ارسالها: 10767
#11
Posted: 13 Jun 2014 00:41
( ۱۰ )
او از این جریان شاد شد و علی را دلداري داد و به رسم همه مادرهاي آرزومند،مدتی با او درباره آینده اش سخن
گفت و آنگاه بعد از نصایح فراوان،نوبت به نتیجه بحث رسید.مادر و پسر تصمیم خود را گرفتند و نقشه اي را طرح
نمودند که باید روز بعد آنرا به مرحله عمل درآورند.تصمیم بر این بود که روز بعد مادر علی براي گفتگو و مذاکره
در باب ازدواج،به منزل خواهرش برود و با پدر و مادر شهلا از نزدیک گفتگو کند.مادر آنقدر نسبت به این مسئله
خوشحال و خوش بین بود که نور امید در دل علی تابیدن گرفت و با خیالی آسوده سر روي بستر نهاد و بخواب رفت
...
روشنایی روز خیلی زود تابیدن گرفت و علی اینبار هم مثل روزهاي قبل بقصد رفتن به سر کار از خانه خارج شد،با
این تفاوت که در آن روز تا حد زیادي به حاصل مذاکرات مادر ش امیدوار بود.واقعا براي او جاي امیدواري بود که
مادر شهلا خاله او محسوب میشد و شاید کلام خواهر در خواهر دیگر نفوذ میکرد و همه چیز به خوشی پایان
میگرفت.علی ناهارش را در محل کارش خورد و به انتظار غروب خورشید نشست،تا هنگام عزیمت به خانه،خبرهاي
خوش و دلگرم کننده اي از مادر بشنود. همینطور که مشغول کار بود صداي آشنایی توجه او را به خود جلب کرد.سرش را بلند کرد و به شخصی که او را مخاطب قرار داده بود نگریست.مرد جوان جلوتر آمد و با علی روبوسی کرد و در کنارش نشست.
او رحمت نام داشت و همان جوانی بود که مدتی پیش به خواستگاري زهرا آمده بود،و حالا هر روز براي گرفتن
جواب به نزد علی مراجعت میکرد یا اینکه پشت سر هم بوسیله دوست و آشنا پیغام میداد که مراسم ازدواج را
هرچه زودتر بجا آورند.علی از رحمت چندان خوشش نیامده بود،بخصوص اینکه در طی این مدت،هم خودش و هم
دوستانش در مورد او تحقیق کرده بودند و نتیجه تحقیقات چندان هم رضایت بخش نبود.رحمت سابقه چندان
درخشانی نداشت.شغلش هم نامشخص و نامناسب بود و در خور یک زندگی معمولی نبود.آنطوریکه علی دستگیرش
شده بود رحمت تاکنون دو بار نامزد کرده و هر بار بنا به دلایلی که فقط خودش علتش را میدانست نامزدیش را بهم
زده و بدنبال دختر دیگري رفته بود.زمزمه اعتیاد به مواد مخدر هم از دور و برش بلند بود.همیشه هم با تعدادي از
دوستان ناباب و نااهل معاشر بود.و از همه مهمتر اینکه او شغل ثابتی نداشت و هرچند ماه یکبار براثر اختلافی که با
صاحب کار خود پیدا میکرد که گاهی هم منجر به دعوا و زد و خورد میشد از کار بیکار شده و پس از مدتی جستجو
موفق میشد کاري براي خود دست و پا کند که البته آن هم موقتی بود.خانواده رحمت هم آدمهاي دیرجوش و افاده
اي بودند بخصوص مادرش که پیرزنی بداخلاق و غرغرو بود و شایع بود که حتی عروسش را چند بار به باد کتک
گرفته است.بطور کلی علی از این وصلت ناراضی بنظر میرسید و به دنبال موقعیت مناسبی بود تا نظر زهرا را درباره
آن بداند و اگر یقین داشت که زهرا هم با نظر او موافق است در همان لحظه به پسر جوان جواب رد میداد و خیال
خود را هم آسوده مینمود. رحمت آنروز در کنار علی نشسته بود و مدام وراجی میکرد و از محسنات ظاهري خود داد
سخن میداد.علی کاملا متوجه بود که او لافزن ماهري است و در تملق و چاپلوسی هم رودست ندارد.در دروغگویی
دست همه را از پشت بسته بود و دائما از خودش تعریف و تمجید میکرد.هنگامیکه با پررویی خود حوصله علی را
سر برد از آنجا رفت تا روز بعد براي دریافت پاسخ نهایی باز هم مراججعه نماید.بعد از رفتن او علی نفس راحتی
کشید و جارو را بدست گرفت و آشغال میوه هایی را که او خورده و در نهایت بی ادبی به اطراف خود روي زمین
انداخته بود جمع آوري کرد و بار دیگر بکار خود پرداخت.
از طرفی صبح همانروز وقتی که علی از خانه بیرون رفت،مادر و دختر مقداري به کارهاي خانه رسیدگی کردند و بعد
هر دو چادر را بسر نهاده و بقصد رفتن به خانه شهلا به حرکت درآمدند.مادر بیچاره خیلی خوشبین بود،اما زهرا
چندان هم امیدوار بنظر نمی آمد،و از قبول پیشنهاد مادرش بوسیله پدر شهلا تردید داشت و چون در اولین لحظات
نمی خواست مادرش را مایوس گرداند بناچار لب به سکوت فرو بست و منتظر شد تا چه پیش آید.
در طول راه،مادر با شادمانی از ازدواج پسرش حرف میزد و اینکه باید عروسی نسبتا مجلل و پر سرو صدایی براي
پسرش برپا کند.حتی اگر شده تمام زندگی خود را بفروشد باید در عروسی تنها پسرش سنگ تمام بگذارد.زهرا هم
ظاهرا خود را در شادي مادرش سهیم مینمود و کلام او را تصدیق میکرد.هرچه آنها به خانه شهلا نزدیکتر
میشدند،اضطراب و دلشوره زهرا بیشتر میشد و امیدواري مادر هم فزونی میگرفت.
سر انجام پس از دق الباب وارد منزل گشته و بدور هم جمع شدند.مادر زهرا از دیدن خواهرش خیلی خوشحال
شد.او و خواهرش پس از مدتها دوري کنار هم نشستند و به گفتگو پرداختند.اواسط خوش و بش کردن آنها بود که
ناپدري شهلا هم وارد جمع آنها شد و در گفتگویشان شرکت جست.شهلا و زهرا به همراه دیگر بچه ها در اتاق
دیگري نشسته بودند و باهم صحبت میکردند.در آنروز مش موسی برخلاف روزهاي قبل خوشحال بود و رفتارش با
نوعی انعطاف و نرمش همراه بود.در واقع رفتارش مولود دو عامل مهم و موثر بود،یکی وضع بازار آنروز بود که رونق
چشمگیري در کارش داشت و علت دیگرهم نزدیک شدن موعد ازدواج شهلا با آن مرد بود.
مش موسی در بازار شغل آزاد داشت و تولیدي کوچکی را اداره میکرد،اما با همه این تفاصیل،وضع مالیش چندان
قابل توجه نبود.آنها هم مثل علی و سایرین از یک زندگی معمولی و ساده برخوردار بودند.بخصوص که این اواخر
بخاطر رکود در کار،مش موسی مبلغ زیادي هم متضرر گشته و به چند نفري هم مقروض شده بود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#12
Posted: 13 Jun 2014 00:50
( ۱۱ )
ازدواج شهلا با آن شخص،دو حسن براي او در بر داشت،یکی اینکه یک نفر از جمع خانواده شش نفري آنها کم میشد که در نتیجه خرجشان هم کمتر میگردید،و حسن دوم این بود که خواستگار اخیرالذکر او هم یک کاسب بازاري بود،بوسیله پول او را تتمیع کرده و تعهد سپرده بود که در صورت ازدواج با شهلا،مقدار زیادي از قروض او را پرداخته و شر
طلبکارها را که مدام مزاحم او شده و مطالبه پول میکردند از سر او کم کند و براي اثبات گفته هایش،مبلغی هم
بعنوان پیش پرداخت و یا بهتر بگوییم،و یا بهتر بگوییم پیش قسط ازدواج تحمیلی به مش موسی داده بود که همان
مقدار باعث رو آمدن کار او گردید و در کارش موفقیت حاصل گردید.مادر علی علت نرمش و خوش خلقی مش
موسی را طور دیگري تعبیر کرده بود و فکر میکرد که او از دیدار آنها شاد شده است. و از این بابت راضی بنظر
میرسید،و در دل با خود میگفت آنقدرها هم که فکر میکرده مش موسی آدم بدجنس و کنسی نیست.
پس از صرف نهار،بار دیگر بچه ها به اتاق خود رفتند و بزرگترها بدور هم گرد آمدند.مادر علی تصمیم داشت ابتدا
با خواهرش مشورت کوتاهی داشته بنماید و آنگاه بوسیله او جریان را با مش موسی در میان بگذارد،اما از شانس
بد،مش موسی حتی یک لحظه هم آنها را تنها نگذاشت و دو خواهر کوچکترین فرصتی نیافتند تا دو نفري باهم
مذاکره و تشریک مساعی نمایند.مادر علی که میدید وقت زیادي باقی نمانده است دل به دریا زد و شروع کرد به
سخن گفتن.پس از مدتی مقدمه چینی و حاشیه پردازي، مقصود خود را در چند جمله طولانی بیان کرد و بعد نفس
راحتی کشید و در جاي خود آرام گرفت تا چانه اش استراحتی کرده و خستگی در کند.
مادر شهلا چندان هم از شنیدن آن مطالب تعجب نکرد.او علی را خوب میشناخت و کاملا به این امر واقف بود که
آندو همدیگر را بشدت دوست دارند.اما مش موسی بر خلاف چند لحظه قبل،ابروهایش را در هم کشید و با اوقات
تلخی و بسردي به مادر علی گفت که چند روزي دیر تر آمده است چونکه او شوهر خوبی براي شهلا درنظر گرفته و
قول ازدواج را به طرف مربوطه داده است.مادر علی که نمیخواست واقعیت تلخ و شکست را بپذیرد،در پیشنهاد خود
اصرار می ورزید و مش موسی را ترغیب به این ازدواج مینمود.اما او با یکدندگی مخصوص به خودش میگفت که مرغ
یک پا دارد و شهلا باید با کسی که او انتخاب کرده عروسی کند و چون و چرائی هم ندارد.مادر شهلا خواست براي
اولین بار اظهار نظري کرده و محسنات خواهر زاده اش را برشمرد،اما مش موسی آنچنان تشري به او زد که زن
بیچاره دیگر تا آخرین لحظه کلامی بر زبان نیاورد.اما مادر علی هم دست بردار نبود.در آغاز با توپ و تشر و سپس
با مهربانی و زبانی خوش سعی داشت به او بفهماند که آنها به همدیگر علاقه دارند و اگر باهم ازدواج کنند خوشبخت
خواهند شد.مش موسی به سخنان او گوش میداد و موذیانه لبخند میزد و همینکه زن بیچاره تصور میکرد که مرد
سنگدل را رام کرده است،ناگهان روي ترش میکرد و با یک جمله،تمام امیدها را نقش بر آب میساخت.او با ناراحتی
به مادر علی گفت که او خودش را پدر واقعی شهلا میداند!و بجز خوشبختی او آرزوي دیگري ندارد!مصلحت را در
این میبیند که شهلا با مردي که او انتخاب کرده ازدواج نماید.او فکر نمیکند که علی چنین مردي باشد و بتواند
زندگی مرفه اي براي شهلا تدارك ببیند.بحث کردن با او حاصلی نداشت و تلاش مادر علی هم در قبولاندن منطق
خود به او حاصلی نداشت.وقت رفتن رسیده بود و هنوز هم مش موسی روي حرف خود ایستاده بود.شهلا و زهرا که
در اتاق مجاور بودند بخوبی صداي مذاکرات آنها را می شنیدند و شهلا با قلبی متلاطم و روحی مشوش و نا آرام به
سخنان آنها گوش میداد و به آرامی اشک می ریخت.مادر علی،زهرا را براي رفتن به خانه فرا خواند و دختر ها براي
خداحافظی از اتاق بیرون آمدند.مش موسی به سردي از آنها خداحافظی کرد و شهلا و مادرش آنها را تا دم در
همراهی کردند.نگاه خاله که به صورت گریان شهلا افتاد قلبش فرو ریخت.دخترك بینوا را در آغوش گرفت و
ناگهان براي لحظه اي بغض هر دو نفر ترکید هق هق گریه را سر دادند.مادر علی با گوشه چادرش آب بینی اش را
بالا کشید و گفت: - دخترم غصه نخور خدا بزرگه،شاید بشه یه کاري کرد.
شهلا گریه کنان سر در گوش او نهاد و با صداي بغض آلودي گفت: نه خاله جون،دیگه فایده اي نداره.شما هم خوب میدونی که اون به هیچ قیمتی حاضر نمیشه که من کنیز شما باشم
...
او این را گفت و بسرعت و با شرمساري دستش را از دور گردن خاله گشود و بطرف اتاق بناي دویدن را
گذاشت.زهرا متاثر و ناراحت بود و مادر شهلا هم به آرامی اشک میریخت.او تحمل این را نداشت که جگر گوشه
اش را غمگین ببیند.همه این بلاها را تحمل کرده بود که سعادت شهلا را ناظر باشد و حالا احساس میکرد که با
انتخاب مش موسی بعنوان شوهر،نتوانسته براي دخترش پدري مهربان و دلسوز را انتخاب کند.مادر علی که خودش
هم بشدت ناراحت بود خواهرش را دلداري و تسلی میداد.
خواهر جون،اینقدر خودتو ناراحت نکن،خدا رو چه دیدي،اگه قسمت باشه همه چیز به خودي خود درست میشه. نه خواهر،من بهتر از تو این مرد یکدنده رو میشناسم،یک عمره که به پاش سوختم و ساختم.دلم واسه شهلا خیلی
میسوزه،اون طفلک هیچ دلخوشی تو زندگی نداره.هرگز رنگ محبت و خوشی رو ندیده.
فکر کردم که اگر شوهر کنم،سایه پدر رو سرشه و میتونه راحتتر زندگی کنه.نمی دونستم که فلک با ما سر
ناسازگاري داره.از قدیم گفتن
"خشت اول را گر نهد معمار کج تا ثریا میرود دیوار کج"
اون جوونه،آرزو داره.میخواد سري توي سرا در بیاره،ولی این مرد طماع و پولدوست میخواد وجود نازنین اون رو به پول بفروشه.من از عاقبت این کار خیلی میترسم ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#13
Posted: 13 Jun 2014 01:24
( ۱۲ )
آنها با دلی شکسته و چشمی اشکبار از هم جدا شدند و هر یک بسوي خود رفتند.دم غروب بود.علی مدام از بچه ها ساعت را میپرسید.زمان به کندي پیش میرفت.او بقدري هیجانزده بود که مثل روزهاي قبل منتظر غروب خورشید و تاریک شدن هوا نماند و به سرعت مغازه را تعطیل کرد.براي رفتن به منزل شتاب داشت.خیابانها را به سرعت پشت سر نهاد و داخل خانه شد.دلش شور میزد اما سعی داشت کاملا خونسرد باشد.از روي مادر و خواهرش خجالت می کشید.به آرامی وارد اتاق شد.مادر و دختر توي اتاق نشسته و مشغول پاك کردن سبزي و تهیه شام بودند.مادر از زود آمدن علی تعجب کرد،اما بفوریت دریافت که پسرش چه دقایق سختی را پشت سر نهاده و چقدر انتظار کشیده است.
علی لباسش را عوض کرد و پس از شستن دست و صورت،کنار آنها نشست.هر سه سکوت کرده بودند.علی جرات
پرسیدن نداشت و خود را بنحوي سرگرم نمود تا شاید مادرش صحبت را پیش بکشد و حاصل گفتگوي خودش را
برایش شرح دهد.مادر هم از گفتن حقایق اکراه داشت.میدانست که پسرش خسته است و نمیخواست که دقایق
استراحت او را با دادن خبرهاي ناگوار و ناخوشایند ذایل گرداند.علی کم کم داشت حوصله اش سر میرفت.بالاخره هم طاقت نیاورد و با خنده اي ساختگی و تصنعی پرسید: - خوب مادر جون امروز رفتی خونه خاله؟
مادر و دختر نگاهی گذرا بهم انداختند که از دید علی مخفی نماند.او فورا جواب داد: آره پسرم رفتیم.
صدایش آشکارا می لرزید.علی منتظر شنیدن بقیه حرفها بود اما انگار که مادرش نمیخواست لب ار لب باز کند.زهرا
دنباله صحبتهاي مادرش را گرفت و گفت: جات خالی بود ناهار رو اونجا خوردیم.علی که میدید مادرش چندان رغبتی براي حرف زدن ندارد،فکر کرد که شاید بتواند از دهان خواهرش چیزي بیرون بکشد بهمین خاطر پرسید: کی برگشتین خونه؟ خواهرش پاسخ داد: عصر اومدیم خونه.یکی دو ساعتی میشه.
او با تردید پرسید: مش موسی هم خونه بود؟اینبار مادرش جواب داد: آره،صبح که ما رفتیم خونه بود وقتی هم که داشتیم می اومدیم.علی دل به دریا زد و پرسید: مادر باهاش صحبت کردي؟
مادر لحظه اي سکوت کرد و بعد به آرامی گفت: آره،باهاش حرف زدم.علی هیجانزده گفت: خوب،خوب،اون چی گفت؟
باز هم مادر دقیقه اي ساکت شد.علی از رفتار مادر پی برده بود که حامل خبرهاي خوشی نیست،ولی نمیخواست به
این زودي مایوس شود.عاقبت مادرش جواب داد: هیچی،شدیدا مخالفت کرد.گفت که دخترشو واسه مرد دیگه اي کاندید کرده و بزودي هم اونا باهم عروسی
میکنن.
با شنیدن این حرف بدن علی داغ شد.چشمانش از فرط ناراحتی گَشاد شد.عرق سردي روي پیشانیش نشست.با
وجود این به خودش فشار آورد تا همچنان خونسرد باشد.مادرش افزود: چند ساعت باهاش کلنجار رفتم تا بلکه بتونم راضیش کنم،ولی اون میگفت که حرف مرد یکیه و برو برگرد هم
نداره.هیچ جوري راضی نمیشد.نزدیک بود باهم دعوا کنیم.حتی میخواست دست روي خالت بلند کنه که چرا بیمورد
تو کار اون دخالت میکنه.خلاصه اینکه هرکاري کردم نشد.آخرشم ما رو با بی اعتنایی از خونش جواب کرد.بهم گفت
که اگه میخواي روابط قوم و خویشی ما بهم نخوره نباید دیگه راجع به این موضوع حرف بزنی،منم که متوجه
منظورش شده بودمدیگه حرفی نزدم.رامو کشیدم و اومدم خونه.پاك کردن سبزي تمام شده بود و زهرا که داشت دور و برش را تمیز میکرد گفت: - طفلی شهلا،نمیدونی چقدر ناراحت بود،موقع اومدن پرید تو بغل مامان و گریه کرد.خاله جون هم دست کمی از اون نداشت،اونم از دست شوهر زورگوي خودش می نالید.شوهر خاله واقعا ظالمه.مثل یه دیکتاتور رفتار میکنه،اصلا احساس کسی رو در نظر نمیگیره.آه،چه موجود بیخودیه. مادر رو به دخترش کرد و گفت: پاشو دخترم.این سبد سبزي رو ببر آشپزخونه و روش آب بریز تا خیس بخوره،برنج رو هم دم کن تا من بقیهکارها رو انجام بدم. چشم مامان زهرا به آشپزخانه رفت و مادر استکانی چاي ریخت و مقابل علی که متفکرانه به گلهاي قالی خیره شده بود نهاد و در همان حال گفت: علی جون ناراحت نشو،از راه رسیدي و خسته هستی،چایی تو بخور و اینقدر فکر نکن،توکل کن به خدا.علی همچنان به سکوت خود ادامه داد و مادر اضافه کرد: پسرم دنیا که به آخر نرسیده دختر هم قحط نیست.به امید خدا همین روزها برات میرم خواستگاري.تو محل ما اینقدر دختر خوب و نجیب هست که حد و حساب نداره.چایی تو بخور مادر تا ببینیم قسمت چی میشه.
او فنجان چاي را سر کشید و مادر مجددا گفت: امشب واست خورش بادمجون درست کردم.میدونستم که خیلی دوست داري.خیلی وقت بود که خورش بادمجون نخورده بودیم. علی لبخند زورکی زد و گفت: ممنونم مادر.
و بعد ناگهان ذهنش روي مسئله دیگري ثابت ماند.امشب باید با زهرا در مورد رحمت صحبت میکرد تا تکلیف هر
دو روشن شود.چایی دومش را خورد و بطرف آشپزخانه رفت.زهرا داشت شام می پخت که علی وارد شد.بر خلاف
چند دقیقه قبل لبخندي بر لب داشت.با لحن مهربانی گفت: خوب آشپزباشی ما،در چه حاله؟ خوبم داداش،راستی حدس بزن شام چی داریم؟اگه گفتی یه جایزه پیشم داري.
علی خندید و گفت: من میتونم کاملا حدس بزنم.حس ششمم بهم میگه که شام خورش بادمجون داریم.
زهرا گفت: اوه از کجا فهمیدي؟! کلاغه بهم خبر داد. حتما مامان بهت گفته؟ هی آره،حالا جایزه منو بده.
ولی این قبول نیست،تو تقلب کردي.از اولشم میدونستی که شام چی داریم پس جایزه بی جایزه. یعنی تو میخواي جر زنی کنی؟من شکایت میکنم.عریضه مینویسم و تو رو به دادگاه میکشونم. منم غذا رو تو گنجه توقیف میکنم.غذا بی غذا. آه،چه حکم ناعادلانه اي.منصفانه نیست.من فرجام میخوام.
زهرا خندید و گفت: چون اولین بار بود که جرمی رو مرتکب شده بودي میبخشمت. پس من مورد عفو و بخشایش قرار گرفتم؟! آره،و جایزت هم بهت مسترد میشه.یک وعده شام عالی و خوشمزه.
هر دو خندیدندو علی گفت: زهرا از شوخی گذشته،میخوام سئوالی ازت بپرسم. بپرس داداش جون. امروز بازم رحمت اومده بود محل کار دیدن من.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#14
Posted: 13 Jun 2014 01:29
( ۱۳ )
با شنیدن اسم رحمت،قیافه زهرا در هم کشیده شد و علی ادامه داد: ازم خواست که جوابشو بدم.منم بهش گفتم که فردا نتیجه قطعی رو بهش میگم.حالا میخوام نظر تو رو در این مورد بدونم. زهرا حرفی نزد و علی که عدم رضایت را از سیماي او خوانده بود،براي اطمینان بیشتر پرسید: خوب چی شد؟چرا یه دفعه زبونت بند اومد و دیگه بلبل زبونی نمیکنی؟ زهرا لبخند کمرنگ و زودگذري زد و باز هم سکوت کرد.علی همه چیز دستگیرش شده بود.جاي تردید نبود که زهرا به این وصلت راضی نبود.زهرا ناگهان گفت: داداش جون هرجور که شما بخواین.اگه شما بگی خوبه،منم حرفی ندارم.تصمیم با شماست.علی لحن پدرانه اي به خود گرفت و گفت: ببین دختر جون،این من نیستم که میخوام شوهر کنم.تویی که میخواي یه عمر باهاش زندگی کنی.پس تصمیم بگیر.آره یا نه؟ اگه ... بگم نه،ناراحت نمیشی؟ اگه قرار بود ناراحت بشم،نظر تو رو نمی پرسیدم.مسئله زناشویی خیلی مهمه. شوخی بردار نیست.پس تعارف رو
بزار کنار و حقیقت رو بهم بگو.رودرواسی نکن. اگه نظر منو بخواهین میگم ... نه،با این ازدواج موافق نیستم.
علی نفس عمیقی کشید و گفت: بسیار خوب،خیال همه رو راحت کردي.درست همون چیزي بود که خودم میخواستم. پیر شی دختر،روسفیدم کردي.زهرا با تعجب به صورت برادرش چشم دوخت.اما علی به سرعت از آشپزخانه بیرون رفت و زهرا را در بهت و حیرت به جا نهاد.بخود گفت که منظور علی از جمله اخیر چه بود؟!
چرا این حرفو زد؟یعنی اگه من جواب مثبت میدادم اون راضی نمیشد؟چرا علتشو بهم نگفت؟
چون وقت شام رسیده بود دیگر مجالی براي فکر کردن پیرامون مسئله ومخالفت زهرا در مورد ازدواج نبود.سفره را
گستردند و همگی به صرف شام پرداختند.
آنشب براي علی شب تلخ و ناراحت کننده اي بود.دقیقه اي از فکر شهلا خارج نمیشد.صبح روز بعد خسته و خواب
آلود روانه محل کار خود شد.تصمیم گرفت اول تکلیف زهرا را روشن کند و بعد بسراغ شوهر خاله اش برود.حوالی
ظهر بود که رحمت بسراغ او آمد.علی در چند کلمه به او فهماند که خواهرش تمایلی به این ازدواج ندارد.و رحمت را
ناامیدانه از آن در بیرون فرستاد.بعد از ظهر همان روز علی بار دیگر مغازه را زودتر از روزهاي گذشته تعطیل کرد و
راه بازار شرق را در پیش گرفت.هدف او این بود که به مغازه شوهر خاله اش رفته و در خصوص ازدواج خود با شهلا
با او به گفتگو بپردازد تا شاید که شوهرخاله اش در تصمیم قبلی خود تجدید نظر نماید.اما غافل از اینکه اینبار هم با
شکست مواجه خواهد شد.هنگامیکه در مقابل او قرار گرفت،شوهرخاله مجالی جهت ادامه صحبت به او نداد و با لحن
سرد و قاطعانه اي اظهار داشت که تصمیم قطعی در مورد شهلا گرفته شده و او باید با شخص دیگري بجز علی
ازدواج کند.او در ضمن صحبتهایش مسئله فقر و تنگدستی علی را به رخ کشید و باعث شد که کدورتی بینشان ایجاد
شود.علی که از تحقیر و تمسخر شوهرخاله دلگیر و ناراحت شده بود،که کینه او را به دل گرفت و از او خشمگین
گردید که حتی مسئله ازدواج با شهلا را هم به فراموشی سپرد و خط بطلانی روي عشق و علاقه خود کشید.
شوهر خاله او را جوانی نالایق میدانست که حتی قادر به تامین جزئی ترین نیاز همسرش نمیباشد.او ناامید و
افسرده،مدتی را در خیابانها پرسه زد و پس از تاریک شده کامل هوا بخانه بازگشت.آثار درد و رنج بخوبی از
صورتش هویدا بود و مادر بلادرنگ دریافت که ناراحتی شدیدي پسرش را رنج میدهد.او بدون اینکه کلامی با
اطرافیان خود سخن بگوید،به کنار حوض رفت.وضو گرفت و به اقامه نماز و نیایش پروردگار خود ایستاد،و سپس
یکسره به رختخوابش رفت و با شکمی گرسنه سر به بالین نهاد.مادرش براي او بسیار نگران بود.اما زهرا آن طغیان
روحی را موقتی میدانست و ضمن دادن تسلا به مادرش،میگفت که اگر براي علی دختر دیگري انتخاب شود او یقینا بعد از مدتی شهلا را فراموش خواهد کرد.اتفاقا حدس زهرا کاملا مقرون به صحت بود،چون که به فاصله چند روز،علی حالت عادي خود را بازیافت و نگرانی و اندوه ازچهره اش پاك گردید. در این فاصله اندك،مادر علی در تلاش یافتن عروس زیبا و مناسب براي پسرش بود و خانواده شهلا هم در فکر تدارك دیدن مراسم ازدواج بودند.مادر علی به هر خانه اي که جهت خواستگاري مراجعت میکرد،با مخالفت شدید علی روبرو می گردید و همه فامیل می پنداشتند که علی ترك دنیا کرده و تصمیم دارد چون راهبان دیر،در انزوا و سکون بسر برد.مقدمات عروسی شهلا به سرعت فراهم گردید و در شبی گرم و مهتابی،عروس جوان و زیبا به عقد و ازدواج مردي در آمد که دوران شباب را پشت سر نهاده و پا به مرز پیري مینهاد.در آن شب وجاهت و زیبایی عروس در کنار داماد پیر و زشت روي تحت الشعاع قرار گرفته بود.چشمان زیباي شهلا که در هاله اي از اشک احاطه شده بود درخشش مخصوصی داشت.اکثر آشنایان و اقوام عروس و داماد در آن جمع حضور داشتند و تنها فقدان حضور علی و خانواده اش در آن محفل احساس میشد.پدر شهلا حتی زحمت دعوت کردن آنها را به خود نداده بود.عدم حضور علی و زهرا و مادرش در جشن عروسی شهلا،او را بیش از پیش آزرده خاطر ساخته بود و در طول ساعات شب،اوچشم به در دوخته و منتظر ورود آنها بود.هربار که یکی از مدعوین از در وارد میشد،قلب شهلا در سینه به تپش می افتاد و سرش را بی اختیار به جانب در می چرخاند.اما افسوس که آنها اطلاعی از این ازدواج قریب الوقوع نداشتند و اصولا علی پیش بینی نمیکرد عروسی آنها به این زودي سر بگیرد.پدر و مادر عروس در کنار شهلا ایستاده و شادي کنان از مهمانان پذیرایی میکردند.مش موسی از شادي در پوست نمی گنجید.گوئی که در جشن ازدواج خودش شرکت کرده است،مدام از اینطرف به آنطرف میرفت و با همه خوش و بش میکرد.زیرا درست در لحظه اي که عاقد خطبه عقد را جاري ساخت،شوهر شهلا چکی را که مبلغ قابل توجه اي نوشته شده بود پنهانی و بدور از چشم انظار،بطرف مش موسی دراز کرد و مش موسی هم با خوشحالی و ولع زیاد آنرا تا کرد و بوسید و در جیب کت خود گذاشت.داماد با آن شکم گنده در کنار شهلا نشسته بود و با هر حرکتی که به دستش میداد،برق انگشتر الماسش به اطراف انعکاس می یافت.او زیر چشمی عروس زیباي خود را می نگریست و از صورت محزون و زیباي همسرش غرق در شادي میشد و احساس نشاط و سرزندگی و جوانی در او بوجود می آمد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#15
Posted: 13 Jun 2014 01:36
( ۱۴ )
شب به نیمه رسیده بود ولی مهمانان هنوز خیال رفتن نداشتند.کم کم حوصله داماد سر میرفت و در دل به مدعوین
سمج و شکم باره بد و بیراه میگفت.او مدتهاي مدیدي را در انتظار چنان لحظات با شکوهی گذرانده بود و حال میباید
به وصال همسر زیبا و جوان و رعنایش میرسید،مهمانان دور او را احاطه کرده و دست از پرخوري و شوخی و خنده
برنمی داشتند.در آن دقایقی که داماد بفکر تصاحب جسم و روح دختر جوان بود،شهلا که آرزوها و آمال خود را چون
سرابی توخالی و پوچ میدید،فارغ از آنهمه شادي و هلهله در حالیکه سرش را بزیر انداخته بود،به آرامی اشک
میریخت.اما تور سفیدي که صورتش را در خود پنهان ساخته بود مانع از این میشد که همراهانش در آن اتاق اشک
او را ببینند و به راز او پی ببرند.پاسی از شب گذشته،خانه کم کم خلوت شد و اقوام و آشنایان براي خداحافظی و
گفتن مجدد تبریک و تهنیت صورت عروس را بوسیدند و شهلا با اکراه به رویشان لبخند میزد اما کسانی که با اخلاق
و روحیات او آشنا بودند بخوبی احساس میکردند که عروس زیبا،از این ازدواج تحمیلی راضی و خوشنود بنظر
نمیرسد،چه اینکه غم عظیمی که از چشمان او فوران میکرد بخوبی گواه این مسئله بود.مش موسی مدام در برابر
داماد خود کرنش میکرد و به همگان نشان میداد که از داشتن چنین دامادي به خود می بالد.
لحظه اي بعد،عروس و داماد را با تشریفات به طرف اتاق حجله برده و در برویشان بسته شد.موقعیکه خانه در
سکوت فرو رفت،پدر و مادر شهلا هم در گوشه اي آرام گرفتند.مش موسی بیدرنگ به یاد چک امضا شده داماد افتاد
و آنرا از جیب خارج کرد و با ولع خاصی به آن نظر دوخت.همسرش بدون اینکه به سخنان شوهرش که در وصف
سجایاي اخلاقی و حسن خلق و دیگر محسنات عدیده داماد داد سخن میداد،گوش فرا دهد غمگین و متفکر گوشه
اي نشسته بود و به آینده دخترش می اندیشید.شوهرش بدون توجه به او همچنان مشغول تعریف و تمجید از داماد
بود و اینکه با داشتن او دیگر غم چندانی ندارند و قسمت اعظمی از بدهی و قروض او بوسیله دامادش پرداخت
خواهد شد.مش موسی انسان مال اندیشی بود.او همچنین به خست و لئامت هم معروف بود و غافل از این بود که
داماد او هم دست کمی از او ندارد و صرفا براي رسیدن به مقصود خود ناچار شده که اندکی سر کیسه را شل نماید و
در باغ سبز نشان پدر زن آینده اش دهد و بدین وسیله دختر زیباي او را تصاحب کند.او مرد زیرك و عاقلی بود و
هرگز بیگدار به آب نمیزد.زبان چرب و نرم او مدام به تملق و چاپلوسی گشوده میشد و اکثرا وعده هاي تو خالی و
شیرین و سراسر کذب به دیگران میداد و در بیشتر مواقع هم خلف وعده مینمود.
مش موسی از نقشه هاي شوم او با اطلاع نبود و نمیدانست که داماد به ظاهر مهربان او چه برنامه هایی براي او در نظر
گرفته است.فقط هنگامیکه پشت میله هاي زندان قرار گرفت و هست و نیست خود را از دست داد،آنگاه بود که به
ماهیت اصلی او پی برد.ولی افسوس که دیگر خیلی دیر به این امر وقوف یافت.
ما،در آینده به تفصیل از چگونگی ماجراها و حوادثی که مش موسی پشت سر میگذارد سخن خواهیم راند.خوانندگان
با کمی تامل میتوانند در صفحات آخر کتاب ماجراي شوم و عبرت آموز او را دنبال نمایند.
شهلا که جز تسلیم در مقابل سرنوشت از پیش تعیین شده بوسیله ناپدریش را نداشت ناچار شد که با زندگی
جدیدش خو بگیرد و حالا که همسر مردي چون او گردیده،سعی کند که وضع موجود را بپذیرد و با آن سازش
نماید.تحمل وجود آن مرد براي دختر جوان بسیار مشکل بود ولی او بخود قبولاند که باید آن وضع موجود را تحمل
کند. از فرداي آنروز،زندگی مشترکش را با همسرش آغاز کرد و بخانه او رفت ...
دو روز بعد،خبر عروسی شهلا بگوش علی رسید و آنها که انتظار نداشتند تا این حد مورد بی مهري خاله و شوهرخاله
قرار گرفته که حتی کوچکترین اطلاع و دعوتی از آنها به عمل نیاورند،آزرده خاطر گردیدند.بیش از همه مادر علی
که داراي قلب رئوف و مهربانی بود،از این جریان ملول و مکدر گردید.او از خواهرش بیش از این توقع داشت و
صرفنظر از بعضی مسائل،آرزو داشت که عروسی دختر خواهرش را که به منزله دختر خود او محسوب میشد از
نزدیک مشاهده نماید.این ماجراي اهانت آمیز و تمسخرکننده به قدري بر آنها گران آمد که فورا تصمیم گرفتند با
خانواده شهلا قطع مراوده و دوستی نموده و هرگز سراغ آن فامیل ناسپاس و نامهربان را نگیرند.حالا که آنها کم
لطفی پیش گرفته و حق فامیلی را بجا نیاورده بودند،دلیلی نداشت که علی و مادرش تحقیر و تمسخر را بخود هموار
کرده بار دیگر به رفت و آمد خود ادامه دهند. شکی درش نبود که مش موسی به تحریک داماد و براي تحقیر آنها از
دعوتشان خودداري کرده بود و علی اینرا به فراست دریافته بود.مسئله دیگري که او را رنج میداد،جدایی ابدي او از
شهلا بود.هرگز به مغزش خطور نمیکرد که با این سرعت عروسی او سر بگیرد.انتظار داشت مدتی طولانی تر سپري
شود و هنوز هم در دل او امیدي وجود داشت که بتواند بوسیله فرستادن افرادي بانفوذ،در قلب سخت و سنگ مش
موسی رخنه کند و موافقت او را جلب نماید.افسوس که دیگر همه چیز به پایان رسیده بود.او که علاقه و تمایل
شدیدي به شهلا داشت،دانست که باید عشق او را براي همیشه در قلب خود مدفون سازد.شب هنگام،وقتی که به
رختخواب رفت،تا مدتی افکارش در پیرامون مسائل ازدواج و مفارقت دائمی از شهلا دور میزد و بقدري ناراحت و
متوحش بود که تا صبح لحظه اي دیده برهم ننهاد.
تا چند روز بعد از این جریان،او هنوز آشفته و نگران بنظر میرسید و رفته رفته کوشش کرد بخود بقبولاند که همه
چیز پایان گرفته و امید ازدواج با شهلا را براي همیشه از دست داده است.
علی اساسا انسانی منزوي و گوشه گیر بود و شکست و ناکامی در عشق شهلا هم بر انزواي او افزود،بطوریکه تا مدتها از همه کس و همه چیز کناره میگرفت و کمتر با کسی سخن میگفت.عزلت و گوشه گیري او سبب شد تا مادرش راه و چاره اي بیندیشد. از آنروي در جستجو برآمد تا دختر مناسبی براي پسرش پیدا کند.خوشبختانه در همسایگی آنها چند دختر زیبا و نجیب زندگی میکردند که مادر علی ضمن تماس با خانواده آنها توانست رضایتشان در خصوص خواستگاري پسرش از دخترشان را جلب نماید.اما علی که هر بار صحبت از ازدواج میشد از این مسئله اجتناب می ورزید و بکلی از ازدواج طفره میرفت.مادر انگشت روي هر دختري مینهاد،با بی اعتنایی و سردي پسرش روبرومیگشت و احساس میکرد که علی هیچکدام آنها را نمی پسندد و هیچگونه رغبتی حتی براي رفتن و خواستگاري ودیدن آنها ندارد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#16
Posted: 13 Jun 2014 01:42
( ۱۵ )
روزي از روزها،علی که مثل همیشه در مغازه اش نشسته بود متوجه شد که سایه اي بدرون مغازه آمده است.سرش
را بالا گرفت و ناگهان از دیدن شخص تازه وارد شاد شد و از جا برخاست و بسوي او رفت.هر دو صورت یکدیگر را
بوسیدند و به همدیگر خوش آمد گفتند.همانطور که قبلا هم ذکرش رفت،اسماعیل یگانه دوستی بود که علی در دوران سربازي با او مراوده و رفت و آمد
داشت و بین آنها دوستی بوجود آمده بود.علی بخاطر آورد که چندي پیش با او در خیابان برخورد کرده و آدرس
محل کسب خود را به او داده بود تا در فرصتی مناسب از دوستش دیدار کند.آنها از دیدن هم به وجد آمدند.
علی او را گوشه اي نشاند و مقداري میوه مقابلش نهاد و با هم به گفتگوي دوستانه پرداختند.آنها از هر دري سخن
میگفتند.اسماعیل برایش تعریف کرد که بعد از اتمام خدمت سربازي به شهر خود بازگشته و هم اکنون در مطب
دکتر دندانسازي مشغول به کار است و چون به مسائل پزشکی علاقمند است تصمیم دارد که در نزد همان دکتر، فن
دندانپزشکی را فرا گیرد.علی هم مختصرا شمه اي از زندگانی خود را به او گفت و اسماعیل آدرس منزلش را به او
داد و قول گرفت که به زودي زود در منزل او همدیگر را ببینند.علی هم درحالیکه کاغذي را که آدرسش روي آن
نوشته شده بود، تا میکرد و بدست او میداد،قول میداد که حتما به دیدارش برود.
قبلا هم گفتیم که علی آدم گوشه گیري بود،علی الخصوص که حادثه جدایی او از شهلا هم او را مبدل به انسانی
حزین و خلوت گزین نموده بود و حالا حس میکرد که به یک رفیق و همدم نیاز دارد تا از تنهایی و عزلت بدر
آید.پس مصمم شد که رابطه دوستی خود را با اسماعیل گسترش دهد و او را براي یک دوستی و رفاقت دائمی
برگزیند.
چند روزي از این جریان گذشت.یک شب هنگامیکه علی به خانه مراجعت کرد متوجه شد که خواهرش حالتی نگران
و غمگین دارد.او از چندي پیش احساس میکرد که زهرا میخواهد مطلبی را با او در میان بگذارد اما تردید دارد.علی
یگانه خواهرش را بسیار دوست میداشت و همیشه سعی میکرد براي او دوست و برادري صمیمی و مهربان باشد.از
اینکه میدید خواهرش غمی در دل دارد که بواسطه آن چهره بشاش و زیبایش پژمرده و زرد گردیده،بسیار نگران
بود.مدتی صبر کرده بود تا شاید خودش به حرف بیاید و علت ناراحتیش را بگوید،ولی زهرا مثل همیشه خاموش بود
و لب از لب وا نمیکرد.در عوض روز به روز در خودش فرو میرفت و با هراس و نگرانی به اطراف مینگریست.سر
انجام علی طاقتش طاق شد و در جستجوي علت برآمد. بهتر دید که ابتدا موضوع را با مادرش در میان نهاده و نظر او
را جویا باشد و در صورتیکه مادرش هم نتوانست جواب معما را بازیابد،چگونگی امر را از خود زهرا سئوال
نماید.مادرش مدتی به سخنان او گوش داد و آنگاه شانه هایش را بالا انداخت و اظهار بی اطلاعی کرد و گفت که او
هم مدتی است متوجه تغییر رفتار زهرا شده،اما از مشکل او اطلاعی ندارد.زهرا هم طبعا دختر تو داري بود و بندرت
راز دل خود را با کسی در میان مینهاد حتی اگر آن شخص مادر یا برادرش باشد.علی دیگر بیش از این صبر و
شکیبایی را جایز ندانست و در ساعتی که زهرا از کار منزل فراغت حاصل کرده بود او را نزد خود خواند و با لحن
دوستانه اي علت نگرانیش را جویا شد.زهرا در ابتداي کار از گفتن حقایق اکراه داشت ولی بعد ناچار شد که همه
حقایق را با برادرش در میان بگذارد.او اظهار داشت مدت چند روز است که رحمت یعنی همان خواستگار قبلی ،در
سر راهش قرار گرفته و براي او تولید مزاحمت می نماید و با وجودیکه با بی اعتنایی و سردي از جانب او مواجه
گردیده،لذا جریحتر شده و بر مزاحمت خود افزوده است بطوریکه دیگر او جرات ندارد پاي از خانه بیرون بگذارد و
به محض خروج از خانه با او روبرو میگردد.
زهرا اضافه کرد که در پی اعتراضی که به رحمت کرده،به او گفته که در صورت مزاحمت مجدد،جریان را با برادرش
در میان خواهد نهاد،اما او پوزخندي تحویل داده و تهدید کرده که اگر برادرش در این جریان مداخله کند او دست
به اقدامات شدیدي علیه برادرش خواهد زد، و علت نگرانی او از این جهت است که براي برادرش بیش از حد نگران
و دلواپس است و میترسد که رحمت تهدید خود را عملی سازد ...
سخنان زهرا که بدینجا رسید،عرق سردي بر بدن علی نشست.آنچنان منفعل و غضبناك گردید که بلا اراده از جا
پرید تا لباس پوشیده و به قصد گوشمالی دادن رحمت از خانه خارج شود،اما زهرا با خواهش و تضرع راه را بر او سد
نمود و گفت که رحمت جوان اوباشی بیش نیست و در افتادن با او بمنزله این است که انسان لگد روي پاي سگ
هاري بگذارد، و او منتظر چنین فرصتی است تا انتقام خود را بگیرد. علی با این سخنان قانع نمیشد.او تصمیم گرفته
بود آنچنان گوشمالی سختی به رحمت بدهد تا او دیگر جرات این را نداشته باشد که مزاحمتی براي ناموس مردم
بوجود بیاورد.هرگز به کسی اجازه نمیداد که عفت و ناموس خانوادگی او را به بازي بگیرد و به آبروي خانواده اش
خدشه اي وارد آورد.با وجود این در اثر اصرار زیاد زهرا،در آن لحظه سعی کرد به خود مسلط باشد و متانت و
شکیبایی خود را حفظ نماید،اما در درونش غوغایی برپا بود.مثل مار زخم خورده بدور خود می پیچید و در انتظار فرا
رسیدن روز بود تا تکلیف خود را با این دزد ناموس روشن گرداند.تا او را تنبیه نمیکرد،آرام نمیگرفت.آنشب او در
ظاهر با مادر و خواهرش سخن میگفت و خود را بی خیال نشان میداد ولی از چشمانش چنان شعله هایی از خشم می
تراوید که ممکن نبود از چشمان تیزبین و کنجکاو خواهرش مخفی بماند.زهرا نگران بود که مبادا برادرش با رحمت
گلاویز شده و گزندي بر او وارد آید که عاقبت شومی به بار آورد.بیم آن میرفت که رحمت آسیبی به او برساند و
موجبات بدبختی آنها را فراهم آورد ...
آنشب هیچکدام آنها از فرط ناراحتی دیده بر هم ننهادند،تا اینکه صبح آغاز شد. علی به سر کار رفت و مادر و دختر
با نگرانی در انتظار بودند که عاقبت این برخورد خصمانه بکجا خواهد انجامید.
علی پس از گشودن مغازه،آنرا به یکی از همکارانش سپرد و براه افتاد.او دقیقا میدانست در کدام نقطه باید به
جستجوي رحمت بپردازد و او را بیابد.بخود کاملا این حق را میداد که حقش را کف دستش بگذارد.با خود میگفت که
حتی اگر او را بکشد ،باز هم گناهی متوجه او نخواهد بود زیرا که دفاع از ناموس و شرافت بر هر چیز دیگري
رجحان دارد.او هنگامیکه به پاتوق دائمی رحمت رسید،سراغ او را از دوستانش گرفت ،ولی آنها از وجود او اظهار بی
اطلاعی کردند و تنها یک نفر که خیلی هم به او نزدیک بود گفت که رحمت بواسطه امر مهمی که پیش آمده،چند
روزي را به تهران رفته است و عنقریب مراجعه خواهد کرد.این مسئله باعث شد که از عصبانیت علی تا حد زیادي
کاسته شود،اما نه به آن حد که از گوشمالی دادن او منصرف گردد.علی برنامه اش را موکول نمود به زمانیکه رحمت
از مسافرت بازگردد،آنگاه رودر روي یکدیگر قرار گرفته و باهم تسویه حساب نمایند.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#17
Posted: 13 Jun 2014 01:45
( ۱۶ )
او ناراحت بود که مرغ از قفس پریده و ناچار است چند روزي دندان روي جگر بگذارد و طاقت بیاورد تا او بازگردد.
ناچارا بسر کار خود بازگشت و با وجود اهمیت خاص موضوع ،ظاهرا آنرا به فراموشی سپرد و فکرش را به نقاط
دیگري معطوف داشت ...
از طرفی دیگر،مادر علی تا ظهر در دلهره و اضطراب بسر میبرد.او حس میکرد خطر عظیمی جان پسرش را تهدید
میکند.و می ترسید که مبادا علی در معرض خطري از جانب رحمت قرار گیرد.چاره را در آن دید که خود اقدامی
کرده و پسرش را از مخاطره برهاند.چادرش را بسر کرد و پس از سفارشات لازم به زهرا،از خانه بیرون رفت و
بطرف خانه رحمت براه افتاد.هنگامیکه به در خانه آنها رسید،دق الباب کرد و پس از باز شدن در،داخل شد.مادر
رحمت توي حیاط ،روي زمین نشسته و تشتی پر از لباس مقابلش نهاده و مشغول چنگ زدن و شستن لباسها بود.با
ورود مادر علی،سرش را بلند کرده و به او نگریست و با دیدنش خنده اي بر لب راند و بلافاصله دستش را زیر شیر
آب گرفت و آنگاه با خوشرویی از او استقبال کرد.
مادر رحمت در سیماي آن زننگرانی و التهاب را خواند و در شگفت بود که چه حادثه اي رخ داده که پیرزن بیچاره
آنچنان منقلب گشته است.تعارف کرد و او را به طرف اتاق راهنمایی نمود.مادر علی هنگام دخول به اتاق،مشاهده
کرد که پیرمرد علیل و ناتوانی،در گوشه اي از اتاق درون رختخواب نمور و کثیفی دراز کشیده و با کنجکاوي تازه
وارد را می نگرد.او متوجه شد که آن پیرمرد درمانده، پدر افلیج رحمت است که سالهاست بر اثر سکته زمین گیر
شده است.پیرمرد از فرط ناتوانی و عجز،بدرستی قادر به تکلم نبود ،بهمین جهت با حرکت سر به مهمان خوش آمد
گفت و همچنان بی حرکت در جاي خود قرار گرفت.مادر رحمت با سینی چاي وارد شد و در کنار او نشست.پس از
تعارف معموله،اظهار داشت که از دیدن او،هم خرسند گردیده و هم متحیر،و علت تعجب او این است که تا به حال
آنها با هم رفت و آمد نداشتند و لابد باید موضوع مهمی پیش آمده باشد که او زحمت آمدن به خانه آنها را بخود
هموار نموده است؟!مادر علی با سر پاسخ مثبت داد، اما نمیدانست از کجا باید موضوع را آغاز کند. او میدانست که
مادر رحمت زنی زحمتکش و رنج دیده است و با رختشویی و کار در منازل مردم،زندگیشان را می چرخاند.متاسف
بود که چرا باید پسرش را اینچنین تربیت میکرد که بجاي اداره زندگی آنها،اوقاتش را به هرزگی و بطالت سپري
کرده و ...
صداي مادر رحمت افکارش را پاره کرد و او در پاسخ سئوال مجدد او با تانی گفت که امروز به این سبب آنجا آمده
تا او را از وقوع حادثه اي با خبر سازد.حادثه اي شوم که بوجود آورنده آن، پسرش رحمت میباشد.مادر رحمت که از
سخنان او چیزي دستگیرش نشده بود با تعجب از او خواست که توضیح بیشتري بدهد و مادر علی هم ناگزیر تمام
حوادث و جریانات روزهاي اخیر را براي او بازگو کرد.در تمام این مدت،مادررحمت با ناراحتی و شرمندگی به
سخنان او گوش میداد و پدر رحمت هم با تکان دادن سر و آه کشیدنهاي ممتد ،تاسف و تاثر خود را از این واقعه
ابراز میداشت.برخلاف آنچه که اطرافیان در مورد اخلاق پدر و کبر وغرور مادر رحمت داد سخن داده بودند،مادر
علی او را زنی رئوف و خوش قلب یافت.وقتی سخنانش به پایان رسید،مادر رحمت ناگهان بغض خود را فرو داد و با
صداي آهسته اي شروع کرد به گریه کردن و در همان حال که اشک خود را با گوشه روسري اش پاك میکرد گفت
که او هرگز تصورش را نمیکرده که پسرش تا به این حد خودسر شده باشد که براي دختر مردم مزاحمتی بوجود
آورد،و تاسف میخورد که چرا خداوند چنین فرزند ناخلفی را به او داده است.او همچنین اضافه کرد با وجودیکه
شوهرش بیمار و افلیج است و خود او هم زنی ناتوان و درمانده میباشد،با این حال هرگز از تربیت و مراقبت او غفلت
نورزیده است و نمیداند علت اینکه پسرش نا اهل گردیده از چیست؟شاید وجود بعضی از دوستان ناباب و نامناسب
باعث گردیده که او را هم بسوي خود بکشانند.او پس از مکث کوتاهی افزود که خداوند دو پسر به او عطا فرموده،و
برادر بزرگ رحمت بر خلاف او فرزند خلف پدر است و مردي متقی و با ایمان است که همه به صداقت و درستی او
ایمان دارند.و تنها کسی است که رحمت از او حساب میبرد و مستقیما به دستوراتش عمل مینماید.
مادر رحمت گفت در اسرع وقت جریان را با پسر بزرگش در میان نهاده تا مقابل کارهاي غیر اصولی او را بگیرد و
تنبیه اش کند.اما ناگفته نماند که رحمت در حال حاضر بواسطه یک کار ضروري و مسئله مهم خانوادگی به تهران
رفته و اینک در آنجا بسر میبرد.
با شنیدن این حرف،خیال مادر علی تا حدودي آسوده گشت و از نگرانی خارج شد، و دانست که علی آنروز هیچ
اقدامی بر علیه او نخواهد کرد.خدا را شکر کرد که آندو باهم مواجه نشده اند.مادر رحمت قول داده بود که بوسیله
برادر بزرگتر که نفوذ فراوانی در رحمت دارد،او را نصیحت کرده و از مزاحمت دیگران باز دارد.مادر علی که دیگر
بیش از این نمیخواست تولید مزاحمت کند،پس از تشکر فراوان از آنجا بیرون آمد و با خوشحالی به خانه برگشت تا
جریان مذاکرات خود را هرچه زودتر به اطلاع زهرا برساند و او را از نگرانی در آورد.زهرا با شنیدن این خبر آنچنان
خوشحال شد که صورت مادرش را غرق بوسه ساخت و از او بخاطر فکر خوبی که به مغزش خطور کرده و به رفتن
به نزد مادر رحمت مبادرت ورزیده تشکر کرد و هر دو با خیالی آسوده به کارهاي خود پرداختند.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#18
Posted: 13 Jun 2014 01:51
( ۱۷ )
با وجود گذشت چند روز از این ماجرا،علی هنوز هم در تصمیم خود پابرجا بودو در فکر نقشه برخورد با رحمت ثانیه
شماري میکرد.از طرفی دیگر،هنگامیکه رحمت از مسافرت چند روزه خود بازگشت ،با التیماتوم و تهدید سخت
برادرش مواجه گشت و چون بطرز فاحشی از او حساب میبرد و چند بار هم ضرب شصت او را چشیده بود،از فکر
مزاحمت مجدد براي زهرا منصرف گردیده ، ولی برادرش به این هم قانع نشد و دست او را گرفته و مجبورش
ساخت که به نزد علی رفته و از رفتار و اعمال زشت و کریه خود پوزش بخواهد.رحمت بر اثر غرور و تکبر،از این
کار اکراه میورزید،اما مشتهاي محکم و گره کرده برادرش به او فهماند که باید بی چون و چرا فرامین او را بپذیرد و
مطیع دستورات او باشد.علی بیخبر از همه جا،حتی بی خبر از ورود رحمت به شهر،در مغازه نشسته بود که ناگهان
خود را با آنها مواجه دید.او که از ملاقات مادرش با خانواده رحمت و همچنین از چگونگی تصمیمات دو برادر اطلاعی
نداشت،تصور نمود که آندو براي ایجاد درگیري به آنجا آمده اند،بمین خاطر خود را آماده مقابله نمود و در
برابرشان گارد گرفت تا در صورت بروز حرکتی خصمانه از جانب آنها،درصدد دفاع از خود برآید، اما چهره متبسم
احمد و همچنین سیماي شرمناك رحمت او را به تعجب واداشت.رحمت به اشاره برادرش احمد،قدمی به جلو نهاد و
با کلماتی بریده و مقطع از علی طلب بخشش نمود و قول شرف داد که دیگر مزاحمتی براي خواهرش تولید ننماید.او
لحظه اي مکث کرد و علی ناباورانه او را نگریست.رحمت که سکوت او را دید مجددا از رفتار گذشته اش اظهار
ندامت کرد و اظهار داشت که چون شدیدا به خواهرش علاقمند بوده و در ازدواج با او خود را ناکام دیده است
درصدد انتقام برآمد،اما حالا بسختی به اشتباه خود پی برده و حاضراست براي جبران گذشته ها هرکاري که علی
دستور دهد انجام داده و خلوص نیت خود را به اثبات برساند.
علی که صدق گفتار او برایش محرز شده بود دست او را به گرمی فشرد و هر دو یکدیگر را در آغوش گرفته و مثل
دو برادر بر صورت یکدیگر بوسه نهادند و مسئله به خوبی و خوشی به پایان رسید.با تدبیر و دور اندیشی مادر علی
روابطی که میرفت به تیرگی گراید و عواقب شومی به دنبال داشته باشد،حسنه گردید و دوستی و رفاقتی بین آنها
ندامت کرد و اظهار داشت که چون شدیدا به خواهرش علاقمند بوده و در ازدواج با او خود را ناکام دیده است
درصدد انتقام برآمد،اما حالا بسختی به اشتباه خود پی برده و حاضراست براي جبران گذشته ها هرکاري که علی
دستور دهد انجام داده و خلوص نیت خود را به اثبات برساند.
علی که صدق گفتار او برایش محرز شده بود دست او را به گرمی فشرد و هر دو یکدیگر را در آغوش گرفته و مثل
دو برادر بر صورت یکدیگر بوسه نهادند و مسئله به خوبی و خوشی به پایان رسید.با تدبیر و دور اندیشی مادر علی
روابطی که میرفت به تیرگی گراید و عواقب شومی به دنبال داشته باشد،حسنه گردید و دوستی و رفاقتی بین آنها
ایجاد گردید ، که بعدها بر اثر نصایح علی ،رحمت دست از کلیه اعمال گذشته برداشته و مبدل به انسانی پاك و با
ایمان گردید و موجود سربراهی شد.
آنروز مسئله بین رحمت و علی با فرجامی خوش خاتمه یافت و علی که در این چند روزه احظه اي از فکر انتقام خارج
نشده بود فرصتی یافت که به خود بیاید و به قولی که به دوستش اسماعیل داده وفا نموده و به دیدار او برود.روز بعد
از این جریان،علی با خیالی آسوده بطرف خانه مورد نظر براه افتاد و با آدرسی که همراه داشت براحتی توانست خانه
را بیابد.از قضا در آن ساعت اسماعیل خانه بود و از دیدن دوستش بسیار خوشحال شد و او را به گرمی
پذیرفت.لحظه اي بعد علی در اتاق نشسته بود و با اسماعیل گل میگفتند و گل می شنیدند.او همچنین براي اولین بار
از نزدیک با خانواده و طرز زندگی اسماعیل آشنا گردید.اسماعیل هم مثل او پدر نداشت.آنها خیلی کوچک بودند که
پدرشان زن دیگري اختیار کرد و آنها را رها کرده و بسوي زندگی جدید خود رفت.اسماعیل دو برادر و دو خواهر
داشت که دو تاي آنها سالها پیش ازدواج کرده و او اینک با خواهر کوچکش و مادر پیر و مهربانش در خانه زندگی
میکردند.برادر بزرگش با اینکه تاهل اختیار کرده بوداما هنوز هم تا حدودي مخارج زندگی آنان را تقبل میکرد. خانه
شان کوچک و زندگیشان بسیار ساده و فقیرانه بود و همین مسئله نزدیکی و رفاقت عمیقی بین آنها بوجود آورده
بود بطوریکه علی هفته اي چند مرتبه به خانه آنها رفت و آمد میکرد.از طرفی همانطور که گفتیم اسماعیل خواهر
کوچکتري داشت که نامش اقدس بود و 71 سال داشت.اما رشدش به مراتب بیشتر از سنش را نشان میداد.او بعلت
فقر مالی تا ششم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود و براي اینکه در تامین مخارج زندگی سهیم باشد و باري از دوش
برادرش بردارد در کارگاه قالیبافی مجاور منزلشان مشغول بکار گشته بود، و حقوق نسبتا خوبی از این راه عایدشان
میشد.دستهاي ظریف و سفید او مدتها میشد که در اثر فشار مداوم کار،پژمرده و پینه بسته شده بود.او دختري
احساساتی و زودرنج بود و همچنین روحیه بسیار حساسی هم داشت.رفت و آمدهاي مکرر علی به آن خانه سبب شد
که اقدس پنهانی نسبت به او علاقمند گردد.مدتها با خود کوشید که این احساس را به فراموشی بسپارد،لیکن هرچه
میگذشت علاقه او بیشتر و شدیدتر میگردید بطوریکه پیش خود تصور میکرد که فراموش کردن علی امري محال
بوده و علی هم باید او را دوست بدارد!
تصمیم داشت بجز علی هرگز با هیچ مرد دیگري ازدواج نکند.شب و روز در فکر این بود که چگونه راز دل خود را
به علی بگوید و او را از عشق خود آگاه گرداند.او در کارگاه با دختري همسن و سال خودش دوست بود و اکثرا در
مورد علی با او صحبت میکرد.دو دختر ساعتها باهم در گوشی پچ پچ میکردند و اقدس دیگر نسبت به کار خود
رغبت و تمایلی نشان نمیداد.بطور کلی دست و دلش بکار نمیرفت و نمیدانست چگونه با این درد عظیم کنار
آید.بدبختی در این بود که علی کوچکترین توجه اي به او نداشت و چون جوان پاك طینت و باتقوایی بودهرگز به
منظور خاصی به او توجه نشان نمیداد. علی از این راز بی خبر بود.او هنگامیکه به خانه اسماعیل میرفت تا چند ساعتی
را باهم باشند و با هم صحبت کنند،کمتر با اقدس برخورد میکرد.خواهر اسماعیل هم بندرت از اتاقش بیرون می آمد
و فقط در مواقعیکه علی براي رفع احتیاجات ضروري از اتاق بیرون می آمد،او پشت پنجره اتاق خود می ایستاد و با
حسرت به قامت کشیده و هیکل مردانه اش چشم میدوخت و آه می کشید و با خود میگفت یعنی میشود روزي علی
شوهر او گردد؟ در اوایل،علی فقط هفته اي یکبار به منزل دوستش میرفت و چون مثل اغلب جوانان شهرستانی ،از
تفریحات ناسالم دوري میورزید خانه را بهترین مکان جهت صحبت و درد دل میدانست، اما پس از مدتی اسماعیل بهاو پیشنهاد کرد که اگر براي علی امکان دارد،او شبی یکساعت در نزدش قرائت قرآن را بیاموزد.علی از این پیشنهادخیلی خوشحال شد و گفت بروي چشم چه کاري بهتر از این ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#19
Posted: 13 Jun 2014 01:55
( ۱۸ )
از آن پس، او مرتب شبی یک ساعت به منزل آنها میرفت و اسماعیل را که استعداد خوبی در جهت فراگیري داشت
یاري مینمود.در ظرف کمتر از سه ماه، اسماعیل قرائت قرآن را بخوبی فرا گرفت و هرکجا که می نشست با غرور و
افتخار این مطلب را بیان میداشت که توانسته تلاوت قرآن را بیاموزد و همه جا از علی به نیکی یاد میکرد.
اقدس که دیدار هر شبش از علی موجب بروز علاقه فراوانی در او گردیده بود احساس میکرد اگر یکشب علی به
خانه آنها نیاید او دیوانه خواهد شد.از طرفی هم بشدت از روي برادر و مادرش خجالت میکشید و نمیدانست موضوع
را چگونه با آنها در میان بگذارد.آیا صلاح است که مادرش از آن جریان آگاه شود یا خیر؟
او همچنان در تب و تاب میسوخت تا اینکه یکروز دوستش به او گفت که چون علی از علاقه تو نسبت به خود آگاه
نیست لذا طبیعی است که عکس العملی از خود بروز ندهد،اما اگر بر این امر واقف گردد مسلما واکنش مثبتی نشان
خواهد داد.چه بسا که از علاقه تو استقبال کرده و نسبت به خواستگاري از تو اقدام نماید. اقدس که آرزوي قلبیش
چیزي جز این نبود بی چون و چرا و بدون تعقل و تفکر، پیشنهاد دوستش را پذیرفت و قرار بر این شد که اقدس در
نامه اي،مکنونات قلبیش را برایش شرح دهد.پس از آن، او سه شب متوالی بیخوابی را تحمل کرد تا اینکه توانست
نامه اي براي علی بنویسد.نامه اش پر بود از کلمات دوست داشتن و خودش گمان میبرد که خواندن این نامه دل
سنگ را نرم خواهد کرد چه رسد به دل مهربان و رئوف علی.
روز بعد وقتی اقدس به کارگاه رفت دوستش به او پیشنهاد کرد که شب هنگام،آنقدر باید در کمین علی بنشیند تا
اینکه موقع خروج از منزلشان نامه را به دستش برساند.آنروز اقدس همچون مرغ سرکنده بی تابی میکرد و مشخص
بود که طاقت خود را از دست داده است.تا اینکه بالاخره شب شد و موقع آمدن علی فرا رسید. آنشب او با وجود
احتیاطهاي لازم موفق نگردید که نامه را بدست علی برساند زیرا پس از ساعتها انتظار کشیدن و تحمل لحظات پر از
اضطراب و دلهره، برادرش علی را تا دم در همراهی کرد و اقدس که خشم و غضب فراوانی بر او مستولی گشته بود
سعی وافر داشت که خشم خود را مهار کرده و بند را به آب ندهد.
در حالیکه کاغذ را در مشت خود میفشرد به اتاق بازگشت و از فرط ناراحتی بدون اینکه لب به غذا بزند به رختخواب
رفت و به ظاهر خودش را بخواب زد،اما در واقع تا صبح دیده بر هم ننهاد.مادر اقدس زنی ساده و بی خیال بود. او
همیشه از تربیت فرزندانش غافل بود و بچه هایش افتان و خیزان توانسته بودند گلیم خود را از آب کشیده و سري
توي سرها در بیاورند.مادرشان هرگز آنها را درك نمیکرد.آنچنان از حال و روز آنها غفلت میورزید که حتی متوجه
تغییر رویه دخترش نشده بود و درك نمیکرد که چرا دخترش تا این حد دچار اضطراب و نگرانی گشته و از خود بی
قراري نشان میدهد.شاید یکی از دلائل جدایی روحی و روانی بین مادر و دختر،غفلت و سهل انگاري مادر بود.او
میپنداشت که تنها وظیفه یک مادر پخت و پز و نظافت خانه و شیر دادن بچه است و وظیفه دیگري متوجه اش
نیست.متاسفانه مادر به حالات روحی دخترش پی نمیبرد و همین امر سبب گردید که او دست به کارهاي پوچ و
سبکسرانه بزند.کاري که در شان و مقام یک دختر اصیل و تربیت یافته نیست.
دو شب تمام اقدس چون گربه گرسنه اي در کمین طعمه نشست اما هر بار با شکست و ناامیدي به اتاقش
بازمیگشت.تا اینکه اینبار هم دوستش به دادش رسید و راه حل دیگري پیش پاي او نهاد.او براي اینکه خدمتی جهت
دوست خود انجام دهد ،قبول نمود که شخصا نامه اقدس را گرفته و به دست علی برساند.هرچند که کار خطرناکی
بود و پاي آبرو و شرافت او هم در بین بود ممکن بود آشنایانی او را دیده و رسوائی به بار آید،معذالک بخاطر وجود
دوستش حاضر به فداکاري گردید.اقدس از شدت شعف،صورتش را غرق بوسه ساخت و قرار شد که بعد از ظهر
همان روز او به بازار رفته و نامه را بدست علی برساند.او همچنین آدرس دقیق محل کار علی را از اقدس گرفت و
بعد از ظهر بسوي محل ماموریت روان گردید.اقدس در خانه نشسته بود و در التهاب عجیبی بسر میبرد.به هیچ کس
و هیچ چیز توجهی نداشت و تمام فکرش روي مسئله نامه و عکس العمل علی متمرکز بود.به ساعت نگاه میکرد و به
خود میگفت الان باید نامه بدستش رسیده باشد.همینطور هم بود.درست در همان لحظه اي که اقدس در تفکرات
خود غوطه ور بود ،علی هم به خواندن نامه او مشغول بود.دوست اقدس ساعتی قبل در حالیکه خودش را درون
چادرش مخفی کرده بود به آرامی به مغازه علی نزدیک شد و پس از اینکه از بودن او در آنجا اطمینان حاصل کرد،با
دستپاچگی و هیجان خاصی که از خجالت و شرمساري او ناشی میشد،فقط توانست بگوید که او حامل نامه اي از جانب
اقدس میباشد و سپس نامه را با احتیاط بطرف او دراز کرد و بسرعت از آنجا دور شد.علی بهت زده به پاکت نامه
نگریست و تا چند ثانیه آن را در دستش پشت و رو کرد و آنگاه در پاکت را گشود و نامه را از آن خارج ساخت و
مشغول خواندن شد.با خواندن هر سطر از آن نامه،خطوط چهره اش درهم میشد و حیرت و تعجبش به اوج خود
میرسید.اقدس در نامه از عشق پرسوز خود سخن رانده بود و از او درخواست کرده بود که در صورت تمایل به عشق
او پاسخ مثبت داده و به خواستگاریش برود.علی نامه را به پایان رسانیدو لحظه اي بفکر فرو رفت.او اقدس را بارها
دیده بود ولی هرگز دقت نکرده بود که بداند آن دختر قدبلند و لاغر اندام چه شکل و شمایلی دارد و چه راز و رمزي
در نگاههایش نهفته است.بی تردید اقدس رفتار او را زیرنظر داشت و حتی توانسته بود با زیرکی و مهارتی خاص
آدرس او را از برادرش بپرسد.
حالا چه جوابی باید به او میداد؟چگونه به آن دختر میفهماند که به او فقط به چشم یک خواهر نگاه میکند نه چیز
دیگري.
همانطور که بارها ذکرش رفت،گفتیم که علی پسر خدا پرست و چشم و دل پاکی بود،از اینکه به خانه دوستش رفته
و پنهانی با خواهرش ارتباط دوستی برقرار نماید واهمه داشت و اینکار را نوعی خیانت و دزدي ناموسی
میدانست.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#20
Posted: 13 Jun 2014 01:59
( ۱۹ )
خیانت به دوستی که نسبت به او اعتماد کرده و او را به خانه خود و در میان خانواده اش جاي داده
است.پس لازم بود که علی جواب محبتهاي دوستش را با خلوص نیت داده و با نیت پلید وارد آن خانه نشود.از این
روي تصمیم گرفت که مدتی به خانه اسماعیل نرود تا شاید وقتی اقدس بی اعتنائی او را دید از رفتارش پشیمان
گشته و از تصمیمش منصرف گردد.او همچنین بهتر دید که نامه را از بین ببرد مبادا که کسی از آن کاغذ به عنوان
مدرکی علیه او و اقدس استفاده نماید.علی همانقدر که به آبروي خود اهمیت میداد ،براي شرافت و آبروي دوستش
نیز ارزش و احترام قائل بود.هوا که تاریک شد،او مغازه اش را بست و بر خلاف شبهاي گذشته که بطرف خانه
اسماعیل میرفت آنشب راهش را کج کرد و مستقیما بطرف خانه خودش پیچید.با تاریک شدن هوا،هنگام آمدن علی
به خانه اسماعیل نیز فرا رسیده بود.اما هرچه ساعت جلوتر میرفت از او خبري نبود.اقدس در انتظار و هیجان تند و
سوزانی میسوخت و مدام به عقربه ساعت نگاه میکرد و از گذشت زمان و تاخیر علی رنج میبرد.اسماعیل هم در اتاقی
دیگر در انتظار ورود علی بود.او قرآن را گشوده و مقابل خود نهاده بود و به صفحات و کلمات آن چشم دوخته بود.و
با خود درس جدید را تمرین میکرد.با وجودیکه علی تا آن ساعت دیر کرده بود اما،او هنوز امیدوار بود که معلمش
تا چند دقیقه دیگر خواهد آمد.و وقتی عقربه ساعت روي عدد 9 قرار گرفت،دانست که علی آنشب بواسطه کار یا
بخاطر گرفتاري دیگر نتوانسته به خانه آنها بیاید و وظیفه تدریس را به انجام برساند.براي او این مسئله چندان حائز
اهمیت نبود بخاطر همین قرآن را بوسید و کناري نهاد و به اتاق دیگري رفت تا شام بخورد.اما بر خلاف او اقدس
خیلی ناراحت و عصبی بود.انتظار،او را به سرحد جنون و دیوانگی رسانده بود.دلش بشدت شور میزد و نمیدانست چه
واقع شده است که علی از آمدن خود داري کرده است.آیا اتفاقی برایش افتاده؟آیا بیمار شده؟آیا دوستش موفق
نشده بود تا نامه را بدستش برساند؟شاید که علی بعد از خواندن نامه آنقدر ناراحت شده که حتی از آمدن به نزد
برادرش نیز خودداري میکرد؟اینها سئوالاتی بود که مدام در ذهن بچگانه و تصور کودکانه اقدس دور میزد و پاسخی
جهت آنها نمی یافت.آنشب را با سختی پشت سر نهاد و صبح روز بعد وقتی در کارگاه دوستش را دید با خواهش و
تضرع از او خواست بگوید که نامه را بدست علی داده است یا نه؟ دوستش که از روي صراحت دستورات او را اجرا
کرده بود از این حرف در شگفت شد و سوگند یاد کرد که نامه را شخصا بدست علی سپرده است.اقدس با شنیدن
این حرف بیش از پیش نگران شد.دانست که نامه بدست او رسیده است،حال چرا علی به خانه آنها نیامده است و یا
پیغامی براي او نداده ،خود مسئله دیگري بود.بخود نهیب زد که نباید در این کار عجله به خرج دهد،شاید که شب
قبل بر حسب تصادف برایش کاري پیش آمده که نتوانسته بخانه آنها بیاید و او باید منتظر آن شب بماند.تمام
ساعات روز را در انتظار گنگی بسر برد بطوریکه اکثر کسانیکه در کارگاه کار میکردند متوجه التهاب و هیجان روحی
او گردیدند.
مدت سه شب اوقات اقدس به انتظار و ناراحتی سپري شد.از طرفی،اسماعیل هم که از غیبت بدون اطلاع و طولانی
دوستش متعجب گشته بود صبح یکی از همان روزها بدیدن علی رفت و علت تاخیرش را سئوال کرد.علی که
نمیخواست باعث بروز اختلاف میان برادر و خواهر شود و همچنین احتمالا دوستش را نسبت بخود بدبین
نماید،مسئله را طور دیگري وانمود کرد و گفت که چون شبها دیرتر از معمول بخانه بازمیگشته ،لذا در ساعات غیبت
خود نگران خواهر و مادرش بوده چونکه آنها در منزل تنها میباشند و مردي را ندارند که لحظات ضروري در
کنارشان باشد و امکان دارد که در آن ساعات شب مشکلی برایشان بوجود آید که نیازمند او باشند،لذا از اسماعیل
خواهش کرد که از این پس او خودش به خانه آنها بیاید.اسماعیل که خود نیز چنین مشکلی داشت بفکر فرو رفت و
با خود گفت که لابد با رفتن به خانه علی ممکن است چنین مشکلی براي خانواده او نیز پیش آید،بهمین سبب
خواندن درس را به روزهاي آینده و فرصتی بهتر موکول نمود. این مسئله هرچند که براي علی تا حدودي حل شده
بود،اما براي اقدس ناخوشایند مینمود.او پس از چند روز نگرانی،وقتیکه دانست علی با چه حیله اي از دادن جواب به
او طفره رفته است سعی کرد که عشق او را از دل خود بیرون کند.دوستی علی و اسماعیل کماکان مثل سابق ادامه
داشت و دو دوست همدیگر را در ساعات بیکاري و فراغت ملاقات مینمودند.در این حیص و بیص براي زهرا
خواستگاري آمد که متناسب با موقعیت زندگیشان تشخیص داده شد.پس از چند روز مذاکره و گفتگو،سر انجام
پاسخ مثبت به آنها داده شد و مقدمات عروسی به سرعت فراهم گردید.زهرا همسر آینده اش را پسندیده بود و
علی و مادرش نیز بسیار خوشنود بودند.پس از خرید عروسی،در یکی از شبهاي برفی زمستان، زهرا در لباس سپید
عروسی ظاهر گشت.جشن ازدواج آنها تقریبا ساده و بدون تشریفات بود.مراسم را در منزل برادر داماد برگزار
کردند.
مهمانان تا ساعتی از شب گذشته به شادي و سرور پرداختند و بالاخره عروس و داماد را در حالیکه برایشان آرزوي
خوشبختی و سعادت می نمودند ترك گفتند. زهرا در کنار شوهرش که جعفر نامیده میشد نشسته بود و خجالت زده
سرش را بزیر انداخته بود.زیبایی او در آنشب همگان را به تحسین و تمجید واداشته بود.مادر و برادرش هم شاد و
خندان به اطراف می نگریستند.مادر علی به اولین آرزوي زندگیش رسیده بود و عروسی تنها دخترش را دیده بود اما
آرزوي دومش ازدواج علی بود.
مادر هر روز علی را به ازدواج و تشکیل خانواده ترغیب مینمود،اما علی که در خود رغبتی احساس نمیکرد بازهم
طفره میرفت ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...