ارسالها: 24568
#41
Posted: 20 Apr 2014 14:27
فصل یازدهم
قبل از خوابیدن دونا اندیشید : « در لندن دونا ی دیگری وجود دارد که تنها و بی قرار است . او نا آرام روی تختخواب نرم و راحت خود دراز کشیده و هیچ چیز راجع به امشب و لاموت که در ناحیه عمیق رودخانه لنگر انداخته است و یا فرنچمن که اکنون پشتش به اوست نمی داند . او به گذشته تعلق دارد .
در اینجا برای آن دونا سهمی وجود ندارد ، سهم اینجا مربوط به دونا یی است در یک جای دیگر . دونای فردا ، دونای آینده ، دونای ده سال دیگر ، کسی که تمام این حوادث برایش همچون یک رویا صدای امواج بر روی نواحی کم عمق گلی ، آسمان تاریک ، آب سیاه ، شاخه های درختان که در پشت سرما تکان می خورند و سایه های آنها بر روی آب می افتد ، بوی سرخس های جوان و جلبکهای دریایی و حتی سخنان ما ، احساس تماس دستهایمان به یکدیگر و نگاه های گویای ما فراموش شود .
ولی آرامشی که هر یک به دیگری داده ایم ، این سکوت و خاموشی هیچ گاه فراموش نخواهد شد .
دونا وقتی از خواب بیدار شد ، روشنایی خاکستری رنگ به بالای درختان رسیده بود . مه غلیظی روی آب را پوشانده بود و همچون شبح صبح تن به بالای خلیج می کشید .
خاکستر آتش گردو غباری سفید بیش نبود . دونا به فرنچمن که در کنار او خوابیده بود ، نگریست و در شگفت شد که چرا مردان در هنگام خواب شبیه کودکان می شوند .
اولین نسیم صبحگاهی دونا را کمی لرزاند . پتو را کنار زد و پابرهنه روی خاکستر آتش ایستاد . قو ها را که در مه ناپدید می شدند ، تماشا کرد . سپس خم شد ، شنل خود را برداشت ، آن را به دوش انداخت ، از اسکله دور شد و به سوی درختان رفت و از آنجات جاده باریک ناورون را در پیش گرفت .
دونا اندیشید : « بچه ها در رختخوابهایشان در خواب هستند . جیمز در پتوی خود ، با صورت بر افروخته و مشتهای گره کرده خوابیده است و هنریتا طبق عادت در حالی که صورتش روی زمین است و موهای مجعدش روی متکا پریشان شده ، به خواب رفته است . ویلیام ، ویلیام با وفا از خانه نگه داری می کند و به خاطر او و اربابش به بچه ها دروغ گفته است .»
دونا از جنگل خارج شد . روی چمن ها ایستاد . پیشقراول روز ، اندکی نور روی شهر پاشیده بود . ناورون در خاموشی فرو رفته و پرده های اتاق ها کشیده شده بود . شبنم صبحگاهی همه جا را نقره ای رنگ کرده بود . دونا مدتی ایستاد و سپس در طول چمن ها ، آرام به طرف خانه رفت . ابتدا فشاری به در داد ، ولی در قفل بود . مدتی صبر کرد و سپس به ساختمان رفت . پرده پنجره ویلیام کشیده نشده بود . دونا مدتی زیر پنجره ایستاد و سپس آهسته گفت :
- ویلیام ، ویلیام در اتاق هستی ؟
دونا جوابی نشنید . خم شد . یک ریگ کوچک برداشت و ان را به طرف شیشه پرتاب کرد .
ویلیام کنار پنجره ظاهر شد . خیره به دونا نگریست و سپس انگشتش را به لب گذاشت وناپدید شد .
دونا با قلبی آکنده از تشویش و نگرانی منتظر ایستاد . صورت ویلیام رنگ پریده و چشمهایش فرو رفته بود . چهره کسی را داشت که مدتها نخوابیده است . دونا اندیشید : « حتما جیمز بیمار است و شاید مرده باشد . او می خواهد به من بگوید که جیمز مرده است .»
طولی نکشید که کلون در به آهستگی برداشته شد و لای در به اندازه ای که دونا بتواند وارد شود ، باز شد .
دونا بازوی ویلیام را گرفت و گفت :
- بچه ها ؟ اتفاق ناگواری برای آنها افتاده است ؟
ویلیام سرش را تکان داد و با اشاره به دونا فهماند که ساکت باشد و به پلکان راهرو اشاره کرد .
دونا همچنان که اطراف را نگاه می کرد ، وارد خانه شد . ناگهان از دیدن یک کت مردانه روی صندلی و کلاهی که کف اتاق افتاده بود ، قلبش فرو ریخت .
ویلیام گفت :
- بانوی من ، آقای هاری آمده . او درست قبل از غروب آفتاب وارد شد . از لندن تا اینجا تاخته است .لرد روکینگهام هم با او است .
دونا چیزی نگفت و به کت روی صندلی خیره شد . ناگهان از بالای پله ها صدای زوزه گوشخراش سگ کوچک هاری را شنید .
یک بار دیگر ویلیام به پله ها نگاه کرد . چشمهای ریز او در صورت پریده اش می درخشید . دونا به آرامی سر تکان داد و راهرو را با نوک پنجه طی کرد و به سالن رسید . ویلیام دو شمع روشن کرد .
دونا گفت :
- چه دلیلی برای غیبتم آوردی ؟ اصلا چرا آنها آمده اند ؟
ویلیام جواب داد :
- گویا آقای هاری یکی از بستگان لرد گودلفین را در وایت هال دیده و او به هاری گفته که حضورش در کورون وال لازم است .
دونا چنان که گویی حرفهای ویلیام را نشنیده است ، گفت :
- آری ، تقصیر روکینگهام است . هاری آنقدر تنبل است که اگر مجبورش نمی کردند نمی آمد .
ویلیام شمع به دست و بی حرکت در مقابلش ایستاده بود .
دونا پرسید :
- به آقای هاری چه گفتی ؟ و چگونه از اتاقم دورش کردی ؟
برای اولین مرتبه ، تبسمی بر لبان ویلیام بست و نگاهی معنی دار به بانوی خود افکند و گفت :
- آقای هاری نمی توانست وارد اتاق شما شود ، مگر اینکه قبلا مرا بکشد . من برای آقایان توضیح دادم که چندین روز است شما تب شدیدی دارید و در رختخواب بستری می باشید و استراحت و سکوت مطلق برای شما لازم است و اگر آقای هاری به اتاقتان وارد شود ، بی نهایت برای سلامتی او زیان دارد .
دونا گفت :
او داستان تو را باور کرد ؟
ویلیام گفت :
- بله ، بانوی من ، مانند یک بره ! ابتدا کمی به من ناسزا گفت ، نفرین کرد که چرا به دنبالش نفرستاده ام ، ولی من توضیح دادم که خانم دستور اکید داده که کسی به اتاقش وارد نشود . سپس هنریتا و جیمز به دیدن آقای هاری آمدند و همان داستان را تکرار کردند و بعد پرو با چهره ای افسرده و محزون امد و گفت که خانم حتی به او هم اجازه ورود نداده است . آقای هاری و روکینگهام مدتی با بچه ها بازی کردند و پس از گردش در باغ ، بازگشتند و اکنون آقای هاری در اتاقی که در آبی رنگی دارد ، به خواب رفته است .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#43
Posted: 20 Apr 2014 16:10
ممنون عزیزم . تو هم مثل همیشه به من لطف داری
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#44
Posted: 21 Apr 2014 20:16
دونا لبخندی زد ، دستش را روی بازوی ویلیام گذاشت و گفت :
- پس تو شب را هم نخوابیده ای و در این فکر بوده ای که اگر من تا صبح بر نگردم ، چه اتفاقی می افتد ؟
ویلیام گفت :
- هرچند مساله مشکلی بود ؛ ولی راه حلی برای آن پیدا می کردم .
دونا گفت :
- لرد روکینگهام در این باره چه عقیده ای داشت ؟
ویلیام جواب داد :
- او مایوس شد بانوی من . برای اینکه شما نبودید تا از آنها پذیرایی کنید ، ولی چیزی در این باره نگفت . وقتی پرو به آقای هاری گفت که هیچ کس جز من ، حق مراقبت از شما را ندارد ، جناب لرد با کنجکاوی و سوءظن به من نگاه کرد .
دونا گفت :
- باید مواظب او بود . او مانند تری یر بینی درازی دارد . « تری یر : نوعی توله سگ که شکارچیان برای رد گیری و یافتن شکار از آن استفاده می کنند .»
ویلیام گفت :
- درست است بانوی من .
دونا اظهار داشت :
- عجیب است . ویلیام . چرا همیشه حوادث غیر مترقبه ، انجام تصمیم هایی را که بشر برای آینده اش می گیرد ، به تعویق می اندازد ؟ من فکر می کردم که صبحانه را با ارباب تو در کنار خلیج صرف می کنم ، به اتفاق به صید ماهی می پردازیم ، شنا می کنیم و مانند شب گذشته ، شام را در زیر نور ستارگان می خوریم ولی حالا همه چیز به پایان رسیده است و نقشه های من نقش برآب شده است .
- نه برای همیشه بانوی من .
- این را ما نمی توانیم بگوییم . به هر صورت ، باید به فرنچمن خبر داد و لاموت باید با اولین مد ، خلیج را ترک کند .
- بانوی من ، به خاطر احتیاط ، بهتر است تا شب منتظر بمانیم .
- آه ، ویلیام ، البته اربابت باید تصمیم بگیرد .
ویلیام با تعجب گفت :
- بانوی من ؟
ولی دونا سرش را تکان داد ، شانه هایش را بالا انداخت و آنچه که نمی توانست به زبان آورد ، با نگاهش بیان کرد . ویلیام ناگهان دهان مضحک و کوچکش را جمع کرد ، خم شد ، شروع به ماساژ دادن شانه های دونا کرد و در همان حال گفت :
- می دانم بانوی من ، ولی به خوبی پایان خواهد یافت .
فکر برخورد مجدد با هاری و روکینگهام ، خستگی راه و اینکه ویلیام با آن حالت احمقانه و با دلسوزی شانه هایش را ماساژ می داد ، دونا را سخت آزرد و چند قطره اشک بی اختیار بر گونه اش غلتید .
سپس گفت :
- ویلیام مرا ببخش . من خیلی احمقم . باید خود را خوشحال نشان بدهم تا موفق شوم .
- می دانم بانوی من .
ویلیام شاد بودیم ، طبیعت زیبا بود ، گاهی نسیمی امواج را روی هم می غلتاند .
- می دانم بانوی من .
- چنین وضعی کمتر پیش می آید ، اینطور نیست ؟
- هر یک میلیون سال یکبار بانوی من .
- پس من دیگر مانند یک بچه گم شده ، اشک نمی ریزم ، فقط از زمانی که با او آشنا شدم احساس زنده بون کردم . ویلیام من به اتاق می روم و لباسم را در می آورم و می خوابم . صبح مرا بیدار کن و صبحانه ام رابیاور و هنگامی که کاملا برای تحمل عذاب حاضر شدم ، آقای هاری را ملاقات خواهم کرد تا بفهمم چه مدت قصد دارد اینجا بماند .
- بسیار خوب ، بانوی من .
- بالاخره باید به طریقی پیغام مرا به فرنچمن رساند .
- بله ، بانوی من .
وقتی اولین دسته اشعه طلایی رنگ آفتاب از پنجره به داخل وارد شد ، آنها اتاق را ترک کردند . و دونا در حالی که کفشهایش را در دست گرفته بو.د ، به طرف پله ها بالا رفت ، پله هایی که پنج روز قبل از آنها پایین آمده بود و حالا به نظرش می رسید که یکشال و شاید یک قرن از آن زمان گذشته است .
دونا یک دقیقه پشت در اتاق هاری ایستاد و گوش داد . صدای خر خر سگهای هاری دوک و دوشس و همچنین صدای نفس های هاری شنیده می شد . اینها قسمتی از جریاناتی بودند که ناگهان دونا را خشمگین و به فرار تشویق کردند . اما او دیگر اهمیتی نمی داد . او از انها گریخته بود .
دونا به اتاق خودش رفت . در را از درون بست . اتاقش سرد بود . ویلیام یک دسته گل سوسن کوهستانی در کنار تختخوابش گذاشته بود . پرده ها را کشید ، لباسش را در اورد ، به رختخواب رفت و اندیشید :
او وقتی بیدار می شود ، دستش رابرای یافتن من دراز می کند و می فهمد من آنجا نیستم ، همه چیز را به خاطر می آورد و تبسمی برلبانش نقش می بندد ، خمیازه ای می کشد و طلوع خورشید را از لابه لای درختان تماشا می کند . بعد برمیخیزد ، چند نفس عمیق می کشد و در حالی که آهسته سوت می زند و گوش چپش را می خاراند ، به طرف خلیج می رود و شنا می کند . جاشو های لاموت عرشه را تمیز می کنند .
او آنها را صدا می زند . یکی از آنها طنابی برای بالا رفتن او پایین می اندازد و ملاح دیگری یک قایق به آب می اندازد .تا قایق کوچک و پتو ها را بیاورد . سپس به کابین خود می رود و با حوله خودش را خشک می کند و در همان حال ، از روزنه کنار کشتی ، نگاهی به دریا می افکند . لباس می پوشد . پیربلان صبحانه اش را می آورد . مدتی منتظر می ماند و سپس چون گرسنه است ، بدون حضور من ، صبحانه اش را می خورد ، روی عرشه کشتی می آید و از میان درختان ، جاده را نگاه می کند .
محبوب من پیپش را پر می کند ، به نرده های عقب کشتی تکیه می دهد و به دور دست خیره می گردد تا شاید قوها باز گردند و او بتواند به آنها غذا بدهد . او بیکار و خشنود است و شنای صبح ، خستگی مطبوعی به وجود آورده و شاید درباره ی روزهایی که به ماهیگیری می رفتیم ، به دریا و خورشید فکر می کند . وقتی من از راهی که در بین درختان وجود دارد ، به طرف او می روم ، لبخندی برلبانش می نشیند اما سخنی نمی گوید ، همانجا جلو نرده های عرشه کشتی می ایستد و تکه های نان را به طرف قوها پرتاب می کند .
راستی چه فایده ای دارد که انسان دیگر به این مطالب فکر کند ؟ همه چیز تمام شده و پایان یافته است . کشتی بدون او حرکت نخواهد کرد و من در ناورون دراز کشیده ام و او پایین خلیج است . آیا ارمغان عشق همیشه غم و اندوه است ؟ »
دونا به پشت دراز کشیده و دستهایش را روی چشمهایش گذاشت . خورشید بالا آمده و نور آن در اتاق پخش شده بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#45
Posted: 21 Apr 2014 20:18
فصل دوازدهم
ساعت از نه گذشته بود که ویلیام با سینی صبحانه وارد شد . آن را روی میز میز کنار تختخواب گذاشت و پرسید :
- بانوی من ، استراحت کردید ؟
دونا خوشه کوچکی از انگوری که ویلیام آورده بود ، جدا کرد و به دروغ گفت :
- بله ویلیام .
- آقایان در طبقه پایین مشغول صرف صبحانه هستند . برای دیدن آقای هاری آمادگی دارید ؟
- آری ، ویلیام .
- بانوی من ، به نظر من بهتر است پرده ها را کمی بکشید تا سایه روی صورتتان بیفتد و آقای هاری از زیبایی شما تعجب کند .
- من زیبا هستم ؟
- خیلی زیاد بانوی من .
- سرم به شدت درد می کند .
- می دانم بانوی من .
- زیر چشم هایم سایه افتاده و خیلی ناراحتم .
- آرام باشید ، بانوی من .
ویلیام از اتاق بیرون رفت و در را به آرامی پشت سر خود بست . دونا از رختخواب بیرون آمد . صورتش را شست ، موهایش را مرتب کرد و بعد از این که پرده ها را همان طور که ویلیام پیشنهاد کرده بود ، درست کرد ، دوباره به رختخواب رفت .
صدای عوعوی سگها که پنجه هایشان را به در می کشیدند ، شنیده شد و به دنبال آن ، صدای قدم های شخصی که به طرف اتاق او می آمد ، در راهرو پیچید . طولی نکشید که در باز شد و هاری وارد اتاق گردید و سگها با خوشحالی خودشان راروی رختخواب پرتاب کردند .
هاری فریاد زد :
- از تخت پایین بیایید شیطان های کوچک ، های دوک ! های دوشس ! مگر نمی بینید که بانویتان بیمار است ؟
هاری با دستمال جای پای سگها را پاک کرد ، روی تخت نشست و گفت :
- لعنت بر این هوا ، چقدر گرم است . هنوز ساعت ده نشده ، اما من عرق کرده ام . راستی حالت چطور است ؟ خوب هستی ؟ نمی خواهی مرا ببوسی ؟
دونا ساکت و خاموش به نقطه ای خیره شده بود .
هاری گفت :
- از ویلیام راضی هستی ؟ اگر از او خوشت نمی آید ، می توانم بلافاصله او را اخراج کنم .
دونا گفت :
- ویلیام بسیار باوفا است . او بهترین نوکری است که داشته ام .
هاری گفت :
- ای کاش لندن را ترک نمی کردی . بدون وجود تو لندن برای من مثل جهنم است . چند شب قبل در بازی پی کت « نوعی بازی ورق دو نفری است که با سی و دو ورق بازی می کنند .م » شانس خوبی را از دست دادم . شایع است که شاه معشوقه ی جدیدی گرفته ، ولی من هنوز او را ندیده ام . روکینگهام آمده و خیلی مشتاق است که تو را ببیند . راستی حالت چطور است ؟
دونا گفت :
- حالم خیلی بهتر است . ناراحتی زودگذری بود .
- خوشحالم که این را می شنوم . چرا مانند یک کولی ، سیاه شده ای ؟
- بیماری رنگ مرا زرد کرده .
- چشمهایت درشت تر از همیشه به نظر می رسد .
- از تب است .
- تب عجیبی است . باید مربوط به آب و هوای اینجا باشد . از سگهای من خوشت نمی آید ؟
- نه ، فکر نمی کنم .
- هی دوک ، بانویت راببوس . یک مشمع روی زخم پشت دوشس انداخته ام . نگاهش کن . آیا کاری برایش می توانی بکنی ؟ من روی زخم را کمی مرهم مالیده ام . ضمنا اسب جدیدی خریده ام که در طویله است . رنگش بلوطی است ، دو خال روی پشتش دارد و خیلی تندرو است . روکینگهام می خواهد آنرا بخرد . ولی من نمی فروشم . بگذریم ، واقعیت دارد که دزدان دریایی مزاحم اهالی شهر شده اند و دزدی و چپاول آنها را اهالی را به ستوه آورده و زنهای آنها در خطرند ؟
- از کجا شنیدی ؟
روکینگهام از گودلفین شنیده . راستی حال گودلفین چطور است ؟
دونا گفت :
- آخرین باری که او را دیدم ، کمی عصبانی و بد اخلاق بود .
هاری گفت :
- حدس می زدم . چند وقت پیش نامه ای برایم فرستاد که فراموش کرده ام جوابش را بدهم . می گویند کشتی برادر زنش غرق شده است . تو فیلیپ راشله را می شناسی ؟
- نه ، چیزی درباره اش نشنیده ام .
- به زودی او را میبینی . او را به اینجا دعوت کرده ام . دیروز او و اوستیک را در هلستون ملاقات کردیم . هر دو به شدت عصبانی بودند . به نظر می رسید که یک فرانسوی بد جنس ، کشتی را مستقیما از بندر فووی و درست از جلو چشم راشله و گودلفین ربوده و به ساحل فرانسه بازگشته است . آه چه شرارت و گستاخی بزرگی !
- چرا فیلیپ راشله را به اینجا دعوت کردی ؟
- در حقیقت این پیشنهاد روکینگهام بود . او گفت به هر حال تو در این قسمت از جهان ، صاحب مقام و منزلتی هستی و ما می توانیم از این موقعیت استفاده نموده و تفریح کنیم و راشله با تعجب گفت :« تفریح ؟ اگر شما هم مانند من ثروت خود را از دست داده بودید ، این را تفریح نمی دانستید .»
روکینگهام در جواب او گفت : « همگی شما در اینجا خواب هستید . من این شخص را برای شما دستگیر می کنم و شما می توانید کاملا تفریح کنید . سپس روکینگهام پیشنهاد کرد که با حضور گودلفین و یک یا دو نفر دیگر ، جلسه ای تشکیل دهیم و تله ای برای این مرد فرانسوی ، درست کنیم . و وقتی او را گرفتیم ، طناب پیچ کنیم و به او بخندیم .
دونا گفت :
- وقتی سایرین شکست خورده اند ، تو فکر می کنی ، تو بتوانی موفق شوی ؟
هاری گفت :
- آه ، روکینگهام فکرش را می کند . مردباسیاستی است . خدا را شکر که من مغزم را برای این کارها خسته نمی کنم . تو چه وقت می خواهی از بستر برخیزی ؟
دونا گفت :
- وقتی تو اتاق را ترک کنی .
هاری گفت :
- هنوز از من کناره می گیری ؟ من تا به حال لبخند محبت آمیزی از همسر خود ندیده ام . اینطور نیست دوک ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#46
Posted: 21 Apr 2014 20:19
هاری سپس کفش دونا را به وسط اتاق پرت کرد و گفت :
- دوک ، دوشس ، بروید و آن را بیاورید .
سگها کفش را آوردند و عوعوکنان خودشان را روی رختخواب دونا انداختند .
هاری گفت :
- بسیار خوب ، دوک ، دوشس بیایید برویم دیگر به وجود ما احتیاج نیست . من می روم و به روکینگهام می گویم که تو بیدار شده ای . خیلی خوشحال خواهد شد . نمی خواهی بچه ها را ببینی ؟
هاری در حالی که به صدای بلند آواز می خواند و سگها به دنبالش عوعو می کردند ، از اتاق بیرون رفت .
دونا مدتی بهت زده ، چشم به در دوخت . لحظه ای به گذشته اندیشید :« راشله با خشم به من خیره شد و فریاد زد یک زن روی عرشه کشتی است . من دستم را برای او تکان دادم . حتما راشله مرا نشناخته است . نه این غیر ممکن است چون من بلوز و شلوار پوشیده بودم و باران صورت و موهایم را خیس کرده بود .»
دونا بلند شد و در حالی که به خبرهایی که هاری به او داده بود ، می اندیشید ، لباس پوشید .
فکر حضور روکینگهام در ناورون دونا را سخت آزار می داد . روکینگهام مردی موذی و زیرک بود و با بودن او در ناورون آرامش از بین می رفت .
دونا از پنجره مشرف به باغ صدای هاری و روکینگهام را می شنید که می خندیدند و سنگ به طرف سگها پرتاب می کردند .
دونا اندیشید :« رویای من پایان یافته است . ممکن است لاموت هرگز باز نگردد . شاید کشتی در ساحل فرانسه لنگر انداخته است و ملوان ها مری فورچون را به بندر می برند . موجهای بزرگ با برخورد به ساحل خاموش و سفید در هم می شکنند . اشعه خورشید آب سبز رنگ دریا را طلایی کرده است و قطرات آب سرد و شفاف بر روی بدن برهنه او به دنبال هم می دوند . او به پشت بر روی عرشه خشک کشتی می خوابد و تیرهای بلند و بی تناسب دکل ها را تماشا می کند .»
چند ضربه به در اتاق خورد و در پی آن هنریتا با عروسک جدیدش که هاری از لندن برایش آورده بود و جیمز در حالی که گوش خرگوش پلاستیکی اش را گاز می زد ، وارد شدند و خودشان را به طرف او پرتاب کردند . دستهای کوچک و گرم آنها در گردن دونا حلقه شد و صمیمانه مادرشان رابوسیدند . پرو مودبانه در گوشه ای ایستاد . او نگران سلامتی بانویش بود . دونا همچنان که بچه ها را در آغوش می فشرد ، اندیشید : « در سرزمینی دیگر زنی است که نسبت به این احساسات بیگانه است . او روی عرشه دراز می کشد و همراه با کسی که او را می پرستد ، قهقهه می زند . نمک دریا روی لبش می چسبد و گرمای خورشید را حس می کند . »
هنریتا گفت :
- عروسک من از خرگوش جیمز زیبا تر است .
جیمز که روی زانوی دونا بالا و پایین می پرید و چانه گوشت آلودش را به صورت دونا چسبانده بود ، فریاد زد :
- نه ، نه ، مال من قشنگ تر است !
جیمز سپس خرگوش را به طرف صورت خواهرش پرتاب کرد.
هنریتا به گریه افتاد . دونا صورت هنریتا را بوسید ، به دلجویی او پرداخت و جیمز را سرزنش کرد .
دونا با بچه ها از اتاق خارج شد و از پله هایی که به سالن منتهی می شد ، پایین آمد .
روکینگهام به طرف دونا رفت . دست او را که به طرفش دراز شده بود ، بوسید و گفت :
- تب کرده بودید ؟
سپس کمی به عقب رفت ، به دونا خیره شد و اضافه کرد :
- به هر حال خوشحالم که تب شما برطرف شده و حال هیچ نشانی از آن در چهره شما نی بینم .
هاری خم شد ، بچه ها را بغل کرد و گفت :
- عقیده من هم همین است . او مانند یک کولی دوره گرد سیا ه شده است .
دونا روی یک صندلی در ایوان نشست . روکینگهام پشت سر او ایستاد وگفت :
- چند هفته ای می شود که شما را ندیده ام . شما بعد از فرارتان در هامپتون کورت در راهی بس عجیبی قدم نهاده اید . آیا از من رنجیده اید ؟
دونا گفت :
- نه .
روکینگهام مخفیانه نگاهی از گوشه چشم به دونا کرد ، شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
- شما تنها اینجا چه می کنید ؟
دونا خمیازه ای کشید و همچنان که به هاری و بچه ها و سگها که در روی چمن بازیمی کردند ، نگاه می کرد گفت :
- از تنهایی خود و آرامشی که به دست آورده ام ، لذت می برم .
روکینگهام گفت :
- ما برای خوشگذرانی اینجا نیامده ایم . می خواهیم این دزد دریایی را که آرامش این منطقه را به هم زده است ، دستگیر کنیم .
دونا گفت :
- چطور ؟
- بعدا تصمیم می گیریم .
- چه مدت اینجا می مانید ؟
- تا آن فرانسوی را دستگیر نکنیم ، نخواهیم رفت
دونا در حالی که می خندید ، یک گل مروارید از شاخه کند ، آن را پرپر کرد و گفت :
- او به فرانسه برگشته است .
- فکر نمی کنم .
- چرا ؟
- از سخنانی که دیروز اوستیک می گفت .
- همان توماس اوستیک بدخلق ؟ او چه گفت ؟
- یک قایق ماهیگیری گزارش داده که یک کشتی بامداد دیروز به طرف سواحل انگلستان رفته است .
- مدرک چندان با اهمیتی نیست . همیشه چند تاجر از خارج بر می گردند .
- شاید .
دونا گفت :
- روک عزیزم ، طول سواحل انگلستان خیلی زیاد است . از انتهای خشکی تا وایت را نمی توان کنترل کرد .
روکینگهام گفت :
- آری ، ولی آن فرانسوی همیشه از وایت می رود . گویا او به کورن وال دلبستگی خاصی دارد . راشله عقیده دارد که او حتی رودخانه هل فورد را هم دیده است .
- شاید .
- در هر صورت او دیگر جرات آمدن به اینجا را ندارد . دستگیری او بسیار جالب است . آیا در اطراف ساحل اینجا ها نهر ها و خلی های کوچکی وجود دارد ؟
- هاری این را بهتر می داند .
- حومه اینجا خیلی کم جمعیت شده . تا آنجا که من می دانم ناورون بزرگترین خانه در این منطقه است .
دونا گفت :
- بله ، همینطور است .
- اگر می دانستم که هیچ مردی از خانه مواظبت نمی کند و زن زیبایی مانند شما در آن زندگی می کند ، آرزو می کردم که یک دزد دریایی باشم .
- منظورتان چیست ؟
- تکرار می کنم اگر من یک دزد دریایی بودم و این چیزها را می دانستم ، بسیار میل داشتم که همیشه در اینجا زندگی کنم .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#47
Posted: 21 Apr 2014 20:21
فصل سیزدهم
دونا برای بار دوم خمیازه ای کشید . گل مروارید پرپر شده را دور انداخت و گفت :
- ولی روک عزیز ، تو یک دزد دریایی نیستی ! تو یک قمار بازی ، تو فردی فاسد از طبقه اشرافی و علاقه زیادی به مشروب و زن داری . ممکن است موضوع بحث را عوض کنیم ؟
دونا از روی صندلی برخاست و شروع به قدم زدن کرد .
روکینگهام گفت :
- زمانی تو از صحبت کردن با من خسته نمی شدی .
دونا گفت :
- به خودتان دلخوشی می دهید .
- آن عصر ها را در واکس هال به خاطر می آوری ؟
- من از واکس هال عصر های زیادی به خاطر می آوردم .
روکینگهام به چشمهای دونا خیره شد و گفت :
- به نظر من هوای کورون وال تو را مسموم کرده است و شاید علت تب نیز همین باشد .
دونا گفت :
- ممکن است .
روکینگهام گفت :
- آیا نسبت به این مستخدمی هم که از تو پرستاری می کند و قیافه ی مرموزی دارد ، اینطور بی ادب هستی ؟
دونا گفت :
- بهتر است از خودش سوال کنید .
روکینگهام گفت :
- اگر من جای هاری بودم ، سوال های زیادی از او می کردم تا او را بهتر بشناسم .
در این موقع ، هاری به آنها ملحق شد ، خود را روی صندلی انداخت و در حالی که پیشانیش را با دستمال نازکی پاک می کرد گفت :
- او کیست ؟ اصلا شما دو نفر درباره ی چه موضوعی بحث می کنید ؟
روکینگهام گفت :
- درباره ی نوکر شما و لبخند مرموز او حرف می زنیم . خیلی عجیب است که دونا در هنگام بیماری به کس دیگری اجازه ملاقات نداده است .
هاری گفت :
- بله ، به خدا او شیطان است . دونا اگر من جای تو بودم تا این حد به او اعتماد نمی کردم .
دونا گفت :
- او ساکت و مودب است و به این دلیل که بی صدا راه می رود تصمیم گرفتم به هیچ کس جز او اجازه ندهم که در خدمتم باشد .
روکینگهام در حالیکه ناخن هایش را پاک می کرد گفت :
- این منتهای آرزوی یک نوکر است
هاری با دلسوزی گفت :
- دونا ی عزیز حق با روکینگهام است . این شخص ممکن است از آزادیهایش سوءاستفاده کند . کار خطرناکی کردی . من او را به درستی نمی شناسم .
روکینگهام گفت :
- پس او را به تازگی استخدام کرده اید ؟
هاری گفت :
- همانطور که می دانید ما اصلا به ناورون نمی آمدیم . من تمام وقت چنان گرفتار بودم که نمی دانم مستخدمینم چه کسانی هستند . قصد دارم او را اخراج کنم .
دونا گفت :
- شما چنین کاری نمی کنید .
- در هر صورت او به این طرف می آید . گویا او هم تب دارد .
دونا به طرف در نگاه کرد و ویلیام را دید که یادداشتی در دست دارد . صورت ویلیام رنگ پریده تر از همیشه و نگاهش مضطرب بود .
هاری گفت :
-این چیست ؟
ویلیام گفت :
- نامه ای از طرف آقای گودلفین است . مستخدم او هم اکنون این نامه را آورد و منتظر جواب است .
هاری سر پاکت را پاره کرد و با خنده نامه را به طرف روکینگهام پرتاب کرد و گفت :
- سگهای شکاری دور هم جمع می شوند .
روکینگهام که لبخند می زد نامه را خواند ، آن را ریز ریز کرد و گفت :
- چه جوابی می دهید ؟
هاری دستی به پشت سگش کشید ، مشمع پشت او را کنار زد و گفت :
- سگ مبتلا به اگزما شده و دوا هیچ اثری نبخشیده است . چه می گویید ؟
- اوه بله ، جوابی برای گودلفین . ویلیام ، به آ« مرد بگو که من و خانم برای شام منتظر آقای گودلفین و سایرین هستیم .
ویلیام گفت :
- اطاعت آقا !
دونا در حالی که موهایش را در مقابل آینه می پیچید گفت :
- چه کسانی برای شام به اینجا می آیند ؟
هاری سگ را از روی زانویش پایین گذاشت و گفت :
- جورج گودلفین ، تومی اوستیک ، فیلیپ راشله و چند نفر دیگر . ما قصد داریم برای دستگیری آن فرانسوی تدبیری بیندیشیم . این طور نیست دوشس ؟
روکینگها گفت :
شب نشینی سرگرم کننده ای خواهد بود . این طور نیست ؟
دونا از اتاق بیرون رفت . در را پشت سر خود بست و ویلیام را آهسته صدا کرد .
ویلیام افسرده و غمگین نزد دونا آمد .
دونا گفت :
- موضوع چیست ؟ چرا ناراحتی ؟ لرد گودلفین و دوستانش هیچ کاری نمی توانند بکنند ، لاموت رفته است .
ویلیام گفت :
- نه بانوی من ، کشتی نرفته است . من برای آگاه کردن اربابم به خلیج رفتم و فهمیدم که جزر دریا کشتی را به گل نشانده و بدنه آن در اثر برخورد به صخره سوراخ شده است . موقعی که من به خلیج رفتم آنها مشغول تعمیر کشتی بودند . کشتی زودتر از بیست و چهار ساعت دیگر آماده حرکت نخواهد شد .
ویلیام نگاهش را از صورت دونا برداشت و آهسته عقب رفت . دونا زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت . روکینگهام در آستانه در ایستاده بود .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#48
Posted: 21 Apr 2014 20:21
آن روز طولانی ، به نقطه پایانش نزدیک می شد و شب فرا می رسید . هر نیم ساعت زنگ ساعت با صدای خسته کنند و ملال آوری به صدا در می آمد . هوا سنگین بود و توده های سیاه ابر های حریص و غارتگر و مدفون کننده ، روی هم فرو می غلتیدند ، تا همه چیز را در کام کشند .
هاری صورتش را با دستمال پوشانده ، روی چمن ها دراز کشیده بود و به صدای بلند خر خر می کرد و دو سگش با کشیدن نفس های بلند با او همراهی می کردند .
روکینگهام روی صندلی نشسته بود و کتابی باز در دست داشت ، ولی به ندرت صفحات آن ورق می خورد . در مغز روکینگهام فکری که چگونگی آن برای خودش نیز مبهم بود ، دور می زد . تغییر حالت دونا ، او را مشکوک کرده بود . رفتار دوستانه او با ویلیام و از همه مهمتر کناره گیری او از هاری و خود او سوءظنش را قوی تر کرده بود و می اندیشید :«مسلما بی حوصلگی نمی تواند دلیل این تغییر حالت باشد . دلیلی قوی تر وجود دارد . او از گذشته ساکت تر شده و دیگر با گوشه و کنایه هاری را مسخره نمی کند .»
دونا در گوشه ای نشسته بود و گلها را از ساقه جدا می کرد و به آینده مبهمش می اندیشید .
هر چه زمان می گذشت ، تیرگی روابط آنها بیشتر می شد . روکینگهام مانند گربه ای زیر درخت در کمین نشسته بود و دونا همچون پرنده ای ساکت منتظر فرصت برای فرار بود . هاری بی خبر از همه جا به خواب رفته و خرخر می کند .
شبح یک کشتی در خیال دونا شکل گرفت . ملاخان در حال تعمیر کشتی بودند . آنها در ناحیه کم عمق ایستاده بودند . پاها و بالا تنه آنها تا ناحیه کمر برهنه بود و عرق از پشت گردنشان می چکید . بدنه سوراخ شده ی لاموت را گل رودخانه پر کرده بود . فرنچمن هم با انها کار می کرد. پیشانیش پر چین ، لبهایش به هم فشرده و حالت متفکرانه ای به خود گرفته بود .
« باید قبل از نیمه شب به خلیج بروم و از فرنچمن خواهش کنم که لاموت را رها کند و با اولین مد با کشتی از آنجا دور شود .
خطر او و ملاحانش را تهدید می کند . روکینگهام گفت که کشتی به طرف ساحل رفته است . حالا بیست و چهار ساعت از آن زمان می گذرد و در این مدت دشمنان او فرصت کافی داشته اند که نقشه های خود را بکشند . شاید چند نگهبان روی دماغه گذاشته باشند و جاسوسانی در تپه ها و جنگلها . امشب راشله و گودلفین و اوستیک در ناورون جمع می شوند . خدا می داد که چه نقشه ای در سر دارند .»
روکینگهام گفت :
- به چه فکر می کنی ؟
دنا به او نگاه کرد . روکینگهام که کتاب را کنار گذاشته بود و چشمان ریزش را به دونا دوخته بود ادامه داد :
- تب تو را کاملا عوض کرده است . در شهر تو حتی پنج دقیقه هم ساکت نبودی .
دونا که ساقه ی یک علف را می جوید آهسته گفت :
- من کم کم پیر می شوم تا چند هفته دیگر سی سالم تمام می شود .
روکینگهام سخنان دونا را نشنیده گرفت و گفت :
- تب عجیبی است ، غیر از آرام کردن پوست صورتت را مانند کولیها قهوه ای کرده . چشمهایت هم که درشت تر شده است . مثل اینکه به پزشک مراجعه نکرده ای . این طور نیست ؟
دونا گفت :
- همینطور است .
- ویلیام لهجه عجیبی دارد .
- تمام اهالی کرنوال همین طور صحبت می کنند .
- امروز صبح مهتر اسبها به من گفت که او کرنوالی نیست .
- شاید از اهالی دیون است . من هیچ وقت راجع به اجدادش از او سوال نکردم .
- گویا تا قبل از ورود شما ، خانه کاملا خالی بوده و ویلیام تنها در اینجا زندگی می کرده است .
- نمی دانستم که روکینگهام هم شایعات بی اساس را قبول می کند .
- نمی دانستی ؟ این بهترین وسیله برای گذراندن وقت است .
- از این بیهوده گویی چه دستگیرت شد ؟
- کنجکاویم تحریک شده است دونا ی عزیز .
- واقعا ؟
- فهمیدم که بانوی قصر علاقه ی زیادی به قدم زدن در گرمای روز دارد . او غالبا کهنه ترین لباس هایش را می پوشد و گاهی اوقات که از گردش باز می گردد آثار گل و آب رودخانه بر لباس او دیده می شود .
- کاملا حقیقت دارد .
- گاهی اوقات تقریبا تا ظهر می خوابد و آنگاه دستور می دهد صبحانه اش را بیاورند و گاهی از ظهر تا ده شب هیچ چیز نمی خورد و وقتی تمام مستخدمین او خوابیده اند ویلیام وفادار شامش را می آورد .
- کاملا همین طور است .
روکینگهام گفت :
- با وجودی که سالم است به رختخواب می رود و در های اتاق را بر روی اهل خانه و حتی بچه هایش می بندد . از تب رنج می برد ولی به دنبال طبیب نمی فرستد و ویلیام مرموز تنها کسی است که اجازه دارد به اتاق او وارد شود .
دونا گفت :
- دیگر چه شنیدید ؟
روکینگهام پاسخ داد :
- اوه ، دیگر هیچ ، دونای عزیز جز اینکه شما خیلی زود از تبی که آنطور شما را بستری کرده بود بهبودی یافته اید و کوچکترین علاقه ای نسبت به دیدن شوهر و همچنین صمیمی ترین دوست شوهرتان ندارید .
هاری آهی کشید ، دهن دره ای کرد ، دستهایش را بالای سرش حرکت داد . دستمال را از صورتش کنار زد کلاه گیسش را خاراند و گفت :
- خدا می داند که این سخن تو چقدر صحت دارد . اما روک دوست عزیزم ، دونا همیشه بی عاطفه بوده است . من شش سال است که با او ازدواج کرده ام و هنوز این مطلب را نفهمیده بودم .لعنت به این مگسها ، هی دوشس این مگس را بگیر ، نمی توانی کاری بکنی که آنها اربابت را اذیت نکنند ؟
هاری سپس نشست و دستمال را در هوا تکان داد . سگها از جا جستند و عوعو کردند .
شش سات از ظهر می گذشت که یک رگبار تند آنها را به داخل خانه گریزاند . هاری در حالی که هنوز خمیازه می کشید و از گرما غرولند می کرد ، با روکینگهام شروع به بازی پی کت کردند .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#49
Posted: 21 Apr 2014 20:23
فصل چهاردهم
دونا کنار پنجره ایستاد و آهسته با انگشتانش شروع به نواختن آهنگی روی شیشه کرد . باران تابستانی سیل آسا می بارید . بوی سگها و عطری که هاری به لباسش زده بود در اتاق می پیچید . هاری گاهی می خندید و به خاطر اشتباهاتی که روکینگهام در قمار مرتکب می شد به او طعنه می زد . عقربه های ساعت برای پایان بخشیدن به آن روز کسل کننده ، سریعتر از آنچه که دونا آرزویش را داشت ، حرکت می کردند .
شروع به قدم زدن در طول اتاق کرد .
روکینگهام سرش را از روی ورقها بلند کرد و گفت :
- دونا ی عزیز ما بی قرار است ، شاید آن تب مرموز ، هنوز کاملا دست از سرش برنداشته است .
دونا جوابی نداد و بار دیگر به کنار پنجره رفت .
هاری یک ورق روی میز انداخت و با خنده گفت :
- اگر سرباز نداشته باشی ، بازی را باخته ای . روک ، همسر مرا راحت بگذار و به بازی توجه کن . این دست را هم من بردم . دونا تو هم بیا بنشین . با این قدم زدن اعصاب خرد کن سگها را ناراحت می کنی !
روکینگهام گفت :
- از پشت سر به هاری نگاه کن و مواظب باش تقلب نکند . زمانی تو هر دوی ما را در پی کت شکست می دادی .
دونا نگاهی به آنها کرد . هاری شاد و مشروبی که خورده بود ، چهره اش را کمی برافروخته کرده بود و غیر از به بازی به هیچ چیز نمی اندیشید . روکینگهام مرتبا با هاری شوخی می کرد و با چشمهای ریزش حریصانه دونا را می نگریست . « این هاری بی غیرت رو داشته باشین !»
دونا می دانست که آنها حداقل تا یک ساعت دیگر مشغول بازی خواهند بود . آنگاه خمیازه ای کشید ، از پنجره دور شد ، به طرف در رفت و گفت :
- من تا موقع شام به اتاقم می روم . سرم کمی درد می کند .
هاری به پشت صندلی تکیه داد و گفت :
- ادامه بده ، روک ، دوست عزیز ، شرط می بندم که تو خال دال نداری . شرط را زیاد می کنی ؟ من در بازی تقلب نمی کنم . دونا گیلاس مرا پر کن . من مثل یک کلاغ تشنه هستم .
روکینگهام در حالی که تبسمی بر لب داشت ، گفت :
- فراموش نکن که ما قبل از نیمه شب جلسه داریم .
هاری گفت :
- نه ، سوگند می خورم که فراموش نکرده ام ، ما می خواهیم آن مرد فرانسوی را دستگیر کنیم . عزیزم ، چرا این طور به من خیره شده ای ؟
دونا گفت :
- هاری ، من فکر می کردم که تا ده سال دیگر ، تو نمی توانی مانند گودلفین بشوی !
هاری در حالی که زیر لب می غرید گفت :
- جدی می گویی ؟ گودلفین شخص تنومندی است . او یکی از دوستان قدیمی من است . آیا آن خال آس است که جلو صورت من نگه داشته ای ؟
دونا آهسته از اتاق خارج شد و به طبقه بالا و از آنجا به اتاق خوابش رفت و در را بست و سپس ریسمان زنگی را که در کنار بخاری بود ، کشید . چند دقیقه بعد ، مستخدمه ای وارد شد .
دونا گفت :
- ویلیام را پیش من بفرست .
مستخدمه با تواضع گفت :
- متاسفم بانوی من ، ویلیام در خانه نیست . او ساعت پنج از خانه خارج شده و هنوز مراجعه نکرده است .
دونا گفت :
- کجا رفته است ؟
مستخدمه گفت :
- نمی دانم بانوی من .
دونا گفت :
- اهمیت ندارد ، متشکرم .
مستخدمه از اتاق خارج شد و دونا خود را روی رختخواب انداخت و دستها را زیر سرش گذاشت و اندیشید : « ویلیام با من هم عقیده است . او رفته تا به اربابش خبر بدهد که دشمنانش امشب در ناورون شام می خورند . اما چرا تاخیر کرده است ؟ او ساعت پنج خارج شده و حالا ساعت نزدیک هفت است .»
چشمهایش را بست ، احساس کرد که قلبش از تپیدن باز می ایستد . بدنش بی اختیار می لرزید و دستهایش بی اختیار سرد شده بود . او یکبار وقتی روی عرشه لاموت ایستاده بود ، دچار چنین حالتی شده بود . اما امشب با آن زمان تفاوت بسیار داشت . امشب او تنها بود و دستهای قوی فرنچمن در دستش نبود و تپش قلب او را احساس نمی کرد . او تنها بود و مجبور بود در نقش میزبان دشمنان کسی که به او علاقه داشت ظاهر شود .
باران آهسته شد و سپس قطع گردید . دونا بلند شد و به طرف در رفت . صدای خنده هاری شنیده می شد . دیگر نمی توانست صبر کند ، شنلی به دور خود پیچید و آهسته با نوک پنجه به طبقه پایین رفت و از در مخفی وارد باغ شد .
باران چمن را خیس کرده بود و درخشندگی خاصی به سبزه ها داده بود . بوی رطوبت مطبوعی مانند مه پاییزی هوا را پر کرده بود . از شاخ و برگ درختان هنوز قطرات آب می چکید . جاده باریکی که به طرف خلیج می رفت گل آلود بود . جنگل تاریک بود . شاخ و برگهای سبز و تو در توی درختان پوششی بالای سرش درست کرده بودند .
دونا به نقطه ای رسید که ناگهان جاده قطع می شد . می خواست مانند گذشته به طرف چپ که به پایین خلیج منتهی می شد بپید ، که صدایی توجه او را جلب کرد . تردید کرد . آرام ایستاد . هیچ حرکتی نکرد و از لابلای شاخه های درختی که در میان آن پناه گرفته به خارج نگریست . در نزدیکی او مردی ایستاده بود .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#50
Posted: 21 Apr 2014 20:25
دونا می توانست نیمرخ آن مرد را ببیند . تفنگی در دست داشت و لبه کلاهش را تا حد ابرو ها پایین کشیده بود و با دقت اطراف خلیج را نگاه می کرد . دونا او را نمی شناخت . او از اهالی هل فورد نبود . مسلما یکی از مستخدمین گودلفین و یا راشله بود .
مقدار زیادی آب از درختی که مرد زیر آن ایستاده بود بر سرش ریخت . کلاهش را برداشت .
صورتش را با دستمال کوچکی خشک کرد و به طرف دونا چرخید . دونا به سرعت خود را کنار کشید و آهسته از آنجا دور شد .
دونا اندیشید : « حتما ویلیام گرفتار و دستگیر شده و یا اینکه خود را در جنگل مخفی کرده است زیرا مسلما غیر از مردی که من دیدم ، کسان دیگری نیز در جنگل نگهبانی می دهند .
من هیچ کاری نمی توانم بکنم ، باید به خانه برگردم ، به اتاقم بروم ، لباس بپوشم ، گوشواره ها ، گلوبند ها و النگو ها ر ا به خود بیاویزم و در حالی که تبسمی بر لب دارم ، به سالن غذاخوری بروم و با گودلفین و راشله بر سر میز شام بنشینم . »
دونا با دستهای لرزان شنل را محکمتر به دور شانه های خود پیچید و بر سرعت قدمهایش افزود . از شاخه های درختان ، قطرات باران بر سرش می چکید . سکوت مرموزی بر جنگل سایه افکنده بود .
دونا وقتی به چمن های سبز خانه رسید ، پنجره سالن باز بود و روکینگهام آنجا ایستاده و به آسمان خیره شده بود . دوشس و دوک در کنارش عوعو می کردند .
دونا به زیر سقف پناه برد . یکی از سگها در حالی که دم تکان می داد عوعو کنان جای پای دونا را که روی علفهای مرطوب باقی مانده بود . دنبال کرد .
روکینگهام مدتی سگ را تماشا کرد و سپس آهسته جلو آمد و به طرف حاشیه چمن رفت و به جای پاهایی که از روی چمن تا ابتدای جنگل ادامه داشت و سپس ناپدید می شد ، خیره شد .
دونا مجددا خود را به میان درختان رساند . روکینگهام آهسته سگ را صدا کرد . دوشس با بوییدن سرخسها رد پای دونا را در میان درختان که به خلیج منتهی می شد دنبال کرد . دونا به طرف محوطه ی قصر رفت . دیگر صدای عوعوی دوشس را نمی شنید .
دونا از در بزرگ وارد قصر شد . سالن ناهار خوری تاریک بود . شمعها را روشن نکرده بودند . یک مستخدمه بشقابها را روی میز می چید و مستخدمی که همراه هاری از لندن امده بود ، به او کمک می کرد . ویلیام هنوز بازنگشته بود
دونا در تاریکی ایستاد . طولی نکشید که پیشخدمتها از در دیگری به آشپزخانه رفتند . دونا به سرعت از پله ها بالا رفت ، از راهرو گذشت و وارد اتاق خوابش شد .
هاری از داخل اتاق فریاد زد :
- کیست ؟
دونا جوابی نداد و در اتاق را بست . بلافاصله صدای قدم های هاری در راهرو شنیده شد . دونا با عجله شنلش را به گوشه ای انداخت ، در تختخواب دراز کشید و لحاف را تا زانویش بالا کشید . هاری بنا بر عادت بدون اینکه ضربه ای به در بزند ، وارد اتاق شد و گفت :
- بر شیطان لعنت ، پس این ویلیام کجا رفته است ؟ کلید زیر زمین در دست او است . توماس به من گفت که نتوانسته است ویلیام را پیدا کند .
دونا در رختخواب غلتی زد و در حالی که خمیازه می کشید گفت :
- من چه می دانم ویلیام کجاست ؟ شاید در اصطبل با مهتر ها صحبت می کند . چرا آ«ها دنبال ویلیام نمی گردند .
هاری با خشم گفت :
- آنها جستجو کرده اند . این شخص ناپدید شده است . جورج گودلفین آمده است و بقیه هم برای شام می آیند و ما شراب نداریم . دونا ن دیگر نمی توانم این وضع را تحمل کنم . او را اخراج می کنم .
دونا بی حوصله گفت :
- حتما تا ساعتی دیگر می آید . هنوز دیر نشده است .
هاری گفت :
- اخراج سزای مستخدمی است که به موقع سر کار خود نباشد . تو به او اجازه داده ای که هر کار دلش می خواهد انجام دهد . او خیلی گستاخ است .
دونا گفت :
- برعکس ، هر کاری من بخواهم ، او برایم انجام می دهد .
هاری که رنگ چهره اش از عصبانیت برافروخته شده بود فریاد زد :
- من طرز رفتار او را دوست ندارم . حق با روک بود . رفتار این شخص خیلی بی شرمانه است .
دونا برای آرام کردن هاری گفت :
- بازی را بردی ؟
هاری شانه هایش را بالا انداخت ، به طرف آینه رفت ، چین های زیر چشمش را با امگشت صاف کرد و با غرولند گفت :
- همیشه در آخر بازیبیست تا سی لیره می بازم . هیچ وقت نتوانسته ام از او ببرم . امشب قصد دارم زودتر بخوابم .
دونا گفت :
- مگر امشب برای گرفتن دزدان دریایی جلسه ندارید ؟
هاری گفت :
- جلسه تا نیمه شب و یا کمی بعد از آن تمام می شود . اگر آنطوری که گودلفین و اوستیک می گویند پناهگاه این شخص در نقطه ای از رودخانه باشد ، به زودی سگها پیدایش می کنند . مرد های زیادی در دو طرف رودخانه کشیک می دهند . این دفعه نمی تواند از دام فرار کند .
دونا گفت :
- تو چه خواهی کرد ؟
هاری گفت :
- من به کنار رودخانه می روم و تماشا می کنم . شراب می نوشم . هیچ چیز نمی تواند مانع تفریحم شود . اما دونا تو جواب حرف مرا ندادی .
دونا گفت :
- اجازه می دهی این موضوع را به وقت دیگری موکول کنیم ؟ تو اگر بدانی که بعد از نیمه شب در چه حالی هستی زیاد به این مسئله که در اتاق من و یا زیر میز ناهار خوری بخوابی توجه نمی کنی .
هاری گفت :
تو همیشه نسبت به من بیش از حد سختگیر بوده ای . مرا در شهر ترک کردی ، از لندن گریختی و به ناورون آمدی . دونا ی عزیز ! می بینی که نتوانستم دوری تو را تحمل کنم و به اینجا آمدم .
دونا گفت :
- در را ببند ، می خواهم بخوابم .
هاری پاسخ داد :
- تو همیشه می خواهی بخوابی . در هر موقعیت جواب تو همین بوده است . خدا می داند این وضع تا چه موقع ادامه خواهد داشت .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند