انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

دنیای پر امید



 
( ۳۰ )


علی که تحمل دیدن این وضع را نداشت بنزد کارفرماي کارخانه رفت و حقیقت موضوع را با او درمیان
نهاد.کارفرما که خود با این اشخاص دست داشت و به آنها حق و حساب میداد ،با لحن پرخاشگرانه اي به علی گفت
که دچار اشتباه و توهم گردیده است زیرا که رئیس انبارداري سالهاست صادقانه و در نهایت درستی براي کارخانه
خدمت میکند و احتمالا در بررسی او اشکال و اشتباهی رخ داده است.
علی که نمیخواست زیر بار این دروغ و دسیسه برود آنقدر پاپیچ آنها شده و اصرار ورزید تا سرانجام او را از قسمت
انبارداري خارج کرده و به قسمت دیگري منتقل کردند.کار علی در اینجا مشکلتر و طاقت فرساتر بود اما او به این
مسئله اهمیتی نمیداد و تمام فکر و ذهنش روي مسئله دزدي متمرکز شده بود.مدتی گذشت تا اینکه ناگهان جرقه اي
که باعث اشتعال درونی علی میشد پدید آمد بدین ترتیب که طی حوادثی ،عده اي از کارکنان کارخانه دست به
اعتصاب زدند که درنتیجه منجر به اخراجشان گردید.آنها عده اي افراد بی بضاعت و مستمندي بودند که با وجود
کارهاي سنگین و توانفرسایی که به عهده داشتند همیشه کمترین دستمزدها را دریافت میکردند.با ورود یک
مهندس امریکایی به کارخانه و دستورات جدیدي که از سوي او صادر گردید،کارفرما حقوق و دستمزد کارگران را
تقلیل داد.وقتی کارگرها دریافتند که دستمزدشان کاهش یافته و بر ساعات اضافه کاري هم افزوده شده است، لب به
اعتراض گشودند ولیکن با آنها به خشونت رفتار گردید و سپس کار به اخراج انجامید.
اخراج این عده از کارگرها که درواقع براي احقاق حق دست به اعتصاب و کم کاري زده بودند علی را بشدت تکان
داد بطوریکه احساس کرد اگر اقدامی نکند و کار مثبت و مفیدي صورت ندهد مسلما از درون منفجر خواهد
گردید.یکی از هم قطارانش که از وضع زندگی او باخبر بود به او اعلام خطر کرد و گفت بخاطر بچه هایش هم که
شده باید دندان روي جگر بگذارد و دست از اعتراض بردارد.علی مدتها با درون خود کلنجار رفت،سکوت و تحمل
نابرابري ها برایش رنج آور بود. علی بدون اینکه توجه اي به جاسوسان اطراف خود داشته باشد سعی داشت سایر
کارگران را وادار به اعتصاب کرده تا از حقوق پایمال شده آن عده از اخراجیان و سایر افرادي که به همان درد مبتلا
بودند دفاع نماید.در بین کسانی که اخراج شده یا در حال اخراج بودند،افرادي وجود داشت که همگی عائله مند بوده
و بسختی مخارج خانواده پرجمعیت خود را تامین میکردند و اینک پس از اخراج ،یقینا در وضع بدتري قرار خواهند
گرفت و علی مدام به این فکر بود که چگونه و از چه راهی میتواند به آنها کمک کند.
عده اي از کارگران با عقیده او مخالف و عده اي دیگر موافق بودند.علی میگفت اگر همه باهم متحد شده و دست به
اعتصاب بزنند کارفرما و یا روسا نمیتوانند همه کارگران را اخراج کنند.عده اي از روي ترس و عده اي بدلیل خصلت
مزدوري که در نهادشان بود،با علی مخالفت میکردند.کار به قدري بالا کشید که علی علنا با رئیس کارخانه وارد
میدان عمل و مبارزه گردید.او در لابلاي حرفهایش از دستگاه حاکمه و شاه و دربارش انتقاد میکرد و علت فقر و
بیچارگی مردم ،و وضع اسفبار زندگی کارگران را تنها در نداشتن مدیریت و رهبریت صحیح مملکت میدانست و
رژیم شاه را در این نابسامانی و مشکلات شریک و سهیم میدانست.
کارفرما از طریق جاسوسان خود مطلع شده بود که اعتصابات و اغتشاشاتی که توسط علی صورت میگیرد ریشه
مذهبی دارد و هدف علی این است که مردم را نسبت به شاه و خانواده اش بدبین کند و آنها را با حقایق اشنا
گرداند.آنها علی را فرد خطرناکی تشخیص دادند که با حربه مذهب وارد میدان نبرد گشته و این چیزي بود که
مزدوران رژیم از آن بشدت واهمه داشتند و از اشاعه افکار مذهبی در میان مردم،بخصوص اقشار زحمتکش و
ستمدیده ،هراسی در دلهایشان ایجاد شده بود.

علی که تحمل دیدن این وضع را نداشت بنزد کارفرماي کارخانه رفت و حقیقت موضوع را با او درمیان
نهاد.کارفرما که خود با این اشخاص دست داشت و به آنها حق و حساب میداد ،با لحن پرخاشگرانه اي به علی گفت
که دچار اشتباه و توهم گردیده است زیرا که رئیس انبارداري سالهاست صادقانه و در نهایت درستی براي کارخانه
خدمت میکند و احتمالا در بررسی او اشکال و اشتباهی رخ داده است.
علی که نمیخواست زیر بار این دروغ و دسیسه برود آنقدر پاپیچ آنها شده و اصرار ورزید تا سرانجام او را از قسمت
انبارداري خارج کرده و به قسمت دیگري منتقل کردند.کار علی در اینجا مشکلتر و طاقت فرساتر بود اما او به این
مسئله اهمیتی نمیداد و تمام فکر و ذهنش روي مسئله دزدي متمرکز شده بود.مدتی گذشت تا اینکه ناگهان جرقه اي
که باعث اشتعال درونی علی میشد پدید آمد بدین ترتیب که طی حوادثی ،عده اي از کارکنان کارخانه دست به
اعتصاب زدند که درنتیجه منجر به اخراجشان گردید.آنها عده اي افراد بی بضاعت و مستمندي بودند که با وجود
کارهاي سنگین و توانفرسایی که به عهده داشتند همیشه کمترین دستمزدها را دریافت میکردند.با ورود یک
مهندس امریکایی به کارخانه و دستورات جدیدي که از سوي او صادر گردید،کارفرما حقوق و دستمزد کارگران را
تقلیل داد.وقتی کارگرها دریافتند که دستمزدشان کاهش یافته و بر ساعات اضافه کاري هم افزوده شده است، لب به
اعتراض گشودند ولیکن با آنها به خشونت رفتار گردید و سپس کار به اخراج انجامید.
اخراج این عده از کارگرها که درواقع براي احقاق حق دست به اعتصاب و کم کاري زده بودند علی را بشدت تکان
داد بطوریکه احساس کرد اگر اقدامی نکند و کار مثبت و مفیدي صورت ندهد مسلما از درون منفجر خواهد
گردید.یکی از هم قطارانش که از وضع زندگی او باخبر بود به او اعلام خطر کرد و گفت بخاطر بچه هایش هم که
شده باید دندان روي جگر بگذارد و دست از اعتراض بردارد.علی مدتها با درون خود کلنجار رفت،سکوت و تحمل
نابرابري ها برایش رنج آور بود. علی بدون اینکه توجه اي به جاسوسان اطراف خود داشته باشد سعی داشت سایر
کارگران را وادار به اعتصاب کرده تا از حقوق پایمال شده آن عده از اخراجیان و سایر افرادي که به همان درد مبتلا
بودند دفاع نماید.در بین کسانی که اخراج شده یا در حال اخراج بودند،افرادي وجود داشت که همگی عائله مند بوده
و بسختی مخارج خانواده پرجمعیت خود را تامین میکردند و اینک پس از اخراج ،یقینا در وضع بدتري قرار خواهند
گرفت و علی مدام به این فکر بود که چگونه و از چه راهی میتواند به آنها کمک کند.
عده اي از کارگران با عقیده او مخالف و عده اي دیگر موافق بودند.علی میگفت اگر همه باهم متحد شده و دست به
اعتصاب بزنند کارفرما و یا روسا نمیتوانند همه کارگران را اخراج کنند.عده اي از روي ترس و عده اي بدلیل خصلت
مزدوري که در نهادشان بود،با علی مخالفت میکردند.کار به قدري بالا کشید که علی علنا با رئیس کارخانه وارد
میدان عمل و مبارزه گردید.او در لابلاي حرفهایش از دستگاه حاکمه و شاه و دربارش انتقاد میکرد و علت فقر و
بیچارگی مردم ،و وضع اسفبار زندگی کارگران را تنها در نداشتن مدیریت و رهبریت صحیح مملکت میدانست و
رژیم شاه را در این نابسامانی و مشکلات شریک و سهیم میدانست.
کارفرما از طریق جاسوسان خود مطلع شده بود که اعتصابات و اغتشاشاتی که توسط علی صورت میگیرد ریشه
مذهبی دارد و هدف علی این است که مردم را نسبت به شاه و خانواده اش بدبین کند و آنها را با حقایق اشنا
گرداند.آنها علی را فرد خطرناکی تشخیص دادند که با حربه مذهب وارد میدان نبرد گشته و این چیزي بود که
مزدوران رژیم از آن بشدت واهمه داشتند و از اشاعه افکار مذهبی در میان مردم،بخصوص اقشار زحمتکش و
ستمدیده ،هراسی در دلهایشان ایجاد شده بود.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۳۱ )


مسئولین رده بالاي کارخانه فورا بفکر چاره افتادند و در یک جلسه مخفیانه،علی را شخصی مخرب و آنارشیست
دانسته و تصمیم گرفتند که او را از سر راه بردارند. فورا با سازمان امنیت تماس گرفته و قضیه را با آنها درمیان
نهادند و ماموران ساواك بلافاصله در صحنه حاضر گشتند.علی بدون اینکه اطلاعی از حوادثی که در شرف تکوین بود
داشته باشد ،همچون یک مرد مبارز،محکم و استوار راه خود را ادامه میداد تا اینکه یکروز کارفرما او را به دفترش
احضار کرد.
در آنجا چند نفري نشسته بودند که از ظاهر و سر و وضعشان معلوم بود که جزو ماموران حکومتی هستند.کارفرما
ورقه اخراج علی را بدستش داد و سه مرد قوي هیکل با لباس شخصی که در عین حال شیک و تمیز هم بود ،بدون
اینکه مجالی به او بدهند بسویش حمله کرده و زیر بغلش را گرفتند و علی را دستبند به دست سوار اتومبیل بنز
مشکی بدون نمره کردند و اتومبیل با سرعت بسوي مقصد نامعلومی براه افتاد.در طول راه علی میدانست که بسوي
سیاهچال شاهنشاهی برده میشود،اما خودش را نباخت و با خونسردي از ماموران پرسید که او را به کجا میبرند؟ مرد
چاقی که قیافه بسیار زشتی داشت ،بجاي هرگونه پاسخی ،کشیده محکمی به گونه اش نواخت و او را وادار به سکوت
نمود ...
در خانه علی،همه چیز بطور عادي پیش میرفت.نرگس که سرگرم پخت و پز و نظافت بود،غفلتا متوجه گردید که
مرتضی بشدت سرما خورده و در تب شدیدي میسوزد.او با نگرانی موضوع را با خانم بزرگ در میان نهاد و چون بچه
در تب و هذیان بسر میبرد،نرگس لباسش را پوشید تا او را به دکتر ببرد.خانم بزرگ وظیفه پخت و پز را به عهده
گرفت و نرگس هم مرتضی را بغل کرد و براه افتاد.تب و لرز آنچنان شدید بود که مرتضی قادر نبود با پاهاي خود
راه برود بناچار تمام مدت مادرش او را در بغل داشت و سنگینی و فشار بدن او را تحمل میکرد.مطب دکتر بسیار
شلوغ بود و او مجبور شد تا حوالی ظهر در سالن انتظار مطب منتظر بماند.دکتر پس از معاینه بچه،اظهار داشت که
جاي هیچگونه نگرانی نبوده بلکه تنها یک سرماخوردگی جزئی میباشد که بامصرف چند روزه این داروها بزودي
بهبود خواهد یافت.نرگس همراه مرتضی که در آغوش او نیمه بیهوش بخواب رفته بود بسوي داروخانه رفت تا
نسخه را بپیچد و زود به خانه بازگردد.دست بر قضا آنجا هم شلوغ بودو او بازهم مجبور شد مدتی را در انتظار
بگذراند.روي نیمکتی نشست و به جمعیت خیره شد،دلش بدجوري شور میزد و قلبش حادثه بدي را گواهی
میداد.مدام فکر میکرد که اتفاق ناگواري رخ خواهد داد.وقتیکه نوبت به او رسید،داروها را گرفت و به خانه
بازگشت.بچه را در رختخواب خواباند و طبق دستور دکتر،داروها را به او خوراند و مرتضی فورا بخواب رفت.نرگس
در کنارش نشسته بود و دستش را روي پیشانی تبدار مرتضی نهاده و بی جهت دلش شور میزد و در یک حالت ترس
و نگرانی بسر میبرد.مادربزرگ که قیافه نگران و پرتشویش او را دید،دلداریش داد که سرماخوردگی و تب جزئی
چندان هم خطرناك نیست که او اینهمه خودش را ناراحت میکند،اما نگرانی نرگس علت دیگري داشت و خودش هم
نمیدانست چش شده است.
در همین اثنا صداي در بگوش رسید.آنچنان در را با مشت می کوبیدند که قلب آنها از ترس به تپش افتاد.نرگس
فورا از جا جست و خودش را به حیاط رسانید و همینکه در را گشود خود را در مقابل چند مرد بیگانه مواجه دید.یکی
از آنها با خشونت پرسید: - منزل علی قاسمی اینجاست؟

نرگس با لکنت زبان جواب داد: - بله آقا،چه فرمایشی دارید؟
آنها بدون اینکه به او پاسخی بدهند،با دست او را کنار زده و وارد خانه شدند.نرگس بدنبالشان دوید و گفت: آقایون شوهرم الان خونه نیست.اگه باهاش کار دارین شب تشریف بیارین.
مامورین بی توجه به او راه خود را ادامه داده و بطرف اتاق براه افتادند.یکی از آنها با لگد در را گشود و اسلحه
بدست وارد شد و سایرین هم بدنبالش به درون اتاق ریختند.مادربزرگ وحشتزده آنان را می نگریست و نرگس که
اسلحه را دست آنها دیده بود با ترس و لرز گفت: آقایون،شمارو بخدا به ما بگین اینجا چی میخواین؟مادر شوهر من ناراحتی قلبی داره،اینجور که شما با اسلحه وارد
اتاق شدین،پیرزن بیچاره ممکنه تلف بشه.
مردي که اسلحه دستش بود با خشونت و صداي دو رگه اي فریاد زد: خفه شو،اینقدر وراجی نکن.
بعد رو کرد به همکارانش و گفت: بچه ها،خوب همه جا رو بگردین.هرچیز مشکوکی که پیدا کردین فورا ضبط کنین.
نرگس با لحن تضرع آمیزي پرسید: آخه به من بگین شماها کی هستین؟با ما چیکار دارین؟اینجا چی میخواین؟
مرد کارتی را از جیبش درآورد و گفت: ما پلیس هستیم،شوهر تو بدلیل جرمی که انجام داده فعلا زندونیه.او کارت را مقابل چشم نرگس گرفت و بعد
فوري آنرا داخل جیبش نهاد بطوریکه نرگس نتوانست بفهمد آن کارت به کدام اداره و سازمانی تعلق
دارد.مادربزرگ بیچاره که فهمید پسرش زندانی شده است،فریادي کشید و در آغوش نرگس افتاد.رنگ هردو
بشدت پریده بود و مثل بید در آغوش هم می لرزیدند.ماموران دیگر،همه خانه را زیر و رو کرده و همه چیز را بهم
میریختند،حتی لابلاي متکا و تشک را هم جهت بدست آوردن مدرك جرم با چاقو پاره میکردند.رفتارشان چنان
بیرحمانه و وحشیانه بود که نفرت عمیقی در قلب نرگس بوجود آمد.همان مامور که سمت ریاست آنها را داشت از
نرگس پرسید: تو این خونه چند نفر زندگی میکنه؟
او با کلمات بریده بریده جواب داد: شوهرم،مادرشوهرم،و من و دو تا از بچه هام. اون یکی بچه ات کجاست؟ رفته مدرسه.
یکی از مردها بیرحمانه مرتضی را از رختخواب بیرون کشید تا رختخواب او را بازرسی کند.نرگس فریادي کشید و
بطرف مرتضی رفت و گفت: خواهش میکنم به بچه ام کاري نداشته باشین،اون مریضه،تازه آوردمش خونه.
مرتضی از خواب بیدار شده بود و در آغوش مادرش گریه میکرد.نرگس سر او را روي شانه اش نهاد و نوازشش کرد

نترس عزیزم،چیزي نیست،بخواب جونم،بخواب.
آنها پس از اینکه خانه را بهم ریختند،مقداري کتابهاي مذهبی و جزوات ممنوعه جمع آوري کردند و چون برگه
دیگري بدست نیاوردند بدستور فرمانده از خانه خارج شدند.
نرگس بدنبالشان دوید و با لحن التماس آمیزي گفت: آقایون،تکلیف شوهرم چی میشه؟اونو کجا بردن؟چطور میتونم باهاش تماس بگیرم؟
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۳۲ )


مرد پوزخندي زد و گفت: بهتره هیچوقت دنبالش نگردي،اگه به سلامتی خودت و بچه هات علاقه داري،پیگیر ماجرا نباش ... و بعد همگی از در بیرون رفتند.نرگس به اتاق بازگشت و بچه را در گوشه اي خواباند.عروس و مادرشوهر مدتی مات و متحیر به اتاق درهم ریخته نگاه کردند و بعد هر دو بگریه افتادند.هیچکس نمیدانست چه واقع شده و این بلاي ناگهانی از کجا بر سرشان نازل گردیده است ...

حبیب آقا دو شب متوالی بود که وقتی به مدرسه میرفت جاي علی را روي نیمکت خالی میافت.شب اول زیاد به
موضوع اهمیت نداد اما شب بعد وقتی غیبت علی طولانی شد،پیرمرد دچار نگرانی گردید.علی شبهاي گذشته جریان
اتفاقات روز را براي او تعریف میکرد و پیرمرد میدانست که علی مبارزه را آغاز کرده و دیر یا زود باید انتظار
هرگونه حادثه شومی را داشته باشد.او چون دلش به شور افتاده بود ،شبانه راه منزل علی را در پیش گرفت.علی و
حبیب آقا گاهگاهی در فرصتهایی که دست میداد به خانه همدیگر رفت و آمد میکردند و در محیط ساکت و آرام
منزل ،براي رسیدن به مقصود نقشه ها می کشیدند و بحثها میکردند،بهمین جهت پیرمرد آدرس منزل علی را
میدانست.نرگس با ترس و لرز در خانه را گشود و وقتی حبیب آقا را دید او را شناخت.بی اختیار کنترل خود را از
دست داد و بگریه افتاد.حبیب آقا داخل منزل شد و یکسره به اتاق رفت او بدون اینکه پرسشی از نرگس بنماید از
قیافه ماتم زده شان همه حقایق بر او روشن گردید،اما با وجود این با نرگس و مادرش به گفتگو نشست.مرتضی
هنوز در بستر بیماري افتاده بود و محمود بنا به دستور مادرش در اتاقی دیگر در کنارش نشسته بود و مراقب حال او
بود
نرگس و خانم بزرگ در کنار حبیب آقا نشسته و جریان حوادث را برایش شرح میدادند.آنها از جریان فعالیت و و
مبارزه علی بر علیه دستگاه شاه اطلاعی نداشتند و پیرمرد اینرا از لابلاي صحبتهاي آنها دریافته بود.حبیب آقا آنها را
دلداري داد و به مادر علی گفت که حتما سوءتفاهمی پیش آمده و علی بزودي از زندان آزاد خواهد شد،اما هنگام
خداحافظی،وقتی که نرگس همراه او تا دم در براه افتاد،حبیب آقا با احتیاط به او گفت: دخترم،آیا شهامت شنیدن خبرهاي ناگوار را داري؟
نرگس وحشتزده پرسید: حبیب آقا،شمارو بخدا هم بگین سر شوهرم چه بلایی اومده،حتما شما میدونین چی شده؟ آیا اون کار خلافی انجام
داده؟ مثلا ... مرتکب سرقت شده؟ یا دستش به خون کسی آلوده شده؟ ... پیرمرد سري تکان داد و گفت: نه دخترم،شوهرت مرد پاك و با ایمانیه،تعجب میکنم که تو چرا در مورد اون اینطور فکر میکنی؟
علی پاکتر از این حرفهاست.
نرگس سرش را بزیر افکند و گفت: پس اگر جرمی مرتکب نشده،چرا اون دستگیر کردن؟

من نمیدونم تو تا چه حد در جریان کارها و فعالیتهاي اون قرار داري،امیدوارم که شهامت شنیدن حقایق رو داشته
باشی.شوهر تو مرد مبارزیه، و در راه هدف و ایمانش نسبت بخدا دستگیر شده.اون الان تو دست ماموران سازمان
امنیت اسیره،کسی که بدست ساواك گرفتار بشه،خلاصیش با خداست.علاوه بر اینکه جون اون در خطره،زندگی و
جون همه شماها هم از خطر در امون نیست.امشب اومدم اینجا،چون وظیفه خودم میدونستم که شما رو از حادثه
شومی که در انتظارتونه باخبر کنم.ساواك به شما فرصت نفس کشیدن نمیده.خطر هر لحظه در کمین شما و بچه
هاست.اگه به زندگی بچه هات علاقه داري باید فردا صبح زود همگی این خونه رو ترك کنین.برین یه جایی که
ساواك نتونه شما رو به این زودي پیدا کنه.تا بعد ببینیم چه وضعی پیش میاد.
سراپاي نرگس از شدت ترس میلرزید،گویی دچار شوك گردیده است.با گوشه چادرش اشکش را پاك کرد و زیر
لب گفت: اصلا باورم نمیشه،حتی تصورش هم به مغزم خطور نمیکرد که ساواك علی رو دستگیر کرده باشه،مادرشوهرم
نمیدونه که چه اتفاقی افتاده،اون فکر میکنه علی در کارخونه با کسی دعواش شده و طرف ازش شکایت کرده و علی
بزودي از زندان خلاص میشه.حالا من چی بهش بگم؟اون پیرزن بیچاره مریضه،اگه جریان رو بفهمه حتما سکته
میکنه و از بین میره. بهتره که حقیقت رو ازش پنهون کنی.بذار فکر کنه علی با مردي زد و خورد کرده و چون طرف مجروح شده
رضایت نمیده که علی از زندون آزاد بشه. بعدش چی؟ ممکنه علی ماهها تو زندون بمونه،اونوقت پیرزن کم کم متوجه میشه.تا کی میتونم بهش دروغ بگم. بالاخره اون هم باید این وضع رو تحمل کنه.شما باید هرچه زودتر دست بکار بشین.من چیزهایی میدونم که تو
خبر نداري.ساواك ممکنه علی رو شکنجه کنه تا ازش حرف بکشه و اگه علی خیلی از خودش مقاومت و پایداري
نشون بده ،ساواك براي اینکه اونو بحرف بیاره و شخصیتشو خورد کنه،متوسل بزور میشه و ممکنه بیان و شماها رو
هم دستگیر کنن،اونوقت همگی شمارو پیشش شکنجه میکنن تا علی بحرف بیاد.اونا حتی از بچه هاي کوچیک هم
نمیگذرن.تحمل این چیزا براي پدر و مادر آسون نیست و براي خیلی ها هم غیر قابل تحمله.
نرگس گریه کنان گفت: آخه ما کجا بریم؟جایی رو نداریم که بهش پناهنده بشیم،کسی رو نداریم که مخارج ما رو تامین کنه.
پیرمرد بغضش را فرو داد و گفت: ماموران سازمان مدتهاست که دنبال من و پسرام میگردن،برامون جاسوس گذاشتن و مامورا مدام اطراف خونه فک
و فامیلامون کشیک میدن تا بلکه ما رو پیدا کنن.خونه من واسه شما پناهگاه امنی نیست،چون اونجا هم از خطر
دستگیري ساواك مصون نیستین وگرنه من با کمال میل شماهارو به خونه خودم میبردم،حالا که وضع اینطوره بهتره
شما به شهرستان خودتون برگردین،اونجا لااقل خاله اي ،عمه اي، کسی رو دارین که یه مدت ازتون نگهداري
کنه،بعدش هم خدا بزرگه.
نرگس مدتی فکر کرد و بعد گفت: خواهرشوهرم اونجا زندگی میکنه،میتونیم مدتی پیش اونا بمونیم، ولی مادرشوهرمو چطور راضی کنم که از تهرون بریم؟چیکار کنم که اون جریان رو نفهمه؟

بهتره که یه مدت جریان رو ازش مخفی نگهداري و بعد کم کم بهش حالی کنه که وضع به چه صورته.همین فردا
صبح وسایلتونو جمع کنین و تا دیر نشده راه بیفتین.من آدرس منزلمو بهت میدم تا اگه گرفتاري برات پیش اومد و
یا کاري از دستم ساخته بود،فورا بسراغ من بیایی.من دیگه بهتره که برم.موندن من در اینجا ممکنه به ضرر شما تموم
بشه.اونا نباید از رابطه من و علی باخبر بشن.ممکنه وضع علی از اینی که هست بدتر بشه.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۳۳ )


پیرمرد پس از گفتن این حرف از خانه خارج شد و گفت: من فردا صبح میام تا در بستن وسایل و دیگر کارها کمکتون کنم.فعلا سعی کن بچه ها و مادرشوهرت چیزي از
موضوع نفهمن. تو هم سعی کن شجاع باشی دخترم.شهامت تو به بچه ها و اون پیرزن بیچاره قوت قلب میده.اگه
خودتو ببازي همه چیز تموم میشه.
نرگس اشکهایش را پاك کرد و جواب داد: چشم،سعی میکنم شجاعتمو حفظ کنم.
پیرمرد بسرعت از آنجا دور شد و نرگس بدرون اتاق بازگشت.با وجود ناراحتی و اندوه فراوان که چون خوره
وجودش را می خراشید،سعی داشت خودش را خونسرد نشان دهد.شام بچه ها را داد و آنها را خوابانید و سپس در
کنار مادرشوهرش نشست و با او صحبت کرد.با وجودیکه از دروغ گفتن بشدت بیزار بود ولی بناچار به دروغ
مصلحت آمیز متوسل گردید و به خانم بزرگ گفت که علی به واسطه نزاعی که در کارخانه با یکی از کارمندان انجام
داده در زندان محبوس است و ممکن است مدت حبسش بطول انجامد زیرا که آن کارمند مردي بانفوذ است و چون
مجروح گردیده رضایت به آزادي نمیدهد و به هیچ عنوان از شکایت خود صرفنظر نمیکند و علی باید مدتی را در
زندان بماند تا دادگاه او را محاکمه کرده و پس از تعیین تکلیف آزادش کنند.مادر بیچاره دست بسوي آسمان بلند
کرد و گریه کنان از خداوند خواست که این مصیبت عظیم را از آنها درو گرداند.نرگس در دنباله حرفش اضافه کرد
که چون علی را بواسطه دعوا و بی نظمی از کارخانه اخراج کرده اند ،آنها فعلا در وضع بدي بسر میبرند و چون قادر
به تامین مخارج زندگی و پرداخت کرایه نیستند ،بهتر است خانه را به صاحبش پس داده و خود وسایلشان را بسته و
عازم شهرستان زادگاه خود بشوند.
مادربزرگ ابتدا مخالفت میکرد و میگفت که دلش میخواهد نزدیک پسرش باشد تا به ملاقات او برود،اما نرگس با
منطق خود به او قبولاند که فعلا هیچکدام نمی توانند با علی ارتباط برقرار کنند و تا محاکمه اش آغاز نشده به آنها
اجازه ملاقات با زندانی را نخواهند داد و ماندن آنها در تهران ،آنهم بدون سرپرست و خرجی کار عاقلانه اي بنظر
نمیرسد.مادربزرگ سخنان نرگس را پس از کمی تفکر پذیرفت و چون دیروقت بود ،خود را آماده خواب ساختند تا
صبح زود به بسته بندي وسایل بپردازند.نرگس از فرط ناراحتی و غم تا صبح لحظه اي دیده بر هم ننهاد و مدام اشک
ریخت و دست دعا و نیایش بسوي خداوند دراز کرد.آنها شب تلخ و طاقت فرسایی را پشت سر نهادند و نرگس تنها
به آینده می اندیشید،به سرنوشت نامعلوم شوهر و فرزندانش و اینکه چه حوادثی در انتظار آنهاست.
آیا علی بزودي آزاد خواهد شد؟یا اینکه ... تکلیف بچه هایش چه میشود؟ در جواب بچه ها که از غیبت پدر نگران
خواهند شد چه جوابی بدهد؟ در عرض همین دو شب ،محمود مدام سراغ پدرش را میگرفت و نرگس به او گفته بود
که پدرش چند روزي به مسافرت رفته است، اما تا کی میتوانست بچه ها را بفریبد، آیا امیدي به نجات علی هست یا
نه؟ ...

تا صبح نرگس در رختخواب خود ،و مادربزرگ هم در بستر خویش غرق اوهام و اندیشه بودند و پس از اینکه
سپیده صبح از پس پنجره بدرون اتاق سرك کشید،نرگس و مادربزرگ به بستن وسایل منزل مشغول گشتند.
حبیب آقا طبق قولی که شب قبل داده بود فورا خودش را به آنجا رساند و در امر بسته بندي وسایل کمکشان
کرد.نرگس با شتاب فراوان به مدرسه محمود رفت و پرونده اش را گرفت و ترتیب انتقال او را به شهرستان داد و
بار دیگر به خانه بازگشت.محود با تعجب به مادرش چشم دوخته بود و مدام از او سوال میکرد که چرا نباید به
مدرسه برود و چرا آنها باید وسایل منزل را جمع میکنند؟ نرگس همانطور که او را نوازش میداد در جوابش گفت که
چون بعد از رفتن پدر به مسافرت آنها در تهران تنها می مانند ،ناچارند که به نزد عمه شان در شهرستان بازگردند.
حبیب آقا پس از یافتن صاحبخانه ،منزل تخلیه شده را به او تحویل داد و وسایل مختصر آنها را درون یک وانت بار
جاسازي کرد و مقداري هم پول به نرگس داد و آنها در میان اشک و آه، سوار وانت شده و از حبیب آقا خداحافظی
کردند و ماشین براه افتاد ...
ورود ناگهانی و بدون اطلاع آنها به خانه خواهر علی،زهرا را دچار وحشت بی سابقه اي ساخت.او همینکه در خانه را
گشود و چشمش به نرگس و بچه ها و مادرش ،به همراه کلیه وسایل منزل افتاد،از تعجب بر جا خشکش زد.فورا با
کمک آنها وسایل را بدرون خانه برد و زهرا با نگرانی شرح واقعه را از زبان نرگس شنید و به قدري متاثر شد که به
حالت ضعف در گوشه اي نشست و سرش را در گریبان خود فرو برد و با صداي بلند هق هق گریه را سر داد.نرگس
به او تذکر داد که بچه ها و خانم بزرگ از جریانات اصلی بی خبرند و او مسئله را از آنها کتمان داشته است.

بچه هاي زهرا از دیدن آنها خیلی شاد شدند و مدام مادربزرگ و زندایی خود را می بوسیدند و با محمود و مرتضی
بازي میکردند.آنها هم از حوادثی که اتفاق افتاده بود خبري نداشتند و مشغول بازي کودکانه شان بودند.
شب هنگام وقتی جعفر از سرکار به خانه بازگشت و ماجرا را برایش گفتند ،او تا مدتی سکوت کرد و عمیقا بفکر فرو
رفت و نمیدانست براي نجات علی از زندان راهی وجود دارد یا نه؟
مادربزرگ در اتاقی دیگر در کنار چهار نوه پسري و دختري اش خوابیده بود و زهرا و نرگس و جعفر تا پاسی از
شب گذشته به مذاکره درباره نحوه رهایی علی از زندان نشستند.
جعفر در حینی که نرگس را تسلی میداد گفت که در این مورد هم باید به آقاي شهابی متوسل گشت زیرا او تنها
شخص بانفوذي است که در خانواده آنها میتوان به او چشم دوخت.بعد از ظهر روز بعد جعفر بسراغ آقاي شهابی
رفت و موضوع را با او درمیان نهاد.شهابی سخت در فکر فرو رفت و در سکوت به حرفهاي جعفر با دقت گوش داد و
وقتی سخنان او به پایلن رسید ،شهابی آهی کشید و گفت: - از قرار معلوم علی واسه خودش دردسر بزرگی درست کرده ،درافتادن با ساواك و بدگویی از رژیم شاه، کار واقعا
خطرناکیه.
جعفر پرسید: بنظر شما راهی براي نجاتش وجود داره؟ والله چی بگم،موضوع بر سر امنیت کشوره.اگه کسی بخواد از علی دفاع کنه،حکم اینو داره که بر علیه امنیت
کشورش وارد جنگ بشه،و در واقع شریک جرم اونم محسوب میشه.
جعفر با ناراحتی پاسخ داد:
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۳۴ )


آقاي شهابی،کدوم امنیت؟ کدوم کشور؟ کشور ما سالهاست که زیر چکمه خارجیها لگدمال شده، همه ماها میدونیم
که علی بخاطر آرمان مقدسی که در مغزش از دوران بچگی جوونه زده بود قدم بدین راه گذاشت.علی و امثال علی
بقول شما بخاطر نبودن امنیت و آرامش زندگیشونو به مخاطره انداخته و ...
شهابی سخنانش را برید و گفت: من اینا رو کاملا می فهمم و اگه میگم اون بر علیه امنیت کشورش قیام کرده،این از گفته هاي من نیست بلکه نقل
قول از طرف دستگاه حاکمه است.من و تو اینو خوب درك کردیم که رژیم ،براي ما نه دینی باقی گذاشته و نه
امنیتی،اما مگه میشه این حرفها رو به زبون آورد. حالا چاره چیه؟آیا شما کسی رو سراغ ندارین که علی رو نجات بده؟
شهابی نوك بینی اش را خاراند و در پاسخش گفت: باید کمی بهم مهلت بدي،با عجله که نمیشه کاري کرد.من تو تهرون یه سرهنگی رو میشناسم که تا اندازه اي با
سازمان امنیت آشنایی داره،باید با اون تماس بگیرم و ببینم اصلا راهی وجود داره یا نه؟ تو دستگاه ساواك نمیشه
***** بازي کرد.همه احکام از بالا براشون صادر میشه و از دست من و تو و یا حتی خود رئیس ساواك هم کاري
ساخته نیست.ما باید اول ببینیم وضع علی تا چه حد وخامت داره،شاید اصلا کاري نکرده باشه و یه عده اي از روي
دشمنی براش گزارش کذب دادن، اگه معلوم بشه که علی حقیقتا بر علیه دستگاه حرفی زده و یا کاري کرده که
ازش بوي شورش و قیام بلند شده ،اونوقت کار ما سختتر میشه.
جعفر جواب داد: اونچه که فعلا واسه ما مهمه اینه که بدونیم الان علی در چه وضعی قرار داره. آیا بلایی سرش آوردن؟ یا اینکه هنوز
تو زندونه؟
شهابی پاسخ داد: تا اونجایی که من اطلاع دارم،مجرمینی که بوسیله ساواك دستگیر میشن، به زندوناي سازمان امنیت برده میشن و
در اونجا تحت بازجویی قرار میگیرن و اگه جرمشون بر اونا محرز بشه، اونوقت براشون پرونده تشکیل میدن و پس
از چندي دادگاهشون آغاز میشه.مطمئنا علی هم فعلا تحت بازجویی قرار داره، فقط خداکنه که جرمش سنگین نباشه
واگرنه هیچ قدرتی نمیتونه اون رو از ورطه نابودي نجات بده، بجز شخص شاه، که ما هم هیچ نفوذي در دربار
نداریم.وضع زندونی سیاسی با مجرمین دیگه بکلی باهم فرق دارن. شما دارین با این حرفها بکلی ما رو ناامید میکنین، یعنی راهی وجود نداره؟ من چنین حرفی نزدم، باید اول ببینیم اون کجاست و در چه وضعیه،بعد باید بررسی بشه که جرمش در درجه
چندم اهمیت قرار داره. اگه اون بخواد تو زندون کله شقی از خودش نشون بده و نتونه جلوي زبونشو بگیره ،وضع
خطرناکی براش بوجود میاد. مثلا به چه صورت؟ ببین،همینطور که در قانون جزائی،جرم بزهکار رو طبقه بندي کردن و براش درجه گذاشتن و در حد همون طبقه،
اونو مجازات میکنن،در قانون ساواك هم چنین دستوراتی دیده میشه.فرضا شخصی که فقط با اخلال و بی نظمی و
دادن شعار،قصد بهم زدن حکومت رو داره ،با شخصی که اسلحه در دست میگیره و علنا با دولت وارد جنگ میشه و
کشتار براه میندازه،جرائم و نوع محکومیتشون باهم فرق میکنه و مسلما جرم دومی خیلی از جرم اولی سنگین

تره.ممکنه اولی محکوم به چند سال حبس بشه و دومی به پاي جوخه اعدام برده بشه.اینا همه طبق ضوابط خاصی
صورت میگیره ...
آنروز شهابی به جعفر قول داد که پیگیر ماجراي علی باشد و بوسیله تلفن با سرهنگ در تهران تماس گرفته و از او
کمک بخواهد.
جعفر عین گفته هاي او را براي نرگس و زهرا بازگفت و آنها را تا حدودي از تشویش و نگرانی رهانید.نرگس اسم
محمود را بار دیگر در مدرسه اي نوشت که رضا پسر زهرا هم در آنجا درس میخواند و آنها همگی در خانه عمه
زهرا سکونت کردند.نرگس و خانم بزرگ هیچ راضی نبودند که سربار زهرا و جعفر باشند و برایشان تولید مزاحمت
کنند چونکه آنها بقدر کافی خود دچار مشکل مالی بودند و از لحاظ منزل هم جاي چندان وسیعی در اختیار نداشتند
،اما با این حال،جعفر و زهرا هیچگاه به آنها اجازه ندادند که فکر خروج از منزل و جابجایی و نقل مکان به خانه دیگر
به مغزشان خطور کند.بخصوص که فاطمه و رضا،بچه هاي عمه زهرا بقدري به مادربزرگ و زندایی و بچه ها انس
گرفته بودند که حاضر نبودند از آنها جدا شوند.چند روزي گذشت و شهابی هنوز هیچ خبري به آنها نداده بود ...علی
در تهران بسر میبرد و همچنان در زندان سازمان،تحت شدیدترین و وحشیانه ترین شکنجه ها قرار داشت.ماموران
بازجویی میدانستند که علی به هیچ حزب و دسته و سازمانی وابسته نیست و تنها بخاطر اعتقادات شدید مذهبی اش
از رژیم شاه نفرت دارد و براي اینکه اعتقادات و شخصیتش را درهم بکوبند،او را در فشار نهاده تا از ایمانش روي
برگرداند و خدمتگزار دولت شاهنشاهی باشد.بدن علی در طی این چند روز با بدترین و مخوف ترین آلات و ابزار
شکنجه آشنا گردید.معذالک این چیزها نتوانست در ایمان و اعتقادش خللی وارد آورد.او زمانیکه با بدن مجروح و
آش و لاش شده در میان سلول خود چشم میگشود،تنها به یاد خدا بود و یاد خانواده اش.نمی دانست بر سر آنها چه

آمده و الان در چه شرایطی بسر میبرند.صبح آنروز یکی از بازجویان به او گفته بود که خانواده اش مفقود الاثر گشته
و خانه را ترك کرده اند و علی را زیر شکنجه گرفته بودند تا محل اختفاي آنها را بروز دهد.علی دچار تردید بود،
نمیدانست آیا مادر و همسر و بچه هایش حقیقتا از تهران گریخته اند یا اینکه مورد تهاجم و دستگیري ماموران قرار
گرفته و اینک در زندان بسر میبرند؟ وقتی بیشتر فکر میکرد به این نتیجه میرسید که اگر دژخیمان سازمان آنها را
گرفته باشند هیچ دلیلی ندارد که او را شکنجه بدهند تا محل پنهان شدن آنها را بگوید و یا اگر آنها اسیر و گرفتار
شده بودند ،حتما زن و فرزندش را براي شکنجه در مقابلش ظاهر میساختند تا تمامی قدرت و توانش را از او سلب
سازند.پس چنین نتیجه گرفت که نرگس ،مادر و بچه هایش را برداشته و از تهران خارج شده است،اما به کجا؟ ...
چه جایی بهتر از منزل خواهرش زهرا،لابد حبیب آقا وسیله رفتنشان را فراهم آورده است وگرنه آنها چگونه
میتوانستند بفهمند که در چه گرداب خطرناکی گرفتار آمده اند.این فکر و خیالات لحظه اي او را آسوده نمی نهاد و
دلش براي آنها شور میزد، اما از بابت خودش اصلا نگران نبود و تنها اضطراب و التهابش براي خانواده اش بود.
در زندان به علی اجازه خواندن نماز نمی دادند و او مخفیانه با خاك مرطوب سلولش تیمم میکرد و نمازش را
میخواند بدون اینکه ماموران و زندانبانان متوجه این امر گردند.او بارها در حین خواندن نماز از خداوند متعال
میخواست که قدرتش را در مقابل دشمن زیادتر گرداند و بر مقاومت جسمی او بیفزاید تا مبادا در مقابل دژخیمان
تسلیم گردد و از خود ضعفی نشان دهد.از خدا آرزو میکرد که هرچه زودتر بساط ظلم و ستم برچیده شود وحکومت عدل الهی بر سراسر ایران حکمفرما گردد.همیشه و در همه حال امیدوار بود که روزي فرا خواهد رسید که
جنایتکاران در چنگال عدالت گرفتار آمده و تقاص بی عدالتیهاي خود را پس بدهند ...
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۳۵ )


در حالیکه علی در تهران انواع و اقسام شکنجه ها را تحمل میکرد ،جعفر و شهابی هم در شهر خودشان در تکاپوي
یافتن او لحظه اي غافل نماندند.شهابی طی تماسهاي مکرر با تهران ،سرانجام سرهنگ را در یافتن علی مجاب ساخت
و سرهنگ بر اساس دوستی و رفاقتی که با پدر شهابی داشت،این امر خطیر را پذیرفت و به جستجوي علی مشغول
شد.سرانجام رد علی را یافت و این درست مصادف با زمانی بود که علی از زندان سازمان به زندان قصر منتقل شده
بود که تا آغاز جلسه دادگاهش در بخش زندانیان سیاسی محبوس گردد.فقط خدا میدانست که چه روزي محاکمه
اش آغاز خواهد شد.سرهنگ فورا با شهابی تماس گرفت و شهابی هم گزارش جریان را به اطلاع جعفر رسانید.تا
قبل از اینکه علی را به زندان قصر منتقل کنند،او ممنوع الملاقات بود ولی پس از آن اجازه ملاقات به خانواده اش
داده شد.جعفر و نرگس پس از اطلاع یافتن از موضوع ،بلادرنگ بسوي تهران حرکت کردند تا به ملاقات علی
بروند.تا این زمان درست 2 ماه از مدت حبس علی میگذشت.جعفر و علی به زندان مراجعه کردند و تقاضاي ملاقات
نمودند،ولیکن به آنها گفتند که از روي نوبت به ملاقات زندانی بروند و برایشان سه ماه دیگر نوبت ملاقات صادر
کردند،ضمنا یادآور شدند که فقط بستگاه درجه یک از قبیل پدر و مادر و همسر و فرزند میتواند زندانی را ملاقات
کند.
نرگس و جعفر با روحیه اي درهم شکسته و قلبی مالامال از اندوه و ملال به شهر خود بازگشتند تا سه ماه دیگر را در
انتظار بگذرانند.
علی در زندان مانند گذشته ناراحتی و شکنجه هاي گاه بگاه را تحمل میکرد و تنها عشق و ایمان به خدا بود که او را
به زندگی امیدوار میساخت.هیچ سرگرمی در زندان نداشت و از مطالعه هم محروم مانده بود،کاغذ و قلم و کتاب
براي زندانیها حکم کیمیا را داشت.علی گاهی که دلش میگرفت،با صدایی آرام آیه هاي قرآن را از حفظ زیر لب
زمزمه میکرد و تلاوت قرآن کریم به او قوت قلبی میداد تا همه شدائد و ناملایمات را با جان و دل پذیرا
باشد.نمیدانست چه آینده اي در انتظار اوست و زیاد هم به آینده خود نمی اندیشید، تنها چیزي که برایش مهم بود
سرنوشت خانواده اش بود که نمیدانست آنها در چه وضعی بسر میبرند و از چه طریقی معاش زندگی خود را تامین
میکنند.همینطور که علی در تهران بفکر خانواده اش بود،زن و فرزندش هم لحظه اي یاد او را از خاطر نمی
بردند.جعفر بارها به شهابی مراجعت کرد که کاري برایشان صورت دهد، اما او میگفت که سرهنگ دیگر نمیتواند
کاري براي آنها انجام دهد و باید تا فرا رسیدن روز محاکمه همه چیز را تحمل کنند.
نرگس با تحمل و بردباري روزها را پشت سر مینهاد.تا اینکه سه ماه سپري گردید و چون روز ملاقات نزدیک شده
بود نرگس خود را آماده مسافرت کرد.در این سفر خانم بزرگ با اصرار فراوان از آنها خواست که همراهشان بیاید
و از پسرش دیدن کند.جعفر فورا بلیط اتوبوس را مهیا ساخت و سه نفري راهی تهران شدند.پس از 1 ماه دوري،علی
در برابر مادر و همسرش قرار گرفت.هرسه از شوق می لرزیدند و می گریستند.مادریزرگ دوباره حالش بهم خورد
و نزدیک بود از حال برود که جعفر فورا او را از نزد علی دور ساخت.زن و شوهر در آن فرصت اندك خیلی صحبتها
باهم داشتند.علی ازبچه ها و وضع آنها پرسید و نرگس بطور اختصار همه حوادث و اتفاقات ماههاي اخیر را برایش
شرح داد و علی دانست که همت و مردانگی حبیب آقا سبب نجات خانواده اش را فراهم آورده است و از همسرش

خواست که در ملاقات بعدي بچه ها را همراه خود بیاورد و ضمنا بدیدن حبیب آقا رفته و از طرف همه از او تشکر
کند.
چون وقت ملاقات به پایان رسیده بود، نرگس و علی با چشمانی اشکبار از همدیگر جدا شدند،علی به سلول خود
بازگشت و نرگس رفت که یکماه دیگر بازگردد و شوهرش را مجددا ببیند.
آنها هنگام بازگشت به شهرشان،به آدرسی که حبیب آقا داده بود رفتند اما آنجا باخبر شدند که حبیب آقا چند ماهی
است که منزلش را تغییر داده و به مکان نامعلومی رفته است.
این ملاقاتها همچنان ادامه داشت.یکسال و اندي سپري گردید و علی هنوز در بلاتکلیفی بسر میبرد و هنوز پرونده
اش به جریان نیفتاده بود.بچه ها با وجودیکه از تهران دور شده بودند،اما خیلی زودتر از آنچه که تصورش میرفت به
محیط جدید خو گرفتند.نرگس که نمیخواست بیش از این سربار زهرا و شوهرش باشد،با جدیت تمام دست بکار
گردید و با وجود مخالفت شدید زهرا ،در مدرسه اي به عنوان مستخدم و نظافتچی بکار گمارده شد و پس از چندي
در مجاورت خانه زهرا ،خانه اي دو اتاقه اجاره کرد و با حقوق ناچیزي که دریافت میکرد مقداري خرت و پرت خرید
و به زندگیشان سر و سامان داد.
محمود کماکان در شهر جدید به مدرسه میرفت و تا حدودي دوستان و همکلاسیهاي جدیدي پیدا کرده بود.مرتضی
هم روزها در کنار مادربزرگ و عمه مهربانش زندگی میکرد و خوشحال بود که عمه خویش را ،که همیشه عینک
تیره اي به چشم مینهاد و نمیگذاشت که کسی در چشمان او بنگرد،در کنار خود دارد که همراه با مادربزرگ عزیز و
مهربانش در همه حال مراقب احوال او هستند.تنها ناراحتی بچه ها دوري و جدایی از پدرشان بود.مرتضی گاهی
بقدري از دوري پدر دلتنگ میشد که سرش را به دامان زهرا مینهاد و هق هق کنان احوال پدرش را از او می پرسید
و براي دیدار او بی تابی میکرد.محمود که بزرگتر بود،تا حدودي کم و بیش از وضع پدرش مطلع شده بود و چون
بچه حساس و تو داري بود هنگامیکه تنها میشد با خداي خود به راز و نیاز میپرداخت و احساس دلتنگی خود را در
نزد معبود خود ابراز میداشت.زهرا که زیبایی و سلامتی خود و بینایی یک چشمش را در اثر فداکاري خود از دست
داده بود،از اینکه میدید بچه ها تا چه حد از دوري پدر رنج میبرند،قلبش بشدت فشرده میشد و اشک در چشمانش
حلقه میزد.او حاضر بود چشم دیگرش را هم بدهد اما بچه هاي برادرش را آنچنان محزون و ناراحت نبیند،بخصوص
محمود که پسري بیش از حد حساس و زودرنج بود و با کوچکترین مسئله بی اهمیتی ساعتها در لاك خود فرو
میرفت و در خلوت و تنهایی غصه میخورد. تمامی حرکات و رفتارش شباهت تامی به حرکات و سکنات پدرش
داشت و مثل او داراي قلبی رئوف و مهربان بود.او اکثر شبها دستهاي کوچکش را بسوي آسمان دراز میکرد و با
خداي مهربان خود درد دل میکرد و از خالق یکتاي خود میخواست که انتقام این بی عدالتی را بگیرد.هرروز که
میگذشت او خود را به خدا نزدیکتر میدید و با علاقه خاصی به عبادات مادرش در برابر خدا توجه نشان میداد و از
شنیدن صداي مادر در حین تلاوت آیات خدا،دچار رعشه میگردید،آنچنان که ساعتها سر در گریبان مینهاد وگریه
سر میداد.
نرگس چون زنی باایمان و با تقوا بود،تمام سعی و کوشش خود را بکار میبست تا پسرانش هم مثل او و شاید به
مراتب شدیدتر از او متقی و مومن بار بیایند و آنها را در امر آموزش فرامین الهی تشویق میکرد و چون خود را در
قبال تعلیم و تعلم بچه ها مسئول میدانست ،از هیچ فداکاري دریغ نمی ورزید.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
(۳۶)


خواست که در ملاقات بعدي بچه ها را همراه خود بیاورد و ضمنا بدیدن حبیب آقا رفته و از طرف همه از او تشکر
کند.
چون وقت ملاقات به پایان رسیده بود، نرگس و علی با چشمانی اشکبار از همدیگر جدا شدند،علی به سلول خود
بازگشت و نرگس رفت که یکماه دیگر بازگردد و شوهرش را مجددا ببیند.
آنها هنگام بازگشت به شهرشان،به آدرسی که حبیب آقا داده بود رفتند اما آنجا باخبر شدند که حبیب آقا چند ماهی
است که منزلش را تغییر داده و به مکان نامعلومی رفته است.
این ملاقاتها همچنان ادامه داشت.یکسال و اندي سپري گردید و علی هنوز در بلاتکلیفی بسر میبرد و هنوز پرونده
اش به جریان نیفتاده بود.بچه ها با وجودیکه از تهران دور شده بودند،اما خیلی زودتر از آنچه که تصورش میرفت به
محیط جدید خو گرفتند.نرگس که نمیخواست بیش از این سربار زهرا و شوهرش باشد،با جدیت تمام دست بکار
گردید و با وجود مخالفت شدید زهرا ،در مدرسه اي به عنوان مستخدم و نظافتچی بکار گمارده شد و پس از چندي
در مجاورت خانه زهرا ،خانه اي دو اتاقه اجاره کرد و با حقوق ناچیزي که دریافت میکرد مقداري خرت و پرت خرید
و به زندگیشان سر و سامان داد.
محمود کماکان در شهر جدید به مدرسه میرفت و تا حدودي دوستان و همکلاسیهاي جدیدي پیدا کرده بود.مرتضی
هم روزها در کنار مادربزرگ و عمه مهربانش زندگی میکرد و خوشحال بود که عمه خویش را ،که همیشه عینک
تیره اي به چشم مینهاد و نمیگذاشت که کسی در چشمان او بنگرد،در کنار خود دارد که همراه با مادربزرگ عزیز و
مهربانش در همه حال مراقب احوال او هستند.تنها ناراحتی بچه ها دوري و جدایی از پدرشان بود.مرتضی گاهی
بقدري از دوري پدر دلتنگ میشد که سرش را به دامان زهرا مینهاد و هق هق کنان احوال پدرش را از او می پرسید
و براي دیدار او بی تابی میکرد.محمود که بزرگتر بود،تا حدودي کم و بیش از وضع پدرش مطلع شده بود و چون
بچه حساس و تو داري بود هنگامیکه تنها میشد با خداي خود به راز و نیاز میپرداخت و احساس دلتنگی خود را در
نزد معبود خود ابراز میداشت.زهرا که زیبایی و سلامتی خود و بینایی یک چشمش را در اثر فداکاري خود از دست
داده بود،از اینکه میدید بچه ها تا چه حد از دوري پدر رنج میبرند،قلبش بشدت فشرده میشد و اشک در چشمانش
حلقه میزد.او حاضر بود چشم دیگرش را هم بدهد اما بچه هاي برادرش را آنچنان محزون و ناراحت نبیند،بخصوص
محمود که پسري بیش از حد حساس و زودرنج بود و با کوچکترین مسئله بی اهمیتی ساعتها در لاك خود فرو
میرفت و در خلوت و تنهایی غصه میخورد. تمامی حرکات و رفتارش شباهت تامی به حرکات و سکنات پدرش
داشت و مثل او داراي قلبی رئوف و مهربان بود.او اکثر شبها دستهاي کوچکش را بسوي آسمان دراز میکرد و با
خداي مهربان خود درد دل میکرد و از خالق یکتاي خود میخواست که انتقام این بی عدالتی را بگیرد.هرروز که
میگذشت او خود را به خدا نزدیکتر میدید و با علاقه خاصی به عبادات مادرش در برابر خدا توجه نشان میداد و از
شنیدن صداي مادر در حین تلاوت آیات خدا،دچار رعشه میگردید،آنچنان که ساعتها سر در گریبان مینهاد وگریه
سر میداد.
نرگس چون زنی باایمان و با تقوا بود،تمام سعی و کوشش خود را بکار میبست تا پسرانش هم مثل او و شاید به
مراتب شدیدتر از او متقی و مومن بار بیایند و آنها را در امر آموزش فرامین الهی تشویق میکرد و چون خود را در
قبال تعلیم و تعلم بچه ها مسئول میدانست ،از هیچ فداکاري دریغ نمی ورزید.

در همین اوان بود که جعفر بوسیله شهابی مطلع گشت که تا چند روز دیگر محاکمه علی آغاز خواهد شد.بلادرنگ
نرگس و جعفر مقدمات سفر به تهران را آماده کردند.خانم بزرگ که دیگر بکلی بی طاقت شده بود باز هم آنها را
همراهی کرد.آنها چند روزي را در یک مسافرخانه بسر بردند تا وضعیت علی مشخص گردد.جعفر با مراجعه به نزد
سرهنگ،توانست پس از خاتمه جلسه دادگاه علی ،وقت ملاقات بگیرد.سرهنگ به جعفر امیدواري داد که پرونده
علی را یکی از دوستانش مطالعه کرده و اظهار داشته که جرم او چندان هم سنگین نبوده و علی بزودي آزاد خواهد
شد.
این خبر برایشان شادي افزا بود،اما زمانیکه نرگس از پشت تورهاي فلزي زندان با علی ملاقات کرد و حقایق را
دانست آنچنان ضعف و سستی بر او غلبه یافت که بی محابا در کناري بیهوش افتاد.
علی به 74 سال زندان محکوم گشته بود و هیچ راهی براي خلاصی او وجود نداشت.خود علی هم پس از قرائت راي
دادگاه شوکه گردیده بود و باور نمیکرد که 74 سال از بهترین سالهاي عمرش را باید در زندان سپري کند،بدون
اینکه عمل مثبتی انجام داده باشد.
او هدفهاي والایی در سر می پروراند و اینک همه آمال و آرزوهایش را ناچار بود با خود به گور ببرد، اما هیچ چاره
اي نداشت.
با تمام تلاشی که آنان در مخفی نگه داشتن این راز از مادربزرگ بخرج دادند،معهذا پیرزن از موضوع باخبر گردید و
پس از این ملاقات شوم،همگی با بدنی فرسوده و ناتوان و قلبی سرشار از ماتم و حسرت به شهر خود بازگشتند.پس
از آنروز مادربزرگ در بستر بیماري افتاد و حالش رو به وخامت نهاد.شنیدن این خبر براي همه افراد خانواده ضربه
هولناکی بود.مادربزرگ به حالت اغماء درآمد و زهرا شب و روز در منزل خود از او مراقبت میکرد.سرانجام پیرزن
رنج دیده با قلبی مملو از آرزو و امید رهایی فرزندش چشم از جهان فروبست و بار دیگر خانواده را در اندوه و ماتم
فرو برد.
نرگس در ملاقاتهاي بعدي قادر نبود که این راز شوم را براي شوهرش فاش سازد ولی عاقبت علی هم در جریان
فوت مادرش قرار گرفت.او خود را مسئول مرگ مادر میدانست.بهمین سبب هرچه از مدت مرگ مادر میگذشت
نفرت و کینه علی نسبت به دولت و رژیم شاه بیشتر و بیشتر میشد و تنها امیدش این بود که روزي از زندان آزاد
شود و فعالیت خود را دوباره از سر بگیرد،و همین آرزو بود که مقاومتی باور نکردنی در او بوجود آورده
بود،بطوریکه دائما براي آینده نقشه میکشید که به چه وسیله اي مبارزه علنی خود را بصورت گسترده تري آغاز
کند.مشکل اساسی در این بود که علی با هیچ سازمان و حزب و گروهی آشنایی نداشت.
دو سال از محکومیت علی میگذشت که یکروز پسر جوانی را به سلول او آوردند.این جوان اخیرا دستگیر شده بود و
علی پس از چند روز که با او هم صحبت شده بود ناگهان دریافت که این جوان که حسین نام داشت پسر کوچک
حبیب آقا است که علی خود را مدیون زحمات و جوانمردي او میدانست.حسین پیرس بود 47 ساله که از پشت
نیمکت دانشگاه الهیات به پشت میله هاي زندان انتقال یافته بود.جوانی بود سخت با تقوا و ایمانی قوي در دل
داشت.با وجود سن کم ،تجربیات و مطالعات فراوانی در مورد مذهب و دین خود داشت و بشدت از مذهب خود دفاع
میکرد.او با همکاري چند دانشجوي با ایمان و خداجو،تیمی تشکیل داده بودند و در دانشکده بر علیه فساد و جبر
دستگاه حکومتی میتینگ و اعتصاب براه انداخته بودند و تظاهرات و راهپیمایی عظیمی در نقاط پایین شهر و بین
طبقات و اقشار محروم و مظلوم به پا نموده بودند که همگی بوسیله سازمان امنیت شناسایی و دستگیر شدند و چون
حسین شخصا رهبري آن عده را دارا بود پس از شکنجه هاي بیرحمانه و وقیحانه، او را موقتا به زندان افکنده بودند
تا محاکمه اش در دادگاه شاهنشاهی آغاز گردد ...
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۳۷ )


حسین و علی در کنار هم،شبها و روزهایی را سر کردند و از دانش و علوم و تجربیات یکدیگر بحد کافی بهره مند
گردیدند،اما زمان این آشنایی دیري نپایید زیراکه محاکمه حسین شروع شد و جلادان پهلوي او را به مرگ محکوم
ساختند.سحرگاه یکی از روزهاي مه آلود زمستان ،حسین را به پاي جوخه اعدام بردند و گلوله اي دشمن در سینه
اش جاي گرفت و قطرات ریز و درشت باران ، خون او را که بر روي سنگفرش زندان نقش بسته بود شستشو داد ...
علی در آن سپیده دم شوم و نفرت آلود ،از پشت پنجره کوچک سلولش ،براي شهادت حسین اشک ریخت و به او
قول داد که تا پایان عمر،راهش را ادامه دهد ...
سالها بسرعت ریزش برگ از درخت سپري مشد، ده سال گذشت،سالهاي سختی که توام با رنج و ناراحتی بود.بچه
ها بزرگ شده و هرکدام مبدل به جوانی رشید و رعنا گردیدند.به همان نسبت هم گرد پیري بر سر و روي علی و
نرگس ،زهرا و جعفر نشسته بود.بچه هاي زهرا شاگردان ممتاز مدرسه شناخته شده و پس از گرفتن دیپلم وارد
دانشگاه شدند و با گرفتن بورس تحصیلی هر دو راهی خارج شدند تا به درس و تحصیلات خود ادامه دهند.هرچند
که زهرا و جعفر از دوري آنها رنج میبردند،اما وجود چنین فرزندانی باعث غرور و سربلندي آنان بود.
نرگس سالها با کوشش پی گیر و بی وقفه خود از بچه هاي دلبندش مراقبت کرده بود و حالا شاهد به ثمر رسیدن آن
نونهالان نوپا بود.او از اینکه میدید پسرانش جوانانی برومند و ورزیده گشته اند به خود می بالید ودیدن اندام کشیده
و مردانه آنها او را به وجد می ورد.محمود که تازه دیپلمش را گرفته بود پس از اتمام دوره تحصیل به خدمت
سربازي رفت و مادر و عمه ،رنج دوري او را به خود هموار ساختند،تا اینکه دو سال خدمت او نیز به پایان رسید.با
پایان یافتن خدمت سربازي ،حادثه شومی براي آنها رخ داد که کمر خانواده را شکست ...
در یک روز برفی زمستان،نرگس نامه اي از پسرش محمود دریافت کرد.محمود در نامه اش نوشته بود که خدمتش
به پایان رسیده و تا دو روز دیگر به آغوش مادرش بازخواهد گشت.در همان روز مقرر،نرگس از شدت ذوق،زنبیل
خرید را در دست گرفت تا براي استقبال پسرش و برپانمودن جشنی کوچک،مقداري میوه و شیرینی بخرد.او حدود
شش ماه بود که پسرش را ندیده بود و حال از شادي روي پاي خود بند نبود.برف همه جا را پوشانده بود و بعلت
سرماي شدید شب قبل ،جاده ها و خیابانها یخزده و بطرز وحشتناکی لغزنده شده بود بطوریکه عبور و مرور را مختل
میساخت.نرگس مقداري میوه و شیرینی خرید و آنها را درون زنبیل خود جاي داد و درحالیکه چادرش را محکم
بدور خود پیچیده بود با احتیاط کامل گام برمیداشت.از فرط شادي و شعف میلرزید و از اینکه بزودي پسرش به
جمع آنها ملحق خواهد شد اشک چشمانش را پوشانده بود.علت دیگر شادیش این بود که تا چند ماه دیگر شوهرش
نیز از زندان آزاد میشد.دوازده سال رنج و بدبختی،فراق و جدایی به پایان میرسید و لحظات شیرین زندگیشان آغاز
میگردید.نرگس همچنان که در تصورات شیرین خود غرق بود،بی توجه به اطرافش از عرض خیابان گذشت و
ناگهان موتور سواري با سرعت سرسام آور به او نزدیک شد و در یک چشم بهمزدن ،نرگس نقش بر زمین گردید و
خون قرمز رنگ او زینت بخش میوه ها شد.موتورسوار که به شدت ترسیده بود دستش را روي گاز فشرد و از آن
حدود دور شد.همه این جریانات در عرض کمتر از چند دقیقه اتفاق افتاد و چون خیابان خلوت بود و رفت و آمد در
آن بندرت دیده میشد هیچکس نتوانست خود را به موقع به موتورسوار برساند و از فرار او جلوگیري کند.نرگس در

خون خود غلتان بود و مغزش در اثر اصابت با جدول پیاده رو متلاشی شده و ذرات مغزش بر روي زمین پخش
گردید.مردم دسته قانونی اطلاع دادند که فورا براي بردن جنازه آمبولانس بفرستند.مردم در اطراف جسد حلقه زده
بودند و مقدار زیادي اسکناس و سکه در اطراف نرگس ریخته شده بود ...
محمود مدتی بود که درون تاکسی نشسته بود تا بخانه بازگردد.ترافیک سنگینی در خیابان مجاور باعث شده بود که
تاکسی و اتومبیلهاي دیگر در جاي خود ثابت بمانند. محمود نگاهی به ساعتش انداخت و به راننده گفت: - نمیدونم اون جلو چه خبره،چرا ماشینها حرکت نمیکنن؟
راننده دستش را با بخار دهان گرم کرد و گفت: لابد اونجا تصادف شده،چونکه این خیابونها خیلی خلوته و محاله که بی جهت ترافیک بوجود بیاد.محمود کرایه
راننده را پرداخت و ساکش را برداشت و پیاده براه افتاد.تنها دو خیابان با منزلشان فاصله داشت و شوق دیدار مادر
بر سرعت قدمهایش می افزود.بقدري ذوق زده بود که نمیدانست چگونه خیابانها را پشت سر بگذارد.او هم
میدانست که تا چندي دیگر پدرش آزاد خواهد شد و همگی مثل گذشته ها،بدور هم جمع شده و بار دیگر رنگ
سعادت و خوشبختی را خواهند دید.نقشه هاي فراوانی در سر می پروراند و دلش میخواست که کاري براي خودش
دست و پا کند تا محبت همه اعضاي خانواده را جبران کند.پدرش مسلما پس از آزادي دیگر آن نیروي جوانی را
نداشت که بکار کردن بپردازد و محمود خود را موظف میدانست تا معاش خانواده را فراهم آورد و پدر و مادرش
مدتی را در کنار هم بخوبی و خوشی بگذرانند و استراحتی بنمایند.
او همینطور که غرق افکار و اندیشه هاي دور و نزدیک بود لبخند زنان از تجسم چنین صحنه هاي دلپذیري،به
نزدیک جمعیت رسید و از دور مشاهده کرد که عده کثیري بدور هم جمع شده اند،وقتی نزدیکتر رفت،از مردي
سوال کرد که چه واقع شده است؟
مرد در پاسخش گفت که زنی در اثر حادثه تصادف با موتورسواري جان خود را از دست داده و جنازه اش هنوز بر
کف خیابان باقی مانده است.قلب محمود دچار اندوه گردید،به کنار جنازه زن نگون بخت رسید و یک اسکناس پنج
تومانی در کنار او انداخت و چون چشمش به خونهاي دلمه شده و مغز متلاشی شده زن که از زیر چادر بیرون زده
بود افتاد ،حالش منقلب گشت و با سرعت از آن حدود دور شد و در دل با خود گفت:
" زن بیچاره ،اینگونه مردن چقدر سخت است،بیچاره خانواده اش،بیچاره بچه هایش ..."
محمود هرگز تصورش را نمیکرد که آن زن بیچاره و تیره روز مادر عزیز و دلبندش نرگس باشد.او می اندیشید که
اینک مادر و عمه اش در کنار آتش بخاري نشسته و سرگرم تهیه ناهار میباشند.
او بزودي به منزل رسید.اما هرچه در زد کسی جوابش را نداد.پس از آنکه مدتی گذشت و از مادر و عمه اش خبري
نشد ،بسوي خانه عمه زهرا براه افتاد.در خانه باز بود و محمود وارد شد و عمه اش را دید که در آشپزخانه در حال
تدارك ناهار است.ساکش را دم در نهاد و به آغوش عمه اش فرو رفت.زهرا با چشمانی گریان او را به سینه چسباند
و چند بار پیشانیش را بوسید.هر دو بقدري هیجانزده بودند که براي لحظه اي اطراف خود را به فراموشی
سپردند.محمود از آغوش عمه بیرون آمد و گفت: عمه جون مامان کجاست؟ مادرت رفته خیابون خرید کنه،خیلی وقته که رفته،دیگه باید پیداش بشه. مرتضی کجاست؟
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۳۸ )


اونم رفته دبیرستان.امروز آخرین امتحانشون تموم میشه.دیشب وقتی فهمید که تو امروز قراره بیاي،اصلا
نمیدونست چه جوري درس بخونه.میدونی این روزها همه ما خوشحالیم،از یه طرف تو به سلامتی از خدمت برگشتی
و از طرف دیگه هم همین روزها بابات از زندون میاد بیرون،اونوقت ما یه جشن حسابی برپا میکنیم.
محمود آهی کشید و گفت: روزیکه پدر از زندون خلاص بشه،اون روز،روز دوباره تولد منه. و همینطور هم روز عروسی مجدد مادر و پدرت.اونها هم دوازده ساله که از همدیگه دور بودن.دوازده سال خودش
یه عمریه. راستی عمه جون پدر چند وقت دیگه آزاد میشه؟ الان که ماه اسفنده،اینطوري که خودش برامون نوشته ،اواخر اردیبهشت ماه سال جاري آزاد میشه. پس امسال عید سبز و خرمی خواهیم داشت. آرزو میکنم از این پس همیشه تموم عیدها برامون سبز و خرم باشه. آه عمه جون،وقتی فکرشو میکنم که سال دیگه ،همگی یه سفره هفت سین پهن میکنیم و پس از سالها جدایی دور
هم جمع میشیم،موقع تحویل سال،پدر برامون قرآن تلاوت میکنه و مادر با قیچی ،نوك سبزه رو میچینه و ماهی هاي
قرمز کوچولو هم توي تنگ بلوري برامون میرقصن و شادي میکنن،نمیدونی چه حالی بهم دست میده،ما دوازده ساله
که عید نداشتیم.مادر هیچوقت سفره هفت سین ننداخت و پدر بهمون عیدي نداد. لابد سال دیگه از بابات عیدي میخواي آره؟
محمود خندید و گفت: نه عمه جون،حالا دیگه وظیفه ماست که به بابا و مامان عیدي بدیم.من عیدي خودمو امسال از خدا گرفتم و اون
آزادي پدرمه.
زهرا گفت: بشین کنار بخاري تا گرم بشی،الان برات یه چایی داغ میریزم.دیگه چیزي به ظهر نمونده،مادرتم باید حالا پیداش
بشه.نمیدونم چرا دیر کرده.
محمود کنار بخاري نشست و زهرا استکان چاي را مقابلش نهاد و گفت: میوه فروشی سر همین کوچه است،قنادي هم دو تا خیابون پایین تره،نمیدونم چرا مادرت اینقدر دیر کرده؟ شاید چون دم عیده، قنادي ها شلوغن. حالا کو تا عید، 72 روز به عید مونده،مردم معمولا چهار پنج روز مونده به عید میوه و شیرینی میخرن که خراب
.هشن
در همین هنگام در خانه باز شد و مرتضی وارد گردید و همینکه در آشپزحانه چشمش به برادرش افتاد با خوشحالی
او را بغل کرد و هردو برادر همدیگر را بوسیدند. محمود، داداش جون کی اومدي؟ نیم ساعتی میشه که رسیدم اینجا، اول رفتم خونه دیدم هیچکس اونجا نیست،بعدش اومدم اینجا.
عمه زهرا خندید و گفت: مادرتون بعد از خونه تکونی عید دیگه پاشو تو اون خونه نذاشته و به ما هم اجازه نمیده بریم اونجا.

محمود با تعجب پرسید. - واسه چی؟!!
مرتضی پاسخ داد: مامان خونه رو واسه ورود بابا تمیز کرده،تموم پرده ها رو عوض کرده،اتاق خواب رو ندیدي!! مامان یه تخت دو
نفره خریده و با پارچه توري، روتختی و روبالشی قشنگی دوخته و یه پشه بند خیلی قشنگ هم از تور صورتی روي
تخت آویزون کرده و میگه که تا بابا از زندون نیاد بیرون،هیچکس حق نداره وارد خونه بشه.
زهرا گفت: خوب حقم داره،چون که بعد از دوازده سال دوري ،میخواد زندگی رو از اول شروع کنه، درواقع اونجا اتاق حجله
.هنوتردام
بچه ها خندیدند و زهرا پرسید: مرتضی جون امتحانتو خوب دادي؟ آره عمه جون،از بسکه ذوق زده بودم،نمیدونستم چی دارم می نویسم، آخه میدونستم که امروز محمود جون
برمیگرده.
زهرا بار دیگر به ساعتش نگاه کرد و به مرتضی گفت: از خیابون که می اومدي مامانتو ندیدي؟ نه،چونکه من از کوچه پشتی اومدم،اونطرف به خونه نزدیکتره،چطور مگه؟ آخه مادرت رفته میوه و شیرینی بخره هنوز برنگشته. خیلی وقته که رفته؟ آره،ساعت پنج ده دقیقه بود
مرتضی گفت: اوه،چیزي به اذون نمونده،بهتره من اول نمازمو بخونم بعد ناهار بخوریم.
محمود گفت: آره، منم همینطور.
دو برادر نمازشان را خواندند ولی از آمدن مادر خبري نشد.زهرا گفت: مرتضی جون بهتره که بري سر خیابون ببینی مادرت داره میاد یا نه؟ ممکنه زنبیلش سنگین باشه و اون نتونه
براحتی تو این برف و یخبندون راه بیاد، خیلی دیر کرده دیگه دلم داره شور میزنه. چشم عمه جون الان میرم.
از شنیدن کلمه زنبیل و میوه و شیرینی ، ناگهان مسئله اي از ذهن محمود گذشت.قلبش ناگهان فرو ریخت و یکباره
به یاد صحنه تصادف افتاد.زنی با چادر نخودي خالدار و زنبیل قرمزي پر از میوه و شیرینی که وسط خیابان در اطراف
جنازه پخش شده بود ... ناگهان از عمه اش پرسید: مامان چه چادري سرش کرده بود؟
زهرا با تعجب جواب داد: چادر نخودي خالدار،واسه چی می پرسی؟

فریاد از گلوي محمود خارج شد. - و زنبیل قرمز رنگ؟ آره، ولی چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
محمود ضجه زنان بدون اینکه پاسخی به او بدهد بر سرش کوفت و از خانه بیرون دوید و مرتضی و زهرا حیرتزده
بدنبالش دویدند.هر سه نفر در آن سوز و سرما، تقریبا بدون کت و بالاپوش در خیابان می دویدند.دمپایی زهرا مدام
در میان برفها سر میخورد و او بسختی خودش را به آنها می رساند.محمود به همان خیابان رسید.جمعیت تا حدودي
متفرق شده بودند.زنبیل همچنان گوشه اي افتاده بود و مقداري از میوه ها در وسط خیابان پخش بود.از جنازه زن
خبري نبود اما هنوز آثار خون یخزده بر روي برفها دیده میشد.محمود شتابزده از رهگذري پرسید: آقا، آقا، اون جنازه رو کجا بردن؟
مرد با تاثر سري تکان داد و گفت: همین حالا آمبولانس اومد و اونو برد پزشکی قانونی.
محمود بر سرش کوفت و فریاد زد: عمه جون،دیدي چه خاکی به سرمون شد، دیدي عیدمون عزا شد.مادرم، مادر نازنینم از دستم رفت.
مرتضی و زهرا که تازه از جریان باخبر شده بودند گریه کنان صورت خود را می خراشیدند.زهرا زنبیل نرگس را
شناخته بود.چند روز پیش یکی از دسته هاي زنبیل پاره شده بود و نرگس با نخ کاموا آنرا دوخته بود و از روي این
علامت بود که زهرا زنبیل نرگس را شناخت.هرسه نفر بسرعت سوار تاکسی شدند و خودشان را به پزشکی قانونی
رساندند.پس از مدتی انتظار،دکتر به آنها خبر داد که زن مصدوم پس از تصادف آنا جان سپرده و اکنون جواز دفنش
صادر گردیده است.
آنها بر جایشان میخکوب شده بودند.هرسه نفر مثل دیوانه ها خود را به در و دیوار می کوفتند و صداي ناله و
زاریشان فضاي سردخانه را پر کرده بود.جعفر که بوسیله زن همسایه از حادثه مطلع شده بود فورا خودش را به آنها
رساند و پس از تشریفات لازم ،جسد را تحویل گرفته و آن را براي دفن به گورستان بردند.
روز شوم و نامیمونی بود.روز سیاهی که در خاطر آنها نقش شوم خود را براي همیشه به یادگار نهاد.مرگ نابهنگام
نرگس،ضایعه جبران ناپذیري بر آنها وارد ساخت طوریکه همگی روحیه خود را باخته بودند.
در همان شب،علی در زندان،در سلول خود خوابیده بود. نیمه هاي شب بر اثر کابوس وحشتناکی از خواب بیدار
شد.سراپایش خیس عرق بود و بدنش می لرزید.او خواب دیده بود که همه اعضاي خانواده، دسته جمعی به گردش و
پیک نیک رفته اند.بچه ها در دریا شناکنان به هر سوي می رفتند و او و نرگس هم دست در دست یکدیگر به بالاي
کوهها و صخره ها رفته و از آنجا شناي بچه هایشان را نگاه می کردند ،که ناگهان پاي نرگس لغزید و تخته سنگی از
زیر پایش جدا شد و او بهمراه تخته سنگ به عمق آبها سرنگون گردید.بدن نرگس در اثر اصابت با صخره ها و
کوهها متلاشی شده بود و همینکه جسد در دریا فرو رفت ،آب دریا ناگهان به خون مبدل گردید و خون نرگس
سراپاي بدن پسرانش را رنگین ساخت ... در همین لحظه بود که او از خواب پرید.
از تختش بزیر آمد و در سلول کوچک خود بقدم زدن پرداخت.لحظاتی بفکر فرو رفت، دلش به شور افتاد، اما
لبخندي زد و با خود گفت که از شدت هیجان و شوق دیدار آنها دچار کابوس شده است.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
( ۳۹ )



از اینکه تا دو ماه دیگر در کنار خانواده اش بسر خواهد برد بسیار خوشحال بود. روزهاي آخر برایش طاقت فرسا
شده بود، زمان به کندي حرکت میکرد و علی مدام روزشماري میکرد ...
کم کم بهار از راه رسید و جوانه ها بر شاخه هاي درختان شکوفه زد.یکماه از مرگ فجیع و دردناك نرگس می
گذشت و علی متعجب بود که چرا همسر و بچه هایش به دیدارش نمی آیند.هیچکدام از آنها چنین شهامتی را در
خودشان نمیدیدند که جریان مرگ مادر را به علی اطلاع دهند.مرگ نرگس بقدري هولناك و غیرمنتظره بود که بچه
ها تا چند هفته مات و مبهوت کنجی می نشستند و به نقطه اي خیره می ماندند.بیش از همه محمود خود را ملامت
میکرد و خودش را مقصر اصلی این حادثه شوم میدانست.اگر مادرش بخاطر او و براي خرید از خانه خارج نمیشد
،شاید هرگز چنین حادثه اي اتفاق نمی افتاد.
او چه آرزوهایی در سرداشت و میخواست که محبت و فداکاري هاي بیدریغ مادرش را جبران سازد، افسوس که همه
امیدهایشان چون حبابی توخالی در فضاي قلبشان پراکنده و متلاشی گردید ...
علی یکماه زودتر از موعد مقرر ،یعنی اواخر فروردین ماه از زندان آزاد گردید.وقتی در زندان پشت سرش بسته
شد، او نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد.دوازده سال تمام از لذت آزادي و دیدن آدمها و خیابانها محروم
بود.در دل خندید و با خودش گفت " درست است که از زندان آزاد شدم ،اما هنوز آزادي مطلق به معناي واقعی
کلمه را نه من ،بلکه هیچکس بدست نیاورده است.من نباید تحت تاثیر احساسم واقع شوم،باید بار دیگر مبارزه را از
سر بگیرم.
علی بسته لباسش را زیر بغل نهاد و با عجله خودش را به گاراژ رسانید. پس از خریدن بلیط ،سوار اتوبوس شد تا
هرچه زودتر تهران را ترک گوید.
هیچکس نمیدانست در درون این مرد که چهره اش بیش از سن واقعی اش را نشان میداد چه میگذرد و چه التهابی
براي دیدار خانواده ،وجودش را می سوزاند.علی با وجودیکه تازه پا از مرز پنجاه سال بیرون نهاده بود ،اما قیافه و
محاسن سفیدش از مشقات و سختی هاي دوران جوانی حکایت داشت و کسی باورش نمیشد که او پنجاه ساله باشد.
ساعت 0 بعد از ظهر بود که علی از اتوبوس پیاده شد و پس از اینکه یک تاکسی گرفت ،فورا خودش را به خانه
رساند.نرگس قبلا آدرس خانه را به او داده بود بنابراین علی بدون جستجوي فراوان خانه را یافته بود.ههمان هیجانی
که در بدو ورود محمود از خدمت سربازي در درونش بود، در علی نیز همان شور و هیجان دیده میشد.علی زنگ را
فشرد اما جوابی نیامد.به پنجره طبقه دوم نگریست ،همه پرده ها افتاده بود،گویی هیچکس در خانه نبود.
علی حدس زد که آنها همگی باید در منزل زهرا باشند.او با چالاکی کوچه را پشت سر نهاد و به در منزل خواهرش
رسید.مطمئن بود که بچه ها از دیدار غیرمترقبه او ذوق زده خواهند شد.
زنگ در را به صدا درآورد و چند دقیقه بعد زهرا در را باز کرد.با دیدن ناگهانی برادرش، لحظه اي خیره خیره او را
نگریست، علی خندید و گفت: - سلام زهرا جون،میدونم که از دیدن من تعجب میکنی، آخه من یکماه زودتر آزاد شدم.
زهرا فریادي کشید و متعاقب آن خودش را در آغوش برادرش انداخت و هردو به گریه افتادند.گریه علی از شوق
دیدار خانواده بود،اما گریه زهرا علت دیگري داشت.چند دقیقه طول کشید تا علی زهرا را ازآغوش خود دور ساخت
و گفت:
خواهر خوبم،دیگه گریه کردن فایده اي نداره،باید خوشحال باشی که بازهم همگی دور هم جمع میشیم.بهتره
بریم تو اتاق. دلم واسه بر و بچه ها یه ذره شده.
بعد خودش به جلو افتاد و زهرا هم به دنبالش روان گشت.محمود و مرتضی در اتاق خودشان نشسته بودند و با خود
نقشه می کشیدند که وقتی یکماه دیگر پدرشان آزاد شد،چگونه جریان مرگ مادر را برایش بازگو کنند؟ آنها هنوز
لباس عزا به تن داشتند و محمود پیشنهاد کرد که هنگام آمدن پدر،آنها موقتا لباس مشکی را از تن درآورند تا پدر
در لحظه ورود متوجه حادثه نگردد و بعد کم کم موضوع را به او بگویند.آنها نمی دانستند در همان لحظه اي که در
فکر کشیدن نقشه هستند، پدرشان وارد اتاق زهرا گردیده است.
علی بسته لباسش را به گوشه اي انداخت و به زهرا گفت: بچه ها کجا هستند؟
زهرا کمی فکر کرد و بعد گفت: همینجا، توي اون اتاق نشستن، بزار برم صداشون کنم. نه، نه، میخوام خودم برم سراغشون.میخوام قیافه هاي هیجانزده شونو موقع دیدن خودم از نزدیک ببینم. ولی ... دیگه ولی نداره.تو هم بیا،اما سرو صدا نکن. میخوام ورودم براشون غیرمنتظره باشه.
علی بطرف اتاق دیگر خیز برداشت و یکباره در را گشود.بچه ها که پشت به در اتاق روي زمین نشسته
بودند،سرشان را به جانب در چرخاندند و با دیدن پدر فریادي از روي تحیر از گلویشان بیرون آمد و هردو یکصدا
فریاد زدند. پدر ؟!!
علی خنده کنان به آنها نزدیک شد و گفت: سلام بچه ها،حق دارین پدر پیرتونو نشناسین! چیه؟ چرا اینجوري نگام میکنین؟
محمود و مرتضی کاملا خود را باخته بودند و با دستپاچگی گاهی بهمدیگر و گاهی هم به زهرا و پدر نگاه
میکردند.آنها از جا برخاستند و هریک پدر را در آغوش گرفته و می بوسیدند.محمود تا حدودي بر خود مسلط بود،
اما مرتضی بناگاه به گریه افتاد.علی حیرتزده آنها را نگریست و گفت: شماها چتونه؟ مگه از دیدن من خوشحال نیستین؟
محمود برادرش را از پدر جدا کرد و لبخندي مصنوعی بر لب راند و گفت: چرا پدر جون، این گریه ها اشک شوقه. یادتونه که ما همگی بچه بودیم که شما از ما جدا شدین؟ بعد از 74 سال
دوري، بایدم گریه کنیم.
آنها به اتاق نشیمن آمدند و علی اصلا متوجه لباسهاي سیاهشان نشد.زهرا فورا چایی را آماده کرد و علی پرسید: بچه ها،مادرتون کجاست؟
زهرا خودش را به نشنیدن زد و گفت: داداش میدونی که همه بچه هاي من بزرگ شدن؟ !! اونا بعد از گرفتن دیپلم براي ادامه تحصیل به دانشگاه رفتند
و بعد بورس تحصیلی گرفتن و الان هردوتاشون رفتن خارج،حالا من و جعفر هم تنها موندیم.

علی خندید و گفت: - دلم واسه همشون یه ذره شده.خدا حفظشون کنه،نمیدونم اصلا یادي از دائیشون میکنن یا نه؟تو هیچ خبري ازشون
داري؟ چرا،گهگاهی برامون نامه میدن و از حال شما می پرسن. خدا پشت و پناهشون باشه.راستی جواب منو ندادین، پرسیدم نرگس کجاست؟
همگی ناگهان در سکوت فرو رفتند.زهرا با وجودیکه سعی در کنترل خود داشت، لهذا نتوانست از گریه خودداري
کند و هق هق کنان از اتاق بیرون دوید.مرتضی به آرامی اشک می ریخت و محمود که وخامت اوضاع را دریافته بود
متوسل به دروغ شد و گفت: پدر جون،مامان مدتیه که مریض شده، حالا هم تو بیمارستان بستریه ولی نگران نباشین چیزي نسیت،بزودي خوب
.هشیم
علی با ناراحتی گفت: چرا مریض شده؟ اون چشه؟ چرا زهرا اینطور به گریه افتاد؟شما چیزي رو از من پنهون میکنین، راستشو بگین
چی شده؟ نه پدر جون باور کنین چیزي نیست،مامان فقط آپاندیسش عود کرده و دکتر گفته که احتیاج فوري به عمل
داره.فعلا هم عملش کردن و تا چند روز دیگه میاد خونه. من فردا صبح باید برم ملاقاتش،نمیتونم تا مرخص شدنش صبر کنم.محمود تو هم باید همراه من بیاي. چشم پدر. بچه ها، شماها چرا لباس سیاه پوشیدین؟
محمود جواب داد: آخه، یکی از فامیلاي جعفر فوت کرده،بخاطر اونه که ما همگی مشکی پوشیدیم.
در همین هنگام زهرا که آبی به صورتش زده بود وارد اتاق شد و علی پرسید: زهرا دوستم اسماعیل رو یادت میاد؟ اسماعیل ... آره چطور مگه؟ هیچی میخواستم بپرسم هیچ ازش خبر دارین؟ آیا تا به حال شده که به شماها سري بزنه؟ نه داداش، اسماعیل همون موقع ها ازدواج کرد و همراه زنش رفتن تهرون و ما دیگه ازشون خبري نداریم.گویا
خونشونم تو اینجا فروختن. یعنی مادر و خواهرشم با خودش برده؟ مادرش که خیلی وقته فوت کرده،اون موقع که ما براي عمل به خارج رفته بودیم،مادرش مرد و خواهرش هم بعدا
عروسی کرد و الانم همینجا زندگی میکنه، اما آدرسشو نمیدونم.خوب بچه ها شماها گرسنتون نیست؟حتما داداش
خیلی خسته و گرسنه است؟ نه زیادم گرسنم نیست، مگه جعفر شام نمیاد خونه؟ چرا،دیگه باید پیداش بشه.شام ما هم حاضره. پس صبر میکنیم تا جعفر هم بیاد بعد شام میخوریم.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

دنیای پر امید


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA