انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 17:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  16  17  پسین »

Organ Donation Stories | داستان های اهداء عضو


مرد

 
فصل سوم

سعيد ارام در گوشه اي از اتاق نشسته بود و به اسمان نگاه ميکرد.او هر گاه به اسمان نگاه ميکرد به ياد چشمان سارا مي افتاد.او 3روز است که چشمان سارا را نديده است.بلند شد وبه سمت اتاق سارا حرکت کرد.به ارامي در را باز کرد وبه بالاي سر همسرش رفت..دستانش را به سمت موهاي سارا برد اما نتوانست موهاي او را نوازش کند.ارام کنارش نشست و به صورت معصومش خيره شد.

-ساراي من..........عزيز من............بيدار شو...بلند شو...من ديگه از تو چيزي نميخوام"دکترت ميگن تو ديگه بيدار نميشي.ميگن کوچولوي ما مرده.سارا از جایت پاشو پاشو بهشون بگو که تو حالت خوبه و اين ها دروغ ميگن!بگو که دروغه؟امروز تولدته!تولدت مبارک.امروز بيا تو به من هديه بده.ميدوني بهترين هديه چيه ؟اينه که تو از اين خواب عميق بيدار بشي؟

وسعيد هيچ صدايي نشنيد او نميخواست باور کنه که سارا ديگه بر نميگرده.

-اقاي شجاعي همسرشما دچار مرگ مغزي شده"يعني مثل يک تيکه گوشت که نه ميشنوه نه ميتونه کاري انجام بده.

-نه شما همتون دروغگو هستيد.من ميخوام همسرم از اينحا ببرم کاراشو انجام بدين ميبرمش امريکا"لندن"يا هر جايي که بتونن همسرمو خوب کنن

-ما نميتونيم همچين کاري انجام بديم.براي همسر شما خطرناکه!مطمئن باشين هر کاري که اون ور آب دارن انجام ميدن ما هم داريم انجام ميديم.ما هيچ فرقي با امريکا"لندن"....و هرجايي که ميخواين ببرين نداريم

-يعني چي؟يعني همسر من همين طوري بايد بمونه تا کم کم از بين بره؟کجاي اين عدالته؟

-متاسفم.اما شما ميتونيد کاري انجام بدين که همسرشما هميشه زنده بمونه؟

-چي کار ؟من حاضرم هر کاري بکنم که همسزم هميشه کنارم باشه!

-شما چيزي در رابطه با اهداي عضو شنيديد؟شما ميتونيد با اين کارتون همسرتون هميشه زنده نگه دارين.

-هيچ معلوم است چي داريد ميگيد ؟مرتيکه حرف دهنت بفهم ؟يعني ميگي من زنمو تيکه تيکه کنم.

سعيد با عصبانيت از اتاق دکتر بيرون اومد و از بيمارستان رفت.

وقتي در خانه را باز کرد بوي عطر سارا احساس کرد.اشک از چشمانش سرازير شد.سرتاسر خانه را سکوت فرا گرفته بود.او هيچگاه خانه را اينطور نديده بود.به سمت اتاق خواب حرکت کرد.وقتي چشمانش به عکس هاي 2نفره شان افتاده نقش بر زمين شد.و بلند بلند ضجه ميزد.در ميان گريه هاي بلندش از خدا کمک ميخواست.

-خدايا....بارالها....همسرمو به من برگردون"خدايا ميگن تو بزرگي تو مهربوني.به بزرگيت قسم"به مهربونيت قسم سارا به من برگردون.....خداااااااا..............خدايااااااااااااااا....

سعيد ان قدر گريه کرد که در ميان اشک هايش به خواب فرورفت



فصل چهارم

با وحشت عجيبي از خواب پريد.عرق سردي روي پيشاني اش نشسته بود. ترس عجيبي داشت با عجله از خانه خارج شد و به سمت بيمارستان رفت .وقتي به بيمارستان رسيد ترسش2 چندان شد.هنگامي که به پشت در اتاق سارا رسيد "کلي دکتر و پرستار را ديد که به دور سارا حلقه زده بودند.نميدانست که چه اتفاقي افتاده.فقط در درون دل خدا را صدا ميکرد و مدام به ياد خوابي که ديده بود مي افتاد.

-چه اتفاقي افتاده اقاي دکتر؟ حال همسرم چطوره؟

-حالش هر لحظه داره بدتر ميشه.يک حمله قلبي بود که به خير گذشت.

-ميتونم ببينمش؟

-کوتاه

سعيد با عجله خودشو به سارا رسوند.باز هم مثل هميشه کنارش نشست و شروع کرد به گريه کردن.

-ميدونم که داري صدامو ميشنوي.ازت خواهش ميکنم پاشو؟!سارا امروز خواب عجيبي ديدم .خواب ديدم که توي صحرايي خشک و گرم گير افتادم.مدام داشتم تو رو صدا ميکردم.ناگهان صداي تورو شنيدم که ازم کمک ميخواستي و ميگفتي کمکم کن ............کمکم کن.سارا از من چي ميخواي ؟ميخواي چي کار کنم ؟بگو؟هر کاري بگي انجام ميدم"فقط نگو که رضايت بدم تا بدنت تکه تکه کنند.خواهش ميکنم.

-مادر شما از من چي ميخايد؟شما هم مي گيد من بزارم سارا را تيکه تيکه کنم؟

-ببين پسرم من مادر سارا هستم اگر کسي بخواد عذاب بکشه بدون که من بيشتر از همه عذاب ميکشم.اما پسرم اين و بايد قبول کنيم که سارا ديگه بر نميگرده.اگر خوب فکر کني ميبيني که سارا هم در عذابه!؟يه کم در باره ي خوابي که ديدي فکر کن ؟!سارا در عذابه"بزار راحت بره پيش خدا.سارا که ديگه پيش ما بر نميگرده حداقل بزار چند تا سارا نجات بديم تا ديگه کسي مثل ما نباشه

سعيد اصلا نمي خواست قبول کنه.اون ميخواست سارا هميشه کنارش باشه.پيش خودش فکر ميکرد اگر اين کارو انجام بده سارا رو زودتر به سينه خاک ميسپاره.سعيد ميخواست سارا هميشه کناره اون بمونه.

هر شب خواب هاي عجيبي ميديد.خواب هايي که در اون سارا با چهره اي نگران و چشماني اشک الود از سعيد تقاضاي کمک ميکرد.

بعد از چند روز فکر کردن و گريه زاري کردن "بالاخره سعيد تصميمش گرفت.

-اقاي دکتر من به شرطي رضايت ميدم که قبل از عمل ليست گيرنده هاي عضو به من بدين.بعد از اينکه من گيرنده ها رو ديدم رضايت نامه رو امضا ميکنم.

-اقاي شجاعي اين بر خلاف قانونه؟!من نميتونم همچين کاري انجام بدم.

-از شما خواهش ميکنم.به خاطر همه ي اون بيماراني که چشم انتظاره عضو هستند"اين کارو انجام بدين؟!

-اما..........

-.....اما نداره.من خواهش ميکنم.

-خيلي خوب. اجازه بدين ببينم چه کار ميتونم انجام بدم.باهاتون تماس ميگيرم.

-ممنونم.

فصل ششم

سعيد به ليستي که دکتر بهش داده بود نگاه ميکرد.



(محمد خدابنده:گيرنده ي يک کليه)

اين نفر اول ليست بود .سعيد تصميم گدفته بود که احوالات ادم هايي که گيرنده ي تکه تکه عضو هاي سارا بودند"ببينند.خودش هم نميدونست چرا اين کارو ميکرد"اما يک موضوع خوب ميدونست اونم اين بود که ميخواد بدونه.

به سمت ادرس بيمارستاني که محمد در ان بستري بود حرکت کرد .به پشت در اتاق رسيد .نگران و گيج بود هنوز نميدانست که انجا چه کار ميکند. در را به ارامي باز کرد.ديوارهاي اتاق پر بودن از نقاشي.نقاشي هايي که در ان پر بود از گل هاي رنگي.

-سلام.ميتونم بيام تو؟

-سلام شما الان هم داخل هستين؟!

-ببخشيد بايد اول در ميزدم حواسم نبود الان ميرم و دوباره ميام.

-ديگه لازم نيست.بفرماييد داخل.

-ممنونم.اين نقاشي ها کار شماست ؟منظورم اينه که شما اينارو کشيدين؟

-بله. من کشيدم.قشنگن؟

-اره خيلي زيبا هستند.چرا انقدرگل کشيدي؟

-چون اينجا بهشته؟!ميدوني که تو بهشت کلي گله؟اوني که اون وسطه منم

-ازکجا ميدوني که ميري بهشت"

-ميدوني اخه من کليه ندارم.به مامانم نگي که من ميدونما.اخه ديروز دکترم داشت به مامانم ميگفت که ديگه نميتونيم براش کاري کنيم.به خاطر همين من دارم ميرم بهشت.خدا گفته بچه ها رو ميبرم بهشت.

-درسته؟اما شايد نري بهشت؟

سعيد در مقابل عزم پسرک ديگر نتوانست طاقت بياورد به خاطر همين سريع از اتاق بيرون رفت



نفر دوم:

ليلا برخورداري:گيرنده قلب

اين کسي بود که قرار بود قلب بزرگترين خوش قل دنيا را بگيرد.اين بار ديگر ترديد نداشت با استقامت وارد اتاق شد و در مقابل خودش دختر جواني را ديد که خيره به پنجره شده.

-سلام ميتونم بيام تو هر چند که الان داخل اتاق هستم

-بله بفرماييد داخل

-شما براي چي بستري شديد؟

-من دارم از اخرين لحضات زندگيم لذت ميبرم.دارم اماده ميشم برم پيش مادرم

-مگه مادر شما کجاست ؟اين طوري که اينجا نوشته شما بيماري قلبي داريد؟

-بله درسته .اما مادر من اون بالاست نگاه کنيد؟

-اما شايد خوب بشيد؟

-ميدونم اما اميدوارم نشم اگر هم شدم مطمئن باشيد پزشک قلب ميشم؟

-چرا قلب؟

-براي اينکه نميخام کسي مثل من انتظار مرگ بکشه؟

سعيد اين بار هم در مقابل اين همه روحيه کم اورد.به سمت بيمارستان حرکت کرد.نگران اما خوشحال بود .او ديگر ميدانست بايد چه کاري انجام دهد.

به برگه رضايت نامه نگاه ميکرد.با تمام ترس او را امضا کرد و جان دوباره اي به ديگران داد.


نوشته : زهرا صادقی ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
تصادف




فكر كنم اواخر دو سال پيش بود كه با بچه ها برنامه ي كوهنوردي گذاشته بوديم.روز قرار فرا رسيد و من آماده ي رفتن شدم. هوا خوب بود،البته نسيم ملايمي مي وزيد.گول هواي خنك پايين كوه را خوردم و برخلاف اصرار هاي مكرر مادرم لباس مناسبي به بالاي كوه نبردم.روز خيلي خوبي بود با بچه ها از كوه بالا مي رفتيم و با هم ديگر شوخي مي كردي. تقريبا به نوك كوه رسيده بوديم كه با بچه ها تصميم به استراحت گرفتيم.دور هم نشسته بوديم و آواز مي خوانديم كه احساس سرما كردم و سردي صخره هاي خشك و بي روح كوهستان را با تمام وجودم حس كرد به بچه ها گفتم:

ـ بي خيال بچه ها يه روز ديگه قله رو فتح مي كنيم. من سردمه سرما مي خورم مي مونم رو دستتونا.

احسان كه از حرف من خندش گرفته بود گفت: آرمان راست مي گه هوا خيلي سرده پاشين بريم.

اما با مخالفت بچه ها رو به رو شديم. من ديگه نمي تونستم سرما رو تحمل كنم از جايم بلند شدم و گفتم: من دارم ميرم، كي مياد؟

بعد از گفتن اين جمله دو سه نفر از بچه ها بلند شد و بقيه نيز به تبعيت از آنها دنبال من به پايين آمدند. وقتي به خانه رسيدم از سرما به خود مي لرزيدم. كنار شومينه نشستم و مشغول خوردن شير كاكائوي داغ شدم. مادرم آمد و در كنارم نشست و گفت:

ـ چند دفعه بهت گفتم لباس گرم بپوش آخه چرا گوش نمي كني، مگه الان پاييز نيست؟

ـ بي خيال مامان حال ندارم

مادرم با تكان دادن سزش به معناي تاسف از كنارم برخاست.من هم به داخل اتاقم رفتم و روي تختم دراز كشيدم نمي دانم كي خوابم برد اما صبح با درد شديد پهلو از خواب بيدار شدم.. از درد به خودم مي پيچيدم، هركاري كه كردم نتوانستم خودم را تسكين دهم. مادرم هم كه هميشه اشكهايش روان بود با ديدن من شروع به گريه كرد. مادرم خيلي اصرار كرد كه به دكتر مراجعه كنم اما من اين درد را به پاي سرماي كوه گذاشتم.

* * * * * * * *

چند روز بعد دوباره آن درد برايم تكرار شد و من از سر اجبار نزد پزشك رفتم. دكتر با انجام چند آزمايش متوجه عفونت كليه هايم شد و با يك خروار دارو مرا روانه ي خانه كرد. وقتي جريان را براي مادرم تعريف كردم، ناراحت شد و در حالي كه بغض فشار سنگيني به گلويش وارد كرده بود گفت كه نمي خواهد من را هم مثل برادرم از دست بدهد.

آرشام برادر بزرگ من بود كه سه سال پيش در يك سانحه تصادف، موجب مرگ دختر بچه اي پنج ساله شد و متاسفانه خانواده ي آن دخترك راضي به رضايت نشدند و برادرم قصاص شد......بگذريم يادآوري چنين خاطراتي چندان خوشايند نيست. ما مدت هاست كه سعي مي كنيم با اين درد كنار بياييم.

* * * * * * * *

مادرم سعي مي كرد مرا متقايد كند تا از دستورات دكتر پيروي كنم اما من يكدنده بودم و لجباز و تنها جوابي كه به مادرم مي دادم، اين بود:

« چيز خاصي نيست يك عفونت ساده است كه برطرف مي شود.»

مادرم اصرار مي كرد و من گوش نمي دادم. بعد از يك ماه كارم به جايي رسيد كه تبديل شدم به يك بيمار دياليزي و هر هفته بايد براي دياليز مي رفتم و اگر يك بار نوبت دياليزم عقب جلو مي شد، حال و روزم بهم مي ريخت و توان حركت نداشتم.

* * * * * * * *

ثانيه ها ، دقايق ، لحظات، ساعات ، روزها، هفته ها و ماه ها مي گذشت و من به خاطر سهل انگاري به چنين عاقبتي دچار شده بودم، كه گاهي اوقات حتي توان انجام كارهاي شخص خودم رو نداشتم.

مدت زيادي با اين مشكل دست و پنجه نرم كردم، سعي مي كردم به خودم تلقين كنم كه روز به روز بهتر مي شوم اما چيزي كه مسلم بود بدتر شدن حال من بود آن هم نه روز به روز بلكه لحظه به لحظه.

* * * * * * * *

يادم هست يه مدت احساس مي كردم كه كسي نيست كه بتوانم ازش كمك بگيرم، احساس مي كردم كه اضافي هستم و موجب عذاب بقيه افراد خانواده ام. اين وضعيت از موقعي كه فهميدم نياز به پيوند كليه دارم بدتر شد، به خودم مي گفتم آخر چه كسي حاضر مي شود كه بدن عزيزش را كه از دست داده تكه پاره كند تا زندگي افرادي مثل من كه با سهل انگاري آسايش را از خود و خانواده ي شان گرفته اند نجات بدهد. اما در اين لحظات كه دست به دامن خدا بودم و در خلوتم با او قطره هاي سرد اشك روي گونه هايم سر مي خورد، حس مي كردم كه خدا به اين بزرگي يك جايي هواي من را دارد و پشتيبانم است.

جالب اين بود كه قبل از اينكه براي خودم دعا كنم، اول علاج بيماران ديگر را خواستار بودم. فكر مي كردم شايد اينگونه دعايم زودتر مستجاب شود.


* * * * * * * *
يك روز صبح مادرم با خوشحالي پيشم آمد و گفت كه كليه اي پيوندي پيدا شده است و من بايد براي عمل پيوند آماده شوم.هم خوشحال بودم از اينكه بالاخره اين روزهاي سخت در حال تمام شدن بود و هم ناراحت از بابت اينكه نمي دانستم كدام بيچاره اي زندگي اش را از دست داده است تا من طعم دوباره ي زندگي كردن را بچشم.

براي عمل آماده مي شدم ......... روز عمل فرا رسيد و من به اتاق عمل رفتم تنها چيزي كه از قبل عمل به ياد دارم، درد تزريق داروي بي هوشي است.

بعد از عمل وقتي كه به هوش آمدم دكتر نزد من آمد و رضايت خود را از عمل اعلام كرد اما گفت كه بايد منتظر بمانيم تا ببينيم كه بدنم پيوند را قبول مي كند يا خير كه خوشبختانه جواب مثبت بود. بعد از مرخص شدن از بيمارستان از پرستار بخش خواستم كه آدرس آن خانواده اي را كه باعث شدند من زنده بمانم به من بدهد تا براي تشكر پيششان بروم.

هنگامي كه كاغذي را كه نام و نشان آن خانواده ي انسان دوست نوشته شده بود از دست پرستار گرفتم شوكه شدم. «خانواده ي رادمنش» همان خانواده اي كه آرشام موجب مرگ دختر پنج ساله ي شان شده بود......!

من هم به شكرانه ي اين نعمت الهي تصميم گرفتم كه هر پنج شنبه به سر خاك دخترك رفته و برايش قرآن بخوانم.



نوشته : طاهره رضاي حق دوست ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
بخشش



هو هو هو ...... اين صداي مرگم بود که آن طرف خيال خاکستري ام متبلور مي شد و دستهاي مشت کرده اش را به شيشه ي اتاقم مي کو بيد و آرام آرام به داخل تنيده مي شد و من بدون هيچ اميدي به تختم چسبيده بودم دوست داشتم طنين حزين صدايم در گوش زمان نجوا مي کردم و مي گفتم :
اي رودهاي مواج اي سپيده صبح هاي بي صداقتي و اي خميده برگ هاي زرد غربت من هم بوده ام هستم و اگر بخواهي خواهم ماند اما دريغ که که ديگر ناي نفس کشيدن را هم نداشتم مادرم را مي ديدم که با چارقد احساس اشکهاي نم زده ي خانه دلش را پاک مي کرد تا من شاهد پاره شدن آخرين برگ از دفتر نم زده ي خاطراتم نباشم اما چه سود که تا زمان وداع چيزي نمانده بود .

عقربه هاي ساعت مي چرخيد و من همچنان محو سکوت بهت آور اتاقم شده بودم هيچ چيز برايم تازگي نداشت .
همه چيز آماده رفتن بود از رفتن باکي نداشتم تنها چيزي که آزارم مي داد تنهايي مادرم بود . صداي تپش هاي قلبم همچون نقاره اي بر فرق زمان کوبيده مي شد و هر بار انگار از تقلاي پيشين خود کمرنگ تر مي شد دوست داشتم در آخرين لحظات ماندنم مادرم را سخت در آغوش کشم و تمام قدرت بدنم را جمع مي کردم و يک صدا به او بگويم سپاس براي تمامي لحظه هايي که بي دريغ به پاي من گذشت سپاس براي اشکهايي که به پاي دردهاي من نشست سپاس براي تمام بغض هايي که به پاي من شکست ....
اما صد حيف که نمي توانستم قلبم آنقدر سخت کار ميکرد که حتي نفسهايم را هم از او وام مي گرفتم .
ناگهان پاشنه ي در چرخيد و زني فرسوده از جنس تر عشق که زمهرير غم تمام وجودش را پوشانيده بود و زلالي اشکهايش در هر تاريکخانه اي سوسو مي زد نمايان شد او را مي شناختم آره او مادر همان جواني بود که هفته ي پيش به خاطر ناجوانمردي و خودخواهي انسانها در اغماي عشق فرو رفته بود و او هم بايد مانند من مي رفت اما او حالا اينجا بود با آغوشي پر از بخشش. نگاهم روي چشمان خيس مادرم خشکيد حالا او هم مي خنديد هم گريه مي کرد سجده کرد و رو به قبله ي نيازش دستانش رو به آسمان بلند کرد و فرياد بر آورد خداوندا سپاس که پاسخ بنده ي حقيرت را اين گونه شيرين دادي و تنها طنين قلبش را از او پس نگرفتي .

خداوندا روح شکسته ي اين بخشنده ات را قرين رحمت ايزدي کن و او را در درگاه ابدي خويش با مهربانترين مهربانان محشور کن.



نوشته : فاطمه خبازان ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
نفس من



پيرمرد خسته بود، خسته از دويدن ها. پناهي نمي يافت.خواست تا فرياد بزند اما حتي ناي فرياد زدن را هم نداشت. آخرخسته بود.

به گوشه اي رفت در تنهايي خود غرق.انگار همه ي راهها برايش بسته بود.ديگر نفس نداشت نه نايش را نه خودش را.باورش نمي شد نفسش در يک آن تمام شده.خاطره ي تمام اين سالها در برابر چشمانش مي گذشت.تمام سالها با خنده هايش خنديده بود و با گريه اش اشک ريخته بود و حال نمي داند که بر او چه مي گذرد اما حسي در درونش گواهي ميداد که نفس اين بار هم خندان است.صدايش سراسر سالن را پر کرده بود. خنده هاي نفس بود، همان صداي آشنا اما اين بار کمي غريب ...... اين باراما مرد شکسته بود اين بار پدر اشک مي ريخت و چه تلخ است گريستن مرد.

برخاست تا جايي پيدا کند.برخاست تا در پي صدا رود.-"نفسم ،نفسم !!!! بابا!! بيا براي بابا تعريف کن امروز چي کارا کردي، خبر تازه چي داري؟بيا که بابا کلي برات حرف داره ....."

هنوز در پي صدا بود هنوز در دل اميد داشت که برخيزد و ببيند که همه ي اينها خوابي بيش نبوده که نفسش هنوز مي آيد و با خود در زندگي روحي تازه مي دمد.-"نفس! بابا شنيدي چي گفتم؟پس کجايي بيا بشين اينجا کلي حرف دارم باهات .نمي گي بابا اگه حرفاشو به تو نگه پس به کي بگه.نمي گي اگه بابا حرفايي که تو اين دلش سنگيني مي کنه به تو نگه دق مي کنه....."

با ديدن جسم بي جاني روي تخت به خودش آمد.سفيدي را کنار زد.باورش نمي شد.چقدر آشناست در نهايت بيگانگي اش با او. دختر را نوازش کرد.-"بابا نفس !!! چرا هر چي صدات مي کنم جوابمو نمي دي؟با من قهري بابا؟ نکنه دلت مي خواد مثل بچگيات نازتو بخرم. باشه بابا تو فقط بلند شو من خودم خريدارم.پا شو ديگه نفسم.....نفسم......ن ف س..."به هق هق افتاد.

ديگر توان نداشت. بغض تمام اين ماهها شکست.تمام اين ماهها را براي نفس گفت.گفت از دردهايش، از اشک هايش ،از تنهايي اش، از انتظارش براي ديدار او....سبک شد و گريست .خدا را حس کرد در هر قطره ي اشکش.پيماني بست.قسم خورد به زلالي اشک پدرانه و به پاکي دل نفسش تا به او باز گرداند امانتش را اگر لايق است هنوز.

شايد سالها بگذرد از خاموشي نفس اما اين تنها پيرمرد است و نفسي ديگر که ميداند نفس هنوز زنده است و بيدار.هنوز پس از تمام اين سالها وقتي آلبوم را ورق مي زند در هر عکس نفس را مي يابد خندان.گويي او از همه راضي تر است راضي از اين که هنوز هم جريان داشته باشد.آري چهار سال ويازده ماه و بيست و هشت روز است که از تولد دوباره نفس هايش مي گذرد و در اين چهار سال خوب فهميده است که زندگي جاري است يعني چه و با تمام وجود در يافته که خداوند هرگز خلف وعده نمي کند،هرگز.....

تقديم به همه ي نفس هايي که با اهداي نفس هاشان به ديگر نفس ها ممد حيات خود و ديگري شدند.


نوشته : شيوا بلاغي ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
آگهی



يك بار ديگه متن آگهي رو خوند : به يك كليه با گروه خوني O- نياز منديم . شماره ي تماس هم زيرش نوشته شده بود. اين آخرين راه بود تا كي بايد ذره ذره آب شدن سارا رو مي ديد روز به روز ضعيف تر مي شد. ديگه از انتظار براي دياليز با اون هزينه هاي سنگينش خسته شده بود . آخه مگه چقدر ميتونست كار كنه بعد از فوت امير تمام بار زندگي رو تنهايي به دوش مي كشيد. چند روزي بود كه زن صاحبخونه هم دست از سرش برنمي داشت و ميومد دم در خونه اما اون در رو باز نمي كرد .آخه سر برج موعد تخليه بود چند برجي هم بود كه اجاره عقب افتاده بود . از محل كار كه برمي گشت تو اتوبوس تلفنش زنگ خورد فكر كرد براي آگهي زنگ زدند ،اما شماره صاحبخونه بود تلفن چند بار زنگ خورد اما اون جواب نداد آخه نه ميتونست خونه رو خالي كنه، نه پول پيش رو زياد كنه. با كلي بدبختي تونسته بود يكي رو راضي كنه تا بهش پول نزول بده اونم با بهره كمتر تا براي سارا يك كليه بخره .

وقتي خونه رسيد از ترس صاحب خونه سريع برقا رو خاموش كرد . و خودش رو زد به خواب . زنگ خونه به صدا در اومد زهرا خانوم زهرا خانوم . بايد درو باز مي كرد ، چادرش رو سرش كرد تا درو باز كرد سرش رو انداخت پايين و شروع كرد اين جمله رو با صداي بلند گفت : محمد آقا اين برج نمي تونم تخليه كنم تو رو خدا كمي شرايط منو درك كنيد به خدا خرج دكتر اين بچه كمرم رو شكونده و زد زير گريه . منتظر بود محمد آقا يك حرفي بزنه ، سرش رو آورد بالا ديد محمد آقا يك كاغذ تو دستشه و با چهره مهربان ميگه زهرا خانوم من گروه خونيم O- اين آگهي رو ديروز دم بازارچه ديدم . خانومم چند روزي پيش اومده بود همين رو بگه كه شما همين حرفا رو تكرار كرده بوديد يك بار هم زنگ زدم ولي جواب نداديد. زهرا گفت: ولي شما؟ محمد آقا گفت :ولي نداره من ديروز با دكترم صحبت كردم گفت : جفت كليه هام سالمه با كمي مراعات ميتونم با يك كليه هم سر كنم. زهرا باز گفت: ولي پولش؟ محمد آقا حرفش رو قطع كرد و گفت : دخترم من كه از شما پول نخواستم . اين يك نذره چند سال پيش يك آدم خير به همسر من كليه اش رو داد حالا من هم ميخوام نذرم رو ادا كنم .


نوشته : مهدی خدادای ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
چند پدر مهربان



دستم را روي شانه هاي ضعيف و افتاده اش مي گذارم .

- اقا جان ... ؟ بازم که داري گريه ميکني ! آقا جان ...؟ همه دارن نگاه مي کنند ، خدايي نکرده فکر مي کنند دور از جونت ... خوب حداقل آروم تر

دکتر دست ميبرد و از روي پيشخوان دستمال کاغذي بر ميدارد و دراز مي کند طرفش . دست دراز مي کنم بگيرمش که آقا جان زودتر اينکار را ميکند . نگاه دکتر مي کنم . ميخواهم بگويم تو رو به خدا کم اشک اين مرد را در بياور . اين پير مرد کجا طاقت داره اينهمه درد بکشد؟ ميترسم دوباره برود . کنارم که هست انگار همه چيز عاديست ولي وقتي ميرود ديوانه اش ميشوم . نگرانش ميشوم . جايي براي رفتن ندارد . کسي را براي با او بودن ندارد .. چند روز است ...؟ اصلن به روز رسيده ؟ اينجا خيلي بد است سر در گمي و چيزهايي که هيچوقت نديده اي . ارامش داري ولي دلت ميخواهد بداني چرا ارامي ؟ دکتر ليوان خالي را از آقا جان مي گيرد و کنار پارچ روي سنگ پيشخوان مي گذارد و کاغذهاي توي دستش را به پرستار انطرف پيشخوان ميدهد .

- من چيزي که دارم ميگم رو نميدونم قبول داريد يا نه ؟ خيلي ها بودن خودشون داوطلب شدن خيلي ها هم حتي با ميليون ها تومن پول قبول نکردن . حالا شما خود دانيد . پولش ، ثوابش ، آرامشش و خيلي چيزاي ديگه که خودتون بهش اعتقاد داريد و واقفيد .

- کي هستن ؟ چي هستن ؟ مردن ؟ چي مي دانم ، زنن ؟ مسلمونن ؟ چه ميدانم ...

- چه فرقي داره حاجي اقا ؟ مرد و زن و کافر و مسلمون يا هرچي ديگه ... مهم اينه که ادم اند . درست مثل حميد . اوناهم العان مثل شما يه بابا و ننه اي دارند که روزشون مثل شبشون شده . زندگيشون فلج شده . اگه درد شما اينجوريه مال اونا خيلي بدتره . شما حميد رو ديگه نميتونيد کاريش کنيد . اونا ميتونن ولي از دستشون نمياد . شما حميد رو نميتونيد برگردونيد ولي اونا رو آره ...

سر ادم گيج مي رود . اين دکترها حرف زدنشان هم مثل نسخه نوشتنشان است . جالب اينجاست آقا جانم حرفهايش را فهميده اما من ...

آقا جانم بلند ميشود . کف دستانش را کنار هم مي چسباند و رو به آسمان ميبرد .

- خدايا ، خداوندا تو خودت شاهد باش که مو تنها کَس و کاروم ، تنها دار و نداروم ، جگر گوشوم ، دادوم به خاطر رضاي خودت ...

گريه زبانش را نگه مي دارد . پيش دکتر مي رود و همانطور که مدام بسم الله مي گويد خودکار را از لاي انگشتان دکتر مي گيرد و امضا ميزند

- آقاي دوکتر به علي قَسوم از وقتي اي بچه ايجور نشده ؟ تموم اين کوچه و اهالي نيس ؟ ماتوم گرفتن. به خدا قسوم آدم نميجوري که توي دعاي بعد از نمازش نيس ؟ شفاي اين بچه رو از خدا نخواد . چشم پاکيش . دل رحميش ، دستگيريش از بدبخت و بيچاره . قلبش دريا ست ... به او امام حسيني که عين ده روز عذاش ، خودوم و اين اولاد مريضوم نوکري خودوش و جدش رو کرديم ، قسم ميخوروم يه بار از بي پوليم از گرسنگيم از مريضي هام از بي کسي هام ، نناليده و هي هميشه ي خدا لباش خندون و دلش روشن . توي دست پاکي نيست ؟ شهره بود . به خدا قسوم ...

- آقا جان ...؟ نوکرتم بس کن ... آخه قربونت برم اين حرفا به چه درد اين بنده ي خدا ميخوره .

ادامه ميدهد . انگار نه انگار که دارم التماسش ميکنم . دلم نميخواهد براي کسي اين درد و دلها را بکند . دلم نميخواهد خودش را کوچک کند . عادت دارد ، من هم عادت کردده ام ... بروم پيش خودم . اينجا خيلي گرم شده .

...................................................................................................

همه مي گويند من آدم خوش قلبي هستم . حتي زنم . او مي گويد قلبم مثل اينه است . از وقتي که نماز خواندن را شروع کردم خودم هم به اين آرامش قلب رسيده ام . سيگار نمي کشم . مشروب نمي خورم . به قول پدرم بايد امانت دار خوبي باشم . اين خوش قلبي هديه خداست . کاش خيلي زودتر ها آن اتفاق مي افتاد و قلبم ... البته نه . شايد اگر خيلي زودتر اتفاق مي افتاد قلبي ديگر . نه خدا نکند . نميدانم چرا از وقتي آن اتفاق افتاده احساس مي کنم پدرم را به قد تمام اين دنيا دوست دارم . انگار که توي دنيا يک نفر پدر دارد و آن منم . درست است زنم هست و مادرم هم هميشه خدا مثل شمع دورم ميچرخد ولي باز شبها را به اميد صبح شدن و ديدن صورت ماه بابايم مي خوابم ... براي من سلطان قلبم بابايم شده ...

...................................................................................................

اين دنيا با اين همه زيبايي و نميدونم اين همه نعمت و ... واقعن جاي شکر داره . شکر خدايي که يه دنيايي به اين زيبايي و چه ميدونم ... خانواده اي به اين خوبي رو جلوي چشماي ما گذاشته ، تا اينکه هر لحظه ديديمشون به يادش بيافتيم . خيلي بده که ادم چشماش رو به روي اين همه قشنگي ببنده و چه جوري بگم ؟ نخواد ببينه . مثل قديمترهاي خودم که وقتي پدرم رو ميديدم احساس مي کردم دشمنم رو دارم مي بينم . وقتي مي ديدم سعي ميکنه نزاره با دوستام و رفيقاي دخترم بگردم يا چه ميدونم ... بهشون نزديک بشم ، بدم ميومد . چشمام رو مي بستم و چند روز نگاهش نمي کردم . اما حالا يک ساعت که نمي بينمش حالم بد ميشه .العانه بعد از خدا شده خداي دومم .چه جور بگم ؟ بهترين دوستم شده و جاي اون ارازل منحرف رو گرفته . چقدر خوبه که هميشه يکنفر حامي جلوي چشماي ادم باشه ، تا با اميد به زندگيت بيانديشي و از ميون اين همه نعمت فقط و فقط قشنگ ها رو ببيني . چقدر چشم پاکي و چشم روشني خوبه . ميدوني ؟ من دلم نميخواد اين چشمها رو مثل چشم خودم کنم ... چشمايي که ...

..................................................................................................

نميدانم شما هم وقتي يکنفر به شما مي گويد دستتان شفاست يا دست پاکيد خيلي خوشحال ميشويد و لپهايتان گل مي اندازد ؟ ولي من هر وقت مي گويد دستت شفاست و نميدانم دستت برکت دارد خجالت مي کشم . چون تا افتادن ان اتفاق هيچوقت اينجور جمله هايي را نمي شنيدم . يعني نميخواستم که بشنوم . دستهايم را هرز کرده بودم . توي جيب اين توي جيب ان توي جيب بابايم . بابايي که هميشه منتظر بودم بميرد و تمام ثروتش به دستم برسد و با دستهايم دانه دانه اموالش را لمس کنم . ولي حالا وقتي تب مي کند مي ميرم . انگار که دردش بريزد توي جانم . يعني دلم ميخواهد مدام دستهايش را بگيرم و نوازشش کنم . دلم ميخواهد دستهايم را هيچوقت از توي دستهايش در نياورم . نميدانيد وقتي دست کسي را مي گيريد چه لذتي دارد . دست يتيم . دست نيازمند . دست يک بيمار . دستهاي يک دوست . دستهايي مهربان . و چقدر من خوش شانس بودم که دستهايم پاک شدند . يعني نميدانيد وقتي يتيمي دستت را مي گيرد و بر دستت بوسه ميزند چه انرژي عجيبي وارد بدن ادم ميشود .

.................................................................................................................

- سحر تويي ؟

- واي عاطفه خانم سلام ...

- نکنه داري ميري پيش دکتر ؟

- آره آره ... شما چي ؟

- دقيقن مثل تو . من نوبت گرفته بودم . رفتم سري بزنم به آقا جونم . توي پارکينک کلينيکِ. پاهاش درد ميکنه نميتونه راه بره . تو چطوري ؟

- منم والا خيلي وقت نيست اومدم . بابام جلوتر اومده نوبت گرفته . اونم کسالت داره ولي هرکاريش مي کنم قبول نميکنه . فقط دستشويي رو دنبالم نمياد يعني شما هرجا که بگي همراهم مياد ... بعد از عمل کار و بارش رو تعطيل کرده شده به قول خودش کلفتم .

- باورت ميشه منم همين بلا سرم اومده ولي با اين اشاره که من دو برابر اين چيزي که تو ميگي به آقا جونم وابسطه شدم . اخه من قضیه ام با تو خيلي فرق ميکنه . قبل از اينکه اون بلا سرم بياد و اونجوري نجات پيدا کنم اقا جونم رو گذاشته بودم کهريزک . سحر باورت نميشه روز سومي بود که از بيمارستان اومده بودم با ويلچر رفتم کهريزک اوردمش خونه . انگار که بدترين گناه رو انجام داده باشم . گريه، گريه . داشتم براش ديوونه ميشدم . اصلن عجيب بهش وابسطه شدم .

- آره تو روحيه و صورتتون تاثير داشته . سر حالتر به نظر مياييد .خوشگلتر شديد

- واي ممنون تو هم خوب شدي ماشا الله . راستي بهتري

- باورت نميشه انگار نه انگار که پيوندي تو کار بوده . همه ميگن تو پيوند کليه داشتي يا شستشو مغزي ؟اصلن فکر کني مردي و دوباره زنده شدي . منم اينجوري شدم . اينو همه ميگن مخصوصن بابام .

- اخ گفتي بابام ... بريم تو من سريع برم اين عکس ها رو نشون دکتره بدم برگردم که ميترسم اقا جونم توي ماشين سردش بشه . منم انگار نه انگار که کليه ها مال خودم نيست يا پيوند داده شده ... تو هم عکس اوردي ؟

- آره دست بابامه ... خوب از شوهرتون چه خبر ؟

- ...

- ..............................................................................................................

پدرهايم روي زمين نشسته اند . يکيشان شيشه گلاب را خالي مي کند روي سنگ و ديگري با دست ميشويدش . يکي ديگرشان گلهاي توي دستش را باز مي کند و مرتب مي چيند روي سنگ . يکي شان برايم قران ميخواند و آنکه از همه جوانتر است آقا جانم را دلداري ميدهد . آقا جانم اشکهايش را پاک مي کند و عصايش را بر ميدارد. بلند ميشود . دست گردن بچه هايش مي اندازد چشمهايم را ، دستهايم را و سينه ي محمد را ميبوسد . نزديک سحر و عاطفه ميرود .

- مراقبشون باشيد دختراي گُلوم ...

رو به اسمان ميکنم ...

- خداوندا شکر ، من حالا چند پدر مهربان دارم ...


نوشته : مصطفي ميرزايي پيهاني ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
وداع با دوست



بسم الرب العلیم

تقدیم به محمد حسین جان
عزیز سفر کرده نام آور جاودان


ساعت نزدیک یک ونیم شب است . نمی دانم چطور شد که دوباره به سراغ نام آوران قهرمان رفتم و سری به سایت اهدا زده و یاد و خاطره حماسه ای را که با تلخی زیادی هم همراه بود برای خودم در دل نیمه شب تاریک زنده کردم .

آری جشن نفس سال 1389 نیز برگزار شده بود و عکس های آن همانند جشنهای سالهای گذشته برروی سایت گذاشته شده بود . از میان آنها ، تصویرپسرعمویم را پیداکردم . دیدم که همراه خانواده اش با اقتدار و افتخاری تمام ایستاده و درس فداکاری و ایثار و البته شجاعت خود را در گوش زمان فریاد می زند . برای من و همه فریاد می زند که چگونه قربانی شدن کودک خود را که آگاهانه انتخاب کرده بود ، ابراهیم وار در راه خدا دید و صبر کرد و به حق آیه ( استعینوا بالصبر و صلاه ) را همچون ایوب نبی معنا کرد .

آری ای جماعت ، او پدر است . هرگز از خاطرم نخواهد رفت ، که در فضای پر از آه و ناله و اضطراب و پریشانی محوطه بیمارستان ، پس از آنکه به او گفتم ، گریه مکن و بر پیکر بیجان طفل صغیرت آه مکش ، که صد البته قلب او که خانه خداست و سایر اعضایش هم که هدیه اوست در پیکر نیمه جان سایر اشرف مخلوقات رشد خواهد کرد و برای تو و محمد حسین کوچکت افتخار خواهد آفرید . آری بدو گفتم و او نیز فرزند خود را فدایی و قربانی علی اصغر امام حسین (ع) کرد و هیچگاه آرامش او را در آن لحظه فراموش نخواهم کرد . فراموش نخواهم کرد ناله های مادرش و از یاد نخواهم برد زاری و لابه و التماس چشمان پدرش را. در آن زمان همه دست به آسمان برده بودیم و التماس می کردیم . بسیار خدا را خواندیم ولی او به ما نگاه می کرد و صبر می کرد و ادامه می داد .

والله علی کل شیء علیم ، و خداوند بر همه چیز آگاه است . قطعا او چیزی می دانست که ما بر آن جاهل بودیم . شاید وقتی که گل محمد حسین را می سرشت ، او را مامور کرده بود که پنج سال و اندی در این عالم وا نفسا میهمان باشد و به چند تن ، چشم به راهان محبت ، منتظران مرگ ، اعضایش را ببخشد تا از فردا مادران آن بیماران رنجور که از خواب بر می خیزند ، اشک شوق حیات فرزندانشان به جای ، اشک ماتم ممات آنها بر گونه هاشان بلغزد و در حق محمد حسین آیه ( فتبارک الله احسن الخالقین ) را با خود زمزمه کنند و بعد از آن زهرا آخرین قصه و لالایی شبانگاهی را در گوش فرزند دلبندش بخواند و به خواب ابدی فرو رود . هزاران آفرین بر تو که چه خوب رسالت خود را در این دنیا به پایان رساندی .

به عکس ها که می نگریستم ، متوجه شدم که باز هم برتعداد گلهای پرپرشده مان ، برعدد گورهای قطعه نام آورانمان اضافه شده است . بسیار اندوه ناک شدم . یاد تمام سختیهای دوران تلخ پس از وداع با کودک زارمان افتادم. گفتم خدایا این اشکها و ماتمها و پیر شدن ها بس نبود که بر تعداد خانواده هایی همچون ما افزوده شد ؟ آری بسیار دردناک است ای برادر ، وقتی می بینم فرزندان این مرز و بوم یکی یکی پرپر شده و چیزی جز غم واندوه در دل خانواده هاشان به ارث نمی گذارند. ولی از آن طرف فهمیدم که خدا هنوز درزندگی این جماعت ایرانی ادامه دارد . هنوز مسلمانند و باوجود تمام ناملایمات این جهان فانی، اخلاق، ایثار و فداکاری را سرلوحه زندگی خویش قرار دادند و کما کان مردن، کشته شدن، جان دادن و دیدن غم دیگران برایشان عادی نشده است .

هنوز امیدواریم که تپیدن قلب در سینه همنوع برای این جماعت معنا داشته باشد . کماکان از اینکه کودکی می تواند نفس بکشد و یا قلب و کلیه و کبد و ...... داشته باشد و به حیات خود ادامه بدهند خوشحالند .هنوز عشق وجود دارد و درد همنوع برایشان درد است و خدا در تمام صحنه های زندگیشان حضور دارد . ای جماعت خدا هنوز در میان این مردم نمرده است .

امید است که سرخی گل لاله زیبا جلوه کند و صدای شرشر آب گوش نواز باشد و زیبایی زندگی با تمام دردها و ناملایماتش در زیر زبانمان مزه شود .

آری باید ادامه داد و به رحمت خدا امیدوار بود تا این حس های اولیه ذات بشر در ما زنده بماند که اگر از بین برود ما مرده ایم .



هرآن کسی که دراین حلقه نیست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

همواره به این اسطوره های ایران زمین افتخار خواهیم کرد و نام آنها را در دلهامان و نه در مغزمان حکاکی خواهیم کرد تا با احساسمان آنها را به خاطر بسپاریم و در این راه با گرفتن کارت اهداء عضو، به همه ثابت کنیم که حتی در زمان مرگمان نیز در اندیشه همنوعانمان هستیم .

هرگزم نقش تو از لوح دل وجان نرود
هرگز از یاد من آن سروخرامان نرود



نوشته:محمدباقر علایی
     
  
مرد

 
يک مرگ کمي پردردسر



من مردم. البته عنايت داريد که خيلي اوقات مردن به همين سادگي ها هم نيست. از جمله مورد خودم. بهتر است اول از بخش مراقبتهاي ويژه يک بيمارستان شروع کنم و تختي که من رويش دراز کشيده ام. شايد اگر سرحال بودم، از خدايم هم بود که روي تختي دراز بکشم و کلي پرستار و پزشک لحظه به لحظه همچون پروانه دور شمع وجودم بگردند و نگذارند آب توي دلم تکان بخورد، اما حالا که دو تکه شده ام... اشتباه نشود، نميخواهم داستان ترسناک تعريف کنم. بنده از نظر بدني سالم هستم ولي روح و تنم از هم جدا شده اند. و مشکل من هم از همينجا شروع شد.

من به مرگ مغزي مردم. خوب البته اولش دل کندن از زندگي سخت بود، کلي با خودم کلنجار رفتم. فکر ترک خانواده، رفقا و سي جي 125 که تازه خريده بودم يک لحظه راحتم نميگذاشت. اين سي جي... يکي نبود به من بگويد آخر خريدن کلاه کاسکت زاپاس يعني چه؟ تو که همان اولي را سرت نميگذاشتي!! ولي من ميخواستم عاقل بشوم و به محض اينکه نامزدي سر گرفت حتما کلاه بگذارم. اصلا قدم اول براي اينکه به مادرم نشان بدهم تصميمم جدي است و ميخواهم سر و ساماني به زندگي ام بدهم همين بود. آنوقت بود که بنده و همسر آينده کلاهها را سرمان ميگذاشتيم و ميزديم به دل ترافيک که خب البته اجل مهلت نداد. اين را هم بگويم که بعدها متوجه شدم که حرکتم جواب داده و مادرم همه جا از اين حرکتم تعريف ميکند. اما چه ميشد کرد؟! بايد با اين قضيه کنار مي آمدم و عاقبت خودم را با اين فکر و خيالها تلخ نميکردم.

بقچه ها را بسته بودم و منتظر بودم آقاي دکتر زير برگه مرگ را امضا کند. اما ميدانيد که بيکاري چه فکر و خيالهايي به سر آدم مي اندازد. دوشنبه بود و يادم آمد که الان ساعت باشگاه رفتنم است. آهي کشيدم و با خودم فکر کردم چه فايده که بايد اين قد و بالا برود زير خاک و بشود خوراک هزار تا جک و جانور و بعد از چند ميليون سال بشود نفتي، ذغال سنگي و از خاک بيرون بيايد. يکدفعه برق از سرم پريد. اين بدن که مثل ساعت کار ميکرد، همينطور آکبند بايد برود زير خاک؟!. اين قلب که يکدانه ضربان را پس و پيش نميکرد بايد به همين زودي برود مرخصي. کليه ها را نگو که سنگ را هم تصفيه ميکردند. واي خدا، ما که داريم ميرويم ولي دلم براي اين زبان بسته ها ميسوزد. ما را خواستي ببر غمي نيست. آن دنيا هم لابد سي جي پيدا ميشود. ميروم کار ميکنم يکدانه اصلش را ميخرم. نه از اينهايي که به قول آقا اسدي "اِمجين تايواني" دارند. ولي اين ريه ها، شيرين سي چهل سال کار ميدهند. ما از اين امانتت درست استفاده کرديم خدا. همش ورزش، فوتبال، واليبال، پينگ پونگ.....گو اينکه يه هوا زياده روي ميکرديم و بعد بيست و چهارسال هنوز کار و بار درست و حسابي نداشتيم؛ ولي اين بدن صحيح و سالم حيف است برود زير خاک.

***

خيلي بد است که بخواهي کاري بکني و دستت کوتاه باشد. مثل اين است که يک سي جي صفر بگذارند تو حياط، کليدش هم رويش باشد ولي نتواني بروي بيرون. تازه اين سخت تر بود. آنجا باز يک فوتبالي ميديديم، تلفني به رفقا ميزديم، بالاخره ميگذشت. ولي اينجا دستمان به هيچ جا بند نبود. يعني اصلا نميدانستم چه کار بايد بکنم. فقط از صحبتهاي آقاي دکتر دستگيرم شده بود که مغز مرده و کار تمام است ولي بدن هنوز زنده است. خب که چي؟! اين هم دير يا زود ميميرد و تمام. راه حلي هم مگر هست؟! کلافه داشتم توي بخش قدم ميزدم که ديدم خانمي آمده و با پرستارها اختلاط ميکند و من را با دست نشان ميدهد. اين طبيعي است که آدم توي اين شرايط حوصله هيچ چيز را نداشته باشد. اما بپذيريد که در هر شرايطي، حتي اگر از خرابي اعصاب نزديک باشيد دست به خودکشي هم بزنيد باز هم چيزي هست که بتواند شما را از جا بپراند و سرحال کند. دواي درد من هم در آن حال و احوال، حرفهاي پرستارها درباره "پيوند اعضا" بود. ظاهرا دوباره درهاي بهشت داشت به رويم باز ميشد.

***

اين قسمت ماجرا را بايد با صداي بلند تعريف کنم. چون مادرم با شنيدن پيشنهاد پيوند دادن اعضايم به ديگران چنان سر و صدايي به پا کرد که با شدت صداي معمولي متوجه نميشويد چه ميگويم. حالا راهرو بيمارستان را در نظر بگيريد که مادر و پدرم مثل اسپند روي آتش در آن ميجوشند و چهار پنج پرستار، جسد نيمه جان من را ول کرده اند و دارند آنها را آرام ميکنند که تا وقتي رضايت ندهند هيچ اتفاقي براي من نمي افتد. قبلا نميدانستم اينقدر برايشان عزيزم. آخر از وقتي يادم مي آيد مادرم به زور من را از خانه مي انداخت بيرون تا خانه از شر من در امان باشد و پدرم مرا به زور از کوچه جمع ميکرد تا با رفقاي ناباب نگردم. يک جورهايي ته دلم غنج ميرفت از اين همه شور و حرارت ولي آخرش غم بود که مي آمد سراغم البته به اضافه روياي کرم ها و حشره ها.

دوباره همه چيز به هم ريخت. آدمي که با دل خوش نميرد هميشه بايد درد بکشد حتي وقتي مرده باشد. حالا چطور مادرم را راضي کنم. اي کاش قبلا بهشان ميگفتم اگر اين اتفاق افتاد، رضايت بدهند. يا حداقل کارت پيوند اعضا را ميگرفتم. دارم هذيان ميگويم، آخر من کجا خبر داشتم از اين قضايا...گيريم که خبر هم داشتم، من همه فکر و ذکرم سي جي بود. چه ميدانستم از مرگ و نيستي. ديگر وقت حسرت خوردن هم نداشتم. اگر هرچه سريعتر آنها را قانع نميکردم کار به جايي ميرسيد که صد تا رضايت نامه هم اثر نداشت.

***

...... . اين نقطه ها که ميبينيد شرح ماجراي چند روزه تلاش من براي يافتن راهي براي برقراري ارتباط با والدين گرامي است و البته تلاشهاي شبانه روزي رايزنان واحد اهداي اعضا براي پياده کردن خانواده از خر شيطان و درنتيجه سوار شدن بنده بر خر مراد. بالاخره توانستم راهي پيدا کنم که خودم مستقيما وارد عمل شوم و آن حضور در خواب آنها بود. از آنجايي که مادرم عاشق گل ودار و درخت است، در يک باغ پر از گل و در حالي که يک دستم شلنگ آب بود و دست ديگرم قيچي باغباني به خوابش رفتم. مادرم هميشه آرزوي اين را داشت. مثل اين فيلم کابويي ها کلاه حصيري را با نوک انگشت بالا زدم و با صداي آلن دلوني گفتم: "سلام مادر". خودم کلي حال کردم. اين همه سال فقط عربده ميزدم "ننه"، در بعضي موارد که ديگر خيلي با ادب و کمالات ميشدم مثلا ميگفتم "مامان آسيه خانم کارت داره". مادرم با تعجب پرسيد:" جنابعالي؟". گفتم: "منم گل پسرت". يکدفعه اشک تو چشمهاي مادرم جمع شد و گفت از درد هجران. بعد هم همديگر را بغل کرديم و يک دل سير گريه کرديم. بعد با هم رفتيم گلها را حرص کرديم، چند تاي هم قلمه زديم و آب داديم. آخ که چقدر بدم مي آيد از اين باغباني از همين الان غصه ام گرفت که اگر رفتم بهشت، نکند ما را بگذارند باغبان. آخر اين همه گل و بلبل بالاخره نگهداري ميخواهند. بعد از کلي گلکاري احساس کردم که مادرم آماده شنيدن نظريات من است. پس از کلي من و من بالاخره حرف دلم را بهش زدم. چشمتان روز بد نبيند. مادرم يک متر بالا و دو متر به عقب پرت شد، چادرش را مثل قديم زد به کمر و فرياد زد:" دور شو اي شيطان من از اولش هم ميدانستم که تو پسر من نيستي. پسر من در عمرش من را مادر صدا نزد، يک بار هم دست به گل و گياه نزد، دروغگوي پليد، مگر بميرم که بتوانيد پسرم را تکه تکه کنيد." اي داد بيداد، زديم چشمش را هم کور کرديم. مشاوران پيوند اعضا داشتند به يک نتايجي ميرسيدند، من همان را هم خراب کردم. هميشه خرابکاري ميکنم حتي وقتي مرده باشم. حالا که از مادر رانده شده بودم بايد به پدر متوسل ميشدم. پدرم در اين جور موارد منطقي تر بود. اين بار ديگر خودم بودم، سوار بر سي جي رفتم به خواب پدرم. پدرم تا مرا ديد اول حسابي تعجب کرد اما مثل هميشه ظرف سي ثانيه خودش را جمع و جور کرد و فرياد زد، "تو نمي خواهي از اين ارابه مرگ پياده شوي؟!! آن بلا که بر سر خودت و ما آوردي کافي نبود؟" ديدم واقعا حرف حق ميزند. پياده شدم و خودم را به آغوشش انداختم. تا به حال اينطور از نزديک نديده بودمش، بس که صبح تا شب مشغول دعواهاي پدر و پسري بوديم. بعد از اينکه با هم نشستيم لب جوي آب، گلويي صاف کردم و خواسته ام را به زبان آوردم. واکنش پدرم طوري بود که فکر کردم اگر به مادرم بيشتر پافشاري ميکردم نتيجه بهتري ميگرفتم. پدرم بعد از ليست کردن کلي از اشتباهات زندگي ام به اين نتيجه رسيد که هنوز خامم و چه ميفهمم از درد از دست دادن فرزند و بعد آب پاکي را ريخت روي دستم که تا زنده بودم اختيار بدنم را داشتم و ميخواستم از آن خوب مراقبت کنم تا به اين روز نيافتد. حالا بايد بنشينم و به تصميم آنها گردن بنهم. تازه دارم ميفهمم که با تک چرخ زدن با سي جي و روپايي زدن در حالي که ليوان پر اب روي سر آدم است، کار پيش نميرود . بد نيست گاهي اوقات پاي درد و دل پدر و مادر بنشينيم، تني به کار بزنيم و دلشان را به دست بياوريم که يک چنين روز و چه بسا شبي به دردسر نيافتيم. در مسير برگشت راه را اشتباهي پيچيدم و وارد خواب برادر کوچکم شدم. اعصابم خراب تر از آن بود که صبر کنم و طبق عادت هر روزه با او دست و پنجه اي نرم کنم. بي حوصله رويم را از او برگرداندم و برگشتم به بيمارستان.

***

له و لورده و خراب و شکسته برگشتم به بيمارستان. يک عمر چيزي را جدي نگرفتم ولي اين موضوع جدي جدي من را گرفت. بدبختي اين بود که هر چه بيشتر دست و پا ميزدم موضوع پيچيده تر ميشد. بوق...بوق...بوق... وسط اين همه اعصاب داغان نميدانم کي اين ساعت را کوک کرده است. تلاشم براي خاموش کردن ساعت با چشمهاي بسته- که تخصصم بود- به نتيجه نرسيد. تا چشمهايم را باز کردم چشمتان روز بد نبيند، چهار پنج تا پرستار و دکتر بالاي سرم بودند. "يادداشت کنيد، مرگ در ساعت 5:47 دقيقه صبح روز...". اينجا بود که فهميدم واقعا وقت رفتن شده است. زياد ناراحت نبودم. غصه هاي رفتن را قبلا خورده بودم. نيم ساعتي نگذشته بود که همه از راه رسيدند. از لباسهاي تا به تا و دمپايي هاي لنگه به لنگه فهميدم دوباره خراب کردم و زمان خوبي را براي مردن انتخاب نکردم.

***

تا تشريفات صدور جواز دفن انجام شود، هم من بيکار بودم و هم آنها مجبور بودند در راهروهاي بيمارستان منتظر بمانند. مادرم کمي آرامتر از لحظات ورودش شده بود و پدرم هم گوشه اي توي خودش بود. برادر و خواهرها هم گوشه اي کز کرده بودند و ريز گريه ميکردند. يکي از مشاوران واحد پيوند اعضا بي خبر از همه جا داشت از راهرو عبور ميکرد که مادرم او را ديد و داغ دلش تازه شد. فرياد و هوارش به آسمان زد که خوشحال شديد پسرم از دست رفت و نوگلم پر پر شد و نازک آراي تن ساقه گلي.... . انگار نه انگار خود نادانم بودم که خودم را به کشتن دادم. آن بيچاره هم گوشه اي ايستاده بود و سعي ميکرد از دستان مادرم که پدر و خواهرهايم به زحمت کنترلش ميکردند، دور شود.

يک عمر زحمت کشيدم به اين برادرم بفهمانم که وسط دعوا نرخ تعيين نکند و خودش را الکي وسط نيندازد. اما تلاشم نافرجام بود. گواهش هم همان خط گوشه گونه اش است که در يکي از همين دعواهاي بي ربط صاحبش شده و البته پايان اين ماجراست. خوشبختانه آقا اين بار هم خودش را وسط انداخت و در فاصله زماني که مادرم نفس تازه ميکرد که آه و ناله و نفرين را از سر بگيرد فرياد زد "برو آقا برو، که نه تنها ما بلکه روح برادرم هم که ديشب به خوابم آمده بود هم از دست کارهاي شما غصه داره، ول کنيد ما را". اين حرف مثل آبي بود که روي آتش مادرم ريخته شد. مادرم مکثي کرد و دوباره زد زير گريه و سپس پرده از راز خواب ديشبش برداشت. بعد نوبت پدرم بود که از من بگويد. آنجا بود که دستگيرشان شد که ظاهرا من هم موافق پيوند اعضا بودم. ظرف چند دقيقه، کسي که نزديک بود پوستش را به گناه ناکرده پر از کاه کنند تبديل به عزيز مجلس شده بود. حالا پدر و مادرم داشتند خودشان را ملامت ميکردند که چرا کاري کردند که من با دل غمگين بروم. من بعد از اين اتفاق گوشه ديگر راهرو چمباتمه زده بودم و براي خودم سپيده دم اومد و وقت رفتن ميخواندم. ناگهان متوجه شدم ولوله جديدي آن طرف به وجود آمده است و همه به دنبال مشاور به راه افتادند. خوشبختانه معلوم شد که بعد از مرگ هم ميتوان قسمتهايي محدودي مثل قرنيه و استخوان را پيوند زد. خب اين همه چيزي نبود که من ميخواستم و قلب و کبدم از دست رفت ولي باز جاي شکرش باقي بود که کمي بدرد خوردم.

***

ومن مردم. البته اين بار واقعا به همين راحتي بود که عرض کردم



نوشته : سیاوش پاکدامن ( ارسالی برای جشنواره نفس 88 )
     
  
مرد

 
مرور يک خاطره



داشت يادم مي آمد آن لحظه اي را که با چه حس خوب و آرامش بخشي رفته بودم پشت کامپيوتر، روي آيتم اينترنت کليک کردم، با انگشتانم حروف e، h، d، a، . i و r را روي کيبورد فشردم تا سايت اهدا اعضا را روي مانيتور ديدم. انگار جام ايثار و از خود گذشتگي را سر کشيده بودم و سر مست و مغرور، با احساس سبکي از اين فداکاري ثبت نام را انجام دادام و پس از 3-2 ماهي که طول کشيد تا کارت اهدا اعضاء به دستم رسيد، کارت را به دوستان و آشنايانم نشان مي دادم و آنها را نيز تشويق به اين کار مي کردم. آه چه حس خوبي بود! چه شوقي و چه شوري!



اما حال در اتاق تخيلي و تاريک روياي خود روي تخت بيمارستان نشسته ام، چشم به در، با آن کورسوي نوري که در وجودم باقي مانده منتظرم تا کسي نور برايم هديه آورد، تا دگر بار شوق زيستن و روييدن در من شکوفا شود. آيا نوري خواهد درخشيد؟

يادم رفت برايتان بگويم، در يک غروب سرد سرد، در زمستان پر از برف و بوران در کوهستان، در مسير صعود به قله، به ناگه به قفسه سينه ام فشار آمد و احساس سنگيني ميکردم و شروع به سرفه کردم که متوجه شدم از دهانم لکه هاي خون نيز بيرون مي آيد. نفس کشيدن برايم سخت شده بود، ديگر هيچي نفهميدم.... وقتي چشم باز کردم خود را روي تخت بيمارستان ديدم، گفتند سرطان ريه داشته ام و در کوه نيز بدليل فشار ارتفاع و کاهش اکسيژن وضعيت ام بدتر شده و دکترها گفته اند بايد به خدا توکل کرد و چشم به فداکاري و ايثار يک انسان، که ياد آن احساسي افتادم که روز ثبت نام براي اهدا اعضاء داشتم!

اما اکنون نميدانم که بايد دعا کنم يکي از هزاران انسان ايثارگري که مثل من کارت اهدا اعضاء دارند تصادفي کند يا .... تا ريه آنها به من برسد، که در اين صورت نه تنها گناهي بزرگ را مرتکب شده ام که احساس شرمندگي و عذاب وجدان را بايد براي تمام طول عمرم به همراه داشته باشم. چه کنم؟ تو بگو اي دوست، تو بگو!

تق! تق! تق! صداي پايي از راهرو بيمارستان به گوش مي رسد، به خود آمدم، روي تخت نشستم که در به آرامي باز شد، من نور را ديدم، اتاق تخيلي و تاريک ام فرو ريخت، من نور را ديدم!


نوشته : كاظم باعثي ( ارسالی برای جشنواره نفس 88 )
     
  
مرد

 
کارت دعوت



خيال بيداري نداشت.گويي اين بار خواب او را براي هميشه برده بود. دستانش همان گرمي را داشت. تنها به خواب عميقي رفته بود، که خيال بازگشت نداشت. همه چيز عادي بود. آنقدر طبيعي که انسان را به شک وا مي داشت، که حادثه اي تلخ رخ داده باشد . تنها مغز او بود، که حيات را بدرود گفته بود. عضوي که زندگيش وابسته به آن بود. اما چگونه؟ مگر مي شود گرمي دستان کسي را حس کرد و او را مرده ناميد؟! حيات نباتي او، آغاز شده بود. او براي هميشه رفته بود. حتي اگر صداي نفسهايش و ضربان قلبش حس مي شد. خانواده اش، رفتنش را باور ندارند. مويه مي کنند. بازگشت او را انتظار مي کشند. گرمي دستانش را بهانه باز گشت او ميدانند. او را به خاک نمي سپارند. آنها رفتنش را نمي پذيرند، هرچند که رفتنش تاييد شده باشد. مرگ او تاييد شده، اما آنها رد مي کنند. زمان، اين درد بزرگ را التيام مي بخشد.

کسي در انتظار نفسهاي اوست. کسي که زنده است، ولي دستانش سرد است. صداي نفسهايش نفس هر کسي را در سينه حبس مي کند.صداي قلبش قلب هر کسي را به درد مي آورد. او به ظاهر زنده است. زندگي مي کند، ولي هر لحظه اين زندگي را، وحشت ،انتظار و مرگ در آغوش گرفته است. او نفس مي خواهد، تا از نفسهاي خود که عمريست در رنج است، رهايي يابد. نفسهاي تازه مي خواهد. نفسهاي ناب. نفسهايي که به او زندگي بخشد، نه اينکه تصوير مرگ را هر روز براي او تجسم کند.کپسول اکسيژن همچون وزنه اي سنگين او را اسير خود کرده است. هميشه با اوست. او مي خواهد از اين وابستگي نجات يابد. مي خواهد از اين کپسول که عمري او را زنجير کرده و به اسارت گرفته، رهايي يابد. بي هيچ وسيله اي نفس مي خواهد. خانواده اش از رنج او، در رنجند. خدا را براي نجات او، طلب مي کنند. پايان درد او را هر روز از خدا مي خواهند.

آنکه چشم از دنيا فرو بسته و مرگش اعلام شده است، در دستان گرمش، هديه اي گرانبها دارد. هديه اي که نميشود ارزشي برايش تعيين کرد. يک کارت کوچک است،کارتي که کسي را به زندگي دعوت مي کند. زندگي سبز را جايگزين زندگي پژمرده اي مي کند. با داشتن اين کارت ،مي گويد من پس از مرگم نيز به ياد تو بوده ام .حتي پس از رفتنم مي خواهم، به تو زندگي بخشم.تو را با تقديم نفسهايم دعوت به جشن زندگي مي کنم. با ارزش ترين هديه دنياست چراکه، زندگي مي بخشد. جان مي دهد. شادي وصف ناشدني به ارمغان مي آورد. نفس مي دهد. عظمت خلقت نشان ميدهد. بهاي چنين هديه اي را با چه مي شود قياس کرد ؟او مي خواهد با دستانش گرمش، اين هديه را تقديم آن دستان سرد کند، تا گرم شوند . مي خواهد نفسهاي سنگين و آزار دهنده يک در بند را ، آسان کند.درد بزرگي را از او و خانواده اش بزدايد. با او هم نفس شود.انسانيت خويش را به اثبات برساند.سرانجام نفسهايش را تقديم کرد.کالبدي را جاني دوباره بخشيد.

به همگان آموخت، مي توان بخشنده بود. بخشيد. چه ايثاري برتر از اين که تو عضو خود را هديه کني؟ به تن رنجور و خسته اي جان ببخشي؟ با نفسهايت در نفسهاي بريده اي بدمي؟تا نفسهايي جان گيرند، زندگي بخشند. او با اين هديه خود را تا ابد جاودانه کرد. هديه او نفسهايش بود. بالاترين هديه دنيا.



رفته بود، ولي نفسهايش را براي او به يادگار گذاشته بود.شروع يک زندگي پرشور و عاري از هر وحشت و تاربکي را براي چهره اي خسته، رقم زده بود. چه بزرگ انسانهايي هستند و چه روح عظيمي دارند، آنان که عضوي از خويش را به يک در آستانه مرگ، به يک زنداني در بند نفس ،تقديم مي کنند، تا خود را تا ابد جاودانه سازند. انسانهاي شرافتمندي که با پذيرش حقايق زندگي و اهدا عضو خويش تلخي زندگي ديگران را مبدل به شيريني مي سازند.



نوشته : مستانه پورمقدم ( ارسالی برای جشنواره نفس 88 )
     
  
صفحه  صفحه 11 از 17:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Organ Donation Stories | داستان های اهداء عضو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA