انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 17:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  17  پسین »

Organ Donation Stories | داستان های اهداء عضو


مرد

 
سکوت




شب از نيمه گذشته و من در سکوت با تو نجوا ميکنم ...

- چرا خانه اينقدر ساکت است؟

- هميشه شبها خانه ساکت است .

- نه ، انوقتها که تو کنارم بودي ، اينطور نبود!انوقتها قلبي کنار گوشم ميتپيد...

- بهانه نگير عزيزکم .

- بهانه نيست ، باور کن راست ميگويم !

- من باور ميکنم و تو عادت کن.

- عادت؟ گفتي به تنهايي عادت کن قبول کردم ، گفتي به نبودنم عادت کن قبول کردم ، ولي سکوت ...

- به اين هم عادت ميکني .

- نه . نميخواهم عادت کنم .

- چاره چيست ؟

- نميدانم ، نميدانم . کاش راهي بود ، کاش سينه اي بود تا قلب تو در آن بتپد ! من صداي قلب تو را در هر جاي دنيا که بتپد ، ميشنوم ... کاش سينه اي بود !!



*******************



شب از نيمه گذشته و من در سکوت با تو نجوا ميکنم ...

- تنهايم نگذار ...

- دست ما نيست !

- من طاقت نبودنت را ندارم !

- عادت ميکني.

- من از تنهايي ميترسم !

- عادت ميکني .

- من بي صداي تپش قلبت ميميرم!

- حواست کجاست ؟ اين قلب خيلي وقت است درست و حسابي نميتپد.مگر اين دستگاهها را نميبيني؟

- من نميخوهم به سکوت عادت کنم نميخواهم..

- چاره چيست؟

- نميدانم ، نميدانم . کاش راهي بود ، کاش ... کاش قلبي بود !



نوشته : محبوبه قديمي ( ارسالی برای جشنواره نفس ) :
     
  
مرد

 
اميد




بسم الله الرحمن الرحيم

«زير باران بايد رفت

چشمها را بايد شست

جور ديگر بايد ديد»

سهراب سپهري



اميد

- رفتي پيشش؟

- آره .

-خوب چي شد؟

-هيچي. چي ميخواستي بشه. فقط نزد تو دهنم. هر چي بهش گفتم که بابا، مادر من، نذار يک بار ديگه بدبخت بشم . اگه پسرت الان اينجا بود فکر ميکني چکار مي کرد؟ها! واي مي ساد مثل شما اين ور و اون ور و نگاه مي کرد؟ من باهاش زندگي کردم . مي دونم شبها ازعذاب اين که مي تونست کاري بکنه و لي نمي کرد خوابش نمي برد.

اينو که گفتم يک هو زدزير گريه و هرچي از دهنش در آمد بهم گفت بعد هم ازخانه بيرونم کرد و گفت: برو گمشو ازخانه من بيرون.

-حالا مي خواهي چکار کني ؟

- هيچي. فقط رفتم بيمارستان و ثبت نام کردم تا برم تو نوبت. اما زياد اميدي نيست.

-توکلت به خدا باشه . خدا خودش همه چي را درست مي کنه. از اون بخواه بهت ميده.

-ميترسم .مي ترسم دوباره بلايي که نبايد ، سرم بياد. ديگه تحمل ندارم. ازبند يک مصيبت آزاد شدم افتادم تو يکي ديگه.

-از قديم مي گن از چاله در آمد افتاد تو چاه حالا مثل تو شده. ولي بازم غصه نخور اميدت به خداباشه. همه چي را بسپار به اون.

مادرم آه عميق و سردي کشيد و گفت : نمي دونم والا . چي بگم ؟

من که از وقتي به خانه مادرم رسيده بودم سر پا ايستاده بودم تا ماجرا را شرح دهم ، روي زمين نشستم.

سکوت غريب و آزار دهنده اي تمام فضاي اتاق را پر کرده بود. دلم از غم گرفت . به مادرم نگاه کردم تا شايد اوقفل اين زندان تاريک را بشکند اما او به شکلي عميق در فکر فرو رفته بود.چشمانش که زير آنها چروک دوران پيري کم کم داشت منقش مي شد در ميان فضاي خالي از صدا فرياد مي زد که خدايا با اين غم بزرگ چه کنم؟

مي دانستم او از اين که شاهد دل تنگ من است غصه مي خورد اما از دست من چه بر مي آمد؟

نمي دانم چرا هر چقدر تلاش مي کردم نمي توانستم چيزي بگويم. در اين سکوت غم بار خاطرات تمام اين ده سال گذشته در زندگي با همه خوشيهاي کوتاه مدت و اتفاقات نا خوشايند هميشگي و در کنار آن ها جواني بر باد رفته ام از جلوي چشمانم - همانطور که امروز غروب آفتاب را مي ديدم- گذشت.

در ميان اين غوغاي غريب يک لحظه نگاه آشناي اميد را ديدم . صورت زيبايش را در حاليکه چشمانش باز بود.مي خنديد، يک تبسم سنگين. يادم آمد وقتي را که چشمان بادامي و سياه قشنگش باز بود و با لبخند به من نگاه مي کرد .

بدون اينکه لحظه اي پلکهايش مسير سبز ما را قطع کند. به من خيره شده بود. لبخندي سبز بر روي لبهاي سرخش پيدا بود. بعد از چند لحظه با تمام قامت رعنايش در برابر ديدگانم ظاهر شد.

در ميان جاده بود، يک جاده خشک و بي آب و علف، يک جاده مستقيم و طولاني، اما خاکي و کويري.

همانطور به من نگاه مي کرد و لبخند مي زد. لبخندي از صميم دل،از همان ها که من خيلي وقت بود نزده بودم، انگار تپش هاي قلبش اين لبخند را بر لبانش جاري ساخته بود.

منتظر بودم تا به من چيزي بگويد، شايد مثل قبلا دوستت دارم را به من هديه کند.اما فقط به من گفت : آروم باش.

از سمت راست جاده نسيمي خوش بو صورتش را نوازش کرد و زلفش را شانه، به نسيم حسادت مي کردم که چرا او اميد را نوازش کند و من نه ،و با همان نسيم نا پديد شد و رفت.

به من گفت آرام باش. اين يعني چه؟ هر چه که بود به شکل عجيبي مرا آرام کرد.

از پردازش خيالات و سير خاطرات بيرون آمدم. اما هنوز سايه سکوت بر محيط اطرافم گسترده بود. با ياد اميد سرم را در ميان زانوانم گرفتم و چشمانم را بستم با حرف اميد سعي مي کردم آرامش پيداکنم.

در ميان خلوت خويش و در تاريکي ميان زانوانم خدا را در کنارم يافتم و با او درد دلم را گفتم هر چند که خود آگاه بود که بر روزگارم چه مي گذرد.

- خدايا همه ي کارام و سپردم به تو. خودت مي دوني تا جاييکه مي تونستم تلاش کردم نشکنم . خواستي اما ديگه طاقت ندارم.

نذار...

آمدم تا ادامه دهم که نداي ملکوتي اذان در فضاي خانه طنين آرامش بخشي انداخت. ديگر در ميان خانه رد پايي از سکوت نبود. من آرام بودم هر چند هنوز به فردا و فردا ها مي انديشيدم. نمي دانم چرا و لي احساس کردم اين همان آرامشي است که اميد مقصودش بود.

اذان که تمام شد از سر جايم بلند شدم و آرام و شکسته به سمت حياط رفتم. در گوشه باغ چشمم به درخت بزرگ انار افتاد. کنارش يک نهال کوچک رشد کرده بود. چند وقت پيش پدرم آن نهال را که بصورت يک شاخه بزرگ بود از درخت کند و قلمه زد.

دوباره راه افتادم و به سمت قلب حياط که يک حوض فيروزه بود که کسي زياد ازآن استفاده نمي کردو به فکرش نبود رفتم. حوض آب زيادي نداشت و هيچ ماهي قرمزي درونش بازي نمي کرد.

حياط رنگ پاييز داشت و همان درخت انار هم برگ هايش ريخته بود.حياط تاريک ، ساکت و سرد با قلبي بي تپش همينجا افتاد بود.آماده گرفتن وضو شدم.

شير آب را چرخاندم وآب جاري شد. دستم را پر از آب کردم و به صورتم پاشيدم. رفتم پايين مسح بکشم، بالا که آمدم نا خود آگاه نگاهم به پولکي نقره اي افتاد که در آب حوض افتاده بود. اي کاش مي توانستم لمسش کنم. تصوير ماه ناگاه محو شد و دوباره قامت اميد را در آب ديدم. آري اميد بود. باز هم لبخند زنان مرا نظاره مي کرد. اين بار چقدر آرامتر و عاشقتر به نظر مي آيد. تازه مي فهمم چقدر اميد را دوست داشتم.آه...

نگاهم را به سمت آسمان چرخاندم اما آنجا نبود. او درون آب بود فقط همانجا، همانطور مرا نگاه مي کرد و لبخند مي زد.نمي دانم چرا وقتي او مي آمد زبانم هم بند مي آمد! من محو تماشاي او بودم. دلم براي حضورش تنگ شده بود، يعني کم کم داشتم فراموشش مي کردم.اما باز دوباره همه چيز برايم زنده شد.خيلي وقت بود که او را سر پا نديده بودم.

مشغول دل دادن بودم که يک قطره باران بر سطح شيشه اي آب افتاد و تصوير اميد را شکست و محو کرد. من دوباره صورتم را سمت آسمان بردم،چپ،راست ، هيچ جا نبود. او دوباره رفت.

باران شدت گرفت و مانند سيل باريد. شايد اگر امشب نمي باريد آب حوض خشک ميشد و حياط مي مرد.قطرات باران خود را فداي حوض مي کردند و لحظه لحظه آب حوض زلال تر مي شد.

من به داخل خانه رفتم.چادر نماز سفيدم را سر کردم. مادرم از آشپزخانه بيرون آمد و گفت:

-مي دوني اون چادريکه اميد برات گرفته بود قشنگ تر از مال اميره؟

-آره. اميدهمه چيزش تک بود.مامان مي دوني الان که توي حياط بودم، تو آب حوض چي ديدم؟

-توي اين بارون تو آب حوض چيزي معلومه؟

- اه مامان نه اون موقع که باران نيامده بود؟

-نه چي ؟

-اميرو.رو پاهاش وايساده بود.چشاش بازباز.مي خنديد. چهار سالي بود که اينجوري نديده بودمش.

-چي بگم. خدا هميشه آدماي خوب و زود مي بره.البته اگه خودش هواسش بود و کلاه ايمني سرش مي کرد الان مثل يک تيکه گوشت تو بمارستان نبود.

- مامان من اصلا شانس ندارم.اصلا خوشبختي به من نيامده.اون از اميد که اونجوري گوشه بيمارستان تو کما است، اونم از امير که دو سال از زندگيمون نگذشته بود که تازه معلوم شد سرطان ريه داره. من نمي دونم بدبخت تر از من پيدا مي شه؟بدشانس تر ازمن هست؟

-آره منم.من که بايد دخترم و جگر گوشه ام و تو اين وضع ببينم. باباته که بايد هر شب از غصه تو بي خوابي بکشه.

پدرم از اتاقش آمد بيرون و گفت:

- بس کنيد بابا. کفر نگيد.خدا به ايوب(ع) نه اصلا به حضرت زينب(س) اون همه بلا و مصيبت داد يک بار دم نزدند شما با يک مشکل اين جوري داريد...

الله اکبر

اين را گفت و رفت تو آشپزخانه.

مادرم گفت : برو نمازتو بخون پاشو مامان جان.

من رفتم سمت جا نمازي که امير برام خريده بود. سر نماز خيلي آرام بودم.خيلي.درست مثل اينکه روي ابرا دراز کشيده باشم. عادت دارم سجده که مي رم چشمام و ميبندم. سجده ي آخر نمازو که رفتم شروع کردم به رازو نياز با خدا.

خدايا!خودت کمک کن. کسي ، ياري، پناهي جزتو ندارم.نذار بدبخت بشم و لي بدون هر چي که بشه و باشه و به سرم بياد بدون راضيم به رضاي تو.

درست بعد اين جمله بود که دوباره اميررا جلوي چشمانم ديدم. لباسش به رنگ سبز خيلي زيبايي بود.موهايش را مثل هميشه از فرق راست شانه کرده بود،خيلي مرتب و منظم.محاسن روي صورتش خيلي متوسط و منظم و زيبا.لبخند ميزد. رويش را از من برگرداندو به سمت نور رفت، نوري سبز و زيبا که آدم را جذب مي کرد.

رفت سمت نور و محو شد.

توي سجده بودم که زنگ در خورد و به من به حال خود آمدم و نماز را تمام کردم.

مادرم با شتاب و آمد و گفت: ليلا بگو کي پشت دره؟

-کي؟

-مادر اميده با توکار داره.هرچي تعارف کردم نيامد تو.

اين را که شنيدم. چادرم را انداختم و با سرعت به سمت حياط رفتم. باران تندي مي باريد.

روي پله ها صبر کردم.درب حياط بازبود. داخل چارچوب در مادر امير با چادري سياه و قد کوتاه و خميده اش که بعد از تصادف امير و مرگ مغزي شدنش اينگونه شده بود پيدا بود.خيس خيس شده بود.

با گامهايي آرام رفتم سمت در.نمي دانستم قرار است چه بشنوم و چه اتفاقي رخ دهد اما اضظراب تمام وجودم را گرفته بود.

همينطور که داشتم ميرفتم سمت در، به ياد حرف امير افتادم. سعي کردم آرام باشم و گامهايم را سريعتر و محمکتر بردارم. به در حياط رسيدم . درست روبروي مادر اميرايستادم.آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

-سلام مامان جون.

جوابي نداد.

چرا اين وقت شب اونم تو اين بارون اومديد اينجا.چيزي شده.

روي زمين افتاد و شروع به گريه کرد. من سريع زير بغلش را گرفتم و بردم داخل حياط.

داخل خانه نيامد و گفت :

نه تو نه مي خوام همينجا زير بارون باهات حرف بزنم.

-عيب نداره بيايد بريم اونجا بشينيم.

با هق هق گريه مي کرد.لب حوض فيروزه نشستيم تا مادر اميد آرام شد.

روبه من کرد. دستانم را گرفت به سمت خودش برد و در ميان دستهاي مهربانش پنهان کرد.

گفت: امروز خواب بودم که امير آمد توي خوابم. يک لباس سفيد تنش بود.لبخند مي زد.بهم گفت:مامان نذار بميرم.

گفتم چه جوري؟ گفت : منو ببخش.

بيشتر از اين چيزي نگفت اما من از توي نگاهش همه چيزو خوندم.با صداي اذان بيدار شدم . نمي دانستم چه کار کنم و چه جوري اين کارو بکنم.آخه درسته تو همسرش بودي اما الان نيستي و داري واسي يکي ديگه تلاش مي کني اما من واسي اميد هميشه مادر بودم و هستم.

-اما...

- چيزي نگو مي دونم خودم مجبورت کردم ازش جدا بشي چون مطمئن بودم نمي توني تحمل کني اما انتظار نداشتم دست تو دست يکي ديگه بذاري.

حالا آمدم اينجا که بگم اميد امانت خدا بود دست من منم مي خوام ببخشمش به خودش. اون مال من نبود فقط يک امانت بود که نتونستم نگهش دارم.مي خوام اعضاش و اهدا کنم. شوهر تو هم به ريه احتياج داره. بذار تو تن شوهرت نفس بکشه.

با شنيدن اين حرف دلم آرام گرفت و خدا را شکر کردم . من همانطور که نشسته بودم لب حوض فيروزه، داشتم مي ديدم ابر چگونه خود را فداي زمين مي کرد. ابر شيره وجودش را به زمين اهدا کرد تا حال که اونيست درخت انار گوشه باغچه و نهال کوچکش باشند، درون آب زلال حوض ماهي هاي سرخ باشند

نسيم خنکي مي وزيد، يک نسيم خوشبو، بوي اميد.




نوشته : م.ب.رضايي ( ارسالی برای جشنواره نفس )
     
  
مرد

 
باشد که نباشيم بدانند که بوديم



بوديم وکسي پاس نميداشت که هستيم
باشد که نباشيم بدانند که بوديم

محبت و خيرخواهي براي ديگران سبب مي شود, كه ذهن آدمي سرشار از عشق الهي گردد, همانطور كه سالكان راه حقيقت به ديگران عشق مي ورزند, و جان در ره دوست نثار مي كنند, و آرامش مي گيرند, بنابراين همه بايد خيرخواه ديگران باشند, چون باز تاب انديشه خيرخواهانه براي ديگران براي خود شخص كاميابي به وجود مي آورد, وجود انديشه محبت و خيرخواهي براي ديگران باعث شادي تن و روح مي گردد.اگر به نعمتهاي بيكران موجود معتقد باشيد, به اين نتيجه مي رسيد, كه آنقدر ثروت و امكانات در دنيا وجود دارد, كه به يكايك آحاد بشري به حد وفور مي تواند برسد, بنابراين دليلي ندارد به مال و منال ديگران طمع ورزيده, به موقعيت ديگران رشك و حسد بريد, چون اين تفكر باطل شرايطي را به مي آورد كه خود بخود از ثروتها و امكانات موجود, دور و دورتر شويد. بايد همواره گفت : همه مردم را دوست مي دارم و همه مردم مرا دوست مي دارند بدليل قدرت جذب و كنار آمدن با مردم به همراه خير خواهي آنان مي باشد.

توزندگي دادي به يه دل مرده
به اونکه تو عمرش ستاره نشمرده



نوشته : مهديه پاکدين ( ارسالی برای جشنواره نفس )
     
  
مرد

 
آخرین ستاره من




(اهدای عضو ... اهدای زندگی)

(به فاطمه صالح مادری که تمام اعضای پسر مهندسش را که در حادثه ی پروژه ساختمانی مرگ مغزی شد اهدا نمود)



پسرم ! آخرین ستاره من !

می روی از شبم به آسانی ...

به نفس های من چه خواهد داد

زندگی بی تو جز پریشانی ؟



پسرم فکر آسمان هایی

گر چه چشمت به سوی من خیره ست

توی این بخش مرگ مغزی ها !

روز هایم عجیب دلگیر است



قلبت آهسته می زند اما –

نا امیدند از تو دکتر ها

آه ... نفرین به تیر آهن ها !

آه ... لعنت به سنگ و آجر ها !



پسرم مادران بسیاری

از نگاهت اجازه می خواهند

از منی که شکسته ام با درد !

هی خبر های تازه می خواهند



گر چه افتادم از حساب و کتاب ...

عشق مفهومی از ریاضی نیست

به پرنده که آسمان بدهند

به قفس یک دقیقه راضی نیست



حتم دارم تو مثل من هستی –

فکر چشمان خیس مادر ها

دوست داری به آسمان برسی

مثل پروانه ها , کبوتر ها ...



تو خودت را به عشق می بخشی

می رسد صبح روشن پیوند

گر چه دور از تو اشک می ریزم

چه می آید به دیگران لبخند !



پسرم با دعای مادر ها

حتم دارم خود خدا با توست

دسته دسته ستاره مدیونت !

چشم من پنج شنبه ها با توست !



نوشته : علي سليماني ( ارسالی برای جشنواره نفس )
     
  
مرد

 
اشک و لبخند




دَر اتاق عمل،باز و بسته شد : پدر جان متاسفم پسرتون ....دچار مرگ مغزي شده...

قامت پدر شکست.مرگ همسرش باز برايش تداعي شد.دکتر او را به اتاقش برد.

آن سوي راهرو، خانواده ي بيمارقلبي، به انتظارنشسته بودند.

مادر، دست دخترش را مي فشرد : عزيزم... به خدا توکل کن...

لحظه اي بعد، دکتر به طرف اتاق عمل دويد.همه چيز براي عمل پيوند قلب آماده شد.

صداي گريه ي مردانه ي پدربا خند ه ي مادر، ملودي عجيبي را رقم زد



نوشته : سيدابراهيم پيره ( ارسالی برای جشنواره نفس )
     
  
مرد

 
نيومديم که ابدي شيم!



-خانوم حالتون خوبه؟

دقيقا نمي فهمم کجام و کِي ِ ...حتي براي چند لحظه نميدونم کي هستم؟! کجا بودم و کجا داشتم مي رفتم..

-خانوم حالتون خوبه؟

نگام ميوفته به جلوي ماشين که ديگه نيست...همه چيز به سرعت برق از ذهنم ميگذره و ناگهان انگار کسي تو سر من فرياد ميزنه" ما تصادف کرديم"

نگاه مي کنم به چهره ي مضطرب آقايي که هنوز منتظر شنيدن جواب منه...سرم را به نشانه ي تاييد تکون مي دم.از ماشين ميام بيرون و به خيل جمعيت عظيمي که دورصحنه ي تصادف وايسادن نگاه ميکنم...ميگردم تا امير و نيمارو پيدا کنم...نيستن...دوباره مي گردم...

صداي آژير آمبولانس جمعيت رو متفرق ميکنه. از آقايي که نزديک ماشينه مي پرسم امير کو؟! نيما کجاس؟! حتي نميتونم فکر کنم که کسي امير و نيمارو نميشناسه...مرد نگاهي به من ميندازه و ميگه: پسرتون زنده است...

مغزم کار نميکنه...معني حرفشو نميفهمم...نميدونم چرا انقدر خنگ شدم؟! دوباره مي پرسم: اميرو ميگم...نيما...ميدونين کجان؟!

اشکهام بي اختيار ميان و تموم صورتم رو خيس ميکنن. انگار کس ديگه اي اونجا نيست...انگار من گم شدم توي شهر غريبي که فقط نيما و اميرو ميشناسم...آمبولانس چند متر اونورتر مي ايسته و يهو چشمم ميخوره به جسدي که روي صورتش رو با کتي پوشوندن. به کفشاش نگاه ميکنم..چقدر آشناس...کسي درون من مي گه: احمق نباش...امير نيست...به سمتش ميرمو کت رو کنار ميزنم...دنيا دور سرم ميچرخه... تموم خاطراتم با امير ديوانه وار از جلوي چشمام ميگذره...محکم خودم رو ميزنم..ميخوام از خواب بلند شم...ميخوام اين کابوس لعنتي رو تموم کنم. اما من هنوز همونجام...کنار جسد امير...

مامورهاي آمبولانس کسي رو داخل اون ميگذارن. به سمت آمبولانس ميدوم...خداي من...روي برانکارد نيما س...معصومانه خوابيده ...ميخوام تو آمبولانس برم که يکي از مامورها ميگه کجا؟! آقايي که کنار من وايساده ميگه بذار بياد...مادرشه...برميگردم و رو به آن مرد ميگم آقا اميرو ميسپارم به شما...توروخدا مواضبش باشين...مرد ميگه: امبولانس بعدي مياردش...نگران نباشين...

صورت نيمارو توي دستهام ميگيرم و خون روي پيشونيشو پاک ميکنم...نيما جان...پاشو مامان...پاشو چشاتو باز کن...ببين مامان داغونه...اگه جوابشو ندي ميميره ها...

مامورآمبولانس نگاهي به سرُم ميندازه و ميگه: بيهوشه خانوم...

گريه کمه واسم...اين غم بزرگتر از اين حرفاس که نمودش با گريه باشه...

از اطرافم فقط يه چيز ميبينم و اون نيماس...و فقط يه چيز از اين دنيا ميخوام: که چشماشو باز کنه و واسه لحظه اي نگاه کنه تو چشام...

-خانوم حالتون خوبه؟! بذارين فشارتونو بگيرم...

خودمو ميکشم اونورتر و ميگم : خوبم...چشام از شدت درد باز نميشه...ولي گريم بند نمياد. سرم داره از درد ميترکه...با خودم ميگم وقتي برسم بيمارستان امير اونجا منتظرمه...بهم دلداري ميده و ميگه که نيما چيزيش نيس...خوب ميشه...

واسه امير دارم درددل ميکنم. نشسته پشت ميز و در حالي که قهوه ميخوره و نگاهش به فنجون توي دستشه به حرفهاي من گوش ميده. دارم در مورد نسترن و پويا بهش ميگم...ميگم نسترن ديگه خسته شده امير...ميگه پويا هر روز با يه دسته پول مياد خونه که معلوم نيست از کجا آورده...ميگه عقيدشو به همه چيز از دست داده...ميگه يه آدم لاقيد شده و حتي چند روز پيش به نسترن گفته هيچ آدمي توي اين دنيا ارزش محبت کردن و خوبي کردنو نداره...حتي تو!....باورت ميشه؟! يعني حتي نسترن...!

امير ميگه باهاش حرف ميزنم ببينم چشه...حتما...تو اولين فرصت...

نيما مياد تو آشپزخونه. درحالي که دفتر و مدادش تو دستشه . ميشينه پشت ميز کنار امير و کتابشو ميده دست امير و ميگه: بابا ديکته بگو... امير ميگه: بازم؟! پس کي مرد ميشي خودت ديکته مينويسي؟!

نيما با تعجب نگاه ميکنه به من و ميگه مامان من هنوزمرد نشدم؟! ميخندم و به امير ميگم: اذيت نکن بچه رو...ديکتشو بگو..بعد به نيما ميگم: چرا عزيزم ولي ديکته ربطي به مرد شدن نداره!...

امير ميگه بنويس! بابا آب داد...بابا خوب است..بابا مهربان است...بابا گل است...

نيما که هاج و واج مونده ميگه ما اينارو نخونديم...مامان...! ميگم بيا بده من کتابتو...خودم بهت ميگم..

امير بلند ميشه و کتابو ميده دستمو چشمک ميزنه و ميگه : عاشق همين مهربونياتم مامان گل....و از آشپزخونه ميره بيرون...

ميرسيم بيمارستان...نيما رو روي تخت ميبرن اتاق عمل...من بيرون روي صندلي ها خوابم ميبره يا شايد از حال ميرم! کسي صدام ميزنه...چشامو باز ميکنم..تمام بدنم داغه...ميگم نيما...نيما چطوره؟! – ICU-ِ ...تو کماست

کما؟!...نه...حتما دکترا نفهميدن...حتما حالش خوبه...محاله تو کما باشه

نميذارن برم تو اتاقش...مثل يه شيء گرانبهاي دست نيافتني از پشت شيشه نگاش ميکنم...

چشمامو باز ميکنم...مامان کنار تختم نشسته و بهم نگاه ميکنه...بلند ميشه و پيشونيمو ميبوسه و ميگه: دختر کوچولوي من...مامان شدي!

امير نيمارو تو بغلش گرفته و زير گوشش چيزي ميگه...نزديکتر مياد و ميگه: نوشين خدارو شکر شبيه تو نيست اصلا...فکر کنم خدا به دل من نگاه کرد و گفت اين بدبخت از زن شانس نياورد حداقل بچش خوشگل باشه...زير لب ميگم غلط کردي..و دستمو دراز ميکنم تا نيمارو ازش بگيرم...

مياد جلو و قبل از اينکه نيما رو بهم بده دستمو ميگيره و ميبوسه...نيمارو که بغل مي کنم انگار يه تيکه از بدنمو به من برميگردونن انگار قلبم يا کبد يا کليه ام دست امير بود و قسمتي از من که مربوط به اون عضو بود خالي مونده بود...نيما بهترين هديه خدا بود واسم...

خانومه پرستار صدام ميزنه و ميگه ميتونم روي تخت خالي يکي از اتاق ها بخوابم...دوباره به نيما نگاه ميکنم و به سمت اون اتاق ميرم...قبل از رسيدن سرم به بالش خوابم ميبره.

از خواب که پا ميشم سرم مثل يه وزنه ي 500 کيلوييه...از جام که بلند ميشم چشام سياهي ميره و ميخورم زمين...پرستار که در حال بررسي داروهاي مريض کناريه مياد طرفم و بلندم ميکنه...ميگم: سرم...داره ميترکه...

پرستار روي تخت منو ميخوابونه و ميگه الان بهت مسکن ميزنم...وقتي دوباره چشامو باز ميکنم حالم بهتره...نمي دونم چند ساعته خوابيدم...بلند ميشم و ميرم سمت ICU ...دو تا پرستار از ICU بيرون ميان...دکتر هنوز بالاي سر نيماس ...ناخوداگاه گوشام تيز ميشه تا حرفاي پرستارارو بشنوم...طفلي مرگ مغزيه...آره دکتر هم...

کاش کر شده بودم و نميشنيدم...ميشينم روي صندلي و سرمو با دستام ميگيرم و ميزينم زير گريه...دکتر که از ICU بيرون مياد يه راست مياد سراغ من...من همچنان سرم بين دستامه و به نقطه ي نامعلومي از کاشيهاي زمين خيره ميشم...

-خانوم...من واقعا...

نميخوام ادامه بده...دلم نميخواد برام دوباره توضيح بده...آروم ميگم: مي دونم...مرگ مغزي...و تکرار ميکنم...مرگ...مرگ...مرگ..

من و امير کنار هم روي زمين نشستيم. نيما با توپ بزرگ قرمزي بازي ميکنه. يهو ته دلم خالي ميشه...از اين همه خوشبختي مي ترسم... –امير... –جانم... –اگه يه روز تورو يا نيماو از دست بدم...حتما ميميرم...

امير بلند ميخنده ميگه آخه ديوونه واسه چي به اين چيزا فکر ميکني؟! مهم اينه که الان که پيش هميم لذت ببريم از با هم بودنمون..اگه يه روزي وقت من يا تو يا نيما تموم بشه،تموم شده ديگه...نيومديم ابدي شيم تو اين دنيا که!....

دکتر از اونجا رفته...ميدونم چون حال منو ديده، چيز ديگه اي نگفته...کاش امير بود...ياد حرفش افتادم...بود...امير بود...!

حق با امير بود. وقت نيما هم تموم شده بود. ميام پشت شيشه و دوباره نيمارو نگاه ميکنم و زير لب ميگم: ميسپارمت به خدا عزيزم...

وقتي به سمت دفتر دکتر ميرم واسه پر کردن فرمها...صداي قلب نيما رو ميشنوم...صداي خندشو که معلوم نيس متعلق به اونه يا بچه ي ديگه اي که حتما مادري با حال و روز من کنارش نشسته ، يا زل زده به چشماش ...



نوشته : فاطمه السادات حسيني ( ارسالی برای جشنواره نفس )
     
  
مرد

 
زندگي , بيرون از دفتر انشاء




خانم تورو خدا , بچم داره از دستم مي ره

فکر کنين بچه ي خودتونه , نزارين بچم از دستم بره

آقا خواهش مي کنم , کمکمون کنين

مرد چرا وايسادي يه چيزي بگو

برو خانوم چطور جرآت مي کني

بچم هنوز زندست اون خوب مي شه مي فهمي

زجه هاي زن و سکوت پر از بغض و تمناي مرد که حالا داره اشک مي ريزه ادامه پيدا مي کنه

صداي سيلي محکمي که توي گوش زن مي خوره توي فضا مي پيچه

زن خودش روي پاهاي زن مي ندازه و بازهم زاري و التماس مي کنه

زن و مرد از اون ها دور مي شن و به اتاق بچشون مي رن

مرد پشت به ديوار مي زنه

زن کنار تخت مي شينه و کوله پشتي بچشو محکم بغل مي کنه واشک مي ريزه

"با سر و صدا از در تو مياد و ورجه وورجه کنان مامان مامان پول مي دي بادکنک بخرم

"از کجا

"آقا بادکنکيه سر کوچست

"خندش مي گيره , باشه مامان , زودي برگردي خونه

"چشم

"آقا يه بادکنک بدين , اون سفيدرو مي خوام

توي راه برگشت همش چشمش به بادکنکشه که اون بالا داره بالا و پايين مي پره

به جدول کنار خونشون که مي رسه , وقتي مي خواد رد بشه پاش سر مي خوره و سرش محکم به لبه ي جدول مي خوره

توي مسير بيمارستان همش از مادرش بادکنکشو مي خواد و بعد اروم چشماش بسته مي شه

دستش مي ره سمت کوله پشتي مدرسه

کتاب فارسي ,کتاب رياضي ,دفتر مشق , دفتر انشاء

شروع به خوندن آخرين انشاء مي کنه

موضوع : دوست داريد چه چيزي باشيد؟

به نام خدا

مادر و پدرم نفس مي کشند

دوستانم نفس مي کشند

وقتي زمستان مي شود از دهن همه بخار در مي آيد و من مي دانم همه ي مردم نفس مي کشند

همه گنجشک ها و گربه ي سياهي که روي پشت بام خانه يمان خانه کرده هم نفس مي کشند

از مادرم هم که پرسيدم گفت:گل هاي حياط خانه يمان و حتي مورچه ها هم نفس مي کشند

مادرم گفت: هرچيزي که نفس نکشد مي ميرد

من مادرم وپدرم ودوستان وآدم ها وحيوان ها وگل ها را دوست دارم

حتي گربه سياهه را هم که يک بار چنگم زد را دوست دارد

فکر مي کنم اگر آنها نباشن من نمي توانم نفس بکشم

من دوست دارم مثل پدرم قوي باشم يا خلبان باشم يا نفر اول مسابقه ي ماشين سواري باشم

اما بيشتر دوست دارم نفس باشم

پايان

صداي زنگ در بلند مي شه

زن در رو وا مي کنه

پدر و مادراون بچه با گل و شيريني براي تشکر اومدن

دو تا پاي کوچيک هم پشت اونا قايم شده

سرشو از بينشون رد مي کنه و سلام مي کنه

زن بي اختيار اشک از چشم هاش سرازير مي شه و بچه رو بغل مي کنه

سلام نفس مادر

اشک از چشم هاي بچه سرازير مي شه گريه نکن مامان جون حال من و بادکنکم خوبه



"خدا مرا دوست دارد

دست ودانه وخورشيد وآب وخاکم داد

که دانه خوشه ي گندم بشد وخوشه ي گندم نان

و من خدا را بخاطر نان دوست ندارم

براي دهاني که به من داد تا مزه ي نان را بدانم دوست دارم

هر روزخورشيد شعله مي کشد و هرشب ماه مي درخشد

اما هر بار رنگ و بويي ديگر دارد,به شرط آنکه عادت نکنيم به بودن وبه اين خيال گرد فراموشي نپاشيم که فردا شايد خورشيد نتابد شايد ماه نيايد

زندگي يعني همين

يعني هر لحظه اش را با پاها ودست هاي پر از شوق يک کودک و نگاه ارام وپر انديشه ي يک پير سفر کردن و در هواي عشق ودوست داشتنن نفس کشيدن



نوشته : مسلم عبدی ( ارسالی برای جشنواره نفس )
     
  
مرد

 
نیمه لبخند




به زماني فکر مي کرد که زندگي دررگهايش جريان داشت

اکنون آخرين نفس هايش بي حوصله مي امدندومي رفتند

خاطرات فکرش راورق مي زد

جوان بودوپرشور

رعناوزيبا

اوهم مثل اوبود

درکنارهم همسايگي مي کردند

کودکيشان باهم بود

بزرگترکه شدند قلبهايشان هم همسايه شد

لبخندي برصورتش نقش بست هميشه مي گفتند زيبا مي خندد

ماسک روي صورتش نمي گذارد لبخندش کامل شود وتلخي را بانفسي تاعمق وجودش مي برد وفصل تلخ را آغاز مي کند

با يک زمين افتادن وسردرد ساده وچندتا آزمايش شروع شده بود

چه زود تاريخ رفتن معين شد,فقط... چندماه

درهمان حال رفتن ديگري برايش دردناک شد

چندروز تلخي وآه واشک ودليل بي دليلي و...جدايي

به قول خودش اينطوربرايش بهتربود

او باورش نشده بود

باهرزحمتي که بود آن دليل بي دليل را فهميد

حرکت کرد

درراه فکرش جزاو نبود

آمبولانس سريع وارد بيمارستان شد

اوتصادف شديدي کرده بود

پرستاراونيازبه پيوندقلب دارد, سريع آماده اش کنيد

هنوزنيمه ي لبخند بر صورتش نشاني ازتپش زندگي بود

اما قلبش درسينه ي او مي تپيد



نوشته : مسلم عبدي ( ارسالی برای جشنواره نفس )
     
  
مرد

 
عشق، شاهکار آفرينش



زندگي جاده ايست يکطرفه که ما مسافران آن هستيم. راه هر کس در نقطه اي از اين جاده ، بن بست مي شود اما راه براي ديگران هنوز ادامه دارد. من مي خواهم هنگامي که راه من بن بست شد کفش هايم را به کسي هديه کنند که نيازمند پوشيدن آن ها براي ادامه راهش است.

وقتي هجران من بنياد گرفت قلبم دوباره در سينه اي بتپد که مفهوم انسانيت هميشه زنده بماند. آدميان بداند مهر چيست ومحبت کجاست، عشق چيست وعاشق کيست. قلب من وقتي در سينه اي ميتپد ميتواند همانند باران صميمي، همانند خورشيد مهربان، باشد ميتواند ان قدر بخشنده باشد که بتواند در دنيايي که عصا از دست کور مي گيرند، چشمانش را به آن کور بدهد تا پشت سر عصايش گريه نکند. دل من پر از احساس است لبريز از آرزو، سرشار از مهر و محبت، آکنده از عشق.

دل من ان قدر بزرگ است که ميتواند عشق به هر کس را در خود جاي دهد. دل من با پول فروختني نيست آن را به هر کس که بداند فردا طلوعي خواهد داشت حتي اگر او نباشد مي توانند هديه کنند ،چون آن کس خود يافته است که بني ادم اعضاي يکديگرند پس با خواست خدا او لايق تولدي دوباره است. چشمانم را به کسي هديه کنند که نگريستن را بلد باشد کسي نباشد که بنگرد ولي نبيند. بتواند زيبايي ها و نعمت هاي اطرافش را ببيند. بتواند به زندگي با مهر بنگرد، از بعدي ديگر جهان را ببيند از بعد آرزو، اميد، صبر، و به زندگي طوري بنگرد که بتواند باور کند آب زلال باران از ابرهاي سياه مي بارد پس در نااميدي بسي اميد هست تا هرگز از چشمان من اشک حسرت نبارد.
چشمان من هيچ وقت با کينه نمينگرند چون خدا ان ها را براي نگرستن با عشق افريده هم اکنون به ورقم مينگرم اشک شوق در چشمانم حلقه زده، خدايم را صدا ميکنم و ميگويم پروردگارم ممنونم که به من وجودي پر مهر و بي کينه اعطا کردي تا اعضايي را که من امين آن ها هستم به ديگري امانت دهم براي زندگي مجدد.



نوشته : ناديا جبه دار نورافکن ( ارسالی برای جشنواره نفس )
     
  
مرد

 
تولد



تو بهشت همهمه اي بود فرشته ها يکي يکي سرک ميکشيدن و از لابه لاي ابرا به زمين نگاه ميکردن انگار منتظر يه مهمون جديد بودن.

مريم و سارا داشتن توي کوچه خاله بازي ميکردن .اون روز تولد سارا بود.همه جا ساکت بود صداي يه موتور از دور بلند شد نزديک و نزديکتر شد وصداي فرياد دوتا دختر کوچولو...

حالا ديگه فرشته ها همه چيزرو براي ورود مهموناي کوچولو آماده کرده بودن لباسهاي توري سبز و آبي با يه عالمه گل نسترن.

يکي از فرشته ها که به نظر از بقيه بزرگتر بود گفت : مثل اينکه يکي از مهمونامون نمياد فرشته کوچيکتر با تعجب پرسيد: چرا؟!

و فرشته بزرگتر جواب داد: آخه مريم قلب مهربونش رو هديه داد به دوست کوچيکش



نوشته : نسترن عطري ( ارسالی برای جشنواره نفس )
     
  
صفحه  صفحه 12 از 17:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Organ Donation Stories | داستان های اهداء عضو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA