ارسالها: 10767
#1
Posted: 23 Jun 2014 01:49
نام تاپیک : کویر تشنه
در تالار داستانهای ادبی
bilder hochladen kostenlos
نویسنده : مریم اولیایی
تعداد صفحات کتاب : ۲۵۶
:خلاصه ی داستان:
مینا دختر زیبایی است و خواستگارن زیادی دارد آنان به تازگی با خانواده ایی اشنا شدند که با شعور پولدار و فهمیده هستند پسر این خانواده عادل پسر زیبایی است و خواستگارمینا است ولی مینا فقط او را برای دوستی میخواهد ولی دوست ندارد که با او ازدواج کند .مینا به پسر عمو عادل علاقهمند است و مایل به ازدواج با اردشیر است ولی با مخالفت خانواده روبرو میشود و بدون عشق با عادل ازدواج میکند .عادل زندگی سرشار از تفاهمی را با او آغاز میکند ولی اردشیر دست از سر مینا بر نمیدارد و دل هوسباز مینا کار دستش میدهد
کلمات کلیدی: رمان+داستان+ دختر زیبا+ مینا+ مریم اولیایی+ کویر تشنه
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#2
Posted: 24 Jun 2014 23:42
به نام سکاندار عشق
( ۱ )
از هفت هشت سالگی یادم می آید هر وقت سر خاک پدر می رفتیم، مادر به جای اینکه سر مزارش فاتحه بخواند،
ناسزا میگفت.او را لعنت میکرد و برایش طلب زجر و شکنجه میکرد. به سینه اش می کوبید و می گفت: "مرد، خدا
نیامرزدت. خدا هر چی ظلم به من و اون کردی سرت بیاره. تنت تو قبر بلرزه که مثل زلزله زندگی من و این بچه رو
ویرون کردی." آن لحظه خیلی ناراحت و عصبی میشدم، اما بعد که میگفت: "آخه هنوز هم دوستت دارم. دلم برات
میسوزه. حاضر بودم با خودت زندگی میکردم، اما الان آن قدر انتظارشو نمیکشیدم." گیج میشدم. مثل درمانده ها
سر در نمیاوردم.
سیزده چهارده ساله که شدم، بالاخره جرات کردم و پرسیدم: "به چه حقی بابامو نفرین میکنی؟ اون دستش از دنیا
کوتاهه. مگه چیکار کرده؟ ما که تو ناز و نعمتیم. چی برات کم گذاشته؟ دوستش هم که داشتی.دوستت هم که
داشته!"
مادر با چشمهای اشک آلودش به من نگریست. حرف گنگی در نگاهش سرگردان بود که به بیان در نمی آمد.
دوباره به سنگ قبر چشم دوخت و این بار با صدای بلندتری نالید: "خدا، چی کار کنم؟ تا کی این همه درد و غصه رو
تو دلم بریزم؟ این بچه رو چطور قانع کنم؟"
باز این ضجه*هایش مرا محکوم به سکوت کرد. اما آخر تا کی باید بیجواب میماندم؟ بنابراین از رو نرفتم و هنگام
بازگشت، در حالی که رانندگی میکرد، از او پرسیدم: "مامان آدم حسابم کن و جواب سوالم را بده. من می خوام
بدونم بابام کی بوده. این حق منه." -تو عزیز دل منی. تو امید زندگی منی، قربونت برم. اما نمیتونم الان به تو تفهیم کنم که چی به ما گذشته. به دلایلی
نمیتونم، دخترم. -آخه یعنی چی؟ یعنی اینکه وقتی بزرگتر شدی و فهمیدی حق چیه و معنی بعضی کلماتو بهتر درک کردی، وقتی عقلت آنقدر رشد
کرد که درست قضاوت کنی، اون وقت بهت میگم. قول میدم. الان زوده. بدتر افکارت پریشون میشه.
هفده ساله که شدم، چون ظرفیتم پر بود، لب گشودم و پرسیدم: مامان تو اصلا بابامو دوست داشتی؟ -خوب معلومه. بله که دوستش داشتم. -منظورم وقتیه که زنش شدی. هن -برای من بابای خوبی بود؟
مادر کلافه به نظر میرسید. آنقدر سکوت کرد که گفتم: خوب فهمیدم. بابای خوبی واسه م نبوده. اما میخوام بدونم
پس چرا به خودمون زحمت میدیم میریم سر خاکش؟ ببین، دخترم، چون چیزی از زندگی ما نمیدونی، نمیتونم جوابی بهت بدم. تو بابای خیلی خیلی خوبی داشتی. یه بابای
نمونه. اما..... اما...... دختر، دست از سرم بردار. آنقدر نمک روزخمم نپاش. هر موقع وقتش بشه، خودم بهت میگم
دیگه دست بردار نیستم. کاری نکن سر به بیابون بذارم، مامان. حالم خیلی بده. دیگه تحمل ندارم. دارم روانی میشم.
همین روز هاس که سر خاک من هم بیای ها! گفته باشم. -خدا نکنه. این حرفها چیه؟ من دلم به تو خوش، سپیده. اگه برات ارزش دارم حرف بزن. پرده از واقعیت بردار. راحتم کن. نه عکسی از پدرم نشونم میدی، نه خاطره ای
تعریف میکنی. گاهی فکر می کنم...... فکر میکنم..... -بگو. فکر میکنی که چی؟ -که... که.... اصلا پدر شناسنامه ای نداشته ام.
رنگ از رخسار مادر پرید. خشکش زد. روی صندلی آشپزخانه نشست. انگار پاهایش قدرت نگهداریش را نداشت.
از حرفم شرمنده شدم. شانه او را نوازش کردم و گفتم: معذرت میخوام. میدونم تو زن پاکی هستی. اما تو هم
بودی همین فکرو میکردی و مثل من گاهی تصمیم به خودکشی میگرفتی.
به اتاقم پناه بردم و بسترم را پر از مرواریدهای اشک کردم. دلم نوازش پدر را می خواست،اما دستهای ظریف مادر
را پشتم حس کردم. لبه تخت نشست و گفت: میدونی، شاید اگه زن نانجیب و ناپاکی بودم، تو این دنیا هیچی از
دست نمیدادم. آنقدر بدبختی نمیکشیدم و تو هم الان پدرت کنارت بود. اون وقت حسابم رو با خدا اون دنیا پاک
میکردم. هر چند که مطمئنم این دنیا در مکافاته و آدم همین جا پاسخ گناه هایی رو که کرده میگیره. من نانجیب
نبودم و تو فرزند حلالزاده ای. هرگز در مورد من چنین فکری نکن. اما در مورد سوالت، هر موقع تونستی زیباترین
و کاملترین تعریفو از یه انسان عاشق و یه انسان خأئن بکنی، اون روز واسه ت درددل میکنم. اون وقت خاطراتی رو
برات تعریف میکنم که شاید شنیدنش خیلی تلخ باشه. اون روز عقده ای رو که پانزده ساله تو سینه نگه داشتم برات
باز می کنم. اون روز تو رو با خودم آشنا میکنم. بهت قول میدم. میخواد همین الان باشه، میخواد بعدها باشه. یه
تعریف زیبا میخوام.
معنایی که آن لحظه برای مادر کردم به دلش ننشست. از کنارم برخاست و رفت. از آن روز به بعد کارم در آمد.
افتادم دنبال یافتن معنا. به نظر دو کلمه ساده با معانی مشخص می آمدند، اما هیچ کدام از تعاریف مادر را راضی
نمیکرد. کلی کتاب خواندم، سراغ کلی آدم رفتم، و خیلی جدی به خاله مهناز و عمو علی گیر دادم. فکر میکردم آنها
حتما خاطرات زندگی مادرم را میدانند و میتوانند کمک بزرگی باشند. اما مادر زیپ دهان آنها را هم بسته بود. از
نگاههایشان میفهمیدم از همه چیز آگاه اما خاموشند. بهانه میاوردند و میگفتند همان معانی معمولی را بلدیم و از راز
مینا بیخبریم. این مسئله شدیدا در روحیه ام اثر منفی گذاشته بود. به جای اینکه فکر درس و تحصیل باشم، دنبال
این دو واژه بودم تا پدرم رو بشناسم.
یک سال و اندی دیگر گذشت و به راز مادرم پی نبردم. بعد از گرفتن دیپلم خودم را برای کنکور آماده کردم، اما
آن سال موفق نشدم. علتش فقط و فقط فکر مشغولم بود. تمرکز نداشتم و هنوز جا و شخصیت خودم را پیدا نکرده
بودم. اگر بگویم سر کنکور حواسم پیش خاطرات مادرم و پدر بدم بود، اگر بگویم وقتی تستهای بینش اسلامی را
پاسخ میدادم نفرین و ناله های مادر و عاقبت بد پدرم در آن دنیا جلوی چشمم میامد، شاید باورش مشکل باشد. من
فقط به تستهای ذهنم پاسخ می گفتم و بس. تا نمی فهمیدم دختر چه مردی هستم، نمیتوانستم آینده ام را بسازم.
به نظر من غیر ممکن بود، اما برای خدای مهربان کاری نداشت و من سال بعد در رشته ادبیات فارسی قبول شدم.
مادر وقتی اسمم را در روزنامه دید، از خوشحالی بالا پرید و با هیجانی خاص گفت: الهی شکر! اگه تو همه چیز
خجالت زده اونم، دست کم از این بابت رو سفید شدم. وقتی مرا دید که عجیب غریب نگاهش میکنم، مرا بوسید و
گفت: آفرین. بهت تبریک میگم. نمیدونی چقدر خوشحالم کردی و چه قدر از بارهایی که رو دوشم میکشم
برداشتی. رو سفیدم کردی، دخترم.
با کنایه و طعنه گفتم: مامان پس تو خجالتزده بابا هم هستی؟ خوبه. هم متنفری، هم عاشقی، هم خجالتزده. واقعاً
جالبه. -معانی رو پیدا کردی؟ - بیشتر حس میکنم سر کارم گذاشته ای. چون بهترین معانی رو برایت پیدا کرده ام. -به جون خودت معانیت راضیم نکرده. وگرنه می گفتم. -تو بدتر اعصاب منو خراب کرده ای. روزی که تو بستر بیماری بیفتم، هرگز نمی بخشمت. -بچه جون، نمیخوام وقتی ماجرای زندگی من و پدرتو شنیدی، سرزنشم کنی. چرا سرزنشت کنم مامان؟ تو بدبخت ترین و زجرکشیده ترین و بی کس ترین زنی هستی که دیده ام. با اینکه از
مال دنیا بی نیازی، با اینکه پیش همه و همه احترام داری، با اینکه آدم معتقدی هستی، اصلاً خوشبخت نیستی. و این
منو خیلی آزار میده. پدرم که به اون زودی از دست رفت. پدر تو که اصلاً نمیگه دختری به اسم مینا دارم، چه برسه
که حالتو بپرسه. مادربزرگ هم که اجازه اش دست پدربزرگه و چی بشه یه سریع به ما بزنه. باز گلی به جمال خاله
مهناز که طاقت دوریمونو نداره و گلی به جمال خانواده بابام که تنهامون نمیذارن. از پدر و مادر و شوهر که خیری
ندیده ای. اقلاً امیدوارم من دختر خوبی برات باشم. هرگز تو رو سرزنش نمیکنم، حتی اگه اون تفکر غلطی که گهی
ذهنمو مشغول میکرد واقعیت داشت.
مادر دستی به سرم کشید و گفت: من زن خوشبختی هستم، دخترم، و همیشه خدا رو شکر میکنم، چون به اشتباهم
تو همین دنیا پی بردم و وقت برای پاک شدن بیشتر دارم. من خوشبختم چون تو رو دارم. خوشبختم چون هنوز نور
امیدی تو دلم موج میزنه. از پدرم هم اصلاً گله مند نیستم. تو واسه من غصه نخور. زندگی هر کسو که خوب
بررسی کنی، توش مشکلات و غم و غصه پره. حالا مال من این جوریه. ما محکومیم که تو این دنیا زندگی کنیم، و
البته مختاریم که خوب یا بد زندگی کنیم. هر چی به سرمون میاد مسببش خودمونیم. خدای مهربون سفره لطف و
رحمتش برای همه پهنه، عزیزم. با همه اینها، کاش یه پدر نمونه بالا سرم بود که بهش افتخار میکردم. صد افسوس!
اشکهای مادر باریدن گرفت، و همین اشکها بهانه خوبی برای سکوتش شد.
یک روز پنجشنبه که به قصد رفتن سر مزار بابا از ماشین پیاده می*شدیم، مادر با حالتی خاص گفت: نرو، بشین.
بشین بریم.
با تعجب پرسیدم: مگه نمیخوایم بریم سر خاک بابا؟ واسه چی برگردیم؟ -مگه نمیبینی بابت مهمون داره.
یک زن و یک پسر یازده دوازده ساله کنار قبرش نشسته بودند و فاتحه می خواندند. دقیقتر که نگاهشان کردم، آنها
را شناختم. از اقوام بودند.
پرسیدم: اونها اینجا چی کار میکنن؟ -تو هنوز جواب سوال منو نداده ای. نزدیک سه ساله منتظرم. اون وقت مراتب از من سوال میکنی، بچه.
خوب هر چی میگم، میگی اونی که میخوام نیست. -خوب نیست دیگه. -نیست که نیست. -پس من هم نمیدونم اونها چرا اینجان. لابد اومدن بهشت زهرا، سر خاک بابت هم اومدن.
جشن تولد بیست سالگی ام بسیار با شکوه برگزار شد. همه دوستان و بیشتر اقوام حضور داشتند. هنگامی که
میخواستم چاقو را در دل کیک فرو کنم، عمو علی آهسته گفت: جای پدرت خالی. ممنونم، عمو. اما من هیچ وقت جای پدری رو که در حقم پدری نکرد و برای مادرم همسر خوبی نبود در جشنم
خالی نمیکنم. همون بهتر که مرد و من ندیدمش.
عمو علی با تعجب و ناراحتی گفت: این طور نیست، عزیزم. سخت در اشتباهی. در مورد پدرت این طور قضاوت نکن.
برای اولین بار از بریدن کیک تولدم بدم آمد. به حدی عصبی شده بودم که دوستم، فریال، که در حال فیلمبرداری
بود، گفت: مگه میخوای آدم بکشی که این طور چاقو رو فرو میکنی؟
آخر شب، موقع خداحافظی عمو را بوسیدم و گفتم: عمو جون، من باید حتماً با شما صحبت کنم. گمون نکنم عمر
زیادی داشته باشم.
عمو خیلی خونسرد گفت: اگه میخوای وصیت کنی که خوب همه رو ببخش به من، قربونت. اگر هم می خوای فضولی
مضولی کنی که من معذورم. من با مامانت عهدی بستم که نمی شکنمش. نه وصیته، نه فضولی. کار دیگه ای دارم. -پس لابد میخوای منو بکشی، اموال منو تصاحب کنی، هان؟ -عمو، دارم جدی صحبت می کنم.ای بابا! پس فردا باهام تماس بگیر، جایی قرار بذاریم. با دختر خوشگلی مثل تو جهنم هم بهشته. الهی قربونت برم. آخ که
چه قدر دوستت دارم، عزیز دل عمو. عمو، آبلمبوم کردین. بس دیگه. چه قدر می بوسین؟
عمو علی عزیزتر از جانم مدیریت خوانده بود و شرکت ساختمانی عظیمی را همراه عمو علی محمد اداره میکرد. در
کار برج سازی و ساخت طرحهای عظیم بودند. البته به گفته همه، آنها برای پدر خدابیامرزم کار میکردند. یعنی
میگفتند: بیشتر این عظمت مال من است. عمو علی سی و نه ساله و مجرد و بسیار تو دل برو بود، که از بخت بد
همه عشاقش، عاشق خاله مهناز من بود. من وامانده از دنیا هیچ نمی فهمیدم که چرا خاله بی عقلم نمی خواهد
شوهری سرتر از خودش داشته باشد.حس میکردم برای عمو علی میمیرد، اما سر در نمی آوردم که چرا نمی
خواهدش.
روز بعد از راه دانشگاه به شرکت رفتم. عمو به قول خودش استقبال گرمی از رئیسش به عمل آورد و هی به مستخدم
سفارش خوردنی داد. بعد از بگو بخندهای همیشگی گفت: خوب عزیزم اولاً به شرکت خودت خوش اومدی. این
اخمهاتو باز کن که اموالتو خوب ببینی. حالا بگو که در خدمتم. هر چه دل تنگت میخواهد بگو. -من هر چی دارم از زحمات و مهربونیهای شماست. -تو هر چی داری از زحمات پدرته. ما هم همینطور. -دارم دیوونه میشم، عمو. شما میگین خوب بود، مامان میگه بد بود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#3
Posted: 24 Jun 2014 23:45
( ۲ )
-مادرت دروغ نمیگه. -وای، یکی منو برسونه تیمارستان.
عمو علی خندید و گفت: خوب پدرت واسه تو پدر خوبی بود، واسه ما داداش خوبی بود، لابد واسه مینا خانوم
همسر خوبی نبوده. این کجاش گیج کننده س؟! تو هم گیر داده ای ها! -شما باید جای من باشید تا درکم کنین. -میدونم. حق داری. ولی در عوض معلومه که حسابی بزرگ شده ای. قدیمها از این حرفها نمیزدی. مینا خانم حق
داشت که میگفت باید صبر کنیم تا حسابی بزرگ بشه و خوب و بد رو تشخیص بده. من که فکر میکنم کم کم
وقتشه همه چیز رو بفهمی. -کاش مامانم اینجا بود و حرفهای شما رو می شنید.
به مامانت فشار نیار. قلبش بیماره. اینطوری آرامش اونو بهم می ریزی. حالا بابات یه مرد خوب یا بد، چه فرقی
میکنه؟ مهم اینه که تو دختر خوبی هستی و مایه افتخار ما و همه. -من ساده از این مسئله نمی گذرم. تا نفهمم پدرم کی بوده، امکان نداره سر سفره عقد با کسی بشینم. -این خیلی فکر خوبیه. چون تا شوهر نکرده ای، مال مایی. به نفع ماس، نباید بذاریم سر در بیاری. یه غریبه بیاد این
همه ملو جمع کنه که چی بشه؟ یه عمر زحمت کشیده ایم، بعد شهر تو بیاد بگه سلام علیکم، بگیم بفرمایید، این همه
مالو واسه شما جمع کرده بودیم؟ اصلاً خّریته محضه. به جون تو فکر شوهر موهرو از سرت به در کن، عمو. به نفع
همه اس. -عمو علی. -جون عمو؟ خوب برو شوهر کن. -ممکنه یه دختر بی پدر بدبختو از هزار فکر و غصه در بیارین؟ تا عمر دارم دعاتون میکنم. -دختر بی پدر بدبخت چیه؟ این حرفها چیه؟ تو هم پدر و مادر داری، هم خوشبختی، هم....... بهم کمک میکنین یا پاشم برم؟ -چه کمکی، عمو؟ میخوام یه چیزی رو برام معنی کنین. مامانم گفته اگه معنی یه چیزی رو براش پیدا کنم، همه چیز رو درباره بابام
بهم میگه. -چی هست؟ -اول بگین آقا ارسلان و زن و بچه اش چه نسبتی با بابام داشتن.
عمو علی اخمهایش درهم رفت و گفت: نشد! تو گفتی باید چیزی رو معنی کنم، نگفتی باید جّد و آباد شناسی کنم. -آخه سر خاک بابام بودن. -خوب باشن مگه اشکالی داره؟ آدم تا بهشت زهرا میره، سر خاک غریبه و دوست و آشنا هم میره دیگه. -اینو که میدونم، عمو علی. اشکالی نداره. -پس چی؟ خوب چرا مامانم تا اونا رو دید فرار کرد؟ سر خاک نرفتیم تا اونها رفتن. اصلا یه عمر ازشون فرار میکنه. آخه یعنی
چی؟
عمو علی از پشت میزش بلند شد. نفسی بیرون داد و گفت: اتفاقا مامانت با ارسلان خیلی خوبه. اما با زنش مشکل
داره. فرار نمیکنه، نمیخواد باهاشون روبرو بشه. -؟ارچ - خوب دو نفر گاهی با هم جور نیستن، عزیزم. لزومی نداره با هم رفت و آمد کنن.
ارسلان کیه بابام بوده؟ دوست بابات بوده. خودشون عقیده داشتن مثل دو تا برادرن، اما مامانت انگار از زن ارسلان کار زشتی دیده که
دوست نداره باهاشون رفت و آمد کنه. -چه کار زشتی. -نمیدونم. میدونین. -بس کن. -من مطمئنم بابام با زن عمو افسانه نسبتی داشته. -خوب بله. افسانه زن برادر ما و دختر عموی ماس. -نه. ارتباط خیلی نزدیکتر بوده. -مثلا افسانه خواهر بابات بوده، اون وقت عمه ات زن عموت شده؟ آره؟ -نه عمو. نمیشه که خواهر و برادر با هم ازدواج کنن! -پس چی میگی تو؟ پدر منو درآوردی. -شما بهم بگین. من دارم دیوونه میشم. به یکی گفتن چرا دیوونه شده ای، گفت من یه زن گرفتم که یه دختر هیجده ساله داشت. دختر زنم با بابام ازدواج
کرد، پس زنم مادر زن پدرشوهرش شد. دختر زن من پسری زایید که داداش من و نوه زنم بود، پس نوه من هم
بود. پس من پدربزرگ داداشم بودم. زن من پسری زایید و زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و مادربزرگ اون شد. پس
پسرم داداش مادربزرگش بود و من خواهر زاده پسرم. اون وقت میگن چرا دیوونه شده ای. حالا حکایت توئه،
قربونت برم. آخه میشه دختر عمو آنقدر پسر عموشو دوست داشته باشه که مرتب سر خاکش بره؟ ببین، عمو جون، تو به این چیزها پیله نکن، چون ما خودمون هم نمیدونیم کی به کیه. فقط بابات تو خونه عمومون
بزرگ شد. اما نسبت خونی با اونها نداره. پس آقا ارسلان چطور با شما برادره؟ شما چطور برادرزاده آقا رادشین هستین و نسبت خونی ندارین؟
عمو انگار دید بدجوری خیطی بالا آورده، چون گفت: بابا ول کن. جون مادرت ول کن. بابات داداش ما بوده دیگه،
عزیز من. افسانه و ارسلان و عمو هم خیلی بابات رو دوست داشتن، آنقدر که داداشو بردن پیش خودشون. -نمیفهمم واقعا نمیفهمم. حالا بگو چی رو باید معنی کنم؟ از مرحله پرت نشو. -آخه جواب منو ندادین. -نمیتونم، پیله نکن، عمو. یه روزی خودت میفهمی.
-مثلا چه قدر باید صبر کنم؟
سه چهار ماه دیگه. -چرا سه ماه دیگه مگه چه اتفاقی می افته؟ - مامانتو راضی میکنم که حقیقتو بهت بگه تا وقتی میخواد بره زیر عمل، خیالش راحت باشه. -نمی بخشمتون. همینطور آدمو می پیچونین و از زیرش در میرین. سوالتو بکن عمو جون. عجب گرفتاری شده ایم امروز! نمیدونم صبح سحر تو روی کی نگاه کرده ام که تو مثل بلا
نازل شدی.
با خنده من عمو از حالت گریه بیرون آمد و پرسید: حالا چی رو معنی کنم بپرس تا پشیمون نشده ام. -انسان عاشق کیه؟ انسان خأئن کیه؟ اینو که دیگه امیدوارم بتونین بگین. اگه نتونین به خاله مهناز حق میدم به خدا. سوال مامانت اینه و تو آنقدر به عالم و آدم التماس میکنی؟ یعنی نمیدونی معنی این دو تا چیه؟ یعنی این همه سال
درس میخونی، هیچ دیگه! -یه کتاب واسه اش معنی برده ام. قبول نکرده. میگه اونی که میخوام اینها نیست. -خوب حالا که اومده ای پیش یه عالمِ فیلسوفِ عارفِ دانشمند سالک....... -اِه، عمو، بس کنین دیگه، شب شد. -بچه، دارم خودمو معرفی میکنم. اگه مامان معنا رو پسندید، میفهمم اینهایی که گفتین هستین. -پس خوب گوش کن. انسان عاشق یکی مثل توئه. مگه همیشه نمیگی من عاشق عمو علی هستم؟ -خوب؟ -همین دیگه. اون وقت خائن یعنی وقتی که میگم بیا یه بوس به عمو بده، نمیای. اون موقع به من خیانت کرده ای.
خندیدم و گفتم: وسط دعوا نرخ تعیین نکنین عمو. کار دارم باید برم. وقت رفتن یه بوس میدم خوبه؟ -خوب اگه این طوره، پس میریم بالای منبر. آره میگفتم. تو چه حسی به من داری؟ یعنی چه جوری عاشق منی؟ -یعنی خیلی دوستتون دارم. خیلی بهتون وابسته م. خیلی بهتون نیاز دارم. با شما کمبود پدر رو کمتر حس کرده ام. اگه این طوره که به جای یه ماچ دو تا ماچ میدی میری. این همه مفیدم، قیمت میره بالا. -چشم. اینهایی که گفتی درسته همه نشونه عشقه، اما به اون چیز مهم اشاره نکردی. فکر کنم مادرت همینهو میخواد. -چی، عمو؟ چی چی رو چی، عمو؟ چه زرنگه دختره! تو باید بگی. من فقط اجازه دارم راهنماییت کنم. عجب گرفتاری شده ام! -خوب آدم وقتی عاشق کسی باشه، دوست داره تمام وقتشو با اون بگذرونه. -آفرین خوب چرا؟ چون بهش نیاز داره. یعنی چون کنارش آرامش میگیره. میدونین، عمو، من چون عاشق کسی نیستم، نمیتونم زیاد
حس عاشقی رو بیان کنم. -پس ما تا حالا آب تو هاون میکوبیدیم، خانوم؟ پس این تن کیه مقابل شما؟ -عاشق شما هستم، اما به عنوان یه برادرزاده. منظورم عشق زن و شوهر.
رابطه هر چی میخواد باشه. عشق تو به همسرت، به برادرت، به مادرت. عشق عشق دیگه. اما مهم اینه که چقدر و
چطور دوستش داری. تو درست اشاره کردی. اما بگو ببینم، عاشق چه توقعی از معشوقش داره؟ اینکه طرف مقابل درکش کنه، ناراحتش نکنه، تنهاش نذاره، خلاصه کاری کنه این آرامش همیشه حفظ بشه. درواقع
یه جور تسلیم شدن. هزار آفرین. عشق یعنی آرامش مطلق کنار معشوق. وقتی عاشق واقعی باشی، هیچ چیز جز رخسار محبوبت نمی بینی. هیچ صدایی جز صدای اون روحتو صیقل نمیده. هیچ چیز جز اون نمیخوای. همه حرکت معشوقت برایت زیباست. حتی اشتباهاتش، حتی غرورش. واسه همینه که عشق واقعی به مرحله دوست داشتن میرسه و میشه
گذشت واقعی. تنهایی رو با اون و برابر اون بودن دوست داری. تنهایی رو برای به اون اندیشیدن دوست داری.
غرورتو تسلیم عشق میکنی. خطا رو نمی بینی و در واقع یه جورایی کوری. مثل من دربه در.
عمو در حالی که به سمت پنجره میرفت، در احساسش غرق شد و گفت: به قول شعر عشق یعنی مستی و دیوانگی/
عشق یعنی با جهان بیگانگی/ عشق یعنی شب نخفتن تا سحر / عشق یعنی سجده ها با چشم تر/ عشق یعنی سر به
دار آویختن/ عشق یعنی اشک حسرت ریختن/ عشق یعنی در جهان رسوا شدن/ عشق یعنی مست و بی پروا شدن/
عشق یعنی سوختن یا ساختن/ عشق یعنی زندگی را باختن/ عشق یعنی انتظار و انتظار / عشق یعنی هر چه بینی
عکس یار/ عشق یعنی دیده بر در دوختن/ عشق یعنی در فراقش سوختن/ عشق یعنی لحظه های التهاب/ عشق
یعنی لحظه های ناب ناب/ عشق یعنی سوزنی، آه شبان/ عشق یعنی معنی رنگین کمان/ عشق یعنی شاعری
دلسوخته/ عشق یعنی آتشی افروخته/ عشق یعنی با گلی گفتم سخن/ عشق یعنی خون لاله بر چمن/ عشق یعنی
شعله بر خرمن زدن/ عشق یعنی رسم دل بر هم زدن/ عشق یعنی یک تیمم یک نماز/ عشق یعنی عالمی راز و نیاز/
عشق یعنی با پرستو پر زدن/ عشق یعنی آب بر آذر زدن/ عشق یعنی چون محمد پا به راه/ عشق یعنی همچو
یوسف قعر چاه/ عشق یعنی بیستون کندن به دست/ عشق یعنی زاهد اما بت پرست/ عشق یعنی همچو من شیدا
شدن/ عشق یعنی قطره و دریا شدن/ عشق یعنی یک شقایق غرق خون/ عشق یعنی درد و محنت در درون/ عشق
یعنی یک تبلور یک سرود/ عشق یعنی یک سلام و یک درود.
عمو علی همانطور که روبروی پنجره ایستاده و یک دستش را به شیشه گذاشته بود، سر به زیر انداخت و در رویای
خودش غرق شد. هیچ حال خوشی نداشت. صدایش زدم: عمو جون!
در حالی که برمیگشت، با خودش گفت: عشق یعنی انتظار و انتظار. لعنت به تو، مهناز، که فکر آرومو از من ربوده ای.
آخه تا کی انتظار؟ تا کی؟ این خاله ات تا کی میخواد منو علاف نگاه داره؟ دختر هیچ به روی مبارکش نمیاره. چهل سالم شد و رفت پی
کارش. -خوب شما تا کی میخواین بشینین به پاش؟ ولش کنین، خودش میاد.
میترسم. صد بار خواسته ام قیدشو بزنم، برم جای دیگه خواستگاری. اما نه میتونم فراموشش کنم، نه جرأتشو دارم.
میترسم به لجبازی بیفته و پانزده ساله دیگه ما رو سر کار بذاره. -آهان، پس الکی میخواین برین خواستگاری که بترسونینش؟ من جز اون کسی رو نمیخوام. یه عمر هم باشه صبر میکنم. آخه نه هم نمیگه لامروت که تکلیفمو بدونم. میگه فعلاً نه. فعلاً باید صبر کنیم. فعلاً زمینه واسه ازدواج مساعد نیست. میگه می بینی که من هم به پای تو نشسته ام، اما بابامفعلاً رضایت نمیده. آخه بگو دختر، دیگه سنی ازت گذشته. باید خودت تصمیم بگیری. می ترشی و می مونی تنها
هان!
با حالتی جدی گفتم: باش، بهش میگم عمو. خودتونو ناراحت نکنین. -یه موقع حرفی نزنی ها! جون مادرت نگی من چی گفتم. -خودتون الان گفتین بگو دختر این طوری می ترشی. -یعنی من خودم داشتم به اون می گفتم. -که این طور. من فکر کردم که باید برم مو به مو به خاله مهناز بگم که شما چی گفتین. -نه خیر، تو بیجا فکر کردی.
هر دو زدیم زیر خنده. پرسیدم: خوب، حالا اگه دوباره دو صفحه شعر نمیگین، بگین خائن یعنی کی؟ -آهان، اینجا هم باید دوباره برم بالای منبر. دخترم، بسیاری از فلاسفه معتقدن..... -عمو!!! نظر خودمو بگم. چون به هر حال سریع تو سرها بلند کرده ایم. باشه. -بفرمایین، لطفاً. خائن کسیه که روی همه جملات و اشعار من یه خط قرمز بکشه و بگه این ها چرت و پرته و به اینها پشت کنه.
خیانت یعنی شکستن قلبی که روزی اونطور که برات گفتم می خوای. دوباره بگم؟ -نه، قربون شکلتون. ممنونم متوجه شدم. خیلی خوب. خیانت یعنی شکستن قلبی که روزی اونطور برات می تپیده و تو تیر دردناکی بهش پرتاب کرده ای.
اونو نادیده گرفته ای. یعنی ظلم کردن در حق کسی که این عشق به پات ریخته. بی نهایت دوستت داشته، آنقدر که
از اشتباهای وحشتناکت گذشته. یعنی حقو زیر پا گذاشتن. یعنی بی وجدانی، عزیزم. و خائن گناهکاریه که فأعل این
فعل هاست. چه خوب و آسون معنی کردین، عمو. -شاید به خاطر اینه که این افعال رو به چشم دیده ام و فاعلشونو خوب میشناسم. -کی میتونه آنقدر پست باشه عمو، محاله!
عمو سر به زیر انداخت و ادامه داد: محال نیست، عمو جون. من عاشقی رو به چشم دیده ام که هنوز در حیرتم چطور
یه عمرو فدای معشوق کرد. نمیدونم، شاید هم ارزششو داره. اگه من بودم، هرگز به پاش نمی نشستم و هرگز نمی
بخشیدمش. هرگز! من هم عاشقم. خودت میدونی، که چه قدر خاله مهنازتو دوست دارم. اما هرگز غرورمو به این
عشق نفروختم و نمیفروشم. خاله مهناز هم شما رو خیلی دوست داره، عمو. اما نمیدونم چرا پا رو نفسش میذاره. شاید درست نباشه بگم، اما
اشکی که تو چشم شماست منو مجبور میکنه پرده از یه راز بردارم، و اون اینه که خال مهناز چند بار برای شما گریه
کرده. نمیدونم چرا زیر لب میگفت: هر چی میکشم از دست ننه توئه. من نمی فهمم چرا مامانم به همه عالم و
آدم مدیونه و نمی فهمم چرا از بس خوبه و مهربونه همه دوستش دارن و ول کنش نیستن.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#4
Posted: 24 Jun 2014 23:48
( ۳ )
اگه پدرم خائن بود که مرده و رفته. اگه مادرم خائن بوده پس چرا آنقدر با خدا و پاک نشست و منو بزرگ کرد؟
مامانم خیلی زیباس. من که دخترشم هر موقع به چشمهاش نگاه می کنم لذت میبرم، وای به حال مردها. این همه
خاستگار داره که من شاهدم، عمو، اما به بابام وفاداره. بابایی که هرگز بهش خوبی نکرده و هرگز برنمیگرده.
عمو علی نگاه دلسوزانه ای به من کرد. سریع به افسوس تکان داد و گفت: من فقط اجازه داشتم تا این حد
راهنماییت کنم. قضاوت در مورد دیگران در حد من نیست عزیزم. حالا هم چاییتو بخور و اونقدر فکر نکن. آخرش
انیشتین میشی، اونوقت به ما عموهای خنگ نمیخوری!
آن شب با مادرم پشت میز شام نشسته بودم. روحیه مادر بد نبود و هیچ دوست نداشتم با سوالاتم ناراحتش کنم،
اما چه کنم که عاشق دانستن بودم. عاشق اینکه پرده از راز او بردارم. بالاخره دست به طرف سبزی خوردن بردم و
گفتم: دوباره برای سوالهات جواب پیدا کرده ام، بگم؟ -بسم ا...! باز شروع شد. بچه جون، تو نمیتونی جواب سوال منو بدی. بیخود خودتو خسته نکن. -مگه سر کارم گذاشته باشی. وگرنه برای هر سوالی جوابی هست. -خوب بگو. ایشالله که این یکی به دلم بشینه. خودم هم خسته شده ام. یه موقع با این حال نزار و قلب خرابم می افتم
می میرم، تو بیجواب می مونی و لعنتم میکنی. وقتی دهان گشودم و معانی را برایش گفتم، با حیرت به من چشم دوخته و قاشق را در دهانش نگاه داشته بود.
وقتی خیانت را برایش معنی کردم، اشک از چشمهایش سرازیر شد. وقتی یک فصل گریه کرد، پرسید: کی بهت
کمک کرده؟ -هیچ کس. -تو چشمهام نگاه کن ببینم. -دوستم بهم کمک کرده. -به من دروغ نگو. اینهای که تو گفتی از زبون کساییه که از زندگی من با خبرن. جون مینا کی کمکت کرده؟ -خوب عمو علی. اما به خدا فقط معنی کرد. حتی نگفت کی عاشق بوده کی خائن. گفت اجازه ندارم. -خیلی خوب، پس زدی به هدف. من هم سر قولم هستم، باشه. -یعنی امشب همه چیزو برام میگی؟ -به شرطی که قول بدی نه احساساتی بشی نه عصبانی. -قول میدم. تو دیگه دختر بزرگی شده ای. کم کم وقت ازدواجته. دوست دارم یه امشب رودرواسی مادر دختری رو کنار بذارم
و هر چی تو قلب و ذهنمه بیان بکنم و زندگیمو توری برات تعریف کنم که فکر کنی از زبون یه دوست صمیمیه. اما
در قدرتم نیست که تو چشمهای قشنگت نگاه کنم و پرده از رازها بردارم، دخترم. برام ساخته. آماده شنیدن هر چیزی هستم، راحت باش، مامان. خواهش میکنم بگو. چیزی رو حذف نکن. -خیلی خوب پس زندگی مینا زربافو ورق میزنیم!
*************************************
تقریباً بیست و یک سال پیش بود. دختری هفده ساله بودم. تعریف نباشد، دختری جذاب و تو دل برو بودم.
چشمهای مشکی بادامی ام به مادرم رفته بود و پوست سفید و اجزای متناسب صورتم به عمه ام. موهایم آنقدر لخت وپر و براق بود که مادرم برای اینکه چشم نخورم، همیشه آنها را برایم می بافت. پدرم مغازه پارچه فروشی بزرگی
داشت و به قول عمو علی ات وضعمان خیلی بیست بود. بنام بودیم و سرشناس. اسم حسین زرباف که می آمد، به به
همه در می آمد که خانواده ای چنین هستن و چنان هستند. مهناز آن موقع دوازده ساله بود. دختری خوش زبان و
بانمک بود و درست مثل الانش حاضر جواب و پر جنب و جوش. یک روز که از مدرسه برمیگشتم، دیدم پدر و مادرم
جلوی در کوچه ایستاده اند و آقای رادش را که از دوستان قدیمی پدرم بود بدرقه میکنند. خیلی مودبانه سلام و
احوالپرسی کردم. مثل همیشه با نگاه مهربانش جواب سلام من را داد و گفت: هزار ماشالله چه زود شناختی، دخترم. - مگه میشه مهربونی مثل شما رو نشناسم، اقای رادش؟ سالها بود ما رو فراموش کرده بودین. دلمون براتون تنگ
شده بود. ذکر خیر شما تو خونه ما همیشه هست. ما هم دلمون برای همه شما تنگ شده بود. خدا شاهد نصرت که دیگه دلش لک زده واسه مامانت. تازه از
اصفهان اومده ایم، قربونت. در اولین فرصت برنامه میذاریم که همدیگر رو ببینیم. نصرت اگه بدونه تو آنقدر بزرگ
و خوشگل شده ای چه می کنه! همیشه میگفت: مینا جون بزرگ بشه از اون خوشگل های بلا میشه. حسین جون، حالا
بلاس یا ناقلا؟
همه خندیدیم. پدر نه گذاشت و نه برداشت، گفت: والا باید یه بدبختی پیدا کنیم که بلا از خونمون دور شه. زلزله
.س -خدا واست نگهش داره. خانوم. مثل مامانشه. خوشحال شدم دیدمتون.
مادر گفت: ما هم همینطور. خوشحال شدیم دیدیمتون، آقا سعید. تو رو خدا تشریف بیارین. -حتماً در اولین فرصت خدمت میرسیم، با اجازه.
آقای رادش خداحافظی کرد و رفت. هنوز در حیاط منزل بودیم که مادر گفت: حسین آقای رادش واقعا برگشته
تهران؟ -آره دیگه، با اصفهان خداحافظی کرده ان. دو ماه اومدن. -چه خوب. خوبترش اینه که امروز که اومده بود مغازه، صحبت شراکت میکرد. میگه بیا با ما شریک شو، زمین می خریم، می
سازیم و می فروشیم. دیدم بد نمیگه. خیلی خوب آدمهای مطمئنی ان. به حرفش گوش کن. -اگه حامد راضی بشه ملک پدری رو بفروشیم، میتونیم. خوب سرمایه ایه. ایشالله راضی میشه. بیا دست و روتو بشور، نهار بخوریم. همین پنجشنبه هم دعوتشون کن. میخوام نصرت خانمو
ببینم.
امر مادر اطاعت شد و پنجشنبه مهمانهای عزیز خانواده زرباف وارد شدند. نصرت خانم زن بانمک و تپل مپلی بود.
چهل و چهار پنج سال بیشتر نداشت و با نگاهش دنیای محبت را به دل آدم می ریخت. قربان صدقه هایش دلچسب
بود. من فکر میکردم بیچاره حتماً دلش دختر میخواد که با دیدن من و مهناز دلش قیلی ویلی رفته. اما اونقدر که به
مادرم علاقه داشت به ما هم محبت داشت. آقای رادش هم کلی از ما تعریف کرد.
نیم ساعت بد آقازاده ها وارد شدند. خداییش یکی از یکی بهتر و آقاتر بودند. هر سه قد بلند و چهارشانه و چشم و
ابرو مشکی. آن موقع عادل بیست و هشت ساله بود، علی محمد بیست و چهار ساله، و علی* هم شانزده ساله. سه تایی آنقدر مؤدب و سنگین بودند که من جلویشان کم آورده بودم. یادم است وقتی سینی چای را مقابلشان گرفتم،
هیچ کدام به صورتم نگاه نکردند و فقط تشکر کردند و چای برداشتند. اما کمی که خجالتها فروکش کرد، متوجه
شدم عادل دو سه بار یواشکی من را از نظر گذراند و بالاخره سر صحبت را با این پرسش باز کرد: مینا خانم رشته تحصیلی شما چیه؟
-علوم تجربی. -پس حتماً میخواین راه پزشکی رو در پیش بگیرین. -تا خدا چی بخواد. اما راستش دبیری رو بیشتر دوست دارم. - دبیری هم خیلی عالیه. اگه تلاش کنین، حتماً خدا هم براتون میخواد. -ایشالله.
نصرت خانم گفت: مینا جون، اگه اشکالی تو ریاضی یا فیزیک داشتی، میتونی از عادل یا علی محمد کمک بگیری.
خیلی واردان. -چشم، حتماً. -بهت میاد از اون شاگرد زرنگها باشی. آره، دخترم؟
من به لبخندی اکتفا کردم. به جای من مادر پاسخ داد: درسش که بیسته. اما انضباطش با التماس بیسته.
همه خندیدیم. نصرت خانم گفت: به این مرتبی و خانمی، اعظم جون! در مرتب و تمیز بودنش حرفی نیست. بحث سر شیطنتشه. یه مدرسه تو کار این مونده ان. یه روز که غایب میشه،
اینجا زنگ بارونه که کجاس. البته بچه ام شیطنتهاش مودبانه و بموقعه.
بالاخره آن شب به پایان رسید و مهمانهای عزیز ما رفتند، اما تا پاسی از شب صحبتشان در خانه باقی بود. پدر
چشمش عادل را گرفته بود و مراتب از او تعریف میکرد. میگفت: چقدر خوش سیما و باوقار شده. آدم حظ میکنه.
ماشاالله دست راست باباشه. طرح ساخت و ساز میده و پول رو پول میذارن.
-گفتم: اونوقت علی محمد کدوم دست باباشه؟
پدر گفت: دست چپ باباشه.
بازم پرسیدم: علی چی؟
پدر بینی من را بین دو انگشتش فشرد و گفت: اون نور چشم باباشه. منتها نپرس چرا که میترسم جوابتو بدم، دختر
شیطون.
مهناز گفت: خوب اگه شما میترسین، من میگم. نور چشم باباشه چون ته طغاری باباشه.
برای اینکه تلافی کنم، یکمرتبه از جا برخاستم و مهناز ته طغاری صد تا پا قرض گرفت و پا به فرار گذاشت. اما...
وقتی دید من خندان سر جایم نشسته ام، قرضهایش را پس داد و قدمهایش را کند کرد و گفت: بیمزه! این بار واقعا
از جا برخاستم. مهناز گفت: غلط کردم. و غیب شد و نفهمیدم کجا رفت.
در آن دوران من شبها با فکر حمید، پسر عمو حامد، خواب میرفتم. خیلی دوستش داشتم. بیست و سه سال بیشتر
نداشت و در مغازه پدرش کار میکرد. وضعشان خیلی روبراه بود و فرش فروشی داشتند. حمید هم به من خیلی
علاقه داشت. این عشق را از نگاهمان به هم تشخیص میدادیم، وگرنه هیچ وقت با هم صحبتی نکرده بودیم. اما آن
شب آن آرامش خیال به هم ریخته بود و ترسی به آن شلاق میزد. از اینکه به عنوان عروس آن خانواده مورد پسند
واقع شوم وحشت به جانم افتاده بود. آن شب خیلی خوب فهمیدم که مورد پسند رادش ها واقع شده ام، چرا که یک
مثل قدیمی میگوید: مادر را ببین دختر را بگیر. و آنها عاشق مادرم بودند. مادر من زن نمونه ایی بود و هست. و
خوب من از مادرم زیباتر بودم. چشمهایم چشمهای هر بیننده ای را روی صورتم میخکوب میکرد. اما من فقط و فقط
طالب نگاه حمید بودم.
دو هفته بعد به منزل آنها دعوت شدیم. و واقعا چه منزلی! خوب دیگر، آنها که برای مردم واحد روی واحد
میساختند، برای خودشان معلوم است چه ساخته بودند. وقت نهار بساط جوجه کباب و کباب کوبیده در حیاط زیبای
منزلشان پهن شد و آن روز بهاری در حیاط با صفای میزبان مهربانمان، با آن غذاهای رنگارنگ و خوشمزه خیلی
زیباتر سپری شد. بعد از نهار صحبت از این در و آن در شد. گه گاه از نگاه های عاشقانه عادل اعصابم به هم
میریخت و بیشتر دلتنگ حمید میشدم. در دلم به مهناز غبطه میخوردم که به بهانه درس خواندن به اتاق رفته بود.
نصرت خانم گفت: عادل جون، یه برنامه ای واسه مینا جون بریز که حوصله اش سر نره مادر.
از جمله خانم رادش خیلی خنده ام گرفت. واقعا جلوی خودم را گرفتم تا نخندم. عادل بیچاره هم که انگار بدتر از
من از خنده خودداری میکرد، با رودربایستی گفت: بله، حتما. مینا خانم، اهل بازی هستین که؟ -بدم نمیاد. -با شطرنج موافقین؟ -کمی بلدم.
عادل از علی خواست شطرنج را از درون منزل بیاورد. با خودم عهد کردم آبروی زربافها را حفظ کنم و روی عادل را
کم کنم. عادل شطرنج را باز کرد و چیدیم. پرسید: سفید یا سیاه.
سیاه.
سر چی؟
سر بستنی برای همه.
موافقم.
بازی شروع شد. علی و علی محمد هم کم کم با دخالتهایشان خودشان را به ما نزدیک کردند و کنار ما نشستند. علی
با عادل بود و علی محمد با من. اما اعتراف میکنم در برابر عادل شکست را پذیرفتم. نابغه بود. با هوش و تیز. علی
محمد مدام به من انرژی مثبت میداد، تا اینکه نصرت خانم مدافع خوب و تکیه گاه محکمم را از درون منزل صدا زد.
وقتی برخاست گفتم: زودتر برگردین. رقیب خیلی نابغه س.
عادل نگاهی به من کرد که نفهمیدم به چه منظور بود. علی محمد پاسخ داد: چشم، زود بر میگردم. اما شما کمک
نمیخواین ماشاالله.
سه چهار دقیقه نگذشته بود که علی محمد خودش نیامد که هیچ، علی را هم صدا زد. پرسیدم: چرا یکی یکی دارین
میرین؟
علی گفت: شما که باید از رفتن من خوشحال بشین مینا خانم!
قصدمون سرگرمیه. رقابت بهانه رفاقت علی آقا.
مطمئنم اینبار نگاه عادل عاشقانه بود. بازی به جای حساسی رسیده بود. عادل مرتب به من کیش میداد. داشتم
میباختم که علی محمد آمد و گفت: عادل، تلفن.
لحظه حساسی بود. عادل از علی محمد خواست که به پشت خطی بگوید بعداً تماس بگیرد. علی محمد گفت: اقای
مهندس صمیمیه.
عادل گفت: بهش بگو تا آخر هفته تحویلشون میدم. -اقای رادش گفت: پاشو پسرم، زشته.
به کنایه گفتم: آره، اقای صمیمی رو منتظر نذارین. من تقلب نمیکنم. خیالتون راحت.
عادل در حالی که برمیخاست گفت: مطمئن نیستم، مینا خانم، چون دارین میبازین. مامان خودتون هم که اعتراف
کردن خیلی شیطونین.
لبخندی تصنعی زدم، در حالی که از درون میسوختم. وقتی عادل رفت و موقعیت رو مناسب دیدم، یکی از سربازهای
مهم عادل را برداشتم و در جیب پیراهنم گذاشتم تا دیگر روحیه منفی به آدم ندهد و بیخود به کسی تهمت نزند.
عادل برگشت. نگاهی به صفحه شطرنج انداخت و نگاهی به من، و پرسید: خوب نوبت کی بود؟ -نوبت شما. رو به علی محمد گفتم: شما نمیاین کمکم آقای مهندس؟ دارم میبازم.
علی محمد نگاهی به مادرش کرد و گفت: شما راحت باشین. بازی دو نفره اس.
فهمیدم که مادرش از او خواسته ما را تنها بگذارد. خلاصه عادل مهره ای را حرکت داد. با اینکه مدافع خوب وزیرش
را دزدیده بودم، هنوز می تاخت. بالاخره هم باختم. اگر سرباز را ندزدیده بودم اینقدر از خودم شرمنده نمیشدم. به
حقیقت اعتراف کردم و گفتم: خیلی عالی بازی کردین، آقای مهندس. -شما هم همینطور. آفرین. عرقمو درآوردین. -عیب نداره. عوضش یه بستنی واستون میخرم، خنک میشین، عرقاتون خشک میشه.
در حال جمع کردن مهره ها نگاه زیبایی به من کرد و گفت: خیلی عذر میخوام، اگه ممکن سربازمونو پس بدین،
بهش نیاز داریم.
از خجالت مردم و زنده شدم. این پسر در حین سکوت چقدر دقیق و تودار بود. با لبخند گفتم: سرباز جاش تو
میدون جنگ، نه پیش من.
-اون که بله. سربازی رو که به جای میدون جنگ پیش شما باشه دار میزنم.
خون به صورتم دوید و به لبخندی اکتفا کردم.
ادامه داد: بهش رحم نمیکنم.
-از کجا مطمئنین پیش منه؟
-پیش شما و تو جیب شماست. خیلی هم بهش خوش گذشته. بسشه. پررو میشه.
نگاهی به سینه ام کردم و گوشه لبم را جویدم. با لبخند به عادل نگاه کردم و گفتم: بذارین مردم خوش باشن.
خیرخواه مردم باشین.
میترسم زیادی بهش خوش بگذره، حالش بد بشه، دفعات بعد به حرفم گوش نده و ببازم. آخه به این جور جاها
عادت نداره. سر به زیره و نجیب. اگه صاحبش منم که خوب تربیتش کرده ام.
سرباز را از جیبم بیرون آوردم و به عادل دادم و گفتم: بفرمایین. اما وقتی زیادی بهش فشار بیارین، حریص میشه و
دیگه به حرفتون گوش نمیده. پس بذارین راحت باشه.
عادل جعبه شطرنج را بست و گفت: بله، حق با شماست. دیدین که به روش نیاوردم و اجازه دادم مدتی با شما باشه.
خیلی وقته فهمیده ام سربازام دررفته. همون موقع که برگشتم فهمیدم.
باورم نمیشد اینقدر حاضر جواب و تیز باشد. راستش از او خوشم آمد. آن روز هم برای خودش روز خوبی بود و من
شب باز با کلی فکر خوابیدم.
قرار بر این شد که یک شب منزل عمو حامد جمع شویم و در مورد فروش ارثیه پدریشان صحبت کنیم. آن شب
برای اینکه هر طور شده به حمید ندا را داده باشم که اگر مرا میخواهد زودتر بجنبد، به حنانه خواهرش گفتم: حنانه،
کاش رشته ریاضی رو انتخاب کرده بودیم. پسرهای آقای رادش هر دو شون ریاضی خونده ان و واسه خودشون
مهندس راه و ساختمون شده ان. ما مگه چیمون از اونها کمتره.
حمید پرسید: مگه اومده ان تهران؟ -خیلی وقته. اومده ان اینجا زندگی میکنن. خونشون مثل قصره.
حنانه گفت: انگار به دلت بدجوری نشسته ان، مینا خانم. بگو کدومشونو من بردارم.
در اینکه واقعا دلچسبن شکی نیست. اما من تو نخ اینها نیستم. اونها انگار به من گیر داده ان.
رنگ از رخسار حمید پرید. نگاه حسودانه ای به من کرد و گفت: تو هنوز دهنت بو شیر میده، مینا. نکنه گولشونو
بخوریها! بهتر از اونها واسه تو هست.
معلومه که هست. موضوع اینه که اونها فکر میکنن بهتر از من دیگه نیست.
کمی بعد یک روز دیدم مادر دوباره دارد آنها را دعوت میکند. به تندی گفتم: مامان، شما هم حوصله دارین ها
نمیگین ما امتحان داریم؟ و، خیلی دلت بخواد، دختره بی سلیقه. از اونها بهتر کیه؟ آخه ما چند روز پیش اونها رو دیدیم.
-بگو هرروز! چه اشکالی داره؟ با آدمهای خوب و با فرهنگ هر روز باشی، باز هم کمه. -نمیگین دو تا دختر بزرگ دارین، اونها سه تا پسر دارن، این رفت و آمدها به صلاح نیست؟ این فکرها رو نمیکنین؟
آخه ما معذبیم. اونها هم همینطور. به هم عادت میکنین و کم کم جونتون واسه هم در میره. صبر داشته باش. واه واه! خدا نکنه! اصلا ازشون خوشم نمیاد. به زور باید دو کلمه حرف ازشون بیرون کشید. من ندیده ام پسر
اینقدر کم رو باشه. بی روحن. اه اه! جلسه اول و دوم که نباید توقع داشته باشی رو کولت بپرن، مادر. درستش همینه. کم کم به اخلاق هم آشنا
میشین، با هم صمیمی میشین، روتون به هم باز میشه. تازه مگه اون روز کم با عادل و علی محمد کر کر خنده راه
انداخته بودین؟ سرمونو بردین. من پسرهای مثل پسرهای فامیل خودمون دوست دارم که از در و دیوار بالا برن، شوخی کنن، بگن، بخندن، پر
انرژی باشن. لابد گلشون هم حمید عمو حامدته که عالم از دستش به تنگ اومده، یا اون یکی مسعود که کم مونده ببرنش
دیوونه خونه. -حمید که حرف نداره، مامان. عالم باید قدرشو بدونن. من که خیلی دوستش دارم. باریکلا! چشم و دلم روشن! یادم باشه به بابات بگم. دیگه خواب شب به ما حرومه. -بابا پسر عمومه. منظور بدی که ندارم. -اگه عقل داشته باشی، همین عادلو که آدم حظ میکنه تو صورتش نگاه کنه اسیر خودت میکنی. واه واه! یه دفعه بگین برم خودمو بکشم دیگه! یه وقت از این برنامه ها واسه ما نچینین ها! من به این شوهر بکن
نیستم. اولا باید اختلاف سنیش با من کم باشه. عادل ده سال از من بزرگتره. بعدش هم میدونین که چه خصوصیات
اخلاقی ای رو دوست دارم. هیچ با این پسره جور نیستم. عوض این حرفها برو کمی از عادل چیز یاد بگیر که مثل شطرنج اون روز نشه. برو دعا کن تو رو قابل بدونن، بیان
خواستگاریت. بچه چه از خودراضی شده. عادل صد تا خاطرخواه داره، اونوقت این براش ناز میکنه. -چشمهای آهویی من شاهو به تعظیم وادار میکنه، چه برسه به عادل. خدا کنه. ما که از خدامونه دامادمون شاه باشه و ماشین عروس دخترمون کالاسکه طلایی. ولی کو شانس؟ هنوز وقتش نشده. به وقتش زنگ میزنن. غصه نخور، مامان جون. یه روز ملکه میشم و شما افتخار میکنین. به
شرطی که دور عادلو خط بکشین ها! اگه شاهی واسه تو باشه، همون عادله و بس. حرف منو بشنو مادر. دلشو بدست بیار. حیفه ها! -این نصرت خانم چیز خورتون کرده. میدونم. دختره بی عقل، بیخود تهمت نزن.
امتحانات خرداد ماه را پشت سر گذاشتم. رفت و آمدها به هفته ای یک بار رسید. تیرباران نگاه های عادل خواسته ام
کرده بود. خودم را بی حوصله نشان میدادم تا دست از سرم بردارد، اما انگار هر چه سنگین تر و آرامتر میشدم،
عادل شیفته تر میشد. همیشه و همه جا حواسش به من بود. حتی یک بار در یکی از پیک نیک ها مرا از پرت شدن و
آسیب دیدن نجات داد. هر چه میکردم از ته دل از او متنفر باشم، نمیتوانستم. او را برای دوستی دوست داشتم. با او
بودن را دوست داشتم. اما حاضر نبودم لحظه ای همسرش باشم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#5
Posted: 24 Jun 2014 23:50
( ۴ )
شهریور ماه پدر و آقای رادش قرار مسافرت گذاشتند و قرار شد دست جمعی به شمال برویم. من مخالفت کردم و
گفتم: من که نمیام. میرم خونه مادربزرگ.
مادر گفت: یعنی چی؟ ما به خاطر شما داریم میریم مسافرت. -خوب مسافرت میام. اما با اینها نمیام معذبم. -تو که سنگ پای قزوینو از رو برده ای! من معذبم! چه حرفها! -عمو حامد هم پیشنهاد مسافرت داد. چرا باید با اینها بریم؟ من با اونها بهم خوش میگذره. من از زن عموت خوشم نمیاد. مسافرت بهمون زهر میشه، قربونت برم. تو هم نیای که ما نمیریم. نه ماه که دارم
بهتون رسیدگی میکنم. راحت مدرسه رفتین و اومدین. غذاتون آماده بوده و همه چیز مهیا. اونوقت حاضر نیستین سه
چهار روز من با کسای باشم که بهم خوش میگذره؟
وقتی این جملات رو از مادرم شنیدم، به او حق دادم و مخالفت نکردم. او با نصرت خانم عشق میکرد و من هم مادرم
را میپرستیدم و خوشحالیش برایم یک دنیا ارزش داشت.
تصمیم گرفتم با دل خوش به مسافرت بروم، اما خوشی به ما نیامده بود، چون شب قبل از مسافرت صحبت آهسته پدر و مادرم را شنیدم. مادر میگفت: من به اونها دختر بده نیستم. اصلا آبم با سیمین تو یه جوب نمیره، حسین. یه
جوری ردشون کن برن. -چی بگم که برن، خانم؟ برادرم، ناراحت میشه. دخترمو بدم که یه عمر هم اون بکشه؟ من از دست سیمین کم کشیده ام که حالا دخترمو دو دستی تقدیمش کنم؟ من خودم میدونم حمید وصله تن ما نیست، اما مونده ام به برادرم چی بگم. این چیزها خجالت بردار نیست، حسین جون. زندگیه پاره تنمونه. مینا که یه جور خله. حمید هم که خدای دیوونه
هاس. این دو تا به هم بیفتن، روزگارمونو سیاه میکنن. -ولی انگار مینا بدش نمیاد. -مینا غلط کرده. عقل نداره. دختره عاشق خل و دیوونه هاس. میگه شوهر من باید از دیوار راست بالا بره.
هر دو زدند زیر خنده. پدر گفت: این شوهر با یه چیزی عوضی گرفته. اعظم، ببریمش دکتر. -چه میدونم والا. -حالا یه جوری ردشون میکنم دیگه. میگم میخواد درس بخونه.
آنشب تا صبح دیده بر هم نگذاشتم. دلم میخواست فریاد میزدم و میزان عشقم را به همه نشان میدادم. من باید به
حمید میرسیدم، بنابراین سکوت به صلاحم نبود. صبح سر میز صبحانه خجالت را کنار گذاشتم و گفتم: معذرت
میخوام، دیشب شنیدم عمو حامد از من خواستگاری کرده مامان. ناخواسته شنیدم. داشتم رد میشودم. -خوب اره. اما ما جوابمون منفیه. -آخه چرا؟
مادر که از لحن پرسش من تعجب کرده بود گفت: آخه تو چی حمیدو دوست داری، دختره بی عقل؟ دوست داشتن علت نمیخواد. دوست دارم دیگه. شما چرا بابا رو دوست دارین؟
خوب واسه اینکه مرد خوبیه. اهل زندگی و زن و بچه اس. کوری؟ نمی بینی؟ خوب از اول که نمیدونستین این طوریه. بابا هم اون موقع مثل الان حمید یه کل داشت و یه دست و پای دراز. والا
حمید هم همه اینها رو داره. تازه همخون باباس.
از قیافه مادرم خنده ام گرفت. هر دو قاه قاه زدیم زیر خنده. مادر یه توسری برایم فرستاد و گفت: خاک تو سرت
بچه. بلد نیستی دو کلمه حرف بزنی. سال دیگه دیپلمه میشی. یه کله داشت و یه دست و پای دراز چیه آخه؟ خوب
آدم همین ها رو داره دیگه. ما منظورمون اخلاق و شخصیت و ثروت و تحصیلاته، مینا. و از همه مهمتر خانواده. تو
خودت مادر حمیدو میشناسی، چه مارمولکیه. فکر کردی میذاره آب خوش از گلوت پایین بره؟ تازه دختر عمو پسر
عمو خوب نیست با هم ازدواج کنن. ما صلاح تورو بهتر میدونیم. یه کم عاقل باش. وقتی از ازدواج با حمید پشیمون
بشی، تو و ماییم که بدبخت میشیم نه اونها. حمید بچه ننه س. اخلاق و منش نداره. آخه تو حمیدو کنار عادل بذار،
ببین حق دارم حرص بخورم یا نه. -من عادلو دوست ندارم. -والا من هم اول باباتو دوست نداشتم. ولی الان براش میمیرم. اومدین و عادل هرگز خواستگاری نکرد. اون وقت چی؟ نصرت خانم سربسته تو رو از ما خواسته. عادل خیلی دوستت داره. کالسکه طلایی داره میرسه جلوی درها! این
وسط حمید لنگ درازو علم نکن. -مامان جون عادلو بدبخت نکنین. من احساسی بهش ندارم. چرا متوجه نیستین؟
صیغه عقد که بینتون جاری بشه، یه دنیا احساس هم بینتون جاری میشه. -اون لحظه اگه احساس کنم عزراییل کنارمه، خیلی خوشحال میشم به خدا. -میگم خلی، بابات میگه نه. -من حمیدو دوست دارم ، جز اون هم با کسی ازدواج نمیکنم. تو بیخود میکنی دختره پررو. مگه اون روز من مرده باشم. یه عمر زحمت نکشیدم که ثمره زندگیمو بدم به اون
مفت خورها. تو بچه ای، نمیفهمی. من با اونها زندگی کرده ام. نمیذارم تو هم خون دل بخوری. -خیلی خوب. شما آرزوهای منو به باد بدین، من هم محل سگ به عادل نمیذارم و آرزوهای شما رو به باد میدم. تورو به عادل هم ندم به حمید نمیدم. اینو تو اون کله ات فرو کن.
عصبانی و صبحانه نخورده راه بالا را در پیش گرفتم و به اتاقم پناه بردم و های های اشک ریختم. مادر به جز یک بار
صدایم نزد. پدر هم که انگار نمیخواست رودربایستی بینمان از بین برود، دنبالم نیامد.
شب مهناز با یک سینی غذا به اتاقم آمد و گفت: آبجی جون تو نشسته ای اینجا گریه میکنی، و اونها دارن پایین
میگن و میخندن. بیا غذاتو بخور.
انگار کبریت زیرم روشن کرده باشند، از جا جستم و کوسن تخت را به طرف مهناز پرت کردم. او هم سینی را
همانجا روی فرش گذاشت و آنقدر با مزه فرار کرد که کلی خندیدم.
صبح روز بعد مهناز را صدا زدم تا از دلش در بیاورم. پرسیدم: چه خبرها مهناز جون؟
بابا به عمو گفته که مینا میخواد درس بخونه و ازدواج فامیلی هم به صلاح نیست. انگار عمو حامد ناراحت شده، گفته
پس فروش ملک ارثیمون هم به صلاح نیست. حالا بابا ناراحته که نمیتونه با اقای رادش شریک بشه و مجبوره زمین
لواسونشو بفروشه.
خوشحال شدم و گفتم بلکه این موضوع باعث وصل من و حمید شود، اما اشتباه من در این بود که نمیدانستم پدر و
مادر آنقدر عاشق فرزندانشانند که به خاطر مال بچه هایشان را قربانی نمیکنند. این موضوع باعث شد که مسافرت را
برایشان به تلخی زهر مار کنم. خودم را در ویلایی که اجاره کرده بودیم حبس کرده بودم و با هیچ کس هیچ جا
نمیرفتم و کمتر در جمع حاضر میشدم. در مواقع حضورم هم آنقدر توی خودم بودم که کسی جرات نمیکرد حالم را
بپرسد. آخر صدای نصرت خانم درآمد که: آخه یکی بگه این بچه چشه. نکنه دوست نداشته بیاد مسافرت. میخوای
زودتر برگردیم مینا جون؟
وقتی به اتاق خوابم برگشتم، مادرم سراغم آمد و کلی دعوایم کرد. چته قنبرک زده ای، آبرومونو بردی، مینا؟ -حالم خوب نیست. -چته، حمید بیاد اینجا حالت خوب میشه؟ باید بابا رو ازتون بگیرن تا بفهمین من چمه. آخه حمید ارزش غصه خوردن داره؟ عادل داره مثل پروانه دورت میچرخه. د هر چیزی لیاقت میخواد.
سکوت کردم و به گوشه ای زل زدم.
ادامه داد: مردم فکر میکنن نمیخواسته ای باهاشون بیای مسافرت. خوب علتشو بهشون بگین. شما که خوب با هم درددل میکنین! -گفتم. باید بدونن چرا باهاشون شریک نمیشیم. -گفتین؟ آره که گفتم. بنده خدا گفت: ما باید زودتر بجنبیم. -زمین لواسونو قرار بود ویلا کنین، نه اینکه بفروشین. بگین مغازه و ساختمون نخواستیم. چی چی رو بجنبیم؟ چرا چرت و پرت میگی؟ منظورشون از زودتر بجنبیم اینه که زودتر تورو ببرن، قربونت برم. -ببرن؟ کجا ببرن؟ -با همون کالسکه هه ببرن به قصر خوشبختی عادل.
پلکهایم یکی به زمین چسبید یکی به آسمان. بعد از کلی جا خوردن، با صدای بلند گفتم: میخوام جیغ بکشم. لطفا
برین بیرون، مامان، که به شما بی احترامی نشه. وا مگه زده به سرت بچه؟ میگن دختره خلع و دیوونس ها! نکنی این کارو! -گفتم برین بیرون.
مادر سریع دستگیره در را به طرف پایین کشید و گفت: اگه به حرف ما گوش بدی که زهی سعادت. حاضرم رو
قرآن قسم بخورم که تو فقط با عادل خوشبخت میشی. اما اگر به حرف دلت بری، بدبخت روزگاری، مینا. چون تو
فقط دو قدم جلوتر رو میبینی و ما اون دورهارو. تو مو میبینی و ما پیچش مو.
مادر رفت و در را محکم بست. هر چه کردم، رویم نشد جیغ بکشم. بنابرین از روی زمین برخاستم و روی تخت
دراز کشیدم و صورتم را در بالش فرو بردم و اشک ریختم. جز این چاره ای نبود.
غروب تنها کنار ساحل رفتم و روی ماسه ها نشستم. صدای برخورد امواج به من آرامش بخشید. عاشق صدای آب
بودم. اصلا همیشه به عشق شنیدن صدای برخورد امواج به ساحل به شمال میرفتم. به خداحافظی زیبای خورشید با
این طرف زمینیها خیره شدم و آرزو کردم که میتوانستم مثل آن از بالا به همه نگاه کنم و سیرت واقعی مردم را
بشناسم و بفهمم کی خوب است کی بد، با کی آدم خوشبخت میشود با کی بدبخت. دلم میخواست حمید را از آن بالا
نگاه میکردم. یا حتا عادل را. شاید حق با پدر و مادرم بود، اما چه کنم که من فقط صدای قلبم را میشنیدم. تجربه و
دلیل و برهان برایم خنده دار بود. منطق اصلا قابل درک نبود. مهم علاقه بود. به تفاهم و اینطور چیزهای مهم اصلا
فکر نمیکردم. عقلم را داده بودم به دست قلبم و با آینده ام قمار میکردم.
تازه داشتم کمی به خود می آمدم که یکمرتبه عقل کلّ، که آن موقع از نظر من فقط بلا بود، نازل شد. کنارم نشست و
گفت: اگه شما تنهایی رو دوست دارین، من اصلا دوست ندارم. میخواهم پیش شما بشینم. اشکالی که نداره، مینا
خانم؟ -اشکالی هم داشته باشه، دیگه کاریه که شده و نشسته این، آقا عادل. بنده هم حال پا شدن ندارم.
لبخندی زد و با دستهایش شلوارش را تکاند و قصد برخاستن کرد. و گفت: ببخشین اگه باعث آزارتون هستم.
حقیقت اینه که طاقت دیدن ناراحتی شما را ندارم. مثل اینکه تنهایی رو تحمل کنم بهتره.
دیدم واقعا دارد از جا بلند میشود. دلم سوخت و گفتم: بشینین خواهش میکنم. شما باعث آزار من نیستین. دلم
گرفته و میخوام پاچه بگیرم. فقط همین.
از خدا خواسته نشست و باز با لبخند گفت: باش بگیرین، هر چه از دوست رسد نیکوست.
این بار لبخند من از او عمیق تر شد. به خورشید نصفه نیمه نگاه کرد و گفت: غروبها دل همه میگیره مینا خانم. -گمان نکنم شما غمی داشته باشین. -همه سعی میکنن تو ویترین ظاهرشون قشنگترینها رو به نمایش بذارن. چهره من هم یکی از این ویترینهاس.
باورش نکنین. چهره خندون و آروم دارم، اما دلم پر از گریه و غصه اس. پر از تلاطم و نگرانیه. -؟ارچ -خوب دوست ندارم مردمو ناراحت کنم. از انرژی منفی به مردم دادن خوشم نمیاد. چه کاریه آخه؟ پس من هم کار خوبی نمیکنم که چهره غمگینمو پنهون نمیکنم و مدام انرژی منفی منتشر میکنم؟ -خوب آره دیگه. میبینین که چه اثری رو من گذاشته و چه چرت و پرتهایی تحویلتون میدم.
هر دو خندیدیم. گفتم: باز گلی به جمال شما که نمیتونین ناراحتی منو ببینین. واقعا ممنونم. -هیچ کس نمیتونه ناراحتی شما رو ببینه. -اما پدر و مادرم خیلی راحت منو ناراحت میکنن. اونها تجربه دارن. شما اون تجربه رو ندارین که از نصیحتشون ناراحت میشین. اون همخونها پدر و مادر شمان که
مطمئناً به سعادت شما فکر میکنن. پس شما هم خبر دارین؟ -امروز بعدازظهر فهمیدم. مامانم گفت. -به نظرتون مخالفتشون منطقیه یا غیر منطقی؟ -خوب اگه بخواهیم احساسی برخورد کنیم، غیر منطقی. اما اگه بخواهیم عاقلانه فکر کنیم، منطقی.
-این کجاش منطقیه که چون مادرم با زن عموم نمیسازه، من هم نمیتونم بسازم؟ - و علت مخالفت پدرتون چیه؟ -شاید چون به حرف مادرمه. یا شاید هم بهترشو سراغ داره. نمیدونم. اونها هردوشون به خوشبختی شما فکر میکنن. من مطمئنم اگه پسر عموتون آدم دلخواه مادر و پدرتون بود، اونها
با وجود هزار مشکل با زن عموتون، هرگز با ازدواج شما مخالفت نمیکردن. اونها به عاقلانه اندیشیدن حمید آقا شک
دارن. به خوبیش شک دارن. -اما من حس میکنم میتونم کنار حمید خوب زندگی کنم. ما همدیگر رو خیلی دوست داریم. همیشه اونهای که همدیگر رو دوست دارن با هم خوشبخت نمیشن. زندگی فراز و نشیب هایی داره که گاهی دو تا
عاشقو دو تا دشمن میکنه. الان شما سنی ندارین. بزرگتر که بشین، میفهمین چه اشتباهیه که آدم تنها عشق و علاقه
رو ببینه. اونوقت پشیمونی سودی نداره. -خوب الان هم اگه با کسی ازدواج کنم که عقلم میگه و دلم نمیگه، باز هم پشیمون میشم، میدونم. بله هرگز با کسی ازدواج نکنین که عقلتون میگه و دلتون نمیگه. این هم اشتباهه. آدم اول از همه چیز، قبل از هر
چیز باید از طرف مقابلش خوشش بیاد، بعد به مسائل دیگه توجه کنه. در این صورت احتمال اینکه پشیمون بشین
خیلی کمه. تو ازدواج اول صورت بعد سیرت. آدم اول قیافه طرفو میبینه. اگه به دل نشست، بعد رو تحصیلات و
ثروت و اخلاق و رفتار تحقیق میکنه. -میدونم تا آخر عمر نمیتونم فراموشش کنم. -همیشه دنبال کسی بگردین که واقعا دوستتون داره. -اینو چطور میشه فهمید؟ -همونطور که من فهمیدم شما اصلا منو دوست ندارید و روحیاتمو نمی پسندین.
از خجالت نگاهش نکردم. تکه سنگی را در آب پرت کردم. پرسیدم: پس شما چرا منو دوست دارین؟ من که به قول
شما دوستتون ندارم، چرا دنبال من هستین؟ سوالتون بجاس، مینا خانم. اما باید بگم من دنبال یه چیزهایی هستم که در شما هست. بعد هم تنفر تو چشمتون
نمیبینم. اتفاقا این صداقت شما رو میرسونه که دل و زبون و نگاهتون یکیه. من با شما بودنو دوست دارم، اما زندگی کردن کنار شما رو دوست ندارم. وگرنه هر عقل سلیمی شما رو تائید
میکنه. شما آدم کاملی هستین. علت اینکه شما رو واسه سایه سر قرار دادن نمیخوام علاقه به حمیده.
در چشمهایم دقیقتر نگریست و گفت: اما من شما رو واقعا دوست دارم. بارها از خودم امتحان گرفته ام که اگه هوس
بذارمش کنار. اما هوس نبوده و نیست. -خیلی ممنونم. اما با چه امتحانی اینو حس کردین؟ میشه به من هم یاد بدین؟ اینکه دخترهای زیبا مثل شما برای من فراوونن، اما به هیچ کدومشون به اندازه شما احترام نمیذارم. آنقدر
دوستتون دارم که گاهی مجبورم نمازمو دوبار بخونم. یعنی من باعث حواسپرتی سر نمازتون هم هستم؟ اصلا نمیفهمم خدا واسه چی منو آفریده.
لبخند قشنگی تحویلم داد و با نوای قشنگی گفت: واسه اینکه به من آرامش ببخشین. واسه اینکه کار مردمو رها
کنم و برای لحظاتی کنار شما بودن و حتی غصه خوردن باهاتون، بیام شمال و اصلا به مادیات و مسئولیتهام فکر نکنم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#6
Posted: 24 Jun 2014 23:53
( ۵ )
-خیلی ببخشینها، اما اونوقت فکر کنم باعث گدایی شما تو کوچه و خیابون هم بشم.
او خندید و من هم همراهیش کردم. سپس گفت: من هرگز مسائل با هم قاطی نمیکنم و هرگز شما رو بی پول
نمیزارم. تمام هدف من رفاه شماست. -آقای مهندس من لیاقت شما رو ندارم. من به کسی دیگه علاقه دارم. -خوب حالا که مجبورین در قلبتونو به روی آقا حمید ببندین، اقلاً پنجره کوچیکی از قلبتونو به روی من باز کنین.
قول شرف میدم ازش دری بسازم که تمام محبتهای دنیارو وارد قلبتون کنه. -من هم قول میدم که بدبختتون میکنم. خواهش میکنم فراموشم کنین. خواهش میکنم خانواده را جلو نفرستین. حمید آقا اگه واقعا شما رو دوست داشته باشه، باز هم جلو میاد. هنتور که من تا ازدواج نکرده این، عقب نشینی
نمیکنم. اون حتما میاد. آنقدر صبر میکنیم تا بابا و مامان راضی بشن. البته بدیش اینه که من و اون هرگز راجع به دوست
داشتن با هم حرفی نزده ایم. حیف که نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم، وگرنه همه چیز حل میشد. باشه. من دوست ندارم عشق کسی رو به زور تصاحب کنم. صبر میکنم ببینم آقا حمید چه میکنن. متاسفانه یا
خوشبختانه نمیتونم شما رو فراموش کنم و مجبورم صبر کنم ببینم خدا برام چی میخواد.
از روی ماسه ها بلند شدم، خودم را تکاندم، و گفتم: ببین، آقای مهندس، منتظر من نمونین. چون من نه لیاقت لطف
شما رو دارم، نه میتونم زندگی آرومی براتون بسازم. با من بدبخت روزگار میشین. من آدم شما نیستم. هستین. من مطمئنم. هر آدمی باید برای رفاه حال خودش و دیگران تسلیم یه چیزهایی بشه. کمی من تسلیم
خواسته های شما میشم، کمی هم شما به چیزی که من دوست دارم احترام میذارین و همه چیز درست میشه.
خوشبختی تو ذات کسی نیست، مینا خانم. خوشبختی ساختنیه. -شما هرگز نمیتونین چیزی بشین که من میخوام. همینطور من.
شما چطور آدمی دوست دارین؟شما میتونین مثل حمید شر باشین؟ زمین و زمانو به هم بریزین؟ شوخی کنین، جوک بگین، شیطنت کنین؟
عادل نگاهی اندر سفیه به من انداخت. شک ندارم در دلش گفت: این دیگر چه دیوانه زنجیری ای است. بعد گفت:
به اندازه کم و منطقی البته. اما من تمام وقتمو رو این کارها نمیذارم. این چیزهایی که شما میخواین هیچ کدوم بد
نیستند، اما با روحیه من سازگار نیستند. من از اول عادت کرده ام تو جمع بزرگترها حدود خودمو حفظ کنم. بیشتر
هم سرم تو درس و فعالیتهای اجتماعی بوده. اینه که فرصتی واسه با دوستهام گشتن و شوخی کردن نداشتم. اما
همیشه بین کار و درس وقتی واسه تفریح و بازی و سرگرمی گذاشته ام. مثل الان که اومده ام مسافرت و دارم با
شما خوش میگذرونم. دوست صمیمی هم زیاد دارم. دوستهام هم مثل خود منن. اما برای اینکه ثابت کنم آدمها تغییر
پذیرن و ما میتونیم با هم تفاهم پیدا کنیم، حاضرم بعد از ازدواج بیشتر سن و سال شما رو درک کنم و یه کم مثل
شما بشم. خوبه؟ -آخه چطور ممکنه؟ ممکنه. یعنی وقتی شما بین دوستان و اقوامتون به شیطنت و شوخی و بازی سالم پرداختین، من با لبخند موافقتمو
اعلام میکنم و لذت هم میبرم. شما در حد درست آزادین هر طور دوست دارین باشین. شما هم اونجاهایی که من
دوست ندارم، با سکوت و آرامشتون به دوستان و اقوام من میفهمونین که مثل من فکر میکنین. در طی زمان هر دو از
تب و تاب می افتیم و به جایی میرسیم که میشیم مثل هم. به همین راحتی. آنقدر مسائل متفاوت تو زندگی پیش میاد
که شیطنت از یاد آدم میره. البته من دوست ندارم شما شیطنتو کنار بذارین. من شما رو همینطوری دوست دارم. -واقعا؟ - البته اولش خیلی سخته. چون من هم همسری با خصوصیات خودم دوست دارم و نمیتونم ببینم کسی سر به سر شما
میذاره. اما چون شما رو دوست دارم و شما هم به من اعتماد کردین و از اول گفتین که چطور دوست دارین،
تماشاچی خوبی میشم. خوبه؟ اگه حمید نیومد، به صحبتاتون فکر میکنم، آقا عادل. حرفهاتون به دلم نشسته. به خدا راست میگم. اما شما که درک
بالایی دارین، بهم حق بدین که عشق و احساسمو راحت کنار نذارم. حمید برای من یه آرزو بوده. باید به هدفم
برسم. مگه اون دیگه جلو نیاد. چون من هم غرور دارم و هیچ وقت خودمو واسه مرد جماعت کوچیک نمیکنم. همه چیز عادی میشه مینا خانم. زیبایی، تحصیلات، تیپ، شیطنت. چیزی که هرگز از بین نمیره و همیشه شکل
خودشو حفظ میکنه و همیشه مهمه، محبّت، اخلاق خوبه، معنویاته. شاید العان حرف منو قبول نداشته باشین، ولی
وقتی به سن من برسین، همه اینها رو میفهمین. حالا منو هم نخواستین اشکالی نداره، اما این جمله منو همیشه به
یاد داشته باشین. همیشه دنبال کسی بگردین که آرامش و راحتی شما براش مهم باشه. همیشه کسی رو دوست
داشته باشین که براتون ارزش قائل باشه. برای طرز فکرتون، انتخابتون، افتخاراتتون، اهدافتون و آزادیتون ارزش
قائل باشه. این دوست داشتن واقعیه. عشق واقعی حل شدن واقعی در معشوقه. خواستن چیزی که اون دوست داره. -پس چرا شما منو دوست دارین؟ من همیشه شما رو ناراحت کرده ام. چون صادقین. صداقت نیمی از شخصیت آدمه. بعدش هم متوجه شدم که قانعین و دنبال ثروت نیستین. همین که
دنبال کسی میگردین که بهتون بخوره تا مایه عذابش نباشین، همین که صادقانه میگین که من شما رو بدبخت
میکنم و با من به آرامش نمیرسین، این دنیایی واسم ارزش داره. همه آدمها اشتباه میکنن، من هم ممکن اشتباه
کنم. این طبیعیه. کم کم خودتون میفهمین که چه کسی ارزش واقعی واستون قائله و چه کسی بیشتر از همه بهتون
احترام میذاره. خداوند میفرماید مومن واقعی باید صبر و توکل داشته باشه. من هم میخوام یه مومن واقعی باشم. حالا
موافقیین یه بستنی بزنیم تو رگ؟ -موافقم. چون گر گرفته ام. -جمله ام مثل آقا حمید بود یا نه؟ چون قبلش مثل روحانیها حرف زدین، جمله آخر و جمله قبل از آخر اصلا به هم نمی اومد.
هر دو زدیم زیر خنده. من در آلاچیق روی صندلی ای نشستم و عادل برای گرفتن بستنی رفت. از دور با دقت زیر
نظر گرفته بودمش. از نظر ادب، تربیت، منش، محبت و آرامش هیچ چیز کم نداشت. آنقدر آرام و منطقی بود که
لذت میبردم. اما نمیدانم چرا به قلبم راهی پیدا نمیکرد. البته حالا علتش را جز حماقت نمیدانم. عادل برگشت و
بستنی را مودبانه جلویم گذاشت. نشست و گفت: اقلاً خواهش میکنم این چند روزو مثل قدیمها شاد باشین که به ما
هم خوش بگذره. روزها بگین و بخندین و شبها به آقا حمید و رویاهاتون فکر کنین. از دست شما! مگه غصه خوردن اختیاریه؟ -بله صد در صد اختیاریه. -چه حرفها میزنین!
والا غم و غصه خوردن اختیاریه. میتونین میل نکنین. اما اومدن غم و غصه خوب نه، دست خود آدم نیست. یعنی
گاهی میاد دیگه. -همین دیگه. وقتی میاد، باید بخوریش.
با تعجب نگاهم کرد و هر دو خندیدیم. عادل گفت: چه حرفها!
باز خندیدم. ادامه داد: آهان اینجاست که باید برم بالای منبر و نقش یه روانشناس رو ایفا کنم. ببینین مینا خانم
بعضی روزهای آدم آفتابی و بعضی روزها ابریه. حوادث و ناراحتیها مثل طوفان به ترتیب و غیر ارادی پیش میان. ما
آدمها باید آنقدر محکم باشیم که سیل غصه ها ما رو با خودش به هر طرفی نبره. برای همین خداوند آدم و حوا رو از
بهشت روند. دنیا محل تنبیه و سختی و مکافاته، پس باید آماده بود و با قدرت باهاش روبرو شد. الان بنده که اینجا
نشسته ام بستنی میوه ای میخورم، آنقدر غم و غصه تو دلمه که این بستنی رو واسه خنک شدن اونها میخورم.
باورتون میشه؟ -.هن بوخ حالا میگم تا باورتون بشه. اولیش خود شمایین. دومیش هزارتا کاره که ول کرده ام به امان خدا و چند روز دیگه
باید برم جواب پس بدم. سومیش هم که بمونه. -بگین. -نه، بهتره نگم. خواهش میکنم صادق باشین و بگین. -شاید بهتون بربخوره. یا سوتفاهم بشه. اصرار نکنین. -بگین. من مثبت فکر میکنم. خواهش میکنم. -مونده ام جواب خاطرخواهامو چی بدم.
چشمهایم یک وجب از صورتم فاصله گرفت. لبخند زد و گفت: خوب من هم مورد لطف بعضی دختر خانمها هستم.
البته هرگز باهاشون صحبت نکرده ام و بهشون رو نداده ام. اونها منو دوست دارن و من شما رو. آدمی هم هستم که
دوست ندارم کسی رو دلشکسته کنم. -اینه که مجبورین همشونو بگیرین. آره؟
صدای قهقهه خنده مان بلند شد. عادل وقتی دید اصلا ناراحت نشده ام، راحتتر صحبت کرد و ادامه داد: اصلا فکر
نکنین دوست دختر دارم ها! نه خدا شاهده. اونها مزاحم من هستن. اما بین اونها یکیشون پیغام فرستاده که اگه
جواب منفی بگیره خودشو میکشه. دوستش ندارم. از این آدمهای لوس و سست و بی اراده هم متنفرم. مونده ام
چطور بهش بگم نه. خوب بهش تلفن کنین و واقعیتو بگین. اما یهو ناامیدش نکنین. تلفنی ازش ندارم. دوستم پیغام آورده. دختر خاله دوستمه. -اگه من ازدواج کنم چی؟ بازم نمی خواینش؟ -.زگره -اما اگه خودشو بکشه چی؟ -من مسئول نیستم. زور که نیست. فقط مونده ام چطور بگم نه. چی بگم؟ شما راهی بلد نیستین؟
خودتونو بزنین به دیوونگی، خودش میکش کنار. این هم راه حال خوبیه. اما واسه اینکه طبیعی باشه، باید عقد شما رو به چشم ببینم که واقعا ببینه رفته ام دیوونه
خونه. من نمیتونم فیلم بازی کنم.
لبخند زدم. به دریا چشم دوخت و آرام گفت: نمیدونم چطور میشه ثابت کرد که چه اندازه دوستتون دارم. اما از خدا
میخوام که خودش یه روزی اینو به شما ثابت کنه. هر قدر هم سخت باشه حاضرم، به شرطی که شما هم دیگه همون
قدر منو دوست داشته باشین و زندگی آرومی رو که دنبالشم با هم داشته باشیم.
بستنی مان که تمام شد، به طرف ویلا حرکت کردیم. خانواده هایمان در فضای خارج از ویلا روی صندلیها نشسته
بودند. تا ما را دیدند، آقای رادش گفت: شما دو تا کی رفته این که حالا برگشته این؟
عادل حاضر جواب گفت: همون موقع که گفتین عادل برو مواظب مینا خانم باش تنها نباشه.
آن شب احساس سبکبالی میکردم. دلم میخواست پرواز کنم، چون عادل را جواب کرده بودم. حتمأ دست از سرم
برمیداشت.
ماهها گذشت و از حمید و خانواده اش خبری نشد. انتظار خیلی بد است، و من مدام در این بدی به سر می بردم. آنها
قهر کرده بودند. انتقامشان را هم گرفته بودند، چون آخر پدر مجبور شد زمین لواسان را بفروشد و با آقای رادش
شریک شود. دو ماه از فصل مدارس میگذشت که پاساژ سازی شروع شد. عادل و علی محمد مسئولیت را به عهده
گرفته بودند. سه تا از مغازه ها به ما تعلق داشت. کم کم قضیه حمید برایم عادی شد. یعنی چون دختر مغروری
بودم، سعی کردم فراموشش کنم. جداً حمید لیاقت من را نداشت. رفت و آمد ما با خانواده رادش هنوز ادامه
داشت. عادل هرگز اشارهی به عشقش و پشت پا زدن و عقب نشینی حمید نکرد. در همان دوران یکی از اقوام دور
مادرم من را برای پسرش فرهاد خواستگاری کرد. مهندس شرکت نفت بود و خانواده خوبی داشت، اما پدر و مادر
من کسی جز عادل را قبول نداشتند، و این حال مرا به هم میزد. گاهی استغفرلله آرزو میکردم عادل بمیرد و شرش از
سرم کم شود. مثل ابری سیاه روی خانه ما سایه انداخته بود و هیچ بعدی قادر نبود آن را دور کند.
یک شب تنها در خانه در حال درس خواندن بودم. هشت شب بود که زنگ در به صدا در آمد. رفتم در را باز کردم.
باز هوا ابری شد و او جلویم نمایان شد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: چرا تشریف نیاوردین خونه ما؟ -امتحان دارم. -خونه ما اتاق خلوت زیاد داره. -من فقط تو اتاق خودم و پشت میز خودم میتونم درس یاد بگیرم. -حالا یه شبو بد بگذرونید، بریم خونه ما. -ممنونم. اقلاً شما منو درک کنین، آقا عادل. -مامان گفتن بدون شما به خونه برنگردم. تکلیف من چیه؟ -تشکر کنین، بگین بغلش که نمیتونستم بکنم بیارمش. قانع میشن. -نمیشه که شب تنها بخوابین. -مگه مامان و بابا شب برنمیگردن؟ نه. قراره همون جا بمونن که صبح بریم کرج، ویلای دوستمون.
یه کم به فکر من نیستن. ممنونم من از تنها خوابیدن وحشتی ندارم. سال آخرم و امتحان نهایی دارم. کنکور دارم.
اینها رو به همه بگین. -شنبه چه امتحانی دارین؟ -.کیزیف -خوب چه بهتر! من تا صبح در خدمت شما هستم باهاتون کار میکنم. گمون نکنم بهش بگن درس خوندن. نه شما معلم خوبی واسه من میشین، نه من شاگرد خوبی واسه شما. من وقت شناسم. مسائلو با هم قاطی نمیکنم. آدم مسئولی هستم. بارها ثابت کرده ام. از این گذشته، من واسه قبولی شما بی تاب ترم، چون در غیر این صورت آرزوهای خودم به باد میره. یعنی چی؟ یعنی از زندگی عقب میمونم. دوست ندارم بهانه درس و دانشگاه هم به بقیه بهانه ها اضافه شه. دیگه صبرم
داره لبریز میشه. -باز که شروع کردین! خوب به اندازه کافی سکوت کرده ام. دیدین که حمید آقا نیامدن. الان چند ماهه. حمید آقا هم نیان فرقی به حال ما نمیکنه، آقا عادل. دنیای من و شما متفاوته. -قول داده بودین اگه اونها نیامدن، به حرفهای من فکر کنین. -خوب کردم اما معذورم. -حالا تا سر سفره عقد با کسی ننشسته این وقت دارم. خودا بزرگه. برین آماده شین. -باور کنین تعارف ندارم. پس بیاین بریم. خواهش میکنم. به هزار امید اومده ام به خدا.
آنقدر مظلوم و با التماس این جمله را بیان کرد که دلم به رحم آمد. گفتم مثل اینکه چاره ای ندارم الان برمیگردم. ازتون ممنونم. من تو ماشین منتظرم. کتابهاتون یادتون نره. دوست داشتین بالشتتونو هم میتونین بیارین. شاید به
اون هم عادت دارین. -قرار بود تا صبح بیدار بمونیم! خیلی زود زدین زیرش! بالش به چه دردمون میخوره؟
از نگاهش یه دنیا شوق و ذوق و هیجان و عشق میبارید.انگار خیلی خوشش آمده بود که اجازه دادم با من فیزیک
کار کند. گفت: تا درس شما تموم نشه نمیخوابیم. اما بدون رفع خستگی هم به کرج نمیریم. چون اونجا فقط تفریحه
و بازی و انرژی زیاد میخوایم.
-نیازی به بالش ندارم. امکانات رفاهی خونه شما از سر ما زیاد هم هست.
من در را نیمه باز گذاشتم، اما عادل آن را بست و سوار ماشینش شد. به منزل برگشتم و در حالی که غر میزدم
شروع به جمع کردن وسایلم کردم. سپس پلوور آبی خوشرنگی پوشیدم و شلوار مشکی ام را با شلوار لی عوض
کردم. درها را قفل کردم و به کوچه آمدم. عادل از ماشین پیاده شد و کیف و وسایلم را از دستم گرفت و در جلو را
برایم باز کرد. انگار میخواست آدم خیلی مهمی را سوار کند. یاد حرف مادرم افتادم که میگفت: کالسکه طلایی
جلوی در است. واقعا انگار میخواست شاهزاده سوار کند.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#7
Posted: 24 Jun 2014 23:55
( ۶ )
وقتی نشستیم، خرید ماشین جدیدش را به او تبریک گفتم. تشکر کرد و گفت: کم کم دارم خودم را برای زندگی
جدید آماده میکنم. -پس بهتره اول به فکر مسکن باشین، بعد مَرکب، آقا. -حق با شماس. اما اون آماده اس. فقط باید بیاین نظر بدین، یکی از واحدهای آپارتمانهایی رو که ساخته ام برداشته
ام. -مبارکتون باشه. اما بنده رو از زندگیتون جدا بدونین. -اون که شما دوستش داشته این یا دارین، دیدین که نیومد. پس شما رو اونقدرها هم دوست نداره. خیلی هم دوست داره. منتها وقتی دو تا خونواده قهرن، چطور با من ارتباط برقرار کنه؟ -یه جوری تو خیابون، جلوی مدرسه، تلفنی. آدم که نباید آنقدر زود کنار بکشه. لابد مغروره. لابد منتظر فرصته. تازه من دیگه به حمید فکر نمیکنم. شاید یه جورایی به حرف شما رسیده ام. حمید
لیاقت منو نداره. -خوب پس چرا با اون مهندس شرکت نفت ازدواج نکردین؟
هاج و واج به او خیره شدم. مادر حرف در دهانش بند نمیشد. چون نمیدانستم مادر علت رد آنها را چه بیان کرده،
گفتم: من فعلا فقط به درسم فکر میکنم. آفرین! اما بنده رو جزو برنامه هاتون بذارین لطفا، چون من هم فقط به شما فکر میکنم. -زوره؟ -هرگز. اما عاقلانه تره. -آنقدر به خودتون مطمئنین؟ -بله. من تو رو خیلی خیلی دوست دارم، بنابراین هرگز آزارت نمیدم.
نگاهمان به هم ثابت شد. خجالت کشید و گفت: معذرت میخوام. باید میگفتم شما. اشکالی نداره. راحت باشین. اما برای من اصلا دوست داشتن شما مهم نیست. منم که باید از همسرم خوشم بیاد. -خوب مگه از من بدتون میاد؟ -هرگز. به خدا دوستتون هم دارم. اما همیشه میگم کاش یه برادر مثل شما داشتم. -دست شما درد نکنه! -خوب چی بگم که دست بردارین؟ من کاری میکنم که ازم خوشتون بیاد. از محبت خارها گل میشود.
در ادامه شعرش گفتم: آنوقت ریشه ما بلکل خشک میشود.
خندید و گفت: نه نمیذارم.
با لبخند پرسیدم: پاساژ به کجا رسید؟ -جاهای خوب. دیدینش؟ -قبل از شروع سخت و ساز بله. -دوست دارین ببرمتون اونجا رو ببینین؟ -خیلی زیاد.
پس اول یه موسیقی خوب واستون بذارم، بعد هم به سمت پاساژ میتازیم. منتها به خونه ما که رسیدیم، اگه پرسیدن
چرا آنقدر دیر کرده این، بگین یه ساعت داشتم شما رو از خونه به کوچه میکشیدم، شما هم هی فرار میکردین، اینه
که طول کشید.
خندیدم و گفتم: اما من دروغ نمیگم. میگم واسه آوردن من نزدیک بود بزنین زیر گریه، دلم سوخت. خوب این خیلی عالیه. واسه همینه که دوستتون دارم. راستی میدونین که مغازه ها قراره به نام شما بشه؟ -به نام من؟ -یکیش به نام شما، یکیش به نام مهناز خانم، یکیش هم به نام مامانتون. بیچاره بابام. زده به سرش. یه کم نصیحتش کنین تو رو خدا. اصلا فکر عاقبتشو نمیکنه.
از خنده غش کرد. گفت: آدم همه چیزو واسه زن و بچه ش میخواد. اقای زرباف واسه خودشون به اندازه کافی
دارن دیگه. من پدرمو خیلی دوست دارم. واسه همین.... حالا که فهمیدین یه مغازه به نامتون کرده خیلی دوستش دارین؟ نه به خدا. تو رو خدا پیش خودمون باشه. پدر و مادر که میدونین چقدر عزیزن. اما من پدرمو یه جور دیگه دوست
دارم. همیشه به فکر اینم که اگه ازدواج کنم، چطور هرروز پدرمو ببینم. -خوب هر روز میرین سری بهشون میزنین. چه اشکالی داره؟ -مردها مخالفت نمیکنن؟ بعضی ها چرا، اما من نه. من خودم عاشق پدر شما هستم. خیلی آدم منطقی هستن. همیشه مدافع حقا، میخواد به
ضررشون باشه، میخواد به نفعشون باشه. اینو تو قضیه پاساژ متوجه شدم. اره، پدرم عاشق حق و عدالته. خیلی با خداس و حروم و حلال سرش میشه. باید اسم شما رو روی بابام میذاشتن.
از مغازه ها دیدن کردیم و به منزل آنها رفتیم و شام خوردیم. طرفهای ساعت یازده و نیم شب بود که عادل از من
خواست برای درس خواندن به طبقه بالا بروم. پدرم که غیرت و تعصب را پاک کنار گذاشته بود تا داماد مورد علاقه
اش را به دست بیاورد، گفت: آره بابا جون برو درستو بخون که فردا به جون ما نیفتی.
نصرت خانم گفت: برو قربونت. برو تو اتاق عادل. خودش هم میاد کمکت میکنه.
پدر با لبخند اجازه را صادر کرد و عادل برخاست و گفت: پس من راهنماییتون میکنم. بفرمایید.
به طبقه بالا رفتیم. چراغ اتاقش را روشن کرد و گفت: بفرمایین مینا خانم.
وارد شدم. کلاسورم را روی میز تحریرش گذاشتم و گفتم: شما راحت باشین. برین پیش جمع. من اشکالهامو جمع
میکنم، یه دفعه ازتون میپرسم. من با شما راحتم. اینجا از هر جا بیشتر بهم خوش میگذره. راستش من هم باید یه نقشه ساختمون طراحی کنم. به
تابلو و دم و دستگاه نقشه کشی اشاره کرد و گفت: میبینین که نیمه کارس.
من وقتی مشغول درس خواندن بودم چند باری به عادل توجه کردم، اما عادل جز یکبار نگاهی به من نکرد. خوش
قول بود و با اعتماد به نفس چنان با جدیت به کارش پرداخته بود که در دل به او آفرین گفتم. جداً مهندسی و این
همه موفقیت برازنده اش بود.
یک ساعت و نیم گذشت. عادل از اطاق بیرون رفت و با دو فنجان بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و گفت: خوب
زنگ تفریح، مینا خانم. پاشین بیاین اینجا با هم قهوه بخوریم. -چرا زحمت کشیدین؟ - چه زحمتی؟ قهوه رو انتخاب کردم که بتونیم شبو بیدار بمونیم. حالا فردا هم روز خداس. نشد! فردا روز خدا هست، اما روز درس خواندن نیست. روز تفریح و بازیه. نه برای بنده که سال آخرم و میخوام دیپلم بگیرم. شما که ماشالله شاگرد زرنگی هستین. فردا هم عده ای رو میبینین که خیلی خوشتون میاد. همسایه ایی داریم که با
دو تا دختر و یک پسر شاد و پر انرژی شون وقتی واسه استراحت و درس خوندن واسه آدم نمیذارن. جدی؟ چه خوب! من دلم لک میزنه واسه اینطور آدمها. پس تا صبح باید تمومش کنیم.
فنجان قهوه را کنار لبم بردم و پرسیدم؟ شما به فال قهوه اعتقاد دارین؟ تا حالا فال نگرفته ام. نمیدونم درسته یا نه. شما چطور؟ تا حدودی. یعنی معتقدم راسته، اما به شخص گیرنده بستگی داره. مهم حس اونه. راستش فال گرفتنو دوست دارم. ای کاش اقلاً یه فنجان قهوه بودم که گهگاه واسه فال هم شده، نظری به ما میکردین. من شما رو دوست دارم، اما شکلش با شما متفاوته. تا شکلشو تغییر ندم دست بردار نیستم. ایشالله خدا همسری لایق بهتون میده، دست برمیدارین. یا شما یا چند سال تنبیه خودم که دیگه دل به کسی نبندم. جداً در من چی هست که اینطور روتون اثر کرده؟ به اصطلاح.... چی میگن....
دنبال کلمه اش میگشتم که عادل گفت: مجنون کرده. خدا نکنه. نه جداً حالم خوب نیست. خودم هم نگرانم. مامان مدام بهم قوت قلب میده که من مینا جونو برات میگیرم، اما دلم
شور میزنه. دوست هم ندارم به زور شما رو تصاحب کنم. دوست دارم شما هم منو بخواین. آخه علاقه باید دو طرفه
باشه.
سرم را به زیر انداختم. حرفی برای گفتم نداشتم. او ادامه داد: در شما کشش، جاذبه فوق العاده، زیبایی، نمک و
شیطنت بخصوصی هست که بیقرارم کرده. پس از آدمهای شیطون خوشتون میاد. نه هر شیطونی. شیطنتهای من چه جوریه مگه؟ دوست داشتنی. خوش زبونی تون هم که دیگه بماند. پس باید یه کم خودمو بگیرم. تا حالا هم کم نگرفته این. بیچاره ام کرده این به خدا. دارم اسکلتو جواب میکنم کم کم.
با خنده گفتم: ایشالله خدا یکی مثل من قسمتتون کنه که چربیها دوباره برگرده سر جاش. - دعا میکنم که خدا فقط شما رو قسمتم کنه، چون اون چربیها فقط بوی شما رو میشناسن. خدا شما رو خیلی دوست داره و هرگز این آرزوتونو براورده نمیکنه. چون من مایه بدبختیتون میشم. چه بدبخت بشم چه خوشبخت، دوست دارم با شما زندگی کنم. اوتاقتونو خیلی دوست دارم. یه آرامشی توشه. باعث افتخار بنده اس. قول میدم زندگی با من هم واستون آرامش مطلق باشه. یعنی من تمام تلاشمو میکنم. راستش گاهی آرزو میکنم کاش شخصیتی مثل شما رو برای همسرم دوست داشتم. چون به جون بابام از شما
خوشم میاد. دوستتون هم دارم. منتها نمیخوام یه روز پشیمون بشم. میفهمم. من احساس شما رو درک میکنم، مینا خانم. پس چرا رهام نمیکنین؟ یه جورهایی من هم نگرانم، آقای مهندس. فکرمو خراب کرده این. نمیتونم چی کار کنم؟ کاری هم که نمیکنم. فقط درددلمو میگم. به خدا توکل کرده ام. میگم شاید به مرور زمان
نظرتون عوض بشه. از اینها گذشته من شما رو درک میکنم. اما به خودم هم اطمینان دارم. مینا خانم، من باعث
آزردگی شما نمیشم. من اصلا نمیتونم ناراحتی رو تو چشمهای شما ببینم. اون وقت بیام دستور بدم که این کارو بکن،
این کارو نکن؟ آخه میشه؟ چرا نمیشه؟ الان اینو میگین. وقتی بدستم بیارین، دیگه امر و نهیه. به خدا نه. دارم قسم میخورم، مینا. من کاری نمیکنم که تو بذاری بری.اما تو هم به خواسته های من احترام بذار.
من هیچ خواسته ای ندارم جز اینکه با همه شیطنتهات مال من باشی.
از اینکه دوباره صمیمی شد خودش خجالت کشید و همانطوری که نگاهش میکردم، گفت: باز ببخش. گفتم که اشکالی نداره. صدام کنین مینا و راحت باشین. اما منظورتون از جمله آخر چی بود؟ خوب وقتی همسر
شما باشم، مال شما هستم دیگه. منظورم اینه بگو بخندها و جذابیتی که تو رفتار شما هست باعث نشه کسی به خودش اجازه بده از شما لذت ببره و
به حریم من پا بذاره. میفهمین؟ آهان متوجه شدم. یه کم حسود تشریف دارین. اما خدمت شما عرض کنم که من دختر اون مادرم. فکر کرده این
واسه چی به شما جواب منفی میدم؟ واسه اینکه همین اتفاق نیفته و بعداً کسی نتونه روم اثر بذاره.
اینجا بود که به فکر فرو رفت. به فنجان قهوه اش چشم دوخت. آنقدر سکوت کرد که آخر مجبور شدم بپرسم:
حرف بدی زدم؟ نه. من از صداقت شما لذت میبرم. فقط کمی قلبم لرزید. من معتقدم آدم وقتی با تمام وجودش به همسرش افتخار
کنه، اونوقت هرگز نمیتونه کنار بذاردش. من دلیل این افتخارو خواسته های خودم میدونم. مثلاً به اینکه همسرم سر
زبوندار و شیطون باشه افتخار میکنم. و اینجا نتیجه میگیریم حمید آقا شما رو با تمام وجودش نمیخواست، چون شما
رو کنار گذاشت.
راست میگفت بیچاره، اما من از رو نرفتم و گفتم: هر چی بود واسم عزیز بود. خوب بهتره اشکال های این مبحثو رفع کنیم. ساعت نزدیک یکه.
خیلی قشنگ مطالب رو در ذهنم فرو میکرد. مثال های میزد که تا عمر داشتم فیزیک به یادم میماند. هنوز هم یادم
است. همان وقت بود که نصرت خانم چند ضربه به در زد و گفت: اجازه هست؟
به احترامش از جا برخاستم. عادل هم برخاست. نصرت خانم وارد شد و گفت: بشینین، قربونتون برم. شما دو تا
آنقدر غرق مطالعه این که آدم میترسه مزاحم بشه. - شما مراحمین.
من و عادل نشستیم و نصرت خانم ایستاده گفت: پیشرفتی حاصل شده، مینا جون؟ بله. کنار ایشون آدم مدام پیشرفت میکنه. خوب واردن ماشاالله.
نصرت خانم به عادل چشمکی زد و پرسید: عادل جون، تو کار تو چی، پسرم؟ پیشرفتی حاصل شده یا نه؟ هنوز نه متاسفانه.
منظورشان را خوب متوجه شدم و لبخند کوچکی زدم. نصرت خانم گفت: هنوز وقت بسیاره، غصه نخور پسرم. بعد
رو به من گفت: مینا جون، جای تو و مهناز جونو اطاق پایین انداخته ام. همون اطاقی که رفتی لباستو عوض کردی.
برای مامان و بابات هم تو اطاق کناریش جا پهن کرده ام. نصفه شب سرگردون نشی مادرجون.
از او تشکر کردم و در دل گفتم: به فرض که سرگردون شدم، همینجا میخوابم شما که از خداتونه. تا کی بیدارین؟ تا وقتی درس ایشون تموم بشه و برای فردا کاری نداشته باشن. آره قربونت. تموم کن که فردا اون سه تا زلزله نمیذارن درس بخونی. اعظم جون بیا تو ببین چه پیشرفتی داشته ان
ماشاالله.
من و عادل به احترام مادرم هم برخاستیم. مادر گفت: مادر زیاد مزاحم ایشون نشو. شاید بخوان بخوابن. ما تازه قهوه خورده ایم اعظم خانم. قراره دو سه ساعت دیگه درس بخونیم. چه مزاحمتی؟
مادرم و نصرت خانم نگاه رضایتمندی به هم کردند و شب به خیر گفتند و رفتند. ما هم مشغول شدیم.
بالاخره ساعت چهار و نیم بود که بساط درس را تعطیل کردیم. عادل سینی میوه و فنجانها را پایین برد. من هم
بساطم را جمع کردم. هنگام خروج چنان رودرروی هم قرار گرفتیم که جیغ کشیدم. ببخشیدی گفتیم، اما نمیدانم
چرا هیچ کدام از جایمان تکان نخوردیم. خشک شده بودیم. در چشمهای من خیره شده بود و تک تک اجزای
صورتم را از نظر میگذراند. نگاهش فریاد خواهش بود و چهره اش دگرگون از فرط عشق. بالاخره تاب نیاورد و
گفت: مینا، دوستت دارم. باورم کن. بهم اعتماد کن. خواهش میکنم.
از ترس اینکه مبادا مرا در آغوش بکشد و زار بزند خودم را کنار کشیدم و گفتم: بابت محبتتون ممنونم و از کمکتون
بی اندازه راضی. تا قسمت چی باشه.
از جلوی در کنار رفت و گفت: انجام وظیفه بود. کاری نکردم.
موقع رفتن مدتی نگاهش کردم. راستش من هم دلم نمیخواست از پیشش بروم. آرامش را به معنای واقعی کنار او
حس کرده بودم. آدمی بود که میشد به او تکیه کرد و سخت ترین کارها را با پشتیبانی اش انجام داد. وقتی به او
شب بخیر گفتم و از پله ها سرازیر شدم، قلبم به شدت به قفسه سینه ام میکوبید. حس خاصی داشتم. آن لحظه
عادل را به عنوان همسر دوست داشتم، اما نمیخواستم این را بپذیرم. ابراز علاقه اش اینبار به دلم نشسته بود. در
رختخوابم که دراز کشیدم و مهناز را غرق خواب دیدم، به او حسودی ام شد. اصلا خوابم نمیبرد. میخواستم باورش
کنم. یعنی باورش کرده بودم، اما باز میگفتم نه، بهتر از این هم واسه من هست و آنی که میخواهم عادل نیست.
صبح به هزار مصیبت از خواب بیدارمان کردند. خواب آلود صبحانه را صرف کردم. اما عادل سرحال بود. نزدیکی
های ظهر بود که به کرج رسیدیم. نهاری را که نصرت خانم مهربان از قبل برایمان تهیه دیده بود کنار خانواده رستمی، همانها که سه تا فرزند زلزله داشتند، صرف کردیم. ساسان بیست و هفت هشت ساله بود و مونا و مهتاب به
ترتیب بیست و سه ساله و بیست ساله. شاداب بودند و غرق انرژی. از آنها خوشم آمده بود. مرا خیلی تحویل
میگرفتند. لحظه ای آرام و قرار برایمان نمیگذاشتند. علی محمد را در استخر پرت کردند، علی را طناب پیچ کردند،
و خوردنیهای عادل را میدزدیدند. آن روز خیلی خوش گذشت. من و عادل با هم تخته بازی کردیم. بعد از ظهر هم
دسته جمعی وسطی بازی کردیم. عادل من را جزو گروه خودش برداشت. ساسان چنان توپ را محکم به بدن من
میزد که صدای عادل را درآورده بود. از نگاه های مونا به عادل برداشت هایی داشتم که درست از آب درآمد. او
عادل را تا سر حد جان دوست داشت و از اینکه عادل به من توجه نشان میداد زیاد راضی به نظر نمیرسید. من هم
تمام سعی خودم را کردم که به او بفهمانم علاقه یکطرفه است. آخرشب خسته و بی رمق به تهران برگشتیم و نخود
نخود هر کسی رفت خانه خود.
هفته دوم تعطیلات نوروز را با آقای رادش و خانواده اش در شمال سپری کردیم. روز دهم فروردین بود که برادر
آقای رادش و خانواده اش به ما ملحق شدند. تا آن وقت آنها را ندیده بودم. زن عموی عادل پنج شش سالی میشد به
رحمت خدا رفته بود و عمویش هنوز همسری اختیار نکرده بود. دو پسر و یک دختر داشت. اردشیر که از همه
بزرگتر بود بیست و هفت سال بیشتر نداشت. چهره جذابی داشت و خیلی زود توجهم را به خودش جلب کرد. مثل
عادل چشم و ابرو مشکی بود، با پوستی گندمی تر. از آن تیپها داشت که من میپسندیدم. قد بلند اما کمی کوتاهتر از
عادل بود. همیشه دو تا از دکمه های پیراهنش را باز میگذاشت و یک زنجیر طلا به گردنش و یک انگشتر طلا به
دستش بود. تیپ اسپرت میزد و شلوار لی میپوشید و کمربندهایی میبست که سگک های بزرگ داشت. خلاصه
درست نقطه مقابل عادل بود. مغازه طلافروشی داشتند و جزو طبقات مرفه اجتماع بودند. چشم های بادامی من از
همان برخورد اول اردشیر را به تعظیم وادار کرد و او هم اسیر من شد، و این از چشم عادل مخفی نماند. اردشیر رک
بود و بی ملاحظه، شوخ و از خودراضی. روز سوم آشناییمان چنان بی هوا جلویم ظاهر شد و مرا ترساند که زهره
ترک شدم و جیغ بنفشی کشیدم. مادرم از اردشیر خوشش نیامد و گفت: این پسره چرا اینطور میکنه؟ ملاحظه سرش
؟هشیمن
معترضانه گفتم: اخلاقشه. مگه ندیدین خواهرش هم شیطونه؟ بیچاره ها چی کار کنن؟ کمبود مادرو با این کارها و
سرگرمیها جبران میکنن که مثلاً بگن خوشن.
مادر دلرحم و عاطفی من هم دلش سوخت و گفت: طفلکی ها! بی مادری خیلی دردآوره.
خلاصه ساعت به ساعت از اردشیر بیشتر خوشم می آمد و به همان اندازه از عادل دور میشدم. رفتار این دو تا را با
هم که مقایسه میکردم، پیش خودم میگفتم: وای آدم با عادل روحش میپوسه. با اردشیر روح آدم تازه میشه. این آدم
جفت مانعه، نه عادل سربه زیر و باکلاس.
روز سیزده به در در بین راه چالوس -تهران جای خنک و باصفایی پیدا کردیم و نشستیم. همه مشغول تدارک نهار
بودند که اردشیر کنارم آمد و گفت: میتونم ازتون یه خواهشی بکنم، مینا خانم؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor
ارسالها: 10767
#8
Posted: 24 Jun 2014 23:58
( ۷ )
امر بفرمایین. میشه تهران هم با هم در ارتباط باشیم؟ دلم براتون تنگ میشه.
در حال قدم زدن و دور شدن از بقیه به او گفتم: نظر لطف شماس. میتونین با خونواده تشریف بیارین. خوشحال
میشیم. -من منظورم هرروزه، مینا خانم. من به شما عادت کرده ام. ممنونم اما من اهلش نیستم. اهل چی؟ دوستی و ارتباطات مخفیانه. ما خونواده سرشناسی هستیم و حفظ آبروی خونواده از وظایف اصلیمونه. ما به هر حال باید قبل از ازدواج همدیگه رو بشناسیم یا نه؟ البته. اما اون میتونه با نظر خونواده هامون باشه، نه مخفیانه. یعنی شما با ازدواج با بنده موافقین؟
این پا و آن پا کردم. آخر این چه سال عجولانه ای بود؟ گفتم راستش نمیدونم چی باید بگم. خصوصیاتش اخلاقی
شما رو میپسندم، اما نمیدونم میتونم با شما.... من مطمئنم میتونین روی من حساب کنین. اما تا خونواده رو آماده کنم و بیان خدمتتون، با هم در ارتباط تلفنی
باشیم.
سکوت کردم، چون من هم به اردشیر عادت کرده بودم. شماره مغازه اش را به من داد و من حفظ کردم. گفت:
منتظر تماستون هستم.
وقت بازگشت اول چشمم به عادل افتاد که روی تخته سنگی کنار علی محمد نشسته بود و با ناراحتی به من نگاه
میکرد. بعد چشمم به پدر افتاد که کنار سفره همراه دیگران هم آماده صرف غذا بود هم آماده پریدن به من.
چشم غره اش قلبم را لرزاند. سریع از اردشیر فاصله گرفتم و کنار مهناز نشستم. نگاه مادر ناسزایی دیگر به من بود.
این بود که هم غذا کوفتم شد، هم سیزده به در.
در راه برگشت در ماشین پدر گفت: تو خجالت نمیکشی جلوی خونواده عادل با اردشیر راه میری؟ مگه چی کار کردم بابا؟ مگه راه رفتن گناه؟ راه رفتن گناه نیست. اما ملاحظه شرط ادبه بچه جون.
مادر گفت: من به تو میگم خونواده عادل تو رو نشون کرده ان. تو اردشیر رو به رخشون میکشی؟ اِاِاِ بنده نه جواب بله به کسی داده ام و نه میدم. نشون بی نشون. مگه زوره. میگم عادل رو نمیخوام.
مادر گفت: حالا چی کارت داشت؟ میخواستین چی کار داشته باشه؟ بنده خدا از زندگی سختشون میگفت. از بی مادری میگفت. میگفت چه مامان و
بابای فهیم و باشخصیتی داری. قدرشونو بدون و از این حرف ها.
دوباره مادر ساده و زودباور من گفت: الهی بمیرم. طفلکی اردشیر. خواهرش چه دختر خوبیه. اگه برادر یا پسر
داشتم درنگ نمیکردم.
پدر گفت: شاید هم واسه علی محمد گرفتنش. -اِه، خبریه؟
اینطور فهمیدم.
مادر سرش را به طرف من چرخاند و گفت: بفرما اون هم میشه جاریت. دیگه چی میخوای؟
در دلم گفتم: موشه تو سوراخ جاش نمیشد،ای جارو هم به دمش بسته بود. گرفتاری شده ایم.
از آن شب دیگر با عشق اردشیر به خواب میرفتم. مراتب به خودم میگفتم: آخه حمید هم آدم بود که دلم رو خوش
کرده بودم؟ راست میگن گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی. زندگی با اردشیر خیلی شیرین تره.
سه چهار روز بعد وقتی مادر از خانه بیرون رفت، شماره مغازه اردشیر رو گرفتم و کلی با او صحبت کردم، خیلی
خوشحال شد. از من خواست به پارک برویم، اما قبول نکردم. این ملاحظه را داشتم که با آبروی خانواده ام بازی
نکنم. اما تماسهای تلفنیمان به روزی یکی دوبار کشید. گاهی من تماس میگرفتم و گاهی او. فقط اگر من برمیداشتم
صحبت میکرد. بالاخره یک بار خانواده اردشیر ما را همراه اقای رادش دعوت کردند و بعد ما هم آنها را دعوت
کردیم. اینطوری دلتنگیهامون برطرف شد.
پس از گذشت ماهها کار پاساژ به اتمام رسید و تفکیک و آماده فروش یا اجاره شد. پدر سود خوبی کرد و همین
امر باعث شد دوباره با آقای رادش شریک شود.
خرداد ماه فرا رسید و من امتحاناتم را عالی پشت سر گذاشتم، خوشحال از اینکه دیگر دختر کاملی شده ام و دیپلمه
هستم. فکر میکردم کاملاً بزرگ شده ام و دیگر نیاز به راهنمایی کسی ندارم. یادم است دقیقا روز آخر خرداد ماه
سر میز شام بودیم که مادر با صدای زنگ تلفن گوشی را برداشت و بعد از صحبت با نصرت خانم گوشی را گذاشت
و با ذوق خاصی گفت: حسین میخوان بیان خواستگاری مینا.
وجودم لرزید و قلبم قل خورد افتاد توی شکمم. هرگز نمیتوانستم به عادل جواب مثبت بدهم. اردشیر بدجوری دلم
را تسخیر کرده بود.
پدر لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست و دست روی شانه ام گذاشت و گفت: عادل همسر خوب و مناسبی برای
تو مینا جون. بهت تبریک میگم.
میخواستم بلند شوم و میز شام را بهم بریزم. خون توی صورتم دویده بود. کم مانده بود که جاهل بازی دربیاورم که
مادر گفت: میخوان بیان شاهزاده خانم زیبای مارو با کالسکه طلایی به قصر خوشبختی ببرن. حسین، من که از
خوشحالی سر از پا نمیشناسم. دامادم توی فامیل تکه ماشاالله.
این بار اشک در چشمهایم دوید. اینها بدون رضایت و نظرخواهی از من بله را داده بودند. دیگر نتوانستم تحمل کنم.
گفتم من عادلو نمیخوام. شما نمیتونین با زندگی من بازی کنین. معذرت میخوام.
پدر هاج و واج به من خیره شد. مادر که انتظار چنین برخوردی رو از من داشت، با ایما و اشاره به من فهماند که باید
از پدرم بترسم. اما عشق اردشیر ترس و وحشت را از من ربوده بود. میدیدم پدرم سرخ شده، اما برایم مهم نبود. از
جا برخاستم که مادر گفت: آدم مگه به خوشبختی میگه نمی خوامت؟ مینا عقلت کجا رفته؟ من با اون خوشبخت نمیشم مامان، دوستش ندارم. هزار بار هم گفته ام. دست از سرم بردارین.
به سوی اتاقم شتافتم و در همین حال اشک میریختم. روی تخت ولو شده بودم که مادر آمد و گفت: عادل چی کم
داره که نمیخواهیش؟ خوش قیافه نیست که هست. خوش قد و بالا نیست که هست. با وقار و همه چیز دار نیست که
هست. با ادب و تحصیل و خونواده نیست که هست. برای تو هم که دور از جون میمیره. چی میخوای دیگه؟
چیزایی که من میخوام شاید به نظر شما مسخره بیاد، ولی برای من ارزشه، معیاره. من دلم میخواد شوهرم با سر و
زبونش هر مجلسی رو دست بگیره، اهل مهمانی و خوش گذرانی باشه، به شیطنتهای من ایراد نگیره، سن و سالش
زیاد نباشه. من و عادل ده سال با هم اختلاف سن داریم. پس فردا من چهل سالمه اون پنجاه سالشه. من نمیتونم با یه
پیرمرد زندگی کنم. خوب مگه زن چهل ساله دختر هیجده ساله اس؟ همه چیز نسبیه. اون موقع تو روحیه الانو نداری که. من نمیدونم. یه جوری ردشون کنین برن. مگه زده به سرت؟ ما یک ساله منتظر چنین روزی هستیم. منتظر بودن دیپلم بگیری. من میخوام برم دانشگاه. خوب عادل از خداشه. کمکت هم میکنه. نمیخوام. شما حمیدو نخواستین، امروز نوبت منه. من هم عادلو نمیخوام. میزنیم تو سرت و میفرستیمت خونه اش. بدبخت فلکزده، افسانه آرزو داره جای تو باشه. لابد افسانه شوهری مثل اون دوست داره. اونها پنجشنبه میان و تو با روی باز میگی بله. به خودت باشه، بدبخت روزگاری. من هم یا خودمو میکشم، یا میزارم میرم خونه مامان بزرگ. برو ببین بابات چی کارت میکنه. آینده من بی ارزش نیست که بخوام فدای رودرواسی با این و اون بکنمش. من عادلو نمیخوام. از بابا هم نمیترسم.
مگه زوره؟
مادر با دودست توی سرم کوبید و گفت: خاک بر سرت کنن، بی لیاقت. و گذاشت و رفت.
اگر بنا نبود خیلی زود به خانواده رادش جواب بدهند، اصلا به من اهمیت نمیدادند. اما نیم ساعت بعد پدر آمد روی
صندلی پشت میز تحریرم نشست و گفت: من همیشه آرزو داشتم دامادی مثل عادل داشته باشم. پسر که ندارم.
میخواستم به وجود اون افتخار کنم. بابا حالا که خدا برامون خواسته، تو چرا دریغ میکنی؟
آرامشی که در صدای پدر بود به من اجازه داد حرفهای دلم را بیرون بریزم. گفتم: ببین بابا من آرزو دارم شوهری با
خصوصیات دیگه داشته باشم. آینده دلخواه منو ازم دریغ نکنین. اون آدمهایی که تو می پسندی، مایه بدبختی تو میشن، مینا جون. شاید یه مدت با هم خوش باشین، اما بعدش
خون دل خوردن و مکافات کشیدنه. اون شخصی که تو می پسندی خیلی زود از تو و زندگی با تو سیر میشه، چون
دنبال تنوعه. خیلی به ندرت میتونی بین اینها مرد اهل زندگی و زن و بچه پیدا کنی. حمید به درد تو نمیخورد. دیدی
که به خاطر خوشبختی تو برادرمو رنجوندم. حق با شماس. حمید به درد من نمیخورد. اما عادل هم به درد من نمیخوره. من با عادل می پوسم، بابا. چرا همچین فکری میکنی؟ آدم کنار عادل شخصیت پیدا میکنه، ارزش میگیره. عادل فرد محترمیه. تورو به همه جا
میرسونه. ببین تورو چقدر دوست داره که با وجود بی اعتنایی و جواب منفیت، باز هم اومد خواستگاری. اما حمید
اومد؟ من تو محیط کار با عادل بوده ام. پسر مغرور و یک کلامیه. وقتی بدونه کارش درسته، محاله در برابر کسی
بشکنه یا کوتاه بیاد. اما در برابر تو سر تعظیم فرود آورده. میفهمی چی میگم؟ من مرد هستم و میدونم این یعنی
چی. مادر و پدر عادلو میشناسم و میدونم آنقدر به خدایی بالاسرشون باور دارن که هرگز به تو ظلم نمیکنن. تو مو
میبینی و من پیچش مو، دختر نازم.
همه حرفهای پدر درست بود. اعتراضی نمیتوانستم بکنم. جرات بیان عشق اردشیر را هم در خود نمیدیدم.
ادامه داد: اگه بهتر از عادل سراغ داری معرفیش کن. من در موردش تحقیق میکنم. اگه حق با تو باشه، آقای رادشو
توجیه میکنم و بهشون جواب منفی میدم. اما اگه بهانه میاری، باید به عنوان پدرت جلوی اشتباهتو بگیرم و نذارم تو
چاه بیفتی. حتی اگه از من برنجی. تو بچه ایی، خوب و بدو تشخیص نمیدی. - اگه بچه ام، چرا میخواین زود شوهرم بدین؟ برای اینکه میترسیم عادل از دستمون بره. کنار اون خوب و بدو یاد میگیری. من اونو تضمین میکنم. بگین سه چهار سال صبر کنن تا تصمیم درست بگیرم. بگین میخوام درس بخونم. نمیشه عزیزم. نمیشه. شما میخواین من با کسی ازدواج کنم که هیچ احساسی بهش ندارم؟ خود عادل بهم گفت این اشتباه بزرگیه و آدم
اول باید طرفشو از نظر ظاهر دوست داشته باشه. خوب عادل آرزوی هر دختریه. مگه از نظر ظاهر مشکلی داره؟ بهت محبت میکنه، دلتو میبره. از کجا آنقدر مطمئنید.
هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که مادر وارد اتاقم شد. پدر جواب داد: من سنی گذرونده ام. تجربه دارم، قربونت
برم. اگه بدبخت شدم، چی بابا؟ اونوقت مینای هیجده ساله نیستم که برام سر و دست بشکنن. من شرف و حیثیتمو گرو میذارم. خوبه؟ به شرطی که توهم همسر خوبی واسش باشی و این لجبازی ها رو در
نیاری.
مادر گفت: ببین، مینا، الان اگه جواب منفی به اینها بدیم، سعادتو که جواب کرده ایم که هیچ، شراکتمون هم به هم
میخوره. پس میخواین منو معامله کنین؟ معامله چیه؟ مگه حمیدو جواب نکردیم و قید ارثمونو هم نزدیم؟ خوب میدونین که بالاخره مال خودتونه و سرجاشه. امسال نه سال دیگه به فروش میره. تازه گرونتر هم میشه.
پدر گفت: خوب اینها هم مال ما رو که نمیخورن. بچه جون، حرفها میزنی!
مدتی سکوت بین ما برقرار شد. بعد پدر گفت: حالا چی کار کنیم؟ ما دلمون میخواد با لباس عروسی کنار عادل
بایستی. مصلحت تو در اینه. دیگه خوددانی. دو سه روز دیگه بهتون جواب میدم. پنجشنبه میخوان بیان. عجله نکنین. یعنی اینقدر اینجا مزاحمم؟
پدر نگاهی به مادر کرد و از جا برخاست. کنارم لبه تخت نشست، دست دور شانه هایم انداخت، به سرم بوسه زد و
گفت: تو عزیزمایی. خودت میدونی که طاقت دوریتو ندارم. اما دوست دارم تا زنده ام نوه مو بغل بگیرم آخه! جون
بابا یعنی تو یه ذره هم عادلو دوست نداری؟
اگر جان خودش را قسم نداده بود به دروغ میگفتم نه. اما اعتراف کردم: عادل همیشه به من احترام گذاشته و محبت
کرده. دوستش دارم، اما شاید بهتر از اون هم باشه. - خوب همین اندازه کافیه. به خدا بعدا دیوونه اش میشی. و یه لحظه طاقت دوریشو نداری، مادر.
گفتم که فردا جواب قطعی را میده ام. پدر مرا بوسید و گفت: حالا اون اخمهاتو باز کن، بلند شو بیا شامتو تموم کن.
بعد در حالی که به سمت در میرفت رو به مامان گفت: میخوایم ملکه اش کنیم که واسه خودش عمری دستور بده،
التماسش هم باید بکنیم. اعظم جون، ما که یه عمر غلامی شما رو کردیم، خانم. واسه اش تعریف کن چه خوبه اقلاً
یکی هم غلامی اینو بکونه. عادل حیفه.
آنها که رفتند بلند شدم چراغ را خاموش کردم که فکرم را متمرکز کنم. اگر اردشیر نبود همان شب بله را میگفتم.
وجود اون زبانم را بسته بود. اما اگر او هم سر کارم گذاشته بود چه؟ تا صبح دیده بر هم نگذاشتم. هر چه سعی
کردم باور کنم که از زندگی مشترک با او لذت میبرم نمیشد. دلم اردشیر را بیشتر میخواست. تا ساعت شش صبح
کارت برنده هنوز دست اردشیر بود. نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم. چشمم را به برگهای سبزی که انگار روی
صفحه آبی آسمان با دقت نقاشی شده بود دوخته بودم که مادر آمد و گفت: عروس مگه تا لنگ ظهر میخوابه؟ بلند
شو، مامان جون. سلام سلام دختر نازم.معلومه دیشب نخوابیده ایی و همش فکر کرده ایی. اره، درسته. مغزم جوش آورده. خوب؟ تا شب وقت دارم مگه نه؟ اره قربونت. من و مهناز میریم آرایشگاه. میخوام موهامو رنگ کنم. مهناز هم میخواد یه کم موهاشو کوتاه کنه. غذا
رو گازه. حواست باشه نسوزه. برنج هم بار بذار. چشم. دوباره نگیری بخوابی. پاشو، مادر. صبحونه تو بخور که درست فکر کنی، یه موقع نگی نه.
تا مادر از خانه بیرون رفت به سرم زد به اردشیر زنگ بزنم. دوری توی خانه زدم و مطمئن شدم کسی نیست. یک
لیوان شیر خوردم که صدایم باز شود و از آن حالت خواب آلودگی در بیاید. میز را جمع میکردم که زنگ تلفن به
صدا درآمد.
بفرمایین. سلام. سلام. حال شما چطوره؟ خوبم البته با شنیدن صدای شما. لطف دارین. شما چطورین؟ زیاد سرحال نیستم.
خدا نکنه. آخه چرا مینا خانم؟ مهم نیست. قرار شد همه چیزو به هم بگیم، مگه نه؟ خب آره، آقا اردشیر، اما.... بگین. خواهش میکنم. خب خواستگاری برام اومده که باعث ناراحتیم شده. خواستگار اومده؟ بله، خواستگار. اون نامرد کیه که در خونه شمارو زده؟
برای اینکه خبر به گوش خانواده رادش نرسد و ارتباط ما لو نرود گفتم:ای بنده خدا. من میشناسمش؟ نه، غریبه ان. چی کاره اس. مهندس راه و ساختمونه. جوابش چیه؟ شاید مثبت. یعنی پدر و مادرم اینطور میخوان. -یه موقع جواب مثبت ندی، مینا. چاره ای ندارم. به نظر اونها مرد زندگی من همینه. پس من چی؟ چی رو چی؟ من تورو خیلی دوست دارم. خیلی خیلی. ممنونم. من هم شما رو دوست دارم. اما کسی جلوتره که زودتر قدم برداشته. تو گفتی دارم درس میخونم، من هم صبر کردم. ردشون کن برن، من میام. نمیشه. موضوع یه کم پیچیده اس. یعنی چی؟ باهاشون رودرواسی داریم. مگه نمیگی غریبه ان؟ باهامون دوستن. نکنه عادله؟ چرا فکر میکنین اونه؟ دیگه من بعد از بیست و هفت سال پسر عموی خودمو نشناسم، باید خیلی احمق باشم. اون داره از عشق تو میمیره. دور از جون. حالا مثلا اگه اون باشه چی کار میکنین؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#9
Posted: 25 Jun 2014 00:00
( ۸ )
دق. و اگه کسی دیگه باشه؟ خب عادلو مرتب میبینم. اونوقت مجبورم تورو هم ببینم. میشین آینه دق برام. اما غریبه فرق میکنه. حالا ردشون
میکنی دیگه؟ پدرم گفته اگه بهترشو سراغ دارم معرفی کنم، وگرنه نظرخواهی از من نمیکنن. خب منو معرفی کن دیگه. از کجا مطمئن باشم بهترین؟ این آدمیه که همه بهش ایمان داریم، اگرچه من نمیخوامش. ببین، مینا جون، سر حرفت بایست تا من سریع با خونواده بیام. خودت میدونی که از من عاشقتر واسه تو پیدا
.هشیمن مگه امشب بیاین. چون من باید غروب جواب بدم. امشب غیر ممکنه. دیگه شرمنده ام. یه چیزی بخواه که امکانش باشه. فکر من بی مادرو بکن دختر. من دخترم و تابع خونواده. وگرنه که همیشه به فکر شما هستم. جواب مثبت ندی، مینا. من تمام سعیمو میکنم. یه کم لفتش بده. من هم تمام سعیمو کرده ام و میکنم. اما میدونم نه شما میتونین امشب بیاین خواستگاری، نه پدر و مادرم به اون
طرف جواب منفی میدن. فعلا خداحافظ تا ببینم چه خاکی به سرم کنم. راستی مینا.... بله؟ مطمئن باشم عادل نیست؟ حالا یکی هست چه فرقی میکنه؟ خیلی فرق میکنه. نه عادل نیست. خیلی خوب، خداحافظ عزیزم.
گوشی را گذاشتم. داشتم دیوانه میشودم. انگار اردشیر با اظهار عشقش صد برابر عاشق ترم کرده بود. به فکر راه
چاره بودم، اما هیچ راهی وجود نداشت، چون پدر و مادرم هرگز مرا به اردشیر نمیدادند. میدانستم از او خوششان
نمی آید.
ساعت یک و نیم پدر آمد. نیم ساعت بعد هم مادر و مهناز آمدند. پدر تا موهای زیبای مادر را دید گفت: به به! از
حالا داری ادای مادر عروس ها رو در میاری اعظم جون.
مادر گفت: اره دیگه حسین. نباید از دخترم کمتر باشم که.
پدر پرسید: مینا جون فکرهاتو کردی بابا؟ نمیشه یکی دوروز بهم فرصت بدین؟ نه نمیشه بابا، مردم منتظرن. خب صبر کنن جواب بله بگیرن بهتره یا خیلی زود جواب منفی؟
امروزو فردا نداره دختر چرا بیخود دست دست میکنی؟ آخه عادل نیازی به فکر کردن نداره. والا من اگه جای تو
بودم همین پنجشنبه جشن عقد راه مینداختم که زودتر صاحبش بشم.
مادر و مهناز خندیدند اما من باید گریه میکردم. پدر وقتی قیافه ماتم زده مرا دید دلش سوخت و گفت: خب تا
فردا صبح هم بهت وقت میدیم که دیگه بهونه ای نمونه. صبح باید به نصرت خانم زنگ بزنیم.
از ان لحظه به بعد همش نذرو نیاز کردم که اردشیر بیاید. اما محال بود او بتواند پدرش را یکی دو ساعته واسه خواستگاری بفرستد. اصلا زشت بود.
همراه مادر میز شام را میچیدم که زنگ تلفن به صدا در آمد. رو به مرگ رفتم. میدانستم نصرت خانم است و جواب
میخواهد. پدر از دور گفت: اعظم حتما نصرت خانمه، خودت بردار. -مادر اطاعت کرد. سلام نصرت جون... قربونت بشم. خونواده خوبن؟... الحمدلله همه خوبن. سلام میرسونن... خیلی ممنون... ببخشین،
مینا هی فرصت میگیره فکر کنه. شرمنده ام... بفرمایین... بله... بله... بله... درسته... بله... حالا بدبختی سوزن مادر روی بله گیر کرده بود. بله... نه، خواهش میکنم... بله... خدا رحمتشون کنه.
داشتم دیوانه میشودم. پدر چنان چشمهایش را تنگ کرده و گوش ایستاده بود که آدم فکر میکرد این قانون بهتر
شنیدن است که هر چه بیشتر چشم هایت را ببندی، گوشت بیشتر باز میشه. از قیافه اش خنده ام گرفته بود.
مادر ادامه داد: روحش شاد.
خوشحال شدم. گفتم خدا برایم خواسته و یکی مرده، خواستگاری منتفی است. شما هم مادرشی. چه فرقی میکنه؟
بابای بدبخت من انگار دید حتی چشمش را ببندد هم چیزی نمیشنود که رفت کنار مادر ایستاد و گوشش را به
گوشی چسباند. حالا چشمهایش را یک وجب باز کرده بود.
دیگه تا شما و عادل جون هستین که ما به اونها...
برق از چشمم جهید. قلبم روشن شد. انگار عزراییل را جواب کرده باشم، جان تازه گرفتم. شما در حقش مادری میکنین. اون هم گناهی نداره. باشه، من به مینا میگم. اما گمان نکنم مینا به آقا اردشیر جواب
مثبت بده... من و حسین که همیشه رو ایمان و وجدان و انسانیت شما قسم خورده ایم. خدا شاهده افتخار ماس که
چنین دوستهایی داریم... خواهش میکنم. راستی عادل جون در جریانه؟... خوب آره، بهتره از اول حقیقتو بدونن...
الهی بمیرم. بگین مضطرب نباشه. ما نظرمون روی آقا اردشیر مثبت نیست. البته خیلی پسر خوبیه ها، اما دیگه تا
عادل جون هست ما رو هیچ کسی فکر نمیکنیم. مثل پسر برام عزیزه بخدا... خواهش میکنم... قربون شما... سلام
برسونید... خداحافظ.
مادر گوشی را گذاشت و ابرویی بالا انداخت. پدر گفت: کشتی مارو، زن! آخه یک کلمه بگو چی میگن. می بینی به چه
روزی افتاده ام. باز هم مرموز حرف میزنی. با دونفر که در آنِ واحد نمیتونم حرف بزنم، حسین. چه توقع هایی داری! مرموز! انگار جاسوس بازیه. حالا بگو اقلاً.ای بابا!
نصرت خانم میگه پدر اردشیر زنگ زده که نصرت خانم در حق اردشیر مادری کنه و مینا رو واسشون خواستگاری
کنه. همین. حالا چه وقت خواستگاری این پسره بود؟ انگار موهاشو آتیش زده ان. ای بابا!
در دل کلی خندیدم. پدر گفت: مگه جنازه منو رو دوش این آتیشپاره بزارن.
غم دنیا به دلم ریخت. پدر پرسید: مگه خودشون مینا رو نمی خواستن؟ یعنی چی؟ من سر در نمی آرم.
مادر گفت: خب نصرت خانم میگه وقت به من اطمینان کرده ان و ازم خواسته ان قدمی واسشون بردارم، نمیتونم
نکنم. میگه ما خودخواه نیستیم، اونم گناه داره. میگه وظیفه داشتم به جای مادرش پیغام اونها رو به شما برسونم. هر
چی مینا بگه، ما تابعیم. انگار اولش هم به اونها نگفته ان که خودشون هم خواستگاری کرده ان. اما بعد که عادل
فهمیده گفته بهشون بگین، فردا هزار تا حرف نشه. چه پسریه والا. شیر مادرش حلالش.
یکمرتبه پدر احساساتی شد و رو به من گفت: می بینی، دختر جون، چه آدمهایین؟ آدم که چه عرض کنم فرشته ان
به خدا. نه خانم بگو خودشون بیان. من دختر به اردشیر بده نیستم. مگه از جون بچه ام سیر شده ام؟
مادر روی مبل نشست و گفت: میدونی، حسین، چی برام عجیبه؟ چی؟ اینکه چطور اردشیر همزمان با اونها خواسته بیاد خواستگاری. خب لابد بوبرده، خواسته عقب نمونه. آخه اینها که میگن ما به هیچ کس نگفته بودیم. حتماً اتفاقی بوده. آخه کسی راپورت نمیده که خانم. چه میدونم!
از ترس قلبم به سینه ام میکوبید و هشدار میداد که زودتر آنجا را ترک کن. اما عقلم حکم میکرد که همانجا بایست
و بیگدار به آب نزن.
پدر گفت: به هر حال جواب ما به اونها منفیه. اصلاً چنین دامادی تو کَتَم نمیره. صد رحمت به حمید! همین الان به
نصرت خانم زنگ بزن، بگو ازشون عذرخواهی کنه، خانم.
وقتی میدیدم اردشیر تمام سعی خود را کرده، انصاف ندیدم ساکت بمانم. دل به دریا زدم و گفتم: آخه نمیخواین نظر
من را هم بپرسین؟ چیه، نکنه حالا اردشیرو میخوای؟ خب من مردی با خصوصیات اونو میپسندم.
پدر عصبانی شد و گفت: یعنی تو اردشیرو به عادل ترجیح میدی؟ یعنی آنقدر خری، بابا؟ شما هر کسو من میپسندم، میگین به درد نمیخوره. آخه یعنی چی؟
مادر گفت: ببینم، نکنه تو به اردشیر خبر داده ایی؟ هان؟ خیلی سنگشو به سینه میزنی. من؟ من با اردشیر چی کار دارم؟ آخه این چه تهمتیه، مامان؟ هر کی باشه شک میکنه. کم که باهم بگو بخند و پچ پچ و درددل نمیکردین. حالا هم که بدون درخواست ثانیه ایی
بله رو میگی. همزمانی خواستگاری اونها و اینها هم که دیگه اعجاب انگیزتر از همه اس. به خدا من زنگ نزده ام.
خب واقعاً هم من زنگ نزده بودم. اردشیر تماس گرفته بود. پدر عصبانی بود. کاردش می زدی، خونش در نمی آمد.
یکمرتبه از جا برخاست، به طرفم آمد، و با حالت تهدید گفت: به خداوندی خدا بفهمم با اردشیر ارتباط داشته ای،
زیر پا لهت میکنم. - گفتم که، من تماس نگرفته ام. اما امکان نداره با عادل عروسی کنم. من اردشیرو میخوام.
پدر عصبانی برخاست تا برای اولین بار در زندگی به من سیلی بزند. اما وقتی مادر صدایش زد و به برکت سفره
قسمش داد، کوتاه آمد. با بغض و کینه به اتاقم رفتم. وقتی در اتاقم را قفل کردم، فریاد زدم: حالا اگه به عادل
مجسمه زنگ زده بودم، بهم جایزه هم میدادین. لعنت به عادل!
ظهر روز بعد که پدرم به خانه آمد، غوغایی به پا شد به یادماندنی. نفهمیدم از کجا فهمیده بود من با اردشیر ارتباط
داشته ام. وارد سالن که شد، یکراست خشمگین به سمتم آمد و عوض جواب سلام، بیرحمانه به جانم افتاد. باورم
نمیشد لگدها و سیلی های پدرم اینقدر سنگین و دردناک باشد. مادرم و مهناز هر چه کردند نتوانستند جلوی او را
بگیرند. می غرید که: دختره بی چشم و رو، پسر بازی میکنی؟ با آبروی من بازی میکنی؟ مگه عادل چشه که با
اردشیر ریخته ای روی هم؟
خلاصه کتکی خوردم جانانه. اخرسر هم با پس گردنی محکمش یک طرف صورتم به گوشه میز پذیرایی خورد.
فریادی کشیدم که خود پدر ترسید و به سمتم آمد. دست روی چشم گذاشتم و از درد نالیدم. مادر به صورتش میزد
و با گریه میگفت: بچه مو کور کردی. آخه این چه رفتاریه؟ اگه بچه ام کور شده باشه، هرگز نمی بخشمت و با مینا از
این خونه میرم.
پدر که رنگ و رویش بدتر از قبل پریده بود، چند دستام از روی میز برداشت تا خونهای صورتم را پاک کند، اما
آنقدر از او بدم آمده بود و آنقدر نسبت به او تنفر پیدا کرده بودم که بدون اینکه نگاهش کنم، خودم دستمالی از
روی میز برداشتم و به سمت دستشویی رفتم و محکم در را به هم کوبیدم و از پشت قفل کردم.
مادر به در کوبید. باز کن ببینم چه بلایی سرت آورده، مینا. باز کن بریم بیمارستانی، جایی. و کلی هم پدر را سرزنش
.درک
در آینه صورتم را معاینه کردم. الحمدلله کور نشده بودم. فقط بالای ابرویم شکاف برداشته بود و خون از آنِ سرازیر
بود. زیر چشمم هم ورم کرده و بالا آمده بود. دور زخم را کمی تمیز کردم و در توالت فرنگی را گذاشتم و رویش
نشستم.
مادر و پدر با هم جروبحث میکردند. از کجا معلوم فقط تلفن بوده؟ اینها حتماً با هم رفته ان بیرون. اِ اِ، با چه رویی تو صورت مردم نگاه کنم؟ دختره دیوونه زنگ زده به اردشیر که زود بیا، وگرنه از دستت رفته ام. آخه تو خجالت نکشیدی؟
چون در قفل بود، با جرات فریاد کشیدم: من به اردشیر زنگ نزدم. اون به من زنگ زد. اصلاً نگفتم خاستگارم عادله
به خدا. من چه میدونستم میره دست به دامن نصرت خانم میشه. بدبخت چند بار هم پرسید خاستگارت عادله، گفتم
نه. اصلاً مگه دوست داشتن گناهه؟ به خدا، به قرآن نه با هم بیرون رفته ایم، نه خلاف شرع کرده ایم. چند دفعه به
هم زنگ زدیم. همه اش تقصیر تربیت توئه، زن. می بینی چه پررو شده؟ بیا بیرون ببینم چشمت چی شده؟
کور شده ام. دیگه نه عادل منو میخواد، نه اردشیر. خیالتون راحت. رفتگر سر کوچه هم دیگه منو نگاه نمیکنه. خدا
اون عادلو از رو زمین برداره که من راحت شم.
پدر گفت: انقدر هارد بیخود نزن. بیا بریم بیمارستان ببینم چه غلطی کرده ام!
از آهنگ صدای پدر نوای محبت را حس کردم، بنابراین بیرون آمدم. مادر جلو پرید و بعد از معاینه گفت: بریم. این
بخیه میخواد، حسین. چرا گونه اش همچین شد؟ نکنه استخونش شکسته باشه! بریم بیمارستان بگیم چی شده؟ بابام کتکم زده؟ میگیم زمین خرده ای. حالا نمیخواد.
خلاصه هر چه اصرار کردند بیمارستان نرفتم. روی زخم یک چسب گذاشتم و به اتاقم رفتم و روی تخت دراز
کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برد. فقط هنگام غلتیدن، از درد و سنگینی صورتم از خواب پریدم و آه از نهادم
برخاست. بلند شدم نشستم. احساس کردم پایین را نمی بینم. صورتم ورم کرده بود. در آینه که نگاه کردم، وحشت
کردم. گونه ام مثل توپ بالا آمده و سیاه شده بود. قیافه ای شده بودم که باید آرزوی همان عادل را میکردم، تازه
اگر او مرا میخواست. آمدم بر پدرم لعنت بفرستم، اما دلم نیامد.
مدتی که گذشت، مادر با سینی غذا وارد شد. تا مرا دید، هراسان سینی را روی تخت گذاشت و گفت: خدا ذلیلت
نکنه، مرد. آخه چی به سر بچه ام آوردی؟ پاشو، پاشو بریم دکتر، مینا. و پدرم را صدا زد: حسین، حسین، بیا تحویل
بگیر پاره جیگرتو. والا یزید باهاش اینطور نمیکرد. خدا بگم چی کارت کنه.
پدر با دیدن من جا خورد. شرمنده و خجل بود و حرفی برای گفتن نداشت. مادر برایم لباس آورد و کمکم کرد تا
لباسم را عوض کنم.
به نزدیکترین مرکز درمانی رفتیم و خلاصه پیشانی ام سه تا بخیه خورد. استخوان زیر چشمم هم مو برداشته بود که
کاری اش نمیشد کرد. با یک عالمه دارو به خانه برگشتیم.
روی تختم پهن شدم. از درد داشتم بیچاره میشدم. مادر که داروهایم را داد و رفت، پدر آمد کنارم نشست و
معصومانه به من خیره شد. دستم را در دست گرفت و بوسید. سپس دستم را کنار گونه اش گذاشت و اشکهایش
جاری شد. گفت: دستم بشکنه الهی. به جون خودت نمیخواستم اینطوری بشه. منو ببخش. کار احمقانه ای کردم، بابا.
آدم انگار یه موقع ها تو جلد خودش نیست.
با بدبختی از جا برخاستم. دست دور گردنش انداختم. گونه سالمم را روی شانه اش گذشتم و گفتم: شما منو
ببخشین. اما به جون خودتون، بابا، خطایی مرتکب نشده ام. همیشه آبروی شما را مدّ نظر داشته ام. ما اصلا با هم
بیرون نرفته ایم. تمام حرص و جوشم واسه اینه که دلم میخواد تورو سعادتمند ببینم. به خدا اردشیر آدم تو نیست.
برای اینکه آن طرف صورتم هم بالا نیاید سکوت کردم. پدر پرسید: قبول نداری، بابا؟ بابا آدم تو این سن دنبال تجربیات و ارزشها نمیگرده. من فقط دوست دارم به چیزی برسم که میخوامش. عاقبتش
برام مهم نیست. احساس میکنم با اردشیر خوشبختم. اون منو خیلی دوست داره.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#10
Posted: 25 Jun 2014 00:09
( ۹ )
این سن به آدم خیلی دروغ میگه، بابا جون. احساساتی نباش. همه تورو دوست دارن. ببین کی میتونه در عمل اینو
بهت ثابت کنه، عزیز دلم. مگه شما وقتی رفتین خواستگاری مامان، به دستور عقلتون رفتین؟ با تمام احساس دوستش داشتین دیگه. مگه غیر
از اینه؟ اگه پدر و مادرم مخالف بودن، هرگز نمی گرفتمش. اونها مادر تورو تأیید کردن، ما هم خوشبخت شدیم. واقعیت
اینه که مادرت احساسی به من نداشت، چون سنم بالا بود، اما الان میبینی چطور دورم میگرده. سرم درد میگیره، از
جونش مایه میذاره. علاقه کم کم به وجود میاد. اینطوری دوامش هم بیشتره. عادل کاری میکنه که یک دقیقه هم
نتونی بدون اون زندگی کنی. اینو بهت قول میدم. به شرطی که قلبتو صاف کنی تا اون توش بذر محبت بکاره. فقط
مواظب باش وقت درو مارو فراموش نکنی، بابا. شاید اون موقع من تو این دنیا نباشم، اما بگو خدا بیامرزدت. خدا نکنه بابا. تورو خدا اینطور حرف نزنین. حالا دیگه خوددانی من دوست ندارم تورو به زور شوهر بدم. اگه شما عادلو دوست دارین من باهاش ازدواج میکنم. اما بدونین قلباً به اینکار راضی نیستم. فقط به خاطر شادی و
اطمینان قالب شما اینکار رو میکنم. نه، بابا. اگه اینطوره با همون اردشیر ازدواج کن. همیشه پدر مادرهان که خودشونو فدای بچه هاشون میکنن. ما هم
خودمونو فدا میکنیم. عیب نداره. دلمون نمیخواد یه عمر به خاطر ما بسوزی. ما دوست داریم لباس عروسی رو با
رضایت و دل شاد به تن کنی. اینطوری عادل بیچاره هم بدبخت نمیشه. من بیشتر فکر اونم. عادل رو خیلی دوست
دارم و خوشبختیش یه جورایی برام مهمه. اون با تو خوشبخت نمیشه.
از جا برخاست و ادامه داد: به هر حل از من بگذر، بابا. حاضرم تقاص پس بدم و قصاصم کنی. این چه حرفیه بابا؟ مهم نیست. خوب میشه. ایشالله. استراحت کن.
پدر رفت و من را با یک دنیا خجالت تنها گذاشت. احساس میکردم او را صدها برابر بیش از قبل دوست دارم. از
اینکه رضایت خودش را برای ازدواج من با اردشیر اعلام کرده بود اصلاً خوشحال نبودم، چون از عاقبت کار
میترسیدم. اگر اردشیر مرد زندگی من نبود، حقی برای اعتراض نداشتم.
شب که بیدار شدم، به طبقه پایین رفتم. دیدم پدر و مادر آماده شده اند تا جایی بروند. حال و حوصله هم نداشتند و
خیلی غمگین به نظر میرسیدند. با تعجب از مادر پرسیدم: کجا دارین میرین؟ خونه آقای رادش. کدوم؟ بابای عادل. واسه چی؟ زنگ زدیم بهشون خبر دادیم که میریم اونجا کمی صحبت کنیم. میخواین برین چی بگین؟ هیچی، بگیم مینا به اردشیر جواب مثبت داده و ازشون عذرخواهی کنیم. بریم چی بگیم؟ حالت بهتره؟ کمی دردم آروم شده.
چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ مگه اردشیرو نمیخواستی؟
لحظه بدی بود. لحظه انتخاب بین برآورده کردن آرزوی پدر و مادر یا آرزوی خودم. حقیقت این بود که من عادل رو
هم دوست داشتم، اما همیشه بقیه چند قدم جلوتر از آن بیچاره بودند و برگ برنده دستشان بود.
پدر به ما پیوست و پرسید: بهتری، بابا؟ بله. الحمدلله بهترم. مواظب خودت باش تا بریم و برگردیم. مهناز رفته خونه دوستش. برگشتن میریم دنبالش، میاریمش. باشه.
مادر که هنوز دلش عادل را میخواست، موقع خداحافظی پرسید: جواب سوال منو ندادی، مینا؟ مگه چی پرسیدین؟ تو هنوز نظرت رو اردشیر مثبته؟ بذارین فکر کنم. حالا چه عجله ای دارین؟
پدر گفت: اعظم، مگه باهات صحبت نکردم؟ دختر من بدبخت بشه بهتر از اینه که پسر مردمو بدبخت کنیم. مینا
عادلو دوست نداره. دیگه چه اصراریه؟ بعدش هم با وجود تماسهای اینها، بهتره با خود اردشیر ازدواج کنه. میدونی
عادل بفهمه زنش با پسرعموش دل میداده قلوه میگرفته چقدر خرد میشه. ول کن، زن. مینا دیگه خودش میدونه و
اردشیر. ما گفتنی ها رو گفتیم. خداحافظ. به سلامت.
پدر به حیاط رفت. مادر در حالی که کفشهایش را به پا میکرد، گفت: به الاغ بگن کدومو میخوای، میگه عادل. من
نمیدونم سر تو چی خرده ام که حالا باید انقدر بالا بیارم، ورپریده! آخر کار خودتو کردی. بکش گوارای وجود. اردشیر به شما چه بدی ای کرده؟ اردشیر همیشه به من احترام گذاشته. اما اون روزی که فهمیدی چرا با اردشیر مخالف بوده ایم و خودت به حرف
ما رسیدی، گریه زاریتو واسه من یکی نیار، که میزنم تو سرت. خودتون هم نمیدونین چرا اردشیرو نمیخواین. اما من علتشو بهتون میگم. چون فقط جفت چشم هاتون عادلو
میبینه. چون اونو دوست دارین. مثل من که اردشیرو دوست دارم و عادل به نظرم نمیاد. وگرنه مگه عادل بده؟ ایشالله که اردشیر خوشبختت کنه. اما اینو بدون که من موهامو تو آسیاب سفید نکرده ام، بچه جون.
به شوخی گفتم: قهوه ای نه سفید. باید آرایشگرم رو عوض کنم. هیچ دستش واسه ام خوب نبود. چه حرفها به این قشنگی واستون رنگ کرده. چی میخواین از جونش. جادوگر که نیست؟ هر چی میگیم، یه چیزی میگی. برو فکر بدبختی هات باش. خداحافظ. به سلامت. سلام برسونید. عذرخواهی هم یادتون نره. از الان عرق سرد رو تنم نشسته. کاش خواب میموندیم، تو یکی رو پس نمینداختیم.
خواستم از ته دل بخندم که درد به من اجازه نداد. مادر که رفت به سالن آمدم و روی مبل نشستم. هی فکر کردم و
هی فکر کردم. اما عشق برنده بود. پس بی اختیار گوشی را برداشتم و شماره مغازه اردشیر را گرفتم.
خوشبختانه خودش برداشت.
سلام. سلام. صد لعنت بر آدم دروغگو! دختره بیشعور، واسه چی به من دروغ گفتی؟ آبروی من مثل تو کم ارزش
نیست. منو بگو که چه ساده رفتم از زن عموم کمک خواستم. میمردی میگفتی خواستگار نکبتم عادله؟
خیلی جا خوردم. توقع آن همه بی احترامی را اصلاً نداشتم. چی فکر میکردم و چی شد! این چه طرز صحبت کردنه
اردشیر؟ مگه با کلفتت حرف میزنی؟ نخواستم جایی درز کنه. اتفاقاً به خوب کسی گفتی. مثل یه مادر واسه ات دل
سوزوندن. کاری که اونها کردن، هیچ کس نمیکرد. بهم اجازه دادن بین شما دوتا یکی رو انتخاب کنم. خوب حالا کدومو انتخاب فرمودین؟ آقا نخودو یا آقا لوبیارو، سرکار علیه.
از لحن صحبتش حالم بهم خورد. اما عاشقش بودم. گفتم بعداً میفهمی. زن عمو نگفت اردشیر به درد تو نمیخوره، پسر من واسه ات خوبه؟ نه خیر. تو گفتی و من هم باور کردم. به خدا نگفتن. حالا یکی دو ساعت دیگه که به پدرت زنگ زدن که میتونین تشریف بیارین خواستگاری، میفهمی
که زن عموت فرشته اس. همینطور خونواده اش.
به مسخره گفت: نه بابا؟ چه پسر خوشبختی هستم! نیست همه درها روم بسته اس و هیچ جا بهم زن نمیدن! اصلاً میدونی چیه؟ به خاطر این بی تربیتی و منفی نگریت جواب مثبتمو پس میگیرم. اردشیر، تو لیاقت منو نداری.
برو در خونه یه نفر دیگه. جداً عادل با تو قابل مقایسه نیست. الهی شکر که زود فهمیدم چه آدم نکبتی هستی.
گوشی را روی تلفن کوبیدم. آنقدر فریاد کشیده بودم که صورتم زُق زُق میکرد. دلم برای اون کتک هایی که بخاطر
ان بی شرف خورده بودم میسوخت. در حالی که قلبم به شدت می تپید و نفس نفس میزدم، بی اختیار شماره منزل
عادل را گرفتم. سلام نصرت خانم. سلام به روی ماهت. صدات هم مثل خودت قشنگه. شما محبت دارین. خونواده خوبن؟ همه خوبن. سلام میرسونن. شما هنوز خونه این؟ بابا و مامان ده دقیقه ای هست که راه افتاده ان. من کمی حالم خوب نبود نیومدم. مهناز هم که منزل دوستشه. چرا حالت خوب نیست مادر؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟ دندون کشیده ای؟ بله. چیزی نیست خوب میشه. پس هنوز نرسیده ان؟ نه قربونت برم. کارشون داری؟ بله. اگه بابا و مامان اومدن، بگین به من زنگ بزنن. کار فوری پیش اومده. نکنه حالت خیلی بده؟ نه، نه. یه پیغام واسشون دارم. آهان. باشه، عزیزم. حتما بهشون میگم. خیلی ممنون. ببخشید مزاحم شدم. اختیار داری، دخترم.
خدانگهدار.
همانطور که طول و عرض سالن را با قدم هایم متر میکردم، میترسیدم نصرت خانم یادش برود یا حرفهایشان را
شروع کنن. آنقدر صلوات فرستادم که زنگ تلفن به صدا درآمد. مادر بود. سلام مینا. اتفاقی افتاده؟ سلام مامان. نه هیچی نشده. هول نکنین. پس چی شده؟ تازه رسیده این؟ همین الان. الهی شکر. مامان من نظرم عوض شد. میخوام با عادل عروسی کنم. یعنی چی؟ یعنی همین که میخواستین دیگه.
مادر آهسته گفت: نمیخواد به خاطر ما پسر مردمو بدبخت کنی. لازم نکرده. به خدا به اشتباهم پی برده ام. حق با شماس. تنها به خاطر شادی شما نیست. بگو جون مامان. به جون شما من عادلو دوست دارم. چی شد که یهو نظرت عوض شد؟ همین طوری. همین طوری که نمیشه؟ استخاره کردم. آهان. آفرین. حالا داری میشی دختر عاقل و فهمیده. قربونت بشم الهی. خدا نکنه. پس خیالم راحت باشه مامان؟ جل الخالق! نکنه مخت تکون خورده؟ به بابا هم بگین. راستی گفتم دندون کشیده ام. آبرومو نبرین ها! خوب اینکه بدتر. میگم عروس یه دندونش کمه. مامان! نمیدونی چه حالی بودم و چه حالی شده ام. ایشالله خیرشو ببینی. دعا کنین. مبارکت باشه. کاری نداری؟ نه. خداحافظ. خداحافظ.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که تلفن زنگ زد. به خیال اینکه پدر است گوشی را برداشتم. بله؟
سلام. و صد لعنت. چرا دست از سر من برنمیداری، اردشیر؟ حالا چرا زود قهر میکنی؟ خب منو درک کن، مینا. آبرومو بردی. غرورم خرد شد. به درک. خب حق با توئه. هر چی دلت میخواد بهم بگو. عیب نداره. با کی حرف میزدی؟ تلفن مشغول بود. با مامانم. بهشون گفتم که دیگه نگن شما بیاین. بگن عادل جونم بیاد. نه مطمئنم انقدر منو دوست داری که چنین کاری نمیکنی. متأسفم که اون اندازه ای که فکر میکنی دوستت ندارم. دیگه تورو بیشتر از خودم و غرورم که دوست ندارم. شوخی میکنی، مگه نه؟ اصلاً. مینا، دارم جدی صحبت میکنم کی باید بیایم؟ هیچوقت. البته واسه نامزدی حتما دعوتتون میکنیم. مینا، دست بردار. به جون بابام دیگه گفتم عادل بیاد جلو. اردشیر، حیف که عصبانیم کردی و چهره واقعیتو نشون دادی. دختره دیوونه. چی کار کردی؟ کار درست. چرا عجله کردی؟ خب آدم عصبانی میشه. من همش نگران بودم نکنه زن عمو دید شمارو نسبت به ما منفی کرده
باشه. برو دستشو ببوس. حق مادری رو خوب به جا آورد. نمیشه دوباره زنگ بزنی بگی.... نه. متأسفم. تلافی این کارتو سرت درمیارم. مطمئن باش. خودکرده را تدبیر نیست. واسه تو هم که به قول خودت مثل من زیاده. کاری نداری؟ جز تلافی نخیر. امیدوارم کنار عادل آرزوی منو بکنی و زجر بکشی. تو بیشتر میسوزی مطمئنم.
اردشیر گوشی را قطع کرد. بعد بلافاصله دوباره تلفن زنگ خورد. عصبانی گفتم: بله؟
پدرم بود. مینا بابا چرا انقدر این تلفن مشغوله؟ سلام، بابا ببخشین. داشتم با ملیحه صحبت میکردم. خوبی؟ الحمدالله. مامانت میگه نظرت عوض شده. آره بابا؟
خیلی دلم میخواست دوباره میگفتم نه، من اردشیرو میخوام، اما نه غرورم به من اجازه داد و نه میتونستم با احساسات
پدر و مادرم بازی کنم. با اینکه قلبم هنوز به عشق اردشیر می تپید، گفتم: بله، بابا. با عادل عروسی کنم برام بهتره.
نکنه به خاطر ما... نه خودم هم دوستش دارم. حالا یه مدت نامزد کنیم ببینم چطوره. خب این هم فکر خوبیه. من نمیزارم زود عقدت کنن. ممنونم. من هم از تو ممنونم که به موضوع ارزش دادی و در مورد آینده ات عاقلانه تصمیم گرفتی. خواهش میکنم. مامانت که گفت، باورم نشد. گفتم باید حتما از خودت بپرسم و احساستو بدونم. من خودم اینطور خواستم. آفرین، کاری نداری، بابا؟ نه سلام برسونید. زود بیاین. الان میگن اینها چرا با سگرمه های تو هم اومدن تو و حالا با نشاط و سرحال نشسته ان.
هر دو خندیدیم. گفتم: بابا من به نصرت خانم گفتم دندون کشیده ام. مبادا چیزی بگین ها! دستم بشکنه. عجب دندون پزشک ناشی ای بودم. به جای دندونت زدم چشم هاتو داغون کردم. احتمالاً من نا آرومی کرده ام. دستتون خطا رفته. قربونت برم الهی. عوضش یه چیزی واست میخرم که بلکل یادت بره. چی، بابا؟ یه چیزی دیگه. فعلا برم اینها رو خوشحال کنم. تا بعد. خداحافظ.
لبخند را بدرقه گوشی تلفن کردم. اما دلم برای اردشیر میسوخت. کمی هم از او میترسیدم. چطور تلافی میکرد؟
نکند سر عادل بالایی می آورد؟ یا من را سکه یه پول میکرد؟ دلشوره پیچ و تابم داد. راستش از اینکه با اردشیر
ارتباط برقرارکرده بودم مثل سگ پشیمان بودم
پنجشنبه خانواده رادش و مادر نصرت خانم که انگار به خاطر این مراسم از اصفهان آمده بود، به منزل ما آمدند.
مادربزرگ مادری ام و عمه ام هم حضور داشتند. عادل خیلی خوشحال بود. کت و شلوار شیری رنگ با پیراهن سفید
با تن داشت و خیلی جذابتر از قبل شده بود.
من ورم صورتم کمتر شده بود، اما هنوز کبود و زرد بود. بیچارهها وقتی من را دیدند چشمهایشان باز مانده بود.
نصرت خانم با حالتی که انگار دلش ریش شده باشد پرسید: چه بلایی سر بچه ام اومده ؟ تصادف کرده ای؟
مادرم پاسخ داد: با مهناز شوخی میکردند،دنبال هم میکردن،پاش گیر کرد به اون صندلی و یه راست رفت تو
میز.بالای ابروش سه تا بخیه خورده. استخون زیر چشمش هم مو برداشته. اینها رو بدونین بد نیست ، نصرت خانم
جون.
همه خندیدیم. آقای رادش گفت: اشکالی نداره. از مهریه اش کم میکنیم، اعظم خانم.
فریاد خنده به هوا رفت. پدر زرنگ من گفت: اگه اینطوریه که صبر میکنیم مینا خوب خوب بشه، بعد دوباره میشینیم
صحبت میکنیم. چطور، عادل جون؟
عادل لبخند قشنگی به من زد و گفت: من همین طوری ایشون رو قبول دارم. طاقت یک روز انتظار بیشتر هم ندارم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...