ارسالها: 10767
#21
Posted: 14 Jun 2014 23:13
( ۲۰ )
خیلی ممنون علی اقا -بهت تبریک میگم.
افسانه با صورتی قرمز از خجالت نگاهی بهش کردوگفت: .نونمم -ارزو می کنم خوشبخت بشی.شوهرت مرد خوبیه افسانه ،من سالهاست اونو می شناسم.
بعد سرش رو انداخت پایین وبا یک حالت بغض الود گفت: -باور کن خوشبختی تو وافسون ارزوی منه. پسر عمو ،کار خوبی کردی که برگشتی .باوجود شما من احساس می کنم که یک برادرویک پشتیبان دارم.
نگاه مهربونی بهش کردوگفت: -ممنونم دختر عمو. -بفرما بشین تا برات چای بیارم. -نه دیگه دارم میرم .خدانگهدار.
****************************************
عروسی افسانه به بعد موکول شد.من دیگه به خونه عمو نرفتم.اصلا طاقت دیدن جای خالی مانی رو نداشتم.ولی عمو
وزن عمودوسه بار اومدند وبه من سر زدند.تا شب چهل مانی من از خونه بیرون نرفتم.یک روز قبل از شب چهلش
،عصری علی اومد خونمون واز مادرم اجازه گرفت تا من وببره بیرون تا یک هوایی تازه کنم .البته من قبول نکردم
،ولی افسانه منو بزور راهی کرد.وقتی که سوار شدیم نگاهی به من کرد وهیچ نگفت.من سر تا پا مشکی پوشیده
بودم.البته خودش هم پیراهن مشکی تنش بود .ولی با کت شلوار شیک وجذاب مثل همیشه پشت فرمون نشست.در
بین راه سکوت کرد.ولی جلوی یک پارک نگه داشت وگفت: -پیاده شو. -حوصله ش رو ندارم علی ،لطفا منو برگردون.
با عصبانیت گفت: کجا برت گردونم؟به اون قفسی که برای خودت ساختی ؟به اون زندانی که خودت رو توش حبس کردی؟تونباید
این همه به خودت عذاب بدی. علی اون شوهر من بود می فهمی؟اون با همربونی تونست منو اسیر خودش کنه.باورت میشهَ،منی که می خواستم
بخاطر ازدواج با اون خودم رو بکشم.بعضی وقتها فکر می کنم که تقاص دل شکسته تو رو من باید پس بدم.دوباره
شروع کردم به گریه کردن. -این چه حرفیه اخه افسون؟ -اون یک مرد کامل وبزرگ بود. می دونم افسون ،می دونم .توفکر میکنی اگه غیر از این بود من تو رو دست اون می سپردم .می دونستم که اون
لیاقت عشق تو رو داره .ولی حالاچی؟ -دیگه ولی نداره علی .من نمی تونم فراموشش کنم .تازه خود تو هم که زن وزندگی داری ،دیگه به من چکار داری؟ -یعنی چه؟
-تو که ازدواج کردی. -کی گفته؟ - مینا گفت که علی بخاطر اینکه بتونه اقامت بگیره مجبور شده با یکی از دختر های اونجا ازدواج کنه. -اون یک دروغ بزرگ بیشترنبود. -یعنی چه؟ مخصوصا به مینا این جوری گفتم بگه،تا تو وافسانه منو فراموش کنید وبه زندگیتون برسید..مخصوصا تو.البته مینا
نمی دونست که من دارم دروغ میگم. -می باور کنم. -مجبوری چون واقعیت داره. -چرابرگشتی علی؟ یعنی تو نمی دونی؟ -نه،نمی خوامم بونم. -یعنی دیگه من برات مهم نیستم؟
سعی کردم از خودم ناامیدش کنم.بخاطر همین سرم رو انداختم پایین وبا شرم گفتم: -عشق تو همیشه گوشه قلبم محفوظه ،ولی هر گز نمی تونم باهات ازدواج کنم . -نمی فهمم؟ -من نمی تونم به مانی خیانت کنم. که نمی گم حالافچند ماه دیگه یا یک سال دیگه. -متاسم علی ،ولی من به مانی قول دادم تا اخر عمرم ازدواج نکنم. -توحق نداری این کار روبا من بکنی.
در حالی که اشکم سرازیر بود گفتم: -چاره ای ندارم علی .
با ناراحتی سرش رو گذاشت روی فرمون.گفتم: لطفا منوبرگردون خونه. -نه بهتره حالا که تا اینجا اومدی پیاده شی تا یک دور بزنییم .توباید یک هوا یی تازه کنی. -فردا شب چهل مانیه،من فرداصبح برای کمک به مادرت میام خونتون. خودم میام دنبالت.
بعد هم پیاده شد ودر سمت منو باز کرد ووادارم کرد تا پیاده بشم بعد هم شروع کردیم به پیاده روی.اون فضا روش
تاثیر گذاشته بود چون دستش رو اورد تا دستم رو بگیره.من اجازه ندادم وگفتم: -علی خواهش می کنم.
باناراحتی نگاهم کرد وهیچ نگفت.
بیشتر از یک ساعت اونجا بودیم ،بعد هم منو به قول خودش به قفسم برگردوند.فردا ان روز تازه از خواب بیدار
شده بودم که زنگ خونه رو زدند و علی شیک و مرتب اومد دنبالم و من علیرغم میل باطنی همراهش شدم . اون روز
رفتم توی اتاق مانی و در رو بستم و خیلی گریه کردم . همه جای اون خونه یاد اور اون بود . دو سه دفعه که توی
اتاقش باهم تنها بودیم منو بغل کرده و از عطر تنش منو سیر اب کرده بود حالا برام خیلی سخت بود که باور کنم
اون دیگه تو این دنیا نیست و من هرگز گرمی دست های عاشقش رو احساس نخواهم کرد.
علی در رو باز کرد و اومد تو و گفت: -افسون بسه دیگه پاشو . -برو تنهام بزار علی. - افسون خواهش می کنم . این جوری خودت رو هلاک می کنی . به جهنم جون من بدون اون چه ارزشی داره . تو رو خدا این قدر خود خواه نباش افسون به من هم فکر کن. وقتی تو رو انجوری میبینم قلبم به درد می یاد .
دیگه هیچی نگفتم می دونستم براش سخته که در حضور اون من برای مرد دیگه ای بی قراری کنم.سرم رو
برگردوندم به طرفش و گفتم : -باشه سعی می کنم دیگه گریه نکنم .
احساس رضایت رو توی صورتش خوندم و گفتم : -فقط اگه ممکنه منو تنها بزار . ولی دیدی که دکتر چی گفت ، میدونی که گریه ی زیاد برات خوب نیست .
اون رفت ولی من سعی کردم اروم گریه کنم تا اون متوجه نشه ، دست خودم نبود ، نمی تونستم این مصیبت رو هضم
کنم
@@@@@@
کم کم به شروع دانشگاه نزدیک می شدیم و من هیچ تمایلی برای ادامه تحصیل نداشتم . یک هفته از شروع کلاس
ها گذشته بود که باز هم علی به خونمون اومد . انگار مادرم بهش گفته بود که من نمیرم دانشگاه . شاید فکر می کرد
فقط اون می تونه حریف یکدندکیهای من بشه . اون روز صبح حدود ساعت هشت صبح اومد اونجا.باد پاییزی می
وزید و زمین با نم نم بارون تن تشنه اش را سیراب می کرد. وقتی که وارد شد شهاب هم اونجا بود .انگار افسانه در
حضور علی خجالت می کشید با شهاب حرف بزنه. اما علی با برخورد خوبی که با شهاب کرد به افسانه فهموند که
نباید خودش رو معذب کنه . حتی کمی هم سر به سر شهاب گذاشت. بهد هم با کمی شیطنت دم گوش افسانه گفت: -افسانه شوهرت واقعا مرد با شخصیتیه ،بهت تبریک میگم ،سعی کم هواش رو داشته باشی .
افسانه لبخند به لب به طرف اشپزخانه رفت. من که بالای پله ها ایستاده بودم .دوباره به اتاقم برگشتم . اصلا حوصله
جمع رو نداشتم. علی بعد از خوردن چایی ، به اتاقم اومد و گفت : -باز که بست نشستی توی اتاقت؟ انتظار داشتی چکار کنم ؟ مثل اینکه یک هفته از شروع کلاس ها گذشته و تو هنوز به دانشگاه نرفتب. دیگه برام مهم نیست. افسون این چه حرفیه ، به این زودی جا زدی ، مگه تو نگفتی که می خوام درس بخونم تا تو بهم افتخار کنی. نمی تونم برم دانشگاه علی . امید وارم نراحت نشی ولی دیگه انگیزه اش رو ندارم .
-حتی اگه این خواست مانی باشه. - چه ربطی داره ؟ یادمه وقتی که تو ، توی دانشگاه قبول شدی مانی خیلی خوش حال بود . می گفت واقعا به افسون میاد که بهش بگن
خانم دکتر . حالا تو هم اگه می خوای اون بهت افتخار کنه ، بهتره که درست رو بخونی .
-تو که نمی خوای با این حرفها............. باور کن راست میگم .حالا میل خودته. -باشه سعی خودم رو میکنم فردا برم. -فردا نه ،همین الان اماده می شی تا خودم برسونمت دانشگاه. -ولی من.... -دیگه ولی نداره افسون ،زود اماده شو.
بعدنگاه دقیقتری به من کرد وگفت: توباید زور بالای سرت باشه.اگه به حال خودت رهات کنم تارک دنیا میشی.یاا...زود لباس بپوش وبیا
پایین،منتظرتم.
خیلی جدی از اتاق خارج شد.البته من دلم نمی خواست زیاد بهش نزدیک بشم،ولی نمی دونم چرا از این کارش
خوشم اومد،چون احساس می کردم کسی هست که در مواقع ضروری بهش تکیه کنم.
بلند شدم ولباس پوشیدم ویه طبقه پایین رفتم.احساس خوشحالی رو توی صورت همه ،مخصوصا مادرم خوندم.با همه
خداحافظی کردم واز در خارج شدم.وقتی که سوار ماشین علی شدم،در رو بستم برگشتم طرفش،دیدم خیلی دقیق
داره منو نگاه میکنه.وقتی نگام تونگاهش گره خورد،دلم هوری ریخت پایین.احساس پیروزی رو توی صورتش
خوندم.در پاسخ نگاهم لبخند قشنگی زدوهیچ نگفت وماشین رو روشن کرد وبه راه افتاد.وقتی که رسیدیم اونجا،من
خداحافظی کردم ورفتم برای انتخاب واحدهام،ولی چون اون روز کلاس نداشتیم من زود برگشتم برم به طرف خونه
که دیدم اونجا ایستاده.وقتی منو دید از ماشین پیاده شدومن اجبارا دوباره سوار ماشینش شدم.گفتم: -مگه می دونستی کلاس ندارم؟ -نگاهم کردوبالبخند گفت :نه فقط حدس زدم.
دوباره به راه افتاد بعد همجلوی یک ابمیوه فروشی نگه داشت ودوتا ابمیوه خریدومن کمی با خجالت از دستش
گرفتم وبعد ازتشکر باهم شروع کردیم به خوردن.من حتی الامکان سعی می کردم از نگاه کردن بهش پرهیز
کنم.ولی اون........
************************************
کم کم سرم رو بادرس خوندن گرم کردم واین باعث می شد که کمتر به مانی فکر کنم وگریه کنم.اما هر شب جمعه
سر خاکش می رفتم وعقده هامو خالی می کردم.بیشتر از سه ماه از مرگ مانی می گذشت،که به فاصله یک قبر مونده
به قبر مانی ،یک زن جوان رو اوردندوخاکش کردند.اون روز که اون رو برای خاکسپاری اوردند ،جون پنج شنبه بود
من هم اونجا بودم.شوهر اون زن که یک مرد جوان وقدبلند بود،سر خاکش خیلی بی تابی می کردواین باعث توجه
همه شرکت کننده ها شده بودوتا سه چهار بار که من شبهای جمعه میرفتم سر خاک مانی ،اون هم میومدومثل مادر
بچه مرده،بالای قبر همسرش اشک می ریخت.بعد از یک ماه که از مرگ اون زن می گذشت یک روز که باز اون مرد
سرمزار همسرش اومده بود دیدم یک بچه که حدودا یکسال داشت رو همراه خودش اورده بود.نتم ساعتی که اونجا
بودند وقتی که اون مرد توی حال وهوای خو دش بود اون بچه خیلی یواش اومد به طرف من .البته مثل اینکه تازه راه
افتاده بود چون بسختی راه میرفت.وقتی که اومد کنارم خیلی یواش توی دامنم نشست وسرش رو گذاشت روی
شونه من .من در برگرفتمش واروم شروع کردم بازی کردن باهاش ،احساس کردم خسته شده،روی دستم درازش
کردم ،یواش چشمش رو بست وخوابید.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#22
Posted: 14 Jun 2014 23:17
( ۲۱ )
چند لحظه بعد دیدم اون اقا کنارم ایستاده،گفت: -ببخشید که دخترم مزاحمتون شد،باور کنید من اصلا متوجه نشدم. - اشکالی نداره فقط اگه ممکنه اروم بلندش کنید که بیدار نشه .تازه خوابش برده. ازتون ممنونم،ولی خیلی تعجب می کنم ،اون از وقتی مادرش فوت کرده بغل هیچ کس نرفته.انگار یک جورایی
لجبازی می کنه.ولی.........
دیگه چیزی نگفت وبچه رو بغل کردوکلی تشکر کرد ورفت.دفعه بعد که اومد همراهش نبود .فقط از دور سلامی
کرد وبعد مثل من رفت توی حال خودش.
علی وقتی که دید من زیاد توجهی بهش نمی کنم سعی کرد زیاد به خونمون نیاد.انگار به خودش قبولونده بود که من
نمی خوام باهاش ازدواج کنم ولی من هم به خودم ومانی قول داده بودم که هرگز ازدواج نکنموبر این حرفم ،مصمم
ایستاده بودم.
بیشتر از پنج ماه بود که از فوت مانی می گذشت .یک روز که داشتم کمدم رو تمیز می کردم چشمم افتاد به جعبه
گردنبندی که علی سال گذشته برای تولدم خریده بود.درش رو باز کردم .گردنبند همراه اون نامه ای که برای خودم
نوشته بودم توش بود.یاد اون روز افتادم که اون بسته رو بهم داد ومن چقدر هیجانزده شده بودم ،ولی در عین حال با
دلهره اونوقایمش کردم که کسی متوجه نشه.گردنبند رو برداشتم و کلمه دوست دارم روش رو خوندم.احساس می
کردم که اون گردنبند بوی علی رو میده.بیشتر از دو ماه بود که علی رو ندیده بودم .بازش کردم ونمی دونم چرا به
گردنم انداختم.بعد کاغذ رو باز کردم ودوباره مطالب توش رو خوندم .دوباره نمی دونم چرا گریه م گرفت.دلیل
گریه م رو نمی دونستم .فقط احساس می کردم اون موقع نیاز دارم که گریه کنم.احساس کردم دلم برای علی تنگ
شده.کاغذ رو تا کردم وگذاشتم کنار دستم وهمونجا سرم رو گذاشتم رو ی میزنمی دونم کی خوابم برد. وقتی بیدار
شدم.یکی دوساعت گذشته بود.رفتم طبقه پایین ،مادرم گفت: -اه تو خواب بودی؟ -چطور مگه ! -گفتم چرا علی زود برگشت پایین،پس تو خواب بودی؟ -؟یچ یک ساعت پیش علی اومد اینجا وگفت باتو کار داره،بعدهم اومد بالا تاباتو حرف بزنه ،مگه تومتوجه نشدی. -نه من خواب بودم. -برو دستوصورتت رو بشور بیا ناهار حاضره.
یک دفعه یاد اون کاغذ افتادم.دلم نمی خواست که علی به احساسات پیش از اینم پی ببره .مخصوصا حالا که سعی میکردم ازش دوری کنم دوباره بر گشتم بالا ومتوجه شدم تای کاغذ روی میز باز شده ،مطمئن شدم که نامه رو خونده
ولی نمی دونم چرا واینستاده بود.یعنی احساس کناه می کرد که چرا اون قدر زود میدون رو خالی کردورفت یا
خوشحال از اینکه هنوزهم ذره ای از عشق اون موقع توی دل من باقی مونده ودوستش داشته باشم .بافکری به هم
ریخته نامه رو برداشتم وگذاشتم سر جاش وبه طبقه پایین رفتم.
** **************************************************
دوسه ماه بعد از اینکه اون زن رو به خاک سپرده بودند،یک روز که رفتم سر خاک مانی ،دیدم اون مرد به همراه بچه
ش اومده بود.البته اون هم هر شب جمعه میومد ولی به نظرم پنج شنبه ها صبح میومد وبرمیگشت.من این رو از
گلهای تازه ای که روی قبر بود می فهمیدم.اون روز باز هم اون بچه ،خرامان با کفشهای زنگدار اومد به طرف من
ومن باز هم اونو در برگرفتم.
منو اون یک درد مشترک داشتیم وهر دو عزیزمون رو از دست داده بودیم.وقتی که داشتم باهاش بازی می
کردم.اونم اقا اومد کنارم نشست وشروع کرد به خوندم فاتحه برای مانی.بعد هم از میوه هایی که اورده بود به من
تعارف کرد،من برداشتم وتشکر کردموبا اون بچه با هم میوه خوردیم.بعد پدرش رو کرد به اون بچه وگفت:رعنا بیا
خاله رو اذیت نکن.ولی اون بچه خودش رو چسبوند به من واز رفتن امتناع کرد.من گفتم: -مسئله ای نیست بگذارین باشه.بعد پرسید: -همسرتونه؟ -بله. -متاسفم،انگار مثل همسر من اون هم خیلی زود شما رو ترک کرده. -بله متاسفانه مریض بود. -همسر شما چی؟چرا اینقدر زود فوت شده؟ -تصادف کرد یک نامرد بهش زد ودر رفت. -متاسفم.دخترتون خیلی بهش نیاز داره،اون هنوز خیلی کوچیکه. -از وقتی همسرم فوت شده ،خیلی بی تابی میکنه .اگه بهم نخندین میگم وقتی که میارمش پیش مادرش اروم میشه. -می فهمم چی میگین .خود من هم فقط همین طوری احساس ارامش می کنم.
بعد بلند شدوگفت: اگه مسیرتون با ما یکی باشه خوشحال میشم برسونمتون. -من میرم طرفهای ونک فولی مزاحم شما نمیشم. -خواهش می کنم مزاحم چیه.اتفاقا مسیر ما هم همون جاست.
باهم رفتیم واون بچه خودش رو از من جدا نکرد تا سوار ماشین شدیم.وقتی که راه افتاد،گفتم: -چند وقتشه؟ -یکسال ودوسه ماه . وقتی سر کارین چکارش میکنین؟ -می برمش مهد کودک. -این جوری که خیلی بده.اون هنوز خیلی کوچیکه یعنی مادر شما یا همسرتون نمی تونند نگهش دارند؟ -ماکسی رو نداریم.
-با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مگه میشه! - من وهمسرم با هم دوست وبه فاصله دو کوچه باهم همسایه بودیم .وقتی که اون دانشگاه قبول شد ،رشته
تحصیلیش با من یکی شدو خوشبختانه با هم توی یک دانشکده درس می خوندیم .همین باعث شد تا عشق وعلاقه
بین ما محکمتر بشه.وقتی که سال دوم رو پشت سر گذاشت،من فارغ التحصیل شدم واز پدرم خواستم تا بره برام
خواستگاری.ولی متاسفانه چون اونها وضعیت مالی چندان خوبی نداشتن پدرم مخالفت کرد.در همون موقعها یک
خواستگار سمج براش اومده بود که خانوادش مصر بودند که باهاش ازدواج کنه .اون از من خواست تا به
خواستگاریش برم.من علیرغم خواست پدرومادرم تنهایی به خواستگاریش رفتم.ولی خوانوادهش گفتند هر وقت با
بزرگترت اومدی ما دخترمون رو بهت میدیم وگرنه دیگه حق نداری که سراغش رو بگیری.من وشیوا هم کهواقعا
همدیگر رو می خواستیم تصمیم گرفتیم از اون شهر فرار کنیم.چون این تنها راهی بود که ما دوتا رو به هم می
رسوند.من مقداری پس انداز داشتم برداشتم.اون هم چند تیکه طلا داشت برداشت وهمراه شناسنامه هامون شبانه
اومدیم تهران.من همون روز همراه یکی از دوستانم که تهران بود به محضر رفتیم واونوعقد کردم.البته اوایل زندگی
سختی داشتیم .ولی کم کم رونق گرفتیم وبعد دوسال بچه دار شدیم.ولی دست تقدیر انگار برای من خوشبختی رقم
نزده .چون حالا با این بچه ای که روی دستم مونده تنها وبی کس نمی دونم چکار کنم.نه دلم می خواد برگردم پیش
خانواده م،نه می تونم این جوری دوام بیارم.روزها که میرم سرکار می برمش مهد.ولی پنج شنبه ها که اداره تعطیله
باهم میایم اینجا.
وقتی حرفهاش تموم شد.برگشتم توی صورتش نگاه کردم دیدمبهپهنای صورتش داره اشک میریزه.دلم براش
سوخت،گفتم: متاسفم که باعث یاداوری این خاطرات شدمو نه نهخواهش میکنم.اتفاقا خیلی وقت بود که دنبال گوش شنوایی می گشتم.از شما هم ممنونم که به حرفام گوش
کردین خانم؟..... -افشار هستم. باور کنید خیلی سبک شدم .از وقتی که شیئا فوت کرده هیچ کس رو نداشتم تا این جوری براش درد ودل کنم.
به مقصد رسیدیم ومن باید پیاده می شدم ،ولی رعنا همونطور روی دستم خواب بود.اون اقا بچه رو بلند کرد ومن
پیاده شدم وگفتم: -لطف کردید اقای؟.... -محمودی هستم،ولب شما می تونید نیماصدام کنید. ممنونم.خداحافظ. خدانگهدار
**********************************
در اوایل بهمن ما چند روز قبل از شروع امتحاناتم طبق معمول هر هفته تصمیم گرفتم برم سر خاک مانی .شب قبلش
برف زیادی باریده بود وهوا خیلی سرد بود.ولی من این چیزها توجه نداشتم .مادرم بهم گفت که این هفته نرو هوا
خیلی سرئه وممکنه مریض بشی.ولی من گوش نکردم وگفتم که مانی منتظر منه ومن نمی تونم اونوچشم به راه بذارم
.اونجا میعاد گاه عشق منو مانی شده بود.منتها اون توی خاک سردگور ومن روی خاک ،باقلبی که می رفت به یخ
.هشب لیدبت
وقتی که رسیدم اروم برفها رو کنار زدم .عکسش روی قبر ش حک شده بود ومن همیشه با عکسش حرف میزدم
.اون روز نمی دونم چرا دلم خیلی براش گرفته بود با گریه شروع کردم باهاش حرف زدن وگفتم: - خیلی بی ئفایی کردی مانی ونباید منو تنها می گذاشتی ومی رفتیومگه ما به هم قول ندادیم تا هستیم با هم
باشیم.ولی تو زیر قولت زدی ومنو تنها گذاشتی .کاش میومدی ومنو هم با خودت می بردی ،چون دیگه تحملاین
جور زندگی کردن رو ندارم.
سرم رو گذاشتم روی قبرش ،دستام یخ کرده بود .ولی وقتی که سرم رو روی قبرش بود احساس می کردم بهش
نزدیکترم.داشتم گریه می کردم که دستی از پشت به شونه م خورد وگفت: -بسه دیگه افسون پاشو.
سرم رو بلند کردم ،دیدم علی پشت سرم ایستاده .چند ماهی بود که ندیده بودمش .اشکم رو پاک کردم وگفتم: -سلام کی اومدی؟ -از وقتی تواینجایی من اینجام.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#23
Posted: 14 Jun 2014 23:20
( ۲۲ )
نشست کنار قبر وشروع کرد به خوندن فاتحه.بعد نگاهش رو دوخت به دور دستها وگفت: اون تنها دوست من توی دنیا بود.من خیلی دوستش داشتم.وقتی از تو خواستگاری کرد ،باوجود ی که تو رو خیلی
دوست داشتم،از سر راهش کنار رفتم.چون می دونستم اون می تونه تو رو خوشبخت کنه .من برای مرگ اون خیلی
متاسف شدم .منم مثل تو نمی تونم مرگ اونو باور کنم.من واون در طول مدت عمرمون هرگز دعوا نکردیم چون اون
همیشه با گدشت وبزرگ منش بود.
بعد دوباره برگشت به طرف قبر ونمی دونم زیر لب چی گفت که اروم حرف می زد.بعد هم گفت: -پاشو بریم. شما برو من حالا اینجام گفتم پاشو بریم.افسون این جوری فکر می کنی اون زنده میشه،نه بخدا،فقط اینجوری اونو عذابش میدی. -ولی من فقط اینجوری اروم می گیرم. -با ازبین بردن خودت؟ -برام مهم نیست. افسون تو رو خدا اینقدر بی انصاف نباش ویک کمی هم به اطرافیانت توجه کن .اخه چرا نمی خوای بفهمی که اون
دیگه نیست.اون مرده افسون،ولی تو زنده ای.
شروع کردم به گریه کردن.بازو رو گرفت وگفت: -یاا....باند شو.
وقتی که دیدم ناراحته،دیگه چیزی نگفتم وبالاجبار همراهش شدم.وقتی که نشستم توی ماشین چون دستام یخ کرده
بود ،شروع کردم دستامو به هم مالیدن ،گفت: -الان بخاری رو زیاد میکنم تا گرم بشی.
یک بارونی خیلی قشنگ هم تنش بود که به قامت رعناش خیلی میومد .از تنش درش اورد وانداختش رو ی تن من
وگفت: -الان گرم میشی،تکیه ت رو بده .
نگاهش کردم.اون هم باحسرت منو نگاه کرد وسرش رو تکون دادوگفت: -توخودت رو خیلی عذاب میدی .می دونم دوستش داشتی .می دونم اون خیلی خوب بود.منم دوستش داشتم،اگه
تویک سال باهاش بودی من همه عمرم باهاش بودم.اون خیلی مرد بود .ولی افسون حالا کاری از دست هیچ کس بر
نمیاد می فهمی؟اون مرده ودیگه توی این دنیا نیست وتوباید اینو به خودت بقبولونی.الان بیشتر از شش ماهه که اون
مرده ،ولی انگار که تو هم با اون مردی.رفتاری که تو داری بیشتر به یک ادم مرده شبیه نه یک ادم زنده.دیروز زنگ
زدم خونتون مادرت می گفت که اصلا با اونها حرف نمی زنی،فقط میری دانشگاه وبر می گردی میری به اتاق خودت
.نه توی مهمانی شرکت میکنی نه توی جمع .تنها جایی که میری سرخاک مانیه وبس.می گفت اگه بزور وادارت نکنند
غذا هم نمی خوری.تو فکر می کنی روح اون اینجوری در ارامشه .بجون خودت قسم که اون هم از این کارهای تو
درعذابه .هر چی که توناراحت باشی اونهم ناراحته.نمی گم فکر من باش ،لااقل فکر خودت باش .ببین چطور لاغر
ورنگ پریده شدی.داری با خودت چکار می کنی اخه تو؟ببین از اون همه زیبایی چه مونده.بعد با احساس خاصی
گفت: -من نگرانتم افسون می فهمی؟.....نگران.
برگشتم ونگاهش کردم،چشماش پر عشق بود.حالت چشاش مثل مانی بود.دوباره یاد مانی افتادم وزدم زیر گریه. -تورو خدا گریه نکن افسون.خواهش می کنم.
اروم اشکم رو پاک کردم وگفتم: -من هم خسته مهم خیلی سردمه،اگه می شه منو زودتر برسون خونه. -باشه میریم عجله نکن ،باید اول یک چیزی بخوری تا گرمشی.
0من نمی تونم چیزی بخورم. -چرا می تونی یعنی باید بتونی.
بعد هم راه افتاد ویک چیز گرم با هم خوریم ،در طول اون چند دقیقه همش منو نگاه می کرد،انگار می خواست تلافی
این مدت رو دربیاره .وقتی که دولا شدم سر میز ،متوجه گردنبند گردنم شد.دست برد وگرفتش توی دستش ،بعد
نگاهی به من کرد احساس خوشحالی رو توی چشمش خوندم ولی به روی خودش نیاورد.بعد گفت: -اره ازت ممنونم همه وجودم یخ کرده بود. تونباید این همه به خودت سختی بدی افسون. -دست خودم نیست .هنوز هم نمی تونم باور کنم .
سرش رو انداخت پایین وگفت: من با مادرم راجع به تو صحبت کردم.می خوام ازت خواستگاری کنم.مادرم گفت که هر وقت افسون راضی
شد،موضوع رو به بابامیگه تا خودش بقیه کارها رو انجام بده.
نگاهش کردم ،انگار با زبان بی زبانی بهم التماس می کرد.ولی انگار مانی در قلبم رو بسته بود وکلیدش رو با خودش
برده بود.با وجودی که می دونستم ته قلبم دوستش دارم ،ولی فکر می کردم اگه ازدواج کنم،به مانی خیانت کرده م
گفتم: -ولی من نمی خوام ازدواج کنم. مجبوری . -کی منو مجبور می کنه؟ من مجبورت میکنم .می دونم تو هم منو دوست داری .ولی فکر می کنی با ازدواج به اون خیانت می کنی.ولی
اینطوری نیست افسون.اگه تو در ارامش زندگی کنی ،روح اون هم در ارامش خواهد بود. -علی اگه میشه منو برسون خونه،حالم خوب نیست. ولی تو جوابم رو ندادی . -من هیچ جوابی ندارم به تو بدم. من هم نمی خوام که حالا پاشم جشن بگیرم،اون برادر منم بود.همه ما هنوز هم عزادار اون هستیم .دیروز که با
مادرم راجع به تو صحبت کردم ،بهش گفتم فقط می خوام یک جواب مثبت از افسون بگیرم وهمه مراسممون بمونه
برای بعد از سالگرد مانی.اگه تو یک قول بهم بدی با ارامش میرم سراغ کارم .باور کن نه می تونم توی خونه بند بشم
نه می تونم برم کارخونه کمک بابا.چند روز پیش بابا گفت که می خواد خودش رو بازنشسته کنه .دیگه نه توانایی کار
کردن رو داره نه می تونه جای خالی مانی رو توی کارخونه ببینه.می خواد کاخونه رو بسپره به من .ولی من نمی تونم
تصمیم درستی بگیرم.اگه با تو ازدواج کنم هم ایران می مونم ،هم سکان کارخونه رو دردست می گیرم .ولی اگه تو
جواب رد بهم بدی ،برای همیشه خاک این کشور رو ترک می کنم وهرگز برنمی گردم.
احساس کردم خون توی رگهام یخ زد.ایا واقعا یک همچین قصدی داشت .اگه این طور باشه ،باز هم اون بخاطر من
سرگردون ومن برای همیشه چشم به راه اون. با بغض گفتم: -تونباید این کار رو بکنی. -؟ارچ -دلیلش رو نمی دونم.ولی تو حق نداری این کار رو بکنی،به پدر ومادرت فکر کن.اونها بجز تو تکیه گاهی ندارن. کی به من فکر می کنه ،با چه انگیزه ای بمونم ،من فقط به امید تو برگشتم ایران.ولی تو هم دست رد به سینه م می
زنی. -علی تورو خدا این کار رو نکن. -پس باید بهم قول بدی که جواب مثبت بهم میدی. -خودت میدونی که من نم تونم این کار رو بکنم. -باشه باز هم لجبازی کن .
واز جاش بلند شد وگفت: -پاشوبریم تورو برسونمت خونه.
با هم سوار شدیم.وقتی که من نشستم دوباره بارونیش رو کشید رو ی تنم وگفت: -سعی کن بخوابی .گفتم:یکی دوهفته پیش تو اومده بودی خونمون.
-؟یک
نمی دونم اون روزمادرم گفت که تو اومدی اونجا ولی بخاطر اینکه من پشت میزم خوابم برده بوده ،تو صدام
نکردی وبرگشتی.
نگاهی با حسرت بهم کرد وبعد از مکث کوتاهی سرش رو تکون داد و گفت: -باور کردنی نیست،دختری با اون همه احساسات ،حالا به یک کوه یخ تبدیل شده باشه.
هیچی نگفتم،فقط نگاهش کردم.می دونستم منظورش از این حرف مطالب توی نامه است.بدون اینکه متوجه باشم
اشک توی چشمم جمع شده بود،این رو موقعی فهمیدم که از چشمم سرازیر شد.بعد تکیه م رو دادم به صندلی
وبارونیش رو به . خودم فشردم.عطر تنش از بارونیش به مشامم می رسید.نمی دونم چرااحساس ارامش
کردم.چشمم رو بستم وخوابیدم .اون هم ناراحت به راه افتاد.
****************************************
یک روز که همراه مادرم وافسانهد رفته بودم سر خاک مانی ،نیما هم همراه دخترش اومده بود اونجا.البته اون هر
هفته میومد.ولی اون روز باز هم بعد از ظهر اومده بود.دوباره رعنا اومد کنارم نشست واز بغل من جم نخورد.مادرم با
تعجب به من رعنا نگاه کرد وگفت: -این دیگه کیه؟ این رعناست،دختر اون اقا که نشسته سر اون قبر. -چقدر هم ناراحته. اره هرزمان میاد اینجا کلی گریه می کنه.باور کردنی نیست که یک مرد برای زنش اینقدر بی تابی کنه،اون هم بعداز نزدیک چهار پنج ماه.بعد هم کمی از ماجرای زندگیش رو براشون تعریف کردم.مادرم وافسانه ومن کلی با رعنا
بازی کردیم .بعد هم من وافسانه با هم بردیمش ودست وصورتش رو شستیم.وقتی که برگشتیم نیما اومد نزدیک
ماورعنا رو از بغل من گرفت وگفت: تورو خدا ببخشید خانم افشار ،برای شما هم دردسر درست کردیم . -نه بابا خواهش می کنم.اون اذیتی نداره.
بعد از این که بعد ازاینکه به هم معرفی شدند،نیما از مادرم ،افسانه ومن خواهش کرد که سر راه مارو هم برسون
ومادر پذیرفت.
******************************************
اوایل اسفند ماه یک روز بعد از اینکه از دانشگاه برگشته بودم به خونه،بابا صدام کرد وگفت: -افسون می خوام باهات حرف بزنم. -اتفاقی افتاده؟ -نه دخترم ولی می تونم باهات راحت حرف بزنم. -البته ،بعد نشستم روبروش .بی مقدمه گفت: -نظرت راجع به علی چیه؟
با تعجب نگاهش کردم وگفتم: -در چه مورد؟
من فکر می کنم اون تورو دوست داره.
عرق شرم بر پیشونیم نشست،گفتم: -چرا این حرف رو می زنید بابا؟ -از رفتارش با تو ازطرز نگاهش ،از اینکه هنوز ازدواج نکرده وخیلی چیزهای دیگه.
سرم رو انداختم پایین وگفتم: حق با شماست بابا،اون نه حالا ،که از قبل از مانی منو می خواست؛ولی خب دست تقدیر همه چیزرو بهم زد. -اگه می دونستی پس چرا همون موقع نگفتی؟ چی می گفتم بابا ،مگه اون موقع کسی به حرف من گوش می کرد.دو سه روز قبل از اینکه عمو برای اولین بار بیاد
خواستگاری من برای مانی ،علی از من خواستگاری کرد.منتها با مطرح شدن خواستگاری مانی ،علی بخاطر اینکه من
گفتم اگه به خواسته مانی جواب ندم ممکنه که رابطه عموبا شما تیره بشه وبخاطر مانی،علی خودش رو کنار کشید .
بعد دستم رو بردم به طرف گردنم وگفتم: -این هدیه ای بود که اون قبل از مانی به من داد. -حتما براش خیلی سخت بوده هان؟ بیشتر از اونی که بتونی فکرش رو بکونی.بعد با بغض گفتم: -ماهردومون زجر کشیدیم بابا.فکر می کنی برای چی رفت المان.میگفت نمی تونم این وضع رو تحمل کنم. -خب حالا که برگشته دیگه مشکل چیه؟ -ببینم اون به شما حرفی زده؟ اون نه،ولی عوت دیروز راجع به این موضوع حرف زد.انگار علی با خودت هم حرف زده ولی تو قبول نکردی. -درسته. -خب حالا می خوای چکار کنی؟ -متاسفانه من نمی تونم ازدواج کنم. -اخه چرا دخترم. -بابا مانی کم کسی نبود.من نمی تونم به این زودی لباس عروسی بپوشم واونوفراموش کنم . خب می تونید حالا نامزد بمونید تا بعد از سال مانی ویا تا هر وقت که خودت صلاح دونستی اونوقت...... -باباخواهش می کنم.من نمی تونم ؛لاقل تا یکی دو سال دیگه. نمی دونم وا...چی بگم دخترم.بعضی وقتها فکر می کنم .من نباید اون دفعه برای ازدواج توپا فشاری می
کردم،راستش یک جورایی خودم رو مسئول این سرنوشت تو می دونم ولی متاسفانه هیچ کاری از دستم بر نمیاد .
بعد هم بلند شد واتاق رو ترک کرد.
*********************************************
کم کم به اواخر اسفند نزدیک شدیم.بوی بهار میومد،ولی من هنوز هم دلم در سرزمین یخ زده اسیر احساساتم بود
ونمی تونستم بجز مانی به کس دیگه ای فکر کنم.در این میون فکر اینکه علی حرف اون روزش رو به مرحله عمل
بگذاره
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#24
Posted: 14 Jun 2014 23:27
( ۲۳ )
وقتی که توی خونه بودم فکر علی اذیتم می کرد،وقتی که بهشت زهرا می رفتم غصه از دست دادن مانی دیوونه م می کرد.وقتی که توی دانشگاه بودم پیمان همکلاسیم پاپیجم می شد.پیمان یکی از همکلاسیهایم بود که این چهار ترم رودر که باهم توی یک رشته وسر یک کلاس درس خونده بودیم.اون دو سه دفعه بطور سر بسته سعی کرده بود که
علاقش رو نسبت به من نشون بده.
روز عید همراه خانواده خودم وشهاب به دیدن خانواده عمو رفتیم.مادر بزرگ منو بوسید وچون بعد از چهلم مانی من
دیگه پا به خونه عمو نگذاشته بودم ،از من گله کرد.خانواده عمو شب قبل لباسهای مشکی رو از تنشون بیرون اورده
بودند.البته علی ومادر بزرگ ومینا یکی دوماه بعد از مرگ مانی لباسهای مشکیشون رو در اورده بودند ولی عمو وزن
عمو تا شب عید لباس مشکی تنشون بود.من با وجود پافشاری مادرم بازهم با لباس مشکی سال نور و شروع کردم
.اون روز زن عمو از من خواست تا لباسم رو عوض کنم.حتی خودش برام یک دست لباس زیبا خریده بود وبه من
دادش که فکر کنم کار علی بود.از من خواست تا اونوبپوشم،ولی من باز زیر بار نرفتم.مادر گفت: - هر چقدر که دیشب من وپدرش دیشب بهش اصرار کردیم گوش نداد،میگه تا اخر عمرم لباسم رو عوض نمی کنم.
زن عمو منو بغل کرد وبا گریه گفت: قربون توعروس با وفا برم عزیزم،ولی دخترم بهتره هر وقت دلتنگش شدی براش دعا بخونی تا روحش در ارامش
باشه. من با بغض گفتم:اجازه میدین برم توی اتاقش؟ -البته دخترم.همه این خونه متعلق به خودته.
علی داشت ازدور نگاهم داشت از دور نگاهم می کرد یک غم کهنه توی چشماش بود که دلم رو اتیش می زد .نگاه
ازش برگرفتم وبه طرف اتاق مانی رفتم.وقتی که در روباز کردم هم خاطره هاش برام زنده شد.بوی عطرش
میومد؛وجودش رو حس می کردم.نه،من نمی تونستم خودم رو گول بزنم .قادر به فراموش کردن مانی نبودم .اونقدر
توی دلم جا باز کرده بود که نمی تونستم از یاد ببرمش .همه چیز سر جای خودش بود .مثل همون موقع که خودش
بود ،جز عکس من که بالای تختش بود .در کمد لباسش رو باز کردم وسرم رو داخل لباسهاش کردم،انگار خودش رو
بغل کرده بودم.بوی تنش از لباسهاش میومد.زدم زیر گریه وبغضم رو خالی کردم .یکی در رو باز کرد ووارد
شدودوباره در رو بست وگفت:
برگشتم دیدم علی بود. -کافیه دیگه افسون داغون شدی. -خواهش می کنم علی تنهام بذار. تا کی هان؟تا کی این همه اشک وحسرت ! -نمی دونم علی بخدا نمی دونم. باشه توبچسب به خاطره این دوره کوتاه ،منم دوباره بخاطر تو اواره می شم.بعد نگاهش رو توی چشمام فرو برد
وگفت: -تا کی من باید اواره توباشم افسون؟
اشکم رو پاک کردم وگفتم: -منظورت چیه؟
-من تصمیم دارم از اینجابرم. -باورم نمی شه توبخوای یک همچین کاری کنی. بهتره باور کنی که تو هم خودت رو داری بدبخت می کنی هم منو.بیشتر کارهامم ردیف شده.فقط به خاطر عروسی
افسانه موندم،چون از من خواست تا به عنوان برادرش توی مراسمش باشم.بازهم وفای افسانه از تو بهتر بود،لااقل
اون به عنوان برادرش منو دوست داره ولی تو...... -علی این کار رو نکن. -وقتی که قراره باتو نباشم ،اینجا نباشم بهتره. -توباید منو درک کنی علی. -کی منو درک می کنه افسون هان ،تو؟کی فکر منه؟باچه امیدی بمونم.نه دیگه تحمل اینجا موندن روندارم. -من دوست ندارم تو از اینجا بری.
چرا؟می خوای بمونم تا شاهد زجر کشیدنم باشی.بنظرم از این کار لذت می بری. -این درست نیست علی! -چرا خیلی هم درسته ،از اینکه جلوی چشمت بهت التماس کنم انگار لذت می بری. -بخدا این جوری نیست علی باور کن . -بیابریم مامان گفت صدات کنم ناهار حاضره.
باهم از در خارج شدیم.اون روز اصلا حال خودم رو نمی فهمیدم .نه می تونستم باهاش ازدواج کنم .نه تحمل دوریش
رو داشتم .
تا چند روز اصلا حوصله هیچ کاری رو نداشتم.وقتی که برای باز دید عید خانواده عمو به خونمون اومدند علی
همراهشون نبود .بنظرم از دست من ناراحت بود کهکه این کار رو کرده بود.
* **************************************************
هر وقت که می رفتم بهشت زهرا جای خالی رعنا رو احساس می کردم.انگار اون چند باری که دیده بودمش بهش
عادت کرده بودم.اولین جمعه سال جدید رفتم سرخاک مانی که عید رو بهش تبریک بگم .نشسته بودم
که دیدم علی هم اومد کنارم نشست وچند شاخه گل رو گذاشت روی قبر وبعد از خوندن فاتحه گفت: -پاشو بریم .داشتم بلند می شدم که با هم بریم که باز هم رعنا اومد کنارم وخودش رو چسبوند به من وگفت: -به به.......به به...
علی در حالی که با تعجب نگاهم می کرد منتظر بود که من توضیح بدم .در حالی که داشتم از شیشه همراهم بهش
اب می دادم ،گفتم : -این دختر اون اقاست.اسمش رعناست. اون هم همسرش رو از دست داده وبعضی وقتها با بچه ش میاد اینجا.
کمی اب به رعنا دادم وفرستادمش پیش باباش .علی گفت:
پاشو بریم .خیلی سریع بلند شدم وبا هم راه افتادیم.دلم می خواست قبل از اینکه نیما متوجه مابشه از اونجا دور
بشیم.ولی متاسفانه وقتی که خواستیم از کنارش رد بشیم برگشت طرف ما وبه احترام من سلام کرد وبعد به علی نگاه
کردوگفت: -خانم افشار ،اقا رو معرفی نمی کنید.
-ایشون اقای افشار برادر مانی هستند.
بعد نیما دستش رو اورد جلو وعلی خیلی سرد باهاش دست داد.دوباره رعنا اومد وبه پای من چسبید.من بلندش
کردم .گرفتمش توی بغلم وبوسیدمش .علی بایک حالتی که احساس کردم بوی دلخوری می دادگفت: -من داره دیرم می شه اگه می خوای ،بیا بریم.
نیما رعنا رو از بغلم گرفت وگفت: -ببخشید که مزاحمتون شدیم. -گفتم:خداحافظ.
بعد با علی به راه افتادیم وبه طرف ماشین رفتیم .علی اصلا حرف نزدومن متوجه شدم کمی اخمهاش تو هم رفته .ولی
ترسیدم حرفی بزنم بعد هم بدون کلامی منو به خونه رسوند.چند روز قبل از عروسی افسانه ،باز رفتم سرخاک
مانی،که باز دوباره رعنااومد کنارم.من دیگه داشتم بهش عادت کرده بودم.انگار هر وقت که می رفتم انتظار داشتم
اون هم اونجا باشهفالبته اوایل نیما بیشتر صبحها سر خاک میومدفولی نمی دونم به چه دلیل،چند وقتی بودکه اون هم
بعد از ظهر ها اونجا میومد.البته من بخاطر رعنا خوشحال بودم،ولی احساس می کردم که نیما هدف دیگه از این کار
داره.
اون روز کمی خوراکی به رعنا دادم وبعد هم بخاطر اینکه دستاش کثیف شده بود ،بردمش به طرف دستشوئی ،نیما
گفت: -زحمت نکش خودم می برمش. -نه،شما بشینید من می برمش.
هیچی نگفت.من هم رفتم دستاش رو شستم.وقتی برمی گشتم،چون سر ظهر بود وخیابون قبرستان هم خلوت بود
یک ماشین جلوی پام ترمز کرد.من کمی ترسیدم.به راننده شنگاه کردم دیدم غریبه است.یک نفر کنارش نشسته
بود که پیاده شدوگفت: -ببخشید می خواستم این ادرس رو از شما بپرسم.
تا اومدم حرفی بزنم راننده ش پیاده شدومن رو هول داد به درون ماشین .من وحشت زده برگشتم به طرفش که
اعتراض کنم،سیلی محکمی زد توی گوشم .بعد هم رعنا رو بلند کردوپرت کرد روی سینه م ودر رو محکم
بست.رعنا به شدت گریه می کرد.اون نفر دوم چاقوش رو در اورد وگفت: -جیک بزنی می کشمت.بهتره این رو هم خفه ش کنی.
راننده خیلی زود به راه افتاد.من از وحشت واضطراب نمی دونستم باید چکار کنم.مهمتر از همه این که رعنا هم با من
بود.در حقیقت اون دست من امانت بود .اگه پدرش می فهمید،نمی دونم که راجع به من چه فکری می کرد نکنه فکر
می کرد اینها همه نقشه من بوده باشه،دستهام می لرزید وسعی در اروم کردن رعنا کردم.به خودم فشردمش واون
هم انگار متوجه موضوع شده بود.وقتی که من این کار رو کردم کمی اروم گرفت وساکت شد.گفتم: -شما کی هستین؟ -فضولی موقوف.
فکر می کنم شما منواشتباه گرفته باشین. -نخیر ،هیچ هم اشتباه نمی کنیم ،ت قبلا همسر مانی بودی .حالا همسر علی افشار هستی درسته؟
-شما اشتباه می کنید. -هیچ هم اشتباه نمی کنیم.حالا نوبت ماست که حساب اقای علی افشار رو برسیم. -من نمی دونم شما از جون من چی می خواین،ولی خواهش می کنم لاقل اجازه بدین که این بچه رو برگردونم پیش
پدرش اون خیلی کو چولویه وتوی این سرما ممکنه مریض بشه. -پدرش؟خوبه؛فکر جالبیه. -اون بچه من نیست.من هم همسر علی نیستم. لازم نیست دروغ بگی خانم.ما چند ماه که زاغ سیاه تو رو چوب می زم .خودم بارها شما رو دیدم که با این بچه سر
قبر مانی نشستی. -ولی شما...
دوباره محکم زد توی دهنم وگفت: خفه شو دیگه حوصله مو سر بردی.
دستم رو گرفتم به طرف دهنم .از گوشه لبم خون جاری شد.رعنا بیدار شد ودوباره شروع کرد به گریه کردن
.باسختی ارومش کردم.متوجه شدم به طرف بیرون از شهرمی ریم.از دلشوره وناراحتی داشتم خفه می شدم.یاد حرف
مادرم افتادم که صبح بهم گفت: افسون من امروز دلم شور میزنه نمی خواد بری قبرستون،بگذار فردا با پدرت با هم میریم.ولی من بهش گفتم که
مانی منتظر منه ومن نمی تونم چشم به راهش بذارم.کاش به حرفش گوش کرده بودم.
مارو به یک خونه متروکه خارج از شهر بردند.من ورعنا رو داخل یک اتاق کردند.
من اروم شروع کردم به گریه کردن ورعنا رو بغل کردم.ترس از بی ابرو کردن من از همه بیشتر ازارم میداد.این
طور که فهمیدم اونها بخاطر یک خوصومت شخصی با مانی وعلی این کار و کرده بودند.باز اگه خودم بودم یک خاکی
توی سرم می ریختم .ولی با وجود رعنا ،نمی دونستم باید چکار کنم.با وجودی که حدود ده روز ازعید می گذشت
ولی باز هم هوا سرد بود .شروع کردم به داد کشیدن که اون راننده وارد شد وگفت: -چه مرگته ،اتاق رو گذاشتی روی سرت. این بچه اینجا مریض میشه.شماها چه جور ادمی هستین.اون داره میلرزه؛گرسنه هم هست لااقل یک چیزی بدین
بهش بدم بخوره.
خنده مضحکی کردوگفت: -خب شیرش بده،مگه تو مادرش نیستی. ببینید بخدا شما من رو اشتباهی گرفتین.این بچه من نیست.علی هم همسر من نیست.من باید چند دفعه این رو به
شما بگم. ببین ،بی خود برای ما فلسفه بافی نکن.تو واین بچه الان گروگان ما هستین.می
می خوام ببینم اون روز که علی اقا من رو از کارخونه بیرون کرد،فکر این روزها رو هم می کرد یانه .می خوام درسی
بهش بدم که تاعمر داره یادش نره.بعد همونطور که میومد به طرفم حالت چشمهاش عوض شدوبا یک لبخند
مزخرفی روی لبش گفت: -ولی خودمونیم تو خیلی خوشگلی عزیزم .
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#25
Posted: 14 Jun 2014 23:29
( ۲۴ )
ودستش رو اورد گذاشت روی دستم.دستم رو کشیدم وگفتم: -به من دست نزن کثافت.
از پشت موهام رو گرفت وگفت: -فکر نکن قدرتش رو ندارم .من می تونم حتی درحضور این بچه بلایی پسرت بیارم که توی کتابهای تاریخ
بنویسند.ولی فعلا باهات کاری ندارم،اون هم باشه به موقعه ش.ولی حالا می خوام برم با شوهر عزیزت حرف بزنم
.حالا معلوم میشه چقدر تورو دوست داره وچقدر حاضره به خاطر تو وبچه ش،سر کیسه رو شل کنه.
موهام رو ول کردواز دررفت بیرون ،گریه م گرفته بود.سرم خیلی درد می کرد.باورم نمی شد که الان گروگان دوتا
وحشی هستم.دوباره رعنارو اروم کردم ولی مرتب می گفت:به به...به به.
دلم براش می سوخت .اون ناخواسته بخاطر کس دیگه ای وارد این ماجرا شده بود.کاش اون موقع که نیما گفت بذار
من ببرم دستاش رو بشورم .سماجت نمی کردم.
هوا کم کم تاریک می شدومن رعنا به هم چسبیده بودیم .رعنا اونقدر گریه کرد تا دوباره به خواب رفت.هوا تاریک
شده بود وماتوی تاریکی نشسته بودیم که یکی دروباز کردوچراغ رو روشن کردودرحالی که گوشی موبایل به
دستش بود اومد به طرف ما وگفت: -بیا مثل بچه ادم با شوهرت حرف بزن .
ولی اول گوشی رو گذاشت در گوش خودش وگفت: من گوششی رو می ذارم درگوشش .می خوام مطمئن بشی که حالشون خوبه.توهم بهتره اون بیست میلیون رو که
بهت گفتم هر چه زودتر اماده ش کنی.وای بحالت اگه پای پلیسبیاد وسط قسم می خورم که که جنازه هر دوتاشون
رو برات بفرستم .تو می دونی که من بلوف نمی زنم واین کار رو می کنم.
بعد هم گوشی رو گرفت بطرف من. -من گفتم:الو. -الو افسون تو حالت خوبه؟
بغضم گرفت وگفتم:اره،علی تورو خدا مارو از دست این لعنتی ها نجات بده من خیلی می ترسم.
صدای مادرم ،پدرم،نیماوحتی عمو وزن عمو هم میومد.انگار همه با هم حرف می زدند.علی گفت: -باشه افسون تو خودت رو ناراحت نکن .
صدای نیما از دور شنیده میشد که می گفت:
رعنا چی،بپرس اون هم حالش خوبه. -گفتم رعنا هم خوبه فقط کمی..... -من هر طور که شده...
گوشی رو برداشت وبازوم رو گرفت .گفتم: -به من دست نزن بی شرف.
صدای علی می اومد که فریاد می زد.وای بحالت اگه بلایی سرش بیاری. جوش نزن عوضی،مثلا چه غلطی می خوای بکنی.در ضمن وای بحالت اگه بفهمم پای پلیس اومده وسط.اونوقته که
پشیمون بشی فهمیدی؟من فردا صبح دوباره باهات تماس می گیرم ومی گم که پول رو کجا بیاری.
وگوشی رو قطع کرد.
بعد هم خواست از در بره بیرون بلند شدم دنبالش وگفتم: -توروخدا یک چیزی بدین به این بچه بخوره.این نمی تونه اینطوری دوام بیاره،خیلی گرسنه است.از ظهر تا حالا
چیزی نخورده. -گفت:مگه نگفتم بهش شیر بده.
وبلند خندید ودوباره اومدنزدیکم وگردنبند توی گدنم رو گرفت وپلاکش رو نگاه کردوگفت: چه رمانتیک .حتما این رو هم اون مهندس احمق برات خریده نه؟
دستش رو پس زدم وگفتم : -به تو مربوط نیست عوضی.
سیلی محکمی زد توی صورتم وگفت: -حالا که اینطور شد باید بدیش به من. -نه........خواهش می کنم.
از گردنم کشیدش وباعث شد تا من سوزش بدی رو روی گردنم احساس کنم.حاضر بودم دوتا سیلی دیگه بهم می
زد،ولی اون رو از گردنم باز نمی کرد.بعد بازوهام رو گرفت .به چشماش نگاه کردم،شرارت ازش می بارید خیلی
ترسیدم وبه صورتش چنگ زدم.گوشه لبش خراش برداشتدوباره محکم زد توی گوشم ومن رو به خودش
چسبوند.خون از گوشه لبم ودماغم جاری شد.با گریه چشماموبستم وفقط گفتم: -مانی......کمکم کن.
رعنا باگریه پاشو چسبید.اون هم نمی دونم چه فکری کرد که من رو رها کردورعنا رو با پا پرت کرد یک گوشه وبا
غیض از در رفت بیرون. تشکراتون داره اب میشه چرا اخه
دلم می خواست قدرت داشتم وتا می خورد می زدمش .اون رفت ومن خیلی ناراحت وناامید با گوشه استینم خونها رو
پاک کردم ورعنا رو بغل کردم وکلی بوسیدمش ،هر دو مون شروع کردیم به گریه کردن .در اون لحظه رعنا واقعا
فرشته نجات من شد.دلم برای همه افراد خانواده م تنگ شده بود،مخصوصا علی .از خداخواستم تایک بار دیگه
چشمم توی چشم علی بیافته.دلم خواست که الان اینجا بود ومنواز دست اینها نجات می داد.دکمه مانتوم رو باز کردم
ورعنا رو داخل مانتوم گرفتم تا گرمش بشه،بعد هم فشردم به خودم.ولی اون از گرسنگی هی بی تابی می کردومی
گفت: -به به ...به به .
داشتم گریه می کردم که یاد حرف مادر بزرگ افتادم که اون روز میگفت:هر وقت که دیدی همه درها بروت بسته
است وهیچ راه چاره ای نداری،از ته دل خدا رو صدا کن وکسی که می دونی خیلی پیش خدا ابرومنده شفیع خودت
قرار بده.
بلند شدم سر پاوشروع کردم رعنا روتکون دادن.گفتم شاید بتونم بخوابونمش .اروم شروع کردم به گریه کردن وبا
مانی حرف زدن. مانی تو رو خدا تو دعا کن تا من این طفل معصوم از دست این ازخدا بی خبرها نجات پیدا کنیم وبلند بلند گریه کردم.
واقعا مستاصل شده بودم.هوا داشت سردتروسردتر می شد ومن نمی تونستم که باید چکار کنم.از همه مهمتر
گرسنگی رعنا بود که اون رو بی تاب ومن روناراحت می کرد.نمی دونم چطور شد که یک دفعه به سرم زد تا سینه م
رو بگذارم توی دهنش .باوجودی که می دونستم هیچ فایدهای نداره،ولی باز هم گفتم،اقلا ساکتش می کنه.همینطور
که داشت با ولع به سینه م میک می زد وبا دستاش به بدنم چنگ میزد،من گریه می کردم وازخدا خواستم تا فقط
چند قطره شیر از این طریق به رعنا برسه تا بتونه بخوابه.
.......خدایا.......باورم نمی شد.اون داشت با ولع تمام شیر می خورد ومن این رو از صدای قورت قورتی که می کرد می
فهمیدم.البته خودم هیچی احساس نمی کردم.ولی قسم می خورم که اون داشت شیر می خورد.هر چقدر که اون شیر
می خورد من گریه کردم.حدود بیست دقیقه این وضع ادامه داشت واون همراه اشک من شیر می خورد که دیدم
اروم شد.من هم یواش سینه م رو کشیدم بیرون واون مثل یک بچه اهو ی زیبا به خواب رفته بود،بدون هیچ دغدغه
ای.خودم رو جمع وجور کردم وبغلش کردم وتکیه دادم به دیوار وداشتم با خودم فکر می کردم که راست گفتند که
خدا همیشه با بنده هاشه واین ما هستیم که ازش دوریم.کلی خدارو بخاطر این لطفش شکر کردم واز مانی هم تشکر
کردم ودوباره تاتونستم بغضم رو خالی کردم.مثل یک خواب بود برام .زودگذر وباور نکردنی.....
ساعت حدود پنج صبح بود ،یکی در روباز کرد وتوی اون تاریکی اروم اومد به طرفم.من از وحشت همه بدنم می
لرزیدوفکر اینکه اون کثافتها بخوان بلایی سرم بیارن باعث شد تا گفتم: -جلو نیا کثافت .جلونیا.
دیدم یک دختر به من نزدیک شد.گفتم: -توکی هستی؟ - مهم نیست من کی هستم .مهم اینه تو واین بچه الان هرچه زودتر از اینجا برین. -از کجابدونم این هم نفشه نباشه؟ خیلی خب دختره احمق.من می خوام کمکت کنم.اون وحشی که راننده اون ماشینه،برادر منه.اون خیلی من رو اذیت
کرده وحالا من می خوام با این کار سرش تلافی در بیارم.حالا بهتره هر چه زودتر از اینجا برین. الان هوا ،هم سرده هم تاریک .من هم که جایی رو بلد نیستم .کجا برم با این بچه. اگه الان از اینجا نری ،بعدا پشیمون میشی .فکر هم نکن که اصغر به قولش عمل می کنه وبعد از اینکه پول ها رو
گرفت شما دوتارو زنده می گذاره.خودم سرشب شنیدم که می گفت باید طبق نقشه بعد از اینکه پولها رو گرفتیم این
دوتا رو سر به نیست کنیم.ولی اول باید این دختر رو......... -توروخدابگو باید چکار کنم؟ -اصغر از دیروز تا حالا یک طور دیگه شده.فکر انتقام دیوونه ش کرده،حتی اسی هم بهش اعتراض کردوگفت: -توبه اونها قول دادی که هردوشون رو ازاد می کنی. گفت:ازادشون کنم؟من حالا حالاها بااین مهندس کار دارم .بخاطر اینکه اون من رو از کارخونه اخراج کرد نامزدم
من رو ترک کرد ورفت.من باید درسی به این افشار بدم که دفعه دیگه هوس این کارها رو نکنه. من گفتم:حالا تو میگی من چکار کنم.می ترسم اونها بیان دنبالمون وهردومون روبکشند. من سرشون روگرم می کنم.توهم بهتره که این بجه معصوم رو برداری وبری.من می دونم که این بچه تونیست.ولی
اصغر قبول نمی کنه.می خوادبه وسیله شماها انتقامش رواز افشار بگیره.
-چه جوری می تونم از اینجافرار کنم؟ -از در عقب باید برین که باز می شه توی یک باغ متروکه،وقتی که به انتهای باغ رسیدی ،از یک درقدیمی که ردبشی
خیابون معلومه.بعد هم می تونی یک وسیله گیر بیاری وبرگردی خونه.اینجا از شهر زیاد فاصله نداره .هوا هم در
حال روشن شدنه. -اگه توگیر افتادی چی؟ قبل از اینکه اونها بیدار بشن من هم فلنگ رو می بندم.نگران من نباش .الان پلیس هم می رسه،خودم خبرشون
کردم. -نمی دونم چطورازت تشکر کنم. -لازم به تشکر نیست من دلم برای این طفل معصوم می سوزه.
ودولا شد رعنا رو بوسید وگفت: -خوش به حال پدر مادرش چقدر دوست داشتنیه. -من نمی دونم چی بگم خانم. فقط زودتر از اینجا برو .ببینم پول داری؟ -نه کیفم توی بهشت زهرا جا موند.
دست کرد از جیبش مقداری پول که نمی دونم چقدر بود به من داد وگفت: من سارا هستم.خوشحال می شم که هر دوی شمارو زنده از اینجا برین بیرون -خیلی ازت ممنونم ساراخانم.
بعد دستش روبرد به طرف جیبش ویک چیزی رو گذاشت کف دستم گفت: -بیا فکر کنم این هم مال توباشه. -وای خدای من اره این مال منه.
از خوشحالی دستش رو بوسیدم .با لبخند گفت:
بهتره تا دیر نشده برین.
گردنبند رو گذاشتم توی جیبم ،بلند شدم وبا ائن خانم خداحافظی کردم وبه طرف باغ مورد نظر رفتم.وقتی که درباغ
رو دیدم خیلی خوشحال شدم .داشتم می رفتم به طرف در که صدای اژیر پلیس شنیده شدوچندتا نورافکن اونجا رو
روشن کرد.بعد هم یکی گفت: -ایست پلیس!
من برگشتم دیدم از دیوارباغ چند تا پلیس پریدند داخل.خیلی خوشحال شدم.بعد هم که در باز شد.علی رو دیدم که
سراسیمه به طرفم می دوید.انگار دنیا رو به من داده بودند.داشتم می رفتم به طرفش که یک چیزی محکم خورد تو
ی سرم.رعنا از دستم پرت شد روی زمین.فقط شنیدم که یک زن با گریه گفت: -کشتیش کثافت! ودیگه هیچی نفهمیدم.وقتی که چشم باز کردم.نزدیک ظهر بودوافتاب به درون اتاق می تابید.به
درک موقعیتم پرداختم.متوجه شدم که توی بیمارستانم .یک سرم هم به دستم وصل بود.علی ،پدر ،مادرموعمو وزن
عمو وافسانه ،همه دور تختم بودند.وقتی که چشم باز کردم علی نگاهم کرد وگفت: -خدا رو شکر چشمش رو باز کرد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#26
Posted: 14 Jun 2014 23:38
( ۲۵ )
نگاهش کردم خیلی ناراحت بود،گفت: -خوبی افسون؟ -من کجام؟ - توی بیمارستان.
تازه یادم اومد چه بلایی سرم اومده.گفتم: -رعنا چی شد؟ -اون هم حالش خوبه ،دکتر داره معاینه ش می کنه.فقط دستش کمی خراش برداشته. -خداروشکر.اون نامردها چی شدند. -پلیس همشون رو دستگیر کرد.دوتا مرد همراه یک زن. -یک زن؟ -بله اون هم همراهشون بود. -خدای من اون زن بی گناهه. -؟ههانگ یب اره اون بود که منو یواشکی ازاد کرد،منتها وقتی که خواستم از در باغ برم بیرون یک نفر محکم زد توی سرم
ودیگه چیزی نفهمیدم.
بابا اومد کنارم وگفت: -نگران نباش همه شون رو فرستادند کلانتری .اونها به سزای اعمالشون می رسند.مهم اینه که تو حالت خوبه وباز هم
می تونم صدای قشنگت رو بشنوم دخترم. -منم خوشحالم.نمی دونید چقدر سختی کشیدم وچقدر تر سیدم بابا. علی گفت:متاسفم.توبخاطر من این همه ناراحتی کشیدی.اون کثافتها بخاطر اینکه از من انتقام بگیرند،این کار رو
کردند.اونها فکر می کردند که تو همسر منی.رعنا هم بچه من.ولی خدا رو شکر که به خیر گذشت. -عمو هم گفت:خدارو شکر که تو حالت خوبه دخترم.
داشتم حرف می زدیم که نیما در حالی که رعنا رو بغل گرفته بود با جناب سروان وارد شد.نیما اومد به طرفم
واحوالم رو پرسید.من رعنا رو بغل کردم وبوسیدمش .یاد شب گذشته افتادم که چطوری شیر می خورد.مطمئن بودم
که اگه این جریان رو برای هرکسی تعریف کنم هرگز باور نخواهد کرد.نیما رعنا رو از بغلم گرفت،ولی من نمی
دونم چرا احساس می کردم که علی از حضور نیما ناراحته.چون اصلا باهاش حرف نزد.گفتم: -شما ها چطوری مطلع شدین؟ -جناب سروان گفت:مگه خود شما با ماتماس نگرفتین؟ -؟هن...؟نم --پس اون زن ؟ -اون سارا بود که با شما تماس گرفته،همون خانم که شما به اشتباه همراه اون دزذها گرفتین . -اشتباه؟ -بله اون هیچ دخالتی توی این موضوع نداشته .اون بی گناهه جناب سروان ..
تو از کجا می دونی؟ -تواز کجا می دونی؟ اون بود که به شما زنگ زدوهم اون بود که من رو ازاد کرد .منتها تا من خواستم از اونجا برم شماها رسیدین وباقی
ماجرا . -شما حاضرین اظهاراتتون روبنویسین ویا شهادت بدین؟ البته که حاضرم جناب سروان .اون بی گناهه .خودش برام تعریف کرد که برادرش خیلی اذیتش می کنه ومی
خواست از این طریق زهر چشمی از برادرش بگیره.البته من فکر می کنم که اون با این کارش جون خودش رو هم
به خطر انداخت. -اگه اینطور ه که تو میگی پس باید ادم شریفی باشه. -به هر حال من هر کجا که شما بگین میام وشهادت میدم.
رعنا دوباره خودش رو از توی بغل پدرش کشید به طرف من .نیما اون رو گذاشت بغل دست من .من هم بوسیدمش
ونازش کردم .نیما گفت: -خوشحالم که هر دوتون سالمین. -من هم خوشحالم که شرمنده شما نشدم وامانتی شما سالم بر گشت پیش شما.
نیما چند لحظه بعد بخاطر رعنا که بی تابی می کرد .خداحافظی کرد ورفت.
خلاصه همه ما عصری برگشتیم خونه
با این تفاوت که من تاچند روز همش کابوس این ماجرا رو می دیدم.مخصوصا با لطفی که خدا در حق رعنا کردومن
برای همیشه ممنون لطفش خواهم بود.
وقتی رسیدیم خونه همه همراه ما اومدند،مینا وشوهرش هم بعدا اومدند.من رو کردم به علی وگفتم:. -شماها چطوری از ماجرا مطلع شدین. گفت :من توی دفترکارخونه بودم که یکی زنگ زد وگفت که همسر ودخترت پیش ما گروگانه وتو باید بیست
میلیون پول بیاری تا ازادش کنیم. -گفتم شما؟ -من همونم کسی هستم که تو با خفت از کارخونه بیرونش کردی.
با عصبانیت گفتم: -کثافت عوضی دیگه چی می خوای؟ -جوش نزن مهندس .اون روز رو یادت بیاد که من رو بیرون کردی. -تقصیر خودت بود من که بی خودی کسی رو اخراج نمرفته. -من این حرفها حالیم نیست. -تو بخاطر دزدی که توی کارخونه کردی اخراج شدی ،یادت رفته. ببین موعظه هات رو بذار برایوقتی که بیست میلیون رو دادی. -تو فکر کردی من مزخرفات تو رو باورمی کنم. -میل خودته،وقتی که جنازه افسون جونت واون بچه کوچیکت رو کادو شده فرستادم در خونت ،باور می کنی.
-کثافت تو چکار کردی؟ - ببین من اهل معامله م ،اگه مثل بچه ادم پول رو بدی منم باها شون کاری ندارم،وگرذنه خود دانی .خودت می دونی
که من چیزی رو از دست ن یدم ،دست کمش اینه که با افسون جون تو......... -خیلی خوب عوضی بگو باید چکار کنم. -حالااین شد یک چیزی.من شب دوباره باهات تماس می گیرم.وای بحالت اگه پلیس بویی از این ماجرا ببره.
وگوشی رو قطع کرد.
من مثل دیوونه ها بلند شدم واومدم اینجا ببینم تو رفتی بهشت زهرا یانه . هنوز هم باورم نمی شد که تو رو گرفته
باشند. وقتی که متوجه شدم رفتی خیلی ناراحت شدم.پدرت گفت حتما اون بچه هم رعناست. و گرنه ما بچه دیگه ای
سراغ نداشتیم. نیم ساعت بعد نیما اومد اینجا کلافه وعصبی سراغ رعنا رو گرفت. من راجع به تلفن اونها باهاش
صحبت کر دم و پدرت کمی دلداریش داد. بعد هم جریان رو با پدرم درمیون گذاشتم تا پول رو هرچه سریعتر اماده
کنه. از همه مهمتر جرات اینکه با پلیس تماس بگیریم رو هم نداشتیم. وقتی که شب با تو صحبت کردم و مطمئن
شدم که حالت خوبه،منتظر موندم تا اصغر زنگ بزنه و جای قرار رو بهم بگه. ساعت حدودای سه نصف شب از
کلانتری زنگ زدند اینجا وگفتند خانمی زنگ زده و اسم و مشخصات تورو و همین طور محل اختفا ی اون دزدها رو
گفته وچون جناب سرهنگ حکیمی با پدرم دوسته احتمال داده که اون مشخصات مال یکی از ما باشه،اومده بود اونجا
که متوجه شد درست تشخیص داده.من هم فکر کردم تو یک جوری به تلفن دسترسی پیدا کردی وزنگ زدی. -ولی من زندانی بودم. اون روز وقتی که توخوردی زمین ورعنا از دستت افتاد .من سریع رفتم به طرف اصغر ولگدی نثارش کردم ،که
پلیس رسید وگرفتش .بعد هم رعنا رو که داشت به شدت گریه می کرد بغل کردم ونشستم کنار تو که جناب
سروان رسید ودستور داد شما رو هر چه زودتر برسونند بیمارستان. ولی اونطور که تو میگی اون دختر باید دل پری
از برادرش داشته باشه که این کار رو کرده.
اون روز علی سعی می کرد خیلی به من محبت کنه.انگار خودش رو مقصر این پیشامد می دونست. من به دستور
پزشک باز هم روی تخت خوابیده بودم. وقتی باهم تنها شدیم گفت: -گردنبندت کو؟
تازه یادم افتاد وگفتم: -توی جیب لباسمه.
دستش رو کشید روی زخم گردنم وگفت: -کار اون بی شرفهاست؟ دیگه مهم نیست.خدارو شکر که تموم شد. -حتما خیلی کتک خوردی که صورتت اینقدر کبوده؟ -خیلی نه یک چند تا سیلی ولی ارزشش رو داشت. -یعنی اون عوضی؟........... -خداروشکر تموم شد.
باناراحتی سرش رو تکون داد وگفت: پست فطرت بی شرف!
حاضر بودم چندتا سیلی دیگه هم بخورم، ولی گردنبند رو از گردنم باز نکنه.
با خوشحالی نگاهم کردوگفت: -افسون........
گفتم:ولی انگار تو هم خوب دق دلت رو سرش خالی کردی،نه؟
لبخند زد ونگاهم کردوگفت: توباید منو ببخشی افسون،اونها بخاطر من این بلا رو سر تو اوردند.اگه چیزیت می شد من هرگز خودم رونمی
بخشیدم. -ولش کن دیگه نمی خواد بهش فکر کنی.
مادرم وارد شدوگفت: -بیا افسون این توی جیب لباست بود.چفتش رو هم درست کردم.
وگردنبند رو داد دستم ومن بستمش دور گردنم.علی همنجا نشسته بود ومارو تماشا می کرد.
خوشبختانه من در اثر اون ضربه صدمه سختی نخورده بودم.فقط کمی سرم درد می کردکه دکتر بهم گفت که باید
یکی دوروز استراحت کنم.
دوسه روز بعد همراه علی وعمو وپدرم رفتیم کلانتری .نیما هم با رعنا اومد.من اونجا همه ماجرا رو برای پلیس
تعریف کردم واونها هم از سارا تشکر کردند وبعد هم ازادش کردند.منم شماره تماسم رو دادم به سارا که اگه کاری
داشت بامن تماس بگیره.بعد هم برگشتیم خونه.نیما هم بعد از کلی تشکر قرار شد تا سارا رو برسون دم خونه ش.
***********************************************
اخر هفته عروسی افسانه وشهاب بود.شهاب جشن عروسیش رو توی یک ویلا گرفته بود.افسانه مثل فرشته شده
بود.اونقدر زیبا که شهاب چشم از روی صورتش برنمی داشت.
علی مثل همیشه با لباسهای زیبا وجذاب به جشن اومده بود.موهاش رو خیلی زیبا درشان یک مهندس باوقار اراسته
بود.کت وشلوار با پیراهن که باکروات مزینش کرده بود،اونقدر اون رو تو دل برو کرده بود که باعث شد در نگاه اوا
تحسینش کنم.ولی من باز هم لباسم مشکی بود.البته لباسم خیلی زیباوشیک بود.ولی مشکی بود.اونقدر نخندیده بودم
که خندیدن یادم رفته بود.از اخرین باری که با مانی خندیده بودم بیشتر از یک سال می گذشت.پدرومادرم از این
موضوع خیلی ناراحت بودند.منفقط به خاطر دل افسانه قبول کردم به جشن بیام وگرنه نمی تونستم خودم رو قانع کنم
.احساس کردم دارم خفه می شم.طاقت اون همه سروصدارو نداشتم .یواش اومدم پایین وواردحیاط ویلا شدم.در
حالی که به گلها نگاه می کردم نشستم روی نیمکت.چند لحظه بعد هم علی اومد کنارم نشست وگفت: چرا اینجا نشستی؟ -حوصله سرو صدارو ندارم. -منم همینطور.
بعد نگاهم کرد وگفت: خوشحالم که از اون مهلکه جون سام بدر بردی افسون.باور کن وقتی یادم میاد پشتم میلرزه.اون شب بدترین شب
عمرم بود،فکر از دست دادن تو ،یا اینکه بخوان بلایی سر تو بیارند.من رو دیوونه می کرد.همه اون شب رو توی
حیاط خونتون من راه رفتم.باور نمی کنی اگه بگم حدود بیست وچهار ساعت من چیزی نخوردم.
من هم خوشحالم .نمی دونی چه لحظات کشنده ای بودعلی........اگه ......اگه اون کثافتها بلایی سر من میاوردند
با.....باور کن همون.....همونجا خودم رو می کشتم. -دیگه راجع بهش حرف نزن ،حتی فکر کردن راجع اون شب هم منو عذاب میده.
بعد دوباره با حسرت نگاهم کرد واهی با کشیدوگفت: -چقدر دلم می خواست امشب عروسی ماهم بود.
سرم رو انداختم پایین.گفت: پاشو بریم تو غیبت ما باعث میشه دیگران راجع به ما فکرهای ناجور کنند.اونوقت می شه حکایت اش نخورده
ودهن سوخته.
از جاش بلند شد .اون در هر فرصتی حرفش رو می زد.دنبالش رفتم دو سه قدم رفت ودوباره برگشت به طرفم
ودستم رو گرفت وگفت: -افسون از خر شیطون پیاده شو،بگذار منم یک نفس راحت بکشم.مردم این قدر همه عمرم به تو فکر کردم. سرم رو انداختم پایین وگفتم :متاسفم.
باناراحتی دستم رو رها کرد وزودتر از من وارد سالن شد.چند دقیقه ای بود وارد سالن شده بودم که متوجه شدم علی
داره با شهاب دست میده وخداحافظی می کنه.برگشت نگاهی به من کرد واز در خارج شد.من رفتم دنبالش ولی
دیگه دیر شده بود واون رفته بود.خیلی ناراحت شدم .می دونستم بخاطررفتار من ناراحت شده.دیگه از این وضع
خسته شده بودم.
زن عمو که داشت منو نگاه می کرد اومد به طرفم ودعوتم کرد بشینم سر یک میز .بعد گفت: -چرا رفت؟
سرم رو انداختم پایین.گفت: می دونی دوباره داره بر می گرده به اون مملکت غریب؟
فقط نگاهش کردم وهیچی نگفتم .احساس کردم بانگاهش داره سرزنشم می کنه.گفت: من دلم نمی خواد اون دوباره برگرده اونجا.راستش دوست دارم که تو دوباره عروسم بشی افسون.ولی مثل اینکه
تو هم دیگه از ما خوشت نمیاد. -این چه حرفیه زن عمو! بابغض گفت:دیگه نمی تونم دوریش روتحمل کنم.دوست دارم ازدواج کنه وسروسامون بگیره،شاید از این
سرگردوخته جشن نی نجات پیدا کنه وبه ارامش برسه.همه ما دوست داریم که توباهاش ازدواج کنی.ولی خب ،اگه
تو راضی نباشی من نمی تونم بگذارم دوباره برگرده.می خوام یک جوری دست وبالش رو بند کنم......بخاطر
.....بخاطر همین مجبورم برم جایی دیگه براش خواستگاری.
تازمانی که حرف می زد توی صورتش نگاه می کردم.ولی با حرف اخرش سرم رو انداختم پایین تا متوجه حلقه اشک
توی چشمم نشه.حق با اون بود علی بخاطر من داشت دوباره خودش رو اواره غربت می کردواین طبیعی بود که
خانواده اش بخوان برای موندنش تلاش کنند.هیچی نگفتم وسعی کردم بغضم رو فرو بدم .بعد هم تا اخر مراسم با
اعصابی بهم ریخته جشن رو تحمل کردم.
تا چند روز خیلی ناراحت بودم،نه امادگی ازدواج رو داشتم،نهمی تونستم تحمل کنم اون متعلق به کس دیگه ای باشه
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#27
Posted: 14 Jun 2014 23:46
( ۲۶ )
دوشب بعد از عروسی افسانه اخر شب برای خوابیدن اماده می شدم که زنگ خونمون رو زدندبه بابا گفتم منتظر
کسی هستی. -نه یعنی کیه این وقت شب؟
بابارفت دم دروبعد از چند لحظه منو صدا کرد.رفتم دم در دیدم نیما خیلی ناراحتدم در ایستاده گفتم: -سلام چی شده؟ -ببخشید که مزاحمتون شدم.
مادرم هم اومد دم دروگفت: -چی شده؟ -سلام خانم افشار. سلام پسرم چیزی شده؟
گفت:خیلی شرمنده ام که مزاحمتون شدم.دوسه روزه که رعنا مریضه ومن چون می بردمش مهد نمی تونستم خوب
ازش مواظبت کنم.ولی دیروز بردمش دکتر.اما با وجودی که دارو هاش رو دادم باز هم امروز حالش بدتر
شده.عصری دوباره بردمش دکترولی انگار تبش پایین نمیاد.باور کنید نمی خواستم مزاحمتون بشم ولی اینجا تنها
جای بود که می تونستم بیارمش.نمی دونم چکارش کنم.انگار هنوز هم شوک اون روزدست سرش برنداشته.تبش
پایین نمیاد.بابا دعوتش کرد بیاد تو.
گفتم رعنا کجاست؟ -توی ماشین خوابه. -برو بیارش تو.
با خوشحالی رفت واوردش تو.اون شب تاپاس از شب من ومامان ونیما نشستیم ونوبتی پاشویه ش کردیم.خوشبختانه
صبح حالش خیلی بهتر شده بود.مادرم براش شیر گرم کردوبهش داد.اون توی بغل من شیرش رو خورد.اون شب
نیما کلی از زندگیش رو برای بابا تعریف کرد.فرداصبح چون من کلاس نداشتم با اجازه بابااز نیما خواستم که رعنا
روبگذاره پیش ما تا بامادرم ازش مراقبت کنیم.اون هم خوشحال شدوپذیرفت.
من اون روز خدا خدا می کردم که نکنه علی بیاداونجا.چون اگه رعنا رو می دید فکر می کرد که نیما قصدی داره ومی
خواد که به من نزدیک بشه.ولی متاسفانهاون روز علی برعکس انتظارم که بامن قهره اومد اونجا.وقتی که رعنا رو دید
گفت : -این اینجا چکار می کنه؟ -مادرم گفت :پدرش چندتا کوچه بالاتر از ما زندگی می کنه دیشب رعناحالش بد بود اوردش اینجا. -؟بشید
گفتم:بله.
احساس کردم خار حسادت قلبش راکمی خلاند.رعنا اومد کنارم وگفت:به به
رفتم از اشپزخونه براش شیر بیارم که زنگ در رو زدند از خداخواستم نیمانباشه ولی خودش بود.دم در هال یک
دسته گل رو که اورده بود به عنوان تشکربه مادرم دادواز من خواست تا رعنارو براش دم در ببرم.مادرم تعارفش
کرد بیاد تو ولی خوشبختانه نیومد.رعنا رو براش بردم دم در ویک خداحافظی سرسرکی کردم وبرگشتم پیش
علی.می دونستم از دیدن این وضع ناراحت شده.وقتی که برگشتم دیدم همونطورکه روی مبل نشسته دولا شده
بودوارنجش روبه پاهاش تکیه داده وهر دو دستش روگذاشته بود جلوی صورتش وقتی این منظره رو دیدم خیلی
ناراحت شدم.مادرم هم پشت من وارد شد ورفت به طرف اشپز خونه تا میوه بیاره .دیدم علی بلند شدوبدون هیچ
حرفی قصد کرد از در بیرون بره،گفتم: -چرا بلند شدی علی.مامان رفت میوه بیاره. - لازم نکرده چیزی بیارین من بخورم.بهتره بدین اون تازه وارد که تونسته با دست گل وچاپلوسی خودش رو توی
شما ها جا کنه.که ظاهرا موفق هم شده. -علی این چه حرفیه؟ -خداحافظ.
مجبور شدم دستش رو بگیرم تا از رفتن منصرفش کنم،گفتم: علی تونباید این فکر رو راجع به من کنی.
باناراحتی ایستاد وبه من زل زدوگفت: -توداری بامن چکار می کنی افسون؟ باورکن هیچی.امشب به بابا می گم بهش زنگ بزنه که دیگه این کار رو تکرار نکنه.هر چند اون دیشب هم از روی
ناعلاجی این کار رو کرده بود،چون هیچ کس رو اینجا نداره.
اون یکی دستش رو اورد گذاشت رو دستم.من سرم رو انداختم پایین گفتم: -من بخاطر مانی هرگز خطایی نخواهم کرد،مطمئن باش .امیدوارم متوجه منظورم شده باشی. -واقعا؟ -شک نکن.حالابشین تا یک چیز ی بیارم بخوری تا اعصابت اروم بگیره.
رفت کنار پنجره گفتم: خواهش می کنم علی .من دلم نمی خواد حتی یک لحظه نسبت به من ،توفکر ناجور کنی.
نگاهم کرد ومن احساس درموندگی رو توی صورتش خوندم.
گفتم:فکر می کردم که تو منو بیشتر از این چیزها بشناسی. -منم واسه همین تعجب کردم. -بهتره دیگه راجع بهش حرفی نزنیم.
مادرم باسینی چای ومیوه وارد شد وحرف مانیمه کاره موند.علی فقط چایش رو خورد واز اونجا رفت.ولی مطمئن
نبوددم که حرفم رو قبول کرده باشه.چون باز هم موقع رفتن اثار دلخوری توی صورتش بود.دو سه روز بعد مینا
زنگ زد وبامن احوال پرسی کردوبعد هم حرف رو کشید به علی وگفت: -می دونی دوباره داره برمی گرده؟ -متاسفانه اره. افسون چرا باهاش ازدواج نمی کنی؟.
مینا تودیگه چرا این حرف رو می زنی .خودت خوب می دونی که من نمی تونم این کار رو بکنم .لااقل تا یکی
دوسال دیگه. -من فقط می دونم که تو داری اشتباه می کنی.تو نباید این یکی رو هم ازدست بدی. -باور کن دیگه مغزم کار نمی کنه مینا . علی دیروز اومد ه بود مطب من ،باورت می شه مردی با اون همه ابهت ومردانگی وموقعیت اجتماعی اومده بود
ازیک روانشناس کمک می خواست.افسون اون دیگه بریده،دیگه نمی تونه ادامه بده.اومدهبود مطب واز من می
خواست تا با مشاوره یک راه درست رو بذارم جلوی پاش .باور کن تا حالا نمی دونستم تا این حد به تو علاقه
داره.توباید اونو درک کنی. باور کن منم خیلی ناراحتم.منم دلم نمی خواد اون بره.ولی من حالا به این زودی نمی تونم این کار رو بکنم.نمی گم
که این کار رو نمی کنم .نه....منم ....منم .......دوستش دارم .ولی اون باید یک مدتی دست نگه داره،لاقل یک سال. -خب اگه نمی خوای باهاش ازدواج کنی ،دلش رو که می تونی بدست بیاری می دونی که خیلی از دستت ناراحته. -چکار کنم؟ -اون فردا تولدشه. -؟بخ -دیگه خب نداره،می تونی بری بدیدنش. -ولی........ دیگه ولی نداره افسون،اگه من روانشناسم می دونم که چی میگم.پس بهتره به حرفم گوش کنی. -ولی من........ -کاری نداری؟ -مینا گوش کن. -خداحافظ دختر عمو ی لج باز من.
نمی دونستم چکار کنم .همه کس وهمه چیز منو به طرف اون فرا می خواند .من از همه طرف تحت فشار بودم .ولی
متاسفانه فقط با دل خودم نمی تونستم کنار بیام.حتی یک بار هم تصمیم گرفتم برم باهاش حرف بزنم وبهش بگم که
باشه قبول می کنم،ولی به شرطی که تا یک سال دیگه دست نگه داره،بلکه من بتونم خودم رو پیدا کنم.چون من
واقعا امادگی این کار رو نداشتم. ولی باخودم گفتم که باز فرقی نمی کنه چون علی این طوری قبول نمی کرد.
وقتی که گوشی رو گذاشتم با خودم گفتم: باید برم ویک هدیه براش بخرم وبرم به دیدنش،بلکه بتونم از دلش در بیارم .دلم می خواست خوشحالش کنم
وخوشحال ببینمش.ولی می دونستم اون فقط خودمو می خواد وبه هیچ صراطی مستقیم نیست.
فردای ان روز رفتم ویک زنجیر زیبای مردونه براش خریدم. طرفهای عصر رفتم به خونشون.وقتی رسیدم در کوچه
باز بود .اروم در رو باز کردم ورفتم توی حیاط .از طرف بالای حیاط صدای خنده علی میومد.جلوتر رفتم وبایک صحنه
ای روبرو شدم که دلم می خواست می مردم واون صحنه رو نمی دیدم.علی همراه شیدا دختر خاله ش نشسته
بودندروی پله و می خندیدند.البته توی مراسم های مختلف دیده بودم که شیدا خیلی دور وبر علی می پلکه،ولی باور
نمی شد توی این شرایط سرو کله ش پیدا شده اخم ودعواهاش مال منه؛اون وقت خنده هاش با دیگران.شیدا یک
دختر قد بلند وبی بندوبار بود وهمیشه ارایش زیادی روی صورتش داشت.
من خودم رو کنار کشیدم وپشت درختها ایستادم .در کنار علی روی پله یک دسته گل هم دیده می شد که فکر کنم
شیدا برای تولدش اورده بود.چند دقیقه ایستادم که دیدم شیدا با خنده دستش رو گذاشت روی شونه علی وشروع
کرد به تعریف کردن موضوعی .علی کمی خودش رو کنار کشید.معلوم بود از این کار اون خوشش نیومده.من دیگه
واینستادم .از ناراحتی در حال انفجار بودم،انگار تو فاصله بعداز عروسی افسانه،برای علی خواستگاری کرده
بودند.ولی نمی دونستم چرا مینا نگفت.باورم نمی شد که علی تن به این کار داده باشه.البته اون حق داشت که ازدواج
کنه .فقط من از این رنج می بردم که چطور با اون علاقه ای که به من نشون می داد،خیلی راحت رفت سراغ یکی
دیگه.یواش اومدم بیرون ودر رو محکم پشت سرم بستم.توی کوچه تکیه دادم به دروچند لحظه ایستادم.بغض داشت
خفه م می کرد.یکی دوتا از رهگذرها با دیدن من توقف کوتاهی کردند وبعد به راهشون ادامه دادند.هرکاری می
کردم نمی تونستم قدم از قدم بردارم.نه،اون علی نبود.انگار توی این یکی دو روزه عوضش کرده بودند.چشمامو
بسته بودم ودر افکار خودم غرق بودم که یکی در حیاط رو باز کرد واومد بیرون ،سرم رو برگردوندم دیدم علی
جلوی در ایستاده.انگاربا صدای بسته شدن در متوجه شده بود که کسی وارد شده .تا چشمش به من افتاد انگار انتظار
دیدن منو نداشت گفت: -س....سلام افسون،چرا اینجا ایستادی بیا تو.
درحالی که سرم روتکون می دادم ،اروم اشکم رو پاک کردم .به راه افتادم.اون با علم به اینکه حتما من اون صحنه رو
دیدم که این جوری براشفته شدم گفت: -کجا میری افسون؟
صبر کن تو حالت خوب نیست.چند لحظه بیا تو.
حتی نمی تونستم جوابش رو بدم.از عرض خیابان رد شدم .یکدفعه یک ماشین جلوی پام باصدای بلندی ترمز
کرد.من اهمیت ندادم وبه راهم ادامه دادم.اون راننده کمی غرغر کرد وبعد به راه افتاد.علی چند بار منو صدا کردولی
چون مهمون داشت نتونست دنبالم بیاد.من با اعصابی بهم ریخته رفتم به طرف خونه.بعد از نیم ساعت علی با گوشیم
تماس گرفت،ولی من با دیدن شماره ش جوابش رو ندادم.تا اخر شب چندین بار تماس گرفت ولی من حتی نمی
خواستم صداش رو بشنوم.اون شب تا صبح کلی گریه کردم.فردا صبح خیلی زود از خونه زدم بیرون ورفتم
دانشگاه.می دونستم ممکنه بیاد سراغم.وقتی که کلاسها تموم شد.از در دانشگاه خارج می شدم که دیدم علی
ماشینش رو کمی پایین تر از درب اصلی پارک کرده وپیاده شده بودوتکیه داده بود به ماشین ومنتظر من بود.از دور
می شد تشخیص دادکه چقدر کلافه وعصبیه.من از دور که دیدمش یواش برگشتم داخل حیاط دانشگاه واز در شمالی
خارج شدم.هر کاری کردم دیدم نمی تونم برم خونه.می دونستم به محض اینکه برم خونه حتما میاد سراغم.اصلا دلم
نمی خواست تا باهاش روبرو بشم.با مادرم تماس گرفتم وگفتم: -من میرم بهشت زهرا سر خاک مانی نگران نباش. -خیلی ناراحت گفت:
اخه چرا امروز؟ -مامان خواهش می کنم .من اصلا حوصله بحث رو ندارم
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#28
Posted: 14 Jun 2014 23:49
( ۲۷ )
-اخه دخترم امروز که یک شنبه است وتو سه روز پیش سر خاک مانی بودی. - مامان جون ،الهی قربونت برم توروخدا ناراحت نشو.سعی می کنم زود برگردم.در ضمن اگه علی اومد اونجا بهش
نگو من کجام باشه. -اون از غذا خوردنت که از دیروز اعتصاب کردی این هم از این که نمی دونم چته که این همه بهم ریخته ای. -باشه قول میدم یک چیزی بیرون بخورم.حالا خیالت راحت شد. -نمی دونم والله هرچی خودت می دونی. باور کن الان خیلی نیاز دارم برم اونجا. -من که حریف تو نمی شم ،باشه دخترم مواظب خودت باش. -خداحافظ ونگران نباش. خداحافظ گوشی رو خاموش کردم ورفتم به طرف قبرستون ،اونجاتنها جایی بود که برام باقی مونده بود.وقتی
رسیدم اول عقده هامو باز کردم وکلی برای مانی دردودل کردم وقتی که گریه هام تموم شد،همونطورکنار قبر
نشسته بودم وسرم رو روی دستم گذاشتم وداشتم به بخت سیاهم فکر می کردم که یکی از پشت صدام
کرد.برگشتم دیدم علی بود. -خوب خودت رو از من قایم می کنی. -من دلیلی برای دیدن تو نمی بینم.
نشست کنار قبروشروع کرد به خوندن فاتحه ،بعد هم گفت: -پاشو بریم.
جوابش رو ندادم گفت: -من نمی فهمم تو از جون من چی می خوای،حالا که دیگه مادرت دست وبالت رو بند کرده،دیگه به من چکار داری .. -خدای من چی میگی افسون!
نگاهم رو بابغض دوختم به افق وگفتم: وقتی که از المان برگشتی ،باوجودی که همه خانوادت گفتند که اونجا ازدواج کردی،ولی چون خودت گفتی که این
حرف دروغه،باور نکردم،وقتی که گفتی بخاطر تو برگشتم ،چون ازدلت خبر نداشتم باز هم باور کردم.ولی وقتی که
دیدم خیلی راحت بایکی دیگه نشستی واونطوری دل میدی وقلوه میگیری واز ته دل می خندی، اگه با چشم خودم
نمی دیدم هرگز باور نمی کردم.
باهر کلمه ای که از دهانم بیرون میومد،یک قطره اشک هم از چشمم می چکید.خودش رو کشید کنارم وگفت: -افسون اخه این چه حرفیه؟
البته من اونقدر خودخواه نیستم که بگم تو حق نداری ازدواج کنی؛من بارها بهت گفتم وخودت هم خوب می دونی
که من با ازدواج مجدد به مانی خیانت نمی کنم.فقط حرفم اینه،توکه برات فرقی نمی کنه با کی ازدواج کنی ،چرا
دیگه دنبال من میای که بیخودی منو گرفتار خودت کنی.
اشکم رو پاک کردم وبرگشتم به طرف قبر مانی وگفتم
فقط یک عاشق تو دنیا بود که تا اخرین لحظه عمرش به عشقش وفادار موند که اون هم الان زیر خروار ها خاک
خوابیده ومن همیشه عشقش رو توی قلبم حفظ کردم.
دستش رو اورد وگذاشت روی دستم وگفت: -افسون تورو خدا این جوری حرف نزن.
دستم رواز زیر دستش کشیدم بیرون وسریع بلند شدم وگفتم: -من باید برم خونه داره دیرم میشه.
عصبانی شد وفریاد زد: -صبر کن افسون خانم ،حرفا تو زدی؟وایسا جواب بشنو،چرا فرار می کنی؟
برگشتم به طرفش وگفتم: -خداحافظ دیدار به قیامت.
اومد نزدیکم ومحکم دستم رو گرفت.سعی کردم دستم رو بیرون بکشم ولی نشد،گفت: من نمی فهمم توبرای چی این حرفا رو می زنی،ازدواج کدومه،کی دست وبال منو بند کرده؟ -تورو خدا بذار من برم علی. -تا به حرفام گوش ندی محاله که بذارم بری.
بارون شروع کرد به باریدن وما همونطور کنار قبر ایستاده بودیم.گفتم: -اخه مگه حرفی هم باقی مونده؟ البته که مونده،من نمی دونم که تو برای اینکه منو شیدا رو باهم دیدی.... -زندگی خصوصی تو هیچ ربطی به من نداره .تو مختاری هر جور که دوست داری زندگی کنی.
دوباره صداش رو برد بالاوگفت: داره،برای همینه تورو این همه به هم ریخته.من دیشب تا نزدیک صبح توی حیاط راه رفتم وبخودم .بخاطر این کار
لعنت فرستادم.به جون افسون بین من واون هیچ رابطه ای نیست.اون دیروز اومده بود خونمون تا تولدم رو تبریک
بگه.اون هر سال این کار رومی کنه.حتما متوجه دست گل روی پله شدی.باور کن من از این کارش خوشم نیومد.ولی
خب نمی تونستم که بیرونش کنم.البته اون بدش نمیاد که من باهاش ازدواج کنم.ولی خودت می دونی که من از این
لوس بازی ها خوشم نمیاد وهمیشه طالب یک زندگی با ارامشم.مکثی کرد و سرش رو انداخت پایین واروم تر گفت: -همون ارامشی که می دونم فقط در کنارتو می تونم بهش برسم.
بعد دوباره سرش رو بلند کردوگفت: شیدا یک دختر راحته ،برای همین هم به خودش اجازه می داد که اونطوری دستش رو به من بزنه.باور کن هیچ
خبری نیست.تونباید خودت رو ناراحت کنی.
بعدنفس بلندی کشید وگفت: من بخاطر تو ،برای اولین بار دیشب با مادرم دعوا کردم،چون تازه دیشب فهمیدم مادرم توی عروسی افسانه به تو
گفته که می خواد دست وبال منو بند کنه که از رفتن منصرف بشم .من اگه قرار باشه که نرم ،فقط مگه باتو ازدواج
کرده باشم ،همین.
اشکم رو پاک کردم وگفتم:
-من همه لباسم خیس شده وخیلی سردمه باید برگردم. همونطور که دستم رو محکم گرفته بود گفت: -بریم خودم می رسونمت. باتو جایی نمیام. - اخه چرا لج بازی می کنی افسون ،بخدا داری اشتباه می کنی. -چی رو اشتباه می کنم .دل دادن وقلوه گرفتن شمارو . من نمی فهمم چرا تو این فکر رو درباره من می کنی.من اگه قرار بود از این کارها بکنم یا اگه می تونستم تورو
فراموش کنم که دوسال پیش اونطوری خودم رو اواره اون خراب شده نمی کردم.دیروز که شیدا اومد اونجا،وقتی که
دید مادرم نیست .تونیومد.می خواست گل رو بده وبرگرده که من ازش خواستم بشینه تا یک کمی خستگی در کنه
بعد بره .فقط همین .منتها توی اون فاصله چند دقیقه ای شروع کرد به تعریف یک اتفاق بامزه که روز گذشته براش
اتفاق افتاده بود.متاسفانه توی همون فاصله تو رسیدی ومارو دیدی واین همه فکرهای ناجور راجع به ما کردی.
هردومون زیر بارون خیس شده بودیم،من همراه اشکی که از اسمان به حال من می ریخت ،در اون غروب دلگیر
،شوری اشکم رو زیر زبونم احساس کردم .دستم رو بردم واشکم رو پاک کردم .احساس کردم گرسنگی داره بهم
غلبه می کنه.علی همونطور کلافه وعصبانی دست راستم رو گرفته بود.گفتم: -علی من حالم خوب نیست بذار برگردم خونه.
همونطور که دستم رو گرفته بود گفت: باهم میریم،من تو رو می رسونم خونه تون.اونقدر ناراحت بود که دیگه جرات نکردم باهاش مخالفت کنم وبه ناچار
باهاش همراه شدم .وقتی رسیدیم کنار ماشین ،در سمت منو باز کرد وایستاد تا من سوار شدم.ولی قبل از اینکه
خودش سوار بشه؛چند لحظه تکیه داد به ماشین ودو سه دفعه دستش رو کشید روی سرش وصبر کرد تا به خودش
مسلط بشه.بعد یک نفس بلند کشید وسوار شد ودروبست.من با وجودی که هر کاری می کردم اخمهام از هم بازنمی
شو؛ولی خوشحال بودم که اشتباه کردم.وقتی که نشست قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه نگاه قشنگی به من کرد
وگفت: دیوونه تو فکر می کنی من بجز تو می تونم به کس دیگه ای فکر کنم.درسته که تو منو دوست نداری،ولی من از
زمانی که یادم میاد توی خونه دلم فقط تو بودی.
هیچی نگفتم وسرم رو انداختم پایین وچند لحظه چشمامو بستم وخداروشکر کردم که باز هم به عشقش وفادار
مونده.دست برد واز روی صندلی عقب بارونیش رو برداشت وگفت: -بیا اینو بکش روی تنت ،لباست خیسه می ترسم سرما بخوری.
بعد ماشین رو رو شن کرد وبه راه افتاد .من همونطور ساکت نشسته بودم.جایی نگه داشت ودوتا شیر گرم
خریدوگفت: -افسون خانم اشتی؟ -نگاهش کردم واز دستش گرفتم.انگار لبخند زدن از یادم رفته بود.اون هم نشست وبایک احساس خاصی گفت: اون روز که اون نامرد تو رو گروگان گرفته بود با خودم عهد کردم که اگه بلایی سر تو بیاد من هم یک لحظه توی
این دنیا نمونم .بجز اینکه خودم رو مقصر اون پیشامد می دونستم،فکر اینکه بدون تو چطوری زندگی کنم دیوونه م
می کرد.
-میشه دیگه راجع به اون روز حرفی نزنی. -خب نگفتی که دیروز برای چی اومده بودی اونجا؟
دیگه مهم نیست. -چرا هست.
بعد خودش رو کمی به طرفم کشید وگفت: -حالا میگی چرا اومدی یا نه؟ -من برای تولدت یک هدیه کوچلو گرفته بودم.اومده بودم اونو بهت بدم که متاسفانه نشد. -خب فکر نکنم یک روز تاخیر به جایی بربخوره نه؟
اونقدر معصومانه این حرف رو زد که دلم براش سوخت.دست بردم واز داخل کیفم بسته کادو رو در اوردم ودادم
بدستش -تولدت مبارک .
باخوشحالی نگاهی بهم کرد وگفت: -بی انصاف لاقل یک لبخند بزن تا منم دلم خوش باشه. -خندیدن دل خوش می خواد علی اقا که من ندارموگفتم:.حالا نمی خوای اونو بازش کنی.
بازش کرد وگفت: -دستت درد نکنه این خیلی قشنگه!
بعد باشیطنت نگاهم کرد وگفت: -خودم ببندمش؟
نگاهش کردم وسرم رو به خوردن شیر گرم کردم،گفت:
سعی می کنم هرگز از خودم جداش نکنم،بعد انداختش دور گردنش.بعد هم به راه افتاد گفتم: -از کجافهمیدی که من اینجام؟ -امروز صبح دوبار رفتم در خونتون.مادرت گفت که اینجایی.ولی مثل اینکه توبهش سفارش کرده بودی که به من
نگه.ولی اون خیلی ناراحت بودوبنظرم گریه کرده بود.افسون تو هم خودت رو عذاب میدی هم اطرافیانت رو.
صورتم رو برگردوندم به طرف پنجره وهیچ نگفتم .اونهم دیگه هیچی نگفت.دم در خونمون نگه داشت گفتم: -نمیای تو؟ -اگه بیام تو ناراحت نمی شی؟
پیاده شدم وگفتم: -خودت رو لوس نکن.اگه دوست داشتی بمون شام می خوری بعدا میری. -اگه قول بدی که تو هم اعتصاب غذا ی دو روزه رو بشکنی،شام می مونم.
من برگشتم طرف خونه ،ولی دوباره صدام کرد. -افسون......
برگشتم به طرفش وگفتم: -بله.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#29
Posted: 14 Jun 2014 23:52
( ۲۸ )
-هنوز هم فکر می منی یک عاشق وفادار توی دنیا بود؟
نمی دونستم چی بهش بگم .ولی دلم می خواست ازش دلجویی کنم .فقط گفتم: --من صبر می کنم تا ماشینت رو پارک کنی ودوتایی با هم بریم تو.
انگار متوجه منظورم شد،با لبخند گفت: - نوکرتم هستم بخدا،چشم الان پارک می کنم.
بعد با هم وارد خونه شدیم .اون شب سر میز شام همش منو زیر چشمی نگاه می کرد.یک روز سارا با من تماس
گرفت .گفت که دلم می خواد باهم کمی حرف بزنیم .من هم از پیشنهادش استقبال کردم وچون اون روز هم کلاس
نداشتم قرار گذاشتم تا بعد از ظهر با هم نزدیک پارک دم خونمون همدیگر رو ببینیم.وقتی که اومد با هم
احوالپرسی کردیم ومن باز هم بخاطر اینکه اون روز جونم رو نجات داده،کلی ازش تشکر کردم وگفتم: -دلم می خواد یک کمی از خودت برام بگی .ازدواج که نکردی؟ نه راستش با وجو اصغر ،کسی سراغ امثال من نمیاد،حالا هر قدر هم که من خوب وخونه دار ونجیب باشم ،ولی
بازهم..... -تو نباید ناامید بشی دختر.تو تازه اول راهی وحتما ازدواج می کنی ویک زندگی خوب رو شروع می کنی من مطمئنم. من که نمی تونم خودم رو گول بزنم افسون خانم.البته نه اینکه خواستگار ندارم،ولی وقتی که می فهمند اصغر برادر
منه،غیبشون میزنه ودیگه پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنند. ببینم اگه من یک نفر رو بهت معرفی کنم که دنبال یک زن خوب ونجیب میگرده وبه برادرت هم توجهی نمی
کنه.اونوقت چی؟ -من فکر نکنم که یک همچین ادمی وجود داشته باشه. -فرض کن که باشه. اونوقت من تاعمر دارم مدیون تو هستم.
مدیون نه تازه با هم بی حساب میشیم. -دوتایی باهم خندیدیم ومن گفتم :اگه اجازه بدی بعدا راجع به این موضوع با هم حرف می زنیم باشه. -باشه هر چی شما بگی خانم دکتر. -خندیدم وگفتم :بهتره منو همون افسون صدابزنی. خوشحالم که باشما دوستم.خیلی وقت بود که دلم می خواست که با یکی درد دل کنم.ولی اصغر هیچ وقت اجازه
نمی داد که من از خونه بیام بیرون.دیپلمم رو هم با هزار بدبختی گرفتم. -پدر ومادرت چی شدند. سه سال پیش هر دوشون توی یک سانحه رانندگی کشته شدند.اون موقع ما زندگی خوبی داشتیم .اوقتی که اونها
رفتند اصغر شد قیم من البته اون هم پسر بدی نبود ولی نمی دونم چی شد که کم کم شروع کرد به دزدی از
کارخونه اقای افشار .البته بعد از یکی دوسال متوجه کارش شدند وتقریبا شش ماه پیش اخراجش کردند.توی همون
روزها اون قراربود که بایک دختر ازدواج کنه.البته من از اون دختر خوشم نمیومد.چون که اونیک دختر خیابونی بود
ومن فکر می کردم که با اومدن اون به خونمون حتما من اواره خواهم شد.با اخراج اصغر از کارخونه ،اون هم چون
برادرم رو فقط برای اینکه یک سرپناهی داشته باشه می خواست،خیلی راحت بهش گفت که به درد هم نمی خوریم
واونو ترکش کرد.اصغر هم بعد از این موضوع ،کینه علی اقا رو بشدت بدل گرفت وتصمیم گرفت تا هر طوری که
شده زهرش رو به اون بریزه.
اون روز قبل از ظهرکه داشت با اسی حرف می زد من متوجه منظورش شدم .ولی هیچی نگفتم،چون اگه می فهمید که
من متوجه حرفاش شدم .حتما بلایی سرم میاورد.اون روز بجز انتقام به چیز دیگه ای فکر نمی کرد.سرشب یواش
اومدم واز در پشت ساختمون وارد اون خونه متروکه شدم.ولی جرات اینکه بیام طرف شما رو نداشتم.فقط چند لحظه
از پشت پنجره شما دوتا رو نگاه کردم تا بتونم مشخصات شما رو به پلیس بدم وصبر کردم تا هردو بخواب
رفتند.داشتم میومدم به طرف در که متوجه شدم توی مشت اصغر یک چیزی برق میزنه.باخودم گفتم حتما بایدمال
تو باشه.اروم برش داشتم وبعد اومدم طرف شما بقیه ماجرا رو که خودت هم ازش خبر داری. -من خیلی متاسفم که می بینم زندگی سختی رو گذروندی .ولی مادربزرگم همیشه میگه،اگه از ته دل از خدا بخوایم
که به ماکمک کنه ،حتما اون هم دست رحمتش رو روی سر ما میکشه. -از همدردیت ممنونم افسون خانم.توخیلی مهربونی. -ببینم اصغر چی شد؟ -فکر می کنم سالها باید توی زندان باشه.حداقل بیست سال روی شاخشه.اون متهم به ادم ربائیه واین جرم کمی
نیست. دوست دارم بیشتر باهم باشیم.من هنوز هم خودم رو مدیون تو می دونم و دوست دارم اگه کاری از دستم بر میاد
برای تو انجام بدم. -من دیگه باید برم.
بلند شدوبعد دستم رو گرفت وگفت: -تودوست خوبمن هستی . -خداحافظ وبه امید دیدار.
اون رفت ومن تصمیم گرفتم تا راجع به سارا با نیما صحبت کنم.برای همین تصمیم گرفتم دفعه بعد که نیما رو دیدم
راجع به این موضوع باهاش حرف بزنماواخر فروردین ماه بود یک روز پنج شنبه صبح علی بامن تماس گرفت
وگفت: -افسون امروز میری سر خاک مانی. -البته امروز پنج شنبه است. منم می خوام برم عصری اماده شو میام دنبالت باهم بریم.
باوجودی که نمی دونستم دلیل این کارش چیه ،ولی گفتم باشه .عصری وقتی اومد متوجه شدم خیلی به خودش
رسیده.البته اون همیشه شیک ومرتب بود.ولی اون روز حتی ادکلنش هم عوض شده بود.وقتی که نشستم توی
ماشین بعد از احوالپرسی به راه افتاد.کمی که رفت متوجه شدم به طرف بهشت زهرا نمیره،گفتم: -چرا از این طرف میری؟ -برای اینکه ما پیش مانی نمیریم. -چی میگی علی؟امروز پنج شنبه است من باید حتمابرم سر خاک مانی.
احساس کردم عصبی شده،کمی مکث کردوسعی کردخودش رو کنترل کنه.بعدگفت:
-پیاده شو.
نگاه کردم دیدم جلوی یک پارک نگه داشته.بعد دست برد واز روی صندلی عقب یک دسته گل برداشت وبه من
دادوگفت: -قابلت رو نداره. -به چه مناسبت؟ -می خوام باهات حرف بزنم. -راجع به چی؟ -میشه پیاده بشی.
ناچار پیاده شدم.وقتی که روی صندلی پارک نشستیم گفت: - می دونم تعجب کردی ولی افسون بی مقذمه بگم من می خوام ازت خواستگاری کنم. -علی خواهش می کنم این حرف رو نزن.خودت می دونی که من...... ببین افسون ،دیشب پدر مادرم بامن کلی حرف زدند.اونها پاشونو توی یک کفش کردند که من باید ازدواج
کنم.ولی من دلم می خواد باتو ازدواج کنم،وگرنه مجبورم برگردم.
دسته گل رو گذاشتم روی صندلی وبلند شدم وگفتم: -متاسفم علی،ولی من تا یکی دوسال دیگه نمی تونم این کار رو بکنم. -این حرف اخرته!
هیچی نگفتم،گفت: -باشه خانم دکتر ،ولی یادت باشه که تو خواستی ومن مجبورم از اینجا برم. -تو حق نداری این کار رو بکنی.
باعصبانیت بلند شدوگفت: -خواهی دید.حالا پاشو تورو برسونم خونه. -من باید برم سر خاک مانی .
باناراحتی بامشت کوبید به درخت وگفت: -باشه افسون خانم .پس بهتره مسئولیت بعد از اینش رو هم بپذیری.
ناباورانه منو تنها گذاشت ورفت.من همونطور ایستاده بودم ورفتنش رو تماشا می کردم.دسته گل رو برداشتم ورفتم
سر خاک مانی واز خودش کمک خواستم تا بتونم راه درست رو انتخاب کنم .دلم نمی خواست که ناراحتش کنم ولی
ازمن چیزی رو می خواست که من لااقل تا یک سال دیگه قادر به انجامش نبودم.
وقتی که رسیدم اونجا داشتم گریه می کردم وبا مانی حرف میزدم که یک نفر نشست کنارم وشروع کرد به خوندن
فاتحه.برگشتم دیدم نیما بود .اشکم رو پاک کردم واروم سلام کردم.گفت: -می دونم فضولیه ،ولی میتونم بپرسم چرا امروز اینقدر بهم ریخته این؟ -چیزی نیست کمی دلم گرفته.
کمی اب بهم داد،گفتم :پس رعنا کو؟ خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم.گذاشتمش پیش صاحبخونه.
-کمی به خودم مسلط شدم وگفتم:ببخشید من باید برم داره دیرم میشه. -اگه ناراحت نمی شین من شمارو می رسونم. -ممنونم اقا نیما .خودم میرم. -خواهش می کنم.
ناچار همراهش شدم.بین راه گفت: -می خوام باشما حرف بزنم.
متعجب نگاهش کردم.گفت: -باور کنید نیت بدی ندارم.فقط یک خواهشی از شما دارم.اگه مایل بودید که چه بهتر وگرنه دلم نمی خواد دوستی
خانوادگی مون بهم بخوره.
هیچی نگفتم،ماشین رو کناری نگه داشت وگفت: ببینید من وشما هر دویک درد مشترک داریم .هر دو یک عزیزی رو از دست دادیم .منتها من یک دردسر ویک
گرفتاری بیشتر از شما دارم واون رعناست.می دونم که هر دوی شما به هم علاقه دارید ومن.....
نفس بلندی کشید وگفت: -من می خوام از شما خواستگاری کنم.
چشمامو بستم تا ناراحتیم رو نبینه وحرف بدی ازدهنم بیرون نیاد.خیلی نارحت شدم .کم گرفتاری داشتم ؛این یکی
هم بهش اضافه شدوگفتم: ببینید اقای محمودی ،من می دونم که شما قصذبدی ندارین وبخاطر اینکه دخترتون به یک نمفر نیاز داره که
مواظبتش کنه،شما این درخواست رو از من دارین.ولی باور کنید که اون یک نفر من نیستم.من الان دارم درس می
خونم ومثل شمابیرون از خونه هستم.در ضمن اصلا دلم نمی خواد از شما این حرفا رو بشنوم. -باور کنید که فقط به خاطر رعنا نیست،بخاطر....راستش من به شما علاقه مند شدم.
خدای من!این دیگه چی می گفت. -ببینید اصلا شما می دونید من چرا امروز این همه گریه کردم .
نگاهم کرد .گفتم: بخاطر اینکه برادر مانی ازمن خواستگار ی کردومن چون نمی تونم بعد از مانی با کس دیگه ای ازدواج کنم بذارید
ما همون همسایه باقی بمونیم.من دلم نمی خواد باهیچ کس دیگه ازدواج کنم -اینکه نمی شه ،شماهنوز خیلی جوانید. -اگه اجازه بدین من پیاده می شم وخودم میرم. یعنی دیگه شما رو نمیبینم. -چطور؟ -من از طرف اداره ماموریت دارم برم شمال .باخودم گفتم اگه شما قبول کنین با شما ازدواج کنم وبه اتفاق شما بریم. -گفتم که دیگه حرفش رو نزنید. -پس یعنی.... اره لطفا دیگه راجع به این موضوع حرفی نزنید.ولی من یک پیشنهادبهتر براتون دارم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#30
Posted: 14 Jun 2014 23:53
( ۲۹ )
-می تونم بپرسم چی؟ -ببینید شما باوجود رعنا خودتون هم می دونید که باهر کسی نمی تونید ازدواج کنید.درسته؟ -بله. -خب من یک پیشنهاد خوب براتون دارم که امید وارم شما بهش فکر کنید. -؟یخ - شما دنبال یک دختر خوب ونجیب می گردین که در عین حال بتونه با رعنا هم کنار بیاد ،نه. -البته. من فکر می کنم که اون دختر خوب رو پیدا کرده باشم. کی هست؟ -سارا ...همون دختری که با فداکاری واز خود گذشتگی که کرد ،ج.ن دخترتون رو نجات داد. -سارا؟ولی من.......... شما چی اقا نیما.اون دختر بسیار خوبیه ورعنا رو هم خیلی دوست داره. -ولی برادرش ؟ اون باید سالها توی زندان باشه.شما هم که میگی داری از این شهر میری.اون دیگه هیچ وقت نمی تونه شما رو پیدا
کنه.تازه هم وقتی که از زندان ازاد بشه،گمون نکنم که اونقدر عمرش به دنیا باشه ویا حوصله داشته باشه که دنبال
خواهری بگرده که هرگز براش برادری نکرده.اون یه دختر خیلی نجیب واز یک خانواده خوب واصیله.درسته که دو
سه سال پیش پدرومادرش رو از دست داده،ولی خودش از یک تربیت بالا برخورداره.حالا برادرش هر کی می خواد
باشه،نباید که گناه برادرش رو به پای اون دختر بیچاره بنویسیم.من فکر می کنم که شما دوتا درکنار هم خوشبخت
بشین.چون اون هم مثل شما خانواده ش رو از دست داده ومی تونه زندگی شما ودخترتون رو به خوبی اداره کنه. -نمی دونم چی بگم خانم افشار! چیزی نگین وخودتون رو به دست سرنوشت بسپارین.باور کنید که اگه من یک درصد هم به این دختر اطمینان
نداشتم هرگز دلم نمی خواست که شما رعنا رو به دستش بسپرین ولی من بهش اطمینان دارم. باشه هرچی که شما بگین.باور کنید که دیگه از این تنهایی خسته شدم.البته من شیوا رو خیلی دوست داشتم .فکر
هم نمی کنم که هیچ زنی جای اون رو تو دلم بگیره.ولی خب ادم زنده زندگی می خواد ومن با وجود رعنا باید حتما
ازدواج کنم وگرنه نمی دونم که چند صباح دیگه به سر دختر م چی میاد. -خوشحالم که نسبت به این موضوع واقع بین هستی. -پس ریش وقیچی دست شما. -از این که به من اعتماد دارین خیلی ممنونم.باور کنید که خوشبختی رعنا ارزوی منه.منم دلم براش می سوزه.اون
توی سن به یک مادر دلسوز بیشتر از پدر احتیاج داره که من فکر می کنم به لطف خدا این مشکل هم مرتفع بشه. -پس تماس از شما. -یک چیز دیگه. -؟یچ
سعی کن با خانواده ت دوباره ارتباط بر قرار کنی.یادت باشه که اونها توی رو دوست دارند وهرگز تو رو فراموش
نمی کنند.
-ولی اونها..... -اونها چی نیما ،اون موضوع مال چند سال قبل بوده وحتما اونها هم تا بحال از این کار پشیمون شدند.حالا از تو می
خوام که دوباره بری سراغشون .به هر حال اونها خانواده تو هستند وبرای ت. زحمت کشیدند.قول میدی؟ -باشه فرشته خانم.
خنده م گرفت ،ولی بروی خودم نیاوردم.
بعد دوباره ماشین رو روشن کرد وبه راه افتاد ومن رو به خونه رسوند.
وقتی که از طرف نیما مطمئن شدم به جای این که برم خونه،رفتم سراغ سارا وماجرا رو گفتم.درضمن بهش گفتم که
نیما بیشتر از یک هفته تهران نیست وباید همه کارها خیلی زود انجام بگیره چون اون به یک شهر دیگه منتقل
شده.اون هم با خوشحالی پیشنهادم رو پذیرفت.
وقتی که رسیدم خونه ،ماجراروبرای مادرم تعریف کردم .اون اول کمی سرزنشم کردوگفت که ممکنه سارا هم مثل
برادرش باشه.ولی من بهش گفتم که یادتون باشه که اون جون من رو نجات داده وهمه مابهش مدیونیم وباید توی
این راه کمکش کنیم.
خلاصه شب که پدرم اومد ،مادرم ماجرا رو براش توضیح داد واون هم اول کمی نصیحت کرد ومادرم هم اون رو قانع
کرد که بخاطر کاری که درمورد من انجام داده،ماباید یک جوری این محبت رو تلافی کنیم.
فردا صبح با نیما تماس گرفتم وگفتم که شب حتما برای خواستگاری از سارا بیاد خونه ماوحرفهاشون رو بزنند.البته
اونها توی اون چند روز بروبیای کلانتری با هم اشنا شده بودند.
اون شب نیما بایک دست گل ولباسی مرتب وشیک اومد خونه ما.سارا هم دختر تقریبا زیبایی بود.رعنا هم مشغول
بازی . بعد هم نیما از پدرم اجازه گرفت تا چند دقیقه ای رو با سارا توی حیاط حرف بزنند.
بعد از نیم ساعت هر دوشون وارد شدنند درحالی که اثار رضایت توی صورتشون موج می زد.
بعد هم قرارگذاشته شد تا نیما اون رو عقد کنه وبعد از یکی دو روز که تهران بودند،به شهر مورد نظر کوچ کنند.
سارا هم گفت که من مقداری پس انداز دارم که پدرم برای جهیزه م توی بانک به اسم خودم کنار گذاشته .فکر می
کنم که بتونیم توی اون شهر جدید یک زندگی خوب روباهم شروع کنیم.
اون شب نیما با خوشحالی از ما جدا شد وسارا رو هم برد تابه خونه برسونه.من اون شب خدارو شکر کردم که
تونستم دونفر رو که واقعا تنها بودن رو به هم برسونم.
فرداصبح همراه نیما ،سارا،پدرومادرمبه مجضر رفتیم واون دو تا به عقد هم دراومدندوبعد از اینکه کلی از من خانواده
م تشکر کردند،نیما گفت: -اگه در این مدت به شما زحمت دادم عذر خواهی می کنم. گفتم خواهش می کنم این چه حرفیه اقا نیما .شما مثل برادرم وسارا هم مثل خواهرم هستید.من خوشحالم که
باشماها دوستم .سعی کن با تلفن ،من رو از احوالتون باخبر کنی. -حتماافسون خانم من هرگز شماومحبتهاتون رو فراموش نمی کنم.خداحافظ.
رعنا رو بغل کردم وکلی بوسیدمش.بعد دادمش بغل سارا اون هم بوسیدش وگفت: -خدانگهدار.
خداحافظی کردندوبه طرف سرنوشت جدیدشون به راه افتادند.من تاسه چهار روزباخودم کلنجار رفتم،ولی دیدم نمی
تونم تحمل کنم ،تصمیم گرفتم باز برم سراغ علی وناراحتی اون روز رو از دلش دربیارم برای همین اون روزظهر که
می دونستم خونه است رفتم خونه شون .وقتی که وارد شودم عموخونه نبد،ولی زن عمو خیلی گرم از من استقبال
کردومنو به سر میز ناهار خوری دعوت کردوگفت: -بیا که به موقع اومدی .علی داشت میز ناهار رومی چید.بادیدن من با تعجب منو نگاه کرد.گفتم: -سلام. -خیلی اروم جوابم رو دادوگفت:سلام.
زن عمو با دیس برنج از اشپز خونه واردشدوگفت: -علی جون از اشپز خونه یک بشقاب دیگه بیار برای افسون جون. - لازم نیست مامان،همین دوتا کافیه،من دارم میرم بیرون.گ
باتعجب نگاهش کردم،زن عمو گفت: -اه مادر کجا توکه گفتی خیلی گرسنه ای؟ -نه ممنون،دیگه اشتها ندارم.بااجازه.
واز در خارج شد.من اونقدر ناراحت بودم که اگه زن عمو نبود همونجا می زدم زیر گریه.طاقت بی اعتنائی اونو
نداشتم.یعنی اونقدر از ذستم ناراحتبود که اینجوری بامن برخوردمی کرد.زن عمو گفت: افسون من بجای اون از تو عذر خواهی می کنم.باور کن قصد بدی نداره.الان چند روزه که اصلا حوصله نداره.انگار
باخودش هم قهره.هر موقع شب که بیدار می شم میبینم داره توی حیاط قدم میزنه. -شما می دونی چشه؟ -اون بخاطر تو ناراحته.
خجالت کشیدم وسرم رو انداختم پایین،گفت: -چراباهاش ازدواج نمی کنی؟ زن عمومن هنوز هم عزادار مانیم.اخه چطور می تونم این کار رو بکنم .هنوز یک سال از فوت شوهرم
نگذشته،باوجودلباس مشکی که تنمه،من نمی تونم به این زودی ازدواج کنم. دخترم ،مانی پسر منم بود،می دونی که بامرگ اون من چه ضربه ای خوردم.ولی دخترم ماباید بفکر این یکی هم
باشیم.نباید بزاریم این هم از دستمون بره.
سرم رو انداختم پایین.حق با زن عمو بود.دیگه حرفی نزدم،گفت: -ولش کن بیا ناهارمون رو بخوریم خودم شب باهاش حرف می زنم.
در حالی که نمی تونستم غذا بخورم.ولی بخاطر زن عمو چند قاشق خوردم وبعد از نیم ساعت اونجا رو ترک کردم.
روز جمعه صبح دوباره به مادرم گفتم: من میرم خونه عمواینا.
باتعجب نگاهم کردوگفت: -این وقت صبح؟تازه ساعت هشته؟
می دونم مامان.ولی باید باعلی حرف بزنم .می دونی که داره برمی گرده المان.باید هر طورکه شده بخاطر خانواده
ش هم که شده منصرفش کنم. چون می دونم الان خونه است،باید برم سراغش چون مواقع دیگه ممکنه نتونم
پیداش کنم. -باشه دخترم برو.ماکه از کار شما جوونها سر در نمیاریم .
خداحافظی کردم وماشین رو برداشتم ورفتم به طف خونه عمو.باید یک جوری از رفتن منصزفش می کردم.وقتی
رسیدم اونجا ساعت هنوز نه هم نشده بود.وقتی که عمو در رو برام باز کرد،حالت تعجب رو توی صورتش خوندم
.بروی خودش نیاورد وخیلی گرم تعارفم کرد برم تو با زن عمو هم احوالپرسی کردم وبهش گفتم: ببخشید زن عمو می دونم که بد موقع است.من نباید این وقت صبح مزاحم شما می شدم ولی می خوام با علی حرف
بزنم.فکر کردن فقط این موقع می تونم گیرش بیارم.با خوشحالی گفت: -باشه دخترم برو،شاید تو بتونی از این وضع نجاتش بدی.دیشب باز هم شام نخورده خوابید ومن نگرانشم. -می تونم برم توی اتاقش؟ -البته ولی فکرمی کنم خواب باشه. بیدارش می کنم.
اروم در اتاقش رو باز کردم .روی تختش دراز کشیده بود .یک دستش رو گذاشته بود زیر سرش واون یکی دستش
رو هم گذاشته بود روی سینه ش وبالباس بیرون خوابیده بود.به صورتش دقیق شدم.من واقعا اونودوستش داشتم
ولی اون هم باید یک مدتی دست نگه می داشت.برای اولین بار بود وارد اتاقش می شدم.یک اتاق شیک ومرتب که
یک کتابخونه،یک کامپیوتر ویک دست میز ومبل جمع وجور اونو زینت بخشیده بود.اروم کلید رو توی در چرخوندم
ودر رو قفل کردم.می دونستم که اگه منوببینه ممکنه باز هم بخواداز دستم فرارکنه.بعد یواش کلید رو از در کشیدم
بیرون ورفتم به طرفش.باتعجب دیدم عکس من که بالای تخت مانی بود رو گذاشته بود بالای تختش.روی دیوار هم
دو جمله با خط بسیار زیبا روی دو برگ جداگانه که حاشیه خیلی قشنگی هم دورش بود نوشته شده بود.
ای بهترین اهنگ زندگیم ملودی خنده تو،
برایم بخند تابرایت بمیرم
لعنت به افسون چشمهات که منو دیوانه کرد.
برگشتم ودوباره به عکسم روی میز نگاه کردم .خدایا چه روزی بود اون روز.چقدر هردوخوشحال بودیم،ولی
حالا.......
چشمم افتاد به یک برگ کاغذ روی میز .نمی دونم چراوسوسه شدم برش دارم ومطالبش رو بخونم.خیلی اروم برش
داشتم .بازش کردم وشروع کردم به خوندنش.
برایت می نویسم از دردهایم وارزوهای پایمال شده ام......واز چشمهایت .....همان دریای ابی که با موج بی تفاوتی
ارامش را از ساحل زندگیم وخواب شبانه را از چشمانم ربوده است.برایت می نویسم که از زمانی که بیاد دارم در دلم
لانه داشتی ،برای تو که با وجود صورت فرشته گونه ات قلبی به سختی سنگ داری،سخت وغیر قابل نفوذ.برایت می
نویسم که دیگر تحملم تمام شده وباید باز هم دیار غربت را برگزینم،انجا که نه عشقی هست نه امیدی.می نویسم
برای تو که همه وجودم بخاطر تو زنده است وقلبم....همان دشت سبزی که تو بادستهای خود به کویری خشک تبدیلش کردی.....
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...