انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

آنتی عشق


مرد

 
«قسمت نهم»...


سیامک وارد اتاق شد. خم شد و پیشونی مهراب و بوسید.
رفاقتشون برادرانه بود.
صبا اروم گفت: من دیرم شده...
سیامک با کلافگی گفت: من نمیتونم امشب پیشش بمونم....امشب مهمون داریم...
نمیدونستم چی بگم....
سیامک گوشیشو در اورد.... تا بگه که مهمونی نمیاد... صبا هم مدام این پا و اون پا میکرد ومی گفت که دیرش شده.
برای منم عجیب بود که چرا به پدر ومادر مهراب زنگ نمیزنه که کنارش بمونن...
با این حال چیزی نگفتم...سیامک داشت کلنجار میرفت.
اروم گفتم: من میمونم...
صبا با تعجب گفت: واقعا؟
رو به سیامک گفتم: میشه گوشیتو بدی یه زنگ به مامانم بزنم؟
سیامک بی اعتراض گوشی شو به سمتم گرفت.
شماره ی خونه رو گرفتم....
مامان نگران پرسید: کجایی...
من هم اروم اروم گفتم که یکی از دوستام اسیب دیده و بیمارستانم و باید پیشش بمونم.
طفلک بازم نپرسید دختره یا پسر... و از قضا انگار اونا هم شب بدون من خونه ی خاله نرفته بودن.... چرا که خونه بودند.
نمیدونم لحنم ملتمسانه بود یا یه همچین چیزی خیلی راحت قبول کرد وگفت: اگه شب کاری پیش اومد فکر ساعت نباشه و حتما خبر بدم...
بعدش هم گفت که اونا هم نرفتن خونه ی خاله و مفصل توضیح داد که مهمونی به یه شب دیگر موکول شده.
خدا رو شکر کردم... بازم نصیحت و سفارش ...
منم با خوشحالی قبول کردم همه چیزو.. و به سیامک و صبا گفتم که پیش مهراب میمونم..
سیامک ازم تشکر کرد. صبا رفت از اتاق بیرون..اما من به سیامک گفتم: چرا پدر ومادرش و خبر نکردی؟
یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به مهراب انداخت و اروم گفت: باشه بعدا مفصل برات میگه...
چیزی نگفتم... سیامک هم لبخندی زد وگفت: تنهاش نذار...اون دوهفته به صلابه کشیده شد... با خنده ی مسخره ای گفت: با ها ش چه کردی ميشا...
خندید م وجوابی بهش ندادم...
ازم خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
منم کنار مهراب نشستم. تو خواب مثل بچه ها بود. تا به حال قیافه ی به خواب رفته اشو ندیده بودم... موهاش ریخته بود تو پیشونیش.... اونا رو کنار زدم وفکر کردم چه جریان مفصلیه که بعدا باید بهم بگه؟!
امشب که مهمونی کنسل شده بود. خدا فردا شب و به خیر بگذرونه! «قسمت چهارم»
کش و قوسی به بدنم دادم و بالاخره رضایت دادم چشمامو باز کنم . عجب خوابی بود ! هیچی تو دنیا به اندازه ی یه خواب خوب لذت بخش نیست . با لبخند غلت زدم تا از رو تخت بلند شم که چشمام تو یه جفت چشم سبز خوشگل قفل شد .
_ هامین...
گریه و خنده با هم چقدر به مامان میومد ! سریع سر جام نشستم و بی معطلی بغلش کردم ، به خودم فشردمش و اجازه دادم چند لحظه تو بغلم گریه کنه و خودم هم مثل آدمی که نفس کم آورده با نفسهای عمیق بوی تنشو می بلعیدم . بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد و صورتمو بوسید . اشکاشو پاک کردم :
_ چرا گریه میکنی خوشگل من ؟!
با گریه گفت :
_ تو کی اومدی قربونت برم ؟
با لبخند نگاهش میکردم :
_ اولا سلام ...
دستاشو بوسیدم و ادامه دادم :
_ بعدش اینکه صبح نزدیکای ساعت 5 رسیدم .
_ سلام به روی ماهت ، پس چرا بهمون نگفتی داری میای ؟
با اخم مصنوعی ای گفتم :
_ ناراحتی اینجوری برگشتم ؟...
خنده ی قشنگی کرد و دست رو موهام کشید :
_ هنوزم باورم نمیشه برگشتی ....صبح که دیدمت نزدیک بود از تعجب و خوشحالی سکته کنم ...
_ دور از جونت ...
چند لحظه با لبخند نگاهم کرد و گفت :
_ چقدر عوض شدی ....
دستشو گذاشت رو بازوم و با بغض گفت :
_ لاغر شدی ....بمیرم برات ، اونجا غذای درست و حسابی نمیخوردی نه ...
هنوز نرسیده این مامان باز شروع کرد ، اگه مامانو نمیشناختم الان کلی تعجب میکردم که مامان تو عضلات بازوی من كه اينهمه روش زحمت كشيدم چه چیزی به نظرش لاغر اومده ، اما مامان عادتش بود ... من اگه اندازه ی فیل هم میشدم بازم به چشم مامان لاغر بودم ....تو این سالها هر وقت میومد پاریس فکر میکرد من از سری قبل لاغرتر شدم در حالیکه دقیقا برعکس بود .
با خنده گفتم :
_ مامان من از سه سال پیش تا الان 5 کیلو اضافه کردم ...کجام لاغر شده ؟!...
بی توجه به حرفم سریع بحث و عوض کرد و با نگاه هراسونی گفت :
_ دیگه برنمیگردی فرانسه ؟
بهش لبخند زدم :
_ دیگه برنمیگردم ...
با خوشحالی سرمو بوسید و از ته دل گفت :
_ خدایا شکرت ...
بعد از کلی قربون صدقه ی همدیگه رفتن بالاخره مامان از جاش بلند شد و گفت :
_ پاشو عزیزم ....پاشو لباساتو بپوش بیا پایین ناهار بخور قربونت برم ...منم دل تو دلم نیست که برم به بقیه خبر بدم ...وای خدایا هنوزم فکر میکنم خوابه... هامین واقعا برگشتی مامان ؟...
خندیدم و سرمو تکون دادم .
مامان دوباره زمزمه وار چیزی گفت و تا به دم در برسه چند بار برگشت و بهم لبخند زد ، قبل از اینکه بره بیرون دوباره برگشت سمتم و گفت :
_ راستی صبحی که اومده بودی ميشا رفته بود ؟!
با گیجی گفتم :
_ ميشا ؟! .....من چه میدونم ....
مامان انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
چون دیشب اینجا خوابیده بود ....حتما صبح زود رفته دانشگاه... _
ابروهامو بالا دادم وگفتم: من ساعت پنج رسیدما.... کدوم دانشگاهی پنج صبح کلاساش شروع میشه؟
مامان اخمی کرد و با لبخند گفت :
_ چه میدونم والا من که سر از کار این دانشگاهها در نمیارم ..

و دوباره بهم گفت لباس بپوشم برم پایین و از اتاق بیرون رفت .
اِ اِ !...نکنه این دختره که دیشب اینجا خوابیده بود ميشا بوده ؟!....نه بابا کجاش ميشا بود ؟ ....عمرا اگه ميشا بوده باشه ، ولي شواهد اينطور نشون ميداد كه ميشا بوده.... مامان قبلا بهم گفته بود که عادت داره شبایی که بابا نیست یکیو بیاره پیش خودش که تنها نمونه ،الهی... از این به بعد دیگه اقا هامین مثل شیر پشتشه... ای جانم چقدر ذوق کرده بود.
سوت زنان از جام بلند شدم تا لباس بپوشم ، در کمد و که باز کردم با دیدن لباسای دخترونه ای که تو کمد آویزون بود اخمام تو هم رفت :
_ اتاق منو تصرف کرده بوده ؟! این همه اتاق ، کمبود اتاق بوده ؟!.....مگه من مردم که اتاقمو دادن به یکی دیگه ؟!
در یکی از کشوها رو باز کردم ، چند تا لباس زیر دخترونه اون تو جا خوش کرده بود ، یکی از لباس زیرا رو ورداشتم و با حرص با حرکت پاندولی جلو چشمم تکونش دادم :
_ چشمم روشن .....چقدم که راحت بوده اینجا ...
با شیطنت سایزشو نگاه کردم و دوباره انداختم سر جاش . نه خوشم اومد ، هيكل ميكل ميزون بوده ....منم پاک عقلمو از دست دادم ها ! بعد از دوازده سال اومدم در کمدمو باز کردم دنبال لباس واسه خودم میگردم ....اگرم مامانم هنوز لباسامو نگه داشته بود هم تا الان پوسیده بود هم دیگه به دردم نمیخورد ، به حواسپرتی خودم خندیدم و همون لباسای دیشبمو از رو زمین ورداشتم و پوشیدم و رفتم طبقه پایین تا چمدونمو بیارم بالا ...
وقتی داشتم چمدونمو از بیرون ساختمون میاوردم داخل مامانو دیدم که وایستاده بود با لبخند نگاهم میکرد ، تا دید دارم نگاش میکنم با ذوق گفت :
_ الهی من قربون قد و بالات بشم عزیز دلم ...
بهش لبخند زدم ،
_ مامان ! بابا کجاست ؟
_ پریروز رفت دوبی ، امروز عصر برمیگرده ...چقد از اینکه ببینه تو اومدی خوشحال میشه ...
_ آرمین چی ؟ .....آذین ؟
_ اونا هم سر خونه زندگی خودشونن .... واسه امشب همه رو خبر کردم بیان ، آذین که وقتی شنید تو اومدی میخواست همین الان پاشه بیاد ، من نذاشتم گفتم الان شوهرت از سر کار برمیگرد ه باید غذاشو بدی ...
یه اخم خوشگل کرد و گفت :
_ ازت دلخورم هامین.....باید خبرمون میکردی میای تا بیایم فرودگاه دنبالت ....همیشه آرزو داشتم وقتی برمیگردی با کل فامیل بیایم فرودگاه استقبالت ...
_ یعنی الان بهتون مزه نداد ؟!
خندید و گفت :
_ چرا عزیزم ....کلی مزه داد ....
اون یکی چمدونو هم آوردم داخل و گفتم :
_ این یکی سوغاتیاست ....دیگه نمیبرمش بالا ....
عین بچه ها گل از گلش شکفت و با شوق گفت :
_ دستت درد نکنه عزیزم ....ولی اگه خبر میدادی خودم بهت میگفتم واسه هر کی چی بیاری ...
پس همون بهتر که بهش خبر ندادم ، والا معلوم نبود چند روز باید درگیر خرید سوغاتی بشم .
دوباره رفتم بالا و لباس راحتی پوشیدم ، از پنجره تو حیاط و نگاه کردم ، به هر طرف که نگاه میکردم پر از آرامش بود . خدایا من چقدر اینجا رو دوست دارم ، چطور تونستم این همه سال اونجا دووم بیارم ؟! چقدر از اینکه برگشتم خوشحالم ....
ناهار و دوتایی با مامان خوردیم ، که بدجوری چسبید ....سه سال بود که دلم لک زده بود واسه خورشت بادمجونای مامان ....اینقدر خورده بودم که بعد از غذا نای بلند شدن نداشتم و همونجا جلوی تلویزیون خودم و رو کاناپه پهن کردم ....اما مگه مامان رحم میکرد ؟! اومد کنارم نشست و دونه دونه میوها هایی که پوست میکند و میداد دستم و تا نمیخوردمش رضایت نمیداد ، با اینکه شکمم جا نداشت اما این محبتاش خیلی بهم میچسبید ....این یکی از خاصیتای فوق العاده ی مامانم بود ، تا وقتی پیشش بودی هیچ کمبود محبتی حس نمیکردی ...دروغ چرا ؟! خوشم میومد بعد از اینهمه سال که نداشتمش حالا لوسم کنه ، میخواستم تلافی این همه سال تنهایی رو دربیارم .
حواسم به تلویزیون بود و سریالی که با ادم های پوشیده تو مانتو و روسری پخش میشد. بعد دوازده سال این سریال دیدنم عالمی داشت ...
مامان یه تیکه سیب قاچ کرد و داد دستم... اما حس کردم نفس هاش تند شده...
به سمتش چرخیدم... وای خدای من کی وقت کرده بود اینطوری گریه کنه و صورتشو خیس اشک کنه ؟!....
سیبو گذاشتم تو پیش دستی و با خنده گفتم:
_ ای خدا مادر من این چشمه ی جوشانت خشک نشده هنوز؟ بابا این مراحل گریه تو یه جا به عمل بیار خیال منو راحت کن..این اشکها دیگه برای چیه؟
مامان همونطور که اروم هق هق میکرد گفت:
_چطور... دوازده سال بی تو سر کردم...
الهی فدای دلش بشم من... دستمو دور شونه اش حلقه کردم و موهاشو بوسیدم.حرکت صبح دومرتبه تکرار شد. میدونستم حالا در طول روز مدام باید این واکنش ها رو تحمل کنم .
بعد از چند دقیقه که داشتم مامانو ناز و نوازش میکردم با فکر بچگانه ای که تو ذهنم رژه می رفت سرمو روی پاهاش گذاشتم. احساساتم کمی فوران کرده بود. به هر حال نیاز داشتم ...
واقعا خجالت داشت با این هیکل و سن و سال رو پای مامانم بخوابم ، اما لذت و آرامشش به خجالتش می چربید ...
تو همون حالت بودیم و داشتم تکه سیبی که مامان بهم داده بود و به زور میفرستادم پایین و چشمم هم به تلویزیون بود که صدای شوخ و خندونی وسط آرامشمون پارازیت انداخت :
_ تو خرس گنده با این هیکلت خجالت نمیکشی رو پای مامان خوابیدی ؟!سرمو بلند کردم و سرجام نشستم ، با دیدن آرمین با خنده از جام بلند شدم و گفتم :
_ هی ....چطوری پیرمرد ؟!
آرمین با اون زبون دراز و تند وتیزش تیکه مو بی جواب گذاشت و محکم تو آغوشم کشید ، یه لحظه به نظرم رسید برق اشک و تو چشماش دیدم ! با اینکه دوازده سال از هم دور بودیم اما رابطمون از رابطه ی خیلی از برادرایی که همه ی عمر ور دل هم بودن بهتر بود . از همون راه دور هم همیشه حمایتشو پشت خودم احساس میکردم و از این بابت ته دلم قرص میشد . یه فشار محکم دیگه به بازوهام داد و از خودش جدام کرد و تو چشمام زل زد ، درست حدس زده بودم ، اون چیزی که تو چشماش میدرخشید اشک بود . با لبخند به همدیگه زل زده بودیم و یه جورایی با نگاه با همدیگه حرف میزدیم . با همون لبخند با افتخار گفت :
_ واسه خودت مردی شدی ...
منم با لبخند جواب دادم :
_ تو هم واسه خودت پیرمردی شدی ...
با خنده موهامو به هم ریخت و سرمو با شوخی به عقب هول داد و گفت :
_ مثلا میخواستی سورپرایزمون کنی ؟!
_ نکردم ؟!
چند لحظه ساکت شد و نگام کرد ، بعد آروم گفت :
_ خوشحالم که برگشتی ...
_ منم خوشحالم ...
با صدای فین فین مامان هر دومون به عقب برگشتیم ، مامان همونطور که اشکاشو پاک میکرد گفت :
_ باید برم اسپند دود کنم ...
آرمین با تعجب گفت :
_ اِ مامان مگه شما همیشه نمیگفتی اسپند دود کردن بی کلاسیه و خرافاته ؟!
مامان بی توجه به حرف آرمین به سمت آشپزخونه رفت و با غرغر گفت :
_ اینقدر به من گیر نده ....
با خنده نگاهمو از مامان گرفتم و دوباره به آرمین نگاه کردم . با یه لبخند یه وری سرتاپامو نگاه کرد و گفت :
_ عجب هیکل و دم و دستکی به هم زدی ...نمیگی دخترای مردم گناه دارن ؟!
بهش خندیدم ،
_ اتفاقا اومدم که به کاهش جمعیت کمک کنم ...پس چرا محیا رو نیاوردی ؟! دل تو دلم نیست که از نزدیک ببینمش ...
_ شب با فرناز میان ....منم الان داشتم میرفتم فرودگاه دنبال بابا ....اما دیدم نمیتونم تا شب صبر کنم واسه همین سر راه اومدم اینجا...
مامان در حالیکه دود و دمی راه انداخته بود اومد به طرفمون و گفت :
_ پس چرا وایسادی ؟ برو تا بابات معطل نشده ....
آرمین روی یه مبل نشست و گفت :
_ حالا یه چایی بهمون بده تا بعد ، هنوز وقت هست ...
آرمین یه نیم ساعتی موند ، هنوز هم مثل قدیم شوخ و شنگ و سرخوش بود ، مثل وقتی پای تلفن با هم حرف میزدیم از هر سوژه ای واسه جوک ساختن و خنده استفاده میکرد . بعد از نیم ساعت مامان مجبور شد به زور از خونه بندازدش بیرون تا بره دنبال بابا .
هنوز چیزی از رفتن آرمین نگذشته بود و من تو کتابخونه بودم که صدای به هم کوبیده شدن در حیاط و بعد هم صدای دوییده شدن کسی روی سنگفرشهای حیاط به گوش رسید . کتابی که دستم بود و گذاشتم سر جاش تا برم بیرون ببینم کی اومده ، اما قبل از اینکه بیرون برم در کتابخونه به شدت باز شد و آذین نفس نفس زنان تو چارچوب در ظاهر شد ... با وجود همه ی عکسا و فیلمایی که تو این سالها ازش دیده بودم نمیدونم چرا انتظار داشتم الان با یه دختربچه ی 13 ساله روبرو بشم و از دیدن آذین با اون قد و هیکل تعجب کرده بودم . یه لبخند پر شیطنت رو لبش نقش بست و گفت :
_ خیلی دیوونه ای ....
با چند تا قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستشو دور گردنم حلقه کرد . بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد و نگاهم کرد و با خنده گفت :
_ انگار اصلا نمیشناسمت ، یه لحظه احساس کردم یه مرد غریبه رو بغل کردم ...
دماغشو کشیدمو گفتم :
_ تو با اجازه ی کی عروس شدی ؟ ها ؟ ...
یکمی تو چشمام خیره نگاه کرد و بعد با صدای بلندی زد زیر گریه...
خدایا یکی بیاد این اشک زنا رو خشک کنه...
همینطور داشت گریه زاری و فین فین میکرد که با حرص اخماشو تو هم کشید گفت:
_ هیچوقت نمیبخشمت که نیومدی عروسیم...
بهش لبخند زدم و اشکهاشو پاک کردم وگردنمو کج کردم :
_ نمیبخشی ؟ ....
با خنده وگریه دوباره بغلم کرد و گفت :
_ چرا ، میبخشم ....
_ شوهرت کو ؟
-پشت کوه....
خندیدم وگفتم:جدی....
اذین بی شوخی گفت: دیدم باهاش نمیتونم بسازم طلاق گرفتیم...
مات شدم تو صورتش...
اذین خندید وبا صدای مسخره ای گفت: قیافشو....
-جدی طلاق گرفتی؟
-نه بابا... چه باور میکنه...
همینطور وایستاده بودم ونگاهش میکردم که با خنده گفت:
_ سر کاره ، شب میاد میبینیش ...
سرشو بلند کردم و پیشونیشو بوسیدم .
_ خیلی خوش به حالش شده که همچین عروس خوشگلی گیرش اومده نه ؟!
با صدای بلند خندید ،
_ آره خیلـــــــــــی ......
_ پدرشو در میارم ...
با مشت به بازوم کوبید و با اخم گفت :
_ جرات نداری ....
     
  
مرد

 
«قسمت دهم»...


آذین تا شب اونجا بود ، خدا رو شکر انگار مامان رضایت داده بود که اون شب فک و فامیل و دعوت نکنه و بذاره خانوادگی دور هم باشیم . سر شب بود که بابا و آرمین رسیدن . بابا حسابی ذوق کرده بود . بعدش هم سهراب اومد . با نگاه اول فهمیدم که پسر خوبیه و خیلی خوب میتونیم با هم کنار بیایم ، البته قبلا هم تو فیلم عروسیشون کلی حرکاتش و تفسیر و تحلیل کرده بودم و به همین نتیجه رسیده بودم .
تا آرمین بره دنبال فرناز و محیا و بیارتشون من و بابا و سهراب کلی با هم گرم گرفتیم . حتی بابا هم حالا به نظرم با قبل خیلی فرق کرده بود . خونگرم تر شده بود . وقتی پونزده سالم بود و ایران بودم خیلی کم پیش میومد اینطور با من و آرمین بگه و بخنده ، البته شاید اونموقع خشک بودن باهامون یکی از ترفندهای تربیتیش بوده . با اومدن فرناز و محیا جمع خانوادگی کامل شد . فرناز همونطور که از قبل شنیده بودم مهربون و خوش برخورد بود و برعکس آرمین دختر آرومی به نظر میرسید . همیشه فکر میکردم آرمین یه زن شلوغ و پر سر و صدا مثل خودش میگیره ، اما انگار برعکس شده بود .
محیا خیلی خوشمزه و با نمک بود . اما از همون لحظه ی اول با من غریبی میکرد و دستشو محکم دور گردن باباش حلقه كرده بود و به هیچ عنوان پایین نمیومد . حتی وقتی میدید نگاهش میکنم هم تندی روشو ازم میگرفت اما اینقدر براش چشم و ابرو اومدم و تو روش خندیدم که یه ساعت بعد خودش اومده بود دور و برم میپلکید و بهم میخندید و بعد از شام که تو محیط گرم خونوادگی یه مزه ی دیگه ای داشت یه لحظه هم از رو پام بلند نمیشد .
بعد از شام مامان چمدون سوغاتیارو اورد جلوم گذاشت و با شوق گفت :
_ باز کن ببینیم چه کردی ؟...
گفتم :
_ مامان خودتون باز کنید دیگه ...
مامان هم از خدا خواسته سریع بازش کرد . هر چی که بیرون می آورد من توضیح میدادم که برای کیه . همه تشکر میکردن و کلی از چیزایی که براشون گرفته بودم خوششون اومده بود . حتی محیای نیم وجبی هم با دیدن کادوهاش زبونش باز شده بود و ازم سوال کرد :
_ عمو این چیه ؟ ...
این عمو گفتنش بدجوری بهم چسبید . لپشو محکم ماچ کردم و گفتم :
_ خوشگل عمو تو چرا اینقدر خوشمزه ای؟
اینقدر لپاش و ماچ کردم که جاش قرمز شد و صدای آرمین هم در اومد :
_ اینقدر هلوی منو گاز نزن ...دهنیش کردی ...
میخواستم جواب آرمین و بدم که صدای مامان توجه هممونو به چیز دیگه ای جلب کرد :
_ پس کادوهای ميشا رو کجا گذاشتی ؟ تو اون یکی ساکته ؟...
بهش لبخند زدم و گفتم :
_ همینایی که گفتم واسه بقیه ست واسه ميشا هم میشه دیگه ...
صورت مامان یکدفعه قرمز شد و با عصبانیت جیغ زد :
_ چیییییییییییییی ؟!!!ً!!!
با تعجب به مامان نگاه میکردم ، همه ساکت شده بودن و صدایی از کسی در نمیومد ، مامان بالاخره سکوتش و شکست و با همون عصبانیت گفت :
_ واسه نامزدت هیچی نگرفتی ؟ ....میخوای همین چیزایی رو که واسه بقیه گرفتی به نامزدت بدی ؟! ....آره ؟ ....
مامان باز شروع کرده بود . از صبح که هیچ حرفی در این مورد نزده بود فکر میکردم همه چی تموم شده و اون حرفای پشت تلفن هم چیز خاصی نبوده ، اما انگار مامان دست بردار نبود ...نگاهی به بقیه انداختم و وقتی دیدم هیشکی خیال نداره ازم دفاع کنه خودم رو به مامان کردم و گفتم :
_ مامان ....
اما مگه مامان میذاشت من حرف بزنم ؟! وسط حرفم پرید و با گریه گفت :
_ چطور عقلت نرسیده هامین ؟! ....واسه همه کادو گرفتی اما واسه نامزدت هیچی نگرفتی ؟! هیچ فکر نکردی ميشا دلش میشکنه ؟ غرورش جریحه دار میشه ؟!....
سریع بین حرف مامان اومدم و گفتم:
_ مامان هیچ معلوم هست چی میگین ؟....
مامان بی توجه به من روشو به سمت بقیه کرد و گفت :
_ شما بگید آخه درسته ؟ .....خود ميشا به کنار ، مردم چی میگن .....نمیگن پسره بعد از عمری برگشته واسه نامزدش هیچی نیاورده ؟ ....پشت سرمون حرف نمیزنن ؟....
چشمام به اندازه ی دو تا نعلبکی باز شده بود و داشتم با تعجب به مامان و بقیه نگاه میکردم ، همه سرشونو انداخته بودن پایین و فرناز و آذین هم در تایید حرف مامان سرشونو با افسوس تکون میدادن .
بالاخره از نگاهم فهمید که خیلی شوک شدم با یه لحن ارومتری گفت:
_ بچم از وقتی نامزد کردین رنگ و روش عوض شده ، عشق از تو چشاش داد میزنه ...اونوقت تو ؟!
با هر کلمه ای که از دهن مامان بیرون می اومد من چشمام گشاد تر میشد و دهنم باز تر.
مامان ادامه داد:
_ میدونی چند نفر طالب داره؟ به خاطر تو همه رو رد کرد که چی؟ که نتیجه اش بشه این؟
مامان سرشو با افسوس تکون داد و در حالی که زیر چشمی به من نگاه میکرد گفت:
_ الهی بگردم برای بچم چقدر دلش میشکنه... چقدر دلتنگته هامین... اینطور جواب خوبی و محبت و عشقشو دادی؟ دست خودم درد نکنه که به پسرم اینطوری یاد دادم جواب محبت و انتظار مردم و بده....
اب دهنم و از گلوی خشکم به زور پایین فرستادم و در حالی که باز به جمع مسکوت خانوادگیم نگاه میکردم گفتم:
_ميشا ؟....عشق و محبت ؟؟؟ عشق چیه؟ je ne crois pas....( باور نمیکنم)... مامان هیچ معلوم هست چی میگین ؟....
مامان با ناله گفت:
_ از محبت و عشق یه دختر که اینطور بی جواب گذاشتیش.... این رسمش نبود هامین خان...
و با اخم و واکنشی که اصلا انتظارشو نداشتم تند گفت:
_ نکنه کسه دیگه ای دین و عقلتو برده اره؟
به همون تندی گفتم:
_ نه مادر من... چی میگید شما ....من اصلا متوجه حرفاتون نمیشم....
بالاخره یکی به نجاتم اومد . ارمین فوری گفت:
_ مامان بهتر نیست این بحثا باشه برای بعد...
مامان نسبتا کوتاه اومد... اما اخم وتخم کرده بود.
دیگه مطمئن شدم که انگار هیچ کس نظر من براش مهم نیست ، همه داشتن با همدیگه حرف میزنن . مامان داشت آذین و راضی میکرد که از کادوهاش دل بکنه و بده به ميشا...اما آذین مخالفت میکرد ...من فقط مثل یه آدم مسخ شده نگاشون میکردم . مامان بین حرفاش مدام میگفت کاش ميشا هم الان اینجا بود و جاش خیلی خالیه و ....
اینطور که مامان میگفت ظاهرا هیچ چیز به اون سادگی ای که من فکر میکردم نبود . پس ميشا هم این وسط احساساتش درگیر شده بود . آخه ميشا چطور ممکنه ندیده و نشناخته بهم احساسی داشته باشه ؟! همش تقصیر مامانه ، اگه مامان سرخود اونو عروس خودش معرفی نمیکرد دلیلی نداشت که اون عاشقم بشه .
تا وقتی همه رفتن من دیگه تقریبا فقط شنونده بودم . هنوز از بهت در نیومده بودم . بالاخره مامان و آذین و فرناز به توافق رسیدن که نصف کادوها ی آذین و نصف کادوهای فرناز و بدن به ميشا. از طرف من ! اما من که اونا رو برای ميشا نخریده بودم !
آخر شب وقتی همه رفتن بالاخره رو کردم به مامان و با دلخوری گفتم :
_ کار درستی نکردی مامان ...حقش نبود هنوز از راه نرسیده منو تو همچین هچلی بندازی ...
مامان بهم لبخند زد و گفت :
_ هچل چیه عزیزم ....صبر کن ميشا رو ببینی بعد نظر بده ...
ای خدا .... چرا مامان زبون منو نمیفهمید ، کلافه از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم . حیف که دلم نمیخواست هنوز نرسیده مامانو دلخور کنم.
وگرنه یه دعوای درست و حسابی راه مینداختم..
«قسمت پنجم»
با باز و بسته شدن در منم پلکهامو باز کردم. از محیطی که توش بودم تعجب نکردم.... دم دمای صبح تازه خوابم برده بود وساعت هشت صبح بود.
شاید حدودا سه ساعت خوابیده بودم. کش وقوسی دادم وسیخ نشستم.
مهراب خواب بود.
سرمشو انگار در اورده بودن... از جام بلند شدم و به دستشویی رفتم... صورتم به خاطر خطوط ملافه که چروک شده بود پر از علامت بود.
چشمهام سرخ بود و دورش به خاطر اینکه مداد چشمم ریخته بود سیاه سیاه...با اون خط و خطوط ها هم شبیه زنای قاتل و مواد فروش شده بودم.
یه ابی به دست و صورتم زدم و چشمامو با دستمال مرطوب پاک کردم و از بیمارستان به مامانم زنگ زدم.
میدونستم بعد نماز دیگه نمیخوابه.
-الو؟
-سلام به روی ماهت خوشگل خانم...
-سلام ميشا جان... خوبی دخترم؟
-چاکر شوما... تو خوبی؟
-دیشب که بهت سخت نگذشت؟
-مادر من بیگاری که نیومده بودم... بالا سر دوستم بیدار موندم...تازه دم دمای صبحم گرفتم خوابیدم...
-خوبی دخترم؟
وای مامانم چه نونی بهم قرض میده....ای مهراب پات همیشه قلم بشه... وای نه... دوس ندارم باز این مدلی افقی ببینمت. خدا حرفمو پس گرفتم.
خندیدم وگفتم: اره جیگلی من .... اکی اکی ام... دوستم که مرخص بشه میرم یونی کده ... عصرم میرم باشگاه...
-وای ميشا اینطوری که برسی خونه جنازه میشی....
-تو هم که بدت نمیاد....
مامان با عصبانیت گفت:زبونتو گاز بگیر...
-خودت میگی...
مامان تند گفت:میگم بس کن...
-باشه بلای من... کاری امری دستوری...فرمایشی؟میخوای پیش مرگت بشم؟
-خوبه خوبه اینقدر زبون نریز...
-چشم جوجه ی من... من برم؟
-شب زود بیا... بعدشم باید بشینی مفصل تعریف کنی چه بلایی سر دوستت اومده....
-باشه خوشگله...گوشی و بذار بگو خداحافظ...
-مراقب خودت باش...
و تماس قطع شد.نفسمو فوت کردم خدا باز جوی اخر شب و به خیر بگذرونه...داشتم وسایل کیفم ومرتب میکردم.
به ساعتم نگاه کردم هنوز نه نشده بود. از اتاق بیرون زدم و به پرستاری که پشت استیشن ایستاده بود گفتم: اقای معتمد کی مرخص میشن؟
پرستار حین نوشتن گفت:برید کارای حسابداری وانجام بدید ... پزشکش برگه ی ترخیصشو نوشته...
سرمو تکون دادم و تشکر کردم و به بخش مربوطه رفتم. خوشبختانه شب قبل کارای مهراب و سیامک انجام داده بود.
به اون صورت دوندگی نداشتم.
وارد اتاق مهراب شدم. چشمهاش باز بود و سرش به سمت پنجره بود.
متوجه من نبود. با صدای بلند ی گفتم: چطوری قهرمان بادی؟
مهراب با تعجب سرشو به سمتم چرخوند و اروم گفت: ميشا...
حینی که فیش هایی که از حسابداری گرفته بودم و نایلون داروهای مهراب و توی کیفم می چپوندم گفتم: خوب خوابیدی؟درد نداری؟
مهراب بی توجه به سوالم گفت: تو ازدیشب اینجایی؟
تو روش نگاه کردم وبی توجه به حرفش گفتم: نچ نچ نچ... چه بادکنکی بودی ومن نمیدونستما...عین چی پنچر شدی...پیس س س س س ...
مهراب خندید وگفت:جواب منو بده...
کنار تختش ایستادم.
خودمو لوس کردم وگفتم: با اجازه ی بزرگترا...
مهراب نیم خیز شد وگفت : مرسی...
-قیافشو... جمع کن پوزتو... چه خوشحال با این علفهای هرزش نزدیکم میاد... گمجو عقب...
خندید وچیزی بهم نگفت. گاهی که اینطوری مهربون میشد وسکوت میکرد واقعا خواستنی بود. از اینکه پسر مهربون و خوبی مثل اون که ارزوی کل دخترای یونی کده بود اما تحت سلطه ی خودم بود یه جورایی دلم غنج میرفت. به هر حال گاهی تکبر و غرور باعث حس رضایت میشد.
از تو ساکش لباساشو دادم دستش و خودمم بیرون رفتم. خوشبختانه مشکلی نبود اما سه هفته باید اون گچ سفید و مهمون پاش میکرد.
ویلچری و که تو راهرو بود وبه اتاق بردم... مهراب پیراهنشو پوشیده بود ...شرت ورزشی شو دراورده بود و شلوارشو هم مثل اینکه با بدبختی پاش کرده بود.خوشبختانه چون اون روز شلوار پارچه ای پوشیده بود شانس باهاش یار بود و به سختی از پای گچ گرفته اش بالا رفته بود.
خواست بایسته که صندلی وهل دادم .
با لبخند سپاس گزارانه ای بهم نگاه میکرد.
دیدم اگه هیچی نگم خیال نشستن نداره برای همین تند گفتم: بتمرگ رو این دیگه...
-چشم...
اخم کردم وگفتم:چشمت بی بلا...
مهراب مثل بچه های متنبه روی ویلچر نشست . منم کوله امو پرت کردم تو بغلش ...
اروم گفت:چه عصبانی؟
با حرص وجدیت گفتم: از مردای بی عرضه بدم میاد...ببین خودتو به چه روزی انداختی... بزنم اون یکی پاتم چلاغ کنم؟
-دست گلت مرسی بذار این یه ذره محبت از گلوم پایین بره... بعد شروع کن...
-نمیذارم.... نذاشتی من دیشب بخوابم...
-راستی سیا کجاست؟
-کار داشت باید میرفت....
با محبت و چهره ی شیطونی که رضایت ازش می بارید با لحنی تعارف مابانه گفت:
-تو هم نیازی نبود بمونی...
یاد دیشب افتادم که سیامک گفت مهراب برام تعریف میکنه... اصلا یادم رفته بود این قضیه رو...
با صدای مهراب گفتم:هان؟
-میگم ماشینم تو پارکینگه یا دست سیامکه...
-هان؟نه...تو پارکینگه.... داریم میریم اونجا....
-گفتم شاید تا خونه بخوای منو با ویلچر ببری...
-نچایی یه وقت...
خندید وگفت: نه اتفاقا خیلی هم بهم مزه میده...
چیزی نگفتم. یعنی ذهنم مشغول جمله ی سیامک بود وگرنه اصولا حرفی و بی جواب نمیذارم.
خودش با هزار بدبختی سوار شد و منم ویلچر و به امان خدا تو پارکینگ رها کردم و سوار ماشین شدم. اونقدر مغزم گیربود که چطوری و به چه بهونه ای اون جریان و از زیر زبون مهراب بیرون بکشم که نفهمیدم کی به ولیعصر جلوی در خونه ی مهراب رسیدم.
چند باری تا دم خونه اش اومده بودم. اما هیچ وقت داخلشو ندیده بودم.یه خونه با نمای سفید قدیمی...
ماشین وجلوی در نگه داشتم. مهراب به سختی پیاده شد... دستش به سقف ماشین بود. یادم باشه براش دو تا عصا بگیرم...!
نمیدونستم چیکار کنم...
-خونه ات چند تا پله داره؟
-همکفم...
اخیش... پس لازم نبود کولش کنم...ازفکرم خندم گرفت با اون هیکل من له میشدم.
در وباز کرد... کمکش کردم تا از سکوی خونه بالا بره... کوچه چه خلوت بود. حالا من هی نمیخوام حس بد به دلم راه بدم نمیشه ها...
خواستم بگم خوب من برم...اما دلم نیومد. یعنی قیافه ی رنگ پریده اش با توجه به اینکه شام نخورده بود وصبحونه که پریده بود و پای چلاغش...
تو راهرو ایستاده بودیم و من که چیزی نمی گفتم اونم بد تر من.
     
  
مرد

 
«قسمت یازدهم»...


تا به حال توی چنین موقعیتی گیر نکرده بودم . یعنی باید وارد خونه میشدم؟به هر حال مهراب یه پسر غریبه بود. هرچند اگه میخواست با اون پای چلاغش غلطی بکنه جفت پا میرفتم تو صورتشو دندوناشو تو دهنش خرد میکردم اما به هرحال نمیخواستم طرز فکرم راجع بهش عوض بشه... لنگ در هوا مونده بودم که اخرشم دلم وزدم به دریا.... یه پا نداشت.
هه...یاد شعر دبیرستانم افتادم...مردی که یک پا ندارد....به مهراب نگاه کردم با ریش وسیبیل وچفیه احتمالا که نه صد در صد قیافه ی مضحکی پیدا میکرد.
مهراب اروم گفت: میای تو؟
اخی ....لحنش چه ناز بود. پسرم چه مودبم شده بود.
-بکش کنار نره غول بی شاخ و دم...میخوام خونتونو ببینم...
مهراب خندید و با شوق گفت: بفرمایید خواهش میکنم...
خودمم در اون لحظه نفهمیدم چرا نگفتم خونتو... نمیدونستم مجردی زندگی میکنه یا با خانواده... در و باز کردم. کفشامو با استرس دراوردم.
اخه یکی نیست بگه نونت کمه..ابت کمه خونه ی بی اف اومدنت دیگه چه صیغه اییه...
به خودم اطمینان دادم مهراب پسر خوبیه... و اروم وارد خونه شدم.
مهراب کلید برق و زد . خونه فجیع بهم ریخته بود. مهراب هم لی لی کنان وارد خونه اش شد و روی یه کاناپه ی قهوه ای نشست.
منم زل زده بودم به کل نقشه ی خونه. یه هال مربعی کوچیک و یه راهرو که تهش به دو تا در ختم میشد. یه قدم بیشتر جلو اومدم... درست ضلع شمالی خونه اشپزخونه بود و نور هال از پنجره ی اشپزخونه تامین میشد.چه خونه ی جمع وجوری...اما تاچشم کار میکرد لباس و تی شرت و شلوار و جزوه روی زمین ریخته بود.
مهراب تمام مدت ساکت بود. منم هنوز جلوی در ایستاده بودم.
سنگینی نگاهشوحس کردم.
بهش خیره شدم. صورتش عرق کرده بود. اروم پرسید:چطوره؟
-نقلی وجمع وجور.... با کمی مکث پرسیدم: طوری شده؟
مهراب پیشونیشو مالید وگفت: نمیدونم چرا اینقدر زانوم درد میکنه...حس میکنم دارم فلج میشم...
اخ اصلا حواسم نبود که باید مسکن هاشو بهش بدم. کامل وارد خونه شدم وبه اشپزخونه رفتم... یاعلی... اینجا که کاملا شده بود سطل اشغالی...این پسر هرچی بر میداشت اصلا قصد اینکه سرجاش برگردونه نداشت...هه...عین خودم...مرسی تفاهم!
در یخچال و باز کردم.... فدات شم..این که توش هیشکی نیست. حتی یه بطری اب خنک...
لیوان و از شیر اب پر کردم و با قرصاش برگشتم پیشش...سرشو به پشتی کاناپه تکیه داده بود و پای شکسته اشو روی میز جلوش گذاشته بود. مطمئنم اگه من نبودم سمفونی اه و ناله راه مینداخت.
قرص و لیوان اب و دادم دستش... وقتی خورد.
اروم گفت: خسته شدی از دیشب تا حالا... به خاطر همه چی ممنون...
-این یعنی شرم کم؟
خندید ولی باز صورتش درهم شد.... دل خودمم از گرسنگی داشت غش میرفت. بی هیچ حرفی به سمت در رفتم... نمیدونم با چه هدفی اما کلید وبرداشتم و ازخونه زدم بیرون.
تا سر کوچه پیاده رفتم. کلاسم ساعت سه و نیم شروع میشد و تازه ساعت ده ونیم بود.
خوشبختانه سوپر و میوه فروشی و داروخونه همه نزدیک هم بودن... تمام چیزایی که میخواستم از جمله دو تا عصا برای مهراب و خریدم. به سلامتی با دل خوش موجودی کیفمم ته ته کشید.
با خریدا وارد خونه شدم.
مهراب خواب بود. وارد اشپزخونه شدم. جزظروف کثیف مشکل دیگه ای نداشت.کالباس وسوسیس و نوشابه و اب پرتقال وسس و سیب و موز و گوجه و خیار و گذاشتم تو یخچال... نون باگتم گذاشتم رو اپن جلوی ماکروویو تا براش جا پیدا کنم.
لیوانا و پیش دستی و بشقابا رو تو ظرف شویی ریختم و با مایع ظرفشویی مشغول شدم.
حالم از ظرف شستن بهم میخورد. ایی مهراب نمیری هی.... چقدر میخوری...کارد بخوره تو اون شیکمت... ظرفهای یک ماه و گذاشته بود مونده بودن...
نمیدونم چقدر راست ایستادم...واریس نگیرم حالا... هی سنگ قبرتو بشورم مهراب...
بعد به هال رفتم... شازده چه خوابی هم رفته بود.بیشعور جزوه هاشو همچین مرتب با ابی وقرمز مینویسه ادم فکر میکنه باطنی هم چقدر مرتبه...زهی خیال باطل!!! مقنعه امو مرتب کردم . هرچی که بود هیچ تمایلی نداشتم تا مانتو وشلوار ومقنعه ام ودربیارم.همینجوری هم کلی پا رو دلم گذاشته بودم. اومدن به خونه ی یه پسر مجرد و کلفتی کردن براش یعنی دیگه عند نترس بودن و ریسک کردن و اخر جرات!!!
لباس کثیف ها رو با تنفر برداشتم وبا یه کوه لباس که بوی عرق میداد و البته من حدس میزنم چنین بویی میداد چراکه کاملا نفسمو گرفته بودم و اجازه نمیدادم اون مولکول های بوهای شرور تا مغز استخونم نفوذ کنن.... به اشپزخونه رفتم. خوشبختانه ماشین لباسشویی داشت. همرو ریختم اون تو درشم بستم.
یک ساعت دنبال تاید گشتم اخرشم پیدا نکردم...
اگه به خودم بود یه کیسه زباله حروم اون لباسای بو گندو میکردم و میذاشتمشون سر کوچه....مهراب همیشه خوشبو ئه که.. حالا گناه مردمو نشوریم شایدم بو نمیداد من که بو نکردم . به هر حال.. اه اه اه...تازه دارم به ذات کثیفت پی میبرم.... پسره ی چندش..
جزوه هارو هم گذاشتم روی میز... کنار پای گچ گرفته اش... بچم چه خرناسی هم میکشید انگار صد ساله نخوابیده!
هال واشپزخونه مرتب شده بود.
به سرم زد یه سری هم به اتاقش بزنم...
راهرو رو تا ته رفتم... چیز عجیبی در انتظارم نبود...یه میز تحریر که روش یه لب تاپ بود ... یه تخت خواب و یه چوب لباسی دیواری که اینه داشت و یه شلوار ویه پیراهن بهش اویزون بود و چند تا عطر و ادکلون و ژل و تافت جلوش قرار گرفته بود و یه کمد که از خود دیوار بود.
جزوه ها هم روی زمین پراکنده بودن... همرو مرتب روی میز به ترتیب صفحه چیدم.یه نگاهی به میزش کردم....سه چهار تا عکس خودم زیر شیشه ی میز تحریرش بود.
===

جزوه ها هم روی زمین پراکنده بودن... همرو مرتب روی میز به ترتیب صفحه چیدم.یه نگاهی به میزش کردم....سه چهار تا عکس خودم زیر شیشه ی میز تحریرش بود.
هی وای من... چشماتو درویش کن پسره ی زشت!
عکسا رو فقط یکیشو خودم بهش داده بودم. بقیه مشخص بود که خودم اصلا در جریان گرفتن عکس نیستم!سنگ قبرتو بشورم مهراب لا اقل تو ژستای قشنگ تر میگرفتی...
به هرحال بچم عاشقه دیگه... چه میشه کرد.
روی تختش چند تا پیراهن چروک افتاده بود. با احتیاط بو کردمشون....خوب اینا بحمدالله شسته شده بودن....بوی تاید میدادن... اتو درست رو به تختش بود... بالششو برداشتم تا به عنوان میز اتو استفاده کنم...
تو این یه مورد خبره بودم!
کل خونه مرتب شده بود... هرچند از حق نگذریم خیلی هم خفن و افتضاح نبود. والله صد رحمت به اینجا.. اتاق من که طویله بود. فقط نمیدونم چرا هیچ عکسی ازپدر ومادرش نداشت.
باز رفتم تو اشپزخونه سوسیس بندری درست کردم و خودم یه دل سیری از عزا دراوردم وبقیه رو هم گذاشتم تویخچال...نون باگت هم گذاشتم تو فریزر. ماکروویو داشت دیگه..گرمش میکرد!
رو یه کاغذ کلیه ی گزارش کارمو نوشتم...از اینکه منو دعوت کرد که بیام خونه شو بشورم و بروبم و بسابم تا اینکه اشپزی هم براش بکنم... براش نوشتم که رختایی که تو ماشینه هنوز شسته نشدن و باید تاید بریزه و روشنش کنه....براش نوشتم که سه تاعکس غیر مجاز داره ... و اینکه سوئیچ ماشینشو هم میبرم چون کیف پولم داره با شیپیش ها یه قل دو قل بازی میکنه.... یه جوک خوشگلم براش نوشتم و با نوار چسب به پای گچیش زدم.
باز دومرتبه یه فکر شیطونی به سرم زد... مداد چشممو دراوردم...
شیش تا قلب کشیدم که دور یه قلب بزرگی که تیر خورده بود و ازش خون می چکید می چرخیدند.
زیر قلبه هم نوشتم:
جیگرتو گاز گاز ... لپتو ماچ ماچ ... چشماتو آخ آخ ... دیوونتم وای وای...
به خودت نگیر بای بای ... !!!
تند ازخونه زدم بیرون.... ساعت دو بود. خداکنه دیر نرسم... سوار ماشینش شدم و به سمت یونی کده راه افتادم.
*****************
کنار صبا جا خوش کرده بودم سعی میکردم جواب اون کوئیز مسخره رو به قلم بکشم!
حالا مگه میشد جمله بندیم عین ادم در بیاد. به درک اگه میخواست به خاطر نبود و نشد و نکرد و نکن و نده و.... ازم نمره کم کنه که غلط میکنه... یعنی چه؟ من نهاد و گزاره نویسیم افتضاحه...
با هزار بدبختی هفت تا سوال وجواب دادم. اونقدر سر امتحان خمیازه کشیده بودم که دور دهنم و لبام درد میکرد.
از کلاس زدم بیرون و صبا هم پشت سرم اومد بیرون...
بهم رسید وپرسید: چه خبرا؟
خمیازه ی طویلی تحویلش دادم که زد تو چونه امو گفت: درد ...گاله رو ببند....
-مهراب خوب بود؟
-اررررررررره...و یه خمیازه ی دیگه....
صبا حرصی گفت:مرض ... چه خبرته؟
-به مرگ صبا دارم میمیرم.... اینقدر خوابم میادا ... الان تو رو لحاف تشک میبینم....
صبا خندید و گفت:مهراب و رخت خواب ببین...
چشمام بازشد... سوالی که تو سرم سورتمه میرفت و دوست داشتم از صبا بپرسم.
صبا میخواست اتفاقات دیشب و تعریف کنه که گفتم:من امروز رفتم خونه ی مهراب...
صبا روی صندلی جلوی بوفه نشست ومنم رو به روش نشستم.
با خنده جواب حرفم گفت: از اون بخاری درنمیاد.... نگرانت نمیشم....
ولی یک دفعه شوکه بهم خیره شد.
اهسته وتردید امیز گفت:خوب؟
اهی کشیدم وسرمو پایین انداختم و سکوت کردم.
صبا دستامو گرفت وگفت: چی شد؟
با صدای مرتعشی گفتم: هیچی...
صبا با ترس گفت: بهت میگم چی شد؟ مهراب کاری کرد؟ بابا از پسش برنیومدی؟ اون که یه پا هم نداشت... هان؟
چرا من هر دفعه یاد اون شعر مردی که یک پا ندارد میفتم؟!!!
اروم گفتم: نمیدونم...
صبا با هراس ولحن پریشون و قیافه ی رنگ پریده اش گفت: پست فطرت چه بلایی به سرت اورد؟
از قیافه اش خندم گرفت. کرمم و ریختم دیگه... میدونستم الان ضربان قلبش روی دو هزاره... گفتم تا انفارکتوس نکرده بگم چرت گفتم اما دلم نیومد نقشمو خراب کنم... اهسته وپر بغض گفتم: هیچی صبا نپرس....
صبا سرشو میون دستهاش گرفت و خفه گفت: از ان نترس که های وهوی دارد... حالا چی میشه؟
خاک برسر تا کجا پیش رفتا... حالا من نقشم زودتر تموم میشد .... خوب به سلامتی چشمهاشم پر اشک بود.
اروم گفتم: شاید خودمو بکشم...
صبا یه قطره اشک از چشمش چکید وگفت: چرا دیوونه؟ حالا مگه چی شده؟ مگه خواستگارت نیست؟
خوب بس بود دیگه...
-صبا اون منو نمیخواد....
صبا با حرص وعصبانیت گفت: گه خورده.... مگه حالا دیگه میتونه....
-میدونی صبا به قول تو اینقدر بی بخاره که نزدیک بود من مرتکب اشتباه بشم...
صبا گیج گفت: هااااااااااااااااان؟
خندم گرفت وگفتم: بابا این پسره که کبریت بی خطره.... نزدیک بود خودم بهش تجاوز کنم....
صبا بالاخره نیت شومم وفهمید با کلاسورش تو سرم کوبید و با حرص گفت: بترکی ميشا... کثافت خر... اه...
بلند خندیدم وصبا گفت: خاک برسر...
بعد سی و خرده ای فحش بالاخره ساکت شد.
و من همچنان میخندیدم.
صبا سرشو تکون داد وگفت: خوب رفتی خونه اش چی شد؟
-یه پسر نجیب و از راه به در کردم همین...
صبا اومد با کلاسور دوباره بکوبونه تو سرم که گفتم: باشه باشه...هیچی به خدا.... اولش که خدایی ترسیدم برم تو... بعدشم که بازار شام بود خونه اش... یه مسکن خورد و خوابید منم کلفتی کردم...
صبا بلند خندید ومنم حینی که چایی مو مزه مزه میکردم گفتم: میدونستی مجردی زندگی میکنه؟
از مکثش فهمیدم که داره یه چیزی جور میکنه تحویلم بده.
چایی شو اروم قورت داد وگفت: نه... مگه مجردی زندگی میکنه؟
تو چشمهاش خیره شدم.
سرشو انداخت پایین.
-صبا؟
-صبا .... مگه با تو نیستم...
صبا سرشو بلند کردو اروم گفت: مرض بگیری مگه مجرم گرفتی منو اینطوری نگاه میکنی...
-ادم باش راست بگو....
کمی از چاییش خورد اروم گفت:خوب اره... میدونستم.... که چی؟
بی حاشیه پرسیدم: پدر ومادرش کجان؟
صبا جوابمو نداد.
منم ناچارا شدم سوالای بعدیمو بپرسم.
-خواهر وبرادر نداره؟ ... فامیلی کسی... شهرستانیه؟ تو از کجا میدونستی که خونه مجردی داره؟
صبای خل همه ی سوالامو ندید گرفت و فقط به اخری جواب داد.
-خوب من ازسیامک شنیدم...
کلافه دستاموبه میز کوبیدم و یه خمیازه ی کش دار کشیدم.
صبا اروم گفت: اگه خودش راجع به خانواده اش بهت نگفته پس فعلا دوست نداره تو چیزی بدونی... پس عین ادم منتظر باش...
عصبانی گفتم: چطور تو میدونی؟
صبا نفسشو فوت کرد وگفت: اون نمیدونه که منم خبر دارم... من از زیر زبون سیامک کشیدم بیرون... حالا هم به جای اینکه منو سین جین کنی برو از خودش بپرس... و تند گفت: تو که ساعت بعد کلاس نداری؟
-نه...
-پس خداحافظ....
جوابشو ندادم واونم فهمید دلم میخواد تنها باشم... یه جوری حرف میزدن انگار مهراب جزام داره! یا ... نفسمو فوت کردم و یه خمیازه ی گنده کشیدم.
تو ماشین مهراب دریغ از یه سی دی درست و حسابی...
از ناچاری داشتم دادزدن یه خوانند ه سنتی و گوش می دادم و خمیازه می کشیدم... ای خدا تمام پوزم درد گرفته بود. با دیدن سر در باشگاه خسته تر شدم ... اصلا دلم نمیخواست با این تن وبدن خسته که برای نیم ساعت خواب پر پر میزد به بچه ها تمرین بدم.
با این حال با خستگی پیاده شدم.
بعد از سلام علیک با خانم تاجیک به رختکن رفتم... لباس پوشیدم و باز خمیازه... ای خدا کی این خمیازه رو اختراع کرد اه... لبام پاره شد د د د د د... وباز خمیازه...
وارد سالن شدم... بچه ها همه اومده بودند. نرمش و شروع کردم... هنوز ده دقیقه نگذشته بود که شقیقه هام تیر کشید. همین بود دیگه بی خوابی سردرد میاره.... حالا خوبه همش یه روز نخوابیده بودما... وای چقدر سخت بود. دیدم یه حرکت دیگه برم نقش زمین میشم جلو بچه ها سه میشد. روژان و صدا کردم وازش خواستم به بچه ها تمرین بده... چون حالم خوب نبود و حس تمرین جدید دادن نداشتم روژان و گذاشتم با بچه ها تمرین های قبلی و کار کنه و ایراداشون بر طرف بشه...
خانم تاجیک برام یه لیوان اب پرتقال اورد وشروع کرد از شوهرش بد گفتن... من که هیچی نمیشنیدم اونقدر گیجی ویجی بودم که به زوریه قلپ اب پرتقال پایین فرستادم ... دست گل خانم تاجیک مرسی به قول مهراب... حالا حالت تهوع هم گرفته بودم.
اونقدر الکی برای خانم تاجیک سر تکون دادم که حس میکردم مغزمه که عقب و جلو میاد.
به زور اون یک ساعت وسر پا موندم... وقتی از باشگاه بیرون اومدم نفسمو بیرون فرستادم.... داشتم خفه میشدم.
تلو تلو میخوردم که بالاخره در ماشین مهراب وباز کردم ونشستم پشت فرمون... خدا رو شکر خونه نزدیک بود واتوبان اینا نداشت وگرنه با این وضع سر سالم به خونه نمیرسوندم.
جلوی در پارک کردم. با دیدن خونه ی خوشگلمون انگار جون تازه گرفتم... نمیدونم چرا اینقدر ضعف میرفت دلم. در ماشین وقفل کردم ودستموگرفتم به دیوار تا سرگیجه ام باعث نشه بیفتم زمین... اروم اروم می رفتم.... پله ها رو هم با بدبختی کشون کشون خودمو با لا کشیدم. وای .. کی میخواست بند کفشمو باز کنه... اخه الاغ برای چی بند کتونی تو دور مچ پات می بندی؟ هان؟
خم شدم کفشمو باز کنم.... اما دیگه نمیتونستم بلند بشم... واقعا در حال غش کردن بودم.. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه عجب حال فجیعی بود.
به زور بلند شدم اگه مامان منو میدید سکته میکرد. رفتم تو خونه... یه موج پیاز داغ و گرما خورد تو صورتم... تا تونستم زور تو پاهام ریختم وبه سمت دستشویی رفتم...
اونقدر بد حالم بهم خورد که گندیده شد به مانتوم... مجبوری دوش گرفتم . حموم و دستشوییمون سر همی بود به قول مارال...
حوله ام هم حی وحاضر تو کمد بود.
یه گربه شور کردم و باسری سنگین وهمچنان حالت تهوع و ضعف از حموم بیرون اومدم.
     
  
مرد

 
«قسمت دوازدهم»...


مارال تند گفت: اماده ای....؟ باید بریم خونه خاله اینا... امشب دعوتیم....
یعنی چه؟ من نخوابیدم... گرسنمه... حالم بده... شب .. مهمونی... نـــــــه... خدایا این پاداش کدوم جزاست؟ هان... نه تهوع گرفتم مغزم هنگه... این جزای کدوم گناهه ... من میخوام بخوابم...
با تشر زدن مامان که گفت: زود باش ... با حسرت به رخت خوابم نگاه کردم...
موهاموسریع خشک کردم ویه جین قهوه ای و یه پیراهن مردونه ی کرم تنم کردم.موهامو هم هد کرم قهوه ای راه راه زدم.... هیچ تمایلی هم برای ارایش نداشتم.. البته یه رژ مسی وسا یه خردلی....رژ گونه ی خیلی ملایم بژ و خط چشم و ریمل... من هیچ میلی به ارایش نداشتم میدونید!مارال گفت: بدو دیگه ه ه ه.....
خودمو بهش نشون دادم که یعنی اماده ام...
مارال گفت: راستی...
.برگشتم نگاهش کردم که مارال خواست چیزی بگه که بابا اشاره زد نه ومارال هم منصرف شد. هرچند سرم درد میکرد اما فضولیم عین چی در وجودم ریشه دوانده بود. با این حال لال موندم تا بعدا که با مارال تنها شدیم ازش بپرسم.
گوشیمو هم درست کردم ... باتری و محتویاتشو بهش نصب کردم و انداختمش تو کیف مارال . اینقدر بدم میومد کیف دستی زنونه... کوله هم که نمیشد استفاده کرد واسه مهمونی...
به بابا گفتم که ماشین دوستم دستمه... بازم نپرسیدن دوستت دختره یا پسره! به هرحال سوئیچ وبه بابا دادم. سوار پراید قراضه ی مهراب شدیم وبه سمت خونه ی خاله راه افتادیم.

«قسمت ششم»
دقایقی بود که بیدار شده بودم و همونطور که دراز کشیده بودم داشتم به پنجره که هوای گرگ و میش اول صبح رو به نمایش گذاشته بود نگاه میکردم . کش و قوسی به خودم دادم و از جام بلند شدم ، پنجره رو باز کردم و با یه نفس عمیق هوای خنک صبحگاهی رو به داخل ریه هام فرستادم . خنده ای روی لبم اومد . هیچی نمیتونست این خوشی رو ازم بگیره . این حال و هوای خوش اول صبح یه پیاده روی جانانه میطلبید . از دیروز که اومده بودم پامو از خونه بیرون نذاشته بودم .
به سمت کمد رفتم و بی توجه به لباسای دخترونه ی گوشه ی کمد یه دست لباس واسه خودم برداشتم . خواستم بپوشم اما یه دستی به صورتم کشیدم . اصلاح لازم بودم ، از طرفی هنوز صورتمو هم نشسته بودم . هامین هنوز دستشوییت هم نکردی ، کجا با این عجله ؟!
خنده ای کردم و لباسا رو انداختم رو تخت و رفتم تو حموم . بعد از یه اصلاح سریع حوله رو برداشتم و صورتمو خشک کردم . چند لحظه حوله رو روی صورتم نگه داشتم . بوی بدن میداد . بوی بدن یه دختر ! بی اراده نفس عمیقی تو حوله کشیدم و دوباره گذاشتمش سر جاش . یه لحظه احساس کردم دلم واسه جسیکا تنگ شده !
به احساس دلتنگيم بهايي ندادم و از حموم اومدم بیرون وسریع لباس پوشیدم . بی سر و صدا از ساختمون زدم بیرون . نمیخواستم مامان بابا رو بیدار کنم .
تو حیاط با حسرت نگاهی به لکسوس و رونیز و تویوتا لندکروزی که گوشه ی حیاط پارک شده بود انداختم . بابا اینجا هم واسه خودش نمایشگاه ماشین راه انداخته ، میدونستم بابا از ماشینای بزرگ خوشش میاد واسه همین از دیدن لکسوس ال اف آی متالیک شیکی که بین لندکروز و رونیز پارک شده بود تعجب کردم ، احتمال میدادم مال مامان باشه ، با اینکه مامان از رانندگی میترسید و مطمئن بودم تا سر کوچه بیشتر باهاش نمیره اما خبرشو داشتم که بابا همیشه ماشینشو جدید میکنه . الانم چه عروسکی واسش گرفته بود ، بین ماشینا داشت میدرخشید . به سختی نگاهمو از ماشینا گرفتم و به سمت در حیاط حرکت کردم . ماشین که هیچی ، در حال حاضر یه ریال پول هم تو جیبم نداشتم . فقط يه مشت یورو تو کیف پولم پیدا میشد .
بیخیال هامین! ماشین نداری ، پول نداری ، پا که داری !....واسه خیابون گردی هم غیر از پا چیز دیگه ای لازمت نمیشه .
دستامو تو جیبم فرو کردم و از خونه بیرون رفتم . تو کوچه پرنده پر نمیزد ، حتی تو خیابون اصلی هم خبری نبود ، تک و توک مردم رد میشدن ، اما هنوز همه ی مغازه ها بسته بودن و بیشتر شهر خواب بود . همونطور که آروم آروم قدم میزدم و اطراف و نگاه میکردم با لبخند زیر لب زمزمه کردم :
شهر من ! من به تو می اندیشم.....
اگه کسی بخواد حال و هوای اون لحظه ی منو بفهمه فقط یه راه داره . باید 12 سال بره خارج زندگی کنه ، بعد از دوازده سال که برگشت تو هوای تاریک روشن اول صبح پا شه تو خیابونای ساکت شهرش قدم بزنه ... بوی نون سنگک تازه ای که دست یکی از عابراست رو به مشام بکشه ، به پیرمردی که به آهستگی داره کرکره ی مغازه شو بالا میکشه نگاه کنه و بدون اینکه بشناسدش با لبخند براش سر تکون بده و یه لبخند جواب بگیره ... تو اون لحظه حتی به گربه ای که داره سطل آشغال کنار خیابون و خالی میکنه هم لبخند میزنی ....هر چی باشه هموطنه دیگه !
تو حال و هوای خودم بودم که یه صفی که چند نفر توش وایستاده بودن توجهمو جلب کرد ، چند قدم که جلوتر رفتم فهمیدم نونواییه . با لبخند رفتم تو صف وایستادم . زنی که جلوم وایستاده بود با تعجب برگشت و نگاهم کرد . واضحه که تو اون لحظه من حتی اگه یه مگسِ هموطن هم نگاهم میکرد بهش لبخند میزدم . پس نگاه زن و با یه لبخند جواب دادم که باعث شد اخماشو تو هم بکشه و چیزی زیر لب غرغر کنه و روشو برگردونده . بعدش صدای پیرمردی که تو صف کناری وایستاده بود بلند شد که :
_ پسرم صف آقایون اینوره ...
چند لحظه گیج نگاهش کردم ، اما زیاد طول نکشید که متوجه حرفش شدم و بی اراده با خنده گفتم :
_ آه ....زنا اینور ، مردا اونور ؟!
نگاه عاقل اندر سفیه پیرمرد بهم فهموند که دارم چرت و پرت تحویلش میدم اول صبحی . بنابراین ترجیح دادم بیشتر از این استعدادم تو بیان ضرب المثل رو به رخ پیرمرد نکشم و از صف بیرون رفتم و ته صف کناری ایستادم . صف خانوما و آقایون بوسیله ی یه میله از هم جدا شده بود و سوالی که برام پیش اومده بود این بود که : چرا ؟!
یعنی ممکن بود مردی بخواد تو صف نونوایی زنی رو مورد تعرض قرار بده ؟! یا نزدیکی توی صف ممکن بود باعث بشه مردی تحریک بشه ؟! از اون گذشته اگه واقعا اينطور باشه آيا اين ميله مانع جذب طرفين ميشه ؟!....دیگه زیادی داشتم به مغزم فشار میاوردم ، چه بچه ی خنگی بودم که وقتی دوران بچگی و نوجوانی تو صف نونوایی میایستادم این سوالات برام پیش نیومده بود . اگه از همون موقع رو این پروژه کار کرده بودم شاید همونطور که نیوتون زیر درخت سیب تونست جاذبه ی زمین و کشف کنه منم تا الان تونسته بودم جاذبه ی جنسی تو صف نونوایی رو کشف کنم و منم مثل نیوتون برای خودم کسی شده بودم !
از افکارم خنده م گرفته بود ، خدا رو شکر صدای شاگرد نونوا منو از افکار پرت و پلام بیرون کشید :
_ آقا چند تا ؟
اصلا نفهمیدم کی رسیدم اول صف ،
_ 2 تا ... سنگک باشه ...
شاگرد نونوا پوزخندی زد و گفت :
_ اینجا سنگکیه ....چیز دیگه نداریم که ...
دوست داشتم یکی بزنم پس کله ی پسره تا یاد بگیره از این به بعد از بزرگترش سوتی نگیره ،اما حيف كه اونروز روز لبخند بود و نهايتا چيزي كه به شاگرد نونواهه رسيد به جاي پس گردني يه لبخند كج و كوله بود . پسره همچنان وایستاده بود و دستشو برای گرفتن پول تکون میداد ، آخ ! تازه یادم اومد من پول ندارم که ، سریع جیبامو زیر و رو کردم . یه ده یورویی بیرون اوردم و گفتم :
_ متاسفانه پول ایرانی ندارم ، یورو قبول میکنید ؟
دیوونه ای دیگه هامين مگه اینجا جزو اتحادیه اروپاست که یورو قبول کنن ؟!
اما پسره پرت تر از این حرفا بود چون با اخم به پول توی دستم نگاه کرد و گفت :
_ این چیه هست ؟ ....برو آقا مردمو معطل خودت کردی ، این پوله ؟....
صدای خنده ای از پشت سر باعث شد با تعجب به عقب برگردم ، پسری همسن و سال خودم در حالیکه به سختی سعی میکرد جلوی خنده شو بگیره دستشو تو جیبش کرد و کیف پولشو بیرون آورد و گفت :
_ بذار من برات حساب میکنم ، نمیخواد با یورو حساب کنی ...
بدون اینکه منتظر موافقت من باشه پولو داد به شاگرد نونوا و گفت :
_ دو تا دیگه هم بذار روش .... 4 تا بده ...
رو به پسر کردم و گفتم :
_ اینجوری که درست نیست ، پس اقلا پولمو چینج کن ...
پسر در حالیکه هنوزم خنده از سر و صورتش میبارید گفت :
_ بذار جیبت ، من قیمت ارز دستم نیست ...
خودم هم دقيق دستم نبود ، پولو گرفتم سمتش و گفتم :
_ پس اقلا اینو بگیر كه يه جورايي بي حساب بشيم . ....
چند لحظه تعلل کرد اما بعد با چشمای خندونش ازم گرفت و گفت :
_ میزنم تو آلبومم ...
با خنده گفتم :
_ روش بنویس نونوایی ...
اونم دوباره زد زیر خنده و گفت :
_ حتما همین کار و میکنم .... تازه اومدی ایران ؟
_ دیروز...
_ از لهجه ت معلومه خیلی وقته ایران نبودی ...
با اخم گفتم :
_ من لهجه ندارم ...
سرشو با اطمینان تکون داد و گفت :
_ چرا داداش داری ....شاید خودت متوجه نشی ، اما کلماتتو جور دیگه ای تلفظ میکنی ...البته خیلی هم تابلو نیست ....اما به هر حال ما که یه عمر اینجا بودیم متوجه میشیم ...
بعدش دستشو به سمتم گرفت و گفت :
_ پرهام هستم ....
منم دستشو فشردم و گفتم :
_ هامین...
     
  
مرد

 
«قسمت سیزدهم»...


تو همون نگاه اول ازش خوشم اومد . من یه عمر خارج بودم اما اون بیشتراز من شبیه خارجیا بود . . چشمای روشنی داشت که تو پوست برنزه ش بیشتر به چشم می اومد . قدش شاید چند سانت از من کوتاهتر بود اما بلند قد محسوب میشد . هیکلش نشون میداد که مثل خودم اهل ورزش وبدنسازیه ، و چیزی که بیشتراز هر چیزی باعث شده بود تو همون یه نگاه ازش خوشم بیاد نگاهِ شوخ و شنگ و شیطنتی بود که از چشماش بیرون میزد .
غرق برانداز کردن پرهام بودم که دیدم دستشو دراز کرد و نونا رو از شاگرد نونوا گرفت . باهاش همراه شدم و از صف اومدم بیرون . چند قدم که دور شدیم دو تا از نونا رو داد دستم و پرسید :
_ گفتی چند وقت خارج بودی ؟
در حالیکه نون و با لذت بو میکشیدم جواب دادم :
12_ سال ، دبیرستانم و انگلیس بودم بقيه شو فرانسه ...
سری تکون داد و گفت :
_ چه عالي...حالا چرا این موقع صبح بیدار شدی ؟ تغییر جغرافیایی و ساعتها بهت نساخته ؟!
با خنده گفتم :
_ نمیدونم ، فکر کنم از ذوق برگشتنمه که زود بیدار شدم ...تو چرا اینقدر زود بیدار شدی ؟ نکنه تو ایران ساعت کاری از 6 شروع میشه ؟!
در حالیکه میخندید به ماشینی که اونطرف تر پارک بود اشاره کرد و گفت :
_ با چند تا از دوستام داریم میریم رامسر ...
دستشو تو جیبش کرد و کارتی بیرون آورد ، به سمتم گرفت و گفت :
_ از آشنایی باهات خوشحال شدم ، این شماره موبایل و محل کارمه... اگه خواستی پولاتو چینج کنی زنگ بزن ...
و با خنده دستی تکون داد و به سمت ماشین دوید . با لبخند دور شدن ماشینشو نگاه کردم و وقتی از نظر ناپدید شد به سمت خونه برگشتم . دوباره نونا رو بو کشیدم ، چه صبحونه ای بشه امروز !




موقع برگشت خیابونا شلوغتر شده بود و بچه مدرسه ایها هم کم کم داشتن بیرون می اومدن که برن مدرسه . اما بازم همه ی این جنبش ها تو سکوت و آرامش خاصی که مخصوص اول صبح بود انجام میشد ، همه هنوز گیج خواب بودن و حال و حوصله ی سر و صدا رو نداشتن .
پشت در حیاط گیر افتاده بودم چون کلید نداشتم . به ساعتم نگاهی انداختم ، 7 بود ...چه میشد کرد مجبور بودم در بزنم ، با این نونای دستم که نمیتونستم از در بالا برم . بعد از دو بار زنگ زدن در باز شد و صدای مامان از پشت آیفون بلند شد :
_ هامین کجا بودی ، من که مردم از نگرانی ...
با تعجب وارد شدم و در و بستم ، مامان کی وقت کرد بیدار شه و نگران بشه ؟! ....منو باش نگران بودم كه دارم از خواب بیدارشون میکنم !
وارد ساختمون که شدم مامان به سمتم اومد و گفت :
_ وقتی بیدار شدم و دیدم نیستی حسابی نگران شدم ، گفتم یعنی کجا پاشدی رفتی کله ی سحر ؟! ماشین هم که نبردی ...موبایل هم که نداشتی بهت زنگ بزنم
_من رفتم قدم بزنم ، شما چرا انقدر زود بیدار شدین ؟
قبل از اینکه مامان بخواد جواب بده بابا در حالیکه ربدوشامبر به تن از پله ها پایین میومد گفت :
_ خودش که بیدار شده هیچ ، منم بیدار کرده میگه پاشو برو تو خیابونا بگرد ببین هامین کجا رفته ...
سرزنش وار به مامان نگاه کردم ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با حرص گفتم :
_ مامان من 27 سالمه ، یعنی چی اینکارا ؟!
نمیدونم حرصم از نگرانی الانش بود یا همه ی کاراش از جمله بساطی که دیشب برام چیده بود دست به دست هم داده بود تا اینقدر از کارای مامان حرصم بگیره . یه جوری رفتار میکرد انگار من یه بچه مدرسه ایم ! با دلخوری نونا رو گذاشتم رو میز غذاخوری و بی حرف دیگه ای راه پله رو در پیش گرفتم . صدای مامان و شنیدم که با ناراحتی صدام میزد :
_ هامین! ...
بی اعتنا بهش راه خودمو رفتم . بابا وسط پله ها از حرکت ایستاده بود و نگاهمون میکرد . قبل از اینکه وارد اتاقم بشم و در و ببندم صدای مامان و شنیدم که با گریه به بابا میگفت :
_ مگه من چی گفتم که اینطوری کرد ؟!
و صدای بابا که برای دلداری دادنش میگفت :
_ چیزی نگفت که عزیزم ...
صبر نکردم که همه ی حرفای بابا رو بشنوم و در اتاقم و بستم . خودمو رو تخت انداختم و چشمام و رو هم گذاشتم . چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای در بلند شد . دستمو از رو پیشونیم برداشتم و به اون سمت نگاه کردم ، بابا با لبخند وارد شد و روی مبل کنار پنجره نشست . بی حرف نگاهش کردم و منتظر شدم حرفشو بزنه . با لبخند خونسردش گفت :
_ تو خیلی وقته اینجا نبودی ، مامانت عادتشه ...زود نگران میشه ....مادره دیگه ...
بدون اینکه تکوني به خودم بدم گفتم :
_ کار دیشبشو چی میگین ؟....اینم عادتشه که برای زندگی بچه هاش تصمیم بگیره ؟
با همون لبخندش سری تکون داد و گفت :
_ چی بگم ؟! .... برای زندگی همه تصمیم میگره...
و خودش بلند خندید.
بعد از یه مکث کوتاه با لحن جدی ای ادامه داد :
_ اما هامین ، میخوام همیشه حواست به یه چیز باشه .....حالا چه در مورد قضیه ی نامزدیت یا همین اتفاق چند دقیقه پیش ... حواست باشه چیزی نگی یا کاری نکنی که مادرت ناراحت بشه ....مامانت زیادی حساسه ....مواظب باش ناراحتش نکنی وگرنه من میدونم و تو ...
جمله ی اخرش و با لحن تهدید کننده ای گفت ، بی اراده خنده ای کردم و گفتم :
_ عاشقی ها !
بابا هم متقابلا خندید و گفت :
_ پاشو پدر سوخته ....
از جاش بلند شد و در حالیکه به سمت در میرفت گفت :
_ بیا صبحونه تو بخور ، از دل مامانتم در بیار...
چند لحظه به سقف زل زدم و به فکر فرو رفتم . همش تقصیر بابا بود که هر چی مامان میگفت فقط میگفت چشم ! اگه از همون اول اینقدر لی لی به لالاش نمیذاشت الان مامان اینجوری از موقعیتش سوئ استفاده نمیکرد تا واسه زندگی بچه هاش تصمیم بگیره . وایسا من زن بگیرم ! یه جوری باهاش برخورد میکنم که حساب کار دستش بیاد . عمرا اگه مثل بابا زن ذلیل بازی در بیارم و لوسش کنم . یه جوری زنم و ادب میکنم که الگوی بقیه مردا باشم !
با خنده از جام بلند شدم و بلند بلند گفتم :
_ هامین تو اگه بِتون بودی الان مامان خودتو سرجاش مینشوندی تا واسه زندگیت تعیین تکلیف نکنه .
بعد از چند لحظه مکث سری با اطمینان تکون دادم و گفتم :
_ هستم . ...
با یه نفس عمیق از اتاق بیرون رفتم . وارد آشپزخونه شدم و بی معطلی مامان و که پشت میز نشسته بود از پشت بغل کردم و صورتشو بوسیدم . وقتی دیدم واکنشی نشون نداد یه بار دیگه محکمتر بوسیدمش و شونه هاشو فشار دادم . بالاخره یه لبخند یواشکی رو لبش نقش بست و منم با خیال راحت پشت میز نشستم . بابا با لبخند واسم چشمک زد که یعنی : پسر خودمی !
حین صبحونه خوردن بابا ازم خواست بعد از صبحونه باهاش برم نمایشگاه و یه ماشین واسه خودم انتخاب کنم . منم انگار منتظر شنیدن همچین پیشنهادی از دهن بابا بودم چون رو هوا قاپیدمش و گفتم : حتماً ...
موقعی که میخواستیم با بابا از خونه بزنیم بیرون مامان تاکید کرد که واسه ناهار برگردیم و یادآوری کرد که واسه شام میخواد همه ی فامیل و آشنا رو دعوت کنه . خداییش خودم هم خیلی کنجکاو بودم فامیل و ببینم . خصوصا فرهود پسر یکی از دوستای بابامو که تا 15 سالگی باهاش دوست صمیمی بودم اما با رفتنم به اروپا ارتباطمون کم وکمتر شد تا جایی که الان چند سالی میشد هیچ خبری ازش نداشتم ، اوایل ارتباط تلفنی ای بود و گاهی ایمیل اما الان خیلی وقت بود هیچ خبری ازش نداشتم و مشتاق بودم دوباره ببینمش .
فکر اینکه ميشا هم امشب میاد و مامان ممکنه حرکت ناگهانی ای انجام بده کمی بهم استرس میداد اما در کل آدمی نبودم که بشینم واسه اتفاقی که هنوز نیوفتاده کاسه ی چه کنم چه کنم دست بگیرم به خاطر همین اون استرس و عقب روندم و ترجیح دادم به جای استرس به هیجان و کنجکاویم میدون بیشتری بدم .
وقتی به نمایشگاه رسیدیم از ديدن اون همه ماشين مدل سال 2012 تعجب كردم ، فكر نميكردم نمايشگاه بابا اينهمه آپديت باشه . در واقع انقدر دستم برای انتخاب باز بود که خودم هم گیج شده بودم چی ميخوام . خصوصا که بابا هم اصرار داشت ماشین و به عنوان هدیه ی برگشت ازش قبول کنم و این باعث میشد بدون توجه به قیمت نگاهم دنبال بالاترین مدلا باشه . خود بابا هم منو به این کار تشویق میکرد چون وقتی سردرگمی منو تو انتخاب دید منو به سمت یه بی ام دبلیو ام6 برد و پرسید :
_ نظرت درباره ی این چیه ؟
با دهنی باز و چشمایی گشاد شده نگاهمو از ماشین گرفتم و به بابا دوختم ،
_ جدی میگین بابا ؟
بابا سریع گفت :
_ اگه نمیپسندیش یه چیز دیگه انتخاب کن ...
نپسندمش ؟ مگه میشه ؟!....دور ماشین یه چرخی زدم و گفتم :
_ اما مگه شما اینا رو سفارشی وارد نمیکنین ؟
_ چرا این سفارشیه ، اما کی واجب تر از تو ؟ مشتریا میتونن بازم منتظر بمونن ...هر کدومو پسند کردی کاری به بقیه ی مسائلش نداشته باش ...
بازم نگاهی به ماشین انداختم و گفتم :
_ این که عالیه. اما زیادی عروسک نیست ؟!...راستش من تو ماشینای شاستی بلند راحتترم ....تو این احساس میکنم تو قوطی کبریتم ...
بابا با خنده دستشو چند بار به شونه م زد و گفت :
_ پسر خودمی دیگه ....منم اصلا تو اینا احساس راحتی نمیکنم ...
و بعد منو برد کنار یه نیسان مورانو و پرسید :
_ نظرت درباره ی این چیه ؟
_ این عالیه ، چیزی که میخوام تقريبا همينه ...منتهی میخوام سفید باشه ...
بابا چند لحظه فکر کرد و بعد گفت :
_ سفیدشو نداریم ...اما اگه یکی دو ماه صبر کنی برات وارد میکنم .
قبل از اینکه بخوام موافقت یا مخالفتمو اعلام کن سریع گفت :
_ اما یه بی ام دبلیو ایکس5 تو یکی دیگه از شعبه هامون داریم که تقریبا تو همین مایه هاست . مدلش هم از این بالاتره اون 2012 ـه ...رنگش هم سفیده ...میخوای ببینیش ؟
_ آره ، چرا که نه ؟!
بابا رو به یکی از شاگرداش کرد و گفت :
_ پیمان ؟!..... برو شعبه ی ولیعصر بی ام و ایکس 5 سفیده رو بیار ...بدویی ها ، معطل نکن .
تا پیمان بره و برگرده با بابا درباره ی کار و شرکت ساختمانی ای که قرار بود راه بندازم حرف زدیم . بابا گفت نگران مکان نباشم ، خودش به یکی از دوستای بنگاه دارش میسپره چند جای خوب برای شرکت پیدا کنن . از من خواست برم دنبال کارای استخدام کارکنان و بقیه ی مسائل . پیشنهاد کمک مالی شو قبول کردم ، چون خودم اونقدرام حساب بانکی پر و پیمونی نداشتم که از پس راه اندازی یه شرکت بر بیام . اما کمک مالی شو فقط بعنوان وام قبول کردم و قرار شد هر وقت تونستم پولشو به بابا برگردونم ، بابا خودش اصلا موافق این مسئله نبود و انتظار برگشت پول و از من نداشت اما اینجوری خودم احساس بهتری داشتم و احساس میکردم رو پای خودمم .
بابا واقعا کمک بزرگی برام بود . مطمئن بودم با کمک بابا خیلی زود پیشرفت میکنم . اون حتی بهم قول داده بود که اولین مشتریام و هم خودش جور میکنه و از دوستای بساز بفروشش میخواد کارای مهندسیشونو به شرکت من بسپرن تا بتونم جای خودم و بین شرکتای مهندسی ديگه باز کنم . با این که بابام بود اما به خاطر این همه حمایتش یه احساس دین نسبت بهش میکردم .
وقتی پیمان با ماشین برگشت از ماشین خوشم اومد . نظر بابا هم این بود که فعلا همینو بردارم ، اگه بعدا دیدم دلم چیز دیگه ای میخواد عوضش کنم
وقتی میخواستم برم بیرون و باهاش یه دوری بزنم بابا آدرس جایی رو بهم داد که بتونم واسه خودم سیم کارت بخرم و گفت دیگه لازم نیست برگردم نمایشگاه و همين امروز ماشينو به نامم بزنم . منم از خدا خواسته رفتم تا هم تو شهر یه دوری بزنم و هم سیم کارتمو بخرم . روز خوبی بود . ماشین جدید ، شهر جدید ، آدمای جدید ...همه ی اینا دست به دست هم داده بود که روز خوبی داشته باشم
     
  
مرد

 
«قسمت چهاردهم»...


. از بعد از ناهار خونه بودم . مامان و آذین و فرناز در تکاپوی برگزاری مهمونی شب بودن و منم تا میتونستم با محیا خوش گذروندم .
از عصر چند تا مستخدم هم که مامان خبر کرده بود برای کمکشون اومدن . چند بار از مامان پرسیدم که فرهود و خانواده ش و دعوت کرده یا نه تا مطمئن بشم . در واقع فکرشو که میکردم میدیدم فقط برای دیدن فرهود ذوق زده م . بقیه اگه نمیومدن هم زیاد برام فرقی نمیکرد . اما روی هم رفته نمیشد منکر این شد که برای دیدن ميشا هم کنجکاوم . به هیچ وجه قیافه اش یادم نمیومد. میخواستم ببینم مامانم دست رو چه جور دختری گذاشته . اون شب که تازه رسیده بودم خونه و تو تختم خوابیده بود نتونسته بودم درست حسابی ببینمش .

حول و حوش ساعت 7 بود كه در اتاقم به صدا در اومد و آذين سرشو اورد داخل ،
_ هامين ؟! چرا نمياي ؟....عمو راشيد اينا اومدن ...مامان گفت صدات كنم بياي پايين ، زشته .

در حاليكه موهامو جلو آينه درست ميكردم بدون اينكه رومو برگردونم گفتم باشه . اما از تو آينه محيا رو ديدم كه لباس توري سفيدي پوشيده بود و يواشكي از لاي در نگام ميكرد ، بيخيال موهام شدم و با يه حركت به سمتش چرخيدم و از جاش بلندش كردم و دور سرم چرخوندمش ، غش غش ميخنديد . همونطور كه محيا رو بغل كرده بودم از اتاق بيرون اومدم و گفتم بريم . محيا دستشو دور گردنم انداخته بود و سرشو تو گردنم قايم كرده بود ، در عين خجالتي بودن شيطنت از چشاش ميباريد . خجالتي بودن فرناز و شيطنت آرمين با هم قاطي شده بود و تركيب خوشمزه اي به اسم محيا بوجود اورده بود . همونطور كه از پله ها پايين ميومدم عمو راشيد و ديدم كه كنار بابا ايستاده بود و حرف ميزدن . با اين كه تا حالا عكسي از عمو راشيد نديده بودم اما تو اين سالها اونقدر تغيير نكرده بود كه نشناسمش ، فقط شكمش يه خورده بزرگتر شده بود و يه ريش ستاري گذاشته بود . محيا رو دادم بغل بابا و با عمر راشيد دست دادم . عمو در حاليكه سر تا پامو برانداز ميكرد با خنده گفت :
_ ماشالا چه بزرگ شدي عمو ...
رو به بابا كرد و ادامه داد :
_ ماشالا ... بايد بهش افتخار كني ...
سرسري جواب تعارفاي عمو رو دادم چون چشمم به در ورودي افتاد و خانواده اي كه داشتن وارد ميشدن . در حاليكه با لبخند به اون سمت ميرفتم از همونجا با صداي بلند گفتم :
_فرهود ؟!
هنوزم مثل قديم كمي چاق بود و حالا قسمتي از موهاي جلوي سرش ريخته بود اما صورت خندونش همون بود فقط يه خورده جا افتاده تر شده بود و عمده ترين تغييرش اين بود كه ديگه خبري از جوشاي مزاحمي كه هميشه با همديگه براي از بين بردنشون تلاش ميكرديم نبود . اون زودتر از من براي به آغوش كشيدنم دست به كار شد . انگار ذهن من و اون همزمان يه خاطره رو مرور ميكرد چون بعد از چند لحظه خودشو ازم جدا كرد و در حاليكه قيافه ي متعجبي به خودش گرفته بود دستي به صورتم كشيد و گفت :
_ هي پسر! ...انگار هيچ وقت اينجا جوشي نبوده ...
با خنده دستشو انداختم و در حاليكه به موهاش اشاره ميكردم گفتم :
_ اما من مطمئنم قبلا اينجا پر از مو بود آقاي دكتر...چيكارشون كردي ؟
بعد از كمي خوش و بش با پدر و مادرش هم احوالپرسي كردم و با هم به سمت پذيرايي رفتيم . خوشحال بودم كه اخلاقش عوض نشده . هر چند حالا خيلي آقا منشانه تر رفتار ميكرد . به محض اينكه وارد پذيرايي شديم مامان با صداي بلند گفت :
_ بفرماييد خودش اومد ...
مامان بلند شد تا از مهموناي تازه رسيده استقبال كنه ، من هم به سمت مهمونايي كه به احترام من بلند شده بودن رفتم . زن عمو هم مثل عمو زياد تغيير نكرده بود و تونستم با يه نگاه بشناسمش . باهاش دست دادم اما خودش جلو اومد و صورتم و بوسيد و كلي قربون صدقه م رفت . نفر بعدي اي كه براي سلام پا پيش گذاشت خودشو نسرين معرفي كرد . يه لحظه از ديدنش جا خوردم چون روي ابروش و مهره زده بود . داخل بينيش هم يه حلقه ي نقره اي خودنمايي ميكرد . تو اروپا معمولا پسر دختراي كم سن و سال دبيرستاني يا خواننده ها و طرفداراي راك خودشون و اين شكلي ميكردن . اما نسرين اصلا به نظر كم سن و سال نميرسيد ، هم سن و سال خودم بود ، واسه همين از ديدن قيافه ش كمي تعجب كردم ، در واقع قيافه ي شرقي تري رو از دختر عموم انتظار داشتم . با لبخندي سعي كردم نگاه متعجبمو ماسمالي كنم :
_ چقدر تغيير كردي ، اصلا نشناختمت
با خنده باهام روبوسي كرد وگفت :
_ اما عوضش ما هر وقت ميومديم اينجا از زن عمو ميخواستيم عكساي جديدتو نشونمون بده واسه همين از در كه وارد شدي فوري
شناختمت . اما خداييش خيلي از عكسات خوشتيپ تري ها ...
با خنده ازش تشكر كردم و با دختر بغل دستيش دست دادم . هنوز از شوك قيافه ي نسرين بيرون نيومده بودم كه اين يكي با جيغ گفت :
_ واي چقدر دلم برات تنگ شده بود ...
تا به خودم بيام ديدم دستشو دور گردنم حلقه كرده و داره گونه مو ميبوسه ... وقتي ازم جدا شد اخم بامزه اي كرد و گفت :
_ نگو كه منو نشناختي ...
خيلي هم حدس زدنش سخت نبود ، وقتي كنار زن عمو و نسرين نشسته بود يعني ندا بود ديگه ! با شك نگاهش كردم و گفتم :
_ اگه اشتباه نكنم بايد ندا باشي ، درسته ؟!
با خوشحالي دستاشو به هم كوبيد و گفت :
_ درسته ، باورم نميشه كه تمام اين مدت به يادم بودي ، اميدوارم بتونيم براي هم دوستاي خوبي باشيم .
با اين كه حرفش حقيقت نداشت و من تو اين سالها حتي يه بارم به يادش نيوفتاده بودم اما دلم نيومد حرفشو رد كنم . در واقع قيافه ش برام اصلا آشنا نبود اما روي هم رفته از نسرين خيلي خوشگلتر بود . تنها اشكالي كه وجود داشت اين بود كه پوستشو زيادي مصنوعي برنزه كرده بود و توي آرايش اغراق كرده بود . اما ميشد فهميد كه زير همه ي اين قضايا قيافه ي خوشگلي داره .
اصلا فرصت نميكردم يه لحظه كنار فرهود بشينم چون مدام مهموناي جديد مي اومدن و مامان ازم ميخواست براي استقبالشون برم . خيلياشون دوستا و همكاراي بابا بودن كه با خانواده اومده بودن و براي اولين بار بود كه باهاشون آشنا ميشدم .
بالاخره يه فرصتي پيدا كردم كه با فرهود چند كلمه حرف بزنم ، فكر ميكردم ديگه همه ي مهمونا اومدن و خانواده ي خاله و دردسر سازياي مامان و به كل فراموش كرده بودم كه مامان با شوق و ذوق اومد كنارم و گفت :
_ پاشو خاله ت اينا اومدن .
قيافه م اساسي رفت تو هم ، طوري كه از چشم فرهود دور نموند . وقتي با اكراه داشتم از جام بلند ميشدم فرهود با شيطنت بغل گوشم گفت :
_ پاشو آقا داماد ...
يه لحظه چشمام از تعجب گرد شد ، اما وقتي اخلاقاي مامان يادم اومد به اين نتيجه رسيدم كه فرهود كه سهله الان كل تهرون بايد از اين مثلا نامزدي خبر داشته باشن . هر كاري ميكردم نميتونستم اخممو از بين ببرم و با خوشرويي باهاشون احوالپرسي كنم . اما اينجوري از يه نظر هم بهتر بود ، چون شايد ميشا از رو قيافه م ميفهميد كه من از اين بساط ناراضي ام .
وقتي من رسيدم مامان داشت دم در باهاشون احوالپرسي ميكرد . منم مستقيم رفتم كنار عمو پرويز و گفتم :
_ سلام عمو پرويز ، خوش اومديد .
عمو پرويز به گرمي باهام دست داد و بهم خوشامد گفت . بعد از اين كه با خاله هم سلام عليك كردم نگاهم بين دو تا دختري كه كنار هم ايستاده بودن ثابت موند . مونده بودم كدومشون لقمه ايه كه مامان برام گرفته كه يكي شون با لبخند دستشو به سمتم دراز كرد و گفت :
_ سلام ، خيلي خوش اومديد آقا هامين . مارال هستم .
بعد از اينكه جواب مارال و دادم نگاهمو متوجه تنها دختر باقيمونده كه بدون شك بايد ميشا ميبود كردم . با گيجي نگاهشو بين من و مامان و خانواده ش ميچرخوند .
یکدفعه چشمهاش درشت شد و زیر لب گفت: هی مارال ... این رو ... روح.......
و سرشو به سمت مارال چرخوند که با خنده گفت:
_ سورپرايز !
اروم اما همچنان گیج گفت: توروحت مارال....
ظاهرا اگه تا صبح هم اونجا مي ايستادم اين بشر نميخواست با من حرف بزنه ، اينه كه خودم دستمو دراز كردم و گفتم :
_ سلام مرضيه خانوم ، چقدر بزرگ شدين .
يه دفعه چشماش از اون حالت گيجي در اومد و در حاليكه با عصبانيت نگاهم ميكرد بدون اینکه باهام دست بده چشم غره ای مهمونم کرد و حینی که با ریز بینی و نکته سنجی بهم خیره شده بود يه چيزي زير لبش غرغر كرد وبعد با لبخند مصنوعي اي گفت :
_ خوش اومديد ، البته من نميدونستم كه شما اومدين
جمله ي آخرش و با حالت عصبي رو به خواهرش و خانواده ش گفت .....
از اين كه ميديدم هنوزم رو اسمش حساسه لذت ميبردم ، يه جورايي مثل دوران بچگيم كه از اذيت كردنش لذت ميبردم .
مامان ميونه رو گرفت و با لبخند گفت :
_ چطور نميدونستي عزيزم ؟!
و رو به خواهرش ادامه داد :
_ چرا به عروس گلم نگفتين ؟
اما بدون اينكه منتظر جواب باشه رو به من و ميشا كرد و با خنده گفت :
_ حالا نميخواد اينقدر از ديدن هم تعجب كنيد . روي همو ببوسيد تا بريم داخل ، خوبيت نداره اينقدر دم در وايسيم .
ظاهرا همه منتظر بودن كه ما روبوسي كنيم . از ظاهر ميشا به نظر نميرسيد بخواد اقدامي كنه ... حتی باهام دست هم نداد.... همچنان با حالت كلافه سر جاش وايستاده بود . به نظر نميومد حالا كه مامان گفته همديگه رو ببوسيد جمع رضايت بده كه همينطوري بريم داخل ، پس ناچار خودم سرمو جلو بردم و اونم فوری دو متر عقب پرید و اروم گفت:
_ بفرما تو دم در بده....
خندم گرفت ... هنوز داشت عقب عقب میرفت که مجبوری بازوهاشو گرفتم و بیشتر خم شدم و گونه شو بوسيدم
     
  
مرد

 
«قسمت پانزدهم»...


مهمونا با اسودگی به اين كار لبخند زدن و به سمت داخل حركت كردن . و اون با نفرت دستشو محکم به صورتش کشید و تند از کنارم رد شد. طبق عادتم یه نفس عمیق کشیدم تا ببینم چه بویی میده ... جالب بود که بوی عطری ازش بلند نمیشد.. شایدم مشام من تو ایران تیز بودنشو از دست داده بود... مامان خانوما رو براي عوض كردن لباساشون به سمت يه اتاق برد و منم از فرصت استفاده كردم و برگشتم پيش فرهود . فرهود با خنده گفت : _ آقا داماد چرا اخم كردن ؟! وقتي ديد جوابي نميدم خودش ادامه داد : _ خداييش كي فكرشو ميكرد تويي كه اينهمه تو بچگي ميشا رو اذيت ميكردي حالا بخواي باهاش ازدواج كني ؟ بعد انگار ياد يه چيزي افتاده باشه با صداي بلند زد زير خنده و گفت : _ قضيه ي موهاي عروسكش و بهش گفتي ؟....يادت نره بهش بگي ها ، ادم بايد از اول زندگي صداقت داشته باشه . با يادآوري اون خاطره يه لبخند رو لبم نشست و گفتم : _ هنوزم عكساشو دارم . چه سيبيلايي شده بود ! همونطور كه با صداي بلند ميخنديديم چشمم به ميشا افتاد كه يه گوشه نشسته بود و كلافه و بي حوصله به نظر ميرسيد . خود به خود لبخندم جمع شد و جاشو به اخم داد . خدا رو شكر تو همون لحظه ندا اومد جلومون وايستاد و جلوي ديدم و گرفت و باعث شد ديگه چشمم بهش نيوفته . ندا با لبخند گفت : _ چي ميگفتين كه اينقدر ميخنديدين ؟ بگين ما هم بخنديم .. نگاهي به فرهود كردم و سعي كردم جلوي خنده مو بگيرم ، _ قضيه ش مردونه بود . كنارم روي دسته ي مبل نشست و با صداي آرومي گفت : _ تو كه نميدوني وقتي اينجوري ميخندي چطور نگاه همه ي دخترا رو جلب خودت ميكني ... با اعتماد به نفس گفتم : _ يعني الان نگاه تو هم جلب شد ؟! قهقهه اي زد و گفت : _ من كه سهله ، الان اگه مامان بزرگم هم اينجا بود عاشقت ميشد ... به شوخي گفتم : _ چه مامان بزرگ پايه اي داري ! دستشو روي بازوم گذاشت و با لبخند گفت : _ خودم هم به مامان بزرگم رفتم ... تو همون لحظه آذين صداش كرد و مجبور شد بلند شه بره . وقتي نگاهم به آذين افتاد ديدم داره با حرص برام سر تكون ميده . بيخيال سرم و به سمت فرهود چرخوندم . با لبخند سوال كرد : _ نظرت راجع بهش چيه ؟ _ كي ؟! _ ندا ... فكري كردم و گفتم : _ خوشگله ... با تعجب ابروهاش و بالا داد و گفت : _ جدي ؟... با خنده گفتم : _ خوب ميدوني بايد بدون آرايش قيافه شو تصور كني ، اونوقت ميفهمي كه خوشگله ... از اين حرفم با صداي بلند خنديد و با شيطنت به جمع اشاره كرد و گفت : _ خوب ؟ ديگه كي خوشگله ؟! به مبل تكيه دادم و در حاليكه به جمع نگاه ميكردم گفتم : _ اممممم .....مارال هم خوشگله ... با مشت به بازوم كوبيد و گفت : _ همه رو گفتي الا اصل كاري رو ... نگاهشو دنبال كردم و چشمم به ميشا افتاد كه بلند شده بود و داشت از پذيرايي بيرون ميرفت ، _ ميشا ؟! ....قيافه ش با نمكه .... در واقع با اون حرصي كه از دستش ميخوردم همين كلمه ي بانمك هم به زور ازم بيرون اومده بود . اما انگار فرهود گير سه پيچ داده بود چون با سماجت پرسيد : _ همين ؟ يعني خوشگل نيست ؟ قیافه ی اون تقریبا بدون ارایشه ها ..... همونطور كه چشمم به ميشا بود که داشت پله ها رو بالا می رفت ... ميخواستم به سوال فرهود جواب بدم كه ديدم ميشا يه دفعه ايستاد ، يه دستشو به سرش گرفت و و دست ديگه ش و براي پيدا كردن تكيه گاه تو فضا مي چرخوند و چيزي نگذشت كه همون چند پله ای که بالا رفته بود و به پایین پرت شد و پخش زمين شد . يك دفعه از همه جا صداي جيغ بلند شد ، اولين كسي كه تونست خودش و بهش برسونه من بودم ، چون بقيه هنوز از بهت ديدن اين صحنه بيرون نيومده بودن . برش گردوندم ، پيشونيش ضربه ديده بود اما خونريزي نداشت . دستمو روي اون قسمت از پيشونيش كه قرمز شده بود فشار دادم تا ورم نكنه و رو به كسايي كه حالا دورمون حلقه زده بودن گفتم : _ يكي يه ليوان آب بياره . صداي گريه ي خاله بلند شده بود ، مامان گفت : _ بلندش كن بيارش تو اتاق ... بهترين پيشنهاد و داد ، چون تو اون وضعيت كه همه دورش جمع شده بودن و هاي و هوي ميكردن اگه به هوش هم ميومد با ديدن اين صحنه سكته رو ميزد . عمو پرويز ميخواست بلندش كنه كه مامان اجازه نداد و گفت : _ شما نه آقا پرويز . براي قلبتون خوب نيست ... قبل از اينكه مامان چيز ديگه اي بگه خودم بلندش كردم و از پله ها بالا رفتم . مامان جلوتر از من رفت در اتاقمو باز كرد و گفت : _ بيارش اينجا . و بعدش فرهود و صدا زد بياد بالا معاينه ش كنه . قبل از رسيدن فرهود چند بار آروم به صورتش زدم اما واكنشي نشون نداد . با اومدن فرهود من از رو تخت بلند شدم و اجازه دادم معاينه ش كنه . نگاهمو تو اتاق چرخوندم ، خاله و مارال داشتن گريه ميكردن ، عمو پرويز حسابي رنگش پريده بود ، محيا كنار در اتاق داشت تو بغل ساناز با صداي بلند گريه ميكرد ، مامان هم با نگراني دستاشو تو هم ميپيچيد و ميگفت : _ چي شد يه دفعه ؟! ميشا كه تا حالا اينجوري نشده بود ... دستمو دور شونه هاش حلقه كردم و گفتم : _ چيزي نشده كه ...فشارش افتاده . صداي گريه ي محيا بدجور رو اعصاب بود ، رفتم از بغل فرناز گرفتمش و از اتاق بردمش بيرون از بالاي نرده ها طبقه ي پايين و نگاه كردم ،همه داشتن پچ پچ ميكردن و بالا رو نگاه ميكردن ، يه لحظه به خاطر اينكه از بالا به پايين نگاه ميكردم سرم گيج رفت اما سريع عقب كشيدم ، برگشتم سمت اتاق و به آذين كه كنار در وايستاده بود گفتم : _ بيا برو پايين بهشون بگو چيزي نشده ، فشارش افتاده .... آرمين هم كه اونجا وايستاده بود حرفمو تاييد كرد و گفت : _ آره نميخواد اينجا وايستي ، برو به مهمونا برس ... آذين هم بي حرف سرشو تكون داد و از پله ها پايين رفت . صداشو شنيدم كه سعي ميكرد با خنده به مهمونا بگه مشكل خاصي پيش نيومده و جو و آروم كنه... دوباره وارد اتاقم شدم و بهش خیره شدم. فرهود راست میگفت قیافه اش نسبتا بدون ارایش بود ... هرچند کم و ملیح یه دستی تو صورتش برده بود. هنوز سر حرفم بودم ... چهره ی با نمکی داشت.فقط با نمک ... همین! «قسمت هفتم» حس میکردم پلک هام بهم چسبیدن ... به زور بازشون کردم... روی یه جای نرم بودم. با تابیدن نور دوباره چشمامو بستم... تنم خیلی سست بود.هنوزم دلم میخواست بخوابم... دهنمو باز کردم وزبونمو فرستادم بیرون لبامو تر کنه... اه ه ه ... اب دهن نداشتم ... این خشکی دهنم صبح اول صبح بد دردیه ها... اروم چشمامو بازکردم. یه غلت به پهلو زدم... یه مرد که نیم تنه اش لخت بود توی اتاق ایستاده بود و انگار زل زده بود به من... حس اینو نداشتم که ببینم پایین تنه اش هم لخت هست یا نه... دستمو زیر سرم گذاشتم و بهش نگاه کردم. اونم داشت به من نگاه میکرد. عجب عضله هایی داشت... بازو هاش وسینه های خوش فرم. احتمالا از این فیدنسی ها بوده که اینقدرخوش ترکیب دراورده خودشو... چشماموبه زمین دوختم... یه شلوارک پاش بود. ساق پاهاشم عضلانی بود ای ول... عجب خواب مذخرفیه ها ... خوب چرا نمیاد جلو... خدایا یعنی ما تو خواب هم شانس نداریم... یه خمیازه ی بلند کشیدم ... دستهامو باز کردم و یه کش وقوسی اومدم... امممممممم.... ترق ترق استخون های کمرم می شکست .دوباره به همون سمت نگاه کردم. حواسش به من نبود... خم شده بود و داشت شلوار جینشو پاش میکرد. من بیدار بودم؟ اینجا که اتاق من نبود... اینجا .... هنوز دراز کشیده بودم و داشتم به اون نگاه میکردم ... یهو مخم فعال شد و یه جیغ بلند کشیدم که پسره به سمتم چرخید و گفت: یواش... خدایا... نگو بیدارم... یه بشکون از بازوم گرفتم. من بیدارم .... اومدم دوباره جیغ بکشم که دیدم پسره یه پیراهن تنش کردو گفت: جیغ نزن صبح اول صبحی... این چرا لخت بود؟ چشمامو بستم و باز کردم... یا فاطمه ی زهرا خودمو به تو سپردم... عین خیالشم نبود پسره .... دلش خواست یه کم معذب میشد بد نبودا .... به درک ... این دیگه کیه بابا... من چرا هر دفعه که بیدار میشم یه نره خری باید خواب نازی که کردمو کوفتم کنه... وایسا ببینم... چقدر قیافه اش اشنا بود. همینجور خشکم زده بود و داشتم نگاهش میکردم. من اینو یه جا دیده بودم. چشمم به در ودیوار اتاق افتاد. اینجا که اتاق هامین بود... وای یادم اومد. این هامینه.... نیگاش کن چقدر شبیه اون روحه است... اه ه ه... صبر کن ببینم... این همونه ... همون که ... ایییی ... ای بابا ... اصلا من دیشب چرا اینجا خوابیدم؟ اروم لبه ی تخت نشست وگفت: حالت بهتره؟ اوه چه پسرخاله... خوب هرچند پسرخالمه... ای ول... یه اهمی کردم وگفتم: ممنون... هامین: یادت میاد دیشب چه اتفاقی افتاد؟ -نه... برای خودمم جالبه که بدونم چرا اینجام... هامین: دیشب حالت بد شد غش کردی اوردیمت بالا ... اروم گفتم: چه سه بازی ای شده... -یعنی من از دیشب اینجام... هامین سرشو تکون داد و جلوی اینه داشت دگمه هاشو می بست. از تخت پایین اومدم وگفتم: ساعت چنده ؟ بی حوصله جواب داد: میتونی به ساعت دیواری که درست روبه روته نگاه کنی... چه بد عنق... محلش نذاشتم واز اتاق اومدم بیرون.... ساعت تازه هشت و نیم بود. خوبیش این بود که یونی نداشتم. از دستشویی سالن استفاده کردم. یه ابی به صورتم پاشیدم.رو پیشونیم یه نمه ورم کرده بود ... محل نذاشتم و به چشمام نگاه میکردم... هامین اومد. دیشب خاله هی میگفت عروس وداماد... یه دست به گونه ام کشیدم. اییی ... چندش... چقدر به نظرم کریه میاد خدا ... حرفهای این مدت خاله همش تو سرم بود. برگشتن هامین... مراسم ازدواج... نامزدی ای که انداختمش عقب ... دودستی تو سرم زدم ... حالا هامین اینجا بود... حالا چی میشه؟ چیکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ یه مشت اب سرد دوباره پاشیدم به صورتم.... ریملم زیرچشمم ریخته بود... با اب و صابون صورتمو شستم. دلم میخواست برم دوش بگیرم... خوب لباس که دارم ... فقط نمیدونم چه جوری برم از حموم استفاده کنم.... این هامینم برگشته بود کاسه کوزه ی مارو بهم ریخته بود... برم لباسامو بردارم از حموم پایین استفاده کنم. ولی حیف حموم اتاق هامین یه صفای دیگه داشت... اه حالم ازش بهم میخوره... چطوری زده زندگی منو از این رو به اون رو کرده ها... یه نگاهی به لباسام که چروک شده بودن انداختم... غش کردنم همش تقصیر مهراب بود اگه مجبور نمیشدم بالای سرش بیدار بمونم دیشب جلو همه اینقدر سه بازی نمیشد... اه ه ه... لباسمو کردم تو شلوارم ... باید میرفتم حموم... کاش به هامین بگم از اتاقش بیاد بیرون برم همون جا حموم کنم تا به زار وزندگیم دسترسی داشته باشم... همون ... جا... تو اتاق هامین ن ن .... لباسام ... دراور.... وایییییییییی لباسام... به دو از دستشویی اومدم بیرون و پله ها رو سه تا چهار تا رفتم بالا ... هامین دراور وباز کرده بود... دقیقا همون جا که لباسام بودن... پریدم تو اتاق و کشو رو با زانوم دادم تو
     
  
مرد

 
«قسمت شانزدهم»...


پریدم تو اتاق و کشو رو با زانوم دادم تو. هامین مات شد به من و گفت: چی شده؟ -هیچی؟ هامین مقابلم ایستاد وگفت: پس چرا رنگ اینقدر پریده مرضیه... اخمام رفت تو هم... مرضیه ومرض... مرضیه و زهرمار.... مرضیه و کوفت... فرانسه هم رفت ادم نشد؟ترجیحا بابت این موضوع هیچی نگفتم. -گفتم که هیچی... ممکنه یه لحظه تشریف ببرین بیرون پسر خاله... ابروهاشو بالا داد وگفت: چرا؟ -یه کاری دارم بخاطر همین... چونه اشو خاروند وگفت: میتونم بپرسم چه کاری؟ چه بشر فضولیه ها... برو گمشو بیرون بچه پررو... برو تا نزدم لهت کنم. اروم گفتم: یه کار خصوصیه... هامین یه هوممی کشید وگفت: کار خصوصی تو اتاق من؟ کشتی مارو با این اتاقت... انگار میخوام بخورم اتاقشو... یه لبخند نصفه و حرصی تحویلش دادم وگفتم: عرض کردم که ... کار شخصیه... شما هم لطفا تشریف ببرید بیرون.... ابروهاشو بالا داد وگفت:منو از اتاق خودم بیرون میکنی؟ چه لهجه ی داغونی... خاله یه دوره روی (ر) گفتنش کار کنه لطفا... بیغون چیه؟! خنده ام گرفته بود. همونجوری گفتم: اولا بیغون نه و بیرون... ثانیا فقط چند ثانیه طول میکشه.... تاخواست هامین بازم جوابمو بده ... دراتاق باز شد وخاله مستانه ام با یه سینی پر و پیمون وارد اتاق شد. با دیدن من و هامین یه لبخند گرم زد وگفت: هزار ماشاالله ... چقدرم بهم میاین... وای خاله تو رو جان عزیزت شروع نکن... ! خاله به سمتم اومد و محکم منو بغل کرد وگفت:الهی قربونت برم عزیزم... دیشب چی شدی تو؟ صورت خاله رو محکم محکم بوسیدم که آخش در اومد و گفتم: هیچی جوجویی یه نمه کسر خواب داشتم... خاله خندید وگفت: فدای تو بشم عزیزم.... تو رو خدا اینقدر از خودت کارنکش ... به فکر سلامتیت هم باش... دستمو دورگردنش انداختمو گفتم: چشم جیگر طلا... خاله اخم نازی کرد وگفت: چقدر بهت بگم نگو جیگر... این کلمه قشنگ نیست... -چشم کبدم... چشم کیسه صفرا... چشم اپاندیس.... کلیه... قلب... نفس... خاله بلند خندید و چشمم به هامین افتاد که حس کردم داره یه لبخند محوی میزنه... محلش نذاشتمو گفتم: خوب خانم خانما ... پسرت برگشته همچین شارژ شدیا.... خاله خواست جوابمو بده که هامین گفت: مامان من دارم میرم بیرون کاری با من نداری؟ ای خدا شکر... شر این پسرک نچسب و تفلون و از شر ما دور بگردان... آمین. خاله یه نگاهی به من و یه نگاهی به هامین انداخت وگفت: خوب سر راهت میشا رو هم ببر برسونش... جاااانم؟ بابا خاله من شاید بخوام نهار بمونم ... واسه چی میخوای منو با این نره خر بفرستی... جون مادرت بیخیال... یه نگاهی به سینی صبحانه انداختمو گفتم: خاله من صبحونه مو میخورم بعد خودم میرم.... جمله ی اخرومظلومانه گفتم... خاله رسما منو داشت از خونه مینداخت بیرون.... هی میشا... یادش بخیر تو این خونه چه پادشاهی که نمیکردی... خاله تند گفت: خوب هامین صبر میکنه تا صبحونتو بخوری ... میرسونتت... حس کردم هامین هم عین خودم چشماش دوازده تا شد... حالا خاله چه اصراری داشت من با هامین برم نمیدونم... خدا اموات اژانسیا رو بیامرزه .... واسه همین وقتاست دیگه... بعدشم... چه کاریه .. اتوبوس واحدم هست.... وسایل نقلیه ی عمومی.... شهر والوده نکنیم.... شهر ما خانه ی ما.... والله. تند گفتم: خاله خودم میرم... زحمت میشه برای پسر خاله.... خاله باز گفت: نه خاله جون چه زحمتی... وظیفه اشه ... مامانت دیشب تو رو دست من سپرده... هامین صبر کن میشا صبحونه اشو بخوره بعد برسونش هر جا که میخواد بره.... و رو به من گفت: تو که امروز دانشگاه نداری؟ -نه ... وای ... بدبخت شدم. اخه خاله چه کاریه... الکی الکی داری پسرتو به من قالب میکنیا... بابا نمیخوام. هامینم همینجور سمن بکم ایستاده بود. لعنت به تو خوب میگفتی یه کار مهم داری... یه زری میزدی.... اینقدر این جوری بمونی ملت فکر میکنن لالی ها... تحفه ی نطنز... خاله رو به من گفت: فدات شم میشا جان بیا صبحونه تو بخور تا ضعف نکردی... دیروزم که از عصر همینجور بیهوش شدی... بیا خاله... بیا بریم تا باز از حال نرفتی عزیزم... خاله در حاليكه با يه دستش سيني رو گرفته بود با دست ديگه ش دستمو گرفت وکشون کشون منو از اتاق برد بیرون... یه نگاهی به هامین انداختم و یه چشم غره تحویلش دادم تا از این به بعد یه وقتایی یه حرفی واسه ی گفتن داشته باشه... پسره ی چشم سفید... من حال تو رو اگه نگرفتم... همونجور که پله ها رو پایین میرفتیم خاله گفت: نمیدونی دیشب این هامین چقدر نگرانت شد ... از صبحم هی به من میگفت کاش یه موقعیتی جور بشه من با میشا حرف بزنم... وای بدبخت شدم.... تمام امیدم به نارضایتی هامین بود .... اگه اینطوری که خاله میگفت باشه که من سیاه بخت میشم... خدایا ... من چه خاکی بر فرق سرم کنم؟ روی صندلی نشستم... خاله سنگ تموم گذاشته بود. یه املت مشت و حلیم و تخم مرغ اب پز و... ای ول ... این صبحونه هم نهاری بود واسه خودشا... اب از لب ولوچه ام راه افتاد ... گور بابای هامین... املت و بچسب... اصلا نمیدونستم از کدوم شروع کنم... حلیم ... یا تخم مرغ اب پزی که خاله برام داشت پوستشو میکند.... منو ول میکردن با همون پوستش میخوردم ... عین یه گاو زخمی گشنه بودم.... خاله هم با نهایت ارامش اونو پوست میکند.... خوب بده خودم پوست میگیرم... خاله یه ذره سریع تر... به هر حال هرچی که بود من تصمیمو گرفته بودم.... و کسی هم نمیتونست نظرمو عوض کنه.... اول با تخم مرغ اب پز شروع میکنم... داشتم با چشم دنبال نمکدون می گشتم.... رو به خاله گفت: خاله نمکدون کجاست؟ خاله: نمک واسه چی؟ منتظر نشد جوابمو بشنوه.... رو به هامین گفت: هامین جان... نمکدون و از روی اُپن بده.... هامین حینی که نمکدون و بهم میداد گفت: صبح نمک و واسه چی میخوای؟ دیگه کفرم در اومده بود. خاله همچین اسلوموشن کار میکرد ا... تخم مرغمو ازش گرفتم وباقی پوسته اشو با یه حرکت در اوردم... و روش نمک پاشیدم و با یه حرکت مشغول شدم... نصفشو گاز زدم.... ای جان... چه طعمی داشت... زرده اش چه خوشمزه بود خدا... هامین هم روی صندلی نشست و خاله هم به بهانه ی اینکه به مامانم زنگ بزنه ما رو تنها گذاشت. - تخم مرغ اب پز وفقط باید با نمک خورد اونم خالی خالی.... و نصفه ی دیگه اشو گذاشتم تو دهنم و هامین هم با يه نيشخند گوشه ي لبش گفت: مرضیه خیلی خوش اشتها شدی... بچه بودی اصلا غذا نمیخوردی... خیلی بدغذا بودی.... خواستم جواب اون مرضیه گفتنشو بگم که تخم مرغه ی بی پدرخروسش پرید تو گلوم و حالا هی سرفه کن... داشتم خفه میشدم... هامین یه لیوان اب پرتقال برام ریخت ... اما داشتم خفه میشدم... هی با مشت می کوبیدم رو سینه ام... هامین یهو از جاش بلند شد و دو تا مشت زد تو کمرم وگفت: خوب میتونی یه کم اروم تر بخوری... چه خبرته؟ چند تا نفس عمیق کشیدم و اب پرتقال رو یه کله سر کشیدم... اروقه تا جلو لبام اومد اما پاسش دادم عقب... جلو هامین دیگه خیلی سه بود ... اون از شاهکار دیشبم ...اینم از الان... خوب کسی نمیخواد غذا رو از زیر دستت بکشه که ... اروم بخور دیگه... روانی... این چشم سفید اگه منو مرضیه صدا نمیکرد الان اینقدر جلوش عین ادمای پنج نبودم... اوووف... خدا کنه کشوی دراورشو باز نکرده باشه... خدا به دور... کنارم نشست وگفت: چقدر درس خوندی؟ لابد فکر کرده بی سواد موندم... فکر کردی فقط تو بلدی درس بخونی بری از یه دانشگاه الکی پلکی فارغالتحصیل بشی؟ هااان؟ یه نفس عمیق کشیدم وگفتم: دانشجوی ارشدم.... هامین: واقعا؟ -نه الکی گفتم دور هم بخندیم... هامین جدی گفت: من جدی پرسیدم... خندم گرفت.... چه لحن باحالی داشت... ولی تابلو بود ادا اصولشه که اینطوری حرف بزنه که بگه اره... منم فرنگ رفتم... جون خودت! مطمئنم تو پانسیون های مخصوص بیکاران تو فرانسه تی کشی میکرده ... -اولا پغسیدم نه و پرسیدم... (ر) و تو ایران (غ ) تلفظ نمیکنن... ثانیا مدریت ورزشی میخونم... کارشناسی تربیت بدنی ام... ارشدم مدیریت ورزشیه... یه سری تکون داد و منم این بار اروم اروم مشغول خوردن حلیم شدم. چقدر مایع لذیذیه واقعا.... یه مدتی هیچی نگفت ... ولی میدیدم هر ازگاهی به ساعتش نگاه میکنه و انگار که عجله داره.... منم از لجم همچین اسلوموش حرکت میزدم که زودتر شرشو کم کنه... فقط موضوع این بود دیگه جا نداشتم.... اون هنوز با کلافگی نشسته بود. چایمو یه قلپ یه قلپ خوردم.... بعد شیر خوردم... وای خدا دیگه داشتم میترکیدم.... خوب پاشو برو دیگه ... من دوست ندارم با تو جایی بیام... عجب ادم صبوریه ها... یه نفس کشیدم و دست از عمل دلنشین خوردن کشیدم... هامین تند بلند شد وگفت: خوب بریم؟ چه هول و ولایی هم داشت... با حرص از جام بلند شدم وگفتم: الان اماده میشم.... هامین : من تو ماشین منتظرتم.... خداجون.... چه کنه ایه این... برو منتظر عمه ات باش... هرچند عمه هم که نداری... ناچاری مانتو وشلوارمو پوشیدم و از خاله کلی تشکر کردم و به سمت ماشین جدیدی که توی حیاط پارک شده بود رفتم. فکر کنم عمورسول این ماشین و به خاطر بازگشت غرور مندانه ی پسرش گرفته بود... سرمو تکون دادم. واقعا که ملت نون ندارن بخورن این شازده تو ماشین کمتر از صد میلیون نمیشینه... صد رحمت به پراید مهراب ... اخ یادم باشه به مهرابم زنگ بزنم.... گوشیم طبق معمول از بی شارژی احتمالا خفته بود. هرچند گوشیم دست مارال بود دیشب... تا اونجا که یادمه ... سوار ماشین شدم و اون راه افتاد. ماشین بوی نویی میداد ... حدسم درست بود. تا رسیدن به خونه لام تا کام هم حرف نزد... منم که کلا چیزی نداشتم برای گفتن.... حینی که ازش خواستم سر کوچه نگه داره گفتم: ممنون پسرخاله.... یه لبخندی زد وگفت: خواهش میکنم مرضیه ..... و لبخندش عمیق تر شد. محلش نذاشتم.... حتی تعارفش نکردم که بیاد تو خونه... مرضیه و مرض! پسرک دیوانه است!!! به سمت خونه میرفتم که یه لحظه حس کردم اونم از ماشین پیاده شد وداره پشت سرم میاد... بی توجه بهش زنگ خونه رو زدم.. اونم کنارم ایستاد. یه نگاهی بهش انداختم... چشم سفید کجا افتاده دنبال من؟ مگه کار نداشت؟ مگه عجله نداشت؟ مگه نمیخواست بره جایی؟ بزنم خمیرش کنما ... سنگ قبرشو بشورم... پاشده اومده تو کوچه حالا ملت می بینن سه میشه عزتی گوربه گوری که اونم سنگ قبرشو شستشو شو خودم به عهده میگیرم پشت سرم حرف در میاره ... در باز شد و من بهش نگاه کردم. اونم به من زل زده بود. بالاخره حس مهمان نوازیم ترشح شد رو زبونم یه تعارف زدم: بفرما تو... یه لبخند مرموزانه تحویلم داد و منو زد کنار و وارد خونه شد. میگن فرنگی ها واسشون تعارف معنا نداره .... بیا حالا خوبه همش چند سال اونجا بوده ... خاک برسرت که فرهنگ اونا رو به ایرانی جماعت که یه عمر باستانی دراز مدتی داره فروختی... تف به این همه وطن فروشیت... ای تف... پشت سرش اومدم تو خونه مامان با هیجان تمام داشت با اون چندش روبوسی و صحبت میکرد. بابا با دیدن من تندی اومد سمتمو محکم بغلم کرد و کلی قربون صدقه ام رفت. الهی بگردم باباییم کلی دلش نگرون من بوده... خوب ذوق بسه ... -بابا بیخیال ... من سیزده چهارده تا جون دارم... خیالت تخت خواب... بابا باز پرسید: حالت خوبه؟ اخه تو که سابقه نداشتی؟ یه چشمکی بهش زدم وگفتم: حالا سابقه دار شدم.... و رو به مامانم گفتم: سلام بلاوالسلطنه... کیفت کوکه؟ مامان محل سگم بهم نذاشت داشت با اون خواهر زاده ی فرنگ رفته اش حرف میزد. بالاخره رضایت دادن برن تو.... منم پشت سرشون درحالی که بابا دستمو گرفته بود وارد خونه شدم. هامین روی مبل نشست و به من نگاه میکرد. منم یه چشم غره بهش رفتم وبه سمت اتاقم رفتم. هنوز در اتاقمو نبسته بودم که مارال اومد تو اتاق و گفت: این چرا اومده؟ روی تختم نشستم وشالمو دراوردم وگفتم: چرا دیشب منو نیاوردید خونه؟ مارال: بابا حالت خیلی خراب بود.. خاله و هامینم گفتن بمونی بهتره ... آهان. ... حالا خوبی؟ خیلی نگرانت شدیم... فدای خواهر منگولم بشم الهی... چقدر ساده دل بود.موهاشو بهم ریختم وگفتم: جیگر نگرانیتو... مارال گوشیمو از تو جیبش دراورد وگفت: دیشب یکی هی بهت زنگ میزد.... منم چون فکر کردم شاید کار مهمی داشته جواب دادم... چشمام سی تا شد. و البته حدسمم درست بود گوشیم دست مارال بود. مارال با من من گفت: یه پسره بود ... یه لحظه هم منو با تو اشتباه گرفته بود... اروم گفتم:خوب؟ مارال: تو دوست پسر داری؟ از جام بلند شدم و مانتومو دراوردم... خدایا حالا چی جوری ماست مالیش کنم؟!از جام بلند شدم و مانتومو دراوردم... خدایا حالا چی جوری ماست مالیش کنم؟! شایدم بهتر بود به مارالم میگفتم.... یه تک سرفه کردم وگفتم: چطور؟ مارال:اون پسره خیلی نگرانت بود... همش ازم می پرسید طوریت شده که نمیتونی جوابشو بدی... سعی کردم با یه ظاهر بی اهمیت بپرسم: خوب تو چی جوابشو دادی؟ مارال سرشو انداخت پایین وگفت: خوب گفتم حالت جالب نیست... اونم کلی نگرانت شد ... فکر کنم گریه اش هم گرفته بود... همش میترسید تصادف کرده باشی... و با یه مکث طولانی گفت: این پرایده ماشین اونه نه؟ بالاخره که چی؟ باید میگفتم یا نه؟ اروم گفتم:اره... مارال با تعجب گفت: یعنی واقعا دوست پسر داری؟ راست میگی؟ -اووو... قتل عمد که نکردم... همکلاسیمه ... پسر خوبیه.... مارال خندید و منو کشید ورو تخت نشوند وگفت: تو رو خدا راست میگی؟ حالا خدا رحم کرده بود این مشنگ با اون مهراب مشنگ تر از خودم و خودش با مارال حرف زد ه بود. -اره... دوستیم... همین. مارال با هیجان گفت:خوشگله؟ یه چشمک بهش زدم وگفتم: اره ... خیلی... مارال تند گفت: یعنی از هامینم خوشگلتره؟ ماتم برد؟ مگه هامین با اون همه ایکبیری بودن و غول بودنش یک درصد هم میتونست خوشگل باشه؟ واقعا؟ اییی... تنها صفتی که براش داشتم این بود که... که... اینکه... اممم... که... خوب... که... هیچ صفتی نداشتم.ای بی صفت همش به من میگه مرضیه.... تحفه ی نطنز... مارال گفت: خوب اسمش چیه؟ -مهراب... مارال باز خواست از این موجود که در ذهنش خیلی خارق العاده به نظر میومد بپرسه که تقه ای به در خورد و در باز شد. هامین توی چهارچوب بود. ایییییی.... این چرا دست از سر من برنمیداره.... -امری بود؟ -اشکالی داره اومدم اتاقتو ببینم؟ -نه.... بفرمایید. اونقدر با غیظ گفتم که فهمید اما به روش نیاورد. وارد اتاق شد و با دیدن سوغاتی هایی که برام اورده بود من هنوز حتی از توی کاغذ کادو هم درشون نیاورده بودم گفت: از اینا خوشتون نیومد؟ زوری گفتم: مرسی... سری تکون داد وگفت: اتاق جالبیه... خوب من باید برم.... مرضیه کاری نداری؟ همچین تو نگاهش شرارت بود که یه لحظه فکر کردم همون هامین دوازده سال پیشه که به خاطر همین مرضیه گفتن با پاره اجر کوبیدم تو سرش و اون جا خالی داد واجره خورد به پیشونی ارمین که درست پشت هامین بود.... یه گوشه ی پیشونیش زخم بود ... البته حق اون نبود که جای زخم داشته باشه این هامین بی صفت که سنگ قبرشو هم حاضر نیستم بشورم باید پیشونیشو می پکوندم. با حرص گفتم:خیر... هامین:پس خداحافظ مرضیه... و با لبخند از مارال هم خداحافظی کرد و رفت. دلم میخواست داد بزنم .... مرضیه و مرض.... اه ه ه ه. مارال بی اهمیت به اینکه هامین منو به اسم شناسنامه صدا میزد گفت: خوب از مهراب ... مهراب بود اسمش؟ او ن میگفتی..... به مارال نگاه کردم. فهمید حوصلشو ندارم.... تند گفت: خوب بابا سگ نشو... بهش زنگ بزن.. ولی باید همشو برام تعریف کنیا.... و از اتاقم رفت بیرون.
     
  
مرد

 
«قسمت شانزدهم»...


به گوشیم نگاه میکردم... کاش هامینم مثل مهراب بود. مهراب روز اول که فهمید دوست ندارم به اسم شناسنامه صدام کنه شعور داشت و منو به میشا که اسم تو خونه ایم بود صدا میکرد... حتی یکبارم ندیدم حتی به شوخی از این نقطه ضعفم استفاده کنه ... یعنی میدونست که دوست ندارم و برای دوست نداشته هام احترام قائل بود.
هامین پسرخالم بود.... فامیل بود اما .... حالا چی میشد؟ چطوری میشد؟ قرار بود چی بشه؟
داشتم کلافه میشدم ... از اتفاقی که هنوز نیفتاده بود اما میترسیدم که کاری کنم ... میترسیدم از اینکه چطوری میتونم بدون کدورت حلش کنم... اونم با وجود هامین... حضورش ....وجودش کاملا عذاب اور بود. حرفهاش .... نوع نگاهش که هنوز هم حس میکردم پر از تحقیره و خود بزرگ بینی... اما مهراب اینطوری نبود. مهراب غریبه بود... همکلاس بود... دوست بود.... همراه بود... گاهی سنگ صبورم بود ... کمکم میکرد.... هوامو داشت .... اخ مهراب..... وای چقدر دلم برای مهراب تنگ شده.
با یه هیجان از اینکه اون دیشب نگرانم شد ه وچشماش شاید اشکی... به سمت گوشیم یورش بردم.... !
قبل از اینکه دستم بهش بخوره .... خودش زنگ زد.
فکر کردم مهرابه ... اما عسل بود.
-جانم؟
-سلام میشا جون... خوبین؟
-مرسی عسل جون... شما چطوری؟
-هستیم ... خوش میگذره؟
-جای شما خالی عسل خانم... چه کار میکنی با مسابقه...
-وای اسمشو نیار که مو به تنم سیخ میشه...
-چرا؟ تو باید اعتماد به نفس داشته باشی...
-نمیدونم.... حالا میشا جون فردا بیکاری؟
-اره... صبح اره... چطور؟
- راستش میشا جون غرض از مزاحمت .... میخواستم بیای با هام یه کم بیشتر کار کنی.... خیلی استرس دارم...
بی چک وچونه گفتم: باشه خانمی.. بذاربیام سراغت همچین حالتو جا میارم که نفهمی استرس و با چه (س) مینویسن...
عسل خندید وبعد از کمی حرف زدن و خداحافظی قطع کرد.
منم تصمیم گرفتم به جای اینکه به مهراب زنگ بزنم... برم خونه اش ویهویی سورپرایزش کنم.... اینطوری بیشتر حال میداد.
برای همین رفتم حموم و یه دست مانتوی خوشگل و برداشتم و یه کمی هم از عطری که هامین برای مارال اورده بود به خودم زدم. هرچی بود حس اینکه بخوام سوغاتی هامو باز کنم و نداشتم.شاید بعدا... ادمی که من ازش بدم میاد سوغاتیش به چه دردم میخوره؟!
از پله ها پایین اومدم.
مامان فوری گفت: کجا شال وکلاه کردی؟
-میرم بیرون ... خونه ی یکی از دوستام...
مارال مثل فنر سیخ نشست روی مبل.... یه چشم غره بهش رفتم تا سه بازی نکنه... حالا اون از کجا فهمیده بود که من میخوام برم پیش مهراب؟
بابا : دخترم هنوز حالت سرجاش نیومده ....
-بابا من خوبم.... بادمجون بم که افت نداره... و از روی میز سوئیچ ماشین وبرداشتم و بلند گفتم:
-بای بای خوشگلا....
سوار ماشین شدم و سی دی که از اتاقم اورده بودم و تو ماشین گذاشتم... ای جان... تریپ خوانندگیم هم گل کرده بود و با جیلو جون و پیت بال میخوندم و خودم و درجا تکون تکون میدادم.
خوشبختانه به ترافیک نخوردم وزود به خونه ی مهراب رسیدم...
مهراب در و برام زد و منم رفتم تو.. از حس نگرانی اولیه خبری نبود... خم شدم و کتونی هامو دراوردم.
-چیه؟ چرا اینطوری نیگا ادم میکنی... بابا میترسما....
مهراب چیزی نگفت.فقط نگاهم میکرد.
یه سلام بلند بالا تحویلش دادم وگفتم: اخماشوووو....
مهراب منو کشید سمت خودشو محکم بغلم کرد. یک لحظه مخم قفل شده بود.یعنی تا به خودم بیام بازوهاش دور کمرم بود... اما زودی به خودم جنبیدم و هولش دادم عقب و با حرص نگاهش کردم.
یه داد زدم وگفتم: تو چه غلطی کردی؟
مهراب تند گفت: ببخشید ... دست خودم نبود....
اما من هنوز مات و عصبانی داشتم بهش نگاه میکردم....
مهراب موهاشو کشید وگفت: دیروز فکر کردم مردی... فکر کردم یه بلایی سرت اومده...
اونقدر مستاصل این جمله ها رو به زبون اورد که نفسمو فوت کردم و کامل وارد خونه شدم. درست بود باهاش دست میدادم ... اما دیگه نمیذاشتم زیادتر ازحدش تجاوز کنه...یه بار دیگه هم اینطوری جو گیر شده بود و بغلم کرده بود. سرمو تکون دادم وتند گفتم: بار اخرت باشه...
مهراب: باور کن منظوری نداشتم... خوشحال شدم زنده ای...
-نه تو رو خدا... میخواستی ناراحت بشی....
مهراب یه لبخند تلخ زد ووارد خونه شدیم... به نظرم خیلی گرفته بود. لی لی کنان نشست روی مبل و از فلاکسی که روی میز بود برام توی یه لیوان به احتمال تنها یک درصد تمیز برام چایی ریخت وگفت: خوبی؟
-من اره... اما تو ؟ چی شده؟
فکرکردم شاید به خاطر حرکتش سرش داد زدم اینطوری بهم ریخته...
مهراب اروم گفت: از دیشب تا حالا دارم سکته میکنم... نمیشد یه زنگ بزنی؟ چت شده بود؟ خواهرت گوشیتو جواب داد....
-بله ... گفتش... من مگه بهت نگفتم تا خودم نبودم حرف نزنی؟
-اخه داشتم میمردم ... حالا حالت خوبه؟
با چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:
-مرسی....
مهراب یه نفس عمیق کشید وگفت: بازم معذرت میخوام... راستی... با یه صورت شاد و چشمهای خندون گفت: بابت تمیزکاری خونه مرسی... اون غذا هم خوشمزه ترین غذایی بود که تو عمرم خوردم.... بخاطر همه چی ممنون... حتا یادگاریت که روی گچ پامه....
خنده ام گرفته بود. عین بچه ها رفتار میکرد. پسره ی گنده بک... زشت...
یه نگاهی به چشمهای قرمزش انداختم... موهاشم خیس بود.
-حموم رفتی؟
-اره... سیامک کمکم کرد...
خنده ام گرفت: همسایه ها یاری کنید....
-خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...
اروم گفت: تمام دیشب و بیدار موندم وفکر کردم چت شده بود...
-بابا هیچی به خدا...
مهراب اهی کشید وگفت: اخه تو تلویزیون نشون داد که یه پراید تو اتوبان نزدیک خونتون چپ شده ...
اخم کردم وگفتم: تو به دست فرمون من اعتماد نداری؟
-خدا اون روز ونیاره...
خنده ام گرفت واونم خندید وگفت: حالا خوبی؟
-زهرمار... چند بار میپرسی...
-کوفت... خیر سرم دارم برات پالس میفرستم...
-پالس فرستادنت تو سرت بخوره...
خندید و منم شروع کردم از دیشب وبازگشت غرور مندانه ی پسرخاله ی ... تعریف کردن... امیدوار بودم که مهراب یه راهکاری جلوم بذاره ... اما تمام مدت در سکوت و با قیافه ی درهم به حرفهام گوش میداد.
شاید باید به لیست اخلاق هاش اینم اضافه کنم که تازگی ها روی ذکور فامیلم حساس شده!!! قبلا که اینطوری نبود. حتی چند وقت پیشم که برا ش از هامین گفتم کلی مسخره بازی دراورد وخندیدیم... دیگه اخرای حرفام اینقدر چشم غره بهم رفت که از ترس اب دهنمم نمیتونستم قورت بدم وای به حال اینکه براش بگم صبح لخت مادرزاد جلوم وایستاده بود. البته یه لخت مادرزادی که باشلوارک دنیا اومده!
مهراب یه پوف کشید و منم لال شدم. خدایا علم اخلاق ورفتار این ایکس ایگرگ های ناخالص و به من بیاموز.. آمین.
چند دقیقه عصبانی بود اما من شروع کردم به مشنگ بازی در اوردن وجوک تعریف کردن که دیگه شد مهراب سابق اما ته نگاهش برام کاملا ملموس بود که یه حسی به نام حسادت داره! «قسمت هشتم»
در خونه ي خاله رو كه بستم موبايلم شروع كرد به زنگ خوردن ، بابا بود . همونطور كه به طرف ماشين ميرفتم جواب دادم :
_ بله بابا ؟
_ تو هنوز نرفتي بنگاه ؟ يزداني دوباره زنگ زد . كاري براش پيش اومده ميخواد قبل از اينكه بره دنبال كارش اول تو رو ببره آپارتمان و نشونت بده ...
_ آخ ... تقصير اين مامانه ديگه ، ميشا رو آويزون من كرده كه برسونمش خونه شون ...
هر چند خودم هم كم كرم نداشتم و براي اينكه بيشتر حرصشو در بيارم و نشون بدم براي رفتن تو خونه شون نيازي به تعارف اون ندارم باهاش رفتم داخل و وقت بيشتري تلف شد .
بابا خنده اي كرد و گفت :
_ حالا رسونديش ؟
_ آره الان دارم ميرم سمت بنگاه ...
_ باشه پس اگه آدرسشو پيدا نكردي بهم زنگ بزن ...
_ چشم حتما ، كاري ندارين ؟
_ نه ، خداحافظ
_ خداحافظ ...
بعد از رسيدن به بنگاه پشت سر ماشين يزداني راه افتادم ، از خيابوني كه ساختمون مورد نظر توش قرار گرفته بود خوشم اومد ، با اينكه زياد به خونه نزديك نبود اما در عوض واحد شيك و بزرگ و پرنوري بود . يزداني هم ميگفت اين يكي از بهترين موارده . با اين حال قرار شد بازم اگه مورد بهتري پيدا كرد خبرم كنه . وقتي از يزداني جدا شدم ديگه براي رفتن دنبال كارهاي مقدماتي ثبت شركت دير بود . در واقع هنوز اول راه بودم . فعلا بايد در مورد شرايط ثبت و بقيه ي مسائل اطلاعات كسب ميكردم و براي اين كار به آدرسي كه ديشب پسر يكي از دوستاي بابا كه با چند تا از دوستاش تو يه شركت ساختماني شريك بودن بهم داده بود رفتم . و تازه بعد از رفتن به اونجا و آشنايي با تجربياتشون فهميدم كه چقدر كار دارم و چقدر بايد دست تنها پيگيري و دوندگي كنم .
وقتي از شركتشون بيرون اومدم همونطور كه رانندگي ميكردم يه نگاهم هم به تابلوهاي بالاي مغازه ها بود كه چشمم به پيتزايي پرهام افتاد و با ديدن اسمش يه دفعه ياد پسري كه تو صف نونوايي ديده بودم افتادم . بدم نميومد بازم ببينمش . من كه فعلا بيكار بودم ، از پرهام هم با همون يه برخورد خوشم اومده بود . كيف پولمو در آوردم و كارتي كه بهم داده بود و از توش پيدا كردم ،
شركت بازرگاني آسايش ، واردات و صادرات انواع محصولات صنعتي
هم شماره ي ثابت داشت هم موبايل ، اما پشتش با خودكار يه شماره موبايل ديگه نوشته شده بود كه حدس زدم بايد اين يكي مال خود پرهام باشه ، پس همون شماره رو گرفتم ..بعد از چند لحظه صداي خودش تو گوشي پيچيد :
_ بله ؟
براي اطمينان پرسيدم :
_ آقا پرهام ؟
_ خودمم ، شما ؟
_ هامينم ، ميشناسي ؟
چند لحظه ساكت شد انگار داشت فكر ميكرد ، با ترديد گفت :
_ نونوايي ؟
با صداي بلند زدم زير خنده ،
_ چطور شناختي ؟...
اونم خنديد وگفت :
_ مگه تو كل زندگيم با چند تا هامين روبرو شدم كه بخوام فكر كنم تو كدومشوني ؟
_ هنوز رامسري ؟
_ نه برگشتم تهران ، چطور شد به من زنگ زدي ؟ پولات رو دستت مونده ؟
_ اگه پولام رو دستم مونده بود ميرفتم صرافي چرا به تو زنگ بزنم ؟ ... همينجوري داشتم تو خيابونا ميچرخيدم يه دفعه اي ياد تو افتادم گفتم زنگ بزنم ...
_ كار خوبي كردي داداش ، پس گفتي ميخواي منو يه ناهار دعوت كني ديگه نه ؟
زدم زير خنده و گفتم :
_ دقيقا ، ميخوام جبران اون نون سنگكه رو بكنم و از خجالتت دربيام ...
_ پس من بهت ادرس ميدم ، خودت كه فكر نكنم هنوز جايي رو بشناسي ...
_ باشه تو ادرس و بگو من ميام ، فقط ساعت چند ؟
_يه يك ساعت ديگه خوبه ؟ خوبه پس ميبينمت ...
     
  
مرد

 
«قسمت هجدهم»...


به مامان تلفن زدم و خبر دادم كه واسه ناهار نميام . به نظر ميرسيد ميخواد اعتراض كنه اما داره جلوي خودشو ميگيره . از برخورد ديروز صبحم به بعد با اينكه همچنان رو قضيه ي ميشا پافشاري ميكرد اما سعي ميكرد تو موارد ديگه زياد به پرو پام نپيچه . از اين نظر راضي بودم ، چون كم كم بايد بهش حالي ميكردم كه من اون پسر نوجوون پونزده ساله كه هميشه سعي ميكرد رفت و آمداشو كنترل كنه و مواظب باشه كه مبادا با دوستاي ناباب بپره نيستم . بالاخره بايد هضم ميكرد كه من الان بيست و هفت سالمه و اين دوازده سال تو اروپا تو فريزر نبودم و مراحل رشدمو تمام و كمال طي كردم .
قبل از پرهام به رستوران رسيدم . در واقع هنوز نيم ساعت به اومدن پرهام مونده بود . براي اينكه بيكار نمونم واسه خودم كشك بادمجون سفارش دادم . يا من خيلي گشنه م بود يا كشك بادمجونه خفن خوشمزه بود ، هر چي بود داشتم ته ظرف و در مياوردم كه پرهام رسيد . هنوز نرسيده قيافه ي شوكه اي به خودش گرفت و گفت :
_ بي من ؟ ....تنها تنها ؟.... يه آبم روش ؟
از جام بلند شدم و با لبخند باهاش دست دادم ،
_ نه داداش ... تنها كه اصلا مزه نداره ، داشتم ته بندي ميكردم ...
با خنده صندلي روبروي منو عقب كشيد و همونطور كه مينشست گفت :
_ به جان خودم لهجه ت خيلي باحاله ...
اخمي كردم و گفتم :
_ دِ ...بابا جان به جون خودم منم ميتونم ( ر ) رو درست تلفظ كنم ....ببين : ررررر ......اما بس كه عادت كردم به فرانسه حرف زدن تو جمله حواسم نيست از دستم در ميره ....
پرهام در حاليكه همچنان ميخنديد گفت :
_ خيلي خوب بابا ، مگه من گفتم عمدي لهجه ميدي ؟....چه دل پري هم داره ...
_ تو كه نميدوني ، امروز از صبح كه از خواب پا شدم همه راه به راه گير ميدن به لهجه ي من ...حق دارم ديگه ...
البته منظورم از همه صرفا ميشا بود . پرهام به خنده ش خاتمه داد و گفت :
_ اوكي حق و ميدم به خودت ....همه ش مال تو ... حالا از هر چي كه بگذريم سخن دوست خوشتر است ...
و گارسون و صدا كرد ، جفتمون جوجه كباب سفارش داديم ، يعني پيشنهاد پرهام بود ، چون ميگفت جوجه كبابش حرف نداره . هنوز غذامونو نياورده بودن كه پرهام رو به من كرد و پرسيد :
_ چيكارا ميكني ؟ حالا كه برگشتي برنامه ت چيه ؟
آه عميقي كشيدم و به صندليم تكيه دادم ،
_ راستش اولي كه برگشته بودم كلي شوق و ذوق داشتم كه كارمو راه بندازم اما امروز كه رفتم دنبال كاراش و پيگيري كردم حسابي پكر شدم .
پرهام با كنجكاوي پرسيد :
_ مگه كارت چيه ؟
_ ميخواستم يه شركت ساختماني براي خودم ثبت كنم ...اما حالا نميدونم ... شايد بهتر باشه فعلا جاي ديگه اي دنبال كار بگردم ...
لبخندي گوشه ي لب پرهام نقش بست و چشاش برق زد ، چند لحظه بي حرف تو همون حالت نگاهم كرد و بعد روي ميز به طرفم خم شد و گفت :
_ دارم فكر ميكنم خدا ما رو سر راه هم قرار داده ...
با تعجب نگاهش كردم ،
_ چطور ؟!
در حاليكه چونه شو ميخاروند دوباره به صندليش تكيه داد و گفت :
_ خوب اگه راستشو بخواي منم مدتيه كه تو فكر همچين كاريم ...
متعجب گفتم :
_ مگه تو يه شركت بازرگاني كار نميكني ؟
_ چرا ، شركت پدرمه ....رشته ي خودم معماريه ، اما از همون دوره ي دانشجوييم تو شركت بابام كار ميكنم ، بعد از فارغ التحصيليم اوايل خيال داشتم شركت بابا رو ول كنم و برم دنبال كاري تو حيطه ي رشته ي تحصيلي و علاقه ي خودم ، اما بابام اجازه نميداد شركت و ول كنم ... الان شيش ماهي هست كه بابام سكته كرده و خونه نشين شده ، كاراي منم دو برابر شده ....اما ديگه ميخوام بيخيالش بشم ، ديگه ميخوام برم دنبال علاقه ي خودم ، يه ماهي هست كه پي شو گرفتم ...
_ پس شركت باباتو ميخواي چيكار كني ؟
_ معاون شركت آدم قابل اعتماد و وارديه ... كارا رو واگذار ميكنم به خودش ، شم بالايي تو اين كار داره مطمئنم شركت و بهتر از من اداره ميكنه .
چند لحظه نگاهم كرد و بعد گفت :
_ ميتوني بري به همون ادرسي كه رو كارت هست و درباره م تحقيق كني . ادرس خودت هم رد كن بياد تا من درباره ت تحقيق كنم ...
ابروهامو با تعجب دادم بالا ،
_ واسه ي چي ؟
خنده ي بلندي كرد و گفت :
_ دارم به شراكت باهات فكر ميكنم ديگه ....چرا گيج ميزني ؟
_ شراكت ؟!
سرشو آورد جلو و گفت :
_ تو شريك نميخواي ؟
تو همين لحظه غذا رو آوردن و دوتايي مشغول شديم . پرهام در حال خوردن گفت :
_ راستش من بدم نمياد باهات شريك شم . هم از فرانسه مدرك داري كه خيلي براي كار نكته ي مثبتيه . هم اينكه من نميتونم كاملا شركت بابامو ول كنم به امان معاون شركت ، اگه با تو شريك بشم همه ي كارا رو ميريزم رو سر تو و هم به شركت بابا ميرسم هم به كار مورد علاقه م .
با اين حرفش به فكر فرو رفتم ، پيشنهاد بدي نبود اما من چقدر میشناختمش؟ .به هر حال به نظرادم بدی نمیومد ... منم در لحظه تصميم گرفتم رو حرفش فكر كنم . وقتي از رستوران بيرون اومديم با هم دست داديم و قرار شد بازم همديگه رو ببينيم تا درباره ي كار صحبت كنيم . وقتي به سمت ماشينم ميرفتم اونم پشت سرم حركت كرد ، ماشينشو كنار ماشين من پارك كرده بود . در ماشينمو كه باز كردم اونم در حالي كه چند قدم اونورتر در هايونداي خودشو باز ميكرد با خنده گفت :
_ تو چرا همه چيت سفيده پسر ؟
فكر كنم منظورش از همه چيز موبايل و ماشينم بود كه سفيد بود . البته اون لب تاپم و نديده بود كه اينو ميگفت ، اما از حق نگذريم لب تاپم هم سفيد بود . روي هم رفته درست حدس زده بود چون من خيلي از رنگ سفيد تو وسايلم استفاده ميكردم . با اين كه اون روز جين آبي با پيرهن سفيد پوشيده بودم اما لباس سفيد هم زياد داشتم . همونطور كه از بالاي سقف ماشين نگاش ميكردم با خنده گفتم :
_ خوب هر كي يه رنگي رو دوست داره ديگه ...
چشماشو گرد كرد ،
_ سفيد كه رنگ نيست ...
_ اگه رنگ نيست پس چيه ؟...
_ بي رنگه ...
خودش با صداي بلند به نظريه ي مزخرفش خنديد و همونطور كه مينشست تو ماشينش برام دست تكون داد . صبر كردم حركت كنه ، از كنارم كه رد ميشد برام بوق زد و رفت . نشستم تو ماشين و قبل از اينكه حركت كنم زنگ زدم به گوشي آذين . بعد از چند تا بوق صداي خوابالودش تو گوشي پيچيد :
_ هامين تويي ؟
_ تو نميخواي منو دعوت كني خونه ت ؟
با خنده گفت :
_ مگه بايد دعوتت كنم ؟
_ دعوت كردنت پيشكش ... آدرس و بده ...
آدرسو ازش گرفتم و گازشو گرفتم . به خاطر خوردن غذا سنگين شده بودم و چشمام داشت ميومد رو هم . به محض اينكه رسيدم خونه ي آذين و در و باز كرد ديگه نميتونستم با وسوسه ي خواب مقابله كنم . از سر راه كنارش زدم و بدون اينكه به در و ديوار خونه ش نگاه كنم به سمت اولين كاناپه اي كه به چشمم خورد حركت كردم .
صداي آذين بلند شد كه :
_ عليك سلام ، بفرمايين تو ، خونه ي خودتونه ...
خودمو انداختم رو كاناپه و گفتم :
_ اگه بدوني چقدر خوابم مياد ...
آذين اومد بالاي سرم و غر زد :
_ منو از خواب بيدار كردي كه خودت بياي بخوابي ؟
بي توجه بهش كمربندمو باز كردم و دكمه ي بالاي شلوارم هم باز كردم تا راحت باشم . يكي از كوسن ها رو هم گرفتم تو بغلم و چند لحظه ي بعد بيهوش شدم . خوب حقم داشتم ، ديشب كه دو ، دو و نيم بود كه گرفتم خوابيدم ، صبح زود هم كه بلند شده بودم برم دنبال كارا . كسر خواب د اشتم ديگه .
با صداي آذين كه داشت با تلفن حرف ميزد كم كم چشمامو باز كردم :
_ آره ...از ظهر اومده اينجا خوابيده ....نه مامان چيزيش نيست ، اي بابا حالش خوبه ...گرفته خوابيده ديگه ....آره ... نه ناهار اينجا نبود ....من چه ميدونم با كي بوده ؟!
با حرص از جام بلند شدم . منو باش كه فكر كردم اين مامان داره درست ميشه . هنوزم گيرش و از رو من ورنداشته كه !
آذين در حاليكه زير چشمي منو ميپاييد پشت گوشي گفت :
_ الان بيدار شد ....داره ميره دستشويي ...
همونطور كه ميرفتم سمتي كه احتمال ميدادم دستشويي باشه با حرص گفتم :
_ بگو ميخواد بشاشه ، داري گزارش ميدي كامل بده ديگه ...
صداي خنده ي آذين بلند شد . يكي از درا رو باز كردم ، حدسم اشتباه بود اتاق بود . در بعدي هم اتاق خواب بود . يه دفعه آذين پشت سرم ظاهر شد و گفت :
- داري چيو تفتيش ميكني ؟
- اين مستراحتون كجاست پس ؟
اذین با خنده گفت:
- مستغا؟؟؟؟
و ریسه رفت...فقط چپ چپ نگاهش کردم....
با خنده به سمتي اشاره كرد و گفت :
- مامان نگران شده بود كه امروز چرا از صبح كه رفتي بيرون ديگه برنگشتي خونه ...
زير لب غر زدم :
- مامان هم بيكاره ها ...
رفتم تو و در و بستم ، تو آيينه نگاه كردم ، اَه ...پيرهنم اساسي چروك شده بود . پيرهنمو در آوردمو دوباره در دستشويي رو باز كردم ،
- آذين !!!
آذين با سرعت جلوم حاضر شد ، پيرهن و گرفتم سمتشو با لحن خر كننده اي گفتم :
- فدات شم اينو يه اتو ميكشي ؟
پيرهن و ازم گرفت و دست به كمر با اخم گفت :
- ديگه چي ؟!
- ديگه بيا جلو يه ماچت كنم ...
با خنده گفت :
- نميخواد بابا ، خر شدم ...
يه دفعه چشماشو گرد كرد و گفت :
- اين چيه ؟!
منو برگردوند و پشتمو نگاه كرد ،
- خالكوبيه ؟!...چه خوشگله ...
بعد با خنده گفت :
- مامان هم ديده ؟!
با اخم نگاش كردمو گفتم :
- من نميدونم مامان رو تن و بدن من هم ميخواد احاطه ي كامل داشته باشه ؟!
با خنده با انگشت زد رو سرم و گفت :
- خره واسه اينه كه خيلي دوستت داره ديگه ...
در دستشوييي رو بستم و گفتم :
- مدل دوست داشتنش هم مستانه خانوميه ...
يك ساعتي رو خونه ي آذين موندم ، از سهراب خبري نبود . عضو هيئت علمي دانشگا ه بود و اين طور كه آذين ميگفت بعد از ظهرا هم تو يه پژوهشكده كار ميكرد . آذين هم تو دانشگاه باهاش آشنا شده بود . برام تعريف كرد كه استادش بوده و با اينكه سهراب سرش به كار خودش بوده و شخصيت آرومي داشته آذين تونسته توجهشو جلب كنه و نهايتا اين شده كه اومده خواستگاريش . سهراب 36 سالش بود و دوازده سيزده سالي از آذين بزرگتر بود . اما به نظر نميرسيد اين قضيه چندان براشون مهم باشه ، فعلا كه به نظر ميرسيد خيلي همديگه رو دوست دارن . البته هنوز تازه عروس داماد محسوب ميشدن و طبيعي بود كه اينقدر ليلي و مجنون باشن .
داشتيم درباره ي سهراب و ازدواجشون و اين مسائل حرف ميزديم كه آذين يه دفعه انگار ياد چيزي افتاده باشه پرسيد :
- راستي ميشا حالش چطور بود ؟!
د ومين پرتقالمو برداشتم و با پوزخند گفتم :
- از من و تو بهتر بود ، صحبي اگه يه گاو و ميذاشتي جلوش درسته ميخورد .
- اااا ِ ...خوب ضعف كرده بوده بيچاره ، تازه اون هر چي بخوره چاق نميشه چون ورزشكاره....اندامشو كه ديدي ؟ آرزوي منه اون اندازه اي بشم ...
يه دفعه چشماشو باريك كرد و گفت :
- راستي ...تو ديشب چرا اينهمه با ندا گرم گرفته بودي ؟
متعجب نگاش كردم ،
- مگه اشكالي داره ...
- نه چه اشكالي ....فقط كم مونده بود بياد تو بغلت بشينه ...
- خوبه داري ميگي اون ، من كه نميخواستم تو بغلش بشينم ...
- حواست باشه منحرفت نكنه ها !
با صداي بلند زدم زير خنده :
- اون منو منحرف نكنه ؟!
از جاش بلند شد و اومد كنارم نشست و با نگراني تو چشام زل زد ،
- هامين تو تو فرانسه هر كاري كه ميكردي حواست باشه اينجا با دختراي فاميل ...
حرفشو قطع كردم و با اخم نگاهش كردم ،
- آذين من اينقدر ديگه درك و شعورم ميرسه
- ميدونم اما تو كه جنس دخترا رو نميشناسي ، هر كاري بگي ازشون برمياد ...
با شيطنت نگاهش كردمو گفتم :
- چرا اتفاقا خوبم ميشناسم ، يكيشون الان جلوم نشسته .....تويي كه تونستي سهراب سر به راه و از راه به در كني كه ديگه استاد همه شوني ...
با مشت كوبيد به بازوم و جيغ زد :
- من خواهرتما ...
خنديدمو گفتم :
- تو جيگر داداشي خوشگل....حالا هم برو اون شماره ي خونه ي آرمين و وردار بيار ميخوام زنگ بزنم به فرناز خودمو واسه شام دعوت كنم . بعد از زنگ زدن به فرناز بلند شدم تا يه سر برم محل كار آرمين و از اونجا با هم بريم خونه شون . آرمين پيش بابا كار ميكرد ، البته نميشد گفت پيش ِ بابا ! چون بابا مسئوليت يكي از نمايشگاهها رو كلا داده بود به آرمين تا واسه خودش مستقل باشه اما روي هم رفته هر دو تو يه كار بودن .
آرمين دانشگاهشو نيمه كاره ول كرده بود . از همون بچگي هم اهل درس نبود ، بيشتر اهل شيطوني كردن و بازيگوشي بود . به زور بابا دانشگاه آزاد رفته بود . اما آخرش هم نتونسته بود تا اخر دووم بياره و نصفه ولش كرده بود .
بابا با اينكه خودش درس نخونده بود و دبيرستان و نيمه كاره ول كرده بود اصرار داشت كه بچه هاش تا جايي كه ميتونن ادامه تحصيل بدن . در اين مورد من بيشتر از همه تونسته بودم به آرزوش تحقق بدم و به خاطر همين هم بود كه از هر كمكي براي پيشرفتم تو درس و كار دريغ نميكرد . رفتنم به اروپا هم به اصرار و خواست بابا بود . من حتي اوايل به خاطر اين كه داره از دوستا و خانواده م دورم ميكنه از دستش عصباني بودم اما حالا جايي وايستاده بودم كه به خاطر همه ي زحمات و حمايتهاش خودمو مديونش ميدونستم .
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آنتی عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA