ارسالها: 10767
#41
Posted: 26 Jun 2014 17:23
( ۴۰ )
تنها محبت است که همیشه میماند و از بین نمیرود. پس چه نیرویی جز وجود او، حضور او، و محبت او میتواند قلب بیمار
مرا به طپش وادارد؟ اگر هم زنده ام، به امید اوست و سپیده دخترم.
عادل عزیزم، مهربان بی همتایم، حامی بی مثالم، بارها خواستم به تو بگویم که چقدر پشیمانم و چقدر دوستت دارم و
تا چه حد به تو نیاز دارم. در زندگی با اردشیر هر روز بیشتر از روز بیش پی میبردم که مکمل جسم و روح من فقط
خود تو بودی و هیچ کس جز تو نمیتوانست مرا درک کند. شاید خدا میخواست نتیجه ناسپاسی و ناشکری را به من
بنماید، که البته باز میدانم خداوند بسیار بخشنده است و خود ما هستیم که برای خویش بد میخواهیم. من نتیجه اشتباه خودم را پس میدهم و اردشیر نتیجه رفتارهای زشت و نیت پلید خود را. عاشقی گناه نیست، اما تیشه به
ریشه زندگی دیگران زدن گناه بزرگی است. اردشیر تیشه به ریشه زندگیم زد. او عاشقم بود و میتوانست این
عشق و محبت را در درون خود داشته باشد و در چهارچوب ایمان همه چیز را از خدا بخواهد و همه چیز را به
پروردگار واگذار نماید و تسلیم تقدیرش باشد. خداوند خود عاشق است و حال عاشقان را در میکند. خدای مهربان
عاشق بندگان و مخلوقاتش است و حتما به بنده تسلیم حق و صبور و خوددار توجهی بسیار خواهد داشت. به هر
حال من و اردشیر در امتحان الهی شکست خوردیم و لذتی از زندگی نبردیم، و خدا میداند همین تا چه حد مرا عذاب
میدهد. اما تو چرا عذاب کشیدی؟ نمیدانم تو چرا به پای ما سوختی؟ آنقدر درد در سینهام پیچ و تاب میخورد که
تحمل از کف داده ام، عادل. از خدا خواستم که دست کم وقتی از زندان آزاد میشوی، مدت کوتاهی تو را ببینم، بعد
بمیرم. فقط چهار سال مانده. تو را میبینم؟ به هر حال چه ماندم و چه رفتم، عاشقم. عاشق مهر و وفای تو، محبت تو،
سخاوت و شعور تو، و سیما و چهره تو، عادل. همیشه دوستت خواهم داشت و همیشه افسوس میخورم. کاش حرف
پدرم را پذیرفته بودم. حق با او بود. عادل با هیچ کس قابل قیاس نیست. با تو بودن یعنی با خوشبختی و آرامش هم
آغوش بودن. حلالم کن، پدر، و حلالم کن، عادل جان.
رنج دنیا را کشیدن تا به کی
عمر طی شد در پی ات حسرت کشیدن تا به کی
کسی که سالهاست شیفته و عاشق توست،
مینا زرباف
حالا کسی پیدا نمیشد جلوی گریه و زاری من را بگیرد. نفسم بالا نمیآمد. چمدان را سر جایش گذاشتم و روی تخت
مادر دراز کشیدم. آیا پدر مادر را میخواست؟ اگر نمیخواست چه؟ برخاستم سر و صورتم را شستم و آهسته به
طبقه پایین رفتم. صدایشان هنوز از آشپزخانه میآمد. روی پله نشستم و گوش دادم. - به افسانه حق بده، عادل. اون تورو خیلی دوست داره. برات هم خیلی احترام قائله. اما فکر میکنه تو برادرشو
کشتی. فکر میکنه شاید روح اردشیر نفرینش کنه. من میگم بذار حقیقتو بهشون بگیم. وقتی خودت بگی، میپذیرن. نه، مینا. اصلا صحبتشو نکن. من قاتل بودم و تاوانشو هم پس دادم. چرا دوباره جو رو خراب کنیم؟ افسانه الان با
تو مشکلی نداره که. داره؟ نه، اصلا. اینجا هم زیاد میومد. خوب دیگه، کم کم دیدن من هم میاد. اون دختر باشعوریه.نیومد، من به دیدنش میرم. باید دیدن عمو و ارسلان هم برم.
من تا زمانی که تو رو از این اتهام در نیارم، آروم ندارم، عادل. اگه من ناگهانی مُردم، باید خودت به افسانه و بقیه
حقیقتو بگی. این وصیت من به توئه، عادل. به سپیده هم گفتم. وگرنه روحمو در عذاب گذاشتین. چرا همش نفوس بد میزانی، مینا؟ای بابا! من خودم از حال خودم باخبرم، عادل. امسال اصلا به خودم امید ندارم. خدا نگاهم داشت که آرزو به دل نمیرم.
تورو دیدم دیگه. هر چه زودتر باید به پزشکت مراجعه کنیم و وقت عمل بگیریم، مینا. من عمل نمیکنم. دیگه چرا؟ سپیده رو به من تحویل دادی دیگه. یعنی حالا بمیرم مسئلهای نیست؟ این عمل خطرناک نیست. هزاران نفر تو قلبشون باطری گذاشتن. سپیده هنوز به تو نیاز داره. اینو در کن. حالا بعدا راجع بهش صحبت میکنیم. به عمل فکر میکنم، اعصابم به هم میریزه. یه حرف دیگه بزن. چه حرفی مهمتر از این، مینا جون؟ سپیده عروسی کنه، بعد. تا حالا میگفتی عادل بیاد. حالا میگی سپیده عروسی کنه؟ لابد بعدش میگی بابای سپیده رو هم سرانجام بدم، بعد. خوب آره. این هم یکی از برنامههای منه. باعث شدم از زندگی عقب بمونی، باید جبران کنم. خودم برات یه زن
خوب پیدا میکنم. چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ پس لطفا زنی که روحیاتش به من بخوره. حتما دقت میکنم. تمام تلاشمو میکنم که برات یه دختر ماه پیدا کنم، عادل. لابد یه دختر بیست ساله که سپیده هم همبازی داشته باشه. گمان نکنم سپیده شما رو تحمل کنه. احتمالاً میاد پیش خودم که شما هم راحت باشین. اونوقت تو کی ازدواج میکنی، خانم مهربون؟ وقتی سپیده رو سر و سامون دادم. چرا تا حالا ازدواج نکردی، مینا؟ علی محمد میگفت: موردهای خیلی خوبی برات پیدا شده. از ازدواج مجدد خاطره خوبی نداشتم. نمیخواستم سپیده رو دوباره در به در کنم. اشتباه کردی. باید ازدواج میکردی. همه که مثل هم نمیشن. سپیده هم میرفت پیش مامانم. حالا هنوز هم دیر نشده. اول قلبمو درست کنم، بعد.
از لحن صحبت مادر متوجه شدم که اعصابش متشنج و در فشار است. صدایش کمی میلرزید. چیزهایی را که دو
ساعت پیش از پدر دیده بودم با صحبتهای آن لحظهاش که مقایسه میکردم، زمین تا آسمان فرق میکرد. درست
حالت وقتی را پیدا کرده بودم که سر خاک اردشیر میرفتیم و مادر دوگانه صحبت میکرد. از این طرف لعنتش
میکرد، از آن طرف برایش اشک میریخت. پیش خود گفتم لابد بیست سال هم باید صبر کنم تا از حس پدر به مادر
چیزی سر دربیاورم. با عصبانیت گوشه لبم را میجویدم.
صدای کشیدن صندلی روی زمین مرا از جا پراند. به طرف طبقه بالا پا به فرار گذاشتم، اما پدر به قصد چای ریختن
از جا بلند شده بود. وقتی دوباره نشست و صحبت را از سر گرفت، آهسته برگشتم و سر جایم نشستم و گوشهایم را
تیز کردم. - از پسر اردشیر چه خبر؟ بزرگ شده؟ آره. اردشیر چهارده سالشه. گاهی ارسلان میبردش مغازه و فوت و فنّ طلاسازی رو بهش یاد میده. خیلی
عزیزدوردونه اس. دنیا اینطوریه دیگه. یهو ناگهانی یکی میاد و میشه صاحب همه چیز. پدر و مادر و پول و هزار تا
خاطرخواه. ماشالله پسر خوشگلی هم هست. مادرش چی کار میکنه؟ خانمی. هر روز یه کلاسه و هر چهار پنج ماه یه سفر اروپا. خدا شانس بده. ازدواج کرده؟ اینو هم به تو نگفتن؟ نه به خدا. یعنی چیزی نپرسیدم. برام مهم نبود. با ارسلان ازدواج کرد. نه بابا؟ واقعا بهت نگفتن؟ نه به جون تو. فقط گفتن ارسلان زن گرفته، زنش هم دختر خوبیه. خوب آره. الحق دختر خوبیه. اون بیچاره هم فکر کرده بود اردشیر زن نداره، خسته بود تورش کنه. بعد که دید
زن داره، خداییش کنار کشید. اما نمیدونست بچه دار شده. بعد از مرگ اردشیر، انگار از ترس پدر و مادرش
خودکشی کرد. خوب آبروشو از دست رفته میدید. مدرسه اومد پیگیر شد. ارسلان هم دلش سوخت و دختره رو
گرفت. الان اردشیر قانونا پسر ارسلانه، چون شناسنامه شو ارسلان به نام خودش گرفته. یه دختر هشت صالح هم
داره به اسم انوشه. ارسلان چه کار خوبی کرد. آفرین. حالا راضیه؟ اره. خیلی زن و بچه شو دوست داره. اصلا ارسلان از اولش پسر خوبی بود. با معرفته. زنش هم آدم قدردانیه. رابطهاش با تو چه جوره؟ خیلی نمیبینمش. تو مراسمی، عروسیی، عزایی، خونه افسانه ای. چون سالها نمیخواستیم سپیده متوجه بشه که
افسانه کیه. پدرمون دراومد تا به قولی که به تو داده بودم عمل کنم، عادل. میدونم. ممنونم. پدر تو چطور؟ میبینی؟ اونو هم همینطور. فقط تو مراسمی، چیزی. نه به خونش میرم، نه به خونم میاد. امروز هم به خاطر تو اومد. اما
سپیده زیاد بهشون سر میزنه. یعنی اگه سر نزنه، بابا عصبانی میشه. یه جورایی به سپیده وابسته اس. اگه میدونستم بعد از جدایی از من این روزگار به سرت میاد، رحم نمیکردم و طلاقت نمیدادم. آره. خودم هم گاهی میگفتم کاش عادل لج میکرد و میگفت: طلاقت نمیدم تا موهات مثل دندونهات سفید شه. اون هم من! که یه مورچه زیر پام میبینم، ازش میپرسم شما از ما راضی هستی؟
هر دو خندیدند.
با سر و صدا به آشپزخانه رفتم و گفتم: زیاد مزاحم نمیشم. یه چای بریزم و برم.
پدر گفت: بیا بشین، بابا. تو که مزاحم نیستی. - بالا دارم درس میخونم. شما راحت باشین.
دوباره راحت رفتم روی پلهها نشستم. مثلا داشتم درس میخواندم. وقتی دیدم صحبتهایشان درباره فاک و فامیل و
این طرف و آن طرف است، خسته شدم و به اتاقم رفتم. هیچ امیدی به این دوتا نبود. روی تختم دراز کشیدم و به
فکر راه حل افتادم. یادم افتاد مادر قسم داده بود که غرورش را خرد نکنم. بعد یادم افتاد که پدر نامه مادر را
خوانده و از راز دلش باخبر است، هر چند مادر فکر نمیکرد پدر آن نامه را به این زودی پیدا کند. اصلا باور نمیکرد
که پدر بی اجازه چمدانش را باز کرده. دیدم فکر بیفایده است. به خدا توکل کردم.
احساس گرما کردم. چشم گشودم و پتو را کنار زدم. وقتی دیدم با لباس منزل به خواب رفتم، تازه یاد پدر و مادر
افتادم. فهمیدم یکی از آنها رویم پتو انداخته. به ساعت نگاه کردم. سه نیمه شب بود. با سرعت خودم را به اتاق
مادر رساندم. کسی آنجا نبود. در اتاق پدر هم کسی نبود. به طبقه پایین رفتم. دیدم در سالن دور میز غذاخوری
نشستند و شطرنج بازی میکنند. متوجه من نشدند. سریع از خاطرات مادر روزی را به یاد آوردم که او هفده ساله
بود و در منزل پدربزرگ با پدر شطرنج بازی میکرد و سرباز را روی سینهاش در جیب پیراهنش پنهان کرده بود.
اکنون بعد از بیست سال تکرار میشد.
سینه صاف کردم. به طرفم برگشتند. گفتم: بابا، مواظب باشین مامان سربازتونو توی جیبش قایم نکرده باشه.
هر دو خندیدند. مادر گفت:ای شیطون! معلوم هست کجایی؟ اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد. ببخشین. پدرت اومد سری بهت زد. وقتی گفت خوابیدی، باور نکردم. گفتم: این دختر کنجکاو من بعیده ما رو رها کنه و
بخوابه. خواستم راحت باشین.
مادر گفت: خواستم برم، پدرت نذاشت. گفت: با هم شطرنج بازی کنیم. نصفه شبی کجا بری، آخه؟ یه کم هوا روشن بشه، میرم. مینا، مگه تو خونه غریبه موندی؟ حرفها میزنی، آدم شاخ در میاره. انقدر تعارفی نبودی تو؟ دوست ندارم مردم بگن مینا شب اونجا مونده. خب نمیگیم موندی. میگیم آخر شب رفتی. مردم من و تو رو میشناسن. وقتی زن و شوهر بودیم با هم نامحرم
بودیم، وای به حال العان.
مادر در حالی که قهقهه میزد، به من اشاره کرد و پرسید: پس این چیه؟ از کجا اومده به این خوشگلی؟
پدر خندید و گفت: این هم خدایی اومده که من باز هم تو رو ببینم. اون موقع که سپیده رو باردار شدم یادته چی کار میکردم؟ نگو، نگو. یادم ننداز. یاد اون گلدونه که میافتم، روحیه مو واسه بازی از دست میدم به خدا.
اما بعد از جدایی از تو، روز به روز بیشتر فهمیدم که حکمت دنیا اومدن سپیده چی بود. وگرنه من پشتیبانی مثل تو
نداشتم، عادل. سپیده وسیله ارتباط من با تو و خونوادت بود. با وجود این دختر ناز، رو من طور دیگهای حساب باز
میشد. و میشه. ممنونم، عادل جون، داری میبازی. این هم فیلت که دیگه قصد هندستون نکنه. برو به سلامت. مینا، پاک حواس منو پرت کردی. قبول نیست به جون تو. سپیده قدمش همیشه واسه من خوب بوده، عادل. خب واسه من هم خوب بوده. اون موقع پولدارتر شدم. اما العان چرا همچین شد؟ بابا، اسبو حرکت بدین، کلی جلو میفتین. تو معلوم هست طرف کی هستی، بابا؟ طرف هردوتون. به هر دو کمک میکنم. اما با بازنده قهر میکنم، یه روز بهش غذا نمیدم.
پدر اسب را تکان داد و گفت: فردا گرسنه نمونیم یه موقع. هر چه شد، بادا باد. من برم براتون قهوه بیارم؟ موافقین؟ نیکی و پرسش، سپیده خانم؟ بدو بابا. این مامانت خوابش بگیره رفته ها. قهوه رو برسون. قهوه برای مامان خوب نیست. براش شیر میارم.
نشان به آن نشان، تا هشت صبح بیدار بودیم. تا اینکه مادر گفت: خب دیگه، من پاشم برم. شما هم برین بگیرین
بخوابین. کجا بری؟ تو هم برو تو اتاق خودت بگیر بخواب دیگه. ظهر هم ناهار میریم بیرون. نه. ممنونم، عادل. این همه غذا مونده، بابا. رستوران چه صیغه ایه دیگه؟ اونها رو هم میخوریم. میخوام دوری بیرون بزنیم. پوسیدم تو زندون. فعلا پاشیم بریم بخوابیم. مامانت رنگش
پریده. یه کم قلبم ناراحته. خیلی کند میزانه. دیشب داروهامو نخوردم، بی خوابی هم داشتم، بهم فشار اومده. مگه داروهاتو نیاوردی؟ نه. خب بالا که داشتی، مامان. نه، همه رو بردم.
پدر گفت: تو اطاقت یه کیسه دارو هست. اونها قدیمیه.
مادر برخاست و به سمت جالباسی رفت و مانتو و روسریش را برداشت. پدر گفت: مینا، نرو دیگه. چقدر تعارفی
شدی تو. خوابیدن اینجا اونجا نداره، عادل. دوباره میام. راه رفتنی رو باید رفت. عصری برو.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#42
Posted: 26 Jun 2014 17:31
( ۴۱ )
نه، باید برم. به داروهام نیاز دارم. تو هم راحت برو بخواب. سپیده میره داروهاتو میاره. آخه بعدازظهر هم کلاس دارم. کلاس چی؟ پیانو. به به! اونوقت با چی تمرین میکنی؟ تو فکرشم یکی بخرم. تازه شروع کردم. فعلا با پیانوی سمانه تمرین میکنم. چه ساعتی کلاس داری؟ دو تا سه. بعدش بیا اینجا. فکر نکنم. حالا تماس میگیرم. خیلی خوش گذشت، عادل. ایشالله سالهای سال سایه ات بالا سر سپیده باشه. آرزوم
اینه که از این به بعد تا صد و بیست سالگی انقدر بهت خوش بگذره و انقدر لحظات و اتفاقات برات خوشایند باشه
که بهترین دوران زندگیت که من عزت گرفتم، جبران بشه. باز هم بابت همه چیز ممنونم. زبونم از تشکر قاصره.
کار تو خیلی بزرگوارانه بود، خیلی سخت بود. اما من هم خیلی سختی کشیدم و خوشگذرونی نکردم. خدا شاهده حتی
وقتی چیز خنده داری میشنیدم، وقتی خنده هام عمیق میشد، یاد تو میفتادم و خندمو قطعه میکردم. این دو تا کلاسی
هم که میرم به اصرار سمانه اس، وگرنه حال و حوصله نداشتم و ندارم. من از خدامه که لبخندو رو لبهات ببینم. همیشه دعا میکردم که سلامت و شاد باشی، مینا جون. میدونم. خدا تو رو از ما نگیره. پیش من بیاین. خوشحال میشم. حتما. سپیده، راستی کادوی مامانتو براش بیار. یه سوغاتی ناقابله، مینا جون، که بدونی به یادت بودم. خیلی ممنون، عادل.
بسته کادویی را برای مادر آوردم. باز از پدر تشکر کرد و گفت: همیشه مارو خجالت میدی، خداحافظ. به سلامت. مواظب باش. رسیدی زنگ بزن. خوابتونو خراب نمیکنم. میرسم. نگران نباش. من بیدارم تا زنگ بزنی. باشه پس تا یه ربع دیگه که تماس میگیرم خداحافظ. سپیده جون خداحافظ. راستی تو امروز دانشگاه نمیری؟ نه، حالشو ندارم، مامان. خیلی ازتون پذیرایی کردم، خسته ام.
پدر تا جایی که ماشین مادر دیده میشد ایستاد. سپس در را بست و تو آمد و گفت: تو برو بخواب عزیزم. من کمی
اینجا قدم میزنم تا مامانت تماس بگیره. بعد میخوابم. باشه، بابا. فقط سرما نخورین.
به درون منزل آمدم. پدر خودش را با گلها و نهالهای حیاط مشغول کرد. با هم روی صندلی فلزی حیاط نشست و
نگاهش را به صفحه آبی آسمان دوخت. یعنی به چه میاندیشید؟ چه کسی را به پاکی و شفافیت آسمان میدید؟
زنگ تلفن به صدا درآمد. میدانستم پدر دوست دارد خودش بردارد، بنابرین صبر کردم. پدر سریع خودش را به
منزل رساند. وقتی مرا دید کمی از سرعتش خجالت کشید و بهانه آورد که: تو هنوز نخوابیدی، بابا؟ ترسیدام با
صدای تلفن از خواب بپری، دویدم. - میز صبحونه رو جمع میکردم. العان میرم میخوابم. از دروغ پدر خندم گرفت و به طبقه بالا رفتم. الو، سلام... خب الهی شکر... داروهاتو خوردی؟... اون واجبتر بود، مینا!... نه، تو حیاط نشسته بودم... الان
میخوابی؟... پس من هم میرم میخوابم... داروهات یادت نره، مینا جون... قربونت. عصر منتظریم ها... حالا ما هم
میایم... راستی از پزشک قلبت وقت بگیر، من میخوام بیام باهاش صحبت کنم... میدونم. کارش دارم... خب عمل
نکن. من میخوام اصلا در مورد عمل نکردنت صحبت کنم. تو وقت بگیر... ممنونم. خدانگهدار.
خواستیم دیگر بخوابیم. سر وسدای پدر را هم از اتاقش شنیدم و فهمیدم قصد خواب دارد.
هنوز ده و نیم صبح نشده بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. چشمهایم باز نمیشد. اما هر کس بود، ول کن معامله نبود.
گوشی را برداشتم. بله؟ سلام، سپیده جون. سلام، زن عمو افسانه. حال شما خوبه؟ رویا و روهام و عمو خوبن؟ ممنونم. خوبیم. الحمدالله. چشمت روشن، عزیزم. خیلی خوشحال شدم پدرت سلامت به خونه برگشت. -ممنونم. جاتون دیروز خیلی خالی بود. دوستان جای ما. تو دختر بزرگ و عاقلی هستی، میتونی خودتو جای من بذاری و پوزش منو بپذیری که نیومدم. میفهمم، زن عمو. خدا بابا اردشیرو هم رحمت کنه. پدرت چی کار میکنه؟ حالش خوبه؟ خوابیده. آخ، آخ. بد موقع زنگ زدم. اما فکر نمیکردم پدرت این موقع خواب باشه. اون سحرخیز بود.
داشتم بند را آب میدادم و میگفتم مامان تا صبح اینجا بود، اما سریع گفتم: آخه تا صبح بیدار بودیم. عات حرف
میزدیم. ساعت نه صبح بود که خوابیدیم. پس منو حلال کنین. این چه حرفیه؟ اتفاقا خیلی خوشحال شدم. مامانت نیومد دیدن پدرت؟ چرا دیشب به اصرار بابا اومد. اما کمی حالش بد شد، رفت خونه. بنده خدا. پدرت فهمید مامان چه مشکلی داره. آره. خیلی از دست عموها شاکیه. میگه همه چیزو از من پنهان کردن. خب حق داره. اما اینها هم حق داشتن. پدرت کاری از دستش برنمی اومد. چرا بیخود ناراحتش میکردن؟ حالا از مامان خواسته که وقت بگیره، با هم برن پیش پزشکش. مگه پدرت مینا رو راضی کنه. وضعش خیلی بعده ها. پست گوش نندازین. اون بار من با پزشکش صحبت کردم.
اصلا به جز عمل راهی نیست. پزشکش متعجب بود که چطور تا العان دووم آورده.
راضی نمیشه. پدر دیشب خیلی باهاش صحبت کرد. میگه میخوام عروسی سپیده رو ببینم، عادلو زن بدم، بعد. بگو کی از خودت بهتر. خب اینو بابا باید تشخیص بده. چیزی نفهمیدی؟ اصلا نمیفهمم، زن عمو. میفهمم واسه مامان میمیره ها، اما یه حرفهایی میزانه که آدم ناامید میشه. مثلا چی میگه؟ من مثل برادرتم و تو باید ازدواج میکردی و از این حرفها. عجیبه. تو باید با پدرت صحبت کنی. مامانم قسم داده که اینکارو نکنم. گفته دلم میخواد ببینم خودش چه تصمیمی میگیره. همین قدر که بدونم منو
بخشیده و روم حسابی باز کرده، راحت میمیرم. خدا نکنه. من خیلی نگرانم. اگه بابا زن بگیره چی؟ ببین سپیده جون، پدرت خیلی به پای مامانت سوخته. هر تصمیمی گرفت، بهش احترام بذار. میدونم، زن عمو. اما مادرم به امید پدرم زنده اس. من که دعا میکنم عادل هنوز هم همونطور مینا رو دوست داشته باشه. بعید میدونم به کس دیگهای فکر کنه. اون
خیلی عاقله. از مینا قشنگتر و خانمتر و عاشقتر هم از کجا میخواد گیر بیاره؟ دعا کنین. من تحمل دوری مامانمو ندارم. حالا که پدرت خوابه، مزاحمش نمیشام. بعدا تماس میگیرم. یعنی میخواین باهاش صحبت کنین؟ دیگه آشتی میکنین؟ پدرت خیلی مرد محترمیه. درسته اون اتفاق شوم پیش اومد، اما هر چی فکر میکنم، میبینم عادل تقصیری نداشته.
اون یه مورچه رو آزار نمیده. چطور میخواسته برادر منو بکشه؟ دیشب تا صبح نخوابیدم. دو دل بودم که زنگ بزنم
یا نزنم. خب دلم نمیاد روح اردشیرو هم ناراحت کنم. سحر خواب مادرمو دیدم. کنار عادل نشسته بود و احوالشو
میپرسید. از خواب پریدم. فهمیدم که باید احوال عادلو بپرسم. به هر حال عادل تقاص کارشو پس داده. از نظر ما و
قانون دیگه پاکه. اردشیر پدرتو خیلی آزار داد. حالا تو چرا گریه میکنی، عزیزم؟ همین طوری. احساساتی شدم. آخه بابا هم خیلی دلش برای شما تنگ شده. دیشب هی از شما میپرسید. بهتون حق
هم داد. گفت: اگه به دیدنش نیاین، خودش میاد پیش شما. میشه بیدارش کنی، سپیده جون؟ میترسم دیگه دستم به تلفن نره. آره، آره. الان بیدارش میکنم. گوشی.
از هولم که پدر را خوشحال کنم، به اتاقش دویدم. دمر بالش را در آغوش گرفته بود و مست خواب بود. آهسته
صدایش زدم: بابا! بابا! چیه، بابا؟ زن عمو افسانه اس. میخواد به شما خوشامد بگه.
برق شادی در چشمهای خواب آلودش درخشید. در تختش نشست و گوشی را از من گرفت. فوری خودم را به
طبقه پایین رساندم و گوشی دیگر را برداشتم. میدانستم کار درستی نمیکنم، اما تمام این مکالمات را برای کتابی
که در حال نوشتنش بودم تا به پدر و معاد هدیه کنم، لازم داشتم.
افسانه گریه میکرد. پدر با بغض گفت: افسانه جون، ناراحت میشم. خواهش میکنم گریه نکن. - واسه یه ندونم کاری این دوتا بیست سال از زندگیت تباه شد، عادل. برادرم که اون طور رفت، تو اون طور، مینا
اینطور. بابام که یه قدم نمیتونه راه بره و زمینگیره. ارسلان هم نتونست اونطور که دوست داره زندگی کنه و خودشو
فدای هما و پسر اردشیر کرد. من واقعا متاسفم. اما مقدر این بود. درسته نتیجه اشتباه اونها بود، اما به هر حال گذشت. تو این همه سال اونقدر
که برای اردشیر و مینا غصه خوردم، واسه خودم و سپیده نخوردم به خدا. مینا رو چطور دیدی؟ خیلی ضعیف شده. اما هنوز همونطور خوشگل و خوش تیپه. چشمهاش هنوزم آدم کشه. یادته چقدر میخندیدیم؟ آره. هنوز هم دوستش داری، عادل؟ از این سوالها نکن، افسانه شیطون. نه، جون من. کم از دستش نکشیدم. اما هنوز برام عزیزه. همون خاری که بودم هستم. با عرض معذرت. من فکر میکردم تا از زندان در بیای، مینا رو عقد میکنی. اونطور که علی و علی محمد از دلتنگیها و نگرانیهای تو
میگفتن، شک نداشتم. اما سپیده میگه بابا رو مامان نظری نداره. یادته چند بار برای برگردوندنش جلو رفتم، چند بار غرورمو در طبق اخلاص گذاشتم، چه قدر شکستم، افسانه؟
چند بار جلوی همه اعتراف کرد که منو دوست نداره؟ چطور اینها رو فراموش کنم؟ تا نمیدیدمش، اینها رو به یاد
میاوردم و آروم بودم. همچین که دیدمش، همه اینها رو از یاد بردم و شدم همون عادل بیست سال پیش. اصلا به
خاطر همین که اعصابم آروم باشه و به عشقش نسوزم، نخواستم پونزده سال ببینمش. گفتم به یاد آزار و اذیتش کم
کم عشقش از یادم میره و بعد هم شاید ازدواج کنه، اقلا عادت داشته باشم. آخه چطور میتونستم از پشت شیشه
تماشاش کنم؟ تا زن اردشیر بود از خدا میترسیدم. اما وقتی آزاد شد از چی میترسیدم؟ گفتم پونزده سال دوری بهتر
از هر هفته زجر و عذابه. اما کاش وقتی با اون اعصاب خراب به من نیاز داشت، علی محمد بهم میگفت. مینا فکر
میکنه من خواستم تنبیهش کنم. به خدا اینطور نبوده. تو حالیش کن. خب حقیقتشو بهش بگو. نمیشه. نمیخوام روم حسابی باز کنه. یعنی تو مینا رو دیگه نمیخوای؟ گمان نمیکنم دوباره خر شم، افسانه. اما مینا تمام خواستگارهاشو به خاطر تو رد کرد. منتظرت بود. راحت حاضرم قسم بخورم که از اون وقتهایی که تو
میپرستیدیش، تورو بیشتر میپرسته. من هم خیلی دوستش دارم. اما از کجا معلوم دلسوزی نباشه؟ یا از روی شرمندگی؟ هر چند من جونمو به اون
مدیونم. سپر بلام شد تا اردشیر منو با چاقو نزنه. اما اون هنوز احساس دین میکنه.
این اردشیر نه فقط خودش، یه فامیلو بدبخت کرد. عشق اینجوریه. مهار کردنش کار هر کسی نیست. افسانه، خدا آدمو عاشق نکنه. اما تو هرگز ازش نخواستی اردشیرو رها کنه. خب برای اینکه اول عشق خدا رو در دل دارم. عشق در برابر ایمان واقعی خیلی ضعیفه. حالا در مورد مینا تجدید نظر کن. مینا دیگه عوض شده. بیشتر از هر چیز به این فکر کن که مادر دخترته. میتونین
خونواده گرمی درست کنین. مطمئنم که هزار تا اردشیر و از اردشیر بهتر هم به تور مینا بخوره، نگاهشون نمیکنه.
چون به قول خودش عشق واقعی رو با تو تجربه کرده. همیشه به رویا و برو بچهها میگه عشق در کنار آرامش
زیباس. به اون میگن دوست داشتن. حالا که تازه اومدم. فعلا باید به سلامتیش برسم. بعدا کم کم بهش میفهمونم که راه ما از هم جداس. اون قلب اگه روزی برات نمیتپید. امروز به خاطر دوری از تو به این روز افتاده، عادل. اینو فراموش نکن. کی میای ببینیمت افسانه؟ شاید همین امشب اومدیم. برای دیدنت عجله دارم. من هم همینطور. تو همیشه در حق من خواهری کردی. هیچ وقت کمبود خواهرو حس نکردم. ازت ممنونم. خواهش میکنم. کاری نداری؟ سلام برسون. قربونت. خدانگهدار.
آهسته گوشی را گذاشتم، در حالی که غم دنیا را به دل داشتم به طبقه بالا رفتم. خواب از هر چیزی برایم بهتر بود.
ساعت سه بعدازظهر بود که پدر صدایم زد. گفت: سپیده جون، پاشو ناهار بخور. خواب دیگه بسه، بابا. شما کی بیدار شدین؟ بعد از تلفن افسانه دیگه نخوابیدم. رفتم بیرون دوری زدم و برگشتم. چند نفر تلفن زدند خوشامد گفتن. بعد هم
کمی خودمو با اتاقم مشغول کردم. الان هم ناهارو آماده کردم. پاشو با هم بخوریم. فقط اول یه زنگ به مامانت بزن،
ببین از کلاس برگشته یا نه.
در دلم گفتم: وقتی نمیخواهیش، چرا ساعت رفت و آمدشو زیر نظر داری؟ اما بلند گفتم: چشم. خب خودتون بهش
زنگ بزنین. تو بزنی بهتره.
باز در دلا گفتم: لعنت به غرور هر چی آدم عاشقه.
پدر گفت: بزن دیگه.
به موبایل مادر زنگ زدم. بله؟ سلام، مامان. سلام، عزیزم. خوبی؟ سر کلاس خوابت برده؟ آره. استاد آهنگ آروم میزد، خوابم برد. نه، خارج از شوخی کجایی؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#43
Posted: 26 Jun 2014 17:33
( ۴۲ )
تو رختخواب. نرفتی کلاس؟ نه. چرا؟ حالم خوب نبود، مامان جون. چرا؟ نمیدونم. مراتب نفس کم میآرم.هی اکسیژن مصرف کردم. نیم ساعتی بود که خوابم برده بود. پس ببخشین که بیدارت کردم. نه قربونت برم. بابات چطوره؟ خوبه. اون خواست بهت زنگ بزنم. گفت حتما از کلاس برگشتی. کنترلت میکنه. کارت دراومده، مامان. داری
تقاص منو پس میدی. هی کنترلم کردی، این شد.
مادر خندید و گفت: اون دنیا چطور میخواد کنترلم کنه؟ خدا نکنه. من ناهار میخورم، میام پیشت. نگرانم. نه، عزیز دلم. حالم اونقدرها بد نیست. بعدازظهر هم سمانه میاد اینجا. تنها نیستم. مگه قرار نبود بیای پیش ما؟ حالا فرصت زیاده. به پدرت سلام برسون. ببر بگردونش، مامان جون. بهش برس. باشه پس حالت بد شد به من بگی ها. جون من. حتما. جز تو کسی رو ندارم، قربونت برم. فعلا خدانگهدار. خداحافظ، سپیده جون.
پدر پرسید: چی شد؟ حالش خوب نبود، نرفته کلاس. پاشو ناهار بخوریم، بریم پیشش. ممون داره. دوستش میره پیشش. دوستش کیه؟ خاله سمانه. خب بره. اونو هم میبینیم. چه بهتر. نمیخواد. بذارین راحت باشه.
پدر با تعجب نگاهم کرد و پرسید: مگه ما باعث ناراحتیش میشیم؟
سکوت کردم.
چانهام را با دستش بالا آورد و پرسید: تو اون مغزت چی میگذره؟ به من بگو. هیچی. مامانت از دست من ناراحته؟ نه. بهتون سلام هم رسوند. گفت ببرم شما رو بگردونم.
سپیده، چیزی رو تو دلت نگاه ندار. بگو حرفتو، بابا. من با ظرفیتم. میگم یعنی به خودتون عادتش ندین، وقتی روش حسابی باز نکردین. تو کجا بودی که من به مادرت مثل یه نوزاد به مادر عادت داشتم و وابسته بودم؟ اونوقت اون منو رها کرد و رفت
پی هوسش. همه آدمها اشتباه میکنن. شما تو زندگیتون هرگز اشتباه نکردین، بابا؟ چرا. دوبار اشتباه کردم. یه بار زمانی بود که مادرت گفت: دوستم نداره، باز به پاش نشستم و رفتم خاستگاریش.
بار دوم هم وقتی بود که از ترس اینکه نذاره بره، بچه دارش کردم. اگه میدونستم اون بچه روزی به من کنایه میزنه
که چرا میخوام طوری زندگی کنم که دوست دارم، از خدا بچه نمیخواستم. اگه پای درددل مادرت نشستی، کمی هم
پای درددل من بشین، اونوقت قضاوت کن. هر کس جای من بود، وقتی طلاق گرفت و رفت، دیگه اسمشو نمیاورد.
اما من تا همین لحظه به فکرشم. به خاطر من به فکرشین. چون مادر بچه تونه. چون نباشه من هم نیستم. جونم به اون بنده. بمیره، من هم میمیرم.
پدر عصبانی کنار پنجره رفت. من دلخورتر و عصبانیتر از اون به سمت در رفتم. گفت: چطور اونروز که منو سکه یه
پول کرد، کسی چیزی نگفت؟ امروز که میخوام خودم باشم، همه اعتراض میکنین. افسانه، تو، علی محمد، همه. چطور
اون باور نکرد که چقدر عاشقشم، اونوقت توقع دارین من زود باور کنم که داره واسم جون میده؟ پدر با ظرفیت من، همسر سابق شما انقدر خاطرخواه داره که به شما نیاز نداره. از نظر مادی هم به شما نیاز نداره،
چون پدربزرگ سند مغازه و اجارشو به خو ما واگذار کرده. میدونین اون مغازه چقدر ارزش داره؟ میدونین همین
الان کی خواستگار پر و پا قرص مامانه؟ یکی از بهترین جراهان قلب داره واسه اون میمیره، اما مامان به خاطر شما،
به عشق شما زیر عمل نمیره. اشکال شما اینه که هیچ وقت مادرو درک نکردین. هیچ وقت حرفشو باور نداشتین. نه
اون موقع که شمارو نمیخواست، نه الان که شما رو... چی بگم که نگم بهتره.
عصبانی به طبقه پایین رفتم. پشت میز آشپزخانه نشستم و اشک ریختم. دیدم پدر میز را چیده. زیر غذا را خاموش
کردم. مدتی منتظر نشستم، اما پدر نیامد. یک جورهایی به او حق دادم. شاید زیاده روی کرده بودم. به طبقه بالا
رفتم. پدر به اتاق خودش رفته بود. در زدم. گفتم: بابا؟ بابا؟ پس چرا نمیاین ناهار بخوریم؟
جوابی نشنیدم.
دسته در را پایین آوردم، اما در از تو قفل بود. پرسیدم: بابا، حالتون خوبه؟ خوبم، بابا. تو برو بخور. من میل ندارم. خودتون خواستین حرفمو بزنم. چرا ناراحت میشین؟ از دست تو ناراحت نیستم، قربونت برم. میخوام تو حال خودم باشم. گرسنه شدم، میام میخورم. باشه. اما یه روزی بهتون ثابت میکنم که مامان ذرهای از خودش دفاع نکرده. فکر نکنین پرم کرده و همه چیزو به
نفع خودش تموم کرده. اگه میبینین ازش دفاع میکنم، به خاطر سکوت و مظلومیتشه، به خاطر صداقتشه. من
ریزترین چیزها رو در مورد شما میدونم. از زبون خودش بدیهاشو شنیدم. اما سرزنشش نکردم. وقتی خودش
پشیمونه و پونزده سال زجر کشیده، چرا سرزنشش کنم؟ مادر وقتی برای من پاک شد که سپر بلای شما شد و
جونشو به شما تقدیم کرد، بابا. به موقعش هم از شما دفاع میکنم. اما نه با حرف. با قلم، طوری که صدای مظلومیت
شما رو هم به گوش دنیا برسونم. طوری که زندگی شما درس عبرتی بشه واسه سایرین. نمیذارم حقی از شما
پایمال بشه. بهتون قول میدم. اما مامانو عذاب ندین. اون قلب سالمی نداره. با حرفاتون ناامیدش نکنین. اون از نگاه
شما همه چیزو خوب درک میکنه. نیازی نیست با زبون حالیش کنین. همین که زیاد نبینینش و زیاد باهاش رابطه
برقرار نکنین، خودش کم کم قطع امید میکنه. یعنی تقریبا فهمیده. من هم راضییش میکنم زودتر از شما با همون
جراحه ازدواج کنه. مرد خوبیه. یه جورهایی مثل خودتونه. آوم و با شعوره. به خدا راست میگم. الان هم که میبینین
کمی حالش بد شده، به خاطر اینه که از صحبتاتون فهمیده نمیخواهیدش. مامان جونش به شما بنده. جونشو نگیرین.
بابا، خواهش میکنم بذارین عمل کنه، بعد هر کاری دوست داشتین بکنین و هر کسو دوست داشتین بگیرین. ایشالله
که خوشبخت بشین. ما به شما حق میدیم. اعتراضی هم نمیکنیم.
گریه کنان به طبقه پایین برگشتم. کمی غذا کشیدم، اما نفهمیدم چه خوردم. سالن را مراتب کردم و با خانمی که
هر هفته به منزلمان میآمد تماس گرفتم و از او خواستم برای نظافت دوباره منزل فردا سری به ما بزند. بعد به
طبقه بالا رفتم و آماده شدم. تا پدر از خلوت خودش بیرون میآمد، میتوانستم به مادر سری بزنم و برگردم. به در
اتاق پدر چند ضربه زدم. - دختر نازم، گرسنه نیستم. قهر هم نیستم. بذار تو حال خودم باشم. من دارم میرم پیش مامان. کاری ندارین؟ مگه اتفاقی افتاده؟ نه، میخوام سری بهش بزنم. زود برمیگردم. خداحافظ.
هنوز به پلهها نرسیده بودم که قفل در را باز کرد و گفت: خوب من هم میام. نمیخواد، تا شما استراحت کنین، من برگشتم. غروب میبرمتون هر جا دوست داشتین. من دوست دارم بیعم خونه مامانت. اون هم الان. بعداً هم میتونم تو حال خودم باشم. این همه حرف زدم. نتیجهاش اینه؟ نتیجهاش اینه که فهمیدم روزه خون خوبی نمیشی، بابا، چون همه عدمها پی نفسشون میرن. من هم یکیش. صبر
کن، بپوشم، خانم نویسنده. فقط کتاب نوشتی، اینها رو توش ننویس که محبوبیتم حفظ بشه.
از خنده داشتم میترکیدم. به طبقه پایین رفتم و برای بابا غذا کشیدم. پایین آمد و گفت: بریم؟ اول ناهار بخورین، بعد میریم. پس تو هم اول به مامانت اطلاع بده که جا نخوره، بیفتی به جونم.
از دست شما. اون هم به چشم. اما زن عمو گفت: شاید شب بیان اینجا ها. حالا که ساعت چهاره. غروب ازشون میپرسیم که برنامه شون چیه.
پدر مشغول صرف غذا شد. همانطور با مانتو و روسری کنارش نشستم و پرسیدم: بابا، هیچ وقت از اینکه به جای
مامان زندونی کشیدین پشیمون نشدین؟ خیلی زیاد. واقعا؟ موقعی که دلم خیلی براتون تنگ میشد، این حالت بهم دست میداد. برای من؟ نه، برای هردوتون.
خب اگه برای من دلتون تنگ میشد، حرفی نبود. حق داشتین. اگه مامان رفته بود زندون، شما پیش من بودین. اما
اگه مامان زندونی میشد، به حال شما چه فرقی میکرد؟ به هر حال دور بودین. بله دختر باهوش من. اما من میتونستم برم ببینمش. مامانت هرگز نمیگفت نیا منو ببین.
خندیدم و گفتم؛ خود کرده را تدبیر نیست. من هیچ وقت از اینکه جای مینا زجر بکشم پشیمون نمیشم. نگین چون عاشقشین که نمیپذیرم، بابا. فقط عاشقش نیستم. دوستش دارم. دوست داشتن فرق میکنه، بابا. اگه بدونی وقتی مامانتو سپر بالای خودم دیدم
که اونطور با شجاعت ایستاده و منتظر فرود چاقوئه چه حالی شدم! مثلا چه حالی شدین؟ فهمیدم که مینا دیگه واقعا دوستم داره. یعنی وجودشو با وجود من یکی میدونه. فهمیدم که نبودن من برای اون به
معنی نیست و نابود شدن خودشه. اینه معنی دوست داشتن. همون موقع بخشیدمش. حالا چی شد که انقدر خاطرخواه مامان شدین؟ خودم هم نمیدونم والله. همیشه واسم سال بوده.
هر دو خندیدیم. پدر گفت: خریت البته معذرت میخوام. واقعا اینطوری فکر میکنین؟ این طرز فکر مردمه. البته خودم از این حس لذت میبرم. چطور دلتون اومد طلاقش بدین؟ گفتم که، من دوست دارم به جای اون زجر بکشم. اون موقع هم طلاقش دادم که از زندگیش لذت ببره. خیلی هم
زجر کشیدم. اما الان راضی نیستین زجر بکشین چون میخواین واسه خودتون زندگی کنین، آره؟ باز دعوامون میشه ها! ول کن بابا. جواب ندارین، هان؟ حاضرم پونزده سال دیگه به جاش برم زندون، اما بهم ثابت بشه دوستم داره. اون دوست داشتنی که همیشه دلم
میخواست. تا اینجا که خدای مهربون بهش ثابت کرده چقدر دوستش دارم. امتحان سختی بود. قیمت گزافی برایش
دادم. اما مسئلهای نیست. گذشت. شما که گفتین همون موقع که سپر بلاتون شد بهتون ثابت شد. خب آره. اما اون موقع هنوز زن اردشیر بود و به من مدیون. الان نه به من مدیونه، نه متأهل. الان من عادل بیست
سال پیشم و اون مینای بیست سال پیش. میدونی، سپیده جون، وقتی هنوز ازدواج نکرده بودیم، یه روزی لب ساحل
بهش گفتم از خدا میخوام یه روز بهت ثابت بشه که چقدر دوستت دارم. بهش گفتم حاضرم هر امتحانی رو بپذیرم،
اما خدا اینو به تو بفهمونه. گفتم هر چقدر هم سخت باشه، میپذیرم. و فکر میکنم خدا با این مصیبتها مراد دلم رو داد.
مینا فهمید انقدر دوستش دارم که به خاطرش از تو دل بریدم و به جاش مجازات شدم. آره، مامان برام گفته.
تو اون دوران که تازه ازم جدا شده بود، قسم خوردم که یه روز تلافی همه سرشکستگیهامو سرش در بیارم.
خیلی غرورمو به بازی گرفت. میخوام، نمیخوام. میخوام، نمیخوام. اون اردشیرو به من ترجیح داد. هیچ وقت یادم
نمیره که به خواست افسانه چطور با ذوق، با یه سبد گل برای آوردنش در خونه مادربزرگش رفتم و چطور باز
اردشیرو به من ترجیح داد و جوابم کرد. چقدر خرد شدم. آره، برام گفته. خب حالا تلافی درآوردین؟ -.هن زونه یعنی ممکنه این کارو با قلب بیمار اون بکنین؟ قسم خوردم، سپیده. باید بکنم. والله خدا راضی نیست، بابا. به قول تو میشه یهو ناامیدش نکرد. کم کم اینطوری بهتره. اما مطمئنم هیچ زنی پیدا نمیکنین که مثل مامان شمارو دوست داشته باشه، انقدر که... که چی؟ هیچی. بگو دیگه، بابا. نمیتونم. تا حالاش هم زیادی گفتم. قسم داده که هرگز در موردش با شما صحبت نکنم. جون بابا! به حال شما چه فرقی میکنه، شما که قسم خوردین بچزونینش. جون مینا بگو. خب اون هم با خدای خودش عهد و پیمونی بسته. دیگه بیشتر از این نمیگم. بگو دیگه. گفتم جون بابا. جونتون عزیز. اما اول واسه مامان قسم خوردم. متاسفم. حالا وقتی کتابمو چاپ کردم، میخونین میفهمین. یه
کاری کنین آخر کتابم خوب تموم بشه.
پدر دیگر اصرار نکرد. میز را جامعه کردم و خواستم با مادر تماس بگیرم که پدر گفت: بده خودم بهش بگم. سلام، مینا جون... ممنونم، تو چطوری؟... واسه من خوبی، واسه سپیده حال نداری؟... حالا فهمیدم.. خب آره،
بودن با سپیده حال و حوصله خودشو میخواد. راست میگی. خب اگه اینطوره مهمون نمیخوای؟... چه بهتر، با ایشون
هم آشنا میشم... چیزی لازم نداری سر راه بگیریم؟... باشه، پس میبینمت... ما همین الان دم دریم... نه عزیز من، دم
در خونمون... میرسی گردگیری کنی. نترس... شوخی میکنم. میدونم که تو همیشه مرتبی... قربونت. خدانگهدار.
به منزل مادر که رسیدیم، خاله سمانه قبل از ما رسیده بود. مادر دامن سفید چیندار قشنگی همراه بلوزی سرخابی به
تن داشت. موهایش را بالا برده و با کلیپس آن را مدل داده بود و فقط کمی رژ صورتی به لبش مالیده بود. از رنگ و
رویش و رطوبتی که روی پوست صورتش نشسته بود متوجه حال خرابش شدم. اما همچنان لبخند به لب داشت. خاله
و پدر با هم آشنا شدند. خاله گفت: فکر نمیکردم شما انقدر جوون باشین، آقای مهندس. این مینا خانم حتما سعی کرده منو پیر نشون بده و خودشو جوون، و گرنه من چهل و هشت سال پیشتر ندارم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#44
Posted: 26 Jun 2014 17:35
( ۴۳ )
مینا همیشه تعریف خوبیها و گذشتها و فهم و شعور شما رو کرده، انقدر که من فکر میکردم باید مرد سن دار و با
تجربهای باشین. واسه همین جا خوردم. مینا لطف داره. من پاسخ خوبیهای اونو دادم.
مادر در حالی که سینی چای را به سمت ما میاورد با لحنی تمسخر آمیز گفت: خیلی خوبی کردم. انقدر که اصلا جای
جبران نداره، عادل.
پدر به سینی اشاره کرد و گفت: پس این چیه، خانم؟ به به، چه چایی خوشرنگی! دست شما درد نکنه. سوغاتی بنده
رو هم که پوشیدی، دیگه هیچ. خیلی بهت میاد. ممنونم. سلیقه تو همیشه بی نظیره، عادل.
خاله سمانه خندید و گفت: مردها این کارها رو خوبی میدونن، آقای مهندس؟ چه خوب! شما که از مرد جماعت دوری کردین خانم. واسه چی میخواین بدونین؟ واسه اون دنیام میخوام. وقتی خواستم از احمد پذیرایی کنم. شما وفادار بمونین، برای ایشون کفایت میکنه. اونجا فرشتهها زیادن، خدمتتونو میکنن. عادل، عوض اینکه نصیحتش کنی ازدواج کنه، بدتر میکنی. آخه فکر پیریشو نمیکنه. همیشه که مادرش کنارش
نیست. خب تا حالا که نتونستم کسی رو به اندازه اون دوست داشته باشم.
پدر با حالتی بامزه گفت: حالا یه کم کمتر بهتر از یه عمر تنهاییه، خانم مهندس. من به مینا گفتم اگه کسی رو معرفی کرد که میل اون خدا بیامرز چشم از دهانش نیفته، من حرفی ندارم. فراوونه، خانم. چطور تا حالا پیدا نکردین؟ شنیدم زمونه خیلی تغییر کرده، همه به حرف زنهاشونن. نه، هنوز هم مردهای بد زیادن. خدا ریشه کنشون کنه. خب مینا جون، بهتری؟ الحمدالله. وقت گرفتی؟ فرصت نکردم. پاشو همین الان زنگ بزن. پاشو. حالا فردا. فردا نه. همین الان. راستی روزهای فرد میشینه. امروز مطب نیست.
پدر با نگاه با منظوری به من کرد و گفت: من باید هر چه زودتر ایشونو ملاقات کنم. شنیدم خیلی جراح حواس
پرتیه. میترسم کار دستمون بده.
مادر با تعجب پرسید: چطور مگه؟ اتفاقاً خیلی خوشنامه. نه امروز یکی از دوستهام میگفت دو سه نفر زیر دستش از بین رفتن. عادل! شوخی میکنم. فردا وقت بگیری ها.
حتما.
خلاصه گفتیم و خندیدیم، تا وقتی که زن عمو افسانه با موبایل من تماس گرفت و بنا شد آنها هم به خانه مامان
بیایند. هر چه کردیم، خاله سمانه نماند و به بهانه مادرش رفت. مادر خواست کمی میوه بخرد. پدر مانع شد و مرا
برای خرید فرستاد. بهترین فرصت بود که آنها را دقایقی تنها بگذارم. تا آنجا که میشد خرید را طول دادم و سه رع
بعد ، برای اینکه قبل از عمو علی محمد اینها به منزل برسم، به خانه برگشتم. چشمهای مادر را اشک آلود دیدم، اما
پدر معمولی بود. حدس زدم پدر مادر را چزانده و عقده سالیان سال را خالی کرده. اما پدر از تغییر چهره من
ترسید و سریع گفت: به خدا من کاریش نکردم. بابا هی خودش داره از من حلالیت میخواد و هی خاطرات کهنه رو
وسط میکشه.
خیالم راحت شد و گفتم: خب یه کلمه بگین حلالت کردم. چرا اذیت میکنین، بابا؟ آخه این باید منو حلال کنه. کتفش که واسه من سوراخ شد. پونزده سال هم که جور منو کشید و تو رو تنها
بزرگ کرد. خب مامان تو هم حلالش کن. من واسه همه چیز حلالش میکنم، اما واسه اینکه منو زود طلاق داد نه.
صدای زنگ در باعث شد مادر بگوید: اصلا حلالیت نخواستم. حلالت هم نمیکنم.
پدر در حالی که میخندید به آیفون جواب داد. بعد رو به مادر گفت: شام میرویم بیرون. بیا بشین، مینا. همه چیز هست. شام درست میکنم. کاری نداره. من اومدم تورو ببینم. نمیخوام وقتتو توی آشپزخانه بگذرونی. میریم بیرون، من هم هوایی تازه میکنم، ببینم
رستورانها چه فرقی کرده. باشه هر طور میلته.
پدر از عمو علی هم خواست که به ما بپیوندد، و خلاصه همگی شام را در رستورانی صرف کردیم.
آن ماه به پذیرایی از دوستان و اقوام پدر و گشت و گذار و مهمانی سر شد. پدر کم کم کارش را در شرکت از سر
گرفت. غروبها به خانه میآمد و کمتر فرصت میکرد به مادر سر بزند. مادر هم هفتهای یک بار گاهی دو هفته یک بار
به اصرار پدر به دیدن ما میآمد و آخر شب میرفت. از این وضعیت خسته شده بودم. من به مادرم نیاز داشتم. قبلان
شبها حرفهای دانشگاه و درددلهایم را با او مطرح میکردم و با هم کلاس ورزش میرفتیم. حالا چند جلسه بود که
نمیرفتم. از طرفی تنهایی مادر عذابم میداد. از وقتی پدر بازگشته بود، روحیه بهتری داشت، اما حال جسمی رو به
راهی نداشت. بیشتر رنگش پریده بود. اکسیژن درست به قلبش نمیرسید. پدر فقط توانست یکبار او را نزد پزشکش
ببرد، اما نتوانست او را به عمل راضی کند.
غروب همان روز که از نزد پزشک به منزل مادر برگشتیم، من و پدر و مادر مشغول صحبت بودیم که موبایل مادر
زنگ خورد. او بدیدن شماره با نگرانی پاسخ داد. بفرمایین... سلام، دکتر. حال شما چطوره؟ با زحمتهای ما؟... ممنونم. به لطف شما. بله، داروها رو تهیه کردیم.
هر چه در چهره پدر گشتم تا حسادتی کشف کنم، موفق نشدم. البته. بفرمایین... یکی از دوستان صمیمی ما بودن. چطور مگه؟... آهان، بله. ایشون به بنده لطف داران... نه، پدر
سپیده نبودن. چیه، نگران شدین؟
مادر با وحشت نگاهی به پدر کرد. نه میخواست پدر را آزرده کند و نه دکتر را از دست بدهد. درکش میکردم.
معلوم نبود پدر چه تصمیمی خواهد گرفت. چرا او باید تنها امیدش را هم از دست میداد؟ - نه ، من بارها گفتم که مناسب شما نیستم... با این همه نگرانی و اصرار، منو شرمنده میکنین... نه، دکتر. من دیگه
مثل اون موقعها نمیشم. محاله قلبی که با باطری کار کنه... خواهش میکنم درکم کنین، دکتر. من تا تکلیفم معلوم
ناشعه، معذورم. مادر نگاهی به پدر کرد و با شرمندگی گفت: نه خیر، هنوز آزاد نشده... درست نمیدونم، اما دیگه
چیزی نمونده. شاید همین ماه... میدونم، میدونم. ممنونم... سپیده هم به شما علاقه داره و فقط شما رو قبول داره،
وگرنه که رضایت نمیداد. اما اول پدرش باید بیاد. نمیخوام وجدانم در عذاب باشه... من باید سپیده رو تحویل پدرش
بدم و نظرشو بدونم، بعد برای زندگیم تصمیم بگیرم... من هم گمان نکنم نظرش مثبت باشه، اما من وظیفه دارم به
پاش بشینم. پونزده ساله صبر کردم، چند ماه هم روش... جدی؟ ایشالله کی برمیگردین؟... به سلامتی. سفر خوشی را
براتون آرزو میکنم... چرا نمیرین؟ مگه حضورتون تو کنفرانس ضروری نیست؟... با هم بریم؟ اینکه الان غیر
ممکنه... باز که رسیدیم جای اول، دکتر... شما تنها فردی هستین که بعد از عادل قبولش دارم. بهتون اعتماد دارم، اما
من در حال حاضر به کسی دیگه فکر میکنم، دکتر. من به ایشون مدیونم... تا عید نوروز سعی میکنم بهتون جواب
بدم... به قول شما به احتمال زیاد ایشون روی من حسابی باز نکردن. هر موقع بهم ثابت شد، به شما جواب مثبت
میدم. قول میدم، دکتر. البته اگه زنده بمونم... نه، به خودم امیدی ندارم. اینها تعرفه... زیر بار عمل نمیرم. من امانتی
دستمه که نباید ریسک کنم. مگه خود به خود پیمونه عمرم تموم شده باشه... شما همیشه محبت داشتین و دارین.
ممنونم. جز اینکه دعا گوتونه باشم کار دیگهای ازم برنمیاد... بسیار خب. نه، عرضی نیست. خدانگهدار.
مادر موبایل را روی میز گذاشت. روی مبل نشست و گفت: ببخشین، عادل. کمی طولانی شد. خب، از زندانییه
میگفتی. ادامه بده.
پدر با حالتی گرفته که اصلا نمیشد تشخیص داد چهاش است و چرا چهرهاش با ده دقیقه قبل زمین تا آسمان فرق
کرده، نگاهی مرموز و طولانی به مادر کرد و گفت: چرا بهش نگفتی من آزاد شدم؟ چرا نگفتی من پدر سپیده بودم،
؟انیم
مادر نگاهی به من کرد و رو به پدر گفت: میخوام وقت بیشتری داشته باشم. اونطوری مراتب باید جواب پس بدم که
پس چی شد. میخوام خیالم راحت باشه. من صبرمو کردم. وگرنه خیلی دلم میخواست بدونه پونزده سال منتظر چه
کسی بودم و بهم حق بده.
از جواب روراست و کوبنده مادر لذت بردم. چشمهای هر سه ما به اشک نشست. پدر گفت: اگه قرار باشه کسی
افتخار کنه، اون منم، مینا جون. اما قبلان هم بهت گفتم که باید ازدواج میکردی. این حق تو بود. سپیده خانم هم که
پدر دومشو پسندیده و دوستش داره. دیگه اون بنده خدا رو معطل نکنین.
بیچاره مادر دلش رو به چه بی معرفتی خوش کرده بود. من آتش گرفتم، وای به حال او. از برافروختگی صورتش پی
به آتش درونش بردم. اما مادر همیشه مدیون و عاشق من باز هم حرف پدر را جدی نگرفت و گفت: به هر حال تا تو
رو سر و سامون ندم، خیالم راحت نمیشه، عادل. یا خودت دست به کار شو، یا من برات بگردم دختر پیدا کنم.
پدر برخاست و گفت: تا خدا چی بخواد. خب، من دیگه میرم. کجا عادل؟ یه دفعه قیام کردی! بابا کجا میرین؟ قرار بود شام بریم بیرون، بعدش هم بریم پیش عمو علی اینها.
باشه یه شب دیگه. آقای دکتر هم خوشحال میشه شما رو بگردونه.
من و مادر به هم نگاه کردیم.
پدر ادامه داد: مینا جون، دستت درد نکنه. سپیده، شب منتظرم. خدا نگهدار. عادل من تا حالا با آقای دکتر قرار نذاشتم. فقط اون گاهی تماس میگیره و حالمو میپرسه. ارتباط تو با دوستهات هیچ ربطی به من نداره مینا جون. من هم منظورم این نبود که در گذشته چی شده. گفتم از
حالا میتونین راحت باشین. قصد جسارت و کنایه نداشتم.
هنوز پدر به پله اول نرسیده بود که صدایش زدم و گفتم: بنده هم خدمتتون عرض کنم که من تا سه ماه پیش فکر
میکردم شما دور از جون مردین. بنابرین من هم مثل شما به مامان این حقو میدادم که واسه خودش یه شریک
زندگی داشته باشه. وگرنه قبل از هر کس شما رو میخوام و شما رو دوست دارم. مثل اینکه بدهکار هم شدم. زودتر برم تا کتکم نزدین. گله بیخود میکنین. جوابشو بشنوین. من از هیچ کس توقعی ندارم. حت از تو، بابا. حالا بعداً صحبت میکنیم. خداحافظ. به سلامت.
با مادر به سالن نشیمن برگشتم. مادر وقتی رو مبل نشست، سکوتش فریاد مطلق بود و دل آدم را میلرزاند. گفتم: تو
لوسش کردی، مامان. اون تقصیری نداره. پس چرا تعرفش نکردی بمونه و سرد جواب خداحافظیشو دادی؟ برای اینکه گذاشت رفت. شاید من نباید جلویش با دکتر صحبت میکردم. اما راستش دلم میخواست کمی
تحریکش کنم و غیرتشو به جوش بیارم. خیلی خونسرده بابا. اتفاقا کار خوبی کردی. آره دیگه. بالاخره تا کی میخواد هر روز و هر شب وقت منو بگیره و ساعاتشو با من سر کنه و به قول خودش مثل
برادر پشتم باشه. یه روز نمیزاره به حال خودم باشم. مراتب مراقبمه. اون وقت نه میگه میخوام، نه میگه نمیخوام.
فقط میگه باید ازدواج میکردی. خب الان چی کار کنم؟ ازدواج بکنم یا نکنم، مرد حسابی؟
به حال دل ساده مادر دلم آتش گرفت. برای اینکه جای دیگر از این حرفها نزند و مضحکه مردم نشود، گفتم:
خودتو گول مزنی یا منو مامان؟ یعنی چی؟ بابا رو تو حسابی باز نکرده. با چه زبونی بگه نمیخوام؟ مامان جون، دکتر از دستت میره ها. بذار عملت کنه، بعد
اهم ایشالله با هم ازدواج کنین. به قول مامان اعظم، باهاش بری به قصر خوشبختی. والله کمتر از بابا نیست. حالا قد و
هیکل بابا رو نداره، اما دوستت داره. مواظبت هم هست. اون هم بنده خدا همسرشو از دست داده. دخترش هم که
امریکاس. کسی رو نداره. گناه داره.
تا زن نگیره من باور نمیکنم. عادل عاشق من بود و هست. یعنی انقدر خنگ شدم؟ که عشقو تو چشمهاش تشخیص
ندم؟ بله، عاشقته، اما دیگه مصلحت نمیدونه باهات زیر یه سقف زندگی کنه.ای بابا!
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#45
Posted: 26 Jun 2014 17:37
( ۴۴ )
باشه. با این حال من صبر میکنم. میدونم نمیخواد. اما باید مطمئنتر شم. این جوری جلوی مَردم هم بهتره. اول
بابات ازدواج کنه خیلی بهتره. اون وقت سنکوپ نمیکنی؟
با نگاه پر از تردیدش به من فهماند که قدرت از دست دادن پدر را ندارد. نگرانتر به او چشم دوختم. دستی لای
موهایش فرو برد و با همان ناز همیشگی گفت: ایشالله که سنکوپ نمیکنم و بالا سر تو هستم. اگه هم طاقت نیاوردم
و از خجالت مَردم و عشق بابات مُردم که چه بهتر. نگن فقط مینا آدمکشه. این عادل کینهای هم آدمکشه. بابا، پدر
بیامرز، جوون بودم، یه غلطی کردم. روزی صد بار هم مُردم و زنده شدم. والله خیلیها این کارو میکنن، آب هم از آب
تکون نمیخوره. تازه گناه میکنن. من که گناه هم نکردم. به خدا تلاقمو گرفتم و زن اون خدا نیامرز شدم. نه، خدا
بیامرزدش یه جورهایی دلم باراش تنگ شده.
از جا بلند شدم و فنجانها را با پنج انگشت جامعه کردم و گفتم: فقط خدا آقبتمونو با شما دوتا به خیر کنه، یه کار خیر
بزرگ انجام میدم به خدا. خدا عاقبت اون فنجونهای بدبخت منو به خیر کنه که اون طور مثل خوشه انگور تو دستت جمع کردی. بچه جون،
تو سینی بذار. یعنی یه دور برم سینی بیارم، یه دور ببرم؟ عمراً! خب یه باره میبرم دیگه. چرا بیخود از قلبم کار بکشم؟ میدونم مثل چک برگشتی برگشت میخوری، مادر. دیگه یادآوری نکن. مگه کلفت میخوان بگیرن؟ میگم سپیده، بابات به تو گفته منو نمیخواد؟ لا اله الا الله. جون من. همین حرفها را که به تو میزانه، به من هم میزانه. میگه مامانت خیلی با غرورم بازی کرده. جدی؟ پس کاش وقتی داشت زیر چاقوی اردشیر میمرد، اجازه میدادم غرورشو جلوی حاضرت عزراییل حفظ کنه.
چه حرفها! دیگه چطور باید بگم غلط کردم؟ الان باید یه درخت به جاش دراومده باشه. بیا و خوبی کن. دیدی درخت
بالا سر اردشیر چه سر سبز شده؟ ریشه مارو که خشکوند، خدبیامرز. حالا چطور اون درخت اونطور شده، خدا
عالمه.
خندهام گرفت. ادامه داد: من ولکنش نیستم. یه زمان گفتم نمیخواامش. حالا میخوامش. خب من میگم تو پیشدستی کن. بگو اجازه دادم دکتر بیاد خواستگاری، ببینم چی کار میکنه؟ اینو نگاه کن. کف هم واسمون میزانه. عادل یه روز منو طلاق داد واسه اینکه عذاب نکشم و به آرزوهام برسم.
اون وقت فکر کردی الان بشنوه میخوام شوهر کنم، ذرهای از عشقشو بروز میده؟ چه سادهای تو! من باباتو
میشناسم. الان هم پشیمون شدم جلوش با دکتر اون صحبتها رو کردم.
حق با مادر بود. جز صبر کاری نمیشد کرد. چیزی حاضر کردم و شام خردیم. بعد از مادر خداحافظی کردم و به
منزل رفتم.
خانه سوت و کور بود و از تاریکی قبرستان را جواب کرده بود. میدانستم پدر خانه است، چون در ورودی ساختمان
باز بود. به طبقه بالا رفتم. در اتاقش را بسته دیدم. چراغها را روشن کردم و چند ضربه به در زدم.
بابا؟ بابا؟
صدایش را از اتاق مادر شنیدم. چیه، عزیزم؟ من اینجام.
چراغ اتاق مادر را روشن کردم. پدر خواب آلود روی تخت نشست و گفت: اومدی، بابا؟ سلام. سلام. چرا اینجا خوابیدین؟ داشتم با مامانت خداحافظی میکردم، خوابم برد. خداحافظی برای چی؟ یعنی تلفنی باهاش صحبت کردین؟ نه قربونت. اومدم اینجا دراز کشیدم و تو فکرم باهاش خداحافظی کردم. آخه میخواد شوهر کنه دیگه. ما
نمیبینیمش که. اگه شما زن گرفتین، اون هم شوهر میکنه. اما من حتما زن میگیرم. اینو بهش بگو که پس فردا پس نیفته، بدهکار تو بشم. چه بهتر! مامانم هم تکلیفش روشن میشه. چه خبرها؟ مامانت که خوبه؟ نه. چرا قهر کردین؟ توقع این کارها رو ازتون نداره. مگه من آدم نیستم؟ شما منو استغفرلله کردین خدا. خب دیگه، دارین نتیجه خوبیها و محبتها و بردباریها و گذشتها و عشقی رو که به پای مادر ریختین از خدا
میگیرین. ول کن شما نیست. بدجوری نگرانم، بابا.
پدر لبخند زد و گفت: یعنی الان خودمو به دیوونگی بزنم و بشم یه آدم دیگه، ولمون میکنه این ساحره خانم؟ نه. پس چه خاکی به سر کنم؟ میترسم دلم به عقلم و قسمم غلبه کنه ها. واقعاً؟ خب واقعیت اینه که دلم خیلی میخادش. اما عقلم میگه این آش زیادی شور شده. این اثرات منفی زندونه، پدر خوبم. مغزتون آفتاب ندیده، حمصهین توش اختلال ایجاد شده. اتفاقاً خدا شاهده اگه
کسی مناسب و همدم شما باشه، خود مامانه. باز رفتی بالای منبر؟ اصلا من با خود تو قهرم. تو چه دختری هستی که واسه من رقیب درست میکنی؟ اومدیم و
من مامانتو میخواستم. من فکر میکردم شما مُردین. آدم زنده حق داره جفت داشته باشه تا به زندگی امیدوارتر باشه. شما هم حق دارین. پس یعنی اگه زن بگیرم، تو ناراحت نمیشی؟ نمیدونم. اما بالاخره باید بپذیرم دیگه. پس پاشم برم خیابون دوری بزنم، ببینم کسی زنم میشه؟ بلکه اون بنده خدا هم بره به کنفرانسش برسه. کی؟
دکتر مامانتو میگم. از دست شما! از دست مامانت که نه وقتی دختر بود فهمیدم روز و شبم چه جور میگذره، نه وقتی گرفتمش، نه وقتی طلاقش
دادم. تو کار خدا و خلقتش موندم. حمصهین جاذبهای تو چشمهاش لامروت که آدم گیج میمونه. اما یه بار چوبشو
بدجوری خوردم. یعنی یه چوبی بود که تا عمر دارم فکر عشق و عاشقی رو از سرم به در کردم. مگه آدم کشتن و
زندونی کشیدن و از زن و زندگی و بچه دور موندم آسونه؟ خلاصه نیست بدجوری داغم کرده، دیگه نمیخوام حت
بهش فکر کنم، چه برسه که باهاش ازدواج کنم. مگه خلم، بچه؟ میخوان یه باطری تو قلبش بزارن، دیگه هیچی، هی
میخواد واسه این و اون دو برابر بطپه و با ما بجنگه. من هم دیگه حال و حوصله زندون کشیدن ندارم، بابا. یعنی
امری هم ندارم. اینه که اصرار نکن. بذار بقیه خداحافظیمو باهاش بکنم.
پدر دوباره دراز به دراز روی تخت پهن شد. من در حالی که از خنده ریسه رفته بودم، گفتم: جای مامان خالی. اگه
بود چقدر میخندید! خب بگو بیاد. مامان دیگه قهر کرد. متأسفم براتون. یعنی شام واسه ما نداد؟ نه خیر. متأسفانه. چه بیرحم! اصلا من اول قهر کردم. بذار بره به زندگیش برسه.
جلو رفتم و کنار پدر روی تخت نشستم و گفتم: بابا! جون بابا؟ شما واقعاً دیگه نمیخواین با مامان زیر یه سقف زندگی کنین؟ ما داریم با هم زندگی میکنیم. عملا هر روز با هم هستیم، دخترم. درسته. اما این تا وقتیه که کلام آخرو از شما نشنیدیم. وقتی زن بگیرین، دیگه مامان هم میره سوی خودش. زن و
شوهر باشین برای من یه افتخار دیگه اس. نمیتونم، عزیزم. نمیتونم. نه اینکه نخوام. نمیشه. این طرز فکر و این نتیجه گیریها به شما نمیاد. باید زیباتر ببینین، بابا. همه آدامها عوض میشوند. مینا همیشه برای من یه بته و همیشه تو قلبمه. خیلی دوستش دارم. خیلی هم افسوس میخورم که کاش اون همه با
غرور من جلوی مَردم بازی نکرده بود. میدونی، بابا، مرد سعی میکنه در بدترین موقعیتها گریه نکنه. اما من به خاطر
مینا جلوی خیلیها گریه کردم. و الحق کم آوردم. از دست دادن مینا از دست دادن جونم بود. سرکوب شدن همه آرزوهام بود. از دست دادن تو هم که دگه... خودت قضاوت کنی بهتره. میفهمم، بابا.
مگه این یه ذره دل بی صاحب چیه که آدم نتونه جلوشو بگیره و به خاطرش همه زندگیشو بده؟ مینا همه عزیزانشو به اردشیر فروخت. مگه من مینا رو دوست نداشتم؟ مگه من دل نداشتم؟ اما طلاقش دادم. رو دلم و
احساسم پا گذاشتم به خاطر اینکه در عذاب نباشه. من هیچ وقت راضی به آزار کسی نشدم. مگه افسانه عاشق من
نبود؟ اما وقتی دید من زن گرفتم، با علی محمد ازدواج کرد و دیگه به من مثل یه برادر نگاه میکرد. من شاید هر روز
منزل اونها بودم. اکثرا با هم در تماس بودیم، به خاطر تو، به خاطر مینا، به خاطر کار و خونواده، اما همیشه یه رابطه
سالم و پاک. مگه افسانه دل نداشت؟ مگه عاشق من نبود؟ اما پا رو دلش گذاشت و یه عمر وجودشو به علی محمد
هدیه کرد. آدم میتونه محکم باشه. میتونه عشق درونش مهار کنه. سخته، اما ممکنه. مینا دلشو رها کرد، و دنبالش
همه خونوادشو. اردشیرو به همه ترجیح داد. خب تاوانشو هم داد. اما خیلیها به پای اون سوختن. من به مینا خیلی
فرصت دادم، فقط هم به خاطر اینکه به من گفته بود روحیات دیگهای رو دوست داره و به اصرار خونواده زن من
شده. میگفتم: شاید جوونه، تجربه نداره. اما بدتر ارتباطشو با اردشیر گسترش داد. من فقط بابت دو چیز خودمو
سرزنش میکنم. در بقیه موارد از تصمیماتم راضی هستم. اول اینکه برای به دست آوردنش اصرار بیش از حد
داشتم، و دوم اینکه زود طلاقش دادم. من هم باید به همون اندازه ایستادگی میکردم و به مینا فرصت بیشتری
میدادم. مطمئناً اردشیرو بهتر میشناخت. آدامها فرداشون خیلی با دیروزشون متفاوته. خیلی با تجربه تر میشن.
پدرش هم نباید طردش میکرد. نمیدونم. همه چیز دست به دست هم داد تا اینطور شد. واقعاً متأسفم. واقعاً! تو
زندون، تو این پونزده سال حبس انقدر که واسه مینا و اردشیر حرص و جوش خوردم، واسه خودم و تو نخوردم.
اردشیر قربونی کینه و عشق و انتخاب اشتباهش شد. من بیشتر مینا رو مقصر میدونم که از همون اول همه چیزو از
من پنهون کرد و با اردشیر قاطعانه برخورد نکرد. حالا تو میخوای همه گذشتهها رو با همه عزابهاش ببوسم و
بذارم کنار؟ خودتو جای من بذار. من قدرت دوری از مینا رو دارم، اما قدرت نیستی اونو ندارم، سپیده. واقعاً دوستش
دارم و به امید نفسهاش زندگی میکنم. اون نباشه، من هم نیستم. اما به تجربه بهم ثابت شده دوری از اون به نفعمه.
من آدم اون نیستم. اما همیشه مواظبشم. اینو بهت قول میدم عزیزم. - شما الان هم دارین اشتباه میکنین، بابا. شاید. اما من با خودم عهدی بستم. زندگی خیلی سخته. و از اون ساختار، جنگیدن با افکار و احساسات آدمهاست.
هیچ وقت سعی نکن با افکار و احساسات آدمها بجنگی، دخترم. هر کس باید خودش باشه. با خصوصیات مربوط به
خودش. اما همیشه با حرفها و کارهای مثبت و درست خودت راهنمای مَردم باش. پس اول شما رو راهنمایی میکنم، بابا، و بهتون پیشنهاد میکنم یه بار دیگه امتحان کنین و غرورتونو فدای عشق یا
دست کم فدای من کنین. اون اشتباهات الان از مامان یه مینای دیگه ساخته.
پدر به یک یک اعضای صورتم نزاری انداخت و گفت: از راهنماییت ممنونم، دخترم. باز هم بهش فکر میکنم. اگه
تونستم. اگه تونستم، چشم. ولبخند را که روی لبهایم دید، گفت: گرسنمه، بابایی. از وقتی اومدم، جز حرص و جوش
هیچی نخوردم.
از جا برخاستم و گفتم: الان لباسمو عوض میکنم و براتون شام آمده میکنم. پایین منتظرتونم.
به اتاقم رفتم. وقتی در حال عوض کردن لباسم بودم، با خود گفتم: تو اتاق و رختخواب خودتو رها میکنی و میری تو
اتاق مامان میخوابی که بهش فکر کنی. اون وقت چطور میخوای کنار یکی دیگه بخوابی و به اون وفادار بمونی؟ بابا،
بچه گول میزنی؟ آخه تو زن بگیری؟
سه ماه گذشت. پدر یک ماشین و یک موبایل خرید و دیگر شبها راحت و آسوده به خانه میآمد و واسه خودش
گشت و گذار میرفت. به او شک داشتم. شاید چون فکر میکردم قصد ازدواج دارد و دنبال اهلش میگردد. اعصابم به
هم ریخته بود. انگار پدر نبود راحتر بودم.
یک شب شام منزل مامان نصرت مهمان بودیم. سالگرد پدربزرگ بود و او گروهی از اقوام نزدیک را دعوت کرده
بود. من از راه دانشگاه به آنجا رفتم. پدر غروب آمد و مادر با حالی نه چندان خوب ساعت هشت آمد. همه متوجه
رنگ پریدگی مادر شدند. خواست کمک کنا، اما مانعش شدیم. کمی استراحت کرد و حالش نسبتا بهتر شد. آخر
شب که فقط ما و عمو علی محمد و خاله نهضت در منزل مادربزرگ بودیم، خاله نهضت به پدر پیله کرد و گفت:
عادل جون، پس کی به ما شیرینی میدی، قربونت؟ دخترتو هم که داران میبرن. من و پدر، از همه جا بی خبر، جا
خوردیم. پدر پرسید: دختر منو میخوان ببرن، خاله جون؟ پس چرا ما بی خبریم؟ - مگه خبر نداری؟ از چی؟
خاله به مامان نصرت نگاه کرد و پرسید: خودشو به اون راه میزنه، نصرت؟ نه، خواهر. ما هنوز به اینها نگفتیم. هنوز که چیزی معلوم نیست.
پدر پرسید: موضوع چیه مامان؟
عمو علی محمد گفت: خونواده سپهری سپیده جونو از ما خواستگاری کرده بودن. اما ما صبر کردیم یه کم آرامش
بگیرین، بعد بگیم. بیچارهها دو ماهه منتظرن. جداً؟ واسه کدوم پسرشون؟ واسه آرش. اون یه بار تو شرکت سپیده جونو دیده و اونو به دانشگاه رسونده، و یک دل نه صد دل عاشق این
خانم خوشگله ما شده.
مثل عصا قورت دادهها راست نشستم. چیزی که به مغزم خطور نمیکرد ازدواج بود.
پدر نگاهی به من کرد و گفت: سپیده ماشالله دختر عاقلیه. خودش میدونه. و البته اجازش دست مینا جونه.
مادر با لبخند قشنگش گفت: فکر نمیکنم سپیده قصد ازدواج داشته باشه. حالا خیلی زوده.
عمو علی محمد گفت: مینا خانم، آرش پسر فوق العاده ایه. حرف نداره. ما داریم باهاش کار میکنیم پسر با وجدان و
مودبیه. اهل کار هم که هست. ماشالله خیلی هم وضعش روبراهه. کار هم نکنه، باباش انقدر باراشون گذاشته که تا
آخر عمر راحتن. حیفه. بهتره اجازه بدین یه بار پا پیش بذارن.
عمو علی هم حرف عمو علی محمد را تأیید کرد. مادر گفت: هر طور خودتون صلاح میدونین. من نظر شما رو قبول
دارم. هماهنگ کنین، به روی چشم.
با وحشت گفتم: همینطور میبرین و میدوزین! کی میخواد شوهر کنه؟ من تازه اول دانشگاه رفتنمه.
مامان نصرت گفت: اون که مخالفتی نداره، قربونت برم. بذار بیان. حیفه. تو کی دیدی ما سر چند خواستگار قبلیت
اصرار کنیم؟ اما این چیز دیگه اس.
نمیدانام چه شد که یکباره گفتم: ما اول باید تکلیف زندگی خودمونو روشن کنیم. من اینطوری شوهر بکن نیستم. از
تو سری خوردن هیچ خوشم نمیاد.
عمو علی محمد گفت: تکلیف چی رو مشخص کنی، عزیزم؟ زندگی به این خوبی! پدر خوب، مادر خوب، ثروت،
آرامش.
کدوم آرامش، عمو؟ یه پام خونه باباس، یه پام خونه مامان. خسته شدم از این وضعیت.
مادر به علامت اینکه ساکت باشم سینه صاف کرد. اما من توپم پرتر از این حرفها بود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#46
Posted: 26 Jun 2014 17:39
( ۴۵ )
خاله نهضت گفت: خب حق داره بچه ام. عادل باید اول تکلیف خودش و مینا جونو مشخص کنه تا سپیده سر بلندتر
به خونه بخت بره.
پدر رنگ باخت. نگاهی مضطرب به مادر انداخت. تمام نیرویش را جمع کرد و گفت: من و مینا سالهاست راهمون از
هم جدا شده، خاله جون. من مینا رو خیلی خیلی دوست دارم. خیلی هم متأسفم که دیگه نمیتونم مثل یه هسر خوب
بهش خدمت کنم. اما تا پای گور مثل برادر کنارشم. به مینا هم گفتم. اشتباه کرد ازدواج نکرد. چون من هم الان
قصد ازدواج دارم.
خانه را سکوت وحشتناکی برداشت. همه چشم به مادر بیچاره دوختیم. او در حالی که صورتش عرق کرده بود و
اندوه خجالت در چهرهاش موج میزد، به دستانش خیره شده بود، دستانی که از فرط خجالت همدیگر را میفشردند
تا نلرزند. دلم برایش آتش گرفت.
مامان نصرت سکوت حاکم بر سالن را شکست و گفت: عادل، از تو بعیده بخوای اشتباه به این بزرگی کنی. آخه کی
بهتر از مینا؟ - بهتر از مینا برای من وجود نداره. میدونم. اما حقیقت اینه که من انتخابمو کردم. عمر زیادی برام نمونده که بخوام
بترسم و جستجو کنم. موردی که پیدا کردم از هر نظر برام عالیه. فقط باید محبت کنین و برام پا پیش بذارین.
زن عمو افسانه با ناراحتی پرسید: کی هست، عادل؟ دوست مینا، سمانه خانم. به نظرم زن موقر و نجیبیه. مینا هم که ازش خیلی تعریف کرده.
من و مادر مبهوت به هم خیره شدیم. یک لحظه خاله سمانه به آن نازی را مثل دیوی زشت جلوی رویم دیدم. قلبم
جسمم را نمیخواست و قصد فرار از سینهام را داشت. وقتی حال خودم را آنطور دیدم، نگرانتر به چهره مادر زل
زدم.
مادربزرگ پرسید: آره مینا جون؟ تو در جریانی؟
مادر با صدای لرزان گفت: نه والله. اما سمانه خیلی خوبه، مادر جون. خیالتون راحت باشه. سمانه خانم در جریانه، عادل؟ معلومه که نه.
با نگاه از عمو علی محمد کمک طلبیدم. اما او بدتر از من جا خورده بود. انگار او هم تناقض حرفهای پدر را با عملش
میسنجید که آنطور گوشه های لبش را پایین آورده بود و عمو علی را نگاه میکرد. عمو علی گفت: داداش
فکرهاتونو خوب کردین؟ آره، علی جون. اون از هر کس برام مناسب تره. سپیده رو هم خیلی دوست داره.
باز سکوت بر سالن حکمفرما شد. مامان نصرت برای اینکه جو را از آن حالت در بیاورد گفت: حالا کی خواستگارهای
سپیده جون بیان؟ هر موقع دوست داران، مامان. قدمشون روی چشم. مهندس سپهری مرد بسیار محترمیه.
با اعصابی داغان به آشپزخانه پناه بردم. صورتم گور گرفته بود. ده دقیقهای همان جا ماندم و بعد به سالن برگشتم.
جو حالت عادی گرفته بود و همه میگفتند و میخندیدند.
مادر سعی میکرد حفظ ظاهر کند، اما بازیگر خوبی نبود. تا اینکه از جا بلند شد و گفت: اگه اجازه بدین، من برم. بشین، دخترم. تازه ساعت یازدهه.
ممنونم. زحمت دادم. از پذیراییتون ممنونم. ایشالله خدا سایه شما رو از سر ما کم نکنه. روح آقای رادش هم شاد
باشه.
پدر گفت: مینا، بشین. یه ربع دیگه با هم میریم. دیر وقته. تنها نرو.
مادر با لحنی پر کنایه گفت: خدا از برادری کمت نکنه. اما من سالهاست تنهام، عادل. ممنونم. سپیده جون، کاری
نداری، عزیزم؟ - من هم باهات میام. مامان بزرگ، خداحافظ. دستتون درد نکنه. تو کجا میای دیگه؟ میخوام پیش تو باشم. برو خونه. پدرت تنهاس. خب تو هم تنهایی مامان. بابا به من نیازی نداره. تو لحظه به لحظه داری رنگ پریده تر میشی. باشه. از پدرت اجازه بگیر، بیا. با اجازه همگی. مادرجون، زحمت دادیم. ببخشین.
از پدر سو الی که نکردم هیچ، با همه خداحافظی کردم به جز او. کفشهایم را میپوشیدم که گفت: سپیده خانم،
خداحافظ بابا.
نگاه چپ چاپی به او کردم. هی زبانم خواست چیزی بگوید، اما ادب اجازه نداد. نمیشد جلوی آن همه آدم اعتراضی
بکنم.
پدر گفت: مامانت حالش خوش نیست. مواظبش باش. باهات تماس میگیرم. لازم نیست تماس بگیرین. برین سمانه خانمو بگیرین. ایشالله خوشبخت بشین.
پدر متعجب به من خیره شد. عمو علی آهسته مرا به آرامش دعوت کرد. اما نمیتوانستم ساکت باشم. گفتم: آخه این
چه دلسوزیه عمو علی؟ میبینه مامان از غروب که اومده حالش خوش نیست، ازدواج مجددشو به رخش میکشه. حالا
وقت انتقامه آخه؟
مادر صدایم زد، اما ادامه دادم: بابا، شما احساس و عاطفه تونو توی زندون جا گذاشتین. اگر هم به مامان محبت
میکنین، فقط به خاطر اینه که خودتونو بالا ببرین. مادر من نیازی به محبت شما نداره. کاش هرگز نمیدیدمتون. تو
زندون میموندین، به حال همه بهتر بود.
مادر جلو آمد و مرا به سمت خودش برگرداند. چنان سیلی محکمی به گوشم نواخت که برق از سرم پرید. گفت:
مگه من به تو ادب یاد ندادم، دختر؟ زود باش از پدرت عذرخواهی کن.
پدر گفت: ولش کن، مینا. مگه من نگفتم خودتو قاطی مساله من و پدرت نکن؟ مگه نگفتم پدرت حق داره هر طور دوست داره زندگی کنه
و تصمیم بگیره؟ عذرخواهی کن، سپیده.
وقتی دیدم مادر آنطور میلرزد، گفتم: معذرت میخوام. اما فقط به خاطر اینکه فکر نکنین مامانم به من ادب یاد نداده.
فقط به خاطر اونه. خداحافظ.
مادر بار دیگر از همه عذرخواهی کرد و خداحافظی کرد. پشت فرمان ماشینش که نشست، صدایم زد. برو خونه پدرت. میخوام تنها باشم. من تورو تنها نمیذارم.
سپیده، خواهش میکنم بحث نکن. حالم خوب نیست. نمیخوام جلوی اینها پس بیفتم. من با ماشین دنبالت میام. امشب خونه برم، بابا رو میکشم. پونزده سال انتظارو به لجن کشید.
مادر که از عاقبت عصبانیها هیچ خاطره خوشی نداشت، گفت: خیلی خوب، بیا.
در ماشینم را که باز کردم، دیدم پدر به سمت ماشین مادر رفت و با او صحبت کرد. پشت فرمان نشستم و به آنها
خیره شدم. عمو علی به طرف من آمد. شیشه را پایین کشیدم. گفت: سپیده، تند نری عمو ها. به خودت مسلط باش. نه، پشت مامان میرم. مگه اون تند بره، که بعید میدونم اصلا بتونه رانندگی کنه. خوب ماشینو بذار تو پارکینگ، با مامانت برو. صبح ماشینو لازم دارم. مامانتو تنها نظری. دیدین، عمو جون، بابا دستمزد پونزده سال مکافاتشو چطور داد؟ مامانم چه گناهی کرده که همه رهاش کردن؟
اصلا تقصیر بی عرضگیها و بی غیرتیهای خودش بوده که پای اردشیرو به خونه باز کرده. یکی نیست اینها رو بهش
.هگب گریه نکن عمو جون. من هم والله هنوز نفهمیدم چرا پدرت این کارو کرد. حرفهای تو زندونش کجا، حرفهای
امشبش کجا! تو خودتو ناراحت نکن. ما با پدرت صحبت میکنیم. دیگه چه فایده داره؟ تیر حرفهاش تو قلب مادر من فرو رفت. جلوی همه خردش کرد. مامان چه کرد، این چه
کرد! ازش متنفرم. اینو بهش بگین، عمو. اگه نگین، دید خاله مهنازو نسبت به شما عوض میکنم. قسم میخورم. بس کن، سپیده. برو. مامانت حرکت کرد.
با سرعت از کنار پدر رد شدم. حوصلهاش را نداشتم. ماشینها را که در پارکینگ گذاشتیم، مادر با مصیبت از پلهها بالا
آمد، آنقدر که گفتم: تا لباس تنته بریم درمانگاهی، جایی. نمیخواد. خوبم. حالت داره بدتر میشه. کجا خوبی؟ بشه. چه اهمیتی داره؟ بذار راحت شم سپیده. مرگ یه بار، شیون یه بار. دیگه زندگی واسم بی معناس.
مادر کلید را به من داد. در را باز کردم و وارد شدیم. روی مبل ولو شد و گفت: یه لیوان آب به من بده.
سریع اطاعت کردم. داروهایش را هم آوردم. دکمههای مانتویش را برایش باز کردم و کمی بادش زدم. شر شر عرق
میریخت و تند نفس میکشید. رگهای چشمش مشخص شده بود و به قرمزی میزد. یک لیوان جوشانده گیاهی
درست کردم و به او دادم.
گفت: چرا با پدرت اونطور حرف زدی؟ من خجالت کشیدم. حقش بود. مگه تو ازدواج کردی که اون میخواد ازدواج کنه؟ چه کسی رو هم انتخاب کرده! سمانه خانم. اتفاقاً انتخاب خوبی کرده. گفتم پدرت عاقله. به خدا راضیم. جفت خوبی میشن. بس کن، مامان. تو همش از اون دفاع میکنی. من خواستم از تو دفاع کرده باشم. همیشه از حق دفاع کن. پدرت از من خواست ازدواج کنم، خودم نکردم. اون به من قولی نداده بود. تو این مدت
هم کم کم فهمیدم که فقط منو دوست داره. قصد زندگی با منو نداره. پس چرا اینطور شدی؟
خب توقع نداشتم جلوی جمع، اون هم جمعی که میدونن چقدر انتظارشو کشیدم، خردم کنه، همین. خب تو هم بارها و بارها بابا رو خرد کرده بودی. همون قدیمها. حالا فعلا بیا بریم بیمارستان. نه، لازم نیست. بخوابم خوب میشم. همین فردا به دکتر زنگ میزنم و بهش جواب مثبت میدم. که عمل کنی؟ نه بابا. که باهاش ازدواج کنم. عمل چیه؟ ازدواج کنم، کم کم عمل هم میکنم. آره بهتره بابارو اینطوری داغ کنی. من بهش گفتم که دکتر چقدر دوستت داره. نه واسه اینکه پدرتو داغ کنم. فقط برای اینکه سرم به اون گرم بشه و پدرتو فراموش کنم. عشقش داره وجودمو
میسوزونه، سپیده. باور میکنی؟ این عشق با عشق جوونیم قابل قیاس نیست. از وقتی از زندون برگشته، حس
دخترهای هیفده هیجده ساله رو دارم. بابا لیاقت تورو نداره. من لیاقت اونو ندارم، دختر. با اینکه سمانه رو خیلی دوست دارم، بهش حسودیم میشه. ایشالله خوشبخت بشن.
عیب نداره، قسمت ما هم این بود دیگه. دعای مامان نصرت گریبانمو گرفت. دعا کرد آرزوشو بکنم وهر چی عشق
به پای من ریخت و ثمر ندید، من عشق به پای اون بریزم و ثمر نبینم. میبینی دنیا رو؟ تو عبرت بگیر و هرگز به
کسی بد نکن.
مادر با بغض برخاست و اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد. روسری و مانتویش را درآورد و به سختی لباس
راحتی پوشید. روی تخت دراز کشید و گفت: چراغو خاموش کن، سپیده جون. نه، میخوام نگات کنم. آره، سیر نگاهم کن، قربونت برم. شاید فردا دیگه نباشم. خب بذار روشن باشه. من اعصابم داغون هست، مامان. دیگه داغونترش نکن. مرگ حقه، قربونت برم. من دیگه فرصتی ندارم. بهم الهام شده دیگه باید برم. اگه دیدی امشب حال خوشی
نداشتم، به خاطر این بود که دیشب خواب مادربزرگمو دیدم. منو به خونش دعوت کرد. من هم رفتم. چه خونه قشنگی داشت، سپیده یه باغ بود. یه باغ بزرگ و سبز. رنگ درختهاش و گلهاش با درختها و گلهای ما فرق میکرد.
خیلی زیبا بود. دوست داشتم واسه همیشه خونه مادربزرگ بمونم. حتی اینو به خودش هم گفتم. گفت: باشه،
بمون، اما اول یه سر به خونه اردشیر بزن. منتظرته. از ترسم از خواب پریدم.
اشکهای مادر با اشکهای من پایین ریخت. از هولم گفتم. پاشو بریم. پاشو. چه اینجا، چه بیمارستان. وقتی باید رفت، دیگه باید رفت، عزیز دلم. فقط خدا کنه جام خوب باشه. چرا مادربزرگ
گفت: اول برو پیش اردشیر؟ خیلی میترسم، سپیده. نمیدونم. خواب بوده دیگه، مامان. زیاد جدی نگیر. نکنه مدتی رو باید تو آتیش جهنم بسوزم؟ بابا اردشیر انقدرها هم بد نبوده. از کجا میدونی جهنمیه؟ اون فقط عصبی بود. همین. برام دعا کن، دخترم. ببخش تو صورتت زدم. من تا حالا دست رو تو بلند نکرده بودم. اشکالی نداره، مامان. از پدرت شنیدم داری کتاب مینویسی.
آره. اگه چیزی نشدم، اقلا کتاب شدم. ازت ممنونم. کار خوبی کردی. فکر نکنم بتونم بخونمش، اما حتما قشنگه. اگه
سو الی داری که به درد کتابت میخوره، بپرس. بابا دم ماشین بهت چی میگفت؟ عذرخواهی کرد. گفت مدتها بوده میخواسته این تردیدو از ذهن مردم برداره. فکر کرده اون لحظه بهترین فرصته.
من هم گفتم همش هم خوبی و محبت از تو ببینم، بد عادت میشم. اقلا یه بار هم خرد کردن غرورمو از تو به یاد
بیارم، شاید آروم بگیرم. بعد هم گفت: سپیده رو سرزنش نکن. اون باید عقدهها و حرفهای پونزده سالو بیرون
بریزه. هیچ وقت به خاطر من اونو تنبیه نکن. من در حق اون پدری نکردم که ازش توقع داشته باشم. گفتم اون فقط
پدرشو ندیده، وگرنه چیزی کم نداشته. عموهاش هم در حقش پدری کردن. اون باید در هر حالی ادبو رایت کنه.
همین حرفها رو زدیم. سپیده! بله؟ به افسانه حقیقتو بگو، باشه؟ اگه اتفاق بعدی افتاد، چشم. انقدر نفوس بد نزن لطفا. یا استراحت کن، یا پاشو بریم بیمارستان. نمیخوام حرفی ناگفته بمونه، سپیده. خب به زن عمو افسانه میگم. به پدرم هم بگو خیلی دوستش دارم. بهش بگو میرفتم مغازه میدیدمش و دلتنگیهامو برطرف میکردم. اما آرزوی
یه کلمه صحبت، یه بابا گفتن به دلم مونده. بگو سر خاکم زیاد بیاد و باهام زیاد حرف بزنه. من خیلی تنهایی کشیدم
و فهمیدم از دست دادن تکیه گاهی مثل خونواده، مخصوصاً پدر و مادر، یه جور مرگ. و حرف آخر اینکه هر وقت
سر خاک من اومدی، سر خاک اردشیر هم برو و باراش طلب مغفرت کن. همون کاری که من چند ماهه میکنم. من
اونو بخشیدم. امیدوارم اون هم منو ببخشه. هر چی ثروت دارم هم مال توئه سپیده. پدرم چیزی نمیخواد. به مهناز
همه چیزو گفتم. گاهی برام خیرات کن. اصلا هم غصه نخور. با پدر و زن پدرت مهربون باش و دنبال کسی بگرد که
تورو به خاطر خودت دوست داشته باشه. البته از این نظر به پدرت و خونوادش اطمینان دارم. هر چی اونها میگن
گوش کن تا خوشبخت باشی. باشه، دخترم؟ باشه، مامان. تورو خدا انقدر عذابم نده. انقدر عذابم نده. دیگه تموم شد. دیگه حرفی ندارم. بیا کنارم بخواب و دستتو بده من.
سریع لباس خواب پوشیدم و آباژور را روشن کردم و لوستر را خاموش کردم. کنار مادر دراز کشیدم. دستم را
گرفت و بوسید و گفت؛ دلم برات خیلی تنگ میشه. انگار بچهها که بزرگتر میشن، آدم نگرانیهاش هم بیشتر میشه.
با صدای بلند روی سینه مادر گریستم و او نوازشم کرد. صدای زنگ تلفن مجبورم کرد به سالن بروم. گوشی را
برداشتم. بله؟ سپیده جون؟ سلام. سلام دخترم. رسیدین؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#47
Posted: 26 Jun 2014 17:40
( ۴۶ )
بله. خیلی وقته رسیدیم. مامانت چطوره؟ چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟
بغضم شکست. فریاد کشیدم: داره میمیره. داره وصیت میکنه. دیگه میخواین چطور باشه؟ خیلی بی احساسین. خیلی
بیرحمین. هرگز نمیبخشمتون، بابا.
عمو علی گوشی را گرفت و با وحشت پرسید: چی شده، سپیده؟ چی به بابات گفتی؟ مگه چی شد؟ تلفنو انداخت و دوید. کجا اومد؟ من چه میدونم؟ چی شده؟ مامانم حالش بده. هر چی بهش میگم بیا بریم بیمارستان، نمیاد. یه ریز هم داره وصیت میکنه. مراقبش باش تا ما خودمونو برسونیم. باشه، عمو. فقط بابامو نیارین که حال من هم بد میشه. دیگه ازش بیزارم. بابات اومد. ما هم الان میایم. هیچ نگران نباش. این کارهای بچه گونه رو هم بذار کنار.
گوشی را گذاشتم و به اتاق خواب مادر برگشتم. زیر نور آباژور راحت خوابیده بود. روی زمین نشستم و دستش را
در دستم گرفتم تا آرامش بگیرم. اما در دلم طوفان شد. از دستهای منجمدش وحشت کردم. سرم را روی قلبش
گذاشتم. هیچ تپشی حس نکردم. صدایش زدم. مامان! مامان! تکانش دادم. هیچ حرکتی نکرد. حالا دیگر فقط جیغ
میکشیدم و صدایش میزدم. به پدرم لعنت میفیستادم که بی موقع زنگ زد. مثل بید میلرزیدم. دست و پایم را گم
کرده بودم. نمیدانستم چطور باید مادر را به بیمارستان برسانم. پدر به زودی میرسید، اما هر ثانیه ارزش داشت.
سریع لباسم را عوض کردم و مانتو و روسری پوشیدم. نمیتوانستم مادر را بلند کنم. با مرکز فوریتهای پزشکی تماس
گرفتم. بر بالین مادر نشستم و زار زدم.
صدای زنگ در را که شنیدم، بدون اینکه بپرسم کیست باز کردم. پدر جلوی در نمایان شد. با دیدن چشمهای
اشکبارش به اتاق مادر اشاره کردم و فریاد کشیدم: بابا، حالا راحت شودین؟ حالا عقده تونو خالی کردین؟ جونشو
گرفتین؟ فهمیدین چقدر دوستتون داشت؟
وحشتی را که در چهره پدر دیدم هرگز فراموش نمیکنم. نای دویدن نداشت، چون جرئت روبرو شدن با جنازه مادر را نداشت. دو قدم جلو میرفت و برمیگشت و به من نگاه میکرد، تا اینکه وارد اتاق خواب شد. انگار معصومیت
مادر به او اجازه نمیداد قدم بردارد. در آن لباس خواب سفید که صورت و دو بازوی سفیدش را ملیحتر جلوه میداد،
مثل فرشتهها شده بود. پدر دستش را به در اتاق تکیه داد و نقش بر زمین شد. به طرفش دویدم و توی صورتش
زدم، اما انگار نه انگار. از فریادم همسایه روبرویی خودش را رساند. با گریه و زاری به پدر التماس میکردم که
دست کم او چشمانش را باز کند. اما او مثل همیشه با مادر بودن را ترجیح میداد.
خانم همسایه شربتی درست کرد و به من داد و گفت: انقدر خودتو نزن، سپیده جون. از حال میری ها. همین دوتا
بسه که افتادن. اینو به پدرت بده، حالش جا میاد.
عموها و زن عمو افسانه رسیدند و پشت سرشان آمبولانس هم رسید. پدر تقریبا بیهوش بود. مات و مبهوت به مادر
زل زده بود. عمو علی مجبورش کرد که گریه کند. مادر را بردند. من و زن عمو افسانه گریه میکردیم. پاهایم ضعف
میرفت، اما هرطور بود همراه مادر پلهها را پایین رفتم. عمو علی محمد همراه آمبولانس رفت. به طبقه بالا برگشتم.
دیدم پدر دارد سر و صدا میکند. توی سرش میزد و میگفت: مینا رو کجا بردن؟ منو هم ببرین همون جا. میخوام
ببینمش.
عمو علی گفت: میبریم. تو کمی به خودت بیا، داداش. اینطوری که نمیتونیم ببریمت. - همهاش تقصیر منه. اون که نمرده، نه؟
زن عمو افسانه گفت: حالش به هم خرده عادل. به خودت مسلط باش. خوب میشه. نه، صورتش سفید سفید بود. مثل مردهها بود. خدایا رحم کن. خدا، التماست میکنم. من فقط خواستم تلافی
یکدندگی هاشو سرش در بیارم تا بفهمه من چی کشیدم. من بدون اون نمیتونم زندگی کنم. خدا، تو شاهدی من
کسی رو جز اون نمیخوام. غلط کردم. مینا، غلط کردم. منو تنها نذار. مینا، مینا جون، عادل به امید تو از زندون اومده.
لعنت به من.
عمو علی دستهای پدر را گرفته بود که خودش را نزند. از رفتار و فریادهای پدر زبانم بند آمده بود. پدر آرام من
مثل طوفانی شدید سر و صدا میکرد. رعد و برق را جواب کرده بود و میغرید.
آخر عمو علی گفت: داداش، مینا خانمو بردن. دیگه یه موقع خدا نکرده نمیبینیش ها! پاشین بریم. باید اونجا باشیم.
هر طور بود پدر را ساکت کردیم. کمی که آرام گرفت، عمو علی او را از پلهها برد و سوار ماشین خودش کرد. من
هم در را قفل کردم و همراه زن عمو راهی شدم. با موبایل عمو علی محمد تماس گرفتیم. گفت: تازه رسیدند
بیمارستان. به بیمارستان که رسیدیم، به قسمت اورژانس رفتیم. میخواستند با شوک الکتریکی مادر را برگردانند.
پرستاری مرتب درخواست تخت در اتاق سی سی یو میکرد، تا بالاخره موافقت کردند. باید کمی منتظر میشدیم.
پدر بالای سر مادر که بیهوش آرمیده بود ضجه میزد و به پزشکها التماس میکرد. اما پزشک گفت: متأسفانه ایشون
سنکوپ کردن. یه نوع ایست قلبیه. دیر رسوندینشون. حالا چی کار میشه کرد؟ فعلا داریم تلاشمونو میکنیم. توکل بر خدا. اما زیاد امیدوار نباشین.
آنقدر به درگاه خدا التماس کردیم که بالاخره نمایشگر ضربان قلب خطهای شکستهای را نشان داد. پرستار با
خوشحالی گفت: برگشت. بیمار بگشت.
همه نزدیک رفتیم. پدر آهسته به صورت مادرم میزد و صدایش میزد، تا بالاخره مادر چشم گشود. گریه میکرد.
پزشک او را به آرامش دعوت کرد و گفت: به خودتون فشار بیارین، همراه هاتونو ازتون دور میکنیم.
مادر با صدایی ضعیف گفت: نه. میخوام با عاده حرف بزنم. خواهش میکنم.
پزشک رو به پدر کرد و گفت: تا سی سی یو خالی میشه، فرصت دارین باهاش صحبت کنین. اونجا ورود ممنوعه.
نذارین به خودش فشار بیاره.
مادر گفت: افسانه، تو زحمت افتادی. این چه حرفیه؟ من باید حقیقتی رو به تو بگم.
پدر فهمید و گفت: بس کن، مینا. حالا چه وقت این حرفهاس؟
نه، فرصتی ندارم. زنده نمیمونم که ببینم افسانه، یار همیشگی من، به خونخواهی برادرش از من دوری میکنه. ببین،
افسانه، اردشیرو من کشتم. اون چاقو رو تو گلوی عادل فرو کرده بود. هر چی بهش گفتم، اعتنا نکرد. من هم بی
اختیار چماقو زدم تو سرش. به خدا، به جون سپیده نمیخواستم بکشمش. هر چند جای سالم تو بدن من نذاشته بود،
من آدمکش نبودم. عادل بیگناه به خاطر من به زندون رفت. اون موقع هم گفتم، هیچ کس باور نکرد. مگه نه، عادل؟
به خود تو هم گفتم، افسانه.
پدر گفت: مینا، آروم بگیر. حالا بعدا راجع بهش صحبت میکنیم. نه جون من حقیقتو بگو تا آروم بگیرم خوب بله، حق با میناس. من اردشیرو نشتم. فقط از خودم دفاع کردم. البته قبل از اینه مینا رو چاقو بزنه خیلی
زدمش، چون تنگ و بدن بچه من و مینا رو داغون کرده بود. اما مینا هم بیگناهه. اون فقط خواست اردشیر منو
نکشه. حتی بهش هشدار داد که فکر منو اکن، میبرنت زندون، اما اون اعتنا نکرد.
افسانه با چشمهای گریان با شرمندگی به عمو علی محمد چشم دوخت. بعد دوباره به پدرم و مادرم نگاه کرد و رو به
پدر گفت: پس اون کارت چیه، این رفتارت چیه، عادل؟ اون فداکاری و این بیرحمی یعنی چی؟ من قسم خرده بودم یه بار تلافی کنم. همه شاهدن که چقدر دنبال مینا رفتم و دست خالی برگشتم. جلوی همه
مگفت: عادل خیلی خوبه، اما اونی که من میخوام نیست. نمیدونستم انقدر به من وابسته شده. به امام رضا. وگرنه غلط
میکردم ازش امتحان بگیرم. مینا، خودت میدونی تا از سر کار میومدم ، اول به تو سر میزدم. دلم تنگ میشد. اونوقت
چطور میرفتم با سمانه خانم ازدواج کنم؟ چون تو پسر عموی منو به رخم کشیدی، من هم خواستم بهترین دوستتو
رقیبت کنم. من جز تو کسی رو نمیخوام. به امام حسین فقط خواستم غرورمو آروم کنم. ببخشین. غلط کردم. من تو
زندون هم مدام به تو فکر میکردم. مدام نگران این بودم که ازدواج نکنی. مگه نه، علی محمد؟ راست میگه، مینا خانم. عادل همهاش درباره شما میپرسید. باور کنین من اصلا گله ماند نیستم من لیاقتشو ندارم. خودتو ناراحت نکن، عادل. چرا گریه میکنی؟ این حرف نزن. از سرم هم زیادی. عادل عروسی سپیده سنگ تموم میذاری؟ هر چی تو امر کنی، من اطاعت میکنم. یه دختر که بیشتر نداریم. من موندنی نیستم. داری میبینی حالمو. این یه فرصت دوبارس که خدا به من داد تا خودم حرفامو بزنم.
پدر دست روی چشمهایش گذاشت و از مادر دور شد تا او صدای گریهاش را نشنود. اما مادر باز صدایش زد و گفت:
بیا، عادل. هنوز حرفم تموم نشده.
پدر با چشمهای اشکبار آمد و گفت: به شرطی که از مرگ حرف نزنی میخوام قول بدی بعد از مرگ من دل سمانه رو به دست بیاری و باهاش ازدواج کنی.
پدر توی سر خوش زد و گفت: بابا این هنوز باور نکرده. به خدا دروغ گفتم، مینا. یکی به این حالی کنه. میدونم. به خدا باور کردم. دلم نمیاد تو و سمانه گیر نااهل بیفتین. هم نازه، هم خانمه. البته اگر خودت اونو
نمیخوای، اصراری ندارم. میخوام بدونی که راضیم ازدواج کنی. و خیلی خوشحال میشم با سمانه ازدواج کنی، چون
اون سپیده رو خیلی دوست داره. سر خاکم بیا. دلم برات تنگ میشه. برای همه تون. حالم کنین. از خونواده خودم
هم حلالت بخواین. مخصوصاً از پدرم.
عمو علی گفت: الان میان، مینا خانم. خبرشون کردم. حرفهای ناامید کننده نزنین. - پدرم نمیاد. سپیده، بیا اینجا. چرا گریه میکنی؟ مگه نگفتم محکم باش. برای شوهرت همسر خوبی باش تا دعات
کنم. هر چی به همسرت خوبی کنی، منو ارضا میکنی. فکر میکنم من به پدرت خوبی میکنم. یادته که میخواستم
کنیزیشو بکنم؟ تو هم همسر مقتدر و شجاعی باش، اما همیشه متواضع باش. گذشت یادت نره، عزیزم. خیلی حرف
دارم بزنم، اما نمیتونم. دیگه نمیتونم.
مادر چشمهایش را بست. من و پدر همزمان صدایش کردیم. دست سردش را بالا آورد و دست مرا در دستش
گرفت. در حالی که لبخند به لب داشت و به من خیر شده بود، نفس عمیقی کشید. نمایشگر ضربان قلب بوق ممتد
کشید. باورم نمیشد. مادر هنوز داشت به من نگاه میکرد، پس چرا دستگاه بوق مرگ میکشید؟ فقط جیغ میکشیدم.
دیگر حالیم نبود اورژانس بیمارستان است. فقط جیغ میکشیدم. پدر مینا را میخواست. کارکنان ارژانس به سمت مادر
دویدند و ما را دور کردند. فریادهای دلخراش پدر بیمارستان را میلرزاند. شاید هم چهارستون بدن من بود که
میلرزید. عموهایم گریه میکردند و زن عمو افسانه اشک ریزان مرا محکم گرفته بود تا به سر و صورتم نزنم.
به فضای آزاد که رسیدیم، شروع کردم به داد و بیداد سر پدر. دیدی کشتیش؟ کاش برنگشته بودی. اصلا کاش
مرده بودی. بی رحم، من دیگه چطور زندگی کنم؟ پس فرق تو با اردشیر چی بود؟ اون تلافی میکرد، تو هم که
همون کارو کردی.
زن عمو افسانه جلوی دهانم را میگرفت، اما از پس من برنمیامد. پدر میخواست به سمت من بیاید، اما عمو علی
محمد او را گرفته بود و اجازه نمیداد. آخر پدر گفت: کارش دارم، بابا. ولم کن، میخوام آرومش کنم.
عمو رهایش کرد. پدر به سمتم آمد. زن عمو افسانه ما دور میکرد. گفتم: ولم کن، زن عمو، ببینم میخواد چی کار
کنه. دیگه از این بدتر چیه که بی مادرم کرد؟
پدر مرا در آغوش کشید، و در حالی که گریه میکرد کنار گوشم گفت: اون باورم کرد. تو چرا باورم نداری؟ من مینا
رو به اندازه جونم، حتی بیشتر از جونم دوست داشتم. خدایا، منصفانه نیست. چرا بردیش؟ من این همه ت زندون
زار زدم، دعا کردم.
با فریاد گفتم: اما تو به من گفته بودی که نمیخواهیش، چون نمیتونی. مگه نه؟ دروغ گفتم، والله دروغ گفتم. نمیخواستم که به مینا بگی من تصمیم دارم باهاش ازدواج کنم و فقط میخوام یه بار
تلافی کارهاشو سرش در بیارم. به خدا من فقط مینا رو میخواستم. مینا! مینا! مینا، منو هم ببر.
پدر یکباره بی حالتر از قبل شد و به شانههای من آویزان شد. توان نگهداری او را نداشتم. همراهش نشستم.
شانههایش را میمالیدم که زن عمو افسانه به ما نزدیک شد و گفت: پدربزرگت اومد، سپیده. حالا چه خاکی به سر
کنیم؟ الان پس میافته. علی محمد، بیا. عادل دوباره از حال رفت.
پدربزرگ و مادربزرگ و خاله مهناز آشفته و سراسیمه به سمت عمو علی محمد آمدند. مادربزرگ تا چهره خسته و
اشک آلود عمو را دید، توی صورتش زد و گفت: بچهام چه بلایی سرش اومده؟
عمو علی با شکستن بغضش خبر مرگ مادر را داد. زن عمو جلو رفت، اما مگر میشد به مامان اعظم نزدیک شد؟
نمیدانم آن جیغ و فریادها را چطور از حلقومش بیرون میداد. توی صورتش میزد و مثل آدمهای بیقرار به این طرف و
آن طرف میرفت.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#48
Posted: 26 Jun 2014 17:42
( ۴۷ )
پدربزرگ در کمال ناباوری از زن عمو افسانه پرسید: افسانه خانم، مینای من که نمرده، هان؟ حالش به هم خورده،
؟هن هگم - متا سفم، آقای زرباف. بهتون تسلیت میگم. یه بار برگشت، اما خیلی کوتاه بود.
پدربزرگ لحظهای مات و مبهوت ماند. بعد به شیونهای همسرش گوش سپرد و دست روی قلبش گذاشت. هنوز به
زمین نیفتاده بوده که عمو علی محمد او را گرفت.
به گوشای پناه بردم. دلم دیرهیچ کس را نمیخواست. دیدن هر یک از آن افراد حالم را بهم میزد.
در عالم خودم بودم که صدایی شنیدم. سپیده، سپیده جون، پاشو قربونت برم. پاشو انقدر خودتو نزن. ببین با صورت قشنگت چی کار کردی. این کارها
چیه میکنی؟ مقدر این بوده، عزیزم. از این به بعد فکر کن من مینام. به خدا کمتر از اون دوستت ندارم. زن عمو، شما دیدین اون چی کشید. این حقش نبود. بود؟ نه، شما بگین بود؟ مینا اونجا راحت تره، من مطمئنم. همیشه هم کنارته. اینو باور کن. روحشو آزار نده، عزیزم. پاشو قربونت برم.
پاشو یه آبی به صورتت بزن، پدرتو دلداری بده. اگه اونو هم از دست بدی دیگه هیچ. من نمیتونم اونو دلداری بدم زن عمو. اون مقصره. این طور حرف نزن. اگه پدرت به گفته تو یه بار مادرتو کشت، مادرت صدهابار اونو کشت. مرگ دست خداست.
تو دختر تحصیلکرده و با فرهنگی هستی، سپیده جون. پاشو. پاشو برو ببین مهناز چرا نیومد. رفت توی بیمارستان و
هنوز بیرون نیومده. نکنه تو حالش بد شده باشه؟
از جا بلند شدم. پاهایم توان نگهداریم را نداشتند. کشان کشان به طرف ساختمان راه افتادم و وارد اورژانس شدم.
به سمت تخت مادر رفتم. اما مادر را برده بودند. عصبی شدم و فریاد کشیدم: مادرمو کجا بردین؟ سردخونه جای
اون نیست. میخوام ببرمش خونه. میخوام تا صبح کنارش بخوابم.
دو پرستار شانههای مرا گرفتند و گفتند:آروم باشین، خانم. اینجا بیمارستانه. من مادرمو ندیدم. پدربزرگم بیست ساله اونو ندیده. خب برین بالا ببینینش، عزیزم. چرا هوار میکشین؟ سردخونه بالاس؟ سردخونه پایینه. سی سی یو بالاس. سی سی یو؟ اما اون که مرده بود. خدا دوباره بارش گردونند. بردنش سی سی یو . راست میگین؟ برین عزیزم. برین خدارو شکر کنین. برین طبقه دوم.
با خوشحالی به سمت آسانسور دویدم. اما هنوز باور نداشتم. احتمالاً پرستار برگشت بار اولش رو میگفت.
عمو علی کنار در ورودی سی سی یو ایستاده بود. تا مرا دید گفت: مامانتو بردن سی سی یو. الحمدلله دوباره برگشت.
پزشکها میگفتن معجزه اس.
دو زانو همان وسط نشستم و از خوشحالی زار زدم. حالا چهار ستون بدنم از شنیدن معجزه پروردگار میلرزید. عمو
بلندم کرد و گفت: اینطوری کنی بیرونمون میکنن ها.
باورم نمیشه، عمو علی. من هم باورم نمیشد. اما مامانت الان داره به کمک دستگاه نفس میکشه. خاله مهنازت هم بالا سرشه. من نمیدونم
چطوری خودشو تو دل پرستار جا کرده که بیرونش نکردن.
در حالی که با دستمال صورتم را پاک میکردم گفتم: همون طوری که تو دل شما خودشو جا کرده. آنقدر که سی و
شیش ساله شدین و هنوز نشستین که بگه بله. واقعا که! این رادشها چرا اینطورین؟ حالا میگی ما بیخود خودمونو معطل کردیم؟ مسخره عام و خاص نشیم! بستگی داره به بابا و مامان. اگه با هم ازدواج کنن، حتما پدربزرگ اجازه میده. بابات که داره واسه مادرت میمیره، قربونت برم. من نمیدونستم این همه دوستش داره به خدا، و گرنه من به
جای داداشم میرفتم زندون. وای، اونها هنوز خبر ندران. پدربزرگ غش کرده بود. خدایا! همین العان به علی محمد زنگ زدم گفتم. الان میان بالا. چرا مارو خبر نکردین؟ هر کسی یه وری مُرد، عمو. چه بیخیالین شما. وقتی مامانت نیمه جون برگشت، با دکترها اومدم بالا. به پرستار گفتم بهتون خبر بده. گفت هنوز کامل برنگشته.
تو سی سی یو بقیه اقدامات انجام میشه. مطمئن که شدید امیدوارشون کنین. خاله مهنازت هم که دو تا سال از من
کرد و رفت تو. میبینی علفها رو زیر پام چه خوب سبز شدن.
خندیدم و گفتم: پس من هم میرم تو که حسابی سرسبز بشه. دعوات میکنن ها. به یه لحظه دیدنش میارزه. اگه خالهام مهنازه، جا کردنو خوب بلدم. -ای شیطون! پس ما رو فراموش نکن. خب شما هم بیاین. نمیشه. شلوغ میشه. تو برو، اگه زنده موندی، من میام. حالا تو سپر بلای من بشو. یه روزی تلافی میکنم به جون
خودت.
خندان وارد شدم. کسی در سالن نبود. از پشت شیشه اتاق مادر خاله مهناز و دو سه تا از پزشکها و پرستارها را
دیدم. خاله مهناز مرا که دید، بیرون آمد و گفت: سلام، خاله جون. بیا تو. خودش کم بود، مرا هم دعوت میکرد!
دستم را گرفت و با خودش نزد مادر برد. خانم پرستار گفت: خانم خوشگله، بدون لباس مخصوص اومدی؟ نمیدونستم، ببخشین. مگه تابلوی ورود ممنوعو ندیدی؟ انقدر تشنه دیدن مادرم بودم که چیزی ندیدم. معذرت میخوام. خب اشکالی نداره. برو لباس بپوش بعد بیا. دختر محبوبی نزد خدا هستی. صداتو صحنید و مادرتو بهت برگردوند.
این معجزه س. به خاطر همین اجازه میدم بمونی. خیلی ممنونم. لباس از کجا بیارم؟ با من بیا.
پرستار به من یک دست لباس و کفش مخصوص داد. بعد از مردی خواست یک بار دیگر زمین را ضدعفونی کند.
مجدداً عذرخواهی کردم و همراه پرستار به دیدن مادر رفتم. در حالی که ماسک اکسیژن و سرم و دم و دستگاه به او
وصل بود، آرام خوابیده بود. دستش را بوسیدم و خدا را شکر کردم. آهسته پرسیدم: خطر رفع شده، آقای دکتر؟ - هنوز نه. تا عمل جراحی انجام نشه و دستگاه شمارشگر ضربان قلب کار گذاشته نشه، خطر هست. ببین مامانت یا
شما در راه خدا چی کار کردین که خدا بهتون رحم کرد. مامانم خیلی زجر کشیده. همین طور پدرم. شاید به خاطر همینه. باید زودتر عمل کنه. پدرت کجاس؟ میخوام با ایشون صحبت کنم. احتمالاً پشت در سی سی یو ایستاده. خب شما هم بهتره ایشونو تنها بذارین. نگران نباشین، ما مراقبیم. اجئزه بدین بقیه هم یکی یکی ایشونو ببینن. آخه پدرم و پدربزرگم بهتزده شدن. خیلی خب. ایشون که خوابیده. آرامشش به هم نمیخوره. شما برین، اونها بیان. فقط آروم و آهسته. ممنونم، دکتر.
همراه خاله مهناز از اتاق خارج شدیم. لباشایمان را دراوردیم و نزد بقیه رفتیم. همه به سمت ما هجوم آوردند و
پرسیدند: مینا در چه وضعیتیه؟
خاله مهناز شیطان رو به پدر گفت: اول شما وضعیتتونو درست کنین، آقا عادل، تا به وضعیت مینا برسیم. اینطوری
مینا دوباره غش میکنه یه موقع.
پدر پیراهنش را که از شلوارش بیرون زده بود در کمر شلوارش کرد، کمی خودش را تکاند، موهایش را مرتب کرد
و گفت: خوبه، مهناز خانم؟ لیاقتشو دارم یا نه؟
خاله مهناز خیلی محکم گفت: از سرش هم زیادین. بفرمایین ببینینش. فقط لباس مخصوص بپوشین و سکوتو رعایت
کنین، چون خوابه.
پدر در حالی که از پدربزرگ دعوت میکرد گفت: پس نیازی به درست کردن سر و وضعم نبود مهناز خانم. بیخود
به خودم ور رفتم.
همه خندیدیم.
چند دقیقه بعد پدربزرگ در حالی که اشک میریخت از سی سی یو بیرون آمد و گفت: بچهام خیلی ضعیف شده.
این طاقت عمل نداره آخه. یه قسم خوردم، یه عمر خودمو لعنت کردم. خدا، کاش این زبونو به آدم نمیدادی که هر
چی میکشیم از همین یه تیکه گوشته. پدربزرگ پس بابام کوا؟ عادل دیگه بیرون بیا نیست باباجون. بقیه باید یکی یکی برین.
همه زادیم زیر خنده.
پدربزرگ ادامه داد: داره با پزشکش صحبت میکنه. من هم دلم واسه اعظم سوخت، وگرنه نمیاومدم. برو، خانم.
برو دختر نازتو ببین و صد هزار مرتبه خدا رو شکر کن. من یه کم قلبم درد میکنه. میرم تو حیات میشینم، هوا
بخورم. اگه بیدار شد، صدام کنین ببینمش. باهاش حرف نزدم. کنار عادل دیدنش ثواب داره.
مادربزرگ گفت: مهناز، با بابات برو. نکنه بیفته کار دستمون بده. حسین، از پلهها نری. با آسانسور برو.
خاله مهناز همراه پدربزرگ راهی شد. زن عمو افسانه رو به عمو علی گفت: تو هم برو، علی. نکنه مهناز خانم بیفته.
عمو علی خندید و گفت: یه کم بگذره، چشم. تو فکرش بودم. - از دست شما مردها که یه ریز در کمینین. اون عادل با اون استادهای تو زندونش چه چموش شده. باورم نمیشه. عمو علی محمد گفت: افسانه، بعد از یه عمری بدبخت خواست جدیت به خرج بده، کمی طاقچه بالا بذاره، دیدین
که چی شد. چموش چیه، بفرمایین موش. آخه نکرده یکی رو معرفی کنه که اینها نشناسنش. دست گذاشته روی سمانه خانم. مینای بدبخت از همین
سنکوپ کرد، همه رو رو به مرگ برد. بذار مینا حالش خوب بشه، یه برنامهای واسش بچینم که کیف کنه. حواستونو جمع کنین مارو عصبانی نکنین. ما اینیم. یهو یه تصمیمی میگیریم که صد تا عاقل نمیتونن درستش کنن. ما قبل از اینکه همچین اتفاقی بیفته شما رو درست میکنیم. خیالت جمع، عزیز دلم. راستی به مامانت خبر بده که
خیالش راحت بشه. خوب شد گفتی. ساعت چنده؟ ده دقیقه به چهار. کم کم هوا روشن میشه. چه شعبی بود! خب خوابن، افسانه جون. صبح بهشون خبر میدیم. مادر جون مگه خوابش میبره؟ تا حالا دوبار تماس گرفته. نگفتی که... نه، گفتم هنوز حالش بده. نه گفتم مرده، نه گفتم زندس. خوب کردی. پس خودت بهش زنگ بزن.
به ترتیب همه از مادر دیداری کردند و برگشتند، تا اینکه پدر هم آمد. از همه خواست به منزلشان بروند و خستگی
در کنند. من و پدر ماندیم و بقیه رفتند.
نه و نیم صبح بود که پرستار خبر داد مادر چشمهایش را باز کرده و میخواهد ما را ببیند. با خوشحالی نزد او رفتیم.
کمی رنگ و رویش به حالت طبیعی برگشته بود، اما همچنان به دستگاهها وصل بود. تا ما را دید، اشک از دیدگانش
روان شد. احساسات ما را هم برانگیخت. مادر را بوسیدم و گفتم: خوبی؟ آره عزیزم. تو خوبی؟ من خیلی خیلی خوبم. عادل، تو زحمت افتادی. پیش تو که باشم، انگار که تو بهشتم. دیشب مارو بردی اون دنیا و آوردی، خانم. گفتم کمی برات تنوع بشه. رو تخت بیمارستان هم دست از شیطونی برنمیداری؟ شیطنت دیگه تو وجود من مرده، عادل. اما من همون مینای شیطون رو دوست دارم. سمانه هم گاهی شیطونه ها.
پدر بدون رودربایستی دست مادر را گرفت و گفت: فقط خودت آروم قلب منی، عزیز دلم.
برق شرم و شادی در چشمان مادر درخشید. پرسید: دلت برام سوخته؟ من بیشتر از خجالت بقیه به این روز افتادم،
وگرنه تقریبا میدونستم قصد ازدواج با منو نداری. - من شرمنده ام. فقط خواستم یه امتحان کوچولو ازت بگیرم. نمیدونستم انقدر بزرگ میشه و به کنکور بیشتر
شباهت پیدا میکنه. متاسفم. عشق و زندگی و هستی من خلاصه شده در وجود شما دو تا. بیشتر از همه دلم واسه خودم میسوزه. من هم همینطور، عادل. هیچ چیز مثل با شما بودن برام مسرّت بخش نیست. پس مثل یه زن خوب و حرف گوش کن دو سه روز دیگه به اتاق عمل میری. عملش خیلی راحته. یه باتری تو
قلبت میذارن که منو بیشتر دوست داشته باشی. دیگه به زور متوسل شدم. به زور باتری. یه موقع از فرط عشق و تپش منفجر نشه، عادل.
پدر خندید و گفت: نه، ایشالله دویست سال میزنه. تا بیای بگی عادل، تو اونی نیستی که من میخوام، باتریه کار
خودشو میکنه و برعکسشو میگی.
مادر با خنده گفت: دل کندن از شما برام خیلی سخت بود. میخوام عمل کنم. میخوام کنار شما باشم. نمیخوام بمیرم.
پدر باز دست مادر را نوازش کرد و با شرم نگاهی به من کرد و رو به مادر گفت: خیلی دوستت دارم، مینا. حتی از
اون موقعها بیشتر. گریه نکن دیگه. واسه قلبت خوب نیست. اینطوری کنی، من نمیتونم احساساتمو بروز بدم.
میخواستم دوستم داشته باشی که خدا رو شکر به آرزوم رسیدم و به چشم دیدم که منو از سپیده هم بیشتر دوست
داری. الهی شکر.
با چشم غره به پدر نگاه کردم و گفتم: بله بله؟
پدر و مادر خندیدند. مادر گفت: خب راست میگه. اگه تو رو شوهر بدم، هیچیم نمیشه. اما دیدی که نتونستم عادلو
زن بدم.
پدر خندید و گفت: حالا میتونی بری، عزیزم. برو قربونش. برو در پناه خدا.
هر سه خندیدیم. پدر بینی مرا با دو انگشتش گرفت و گفت: حسود هرگز نیاسود!
بهتر دیدم آنها را تنها بگذارم. گفتم: من میرم پیش پرستار. اما وقتی میگم ایشون بهتر بود همون زندون میموند،
واسه همین بدبختیهاس. حالا یه پاپوشی واست درست کنم، بابا.
پدر و مادر در حال خنده بودند که اتاق را ترک کردم.
روز بعد مادر را به بخش منتقل کردند. پدر همچنان در حال رسیدگی و خوراندن آب میوه به مادر بود. گفت: بسه
چیه؟ پس فردا عمل داری. بخور. خب هی مجبورم برم دستشویی. پدرمو درآوردی، عادل. خب چه اشکالی داره؟ تا دستشویی با هم یه قدم عاشقانهای هم میزنیم. اَه، عادل! آاخ اگه بدونی تو زندون چقدر آرزوی شنیدن اسم خودمو از زبون تو داشتم. یه جوری میگی عادل آدم ضعف
.هنکیم خب دیگه، تو هم! جون من یه بار دیگه بگو.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#49
Posted: 26 Jun 2014 17:44
( ۴۸ )
اتفاقا مامان هم آرزوی مینا گفتن شما رو داشت، بابا.
پدر رو به مادر گفت: چشم آهویی منه دیگه. عادل، نمیشه عمل نکنم؟ نه. میترسم به هوش نیام. به هوش میای. عمل کن که اقلاً جرئت داشته باشیم تو رو قلقلک بدیم. زودی قلبت از حال میره. انقدرها هم دیگه...
صحبت مادر با در زدن خاله مهناز قطع شد.مادربزرگ هم همراهش بود. بعد از سلام و احوالپرسی، خاله مهناز جلو
آمد و زیر گوش مادر گفت: قربونت بشم الهی، خوشگلم. تولدت مبارک، عزیزم.
پدر گفت: مگه امروز تولد میناس؟ تولد مینا که اردیبهشت ماهه. مگه ندیدین دیشب به دنیا اومد؟
همه خندیدیم. مادر گفت: راست میگه. من دوباره متولد شدم. خدا عمر دوباره به من داد. الهی شکر. شما خوبین مامان؟
مادربزرگ گفت: تو که خوبی، ما هم خوبیم. قربونت برم. خوشحالم که دوباره کنار عادل جون میبینمت. من هم خیلی خوشحالم. بابا باز هم نمیاد؟ بگین دیگه همون طوری که دوست داره، کنار عادلم. بابات واسه دیدن تو لحظه شماری میکنه. از صبح میگه وقت ملاقات کیه؟ منتها کمی حالش سر جا نبود، دیروز
نذاشتیم بیاد. امروز دیگه عصبانی شد، ما هم آوردیمش. میگه دیگه عادل و مینا کنار هم هستن، لزومی نداره بچه مو
نبینم. ثواب هم داره. پس کوش؟ داره با داییت اینها میاد. نمیدونم چطور باید با بابا رو به رو شم. قلبم داره تند میزنه. یه کم مضطربم.
پدر مضطربتر گفت: هیچ به خودت فشار نیار مینا جون. خیلی معمولی. آرامش خودتو حفظ کن. تو بودی میتونستی؟ بیست ساله باهاش حرف نزدم، عادل. به هر حال تازه جون گرفتی. حوصله نداریم ها. فکر کن تازه دیدیش. میخوای بگیم حالا نیان؟ نه، میخوام ببینمش.
چند دقیقه بعد پدربزرگ با یک دسته گل بزرگ میان چارچوب در نمایان شد و سلام کرد. پدر به استقبالش رفت و
با دایی رضا سلام و احوالپرسی کرد. اما پدربزرگ هنوز سر جای خودش ایستاده و به مادر خیره شده بود. بغض
کرده بود. مادر از خوشحالی دو دستش را روی صورتش گذاشت و گریه کرد. انگار هنوز نمیتوانست به پدرش نگاه
کند. پدرم دست روی شانههای پدربزرگ گذاشت و او را به طرف دخترش هدایت کرد و دسته گل را از او گرفت.
پدربزرگ دستی بر سر مادر کشید و گفت: الهی بابا به قربونت بره. گریه نکن، واست خوب نیست.
مادر سرش را در سینه پدرش فرو برد و بلند بلند گریست. اشک همه را دراوردند. پدربزرگ در حالی که گریه
میکرد به سر مادر بوسه زد و گفت: منو ببخش، بابا جون. همیشه خودمو سرزنش کردم. اگه من حمایتت کرده بودم،
این بلاها سرت نمیومد. دو روزه تو حال خودم نیستم. - اینطور نیست بابا. من خیلی زود فهمیدم که حق با شما بود. من اشتباه کردم. الهی شکر که باز شما دو تا رو کنار هم میبینم.
پدر از مادر پرسید: حالت که خوبه، مینا جون؟ آره کمی تپش قلبم کمتر شده. با پدر روبرو شدن برام سخت بود.
مادر کمی آرام گرفت. به همه شیرینی تعارف کردم. پدربزرگ گفت: حتی مهناز و سپیده هم نتونستن جای تورو
برای من پر کنن، بابا.
خاله مهناز با حالتی بانمک گفت: دست شما درد نکنه. با این همه لطف و مهربونی مارو خجالتزده نکنین. خب هر گلی بوی خودشو داره بابا. مینا هم نمیتونه جای تورو برای من پر کنه.
خانواده عمو علی محمد هم وارد شدند. کم کم اتاق پر شد از فامیل و دوستان. چهره مادر از رضایت برافروخته
شده بود. او دوباره به اصل خویش بازگشته و هویّت خود را یافته بود.
تا وقت عمل مادر، من و پدر دل توی دلمان نبود. اما به یاری پروردگار مهربان، عمل با موفقیت انجام شد و مادر با
رسیدگیهای شبانه روزی من و پدر خیلی زود بهبود یافت و از بیمارستان مرخص شد. به خواهش پدربزرگ بنا شد
دوران نقاهتش را در خانه آنها بگذراند.
روزی که مادر را به منزل پدریش بردیم، مادربزرگ با اسپند به استقبالمان آمد. مادر تا پا در حیاط گذاشت، دور و
بر را برانداز کرد. لحظهای چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. خانه پدری، خانه نوازش و محبت، خانهای بود
که با هزار امید به آینده ترکش کرده بود. حالا فقط خاطره شیرین آن بیست سال اول زندگیش برایش لذتبخش
.دوب
پدر که محو رفتار مادر بود، پرسید: مینا، چه احساسی داری؟ احساس خیلی خوب. من از اینجا فقط خاطرههای خوب به یاد دارم. اینجا خونه امن من بود. پامو که از در بیرون
گذاشتم، بلا و مصیبت بارید. دیگه چرا گریه میکنی؟ برات خوب نیست. هیچ جا صفای خونه پدری رو نداره. اینو یه هفته بعد از زندگی با اردشیر فهمیدم. حتی وقتی تو خونه تو بودم
هم دلم به اینجا گرم بود.
پدربزرگ مادر را در آغوش گرفت و گفت: به خونه خودت خوش اومدی، بابا. چراغ دلم روشن شد. بریم تو،
قربون شکلت. بریم استراحت کن.
مادر به درون منزل رفت، اما نزدیک سالن به طبقه بالا چشم دوخت و گفت: میخوام برم بالا اطاقم رو ببینم. حالا چند روز دیگه برو، مینا. پله برات خوب نیست. تازه عمل کردی. خواهش میکنم. آهسته میرم، عادل.
همه همراه مادر بالا رفتیم. مادر اول اتاق مهناز را دید و گفت: هنوز هم شلختهای مهناز؟
باز تو پیدات شد. من شلخته نیستم، تو خیلی وسواس داری. آدم نباید انقدر سخت بگیره، بابا. مثل آدم و حوا
زندگی کنین.
مادر به سمت اتاق خودش رفت. در را باز کرد و لبخندی عمیق بر لبانش نشست. سپس با اشک وارد شد. گفت: همه
چیز مثل همون موقعهاس. به هیچ چیز دست نزدین. وای، عروسکم هنوز رو میزه. همه چیز اینجا عتیقه شده. بشین، مینا. خسته میشی.
مادر روی تختش نشست و گفت: عادل، میذاری لباس فیروزه ایمو بپوشم یا نه؟ نه. نیای بهتر از اینه که با این وضع بیای.
همه خندیدیم. مادر گفت: آدم گاهی چه بچه میشه! جوونی، کجا رفتی؟ دوباره میفتی به جونم، دوباره میری تو اتاق مهناز خانم میخوابی، دوباره شروع میکنی. من میدونم. مهناز خانم اینو
راه ندین ها. به خدا دیگه تحمل دوریشو ندارم. نه. قول دادم کنیزیتو بکنم، عادل. سر عهدم هستم. بخوای چادر هم سر میکنم. ما هم چاکر دربست شما هستیم، خانم. اما ایمان باید از دل بربیاد. به زور نمیشه. تو الان زورت هم بکنم، محاله
اون لباسو بپوشی، مگه نه؟ و این برای خدا زیباس.
پدربزرگ گفت: مینا جون، بریم پایین. برات تو سالن تخت زدیم که راحت باشی، هی بالا و پایین نکنی. ناهار هم
حاضره. الان نصرت خانم هم پیداشون میشه. شما برین. من یواش یواش میام. من میارمش، پدر جون. شما بفرمایین.
همه اتاق را ترک کردیم و پدر و مادر را تنها گذاشتیم. یواشکی به خاله مهناز گفتم: خاله، من رفتم تو اتاق شما گوش
بدم. بچه، آخه تو چقدر فضولی! واسه کتابم لازم دارم. اون کتاب بخوره تو سرت. بذار یه کم راحت باشن. خب اونها که نمیدونن من فالگوش ایستادم. شما هم شتر دیدی، ندیدی. بالا نسبت شتر. دست شما درد نکنه. امروز یه چشمه واسه عمو علی میام ها. دیگه واسه تون جاسوسی نمیکنم ها. تو بیجا میکنی. دیگه وقت ناز و نوز منه. نمیدونی، بدون. نیست تا حالا کم ناز و نوز کردین! خب حالا فرق میکنه اساسی تره. شما برین، من میام. شریکیم ها! قبل از نوشتن! خیلی خب، بهتون میگم.
گوشم را به دیوار گذاشتم. پدر میگفت: تو هنوز برای من همون مینایی، عزیز دلم. این چه فکریه میکنی؟ میخوای
دست رو قرآن بذارم؟
نکنه رو دلسوزی عمرتو تباه کنی، عادل! جون سپیده. مینا، من بی تو عمرم تباه میشه. به اون قرآن رو میز قسم. فکر کردی نماز شبهایی که تو زندون میخوندم واسه گرفتن چه حاجتی بود؟ واسه تو بود. واسه اینکه شوهر نکنی. به جون سپیده عکسهایی رو که علی محمد واسم
میاورد بو میکردم. اگه حمایتت کردم واسه سپیده نبود. واسه خودم و خودت بود. دوستت دارم، مینا. خیلی بیشتر
از اون چیزی که فکر میکنی. من هم خیلی دوستت دارم، عادل. اون لحظات بیمارستان که اجازه نمیدادن تو بالا سرم باشی واسم جهنم بود.
خیلی بهت وابسته ام. از خدا خواستم قبل از تو بمیرم. مینا! مینا!
سکوت برقرار شد. کاش میشد بروم از سوراخ کلید تماشا کنم. بر خودم لعنت فرستادم، و بر هر چه کتاب است.
صدای هق هق گریه مادر بند دلم را پاره کرد. مینا جون، انقدر به خودت فشار نیار، عزیزم. فکر من بدبختو بکن. تا حالا فرصتی پیش نیومده بود باهات درددل کنم و حرفهای دلمو بیرون بریزم. من تورو خیلی اذیت کردم عادل.
منو حلال کن. نذاشتم از زندگی لذت ببری. حالا هم که مجبوری با یه زن باتری دار زندگی کنی. مگه خودت لذت بردی؟ این حرفها چیه؟ نه اصلا لذت نبردم. خدا خودش شاهده که صبوری کردم. پس چرا انقدر با اعصاب من بازی میکنی؟ همه تو زندگی اشتباه میکنن. تو سنی نداشتی که سرزنشت کنم. تازه من
هم نباید انقدر به اردشیر اعتماد میکردم. والله به قرآن فردای اون شب میخواستم ازت خواستگاری کنم. نمیدونستم
راهی بیمارستان میشی. اگه دور از جونت برات اتفاقی میافتاد، به جون سپیده قسم تا آخر عمر ازدواج نمیکردم،
قربونت برم. این دستگاهو اخترع نکردن آخر؟ کدوم دستگاه؟ همون که واسه سنجش عشق باید میساختن. نه هنوز ول معطلیم. هنوز باید با عمل بهت ثابت کنم که چقدر میخوامت.
هر دو خندیدند. پدر گفت: آفرین. بخند که من هم جون بگیرم، قربونت برم. حالا اجازه میدی ببوسمت؟ عادل! خواهش میکنم. پونزده سالو با این آرزو سر کردم. دارم میمیرم، زن.
مادر خندید. ببین واست پونزده سال حبس کشیدم. جایزه مو بده دیگه. خوب برو همین الان یه عاقد بیار. من از خودم هم هست. من هم انتظار کشیدم. میآرم ها! خوب بیار. من برم همین الان با پدرت صحبت کنم. اینطوری نمیشه. عادل، زشته.
من نمیتونم تحمل کنم. میخوام بهت دست بزنم، ببوسمت، بوت کنم. چهار ماهه در عذابم.ای بابا! از تو بعیده، عادل. رساله کجاس؟ دست بردار، عادل. رساله میخوای چیکار؟ کار دارم. تو اتاق مهناز حتما هست. میخوای چیکار؟ میخوام صیغه محرمیت بخونم که معذب نباشیم. عادل، تو واقعا زده به سرت.
نمیدانم پدر زیر گوش مادر چه میگفت که غش غش میخندیدند.
بالاخره مادر گفت: خوب دیگه، پاشو بریم، عادل جون. پاشو که گرسنه مه.
خوشحال و ذوقزده راه پایین را در پیش گرفتم. سه چهار پله آخر تقاص فالگوش ایستادنم را پس دادم و کله پا
شدم. خاله مهناز از آشپزخانه بیرون پرید و گفت: چی شد؟ میبینین که خوردم زمین.
دست به سینه و با حالتی بامزه پرسید: اینو هم تو کتابت مینویسی؟ بنده غلط بکنم. بنویس مبادا چشم بخوری، خاله جون. بس که تو فضولی بی همتایی. اونهایی که کتاب منو میخونن، زیباترین و آرومترین چشمهای دنیا رو دارن. چشم چیه؟ اینها کوشن؟ دارن میان. اوضاع مرتبه؟ انقدر که میتونم موقعیت مکانی شیطانو اعلام کنم، خاله. الان تو اتاق مامانم اینهاس.
غش غش زیر خنده زد و گفت: پس بریم عاقد بیاریم که بره، نه؟
خاله با دیدن پدر و مادر قهقههاش را به لبخند تغییر داد و گفت: اومدین؟ مینا اذیتتون نکرد؟
پدر گفت: نه، مهناز جون. اتفاقا کلی هم مارو خجالت داد. ) حتما بوسش کرده( اذیت چیه؟ اذیت هم بکنه، خاطر
خواهشم. برو، مینا جون. برو بشین سر میز.
مادربزرگ با سبد سبزی از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: برین بشینین، الان غذای تورو میکشم، مینا جون. دیگه کم
کم نصرت خانم اینها هم میرسن.
مادر گفت: مامان، تخت منو چرا اونجا زدین؟ پس کجا بزنیم، قربونت؟ کنار پنجره حیاط بیشتر دوست دارم. شیشه خطرناکه، مادر. یه موقع رعد و برقه، زلزله اس، میریزه روت خدا نکرده. لذتی که میبرم خیلی بیشتر از احتماله خطرشه، مامان. عادل جون، بیزحمت جاشو عوض کن. -ای به چشم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#50
Posted: 26 Jun 2014 17:47
( ۴۹ )
حالا بذار بعد از ناهار، مینا. چه ظالمی هستی تو! ظالم نیستم، با احساسم، مهناز جون. حالا تخت اینطرف باشه چی میشه؟ میخوام چشمم به در باشه. که جناب عزراییل وارد میشن ببینیشون.
فریاد خنده بلند شد. مادربزرگ گفت: دور از جون. نه خیر میخوام عادل میاد، ثانیهای ازش غافل نباشم. وای، این دیگه داره میزانه رو دست لیلی. انقدر زبون نریز، یه موقع دیدی رفت سمانه خانمو گرفت، اونوقت خیط
میشی، خواهر خوبم. اشکالی نداره. عوضش احساسمو بهش گفتم، وجدانم راحته.
پدر در حالی که تشک تخت را بلند میکرد، با ذوقی خاص پنهانی قربان صدقه مادر رفت. خاله مهناز گفت: لطفا بلند
بگین، بچه میخواد کتاب بنویسه. دیگه ریز و درشتو که نمیشه بنویسه، مهناز خانم. کتاب نخواستیم.ای بابا!
فریاد خنده بلند شد. پدر ادامه داد: من اصلا از این خونه بیرون نمیرم که تو بخوای انتزارمو بکشی، عزیزم. یه موقع
به قلبت فشار میاد. اگه پدر و مادر اجازه بدن، تا عقد اینجا میمونم.
همه زدیم زیر خنده.مادربزرگ گفت: والله من از خدامه، عادل جون. بچهام خوشحال و آروم باشه، من هم خوشحالم.
جدا از اینکه انگار یه پسر هم تو خونه دارم. شما لطف درین، مادرجون. پدر کجاس؟ رفت مغازه. الان میاد.
گفتم: چه وقت مغازه رفتن بود، مادربزرگ؟ واسه مینا پارچه کنار گذاشته بود، یادش رفته بیاره. رفت اونو بیاره. اما نشنیده بگیرین.
خاله مهناز در حالی که به آشپزخانه میرفت گفت: ببینین چقدر مامان و بابای من با هم یه رنگن! یاد بگیرین!
پدربزرگ آمد و پشت سرش هم مامان نصرت و عمو علی آمدند. انرژی خاله مهناز صد برابر شد. دور هم ناهار را
صرف کردیم و کلی خندیدیم.
یک ماه بعد مادر کاملاً روبراه بود و خودش کارهایش را انجام میداد. روحیه شادش همه را میخکوب کرده بود،
طوری که هرگز از او به یاد نداشتم. ابراز عشق و دیدارهای مکرر پدر روحیه مادر را به طرز شگفت انگیزی بالا
برده بود. هر روز غروب رأس ساعت هفت شب منتظر پدر بود و ساعت یک نیمه شب که پدر قصد رفتن میکرد،
روحیهاش به طرز عجیبی افت میکرد. خاله مهناز سر به سرش میزاشت و میگفت: ساعت هفت شب وقت جشن
گرفتن میناس و یک نیمه شب وقت عزادریشه.
البته پدر بیشتر روزها برای ناهار میآمد، اما یک ساعت بیشتر نمیماند، چون شرکت را رها کرده بود و برای چشم
آهوییش این همه راه را کوبیده و آماده بود، نه فقط برای اینکه مادر را خوشحال کند، بلکه میخواست خودش را ارضا
کند. یک شب پدر طبق قرار هر شب نیامد. تا هشت شب تحمل کردیم. آخر مادربزرگ گفت: خب به موبایلش یه
زنگ بزن، مینا. چرا انقدر حرص میخوری، مادر؟
نمیخوام معذبش کنم.
به طرف تلفن رفتم و گفتم: الان خیالتو راحت میکنم، مامان جون.
اما هر چه سعی کردم، تلفنش نگرفت. میگه در دسترس نمیباشد.
مادربزرگ با حالتی ساده گفت: خب لابد بنده خدا دستشوییه.
فریاد خنده بلند شد. خاله مهناز گفت: شاید هم یه جای دیگه اس. مثلا پیش سمانه!
مادر به حالت چندش به خاله نگاه کرد و به من گفت: دوباره بگیر، سپیده.
گرفتم و گفتم: دوباره همینو گفت. یعنی کجاس؟ خونه رو بگیر. گرفتم. خونه هم نیست.
خاله مهناز گفت: خونه نصرت خانمه شاید.
مادر عصبانی گفت: وقتی موبایلش باهاشه، قبرستون هم باشه جواب میده دیگه.
خاله گفت: خوبه هنوز تورو نگرفته. بگیردت چه میکنی؟ واه واه! هیچ وقت دیر نمیکرد. نکنه تصادف کرده؟ چرا نفوس با میزنی، مادر؟ میاد. ترافیکه، مَرده، کار داره، یه سر داره هزار سودا. بخوای اینطور دلشوره داشته
باشی که باتریه یه سال هم عمر نمیکنه، قربونت. فکر سلامتی خودت باش.
ساعت نه شد و خبری نشد. من هم دلم شور افتاده بود، اما به رویم نمیآوردم. مادر را با صد من عسل هم نمیشد
خورد.
ساعت نه و نیم پدربزرگ آمد. از اینکه پدر نیست تعجب کرد و گفت: سابقه نداشته عادل نیاد. یعنی تماس هم
؟هتفرگن هر چی زنگ میزنیم، در دسترس نیست. حالا هم که میگه خاموش است. خونه مادرش نیست؟ نه، اونجا هم نبود، پدربزرگ.
پدربزرگ نگاهی به مادر کلافه و نگران کرد و گفت: خب ایشالله میاد. حتماً کاری پیش اومده، بابا.
ساعت ده و نیم شد. به پیشنهاد پدربزرگ میز شئم را چیدیم. مادر اشتها نداشت. روی مبل مضطرب نشسته بود و
هی پای راستش را تکان میداد. خاله مهناز در حالی که ماست و خیار در بشقابش میریخت، گفت: مینا، یه پات لاغرتر
از اون یکی میشه، رو دستمون میمونی ها! من گفتم.
مادر که در دنیایی دیگر غرق بود، با تعجب پرسید: هان؟ میگم انقدر پاتو تکون نده، اعصابم خرد شد. پاشو بیا شامتو بخور. وقت داروهاته. میل ندارم. دلم شور میزانه. اون الان داره میگه و میخنده، تو اینجا نشستی به قلبت فشار میاری؟ آخه تو از کجا میدونی بیخود حرف میزنی؟ حالا میبینی.
مادر با صدای زنگ تلفن از جا پرید. اما از من خواست گوشی را بردارم.
بله؟ سلام، بابا. سلام. شما کجایین؟ مردیم و زنده شدیم. خونم، قربونت برم. خونه این؟ای بابا، چه دل گُنده این به خدا. مامان رنگ به رو نداره. همین الان رسیدم خونه. پس چرا موبایلو جواب نمیدادین؟ گرفتار شدم، بابا. مامانت چطوره؟ نپرسین که هیچ روبراه نیست. نه شام خورده، نه دارو. از ساعت هفت فقط حرص خورده. به خدا همش دلم پیش شما بود، اما سر ساختمون گرفتار شدم. همین الان رسیدم خونه. موبایل شارژ نداشت. که اینطور. ما خیلی منتظر شدیم با شما شام بخوریم، اما دیگه پدرجون گرسنه بود، خوردیم. نوش جون. نمیاین اینجا؟ نه، قربونت برم. خسته ام. دیر وقت هم هست دیگه. باشه، استراحت کنین. گوشی رو بده مامانت، دخترم. مامان. بله؟ بابا با تو کار داره. من کاری باهاش ندارم. خسته ام. هیچ هم حوصله ندارم. بیا دیگه. گفتم نمیام. شنیدین، بابا؟ مامان عصبانیه. حق هم داره. خیلی دلشوره داشت. -ای بابا! گوشی رو بده بهش تا براش توضیح بدم. میگه نمیام. اصلاً رفت بالا. آخه اقلاً یه زنگ میزدین. نمیدونستم انقدر چشمش به داره. نمیدونستین؟ به همه سلام برسون و عذرخواهی کن. چشم. همه سلام میرسونن. خداحافظ. خداحافظ.
پدربزرگ گفت: پاشو برو ببین مادرت کجا رفت. چرا اینطوری کرد؟
خاله مهناز گفت: این مینا باز حالش خوب شد، عادلو هم شیفته خودش کرد، دوباره بچه بازی رو شروع کرد. خب
بدبخت سی شب اومده، یه شب نیومده آسمون به زمین اومده؟ - مینا حساس شده، مادر. خب منتظر بود خریدار نازش بیاد، که نیومد. یه عمر التماسش کردیم که عادلو دوست
داشته باش. حالا هم که وابسته شده، میگین چرا دوستش داره. از عادل بعیده بگه خستم. اون هر شب تا ساعت یک
اینجا میشینه. ده دقیقه میومد دل این بچه رو به دست میاورد، میرفت. بچه؟ چه بچه درشتی ماشالله. مهناز!
به دنبال مادر رفتم. چند ضربه به در اتاقش زدم و وارد شدم. با تعجب پرسیدم: داری گریه میکنی، مامان؟ بابا که
حالش خوبه. گفت: گرفتار ساختمون بودم، خیلی خسته ام. به همین راحتی؟ سه ساعت خون دل خوردم، سپیده. عادل کسی نیست که آدمو بی خبر بذاره، مگه مصلحتی در
کار باشه. چه مصلحتی؟ یه چیزی رو بنهان کرد. من میشناسمش. مادر خوبم، آخه چی رو پنهان کنه؟ من باهاش زندگی کردم. یعنی میگی جای بدی بوده؟ یا بهتر از من پیدا کرده، یا اتفاقی براش افتاده. از این دو حال خارج نیست. اون وقت فکر میکنی کدوم احتمالش بیشتره؟ اتفاقی براش افتاده. خب خودش هم گفت: گرفتار ساختمون بوده دیگه. تا ده و نیم شب؟ کارگرها نه میخوابن. فکر کرده با احمق طرفه. باز که شروع کردی! بعده بهش بی توجه نیستم؟ نه، خیلی هم خوبه. اما داری قضاوت عجولانه میکنی. چرا نپرسیدی دقیقا چی شده؟ خیلی برام مهم نبود. گرفتاری کاریه دیگه. برو شامتو بخور. تو چی؟ من بعداً میخورم. داروهات چی؟ میخورم. الان میام پایین. یه کم تنهام بذار. انقدر واسه هر چیز کوچیک غصه نخور. ضررش متوجه هیچ کس جز خودت نیست. برو، مامان جون. برو، قربونت برم.
ظرفها را میشستیم که زنگ در خانه به صدا درآمد. پدربزرگ به اف اف پاسخ گفت. فهمیدم پدر است. خاله مهناز
گفت: بدبخت بیچاره رو استثمار کرده. شلوارشو پایین نکشیده، دوباره کشید بالا و دوید، فلکزده. - به این میگن زن. بچه بیا بقیه رو بشور. ادای بابا دوستها رو در نیار. من خودم از همه بابا دوست ترم. یه قابلمه مونده، اون هم سهم مادربزرگه که دوست داره بسابه. خیلی زرنگی سپیده، درستت میکنم. بیا، خاله. بیا ببینیم بابا در چه حالی دویده.
خاله خنده کنان بشقاب شسته شده را در سبد گذاشت و شیر ظرفشویی را بست و دنبالم آمد.
با دیدن پدر خنده به لب همه خشک شد. مادربزرگ با ناراحتی پرسید: سرت چی شده پسرم؟ خدا مرگم بده. خدانکنه، مادرجون. چیزی نشده، شیکسته. بخیه خورده؟ پنج شیش تا.
پدربزرگ در حالی که پدر را دعوت به نشستن میکرد، پرسید: چه اتفاقی افتاده، بابا؟
یکی از همکارها اومد شرکت، گفت: کارگرهای ساختمون دربند دعواشون شده، کار نمیکنن. پا شدم رفتم سرکشی
ببینم چی شده. اومدیم بینشون صلح برقرار کنیم، دعواشون بالا گرفت. من و مهندس صالحی و علی از پس شیش تا
برنمیومدیم. مگه میتونستیم جداشون کنیم؟ بعد از بیل و کلنگ زدن، تازه شروع کردن به آجر پرتاب کردن به هم.
یکیش که تو سر من خورد، همه چیز حل شد. همه با هم آشتی کردن و الحمدالله فیصله پیدا کرد.
حالا مگه خنده خاله مهناز بند میآمد؟ پدر هم همراهیش کرد. بقیه هم شروع کردند. پدر گفت: والله به خدا. زدن
کله مارو ناقص کردن. فقط همینو میخواستن. تا نه بیمارستان بودم به خدا. بعد هم علی منو تا منزل رسوند و رفت.
نخواستم بیام مینا منو اینطور ببینه. حالا کجاس؟ بالا. واسه چی بابا؟ فکر کردم رفته دستشویی. خلوت کرده. اعصاب صفر، آب بدن در حال اتمام، قلب در حال انفجار. آب بدن در حال اتمام یعنی چی، بابا؟ یعنی داره گریه میکنه، پدر من. مثل اینکه آجر جای حسابی خورده.
پدر از جا پرید و گفت: داره گریه میکنه و شما خونسرد اینجا نشستین؟ خب چی کارش کنیم؟ شما رو میخواد، ما رو که نمیخواد. ببخشین، من برم بالا، الان برمیگردم. خودمونیم، بابا، خیلی خوب شما رو میشناسه. چطور مگه؟ گفت: یا زیر سرش بلند شده، یا اتفاقی براش افتاده. عادل آدم بی فکری نیست. چشم آهوییه منه دیگه.
خاله مهناز پرسید: حالا کدومش درسته.
هر دوش. یعنی اتفاقی که واسم افتاده این بوده که سرم باد کرده، اومده بالا. اینه که یه کم بلند شده.
باز هم خندهها بلند شد. پدربزرگ گفت: حالا برو بالا، عادل جون، که بزنه بره پایین. فقط خدا کنه انقدر محکم نزنه
.هشب دوگ هک
دلم را گرفته بودم. خاله مهناز قهقهه قشنگش را سر داده بود. پدر با حالتی بامزه پلهها را برگشت و گفت: پس من
برم فردا بیعم. شب شما به خیر. بعد در آینه جالباسی خودش را نگاه کرد و گفت: مهناز خانم، خوبه؟ خیلی عالیه. دست بردارین تورو خدا. آخه این کجاش عالیه؟ چه سر و کلهای واسه ما درست کردن از خدا بی خبرها! تازه
میخواستیم بریم محضر. دِ همین دیگه. همین بانداژ روی سرتون باعث میشه احساساتش برانگیخته شه و کاری بهتون نداشته باشه. فقط جا
نخوره یه موقع.
پدر بلهها را در پیش گرفت و گفت: بسم الله الرحمان الرّحیم. اشهدان لا اله...
مادربزرگ در حالی که میخندید، به سمت آشپزخانه قدم برداشت. خاله مهناز گفت: مامان جون، نوه گلتون، دوباره
واستون قابلمه گذاشته. دستش درد نکنه. اقلاً این یه کارو بلده. مادربزرگ! من نمیدونم خونه شوهرت میخوای چی کار کنی. میگم اون بشوره. من از قابلمه شستن خوشم نمیاد. آره، اون هم شست. نشورین ها. خودم میشورم، مادربزرگ. نمیخواد. بالاخره خودم باید دوباره بشورم. شما درست نمیسابین. من به خاله مهناز گفتم شما سابیدنو دوست دارین، گفت بریم ببینیم بابات در چه حالیه. اِاِاِ، تو گفتی بریم. عجب رویی داره دختره! ببینین، مادربزرگ، الان هم داره میگه برو بالا ببین چه خبره.
مادربزرگ خندید. خاله مهناز گفت: تو ذاتته دیگه. چه میشه کرد؟
به بالا دویدم. در اتاق مادر نیمه باز بود. و صدایشان را میشنیدم. مینا جون، من که میدونم بیداری، عزیزم. تو یه نگاه به من بکن، میفهمی چرا دیر اومدم. خدا مرگم بده. سرت چی شده، عادل؟ سلام. سلام. چه اتفاقی افتاده؟ من گفتم یه چیزی شده. چیزی نشده. آجر خورده تو سرم. دو تا از کارگرها دعواشون شده بود. خدا ذلیلشون کنه. صد دفعه نگفتم تو دعوای دونفر خودتو قاطی نکن؟ نمیشه. ما مسئولیت داریم. بخیه خورده؟
آره. یه کم زُق زُق میکنه. باید یه مسکن دیگه بخورم. پاشو بریم بهت بدم. خوبه کلنگ تو سرت پرت نکردن. باید صدقه بدیم. تو داروهاتو خوردی؟ نه. آب هم از گلوم پایین نمیرفت. میگفتی چی شده، نمیذاشتم این همه راه بیای. خب نیومدی صحبت کنی که. هر چند باز هم بهت نمیگفتم. وقتی دیدم ناراحت شدی و قهر کردی، دیگه دویدم. الهی مینا بمیره. خدا نکنه. بودن کنار تو همون اثر مسکنو داره. بذار سرتو ببوسم.
دوباره ریز ریز خندههای پدر و مادر بلند شد. بالاخره برخاستند. پدر گفت: من میخواستم این هفته بریم محضر. خب میریم. اینطوری چه جوری عکس بندازم؟ هزار آرزو داریم. به هر حال من با هر مشکلی قبولت دارم. همون طور که تو منو با این قلب نصفه نیمه خواستی. همین الان هم که
بگی باهات میام محضر. دیگه نمیخوام تورو از دست بدم، عادل. نمیدونی چقدر دوستت دارم. به جون سپیده خودم
هم باورم نمیشه که خدا انقدر مهر و عشق تورو به دلم انداخته. اصلا با عشق جوونی و عشق به اردشیر خدابیامرز و
اون حمید لنگ دراز قابل مقایسه نیست.
قهقهه خنده پدر بلند شد و گفت: الهی عادل واسه تو بمیره. من هم باورم نمیشه که خدا حاجتمو داده و دوباره
کنار توام. من میگم صبح بریم محضر عقد کنیم، سرم که بهتر شد، یه مراسم کوچولو میگیریم. چطوره؟ من که گفتم حاضرم. پس من برم با پدرجون صحبت کنم. تا سرم خوب بشه، یه مقدار واسه خونه خرید هم میکنیم. خرید؟ آره. سرویس خواب و یه دست مبل جدید و هر چی که دوست داری. نمیخواد عادل. همه چیز خوبه. نه، میخوام جدیدترین مدل باشه. تو اگه آشپزخونه رو برام اُپن کنی و کابینت هاشو نو کنی، از همه چیز بهتره. ای به چشم. تو جون بخواه. اما من میخوام اون خونه رو بفروشم، عزیزم. بفروشی؟ نفروشم؟ آخه چرا؟ خونه به اون خوبی و راحتی. بزرگه و مدلش هم هنوز امروزیه. من اونجا رو دوست دارم. راستش من از اون خونه خاطره خوب ندارم، مینا. مخصوصاً از سالن. همش صحنه مرگ اردشیر و وضعیت تو
برام تداعی میشه. ناراحتم. یه جورهایی انگار واسم شگون نداشته. خب اگه اینطوره عوضش کن. اما من آپارتمان نمیخوام. فقط خونه. دیگه بابام هم نیست ازش قرض بگیریم.
هردو خندیدند. مادر گفت: خدا رحمتشون کنه. بابا حتما خوشحاله. نه، عادل؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...