انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین »

Organ Donation Stories | داستان های اهداء عضو


مرد

 
گلدون رضا


مادر كنار تخت كودكش نشسته بود. به حركت آرام ومنظم قفسه‌ی سینه‌ی علی نگاه می‌كرد و به صدای دستگاهی كه به او وصل شده بود گوش می‌كرد. صدای دستگاه مانند تنفس كودك منظم بود. مانند صدای پای او وقتی برای آخرین بار از پله‌ها پایین می‌رفت. عادت داشت پله‌ها را یكی‌یكی پایین برود و آن‌ها را بشمرد. مادر سرش را روی دست فرزندش گذاشت.

«علی جان دیروز گلدانت گل داد. می‌دانی، از وقتی اين‌جایی سمیه به گلدانت رسیدگی می‌كند. خودم هم هر روز می‌روم مدرسه برنامه‌ی درس‌هایت را از معلمت می‌گیرم تا هر وقت به هوش آمدی با تو كار كنم كه از درست عقب نمانی. چیزی به امتحانت نمانده. حالا كه تو اين‌جایی داداشت اتاقت را خالی كرده، می‌خواهد دیوارها را رنگ كند، همان رنگی كه دوست داری اما به شرط این كه دیگه اون همه به دیوار‌ها كاغذ نچسبانی. مادر... مادر. ای خدا، عزیز دلم به هوش آمدی؟ خدایا شكرت.»

«نه مامان من به هوش نیامدم.»

«یعنی چی؟ تو داری با من حرف می‌زنی؟»

«آره مامان به سمیه بگو از این به بعد به گلدون رضا رسیدگی كنه.»

«رضا كیه؟»

«رضا دوست داره رنگ اتاقش صورتی باشه.»

«عزیزم داری درباره‌ی كی حرف می‌زنی؟»

«مدرسه‌شون یه جای خیلی گرمه.»

«مدرسه‌ی كی؟»

«نمی‌تونه امتحان بده.»

دستی به شانه‌ی مادر خورد. سرش را بلند كرد. سمیه با چشمان قرمز كنارش ایستاده بود.

«مامان...بریم.»

«كجا؟»

«دكتر با شما كار داره.»

با هم وارد اتاق دكتر شدند. مردی كنار پنجره ایستاده بود. مادر به گلدانی فكر می‌كرد كه از این به بعد سمیه باید به آن رسیدگی كند.




نوشته: مريم سليماني
     
  
مرد

 
معجزه


فقط می‌تونه یه معجزه باشه و حتما هم هست. ما آدم‌ها همیشه معجزه رو توی داستان‌های خیالی تصور می‌کنیم و برای آدم‌هایی که حس می‌کنیم خدا خیلی دوست‌شون داره. حالا مطمئنم خدا همه رو یه اندازه دوست داره، خوب و بد، زشت وزیبا.

اولین بار بود می‌دیدمش، درست دم در ورودی بهشت‌زهرا با یه پراید آلبالویی که نوی نو هم نبود. دقیقا پنج‌شنبه ساعت چهار و بیست دقیقه. داشت سوار می‌شد که بره.

آدم‌ها و ماشین‌های زیادی اطرافش بودن و معجزه از همین جا شروع شد که من بین اون همه آدم و ماشین فقط متوجه او شدم. چهره‌ی لاغر و جذابی داشت و چشم‌های درشتی که از گریه سرخ بود اما انگار زیباتر شده بودند. یه حسی توی نگاهش بود که نمی‌تونست از خفته‌های خاک دل بکنه، غم سنگینی که حتی از فاصله‌ی دوری که من بودم هم می‌شد فهمید. سوار شد و رفت. من تازه رسیده بودم. قبلا حتی سالی دوبار هم نمی‌اومدم اما از وقتی از بیمارستان مرخص شده بودم عهد کرده بودم که هر پنج‌شنبه بیام و این اولین پنج‌شنبه بود. یک ساعت طول کشيد. بعدش برگشتم خونه. تمام شب نگاه غمگین و زیباش جلوی چشمم بود و با این که داروهای مسکنم رو خورده بودم، بی‌خوابم کرده بود. جمعه هم همه‌ش به فکر همون نگاه، همون غم و همون لحظه بودم و این ماجرا دقیق یک هفته طول کشید تا دوباره پنج‌شنبه عصر شد. به خاطر کارم بازم بعد از ساعت چهار رسیدم و عمدا همون‌جا ماشینو پارک کردم که هفته‌ی قبل كرده بودم به این امید که دوباره ببینمش. و معجزه ادامه داشت چون دقیقا همون صحنه تکرار شد. چشم‌های زیبا و خیس و غمی سنگین که انگار تمام گلزار رو در خودش جا می‌داد. من همون جا موندم تا رفت، حتی نشد نزدیک‌تر برم. پنج هفته گذشت و هر هفته همون صحنه و همون نگاه،اما بار ششم جرات کردم و سر صحبت رو باز کردم:

«شما هم هر هفته مثل من اين‌جا می‌آین»

با همون نگاه و همون احساس به چشمام خیره شد، رنگش مثل گچ سفید شد و من هم به طرز عجیبی احساس سرما کردم. فهمید و گفت: «به یه نفر قول دادم.» و اشک‌هاش عین مرواريد جاری شد. نتونستم حرفی بزنم و باز فهمید و ساکت و آروم رفت.

دو ماه طول کشید تا فهمیدم توی یک درمونگاه پرستاره. نیروی عجیبی باعث شد تا خیلی سریع نامزد بشیم و فکر کنم این هم ادامه‌ی همون معجزه‌ست.

یه روز پنج‌شنبه که بهش زنگ زدم گفت گلزار شهداست و من تازه یادم اومد که مدتیه عهدمو شکستم و اون‌جا نرفتم.ازش خواستم بمونه تا منم برسم. ساعت پنج و نیم رسیدم و معجزه‌ای که گفتم همون‌جا تکمیل شد.

قطعه‌ی چهار زیر بلندترین درخت سرو کنار قبری نشسته بود. خشک شدم. چند قدم دورتر ایستادم و با وحشت پرسیدم: «می‌شناسیش؟» گفت: «همونه که بهش قول دادم هر هفته بیام.» قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون. نزدیک رفتم و برای اطمینان روی سنگو خوندم. «رحیم روشنی». گفتم: «چه نسبتی باهات داشت؟» ازم خواست بشینم. وحشت‌زده و در حالی که داشتم از سرما می‌لرزیدم کنارش نشستم. آروم گفت: «دو سال همکار بودیم و یک سال نامزد». بی‌پرده حرف می‌زد انگار که از یه چیز مقدس حرف می‌زد. «عاشق هم بودیم، تا این که تصادف کردیم. من موندم، اون رفت.»

و این فقط یه معنی داشت: معجزه. آخه من همون کسی بودم که قلب رحیم روشنی رو بهم پیوند زده بودند.


نوشته: ايمان معين
     
  
مرد

 
کارت دعوت


خیال بیداری نداشت. گویی این بار خواب او را برای همیشه برده بود. دستانش همان گرمی را داشت. تنها به خواب عمیقی فرورفته بود که خیال بازگشت نداشت. همه چیز عادی بود. آن‌قدر طبیعی که انسان را به شک وامی‌داشت مبادا حادثه‌ای تلخ رخ داده باشد. تنها مغز او بود که حیات را بدرود گفته بود، عضوی که زندگیش وابسته به آن بود. اما چه‌گونه؟ مگر می‌شود گرمی دستان کسی را حس کرد و او را مرده نامید؟! حیات نباتی او آغاز شده بود. او برای همیشه رفته بود. حتی اگر صدای نفس‌هایش و ضربان قلبش حس می‌شد. خانواده‌اش رفتنش را باور ندارند. مویه می‌کنند. بازگشت او را انتظار می‌کشند. گرمی دستانش را بهانه‌ی بازگشت او می‌دانند. او را به خاک نمی‌سپارند. آن‌ها رفتنش را نمی‌پذیرند، هرچند که رفتنش تایید شده باشد. مرگ او تایید شده، اما آن‌ها رد می‌کنند. زمان این درد بزرگ را التیام می‌بخشد.

كسی در انتظار نفس‌های اوست. کسی که زنده است، ولی دستانش سرد است. صدای نفس‌هایش نفس هر کسی را در سینه حبس می‌کند. صدای قلبش قلب هر کسی را به درد می‌آورد. او به‌ظاهر زنده است. زندگی می‌کند، ولی هر لحظه‌ی این زندگی را وحشت، انتظار و مرگ در آغوش گرفته است. او نفس می‌خواهد تا از نفس‌های خود که عمری‌ست در رنج است، رهایی یابد. نفس‌های تازه می‌خواهد، نفس‌های ناب، نفس‌هایی که به او زندگی بخشد، نه این که تصویر مرگ را هر روز برای او تجسم کند. کپسول اکسیژن همچون وزنه‌ای سنگین او را اسیر خود کرده است. همیشه با اوست. او می‌خواهد از این وابستگی نجات یابد. می‌خواهد از این کپسول که عمری او را زنجیر کرده و به اسارت گرفته رهایی یابد. بی‌هیچ وسیله‌ای نفس می‌خواهد. خانواده‌اش از رنج او در رنج‌اند. خدا را برای نجات او طلب می‌کنند. پایان درد او را هر روز از خدا می‌خواهند.

آن که چشم از دنیا فرو بسته و مرگش اعلام شده است در دستان گرمش، هدیه‌ای گران‌بها دارد. هدیه‌ای که نمی‌شود ارزشی برایش تعیین کرد. یک کارت کوچک، کارتی که کسی را به زندگی دعوت می‌کند. زندگی سبز را جایگزین زندگی پژمرده‌ای می‌کند. با داشتن این کارت می‌گوید من پس از مرگم نیز به یاد تو بوده‌ام. حتی پس از رفتنم می‌خواهم به تو زندگی ببخشم. تو را با تقدیم نفس‌هایم دعوت به جشن زندگی می‌کنم. باارزش‌ترین هدیه‌ی دنیاست چرا که زندگی می‌بخشد، جان می‌دهد، شادی وصف‌ناشدنی به ارمغان می‌آورد، نفس می‌دهد، عظمت خلقت را نشان می‌دهد. بهای چنین هدیه‌ای را با چه می‌شود قیاس کرد؟ او می‌خواهد با دستان گرمش، این هدیه را تقدیم آن دستان سرد کند تا گرم شوند. می‌خواهد نفس‌های سنگین و آزار دهنده‌ی یک دربند را آسان کند، درد بزرگی را از او و خانواده‌اش بزداید. با او هم‌نفس شود. انسانیت خویش را به اثبات برساند. سرانجام نفس‌هایش را تقدیم کرد. کالبدی را جانی دوباره بخشید. به همگان آموخت می‌توان بخشنده بود و بخشید. چه ایثاری برتر از این که تو عضو خود را هدیه کنی، به تن رنجور و خسته‌ای جان ببخشی، با نفس‌هایت در نفس‌های بریده‌ای بدمی تا نفس‌هایی جان گیرند و زندگی بخشند؟ او با این هدیه خود را تا ابد جاودانه کرد. هدیه‌ی او نفس‌هایش بود، بالاترین هدیه‌ی دنیا.

رفته بود، ولی نفس‌هایش را برای او به یادگار گذاشته بود. شروع یک زندگی پرشور و عاری از هر وحشت و تاريکی را برای چهره‌ای خسته رقم زده بود. چه بزرگ انسان‌هایی هستند و چه روح عظیمی دارند آنان که عضوی از خویش را به یک در آستانه‌ی مرگ، به یک زندانی دربند نفس، تقدیم می‌کنند تا خود را تا ابد جاودانه سازند. انسان‌های شرافتمندی که با پذیرش حقایق زندگی و اهدای عضو خویش، تلخی زندگی دیگران را مبدل به شیرینی می‌سازند.



نوشته:مستانه پورمقدم
     
  
مرد

 
اردیبهشت



دوباره بهار اومده بود و بوی بهار نارنج هوش از سرش برده بود. اردیبهشت بود و هوا هوای بهشت بود. درست ٥ سال پیش همین موقع‌ها بود که...

«اردیبهشت بهشته» اینو مهدی می‌گفت و می‌چرخید و می‌رقصید.

سارا تو ایوون نشسته بود و با لبخند مهدی رو تماشا می‌کرد. به سرعت رقصیدن برگ، وقتی که از درخت جدا می‌شه، عاشق شده بود.

٤ تا اردیبهشت اومد و رفت...

مهدی رو می‌دید که بی‌حال، با یه دل پر از امید به شکوفه‌هايی که توی هوا می‌رقصیدن سلام می‌داد.

سارا تصمیم خودشو گرفته بود، یا علی گفت و برگه رو امضا کرد.

٥ تا اردیبهشت دیگه اومد و رفت اما تو دل مهدی و سارا هنوزم که هنوزه بهاره.

مادربزرگ با نوه کوچولوش، عسل، نشسته بود توی ایوون و با لبخند مهدی و سارا رو تماشا می‌کرد.

خدایا شکرت، راسته که می‌گفت:اردیبهشت بهشته.




نوشته : فاطمه ابراهیمی
     
  
مرد

 
شوریدگی



زن با حالتی عصبی در توالت را به هم کوباند. حتی صورت خیسش را خشک نکرد. انگار کسی با پنجه‌هايی قوی گلویش را به هم می‌فشرد. با قدم‌هايی بلند طول سالن را طی کرد، در حالی که صدای پاشنه‌ی میخی کفش‌هایش هراسان به دنبالش می‌دوید. خانه بوی مرگ می‌داد و صدای سکوت از در و دیوار فریاد می‌کشید. عکس‌های آویزان به دیوار با کنجکاوی اطراف را می‌پاییدند. چشم‌های مضطرب یکی‌شان کوچک‌ترین حرکات زن را زیر نظر می‌گرفت. این چشم‌ها متعلق به دختری بود با نیمچه لبخندی تلخ و خاموش و خاطره‌ای کهنه از عمر یک زن.

زن روی صندلی گوشه‌ی اتاق نشست. دوباره بلند شد. پنجره‌های بزرگ سالن را باز کرد. هوای مطبوعی بود. نه بادی بود و نه سرمایی. درختان حیاط آرام و سر به زیر سرجا ثابت ایستاده بودند. گویی در مقابل این زن سر بلند کردن جرم بود. این بار خود را روی مبل انداخت. به قاب عکس کنار دستش خیره شد. چشمانی معصوم داشت، درشت و سیاه با تبسمی زیبا. آرامش و مهربانی از صورتش پیدا بود. او «سحر» نام داشت. بلند شد، تک تک قاب عکس‌های روی دیوار را بر زمین انداخت. پاشنه‌ی کفش‌هايش صدا می‌دادند. قاب عکس‌ها ناله می‌کردند و چشمان دختر فریاد می‌کشیدند. زن در مقابل عکس او ایستاد. چشمانش را تنگ کرد. دندان‌هايش را به هم فشرد. زیر لب با خود چیزی نجوا کرد. از چشمانش قطرات اشک جاری شد. چیزی نمانده بود که صدای هق‌هقش به هوا بلند شود. گلویش را با هر دو دست فشرد. چشمانش برقی زد. گلدان روی میز را برداشت و محکم به دیوار کوباند. احساس آرامش کرد. در و دیوار غرق نفرت بودند. کف سالن از درد به خود می‌پیچید. سرمای هوا، سنگینی سکوت اتاق، سوز دلش و سایه‌ی سیاهی که روی زندگی‌اش افتاده بود داشت دیوانه‌اش می‌کرد. زن به دور خود چرخید. مانتوی سیاهش، روسری، چشم‌ها، بخت و اشک سیاهش در هوا می‌رقصیدند.

کفش‌ها دهل می‌کوبیدند. باز پنجه‌هايی قوی گلویش را فشار می‌دادند. زن به حیاط پناه برد. باد شروع به وزیدن کرد. درختان تکان می‌خوردند. سر به زیر بودن شده بود خاطره‌ای کهنه از عمر یک زن. برگ‌های طلایی همچون زن در هوا می‌رقصیدند. دست‌هايش را بلند کرد و در آغوش کشیدشان. درختان با زبان بی‌زبانی به زن نشان می‌دادند که چه آسان حاصل عمرشان را به دست تقدیر سپرده‌اند. افسوس که زن نمی‌فهمید.

***

تصمیم خود را گرفته بود. فردا پاسخش را به بیمارستان اعلام می‌کرد. محال بود که دختر زیبا و معصومش، سحر عزیزتر از جانش، را تسلیم مرگ کند. چرا دکترها بین آن همه مرگ مغزی فقط دختر او را نشانه گرفته بودند؟ مگر چه‌قدر زندگی کرده بود؟ فقط بیست سال. درست بیست زمستان، بهار و تابستان و پاییز. یعنی هفت هزار و سیصد و ده روز. تا آخرین رمق برای زنده‌ماندش می‌جنگید. باید از روزگاری که نسبت به او خیانت پیشه کرده بود انتقام می‌گرفت. غافل از این که روزگار از پشت به کسی خنجر نمی‌زد، که آرام‌آرام ذوبش می‌کرد.

***

هفت ماه گذشت. دختر نفس آخر را فرو برد. زن با سکوتش فریاد می‌کشید. حال می‌دانست که یک عمر خودخواه بوده. بی‌خود آن همه وقت به دخترکش زجر چشانده بود. تازه از خودش می‌پرسید که چرا سحر با عمری نزدیک به بیست و یک سال هیچ وقت «مادر» صدایش نزده بود.
چند روز بعد دست‌نوشته‌ای را از میان انبوه وسایل دخترش پیدا کرد. تاریخ آن به حدود یک سال قبل برمی‌گشت:

«مادر عزیزم، دلیل سال‌ها از هم دور بودن‌مان را بر روی کاغذ می‌آورم. شاید روزی به تو دادمش و یا تا ابد پیش خودم نگهش داشتم. مهربانم، مدت‌هاست که فهمیده‌ام وقتی تو حرف می‌زنی، من فقط فکر می‌کنم. تو آشکارا بغض می‌کنی و من پنهانی می‌گریم. تو همیشه از دیروز می‌گویی و من تشنه‌ی شنیدن در مورد امروز هستم. تو از خط‌های ریز گوشه‌های چشم‌هایت می‌گویی که دلیلش را یک‌تنه بزرگ‌کردنم می‌دانی، در حالی که من از چین‌های بلند و نامریی پیشانیم هیچ‌گاه به تو نگفته‌ام. تو از همه می‌گویی و من تنها از تو گفتن را دوست می‌دارم. تو برای من می‌گویی، ولی من به‌اجبار برای خودم. تو مدت‌هاست که در انتهای خاطراتم گم شده‌ای و من روی همان نقطه‌ی تولد تنها جا مانده‌ام. برای خودم آرزوی مرگ می‌کنم. هنوز آن روز را به یاد دارم که چه رفتاری از خودت نشان دادی، فقط برای این که گفته بودم می‌خواهم برای اهدای عضو ثبت‌نام کنم. مادر من، برای روزهای زنده بودنم هر تصمیمی می‌گیری، ولی حتی برای پس از مرگم اجازه نمی‌دهی به میل خود رفتار کنم؟ تو نمی‌فهمی، نمی‌فهمی که من عمری را فروختم به انتظار، به انتظار تو.»

شانه‌های زن تکان می‌خوردند، چیزی نمانده بود صدای هق‌هقش به هوا بلند شود. گلویش را با هر دو دست فشرد. جرقه‌ای در ذهنش روشن شد. به آشپزخانه رفت. شلنگ گاز را پاره کرد. شیر گاز را تا آخر باز كرد. آرام‌آرام کف آشپزخانه دراز کشید. چشمانش را بست. انگار کسی با پنجه‌هايی قوی گلویش را به هم می‌فشرد.



نوشته: نسرين قادري
     
  
مرد

 
دایی



دیدن دایی رو تخت بیمارستان و انتظار برای پیوند برای همه‌ی ما سخت بود. به‌خصوص برای مادرم که برادر کوچيکش بود و خیلی عزیز. آخه آرزوی دامادیشو داشت. شب و روز دعا می‌کردیم تا این امکان برا دایی جوان ما پیش بیاید. داییم از خواهرم ده سال بزرگ‌تر بود و این فاصله‌ی سنی کم باعث می‌شد داییم مدام سر به سر خواهرم بذاره و بگه تو نمره ناپلئونی بچه‌مدرسه‌ای‌ها هستی، یکی کوچک‌تر رد می‌شی. و خواهرم می‌گفت نه دایی با ده جمع شدم و بیست شدم. اما انگار دایی عمرش به این دنیا نبود. متاسفانه اهدا اعضا پیش نیومد و دایی برای همیشه از پیش ما رفت. برای مادرم خیلی سخت بود. مرگ برادر برای هر خواهری سخته. اون سال من و خواهرم با رفت و آمدهایی که به بیمارستان داشتیم با اهدا اعضا و عضویت در این موسسه آشنا شدیم. خواهرم پنهانی از مادرم عضو این موسسه شده بود. می‌گفت مرگ دایی یک احساس عجیب در من به وجود آورده. چرا بعد مرگم زندگی چند نفر رو نجات ندم. من بهش می‌خندیدم و می‌گفتم حالا از کجا می‌دونی که با مرگ مغزی از دنیا می‌ری. شاید سکته‌ی قلبی کردی. خواهرم اخم‌هاشو تو هم کرد و گفت نمی‌شه شما افکارتونو برا خودتون نگه دارید. حالا عضو شدیم بقیه‌شو خدا می‌دونه. چند ماه بعد از عضویت خواهرم پستچی کارت عضویت خواهرم را آورد. چشم‌تون روز بد نبینه اون روز مادر آن قدر گریه کرد که مریض شد و بردیمش بیمارستان. خوب آخه مرگ دایی رو نمی‌شد فراموش کرد به‌خصوص که نتونسته بود پیوند اعضا بگیره. مادرم تا چند روز با خواهرم حرف نزد. اما دیگه کاری نمی‌شد کرد خواهر شیطون ما کارشو کرده بود. روزها از پی هم گذشتن و خواهر ما رخت عروسی به تن کرد. قبل از هر حرفی کارت اهدا خودشو به آقا داماد نشون داد و گفت اگه قبول کنی من باهات ازدواج می‌کنم. برای خانواده‌ی داماد کنار اومدن با این که عروس‌شون چنین کاری کرده سخت بود. اما داماد قبول کرد. نمی‌دونم خواهرم و آقا داماد چه حرف‌هایی به هم زده بودن که راضی شده بود. خلاصه خواهرم بعد چند ماه نامزدی به خونه‌ی بخت رفت و کمی از نگرانی مادرم کم شد. آخه مادرم راضی نمی‌شد تنها دخترش چنین مرگی داشته باشه. یک‌سال بعد از عروسی یک نی‌نی کوچولو به جمع زندگی خواهرم اضافه شد، عسل خانم که واقعا هم مثل عسل شیرین بود. من هر روز به خونه‌ی اون‌ها می‌رفتم و می‌گفتم باید اول اسم منو صدا کنه. خواهرم هم می‌خندید و می‌گفت دايی دایی عزیز هنوز زوده. آن‌ها در کنار هم خوشبخت بودن. اما انگار فلک نخواست این شیرینی ادامه پیدا کنه. همیشه آقا رضا خواهرم غزل رو خودش سر کار می‌برد.اون روز هر کاری کرد ماشین کار نکرد. خواهرم خودش آماده شد و رفت. من هم عسل رو با خودم بردم خونه‌مون. آخه صبح‌ها عسل پیش ما می‌موند. مثل هر روز عسل رو دادم مامانم و رفتم سر کار. دوساعت از رفتن خواهرم گذشته بود که گوشیم زنگ زد. ناشناس بود. «ببخشید آقای...» گفتم «بله بفرمایید؟» «ببخشید شما برادر خانم غزل... هستيد؟» زبانم بند اومده بود «بله. شما؟» «نگران نباشید من با خواهر شما تصادف کردم و الان در بیمارستان هستیم.» آدرس بیمارستان رو گرفتم و رفتم. به آقا رضا هرچه قدر زنگ زدم جواب نداد. وقتی رسیدم بیمارستان گفتن بردنش اتاق عمل. جراحت شدید بوده. جلو اتاق عمل پاهام خشک شد. عسل جلو چشمام اومد. خدایا خودت رحم کن. به پدرم زنگ زدم و گفتم بره دنبال آقا رضا بیان بیمارستان. انگار زمان هم اضطراب داشت و حرکت نمی‌کرد. آقا رضا با پدرم از راه رسید. اما خواهرم هنوز اتاق عمل بود. سه ساعت عمل خواهرم طول کشید. دکتر گفت «فعلا بی‌هوش هستن و باید در آی‌سی‌يو بستری بشن.» «چرا آی‌سی‌يو؟» دکتر گفت «برا احتیاط.» با هزار زحمت موضوع رو به مادرم گفتیم. بی‌تابی می‌کرد و گریه. انگار عسل کوچولو هم فهمیده بود مامانش مریضه. نمی‌تونستیم آرومش کنیم. مادرم خیلی ناراحت بود. سر نماز دیدم می‌گفت «خدایا برادرمو ازم گرفتی. دخترمو ازم نگیر.» با این حرف مادر تنم لرزید. روزها از پی هم می‌گذشتن اما خواهرم به هوش نمی‌اومد. نگران بودم. نگران یک كلمه: «مرگ مغزی». انگار سرنوشت این‌طور رقم خورده بود. خواهرم پیش‌بینیش درست از آب در اومد. پزشک‌ها گفتن امیدی به برگشتنش نیست. انگار دنیا رو سرم خراب شد. «چرا غزل؟ چرا خواهر من؟» موقع بردن خواهرم به اتاق عمل کارت اهدا را در کیفش دیده بودن. پرستار بیمارستان اومد پیش من و رضا و گفت «خواهر شما از اعضای موسسه بودن. چه تصمیمی گرفتید؟» آقا رضا راضی نبود می‌گفت «نمی‌تونم بذارم مادر دخترمو تیکه‌تیکه کنند.» وقتی به مادرم گفتن. گفت «دخترم اینو می‌خواست. به آرزوش رسید.» انگار از دست غزل عصبانی بود. فقط این جمله رو گفت و هیچ حرفی نزد. چند نفر در انتظار اعضا بودن. با رضایت خانواده‌ی ما و آقا رضا. خواهرمو بردن برا اهدای اعضا. یادم نمی‌ره وقتی کارت اهدای اعضاش اومد گفت «فکرشو بکن. من یک نفر هستم. بعد مرگم چند نفر به جای من هستن. چند تا غزل دارین. حیف نیست این تن زیر خاک بپوسه؟ لااقل چند تا زندگی رو نجات می‌ده.» الان که اعضای بدنشو پیوند می‌زدن معنای حرفشو می‌فهمیدم. غزل موقع اومدن کارتش از من خواست که «مادر نفهمه اعضا منو به کی می‌دن. آخه اون مادره. نمی‌خوام برا کسانی که با اعضای من زندگی می‌کنن مشکل پیش بیاد.» اعضای خواهرم اهدا شد و آقا رضا و ما ماندیم و خاطرات غزل. دختر غزل بزرگ‌تر می‌شد و نگهداریش برا آقا رضا مشکل. مادرم هم دیگه اون حال و حوصله‌ی سابق رو نداشت، آخه مرگ دو جوان شکسته‌ش کرده بود. یک روز که عسل حسابی مادرمو خسته کرده بود مادرم از رضا خواست که شب بمونه تا باهاش حرف بزنه. برای یک مادر سخته به دامادش بگه به جای دخترم و برا فرزند دخترم نامادری بیار. اما با دل پر غم و چشم پر اشک حرفشو زد. آقا رضا خیلی ناراحت شد. فکر کرد مادر به خاطر نگهداری از عسل این حرفو زد. دیگه عسلو پیش ما نمی‌آورد. فامیلای آقا رضا شهرستان بودن. من نگران بودم که عسل رو کجا می‌بره. یک هفته مرخصی گرفته بود. اما مرخصی هم تموم می‌شد. از شهرستان مادرشو آورده بود خونه‌شون اما عسل پیش اونا غریبی می‌کرد و گریه می‌کرد. آقا رضا بالاخره تسلیم شد و دید که بی‌مادر نمی‌شه عسل رو بزرگ کنه. پیش ما اومد و گفت. مادر جون من کسی رو نمی‌شناسم. شما خودتون هر کس رو صلاح می‌دونید مادر عسل بشه برین خواستگاری. همسایگی ما خانواده‌ای بودن که دخترشون طلاق گرفته بود. البته به خواست خودش. آخه مریض بود. مادرم رفت سراغ اون. آخه دکتر گفته بود نباید بچه‌دار بشه. ما علتشو نمی‌دونستیم و این حرف‌ها رو هم از همسایه‌ها شنیده بودیم. وقتی به خواستگاری رفتیم و عروس و داماد شرایط رو به هم گفتن، نفهمیدیم اين‌ها به هم چی گفتن که آقا رضایی که قبول نمی‌کرد زن بگیره سر از پا نمی‌شناخت و همه کارها رو تو یک هفته تموم كرد و رفتن سر زندگی‌شون. یک روز مادرم آقا رضا و خانمشو به خونه‌مون دعوت کرد. آقا رضا به مادرم گفت «حاج خانم ایشون غزل دوم شماست». منظورش چی بود؟ مادر گفت «امیدوارم مادر خوبی برای عسل من باشه.» آقا رضا گفت «آره مادر. غزل خوبی هم برای من.» باز نفهمیدیم چی گفت. آقا رضا از من خواست تا باهاش برم حیاط. تو حیاط بهم گفت که سحر خانم از مریض‌های پیوند اعضا هستن، قلب اهدایی دارن و الان قلب غزل تو سینه‌ی سحر داره می‌تپه. تو حیاط چنان فریاد «نه»ای کشیدم که همه به حیاط اومدن. آقا رضا گفت «برادر زن ما رو باش. دیوانه. من خواستم تو آروم به مادر بگی.» نمی‌دونستم چی کار کنم. کم مونده بود سحر خانم رو بغل کنم. به سحر خانم گفتم «غزل رضا راست می‌گه؟» در حالی که چشماش پر اشک شده بود گفت «بله. من خودم هم تازه فهمیدم. با رضا رفتیم به موسسه. اون‌جا فهمیدیم.» مادر حیران ما رو نگاه می‌کرد. «چی شده؟» گفتم «مادر جون قلب غزل تو سینه‌ی سحر خانمه.» مادر سحر رو در آغوش کشید و گفت. «غزل من.» سرشو به سینه‌ی سحر فشرد تا صدای قلب دخترشو بشنوه... حالا دیگه عسل ما با قلب مهربان مادرش که تو سینه‌ی سحر خانم بود بزرگ می‌شد. یک روز به سرم زد که برم خونه‌ی خواهرم. حالا دیگه اون‌قدر به خانواده‌ی آقا رضا نزدیک شده بودیم که سحر خانم رو به چشم غزل می‌دیدیم. عسل شیرین ما کم‌کم می‌خواست حرف بزنه. اولین کلمه‌ای که گفت «مامان» بود.‌ای کاش غزل بود و این لحظه رو می‌دید. سحر خانم غزلو تو آغوش کشید و گفت «جون مامان». و عسلو محکم به سینه‌ش فشار داد و گفت. «عسلم یک بار دیگه بگو مامان تا مامانت هم بشنوه.»

عسل شیرین ما بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد. بالاخره «دایی» رو گفت و من سر از پا نمی‌شناختم. عسل رو برداشتم و رفتم خونه‌مون. با عجله در زدم. مادرم عصبانی شد و گفت «چه خبرته پسر نصفه‌جونم کردی.» وقتی عسل رو تو بغلم دید آروم شد و عسل رو از من گرفت و گفت «عسل کوچولوی من. چی کار کردی دایی رو دیوونه کردی؟» عسل هم با لهجه‌ی شیرین بچه‌گانه‌ش گفت «دایی» و مادرم اشک شوق در چشماش حلقه زد. «دختر شیطون، مثل مادرت شیطونی. بالاخره گفتی دایی و این پسر دیوونه‌ی من آروم شد.» مادرم سر به سرم می‌گذاشت که «بسه دیگه این‌قدر با بچه‌ی غزل بازی نکن. خودت زن بگیر و بچه بیار.» من هم مثل دخترها از خجالت سرخ و سفید می‌شدم و می‌گفتم «چشم». این روزها فکری به ذهنم افتاده بود. از آقا رضا خواستم کمکم کنه. موضوع رو باهاش در میان گذاشتم. تعجب کرد و گفت كه سخته ولی کمک خودشو می‌کنه. صبح زود با هم حرکت کردیم. رفتیم بیمارستان و بالاخره تونستیم بفهمیم افراد پیوندی دیگه کی بودن. شکر خدا اون چیزی که می‌خواستم شد. یکی از کلیه‌های غزل رو به دختر خانمی پیوند زده بودن. با آقا رضا و با هماهنگی موسسه تونستیم آدرس اون‌ها رو پیدا کنیم. به آقا رضا گفتم به مامانم چیزی نگه تا ببینم چی می‌شه. این خانم مجرد هست؟ منو قبول می‌کنه یا نه؟ با کمک پزشک پیوند اعضا، یک روز با خانواده‌ی سپیده خانم قرار گذاشتیم. من از آقای دکتر خواهش کردم به خانواده‌ی سپیده خانم نگه من برادر غزل هستم. شاید راضی به این پیوند نباشن. اما خدا خیلی بزرگ‌تر و مهربان‌تر از تصور ما انسان‌هاست. خانواده‌ی سپیده خانم قبول کردن و من از آقا رضا خواستم به مادرم بگه بریم خواستگاری. عصر آقا رضا مهمون ما شد و بعد شام به مادرم گفت که بریم خواستگاری. مادرم صدام کرد و گفت «شازده تو که حرفشو زدم سرخ و سفید شدی. حالا نگو خودت زیر سری داشتی.» از حرف مادر ناراحت شدم. اما به روی خودم نیاوردم. باید صبر می‌کردم تا یک‌باره غافل‌گیرش کنم. مراسم خواستگاری و عروسی تموم شد. یک روز که با سپیده رفته بودیم بیرون مساله‌ی خواهرمو گفتم و این که من از کجا ایشون رو شناختم. آخه هر چه قدر از من پرسیده بود شما منو از کجا می‌شناسی گفته بودم بعد عقد می‌گم. سپیده نگاهی بهم کرد و گفت «بهتون تسلیت می‌گم.» من گفتم «ممنون ولی تبریک بگو که الان هم خواهرم پیشم هست و هم یک همسر مهربان.»

من و سپیده قرار گذاشته بودیم تو خونه‌ی پدرم زندگی مشترک‌مونو شروع کنیم. پدرم که فوت کرده بود و مادرم خیلی احساس تنهایی می‌کرد. سپیده خانم هم قبول کرد و زندگی مشترک خودمونو با بهار طبیعت شروع کردیم.

وقتی اولین بچه‌مون به دنیا اومد به مادرم گفتم «این هم دومین بچه‌ی دخترت غزل.» مادر حالا منظورمو می‌فهمید ولی از دستم عصبانی بود که چرا زودتر نگفتم. من هم گفتم «می‌خواستم غافل‌گیرتون کنم.» اسم پسرمونو علی گذاشتیم به خاطر بخشندگی و بزگواری مولا علی تا در پناه آن حضرت باشه و مرید ایشان. عسل و علی بزرگ می‌شدن و مادر الان دو تا غزل داشت و دو تا گل زیبای غزل. بچه‌ها خیلی شیطون بودن، به غزل خواهرم رفته بودن. درست بود که خواهرم پیش‌مون نبود اما روحش همیشه در کنار ما بود و به ما آرامش می‌داد. حالا بزرگی و شجاعت خواهرمو احساس می‌کردم و به حالش غبطه می‌خوردم. خواهرم با همه‌ی کوچکی خودش درس بزرگی به ما داد. باعث شد من و آقا رضا هم عضو این موسسه بشيم و کارت اهدای اعضا بگیریم. خدا رو چه دیدی، ما که از کار خدا خبر نداریم.



نوشته: سیما ساعی بستان‌آباد
     
  
مرد

 
یا قمر بنی‌هاشم



دکتر نگاهی به کاغذهای روی میز کرد و بعد در دفترچه‌ی بیمار چیزهایی نوشت. بعد گفت: «وضعیت شما خیلی حاد و آنرماله...»

عبدالله، پیرمردی که 50 سالی از عمرش می‌گذشت، با کت مندرس، ریش‌های نامرتب و اصلاح‌نشده و دست‌هایی پینه‌بسته، هاج و واج دکتر را نگاه کرد و از این حرف‌ها چیزی دستگیرش نشد. این بود که لب‌های چروکیده‌اش را جنباند: «آقای دکتر... الهی که درد و بلای شما بخوره تو سر من و بچه‌هام... ولی یه جور حرف بزن و بگو ما چه مرگ‌مونه که من بی‌سواد هم حالی بشم آخه...»

دکتر با بی‌حوصلگی نگاهش را از نسخه‌ی داروهایی که نوشته بود برداشت. عینکش را روی میز گذاشت و صندلی‌اش را کمی جلو کشید. به صورت پر چین و چروک بیمار خیره شد: «ببینید آقای... آقای کارگر، من شغلم ایجاب می‌کنه که به شما بی‌خود و بی‌جهت امید واهی ندم. شما وضعیت‌تون، یعنی مسئله‌ی قلب‌تون، خیلی خرابه. من تنها کاری که می‌تونم بکنم، فوقش چندتا دارو براتون تجویز بکنم اما تا خودتون رعایت نکنید و چیزایی که الان بهتون گفتم گوش نکنید، وضعیت‌تون بدتر از حالت فعلی هم می‌شه. آخه من نمی‌دونم. پدر جان! شما سن پدر من رو داری، چرا باید از این کارای سخت بهت بدن؟ کارگری و عملگی شد شغل؟! کار دیگه‌ای رو دست و پا کن. چه بدونم راننده تاکسی بشو، مغازه باز کن یا...»

عبدالله حرف‌های او را نیمه‌تمام گذاشت، حوصله نداشت ادامه‌ی آن‌ها را بشنود: «دکتر جان! الهی که قربان شما بروم... من که قبلاً هم خدمت شما عرض کردم. برای ماها که نام کارگر رو واسه فامیلی‌مون یدک می‌کشیم، این جور چیزا ننگ نیست، بلکه هم افتخاره. پدر خدابیامرز من که عمرش رو به شما داده باشه همیشه می‌گفت که کار عار نیست. آقای دکتر... من 40 سالی هست که دارم همین جوری زندگیم رو می‌چرخونم و، خدا رو شکر، تا حالا هم به خلق خدا محتاج نشدم. با همین دستام هر شب نون حلال می‌آرم سر سفره و تا حالا هم 4 نفر رو فرستادم خونه‌ی بخت و رفتن پی کار و زندگی‌شون. اگه این دو تا بچه هم سر و سامون بگیرند، دیگه از خدا هیچی نمی‌خوام...»

این حرف‌ها را گفت و خاموش شد. مثل این بود که ادامه‌ی حرف‌هایش به ذهنش نرسید، یا اين كه یاد بچه‌هایش افتاد و بغض گلویش اجازه‌ی صحبت کردن را به او نداد. دکتر دفترچه را مهر و امضا کرد و به پیرمرد تحویل داد:

«آقای کارگر. باور بفرمایید که شما جای پدر بنده هستید. من هم اگه هر چیزی گفتم، از روی دل‌سوزی و برای خودتون بوده. یعنی کسی نیست که شما رو با این سن و سال کمک کنه؟ پسری ندارین؟ بالاخره کسی نباید دست شما رو بگیره؟»

عبدالله بی‌توجه به این حرف‌ها، از روی صندلی پا شد و به سمت در خروجی رفت. نمی‌خواست جلوی کسی اشک بریزد. دکتر با حیرت پشت سر او بلند شد و گفت: «آقای کارگر کجا می‌رین؟ من که حرف بدی نزدم... برای سلامتی‌تون گفتم... اون داروهایی رو که نوشتم حتماً تهیه کنید و مصرف‌شون رو به هیچ وجه قطع نکنین...»

در محکم بسته شد و دیگر دکتر از سخن گفتن باز ماند. دوباره روی صندلی لم داد و در حالی که با قیافه‌ای متعجب و عصبانی با خودکار لای دستانش بازی می‌کرد، زیر لب زمزمه کرد: «پیرمرد دیوونه!»

خبر نداشت که هزینه‌ی نسخه‌ی او برای پیرمرد به قیمت حقوق دو هفته کارگری او تمام می‌شود. دق دلش را داشت سر موتور خالی می‌کرد. از میان کوچه‌های تنگ محله‌ی قدیمی به سرعت عبور می‌کرد و وقتی که آب جوی وسط کوچه به عابری پاشیده شد و او را فحش داد، تازه به خودش آمد. هنوز در فکر حرف‌های دکتر و قیمت داروها بود که به مقابل در کوچک خانه رسید. از موتور پایین آمد، در را باز کرد و به داخل رفت. توی حیاط، مثل همیشه چند تا گربه حی و حاضر بودند تا همان اندک بساط زندگی او را غارت کنند. رفته بودند سر وقت حوض. موتور را به دیوار تکیه داد و با نزدیک‌شدنش به در اتاق، گربه‌ها در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند. نگاهی به حوض با آبِ کم‌عمق کثیفش انداخت. چند تا ماهی قرمز داشتند توی آب چرخ می‌زدند. رنگ آب به قرمزی می‌زد. آهی کشید؛ درد قفسه سینه‌اش شروع شده بود. بسم‌الله گفت و داخل شد. نگاهی به آشپزخانه انداخت. کسی خانه نبود. خانه آن‌قدر کوچک بود که با یک نظر می‌شد فهمید چند نفر داخل هستند. فقط از دو اتاقک تشکیل می‌شد که آشپزخانه و هال را تشکیل می‌دادند. ولی درعوض حیاط بزرگ بود. تابستان‌ها چندان مشکلی نداشتند ولی زمستان که می‌شد تمام مصیبت‌ها بر سرشان باریدن می‌گرفت.

همان طور که در عوالم و خاطرات گذشته‌اش سیر می‌کرد، نگاهی به طاقچه انداخت. آینه‌ی مدور کوچکی به همراه شانه‌ای با دندانه‌های شکسته به چشم می‌خورد. کمی آن طرف‌تر هم قاب عکس پدرش بود که مثل همیشه داشت به او می‌خندید. حداقل این شانس را داشت که بعد از فوت پدرش هر روز خنده‌هایش را ببیند. جلوی آینه آمد. نگاهی به خود و نیم‌نگاهی به قاب عکس انداخت. چندان فرقی نمی‌کردند. همان موهای سفید کم‌پشت بود و همان سرانگشتان ترک خورده که در فصل سرما خیلی اذیت می‌کرد و بدنی همیشه کوفته و زخمی که انگار تمام غم‌های عالم روی آن سنگینی می‌کرد. مثل این بود که روح پدرش بعد از مرگ در او حلول کرده باشد. قطره اشکی از چشمانش سُر خورد روی گونه‌ی پر چین و چروکش و بعد افتاد کف اتاق. روی قالی رنگ‌پریده‌ی نخ‌نما شده. ته تغاری بود و پدرش خیلی او را دوست داشت...

بعد انگاری که زیر پاهایش اجاقی را روشن کرده باشند، تمام تنش گر گرفت. پاهایش می‌لرزیدند و سینه‌اش به‌شدت درد می‌کرد. ناچار خم شد و به یکی از پشتی‌ها تکیه داد. چشم‌هایش درست نمی‌دیدند... شروع کرد به سرفه کردن. سرفه‌هایی وحشت‌ناک که انگار قصد داشتند روح او را از دهانش بیرون بیاورند! سرش خم شد؛ بی‌اختیار همان‌طور با کت و شلوار دامادی روی زمین دراز کشید. گلویش می‌سوخت و احساس تهوع داشت. از لابلای چشمان نیمه‌بازش متوجه حضور هاله‌ای در نزدیکی‌اش شد. بی‌اختیار زیر لب شهادتین را خواند، به خیال این که ملک‌الموت به دیدارش آمده! اما آن فرشته‌ی موهوم کسی نبود جز اقدس خانم، زن عبدالله که تازه به خانه برگشته و شوهرش را در آن وضعیت وخیم دیده بود.

آب‌قند را گرفته بود جلوی صورت شوهرش و نمی‌توانست اشک‌هایش را مخفی کند: «حاجی نمی‌گی یه‌موقع بلایی سرت خودت بیاری من چی کار کنم؟ چرا خودت رو دستی‌دستی به کشتن می‌دی...» عبدالله حالش خیلی بهتر از قبل بود اما باز هم تظاهر به بی‌دردی می‌کرد و بعد از این که با اصرار زن چند قلپ آب‌قند خورد، دیگر امتناع کرد. می‌دانست که دوباره جر و بحث‌های آن‌ها بالا خواهد گرفت. «خانم... من که چیزیم نیست. شما بی‌خود کاسه‌ی داغ‌تر از‌ آش می‌شی. این لیوان رو از جلو صورتم بکش کنار!» سینه‌اش همچنان می‌سوخت. نتوانست آن‌طور که می‌خواهد سر اقدس داد بزند تا بترسد. اما اقدس این دفعه اطاعت کرد. با لیوان به آشپزخانه رفت و با دستانی خالی برگشت. رفت سراغ چرخ خیاطیش. برای زن‌های همسایه چادر می‌دوخت و پول بخور و نمیری می‌گرفت تا کمک‌خرج شوهر باشد. همان‌طور که با پارچه‌های سیاه و قیچی در دستش مشغول بود، با عبدالله هم صحبت می‌کرد: «تقصیر تو نیست مرد... تقصیر منه که الکی دل به حالت می‌سوزونم.»

عبدالله رشته‌ی افکارش جای دیگری بود. از شیشه‌ی در خیره شده بود به حیاط. گربه‌ای با ماهی قرمز به دهان از کنار حوض گذشت. یک لحظه چشمانش را بست. بعد ناگهان چیزی یادش آمد: «راستی بچه‌ها کوشن؟ عباس و گلناز کجان؟» اقدس که مشغول خیاطی بود بدون این که به پیرمرد نگاه کند، گفت: «همینم مونده بود حواس پرت بشی! می‌خوای کجا باشن این وقت ظهر... مدرسه‌ان دیگه.» عبدالله تکانی به خود داد و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت. هنوز تا ظهر باقی بود. تازه به یاد گذشت زمان افتاد. فهمید که صبح خیلی زود از خانه زده بیرون. هنوز تا ناهار وقت باقی بود. بعد از ته دل خدا را شکر کرد که زنش از دکتر رفتن او بویی نبرده. «آخه حاجی، بیا و این آخر عمری‌مون كم‌تر خودت و ما رو زجر بده. ول کن این کار نکبتی رو. صبح تا شب برای چندرغاز تو یه مشت خاک و خل و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه سر می‌کنی... من نباید این حرفا رو بهت بگم. ناسلامتی پیرمردی، عمری ازت گذشته... این کارها دیگه به تو نمی‌سازه...» عبدالله به خشم آمد. لحظه‌ای درد سینه‌اش را فراموش کرد. سرفه‌ای کرد و با صدایی بلند داد زد. طوری که زن ترسید: «چند بار بهت بگم من چیزیم نیست؟ مثل این که حالیت نمی‌شه... تو این آخر عمری هم نمی‌ذارن راحت باشیم... ایهاالناس! یکی بیاد به اين‌ها بگه من چیزیم نیست! من حالا حالاها نمی‌میرم. خیالت تخت باشه زن!» برخلاف او، اقدس به‌آرامی جوابش را داد، با صدایی که بغض در آن به‌راحتی حس می‌شد: «دست شما درد نکنه حاجی. خوب مزد من رو کف دستم گذاشتی... چرا همه چی رو سر من خالی می‌کنی، ها؟ این حرف‌ها رو برو به کسای دیگه‌ای بزن. برو به اون توله‌هایی که بزرگ کردیم بگو... من می‌خوام تو بمیری یا اونا که سال تا ماه نمی‌آن از چهار فرسخی خونه‌مون رد شن؟ آره حاجی... سرِ من داد بکش... فردا که -زبونم لال- غزل رو خوندی... یه مشت گرگ پیدا می‌شن که سر گرفتن خشتک شلوارت هم می‌خوان با من جنگ و دعوا راه بندازن...» این حرف‌ها را از ته دل گفت. انگار که باری را از دوشش برداشته باشند، دلش خنک شد. عبدالله آهی از ته دل کشید. آهی که هم درد در آن نهفته بود و هم داغ خاطرات گذشته... یاد بچه‌های بزرگش افتاد.

«من با شوهر همسایه بغلی، کریم آقا، صحبت کردم. همونی که سر کوچه آژانس داره. گفت حرفی نداره فقط باید شما رو ببینه با هم صحبت کنین. خدا رو خوش نمی‌آد با من لج‌بازی کنی مرد... خدا رو چه دیدی، برو شاید این کار خوب واسه‌ت ردیف شد. تو دیگه تاب و توون عملگی رو نداری حاجی.» «خانم تو چرا عقلت ناقصه! وقتی می‌گم نمی‌شه، یعنی نمی‌شه دیگه... من با این پیمان‌کار قراردادی طی کردم. همه‌ش دو ماه دیگه مونده. این مدت هم بگذره ان‌شاء‌الله اون‌قدری دستم می‌آد که بدهی‌مون رو بدیم و یه کمی هم پس‌انداز کنیم...» «آق عبدالله! گوشت با منه؟ ول کن این حرفا رو... تو رو خاک مادر خدابیامرزت بیا و برو پیش این آقا کریم. به خدا آدم بدی نیس. خدا و پیغمبر حالیشه. من واسه زنش چند تا چادر دوختم، ولی پولشو نگرفتم. سفارش من رو حتماً کرده. یه سری بهش بزن شاید گوش شیطون کر، فرجی شد... از بابت ساختمون هم نگران نباش. من خودم به عباس می‌گم تا جای تو بره اون‌جا.» «عباس دیگه چرا؟ مگه اون درس و مشق نداره؟ این بچه‌های مفت‌خور امروزی مگه کار بلدن... صنار بده آش، به همین خیال باش! خوبه خودت می‌گی اون چار تایی که رفتن چه گلی به سرمون زدن تا این یه الف‌بچه بخواد...‌ای خدا، قربان کرمت برم که الحق و الانصاف راست گفتی اموال و اولاد همه‌ش فتنه‌اس...» «این قدر واسه خودت آیه یاس نخون! مگه عباس‌مون چشه؟ ماشالا پسر به اون رعنایی، یه پارچه آقا. من همون اول که اینو زاییدم بهت گفتم با بقیه فرق داره، نگفتم؟ هیچیش مثل بقیه نیست... تو خون خودتو کثیف نکن، من خودم امروز که برگشت بهش می‌گم. تو هم بالای غیرتت یه سر به آقا کریم بزن. به پیر، به پیغمبر چیزی نمی‌شه!» «عادت داری واسه خودت همین جور ببری و بدوزی؟ لازم نکرده... خوش ندارم بچه‌ام از درس و مشق بیفته، حالا هی تو بگو!» «کی گفته من می‌خوام جیگرگوشه‌ام مثل تو بی‌سواد بشه. صبح تا ظهر رو تو برو سر ساختمون، اين‌طوری كم‌تر بهت فشار بیاد. اگه چیزی سنگین بود بلند نکن. عباس هم از مدرسه اومد می‌فرستمش سر ساختمون. درسته تا حالا کاری نکرده اما باهوشه؛ سریع یاد می‌گیره.» عبدالله هنوز مردد بود، تردید را از چشمان و صورت بی‌حالتش می‌شد خواند. زن طاقتش طاق شد: «بالاخره یه چیزی می‌گی یا نه؟ ناسلامتی تو مرد خونه‌ای!» «حق بده خانم. کل عمرم رو بین کارگرها و سیمان و گچ گذروندم و سر ساختمون بودم. همه‌ش برام خاطره مونده. الان دیگه هرکی تو کار ساخت و ساز باشه ما کارگرا رو می‌شناسه.» «جد و آبادت با عملگی به کجا رسیدن که تو می‌خوای برسی؟ کوه قاف رو فتح کردن؟ یک کمی عاقل باش مرد. از آجر بالا انداختن و ملاط درست کردن چیزی در نمی‌آد، یعنی به زحمتش نمی‌ارزه. این دو ماه رو نصف‌روزه برو؛ بعد هم ببوسش و بذار کنار. خودت بهتر می‌دونی که دیگه از ایل و تبار ما کسی عمله نمی‌شه.» عبدالله با نگاهی پرمنظور به اقدس خیره شد و گفت: «پس عباس‌مون کشکه؟»

اقدس فهمید که بالاخره او برده. لبخندی زد و گفت: «خیال برت نداره حاجی؛ همه‌ش همین دو ماهه!» و بعد لب‌هایش به خنده باز شد. خیلی وقت بود که نخندیده بود. عبدالله هم با او شروع کرد به خندیدن، تا بلکه بتواند اندکی بر درد غلبه کند.

زنگ تعطیلی مدرسه زده شد و انبوهی از بچه‌ها مثل مور و ملخ به خیابان ریختند. عباس هم در بین آن‌ها بود. سریع به سمت دبستان دخترانه‌ای که خواهرش در آن‌جا درس می‌خواند، دوید. همیشه وقتی که مدرسه راهنمایی تعطیل می‌شد پیش خواهرش می‌رفت و با هم به خانه برمی‌گشتند. وقتی به نزدیکی مدرسه خواهرش رسید، گلناز را کنار در مدرسه دید که با مانتو و مقنعه‌ی سُرمه‌ای رنگ ایستاده بود و زیر آفتاب سوزان انتظار می‌کشید. عباس چند قدم آخر را هم دوان‌دوان طی کرد و از خط‌کشی خیابان به‌سرعت گذر کرد، تا بالاخره پیش گلناز رسید. سلام کرد اما جوابی را نشنید. با هم آرام‌آرام به سوی خانه گام برداشتند. عباس مجبور بود برای به دست آوردن دل خواهرش، نازش را بکشد: «آبجی جواب سلامم رو نمی‌دی؟ هنوز از دستم ناراحتی؟» «منت کشی نکن! من باهات قهرم، تا روز قیامت!» «مگه من چی کار کردم گلناز! چند بار بهت بگم گربه‌های من ماهی‌هات رو نخوردن؟ اونا هنوز بچه‌ان، فقط شیر می‌خورن.» «دروغ نگو. دروغگو دشمن خداس! خودم از بابا پرسیدم چرا ماهیام کم شده... گفتش شاید گربه‌های عباس اومدن خوردن‌شون.» «بابا همین‌طوری گفته. من مگه بهت نگفتم ماهیات رو -مثل قبل- تو همون تنگ نگه داری بهتره؟ نگفتم حوض خوب نیست؟ حوض آبش کم‌عمق و کثیفه. تازه مگه نمی‌دونی همسایه‌هامون گربه‌های خیلی گنده دارن؟!» گلناز جوابی نداد. حرف‌های عباس داشت کم‌کم در او اثر می‌کرد. «آخه زشت نیست با داداشت قهر کنی؟ نیگا کن ببین چی واسه‌ت گرفتم...» و دروغ هم نمی‌گفت. عباس دست کرد توی کیفش و از لای آن یک جعبه مداد رنگی بیرون کشید. جعبه‌ی آن چندان کهنه نبود. بعضی مدادها از بقیه کوتاه‌تر بودند و معلوم بود که قبلاً استفاده شده‌اند. عباس مداد سبز رنگ خودش را در آن گذاشته بود، آخر مداد سبز رنگ آن خیلی تراش خورده بود. بابت خریدنش پول توجیبی آن روزش را به هم‌کلاسی اعیانی‌اش داده بود و چون کم بود، مجبور شده بود او را روی کول خود سوار کند و حیاط را چند بار دور بزند.

گلناز تا جعبه مداد رنگی‌ها را دید، چهره‌اش شکفت. بچه بود؛ با کوچک‌ترین بهانه‌ای قهر می‌کرد و به‌راحتی هم آشتی می‌کرد. عباس گفت: «بیا! مال خود خودته... حالا با هم دوستیم؟» گلناز سریع جعبه‌ی مداد رنگی‌ها را از دست عباس قاپید و گفت: «خیلی دوست دارم داداشی!»

عباس با کلید به قفل ور رفت. در صدایی کرد و باز شد. اول گلناز را فرستاد داخل و بعد هم خودش وارد شد. اما صدای جیغ بلندی که خواهرش زد، او را از جا پراند. هر دو مشغول تماشای گربه‌ای شدند که با ماهی قرمز به دهان، سریع جستی زد و از دیوار بالا رفت. گلناز زد زیر گریه. عباس جلوتر آمد و با دست سر او را نوازش کرد:

«آبجی چرا گریه می‌کنی؟! دیدی گفتم بچه‌گربه‌های من از زیرزمین نمی‌تونن بیان بیرون و ماهی قرمزت رو بخورن؟ ماهی‌های عید رو باید خونه نگه داری، تو تنگ.» عباس مکثی کرد. گلناز دیگر كم‌تر اشک می‌ریخت ولی چشمانش همچنان به حوض خیره شده بود که تنها یک ماهی قرمز کوچولو در آن می‌چرخید. با هم به سوی در اتاق رفتند.

«آبجی، گریه نکن دیگه! الان می‌رم همون تنگ رو میارم و ماهیتو می‌اندازم توش. تو هم دیگه نگران نباش، تو خونه جاش امنه. اشکاتو سریع پاک کن. مامان می‌بینه، بده.» گلناز با گوشه‌ی مقنعه اشک را از گونه‌هایش پاک کرد، ولی در همان حال هم نگاهش همچنان خط حرکت ماهی را در آب حوض دنبال می‌کرد. رنگ آب شبیه رنگ ماهی شده بود. ماهی را گم کرد. بالاخره با نهیب عباس به خود آمد و رفتند داخل اتاق.

اقدس همچنان به برش پارچه‌ها سرگرم بود که بچه‌ها وارد شدند. با اشاره به آن‌ها فهماند که ساکت باشند. چند دقیقه‌ای می‌شد که عبدالله روی زمین دراز کشیده بود و حالا صدای خر و پفش بلند بود. عباس و گلناز لباس‌شان را عوض کردند و همان بلوزهای رنگ و رو رفته‌ی قدیمی را پوشیدند. مادر به آن‌ها فهماند که غذا آماده است و رفتند داخل آشپزخانه. اتاقکی بسیار کوچک که مثل همیشه با غذای سیب‌زمینی له‌کرده، به آن‌ها خوش‌آمدگویی نه چندان دلچسبی می‌کرد. گلناز ول کن نبود، بند کرد دوباره به ماهی‌هایش: «داداش! داداش! برو ماهیم رو بیار. می‌ترسم بازم گربه بیاد و اونو ببره.»

عباس تنگ را پیدا کرد. لای خرت و پرت‌های آشپزخانه بود. رفت داخل حیاط، پیش حوض. ماهی را خیلی راحت از آب با دست گرفت. انگار ماهی هم از حوض خسته شده بود. تنگ را به داخل خانه برد و گذاشت همان جای قبلی. روی طاقچه، کنار قاب عکس پدربزرگ. اقدس دست از خیاطی کشید و صدایش زد: «عباس جان، یه لحظه بیا پیش من بشین کارت دارم. «بله، مادر؟» رفت و کنار او نشست. به‌آرامی با هم صحبت می‌کردند تا عبدالله از خواب بیدار نشود.

«خوبی مادر؟» «آره ننه، خوبم. شمام خسته نباشی!» «سلامت باشی... عباس جان، قربانت بروم... یه چند دقه گوشاتو خوب وا کن؛ می‌خوام دو کلمه حرف حسابی باهات بزنم. یه چند وقتیه که بابات حالش خوش نیست. مدام سرش گیج می‌ره، سرفه می‌کنه، بالا می‌آره... می‌دونم تو ندیدی ولی من که حال و احوالش رو دیدم مادر جان! خوش نداره کسی بفهمه... بدش می‌آد. مادر جان خودت این چیزارو خوب می‌فهمی، ماشالا دیگه عاقل و بالغ شدی. آقات قلبش ضعیفه، دیگه طاقت عملگی رو نداره. اگه تو که تنها پسرشی عصای دستش نشی...» حرفش را نصفه‌نیمه گذاشت و بغضش را فروخورد. چشم‌هایش چهره‌ی عباس را تار می‌دید. عباس بی‌اختیار دلش به حال مادرش سوخت. وضع و حال اقدس، با چهره‌ای بسیار شکسته و موهای سفید، همواره رقت‌برانگیز بود و حالا عباس چشم‌هایش را می‌دید که اشک درون آن‌ها می‌لرزید و ملتسمانه‌تر از هر وقت دیگر، به او خیره شده بودند. «ننه جون چرا گریه می‌کنی؟ من خودم هم چند وقته مواظب آقا جونم. همین چند شب پیش بود. خوابم نمی‌برد... ملتفت شدم که آقا جون یه دفه از خواب پریده. سریع رفت کنار تنگ آب... به گمونم توش قی کرد. بعدش تنگ آب رو برداشت و رفت توی حیاط. من هم می‌دونم حالش تعریفی نداره ولی ننه! آخه من چی کار کنم... هر موقع بهش گفتم بیام کمکت کنم یه بهونه‌ای جور کرد. یا گفت هنوز بچه‌ای، یا گفت سرت تو درس و مشقت باشه. چرا آقا جون همه‌ی بچه‌هاش رو به یه چشم می‌بینه؟ هیچ وقت به فکر خودش نمی‌افته. خیال می‌کنه افت داره اگه به ما بگه.» «هی... ننه جان تقصیر تو نیست. بی‌خود هم خودت رو ناراحت نکن. عمری نشستیم و موهامون سفید شد، با هزار الم‌شنگه و بدبختی یه مشت بچه رو بزرگ کردیم، حالا یکی نیست بگه خرت به چند... الهی فدای قد و بالات بشم، من امروز آقا جون رو بالاخره راضیش کردم. برو پیشش و کمک‌دستش باش. نمی‌خوام این آخر عمری بی‌آقا بالاسر باشم...»

عباس خونسرد زیر لب گفت: «چشم، ننه.» پا شد و به سوی آشپزخانه قدم برداشت. داخل اتاق را نگاه کرد و دیگر داخل آن نرفت. رفت و پیش عبدالله که حالا از صدای گریه‌های بلند زنش بیدار شده بود، نشست تا با آقا جان هم صحبتی کند. گلناز دیگر گرم شده بود و داشت همان اندک سهم سیب‌زمینی عباس را هم می‌خورد.

و بالاخره آقای عبدالله کارگر، پس از عمری کار و تلاش، بدون هیچ‌گونه مزایایی تصمیم به بازنشسته شدن گرفت و عزم خود را جزم کرد که رفته‌رفته از کاری که در آن استخوان خرد کرده بود، کنار بکشد و ملاحظه‌ی سلامتی‌اش را هم بکند. صبح تا ظهر را به همان کار قدیمی می‌پرداخت و بعدازظهرها هم به رانندگی در آژانس آقا کریم. عباس، بعد از تعطیلی مدرسه، خواهرش را به خانه می‌رساند و بعد از ناهار و نماز پیش پدرش می‌رفت تا جای خالی او را بگیرد و آن دو ماه سخت هم سپری شود. البته از شغل پدرش چندان سررشته‌ای نداشت و دست‌هایش به جای گچ و سیمان و دوغاب، با قلم و کاغذ مانوس گشته بودند. به همین خاطر بود که در روزهای اول مجبور می‌شد از رفتن به مدرسه چشم‌پوشی کند و دوشادوش پدر کار کند و عرق بریزد و فوت و فن کار را یاد بگیرد، تا به جرم کم‌کاری و ناشی‌گری، از پول وعده داده شده به پدرش مبلغی را کم نکنند. هرچند که آقا عبدالله خیال نداشت تجربه‌ی چندین و چندساله‌اش را به‌سادگی به کسی منتقل کند، حتی اگر پسرش باشد. خصوصاً که می‌دانست دیگر از طایفه‌ی او کسی کارگر نمی‌شود. با این که تقریباً فشار کار برای عبدالله نصف شده بود و اوضاعش به مراتب بهتر از قبل، با این حال گهگاهی هنگام رانندگی، قلبش می‌گرفت و سرش گیج می‌رفت. اما خودش را کماکان به نفهمی می‌زد و پیش همه، به‌خصوص اقدس خانم، خودش را تا حد امکان صحیح و سالم جلوه می‌داد تا این که هرطور شده آن دو ماه هم سپری شود و بتواند داروها را بخرد...

حول و حوش عصر بود که زن آقا کریم آمد و محکم، چندین و چندبار در خانه‌ی اقدس خانم را کوبید. از قیافه‌ی نگرانش همه چیز را می‌شد خواند. بعد از کلی این پا و آن پا کردن، اقدس فهمید که بالاخره عبدالله نگون‌بخت کار دست خود و دیگران داده و سوار بر ماشین، هنگام بازگشت به خانه بی‌هوش شده و دیگر چیزی نفهمیده، حتی وقتی که ماشین با درختی تصادف کرده است.

«یا قمر بنی‌هاشم... خودت به فریادم برس!» شاید اگر اقدس خانم یک مقدار خودش را کنترل می‌کرد و کمی آرام‌تر آه و ناله سر می‌داد و به صورتش چنگ نمی‌کشید، گلناز بی‌نوا که بی‌خبر از همه جا در خانه به نوشتن مشق‌هایش مشغول بود، چیزی نمی‌فهمید. اما هنگامی که آن بچه هم فهمید و با چشمانی گریان خواست به دیدار پدرش برود، دیگر خیلی دیر شده بود و بزرگ‌ترها او را تک و تنها در خانه حبس کرده بودند. تنهایی بود و غم پدر که گلناز را به‌شدت می‌ترساند و نگران می‌کرد. چشم‌هایش به گربه‌ی بالای دیوار خانه افتاد که او را نگاه می‌ک
     
  
مرد

 
يك تار مو



خوب كه خيس عرق می‌شوم می‌روم روی باسكول ديجيتالی باشگاه. امروز چه قدر وزن كم كرده‌ام؟ با هر تكان، اعداد سرخ‌رنگ جابه‌جا می‌شوند تا بالاخره روی يك عدد ثابت می‌مانند و باسكول شروع می‌كند به سوت‌كشيدن. سوتش شبيه آلارم ونتيلاتور است در شب.
آلارم ونتيلاتور در روز خفه‌تر و بم‌تر است و گوش را كم‌تر اذيت می‌كند. نصفه‌شب، وقتی داری برای آخرين بار از بيمار مرگ‌مغزی نوار مغز می‌گيری و يك‌دفعه صدای آلارم دستگاه بلند می‌شود، احساس می‌كنی كسی دارد ناخن‌هايش را روی شيشه می‌كشد، به جيغ بيش‌تر شبيه است تا سوت. الكترودها را نيمه‌كاره ول می‌كنی و برمی‌گردی و خاموشش می‌كنی. اشكال از كجاست؟ شصت و نه و نيم كيلوگرم. يك‌ماهه دو و نيم كيلو وزن كم كرده‌ام. راضی‌ام.

برادر زن‌عمويم را كه از جبهه آوردند سبك سبك شده بود. آرپی‌جی‌هفت صاف خورده بود تو شكمش و دل و روده‌اش را در كوه‌های كردستان پخش و پلا كرده بود. سه سالی از من بزرگ‌تر بود اما هم‌كلاس بوديم. مجبور شدند شكمش را با پنبه پر كنند. اگر همين طور وزن كم كنم تا دو ماه ديگر از شر چربی‌های اضافه‌ی دور شكمم خلاص می‌شوم. بيست و پنج ساله بود و چاق، خيلی چاق. موقع رفتن به آموزش‌گاه خياطی تصادف كرده بود.
با مادرش صحبت می‌كردم تا رضايت بدهد برای پيوند اعضا. می‌گفت بچه‌م خودش سفارش كرده اگر مرگ‌مغزی شدم حق نداريد اعضايم را اهدا كنيد. پای راستش از زير ملحفه افتاده بود بيرون. ناخن‌هايش را لاك سرمه‌ای زده بود، سرمه‌ای مايل به سياه. عرق از گوشه‌ی ابرويم سر می‌خورد توی چشمم. با پشت دست چشمم را پاك می‌كنم. دو تا چشم آبی درشت داشت. اشك‌ها از گوشه‌ی چشم‌هايش سر نمی‌خوردند پايين، كنده می‌شدند انگار و پرتاب می‌شدند روی گونه‌ها. مادرش می‌گفت شوهرش از وقتی فهميده ريه‌هايش نياز به پيوند دارد سر ناسازگاری گذاشته و حالا می‌خواهد يك زن ديگر بگيرد و بياورد توی همان خانه. زن روی ويلچر نشسته بود و حرف نمی‌زد. دستش را حلقه كرده بود دور كپسول اكسيژن و اشك می‌ريخت.

خانم دكتر آرام می‌گويد معمولن زن‌ها گيرنده‌های خوبی از آب درنمی‌آيند چون شوهران‌شان خوب از آن‌ها مراقبت نمی‌كنند، برعكس مردها. نگاه درمانده‌اش هميشه دنبالم می‌كند، حتا توی خواب. نگاه‌های مستاصل، نگاه‌های نيازمند. نگاه‌ها و صداها. صدای دم و بازدم زجرآور بيماران ريوی، صدای نفس دادن ونتيلاتور، صدای خالی كردن كيسه‌ی ادرار، صدای سرفه‌های خلط‌دار پيرمردهای سيگاری در آی‌سی‌يو درست وقتی ده‌ساعت است از كنار بيمارت تكان نخورده‌ای و از زور گرسنگی مجبور شده‌ای همان جا الويه را لای نان بگذاری و سق بزنی، صدای دختر نه‌ساله‌ای كه با لهجه‌ی اصفهانی می‌پرسيد «من كی خوب می‌شم؟» و هيچ‌كس جرات نداشت بگويد «هيچ‌وقت»، صدای آژير آمبولانس كه می‌خواهد بيمار مرگ مغزی را هر چه زودتر به مركز پيوند برساند، صدای پيرمرد ترك‌زبانی كه بالای سر پسر مرگ‌مغزی‌شده‌اش هق‌هق می‌كرد
و می‌گفت: «بالام، بالام»، صدای آلارم ونتيلاتور. تا از باسكول پايين می‌آيم صدای سوتش قطع می‌شود و اعداد سرخ‌رنگ به سرعت به صفر می‌رسند. چند ساعتی می‌شد كنار تختش نشسته بودم و زل زده بودم به مانيتور، به درصد اكسيژن خونش كه مرتب داشت اُفت می‌كرد. بالاخره خانواده‌اش رضايت داده بودند برای پيوند اما ديگر دير شده بود. ريه‌هايش داشت از كار می‌افتاد و با اين شرايط نمی‌توانستيم به مركز پيوند منتقلش كنيم. با خانواده‌اش خداحافظی كردم، حتا با دو بچه‌ی كوچكش و چشم‌های خاكستری رنگ‌شان كه وقتی گريه می‌كردند آبی می‌شدند. يوسف را بوسيدم، مطهره را هم. تشنه‌ام شده. آبی به سر و صورتم می‌زنم و با دست‌های خيسم موهايم را شانه می‌كنم. با آمبولانس می‌رفتيم آمل تا يك بيمار مرگ مغزی را برای پيوند منتقل كنيم تهران.
عقب آمبولانس روی برانكارد دراز كشيده بودم، همان برانكاردی كه قرار بود چند ساعت ديگر بيمار مرگ مغزی را رويش بخوابانيم. وقتی همان جا يك تار مو پيدا می‌كنی و نمی‌فهمی مال توست يا مال بيماران مرگ مغزی قبلی، به فكر می‌افتی كه اگر همين الان در عقب آمبولانس باز شود و با همين برانكارد و همان يك تار مو پرتاب شوی بيرون وسط جاده و بخوری به ماشين‌هايی كه از پشت سر دارند می‌آيند، مرگ مغزی می‌شوی؟ دكتر شجاعت، متخصص بيهوشی كه جلوی آمبولانس نشسته، مثل هميشه خون‌سرد خواهد بود و بدون آن كه آدامسش را تف كند من را تا بيمارستان می‌رساند. پسر جوان می‌لرزيد. می‌خواست كتكم بزند. می‌گفت «شما ما را درك نمی‌كنيد. شما اگر خودتان در اين موقعيت بوديد هيچ‌وقت رضايت نمی‌داديد مادرتان را تكه‌تكه كنند برای پيوند.» كارت پيوند اعضايم را نشانش داده بودم. لابد اگر دكتر شجاعت نگذارد قبل از رسيدن به بيمارستان بميرم، كارت اهدای عضو را در جيبم پيدا می‌كنند. فكر كنم همه‌ی اعضايم قابل پيوند باشد. كبد و كليه‌ها و ريه و قلب. سبك می‌شوم. يك‌دفعه سه كيلويی از وزنم كم می‌شود. من می‌مانم و تنی خالی از فكر و خيال و خاطره‌ی خواهرم كه هميشه موقع رضايت‌گرفتن از خانواده‌ی بيماران مرگ مغزی با من است، با همان زنگ خنده‌ها و مهربانی نگاه‌ها. از باشگاه می‌زنم بيرون. هوا بدجوری سرد شده. كلاهم را می‌كشم روی سرم.



نوشته: دكتر مسعود مظاهري
     
  
مرد

 
نفس بابا



يـــک ، دووو ، ســـــــــــــه ، چهـــــــــــــار...

آروم و کشيده : آنقدر آروم که اگر تا صبح هم بشمارم ؛ عدد کم نمي آرم ، آنقدر کشيده که گاهي فکر مي کنم ديگه آخريشه .

به من مي گه :« اسراف نکن» ، «برق هاي اضافي رو خاموش کن» ، «ورقه هاي سفيدت رو الکي دور نريز» همش مي گه اسراف نکن.

آخه خودش اصلا اسراف نمي کنه. مثل همين الآن که خوابيده و من مثل هميشه بالاي سرش نشستم و مي شمرم.

آروم ، کشيده و کم. شايد مي ترسه اسراف بشه.

خيلي کم ؛ آنقدر کم که بعضي وقت ها حس مي کنم ديگه نيست.

پـــــــــنج ، شيــــــــــش ، هــــــــــفت، هـــــــــــــشت.... هـــــــــشت... هشت

- بابا! بابايي!

- چيه نفسم؟

- آخي ! هيچي بخواب.





نـــــــــــــــه ، ده...

هميشه مي گه :«تو نفس مني ؛ اگه تو نبودي من هم نبودم».

اما بعضي وقت ها حس مي کنم دوستم نداره.آخه مثل باباهاي ديگه من رو محکم نمي گيره تو بغلش تا استخونام درد بگيرن و از درد ،بلند بلند بخندم. يه درد شيرين. بعد ريشاشو بذاره رو صورتم و فشار بده تا تيغ تيغي شم و بسوزم . يه سوزش نرم ، يه سوزش...

يـــــــــــــــــازده، دوازده ...

يه بار بغلم کرد! وقتي کلاس اول بودم.خودش اومد دنبالم ، واسه اولين بار .آخه مي گفت هواي بيرون خفه اش مي کنه .نشسته بود رو دو تا زانوهاش و دستش رو باز کرده بود که يعني بيا بپر تو بغل بابايي.

من هم که حرف هاي مامان رو يادم رفته بود ؛ پريدم تو بغلش.

من رو چسبوند به سينه اش و چرخوند و چرخوند و چرخوند....

اما يک دفعه ...

شروع کرد به سرفه ، سرفه هاي سخت، مثل وقت هايي که يه عالمه پوست تخمه گلوي آدم رو تيغ تيغ کنن. صورتش کبود شد . من رو گذاشت روي زمين و روي زانو هاش نشست ؛ اما اين بار دستش رو برد جلوي دهانش و بلند بلند سرفه کرد ؛ آنقدر که من ترسيدم و جيغ زدم تا از حال رفتم . بعد بردنش بيمارستانو يک ماسک سبز جلوي دهانش گذاشتن. از تو اتاقش يه صدا مي اومد ؛ مثل وقت هايي که نفس مي کشيد : آروم، کشيده ، کم.

نکنه وقتي مي رم تو فکر ، يادش بره نفس بکشه ، نکنه فکر کنه اسرافه ، نکنه دوباره با خودش بگه من نفسشم و فکر کنه جاش دارم نفس مي کشم.

سيـــــــزده ، چهــــــــارده ، پـــــــونزده...







يک دفعه باباي الميرا که هر وقت عصباني مي شه؛ به ما فحش مي ده؛ به بابام گفت:« کِي مي خواي بميري؟ تا کِي بايد صداي بوق اورژانس توي اين ساختمون بپيچه و وقت و بي وقت ، مردم رو آزار بده که يه تيکه گوشت ، نفس کم آورده . بمير و بذار هوا آلوده تر نشه. »

خيلي بي ادبه. ازش بدم مي آد . هيچ وقت بهش سلام نمي کنم .

چند بود؟ آهان ...

شــــــــــونزده ، هيــــــــــــــــفده ، هيـــــــــــجده...

بابا يه آلبوم داره که مامان قايمش کرده. بعضي وقت ها من رو مي فرسته تا دنبالش بگردم.

يه آلبوم صد برگ که اول هاش عکس بچگي هاي باباست ؛ بعد هم جوونياش و عروسيش.

من اگه جاي مامان بودم ؛ زن بابا نمي شدم ؛ چون از صداي سرفه هاش مي ترسم . مامان مي گه :« وقتي بابات اومد خواستگاريم ؛ همينجور سرفه مي کرد .»

نــــــــــــــــوزده ،بيـــــــــــــست ، بيـــــــــــست و يک

يه عکس داره که توش يه دختر کوچولو يه چيز سياه گُنده ؛ رو صورتشه. بابا مي گه :« ماسک شيميايي»

تو مدرسه هم به من مي گن :« دختر جانباز شيميايي»

اما هروقت از بابا پرسيدم يعني چي ؟ يه چيزايي گفت که من نمي فهمم ؛ اما فکر کنم به نفس کشيدنش ربط داره.

بابا هم تو اون عکسه ايستاده . خيلي بچه است . خودش مي گه فقط 18 سالش بوده ؛ يعني دو برابر الآن من. ماسک نداره ولي داره به اون دختره مي خنده .

هر وقت اين عکس رو مي بينه مي خنده و بعدش هم سرفه مي کنه ، سرفه هاي وحشتناک.

فکر کنم بابا هروقت خوشحال مي شه ؛ سرفه مي کنه.

مامان هم از همين سرفه ها حرصش در مي آد و آلبوم رو جمع مي کنه ديگه.

البته من هم بابت پيدا کردنش دعوا مي شم؛ اما بابا همونجور که سرفه مي کنه بهم چشمک مي زنه و مي خنده .

بيســــــــت و دو ، بيســــــــــت و سه ، بيســــــــــت و چهار ، بيســـــــــت و پنج

آفرين بابا! اين دفعه بيشتر شد. يه وقت اسراف نشه!

بيســـــــــــــت و شيش ، بيســــــــــت و هفت ،بيســـــــــــت و هشت

يه ورقه کنار تخت باباست.نمي دونم چرا مثل کاغذ هاي ديگه اش رو ميزش نيست.مامان ازش بدش مي آد ؛ اما نمي دونه که توش چي نوشته ؛ آخه بابا گفته نخونيمش تا وقتش.اما من نمي دونم کِي وقتش مي رسه.

بيســـــــــــت و نه ، ســـــــــي ، ســــــــــي و يک ، ســــــي و ..... سي و يکي

بابا از خواب بيدار شد.فقط سي و يک نفس خوابيد.سي و يک نفس آروم ، کشيده و کم.

فهميده که بالاي سرش مي شينم و نفساش رو مي شمرم.

- چند تا شد؟

-سي و يکي.

- گناه داره به خدا. بابايي! تو دعا کن . من دوست ندارم اسراف کنم ؛ دعا کن بابات اسراف نکنه، باشه؟

من مات و مبهوت نگاهش مي کنم. نمي فهمم چي مي گه ؛ اما براش دعا مي کنم.

بهم مي گه :«بيا تو بغلم بابا»

اولش ترسيدم مثل اون دفعه...

اما خودش من رو کشيد تو بغلش و گفت:« بيا با هم بشمريم . پنج تاش هم که رفت.بشمر»

گفتم :« نه خير ، از همون سي و يکي»

ســـــــــي و دو، ســــــــــــي و سه ، ســــــــــــي و چهار



بابا من رو تو سينه اش فشار داد؛ آنقدر که من ، درد شيرين فشارش رو، تو شونه هام حس کردم ؛ بعد هم ريشاشو مالوند رو صورتم.اما دوباره نفسش گرفت... سرفه کرد.



مامان اومد.من رو از تو بغل بابا گذاشت اون ور و ماسک سبز رو گذاشت رو دهن بابا.

ســــــــــــــي و پنج، ســـــــــــــــــي و شيش...

فقط همين؟

نفس هاش خيلي آرومتر شده بود.

********************

صداي آمبولانس بلند شد. فکر کنم اومدن بابا رو ببرن.

دکتر معاينه اش که کرد با ترس به همکارش گفت :« زود باش بايد ببريمش» ؛ اما هرچي مامان گفت :«چي شده» جوابي نداد.

من و مامان پشت سر آمبولانس با تاکسي رفتيم؛ اما آمبولانس ، آژير زد و خيلي زود رفت.

کاش ما هم آژير داشتيم!

********************

وقتي رسيديم بيمارستان ؛ مامان جاي بابا رو پرسيد.

سي سي يو

اين رو خانم پرستار گفت. نمي دونم کجاست.

مامان گريه کنون مي رفت به سمت همون جايي که پرستار اشاره مي کرد. به نظر من خيلي لوسه که همش گريه مي کنه.

پشت در يک اتاق ايستاد.مي خواست از پنجره هاي بلند اتاق ، داخلش رو نگاه کنه اما پرده هاي اتاق کشيده شده بودند.هيچي از اون پشت معلوم نبود. فقط گاهي يه صدا مي اومد که مي گفت:«شوک» و هر بار مامان بدتر از قبل گريه مي کرد.

من حسابي ترسيده بودم .

دکتر اومد بيرون و يه چيزي به مامان گفت و همين جور که مي رفت بلند گفت :« فکر هاتون رو بکنين ، فقط زود.»

مامان به ديوار تکيه دادوتند تند گريه مي کرد.لابد اگه بابا بود مي گفت :« اسراف مي شه».

اما کم کم آروم شد. يه نگاه به من انداخت و گفت :« نفس بابا ! از پشت اتاق نفس هاشو نمي شمري؟»بعدش رفت به سمت همون دکتره و يه چيزهايي گفت و برگشت.

********************

از پشت در يه صدايي مي اومد شبيه صداي نفس بابا.

ســـــــــــــــي و هفت ، ســـــــــــــــــــــي و هشت

چند تا دکتر و پرستار اومدن سمت اتاق بابا و بردنش . من و مامان هم به دنبال تخت بابا که زيرش چرخ داشت مي دويديم؛ بعد خورديم به يه در شيشه اي که روش نوشته بود:«وارد نشويد.اتاق عمل».

من مي دونم اتاق عمل چيه . همون جا که تو فيلم ها آدم ها پشت درش راه مي رن و ساعت دير مي گذره.

يکهو يکي گفت :« برو کنار دختر خانوم»

يک تخت ديگه که يک آقايي مثل بابا روش خوابيده بود رو بردن تو اتاق عمل.

گوش ها مو تيز کردم تا صداي نفس هاي بابا رو بشنوم؛ اما صدايي نمي اومد.

**********************

خسته شدم .خيلي وقته که پشت در نشستيم . مامان هم که همش قرآن مي خونه ؛ اما اين بار تو چشم هام نگاه کرد و گفت:« نفس بابا! بعضي ها هيچ وقت نمي ميرن ؛ حتي وقتي هم که مي ميرن زنده اند.بعد يه آيه از تو قرآنش بهم نشون داد و گفت :« ببين خدا هم گفته.»

اما من نمي فهمم ؛ يعني چي بعضي ها وقتي هم که از دنيا مي رن ؛ زنده اند.

مامان دوباره صدام زد وگفت:« ماماني ! نفس هاي بابايي رو مي شمري؟ گوش کن داره صداش مياد...»

راست مي گفت:

ســـــــــــــــي و نه، چــــــــــــــــهل... بـــــــــوق بــــــــــوق بـــــــــــوق

تو فيلم ها وقتي اين صدا مياد ؛ مريضه مي ميره؛ اما من صداي قلب بابا رو مي شنوم ؛ از قبلش هم واضح تر.

من صداي قلب بابامو مي شناسم.

بالاخره در اون اتاقه باز شد و بابام اومد بيرون.صداي نفس هاش نمي اومد ؛ اما صداي قلبش....

فقط چهل تا . خود بابا مي گفت :«چهل ؛ يعني کامل شدن» اما من نمي دونم يعني چي . فقط مي دونم ديگه صداي نفس هاي بابا نمياد. نفس هاي آروم ، کم ... .هيچي.

فکر کنم باباي الميرا به آرزوش رسيد . بابا ديگه اسراف نمي کنه.

بابا! مگه من نفست نبودم؟

چرا نفس نمي کشي ولي صداي قلبت مياد؟

وقتي فشارم مي دادي تو بغلت؛ صداشو حفظ کردم.

اون آقا رو هم از اتاق عمل ؛ آوردن بيرون.

صداي قلب بابا نزديک و نزديک تر مي شد.

مامان راست مي گفت:« بعضي ها مي ميرن اما زنده اند».



نوشته: فاطمه رئوفی تبار(ارسالی برای جشنواره نفس91)
     
  
مرد

 
دیگر محکم نفس می کشد




گردو...شکستم

گردو ...شکستم

پدر سرفه می کند. مادر چهار زانو نشسته کنار نرده های سبز و آبی تراس و توی هاون کوچکی چیزی را می‌کوبد.

گردو... شکستم

پدر باز سرفه می کند.

مادر هرچه را که توی هاون است می ریزد توی قوری. باد بویش را به ما می رساند که دو طرف حیاط ایستاده ایم و کم کم به هم نزدیک می شویم. بعد آب می بندد به قوری که به قول مادر بوی دوا می دهد اما بوی شفا نه! چون پدر از این ها می خورد، قیافه اش را از تلخی اش جمع می کند، اما باز سرفه می کند.

عادت کردیم که پدر بی حال بیفتد توی رختخواب و سرفه کند و ما گردو شکستم بازی کنیم.

دلمان می خواهد وقت بازی پدر نگاهمان کند و هر کداممان که برنده شدیم خیال کنیم که پدر از برنده شدن ما کیف می کند. بعد از این خیال احساس غرور کنیم، سعی کنیم خوب بازی کنیم تا برنده شویم و پدر خوشحال شود و با لبخند نگاهمان کند.

اما مدت هاست که چشمهای پدر یا بسته است یا خیره به سقف.

مادر پارچه سبز را گره زده بود به شبکه های طلایی امامزاده که همیشه ی خدا خنکی خوبی دارد و بوی گلاب و گریه می دهد.

من هم انگشتهایم را گره زدم به ضریح و به امامزاده گفتم که اگر پدر دیگر سرفه نکند و دیگر ناله نکند و خوب شود، همه ی کارتهای بازی ام را می دهم به علی، پسر همسایه مان که پدرش خیلی وقت است بیمارستان است.

مادر می گوید« مگر معجزه بشه که پدر شفا پیدا کنه»

می گویم« معجزه چیه؟»

می گوید:« چیزی که فقط از خدا برمیاد.»

به امامزاده می گویم که به خدا بگوید اگر معجزه کند تیله سه پرم را می دهم به علی که دلش برای پدرش که خیلی تنگ شده است.

مادر می گوید:« خدا رو شکر کن که بابات بالا سرته. کنارته. می دونی علی چند وقته باباشو ندیده؟»

می گویم:« طفلی علی دلش برای باباش تنگ شده.»

نمی گویم که تازه من تیله سه پر دارم و کارت تیم بارسلونا و آرسنال دارم که علی ندارد و تازه علی مجبور است که بعد از ظهر ها برود سر کار اما من مجبور نیستم. اما به خاطر همه ی اینها خدا را شکر می کنم و دعا می کنم که بابای علی هم زودتر خوب شود.

زدم پاتو شکستم...

مادر می گوید:«مهدی، نگار هیس!»

می نشینیم لب پله ها. لپ های نگار قرمز شده. پدر خوابش برده. دهانش باز است و نفس هایش صدا می دهد. سینه اش بالا و پایین می شود و خس خس می کند.

فردا دوباره باید برود بیمارستان.

به علی می گویم:« بابای من هم بره بیمارستان مثل تو دلم براش تنگ می شه. مثل اون دفعه که یه عالمه روز تو بیمارستان بود.»

علی لبش را گاز می گیرد. علی زیاد حرف نمی زند. مادر می گوید:« عین تو نیست که دائم مدام حرف می زنی.»

اما وقتهایی که بابا می رود بیمارستان من هم آن قدر ساکت می شوم که مادر هی می گوید« یه چیزی بگو»

به مادر می گویم« بابای علی هم از بیمارستان بیاید علی تند تند حرف می زند. مگه نه علی؟»

علی باز لبش را گاز می گیرد.

یه عالم روز است که پدر رفته بیمارستان. از خواب بیدار می شوم. از کوچه صدای قرآن می آید. از پنجره بیرون را نگاه می کنم. جلوی خانه ی علی اینها پارچه ی سیاه زده اند. مادر خانه نیست. دمپایی هایم را می پوشم. دلم یک جوری است. دوست دارم گریه کنم. در کوچه را باز می کنم و بیرون می روم. سر کوچه یک چیزی شبیه ضریح امامزاده گذاشته اند و عکس بابای علی را چسبانده اند رویش. توی عکس، بابای علی مریض نیست و موها و سبیل هایش سیاه سیاه است.

از خانه علی اینها صدای گریه می آید. علی تکیه داده به دیوار و سرش را انداخته پایین. می روم می ایستم کنارش. اشکهای علی تا روی چانه اش آمده. حرفم نمی آید. کنار علی تکیه می دهم به دیوار. هر کار می کنم حرفم نمی آید. لبم را گاز می گیرم.

مادر از خانه علی اینها می آید بیرون. لباس سیاه پوشیده و روسری سیاه سر کرده. به علی نگاه می کند و چشمهایش پر اشک می شود. جلوی علی زانو می زند و می گوید:« علی جان! بابای تو ریه شو داد به بابای مهدی تا خوب بشه. بابای مهدی از این به بعد بابای تو هم هست. خب؟»

علی سر تکان می دهد«خب.»

به پدر فکر می کنم که حتما از این به بعد سرفه نمی کند و محکم نفس می کشد. می دوم توی خانه. وقتی برمی گردم علی هنوز ایستاده کنار دیوار. کارت بارسلونا و آرسنال و تیله سه پر را می گیرم طرف علی« بگیر. مال تو»

علی دستش را می برد پشتش.

دوباره می گویم« مال تو باشه.»

علی کارت ها و تیله را می گیرد. چانه اش می لرزد. هم گریه می کند و هم می خندد.



نوشته: حسين رسولي (ارسالي براي جشنواره91) :
     
  
صفحه  صفحه 3 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Organ Donation Stories | داستان های اهداء عضو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA