انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Dona | دونا


زن

andishmand
 
فصل هشتم

فرنچمن در حالی که از سکان دور می شد ، گفت :
- توانایی هدایت کشتی .
دونا حدود یک ساعت در کنار فرمان هدایت کشتی ایستاد . او همچون جیمز که اسباب بازی جدیدی پیدا کرده باشد ، احساس خوشحالی می کرد .
بالاخره بازوانش خسته شد و نگاهی به پشت سر خود انداخت . فرنچمن لبخند زنان کنار او ایستاده بود . دونا سکان کشتی را مجددا به دست او داد ، به سوی خوابگاه کاپیتان رفت ، روی تخت او دراز کشید و به خواب رفت .
مه تیره رنگی در افق ساحل ، موج می زد که دونا بیدار شد . فرنچمن پیش از آن دستور داده بود بادبانها را پایین بکشند .
در توضیح کارش گفت :
- وقتی که یک کشتی به ساحل نزدیک می شود ، بادبان آن زود جلب توجه می کند . هنوز دو ساعت به غروب آفتاب باقی است و ما نمی خواهیم دیده شویم .
دونا با نگرانی پرسید :
- چرا ما بازگشته ایم ؟
فرنچمن با خونسردی گفت :
- مگر تو کلاه گیس گودلفین را نمی خواهی ؟ فیلیپ راشله را می شناسی ؟
- اسم او را از هاری شنیده ام .
- او با خواهر گودلفین ازدواج کرده ، اما این مسئله ی دیگری است . فیلیپ راشله در یک انتظار یک کشتی از هند شرقی بود . متاسفانه این خبر کمی دیر به گوشم رسید . فکر می کنم حالا آن کشتی به مقصد رسیده باشد . تصمیم دارم کشتی را همان طوری که در سواحل لنگر انداخته است ، به غنیمت بگیرم .
- فرض کنیم مردان او بیشتر از افراد تو باشند .
- ترس و وحشت عامل شکست است .
خط ساحل کم کم نمایان می شد . غروب آفتاب ، شنهای ساحل را خاکستری رنگ کرده و دریا آرام بود . نسیم ملایمی می وزید و بوی علفها و خزه های دریایی و شنهای سوزان را که خورشید تمام روز به آنها تابیده بود ، در هوا می پراکند . دونا احساس می کرد رویایی که سالها در جستجویش بوده ، رنگ حقیقت به خود گرفته است . خطر آنها را تهدید می کرد ، ولی او اهمیت نمی داد . حتی وجود خویش را نیز از یاد برده بود .
دونا دستهایش را بالای سر برده ، لبخندی زد ، از گوشه چشم به فرنچمن نگریست و گفت :
- ما به کجا می رویم ؟
- فووی هاون .
ستارگان در آسمان سو سو می زدند و گاهی نقاب ابر را بر چهره می کشیدند . نسیم ملایمی از طرف شمال می وزید . صدای پیچیدن باد در بادبانها و برخورد امواج با بدنه ی کشتی به صورت آهنگ غم انگیزی مترنم بود . لاموت در پناه تخته سنگ های بزرگ ساحلی لنگر انداخته بود . مرغان دریایی باسر و صدا بالای سر آنها پرواز میکردند. دونا در کنار نرده های عرشه فوقانی کشتی ایستاده بود و
دیده به ساحل دوخته بود. همهمه مرغان فرو نشست. همه جارا سکوت فرا گرفت؛ فقط سکوت.
گویی آنها به سرزمینی قدم نهاده بودند که همه ساکنین آن افسون شده بودند. پرندندگانی که به
هوا برمی خاستند، به منزله طلایه دارانی بودند که آنها را از خطرات احتمالی آگاه می کردند.
جاشوهای لاموت ، همگی در عرشه کشتی جمع شده بودند. ناگهان از ذهن دونا گذشت که ممکن
است نقشه آنها با موفقیت روبرو نشود و فرنچمن و همراهانش و حتی خود دونا اسیر شوند و با بد نامی تحویل عدالت گردند واتهامات ناروایی بر آنها بسته شود. هاری ممکن است عقلش را از دست
بدهد و اطفالش یتیم و بی سرپرست شوند و حتی جرات به زبان آوردن نام مادرشان را هم نداشته باشند .
« وه که چه رسوایی بزرگی ! » بیم و نگرانی در وجود دونا رخنه کرد و سخت لرزید .
صدای فرنچمن او را به خود آورد :
- بیا پایین .
دونا مانند شاگرد مدرسه ای مطیع که خود را برای گوشمالی معلم آماده می کند ، به دنبال فرنچمن به طرف کابین رفت .
دو شمع افروخته ، روشنایی مختصری به اتاق می داد . فرنچمن لبه ی میز نشست و گفت :
- حتما فراموش نکرده ای که دونا ست کولمب هستی ؟
- نه .
- و آرزو می کنی که ای کاش ، سالم در خانه خود نشسته بودید و هرگز لاموت را ندیده بودی ؟
سوال فرنچمن جوابی نداشت . اولین قسمت گفته ی او ممکن بود که راست باشد ، اما قسمت دوم گفته ی آن هرگز حقیقت نداشت . لحظه ای به سکوت گذشت . دونا فکر می کرد :
- « آیا تمام زنها تحت فشار این دو نیروی متضاد قرار دارند ؟ یکی بروز دادن احساسات باطنی و دیگری مخفی کردن آن ، سرد بودن ، بی احساس بودن و ترجیح دادن اینکه بمیرد ولی احساسات درونی و اسرار باطنی خویش رافاش نسازند .»
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
دونا آرزو می کرد ، فرنچمن مردی دیگر بود ، با شخصیتی دیگر . او که همیشه عشق را مسخره می کرد ، احساس می کرد که با تمام وجود فرنچمن را دوست دارد و بی او هیچ است . همچون موج کوچکی است که همراه نسیمی ملایم به هر سو رانده می شود و بالاخره در آغوش امواج محو می گردد .
فرنچمن از روی میز برخاست و از قفسه ی دیواری یک بطری شراب و دو گیلاس آورد . یکی از گیلاسها را پر کرد ، به دونا داد و گفت :
- من بعد می خورم .
دونا پس از خوردن نان و پنیر و گوشت سردی که یکی از جاشو ها برایش آورده بود و نوشیدن شراب ، دیگر نمی ترسید و اسیر اوهام و خیالات نبود .
صندلی را کمی عقب کشید . فرنچمن با شنیدن صدای صندلی ، برگشت و لبخندی زد .
فرنچمن نقشه ای را که تا چند لحظه پیش مطالعه می کرد ، جلو دونا ، روی میز گذاشت ، با انگشت نقطه ای را نشان داد و گفت :
- کشتی راشله باید اینجا باشد ، درست روبروی شهر ، تعدادی از افراد را در عرشه لاموت باقی می گذارم . اگر مایلی می توانی نزد آنها بمانی !
- تا سه ربع پیش ، شاید ترجیح می دادم اینجا بمانم .
دونا احساس می کرد واقعا خوشحال است و دیگر هیچ چیز برای او اهمیت ندارد . حتی اگر آنها به اسارت در می آمدند و از بلندترین درخت باغ گودلفین حلق آویز می شدند ، برایش مهم نبود .
فرنچمن در نور ضعیف شمع ، به دونا خیره شد و گفت :
- بنابراین ، خانم ست کولمب هنوز بیمار است ؟
دونا در حالی که به نقشه ی فووی هاون نگاه می کرد گفت :
- بله .
- یک قلعه در فووی هاون است . نفرات مجهزی از آن محافظت می کنند . با وجود تاریکی هوا ، عاقلانه نیست با قایق به آنجا برویم . اگرچه تابحال اطلاعات کافی از این هموطن انگلیسی تو کسب کرده ام و می دانم فوق العاده خوش خواب است ولی نمی توانم مطمئن باشم که تمام افراد قلعه ، چشمهایشان را به خاطر منافع شخصی من روی منافع هم گذاشته و خوابیده باشند ، بنابراین چاره ای نیست ، جز این که از راه خشکی به آنجا برویم .
فرنچمن پس از چند لحظه سکوت ، در حالی که به خلیج کوچکی در یکی دو مایلی شرق فووی هاون ، اشاره می کرد گفت :
- یک راه پر از سنگلاخ و ناهموار در بالای تخته سنگها وجود دارد . از آنجا خودمان را به خلیج می رسانیم . کشتی راشله در دهانه خلیج ، لنگر انداخته است . می توانی از صخره ها بالا بروی ؟
- اگر یک شلوار مردانه به من امانت بدهی ، بهتر می توانم بالا بروم . – این درست همان چیزی است که من نیز فکر می کردم . شلوار پیربلان روی تخت است . البته او از آن فقط در روز های جشن و برای رفتن به کلیسا استفاده کرده است . او می تواند یک پیراهن و یک جفت جوراب و کفش نیز به تو امانت بدهد . چون شبی گرم است فکر نمی کنم احتیاج به ژاکت داشته باشی .
- می خواهی موهایم را با قیچی کوتاه کنم ؟
- شاید آن وقت بیشتر شبیه یک ملاح بشوی ، با این حال ، ترجیح می دهم اسیر شوم ولی تو موهایت را کوتاه نکنی . کافی است که آنها را در پشت سرت ببندی .
دونا لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت :
- چگونه به لاموت بر می گردیم ؟
فرنچمن در حالی که لبخند می زد ، نقشه را تا کرد ، در کشوی میز گذاشت و گفت :
- بعد خواهم گفت . چه مدت طول می کشد تا لباسهایت را عوض کنی ؟
- حدود پنج دقیقه .
- خانم کولمب برای دومین بار در زندگیش یک شوالیه شده است . اما این بار دیگر پیرزنی وجود ندارد که او را بترسانی . وقتی حاضر شدی ، روی عرشه بیا .
پس از رفتن فرنچمن ، حدود ده دقیقه بعد ، دونا روی عرشه به او پیوست . فرنچمن به نرده های عرشه تکیه داده بود . اولین گروه جاشوها ، با قایق به ساحل رفته بودند . دونا در شلوار پیربلان تقریبا گم شده بود و کفش هایش پاشنه های پای او را می زد .
فرنچمن به دقت سر تا پای او را برانداز کرد ، سپس سرش را تکان داد و گفت :
- خوب است ، اما سعی کن در روشنایی مهتاب قرار نگیری !
دونا تبسمی کرد و وارد قایق شد . پیربلان که مانند یک میمون ، روی دماغه قایق نشسته بود تا او را دید ، یکی از چشمهایش را بست و دستش را روی قلبش گذاشت .

کاپیتان لاموت ، بعد از همه افراد ، پایین آمد و کنار دونا نشست . اهرمی را که سکان قایق بود ، در دست گرفت . در همین موقع ، نفرات روی پاروهایشان خم شدند . طولی نکشید که قایق به سرعت در سطح آبهای خلیج که به ساحل شنی منتهی می شد ، به حرکت در آمد .
در میان آب ، ذرات فسفری ، مانند رگباری از ستاره می درخشید . دونا به مخمل سبز امواج خیره شد . لبخند می زد . او بالاخره نقش یک پسر را بازی می کرد . از کودکی آرزو داشت که یک پسر باشد و وقتی برادرانش را می دید که با پدرش سوار بر اسب شده و می روند ، او اندوهناک با نگاه آنها را تعقیب می کرد و از خشم عروسکش را به کف اتاق می کوبید . دماغه قایق به شنهای ساحلی برخورد کرد . گروهی از افراد فرنچمن که در ساحل به انتظار آنها ایستاده بودند ، قایق را از آب به خشکی کشیدند.
سر و صدای آنها مجددا یاعو ها را آشفته و مضطرب می کرد . دو سه جفت یاعو با سر و صدای زیاد از زمین بلند می شدند .
گروه از جاده باریکی که چون مار پرتگاه را دور می زد، بالا می رفتند . دونا صدای خرد شدن سنگهای ساحل را در زیر کفشهای سنگین خود می شنید و بوی گیاهان ساحلی را احساس می کرد . او مانند پسر بچه کوچکی که به والدین خود بچسبد ، در تمام این مدت بازوی فرنچمن را گرفته بود .
یاعو ها آرام شده بودند ، فقط صدای کفش های افراد در جاده ی ناهموار و برخورد امواج به ساحل شنی ، سکوت را می شکست .
آنها بعد از گذشتن از جاده های باریک و سنگلاخ ، هنوز مسافت زیادی در پیش داشتند که عبور از آن به علت علفها و خار ها که تقریبا تا زانویشان را می پوشاند ، دشوار بود .
جاده سرازیری شد و آنها پس از گذشتن از میان سرخس ها و انبوه درختان ، به نوار باریکی از ساحل که به لنگر گاه فووی هاون منتهی می شد ، رسیدند . فرنچمن و دونا لحظه ای چند در پناه درختان ساحلی نشستند . افراد کشتی یکی یکی چون اشباح آرام و ساکت از درون تاریکی به سوی آنها آمدند .
کاپیتان لاموت آهسته نام آنها را صدا زد و پس از آنکه مطمئن شد همه حاضرند ، به لهجه بریتانی که برای دونا مفهوم نبود ، شروع به صحبت کرد .
شبح مبهم یک کشتی که در خلیج لنگر انداخته بود ، دیده می شد . فانوسی بر فراز بادبانهای کشتی نسب شده بود . امواج شتابان خود را به بدنه کشتی می کوبیدند و صدایی بر می خاست . صدایی شوم ، صدایی غم انگیز – گویی کشتی شیئی فراموش شده بود و به دوران اساطیری تعلق داشت .
فرنچمن مانند حیوانی که بو می کشد ، مدتی با صدا نفس می کشید و سپس گفت :
- باد از سمت دریا می وزد . مسیر آن عوض شده است . بوی نمک را احساس می کنی ؟
دونا پرسید :
- می خواهی چکار کنی ؟

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فرنچمن بدون اینکه جوابی بدهد ، چند قدم جلو رفت ، در مکانی مشرف به ساحل ایستاد و به کشتی خیره شد . باد مخالف به شدت می وزید و امواج بلندی در سطح آب ایجاد می کرد . کاپیتان لاموت با اشاره ، پیربلان را نزد خود خواند . پیربلان با دقت به سخنان ارباب گوش داد و گاهی نیز صورت کوچک و زشت خود را به علامت درک سخنان او در هم می کشید . فرنچمن سپس به سوی دونا رفت . در کنار او ایستاد و گفت :
- به پیربلان گفتم تو را به لاموت برگرداند .
لرزشی وجود دونا را فرا گرفت و با اندوه گفت :
- چرا ؟ چرا می خواهی من بروم ؟
فرنچمن به آسمان نگریست . قطره ای باران بر گونه اش افتاد .
- باید بروی !
- من نمی روم !
- چرا می خواهی اینجا بمانی ؟
دونا که با خود فکر کرد :« چرا تظاهر کنیم ، ممکن است هر دو امشب یا فردا بمیریم و همه چیز ناتمام بماند . » از شدت هیجان ناخنهایش را در گوشت کف دستش فرو کرد و گفت :
- علت را نمی دانی ؟
فرنچمن در حالی که به کشتی که در لنگر گاه تقلا می کرد ، چشم دوخته بود ، گفت :
- به خاطر همین می خواهم بروی .
لحظاتی چند به سکوت گذشت . با آن همه احساس و هیجان که بر آنها مستولی شده بود ، قادر به سخن گفتن نبودند . شاید اگر تنها بودند ، احتیاجی به صحبت کردن نبود . فرنچمن دست دونا را گرفت ، پشت آن را بوسید و گفت :
- پس اینجا بمان ، به خاطر آن خواهیم جنگید و هردو از یک درخت حلق آویز خواهیم شد . تو و من .
ابر ها متراکم تر می شدند ، باران به تدریج تند می شد و از سمت مغرب باد وزیدن آغاز کرد .
فرنچمن گفت :
- نباید وقت را تلف کنیم ، قبل از اینکه باد شدیدتر شود ، باید سوار کشتی شویم .
دونا با حیرت گفت :
- منظورت چیست ؟
- اگر باد از ساحل می وزید ، به آسانی می توانستیم قبل از اینکه افراد تنبلی که در ساحل هستند ، چشمان خواب آلودشان را بمالند ، کشتی را به خارج از فووی هاون هدایت کنیم . اما حالا باید به زحمت آن را از بستر باریک رودخانه بگذرانیم .
- خطرناک است !
فرنچمن خنده ای کرد ، بی تفاوت شانه اش را بالا انداخت و ناگهان پرسید :
- ممکن است کاری که انجامش کمی خطرناک است ، برای من انجام دهی ؟
- بله ، چکار کنم ؟
- چند کلبه روی آن تپه و یک اسکله در طول ساحل خلیج وجود دارد . قایق های زیادی در کنار اسکله لنگر انداخته اند . می خواهم تو و پیربلان نزدیکترین قایق را انتخاب کنید و با آن از فووی بگذرید ،به ساحل بروید و غیلیپ راشله را خبر کنید .
- بله !
- خانه او کاملا به کلیسا چسبیده است . تو می توانی اسکله را از اینجا ببینی ، چراغی ، هم اکنون در بالای آن سو سو می زند .
- بله .
- به او بگو ، حضورش در عرشه کشتی بسیار ضروری است . هر داستانی که می توانی برای آن بساز و هر نقشی را که می خواهی ، بازی کن . فقط مراقب باش شناخته نشوی . در تاریکی به نظر می آید یک ملاح باشی ، اما در روشنایی یک زن هستی .
- اگر نیامد ؟
- اگر زیرک و باهوش باشی امتناع نخواهد کرد .
- شاید مظنون شود و من را در آنجا نگه دارد ؟
- آن وقت می دانم با او چه معامله ای بکنم .
فرنچمن پیشاپیش جاشو ها به طرف کشتی که در آب لنگر انداخته بود ، رفت . تمام جاشو ها ریسمانی به گردن خود داشتند .
کشتی در لنگر گاه تقلا می کرد . فانوسی که بالای دکلها نصب شده بود ، به این سو و آن سو می رفت . جاشو های آن روی عرشه به خواب عمیقی فرو رفته بودند .
صدای پارویی شنیده نمی شد . سایه قایقها هم در خلیج محو می گردید . فرنچمن و همراهانش در پناه تاریکی ، شنا کنان به کشتی نزدیک می شدند .
او یک زن بود . لرزید .
دونا برگشت و در حالی که پیربلان مانند سگ او را دنبال می کرد ، از روی تخته سنگها و علفها گذشت . باد هر لحظه شدید تر می شد و آب دریا به سرعت بالا می آمد . دونا سرش را بلند کرد و به آسمان نگریست . در این موقع رگبار تندی آغاز شد .
دونا در حالی که باران به شدت بر پشتش فرود می آمد ، خود را به انتهای قایق کشاند . پیربلان در تاریکی به جستجوی پارو پرداخت .
باران در سطح آب ؛ در جایی که قایقها لنگر انداخته بودند ، امواج بزرگی را ایجاد می کرد و آب برکه تا پلکان قایق بالا آمده بود . در دهکده ی آن طرف تپه ، نشانی از حیات به چشم نمی خورد . آنها بدون دردسر توانستند قایقی را تصرف کنند . پیربلان قایق را به طرف بندر راند .
تند بادی که می وزید ، با مد شدید دریا ، امواج غول آسایی به وجود می آورد که وقتی با لبه ی بالایی کشتی تماس می یافت ، آب به داخل آن می ریخت . باران به شدت می بارید و خاک تپه ها را می شست .
دونا در آن لباس نازک همچون برگی در دست نسیم ، می لرزید و در قلبش احساس نا امیدی می کرد و می اندیشید که آیا مقصر اصلی خود او است ؟ دونا یی که اساس سعادت خود را در هم ریخته و می بایست برای لاموت ، که هرگز با زنی در دریا سفر نکرده بود ، آخرین ماجرا باشد .
دونا نگاهی به پیربلان که پارو می زد ، انداخت . او دیگر نمی خندید .
آنها به شهر فووی نزدیک می شدند و دونا می توانست در کنار اسکله ، تعدادی کلبه را که در بالای آن برج کلیسا قرار داشت ، ببیند .
گویی تمام این ماجرا کابوسی بود که بیداری نداشت و پیربلان با صورتی چون میمون ، یکی از قهرمانان این ماجرا بود .
دونا به سوی پیربلان برگشت و گفت :
- خودم به تنهایی خانه را پیدا می کنم . کنار اسکله در قایق منتظرم باش .
پیربلان که به پارو تکیه داده بود ، ناباورانه نظری به دونا انداخت ، ولی دونا دستش را روی زانوی او گذاشت و مصرانه گفت :
- این تنها کاری است که می شود انجام داد و اگر تا نیم ساعت دیگر برنگشتم ، تو باید فوری به کشتی بازگردی .
پیربلان چند مرتبه کلمات دونا را نزد دونا تکرار کرد و آنگاه سرش را به علامت قبول تکان داد .
دونا احساس کرد که پیربلان بیچاره هم که تا آن وقت هرگز آدمی جدی نبوده ، شومی ماجرا را درک کرده است .
آنها به اسکله نزدیک شدند . نور کمرنگ فانوس ، صورت آنها را رنگ می زد . امواج دریا در اطراف پلکان قایق در حرکت بودند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فصل نهم

دونا در عقب قایق ایستاد و نردبان را در دست گرفت و گفت :
- فراموش نکن که بیش از نیم ساعت ، منتظر من بمانی .
دونا به سرعت روی برگرداند تا نتواند چهره ی آشفته و درهم پیربلان را ببیند .
دونا از چند کلبه گذشت و به طرف کلیسا رفت و از آنجا به تنها خانه ای که در آن خیابان و کنار تپه قرار داشت ، نزدیک شد .
نور مشکوکی از پنجره ای که پرده هایش را کشیده بودند ، به بیرون می تابید . خیابان خلوت بود . دونا مردد در زیر پنجره ایستاد و انگشتهای سردش را با حرارت دهانش گرم کرد .
ناگهان پنجره ی بالای سر دونا باز شد . یک نفر آرنجش را به آستانه درگاه تکیه داد ، به طوری که دونا می توانست صدای نفسهای بلند او را بشنود .
دونا با وحشت خود را به دیوار چسباند و مرد در حالی که خمیازه می کشید خاکستر های پیپش را بر روی سر و شانه های دونا ریخت .
صدای جابه جا شدن یک صندلی در اتاق شنیده شد و کسی که صندلی را جا به جا کرده بود ، سوالی کرد و مردی که در کنار پنجره ایستاده بود ، با صدایی که بی نهایت برای دونا آشنا بود ، جواب داد :
- از سمت جنوب باد تندی می وزد . واقعا تاسف آور است که تو نتوانسته ای کشتی را در بالای رودخانه مهار کنی . در صورت مساعد نشدن هوا ، آنها ممکن است مزاحم شوند .
همه جا آرام و خاموش بود . دونا صدای ضربان شدید قلبش را در قفسه سینه می شنید . او گودلفین بود . همان مردی که یک هفته قبل در خانه او چای صرف کرده بود . گودلفین در نزدیکی او بود و خاکستر های پیپش را روی شانه های او می ریخت .
دونا موضوع شرط بندی احمقانه کلاه گیس را به خاطر آورد و خنده کوتاهی کرد : پس فرنچمن مطمئنا می داند که در آن شب گودلفین با فیلیپ راشله در فووی است و می خواهد همراه با تصرف کشتی ، کلاه گیس گودلفین را نیز به دست آورد .
دونا با وجود ترس و پریشانی خنده اش گرفت ، زیرا خیلی احمقانه می تواند باشد که کسی زندگیش را به خاطر یک شرط بندی بیهوده ، به خطر بیندازد .
گودلفین هنوز پنجره را نبسته بود و بیرون را تماشا می کرد و دونا می توانست صدای نفس های تند و دهن دره های او را بشنود .
در این موقع ، مرد دیگری که در داخل اتاق بود ، شروع به حرف زدن کرد و ناگهان پنجره شد .
دونا احساس می کرد که ماجرای آن شب ، خاطرات گذشته را زمانی را –که کاملا بی تفاوت نسبت به شایعات ، مست در خیابان های لندن پرسه می زد – در او زنده کرده است .
اما این بار ، حادثه واقعی بود . موضوع یک شوخی و یا تحقیر یک نفر نبود که به خاطر پر کردن ساعات ملالت بار ، در هوای مه آلود لندن صورت بگیرد .
ناگهان فکری به خاطر دونا رسید ، از پنجره دور شد ، به طرف در خانه رفت و بدون هیچگونه تردیدی زنگ بزرگی را که در خارج خانه بود ، به صدا در آورد .
بلافاصله صدای پارس سگها به صدای زنگ جواب گفت و سپس صدای قدم های شخصی که به سوی در خانه می امد ، شنیده میشد و طولی نکشید که کلون در باز شد و جثه بزرگ گودلفین که شمعی در دست داشت ، تمام چار چوب در را پر کرد .
گودلفین با خشم گفت :
- چه می خواهی ؟ نمی دانی که الان نیمه شب است ؟
دونا فورا خود را از درون روشنایی بیرون کشید و در حالی که وانمود می کرد که از طرز رفتار گودلفین ترسیده است ، گفت :
- به وجود آقای راشله احتیاج است . آنها مرا به دنبال او فرستاده اند . کاپیتان کشتی نگران است و می خواهد قبل از اینکه طوفان شدیدتر شود ، کشتی را به جای امن راهنمایی کند .
فیلیپ راشله از داخل اتاق پرسید :
- کیست ؟
در تمام این مدت ، سگها پارس می کردند و در پایین پای دونا به زمین چنگ می زدند و گودلفین آنها را با پا عقب می راند .
- چرا داخل نمی شوی ؟
- نه ، آقا ، سراپای من خیس است . اگر ممکن است ، به آقای راشله بگویید که مرا به دنبال او فرستاده اند .
همزمان با این حرف ، اهسته خود را عقب کشید ، زیرا گودلفین به او خیره شده ، و ابروانش از بهت و حیرت به یکدیگر گره خورده بود .
فیلیپ راشله با خشم از داخل اتاق فریاد زد :
- بر شیطان لعنت ! او کیست ؟ جیم براون پسر دان توماس است ؟
گودلفین آهسته دستش را روی شانه دونا گذاشت و گفت :
- آقای راشله با تو حرف می زند ، اسم تو جیم توماس است ؟
دونا نامی را که گودلفین به او داده بود ، به یاد آورد و گفت :
- بله ، آقا . اربابم می گوید که آقای راشله باید فوری به کشتی برود . درنگ جایز نیست . کشتی در خطر است . آقا اجازه بدهید که من بروم . من پیغام دیگری نیز دارم که باید برسانم . ماردم سخت بیمار است ، من باید به دنبال دکتر بروم .
دست گودلفین هنوز بر روی شانه های دونا قرار داشت . گودلفین شمع نزدیک صورت دونا آورد و گفت :
- به دور صورتت چه پیچیده ای ؟ آیا تو هم مانند مادرت بیمار هستی ؟
فیلیپ راشله همچنان که به طرف آنها می امد گفت :
- این مزخرفات چیست ؟ الان ده سال است که مادر جیم توماس در قبر است . او کیست ؟ به کشتی چه صدمه ای وارد شده است ؟
در این موقع ، دونا خود را از دست گودلفین رهانید و همچنان که به طرف اسکله می دوید فریاد زد :
- عجله کنید .
در نزدیکی اسکله ، دونا به سرعت خود را کنار کشید و در قاب درگاه یک کلبه پناه گرفت . مردی در کنار نردبان ایستاده بود و در امتداد بندر ، به سمت خلیج می نگریست . در دست آن مرد فانوسی بود و دونا حدس می زد که او می بایست شبگرد باشد که گردش شبانه اش را شروع کرده است . یاس و ناامیدی وقتی بیشتر بر او غلبه کرد که دید شبگرد مزبور ، مکانی را روی اسکله اشغال نموده است .
دونا جرات نکرد جلو برود . منتظر ماند تا شبگرد از آنجا دور شود و از شدت ناراحتی ، شروع به جویدن ناخنهای دستش کرد .
شبگرد هنوز در طول بندر به سمت خلیج خیره شده بود و دونا احساس ضعف می کرد .
اندیشید : « شاید بعد از آن همه زحمت آنها ، هنوز نتوانسته اند طبق نقشه به کشتی نزدیک شوند و شاید حالا جاشو های لاموت ، همراه کاپیتان در آب در حال تقلا هستند و شاید هم مقاومت ملاحان کشتی از آنچه آنها انتظار داشتند ، قویتر بوده و آنها هنوز بر روی دکلهای کشتی راشله ، می جنگند و این سر و صدای آنهاست که به گوش شبگرد رسیده و در مسیر صدا خیره مانده است .»
دونا هیچ کمکی نمی توانست به آنها بکند . شک و تردید بر او چیره شد و همچنان که درمانده و ناتوان در پناه دیوار ایستاده بود ، صدای گفتگو و قدم هایی را شنید و طولی نکشید که از گوشه خیابان راشله و گودلفین که خود را در کتهای ضخیمی پیچیده بودند نمایان شدند . راشله فانوسی در دست داشت .
راشله فریاد زد :
- آهای !
شبگرد به صدای راشله با عجله برگشت و به طرف او رفت .
راشله گفت :
- یک پسر را ندیدی که شتابان از اینجا بگذرد ؟
شبگرد سرش را تکان داد و گفت :
- نه ، من کسی را ندیده ام . اما از آنجا سر و صدای مبهم و مرموزی شنیده می شود .
راشله همچنان که به طرف اسکله می رفت ، گفت :
- آنجا چه خبر است ؟
گودلفین همچنان که راشله را دنبال می کرد ، گفت :
- پس آن پسر دروغ نمی گفت .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
دونا خود را کاملا به دیوار چسباند . آنها حتی بدون نیم نگاهی به کلبه ، از کنار دونا گذشتند و به طرفاسکله رفتند .
دونا از پناهگاهش آنها را تماشا می کرد . آنها پشت به دونا ایستادند و مانند شبگرد به طرف بندر نگاه کردند . شنل گودلفین در اثر باد سختی که می وزید ، باد کرده بود و باران چون شلاق ، بر سر آنها فرو می آمد .
شبگرد گفت :
- نگاه کنید آقا ، آنها کشتی را به حرکت در آورده اند . کاپیتان کشتی خیال دارد آن را به طرف بالای رودخانه ببرد .
راشله فریاد زد :
- این شخص دیوانه است . شاید بیش از دوازده نفر در کشتی نباشند ، سه چهارم افراد در ساحل خوابیده اند . آنها قبل از اینکه موفق شوند ، کشتی را به گل می نشانند . جو ، تو برو چند نفر از آنها را بیدار کن . ما باید هر طور شده ، از این کار جلوگیری کنیم . لعنت به این توماس احمق و نالایق . پناه بر خدا . او می خواهد چکار کند ؟
شبگرد دو انگشتش را به دهان گذاشت و سوت زد .
راشله فریاد زد :
- آهای ! آنجا ، مری فورچون ، آهای . « مری فور چون اسم کشتی است .»
شبگرد به سرعت در طول اسکله دوید و ریسمان زنگ کشتی را که در کنار فانوس آویزان بود کشید وصدای بلند و گوشخراش آن در هوا طنین انداخت .
بلافاصله پنجره یک کلبه در بالای خیابان ، به تندی باز شد و مردی سرش را بیرون آورد و گفت :
- جو ، چه خبر است ؟ اتفاق ناگواری افتاده ؟
راشله در حالی که از شدت خشم ، مرتبا بالا و پایین می رفت ، فریاد زد :
- لعنت بر تو باد ! زود شلوارت را بپوش و برادرت را هم بیدار کن .
کشتی دستخوش طوفان شده است .
مردی ، در حالی که کتش را به تن می کرد ، از یک کلبه خارج شد . دیگری دوان دوان از پایین خیابان امد . در تمام این مدت ، زنگ کشتی صدا می کرد و راشله فریاد می زد و باد و باران شنل او و فانوسی را که در دست داشت ، تکان می داد .
از پنجره کلبه ها ، روشنایی نمایان شد و صدای همهمه و داد و فریاد بلند شد و گروه کثیری به طرف اسکله دویدند .
راشله فریاد زد :
- یک قایق به من بدهید ! یکی از شما ، مرا به کشتی برساند . زود باشید ! عجله کنید !
دونا صدای قدم های شخصی را از درون کلبه شنید . از پناهگاه خود خارج شد و بر روی اسکله آمد . در تاریکی و آشفتگی ساحل ، در بادی که زوزه می کشید ، و بارانی که همچون سیل می بارید ، دونا مانند دیگران به جمعیت ملحق شد و همراه آنها به کشتی خیره شد . کشتی با بادبانهای برافراشته اش ، در حالی که دماغه آن به طرف مدخل بندر بود ، از لنگر گاه خود دور می شد .
ناشناسی فریاد زد :
- نگاه کنید . کشتی درمانده شده است . موج آن را به طرف صخره ها می راند . آنها که سوار کشتی هستند ، می بایست همگی دیوانه یا بینهایت مست باشند .
دیگری فریاد زد :
- چرا کشتی را متوقف نمی کند و از آن خارج نمی شود .
یکی گفت :
- نگاه کن ، موج کشتی را می برد .
و یکی دیگر در کنار گوش دونا فریاد زد :
- نیروی موج از باد بیشتر است . امواج کشتی را در آغوش می فشارند . عده ای به باز کردن قایق هایی که به زیر اسکله مهار شده بودند ، مشغول شدند و دونا صدای فحش و ناسزای آنها را می شنید . راشله و گودلفین از کنار اسکله با دقت نگاهشان می کردند و به آنها به خاطر تاخیر در کار ناسزا می گفتند .
یکی از مردان فریاد زد :
- ریسمان ، از هم جدا می شود ، یک نفر باید آن را با چاقو قطع کند .
ناگهان دونا قیافه پیربلان را در تاریکی ، با آن پوزخند همیشگی در گوشه لبانش دید . زنگ بزرگ هنوز به صورت گوشخراشی در اسکله صدا می کرد .
راشله فریاد زد :
- یکی از شما با شنا بروید و یک قایق برای من بیاورید . به خدا سوگند شخصی را که این حقه را به من زده است ، تازیانه می زنم ، دستور می دهم او را حلق آویز کنند .
کشتی پیش امد ، دونا می توانست مردان را بر روی دکلهای بلند بادبانها که به شدت تکان می خوردند ، ببیند . یک نفر در پشت سکان کشتی بود و شخص دیگری سرش را برگردانده بود و به بادبان برافراشته می نگریست .
راشله فریاد زد :
- آهای ! آهای !
گودلفین فریاد زد :
- با تو هستم ، قبل از اینکه فرصت را از دست بدهی ، کشتی را متوقف کن !
کشتی در حالی که جذر و مد ، آن را بالا و پایین می برد ، مستقیم در طول بندر و به طرف پایین تنگه پیش می رفت .
یکی فریاد زد :
- او دیوانه است . او کشتی را به طرف دهانه بندر می راند . انجا را نگاه کنید . همه آنجا را نگاه کنید .
کشتی در گستره ی دید دونا قرار گرفته بود و او می توانست سه قایق را که در یک خط کنار هم قرار داشتند و هر یک به وسیله ی طنابی به کشتی متصل بودند ، ببیند . مردان روی پاروهایشان خم شده بودند . باد در بادبانها افتاده بود و کشتی به مسیرش ادامه می داد . ناگهان بادی شدید از ناحیه ی تپه های پشت شهر ، وزیدن گرفت و کشتی را منحرف ساخت .
راشله فریاد زد :
- به طرف دریا می رود . به خدا سوگند ، او کشتی را به طرف دریا می راند !
در این موقع ناگهان گودلفین برگشت و متوجه دونا شد و فریاد زد :
- آن پسر آنجاست . او باید تنبیه شود . یکی از شما این پسر را بگیرید .
دونا برگشت و از زیر بازوی پیرمردی که بی تفاوت به او خیره شده بود ، گذشت و به سرعت شروع به دویدن کرد . از اسکله دور شد و از بالای کوچه خانه راشله و کلیسا گذشت . شهر را پشت سر گذاشت و به تپه ها پناه برد . او همچنان که می دوید ، صدای پای کسانی را که دنبالش می کردند ، می شنید . مردی فریاد زد :
- برگرد ، برگرد ، به تو می گویم برگرد !
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
در سمت چپ جاده ای بود که به میان جنگلها و سرخس های جوان می پیچید . دونا آن راه را انتخاب کرد . با کفشهای خشن و سنگین ، روی زمین خیس تلو تلو می خورد . باران به شدت به صورت او می خورد . لحظه ای ایستاد و نگاهی به بندر که کمی آن طرف تر ، در پایین پایش قرار داشت ، افکند .
صدای برخورد امواج با دیواره ی صخره ها به گوش دونا می رسید . او به فرار کردن و پنهان شدن اندیشید ، فرار از دست کسانی که در جستجویش بودند ، فرار از چشمهای گودلفین . او پیربلان را گم کرده بود و مری فورچون هم در وسط دریا در حال جنگیدن بود .
باد می وزید و ردای تیره تاریکی بر همه جا گسترده بود . دونا از کنار تپه گذشت و به طرف دهانه بندر رفت . صدای زنگ شوم کشتی ، در اسکله ، که مردم شهر را بیدار کرده بود ، هنوز در گوش دونا صدا می کرد و چهره خشمگین فیلیپ راشله را در نظرش مجسم می نمود .
جاده در سرازیری فرو رفت . دونا که با سرعت پایین می امد ، لحظه ای ایستاد و قطرات باران را از صورتش پاک کرد . جاده به یک خلیج در کنار بندر ، منتهی می شد و سپس دوباره به طرف قلعه ای که بر روی دماغه قرار داشت ، می پیچید .
دونا به جلو خیره شد و به صدای مهیب برخورد امواج بر ساحل گوش داد و سعی کرد بتواد مری فورچون را ببیند . به پشت نگریست . نور ضعیفی از انتهای جاده به طرف او می آمد و صدای قدم هایی که تعقیبش می کرد ، شنیده می شد .
دونا خود را به میان سرخس ها پرتاب کرد . صدای قدم ها نزدیک تر شد و طولی نکشید که دونا مرد فانوس به دستی را دید که به سرعت قدم برمی داشت و توجهی به اطراف نداشت .
مرد درست از جلوی دونا گذشت و به طرف خلیج پایین رفت و دو مرتبه به سوی دماغه بالا آمد . دونا در روشنایی ضعیف فانوس او را می دید که از تپه به طرف قلعه بالا می رود . او می رفت که به سربازان داخل قلعه آماده باش بدهد .
دونا اندیشید : « بالاخره راشله وخامت اوضاع را درک کرده است و یا هنوز تصور می کند ، کاپیتان ، عقلش را از دست داده و مصمم است کشتی را به نابودی بکشاند .»
این مساله برای او مهم نبود ، نتیجه در هر صورت ، برایش یکسان بود . مردانی که از مداخل بندر محافظت می کردند ، به طرف مری فورچون شلیک خواهند کرد .
دونا از جاده شیبدار ، به طرف خلیج دوید . اما به جای اینکه مانند مرد فانوس به دست از دماغه بالا برود ، در طول ساحل به سمت چپ پیچید و به زحمت از صخره های مرطوب و خزه های دریایی به طرف دهانه بندر بالا رفت .
دونا از آنجا ، دالان باریک و تنگ قلعه و لبه پیش آمده صخره ها را می دید . اندیشید : « باید قبل از اینکه کشتی به دهانه بندر برسد ، خود را به صخره ها برسانم و به هر طریق شده به فرنچمن اطلاع دهم که سربازان قلعه آماده و از خطر آگاهند .»
دونا دیگر مجبور نبود با بادو باران بجنگد ، اما پاهایش ، روی صخره های خیس می لغزید و بر اثر زمین خوردن ، دستها و شانه اش خراش بر می داشت و موهایش بر سر و صورتش پریشان می شد .
یک یاعو با صدای بلند فریاد می کشید و غریو آن در صخره های بالای سر دونا انعکاس پیدا می کرد . دونا ناخاسته پرنده را نفرین کرد . به نظرش رسید که هر یاعو به منزله ی دیده بان و یا دشمنی برای او و همراهانش است و این پرنده که در تاریکی می نالد ، او را مسخره می کند و فریاد می زند که تمام کوشش های او برای رسیدن به کشتی بی فایده است .
بعد از یکی دو لحظه دونا به لبه ی صخره رسید . صدای برخورد امواج که به ساحل برخورد می کرد و در هم می شکست ، شنیده می شد . دونا با تکیه به دستها ، بلند شد و به مقابل چشم دوخت .
مری فورچون ، به طرف دهانه بندر پیش می رفت . خیزابهای بلند و نامنظم دریا بر اثر برخورد به دماغه ی کشتی خورد می شدند و از هم می پاشیدند . بادبانهای قایق هایی که کشتی را به دنبال خود می کشیدند ، بر روی دکلها برافراشته شده و جاشوها ازدحام کرده بودند . ناگهان جهت باد به اندازه یکی دو درجه به طرف غرب تغییر کرد . فرو نشستن ناگهانی آب ، در زیر مری فورچون سبب شد که کشتی به سرعت ، در دریا به حرکت در آید .
قایق های زیادی ، کشتی را تعقیب می کردند . یک کرجی کوچک هم در میان آنها بود . مردان فریاد می زدند و ناسزا می گفتند و مطمئنا گودلفین و راشله هم در بین آن ها بودند . دونا خندید و موهایش را از جلوی چشمهایش کنار زد ، زیرا حالا دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت ، نه خشم راشله ، نه بازجویی گودلفین ، تند باد تابستانی می وزید و کشتی به آرامی دور می شد .
بار دیگر یک یاعو ، نزدیک دونا فریاد زد . دونا در حالی که به اطراف خود می نگریست ، تا سنگی بیابد و به طرف پرنده پرتاب کند ، چشمش به یک قایق افتاد که با سرعت از پایین صخره می گذشت . پیربلان با صورت کوچک میمون مانندش در قایق بود و به تخته سنگهای شیب دار می نگریست .
دونا به آرامی خندید . دستهایش را بالای سر برد و با فریاد ، او را صدا زد . پیربلان دونا را دید و قایق را به طرف صخره ها راند . دونا به زحمت خود را به قایق رساند و در کنار او نشست .
پیربلان قایق را از میان خیزابهای خرد کننده و نامنظم دریا عبور می داد و به طرف کشتی پارو می زد . خون از بریدگی چانه دونا جاری بود و تاذ ناحیه کمر ، خیس شده بود ، اما اهمیت نمی داد . قایق کوچک به سرعت پیش می رفت . باد و باران ترشحات نمک را به صورت دونا می پاشید .
ناگهان برقی خیره کننده در آسمان درخشید و صدای انفجار یک توپ به گوش رسید . پیربلان مانند میمون می خندید و قایق را به وسط تنگه می راند و مری فورچون که باد چون رعد ، در بادبانهای آن می غرید ، روی دریا پیش می رفت .
بار دیگر صدای انفجاری گوشخراش و به همراه آن صدای شکسته شدن چوب به گوش رسید .
دونا نمی توانست چیزی ببیند . فقط حس کرد ، کسی طنابی را به طرف قایق پرتاب کرد و قایق را به طرف کشتی کشاند .چهره هایی را دید که به او می خندیدند و دستهایی که او را بلند کردند . قایق کوچک واژگون شد و رفته رفته تاریکی آن را ناپدید کرد .
فرنچمن به جای سکاندار هدایت مری فورچون را برعهده گرفته بود .
در چانه دونا یک بریدگی وجود داشت . موهایش روی صورتش پخش شده بود . آب از پیراهن او می چکید .
فرنچمن گفت :
- کف کشتی دراز بکش ، آنها دوباره آتش خواهند کرد !
- دونا خسته و کوفته ، در حالی که می لرزید و باران به گونه اش شلاق می زد ، در کنار فرنچمن روی عرشه کشتی دراز کشید .
فرنچمن با خنده گفت :
- دیگر به ما نخواهند رسید ، گلوله هایشان را هدر می دهند .
پیربلان که کاملا خیس شده بود ، خودش را مانند یک سگ ، تکان می داد و روی نرده کشتی خم شده بود . در این موقع دو موج مری فورچون را از اطراف محاصره کردند . بادبانها چون رعد می غریدند و سخت تکان می خوردند و از دور صدای فریادی به گوش می رسید . یک نفر هم با تفنگ بیهوده سعی می کرد بادبانها را هدف قرار دهد .
فرنچمن فریاد زد :
- او دوست تو است . می دانی که اگر مستقیم شلیک کند ، چه اتفاقی می افتد ؟
دونا به عقب کشتی خزید و از نرده ها به خارج نگریست . اولین قایق چندان فاصله ای با کشتی نداشت . راشله خیره خیره آنها را می نگریست و گودلفین هم یک تفنگ را به موازات شانه اش بلند کرده بود .
راشله فریاد زد :
آنها را نگاه کن ، یک زن روی عرشه کشتی است .
گودلفین دوباره آتش کرد ، اما گلوله بدون اینکه آسیبی به دونا برساند ، با صدای مهیبی از بالای سرش گذشت .
در این هنگام ، تندبازی وزید و مری فورچون را منحرف کرد .
فرنچمن سکان را لحظه ای رها کرد ، جایش را به پیربلان داد و در حالی که می خندید ، خود را به نرده ی انتهایی کشتی رساند . ناگهان دونا دید که شمشیری در دست فرنچمن می درخشد .
فرنچمن فریاد زد :
- درود بر شما آقایان ، امیدوارم سالم به اسکله فووی بازگردید . اما قبل از بازگشت مایلم مطلبی را به یادتان بیاورم .
فرنچمن در این موقع دستش را دراز کرد ، با نوک شمشیر اشاره ای به کلاه گودلفین کرد و آن را به آب انداخت . سپس با نوک شمشیر کلاه گیس او را بلند کرد و با غرور تمام آن را به بالاترین نقطه کشتی برد و در هوا تکان داد .
سر گودلفین مانند بدن کودکی برهنه ، طاس بود . او با چشمانی که از شدت خشم در حدقه بیقراری می کرد ، تفنگ را در دست لرزانش گرفت و به عقب قایق افتاد .
ناگهان رگباری شدید ، باریدن گرفت . آنها دیگر نمی توانستند جلو خود را ببینند . موج بزرگی به نرده های کشتی خورد و دونا را به کناری پرتاب کرد .
کشتی آنها با دماغه ای که قلعه روی آن قرار داشت ، فاصله ی زیادی گرفته بود . قایقها دیده نمی شدند . فرنچمن در حالی که دستش را بر سکان تکیه داده بود ، به دونا لبخند می زد .کلاه گیس گودلفین به دگل کشتی آویزان بود .
تند باد تابستانی که درست بیست و چهار ساعت به دریا تازیانه زده بود ، آرام گرفته و آسمان آبی بود . کوچکترین لکه ابری در آن دیده نمی شد . امواج آب شدت خود را از دست داده بودند و دریا آرامبود . دو کشتی با نسیمی که از شمال می وزید ، آرام آرام حرکت می کردند . بادبانها آویزان از میله های استوانه ای افقی دکلها ، بلااستفاده مانده بود .
از آشپزخانه مری فورچون بوی جوجه سرخ شده ، به مشام می رسید . این رایحه خوش از روزنه ی کابین به درون می خزید و با هوای نمور و شور و نور خورشید در هم می آمیخت .
دونا چشم باز کرد و برای اولین بار متوجه شد که دیگر کشتی دستخوش امواج نیست ، کسالت او هم برطرف شده و بالاتر از همه گرسنگی هم هست .
دهن دره ای کرد . دستهایش را بالای سر به حرکت در آورد و به این دلیل که دریا زدگی او خوب شده بود ، لبخندی زد . بعد به خاطر آورد که بر اثر ابتلا به دریا زدگی ، شرط را باخته است . دستهایش را به گوشش برد و با اکراه گوشواره های یاقوتش را لمس کرد . تازه در این موقع بود که متوجه شد ، پتوی خشکی رویش کشیده شده است .
از زمانی که موج او را به طرف دیوار کشتی پرتاب کرده بود مدتها می گذشت . به یاد آورد که خیس و خسته و فرسوده و بیمار شده بود . پیراهن و شلوار سواری و آن کفشهایی که پایش را می زدند ، از خود دور کرده و به گوشه ای انداخته و به زیر پتوی گرم و راحت خزیده و فقط آرزوی آرامش و خواب کرده بود .
اندیشید : « مسلما وقتی که خواب بوده ام ، شخصی به داخل کابین آمده ، زیرا دریچه ای که در کنار کشتی قرار داشت و قبلا به خاطر باد و باران بسته شده بود ، حالا اکنون باز است و به جای لباس های پخش شده در کابین ، یک ظرف آب داغ و حوله قرار دارد .»
دونا از رختخوابی که یک شبانه روز در آن خوابیده بود ، برخاست و مدتی در کابین ایستاد . سپس دست و صورتش را شست و در حالی که سرش را شانه می کرد ، از دریچه نگاهی به خارج انداخت . در سمت راست ، دکل لاموت را دید که تابش خورشید آن را سرخ فام کرده بود . یک بار دیگر بوی جوجه سرخ کرده به مشامش خورد . صدای قدم هایی را بر عرشه کشید . دو مرتبه به رختخواب بازگشت و پتو را تا چانه اش بالا کشید .
فرنچمن از پشت در با گفتن « بیداری ؟» اجازه ورود خواست .
دونا در حالی که به بالش تکیه می داد ، به او اجازه ی ورود داد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فصل دهم

فرنچمن در حالی که یک سینی در دست داشت ، در آستانه در ظاهر شد و به او لبخند زد .
دونا گفت :
- گوشواره هایم را گم کرده ام .
- بله ، می دانم .
- از کجا ؟
- یکبار سری به کابینت زدم تا ببینم چه می کنی ، اما تو بالشی به طرفم پرت کردی و به نفرین ، عذاب جهنم را برایم خواستار شدی .
دونا خندید و در حالی که سرش را تکان می داد ، گفت :
- دروغ می گویی ، تو هیچ وقت نیامدی و من هم هرگز کسی را ندیدم .
- تو آنچنان خسته بودی که نمی توانی چیزی را به خاطر بیاوری . فعلا موقع بحث نیست . گرسنه نیستی ؟
- چرا ؟
- من هم گرسنه هستم . فکر کردم بهتر است شام را با یکدیگر صرف کنیم .
فرنچمن شروع به چیدن میز کرد . دونا از زیر پتو پنهانی او را نگاه کرد .
دونا پرسید :
- ساعت چند است ؟
- در حدود سه بعد از ظهر .
- امروز چه روزی است ؟
- یکشنبه . امروز صبح ، دوست شما گودلفین یا باید وقتش را در کلیسا گذرانده باشد و یا در جستجوی یک سلمانی خوب در فووی .
فرنچمن نگاهی به بالای کشتی انداخت . دونا مسیر نگاه او را دنبال کرد . کلاه گیس مجعد گودلفین از یک میخ در بالای سرش آویزان شده بود .
دونا با خنده گفت :
- چه وقت آن را اینجا گذاشتی ؟
فرنچمن گفت :
- وقتی تو خوابیده بودی .
دونا ساکت شد . از فکر این که فرنچمن او را در چنین وضعی دیده باشد ، لرزید و خجالت کشید . او صریحا تحقیر شده بود . پتو را محکم تر به دور خود پیچید و به دستهای فرنچمن که جوجه را در بشقاب تقسیم می کرد ، خیره شد .
فرنچمن پرسید :
- نمی خواهی یک بال جوجه را بخوری ؟
دونا سرش را تکان داد و گفت :
- چرا !
او نمی دانست چگونه می تواند بدون لباس بنشیند و غذا بخورد ، اما وقتی فرنچمن پشتش را به او کرد تا در بطری را باز کند ، دونا به سرعت نشست و پتو را دور خود پیچید .

فرنچمن در حالی که به سوش دونا بر می گشت ، یک بال جوجه برایش آورد و گفت :
- ما باید بیشتر از این از شما پذیرایی کنیم . هیچ می دانی که مری فورچون مدتی در جزایر سوماترا و جاوه بوده است
سپس روی جعبه بزرگی که در کنار پلکان پهن عرشه کشتی قرار داشت ، خم شد و شال گردن قرمز رنگ زیبایی را که در دو سر آن ریشه های ابریشمی آویزان بود ، بیرون آورد و گفت :
- شاید گودلفین می خواسته این را به خانمش هدیه بدهد . در انبار زیر عرشه کشتی ما ، تعداد زیادی از این شال گردن ها وجود دارد .
فرنچمن پشت میز نشست ، قسمتی از جوجه را برداشت و با دست شروع به خوردن آن کرد .
دونا در حالی که فرنچمن را تماشا می کرد ، گفت :
- احتمال داشت که من و تو از درخت باغ گودلفین حلق آویز شویم .
- ممکن بود . اما بادی که از غرب دریا وزید ، ما را نجات داد .
- حالا باید چه کنیم ؟
- من هیچ وقت روز های یکشنبه نقشه نمی کشم .
دونا بال جوجه را در دست گرفت و به تبعیت از فرنچمن شروع به گاز زدن آن کرد .
از عرشه کشتی صدای عود پیربلان و زمزمه دسته جمعی ملاحان به گوش می رسید .
دونا گفت :
- همیشه اینطور شانس می آوری ؟
فرنچمن در حالی که استخوان ران مرغ را به خارج می انداخت و تکه دیگری را بر می داشت ، گفت :
- همیشه .
نور خورشید روی میز می تابید و امواج دریا آهسته به کناره کشتی می خورد . آنها مشغول غذا خوردن بودند . هر یک به دیگری می اندیشید و به گذشت زمان توجهی نداشت .
فرنچمن نگاهی به اطراف کرد و گفت :
- راشله وسایل آسایش ملاحان کشتی را فراهم می کند ، شاید به همین دلیل بود که وقتی سوار شدیم ، آنها همگی خواب بودند .
دونا گفت :
- چند نفر بودند ؟
- فقط شش نفر .
- با آنها چه کردی ؟
- اوه ، دست و دهانشان را بستیم ، آنها را در قایقی گذاشتیم و به آب انداختیم . به جرات می توانم بگویم که خود راشله آنها را نجات داده است .
دونا گفت :
- ممکن است دریا دوباره طوفانی شود ؟
فرنچمن گفت :
- نه ، دیگر تمام شد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
دونا به بالش تکیه داد ، به تصاویر زیبایی که خورشید بر بدنه کشتی نقش می زد ، خیره شد و گفت :
- از اینکه با خطر و هیجان مواجه شده بودم ، خوشحالم ، اما خوشحالی بیشتر من از این بابت است که می بینم دیگر تمام شد . نمی خواهم دوباره دست به چنین کارهایی بزنم ، نمی خواهم در خارج خانه راشله منتظر بایستم و در گوشه ای از اسکله خود را پنهان کنم و یا در امتداد تپه ها ، آنچنان به طرف خلیج بدوم که فکر کنم قلبم از سینه ام بیرون می زند .
فرنچمن گفت :
- تو ماموریت خود را درست مثل یک ملاح واقعی انجام دادی .
پیربلان با عود ، آهنگ آشنایی را می نواخت ، آهنگی که دونا اولین بار آن را زمانی که لاموت در پایین ناورون ، در خلیج لنگر انداخت ، شنیده بود .
دونا در حالی که ریشه های شال گردنی را که فرنچمن به او داده بود ، می تابید گفت :
- چه مدت در مری فورچون توقف می کنیم ؟
فرنچمن گفت :
- چرا این سوال را می کنی ؟ می خواهی به خانه ات بازگردی ؟
دونا گفت :
- نه ، نه ، فقط می خواستم بدانم .
فرنچمن از پشت میز برخاست ،به طرف پنجره رفت ، چند لحظه به لاموت که آرام ، در یک مایلی آنجا دیده می شد ، خیره نگریست و گفت :
- باد هایی که در دریا می وزند ، همیشه یا بی نهایت شدیدند و یا خیلی آرام . اگر نسیم ملایمی می وزید ، اکنون ما در ساحل فرانسه بودیم ، شاید امشب به آنجا برسیم .
سپس دستهایش را در جیبهای شلوارش فرو کرد و متناسب با آهنگی که پیربلان با عود می نواخت ، لبهایش را تکان داد.
دونا پرسید :
- وقتی باد بوزد ، تو چه می کنی ؟
فرنچمن گفت :
- کشتی را به ساحل هدایت می کنم ، عده ای مردان را در آنجا می گذارم تا مری فورچون را به بندر ببرند و سپس خودمان به لاموت بر می گردیم .
دونا همچنان که با آویزه های شال گردن بازی می کرد ، گفت :
- بعد ؟
- به هل فورد باز می گردیم . دوست نداری بچه هایت را ببینی ؟
دونا سکوت کرد . او پشت گردن و شانه های پهن فرنچمن را تماشا می کرد .
فرنچمن گفت :
- هنوز هم مرغ شب در دل شبهای خلیج می نالد . شاید بتوانیم هم مرغ شب و هم لک لک را پیدا کنیم . من تصویر لک لک را تمام نکردم ، اینطور نیست ؟
دونا گفت :
- نمی دانم .
فرنچمن گفت :
- ماهی های زیادی در رودخانه منتظرند که به سراغشان برویم .
صدای عود پیربلان تدریجا آهسته و آهسته تر و سرانجام خاموش شد . فقط صدای برخورد آب به بدنه کشتی ، سکوت را می شکست . ساعت مری فورچون سه و نیم بعد از ظهر را اعلام کرد . این صدا از طریق ساعت لاموت نیز از فاصله دور به گوش می رسید . خورشید مثل کپه ی آتشی ، روی دریای آرام شعله ور بود .
فرنچمن در حالی که آهنگی را آهسته با سوت زیر لب زمزمه می کرد ، به طرف دونا آمد ، روی تخت ، کنار او نشست و گفت :
- این بهترین لحظه ی زندگی یک دزد دریایی است . نقشه با موفقیت انجام شده است . اگر کسی بخواهد تصویری ا آنچه گذشته در خیال خود مجسم کند ، به جز لحظات خوب ، چیزی به خاطر نمی آورد . تا شب فرا نرسد ، باد نمی وزد و در این مدت ما می توانیم زمان رابه دلخواه خود بگذرانیم .
دونا همچنان که به صدای برخورد امواج به بدنه کشتی گوش می داد ، گفت :
- ما می توانیم در هوای خنک بعد از ظهر ، قبل از اینکه آفتاب غروب کند ، شنا کنیم .
- همینطور است .
لحظه ای سکوت بین آنها برقرار شد .
دونا به انعکاس نور خورشید که در بالای سرش نقش هایی پدید آورده بود ، خیره شد و گفت :
- تا لباسهایم خشک نشود ، نمی توانم بلند شوم .
فرنچمن جواب داد :
- بله می دانم .
- چقدر باید صبر کرد ، تا لباسهایم خشک شود ؟
- لااقل سه ساعت .
دونا آهی کشید و به بالش پشت سرش تکیه داد و گفت :
- پیربلان را با یک قایق ، به لاموت بفرست تا پیراهن خودم رابیاورد .
کاپیتان کشتی گفت :
ملاحان همگی خواب هستند . مگر نمی دانی فرانسوی ها دوست دارند بین ساعت یک تا پنج بعد از ظهر بیکار باشند .
دونا در حالی که دستهایش را زیر سرش می گذاشت ، چشمهایش را بست و گفت :
- در انگلستان ، مردم هیچ وقت بعد از ظهر ها نمی خوابند . این عادت مخصوص همشهری های شما است . از اینها گذشته ، تا لباسهایم خشک شود ، چه باید بکنیم ؟
سایه یک لبخند روی لبهای فرنچمن ظاهر شد .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
دونا در پشت سکان لاموت ایستاده بود . کشتی در میان خیزابهای سبز رنگ و بلند و منظم دریا پیش می رفت . آبی که بر اثر اصابت به بدنه لاموت ، به بالا پرتاب می شد ، پس از برخورد به بدنه ، کف کرده از روی عرشه به طرف دونا می آمد . بادبانهای سفید ، بالای سرش صدا می کردند . صدای گوشخراش قرقره های شیار دار روغن نخورده ، صدای کشیده شدن طنابها ، صدای آهسته باد در طنابها و و بادبانهای کشتی ، صدای خشن ملاحان که سرودی را دسته جمعی می خواندند ، در گوش دونا می نشست . ملاحان خاموش شدند و به بالای عرشه نگریستند و مانند کودکان در انتظار یک نگاه محبت آمیز ، چشم به دونا دوختند . خورشید سوزان ، روی سر بدون کلاه او می تابید و طعم شور آب دریا را روی لبهایش احساس می کرد .
می اندیشید : « تمام اینها زودگذر است ، فانی است ، جزیی از زمان است که دیگر تمام نمی شود . دیروز متعلق به گذشته و فردا بیگانه ای است که ممکن است دشمن ما باشد . خورشید ، باد ، دریا ، به ما تعلق دارد . ملاحان روی عرشه کشتی آواز می خوانند . این روز ، این لحظه را باید برای همیشه عزیز و گرامی داشت ، زیرا در آن زندگی می کنیم و یکدیگر را دوست داریم ، و در این دنیا که غرق رویاهایش به این طریق شده ایم و از زندگی گریزانیم ، جز عشق هیچ چیز اهمیت ندارد . »
فرنچمن زیر نور خورشید کنار نرده های کشتی دراز کشیده و دستهایش زیر سرش بود و به حلقه های دودی که از پیپش خارج می شد ، نگاه می کرد . حلقه های در پی هم تا نیستی کامل می دویدند .
دونا شب گذشته را به خاطر آورد و اندیشید : « چرا تمام مردان و زنانی که عاشق یکدیگرند ، نسبت به هم با سردی و بی میلی و شرم عمل می کنند . مگر آنها نمی دانند عشق و امیال باطنی از هم جدا نیستند و انسان این هر دو را با هم احساس می کند ؟ »
او عشق را شناخته بود و آن را موهبتی الهی می دانست .
سکان لاموت از زیر دستان دونا رها شد و نسیم خنکی که می وزید ، کشتی را منحرف کرد .
تبسمی بر لبان فرنچمن نشست . پیپ را از دهان برداشت ، خاکسترش را روی عرشه کشتی تکاند ، بلند شد ، دستهایش را بالای سرش حرکت داد ، خمیازه ای کشید ،به طرف دونا آمد و در پشت سکان کشتی ، در کنار او ایستاد و دستهایش را از ریو شانه های دونا روی سکان گذاشت ، آنها آنجا ایستادند و به آسمان ، دریا و بادبانهای کشتی نگریستند .
ساحل کورن وال همچون خط باریکی ، در افق دیده می شد . اولین دسته یاعو ها چرخ زنان و فریاد کشان در بالای دکل ها به آنها خوش آمد گفتند . از قدرت تابش خورشید کاسته شده بود و انوار قرمز و طلایی آن سطح آب را نقاشی می کرد .
دونا اندیشید : « ساحل ، به این دلیل که تمام روز خورشید با شدت به آن تابیده هنوز گرم است و آب روشن و صافی در رودخانه جریان دارد . یلوه های کوچک از کنار صخره ها می گذرند و مرغان صدف خوار متفکرانه ، روی یک پا ایستاده اند . در بالای رودخانه ، نزدیک خلیج ، یک لک لک بی حرکت و خاموش ایستاده که با نزدیک شدن ما بلند می شود و به آرامی از بالای سرمان پرواز می کند . خلیج پس از غروب آفتاب و عقب نشینی دریا، ساکت و خاموش است و حرکتی در شاخه های درختان که در کنار آب صف کشیده اند ، دیده نمی شود . مرغ شب همانطور که فرنچمن گفته ، می خواند و ماهیها با حرکات ناگهانی ، از آب بیرون می جهند . در روشنایی کم ، زیر درختان و میان سرخس های جوان و جلبکهای دریایی قدم می زنیم .»
فرنچمن که افکار دونا را خوانده بود ، گفت :
- ما بار دیگر در کنار خلیج ، آتش روشن می کنیم و شام می پزیم .
دونا گفت :
- بله ، آنجا روی علفهای سبز ساحلی ، کنار دریا .
خورشید غروب کرد . چند یاعو برای خوشامد گویی به طرف آنها آمدند . مد دریا و وزش ملایم باد کشتی را به آهستگی در بالای ترعه که در دهانه رودخانه واقع شده وبه صورت یک خلیج در آمده بود ، به حرکت در آورد .
در چند روز غیبت آنها ،برگهای درختان پررنگ تر شده و طراوتی در سبزی تپه ها دیده می شد .رایحه ی ملایم و گرم نیمه تابستان انگار با دستها احساس می شد . یک تلیله که فریاد می زد ، با سرعت به طرف بالای رودخانه رفت .
آنها به خلیج نزدیک می شدند . سرعت کشتی به این دلیل که باد به تدریج از وزیدن می ایستاد ، کم می شد . ملاحان قایق ها را به آب انداختند . کشتی بر اثر برخورد با آخرین موجهای سرکش ، تکانی خورد و از حرکت باز ایستاد . یک جفت قوی نر و ماده مانند دو کرجی سفید ، در کنار هم به سمت انتهای خلیج می رفتند و خطی مانند رد عبور یک کشتی در پی خود ، روی آب باقی می گذاشتند . ملاحان تمام بادبانها را پایین آوردند و به قسمت جلوی کشتی رفتند . عرشه کشتی خلوت شد و طولی نکشید که بوی غذا از آشپزخانه کشتی به مشام رسید .
کاپیتان کشتی که در زیر نردبان منتظر بود ، از کابین بیرون آمد و دونا را صدا زد .
دونا روی نرده های عقب کشتی خم شده بود و اولین ستاره ای را که چشمک می زد ، تماشا می کرد .
آنها با یک قایق کوچک ، در حالی که در محاصره ی امواج آرام دریا بودند ، به طرف پایین خلیج ، جایی که قوها رفته بودند ، حرکت کردند .
به ساحل رسیدند و در میان جنگل بر روی قطعه ای زمین صاف ، آتشی افروختند . چوب های خشک با سر و صدا می سوخت و جرقه ها از یکدیگر فرار می کردند . شعله آتش به آسمان زبانه می کشید . آنها گوشت نمک سود شده خوک را روی آتش کباب کردند و با نانی که روی آتش برشته شده بود ، شام را آماده نمودند . پس از صرف شام ، در یک کماجدان که دسته ای خمیده داشت ، قهوه ای قوی و تلخ دم کردند . فرنچمن پیپش را روشن کرد و دونا در پایین پای او دستهایش را زیر سرش گذاشت و دراز کشید . سپس در حالی که شعله های آتش را تماشا می کرد ، گفت :
- اگر بخواهیم ، باز هم می توانیم این روز ها را تکرار کنیم . شاید فردا ، شاید پس فردا و شاید هم سال آینده ، نه فقط در اینجا ، بلکه در سرزمین های دیگر و روی رودخانه های دیگر .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
فرنچمن گفت :
- بله ، اگر بخواهیم . اما دونا ست کولمب ، با دونایی که یک ملوان کشتی است تفاوت بسیار دارد . او در دنیای دیگری زندگی می کند و حتی در این لحظه در اتاق خوابش در ناورون بیدار است . تب از بدنش گریخته و فقط خاطره ی کوچکی از رویایی سپری شده را به یاد می آورد . او بر می خیزد ، لباس می پوشد و به کارهای خانه و بچه هایش رسیدگی می کند .
دونا گفت :
- نه ، او هنوز خواب است و تب وجودش را می سوزاند و رویاهای شیرینی ذهنش را مشغول کرده است .
فرنچمن گفت :
- با وجود تمام اینها ، آنها رویا هستند و به هنگام صبح ، با طلوع خورشید از بین می روند .
دونا جواب داد :
- نه ، نه ، نه ، همیشه این آتش ، این شب تاریک ، این غذایی که تهیه کردیم و تماس دست تو را ، روی قلبم احساس می کنم .
فرنچمن گفت :
- فراموش کرده ای که زنان از مردان وحشی ترند . آنها برای مدتی سرگردانند و عشق و زندگی را مسخره می کنند و سپس مانند پرندگان آشیانه می سازند . غریزه آنها بسیار قوی است . آشیانه هایشان را آنطور که می خواهند می سازند و در آن جای می گیرند . در آنجا تخم می گذارند و از بچه هایشان مواظبت می کنند .
دونا گفت :
- اما بچه ها بزرگ می شوند و پرواز می کنند و از پیش آنها می روند و پدر و مادر و جوجه ها یکبار دیگر آزاد هستند ، هر جا که بخواهند ، پرواز می کنند و می روند .
فرنچمن همچنان که به شعله های آتش خیره شده بود گفت :
- جوابی ندارم بدهم ، زیرا من حالا می توانم با لاموت از اینجا دور شوم و بیست سال دیگر باز گردم . در آنوقت به جز یک زن آرام و آسوده خاطر با رویاهایی که مدتها از فراموش کردنش می گذرد ، در تو چه می یابم ؟ گذشت زمان ، سرد و گرم روزگار موهای مرا سفید کرده و بر تجربه ام افزوده است و شاید هم دیگر تمایلی به دریا نوردی نداشته باشم .
دونا گفت :
- تو آینده را بسیار دردآلود و اندوه بار نقاشی می کنی .
فرنچمن جواب داد :
- دوست تو حقیقت بین است .
دونا پرسید :
- اگر من به دنبال تو بیایم و هرگز به ناورون باز نگردم ، چه اتفاقی می افتد ؟
فرنچمن گفت :
- کسی چه می داند ؟ شاید تاسف بخوری و از خواب غفلت بیدار شوی و با حسرت از گذشته خوبی که داشته ای یاد کنی .
دونا گفت :
- هرگز .
فرنچمن گفت :
- بسیار خوب ، شاید تاسف بخوری ، اما در عوض ، آشیانه های بیشتری بسازی و بچه های بیشتری تربیت کنی و من دوباره مجبور شوم تنها به دریا بروم و تو یک حادثه دیگر را هم از سر بگذرانی . پس می بینی دونای عزیز ، برای یک زن ، امکان فرار نیست و فقط برای مدت کوتاهی ، می تواند از خود و زندگی فرار کند .
دونا گفت :
- بله ، تو درست می گویی . هیچ راه فراری برای یک زن نیست . بنابراین اگر من همراه تو بیایم ، مثل یک ملوان می شوم و شلوار های پیربلان را برای همیشه از او قرض می کنم و حالت وحشی زنانه خود را از دستم می دهم . قلبها و افکارمان ، ساده است . تو می توانی کشتی ها را به غنیمت بگیری و در سواحل لنگر بیندازی و من مثل یک ملوان سر به زیر ، شام تو را در کابین تهیه کنم ، هیچ سوالی نکنم و اگر بخواهی با تو سخن هم نگویم .
فرنچمن گفت :
- این وضع تا چه زمانی می تواند ادامه داشته باشد ؟
دونا گفت :
- تا هر زمان که بخواهیم .
به شعله های آتش که به خاموشی می گرایید ، خیره شدند و دونا گفت :
- امروز چه روزی است ؟
- نیمه تابستان ، طولانی ترین روز .
- امشب را به جای کشتی ، اینجا می خوابیم .
- پتو ها و همچنین بالش زیر سر تو در قایق است . آنها را ندیدی ؟
دونا سرش را بلند کرد و به فرنچمن نگریست ، ولی نتوانست صورت او را ببیند ، زیرا شعله آتش خاموش شده و همه جا تاریک بود .
فرنچمن برخاست و به طرف قایق رفت و در حالی که رختخواب و بالش را زیر بغلش گرفته بود ، بازگشت و آنها را میان درختان روی زمین هموار در کنار آب پهن کرد .
آب دریا ، در حال پایین آمدن بود و گل های کف نواحی کم عمق آب دیده می شد . باد ملایمی می وزید و شاخه های درختان را می لرزاند . طولی نکشید که وزش باد نیز قطع شد و همه جا بار دیگر آرام گردید و در سکوت فرو رفت . مرغن حق خاموش شدند و پرندگان دریایی هم به خواب رفتند . ماه در آسمان نبود و آسمان تیره در بالای سر آنها و خلیج سیاه ، در کنارشان قرار داشت .
دونا گفت :
- فردا قبل از طلوع خورشید و پیش از اینکه تو از خواب بیدار شوی ، من به ناورون می روم .
فرنچمن گفت :
-بله .
دونا گفت :
- قبل از اینکه اهل خانه بیدار شوند ، ویلیام را صدا می زنم . اگر دیدم بچه ها خواب هستند و به چیزی احتیاج ندارند ، به خلیج بر می گردم .
فرنچمن گفت :
- و بعد ؟
دونا گفت :
- نمی دانم این را دیگر تو باید بگویی .
فرنچمن گفت :
- فکر می کنم تو زود بر می گردی و صبحانه را با یکدیگر صرف می کنیم و بعد از آن با یک قایق به پایین رودخانه می رویم و تو باز هم ماهی می گیری ، اما اینبار شاید موفقیت بیشتری از دفعه گذشته ، داشته باشی .
دونا گفت :
- می توانیم ماهی های زیادی صید کنیم ؟
فرنچمن گفت :
امشب راجع به این موضوع تصمیم نمی گیریم .
دونا ادامه داد :
- پس از ماهیگیری ، به هنگام ظهر ، وقتی که خورشید به شدت روی آب می تابد ، شنا می کنیم ، بعد ناهار می خوریم ، روی ساحل دراز می کشیم ، لک لک ها را که جلو می آیند ، تا با عقب نشینی دریا ، طعمه ای از داخل آب برای خود پیدا کنند ، تماشا می کنیم و تو می توانی دوباره تصویر ان را بکشی .
فرنچمن گفت :
- من دیگر تصویر لک لک را نمی کشم . وقت آن است که تصویر دیگری از ملاح جوان لاموت بکشم .
دونا گفت :
- و روز دیگر و روز های دیگر .
فرنچمن گفت :
- امروز طولانی ترین روز بود . و نیمه تابستان است . فراموش کرده ای .
دونا گفت :
- نه ، نه ، فراموش نکرده ام .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Dona | دونا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA