ارسالها: 10767
#41
Posted: 13 Jun 2014 03:20
( ۴۰ )
باشه داداش.
شب هنگام وقتی جعفر بخانه بازگشت ،او هم از دیدن علی تعجب کرد و چون قیافه شاد و خندانش را دید حدس زد
که او از جریان فوت همسرش خبر ندارد.هنگام شام، علی به جعفر گفت: بچه ها گفتن که یکی از فامیلات فوت شده،بهت تسلیت میگم.ایشالله غم آخرت باشه.
جعفر که همه چیز را حدس زده بود گفت: ممنونم علی آقا. این فامیلتون کی بود؟من اونو میشناختم؟ نه، شما اونو ندیده بودین، اون خدابیامرز شوهر عمه من بود. پس خیلی سن داشت؟ بله تقریبا 11 ساله بود.
آنشب بچه ها ظاهرا خونسردي و متانت خود را حفظ کردند و آنقدر بر سر موضوعات مختلف صحبت پیش آمد تا
اینکه موقع خواب فرا رسید و همگی به قصد خوابیدن به رختخواب خود رفتند.
جعفر و زهرا ،محمود و مدتضی، و علی هرکدام جداگانه در بستر خود فکر میکردند.علی در فکر این بود که هرچه
زودتر صبح فرا رسد و او به ملاقات همسرش برود و او را پس از 74 سال جدایی در آغوش بگیرد و ساعتها با هم
راز و نیاز کنند و سایرین در این فکر بودند که چگونه حقیقت مطلب را به علی بگویند که او شوکه نشود.
آنها شب نسبتا سختی را گذراندند.روز بعد جمعه بود و علی صبح زود بیدار شد و پس از اینکه نمازش را خواند
دوباره به رختخواب رفت تا بچه ها هم کم کم بیدار شوند.
صبحانه را همگی بدور هم خوردند.ساعت 9 بود که علی به بچه ها گفت که وقت آن رسیده تا به ملاقات مادرشان
بروند.بازهم نگاههاي مرموزي بین آنها رد و بدل شد و جعفر که تصمیم گرفته بود در همان روز همه حقایق را براي
علی بگوید و او را با واقعیت آشنا گرداند، پیشنهاد کرد که خودش همراه علی به بیمارستان برود و بچه ها هم بعدا
به آنها ملحق شوند.
علی پذیرفت و آندو از خانه بیرون آمدند.علی تصمیم داشت براي همسرش کمپوت و شیرینی بخرد.ولی جعفر به او
گفت که برایش به اندازه کافی میوه و کمپوت و شیرینی برده اند و نیازي به خرید مجدد ندارد.علی گفت: حالا که احتیاجی به میوه نیست، لااقل نباید دست خالی به اونجا رفت.میخوام یه دست گل زیبا براش بگیرم.حتما از
دیدن گل خوشحال میشه.
جعفر دیگر نتوانست مانع این کار او شود.علی به گلفروشی رفت و یک دسته گل بزرگ و زیبا خریداري کرد و به
اتفاق جعفر براه افتادند.براي جعفر عمل شاقی بود که جریان را برایش تعریف کند و نمیدانست چگونه زمینه
صحبت را فراهم آورد. بالاخره دل به دریا زد و واقعیت را آرام آرام براي علی باز گفت.علی ناباورانه به حرفهاي
جعفر گوش میداد.نمیتوانست سخنان او را بپذیرد.
رنگ از صورتش پرید و مغزش تیر کشید.انگار که دنیا را بر سرش خراب کرده باشند، بقدري متاثر و متالم گردید
که بی اختیار کنار خیابان روي لبه جوي نشست. چنان منفعل و ناراحت شد که ناگهان با همه قدرتش بگریه افتاد و تا
مدتی نتوانست از سیلاب اشکهایش جلوگیري کند.
او پس از تحمل سالها شدائد و ناراحتی،به این امید بازگشته بود که همسرش را در آغوش بگیرد و از ایثار و فداکاري
او قدردانی کند،اما حالا او چه داشت؟همسر مهربان و باگذشتش را از دست داده بود.دیگر شادي و لذت زندگی
برایش چه ارزشی داشت؟
کمر علی از شنیدن این موضوع خم شد و بقدري محزون و گرفته بنظر می آمد که گویی بیست سال از عمرش
کاسته شده است.جعفر همچنان با او سخن میگفت و او را به صبر و بردباري تشویق میکرد.درحالیکه علی در عالم
دیگري سیر میکرد و گلهاي تازه و خوشبو را در مشت میفشرد و آنرا پرپر میکرد و بداخل جوي پرآب می
ریخت.حال می فهمید که علت گریه زهرا و برتن نمودن لباس عزا بر پیکر بچه هایش چه مفهومی داشته است.
آنها پس از چند ساعت پیاده روي به خانه برگشتند.علی تا مدتها گریان و ناراحت بود، بخصوص که بچه ها او را به
خانه خودشان برده و تزئینات منزل را که مادرشان براي استقبال از همسرش تدارك دیده بود نشانش دادند و علی
که اتاق خواب زینت شده را دید ،داغش تازه گردید و همگی بگریه افتادند.مرگ نرگس براي همه آنها فاجعه
عظیمی بود اما چاره اي جز تحمل و تسلیم در برابر خواست و اراده خداوند نداشتند.
پس از آن علی و بچه ها هر هفته شبهاي جمعه بر سر خاك نرگس حاضر می گشتند و علی ساعتها با همسرش
گفتگو میکرد و وقتی بخانه باز میگشت ،یکسره به اتاق خواب میرفت و روي تخت می افتاد و خودش را بدست رویا
می سپرد.همسرش را میدید که مثل روزهاي اول ازدواج ،جوان گشته و باهم به راز و نیاز عاشقانه می پردازند ...
یکسال بسختی گذشت و علی کم کم مرگ همسرش را پذیرفت اما هیچگاه او را فراموش نکرد.او بهمراه بچه ها به
منزل خودشان رفته بودند و زهرا هم هرروز به آنها سر میزد.
محمود بفکر یافتن کاري افتاد و خیلی زود در یک اداره دولتی استخدام گردید.
یکروز زهرا با محمود به گفتگو نشست و از او خواست که هرچه زودتر تشکیل خانواده دهد.محمود هنوز مرگ مادر
را فراموش نکرده بود و عمه زهرا مدام او را نصیحت میکرد که با مرگ مادرش زندگی به پایان نرسیده است و او
باید بفکرآینده خود باشد.
مدتی گذشت تا اینکه محمود مخفیانه و با حجب و حیاي فراوان به عمه اش گفت که او به معصومه دختر شهلا یعنی
دخترخاله پدرش علاقه دارد و اگر به خواستگاري او بروند در نظرش به مراتب پسندیده تر است تا دختر دیگري.
عمه با خوشحالی جریان را با برادرش درمیان گذاشت.علی از این پیشنهاد شاد شد ولی تعجب میکرد که محمود
چگونه با معصومه آشنا شده است؟علی از طریق خواهرش به محمود پیغام داد که بزودي مراسم خواستگاري از
معصومه بعمل خوهد آمد.
شهلا همراه دخترش معصومه بتنهایی زندگی میکردند.مادر شهلا چند سال پیش فوت کرده بود و او هم بعد از
متارکه از شوهرش هرگز ازدواج نکرد و تمام سعی خود را جهت تربیت تنها دخترش بکار برد و کوشید که او را
دختري مومن و خداپرست بار بیاورد.محمود در چند مهمانی خانوادگی که شهلا و معصومه هم از جمله مدعوین
بودند، با معصومه برخوردي کوتاه داشت و چون معصومه همیشه از مردان دوري می جست، محمود بیش از پیش
خود را نسبت به او علاقمند میدید.رفتار و حرکات نیکو و پسندیده معصومه همیشه مورد احترام و تحسین محمود
بود و آرزو داشت روزي او را به همسري خود درآورد.
زهرا حوادثی را که طی این چند سال بر سر شهلا آمده بود براي برادرش اینطور نقل کرد:
شهلا همراه با معصومه، پس از متارکه از شوهرش در منزل ناپدریش زندگی میکنه.
علی پرسید: علت جدایی و اختلاف اونا چی بود؟
زهرا جواب داد: تا اونجا که من اطلاع دارم، شهلا هم روزاي سختی رو پشت سر گذاشته،مش موسی که فریب وعده هاي پوج و
دروغین دامادشو خورده بود به طمع دست یازي به پول و ثروت اون،دختر جوون همسرشو قربونی مطامع خودش
میکنه.دومادش در اوایل زندگی زناشوئی با شهلا، سبیل پدرزنشو خوب چرب میکنه، اما وقتی متوجه میشه که طمع
اون حد و حصري نداره،بخاطر میاره که اگه بفکر چاره اندیشی نباشه بدست پدرزنش ورشکسته میشه، بنابراین با
زیرکی و زرنگی خاص خود، در ازاي پولی که به پدرزنش میداد، ازش چک و سفته دریافت میکرد و مش موسی هم
کورکورانه و چشم و گوش بسته مدارك رو امضا میکرد.به خیال خام خودش که دومادشو سرکیسه میکنه.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#42
Posted: 13 Jun 2014 03:22
( ۴۱ )
هرگز فکرشو نمیکرد که دومادش روزي از اون مدارك و اسناد برعلیه خودش استفاده کنه.یه روز ناگهان ورق برگشت و
شوهر شهلا که در آستانه ورشکستگی کامل قرار گرفته بود، از پدرزنش طلبهاشو مطالبه میکنه، مش موسی که خیال
پرداخت پولاي اونو نداشت، با فرستادن پیغامهاي خصمانه به اون میفهمونه که پولی در کار نیست.شوهر شهلا که
نمیتونست ببینه مش موسی پولاشو که به جونش بسته است بالا بکشه و یه لیوان آب هم روش بخوره، چکها و سفته رو به اجرا میذاره.در عرض کمتر از چند روز مش موسی خودش رو تو مخمصه عجیبی گرفتار میبینه و چون قادر به
پرداخت اون همه پول نبود ،اموالش به تصرف در میاد و خودش هم پشت میله هاي زندون قرار میگیره. با وجودیکه
مقداري از اموالش بدست دامادش فتاد ،مع الوصف اون نتونست خودش رو از ورشکستگی نجات بده و چون
طلبکارها بر فشار خودشون افزودند اون ابتدا تصمیم گرفت همسرش رو طلاق بده و بعد مخفیانه از ایران خارج
بشه.مرحله اول نقشه اش با موفقیت روبرو شد و اون با طلاق دادن شهلا، تکلیفشون رو مشخص کرد.اما در مرحله
دوم با شکست کامل مواجه شد.هنگامیکه قصد خروج غیر قانونی رو از مرز بازرگان داشت بوسیله پلیس مورد
تعقیب قرار گرفت و چون از خودش مقاومت نشون داد مورد هدف گلوله اي از جانب پلیس واقع شد و در دم جان
سپرد.الان شهلا پیش مادرش زندگی میکنه و پدرش هم در زندون آب خنک میخوره. چون دامادش قبل از ازدواج با
شهلا، زن و فرزند دیگه اي هم داشته، اکنون ورثه اون شکایت پدر رو تعقیب کرده و بعنوان وارث حقیقی و قانونی از
مش موسی مطالبه پول کردند.خدا میدونه که اون چطور و به چه وسیله اي میخواد صداي وراث رو خاموش کنه و
پولاشون رو بهشون بپردازه.به گمان همه، اون باید سالها در زندون بمونه و مدعیان و شاکیان هم در بیرون از زندون
به امید رزیافت مطالبات خود سماق بمکند. و آرزو کنن که معجزه اي رخ بده یا بلیط بخت آزمایی مش موسی مبلغ
هنگفتی برنده بشه تا اونها هم به وصال پول خودشون برسن ...
علی از این حرف خواهرش خنده اش میگیرد و اظهار میدارد: این هم نتیجه آزمندي و طمع کاري،هرکس که قدم به این راه بزاره، به ورطه نابودي کشیده میشه ...
بعد از این گفتگوها، یکروز عمه زهرا پا پیش نهاد و به شهلا اطلاع داد که بزودي براي مراسم خواستگاري به خانه
شان خواهند آمد.
چند روز بعد همگی در خانه شهلا جمع شده و با هم به گفت و شنود نشستند. خانواده ها خیلی زود بر سر مسئله
ازدواج به توافق رسیدند و در شبی که فرداي آنروز قرار بود که مرتضی به خدمت زیر پرچم فرستاده شود، عروسی
معصومه و محمود در محیطی بسیار ساده و اسلامی سر گرفت.علی که از عروسی اولین پسرش بسیار شاد و خرسند
بود، خود را از مال دنیا بی نیاز میدانست و هیچ غمی را به دل راه نمیداد.وقتی عروس و داماد را بدست هم دادند و
آنها را باهم تنها نهادند، علی هم به اتاق خود پناه برد و به یاد خاطرات تلخ و پرشور گذشته اشک ریخت.روزها
بسرعت سپري شدند و فصلهاي تازه جاي خود را به فصول گذشته دادند.دو سال از ازدواج محمود گذشته بود.در
خلال این مدت حوادث بسیار عجیبی در داخل مملکت رخ داده بود.اوضاع مملکت متشنج و نا آرام بود. از گوشه و
کنار زمزمه مخالفت مردم با رژیم شاه بگوش میرسید.شایعه افتاده بود که بزودي حرکت وسیع و گسترده اي از
سوي اقشار مردم بر علیه رژیم آغاز خواهد گردید.آنهایی که دیرباورتر از دیگران بودند، لبخندي از روي تمسخر
به سایرین می زدند و آن شایعات را کذب و بی اساس خوانده و با استعداد خود آنرا نفی می نمودند.اکثر این بحث و
گفتگوها در مساجد و سایر اماکن مذهبی در میگرفت.علی و محمود و مرتضی که مثل همیشه براي برپایی نماز به
مساجد محل خود میرفتند، حس میکردند که با وقایع غریب الوقوعی مواجه خواهند شد.
دیرباوران و کج خیالان بزودي دریافتند که شایعات مبدل به یقین گشته است و این امر از آنجا ناشی میشد که خبر
رسیده بود اصفهان و تبریز سر به شورش نهاده و مردم بیدار دل آنجا تظاهرات عظیمی بر علیه رژیم خودکامه
پهلوي آغاز کرده اند.
از آن لحظه به بعد مردم مشتاق دقیقه اي از کنار رادیو دور نمی شدند و سعی داشتند در رساندن اخبار به سایرین از
یکدیگر پیشی بگیرند.
علی میدید که کم کم دامنه تظاهرات به آنجا نیز کشیده شده است و مردم اعم از کسبه و کارمند ،روزها محل کار
خود را ترك کرده و به خیابانها ریخته و شعارهاي ضد شاهی سر میدهند.افراد خانواده علی هم از زمره آنها
بودند.آن مثلث خانوادگی که هر زاویه اش به فردي اختصاص داشت.هرشب هنگام اقامه نماز به مسجد هجوم برده و
به صحبتها و برنامه هاي پیش نماز گوش میدادند.
اخبار واصله حاکی از این بود که در تهران مردم یکپارچه به تظاهرات پرداخته و همگی یکصدا خواهان سرنگونی
رژیم شاه و برقراري نظامی اسلامی و انسانی میباشند.
یکشب که هوا بتدریج تاریک میشد، صداي موذن از مناره مسجد شنیده شد که نمازگزاران را به اقامه نماز و وحدت
و همبستگی داخل مسجد شده و به صفوف نمازگزاران پیوستند.پس از برپایی نماز، پیش نماز با مردم سخن گفت و
از حکومت و رژیم شاه و دولت مزدورش سخت انتقاد کرد و از جماعت نمازگذار خواست که از صبح فردا به
تظاهرات گسترده اي دست زده و از تهدیدات توخالی رژیم و عمالش نهراسند.
قرار بر این شد که صبح روز بعد مردم کنار مسجد اجتماع کرده و از آنجا راهپیمایی خود را آغاز نمایند.
در این بین محمود نیز که خود دست به اعتصاب زده و از پشت میز اداره به خیابان و صفوف مردم عاصی پیوسته بود
،سعی فراوان داشت که با آگاهی دادن به مردم، به آنهایی که هنوز از جریانات سیاسی روز بی اطلاع بودند،آنها را
تشویق کرده و بداخل خیابان بکشاند. او رهبري گروهی را بعهده داشت و با پخش اعلامیه ها و نوشتن شعار بر روي
دیوارها بر آگاهی مردم می افزود. در یکی از تظاهرات پیرمردي که در گوشه خیابان ناظر این صحنه ها بود، بطرف
محمود که براي عده اي صحبت میکرد آمد .پیرمرد هنگامیکه محمود را متوجه خود دید، در نهایت سادگی پرسید: - پسرم، مقصود اینا از این شلوغ کاریها چیه؟
او خندید و در جوابش گفت: - پدر جان، مگه نمیدونی که داریم انقلاب میکنیم؟
پیرمرد پرسید: انقلاب چیه پسرم؟ انقلاب یعنی دگرگونی،یعنی تغییر دادن بنیادي و اساسی چهره جامعه، یعنی زیر و رو کردن حکومت و درهم
کوبیدن قدرت و رسیدن به والاترین آرمان بشري که همون آزادیه.انقلاب یعنی برانداختن استبداد ...
پیرمرد با وجود اینکه از مفهوم کلمات او سر در نمی آورد،معهذا سرش را بعنوان تایید و تصدیق حرکت میداد، اما
در دل با خود میگفت: این جوانهاي ماجراجو چقدر ساده هستن،مگه میشه بدون اسلحه و با دست خالی ،تنها با دادن شعار و داد و فریاد
رژیم پرقدرت شاه رو سرنگون کرد؟ این غیرممکنه.اینا دارن با دم شیر بازي میکنن. بعد شانه هایش را با بی قیدي بالا انداخت و ادامه داد: این سر و صداها تا یه مدت دیگه خاموش میشه و از حرارت این جوونها هم کاسته میشه.شهر دوباره رنگ آرامش
به خودش میبینه ! ...
علی و پسرانش مرتبا فعالیت خود را گسترش میدادند. پدر و پسر غالبا در منزل باهم در باره سیاست و مذهب باهم
بحث میکردند. آه پدر، تحمل این همه ظلم و بیدادگري برام خیلی مشکله. میدونم پسرم، ولی باید صبر داشته باشیم.هیچ گنجی بدون رنج میسر نمیشه. براي رسیدن به پیروزي باید خون
بدیم. ولی پدر یه دست بتنهایی صدا نداره. باید همگی باهم متحد باشیم.
علی نگاه مهرآمیزي به پسرش انداخت و با غرور گفت: پسرم، من عقاید تو رو ستایش میکنم.وجود تو باعث مباهات منه.
بدین ترتیب چند صباحی گذشت.یکروز غروب،غروبی غم انگیز و ملال آور، که صداي همهمه و فریاد از همه جا
بگوش میرسید و شهر یکپارچه میان دود و مه غلیظی فرو رفته بود، محمود و مرتضی از خانه بیرون آمدند و هریک
بسویی رفتند.دسته اي از جوانان وطن پرست دور هم اجتماع کرده و به ساختن کوکتل مشغول بودند.دو برادر نیز به
آنها پیوستند.از خیابان هنوز صداي تیراندازي بگوش میرسید.محمود و برادرش در حالیکه شیشه هاي نوشابه
محتوي کوکتل را بدست گرفته بودند، با احتیاط بطرف خیابان براه افتادند.در وسط خیابان انبوه جمعیت دیده
میشد.دو برادر هریک در گوشه اي سنگر گرفته و از هر فرصتی استفاده کرده و بسوي سربازانی که بی ترحم بسوي
برادران و هم میهنان خود آتش می گشودند، کوکتل و سنگ پرتاب میکردند.محمود از لحاظ تاکتیک مبارزه اي در
محل مناسبی سنگر گرفته بود و برخلاف او مرتضی کاملا در معرض دید دشمن بود.چشم یکی از سربازان به مرتضی
افتاد.خودش را در پناه اتومبیل جیپ قرار داد و بسوي مرتضی نشانه گرفت.درست در همان لحظه اي که دست
مرتضی براي پرتاب کوکتل بالا رفت، صفیر گلوله اي در قلبش جا گرفت.دست او بیکباره پایین افتاد و کوکتل
بفاصله دورتر از او منفجر شد.صداي فریاد مرتضی ،برادرش را متوجه او ساخت.محمود بلادرنگ موقعیت خود را
سنجید و بطرف برادرش دوید. او را دید که در خون غلتیده است.در برابرش زانو زده و سرش را روي پاهایش نهاد.
برادر، برادر چشماتو وا کن.مرتضی با من حرف بزن.
چشمان مرتضی باز بود و لبش را تبسم شیرینی از هم گشوده بود، اما او دیگر نفس نمیکشید.او همان دقایق نخست
جان سپرده بود.محمود چشمان پر از اشک خود را بالا گرفت و با نفرت و انزجار به دشمن نگریست. در همان حال
که سر برادرش را در آغوش میفشرد ،به پیشانی او بوسه اي نهاد و گفت: مطمئن باش انتقام خون تو رو ازشون میگیرم.و دیگر گریه مجالی به او نداد. یکی از یارانش که تازه متوجه او شده
بود ،بسویش آمد و گفت: برادر چرا اینجا نشستی؟ تو درست درخط سیردشمن هستی ،زود باش پاشو. نکنه میخواي خودتو به کشتن بدي؟
محمود جنازه برادر را در کنار دیوار قرار داد و خود با خشم و کینه بسوي سنگر خود براه افتاد.او دیگر جایی را
نمیدید.تنها هدفش انتقام بود و بس ...
او و یارانش تا ساعتها با کوکتل و غیره به سربازان حمله می کردند.هوا کاملا تاریک شده بود.محمود نعش غرق در
خون برادر را بر دوش گرفت و با قلبی مالامال از اندوه بسوي خانه براه افتاد.هنگامیکه بدر خانه نزدیک شد،حس
کرد قدمهایش یاراي حرکت ندارند.زن جوانش باردار بود و او نمیخواست در چنان لحظاتی ، زنش با جسد برادرش
مواجه شود.لحظه اي درنگ کرد، و بعد ناچارا وارد خانه شد.پدر و همسرش در گوشه اي نشسته و با نگرانی چشم
بدر دوخته بودند.همینکه محمود بداخل اتاق رفت، آنها فورا جسد مرتضی را دست او دیدند و هردو با وحشت و
هراس بسوي او حمله بردند.
محمود جنازه را روي زمین نهاد و پدر با دستانی لرزان بدن او را لمس کرد. آه خدایا، پسرم چی شده؟حرف بزن.چرا جواب نمیدي؟منم پدرت.باهام حرف بزن.
زن محمود شیون را سر داد و محمود دستش را روي شانه پدر نهاد و گفت: پدر جان، اون دیگه هیچوقت با شما حرف نمیزنه، هیچوقت ... پسر دلبندم.ما رو تنها گذاشتی .تو امید پدر بودي ،آخه چرا اونا تو رو کشتن؟چرا؟
شانه هاي علی بشدت تکان میخورد و اشک چون سیلاب از دیدگانش جاري بود. پدر گریه نکن.اون شهید راه حق و حقیقت شده .شما با گریه کردن خودتون اجر همه رو پایمال میکنین.سعی کن
صبور باشی.این راهیه که همه ماها باید برویم.یه روز هم نوبت منه.شاید همین فردا، کسی چه میدونه؟
پدرش با عجله بطرف او برگشت و بتندي گریبانش را دردست گرفت. نه نه،تو دیگه نه.دیگه نمیذارم در تظاهرات شرکت کنی. من بجز تو کسی رو ندارم.بخاطر شما دو تا خون دل
خوردم تا بزرگتون کردم.نمیخوام تو رو از دست بدم.
پدر جان، ،آروم باشین.این حرفها از شما بعیده، شما مرد متقی و خداپرستی هستی. این شما بودي که راه درست
زیستن را به ماها یاد دادي.شما بودي که ما رو با نام خدا و رسول خدا و دین خدا آشنا کردي.
همه جوونهایی که دارن در سراسر کشور کشته میشن ،پدر و مادر دارن، اونا هم چشم و چراغ خونوادشون
هستن.سعی کن قوي باشی پدر، شهادت براي همه ما افتخار بزرگیه.بخاطر به ثمر رسیدن همین انقلاب بود که شما
74 سال از عمر و جوونیتو توي زندوناي شاه گذروندي.پس نباید خودتو ببازي.حالا که روز موعود فرا رسیده نباید
از مرگ من و مرتضی ناراحت و خشمگین بشی.هدف ما هم دنبال کردن هدف شماست.
سخنان محمود پدرش را تسلی داد و او را قانع کرد.علی دست بسوي خدا بلند کرد و از او طلب بخشایش نمود که
براي لحظه اي تحت تاثیر احساسات خود قرار گرفته است.بر شیطان لعنت فرستاد و به نماز نشست تا خدا از
گناهش بگذرد ...
آنها تا صبح بر بالین بی جان مرتضی نشستند و پدر بار دیگر با صوت زیباي خود براي پسر از دست رفته و شهیدش
قرآن تلاوت کرد و براي آمرزش روح او دعا خواند.صبح روز بعد، آنها جسد را به گورستان بردند و به خاك
سپردند. علی با دستهاي لرزان خود روي گور پسرش خاك ریخت.عمه زهرا چند بار به حال ضعف درآمد که بناچار
او را از گورستان خارج کردند.وضع مزاجی معصومه هم چندان رضایت بخش نبود.
خانه در ماتم و سکوت فرو رفته بود.علی مغموم و پریشان احوال در گوشه اي کز کرده و لحظات کودکی فرزندش
را پیش روي مجسم مینمود ...
تظاهرات در بیرون از خانه همچنان ادامه داشت و روز بروز بر وخامت اوضاع افزوده تر میشد.درگیریهاي شدید و
کشتار بیرحمانه سربازان مزدور باعث میشد که مردم روز بروز عصبی تر شده و براي تقاص خون عزیزان از دست
رفته خود، با شکستن و فرو ریختن اماکن فاسد و بانکها و تجارتخانه هاي وابسته به دولت سرمایه دار،خشم
روزافزون خود را فرو می نشاندند.هر زمان که علی میخواست همراه یگانه پسرش به تظاهر کنندگان بپیوندد محمود
او را از این کار بازمیداشت و میگفت: - پدر جون شما تو خونه پیش معصومه بمونین. اون تنهاست و به وجود شما نیاز داره.شما وظیفه شرعی خودتونو که
همانا پرورش دو پسر با ایمان بود به انجام رساندین.حالا نوبت ماست که دین خودمونو از خطر نابودي نجات بدیم.
همسر محمود زنی شجاع و باتقوا بود.با وجودیکه ماههاي آخر بارداري را طی میکرد، معذالک هرگز از صداي تیر و
تفنگ وحشتی بدل راه نداده بود. اما لازم بود که پدر شوهرش در آن لحظات بحرانی در کنارش باشد تا تسکینی
براي روح آن زن باشد.محمود هر بامداد که از خواب برمی خاست ،وضو میساخت و نماز و عباداتش را بجا می آورد
و آنگاه خود را براي مبارزه آماده میساخت و قصد خروج از خانه را مینمود.او همیشه موقع بیرون رفتن از خانه
،مدتی با زن شجاع و مهربانش صحبت میکرد و او را دلداري میداد. به او میگفت که او قدم در راهی نهاده است که
نتیجه اش شهادت است.او باید صبور و بردبار باشد و هر لحظه خود را براي شنیدن خبر شهادت شوهرش آماده
سازد.
سعی کن بعد از مرگ من همچنان تا پیروزي نهایی دست از مبارزه برنداري و فرزندم را نیز فردي مومن و
خداپرست بار بیاوري.این وظیفه توست که برایش نامی نیک انتخاب کرده و تعالیم اسلامی را به او بیاموزي.مبادا که
از وظیفه خطیري که بعهده داري تخطی نمایی، که هم پیش خدا مسئولی و هم پیش وجدان خود ...
او بعد از گفتن این جملات بر پیشانی همسرش بوسه می نهاد و از خانه خارج میشد.شاه از ایران گریخته بود و فرار
او باعث شد که کشور رنگ و بوي دیگري به خود بگیرد.صداي شادي مردم گوش فلک را کر میکرد.شهر یکپارچه
در شور و شوق و شادي فرو رفت.سربازان که با فرار شاه دچار حالت یاس و ناامیدي شده بودند، اینبار با احتیاط
بیشتري گام برمی داشتند.مثل کسانی بودند که احساس میکردند ناگهان زیر پایشان خالی شده و هر لحظه امکان
سقوط در دره اي ژرف و خوفناك را دارند.کشتار بیرحمانه مردم همچنان ادامه داشت.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#43
Posted: 13 Jun 2014 03:27
قسمت آخر
شعارهاي کوبنده مردم که کاخ ظلم و ستم را لرزانده و باعث فرار دژخیمان شده بود هراس مهیبی در دل دولت بختیار بوجود آورد و تهدیداتتوخالی او اثري نبخشید و مردم را استوارتر از پیش ساخت.کشتار جوانان ،خشم و عصیان مرد را چنان بر می انگیخت که بی محابا سینه خود را در مقابل گلوله هاي سربی دشمن سپر کرده و به جلو می تاختند.
آنروز محمود هم در میان تظاهرکنندگان بود.سربازان بطرف مردم گاز اشک آور پرتاب میکردند.مردم هم همچنان
آنانرا در حلقه محاصره خود قرار داده بودند.سربازان هر لحظه نزدیکتر میشدند و مردم که در معرض خطر اصابت
گلوله قرار می گرفتند براي فرار از دست دشمن بسوي کوچه ها و خانه هایی که همیشه درشان بروي مردم باز بود،
هجوم می آوردند ولحظه اي بعد بار دیگر حمله خود را آغاز می کردند.سربازي در میان جمعیت بطرف محمود آمد
و براي دستگیر کردن او سر بدنبالش نهاد.محمود از تاریکی هوا استفاده کرد و بداخل کوچه اي دوید و در گوشه اي
پنهان شد.سرباز با احتیاط به تعقیب او پرداخت اما نتوانست او را بیابد.خواست که بطرف فرمانده اش که در کنار
سایر سربازان به ماشین جیپ خود تکیه داده و تنتد تند دستوراتی صارد میکرد باز گردد ،که ناگهان محمود مثل
برق در مقابلش ظاهر شد و بدون اینکه کوچکترین فرصت دفاع به او بدهد ،با آجر محکم به سرش کوبید و بلافاصله
خودش را روي زمین انداخت تا از تیررس گلوله اي که در همان دقیقه از اسلحه سرباز خارج شده بود
دورباشد.سرباز روي زمین بیهوش افتاد و خون تمامی صورتش را فرا گرفت. محمود بی درنگ اسلحه اش را
برداشت و در دل سیاه شب بطرف جیپ حرکت کرد، دستش از شدت هیجان می لرزید.لحظه انتقام فرا رسیده
بود.لبخندي بر لب آورد، اما لبخند بزودي از لبش محو گردید.خودش را سرزنش کرد و در دل بخود نهیب زد. - خدایا منو ببخش.من نه بخاطر تقاص از خون برادرم ،بلکه بخاطر پایدار ماندن اسلام می جنگم. نمیخوام وقتی که
شهید شدم در روز قیامت مورد نکوهش قرار بگیرم.من تنها بخاطر دین خود میجنگم نه براي ارضاء از خشم مرگ
برادر.
او اسلحه را محکم در دست فشرد و بطرف جیپ حرکت کرد.در یک لحظه درست در مقابل فرمانده آنها که افسر
جوانی بود قرار گرفت.آنها او را نمی دیدند، و محمود کاملا بر آنها مسلط بود.خشاب را بررسی کرد و ضامن را
کشید. درست روي قلب فرمانده را هدف گرفت و ماشه را چکاند.بلافاصله دو تیر پیاپی از تفنگ شلیک شد.افسر
جوان نعره اي کشید و براي اینکه از افتادن خود جلوگیري کند دستش را به ماشین تکیه داد، اما نتوانست وزن
سنگین خود را تحمل نماید.کنترل خود را از دست داد و روي زمین افتاد.سربازها که بشدت ترسیده بودند چهار
طرف خود را به رگبار بستند.محمود که در پناه بشکه خالی بزرگی قرار گرفته بود ،خواست که ماشه را مجددا
کشیده و سربازان را نشانه بگیرد، اما گلوله ها تمام شده بود و خشاب خالی بود.او با حسرت خشاب خالی را به گوشه
اي انداخت و و متوجه شد که سربازها خط سیر گلوله را دنبال کرده و به تعقیب او پرداخته اند.نمی خواست به این
زودي شهید شود.
او هنوز هیچ کار مثبتی انجام نداده بود.خیلی زود بود که بمیرد.اما هیچ راه گریزي نداشت.بخود حرکتی داد که
بگریزد ،ناگهان سوزش شدیدي را در پایش احساس کرد.گلوله سرباز پایش را مجروح ساخته بود.در همین لحظه
سربازها به او نزدیک شدند.یکی از آنها که تصمیم داشت بار دیگر او را مورد هدف قرار دهد با شنیدن صداي مافوق
خود برجاي ایستاد و از مافوق خود شنید که دستور میداد مرد مجروح را بطرف جیپ بیاورند.محمود هیچ وسیله اي
براي دفاع از خود نداشت.آنها او را با خشونت بطرف جیپ بردند.او می ترسید که شاید نتوانسته است ماموریت خود
را انجام دهد و افسر فوق هنوز کشته نشده باشد.از این بابت خودش را سرزنش میکرد.استواري با هیکل درشت و
شکم گنده اش بطرف او آمد.کشیده محکمی به گوشش نواخت و فریاد زد:
احمق پست، تو فرمانده ما رو کشتی.خائن وطن فروش، تو سزاوار مرگی.
محمود که این سخنان را شنید نوري در وجودش تابید.پس او موفق شده بود فرمانده را به دیار عدم رهسپار سازد و
از این بابت بخود می بالید. خیالش تا حدودي آسوده گشت.از زخم پایش خون بشدت فرو می چکید و او که قادر
نبود خود را سرپا نگه دارد سعی داشت روي پاي سالم خود تکیه کند.در همان حال با نگاهی مصمم به چشمان استوار
خیره شد و گفت: من وطن فروش و خائنم یا شما؟ شما که بخاطر مشتی پول و جاه و مقام، انسانیت و وجدان رو زیر پا گذاشتین و
خون مردم بیگناه رو میریزین؟
آیا هیچ بفکر عاقبت خودت افتادي؟هیچ فکر کردي که در روز قیامت چطوري میخواهی جواب این همه خونی رو که
به ناحق روي زمین ریخته شده بدي؟استوار بار دیگر سیلی محکمی به گوشش زد و گفت: خفه شو پدرسوخته، شما جوجه کمونیستها میخواهین به ما درس بدین؟من خودم اسلام رو خوب میشناسم.همیشه
به مسجد میرم و هیچوقت نمازم قضا نشده !
محمود که خون از گوشه لبش جاري بود خنده تمسخرآمیزي بر لب آورد و گفت: سعی نکن با این حرفها وجدان خودتو تسکین بدي.براي عبادت و خداپرستی تنها خواندن نماز کافی نیست.عمر
هم سالها نماز خواند و عبادت کرد و ... سیلی دوم محکمتر از پیش روي صورتش جاي گرفت. خفه شو، اینقدر رجز خونی نکن. دلم میخواست یه گلوله تو مغزت خالی میکردم تا اینقدر وراجی نکنی، ولی حیفه
که به این راحتی بمیري. تو باید شکنجه بشی تا بفهمی با چه کسی درافتادي.
بعد خنده مزورانه اي کرد و ادامه داد:
سربازهاي من طرز استفاده از بطري رو خوب میدونن، نه بچه ها؟
سربازان خندیدند و او بار دیگر اضافه کرد. می خواهیم کمی بازي کنیم.تو هم باید تو این بازي و تفریح با ما شرکت کنی.نمیدونی چه کیفی داره !
محمود از شدت خشم صورتش برافروخته شده بود. تف غلیظی که توام با خون بود بصورت مرد افکند و همین عمل
او باعث شد که دستور دهد محمود را بداخل جیپ ببرند.بیدرنگ او را که بسختی مخالفت میکرد بداخل جیپ
انداختند و در لحظه اي کوتاه انواع و اقسام شکنجه را روي او پیاده کردند.دستش را از پشت بسته و دستمالی در
دهانش فرو بردند و به شکنجه کردنش پرداختند.محمود مردي پرزور و باجرئت بوده ،سعی داشت در مقابل شکنجه
خم به ابرو نیاورد.او نمیخواست دشمن او را زبون و خوار ببیند.با تمام قوا سعی کرد ضعف از خود نشان ندهد.وقتیکه
شکنجه هاي طاقت فرسا از قبیل سوزاندن و داغ کردن بدن ،کشیدن ناخنها، سوزاندن صورت بوسیله سیگار و
گذاشتن پاي مجروحش لاي در ماشین و اعمال وحشیانه دیگر روي او انجام شد.محمود احساس کرد که دیگر رمقی
در تن ندارد.به آرامی کلمات شهادتین را زیر لب تکرار کرد.او خوشحال بود که به آرزویش رسیده و بزودي با
شهداي اسلام محشور خواهد شد.در دلش با خداي خود به راز و نیاز پرداخت. خداوندا، مرا به فیض شهادت نائل گردان تا جسم فرسوده ام را در راه نجات دین و اسلام فدا سازم.به پدرم صبر و
طاقت عطا فرما، همسر و فرزند نادیده ام را در پناه خود قرار ده.
در چنین دقایقی،استوار فریب خورده با آخرین گلوله اسلحه کمریش ،به زندگی او خاتمه داد.یکی از سربازها که آن
منطقه را بخوبی میشناخت، و محمود را چند بار در حوالی منزلش دیده بود، نشانی او را به مافوق خود، یعنی همان
استوار داد و آنها بطرف منزل محمود براه افتادند.یکی از سربازان از ماشین پیاده شد و زنگ در خانه را بصدا
درآورد و مجددا بسرعت سوار شد.لحظه اي بعد علی در را گشود ،ولی کسی را پشت در ندید.
در این لحظه جیپ بسرعت از مقابل خانه گذشت و جسد پسر را در بطرف پدر، درست زیر پایش افکند و با همان
سرعت دور شد.
علی لحظه اي مات و مبهوت پسرش را نگریست.به چشمان خود اعتماد نداشت.آنچه را که در پیش روي میدید
باورش نمیشد.روي جنازه پسر خم شد و او را در بغل گرفت و شیون کنان بطرف اتاق دوید.نعش پسر را روي زمین
نهاد و به عروس خود گفت: - بیا ،بیا برات هدیه آوردم.بگیر اینم جنازه شوهرت.
معصومه فریاد زنان بسوي شوهرش رفت. اما به یادش آمد که محمود همیشه میگفت اگر روزي به شهادت رسیدم
دوست ندارم کسی بر بالین من یا بر مزارم اشک بریزد.
پدر صورت غرق در خون پسرش را روي صورتش نهاد و نعره کشید. پسرم، اون بی شرفا چه بلایی سر تو آوردن؟ اونا با تو چه کردن؟ ببین چه به روزت آوردن.ببین صورت زیباي تو
رو به چه روزي انداختن.
عمه و شوهرش که در آن جمع حضور داشتند، مویه کنان دور جسد محمود حلقه زده و بگریه پرداختند.معصومه
آرام اشک میریخت و زیر لب میگفت: تو به آرزوت رسیدي عزیزم.اما اونقدر زنده نموندي تا تولد فرزندت رو ببینی. من بوجود تو افتخار میکنم.
او اینرا گفت و بیهوش در گوشه اي افتاد ...
جنازه محمود را هم در کنار گور برادرش بخاك سپردند.علی در طی همان مدت کوتاه به اندازه 41 سال پیرتر شده
بود. ناگهان تمام موهاي سرش یکدست سفید و پشتش زیر بار غم و اندوه تا گشته بود. او تا مدتی قدرت تکلم خود
را از دست داده بود و با هیچکس حرف نمیزد.مدتی را در سکوت و انزوا بسر برد و تمام اوقات روزانه اش را به
تلاوت قرآن می پرداخت تا در لابلاي سطور و کلمات آسمانی قرآن خود را تسکین دهد.زهرا و شوهرش لحظه اي
آنها را ترك نمی کردند، لیکن هیچ چیز نمی توانست علی را تسلی دهد.وجود او یکپارچه خشم و نفرت بود.زنده
ماندن خود را بیهوده میدانست. پسران جوانش، گلهاي باغ زندگیش هردو پژمرده شده و مرده بودند و او که سنی را
پشت سر گذاشته بود هنوز زنده بود.معصومه با شهامت و شجاعت، سعی بر آن داشت تا خاطر آزرده پدر شوهر را
از غم و اندوه برهاند، علی با وجود آن همه ایمانی که نسبت بخدا داشت نمی توانست از فراق عزیزانش آرام باشد و
اشک حسرت نریزد.روزها در کنج اتاق می نشست و با یادآوري خاطره کودکی آنها اوقات خود را سپري میکرد و
شبها را چون دیوانگان در اتاق راه میرفت و با خودش حرف میزد.وضع روحی او باعث نگرانی سایر افراد خانواده
شده بود اما از دست کسی کاري برایش ساخته نبود. زهرا خوب میدانست که برادرش بخاطر دو پسرانش چقدر
سختی کشیده و چه شدائدي را متحمل شده است.عمر و جوانی خود را برسر تعلیم و تربیت آنها نهاده و از خوشی
هاي زندگی و ازدواج مجدد چشم پوشی کرده تا آنها را به ثمر برساند، اما بچه هایش را در سنین جوانی ،یکی را در
سن 47 سالگی و دیگري را در سن 44 سالگی از دست داده بود.او میدانست که تحمل چنین مصیبتی بر هرکس
مشکل است.مع الوصف چاره اي نبود. و باید در مقابل مشیت خداوند سر تسلیم و تکریم فرود آورد.
زندگی سرد و زجرآور علی همچنان ادامه داشت و او تمام همت خود را بکار بسته بود تا با صبر و شکیبایی مرگ
عزیزانش را تحمل کند و غم فراق و جدایی را بر خود هموار سازد.او مصمم شد که به جمع تظاهرکنندگان بپیوندد،
اما خواهرش مانع میشد و میگفت در حال حاضر وظیفه او نگهداري و سرپرستی از عروس و نوه اش میباشد تا روح
محمود نگران زن و فرزندش نباشد و علی هم قانع شده بود.او اکثرا به عبادت خدا مشغول بود.دو هفته پس از مرگ
محمود، همه چیز تغییر یافت.اساس حکومت ستم شاهی برچیده شد و انقلاب به پیروزي رسید.چهره شهر و حتی
چهره کشور بیکباره جوان شد.همه شاد و خندان بودند.هیجان و شور وافري مردم را فرا گرفته بود.لبها به خنده باز
بود و اشک شوق از دیده روان.مردم همه باهم مهربان و متحد شده بودند.علی شادمانه بر مزار فرزندانش حاضر
میشد و ضمن آبیاري گور آنها، دسته هاي گل نثارشان میکرد و با خوشحالی به آنها نوید میداد که بالاخره
آرزویشان، همان آرزو و آرمانی که بخاطرش خون عزیز خود را نثار کرده بودند تحقق یافته و پیروزي از آن آنها
گردیده است.در همین اثنا بود که آثار و علائم درد زایمان بر چهره معصومه نقش بست و بلافاصله پس از ورود به
بیمارستان پسر زیبایی بدنیا آورد.علی بچه را در آغوش داشت و از شادي می خندید.اشکهاي شوق او روي قنداق
بچه می چکید. او بچه را بوئید، آري بوي پسرش را میداد.و عجیب اینکه بچه شباهت غیر قابل باوري به پدرش
داشت و علی حس میکرد که محمود را در آغوش دارد.به یاد زمانی افتاد که در بیمارستان پسرش را در آغوش
گرفته و او را می بوسید.محمود آرزو داشت که اگر فرزندش پسر باشد اسم او را حسین بگذارند، بنابراین نام کودك
را حسین نهادند. معصومه پسرش را در بغل گرفته و به او شیر میداد و در همان حال آهی میکشید و با خود میگفت: - ایکاش پدرت زنده بود و تو را میدید. در آغوشت می گرفت و بر گونه ات بوسه میزد.او همیشه آرزو داشت اولین
بچه اش پسر باشد. افسوس که او در میان ما نیست که تو را ببیند.کسی چه میداند، شاید هم اکنون او در آسمانها
ناظر ماست و تو را در آغوش من می بیند.من یقین دارم که او ترا میبیند.مگر نه اینکه خداوند فرموده است آنکسی
را که در راه خدا شهید گردیده مرده نپندارید، آري او اکنون زنده است و چشم به ما دوخته ...
بعد از تولد حسین، علی بار دیگر متوجه مسئولیت خطیري که به عهده داشت گردید.او اینک باید براي به ثمر
رسانیدن حسین، تنها یادگار پسرش تلاش می نمود و تا آنجایی که عمرش کفاف میداد کوشش میکرد که وسایل
آسایش آنها را فراهم آورد.او بار دیگر جوان شد تا وظیفه اش را تا به آخر به انجام برساند ...
پایان
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...