انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

دنیای پر امید



 
نام تاپیک : دنیای پر امید

در تالار داستان های ادبی



picupload



نویسنده: نسرین ثامنی


تعداد صفحات کتاب: ۸۶ صفحه


کلمات کلیدی : رمان+ نسرین ثامنی+ دنیای پر امید + داستان
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
بنام خداوند مهربان

دنیای پر امید




ماه مبارك رمضان بود.در بازار ازدحام غریبی به چشم میخورد و رفت و آمد زیادي دیده میشد.فروشندگان میوه و
تره بار،عرق ریزان و خسته،با دهان روزه دار خود،سروصدایی به راه انداخته و رهگذران را به خرید جنس خود
ترغیب می نمودند.اواسط تابستان بود و هوا به شدت رو به گرمی مینهاد.گرما آنچنان طاقت فرسا بود که اکثر روزه
داران،پس از اذان مغرب و صرف افطاري،به ظرفهاي آب هجوم آورده و کمبود تشنگی چند ساعت روز را با خوردن
آب خنک و گوارا برطرف می ساختند و جانی تازه می گرفتند.
علی هم از زمره همان روزه داران بود که در کنار جعبه هاي میوه نشسته و در سایه چادر برزنتی،که محدوده کسب

او را مشخص میکرد پناه گرفته بود و گاهی هم با دست خود مگسهاي سمج را از صورتش دور می ساخت و یا با
دستمالی،عرق صورتش را میگرفت و یا با آن به خودش باد میزد.
آفتاب داشت غروب میکرد،اما هنوز از گرماي روز کاسته نشده بود.علی مثل سایرین کم کم بساطش را جمع
کرد،جعبه ها را روي هم چید و چادر برزنتی را هم روي آنها کشید و با طناب محکم کرد،بعد در مغازه کوچکش را
بست و آنگاه بطرف منزلش براه افتاد.
هنوز حدود نیم ساعت به وقت اذان باقی بود و او که از شدت تشنگی بی حال شده بود،رمقی در خودش نمیدید که
قدمهاي سریعتر بردارد.آنقدر آرام آرام راه میرفت تا اینکه وقتی به منزل رسید اذان را گفته بودند.وارد خانه شد و
در اطاق،مادرش را دید که سجاده را گشوده و به نماز و دعا مشغول است.سفره روي زمین پهن بود و سماور در حال
جوشیدن.او گوشه اي نشست،دگمه هاي بلوزش را از هم گشود،بادبزن حصیري پاره را برداشت و خودش را با آن

باد زد.مادرش با ایما و اشاره به او فهماند که براي خودش چایی بریزد و افطار کند.
علی نعلبکی گل سرخی لب طلایی را برداشت و آنرا زیر شیر سماور گرفت.آب جوش داخل نعلبکی شد و بخار غلیظ

آن در هوا پخش گردید.او انرا به لب نزدیک کرد و در همان حال که به آن فوت میکردتا خنک شود،زیر لب دعا
میخواند و صلوات می فرستاد.

نماز مادر هم تمام شده بود.علی به او سلام کردو مادر همچنان که دعایی را به آرامی
زمزمه میکرد و چادر نمازش را از سر برمیداشت و تا میکرد،لبخندي به رویش زدو در جواب سلامش گفت:

سلام مادر جون،خسته نباشی پسرم.
-مرسی مادر،طاعت تون قبول باشه.
مال تو هم همینطور پسرم،خیلی گرمته،نه؟
-آره،هوا خیلی گرمه.وسط روز اونقدر فرق سرم داغ شده بود که نزدیک بود خون دماغ بشم.

مادر سر سفره نشست و دو تا استکان چاي ریخت که یکی را مقابل علی نهاد و دومی را خودش پیش کشید.شکر را
داخل استکان ریخت و چاي خود را هم زد و پرسید: -وضع کاسبی چطور بود؟ -هی،به شکرخدا بد نبود،مثل همیشه.الحمدالله امروز از دیروز هم بهتر بود.

کاسبی همینه دیگه پسرم،یه روز خوبه،یه روز هم کساده.
علی با سر گفته هاي مادر را تایید کردو در همان حال،سبزي خوردن و پنیر را لاي نان پیچید وآن را به طرف دهان
برد و پرسید: -زهرا کو مادر؟لابد بازم رفته خونه خاله خانم؟ آره،خودم فرستادمش بره اونجا.شهلا صبح اومده بود اینجا.ازم خواست که اجازه بدم زهرا شب رو اونجا بمونه تا تو
درسها بهش کمک کنه.طفلک 4 تا تجدیدي آورده و ماه دیگه هم امتحاناش شروع میشه،منم اجازه دادم زهرا
همراهش بره. -کارخوبی کردي مادر،حالا که خواهر من درسش خوبه،چرا به دیگرون کمک نکنه.حضرت علی (ع) میفرماید:

"هرکس مرا دانش بیاموزد،مرا بنده خود قرار داده است."

مادر علی سفره را جمع کرد و علی بلافاصله پس از خوردن افطار،وضو گرفت و بعد از اینکه نمازش را خواند و طبق
معمول قرآن مجید را با صوتی خوش و صدایی داودي تلاوت کرد به کنار حوض رفت و چون هوا کاملا تاریک شده
بود،چند کاسه آب از درون حوض به روي خود ریخت تا کمی خنک شود.وقتی به داخل اطاق برگشت،مادرش مشغول

دوختن و وصله کردن پرده اتاق بود.علی گفت: -مادر،فردا شب واسه افطار آش رشته درست کن،خیلی هوس آش رشته کردم. -باشه،حتما. امشب از کنار مغازه غلامحسین خان رد میشدم،بوي آش رشته اش به دماغم خورد،داشتم کلافه میشدم.
-خوب مادرجون یه کاسه آش می گرفتی و میخوردي!
-آخه آش رشته اي که شما درست میکنین یه چیز دیگه اس،بعدشم،من به دلم نمی چسبه تو خیابون چیزي بخورم. قربون شکمت برم پسرم،به امید خدا فرداشب اگه زنده موندم برات درست میکنم ... راستی علی جون،این پنکه رو
کی درستش میکنی؟

روزا آفتاب میفته تو اتاق و اینجا حسابی گرم میشه،حتی چادري هم میکشم روي پرده که آفتاب
اذیت نکنه ولی گرما میاد تو،لااقل اگه پنکه باشه کمی خنک میشیم.

علی بلند شد و به طرف کمد رفت و پنکه را از بالاي کمد پائین آورد و روي زمین نهاد.
-الان یه نگاهی بهش میندازم ببینم چشه. آره مادر جون،ببین میتونی درستش کنی؟پدر خدابیامرزت که زنده بود همیشه همه کارهاي برقی خونه رو انجام
میداد،هرچی که خراب میشد اون فورا درستش میکرد.
پیرزن آهی کشید و دستش را روي قلب بیمارش گذاشت.علی پیچ هاي پنکه را باز کرد و مشغول ور رفتن به آن
شد.
حدود نیم ساعت با آن کلنجار رفت اما نتوانست از عیب آن سردر آورد.آنرا مجددا بست و گفت:

-من که سر در نیاوردم این چشه،فردا با خودم میبرمش،میدمش برو بچه ها درستش کنن.

علی دست کثیفش را شست.پس از نوشیدن یک کاسه بزرگ آب خنک،همراه مادرش به حیاط رفت و مثل هر شب
رختخواب را گوشه اي پهن کردند و پشه بند را نصب کردند تا از گزند سوسک و پشه در امان باشند


بعد علی بار دیگر ساعت را امتحان کرد و زنگ آنرا روي ساعت دو گذاشت و داخل پشه بند خود خزید و چشمانش
را روي هم نهاد ...
علی و خانواده کوچکش،زندگی ساده و معمولی را می گذراندند.او بعد از مرگ پدرش تنها سرپرست خانواده اش
بود. خواهرش زهرا دختر 71 ساله دم بختی بود که از زیبایی چهره و اندام بهره کافی داشت.تازه دیپلمش را گرفته
بود و به علت علاقه اي که به ادامه تحصیل داشت،دلش میخواست وارد دانشگاه شود.اما در شهرستان کوچک آنها
دانشکده اي وجود نداشت در ثانی بعلت آداب و رسومی که در اکثر شهرستانهاي کوچک ما حکمفرماست،دختر
همینکه به سن بلوغ رسید دیگر باید به خانه بخت رفته و زندگی زناشویی خود را از سر بگیرد.اکثر جوانان در سنین
پائین بیست سال،بفکر ازدواج و تشکیل خانواده هستند.خانواده زهرا نیز در زمره همان افراد بودند.از همه اینها
گذشته،وضع مالی آنها طوري نبود که زهرا بتواند براي ادامه تحصیل در دانشگاه به تهران بیاید ...
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
( ۲ )

مادرشان زنی خوش قلب و مهربان بود.او این اواخر به بیماري قلبی دچار شده و بسیار هم از این بیماري رنج
میبرد.تنها آرزویش این بود که قبل از مرگش ازدواج پسر و دخترش را ببیند و از خوشبختی آنها اطمینان یابد سپس
خود را بدست مرگ بسپارد. او مدام در مورد ازدواج به علی تذکر میداد.اما علی هنوز تصمیم قاطعی براي ازدواج
نگرفته بود.پدر علی کارگر بی بضاعتی بود.در روستاي محل اقامت خود مدتی را به زراعت گذراند و بعد توانست در
شهر آلونکی را خریداري کند.او مرد بسیار با ایمان و دینداري بود و تا لحظه اي که جان به جان آفرین تسلیم میکرد
صورتش همچنان نورانی و پرعطوفت می نمود.علی فقط تا آخر دبستان درس خوانده بودو چون پدرش فرتوت و از
کار افتاده شده بود ناچارا درس را رها کرد و به دنبال کسب و کار به راه افتاد.پدرش تاکستانی داشت که وسیله
ارتزاقشان از راه فروش انگورها تامین می گردید.

علی از زمانیکه خودش را شناخت زندگی را با مشقت و تنگدستی آغاز کرد.دستان خرد و ظریفش خیلی زود مبدل
به دست پینه بسته کارگري شد که از بام تا شام لحظه اي دست از تلاش و کوشش برنمیداشت.خیلی زود دریافت که
مسئولیت خانواده بدوش او سنگینی میکند و باید در همان سن و سال کم وظائف مهمی را به عهده گیرد.از همان
دوران نوجوانی پسري کاري و فعال بود و در همه امور زندگی کوشا و ساعی بود و چون مثل خانواده اش پسري با
تقوي و خداپرست بار آمده بود،هرگز از سختی هاي زندگی خم به ابرو نمی آورد و همیشه و در همه حال قانع و
شکرگزار درگاه خداوند بود.از خصوصیات اخلاقی او این بود که،انسانی صدیق و راستگو بود و همه به صداقت و
امانت داري او ایمان کامل داشتند.در محل کسب با وجود سن کمی که داشت مورد احترام همگان بود.رفتارش با پدر
و مادر بسیار مودبانه و نسبت به دوستان و آشنایان رئوف و مهربان بود.

به خانواده اش عشق می ورزید،همان خانواده اي که او را با خدا آشنا ساخته بودند. پدرش را دوست میداشت و مادر
شیره جانش بود.از همان دوران کودکی بچه اي صبور و باوقار تربیت شده بود.هیچگاه دیده نشد که از فرمان پدر و
مادرش سرپیچی کند.نظر والدینش براي او کاملا مطاع بود.سربزیر و حرف شنو،و در عین حال جسور و باتقوي بود.
از همان سنین نوجوانی دردهاي جامعه اش را شناخت و با بی عدالتیهاي عصر خویش آشنا گردید.سرکلاس درس به
سخنان آموزگار دینی خود با دقت تمام گوش فرا میدادو گاهی سئوالاتی از معلمین خود می پرسید که براي شخص
معلم بسیار عجیب و جالب بود که نوجوانی در سن و سال او تا چه حد به مسائل فقهی و خداشناسی علاقمند است.
روح بلندپروازي داشت و تنها آرزویش این بود که بتواند به عنوان یک فرد مسئول، خدمتگزار جامعه اش باشد.

پرواضح است که وقتی انسانی در دامان پدر و مادري با ایمان و خداپرست و مومن پرورش یافت از همان دوران که
خودش را شناخت،راغب به شناخت خدا و طبیعتی با این همه شگفتی و راز و رمز که خداوند آن را آفریده خواهد
شد.وقتی که بالغ شده بود بارها از خود می پرسید آفریننده این جهان کیست؟چه کسی توانسته است با چنین قدرت
شگرفی جهانی با این عظمت و شگرفی را بیافریند؟همانطور که گفتیم متاسفانه علی نتوانسته بود به درسش ادامه
دهد.نه اینکه به مطالب و مفاهیم کتاب بی اعتنا باشد بلکه شرایط نابسامان زندگیش طوري بود که به او مجال نمی
داد تا سر کلاس بنشیند و به مدارج بالایی نایل گردد.

او حتی زمانیکه بار مسئولیت زندگی را همپاي پدر بر دوش می کشید باز هم دست از مطالعه کتب دینی بر نمی
داشت،میخواست بداند در اطراف او چه می گذرد،آیا تمام نیازهاي انسان فقط در خوراك و پوشاك و مسکن خلاصه
شده است یا اینکه در ماوراي این خواسته ها،چیز والاتري هم وجود دارد؟میخواست بداند هدف خداوند متعال از
خلقت انسان چیست؟چرا خداوند جهانی بیکران آفرید و انسان را اشرف مخلوقات قرار داد و همه چیز را تحت اراده
و فرمان او نهاد؟

وقتی با همان وقت اندك،به کتب علمی و مذهبی مراجعه میکرد درمیافت که علم با همه پیشرفتش هنوز نتوانسته
است مجهولات زندگی بشر را پاسخ گوید.چیزهایی را که دانشمندان در قرنهاي اخیر کشف کرده بودند،واقعا
اعجازانگیز بود که قرآن مجید در 74 قرن پیش پاسخ همه اسرار و مجهولات را داده بود و بعد از گذشت سالیان
متمادي تازه بشر موفق به کشف قطره اي از دریاي بیکران دانش و فضیلت خداوند گردیده بود و هنوز خیلی
چیزهاي دیگر هم باقی بودکه اسرارش بر دانشمندان در پس پرده ابهام قرار داشت.

او هرچه در لابلاي سطور و آیه هاي قرآن جستجو میکرد به نکات حیرت انگیزي برمیخورد که تمام وجودش را به
خدا و عشق به خدا نزدیکتر میگرداند.

با خود می اندیشید که اگر همه انسانها از فرامین خدا و دستورات صریح قرآن پیروي میکردند،آن هم به صورتی
درست و قابل قبول،دنیا بصورت بهشت درمی آمد،دیگر از زور و جبرو طمع و آزار،خبري نبود.دیگر بشر به فکر
غارت و چپاول اموال مردم مظلوم و ستمدیده نمی افتاد.چه لزومی داشت که انسانها باهم بجنگند و قتل و خونریزي
به راه اندازند؟اگر همه در عدالت و مساوات زندگی میکردند آیا نیازي بود که این همه سلاحهاي اتمی و این همه
بمبهاي ویرانگر و اسلحه هاي آتشین مخرب ساخته شود؟آیا نیازي بود که انسانها براي رسیدن به جاه و مقام با
لجاجت و سرسختی بیرحمانه انسانهاي دیگر را چون گرگی خون آشام بدرند.فقط بخاطر اینکه چند روزي را در دنیا
خوش باشند؟آیا انسان همه این ثروتها را با خود به گور خواهد برد؟

او با مطالعه دریافته بود در دورانی که پیامبران و امامان ما وظیفه رسالت را بر دوش داشتند،همه مردم در صلح و
آرامش بسر میبردند،از ظلم و تعدي خبري نبود و همه مسلمین تحت لواي اسلام،برادروار در کنار هم می زیستندو
چون عشق به خدا در وجودشان شعله میکشید هیچگاه به اندوخته هاي دنیوي چشم نمی دوختند.علی شخصیت

بی نظیري داشت،در آن دورانی که فساد و تباهی ایران را در برگرفته بود،و جوانان بجاي روي آوردن به دین و
مذهب،بسمت تبلیغات استعمارگران خارجی و داخلی سوق داده میشدند،علی و امثال او جزو افراد نادر کشور به
حساب می آمدند،زیرا او جوان بود و جوانان همیشه طالب تنوع طلبی و اسیر فریبندگی ظاهري زندگی هستند،اما او
تنها توجه اش به مذهب و آئین رسمی کشورش که بدست عمال رژیم فاسد به نابودي و قهقرا کشیده میشد و از
اینکه نمیتوانست دردها و زخمهاي جامعه اش را درمان سازد بسیار تاسف میخورد.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
( ۳ )


با بینش و آگاهی که او داشت خیلی چیزها را می فهمید و رنج میبرد که چرا اسلام بازیچه هوي و هوس مشتی
مزدوران دست نشانده خارجی گردیده است.به اطراف خود می نگریست و میدید که تعداد سینماها و کاباره ها و
سایر اماکن فساد چندین برابر مساجد و کتابخانه هاست و جوانان غافل،بدون نگرش و آگاهی به سوي فسادي که
دستگاه شاهنشاهی به عنوان دروازه تمدن مینامید جذب میشوند و کمترین توجهی به مسائل دینی و وظیفه شرعی
خود ندارند.او واقعا از این امر رنج میبرد.چون خود او در محیطی پاك و بدور از آلودگی رشد و نمو یافته بود،خیلی از
مسائل اجتماعی روز که در عین حال مفسده آمیز نیز بودند او را به فکر وا میداشت و با خود فکر میکردکه ایران نیاز
به یک رهبر مدبر و خردمندي دارد که چون فرشته نجاتی،دستگاه فساد و ظلم را از بن جامعه برکند و مردم را
بسوي اسلامی راستین رهنمون سازد.

با همه این خصوصیات،روي هم رفته او جوانی پاکنهاد و ساده دل بود و نهایت آرزویش این بود که روزي اتحاد و
همپارچگی مردم ایران را در راه به ثمر رساندن اسلامی حقیقی و راستین شاهد باشد.او از لحاظ خصوصیات ظاهري
نیز چیزي کم و کسر نداشت.بلند قامت و چهار شانه بود.عضلاتی سفت و ورزیده داشت.چشمان سیاهش به طرز
جالبی در صورتش می درخشید.لبهاي نازك قیطانیش را همیشه تبسمی دلچسب دربر میگرفت.از صداي دلنشین
برخوردار بود.با وجودیکه به درس خواندن علاقه اي نداشت،مع الوصف قرائت قرآن را بخوبی نزد پدرش فرا گرفته
بود.علی هرگز با دوست و رفیقی معاشر نبود،فقط در دوران سربازیش با تنی چند از دوستان سربازش آشنا شده
بود،اما پس از خاتمه دوران نظام وظیفه،بار دیگر به دوران گوشه گیري خود بازگشت.

تازه یکسال از خدمت سربازي او میگذشت که برایش از شهرستان نامه اي رسید.نامه را دوستانش گرفته و به او
داده بودند.او بلافاصله خط زهرا،خواهرش را شناخت.قبل از اینکه نامه را باز کند و از مضمون آن با اطلاع شود،حالش
دگرگون شد.نمیدانست که علتش چیست.اما دلش گواهی خبر بدي میداد.در واقع او به الهام معتقد بود و یقین
داشت که نامه حامل خبرهاي ناگواریست.وقتی سر پاکت را گشود و نامه را خواند،دانست که اشتباه نکرده
است،پدرش از ماهها قبل بیمار و بستري شده بودو دیگر قادر نبود مخارج زندگی آنها را تامین کند.علی قبل از رفتن
به سربازي تلاش زیادي به خرج داد تا کفیل خانواده اش شده و معافی کفالت بگیرد،اما موفق به این امر نگردید،در
طی این مدت زندگی خانواده اش به سختی اداره می گردید،و آنها با هر مشقتی که بود تا به آنجا خود را رسانده
بودند.حالا خواهرش در نامه نوشته بود،که حال پدر به شدت رو به وخامت است و علی باید فورا مرخصی گرفته و
خودش را به آنجا برساند. علی با دستانی لرزان نامه را تا به آخر خواند و با تمام کوششی که جهت خودداري،از خود
نشان میداد،بالاخره نتوانست مقابل فشار اشک را که در چشمانش فشرده شده بود بگیرد.لحظه اي گوشه اي

نشست و سر در گریبان خود نهاد و بفکر فرو رفت و سرانجام قلم و کاغذ را بدست گرفت و با خط شکسته بسته
اش،تقاضاي مرخصی اضطراري را نوشت.فورا تقاضاي نامه را به واحد مربوطه برد و به فرمانده واحد تسلیم کرد و به
انتظار پاسخ نشست.

مدت 44 ساعت انتظار کشید،اما جوابی به او داده نشد.اینبار شخصا به نزد فرمانده رفت،اما بجاي فرمانده،معاونش
گفت که فرمانده قبلا زیر گزارش او دستور کتبی داده است.او با خوشحالی به طرف ستاد رفت و خواهش کرد که
پرونده اش را بررسی کنند و نظریه فرمانده را به اطلاع او برسانند.اما همینکه دستور فرمانده را که با جوهر قرمز
رنگی،زیر گزارش او نوشته بود دید،آه از نهادش برآمد.فرمانده نوشته بود که چون او تازه از مرخصی برگشته،باید
در انتظار نوبت بماند تا دیگران هم به مرخصی اعزام شوند سپس وقتی نوبت به او رسید مجددا اقدام نماید.

علی با دنیایی یاس و ناامیدي روانه اتاق فرمانده اش گردیدو تقاضاي ملاقات حضوري نمود.حدود یک ساعت در
سالن انتظار نشست تا فرمانده از کمیسیون خارج شود،سپس نوبت به او رسید.درحالیکه نامه مچاله شده خواهرش
را که بر اثر رطوبت دستش خیس شده بود در مشت می فشرد،وارد اتاق شد و با صدایی مرتعش جریان را مفصلا براي
فرمانده شرح دادو براي اثبات گفته هایش نامه را مقابل او نهاد.

فرمانده سري از روي تاسف تکان داد و گفت:

من از این بابت متاسف هستم،شما باید در گزارشتان این جریان را قید می کردید تا من طور دیگري تصمیم می
گرفتم.حالا بروید و یک گزارش دیگر بنویسید تا به آن ترتیب اثر داده شود.

علی با ناراحتی در حالیکه همچنان مثل چوب خشک در حالت خبردار ایستاده بود گفت:
ولی قربان،تسلیم گزارش دیگر به حضور جنابعالی،مستلزم فرصت مقتضی است در حالیکه پدر من رو به مرگ
است و اجل به او فرصت نخواهد داد تا من گزارشی مجدد به عرض برسانم.

فرمانده با صداي خشکی گفت: ولی مقررات مقررات است.سلسله مراتب بایستی رعایت شود.حالا بجاي بحث کردن بروید و گزارش را بنویسید. بله قربان.
علی با تاسف آهی کشید و احترام نظامی را بجا آورد و قصد خروج از اتاق را داشت،فرمانده که براي لحظه اي گویابه فکر پدر خویش افتاده بودبا ملایمت او را صدا زد و گفت:

پسر جان صبر کن.

علی چرخشی کرد و مقابلش ایستاد،بار دیگر پاها را جفت کرد و محکم بهم کوبید. بله قربان.
فرمانده گوشی تلفن را برداشت و بعد از گرفتن شماره گفت: الو،ستاد؟ -...
من سرهنگ ... هستم.پرونده سرباز وظیفه علی قاسمی را بفرستید بیاورند.
درضمن برایش بمدت 71 روز برگ مرخصی صادر کنید و بیاورید امضا کنم.

او گوشی را نهاد.علی از شدت خوشحالی چند بار تعظیم کرد و از دفتر فرمانده خارج شد.بعد از ظهر همان روز او
بطرف گاراژبراه افتاد تا براي رفتن به شهرش،بلیت تهیه کند،در حالیکه برگه مرخصی اش،در جیبش بود.از تهران تا
مقصدش با اتوبوس حدود 71 ساعت راه بود.در تمام طول راه خدا خدا میکرد که اتفاقی براي پدرش نیفتد تا او
بتواند خود را به منزل برساند.از پشت شیشه غبار گرفته ماشین به جاده ها چشم دوخته بود و نگران وضع خانواده
اش بود.میدانست که در سالهاي اخیر،بخصوص در این اواخر،به خانواده اش سخت گذشته است.فقر و تنگدستی آنها
را در محاصره خود در آورده بود.وقتی به لباس مندرس خواهرش،که نوجوانی آرزومند بود چشم میدوخت،قلبش
ریش ریش میشد.میدانست که خواهرش از آن وضع رنج میبرد،از اینکه روپوش کهنه وصله زده اش را هرسال
بپوشد و در میان دختران همسن و سال خود در اجتماع ظاهر شود،خجالت میکشد.از اینکه گاهی از شدت تنگدستی
قادر نبودند براي زهرا لوازم التحریر بخرند و او ناچارا از کاغذهاي بی مصرف و پاکتهاي باطله براي نوشتن درسش استفاده میکرد
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۴ )


علی همه اینها را بخوبی احساس میکرد.بارها اتفاق افتاده بود که آنها با شکمی گرسنه سر به بالین می
نهادند.در هر فصلی که میوه هاي نوبري به بازار می آمد،آنها فقط آه می کشیدند و حسرت میخوردند،و هر بار که
سال نو تجدید میشد و عید نوروز می آمد،آنها همان لباسهاي مستعمل سالهاي گذشته را برتن داشتند و برایشان
سال کهنه و نو یکسان بود.عید و غیر عید برایشان فرقی نداشت.

علی یقین داشت که در این چند ماهی که به خدمت وظیفه اعزام شده و از شهرش دور افتاده،خیلی بیشتر به آنها بد
گذشته است،هرچند که خواهرش هرگز در نامه هایش اشاره اي به آن نمیکرد،اما براي او مثل روز روشن و مبرهن
بود که خواهر جوانش چه آرزوها و آمالی را مجبور است در قلب پر امیدش خاموش سازد.از اینکه دست خالی به
شهر خود باز میگشت شرمسار بود.او یک سرباز عادي بود که تنها ماهی 01 تومان به او پرداخت میکردند.بنابراین
حتی پرداخت هزینه رفت و برگشت نیز برایش دشوار بود.دلش براي مادر و خواهرش میسوخت.هرگز براي خود
چیزي نمیخواست.تنها آرزویش این بود که بتواند وسایل آسایش و راحتی آنها را فراهم آورد. شادي خواهر نوجوان
و مادر رنجور و پدر بیمارش،شادي او بود.علی داراي قلب رئوفی بود و از رنج دیگران دلگیر میشد و از شادیشان
خرسند میگشت ...
آنقدر در طول مسافرت،فکر کرد و براي آینده نقشه کشید تا اینکه سرانجام به شهرستان رسید.حوالی غروب بود
که اتوبوس در گاراژ توقف کرد و علی پیاده شد و در خیابانهاي آشناي شهر خود بسرعت براه افتاد.از کوچه و
خیابان گذشت و بخانه اش رسید.مادرش در را برویش گشود و با دیدن او،بی محابا خودش را به آغوش پسرش
افکند و گریه و شیون را سرداد.

او هنگامیکه وارد اتاق شد،با جنازه خشک شده و بیجان پدر روبرو گشت.

رختخواب وسط اتاق پهن بود و پدرش به آرامی روي آن خفته بود.ملافه سفیدي روي تمامی تنش را پوشانده بود و
بیشتر اقوام و آشنایان،دور او را احاطه کرده و بعضی ها بی صدا و عده اي هم با صداي بلند اشک می ریختند و بر سر
خود می کوفتند.با ورود علی به اتاق،صداي شیون از هر گوشه برخاست.علی بالاي جسد پدرش زانو زد و با احترام
ملافه را از صورتش کنار زد.صورت پدر آرام و پرصلابت بود.چشمانش روي هم افتاده بود بطوریکه در نظر اول
احساس میشد که خوابیده است.

محاسن سفیدش نیمی از صورت رنگ پریده اش را پوشانده بود.تبسمی پرابهام روي لبش خشک شده بود،گویی که
در لحظه پرواز روح از جسمش،مولاي خود را بر بالین خود دیده و با او به گفتگو پرداخته بود که اینچنین شادمان به
نظر میرسید.چهره اش بشاش و نورانی بود.در آن لحظه،صورتش حتی چند سال هم از روزهاي قبل جوانتر گشته بود
و همگان این موضوع را تصدیق میکردند.علی بر چهره پدر بوسه اي نهاد که در همان حال قطره اي اشک از
چشمانش روي محاسن پدر چکید،و آنگاه بار دیگر ملافه را روي صورتش کشید و به گریستن مشغول شد.گریه اش
بواسطه مرگ پدر نبود،چه اینکه او به خداوند معتقد بود و کاملا آگاه بود که مرگ حق است و هیچ راه گریزي از آن
نیست.علت گریستن او این بود که چرا دیر بر بالین پدر حاضر گشته و در آخرین دقایق عمر،سعادت دیدن روي
پدر را نداشته است.فکر میکرد که شاید پدرش میخواسته در آخرین دقایق عمرش به تنها پسرش وصیتی بکند و یا
سخن و سفارشی را با او در میان بگذارد.بخودش لعنت میفرستاد که چرا زودتر نیامده است.اما سرزنش کردن و
غصه خوردن دیگر فایده اي نداشت.تقدیر اینچنین بود که اودر واپسین دقایق عمر او در کنار پدرش نباشد.

شب هنگام بود.اکثر اقوام و آشنایان به خانه هایشان رفته بودند.خانه تقریبا خلوت شده بود.قرار براین شد که صبح
روز بعد مراسم کفن و دفن را بعمل بیاورند.آنشب تا پاسی از شب گذشته همه بیدار نشستند،گاهی گریه
میکردند،گاهی یکدیگر را دلداري میدادند.علی کتاب قران را گشود و با صداي ملکوتی خود بربالین پدر قرآن
خواند و مادر و دختر هم سر روي شانه خم کرده و اشک می ریختند.

صداي علی بر قلبهاي آن جمع لرزه می انداخت و وجودشان را با کلام خدا آشنا می ساخت.سپیده سحر که نمایان
شد،بار دیگر تکاپو و جنب و جوش در خانه آغاز شد.مقدمات کار به سرعت آماده گردید و جنازه را براي به خاك
سپردن با سلام و صلوات از روي زمین بلند کردند و به طرف گورستان شهر براه افتادند.بیشتر اقوام و خویشان در
مراسم حضور داشتند،علی پیشاپیش سایرین در حرکت بود.پس از اجراي مراسم و تشریفات خاص،جنازه به خاك
سپرده شد و علی و خانواده اش با عزیز از دست رفته خداحافظی کرده و به خانه هایشان برگشتند.مدتی گذشت و
مرخصی علی نیز به پایان خود نزدیک میشد.او در این فرصت کوتاه توانست به تاکستان پدر سرکشی کرده و
کارگري را جهت کار در آنجا بگمارد و سپس به سربازخانه بازگشتتا اقدامات بعدي را به عمل آورد.

قبل از هرچیز،گزارشی تسلیم نمود مبنی بر فوت پدر تا اینکه معافی کفالت دریافت کند.او در تهران درتلاش گرفتن
معافی بود و مادر و خواهرش نیز در شهر خودشان با کم و زیاد هزینه زندگی می ساختند و ناگزیر وضع موجود را تحمل
میکردند.پس از حدود دو ماه دوندگی و تلاش،بالاخره با معافیت او موافقت گردید و علی با خوشحالی و شادمانی به
شهرستان خود برگشت.مدتی در تاکستان پدر مشغول به کار شد و با وجودیکه درآمد بخورو نمیري از آن راه
عایدشان میشدکه حتی کفاف مخارج زندگیشان را نمیکرد.مع الوصف همگی خوشنود و راضی بودند و از خداوند
سپاسگزار.بتدریج در اثر رسیدگی و مراقبت دائمی علی از تاکستان،محصول فراوانی به ثمر رسید و آنها با فروش آن
توانستند به زندگی خود رونقی بخشند.علی در میدان بارفروشان شهر،مغازه کوچکی را خریداري نمود و در آنجا به
کسب و کار مشغول شد.زهرا هم به ادامه تحصیل مشغول بود تا اینکه آن سال موفق به اخذ دیپلم گردید.مادرشان
زنی متقی و خداپرست بود.به فرزندانش عشق می ورزید و براي تربیت آنها زحمت و کوشش فراوان بکار برده
بود.او از دو فرزندش کاملا راضی بود و به وجود هردو افتخار میکرد،هرچند که دلش میخواست بچه هاي بیشتري را
بعنوان مادر در آغوش بگیرد،اما بعلت بیماري قلبی که از زمان جوانی گریبان او را گرفته بود از داشتن فرزند بیشتر
محروم ماند و به همان دو کودك اکتفا نمود.او و شوهرش از زن و شوهرهاي نمونه بودند.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۵ )


در طی مدت 42 سالی که باهم زندگی کردند هرگز کلمه اي اهانت آمیز بر زبانشان جاري نگشت و هیچگاه با
اوقات تلخی و بدرشتی با همدیگر برخورد نمیکردند.زندگی مادي آنها چیزي از صفر هم کمتر بود.اما با قلبهایی
مهربان که نور ایمان بخدا همیشه آنرا روشن میساخت،بدون شکوه و گلایه از بدرفتاري زمانه،به زندگی پر از صفا و
صمیمیت خود ادامه می دادند.زن در خانه به پخت و پز و نظافت و تربیت از اطفال خود مشغول بود و مرد هم در
خارج از خانه در پی رزق و روزي خانواده اش بود. پدر علی در خانواده بسیار مومن و متعصبی به دنیا آمده بود، و از
همان دوران جوانی بکار و فعالیت پرداخت.در مزارع و باغات میوه کار میکرد تا همراه پدرش مخارج سنگین
خانواده پرجمعیت خود را فراهم آورد.او حتی سالها بعد هم،همچنان به کار سنگین و طاقت فرساي زراعت مشغول
بود،آنچنان که بعد از 42 سال سن،هنوز فرصت نکرده بود ازدواج کند و خانواده اي تشکیل دهد.پدرش پیر و دست
تنها بود و مادرش هم همه ساله بچه اي بدنیا می آورد،تا اینکه او یکروز که در مزرعه شخصی،بکار پرداخته بود با

دیدن دختر زیباي او پاهایش سست شد و از آن دختر خوشش آمد.او در آن زمان 41 ساله بودو دختر 71 سال
داشت.بعلت آداب و رسومی که در آنجا حاکم بود،براي مردي به سن و سال او تجدد امري غیر عادي بود.مردم آنجا
معتقد بودند که پسر در سن 71 - 71 سالگی باید تشکیل خانواده بدهد و به او که تا آن سن مجرد مانده بود بچشم
حقارت می نگریستند.او که دیگر تاب و تحمل پچ پچ و زمزمه هاي گنگ و مبهم مردم را نداشت،دل به دریا زد و
براي خواستگاري آن دختر فورا اقدام کرد.پدر دختر ابتدا با این وصلت موافق نبود و علت آنرا هم سن زیاد داماد
ذکر میکرد،اما پس از مدتی تفکر و سماجت بیش از حد خواستگار،باین امر تن درداد و دختر نوجوانش را به عقد او
درآورد.خانواده عروس هم وضع مالی چندان درستی نداشتند و عروس به زندگی ساده و فقیرانه خو گرفته
بود.بهمین جهت زندگی سخت و تحمل ناپذیر خانه شوهر را نیز با صبر و بردباري تحسین آمیزي تحمل کرد و با
خلق و خوي نیکو و رفتاري خوش،تلخی فقر را از صفحه زندگی زناشوئی زدود و شیرینی و حلاوت عشق و دوست
داشتن را جایگزین آن ساخت.با تولد دو فرزندش،حصار فقر تنگتر گردید اما آنها هرگز مایوس و دلسرد نبودند و
به همان زندگی ساده و فقیرانه خود قانع بودند ...مادر علی متاسف بود که شوهرش را از دست داده است.سالها با
عشق و علاقه در کنار هم زندگی کرده بودند و او آرزو داشت که شوهرش زنده بود تا به اتفاق هم،سعادت و
کامروایی فرزندانشان را ببینند،اما افسوس که او دیگر در این دنیا نبود ...

زنگ ساعت شماطه دار ناگهان در دل سیاه شب بصدا درآمد و سکوت شب را درهم شکست.علی چشمان خواب

آلودش را از هم گشود،دستش را روي دگمه زنگ نهاد و صدایش را خاموش ساخت.روي رختخواب نیم خیز شد و
نشست.خستگی کار روزانه هنوز از بدنش خارج نشده بود.خمیازه اي کشید و از جا برخاست،بطرف رختخواب
مادرش رفت و او را بیدار کرد،بعد به اتاق رفتند.مادر مشغول گرم کردن غذا شد و علی هم رادیوي کوچک و کهنه
را روشن کرد و قرآن را روي زانویش نهاد و به همراه صداي قاري که از رادیو شنیده میشدبه تلاوت قرآن
پرداخت.سحري را در فضاي ملکوتی اتاق صرف کردند و پس از خواندن نماز بار دیگر به رختخواب بازگشتند.

چند ساعت بعد که آفتاب طلوع کرده بودو صبح دمیده بود،علی لباسش را پوشید و پنکه را بدست گرفت و از خانه خارج
شد تا به سر کار برود.سر راهش پنکه را به تعمیرگاه یکی از آشنایان برد.تعمیرگاه،مغازه کوچکی بود به ابعاد۳*۲
متر که مرد جوانی با قامت بلند خود در میان انبوه وسایل مستعمل و تعمیري گم شده بود و تنها نیمی از سرش در
آن میان دیده میشد.او با شنیدن صداي در مغازه،سرش را بلند کرد و علی را دید که به طرفش می آید.آنها همدیگر
را می شناختند ولی بندرت اتفاق می افتاد که باهم رفت و آمد نمایند.علی پنکه را مقابل پاي او روي زمین نهاد و

لبخند زنان گفت: سلام،خسته نباشی. سلام علی آقا،حالت چطوره؟ خوبم،شما چطوري؟ بد نیستم،نماز و روزت قبول باشه. خیلی ممنون.
بعد اشاره اي به پنکه کرد و گفت: ابوالفضل خان،اینو آوردمش که یه دستی به سر و روش بکشی و ببینی چه مرگشه! باشه،یه نگاهی بهش میندازم،عصري که از اینجا رد میشی یه سري بهم بزن تا بهت بگم ایرادش چیه.

خیلی ممنون،فعلا خداحافظ. خدانگهدارت.

علی براه افتاد.هوا مثل روزهاي قبل گرم و دم کرده بود،کوچکترین نسیمی از جانب هوا نمی وزید.بر اثر گرماي
زیاد،عرق از سر و روي عابرین خسته و روزه دار جاري بود.لبها از شدت تشنگی و گرما بهم چسیبیده و رنگ پریده
بنظر می آمد.علی، با نام خدا،در مغازه را گشود وبه کار مشغول شد.

مادر علی در خانه نشسته بود،او ظرفها را شسته و بیشتر کارهاي منزل را انجام داده و براي لحظه اي کوتاه در گوشه
اي روي فرش مندرس و رنگ و رو رفته،دراز کشیده و با بادبزن حصیري مشغول بادزدن خود شده بود.در همین
هنگام صداي ضربه اي به در حیاط به گوش او رسید.با تانی از جا برخاست و عرق ریزان بطرف حیاط براه افتاد.در را
که گشود،چشمش به زهرا افتاد که با دهانی روزه و ر نگی پریده،عرق ریزان پشت در ایستاده بود.مادر به کناري
رفت و زهرا وارد خانه شد و یکسره به طرف اتاق براه افتاد.شدت گرما کلافه اش کرده بود.چادرش را از سر
برگرفت و آبی به بصورتش زد و در کنار مادرش نشست و بشرح ماجراي یکروز اقامت خود در خانه خاله
پرداخت.مادرش چون تصمیم داشت به حمام برود زهرا نیز گفت که همراهش خواهد آمد،لذا بعد از ظهر پس از
اینکه چند ساعتی خوابیدند و استراحت کردند،بقچه لباسهایشان را زیر بغل گرفته و بطرف حمام براه افتادند.زهرا
که در سکوت کامل در کنار مادر حرکت میکرد بی مقدمه پرسید:

مامان،نظر شما درمورد شهلا چیه؟ متوجه منظورت نشدم! میخوام بپرسم شما حاضر میشین علی با شهلا عروسی کنه؟
مادرش خندید و گفت: تو چه سئوالاتی میکنی!بهتره اینو از برادرت بپرسی که فعلا خیال زن گرفتن نداره نه من. اگه علی راضی باشه،شما مخالفتی نمی کنین؟ واسه چی مخالفت کنم؟!من از خدا میخوام که اون سر و سامون بگیره و تشکیل خونواده بده.
بعد با لحن تردید آمیزي پرسید: چرا این سئوال رو میکنی؟نکنه خبرایی شده؟
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۶ )


والله ... من احساس میکنم علی به شهلا علاقه داره،البته این احساس و علاقه دوجانبه است.چند وقت پیش که شهلا
خونه ما بود از نگاههاي عمیق علی به اون پی بردم که به شهلا توجه داره،چند روز پیش هم که خونه خاله جون بودم
متوجه شدم که هروقت صحبت از علی به میون میاد،شهلا رنگ به رنگ میشه.خیلی دلش میخواست چیزي بهم بگه
اما روش نمیشد.

مادر زهرا خندید و گفت: خوب اگه حدس تو درست باشه،پس همه چیز تمومه. آره،ولی یه چیز دیگه هم هست. چه چیزي؟ شهلا ضمن حرفاش بهم گفتکه تازگیها یه خواستگار سمج براش پیدا شده و اونقدر در مورد این ازدواج پافشاري
کرده تا اینکه بالاخره ناپدریش،مادرشو راضی کرده که با این وصلت موافقت کنه.

خوب بعدش. بعدش اینکه خاله خانم هم مجبور میشه موضوع رو با شهلا در میون بذاره،شهلا که این خواستگار رو نپسندیده
سخت مخالفت میکنه ولی ناپدریش میگه که باید اون با همون مرد عروسی کنه!

زهرا چند لحظه سکوت کرد و بعد مجددا ادامه داد: طفلک شهلا خیلی از این موضوع ناراحت بود،میگفت که به کس دیگه اي علاقه داره ولی پدرش اونو تحت فشار

قرار داده.من از لابلاي حرفاش،اینطور استنباط کردم که اون قلبا علی رو دوست داره ولی جرات ابراز علاقه نداره.
مادر زهرا سري تکان داد و با تاسف گفت: آه چه بد شد،طفلک معصوم.

بعد دوباره گفت: خوب شاید تو اشتباه میکنی؟شاید اون شخصی رو که شهلا دوستش داره علی نباشه،از کجا اینقدر مطمئنی؟ نه مادرجون،بالاخره منم یه دختر جوون هستم،بهتر میتونم احساس یه دختر رو درك کنم. اگه علی هم همینقدر که شهلا اونو دوست داره،دوستش داشته باشه،شاید من بتونم با شوهرخاله ات صحبت کنم و
اونو راضی کنم که شهلا رو به عقد علی دربیاره. نمی دونم مادر،ولی خوب،شوهر خاله هم آدم یکدنده ایه و فکر نمیکنم به این کار رضایت بده.بهر حال بهتره که

شما باهاش صحبت کنین ضرر که نداره. بهتر نیست اول در اینباره با علی صحبت کنم؟شاید اون نظر دیگه اي درمورد شهلا داشته باشه؟ چرا،خیلی هم خوبه،اول با علی صحبت کنین بعد هم اگه صلاح دونست به خواستگاري شهلا میریم.

در همین لحظه آنها به حمام نزدیک شدند.زهرا پرده گلدار را به کناري زد و هردو باهم وارد حمام شدند.

خاله زهرا زنی نسبتا جوان بود.او در سنین نوجوانی به عقد و ازدواج مرد میانه سالی درآمد و به خانه بخت رفت.ثمره
آن زناشویی کوتاه،یک دختر بود که نامش را شهلا نهادند.پدر خانواده،کارگري ساده و بی بضاعت بود و زندگی به
زن و فرزندش سخت میگذشت.شهلا هنوز به سن 2 سالگی نرسیده بود که پدرش را در اثر ابتلا به بیماري علاج
ناپذیر سرطان از دست داد.مادرش که از فوت شوهر،غمگین و رنجور شده بود، با ناراحتی و اندوه فراوان،ابتدا دست
به فروش وسایل خانه زد تا بدان وسیله بتواند وسایل معاش خود و دخترش را فراهم آورد.مدتی را هم در خانه اقوام
دور و نزدیک سپري نمود.حدود دو سال هم در منزل خواهرش،یعنی مادر زهرا اسکان گزیدند.در این مدت شهلا و
علی در اثر معاشرت و نزدیکی،آنچنان بهمدیگر مانوس گردیدند که جدایی آندو باعث ناراحتی فراوانی برایشان
گردید.آن روزها،علی هنوز به سربازي نرفته بود و پدرش نیز زنده بود.او نوجوانی بود 71 ساله و شهلا هم دخترکی
70 ساله بود.شاید بسیاري،عشق آندو را یک عشق کودکانه و زودگذر تصور می کردند، اما مرور زمان نشان داد که
آنها همچنان در عشق و علاقه خود ثابت قدم مانده اند. هیچیک از افراد فامیل از این عشق مفرط آگاهی نداشتند،و
همگان علاقه طرفین را حمل بر علاقه فامیلی و قوم و خویشی می نمودند.علی در دوران سربازي،خودش را مهیاي
خواستگاري از شهلا ساخته بود،اما مرگ پدرش این جریان را به تعویق انداخت.و پس از آن هم آنقدر در کوران
زندگی و در تلاش معاش گرفتار آمد که فرصت تصمیم گیري را از دست داد.در انتظار بود تا وضع مالیش روبراه
گردد،آنگاه به این امر مبادرت نماید.مادر شهلا تا مدتی با کار و اتوکشی لباس و غیره،زندگی خود و دخترش را

تامین میکرد اما برایش بسیار مشکل بود که بتواند بتنهایی از عهده مخارج زندگی و کار خرج از خانه برآید و با
اصرار زیاد دوست و آشنا،مجبور شد بار دیگر تن به ازدواج مجدد دهد.شوهر دوم او نیز تقریبا چند سالی از خودش
بزرگتر بود و علاوه بر اختلاف سن،داراي تعصبات بی مورد فراوانی نیز بود،منجمله اینکه شهلا را از دیدار پسرخاله
اش منع میکرد و مانع از ادامه تحصیلش میشد.شهلا شدیدا به ادامه تحصیل علاقمند بود و از طرفی هم نمیخواست
باعث ناراحتی مادرش شود و از اینکه میدید ناپدري و مادرش بر سر درس خواندن و ترك تحصیل او باهم درگیر
شده و ساعتها مجادله و بحث و گفتگو بینشان بوجود می آید،بسیار ناراحت بود.با تلاش فراوان او و مساعدت
مادرش،توانسته بود به تحصیلات خود ادامه دهد.او اکنون سال آخر دبیرستان را پشت سر مینهاد و از این بابت
خرسند بود.مادر شهلا،از همسر دومش صاحب سه فرزند شده بود و پدرش در مورد آنها هم همان تعصبات را به
خرج میداد.همه در خانه،مش موسی را مردي سرد و خشک و زورگو میشناختند.هرگز کسی لبخندي برلبان این مرد
ندیده بود.وسط دو ابرویش بر اثر اخم مداوم چین افتاده بود و دائما گره به ابرو می انداخت.بسیار زودرنج و عصبی
بود و با کوچکترین کلامی از کوره در میرفت.برخلاف او زنش مهربان و خونگرم بود و در خانه مطیع و فرمانبردار
شوهر بود.معاشرتی و مردم دار بود و همسایه ها به او علاقه داشتند. صورتش در زیر چین و چروکهاي ریزش از
زیبایی دوران جوانی حکایت داشت.

دختر نیز زیبایی خود را از مادرش به ارث برده بود.او قدي بلند و کشیده داشت.کمی لاغر اندام بنظر
میرسید.آنچنان که احساس میکردي با یک فشار درهم خواهد شکست. چشمانی بسیار زیبا و جادویی داشت،موهاي
بلند و افشانش را که به سیاهی ذغال بود بدور شانه هایش پریشان میکرد و بر زیبایی او صد چندان می افزود.پوستی
گندمی و شفاف داشت.روي هم رفته دختر جذابی به حساب می آمد.مثل مادرش خونگرم و مهربان بود و یار صمیمی
و وفادار دوستانش بحساب می آمد،و در عین حال دختر توداري بود،هرگز اسرار دلش را پیش کسی بازگو نمیکرد و
هیچکس از راز نهانش آگاهی نداشت.هیچوقت از چیزي شکوه نمیکرد.مادرش او را از جان شیرین خود بیشتردوست میداشت زیرا او غمخوار و مونس مادر بود ...
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۷ )


آنروز با ورود زهرا و مادرش به حمام،گفتگویشان در مورد علی و شهلا نیمه تمام ماند.در هنگام مراجعت از حمام
یکی از مشتریان آنجا که زن میانسالی بود،زیر گوش مادر زهرا چیزي گفت که لبخند رضایت آمیزي برلبان او
نشست و بلافاصله او هم سخنی در جوابش ابراز داشت و همراه زهرا که بفاصله چند قدم دورتر از آنها ایستاده بود
بطرف منزلشان براه افتادند.در بین راه دیگر سخنی رد و بدل نشد و مادر و دختر به خانه بازگشتند.
کم کم غروب از راه رسید و هوا تاریک شد.علی با شتاب مغازه را بست و بطرف خانه حرکت کرد.در بین راه،سري
به تعمیرگاه زد و ابوالفضل خان به او گفت که تا دو روز دیگر خرابی پنکه را تعمیر کرده و آنرا تحویل خواهد داد.او
هم پس از خداحافظی و تشکر،عازم منزل گردید.هنوز به خانه نرسیده بود که متوجه شد کسی او را از پشت سر بنام
میخواند.با تعجب سرش را برگرداند و پس از کمی دقت،صاحب صدا را شناخت.او اسماعیل،یکی از دوستان دوران
سربازیش بود.آندو در مقابل هم قرار گرفته و باهم دست دادند و روبوسی کردند و جویاي اوضاع واحوال یکدیگر
گشتند.علی از دیدار او بسیار خوشحال شده بود.اسماعیل تنها پسري بود که در زمان خدمت وظیفه اش با او صمیمی
بود،در ضمن همشهري او نیز به حساب می آمد.آنها چند دقیقه باهم صحبت کردند و چون هنگام گفتن اذان و صرف
افطاري بود از هم جدا شدند و علی با مسرت فراوان آدرس منزل و محل کارش را به او داد و از او خداحافظی کرد.

به منزل که رسید،احساس کرد مادرش بیش از پیش خوشحال و راضی بنظر میرسد. علت را نمیدانست اما از نگاه
مادرش دریافت که می باید مسئله مهمی باشد.پس از افطار کردن و خواندن نماز،مادرش زهرا را به دنبال کاري
فرستاد و خود در کنار علی نشست.علی از نگاه مادر دانست که مطلب مهمی را میخواهد با او در میان بگذارد.او
سراپا گوش شد و به انتظار ایستاد تا مادر لب به سخن بگشاید.مادرش هم او را در انتظار نگذاشت و به آرامی شروع
به سخن گفتن نمود.وي گفت: - پسرم میخواستم در رابطه با امر مهمی باهات گفتگو کنم. بگو مادر جون،من سراپا گوشم. امروز بعد از ظهر که همراه خواهرت به حموم رفته بودم،هنگام برگشتن یکی از همسایه ها رو دیدم که منو صدا
زد،بعد یواشکی بهم گفت که میخواد بیاد خونه ما،زهرا رو واسه پسرش خواستگاري کنه.
علی با شنیدن این حرف لبخندي زد و گفت: خوب بعدش؟ من هم بهش گفتم که قدمش روي چشم،هروقت خواستن میتونن تشریف بیارن. کار خوبی کردي مادر،راستی نپرسیدي پسرش چکاره اس؟ نه مادرجون،همه این چیزا بعدا معلوم میشه. حالا کی قراره بیان؟ اونش دیگه بستگی به جواب تو داره. چطور؟ خوب من بهش گفتم که باید با پسرم مشورت کنم و اگه اون قبول کرد،بعدا بهتون خبر میدم که چه روزي
تشریف بیارین،فکر کردم که شاید تو قبول نکنی. واسه چی قبول نکنم مادر جون؟!خیلی هم خوشحال میشم.فردا اول وقت بهشون خبر بده که هروقت خواستن
میتونن بیان.تا پسر رو نبینم و نشناسم دلیلی واسه مخالفت ندارم.خربزه را باید چشید و بعد نظر داد.در ثانی زهرا
دیگه دختر بزرگی شده،حالا دیگه وقت شوهر کردنشه،خوب نیست دختر رو زیاد تو خونه نگه داشت.
مادرش پرسید: خود تو چی پسرم؟تو نمیخواهی چشم منو با عروسی خودت روشنتر کنی؟ مادر جون،واسه من هنوز زوده،تا خواهرم به خونه بخت نرفته من تصمیم به زن گرفتن ندارم.از حالا باید بفکر تهیه
جهزیه زهرا باشم.براي من حالا حالاها فرصت هست. علی جون،مادر،من از علاقه تو به شهلا خبر دارم،و همینطور میدونم که اونم تو رو میخواد،پس بهتر نیست که
مراسم خواستگاري رو انجام بدیم؟
علی تا بناگوشش سرخ شد و گفت: مادر جون من شهلا رو مثل خواهرم دوستش دارم،چرا شما این فکر رو میکنین؟ بهتره که مطلب رو از من پنهون نکنی چونکه به صلاحته که زودتر بري خواستگاریش.
علی حیرتزده پرسید: چطور مگه؟!

از زهرا شنیدم که یه خواستگار سمج واسه شهلا اومده و پدرش هم با این ازدواج موافقت کرده.تا دیر نشده ما باید
بجنبیم و اونو واسه تو خواستگاري کنیم.
رنگ از رخسار علی پرید و دستش به لرزه افتاد.مادرش کاملا به احساس باطنی او پی برده بود و کتمان حقایق بیش
از این فایده اي نداشت.
او سرش را پایین انداخت و از جا برخاست.سرخی شرم توي رگهاي صورتش دویده بود او که کلا پسر محجوبی
بود،بدون حرف و کلامی از اتاق بیرون رفت و مادر را تنها گذاشت.مادر علی،با تاثر سرش را تکان داد و از جا
برخاست و به حیاط رفت و رختخوابها را پهن کرد.علی آب خنکی نوشید و به آرامی داخل پشه بند شد و روي تشک
دراز کشید.نگران و گرفته بود.سخنان مادر از یادش نمی رفت.آه عمیقی کشید و با خود گفت:آه یعنی این جریان
حقیقت داره؟یعنی واقعا میخوان شهلا رو به کس دیگه اي شوهر بدن؟یعنی ممکنه شهلا قبول کنه؟
آنقدر ناراحت بود که با وجود خستگی مفرط،خواب به سراغش نمی آمد.مدتها با خود کلنجار رفت تا اینکه رفته رفته
خواب تن خسته اش را در بر گرفت.

صبح روز بعد،علی از خواب بیدار شد و مثل روزهاي گذشته بطرف محل کار خود براه افتاد.آنروز اصلا حوصله
کارکردن نداشت.دچار کسالت شدیدي شده بود و دلش بکار نمی چسبید.حرفهاي مادرش او را نگران کرده بود.چه
نقشه ها که براي آینده اش نکشیده بود و حالا همه آرزوهایش را نقش بر آب میدید.سعی کرد به خود مسلط
باشد.دستش را بسوي آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا،توکل میکنم به تو،هرچی مصلحت خودته.این را گفت و بکار مشغول شد.
ماه مبارك رمضان رو به اتمام بود و قرار بود که مراسم خواستگاري از زهرا در روز عید سعید فطر انجام گیرد.در
روز موعود،مادر،خانه فقیرانه اش را آراست و علی هم با یک بغل پر از میوه و شیرینی به خانه بازگشت.عصر آنروز
مهمانان آمدند و همگی بدور هم جمع شدند.داماد هم در آن جمع به چشم میخورد.او پسر جوانی بود که لباس ساده
اي به تن داشت.در کنار مادرش نشسته بود و با کنجکاوي به در اتاق چشم دوخته بود تا عروس جوان خود را
ببیند.روي هم رفته تیپ قابل توجه اي نبود.علی در برخورد اول چیزي از او دستگیرش نشد.لحظه اي بعد زهرا
درحالیکه چادرش را محکم بدور خود پیچیده و حتی الامکان سعی داشت صورت خود را زیر چادر مخفی سازد،سینی
چاي بدست،وارد اتاق شد و پس از احوالپرسی ساده و مختصر،اما گرم و صمیمی،چایی را بطرف مهمانان
گرفت.دستها بدرون سینی دراز شد و فنجانهاي چاي را برداشتند و سپس او کنار مادرش روي زمین نشست و بدون
اینکه حتی نگاهی به داماد بکند،سرش را بزیر انداخت،و به گفتگوهاي آنها گوش داد.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۸ )



صحبتهاي متفرقه دربارهموضوعات مختلف آغاز شده بود.آنها از هر دري سخن می گفتند.از گرماي طاقت فرساي هوا،از گرانی ارزاق عمومی،از کمبودها و مشکلات و خلاصه با این حرفهاي بیمورد حوصله زهرا را سر بردند.نشستن او دیگر موردي نداشت،بهمین خاطر با کسب اجازه از بزرگترها،اتاق را ترك گفت و به آشپزخانه رفت.چادرش را از سر برداشت و
به گوشه اي انداخت و نفس راحتی کشید و به نظافت آشپزخانه مشغول شد.جلسه اول خواستگاري به پایان رسید و
قرار بر این شد که برادر عروس،پس از اتخاذ تصمیم،نتیجه را به اطلاع خانواده داماد برساند.پس از رفتن آنها مادر
علی از او پرسید: خوب پسرم نظرت چیه؟

والله نمیدونم چی بگم،بهمین زودي که نمیشه نظر داد.باید خوب فکر کرد،باید از فردا برم در مورد اون تحقیق
کنم،ببینم چه جور آدمیه.نمیشه بیگدار به آب زد،مسئله یک عمر زندگیه.در ثانی،من هنوز نظر زهرا رو نمیدونم.از
رفتارش چیزي برداشت نکردم.نمی دونم که تمایلی به این ازدواج داره یا نه؟ و اصولا از خواستگارش خوشش اومده
و اونو پسندیده یا نه؟ نظر اون خیلی مهمه. درسته،ولی خوب نمیشه که به این زودي و در جلسه اول آدم از یکی خوشش بیاد. باید چند جلسه همدیگر رو ببینند و بعد نظر بدن،بنظر من که جوون بدي نبود. فعلا نمیشه قضاوت کرد مادر،یه موضوعی که باعث شده من چندان رغبتی نداشته باشم،اینکه اون هنوز شغل وحرفه مناسبی نداره و اینطور که مادرش میگفت،هنوز بیکاره و شغلی واسه خودش دست و پا نکرده،این مسئله خیلی

اهمیت داره.تا موقعی که اون جوون شغل آبرومندي واسه خودش پیدا نکرده،نمی تونم تصمیم بگیرم.آخه یه جوون
بیکار و بی پول چطور میتونه زندگی خودشو اداره کنه؟چطور میخواد زن و بچه شو تامین کنه؟ منم موافقم،نمیخوام دخترم با مردي عروسی کنه که هیچی نداره و سربار پدر و مادرشه.نمیخوام زهرا مجبور بشه در اول زندگیش سختی و گرسنگی رو تحمل کنه.درسته که پدر خدا بیامرزت هم در اول زندگیمون هیچی نداشت،ولی اون موقع با حالا خیلی فرق داشت،اون وقتا خرجا کمتر بود و خرج زندگی مثل حالا کمر شکن نبود.همه چیز ارزون و فراوون بود.من همه کوشش خودمو بکار بستم که دخترم محرومیت کشیده بار نیاد،و نمیتونم ببینم که اون تو خونه شوهرش کمبودي رو احساس کنه. بله مادر حق با شماست،تازه همه اینا به کنار آنچه مهمه اینه که دامادي که وارد خانواده ما میشه باید انسانی متقی و خداپرست باشه.ایمان اون در وحله اول برام خیلی مهمتر از چیزاي دیگه اس،مرد وقتی ایمان و وجدان داشته باشه میتونه از راه شرافتمندانه زندگی همسرشو تامین کنه.فعلا ببینیم خدا چی میخواد.شاید اصلا زهرا راضی به این ازدواج نباشه،شما بهتره از زیر زبونش حرف بکشی ببینی نظرش چیه،بعدا تصمیم میگیریم. باشه پسرم،در اولین فرصت باهاش صحبت میکنم ...

نظر زهرا درباره آن جوان کاملا مشخص بود.رفتارش نشان میداد که کوچکترین علاقه اي به این پیوند زناشویی
ندارد ولی نمی توانست صراحتا موضوع را بزبان آورد.در جواب پرسشهاي مادرش فقط به یک جمله کوتاه اکتفا
.درکیم هرچی که نظر شما و برادرم باشه من قبول دارم.
اما این جملات را با لحن سرد و بی تفاوتی به زبان می آورد و مادر که زنی فهمیده و دنیا دیده بود دریافته بود که
دخترش از داماد خوشش نیامده است.دو روز بعد که خواستگار جدید براي کسب نتیجه نهایی مجددا پیغام فرستاده
بود،علی که موردي جهت مخالفت نمی دید در جوابشان پاسخ مثبت فرستاد و قرار بر این شد که علی تحقیقات لازم
را در مورد داماد انجام دهد و آنگاه اگر صلاح دانست مراسم ازدواج آنها سربگیرد.
در طول مدتی که علی در حال تحقیق در مورد آن پسر بود،از حال شهلا نیز غافل نبود.در یکی از همین روزها که
علی در محل کار خود در بازار نشسته بود و سرگرم چانه زدن با مشتریان بود،ناگهان شهلا را در مقابل خود
دید.آنچنان منقلب و هیجان زده شده بود که حد نداشت.بی اختیار بطرف شهلا گام برداشت و در همین اثنا متوجه
گشت که رنگ از سیماي شهلا پریدهو رخسارش تکیده و رنگ پریده بنظر می آید. بلادرنگ کارش را رها کرد و
مغازه را بدست یکی از دوستانش که در مجاورت او دکه میوه فروشی داشت سپرد و همراه شهلا براه افتاد.

چند قدم که دورتر رفتند،علی در جاي خلوتی توقف کرد و با بهت زدگی پرسید: - شهلا چه اتفاقی افتاده؟
او از اینکه به در مغازه اش آمده،سخت متحیر بود.سابقه نداشت تحت هیچ شرایطی شهلا به دیدن او بیاید،آنهم در
محل کارش،روز روشن در ملاء عام.پیش خود تصور میکرد که لابد مسئله حائز اهمیتی باعث شده تا او این مخاطره
عظیم را به خود بپذیرد و به دیدارش بیاید.شهلا در پاسخش با صداي لرزانی گفت: علی،خیلی ناراحتم.نمیدونی با چه ترس و لرزي از خونه تا اینجا اومدم.
مش موسی بهم اجازه نمیده از خونه بیرون بیام.منم امروز از یک لحظه غفلت اون استفاده کردم و اومدم اینجا.
علی با دستپاچگی سوال کرد: نمیخواهی بهم بگی موضوع از چه قراره؟ چرا،واسه همینم هست که اومدم اینجا.

او سکوت کرد و با دقت نگاهی به اطرافش انداخت.عبور شخص ناشناسی از کنار آنها باعث شد که هر دو لحظه اي
سکوت کردند.شهلا چادرش را محکم کرد و صورتش را بیشتر درون آن پنهان کرد تا شناخته نشود و وقتی از دور
شدن عابر یقین حاصل کرد، در دنباله کلامش چنین اضافه کرد. علی،میدونم که تو هم دوستم داري و یقین دارم که این علاقه و محبت من نسبت به تو یکطرفه نیست،روي همین
اصل اومدم که باهات مشورت کنم و ازت چاره جویی بخوام.جواب تو خیلی از مسائل رو روشن میکنه و حتی میتونه
در تصمیم نهایی من هم اثر بسزایی بزاره.....

علی با حیرت به دهان خوش ترکیب او چشم دوخته بود و در سکوت زیباییش را میستود.شهلا ادامه داد: یه مدته که خواستگار سمج و یه دنده اي تو زندگی من پیدا شده،اون یه مرد چهل ساله اس و پول و پله زیادي هم
تو دست و بالش داره.با پولاش و وعده و وعیدهاي چرب و نرمش تونسته مش موسی رو راضی کنه و موافقتشو براي
ازدواج با من بدست بیاره.مادر بیچاره ام میدونه که من تو رو دوست دارم،ولی نمیتونه در برابر اصرار بی حد و حصر
شوهرش مقاومت کنه و مجبوره که بی چون و چرا دستوراتشو اجرا کنه.من قلبا با این ازدواج راضی نیستم،وقتی
فکرشو میکنم که باید با مردي ازدواج کنم که 44 سال از من بزرگتره،واقعا چندشم میشه.علی،خیلی وحشتناکه که
اون شوهر من بشه.میدونی که من هنوز به سن قانونی نرسیدم و مجبورم که از فرامین بزرگترها اطاعت کنم.حتی اگه
به ضررم باشه.اما یه راهی وجود داره و اون راه اینه که تو مادر رو بفرستی خواستگاري من،تا با ناپدریم صحبت
کنه.شاید که مش موسی دلش به رحم بیاد و از خواب خرگوشی بیدار بشه و بفهمه که اگه با ازدواج من با اون مرد
موافقت کنه،با دست خودش گور تنها دختر همسرش رو کنده.میخوام ازت بپرسم که آیا دوستم داري یا نه؟
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۹ )


اگه دوستم نداشته باشی،علیرغم میل باطنی و خواسته قلبیم با اون مرد ازدواج میکنم،یعنی مجبورم و چاره دیگه اي
ندارم.اگه دوستم داري باید راه حل مناسبی براي جلب رضایت ناپدریم و ازدواج با من پیدا کنی.حالا دیگه همه چیز
به عهده توئه و من منتظر جواب تو هستم.او سکوت اختیار کرد و رشته کلام را بدست علی سپرد.شهلا خیلی تند و سریع حرف زده بود به همین خاطر به نفس نفس افتاده بود.علی چند دقیقه متفکرانه چشم بر زمین دوخت و عاقبت با کلماتی شمرده و آهسته گفت: ببین شهلا،من هیچ حرفی ندارم از اینکه بفرستم خواستگاریت،ولی ... ولی چی؟خواهش میکنم هرچی تو دلت هست بهم بگو.

راستشو بخواهی،من احساس میکنم که با این حقوق و درآمد ناچیز نمیتونم تو رو خوشبخت کنم.شاید تو در کنار
اون مرد زندگی خوبی داشته باشی و ...
شهلا فورا میان حرفش دوید و گفت: من به مادیات اون مرد اهمیتی نمیدم.حاضرم نون و پنیر بخورم اما در کنار تو باشم. ممکنه یه روز پشیمون بشی و منو سرزنش کنی که چرا نمیتونم زندگی خوب و مرفه اي برات تدارك ببینم. نه،هرگز.بهت قول میدم.مثل اینکه فراموش کردي که منم مثل تو،توي یه خونواده متوسطی بزرگ شدم!من به همه
چیز قانعم،و اما گویا تو هیچ تمایلی نداري که با من عروسی کنی.شاید این حرفت هم یه جور فرار از زیر بار عروسی
کردن با منه.
علی از این سخن برآشفت و بتندي گفت: نه شهلا،من خیال ندارم از زیر بار مسئولیت شونه خالی کنم.فقط خواستم مطمئن باشم که روزي پشیمون نمیشی.بسیار خوب،در اولین فرصت مادرمو میفرستم تا بیاد و با پدرت صحبت کنه. و اگه اون قبول نکرد چی؟

سئوال شهلا غیرمنتظره بود و علی کاملا غافلگیر شد.او چند لحظه مردد بر جاي ماند و سپس لبخندي زد و گفت: نگران نباش،بالاخره راه حلی پیدا میشه،هر مشکلی چاره اي هم داره.
شهلا که تا حد زیادي امیدوار شده بوددیگر بیش از این سئوالات بیمورد را جایز ندانست و با خوشحالی از علی جدا
شد.
شب گرم و دم کرده اي بود.علی پس از بجا آوردن نماز،باصداي سوزناکی چند آیه از قرآن کریم را با صوت زیبایش قرائت نمود زهرا در یک لحظه متوجه شد که برادرش هنگام قرائت کلام خدا،ب آرامی و در خفا اشک میریزد و مادر هم که گویا برق اشک را در چشمان پسرش دیده بود،مضطرب و نگران به دخترش نگاهی انداخت.چند دقیقه نگاههاي کنجکاوشان در همدیگر تلاقی کرد و بعد هر دو به کار خود مشغول شدند. علی کنارسفره شام نشسته بود و باغذایش بازي میکرد. با وجودیکه از پنکه باد نسبتا خنکی بصورتش میخورد اما او غرق در خیالات خود آنچنان عرق،پیشانیش را مرطوب ساخته بود که دانه هاي درشت عرق از لابلاي موها و ابروهایش بطرف پایین سرازیر می گشت.او شدیدا پکر
بود،کلامی بر لبش جاري گشت اما بلافاصله حرف خود را فرو خورد و به سکوت خود ادامه داد.کاملا مشخص بود که
در تصمیم گیري عاجز و درمانده است.شک و تردید او را از تصمیمش باز میداشت و تکلیفش را نمیدانست.سر
انجام بدون اینکه غذاي شام خود را تا به آخر برساند از جا برخاست و بطرف حیاط رفت،و نگاه نگران مادر او رابدرقه کرد.
شب تیره اي بود.ابرهاي سیاه و سفید ماه را در حلقه محاصره خود درآورده بودند.لکه هاي ابر سرتاسر آسمان را
پوشانده و کوچکترین نسیمی نمی وزید.علی به کنار حوض رفت،کلید برق را زد و حیاط روشن شد.نور ضعیف لامپ
از زیر حباب کثیف و خاك آلود،روي آب حوض پاشید و انعکاس آن ماهی هاي خاموش و ساکت را به جنب و جوش
انداخت.ماهی هاي سیاه و قرمز به سطح آب آمدند و شادي کنان سر بدنبال هم نهادند.علی روي لبه حوض نشست و
دستش را بداخل آب کرد.ماهی ها بسرعت از کنار او دور شدند و او همچنان با نگاهش بازي شاعرانه آنها را تعقیب

میکرد.آه عمیقی از سینه بیرون داد و در دل براي اولین بار آرزو کرد که اي کاش بجاي انسان،یک ماهی خلق میشد
یا یک پرنده، که فارغ از درد و رنج زندگی با آسودگی خیال به هر سو که اراده میکرد پر بگیرد و به پرواز درآید.اما
نه،در عالم پرندگان نیز از دست صیاد و شکارچی در امان نبود.با خود فکر کرد هرچه که باشد،چه انسان و چه پرنده
و یا جماد و نبات،سرانجام روزي به فنا کشیده خواهد شد.چه چیزي در این جهان فانی بقاي جاوید داشته است؟هیچ
چیز.همه چیز و همه کس باید اصل و ماهیت خود را براي بقا در جهان آخرت محفوظ بدارد.پس چه بهتر که او یک
انسان باقی بماند.انسانی خوب و شریف،و مردي مبارز در مقابل مشکلات و نابرابري ها.چه کسی از بدو خلقت تا
واپسین دقایق عمر،همیشه سعادتمند و خوشبخت بوده است؟مرارت و تلخی، خود آزمونی است براي ما انسانها،تا
خداوند مقاومت و استقامت ما را در برابر ناسازگاري روزگار بسنجد.

علی از روي حوض بلند شد و پس از خاموش کردن چراغ،بطرف رختخواب خود رفت و روي آن نشست.از توي اتاق
صداي بهم خوردن ظروف شنیده میشد.زهرا در آشپزخانه مشغول شستن ظرفها بود که مادرش در اتاق را گشود و
پا بدرون حیاط نهاد. در نگاه اول علی را دید که روي زمین نشسته و در تفکرات خود غوطه ور است.او بیدرنگ
بطرف پسرش رفت و در کنارش نشست.علی سرش را بلند کرد و در چشمان معصوم و پاك مادرش
نگریست.لبخندي بر لب راند.دست مادر بطرف سر او دراز شد و موهاي نرم و پرپشت او را به نوازش گرفت.صدایی
از گلوي مادر خارج شد. - علی جان،امشب خیلی غمگینی مادر،چی شده چرا ناراحتی؟

همین یک جمله کافی بود تا مهر سکوت از لبهاي علی برداشته شود و راز دل خود را با مادر در میان بگذارد.فرصت
خوبی بود تا با مادرش درباره موضوعی که آنچنان فکر و روح او را بخود مشغول داشته بود گفتگو کند و اسرار دل را
بیرون بریزد. بهمین سبب در چند جمله،مختصرا جریان برخورد آنروز خود را با شهلا،باز گفت و از مادر چاره جویی
کرد.دیگر پرده پوشی و کتمان فایده اي نداشت و مادر باید از راز درون پسر خود آگاه میشد.در مدتی که علی
حرف میزد مادرش ساکت بود و بدقت به سخنانش گوش میداد و وقتی کلام او به پایان رسید نوبت مادرش بود کهنظر خود را بگوید.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دنیای پر امید


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA