انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 17:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  16  17  پسین »

Organ Donation Stories | داستان های اهداء عضو


مرد

 
نسیم تقدیر



غروب دلگير يک روز جمعه که هوا ابري و ملايم بود ،خسته و تنها در کنج ايوان خانه نشسته بودم و به فرداهاي دور مي انديشيدم . لحظاتي که در کنار دلگيري اش ، دلواپسي و نگراني را در وجودم دوچندان مي ساخت . به آسمان مي نگريستم و در اعماق بيکران آسمان ودر لابلاي چهره سرخ و گلگون آفتاب در افق بدنبال بخت گمشده خود مي گشتم . مدتهاست پدرم که کارگر زحمتکش و بي ادعاي يک کارخانه نساجي است بخاطر بيماري قلبي رنج فراواني را تحمل مي کند . ماههاست به کورسوي اميد شفا و درمان مدام بين آزمايشگاه ، داروخانه و مطب پزشکان سرگردان است . اينک پزشکان تنهاراه نجات اوکه سايه بان خسته اما مهربان خانواده اي پرجمعيت است را يک عمل جراحي پيوند قلب مي دانند . عملي که هزينه اي سنگين دارد و تامين آن هرگز از عهده ما بر نمي آيد . ديدگان گريان و منتظرم در افق نااميدي بسوي مادرم چرخيد.مادري که هميشه تکيه گاه لحظات سخت زندگي مان بود و چرخ معاش ما نه تنها با زحمت پدر بلکه با تدبير او مي چرخيد.

صداي خوش اذان ازماذنه مسجد محل برخاست . نداي توحيد در غروبي دلگير مرا بسوي خود مي خواند . گوئي نواي بلند اذان، زمزمه آرامش واطمينان بود . قامت مادر که به نماز برخاست گوئي ستوني بود که برپا شد تا خيمه طوفان زده را سرپا نگهدارد. زيبا و آرام ، ساعتي را با خداي خويش راز و نياز کرد مثل هميشه اما طولاني و محزون .

شب گذشت ونسيم خوش صبحگاهان ، صورتم را نواخت تا خمودي خواب را از چهره بزدايد. از جاي برخاستم ، هنوز پايم به حياط نرسيده بود که صداي ولوله و شيون را ازکوچه شنيدم . هنوز در گيجي بين خواب و بيداري سرگردان بودم که مادرم با نان سنگک از درب وارد شد . مجال پرسيدن نداد وگفت : شنيدي که عباس آقا ديشب تصادف کرده و در بيمارستان بستريه و اميدي بهش نيست . عباس آقا همسايه چند خانه آنورترماست که من يکي از چند خواستگار دخترش عصمت بودم . خواستگاري که هنوز پاسخ مثبتي نشنيده و قربان صدقه رفتن هاي مادرم تاکنون بي جواب مانده بود . بي اختيار لباس پوشيده وبسوي درب منزل عباس آقا دويدم تا اينکه فهميدم او در بيمارستان بزرگ شهر بستري است . نمي دانم چقدر طول کشيد و چگونه خودم را به بيمارستان رساندم تا چشمم به علي پسر عباس آقا ومادرش افتاد . بسوي علي رفتم ، بغلش کردم و سعي کردم با کلماتي دست و پا شکسته دلداريش بدهم .از لابلاي حرفها و گريه هاي علي فهميدم که ديگر اميدي به عباس آقا نيست و عباس آقا آن رزمنده غيور دوران جنگ که همه جوانان محل از رشادتها و شجاعتهايش خاطره ها تعريف مي کردند اينک در حالت کما ، روي تخت بيمارستان افتاده است.

به خانه برگشتم هنوز پا به درون حياط نگذاشته بودم که صداي آقا محمود بنگاهي محل را شنيدم که مرا مي خواند. مي گفت به سفارش مادرم مشتري با خود آورده تا منزل ما را ببينند . هنوز صداي آقا محمود در گوشم وز وز مي کرد که بياد گريه و لابه هاي ديشب مادرم افتادم و اميدي که به قامت رعناي مادر بسته بودم تا باز هم سرپنجه تدبير او گره از مشکل ما واکند تا قلب پدر درمان شود .

تصور دور شدن از محله وجداشدن از همسايه هايي که همه دوران عمرم را با آنها شاد و غمگين بوده ام آزارم مي داد و فکر اين که ديگر براحتي نمي توانم بچه هاي محل را ببينم تلخي خاصي در ذهنم ايجاد مي کرد. به خاطر تامين هزينه عمل قلب پدر با اصرار مادر خانه اي که يادگار دوران کودکي مادر بود را فروختيم و تنها يادگار بجامانده از پدر بزرگ را از دست داديم . خانه اي که بخاطرش دائي غلام هنوز با مادرم اختلاف دارد .اينک قلب پدر و تامين سلامتي او براي ما از همه چيز مهمتر بود .

دلخسته تر از هميشه بياد پدر بودم و بفکر افتادم تا سري به بيمارستان قلب بزنم و حالش را بپرسم . پدرم با رنگي پريده و زار باديدگاني اميدوار به همت خانواده اش ، انگاري مي گفت : حسين جان قلبم مريضه ! اما من مي خواهم دامادي تورو ببينم . در عمق نگاهش مي توانستم براحتي بفهمم که با خود مي گويد: خدايا راضي ام به رضاي تو. پزشک معالج پدر را ديدم و از او آخرين وضعيت پدر را پرسيدم و او مثل هميشه جواب داد فرقي نکرده ولي اميدوار به فضل خدا باشيد که همين روزها بايد عمل پيوند را انجام بدهيم ، شنيدم يه بيمار مرگ مغزي در بيمارستان بزرگ شهر بستريه و شما بايد هر چه زودتر با خانواده او تماس بگيريد که در صورت لزوم بتوان از قلبش استفاده کرد.

با دلي شکسته به درگاه خدا ناليدم که خدايا چگونه جاني مي رود و از رفتن او ، جاني ديگر احيا مي شود ؟

مگر مي شود ؟ مگر خانواده اش اجازه مي دهند که پيکر عزيزشان چند پاره شود؟ مگر ميشود از آناني که عزادار مرگ عزيزشان هستند چنين درخواستي نمود؟

نااميد و درمانده بودم ، ناگهان در انتهاي سالن بيمارستان ، عصمت را ديدم که آرام و با وقار قدم برميداشت و گوئي بسوي من مي آمد . بخود جنبيدم و خود را آماده کردم تا دلداريش بدهم .در همين احوال بودم که ناگهان صداي گرم و ملايم او رشته افکارم را از هم گسست که حسين آقا پزشک معالج بابات کيه ؟

من با لکنت زبان و دست و پا شکسته جواب دادم : آقاي دکتر در اتاق معاينه نشسته ، با او چکار داري ؟

بدون اينکه توجهي به من بکند بسوي اتاق پزشک رفت و درب را پشت سر خود بست . پس از مدتي هر دو با عجله از اتاق خارج شدند و بسوي درب خروجي بخش رفتند . من نيز خسته و ناراحت ، به راه افتادم و از بيمارستان خارج شدم تا ساعتي را در خنکاي پارک کوچک نزديک بيمارستان بنشينم .

در سکوت پارک برروي نيمکت پارک ولو شدم و به روزهاي سخت زندگي ام فکر کردم به روزهائي که اگر بابا نباشد ؟ به روزهائي که مادر با مشقت و سرسختي در برابر فزون طلبي دائي غلام ايستاد تا خانه از دستش نرودو به روزهائي که گرسنه و تشنه سر بر بالين گذارده بودم تا رخ رنجور پدر تکيده تر نشود . به روزهائي فکر مي کردم که اگر بابا نباشد چه بسا بايد قيد دانشگاه را بزنم ودر گوشه و کنار اين شهر کاري دست و پاکنم تا کمک معاش خانواده باشم تا مادرم ديگرمجبور نباشد با سيلي قناعت ، صورت رنجور خود را سرخ نگه دارد . به سرنوشت مبهم خود مي انديشيدم که درس چه مي شود ؟

يادعباس آقا افتادم . به اينکه چه سرانجامي خواهد داشت ؟ مردي که لياقت شهادت داشت اينک در بستر افتاده بود. و از همه مهمتر آيا عصمت در اين شرايط جديد توجهي به من خواهد کرد ؟

صداي فروشنده دوره گرد مرا از خواب بيدارکرد ، تعجب کردم که چگونه بر روي اين نيمکت بخواب رفته و متوجه گذشت زمان نشده ام ؟

برخاسته و بسوي بيمارستان رفتم . پدر در بخش نبود ، پرستار وقتي حيرت مرا ديد با تعجب پرسيد : تا حالا کجا بودي ؟ دلواپس شدم صداي ضربان قلبم براحتي شنيده ميشد گوئي قلبم ميخواست از جا کنده شود . پرستار، اتاق عمل را نشان داد ديوانه وار بسوي اتاق عمل دويدم . همه همسايه ها بخصوص علي و عصمت فرزندان عباس آقا کنار مادرم ، پشت دراتاق عمل ، سر بديوار تکيه داده و آرام آرام مي گريستند .

لحظات بسختي ميگذشت ، نگاهي متوجه من نبود تا زماني که درب اتاق عمل بازشدوپزشک معالج پدر از اتاق خارج شد و بسوي مادرم رفت . با صدائي خسته و لرزان گفت : حاج خانم خدا واقعاً به شما لطف داره ، خوبه بجاي ناله برويد و خدارا شکر کنيد و از خانواده مرحوم قدرداني کنيد .

به سمت دکتر دويدم و با عجله پرسيدم آقاي دکتر حال بابام چطوره ؟ کي مرحوم شده راستشوبگيد ؟

دکتر با لبخند جواب داد : حسين آقا قدر باباتو بدان چون قلب آدم بزرگي را تو بدنش کار گذاشتيم .

با تعجب گفتم : دکتر واضحتر بگيد من متوجه نشدم که صداي مادرم منو بخود آورد که پسرم خانواده عباس آقا ، قلب آنمرحوم را به بابات اهدا کردند و الان قلب مهربان و شجاع عباس آقا توي بدن بابات داره کار ميکنه . ناخودآگاه نشستم ، بديوار سرد بيمارستان تکيه کرده و گريه سردادم .

ناگهان دستي ، بازوهاي مرا فشرد و مرا به برخاستن واداشت و آرام صدائي نرم مرا خطاب قرار دادکه : حسين آقا ، خانواده ما داماد شل و ول نمي خواد مردباش و بلند شو . سر بلند کردم علي را ديدم که پشت سرش عصمت خانم با چشمي اشکبار دستانش را دور شانه مادرم انداخته بود تااو را از زمين بلند کند.

انگار عباس آقا قلبشو به بابام داده بود وهمه بزرگي و معرفتش را به خانواده اش بخشيده بود .

* * *

عباس آقا به همه ياد داد که چگونه اعضاي بدن يک بيمار مرگ مغزي مي تواند شور حيات و زندگي را به کانون گرم چند خانواده برگرداند. واينک من افتخار مي کنم که کارت اهداي عضو در جيب پيراهنم ، نوعي غرور ومباهات در دلم ايجاد کرده بطوريکه تلاش مي کنم که همه مردم شهر را در اين افتخار با خود همراه سازم . / . والسلام



نوشته : ليلا موذني ( ارسالی برای جشنواره نفس 90)
     
  
مرد

 
نامه مرا بخوان




نامه ي مرا بخوان زمانيکه تو آنجا بي قرار از دست دادني ومن اينجا منتظر رفتن هستم.رفتني که بي معناست چرا که مي تواند معناي ماندن بگيرد.ميتوانم بمانم.نفس بکشم.اماکيست که به من نفس بدهد؟

من ميخواهم از پنجره احساس تو به زندگي نگاه کنم.باز لبريز از غرورم کن.اي هموطن،

من به فرداي ديروز متصل شده ام پس نگذار فرداي امروزم خسته تر از ديروزم شود چرا که درد رهايم نمي کند من خستگي چشمانم را به لبان دعاي مادرم دوخته ام که قفل سکوت تو را بشکند.

اما نميدانم تو خستگي چشمان لبالب از خوابت را به کدامين نگاه سپرده اي؟

که بدون ترس از بار نگاه سنگين ديگران که روزي بر سرت آوار خواهد شد، زمانيکه تن عزيزت تکه،تکه ميشود. به تو آرامش دهد

اما بدان به اندازه تمام لحظاتي که عزيزتو نميتواند بودن وماندن را تجربه کند بااهداي اعضايش به من؛فرصت بودن وماندن بدهيد



نوشته :نفيسه قاسمي ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
بنام خالق نفس



نه از ابرها و باران مي نويسم
نه از دريا و موجش مي نويسم
نه از سار و درختش مي نويسم
نه از زخم شقايق که از زخم دلم من مي نويسم
- که گر من زنده ام صحت
سلامت بگويم من تو را شکرت خدايا
خدا خواهد که من زندم و اين را مي نويسم
اگر روزي به پايان آيد اين عمرم خدايا مرا جوري بميران
بگيرد جان اسيران - اسيران نه از آن که در غل و بست
اسير آن را بگويم که دارد رنج بي پايان و مايوس است به بستر

- خداوندا !خدايا ! ز لطف بي کرانت به شکرانه اين پيکر سالم زبان و دل هر دو بگويند: پس از مرگم کنم آن را من تقديم خلقت



نوشته : بیتا وزیری ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
نفس



به نام خدا

1
"مطمئنم اگر مامان خودت بود اين حرف را نمي زدي ... نه؟ " مرد سرش را پايين انداخت .لبخند کمرنگي زد : «نمي دانم ...اما مطمئنم اگر بچه ي خودتان بود همين حرف را مي زديد ...» با دست اشک گوشه ي چشمش را گرفت «بعد 10 سال خدا محمد را به ما داد ... بعد از کلي نذر و نياز ...الان فقط 10 سالشه اما نمي تونه نفس بکشه ...» «به من ربطي ندارد آقا ... من نمي توانم با مادرم مثل گوشت قرباني رفتار کنم» «اما ما نمي خواهيم ...» «شما نمي خواهيد ...همين حالا داريد با اشک و زاري قصه ي پسرتان را برايم تعريف مي کنيد تا دلم بسوزد .... ببنيد آقاي !! -«مهرداد هستم ... رضا مهرداد .» «بله ... ببنيد آقاي مهرداد من هم تنها دختر مادرم هستم يعني تنها فرزندش بعد از 10 سال .حق مادري که من را بزرگ کرده و به اينجا رسانده اين نيست که اجازه بدم تيکه پاره اش کنيد ...» - « اما خانم ...»-«بايد برم ...»-« خانم نيازي ...»

«چي شد رفت ...» « راضي بشو نيست ...» «رضا ... دکتر گفت اين آخرين شانس محمد و گرنه ...» مريم روي زمين نشست .رضا روبه رويش نشست . دستان مريم را گرفت « آرام باش مريم ... هر چي خدا بخواهد ...» مريم چشماش را به چشمان آبي رضا دوخت آرام اشک هاي گونه هاي رضا را پاک کرد... « يعني محمدم خوب مي شود ؟ «يعني خانم نيازي...»


2
«خانم نيازي چي کار کرديد ... براي اهدا راضي نشديد ...» - « نه ... هرگز اين زني که روي اين تخت خوابيده مادر من ...براي من زندگيش را گذاشته چطور راضي بشوم که تيکه تيکه اش کنيد...» -« اين طوري که شما فکر مي کنيد نيست ... «پس چطوري است هان .... هر تيکه از بدنش مي ره يه جا ... نه ... ترجيح مي دهم به دستگاه باشه اصلاٌ شايد بهوش بياد...» - « اوه خانم نيازي ... مرگ مغزي مادرشما تاٌييد شده است او به هيچ وجهي زنده نمي شود حتي تنفس هم ندارد ... اگر اين دستگاه نبود مادر شما هم نبود ... » « تا زماني که قلبش بزنه ... « ببيند خانم نيازي مادر شما مسن هستند الان2 روز گذشته هر لحظه ممکنه همه ي ارگانها از دست برن عفونت ، ايست قلبي يا هر حادثه ديگري مي تواند اين وضعيت خوب اهدا را از مادرتون بگيره ... محمد پسر....» - « خوب ...پس شما را خريدن نه ....نه آقاي دکتر من با پدرش صحبت کردم و آب پاکي را ريختم روي دستش ... من اجازه نمي دهم مادرم را مصله کنيد ...» مينا از جا بلند شد کيفش را روي شانه اش جابه جا کرد ... اشک هايش را پاک کرد ... به طرف در رفت مي توانم پيشش بمونم ....- "نه اما مثل ديشب توي سالن باش ..."


3
آرام باش...»- « خانم مهرداد آرام .... آقا لطفاٌ ببريدش بيرون ....» -« مريم بيا .... آرام باش خانم ... آرام ...» -« چه طوري آرام باشم چطوري رضا ... بسه ...اون بچه ي من پاره ي تنه من که دارن مي برنش سرد خانه رضا ... اين محمد من ...» رضا با پشت دست اشک ها يش را پاک کرد مريم را روي نيمکت کنار راهرو نشاند ... ليوان آب قند را از دست پرستاري که کنارش ايستاده بود گرفت و به دستان لرزان مريم داد: « مريم جان آب قند را بخور تا آرام بشي » «رضا ... لبخندي مي زد دستم را گرفت گفت : مامان وقتي خوب بشم و بيام خانه مي گذاري دور حياط ده دور نه بيست دور بدوم ... آه محمدم حالا بدو تند بدو مامان جان ... خوب شدي ... خوب ... خدايا ...» « آروم باش ...قسمت ما هم اين بود يه عمر با حسرت بچه و حالا يه عمربا خاطره ي اون ...» « به هواي تازه احتياج دارم .» اين را زير لب گفت و به طرف در خروجي رفت ... « بَه... خانم نيازي ... حال مادرتون چطوره » مينا لبخند کمرنگي زد : «ممنون ... خوب... » و روي نيمکت کنار در نشست رضا قدمهايش را آرام کرد :« حال محمد ما هم خوب شد ... خوب خوب رفت پيش خدا» مينا از جا بلند شد « واقعاٌ ... متاسفم.... » رضا برگشت « اوه... متاًسف... خو به متاًسف باشيد... اميدوارم هيچ وقت پشيمون نشيد.» رضا به طرف در خروجي رفت .... «مطمئن باشيد اون روز ديگه خيلي ديره ...» «مينا روي نيمکت نشست« تقصير من نيست اون بچه اي که ديدم مردني بود حتي با ريه ي مادر من...»سرش را به ديوار تکيه داد و خواب چشمانش را برد....


4
کجا بردنش... کدوم بيمارستان... الو... باشه باشه... گوشي تلفنش را داخل کيفش انداخت و به طرف ايستيشن بخش دويد...« خانم ببخشيد اورژانس کجاست...»

«ته راهرو دست چپ...آقا ببخشيد يه تصادفي اينجا نياوردن...«مشخصات» « محمد... محمد نيازي...» « محمد... چرا... اتاق عمله...1 ساعت پيش آوردنش...» - « اتاق عمل کجاست... ته راهرو ...»


5
«اين هزار مين باره که اين راهرو را ميرم و مي يام پس کي عملش تمام ميشه ...»

« ديگه بايد تمام شده باشد... بفرما دکتر هم آمد...» « آقا ي دکتر... من مادر محمد م...» -« ببنيد خانم متاسفانه پسر شما با ضربه ي شديدي که به سرش خورده » « ضربه مغزي...» - « نه چشماش آسيب ديده و بايد فوراٌ عمل پيوند قرنيه براش انجام بشه ...» -« خدايا....» -« ببيند شنيدم توي بيمارستان يه مر گ مغزي هست بجنبيد خانواده اش را راضي کنيد تا دير نشده» چند جاي ديگه بدنش هم شکسته اما فعلاٌ مهمترين احتياجش قرنيه است...» مينا به ديوار تکيه داد و آرام روي زمين نشست « مطمئنم اگر بچه ي خودتان بود همين حرف را مي زديد... اميدوارم پشيمون نشيد...» من مادرم را گوشت قرباني نمي کنم...» -« خوبيد خانم...»- « بله... بله...» مينا پله ها را به زحمت پيدا کرد و به طرف ccu رفت... -« خانم نيازي کجائيد... »- « مادرم کجاست... روي تختش نيست...» « متاسفم الان سه چهار ساعته داريم پيجتون مي کنيم... موبايلتون را هم جواب نمي ديد...- « چي شده...» متاٌسفم مادرتون دچار ضايعه قلبي شدند و با وجود تلاش دکترا قلبشون از کار ايستاد...» به دستور دکتر ساجدي دستگاه قطع شد و مادرتون رفتند سرد خانه... متاٌ سفم.. مينا روي زمين نشست «مطمئن باشيد اون روز خيلي ديره...»




نوشته : الهه مختاری ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
ترمز عشق




نمي دونم داستان رو از کجا شروع کنم انگار نه انگار 3 سال و 4 ماه و 3 روز و 12 ساعت از اون روز گذشته.

من اسمم ميناست.

مهدي معشوق من بود يعني در اصل ما عاشق هم بوديم .

مهدي يه مکانيکي کوچيک داشت که هم درس مي خوند و هم کار مي کرد اون رشتش مکانيک بود و من معماري مي خوندم .

اولين برخورد من با مهدي سر کلاس زبان بود که از من يک خودکار قرض گرفت اين ماجرا گذشت البته متوجه شده بودم که وقتي مهدي منو مي بينه دست وپاش مي لرزه .

بعد از 2 هفته سر کلاس ادبيات استاد، دو به دو موضوع تحقيق مي داد که يک دفعه استاد اسم من و مهدي رو خوند و گفت شما دو نفر درباره عشق ليلي و مجنون تحقيق مياريد .

بعد از اون روز من و مهدي تقريبا هر روز همديگرو مي ديديم و با هم صحبت مي کرديم تا تحقيقمون کامل بشه، يه چيزايي من مي بردم يه چيزايي مهدي مي آورد ولي نوشته هاي مهدي يه چيز ديگه بود تو نوشته هاش مي شد حس عاشقي رو ديد .

تا اينکه يه روز رفتم دم مغازه مهدي. صدا زدم ديدم هيچکس نیست، يه کم گوش دادم مي گفت : خدايا مي دوني که عشق من عشق پاکه ولي مي دونم که مينا به من جواب مثبت نمي ده اون پولداره و من اينجوري پس خودت کمکم کن

وقتي برگشت منو ديد، جا خورد، رنگش برگشت و به پته پته افتاد

من برگشتم رفتم خونه و تا صبح به اين قضيه فکر کردم آخه منم عاشق مهدي شده بودم اون يه پسره پاک بود . فردا منو تو دانشکده ديد اومد جلو و گفت : ببخشيد به خدا قصدي نداشتم معذرت مي خوام مي دونم شما بالاتر از من هستيد، بفرماييد اينم ادامه نوشته ها که اگه بگذاريد پيش اون نوشته ها ديگه تحقيق کامل ميشه فقط مي مونه صحافي که اونم با عرض شرمندگي مي افته گردن شما خداحافظ.

مهدي رو صدا زدم، گفتم: مهدي ، برگشت گفت : بله، بهش گفتم امروز ساعت 2 بيرون دانشکده منتظرتم ناهار مهمون مني

از حرف من تعجب کرد گفت چشم.

ساعت 2 ديدم جلوي در منتظره. رفتم سوار ماشين شدم و مهدي هم امد سوار شد. رفتيم دربند. نشستيم با هم صحبت کرديم. مهدي گفت از بابت حرف هاي ديروز معذرت مي خوام بهش گفتم فراموش کن. مهدي گفت مي خواد يه چيزي بگه اگه ناراحت نميشي بگم، من خيلي دوست دارم، از ترم اول تا حالا که تورو ديدم عاشقت شدم اگه اجازه بدي مادرم رو بفرستم براي خواستگاري اخه مهدي پدرش فوت کرده

بهش گفتم پنجشنبه شب منتظرت هستم .

تا اينکه شب خواستگاري وقتي پدرم فهميد مهدي مکانيک هست زير بار نرفت که با مهدي ازدواج کنم .

کلي ناراحت شدم و گريه کردم ولي بالاخره پدرم راضي شد تا ما با هم ازدواج کنيم ولي گفت من هيچ کمکي نمي کنم .

يک ماه بعد با هم ازدواج کرديم . يک روز بعد از ازدواجمون مهدي موتور دوستش رو آورد تا با هم بريم بيرون آخه من عاشق موتور سواري ام.

سوار موتور شديم يک ساعت تو خيابونها چرخيديم که يک دفعه مهدي گفت بيا کلاه ايمني رو بذار سرت من گرممه من کلاه رو گذاشتم سرم يک آن ديدم سرعت موتور بيشتر شده گفتم: مهدي يکم آروم برو من ميترسم گفت: سفت بشين مينا، گفتم: مهدي يواش که يک دفعه به ديوار برخورد کرديم.

بعد از 5 ساعت چشم باز کردم ديدم تو بيمارستانم دستم هم شکسته بود. وقتي از پرستار پرسيدم مهدي کجاست؟ جوابي نداد يک دفعه مادر مهدي زد زيره گريه وبا بغض گفت مهدي مرگ مغزی شده، از پشته شيشه مهدي رو روي تخت ديدم . افسر راهنمايي ورانندگي علت تصادف رو پاره شدن سيم ترمز موتور اعلام کرد.بعد فهميدم مهدي براي چي به من گفت کلا رو بذار سرت . حدود يک هفته از اين ماجرا مي گذشت و همچنان مهدي حالش بهتر نشد! . تو اين گير و دار يه زني آمد گفت پسرم ناراحتي قلبي داره تورو خدا قلب شوهرت رو بده به پسرم تا اون زنده بمونه...

من عصباني شدم و با اون دعوا کردم مادر مهدي منو برد خونه تا استراحت کنم... وقتي خوابيدم مهدي آمد تو خوابم خيلي خوشحال شدم با هم حرف زديم که مهدي گفت:منو ديگه بايد فراموش کني فکر خودت باش

از خواب پريدم و کلي گريه کردم اصلا تو حال خودم نبودم.

بالاخره راضي شدم که قلب مهدي رو به اون پسره بدم قلب کسي که فقط يک روز باهاش زندگي کردم ولي اون يک روز قد دنيا برام ارزش داشت. البته اين اهدای قلب کار اشتباهي نبود چون الان اون پسر شوهر من و پدر دوتا بچه هام هست و من خوشحالم که هنور مهدي کنارم هست.



نوشته : رضا ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
احمد




- آره ، جَوونه بيچاره تازه مي خواست بره سربازي ، ليسانس هم داشت ولي تو راه يه دفعه ماشين بهش ميزنه و پرت ميشه و سرش محکم مي خوره به جدول کنار خيابون . همه فکر مي کردن که اون مُرد ولي يه نفر اونجا نبضشو گرفتو چون ديد زندست ، اونو سريع بردن بيمارستان ، اما اون ضربه مغزي شده بود و ديگه نمي تونست به اين دنيا برگرده . منم تو بيمارستان بستري بودم ، چون بيماري قلبي داشتم. واقعا روزهاي سختي بود ، هم براي من هم بابات . قلب پيدا نمي شد که بشه بهم پيوند زد ، ديگه کلافه شده بوديم ، قربون خدا برم ، چقد بهش بَدو بيرا مي گفتيم . مادرجون و پدرجونت هم رفته بودن مشهد تا به قول خودشون ضريحو بگيرنو حاجتشونو بخوان که همون پيدا شدن قلب برا من بود . بابات هم که در به در قلب بود ، به ما که رسيد قلب هم تموم شد تا اينکه اون بيچاره اي رو که همون اول گفتم ، به همين بيمارستاني که من بودم اوردن . بابات هم متوجه شد و رفت با رئيس بيمارستان صحبت کرد تا نوبت بگيره ، البته اگه مي خواستن اهدا کنن . خانواده اون پسره هم اومدن ، يعني منظورم از خانواده همون يه خواهري بود که اومده بود . احمد ، همون پسره ، فقط يه خواهر داشت ، پدر و مادرش هم وقتي که داشتن مي رفتن مسافرت ، تصادف کردنو مُردن و همچين فاميلي هم ندارن . خواهره اومد و تا داداشش رو ديد از حال رفت و پرستارا کمکش کردن که تا حالش خوب بشه . خانواده بابات هم درگير پيدا کردن قلب براي من بودن ، اونها هم نا اميد به بيمارستان اومده بودن تا منو ببينن ، اين صحنه ها رو هم که ديدن ، يه کمي اميدوار شدن . بابات خودشو آماده کرده بود تا بره با خواهر احمد صحبت کنه ، قلبش هم با پدر و مادرش مشورت کرده بود که چه جوري سر صحبت رو باز کنه ، آخه خيلي سخت بود . همين که آماده شد بره صحبت کنه ، فهميد که خواهره رفته بود . از پرستارا سوال کرد و اونا هم گفتن که تا 2-3 ساعت ديگه بر مي گرده . تو اين 2-3 ساعت هم بابات کلي رنگو رو عوض کرد . خلاصه خواهره اومدو بابات هم آماده شد که بره براي صحبت که بتونه راضيش کنه قلب برادرشو به من پيوند بزنن . بابات مي گفت که من رفتم جلو ، دست و پام مي لرزيد ، هي بالا و پايين رو نگاه مي کردم ، روم نمي شد بگم ، به زور يه سلامي کردمو تا گفتم متاسفم ، خواهره خنديدو گفت داداشم قبلا خودش عضو شد تا اگه همچين اتفاقايي براش افتاد ، اعضاي بدنش رو اهدا کنه ، الانم کارت رو دادم به پرستار تا اقدامات اوليه رو انجام بده . همون لحظه هم بابام اومدو گفت که به ما اطلاع دادن پيوند انجام مي گيره . باباتم از خوشحالي زد زير گريه ، آخه تازه 1 سال بود که ازدواج کرده بوديم و تو اين 1 سال کلي مشکلات داشتيم که همش هم مربوط به مريضيه من مي شد . روز پيوند فرا رسيدو من هم خيلي استرس داشتم . خدا خدا کنان رفتم تو اتاق عمل و وقتي چشمام باز شد که پيوند به خوبي انجام شد و منم مي خواستم که از اين به بعد با قلبي سالم زندگي کنم . احمد هم که ديگه تو اين دنيا نبود و خانواده هاي منو بابايت ، همه رفتن براي عرض تسليت و تشکر از خواهر احمد . تازه ، اونو فرستادن به خونه خدا . من هم روز به روز بهتر مي شدم ولي روز به روز هم يه حس قشنگي بهم القا مي شد . يه جور حس عاشقي بود . چند روز گذشت و منم همينطور عاشق تر مي شدم . ديگه خسته شده بودم ، همش به دنبال يکي مي گشتم ، همش دلم راه مي رفت . ديگه مطمئن شده بودم که احمد عاشق بوده که عشقش هنوز تو قلبش مونده بودو ، الان هم تو سينه منه . به باباتم گفتم ، برا همينم تصميم گرفتيم که هر روز بعد از ظهر تا شب رو تو کوچه و خيابون بريم ، بلکه دلم بکشه و عشق احمد رو پيدا کنم . ديگه واسم شده بود يه تکليف ، مي خواستم ببينم که احمد عاشق کي بود و چون اون پسر بود ، گفتم حتما عاشق يه دختر بوده که مي خواسته باهاش ازدواج کنه . خيلي گشتيم ، حتي يه روز هم پيش خواهرش رفتيمو ازش سوال کرديم ، گفت که دختري در کار نيست . ديگه گيج شده بودم ، ولي اين عشق اينقد قشنگو با حال بود که ازش خسته نمي شدم ، فقط از پيدا نکردنش حالم گرفته بود . 3 ماهي بود که داشتم دنبال عشق احمد مي گشتم ، همه جا مي رفتم ، پارک ، بازار ، جاهاي شلوغ ، ولي پيدا نمي شد تا اينکه يه روز ناهار رفتيم خونه مادرجونت اينا . رفتم اتاقش مي خواستم يه کتابي رو بگيرم ، اونم قرآن بود و چون مي خواستم ورقش بزنم ، رفتمو وضو گرفتمو اومدم دوباره تو اتاق مادرجون نشستم ، جالبش اين بود که ناخواسته رو سجاده مادرجون نشستم ، قرآن رو باز کردم ، بلد نبودم بخونم ، فقط مي خواستم نگاهش کنم . نزديک ظهر بود ، صداي اذان از تلويزيون خونه بلند شد ، تنم لرزيد ، من تمامي روزها اين لرزش ها رو داشتم ، يه لرزش خاص ، ولي اين لرزش يه جور ديگه بود ، تمام موهاي بدنم سيخ شده بود ، اينگار روح از بدنم داشت جدا مي شد . چهارمين الله اکبر رو که شنيدم ، دلم حرکت کرد ، بلند شدم ، چادر سرم کردم و منتظر شدم که اذان تموم بشه ، تموم که شد ، نيت کردمو نمازو بستم و به جاي نماز ظهر ، دو رکعت نماز شکر خوندم ، البته اون موقع اين اسم ها رو زياد بلد نبودم و حتي به جاي سوره هاش ، تو هر رکعت مي گفتم که خدايا منم دوسِت دارم . آره ديگه ، احمد عاشق خدا بود ، اونم چه عشقي ، منم عشقش رو پيدا کردمو براي خودم کردم . نشستم و چشمام پُر اشک شد ، ولي نميدونم که چرا نمي ريخت . احتمالا خداجونم داشت با اشکام کيف مي کرد . ديگه خلاصه اين جوري شد احمد جونم .

- خوب ماماني ، پس اوني که قلبش رو به تو داد ، قلبش خراب نشد ، دوباره درست شد ، نه ؟

- آره ماماني ، اهداي عضو ، از دست دادن نيست ، بدست آوردن است . واي ... ، بابايي اومد . سلام آقا ، خوبي ، خسته نباشي .

- ممنون ، حاله دو تا ايتون خوبه ؟

- آره ، هر دومون خوبيم .

- ديگه مواظب باش ، فردا پس فردا مي ري تو 8 ماه ، ديگه کمتر کار کن ، الان داشتي چيکار مي کردي ؟

- هيچي ، داشتم با احمد جونم حرف مي زدم ، آخه امروز سالگرد اون احمده ، داشتم با تو راهيمون صحبت مي کردم ، پسرمون ، احمد .



نوشته : مجتبي واحديان ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
پش قلبي دوباره



حالا او صاحب چند تا بچه شده بود بچه هايي که مي دانستن اين مادر با عشقش با احساساتش جنگيده تا بتونه حالا صاحب چند تا بچه که آنان را مثل بچه هاي خودش دوست داشت شود

خيلي با خودش کلنجار رفت تا برگه اهداي عضو را امضا کند
اما حالا خوشحال بود مي دانست که فرزندش زنده است و همچنان قلبش در سينه ي ديگر مي تپد و همين به او آرامش مي داد



نوشته : صبا حضرتيان ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
دوباره.............نفس




بوي الكل مشامم رو اذيت ميكرد تعجب كردم من كه بايد به اين محيط تا به الان عادت كرده باشم! نگام به چشماي بستش اوفتاد چشم هاي عسلي و دوست داشتني زهرا.دستش رو توي دستم گرفتم و زير لب زمزمه كردم صبر كن زهرا جان، صبر كن، تو كه 5 سال دوري منو تحمل كردي بازم صبر كن، جنگ بود وظيفه نمي ذاشت خونه نشين باشم رفتم و زهرا رو با نرگسو احمد تنها گذاشتم سوغاتي كه بعد از 5 سال براشون آوردم پاي مصنوعي اي بود كه، با اينكه چند بار شكسته بود باز جور بدن منو ميكشيد زهرا ليسانس ادبيات داشت كه با هم ازدواج كرديم پر از حس شعر و شاعري حيف كه مشغله هايي كه من براش درست كردم نذاشت درسشو ادامه بده و گر نه تا الان استاد دانشگاه شده بود، از اول قلبش مشكل داشت دكترا ميگفتن مادر زاديه اين چند ساله هم با هزار قرص و شربت جورواجور سرپا مونده دكترا ميگن ديگه داروها جواب نمي دن بايد منتظر پيوند باشيم اما با كدوم پول ما كه جز اون خونه كه از بابام بهم رسيده اونم تو جنوب شهر چيزي نداريم. پرستار صدام ميزنه همراه خانم زهرا وفايي تلفن؛ تلو تلو خوران ميرم پرستار نگاهي بهم مي اندازه ميگه آقا چرا اينقدر دير كردي ؟سرم رو انداختم پايين و گوشي رو برداشتم، احمد كه زنگ زده حال مادرشو مي پرسه با اينكه 18 سالشه ولي معلومه بغض كرده براش خيلي سخته توي اين دوران بحراني زندگيش همش تنهاس؛به تنهايي داره خودشو آماده ميكنه واسه كنكور خيلي دوس داره دكتر شه تا امثال مادرشو خوب كنه، حال نرگسو مي پرسم ميگه هنوز از دانشگاه برنگشته ، نرگس از اول عاشق هنر بود آخرشم رفت دانشگاه هنر دختر ساكت و صبوري كه تا حالا خيلي مراعات حال منو مادرشو كرده سال اول كه دانشگاه دولتي قبول نشد، راضي نشد آزاد شركت كنه ميگفت هزينش زياد، خدارو شكر سال بعد دولتي قبول شد، اين چند وقته خيلي تو فكر! به جز حال مادرش بايد برا آيندشم تصميم بگيره (يكي از هم دانشگاهياش، اومدن خواستگاري ولي نرگس جوابو گذاشته واسه بعد از پيوند مادرش)از احمد كه خداحافظي كردم رفتم سمت اتاق زهرا خدارو شكر تو اين مدت واسش هم اتاقي نيومده و من راحت ميتونم حتي شبا پيشش بمونم؛ هنوز چشماي زهرا بسته بود دكتر كه اومد زهرا رو معاينه كنه ،گفت: يه جوون تصادفي آوردن كه مرگ مغزي شده، بريد پيش اولياش و اونا رو راضي كنيد تا الان كه جواب آزمايشاتو ديدم بهم مي خورن ؛

خوشحال شدم راستشو بگم خيلي خوشحال شدم زهرا رو از دور مي ديدم كه مثل هميشه داره بهم لبخند ميزنه چقدر موقع لبخند زدن زيبا ميشه؛ يه دفعه بهم ريختم ناراحت شدم يه خانواده بچشونو، نتيجه عمرشونو از دست ميدن اونوقت تو خوشحالي! عذاب وجدان گرفتم خب اون جوون كه ديگه بر نمي گرده اما زهرا ميتونه برگرده ،خودم رو جاي اونا گذاشتم خيلي سخت بود اشك توي چشمام حلقه زد ، نشستم، نفهميدم دكتر كي رفت! انگار چيزي يادم افتاده باشه سريع دنبال دكتر دويدم آقاي دكتر، بله پدر اون جوون كجاس باهاش صحبت كنم؟ از پرستار بپرسيد اون حتما ميدونه كدوم اتاقن، بعد از گرفتن شماره اتاق به سمت اتاقشون حركت كردم هر چي نزديكتر ميشدم ترسم بيشتر ميشد از طرفي صداي گريه ها هم بلندتر ميشد در زدمو رفتم تو، فكر كردن از آشناها هستم ! مادرش ضجه ميزد :آخه چرا؟ تازه از سربازي برگشته بود مي خواست درسشو ادامه بده مي خواستم لبا س دامادي تنش كنم آخه چرا ؟نذاشتي خدا من پسرمو از تو ميخوام اي خدا لعنت كنه باعث و باني اين بلارو خدا لعنتش كنه كه حتي پسرمو به بيمارستان نرسوند، مادرت بميره برات چند ساعت گوشه خيابون افتاده بودي ؟؟مرد مدام به طرف زن ميرفت و چون خودشم حالش خوب نبود بر ميگشت، پرستار كه وارد اتاق شد همه رو بيرون كرد، نمي تونستم حرفي بزنم ساكت بودمو مونده بودم چطور سر حرفو باز كنم ،دكتر كه اومد خيالم كمي راحت شد ا آقاي وفايي شما اينجايين موضوع رو با آقاي نيازي مطرح كرديد؟ هنوز جواب دكتر و نداده بودم كه مرد پرسيد: چه موضوعي آقاي دكتر؟ دكتر فهميد من چيزي نگفتم به خاطر همين خواست بريم داخل اتاق من سرمو نمي تونستم بالا بگيرم، دكتر كه اوضاع منو ديد گفت: آقاي نيازي متاسفانه پسر شما مرگ مغزي شده و اين مسئله رو همه متخصصين تاييد كردن، اين يعني اينكه اون نميتونه بدون اون دستگاه ها نفس بكشه اگه ما اين دستگاه رو ازش جدا كنيم اون بلافاصله دچار مرگ ميشه، خانم آقاي وفايي تو ليست انتظار دريافت پيوند قلب، شما مي تونيد با اهداي قلب پسرتون به خانم ايشون ،زندگي دوباره اي بديد مطمئنم كه ثواب اينكار نصيب شما هم ميشه؛ يه دفعه بدون اينكه چيزي بفهمم آقاي نيازي يقه پيراهنم رو گرفتو كوبيدم به ديوارمرتيكه اومدي بالا سر جگر گوشه من ميخواي دستي دستي بكشمش، قلبشو بدم به زن تو، اي خدا اين لاشخورا خجالت نميكشن! آقاي دكتر از شما انتظار نداشتم و يقه لباسمو ول كرد و رفت سمت در، در و باز كرد و به زنش كه بيرون ايستاده بود گفت : زن بيا ببين وايسادن برا پسرمون نقشه كشيدن كه قلبشو يكي ببره ،حتما كليه و دل و رودشو ميخوايد بديد به اينو اون، زن با شنيدن اين حرفا داد زد: گمشيد از اتاق پسر من بريد بيرون، بي حياها مگه از رو جنازه من رد شيد جگرگوشمو زنده زنده تيكه پاره كنيد؛ با اشاره دكتر سريع از اتاق رفتيم بيرون .صداي محكم بستن در بود كه پشت سرمون شنيدم آقاي دكتر دلداريم دادو گفت: اين رفتارها كاملا طبيعيه ولي بايد هر چه زودتر راضيشون كني اوضاع خانمت خيلي بحرانيه!

برگشتم به اتاق، زهرا كمي چشماش رو باز كرد و با صداي ضعيفي گفت :محمد تويي؟ گفتم :آره خودمم حالا ديگه مارو نميشناسي خانوم خانوما؟ لبخندي زد و گفت: فكر كنم كم كم وقت رفتنه، پس نرگسو احمد كجان ؟نميخوام بدون خداحافظي از اونا برم؛ اين حرفا چيه ميزني فرشته من و بغض كردم ،نبايد مي ذاشتم ميفهميد؛ سريع دستاشو گرفتمو بوسيدم: ميدوني زهرا اگه تو نبودي نمي دونم تا الان كجا بودم و چي كار ميكردم 5 سال تنهايي بچه ها رو بزرگ كردي و صدات در نيومد اما تو همين مدت بستري شدنت تو بيمارستان من عاجز شدم؛ زهرا از ته گلو گفت: توكل؛ فقط توكل كن محمدم! دنيا بدون من هم دنياس! فقط قول بده به بچه ها برسي نرگس خيلي وقته تصميمشو گرفته ولي مثل اينكه شرايطو مناسب نميدونه قول بده عروسش كني؛ احمدم حواست باشه از درس و مشقش عقب نمونه ؛ ديگه طاقت نياوردم و از اتاق زدم بيرون.

بايد هر جور ميشد آقاي نيازي رو راضي ميكردم اما چطوري ؟اونها اونقدر عصباني ان كه مي ترسم طرفشون برم ،توي راهرو نشستم ؛يهو خانم نيازي رو ديدم كه از پشت شيشه داره زهرا رو نگاه ميكنه فكر كردم حتما نظرشون عوض شده ، رفتم طرفش ولي تا منو ديد بدون هيچ حرفي رفت، منم انگار حرفام يادم رفته باشه فقط به رفتنش نگاه كردم، با خودم گفتم : حتما خدا خواسته و ميخوان قلب پسرشونو بدن به زهرا، مخصوصا اينكه خانم نيازي خيلي اروم به نظر مي اومد با خودم فكر كردم يه ساعت ديگه دوباره برم باهاشون صحبت كنم رفتم داخل اتاق، زهرا چشماشو بسته بود رفتم رو تخت بغلي دراز كشيدم ،

خواهش ميكنم آقاي نيازي من نميتونم بدون زهرازندگي كنم، تو رو به مقدساستون قسم ميدم پسر شما اگه دستگاهو ازش جداكنن ميميره ،چي ميشه قلبش تو سينه همسر من بتپه؟ آقاي نيازي كه خون چشماشو گرفته بود به طرفم هجوم آورد: اي از خدا بي خبر اين حرفا چيه ميزني؟ من نگفتم من جگر گوشمو تكه تكه نميكنم، خانم نيازي شما يه چيزي بگيد شما كه وضعيت همسر منو ديديد؟ از كجا معلوم دكترا راس بگن پسر من داره نفس ميكشه نمي بيني !و سرش رو گذاشت رو سينه پسرشو، هاي هاي گريه كرد از يه مادر چه انتظاري ميشد داشت !؟

آقاي دكتر قديري به ccu اين دكتر زهرا بود، دلم شور اوفتاد! پرستارارو ديدم كه سمت اتاق زهرا ميدون ،خداي من چي شده؟ پرستار! پرستار ! آقا لطفن داخل نياين. از پشت شيشه باچشماي نا اميد به زهرا نگاه ميكردم دكترا داشتن احياش ميكردن و من آروم آروم قلبم تكه تكه ميشد ! اي خدا جون منو بگير اما زهرا رو نگه دار، اون 5 سال بدون من تحمل كرد ولي من نميتونم ، خدا! خدا! اينكارو با من نكن و گريه هام به داد و بيداد تبديل شد. لحظه اي بعد پارچه سفيدي روي زهراي من كشيدن و من فكر كردم همون لحظه من با زهرا مردم! نرگس و احمد رو ديدم كه با ديدن چهره من آشفتن، نرگس با ديدن پارچه سفيد روي مادرش از پشت شيشه غش كرد و احمد توي بغل من دادو بيداد ميكردو مامانشو صدا ميزد ومن مات و مبهوت به جنازه زهرا نگاه ميكردم!

بهشت زهرا هميشه جاي آروميه واسه يكي مثل من ! براي صحبت كردن با زهرا كسي كه تموم زندگيم بود !دود تموم بهشت زهرا رو پركرده از خودم ميپرسم اين دود چيه؟ شايد برگاي درختا رو سوزوندن اما الان كه فصل بهار و برگي نيس برا آتيش زدن ؛خودم رو روي قبرش ميندازم ،زهرا جونم سلام !ديدي من مثل تو نيستم؟ نتونستم از امانتايي كه بهم سپردي به خوبي نگه داري كنم، الان از آسايشگاه ميام نرگسو خوابوندن، اونقدر طفلكي شبا جيغ ميكشه و توي سروصورت خودش ميزنه كه داغونم كرده بود . دكترش گفت : چند وقت بايد بستري بشه شايد كمي حالش بهتر شه !ميگه شوك بزرگي بهش وارد شده تحمل اين شوك براش سخته ؛ احمدم از وقتي تو رفتي منزوي شده ديگه حتي به فكر درساشم نيست حتي امروز كه نرگسو بردم آسايشگاه كوچكترين واكنشي از خودش نشون نداد. خواستم قرآن تو جيبم رو در بيارم كه يه چيزي نظرمو جلب كرد، يه بسته خيلي كوچيك توي كاغذ، بازش كردم پودر سفيد رنگي ريخت روي قبر زهرا! داد زدم نه خداي من احمد تو ديگه داغونترم نكن! نه نه و همينطور صداي نه پشت سر هم تكرار ميشد .

بابا ! بابا ! يهو پريدم بابا داشتي خواب بد ميديدي؟ دستي به صورتم كشيدم خدارو شكر خواب بود، نگاهي به زهرا انداختم بي رمق نگاهم ميكرد، چهره معصوم نرگس زيباتر شده بود، نه نرگس من ،توي دلم گفتمو دراز كشيدم كي اومدي دخترم؟ همين الان رسيدم تا اومدم داخل اتاق ميگفتيد: نه ! نه ! بابا چه خوابي ميديدي؟ مامانم از خواب پريد! اينقدر صداتون بلند بود! انگار آب سردي روي سرم ريختن، بلند شدمو بي اينكه چيزي بگم به طرف اتاق آقاي نيازي راه افتادم، آقاي نيازي خواهش ميكنم كمي بيشتر فكر كنيد ميدونم داغ جوون آدمو خرد ميكنه ، كمر آدمو ميشكنه ، اما به بچه هاي منم فكر كنيد پسر شما رو همه دكترا تاييد كردن دچار مرگ مغزي شده، هر چي پول بخواين ميدم ،يه خونه كوچيك دارم تو جنوب شهر اونم مال شما، آقاي نيازي آرومتر به نظر ميرسيد اما هنوز عصبانيت توي چشماش موج ميزد :آقا مثل اينكه شما حاليتون نيس نمي خوام جگرگوشم تكه تكه بشه ! آقا برو تا كاري دست خودمو شما ندادم ،(واي خداي من خوابي كه ديدم)خواهش ميكنم آقاي نيازي دخترم رواني ميشه ! پسرم معتاد ميشه ! التماستون ميكنم ،آقاي نيازي كه انگار حرفاي منو نمي فهميد همين جوري داشت نگام ميكرد، ا مرتيكه پرو اومده بالا سر پسر من چه حرفا كه نميزنه ! آقا ميري بيرون يا نگهبانو صدا كنم ،آقاي نيازي با من اينكارو نكنيد من طاقت اون همه مصيبتو ندارم ،خانم نيازي شما يه چيزي بگيد شما كه ديديد ...سيلي كه به صورتم زده شد سريعتر و محكمتر از اون چيزي بود كه بتونم واكنشي نشون بدم! قطره هاي خون چكه چكه روي زمين مي ريختن! برا اينكه نرگس چيزي ندونه ترجيح دادم ساعت ملاقات رو توي محوطه بگذرونم؛ موقع نما ز داشتم برمي گشتم داخل اتاق كه آقا وخانم نيازي رو ديدم كه دنبال جنازه پسرشون گريه كنان ميرفتن ،گريه م گرفت اون قلب خاموش ميتونست زهراي منو بهم برگردونه اما الان خاموشو سرده ،خدايا از تعبير خوابم خيلي ميترسم نكنه زهرا ...رفتم داخل اتاق، زهرا با بي رمقي گفت :كجا بودي؟ بچه ها اومدن؟ كي رفتن ؟ نميتونستم جوابي بهش بدم معلوم بود كه ديگه بي قلبي اثر خودش رو داره ميذاره! شايد بايد اين سرنوشت تلخو قبول ميكردم . سجادم رو پهن كردم رو زمين، ندايي از درون زهرا بهم ميگفت: توكل توكل ومن توكل كردم. بعد از دعا و نماز همونجا روي سجاده خوابيدم ميترسيدم برم روي تختو دوباره اون خوابو ببينم !

صبح با صداي پرستار بيدار شدم ، آقا تخت هست اونوقت رو زمين خوابيدي؟ بلند شيد بايد بريد بيرون. نگاهي به زهرا كه آروم داشت نفس مي كشيد انداختمو رفتم بيرون، خيلي ارومتر شده بودم دعاهاي ديشب كار خودشونو كرده بودن.

صداي پرستاررو از اتاق زهرا شنيدم كه دكتر و پرستاراي ديگه رو صدا ميزد، خداي من توكل به تو ؛ پرستارا و دكتر سريع رفتن داخل، از پشت شيشه مي ديدم كه چطور جسم نحيف زهرا بالا و پايين ميره! زهرا قسمت ميدم به اونايي كه خيلي دوسشون داري، به خاطرشون تو خونه كوچيكمون هميشه روضه ميگرفتي! صبر كن، نرو زهرا، من بي تو تموم ميشم ، نرگس و احمد چي ميشن ؟(خدايا خوابم)زهرا طاقت بيار و نقش زمين شدم و لحظه اي بعد صداي بوق نا پيوسته دستگاه اومد. خدارو شكر كردم ، دكتر از اتاق اومد بيرون، آقاي وفايي مگه نگفتم اوضاع خانمتون بحرانيه!دفعه ديگه فكر نكنم از همچين حملاتي جون سا لم به در ببره؛ نميدونستم چيكار كنم ؟روي صندلي داخل راهرو بي هدف نشستم. آقاي وفايي اينجا نشستيد صداي پرستار بود كه منو از خواب بيدار كرد، بلند شيد شبيه يه معجزس !!يه پيرمرد تصادفي آوردن گويا داشته ميرفته زيارت، تو ماشينشونم تنها كسي كه مجروح شده فقط همين پيرمرد، از چهرش معلومه آدم خوبي بوده ، اميدوارم مثل پسر ديروزي نباشه و بتونيد وراثش رو راضي كنيد. احساس كردم خوابم آقاي وفايي با شمام كجاييد؟ بله خانم پرستار، ميگم بلند شيد بريد وراث پيرمردرو پيدا كنيد و راضيشون كنيد تا الان كه كسي پيدا نشده! همين طوري راه افتادم آقاي وفايي كجا ميريد؟ مگه اتاقشو بلديد؟ 225 زودتر بريد آزمايشا نشون ميدن كه پيوند جواب ميده ! هنوز منگ بودم نميدونستم كجام اين حرفا رو تو خواب پرستار بهم گفت يا بيدار بودم! بعد اينكه آبي به سر و صورتم زدم به طرف اتاق 225 حركت كردم، ديگه پاي رفتن به اتاق اون پيرمردو نداشتم مي تر سيدم از اينكه دوباره اونها هم مخالفت كنن ؛ رفتم داخل اتاق هنوز كسي نيومده بود ، پيرمرد نورانيي بود، باهاش حرف زدمو گفتم : زهرا لياقت اينو داره كه قلب همچين آدمي تو سينش بتپه؛ يهو در اتاق باز شدو مرد هيكلي اومد داخل، با ديدن پيرمرد شروع كرد به گريه كردنو زدن توي سر خودش ، فهميدم پسرشه گفتم : خدا صبرتون بده براق شد ! چي ميگي مرد پدرم زندس؟ نه دكترا تاييد كردن دچار مرگ مغزي شدن ، مرگ مغزي ديگه چه فقره ايه؟ قلبش داره ميزنه مگه كوري؟ من من كنان گفتم : دستگاه داره اينكارو ميكنه اگر دستگاهو بردارن ديگه قلبشون نميزنه! اومد طرفم گفت: منظور؟ اصلا جنابعالي كي باشيد كه بالا سر باباي من اينطوري وراجي ميكني؟ منظور خاصي ندارم فقط خواستم بگم : زن من احتياج به پيوند قلب داره قلب پدر شما ميتونه اونو نجات بده، سريع پشت سرش گفتم : هر چي پول بخواين بهتون ميدم . يه ضربه سر بود كه به پيشونيم زده شدو ديگه هيچي نفهميدم، وقتي بهوش اومدم هيچي نمي دونستم يه مرد ميانسال بالاي سرم بود مدام ميگفتم: دخترم رواني ميشه! پسرم معتاد ! و سرمو به ديوار ميكوبيدم مرد گفت: اروم باشيد خدا خيلي بزرگه؛ چقدر شبيه پيرمرد بود ببخشيد داداشم شما رو زده ، فهميدم پسر پيرمرد خواستم دستشو ببوسم خواهش ميكنم آقا ،اينكارا چيه ؟التماستون ميكنم بعداز خد ا اميدم به شماس، نگران نباشيد خدا همه چيزو درست ميكنه.

بلند شدم رفتم اتاق زهرا ،رفتم نزديكش، دستاش گرم گرم بودن گرفتمشون تو دستامو گفتم : زهرا جان منو ببخش هر كاري تونستم انجام دادم ، شرمندم بيشتر از اين در توانم نيس ، گفتي: توكل توكل كردم ديدي كه چه بلاها سرم نيومد! پوزخندي زدمو گفتم: ديدي كه دو روز، مثل مجنون دارم برات از اينو اون كتك ميخورم ؛ احساس كردم زهرا داره به آخرين لحظاتش نزديك ميشه، بغض كردم چقدر ناتوانم! بايد به بچه ها خبر بدم بيان واسه وداع !زهرا با بي رمقي دستمو گرفت لبخندي بهش زدمو اومدم بيرون .ديگه نميتونستم اونجا بشينم از پشت شيشه چقدر خواستني تر شده بود؛ طاقت نياوردمو زدم زير گريه! دستي به پشتم خورد آقاي وفايي؟ برگشتم پسر پيرمرد، گفت: گفتم كه خدا خيلي بزرگه ، داداشمو راضي كردم البته به رضايت ما نيازي نبود! توي وسايل بابام كارت اهدا عضوش رو پيدا كرديم، اون مرد با خدايي بود خادم مسجد؛ فقط به همسرتون بگيد واسه بابام خيلي دعا كنن و يه سفر مشهدم به نيابتش با قلب خودش برن.

زهرا هنوز نميتونه راه بره ؛ ولي دلش مي خواست بيايم سر خاك آقاي حسيني همون پيرمرد خادم مسجد .چند تا قبر عقب تر آقا و خانم نيازي سر خاك پسرشون گريه ميكنن ، رفتيم تا براي پسر اونها هم فاتحه اي بخونيم ، آقاي نيازي بغلم كرد و گفت:مارو ببخشيد نميدونستيم چيكار ميكنيم فكر ميكرديم جگرگوشمون زنده ميمونه! مكثي كرد و اشكاش سرازير شد و گفت : راستشو بخوايد چند شب پيش اميد اومده بود خوابم ميگفت : (بابا و مامان كاشكي ميذاشتيد دوباره نفس بكشم).



نوشته : كبري خدابنده ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
سرودی برای زندگی




يکي بود يکي نبود ،غير از خدا هيچ کس نبود.
گل سرخي زيبا در بوستاني خود نمايي مي کرد .هر روز صبح با گيسوان طلايي خورشيد شکفته مي شد و عطر افشاني مي کرد و با ترانه ي بلبل مي رقصيد.گل سرخ دو غنچه ي زيبا هم داشت .
گاه گاهي غنچه ها زير زيرکي به بيرون نگاهي مي اندهجتند و به ترانه ي بلبل گوش مي سپردند.

تا اينکه زاغچه اي آمد و خواست غنچه ها را بچيند و براي تزيين لانه اش ببرد.گل سرخ تا مي تواست از غنچه ها دفاع کرد و برگهايش را به روي انها کشيد و نوک زدنهاي زاغچه را تحمل کرد.تا اينکه تيغي به زاغچه خورد و پريد و رفت.

گل سرخ پرپر شد و فقط يک گلبرگ برايش باقي ماند .اما در انتظار صبح فردا و ترانه ي بلبل ماند.صبح فردا خورشيد گيسوانش را به گل سرخ تاباندو او را نوازش کرد .بلبل هم آمد و گل براي اينکه بلبل غمگين نشود و آوازي نغز بخواند باز هم عطر افشاني کرد. غنچه ها هنوز در خواب ناز بودند.آخرين گلبرگ هم افتاد.اما بلبل سرودش را خواند .سرودي براي زندگي.



نوشته : نجمه دايمي ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
مرد

 
عروسك محيا



ديشب تولد چهار سالگي محيا بود.

داشت توي آشپزخانه ماكاروني درست مي كرد؛ غذاي مورد علاقه آرش.

سه ماه و پانزده روز بود كه اكثر وعده ها ماكاروني شده بود؛ بدون روغن نباتي. از نبات، آب نبات، روغن نباتي، زندگي نباتي متنفر شده بود.

محيا گوشه اي كز كرده بود، داشت با عروسكي كه هديه تولدش بود، بازي مي كرد. تمام عروسك هايش را از روي كنجكاوي تكه تكه مي كرد. با خود فكر كرد كه اين يكي هم چنين سرنوشتي دارد، كه ناگهان محيا بلند گفت: «مامان!چشاش مثه چشاي آرشه.» چيزي توي دلش خالي شد.جاي خالي آرش رو تنها اون حس نكرده بود.

سه ماه و پانزده روز بود كه صداش فضاي خونه رو پر نكرده بود. توي خاطرات روز هاي داشتن آرش غرق شده بود و حسرت دوباره داشتنش همه وجودش رو شعله ور مي كرد؛ بوي گوشت سوخته رشته افكارش رو پاره كرد.

مشغول خريدن بستني بود و چشم از محيا، كه بيرون از مغازه با عروسك تازه اش سرگرم بود، بر نمي داشت.

دو تا بستني خريد، مثل هميشه، يكي سهم محيا، يكي هم سهم ميز كنار تخت آرش. با صداي گريه محيا سريع از مغازه خارج شد. محيا سر عروسك رو در دست گرفته بود و با چشمان خيس دنبال پسربچه شروري مي رفت كه بدن عروسك رو با پا شوت مي كرد. محيا رو بغل گرفت، محيا راست مي گفت، چشم عروسك، چشم آرش بود.

شب وقتي از پيش آرش برگشت، محيا خوابيده بود. كنار تختش كه نشست، ديد چيزي رو محكم بغل گرفته. از خواب پريد. با همون لحن كودكانه و خواب آلوده گفت:« ببين مامان! چشاي آرش ديگه بدن دارن.» چشم هاي عروسك بي بدنش رو به يكي از عروسك هاي بي چشمش چسبونده بود. بدنش سرد شد. قلبش لرزيد. ناگهان گرمايي وجودش رو فرا گرفت.

امروز تولد هفت سالگي محياست.سه سال است كه اعضاي نباتي آرش، اعضاي حياتي فاطمه، حميد و نغمه

شده اند. محيا مي خندد. خوشحال است. تنها نيست.صداي شاديشان تمام فضاي خانه را پر مي كند. بستني ها را مي آورد. برق چشمان عروسك را مي بيند. صداي آرش در گوشش مي پيچد كه با تمام وجود مي گويد :

« متشكرم، مادر! »



نوشته : سیده گلشن صالح ( ارسالی برای جشنواره نفس 89)
     
  
صفحه  صفحه 8 از 17:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  16  17  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Organ Donation Stories | داستان های اهداء عضو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA