انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

آواره عشق



 
نام تاپیک : آواره عشق

در تالار داستانهای ادبی


bilder hochladen kostenlos


نویسنده : فاطمه دهکردی


صفحات کتاب : ۱۳۶ صفحه


:خلاصه ی داستان:

رمان در مورد دختری به اسم افسون هست
که عاشق پسر عموش علی و علی هم عاشق افسون ولی
در این بین افسانه خواهر افسون هم عاشق علیه و مانی برادر
علی هم عاشق افسون و در این خانواده ها رسم اینه که اول
بزرگترا ازدواج میکنن و باید ترتیب سن رعایت بشه و چون مانی
بزرگتر از علیه به خواستگاری افسون میاد و افسون هم به....



کلمات کلیدی: رمان+ عشق+آوارگی+فاطمه دهکردی+افسون+دخترک عاشق
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
به نام کسی که عشق را آفرید

( ۱ )


از اتوبوس پیاده شدم وبه طرف خونه راه افتادم.وقتی زنگ خونمون رو زدم افسانه خواهرم دررو بروم باز کرد.من در
حالی که به طرف اتاقم می رفتم به افسانه گفتم:
_جایی میری افسانه؟
_نه چطور.
_اخه خیلی به خودت رسیدی.
در حالی که با دلخوری نگاهم می کرد گفت:
_وا!مگه ادم بایدجایی بره که لباس مرتب بپوشه.
_اخه اینها لباسهای مهمونی رفتنه.برای همین پرسیدم.
بعد وارد اتاقم شدم ولباسم روعوض کردم ودوباره رفتم به طبقه پایین .مادرم توی اشپزخانه بودسلام کردم.جوابم رو
.داد
_سلام دخترمخسته نباشی چرا اینقدر دیر کردی؟
_نمی دونی خیابوناچقدر شلوغ بود.ازمیدان انقلاب تا اینجابیشتراز یک ساعت توی راه بودم.
_بلاخره کتابهای موردنظرت رو پیدا کردی؟ -خداروشکر اره هم کتابها هم جزوه هارو. -حالا حتما علی امروز میاد؟ -اره مامان خودش دیشب زنگ زد وگفت میام.
افسانه گفت:
چه حوصله ای داری توهم.چقدر می خوای درس بخونی.
مطمئن باش امسال هم مثل اوندوسال گذشته قبول نمیشی.
مادرم ناراحت به طرفش برگشت وگفت:
_چرا نفوس بد میزنی افسانه.می بینی که افسون امسال داره همه تلاشش رو میکنه.توهم بجایخوندن ایه ی یاس
بهتره بری اون لباسهارواز تنت در بیاری انگارقراره بری عروسی.
_اه مامان توهم همش بلدیبزنی توی ذوق من.خوب مگه دروغ می گم. اگه قراربودقبول بشه اون دو سال قبول می
شد.بعد روکردبه من وگفت:
_افسون خانم درسته تو ازمن دوسال بزرگتری ولی نصیحت منو گوش کن وبه خواستگار بعدیت جواب مثبت بده
برفرضم که قبول شدی می خوای کجا رو بگیری.جز اینکه اخرش باید شوهر کنی.فقط دانشگاه رفتن تو باعث می
شه من فرصتهای خوبم رواز دست بدم.
_مادرم گفت: ا این حرفها چیه افسانه خجالت بکش!
_خوب راست میگم دیگه مامان.اخلاق بابارو که می دونی همیشه میگه توفامیل مارسم نیست اول کوچکتر ها ازدواج
کنند بعد بزرگترها.پسرعمه مهری رودیدی بنده خدا تا نوبت اون رسیددختر همسایه شون رو که سه سال بود
همدیگر رو می خواستند شوهر دادندواون نزدیک بود دیگه سر به بیابون بذاره.امدی این افسون خانم خواست سالها

درس بخونه تکلیف من که دیپلم گرفتم ودلم نمی خواد درس بخونم چیه .لابد باید بمونم تا موهام مثل دندونام سفید
؟هن هشب
_خدا مرگم
بده این حرفها چیه افسانه!از جلوی چشمم دور شو دختر هچشم سفید.
افسانه با ناراحتی از در رفت بیرون .حق با افسانه بود توی فامیل مارسم بودکه اول باید بچه بزرگتر ازدواج کنند بعد
کوچیکترها.مادرم با ناراحتی روی صندلی نشستوگفت:
_چه دوره زمونه ای شده وا............زمان ماکسی جرات می کرد از این حرفها بزنه.
_عیبی نداره مامان. اون هم حرف دلش رو زد .شما نبایدناراحت بشین.
_اخه دیدی؟......
_گفتم که مامان خوشگلم ناراحت نشو ....پاشوناهارمون روبخوریم.
من کمی کار دارم که تا علی میادبایدانجام بدم.پس بهتره شماهم لبخندبزنیدوبرامون غذاروبکشید.بعد بوسیدمش.
ادامه دارد............ون روز قرار بود علی پسر عمو عباس به خونمون بیاد تا تو درس های کنکور کمکم کنه.علی
پسرکوچیک عمو بود.عمو عباس یک پسرویک دختردیگه هم داشت.ماپنج نفر از زمان کودکی باهم بزرگ شدیم
.خانوادهامون رابطه خوبی با هم داشتند.مابیشترمهمونیها ومسافرتهامون رو باهم می رفتیم.هرزمان که پیش هم
بودیم کلی سر به سرهم می ذاشتیم .این بروبیاهاباعث شدمن مهر علی روبه دل بگیرمولی کاری نکردم که نتنها علی
بلکه هیچ کس به راز دلم پی ببره.حتی مینا که باهم مثل دوتاخواهربودیم.مانی برادر بزرگ علی هم دوسال
ازاوبزرگتر بودوبامینا دوقلوبودند.همه مادرعین اینکهگاهی اوقات باهم شوخی می کردیم ولی جانب ادب رو نسبت
به همدیگر رعایت می کردیم.مخصوصا من نسبت به هر دو پسر عمو.
بیشتر اوقات ماهمدیگر رو بالفظ پسر عمو دختر عمو صدا می زدیم.درحقیقت خانواده عمو یک خانواده تحصیلکرده
بودند.
زن عمودبیر باز نشسته اموزش وپرورشبود.مینافوق لیسانس روانشناسی ذاشت که باشوهرش هم کلاس
بودندوبهخاطر درسشون دیر ازدواج کردند.مانی هم تا لیسانس درس خونده بود.علی هم فوق لیسانس علوم
ارتباطات داشت.یک پسر مودب خونگرمودر عین حال جذاب وتودل برو.همه افراد فامیل روحرفهاوایده هاش
حساب می کردنوبهش احترام می ذاشتن.
البته همه ماپنج نفراز نظرشکل ظاهری تقریبا زیبا بودیمواین موهبت خدادای رواز مادربزرگمون به ارث برده بودیم
منتهااز ما پنج نفر فقط من رنگ چشمهام مثل مادر بزرگ ابی بود.
اون در جوانی بسیار زیبا بود حتی الان هم که بیشتر از هفتاد سال سن دارهباز هم اگه به صورتش دقیق می شدی رد
پای زیبائی روتو صورتش می دیدی .
علی ترم قبل فوق لیسانسش رو گرفت وخیلی زود به استخدام یک شرکت معتبر خارجی درامد.سال گذشته وقتی که
شنید من بازهم تو ی کنکور قبول نشدم بهم گفت:
_اگه درس خوندن روجدی بگیری من هم سعی می کنم کمکت کنم.
ولی من حرفش رو جدی نگرفتم.تااینکه هفته قبل که عروسی مینا خواهرش بود وقتی من رو دید به طرفم امدوگفت:
_سلام دختر عمو.
_سلام علی اقا خوبی مبارک باشه.
باشیطنت نگاهم کردوگفت :انشا......عروسی شما.
_باخجالت گفتم ممنون.
_اگه یک چیزی بگم ناراحت نمی شی ؟
_خواهش می کنم .
_امشب خیلی زیبا شدی.
گونه هام قرمز شد ..سرم رو انداختم پایینوگفتم:
متشکرم ولی فکر نکنم این طور باشه بهتر بود شما هم خودتون روتو ایینه نگاه می کردین.
با خوشحالی لبخند زد .من گفتم:
_حالا اگه اجازه بدین من برم.
_نه صبر کن افسون.
_برگشتم گفت:امسال هم توی کنکور شر کت می کنی؟
_البته
_درس که می خونی؟
_اره ولی فکر نکنم امسال هم قبول شم
_چرا؟
_راستش اون دوسال گذشته هم همینطوری درس خوندم ولی خوب دیدن که قبول نشدم .بابا هم نمی ذاره برم
کلاسای بیرون.
_می خوای کمکت کنم؟
_یعنی چطوری؟
_من می تونم توی درسهات کمک کنم.تو هم این چندتا کتاب روکه بهت می گم تهیه کنی تا از همونها باهات کار
کنم.
_به نظرت فایده ای هم داره؟
_البته که داره.فقط بایدیک کم تلاشت روبیشتر کنی .
_قول می دم سعی خودم رو بکنم.
_حالا شد یک چیزی پس ازحالادو ماه فرصت داریتا خودت روبرای کنکور اماده کنی.
نگاهی از روی قدردانی بهش کردموگفتم:
_ممنونم پسر عمو.
_می شه من همون علی صدا بزنی؟
_خندیدم و گفتم :باشه پسر عمو .
_خندیدو گفت:قرارنبود بدجنسی کنی.
_خندیدمواز اونجا دور شدم ورفتم کناربقیه مهموناایستادم.چند دقیقه بعد نوه خاله ئ مینا که یک دختربچه بود
منوصدا کردو گفت:

افسون خانم عروس خانم باشما کارداره. نزدیک مینا رفتم وگفتم:
کاری داشتی؟
هی بهت می گم توکه اینقدر زیبایی دیگه چرااینقدر خودت رو خوشگل می کنی.
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:منظورت چیه!من کهکاری نکردم.فقط توی ارایشگاه موهامو درست کردم ویک کم
روژ زدم.حتی خانم ارایشگرهرکاری کرد من یک مدادهم توی چشمم نکشیدم.اون وقت تو اینطوری بهم طعنه
میزنی.بجون مینا منم بخاطراینکه این دفعه هم مثل عروسی مهرداد عمه دوباره دجار مزاحمت نشم هیچ کاری
نکردم.
تو برای دیوونه کردن هر جونی نیاز به ارایش نداری عروسک.این لباسی که پوشیدی همراه اندام خوش تراشت
کافیه که از هرکجا رد بشی کلی کشته مرده پشت سرت جابزاری.
بادلخوری گفتم:
خانم دکتر مثل اینکه یادت رفته بنده از ترس داداشهای جنابعالی جرات هیچ کاری روندارم.
بعدشم نکنه فکر کردی من بایدبالباس تو خونه میومدم جشن؟
بعد با نارا حتی گفتم:
اگه دوستنداری بمونم می تونم شام نخورده یک اژنس بگیرم وبرگردم.
خندید ودستم رو گرفت وگفت:
ناراحت نشو شوخی کردم دختر خوب خودت می دونی من چقدر تورو دوست دارم.ولی بهتره همین جا بمونی.
واسه چی؟
نکنه کشته مرده های پشت سرت رو ندیدی؟
نگران به پشت سرم نگاه کردم.پشت سرم فقط درختای باغ بود.
برگشتم دیدم باشیطنت داره به من می خنده گفتم:
جون مینا بگو دیگه خودت می دونی تا نگی ول کنت نیستم.
هیچی لطفاهمین جا کنار من بمون .دیگه چقدر سوال می کنی.
مینا اذیت نکن بگو واسه چی؟
بخاطر اینکه اونجایی که تو ایستاده بودی یک نفر داشت سر پاییرتت می داد . ویکنفر دیگه هم داره کلی حرص می
خوره.
باتعجب نگاهش کردم وگفتم :مثلا کی؟
مثلا همون اقا ارمان پسر دوست بابا.
اون وقت کی داره حرص می خوره؟
اگه به رو بروت نگاه کنی می فهمی.
یکدفعه سرم رو بلند کردم وروبرو نگاه کردم .دیدم مانی با ابروان بهم گره خورده داره منو نگاه می کنه.هم ترسیدم
.هم خجالت کشیدموسرم رو بامینا گرم کردم .با خودم گفتم:خدایا من که خطایی ازم سر نزده .چرااون اینقدر
ناراحت نگام می کنه.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
( ۲ )


جوانترها داشتند وسط مجلس می رقصیدند .بعد هم نوبت به عروس رسید که باید میرقصید.دستش رو
گرفتندوهمراه دامادبه وسط مجلس بردند.چند لحظه بعدمینا اومد کنارم تا منوبکشه وسط مجلس تا باهاش برقصم
ولی من باز هم از ترس مانی باهاش نرفتم.در حقیقت بخاطر ارمان که اونجا ایستاده بود نرفتم.گفتم مبادا چیزی
بخوادبگه ومانی به خاطره تعصبی که روی من داره جوابش رو بده وباعث دلخوری بشه. بعدبه مانی نگاه کردم
.احساس رضایت وغرور روتوی صورتش خوندم.درحالی که لبخندمیزدسرش رو انداخت پایین.
هیچی نگفتم وسرم رو به لباسم گرم کردم.اخرشب که عروس روبه خونه خودش بردیم ومجلس خانوادگی شد همه
به دنبال عروس وارد ساختمان شدند.ولی من اصلا حوصله نداشتم.در حقیقت از وقتی که مینا اونطوری بهم گفت
انگار دلودماغ موندن توی عروسی رو از دست دادم.از دست خودم عصبانی بودم که چراتا اونقدربه اطرافم بی توجه
بودم که
باعث بوجود اومدن این مسئله شده بودم.کنار حیاط ایستاده بودم که صدایی از پشت سرمخاطبم قرار
داد..........افتخار میدین کنارتون بایستم دختر عمو؟
سرم رو بلند کردم دیدم مانی کنارم ایستاده گفتم:
خواهش می کنم.
نگام کرد وگفت:نمیای تو؟
نه ........شما بفرما........ من اینجا هستم تا مامان اینا بیان بریم.
از دست من دلخوری؟
سرم رو انداختم پایین ودر حالی که گره روسریم رومحکم می کردم گفتم :
نه.........
مکثی کردوگفت: چرادلخوری.
هیچی نگفتم.گفت:
باور کن بخاطرخودت گفتم افسون .اخه نمی دونی اون پسر ننر چه جوری داشت نگات می کرد.بجون دختر عمو اگه
ازاونجا کنار نمی رفتی ممکن بود من عکس العمل بدی نشون بدم وبرم سراغش چون خیلی حرصم رودر اورده
بود.بیشتر از نیم ساعت اونجاایستاده بود وبه تو زل زده بود.
شما خیلی حساسی پسرعمو.
نمی دونم شاید حق با تو باشه ولی من ازاین پسره اصلا خوشم نمیاد انگار یکبار هم ازتوخواستگاری کرده درسته؟
درسته ولی این دلیل نمیشه که شما به من شک کنی وفکر کنی............
باور کن من یک همچین فکری نکردم.......بجون افسون راست میگم.
بخاطرحرفش کمی خجالت کشیدم وسرم روانداختم پایین.گفت:
افسون خانم اشتی؟
لبخند زدم.گفت:
بهتره بریم تو درست نیست با این سرو وضع اینجا وایستادی.
واقعا از دست شما مردها!
ودر حالی که می خندیدیم اجبارا همراهش شدم.موقع خداحافظی علی دم در بهم گفت:

خوب افسون خانم این استاد کی بیاد برای درس دادن بشما؟
اگه زحمتی نیست از هفته دیگه شروع کنیم.
باشه پس من از روزشنبه برای درس دادن به شما میام.ولی شب قبلش سعی می کنم باهات تماس بگیرم.


****************************

امروز علی برای اولین جلسه قرار بود بیاد خونمون.نمی دونم چرا بی خودی دلشوره گرفته بودم .البته اون قبلا ها
بیشتر از مانی به خونمون میومد ولی از زمانی که بزرگتر شدیم
دیگه هیچ کدوم بدون خانواده به خونمون نمیومدند.
جلوی اینه ایستادم وموهامو شونه کردم اطراف موهاموباگل سرجمع کردم بالا وبقیه روریختم روی شونه هام .لباس
مرتب وکاملا پوشیده ای هم به تن کردم. می دونستم علی از جلف بازی خوشش نمیاد.همیشه در لفافه به من
ومیناوافسانه می گفت:
دختر باید در همه حال وقارش روحفظ کنه. البته من دختر سبکسری نبودم وازنظرنجابت ومتانت توی فامیل زبانزد
بودم.مادر بزرگم همیشه میگفت:
دختر های فامیل باید ازافسون یاد بگیرن.
تازه نشسته بودم که زنگ زدند.از پنجره اتاقم بیرون رونگاه کردم .دیدم علی ماشینش روپارک کرده وجلوی در
ایستاده.رفتم به طرف پله هاتا برم پایین ودر باز کنم که افسانه زودتر رفت به
طرف در.وقتی که علی چشمش به افسانه افتاد که اراسته جلوی روش ایستاده وباخوشحالی زل زده بهش کمی جا
خورد.بنظرم انتظار نداشت افسانه دررو بروش باز کنه
به هر حال علی کیف به دست وارد شد.اون همیشه یک کیف سامسونت زیبادستش بود.با افسانه ومادرم احوالپرسی
کردوگفت:
افسون خانم نیستند؟
افسانه گفت:چرا شاگرد تنبل شما توی اتاقشه.ولی خیلی عجله نکن اقای مهندس لطفا بفرمایید بنشینید تا براتون یک
شربت خنک بیارم میل کنید.
علی ناچار نشست روی مبل من اروم به طرفش رفتم واز پشت سر سلام کردم.برگشت طرفم واز جای خود بلند شد
وبا خوشرویی بامن احوالپرسی کرد.
من تعارفش کردم بشینه گفت:
اگه اجازه بدین بریم سراغ درس شما.من یکی دو ساعت بیشتر وقت ندارم باید برگردم شرکت.
ببخشید پسر عمو شما روهم به زحمت انداختم.
در حالی که مهربونانه نگاهم می کرد گفت:
خواهش می کنم این حرف رو نزنید دختر عمو.وقت من قابل شما رونداره.
در جالی که از حرفش خیلی خوشم امده بود گفتم:
پس بفرماییدتوی اتاق من تازودتر درس روشروع کنیم.
هنوز از پشت میز یک قدم دور نشده بود که افسانه با سینی شربت وارد شد.
اه کجا علی اقا من براتون شربت اوردم.
ودرحالی که سینی شربت روروی میز می ذاشت گفت:
عجله نکنید نوبت این شاگرد تنبلتون هم می رسه.فعلا بفرمایید یک گلویی تازه کنید.
باکمال پروریی یک لیوان شربت رو برداشت دست علی داد ویکی روهم خودش برداشت.علی نگاهی به من کرد واز
روی ناچاری نشست.بعد هم افسانه رو کرد به من وگفت:
افسون خانم شما بهتر بری وسایلت رو اماده کنی.
حیلی ناراحت شدم دلیل این کار افسانه رونمی فهمیدم .انگار مخصوصا این کار روکرد تابا علی کمی تنهاباشه.من از
پله ها رفتم بالا ووارد اتاقم شدم.چند لحظه بعد هم علی پشت سرم وارد شد.ولی بنظر م کمی حالش گرفته بود. من
تعارفش کردم بشینه .اون نشست ومن کتابم رو گذاشتم رو میز وگفتم:
اتفاقی افتاده علی اقا؟
چطور مگه؟
اخه بنظر کمی گرفته ای.
نه چیزی نشده یک کمی سر م درد می کنه.
در حالی که احساس کردم از رفتار افسانه ناراحت شده گفتم:
خب اگه براتون مشکله می تونید............
نه نه مسئله ای نیست افسون خانم بهتره از همین روز اول کار رو باجدیت شروع کنیم.این روهم بگم که معلم سخت
گیری هستم هر درسی روکه بدم تمام وکمال از شاگردم می خوامش.
امید وارم بتونم شاگرد خوبی باشم.دلم نمی خواد معلمم رواز خودم برنجونملبخند قشنگی زد وشروع کرد به ورق
زدن کتاب.نمی دونم چرا بییخود دستپاچه شده بودم شایدبخاطر اینکه تاحالا باهاش تنها نبودم .یک دفعه فکرم به
دور دستها پرکشید.به اون موقع ها که بچه بودیم وباهم بازی می کردیم.بخاطر اینکه مانی کمی شیطونتر بود .من
وافسانه رو بیشتر اذیت می کرد .ولی علی همیشه پشت من در میومد .حتی یادمه یک بار هم که من از پله افتادم
ودستم شکست علی همراه من گریه می کرد.همیشه وقتیکه با هم برخورد می کردیم خیلی با من مهربونی رفتار می
کرد.یکدفعه به خودم اومدم دیدم علی داره صدام می کنه.
افسون ..........کجایی؟
سرم رو بالا کردم وگفتم:
ببخشید که حواسم نبودی
قرار نبود که اول کاری......
معذرت می خوام چشم قول میدم حواسم روجمع کنم.
دوسه صفحه که درس داد تکیه داد به صندلی ودر حالی که با خودکارش بازی می کرد گفت:
دیشب مامان گفت:که قراره برات خواستگار بیاد درسته؟
انگار ابجوش خالی کردن روی سرم .نمی دونم چرا بی مقدمه این حرف رو زد.نگاهش کردم.احساس کردم این
حرف رو با ناراحتی زد.در حالی که کمی خجالت کشیدم گفتم:
اره قراره اخر هفته بیان.
کی هست؟

ارمان پسر دوست مشترک باباوعمو.دو سه هفته پیش با پدرم راجع به من صحبت کرده بود.بابا هم به من گفت
نظرت چیه اگه دوست داری بگم بیان.من گفتم که بهشون بگین من حالا می خوام درس بخونم وخیال ندارم ازدواج
کنم.باباهم این موضوع روبهشون گفته واون هم گفته من بادرس خوندنش مشکل ندارم.
چکاره است؟
دکتره الان هم داره تخصص می گیره.
باناراحتی گفت: می تونم بپرسم این اقا شمارو کجا دیده که اینقدر مصره برای این خواستگاری؟
وبه من زل زد .گفتم:
چند ماه پیش توی مراسم مامان وباباکه از مکه اومده بودندمنو دیده .البته باجوابی که من بهش دادم فکرمی کردم
موضوع تموم شده ولی متاسفانه اون هفته که باز منو توی جشن مینا دیده انگار دوباره فیلش یادهندوستان کرده.
غلط کرده پسره مزخرف پس درست حدس زدم همونه که مانی میگفت.
باتعجب نگاهش کردم گفت:
خب عمو احمد چی میگه؟
بنظرم راضیه میگه پسر خوبیه.ولی من تازه اول راهم و نمی خوام باازدواج دست وپای خودم روببندم.منتها یک چیز
دیگه هم هست.
چی؟
متاسفانه می دونی که توی فامیل ما رسمه که اول باید بزرگترها ازدواج کنند بعد کوچیکتر ها.
خب اره.
من اگه بخوام درس بخونم ممکنه فرصتهای خوب افسانه از دست بره واین موضوع من رو ناراحت میکنه.
نگران اون نباش سرش بی کلاه نمی مونه.
منظورتو نمی فهمم علی اقا؟
مهم نیست ولش کن بیا به درس روادامه بدیم داره وقت می گذره.
در حالیکه سعی می کردم افکارم روجمع کنم شروع کردم به یادگرفتن درس ولی در تمام طول اون یکی دو ساعت
احساس می کردم داره زیر چشمی منو نگاه می کنه وقتی تموم شد گفتم:
دستت درد نکنه پسر عمو.توخیلی خوب مطالب رو توضیح میدی.
امیدوارم باجدیت کارت رودنبال کنی.دلم می خواد تورو جزو قبولیهای دانشگاه سراسری ببینم.
منم امیدوارم .
نگام کرد وگفت:اگه می خوای منو خوشحال کنی سعی خودت روبکن راستش دلم می خواد توهم مثل من تحصیلات
عالیه داشته باشی.
از جاش بلند شد ودلیل حرف اخرش رو نمی فهمیدم.ولی احساس می کردم اونم به من علاقه داره سرم رو بلند
کردم تا چیزی بگم که اقسانه با یک ظرف میوه وارد شدوگفت:
خیلی خب دیگه درس ومدرسه تعطیله لطفا اقا معلم بفرمایید گلویی تازه کنید.
نشستیم وباهم میوه خوردیم بعد هم علی بلند شد وگفت:
بااجازتون من دیگه برم.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
( ۳ )


افسانه گفت :حالا زوده علی اقا نکنه چشم ما شور بود.
افسانه خانم من داره دیرم میشه بایدتانیم ساعت دیگه شرکت باشم.
وقصد کرد از در بره بیرون دم در برگشت ونگاهی به من کردوگفت:
سفارشام یادت نره افسون خانم.
چشم پسر عمو.
خداحافظی کرد ورفت ومن به افسانه گفتم:
رفتارت اصلا درست نبود می دونی که اون وقتش محدوده اون وقت هی اصرار می کنی.
افسون خانم سرت به درس ومشق خودت باشه وکاری به کار من نداشته باش من می دونم دارم چکار می کنم.
واز در رفت بیرون . تازه متوجه شدم که مخصوصا این کار رو می کنه که توجه علی رو به خودش جلب کنه .اون شب
رو با فکر حرفهای علی خوابیدم.باخودم گفتم یعنی ممکنه اون هم به من علاقه داشته باشه.خرهفته خواستگارها
اومدند. منه علیرغم میل باطنیم ،به استقبالشون رفتم و به سالن پذیرایی دعوتشون کردم . آرمان با یک لبخند روی
لبش تا زمانی که من اونجا بودم ،چشم از روی صورت من برنداشت. بعداز یک ربع از سالن خارج شدم دیگه به
سالن پذیرایی نرفتم . چون اصلا از طرز برخورد آرمان خوشم نیومد . اما بنظرم مادرش از این کار من ناراحت شده
بود . آرمان پسری بود بسیار خوش تیب با قدی بلند که تک فرزند هم بود وپدرش ثروت زیادی داشت .وقتی که
رفتند به بابا گفتم من نمی خوام با اون ازدواج کنم .خوشبختانه بابا هم دیگه اصرار نکرد و قرار شد که وقتی برای
جواب تلفن زدند، بابا خودش جواب رد بهشون بده.
اون شب وقتی که رفتم به اتاقم به این فکر بودم که تا کی می تونم خاستگارهامو بخاطر یک فکر واهی ردکنم وبه
آینده خودم وافسانه لطمه بزنم. ولی دست خودم نبود . من دلم نمی خواست بجز علی با کس دیگه ای ازدواج کنم.
دو روز بعد ا ینکه بابا جواب رد منو به خانواده آرمان داد. یک روز سر ظهر خود آرمان زنگ زد به خونمون وبا من
حرف زد و گفتکه خیلی از این موضوع ناراحته و می خواد که دلیلش رو بدونه . من مودبانه جواب دندان شکنی بهش
دادم . خوشبختانه اون دیگه پیگیر این موضوع نشد . فردای آن روز که باز علی به خونمون اومد وقتی که شنید من
جواب آرمان رو چی دادم ،لبخندی از روی رضایت زد که من دلیلش رو نمی فهمیدم.
بعداز اون روز هر دو روز یکبار ،علی به خونمون میومد وبا من کار می کرد . من در حضور افسانه سعی می کردم
زیاد باهاش حرف نزنم . به نظرم افسانه بیشتر از من از اومدن علی خوشحال بود و این رو تو صورتش بوضوح می
شد فهمید . اما وقتیکه علی به اتاق من میومد بعد از درس از همه دری حرف می زدیم بجز خودمون . هر وقت هم
که می رفت من ناخودآگاه می رفتم و سر جاش روی صندلی می شستم تا گرمای تنش رو که به صندلی منتقل شده
بود به جان بکشم تا از آتش عشقم کاسته بشه.


*****************

یک شب مادرم مینارو پاگشا کرد وقرار شد باز دوباره اون شب همه دور هم جمع بشیم. ماد بزرگ،مینا،علی ومانی با
هم زودتر اومدند . عمو وزن عمو هم چون جایی رفته بودند ،قرار شد بعدا بیان. شوهر مینا هم که کمی دیر از سر
کار میومد،قرار شد بعدا بیاد. من آشپزخونه بود .مانی کمی شیطون بود سر بسر همه ما،مخصوصا مادر بزرگ می
ذاشت .اون روز من سنگینی دو نگاه رو روی خودم احساس می کردم .در عین حال در آتش اشتیاق عشقی که سالها
پیش به جونم افتاده بود می سوختم .

مانی رو کرد به مادربزرگ و گفت: -مادربزرگ،حالاکه هر پنج نفر نوه شما دورتون هستند،دلتون نمی خواد کمی از گذشتتون برای ما تعریف کنید.
علی گفت:راست میگه مادر جون ،شما هیچ وقت از گذشته خودتون برای ما حرفی نزدین.
مانی با شیطنت گفت: -حتما دختر زیبایی مثل شما کشته مرده زیاد داشته ،نه؟
مادربزرگ گفت: -ای شیطون این چه حرفیه. -خب راست می گم دیگه. وقتی یک دختر تا این حد زیبا باشه حتما هم خواستگار زیادی داره ،هم مزاحمتهای زیاد.
در حین گفتن این حرف،به من نگاه کرد. نمی دونم بقیه موجه کنایه مانی شدند یا نه . ولی من خیلی خجالت کشیدم
.نمی دونم منظورش از این حرف چی بود .نکنه فکر می کرد حتما دختری با وضعیت ظاهری من باید دوست یا رفیق
یا به قول اون کشته مرده زیادی داشته باشه چون اون تعصب خاصی روی من داشت وهمیشه در لفافه حرفش رو به
من می زد ویا نکنه اینطوری می خواست زهر چشمی از من بگیره یعنی من مواظبت هستم مواظب خودت باش.
سرم رو بلند کردم دیدم هنوز هم داره منو نگاه می کنه . بیشتر خجالت کشیدم وبه بهانه اوردن اب به آشپز خونه
. متفر
وقتی که برگشتم پارچ اب رو روی میز گذاشتم . مینا گفت: -افسون خانوم اگه می شه بفرمایید بشینید مادربزرگ می خوان برامون از گذشته حرف بزنند . -مانی گفت:در حقیقت می خوان از شیطنت های دوران جوانی شون بگن .
مادربزرگ سیب توی دستش رو برای مانی پرت کردو گفت : -د...زبون به دهن بگیر پسر شیطون .
مانی به حالت تسلیم دست هاش برد بالا وگفت: -تسلیم باباتسلیم ،ما مردها گردنمون از مو باریک تره ،حالا لطفا شروع کنید .
راستش اون موقعها که دوره خان وخان بازی بود . مادرم توی خونه یکی از همین خان ها کار می کرد، چون من
پدر نداشتم واز کوچکی پدرم رو از دست داده بودم .ولی مادرم به خاطر این که محتاج نشیم توی خونه ی یک خان
مشغول به کار شد.
اون هر روز صبح تا نزدیک عصر می رفت اونجا وعصر هم خسته وکوفته به خونه بر می گشت .چون ما استطاعت
مالی نداشتیم ،من تا کلاس پنجم بیشتر درس نخوندم .هر زمان که خان مهمون ن داشت مادرم منو هم می برد
کمکش چون دست تنها بود اون خان که بهش امرا... خان می گفتند، پسری داشت که توی یک شهر دیگه توی یک
پانسیون درس می خوند . وقتی که درسش تموم شد برگشت به شهر خودش .شبی که براش مهمونی گرفتند من هم
چون رفته بودم کمک مادرم ،اونجا بودم .همون شب اون منو دید .من اول از طرز نگاهش ترسیدم چون تا اون موقع
هیچ پسری اونطوری به من نگاه نکرده بود.من هم یک دختر پانزده ساله وطبعا بانشاط جوانی بودم.بعد از اون شب
تعداد مهمونیهای خان بیشتر شد. بیچاره مادرم کلی خسته می شد ،ولی چون زندگیمون از این راه می گذشت هیچ
اعتراضی نمی کرد.من سعی کردم تا جایی که می تونم بیشتر کمکش کنم .هر وقت هم که می رفتم اونجا ،پسرخان
با احترام خاصی بامن رفتار می کرد .این از چشم خان دور نمی موند.چون توی اینجور جا ها،همیشه قابلمه دور قاب

چین زیاد بود.خلاصه یک مدتی که گذشت من دیدم که فکر این پسر پولدار که هیچ سنخیتی هم بامانداشت ،داره
منه چشم وگوش بسته رو به خودش مشغول می کنه .درحقیقت یک جورایی بهش دلبسته می شدم .
تااینکه به طوراتفاقی یک روز از یکی از کارگرها شنیدم که می گفت :بیشتر این مهمونی هارو پسر خان ترتیب میده .
یک روز که مادرم توی مطبخ خونه خان بودمن برای برداشتن چیزی به دستور همسر خان،به طبقه ی بالا رفتم
تاچیزی بردارم .وقتی که رفتم توی اتاق دیدم منصور پسر خان ،تنهانشسته توی اتاق روی صندلی وچشم هاشو بسته
.درحین اینکه از دیدنش خوشجال شدم ولی خداروشکر کردم که چشمش بسته است ومنونمی بینه .رفتم به طرفه
اشپز خونه وسبد مورد نظر رو پیدا کردم .موقع برگشت پام به چیزی گیر کرد وصدایی بلند شد .سریع برگشتم از
در برم بیرون که متوجه شدم ،منصور سرراهم جلوی در ایستاده .دستپاچه گفتم: -س....سلام. -سلام نرگس خانم گریز پا .
قصدکردم از در برم بیرون که گفت: -صبرکن نرگس ،می خوام با هات حرف بزنم.
من صورتم قرمز شدوخواستم از در برم بیرون که گفت: خواهش می کنم نرگس.باور کن من کاریت ندارم .فقط می خوام راجع به این اتشی که توبه جونم انداختی باهات
حرف بزنم .
چشم هامو برای یک لحظه بستم .باورم نمی شد که اون هم توی این مدت به من فکر می کرده .گفت: الان نزدیک به سه ماهه که من برگشتم وتورو هر روز توی خونمون می بینم .یک جورایی فکرم رو به خودت
مشغول کردی .اگه بهم نخندی ، میگم تو منودیونه کردی دختر ، دیگه نمی تونم هیچی نگم وبیشتر از این صبور
باشم .من....من....خاطرتو می خوام نرگس. خواهش می کنم این حرف رو نزنید اقا منصور .خودتون بهتر میدونید که بین من وشما یک دنیا فاصله است .من
وشما هرگز نمی تونیم فکر باهم بودن رو بکنیم خودتون که بهتر میدونید.من کجا وشما کجا .
اشک توچشمم جمع شد .ناباورانه بهم نزدیک شد واشک چشمم رو پاک کردوگفت: -گریه نکن نرگس .من این رسم غلط رو می شکنم .توخیلی زیبایی ومن می خوام با توازدواج کنم .باور کن این رو از
روی هوا وهوس نمی گم.چون خودت می دونی من اگه این کاره بودم توی این سه ماهه می تونستم هر کاری انجام
بدم . خودت هم اینو م دونی ،مگه نه؟ خدای من!می دونید با مطرح کردن این طوری ممکنه مادرم کارش رو از دست بده . باور کن اگه از طرف شما مطمئن بشم ،هیچ قدرتی نمی تونه تورو از من جدا کنه. می دونی که من تنها پسر خان
هستم وحرفم نزد پدر خیلی خریدار داره . باور کن ،دیگه خسته شدم به خاطر اینکه مجبور بشم تورو بیشتر ببینم،
دائم مهمونی بدم . می خوام که بای همیشه پیشم باشی.فقط بهم بگو که تو هم خاطر منو می خوای یانه؟
من هیچی نگفتم وبا گونه هایی گلگون سرم رو انداختم پایین . -گفت: خدای من!یعنی باور کنم که تو هم خاطره منومی خوای .
دوباره بغضم گرفت .
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۴ )


دستم رو گرفت وگفت :باور کن هر وقت که با اون چشم های ابی بهم نگاه می کنی از خود بی خود می شم .از
امروز هیچ کس نمی تونه نرگس زیبای منو از من بگیره.
من اشکم رو پاک کردم وگفتم : -من باید برم خیلی دیر کردم . -نرگس . -بله! قول می دم خوشبختت کنم. -می دونم .البته اگه به اونجاها کشیده بشه. -توبه من اعتماد نداری؟ به شما چرا.ولی من از پدرتون می ترسم.میدونم که اون قبول نمی کنه تازه قبل از اینکه شما بیاین خودم شنیدم که
مادرتون دختر خاله تون رو براتون کاندید کرده.
فشاری به دستم داد که باعث دل گرمی من شد.انگار گرمای قلبش همه ی وجودش رو گرفته بود.چون دستاش
خیلی گرم ومردونه بود گفت : -مهم منم که فقط تورو دوست دارم ، دیگران هرچی می خوان بذار بگن . -من دیگه باید برم.
دستم رواز توی دستش بیرون کشیدم وسبد رو برداشتم ورفتم به طرف مطبخ.ولی دردلم غوغایی بپاشده بود.
خوشحال بودم که منصور هم نه از روی هوس که واقعا من رو برای زندگی می خواست وناراحت ومطمئن از اینکه ما
هرگز نمی توانیم باهم ازدواج کنیم.چون من ومادرم خان روخوب می شناختیم ومی دونستیم که هرگز قبول نخواهد
کرد که پسر پادشاه با دختر گدا ازدواج کنه ولی متاسفانه این واقعیت داشت که پسر پادشاه یک دل نه صدعاشق
دختر گدای توی مطبخشون شده بود.
وقتی که منصور این موضوع رو توی خونهشون مطرح کرد ،نه تنها کسی به حرفش اهمیت نداد بلکه باعث شد تا
پدرش باهاش دعوا کنه وپس از اون روز گار ما هم به سختی برسه.خان مادرم رواز خونه ش بیرون کردومن
سرخورده وناراحتاز اون خونه که حالا دیگه تنها عشق وامیدزندگیم توش بود بیرون اومدم .ولی منصور از پا ننشست
وروی خواسته ش پا فشاری کرد.ولی مرغ خان یک پا داشت وبه هیچ صراطی مستقیم نبود.یک ماه به همین منوال
گذشت ومادرم هرچی که پس انداز داشت خرج کرد ومابسختی زندگی می کردیم تا اینکه یک شب که مادرم
مریض شده بود ،من خیلی ناراحت بودم . وقتی که رفتم توی اتاق دیدم مادرم یواش اشکش رو پاک کرد .نشستم
کنارش،گفت: غصه نخور دخترم،مطمئن باش که خدا یک روزنه امیدی برامون باز می کنه .اون که ما رو فراموش نکرده ،به هر
حال ما بنده ش هستیم واون همیشه یار ما خواهد بود . -اخه چطوری مادر،دیگه از این بدتر هم مگه میشه. -نامید نباش دخترم.پدرم همیشه میگفت:

هر وقت خ یلی دلت شکست واحساس کردی که راه بجایی نداری،فقط کافیه که از ته دل خدا روصداش کنی
،خواهی دید که خیلی زود به دادت می رسه.اگر هم احساس کردی که گنه کاری،می تونی یک نفر رو شفیع قرار
بدی ،مثل من که هر وقت سختیهای دنیا بهم فشار میاره،ازپدرت می خوام که برام دعا کنه.
از کنارش بلند شدم ودر حالی که داشتم با خودم دعا می خوندم وبا نامیدی گریه می کردم ،متوجه شدم در خونمون
رویکی می کوبه.رفتم ودر رو باز کردم واز چیزی که جلوی چشمم می دیدم ،نزدیک بود شاخ در بیارم.منصور اومده
بود خونمونتا از حال ما با خبر بشه.وقتی که اومدو ما رو دید ،خیلی احساس شرمندگی کرد واول همراه هم مادرم رو
به درمانگاه بردیم وبعد هم بامقداری مواد غذایی که سر راه خرید.مارو رسوند به خونه.من ازش خواستم تا شام
پیش ما بمونه .اون هم قبول کرد واون شب شام موند پیش ما.من واون توی اون لحظات مثل دو تا زن وشوهر با هم
وبدون دغدغه غذا خوردیم وخوشحال که در کنار
هم مستیم.اخر شب هم که خواست بره مقدار زیادی پول برای ما گذاشت که به اندازه حقوق دوماه مادرم بود.بعد
هم مارو با دلی پر غصه ترک کرد وگفت که باز هم به ما سر میزنه.اون خیلی مهربون وچشم پاک بود .در عین حال
منو هم خیلی دوست داشت.
تا چند وقت اینطوری زندگی کردیم.یکروز که من تنها خونه بودم.یکی در خونمون روزد وگفت که مادرت بایک
اتومبیل تصادف کرده.سراسیمه رفتم به طرف مریض خونه.ولی به همسایمون سپردم که اگه اقایی با این قیافه اومد
بگه که ما کجاییم.اخه قرار بود که اون روز منصور بیاد وبه ما سر بزنه .اون هفته ای یک بار میومد وبه ماسر
میزد.وقتی رسیدم مریض خونه دیدم که اره مادرم روماشین زده ومتاسفانه دیر به دادش رسیدند واون همونجا بدون
اینکه من ببینمش تموم کرده بود.حالا دیگه فکرش رو بکنید من بدون مادرم قرار بود چی بسرم بیاد.
اونقدر توی اون چند روز اول من گریه کردم که اشکم خشک شده بود.مادرم تنها کس وتنها پشت وپناه من بود.فقط
منصور توی اون چند روز مرتب به من سر می زد ومنو دلداری می داد.یک روز وقتی من داشتم گریه می کردم واصلا
حال خوشی نداشتم ،باز هم مثل فرشته نجات از راه رسید ووقتی که منو توی اون حال دید ،خیلی ناراحت شد وخیلی
اروم سرم رونوازش کردوگفت: من نمی ذارم تو،این همه سختی بکشی وخیلی زود یک فکری برات میکنم.فقط خواهشم از تواینه که از خونه بیرون
نیای.من هر چندروز یک بار بهت سر می زنم ومایحتاجت رو تهیه می کنم.نمی خوام برات اتفاقی بیافته ،امیدوارم
متوجه منظورم شده باشی.
من بهش قول دادم که فقط باخودش بیرون برم.
باور نمکنید بچه ها،ولی وقتی که،روی سرم دست کشید،انگار اوار تمام دنیا رواز روی سرم برداشت.نگاهش
کردمودوباره توی چشمام اشک جمع شد.انگار به احساسم پی برد،سرم رو روی شونه ش گذاشت ومنو در برگرفت
وگفت: -نگران هیچی نباش.تامنو داری غصه نخور.
من بغضم رو توی اغوش گرمش باز کردم واون صبر کرد تا من اروم شدم وبعد از اینکه مقداری پول برام گذاشت
اونجا روترک کرد.
تااینکه بعد از چهلم مادرم یک روز امد وگفت:

وسایلت رو جمع کن میریم خونه ما .من با تعجب ایستاده بودم ونگاهش می کردم.بنظر یک شوخی میومد.ولی
حقیقت داشت.منصور وقتی می بینه ،پدر ش با ازدواج ما مخالفت میکنه ،به پدرومادرش میگه،من نمی تونم بذارم یک
دختر بی پناه توی شهر با اون همه زیبایی گرفتار گرگهای شهر بشه.می خوام ببرمش محضر وعقدش کنم وتوی
خونه اون زندگی کنیم.پدر ومادرش هم که می بینند اون مصمم به این کاره چاره ای نمی بینند جز این که به خواسته
اش تن بدهند والبته پدرش اول پیشنهاد میکنه که من برم اونجا وبه عنوان خدمتکار خونه شون اونجا باشم .ولی وقتی
منصور میگه ،من دوستش دارم و می خوام فقط با اون زندگی کنم ،پدرش تسلیم خواسته اش می شه .البته بماند که
من اون اوایل ،چون ناخواسته بودم خیلی سختی کشیدم تا پذیرفته شدم.من سعی کردم تا جایی که ممکنه گله
وشکایت نکنم وهر سختی رو بجون بخرم .همین هم شدکه بعد از یک سال که با اونها زندگی کردم،اونها هم
فهمیدند که من،هم از اداب معاشرت خوبی برخوردارم وهم سواد دارم،هم کدبانوی خوبی هستم،هم می تونم یک
زندگی رو اداره کنم.تازه اون موقع فهمیدند که اشتباه می کردند.به این ترتیب من با منصور زندگی خوبی رو داشتم
وعباس ،مهری واحمد دنیا اومدند.تا اینکه یک روز که من وبچه ها رفته بودیم برای عروسی یکی از اقوام نزدیکم
توی یکی از روستاهای اطراف شهر وقرار بود منصور هم شب برای عروسی خودش رو برسونه زلزله سختی توی
شهر اومد وبرای همیشه منصور منوازمن جدا کرد.اون شب همه افراد خانواده شوهرم ومنصور توی زلزله همراه
بیشتر افراد اون شهر کشته شدندومن باسه تا بچه بی پدر قدونیم قد،ومقدار زیادی املاک،خونه وباغ تنها موندم.چی
کشیدم برای از دست دادن منصور ،خدا میدونه.فقط تنها دلخوشی من این بود که همه ارث اون خانواده به بچه هام
رسید ومن لا اقل سختی فقر وتنگدستی رو نداشتم.
به اینجا که رسید شروع کرد به گریه کردن.کمی اب ریختم ودادم بهش.همه ما تحت تاثیر این حرفهاقرار گرفته
بودیم وهیچ کدوم حرفی نمی زدیم.علی گفت: حالا خودتون رو ناراحت نکنید مادربزرگ ،اون هم سرنوشتش این طور بوده دیگه.باتقدیر که نمی شه جنگید.
من بوسیدمش وگفتم:
سرگذشت جالبی بود وهمه ما رو مبهوت کرد.ولی باور نمی کردم که پدر بزرگ تا این حد شمارو دوست داشته که
جلوی خانواده ش ایستاده. اون واقعا یک مرد کامل وعاشق بود وهمیشه به عشقش وفادار موند.حیف که عمرش اونقدر به دنیا نبود.
مانی باز هم با شیطنت کمی سر به سر مادر بزرگ گذاشت تا از اون حال وهوادر اومد وگفت: -نگفتم دختر شیطون وزیبایی مثل شما ،حتما باید دل یکی رو برده باشه. -مادر بزرگ باخنده گفت:ای بدجنس!
همه ماخندیدیم.میناگفت:ما سه روز دیگه برای سفرپنج روزه قراره بریم مشهد .من کمی سربه سرش گذاشتم
وگفتم: -ماه عسل یک ماه بعد از عروسی هم نوبره. -زد روی شونه م وگفت:فضول خانم هر دوی ما بخاطر کارمون نتونستیم این کار رو بکنیم وحالا فرصتش شده.
وقتی که برای تعارف چای جلوی علی دولا شدم،نوک یک دسته از موهام که اطرافم ریخته شده بود رفت توی تنها
فنجون چای من خجالت کشیدم ،گفتم: -اخ ببخشید استاد ،لطفا برش ندارید تا عوضش کنم،گفت:
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۵ )


البته سعی کنید تکرار نشه.ولی فکر کنم این چای به خوردنش بیارزه.این طور نیست؟
بعد چایی رو برداشت ونگاه تبدارش رو دوخت به من وباعث بوجود امدن غوغائی دردرون من شد که تا اخر شب
دست از سرم برنداشت.از خدا خوا ستم کسی این صحنه رو ندیده باشه،چون علی تا چند ثانیه نگاهش رواز من بر
نداشت .ولی متاسفانه مانی که با فاصله کمی از علی نشسته بود،یک دفعه برگشت ونگاهی به من کردکه احساس
ترس توام با خجالت کردم.
اون شب همه ما در کنار هم خیلی بهمون خوش گذشت.بخصوص من که موقع شام بطور اتفاقی در کنار علی قرار
گرفتم واون برام شام کشید که واقعا بهم مزه داد.موقع رفتن،من به علی گفتم:من هم دوست دارم برای بدرقه مینا
بیام فرودگاه.اون هم باخوشرویی پذیرفت وگفت که سه شنبه صبح اماده باش همراه مادرم میایم دنبالت.
روز سه شنبه صبح کمی زود تر بیدار شدم،وقتی که علی همراه زن عمو اومدند من خیلی سریع همراهشون شدم.
وقتی مینا رفت،ما از در سالن فرودگاه خارج می شدیم که دو پله مونده به کف حیاط ،ناگهان زن عمو پاش لیز خورد
وبشدت به زمین خورد.من خیلی سریع نشستم کنارش وگفتم: -چی شد زن عمو؟
درحالی که اثار درد توی صورتش مشهود بود،گفت: -نمی دونم پام خیلی درد گرفته .
علی شلوارش رو کمی کنار زد، متاسفانه مچ پاش به شدت ورم کرده بود.
منوعلی هر دو زیر بازوهاش رو گرفتیم و به طرف ماشین بردیمش.وقتی که دکتر عکس پاش رو دید ، متاسفانه
تشخیص داد که مچ پاش مو برداشته وباید گچ گرفته بشه.
حدود دو سه ساعتی توی بیمارستان معطل شدیم بعد هم اوردیمش خونه .چون مادر بزرگ هم خونه عمه مهری رفته
بود،زن عمو گفت: - کاش لااقل مینا اینجا بود،بااین وضع که من نمی تونم از جام بلند شم.من گفتم: -اگه دوست داشته باشید من می تونم تا زمانی که مینا برمی گرده نقش اون رو ایفا کنم وبه شما کمک کنم.
علی با خوشحالی نگاهم کرد وهیچ نگفت،زن عمو گفت: -اخه اینجوری برات زحمت میشه دخترم،نمی خوام مزاحم درس خوندنت بشم. زجمت درس من که گردن علی اقاست.فکر می کنم همین جا هم بتونه به من درس بده،نه علی اقا؟
با خوشحالی گفت:البته دختر عمو.
من در عین این که از این موضوع خوشجال بودم که چند روز رو در کنار علی خواهم بود،با مادرم تماس گرفتم
وجریان رو گفتم.مادرم گفت همه ما امشب برای عیادت میایم اونجا.من هم ازش خواستم تا مقداری لباس وکتابهام
رو برام بیاره اونجا.
اون شب همه دور هم بودیم ومن وافسانه دوتاییپذیرایی رو به عهده گرفتیم.موقعی که خانواده من قصد رفتن
کردند،بوضوح معلوم بود که افسانه احساس حسادت می کرد.بعد هم خدا حافظی کردند ورفتند.
اخر شب ،من توی اتاق کنارزن عموخوابیدم.از فردا صبح،که مرد ها می رفتند،من همه کارها رو انجام میدادم وبه
درسهام میرسیدم تا عصر علی میاومدوباخوشحالیشروع می کرد به درس دادن بمن.دراین میون احساس می کردم
که مانی از همه ما خوشحال تره ولی بروی خودش نمیاره.

روز چهارم که اونجا بودم ،چون جمعه بودومردها خونه بودند،من زودتربیدار شدم ورفتم توی اشپزخونه تا برای ظهر
ناهار درست کنم.تا ظهراشپز خونه بودم.در این چند روز حسابی خسته شدم ولی نمی تونستم بروی خودم بیارم.ناهار
خیلی خوشمزه شده بود واونها از من تشکر کردند.بعد از ناهار مانی لباس پوشید واماده بیرون رفتن شد.عمو گفت: -مانی جان کدوم طرفی میری؟ -طرفهای پایین شهر میرم. -اونجابرای چی؟ -کار دارم زود بر می گردم. -زحمت بکش من رئ هم بگذار دم سلمونی.
اونها رفتند وعلی هم به اتاق خودش رفت برای استراحت،زن عمو روهم من اتاق خودش بردم.
خودم روی مبل نشستم برای تماشای تلویزیون،اصلا متوجه نشدم کی خوابم برد .وقتی که بیدار شدم متوجه شدم
کت مانی روی تنم کشیده شده.سرم رو بلند کردم دیدم مانی روی مبل نزدیک من داره تلویزیون تماشا می کنه
.گفتم: -سلام ،شما کی اومدی؟ -یه نیم ساعتی می شه. -کت رو برداشتم وگفتم:ممنون پسر عمو. -جرانرفتی روی تخت بخوابی؟ -اخه قرار نبود بخوابم. -بلند شدم گفت:نمی خوادبلندبشی. -باید بلند شم ظرفها روبشورم.
علی از پشت سرم گفت: -شما استراحت کن من می شورم .مانی گفت: -من هم اتاقها رو مرتب میکنم.
یک دفعه عمو هم از اتاقش اومد بیرون وگفت: -من هم حیاط رو تمیز می کنم.باخنده گفتم:

من هم شام درست می کنم.مانی گفت: -نه نمی خواد امشب شام درست کنی ،می رم ازبیرون غذا می گیرم.من گفتم: -اقا مانی ،جایی که خانم خونه حضور داره،اقایون خونه غذای بیرون رو نمی خورند،این یادت باشه. -مانی گفت:اخ اخ علی اقا بدو بریم که الان کتکه رو از دست خانم خونه می خوریم.
در حالی که همه می خندیدیم علی گفت: -بی سلیقه افسون راست می گه،پس لطفا شما برامون از اون کتلتهای مشهورتون درست کنید.
برگشتم طرف مانی وگفتم: خوب این از علی اقا ،دستور غذای شما به این سر اشپز چیه؟

من پسر قانعیم،اگه در کنار اون کتلت معروف ،یک کمی هم نون وبوقلمون همراه مخلفات درست کنی ممنون می
شم،لطفا سالادیادتون نره.
همه ما با هم خندیدیم وعمو زد روی شونه مانی وگفت: -مانی خجالت بکش،اینقدر افسون رو اذیت نکن.
هرکدوم از ما برای انجام کارمون رفتیم.من خیلی خوشحال بودم،چون علی توی اشپز خونه در کنار من بود.ذر عین
حال می دونستم که اون هم همین احساس رو داره،چون یکی دوبار با لبخند من رو نگاه کرد وهیچی نگفت.
شب اخر ،مینا با شوهرش از فرودگاه یراست اومدند اونجا وقرار شد تاموقعی که زن عمو نمی تونه راه
بره،میناوشوهرش اونجا باشند.اون شب زن عمواز من کلی تشکر کرد.
اخرشب قرار شد مانی من رو به خونه برسونه.وقتی که سوار شدم دم در علی کلی از من تشکر کرد.وقتی که راه
افتادیم مانی با یک احساس خاصی گفتون: کاش مینا به این زودی بر نمی گشت.ری
منظورش رو فهمیدم ،نگاهش کردم وهیچی نگفتم.دوباره گفت: این چند روز خونمون یک صفای دیگه ای داشت .نوسفا -ممنون پسر عمو،ولی من شایسته این تعریف نیستم. -درسته،چون لیاقت تو خیلی بیشتر از این حرفهاست.
خجالت کشیدم وهیچی نگفتم .همیشه تویی نگاهش به من ،یک چیزی سوای،مهردختر عمو وپسر عمو می
خوندم واین من رو کمی نگران می کرد............
-چکار کردی افسون خانم ؟ -من همه سعی خودم رو کردم ،پسر عمو. -امیدوارم موفق بشی . -منم امید وارم ،ولی ... -ولی چی؟ ولی جات خیلی تو خونمون خالیه پسر عمو .انگار بهت عادت کردیم. راستش منم ..... ولش کن خب کاری نداری . -نه،ممنون وخداحافظ . -خدانگهدار وبه خانواده سلام برسون. -ممنون خداحافظ.
روزی که جواب قبولی کنکور اومد ، من خیلی خوشحال بودم. دلم می خواست تا یک هدیه ای برای علی به پاس همه
زحماتی که برای من کشیده بود بخرم.ولی می ترسیدم که راجع به من فکر بدی کنه.اون شب بابا،مادر بزرگ
،میناوشوهرش وخانواده عمو رو برای شام به خونمون دعوت کرد .من بخاطردیدن علی بعد از چند وقت خیلی
خوشحال بودم. در عین حال افسانه هم همینطور بود .اون شب افسانه حسابی به خودش رسید. ولی من یک دست
کت ودامن ساده ،ولی در عین حال خوش رنگ پوشیدم که با رنگ چشمام همخوانی داشت وبه صورتم خیلی میومد.

اون شب احساس کردم مانی وهم علی از قبول شدن من خیلی خوشحالند.وقتی که برای ریختن چای به آشپزخونه
رفتم ،علی هم به بهانه خوردن آب به آشپز خانه اومد وگفت : -خوشحالم که قبول شدی افسون. -منم همینطور .باورکن فکرش رو نمی کردم .ولی من این موفقیت رو مدیونتو هستم علی آقا .
نگاه قشنگش روبه چشمام دوخت وگفت: -این حرف رو نزن ،این تلاش خودت بود بوده،که تو رو موفق کرده . خب حالا بگو ببینم چه رشته ای قبول شدی ؟ -پزشکی. باریک ا... خانم دکتر . -خندیدم وگفتم :اوه ،کوتا اون موقع ، ولی من بیشتر از رشته ادبیات خوشم میاد. -خب چرا اولویت اول رو نزدی ادبیات؟ -نمی دونم شاید برای اینکه این رشته بیشتر به درد مردم می خوره ومی تونم بیشتر باهاشون در ارتباط باشم. من فکر می کنم دختری بااین احساسات باید روح لطیفی داشته باشه.
بخاطر این حرفش کمی خجالت کشیدم که از دیداون مخفی نموند.
افسانه وارد شد ووقتی دید علی داره با من صحبت می کنه خیلی پررو گفت: -افسون خانم،بجای حرف زدن بهتره بری ظرفهای میوه رو جمع کنی.
علی در حالی که لبخند مرموزی به لب داشت از ذر اشپز خونه بیرون رفت.من گفتم: -افسانه اصلا رفتارت درست نیست.انگار بلد نیستی با بزرگتر از خودت چطوری برخورد کنی. -من بلدم چکار کنم،تونمی فهمی.
واز در خارج شد.می دونستم حسادت می کنه که علی بامن حرف می زنه.بعداز خوردن شاممن،افسانه،علی ومانی
باهم میز روجمع کردیم.مانی کلی سربسرماگذاشت.بعدهم افسانه ومینا ظرفها روشستند.من برای برداشتن چیزی به
حیاط رفتم،متوجه شدم کسی از پشت سر صدام کرد.برگشتم دیدم مانی بود. -کاری داری پسر عمو؟ -اره،می خواستم موفقیتت رو شخصا بهت تبریک بگم. -ممنونم اقامانی،شما لطف داری. حتما تابعدازتموم شدن دوره دانشگاهت خیال نداری ازدواج کنی؟ -راستش نمی دونم بهش فکر نکردم. -ولی بهتره بهش فکر کنی،تو می تونی هم درس بخونی هم ازدواج کنی. ولی من،.....راستش حالا اول راهم...... -یعنی خودت کسی رودرنظر نداری؟ -فعلا که نه...... چه خوب ،پس جای شکرش باقیه. -منظورتون رونمی فهمم؟ -بعدا می فهمی،منبااجازه ت میرم تو،شماهم میای؟
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۶ )



-شما بفرما.من کارم روانجام بدم،بعد میام.
اون رفت نو ومن به فکر فرو رفتم.نکنه منظورش خودش بود.اگه بخواد این کاررو بکنه تکلیفم چیه؟چون من هیچ
علاقه ای به اون نداشتم.البته به عنوان پسر عموم دوستش داشتم واحترام خاصی براش قائل بودم.ولی به عنوان
همسر،هرگز نمی تونستم بهش فکر کنم.با فکری بهم ریخته برگشتم توی سالن.وقت خداحافظی مادر بزرگ گفت: - بچه ها،روز جمعه جمع بشین خونه عباس می خوام برای قبولی افسون خانم اش نذری بپزم.مانی با شیطنت گفت: -مادربررگ،جرا تو خونه خودشون نمی پزی؟ -شیطون اش باید توی حیاط پخته بشه حیاط خودشون کوچیکه. -مانی هم بوسیدش وگفت:شوخی کردم مادر جون به دل نگیر.
بعد هم کلی سر به سر همه گذاشت.
گفتم:مادرجون ازت ممنونم،راضی به زحمتتون نبودم وبوسیدمش،گفت: قربون تودختر گلم برم.ان شاا...غذای عروسیت روبپذم.
من از خجالت گونه هام سرخ شد سرم رو انداختم پایین.
اونها رفتند ومن دلشوره بدی به دلم چنگ انداخت.شاید هم بخاطر حرفهای مانی بود فردای ان روز باز هم سروکله
پدر ارمان پیدا شد وازپدر خواست تادوباره برای خواستگاری بیان.توی این گیرودار فقط این یکی رو کم داشتم .فکر
نمی کردم ارمان اینقدر سمج باشه.باز هم پدر بخاطر من جواب رد بهش داد.روز جمعه از صبح بلند شدم ولباس
مناسبی پوشیدم.به خاطر اینکه مادرم خیاطی می کرد،من وافسانه لباسهای زیادی داشتیم.اون پارچههای نه چندان
گرون قیمت رومی گرفت وبرای ما بهترین لباس ها رو درست می کرد.حتی زن عمو هم که وضع مالی خوبی داشتند
،لباسهای خودش ومینا رو میاورد تا مادرم براشون بدوزه.
بعداز اینکه لباس پوشیدم موهامو پشت سرم به حالت دم اسبی بستم،ولی چون بلند بود دوباره روی شونه هام ریخته
شد.چتریهای جلوی موهاموهم ، کمی فرم دادم.روی هم رفته تقریبا زیبا شده بودم.ارایش ملایمی هم کردم .ولی در
عوض افسانه حسابی به خودش رسید.بابا هم سوئیچ ماشین رو دادبه مادرم وگفت شما خودتون برین من هم بعدا
میام.باید برم جایی کار دارم.
باهم از در خارج شدیم.ولی من نمی دونستم چرا باز هم دلشوره داشتم.وقتی رسیدیم، علی خونه نبود ،ولی مانی
خونه بود .اون خیلی گرم باهممون احوالپرسی کرد.مارفتیم داخل ومانتوهامون رودر اوردیم.من دستی به موهام
کشیدم وهمراه افسانه برگشتم توی حیاط.مانی وقتی من رو دید مثل مسخ شده ها چند لحظ فقط توی صورتم زل
زد.مینا با شیطنت سرفه مصلحتی کرد ومانی به خودش اومد بعدهم مینا کلی سربه سر من گذاشت وبا هم شوخی
کردیم.دیگ اش رو گوشه حیاط بار گذاشته بودند.حیاط عمو یک حیاط بزرگ وباصفا بود.
عروسی مینا روهم توی حیاط خودشون برگذار کردند.ایستاده بودم کنار حیاط که مانی اومد وگفت: چه عجب دختر عمو ،ما شما رو توی خونه خودمون زیارت کردیم. -خواهش می کنم پسر عمو، دیدین که،این چند وقت بخاطر کنکور سرم حسابی شلوغ بود.
تایکی دو ساعت که اش اماده شد،از علی هم خبری نشد.افسانه ومینا رفتند انتهای باغ،ولی من کنار مادربزرگ وبقیه
موندم.مادر بزرگ گفت: -افسون جون ،می شه از اتاق مانی اون کتاب دعارو بیاری می خوام سر دیگ دعا بخونم.

-مادر جون من که نمی تونم برم توی اتاق مانی. - وا مادر!مگه می خوای بری تو ی اتاق غریبه،مثل اینکه اون پسر عموته ها،بعدهم مادر،نمی دونم این مینای ورپریده
کجا رفته وگرنه تورو نمی فرستادم. -چشم مادر جون. ناچار رفتم بالا.تو ی حیاط از مانی خبری نبود ، از خدا خواستم که توی اتاقش هم نباشه.در زدم ولی کسی جواب
نداد.خوشحال شدم که توی اتاقش نیست .در روباز کردم ورفتم به طرف کتابخونه.اتاق مانی یک اتاق تقریبا بزرگ
ومرتب بود .این اولین باری بود که به اتاق اون پا می ذاشتم .در کتابخونه رو باز کردم وکتاب دعا رو برداشتم .بعد
درش رو بستم ،که یکی در زد و وارد شد .برگشتم به طرف در دیدم مانی وارد شد وپشت سرش در رو بست.من
کمی خجالت کشیدم وگفتم: ببخشید اقا مانی که بدون اجازه شما وارداتاقتون شدم.ولی مادربزرگ.... -اشکالی نداره دختر عمو،خودت رو ناراحت نکن. -به هر حال من عذر می خوام.
در حالی که کتاب رو روی سینه م می فشردم ،قصد کردم که از در خارج بشم که مانی صدام کرد. -صبر کن افسون.
برگشتم به طرفش ،دیدم با یک حالت خاصی داره منو نگاه میکنه. بله کاری داشتی؟ -اره،اگه میشه یک دقیقه بشین،کارت دارم.
نمی دونستم منظورش چیه.یعنی چه کاری می تونست با من داشته باشه.باهم نشستیم ،من سرم رو انداختم پایین .از
کشوی میزش یک بسته کوچک کادو شده رو در اورد وگفت: -قابلت رو نداره ،تولدت مبارک.
احساس کردم بجای خون ابجوش توی رگهام جریان داره،صورتم قرمز شد،گفتم: -ممنون ،چرا زحمت کشیدی؟ -چیز قابل داری نیست ،برگ سبزیست تحفه درویش. -باور کن خودمم یادم نبود،ولی................. کس خاصی رو در نظر داره؟ فکر کنم خبرائیه.دیشب که اومد خونه خیلی سر حال بود. حتی من به شوخی بهش گفتم:اون دختر بدبخت کیه که
تو می خوای باهاش ازدواج کنی .گفت:عجله نکن خواهی فهمید ،غریبه نیست.
احساس کردم دهانم خشک شده،دستام یخ کرده بود .بنظرم منظور علی من بودم.خدایا در چه مخمصه ای گیر افتاده
بودم.نمی دونستم چکار کنم.می دونستم که که با وجود مانی ،من حق انتخاب ندارم. گفتم: -من باید برم،درست نیست این همه وقت ما با هم تنها باشیم. افسون جوابم رو ندادی .باور کن من به خودم قول دادم که اگه تو جواب رد بهم دادی ،هرگز سراغ هیچ دختر
دیگه ای هم نرم. -من باید فکر کنم.
باشه ،هر چقدر می خوای فکر کن،فقط می خوام بدونم ،نظر خودت راجع به من چیه، نکنه ؟....
نگاهش کردم.نمی دونستم چی جوابش رو بدم.سرم رو انداختم پایین وخواستم از در برم بیرون که صدام کرد. -صبر کن ،هدیه ات یادت رفت. -خیلی ممنون.
از دستش گرفتم،ولی گوشه ش رو ول نکرد،بعد هم نگاهش توچشمام فرو کرد وگفت: -افسون من بدون توزندگی رو نمی خوام.
بعد هم گوشه کادو رو ول کرد.من اروم از اتاق اومدم بیرون ورفتم به طرف کیفم تا هدیه اونو بذارم توش.دلم نمی
خواست کسی از این موضوع بوئی ببره.یواش درش رو باز کردم،دیدم یک یادکلن خوش بو وگرون قیمته.درش رو
بستم وگذاشتمش توی کیفم.وقتی که اومدم ،بیرون تازه یادم افتادکتاب دعا رو جا گذاشتم.دیگه دلم نمی خواست
برگردم توی اتاق مانی.مستاصل مونده بودم که دیدم مانی کتاب به دست از اتاق اومد بیرون.لبخندی زد وبه کتاب
اشاره کرد.بعد هم بطرفم اومد وکتاب رو بدستم داد.من تشکر کردم ورفتم به طرف مادر بزرگ.حتی لحظه ای نمی
تونستم از فکر حرفهای مانی بیرون بیام.اگه می خواستم جواب مثبت بدم با دل خودم چکار می کردم،اگه هم جوابش
رو نمی دادم باز هم راه برای علی بسته بودواون نمی تونست به این زودی ازدواج کنه وبرای خواستگاری من اقدام
کنه.باهمه این حرفها افسانه رو هم داشتم که می دونستم برای علی دندون تیز کرده. ولی متاسفانه شرایط اون از من
بهتر بود.
موقع کشیدن اش ،علی مثل همیشه جذاب ومرتب از در وارد شد.بادیدن من لبخند معنی داری زد.من از دور بهش
سلام کردم.بعد هم رفت پیش بقیه وبا اونها هم احوالپرسی کرد.افسانه سریع رت نزدیکش وباهاش احوالپرسی
کرد.اون کمی سرد جوابش رو داد.بعد اومد به طرف من که روی پله ها نشسته بودم،تا اومدم بلند شم از دور اشاره
کرد و مانعم شد.بعد هم ناباورانه اومد وبا فاصله کم کنارم نشست وبالبخند بامن احوالپرسی کرد.گفتم: -خسته نباشی استاد. ممنونم خانم دکتر. -چرا اینقدر دیر کردی.امروز که جمعه است. -جایی کار داشتم. -بعد یواش در گوشم گفت:تولدت مبارک خانم دکتر.
برای چند لحطه احساس کردم خون توی رگام یخ زد ،حتی پلک هم نمی تونستم بزنم.
سریع به خودم اومدموگفتم: -ممنون ،تو از کجا می دونی؟ من سالهاست که این روز رو توی خاطرم سپردم.یک هدیه کوچلو هم برات گرفتم که هر وقت برای تعیین رشته
به خونتون اومدم بهت میدم،الان نمی شه.
بغض گلوم رو گرفت .به زحمت قورتش دادم تا اون متوجه نشه .دیدم مانی از دور داره ما رو نگاه می کنه.گفتم: علی اقا بهتره من برم کمک کنم.دارن اش می کشند. -باشه برو ،ولی سعی کن خودت رو زیاد خسته نکنی ،بذار خودشون انجام میدن.
لبخندی زدم وگفتم: -ای بد جنس.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
( ۷ )


از کنارش بلند شدم. می دونستم نشستن درکنار علی ،جلوی چشم افسانه ومانی کار درستی نیست.اون روز مانی
وعلی هر کدام به نوعی سعی می کردند به من محبت کنند.در عین حال افسانه سعی می کردخودش رو به علی
نزدیک کنه.ولی می دونستم که علی هیچ علا قه ای به افسانه نداره.اون روز تاعصری اونجا بودیم ومن اصلا حال
خودم رو نمی فهمیدم .هم خوشحال بودم هم ناراحت.خوشحال از اینکه فهمیدم علی هم من رو دوست داره ،البته به
زبون نیاورد،ولی از رفتارش می تونستم به احساستش پی ببرم.ناراحت از اینکه باز هم می دونستم اگه مانی موضوع
رو علنی کنه ،حتما پدرم وعموعباس باهم نه توافق می رسند،چون باباهم بدش نمیومد منو به پسر برادرش بده
.مخصوصا باگذشتی که عمو در حق بابام کرده بود،اون خودش رو یک جوری مدیون عمو می دونست وهرگز روی
حرفش حرف نمی زد.
سالها پیش وقتی پدر بزرگم فوت کرد، ارث زیادی رو برای بابا وعمو وعمه مهری گذاشت . عمه که طبعا سهم
کمتری داشت ،همه رو به شوهر خدا بیامرزش داد تا با هاش کار کنهو الحق هم که اون چقدر خوب از امانت عمه
مواظبت کرد .عمو عباس هم سهمش رو داد وکارخونه امروزی رو راه انداخت وبعد از فارغ التحصیلی مانی ،ازش
خواست تا اون هم به عنوان مهندس و معاون عمو به کارخونه بره. مانی هم با وجودی که همیشه دلش می خواست
خارج از کشور زندگی کنه،قبول کرد ورفت به کارخونه وهمون جا مشغول شد.ولی بابا پولش رو زد توی کار واردات
لوازم خونگی وبا یک نفر شریک شد.ولی متاسفانه شریکش سرش رو کلاه گذاشت وسهم بابا روبالا کشیدوقبل از
اینکه کسی دستش بهش برسه ،از کشور خارج شد.بابا هم با وجود حدود دوسال دوندگی وتلاشی که خودش وپلیس
کردن ،دستش به جایی بند نشد ومتاسفانه بخاطر ناراحتی قلبی که داشت،توی خونه بستری شد ولی عمو عباس که
حکم پدرش رو هم داشت،دوباره زیرو بالش رو گرفت تونست دوباره برگرده بازار وبه کارش رونق بده .ولی هرگز
برای برگشت اون سرمایه از طرف بابا حرفی نزد حالا هم همیشه به ما گوش زد می کند که مبادا یک وقت کاری
کنیم که خانواده عمو از مابرنجند.
اون روز مانی هر وقت نگام می کرد،احساس خوشحالی رو توی صورتش می خوندم،انگار موضوع رو تموم شده می
دونست.البته مانی پسر بدی نبود .یک جوان بیست وهفت هشت ساله که بسیار مبادی اداب بود وهمیشه لباسهای
گرون قیمت تنش بود .در عین اینکه بیشتر کارهای کارخونه زیر دستش بود،سالی یکی دوبار هم برای خرید مواد
اولیه کارخونه به المان سفر می کرد.اون انگلیسی رو خیلی خوب وروان حرف می زد.همیشه این برام سوال بود که
چرا با این همه موقعیت خوبی که داره ازدواج نکرده.انگار اونم مترصد فرصتی بوده تامن به سن ازدواج برسموبا من
ازدواج کنه.البته،زن عمو همیشه در لفافه می گفت که می خوام از فامیل برای پسرام زن بگیرم که انگار منظورش منو
وافسانه بودیم.اون روز با اعصابی به هم ریخته برگشتم به خونه.وقتی که برای تعویض لباسم به اتاقم رفتم،افسانه
دنبادلم اومدوگفت: -خب افسون خانم ممکنه بفرمایید با معلمتون چی می گفتین که دل می دادین قلوه می گرفتین؟ -این چه حرفیه افسانه!یک کم موءدب باش. -یعنی دروغ می گم ،خودم دیدم که روی پله در گوشی حرف می زدین. -توخیلی بدبینی افسانه. - ببین افسان،درسته خواهر منی .ولی می خوام بهت بگم که پا تو از توی کفش من بکشی بیرون.
-چی میگی افسانه؟ -خودت می دونی که با وجود مانی ،علی نمی تونه حالا ازدواج کنه.پس بهتره فکر علی رو ازسرت بیرون کنی. -من نمی فهمم توچی می گی. - چرا خوب هم می فهممی،ولی نمی خوای بروی خودت بیاری.مطمئن باش من نمی ذارم تو علی رو از چنگم در
بیاری. اولا که داری اشتباه می کنی ،اون هیچ حرفی به من نزده ،دوما من فکر نمی کنم اون هیچ علاقه ای به تو داشته باشه،
ندیدی چقدر سرد با توبرخورد میکنه؟ -تودیگه به اون کاری نداشته باش.من می دونم چکار کنم کهاونو اسیر خودم بکنم. افسانه این حرف ها برای توهم زوده،هم زشت.رفتارت هم اصلا درست نیست. -به تو ربطی نداره،فقط گفتم بدونی ،فهمیدی؟
واز در رفت بیرون .می دونستم که افسانه به علی نظر داره ولی فکر نمی کردم که بخواد تحت هر شرایطی اونو به
طرف خودش بکشونه.در عین حال می دونستم که علی هم تن به این کار نخواهد داد.
البته افسانه هم دختر بدی نبود .یک دختر تقریبا زیبا که درعین اینکه شیطنتهای دخترانه داشت خیلی هم موءدب
بود .ولی راست گفتند که عشق چشم ادم رو کور میکنه.افسانه هم فکر کنم بخاطر این موضوع بود که راه عناد رو
نسبت به من در پیش گرفته بود.
اون روز مانی هر وقت نگام می کرد،احساس خوشحالی رو توی صورتش می خوندم،انگار موضوع رو تموم شده می
دونست.البته مانی پسر بدی نبود .یک جوان بیست وهفت هشت ساله که بسیار مبادی اداب بود وهمیشه لباسهای
گرون قیمت تنش بود .در عین اینکه بیشتر کارهای کارخونه زیر دستش بود،سالی یکی دوبار هم برای خرید مواد
اولیه کارخونه به المان سفر می کرد.اون انگلیسی رو خیلی خوب وروان حرف می زد.همیشه این برام سوال بود که
چرا با این همه موقعیت خوبی که داره ازدواج نکرده.انگار اونم مترصد فرصتی بوده تامن به سن ازدواج برسموبا من
ازدواج کنه.البته،زن عمو همیشه در لفافه می گفت که می خوام از فامیل برای پسرام زن بگیرم که انگار منظورش منو
وافسانه بودیم.اون روز با اعصابی به هم ریخته برگشتم به خونه.وقتی که برای تعویض لباسم به اتاقم رفتم،افسانه
دنبادلم اومدوگفت: خب افسون خانم ممکنه بفرمایید با معلمتون چی می گفتین که دل می دادین قلوه می گرفتین؟ -این چه حرفیه افسانه!یک کم موءدب باش. -یعنی دروغ می گم ،خودم دیدم که روی پله در گوشی حرف می زدین. -توخیلی بدبینی افسانه. ببین افسان،درسته خواهر منی .ولی می خوام بهت بگم که پا تو از توی کفش من بکشی بیرون. -چی میگی افسانه؟ -خودت می دونی که با وجود مانی ،علی نمی تونه حالا ازدواج کنه.پس بهتره فکر علی رو ازسرت بیرون کنی. -من نمی فهمم توچی می گی.

چرا خوب هم می فهممی،ولی نمی خوای بروی خودت بیاری.مطمئن باش من نمی ذارم تو علی رو از چنگم در
بیاری. اولا که داری اشتباه می کنی ،اون هیچ حرفی به من نزده ،دوما من فکر نمی کنم اون هیچ علاقه ای به تو داشته باشه،
ندیدی چقدر سرد با توبرخورد میکنه؟ -تودیگه به اون کاری نداشته باش.من می دونم چکار کنم کهاونو اسیر خودم بکنم. افسانه این حرف ها برای توهم زوده،هم زشت.رفتارت هم اصلا درست نیست. -به تو ربطی نداره،فقط گفتم بدونی ،فهمیدی؟
واز در رفت بیرون .می دونستم که افسانه به علی نظر داره ولی فکر نمی کردم که بخواد تحت هر شرایطی اونو به
طرف خودش بکشونه.در عین حال می دونستم که علی هم تن به این کار نخواهد داد.
البته افسانه هم دختر بدی نبود .یک دختر تقریبا زیبا که درعین اینکه شیطنتهای دخترانه داشت خیلی هم موءدب
بود .ولی راست گفتند که عشق چشم ادم رو کور میکنه.افسانه هم فکر کنم بخاطر این موضوع بود که راه عناد رو
نسبت به من در پیش گرفته بود.دو روز بعد باز علی به بهانه تعیین رشته به خونمون اومد.ولی باز هم افسانه جلوی
در ،سر راهش قرار گرفت وشروع کرد به صحبت کردن با علی.وقتی که علی اومد بالا به اتاق من،بالبخند توام با
کلافگی گفت: -افسون خواهرت خیلی کنه است. -با شیطنت گفتم: شاید هم ازتو خوشش اومده باشه.
در حال نشستن گفت : دوست داشتن که زوری نیست .بعد هم ،من انتخابم رو کردم. -اه........ به سلامتی ،پس پای شما هم در چاله محبت دیگران گیر کرد.
نگاهی به من کردوبا احساس خاصی گفت: -من خیلی وقته که پام توی چاله گیر کرده .فقط مشکلم اینه که دوسال دیر بدنیا اومدم.
منظورش رو متوجه شدم وگفتم: بهتره تا وقت نگذشته کمکم کنی تا یک رشته خوب انتخاب کنم.چون چشم بهم بزنی وقت گذشته ودوباره کنه
اومده سراغمون.
کیفش رو بر داشت ویک بسته کادوی کوچک رو از توش در اورد وبه دستم دادوگفت: -این هدیه تولد شما. دستت درد نکنه علی اقا،ولی من می ترسم این رو قبول کنم. -؟ارچ -می دونی که اگه کسی بفهمه چی میشه؟ -این فقط یک هدیه تولده ومناسبت دیگه ای نداره.حالا میشه بازش کنی.
بازش کردم ،یک گردنبند طلا بایک پلاک که روش نوشته شده بود دوست دارم .گونه هام قرمز شد .باخجالت گفتم: دستت درد نکنه این خیلی قشنگه علی.ولی خودت می دونی که من نمی تونم ازش استفاده کنم. --ولی من دلم می خواد هر وقت میام اینجا ،این رو بگردنت ببینم.

-خواهش می کنم علی ،لطفا این رو از من نخواه.
یعنی ازش خوشت نیومد؟ -باور کن چرا،این خیلی قشنگه ،ولی خوب ،موقعیت من رو که می دونی چه جوریه.
نگام کرد وهیچ نگفت.گفتم: -حالا اگه اجازه بدی من اینو فعلا قایمش می کنم.
بلند شدم وگردنبند رو گذاشتم توی وسایل کمدم ونشستم .اون هم شروع کرد به توضیح برگه های روی میز.من
اصلا نمی تونستم فکرم رو متمرکز کنم واون این رو از خود کاری که بی هدف توی دستم می چرخوندم فهمید
وگفت: -مثل اینکه اصلا حواست اینجا نیست. -حق باتوئه.
بعدسرش رودولا کردونگاه قشنگی بهم کردوگفت: -هر چه باداباد ،من حرفم رو می زنم،........افسون.........من دوست دارم.
احساس کردم نفسم بند اومد .قلبم تند تند شروع کرد به تپیدن.سرم رو انداختم پایین،دستش رو اورد وگذاشت زیر
چونم وسرم رو بالا اوردوگفت: -فقط منتظر م مانی ازدواج کنه،بعد خیلی زود موضوع رو به خانواده م بگم. -اگه مانی به این زودی ازدواج نکرد یا وقتی که نوبت به تو برسیه،منو شوهر داده باشن چی؟ -فکرشم نکن افسون ، من سالهاست بافکر تو زندگی می کنم. - راستش رو بخوای منم دلم با توئه،ولی خودت که می دونی با شرایطی که خانواده های ما دارن ،من حق انتخاب
ندارم. -ولی تو می تونی این خواستگارت وبقیه رو رد کنی،تا زمانی که مانی ازدواج کنه.
خدای من ،از من چی می خواست،نمی دونست که مهمترین سدسر راهش برادر خودشه.گفتم: -ازنظر من مسئله ای نیست،ولی اگه بابا بخواد منو........ افسون خواهش می کنم به منم فکر کن.من نمی تونم توروفراموش کنم.اگه بدونم که قراره کسی تورو ازمن بگیره
به هر قیمتی که شده ، زودتر از مانی اقدام می کنم. -فکر می کنی پدرت قبول کنه؟ نمی دونم ،باور کن دیگه مغزم کار نمی کنه. -من فقط می تونم دعا کنم. -خوشحالم که توهم به من فکر می کنی،این بهم ارامش میده افسون. -خدا کنه مشکلی پیش نیاد.
دوباره برگه ها روبرداشت وتوضیحات لازمه رو داد.بعئ هم بلند شد ونگاه قشنگی به من کرد وگفت: -بهتره من برم. دستت دردنکنه علی جان.
با شنیدن کلمه اخر از زبون من،ون نگاهی به من کرد وگفت:
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۸ )



-از خدا می خوام هیچ مشکلی سر راهمون قرار نگیره. -منم امید وارم. -خداحافظ وبه امید دیدار. -بسلامت.
اون رفت ومن بااعصابی به هم ریخته رفتم سراغ کارم.در حالی که نمی دونم چرا بغضم گرفته بود ومی خواستم گریه
کنم.فقط این رو می دونستم که سماجت ارمان برای خواستگاری من ،باعث شدتاقفل زبون علی ومانی با هم شکسته.بشه این جوری شرایط برام سخت تر شد .هر دو برادر منو می خواستند،ولی متاسفانه اولیت بااونی بود که من دوستش
نداشتم.البته مانی هم شرایط بسیار خوبی برای ازدواج داشت ،شرایطی که می تونست هر دختری رو خوشبخت
کنه.ولی اینطور که من فهمیدم هر دوشون از سالها پیش به من فکر می کردند ومن فقط به علی.
اونقدر بهم ریخته بودم که مادرم فهمیدوگفت: -افسون چیزی شده؟ -نه مامان ،یک کم سرم درد می کنه.
تا اخر هفته از علی خبری نداشتم.نمی دونستم چه تصمیمی گرفته.
می ترسیدم یک وقت مانی بخواد راجع به خواستگاری حرفی بزنه واوضاع رو به هم بریزه .دلم می خواست زودتر
ازما نی اقدام کنه ولی می دونستم که جرات یک هنمچین کاری رو نداره .در حقیقت این یک نوع بی احترامی یه
بزرگتر ها محسوب می شد .روز جمعه بعد از ظهر عمو وزن عمو به خونمون اومدند،ولی هیچ کدوم از پسرا رو هم
باخودشون نیاورده بودند.البته این باعث تعجب همه ماشد.بعد از تعارفات معمول ،من شروع کردم به پذیرایی.وقتی
که چایی رو به عمو تعارف کردم وگفت: - دستت درد نکنه عروس گلم
احساس کردم همه وجودم گر گرفت.بسختی نفس بلندی کشیدم وفقط با یک لبخند کمرنگ از کنارش رد شدم وبه
اشپز خونه رفتم . افسانه دنبالم اومد وبا خوشحالی گفت: -خب عروس خانم،شما هم رفتی جزو مرغها. -منظورت چیه؟ -خودت رو به اون راه نزن،همه شنیدند که عمو چی گفت. مگه تو می دونی که منو برای کی خواستگاری می کنه؟ -البته که می دونم،خب معلومه،برای مانی ،نکنه فکر کردی اول قراره برای علی زن بگیرن بعد مانی؟ -من هیچی نمی دونم،توهم بهتره شایعه پراکنی نکنی. -شایعه کدومه خواهرم .بیا بشین تو مجلس تا من بهت ثابت بشه.
نگران ومستاصل برگشتم توی اتاق روی مبل کنار مادرم نشستم.عمو گفت: -حتما می گید که چرا ما بدون بچه ها اومدیم اینجا ؟ -باباگفت:
این چه حرفیه عباس جون،اینجا خونه خودته ،هر وقت دوست داشتی می تونی قدم روی چشم ما بذاری.

ممنونم احمد جون ،ولی غرض از مزاحمت این بود که می خواستیم این دختر گلم رو برای مانی خواستگاری کنم.
صدای ضربان قلبم رو می شنیدم .انگار دستام یخ کرده بود.از چیزی که می ترسیدم سرم اومد.نه،باور نمی شددارم
ای ن حرفها رو میشنوم.انگار مانی از دل علی خبر داشت که به این زودی اقدام کرده بود برای خواستگاری.برگشتم
به طرف افسانه،داشت با یک لبخند شیطنت امیز منو نگاه می کرد ،انگار بانگاهش بهم می گفت که خوشحاله که من
از سر راهش کنار رفتم.
باشنیدن صدای پدر رشته افکارم پاره شد وبه خودم اومدموپدر گفت: خواهش می کنم دادش.دختر من متعلق به خودته.کی بهتر از مانی برای افسون،اصلا هردوتاشون مال خودت.
عموعباس بالبخندگفت: ممنونم احمد جون،ولی فعلا این یکی رو سرو سامون بدیم تا اون یکی هم اگه خواست ،چشم سراغ افسانه خانم هم
خواهیم امد.
یک دفعه یاد علی افتادم،فکر اینکه اون لحظه که این خبر رو شنیده چه حالی شده دیوونه م می کرد.می دونستم منو
دوست داره،نه حالاکه بهم گفته بود.سالها بود که می دونستم زیر اون نگاه معنا دار واون چشمهای مهربونش عشق
من نهفته است.احساس کردم سرم داره گیج میره،بلند شدم وگفتم : -منو ببخشید.
به طرف حیاط رفتم ونشستم یک گوشه وسرم رو میان دستام گرفتم.علی اعصابم رو بهم ریخته بود،نمی دونستم از
حالا به بعد چطوری می تونم باهاش روبرو بشم.
به چند دلیل من نمی تونستم خواستگاری مانی رو رد کنم،اولا که پدر ومادروخانواده عمو راضی بودند.دوما که مانی
باید ازدواج می کرد بعد علی .بعد هم اینکه مانی هیچ ایرادی نداشت که من بخوام روش انگشت بذارم.غیر از اون
هم بابا هرگز روی حرف عمو حرف نمی زد.حتی اگه سرش می رفت.من هم که هرگز موضوع علی رو نمی تونستم
بگم،مگه اینکه خودش بخواد مطرح کنه.تازه اگه هم می خواستم بکم می خوام درس بخونم ،مانی خودش گفت که
بیا تو خونه خودم درس بخون.
از ناراحتیبلند شدم وصورتم رو جند بار با اب حوض شستم.افسانه از پشت سر صدام کرد. -چته افسون؟چرااینقدر برافروخته ای؟ -چیزی نیست. -نکنه از حرف عمو ناراحت شدی؟ -نمی دونم.
اومد نزدیکم وبایک حالت مهربونی گفت: بجون افسون خوشبختی تو ارزو ی من.همونطور که می دونم خوشبختی من هم ارزوی توئه.باور کن جدای از اون
حرفهایی که راجع به علی به توزدم،منفکر کنم مانی می تونه تورو خوشبخت کنه.اون پسره فوق العاده ایه وخیلی از
دختر های فامیل ارزوی ازدواج با اونو دارند،اینو خودت هم می دونی.نکنه تو دوستش نداری؟ -نمی دونم افسانه ، برو می خوام تنها باشم. -خدای من نکنه تو نمی خوای بهش جواب مثبت بدی؟
سرم رو به علامت نه تکون دادم .گفت:

-خدای من ،افسون ،می دونی با این کارت توی فامیل چه قشقرقی بپا می کنی؟ -افسانه خانم ،گفتم تنهام بذار. -بابا گفت صدات کنم،عمو می خواد با تو حرف بزنه.
بناچار بلند شدم وهمراه افسانه به سالن برگشتم.
عمو گفت: -خب ،عروس گلم افسون خانم،می خوام ببینم نظر خودت چیه؟
سرم روانداختم پایین وهیچی نگفتم،عمو گفت: -یعنی این سکوت روبه علامت رضایت قبول کنم؟ -سریع گفتم :عمو اگه اجازه بدین یکی دو روز دیگه جواب بدم.
عموناراحت نگاهم کرد.انگار انتظار شنیدن این جواب رو نداشت.بابا گفت: -دیگه فکر کردن نمی خواد ،کی بهتر از مانی افسون خانم.
من سرم رو انداختم پایین،که زن عمو گفت: -احمد اقا تحت فشارش نذارین .اون حق داره فکر کنه و برای زندگیش تصمیم بگیره. باشه دخترم اگه دوست داری
می تونی بیشتر از دو روز هم فکر کنی، ولی سعی کن همه جوانب رو در نظر بگیری.
نگاهش کردم،اون زن خیلی مهربونی بود وهمیشه رابطه خوبی با خانواده ماداشت،حتی بامادرم مثل دوتا خواهر
بودند.ولی انگار با این حرفش می گفت که حواست به رابطه فامیلی هم باشه،که اگه قبول نکنی به قول افسانه چه
قشقرقی توی فامیل بپا میشه وطبعا روی روی روابط هر دو خانواده تاثیر منفی خواهد گذاشت. پدرم ناراحت نگاهم
کرد وهیچ نگفت. عمو گفت: -پس ما هم دو روز دیگه دوباره برای گرفتن جواب خدمت میرسیم.ان شاا... افسون خانم تصمیم عاقلانه ای بگیره.
حدود یک ساعت دیگه که اونجا بودند،هیچ صحبتی راجع به این موضوع نشد .بعد هم رفتند .پدرم ناراحت به سراغم
اومد وگفت: -اخه این چه برخوردی بود که با عموت کردی دختر،یعنی توبابهتر از مانی می خوای ازدواج کنی؟ نه بابا،ولی اخه برای من حالا زوده که بخوام ازدواج کنم.من تازه می خوام درس بخونم. -خب می تونی بری خونه شوهرت درس بخونی.گمون نکنم مانی بادرس خوندن تو مخالفتی داشته باشه. -بابا خواهش می کنم،بخدا من نمی خوام حالاازدواج کنم . -نکنه کسی رو زیر سر داری؟ -بابا این چه حرفیه ! -پس دردت چیه دختر؟
سرم رو انداختم پایین وهیچ نگفتم،گفت: ببین دخترم اون پسر هیچ ایرادی نداره که تو بخوای روش انگشت بذاری. -می دونم بابا. -خب!

-می شه یکی دو روز بهم فرصت بدی؟باید فکر کنم. - باشه ،فقط دو روز. ولی افسون خودت میدونی که اون پسر لایقیه.دلت میاد یک همچین بچه پاکی رو از در این خونه
ردش کنی. -نه ولی........ ولی چی دخترم .باور کن من نمی خوام تو رو بزور وادار به این ازدواج کنم.چون می دونم اگه تو واقعا راضی نباشی
متاسفانه ممکنه چند صباح دیگه نتونی دوام بیاری واین موضوع باعث
سرخوردگی تو بشه.توفکر می کنی من این چیز ها رو نمی فهمم.ولی دخترم این رو هم در نظر داشته باش که من
نمی تونم این تقاضای عموت رو رد کنم .خودت می دونی همه این زندگی که الان داریم از اون داریم.البته اون هم
هرگز این موضوع رو بروی من نیاورده ونخواهد اورد،ولی دخترم من هم باید به این مسئله فکر کنم که اون موقع که
من نیاز داشتم اون به بهترین وجه ممکن دست منو گرفت وگرنه الان معلوم نبود هر چهار نفر ما جه سرنوشتی
داشتیم.پس حالا که اون هم به در خونه ما اومده واین تقاضارو از ماداره ،نمی تونیم ردش کنیم وبهش اهمیت
ندیم.در ثانی ،مانی پسر بدی نیست.اون هم تحصیل کرده است ،هم خوش تیپه،هم وضعیت مالیش عالیه،پس دیگه
تو چرا قبول نمی کنی؟
نگاهش کردم نمی دونم چرا بغضم گرفت. حق با اون بود ،ما تحت هیچ شرایطی نمی تونستیم تقاضای عمو رو قبول
نکنیم چون بابا مدیون اون بود وحالا وقت ادای دینش بود. من باید نا خواسته قربانی این میدان می شدم .اشکم رو
پاک کردم وهیچ نگفتم.بابا گفت: باور کن اگه بهش اطمینان نداشتم هرگز این کارو نمی کردم.چون به هر حال تو رو از جونمم بیشتر دوست دارم
ودلم نمی خواد که تو رو بدبخت کنم. ولی نمی دونم چرا که توبااین خواسته مخالفت می کنی.
بعد منو بوسیدوگفت : سعی کن درست تصمیم بگیری دخترم.عمو عباس دو روز دیگه برای جواب میاد اینجا ومطمئنا دلش می خواد
جوابش مثبت باشه.
و بلند شد ورفت به طرف حیاط. دیگه از این بدتر نمی شد. حق با پدر بود .اگه من دلم جای دیگه ای نبود مانی از هر
نظر ایده ال بود.ولی متاسفانه من نمی تونستم خودم رو قانع کنم.
مامان گفت: افسون یعنی تو از مانی خوشت نمیاد؟ -باور کن اینطور نیست مامان،ولی خب منم برای اینده ام ایده های خاص خودم رو دارم. -ولی مانی پسر خوبیه .اینو همه می دونند. -می دونم مامان .حالا اگه میشه اجازه بدین برم تو اتاقم.
بلند شدم وبا حالی دگر گون به اتاقم رفتم.
همه این دوروز رو با خودم کلنجار رفتم.چطور می تونستم پا روی دلم بذارم.با خودم گفتم:حالا من به جهنم باعلی
چکار کنم.
با اون که بقول خودش سالها ست که به من فکر می کنه ومنو می خواد .نمی دونستم اگه وادار بشم که نا خواسته
وبالاجبار همسر مانی بشم،ایا می تونم دوام بیارم یا بقول بابا سرخورده بر می گردم اینجا.از اون گذشته من چطور میتونستم جلوی چشم کسی که تا اون حدبه من علاقه داره به عقد برادرش در بیام.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۹ )



اونقدر فکرم مشغول بود ونامید از
راهی کهناخواسته باید توش قدم می گذاشتم بودم،که به خواسته شیطان لبیک گفتم ورفتم توی حمام و تیغ رو
برداشتم.با خودم گفتم این تنها راهیه که
وادار به این ازدواج زوری نشم .یک دفعه چشمم افتاد به اینه و خودم رو نگاه کردم وگفتم:
چکار داری می کنی افسون ؟فکر علی رو کردی.یعنی در نبودن تو اون دیگه راحت تر می تونه این مسئله رو
فراموش کنه وبه زندگیش ادامه بده.
نه..........من حتی نمی تونستم یک اخم رو توی صورتش ببینم،چه برسه به این که بخواد بخاطر این کار من زجر هم
بکشه .دوباره تیغ رو سر جاش گذاشتم وتاتونستم توی حموم گریه کردم.
روز دوم برای انجام کاری از خونه بیرون رفتم ،توی این دوروز فقط یک وعده اون هم بزور مامان غذا خوردم.کمی
لاغرورنگ پریده شده بودم.سر خیابان ایستاده بودم برای تاکسی که یک ماشین جلوی پام ترمز کرد ومنو به اسم
صدا کرد.دولا شدم ........خدای من!
چی می دیدم علی بود که صدام می زد. -افسون سوار شو.
مستاصل سوار شدم وگفتم سلام.
ناراحت جوابم رو دادوگفت: -سلام ،بعد هم کمی توی صورتم دقت کردوگفت: -چرا اینقدر رنگ پریده ای؟
هیچی نگفتم.گفت: -کجا میری؟ -میرم نزدیک دانشگاه،اونجا کار دارم
بدون حرف به راه افتاد.جرات اینکه توی صورتش نگاه کنم رو نداشتم.هیچ حرفی نمی زد.سکوتش بیش از اندازه
ازارم میداد. نزدیک یک پارک نگه داشت وگفت: -پیاده شو.
هیچی نگفتم ومثل مسخ شده ها دنبالش رفتم. می دونستم می خواد با من حرف بزنه.روی نیمکت نشستیم گفت: -خب.
نگاهش کردم وهیچ نگفتم . -نمی خوای حرف بزنی؟ اخه من چی بگم،اصلا جای حرف برای من باقی گذاشتن که بخوام حرف بزنم.من مثل یک عروسک توی دست این
واون دست بدست می شم،بدون اینکه خودم بتونم تصمیمی برای اینده م بگیرم. -ولی تو می تونی قبول نکنی. -منم فعلا همین کارو کردم،ولی امشب عمو میاد برای گرفتن جواب،اون هم مثبت،نه منفی، می فهمی؟ -می تونی بگی می خوام درس بخونم. گفتم،ولی مانی گفت بیاتوی خونه خودم درس بخون.

-مگه توبا مانی حرف زدی؟
سرم رو انداختم پایین وگفتم: -اون روز که برای اش اومده بودیم خونتون،مانی خودش شخصا از من خواستگاری کرد. -خدای من!چرا اینو زودتر نگفتی؟ - انتظارداشتی چی بگم هان؟بگم بغل گوش تو،برادرت از عشقت خواستگاری کرده.فکر می کنی حالا هم برای من
راحته که جلوی تو از اون حرف بزنم.علی من نمی خوام با مانی ازدواج کنم،نه که اون پسر بدی باشه،نه،همه اینو
میدونند حتی شاید ازتو هم بهتر باشه.امامن اونونمی خوام علی ،نمی خوام.
وبغض اجازه ادامه حرفم رو بهم نداد.
کمی گریه کردم .علی کلافه نگاهم کردو هیچ نگفت.گفتم: نمی دونم باید دردم رو به کی بگم ،چطور بگم که نمی دونم چرا در زندگی با مردی که از همه نظر ایده اله سعادتی
نمی بینم.ولی......... -ولی چی؟ ولی من مجبورم این کار رو بکنم.بخاطر اینکه مصلحت اینجوریه،بخاطر اینکه بزرگتر ها اینطور می
خوان............و.................
بخاطر اینکه اون هم دیونه وار منو می خواد وبه هیچ عنوان دست بردار نیست. -خدای من !چی داری میگی؟ اون روز بهم گفت که از زمانی که یادش میاد منو می خواسته ومنتظر فرصتی بوده که وقتش برسه وبا من ازدواج
کنه .البته این مشکل من نیست اونه،اون می تونه هر جوری که میدونه بادلش کنار بیاد ،منتها می دونی اگه جواب
منفی بهش بدم چی پیش میاد؟همه فامیل بهم میریزه.اون روز عمو صراحتابهم گفت که بهتره تصمیم عاقلانه ای
بگیرم واین می دونی یعنی چه؟ یعنی اینکه من باید با مانی ازدواج کنم. -خدایا چرا اینطوری شد؟ -باور نمی کنی،دارم دیوونه می شم، نمی دونم باید چکار کنم. -ولی من نمی تونم توروفراموش کنم. علی بجون خودت قسم ،برای منم فراموش کردن تو راحت نیست.ولی چاره ندارم........باورکن دیشب تصمیم
گرفتم ...........خودم رو .........خلاص کنم. -این چه حرفیه افسون؟مگه دیوونه شدی؟
در حالی که اشکم سراریز بودگفتم: -باور کن راست میگم.حتی رفتم توی حموم وتیغ رو برداشتم.
دستم رو محکم گرفت.طوری که دستم درد گرفت وباعصبانیت گفت: -توحق نداری یک همچین کاری کنی،می فهمی؟ وقتی قراره باتو نباشم اصلا نمی خوام زنده باشم. افسون تورو خدا این حرف رو نزن .مبادا تصمیم غیر عاقلانه ای بگیری .فکر منو کردی ؟اگه بلایی سرت بیاد من
یک ساعت هم دوام نمیارم.

-فکر توباعث شد دست از این کار بکشم.وگرنه الان اینجا نبودم تاشاهد زجر کشیدن تو باشم.
سرش رو تکون دادودستش رو کشید روی سرش.گفتم: -نمی دونم چکار کنم.نه می تونم باهاش زندگی کنم ونه می تونم جواب منفی بهش بدم وهق هق گریه ادامه حرفم
.دوب
اومد نزدیکم ودستم رو گرفت وگفت: -می خوای من با عمو صحبت کنم تا یک مدت دست نگه داره؟ نه اون بخاطر عمو قبول نمی کنه.البته فکر نمی کنم برای بابا تو ومانی فرقی کنید.اون هر دوی شما رو واقعا دوست
داره و خیلی راحت منوبه دست شما ها میسپاره.ولی اونوقت کسی نیست که جواب مانی رو بده .
اون هم با اون شدت علاقه ای که نسبت به من داره.دوباره بغضم گرفت. خیلی خب،دیگه گریه نکن.پس بااین شرایط این اخرین باریه که ما همدیگر رو می بینیم. -منظورت چیه؟ -من نمی تونم توی هیچ یک ازمراسم تو شرکت کنم.طاقتش رو ندارم. -یعنی به همین راحتی می خوای منو فراموش کنی وبدیگری بسپاری؟واقعا نمی خوای هیچ تلاشی کنی؟ افسون رابطه من ومانی یک رابطه خاصه.اون همیشه بخاطر من از خیلی امکانات گذشته.نمی دونم تو می دونی که
اون همیشه دلش می خواسته بعد از تحصیلات خارج از کشور زندگی کنه یا نه ،ولی و قتی فهمید من هم همین ارزو
رو دارم قبول
کرد بخاطر پدرومادر ،اون بمونه ومن برم .من هم با خودم گفتم:وقتی که اون ازدواج کرد خیلی زود به خواستگاری
تومیام ومیریم اون ور زندگی می کنیم.الان چندتا از دوستام اونجا هستند ومن هم بخاطر تخصصم خیلی راحت می
تونستم برم اونجا.ولی حالا،باپیش اومدن این مسئله من هم سرگردون شدم .نه می تونم برم اونجا،نه توان اینجا
موندن رو دارم.باور کن من هم دلم نمی خواد یک همچین کاری کنم،ولی چون مانی رو خیلی دوست دارم مجبورم
.هم بخاطر مانی،هم بخاطر به قول تو مصلحت دو خانواده. حالا دیگه اگه من این موضوع روبزبون بیارم همه چیز بهم
ریخته می شه وهیچ کدوم از ما نمی تونیم با توازدواج کنیم.بعدبایک حالتی که من احساس کردم بغض کرده سرش
رو انداخت پایین وگفت: -انگار خدا داره منوامتحان می کنه .می خواد ببینه من هم در موقعی که باید می تونم گذشت کنم یا نه؟
بعد دستش رو گرفت جلوی صورتش واروم گفت: -خدایا من طاقتش رو ندارم.
وچند لحظه سکوت کرد.
من اروم گریه می کردم .بعد به خودش مساط شدوگفت: دلم نمی خواد این رو بگم.ولی شاید اخرین دیدار ما باشه. -چی میگی علی؟ -پاشوبریم .تورومی رسونم.کجامی رفتی؟ -دیگه مهم نیست.حوصله هیچ کاری رو ندارم.اصلا دیگه دانگ کاه هم نمی رم.حوصله درس خوندن هم ندارم. مبادا یک همچین کاری کنی .تو خیلی زحمت کشیدی نباید ولش کنی.

-من می خواستمدرس بخونم تاتو بهمم افتخار کنی .ولی حالا دیگه برام مهم نیست. -نه افسون خواهش میکنم درست رو بخون .اینده رو نمی شه پیش بینی کرد. -دیگه برام مهم نیست. -اگه منو دوست داری درست رو بخون.
نگاهش کردم اشک توی چشاش جمع شده بود. -باشه فقط به خاطر زحماتی که تو برای قبول شدنم کشیدی درس می خونم. -پاشو بریم.
وقتی سوار شدیم دوباره بغضم گرفت: -افسون تو رو خدا گریه نکن .به اندازه کافی اعصاب من بهم ریخته هست. -دست خودم نیست.چرا من باید قربانی مصلحت دو خانواده بشم . مانی پسر خیلی خوبیه ومی تونه تورو خوشبخت کنه.
نگاهش کردم وهیچ نگفتم.دلم براش می سوخت.اون هم قربانی مصلحت دو برادر شده بود.گفت: -سعی کن از رابطه ما کسی باخبر نشه. -مطمئن باش. -باورم نمی شه مانی هم توی این همه سال تو رو می خواسنه.ولی چطور من متوجه نشده بودم. اون یک پسر تو داره .ادم براحتی نمی تونه به احساسش پی ببره.
دم دانشگاه نگه داشت .دوباره دستم رو گرفت وگفت: -خدانگهدار افسون.من هیچ وقت فراموشت نمی کنم.اشکم رو پاک کردم وگفتم : -منم همینطور .
پیاده شد م ودولا شدم به طرف پنجره وگفتم: -پس من اون گردن بند رو به خودت برمی گردونم. -نه افسون خواهش میکنم اون..........
سکوت کرد وسرش رو تکون داد.گفتم: -یعنی دیگه تورو نمی بینم؟ -گمون نکنم. -اگه ازت پرسیدند چرا توی مراسم نیستی چی می گی ؟ -یک چیزی سرهم می کنم. -خدانگهدار وبه امید دیدار. خدا حافظ عشق من.بعد سرش رو روی فرمون گذاشت .من ازش جدا شدم .بغض داشت خفه م می کرد.می
دونستم که براش خیلی سخته که عشقش رو دودستی تقدیم برادرش کنه.لعنت به این رسم ورسومات دست وپا
گیر که اگه نبود علی راحت تر میتونست از من خواستگاری کنه.هر کاری کردم نتونستم برم سراغ کارم. همونجا
دوباره یک ماشین در بست گرفتم وبرگشتم به طرف خونه.وقتی وارد شدم یکراست به اتاقم رفتم ودر و بستم. مادر
وافسانه هر چقدر اومدند ودر زدند .من در رو باز نکردم وگفتم حالم خوب نیست ومی خوام بخوابم .
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آواره عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA