ارسالها: 24568
#21
Posted: 20 Apr 2014 12:48
دونا احساس کرد که فرنچمن کوچکترین ارزشی برای هاری قایل نیست . بدون اراده در مقام دفاع بر آمد و گفت :
- این عکس سالها قبل ، زمانی که ما هنوز ازدواج نکرده بودیم ، گرفته شده است .
- آه ، بله .
فرنچمن لحظه ای سکوت کرد و بعد افزود :
- آیا تصویر شما هم که در اتاقتان هست ، متعلق به همان زمان است ؟
- آن تصویر مربوط به چند روز بعد از نامزدی من و هاری است .
- چند سال است که ازدواج کرده اید ؟
- شش سال ، « هنریتا » پنج سال دارد .
- از ازدواجتان راضی هستید ؟
دونا به فرنچمن خیره شد . لحظه ای دست و پایش را گم کرد . سوال فرنچمن کاملا غیر مترقبه بود ، گویی می خواست بپرسد : « چرا چنین ظروفی را برای شام خوردن انتخاب کرده است ؟ »
دونا با صدایی که گویی از مسافتی دور به گوش می رسید ، گفت :
- هاری طبع شوخی داشت و من حالت چشمانش را دوست داشتم .
فرنچمن از گچ بری دیوار دور شد و روی یک صندلی نشست و تکه ای کاغذ از جیب بزرگ کت خود بیرون آورد .
دونا مات و مبهوت به یک نقطه خیره شده بود . روز ازدواج خود را با هاری در لندن به یاد آورد . عروسی مفصلی بود . عده ی زیادی آمده بودند . هاری در آن شب مشروب زیادی خورد . شاید از مسئولیت هایی که به عهده اش بود ، وحشت داشت و شاید هم می خواست خود را جسورتر از آنچه که هست نشان دهد . ولی او فقط حماقت و نادانی خود را ثابت می کرد .
آنها در اطراف لندن گردش می کردند و دوستان هاری را می دیدند . او مجبور بود برخلاف میل باطنی ، در خانه آنها که برایش محیطی مصنوعی و مسموم کننده بود ، اقامت کند . عدم امکان اسب سواری ، قدم زدن و انجام کارهایی که آرزویشان را می کرد ، او را به موجودی کج خلق و عصبانی تبدیل کرده بود . اگر او می توانست با هاری صحبت کند و با یکدیگر تفاهم داشتند ، شاید تا این حد عصبانی و فراری نمی شد .
دونا ناگهان سرش را بلند کرد و متوجه شد که فرنچمن تصویر او را می کشد .
- اجازه می دهید ؟
دستهای فرنچمن با مهارت و سرعت روی کاغذ حرکت می کرد . دونا نما توانست کاغذ را ببیند ، زیرا روی زانوی او قرار داشت .
- چگونه با ویلیام آشنا شدی ؟
- مادرش از اهالی بریتانیا است ، حدس می زنم این را نمی دانستید ؟
- نه ، نمی دانستم .
- پدرش یکی از سربازان مزدور اروپایی بود که در گذشته توسط ممالک مختلف اجیر می شدند . گذرش به فرانسه افتاد و ازدواج کرد . شما باید متوجه لهجه ویلیام شده باشید .
- فکر کردم « کرنوالی » است
ساکنین کرنوال و سلتی بریتانیا هر دو از اولاد مهاجرین غرب انگلستان هستند و لهجه هایشان شبیه به یکدیگر است . من ویلیام را موقعی که پای برهنه با شلوار کوتاه پاره در خیابان ها می دوید ، پیدا کردم . چندین خراش روی بدنش بود . آنها را معالجه کردم و از آن به بعد او نسبت به من امین و وفادار ماند . او انگلیسی را از پدرش آموخته بود . قبل از آشنایی با من ، در پاریس زندگی می کرد . من هیچ وقت در زندگی خصوصی ویلیام کنجکاوی نکرده ام . گذشته او متعلق به خودش است .
- چطور شد که ویلیام هم یک دزد دریایی شد ؟
- ویلیام روح ماجراجویی دارد و تنگه ای که ساحل کرنوال را از ساحل بریتانیا جدا می سازد ، برای او غیر قابل تحمل است .
- به این ترتیب در جستجوی پنهگاهی امن برای اربابش به ناورون آمد ؟
- همینطور است .
- مردان کرنوالی غارت می شوند و زنان کرنوالی از ترس جان و ناموسشان از اینجا می روند ؟
- زنان کرنوالی خودشان را گول می زنند .
- این همان چیزی است که می خواستم به گودلفین بگویم .
- چرا نگفتید ؟
- جرات و جسارت ترساندن او را نداشتم .
- مردان فرانسوی به خوش برخوردی مشهورند .
- ما خجول تر از آن هستیم که شما تصور می کنید . ببینید ، تصویرتان را تمام کردم .
فرنچمن تصویر را به دونا داد و به پشتی صندلی تکیه زد و دستهایش را در جیب کتش فرو کرد .
دونا مات و مبهوت به تصویر خود خیره شد . چهره ای که از آن تکه کاغذ پاره به او می نگریست به دونای دیگری تعلق داشت ، دونایی که از او متنفر است ، حتی اگر خود او باشد . صورت و طرز آرایش مو ، کاملا سبیه او بود اما حالت چشمان او فرق داشت . همان حالتی را داشت که گاهی اوقات در تنهایی در آینه دیده بود . تصویر زنی بود با رویاهای برباد رفته ، زنی که از روزنه کوچکی به دنیا نگریسته و آنچه که آرزو می کرده نیافته است .
- شما من را پیر تر از آنچه هستم نشان داده اید .
- شاید .
- در اطراف دهان حالتی از زود رنجی دیده می شود و در گره ابرو ها کنجکاوی نهفته است .
- قبول می کنم .
- فکر نمی کنم به آن علاقمند باشم .
- متاسفم که آن را دوست ندارید . من می بایستی به جای یک دزد دریایی ، یک نقاش باشم .
- دونا تصویر را به فرنچمن پس داد و گفت :
- زنها دوست ندارند درباره ی خودشان حقایق را بشنوند .
- چه کسی دوست دارد؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#22
Posted: 20 Apr 2014 12:50
دونا دیگر به بحث ادامه نداد و گفت :
- حالا می فهمم که چرا شما یک دزد دریایی موفق هستید . شما در کارتان دقیق می باشید . نقاشی شما نیز این کیفیت را نشان می دهد .
فرنچمن با مشاهده ی افسردگی دونا گفت :
-شاید من آدم بی انصافی باشم . این موضوع ، ناگهانی و بدون اراده به مغزم راه یافت . من می بایستی در وضع و موقعیت دیگری چهره شما را نقاشی می کردم تا با حالت فعلی کاملا فرق داشته باشد . مثلا موقعی که با بچه هایتان بازی می کنید و یا هنگامی که به فرار می اندیشید و از تصور آن احساس خوشحالی می کنید .
- تا این اندازه عوض می شوم ؟
- افکار انسان در چهره اش منعکس می شود و این همان چیزی است که یک هنرمند آرزو می کند آن را مجسم نماید .
- پس هنرمند خیلی بی عاطفه است .
- چرا ؟
- زیرا هیجانات و احساسات بشر را ظاهر می کند . او با شکل دادن به احساس و حالت شخص ، بر روی کاغذ تصویر را شرمسار و سر افکنده می کند .
- شاید در این باره صاحب تصویر باید تصمیم بگیرد و زمانی که خود را شناخت ، باید آن حالت را از خود دور کند ، چون بی ارزش است .
فرنچمن تصویر را تکه تکه کرد و گفت :
- بهتر است موضوع را فراموش کنیم .
دونا گفت :
- مرا ببخشید ، من زودرنج و عصبانی هستم ، حقیقت این است که شرمنده شدم زیرا برای اولین بار شخص دیگری همان طور که من اکثرا تصویر خود را می بینم ، مرا دید . مثل این بود که من اندامی ناقص داشتم و شما مرا برهنه تصویر کردید .
- ولی اگر هنرمند هم خودش همان نقص را داشته باشد ، منتهی به شکل دیگری ، آیا باز هم می بایستی شرمنده باشی ؟
- منظورتان این است که صفات مشترکی میان شما و من وجود دارد ؟
فرنچمن به پنجره نزدیک شد و گفت :
- هنگامی که باد مشرق به این ساحل می وزد ، لاموت لنگر می اندازد و من بیکار می شوم و تصاویر زیادی نقاشی می کنم . اجازه می دهید تصویر دیگری از شما بکشم ؟
- با حالت و قیافه دیگری ؟
- این را شما باید تصمیم بگیرید . فراموش نکنید که نامتان را در کتاب من امضا کرده اید . هر زمان احساس کردید که نیازمند فرار هستید . خلیج پناهگاه امنی است .
- فراموش نمی کنم .
- تماشای پرندگان ، صید ماهی و کاوش در نهر ها از راه های فرارند .
- کدام یک را بشتر می پسندی ؟
فرنچمن جوابی به سوال دونا نداد .
پس از لحظه ای که به سکوت گذشت و فرنچمن گفت :
- از پذیرایی شما متشکرم . شب بخیر .
- شب بخیر .
فرنچمن بدون دست دادن با دونا دستهایش را در جیب های کتش فرو کرد ، از پشت پنجره گذشت و در میان درختان نا پدید شد .
سر انجام دونا به مهمانی گودلفین رفت .
هوای اتاق خفقان آور بود . همسر گودلفین دستور داده بود پنجره ها را ببندند و پرده ها را بکشند .
دونا خم شد . تکه بزرگی از کیکی را که لرد گودلفین به او تعارف کرده بود ، به سگی که جلو پایش خوابیده بود ، داد و لقمه ی دیگری را که خامه از آن می چکید با اکراه به دهان گذاشت .
گودلفین گفت :
- اگر بتوانی هاری را متقاعد کنی که از خوشگذرانی و عیش و عشرت در شهر چشم بپوشد ، ما از این مهمانی های خصوصی زیاد خواهیم داشت .
آنگاه با غرور نگاهی به اطراف خود کرد و ادامه داد :
- من واقعا از اینکه هاری اینجا نیست ، خیلی متاسفم .
دونا از خستگی به پشتی صندلی تکیه داد و یکبار دیگر میهمانان را که در حدود پانزده یا شانزده نفر می شدند ، شمرد . خانمها لباس شب و دستکش های او را که با آنها روی دامنش بازی می کرد و کلاهش را که پر متمایل به آن ، قسمت راست صورتش را پوشانده بود ، نگاه می کردند و مردان همچون کسانی که در ردیف جلو صحنه یک تماشا خانه نشسته باشند ، بهت زده به او خیره شده بودند و یکی دوتا از آن ها هم با گستاخی راجع به زندگی در کاخ سلطنتی و تفریح های شاه از او سوال هایی می کردند .
دونا گفت :
- همیشه تعدادی کودک پابرهنه ، در خیابان های سنگفرش و خاک آلود لندن می دوند و شوالیه های لاف زن ، کنار در میخانه ها مستانه می خندند و قهقهه می زنند و مردی سبک مغز ، با چشمان سیاه از حدقه خارج شده ، اداره امور شهر را در دست دارد .
دونا سکوت کرد . سکوتی که نشان می داد با وجود تمام اینها ، او وطن خود را دوست دارد .
یکی از مهمانها گفت :
- ناورون خیلی دور افتاده است . در مقایسه با لندن در نظر شما به بیغوله ای می ماند . ای کاش به شهر نزدیک تر بودیم و بیشتر می توانستیم به دیدنتان بیاییم .
دونا گفت :
- این نهایت لطف و بزرگواری شماست . هاری صمیمانه از شما قدر دانی می کند . و لی افسوس که جاده ناورون بی نهایت خطرناک است . من به زحمت توانستم خودم را به اینجا برسانم . در راه با خطرات زیادی مواجه شدم ، به علاوه من یک مادرم ، مادری که تقریبا تمام وقتش را صرف تعلیم و تربیت بچه هایش می کند .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#23
Posted: 20 Apr 2014 12:51
خانم لرد آهی کشید و گفت :
- به عقیده ی من ، شما جرات و جسارت زیادی دارید که بدون همسرتان زندگی می کنید . من فکر نمی کنم بتوانم تحمل چندین ساعت دوری از جورج را داشته باشم .
طرز فکر خانم لرد ، او را روی صندلیش سست کرد . گودلفین به دلیل برجستگی بزرگ بینی واقعا نفرت انگیز بود .
گودلفین گفت :
- افسار گسیختگی و بی قانونی ، سراسر دنیای خارج را فرا گرفته است . شما به پیشخدمتهایتان اعتماد دارید ؟
- کاملا .
- اگر غیر از این بود ، حق دوستیم را با هاری به جا می آوردم و دو یا سه پیشخدمت خوب برای شما می فرستادم .
- متشکرم .
گودلفین نگاهی به توماس اوستیک انداخت . توماس مالک سرزمین وسیعی در خارج پنیرن بود . او لبهای نازک و چشم هایی ریز داشت . توماس به اتفاق دوستش روبرت پن روز که از اهالی ترکونی بود ، به خانه گودلفین آمده بود .
توماس گفت :
- فکر می کنم گودلفین به شما گفته است که چگونه ما از سمت دریا تهدید می شویم .
دونا در حالی که تبسمی بر لب داشت گفت :
- به وسیله ی یک مرد فرانسوی مکار .
اوستیک جواب داد :
- ولی او دیگر ممکن نیست بتواند ما را بفریبد .
- واقعا ؟ سربازان بیشتری از بریستول اجیر کرده اید ؟
اوستیک از شرم سرخ شد و از روی عصبانیت نگاهی به گودلفین انداخت و گفت :
- در حال حاضر دیگر مساله سربازان مزدور مطرح نیست . من از اول هم با این عقیده مخالف بودم و می دانستم که دیر یا زود ، این مسئله از بین می رود . ما در نظر داریم خودمان خارجی ها را از سرزمین بیرون کنیم .
گودلفین با خشکی گفت :
- مانع تجمع ما می شوند .
پن روز گفت :
- از میان ما ، یکی که صلاحیت بیشتری دارد ، باید رهبری را به عهده بگیرد .
چند لحظه ، همه خاموش شدند . سه مرد خیره خیره و با سوء ظن یکدیگر را نگریستند .
دونا زیر لب زمزمه کرد :
- آنها هیچ گاه موفق نخواهند شد ، چون به یکدیگر اعتماد ندارند .
توماس استیک گفت :
- معذرت می خواهم ، چیزی گفتید !
دونا گفت :
- اهمیت ندارد ، ناگهان سطری از کتاب مقدس به یادم آمد . شما راجع به دزدان دریایی صحبت می کردید . عده ای علیه یکی ! البته گرفتار خواهد شد ؛ اما به راستی چگونه می خواهید او را دستگیر کنید ؟
- تصور می کنم تعدادی از افراد فرنچمن در دهکده باشند ، آیا شما به خدمتکارانتان اعتماد دارید ؟
- آقای گودلفین هم این سوال را کرد ! می خواهید مرا بترسانید ؟
- اگر شک ما مبدل به یقین شود ، تمام آنها را به دار می آویزیم . ما عقیده داریم فرنچمن پناهگاهی در طول ساحل دارد و احتمالا یک یا دو نفر از اهالی دهکده محل آن را می دانند .
- آیا دقیقا بررسی کرده اید ؟
- خانم کولب عزیز ، ما همیشه سرتاسر این منطقه را به دقت جستجو و بازرسی می کنیم . ولی همانطور که خود شما هم شنیده اید ، ان شخص همچون مارماهی است و اینطور به نظر می رسد که ساحل را بهتر از خود ما می شناسد . من تصور نمی کنم تابحال حتی یک شخص مشکوک را هم در اطراف ناورون دیده باشید !
- ابدا !
- قصر شما مشرف به رودخانه است ، پس می توانید هر کشتی خارجی را که داخل یا خارج می شود ببینید .
- مطمئنا !
- اصلا نمی خواهم شما را مضطرب کنم ، هیچ می دانید که فرنچمن در گذشته مدتی در هل فورد زندگی کرده است ؟
- شما مرا می ترسانید .
- شما برای فرنچمن سد قابل اعتنایی نیستید .
- منظورتان این است که او به اصول اخلاقی پای بند نیست ؟
- متاسفانه همین طور است .
- و مردانش وحشی و از جان گذشته اند ؟
- آنها یک عده دزد دریایی هستند .
- آدمخوار هم هستند ؟ پسر کوچک من بیش از دو سال ندارد .
خانم گودلفین از وحشت فریاد کوتاهی کشید و شروع به باد زدن خود کرد و شوهرش از شدت ناراحتی ، زبانش را به سقف دهانش چسباند .
گودلفین گفت :
- لوسی ! توجه کن ! خانم ست کولمب به کنایه حرف می زند .
گودلفین به طرف دونا برگشت و ادامه داد :
- من خودم را مسئول جان مردم این منطقه می دانم و چون هاری در ناورون نیست برای شما نگرانم .
دونا در حالی که از جا بلند می شد ، دست دراز کرد و گفت :
از لطفتان متشکرم ، مهربانیهای شما را هیچ گاه فراموش نمی کنم ولی هیچ جای نگرانی نیست ، زیرا در صورت لزوم من می توانم در را محکم ببندم و با بودن همسایه های دلیر و قابل اطمینانی چون شما – در این موقع نگاهی به گودلفین و سپس به اوستیک و بعد به پن روز افکند – مطمئن هستم که هیچ خطری مرا تهدید نمی کند .
هر سه مرد دستهای او را بوسیدند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#24
Posted: 20 Apr 2014 12:53
فصل ششم
دونا با تبسم از آنها تشکر کرد و گفت :
- شاید فرنچمن ساحل را ترک کرده باشد .
اوستیک گفت :
او آدم حقه باز و شیطان صفت است . هر چه اوضاع آرام تر باشد . خطرناک تر است . به زودی باز هم اخباری راجع به او خواهم شنید .
پن روز گفت :
- همیشه در جایی پیدایش می شود که کمتر انتطارش را داریم .
اوستیک آهسته گفت :
- آرزوی من این است که قبل از غروب خورشید ، او را روی بلند ترین درخت باغ گودلفین حلق آویز ببینم .
دونا گفت :
- آقا شما خیلی بی رحم هستید .
- اگر دارایی و ثروتتان ، تابلو ها ، ظروف نقره ای و خلاصه تمام اشیاء با ارزشتان ربوده می شد ، شما هم مانند من بی رحم می شدید .
دونا گفت :
- هیچ فکر کرده اید که چه لذاتی جانشین انها شده است ؟
اوستیک با خشم گفت :
- متاسفم !
سپس در حالی که صورتش بر افروخته شده بود ، از آنجا دور شد .
گودلفین دونا را تا جلو کالسکه مشایعت کرد و گفت :
- اوستیک خیلی پولهایش را دوست دارد .
- رک گویی عادت من شده است .
- این نکته را تمام اهالی لندن می دانند ؟
- فکر نمی کنم .
گودلفین نگاه تندی به ویلیام که مهار اسبها را در دست داشت ، انداخت و گفت :
- به کالسکه چی اطمینان دارید ؟
- کاملا .
گودلفین خود را کمی از کالسکه کنار کشید و گفت :
- در این هفته ، چند نامه به شهر می فرستم . پیامی برای هاری نداری ؟
- هیچ ، جز این که حالم خوب است و بی نهایت خوشحالم .
- ولی وظیفه ی خود می دانم که نگرانیم را از جانب شما برای او بنویسم . هاری بیهوده وقتش را در لندن تلف می کند ، حال آنکه باید برای حفاظت اموالش به کرنوال بیاید . اگر هاری بفهمد که دزدان دریایی ساحل را تهدید می کند و ...
- قبلا این موضوع را به او گفته ام ، ولی او توجهی ندارد .
- اگر من جای او بودم ...
- بله ، اما شما جای او نیستید .
- اگر من جای او بودم ، هیچ وقت اجازه نمی دادم شما تنها به غرب مسافرت کنید . زنان در غیاب شوهرانشان ممکن است سرشان را از دست بدهند .
- فقط سرشان را ؟
- بدون شک شما فکر می کنید که آدم شجاعی هستید . اما من با جرات می توانم قسم بخورم که به محض مواجه شدن با یک دزد دریایی ، مانند تمام همجنسانتان ، تمام وجود شما خواهد لرزید و غش خواهید کرد .
- بدون شک .
- نمی توانستم در حضور همسرم زیاد صحبت کنم ، اعسابش خیلی ضعیف است . اما یکی دو شایعه وحشتناک به گوش من و همچنین اوستیک رسیده است .
- چه شایعاتی ؟
- درباره ی نگرانی زنها و از این قبیل .
- چرا ؟
- آنها چیزی را فاش نمی سازند ولی به نظر می رسد چند زن که در دهکده های نزدیک اینجا زندگی می کنند ، از دست این آدمها ی رذل لعنتی رنج بسیار دیده اند .
- بهتر نیست که به اصل موضوع رسیدگی شود .
- منظورتان چیست ؟
- آنها نه تنها رنج نبرده اند ، بلکه لذت هم برده اند . ویلیام ممکن است حرکت کنی ؟
آنها از باغ خارج شدند و در جاده اصلی به سوی ناورون تاختند . دونا کلاهش را از سر برداشت و شروع به باد زدن خود کرد و همچنان که قامت راست ویلیام را نگاه می کرد ، آهسته خندید .
- ویلیام ، فکر می کنم خیلی بد رفتار کردم .
- من هم این طور فکر می کنم ، بانوی من .
- خانه گودلفین بی نهایت گرم بود و خانمش دستور داده بود تمام پنجره ها را ببندند و بد تر از همه ، هیچ یک از مهمانان را نیز مطابق میل خود نیافتم .
- بسیار سخت است .
- دو مرد تازه به دوران رسیده ، به نام اوستیک و پن روز آنجا بودند و در تمام مدت راجع به فرنچمن حرف می زدند .
- سخنان جناب لرد را از فاصله ی دور شنیدم ، بانوی من .
- آنها به نواحی رودخانه مشکوک هستند .
- آنها فقط وقتشان را تلف می کنند .
- اربابت از خطر آگاه است ؟
- بله ، بانوی من .
- و با وجود این ، در خلیج لنگر انداخته است ؟
- بله ، بانوی من . قریب یک ماه است که اینجا زندگی می کند .
- همیشه توقف او اینقدر طول می کشد ؟
- خیر ، بانوی من .
- معمولا چند روز اینجا می ماند ؟
- پنج یا شش روز بانوی من .
- زمان به سرعت می گذرد ، شاید متوجه نشده که مدت زیادی در اینجا توقف کرده است ؟
- شاید .
- ویلیام ، اطلاعاتم راجع به زندگی پرندگان دریایی زیاد شده است . صدای پرواز آنها را تشخیص می دهم . در ماهیگیری نیز مهارت بسیاری کسب کرده ام .
- بله ، بانوی من .
- ارباب معلم بسیار خوبی است و عجیب این است که قبل از آمدنم به ناورون کمتر راجع به پرندگان و ماهیان فکر می کردم . خیال می کنم اشتیاق به شناسایی پرندگان و ماهیگیری ، از همان کودکی در من وجود داشته ولی تا به امروز آشکار نشده است . ای کاش منظور مرا درک می کردی .
- من کاملا منظور شما را می فهمم ، بانوی من .
- هیچ زنی قادر نیست به تنهایی با این اطلاعات آشنا شود . تو غیر از این فکر می کنی ؟
- محال است .
- حتما یک معلم دلسوز است تا آنچه را که خود می داند ، به شاگردش بیاموزد .
- و گاه ممکن است از طریق شاگرد ، دانش معلم کاملتر شود و چیزی نو را کشف کند که قبلا نمی دانسته است .
دونا لحظه ای مکث کرد و سپس پرسید :
- ویلیام تو چه داستانی در ناورون گفتی ؟
- من گفتم که شما شام را در منزل جناب لرد صرف می نمایید و دیر وقت به خانه بر می گردید .
- اسبها را کجا می بندی ؟
- ترتیب تمام کارها داده شده است . من دوستان زیاد در گوبک دارم .
- لباس شبم را کجا عوض کنم ؟
- فکر می کنم پشت یک درخت مکان مناسبی باشد .
- درخت را انتخاب کرده ای ؟
- بله ، بانوی من .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#25
Posted: 20 Apr 2014 12:54
آنها به سمت چپ جاده پیچیدند و به کنار رودخانه رسیدند . نهر باریکی در میان درختان جریان داشت . ویلیام دهنه اسبها را کشید . اسبها متوقف شدند . او لحظه ای مکث کرد و سپس دو انگشت دستش را به دهان برد و صدای یک مرغ دریایی را تقلید کرد . بلافاصله از آن طرف ساحل ، کسی به صدای او جواب داد . ویلیام به سوی دونا برگشت و گفت :
- بانوی من ، او منتظر شماست .
دونا ردای کهنه ای را از پشت تکیه گاه صندلی کالسکه برداشت و روی شانه اش انداخت و گفت :
- کدام درخت را گفتی ؟
- آن درخت بلوط پر شاخه را می گویم .
- گاه انسان بدون علت خوشحال است ، درست مثل یک پروانه .
- احساس می کنم ، بانوی من .
- راجع به عادت پروانه ها چه می دانی ؟
دونا برگشت ؛ ارباب ویلیام پشت سرش ایستاده بود و با دو دست نخی را گره می زد تا آن را از سوراخ قلاب ماهیگیری بگذراند .
- درباره ی پروانه ها حرف می زدید . از کجا مطمئنید که واقعا پروانه ها شاد هستند ؟
- کافیست انسان به آنها نگاه کند .
- منظورتان رقص پروانه ها در مقابل خورشید است ؟
- بله .
- بهتر است لباستان را عوض کنید . من در قایق منتظر شما هستم .ماهی های رودخانه منتظرمان هستند .
فرنچمن سپس پشت به دونا کرد و به طرف ساحل رودخانه رفت .
دونا در پناه درخت بلوط ، لباس عوض کرد و پس از حاضر شدن ، لباس شب ابریشمی را به ویلیام که کله اسبها مانع دیدن صورتش می شد ، داد و گفت :
- من از خلیج تا ناورون پیاده خواهم آمد . اندکی بعد از ساعت ده در خیابان منتظرم باش ، آنگاه می توانی مرا به خانه برسانی . طوری باید رفتار کنی که گویی تازه از پیش گودلفین می آییم .
- بسیار خوب ، بانوی من .
- خداحافظ ویلیام .
دونا دامن پیراهنش را تا قوزک پا بالا زد ، گره کمر لباسش را محکم کرد ، با پای برهنه از میان درختها گذشت و به طرف قایقی که نزدیک ساحل در انتظار او بود ، می دوید .
فرنچمن در همان حال که کرمی را بر سر قلاب ماهیگیری قرار می داد ، سرش را بلند کرد و گفت :
- زود آمدی .
- آینه نداشتم تا آمدنم به تاخیر بیفتد .
- به راستی وقتی اشیایی چون آینه فراموش شوند ، زندگی چقدر ساده می شود .
دونا در قایق ، کنار فرنچمن ایستاد و گفت :
- بگذار من کرم را به قلاب بزنم.
فرنچمن قلاب ماهیگیری را به دونا داد و آنگاه دو پاروی پهن را برداشت و روی دماغه قایق نشست و آهسته شروع به پارو زدن کرد و قایق را به سوی پایین رودخانه راند .
کرم در دست دونا وول می خورد و قلاب ماهیگیری انگشتان دست او را خراش می داد . ناگهان دونا سرش را بلند کرد و متوجه شد که فرنچمن به او می خندد .
دونا با خشم و عصبانیت گفت :
- مثل اینکه من از عهده ی اینکار بر نمی آیم .
- بگذار کمی از ساحل دور شویم تا من آن را برایت انجام دهم .
- می خواهم خودم آن را انجام دهم ، به سادگی شکست نمی خورم .
فرنچمن جوابی نداد ، نگاهش را متوجه پرنده ای کرد که بالای سرش در پرواز بود و به آهستگی با سوت شروع به نواختن آهنگی کرد .
دونا دوباره مشغول شد و ناگهان پیروزمندانه فریاد کشید و گفت :
- نگاه کن ! نگاه کن ! موفق شدم !
سپس ریسمان ماهیگیری را بلند کرد و به فرنچمن نشان داد .
فرنچمن به پاروی خود تکیه داد و قایق را به دست امواج سپرد و گفت :
- خوب پیشرفت کرده ای .
هنوز مسافت زیادی نپیموده بودند که به تخته سنگ بزرگی رسیدند . فرنچمن با تکه ای طناب قایق را به آن متصل کرد و سپس کنار دونا روی دماغه قایق نشست .
امواج کوچکی سطح آب را می لرزاند و تکه های علف و برگ های خشک شده روی سطح آب را به این سو و آن سو می برد . هوا ملایم بود . ریسمان در میان انگشتان دونا با حرکت امواج به آرامی پایین و بالا می رفت و دونا گاهی با بی صبری آن را بالا می کشید و قلاب را بازرسی می کرد . اما کرم همچنان دست نخورده بر سر قلاب باقی بود و فقط یک نوار سیاه از جلبک دریایی به انتهای آن چسبیده بود.
- ریسمان را آنقدر رها کرده ای که کف دریا پهن می شود .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#26
Posted: 20 Apr 2014 12:57
دونا که از گوشه ی چشم فرنچمن را می نگریست ، ریسمان را کمی بالا کشید .
در زیر وسایل ماهیگیری انتهای قایق ، ناگهان چشم دونا به کاغذ مچاله شده ای افتاد که روی آن تصویر پرنده ای در حال پرواز از نواحی گلی دریا کشیده شده بود . دونا به یاد تصویری که چند روز قبل فرنچمن از او کشیده بود ، افتاد . او آن را با تصویری که فرنچمن بار اول از او کشیده بود ، مقایسه کرده و تفاوت زیادی میان آنها یافته بود . این نقاشی ، او را در حالتی نشان می داد که بر روی نرده ی کشتی خم شده و پیر بلان مضحک را که با صدای ناهنجار سرودی را می خواند ، تماشا می کند . سپس فرنچمن تصویر را برداشت و آن را به دیوار اتاقک کشتی چسباند و در پایین آن تاریخ رسم کردنش را با خط بدی نوشت .
دونا از او پرسیده بود :
- چرا این تصویر را مانند تصویر اول پاره نکرده ای ؟
فرنچمن در جواب گفته بود :
- زیرا این تصویر حالتی از تو را نشان می دهد که می خواهم همیشه آن را به خاطر بسپارم .
او در کنارش ایستاده و موضوع عکس را فراموش کرده و تمام حواسش متوجه ماهیگیری است و از این که چند نفر از مستخدمین اوستیک و گودلفین و پن روز در آن حوالی در جستجوی او هستند و برای اسارتش نقشه می کشند ، غافل مانده است .
فرنچمن ناگهان افکار دونا را از هم گسیخت و گفت :
- نمی خواهی ماهی بگیری ؟
- به آن روز عصر فکر می کردم .
-می دانم ، از چهره ات پیداست .
- آنها به این حوالی مظنون شده اند .
- این موضوع هیچ مرا نگران نمی کند .
- اوستیک مردی بد طینت و لجوج است ، او مثل گودلفین کودن و بی فکر نیست . او می خواهد تو را از بلند ترین درخت باغ گودلفین حلق آویز کند .
- شاید .
- لابد با این مسخره کردن خیال می کنی که من هم مانند زنان دیگر از شایعات بی اساس لذت می برم .
- تو هم مانند تمام زن ها ، علاقه داری وقایع را به شکلی غم انگیز نشان دهی .
- تو از آنها غافلی .
- می خواهی چه بکنم ؟
- ممکن است یک نفر خیانت کند و تو را به دام آنها بیندازد .
- خودم را برای آن موقع کاملا آماده کرده ام .
- چطور ؟
- تو نقشه ی اوستیک و گودلفین را می دانی ؟
- نه .
- به تو نگفته ام که چگونه می خواهم آنها را اغفال کنم ؟
- فکر می کنی که ...
- من به هیچ چیز فکر نمی کنم اما تصور می کنم یک ماهی به قلاب تو گیر کرده است .
- پس تو می خواهی با آنها مبارزه کنی ؟
- اگر قصد نداری ماهی را از آب بکشی ، ریسمان را به من بده .
- تو می خواهی ...
- ریسمان را بالا بکش !
- دونا در حالی که می خندید ، شروع به بالا کشیدن ریسمان کرد و گفت :
- بالاخره گرفتمش ، سنگینی آن را در انتهای قلاب احساس می کنم .
فرنچمن آهسته گفت :
- ممکن است آن را از دست بدهی . حالا آرام باش و آن را به کنار قایق بیاویز .
دونا لحظه ای ریسمان را شل کرد و سپس آن را محکمتر از اول کشید و درست در لحظه ای که برق درخشان پولک های ماهی را در سطح آب دید ، ماهی بر سر قلاب تکانی خورد و در زیر آب ناپدید شد .
آه کوتاهی میان لبهای دونا خاموش گشت و گفت :
- آن را از دست دادم ، گریخت .
فرنچمن موهایش را از جلو چشمهایش کنار زد و گفت :
- حدس می زدم .
- خیلی علاقه مند بودم آن را بگیرم .
- می توانی یکی دیگر بگیری .
- ریسمان گره خورده است ، باید آن را باز کنم .
انگشتان دونا شروع به باز کردن گره ها کرد ، ولی ریسمان بیشتر گره خورد . دونا از گوشه ی چشم به فرنچمن نگریست . فرنچمن بدون اینکه به دونا نگاه کند ، دست دراز کرد و ریسمان را از او گرفت . دونا به دماغه قایق تکیه داد و به افق چشم دوخت .
خورشید در حالی که ردی چون نواری قرمز رنگ در آسمان باقی گذاشته بود ، در مغرب پنهان شده بود . انوار طلایی رنگ خورشید ، سطح آب را به رنگ های مختلفی در آورده بود . امواج خروشان و غلتان مرتبا بر سینه کشتی می خورد . در پایین نهر یک تیهو با نوک خودش ، آب بازی می کرد . دیری نپایید که به آسمان پر زد و به آرامی صفیر کشید و دور شد .
دونا گفت :
- چه وقت آتش می افروزیم ؟
- وقتی برای شام ماهی صید کردیم .
- اگر نتوانستیم ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#27
Posted: 20 Apr 2014 14:01
فصل هفتم
فرنچمن ریسمان بدون گره را به دونا داد و گفت :
- در آن صورت آتش روشن نمی کنیم .
آنها به ماهیگیری ادامه دادند . صدای متناوب یک توکا که در میان درختان آن طرف رودخانه مخفی شده بود ، شنیده می شد . دونا احساس می کرد که تمام وسوسه های درونی او که همیشه آرامش و سکوت او را بهم زده و گذشته ای پر تلاطم و اضطراب برایش به وجود آورده بود ، آرام شده اند . احساس می کرد ، نیرویی جادویی ، او را اسیر کرده است . حالتی به او دست داده بود که با آن بیگانه نبود ، گویی به سرزمینی قدم گذاشته است که آن را قبلا می شناخت و از صمیم قلب دیدنش را آرزو می کرد . این آرامشی بود که در جستجوی آن به ناورون آمده بود .جنگل و رودخانه و آسمان جزئی از امکانات این آرامش بودند و زمانی آرامش کامل می شد که وجود فرنچمن را در کنار خود احساس کند.
دونا آهسته گفت :
- موضوعی که باعث رابطه نزدیک ما می شود ، این است که هر دو فراری هستیم .
ناگهان فرنچمن ریسمان را بالا کشید . دونا درون قایق خم شد و در حالی که شاه هایش با شانه های او تماس پیدا می کرد ، با هیجان پرسید :
- چیزی گرفته ای ؟
- آری ، می خواهی آن را بالا بکشی ؟
- نه ، این ماهی توست .
فرنچمن در حالی که لبخند می زد ، ریسمان را به دست او داد . دونا ماهی را که تقلا می کرد ، کف قایق انداخت تقلای ماهی باعث شد که ریسمان دور بدنش گره بخورد .
دونا زانو زد و ماهی را در میان دستهایش گرفت . لباس او در اثر تماس با آب رودخانه تر و گل آلود شد و قسمتی از موهایش بر روی صورتش پریشان گشت . در حالی که سعی داشت قلاب را از دهان ماهی بیرون بکشد ، گفت :
- اوه ماهی کوچک بیچاره ، من تو را خیلی زجر دادم .
فرنچمن در کنار دونا زانو زد . قلاب را با حرکتی ناگهانی از دهان ماهی بیرون کشید . ماهی پس از اندکی تقلا آرام گرفت .
دونا با اندوه گفت :
- تو آن را کشتی .
فرنچمن پرسید :
- گرسنه ای ؟
دونا با صدایی که به گوش خودش نیز ناآشنا بود پاسخ مثبت داد .
فرنچمن گفت :
- چس آتش روشن می کنیم و شام می خوریم .
خورشید در مغرب پنهان شده و سایه درختان ساحلی اشباحی متحرک بر سطح آب به وجود آورده بود . آب دریا به سرعت بالا می آمد .
فرنچمن قایق را به سوی بستر رودخانه راند تا با کمک جریان آب ، به انتهای رودخانه بروند . آسمان بی رنگ اسرار آمیز تر و آب رودخانه تیره تر از همیشه می نمود . بوی خزه و علف های تازه در هوا پیچیده بود . ناگهان فرنچمن قایق را در وسط رودخانه متوقف ساخت و گفت :
- صدای مرغ حق است . می شنوی ؟
دونا احساس می کرد که فرنچمن همه چیز را در چشمان او می خواند . نگاه و آهنگ صدای فرنچمن گویای این حقیقت بود که او نیز صمیمانه دونا را دوست دارد ، ولی هر دو سعی می کردند حقیقت را کتمان کنند . اما تا چه موقع ؟ شاید فردا ، شاید پس فردا ، و شاید هم برای همیشه .
فرنچمن قایق را به طرف رودخانه راند . وارد خلیج شدند . صف انبوه درختان تا نزدیکی اسکله ادامه داشت . فرنچمن به پارو تکیه داد و گفت :
- درست فهمیدم ؟
- بله ؟
فرنچمن دماغه قایق را متوجه رسوبات ساحلی کرد . لحظه ای بعد آنها قدم به ساحل گذاشتند .
فرنچمن قایق را از آب بیرون کشید و سپس چاقویش را بیرون آورد ، کنار آب زانو زد ، مشغول پاک کردن ماهی شد و به دونا گفت که آتش بیفروزد . دونا مقداری شاخه خشک در زیر درختی پیدا کرد . با زانو آنها را شکست و به صورت ضربدر رویهم چید .
فرنچمن کنار آتش زانو زد و با دو تکه سنگ چخماق ، آتش روشن کرد . چوبها با صدا شکسته می شدند و هر لحظه شعله ی آتش بیشتر می شد . نگاه آنها از درون شراره های طلایی رنگ آتش به یکدیگر دوخته شده و سایه تبسمی بر روی لبهایشان نشسته بود .
- تا بحال در هوای آزاد ماهی سرخ کرده ای ؟
دونا جای کوچکی را در میان چوبها از خاکستر پاک کرد و سنگ صافی را در آنجا قرار داد و سپس ماهی را روی آن گذاشت . ابروان فرنچمن در هم کشیده شده و شعله ی آتش چهره اش را برافروخته کرده بود . فرنچمن نگاهی به دونا کرد و لبخندی زد و سپس با چاقو ماهی را برگرداند .
پس از آنکه ماهی به اندازه کافی سرخ شد ، فرنچمن آنر ا روی یک برگ قرار داد . ماهی بر اثر حرارت جز جز می کرد . فرنچمن آن را از وسط به دو نیم کرد و در حالی که لبخند می زد ، نیمی از ان را به دونا داد .
دونا گفت :
- ای کاش ...
- هنوز حرف دونا تمام نشده بود که فرنچمن از جا برخاست ، به طرف قایق رفت و با بطری بزرگی بازگشت و گفت :
- فراموش کرده بودم که شما به شام خوردن در « سوان » عادت دارید .
دونا پس از مدتی سکوت ، گفت :
- درباره ی شام خوردن من در سوان چه می دانی ؟
فرنچمن انگشتانش را که در اثر تماس با ماهی چسبناک شده بود ، لیسید و گیلاس را تا نیمه پر کرد و گفت :
- خانم ست کولمب در کنار روسپی های شهر شام می خورد و سپس همچون پسر ولگردی در خیابان های لندن پرسه می زند .
دونا در حالی که به آبهای تیره خیره مانده بود ، گیلاس را به لب نزدیک کرد ولی آن را سر نکشید . ناگهان در خیالش گذشت که فرنچمن او را یک زن هرجایی و هرزه تصور می کند ؛ زنی را که می خواهد مردی را به دام بیندازد . با این تفاوت که یک روسپی تنها به خاطر پول اینکار را می کند . اندوهی عمیق قلبش را فشرد ، آرزو کرد که در ناورون ، در خانه و در اتاق خودش بود و می توانست جیمز را که چهار دست و پا و تلو تلو خوران به طرف او می آید ، از زمین بلند کند . در آغوش بگیرد و به سینه بفشارد و صورتش را به گونه های گوشت آلود او بچسباند و این احساس اندوه و غم و بی هدفی را فراموش کند .
فرنچمن گفت :
- تشنه نیستی ؟
- دونابا اندوه به فرنچمن نگریست و گفت :
- نه ، نه ، فکر نمی کنم .
خاموش به شعله های آتش خیره مانده بودند . حرفهای غیر قابل بیان آنها همراه زبانه های آتش در هوا سرگردان می شد و محیطی خفقان آور به وجود می آورد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#28
Posted: 20 Apr 2014 14:04
بالاخره فرنچمن سکوت را شکست و آهسته گفت :
- هنگامی که در اتاقت می خوابیدم و به تصویرت نگاه می کردم ، تو در حال ماهیگیری و یا تماشای دریا از عرشه لاموت در نظرم مجسم می شدی .
دونا آهسته گفت :
- اگر تصویری از من در آنجا نبود ، شاید نمی توانستی تصویری درست از من داشته باشی .
- شاید ، اما این اشتباه تو بود که تصویرت را باعلم به اینکه دزدان دریایی در سواحل انگلستان رفت و آمد دارند ، در اتاق خواب گذاشته بودی .
- تو می توانستی روی آن را به طرف دیوار برگردانی و یا تصویری از دونای حقیقی در خیالت مجسم کنی ، تصویری که او را در حین تاخت و تاز با شلواری عجیب و نقابی بر صورت برای ترساندن زنان پیر و گوشه نشین شهر « سوان » نشان می دهد .
- این یکی از سرگرمیهای تو در سوان بود ؟
- این آخرین کاری بود که قبل از فرار از لندن انجام دادم .
فرنچمن ناگهان خندید . مقداری دیگر از هیزم های پشت سرش را بر روی آتش افکند و گفت :
- تو هم مانند من جسور و سرکش بوده ای . پوشیدن لباس سواری و ترسانیدن زنهای پیر ، دست کمی از دزد دریایی بودن ندارد .
- تو پس از به دست آوردن غنایم ، احساس غرور می کنی ، اما من بعد از آن شب همیشه در خود احساس نفرت و حقارت کرده ام .
- تو یک زنی و حتی کشتن یک ماهی هم تو را ناراحت می کند . وقتی من پسر جوانی بودم ، سرباز بازی می کردم و برای شاه خود می جنگیدم ، ولی در هنگام رعد و برق سر بر دامان مادرم می گذاشتم و انگشتانم را در گوش هایم فرو می کردم . برای آنکه سرباز بودنم را حقیقی جلوه بدهم ، گاهی با قرمز کردن دستهایم وانمود می کردم که مجروح شده ام اما وقتی برای اولین بار سگ خون آلودی را دیدم که که جان می سپرد ، فرار کردم و مریض شدم .
- این همان حالتی است که من بعد از بالماسکه احساس می کردم .
- به خاطر همین آن را برایت گفتم .
- حالا دیگر تو به خون ریزی و آدم کشی اهمیتی نمی دهی . تو یک دزد دریایی هستی و جنگیدن ، دزدیدن ، کشتن و غارت کردن ، زندگی تو شده . تمام کارهایی که روزی تظاهر به آن می کردی ، ولی از انجام دادنشان وحشت داشتی ، حالا برایت عادی شده است .
- برعکس ، اغلب اوقات من هم می ترسم .
- اما نه مانند سابق ، دیگر تو از ندای وجدان نمی ترسی .
- از وقتی یک دزد دریایی شدم ، تمام احساسات در من مرده اند . شاخه های بزرگ در آتش می سوخت و به قطعات کوچکی تبدیل می شد . شعله هر دم ضعیف تر می شد . طولی نکشید که آتش به توده ای خاکستری سفید تبدیل شد .
فرنچمن گفت :
- فردا باید نقشه ی دیگری بکشم .
دونا از گوشه ی چشم به فرنچمن نگریست و گفت :
- منظورت این است که باید از اینجا بروی ؟
- می خواهم دوستان تو گودلفین و اوستیک را به دریا بکشانم .
- خطرناک است .
- می دانم .
- جای دیگری هم در طول ساحل لنگر می اندازی ؟
- شاید .
- ممکن است گرفتار شوی .
- شاید .
- چرا ؟
می خواهم به خودم ثابت کنم فکر من بهتر از آنها کار می کند .
- دلیلی احمقانه است . غرور و خودپسندی تو را ثابت می کند . بهتر است به بریتانی برگردی . تو دوستانت را به نیستی می کشانی .
- آنها اهمیت نمی دهند .
- ممکن است لاموت صدمه ببیند .
- لاموت برای لنگر انداختن در بندر ساخته نشده است .
دونا دیگر حرفی نزد و به توده ی خاکستری که باد آن را به اطراف می پراکند ، خیره شد . فرنچمن دستهایش را بالای سرش برد و خمیازه ای کشید و گفت :
- ای کاش تو پسر بودی و همراه من می آمدی !
- حالا هم می توانم بیایم .
- زنهایی که از کشتن یک ماهی وحشت دارند ، خیلی حساسند و نمی توانند با دزدان دریایی همکاری کنند .
دونا در حالی که ناخنش را می جوید گفت :
- تو اینطور فکر می کنی ؟
- کاملا .
- خواهش می کنم اجازه بده همراه تو بیایم تا به تو ثابت کنم که اشتباه می کنی .
- یا سفر دریا حالت را به هم می زند و یا اینکه سرما می خوری و مریض می شوی و درست موقعی که نقشه های من با موفقیت پیش می رود از من می خواهی که تو را به ساحل برگردانم .
دونا با خشم به فرنچمن خیره شد و گفت :
- چقدر حاضری شرط ببندی ؟
- نمی دانم .
- گوشواره هایم ، همان گوشواره های یاقوتی که وقتی در ناورون با تو شام می خوردم به گوشم بود .
- آنها واقعا با ارزش هستند . اگر تو این شرط را ببری ، چه چیز از من می خواهی ؟
دونا لحظه ای سکوت کرد و به نقطه ای خیره شد و ناگهان گفت :
- کلاه گیس گودلفین را .
- قبول دارم .
دونا در حالی که به سوی قایق می رفت گفت :
- چه وقت حرکت می کنیم ؟
- هر وقت نقشه هایم کامل شود .
- لابد از فردا شروع به کار می کنی ؟
- بله ! فردا شروع به کار می کنم .
- فکر می کنم کمی سرم درد می کند و سردردم با تب همراه است . بنابراین پرو و بچه ها باید از آمدن به اتاق من خودداری کنند . ویلیام باوفا پرستاری مرا به عهده خواهد داشت و غذا و آب برای بیمار می آورد ، بیماری که هرگز در اتاقش نیست .
- تو خیلی زرنگی .
دونا سوار قایق شد و فرنچمن پارو ها را برداشت و به آرامی قایق را به طرف خلیج راند . از دور دکل لاموت در نور خاکستری نمایان شد .
آنها در کنار اسکله ابتدای خلیج از قایق پیاده شدند و به طرف جاده اصلی رفتند .
فرنچمن گفت :
- فکر می کنم از شامی که با گودلفین خوردی لذت بیشتری بردی .
- خیلی زیاد .
- ماهی ها به طرز دیگری سرخ شده بودند .
- بسیار لذیذ بودند .
- دریا اشتهای انسان را کور می کند .
- بر عکس ، هوای دریا اشتهای مرا تحریک می کند .
- ما باید قبل از سپیده دم حرکت کنیم .
- بهترین موقع روز .
- شاید مجبور شوم بدون اطلاع قبلی کسی را به دنبالت بفرستم .
- من همیشه حاضرم .
صحبت کنان از میان درختها گذشتند . ویلیام در کنار کالسکه انتظار آنها را می کشید . در این موقع ساعت بزرگ دیواری جلو ساختمان ، نیمه شب را اعلام کرد .
فرنچمن لحظه ای زیر سایه درختان ایستاد و مشتاقانه دونا را نگریست و آنگاه پرسید :
- واقعا می خواهی بیایی ؟
- بله .
فرنچمن پشت به دونا و رو به لاموت که در خلیج لنگر انداخته بود ، راه بازگشت را در پیش گرفت .
دونا لحظه ای چند زیر درختان کم پشت کنار جاده به آینده مبهم خود که در هاله ای از بیم و امید محصور شده بود ، می اندیشید و به زمزمه نسیم که در شاخه های درختان می پیچید و آنها را می جنباند ، گوش داد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#29
Posted: 20 Apr 2014 14:05
پنج روز از آخرین دیدارش با فرنچمن می گذشت . در این مدت حتی به وسیله ی ویلیام هم پیامی برای او نفرستاد ، زیرا مطمئن بود که فرنچمن پس از طرح نقشه هایش شخصی را در پی او به ناورون می فرستد . عهد آنها یک هوس آنی نبود که در یک شب تابستان بسته شده باشد که قبل از سپیده دم فراموش شود .
دونا گاهی به یاد هاری و خاطرات زندگی با او در لندن ، اسب سواری ، میخوارگی ، رفتن به تئاتر و یا مجالس قمار با روکینگهام می افتاد . احساس می کرد که آنها گذشته اش را تشکیل می دهند و ارتباطی با دنیای جدید او ندارند .
صبحها را با بچه ها به چیدن گلها و پرسه زدن در مزارع و میان درختان می گذراند و بعد از ظهر های گرم و طولانی و خسته کننده را زیر درختان دراز می کشید تا بوی تند نیلوفرهای دریایی مستش کند . در آن ایام حتی مسائل ساده زندگی او مانند خوردن ، آشامیدن و خوابیدن در نظرش لذت بخش و زیبا بود .
ویلیام آهسته در گوش دونا گفت :
- بانوی من ! ببخشید ، اربابم پیغام داده است که کشتی تا یک ساعت دیگر حرکت می کند .
با شنیدن این خبر ، خواب از چشمان دونا پرید . سراسیمه روی تختخواب نشست و گفت :
- متشکرم ویلیام . من تا بیست دقیقه دیگر حاضر می شوم . حالا ساعت چند است ؟
- یک ربع به چهار بانوی من .
ویلیام از اتاق خارج شد .
دونا پرده ها را عقب زد و به آسمان نگریست . سپیده هنوز ندمیده و هوا تاریک بود . با عجله شروع به پوشیدن لباسهایش کرد . از شدت هیجان قلبش می خواست از سینه بیرون بزند . دستهایش سرد شده بود . او خود را مانند طفلی شرور حس می کرد که می خواهد مرتکب خطایی شود .
ساعت دیواری چهار ضربه ی متوالی نواخت . دونا در حالی که شنلی کهنه و بلند بر شانه اش انداخته بود ، به آرامی از پله ها پایین آمد و داخل سالن غذا خوری شد ، ویلیام در پایین پله ها منتظرش بود .
ویلیام گفت :
- بانوی من ! پیربلان در بیرون خاه منتظر شماست .
- بله .
- از همین امروز وانمود می کنم خانم بیمار است و تب مختصری دارد ، بیماری ایشان مسری است ، امکان دارد به دیگران سرایت کند و به همین جهت دستور داده اند که جیمز و هنریتا و پرو به اتاقش نیایند .
- قیافه متین و حق به جانب تو همه آنها را نتقاید می سازد . اگر پرو وظایفش را انجام نداد ، می توانی او را توبیخ کنی .
- بسیار خوب ، بانوی من .
- همچنین اجازه داری که اگر هنریتا زیاد حرف زد ، با اخم او را ساکت کنی . به جیمز توت فرنگی بده ، اما فراموش نکن که این کار نباید در حضور پرو انجام بگیرد ؛ زیرا نمی خواهم او متوجه این موضوع بشود .
- خیالتان در این مورد هم کاملا آسوده باشد .
- دوست داشتی همراه من می آمدی ؟
- تکان کشتی مرا منقلب می کند ، بانوی من . این قوطی کوچک را که محتوی قرص مخصوص جلوگیری از دریا زدگی است ، همراه داشته باشید .
- بینهایت متشکرم . با ارباب سابق تو شرطی بسته ام و نمی خواهم مغلوب شوم . تو فکر می کنی بتوانم پیروز شوم ؟
- چه شرطی بانوی من ؟
- که هرگز مغلوب سختی های سفر نشوم ، فکر کردی منظورم چیست ؟
- بله ، مطمئنا شما پیروز می شوید .
- این تنها شرطی است که بسته ایم .
- بله ، همینطور است بانوی من .
- مگر درباره ی این موضوع هنوز هم مشکوکی ؟
- خیر بانو ی من ، اما فکر می کنم وقتی دو نفر مثل شما و ارباب سابقم ، به یک سفر دریایی دور و درازی می روید ...
- تو خیلی جسور و گستاخ هستی .
- معذرت می خواهم بانوی من .
- تقصیر تو نیست ، عقاید و افکار تو فرانسوی است .
- شما در این جریان باید مادرم را سرزنش کنید ، بانوی من .
- فراموش کرده ای که شش سال است با هاری ازدواج کرده ام و اکنون از او صاحب دو فرزند می باشم ؟
- هرگز ، بانوی من .
- در را باز کن تا بروم .
ویلیام کرکره ها را بالا زد و پرده ها را کشید . پروانه ای که در لابلای پرده ها محبوس شده و در جستجوی راهی برای فرار بود ، نا آرام خود را به شیشه ی پنجره کوبید و به محض آنکه ویلیام پنجره را گشود ، از اتاق خارج شد و خودش را به باغ رساند .
ویلیام گفت :
- این هم یک فرار بود بانوی من .
دونا که در آهسته در ایستاده بود ، گفت :
- همین طور است ویلیام .
دونا سرش را بلند کرد و به آسمان نگریست . از اشعه ای که دم به دم جان می گرفت می شد فهمید که خورشید آرام آرام بالا می آید .
- خداحافظ ویلیام .
- خداحافظ بانوی من .
دونا ساک دستی خود را برداشت ، شالش را بر سر کشید ، از میان سبزه ها گذشت و به پیربلان رسید . خانه در سکوت و خاموشی غرق شده و دیوار های سنگی آن از دور خاکستری به نظر می امد .
دونا دستش را به حالت خداحافظی برای ویلیام تکان داد ، به دنبال پیر بلان از میان درختان گذشت و به طرف خلیج رفت . دونا زیر چشمی راهنمای خود را نگریست . او مردی زشت و سیاه بود و به گوشهایش گوشواره آویزان کرده بود .
بادبانها برافراشته و کشتی آماده حرکت بود . دونا از نردبان بالا رفت . پا به عرشه گذاشت . صدای قدم هی سنگین جاشویان ، صدای تق تق طناب سیمی بر لوله های روغن نخورده چرخ لنگر ، با سرود دسته جمعی و بدون زیر و بم جاشویان در هوای لطیف صبحگاهی حالتی شاعرانه به وجود اورده بود . فرنچمن با چهره ای بر افروخته کنار سکان دار ایستاده بود و با صدایی رسا و قاطع فرمان می داد . دونا مردی را می دید که با مصاحب روزهای گذشته او در کنار رودخانه و مردی که در آن قایق کوچک کنارش نشسته بود و گره های به وجود آمده در ریسمان قلاب ماهیگیری را باز می کرد ، فرق بسیار داشت .
ناگهان در میان عده ای جاشو که هر یک به کاری مشغول بودند ، خود را موجودی مزاحم احساس کرد . از آنجا که کمی دور شد و به نرده ی کشتی تکیه داد و به ساحل چشم دوخت . مرغان ناآرام دریایی با پرواز در اطراف کشتی آنها را بدرقه می کردند .
باد صبحگاهی که از ناحیه تپه ها می وزید ، در بادبانها می پیچید و کشتی همچون شبح ، آرام بر سطح آب ، می خزید . فرنچمن در حالی که سواحل پر پیچ و خم خلیج را می نگریست ، مسیر کشتی را معین می کرد . ناگهان بادی شدید از غرب وزید و امواج را کف آلود کرد . بر خورد پیگیر امواج خروشانو غلتان به بدنه لاموت اندکی آن را از جهت اصلی منحرف می کرد و دکلها را به طرف پایین متمایل می ساخت . مه غلیظ که حالا از سطح آب فاصله گرفته بود ، با وجود رگه های سرخ در افق هوای مطبوعی را نوید می داد . خیزابهای بلند دریا دونا را خیس کرده بود ؛ اما او اهمیتی نمی داد . دونا ناگهان سرش را بلند کرد . فرنچمن کنارش ایستاده بود . تراوشات آب او را هم خیس کرده بود .
فرنچمن گفت :
- دریا را دوست داری ؟
دونا با خنده ای بی صدا سرش را به علامت تایید تکان داد .
آن دو سرگردان و فراری به یکدیگر تعلق داشتند
روز گرمی بود . خورشید چون گویی زرین با شدت تمام می درخشید و اشعه آن بر امواج لاجوردین دریا بوسه می زد . دریا ساکت و آرام بود . فقط نسیم ملایمی که از غرب می وزید ، موجهایی کوچک بر سطح آب به وجود می آورد .
دونا به نرده های عرشه ی کشتی تکیه داشت و به جاشویان نگاه می کرد . آنها نیز با محبت به او نگاه می کردند و از حضورش در آن جمع خوشحال بودند .
دونا به آن سر عرشه رفت ، کولی وار شالش را دور خود پیچید و چهازانو نشست . در این موقع پیربلان با سینی غذا سوی او آمد .
پیربلان با گستاخی چشمکی زد و گفت :
- تا چند دقیقه دیگر کاپیتان پیش شما می آید ؟
دونا قطعه ای از نان را برید و با کره و پنیر و چند پر کاهو لقمه ای درست کرد و در دهان گذاشت .
کاپیتان لاموت به او نزدیک شد و کنارش نشست و گفت :
- حالا دیگر می توانم کشتی را به حال خود رها کنم . باد موافق می وزد و کشتی در مسیر خود پیش می رود ، فقط گاهگاهی باید سکان را میزان کنم . یک قهوه برایم بریز .
دونا فنجانها را پر کرد . آنها در حالی که از بالای لبه فنجان ، نگاه در نگاه به یکدیگر داشتند ، قهوه را نوشیدند .
فرنچمن گفت :
- نظرت درباره ی کشتی من چیست ؟
- احساسی به من دست داده است که هیچ گاه در یک کشتی عادی چنین احساسی را درک نکرده بودم .
- احساس ناراحتی که نمی کنی ؟
- در تمام مدت زندگانی ، ساعاتی را از این خوشتر نگذرانده ام .
- نان مربایی می خواهی ؟
- فقط کمی .
- دوستان ما از این که تو با ما هستی خیلی خوشحالند .
- بودن یا نبودن من چه تفاوتی به حال آنها دارد ؟
- امشب آنها به خاطر تو وظایفشان را بهتر انجام می دهند .
- حالا که اینطور است ، چرا تا بحال مهمانی به کشتی نمی آوردی ؟
فرنچمن در حالی که لقمه ای نان و پنیر در دهان داشت ، خندید ولی چیزی نگفت .
دونا گفت :
- فراموش کردم حرفهایی را که گودلفین راجع به تو می زد ، برایت بگویم .
فرنچمن با خونسردی گفت :
- او چه می گفت ؟
- زنهای آنها ماتم گرفته اند .
- چرا ؟
- گودلفین می گفت که بعضی از جاشو های رذل تو مزاحم زنهای اینجا شده اند ، در حالی که من فکر نمی کنم اینطور باشد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#30
Posted: 20 Apr 2014 14:07
فرنچمن نگاهی به بادبانهای کشتی انداخت و گفت :
- افراد من هرگز به زنان این نواحی توجه ندارند ، بلکه اشکال کار در این است که زنان سرزمین شما لحظه ای آنها را تنها نمی گذارند . وقتی احساس می کنند لاموت در نزدیکی سواحل آنها لنگر انداخته است ، از کلبه های خود بیرون می آیند و روی تپه ها می روند . آنها تا جایی پیش می روند که گاهی ویلیام باوفا را هم شیفته و مجذوب حرکات خود می کنند .
- ویلیام خیلی فرانسوی است .
- همین طور من ، همینطور همه ما .
فرنچمن کیسه توتونش را از جیب در آورد و پیپش را پر از تنباکو و سپس روشن کرد . آنگاه به بالای دکل های کشتی خیره شد و گفت :
- من برای زنان روستایی متاسفم .
- شاید به علت آب و هوای اینجا باشد .
- آب و هوا ، مانند اختلافات نژادی هیچ ارتباطی به این مسئله ندارد .
- فرض کنیم در ازدواج ، یک طرف دارای شعور ذاتی باشد و طرف دیگر فاقد آن ...
- در آن صورت ، ازدواجی کاملا نامناسب خواهد بود که با یکنواختی و کسالت توام است . من معتقدم که اکثر ازدواج ها این طور است .
حلقه ای دود از جلو صورت دونا گذشت .سرش را بلند کرد و متوجه شد که فرنچمن به او می خندد .
- چرا می خندی ؟
- برای اینکه قیافه جدی به خود گرفته بودی . درست مثل اینکه می خواستی رساله ای درباره ی علل عدم توافق زناشویی بنویسی .
- شاید این کار را در سنین پیری انجام بدهم .
- خانم ست کولمب ، برای نوشتن مقالاتشان ، باید منحصرا از معلومات شخصی و عقاید خودشان استفاده کنند .
- شاید چنین معلوماتی داشته باشم .
- شاید ، اما برای تکمیل رساله خود ، باید یک جمله ی قاطع درباره ی این هماهنگی اضافه کنی ، آن جمله چنین خواهد بود . وقتی مردی با زنی که در رویاهایش جستجو می کرده است ، ازدواج کند ، آنها واقا خوشبختند .
- اما این خیلی کم اتفاق می افتد .
- بله ، خیلی به ندرت .
- بنابراین رساله ی من ناقص خواهد ماند .
- در این صورت ، برای خوانندگان تاسف انگیز است و بیش از همه برای خودت .
- ولی به جای افزودن یک جمله درباره ی توافق ، در پایان آن می توانم دو صفحه درباره ی عشق و احساسات مادری بنویسم . چون من مادرم ، مادری دلسوز و مهربان .
- واقعا ؟
- بله ، می توانی از ویلیام سوال کنی .
- اگر تو مادری فداکار و دلسوز هستی ، روی عرشه لاموت چه می کنی و چرا در حالی که چمباتمه زده و موهایت را مثل کولیها پریشان کرده ای ، با یک دزد دریایی درباره ی روابط زناشویی بحث می کنی ؟
دونا با صدای بلند خندید و موهایش را با یک رشته روبان بست و گفت :
- می دانی خانم ست کولومب حالا چکار می کند ؟
- مشتاقم که بدانم !
- او اکنون تب و سردرد شدیدی دارد و در رختخواب خود دراز کشیده است .
- خیلی برای او متاسفم . مخصوصا اگر درباره ی عدم توافق در ازدواج هم فکر کند .
- او هیچ وقت به این مسائل فکر نمی کند .
- اگر او تا این حد متفکر و اندیشمند است ، که به آن تظاهر می کند ، پس چرا در لندن خود را به لباس یک راهزن در آورده بود ؟
- برای اینکه عصبانی بود .
- چرا ؟
- زیرا آنچه را که توقع داشت ، از زندگی زناشویی به دست نیاورده بود .
- و به خاطر این عدم موفقیت تصمیم به فرار گرفت ؟
- بله .
- اگر خانم ست کولمب در حال حاضر در رختخواب ، بستری است و به گذشته های خود افسوس می خورد ، پس این زن که در کنار من نشسته است کیست ؟
- او یک ملاح جوان و کوچکترین و بی ارزشترین عضو کشتی لاموت است .
- آن ملاح جوان اشتهای عجیبی دارد ، تمام پنیر ها و سه چهارم قرص نان را خورده است .
دونا بالبخند به چهره فرنچمن نگریست و او بلافاصله ادامه داد :
- معذرت می خواهم ، فکر کردم سیر شده ای .
- بله ، همینطور است .
فرنچمن در حالی که خاکستر های پیپش را خالی می کرد گفت :
- دوست داری کشتی را هدایت کنی ؟
- فکر می کنی بتوانم ؟ غرق نمی شود ؟
فرنچمن خندید ، از جایش بلند شد ، به اتفاق دونا به طرف سکان رفت و به سکان دار دستور داد جایش را به دونا بسپارد .
دونا گفت :
- چکار باید بکنم ؟
- باید سکان را محکم در دست بگیری تا بتوانی کشتی را در مسیر مورد نظر هدایت کنی . نگذار دکل آن خیلی بالا بیاید ؛ چون ممکن است بادبان بزرگ جلویی به عقب متمایل شود . وزش باد را در پشت سرت حس می کنی ؟
- بله .
- موقعیت را به همین حال نگه دار و نگذار که باد به گونه راستت بخورد .
دونا سکان را در دست گرفت . باد به شدت می وزید . صدای باد در بادبانهای باریک و مثلثی شکل بالای سرش می پیچید . بادبان بزرگ مربع شکل که در جلوی کشتی نصب شده بود ، چون موجودی زنده با تمام قوا می کوشید که از چنگال طنابهای ضخیم دکل رهایی یابد .
جاشو ها که متوجه ناخدا شده بودند ، با تکان دادن سر به یکدیگر اشاره می کردند ، به او می خندیدند و به لهجه بریتانی که برای دونا قابل فهم نبود ، با یکدیگر حرف میزدند . فرنچمن در کنار او ایستاده بود و دستهایش را تا مچ در جیب کتش بلندش فرو کرده و دیده به امواج دریا دوخته بود .
- تنها یک چیز است که ملاح جوان ما از روی غریزه می تواند انجام دهد .
دونا در حالی که موهایش را از جلو چشمانش عقب می زد ، پرسید :
- آن چیست ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند