ارسالها: 10767
#21
Posted: 13 Jun 2014 02:02
( ۲۰ )
در آنشب،مادر عروس،آنها را تا دم در اتاق حجله هدایت کرد و سعادتشان را از خداوند بزرگ آرزو نمود.او
مشعوف بود از اینکه سرانجام دخترش سر و سامان گرفته و به خانه بخت رفته است و در انتظار دیدن و بوسیدن
اولین نوه اش بود.ناگفته نماند که اسماعیل هم در عروسی شرکت داشت و در شادي و نشاط آنها سهیم شد.آنشب
با خوشی و شادمانی به پایان رسید.روز بعد علی طبق روزهاي گذشته بسر کار خود رفت و زهرا هم اولین روز
ازدواجش را در کنار همسرش آغاز نمود.
مادرش در خانه تنها نشسته بود و بجاي خالی دخترش مینگریست واحساس میکرد که جایش در آن خانه خالی
است.با وجودیکه از پیوند زناشویی آنها خرسند بود، ولی حس میکرد که مونس و غمخوار تنهاییش را از دست داده
است. البته این احساس متقابل بود زیرا که زهرا هم در خانه شوهراحساس غریبی می نمود. او هم دلش هواي
مادرش را کرده بود و میدید که در عرض کمتر از یکروز شدیدا دلش براي آنها تنگ شده است.او به مادرش کاملا
مانوس بود و هیچکس را نزدیکتر از مادر براي خود سراغ نداشت.او میدانست که ازدواج یک امر کاملا طبیعی است
وهر دختري باید سرانجام روزي از خانواده اش جدا شده و بفکر سامان دادن زندگیش باشد،سعی میکرد بخود
بقبولاند که از این پس بعنوان یک همسر و کدبانوي منزل مسئولیت خطیري را بعهده دارد و باید جهت تامین وسایل
آسایش و امنیت شوهرش بکوشد و احساسات را کنار بگذارد.از اینکه خود او نیز روزي مادر شود و فرزندان خوب و
مفیدي تحویل جامعه دهد،قلبش از شادي در سینه می تپید.شوهر او هم که احساس او را درك کرده بود،سعی
داشت که همسر جوانش کمتر احساس کمبود نماید و با چهره اي بشاش و مهربان با او روبرو می گردید.بتدریج
هرچه زمان به جلو میرفت،زندگی زناشوئی آنها هم شیرینتر میشد و کمبودهاي عاطفی و روانی برطرف می
گردید.جعفر جوان فعال و زحمتکشی بود.کارگري ساده،اما جدي و کوشا بود و از هیچ کار شرافتمندانه اي ابا
نداشت.آنها چند روزي را موقتا در منزل پدري جعفر همراه با سایر برادران و خواهران جعفر زندگی کردند و منتظر
بودند که در محل مناسبی منزل را اجاره کرده و بتنهایی زندگی خود را اداره نمایند.
سر انجام پس از چند ماه جستجو توانستند خانه مورد نظر را یافته و به محل جدید نقل مکان کنند.آنها دو اتاق نسبتا
کوچک اجاره کرده و به زندگی خود ادامه دادند.مادر زهرا کماکان هفته اي چند مرتبه به او سر میزد و در رتق و فتق
منزل یاریش مینمود.بعد از زهرا نوبت علی بود که باید همسري انتخاب مینمود و ازدواج میکرد.مادرش او را تحت
فشار قرار میداد ولی او همچنان سرسختانه از خود مقاومت نشان میداد.
در خانه اي که زهرا ساکن آنجا بود،دختر بسیار زیبایی زندگی میکرد بنام نرگس که در واقع دختر صاحبخانه
بود.این دختر از نظر وجاهت و زیبایی صوري نقص نداشت.اندامی متناسب و زیبا،موهایی بلوند و بلند که تا روي
کمرش افشان بود.پوستی مهتابی روشن،ابروهایی کمانی و لبهایی چون غنچه گل،سرخ و زیبا.اما همانطور که از قدیم
گفته اند "گل بی عیب خداست" او هم نقصی درش وجود داشت که تا حد زیادي موجب میگشت که احساس یاس و
ناامیدي به او دست دهد.اکثر خواستگارانی که آوازه زیبایی او را شنیده بودند جهت ازدواج با او پیش قدم میشدند
ولی همانکه با آن نقص بزرگ مواجه میگشتند،پا به فرار می نهادند.نرگس با وجود زیبایی بی حدي که داشت از یک
چشم بطور کامل نابینا بود و چشم دیگرش به حد خیلی زیادي کم سو بود.بطوریکه بتنهایی و بدون کمک دیگران
قادر به حرکت و رویت اجسام و اشیاء نبود.و بوسیله عینک ذره بینی قطوري تنها میتوانست امورات خود را به انجام
برساند.او وقتی که بدنیا آمده بود،مثل همه کودکان از سلامت کامل جسم و روح برخوردار بود.ولیکن در سن سه
سالگی بر اثر بیماري بینایی خود را از دست داده بود و بواسطه همین نقص عضو ناگزیر گردید که حتی درس و
مدرسه را هم رها کرده و براي همیشه خانه نشین شود.در زیبایی، او را به پنجه آفتاب مثال میزدندولیکن هیچ
جوانمردي پیدا نمیشد که عیب او را نادیده گرفته و با او ازدواج کند.بین زهرا و او طی مدتی کوتاه دوستی عمیق و
ریشه داري بوجود آمد.زهرا هنگامیکه روزها شوهرش به سر کار میرفت و او بیکار میگشت،با نرگس در گوشه اي
می نشستند و باهم درد دل میکردند.اکثر کسانی که با نرگس دوست میشدند بیشتر به او احساس ترحم روا
میداشتند تا دوستی،اما دوستی زهرا به او نه از راه ترحم بود،بلکه صرفا بخاطر خوش قلبی و مهربانی او بودکه
دوستش میداشت.نرگس رنج میبرد از اینکه مردها،بیشتر به زیبایی ظاهري اهمیت میدهند تا به زیبایی باطنی.زهرا
هم آرزو میکرد ایکاش او از سلامت کامل بهره مند بود تا اینقدر زجر نکشیده و نگاههاي ترحم آمیز دیگران را با
ناراحتی تحمل نکند.
روزي از روزها،زهرا همچنان که در حال گفتگو با نرگس بود ناگهان فکري چون باد از ذهنش گذشت و بدون اینکه
در باره تفکراتش کلامی به نرگس بگوید او را ترك کرد.همان شب او به اتفاق شوهرش براي صرف شام به منزل
مادرش رفتند.مادر و دختر پس از چند روز دوري و مفارقت در کنار هم نشستند و همچون ایام گذشته با یکدیگر به
گفتگو پرداختند.زهرا در خلال گفتگوهایش مطلبی را که در سرش می پروراند با مادرش در میان نهاد.مادر با
شگفتی به صحبتهاي دخترش گوش فرا میداد و نمی توانست از تعجب و حیرت خودداري کند.ابتدا با پیشنهاد
عجیب و غریب دخترش مخالفت ورزید،اما زهرا خیلی زود توانست با دلیل و منطق قاطع،دل رئوف مادر را نرم
سازد.مادر بناچار پیشنهاد شگفت انگیز دخترش را پذیرفت،زهرا به مادرش پیشنهاد کرده بود که با علی وارد
مذاکره شده و او را راضی نماید که با نرگس ازدواج کند.هرچند که نرگس نابینا بود،اما علی با انتخاب او بعنوان
همسر،ثواب بزرگی را انجام میداد که رضایت و خوشنودي خدا را بر خود هموار مینمود.مادر علی مثل همه مادران،
آرزو داشت که عروسش زیبا و با نشاط باشد و در عین حال از سلامتی جسم و روح نیز بی بهره نباشد.اما با توجه به
گفته هاي زهرا و اینکه با این کار خود خوشنودي خدا را سبب خواهد شد و اجر اخروي در انتظار آنهاست،پذیرفت
که با علی در باب ازدواج با نرگس سخن بگوید.
آنشب بعلت کمی وقت،مادر موفق نشد با پسرش صحبت کند و روز بعد در اولین فرصت جریان را با علی در میان
نهاد و نظرش را در این مورد جویا شد.علی بهت زده مادرش را می نگریست و در صحت گفته هایش تردید
داشت،چون اینکه او بخوبی آگاه بود که مادرش درباره ازدواج او بسیار حساس بوده و با طبع مشکل پسندانه خود
همواره در جستجوي بهترین و زیباترین دختر بود تا او را به عقد پسرش در آورد و حال که میدید مادرش او را به
ازدواج با دختر نابینایی ترغیب مینماید،دچار حیرت گشته بود و بتصور اینکه مادرش قصد مزاح دارد،موضوع را
چندان جدي تلقی ننمود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#22
Posted: 13 Jun 2014 02:09
( ۲۱ )
اما برخلاف انتظارش مشاهده کرد که مادرش در این باره مصمم بوده و به سرانجام این کار اصرار میورزد.علی سعی
فراوان داشت تا مادرش را متقاعد گرداند که ازدواج او با یک دختر نابینا مصلحت نیست و او نمی خواهد با کسی
ازدواج کند که از سلامت جسم بهره کافی نداشته باشد و عمري را سربار آن پیرزن گردد،زیرا که علی پیش خود می
اندیشید که با آن درآمد ناچیز قادر نخواهد بود براي همسرش پرستار استخدام نماید لذا زحمت مراقبت از او و
همچنین وظایف طاقت فرساي خانه هم به گردن مادر خواهد افتاد.او به مادرش میگفت براي چه باید او از میان آن
همه دختران زیبا و سالم،دختر بیماري را به همسري خود درآورد ...چند روزي از این مقوله گذشت هر بار که علی با
مادرش مواجه میشد صحبت از ازدواج او با نرگس به میان می آمد و این اواخر خواهرش هم به جمع آنها پیوسته و
علی را به این امرراغب میساخت.اصرار و پافشاري آنها علی را بر آن داشت تا یکبار هم شده محض امتحان دختر را
ببیند و از نزدیک با او آشنا شود.علی درباره زیبایی او چیزهاي زیادي از خواهرش شنیده بود.قرار مدارها گذاشته
شد و تصمیم بر این نهاده شد که علی بعنوان مهمان به خانه خواهرش رفته و از نزدیک دختر را دیده و نظرش را
درباره او ابراز دارد.
روز موعود فرا رسید.نرگس بدون اینکه از جریان خواستگاري اطلاع داشته باشد،در خانه نشسته و مثل همیشه زانوي
غم در بغل گرفته بود.علی و مادرش آنروز ناهار به آنجا دعوت شدند.پس از صرف غذا،مادر نرگس بی خبر از همه
جا آنها را به اتاق خودشان دعوت کرد. او اساسا زن مهربان و مهمان دوستی بود، اما با کمتر کسی معاشرت و دوستی
میکرد.اکثر کسانیکه به خانه آنها می آمدند جز زخم زبان و ترحم کار دیگري از آنها سر نمیزد و با دلسوزیهاي
بیجاي خود،بیشتر بر زخم او نمک می پاشیدند.بهمین خاطر او کمتر با همسایه ها رفت و آمد داشت و چون زهرا را
مانند دختر خودش دوست میداشت،از آنها خواست که براي صرف چاي و میوه به اتاقشان بیایند.لحظه اي بعد همگی
دور هم نشسته بودندو گفتگو درباره موضوعات متفرقه آغاز گشته بود.نرگس در گوشه اي نشسته بود و با دقت به
صحبتهاي اطرافیان گوش میداد و چون بخوبی قادر به دیدن آنها نبود،سعی داشت لااقل سخنان آنان را خوب
بشنود،ولی کمتر در گفتگوها شرکت میکرد.علی بدقت او را زیر نظر داشت و توانسته بود چهره اش را آشکارا
ببیند.او در دل زیبایی نرگس را می ستود و متاسف بود که چرا باید دختري اینچنین زیبا،از داشتن بینایی و سلامت
چشم محروم باشد.او همچنین زندگیشان را از مد نظر گذراند و احساس کرد که بشدت تحت تاثیر مهربانی مادر و
زندگی فقیرانه آنها قرار گرفته است.او در آن لحظه به خودخواهی و خودپسندي خود اعتراف نمود و حس کرد که
از خودش بدش آمده است.
واقعا دلش برحم آمده بود.من ه همسرم را براي خودنمایی و ظاهر سازي براي دیگران نمی خواهم،بهتر است که
عیب او را نادیده گرفته و براي رضاي خدا این کار را انجام دهم.او مدتی فکر کرد،بعد تصمیمش را گرفت،ولی در
آن دقایق کوچکترین عکس العملی از خود بروز نداد.
شب هنگام وقتی که مادر و پسر به خانه مراجعت کردند،علی بار دیگر دقیقا درباره آن موضوع به تفکر پرداخت و
آن امر مهم را در مغز خود سبک و سنگین کرد و در این خصوص بار دیگر با مادرش به گفتگو پرداخت.
وقتی با نظر مساعد مادرش مواجه گردید،بهتر دید که تصمیمش را به مرحله عمل درآورد.دو روز بعد او او ضمن
تماس با خواهرش ،از او خواست که با پدر دختر گفتگو کرده و به آنها اطلاع دهد که به زودي براي خواستگاري به
منزلشان خواهند رفت.زهرا ناباورانه سخنان برادرش را گوش داد و آنگاه سر فرصت موضوع را با پدر نرگس در
میان نهاد.پدر نرگس از این پیشنهاد قرین مسرت گردید و با خوشرویی به آنها پاسخ مثبت داد.چند روز بعد مراسم
خواستگاري در محیطی فقیرانه،اما گرم و صمیمی برگزار شد و با توافق طرفین به پایان رسید. این خبر مسرت بخش
براي نرگس جالب و غیرمنتظره بود.باور کردنی نبود که پسري جوان و خوش تیپ،و از همه مهمتر سالم و شاداب به
خواستگاري دختر علیلی چون او برود،و او از این نظر خود را کاملا خوشبخت و خوش اققبال میدید.علی که تا به
آنروز کمتر به مسئله زناشویی و ازدواج می اندیشید، از آن پس بفکر افتاد تا هرچه زودتر وسایل ازدواج خود را
فراهم آورد.پدر و مادر نرگس هم که هرگز انتظار دیدن چنان لحظات خوشی را نداشتند از فرط شادمانی در حال
انفجار بودند و در همه جا و نزد همه کس با غرور و تحسین از داماد جوان خود سخن میگفتند.مادر علی که بجز
سعادت پسرش به چیز دیگري نمی اندیشید،در نزد خود می پنداشت که شاید نرگس بتواند پسرش را خوشبخت
ساخته و برایش همسر فداکاري باشد.او هم مثل پسرش،نقص عضو عروسش را نادیده گرفته و آرزو میکرد که
زندگیشان با سعادت و نیک بختی همراه باشد.او با مختصر پس اندازي که داشت،در ازدواج پسرش تسریع مینمود،و
علی هم پول مادر را به اندوخته ناچیز خود اضافه نمود و بزودي عروسی آنها سرگرفت.
مراسم ازدواجشان بنا به درخواست عروس و خانواده اش بسیار ساده برگزار شد و عروس و داماد با دلی سرشار از
امید و آرزو با یکدیگر پیوند زناشویی بستند. از فرداي آنروز زندگی براي آن خانواده رونق و جلاي دیگري
داشت.مادر علی خود را به معناي واقعی کلمه سعادتمند میدید.بچه هایش هر دو ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده
بودند و او به تنها آرزویش که همانا فرجامی خوش برایشان بود رسیده بود و دیگر آرزویی جز دیدن و نوازش
کردن نوه هایش در دل نداشت.خبر ازدواج علی براي دو نفر بسیار ناگوار و ناخوشایند بود.یکی اقدس که از این
وصلت بسیار خشمگین و غضبناك شده و در مورد انتخاب علی او را در دل مسخره میکرد که عروس نابینایی را بر او
ترجیح داده است و دیگري شهلا بود که از خبر ازدواج علی محزون و گرفته بنظر میرسید،اما با وجود این،برایشان
آرزوي خوشبختی می نمود.نرگس در خانه علی در کمال راحتی و آسایش بسر میبرد.مادر شوهرش که زنی حقیقتا
مهربان و با شفقت بود،در امورات منزل عروس زیبایش را یاري مینمود و از این بابت کمترین شکوه و شکایتی
نداشت.با وجودیکه نرگس کمتر میتوانست در کارهاي خانه به مادر شوهرش کمک و یاري نماید،معذالک مادر علی
خوشحال بود که عمل ثوابی انجام داده و خدا را از خود راضی گردانیده است.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#23
Posted: 13 Jun 2014 02:12
( ۲۲ )
علی که مسئولیت ازدواج و همسر داري را پذیرفته بود،سعی داشت با تلاش فراوان در کسب و کار،زندگی آسوده و
تقریبا براي مادر و همسرش فراهم آورد.نرگس که حالا براي خودش زنی شده بود،روزها در حد توان به کارهاي
جزئی منزل میپرداخت و شبها با اشتیاق فراوان منظر بازگشت شوهرش مینشست و بگرمی از او استقبال میکرد.او
همسري مهربا و دلسوز بود و از اینکه میدید شوهرش شب و روز در تلاش معاش است و براي راحتی و آسایش او
سختی ها و بی خوابیهاي فراوانی را متحمل میشود،سعی داشت بر تلاش خود افزوده و با کمک مادر شوهرش خانه را
به نحو احسن بیاراید و خود را در چشم شوهرش کدبانویی قابل نشان دهد.در بعضی از روزها،علی دست همسر
جوانش را میگرفت و او را براي گردش به پارك یا گردشگاههاي دیگر میبرد،تا حوصله زن جوان در خانه سر
نرود.مادر علی هم گاهگاهی آنها را همراهی میکرد.آنها زمانی هم به منزل اقوام و آششنایان منجمله منزل پدر و
مادر نرگس و همچنین زهرا،که اولین فرزندش را حامله بود میرفتند و در کنار آشنایان اوقات خوشی را سپري می
ساختند.
روزهاي مدیدي به این ترتیب سپري شدند.دو سال از ازدواج علی و نرگس گذشت.دو سالی که هرروزش با شادي و
خوشی سپري میشد.تنها کمبودي که در زندگیشان به چشم میخورد،وجود یک بچه بود.بارها مادر علی به او گوشزد
کرده بود که هرچه زودتر دست به کار شوند و تا دیر نشده نوه اي به دامان او بیندازند.او عقیده داشت که دیگر پیر
شده و لحظه مرگش فرا رسیده است. امکان دارد که هر لحظه اجل گریبانش را بگیرد و او میخواهد که قبل از مرگ
نوه هایش را در آغوش بگیرد.
نرگس از روي شرم سرش را پایین می انداخت و میگفت مادر جان این چه حرفیست که میزنید،شما باید 741 سال
عمر کنید.شما حالا جوان هستید و این حرفها خیلی زود است.
آرزوي مادربزرگ خیلی زود تحقق یافت،زیرا پس از گذشت چند ماه ،نرگس دریافت که بزودي صاحب فرزندي
خواهد شد.او با مسرت و شادمانی فراوان موضوع را با شوهرش در میان نهاد.علی با شنیدن این خبر آنچنان فریادي
از شادي برآورد که نرگس را دچار بهت و حیرت گردانید.بعد از این واقعه،همه چیز ناگهان در خانه تغییر کرد.شور
و هیجانی در افراد خانه بوجود آمد.مادر علی روزها کنار چرخ خیاطی مینشست و براي نوزاد آینده لباس
میدوخت.علی هم در محل کار خود لحظه اي لبخند شادي از لبانش دور نمیشد و آرزو داشت هرچه زودتر فرزندش
را در آغوش بگیرد.زهرا هم در خانه خود بیکار نمی نشست و با وجودیکه شکم سنگینش را با خود به اطراف
میکشید تا فرزند دوم خود را بدنیا بیاورد،با این وجود براي فرزند برادرش لباسهاي زیبایی دوخت.او که با هنر
ظریف دستی،که در خانه مادر آموخته بود آشنایی کامل داشت،براي نوزادي که هنوز پا به عرصه وجود نگذاشته بود
سیسمونی جالبی میبافت که در نوع خود بی نظیر بود.همه افراد خانواده براي شادي اطرافیان خدمتی در خور تحسین
انجام میدادند و پدر و مادر نرگس هم در حد توان خود با آنها در امر خرید لوازمات ضروري جهت نوزاد و مادرش
همکاري می نمودند.نرگس که این همه شور و شوق را میدید،گاهی غمگین گوشه اي مینشست و عمیقا بفکر فرو
میرفت.از اینکه میدید نمیتواند مانند دیگران در امر دوخت و دوز لباس و غیره مشارکت داشته باشد،بسیار غصه
میخورد.او آرزو داشت مثل هر مادري براي فرزندش لباس بدوزد و جامه هاي زمستانی براي نوزادش ببافد.افسوس
که از چشم نابینا بود.او حتی قادر نبود کارهاي جزئی منزل را انجام دهد و اگر وجود خانم بزرگ ،یعنی مادر علی
نبود،او مسلما در بن بست بزرگی قرار میگرفت و یقین داشت که در امورات منزل دچار عجز میشد و قادر نبود
بدون کمک او وظایف کدبانوگري را انجام دهد و از این جهت بیمناك بود که چگونه قادر خواهد بود وظیفه مادري
خود را به انجام برساند و فرزندش را تر و خشک کند ... از طرفی دیگر ،از زایمان بشدت وحشت داشت و میترسید
که در هنگام وضع حمل نتواند طاقت بیاورد و بقولی سر زا برود.هرچه که موعد زایمان نزدیکتر میشد ،ترس و
وحشت او نیز فزونی میگرفت.وحشت از دردي توان فرسا،امانش را بریده بود.او زنان بیشماري را دیده بود که
هنگام زایمان از درد به خود میپیچند و فریادهاي وحشتناکی سر میدهند.او احساس میکرد که نمیتواند چنان دردي
را تحمل کرده و پیش بینی میکرد که زایمان سختی را در پیش خواهد داشت.اما بر خلاف تصورش،هنگامیکه موعد
زایمان فرا رسید،او براحتی فارغ شد و در حالیکه نوزادش را در آغوش داشت روي تخت بیمارستان به خوابی خوش
فرو رفت و خستگی وضع حمل را از تن بدر آورد.تولد یک پسر در بین خانواده علی انعکاس عجیبی بوجود آورده
بود و وجد و شعف آنها تماشایی بود.پس از دو روز نرگس و پسر کوچکش از بیمارستان مرخص شده و در میان
هلهله و شادي اقوام به خانه بازگشتند.علی لحظه اي از کنار زن و فرزندش دور نمیشد و با غرور و افتخار به صورت
ریز و سرخ پسرش نگاه میکرد و هرچه بیشتر در او غرق میشد،او را بیشتر شبیه خود میافت.نوزاد که در روزهاي
نخست،پوستی سرخ داشت ناگهان مبدل به نوزادي زیبا گردید بطوریکه هرکس او را میدید نظر میداد که در آینده
زیباترین فرد خانواده خواهد شد.پوستی لطیف و سفید داشت و بدنش گوشت آلود بود.چشمان سیاه و درشتش
،حالت نگاه علی را تداعی مینمود.لبهاي قرمز و کلفتی داشت و موهایش مشکی و پرپشت و بلند بود. از همان
روزهاي اول تولد،پرزهاي نازك سیاه رنگی در اطراف صورتش دیده میشد که پدرش با خوشحالی ابراز میداشت که
پسرش یکی از مهمترین نشانه هاي مردانگی که همانا ریش است را در خود دارد.در واقع او راست میگفت و روي
صورت نوزاد ریش بسیار نرمی خود نمایی میکرد.شاید خداوند میخواست به همگان بفهماند که روزي آن پسر مبدل
به فرد مومنی خواهد شد و در میان خیل شهیدان اسلام،بسوي او باز خواهد گشت ... چند روز بعد جشن کوچکی در
خانه علی برپا شد و به فرخندگی و مبارکی ،براي نوزاد مراسم نامگذاري برپا نمودند و کودك را محمود نام
نهادند،زیرا که او پسندیده و نیکو بود ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#24
Posted: 13 Jun 2014 02:15
(۲۳)
وجود محمود در زندگی آنها شمع فروزانی بود بر خانه اي تاریک و سوت و کور.و با تولد این کودك نور روشنی به خانه آنها تابیدن گرفت و دلهایشان را شاد گردانید.محمود بچه اي آرام وساکت بود.هرگز بجز در مواقع گرسنگی ،کسی صداي جیغ و دادش را نمی شنید.بچه اي زیبا و دلربا بود و هرچه بزرگتر میشد بر زیباییش نیز افزوده میگشت.او نور دیده پدر و مادر بود.نرگس او را روزها روي زانوي خود می خواباند و با صداي سوزناکی براي کودك دلبندش لالایی میخواند و با او راز دل میگفت.کودك هم با زبان بی زبانی بروي او لبخند میزد و از خود شیطنت شیرین کودکانه نشان میداد.محمود اولین دندان خود را در سن یک سالگی ،یعنی درست همان موقعی که تازه راه رفتن اندك را آموخته بود،در آورد.او کودك باهوشی بود و خیلی زودتر ازآنچه تصورش میرفت نشستن و راه رفتن را آموخته بود.و گاهی هم جمله اي از قبیل بابا ،ماما و آب را با شیرین زبانی ادا میکرد .بقدري الفاظ را زیبا و شیرین بزبان می آورد که علی احساس میکرد دقیقه اي بدون او نمیتواند
زندگی کند.حتی روزها که به سرکار میرفت ،حس میکرد دلش براي پسر کوچکش تنگ میشود.زهرا هم دو کودك
زیبا داشت که یکی دختر و دیگري پسر بود ، و آنها بفاصله دو سال از یکدیگر متولد شده بودند.محمود دو ساله بود
که بار دیگر علائم بارداري در نرگس مشخص گردید.و درست روزي که محمود وارد سومین سال تولد خود میشد
خداوند پسر دیگري به آنها عنایت فرمود که نامش را مرتضی نهادند.علی دیگر در زندگی خود هیچ کمبودي نداشت
و تصمیم داشت که دیگر بچه دار نشود و تمام سعی و توان خود را براي تعلیم و تربیت بچه هایش بکار برد.او به
اصل بچه کمتر زندگی بهتر معتقد بود.بنابراین براي رفاه حال همسر و کودکانش شب و روز تلاش میکرد.او جوانی
دقیق و مال اندیش بود و به آینده فرزندانش بسیار اهمیت میداد.دلش میخواست روزي که پیر شد و از دنیا رفت
،اندوخته اي به عنوان پشتوانه براي خانواده اش باقی گذلرد که برایشان دلگرم کننده باشد.او بعد از مرگ پدرش
سختیهاي فراوانی کشیده بود و نمیخواست بچه هایش هم بعد از مرگ او ،بسوي هر کس و ناکسی دست دراز کنند
... در همان سالها ،پدر نرگس در اثر یک بیماري علاج ناپذیر در گذشت و نرگس تا مدتی در ماتم و عزا بسر
برد.علی از سر کار بازمیگشت و میدید که همسر جوانش مغموم و گرفته گوشه اي نشسته و سر را در گریبان خود
فرو برده است.دیگر شور و نشاطی در او دیده نمیشد و بندرت لبهایش به صحبت گشوده میشد.علی گاهی متوجه
میشد و میدید که همسرش به آرامی اشک میریزد و آه میکشد، و او که کاري از دستش ساخته نبود سعی داشت
همسرش را دلداري دهد.او احساس میکرد که همسرش از چیزي رنج میبرد که قادر به بیان آن نیست و فکر میکرد
شاید زن جوانش بخاطر فقدان پدر متحمل این همه ناراحتی است و خواست به او بفهماند که مرگ،پدیده اي کاملا
طبیعی است،اما نرگس او را از اشتباه درآورد و گفت که بخاطر مرگ پدرش چندان ناراحت نیست و مدتی بعد از آن
واقعه ،موضوع مرگ پدر را تا حدي فراموش کرده است،و تنها نگرانیش از این بابت است که چرا نمیتواند مثل
مادران دیگر به وظایف طبیعی خود عمل نماید.چرا نمیتواند از عهده نظافت و کارهاي دیگر فرزندانش برآید.او هم
آرزو دارد مثل همه مادران دیگر،بچه هایش را تر و خشک نماید و برایشان لباس بدوزد،لباسهایشان را بشوید،خانه
را نظافت کند،براي شوهرش غذاي مورد دلخواهش را بپزد،اما متاسفانه او زنی عاجز و ناتوان است و نمیتواند مانند
یک زن طبیعی و نرمال وظایفش را انجام دهد.دلش میخواهد موهاي فرزندانش را شانه کند و آنها را براي گردش از
خانه بیرون برد،اما در عوض اینها ،بچه هایش عصاکش او هستند،و در کارهاي خانه حتی مادرشان را یاري
میکنند.چرا باید او از داشتن چشم محروم باشد؟علی مدتی در سکوت به سخنان درد آلود زنش گوش فرا
داد.سخنان نرگس او را بشدت آزار میداد و هرکلامی که لر زبانش جاري میشد مایه افسردگی خاطر او میگردید.
با ناراحتی بی حد و حصري گفت: - عزیزم،چرا بی خود خودتو ناراحت میکنی.تو تنها کسی نیستی که در وضع موجود بسر میبري. بله کاملا درسته،ولی من شرمنده ام از اینکه نمیتونم وظایفمو به عنوان یک مادر و یک همسر درست انجام
بدم.مادرت لحظه اي از کمک و مساعدت به ما غافل نیست و همچنان مثل گذشته ها در امر شستشو و نظافت خانه و
نگهداري و پرستاري از بچه ها بمن کمک میکند،ولی اینها کافی نیست.من دلم میخواهد همه کارهایم را خودم انجام
دهم.نمی خوام براي همیشه سربار مادرت باشم.همیشه که اینطور نمیمونه،بالاخره مادرت هم باید بعد از 741 سال
از دنیا بره،بعدش چی؟ اونوقت کیه که کمکم کنه؟در ثانی،گاهی وقتها حس میکنم تو از اینکه با من ازدواج کردي
پشیمونی،اینطور نیست؟ این چه حرفیه که میزنی من به وجود تو افتخار میکنم.تو زن فداکاري هستی. ولی حیف که کورم.اگه چشم داشتم خوشبختی ما کاملتر بود.
علی اخمهایش را درهم کرد و با ناراحتی گفت: چرا اینطور فکر میکنی؟من و تو حالا خوشبختیم.مگه نه؟
نرگس آهی کشید و گفت: آره،درسته.ولی خوشبختی ما زمانی کاملتر میشد که من میتونستم با هردو تا چشمام ببینم.دلم میخواست ...
او لحظه اي سکوت کرد و آنگاه آه سوزناك دیگري کشید و گفت: گفتن این حرفها چه فایده اي داره؟بغیر از اینکه تو رو هم ناراحت میکنم.با این حرفها خدا که از آسمون برام یه
چشم هدیه نمیکنه.بهتره که با قضا و قدر بسازم.
او پس از گفتن این جملات از جا برخاست و بکارهاي خود پرداخت.سخنان او علی را عمیقا در فکر فرو برد.از اینکه
میدید همسرش بخاطر یک مسئله جزئی اینهمه رنج میبرد و غصه میخورد ،او نیز دچار اندوه میشد.همه تلاشش
براین بود که زن و فرزندانش در زندگی کمبودي نداشته باشند و حال میدید که همسرش از نداشتن چشم تا چه حد
رنج میبرد. و از همه بدتر اینکه از دست او هم کاري ساخته نبود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#25
Posted: 13 Jun 2014 02:20
( ۲۴ )
دو روز بعد از این گفتگوها،علی جریان را با دوست سابق خود اسماعیل که کماکان دوستی خود را با او حفظ کرده
بود ،در میان نهاد.اسماعیل که مثل همیشه در گرفتاریها دوستش را یاري مینمود ،او را راهنمایی کرد و گفت که بهتر
است نرگس را بنزد دکتري برده و او را به دکتر نشان دهد.شاید که راهی براي مداواي چشم او وجود داشته
باشد.پیشنهاد اسماعیل نور امیدي در دل علی تابانید و از فکر او استقبال کرد چرا خودش تا به حال به این فکر
نیفتاده بود که با دکتري مشورت کند.او چند روزي را در آن شهر کوچک بدنبال پزشک حاذقی گشت تا مقصود او را
برآورد.عاقبت پس از جستجوي فراوان دکتر مورد نظر را یافت. در طی این مدت هرگز تصمیمش را با زنش در
میان ننهاد و سعی داشت تا حصول به نتیجه مطلوب همسرش را بی جهت امیدوار نسازد.آنروز او بتنهایی و بهمراه
اسماعیل به مطب دکتر مراجعه کرد و مقداري از جزئیات بیماري همسرش را براي دکتر تشریح کرد.دکتر پس از
استماع سخنان او ،لحظه اي سکوت کرد و بفکر فرو رفت و سپس گفت:تا بیمار را از نزدیک نبیند و چشمانش را
معاینه نکند نمیتواند در مورد بهبود او جواب قطعی بدهد.و همچنین افزود:ولی چون بینایی چشمش در اثر بیماري
آبله از بین رفته ،شاید بشود با عمل جراحی بینایی را به او بازگرداند،اما اگر کور مادرزادي باشد به هیچ وجه امکان
بهبودي در او حاصل نمیگردد.
سخنان دکتر تا حدودي خاطر علی را آسوده ساخت و از دکتر تشکر کرده و براي دیدار بعدي از او وقت گرفت.روز
موعود علی بدون اینکه از آن مذاکرات به همسرش چیزي بگوید دستش را گرفت و او را بعنوان گردش و
هواخوري از خانه بیرون برد و یکسره راه مطب را پیش گرفت.علی از فرط هیجان میلرزید و نمیتوانست احساس
خود را پنهان کند.با وجودیکه هنوز جواب قاطع و امیدوار کننده اي از دکتر دریافت نکرده بود ،اما یک احساس
درونی به او نوید میداد که همه چیز با موفقیت به پایان خواهد رسید.نرگس از رفتار غیرعادي علی متعجب بود و
حیرت او زمانی به اوج خود رسید که خود را در مقابل دکتر یافت و دید که دکتر او را معاینه میکند آنگاه همه چیز را
دریافت.پزشک پس از معاینه دقیق چشم نرگس ،که حدود یکساعت بطول انجامید،به آنها بشارت داد که با یک
عمل جراحی ،چشم بیمار کاملا مداوا شده و او قادر خواهد بود همه جا را مثل روزهاي اول زندگیش بخوبی ببیند.
درضمن دکتر افزود که فقط یک چشم او نیاز به عمل دارد و چشم دیگرش در اثر استعمال دارو کاملا بهبود خواهد
یافت.شنیدن این خبر میمون و خجسته براي علی و نرگس حکم زندگی دوباره را داشت و آنها از شدت شادي در
مطب دکتر همدیگر را در آغوش گرفتند،حتی سعی نکردند از ریزش اشک نیز خودداري کنند.دکتر هم در شادي
آنها سهیم شد و آدرس پزشک دیگري را به آنها داد و گفت: که باید آنها به تهران رفته و به آن دکتر مراجعه
کنند.آن دکتر ترتیب عمل جراحی بیمار را خواهد داد.
علی از او پرسید:دکتر چرا شما به این عمل مبادرت نمی ورزید؟دکتر به او پاسخ داد که جراحی در تخصص او
نیست، در ثانی امکانات و وسایل پزشکی را در اختیار ندارد.در حالیکه پزشک مزبور یکی از بهترین اطباي چشم
پزشک و جراح مجرب در تهران ،بلکه در ایران است و تنها اوست که میتواند عمل چشم را با هزینه کم ،اما بنحو
خوبی انجام دهد.
آنها با شادمانی مطب دکتر را ترك کردند،در حالیکه دکتر از جانب خود توصیه نامه یا در واقع معرفی نامه اي
دوستانه ،براي دکتر متخصص نوشته بود و به آنها داده بود که کارشان را با تخفیف کلی و به سهولت انجام دهد.چند
روز بعد،خبر این حادثه مسرت بخش در بین تمامی اقوام و فامیل پخش شد و همه براي گفتن تبریک به خانه آنها
آمدند.علی بفکر تدارك و تهیه پول بود. اما نمیدانست چه مبلغی پول براي عمل جراحی لازم است.و تصمیم گرفته
بود حتی اگر شده تمامی زندگیش را بفروشد،اما وسایل معالجه همسرش را فراهم سازد.
اسماعیل باز هم در این راه به یاریش آمد و به او گفت که براي اطمینان یافتن از هزینه عمل بهتر است که همراه
همسرش به تهران نزد دکتر رفته و مشکلش را با خود دکتر در میان بگذارد و پس از برآورد تخمینی هزینه
بیمارستان و مخارج عمل ،میتواند مجددا به شهر خود مراجعه کرده و پول مورد نظر را بسرعت فراهم آورد و به
تهران بازگردد.بار دیگر پیشنهاد معقول و منطقی اسماعیل مورد پذیرش علی و دیگران واقع شد و چند روز بعد
وسایل سفر به تهران آماده گردید و زن و شوهر، بچه ها را به مادربزرگ سپرده و به اتفاق بطرف تهران براه
افتادند.در این چند روزي که نرگس در جریان عمل چشم خود قرار گرفته بود بکلی تغییر رویه داده و از شادمانی
در پوست خود نمی گنجید.او براي عمل جراحی لحظه شماري میکرد که هرچه زودتر بتواند اطرافیان خود را بخوبی
ببیند.در این میان علی هم دست کمی از او نداشت و در شادي او خود را سهیم میدید.آنها در تهران کسی را نمی
شناختند و جائی را بلد نبودند.علی خدمت سربازي خود را در تهران گذرانده بود،اما تمام مدت در سربازخانه بسر
میبرد و بندرت از آنجا خارج میشد.لیکن در همان مدت کوتاه تا حدودي با موقعیت شهر آشنا شده بود.آنها وقتی از
گاراژ بیرون آمدند،در مسافرخانه اي اتاق گرفتند و روز بعد بلافاصله و بدون اتلاف وقت به مطب دکتر مراجعت
کردند.علی معرفی نامه را مقابل میز دکتر نهاد و به انتظار ایستاد.دکتر مرد موقري بود که حدود 21 سال از عمرش
میگذشت.او که خط دوست قدیمی اش را شناخته بود با احترام به آنها تعارف کرد که روي مبل بنشینند.زن و شوهر
فورا اطاعت کرده و علی در فرصتی کوتاه توانست آن دفتر مجلل و زیبا را از نظر بگذراند.
پزشک پس از خواندن نامه،پرسشهایی از بیمار کرد و بعد دقیقا چشم او را مورد معاینه قرار داد.دکتر پس از معاینه
بار دیگر پشت میزش قرار گرفت و در سکوت فرو رفت.سکوت ناگهانی او باعث دلهره و نگرانی زن و شوهر
گردید،بطوریکه دائما از فرط یاس به یکدیگر نگاه کرده و بعد نگاه خودشان را به دهان دکتر میدوختند.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#26
Posted: 13 Jun 2014 02:24
( ۲۵ )
دکتر بعد از چند دقیقه سرش را بالا گرفت و عینکش را از چشم برداشت و خیره خیره و متفکرانه بیمار را
نگریست.آنگاه به آرامی با کلماتی شمرده رو به علی کرد و گفت: - چشمان همسر شما معالجه خواهد شد اما ...
لبخند از روي لبان زن و شوهر محو گردید .در این "اما" چه رازي نهفته بود؟
دکتر ادامه دااد: اما مشکلاتی براي مداوا وجود دارد.
علی با دستپاچگی پرسید: چه مشکلاتی آقاي دکتر؟
دکتر با همان خونسردي و متانت و با اداي کلماتی شمرده پاسخ داد: ببینید جانم،مشکل در این است که اولا باید شخص خیر و فداکاري پیدا شود که داوطلبانه یک چشم خود را به
خانم هدیه کند،ثانیا عمل پیوند چسشم باید در یکی از کشورهاي اروپایی و یا مثلا آمریکا و زیر نظر متخصصین این
رشته انجام پذیرد.پیوند چشم هنوز در ایران عملی و ممکن نشده است.
علی با ناراحتی گفت:
ولی آقاي دکتر در شهر خودمان، جناب دکتر فرمودند که شما تنها کسی هستید که در ایران قادرید پیوند چشم
انجام دهید. ایشان متاسفانه دچار اشتباه فاحشی گردیده اند.درست است که تخصص من در امر جراحی است،اما نه پیوند زدن
چشم. بهرجهت براي اینکه همسرتان بینائی خود را بدست آورند همین دو راه وجود دارد.
آه از نهاد نرگس برآمد.او که تا لحظه اي پیش خود را در آغوش مقصود میدید،اینک احساس میکرد از مقصود خود
فرسنگها فاصله گرفته است.علی لحظه اي سکوت کرد و سپس گفت: اگر درست فهمیده باشم منظور شما این است که ما باید شخصی را پیدا کنیم که یک چشم خود را به همسرم هدیه
؟دنک
دکتر سرش را به علامت تایید تکان داد و در پاسخش گفت: بله جانم کاملا درست است.نا امید نباشید،چنین اشخاص خیري کم نیستند.شما میتوانید از بین اقوامیکه در حال
احتضار هستند کمک بگیرید.معمولا یک محتضر نیازي به چشم ندارد و میتواند با کمال میل چشم خود را براي
رضاي خدا و انجام عمل ثواب به نابینائی هدیه کند.شما هم میتوانید از همین انسانهاي مهربان و از خود گذشته کمک
بگیرید.در ضمن فراموش نکنید که تنها یک چشم براي همسرتان کافی میباشد.
علی پس از چند لحظه سکوت،سرش را بلند کرد و در چشمان مغموم و مرطوب نرگس نگریست و سپس به آرامی
به جانب دکتر رفت و مقابل میزش ایستاد و با صداي بغض آلودي که از اندوه درونش حکایت داشت گفت: آقاي دکتر من حاضرم چشم خودم را به همسرم هدیه کنم،لطفا بفرمایید میتوانم اینکار را انجام دهد یا خیر؟ بله جانم،شما هم میتوانید.این عمل نیکو و جوانمردانه شما پسندیده و درخور تحسین و ستایش است.من شجاعت
و استقامت شما را تحسین میکنم. متشکرم آقاي دکتر.میخواستم از شما خواهش کنم اگر برایتان امکان دارد نام پزشک و کشور مورد نظر را برایم
بنویسید تا در انتخاب دچار تردید و مشکل نشویم. بسیار خوب،الساعه برایتان یادداشت خواهم کرد.
دکتر مدتی کتابچه اي را که در کشوي میزش قرار داشت و بزبان لاتین نوشته شده بود ورق زد و پس از مدتی
جستجو،نام و نشان دکتر و آدرس محل اقامت و بیمارستانش را براي علی نوشت و بدستش داد و گفت: به شما توصیه میکنم به کشور امریکا سفر کرده و در نیویورك به این پرفسور مشهور و معروف مراجعه
کنید.مطمئنا ایشان شما را یاري خواهند کرد.
علی کاغذ را از دست دکتر گرفت و بعد از تشکر از او خداحافظی کرد و هردو از بیمارستان خارج شدند.هر دو کاملا
ساکت بودند و کلامی با هم حرف نمی زدند.علی که در کنار نرگس گام بر میداشت متوجه بود که غبار اندوه و ملال
بر چهره نا امید همسرش نشسته است.او بدنبال کلماتی میگشت تا همسرش را از حالت پریشانی خارج گرداند اما
انسان همیشه نمیتواند از کلمات براي مقصود خود کمک بگیرد بلکه سکوت خود بهترین مرهم براي زخمها و
جراحات روحی است.نرگس افسرده و پژمرده بنظر می رسید.قیافه اش درهم بود.او سخنان شوهرش را مبنی بر
اهداي چشم ،جدي نگرفته بود و در آتش نا امیدي و حسرت میسوخت.میدید که با یک جمله کوتاه دکتر ،کاخ آمال
و آرزویش واژگون گردیده است.حتی موقعیکه علی به او گفتکه پیشنهادش کاملا جدي بوده و او مصرانه روي
تصمیم خود ایستاده است،باز هم او نتوانست چنین چیزي را بپذیرد.با خود می اندیشید،باید خیلی خودخواه باشد که
بپذیرد شوهرش نابینا گردد تا او بینائیش را بدست آورد.واقعا خودخواهی و جنون محض بود.او که خودش درد
کوري را کشیده و هنوز هم می کشید،چطور می توانست قبول کند که شوهرش بخاطر او در معرض خطر نابینائی
قرار گیرد.نه،چنین چیزي غیر ممکن بود.اما علی واقعا روي حرف خود ایستاده بود.او بخاطر شادي قلب همسرش
حتی از گذشتن جان و زندگی خود نیز دریغ نداشت.
پس از کسب نتیجه،دیگر ماندنشان در تهران بی فایده بود بنابراین بلافاصله بطرف شهر خود حرکت
کردند.هنگامیکه بخانه رسیدند،مادر و خواهر علی با بی صبري در انتظار شنیدن اخبار خوش از زبانشان بودند.وقتی
علی جریان را برایشان تعریف کرد ،همگی دچار حیرت و شگفت شدند.علی چنین ادامه داد: - آره،دکتر عقیده دارد که عمل جراحی روي چشم نرگس با موفقیت انجام میشه مشروط بر اینکه کسی پیدا بشه که
یک چشم خودشو به اون هدیه کنه ...و و من ... من تصمیم دارم این کار رو بکنم.
اشک در چشمان نرگس حلقه زد.او سرش را با شرمندگی پائین انداخت و با لحن معصومانه اي گفت: نه نه ،من نمیخوام تو این کارو بخاطر من بکنی.نمیخوام سلامتی خودتو واسه من به خطر بندازي.من چند سال با
کوري خودم ساختم،بعد از این هم میتونم بسازم و می سازم.
علی با عصبانیت گفت: ولی این خواسته منه،هیچ چیز نمیتونه تصمیم منو عوض کنه. هیچکس هم منو مجبور به این کار نکرده بلکه من با
رضاي کامل این کارو انجام میدم.
نرگس شدیدا به گریه افتاد و از اتاق خارج شد.علی در فکر فرو رفت.مشکل اساسی این بود که به چه وسیله اي
مخارج سفر به امریکا را فراهم آورد.آنها هیچکدامشان تا کنون به خارج سفر نکرده بودند و از همه مهمتر اینکه
زبان خارجی نمی دانستند باید کسی را پیدا میکردند که بعنوان راهنما و مترجم همراهشان بیاید ...
دو روز بعد،بحث جالب و عجیبی در خانه علی در گرفت.مادر علی با فداکاري و ایثار،داوطلب شده بود که چشم خود
را به عروسش بدهد، اما چون او پیر شده بود طبعا بینائی چشمش هم بر اثر بالا رفتن سن دچار اشکال شده بود،اما
در این میان زهرا با خلوص نیت و پافشاري زیاد اصرار داشت که حتما باید خود او اینکار را انجام دهد.او مدت دو
شب تمام با شوهرش در این مورد صحبت کرده بود و بالاخره توانسته بود او را راضی کند که یک چشم خود را به
زن برادرش ببخشد. او قادر نبود که ببیند برادرش یک چشم خود را از دست بدهد و چون به برادرش علاقه مفرطی
داشت حاضر بود حتی بخاطرش جان خود را نیز فدا کند.علی تحت هیچ شرایطی حاضر به قبول چنین کار کودکانه
اي نبود و نمیخواست بینائی خواهرش را فداي خواسته همسرش کند.هرچه زهرا پافشاري میکرد در او اثري نمی
بخشید.علی میگفت که اگر خودش و همسرش بتنهایی به خارج بروند هزینه سفرشان کمتر خواهد بود تا اینکه زهرا
را هم با خود همراه سازند.ولی زهرا عقیده داشت که او خودش شخصا مخارج سفرش را تقبل خواهد کرد.البته علی
باگفتن این حرف فقط میخواست خواهرش را از تصمیم خود منصرف سازد و اصلا به فکر مادیات و یا هزینه اضافی
این سفر نبود.
یک شب جعفر با علی بر سر این موضوع به بحث و گفتگو نشست.جعفر پس از ساعتها بحث و جدال به علی گفت
که او قلبا به همسرش علاقه دارد حالا چه یک چشم خود را از دست بدهد و یا اینکه مثل روزهاي گذشته باشد،براي
او زیبایی ظاهري همسرش اهمیتی ندارد و آنچه که مهم است سلامتی اوست و هدیه کردن یک چشم لطمه اي به
سلامتی او نمیزند.بنابراین او نه اینکه هیچ مخالفتی در این باره ندارد،بلکه کاملا با این عمل خیرخواهانه موافق است.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#27
Posted: 13 Jun 2014 02:26
( ۲۶ )
علی که چاره اي جز پذیرفتن نداشت موافقتش را اعلام کرد.حالا باید تصمیم میگرفتند که چگونه پول مسافرت را
فراهم آورند.جعفر پیشنهاد کرد که علی مغازه و خانه را بفروش برساند و براي گرفتن پاسپورت به تهران بروند و
همانجا خانه اي اجاره کنند که مادربزرگ و بچه ها در آن خانه تا بازگشت آنها مستقر شوند و علی بعدها میتواند در
تهران شغلی براي خودش دست و پا کند. این پیشنهاد هم با موافقت خانواده روبرو گردید و علی از فرداي آنروز به
تکاپو افتاد.در عرض کمتر از یکماه او موفق شد مغازه و همچنین خانه را بفروش برساند و مقداري از وسایل ضروري
را که مورد احتیاجشان بود همراه خود برداشت و همگی روانه تهران شدند.پس از چند روز جستجو و سرگردانی
توانستند خانه کوچکی در یکی از مناطق جنوبی شهر اجاره کرده و در آنجا مستقر شوند.سایر اقدامات بعدي هم در
همان فاصله زمانی کوتاه انجام گرفت. علی فورا به اداره گذرنامه مراجعه کرد و فرم مربوط به تقاضاي پاسپورت
براي خودش و نرگس و زهرا را پر کرد و نیمی از کارها را به انجام رسانید.یکی از بستگان جعفر بنام آقاي شهابی
که به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت ،پس از شنیدن این مطلب پذیرفت که در این سفر همراهشان باشد تا در
آنجا از لحاظ مترجم و راهنما دچار مشکلی نشوند.این شخص مکررا به کشورهاي خارجی سفر کرده و به آداب و
رسوم آنجا کاملا آشنایی داشت.
پس از چند ماه وقتیکه گذرنامه آنها حاضر گردید علی بوسیله تلگراف به خواهرش اطلاع داد که فورا به تهران
عزیمت کند.او از روزیکه به تهران آمده بود حقیقتا از اینکه شهر و دیار خود را ترك کرده است پشیمان شده بود
چون که بعد از رفتن آنها به مسافرت ،مادرش با دو بچه کوچک در شهري غریب که هیچکس را نمی شناختند و
جایی را بلد نبودند تنها می ماندند او حالا که فکر میکرد می دید که اصلا لزومی نداشت که آنها به تهران بیایند و می
توانستند در شهر خودشان اتاقی اجاره کنند و او می توانست پس از مراجعت از خارج در شهر خودش کاري پیدا
کند و همانجا مشغول شود،ولی حالا دیگر کار از کار گذشته بود.
زهرا و جعفر به اتفاق آقاي شهابی دو روز بعد خودشان را به تهران رساندند. مقدمات سفر فراهم آمد و بلیط هواپیما
هم خریداري شد.در آخرین لحظه پرواز ،باز هم علی از خواهرش تقاضا کرد که تا دیر نشده از تصمیم خود منصرف
شود،اما زهرا زیر بار نرفت و گفت که قسمت این بوده که چشم او باعث بینایی انسان گردد و این خواست خدا بوده
است.و بعد مادر و همسرش را تنگ در آغوش گرفت و سفارشات لازم را در مورد بچه هایش به مادر ،گوشزد کرد
و همراه آنها سوار هواپیما شد و چند دقیقه بعد هواپیما از روي باند فرودگاه مهرآباد به مقصد به هوا برخاست ...
مادر علی به همراه دامادش به خانه بازگشتند.مرتضی خوابیده بود و محمود در کنار او سرگرم بازي بود،او می
دانست که پدر و مادرش به مسافرت رفته اند اما انگیزه مسافرتشان را نمی دانست.جعفر از مادرزنش خواست که او
و بچه ها تا بازگشت علی از مسافرت،همراهش به شهرستان آمده و مدتی را در خانه او بگذرانند.مادر علی که چاره
اي نداشت،وسایلش را جمع کرد و به اتفاق بچه ها با جعفر به شهر خود بازگشتند ...
هواپیماي حامل مسافرین ما در فرودگاه نیویورك به زمین نشست و آنها از هواپیما خارج شدند.پس از انجام
تشریفات گمرکی ،شهابی یک تاکسی را متوقف ساخت و آدرس هتلی را که در نظر داشت به راننده داد و همگی
سوار شده و تاکسی به راه افتاد.
علی از پشت شیشه تاکسی به دقت خیابانهاي شیک و مدرن نیویورك را زیرنظر داشت و از آن همه مناظر شیک و
دیدنی غرق در شگفتی بود.همه چیز برایش تازگی داشت و دیدن آسمانخراشهاي نیویورك بر شگفتیش می افزود
علی با زهرا و نرگس در مورد دیدنیهاي شهر صحبت میکردند و شهابی که کنار راننده نشسته بود برایشان
توضیحاتی میداد.علی با خود فکر میکرد اگر شهابی آنها را در این سفر همراهی نمیکرد تکلیفشان چه بود؟ آنها
درست مانند آدمهاي کر و لالی بودند که در کشوري غریب بین آدمهایی که زبانشان را نمی فهمیدند قرار گرفته
باشند.
تاکسی در مقابل هتل مورد نظر ایستاد و هر چهار نفر پیاده شدند.شهابی یک اسکناس 2 دلاري به راننده داد و پس
از گرفتن مابقی پول بطرف هتل براه افتادند.علی همه پولهایش را به شهابی داده و همه اختیارات را به عهده او نهاده
بود تا خودش دچار مشکلی نگردد.
در هتل دو اتاق دو تخته ،یکی براي زهرا و نرگس و یکی هم براي شهابی و علی گرفتند و چون خیلی خسته و
گرسنه بودند بجانب رستوران هتل رفته و شهابی سفارش غذا داد.
پس از چیده شدن غذا روي میز ،دستها بطرف غذا دراز شد و همه به خوردن پرداختند.
آنروز را بهتر دیدند که در هتل استراحت کرده و روز بعد به بیمارستان مراجعه کنند.افرادي که نرگس و زهرا را با
پوشش اسلامی و چادر بر سر مشاهده میکردند با تعجب آنها را برانداز کرده و در میافتند که آنها مهمانان خارجی
هستند.نرگس از نگاههاي آنها ناراحت و خجالت زده میشد و هرچه بیشتر خودش را درون چادرش پنهان میساخت.
شهابی معتقد بود حالا که فرصتی دست داده و علی و بستگانش به امریکا آمده اند بهتر است مدتی را به گردش
بپردازند تا او جاهاي دیدنی شهر و بندر بزرگ نیویورك را نشانشان دهد،اما علی مخالفت کرد و گفت که چون
مخارج عمل بسیار سنگین است نمیخواهد خرج اضافی براي خود بتراشد چونکه موجودي او آنقدري نبود که بشود
با آن هم هزینه عمل را بپردازد و هم به گردش و تفریح بروند.روز بعد هر چهار نفر بطرف بیمارستان حرکت کرده
و پس از پشت سر نهادن تشریفات ،پروفسور آنها را در اتاق خود که سالن شیک و مجللی بود پذیرفت.شهابی
جریان امر را براي او شرح داد.پروفسور که پیرمردي سرخ روي و خوش اخلاق بود بزبان انگلیسی به شهابی گفت
که باید بیمار را دقیقا مورد آزمایش قرار دهد و براي هفته آینده به آنها وقت داد که در همانروز عمل صورت گیرد
اما لازم بود که قبل از انجام عمل آزمایشات لازم بر روي زهرا و نرگس بعمل آید و پروفسور از آنها خواست که روز
بعد به بیمارستان مراجعه کرده تا کارهاي مقدماتی صورت گیرد.
فرداي آنروز آزمایشات مختلف و گوناگونی روي آنها انجام گرفت و پس از آن چون دیگر ماندن آنها در بیمارستان
لزومی نداشت همگی به هتل بازگشتند.پروفسور روز عمل را بعد از ظهر چهارشنبه اعلام کرد ولی ضروري بود که
آنها دو روز جلوتر در بیمارستان بستري شوند.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#28
Posted: 13 Jun 2014 02:29
( ۲۷ )
در این دو روز پزشکان دقیقا وضع روحی و مزاجی آنها را مورد بررسی قرار داده و علی و شهابی هم در کنارشان
ایستاده و ناظر اعمال دکتر و پرستارها و دستگاههاي مدرن و جالب آنها بودند.
روز چهارشنبه شهابی و علی هر دو در بیمارستان حاضر گشتند.نرگس کمی نگران بود و از عمل وحشت داشت اما
زهرا کاملا به خودش مسلط بود.یک زن ایرانی هم در آن بخش دیده میشد که براي عمل جراحی بر روي تارهاي
صوتی حنجره اش که مبتلا به تومور سرطانی بود در آنجا بستري شده بود.زن که دانسته بود دو نفر ایرانی در همان
بیمارستان بستري هستند مشتاقانه به دیدار آنها آمد و خودش را معرفی کرد و با آنها به گفتگو و درد دل
نشست.زن میگفت که همسر یک مهندس ایرانی است که پس از ازدواج با هم به امریکا آمده اند و همسرش بخاطر
طرح پروژه اي صنعتی در آنجا مقیم شده که پس از پایان ماموریت به ایران بازگردد.او میگفت که مدت سه سالاست در این کشور بسر میبرند و اجبارا باید چهار سال دیگر نیز بمانند و این دومین بار است که براي عمل جراحی
روي حنجره اش در بیمارستان بستري میشود.او همچنین میگفت که زندگی کردن در کشوري بیگانه و دوري از
خانواده و وطن برایش دلگیر کننده و ملال آور است،اینجا کسی را به آنصورت نمی شناسد و زمان برایش به کندي
میگذرد و چون خیلی به مردم و زبان و ملیتش علاقه دارد،وقتی یک ایرانی را می بیند مشتاقانه خود را به گردن او می
آویزد زیرا احساس میکند که یک همزبان یافته است.
نرگس و زهرا مدتها با او صحبت کردند و زن که گویی سر درد دلش باز شده بود ادامه داد،سال پیش که براي عمل
به اینجا آمدم،یک هنرپیشه زن ایرانی هم در اینجا بستري بود.او آمده بود تا بر روي صورتش عمل جراحی
پلاستیک انجام دهد تا جوانتر و زیباتر گردد و نمیدانید که چقدر پول صرف این کار کرده بود.در حالیکه خیلی ها
هستند که از شدت فقر در گوشه خیابانها جان میدهند،اما این جماعت غافل تنها بفکر زیبایی ظاهري خود و فریفتن
جوانان بیگناه از این طریق هستند.
روزي که قرار بود آن دو زن جوان را به اتاق عمل بفرستند،نرگس ناراحت و هیجانزده بود،او با شرمندگی میگفت: - زهرا جون،نمیخوام بخاطر من تو خودتو ناقص کنی،نمیخوام.اما زهرا با مهربانی ذاتی خود او را دلداري میداد و در
جوابش میگفت: ولی عزیزم من فقط یک چشممو از دست میدم.فراموش نکن که یک چشم دیگه هم دارم و همون برام کافیه. ولی آخه کمتر کسی حاضر به چنین عمل انسانی میشه.من نمیدونم در ازاي این محبت تو چه خدمتی انجام بدم که
جبران ...
اما زهرا کلامش را بتندي برید و گفت: من هیچ انتظاري ازت ندارم.خوشبختی برادرم خوشبختی و سعادت من هم هست.وقتی میبینم اون در کنار تو
سعادتمنده،منم احساس میکنم که واقعا سعادتمندم.بهتره که دیگه اصلا حرفشو نزنیم.
علی که در کنار خواهرش ایستاده بود،دستش را در دست گرفت و گفت: خواهرم هنوز هم دیر نشده،منم میتونم بجاي تو اینکار رو انجام بدم،بهتره یه کم دیگه هم فکر کنی، این کار ساده
اي نیست.بعد از عملجراحی تو دیگه نمیتونی مثل سابق اطراف خودت رو به خوبی حالا ببینی و در ضمن زیبایی
صورتت هم تا حدودي از بین میره،تو باید سالم بمونی تا به شوهر و بچه هات رسیدگی کنی و وظایف زناشویی تو
انجام بدي.من تا عمر دارم باید پیش وجدان خودم سرافکنده باشم که تو بخاطر ما،سلامتی خودتو از دست دادي.
زهرا اینبار هم مثل دفعات قبل در نهایت آرامش و خونسردي تکرار کرد که بدون فوت وقت میخواهد که عمل
جراحی صورت پذیرد و او هرگز از تصمیمش اظهار پشیمانی و ندامت نخواهد نمود،مضافا به اینکه او سعادت و
خوشبختی برادرش را بر بینائی چشمش ترجیح میدهد.
سرانجام آندو را به اتاق عمل فرستادند.و دکترها فورا دست بکار گردیدند.در بیرون از اتاق عمل علی و شهابی با
نگرانی چشم به در اتاق عمل دوخته بودند.آنها قریب به سه ساعت در انتظاري سخت و کشنده بسر بردند تا اینکه
در اتاق عمل گشوده شد و پرستارها همراه با دو برانکارد،بیماران را بسوي اتاقهایشان بردند.صورت هر دو نفر باند
پیچی شده بود.دکترها خسته و عرق ریزان بیرون آمدند و به علی که نگران و بی تاب بود اطلاع دادند که تا اینجا
عمل با موفقیت به پایان رسیده است.علی و شهابی از خوشحالی فریادي از سینه برآوردند.
بدلیل اینکه هردوي آنها فعلا در حالت بیهوشی مطلق بسر میبردند،لذا شهابی و علی بهتر دیدند که براي استراحت و
رفع خستگی به هتل بازگردند.
چند ساعت بعد آنها بلادرنگ راهی بیمارستان شدند.حوشبختانه انتظار زیاد هم به طول نینجامید و دکتر آنها را به
اتاق بیماران راهنمایی کرد.آنها مقابل تختها قرار گرفته و علی دست خواهر و همسرش را میفشرد.صورتشان هنوز
هم در میان انبوهی از باند و پنبه و چسب پنهان شده بود و پزشک به شهابی گفته بود که تا چند روز بعد،باندها را از
روي چشمشان برخواهد داشت،آنگاه نتیجه عمل روشن خواهد شد.زنها با وجودیکه اطراف خود را نمیدیدند با
شادمانی با علی سخن می گفتند.
هر دو بظاهر از وضع موجود اظهاررضایت می کردند گو اینکه رنج و درد ناشی از عمل طاقت فرسا بود،اما آنها درد را
تحمل کرده و سخنی از این مقوله بزبان نمی آوردند.آنها ساعتی را در کنار هم بسر بردند و سپس بعد از مشورتی
کوتاه با دکتر،قرار شد که علی هر شب تا صبح در بیمارستان نزد آنها بماند.از آن پس علی هر شب در کنار آنها بود
و صبح روز بعد شهابی هم به آنها ملحق میشد.آن چند روز بسرعت سپري گردید و هنگام بازنمودن باندها فرا
رسید.بار دیگر همگی در سالن انتظار بیمارستان بگرد هم آمدند و قریب دو ساعت به انتظار ایستادند تا اینکه دکتر
آنها را مطلع ساخت که لحظه حساس فرا رسیده است.همگی با عجله راهی اتاقی شدند که پروفسور آنجا را براي باز
کردن پانسمان اختصاص داده بود.دیگر لازم به تکرار نیست که بگوییم دکتر با شهابی بزبان خودشان حرف میزد و
شهابی هم جملات او را عینا براي زهرا و نرگس ترجمه میکرد و آنها می فهمیدند که چه باید بکنند.
اتاق تقریبا نیمه تاریک بود و دکتر علتش را چنین ذکر نمود.
نور زیاد در وحله اول که باندها از روي صورتشان کنار می رود باعث ناراحتی چشمشان خواهد شد،بهمین علت
بهتر است که اتاق تا حدودي تاریک باشد.
او بعد از گفتن این جملات خطاب به شهابی،بلافاصله با کمک پرستار دست بکار شد،ابتدا باند را از روي صورت زهرا
برداشتند.لحظه اي بعد وقتی باند بطور کامل از روي چشمانش به کناري رفت،صورت زهرا از زیر آن پدیدار
گشت.چند دقیقه بعد او اطرافش را به خوبی دید و بروي برادرش لبخندي زد.مختصر تغییري در صورتش بوجود
آمده بود، و آن حفره نیمه بسته اي بود که سابق بر آن به جایش ،چشم زیبا و گیرایی قرار داشت.علی به گرمی
دستش را فشرد و با این عمل خود با او اظهار همدردي نمود.سپس نوبت به نرگس رسید.هنگامیکه دکتر باندها را
می گشود لرزش بدن نرگس آشکارا محسوس بود.ترس و هیجان سراپایش را فرا گرفته و در دل با خود
میگفت:"آه ،اگر عمل با موفقیت به انجام نرسیده باشد چه؟" و سعی کرد به خود دلداري دهد.دکتر ضمن برداشتن
آخرین قطعه باند،دستورات لازم را به او میداد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#29
Posted: 13 Jun 2014 02:32
( ۲۸ )
خانم سعی کنید فعلا چشمتان را باز نکنید.بگذارید چند دقیقه اي به حالت بسته همچنان باقی بماند.آنگاه در دل
خود به آرامی تا ده بشمارید و آنوقت خیلی آرام چشمتان را باز کنید.ابتدا ممکن است بر اثر بسته بودن چند روزه
چشم ،دید دچار نقصان گردیده و براي مدتی عصب چشم از تشخیص اطراف مختل گردد.اما پس از گذشت چند
دقیقه اشیاء و اطرافیان برایتان قابل روئت خواهند بود.فقط فراموش نکنید که چشمتان را به آرامی باز کنید و دچار
دلهره و هیجان هم نشوید.
دکتر آخرین قطعه را هم برداشت و بعد نور ضعیف چراغ دستی را به آرامی به طرف چشم عمل شده که فعلا بسته
بود گرفت و سوال کرد:
آیا چیزي را احساس میکنید؟ نرگس پس از لحظه اي مکث گفت: بله آقاي دکتر،یه نور،یه روشنی میبینم.
وقتی شهابی سخنان نرگس را براي پروفسور ترجمه کرد،او تبسم ملایمی بر لب راند و سرش را به علامت تایید
تکان داد و گفت: بسیار خوب،حالا تا ده بشمارید و آرام چشمتان را باز کنید.
اتاق در سکوت مطلق فرو رفته بود و تنها صداي ضربان قلب آنها بود که مشتاقانه در سینه می تپید.همه آنها به
استثناي دکتر که تا حدود زیادي آرامش و خونسردي خود را حفظ کرده بود،دچار هیجان بودند.دقایقی بعد نرگس
چشمان خود را گشود.اطرافش در تاریکی محض فرو رفته بود.چیزي را تشخیص نمیداد. همه چیز سیاه و قیرگونه
به نظر می آمد.حتی بدتر از روز اولش شده بود.نفسها در سینه حبس گردید.نرگس از وضع موجود هیچ خوشش
نیامد ،نزدیک بود از ترس فریاد یرآورد و ... که ناگهان احساس کرد اطرافش بتدریج روشن میشود.
روشنایی هر لحظه بیشتر میشد و او حالا میتوانست قیافه ها را بطور مبهم و تار ببیند.هر ثانیه که میگذشت اطرافش
را بهتر و روشنتر میدید.چشمانش را به اطراف چرخاند.دیوارهاي سفید اتاق را دید و همچنین پنجره کوچکی را که
نور ملایم آفتاب از آن به داخل میتابید.صورت دکتر را با آن لباس سفید و گوشی مخصوص و همینطور صورتهاي
آشناي شوهر و خواهر شوهر و بقیه را ... بناگاه از خوشحالی فریادي کشید و چهره اش به خنده شکوفا گشت. خدایا،خدایا من میبینم.من همه چیز را بخوبی میبینم.
دکتر لبخند رضایت آمیزي بر لب آورد و به همه آنها تبریک گفت و سپس به همراه پرستار از اتاق خارج شد و آنها
را با هم تنها نهاد.علی شادمانه به طرف نرگس رفت و دست او را در دست گرفت و آنرا بی محابا به طرف لبهایش
نزدیک ساخت.لب گرم و پر حرارتش را روي آن فشرد و قطرات اشکش روي آن چکید.نرگس از دیدن او لذت
غریبی در خود احساس کرد.بصورت معصوم شوهرش نگریستو با صداي بلندي گفت: آه خدایا،من همه جا رو میبینم.من همه شماها رو بخوبی میبینم.نگاه کنین،با هر دو تا چشام میتونم ببینم.
زهرا در گوشه اي آرام گریه میکرد و اشکهاي شور نرگس هم از چشمانش جاري بود.او از جا برخاست و از روي
تخت پایین آمد. یکسره بطرف زهرا رفت.لحظه اي در چشمانش خیره شد و آنگاه خود را در آغوش او انداخت. خواهرم ،ازت متشکرم.من این سعادتو مدیون تو هستم ،نمیدونم چی بگم،بخدا ازت متشکرم،متشکرم.چه جوري
میتونم این محبت و بزرگواري تو رو جبران کنم.
صداي هق هق گریه هر دو فضاي اتاق را پر کرد.هیچ بیننده اي یافت نمیشد که از دیدن آن صحنه متاثر نشود و
تحت تاثیر جاذبه و کشش آن محیط پر از صفا و صمیمیت قرار نگیرد.
علی دست همسرش را گرفت و گفت: آه عزیزم،بیا بریم،بیا به پیشواز خوشبختی بریم.از این به بعد زندگی شیرینی در انتظار ماست،بله زیبایی از آن
ماست ...
و بدین سان آنان با اجازه پزشک شادان و خرم از بیمارستان خارج شده و بسوي هتل محل اقامت خود براه افتادند.
پس از اینکه عمل با موفقیت به پایان رسید،شهابی تلگرامی براي جعفر روانه کرد و روز ورودشان را به اطلاع او
رسانید.آنها تقریبا پس از یکماه دوري از وطن ،به ایران بازگشتند.درحالیکه هر سه نفرشان به شدت دلشان براي
خانواده، بخصوص بچه هایشان تنگ شده بود و حتی در خارج هم لحظه اي از یاد آنها غافل نبودند.
جعفر و مادر زنش در فرودگاه مهرآباد به استقبال آنان شتافتند.نرگس با شوق تمام به دنبال بچه هایش میگشت اما
جهفر به او گفت که محمود و مرتضی را به زن همسایه سپرده و آنها را با خود نیاورده است.همه هیجان زده و گریان
بودند.ساعتها در محوطه فرودگاه همدیگر را در آغوش گرفته و مادربزرگ دائما از آنها سئوالاتی میکرد.سرانجام
همگی شادان و خرم بسوي خانه رهسپار گردیدند ...
پس از عمل جراحی روي چشمان نرگس،زیبایی صورتش صد چندان شده بود و خودش نیز به فراست آنرا دریافته
بود.او از نگاههاي پر تحسین شوهر و اطرافیانش بر روي صورتش بخود می بالید،اما همیشه در مقابل زهرا که خود
را مدیونش میدانست حالت کرنش و احترام بخود میگرفت و هرگز لب از اظهار تشکر و امتنان نسبت به او فرو نمی
بست.زهرا مدتی را نزد آنها ماند و چون شوهرش باید به کارهاي عقب مانده اش رسیدگی میکرد ناچارا او هم
میبایست همراه شوهرش از تهران به شهر خود بازگردد.علی و نرگس با صمیمیت و مهربانی،در حالیکه خود را
همیشه و در همه حال مدیون و ممنون زهرا میدانستند،از او خداحافظی کردند و آنها بسوي خانه خود بحرکت در
آمدند.
در این بین،علی مکررا جهت یافتن کار به جستجو پرداخت.او در طول این دو ماه،مرتب از باقیمانده پس اندازي که
در نزد مادرش مانده بود خرج میکرد و می دید که پول زیادي برایشان نمانده است.عاقبت بعد از مدتی جستجو با
کمک شخصی که با شهابی آشنایی داشت در کارخانه اي واقع در چند کیلومتري کرج بعنوان کارگر انباردار استخدام
گردید.حقوقش تا اندازه اي میتوانست مخارج زندگیشان را تامین کند.ماهها گذشت. زندگی آنها روال معمولی خود
را طی میکرد.روابط علی و نرگس در بین همسایگان زبانزد خاص و عام بود و همه زن و شوهرها به زندگی توام با
عشق و علاقه این خانواده غبطه میخوردند و سعادت آنها را به رخ همسران خود می کشیدند.
علی هم حقیقتا خود را مرد سعادتمندي میدانست.از اینکه میدید همسري لایق و مهربان،فرزندانی زیبا و با نشاط و
مادري فداکار و خوب دارد بخود می بالید و به درگاه خداوند باري تعالی شکر مینمود که او را به نیکبختی و سعادت
رسانده است.
نرگس هم که حالا صاحب چشمی بینا گشته بود،سعی میکرد بیشتر به کارهاي خانه برسد.او از مادر شوهرش
خواهش میکرد که دیگر دست به سیاه و سفید نزند و در واقع خود را بازنشسته کند،زیرا که حالا او میتواند بخوبی از
عهده کارهاي خانه برآید.
مادر جون،شما حق بزرگی به گردن ما دارید،دیگه موقع اون رسیده که استراحت کنید.حالا دیگه من باید زحمات
شما رو جبران کنم. این چه حرفیه دخترم،من به کار کردن عادت دارم.کار برام یه سرگرمیه.نمیتونم مثل این پیرزناي علیل و
زمینگیر،یه گوشه بشینم و فعالیتی نکنم. ولی شما به اندازه خودتون و حتی خیلی هم بیشتر از توان خودتون برامون زحمت کشیدین.من هنوز جوونم و نیرو
و انرژي دارم.بخدا از اینکه میبینم شما با این سن و سال کار میکنین،خجالت میکشم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#30
Posted: 13 Jun 2014 02:36
( ۲۹ )
دختر جون آدم تا زمانیکه زنده است باید کار کنه.بیکاري آدمو تنبل و تن پرور بار میاره ...
و بدین ترتیب زندگیشان بخوبی و خوشی سپري شد.
پسران علی یکی 1 ساله و یکی 4 ساله شده بودند.وقت آن رسیده بود که علی اسم محمود را براي رفتن به مدرسه
،در دبستانی ثبت نام نماید.او در حوالی منزل خود به جستجوي مدرسه اي پرداخت و سرانجام اسم پسرش را در
مدرسه نوشت.اولین روز مدرسه براي محمود بسیار مشکل و تحمل ناپذیر بود.او سر کلاس نشسته بود و حس
میکرد که با همه بیگانه و غریبه است.از دیدن آن همه بچه در آن اتاق کوچک تعجب میکرد.دلش میخواست هرچه
زودتر به خانه خود و نزد مادرش بازگردد.صبح هنگامیکه مادرش او را در حیاط مدرسه ترك گفته بود ،محمود مدتی
در گوشه اي ایستاد و با دقت به اطرافش چشم دوخت و ناگهان به گریه افتاد.معلمش که زن جوانی بود،با مهربانی
دست او را گرفت و سعی نمود که او را بیشتر با محیط مدرسسه آشنا گرداند،اما او تا هنگام تعطیل شدن مدرسه
ناراحت بود و ترس مبهمی وجودش را در بر گرفته بود.دلش میخواست هرچه زودتر از آن محیط ناآشنا گریخته و
به آغوش مهربان مادر باز گردد.از اینکه باید چند ساعتی را مثل مجسمه در کلاس و پشت نیمکت چوبی بنشیند و
حرکتی نکند ،ناراحت بود.دلش میخواست برود توي حیاط و در آنجا همراه بچه ها یا بتنهایی به بازیگوشی و شیطنت
بپردازد.
خلاصه اینکه نهایت آرزویش بازگشت به منزل بود.و بالاخره موقعیکه مدرسه تعطیل شد و مادرش بدنبالش آمد،او
خود را در آغوش مادرش انداخت و گریه کنان گفت: - مادر من دیگه به مدرسه نمیرم.من اونجا رو دوست ندارم.میخوام پیش تو باشم.میخوام تو خونه بمونم.
مادر صمیمانه او را در آغوش گرفت و به سینه خود فشرد و با مهربانی گفت: ولی پسرم،تو دیگه واسه خودت مردي شدي.باید بري مدرسه و درس بخونی.مدرسه جاي خوبیه.اونجا بهت خیلی
چیزا یاد میدن.با خیلی از بچه ها دوست میشی.
از آنروز به بعد محمود بتدریج با محیط مدرسه خو گرفت و به آن علاقمند گردید.
دومین سالی بود که آنها از شهر خود به تهران آمده بودند که آن حادثه اتفاق افتاد ...
علی از مدتها قبل تصمیم گرفته بود به تحصیلاتش ادامه بدهد،او تشنه دانستن بود و دلش میخواست حالا که تا
حدودي از مشکلات زندگیش کاسته شده و فرصت بیشتري جهت استراحت پیدا کرده به درس خواندن
بپردازد.مدتها بود که بر اثر گرفتاري و فشار زندگی مطالعه کتاب را کنار نهاده بود.ازدواج با همسرش و مسئولیت
زندگی و دیگر وظایف محوله مانع از مطالعه کردن او میشدند و حالا که همسرش بینایی خود را بازیافته بود او
بهترین فرصت را در اختیار داشت تا درس خود را دنبال کند. وقتی موضوع را با همسرش در میان نهاد با استقبال و
تشویق او مواجه گردید.علی پیش خود فکر میکرد اگر شبها به مدرسه برود دیگر فرصتی نخواهد داشت تا اوقات
بیشتري را در کنار مادر و همسر و فرزندانش بگذراند،اما نرگس به او گفت این چند ساعت لطمه اي به وظایف
زناشویی او نخواهد زد و خللی در امر تربیت فرزندانش وارد نخواهد آورد.
چند روز بعد علی،در یک مدرسه شبانه که مخصوص بزرگسالان بود نامنویسی کرد و شبها با دلگرمی و شوق فراوان
به درس خواندن مینشست.
مرتضی در آغوش مادرش بخواب میرفت و محمود هم در کنارعلی می نشست و با کنجکاوي درس خواندن او را می
نگریست و گاهی هم کتابهایش را می آورد و در کنار پدر قرار می گرفت و پدر و پسر باهم درسهایشان را می
خواندند و محمود هم هر مشکلی که داشت از پدرش سوال میکرد.
اکثر شبها علی پس از اینکه تکالیف مدرسه اش را انجام میداد،کتابی بدست میگرفت و به مطالعه سرگرم میشد.به
کتابهاي تاریخی و مذهبی بیش از پیش علاقه داشت و گاهگاهی پس انداز مختصرش را صرف خریدن کتب مذهبی
مینمود و وقتی کتاب را بدست میگرفت چنان در مطالعه غرق میشد و چنان اندیشه هایش بسوي رشد و تکامل پیش
میرفت که همه چیز را به فراموشی میسپرد و جملات و کلمات کتاب را می بلعید و در خاطر می سپرد.
سرگذشت پیامبران و امامان را میخواند و از ایثار و فداکاري آنان در راه حفظ دین و آئین خداوندي غرق لذت می
گردید و احساسی در وجودش شکوفا میشد که زمینه مبارزه را در او آماده میساخت.هرچه بیشتر مطالعه میکرد
بیشتر از پیش شیفته خدا و مذهب میشد و آرزو میکرد که اي کاش میتوانست خدمتی براي اسلام و مذهبش انجام
دهد.
علی از بی عدالتی و نابرابریهایی که در مملکتش وجود داشت رنج میبرد،اما کاري از دستش ساخته نبود.همیشه
هنگام نماز دست بسوي خداوند سبحان دراز میکرد و با استغاثه از او میخواست که شخصی پیدا شود تا براي نجات
مردم از ظلم و ستم،همچون حضرت موسی )ع( فرعون زمان را سرنگون سازد و مردم را از گمراهی و فساد برهاند.
علی در مدرسه با پیرمرد باتقوا و خداپرستی آشنا شده بود.او پیرمردي ستمدیده و رنج کشیده بود.آنطور که خودش
تعریف میکرد یکی از پسرانش که در حوزه علمیه قم درس میخواند و طلبه جوان و پرشور و شوقی بود ،برعلیه ظلم
و جور دستگاه شوریده و ساواك او را به زندان انداخته بود و پس از مدتها شکنجه و با بکارگیري همه گونه اعمال
غیر انسانی و وحشیانه او را به شهادت رسانده بودند.پیرمرد که با یادآوري خاطره مبارزه و شهادت او بشدت تهییج
شده بود به علی میگفت که پسران دیگرش هم راه مبارزه را در پیش گرفته و علنا دست به مخالفت زده اند.
او یکی از نوشته هاي پسرش را که مخفیانه چاپ شده بود بدست علی داد تا او با مطالعه نوشته پسرش ،بیشتر
آگاهی یابد.پیرمرد که خود مردي مبارز بود میگفت هدفم از درس خواندن این است که بتوانم با کمک پسرم کتابی
نوشته و چشم و گوش مردم را به حقایق آشنا گردانم.او میگفت عده اي به من انتقاد میکنند که درس خواندن در
این سن و سال برایم هیچ لزومی ندارد و کاملا مضحک بنظر میرسد اما من در جوابشان میگویم پیغمبر اکرم )ص(
میفرماید "زگهواره تا گور دانش بجوي" براي یادگرفتن هیچ زمانی دیر نیست.ممکن است که یک پاي من لب گور
باشد،اما دلم میخواهد تا زمانیکه زنده هستم حدمتگزار دین و مذهبم باشم و با پند و اندرز و گفتن احادیث و روایات
از بزرگان دین به جوانها،آگاهی دهم و آنها را برعلیه ظالمین زمان بشورانم ...
آشنایی علی با آن پیرمرد که حبیب آقا نام داشت برایش رحمتی بزرگ بود،زیرا خیلی چیزها بود که او نمیدانست و
هرگز از دهان هیچکس نشنیده بود و در هیچ کتابی نخوانده بود ،اما پیرمرد با سخنانش او را سخت تحت تاثیر قرار
داد و بسیاري از واقعیات را برایش روشن ساخت.واقعیتی که براي خیلی ها در پس پرده ابهام قرار داشت.پیرمرد
مغز علی را به کلی شستشو داد و او را در راه هدفش مصمم تر گردانید.حوادث دست به دست هم داده و موجبات
تحریک علی را فراهم می آوردند. منجمله اینکه او پس از مدتها کار در انبار کارخانه ،چیزهایی را مشاهده میکرد که
با طبع خداپرستانه و وجدان همیشه بیدار او سازگار نبود.وقتی فاکتورهاي خرید را با دفاتر ثبت بررسی میکرد متوجه
میشد که اعداد و ارقام با هم نمی خوانند.او چند بار این مسئله را به رئیس انبارداري توضیح داد اما آنها به او تذکر
دادند که سرش به کار خودش باشد و در این موضوعات مداخله نکند.علی پس از چند ماه دریافت که رئیس
انبارخانه با همکاري چند نفر از کارگرها،دست به سرقت اجناس زده و فاکتورها و دفاتر ثبت را دستکاري میکنند.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...