ارسالها: 14491
#21
Posted: 24 Apr 2014 13:13
۲۰
عزیز از آن دو پرسشگر قهار گفت که مدام می پرسید. انگار جواب مهم نبود که با آن مراسم پرسیده می شد. آن دو نفر هرگز از زندگی ام بیرون نرفتند حتی وقتی حتی وقتی عزیز نبود که یادم بیندازد. برای هر کاری که می کردم باید پس می دادم. پرسش ها تمامی نداشتند.
شب اول از شب های مورد علاقه عزیز بود. مثل کارگردانی آن را در حالت های طراحی می کرد و بعد می رسید به دروازه جهنم. آتش تنوره می زد. در یک چشم به هم زدن جز غاله ات می کرد و می شدی دسته جارو. به آذر که گفتم هر هر خندید.
« جز غاله شدن بهتر از یخ زدن است.»
زمستان ها خانه شان سرد بود. بخاری دوده می داد و کسی نبود درستش کند. مادر همیشه از دم تنور می آمد و سرما را دوست داشت. پدر گرما و سرما برایش فرقی نداشت. آذر با گربه اش می رفت کنار پدر و خواب جایی را می دید که آتش داشت اما شبیه جهنم نبود. غلامعلی کز می کرد گوشه اتاق و نوک بینی اش از سرما قرمز می شد.
عزیز لابد از بوی سوختگی آن همه گناهکار بود که دماغش را جمع کرد.
« خدا به همه مان رحم کند.»
منظورش من بودم. یک ذره نگرانی در صورتش نبود. مطمئن بود که به خودش رحم خواهد شد. با ترس رفتم توی توی رختخوابم اما خوابم نبرد. فکر کردم اگر یکی شان برود شاید آن دیگری مهربان شود و سوال پیچم نکند. زیر لحافم پناه گرفتم و رویم را کردم به عزیز.
« ممکن است نیاید؟»
و فکر کردم یعنی ممکن است غلامعلی همه چیز چیز را فراموش کند و چیزی به عبو نگوید؟ عزیز تسبیحش را تند تند چرخاند.
« سر وقت می آیند. همان شبی که از این جا رفتی.»
مثل گنجشک مفلوکی نگاهش کردم تا شاید دلش بسوزد و بگوید من هم می آیم ولی او تعارف هم نکرد. رویش را از من برگرداند.
« هیچ کس نیست به دادت برسد.»
عبو از دور زل زده است به من.
« بیا این جا.»
بسته زرد چوبه را که خریده ام می گذارم روی پله و به مگس کشی که دست عبوست نگاه می کنم. مگس کش در دستش مثل شلاق تاب می خورد. این پا و آن پا می کنم بلکه عبو یادش برود ولی او منتظر است. می روم جلو. یکباره مگس کش چرخی می ورد و به هوا پرت می شود. تا به خودم بیام لای ساق عبو هستم.
« کجا بودی؟»
با دست ساقش را بلند می کنم . مثل تیر آهنی به پشتم فشار می آورد. اشاره می کنم به بسته زرد چوبه. عبو گوشم را می پیچاند. صدایش از دور می آید. تند تند چیزهایی می پرسد.
« پایت به کجاها باز شده. حالا دیگر می روی بازار دزدها؟»
ماهخ زرد چوبه را برمی دارد.
« غلط کرده ولش کن.»
عبو می غرد و بیشتر فشار می دهد.
« غلط کرده گه هم خورده.»
رویش را می کند به ماهرخ.
« تقصیر توست که ولش کرده ای. خودت را نمی توانی جمع کنی دخترها را جمع کن.»
کمرم لای قیچی پاهایش است و صورتم چسبیده اشت به زمین که هنوز آفتاب گرمش نکرده است. آب دهانم سرازیر می ریزد و وقت ندارم جمعش کنم، بس که به پس گردنم فشار می آید. حرف های عبو را هم نمی توانم جمع و جور کنم. چرا غلامعلی برای خبر دادن، این همه صبر کرده است؟ خیال می کدم دلش به رحم آمده و همه چیز را فراموش کرده است.
« کی گفت بروی آن جا؟»
صدایم در نمی آید. من بودم که به آذر گفتم برویم. عبو ول کن نیست. دارد به جد و آباد کسی که مرا به آن جا کشانده است فحش می دهد. تصور غلامعلی یک لحظه پیش چشمم می آید و ناپدید می شود. بعد آذر می آید. همیشه می تواند در برود. داد و بیداد کند. فریاد بزند. فحش بدهد. ولی من مثل مرغ لالی نفسم بند آمده است. پشتم در جایی دور از خودم درد می کند. عبو دارد دنبال مسبب می گردد. می خواهد پیدایش کند و دمار از روزگارش در بیارد. با ضربه ای که به کف پایم می خورد، طاقت از دست می دهم.
« آذر گفت برویم.»
همان لحظه می فهمم که نباید اسمی از آذر می آورم. عبو ولم می کند ولی سنگین تر و گناهکارتر از قبل روی کف حیاط می مانم. بعد ها این صحنه را میلیون ها بار از نو زندگی کردم. در تخیلاتم آن را دستکاری می کردم. خودم ذا می دیدم که لال و مقاوم نقصیرم را به گردن می گرفتم و سبلند برجای می ماندم. بعد با فکر کردن به واقعیت تصحیح شده ای کهدیگر به چیزی آلوده نبود، معمولاً آسوده خوابم می برد اما درست چند لحظه قبل از بیدار شدن دردی نازک و ناچیز قلبم را سوزن سوزن می کرد.
صدای عزیز را می شنوم.
« گفتم نگذار با آن دختره ی ولگرد بگردد.»
عبو پاشنه کفشش را می کشد. شاید می خواهد برود سراغ آذر. شاید هم فقط می خواست دلیلی برای نزدن پیدا کند و جای دیگری می رفت خدا خدا می کنم جای دیگری برود.
گریه می کنم. ماهرخ دنبال عبو راه می افتد و می خواهد مانع رفتنش بشود. نزدیک تر می آید.
« در آن دنیا جواب آنها را چه می دهی دختر؟»
روزی چند بار می روم دم در و برمی گردم. در خانه آذر بسته است. گربه اش بالای دیوار منتظر می نشیند و با دیدن هر رهگذری میو میوی کم جانی می کند. می خواهم پیش مادرش بروم اما نانوایی دور است. بدون آذر جرات نمی کنم. تا بقالی مش عباس می روم و برمی گردم. غلامعلی توی کوچه غافلگیرم می کند.
« برای چی این جا کشیک می دهد؟»
با نوک نوک کفشم می زنم به دیوار و حرفی نمی زنم. می روم خانه شمس.. عالیه از همه جا خبر دارد. می گوید که مادرش در نانوایی نیست.
« شاید رفته باشند دهات پیش فک و فامیلشان.»
آذر دوست نداشت به ده برود. یک بار رفته بود. از پشت کرهالاغی افتاده و کتف اش در رفته بود.
توی کوچه سرگردان بودم. توی خانه هم همین طور. حوصله کور شدن هم نداشتم. حوصله هیچ بازی دیگری را نداشتم. جای خالی آذر آن قدر بزرگ بود که نمی دانستم با چه چیزی پر کنم. دایی مرا دم در می بیند. دارد با شمس حرف می زند.
« دوستت کجا ست؟»
سرم را می اندازم پایین.
« رفته است.»
آذر نیست. شمس با مهربانی می خندد.
« دوست هیچ جا نمی رود.»
این مرد کور و تنها از کدام دوست حرف می زند. دایی نگاهم را غافلگیر می کند. زل زده ام به شمس. دارد شعری درباره دوست می خواند و از دایی تایید می خواهد. دایی به جای دوری نگاه می کند و حرفی نمی زند.
میلی به غذا ندارم. از سر سفره کنار می روم. عبو دارد حرف می زند. ناگهان صدایی می شنوم. سر ظهر است. به بهانه شستن دست هایم به حیاط میروم و بی صدا از در می زنم بیرون. کوچه سوت و کور است و در نگاه می کنم. غلامعلی بیرون می آید. در را پشت سرش قفل می کند و دور می شود. می روم پشت در خانه آذر و یواش در می زنم. صدای سکسکه اش می آید. وقتی زیاد گریه می کند به سکسکه می افتد. می شنوم که پشت در می آید و با چفت در ور می رود.
در قفل است. از روزی که بازارچه آمده ایم یک کلمه با هم حرف نزده ایم. صدایش می زنم. دلم می خواهد چیزی بگوید، اگر شده یک کلمه. به در ضربه می زنم. می گویم می تواند نردبان بگذارد و از دیوار بالا بیاید. جواب نمی دهد. نمی توانم ول کنم و برگردم.
می گویم اگر بخواهد میروم پیش مادرش. چیزهای دیگری هم می گویم. لم می خواهد آذر یک کلمه با من حرف بزند. حالا می فهمم که به این کلمه مثل آب، مثل هوا احتیاج دارم. آن قدر آن جا می ایستم و حرف می زنم تا بالاخره صدایی از آن طرف می آید. آذر می افتد به جان در و به همه دنیا فحش می دهد، به مادر ناتوانش به پدر تریاکی اش و به غلامعلی دیوانه و بعد می زند زیر گریه.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#22
Posted: 24 Apr 2014 13:18
۲۱
آذر می رود بالای درخت و راز غلامعلی را جار می زند. ماهرخ شیر آب را می بندد و گوش می دهد.
« از جانش سیر شده این دختر.»
دست ماهرخ روی شیر می ماند. حرف های آذر مشغولش کرده و نمی توانددست از روی شیر بردارد. گوشش به صدای آذر است و نگرانی از پیشامدی ناجور رو ی صورتش سایه انداخته است. عبو کنار یاغچه چمباتمبه زده و علف ها را می کند. می گوید بروم و از بقالی مش عباس سطلی ماست بخرم. آذر دارد آن بالا هوار می زند.
آن روزها اهل محل توانستند غلامعلی، غلامعلی ریز و عصبی را تصور بکنند که در گرگ و میش هوا تشک سنگین شده اش را مثل تابوت روی کولش زده و پاورچین پاورچین می رود تا روی درخت پهنش کند. تنه ی درخت کمی خمیده است و شاخ هایش کار گیره را می کند، نمی گذارد تشک بیفتد. آذر از آن بالا اعلام می کند که درخت بو گرفته است. دیگر بوی گردو نمی دهد.
عبو علف ها را کپه می کند کنار باغچه. ماهرخ به فکر فرو رفته است. دستش روی شیر است.
« باید شستش.»
خودش را می دید که شلنگ را برده تا نزدیکی درخت و با فشار آب، مورچه ها را هم از سوراخ شان بیرون می کشد. شلنگ مثل ماری در رویا های ماهرخ خزیده بود و عنصر دائمی اش شده بود.همانطور طورکه بعدها درخت دررویاهای من مدام ازنو ### می شد. آن هم فقط همان درخت. هر درخت دیگری که می دیدم نشانی از آن داشت از بید گرفته تا چنار و اکالیپتوس پارک شهر.
صدای غلامعلی در نمی آمد. لابد دنبال سوراخی می گشت تویش برود و ماجرای خیس شبانه اش را در روز روشن و آفتابی، آن هم آن قدر رسوا نشود. بعدها فهمیدم این من بودم که دنبال سوراخ می گشتم تا چیزی نشنوم. خجالت می کشیدم از لو رفتن این جور درماندگی که انگار نه فقط مال او که مال من هم بود.
غلامعلی قصد قایم شدن نداشت. می خواست هر طور شده آذر را از درخت پایین بکشد. حالا که پدر تریاکی و مادر آردی نبود، درخت هوایش را داشت. آذر مثل میمونی از آن بالا می رفت و ادایش در می آورد.
ناچار می شوم از تصور ذهنی ساختگی م دست بردارم و غلامعلی لاغر و عصبی را زیر درخت تصور بکنم. چشم های خون گرفته اش دو دو می زد و دنبال چیزی می گردد. آن را خیلی زود گوشه حیاط پیدا می کند.
آذر فرصت نمی کند راز دیگر غلامعلی را جار بزند. تهدید می کند که آن یکی را هم خواهد گفت. از صبح رفته است بالای درخت .غلامعلی از او می خواهد که پایین بیاید. گولش نمی زند. زبان نرمی ندارد. تهدید می کند که اگر پایین نیاید درخت را آتش خواهد زد. آذر گرسنه است. حتی نان خالی هم نخورده است. سرش داغ شده است. شاخ و برگ درخت جلو گرمای آفتاب را نمی گیرد. پای برهنه اش را می گذارد روی شاخه پایین تر.چشمش می افتد به غلامعلی که توی اتاق کشیک می دهد. می ترسد. دوباره خودش را می کشد بالا. اگر پایش به زمین برسد به جای صبحانه کتک می خورد، بیس برو برگرد.
آذر نمی فهمید چرا غلامعلی این قدر از او بدش می آید. اگر آلوچه می خورد و انگشت هایش را می لیسید غلامعلی از کثافتکاریش شاکیم می شد. اگر به شکم می خوابید لگدی به پایش می زد.اگر نزدیکش می نشست بینی اش را می گرفت و می گفت دورتر بنشیند چون بوی گند می دهد. هیچ وقت نگاهش نمی کرد. همیشه با نیم رخ حرف می زد. از او و از هرچه جنس او بود بدش می آمد. می گفت یا جلفند مثل منیر یا بدبختند مثل ننه.آذر بدبخت نبود. اگر گرسنه می شد نان خالی می خورد. اشتهای گاو را داشت. مثل او نبود که غذا به زحمت از گلویش پایین می رفت. آذر می پرید و راست از دیوار بالا می رفت. پای لنگ نداشت که دنبال خودش بکشد. هرهر می خندید و به اندازه گنجشک هم مغز نداشت. دلش به پرت و پلاگویی پدر خوش بود و برایش مهم نبود که تریاکی است. از ننه فقط پپولش را می خواست که لواشک بخرد و بلمباند. نمی فهمید ننه چطور پای تنور پیر می شود. دنیا عین خیالش نبود.
غلامعلی از مردها فقط عبو را قبول داشت. عبو بلد بود مغازه را اداره کند خانه اش را هم همینطور. عیبش این بود که در برابر دخترهایش ضعف داشت. می گفت بروند توی کوچه و به فکرش نمی رسید کجاها می روند. نمی پرسید دختر در خانه مرد غریبه چه غلطی می کند.
غلامعلی از یادآوری مراد و خانه اش گرمی گرفت و زیر لب فحش می داد.
«عبو هم تقصیری ندارد گول ظاهر مظلوم و غلط انداز این دختر را می خورد. ولی من گولش را نمی خورم.»
تف می کند روی زمین.
«گول تو را هم نمی خورم. سر اقا و ننه را می توانی شیره بمالی ولی سر مرا نمی توانی.»
همین بود که حرف های آذر قانعش نمی کرد برعکس دیوانه اش می کرد. گریه هایش بیشتر عصبی اش می کرد و نه گریه اش را باور می کرد نه دندان دردرش را و نه زوزه های تنهایی و دلتنگی اش را. حتی یلدش می رفت که آذز هنوز بچه است.از نظر او ،آذر زن بود یا داشت زن می شد.زنی که فقط برای آزار دادن او خلق شده بود.
درخت ناگهان شعله می کشد. قبل از آنکه آذر فرصت کند یک بار دیگر راز غلامعلی را جار بزند.آتش فبل از همه غلامعلی را شوکه کرد. دیگر شبیه یک بازی نبود.بازی خطرناکی که راه انداخته بود تا آذر را پایین بکشد و زهر چشم بگیرد. گالن بنزین در یک چشم بهم زدن ذوب شد و چسبید به درخت. آذر جیغ کشید و درخت را بغل کرد.
گوش کوچه پر شد از فریادهای وحشت زده او. کسی احساس خطر نکرد. شعله به سرعت تا نزدیک پاهایش رسید و دامن پیراهن بشوربپوشش را قاپید.شمس اولین کسی بود که تا دم در آمد و فریاد زنان عالیه و محسن را صدا زد.بو را زودتر از بقیه حس کرده بود.غلامعلی پای درخت فلج شد. آتش بزرگتر و درنده تر از آن بود که بشود کاری کرد. عبو داشت با شلنگ حیاط را می شست. با سطل ماست سلانه سلانه به خانه می آمدم.اول فریا د آذر را شنیدم و بعد دود را دیدم که از نوک درخت زبانه می کشد. دویدو و کوبیدم به در خانه مان. عبو شلنگ به دست بیرون آمد. ماهرخ پشت سرش بیرون پرید.
«یا امام زمان»
آدم ها را می بینم که به هر سو می دوندو فریاد می زنند.هنوز هم نمیدانم چه اتفاقی افتاده است یا شاید میدانم و نمی توانم آن را درک کنم. منیر را می بینم که پا برهنه از خانه اش بیرون می دود. چشمم می افتد به کبودی ساق پایش. از پایین دامن بلندش دیده می شود.فریادها کوچه را پر می کند. یکی دارد به سرش می کوبد و همه وحشت زده می دوند به طرف خانه آذر.
«یا ابوالفضل خودت به داد بچه برس»
با مشت و لگد می کوبد به در خانه. شمس چنگ می زند به دیوار خانه آذر.میو میوی وحشتناک گربه از حیاط می آید.غلامعلی در را باز می کند. رنگش زرد است.چشمهای ریزش گشاد شده و زبانش بند آمده است.آذر را نمی بینم.فقط فریادش را می شنوم.انگار زبانه آتش فریاد می زند.
«سوختم ننه سوختم»
عبو شلنگ را می گیرد رو به درخت.حیاط پر از آدم است. همه فریاد میزنند. یک لحظه دایی را می بینم که می دود و دیوانه وار فریاد می کشد.
«آب نه، پتو. پتو»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#23
Posted: 24 Apr 2014 13:19
عبو دارد می میرد. انگشت شست پایش را عقب جلو می برد. شاید درد دارد شاید هم تکان انگشت امیدوارش می کند. دارم فکر می کنم نکند دنیا امکان دیگری برایش فراهم کرده است که از آن بی خبرم. شاید قرار است زمانی آن را بفهمم که مثل عبو به این جا برسم، به آخر خط .
روی تخت خم می شوم و گونه داغم را می چسبانم به دست عبو. سرد است. متوجه می شوم کلید خانه هنوز در دستم است. در کیفم را باز می کنم. چشمم می افتد به عکسی که از خانه برداشته ام.
من و مستانه راهمان را از میان جمعیت منتظر باز می کنم و جلو تر می رویم. بعد زل می زنیم آن طرف شیشه تا اولین نفری باشیم که ماهرخ را می بینم. عبو فرودگاه را صاحب شده است. با غرور کسی که در مالکیت فرودگاه سهم دارد و هواپیماها اموال شخصی اش هستند همه جا را به مسعود نشان می دهد. مسعود گوش نمی دهد. غرق تماشای دختری شده که از شانه ی پدرش یا عمویش آویزان است و طناز و خوشگل می خخندد. مستانه تند و تند سرش را توی کیف خم می کند. در آیینه ی کوچک جیوه رفته اش به خود نگاه می کند و لب هایش را با زبان تر می کند. زنی از بلند گو نشستن هواپیما اعلام می کند.
اول زن ها را می بینم. مستانه می گوید هم سفره های ماهرخ هستند. پیر ولی سرحال اند. می خندد و گپ زنان می آیند. ماهرخ آخر از همه می آبد. تنهاست و چادر مشکی اش یک وری شده است. دسته ساکش را گرفته و دنبال خودش می کشد. جوان شده است وو انگار عبو نسیم فرح بخشی پوستش را شاداب و رنگین کرده است. با دیدنش دست تکان می دهیم. مسعود چندبار با ژست می گیرد تا عکس بگیرد. هربار هم خیط می شود. دوربین ایراد پیدا کرده است. مسافرها از کنار ما رد می شوند و فک و فامیل هایشان را بغل می کنند.
مستانه دسته گل را بالا می گیرد. ماهرخ به جایی که ما ایستاده ایم نگاه می کند. برق شناسایی در چشم هایش نیست. لابد تشخیص نمی دهد آدم هایی که این طرف شیشه برایش احساسات به خرج می دهند، خانواده اش هستند. بی خیال به هر طرف نگاه می کندولی نگاهش روی ما متمرکز نمی شود. شاید دوست ندارد دوباره مادر ما یا زن عبو و یا عروس عزیز باشد. چشمش می افتد به عبو که دارد از پشت سرما گردن می کشد. ناگهان می ایستد مثل آدمی که شک می کند و از خودش می پرسد آدرس را درست آمده است یا نه. لکه لکه قرمزی می ماسد روی صورتش انگار که حساسیت داشته باشدو کهیر بزند. زنی چیزی به او می گوید، از کنارش رد می شود و جلو می آید.
« انگار مامان نمی خواهد بیاید پیش ما.»
مسعود می زند توی سرم.
« حرف نزن الاغ. خراب کردی عکس را.»
ماهرخ ماتش برده است. برمی گردد و پشت سرش را نگاه می کند. لابد چیزی را جا گذاشته است. سالن خالی است و صداهای پشت سرمان کم شدهاست. اشاره می کنیم که به سمت ما بیاید ولی پیداست ازجهتی که نشانش می دهم خوشش نمی آید. ذله از چیزی نامعلوم، دورو برش را جست و جو می کند.
مسعود و مستانه خودشان را هلاک می کنند. دستم را پایین می آرم. چیزی را می بینم که انگار برای دیدنش به این فاصله نیاز داشتم. فهمی است که مثل مسافر قاچاقی سریع و مخفیانه از آن سو به این سو می آید و به قلبم نیش می زند. میل رفتن از نو در ماهرخ بیدار شده بود و فکر برگشتن به زندگی قبلی معذبش می کرد. او هم انگار به این فاصله نیاز داشت تا از نو به جایی که در آن نگاه کند. حالا حس مبهم و ناآشنای آن روی دستش مانده بود، حسی که این بار مثل دانه های عرق آشکارا روی پیشانی و پشت لبش نمی جوشید، موذیانه در نگاهش بالا می آمد. پوستش را برافروخته و قدمهایش را سست می کرد. حسش می کرد. حسش می کردم، مثل وقت هایی که گوشه هایی که گوشه چادرش را می گرفتم و گرمای دستش را از روی آن می فهمیدم.
حالا چشمانم روی دست عبو بسته است ولی تصویر ماهرخ واضح تر از هر زمانی شده است. اما آن روز تصویر تار و شفاف می شد، شاید به خاطر چشمانم که پر و خالی می شد و دیدم را مختل می کرد. از درون می لرزیدم و ماهرخ هم با من، انگار که توی آب باشد می لرزید. بی خودی یاد آذر افتاده بودم. دلم برایش تنگ شده بود. دلم برای ماهرخ هم تنگ شده بود. دلم می خواست پیش ماهرخ بودم. گوشه چادرش را می چسبیدم و هر جا می رفت دنبالش می رفتم.
بلندگو از چندی قبل خاموش شده ولی طنین زنگش توی سالن مانده است. کارگری زمین را تی می کشد. رشته های سیاه شده تی از پشت به کفش ماهرخ می خورد. کارگر چیزی به او می گوید و با دست به در سالن اشاره می کند ولی ماهرخ از جایش تکان نمی خورد. عبو جلوتر رفته است و نگران سرک می کشد. از پشت می بینم که پس گردنش به تدریج قرمز می شود و به همان رنگ می ماند.
پــایــان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟