انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

آواره عشق



 
( ۱۰ )




کلی گریه کردموبعد بلند شدم پشت پنچره ایستاده ونگاهم روبه افق خوشرنگ خورشید دوختم .بعد قلم به دست گرفتم واین چنین برای خودم نوشتم:
امشب دنیا برایم به اخر رسیده،دیگه امیدی نیست،دیگه عشقی نیست.دلم می خواست تو بودی ،تا رنجهایم رابا تو
تقسیم می کردم وتوبا ان نگاه مهربانت به چشمهایم که تا ابد گریان خواهد بود.چشم می دوختی ومی گفتی که اینها
همه خیال است ومن برای همیشه مال تو افسوس که این رویایی که این رویا یی بیش نیست ومن برای هیشه تو رو
از دست داده ام.تو را که از زمانی که بیاد دارم .نفس بخاطر توکشیده ام.امید توبه خاطر اینده بستم وبخاطر توزنده
بوده ام.کاش می تونستم خودم راازاین زندگی واین رنج رها کنم.ولی افسوس که باز هم بخاطر تونمی توانم وباید
بمانم وچون پروانه تن به سوختن دهم .رویای من نگاهم در نگاهت گره بخورد وهمه وجودم لبریز از عشق تو
شود.ای تنها ارزویم افسوس که یادگارت راهم نمی توانم با خود داشته باشم وباید ان را برای همیشه مانند عشقم
درصندوقچه قلبم پنهان کنم. دیگر از همه چیز بیزارم.از خودم از زندگی ....اینده.وشب وروزی که باید بدون تو
سپریش کنم.می دانم که توهم رنج خواهی کشید .لعنت به این روز گار واین بازیهایش.
پروردگار ا اگر مصلحت توبر این استکه من باکسی غیر از عشقم زندگی کنم.پس رضایم به رضای تو.از تومی خواهم
حالا که چنین شده مهرش را به دلم بندازی تا اسوده تر بتوانم تحمل کنم.
یکی دو ساعت بعد که حالم بهتر شده بود .اون تکه کاغذ رو که نوشته بودم .برداشتم وگذاشتم کنار گردنبند هدیه
علی وبا خودم گفتم: -گمون کنم تا پایان عمر حسرت بار من،شما هر دو باید همدم هم ودور از چشم دیگران باشید.
اومدم پایین ورفتم به طرف اشپز خونه ویک لیوان اب برداشتم .داشتم اب می خوردم که تلفن زنگ زد.مادر وافسانه
توی حیاط بودند.من گوشی رو برداشتم ،متوجه شدم مینا پشت خط ه.بعد از احوالپرسی گفت: -خب افسون خانم فکراتو کردی؟ راستش نمی دونم چی بگم. -ببین من الان ازخونه خودم دارم زنگ می زنم بعد از ظهر رفتم اونجا ،مانی همه چیز رو برام تعریف کرد. -؟بخ -هیچی خیلی ناراحت بود.می گفت نمی دونم چرا افسون نمی خواد بامن ازدواج کنه.
من سکوت کردم،دوباره خودش گفت:
افسون می دونی مانی تورو خیلی دوست داره .بیشتر از اونی که فکرش روبکنی .من سالهاست که می دونم اون به
توعلافه داره.راستش من تنها کسی بودم که مانی باهاش درد ودل می کرد.همیشه می گفت:
من اگه بخوام یک روز ی ازدواج کنم.فقط افسون ازدواج می کنم واگه نتونم،هرگز این کار رو نمی کنم.نمی دونی از
اون روز تا حالا که بابا گفته،افسون جواب نداده چقدر ناراحته.باورت نمی شه اگه بگم توی این توی این دو روز بجز
اب هیچی نخورده.حتی من بهش گفتم پاشو برو با خودش حرف بزن ،شاید نخواد باتوازدواج کنه ویا شاید کس
دیگه ای رو بخواد.گفت:اگه خودش نخواد من نمی تونم به زور وادارش کنم.ولی اگه بخواد با کس دیگه ای ازدواج
کنه من سر به بیابون می زارم. -خدای من !چی داری میگی مینا؟

افسون اون بدون تو نمی تونه زندگی کنه.بیا واز خر شیطون پیاده شو وباهاش ازدواج کن ،اون پسرخوبیه .درضمن
می دونی که اگه قبول نکنی چه تاثیر ی روی روابط دو خانواده می زاره،بابا وعمو خیلی به هم وابسته اند.تو باید فکر
اونها هم بکنی -ولی اخه............ -دیگه ولی نداره افسون.
مکثی کرد وگفت: -در ضمن من می دونم که علی هم........ -چی می گی مینا؟ من می دونم که علی هم تو رو می خواد.البته علی هرگز راجع به تو با من حرف نزده.ولی یک بار که توی خواب
اسم تو رو صدا می زد من فهمیدم که اون هم چشمش تو رو گرفته.ولی نمی دونم تا چه حد به تو نظر داره.ولی در
مورد مانی مطمئنم. -می تونم یک رازی رو بهت بگم. -البته . -قول میدی این حرفها بین خودمون باقی بمونه؟ میدم. امروز علی با من صحبت کرد. -؟بخ -تو درست فهمیدی ،اون هم منو می خواد. -حالا می خوای چکار کنی؟ -باور کن دارم دیوونه می شم.این وسط خودمم گیر افتادم. -خوشگلی این دردسرها رو هم داره.خب.خودت چی میگی افسون؟ -راستش من دلم می خواد با علی ازدواج کنم. ولی می دونی که رسمه اول باید بزرگتر ها ازدواج کنند بعد کوچیکتر ها. -می دونم ومن هم چون عجله ای ندارم،می تونم صبر کنم تا مانی ازدواج کنه،بعد. افسون می دونی اون وقت ،به سر مانی چی میاد.باز اگه علی غریبه بود یک چیزی.ولی دیدن تو توی خونه علی
،مانی رو دیوونه می کنه. پس من چکار کنم؟وبغض کردم. -گریه نکن دختر ،می دونم برات سخته ،ولی گره کور این کار فقط به دست تو باز می شه. -باپا گذاشتن روی دل خودم،نه؟ افسون عاقل باش،هم به مانی فکر کن ،هم به هر دو خانواده.تو که نمی خوای خدای نکرده مانی بلایی سر خودش
بیاره . باورم نمی کنم. بهتر باور کنی که اون دیوونه تز اونیه که این موضوع روقبول کنه.تو هم بهتره درست فکر کنی.بابا امشب میاد
خونتون تا جواب مثبت رو از تو بگیره.امید وارم با تصمیم درستت هممون رو خوشحال کنی. باور کن مانی پسر خوبیه

ومی تونه یک مرد ایده ال برای تو باشه.ناراحت علی هم نباش ،می دونی که اون طرفدار زیاد داره .شیدای خاله
پروین روکه می شناسی ،حاضره بخاطر علی همه کاری بکنه ،پس مطمئن باش سرش بی کلاه نمی مونه. -کاری نداری مینا؟ -نه خدا حافظ وبه امید دیدار.

******* **************************************************

اون شب زندگی من زیرو رو شد ومن علیر غم میل باطنیم ،مجبور شدم به در خواست مانی پاسخ مثبت بدم .
وقتی که عمو برای گرفتن جواب به خونمون اومد،همه توی اتاق جمع بودیم.که عموگفت: -خوب افسون خانم ،من جواب اقا مانی رو چی بدم؟
سرم رو انداختم پایین وهیچ نگفتم ،گفت: -این یعنی رضایت دیگه هان ؟
باز هم هیچی نگفتم. -مبارکه دخترم،باور کن مانی یک پسر عاقل ومهربونه ،اونطور که فهمیدم ،تو رو هم خیلی دوست داره .البته خودش
چیزی نگفت،ولی از اعتصاب غذایی که توی این دو روز کرده ،فهمیدم باید براش خیلی مهم باشی. بابا گفت:افسون هم نسبت به مانی نظر بدی نداره،ولی خب ،جوونها رو نمی شه پیش بینی کرد . -می دونم ،باور کنید من همیشه دلم می خواست که افسون عروسم بشه وحالا خیلی خوشحالم.
بابا اشاره کرد که برم یک دور دیگه چای بیارم.وقتی رفتم به اشپز خونه ،افسانه دنبالم اومد وگفت: مبارک باشه افسون خانم.
جوابش رو ندادم. -خیلی خب دیگه ناز نکن،خیلی دلت هم بخواد ،پسر به اون ماهی. -برای تو که بد نشد.
اومد نزدیکم وگفت: -بجون افسون ،خوشبختی تو ارزوی منه. -حالا فکر می کنی علی با تو ازدواج کنه؟ -نمی دونم،ولی من تلاش خودم رو می کنم. ولی بهت می گم که فکر اونو از سرتبدر کنی،اون هرگز با تو ازدواج نمی کنه. -خواهی دید افسون خانم.
واز در رفت بیرون.


****************************************

یک هفته بعد همه خانواده عمو بجز علی برای
خواستگاری رسمی به خونمون اومدند.وقتی ازمینا سراغ علی رو گرفتم گفت که برای کاری رفته شمال وتا یکی دو
روز دیگه هم برنمی گرده .ولی من می دونستم که این بهانه ای بیش نیست واون به قول خودش طاقت دیدن این
مراسم رو نداره.وقتی صحبتها تموم شد.مادربزگ کلی منو بوسید وقربون صدقه م رفت.زن عمو هم از پدرم اجازه
گرفت من ومانی چند دقیقه ای باهم صحبت کنیم.ولی من نمی خواستم به این زودی باهاش تنها باشم .ولی اجبارا
پذیرفتم وهمراهش وارد اتاق من شدیم .اون خیلی خوشحال نگاهم کرد وگفت:

-امشب بهترین شب عمرم بوده. -شنیدم اعتصاب غذا کردی؟ -وقتی به بابا گفتی می خوای فکر کنی،گفتم شاید نمی خوای بامن ازدواج کنی .باورکن دست خودم نبود غذا از گلوم
پایین نمی رفت.
بعد دستم رو گرفت وگفت: -افسون باور کن خوشبختت می کنم. -چرا علی نیومد؟ نمی دونم چشه چند روزه حال درست وحسابی نداره.دیروز برای کار شرکت رفت ساری وتا دو روز دیگه هم بر
نمی گرده.
باخودم گفتم پس از رابطه ما خبر نداره. -گفت :کلاسهای دانشگاهت کی شروع می شه؟ -یکی دو هفته دیگه. -می خوام هر روز صبح خودم تو رو برسونم دم دانشگاه وعصری برت گردونم. -زحمت نکش خودم می تونم برم. -افسون،مثل اینکه توخوشحال نیستی،درستهخ؟ -توباید به من فرصت بدی مانی ،باشه؟ باشه تا هر وقت که توبخوای من فرصت میدم.ولی افسون ،هیچ وقت نگو که برات مهم نیستم .می دونی که چقدر
تورودوست دارم .سعی میکنم مراسم عقد قبل از اینکه دانشگاهت بخواد شروع بشه برگزار کنم تاتو راحت تر بتونی
بامن بیای بیرون.بعد هم عروسی می مونه برای هروقت که عمو بکه ،که فکرمی کنم یک چند ماهی طول بکشه.
من سرم انداختم پایین گفت : -بهتره من برم مثل اینکه تودوست نداری بامن تنهاباشی.
احساس کردم خیلی دلخوره،با خودم گفتم:اخرش چی افسون،حالا که قراره همسرش بشی ،پس بهتره از همین اول
قهرودلخوری رو کنا بگذاری. اون گناهی نداره که تودلت جایی دیگه ست.در حقیقت من قربانی رسم ورسومات ورو
دربایستی بزرگترها شده بودم.اگه این طور نبود ،باباخیلی راحت می تونست به عمو بگه من مانی رو نمی خوام.سعی
کردم فکرم رو فقط به اون متمرکز کنم.می دونستم برام سخته ،ولی چاره ای نداشتم.باید به فکر زندگی وهمسر
اینده م می بودم.گفتم : -خیلی خوب ناراحت نشو.هر روزی که کلاسام شروع شد خودم باهات تماسمی گیرم.
با خوشحالی گفت : -افرین دختر خوب حالا بیا بریم پایین.


*************************************

دوسه روز بعد برای ازمایش رفتیم.دربین راهمتوجه شدم که مانی کمی گرفته است گفتم: -چیزی شده مانی؟ -می ترسم.

-از چی؟ -می ترسم بخاطر فامیل بودنمون یک موقع خدای نکرده......
نگرانی توی صورتش موج می زد .خواستم از اون حال وهوادرش بیارم گفتم: -اگه می خوای با این حرفها از زیر اب میوه فرار کنی بگو خودم پولش رو بدم.چون من بخاطر اینکه ناشتا بئدم داره
حالم بهم می خوره.
لبخندیی زدوگفت: -افسون خانم اب میوه چه قابل ه،شما جون بخواه.
یک روز هم برای خرید حلقه رفتیم .موقع انتخاب حلقه ناخوداگاه بغضم گرفت،دلم می خواست حلقه عروسیم رو
علی برام می خرید.ولی حالا باید حلقه اسارت مردی رو بدستم می کردم که هنوز هیچ تمایلی بهش نداشتم.از خدا
خواستم خودش کمکم کنه تا بتونم دوستش داشته باشم.ولی خودمم می دونستم که به این راحتیها نیست.
یکی دو بار هم مانی برای ناهار منو برد به خونشون،ولی بازم علی نبود انگار مخصوصا می رفت بیرون که با من روبرو
نشه .خودمم دلم نمی خواست باهاش رو برو بشم چون طاقت دیدنش رو توی اون حال نداشتم.
جواب مثبت ازمایش رو مانی همراه یک جعبه بزرگ شیرینی به خونمون اورد وبا کلی خوشحالی به دست من داد.دو
روز قبل از روز عقد خبر دار شدم که علی برای یک سفر دو هفته ای به المان سفر کرده .دلم داشت از غصه می
ترکید،می دونستم که برای اینکه شاهد عقد ما نباشه خودش رواینطوری اواره می کنه.دلم براش می سوخت.ولی از
دست هیچ کس برای دل سوخته اون کاری بر نمیومد.فردای اون روز بااعصابی بهم ریخته برای انجام کاری از خونه
رفتم بیرون .هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که یکی از پشت سربصدام کردبرگشتم دیدم ارمانه،دیکدفعه دلم
هوری ریخت پایین .با خودم گفتم:خدایا این اینجا چکار میکنه. -سلام افسون خانم.
سلام کاری داشتی؟ -می خواستم باهات حرف بزنم. -گمون نمی کنم ماباهم حرفی داشته باشیم. اومدم جواب خواستگاریم روشخصا بگیرم.
اقای شهباز ی،مثل اینکه من وپدرم چندین بارجواب شمارو دادیم .ولی انگارشما باز هم دست بردار نیستی.
جلوتر اومدومستقیم به چشمانم زل زدوگفت: افسون توخیلی زیبایی ومن نمی تونم وتورفراموش کنم. باور کن این رواز روی هوس نمی گم.حاضرم برای اینکه
حسن نیتم رو ثابت کنم ،هر چی توبگی مهرت کنم.میدونی که من تک فرزندم وثروت زیاد ی دارم. ارمان خان ،ممکن این بحث روتمومش کنی،اولا من نیازی به ثروت تو ندارم دوما که من الان نامزد دارم وفردا هم
روز عقد منه،پس بهتره شما مزاحم من نشی . -باناراحتی گفت:می تونم بپرسم کیه؟ مکثی کردم وگفتم....مانی.....
زیر لب گفت: -ای بدجنس ،پس برای همین اون شب می خواست چشای منو از کاسه در بیاره.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۱۱ )



-من نمی دونم منظورت چیه ولی خواهش می کنم دیگه مزاحم من نشو .خدا حافظ.
دوباره صدام کرد. اونقدر عصبی شده بودم که دستهام می لرزید .می ترسیدم یک وقت مانی از راه برسه وعکس
العمل بدی نشون بده،چون می دونستم که از ارمان هم زیادخوشش نمیاد. - صبر کن افسون ،هنوز هم دیر نشده .من چند ماه دیگه درسم تموم میشه وتخصصم رو میگیرم .می تونم یک
زندگی رویایی برات درست کنم.باور کن اگه قبول کنی ،همه چیزم روبپات می ریزم. ارمان خواهش می کنم تمومش کن .من دیگه نمی خوام چیزی بشنوم من دارم ازدواج می کنم ،الان هم باید
برم،چون ممکنه همسرم از راه برسه وقشقرق بپا کنه. -یعنی؟........ -خواهش میکنم .خداحافظ . -خدا.....حا...فظ...
اومدم سر خیابون .ولی خیلی عصبی شده بودم.خودم کم دردسر داشتم این هم ول کن نبود. همینطور که عصبی سر
خیابان ایستاده بودم برای ماشین،یکدفعه یک ماشین جلوی پام ترمز کردوگفت: -سلام خانم. -دولا شدم دیدم مانیه.
نا خوداگاه برگشتم به پشت سرم نگاه کردم .گفتم نکنه باز ارمان اون طرفها باشه که اگه می دیدش ،حتما عکس
العمل بدی نشون می داد.بعد هم درو ب از کردم وسوار شدم گفتم: -سلام. -سلام اتفاقی افتاده افسون؟ -نه......چیزی نشده. -پس چرا اینقدر بهم ریخته ای ؟ -گفتم چیزی نشده ........مانی.
ماشین رو خاموش کردوگفت: -چرا یک چیزی شده ،دستات داره می لرزه.
دیگه بیشتر از این نمی تمنستم پنهانکاری کنم.نگاهش کردم .گفتم:
یک دفعه مثل فنر به طرفم برگشت وگفت: -چی گفتی؟ -هیچی بابا اومده بود بامن حرف بزنه. -؟بخ -هیچی دوباره التماس دعا داشت. -غلط کرده پسرهمزخرف.
بعد دستگیره در رو گرفت.گفت: -از کدوم طرف رفت. مانی می خوای چکار کنی؟

-می خوام درسی بهش بدم تا عمر داره یادش نره ودیگه از این غلطا نکنه.
دستش رو گرفتم وکفتم: -مانی خواهش می کنم صبر کن ،من اب پاکی رو ریختم رو دستش .سریع دستش رو کشید گفت: -بهت گفتم از کدوم طرف رفت؟
بغضم گرفت.سرم رو میان دستام گرفتم وگفتم:
من نمی دونم .
واروم شروع کردم به گریه کردن.احساس کردم مثل گوشت قربونی شدم که هر کسی منو به یک طرف می کشید.
انگار پشیمون شد .در رو بست ونشست وگفت: - نمی خواستم ناراحتت کنم افسون .ولی این پسره ننر رو باید یکی ادبش کنه وگرنه ممکنه باز هم برات مزاحمت
ایجاد کنه. من که گفتم باهاش حرف زدم وقانعش کردم.اون نمی دونست من ازدواج کردم وگرنه گمون نمیکنم دیگه اینجا
پیداش می شد.
بعد اشکم رو پاک کردم وسرم رو به طرف پنجره چرخوندم .اروم دستش رو اورد وگذاشت روی دستم .چقدر در
اون شرایط به محبت و دلگرمی نیاز داشتم واین کارش باعث ارامشم شد. نگاهش کردم انگار متوجه حرف دلم شد ه
باشه ،اون یکی دستش رو هم اورد واروم اشکم رو پاک کرد.هیچی نگفتم.با مهربونی گفت: -هیچ کس حق نداره به عشق من که همه زندگیمه نظر داشته باشه.
نگاهش کردم ونفس بلندی کشیدم وسرم انداختم پایین .گفت: -کجا می رفتی؟ باید برم دم دانشگاه برای گرفتن چند برگه ثبت نام. -می شه یک خواهشی ازت داشته باشم؟
نگاهش وهیچ نگفتم. -هر جا خواستی بری باهام تماس بگیرتا خودم بیام ببرمت. -اخه اینطوری....... -خواهش می کنم افسون،اگه بلایی سر تو بیاد من می میرم.
دوباره خیره نگاهش کردم.این همه صداقت ویکرنگی از جوانی بااین همه امکانات و موقعیت باور کردنی نبود.انگار
باچشم بهم التماس می کرد.باورم نمی شد تا این حد دیوونه من باشه،گفتم : باشه
خوشخال شد وگفت: -به این میگن تفاهمبین زن وشوهر، خوب عزیزم بریم؟ -اروم گفتم:اره لطفا. راه افتادیم ولی اول رفت ودوتا ابمیوه خرید .بعد هم منورسوند دم دانشگاه .اونقدر ایستاد تا من کارم انجام شد وبازهم منوبرگردوند به خونه.


** **************************************************

مراسم عقد ماخیلی خوب برگزار شد.مانی بجز لبش همه وجودش می خندید.عروسی ما به بعد از اماده شدن جهاز
من موکول شد.وقتی که همه مهمونها رفتند ،من سریع رفتم به اتاقم تا لباسم رو عوض کنم.چند دقیقه بعد مانی اومد
توی اتاقم وبه من نزدیک شد وگفت: -امروز احساس میکنم که خوشبخت ترین مرد دنیام.حالا که تورو دارم .دیگه هیچی نمی خوام .
من هیچی نگفتم وسرم روبالباسم گرم کردم گفت: افسون بعضی وقتها احساس می کنم که تو مجبور به ازدواج بامن شدی،چون توی این چند وقت من اصلا ندیدم که
توبخندی. -مانی تو قرار بود به من فرصت بدی نه؟ -اخه تا کی افسون؟ -نمی دونم مانی،باور کن خودمم نمی دونم چه مرگم شده. می خوای من برم پایین.
نه،حالا که اومدی بهتره بمونی. -واقعا!
نگاهش کردم و گفتم:عمواینا رفتند؟ -اره من میومدم بالا دم در بودند.بابا بهم گفت بیا بریم گفتم شام می خورم بعد میام. -کار خوبی کردی. راست میگی افسون. باور کن وقتی میبینم که تو ناراحتی،غم دنیا توی دلم می ریزه.نمی دونم چرا احساس می کنم
یک غم کهنه ته چشاته. -میشه بحث رو عوض کنی؟ -باشه هر چی تو بخوای.اصلا لباس بپوش با هم بریم بیرون ویک چرخی بزنیم. -پس لطفا چشماتو درویش کن تامن لباسم رو عوض کنم.
خندیدودستاشو دوربازوهام حلقه کرد.........
روز اول دانشگاه مانی صبح زود بسراغم اومد ومنو رسوند دم در دانشگاه بعد هم خدا حافظی کرد ورفت. من وقتی
که وارد کلاس شدم ،چون کمی دیر رسیدم ،همه بچه ها سر کلاس بودند،ولی استاد نیامده بود. وقتی که از جلوی
اولین ردیف که پسرها بودند رد شدم،یکی از اونها با شیطنت سوتی زد وگفت: بنازم قدرت خدا رو....ببین چکار کرده...............
در حالی که توی همون چند دقیقه اول حالم گرفته شد،ولی بروی خودم نیاوردم ورفتم کنار یکی از دختر ها روی تنها
صندلی کلاس نشستم.
بعد از اون ،هر موقع که کلاس داشتم مانی میومد ومنو به دانشگاه میرسوندوظهر هم برمی گردوند.من بهش گفتم
که هرگز از من نخواد که شب بیام خونشون بمونم،چون دلم نمی خواست شب جلوی علی وارد اتاق مانی بشم.
هر زمانی که یاد علی می افتادم یواشکی اشک میریختم.کاش باهام تماس می گرفت وبهم می گفت که دیگه به من
فکر نمی کنه،اون وقت من هم با خیال راحت تری به زندگیم می رسیدم.ولی جالا هر زمان که یادش می افتادم،فکر
اینکه چطوری تحمل میکنه که عشقش رو در کنار یکی دیگه،اون هم توی خونشون ببینه،اعصابم رو بهم می ریخت.از
خدا خواستم که مهرش رو از دلم بیرون کنه تا بتونم فراموشش کنم.
علی دو هفته بعد از روز عقدمون از المان برگشت.تا یکی دو هفته بعد هم اصلا بامن تماس نگرفت که تبریک بگه
.ولی من برای اینکه برای دیگران شک بوجود نیاد گفتم که علی زنگ زده وبه من تبریک گفته.
یک روز که بامانی رفته بودیم بیرون ،سر میز غذا متوجه شدم حالش بده.گفتم چیزی شده ؟ - نه،یک چند ماهیه بعضی وقتها سرم گیج میره. -یعنی چه؟ یعنی دکتر نرفتی؟ -نه بابا ،سرگیجه که دیگه دکتر نمی خواد. -چرا خوب هم می خواد اقا مانی. -باشه خانم دکتر چشم.حتما میرم دکتر،حالا خیالت راحت شد.


**** **************************************************

بیشتر از یک ماه بود که من به عقد مانی در اومده بودم،ولی فقط دو بار برای ناهار به خونه عمو رفتم که باز هم علی
نبود.انگار با خودش عهد کرده بود که دیگه منو نبینه.مادرم کم کم شروع کردبه اماده کردن جهازم.قرار شده بود
که ایام عید جشن عروسی ما برگزار بشه. یک روز که توی اتاقم داشتم درس می خوندمافسانه وارد شد.دیدم
ناراحته.گفتم: -چیزی شده؟ -چرا دیگه علی اینجا نمیاد؟ -من ازکجابدونم افسانه خانم. تا قبل از اینکه توبا مانی ازدواج کنی اون هر چند وقت یک بار سری هرچند کوتاه ،اینجا میزد.ولی از وقتی که تو
بامانی عقد کردی ،اون دیگه اینجا پانگذاشته.می خوام بدونم تومی دونی یا نه.نکنه بین شما؟............ -افسانه خانم بهتره این فکر هارو از سرت بیرون کنی. -نمی دونم وا...انگار دارم دیوونه می شم.باور کن دلم برای دیدنش لک زده. -بهتره بریسراغ کارت وفکر اونوازسرت بیرون کنی. نمی تونم افسون،من دوستش دارم،توهم بهتره دیگه این حرف روبه من بزنی.
واز در خارج شد. با خودم گفتم.نمی دونم تا کی این راز در پرده باقی خواهد ماند.
یک روز مانی برام یک گوشی همراه اورد تا هر وقت که خواست بتونه باهام تماس بگیره بهش گفتم: توکه هر روز منو می بینی دیگه موبایل نمی خواد. -اینو برای این بهت دادم که شبها هم باتو حرف بزنم ویا صدا ی تو به خواب برم. -تودیوونه ای مانی. -حق با توئه افسون من واقعا دیوونه توام.
خندیدم وازش جداشدم.چند روز بعد اخر شب برای خوابیدن اماده میشدم که موبایلم زنگ زد.گفتم: الو
-سلام افسون بی وفا.
خدای من خودش بود. این صدای علی بود. از اخرین باری که با هم حرف زدیم حدود دو ماه می گذشت .ناخوداگاه
بغضم گرفت گفتم: -سلام. -خوبی؟ -با گریه گفتم :تو چطوری؟ -مگه فرقی هم میکنه. -علی توروخدا این طوری حرف نزن من به اندازه کافی توی این دو ماه زجر کشیدم.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۱۲ )



می دونم افسون. چند روز پیش مانی داشت به مادرم میگفت انگار افسون زیاد به این ازدواج رضایت نداره. چرا نمیای اینجا؟ -بهت گفتم طاقت دیدن تو رو ندارم. -ولی من دلم برات تنگ شده. -بهتره دیگه همدیگر رو فراموش کنیم .چون من دارم برای همیشه از ایران می رم. خدای من !چی میگی علی؟! باور کن راست میگم.توی این مدت خیلی فکر کردم وبا خودم کلنجار رفتم .فکر اینکه تو رو کنار یک مرد دیگه
.اون هم توی خونه خودم ببینم دیوونه م میکنه. -با بغض گفتم: این کار رو نکن علی. افسون تورو خدا گریه نکن دیگه من زنگ زدم کمی باهات حرف بزنم اون وقت توهمش با گریه جوابم رو میدی. -قول بده نری. نمی شه افسون .البته به خانواده م گفتم که یک سفر دوهفته ایه، ولی وقتی برم بر نمی گردم.این رو فقط به تو گفتم
و دلم نمی خواد که کسی از این ماجرا باخبر بشه تا زمانی که من برم. لااقل یک روز بیا اینجا تا تو رو ببینم. -باشه سعی میکنم.یک روز بیام .خودمم دلم می خواد برای اخرین بار تو رو ببینم. -علی اگه میشه نرو. -نمیشه افسون .باور کن تحمل این وضع برام خیلی سخته. -کی میری؟ -اخرای هفته دیگه پرواز دارم.اونجا اقامت میگیرم. اخه اینجوری که نمی شه،تا کی می خوای فرار کنی ؟ -شاید تا اخر عمرم. -یعنی میخوای همیشه تنها باشی ؟ اره،چون نمی تونم بجرزتو به کس دیگه ای فکر کنم.من از زمانی که یادم میاد فقط تو،توی فکروذ هنم
بودی.درنتیجه برام خیلی سخته که بخوام کس دیگه ای رو جایگزین توکنم. من بخاطر این موضوع متاسفم.

-دیگه برای گفتن این حرفها خیلی دیر شده. -شماره منو از کجا گیراوردی . - اون گوشی مال خودمه.مخصوصا دادمش به مانی .چون ازاینجا که برم دیگه بهش نیازی ندارم.می دونستم میدش به
تو،چون خودش هم گوشی داره.
بغضم گرفت.گفت: -دیگه باید خدا حافظی کنم.کاری نداری؟ -نه بخدا می سپارمت. -خداحافظ.
وقتی گوشی رو خاموش کردم.بیشتر از یک ساعت گریه کردم.اون داشت بخاطر من وبرای همیشه خودش رو اواره
غربت می کرد.از جونش خیلی می ترسیدم.اون تو غربت تنها دوام نمی اورد.علی همیشه توی جمع فامیل بوده ومورد
توجه همه.حالا توی اون غربت چطوری می تونست زندگی کنه.
فردا صبح که از خواب بیدار شدم مادرم گفت: -افسون مادر چرا چشمات اونقدرقرمزه؟ -یک کم بد خوابیدم فکر کنم برای اون باشه. -افسانه گفت:ولی این قرمزی مال گریه است.نه مال بد خوابی. افسانه خانم میشه سرت به کار خودت گرم باشه وبا من کاری نداشته باشی؟ مادرم گفت:پاشو برو یک دوش بگیر ،شاید قرمزی دور چشمت خوابید. الان مانی میاد خوبیت نداره تورو این
شکلی ببینه. -حوصله ش رو ندارم.اصلا به مانی ربطی نداره.
واز اونجادور شدم.وقتی که مانی اومد ،گفت: -افسون چیزی شده؟ -نه چطور مگه؟ اخه هم خیلی ساکتی هم خیلی بهم ریخته. -نه دیشب یک کم بد خوابیدم.
واقعا؟ -مانی خواهش میکنم بیا بریم من داره دیرم میشه.
علی دو روز قبل از پروازش طرفهای عصر اومد خونمون.من تازه از دانشگاه اومده بودم وتوی خونه تنها بودم.مادرم
وافسانه رفته بودند بیرون.وقتی که در رو براش باز کردم،خیلی ناراحت وارد شد.وقتی که نشست گفتم: -برات چای بیارم؟ -نمی خواد افسون .اومدم توروببینم وبرم .خوب شد تنهایی .اومدم باری همیشه باهات خدا حافظی کنم. -کار درستی نمی کنی علی .میدونی به سر خانواده ت چی میاد؟ دیگه برام مهم نیست .اونها مانی رو دارند.

تونباید این کار رو بکنی ،فکر می کنی این جوری راحت تری.لااقل اینجا اگه دلت تنگ بشه ،کسی رو داری باهاش
دردو دل کنی ولی اونجا چی؟ -فکر می کنی،اینجا کسی رو دارم؟ -البته پدرومادرت ومینا. -نمی تونم افسون. می دونی که مینا می دونست که مانی سالها به من فکر می کرده.می گفت از زمانی که نوجوان بوده همیشه راجع به
من با مینا حرف میزده.ولی تو چی ؟همیشه میریزی توی خودت. -دیگه مهم نیست.خب کاری نداری ،من دیگه باید برم. خوای بیشتر بمونی؟ -هر چی بیشتر بمونم ،جدا شدن از تو برام سخت تره.
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم واشکم سرازیر شد،گفتم: -علی بخدا من دلم نمی خواست این جوری بشه ،ولی خودت دیدی من درچه شرایطی بودم. -می دونم،برای همین دارم میرم .اگه می دونستم توبه من خیانت کردی الان نه تو زنده بودی نه من. -علی! -باور کن. -علی تورو خدا نرو. نم تونم افسون.
بعد هم بلند شد .گفتم افسانه خیلی دلش می خواست تو رو ببینه. -از قول من ازش خدا حافظی کن.
اون تورو دوست داره. -متاسفانه می دونم.ولی کاش توبجای اون دختر دوم خونه بودی،اون وقت کار من راحتتر بود. -کاش للاقل بخاطر افسانه می موندی. -نمی شه افسون. اشکم رو پاک کردم وگفتم:نمی خوای شام بمونی؟ -نه برم بهتره .
بعد دستش رو طرفم دراز کردوباهام دست داد.چقدر دستش سرد بود.گفت: -مواظب خودت باش ،امید وارم خوشبخت باشی.
واروم اشک منو پاک کرد.داشتم خفه می شدم . -گفت:می شه خواهش کنم گریه نکنی تا من برم .
بعد هم خداحافظی کرد .وقتی که خواست از در بیرون بره ،مادرم وافسانه از راه رسیدند.با مادر احوالپرسی کرد.ولی
افسانه در حالی که اشک توی چشمش جمع شده بود گفت: -چه عجب علی اقا،یاد فقرا کردی! -خواهش می کنم دختر عمو ،باور کن گرفتار بودم.

تونباید این کار رو بکنی ،فکر می کنی این جوری راحت تری.لااقل اینجا اگه دلت تنگ بشه ،کسی رو داری باهاش
دردو دل کنی ولی اونجا چی؟ -فکر می کنی،اینجا کسی رو دارم؟ -البته پدرومادرت ومینا. -نمی تونم افسون. می دونی که مینا می دونست که مانی سالها به من فکر می کرده.می گفت از زمانی که نوجوان بوده همیشه راجع به
من با مینا حرف میزده.ولی تو چی ؟همیشه میریزی توی خودت. -دیگه مهم نیست.خب کاری نداری ،من دیگه باید برم. خوای بیشتر بمونی؟ -هر چی بیشتر بمونم ،جدا شدن از تو برام سخت تره.
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم واشکم سرازیر شد،گفتم: -علی بخدا من دلم نمی خواست این جوری بشه ،ولی خودت دیدی من درچه شرایطی بودم. -می دونم،برای همین دارم میرم .اگه می دونستم توبه من خیانت کردی الان نه تو زنده بودی نه من. -علی! -باور کن. -علی تورو خدا نرو. نم تونم افسون.
بعد هم بلند شد .گفتم افسانه خیلی دلش می خواست تو رو ببینه. -از قول من ازش خدا حافظی کن.
اون تورو دوست داره. -متاسفانه می دونم.ولی کاش توبجای اون دختر دوم خونه بودی،اون وقت کار من راحتتر بود. -کاش للاقل بخاطر افسانه می موندی. -نمی شه افسون. اشکم رو پاک کردم وگفتم:نمی خوای شام بمونی؟ -نه برم بهتره .
بعد دستش رو طرفم دراز کردوباهام دست داد.چقدر دستش سرد بود.گفت: -مواظب خودت باش ،امید وارم خوشبخت باشی.
واروم اشک منو پاک کرد.داشتم خفه می شدم . -گفت:می شه خواهش کنم گریه نکنی تا من برم .
بعد هم خداحافظی کرد .وقتی که خواست از در بیرون بره ،مادرم وافسانه از راه رسیدند.با مادر احوالپرسی کرد.ولی
افسانه در حالی که اشک توی چشمش جمع شده بود گفت: -چه عجب علی اقا،یاد فقرا کردی! -خواهش می کنم دختر عمو ،باور کن گرفتار بودم.

-مادرم گفت:بیا بشین. - نه دیگه دارم میرم زن عمو. اومدم خداحافظی. -افسانه گفت:کجا به سلامتی؟ -خارج از کشور. -گفتم:علی اقا شام می موندی. -نه دیگه دختر عمو باید برم .با اجازتون.
خداحافظی کردورفت توی حیاط .افسانه رفت دنبالش.از پنجره بیرون رونگاه کردم ،دیدم داره با علی حرف میزنه
.بعد هم باهاش دست دادوخدا حافظی کرد.وقتی که برگشت تو اتاق ،داشت گریه می کرد.گفتم: -افسانه!!
جوابم روندادورفت توی اتاقش تا چندین روز من اصلا حوصله حرف زدن با کسی رونداشتم .چند بارمانی ازم پرسید
چرا ناراحتم؟گفتم: چیزی نیست یک کم درسام سخت شده خسته می شم .ولیدر عمق نگاهش احساس می کردم حرفم رو باور نداره.


************************************************

بارفتن علی احساس خلا می کردم .انگار نصفی از وجودم رو گم کرده بودم.در این شرایط بودم که متنی دوباره دچار
سرگیجه شد.یک روز هم وقتی که برای بردن من به دانشگاه اومد دیدم یک جوش تقریبا بزرگ توی صورتش
افتاده .گفتم : -چرا اینطوری شدی؟ -نمی دونم افسون صبح که از خوای بیدار شدم این توی صورتم بود. -مانی توروخدا ،به فکر خودت نیستی به فکر من باش . -افسون چرا این حرف رو میزنی.من جونمو فدای تو می کنم. تو اصلا به فکر خودت نیستی .
باشه میرم دکتر . -نه این طوری نمی شه .باید باهم بریم . -گفتم که میرم عزیزم .باور کن. کم کم مانی خودش رو تونست توی دلم جاکنه .اونقدر به من محبت می کرد که من بعضی وقتها واقعا شرمنده می
شدم .اون واقعا عاشق من بود .البته من هیچ وقت نمی تونستم علی رو فراموش کنم.ولی مانی شوهرم بود وحکم
شرع و وظیفه باید فقط به اون فکر می کردم.انقدر بزرگ منش بود که با وجود ی که ب من همسر شرعیش بودم
هرگز پاشو از حد خاصی فراتر نمی گذاشت،همین باعث شده بود که من براحتی باهاش همه جا همراه بشم .اون در
هر فرصتی منوبه جاهای تفریحی می بردوهمه سعیش رو می کرد به من خوش بگذره.ان. مانی واقعا یک مرد با
گذشت ومهربون بود. یک روز از دانشگاه منو برد به خونشون .اون شب مینا وشوهرش هم اونجا بودند.مینا به تازگی باردار شده بود
وچون حال خوشی نداشت چند روزی بود اونجا بود. وقتی که وارد شدم متوجه شدم زن عمو خیای ناراحته ،بنظرم
گریه کرده بود .البنه من به روی خودم نیاوردم..
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۱۳ )



گفتم شاید موضوعی باشه که نخوان من بدونم. بعد از شام همراه مینا رفتیم توی حیاط نشستیم واز هر دری حرف
زدیم .گفتم: -از علی چه خبر؟ -می دونی دیگه برنمی گرد؟ -متاسفانه اره.قبل رفتنش بهم گفت که این دفعه بره دیگه برنمی گرده. -تازه یک چیز دیگه هم هست. -؟یچ الان نزدیک دوماهه رفته ،ولی مثل اینکه نتونسته اقامت بگیره.دیروز که زنگ زد گفته،بخاطر اینکه نتونسته اقامت
بگیره ،داره بایکی از دخترهای اونجا ازدواج می کنه.مادرم همه دیروز رو گریه می کرد .میگه اینطوری دیگه هیچ
وقت علی رو نمی بینم.
احساس کردم همه وجودم در حال یخ زدنه ،نمی تونستم باور کنم که علی با اون همه عشقی که نسبت به من
داشت،حالا بخواد ازدواج کنه.با وجود این،چون می دونستم بخاطر من رفته احساس گناه می کردم.اخر شب مانی منو
برگردوند خونه ،بین راه گفت: -افسون بنظرم خیلی گرفته ای؟ -علی نباید این کار رو می کرد .مادرت خیلی ناراحته. -می دونم .راستش منم نمی دونم دلیلش چیه.
دیگه حرفی راجع به علی نزدم.می ترسیدم یک وقت شک کنه .برای همین بحث رو عوض کردم وگفتم: اقا مانی بلاخره دکتر رفتی یا نه؟ اره -؟بخ -هیچی ،گفت حساسیته.
دم خونمون خواستم پیاده بشم،گفت: -دعا کن تا من خل نشدم این دوری هرچه زودتر تموم بشه .دلم می خواد هر چه زودتر بریم سر خونه وزندگیمون. -یک کم دیگه تحمل کن تموم میشه. ولی ممکنه بخاطر علی یک مدت دیگه عروسیمون عقب بیفته. -؟ارچ قراربود که توی همین ایام عید جشنمون رو برگزار کنیم ،ولی دیشب بابا گفت اگه ممکنه یک چند وقت دیگه
دست نگه دارین تاببینم می تونم علی رو برگردونم. -فکر می کنی برگرده؟ نمی دونم .بخاطر اینکه مامانم خیلی ناراحته می خواد تلاش خودش رو بکنه.ولی هر چقدر دیشب بهش گفتن،گفته
دیگه بر نمی گرده. -خداکنه بتونه برش گردونه. -نمیدونم این پسر چه مرگشه که خودش رو اینجوری اواره غربت کرده.

-من باید برم .خداحافظ.
شب بخیر وخداحافظ.
وقتی وارد خونه شدم دلم داشت از غصه می ترکید.وقتی که موضوع علی رو توی خونه مطرح کردم،افسانه جلوی
پدرم زد زیر گریه وبه اتاقش رفت.می دونستم که علی رو خیلی دوست داره.ولی کاری از کسی ساخته نبود. فردای
انشب من دانشگاه نداشتم وکمی دیر از خواب بیدار شدم .هنوز توی رختخواب بودم که مادرم سراسیمه اومد توی
اتاقم وباگریه گفت: -افسون پاشو که بدبخت شدیم. -چی شده مامان؟ افس....افسانه،یک بسته قرص خورده.چند دقیقه پیش رفتم توی اتاقش،دیدم مثل مرده هاافتاده وتکون نمی خوره
وکف از دهنش زده بیرون.
سریع خودم رو به اتاقش رسوندم،دیدم خدایا با خودش چکار کرده.درحالی که بغض کرده بودم زنگ زدم به مانی
وجریان رو گفتم وازش خواستم که خودش رو هر چه سریعتر برسونه.بعد هم تا اومدن مانی با اطلاعات کمی که در
زمینه کمکهای اولیه داشتم .برای بردن به بیمارستان اماده ش کردم.گفتم: -مامان بابا کجاست؟ -صبح زود رفت سر کار.
درکمتر از یک ساعت همراه مانی ،افسانه رو به بیمارستان رسوندیم.پدرم خیلی زود رسید.من ومامان فقط گریه می
کردیم.حدود دوساعت طول کشید تامعده ش رو شستشو دادند.خوشبختانه حالش روبراه شد وبه بخش منتقلش
کردند.وقتی که رفتم کنارش گفتم: -اخه این چکاری بود که کردی افسانه؟
بدون خجالت از حضور پدرومادر ومانی گفت: من بدون علی می میرم. -مانی نا باور به من نگاه کرد.من سرم رو تکون دادم وگریه م گرفت وگفتم: -تونباید این کار رو می کردی.اون دیگه برنمی گرده فهمیدی؟
پتو رو کشید روی سرش ودوباره اروم شروع کرد به گریه کردن.مانی خیلی ناراحت ازاتاق رفت بیرون .رفتم
کنارش.گفت: دختر بیچاره .خدا بگم این پسر رو عقلش بده.ببین هر کدوم از ما رو چطوری عذاب میده.اون از مادرم این هم از
این دختر.
هیچی نگفتم وبغضم رو مثل همیشه توی گلوم خفه کردم.
وقتی مرخصش کردند،عصری عمو بازن عمو اومدند خونمون.راز افسانه از پرده بون افتاد وهمه متوجه علاقه افسانه
به علی شدند.زن عمو مثل اینکه کسی پیدا شده تا همدردش باشه،افسانه رو بغل کرد وهر دوبا هم کلی در اغوش هم
گریه کردند.
وقتی که رفتند ،نشستم وبا افسانه صحبت کردم وگفتم: -تونباید این کار رو می کردی؟

-من خیلی دوستش دارم افسون. -افسانه عاقلانه فکر کن،یادت میاد همیشه به تو می گفتم که اون با تو ازدواج نمی کنه؟ -تو از کجا می دونستی؟ -اونش مهم نیست.
دستم رو گرفت وگفت: -افسون..........
برگشتم طرفش ،گفت: -اون تورو می خواست،مگه نه؟
در حالی که سعی می کردم بغضم رو فرو بدم گفتم: اره متاسفانه،بقول خودش از زمان بچگی. -خودت چی؟ -اره منم اونو می خواستم .از زمانی که یادم میاد. -باورم نمی شه!
در حالی که اشکم سرازیر بود گفتم: حتی نمی تونی فکرش رو بکنی که من چه زجری گشیدم،وقتی جلوی چشم اون منو شوهر دادن ونمی تونی فکرش
رو بکنی وقتی که اون مجبور شد عشقش رو دودستی تقدیم برادرش کنه. خدای من !وحشتناکه.اون روزها که میومد برای درس دادن به تو،من احساس کردم ،طرز نگاه کردنش به تو
یکجور دیگه است. -بهتره یک کم بخوابی وبخودت بیای وفکر اونواز سرت بیرون کنی .اون هم اگه برگرده ،باتو ازدواج نم کنه. -ولی من نمی تونم فراموشش کنم. بابغض گفتم:چرا می تونی ،همونطور که من تونستم.توتازه اول راهی وتازه نوزده سال داری.باید ازدواج کنی
وخوشبخت بشی.نه اینکه زندگی روبه خودت وبقییه تلخ کنی.مامان رو دیدی ،داشت ازغصه دق میکرد. -سعی خودم رو میکنم. -افرین خواهر خوبم .
بوسیدمش وگفتم:مامجبوریم فراموشش کنیم چون چاره ای نداریم . افسون منو ببخش می دونم من با زبون تو رو خیلی ازردم.ولی باور کن نمی دونستم که شماها تا این حد همدیگر رو
می خواستین. -مهم نیست،دیگه گذشته،توهم دیگه بهش فکر نکن. امیدوارم توومانی خوشبخت بشید،ببینم شما ها که باهم مشکلی ندارین. -الان دیگه نه.
قبل از شروع امتحانات ترم قرار شد تا یک طرح چند روزه کار اموزی بیمارستانی رو بگذرونیم .ماباید تا حدود دو
هفته هر زوز دو ساعت می رفتیم بیمارستان.روز اولی که وارد شدیم،بعد از اینکه باوضعیت طرح اشنا شدیم .به گروه
های دویا سه نفره تقسیم شدیم.قسمتی که من ودوست سمانه بودیم که طبقه سوم بیمارستان بود.وقتی که وارد

شدیم از چیزی که جلوی چشمم می دیدم تعجب کردم .ارمان دکتری بود که ما باید زیر نظرش دو هفته اونجا
اموزش می دیدیم.در حقیقت مسئول کار ما در این چند روز اون بود.وقتی چشمش به من افتاد بادلخوری نگاهم
کرد.من سلام کردم ولی اون درجوابم گفت: -دنیا خیلی کوچیکه افسون خانم. -من متوجه منظور تون نمی شم؟ -هیچی ،فقط گفتم که حواست رو جمع کنی .
بعد هم برگه ها رو از دست من وسمانه گرفت ودیگه حرفی نزد واز در رفت بیرون.منظورش از این حرف این بود
که اگه دلش نخواد کارم رو تایید نخواهد کرد.
تا سه روز اول حرفی نمی زد ومن هم به قول اون مواظب حرفها وکارم بودم.روز چهارم موقعی که خواستم از در برم
بیرون ،توی حیاط رسید بهم وگفت: -صبرکن افشار.
ایستادم وگفتم:بله. -می خوام برسونمت. -ممنون الان مانی میاد دنبالم. -می خوام باهات حرف بزنم. -ارمان مثل اینکه تو هنوز باور نکردی که من ازدواج کردم. -چرا ولی شما فقط عقد کردین مگه نه؟ -این چه حرفیه اقای شهبازی؟! -باور کن من هنوز هم به توفکر می کنم. خواهش می کنم ارمان .من شوهرم رو دوست دارم ودلم نمی خواد این چند روز باقی مونده رو دیگه ،توبامن راجع
به این موضوع حرفی بزنی. -میل خودته.ولی فکر کنم به نمره کامل این درس مخصوصا توی ترم اول نیاز داری؟ -توداری من رو تهدید می کنی؟ -باور کن دلم نمی خواد تو رو ناراحت کنم،ولی تو وادارم می کنی. گمون نمی کنم تونسبت به من اینقدر سنگدل باشی. -هر جور که دوست داری فکر کن. -ولی تو این کارو با من نمی کنی. -خواهی دید.
با ناراحتی از کنارم دور شد.وقتی که مانی برای بردنم اومد،نگاهم کردوگفت: -چیزی شده افسون؟ -نه یک نفر توی بیمارستان حالش خیلی بد بود،من بادیدن اون ناراحت شدم.
هیچی نگفت ولی بنظرم قانع نشده بود.
فردا صبح ارمان با سر سنگینی با من برخورد می کرد.سمانه از من پرسید:


-این چشه،چرا امروز با ما حرف نمی زنه. -مهم نیست ولش کن.
روز اخر طرح که قرار بود اون روز برگه تاییدیه م رو بگیرم ،از صبح حالم گرفته بود.البته اون نمی تونست که یک
همچین کاری بکنه ،ولی دست کمش این بود که یکی دو روز باز من رو می دوند اینجا واذیتم می کرد.تازه من نمی
خواستم که مانی از این موضوع چیزی بفهمه .که اگه اینطوری بود،بخاطر خصومت قبلی ممکن بود عکس العمل بدی
نشون بده.
اون روز از صبح سعی کردم تا کمی ملایمتر باهاش برخورد کنم.انگار متوجه شده بود .سمانه زودتر از من برگه ش
رو گرفت ورفت.وقتی که من برگه م رو دادم دستش .گفت: -متاسفانه برگه تورونمی تونم تایید کنم.باید چند روز دیگه هم اینجا باشی. -ببینید اقای شهبازی.هم شما می دونی که من کارم رو درست انجام دادم هم من .پس بهتره من رو اذیت نکنی. -من جدی گفتم.
نمی دونم چرا بغضم گرفت.انگار من باید از دست همه ادم های دور وبرم میکشیدم.سرم رو انداختم پایین .انگار
متوجه شد.باناراحتی گفت: -افسون چرا نمی خوای باور کنی که من هنوز به تو فکر میکنم. شاید اینطور باشه که تومیگی .ولی دیگه وقت این حرفها گدشته ارمان.
بلند شد پشت پنجره ایستادوگفت: -چولی من دوست دارم ،توبازهم بیای اینجا. -چرا نمی خوای باور کنی که من هیچ احساسی نسبت به توندارم والان یک زن شوهر دارهستم. -ولی من هنوز هم تورو دوست دارم.
به ساعتم نگاه کردم ،دیدم خیلی دیر شده وحتما مانی پایین منتظرمنه.دلشوره گرفتم،اگه این وضع رو می دید نمی
دونستم که چه توضیحی براش داشته باشم.اون روی من خیلی حساس بود ومن می ترسیدم که یک وقت خدایی
نکرده بخواد فکرناجوری درباره من کنه.
رفتم نزدیکش وگفتم: ارمان خواهش می کنم منو اذیت نکن.خودت خوب میدونی که اگه مانی بفهمه میاد اینجا وقشقرقی به پا میکنه.
با عصبانیت داد زد: -اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه،فهمیدی؟
یک دفعه درباز شد ومانی ازدر وارد شد.من از ترس رفنم کنار صندلی ایستادم.مانی گفت: -شنیدم بزرگتر از دهنت داشتی حرف میزدی ارمان خان. به شما مربوط نیست اقا.این یک کار درسیه وبه شما هیچ ارتباطی نداره. -راستی؟
ورفت به طرفش که یقه ش رو بگیره که رئیس بخش دانشجویی وارد شد ومانی خودش رو جمع وجور کرد.اقای
مردانی گفت: -اینجا چه خبره دکتر؟
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  ویرایش شده توسط: rajkapoor   

 
( ۱۴ )



من گفتم:چیزی نیست اقای مردانی یک سوء تفاهم بود که رفع شد.وبرگشتم طرف ارمان وگفتم:مگه نه اقای
شهبازی؟
هیچی نگفت وبرگه رو برداشت و امضاء کردو دادشبه دستم.
و من از ترس مانی حتی تشکر هم نکردم واز در ارفتم بیرون.تویسالن سمانه ایستاده بود .با دیدن من نگاهم
کردوگفت: -درست شد؟ -اره.ببینم تو مانی رو خبر کردی؟ نه بابا نگران تو بود.وقتی من رو دید از من راجع به تو پرسید من هم مجبور شدم همه چیز رو بگم،بعد هم رفتم
سراغ اقای مردانی.
باهم رفتیم پایین .اون رفت به طرف در بیمارستان.مانی هم دنبالم اومد.من زود تر رفتم کنار ماشین ایستادم .متوجه
شدم که خیلی دلخوره.در ماشین رو باز کردومن سوار شدم.ماشین رو روشن کردوبه راه افتاد.جرات اینکه باهاش
حرف بزنم نداشتم.اون هم سکوت کرده بود وحرفی نمی زد. دلم می خواست یک چیزی میگفت تا باهاش حرف می
زدم ولی همونطور سکوت کرده بود.دم در خونه نگه داشت،من گفتم: -نمیای تو؟ -نه باید برم کار دارم. خدانگه دار.
حرفی نزد وبه راه افتاد .از حرصم به ارمان بدو بیراه گفتم.با ناراحتی وارد خونه شدم .اون شب خیلی ناراحت بودم
این اولین باری بود که مانی بامن قهر کرده بود.عصری شماره موبایلش رو گرفتم.گفت: -الو. -سلام مانی . -سلام......کاری داشتی؟ اره می خوام ببینمت. -من کار دارم نمی تونم بیام .باشه برای یک وقت دیگه. -ولی من........... -کاری نداری؟خداحافظ.
وگوشد روقطع کرد.باورم نمی شد این مانیه که با من اینطوری حرف می زنه.
خدا لعنتت کنه ارمان که این دردسر روبرای من درست کردی .اون شب خیلی ناراحت بودم.فردا هم جمعه بود ومن
کلاس نداشتم وطبعا اون مجبور نبود که برای بردن من بیاد.روز عصر جمعه خیلی ناراحت بودم.با خودم گفتم:باید
یک جوری ،هم براش توضیح بدم وهم از دلش در بیارمورفتم یک دسته گل خریدم ورفتم در خونه شون.البته می
دونستم که عمو وزن عمو ومادربزرگ خونه نیستند.وقتی که در روباز کردومنودید بوضوح حالت صورتش عوض شد
وخوشحالی توی چشماش موج می زد.ولی بروی خودش نیاورد.رفتم تو،اون نشست روی مبل ومن هم رفتم نزدیکش
ودسته گل رو گرفتم طرفش وگفتم: -اقا مانی اشتی؟

بادلخوری ازدستم گرفت وگفت: -اصلا ازت انتظار نداشتم افسون. - اخه من که مقصر نبودم مانی. مقصر نبودی؟تو می تونستی موضوع رو همون روزهای اول به من بگی .اون روز که تو روسوار کردم دیدم که کمی
اشفته ای وتو گفتی که دیدن صحنه ای توی بیمارستان تو رو ناراحت کرده،کمی شک کردم وگفتم شاید موضوعیه که
تو نمی خوای من بفهمم.فردا صبح وقتی که تو رو رسوندم صبر کردم تا سمانه دوستت اومدوقبل از اینکه بیاد بالا
،ازش راجع به این که مسئول بخش کار شما کیه پرسیدم واون گفت که شخصی به اسم شهبازیه.
از اون روز من منتظر یک همچین روزی بودم.چون می دونستم که اون هنوزم چشمش دنبال توئه،این رو پدرش به
پدرم گفته بود.
بعد با ناراحتی دست کشید روی سرش وگفت: -تونباید ازمن پنهان می کردی افسون. من ازت عذر خواهی می کنم مانی ولی بخدا من نمی خواستم تورو ناراحت کنم.فقط می ترسیدم که شاید اگه بفهمی
اون کیه ،بخوای یک حرفی بهش بزنی واون وقت سر لج بیفته ومشکل برای من درست کنه. -خوب اینطوری بهتر شد؟ -یعنی نمی خوای باهام اشتی کنی مانی؟
وبغض کردم وسرم رو انداختم پایین.اون هم حرفی نزد.با ناراحتی گفتم: -باشه هر جور راحتی!
بادلی پر غصه بلند شدم وبه طرف در رفتم ولی ذوباره برگشتم طرفش وباناراحتی گفتم: از فردا هم لازم نیست بیای دنبالم خودم میرم دانشگاه.
بعد هم حلقه م رو از دستم در اوردم وگذاشتم روی میزوگفتم: -فکر می کنم این امانتی مال توئه،خدا حافظ.
قبل از این که از در برم بیرون اشکم رو پاک کردم ودر رو باز کردم.متوجه شد که من خیلی ناراحت شدم.حلقه رو از
روی میز برداشت وسریع اومد به طرفم ودستم رو گرفت ومنو کشید به طرف خودش وگفت: -این چه کاریه افسون؟! من می دونم که توچرا ناراحتی .ولی تو حتی نخواستی بپرسی دلیل کارم چی بوده یک تنه به قاضی رفتی وراضی هم
برگشتی. -یعنی قبول نداری اشتباه کردی؟ چرا من قبول دارم که این کارم درست نبود،ولی مانی،من بخاطر اینکه می دونستم تو از اون خوشت نمیاد حرفی
نزدم.نمی خواستم تو رو ناراحت کنم.گفتم شاید بی درد سر حل بشه. -کار خوبی نکردی حلقه ت رو از دستت در اوردی افسون. تو نباید به من شک می کردی مانی،من به تو علاقه دارم وتو این رو نادیده گرفتی.من.......... بخدا نمی خواستم ناراحتت کنم افسون باور کن.ولی نمی دونی من از دیروز تا حالا چی کشیدم.فکر پنهان کاری
داشت دیوونه م می کرد.من دوست دارم که تو با من رو راست باشی،همونطور که من با تو رو راستم .من از دروغ
متنفرم.

من به تو دروغ نگفتم مانی،فقط سکوت کردم وحقیقت رو نگفتم همین.
اشکم سر ازییر شد .دستهاش رو اورد وهر دو دستم رو گرفت وگفت: من دلم نمی خواد حتی یک لحظه تو رو ناراحت کنم.من از دیروز تا حالا اونقدر ناراحت بودم که بجز اب هیچی
نخوردم.امروز هم خونه مینا مهمون بودیم،ولی من حوصله بیرون رفتن نداشتم.باور کن امروز از صبح منتظرت
بودم.دلم برات تنگ شده بود.انتظار داشتم صبح بیای بدیدنم سنگ دل.
دلم براش سوخت.لبخند زدم وگفتم: -ای بد جنس ،خوب تو میومدی. -دلم می خواست بیام،ولی خواستم یک کم حساب کار دستت بیاد تا دیگه چیزی رو از من پنهان نکنی. واقعا که از دست تو!
اروم فشاری به دستم دادوگفت: -دیگه هیچ وقت کاری نکن که باعث بشه من یک روز کامل تو رو نبینم.باشه. -قول میدم. -خیلی کار خوبی کردی که اومدی افسون.
بعد دستم رو گرفت وحلقه رو بدستم کردوبعد دستم رو بلند کرد وبوسیدوگفت: دیگه هیچ وقت این کارونکن،هرگز اینجوری با احساسات من بازی نکن.
دوباره گریه م گرفت وسرم رو به سینه ش چسبوندم،اون هم کمی نوازشم کرد.
ازش جدا شدم گفت: -یک لحظه صبر کن برم اماده بشم باهم بریم بیرون وشام رو با هم بخوریم باشه. -چشم قربان.
خندیدورفت به طرف اتاقش.
من با خودمگفتم:راست گفتند که خدا نکنه شیشه اعتماد زن و مرد نسبت به هم خراش کوچک برداره که درست
کردنش شاید هرگز ممکنه نباشه.مخصوصا برای مرد غیرتی وحساس.من با خودم عهد کردم که هرگز چیزی رو
ازش پنهان نکنم چون می دونستم که دیگه هرگز من رو نخواهد بخشید.
وقتی که امتحانات ترم شروع شد چند روز قبلش دانشگاه تعطیل شد.من از مانی خواستم تا در طول مدت امتحاناتم
سعی کنه ،نه به من زنگ بزنه،نه به خونمون بیاد تا من بتونم حواسم رو به درسام متمرکز کنم.اون هم بادلخوری
پذیرفت.
تا چند روز هیچ خبری ازش نشد.نمی دونم چرا بیخودی چشم به راهش بودم.باورم نمی شد تا این حد بهش وابسته
شده باشم .هر کاری کردم بهش زنگ بزنم ،روم نشد،از خدا خواستم هر چه زودتر این یک ماه تموم بشه.
از اخرین باری که مانی رو دیده بودم یک هفته می گذشت.اون شب تا ساعت یک درس خوندم،بعد هم لباس خواب
پوشیدم وداشتم اماده می شدم برم به رختخواب که گوشیم زنگ زد.گفتم: الو -سلام عشق من. -با ذوق گفتم:سلام مانی خوبی؟

هن -؟ارچ -افسون این یک هفته اندازه هفت سال به من گذشته.من دیگه نتونستم تحمل کنم. -کار خوبی کردی زنگ زدی. -دلم برات تنگ شده . -مانی جان باید تحمل کنی. -می خوام ببینمت. -الان؟می دونی ساعت چنده مانی؟یک نصفه شبه؟ -اگه پنجره اتاقت رو باز کنی منو میبینی.
سریع رفتم کنار پنجره دیدم چتر بدست زیر برف ایستاده وداره با من حرف میزنه.دلم براش سوخت،گفت: -ببخشید که مزاحم شدم ولی دیگه نتونستم تحمل کنم. در رو باز می کنم بیا تو نه دیگه مزاحم نمی شم. -بیاتو خودت رولوس نکن.
خندیدوگوشی رو قطع کرد.در رو زدم واشاره کردم بیا بالا .بی سر.صدا اومد بالا .تا چشمش به من افتاد خیلی با
احساس منو در اغوش کشید.در حالی که احساس خوبی بهم دست داده بود کمی صبر کردم تا اون اروم گرفت.بعد
خودم رو کنار کشیدم.گفت: -ببخشید می دونم بد موقع است.

-تودیوونه ای. -کاملا باهات موافقم وخندید. -خندیدم وگفتم :بشین. -نه دیگه دیر وقته. -خیلی خب میری،چند دقیقه بشین برات یک چیزی بیارم بخور تا گرم بشی. بابانمی خوادفقط اومدم ببینمت.
دستاشو گرفتم ودستم روکشیدم دور دستاش تا گرم بشه.گفتم: -چقدر دستات یخ کرده!
ونگاهش کردم .دیدم اشک توی چشماش جمع شده .اشکش رو پاک کردم وگفتم: -مرد گنده این چه کاریه؟
افسون هیچ وقت از من جدا نشو من طاقتش رو ندارم. -مگه مرض دارم مانی.اخه این چه حرفیه؟
بعد خودم رو براش لوس کردم وگفتم: تازه یک خبر خوب هم برات دارم. -؟یچ -ببینم تو می دونی چند وقته یک ناهار همسرت رو مهمون نکردی؟
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۱۵ )



با خوشحالی فشاری به دستم دادوگفت: -نوکرتم هستم بخدا.
همونطوری که دستم توی دستش بود گفتم: -منم دلم برات تنگ شده بود.باور کن اگه توامشب نمیومدی من فردا میومدم خونتون،ولی تو خودت روخیلی اذیت
می کنی . باور کن دیشب اصلا نخوابیدم .امشب هم هر کاری کردم نتونستم برم خونمون.با مادرم تماس گرفتم وگفتم من
شب دیر میام دلواپس نشه. -می خوای بخوابی همین جا؟ -نه بابا می خوای عمو کله م رو بکنه. خندیدم وگفتم:پس من فردا قبل از ظهر منتظرتم. -ممنونم که منو درک می کنی. -خواهش میکنم اقا فقط انجام وظیفه است. -بلند شدوگفت:من دیگه میرم. -نمی خوای بیشتر بمونی ؟ -نه ولی خانم دکتر میشه این مریضتون هر روز چند دقیقه بیاد اینجا وشما روببینه؟ خندیدم وگفتم:چرا چند دقیقه وتا اخر امتحاناتم.من روزها درس می خونم وشبها رو شام درخدمت شوهر عزیزم
هستم. -خوشحال شدوگفت:راست میگی افسون؟ -البته. -تومحشری دختر،من افتخار می کنم که تو رو دارم.
با بغض گفتم:خب منم دلم برای شوهرم تنگ میشه دیکه. اشکم رو پاک کردوگفت:ممنونم.باور کن خیلی اروم شدم.همیشه با خودم فکر می کردم که اتفاقی نبوده که اسم تو
رو گذاشتن افسون ،تو واقعا ادم رو افسون خودت میکنی.
فشاری به دستش دادم وگفتم: -برو دیگه .مواظب خودت باش .خیابانها لیزه سعی کن اروم رانندگی کنی باشه؟ -چشم خانمم.
دوباره یواش از پله ها رفت پایین ودر رو بست.
فردا حدود ساعت ده صبح اومد باخنده گفتم: -مثل اینکه قراربود برای ناهار بیای. -گفت:تازه خیلی جلوی خودم روگرفتم وگرنه از هشت صبح اینجا بودم. -خندیدم وگفتم :واقعا که ازدست تو.

بعد هم با هم رفتیم بیرون.اون روز لباس بسیار شیکی پوشیده بود.موهاش رو هم خیلی زیبا اراسته بود .اون واقعا
یک مرد ایده ال بود.اون روز باهم رفتیم واون منوبه یک رستوران بسیار شیک برد ویک ناهار خوب با هم خوردیم
.سرمیز غذا همش منو نگاه میکرد.گفتم: -این همه منو نگاه میکنی نمی تونم غذا بخورم. -می خوام تلافی اون یک هفته رو دربیارم.
من خندیدم .به شوخی گفت: -باید م بخندی،منم یکی رو تا این حد دیوونه کرده باشم بهش می خندیدم. -مگه من ازار دارم کسی رو دیوونه کنم!
در جوابم فقط نگاهم کرد ومن هیچی نگفتم.همه وجودش لبریزازعشق من بودومن نمی دونم چرا از این همه
خوشبختی می ترسیدم.بعد از صرف غذا گفت: - اگه یک مورد خوب برای افسانه پیدا بشه بنظرت ازدواج می کنه؟ -نمی دونم باید باهاش حرف بزنیم. -اون باید از تنهایی دربیاد تا راحت تر بتونه علی رو فراموش کنه. -منم باتو موافقم .حالاکی هست؟ یکی از کارمندان خودمونه.مسئول بخش مواد اولیه کارخونه.همشغلش خوبه وهم پسر خوب وموءدبیه. -پس تو تاییدش می کنی؟ -البته.اون چند ساله توی کارخونه پدر مشغوله ومن هرگز ،یک رفتار بد ازش ندیدم. -می تونی امشب بیای خونه ما؟ -البته که میام .من برای خونه شما اومدن همیشه وقت دارم.
خندیدم وگفتم:پس با این حساب امروز درس ومشق خبری نیست. -ناراحت نشو خانم دکتر .قول میدم یک روز به جایی برنخوره.حالاپاشو بریم خونه ما. -مگه برنمی گردی کارخونه؟ -نه کوچولو می خوام از فرصت با تو بودن استفاده کنم . -خندیدم وگفتم:ای بد جنس شیطون.
اون شب مانی به خونمون اومد وراجع به موضوع خواستگاری با پدر وافسانه صحبت کرد.ولی افسانه زیر بار نمی
رفت.مانی کشیدش یک گوشه وباهاش کلی صحبت کرد.اون هم بظاهر قبول کردولی معلوم بود که از ته دلش
ناراضیه.
فردا شب باز مانی اومد به خونمون وگفت: -افسون امشب علی قرلره زنگ بزنه خونتون وبا افسانه صحبت کنه.من جریان رو بهش گفتم .اون هم گفت که کار
خودمه وامشب زنگ میزنم وباهاش حرف میزنم بلکه قانعش کنم. -ببینم اون راجع به جریان خود کشی افسانه.......... -بله متاسفانه می دونه.

اخرشب علی زنگ زد وچون همه ما ازماجرا با خبر بودیم.ازاتاق اومدیم بیرون تا افسانه راحتتر بتونه صحبت
کنه.وقتی که گوشی رو گذاشت دیدم کلی گریه کرده.چشماش قرمز بود.ولی هیچ کدوم از ما بروی خودمون
نیاوردیم.
چند روز بعدمانی با خانواده شهاب تماس گرفت وقرار شد که اخر هفته بیان برای خواستگاری.
اون شب شهاب همراه خانواده ش به خونمون اومدند وافسانه شیک ومرتب به استقبالشون رفت. بعد از اینکه دو
خانواده با هم اشنا شدند. مادر شهاب اجازه خواست تا شهاب وافسانه چند دقیقه ای رو با هم تنها صحبت کنند.
وقتی افسانه از اتاق اومد بیرون ،احساس رضایت رو توی صورتش خوندم.بعد هم هر دو خانواده با رضایت از
یکدیگر از هم جدا شدند وقرار شد تا دو روز دیگه پدر شهاب برای گرفتن جواب نهایی باپدرم تماس بگیره.
وقتی شهاب جواب مثبت رو از افسانه شنید.همراه خانواده ش دوباره اخر هفته اومدند وخوشبختانه درهمون جلسه
همه قرار ومدارها گذاشته شد.
دو هفته بعد مراسم عقد با شکوهی برای ان دو برقرار شدوافسانه بعد از نامیدی از طرف علی به عقد شهاب در
امد.در طول مدت نامزدیشون کم کم شهاب خودش رو تودل افسانه جا کرد.به طوری که یا شهاب خونه مابود یا
افسانه خونه اونها.شهاب مردی موقر ومتین بودوتک پسر خانواده ،یکی دوبار هم همراه مانی چهار تایی بیرون رفتیم.


******* **************************************************

یک روز جمعه که با مانی برای ناهار بیرون رفته بودیم ،به ساعتش نگاه کردوگفت: -افسون من باید برم جایی،پاشو بریم توروبرسونم خونه. -می شه بپرسم کجا؟اقا مانی! -نه لطفا نپرس ،چون نمی تونم بگم. - باناراحتی گفتم :مثل اینکه خود تو قرار گذاشتی که ما هیچ چیزی رو از هم پنهان نکنیم یادت رفته؟ یادم نرفته،ولی این یک مورد فرق می کنه. -هیچ فرقی نمی کنه ومن ازت می خوام حقیقت رو بهم بگی. -افسون خانم میشه به این مورد پیله نکنی.
بلند شدم وگفتم: -باشه هر جور راحتی.
ورفتم به طرف ماشین .اومد نزدیکم وگفت: باور کن نمی خوام توروناراحت کنم،ولی بجون افسون چیز خاصی نیست -باناراحتی گفتم:باشه مسئله ای نیست. در طول راه سعی کرد باهام حرف بزنه،ولی من اصلا جوابش رو ندادم.این برام سوال شده بود که اون هر روز ظهر
جمعه وراس یک ساعت خاصی کجا میره.دم در خونمون نگه داشت .من بدون حرف خواستم پیاده بشم که دستم رو
گرفت وگفت: -هنوزم دلخوری؟ -نه فقط از این ناراحتم که هنوز هم با من روراست نیستی. -افسون خواهش میکنم این حرف رو نزن.


-پس بهم بگو مانی خواهش می کنم. -توفرض کنم من هر هفته میرم عیادت یک مریض. -باور کنم؟ -البته. -باشه قبول. -لطفا لبخند بزن تامن برم.
لبخند کمرنگی زدم واون هم ازمن جدا شد.در حالی که می دونستم در نگاه من می خونه که من حرفش رو باور
نکردم.مانی اونقدر به من محبت کرد وحرفهای عاشقونه در گوشم زد که تونست من رو اسیر خودش کنه.کم کم
احساس وابستگی شدیدی بهش می کردم .به طوری که اگه یک روز نمی دیدمش،روز دوم به سراغش می رفت.وقتی
هم که با هم بودیم ،اونقدر بلند می خندیدیم که صدای عمو ویا بابارو در می اوردیم .مخصوصا اگه مینا وافسانه هم
با ما بودند.باورم نمی شدکه عشق علی توی قلبم کمرنگ شده باشه.البته فراموش کردنش به نظر خودم امری محال
بود ،چون جای خودش رو توی دلم گرفته بود وخیال بیرون امدن هم نداشت.من این رو موقعی که یادش می افتادم
واز حلقه اشکی که نا خود اگاه توی چشمم جمع میشد می فهمیدم.ولی با وجود مانی مثل اتش زیر خاکستر ،عشق
علی پنهان میشد.من دلم نمی خواست با وجود این همه احساسات ناب ودست نخورده ای که مانی در نهایت صداقت
نثار من می کرد،خدایی نکرده بخوام بهش خیانت کنم.اون بجز در مواقعی مه مار ضروری داشت،هر روز برای دیدن
ویا بردن من به دانشگاه میومد،این در حالی بود که تلاشهای عمو برای بر گردوندن علی بی فایده موند ومن نگران
تر از همیشه چشم به راه بر گشتش بودم،فقط به این دلیل که دلم نمی خواست توی غربت اونقدر بمونه
تابپوسه.درهر حال این جا براش خیلی بهتر بود.
یک شب که اونجا بودم زن عمو باهاش تماس گرفت ومصرانه ازش خواست هر چه زودتر براش دست بالا کنه .حتی
بهش گفت که یک دختر خوب هم براش زیر سر گذاشته یا اگه دوست نداره،می تونه زن خارجی ش رو همراهش
بیاره وهمین جا زندگی کنند.ولی باز هم اون قبول نکرد. عمو هم گفت: حالا که اون قبول نمیکنه برگرده ،پس شما
هم برنامه هاتون رو روبراه کنید تا توی تعطیلات عید جشن عروسی تون روبرگذار کنیم.
یک روز که همراه شهاب وافسانه به کوه رفته بودیم بعد از این که کلی برف بازی کردیم،متوجه شدم مانی دستش
رو گذاشت روی سرش ونشست.گفتم: -چی شد مانی؟ -نمی دونم،دوباره سرم گیج رفت.به نظرم مال هوای سنگین کوهستانه. اون روز همراه افسانه وشهاب اون رو به بیمارستان بردیم .وقتیکه فهمیدند سر گیجه ش سابقه داره ،گفتند باید
ازمایش بده.بعد هم همون جا ازش ازمایش گرفتند.وقتیکه برگشتیم خونه من خیلی نگرانش بودم وسعی می کردم
بهش رسیدگی کنم.زن عمو هم با ناراحتی گفت: پسر تودیگه داری عیال وار میشی،هنوز هم فکر خودت نیستی.مثل بچه ها اونقدر توی اون هوای سرد ورجه ورجه
کردی که این جوری شدی.بعد هم رفت تا براش سوپ درست کنه.مانی گفت: -بابا من که چیزیم نیست شما ها این همه شلوغش می کنید.بعد با شیطنت خندیدوگفت: اوخ جون ،حالا که تو منو اینجوری لوس میکنی منم سعی میکنم خودم روبه مریضی بزنم تا تو بیشتر پیشم بمونی.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۱۶ )


در حالیکه در دلم غوغایی بپابود،سعی کردم لبخند بزنم .چون می دونستم سر گیجه های مداوم یکی از علامت های
بیماریهای خطرناک ه واین دلشوره م رو افزایش میدم.
دو روز بعد چون مانی کار داشت ،من برای گرفتن جواب ازمایشش رفتم .بعد از گرفتن جواب،اون رو بردم به مطب
استاد خودم تا از سلامتیش اطمینان پیدا کنم.
وقتی که دکتر کیوانی جواب رو دید گفت: -باید ازمایش هاش تکرار بشه. -چرا دکتر؟ -. هکوکشم -مشکوکه؟به چی؟ -ببینم شما عروسی کردید؟ -هنوز نه،چه طور مگه؟ -بهتره حالا دست نگه دارید. -نمی فهمم دکتر ؟ -البته هنوز درست نمیشه تشخیص صحیح رو داد،ولی فکر میکنم که اون به ایدز مبتلا باشه.
دیگه صداش رو نمی شنیدم.احساس کردم زیر پام خالی شد ویک دفعه نقش زمین شدم.وقتی که چشم باز کردم
دیدم دکتر داره میزنه تو صورتم. -خانم افشار..............چی شد؟
شروع کردم به گریه کردن. -چرا گریه میکنی،من فقط گفتم مشکوکه. -یعنی ممکنه .......... -باید دوباره ازمایشهای بیشتر ودقیقتری ازش به عمل بیاریم. -اگه خدایی نکرده مبتلا باشه......نه اقای دکتر،من نمی تونم باور کنم،اون پسر بدی نیست.
فعلا که چیزی معلوم نیست،باید اول مطمئن بشی بعد محاکمش کنی بنده خدا رو.
اشکم رو پاک کردم وبلند شدم گفت: -صبرکن کمی بهتر بشی دخترم. -نمی تونم دکتر ،باید زودتر پیداش کنم تا بیاد و دوباره ازمایش بده.من نگرانشم. -به خدا توکل کن دخترم.خودش کارها رودرست میکنه. اون سالها صبر کرده تا به من برسه،اونوقت حالا.......... -نگران نباش ،حالا پاشو برو یک چیزی بخور وگرنه مجبورم برات سرم وصل کنم. -بلند شدم ومثل دیوونه ها از اونجا خارج شدم.بعد هم با مانی تماس گرفتم وگفتم می خوام ببینمت. -چیزی شده افسون ؟ فعلا نمی دونم،اگه میشه بیا.

وقتی که اومد ومنو توی اون حال دید گفت: -چرا اینقدر پریشونی؟ -باید ازمایشهات تکرار بشه. -واسه چی؟ -نمی دونم ،اونها گفتند.
نگاه دقیقی به من کردوگفت: -افسون احساس می کنم تو یک چیزی رو از من پنهان می کنی. -بهتره بریم تا ازمایشگاه تعطیل نشده.
وقتی که رسیدیم دوباره ازش ازمایش گرفتند.بخاطر خونی که ازش گرفتند،دوباره دچار سرگیجه شد وهمونجا
مجبور شدند براش سرم وصل کنند.وقتی که بالا ی سرش دیدم یک کم بی حال شده ویک هاله قرمز دور چشمش
جمع شده،گفتم: -خوبی؟ -افسون من چیزیم شده؟
بغضم ترکید وگفتم:مانی من نمی خوام تورو از دست بدم. -خدای من !چرا این حرف رو می زنی؟ -نمی دونم ،دلم شور میزنه. -افسون من کنارتم تا اخر عمرم.
دستش رو بوسیدم وگفتم: -الهی هزارساله بشی.
لبخند کمرنگی زد گفتم: -بخونتون زنگ بزنم؟ -نه بابا چیزی نشده که بیخودی نگران میشن.
وقتی مرخص شد،اجازه ندادم برگردم سرکارش وبا هم رفتیم خونه شون.اخر شب هم منوبرگردوند خونمون.
سه روز بعد زن عمو سیسمونی مینا رو اماده کرد ومن،زن عمو ومانی رفتیم خونه مینا.وقتی که مانی داشت کمد رو
جابجا می کرد دوباره حالش بد شد.کشوندمش یک گوشه وگفتم: - چی شدمانی ؟ -دوبارهمثل اون روز شدم.
مادر شوهر مینا کمی اب قند براش درست کرد،دادم بهش خورد.زن عمو گفت: -افسون مانی چیزیش شده که این همه دچار سرگیجه می شه؟
نمی دونم زن عمو ؛ باید فردا جواب ازمایشش رو بگیریم. -مگه ازمایش داده؟ اره اون روز که توی کوه حالش بد شد.اونها ازش ازمایش گرفتند.وقتی جوابش رودادند،گفتند باید ازمایششهاش
تکرار بشه.

-منم فردا باشما میام. -باشه من فردا صبح میام طرف خونه شما تا به اتفاق سه تایی بریم.
فردا صبح همراه مانی وزن عمو رفتیم بیمارستان ،من از دلشوره زیاد حالت تهوع داشتم.وقتی که نوبت ما رسید ،من
ومانی رفتیم توی اتاق.دکتر گفت:
مثبت مبتلا هستید وباید یک سری دستورات ونکات بهداشتی رو رعایت کنید. HIV -متاسفانه شما به
مانی برگشت طرف من ومنو نگاه کرد.من در حالی که بغضم گرفته بود سرم رو تکون دادم.مانی گفت: این امکان نداره دکتر ،بخدا من هیچ خطایی مرتکب نشدم. چرا زود فکر منفی می کنی پسرم،ممکنه از راه های دیگه ای مثل تزریق خون الوده،دندانپزشکی ویا حتی ارایشگاه
مبتلا شده باشی .ببینم تو تا حالا خون بهت تزریق شده؟ حدودا هفت هشت سال پیش که به المان سفر کرده بودم،اونجا تصادف شدیدی کردم وهمون راننده که گروه
خونیش به من می خورد؛به من خون داد. درسته،این بیماری هم خیلی کهنه است وحالا داره خودش رو نشون میده.متاسفانه این بیماری سالها طول می کشه
تا علائمش ظاهر بشه. البته من همیشه یک کم تب خفیف وسر گیجه داشتم.ولی فکر نمی کردم بخواد مربوط به یک همچین بیماری خطر
ناکی باشه .کاش زودتر از این اقدام کرده بودم. این بیماری خیلی اروم وبی سرو صدا سیستم دفاعی بدن رو از کار میاندازه ومتاسفانه موقعی فرد متوجه میشه که
دیگه کار از کار گذشته.
من گفتم: -اقای دکتر ما برای ازدواج ازمایش دادیم چطور مشخص نشد. ممکنه ازمایشگاه اشتباه کرده باشه،متاسفانه از این جور موارد داشتیم.
باورم نمی شد دارم مانی رو هم از دست میدم.خدایا مگه من چقدر توان دارم .چند بار باید امتحان پس بدم .یکدفعه
احساس ضعف ،مانی وزن عمو ناراحت بالای سرم ایستاده بودندوسرم به دستم وصل بود.
وقتی که چشمم به مانی افتاد بغضم تر کید وشروع کردم به گریه کردن .با خودم گفتم:اگه همون موقع که ازمایش
دادیم مشخص می شد،من الان این همه به مانی وابسته نبودم وعلی هم اونطور اواره غربت نمی شد،همونطور که
گریه می کردم زن عموگفت: نگران نباش دخترم.اونقدر پول خرجش می کنیم تاخوب بشه.توکلت به خدا باشه،همه چی درست می شه.
مانی در حالی که از درون می گریست با ناراحتی به من نگاه می کرد وبازبان بی زبانی به من گفت که همه چی تموم
شد.من باید ارزوهامو با خودم به گور ببرم.
اون روز سه تایی به خونه عمورفتیم.منو مانی مثل عزادارها به هم نگاه می کردیم.اون شب بعد از شام مانی منوبه
خونمون رسوند.
وقتی که خانواده م از موضوع با اطلاع شدند،همه نگران وناراحت شدند.
افسانه منوبغل کرد وگفت: -اول علی ،بعدهم مانی .چه سرنوشتی دارن این دوتا.

ومن هم بغضم رو روی شونه های افسانه خالی کردم.بعد اون دیگه زندگی برام بی معنا شده بود.هر وقت تنها بودم
گریه می کردم.برام خیلی سخت بود که باور کنم دارم مانی رو از دست میدم.این در حالی بود که مانی سعی می کرد
منو کمتر ببینه.تعطیلات عید که قرار جشن ازدواج ما توش انجام بشه با همه کسالتش گذشت ومن احساس نامیدی
رو توی صورتش می خوندم.اون همه شوق وذوقی که برای دیدن من داشت کم کم رنگ باخت.اون فکر می کرد که
اگه با من روبروبشه ویا در کنار من باشه ممکنه من هم مبتلا بشم.حتی دیگه برای بردنم به دانشکاه هم نمیومد.کم
کم به اواخر بهار نزدیک میشدیم وموقع برگزاری امتحانات من بود.وقتی که دیدم مانی کمتر به دیدن من میاد ،سعی
میکردمهفته ای یکی دو بار رو من برم بدیدنش وساعات بیشتری رو درکنارش باشم.
حدود یک ماه بود که اون پا به خونه ما نذاشته بود.یک روز به طور سر بسته از مینا شنیدم که مانی دیگه نمی خواد
جشن ازدواج رو بگیره.یک روز جمعه که می دونستم خونه است رفتم خونشون .وقتی که رسیدم خونه ،زن عمو گفت
که توی اتاقشه وخوابیده،گفتم: -چرا دیگه خونمون نمیاد؟ -با خودش هم قهره،نه حرف میزنه،نه می خنده.فقط میره سر کار و میاد میره توی اتاقش .گفتم: -می تونم برم توی اتاقش؟ - اره دخترم .مگه توبتونی روحیه ش رو کمی عوض کنی.
بعد در حالی که بغض کرده بود گفت: -این جوری اون خیلی زود از پا در میاد. -عمو گفت:اخه چرا با جوان مردم این کار رو می کنند.فقط به خاطر اینکه اون لحظه جونشو نجات بدن؟
اشکم روپاک کردم وگفتم: -با اجازتون من میرم پیشش.
وقتی رفتم بالا ،در اتاقش باز بود.اروم وارد شدم.روی تختش داراز کشیده بود وزل زده بود به عکس من.سه روز بود
که ندیده بودمش.کمی لاغرورنگ پریده شده بود.یک جوش کهیر مانند هم توی صورتش افتاده بود که فکر کنم
مربوط به اون بیماری لعنتی بود،که زیبایش رو هم تحت شعاع قرار داده بود.عکس زیبایی از من کنار تختش
بود.اون عکس رو یک روز توی حیاط خونه خودشون از من گرفته بود.توی اون عکس من موهامو ریخته بودم دورم
وداشتم می خندیدم.وقتی که صدای در رو شنید،بادیدن من لبش به لبخند باز شد،ولی زود خنده از روی لبش محو
شد.گفتم: -. ملاس -چرا اومدی اینجا؟ مانی این چه حرفیه؟توبه من میگی چرا اومدم شوهرم رو ببینم.مثل اینکه قرار بود ماتوی همین روزها جشن
ازدواجمون رو بگیریم.اونوقت تو به من میگی چرا اومدم شوهرم روببینم؟ -دیگه عروسی در کار نیست. -چی میگی مانی؟
بلند شد و روی تخت نشست سرش رو انداخت پایین وبغض کرد.رفتم نزدیکش ودستش رو گرفتم وگفتم: -مانی تو رو خدا با من این جوری حرف نزن.من دلم می شکنه. -افسون تو نباید خودت رو اسیر یک افتاب لب بوم کنی.

با گریه گفتم:این حرف رو نزن مانی.من راجع به این بیماری مفصل با استادم صحبت کردم.میگه ما می تونیم در
کنار هم زندگی کنیم بدون اینکه هیچ اسیبی به من برسه .فقط باید یک سری دستورات اجرا کنیم ،همین. این یک ریسکه افسون ومن هیچ وقت این ریسک رو انجام نمیدم.من نمی خوام تو با این همه زیبایی قربانی من
بشی.بهتره همدیگر رو فراموش کنیم. فراموش کنیم؟حالا دیگه؟حالا که این همه منو گرفتار عشق خودت کردی.یعنی باور کنم که تو می خوای منو
فراموش کنی؟
شروع کرد به گریه کردن .من اولیین بار بود که می دیدم داره گریه می کنه.دلم می خواست اون موقع جونمو فداش
کنم.سرم رو روی شونه ش گذاشتم وهردو در اغوش هم گریه کردیم.بعد گفتم: معذرت می خوام ،من اومدم اینجا که تو رو اروم کنم اونوقت......... -افسون تو که به من شک نداری؟ -چرااین فکر رو می کنی؟ --گفتم شاید............... -دیگه این حرف رو نزن.ازنظر من تو مثل برگ گل پاک ومعصومی.
دوبار بغض کرد گفت: -افسون تو رو خدا برو منوفراموش کن. دیگه نمی خوام این حرف رو بشنوم.نکنه از ازدواج با من پشیمون شدی ودیگه منو دوست نداری؟ افسون من جونمو برای تو میدم،خودت هم اینو می دونی.من بخاطر اینکه تو روبی نهایت دوست دارم این حرف رو
بهت می زنم.می دونی که من چیزی به اخر عمرم باقی نمونده.توباید بیای اینجا .من نمی خوام بلایی سرتوبیاد. -مانی من تو رو دوست دارم این برات مهم نیست.
با اهنگی بغض الود گفت: -همین برای من کافیه که خوشبخت بمیرم.
خداوندا کوهی از محبت بود وتشه محبت من.دوباره دستم رو گرفت وگفت: توی این مدت که همسرم بودی هیچ وقت این کلمه رو بزبون نیاوردی.این اولین باره افسون.می دونم که تو هم
منو دوست داری ولی باور کن شنیدن این جمله از زبان تو ،داشت برام مثل رویا می شد. اگه در گفتنش کوتاهی کردم ،منو ببخش .من فکر می کردم که تو همه اینها رو توی چشام می خونی ودیگه
احتیاجی نیست که بزبون بیارم.
در حالی که اشکم سر ازیر بود دوباره گفتم: تقصیر توئه دیگه.اینقدر به من محبت کردی که منو اسیر خودت کردی. اونوقت حالا از من می خوای که تو رو
لو کنم وبرم.فکر می کنی افسون اینقدر بی وفاست؟ -افسون هیچ راهی نیست. مانی خواهش می کنم دیگه از این فکر های احمقانه نکن.پاشو برو یک کم اب بزن به صورتت تا سر حال بیای.می
خوام با هم بریم بیرون و ناهار رو باهم بخوریم.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۱۷ )



-افسون!-نترس،امروز مهمون منی. - نه افسون خواهش می کنم برو -پاشو ببینم ،مثل بچه ها قهر وناز میکنه.
بعد دستش رو گرفتم وبلندش کردم.وقتی ایستاد .نگاهم رو دوختم به چشماش ودستاشو به لبهام
نزدیک کردم وبوسیدم وگفتم: -هیچ وقت بهم نگو اینجا نیا مانی ،باشه،من بدون تو نمی تونم زندگی کنم.
پیشونیم رو بوسید وگفت: -خیلی دوست دارم افسون.بیشتر ازاونی که بتونی فکرش روبکنی.
در حالی که سعی می کردم بغضم رو فرو بدم با هم از درخارج شدیم.زن عمو وقتی دید همراه مانی از اتاق بیرون
اومدم .منو یوسیدوگفت: -مثل مینا برام عزیزی افسون. -با بغض گفتم:ممنونم زن عمو .اگه اجازه بدین مابریم بیرون وناهار روبا هم بخوریم.می خوام یک هوایی تازه کنه. -باشه دخترم برین بلکه اینجوری یک کم سرحال بیاد. وقتی که مانی حاضر شد باهم رفتیم به یک رستوران نزدیک خونشون ویک غذای خوب با هم خوردیم.موقع
خوردن گفت: -بخاطر این جوش های صورتم زشت شدم نه؟ -تو برای من همیشه یک مرد جذاب وایده الی. -توبهترینی افسون. -خب اقای داماد ،کی بریم سراغ کارتهای عروسی؟ افسون خواهش می کنم اذیتم نکن،گفتم که عروسی در کار نیست من.........من از دکتر پرسیدم،گفت که خیلی
دوام بیاری یکی دوماه .شاید هم کمتر .متاسفانه من دیر متوجه شدم والان در مراحل حاد این بیماری هستم .بیشتر
سیستم دفاعی بدن من از کار افتاده.افسون تو باید منو فراموش کنی وبری سراغ زندگیت تو نباید فرصتهای خوبت
رو از دست بدی. -باگریه گفتم:مانی خیلی بی انصافی .فکر می کنی من می تونم بعد از تو باکس دیگه ای ازدواج کنم. -با بغض گفت:باید بتونی افسون.این حق توئه.
شروع کرد به سرفه کردن.متوجه شدم تب هم داره.یکی دوتا قرص از جیبش دراورد وخوردوگفت:بلند شو بریم
افسون .همه استخوانهای بدنم درد میکنه وگفت: معذرت می خوام من این روز خوب رو خرابش کردم.شاید دیگه از این فرصتها پیش نیاد.چند روز بود که نتونسته
بودم غذا بخورم.امروز به من خیلی خوش گذشت. -می خوای من هر روز بیام وناهار روباهم بخوریم؟ نه بابا می دونم که تو هم موقع امتحاناتته.بهتره فکر درسات باشی. -برای من اول تو مهمی مانی. -ممنونم خانمم،حالا پاشو بریم.

اون منو رسوند خونه وخودش هم برگشت.وقتی رسیدم خونه دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم .نشستم روی مبل
وتا تونستم گریه کردم.مادرم کلی دلداریم داد.بعد گفت: -افسون پس عروسی چی شد؟ -دیگه عروسی درکار نیست. -یعنی چی؟ -اون دیگه نمی خواد ما عروسی کنیم.میگه نمی خوام توقربانی این چند روز باقی مانده از عمر من بشی.ولی مادر من
دوستش دارم ومی خوام باهاش زندگی کنم.
شروع کردم به گریه کردن. ببین دخترم،اون درست میگه.اون هم تو رو دوست داره واین نهایت عشق وشعورش رو می رسونه.ببینم خودش
گفت............ -اره مامان متاسفانه اون چیزی به اخر عمرش باقی نمونده. -تونباید این قدر خودت رو ناراحت کنی.تو همیشه دختر صبوری بودی.با سرنوشت نمیشه جنگید دخترم. اخه من بایدتقاص چر رو پس بدم مامان؟
ودوباره شروع کردم بلند به گریه کردن.مادر م کمی نوازشم کردوگفت: پاشو برو یک کم اب بزن به صورتت.منم باید برم شام درست کنم.الان شهاب میاد اینجا .افسانه هم پا به پای من
گریه می کرد.گفتم: -مامان عروسی افسانه چی شد؟ اتفاقا چند روز پیش پدر شهاب راجع به این موضوع حرف می زد.اونها می خوان زودتر عروسشون روببرند.ولی
بابات گفت باید اول تکلیف افسون معلوم بشه.با وجودی که شرایط شما حالا فرق می کنه؛بازهم دلش نمیخوادعروسی افسانه زودتر از تو برگزار بشه. بهتره به بابا بگی که ما دیگه عروسی نمی کنیم وبهتره هر چه زودتر عروسی اینها رو راه بندازه. می گم،ولی می دونم که قبول نمی کنه.البته خود شهاب هم بخاطر دوستی که با مانی داره،گمون نمی کنم این کار
روبکنه.
به افسانه گفتم: افسانه،تا می تونید از فرصتها تون استفاده کنید.ادم تا یک نعمتی رو داره قدرش رو نمی دونه.وقتی از دستش میده
تازه می فهمه چه بلایی سرش اومده.
افسانه دستم رو گرفت واشکم رو پاک کرد.من گفتم: -خوشحالم که تواز زندگیت راضی هستی. شهاب یک مرد خوب،مهربون واز نظر من فوق العاده است.البته به پای علی نمی رسه ،ولی می دونم که همه سعیش
رو میکنه که من خوشحال وراضی باشم.این برای من خیلی ارزش داره.باورم نمی شه بعد از علی بتونم عاشق مرد
دیگه ای بشم. حق باتوئه ادم مجبوره با شرایط خودش رو وفق بده. من هم فکر نمی کردم بعد از علی بتونم مرد دیگه ای رو
دوست داشته باشم .ولی مانی مثل خونی که کم کم به بدن تزریق می شه خودش رو توی دلم جاکرد.البته چند ماه

طول کشید تا تونستم قبولش کنم.چون واقعا نمی خواستمش .ولی اون با مهربونی وگذشت وبزرگ منشی خودش
،منو عاشق خودش کرد.اونوقت حالا............... -غصه نخور خواهر.حتما مصلحت خداونده،تو باید به خدا توکل کنی ،همون که در اوج نامیدی ،سفارشش رو به من
کردی.تو باید به فکر درساتم باشی .ببینم امتحاناتت شروع شده؟ -اره اولیش فرداست. -اه.....چرا نشستی ،پاشو برو سراغ درست. -پس لطفا یک لیوان اب بهم بده دارم خفه میشم.
از اون روز به بعد سعی می کردم بیشتر وقتم رو با مانی بگذرونم.امتحاناتم رو باهر جون کندنی که بود
گذروندم.مانی کم کم حالش بدتر شد وسرفه ها وسرگیجه هاش هم بیشتر .همه بدنش از اون جوش های تاول مانند
زده بود،وقتی هم که اب زیر تاول ها از بین می رفت به صورت زخم سر جای خودش باقی میموند.کم کم لاغر تر
ورنگ پریده تر می شد وهاله قرمزی دور چشماش هم قرمزتر.
علی هفته ای یکبار زنگ میزد واحوال مانی رو می پرسید.ولی من حتی یکبار هم باهاش حرف نزدم.یکبار که خونه
عمو بودم علی دوبار زنگ زذ وبا زن عمو ومانی صحبت کردوگفت که سعی کنند مانی رو برای معالجه بفرستند المان
بلکه مداوا بشه.ولی مانی گفت خودم از دکتر راجع به این مسئله پرسیدم ،گفت که اگه درمراحل اولیه بود ممکن بود
بتونند برات کاری کنند؛ولی حالا دیگه توی هیچ کجای دنیا هیچ کاری برات نمی شه کرد.
روز بعد مانی حالش به هم خورد ومن همراه عموبردیمش بیمارستان.وقتی که دکتر وارد شد.شروع کرد به معاینه
ش،عمو رفته بود دنبال پرونده مانی،من اونقدر ناراحت بودم وتوی حال خودم بودم که اصلا توجهی به اطرافم
نداشتم.یک دفعه دکتر گفت: -نگفتم دنیا خیلی کوچیکه افسون خانم.
سرم رو بلند کردم دیدم ارمان بالای سر مانی ایستاده وداره معاینه ش می کنه.هم ناراحت شدم وهم خجالت کشیدم
گفتم: -حتما خیلی خوشحالی که اینطوری روی این تخت میبینش نه؟ -هیچ دکتری ازوضعیت بد مریض خوشحال نمی شه.اون مرد خوبیه ومن براش متاسفم. -وضعیتش چطوره دکتر. -خیلی بد.گمون نکنم زیاد دوام بیاره.
گریه م گرفت واون جعبه دستمال روبه طرفم گرفت،گفتم: متشکرم دکتر -بخاطر اون روز متاسفم ،دست خودم نبود خانم افشار. -عیبی نداره فراموش کن. -من توی اتاقم هستم اگه نیاز بود صدام کن. -شنیدم ازدواج کردی؟
برگشت به طرفم وبایک حالتی گفت: -اره ولی هیچ کس جای تو روبرام نمی گیره.

میشه خواهش کنم دیگه راجع به این موضوع صحبت نکنی. -من باید برم اگه کاری داشتی خبرم کن. -ممنون دکتر . -خدانگه دار.
برگشتم طرف مانی ،مثل یک بچه بخواب رفته بود،دستم رو کشیدم روی سرش واز خدا خواستم تا اونو دوباره به من
برگردونه..........
مانی کم کم خونه نشین شد ودیگه از خونه بیرمون نمی رفت.هرچند روزیکبار دکتر بالای سرش بود.ولی هیچ فایده
ای نداشت.فقط با مسکن درد های مفصلیش رو اروم می کردند. من هر روزصبح تا غروب پیشش بودم وغروب
خسته ونامید بادلی پر غصه به خونمون برمیگشتم وتا صبح با اشک به بخت سیاهم فکر می کردم.اوایل مرداد بود ماه
بود ومن اون روز نتونستم از صبح برم خونه عمو ،چون شب قبلش اصلا نخوابیده بودم ،ولی عصر باز هم رفتم اونجا
.مانی جز برای کار ضروری ،اونهم به کمک عمو ازتخت پایین نمومد.وقتی رسیدم خونشون ،اروم در رو باز کردم
ورفتم تو اتاقش.تازه از خواب بیدار شده بود .تبش هم بالا گرفته بود.گفتم: مانی امروز حالت بدتر شده ،پاشو بریم بیمارستان.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۱۸ )



-نه دیگه لازم نیست فکر کنم دیگه چیزی نمونده. -باگریه گفتم:مثل اینکه توخوشت میاد منو ازار بدی.
اروم بلند شدونشست وگفت: افسون دیگه نمی خوام برم بیمارستان،باور کن اونقدر امپول بهم زدن بدنم سوراخ سوارخ شده.حالا بیا بشین می
خوام باهات حرف بزنم.
رفتم جلوتر ودولا شدم پیشونیش رو بوسیدم.دستمرو گرفت.گفتم: جانم بگو -بی رمق گفت:توباید منوببخشی. -؟ارچ -چون من زندگی توروخراب کردم. -باز که داری منو ناراحت میکن اق ا مانی. نه باور کن راست میگم تو هم خیلی زیبایی هم خیلی مهربون.چند وقت دیگه هم دکتر میشی.من نباید ازاول سراغ
تو میومدم.حالا از تویک خواهش دارم.
بابغض گفتم: این حرفها چیه که میزنی مانی .من اگه همه دنیا رو هم می گشتم مردی به خوبی تونمی تونستم پیدا کنم.توهم
بهتره دیگه از این حرفها نزنی.
فشاری بدستم دادوگفت: ازت می خوام که بعد از من خودت رو اذیت نکنی وسعی کنی باکسی که لیاقت تورو داره ازدواج کنی.باورکن
خوشبختی تو ارزوی من.چیزی که من نتونستم به توبدم.
گریه م به هق هق تبدیل شدوگفتم:

مانی تورو خدا دیگه از این حرفها نزن .من به توقول می دم بعداز تو هرگز ازدواج نکنم.پس تو هم بهتره دیگه
اینجوری منو عذاب ندی. -ولی من یک کاری کردم که اگه بگم فکر نمی کنم تو هرگز بخاطرش منوببخشی. -چی میگی مانی؟ -من میدونستم که علی هم تورو می خواست.
رنگ از رخسارم پرید.یعنی این همه وقت اینو میدونسته وبروی خودش نمیاورده. گوش کن ببین چی میگم .لطفا تا حرف میزنم.ساکت باش وفقط گوش بده.
احساس کردم تعادل نداره .گفتم تکیه ت رو بده به متکا وکمکش کردم تا به عقب تکیه داد.بعد شروع کرد. چند روز قبل از اینکه از تو خواستگاری کنم .به طور اتفاقی یک برگ کاغذ رو توی اتاق علی پیدا کردم که برای
تونوشته بود.که باخواستگاری من از تو فکر کنم دیگه نتونست به دست تو برسونه.بعد از اون مطمئن شدم که اون
هم تو رو می خواد .ولی از علاقه تو نسبت به اون اطلاعی نداشتم .همیشه ودر این مدت نزدیک به یک سال یک
فکری مثل موریانه مغزم رو می خورد،که اون موقع که برای دفعه اول من از تو خواستگاری کردم وتوگفتی که باید
فکر کنم بعد جواب بدم،نکنه تو هم علی رو می خواستی .بعد ها هروقت می دیدم که تو راجع به علی سوال میکنی.یا
اون موقع که علی به خارج از کشور رفت ومی دیدم تو ناراحتی ،با خودم فکر کردم نکنه بین شما عشقی وجود داشته
ومن باعث پاره شدن این رشته بین شما دو تا شده باشم.اون روز که برای اش اومده بودید خونمون ودیدم که تو
وعلی روی پله ها نشستین وباهم حرف میزنین،گفتم شاید داره راجع به خواستگاری واین چیزها باتو حرف
میزنه.برای همین هم زود اقدام کردم.چون مینا از علاقه من نسبت به تو خبر داشت ،با پدرومادر صحبت
کرد.همون شب که این موضوع رو توی خونه مطرح کردم .علی رفت بیرون وتا نزدیکیهای صبح نیومد خونه.البته
من دلم براش سوخت ولی نمی تونستم از توبگذرم.خودت که می دونی من چقدر تو رو دوست داشتم.بعضی وقتها
فکر می کنم.من دارم تقاص دل شکسته علی رو پس میدم.فقط می خوام بدونم که تو هم اونو می خواستی یا نه؟
وقتی که صحبتهاش تموم شد من به پهنای صورتم اشک میریختم .گفتم: -مانی جان خودت که می دونی من تورو خیلی دوست دارم وگفتن این حرفها هم هیچ فایده ای نداره. ازت می خوام اگه علی برگشت باهاش ازدواج کنی ،چون هیچ کس بجز اون لیاقت عشق تو رو نداره. مانی میدونی داری با این حرفها منو عذاب میدی؟مثل اینکه از این کار لذت می بری.دوباره فشاری به دستم
دادوگفت: من دلم نمی خواد حتی یک اخم به صورت توببینم .اخه چطوری دلم میاد ناراحتت کنم.تو همه زندگی منی
افسون.من از زمانی که یادم میاد تو بامن بودی ومن تو رودوست داشتم .بخدا من نمی خواستم بد جنسی کنم.فقط
گناهم این بود که تو رو خیلی دوست داشتم حتی بیشتر از جونم. -مانی من متعلق به توام وهرگز بعد از تو ازدواج نمی کنم. این حرف رو نزن.اگه می خوای روح من درارامش باشه،باید باکسی که لیاقت تورو داره ازدواج کنی وخوشبخت
بشی.
سرم رو گذاشتم روی شونه ش گفت: -افسون ممکنه توی اون دنیا ما دوباره به هم برسیم .اصلا اون دنیا چه جورجائیه؟

-مطمئن باش اونجا ازاینجابهتره؟ -راست میگی افسون؟ -بابغض توی صورتش نگاه کردم وگفتم:اره عزیزم. - مردن ترس داره افسون؟من خیلی می ترسم.
سرم رو به سینه ش چسبوندم وگفتم: -نه مردن اصلا ترس نداره .مثل یک خواب میمونه.
وشروع کردم به گریه کردن دستش رو بی رمق اورد وموهامونوازش کرد.گفتم: -مانی توبهترین مرد دنیایی ،یک اقای به تمام معنا.
لبخند کمرنگی زد .دستم رو کشیدم روی صورتش وگفتم : -خیلی دوست دارم مانی. چقدر دلم می خواست با تو ازدواج کنم وازت بچه داشته باشم،یک دختر چشم ابی مثل خودت،زیبا ودوست
داشتنی،اسمش رو هم بذارم مونا.
اشکم رو پاک کردم وگفتم: خدا رو چه دیدی.شاید هم خوب شدی وباز هم به همه ی ارزوهات رسیدی. -نه افسون من می دونم افتاب صبح رو نمی بینم.
بعد مستقیم به چشام نگاه کرد وگفت: تونهایت ارزوی من بودی.وقتی که قبول کردی با من ازدواج کنی همه دنیا رو بهم هدیه کردی.خوشحالم که منو به
ارزوم رسوندی وخوشحالم که روزهای اخر عمرم رو در کنار تو بودم.از تو هم ممنونم که وقتی فهمیدی من این
بیماری رو دارم من رو تنها نگذاشتی بری. -بجای این حرفهای نا امید کننده بهتره کمی بخوابی. برای خوابیدن فرصت زیاد دارم.می خوام بیدار باشم.فقط اگه می تونی امشب بمون اینجا می خوام وقتی که می میرم
در اغوش تو باشم.
دوباره گریه م گرفت اون سعی کرد منو اروم کنه .ولی با این حرفها بیشتر اتشم می زد.وقتی که از اتاق اومدم بیرون
.از بس گریه کرده بودم چشمام ورم کرده بود.زن عمو براش سوپ درست کرده بود.خودم نشستم منارش وبا قاشق
سعی کردم بهش بدم.فقطچند قاشق خورد.عمو وزن عمو ومادربزرگ اومدند توی اتاقش وتا اخر شب همه پیشش
بودیم .عمو سعی می کرد حرفهای امیدوارکننده بهش بزنه.انگار تبش بالا رفته بود.دوباره کمی سرفه کرد.عمو
درازش کرد روی تخت.با وجودی که هوا گرم بود احساس لرز می کرد،من پتو رو کشیدم روش عمو گفت: مانی پاشو بریم بیمارستان ،ولی مانی قبول نکرد وگفت که می خوام امشب توی اتاق خودم باشم .بعد هم به مادرش
گفت که می خوام امشب افسون توی اتاق من بخوابه .من با خجالت و بغض قبول کردم.
اخر شب که تنها شدیم ،وقتی که خواستم بخوایم خیلی بی رمق گفت: -افسون.......لامپ رو خاموش کن. می خوام اگه حالت بد شد متوجه بشم. -مگه می خوای امشب بخوابی؟

-نه می خوام همه امشب رو تو برام حرف بزنی.
نمی دونم هدفش از این حرف چی بود.شاید خدای نکرده می خواست که من جون کندنش رو نبینم.چون بهم گفته
بود افتاب صبح رو نمی بینه.با حالی پریشون بلند شدم وچراغ رو خاموش کردم.اولین بار بود که می خواستم توی
اتاقش بخوابم .با کمی خجالت که از دید اون هم پنهون نموند خوابیدم گفت: -چقدر حسرت این شبها رو داشتم ولی حالا.......... -اگه تو بخوای من............ -حرفشم نزن افسون .فقط همین که قبول کردی امشب اینجا بمونی برام کلی ارزش داره.
سرش رو گذاشتم روی شونه م وصورتش رو نوازش کردم.زخمهای توی صورتش زیادتر شده بود.گفتم: -باید بریم بیمارستان مانی،تو حالت اصلا خوب نیست. -افسون دیگه فایده ای نداره،من دیگه فرصتی ندارم.
با گریه گفتم:تومنو می ترسونی مانی. -افسون بگذار این شب اخریرو با هم خوش باشیم.می خوام برام حرفهای قشنگ بزنی. مانی من زمانی که با تو عقد کردم،زیاد تمایلی به تو نداشتم .الیته نه که تو رو دوست نداشتم. تو خودت می دونی مه
من به همه افراد خانواده شما احترام خاصی می ذاشتم وهمتون رو دوست داشتم .ولی تو کم کم خودت رو توی دلم
جا کردی وانقدر به من محبت کردی که حالا نتونم از تو جدا بشم .یادت میاد اون روز توی خونتون بهم گفتی که من
بدون تو می میرم.حالا من به تو می گم که مانی،من بدون تو می میرم. -ولی مرگ حق تو نیست. -حق تو هم نیست مانی. -تو خیلی جوانی وتازه اول راهی ،نباید به مرگ فکر کنی. ولی من بدون تو نمی خوام توی این دنیا باشم...... -افسون توحق نداری به مرگ فکر کنی.
دوباره بغضم گرفت وگفتم: روزهای با توبودن ،بهترین روزهای عمرم بود .توبهترین چیز دنیا رو به من هدیه کردی واون عشقت بود که با قلب
پاک ونیت خالص به من دادی.تومرد خوب ،جذاب ومهربونی هستی ومن از تو راضیم.
شروع کرد به سرفه کردن.گفتم:برات اب بیارم؟ -نه نمی خوام از کنارم بری.گفتم: -من دوست دارم مانی وهمیشه دوست خواهم داشت. -منو بوسیدوگفت:منم همینطور. -گفتم دیگه بخواب. اره احساس خستگی می کنم.خوشحالم که تو امشب اینجایی ومن تنها نیستم .همیشه می ترسیدم که توی اتاقم تنها
بمیرم.
در حالی که احساس می کردم خیلی بی حال شده،به خودم فشردمش.زیر لب یک چیزهای می گفت.انگار داشت دعا
می خوند وبا خدا حرف می زد.صدای یارب یاربش رو می شنیدم.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۱۹ )



حدود ده دقیقه ای به همون حال باقی بود.احساس کردم دیگه صداش نمیاد.اروم صداش کردم،ولی دیگه دیر شده
بود.اون اروم وبا لبخند فرشته مرگ رو لبیک گفته بود.نور مهتاب از پنجره به صورتش می تابید،سرش رو دوباره
گرفتم توی بغلم وگریه کردم.بعد بلند شدم وچراغ رو روشن کردم دوباره صداش زدم.ولی جوابی نشنیدم.با صدای
بلند شروع کردم به گریه کردن. -مانی.........مانی...........نه........ن ه....خدایا....مانی.........
با صدای من عمو وزن عمو سراسیمه اومدند .زن عمو زد توی سرخودش وشروع کرد بلند گریه کردن.عموسر مانی
رو توی بغلش گرفت ودر حالی که نوازشش می کرد،زیر لب یک چیزهایی می گفت وگریه می کرد.زن عمو روی
دستهای من از حال رفت.کشوندمش یک گوشه وسعی کردمبهوشش بیارم ،ولی نشد.زنگ زدم خونمون ،ولی نگفتم
چی اتفاقی افتاده.فقط از بابا خواستم تا هر چه زودتر خودش رو اونجا برسونه .در کمتر از نیم ساعت بابا ومامان
وافسانه هم به اونجا امدند.
اون شب مرگ برای همیشه عشقم رو با خودش بردوتنها از اون جوان رعنا وزیبا ،یک جسم نحیف ورنگ پریده وبی
جان باقی گذاشت.اون شب سخت ترین شب عمرم بود.نمی تونستم باورم کنم مردی که می رفت سکاندار قلبم باشه
وبرا ی همیشه به دیار باقی شتافته ومنو با یک دنیا غصه ویک عشق ناکام بجای گذاشته.
فردای اونشب چند تا نزدیکهای فامیل به اونجا اومدند.مینا اونقدر گریه کرد که حالش بهم خورد وشوهرش مجبور
شد اون رو به درمانگاه ببره.نوزاد یکی دو ماهش هم ،این وسط دست به دست می شد. مینا به تازگی صاحب یک
دختر شده بود که شباهت زیادی به علی داشت .مادر بزرگ از همه ما بدتر بود.ولی بخاطر ناراحتی قلبی که داشت
،عمه مجبور شد اونو به خونه دختر عمه بفرسته تا کمتر گریه وشیون کنه.
فردای انشب جسد مانی منو به پزشکی قانونی منتقل کردند تا جواز دفنش رو صادر وبه گورستان سپرده بشه.
شب وقتی که تاریکی همه جا رو فرا گرفت به یاد شب گذشته که مانی درکنارم بود به اتاقش رفتم وسرمو روی
تختش گذاشتم وتا تونستم گریه کردم.میناوافسانه اومدند وبزور منو از اونجا دور کردند.
فردای ان روز قامت رعنای مانی به خاک سرد گور سپرده شد.........
خدایا چه اسوده خوابیده بود.فارغ از ان همه دردو رنج ،انگار سفرش به دیار باقی سفری دلچسب وبیاد ماندنی بود
که با اون لبخند کمرنگی که همیشه روی لبش بود به استقبال مرگ رفت وبرای همیشه منو داغدار خودش باقی
گذاشت.من سرخاکش اونقدر گریه وبی تابی کردم که از هوش رفتم ودیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی که چشمم روباز کردم ،چیزی رو که جلوی چشمم می دیدم باور نداشتم .علی دولا شده بود روی صورتم وصدام
میزد.چشمهاش از بس گریه کرده بود قرمز ومتورم شده بود. -افسون.........افسون
چشمم رو باز کردم وبادیدنش دوباره بغضم گرفت،گفتم: -علی.....مانی!
سعی کردم از جام بلند بشم که دست گذاشت روی شونم ومانعم شد . -صبرکن افسون ،نمی خواد بلند شی. من باید برم مانی منتظرمنه،اون تنهاست.........اون میترسه،....من باید برم پیشش........خودش گفت که می ترسه
.....علی توروخدا بذار من برم،اون خیلی تنهاست.........

افسون خواهش میکنم .تونمی تونی بلند شی،بذار سرمت تموم بشه.
شروع کردم به گریه کردن.دستش رو اروم کشید روی سرم وبابغض گفت: -اروم باش افسون ،می دونم که برات سخته،ولی باید تحمل کنی. -من نمی تونم تحمل کنم. -باید تحمل کنی میفهمی؟ -نه نمی فهمم،من بعد از اون نمی خوام زنده باشم. این چه حرفیه افسون ،مگه دیوونه شدی؟ -یه روز بخاطر اینکه منو به زور بهش دادند می خواستم بمیرم ،ولی حالا بخاطر اینکه ازم گرفتنش می خوام بمیرم.
دوباره شروع کردم به گریه کردن وانقدر بی تابی کردم که دوباره مجبور شدند بهم ارامبخش تزریق کنند.وقتی که
چشم باز کردم،علی ،مینا وافسانه بالای سرم بودند.



*********************************


تاشب هفت ،خونه عمو موندم.بیشتر وقتم رو توی اتاق مانی بودم.در طول شبانه روز بیشتر از یک وعده اون هم بزور
مادر و مینا غذا نمی خوردم.علی پروانه وار به دور من می گشت ومرتب مواظبم بود.انگار می ترسید بلایی سرخودم
بیارم.من بدون اینکه با کسی حرفی بزنم ،یا به زور دارو خواب بودم ویا گریه می کردم.زمانی که از دستش دادم
.تازه فهمیدم چقدر بهش وابسته بودم وبدون اون نمی تونم زندگی کنم.علی باور نمی کرد من برای مانی این همه بی
تابی کنم.این رو توی صورتش می خوندم.
صبح روز هفتم.مینا من رو صدا کرد وگفت که یک لحظه بیا توی حیاط.
رفتم دیدم حدود شش هفت تا زن ودو تا مرد وچهار پنچ تا بچه توی حیاط ایستاده اند.رو کردم به زن عمو گفتم: -زن عمو،اینها کین؟
با گریه گفت:بهتره ازخودشون بپرسی. یکی از اون زنها گفت:ما خانواده های کم درامد وبی بضاعتیم.اقای افشار هفته ای یک بار به ما سر میزد .دیدیم الان
یک ماهی هست که هیچ خبری ازش نیست پرسان پرسان خونه ش رو پیدا کردیم ولی متاسفانه دیدیم
که.........بغضش گرفت وشروع کرد به گریه کردن.یکی از مردهاگفت: همه ما طرفهای پایین شهر زندگی می کنیم .اقای افشار دوتا خونه بزرگ قدیمی برای ما گرفته وما اونجا زندگی می
کنیم.برای چند تا از ما هم کار جور کرده. در حقیقت اون یک جوری مثل پدر همه ماست.ما خیلی متاسفیم که این
اتفاق براش افتاده.اون مرد خیلی خوب وبزرگی بود.یک اقای به تمام معنا.....وبغض کرد.
همه داشتیم گریه می کردیم .خدایا کی بود این مرد که من هرگز نتونستم بشناسمش .پس اون هر روز جمعه می
رفت سراغ اینها وهرگز نخواست ما بفهمیم.
یکی از بچه ها که فکر کنم پنچ شش سال بیشتر نداشت گفت: عموبه من قول داد که هفته بعد برام ماشین بیاره تا باهاش بازی کنم.اخه من همیشه دوست داشتم یک ماشین
داشته باشم،مامانم می گفت اون بد قول نیست درسته؟
علی نشست کناش واروم بغلش کردودر حالی که همراهش گریه می کرد گفت: -حق با مادرته،اون بد قول نیست عزیزم.من بهت قول میدم ،فردا صبح که بیدار شدی .ماشینت بالای سرت باشه.

علی رو بغل کرد وگفت -راست میگی عمو؟ -قول میدم.
اون روز همه اونها رو برای ناهار دعوت کردیم .بعد هم علی بهشون اطمینان داد که نخواهد گذاشت که سختی
بکشندوهمه رو دوباره سرپرستی خواهد کرد.من هم کلی ازش تشکر کردم.
بعد از مراسم شب هفت ،به خونمون برگشتم ،ناامید،افسرده و بیمارگونه.و سه روز بود که به خونمون برگشته بودم
واصلا حال خوشی نداشتم.توی این مدت فقط یک وعده غذا خورده بودم.ضعف شدیدی بدنم رو گرفته بود.پشت
پنجره اتاقم ایستاده بودم وبیرون رونگاهمی کردم.پرنده خیالم به هوای دیدنش پر میکشید.کم کم بغضم ترکید
وشروع کردم به گریه کردن.همنطور که داشتم بیرون رو نگاه می کردم یک دفعه یاد اون شب افتادم که زیر برف
ایستاده بود وبا من حرف میزد.با خودم زمزمه کردم:
پشت پنجره ایستاده ام وبه تازیانه باد بر تن سبز درختان نگاهمی کنم.به
رهگذران درحال عبور ،به انها که نمی دانند شایدپشت هر پنجره ای
کسی با هزاران غصه ایستاده وبه انها نگاه می کند .
به یکسال پیش که از دستش فرار می کردم تانگاهم در نگاهش گره نخوره
ولی امروز که باز گردش ایام .لباس سبز درختان را از تن انها بیرون کرده
وبه فصل عاشقان نزدیک می شویم .در حسرت دیدار دوباره اش
چون شمع می سوزم واب می شوم واتش این حسرت،همه وجودم را دربرگرفته
است.می دانم باید تنبیه شوم.باید تقاص پس بدهم،تقاص خیلی چیزها را.
تقاص دل شکسته مردی که از پذیرفتنش سر باز می زدم.............نه
خدایادیگر تحمل این سوختن را ندارم.دیگر از من چیزی باقی نمانده .نه
این انصاف نیست که مرا براین خاک بگذارد وخود به معشوق واقعی بپیوندد.
خدایا از تو می خواهم که مرا هم با خودببری وبه او بپیوندی،زیرا این خواسته
او نیزبود.
سینه تنگ منو بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
بدون اینکه متوجه باشم داشتم بلند گریه می کردم.نمی تونستم مصیبت نبودش رو تحمل کنم .احساس کردم کسی
پشت سرم ایستاده.برگشتم به طرف در،خدایا مانی ایستاده بود جلوی در ومنو نگاه می کرد.با دیدنش احساس
کردم زیر پام داره خالی می شه.
گفتم:مانی خودتی !
وخواستم به طرفش برم که متاسفانه نقش زمین شدم ودر همون حال سرم به لبه پنجره خورد ودیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی که جشم باز کردم ،توی بیمارستان بودم،پدر،مادر،افسانه وعلی بالای سرم بودند.علی عصبی ونگران به من
چشم دوخته بود.مادرم دستم رو گرفت ودر حالی که گریه میکرد گفت:

-با خودت چکار کردی دختر؟ -بابا گفت :بهتری؟ -بااشاره چشم گفتم:اره.
افسانه هم اشکش رو پاک کردوگفت: -خدارو شکر که بهتر شدی افسون. -علی باناراحتی گفت:من نمی دونم باید به تو چی بگم افسون این طوری می خوای روح اون در ارامش باشه. -گفتم :تو کی اومدی؟ کنار پنجره ایستاده بودی .من اومدم بالا دیدم در اتاقت بازه ،چند ضربه به در زدم ،ولی اونقدر فکرت مشغول بود
که متوجه نشدی.
چند لحظه صبر کردم،یک دفعه توبرگشتی طرفم ومنو صدازدی مانی.قبل از اینکه بتونم بگیرمت نقش زمین شدی
واز هوش رفتی ومتاسفانه سرت شکست.
دستم رو بردم به طرف سرم ،دیدم سرم باند پیچی شده.پس اون که کنار در ایستاده بود مانی نبود،علی بود که من
بخاطر شباهتش وبخاطر اینکه اون موقع توی فکر مانی بودم،با هم اشتباهشون گرفته بودم.در حالی که دوباره بغضم
گرفته بود،پتو رو کشیدم روی صورتم .علی دوباره پتو رو کنار زد وگفت: میشه خواهش کنم بس کنی ؟لاقل بگذار کمی حالت بهتر بشه بعد شروع کن،شدی اندازه یک بچه پنج ساله از بس
که غذانخوردی. -مادرم گفت:از روزی که از خونه شما اومده بجز یک وعده ،لب به غذا نزده.دیگه نمی دونم چکارش کنم علی اقا.
واروم شروع کرد به گریه کردن .بابا به ارامش دعوتش کردوازش خواست که روی صندلی بشینه .پرستار وارد
شدودر حال کشیدن سرم از دستم گفت: -می تونید ببریدش خونه،به شرطی که یک کم تقویتش کنید،خیلی ضعیف شده.بعد دولا شد دم گوشم وگفت: -حیف نیست شوهر به این خوبی رو اذیتش می کنی .بیچاره داشت غالب تهی می کرد.
برگشتم طرف علی با لبخند کمرنگی به من فهموند که متوجه حرفهای پرستار شده.پرستار درحالی که از درخارج
میشد.گفت: یادتون نره غذای خوب ،استراحت بدون استرس وگریه.وگرنه دوباره مجبور میشید بیاریدش اینجا .اینطور که من
فهمیدم دکتر می گفت داره به افسردگی دچار میشه.پس بهتره بیشتر مواظبش باشید.
مادرم وافسانه کمکم کردند ولباسم رو مرتب کردند،بعد هم به خونه برگشتیم.من حتی دلم نمی خواست یک کلمه
حرف بزنم.انگار با دنیای اطرافم بیگانه بودم.اون شب علی تا اخر شب موند خونمون وبعد از اینکه از بهبودی نسبی
من اطمئنان پیدا کرد اونجا رو با دلی به مراتب پر غصه تر ترک کرد.من حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزدم.
دو سه دفعه دیگه هم باز علی به خونمون اومد.ولی من اصلا توجهی بهش نکردم.انگار توی دنیای دیگه ای بودم.فقط
توی اتاقم کز می کردم وبا عکس مانی حرف می زدم.دکتر درست تشخیص داده بود،من داشتم به افسردگی دچار
می شدم وخودم اینو بهتر از هر کس دیگه ای می دونستم.در طول این مدت که علی برگشته بود انگار نتونسته بود با
افسانه حرف بزنه.دفعه اخری که علی اومد به خونمون وقتی که با افسانه رورو شد گفت: --خوبی دختر عمو؟
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آواره عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA