انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 17:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  16  17  پسین »

Organ Donation Stories | داستان های اهداء عضو


مرد

 
دست نوشته





کودکي هايم را خوب بياد دارم
مادرم عاشق تکرر فرزند بود و مرگ پدر مجال اين کار از او گرفت
از آن پس مادرم با هراس از تنهايي و من با حسرت داشتن خواهر و برادر
روزگار گذرانديم ، تا روزي که با تصميم مادرم و رضايتي که من نمي توانستم آنرا ابراز کنم تمام هراسها و حسرتها
رنگ پايان به خود گرفت
ديگر خانواده کوچک ما کوچک نبود .
مادرم هفت فرزند داشت
فرزنداني که با اعضا بدن من طعم زيستن را ميچشيدند .

آري مادرم فرزنداني دارد که وجود من را برايش گوشزد ميکنند و من خواهر و برادراني که وجودم را در آنها احساس ميکنم و ايمان دارم که مادرم هرگز تنها نخواهد ماند.

دست نوشته يک روح که اعضاي بدنش را اهدا کردند



نوشته: احسان جراحی (ارسالی برای جشنواره نفس 90) :
     
  
مرد

 
هدیه ارزانی شده



مي خوام از هديه هاي خدا که به ما بنده ها ارزوني داشته يک داستان بهتون بگم.

يکي بود يکي نبود. روزي از اين روزهاي خوب و قشنگ خدا يکي از بنده هاي خوب خدا يه روز که براي درآوردن روزي حلال براي خانواده پاشو از در خونه با توکل به خدا بيرون مي ذاره ، واي خدا از اين صحنه ها به هيچ کس نشون نده يک تصادف که تو خيابان براي کسي اتفاق افتاده بود را مي بينه واي که چه خوني از اون بيچاره روي زمين نقش بسته بود اين بنده خدا وقتي اين صحنه رو مي بينه خيلي ناراحت مي شه و با همه ناراحتي و ترسي که داشت جلو مي ره تو دلش خدا ، خدا ، مي کرد که نکنه حادثه ي بدي براش اتفاق افتاده باشه بعد مي گفت نه خدا نکنه ان شاء الله که حادثه ي جدي نيست و با اين حرف ها به خودش تسکين مي داد ولي وقتي رفت جلو و با همه ترسش از خدا دل و جرات خواست و دست حادثه ديده را تو دست گرفت و با ساعت مچي که تو دست خودش بود نبض آن تصادفي را خواست بگيره که ديد هنوز نبضش مي زنه خيلي سريع به اورژانس زنگ زدن چند دقيقه بيشتر طول نکشيد که اورژانس برسه بعد به کمک دکتراي آمبولانس تصادفي را روي برانکارد گذاشتند و به داخل آمبولانس هدايت کردند و به کمک کپسول اکسيژن و يک سري کارهاي ديگر ، آمبولانس به يک بيمارستان نزديک محله حادثه رسيد

تصادفي را خيلي سريع به بخش اورژانس انتقال دادند و با يک سري خدمات پزشکي که انجام شد تصادفي را به سي سي يو منتقل کردند و دم و دستگاه به اون وصل کردند و بعد پزشکان خواستند که اگر خانواده اش خبر ندارن به کمک گوشي موبايل اون تصادفي به آنها خبر بدن و اون مرد شاهد حادثه اين کار را انجام داد و خيلي زود خانواده اون تصادفي خودشون رو به بيمارستان رساندند و با کلي شيون و داد و فرياد سراغ تصادفي را مي گرفتند که دکتر با خونسردي و دلداري دادن به آنها گفت که وضعيت بيمار شما خوب نيست
يکي از اهل خانواده گفت آقاي دکتر حالا بايد چه کار کنيم ؟
دکتر گفت ما هر کاري از دستمان بربيايد واسش انجام مي دهيم و تنها کاري که از دست شما برمي آيد واسش دعا کنيد

خانواده آواره بيمارستان شده بودند نه شب داشتند نه روز فقط دعا مي کردند تا که يک روز که تصادفي را براي انجام سي تي اسکن برده بودند متوجه شدند که ضربه مغزي شده و ديگر کاري از دستشون برنمي آيد

بعد دکتر با تمام ناراحتي با يکي از اهل خانواده صحبت کرد و قضيه را برايش تعريف کرد و گفت که اگر اجازه بدهيد تعدادي از بيماران هستند که مي توانند با اهداي اعضاي عزيز شما دوباره زندگي تازه اي را شروع کنند که به يک باره صداي داد و فرياد اون فرد بالا رفت و گفت که نه نمي ذارم بدن عزيزم را تکه تکه کنيد خلاصه هيچ کدام از اعضاي خانواده راضي نمي شدند تا که يک روز يکي از اعضاي خانواده وقتي داشت داخل وسايل و مدارک درون جيب اون عزيز را نگاه مي کرد
نگاهش به کارت اهداي عضو بين مدارک افتاد و بعد اين موضوع را با ديگر اعضاي خانواده در ميان گذاشت .
وقتي ديدند که اون مرحوم خودش راضي به انجام اين کار شريف و خداپسندانه بوده تصميم نهايي را گرفتند و با پزشک در ميان گذاشتند و قرار شد اگر قرار است عزيزشون را هميشه در کنار خود و زنده احساس کنند اعضاي بدن او را به آنهايي که در ليست بيماران نيازمند به عضو هستند ببينند و هم با اين کارشون روح عزيز از دست رفته شان را شاد کنند و هم دل خانواده هاي محتاج به عضو را خوشحال کنند که با گرفتن عضو خانواده آن مرحوم نيز به جاي آن يک نفر به چند نفر ديگر جان تازه بخشيده باشند.



نوشته: ناهيد شيرعلي نژاد (ارسالی برای جشنواره نفس 90)
     
  
مرد

 
پیشکش انسانیت




مرد از جايش بلند شد و به طرف در خانه حرکت کرد.

-کيه

- منم، آقاي وهبي

مرد در را باز کرد و چهره دوست اميد را روبرويش ديد.

-سلام علي جان، بيا تو

-سلام، خيلي ممنون آقاي وهبي، فقط اين نامه رو آوردم بهتون بدم. اميد قبل از فوتش اين نامه رو به من داد و گفت بدم به شما»

-نامه!، چه جور نامه اي

-نمي دونم، به من گفت که توي همچين روزي به شما بدم

مرد در را بست و داخل خانه شد. با اندوه و کاسه اي لبريز از اشک هاي متالم، پاکت نامه را باز کرد و درون نامه را جست.

-سلام پدر عزيزم

پدر الان که اين نامه را مي خواني . اميدوارم خرسند و شاد باشي . مي دانم رنج از دست دادن تنها فرزندت برايت دردناک است؛ اما بايد صبور باشي. مي دانم که تا همين الان هم با ثبت نام من در سايت اهدا مخالفت مي کردي؛ اما من بالاخره ثبت نام کردم . اميدوارم از دستم ناراحت نباشي.

سال قبل که مادر فوت کرد. پدر، تو اجازه ندادي تا اعضايش را اهدا کنيم. اما من هم که همانند مادرم بيماري سرطان داشتم و احتمال مي دادم که من هم مانند مادر فوت کنم. بنابراين قبل از فوت کردنم در سايت ثبت نام کردم و نامه اي نوشتم و به دست علي دادم تا بعد از عملم اگر در اين دنيا نبودم آن را به تو برساند. اميدوارم من را ببخشي . اما اگر بيشتر فکر کني درمي يابي که من کار درستي کردم. برايت آرزو دارم تا تو هم يکي از اعضاي اهداي عضو شوي

 
قطعه ادبي

و حالا پشت چراغ قرمز، ارزش سال هاي زندگي و ماه هاي عمرم و ساعت ها و دقيقه ها و حتي ثانيه ها را مي فهمم.حالا ديگر کنار دختر کوچکم مي نشينم و با او بازي مي کنم.اين گونه به زندگي اميدوارتر شده ام.صداي قهقه ي خنده ي دختر کوچکم روي الاکلنگ من را هوشيارتر مي کند، که يک نفر مي نشيند تا ديگري پرواز را تجربه کند. خدايا از تو و بنده ات ممنونم. و امروز من در اينجا فردايم را ممنون کسي هستم که بنده اش را روي الاکلنگ نشاند و من و دخترم را به اوج شور و اميد رساند



نوشته: احسان مرادي(ارسالی برای جشنواره نفس 90)
     
  
مرد

 
اذان



صداي اذان فضاي بيمارستان را پر ميكند . گريه بيصداي مادر غمي بزرگ را بيادم مياورد . معصوميت نگاهش برايم سنگين است .

علي به طرفم ميايد
با بغض آهسته ميگويد : بلند شو .
پاهايم ياريم نميكنند ، وارد اتاق ميشويم تا براي آخرين بار قبل از اهداء با پدر خداحافظي كنيم .

چقدر سخت است باور اين لحظات ، نزديك تخت ميروم ، قطره اي از اشكم روي صورتش ميغلتد و بر روي لبانش سر ميخورد ، چه آرام نفس ميكشد ، اين آرامشش آرامم ميكند . . .

گذر ثانيه ها را از ياد ميبرم ، خاطرات پدر هميشه با من خواهد بود .

تپيدن قلبش درون سينه ديگري به من اميد زيستن ميبخشد .



نوشته: ذكيه موحدي راد (ارسالی برای جشنواره نفس 90)
     
  
مرد

 
لاله


اين داستان تا حدودي بر اساس واقعيت است و شخصيت هاي آن نيز واقعي هستند



دستم رو گرفت،نگاش که کردم لبخند زد ،دستم رو از تو دستاش کشيدم بيرون و ها کردم ،نگام کرد و دستم رو گرفت و فشار داد

-يخ کردي پيرزن

-نه پيرمرد خواستم دستم گرم شه که دست تو رو گرم کنم

-نگفتي امتحانت چه طور شد

-من ديشب تا صبح از استرس امتحان تو خوابم نبرد امتحان خودم هم زياد خوب نشد

-اي بابا تو چقدر بيکاري من که تا صبح با خيال راحت خوابيدم

-تو که هميشه بي خيالي اقاي مهندس

نگاش کردم ،خنديدم،سرم رو گرفتم بالا آسمون چقدر قشنگ شده بود زمستون که مي شد پرنده ها کمتر تو آسمون پرسه مي زدن اونا هم يه جاي دنج پيدا مي کردن تا خودشون رو گرم کنن

يکهو از ناودون يکي از خونه ها چند قطره آب ريخت روي صورتم سرش رو بالا گرفت و گفت:

_ناودوني کوري نمي بيني خانم مهندس من داره از اينجا رد مي شه

-ميثم تو ديوونه اي

-مي دونم اگه ديوونه نبودم که عاشق تو نمي شدم

ابروهام رفت تو هم و مثلاً خواستم قهر کنم

-عافه جون قهري؟

عافه جون اسمي بود که داداش کوچيکم صدام مي کرد آخه نمي تونست اسمم رو صدا کنه و بعد از اون همه عافه جون صدام مي کردن حتي وقتي که حميد ياد گرفته بود اسمم رو درست صدا کنه ،دستم رو گرفت و گفت بريم نقطه ي اوليه همون جايي که که کره ي زمين به دو قسمت مساوي تقسيم مي شه ، از کوچه چس کوچه ها مي رفتيم تو دلم گفتم خدايا بخاطر اين لحظه هاي خوش به خاطر خوش بختي به خاطر لبخندهاي ميثم ازت ممنونم

يکهو ديدم يه چيزي از پشت سر محکم خورد تو سرم،برپشتم ببينم چيه ديدم يه گوله برفي ديگه زد تو صورتم

-منو مي زني

منم نامردي نکردم و برف ريختم تو لباسش

-خيلي نامردي عافه جون ،اي مامان يخ زدم ،اين عروس يا زلزله

-آقاي مهندس الکي داد نزن مامانت اينجا نيست بستني يخي

اومد طرفم و دستم رو گرفت دستش گرم بود صورتم رو بردم نزديک گوشش و گفتم ببخشيد ،خم شد و دستم رو بوسيد

...................................................................................

نگاش کردم هر وقت چشمش رو مي ديدم دلم آروم مي گرفت ،چشمم افتاد به نمره هاش

-قربون ميثمم برم که نمره اش هم مثل خودش خوشگله

-نمره هاي تو خوشگل تر بود عافه جونم ،با اينترنت کاري نداري بريم؟

موس رو از دستش گرفتم و صفحه اي رو که مي خواستم باز کردم

-چي کار مي کني عافه جون؟

-مي خوام فرم اهداي عضو پر کنم

-از شوهرت اجازه گرفتي که مي خواي اين کار رو بکني؟

-من مي دونم ميثم مهربونم مانع اين کار نمي شه

-يه شرط داره،اينکه منم اين فرم رو پر کنم

نگاش کردم و لبخند زدم .چند بار فرم رو پر کردم اما اخطار مي داد صورتش رو آورد نزديک گوشم و گفت:

-قسمت نيست بيا بريم بعداً مي آيم

-خواهش مي کنم بذار بازم امتحان کنم اگه نشد مي ريم

تو دلم گفتم اگه قسمت نبود اصلاً ما کنار هم نبوديم که اين فرم ها رو با هم پر کنيم،اما قسمت شد!

....................................................................................

-حواست به جاده باشه ديوونه ،چايي بريزم؟

چايي رو ريختم تو ليوان و دستم رو از گرفتم بيرون تا چايي خنک شه ،زير چشمب نگاش مي کردم مثل بار اولي که ديدمش ياد اون روزاي اول افتادم صورتم رو چرخوندم طرفش ،گفتم:

-آرزوي دل بيمار مني

خنديد و گفت:

-تو شفاي دل بيمار مني

اشک تو چشمام حلقه زده بود جاده رو نگاه کردم تا به حال اينجا نيومده بودم اين همه زيبايي با وجود اون بود که بهم آرامش مي داد،صداي آهنگ رو بلند کرد،صدا رو کم کردم،قيافه ي حق به جانبي به خودش گرفت وسينه اش رو داد جلو يه لبخندي هم گوشه ي لبش بود که سعي مي کرد پشت اخم پنهونش کنه ،گفت:

-مرد خونه دوست داره آهنگ با صداي بلند گوش کنه،الان زن خونه چي بايد بگه؟

منم سرم رو انداختم پايين و خودم رو لوس کردم و گفتم :چشم

لپم رو کشيد و خنديد و خودش صداي آهنگ رو کم کرد

_ميثم مي دوني چقدر لاله ي واژگون رو دوست دارم

حس کردم که رفت تو فکر از جاده هاي فرعي سرعتش رو زياد کرد و رفت

-کجا مي ري؟

جوابم رو نداد و صداي آهنگ رو زياد کرد يکهو ترمز گرفت و پياده شد

_در ماشين رو قفل کن من الان مي آم

دل تو دلم نبود يک ساعتي مي شد که رفته بود تو دلم فقط دعا مي کردم و اشک از گوشه ي چشمم سر مي خورد و مي اومد پايين سرم و تکيه دادم به صندلي ماشين و اشک ريختم حس کردم يکي داره مي زنه به شيشه ماشين چشمم رو باز کردم،ميثم بود مي خواستم از خوشحالي بال در بيارم و بپرم بغلش در ماشين رو باز کردم تو دستش يک دسته لاله ي وحشي بود

-تو ديوونه اي ميثم جون به لب شدم تا اومدي من بميرم که ديگه به شما نگم چي مي خوام

خم شدم و دستش رو بوسيدم دلم آروم گرفته بود و خدا را شکر مي کردم پياده شديم و نمازمون رو خونديم راه افتاد که بريم دير شده بود

-ميثم جان آروم تر برو عيب نداذه دير هم شد واسه اشون توضيح مي ديم تو رو خدا آرو متر برو

کاميون نارنجي رنگي از روبرو داشت مي اومد زير لب گفت يا امام رضا،صداي خرد شدن شيشه تو سرم پيچيد حس کردم سبک شدم از ماشيني که خرد شده بود اومدم بيرون دنبال ميثم مي گشتم از ماشين خون ريخته بود بيرون ميثم رو نمي ديدم

-ميثم...ميثم جان

داد مي زدم ميثم و هيچ صدايي نمي شنيدم راننده کاميون پياده شده بود و دو دستي مي کوبيد تو سرش هر چي التماسش کردم شوهرم تو ماشين کمک کن بياريمش بيرون نيومد چقدر خدا رد صدا زدم که يکي رو بفرسته تا به داد ميثمم برسه صدام ديگه در نمي اومد دست ميثم رد ديدم که از ماشين بيرو نبود بنضش مي زد

-ميثم تو رو خدا جواب بده،ميثم...

يکهو ديدم چند نفر از راه رسيدن و دويدن طرف ماشين يکي راننده رو از زمين بلند کرد و يکي نبض ميثم رو گرفت و گفت زنده است همه کمک کردن ميثم رو آوردن بيرون صورتش خوني بود ،صورت ميثمم معلوم نبود دست و پام سست شده بود نمي دونستم چي کار بايد بکنم جز ميثم چشمم جاي ديگه رو نمي ديد ؛امبولانس هم از راه رسيد ميثم رو گذاشتن تو ماشين و منم کنار ميثم نشستم

.........................................................................................................

بدنم يخ کرده بود دست ميثم رو که تو دستم مي گرفتم گرم مي شدم سرم ور بردم در گوشش وبا بغض گفتم:

-پيرمرد من يخ کردم نمي خواي با دستاي داغت گرمم کني

دکتر اومد رو سرش و به پرستار همراهش گفت مرگ مغزي شده،ديگه بقيه حرفاش رو نشنيدم،خدايا مرگ مغزي يعني چي،ميثم همين چند ساعت پيش واسه ام لاله چيد حالا مرگ مغزي شده،خدايا من ميثمم رو از تو مي خواهم

بابام و مامانم از راه رسيدن پاهام جون نداشت بلند شم وسلام بدم بابا با دکتر حرف زد

-متاسفانه يکيشون همون لحظه تموم کرده و ايشون هم مرگ مغزي شده

اما جز من و ميثم کسي با ما نبود منم پيش ميثم بودم خوب

-کاري از دست ما بر نمي آد بهتر تا قبل از اينکه بقيه اعضا از کار بيفته ...

هيچي نمي شنيدم من نميذارم ميثمم رو تيکه تيکه کنن ميثم من نفس مي کشه ميثم من دستاي يخ زدم رو مي تونه گرم کنه خانواده ي ميثم هم از راه رسيدن همه ي چشما گريون بود.خانواده ي ميثم هم مخالفت کردن،دلم آروم تر شد .

انقدر بي جون بودم که نمي تونستم از کنار ميثم تکون بخورم و برم پيش مامانم سرم رو بذارم روي شونه اش و بگم مامان دامادت که هميشه مي گفتي ميثم مث پسر بزرگمه ببين به چه روزي افتاده فقط مي تونستم اشک بريزم،مامانم رو صدا زدم اما حتي برنگشت که نگام کنه،لااقل تو جوابم رو بده،ميثم که با من قهر کرده جوابم رو نمي ده لااقل تو يه چيزي بگو که بفهمم شما مي شنويد يه چيزي بگو تا من آروم شم.اي خدا...دستم رو گرفت بالا و هق هق خدا رد صدا زدم کسي رو که هميشه جوابم رو مي داد .

.....................................................................................................

دو روز بود که ميثمم بيمارستان بود و من از پيشش تکون نخورده بودم با هيچ کس هم جز ميثم و خداي بالاي سرمون حرف نزده بودم،باباي ميثم اومد رو سرش رو با ميثم حرف زد بهش که سلام دادم جواب نداد گفتم:

-بابا به خدا من مقصر نيستم که اينطوري شد من گفتم آروم برو

اما بازم جوابم رو نداد حتي حاضر نشد نگام کنه شايد هم حق داشت چون پسرش به اين روز افتاده بود

سرش رو گذاشت رو سينه ميثم و با صداي لرزون گفت:

-ميثم جان پسر گلم نمي خواستم اين کار ور بکنم اما ديروز که رفتم خونه پست چي کارت اهداي عضوت رو آورد،وقتي ديدم خودت راضي هستي و مي خواي جون چند نفر رو که به تو نياز دارن نجات بدي من چرا دخالت کنم...

گريه بهش مجال نمي داد که حرف بزنه منم پشت سر بابا گريه مي کردم بريده بريده حرفاش رو ادامه داد:

-مي دونستم طاقت دوري از عاطفه رو نداري حالا که فهميدم خودت مي خواي کار خير کني...زودتر برو پيش زنت که اون دنيا منتظر شوهرشه...



نوشته: عاطفه بالنده (ارسالی برای جشنواره نفس 90)
     
  
زن

 
اشک های مادرم
ميديدم اشکاي مامانمو که توي چشماش حلقه زده ولي اون که به رو خودش نمياورد .
مدتيه که دارم ميبينم ضعيف، بي اراده، بي هدف شدم. هر هفته ميرم شيراز برای تصفيه خونم. اين لوله ها که از کنار گردنم بيرون اومده داره منو اذيت ميکنه ،کلافه شدم . چه ميشه کرد.. . ميدونم که ديگه زنده نميمونم . . .
مامانم دنباله اينه که برام يه کليه پيدا کنه ، چه فايده . . . من که خودم ميدونم. . .
حالا که کليه پيدا شده اون ميگه چهارده ميليون ، پول کجاست ، ما که پول نداريم.
يه روز پيش مادرم نشستم، دستاش ميلرزيد، نگاش غم داشت. چهرش اينو نشون ميداد که داره از داخل داغون ميشه ، بهش گفتم من که رفتني هس... جملم تموم نشده بود که زد زير گريه . گريه، گريه ، گريه . . .
فک کنم دکترا يه چيزايي بهش گفته بودن .
وقت اون روز فرا رسيد ، خداحافظ زندگي .. . خداحافظ روزاي زيبا . . . خداحافظ مامان .. .
الان نزديکه يکساله که من بين خونوادم نيستم . عيد امسال مامان لباس مشکياشو بيرون نياورده ، عکسم تو اتاق کنار سفره هفت سينه ،چشماش هنوز پر اشکه که چرا من کنارشون نيستم .
مامان ... سرنوشتم اين بود .
شايد اگه من دو تا کليه داشتم يکيشو مي بخشيدم ، شايد . . .
نوشته: حسین پیرایش
)ارسالی برای جشنواره نفس 90(
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
مرد

 
فرشته اي که پرواز را فهميد




*تقديم به قلب هاي مهربون و چشم هاي پر فروغي که تا ابد ميمانند*


اواخر تابستان بود و هوا گرم و سوزان. پرواز توي حياط مشغول بازي بود. يه هو افتاد روي زمين و از هوش رفت. مادرش هم که توي باغچه مشغول رسيدگي به گلها بود، وقتي متوجه پرواز شد، به طرفش رفت.
هرچي صداش زد عکس العملي نشون نداد. تا اينکه بالاخره گفت مامان. دکتري که کنار تختش بود، براش توضيح داد که بيهوش شده بود و الان حالش خوبه. پرواز سابقه ي بيماري نداشت. بعد از آزمايشات مختلفي که انجام داد، مشخص شد که پرواز سرطان خون داره.

براي پدر و مادرش باور کردني نبود که دختر ِ 8 ساله شون بدون ِ هيچ علامتي اين بيماري سخت رو داشته باشه. خيلي نا اميد شدن. احساس ميکردن پرواز رو از دست ميدن.
بعد از يک هفته از بيمارستان مرخص شد. وقتي رسيدن خونه، پرواز به طرف اناقش رفت. مادرش گفت عزيزم مواظب باش، آروم برو. پرواز رفت به طرف قفسي که دوتا کفتر داخلش بود. خيلي دلش براشون تنگ شده بود. اون با اينکه سنِّش کم بود، قلب خيلي رئوف و بزرگي داشت. خيلي مهربون بود.

درمانش يک هفته بعد از مرخص شدنش شروع شد. هر ماه دو بار براي شيمي درماني به بيمارستان ميرفت و دونه دونه اين روزهاي سخت رو پشت سر ميذاشت. پرواز خيلي ناراحت بود. چون موهاشو از دست داده بود. ميگفت عين ِ پسرا شده. پدر و مادرش وقتي ناراحتيه پرواز رو ديدن، تصميم گرفتن موهاي خودشون رو هم از ته بزنن.
به پرواز گفتن اين يه بازيه. ميخوايم ببينيم موهاي کي زودتر در مياد. هر کسي زودتر مو در آورد، برنده هست و جايزه داره. پرواز حرفاي پدر و مادرش رو قبول کرد. تو مدتي که بيمارستان ميرفت، يه روز وقتي تو محوّطه ي پارک بيمارستان بازي ميکرد، با يه دختر 7 ساله اي مواجه شد که خيلي غمگين يه گوشه نشسته بود. رفت کنارش نشست. اسمش فرشته بود و بيماري قلبي ِ سختي داشت. بيشتر اوقات توي بيمارستان بود. پرواز با فرشته دوست شد. رابطه شون تا حدّي بود که رفت و آمد خانوادگي پيدا کردن.

6 ماه گذشت و بيماريش خوب شد. خدا، سلامتي پرواز رو به خانواده اش، توي سال جديد عيدي داد. موهاش داشتن در ميومدن.
يه شب رفت پيش پدر و مادرش و با خوشحالي گفت: ببينين من چقدر زرنگم؟! موهاي من زودتر در اومده. اما اون نميدونست که پدر و مادرش توي اين 6 ماه، چند بار رفتن موهاشونو کوتاه کردن تا پرواز از بزرگ شدن موهاشون باخبر نشه. سال جديد رو هم با خوبي و سلامتي شروع کردن. با اينکه پرواز مشکلي نداشت، اما به خاطر ِ پيوند مغز استخوان که انجام داد، بايد 6 ماه حالته قرنطينه ميموند و با کسي از نزديک رابطه نداشت.
پرواز توي خونه درس ميخوند. بعد از 6 ماه قرنطينه، با شروع سال تحصيلي جديد، پرواز هم رفت مدرسه. رابطه اش با دوستاش خيلي صميمي بود. خوراکي هاشو با دوستاش تقسيم ميکرد و بهشون ميگفت: من خوراکي هامو باهاتون تقسيم ميکنم، شما هم دوستيتون رو با من تقيسيم کنين. معلمش از برخورد ِ بزرگ منشانه ي پرواز تعجب ميکرد.
چون کمتر کسي رو توي اين سن با اين روحيات ديده بود.

پرواز هميشه ميگفت: چقدر خوبه همه ي آدما مهربون باشن و همديگه رو دوست داشته باشن. به همديگه کمک کنن. اينقدر مهربون باشن که مهربونيشون تموم نشه. مثل کساني که به بچه هاشون چيزاي مختلف ميدن، مهربونيشون رو هم بهشون بدن. اينطوري ديگه مهربوني تموم نميشه. پدر و مادر پرواز به داشتن همچين دختري افتخار ميکردن.
رابطه ي پرواز و فرشته خيلي گرم تر شده بود. روز جمعه بود و فرشته رفت پيش پرواز تا با هم بازي کنن. داشتن با توپ توي حياط بازي ميکردن که يه هو توپ از دست فرشته پرت شد بيرون از دروازه. خواست بره توپ رو بياره که پرواز گفت: من ميرم ميارم. تو زياد بدو بدو نکن، نفست ميگيره. پرواز بي توجه به هيچ چيز و هيچ جا، رفت تو کوچه توپ رو بگيره. يکدفعه صداي وحشتناک ترمز ماشين، همه رو متوجه ِ خودش کرد. با همون ماشيني که بصادف کرد، رسوندنش بيمارستان.
بعد از چند دقيقه، دکتر به مادر پرواز گفت که دخترش رفته تو کُما.
دوباره روزهاي سختي براي پدر و مادرش بود. فرشته هم که اون صحنه رو ديد، حالش خيلي بد شد و با همون ماشين، کنار ِ پرواز آوردنش بيمارستان و بستري شد. پدر پرواز از راننده شکايت کرد و به زندان رفت. بعد از 6 روز بستري بودن ِ پرواز تو بخش مراقبتهاي ويژه، در حالي که پدر و مادرش از پشت شيشه به جسم بي جان ِ دخترشون نگاه ميکردن، دکتر ازشون خواست که به اتاقش برن. دکتر بعد از کمي صحبت کردن در مورد وضعيت دخترشون، برگه اي رو بهشون نشون داد. اشک از چشمهاي پدر و مادر پرواز جاري شد. مادرش طاقت نياورد و اتاق رو ترک کرد.

دکتر ادامه ي حرفاش رو به پدرش زد و گفت: پرواز مرگ مغزي شده. دختر شما ديگه به زندگي بر نميگرده، اما ميتونه با اهداي اعضاي سالمش، به چند نفر از هم سنّ و سالانش زندگي ببخشه. پدرش سعي کرد خودشو کنترل کنه. ياد ِ پرواز و سختي هايي که از بيماريش کشيد افتاد. ياد اينکه پرواز به خاطر ِ نداشتن خواهر و برادر، با سلولهاي يه غريبه که داوطلب شده بود تا سلولهاش رو به بيماران سرطاني بده، پيوند شد.
به اين فکر ميکرد که اگه کسي پيدا نميشد تا سلولهاي بدنش رو اهدا کنه، پرواز اين يک سال رو کنارشون نبود. اينجا بود که متوجه شد با تقدير نميشه کاري کرد و به کار ِ خدا نبايد شک کرد. چون سرطاني که اونا فکر ميکردن پروازشون رو از بين ميبره، نتونست پرواز رو ازشون بگيره، اما يه لحظه يه تصادف باعث مرگش شد. اين رو پذيرفت که عمر پرواز تا همين جا بود. وقتي به اين چيزا فکر ميکرد، گرفتن تصميم براش راحت تر شد.

بعد از اينکه مرگ مغزي شدن ِ پرواز توسط دکترا تاييد شد و کاملا" مطمئن شد پرواز ديگه بر نميگرده، با همسرش خيلي صحبت کرد، اما اون راضي نميشد. همون شب پرواز اومد به خواب مادرش. تو خواب ديد که توي يه باغ بزرگ و قشنگ هستن. خيلي از بچه ها يه طرف باغ مشغول بازي بودن. پرواز هم خواست بره باهاشون بازي کنه که مادرش گفت نرو، زمين ميخوري زخمي ميشي. خوم ميبرمت اونطرف بازي ميکنيم با هم. پرواز رفت يه گوشه که هيچ کس نبود. فقط يه پسر بچه ي خيلي ناراحت اونجا نشسته بود. پرواز کنارش نشست. مادرش رفت به طرفش. اما پرواز صورتش رو برگردوند.
مادرش گفت: پرواز جان، تو که اين همه مهربوني، چرا اخم کردي؟ چرا به من پشت ميکني؟
پرواز گفت: مامان خودت به من پشت کردي. چون منو دوست نداري.
مادرش گفت من دوستت دارم که آوردمت اينجا.
پرواز گفت اگه دوستم داري، چرا نذاشتي برم با بقيه ي بچه ها بازي کنم؟ چرا نذاشتي با بقيه شاد بودنم رو تقسيم کنم؟!
مادر پرواز به اون پسر نگاه کرد و گفت تو چرا ناراحتي؟
پسر بچه گفت: من بابام رو دوست ندارم. چون الان چند شب هست که نمياد خونه تا با هم شام بخوريم.

مادر پرواز از خواب پريد. روي صورتش عرق سردي نشسته بود. صداي اذان صبح رو شنيد. بلند شد وضو گرفت و مشغول خوندن نماز بود که احساس کرد پرواز داره با خوشحالي نگاهش ميکنه. هوا که روشن شد، با پدر پرواز رفتن کلانتري و رضايت دادن تا راننده اي که با پرواز تصادف کرد آزاد بشه و پسرش ديگه شام رو تنها نخوره! از اونجا هم مستقيم رفتن بيمارستان و برگه ي اهداي عضو رو امضا کردن.
بعد تمام خواب ديشب رو براي شوهرش تعريف کرد. هردوشون احساس سبکي داشتن. طبق آزمايشاتي که تو اين چند روز گرفته شد، فلب و قرنيه ي چشمهاي پرواز کاملا" سالم بودن. اما اعضاي ديگه، مثل ريه و غيره، يه خاطر ِ آسيب کمي که از سرطان بهشون رسيده بود، گزينه ي مناسبي براي پيوند نبودن. فلب پرواز رو به فرشته پيوند زدن. هردوتا قرنيه ي چشمهاش رو به يه بچه اي که چشم هاشو توي بازي از دست داده بود پيوند زدن.
روز جمعه جسم پرواز به طرف آسمان پر کشيد. اما همونطور که خودش دوست داشت مهربوني هميشه باشه، قلب مهربونش رو با خودش نبرد و داد به يکي ديگه، تا مهربوني نسل به نسل پابرجا بمونه. قرنيه ي چشمهاش رو داد به يکي ديگه، تا چشمهاي پر فروغش هميشه روشن بمونه و دنيا رو قشنگ ببينه. پرواز، فرشته ي مهربون ِ خدا بودن و پرواز کردن ِ درست و زيبا رو به همه ياد داد. با اين حادثه، يه جسم از بين رفت و دوتا جسم به زندگي برگشتن.
اما سه تا روح ِ پاک، تا ابد در کنار هم هستن و جسم و روح ِ انسانهاي زيادي رو لطيف و مهربون ساختن. پدر و مادر پرواز قبول کردن که خدا، پرواز رو يه مدت به عنوان يک نماد، روي زمين گذاشت، تا خيلي ها درس گذشت رو ياد بگيرن. و حالا وقتش رسيده بود که اين فرشته ي زميني، بره به بهشت. جايي که بهش تعلّق داره و لياقش بود.

فرشته ي زميني، پروازت مبارک.....



نوشته: زینب سلطانی (ارسالی برای جشنواره نفس 90)
     
  
مرد

 
مادر




به امام زاده رفته بودم تا دعا کنم . براي عزيزترين فرد زندگيم . سرم را به ضريح زده بودم و هاي هاي گريه مي کردم .با بغضي که در گلو داشتم شروع کردم به حرف زدن با خدا . خدايا اومدم اينجا چون مي گن توي يه مکان مقدس آدم از صميم قلب دعا مي کنه و تو هم بيشتر به همون توجه مي کني .خدايا نمي دونم چرا اين بلا بايد سر من بياد يعني من لياقت خوشبختي رو ندارم چرا ، من چه اشتباهي به درگاهت مرتکب شدم . يعني من نبايد بدانم خوشبختي چه طعمي دارد اون از بچگيم که پدرم رو از دست دادم و مجبور شدم با مادرم زندگي کنم . مادري که صبح تا شب خياطي مي کرد تا يه لقمه نون در بياره تا گرسنه نمونيم . از بچگيم هيچ چيز يادم نمي ياد چون بچگي را تجربه نکردم هر وقت به خيابون مي رفتم پشت ويترين اسباب بازي فروشي مي موندم و به عروسک ها خيره مي شدم حسرت داشتن يه عروسک به دلم موند بزرگتر که شدم و به مدرسه رفتم بچه ها همه موقع سال نو کفش هاي جديد مي پوشيدند اما من کفش هامو اينقدر مي پوشيدم تا پاره بشن به هر دوره ي سني که مي رسيدم حسرت يه چيز به دلم مي موند حتي يه بار به خاطر اينکه پول نداشتم نتونستم توي مسابقه شرکت کنم آخه پولش يکم زياد بود البته واسه ي ما نه ديگران پول مسابقه پول تو جيبيه بقيه ي بچه ها بود اما بازم هيچ چيز نگفتم و با تمام لذت زندگي کردم ويک بار هم به درگاهت ناله اي نکردم حالا اين است جواب صبوري من ، يا بايد الان هم که جوان هستم حسرت پوشيدن لباس عروسي به دلم بمونه يا اينکه حق دوست داشتن رو ندارم چرا ،چرا مرا لايق خوشبختي نمي داني اگر لياقت چيزي را ندارم پس چرا گذاشتي به اين دنيا پا بگذارم الان نيومدم به خاطر چيزهايي که ندارم سرزنشت کنم فقط اومدم يه چيز ازت بخوام اين که مهدي رو به زندگي برگردوني به اسمش قسمت مي دم . حتي قسم مي خورم اگه زنده بمونه فکر عروسي کردن با اون رو فراموش کنم . فقط کمکش کن . ديگر نتوانستم تاب بياورم و بلند بلند گريه کردم ديدم که يک زن مسن کنارم نشسته و حالش هم بداست . به طرفش رفتم و اورا از امام زاده بيرون آوردم و آبي به صورتش زدم بنده خدا خيلي غمگين بود و بعد از اينکه يکم حالش بهتر شد گفت : دستت درد نکنه مادر انشاالله هرچي از خدا بخواي بهت بده . نمي دونم چي شد که ازش پرسيدم مادر چه اتفاقي برات افتاده که اينقدر ناراحتي ؟ که يک دفعه زد زير گريه و گفت : چي بگم مادر من تواين دنيا فقط يه پسر برام مونده که خدا انگار مي خواد اونم ازم بگيره اي روزگار .

- مادر خدا بد نده مگه چي شده ؟

- دخترم خدا هيچ وقت بد نمي ده اين ماهستيم که اگه چيزي باب دلمون نبود مي گيم خدا بد داده پسرم 24 سالشه و دانشجوي پزشکيه اما چه فايده وقتي به سختي زندگي مي کنه و روزها آخر ...، تقريبا چهار سال پيش بود که متوجه شدم بيماريه قلبي داره و دچار نارسايي قلبي شده دکترها يه مدتي با دارو سرپانگهش داشتند البته گفته بودن هرچي سريع تر بايد عمل بشه يعني بايد يه قلب بهش اهدا بشه و پيوند قلب انجام بده اما ديروز حالش خيلي بد شد و الانم توبيمارستانه چي بگم مادر از اين زندگي ،پسر مثل دسته ي گل بزرگ کردم که واسه خودش کسي بشه به جايي برسه و عروسيشو ببينم اما انگار حسرت همه ي اينها به دلم مي مونه .دوست دارم پسرم خوب بشه اما نمي تونم دعا کنم يکي بميره که پسرم زنده بمونه اومدم اينجا به صاحب اسمش خدارو قسم بدم و ازش کمک بگيرم آخه قربون قدوبالاي پسرم برم اسمش مهدي اسم آقا . اميدوارم حالا هم آقا شفاش بده .

- انشاالله مادر،خوب ميشه غصه نخور .

- ممنون دخترم ببخشيد سرت رو درد اوردم تو هم انگار خيلي گريه کردي مشکلت چيه ؟

منم که واقعا احتياج داشتم بايکي حرف بزنم شروع کردم به صحبت کردن . راستش مادر من دو هفته اي ميشه که نامزد کردم و قرار بود هفته ي آينده عروسي کنم اما انگار خدا دوست نداره خوشبختي منوببينه .

- اين حرف و نزن دخترم خدا بد بنده هاشو نمي خود حالاچي شده ؟

- نامزدم که خيلي هم دوستش دارم از بالاي ساختمون افتاده پايين و الانم تو بيمارستانه نامزدمنم اسمش مهدي .

- پس نگران نباش اول از خدا بعد از آقا بخواه مطمئن باش خوب ميشه حالا دکترها چي گفتن ؟

- هنوزه هيچي ، قراره عملش کنن ولي مي ترسم ديگه چشماشو باز نکنه .

- نه دخترم اين جوري نگو توکل کن به خدا

شب تا صبح راداخل امام زاده ماندم و براي مهدي دعا کردم آخه قرار بود فردا صبح ساعت 8 عملش کنند بعد از نماز صبح راهي بيمارستان شدم و دکترها کفتند : داريم همه چيز رو آماده مي کنيم واسه ي عمل . ساعت 8 شد و مهدي را به اتاق عمل بردند ومنم داخل راهرو پشت در منتظر بودم و مرتب به ساعتم نگاه مي کردم تا بلاخره ساعت 4 بعدازظهر دکتر از اتاق عمل بيرون آمد و منم شتابان به طرفش رفتم و گفتم : آقاي دکتر حالش چطوره ؟

- ما همه تلاشمون رو کرديم اما شما ديگه بايد توکل کنيد به خدا

بعداز سه روز دکترها براي معاينه ي مهدي رفتند و دکتر اومد و گفت : خانم شاکري متاسفانه علائم حياتيش پايدار نيست .

- يعني چي آقاي دکتر ولي دستگاه نشون مي ده که قلبش داره مي زنه .

- درسته اما اگه دستگاه هارو ازش جداکنيم متاسفانه ...

- يعني چي آقاي دکتر منظورتون چيه ؟

- متاسفانه همسر شما دچار مرگ مغزي شده .

ديگه نفهميدم دکتر چي گفت و توي راهروي بيمارستان از حال رفتم وقتي چشم هايم را باز کردم ديدم سرم توي دستمه بعدازچندلحظه يادم افتاد که چه اتفاقي افتاده است و شروع کردم به گريه کردن باورم نمي شد همه ي اتفاق هاي ناگوار فقط بايد يراي من بيفتد سرم را از دستم در آوردم و رفتم تا از پشت شيشه مهدي راببينم و با ديدن اوحالم بدتر شد ومرتب صدايش مي کردم که مهدي توروخدا بلند شومگه قول ندادي تا ابد کنارم بموني پس چرا به اين زودي زدي زير قولت .

دکتر به کنارم آمد و گفت : دخترم خودتو اذيت نکن بيا اتاق من کارت دارم .

به اتاق دکتر رفتم و دکتر شروع کرد به حرف زدن و گفت : دخترم مي دونم که غم بزرگي داري اما مي توني يه کاري کني که ديگران مثل تو غمگين نشن مي توني حالا که مهدي مرگ مغزي شده اعضاي بدنش رو به اونايي که احتياج دارن ببخشي .

وقتي دکتر اين حرف را زد گويي دنيا را بر سرم خراب کرده اند و با صداي بلند فرياد زدم که يعني چي آقاي دکتر درک مي کنين که اين جور دارين حرف مي زنين انگار از يه عروسک حرف مي زنين نه يه آدم من دلم شکسته من داغ دارم ،عزيزترين فرد زندگيم ،همسرم رو از دست دادم همسري که فقط دو هفته کنارم بود مي دونين اين يعني چي اصلا چرا من هميشه بايد ديگران رو خوشحال کنم چرا يکي منوخوشحال نکنه من نمي زارم جسم مهدي رو تيکه تيکه کنيد اون همه ي زندگيم بود مي فهمين .

- ببخشيد دخترم که ناراحت کردم اما هيچ تغييري توجسم مهدي صورت نمي گيره و همين طور سالم مي مونه .

- گفتم نه آقاي دکتر ، من يه عمر غم واندوه رو تجربه کردم بزار ين ديگران هم تجربه کنن هميشه بدبخت ترين آدم روي زمين بودم . گريه امانم نداد و به سرعت از اتاق خارج شدم ورفتم روي يکي از صندلي ها نزديک مهدي نشستم ويکدفعه خوابم برد حدود ساعت 5 بعدازظهر بود که با صداي يه زن مسن از خواب پريدم اون زن فرياد مي زد و گريه مي کرد ومي گفت : آقاي دکتر پس چرا ، چرا حال پسرم رو خوب نمي کنيد من از خدا خواستم واونم شمارو وسيله قرار داد اگه يه قلب مي خواين بياين من حاظرم قلب خودم روبدم به پسرم من که زندگي کردم و فقط يه آرزو دارم اين که پسرم هم حداقل يکم زندگي کنه چيه ؟ مشکلتون اينه که من يه آدم زنده ام حتما بايد مرگ مغزي بشم که قلبم رو اهدا کنم من نمي خوام پسرم بميره مي فهمين ؟ اگه اين جوريه يه کاري مي کنم که مرگ مغزي بشم تا ديگه بهونه اي نداشته باشيد.

ازجايم بلندشدم رفتم به طرف همان زن چون همان کسي بود که در امام زاده ديده بودم . بهش گفتم مادر آروم باش هرچي خواست خداست همون ميشه .

- سلام دخترم مي دونم اما چي کنم هنوز مادر نشدي که بفهمي چي ميگم انشاالله وقتي شوهرت خوب شد و عروسي کردين و مادر شدي مي فهمي که حاظري زندگيتو بدي تا اون بتونه زندگي کنه

بابغضي که درگلوداشتم گفتم من هيچ وقت مادر نمي شم مهدي دچارمرگ مغزي شده و ديگه هيچ وقت چشماشو باز نمي کنه ديگه بهم نمي گه نرگس دوست دارم ديگه ...

خودم را در آغوش آن زن انداختم و هاي هاي گريه کردم واونم دست نوازشش را بر سرم کشيد بعداز مدتي که آرام شدم به زينب خانم همان زن گفتم : زينب جون مي شه پسرتو ببينم ؟ باهم به اتاق پسرش رفتيم وقتي وارد اتاق شدم واورا ديدم شوکه شدم اصلا باورم نمي شد نگاهش ، لبخندش ، صبوريش ،اسمش همه چيزش شبيه مهدي بود همان موقع بود که تصميم گرفتم قلب مهدي را به او اهدا کنم و يکدفعه گفتم : زينب خانم خوشحال باش به اميد خدا پسرت به زندگي برميگرده من مي خوام قلب همسرم رو به آقا پسر شما اهدا کنم زينب خانم اشک شوق در چشمانش حلقه زد و گفت : ازت ممنونم دخترم انشاالله هرچي از خدا مي خواي بهت بده من حالا بايد برم امام زاده نذرم رواداکنم توکنارش بمون راستي ببخشيد دخترم ولي تورو خدا حلالم کن يه وقت فکر نکني آرزوي مرگ نامزدتوداشتم .

- نه مادر نگران نباش شما برين منم ميرم به دکترها خبر بدم .

زينب خانم رفت و دکترها هم آزمايشات لازم را انجام دادند تاببينند آيا امکان پيوند وجود دارد با نه که يکدفعه يک تصادفي به بيمارستان آوردند اصلا باورم نمي شد زينب خانم بود به طرف و رفتم و گفتم : زينب جون بلند شو تو رو خدا پسرت داره حالش خوب مي شه .

دکترها اورا معاينه کردند و يکي از دکترها به طرفم آمدوگفت : متاسفانه مادر اون پسردچارمرگ مغزي شد ه

چرا بايد همچين اتفاقي براي او بيفتد از طرف ديگر دکتري که آزمايشات را انجام داده بود آمدوگفت : متاسفانه گروه هاي خوني شون يکي نيست و امکان پيوند وجود نداره . منم که مي دونستم زينب خانم آرزويش اين بود که پسرش زنده بموند گفتم : قلب مادرشو بهش اهدا کنيد . وقتي آزمايشات انجام شد مشخص شد که امکان پيوند وجود دارد و دکترها سريع اتاق عمل را آماده کردند چون مهدي زياد حالش خوب نبود . بعداز يک مدت طولاني دکتراز اتاق عمل بيرون آمد وگفت : خوشبختانه عمل با موفقيت انجام شد اما از اين لحظه به بعد مهدي بايد هرچند وقت يک بار به پزشک مراجعه کند تا مشکلي براش وجودنياد براشم دعا کن که بدنش پيوندرو پس نزنه و عفونت نکنه مهدي را بعد از چند روز به بخش منتقل کردند تا يک ماه تحت مراقبت هاي ويژه باشد من هم به ملاقات مهدي رفتم وبهش گفتم : خوشحالم آقا مهدي که سالميد . مهدي هم از من تشکر کرد وگفت : ممنون خانم شاکري که قلب نامزدتون رو به من اهدا کرديد قول مي دم خوب ازش مراقبت کنم . سرم را پايين انداختم و گفتم : نه ازمن تشکر نکن . – چراآخه ؟راستي مادرم کجاست ؟ انتظار همچين سوالي را داشتم اما باز هم با پرسيدنش شوکه شدم و زبانم بند آمده بود . مهدي اين بار با صدايي که کمي ترس در آن موج مي زد پرسيد نرگس خانم مادرم کجاست ؟

گريه ديگر امانم ندادواشک ازچشمانم سرازيرشد وباصدايي پرازبغض گفتم : مادرت بلاخره به آرزوش رسيد اون بهترين مادر دنيابود مادري که خودشو فدا کرد تا تک پسرش زندگي کنه

- منظورت چيه نرگس خانم يعني چي که بود ؟ توروخدابگوچي شده ؟

- آقامهدي قلبي که توي سينه ي تو مي تپه قلب نامزد من نيست قلب مادرته .

مهدي شروع کرد به جيغ زدن و بلند بلند گريه کرد و همه اش مي گفت : مادر چرا آخه چرا ، فکر کردي من بدون تو مي تونم زندگي کنم چرا زندگي خودتودادي تا من زنده بمونم اگه مي دونستم هيچ موقع قبول نمي کردم که زير تيغ جراحي برم . خيلي دلم برايش مي سوخت اوهم مثل من اتفاق هاي ناگوارزيادي برايش رخ داده بود بعدازمدتي که آرام شد همه ي ماجرا را برايش تعريف کردم و اوهم ازمن تشکر کرد که آرزوي مادرش را بر آورده کردم .

من هم رضايت دادم تا اعضاي بدن مهدي را به کساني که احتياج دارند بدهند ومهدي هم بقيه ي اعضاي بدن مادرش را به آنهايي که احتياج داشتند اهدا کرد . بعدازيک ماه که مهدي مرخص شد به خانه يشان رفت . ما دورادور از هم خبر داشتيم تا اينکه يک روز مهدي به خواستگاريم آمد من هم چون او نگاهش شبيه مهدي بود و همچنين يادگار زينب جون بود قبول کردم نه تنها براي اين ها بلکه براي اينکه مهدي رحيمي واقعا پسر پاکي بود و من هم از خدا يک شوهر خوب مي خواستم امروز بلاخره بعد از 22سال دارم طعم خوشبختي را مي چشم من واقعا کنار مهدي خوشبختم نه تنها کنار مهدي بلکه کنارمهدي و دخترم زينب احساس خوشبختي مي کنم و همچنين با وجود مادرم .

که الان دارم مي فهمم همان زندگي سخت برايم يک خاطره ي شيرين شده است همان زندگي درس هاي زيادي به من داد از جمله مهرباني واينکه در همه ي شرايط به فکر خوشحالي ديگران باشم نه خودم .


نوشته: رزيتا افراشته (ارسالی برای جشنواره نفس 90)
     
  
زن

 
ماندانا
خیره در برگ ريزان پاييز حياط كوچكشان بود و به رقص باد با برگ هاي طلايي فكر مي كرد. چند وقتي مي شد كارش همين بود. ايستادن و چشم دوختن به پاييزي كه هر روز زيباتر مي شد.
پنجره را باز كرد و نوازش باد بر صورتش تاب را از او گرفت و آرام اشك روي گونه هايش نقش بست .
خوب به ياد مي آورد روز تولد او را. پاييز بود و نم نم باران تمام خيابان ها را خيس كرده بود. وقتي فرزندش به دنيا آمد ، خود را خوش بخت ترين انسان روي زمين مي دانست . آنقدر شاد بود كه هيچ چيز در دنيا نمي شناخت كه ياراي گرفتن اين شوق را از وجودش داشته باشد.
ماه ها براي نام گذاريش مي انديشيد ؛ حتي چندين كتاب خريده و همه ي آنها را به دقت بررسي كرده بود. اما وقتي براي اولين بار در آغوشش گرفت انگار خودش با زبان بي زباني به او فهماند كه چه نامي برازندهِ اوست.
سياهي موهايش براي كودكي يك روزه عجيب بود و چشمان درشت و مشكيش كه بي وقفه باز بود با حيرت همه جا را بررسي مي كرد. حتي پرستارهاي بيمارستان هم از اين موضوع تعجب كرده بودند. پوستش سفيد و گونه هايش سرخ ؛ بي شك زيبا ترين دختري بود كه خدا آفريده.
دختركش هر روز كه بزرگتر مي شد و بر زيبايي اش افزوده مي گشت و حس افتخاري را كه به او داشتند در قلب خانواده بيشتر مي كرد. بي وقفه پله هاي ترقي را پشت سر مي گذاشت و بزرگ و بزرگتر مي شد اما ناگهان... ؛
گريه امانش را بريد ؛ هربار تكرار مي شد آن روز شوم در فكرش و هربار تكه تكه مي كرد روح او را.
تحمل فضاي خانه را بي دختركش نداشت. به سرعت پنجره را بست و چيزي پوشيد و از خانه بيرون زد.
باد به شدت مي وزيد و برگ ها را در همه ي جهات به پرواز در مي آورد.
در خاطراتش گشت؛ از همين مسير بود كه براي اولين بار به مدرسه بردش. از همين مسير بود كه به دانشگاه رفت ؛ در همين مسير بود كه براي آخرين بار از او خداحافظي كرد.
مانند ديوانگان گريه مي كرد و راه مي رفت و هيچ توجهي به عابراني كه با تعجب نگاه هاي پرسش گرشان را به سويش مي فرستادند نداشت. وقتي به خودش آمد كه مسيري طولاني را پيموده و بي آنكه متوجه باشد درست مقابل بيمارستان ايستاده بود.
هفته ها مي شد كه كار و زندگي اش شده بود آمدن به بيمارستان و انتظار پشت انتظار. گويا تمام اركان دنيا به همين جا مي رساندنش و انگار در همين جا كه روزي زندگي اش شروع شده بود روزي هم بايد پايان مي گرفت.
با خودش انديشيد: )) بي دختركم خواهم مرد...(( .
و دوباره گريه و فقط گريه...
خودش را پشت در اتاقي كه حالا برايش تنها يك اتاق از بيمارستان نبود بلكه آرامگاه تمام آرزوهايش شده بود رساند. روز ها مي شد كه آن دختر زيبا و معصوم را كه سمبل تمام نعمت هاي دنيايش بود،آن موجودي كه خنده هايش سكون را از همه ي پديده ها مي گرفت و صدايش نوازش روح را به همراه داشت اكنون ساكت تر و غم انگيز تر از هر چيز، خواب مي ديد و با لوله ها و سيم هايي كه مانند خار هاي صحرايي گل رزي را در خودشان محبوس مي كنند جسم نحيفش را زنداني كرده بودند .
روز ها بود كه چشمان سياه و براقش را باز نكرده بود و با نگاهش به دنيا معنا نمي بخشيد.
باورش براي او سخت بود كه زندگي؛ زندگيش به چند دستگاه وابسته شده و از نظر خيلي ها ديگر مرده است .
كلمه ي مرگ، مانند پتكي بر سرش فرود مي آمد و تك تك اجزايش را به لرزه مي افكند و قلبش بي امان حقيقتي را كه ذهنش تاييد مي كرد انكار مي گفت.
مي خواست صدايش بزند ولي مي ترسيد كه باز مثل هميشه بي پاسخ به لب هايي كه انگار خيال باز شدن ندارند چشم بدوزد و هيچ نتيجه اي نداشته باشد؛
اما مگر ميشد؟!
آرام بغضش را كنترل كرد و زير لب نامش را زمزمه كرد:
)) ماندانا... ((
و با سكوت دختركش باز دنيا بر سرش خراب شد.
نامش ماندانا گذاشت تا هميشه در كنارش بماند. اما افسوس كه جاودانگي برايش محال مي نمود.
دستان دختركش را گرفت . ديگر آن گرماي سابق را نداشت. ديگر پوستش به سفيدي برف نبود.صورتش را نوازش كرد . بوسيدش و با تمام احساس با او درد و دل كرد اما هيچ جوابي در پي نداشت . مانند تابلويي بي جان بود كه تنها يادگارهايي را در ذهن تداعي مي كرد.
زجر مي كشيد و انديشه ي اين كه دختركش هم دارد زجر مي كشد بر درد هايش مي افزود.
از اتاق بيرون آمد و بر روي يكي از صندلي هاي بيمارستان نشست. سرش را به ديوار تكيه داده بود و خاطراتش را ورق ميزد و گاهي اشكي از گوشه ي چشمش سرازير مي شد.در خيالاتش شناور بود كه ناگاه چيزي ديد كه باورش نمي شد. قلبش به تپش افتاد؛
دختركي كوچك كه هفت يا هشت سال بيشتر نداشت . پوستي سفيد ، موهايي سياه و بلند ، چشماني درشت و سيا ه و براق ، گونه هايي سرخ مانند سيب. انگار دخترك خودش را مي ديد.
دخترك ايستاده بود وسط راه روي بيمارستان و نفس نفس مي زد. بي اختيار بلند شد و به سويش رفت ؛ روبه رويش زانو زد. دستش را روي گونه ي دخترك گذاشت و نوازشش كرد؛ گرم بود. دستان كوچكش را در دستش گرفت و روي قلبش گذاشت ؛گرم بود. دخترك زنده بود و نفس مي كشيد نه مانند ماندانايش كه ديگر...
اشك چشمانش را پر كرد ، اي كاش زمان متوقف مي شدو دخترك پيشش مي ماند. دختر كوچولو لبخندي به زيبايي گل ها زد و آرامشي به قلب او داد كه روزها بود احساسش نمي كرد.
بانويي ميان سال از انتهاي راهرو صدا زد )) ماندانا ...مامان بيا ...(( .
تمام بيمارستان دور سرش چرخيد كودك دستانش را از دستان او بيرون كشيد و آرام به سوي مادرش دويد. چند ثانيه در همان نقطه اي كه زانو زده بود بي حركت ماند و به جايي كه مادر و كودك در آن ايستاده بودند خيره ماند. باورش نمي شد؛ گويي خواب ديده بود.با صداي يكي از پرستاران بخش به خودش آمد.
))چرا اينجا نشسته ايد؟((
و با نگاهش مسير چشمان او را پيمود و ادامه داد
)) دخترك بيچاره ، خيلي زيباست. مگه نه؟ مثل دختر شما. هم اسم ، هم هستند. و احتمالا هم تقدير....((
جمله ي آخر را با كراهت و اندوه گفت.
نگاه پرسش گرش را در حالي كه از زمين بر مي خواست به پرستار انداخت؛
)) مشكل قلبي داره، بايد پيوند بگيره وگرنه... خيلي كوچيك و نازه. مانداناي ناز، كاش...((
حرفش را خورد و ادامه داد
))...رنگتون خيلي پريده. آب قند مي خواييد؟((
و بي آنكه منتظر جواب باشد از او جدا شد.
§
مثل معجزه بود. در تمام بيمارستان پيچيد و دهان به دهان مي گشت . كساني كه مي شناختندش باورشان نميشد و عكس العمل همه بعد از شنيدن اين خبر همين جمله بود
)) خانواده ماندانا ؟؟ امكان نداره...(( .
كسي جرأت نداشت با او سر موضوع اهداي اعضاي جگر گوشه اش حتي حرف بزند چه برسد كه از او بخواهد اين كار را انجام دهد.
تمام مدت انتقال دخترش به اتاق عمل و پايان يافتن درد هايش هر بار كه مي خواست پشيمان شود به ياد لبخند و گرماي دستان آن دختر كوچك مي افتاد. و به ياد لبخند ها و گرماي قلب هايي كه از وجود ماندانايش بودند.
ماندانايي كه گرماي تمام دنيايش بود. غمگين بود و دل تنگ. آنقدر دل تنگ كه پي در پي آه مي كشيد ؛ و جز خودش هيچكس معناي اين آه كشيدن ها را نمي فهميد .
پيوسته مي گريست اما آرامش روح ماندانا را به خوبي احساس مي كرد، همين باعث آرام شدنش مي شد.
از روزي كه برگه هاي اهداي اعضا را امضا كرد ماندانايش را بعد از مدت ها بيشتر به خودش نزديك حس مي كرد و روز به روز اميدي كه اصلا نمي دانست از کجا به او الهام مي شود،بيشتر در درونش پا مي گرفت.
ماندانايش حقيقتا ، ماندانا بود.
چهل روز گذشته بود . چهل روز بود كه دنيا با قبل خيلي فرق داشت. چهل روز بود كه جاي خالي ماندانا در خانه شكلي ديگر داشت . چهل روز بود كه در قلبش ماندانا را با افتخار بيشتري حس مي كرد.
باران مي باريد و چتر در دست بالاي سر آرامگاه ماندانايش ايستاده بود و اصلا قبول نداشت كه دختركش را مرده بخوانند. باز هم به روزش تولدش فكر مي كرد . هم به اولين بار و هم به دومين باري كه متولد شده بود .
غرق در افكارش بود كه مانداناي كوچكش صدايش زد.
ديگر نفس نفس نمي زد . با شاخه اي گل براي دلداريش آمده بود. به چشمانش نگاه كرد. دستان گرمش را گرفت و در آغوش كشيدش. ضربان هاي قلب مانداناي كوچكش بود كه باز هم به دنيا معنا مي بخشيد .
بوسيدش ، نوازشش كرد و با او دردِ دل كرد. ماندانايش زنده بود ؛ يقين داشت. آرام بود و هيچ چيزي در دنيا سراغ نداشت كه بتواند اين آرامش را از او بگيرد.
ماندانايش به راستي هميشه ماندني شد.
نوشته : الهه ظفری
)ارسالی برای جشنواره نفس 90(
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نفس
نفس کشيد، ريه هايش پر شد از عطر بهارنارنج درخت خانه ي همسايه
آخرين بوسه را براي بيدمجنون فرستاد و هواي شرجي و دريا را، تا قرمزي ديگر تقويم بدرود گفت .
آسمان آبي بود و جاده آرام ، هفته اي شلوغ انتظارش را مي کشيد ، کفشهاي قهوه ايش را بيشتر با پدال گاز آشتي داد تا زودتر نقطه ي پايان بگذارد براي جاده.
ميان راه باران باريد ، خدا درهاي رحمتش را گشوده بود و زمين از شوق لبخند مي زد ، شيشه ماشين را پايين داد ، دستش را از پنجره بيرون برد ، انگشتانش کمي باران نوشيدند ، در خيال چتر نارنجيش را بر سر گرفت و ميان رديف درختان بلند قدم زد .
يک قدم ، دو قدم ، سه قدم.......
صداي مهيبي قلب درختان را لرزاند ، باران با شدت بيشتري باريد ، نگاه خدا نگران شد ، چتر نارنجي پر رنگ آخرين روياي نقاشي شده بر صفحه ي ذهن بود .
صداي آژير آمبولانس و نزديک ترين بيمارستان ، چشمان بي قرار خدا ، خون ، اضطراب و دردي که ديگر حس نمي شد .
مادر آمد و تمام وجودش گوش شد تا کلام آخر پزشک را بشنود :
متاسفم ، مرگ مغزي .....
چشمان مادر سياهي رفت ، خدا بغض کرد ، فصل گرم تابستان ، زمستان شد
اشک مادر جوهر آبي خودکار پايين برگه ي اهدا را پخش کرد ، چند ساعت بعد خدا بر گونه ي مسافر تازه از راه رسيده بوسه زد ....
نفس کشيد ، بدون دستگاه اکسيژن ، عطر بهار نارنج خانه ي همسايه آشنا بود.
اولين بوسه بر سبزي گيسوان بيد مجنون نشست .
خدا از شوق لبخند مي زد ...
نوشته :طوبی گلشنی
)ارسالی برای جشنواره نفس 90(
Signature
     
  
صفحه  صفحه 6 از 17:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Organ Donation Stories | داستان های اهداء عضو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA