ارسالها: 10767
#11
Posted: 25 Jun 2014 00:11
( ۱۰ )
نصرت خانم گفت: الهی مادر واسه ات بمیره. پس زودتر صحبتو شروع کنیم. بچه ام طاقت نداره .جشن نامزدی رو
کی برگزار کنیم؟ تو همین ماه یه روز خوب پیدا کنیم دیگه.
آهسته به مادر گفتم: من که اینطوری نمیتونم بیام جلوی مردم.
مادر صحبت من را بلند گفت. عادل پرسید: یعنی یکی دو هفته ای خوب نمیشه؟
گفتم : شاید نشه. کبوده دیگه. من اون روز یه لک نباید تو صورتم باشه.
مادر گفت: حالا تا خرید و مقدماتو فراهم کنیم، صورت مینا هم خوب شده. اونوقت میشه وقتشو تعیین کرد. یه هفته
ی همه رو دعوت میکنیم. کاری نداره. از حالا هم به همه میگیم خودشونو آماده کنن.
خانواده رادش مهریه سنگینی برایم بریدند و همه جوره ما را شرمنده خودشان کردند. پدر تأکید کرد که حتما
مدتی نامزد کنن و عقد و عروسی در یک روز برگزار شود. در عرض آن دو هفته خرید حلقه و لباس و بقیه چیزها
انجام شد، که من و عادل و مادرهایمان انجام میدادیم. موقع خرید حلقه عادل کلی حرص خوردم. حلقه اش را من
انتخاب کردم و خودش هم خوشش آمد، اما اصرار داشت که یک نقره هم بخرد که همیشه دستش باشد. آنجا بود
که به خودم گفتم: آخه میگم این طرز فکرش به من نمیخوره. الان اگه اردشیر بود، بهترین طلا رو دستش میکرد. اما
این بی سلیقه اینطوری میکنه. من احمق نمی فهمیدم که چرا عادل اینطور میخواهد. او می خواست هیچوقت مجبور
نباشد حلقه اش را از دستش دربیاورد، حتی سر نماز. او به اصولی پایبند بود که عمیق و درست بودند و من با
فکرهای بچه گانه همیشه او را با اردشیر مقایسه میکردم.
در آن دوران اردشیر اصلاً تماس نگرفت. اما عادل گاهی تماس میگرفت و احوالی میپرسید. میخواست اگر بیرون
کاری دارم برایم انجام بدهد. تا بالاخره روز نامزدی از راه رسید. لباس حریر صورتی پوشیدم و آرایش ملیح و
ملایمی کردم. و موهایم را با گلهائ مریم تزئین کردم. چشمهای عادل برق عجیبی به خودش گرفته بود، اما هنوز
وقار خودش را حفظ میکرد و به عقیده من پیام شادی بخشی برایم نداشت. آنجا باز در دل گفتم: الان اگه اردشیر
بود، کلی قربون صدقه ام میرفت. اونوقت این مجسمه ابوالهول یا مثل بادیگاردها فقط بلده از من محافظت کنه.
گرمم نشه تا آرایشم به هم بریزه. پام به صندلیها گیر نکنه بیفتم یا با این کفشهای پاشنه بلند پیچ نخوره. زیاد
نرقسم تا بهم فشار نیاد. از اینکه باید امری را با مراقبتهای او سر میکردم عذاب میکشیدم. نه اینکه خوشحال نبودم.
عادل را دوست داشتم. اما چیزی مثل شلاق قلبم را به درد میاورد. شاید اگه مرد دلخواهم را محرم من کرده بودند
بیشتر مایه میگذاشتم.
آن شب هر چه چشم به در دوختم، از اردشیر خبری نشد که نشد. خانواده اش آمده بودند و میگفتند یک کمی
ناخوش است و او را به حال خودش بگذاریم بهتر است. با این حال مادر عادل یک بار با او تماس گرفت و از او
خاصت در جشن ما شرکت کند، اما او با عذرخواهی بیماری را بهانه کرد.
عادل علاقه ای به رقصیدن نداشت اما به خاطر من بلند میشد. خوب و سنگین هم میرقصید. یک بار به شوخی به او
گفتم: واسه من پامیشی یا واسه شاباش ها؟
کلی خندید و گفت: چه شاباشی با ارزشتر از تو؟ خدا بهترین شاباشها رو به من داده که یه عمر مال منی و میتونم
نگاهت کنم.
عادل وقتی با من میرقصید در چشمهایم خیره شد و با لبخند قشنگش عشقی زلال را به من هدیه میکرد. نگاهش
سرشار از رضایت بود و برافروختگی چهره اش شوق و عطش درونش را به نمایش میگذاشت. زلالی قلبش از
درخشش چشمهایش هویدا بود، و من با آن چشمهای کورم فقط اردشیر خل و چل را میدیدم. نمیدانستم دستهای
گرم عادل که آنطور مرا احاطه کرده، میتواند یک عمر تکیه گاهم باشد.
تا آخر شب دیگر عادل تماشاچی شده بود و رقص مرا تماشا میکرد. یک بار رفتم دستش را گرفتم و گفتم: پاشو
برقصیم. ما در کنار هم معنی پیدا میکنیم.
طفلکی پاشد و گفت: فرمایش تورو به جون میخرم. اما وقتی تو به این قشنگی میرقصی دوست دارم تماشات کنم. من
رقص بلد نیستم. تو برقص من لذت میبرم.
آن شب علی محمد و افسانه، و همینطور علی و مهناز خیلی با هم رقصیدند و دلی از عزا درآوردند. برای همه شبی به
یاد ماندنی بود. عادل آخر شب موقع خداحافظی فقط با من دست داد و گفت: کلی بهت افتخار کردم مینا جون. ماه
بودی ماهتر هم شده بودی.
وقتی خداحافظی کرد و رفت تف و لعنت بود که نثار او و بابا و مامانم کردم. توقع داشتم دست کم جمله عاشقانه ای
بگوید یا مرا ببوسد اما هیچ کدام خبری نشد. یادم است در رختخواب که دراز کشیدم با خود گفتم: شک ندارم با این
وضعیت روحی این پسره آرزوی بچه دار شدن هم به دلم میمونه. الان اگه اردشیر بود...
روز بعد با اینکه جمع بود عادل غروب به دیدنم آمد. یک بسته کادویی بزرگ و یک بسته کوچک به دستم داد.
یک جفت گوشواره طلا بود و یک بلوز خیلی شیک سفید. از او تشکر کردم و بدون رودربایستی گفتم: توقع داشتم
نهار تشریف می آوردی شادوماد.
بیچاره جا خورد. فهمید عصبانی ام. نگاهی به مادرم کرد و رو به من گفت: شرمنده ام. خیلی دوست داشتم از صبح
بیام و کمک کنم اما گفتم شاید خسته باشی و بخوای استراحت کنی. گفتم شاید حوصله منو نداشته باشی. وگرنه تا
همین الان هی به ساعت نگاه کردم خدا شاهده.
مادر گفت: ممنونم پسرم. کاری نبود که کمک کنی. مینا هم بیخود گله میکنه. البته دوست داشته بیشتر پیشش
باشی. دلش تنگ شده. بعد در حالی که از سالن بیرون میرفت ادامه داد: دلتنگیتونو برطرف کنین، بچه ها، که این
روزها دیگه برنمیگردن. عادل جون میوه بخور مادر که جون داشته باشی با این کل کل کنی.
مادر که رفت عادل پرسید: مینا جون از دستم ناراحتی؟ - نگفتم ناراحتم. گفتم توقع داشتم. فکر میکردم دامادها واسه رسیدن به عروسشون بیتاب ترن. شاید مشکل از
روحیات عجیب و غریب منه. خوب تو که تو دل من نبودی عزیز من. من دوست دارم شبانه روز کنار تو باشم به خدا. اما باید ملاحظاتی رو در
نظر بگیرم. فقط خواهشم اینه که نامزدی رو زیاد طول ندی . ما به اندازه کافی همدیگه رو میشناسیم. این شناخت با اون شناخت فرق میکنه. من همیشه یک جورم عوض نمیشم. میگن شاهنامه آخرش خوشه. حتما خوشه ایشالله. . دیشب پسر عموت نیومد من خیلی ناراحتم. انگار باهات قهر کرده.
خوب من هم جای اون بودم شاید نمی اومدم. اون همه چیزو منفی میبینه. حتما فکر میکنه ما زرنگ بازی درآورده
ایم و خودمونو جا کرده ایم. خوب میشناسمش. از اول هم چشم دیدن منو نداشت. چه برسه به حالا. به هر حال از
اینکه من مورد قبول واقع شده ام خیلی ممنونم مینا. خواهش میکنم. میتونم یه سوال بکنم؟ البته. اردشیر قبلاً راجع به مسئله ازدواج با تو صحبت نکرده بود. خوب چرا. روز سیزده به در یه جورهایی علاقشو بروز داد. من هم گفتم دارم درس میخونم. همین؟ یعنی چی؟ یعنی مزاحمتی واسه ات فراهم نکرد؟ چه مزاحمتی؟ تلفنی چیزی؟ دستت درد نکنه. میگم بیشتر باید همدیگر رو بشناسیم. منظور بدی نداشتم، مینا. چرا ناراحت میشی ؟ اما اونو هم میشناسم. یه چیزهایی برام عجیبه. اردشیر پسر خوبیه. درموردش اینطور فکر نکن. اصلاً بیا حرفهای خوب بزنیم. و برخاست و آمد روی مبل کنارم نشست و گفت: اول میخوام بدونم از اینکه متعلق
به منی خوشحالی؟ قبلاً بهت گفتم که من همسری با خصوصیات دیگه میخواستم. پس نمیتونم بگم خیلی خوشحالم، چون به اونچه
میخواسته ام نرسیده ام. اما حقیقت اینه که امروز دلم برات تنگ شد و به خودم امیدوار شدم.
عادل ابرو بالا انداخت و لبخند کمرنگی زد و گفت: خب الهی شکر. گفتم کاری میکنم که گرفتارم بشی.
هردو خندیدیم. با پررویی گفتم: نمیذارم به اونجاها بکشه. نه دیگه مینا جلوی قلبتو نگیر. خواهش میکنم بذار پرورشش بدم که بهت ثابت کنم. نمیخواد. دوست دارم همیشه نازم خریدار داشته باشه. تا لب گور. اصلاً اون دنیا هم منتتو دارم. خدا نکنه. امسال کنکور شرکت نمیکنی؟ حیفه ها . نه. باشه سال دیگه . آمادگیشو ندارم. من کمکت میکنم. حیفه ها بذار همه جوره سال خوبی واسمون باشه. من مطمئنم قبول میشی. فعلاً در مورد زندگیمون حرف بزنیم. میوه نمیخوری؟
بلند شدم و ظرف میوه را جلویش گذاشتم و دوباره سر جایم نشستم. سیبی پوست کند و به من تعارف کرد.
برداشتم و یک گاز به آن زدم. عادل گفت: حالا بدش به من. این درسته رو بردار.
تعجب کردم و پرسیدم: واسه چی؟
واسه اینکه لب تو بهش خورده. این مال من اون مال تو.
غش غش خندیدم و پرسیدم: ارتباط غیر مستقیم حلاله؟
آهسته گفت: نمیدونم. اما به هر حال کمی از عطش منو برطرف میکنه. خب پس منم از اون سیبها میخوام. البته اگه بیهوشم نمیکنه!
عادل خندید و تکه ای سیب برداشت. به آن بوسه زد و گفت: بفرمایین بنده رو با اون جادوگره عوضی گرفته ای. گازش هم بزن.
عادل گاز کوچولویی به سیب زد و آن را در دهانم گذاشت. از خوردنم لذت میبرد. بعد که نگاهش کردم، گفت: مینا
خیلی دوستت دارم. نمیدونم چطور میشه اندازه عشقو نشون داد. کاش یه دستگاهی اختراع کنن.
میخواستم بگویم اگر اعتقاداتت را کنار بگذاری و مرا ببوسی میفهمم چقدر دوستم داری، اما دست از شیطنت
برداشتم و به این جمله اکتفا کردم: لازم نیست. میدونم که خیلی زیاده.
من خودخواه نکردم یک کلمه بگویم من هم دوستت دارم. به خودخواهی خودم به غرورم و به اردشیر لعنت
فرستادم و لال ماندم. او گفت: از همون بار اول که با موهای بافته شده دیدمت دلم رفت. دیگه هم نتونستم برش
گردونم. چون مدام دنبال چشمهای تو بود چشم آهویی من.
خنده قشنگی تحویلش دادم چون در میان همه هدایا و محبتهای عادل این هدیه بیشتر به دلم نشست. صفتی که
به من داد زیباترین واژه زندگیم بود. چشم آهویی من. از همان جا که نشسته بود و شاید نیم متر بیشتر با هم فاصله
نداشتیم بوسه ای برایم فرستاد که حسم را قلقلک داد. شاید اولین بار بود که مثل اردشیر میخواستمش و همان حس
را به او پیدا کردم. پیش خودم گفتم: اگه اینطور پیش بره واسه عقد و عروسی من باید دنبالش بیفتم و بهش
التماس کنم. دقیقه به دقیقه تیر مهرش بیشتر تو قلبم فرو میره.
پرسید: میخوام بدونم برای زندگی کجا رو دوست داری، طبقه بالای منزل پدرم یا اپارتمانی که دارم؟ من به مادر و پدرت خیلی علاقه دارم اما استقلالو خیلی دوست دارم. احترامها بیشتر حفظ میشه. وقتی علاقه واقعی باشه حتما گذشت هم کنارشه. این دو تا کنار همن نه جدا از هم. پس هیچ وقت دعوا نمیشه که
حرمتی ریخته بشه. غیر از اینه؟ من آدم حساسی هستم. مخصوصا در برابر تو. نمیخوام اونها ناراحت بشن. من اهل دعوا و مرافعه نیستم اما اهل بحث و تبادل نظر هستم. عقیدمو هیچ وقت تحمیل نمیکنم اما کار خودمو
میکنم. یعنی کار درستو. به هر حال من تو خونه پدری هم بیشتر تو اتاق خودم هستم. آپارتمانو ترجیح میدم. باشه. اگه اینطوره یه روز میبرمت اونجا رو ببینی. گفتم آپارتمانو ترجیح میدم نگفتم میام اونجا زندگی میکنم. یعنی میای طبقه بالای بابام اینها؟ هرگز. نمیفهمم. من خونه حیاط دار دوست دارم عادل. دلم میخواد عصرها بیام آبی به گلها بدم تو حیاط درس بخونم. تو آپارتمان آدم میپوسه.
اما من یه آپارتمان دارم مینا جون. خونه خیلی گرونه. خب صبر میکنیم. تو تلاشتو بیشتر کن ایشالله خونه دار میشیم بعد عروسی میکنیم. اینکه محاله. شده از بابا قرض بگیرم عروسی رو عقب نمیندازم مینا. خب پس چه بهتر.
بعد به شوخی گفتم: از آقای رادش قرض میگیریم بعد هم دیگه بهشون نمیدیم. میگیم گذاشتیم به حساب کادوی
عروسی. چطوره؟
خندید و گفت: نمیدونستم آنقدر زرنگی چشم آهویی من! آخه دوست ندارم به خاطر پس دادن قرض منو تنها بذاری بری به کار مردم برسی. من تورو تنها نمیذارم. یعنی سر کارت هم منو میبری؟ نه خیر. یعنی زودی مامان میشی ایشالله که تنها نباشی.
خیلی دماغم سوخت. با سیاست و حاضر جواب بود. با لبخند گفتم: هر گلی بوی خودشو داره. میدونی مینا دوست دارم آنقدر تو دلت جا باز کنم که یه روزی بهم بگی منو از بچه ات بیشتردوست داری. شاید موفق شدی. دیدی که من با کسی رودرواسی ندارم. حتی با بچه ام. احساسمو زود بروز میدم.
پدر با جمله به به پسر گلم ورودش را اعلام کرد و با عادل سلام و روبوسی کرد. اینطور شد که صحبت عاشقانه ما
به اتمام رسید.
روزها به صورت میگذاشت. عادل تقریبا هر روز به دیدنم میامد مگر کاری داشت. جمعه ها اغلب من به خانه آنها
میرفتم. هر جایی که دوست داشتم برای گردش مرا میبرد. تمام حواسش در همه جا و همه حالی به من بود. نیفتی...
پات پیچ نخوره... سرما نخوری... لباس گرم آورده ای؟ و این مرا عصبی میکرد. فکر میکردم چون ده سال از من
بزرگتر است حالت پدر را برای من دارد و مرا بچه فرض میکند. مرتب او را با اردشیری که نمیشناختم مقایسه
میکردم. از اردشیر کوهی از محبت و دریایی از عشق ساخته بودم و از عادل کوهی یخی و صحرایی خشک. اما با
همه اینها دوستش داشتم و روز به روز بیشتر به او عادت میکردم. فقط ایراد میگرفتم و غر میزدم.
شش ماه بعد عادل با کمک پدرش خانه قشنگی بالای شهر خرید. خودمان باورمان نمیشد اما حقیقت داشت. ما
خانه دار شده بودیم. خانه مان با صفا بود با حیاطی پر گل و زیبا. کمی قدیمی بود و نیاز به بازسازی داشت اما الحق
می ارزید. عادل آپارتمانش و یک مغازه را فروخت. مقداری هم پدرش به او کمک کرد و آن را به من و عادل هدیه
کرد. میگفت عادل برای من خیلی زحمت کشیده وقتش است جبران کنم. عادل برای بازسازی بدون نظر من قدمی
بر نمیداشت. اینجایش را اینطور کنیم کاشی هایش آنطور باشد. و خلاصه خانه خوشگلی شد که از سر یک تازه
عروس و داماد خیلی زیاد بود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#12
Posted: 25 Jun 2014 00:13
( ۱۱ )
به عروسی نزدیک میشدیم. کمتر از یک ماه باقی مانده بود و کارها زیاد بود. شبی به نامزدی سوری دختر عمه عادل دعوت شدیم. من پیراهن فیروزه ای بسیار قشنگی پوشیدم که تا یک وجب بالای زانو چاک داشت. یقه باز و
تنگ بود و هیکل مرا کاملاً نشان میداد. پدر و مادرم به آن طرز لباس پوشیدن من عادت داشتند. البته پدرم گاهی
ایراد میگرفت، اما پافشاری نمیکرد. ساعت شش بود که عادل در زد. یکراست به اتاقم آمد و بعد از سلام و
احوالپرسی نگاهی به سر تا پای من انداخت. در را بست و پرسید: با این لباس میخوای بیای نامزدی؟
خب آره. قشنگه مگه نه؟ نه عزیزم. نمیشه با این بیای. خیلی باز و تنگه. عادل حوصله ندارم ها. لباس به این خوبی چشه؟ کوتاه؟ لختیه؟ چشه؟ یقه اش که این همه بازه. آستین هم که در واقع نداره و همه اش حریره. تنگ و چسبون هم که هست. چاکش هم
که مرتب چشمک میزنه. همه اش ایراده مینا جون.
با کلافگی گفتم: همینه که هست. میخوای نیام؟ میخوام بیای اما نه با این لباس. عوضش کن مینا خواهش میکنم. لباس آمده ندارم. اینو داده بودم اتو بخار. هر کدومو دوست داری بده من اتو کنم. کاری نداره. ببین تو کارهای من دخالت نکن ها. من هر چی دوست دارم میپوشم، هر چی دوست دارم میخرم، و هر جا دوست
دارم میرم. آخه فکر منو بکن. نمیگن عادل چه بی غیرته؟ نه من اونجا با حجابشونم. خیلی خب همینطوری بیا. اما اونجا حق اینکه پاشی برقصی نداری. راه هم نمیری. یه چیزی هم میندازی رو شونه
هات. اصلاً میدونی چیه من نمیام.
و کفشهایم را از پایم درآوردم و به گوشه ای پرت کردم و روی تختم نشستم.
عادل دستی به موهایش کشید. با کلافگی اما با لحنی آرام گفت: ببین مینا جون، من که چیز سختی ازت نمیخوام.
میگم لباست به خاطر رنگ و مدلش خیلی جلب توجه میکنه. تو مال منی یا مال مردم؟ بد میگم بگو بد میگی. بد میگی. خیلی هم بیخود میگی. پدرم با اون همه تعصبش رضایت داد، اونوقت تو.... پدرت احساسی رو که من نسبت به تو دارم نداره. من همسر توام. هنوز که نیستی. کافیه بگم نمیخوامت و حلقه مو از دستم در بیارم بهت پس بدم. خب از همین الان بهتره بدونی من چه جور زنی دوست دارم. چه خودخواه! خب من هم مرد دیگه ای رو دوست دارم. چرا دارم تحمل میکنم؟
رنگ و رویش عوض شد و گفت: مرد دیگه؟ منظورم مردی با خصوصیات دیگه اس. همچین تحمل هم نمیکنی. تحویلم که نمیگیری. دوستم که نداری. حرفمو که گوش نمیکنی. اتفاقا منم که دارم
تورو تحمل میکنم. خب میگی چی کار کنم؟ برو به مامان و بابام بگو که منو به زور داده ان به تو. حالا هم نمیخوام بیام نامزدی. برو
بیرون. میخوام لباسمو دربیارم.
عادل عصبی برخاست و گفت: نیای بهتر از اینه که با این لباس بیای و آبروی منو ببری.
عادل رفت. چند دقیقه بعد مادر بالا آمد و گفت: چرا بازی در میاری؟ نمیام یعنی چی؟ خب راست میگه. دیدی که
بابات هم گفت. این همه لباس داری. یه چیز دیگه بپوش. صورتیه رو بپوش. به اون قشنگی.
وقتی بهتون میگم من و عادل روحیاتمون با هم فرق میکنه واسه اینه. بدبختم کرده این دیگه ولم کنین. تو باید خوشحال هم بشی که شوهرت درباره لباست نظر میده. یعنی براش مهمی. بهت بی توجه نیست بده؟ آدم باید آزاد زندگی کنه. صد بار که به دنیا نمیاد. اوا خاک به سرم. دین و ایمونت چرا به باد رفته؟ این دنیا محل امتحانه. روحتو آزاد کن نه جسمتو. من نمیام. بلند شو قربونت برم. بلند شو. بعد از مدتها یه نامزدی دعوت شده ایم. بذار بهمون خوش بگذره. لباس انقدر
ارزش نداره. اصلاً بده. فکر میکنه همین یه لباسو داری. وقتشه نشون بدی چقدر لباس داری. بیارش اینجا بشونش
هر چی لباس داری بپوش بپرس کدوم خوبه؟ سیاست داشته باش دختر. واه واه! دیگه چی کار کنم؟ حرفها میزنین! سر به سرت میذارم. اون بدبخت هر چی داشت گذاشت واسه خونه ای که تو خواستی. کوری این همه تواضع و
اطاعتو نمی بینی؟ واسه عروسیت هم که دارن سنگ تموم میذارن. آدم به این دست و دلبازی گیرت اومده بده؟
برو مارو دعا کن دختر. بعد تا لبخند مرا دید، قلقلکم داد و هی بوسید و گفت: پاشو این دفعه به خاطر من پاشو. این
همه ساعت رفته ام موهامو میزامپیلی کرده ام که بشینم خونه، دعوای شما دو تا رو تماشا کنم؟ ما چه بدبختیم!
در حالیکه میخندیدم، از مادر خواستم زیپ پیراهنم را از پشت باز کند. بعد لباس سبزی را که برای حنابندانم خریده
بودم از کمد برداشتم و پوشیدم و گفتم: اینو میپوشم تا مجبور بشه یکی دیگه واسه ام بخره و تنبیه بشه.
راستش این لباس خیلی بهتر بود اما قیافه ام را ناراضی نشان دادم و با اینکه دلم برای نامزدی و بزن و برقص ضعف
میرفت، نشان دادم که حال و حوصله رفتن ندارم. پیش خودم گفتم الان اگه اردشیر بود میگفت هر چی دوست
داری بپوش. خلاصه سایه چشمم را به رنگ سبز تغییر دادم و حاضر و آماده از پله ها پایین رفتم. مادر و پدر و عادل
در سالن نشسته بودند و در مورد زمینهای لواسان صحبت میکردند. با دیدن من صحبتشان قطع شد. رو به پدر گفتم:
بابا من حاضرم. به به دختر ناز بابا سبزه قبا کرده! چه رنگ قشنگی داره.
عادل که خیلی پسندیده بود، با لبخند از پدر پرسید: پدر جون شمارو به خدا این بهتر و زیباتر و سنگینتر از اون یکی
؟تسین چرا والا. خیلی بهت میاد مینا جون. مثل شاهزاده خانمها شدی. اینو کی خریده ای بابا؟ اینو ایشون واسه حنابندون خریده ان. چون دیدم دیگه حنابندونی در کار نیست، پوشیدمش.
پدر با تعجب پرسید: مگه حنابندون نمیگیرین؟ مراسم شیرینیه بابا.
عادل که منظور مرا خوب متوجه شده بود، نگاهی نگران به من کرد.
مادر گفت: یه چیزی واسه خودش میگه حسین جون. دوباره یه کم.... و با علامت نشان داد که قاطی کرده ام.
پدر که متوجه شده بود، از جا برخاست و گفت: خب بریم دیگه. دیر میشه. مهناز کوش؟
همون موقع مهناز از در وارد شد و با لباس نقره ای قشنگش پرسید: مال من که ایرادی نداره؟ هان؟
همه زدند زیر خنده. پدر گفت: رییس تو هنوز در این خونه رو نزده، بابا جون.
با عادل قهر بودم، بنابراین به سمت ماشین پدرم رفتم. مادر انگار دزد میخواهد وارد ماشین شود، سریع درها را قفل
کردو از پشت شیشه یک چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد کمی شیشه را پایین آورد و گفت: برو انقدر آبروریزی
نکن. قهر کار بچه هاس. نه تو که دو هفته دیگه عروسیته. - شما با این کارهاتون دارین از حالا عادلو رو من مسلط میکنین.
مادر رو به پدرم گفت: حسین من قد این بودم از این حرفها بلد بودم؟
پدر با لبخند گفت: برو. این همه راه اومده با تو بره دختر.
عادل از ماشین پیاده شد و به سمت ما آمد و پرسید: مشکلی پیش اومده مینا؟
مادر گفت: نه چیزی نشده عادل جون. سراغ دستبندشو از من میگیره. گفتم یادم رفته بیارمش. خب صبر میکنیم برو بیار مینا جون.
لازم نیست محکمی گفتم و به طرف ماشین عادل رفتم. با کلی اخم و افاده نشستم و رویم را به سمت پنجره کردم.
بعد از دو سه دقیقه گفت: اگه قرار باشه اینطور خوشگل موشگل بشینی اینجا و محل من نذاری که نمیشه. حالا
مجبورم تحمل کنم، بعد از عروسی دیگه نمیتونم ها!
عصبی گفتم: چه عجب، فهمیدین جنسیتتون چیه!
عادل با تعجب نگاهم کرد و پرسید: مگه قرار بود نفهمم؟ تو هم بعداً می فهمی چه مردی هستم. خدا به دادت برسه.
دوباره رویم را به سمت پنجره برگرداندم و در دل کلی خندیدم. هر چه گفت و موسیقی گذاشت فایده نداشت. لال
نشسته بودم. بیچاره هی گفت: مینا.... مینا جون..... عزیز دلم.... مینایی.... عشق من، بابا یه چیزی بگو. من بلد
نیستم چطور میشه زبون خانم ها رو باز کرد. یه ارفاقی بکن. مینا با توام. کمی ساکت شد و یکمرتبه گفت: چشم
آهویی عادل، جون من باهام آشتی کن.
با ناز نگاهی به او کردم تا آرام بگیرد، بس که کلافه ام کرده بود. خوشحال شد و پرسید: من تایپم خوبه عزیزم؟
مشکلی داره بگو. مشکلی نداره. مگه من مثل توام دخالت کنم؟ من از زورگویی بیزارم. اما من دوست دارم تو کارهام دخالت کنی. اینطوری میفهمم که برات مهم هستم.
در مهمانی پس از سلام و تبریک کنار هم نشستیم. نیم ساعت بعد اردشیر و خانواده اش وارد شدند. جا خوردم.
توقع نداشتم بیاید. فکر کرده بودم شاید نخواهد ریخت مارا ببیند. با همه دست داد و بالاجبار با عادل هم روبوسی
کرد و تبریک گفت. به من هم تبریک گفت، اما ژستی را هم چاشنی رفتارش کرد. در ضلع کناری ما نشستند. گهگاه
نگاهی به من میکرد و انگار با نگاهش خط و نشان برایم میکشید تا اینکه نصرت خانم گفت: عادل جون پاشو با
خانمت برقص مادر. الان نرقصین پس کی میخواین برقصین؟
عادل به من گفت: میخوای پاشیم مینا جون؟ نه تو دوست داری برقصی نه من دوست دارم با یه زورگو برقصم. من آرزومه با تو برقصم. ولم کن تورو خدا. خب پاشو با مهناز برقص. دست کم به خاطر سوری که اون همه نامزدیمون سنگ تموم گذاشت. نمیخوام.
واسه یه لباس بی ارزش ساعتهای خوش زندگیتو تلخ نکن. چند ماه زندگی بهم تلخ شده. تو غصه منو نخور، دستورتو بده. دارم از غصه میترکم، میگه پاشو برقص.
عادل به خودخوری پرداخت و دیگر هیچ نگفت. بعد از شئم به من گفت: پاشو بریم پیش اردشیر. بریم چی کار؟ دوست ندارم ازم دلگیر باشه. گناه داره. جنایت که نکرده. شرمنده اس که نامزدی من و تو نیومده. عیبی نداره، ما
میریم پیش اون. آدم باید مردمو درک کنه.
نمی دانم چرا با این خواسته عادل مخالفت نکردم. خب البته میدانم. دلم پیش اردشیر بود. اما کاش پایم میشکست
و نمیرفتم. اردشیر که بین باور و ناباوری مانده بود، به احترام ما برخاست. کنارش نشستیم. عادل گفت: تو که با ما
قهری، اما ما تورو دوست داریم. اختیار دارین. ببخشین نتونستم بیام. کمی کسالت داشتم. جات خیلی خالی بود.
افسانه که از رقص خسته شده بود کنار من نشست و با هم به صحبت پرداختیم. عادل به اردشیر گفت: پاشو اینجا رو
به هم بریز پسر. چرا انقدر ساکت شده ای اردشیر؟
افسانه هم دنبال حرف عادل را گرفت و خلاصه همه را بلند کرد. از سر رودربایستی با اخم مقابل عادل شروع به
رقص کردم. علی محمد شیطان بدون درنگ مقابل افسانه قرار گرفت و اردشیر تنها ماند. عادل کمی با او و کمی با
من رقصید و یکمرتبه گفت: شما دو تا با هم برقصین من خسته شده ام.
ساده ابله گوشت را دست گربه سپرد. آن موقع اصلاً نفهمیدم عادل که مرتب دم از غیرت میزد چرا این کار را کرد،
اما بعداً فهمیدم بیچاره خواسته به اردشیر بفهماند که روی او حساسیتی ندارد. ما میرقصیدیم و عادل خونسرد با
لبخند به ما نگاه میکرد. حالا دیگر نیش من هم باز شده بود و غصه هایم را فراموش کرده بودم. نگاهم به پدر و
مادرم افتاد که مثل مار زخمی بودند. خب حق داشتند، میدانستند من و اردشیر عاشق هم هستیم، اما عادل این را
نمیدانست. به اخم مادر و پدر توجهی نکردم و ادامه دادم. نگاه اردشیر نگاه روباهی به شکارش بود. او هم واقعا
عاشق بود. هیچ وقت در عشقش شک نکردم. تا جایی ادامه دادیم که دیگر کسی وسط نبود و همه میخکوب ما شده
بودند. اردشیر قشنگ و هماهنگ با من میرقصید. از نگاه عادل فهمیدم که دیگر باید بنشینم. به پدرم نگاه کردم و
دیدم از فرط عصبانیت سرخ شده. ابراز خستگی کردم و نشستم. اردشیر هم نشست. همه کف طولانی زدند.
عادل رو به اردشیر گفت: تو توی جشن نباشی جشن بیمزه اس. ممنون عادل جون. نظر لطف توئه. ممنونم که اجازه دادی با خانمت برقصم.
آن شب برایمان شب خوشی بود. موقع برگشتن در ماشین به عادل گفتم: جالبه. نمیذاری اون لباسو بپوشم. اما
میذاری با اردشیر برقصم. من که نمیفهمم. خب اولا که میدونم تو به اردشیر احساسی نداری، وگرنه هرگز منو به اون ترجیح نمیدادی. ثانیا درحضور من
مانعی نداره شادی کنی. ثالثا اردشیر دیگه به تو نظری نداره. چون من هم بودم دیگه به زن مردم نظری نداشتم.
بعدش هم دوست داشتم اردشیر بفهمه من روش حساس نیستم.
از خودم شرمنده شدم چون هیچکدام از برداشتهایی که عادل داشت درست نبود. اگر میفهمید من با چه بساطی
زنش شده ام یا اگر میفهمید اردشیر برایم خط و نشان کشیده چه میشد؟ دلشوره بدی در دلم افتاد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#13
Posted: 25 Jun 2014 00:17
( ۱۲ )
عادل پرسید: خب خانمی، حالا باید بریم یه لباس دیگه واسه حنابندون بخریم؟ - نه فکر نکن لباس نداشتم ها. کمدم داره میترکه. منتها هوس کردم اینو بپوشم. خوب کردی. از عصر نگرانم که منظورت چی بود. میخواستم رهات کنم. اما امشب فهمیدم مرد روشنفکری هستی و منصرف شدم. خدارشکر این اردشیر امشب اومد، وگرنه سیاه بخت میشدم.
از آن به بعد شعله عشق دوباره در وجود اردشیر زبانه کشید. آرام و قرار نداشت. زنگ میزد، التماس میکرد، حتی
دو سه بار گریه کرد و از من خواست نامزدیم را با عادل به هم بزنم. شبها آرامش نداشتم. مرتب دنبال بهانه ای
میگشتم که سرنوشتم را عوض کنم. اما مگر میشد؟ هم از پدر میترسیدم هم به عادل وابستگی پیدا کرده بودم. از
اینها گذشته تدارکاتی که خانواده من و خانواده عادل فراهم کرده بودند جای جبران نداشت. به خداوندی خدا
اردشیر بود که نمیگذاشت که محبت واقعی و احساس درونیم را به عادل نشان بدهم. مگر میشود محبت در قالب
آدم نفوذ نکند؟ عادل را دوست داشتم، اما عشق و التماس های اردشیر به من اجازه عکس العمل نشان دادن نمیداد.
خلاصه روزها پرتنشی را میگذراندم و حسابی وزن کم کرده بودم و هیچ از روزهای آخر تجردم لذت نمیبردم. همه
آشفتگی و پریشانی حال مرا به نگرانی برای جشن و مراسم عروسی نسبت میدادند و من مجبور به سکوت بودم.
روز عروسی فرا رسید. صبحش اردشیر با من تماس گرفت. از خانم رهگذری خواسته بود منزل مارا بگیرد. مهناز
گوشی را برداشت و فکر کرد یکی از دوستهایم است. بعد که من گوشی را گرفتم، خانم سلام و علیکی کرد و گوشی
را به اردشیر داد. اردشیر کوتاه و مختصر گفت: اگه میخوای ببخشمتون، سر سفره نشین. بله گفتن تو حرومه مینا.
هنوز وقت هست. آهِ من پشت زندگی شماس. تو با عادل خوشبخت نمیشی.
آن روز آنقدر ترسیده بودم و آنقدر فکرم خراب شد که آرایشگرم گفت: چه عروس غمگینی! به زور شوهرت داده
؟نا
در جوابش گفتم: نگران عروسی هستم.
خودم را به تقدیر و گذر زمان سپردم و با توکل به خدا سر سفره عقد نشستم. به کتاب خدا پناه بردم و سعی کردم
در صورت اردشیر نگاه نکنم. اما بی صفت مگه از جلوی سفره کنار میرفت؟ چنان با تنگ کردن چشمهای سیاهش و
جویدن لبش برایم خط و نشان میکشید که بالاخره قالب تهی کردم و به جای بله، مثل دیوانه های مضطرب گفتم: نه،
نمیتونم. حالم بده. نمیتونم.
بیچاره مادرم چه هولی کرده بود. تمام آرایش صورتش با عرقهای صورتش جاری شد. عادل بدبخت هم هی به من
شربت میخوراند. نصفه جان شده بود. مادر عادل آنقدر آیت الکرسی خواند و به من فوت کرد که دلم به حالش
سوخت. اردشیر غیب شده بود، به همین علت کم کم حال من بهتر شد. بالاخره بله را گفتم و شدم همسر قانونی
عادل.
سر عقد پدر سند یکی از مغازه ها را به من هدیه کرد، اما بعداً دیگر سند را ندیدم، چون مادر برش داشته بود.
نفهمیدم این دیگر چه جور کادویی است. البته سالها بعد فهمیدم که پدرم چه مرد دوراندیش عاقلی بوده.
بالاخره بعد از مدتی اتاق عقد خلوت شد و نفسی کشیدم. عادل پرسید: چی شد یه دفعه مینا؟ خسته ام، کلافه ام، نمیدونم چمه. بذار مهمونها برن باغ، تو کمی بگیر بخواب. دیشب دیر خوابیده ای صبح زود هم پا شده ای خسته ای.
مگه با این دک و پز میشه خوابید، عادل؟ سلامتی تو و راحتی تو از هر چیزی مهمتره. لازم باشه دوباره میبرمت آرایشگاه. مگه چیه؟ ممنونم کمی سرم خلوت باشه روبراه میشم. چیزی نیست.
عادل جوری نگاهم کرد که مجبور شدم بپرسم: چیه؟ هنر و قدرت خدا رو تحسین میکنم. هیچ ایرادی نداری ماشالله. خوشحالم که به هم میاییم. اینو از ته دلت میگی؟ خوشحالی که الان کنار منی مینا؟ اگه متنفر بودم که اینجا نبودم، عادل. قسمت این بوده دیگه. یعنی فقط متنفر نیستی؟ عادل، خودت میدونی که دوستت دارم. چه وقت این حرفهاس؟ نمیدونم چرا حس میکنم بالاجبار کنار منی و به خاطر همین بهت فشار اومد. اینطور نیست. من نسبت به قبل پیشرفت خوبی داشته ام. پس ممنونم. من همه تلاشمو واسه خوشبختی تو میکنم. من هم امیدوارم تو زندگی برات دردسر درست نکنم. درد سر چیه عزیز من؟ تو مایه آرامش وجود منی.
گلی توی جیب عادل را صاف کردم و به او لبخند زدم. نگاه عاشقانه ای به من کرد و صورتش را به صورتم نزدیک
کرد و یکباره بوسه ای غیر قابل انتظار به لبم زد و دوباره هم آن را تکرار کرد. سپس با نگاهی پر از نیاز گفت:
دوستت دارم عزیزم. واسه در آغوش گرفتنت بیقرارم. دوباره وجودم منجمد شد و معجزه آسا گرمای را در درونم
تجربه کردم. با ناباوری به او خیره شدم. از عادلی که در آن چند ماه نامزدی یک بوسه را از من دریغ کرده بود
چنین انتظاری نداشتم. یعنی به این سرعت باورم نمیشد. هنوز مست آن بوسه بودم که با پشت دست گردن و شانه عریانم را لمس کرد و بوسید. سپس گفت: اگه بدونی تو رویاهام چقدر آرزوی این لحظه را داشتم! خدا چه لطفی به
من داشته.
حسی در درونم می جوشید. در آن لحظه عادل را به اندازه جانم میخواستم و حاضر نبودم به هیچ قیمتی آن ثانیه ها
تمام شود. انگار نیمه وجودم شده بود و قادر به جدایی از او نبودم. در همین هنگام عکاس آمد و لحظات شیرین ما
را بهم زد. تازه داشتم عادل را میشناختم. چطور در موردش قضاوت کرده بودم و حالا چه میدیدم! حق با او بود.
بالاخره فهمیدم او چه مردی است.
حالتهایی که عکاس به ما پیشنهاد کرد کم کم عشق اردشیر را از یادم برد.بعد از آن به سمت باغ حرکت کردیم و
آنقدر بزن و بکوب کردیم که از پا درآمدیم. آخر شب گروهی مارا تا منزلمان بدرقه کردند. بعد از بازدید مهمانها از
جهیزیه دیدنی من، بزرگتها دست به دستمان دادند و برایمان آرزوی خوشبختی کردند و رفتند. کلی گریه و زاری
کردم. پدر و مادر قبل از رفتن آهسته و پنهانی کلی به من سفارش کردند و به آرامش دعوتم کردند. پدر گفت: آدم
آرامش زندگیشو مدیونه سه چیزه. صبر و حوصله، محبت، و گذشت. و چه راست گفت. آن موقع نمی فهمیدم که این
نصیحتها نیتیجه سالها تجربه است و چقدر باارزش است.
اردشیر کنجکاو بود و تا منزل همراهیمان کرد. وقت خداحافظی با یک جمله آتش به جانم کشید. گفت: خوش به
حال اونهایی که مادر دارند. آنقدر دلم برایش سوخت که گریه ام گرفت، اما چون وقت خداحافظی بود، کسی نفهمید
چرا گریه میکنم.
عادل همه را بدرقه کرد. در را بست و کتش را به جالباسی زد. در حالی که کرواتش را شل میکرد و برافروخته شده
بود، گفت: خفه شدم مینا جون. این چیه آدم به خودش آویزون میکنه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم: اول فکر کردم منو میگی. گفتم چه خوب پاشم برم. - میدونم خیلی دلت میخواد فرار کنی، خانم خشگله، اما مگه از روی جنازه من ردشی. خدانکنه. از دست این مردم خفه شدم و از دست کرواتم. تورو که در آرزوت بودم. مردم واسه چی؟ صد و پنجاه دفعه خداحافظی میکنن. از دات کروات چرا خسته شده ای؟ بده خوشگلت کرده خوش تیپت کرده؟ آخه راه گلومو بسته بود. هی میخواستم بگم مینا دوستت دارم مینا هلاکتم نمیتونستم. خب حالا بگو یه موقع خفه نشی. گفتم دیگه. راحت شدم. آخیش! خب میدونستم عادل جون. نیازی نبود خودتو خسته کنی.
یکمرتبه من را بغل کرد و در حالی که به اتاق خواب میبرد گفت: میدونستی؟ نه، نمیدونستی قربون این همه ناز و
ادات برم. حالا تازه میخوام نشون بدم که چی کشیده ام. با خودم قرار گذاشته ام ده هزار تا بوسه بهت بزنم مینا.
نمیدونم تا صبح چیزیت میمونه یا نه. من هم نه گذاشتم نه برداشتم، در حالی که مرا روی تخت میگذاشت گفتم: اون وقت میمیری که! خب تو راحت میشی. من هم ناکام نمرده ام. به هر حال امر خیریه. بعد پرسید: حالت که خوبه؟ اوهوم. یه کم طپش قلب دارم. خب فشار عشق عزیزم. نیست که بیان نمیکنی. از یه جای دیگه ات میزنه بیرون.
غش غش خندیدیم. مرا بوسید و گفت: آنقدر عشق منو تو خودت نگاه ندار قربونت برم. بریز بیرون که چاق نشی.
بگو حرفتو.
عادل چند روزی سر کار نرفت. هر روز صبح با هزار ناز و قربانت بروم و دوستت دارم مرا از خواب بیدار میکرد.
صبحانه را آمده میکرد و من میل میکردم. عادت نداشت تا دیرتر از ساعت هشت بخوابد، اما با ملاحظه بود و مرا نه
و نیم بیدار میکرد. کلی هم با غر و گلایه من روبه رو میشد که چرا زود بیدارم کردی. میگفت: آخه دوست دارم
صبحانه رو با تو بخورم و سیر نگاهت کنم که تا شب انرژی داشته باشم. این حرفها برایم بی معنی بود. گاهی به او
میگفتم زن ندیده، اما او نه تنها زن ندیده نبود، بلکه با وجود سن کمش دنیا دیده هم بود. مرد زندگی بود. معنی
زندگی را درک کرده بود. میدانست زندگی یعنی عشق، یعنی محبت و تفاهم، یعنی زیباتر کردن مسائل روز. خوب
میدانست وقتی مرد یک زندگی شده، یعنی سرپرست من شده، سرپرست دختر جوانی بی تجربه که اقلاً ده سال
کمتر از او میداند، باید مثل باغبانی باشد که با گلهایش آرام و با محبت حرف میزند و نوازششان میکند تا خوب و
سالم رشد کنند و زیباتر شوند. عادل اینگونه فکر میکرد و میخواست من تفاوتی بین خانه او و خانه پدری ام حس
نکنم، آنوقت من احمق به مادرم غر میزدم که عادل به جای شوهر برایم یک پدر است.
عادل درست مثل پدرش با زن و زندگی تا میکرد و درست مثل مادرش برای هر چیزی دل میسوزاند. او آرامش را
به من هدیه میکرد و من ناآرامِ رویاهای خام خودم بودم، ناآرامِ اردشیر و بیقرار از عشق او.
بعد از عروسی، فامیلها تک تک مارا پاگشا کردند. شبی که نوبت عموی عادل بود، او دیرتر از همیشه به خانه آمد.
آنقدر هم خسته و درب و داغان بود که حد نداشت. من هم که دیدم اینطور است، لباسهای مهمانی را از تنم
درآوردم و لباس خانه پوشیدم. عادل وقتی از حمام برگشت، با تعجب پرسید: پس چرا لباس هاتو درآورده ای؟ دیر
شده مینا. - به من میگی دیر شده؟ خب گفتم که بخدا گرفتار شدم. دست خودم که نبود. حالا اگه زود حاضر شی بریم، نه اونجاییم. من نمیام. یعنی چی؟ دعوت داری عزیز من زشته. اتفاقا الان بریم زشته. نریم سنگینتریم. بپوش. بپوش دیر شد. من که حاضرم. فقط بیزحمت یه جوراب نو به من بده.
به سمت اتاق خواب رفتم و روی تخت پهن شدم. وارد اتاق خواب که شد گفت: پس چرا خوابیده ای مینا؟ ای بابا! گفتم من نمیام تو دوست داری برو.
روی تخت نشست و گفت:من که معذرت خواهی کردم عزیزم. تو خانمی کن و ببخش. ولم کن
عادل.
شروع کرد به سر به سر گذاشتن من، اما بی فایده بود. گفتم تو مخصوصا دیر اومدی. آخه چرا باید اینکارو بکنم؟ چون خونه اردشیره. به اردشیر چی کار دارم. تو که اونشب کلی باهاش رقصیدی. مگه میخواد تورو بخوره که من بترسم؟ کار مردمو
انجام دادم و اومدم. حالا کار مردم واجب شده؟ تو هر شب شیش خونه ای. حالا یه ساعت دیر شده. آسمون که به زمین نیومده. پاشو فدات شم. دو ساعت! پاشو دیر شد. حرفهای بچه گانه نزن. میخواستی بری یکی همسن خودت بگیری. من تورو میخواستم هنوز هم میخوام. تا آخر عمر هم میخوام. قربونت هم میرم. پاشو. نمیام. چی کار کنم که بیای؟ بذار اون لباس فیروزه ایه رو بپوشم. یه چیزی بخواه که شرمنده ات نشم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#14
Posted: 25 Jun 2014 00:20
( ۱۳ )
پس خودت تنها برو. مینا به نظر خودت درسته اون لباسو بپوشی و جلوی اردشیر ناز و کرشمه بیای؟ به نظرت گناه نداره؟ نمیگی چقدر
حسرت میخوره و چقدر با من بد میشه؟ حالا اردشیر هیچی. برادرهای من هم جوونن. خب تو اینطور بگردی، اونها
که زن ندارن، باید چی کار کنن؟ برن زن بگیرن. من که نمیتونم واسه خاطر اونها خودمو معذب کنم. من عادت دارم شیک بگردم. چه اصراری داری امشب اونو بپوشی؟ با لباس دیگه هم میتونی شیک بگردی. واسه اینکه قشنگه. عروس هم هستم، مناسبت داره. خوبه من هم بگم واسه اردشیره مینا خانم؟ یه بار دیگه تکرار کن. چطور تو به من میگی مخصوصا دیر کرده ام؟ خواستم ببینی تهمت چقدر تلخه. دیگه خودت رو بکشی هم نمیام. خب معذرت میخوام. من میدونم نیت تو فقط زیبایی و خوش تیپیه عزیزم پاشو. تنهام بذار مینا حوصله ندارم پاشو. گفتم تنهام بذار. باشه نمیریم. اما جوابشونو خودت میدی.
از اتاق بیرون رفت و تلویزیون را روشن کرد. احساس میکردم دقیقه به دقیقه فرصتها از دستم میرود. فرستهای که
میتونم با اردشیر خوش باشم، کنارش باشم. خدا خدا کردم که عادل یک بار دیگه از من خواهش کند، اما دعایم
نگرفت. نیم ساعت سپری شد. دل تو دلم نبود. ساعت نه بود و ما هنوز در منزل بودیم. زنگ تلفن به صدا درآمد. هر
چه زنگ خورد عادل برنداشت. انگار میدانست آنها هستند. مجبور شدم به سالن بروم و خودم بردارم. افسانه بود. سلام مینا جون. سلام افسانه جون. حالت خوبه؟ ممنونم در چه حالی عروس خانم؟ مارو گذاشته ای توی خماری. همه منتظر تشریف فرمایی شماییم، اونوقت تو
هنوز خونه ای دختر؟ معذرت میخوام عادل کمی گرفتار شده بود. نیم ساعته اومده. رفته دوش بگیره میایم. حالا نمیشه رفتارهای عاشقانه رو بذارین واسه بعد عروس خانم؟ ما گرسنمونه. ای بابا آنقدر خسته اس که داره میمیره. خب خستگیشو دربیار. از اون شیرین زبونیهات بشنوه حالش جا میاد. یه دعوایی باهاش کردم که خستگیش دراومد. غصه نخور. برادر نازنین مارو اذیت نکنی ها. منو خواهر شوهر حساب کن. بهت نمیاد. زود بیاین. اومدیم، اومدیم.
باشه خدا نگهدار.
عادل وسط صحبتهای من به اتاق خواب رفت. بااکراه به اتاق رفتم. دمر روی تخت دراز کشیده بود. لباس سنگین و
زیبا پوشیدم و گفتم: پاشو بریم تا بعداً به حسابت برسم.
جواب نداد. هی صدایش زدم. جواب نداد. رفتم کنارش نشستم و محکم به پشتش زدم و گفتم: با توام نگی چرا با
تاکسی رفتی ها!
اصلاً نفهمیدم چطور روی تخت افتادم. خنده ام گرفته بود، اما سعی میکردم اخم کنم. گفت: چاکر دربستت که
نمرده، چشم آهویی من. ولم کن لباسم چروک میشه. آخه تو که انقدر مردم داری، چرا فیلم بازی میکنی؟ بده میخوام جلوی فامیلت آبروت حفظ بشه؟ نه خانم. خیلی هم متشکرم. اینطوری دارم تشکر میکنم. و صورتم را بوسه باران کرد. بابا آرایشم به هم ریخت عادل، چرا اینطوری میکنی؟ صد دفعه گفتم میخوای باهم قهر و دعوا کنی، خوشگل موشگل نکن، نمیتونم جذبه بگیرم زن.
قهقهه خنده ام بلند شد. گفتم: چه ذلیلی تو! خوبه خودت هم افتخار میکنی. البته که به این ذلت افتخار می کنم. الهی فدات شم. خب زنمو دوست دارم. هر کی دوست داشتن و کوتاه اومدنو
ذلت معنی میکنه، بیسواده. نمیدونه گذشت چه لذتی داره. دیر شده میخوان شام بخورن عادل. حالا ده دقیقه هم رو تموم معطلی ها.
بالاخره نزدیک ساعت ده به منزلشان رسیدیم. بعد از سلام و احوالپرسی افسانه نگذاشت بشینیم. آهنگ شادی
گذاشت و مارا مجبور کرد برقصیم. خاطره زیبا و بامزه ای شد. به افسانه گفتم: تو واسه دل خودت و عشق
خودت و علی محمد مارو گشنه و تشنه داری میرقصونی، ذلیل شده. خب برو راحت باهاش برقص.
غش غش خندید و گفت: ای تیزهوش شیطون صفت. بده میخوام به زور بهت نزدیک بشم که پدرتو در بیارم؟
گفتم: اینکه داره واسه ات میمیره. چرا به زور؟ آخه دل گنده اس. من هم نمیخوام از دست بدمش. گرگ زیاده. رادشها هم خیلی بره ان.
آن شب اردشیر مدام دوروبرم میپلکید. از هر موقعیتی استفاده میکرد و خوردنی تعارف میکرد و شوخی میکرد. در
فرصتی به من گفت: اگه با من ازدواج میکردی دنیا رو به پات میریختم.
از ترسم گفتم: خیلی ممنون همه چیز هست. و نگاه غضبناکی به او کردم، یعنی اینقدر با اعصاب من بازی نکن. من
خودم میشنگیدم، وای به حال اینکه اردشیر هم زیر پایم بشیند.
گفت به خدا قسم یه نمونه اش فقط این بود که طلاهای طلافروشیمو به پات میریختم. آخه تو کجات به درد عادل
میخوره بی عقل؟
بعد از آن دنیا روی سرم خراب شد و بیحوصله شدم. هر دختر هجده نوزده ساله ای این حرفها را میشنید، با این
وعده ها خام میشد. اما من فقط غمگین شدم خام نشدم.
به خانه که برگشتیم تمام غصه هایم را سر عادل بیچاره خالی کردم. گفتم: والا دشمن آدم آنقدر از آدم دوری
نمیکنه که تو میکنی. چرا من هر چی میام کنارت می ایستم ازم فاصله میگیری؟ مگه جذام دارم؟ - تو چرا امشب به پروپای من میپیچی؟ جلوی مردم که نمیتونم ناز و نوازشت کنم. چرا نمیشه. همه میدونه عروس و دامادیم. محبت کردن و توجه کردن چه زشتی ای داره؟ خب به مردم چه مربوطه که ما عروس و دامادیم؟ حرفهایی میزنی غیرمنطقی مینا بدت نیادها. واسه من دم از منطق و قانون نزن که حالم به هم میخوره، عادل. تو اگه منطق داشتی منو اسیر خودت نمیکردی.
صد دفعه گفتم تو آدم من نیستی. هی مثل این دختر ندیده ها نشستی در خونه مون که خواستگار نیاد.
عادل خنده اش گرفت و گفت: عزیز من مگه قبل از اینکه بریم مهمونی اون همه نبوسیدمت؟ اون همه عشق و
محبت پس چی بود که به پات ریختم؟ من واسه تو چیزی کم نذاشته ام. من دوست دارم شوهرم جلوی مردم بهم توجه کنه، تحویلم بگیره، عشقشو بروز بده که مردم نگن تورزده ای
تورزده ای. انگار من زشتم یا چلاقم یا ترشیده بودم. همه اش سرکاری. همه اش گرفتاری. اصلاً کو ماه عسلت؟ یه ماه دیگه میبرمت. قول میدم. راست میگی، یه کم دیر شده، اما می برمت. بذار ملک مهندس فروزشو تحویل
بدم، میبرمت. امشب هم به خدا اون منو برد یه زمین دیگه نشونم بده د دیر شد. ماه عسلی میبرمت که واسه همه دوستهات تعریف کنی. اگه یه کم دیر شد عوضش می ارزید. معلومه که تو از من خیلی سرتری، بهتری، با شخصیت
تری. واسه همین نشستم در خونتون دیگه! باز هندونه بیمزه خریدی؟ هندوانه زیر بغلت نمیذارم. دارم حقیقتو میگم. عجب گرفتاری شده ام.
آنشب کلی به او بی محلی کردم. آخرش هم بیچاره دلخور گرفت خوابید.
روزها میگذاشت. عادل دائم گوشزد میکرد که باید درس خواندن را شروع کنم و خودم را برای کنکور آماده کنم.
اما کی حال درس خواندن داشت؟ فکر و ذکرم شده بود خوشبختی ای که در خانه اردشیر میتوانستم به دست
بیاورم و به آن لگد زده بودم. طلاهایی که میشد به دست و بالم آویزان باشد و هرروز عوض شود. مرتب خودم را
سرزنش میکردم که چرا وقتی پدر و مادرم راضی بودند خرابش کردم. فکر خراب رفتارم را هم ذره ذره خرابتر
میکرد. رفتار خوبی با عادل نداشتم. او هم روی حساب بچه گی ام میگذاشت و مرا تحمل میکرد.
برای ماه عسل به مشهد و سپس به شمال رفتیم. بهترین هتل را گرفت و بهترین خرید را برایم کرد. خرید و پذیرای
اش به حدی بود که صدایم درآمد. تا گردنبند میدید میگفت: مینا اینو واسه تو درست کرده ان. پیراهن زیبایی
میدید میگفت: مینا واسه تو دوخته ان. هر چیز هم که برایم میخرید، وقتی که به هتل برمیگشتیم میخواست که
بپوشمش یا به گردن و دستم آویزان کنم. از میان همه هدایایش از سرمه دان منبت کاریش خیلی خوشم آمد.
هرروز به حرام مطهر میرفتیم. اگر بگویم هرگز برای دوام زندگی و خوشبختیمان دعا نکردم، دروغ نگفته ام. تازه
هر طور بود، دلم را سنگ کردم و از امام رضا خواستم یک جوری مرا به اردشیر برساند. مثلا عادل دلزده شود و مرا
طلاق بدهد.
یکی دو هفته پس از اینکه از مسافرت بازگشتیم، درس خواندن را شروع کردم. عادل شب به شب بازدهی مفید
مطالعه ام را برآورد میکرد و رفع اشکال میکردیم.
سه چهار ماه از ازدواجمان گذشته بود که یک روز با شنیدن صدای تلفن گوشی را برداشتم.
سلام مینا خانم.
تنم لرزید. انگار در روح و جسمم زلزله آمد. با حالت گنگی گفتم: سلام حال شما چطوره آقا اردشیر؟ ممنون شما خوبین؟ الحمدلله. عمو جان، افسانه، آقا ارسلان خوبن؟ همه خوبن سلام دارن. سلام برسونین. ممنون. اما من نمیخوام کسی بفهمه که بهت زنگ میزنم. چرا؟ مگه تو به عادل میگی من زنگ زده ام؟ آره. مگه چه اشکالی داره؟ اون رو شما حساسیت نداره. میدونم. اما به نفعته نگی، چون به مرور حساس میشه. ببین، آقا اردشیر، من شوهر کرده ام و زندگیمو هم دوست دارم. خواهش میکنم پاتونو از زندگی من بکشین
بیرون. قسم بخور. که چی؟ که عادلو دوست داری؟ به خدا دوستش دارم. گفتم به خدا. اما با من خوشبختتر بودی. گاهی این فکر عذابت میده مگه نه؟ آدم به هر چی دوست داره که نمیرسه. گاهی هم باید ببینه که خدا براش چی میخواد. بعدش هم با شناختی که از
شما دارم گمان نکنم زبون درازیهای منو مثل عادل تحمل میکردین. یادتون نرفته که چقدر بهم توهین کردین؟ وقتی دیدم داران عشقمو ازم میگیرن باید چی کار میکردم؟ میخندیدم؟ حالا که دیگه گذشته. ایشالله بهتر از من براتون پیدا میشه. من هنوز نتونسته ام کسی رو جایگزین تو کنم و هرگز هم نمیخوام این اتفاق بیفته. من تورو میخوام. بی فایده اس آقا اردشیر. همه چیز تموم شده. ما میتونیم دوتایی با هم دنیا رو به آتیش بکشیم. عادل به آرزوش رسید. مطمئنا دیگه براش عادی شده ای. بذار
من هم به آرزوم برسم. با یه تلفن بچه گونه همه چیزو به هم ریختی. جبران کن و منو از این فکرو خیال در بیار. دیونه شده این آقا اردشیر؟ من فقط میخوام حقمو پس بگیرم. عادل تورو از من گرفت. عادل یک سال و اندی بود که منو میخواست. مدرسه با مادرم صحبت کرده بود. قلبتو که تسخیر نکرده بود. تو منو دوست داشتی. هنوز هم داری. از چشمهات میخونم، دختر. من حتی طپش قلبتو
به خاطر حضورم حس میکنم.
آنقدر پوست لبم را کندم که طعم شور خون را حس کردم. دستمالی برداشتم و لبم را پاک کردم.
مینا تا بچه دار نشده ای خودتو نجات بده. من تورو خوشبخت میکنم. کاری میکنم مثل جواهر توی فامیل
بدرخشی. خب الان هم دارم میدرخشم. بیچاره، آخه روحیات تو کجا، روحیات عادل کجا؟ عادل مشکلی نداره. همه اش دو سال از شما بزرگتره. اهل تفریح و گردش و بگو و بخند هم هست. پاک مغزتو شستشو داده. قسمت من عادل بوده. شما هم برین دنبال قسمتتون آقا اردشیر. تو قسمتو عوض کن. تا آخرش هستم. بهم اعتماد کن. به اندازه عادل پول دارم. خیلی هم بیشتر از اون دوستت
دارم. تازه یه زمین خریده ام میخوام عادل برام بسازه. اما برای تو. خب آره. هر چی از شما مزد بگیره، مال منه. عادل همه ثروتشو برای من میخواد. دختر خوب، خونه ای که برای من میسازه جایزه توئه. بابت چی؟ چرا خنگبازی در میاری؟ مودب باشین. یعنی میخوام هدیه اش کنم به همسر خوبم که تو باشی. طلاقتو بگیر تا بهت ثابت کنم. بس کنین. بس کنین. مگه از خدا نمیترسین آقا اردشیر؟ خدا چرا دلش به حال من نسوخت؟ استغفرلله. دلتونو صاف کنین. شما فقط نتیجه بی ادبی و گستاخی خودتونو دیدین. وگرنه رای مثبت با شما بود. از
کجا معلوم شاید خدا خیلی بهتر و خوشگلتر از من براتون آفریده باشه. پدر و مادرت چی؟ نظرشون با کی بود؟ اونها عادلو دوست داشتن. مینا دوستت دارم. باور کن. نظر بابت از دست دادن دو چیز باارزش از زندگی قطع امید کنم. مادرم و تو.
آنقدر مظلومانه از عشق به من و مادرش حرف زد که اشکم را دراورد. بعد از خداحافظی گوشی را گذاشتم. مثل
مرده ها یخ کرده بودم. حرفهایش رویم اثر کرده بود. ناله هایش دلم را به رحم آورده بود. آنقدر که تا عادل آمد
چیزی را بهانه کردم و با او دعوا کردم. خدا اردشیر را لعنت کند که آرامش را از عادل گرفته بود.
دو سه روز بعد بود که عادل سرزده اردشیر را برای نهار به خانه آورد. اولش خیلی جا خوردم، اما بعد با خوشحالی با
جان و دل پذیرای او شدم. رفته بودند سر زمین اردشیر و برای نهار با هم آمده بودند. از آن به بعد اردشیر هفته ای
دو سه بار تلفن میکرد و مرا هوایی میکرد.
هفت ماه بعد از ازدواج ما نامزدی علی محمد و افسانه بود. آنجا بود که بالاخره با بداخلاقی هایم عادل اجازه داد آن
پیراهن فیروزه ای را بپوشم. آن شب با آن لباس هوس انگیز کلی دلبری کردم. عادل دائم حرص و جوش میخورد.
نامزدی برادرش برایش عزا شد. آخر شب که به منزل برگشتیم، وقتی در حال تعویض لباس بودم، به حالت تهدید و
با عصبانیت به طرفم آمد و گفت: دیگه حق نداری با اردشیر برقصی. فهمیدی یا نه؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#15
Posted: 25 Jun 2014 00:22
( ۱۴ )
وقتی رفت خودم را لعنت کردم که چرا زیاده روی کردم و اصلاً چرا آن لباس را پوشیدم، نه به خاطر اینکه همسرم
را آزرده بودم، بلکه به این علت که دیگر نمیتوانستم کنار اردشیر باشم. عادل به ما شک کرده بود.
در کنکور شرکت کردم. به نظر خودم امتحانم را خوب دادم. با تمام افکار شیطانی ای که در سرم بود، چون دانشگاه
رفتن آرزویم بود و عادل درس خواندن مرا جدی گرفته بود، برای اینکار حسابی وقت گذاشته بودم.
یک هفته بعد از کنکور عقد و عروسی افسانه و علی محمد بود. با وجود تمام اخطارها باز با اردشیر گفتم و خندیدم و
رقصیدم. حرفها و خواسته های عادل برایم ارزشی نداشت. دیگر نه دوستش داشتم، نه از سرپیچی از اوامرش می
ترسیدم. نهایتش این بود که مرا طلاق میداد، که از خدایم بود. عادل با دیدن حالتهای زننده من عصبانی از سالن
خارج شد. اردشیر زیر گوشام چیزهایی میگفت که به جای اینکه همان جا توی صورتش بزنم، به او لبخند میزدم و
ناز و ادا می آمدم. آن شب همه متوجه عصبانیت عادل شدند. مادرم کلی نصیحتم کرد که از او عذرخواهی کنم و شر
به پا نکنم.
در راه برگشتن عادل کلمه ای با من صحبت نکرد، اما وارد خانه که شدیم چنان سیلی ای به صورتم زد که برق از
چشمم پرید. در حالی که رگهای گردن و شقیقه اش برآمده شده بود، فریاد کشید: سزای کسی که با من لجبازی
کنه اینه. میفهمی یا نه؟ مگه نگفتم نباید طرف اردشیر بری؟ - گفته باشی. کی به حرف تو اعتنا میکنه؟
سیلی دیگری میل کردم. گفت: برو باز هم برقص تا بفهمی. من همیشه صبوری نمیکنم. ما قرار گذاشته بودیم به
خواسته های هم احترام بذاریم. حالا که تو زیر قولت زدی، من هم اینم.
عادل رفت و محکم در اتاق خواب را بست. روی صندلی آرایشم نشستم و اشک ریختم. به عادل ناسزا میگفتم و
اردشیر را میخواستم. دیگر انگار خودم نبودم. عشق به اردشیر بود که به من دستور میداد. آرایشم را پاک کردم،
لباسم را عوض کردم، چند چیز مورد نیازم را در ساکی گذاشتم، و به رختخواب رفتم. عادل دیر برای خواب آمد و
اصلاً هم به من اعتنا نکرد. مدتی که گزشت، همانطور که طاقباز خوابیده بودم، گفتم: عادل! عادل! بله؟ من دیگه نمیخوام باهات زندگی کنم. میخوام ازت جدا شم. اگه میتونی، برو جدا شو. میخوام که اذیتم نکنی و زود طلاقم بدی. ازت خواهش میکنم. آسون بدستت نیاوردم که آسون بدمت بری. درستت میکنم، اما طلاقت نمیدم. در هر صورت من صبح میرم خونه پدرم. واقعا دیگه نمیتونم به زور زندگی کنم. خسته شده ام.
به پهلو غلط زد و پرسید: چیه میخوای التماست کنم؟ نه، چرا باید بخوام؟ من به تو علاقه ندارم که بخوام احساساتتو به بازی بگیرم. تا حالا هم بهانه ای واسه اعتراض
نداشتم. اما امشب بهم لطف بزرگی کردی و کتکم زدی، دیگه بهانه دارم. توقع داشتی بعد از اون همه هرهر و کرکر با اردشیر و نگاههای چپ چپ پدرت به من، بیام نوزشت کنم، مینا؟ اگه
من با دختری اینطور میرقصیدم تو ناراحت نمیشدی؟ اگه دوستت داشتم چرا خیلی ناراحت میشدم. خب من کم دوستت درم؟ نگاه اردشیر به تو نگاه ناپاکیه. اینو بفهم.
نگاه همه مردها به من ناپاک چون تو دل برو هستم. نه، اینطور نیست. درسته تو دختر زیبایی هستی، اما همه تورو با منظور نگاه نمیکنن. همونطور که من به زنها و
دخترهای زیبا نگاه منظورداری نمیکنم. من فقط تورو دوست دارم. دیگه دوستم نداشته باش. دست از سرم بردار عادل. من دارم کنار تو میسوزم چرا نمیفهمی؟ اون اردشیر لعنتی چی زیر گوش تو گفته مینا؟ من از اول تورو نمیخواستم به اردشیر چه مربوطه؟ مینا، اردشیر دیوونه اس ، اعصاب نداره. گول اونو نخور. فوق العاده حسود و عصبیه. پسر عموی منه، همخون منه،
تف سربالاس، اما میگم که چشمهاتو به واقعیات باز کنی. اون از اول هم چشم دیدن منو نداشت. حالا میخواد تیشه
به ریشه زندگی من بزنه. تو عاقل باش. اردشیر چیزی نگفته. من مگه دیوونه ام بشینم با مردی زندگی کنم که واسه شادی کردن به من سیلی میزنه؟ تو
حسودی نه اون. خب شوهرتم باید روت حساس باشم. اگه نباشم، خودتو میگی بهم بیتوجهی، نمیگی؟ تو که هرروز ماشالله یه ساز
یاد میگیری. من حرفهامو زدم. اصرارت برای موندن من جز سوختن من و خودت هیچی نداره عادل. اقلاً بذار یه سال از ازدواجمون بگزره، بعد از این حرفهای بچه گونه بزن. آره. من بچه ام مامان و بابام رو میخوام. دهها بوسه به صورتم زد و گفت: بیا چند برابر اون سیلیها بزن تو گوشم.
اما من بی احساس، مثل تکه ای سنگ شاهد نوازشها و بوسه های او شدم. بالاخره در حالی که دستهایش را دورم
حلقه کرده بود به خواب رفت. تا صبح دیده بر هم نگذاشتم. باید برای هدفم برنامه ریزی میکردم، که جدیی از
عادل و رسیدن به اردشیر بود.
صبح عادل به خیال اینکه با او آشتی کرده ام، آخرین بوسه را به صورتم زد و از خانه خارج شد. بعد از صرف صبحانه
نامه ای برایش نوشتم به این شرح:
سلام، عادل.
همانطور که دیشب گفتم، به منزل پدرم میروم. اگر واقعا دوستم داری، هرگز دنبالم نیا. پدر و مادرم که مرا درک
نکردند، دست کم تو درکم کن. برای همه محبتهایی که به من کرده ای از تو سپاسگزارم. خدانگهدار.
ظهر بود که به منزل پدر رسیدم. مادر و مهناز خانه بودند. تا مرا با چمدان دیدند با نگرانی پرسیدند: قهر کرده ای
مینا؟ دیگه میخوام خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم. آخر کار خودت رو کردی؟ مگه نگفتم شر درست نکن بچه؟ چی شده؟ کتکم زد. به همین راحتی. زود برگرد خونه ات تا پدرت نیومده. اتفاقا میخوام بدونه عزیز کرده اش چی از آب دراومده. عادل! عادل! حالم ازش به هم میخوره. اون که غلام حلقه به گوشته.
آره دیدم چه تو گوشیهای خوبی میزنه. والله پدرت هم دیشب کلی با من دعوا کرد. میگفت دختره رو بد بارآوردی. رقصیدن عیبه، اونم جلوی خونواده؟ همه رو ول کردی با اردشیر میرقصی؟ آدم قحطه؟ مگه افسانه با علی محمد نرقصید؟ مگه مهناز با علی نرقصید؟ همه با هم میرقصن دیگه. اردشیر فرق میکنه. ببین مامان جون، من عادلو دوست ندارم. شما نمیتونین درک کنین یعنی چی؟ ما که رفتیم بگیم اردشیر بیاد خواستگاری، خودت نظرت عوض شد. هیچ وقت هم نفهمیدم چرا. از دست شما که پستونک به دهان منو فرستادین خونه یه بابابزرگ. آخه چه وقت شوهر کردن من بود؟ ببینم نکنه اون اردشیر ننه مرده نشسته زیر پات؟ چی زیر گوشت پچ پچ میکرد هان؟ مامان اعصاب ندارم ها. بیا تو. مهناز یه شربت بده مینا بخوره ببینم حرف حسابش چیه. حرف حسابم اینه که طلاقمو از عادل بگیرین. وگرنه خودکشی میکنم. والله سنگینتره. بالله سنگینتره. به اینجام رسیده. چقدر به خاطر دل شما و حرف مردم بشینم و بسوزم و بسازم؟ چه سوختنی؟ ماشالله وسی خودت اهن و تلپی به هم زده ای. یه سره به به و چه چه مردم بلنده. با اون ماشین مدل
بالا و خونه بالا شهر و اون شوهر همه دارن بهت حسادت میکنن، بدبخت! کیف پولت بسته نمیشه ناشکر. شما فقط ظاهرو می بینین. جلوی پدرت از این حرفها نزنی، میزنه اونور صورتتو هم بالا میاره ها. من از هیچ کس نمیترسم. تو فقط به درد اردشیر دیونه میخوری که درستت کنه. عادل معصوم به درد تو نمیخوره. حاضرم با یه دیونه
زندگی کنم اما دوستش داشته باشم. این حرفها مال قصه هاس، بچه جون. اگه عادل دوتا سیلی بهت زده، اردشیر زیر پا لهت میکنه. خب اقلاً دوستش دارم. اقلاً وقتی باهام آشتی میکنه، واقعا ازش لذت میبرم. خجالت بکش مینا. فکر مهنازو بکن. نمیبینی واسه علی میخوانش؟ تو طلاق بگیری که دیگه نمیشه؟ عجب گرفتاری شده ایم! تا حالا واسه شما بوده، حالا مهناز هم اومد روش، به من چه؟ پاشو برو خونه ات. حوصله دعوا مرافعه باباتو ندارم. مامان جون، پاشو برو با عادل بیا. میرم تو کوچه میشینم تا بابا بیاد.
مادر برخاست و به آشپزخانه رفت. شربتی را که مهناز برایم آورد خوردم و به اتاقم رفتم و به خاطر بیخوابی شب
قبل خواب راحتی کردم. با صدای عادل از خواب پریدم. مگه دیشب با هم آشتی نکردیم، مینا؟ بنده هرگز. این مسخره بازیها چیه؟ من به این نمیگم مسخره بازی. میگم واقعیت. میگم ایستادگی تا رسیدن به هدف. من تورو نمیخوام. عزیزدلم. مثلا تحصیلکرده ای.
تو چطور دلت میاد زندگی به این قشنگی رو به هم بزنی؟ چقدر زیبا و قشنگ! نگو که دلم رفت. واسه تو قشنگه. واسه من جهنمه آقای منطق. نمیدونم کجای کار اشتباه کردم. شاید نباید واسه اردشیر دلسوزی میکردم. اونجا که از اول میدونستی دوستت ندارم و اصرار کردی. نه تو اوایل خیلی خوب شده بودی. سه چهار ماهه عوض شدی. لابد از وقتی با اردشیر رفت و آمد پیدا کرده ایم. آره؟ دقیقا. هرطور دوست داری فکر کن. من بابت سیلیها اون همه عذرخواهی کردم. عذرخواهی دعوای در من نیست عادل. چی کار کنم؟ طلاقم بده. دهنتو آب بکش دختر. طلاقم بده یعنی چی؟ خجالت نمیکشه دختره. بابام اومده؟ بله، پایینه. خوبه. کجا میری؟ با بابا صحبت کنم. مینا جلوی پدرت آبروریزی نکن. یعنی نگم دخترش چه سیلیهایی نوش جان کرده، فقط به این دلیل که رقصیده؟ خود پدرت از دست من عصبانی بود که چرا جلوی تورو نمیگیرم. اون اردشیر بی همه چیز کم مونده بود.... لا اله
الا الله . الان خیال هر دوتونو راحت میکنم که دیگه پشت من صفحه نذارین. کجا میری؟ چرا بیگدار به آب میزنی؟ میرم پیش پدرم تکلیفمو معلوم کنم. دردمو باید به کی بگم؟ مگه نمیخوای بری پاتختی افسانه؟ غلط بکنم به گور اجدادم بخندم. از تو کتک بخورم، بعد پاشم برم به فک و فامیلت احترام بذارم؟
از پله ها سرازیر شدم. عادل هم دنبالم آمد. پدرم داشت پشت میز نهارخوری مینشست. سلام و روبوسی کردم.
استقبال گرمی کرد و گفت: به به! چی میشد هرروز که می اومدم خونه شما رو اینجا میدیدم؟ ما که همیشه مزاحمیم. مراحمین. مزاحم چیه؟ بیاین بشینین نهار بخوریم. بیا پسرم. بیا بشین اینجا.
عادل نشست. مادر با دیس برنج به سمت میز آمد و به من اشاره کرد که غذا را به همه زهر نکنم. گفت: مینا اومده
اینجا به خیاطش سفارش بده. وگرنه کی میاد اینجا؟ با گله مندی نگاهی به مادر کردم. میخواست موضوع را از پدر
مخفی کند. معلوم نبود چمدان مرا کجا سربه نیست کرده بودند. تا آمدم حقیقت را بگویم، مادر چنگی به صورتش
زد و لبش را گزید و گفت: امروز به هوس حسین خورشت کرفس درست کرده ام. عادل جون، توکه دوست داری،
مادر؟ - بله. ممنونم. با دستپخت شما هم که دیگه صدبرابر میخورم. نوش جونت.
ساکت شدم. جنگ با این جماعت متحد بیفایده بود. عادل گاه زیرزیرکی نگاهی به من میکرد. بیچاره اصلاً از خوردن
غذا لذت نمیبرد.
پدر گفت: امروز که خانمها واسه خودشون برنامه پاتختی دارن، ما چی کار کنیم عادل جون؟ هر چی شما دستور بدین، پدر جون. شما چرا به خودتون نرسیده این؟ همیشه این موقعها سر و کله هاتون مثل سبد شده بود. اصلاً کسی به ما نهار
نمیداد. یکی دستش سشوار بود یکی ماتیک. یکی دنبال.... این چیزها چیه که خانمها میبندن که مردمو گول بزنن
یعنی ما شکم نداریم؟
همه خندیدیم. مهناز گفت: گن بابا. آهان پس اسمش گنه. من هم باید یکی واسه خودم بخرم. دیگه لازمه. از دستپخت خوب اعظم به این روز افتاده
ام. خودش هم باید برام بخره.
مادر خندید و گفت: به جای اینکه واسه ات گن بخرم بهت غذا نمیدم. بهتره حسین جون.
خلاصه غذا با خیر و خوشی صرف شد. پدر از مادر تشکر کرد و گفت: دستت درد نکنه اعظم جون. خیلی خوشمزه
شده بود. پشت بندش یه چایی اگه به ما بدی که دیگه یه عمر مدیون شماییم. چای هم بهت میدیم. منتها بعد از اینکه کمی به خودمون رسیدیم و گن هامونو بستیم. عادل جون پس اینها امروز به ما چای بده نیستن.
همه در حال خنده بودند که من گفتم: من براتون میریزم، بابا. چون کاری ندارم.
عادل و مادر نگاه نگرانی به هم کردند. پدر گفت: من که باور نمیکنم تو با این قیافه ساده رنگ و رو رفته بری
پاتختی. بابا نمیخواد خودم به خودم میرسم. به شوهر تو هم میرسم غصه نخور. آخه من پاتختی نمیرم بابا.
مادر ابرو بالا انداخت که ادامه ندم. تا حالا میگفت زهرمان نکن، حالا بعد از نهار میگفت کوفتمان نکن. نمیدانستم
پس کی باید حرف بزنم. مگه میشه تو اونجا نباشی بابا؟ حالم خوب نیست. هر چیزی حوصله میخواد.
مادر دوباره وسط پرید و گفت: مینا جون میدونم کمرت درد میکنه، اما مسکن بخور بریم، زشته. مهناز میزو جمع
میکنه. پاشو بریم موهای منو سشوار بکش که دیر شد.
پدر نگاه مشکوکی به ما کرد و مادر مرا با خودش برد و با قربان صدقه راضیم کرد همراهشان به پاتختی بروم. اما
آنجا همه متوجه شدند که هیچ حال و حوصله ندارم. توری که وقتی عادل آمد دنبالمان مادرش به او گفت: مینا جون
چشه عادل؟ نکنه مریض شده؟ مواظبش باش.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#16
Posted: 25 Jun 2014 00:25
( ۱۵ )
آن شب به خانه پدر برگشتیم. آخر شب هر چه عادل التماس کرد، به خانه نرفتم. او هم به اصرار پدر و مادر ماند.
مادر رختخوابمان را مثل همیشه در اتاقم پهن کرد. عادل کلی با من صحبت کرد. آخر سر بالشم را برداشتم و به اتاق
مهناز رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم عادل رفته بود سر کار. مادرم دوباره شروع کرد. آخه این کارها چیه؟ زشته. وقتی یکی
دیگه رفت جات خوابید، میفهمی چه غلطی کرده ای.
آن روز سر نهار هر چه کردم باز نتوانستم به پدر شکایت عادل را بکنم. نمیدانم چرا زبانم بسته شده بود. راستش
هم کمی از پدر میترسیدم. یعنی جرات شکایت کردن داشتم اما جرات اینکه اسم طلاق را بیاورم نداشتم.
عادل آن شب خیلی خسته بود. انگار مغزش گنجایش لجبازیها و خواسته های من و سر و کله زدن با صاحبان
ساختمانها و عمله و بنا را همزمان نداشت. خستگی و غم در صورتش مشهود بود. دلم برایش سوخت و خواستم آن
شب پیشش بخوابم، اما خودش نماند و به بهانه وسایلش که در منزل بود رفت.
خلاصه پنج روز به همین منوال گذشت. هر شب عادل برای شام میامد کلی اصرار میکرد که به خانه بروم اما من جا
خوش کرده بودم. پدر هیچ به روی خودش نمیاورد اگر چه شک نداشتم که مادر به او گفته. مادر دائم با ایما و اشاره
و چنگ زدن به صورت و گزیدن لبش مانع حرف زدن من میشد.
آخر روز ششم مادر گفت: مینا جون به جون خودت نه اینکه فکر کنی خسته شده ام یا مزاحمی، اینجا خونه خودته،
اما من فکر این پسره هستم. گناه داره، بسشه دیگه، تنبیه شد. پاشو برو سر زندگیت، قربونت برم. بده بهت احترام
میذاره؟ از اون مردها میخوای که به زور و دعوا و بی احترامی ببرت خونه؟ آره؟
حق با مادر بود. اما من طوری وانمود کردم که به من برخورده و دیگر نمیمانم. شب که عادل امد، وقتی گفت: پاشو
بریم دیگه، مینا. بسه. از خدا خواسته برخاستم و بساطم را جمع کردم. خودش هم حیران مانده بود، اما ذوق هم
کرده بود. پدر خیلی اصرار کرد که باز هم بمانیم، اما مادر در گوشم گفت: برو قربونت برم. در پناه خدا. قدر
شوهرتو بدون. دیگه هم به قهر اینجا نیا. اما آشتی هر ساعت که بیای به جون حسین از ته دل خوشحال میشم. - دیگه اعتراف کردین که خسته شده این. این حرفها بیفایده اس مامان. ببخشین زحمت دادیم. من بالاخره از عادل
جدا میشم، منتها قبلش جایی واسه خودم پیدا میکنم. باشه، تو اینطور فکر کن. اما به جون حسین سعادتتو میخوام وگرنه از خدامه که دورم باشین. برو دو رکعت نماز
بخون، از خدا بخواه بهت صبر و آرامش بده. این اردشیر شیطون صفتو هم از فکرت به در کن که شده بلای جونت.
بلای سعادتت. دارم میگم مثل عادل پیدا نمیکنی ها.
خداحافظی کردم و سوار شدم. نفهمیدم کی چمدانم را در صندوق عقب گذاشته بودند که پدر نبیند. به خانه رفتیم.
عادل دسته کلیدش را روی کنسول گذاشت و گفت: عزیزم، به خونه خودت خوش اومدی. به خدا فهمیدم که
زندگی بدون تو یعنی مرگ. تنبیه شدم. عادت میکنی.
دنبالم به اتاق خواب آمد و گفت: قول میدم دیگه تکرار نشه. تکرار میشه. چون من باز هم با هر کسی که دوست دارم میرقصم. تو پاک باشی کافیه. اگر مورد خاصی از کسی ببینم چاک و چونه اش رو خورد میکنم. این کارو که میتونم بکنم؟
جایی برای اعتراض پیدا نکردم. پرسید: خب، حالا منو بخشیده ای؟
بخشیده ام که اومدم. الهی قربون اون چشمهات برم که منو کشته. ولم کن عادل. ولت کنم؟ شیش روزه دمار از روزگار من درآوردی. آخه رحم و مروت هم خوب چیزیه. صبح روز بعد اردشیر
تلفن زد. با اینکه دلم برایش تنگ شده بود، با او سرسنگین صحبت کردم. کجایی مینا؟ معلوم هست؟ نمیگی اردشیر هلاک میشه؟ خونه مامانم بودم. واسه چی این همه؟ با عادل قهر بودم. باریکلا. تازه داری میشی دختر خوب. از اون دخترهایی که من براشون می میرم. مگه چند نفریم؟ والله یه نفر. تو چرا آنقدر به عادل حساسیت داری؟ چون عشقمو ازما گرفت و بیخودی همه جا ذکر خیرشه. اون تقصیری نداره. من خودم خریت کردم. پس اعتراف میکنی؟ اردشیر! ببخشین. ببخشین. خب حالا نتیجه چی شد. نمیشه به پدر ازین حرفها زد. خب بالاخره کار سختیه دیگه. برای رسیدن به هم باید همه چیزو به جون بخریم. فکر کردی برای من راحته زن
پسرعمومو از چنگش دربیارم و بکنم زن خودم؟ دارن میزنن. اما بزنن. عشق یعنی همین. آنقدر پشتمون حرف بزنن
که یه بچه هم براشون بیاریم. اون وقت همه خفه میشن. اما دلم برای عادل میسوزه. خیلی برای من ارزش قائله. میل خودته، مینا جون. یا من یا اون. ببین با کدوم خوشتری. ببین آغوش من گرمتره یا آغوش اون. من از اول تورو دوست داشتم. اما این خیانته. بجنب تا زنم ندادن دختر. از دستت میرم میشینی زار میزنی ها. اونوقت باید بشینی یه عمر با شوهر عهد قاجارت
بسوزی و بسازی. کاری نداری؟ نه عزیزم. برو دمار از روزگارش دربیار که این تن داره واست میمیره. خدا نکنه. خداحافظ. خدانگهدار.
چند روز بعد حالم به هم خورد. فکر کردم از حرص و جوش است، از فکر و غصه است. اما وقتی دیدم روزهای بعد
هم تکرار شد، با اضطراب هولناکی به پزشک مراجعه کردم. دستور آزمایش داد. جواب مثبت بود. من باردار بودم.
این سومین لطف و امداد خدا بود و من درک نکردم. برعکس چه حالی شدم. خدا عالم است چه به روزگار عادل
درآوردم. خودم میدانم و خودش. گریه شده بود نفس کشیدنم. فریاد و داد و هوارم که دائم هوا بود. میگفتم من
بچه نمیخوام. من خودم بچم. میخوام برم دانشگاه. واسه زندگیم برنامه ها داشتم. تو زندگیمو حروم کردی. تو
مخصوصا این کارو کردی. باید منو ببری بندازمش.
اما او مگر زیر بار میرفت؟ با تمام دعوا و مرافعه ها و بی احترامی های من مثل یک بچه از من مراقبت میکرد و سعی
میکرد آرامش من حفظ شود.
تا یک ماه به اردشیر چیزی نگفتم. میدانستم که فحشم میدهد و میرود زن میگیرد. کم کم که وجود جنین را درون
خودم پذیرفتم و تازه به آن علاقه مند هم شدم تصمیم گرفتم اردشیر را خلاص کنم. گفتم: من خرابکاری کرده ام
اردشیر. - یعنی چی؟ من باردارم. خاک عالم بر سرت کنن. من میگم عادلو از سرت باز کن تو یکی دیگه ام برایم درست کردی؟ مگه نمیتونی
جلوی خودتو بگیری؟ اون عادل بیشرف چه جا خوش کرده. بالاخره شوهرمه اردشیر. چرا زور میگی؟ مگه قرار نبود باهاش رابطه نداشته باشی؟ این چه مبارزه ایه آخه؟ دیگه نمیشه که اصلاً رابطه نداشته باشیم. پس برو به شوهرت برس و دیگه منو فراموش کن. فهمیدی؟ برو ور دل اون پیرمرد.
وقتی تماس را قطع کرد آنقدر عصبانی بودم که گلدان کیریستال نازنینم را که کنار دستم بود به دیوار کوبیدم. به
عادل، به پدرم، به مادرم لعنت فرستادم و زار زدم. هیچ طور نمیتوانستم از اردشیر دل بکنم.
نیم ساعت بعد عادل وارد منزل که شد، با ریزه های گلدان و اعصاب خراب و چشمهای اشکبار من روبرو شد.
پرسید: چی شده مینا؟ تا این بچه به دنیا بیاد هرروز یکی از وسایل این خونه رو میشکنم تا دیگه فکر نکنی با بچه دار کردن من میتونی
منو نگه داری.
بیچاره رفت جارو آورد و همه را تمیز کرد و لام تا کام حرف نزد. به او گفته بودم ازدواج با من جز بدبختی و شکنجه
چیزی برایش ندرد، اما او باور نکرده بود.
آن سال در کنکور در رشته دبیری شیمی قبول شدم. عادل خیلی ذوق کرد. یک سرویس خیلی زیبا برایم هدیه
خرید و یک شب همه نزدیکان را برای شام به رستوران دعوت کرد. اردشیر نیامد و من در انتظارش سوختم. به او
عادت کرده بودم. انگار بدون او با هیچ کس نمیتوانستم بگویم و بخندم و برقصم. بندبند وجودم او را میخواست و
برای او بود که نفس میکشیدم.
عادل صبح ها مرا به دانشگاه میبرد و عصرها هم برمیگرداند. در دوران بارداریم خیلی به من رسید. کارش را کم
کرده بود تا بیشتر به من برسد. در کار خانه خیلی کمک میکرد و بیشتر هم بیرون از منزل نهار و شام میخوردیم.
ترشی و چلوکباب برگ شده بود آرامش روح و جسم من. ویارم همین بود. به وضع تغذیه ام خوب میرسید. خلاصه
بگویم، شوهری را در حق من و پدری را در حق بچه اش تمام کرد. اما این اصلاً به چشم من نمیامد، چون اردشیر را
میخواستم.
آن موقع جریانات انقلاب شروع شده بود. مردم در خیابانها شعار میدادند و مبارزه میکردند و رهبری امام خمینی را
تالاب میکردند. به خاطر شلوغی خیابانها و به هم ریخته بودن اوضاع اواخر بارداریم زیاد از منزل خارج نمیشدم. در
آن روزها عادل به مردم آفرین میگفت و همت و پشتکارشان را تحسین میکرد. میگفت: بلکه کمی نور اسلام به این
مملکت بتابه و این فساد ریشه کن بشه. انسانها کم کم هویت خودشونو فراموش کردن. والله حیای حیوونها از ما
بیشتر شده.
آن موقع من توی خط دین و سیاست نبودم. فقط به یک چیز فکر میکردم، و آن اردشیر بود. اردشیر اصلاً تماسی
نگرفت. فقط چند بار در مهمانیها و مراسم دیدمش که اصلاً تحویلم نگرفت. مادر سیسمونی آنچنانی ای برایم تهیه
دید. خودم هم ذوق و شوق داشتم. از ماه دوم به بعد دیگر واقعا به بچه ام علاقه مند شده بودم. عادل هم که هی
نازش میکرد و قربان صدقه اش میرفت. همه اش میگفت: خدا کنه دختر باشه. خدایا به من خواهر ندادی اقلاً یه
دختر خوب بده.
بالاخره هم دیش گرفت و یک شب درد به سراغم آمد و بچه ورودش را اعلام کرد. نزدیک سحر دختری خوشگل و
رعنا به دنیا آوردم. به خاطر زمان ورودش اسمش را سپیده گذاشتم. آن روز برای اولین بار با عادل حرف زدم و از
صمیم قلب پدر شدنش را تبریک گفتم. آخر خیلی خوشحال بودم. حس بسیار خوبی داشتم. حسی تازه و قشنگ. به
خودم میگفتم: چطور دلم میومد اینو بندازم؟ خدایا شکرت که سالمه.
عادل وقتی تبریک مرا شنید به گونه ام بوسه زد و گفت: این هم که مثل خودت چشم آهوییه. من دیگه چه خاکی به
سر کنم؟ مواظب چند نفر باشم آخه؟ - خوشگله مگه نه؟ آدل، ببین چه ناخنهای بلند و کشیده ای داره. آره. جون میده واسه دعوا و مرافعه. اینو چشم آهویی کرده ای اشکالی نداره، مجبورم شماره یک و دو صداتون
بزنم، اما مثل خودت جثورش نکنی ها! به خدا نه جونشو دارم، نه اعصابشو.
یک هفته بعد که عادل شناسنامه بچه را گرفت، اردشیر و خانواده اش به دیدنمان آمدند. تعجب کردم اما خیلی هم
خوشحال شدم. همه این خوشهالیها را از قدم بچه ام میدانستم. اردشیر دوباره ستیز با عادل را شروع کرد و با نگاه
های نافذش به مغز استخوانم رخنه کرد. دوباره آتش به روح و جانم کشید و دوباره آتش به زندگیم زد. دوباره
تلفن بازی هایش شروع شد و من هویت و شخصیتم را گم کردم. یک بار گفت: چه آرزوها داشتم، مینا! بگم خدا چی
کارت کنه!
پرسیدم: یعنی تو سپیده رو دوست نداری؟ اگه قدمش خوب باشه و ما رو به مرادمون برسونه، خب خیلی دوستش دارم. سخته، اما باید همدیگه رو فراموش کنیم، اردشیر. من دیگه باید به فکر سعادت دخترم باشم. مینا من دوستت دارم. فکر میکنی من سعی نکرده ام به تو فکر نکنم اون هم حالا که یه بچه هم درست کردی؟ اما
دوستت دارم مینا. خونه هم که برات ساختم. فقط میمونه که تو از عادل دست بکشی. زندگی ای برات بسازم که
روزی صد بار بگی چه کار خوبی کردم. ما دو تا خیلی به هم میاییم. سپیده رو چی کار کنم؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#17
Posted: 25 Jun 2014 00:27
( ۱۶ )
میدیمش باباش. هر موقع دوست داشتی میتونی بری ببینیش. پاره جگرمه. من نمیتونم یه دقیقه بدون اون زندگی کنم. حالا اولش بعدش باباش بعد میاریمش پیش خودمون. نه من بچه مو ترجیح میدم. حالا تو اول طلاق بگیر، بعد درباره اش فکر میکنیم. مینا و سپیده جدایی ناپذیرن. فکرهاتو بکن، اردشیر. من که حرفی ندارم. اما خونوادم اینطوری رضایت نمیدن. دیگه هر طور میلته. خب من هر کاری میکنم که صاحب اون چشمهات بشم. سپیده داره گریه میکنه، کاری نداری؟ نه برو به بچه ات برس. این هم واسه ما شده دردسر. به ما هم برسی بد نمیبینی، مینا خانم ها!
باز تلفنهای او رویم اثر گذاشت و آن شب سر اینکه چرا زنگ حمام را فشار داده و صابون خواسته و باعث شده بچه
ام از خواب بپرد دعوایی به یاد ماندنی با عادل کردم.
دیگر باید به دانشگاه میرفتم. مرخصی ام تمام شده بود. یک هسته سپیده را پیش مامان نصرت میگذاشتم یک هفته
پیش مامانم که اختلاف درست نشود. آخر همه برای او سرودست میشکستند. در هر دو خانواده تک نوه بود و
عزیز. علی که دیوانه وار او را میپرستید. سر راه هم شده، میامد سریع میزد و میرفت. علی محمد هم واقعا دوستش
داشت، منتها زن و زندگی داشت و دور بود.
به دانشگاه میرفتم که دیدم اردشیر پررویی و وقاحت را به حدی رسانده که به خودش اجئزه میدهد دنبالم بیاید.
اولش از ترسم اعتراض کردم، اما وقتی دیدم کسی متوجه نخواهد شد، لذت هم میبردم. اواخر ترم دوم بود و سپیده
وارد شش ماهگی شده بود. اردشیر کلافه ام کرده بود و با من دعوا میکرد که مگه من الاف توام. عمه منو نمیخوای یا
دل و جرات این کارها رو نداری بهم بگو که فکری واسه خودم بکنم. دیگه نمیتونم تحمل کنم زن میخوام.
از دست دادن اردشیر مرا میترساند. منتظر بهانه بودم. اما با بردباریهای عادل فرصتی دست نمیداد. آخرش یک روز
با اردشیر دعوایی حسابی کردم و از ماشینش پیاده شدم و خودم به خانه برگشتم. از شانس خوب اردشیر همان روز
بعدازظهر که عادل سپیده را از خانه مادرش به خانه برگرداند بهانه خوبی پیدا کردم. چون پیشانی بچه اندازه توپ تخم مرغی بالا آمده و کبود شده بود. گفتم چه بلایی سر بچم آوردن؟ مامان یه لحظه حواسش پرت شده، در اتاقو بیهوا باز کرده. سپیده پشت در بوده و در محکم خورده به پیشونیش.
بنده ی خدا نمیدونسته پشت دره. یعنی چی؟ پس چطور از این بچه مواظبت میکنن وقتی نمیدونن کجاس؟ داشته تلفن میزده، این بچه هم چهاردست و پا رفته دیگه. بچه علی محمد رو هم اینطور مواظبت میکنن؟ علی محمد بچه اش کجا بود مینا؟ حرفها میزنی! اتفاق دیگه. نگاه کن چقدر ورم کرده. دیگه لازم نکرده ببریش خونه مادرت. این اتفاق ممکن بود خونه شما هم پیش میومد. از قصد که نکردن.
اِه؟ شاید هم یه روز از پله افتاد و مرد. اتفاق دیگه. فدای مادرم. مادرم صد بار عذرخواهی کرد. خوده از تو ناراحت تره. این ورم و کبودی یعنی اینکه دیگه خسته شدیم. بچه تونو پیش ما نیارین. مامان از خداشه. لابد دیگه خسته شدن. ما هم مزاحمت واسه کسی فراهم نمیکنیم. تو که رو سر مامان من قسم میخوردی امروز صحت شده دوباره؟ از خودت بیزارم چه برسه به خونوادت. نتیجه اون همه احترام و قدردانی و ارزش گذاشتن اینه؟ چه قدردانی ای؟ تو امروز با کی بحثت شده؟ هان؟ با خودم. با خود احمقم که هم خودمو بدبخت کردم هم تورو هم این بچه رو. همه میگن مینا خوشبخت شده. همه داران حسرت زندگی تورو میخورن. همه غلط کردن. به گور باباشن هم خندیدن. خودتو انقدر بزرگ نکن. پدر مادر خودت هم که همینو میگن. بله؟ یه بار دیگه تکرار کن. میگم یعنی اونها رو که قبول داری. به پدر و مادر من توهین میکنی؟ اونها که ورد زبونشون عادله، دستمزدشون اینه؟ به خدا منظورم این نبود. میگم یعنی..... دیگه برو گمشو. مینا تو داری اشتباه میکنی. برو کنار ببینم. میخوام لباس عوض کنم. مینا! مینا واسه تو مرد. ولم کن. من تورو نمیخوام. چرا نمیفهمی؟ پس کی رو میخوای لعنتی؟ برو کنار. میگم کی رو میخوای. جرات داشته باش بگو. من میدونم کی زیر پات نشسته. میشه بفرمایین که ما هم بدونیم؟ اون اردشیر مادر مرده که الهی زیر گل بره. باز به اون بدبخت پیله کردی؟ پریروز جلوی دانشگاه دیدمتون. چیه لال شدی! با هم چه کار مهمی داشتین؟ خب یادم رفت بگم. اتفاقی همیگه رو دیدیم سوارم کرد. اشکالی داره؟ چه اتفاق جالبی! تو بیماری که به اون حسودی میکنی.
اگه بیمار بودم، دو روز دندان رو جگر نمیذاشتم، دو شب بیخوابی نمیکشیدم تا دم نزنم و خودمو گول بزنم که
اتفاقی بوده. اتفاقی بوده. خدا کنه. اما از این بهانه های الکی تو، از اون جدا خوابیدن و حوصله نداشتنهای تو از اون رفتار غیر قابل تحمل تو
زیاد بعید هم به نظر نمیرسه. صد بار بهت گفتم منو احمق فرض نکن. من فقط دیر قضاوت میکنم و به همه فرصت
اصلاح کارهاشونو میدم. پسر عموی توئه. بهش بگو محبت نکنه و دیگه منو نرسونه و هی نگه من به عادل مدیونم
وظیفمه. غلط کرده، پسره الواط! اون محبتهاش به خاطر خودشه. بعد از سی و یک سال نفهمم نگاه پسر عموم به همسرم
چه نگاهیه باید خیلی کودن باشم مینا خانم. خب شاید هم باشی. دستش را بالا برد تا توی صورتم بخواباند، اما انگار به یاد آورد دیگر اینبار حتما برنمیگردم. از من دور شد و گفت:
تو دیگه مینای پاکی که میشناختم نیستی. متاسفم. واقعا متاسفم. هر چی دوست داری تهمت بزن برام مهم نیست. مگه دروغ میگم؟ تو اردشیررو دوست داری و گرنه تا حالا به یه گربه این همه محبت کرده بودم عاشقم شده بود. پس چرا طلاقم نمیدی؟ من که بهت گفتم با من خوشبخت نمیشی. اگه مطمئن بودم اردشیررو میخوای و ارتباطی که دعا میکنم نباشه بوده، یک ثانیه هم نگهت نمیدارم. پس بدون من اردشیرو دوست دارم و باهاش ارتباط تلفنی دارم. اصلاً از اول هم میخواستم زن اون بشم، اما سر یه
لجبازی بچگونه با اردشیر اومدم زن تو شدم. مادر و پدرم اومده بودن بگن اردشیر بیاد خواستگاری. اما با تلفن
اجولانه من ورق برگشت و تو شدی شوهر من. اون صورت بعد کرده و کبود به خاطر این بود که با اردشیر ارتباط
تلفنی داشتم و پدرم اینو فهمید. حالا مطمئن شدی، اقا؟ من برم؟
عادل مدتی مبهوت به من چشم دوخت. رنگ از لبش فرار کرده بود. کم کم عقب رفت و روی تخت نشست و گفت:
نه باور نمیکنم. تو داری دروغ میگی. راست میگم، میگی دروغ میگی. دروغ میگم، میگی دروغ میگی.
سپیده گریه سر داده بود و چهار دست و پا به سمت عادل میرفت و با سر و صدا از او میخواست بغلش کند. عادل
گیج و مبهوت او را در آغوش گرفت و گفت: از همون موقع که مهره سیاه شطرنجو انتخاب کردی باید میفهمیدم
که دلت هم سیاهه. تو لیاقت محبت منو نداشتی مینا. برو دیگه نمیخوام ببینمت. برو گمشو.
لباسم را عوض کردم یک کش به موهایم بستم و کیفم و ساک سپیده را برداشتم. از عادل خواستم او را به من بدهد.
گفت: برو بچه اردشیرو بزرگ کن. نمیخوام بچم شیر ناپاک بخوره. فکر نکنم نسبتی با مادرت داشته باشی. بچه مو بده انقدر حرف مفت نزن عادل. تو از اول هم اینو نمیخواستی. حالا من بهت نمیدمش. برو از این خونه بیرون. بچه شیر میخوره. تو که نمیتونی بهش برسی. حالا بدش تا تکلیفمون معلوم بشه.
بالاخره سپیده را از آغوشش درآوردم. دیگر اصراری برای نگه داشتن بچه نکرد. عاقل بود و میدانست بچه به مادر
بیشتر نیاز دارد. همراه سپیده به خانه پدرم رفتم. پدر آن موقع شب خانه بود و از بدو ورودمان همه چیز را فهمید.
به آنها گفتم: اون نباید به شما توهین میکرد.
پدرم گفت: عادل منظورش چیز دیگه ای بوده. تو بد متوجه شدی. اگه دنبال بهانه ای حرف دیگه ایه. تا تقی به توقی
میخوره پا میشی میای. تو دیگه متعلق به فرزندتی، دختر جون. فرزندت هم کنار تو و پدرش خوشبخته. کله بچه
بعد کرده که کرده. خب نمیخواستن اینطور بشه که.
خلاصه بعد از دو روز پدرم وسط را گرفت. گفت: باید حرفهای عادل هم بشنوم. باید اتفاق مهمی رخ داده باشه که
اون موقع شب تنها رهات کرده. دوروز هم هست که دنبالت نیومده. - روش نمیشه. نسبت به شما بی احترامی کرده خجالت میکشه بیاد.
بالاخره پدر غرورش را کنار گذاشت و با عادل تماس گرفت و از او خواست به آنجا بیاید. متوجه شدم که عادل ابتدا
دعوت پدر را نپذیرفت. اما پدر گفت: پسرم بیا دست کم از خودت دفاع کن چرا بی محاکمه مجازات شی؟ این
طوری همه چیز به نفع مینا تموم میشه ها.
عادل آمد. با همه گرم سلام و احوالپرسی کرد اما با من سرسنگین برخورد کرد. سپیده را چنان در آغوش کشید که
انگار مدتهاست او را ندیده. تا شام صحبتی راجع به اختلافمان مطرح نشد. اما بعد از شام پدر مرا صدا زد و از من
خواست در بحث حضور داشته باشم. از عادل پرسید: پسرم میخوام از زبون خودت ماجرا رو بشنوم.
عادل حقیقت را از سیر تا پیاز تعریف کرد، و در آخر گفت: پدر جون انگار مینا از اول به خواست شما وارد زندگی
من شده. البته من میدونستم که مردی با روحیات دیگه رو دوست داره اما سعی کردم با محبتهام دیدشو عوض کنم
که انگار متاسفانه بدتر اثر منفی داشته. با رفتارها و صحبتهای اخیر مینا متوجه شدم که مینا.... که مینا به اردشیر
بیشتر از من فکر میکنه. به خدا دوروزه منگم گیجم. باورم نمیشه عزیز آدم اینطور به آدم خیانت کنه.
پدر با وحشتی خاص پرسید: چه خیانتی؟ بگذریم پدر جون. مینا میگه منو نمیخواد انگار طلاق میخواد. من هنوز هم به جدایی راضی نیستم چون ازش بچه
دارم. اما قول نمیدم بتونم به مینا مثل سابق محبت کنم. اگه هم میخواد جدا صحه اصراری واسه آزارش ندارم.
پدر با عصبانیت به من نگاه کرد. قلبم ریخت. پرسید: تو با اردشیر ارتباط داری؟
جوابی ندادم. یعنی نمیدانستم چه باید بگویم که آن طرف صورتم را بالا نیاورد.
دوباره پرسید: با توام. تو مگه با اردشیر ارتباط داری؟
یه بار اتفاقی جلوی دانشگاه منو دید و رسوندم منزل. همین. عادل دیده واسه اش سوتفاهم شده.
پدر با نگاهش از عادل توضیح خواست.
من رفتم مینا رو بیارم، دیدم اردشیر زودتر از من رسیده و منتظره. بعد مینا سوار شد. به خداوندی خدا حالتی تو
چهره مینا ندیدم که فکر کنم اینها اتفاقی همدیگه رو دیدن. انگار همین چند ساعت پیش هم با هم بودن. اون
طوری با هم سلام و علیک کردن. تا دوروز هم تو دلم ریختم گفتم زندگیمو خراب نکنم. تا اینکه خود مینا سر بعد
کردن سر سپیده حرفهای دلشو بیرون ریخت. میگه من از اول اردشیرو میخواستم. شما اومدین بگین اون بیاد اما
مینا با اردشیر لجبازی کرده و نظرش عوض شده. انگار اینها قبل از ازدواج ما با هم ارتباط داشتن.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#18
Posted: 25 Jun 2014 00:34
( ۱۷ )
رگهای گردن پدرم متورم شده بود. از خجالت سرخ شده و از عصبانیت گور گرفته بود. با این حال مجدد از عادل
پرسید: تو مطمئنی این با اردشیر ارتباط داره؟ - دیگه با حرفهای خودش شاکی برام نمونده.
میان حرف عادل پریدم و گفتم: تو خجالت نمیکشی تهمت میزنی عادل؟ من قبل از ازدواج باهاش ارتباط تلفنی
داشتم اما بعداً نه. خودت گفتی اردشیرو دوست داری. وقتی باهاش میرقصی اون همه پچ پچ چیه؟ اصرارت واسه زیباتر پوشیدن و
زیباتر شدن جلوی اون چیه؟ بهانه هات چیه؟ چرا اصرار داشتی این مدت خودت دانشگاه بری و بیای؟ هان مینا؟ من
تورو نشناسم به درد چی میخورم؟ اگه سکوت میکنم فکر نکن نمیفهمم.
پدر خشمگین بخاست و به سمتم حمله ور شد. مادر و عادل جلویش را گرفتند، اما او کوتاه نمی آمد. میگفت: بذارین
این لکه ننگو از رو زمین بردارم. آبرو واسم نذاشته. به خدا اون اردشیرو میکشم. چرا دست از سر تو برنمیداره.
یالله بگو رابطتون در چه حد بوده. ولم کنین تا به این بفهمونم دیگه پدرش نیستم. دختره بی چشم و رو چرا به ما
نگوفتی چرا از ازدواج با اردشیر پشیمون شدی هان؟ مردم مگه مسخره ما بودن؟ به خدا عادل جون من اون موقع
هم زدم لات و پارش کردم به خاطر اینکه تورو بدبخت نکنه. اومدم بگم مینا رو به شما نمیدیم. پدر جون آروم باشین. اینطور که سکته میکنین. دیگه کاری که نباید میشده شده. بشینین تا فکرهامونو رو هم
بریزیم. مینا هم تقصیر نداره. من پسر عموی خودمو میشناسم. اون به هر وسیله ای میخواد منو به آتیش بکشه.
بالاخره هم کشید. اون زیر پایه این نشسته. میدونم. خب این دختر منه. مادرش این زنه. باید عاقل باشه. تف به روت بیاد بچه. بعد نشست و گفت: عادل جون من
شرمنده ام. روم سیاه. هر تصمیمی راجع به مینا بگیری با جون و دل و بدون گلایه پذیرا هستم. اگه خواستی بکشش.
اختیار با خودته. این چه حرفیه پدر جون؟ دشمنتون شرمنده باشه. شاید ما مقصریم. نباید اصرار به ازدواج میکردیم. الان هم مینا
اگه دوست داره میتونه برگرده. من هنوز دوستش دارم. اگه به مرور زمان مطمئن شم از اردشیر دست برداشته مثل
همون موقع ها بهش محبت میکنم. موضوع سر اینه که منو نمیخواد. مینا میاد. با کله هم میاد. حساب اردشیر با من.
ترس را کنار گذاشتم و گفتم: نه بابا دیگه نمیتونین مجبورم کنین. من زندگی با عادلو دوست ندارم. میبینین که
کارمون به کجا کشیده. تو بیجا میکنی. فکر بچه تو نمیکنی؟ باید یه عمر بسوزی تا تو باشی درست تصمیم بگیری. شما مجبورم کردین. دختره بیچشم و رو ما که رفتیم بگیم اون الدنگ بیاد خواستگاری. اون هم نه به خاطر تو به قرآن به خاطر اینکه
عادلو مثل پسرم دوست دارم و بدبختیشو نمیخواستم. یه عمر بهت توجه کردم و نازتو خریدم که اینطور جلوی
دامادم سرشکستم کنی هان؟
تا آن زمان ندیده بودم پدرم جلوی دیگران بغض کند، اما آن شب دیدم که گریه کرد. یک دنیا شرمنده شدم.
اردشیر را لعنت کردم که آتش به زندگیم کشیده بود. هیچ راهی هم برای رهایی از این منجلاب نمیدیدم. توان
فراموش کردنش را نداشتم.
خلاصه آن شب عادل رفت و تا دو هفته جز دوبار نیامد آن هم برای دیدن سپیده که به اصرار مادر آمد. کم کم پایه
خانواده او وسط کشیده شد. یک شب بزرگترها دور هم جمع شدند. بیچاره نصرت خانم جلوی همه از من
عذرخواهی کرد و گفت: من نمیخواستم سر سپیده آسیب ببینه. نفهمیدم چطور اون اتفاق افتاد.
گفتم: اون بهانه بود مادر جون. ما اختلافمون ریشه داره. وگرنه تا حالا خودم صد بار بی احتیاطی کردم. من از شما
معذرت میخوام که اینو بهانه کردم. دلم از جای دیگه پر بود. بالاخره همه نظرشان را گفتند و تأکید کردند که حیف
است و باید سر زندگیم برگردم، تا آنجا که مادر عادل به او گفت: عادل جون، تو خودت از مینا بخوای برگرده
اثرش بیشتره مادر. - مینا میدونه که چقدر دوستش داشتم. قسم میخورم به اندازه سپیده برام عزیزه. هنوز هم هست. آدم تو زندگی
اشتباه میکنه. مینا جون دیدی من به خاطر عشقی که بهت دارم چقدر تحمل به خرج دادم. با این حال یه بار دیگه
جلوی همه میگم که کوتاهی از طرف من بوده. به بزرگواری خودت منو ببخش. بیا بریم زندگیمونو از نو شروع کنیم.
آن لحظه حرفهای عادل مثل شیرینی خوشمزه ای به من چسبید. مثل ترنم آوازی خوش به دلم نشست. انگار یکی از
درون به من هشدار میداد برو سر زندگیت از عادل بهتر گیرت نمیاد اما اعتراف میکنم که درون من شیطان قویتر
بود. نیرویی که مرا به طرف اردشیر میکشید خیلی جاذبتر بود. برای همین گفتم: میدونم خیلی آزارت دادم عادل.
میدونم بچگی کردم. بی چشم و رو هستم. خودم میدونم. هر کس دیگه به جز تو این همه منو تحمل نمیکرد. بابت
همه اذیتهام ازت معذرت میخوام. اما خواهش میکنم بذار اونطور که دوست دارم زندگی کنم. ادامه این زندگی
چه فایده داره؟ البته به جون سپیده دوستت دارم چون بدی ازت ندیدم. یعنی جز محبت و رسیدگی چیزی ندیدم.
اگر هم گاهی عصبانی شدی حق با تو بوده. میدونم. اما شاید یه طرز دیگه زندگی برام بهتر و خوشایندترباشه.
امیدوارم درک کنی.
دانه های عرق روی صورت عادل هویدا شد. رنگ به چهره نداشت. بغض کرده بود اما میخواست خودش را حفظ
کند.
ادامه دادم: از همگی بابت این دردسری که درست کردم معذرت میخوام. از خانواده عادل هم جز محبت و احترام
چیزی ندیدم. اما جدایی حرف آخر منه. متاسفم.
سکوت بر سالن حکمفرما شد. ببخشیدی گفتم و از سالن خارج شدم. یک ساعت بعد که مادر آمد و صدایم زد که
دارند میروند، برای خداحافظی پایین رفتم. هیچ کس دیگر چیزی نگفت. حتی عادل با یک خداحافظی معمولی سپیده
را بوسید و رفت.
از ترس پدر به اتاقم پناه بردم و در را قفل کردم. حدسم درست بود. عصبانی به در کوبید و گفت: خوب گوشهاتو باز
کن بچه جون. فردا که برمیگردم اگر عادل اینجا بود و آشتی کرده بودین که الهی شکر. اما اگه غیر از این باشه و باز
سر حرفت باشی، به خدا قسم، به کتابش قسم، به جون مهنازم از لحظه ای که پاتو واسه طلاق تو محضر بذاری تو
این خونه جایی نداری. دیگه اسمتو نمیارم و هرگز نمیخوام ببینمت. حالا خوددانی. فردا ظهر یا سر زندگیتی، یا عادل
اینجاس. خلاصه با هم آشتی هستین. وگرنه فکر جا باش.
پدر که رفت، برای مادر در را باز کردم. همراه مهناز کلی التماسم کرد. ترس در وجودم رخنه کرده بود، اما غرورم
به من اجازه بازگشت نمیداد.
صبح روز بعد مهناز گفت: بیا به عادل زنگ بزنیم بگیم نهار بیاد، با هم آشتی کنین. کاری نکن بابا اسمتو نیاره.
اونوقت دیگه نمیتونیم همدیگه رو ببینیم. تو داری همه رو فدای اردشیر میکنی، مینا. - همه با زندگی من بازی کردن مهناز. چرا بدون نظرخواهی از من به خانواده عادل جواب مثبت دادن؟ خب مگه عادل بده؟ تو داری ناشکری میکنی. خدا بهت پشت میکنه ها! مهناز تو الان علی رو دوست داری. میتونی از فکرت بیرونش کنی؟ اگه بابا و مامان تأیدش نمیکردن، بهش فکر نمیکردم، به خدا. حرف مفته. میگم به خدا. تو که میدونی من نظر اینها رو قبول دارم. تو همه چیز. با انتخاب داماد اولشون هم مطمئن شدم که
نظرشون درسته. عادل حرف نداره. من که خیلی دوستش دارم. تو دنبال چی هستی اخه؟ خب من هم عادلو دوست دارم. اما اردشیرو بیشتر دوست دارم.
مادربزرگ گفت: من مطمئنم سپیده رو از اردشیر بیشتر دوست داری. و اینو بدون که اردشیر هرگز سپیده رو
دوست نخواهد داشت.
مادر وقتی دید دارم بار و بندیلم را جمع میکنم، زیر گریه زد و گفت: کجا میری مینا؟ چرا داری همه رو بدبخت
؟ینکیم از بابا بپرسین. خب با عادل بساز، بچه. چرا پاتو کردی تو یه کفش؟ میخوام به روش خودم زندگی کنم. فکر کردی میتونی بدون سپیده دقیقه ای زندگی کنی؟ سپیده رو خودم بزرگ میکنم. به همین خیال باش که اون بذاره بچه اش زیر دست تو نکبت بزرگ شه. اره، من نکبتم، من کثافتم، بذارین برم بمیرم. آخه کجا میخوای بری؟ تو خیابون؟ حالا که بابات نگفته به این زودی بری. گفت خواستی محضر بری دیگه برنگرد
خونه. دوست ندارم روم به روی بابا بیفته. بابایی که آدم رو درک نمیکنه نخواستم. ای اردشیر، خدا از روی زمین برت داره الهی. اون مادر خدابیامرزت سر تو چی خورده بود که تو به وجود اومدی و
افتادی به جون خوشبختی ما، لعنتی؟ مامان! چیه؟ لابد احترامش واجبه؟ خاک بر سر بی لیاقتت کنن.
رو به مادربزرگ گفتم: مدربزرگ، میشه بیام پیش شما؟ آخه باباتو چی کار کنم؟ میخوای رفت و آمد ما رو هم قطع کنه؟ پس من کجا برم؟ مجبورم بگم اردشیر واسعم جا بگیره. پس فردا برام حرف درنیارین. مردم چی میگن؟ مگه
زده به سرت؟ خدا مرگم بده. عزیز جون، فعلاً بذارین بیاد خونه شما تا ببینم چی میشه. این دیوونه اس عقل که تو
کله اش نیست.
من که حرفی ندارم. کلیدمو میدم. اما تا حسین آقا برگرده من همین جا هستم. نمیخوام منو مقصر بدونه.
مادر و مهناز ظرف نهارم را بدستم دادند، خداحافظی غریبانه ای با هم کردیم، و همراه سپیده روانه خانه مادربزرگ شدم. گردباد زمانه مرا به کجا میبرد نمیدانستم، اما ناتوان به دنبالش میرفتم، مثل کسی که در مردابی
افتادل باشد و در حال فرورفتن باشد.
به منزل مادربزرگ که رسیدیم، سپیده رادراتاق گذاشتم و به حیاط رفتم. در آن حیاط قدیمی حوض بزرگی وجود
داشت پر از ماهیهای قرمز. کنار حوض نشستم. بغضم ترکید. از حالا دلم برای همه تنگ شده بود. حتی برای عادل.
یک لحظه آرزو کردم جای ماهیها بودم. دستی در آب کردم و چشمم به کف حوض افتاد. ناچار به خودم اطمینان
دادم که آینده من در کنار اردشیر چشمگیر و به روشنی همین آب خواهد بود و در نهایت خوشبختی با ماست.
گفتم بالاخره هر راحتی ای با سختی به دست میاید و من هم بعد از مدتی زندگی در کنار اردشیر با همه آشتی میکنم
و همه چیز عادی میشود.
غروب مادربزرگ به خانه آمد. از پدر پرسیدم. گفت: تا اومد، سراغ شمارو گرفت. بعد که دید رفته این روی پله حیاط نشست. غم دنیا به دلش اومد و گفت: پس رفت به سوی خودش. باشه ببینم چه گلی به سر خودش و اون بچه
اش میزنه. بعد رو به مهناز و مادرت کرد و گفت: تا جدا نشده برین بهش سر بزنین. بهتون کاری ندارم. اما از لحظه
ای که اسم عادل تو شناسنامش خط خورد، دیگه دیدنش و تماس گرفتن باهاش ممنوعه، وگرنه شما رو هم میفرستم
پیش اون. به من هم گفت عزیز جون، میدونم واسه شما ایجاد مزاحمت کردیم، اما هر موقع احساس کردین خسته
شدین بیرونش کنین. من ناراحت نمیشم. زنی که با وجود شوهر به این خوبی سر و گوشش بجنبه باید طرد بشه. یه
روز میفهمی چه غلطی کردی که دیگه خیلی دیره مینا.
مادربزرگ برای آبپاشی به حیاط رفت و به من فرصت داد تا به اردشیر زنگ بزنم. سلام اردشیر. به به، سلام! حال شما؟ چه عجب غرورتون بهتون اجازه داد زنگ بزنین! گرفتار بودم. اون روز انقدر عصبانی از ماشین پیاده شدی که گفتم دیگه برم زن بگیرم. حالا گرفتی؟ نه هنوز. من دارم از عادل جدا میشم. افسانه یه چیزهایی گفت، اما باور نکردم. گفتم بعد از دو هفته آشتی میکنی بالاخره. آخه شوهرته. نه دیگه تمومش کردم. آب پاکی رو ریختم رو دستشون. پدرم هم منو طرد کرد. الان خونه مادربزرگم هستم. چه شجاع شدی! دارم ازت میترسم. چه وقت شوخیه اردشیر؟ حوصله ندارم. خب اگه جدیه که باید بگم مرحبا. همینطور محکم بایست. پات ایستادم. این وقایع قابل پیش بینی بود. بعدش نوبت طرد شدن منه. من به امید تو انقدر دل و جرات به خرج دادم. نامردی نکنی اردشیر. دادخواست طلاق دادی؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#19
Posted: 25 Jun 2014 00:39
( ۱۸ )
نه فردا صبح میرم. با عادل صحبت کن، راضیش کن توافقی طلاقت بده، زیاد معطل نشیم. به هر حال باید یه مدتی صبر کنی. میدونی که. وای، اون مدت سیصد سال بر من میگذره. کاری نداری؟ نه عزیزم. از دور میبوسمت. جبران میکنم. خب دیگه خداحافظ. خدانگهدار.
گوشی را گذاشتم اما دوباره سریع برداشتم تا با عادل تماس بگیرم. سلام عادل. سلام خوبی؟ الحمدلله سپیده چتوره؟ خوبه. به باباش سلام میرسونه. ببوسش. چه عجب یاد ما کردی! اتفاقی افتاده؟ نه فقط خواستم یه خواهشی ازت بکنم. ما که مرتب داریم به خواهش های شما جواب مثبت میدیم. دیگه از این وضعیت بدتر چیه؟ بگو. خواستم منو دادگاه نکشونی. با بچه برام ساخته. برو و بیا داره. من هم دیگه خونواده ای ندارم که سپیده رو به اونها
بسپارم. پدرم به خاطر تو منو جواب کرده. فعلاً خونه مادربزرگ هستم. لطف کن بیا طلاقم بده. به همین راحتی؟ اینطوری نه تو اذیت میشی، نه من، نه سپیده. یعنی هیچ راهی نمونده؟ چه فایده داره عادل، باز به بن بست میرسیم. یعنی اون اردشیر لعنتی، یا حالا هر کسی که روحیاتش به تو میخوره، ارزشش بیشتر از بچه و خونوادته مینا؟ من
هیچی پدر و مادر و خواهرت چی؟ بچه ات چی؟ خونواده ای که آدمو به احساسات و خواسته های خودشون بفروشن به درد من نمیخورن. در مورد سپیده هم باید
بگم من و اون جدایی ناپذیریم. اما من سپیده رو به تو نمیدم. یعنی به مرد اجنبی نمیدم. دادگاه حضانت سپیده رو تا هفت سالگی به من میده. تو میتونی هر موقع دلت خواست بیای ببینیش. بله. البته اگر صلاحیتشو داشته باشی. ندارم؟ میترسم یه روز بچه تو هم فدای عشقت کنی، مینا. اونوقت دیگه نمیتونم خودمو ببخشم.
بهت قول میدم که نذارم آب تو دل سپیده تکون بخوره. تا پایه جونم ازش محافظت میکنم که این خصلت همه مادرهاس. اما این قلو بهت میدم فقط به خاطر اینکه بهم خیلی محبت کردی و من به تو خیلی مدیونم. هر موقع ببینم
سپیده داره اذیت میشه، به جون خودش بهت برش میگردونم. قسم میخورم. این تنها کاریه که فکر میکنم بتونم
انجام بدم تا وجدانم آسوده باشه. اگه بهش ظلم کنه چه کاری از دست تو برمیاد؟ کی؟ همسر آیندت. من قسم میخورم هر کاری بکنم که سپیده آزار نبینه. قول دادم. مینا، تورو به جون سپیده برگرد. من بدون تو و سپیده دووم نمیارم. هیچ کس جز من نمیتونه احساسات تورو درک
کنه. تو با مردهای دیگه عذاب میکشی. پاش ایستادم. درست یا غلط، راهیه که میپسندم و باید توش قدم بذارم، وگرنه تا آخر عمر خودم و همه رو
سرزنش میکنم. به خاطر همه خوبیهات، همه گذشتهات، همه رفع اشکالها، همه خریدها و هدایات ازت
ممنونم. به خدا دوستت دارم، اما نمیدونم....
صدای هق هق گریه عادل کبابم کرد. من هم همراهش اشک ریختم. بالاخره بعد از مدتی پرسیدم: واسه طلاق
اذیتم نمیکنی؟ میای؟ درباره اش فکر میکنم. خب کاری نداری؟ نه. خدانگهدار.
گوشی را که گذاشتم، مادربزرگ گفت: خدایی هم اون بالا هست ها. انقدر به این پسر ظلم نکن. بد کنی، بد میبینی.
گول گرگای خیابونو نخور، همه وعده ها سرابه ننه. همه بعد هواس.
مادربزرگ مهربان پاسخ گریه های مرا با نوازش و نصیحت داد، اما من خیلی دلم گرفته بود.
فردای آن روز نزدیک ظهر عادل به خانه مادربزرگ آمد. با او مثل یک مهمان رفتار کردم و به او احترام گذاشتم.
سپیده را در آغوش گرفت و بوسید. پرسیدم: خب، فکرهاتو کردی؟ بیا بریم خونه مینا. اومدی این چیزها رو بگی دوباره؟ میبینی به چه قیمتی سر حرفم هستم. طلاق حرف آخرته؟ آره.
سکوت بین ما برقرار شد. با ناراحتی گفت: باشه. هر موقع خواستی بریم محضر. سپیده رو بهم میدی؟ فعلاً تا خونه مادربزرگتی آره. اما بعدش نه. حالا تا هفت سال که مال منه. بعدش هم خدا بزرگه. تو آدمی نیستی که بچه رو از مادرش جدا کنی. بله هرگز این کارو نمیکنم. منتها به دو شرط. شرط اول اینکه بتونم هر موقع خواستم ببینمش و دوم اینکه گرفتار یه دیوونه اش نکنم. معلوم نیست شوهر آینده تو کیه.
من بهت قول دادم. فکر کردی همه مثل من میشینن حاضر جوابیها و گستاخیهای تورو تماشا کنن؟ من به خاطر بچه ام خفه خون میگیرم. خوبه؟ آخه چرا؟ چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی؟ همه باید سرشون به سنگ بخوره تا قدر عافیتو بدونن. به هر حال من تورو اذیت نمیکنم. فقط وقتی بده تا مهریه تو آماده کنم. جهیزیه تو هم بیا ببر. من مهریه نمیخوام. خودم تقاضای طلاق دادم. اما جهیزیه مو با شرمندگی میخام، چون وسیله زندگی میخوام. میدونم. من نمیذارم به بچه ام بد بگذره. من از تو توقعی ندارم. فقط خرج سپیده رو بده. چون نه کاری دارم، نه پولی. سند مغازه دست پدرمه. اجاره شو هم
میگیره و برام پس انداز میکنه. اینه که دستم خالیه.
مادربزرگ برای عادل چایی آورد و از او خواست میوه بخورد. عادل طبق عادت خیار را نصف کرد و به من تعارف
کرد. تشکر کردم. گفت: بردار. هنوز زن منی.
نیمه خیار را برداشتم و گفتم: تو رو از تار و پود محبت ساختن و منو از سنگ، عادل. وظیفه منه که به همسر و بچه ام برسم. من فقط وظیفه مو انجام داده ام. صبوریم هم بذار پای ایمان و عشقم. به هر حال ممنونم.
مادربزرگ گفت: عادل جون، من زنتو خیلی نصیحت میکنم، اما به خرجش نمیره. شیطون به جلدش رفته. میدونم، عزیز خانم. خدا از بزرگی کمتون نکنه. مینا زن خوبی بود، منتها ازم گرفتنش. من هم واگزارش کردم به
خدا. منو؟ از خدا خواستم همیشه سلامت باشی، مینا، اما یه روزی مثل من درد روحی بکشی. دردی که من کشیدم و بیصدا
تحملش کردم و میکنم. دلمو شکستی، مینا. امیدوارم دلت بشکنه و یه روزی آرزوی منو بکنی و افسوس بخوری.
همین. اردشیر هم تاوان بدی پس میده. مطمئنم. پس خدا به فریادم برسه. تو آه بکشی، دنیا میلرزه، عادل. نه اینتورها هم نیست. خب من دیگه میرم. زحمت کشیدی. پس دنبال کارها میری؟ خبرت میکنم. مواظب سپیده باش.
وقتی عادل رفت مادربزرگ گفت: از آه این پسر بترس. یه پناه میبرم به خدا بگو و برو سر زندگیت. داشتی واسه خودت خانمی میکردی. مردم چشمت کردن. خدا کورشون کنه. به مردم چه مربوطه مدربزرگ؟ من از اول عادلو نمیخواستم.
سه هفته بعد با وجود التماس و نصیحت دایی و عمه و خاله و همه به هدفم رسیدم و از عادل جدا شدم. آن روز در
محضر یکبار دیگر از من خواست به زندگیم برگردم. حالش خیلی خراب بود. دایی ام هم گفت : مینا پشیمون میشی.
اون وقت دیگه بازگشتت به این محترمی نخواهد بود.
حرفهای دایی را باور داشتم، اما باور خوشبختی در کنار اردشیر عمیقتر بود. با وجود دودلی و وحشت از آینده، به
طلاق رضایت دادم. بعد از طلاق از عادل بابت پرداخت مهریه که آپارتمانی نقلی به نام خودم بود تشکر کردم و
گفتم: من زندگیتو نابود کردم، عادل. مهریه واسه چی بود؟ - بالاخره تو و سپیده نیاز به سرپناه دارین. جهیزیه تو هم بردم تو اون خونه چیدم. ماهی یه مبلغی هم واسه سپیده
میریزم به حسابت برو بگیر.
طاقت نیاوردم و گریه ام گرفت. عادل گفت: از بچه ام خوب نگهداری کن که نیام بگیرمش. قول میدم. ازت ممنونم.
سپیده را از من گرفت و بوسید و به او گفت: گاهی میام بهت سر میزنم، دخترم. هر موقع دوست داشتی بیا عادل. خونه خودته. کاری نداری؟ نه دیگه، برین به سلامت. مشکلی داشتی به خودم بگو. تو که در عذاب باشی انگار سپیده در عذابه. پس با من
راحت باش. الان کار داری؟ امروز روز واژگونی رویاهام بود. آخه الان با این ذهن خراب و درهم و برهم چه کاری میتوانم انجام بدم؟ میخواستم زحمت بکشی خودت مارو ببری خونمون. مادربزرگت منتظر نیست؟ بهش زنگ میزنم، میگم که نمیام.
دایی گفت: من میبرمت. مزاحم عادل نشو. رنگ به رو نداره مینا. اون دیگه مس ولیتی در برابر تو نداره.
عادل گفت: نه خسته نیستم. من ببرمشون بهتره. کمی هم در مورد خونه براش توضیح بدم که راه و چاهو یاد بگیره.
دایی از ما خداحافظی کرد و رفت. سوار ماشین شدیم و به سمت منزل جدیدمان حرکت کردیم. در برابر خانه هایی
که تا آن موقع در آنها زندگی کرده بودم نقلی بود. عادل همه وسایلم را مرتب چیده بود و حتی لباسهایم را در کمد
آویزان کرده بود. چیزهایی از وسایل خودش را هم برایمان گذاشته بود، مثل ضبط صوت و تلویزیون.
خلاصه کمی با ساختمان آشنایم کرد و پرسید: میخوای اینجا بمونی یا بری خونه مادربزرگت؟ میمونم. روی روبه رو شدن با کسی رو ندارم. پس تا تو سپیده رو عوض میکنی و به عزیزخانم خبر میدی، من میرم غذا میگیرم میام. نمیخواد. میل ندارم. اینطوری میخوای از بچه ام مواظبت کنی؟ سپیده از شیر تو تغذیه میکنه. الان بر میگردم. پس برای خودت هم بگیر با هم بخوریم. نهار آخر آره؟ باشه.
عادل رفت و من نشستم زار زدم و از خدا گله کردم که چرا اردشیر را سر راه من قرار داده. اگر اردشیر نبود، با
عادل بهترین زندگی را میکردم. سپیده را عوض کردم به مادربزرگ هم خبر دادم که میمانم. ظرفهای غذا را آماده
کردم تا عادل آمد. سه پرس باقالی پلو با گوشت خریده بود. پرسیدم: چرا سه ظرف گرفتی؟ سپیده بی دندونو هم
آدم حساب کردی؟ نه میدونم که دندونهای دخترم تازه جوونه زده. یکی هم واسه شبت گرفتم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#20
Posted: 25 Jun 2014 00:42
( ۱۹ )
هی خجالتم بده تا آخر سرمو بزنم به دیوار. گفتم که منتی روی تو نیست، چون این رسیدگیها با بچه ام برمیگرده، مینا.
عادل انسانی واقعی بود. وارسته بود. اما واقعیت این بود که او عاشق بود. عادل مرا میپرستید و از راحتی و رفاه من
لذت میبرد. واقعا دوستم داشت. رسیدگیهایش به خاطر سپیده نبود، به خاطر خودم بود، چون میدانست من برای
بچه مان چیزی کم نمیگذارم. همیشه بهترین خوردنیها، بهترین لباسها، بهترین گل سرها را برایش میخریدم. عادل
مرا خوب میشناخت، فقط سپیده را بهانه کرده بود که بتواند خودش را ارضا کند و به من رسیدگی کند. آن موقع
اینها را به این خوبی و واضحی نمیدانستم. بعدها با تلنگرهای روزگار با بالا رفتن سن و درک و فهم و شعورم فهمیدم.
فهمیدم که حتی به خاطر رفاه و آرامش من طلاقم داده بود. میخواست خودش شکنجه شود، اما من به خواسته هایم
.مسرب
خلاصه عادل آن روز تا ساعت چهار بعدازظهر با ما بود. بعد خداحافظی کرد و رفت. غروب آنروز دلتنگترین و
زشترین غروبی بود که به یاد دارم. آخر به اردشیر زنگ زدم و به او گفتم که جدا شده ام. گفت: آره. افسانه بهم
گفت. تبریک بگم یا تسلیت؟ خوشحال نیستم. عادل کلی خجالتم داد. عادل از اولش خر بود. این حرفو نزن اردشیر. عادل از ادب و شعور چیزی کم نداره. پس چرا ازش جدا شدی؟ چون تو ازم خواستی. گفتی دوستت دارم. من هم دوستت داشتم. زندگی با تورو بیشتر دوست دارم. زندگی با من؟ آره مگه همینو نمیخواستی؟ زده به سرت، دختر؟ شوخی نکن اردشیر حوصله ندارم. من کی گفتم طلاق بگیر؟ اردشیر بازی در نیار. بازی در نمیارم. آدم رو هوا یه چیزی میگه. من گفتم دوستت دارم، تو چرا باور کردی؟ اردشیر! ببین مینا تو یه بچه داری. آخه فامیل بهم چی میگن؟ زن پسرعمومو عقد کنم که مسخره عام و خاص بشم؟
خونواده ام سرمو میبرن. اون علی محمد واسه انتقام هم شده، افسانه رو طلاق میده. فکر این چیزها رو کردی؟
در قلبم ضعف شدیدی حس کردم. تمام تنم یخ کرد و عرق سردی روی بدنم نشست. دنیا را تیره و تار دیدم. با هر
جان کندنی بود گفتم: تو خیلی پستی اردشیر.
خندید و گفت: یادته سنگ رو یخم کردی؟ حالا همه چیز به من بستگی داره مگه نه؟ اما من آنقدر احمق نیستم که
اعتبارمو واسه زنی از دست بدم که به شوهرش خیانت کرده و حتی برای بچه اش دل نسوزونده و دست از خونواده
اش کشیده. آدمی که اینطوره، برای من هم دل نمیسوزونه. دست از سرم بردار، مینا.
ارتباط را قطع کرد. بیرمق به دیوار تکیه دادم. تمام سقفهایی که ساخته بودم روی سرم خراب شد. تمام آرزوهایم
اوهام شد. حالا آنها به درک که مربوط به آینده بود، پلهای پشت سرم را هم خراب کرده بودم. حماقتی کرده بودم
باور نکردنی، و حالا نمیدانستم باید چه غلطی بکنم. فقط وقتی دیدم آن لحظه از عهده نگهداری سپیده برنمی آیم و
خودم به حال مرگم، لباس به تن کردم و او را برداشتم و به سمت خانه مادربزرگ راه افتادم. گفتم شاید سکته کنم
و سپیده تنها در خانه تلف شود. من به عادل قول داده بودم.
مادربزرگ حال نزار مرا که دید، سپیده را گرفت و گفت: خاک عالم به سرم کنن، چی شده، مینا؟
در حیاط غش کردم. وقتی به هوش آمدم، دیدم مادربزرگ و دو تا از همسایه هایش دارند به من میرسند. بغضم
شکست. آنقدر اشک ریختم که حد نداشت. تازه یاد بچه ام افتادم. پرسیدم: سپیده کوش؟
گفتند در اتاق خوابیده. داشتم شربت قند میخوردم و کمی به خودم مسلط میشدم که یکمرتبه صدای جیغ دلخراش
سپیده لرزه به تنم انداخت. نمیدانم از کجا بنیه پیدا کردم و به سمت اتاق دویدم، و بقیه هم به دنبالم. سماور را
برگردانده بود و آب جوش روی پاهایش ریخته بود. تازه کلی خدا رحم کرده بود که فقط پاهایش آسیب دیده بود.
یکی از همسایه ها شوهرش را صدا زد و او را به بیمارستان رساندیم. باید در بیمارستان بستری میشد، و همین امر
باعث شد به عادل خبر بدهم و کلی خجالت بکشم. اردشیر را لعنت کردم و آرزوی مرگش را کردم. عادل خیلی
سریع آمد. آنقدر ترسیده بود که منِ از حال رفته با دیدنش حالم بدتر شد. ولی وقتی دید فقط یک پایه سپیده است،
کمی به خودش آمد. او را بوسید و گفت: جون به لبم کردی، بابا. بعد به طرف پنجره بیمارستان رفت و غرق افکار
خودش شد.
گفتم: میدونم، حتماً داری پیش خودت میگی منِ لیاقت نگهداری سپیده رو ندارم. آره، عادل؟ - میدونم که با تمام وجود از سپیده مراقبت میکنی. اما میخوام بدونم چرا خودت به اون روز افتادی. موضوعی پیش
اومده؟
مادربزرگ گفت: منِ دیدم مینا با حال عجیبی اومد خونه و سپیده رو به دست منِ داد و غش کرد. منِ هم چون
سپیده خواب بود، گذاشتمش تو اتاق و رفتم سراغ همسایه ها. خودم دست و پام رو گم کرده بودم. بعد که مینا به
هوش اومد صدای جیغ سپیده بلند شد. کوتاهی از منه. نباید سماورو میذاشتم اونجا. حالا به خیر گذشته. اما مینا باید بگه چرا از حال رفته. هر چی پرسیدم دم نزده، مادرجون. خب به اعصابم فشار اومده. مگه راحته پشت پا زدن به همه چیز؟ نمیتونم به احساسم غلبه کنم. وجدانم هم آزارم
میده. خب خودت خواستی. مگه از منِ بدت نمیاد. مگه دنبال روحیات بهتر نمیگردی؟
میخواستم بی رودربایستی فریاد بزنم: نه، تورو میخوام. دوستت دارم. غلط کردم. اما فقط اشک ریختم. نتوانستم
غرور شکسته ام را شکسته تر ببینم. عادل اگر میفهمید اردشیر پسم زده، دیگر خر مراد را سوار میشد.
عادل دلش سوخت. نزدیکتر آمد، مقابلم زانو زد و گفت: کسی اذیتت کرده، مینا؟ تو اون ساختمون راحتی؟ آخه د
بگو چی شده. واسه چی این همه گریه کرده ای که چشمهات ورم کرده؟
مادربزرگ گفت: نکنه پشیمون شدی مادر و خجالت میکشی بگی. میخوای برگردی سر زندگییت؟
سکوتم باعث شد عادل با دنیایی امید کنارم بنشیند و با نگاه قشنگش آرام به منِ بگوید: هنوزم در خونه منِ به
روی تو بازه، مینا. دیر نشده. فکر نکنی اگه برگردی سرکوفتت میزنم. منو که میشناسی. تازه بهت افتخار هم میکنم.
میفهمم همسرم زن عاقلیه و میتونم یه عمر روش حساب کنم.
بغضم چنان ترکید که باعث شد پرستار به اتاق بیاید. مرا با آن حال و روز که دید، گفت: خانم، دخترت چیزیش
نشده که. بهش رسیدگی کردیم. مسکن هم زدیم. میبینی که خوابه. خودت داری از بین میری. اتفاقه دیگه.
عادل دوباره به طرف پنجره رفت. اگر آن پرستار مزاحم سر نرسیده بود، شاید عادل اسرارش را ادامه میداد و منِ
برمیگشتم. اما از وقتی برخاست و به طرف پنجره رفت، دیگر از بازگشت منِ حرفی نزد.
خلاصه سپیده چند روزی در بیمارستان بود، تا اینکه بهتر شد. در آن چند روز منِ خانه مادربزرگ بودم.
نمیگذاشت بروم. میترسید بلایی سرم بیاید. زمان امتحانات هم فرا رسیده بود و منِ نخانده سر جلسه میرفتم و
خراب میکردم و برمیگشتم. آنقدر فکر و خیال در سرم بود که چیزی به مغزم فرو نمیرفت. با مادرم تلفنی در تماس
بودم اما فقط یکبار برای دیدن سپیده همراه مهناز آمد. آنقدر گریه کرد که حد ندارد. حالا که خودم مادرم میفهمم او
چه کشیده. بیچاره از عواقب سرپیچی از اوامر پدر میترسید. پدر که از منِ دل کنده بود، دل کندن از مادر برایش
کاری نداشت.
دو هفته از جدایی منِ و عادل گذشت. اما از اردشیر نامرد خبری نشد. دیگر کم کم داشتم قوایم را جمع میکردم که
برگردم سر زندگیم. شروعش وقتی بود که یک غروب افسانه به دیدنم آمد و از منِ خواست عادل را بیش از این در
انتظار نگذارم. منِ هم بدون خجالت گفتم: روشو ندارم، افسانه، وگرنه مثل سگ پشیمونم و میخوام برم کنیزیشو
.منکب
با خوشحالی گفت: میخوای منِ واسطه بشم که فکر نکنی غرورت پایمال شده؟ میرم میگم منِ راضیت کردم چطوره؟
از ته دل لبخند زدم و رضایتم را اعلام کردم. گفت: اگه بدونی عادل چه حالیه! سلامش میکنی یادش میره جواب بده.
گیج گیجه. بیچاره زن عمو خیلی براش ناراحته. یه ریز گریه میکنه و غصه پسرشو میخوره. میگه مبادا دیونه بشه. - اون پسر غصه خوردن هم داره. عادل خیلی خوبه. منِ هر چی به اون بدی کردم، او بهم خوبی کرد. هنوز هم
مهربونیهاشو قطع نکرده. نمیدونم چطور میتونم جبران کنم، افسانه. یهو شیطون به جلدم رفت و مثل یه آدم ماست و
دیوانه پا شدم رفتم محضر. آخه نونم کم بود؟ آبم کم بود؟ احترامم کم بود؟ عادل بشنوه رضایت دادی چه حالی میشه. منِ رفتم که سبب خیر بشم. حالا نشستی عجله نکن. یه ثانیه هم واسه عادل حیاتیه. تو که نمیدونی چه حالیه. پس دیگه بگم بیاد ببردت آره؟ لطف بزرگی در حقم میکنی. پس یه عقد کنون دیگه افتادیم.
آن شب خبری از عادل نشد. یعنی تا گیرش می آوردند و به او میگفتند میشد همان فردا صبح. آنروز خوشحال و
سرحال بودم که دوباره به قصر خوشبختی پا میگذارم و از محبتهای عادل سیراب میشوم. اما ظهر شد و خبری از او
نشد. در حیاط نشستم و هی فکر کردم. حدس زدم دیگر نمیخواهد بیاید دنبالم. مادربزرگ دلداریم داد که عادل
کینه ای نیست و حتماً میاید.
ساعت حدود دوازده و ربع بود که زنگ خانه به صدا درامد. با خوشحالی به سمت در رفتم و آن را باز کردم. اما عادل
نبود، اردشیر بود. مثل همیشه خوش تیپ و مرتب. بوی ادکلنش گیجم کرده بود. خیلی جا خوردم. هاج و واج به او
خیره شده بودم. جواب سلام درست و حسابی هم به او ندادم. گفت: انگار منتظر بهتر از ما بودی که لبخند از لبت
جمع شد، مینا خانم، آره؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...