انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

آنتی عشق


مرد

 
«قسمت سی نهم»...


با چند تا سرفه حس کردم هوای یخ وسوزناک وارد ریه هام شد.... به لحظه نکشید که صدای بلند گریه کردنمم متعاقب نفس کشیدنم بلند شد... صدای پوف هامین و شنیدم.... باز از سرما داشتم میلرزیدم.... حتی میدونستم که از زانو به پایین پای راستم هم بیرونه ... اما برام مهم نبود... من نباید تو این شرایط قرار میگرفتم... تنها چیزی که ازش مطمئن بودم همین بود .... همین بود که من این تصمیم های اجباری و نمیخواستم... هامین از جاش بلند شد وبه کاپوت ماشینش تکیه داد... حالم از خودمو زندگیم بهم میخورد.... از اینکه مجبور بودم بخاطر رضایت و خوشایند دیگران سکوت کنم... پس رضایت من چی؟ پس خوشایند من چی؟ مگه من ادم نبودم؟ مگه حق نداشتم برای خودم و زندگیم تصمیم بگیرم؟ اجبار کجای زندگیم بود؟ عین یه سرطان افتاده بود به جون اینده ام... رو دربایستی عین بختک افتاده بود روی اظهار نظرم... سلامتی پدرم.... بابای نازنینم در گروی همین اجبار بود .... میتونستم بهش بگم؟ اسمم افتاده بود رو زبونا... همسایه ها تبریک میگفتن.... خیلی وقت بود از عزتی و دار و دسته ی خواستگاراش خبری نبود اونم دست از سرم برداشته بود... حتی اون عرفان معتاد هم میدونست... همه میدونستن که من شیرینی خورده ی پسرخاله امم... همه منو مجبور کردن که تصمیم بگیرم... که راضی باشم که خوشم بیاد .... از کسی راضی باشم که رضایتمند بود ... از کسی خوشم بیاد که .... بی انصافی بود ... من نمیخواستم... من راضی نبودم.... من خوشم نمیومد... من اجبار نمیخواستم.... و تنها چیزی که نمیذاشت فکر کنم که من میتونم در اینده قید همه چیز و بزنم و با هامین مخالفت کنم همین بود که همه میدونستند ... ! چیزی و میدونستند که من نمیخواستم وتظاهر میکردم به خواستن.... این عذاب اور بود ... این که مهمترین شخص زندگیم هم باید میدونست.... مهراب هم باید زیر و بم این بازی و میدونست ولی من لال شده بودم تا دلشو نشکنم... تا از روی خودخواهی نگهش دارم.... که داشته باشمش که نمیخواستم بگم ... که من لعنتی... من احمق... من بیشعور.... چرا همون روز اول نگفتم هامین نه ... چرا هامین نگفت نه .... چرا!!! همه افتاده بودن تو زندگی من .... زندگی من ... نابود شد.... به همین راحتی.... با پس و پیش کردن زمان همه چیز داغون شد... حالا من بودم که تو رنگ نباتی یه لباس باز باید مثل یک دلقک تمام عیار نقش یک عاشق پیشه رو برای کسی بازی میکردم که تمام تقصیرات و انداخته بود گردن من و میگفت باید به قوانین محرمیتمون احترام بذارم و اجراشون کنم.... درست همون لحظه ای که از کسی که تمام مدتی که شناخته بودمش جز خوبی هیچی ازش ندیده بودم میشنوم میگه دوستت دارم... اون نامزد من نیست اما میگه دوستم داره... اون هیچ کس من نیست اما میگه دوستم داره .... اما کسیکه امروز کنارم نشسته و میخواد نامزدم باشه و تا دقایقی دیگه محرمم... حرف از قانون میزنه . از صداقت میگه... !!! این رسمش نبود... این منصفانه نبود ... این رویای من نبود ... ! نمیدونم چقدر گذشت... اروم تر شده بودم....افتاب گیر وپایین دادم.... ارایش صورتم هیچ تغییری نکرده بود... تمام امید کوچیکم به این بود که ارایشم خراب بشه وبهم بخوره... ! اما انگار از زمین و زمان با من لج کرده بودند .... هامین مقابلم ایستاد وگفت: بهتری... بهش نگاه کردم .... خم شد وگفت: داری یخ میزنی.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کاش میشد همه چیز خواب باشه... تو هنوز فرانسه باشی... منم هنوز... میون کلا مم اومد وگفت: تو هم هنوز با مهران باشی؟ بهش نگاه کردم... پوزخندی زد وگفت: اگه فقط یه دوست معمولی بود اونم امشب تو مراسم نامزدیمون دعوت داشت .... مگه نه؟ هامین: میشا ...؟ بهش نگاه کردم... هامین: دوستش داری؟ میدونستم منظورش مهرابه یا به قول خودش مهران.... اما گفتم: کیو؟ هامین هم میدونست من منظورشو فهمیدم با این حال گفت: مهران ؟ خنده ام گرفت... من همچین کسی و نمیشناختم...! مهرانی تو زندگی من وجود نداشت. خنده ام گرفت... من همچین کسی و نمیشناختم...! مهرانی تو زندگی من وجود نداشت. تو چشمهاش نگاه کردم.... سه تیغه کرده بود.... خوش تیپ شده بود ..... واقعا درا ون لباس میدرخشید... جوابشو ندادم.... فقط دستمو دراز کردم و کراواتشو کمی تنگ تر کردم .... حالا جذاب تر شده بود. هامین لبخندی زد وگفت: توهم خوشگل شدی... با کمی مکث به اون سمت خیابون نگاه کردم وگفتم: من دلم اب انار با گل پر زیاد میخواد... با تعجب بهم نگاه کرد.... به رو به رو خیره شدم وگفتم: قانون شماره ی دو .... تا وقتی نامزدمی... بهش نگاه کردم وگفتم: مثل نامزدم باش! این یه قانونه دو جانبه است... لبخند عمیقی زد که درک معنی عمیق بودنش برام سخت بود ... با دیدن ردیف دندوناش بی اراده یه لبخند محو زدم و اونم در اتومبیل وبست و به سمت اون ور خیابون رفت... با چشمهای پر از اشک دوباره به اینه خیره شدم... سعی کردم بیشتر از این حس نکنم چقدر بدبختم که ا جازه دادم کسای دیگه برام تصمیم بگیرن! با برگشتنش در حالی که می لرزیدم از ماشین پیاده شدم... و به کاپوت تکیه دادم... نی و تو دهنم گذاشتم و اون مایع یخ و ترش ونمکی و به حلقم که طعم اشک میداد فرو بردم... هنوز دلم میخواست گریه کنم... هیچ سبک نشده بودم... عصبانی نبودم .... پشیمون بودم.... از سکوتم... از حماقتم ... از صبرم.... زندگیم همه شده بود بازیچه .... شده بودم یه عروسک خیمه شب بازی که خاله ام داشت باهام بازی میکرد.... منم هیچ کاری نمیکردم... حتی سعی نکردم مخالفتمو ابراز کنم... از بعدش میترسیدم.... از بعدی که هامین میگفت همه چیز تموم میشه .... اما نمیشد... و مطمئن بودم به همین راحتی تموم نمیشد. در سکوت اب انارمونو خوردیم... با صدای زنگ موبایل هامین بهش نگاه کردم... هامین: الو سلام مامان ... -وای... من یادم رفت شماهم هستید... -چی؟ فیلم بردار؟ -نه مامنتظر نموندیم... -نه میشا چیزی به من نگفت... -باشه.... چشم... -چشم مامان... -زود میایم... -شما الان خونه هستید؟ بله... باشه.... فعلا. و تماس و قطع کرد وگفت: چرا به من نگفتی اذین و مارال و مامان و هم باید با خودمون میاوردیم؟ با حرص گفتم: من اصلا تو شرایطی هستم که فکر کنم و چیزی یادم بمونه؟ هامین لبخندی زد وگفت:فیلمبردار هم قرار بود از صحنه ی خروجتون فیلم برداری کنه .... مثل اینکه ما عجله کردیم اونا رو قال گذاشتیم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خاله عصبانیه؟ هامین خندید وگفت: نه بابا ... میگفت ما رو پیچوندی که زودتر با نامزدتت بری عشق وحال... با کلافگی بهش نگاه کردم.... هامین لبخندی زد وگفت: سوار شو بریم اتلیه.... قبل از اینکه جیغمو بشنوه لیوان پلاستیکی خالی اب انار و از دستم گرفت و به سمت سطل مکانیزه رفت و کمی بعد سوار ماشین شد و منم سوار شدم. با حرص گفتم: کجا بریم؟ هامین یک تای ابروشو بالا داد وگفت: خوب اتلیه دیگه ... مامان وقت گرفته... خواستم بگم باز مامان مامانت شروع شد .... که فکر کردم کمتر از خاله خاله کردن های خودم نیست.... جدی جدی خاله مستان داشت واسمون تصمیم میگرفت و من و هامین هم که ادعای استقلال و عقلمون میشد در سکوت همراهیش میکردیم... اینجور که از ظواهر امر پیدا بود واقعا باید به اسم بچه هامون فکرمیکردم!!!چون احتمال داشت که اونو هم خاله جان زحمتشو بکشه ... یه لحظه به هامین نگاه کردم... پدرخوشتیپی میشد...! گردنمو چپ و راست کردم وصدای ترق ترق استخونام بلند شد.... یه بار دیگه از این فکرا کردی نکردی هاااا... حالیته مرضیه خانم! خودم به خودم برای تنبیه این فکر مزخرف گفتم مرضیه .... حالا تا میتونستم باید به خودم فحش میدادم مرضیه و مرض! به هامین نگاه کردم و سعی کردم ذهنمو از فکر اینکه اون چه پدر خوشتیپی میشه و در کل یه شوهر خوش تیپ هم میتونه باشه پاک کنم و با غیظ گفتم: حداقل تو مسائلی که خودمون میتونیم تصمیم بگیریم که نباید زیاده روی کنیم؟ هامین: منظورت چیه؟ با حرص گفتم: الان اتلیه رفتنمون خیلی ضروریه؟ خوب ما میتونیم نریم اتلیه .... این نامزدی که واقعی نیست... هامین: خب چرا نریم؟ با جیغ گفتم: خوب چرا بریم؟ هامین لبخند فاتحی زد وگفت: بعد مراسم یه دفتر چهل برگ برات میخرم دو صفحه مشق شب داری.... باگیجی بهش نگاه کردم و خندید و با شیطنت صداشو نازک کرد و با ادای من گفت: تا وقتی نامزدمی مثل نامزد باش.... یادت رفت؟ بیست بار از روش مینویسی... با داد گفتم: اولش گفتی دو صفحه .... و رومو برگردوندم سمت پنجره... هامین : هر صفحه ده خطه... دو صحفه میشه بیست خط... بیست خط هم تو هر کدومش یه جمله بنویسی میشه بیست بار.... و بلند بلند خندید. سعی کردم لبخندم و پنهان کنم هرچند موفق شدم اما میل شدید ی به خندیدن داشتم... ! درحالیکه مانتومو به یه میخی اویزون کردم نگاه سنگین هامین و به خودم حس کردم .... به سمتش چرخیدم... یه جورایی با تحسین و ذوق نگام میکرد... انگار بار اولشه داره منو می بینه... وبیشترین میدون دیدش دقیقا زیر گردنم بود و همینطور پایین میرفت تا سر چاک پیراهنم... دوباره از اون پایین نگاه میکردم ومیومد بالا ... منم زل زده بودم بهش ببینم کی چشم چرونی کردنش تموم میشه که خوشبختانه فهمید و به طرزواضحی نگاهشو به یه سمت دیگه دوخت.... پوفی کشیدم و فکر کردم اسم بچه هامونو خودم انتخاب میکنم...!!! لعنتی .... این پسره جدا دیوانه شده ... خدا رحم کرد خودش بحث دوست نداشتن و این حرفها رو وسط کشید. دختر جوونی جلو اومد وگفت: اقا داماد شما تشریف ببرید اون اتاق عکس های تکی تونو بگیرید .... منم عکس های تکی خانمتونو میگیرم... هامین قبول کرد و دختره لبخندی بهم زد وگفت: شوهر خوشتیپیه.... و رو بهم گفت: بشین رو مبل ... و به مبل پرنسسی بنفشی اشاره کرد ... ژست عکسهایی که میگفت بگیرم جالب بود .... کلی با ژست ها خندیدم....فکر کنم این فیگور ها رو هم بازیگرای هالی وود هم نمیگرین.... توی تمام اون ژست ها ... از یکیش خیلی زیاد خوشم اومد... اونم وقتی بود که پنکه رو که درست رو به روم بود و روشن کرد و درحالی که موهای فر شده امو رو به عقب هول میداد بهم گفت پامو از چاک پیراهنم بیرون بذارم ... به حرفهاش گوش دادم... انگشت اشاره ی دست راستمو روی لب پایینم گذاشتم و دست چپمو روی رون پای چپم...! یه عکس تمام قدی بود... وقتی که عکس وبهم نشون داد کلی از تیپ و ژستم خر کیف شدم... موهام به حالتی که باد بهش خورده بود خیلی قشنگ رو هوا پخش بود و پیراهنم که فیت تنم بود تمام انداممو نشون میداد... کفشمم تو عکس معلوم بود .... خدایی سلیقه ی اذین حرف نداشت... با دیدن هامین که منتظر بود تا عکس های دو نفره رو بگیریم یاد عکس های نامزدی یکی از بچه های یونی افتادم... یه عکس بود که دختره و پسره همدیگه رو بوسیده بودن و کلا پسره تو هر حالتی داشت دختره رو می بوسید ... با این تز های دختره بعید نمیدونستم که همین حالت ها رو برای من و هامین در نظر بگیره ... هامین جلو اومد ... اولین عکس روی همون مبل پرنسسی انداخته شد... در حالی که من روی مبل نشسته بود و هامین روی دسته ی مبل ... و جفتمون بهم نگاه میکردیم ... ژست های بعدی هم در نزدیکی هم قرار میگرفتیم و من همش خدا خدا میکردم این دختره دیگه بیشتر از این برای خودش تز نده... البته خیلی طول نکشید چرا که گفت : خوب اقای داماد پشت عروس خانم بایستن .... عروس خانم موهاتونو کنار بزنید ... اقا داماد پشت گردنشونو ببوسید ... قبل از اینکه متوجه چیزی بشم هامین خودش تمام حرفهای عکاس و روم اعمال کرد ... با صدای چیلیک دوربین اصلا نفهمیدم کی پشت گردنمو بوسید ... از سرعت عملش حرصم گرفته بود... درسته این نامزدی سوریه ... اما اومدیم و شاید یکی خواست یه دو دقیقه این عملیات طول بکشه ... اون وقت چی؟ باصدای دختر عکاس که گفت : عروس خانم روی مبل بخوابید... با استیصال بهش نگاه کردم... بابا این کارا چیه ... بخدا این نامزدی سوریه ... نفسمو سنگین بیرون دادم و روی مبل نشستم... دختره داشت به هامین یه چیزایی و توضیح میداد... تا به خودم بجنبم... هامین شونه هامو گرفت و روی مبل تقریبا پرتم کرد و کمی بعد زانوشو لبه ی مبل گذاشت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد... با صدای چیلیک دوربین ... در دو سه زاویه ی مختلف که دختره خودش دور خودش میچرخید و عکس مینداخت دوباره به سمتم اومد واز چاک پیراهنم استفاده کرد وزانو و پامو انداخت بیرون... ضربان قلبم اصلا روی ریتم همیشگی نبود ... هامین هم یه جورایی شده بود ... صدای دختره رو نمیشنیدم... فقط تو چشمهای قهوه ای هامین خیره شده بودم... نفسهاش به صورتم میخورد... داشتم عرق میکردم... هامین نزدیکتر شده بود ... لبخندی زد و با صدای دختره که گفت: عروس خانم لبخند... وچیلیک دوربین و فلاشی که خورد به صورتهامون... هامین هنوز تو همون حالت مونده بود... صدای دختره اومد که گفت: عالیه ... همینطوری بمونید... عروس خانم نگاه به دست من کن... چشمامو به سختی از هامین گرفتم و به کف دست اون دختره نگاه کردم... ضربان قلب هامین... نفس هاش و بالا پایین شدن سینه ی ستبرش و کاملا لمس میکردم.... دستشو بالا اورد و موهامو کمی کنار زد. دوباره بهش نگاه کردم... چشمهاش و نگاهش برام عجیب غریب بود ... این هامین با هامینی که اولین بار توی سالن خونه دیدمش فرق داشت ... این هامین اونی نبود که بهم گفت : دوستم نداره .... این نگاه ... این ضربان تند و نفس های تندش... لبهاشو روی لبهام گذاشت ... چشمامو بستم دیگه نمیتونستم بهش نگاه کنم ... صدای چیلیک دوربین و فلاش و حس کردم ... ! هنوز داشت منو می بوسید ... واون دختره ی لعنتی هنوز داشت عکس میگرفت... بعد از چند لحظه با صدای دختره که گفت: عالی بود ... مرسی... خوشبخت باشید ... یه فشار کوچیک دیگه به لبهام داد و چشمکی بهم زد و به ارومی ازم فاصله گرفت ... دوباره به صورتش نگاه کردم... به حالت چشمهاش... به نبض شقیقه اش... به لبخندش... دستشو به سمتم دراز کرد و به ارومی منو بلند کرد. دستشو پس زدم... به سمت دیواری که مانتوم بهش اویزون بود رفتم ... مانتومو پوشیدم... اون شال و هم روی سرم انداختم و بی توجه به عکاس و هامین از اتلیه بیرون اومدم... تمام تنم داغ کرده بود... از خوردن سوز سرما به صورتم عین ابی که روی اتیش میریزن اروم شدم... با سرانگشت به لبهام دست کشیدم... اون واقعا منو بوسید؟ یعنی من گذاشتم این کار وبکنه؟ دلم میخواست دهنمو بشورم.... اما حتی سعی نکردم با پشت دست لبهامو پاک کنم... ذهنم بهم نهیب زد بخاطر رژ لبمه ... اما ... !!! صدام کرد... محلش نذاشتم... در ماشین و برام باز کرد ... اروم سوار شدم ... کمربندمو بستم و به روبه رو خیره شدم. هنوز داغ بودم... تا به حال دوبار تجربه داشتم کسی منو ببوسه ... البته نه این مدلیش اما مهراب خیلی سعی کرده بود بهم نزدیک بشه ... گاهی زیادی مهربون میشد و منو بغل میکرد و هر بار با واکنش تند اتیشی من مواجه میشد ... هربار هم به غلط کردن میفتاد ... دوبار گونه امو بوسیده بود... همین ... اما هامین... نفسمو مثل فوت بیرون فرستادم.... بعد از سکوت طولانی ای که بینمون بود هامین با لحنی کاملا خونسرد گفت: از دستم ناراحت شدی؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم... بگم اره خیلی... بگم نه اصلا ... بگم نمیدونم... بگم حالم ازت بهم میخوره... بگم ازت خوشم میاد... هامین دوباره پرسید: باهام قهری؟ باز جوابشو ندادم... موضوع این نبود که ناراحت شدم ... موضوع این بود که این حرکتش کاملا عمدی بود... با وجودی که میدونستم عمدیه اما نه ناراحت شده بود ... نه گله کرده بودم... نه هیچ چیز دیگه... درست مثل همون وقت که توی بیمارستان بغلم کرده بود ... اون موقع بهش احتیاج داشتم... اون موقع که لازمش داشتم شکایتی نداشتم ... حالا باید میگفتم چرا بهم نزدیک شدی؟ چرا منو بوسیدی... یا هزار تا چرای دیگه که هر لحظه بیشتر وبیشتر سردرگمم میکرد... من حالم خوب بود ... من میدونستم که دور و برم چی میگذره ... این هامین بود.... پسرخالم ... کسی که همبازی کودکیم بود ... کسی که همیشه اذیتم میکرد... کسی که ... تو کودکی هم ... میخواستم خودمو گول بزنم؟! کسی که ... کسی که ... کسی که... اجازه نداد فکرم تکمیل بشه ... دستشو روی دستم گذاشت وگفت: میشا ... من منظوری نداشتم... بهش نگاه کردم و دستمو از توی دستش بیرون کشیدم وگفتم: میدونم ... چون اصلا نباید منظوری داشته باشی... حس کردم صورتش دچاریک بی تفاوتی شد و به طور نامحسوسی در هم رفت ... با این حال برام مهم نبود... من ترجیح میدادم تو افکار و درگیری های خودم غرق بشم و فکر نکنم که نامزد سوریم طوری منو بوسید که ... ! ترجیح دادم فکر کنم زیادی براش هوس انگیزم و غریزه ی مردونه اش باعث شد فکر کنه میتونه منو ببوسه ... ترجیح میدادم به این جنبه نگاه کنم که هرچی باشه هامین یه پسره و من یه دخترم... ترجیح میدادم فکر کنم هامین غریزی عمل کرده ... ازروی هوس منو بوسیده... یه لحظه اختیارشو از دست داده... ترجیح میدادم اینطوری فکر کنم تا ... تا اینکه فکر کنم اون ... اون و نگاهش.... اون و بوسه اش... تابه حال طعم بوسه نچشیدم که روش بخوام اظهار فضل کنم.... من دریه صورت میتونستم ببخشمش و بیخیال باشم اونم زمانیه که ترجیحا فکر کنم اون بی اراده منو بوسیده و همین وبس... دلم نمیخواست بیشتر این مسئله رو بشکافم و برای خودم تجزیه اش کنم... دلم نمیخواست بیشتر راجع به اون لحظه فکر کنم .... من به اندازه ی کافی خسته بودم.... من نمیخواستم... هیچی نمیخواستم... هیچ فکری نمیخواستم... هیچ حسی نمیخواستم... من درگیر بودم.. درگیر اینده ای که هیچ کجاش مشخص نبود ... اگر یک درصد حرفهای خاله مستان که قبل از اومدن هامین زده بود صحت داشت ... اگه واقعا هامین می بود که منو دوست داشت ومن بودم که بی احساس بودم بیشتر تکلیفم با خودم و زندگیم و اینده ام مشخص بود اما حالا... الان ... نگاه هامین با حرف زبونش... امیدوار بودم هیچ فرقی نداشته باشه ... امیدوار بودم که اون درگیر نشده باشه ... من دلم نمیخواست اجباری زندگی کنم ... اونم با کسی که هیچ میلی به من نداره اما غریزه اش بهش غالب میشه ... لعنتی... ! باز کاری کردم که پشیمون شدم... باز محولش کردم به بعد و اون لحظه هیچ غلطی نکردم... اگر همون لحظه که خاله مستان پیشنهاد ازدواج میداد یه کلمه میگفتم نه ... یا حتی حالا اگه هامین نزدیکم میشد ومیگفتم نه ... خدا بکشتت که همه سنگ قبرتو بشورن که یه " نه" نمیتونی بگی.... که همه ی زندگیت به همین دو حرف بند بود و تو بند و به اب دادی... لعنت به تو و افکار مزخرفت.... هامین بازندگیم چه کردی... با اومدن ناگهانیت... با دیدارهامون ... با حرصی که ازت میخورم .... با محبتی که بهم کردی... با دادی که سرم زدی... با خاطراتی که برای جفتمونه ... با بوسه ای که دوست ندارم فکر کنم از روی عمد نبود ... اما مجبورم به خودم بقبولونم که این یه حرکت کاملا غیر اراده ای بود... این تویی میشا .... تویی که ...! من درگیرم .... من روانی شدم... دیگه هیچی نمیدونم... هیچی نمیخوام... دلم هیچی نمیخواد.... دلم نمیخواست فکر کنم... دلم نمیخواست باز مرور لحظه ی پیش و کنم و عین دخترهای احمق فکر کنم که کاش دوباره تکرار بشه ... ! چیزی که عقلم میگفت محاله و دلم هم میگفت محاله ... اما جایی از وجودم بود یه بخش سوم .... که حتی نمیدونستم منشاش کجاست... شاید اگه یه بارم به مهراب این اجازه رو میدادم.... سرمو تکون دادم ... الان ذهنم به اندازه ی کافی مشغول بود ... چشمام و بستم ونفس عمیقی کشیدم.... نفسمم سرد بود ... باز سردم شده بود... باز داشتم به هامین ونفس های گرمش فکر میکردم...! این درحالی بود که اصلا دلم نمیخواست راجع به نفس های گرمش هیچ ایده ای داشته باشم.... دلم نمیخواست فکر کنم که اون میتونه اونقدر خوب باشه که بشه روش فکر کرد و تمام مرضیه گفتن هاشو ندید گرفت... میشه اونقدر خوب باشه که از تمام اذیت و ازارهای خاطرات شیرین بچگی هامون چشم پوشی کنم... و دلم نمیخواست فکر کنم که تمام اون خاطرات الان بهترین لحظات زندگیم بودن و از وقتی هامین رفت... خفه شو...!!! اینو عقل وذهن و همون قسمت سوم وجودم فریاد زد... من دلم نمیخواست خیانت کنم... !!! با توقف ماشین به ارومی از اتومبیل پیاده شدم... هامین کنارم ایستاد ... ساعت 5 بعد از ظهر بود... گرسنه نبودم... یعنی اگرم بودم اونقدر فکر داشتم که اصلا به گرسنگی فکر نمیکردم.... با دیدن اذین که داخل باغ بود و ما رو دید کل کشید و سرمو پایین انداختم.. با اینکه ساعت پنج بود اما اکثر مهمونها حضور داشتند و خیلی طول نکشید که جلوی در از دود اسفند و بوی خون یه گوسفند بیچاره که داشت دست و پا میزد پر شد... بادیدن عمو رسول که اول منو محکم به اغوش گرفت و پیشونیمو بوسید و بعد هامین ... با دیدن پدرم که ارمین کمکش میکرد راه بره و به سمت هامین اومد و اونو پدرانه بغل کرد.... با دیدن اشکهای مامانم... کل کشیدن و ذوق و شوق خاله مستانه ... حرص وجوشی که تو صورت ندا و نسرین بود و مادرشون مهرنوش خانم... که خون خونشونو میخورد و بنفشه خانم همسر عمو ضیا که حتی جلو هم نیومد و خیلی های دیگه که پچ پچشون و میشنیدم ... میدونستم میگن این در حدش نیست و هنوز برام مشخص نبود این حد و میزانی که اینقدرازش دم میزنند بر چه اساسیه ... کی چطور میفهمه من از هامین کمترم یا اون از من بیشتره ... اینو از نگاه هاشون میتونستم بفهمم ..... با تمام ادعای افکار عاقلانه ام اونقدر دهن بین بودم که حرف مردم و عکس العمل هاشون زیادی برام مهم بود... با تمام ادعایی که میدونستم مردم چی میگن برام مهمه اما طوری وانمود میکردم که مهم نیست مردم چی میگن.... با تمام شخصیت محکمی که سعی میکردم حداقل وانمود کنم محکم وسختم اما این نقطه ضعفم بود ... من از این مردم و حرفهاشون و دخالت هاشون بیزار بودم و هیچ کس نمیتونست اینو درک کنه ... چون هیچ وقت موقعیت این پیش نیومده بود که تا این حد حساس بشم و برام مهم باشه که اونها راجع به من چی میگن.... ولی حالا انگار باید به دهن هاشون نگاه میکردم... به پشت چشم نازک کردن هاشون نگاه میکردم... باید روی تک تک حرکاتشون فکر میکردم و تفسیرشون میکردم... هامین خودشو بهم رسوند و دستمو محکم گرفت.... یه لحظه از این کارش ممنون شدم... بعضی نگاه ها تحملشون واقعا سخت بود.... عین یه تیر بود که به سمت ادم پرت میکردند .... اون لبخند های مصنوعی... اون از بالا به پایین نگاه کردنشون. ... دلم میخواست داد بزنم اونی که کمه من نیستم.... به ارومی به سمت جایگاهی که برامون درست کرده بودند رفتیم.... مانتومو دراوردم.... مجلسمون مختلط بود ... سعی میکردم خودمو اروم نگه دارم و فکر نکنم که هرکس با طرف مقابلش صحبت میکنه راجع به منه ... روی صندلی نشسته بودم... از سرما داشتم یخ میکردم ... هرچند بخاطر جمعیت و ابتکار مشعل های کوچیک اتیش که جای جای باغ وجود داشت هوا چندان به نظر سرد نمیومد ... با این حال پوستم مثل مرغ دون دون میشد... اون شال هم روی شونه هام انداخته بودم... یه جورایی از پوشیدن لباس معذب بودم... با همه ی زیباییش صحیح نبود ... به اذین نگاه کردم که توی یه لباس زرشکی مدل ماهی دکلته که کت کوچیکی روش پوشیده بود خوشگل شده بود ... با حرص فکر کردم لباس خودش کت داره ... واسه من ... !!! با دیدن نسرین و ندا که گوشه ای نشسته بودن و لباسشون یک وجب پارچه بود نسبتا از عذاب وجدانم بابت پوشیدن لباسم کم شد... سعی میکردم شالمو مرتب کنم که هامین گفت: چقدر وول میخوری؟ با حرص گفت
     
  
مرد

 
«قسمت چهلم»...


با دیدن بابا لبخندی زدم و به سمتش رفتم...
با لبخند دستشو گرفتم و کنارش نشستم...
بابا لبخندی بهم زد وگفت: چقدر بزرگ شدی....
لبخندی بهش زدم و گفتم: بابا .... خوشحالی؟
بابا: مگه میشه تو چنین شبی خوشحال نباشم دخترم...
لبخندم جمع شد ... صورتم تو هم رفت... نفسمو فوت کردم...
بابا هنوز رو به راه نبود ...
در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم گفتم: بعدا باید باهات حرف بزنم باشه؟
بابا با نگاه منتظری گفت: راجع به چی؟
-حالا بعد میگم بهت باشه؟
بابا لبخندی زد و گفت: باشه دخترم...
-بابا؟
بابا: بگو بابا...
نفسمو سنگین بیرون فرستادم وگفتم: قصد نداری به این زودی بذاری بری که؟ هان؟ من حالا حالا ها لازمت دارما ...
بابا لبخندی زد وگفت: تو رو دست خوب کسی سپردم...
با صدای مرتعشی گفتم: بابا ... تو به من اعتماد داری مگه نه؟
بابا لبخند دوباره ای بهم زد و با ارامش عمیقی که به وجودم با نگاهش تزریق میکرد گفت: از چشمام بیشتر...
نفس راحتی کشیدم و سرمو به سمت دیگه ای چرخوندم... با دیدن مهراب که جلوی در خونه باغ ایستاده بود یخ کردم!
مثل فنر با ترس از جام بلند شدم...
با صدای بابا که گفت : کجا میری دخترم...
محل نذاشتم و با قدم های تندی به سمت در ورودی باغ رفتم...
با دیدن پسری هم قامت مهراب که از نیمرخ واقعا شبیه مهراب بود نفس عمیقی کشیدم...
از اشناهای اقا رسول بود...
لبخندی به من زد وگفت: امری داشتید .....
هنوز به صورتش خیره بودم... از روبه رو هیچ شباهتی به اون نداشت اما از نیم رخ یه لحظه به نظرم اومد چقدر شبیه مهرابه ...
مهرابی که تمام ذهنم درگیرش بود ... حس میکردم دارم بهش ظلم میکنم ...
سرم داغ بود اما دندونام از سرما بهم میخورد... مثل بید میلرزیدم...
اون پسر لبخندی بهم زد و هنوز منتظر بود تا من کارمو بهش بگم ... اصلا حواسم نبود که اون جلوی در که یکی از مشعل ها خاموش شده بود رو داشت درست میکرد و دستش یه ته سیگار بود ... یه لحظه فکر کردم اینجا سیگار کشیدن با دو قدم اونطرفتر سیگار کشیدن چه فرقی میتونه داشته باشه که احتمال دادم شاید بخاطر ترس از نگاه های مواخذه کننده به تنهایی و سکوت و تاریکی جلوی باغ اومده تا در ارامش سیگارشو دود کنه... دوباره وارد باغ شدم... به سمت جایگاه رفتم... کیفمو برداشتم... صدای هامین که گفت: میشا کجا میری ...
باز هم جواب ندادم و با قدم های تندی وارد خونه شدم...
به اتاق هامین رفتم و پشت در نشستم...
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.... من عذاب وجدان داشتم... یه لحظه به خودم نهیب زدم اگه عذاب وجدان داشتم ... این کار و با خودم و مهراب نمیکردم... چطور اینقدر بی شرم و حیا بودم که به مهراب هیچی نگفتم... هرچند میدونستم که اون باشنیدنش داغون میشد ...
ولی من که داغون بودم چی؟ کی منو میدید؟
کی به فکر من بود؟ چرا لال شده بودم... چرا گذاشتم برای زندگیم تصمیم بگیرن ... مگه من مرده بودم که لا تا کام حرف نزدم ....
سرم داشت می ترکید .... دلم میخواست سرمو بکوبونم به دیوار.... چشمام پر از اشک شده بود .... همه چیز و تار میدیدم... سرم داغ بود اما سردم بود...
یه لحظه فکر کردم من الان باید چیکار کنم... چیکار میتونستم بکنم... به شماره ی مهراب نگاه کردم...
به خودم لعنت میفرستادم بی انصاف اون درحقت باید چیکار میکرد که نکرد؟ چطور تونستی اینقدر بی انصاف باشی که بذاریش توی بی جوابی و بگی باش و بذاری پسرخاله ات که تا دیروز نه چشم دیدنشو داشتی و نه چشم دیدنتو داره ببوستت؟ اونم قبل از صیغه ی محرمیت....
گذاشتی دستتو بگیره ... چرا در حق مهراب نکردی؟
اون که دوست داشت ... تو که از احساس اون میدونستی... اخه پست فطرت هم خدا رو میخوای هم خرما رو؟
تو ادمی.... تو شعور انسانی داری؟
دو نفر و الاف خودت کردی؟ که چی بشه؟ به خودت میخوای دروغ بگی؟ چرا به مهراب نگفتی.... چرا دست رد به سینه ی هامین نزدی؟ چرا چرا ... حالا تو عذاب وجدانت خفه شو... حالا خفه شو .... !!!
زل زدم به شماره ی مهراب ...
اشکهام روی صفحه ی گوشی میچکید ... من چه کرده بودم با خودم و مهراب...! با خودم و ...! مهراب در حقم باید چیکار میکرد که ...!
نفسمو سخت بیرون دادم و شماره ی مهراب و گرفتم ... اون توی این بازی لعنتی خیمه شب بازی بیگناه ترین بود ...!
بعد از سه تا بوق جواب داد...
مهراب: جانم؟
صداش مثل یه پتک بود تو سرم... من لایق جان تو هستم؟؟؟
مهراب: الو میشا ... صدا میاد؟
نفسم و نگه داشته بودم... از بغض داشتم میترکیدم...
مهراب :الو... هستی؟
لبهامو گزیدم و اروم گفتم:
-مهراب؟
مهراب: به به ... میشایی خوبی؟
لحنش مثل همیشه بود ... و همین صدای مهربونش عذاب وجدانی که داشتم و صد برابر میکرد...
داشتم خفه میشدم باز همون حسی و داشتم که تو ماشین هامین داشتم... حالا تو اتاقش دوباره داشتم تجربه اش میکردم... اون لحظه که داشتم به مهراب پیام میدادم تو ماشین هامین داشتم تا حد مرگ خفه میشدم و حالا دوباره در اتاق هامین درحالی که با مهراب حرف میزدم .... !
مهراب با خنده گفت: الان جلو دریایی؟
-نه...
مهراب: پس کجایی؟
-هیچ جا...
مهراب با لحنی خاصی گفت: میشا خوبی؟
مثل همیشه حالمو فهمید... داشتم از بغض خفه میشدم...
با صدای ارومی گفتم: مهراب...
مهراب: جانم میشا... چی شده؟چرا صدات اینطوریه...
بریده بریده گفتم: من یه اشتباهی کردم....
مهراب با همون لحن مهربون گفت: چی شده میشا؟ میتونم کمکت کنم؟
کم کم به هق هق افتادم...
مهراب با نگرانی و تشویشی که تو صداش موج میزد صدام میکرد...
اما من فقط دلم میخواست گریه کنم...
مهراب با تندی گفت: دِ بگو چی شده ... الان منو میکشی...
نفس عمیقی کشیدم ...
مهراب با لحن مهربونی که مغایر با لحن چند ثانیه ی پیشش بود گفت: میشایی... خانمی... چی شده؟ من میتونم کمکت کنم؟ هان؟
وسط هق هقم گفتم: منو ببخش...
مهراب سکوتی کرد و بعد از مکثی چند ثانیه ای گفت: اخه مگه چی شده؟ مگه تو چیکار کردی؟
گریه ام شدید تر شد...
مهراب نمیدونست باید چیکار کنه ... دلشوره اشو کاملا حس میکردم... اینکه داشت سعی میکرد نگرانی شو زیاد بروز نده رو می فهمیدم...اما میفهمیدم داره پر پر میزنه ....
دلم میخواست بمیرم... از محبتی که تو صداش بود دلم میخواست بمیرم... از نگرانیش دلم میخواست بمیرم....
مهراب با کلافگی گفت: تو رو خدا بگو چی شده؟ میشا؟ نمیگی؟
-مهراب...
مهراب: جانم؟
-همیشه همینطوری باش...
مهراب: من که هستم ... مگه تا الان نبودم؟
-همینطوری بمون...
مهراب: چشم... همه ی درد و دلت همین بود؟
-اره...
دلم میخواست به زمین وزمان چنگ بزنم... چرا گفتی باشه ... چرا نگفتی نه ... من وظیفه ندارم باشم ... به خودم نهیب زدم که این روزا ی اجباری تموم میشه و اون هست و باهاته ...
مهراب نفس عمیقی کشید وگفت: من همیشه باهاتم میشا... مگه جز تو کسی و دارم اصلا؟
گریه ام شدید تر شد اما جلوی دهنم ومحکم گرفتم... دلم برای تنهاییش گرفت...
مهراب دوباره گفت: میشا چی شده؟ هان؟ نمیخوای بگی؟ زنگ زدی منو دیوونه کنی دختر خانم؟
اروم اروم داشتم گریه میکردم برای خودم....
زانوهامو بغل کرده بودم و زار میزدم و صدای مهراب تو گوشم می پیچید و عین یه تو صورتی بود .... عین یه سیلی محکم...
مهراب دوباره گفت: بیام شمال؟
-نه....
مهراب: پس چی؟
-منو فقط ببخش...
مهراب: بخاطر چی؟
-نپرس.... ببخش ... میشه؟
مهراب: اره میشا ... میشه ... حالا من یه سوال بپرسم؟
-اوهوم...
مهراب: با من ازدواج میکنی...
و بلند خندید...
در ادامه گفت: به این شرط می بخشم...
وباز خندید...
وسط خنده اش بلند گفتم: اره. ..
ساکت شد.
با تعجب گفت: چی؟
-شنیدی...
مهراب: نشنیدم...
-چرا شنیدی....
مهراب:من شوخی کردم....
-میدونم...
مهراب: تو هم شوخی کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نه. ...
مهراب چند لحظه چیزی نگفت... با اینکه از شدت هق هقم کم شده بود اما هنوز بیصدا اشک میریختم.
مهراب با لحن مهربون تری گفت: میشا دیوونه چرا گریه میکنی؟ بهت نمیادااا... خره میخوای بیام فینتو بگیرم؟
وسط گریه ام زهر خند زدم....
مهراب خندید وگفت: خوشحال شدی میخوام فینتو بگیرم؟
-نخیرم...
مهراب: این لوس بازی ها هیچ رقمه بهت نمیاد هااا گفته باشم ...
-به تو چه...
مهراب: پس به کی چه؟
با لحن شیطنت داری گفت: مگه قرار نیست من اقاتون باشم؟
-چرا ...
مهراب با ذوق خندید و گفت: میشا اینطوری میگی من جدی جدی باورم میشه ها ... رحم کن...
-جدی جدی باورت بشه ...
مهراب: تو الان خوبی؟
-اره ...
مهراب: واقعا؟
-اره...
مهراب: مطمئن...
-اره...
مهراب: با من ازدواج میکنی دیگه؟
-اره...
مهراب: یا خدا ... راست میگی؟
-اره ...
مهراب: الان من هرچی بگم میگی اره؟
با خنده گفتم: اره...
مهراب: منو دوست داری؟
-اره...
مهراب: افرین ... افرین... همیشه همینطور حالت خراب بود زنگ بزن ... عالیه .... خوب خوب... دیگه چه سوالی بپرسم ... دو تا بچه خوبه؟
بلند خندیدم و مهراب گفت: حالا شدی همون ... نگفتی اره ها ...
-کوفت....
مهراب: کوفت چی؟ دارم اینده نگری میکنم...
-میخوام نکنی... بیشور... نه به باره نه بداره ... برو گمجو بچه پررو...
مهراب: ولی تو گفتی اره...
-اره...
مهراب: اره؟
-اره...
مهراب: اره ی اره؟
-اره...
مهراب خندید وگفت: یعنی میام خواستگاریت ها ....
-باشه ....
مهراب با ذوق وشوق گفت: یعنی تو هم میگی اره؟
-اره ....
مهراب: رو حرفت حساب کنم؟
محکم و با اطمینان گفتم: اره ...
مهراب چند لحظه چیزی نگفت... با کمی مکث گفت: میاما؟
-بیا ... ولی...
مهراب تند گفت: ولی چی؟
-اومدی تا تهش باید بیای...
مهراب با قطعیت گفت: میام...
نفس عمیقی کشیدم ... از اون حس خفقان اور خبری نبود....
هنوز کاملا اروم نشده بودم دلم میخواست با مهراب حرف بزنم ... دلم میخواست نازمو بکشه و گریه هام براش مهم باشه ... دلم میخواست حرف بزنم... یه جورایی امیدوار تر شده بودم...
اما با صدای چند تقه که به در خورد ناچارا توی گوشی گفتم: مهراب باید برم...
مهراب با لحن مهربون خاص خودش گفت: برو عزیزم... ولی گفتی اره ها ....
-میشاست و حرفش...
مهراب: نوکرشم...
-ما بیشتر....
-کوچیکتم...
-ما بیشتر...
مهراب خندید وگفت: برو عزیزم... مراقب خودتم باش... و کمی بعد تماس و قطع کردم...
از پشت در بلند شدم...
تو اینه به صورت سرخ ومتورمم و چشمهام که زیرشون گود بود و توشون سرخ بود نگاه کردم... با این حال ارایشم به نسبت کمی ماسیده بود ... کمی هم زیر چشمم سیاه شده بود

     
  
مرد

 
«قسمت چهل یکم»...


از پشت در بلند شدم... تو اینه به صورت سرخ ومتورمم و چشمهام که زیرشون گود بود و توشون سرخ بود نگاه کردم... با این حال ارایشم به نسبت کمی ماسیده بود ... کمی هم زیر چشمم سیاه شده بود. هامین در اتاق و باز کرد. با دیدنم لبخندی زد وگفت:
دو ساعته کجایی؟

به کل وارد اتاق شد و گر ه ی کراواتشو شل کرد وگفت:

همه دارن دنبالت میگردن .... پایین دامن و صاف کردم وگفتم:

گم نشدم که ... هامین با نگاه خیره ای به سمتم اومد و گفت:

ببینمت... گریه کردی؟ -نه ... هامین: قیافه ات که اینو نمیگه.... رومو به سمت مخالفش چرخوندم وگفتم: حالا چیکارم داشتی... هامین: طوری شده؟ با حرص گفتم: چطور میخواستی بشه؟ هامین: الان میخوان شام و سرو کنن ... نمیخوای بیای... از صبحم که چیزی نخوردی... پوفی کشیدم وگفتم:چرا ... اب انار خوردم.... لبخندی زد وگفت:اب انار شد غذا؟ نفس عمیقی کشیدم وگفتم: گرسنه نیستم... پایین لباسم کمی چروک شده بود ... برام مهم نبود... هامین دستشو روی شونه ام گذاشت ... انگار داغم کردن.... انگار داشتن شکنجه ام میکردن ... اما صدای بله ای که خودم هم حتی نشنیدم مثل پتک به سرم خورد . چیه میخوای شونه خالی کنی؟؟؟ میخوای دست گرمشو پس بزنی؟ پس چرا ماتت برده؟ اون که الان محرمته ... چرا میخوای از محرمت فرار کنی. نفس عمیقی کشیدم و به اینه خیره شدم.... هامین هم تو اینه به من نگاه میکرد. لبخندی زد وگفت: باز چی شده؟ دستشو از روی شونه ام پایین انداختم و گفتم: دست از سرم بردار... و به سمت پنجره رفتم ... نفسمو سخت و سنگین بیرون فرستادم... در حالی که دندون هامو از حرص روی هم میساییدم گفتم: فردا میریم این صیغه نامه است ... چیه ... اینو فسخ میکنیم... هامین: حالا چه عجله ایه؟ با حرص به سمتش چرخیدم و زل زدم تو چشمهاش... هامین حس کرد باید توضیح بده .. با من من گفت: خوب منظورم اینه که حال پدرت هنوز مساعد نیست... با صدای مرتعشی که از روی حرص و عصبانیت بود گفتم: من دیگه هیچی برام مهم نیست... فقط میخوام از شر تو خلاص بشم... فهمیدی؟ هامین صورتش در هم رفت و با نگاه پر غیظی گفت: اوه ... تو یه جوری حرف میزنی که انگار من خیلی از خدا خواسته ام ... ببین تو این مدت هرچی دلت خواسته به من گفتی... وسط حرفش پریدم و گفتم: بدترشم میگم.... تو داری بازندگیم بازی میکنی.... فکرنکن حالیم نیست... امروز و فردا کردنای تو باعث شده الان تو این موقعیت گیر کنم.... محرم کسی بشم که ...اه ه ه... موهامو تو چنگم گرفتم.... از خستگی و بغض و ضعف و حس خفگی که داشتم... به دیوار تکیه دادم... باز داشتم دق ودلی هامو سر هامین خالی میکردم... داشت جمله اماده میکرد که بگه اما وسط حرفش اومدم وگفتم: معذرت میخوام.... من حق ندارم سر تو داد بزنم.... اما میزنم... هامین پوفی کشید و با کلافگی گفت: میدونی مشکل تو چیه ؟ مشکلت اینه که فکر میکنی من از این شرایط راضی ام... باز داشت با حرفهاش عصبیم میکرد... راضی نیستی؟ تو ؟ تو که منو بوسیدی... از نارضایتیت بود؟ چرا بازیم میدی... با لحن خسته ای گفتم: تو راضی نیستی؟ تو؟ تو اگه راضی نیستی پس معنی این کارات چی میتونه باشه؟ هامین با عصبانیت گفت: کدوم کارا ... میشا من که ازت معذرت خواستم... تو مشکلت چیه؟ بزودی همه چیز تموم میشه.... بهت قول میدم تا اخر هفته هم طول نکشه ... تو هم اگه اینقدر از من بیزاری از اول یه فکر میکردی نه حالا ... که وقتی منم اومدم کل دغدغه ام شده همین... یه موضوع مسخره و پیش پا افتاده که نمیدونم چرا تا الان طول کشیده ... درحالی که باید زودتر از اینها فیصله پیدا میکرد.... فقط من مقصر نیستم.... رومو برگردونم... زانوهام سست شدن و روی زمین نشستم.... هامین چند لحظه ای چیزی نگفت.... با نفس های پر حرص خودشو خالی میکرد ... مطمئن بودم که اگه مراعات حالمو نمیکرد دو سه تا سیلی به صورتم زده بود ... دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم.... نمیدونستم این شرایط و تا کی باید تحمل کنم... هامین جلوم نشست وگفت: من نمیفهمم تو چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی... از پشت پرده ی اشکم تو صورتش زل زدم... درادامه ی حرفش گفت: و نمیدونم چرااینقدر از من بیزاری...... پوفی کشید ... حرفش بدتر از هزار تا فحش بود ... بیزار، من ...؟ نه ... نبودم... متنفر و بیزار نبودم... با صدای خفه ای گفتم: تویی که از من متنفری... هامین با تعجب گفت:

مــــــن؟؟؟ من کی از تو متنفر بودم....

-بودی.... همیشه متنفر بودی... هامین : میشا من ... تو دختر خالمی. .برای چی ازت متنفر باشم... من ... من خیلی هم ... تو رو دو... دستمو جلوی دهنش گذاشتم کاملا اشکهام روی صورتم میریختن .... در همون حال نزارم گفتم: هیس.... هیچی نگو.... بذار فکر کنم ازم متنفری... بذار فکر کنم همیشه ازم متنفری... من همیشه همین فکرو کردم.... وقتی بلیطای رفتنتو اتیش زدم که نری... که پروازت یک هفته فقط عقب افتاد و تو بیشتر ازم متنفر شدی یادته؟ دیگه باهام حرف نمیزدی؟ من نمیخواستم بری... ولی رفتی.... من دوازده سال درگیر بودم .... با خودم... با خاطراتم... با تمام یادگاریهات... فکر میکردم وقتی برگردی حتما ازدواج کردی... ولی برگشتی ... درست وقتی برگشتی که من همه ی احساسات احمقانه امو فراموش کرده بودم... درست وقتی برگشتی که اونقدر بزرگ شدم که بهم درخواست ازدواج بدن... برام خواستگار بیاد .... که دوستم داشته باشن ... درست وقتی برگشتی که ...که... که من.... که من منتظرت نبودم...! وصدای هق هقم بلند شد... چی گفتم.... این چه حرفی بود که زدم .... این یه اعتراف بود یا یه حقیقت محض فراموش شده؟ شایدم خاکستر زیر اتیش...!!!چرا گفتم؟چی گفتم؟؟؟ من نمیخواستم... این لحظه ی مضحک و نمیخواستم... این دردی که تو سینه ام بود ونمیخواستم... لحظه لحظه ی خاطراتم با پسرخاله ی دوازده سال فرنگ رفته رو نمیخواستم... چهره ی مهراب که جلوی چشمم کنار نمیرفت ونمیخواستم... حتی نگاه پرحیرت الان هامین... چشمهامو بستم... حس میکردم ذره ذره از وجودم داره کم میشه. نگاه سنگین هامین و روی خودم حس میکردم.... دستهام که می لرزیدن و لرزششون ازفشار اعصابم بود و جلوی صورتم گرفتم و بلند و بلندتر زار زدم.... حس کردم هامین دستشو انداخت دور گردنمو خواست منو به سمت خودش بکشه که با حرص پسش زدم وگفتم: بس کن دیگه ... چی از جونم میخوای... هامین با بهت گفت: میشا. ... با صدای پر از بغضی گفتم: میشا چی؟ هان؟ میشایی وجود نداره.. تو همیشه مرضیه صداش میکردی تا حرصش دربیاد... من فقط برای تو دخترخاله مرضیه ام که ازش متنفری که از خراب کاری هاش بدت میومد از لوس بازی هاش بدت میومد از قیافه ی لاغرمردنی و زرزروش بدت میومد من مرضیه ام... همین....! اینقدر منو درگیر نکن.... من نمیخوام .... رومو ازش گرفتم... هنوز زیر لب داشتم ناله میکرد و گریه میکردم... دیگه نه غرور برام مهم بود ... نه شخصیت نه هیچ کوفت دیگه ای... من فقط دلم میخواست از این بند و زنجیری که توش گیر کردم بیرون بیام... از این باتلاقی که برام درست کرده بودن بیرون بیام... وکمتر دست وپا بزنم... که همین دست وپا زدنم بیشتر منو فرو می برد! هامین دستشو برد زیر چونه امو گفت: به من نگاه کن.... سرمو با ملایمت به سمت خودش چرخوند وگفت: تو چته؟ چرا فکر میکنی من ازت متنفرم... من کی ازت متنفر بودم... تو چیو نمیخوای؟ بعد از مکث بلندی گفتم: نمیخوام خیانت کنم.... شوکه شد.... به ارومی دستشو از زیر چونه ام برداشت وگفت: خیانت؟ -من زندگی خودمو دارم... تو هم زندگی خودتو داری.... من نمیخوام فکر کنم که میتونم درگیر کسی بشم که تمام شرایطش ایده اله.... نمی خوام درگیر خاطرات بچگی هام بشم که حاضرم همه ی زندگیمو بدم که دوباره .... و نفسمو پرصدا بیرون دادم.... هق هقم ساکت شده بود اما هنوز بی صدا اشک میریختم... موضوع این بود که هنوزحتی خودمم نمیدونستم چی میخوام. هامین نفس عمیقی کشید... چند لحظه ای هیچی نگفت..... شاید ده دقیقه هیچ کدوممون حرفی نزدیم... یه نفس عمیق کشید و با لبخند گفت: به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که تو بچگی دخترخالم دوستم داشته باشه یعنی همیشه فکر میکردم تو ازم متنفر باشی ولی نبودی..... و لبخندش عمیق تر شد. -تو فقط منو اذیت میکردی.... یادت نیست چقدر بلا سر من اوردی؟ هامین: همشون تلافی کارای خودت بود... وگرنه من هیچ وقت عمدی اذیتت نمیکردم... تو همیشه یه بلایی سرم میاوردی که منم مجبور میشدم تلافی کنم... همه ی کارایی که کردم فقط تلافی بود.... -تو منو مرضیه صدا میکردی.... همین برای تمام اون کارا کافی بود.... هامین: اونم بخاطر همین صدا زدنای تو بود... اون عیب نداشت؟ نفس عمیقی کشیدم و هامین بحث وعوض کرد وگفت: من میشناسمش ؟ با تعجب گفتم: کیو؟ هامین : همین که دل تو رو برده.... -اره ... دیدیش... هامین: مهران؟ با حرص گفتم: مهران کیه؟ از صبح هی میگه مهران مهران... مهراب... هامین: اهان.... پس همینه... بعد از مکث و نفس عمیقی گفت: میرم تحقیقات... اگه خانواده ی درست و حسابی نداشته باشه نمیذارما بهت گفته باشم... -اصلا خانواده نداره.... با تعجب زل زد به من وگفت: یعنی چی؟ -پرورشگاهیه.... هامین دهنش باز مونده بود ... اصلا نمیدونست چی باید بگه... یه لحظه ارامش داشتم. حداقل به یکی از طرفین حرف دلمو زدم... اخم کرده بود... فکش منقبض شده بود... با کمی مکث گفت: تو چه حسی بهش داری؟ -توقع داری بهش چه حسی داشته باشم.... هامین: یعنی اینقدر دوستش داری که میخوای با چنین ادمی ازدواج کنی؟ جبهه گرفتم وگفتم: مگه اون چه اشکالی داره؟ یک ساله میشناسمش... هیچ خطایی نکرده... پسر خوبیه ... با تمام بی خانواده بودنش تونسته درس بخونه و روی پای خودش بایسته .... اینا کافی نیست؟ هامین لبخندی زد وگفت: چه دفاعی... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: وقتی این مشکلمون حل بشه میاد خواستگاریم... هامین: نگران نباش تا اخر هفته یه جوری سر وتهشو هم میاریم... -بعدش من یه مشکل جدید تر دارم... هامین: بله ... خانواده نداشتن مهراب چیزی نیست که به همین راحتی بشه ازش چشم پوشی کرد...! -باید کمکم کنی... هامین با اخم گفت: من؟ -مگه قرار نیست مثل برادرم باشی؟ تو چشمهام خیره شد... لبخند مصنوعی ای زد و گفت: اگه خودمم مخالف باشم چی؟ -لطفا مخالف نباش... به تندی از جاش بلند شد وگفت: حالا تا اون موقع .... نمیای بریم شام بخوریم... من گرسنمه.... -قول دادی ها... هامین: من کی قول دادم؟ -پس قول بده.... هامین: قول نمیدم.... -احساسات من برات مهم نیست...؟ هامین: احساسات؟ یعنی اینقدر دوستش داری؟ -کمکم کن دیگه... هامین پوزخندی زد و گفت: اگه بشه اسمشو گذاشت کمک ... ! چند لحظه چیزی نگفت... بهم خیره شده بودیم و چیزی نمیگفتیم... من سبک شده بودم. یه احساس پر مانندی تو وجودم وول میخورد. هرچی که بود من تکلیف خودمو میدونستم... مهراب تنها کیس و گزینه ای که به درد زندگی اینده ی من میخورد. چه از لحاظ فرهنگی چه از لحاظ تحصیلات ... من کارم درست بود ...؟ این جمله ی ذهنم خبری بود یا پرسشی؟ من به مهراب زنگ زدم که از درگیری هام سبک بشم ... بعد ... سرمو تکون دادم. هامین ایستاده بود. هامین نفس عمیقی کشید و گفت: اگه من نمیرفتم فرانسه ... میموندم ایران.... تو باهام ازدواج میکردی؟ جوابشو ندادم اما هنوز داشتم خیره نگاهش میکردم... مطمئن نبودم که اگه نمیرفت من همون حسی و داشتم که با رفتنش بهش پیدا کرده بودم؟ هامین بعد از مکثی گفت: اگه بعد ازدوازده سال برمیگشتم و مهرابی وجود نداشت چی حاضر بودی باهام ازدواج کنی؟ -آره ... اونقدر صریح وبدون فکر گفتم که لبخندی زد که به نظرم تلخ بود .... گفت: نمیای شام؟ -باید خودمو مرتب کنم... تو برو میام... روشو برگردوند اما تو چهار چوب در اتاقش ایستاد و پشت به من گفت: وقتی بلیطا رو اتیش زدی تمام امید و ارزوم بود که بمونم ایران و نرم... اما نشد فقط رفتنم یه هفته عقب افتاد.... یه هفته ای که ... پوفی کشید و ادامه داد: اون لطفت تنها کاریه که در حقم کردی و بی جواب موند... -پس حالا تلافی کن... اگه خانواده ام با مهراب مخالف بودن.... نه منتظر موند جمله ام تموم بشه نه حتی جوابمو داد؛ رفت و در و بست... من به سمت اینه رفتم... این اتاق دوازده سال تمام مامن تمام تنهایی هام بود... وهیچ کس نپرسید چرا برای گاه وبی گاه موندن تو این خونه که پر بود از هوای یه احساس مسخره و کودکانه این اتاق وانتخاب کردی... ! من به سمت اینه رفتم... این اتاق دوازده سال تمام مامن تمام تنهایی هام بود... وهیچ کس نپرسید چرا برای گاه وبی گاه موندن تو این خونه که پر بود از هوای یه احساس مسخره و کودکانه این اتاق وانتخاب کردی... !

از اتاق بیرون اومدم ... موجی از سرما دوباره به صورتم ضربه زد. حکایتم شده بود حکایت گلی که در عقد زنبور است اما پروانه هم دوست دارد... ! تو کی هستی میشا ... واقعا چی میخوای؟ حس میکردم بین دوراهی عشق و منطق گیرکردم... بین دوراهی خاطرات دیروز و لحظات امروزم... بین دوست داشتن های کودکی وجوونیم... حالا من میشا ... چی بودم؟ چی میخواستم... کاش میدونستم ته دلم باید پر از مهر و اب باشه ... یا گرم مثل تابستون... معنی اسمش بود ... هامین یعنی گرمای تابستون...! خدا لعنت کنه منو که... سرمو تکون دادم باز داشت گریه ام میگرفت. پرهام و هامین مشغول صحبت بودن ... با دیدن من هامین به سمتم اومد و باهم به سمت میز غذا رفتیم وفیلمبردار هم دم ما شد و مثلا داشت فیلم میگرفت... این فیلما به چه دردی میخورد؟ به بشقاب پر از غذا خیره شدم... هامین لبخندی زد وگفت: چرا نمیخوری؟ از اینکه مجبور بودم با هامین تو یه بشقاب غذا بخورم و تو یه لیوان نوشابه با دو تانی.... یه مدلی مور مور شدم... این چه وضعشه... با غرغر گفتم: حالا نمیشد بگی یه بشقاب دیگه واسه من بیارن... هامین با خنده گفت: تمرین کن در اینده بدردت میخوره.... حس کردم حرفشو با طعنه زد ... با این حال سکوت کردم و ترجیح دادم تکه های جوجه و کوبیده رو خالی خالی بخورم... البته از اون زرشک پلو وسبزی پلو اصلا نمیشد گذشت... تشنه ام بود... هامین لیوان و بلند کرده بود و جلوی خودش گذاشته بود نی و کرده بود تو دهنش... با سقلمه زدم تو پهلوش و گفتم: تمومش کردی منم میخوام... لیوان و جلوم گذاشت وگفت: همش دو قلوپ خوردم... به نی ها نگاه کردم... چشمامو ریز کردم و گفتم: کدوم نی تو بود؟ هامین با گیجی گفت: چه میدونم.... این.... -رو هوا یه چی میگی ها.... من نشونه گذاشته بودم چپیه مال من باشه راستیه مال تو... اینقدر تکونش دادی که قاطی شد کی چپ بود کی راست... هامین با خنده داشت به غرغرهای من گوش میداد... منم نامردی نکردم و دو تا نی ها رو تو پیش دستی گذاشتم و با لیوان تمام محتویات نوشابه رو سر کشیدم.... یه اخیش هم تنگش زدم که هامین گفت: همشو تموم کردی.... منم میخواستم... -وقتی نی ها رو قاطی میکنی همین میشه ... خوشبختانه چنگالم دستم بود وگرنه استرس قاطی شدن اونو هم داشتم... با دیدن مارال بااون پیراهن مشکی ساتن دنباله دارش درحالی که به سمتمون میومد با لبخند گفت: خوب خوش خوشانتون شده ها ... هامین لبخندی زد و گفت: قسمت شما بشه مارال جان.... مارال ریسه ای رفت و صدای ارکست که مهمونا رو دعو ت میکرد تا دوباره ورجه وورجه کنن... اول همه سهراب و اذین و فرناز و ارمین اومدن وسط... پرهام هم بدو بدو خودشو به مارال رسوند ونفهمیدم چی در گوشش گفت که پیشنهاد رقصشو قبول کرد. من و خواهرم کلا خیانت کار بودیم... اگه اون همکلاسیشو ببینم... همه چیز ومیذارم کف دستش! خبری از محیا نبود .... یه اهنگ اروم و لایت بود برای رقص تانگوی دونفره.... خداخدا میکردم این ارکسته هوس اینکه من و هامین هم بپریم وسط نکنه ... با دیدن زوج های دیگه ای که میومدن تو جمع استرس گرفته بودم... بالاخره از چیزی که میترسیدم سرم اومد.... ارکست روانی اسم من و هامین گفت ... جمع هم منتظر به من و هامین نگاه میکردن.... هامین به ارومی دستمو گرفت وگفت: این اخرین رقص امشبه.... نفس عمیقی کشیدم وهامین گفت: میخوای نریم؟ نمیدونم چه حسی تو صداش بود که باعث شد فکر کنم حالا دم اخری یادت افتاده چقدر پست و رذلی؟ تا الان که باهاش خوش میگذروندی ... نمیدونم چه حسی تو صداش بود که باعث شد فکر کنم حالا دم اخری یادت افتاده چقدر پست و رذلی؟ تا الان که باهاش خوش میگذروندی ... به ارومی بلند شدم ... هامین دستمو گرفته بود ... صدای موزیک بلندتر شد و جمع با سوت وهلهله تشویقمون میکردن فضا برای من وهامین خالی شده بود. هامین دستاشو دور کمرم انداخت و منم دستهامو روی شونه هاش گذاشتم... با وجود اون کفش ها باز هم تا گردنش بیشتر قدم نمیرسید. هامین لبخندی زد و به ارومی حرکت میکردیم.... هیچ اتفاق خاصی قرار نبود توی رقص بیفته ... هامین زیر گوشم گفت: امشب خاطره انگیزه... -اره ... هامین لبخندی زد وگفت: با مهراب چطوری اشنا شدی... -مهمه؟ هامین : نه... و سکوت کرد... کمی بعد دوباره گفت: خیلی دوستش داری؟ -مهمه ؟ هامین اخمی کرد وگفت: اره... -چرا برات مهمه که بدونی دخترخاله ات چقدر دوست پسرشو دوست داره.... هامین: میترسم دخترخالم اشتباه کرده باشه... -نترس.... من نیازی به نگرانی تو ندارم... هامین: اره نداری... و باز سکوت کردیم. کسی اومد شادباش داد ... اسکناس ها رو من تو جیب هامین میذاشتم تا مانع حرکت دستهام نباشن... صداها تک وتوک میومد که میگفت: خوشبخت باشین.... نمیدونم بقیه پیش خودشون چه فکری میکردند.... ما خوشبخت میشیم؟ مایی که قرار نیست باهم باشیم؟ پوزخندی به افکارشون می زدم... پوزخندی به خودمو نمایشی که حالا به اخراش رسیده بود زدم... و به چهره ی درهم هامین خیره شدم... ریتم اهنگ عوض شد و تند رقصی و شاد شد... از هامین کمی فاصله گرفتم.... همه باز ریختن وسط... رقص نور و همخوانی همه باعث هیجان شده بود.... پاهام درد میکرد اما با ریتم اهنگ هنوز درجا میپریدم... با صدای جمع که با ارکست همگی میگفتن: داماد عروس ببوس یالا... یه لحظه از حرکتم متوقف شدم... عین بازی استپ رقص درجا ایستاده بودم... خود هامین هم شوکه شده بود. اینجا که عروسی نبود ... نامزدی بود... همه هنوز تکرار میکردن.... صدای خاله مستان و اذین ومارال وفرناز وبیشتر ازبقیه میشنیدم... بعلاوه ی ارمین و سهراب ... مامانم به همراه بابا گوشه ای ایستاده بودند و با لبخند به ماها نگاه میکردند. من مستاصل به هامین خیره شدم... همه منتظر حرکت اون بودند.... کمی خودشو جلو کشید.... من عقب رفتم... دوباره اومد جلو... و صدای جمع: داماد عروس و ببوس یالا.... کاش همشون لال میشدن.... اه ه ه ...! با نگرانی به هامین خیره شدم.... در یک لحظه ی کاملا ناگهانی به سمتم اومد.... دیگه نتونستم خودمو به موقع عقب بکشم.... هامین یه لحظه به سمت لبهام رفت اما دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت و پیشونیمو بوسید... تو چشمهاش خیره شدم.... حس میکردم میخواد چیزی وبهم بگه اما نگفت... لبخندی بهش زدم ... فکر کنم خودشم میدونست چقدر با این کارش به اندازه ی تمام عمرم ازش ممنون شدم...! مهمون ها راضی بودند ... بالاخره جشن کذاییمون به پایان رسید.... هامین ما رو به خونه رسوند.... به طور واضحی هیچ حرفی باهم نمیزدیم... من به تموم شدن مراسم فکر میکردم وخستگیم... و هامین ... حس میکردم ناراحته یا چیزی اذیتش میکنه ... با دیدن خونه امون نفس راحتی کشیدم.... دیگه جونی برام نمونده بود حتی برای فکر کردن هم انرژی نداشتم! سرم نرسیده به بالش بیهوش شدم. با اینکه یازده ساعت خوابیده بودم اماهنوز خسته بودم و تنم کوفته بود.... خیر سرم ورزشکار بودم... با تمام تمرین هایی که به عسل هم داده بودم خسته تر شده بودم..... اخر هفته مسابقه داشت... در حالی که توی پیاده رو راه میرفتم... با صدای پیام گوشیم بهش نگاه کردم. هامین بود که میگفت: ادرس مهراب وبده ... -واسه چی؟ هامین:تحقیقات. ایش.... حالا اینم شده کاسه ی داغ ترا زاش واسه من. در جواب فقط ادرس و نوشتم و اینکه خطم شارژ نداره. گوشیمو تو جیب مانتوم گذاشتم. بیخیال ایستگاه اتوبوس شدم... خسته بودم... هنوز پاهام خوب نشده بود... حس میکردم تک تک انگشتهام تاول زده .... دیشب واقعا خسته کننده بود. با دیدن یه پیکان درب و داغون دستمو تکون دادم .... خوشبختانه مسیرش میخورد... عقب سوار شدم... خوشبختانه ترافیک حادی نبود... دوست داشتم کوچه رو هم بره داخل ولی دیگه سرکوچه پیاده شدم و حساب کردم... هنوز وارد کوچه نشده بودم که حس کردم کتفم به شدت سوخت و کمرم به دیوار اجری یه بریدگی سرکوچه خورد. با دیدن عرفان که کیفمو کشیده بود و باعث این درد وحشتناک توی کتف و کمرم شده بود پوفی کشیدم و گفتم: باز که تو سر و کله ات پیدا شد... مچ دست چپمو گرفته بود با بند کیفم.... تنش بوی گند عرق میداد... داشتم بالا میاوردم... با اون چهره ی ته ریش گرفته اش . درحالی که صورتشو به صورتم نزدیک میکرد گفت: میخوام کاری باهات بکنم که تا عمر داری یادت نره... حالا جرات داری جیغ بزن... لبهاشو به سمت لبهام برد که در یه حرکت ناگهانی با پیشونیم به دماغش زدم.... صدای آخش بلند شد... یه آپارکات بهش زدم... ولی از تک و تا نیفتاد... هنوز بند کیفم تو دستش بود... بیخیال کیفم شدم و شروع به دویدن کردم... اصلا حواسم نبود که سر کوچه ی خونمون بودیم... ومن به سمت خیابون دویدم... برای پشیمون شدن و برگشتن به سمت خونه خیلی دیر شده بود ... عرفان هم دنبال میدوید و مدام دادمیزد: وایسا... پاهام جون نداشتن اماتمام قدرتمو ریخته بودم توشون و سعی میکردم سریع تر بدودم... از تو کوچه پس کوچه ها میرفتم سعی میکردم گمم کنه... اما بهم رسید و چنگ انداخت به موهام که دم اسبی بسته بودم... و از روی روسری محکم کشیدشون... درد بدی توی سرم پیچید بی اراده سرعتم کند شد و با یه حرکت عرفان نقش زمین شدم... یه درد وحشتناک تر توی کف دستهام پیچید... با دیدن شیشه خرده هایی که روی زمین بود و خونی که از کف دستهام بیرون میزد اشک تو چشمام جمع شد. عرفان با نفس نفس بالای سرم ایستاده بود روسریم دستش بود... لبخند گندی زد و باز دم اسبی موهامو محکم کشید و به زور بلندم کرد. حس میکردم دیگه جونی واسم نمونده... کاش روسریم رو سرم بود ... حتی نمیدونستم کیفم کجاست... دستهامو روی دستش که محکم موهامو گرفته بود و میکشید گذاشتم ... سعی میکردم از دستش راحت بشم... درد و سوزشی که توی دستهام بود و تیر کشیدن سرم بخاطر کشیده شدن موهام... بغض کرده بودم... ولی حق نداشتم جلوی این اشغال گریه کنم. عرفان با حرص گفت: حالا دیگه نامزد میکنی.... فکر کردی به همین راحتی میتونی از دستم در بری... کریه خندید و گفت: کوچولوی زرنگ خوب افتادی تو تله... دست اش ولاشمو تو جیبم فرستادم و گوشیمو دراوردم وگفتم: برو گمشو تا زنگ نزدم به پلیس... ویادم افتاد اصلا شارژ ندارم که تماس بگیرم... و چند ثانیه بعد ذهنم بهم خط داد که شماره های ضروری و میتونم بگیرم...!اما قبل از اینکه خط ذهنیمو دنبال کنم عرفان گوشیمو از دستم کشید وپرتش کرد رو زمین و دل و روده ی بیچاره اش ریخت بیرون. تقلا میکردم... دیگه باید بیخیال ابرو میشدم و جیغ میکشیدم... ولی کوچه اونقدر خلوت بود که حس میکردم هیچ کاری ازم برنمیاد. عرفان دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد... و گفت: فکر کردی میذارم قبل اینکه مال خودم بشی کس دیگه قرت بزنه؟؟؟ فکر کردی... تو صورتش تف کردم و گفت: جوون... همین کارا رو میکنی که هواخواه زیاد داری... نفسم تو سینه ام حبس شده بود از سوزش دستم و درد سرم درحال غش کردن بودم... عرفان عوضی بهم نزدیک
     
  
مرد

 
«قسمت چهل دوم»...


به سیم برق و یه مشت گنجشکی که روش نشسته بود نگاه کردم... سعی داشتم پلک نزنم... و صدای زنگ دار میشا که بلند توی ذهنم گفت: سوختی!!!
پرهام دستشو جلو صورتم تکون داد و با خنده گفت :
_ نه جدی جدی از دست رفتی ...
لحظه ای تو چشای پرهام خیره شدم و به آرومی زمزمه کردم :
_ دیگه جر نمیزنم ....حتی اگه قرار باشه ببازم ...
پرهام خنده شو جمع کرد و با موشکافی نگاهم کرد و دستشو گذاشت رو پیشونیم بعدش چونه شو خاروند و گفت :
_ نه نرماله ... دهنتو باز کن ببینم ....
دستشو پس زدم و سعی کردم افکارمو متمرکز کنم تا دیگه نرن سمت خاطرات گذشته . موبایل و سوئیچمو از رو میز برداشتم و در حالیکه کتمو میپوشیدم گفتم :
_ من دیگه تا 6 نمیمونم . از عکاسی زنگ زدن گفتن برم عکسا رو بگیرم ... از کی تا حالا عکاسیا اینقدر سریع کار مشتریاشونو راه میندازن ؟!
در حالیکه قهوه شو پای گلدون خالی میکرد گفت :
_ احتمالا میخوان فایل کامپیوتری عکسای خام و بهت بدن ...
چشمامو گرد کردم و در حالیکه به گلدون نگاه میکردم گفتم :
_ فکر میکنی کافئین براش لازمه ؟!
در حالی که دستی به برگاش میکشید حق به جانب گفت :
_ کافئین واسه همه لازمه ...
بدون اینکه چیزی بگم سری با شماتت تکون دادم و به سمت در رفتم که پرهام گفت :
_ میشا ارزششو داره که واسش تلاش کنی ...
لحظه ای از حرکت ایستادم . به سمتش برگشتم و تصدیق کردم :
_ منم همینطور فکر میکنم .
وقتی از اتاق بیرون میرفتم احساس بهتری از چند لحظه قبلش داشتم . حداقل حالا تکلیفمو با خودم معلوم کرده بودم . یه بار دیگه گوشیمو چک کردم . میشا هنوز ادرس مهراب و واسم نفرستاده بود . حالا نه اینکه خیلی مشتاق دیدن مهراب باشم ! اینکه جواب اس ام اس یکی رو زود بدی یعنی براش ارزش قائلی و اگه دیر بدی یعنی بهش کمتر اهمیت میدی . البته تا حالا نمیدونستم که همچین فرمولی وجو د داره . اما جدیدا هر حرکتی از جانب میشا رو مثل یه چالش میدیدم که امتیازش یا به من میرسید یا به مهراب . حتی اگه اون حرکت به سادگی جواب دادن به یه اس ام اس باشه !
یه ساعتی طول کشید تا به آتلیه رسیدم . حرف پرهام در مورد این که میخوان عکسای خامو بهم بدن چندان هم درست نبود ، ازم خواستن از بین عکسا خودم یه عکس و برای روی جلد آلبوم انتخاب کنم و میخواستن یه عکس و هم بعنوان اشانتیون سایز خیلی بزرگ بزنن ، ازم خواستن اگه دوست دارم اون عکسو هم خودم انتخاب کنم . این فکر که شاید لازم بود در آینده همه ی این عکسا رو به میشا برگردونم کمی آزاردهنده بود . اما این روزا زندگی کردن تو لحظه عجیب برام جواب میداد ! اینکه بدون اینکه خودتو با زیاد فکر کردن به اینده درگیر کنی که چه خواهد شد از لحظه ت لذت ببری . هر چند حال و گذشته م قاطی شده بود و تمام روزای بچگیم وقت و بی وقت تو ذهنم رژه میرفت . اما حداقل فکر به آینده رو شاید میتونستم بذارم واسه اینده !
دختری که اونروز ازمون عکسای هیجان انگیز انداخته بود میخواست عکسا رو نشونم بده و گله کرد که چرا عروس خانومو نیاوردم ، چون اینطور ممکن بود اون از انتخاب من راضی نباشه . قانعش کردم که عروس خانوم عاشق سلیقه ی منه !
برای جلد آلبوم عکسی رو انتخاب کردم که من پشت سر میشا ایستاده بودم وجفتمون داشتیم به پشت دوربین نگاه میکردیم و لبخند میزدیم . عکس فقط بالا تنه رو نشون میداد اما مشخص بود که دستم دور کمرشه و البته یادم بود ، بوی موهاشم یادم بود و حرارت بدنش . این یکی از معدود عکسایی بود که لبخندمون طبیعی به نظر میومد طوری که تمام اجزای صورتمون از جمله چشما داشت میخندید ، به همین خاطر توجهمو جلب کرد و برای روی جلد انتخابش کردم . برای عکسی که میخواستن سایز بزرگ و برای روی دیوار درستش کنن هم عکسی رو انتخاب کردم که میشا رو مبل لم داده بود و من لبه ی مبل نشسته بودم و روش خم شده بودم . میشا داشت به جایی اطراف دوربین نگاه میکرد و من داشتم به میشا نگاه میکردم . نمیخندیدیم ، اما عکس یه جذابیت خاصی داشت . مشخص بود که جفتمون داریم تو یه عالم دیگه سیر میکنیم . اگه موقعیت اجازه میداد دوست داشتم ساعتها به حالت چشمای میشا تو این عکس خیره بشم .
از دختره خواستم عکسای خامی که هنوز روش افکت نذاشتن رو هم بهم بده . وقتی کارم تو آتلیه تموم شد هوا دیگه داشت تاریک میشد . ميشا آدرس مهراب و واسم فرستاده بود اما نميدونم چرا هنوزم هر چند دقيقه يك بار گوشيمو چك ميكردم . خودم هم نميدونستم ديگه منتظر چي ام ! هوس کردم به جای اینکه راه خونه رو در پیش بگیرم برم خونه ی خودم . حالا دیگه یه خونه داشتم !
در خونه رو که باز کردم فقط سکوت بود و تاریکی . یکی یکی چراغا رو روشن کردم . حالا بهتر بود . همه جا تمیز بود و برق میزد ، از آشپزخونه ش گرفته که به خاطر اوپن بودن از بیرون کاملا تو دید بود تا سالن غذاخوریش که یه میز 6 نفره رو تو خودش جا داده بود و هال کوچیکش که با دو تا پله از غذا خوری جدا میشد و پایین تر قرار میگرفت . خودمو روبروی ال سی دی توی هال روی کاناپه پهن کردم . با اینکه همه ی وسایل از قبل اینجا بود و سلیقه ی من نبود اما به نظرم قشنگ و شیک بودن . من فقط چند روز پیش رو تختی شو عوض کرده بودم . دو تا اتاق داشت که فقط یکی شون تخت داشت که البته دو نفره بود و اگه روش دراز میکشیدی واقعا احساس میکردی یه چیزی کمه . تخت اتاق خودم تو خونه ی بابا دونفره نبود فقط یه کم از تختای یه نفره بزرگتر بود تا فضا برای غلت خوردن و ملق زدن مهیا باشه .
ال سی دی رو روشن کردم و فلشو زدم بهش ولی قبلش رفتم آشپزخونه تا یه قهوه ی فوری واسه خودم ترتیب بدم . چند دقیقه بعد قهوه به دست جلوی تلویزیون نشستم . عکسای تکی خودمو بدون اینکه نگاه کنم رد کردم ولی عکسای تکی میشا رو با دقت نگاه کردم و در آخر عکسای تکی ش یه علامت تعجب گنده تو ذهنم ایجاد شده بود . من چطور از اول متوجه اینهمه زیبایی میشا نشده بودم ؟! روز اولی که میشا رو دیده بودم به فرهود گفته بودم مارال و ندا خوشگلن اما الان به نظرم میشا از همه شون خوشگلتر بود . مارال خوشگل بود اما جذابیت میشا حداقل برای من بیشتر بود . ندا خوشگل بود و سعی میکرد با رفتارش خوشگلی شو بیشتر به رخ بکشه اما نتونسته بود تاثیری که میشا با رفتار و حرکات معمولیش روم گذاشته بود رو بذاره !
قبل از اینکه عکسای دونفره رو ببینم قهوه رو گذاشتم رو عسلی و دوباره رفتم تو آشپزخونه ، قهوه جواب نمیداد ! البته انتظار بی جایی بود که فکر کنم دوست پرهام یکی از اون کلکسیونایی که بابام داشت و تو کابینت آشپزخونه ش داشته باشه و از روی دست و دلبازی گذاشته باشدش واسه من ، اما یه نگاه تو کابینتای آشپزخونه هم بجایی بر نمیخورد . هر چند نهایتا دست از پا درازتر برگشتم رو مبلم و قهوه ی سردمو مزه مزه کردم .
از ژست همه ی عکسا خوشم میومد . من بلد بودم چجوری باید یه دختر و بغل کنم و میشا هم بلد بود چجوری تو بغلم جا شه ، شایدم بلد نبود اما موضوع این بود که اندازه ی بغلم بود . لعنتی ! دختره عکسایی که داشتم میشا رو میبوسیدمو چقدر واضح گرفته بود . حالا من اگه میخواستم اینکار و تکرار کنم باید چیکار میکردم ؟! ....
یه دفعه یادِ دیدگاه بچگیای میشا در مورد بوسیدن افتادم و با صدای بلند زدم زیر خنده . وقتی 12_13 سالم بود با فرهود یه فیلم پیدا کرده بودیم که بچه ها میگفتن صحنه داره و ما میخواستیم یواشکی نگاش کنیم . البته بعدها فهمیدم که اون فیلم یه فیلم معمولی هالیوودی بود که فقط یه کم از اون صحنه هایی داره که پدر مادرا جلوی بچه هاشون رد میکنن و کنجکاوی شونو تحریک میکنن ، اما همونم واسه سن و سال ما یه جور تابو بود و نگاه کردن یواشکی ش یه حرکت قهرمانانه . خلاصه اینکه من و فرهود جلوی کامپیوتر پنتیوم 2 ی من که اون زمان واسه خودش بالاترین مدل بود نشسته بودیم و غرق تماشای صحنه ی بوسیدن زنه و مرده بودیم و اصلا متوجه نبودیم که میشا چند دقیقه ست پشت سرمون واستاده و داره نگاه میکنه . تا اینکه با صدای میشا جفتمون از جا پریدیم :
_ اینا اینقد گشنه ن ؟! ....
سریع از جام بلند شدم و میشا رو برگردوندم تا مانیتور و نگاه نکنه و در حالیکه از ترس خیس عرق شده بودم با فرهود همدیگه رو نگاه میکردیم و مونده بودیم چیکار کنیم ، اونموقع فکر میکردم اگه میشا لومون بده بابام زنده نمیذارتم . کنار میشا زانو زدم تا همقدش بشم و برای اینکه خرش کنم گفتم :
_ آره اینا آدمخوارن ...تو نباید فیلم آدمخوری نگاه کنی چون میترسی ....
میشا اخماشو تو هم کشید و گفت :
_ من نمیترسم ... منم میخوام نگاه کنم ...
_ اگه قول بدی بچه ی خوبی باشه و بری بیرون و به کسی نگی که ما داشتیم فیلم آدمخوری نگاه میکردیم عصری میبرمت چرخ و فلک سوار شی....
یه دفعه نیشش باز شد و قبول کرد . و بدین ترتیب من اولین باج زندگیمو به میشا دادم . البته اگرم لومون میداد نهایتش این بود که میگفت داشتن فیلم آدمخورا نگاه میکردن بس که این بچه خل مشنگ بود . البته حقم داشت ، 8 سالش که بیشتر نبود .
یادم باشه دفعه ی دیگه که دیدمش بهش بگم بیا با هم بازی آدمخورا کنیم .
با این فکر با صدای بلند زدم زیر خنده . اما با دیدن صورت دوست داشتنی ش روی صفحه ی بزرگ ال سی دی در حالیکه چشماشو بسته بود و من داشتم باهاش آدمخورا بازی میکردم خنده مو تموم کردم و آب دهنمو قورت دادم . گوشیمو بیرون اوردم تا بهش زنگ بزنم . اما خاموش بود . قبل از اینکه گوشیمو پرت کنم رو میز خودش شروع کرد به زنگ خوردن . از خونه ی خاله بود . جواب دادم ، خود خاله طاهره بود . بعد از سلام و احوالپرسی گفت واسه شام برم اونجا که با سر قبول کردم . ازم خواست اگه میتونم سر راه برم باشگاه دنبال میشا چون ظاهرا دو ساعتی از وقتی که باید برمیگشته خونه گذشته و گوشیش هم که خاموشه . منم آدرس و ازش گرفتم و چند دقیقه بعد راه افتادم . واقعا هر کسی از این شانسا نداره که همون لحظه که هوس دیدن یکیو میکنه بهانه اینجوری واسش از آسمون بیوفته پایین .
اما چیزی طول نکشید که شانسم ته کشید چون وقتی رسیدم باشگاه فقط پسرا تو باشگاه بودن و گفتن دو ساعته که شیفت خانوما تموم شده . ناچارا بدون میشا رفتم سمت خونه ی عمو پرویز . هر جا که بود به احتمال زیاد خودش کم کم میرسید خونه شون .
در خونه ي خاله رو مارال برام باز كرد . با خوشرويي گفت :
_ سلام پسرخاله ...
در حاليكه وارد ميشدم جوابشو دادم و پرسيدم : ميشا اومده ؟
با تعجب گفت :
_مگه خودت نرفتي دنبالش ...
_ چرا ولي دو ساعته از باشگاه حركت كرده ، شايد رفته با دوستاش جاي ديگه اي ...هوم ؟!
در حاليكه در و ميبست شونه اي بالا انداخت . با ورودم به خونه بي ودروايسي مسير بوي خوب غذايي كه ميومد و گرفتم تا برم سمت آشپزخونه كه خاله طاهره زودتر بيرون اومد و با لبخند گفت :
_ سلام پسرم ، خيلي خوش اومدي ...بيا تو ...
و به سمت پذيرايي هدايتم كرد ، در همون حين در حاليكه دور و بر و نگاه ميكرد پرسيد :
_ پس ميشا كو ؟!
همون جوابي كه به مارال داده بودمو بهش دادم . با تعجب گفت كه سابقه نداشته ميشا جايي بره و بهش نگه و گفت ميره به مسئول باشگاهش زنگ بزنه . چند دقيقه بعد عمو پرويز هم از اتاقش بيرون اومد . مارال تا ديدش سريع اومد زير بازوشو گرفت و كمكش كرد بشينه . رنگ و روش پريده بود اما لبخند از رو لبش پاك نميشد . باهاش حال و احوال كردم و مشغول صحبت درباره ي كار من شديم ، اون ميپرسيد و من جواب ميدادم . وسط حرفامون خاله طاهره اومد و با قيافه اي در هم گفت :
_ مسئول باشگاهش ميگه دو سه ساعتي هست كه ميشا از باشگاه رفته بيرون ، آخه ادم هم اينقدر بي فكر ؟! يه زنگ نميزنه بگه كجا رفته ...
اين حرفا رو به عمو ميزد ، عمو هم سعي كرد آرومش كنه و گفت :
_ هر جا هست ديگه برميگرده .
دوباره با عمو مشغول حرف زدن شديم . با وجود اينكه سعي ميكردم خودمو راحت بگيرم و باهاشون راحت برخورد كنم يه غريبي خاصي احساس ميكردم . شايد اگه ميشا بود اوضاع فرق ميكرد و راحت تر بودم . حدودا يه ساعتي بعد خاله با نگراني گفت :
_ الان ميخوام سفره رو بندازم ....ميشا هنوز نيومده ...
مارال انگار تازه چيزي به ذهنش رسيده باشه بلند گفت :
_ شايد رفته خونه ي اون شاگردش كه بهش خصوصي درس ميده ...
خاله جواب داد :
_ شب كه ديگه نميره اونجا .... اگرم رفته باشه گيرم كه شارژ موبايلش تموم شده ،يه زنگ كه ميتونه از اونجا بزنه
از جام بلند شدم و گفتم :
_ شاگردش خواهر دوستمه ... الان زنگ ميزنم ميپرسم ...
به پرهام زنگ زدم و خواستم از عسل بپرسه ميدونه ميشا كجاست يا نه . اينطور كه پرهام ميگفت بعد از باشگاه رفته بوده خونه ي اونا اما حول و حوش ساعت 6 از اونجا حركت كرده گفته ميرم خونه . و الان ساعت 9 بود . ديگه خودم هم داشتم نگرانش ميشدم اما سعي كردم منطقي با قضيه برخورد كنم و از مارال خواستم بره به دوستاي دانشگاهش زنگ بزنه ، فقط به اونايي زنگ زد كه شماره شون تو دفتر تلفن بود اما خبري ازش نداشتن ...عمو پرويز براي اينكه از نگراني خاله طاهره كم كنه و حواسشو پرت كنه گفت سفره رو بندازه و بيخود بد به دلش راه نده . شام و رو زمين خورديم ، نميدونم خوشمزه بود يا نه ، اصلا نميدونم چيزي خوردم يا نه ، چون همه ي حواسم به در بود كه ميشا بياد. بذار بياد چنان ادبش كنم كه يادش بمونه از اين به بعد هر جا خواست بره قبلش به شوهرش بگه !
بعد ازشام بهشون گفتم ميرم تو اتاق ميشا و تا وقتي برگرده اونجا منتظر ميمونم . موضوع اين بود كه زياد احساس راحتي نميكردم ، و جاي خالي ميشا زيادي رو اعصاب بود و البته آسون نبود كه تو پذيرايي بشينم و خاله طاهره هر چند لحظه يه بار ياداوري كنه كه ميشا دير كرده . خوب اره دير كرده بود و وقتي كه برگشت خودم پوستشو ميكندم ولي با خودخوري و استرس دادن به خود موافق نبودم ، كاري كه خاله طاهره داشت ميكرد ! و البته اونقدر ادم صبوري نبودم كه بشينم به خاله دلداري بدم و آرومش كنم .
وقتي در اتاق ميشا رو پشت سرم بستم احساس راحتي بيشتري ميكردم . شروع كردم به ديد زدن اتاقش . يه عكس با لباس كاراته توي قاب عكس كتابخونه ش توجهمو جلب كرد ، موهاش دم اسبي بود و به نظر ميرسيد 15_16 سالش باشه . كسي چه ميدونه كه اگه تو اون سنش من ايران بودم با هم دوست ميبوديم يا مثل بچگي تو سر و كله ي هم ميزديم !
سمت ديگه ي قفسه ش چيزي چشمامو از تعجب گرد كرد . هنوز عروسك زشتشو داشت ! كچل بود ، چون موهاشو من و فرهود لازم داشتيم . صورتش هم با ماژيك خط خطي شده بود .خودم خط خطيش كرده بودم . لباس هم نداشت . يكي از پاهاش هم آويزون بود . تمام اين بلاها رو من سر عروسكش آورده بودم . هيچ تغيير ديگه اي نكرده بود ، ظاهرا بعد از رفتن من كسي كاري باهاش نداشته ! الان بيشتر شبيه اجنه بود تا عروسك ، معلوم نيست ميشا واسه چي نگهش داشته . يه زماني اين عروسك واسه خودش پرنسسي بود ، تازه ميتونست صدا ضبط كنه . اگه دست راستشو فشار ميدادي صداتو ضبط ميكرد و اگه دست چپشو فشار ميدادي صدايي كه ضبط كرده بودي رو پخش ميكرد و تا تا دوباره دست راستشو فشار نميدادي و صداي ديگه اي ضبط نميكردي صداي قبلي رو عروسك ميموند . من هميشه از اين خاصيت استفاده ميكردم و رو عروسكش حرفايي مثل ونگ ونگو ، زر زرو ، جيغ جيغو و ... ضبط ميكردم . كلا كمبود داشتم والا اينقدر مردم آزاري نميكردم ! يه لحظه به ذهنم رسيد كه اگه الان ضبطش كار كنه و ميشا اخرين دري وري اي كه بهش نسبت دادم و پاك نكرده باشه چقدر جالب ميشه . داشتم به مغزم فشار مياوردم كه يادم بياد آخرين چيزي كه رو عروسكش ضبط كردم چي بوده اما بعدش تصميم گرفتم دست چپشو يه امتحاني بكنم شايد واقعا هنوزم كار كنه و شايد واقعا ميشا اخرين چيزي كه ضبط كردمو از رو عروسكش پاك نكرده باشه . با فشار دادن دست چپ عروسك و ديدن چراغي كه روشن شد با هيجان منتظر موندم صداي ضبط شده بگه نق نقو يا چه ميدونم لاغر مردني اما صداي دورگه ي نخراشيده اي گفت :
_ زود برميگردم .
با گيجي زل زدم به عروسك . چطور يادم رفته بود ؟! توي همون هفته ي اخري كه پروازم به تاخير افتاده بود ضبطش كرده بودم . تو اون يه هفته ميشا همش ازم دوري ميكرد و وقتي چشمش بهم مي افتاد اخم ميكرد . با اينكه به خاطر پاره كردن بليطام ازش ممنون بودم اما بهش گفته بودم ازت متنفرم . با اينحال اينقدر بزرگ شده بودم كه بفهمم همه ي اين رفتارش و اخم كردنا و ازم دوري كردنا به خاطر اينه كه از رفتنم ناراحته ، واسه همين روز اخر اينو رو عروسكش ضبط كردم .
اين همه سال پاكش نكرده بود ؟! سريع سر و تهش كردم و تو لباسشو نگاه كردم ، احتمالا بايد چند باري باتري شو عوض كرده باشه ، خودم يادش داده بودم چه جوري بايد باتري هاي سكه اي شو عوض كنه . خوب هميشه هم مردم آزار نبودم ، بعضي وقتا هم ميتونستم مفيد باشم !
پوزخندي به عروسك زدم ، چقدر هم كه زود برگشته بودم ! اينقدر زود كه يكي ديگه دلشو دزديده بود !
ديگه اشتياقي براي ديدن بقيه ي اتاقش نداشتم . خودمو پرت كردم رو تختش و دستمو گذاشتم زير سرم و زل زدم به سقف . يه چيزي بهم ميگفت الان پيش مهرابه و اين فكر بدجوري رو نروم بود . يه شب بعد از اينكه شرعا زن من شده بود رفته بود پيش مهراب ؟! براي يه لحظه عصبانيتم رسيد به اوج اما با همون سرعت هم فروكش كرد . همين ديشب اجازه داده بود من ببوسمش ...ميشا همچين آدمي نبود ...نميتونست باشه . هر چقدر هم كه مهراب و دوست داشته باشه اون الان زن من بود . و اين كار و نميكرد . ميشا همچين ادمي نبود ...به اين حسم بيشتر از اولي اعتماد داشتم و همينم باعث شد عصبانيتم يه دفعه بخوابه .
چشمامو بستم و اولين تصويري كه جلو چشمم اومد تصوير قابل اعتماد ميشا بود ، فقط يازده سالش بود . يواشكي ماشين بابا رو برداشته بودم و كوبيده بودمش به تير چراغ برق سر كوچه و دو تا كشيده ي جانانه ازش خورده بودم . وسط حياط جلوي همه بهم سيلي زده بود . تحقيرم كرده بود . يه دفعه ديوونه شدم و با مشت كوبيدم وسط سينه ش و بعدش فرار كردم و خودمو تو انباري قايم كردم و يواشكي گريه كردم . نميدونم سر و كله ي ميشا از كجا پيدا شد اما به خودم كه اومدم ديدم كنارم نشسته و مثل من خودشو وسط تير و تخته ها جا كرده . نميدونستم چطور تونسته اينقدر بي سر و صدا بياد اونجا . از اين كه اشكام و ديده بود خيلي عصبي شده بودم ميخواستم سرش داد بزنم و بيرونش كنم اما وقتي ديدم صورت اونم مثل مال من خيسه ساكت شدم . و از همه مهمتر اين بود كه چشماش بهم ميگفت من طرف توام ، حتي اگه باباتو زده باشي هم طرف توام ، حتي اگه آدم بكشي بازم طرف توام . حتي با نگاهش به خاطر اين كه گريه كردنمو ديده بود تحقيرم نميكرد ، نگاهش تمسخر آميز نبود . نگاهش ميگفت بهم اعتماد كن ، به كسي نميگم گريه كردي ... و هيچوقت هم نگفت ... هيچوقت به روم هم نياورد .
تو سكوت به ديوار پشت سرم تكه دادم . اونم همين كار و كرد . دستاشو مشت كرده بود ، بعد از چند لحظه با غيض گفت :
_ چرخاي ماشين باباتو پنچر كردم .
تعجبم زده بود بالا ، تا سر كوچه رفته بود چرخا رو پنچر كرده بود بعد اومده بود اينجا ؟! از كارش خوشم اومده بود با اينحال با اخم بهش گفتم :
_ بيخود كردي ....
اما بازم تنهام نذاشت . بازم تا آخرش كنارم نشست . ميشا هميشه طرف من بود . اين اعتمادم بهش بيخود نبود ، ميشا يه شب بعد از عقدمون نميرفت كه با مهراب باشه ، حتي اگه عاشقش باشه !
چشمامو باز كردمو به سقف خيره شدم . ميخواستم الان اينجا باشه . باورم نميشد كه واسه داشتن كسي كه هميشه داشتم و از خودم روندمش اينجوري بي تاب بودم . شايد بايد از دستش ميدادم ، شايد اگه از دستش نميدادم هيچ وقت نميفهميدم كه اينقدر ميخوامش !
نفهميدم تو اون شرايط كي چشام گرم شد و خوابم برد اما با صداي بلند بلند حرف زدن چند نفر از خواب پريدم . صداي گريه هاي خاله كه از بيرون اتاق ميومد و ميتونستم تشخيص بدم . سريع از جام بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم . چشمامو ماليدم و با صدايي كه از خواب گرفته بود رو به خاله كه رو مبل نشسته بود و داشت گريه ميكرد با اضطراب پرسيدم :
_ چه خبر شده ؟ ميشا اومد ؟
عمو پرويز از پشت سر جواب داد :
_ هيچ خبري ازش نيست ...
همون لحظه مارال هم با قيافه ي خواب الودي از اتاقش بيرون اومد و با تعجب گفت :
_ ميشا هنوز نيومده ؟
پرسيدم :
_ ساعت چنده ؟!
و خودم سريع نگاهي به ساعتم انداختم . يك نصفه شب بود . من كي اينهمه خوابيده بودم . با دستپاچگي جيبمو وارسي كردم ببينم سوئيچم سرجاش باشه و به سمت در حركت كردم . خاله وسط گريه پرسيد :
_ كجا ميري ؟...
_ ميرم دنبالش ...
عمو پرويز كه كف دستشو رو قلبش گذاشته بود پرسيد :
_ ميخواي كجا دنبالش بگردي ؟...
با گيجي سر جام ايستادم ، از كجا بايد ميدونستم ! سري تكون دادم و گفتم :
_ خيابوناي اطراف و ميگردم ...
ديگه منتظر نموندم چيزي بگن و از خونه زدم بيرون . ماشين و اروم آروم ميروندم تا بتونم پياده رو ها رو خوب ببينم . يعني كجا بود ؟! استرسم به اوج خودش رسيده بود . يه آرنجمو به پنجره تكيه داده بودمو مثل همه ي وقتايي كه كلافه بودم با مشتم اروم آروم ميكوبيدم به دهنم .
نميدونم چقدر مسير و رفته بودم يا چند ساعت بود كه داشتم تو خيابون چرخ ميخوردم اما يه دفعه با ديدن يه دختري كه بغل خيابون راه ميرفت از جا پريدم و بي هوا كوبيدم رو بوق ...دختره برگشت به سمتم ....كنار پاش ترمز كردم . اما قبل از اينكه بخوام پياده بشم قيافه شو ديدم و فهميدم كه ميشا نيست . با اينحال دختره داشت به سمت ماشينم ميومد . شيشه ي شاگرد و پايين كشيدم تا ازش بپرسم دختري با مشخصات ميشا اين اطراف ديده يا نه . اما قبل از اينكه دهنمو باز كنم خودش خم شد نگاهم كرد و با حرفش مبهوتم كرد :
_ صد تومن . جا از خودت ....

بعد از چند لحظه شگفتي مو از حرفي كه زده بود كنار زدم ، سري تكون دادم و سوال خودمو پرسيدم :
_ دختري با موهاي قهوه اي و چشماي عسلي نديدي ؟ اسمش ميشاست ...
سريع قيافه شو تو هم كشيد و با تمسخر گفت :
_ حالا واسه تو چه فرقي ميكنه ؟! ...
با حالتي كه نشون ميداد انگار بهش برخورده روشو ازم گرفت و به راهش ادامه داد . خودم هم ميدونستم كارم اصلا عاقلانه نيست ، داشتم تو شهر به اين بزرگي تو خيابون دنبال ميشا ميگشتم . نميتونستم كه از هر كي تو خيابون ميبينم سراغ ميشا رو بگيرم ! كار احمقانه اي بود .
دختر نگاه دوباره بهم انداخت و یه پرادو که صدای موزیک بلندی داشت براش بوق زد... بار اخر به من نگاه کرد و به سمت پرادو رفت.
آهي کشیدم ، حالا با ديدن اين دختر ترجيح ميدادم ميشا هر جايي باشه جز خيابون !
از ماشين پياده شدم تا شايد يه بادي به كله م بخوره و بتونم بهتر فكر كنم كه كجا ميتونه رفته باشه .
به در ماشينم تكيه داده بودم و سعي ميكردم افكارمو مرتب كنم كه گوشيم زنگ خورد . مامان بود . خاله طاقت نياورده بود و زنگ زده بود بهش بپرسه ميشا هنوز نرفته اونجا ، اونم زنگ زده بود به من كه ببينه دارم كجاها رو ميگردم . ولي بحث و
     
  
مرد

 
«قسمت چهل سوم»...


دستمو به سقف ماشين گرفتمو چشمامو بستم . نميدونستم الان بايد خوشحال باشم يا نگران . دندونامو رو هم فشار دادم تا خشممو كنترل كنم اما بالاخره هم نتونستم مهارش كنم و با صداي بلندي داد زدم :
_ديشب اوردنش ، شما الان زنگ ميزنين ؟!
صداي خانوم پشت خط عصبي شد و گفت :
_ درست صحبت كنين اقا . از ديشب بيهوش بود ، ما هيچ مدركي ازش نداشتيم . الان چند دقيقه اي هست بهوش اومده و شماره ي شما رو داد ...
بين حرفش پريدم :
_ حالش خوبه ؟!
_ حال عموميش خوبه ... اما بايد هر چه سريعتر بيايد رضايتنامه شو امضا كنيد تا جراحي بشه ...
يه لحظه نفسم حببس شد اما سريع گفتم : ادرس و بديد ...
بي توجه به مهراب كه پشت سرم بال بال ميزد در ماشين و باز كردم و سوار شدم . اما لحظه ي اخر نميدونم چرا دلم سوخت كه شيشه رو پايين دادم و گفتم :
_ حالش خوبه ....
شايد دوست نداشتم هيچ كس حتي دشمنم حالي كه من از ديشب داشتم و داشته باشه . حال افتضاحي بود .
مهراب خودشو اویزون شیشه کرد وگفت:
_میشه بهم زنگ بزنی و بگی؟
لبمو گزیدمو گفتم:
_ خواست خودش زنگ میزنه... وشیشه رو کشیدم بالا !
با اينكه به اون گفته بودم حالش خوبه اما خودم از حرفم مطمئن نبودم و بدجور استرس داشتم . قرار بود ببرنش اتاق عمل ، پس حالش زياد هم خوب نبود . تا جايي كه ميتونستم با سرعت ميروندم . بين راه به خونه ي عمو هم زنگ زدم تا از نگراني درشون بيارم و ادرس بيمارستان و بهشون دادم . بيمارستان به خونه ي عمو نسبتا نزديك بود . و من اگه يه جو عقل داشتم از ديشب ميرفتم بيمارستاناي دور و بر خونه ي عمو رو بگردم نه اطراف باشگاه و خونه ي پرهام . البته تو برنامه م بود كه بعدش برم اون اطراف و بگردم اما بايد زودتر از اينا به فكر ميوفتادم .
به محض رسيدن به بيمارستان و معرفي خودم پرستاري ازم پرسيد كه چه نسبتي با ميشا دارم و سريع برگه اي رو جلوم گذاشت و گفت بايد امضاش كنم تا ببرنش اتاق عمل ، وقتي ازش پرسيدم مشكل چيه گفت بهتره با دكترش صحبت كنين ، گويا واسه پاي راستش مشكل جدي بوجود اومده ...در حال پر كردن فرم بودم كه عمو و خاله و مامان و مارال و بقيه هم رسيدن و دور و برمو شلوغ كردن و به محض اينكه فهميدن ميشا كجاست زودتر از من رفتن سمت اورژانس . من هم بعد از امضاي فرم مسيري كه اونا رفته بودن و گرفتم و با اضطراب به اون سمت راه افتادم . با ورود به اونجا بدون توجه به بقيه كه دور تختشو شلوغ كرده بودن ، واسه خودم راه باز كرد م و سريع دستمو دور شونه هاش حلقه كردم و به خودم فشارش دادم . حتي به خودم فرصت ندادم كه قيافه ش و درست ببينم . تنها چيزي كه برام مهم بود اين بود كه چشماي عسلي قشنگش باز بود . زير گوشش با صداي گرفته اي گفتم :
_ تو كه منو كشتي ...
بوسه ي طولاني اي روي موهاش گذاشتم و سرشو دوباره گذاشتم رو بالش و پيشونيش و با انگشت شستم ناز كردم . سمت ديگه ي پيشونيش بخيه خورده بود . یه دستش تا ارنج توی گچ بود و یه دستش تا ساعد كامل باند پيچي شده بود . بين همه ي اوناي ديگه كه دور و برش بودن و هر كسي چيزي ميگفت داشت با تعجب به من نگاه ميكرد . بهش لبخندي زدم و بازومو گذاشتم بالاي سرش و خم شدم سمتش . زير لب پرسيدم :
_ خوبي ؟!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم : دیدی پیدات کردم؟؟؟
بیحال بود. سابقه نداشت اینطوری بی حال ورنگ پریده ببینمش. زیر چشمهاش گود و کبود بود... گونه اش فرو رفته بود و چندتا خراش به جز اون بخیه روی صورتش بود . با لبخند نوك بيني شو بوسيدم كه باعث شد اخم كنه و دست باند پیچی شو بالا بیاره و اخ خودشو دربیاره ...
اروم گفتم:
_حالا مجبوری پاکش کنی تا دستت درد بگیره ؟!
با اخم بهم نگاه کرد... دوباره خم شدم و نوک بینی شو بوسیدم و با خنده گفتم:
_ جرات داری پاکش کن
دستشو با احتیاط بالا اورد و با سر انگشت بینی شو پاک کرد وابروهاشو دوبار برام بالا داد که باز ناله اش دراومد و چشمهاشو محکم روی هم فشار داد.
با ناراحتی نگاهش کردم. اخه ببین چه بلایی سر خودش اورده که هرکاری میکنه دردش میگیره! بگیرم بزنمش ... اه ...!
با استرس گفتم:
_ چرا حرف نمیزنی؟
با صدای خش داری گفت:
_ اگه تو مهلت بدی حتما !
برای اولین بار بعد از اینکه خدا دوباره بهم دادش حرف زد!افتخار داد صداشو بشنوم .
لبخندی زدم ونفس راحت تری کشیدم .
كنجكاو بودم بدونم چرا به من زنگ زده اما پرسيدم :
_ شماره مو حفظ بودي ؟ ...
_ شماره ت آسونه ....نميخواستم از بيمارستان زنگ بزنن خونه ، به خاطر بابا .
عمو با شنيدن اين حرف دستي به موهاش كشيد و پيشونيشو بوسيد . اما مشخص بود كه بهش هيجان وارد شده چون يه دستش رو قلبش بود .
تو همون لحظه دكتر وارد شد و گفت :
_ دورشو خلوت كنين . بايد منتقلش كنيم اتاق عمل ...
با شنيدن اين حرف همه هاي و هويشون شروع شد . من سريع خودمو به عمو رسوندم و دستمو رو شونه ش گذاشتم و گفتم :
_چيزي نيست . واسه استخون پاش يه مشكل كوچيك بوجود اومده ....
به هر حال واسه عمو لازم بود يه كم از حقيقتي كه پرستار در مورد پاي ميشا بهم گفته بود و پنهان كنم . بعدش از دكتر خواستم چند لحظه تنها باهاش صحبت كنم و ازش پرسيدم :
_ دقيقا مشكل پاش چيه ؟
دكتر گفت :
_اينطور كه عكس برداري ها نشون ميده نازك ني و درشت ني پاي راستش شكسته و بايد پلاتين گذاري بشه ...
_ اوه ....مشكلي براش پيش نمياد ؟ ميتونه مثل قبل راه بره ؟....
دكتربا لبخند گفت :
_ اجازه بديد اول جراحي رو انجام بديم بعد در اين مورد نظر بديم . ولي به احتمال زياد بعد از حدود يك يا دو سال ميتونه پلاك رو در بياره و مشكل خاصي نخواهد داشت .
قبل از اينكه برگرده و بره سريع با نگراني پرسيدم :
_بيهوشش ميكنيد ؟!
بازم لبخندي زد و دستشو روي شونه م گذاشت و گفت :
_ مشكلي نيست پسر جان ...
كاش من هم ذره اي از خونسردي اين دكتر و داشتم . وقتي تخت ميشا رو به سمت اتاق عمل حركت ميدادن شونه هاي خاله رو كه بدجوري داشت گريه ميكرد و گرفتم و پيش خودم نگهش داشتم و رو به ميشا كه در حالي كه دور ميشد نگاهش به من بود با لبخند چشمكي زدم . ديگه سرش كاملا برعكس شده بود تا بتونه منو ببينه . منم همونطور كه شونه هاي خاله رو گرفته بودم اروم اروم پشت سر تخت راه افتادم . اما لحظه ي اخر كه ميخواستن ببرنش پشت در ورود ممنوع نتونستم نسبت به نگاه خيره ي ميشا بي تفاوت باشم و به سمتش رفتم . چند لحظه نگاهش كردم و بعد پيشونيش و بوسيدم و گفتم : منتظرتم ... احساس راحت شدن ميكردم .
با لبخند کجی گفت: باش تا اموراتت بگذره...
خندیدم و با سر انگشت گونه اشو نوازش کردم.
اروم لبخندی زد... خیلی عمیق نبود چون میدونستم حتما صورتش خیلی درد میکنه همونی هم که زد بیشتر از استانه ی دردش بود.
اهسته گفت: نیومدم حلالم کن...
خواستم حرفی بزنم که پرستار شروع به حرکت دادن تخت کرد و میشا با همون صدا ی خش دار گفت: هامین اون عینکی که تو دوازده سالگی خریدیش و هیچ وقت گم نکردی... تو اتاقم زیر تختمه ... برش دار.
چشمام پر اشک شد...درها به روم بسته شد و گفتم : اخه دیوونه عینک فدای سرت ... تو بیا بیرون ببین چه بلایی سرت میارم!
نفس راحتی کشیدم وبا پشت دست اشکی که میخواست رو صورتم بیاد پایین و پاک کردم . خانواده نشسته بود درست نبود اين بچه بازيا !
ديگه خبري از اون خفقاني كه از ديشب همه ي وجودمو گرفته بود نبود . ميشا توي هيچ سردخونه اي نبود . ميشا حالش خوب بود . و من خيال نداشتم بذارم ديگه از جلوي چشمام دور شه . ديگه نميذاشتم . ديگه مطمئن بودم كه اگه ميشا نباشه هيچ چي ِ زندگي رو نميخوام .
«قسمت بیست ویکم»
به سختی پلکهای بهم چسبیدمو باز کردم... مخم الارم میداد اینجا بیمارستانه... یعنی بیمارستانه مگه این که خلافش ثابت بشه!
به مخم یه زبون درازی کردم وگفتم: پ ن پ اومدیم رستوران دو تا پیتزا سفارش بدیم!
حس میکردم چسبیدم به تخت... دلم اب میخواست... دهنم بوی بد میداد و خشک بود.
عجیب میخواستم یه کش وقوس برم و ترق ترق کمرمو بشنوم... صورتم دیگه درد نداشت... اما حس میکردم پاهام کلا حسی نداره... خواستم سرمو بالا بیارم تا ببینم چی به چیه که با وجود گردنبندی که محکم خفتم کرده بود امکان پذیر نبود... ای تو روح اون راننده. الان من نمیخوام طاق باز بخوابم. وای چه صفایی میده ادم به پهلو بخوابه یه بالش و بغل کنه زانوشو تو شیکمش جمع کنه... ای خدا ... الان من حالم اینطوری خوابیدم...!
درد نداشتم اما عجیب کوفته و کرخت بودم...
ای خدا داشتم زندگیمو میکردما...
کسی تو اتاق نبود. صدای بیب بیب همچین رو مخم اسکی میکرد میخواستم بزنم تو شیشه ی مانیتورش... بابا یه اهنگ بیانسه نشون ادم بدین این خط سبزا چیه ادم دلش میگیره...
یه ذره به کارکرد قلب ناز و خوشگلم نگاه کردم و بعد به چکیدن قطره های سرم... چشمامو بستم که دوباره بخوابم اما صدای بیب بیب نمیذاشت.
اخه اینجا بیمارستانه؟ یه زنگ نیست یه خبری یه هویی یه دادی یه آهایی... خودم که نمیتونم... اخه یه پرستار نباید واسته بالا سر من یه هات شکلات دست من بده... من الان گشنمم هست.
یعنی واقعا هیچ کدوم جز مامان و بابا و خاله و عمو رسول و ارمین وفرناز شعور اینو نداشتن که یکیشون باید پیش من بمونه یه اب دست من بده؟؟؟بجز این دسته بقیه به شدت بیشعور تشریف دارن!
ای بابا... چشمم و به در دوختم ومنتظر شدم یکی بیاد... من حتما باید بمیرم تا اینا بیان سراغم؟
با باز شدن در نیشم باز شد... یه پرستار خوشگل سورمه ای پوش اومد و تو ... ای خدا چی میشد چهارتا پرستار مرد تو این بیمارستانا کار میکردن دل ما جوونا خوش بشه... کاش من پسر بودم الان این با اون موهای مش کرده اش منو زنده میکرد. حیف هم جنستم... لبخندی بهم زد وگفت: بالاخره بیدار شدی؟
نمیتونستم جوابشو بدم دهنم خیلی خشک شده بود.
پرستار یه چیزایی و چک کرد و میخواست بره که با یه صدای کاملا خفه که خودمم نشنیدم گفتم: خانم...
نگاهم کرد وگفت: چیزی میخوای؟
به سختی گفتم:
-من گشنمه!
پرستاره خندید وگفت: عزیزم این سرم تغذیه است... تا ده ساعت نباید چیزی بخوری... بخصوص با این دیر بهوش اومدنت ... هشت ساعتش گذشته دو ساعتم روش...
اخم هام تو هم رفت وگفتم: کسی از خانواده ام ....
پرستار: چرا... همه پشت در اتاقن... ولی تو الان تو مراقبت های ویژه هستی... منتقلت کردیم بخش می بینیشون...
-کی؟
پرستار: وای وای چه عجله ای داری دختر... به زودی... الانم بهت یه مسکن زدم راحت میخوابی...
نفس عمیقی کشیدم و اون ازا تاق رفت.
الان منو ضعف میگرفت کی به دادم میرسید؟؟؟ یادم افتاد نتیجه ی عمل پامو نپرسیدم... بیخیالش فوقش یا قطعش میکنن یا فلج میشم دیگه... والله. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست... اینطوری نه مهراب منو میخواد هامینم که از اولش منو نمیخواست ... پس خیالی نیست...
حس کردم دیگه نمیتونم چشمهامو باز نگه دارم...پلکهام سنگین شدند و دیگه متوجه چیزی نشدم.
چشمامو باز کردم...
با دیدن اعجوبه ی قرن نفسمو فوت کردم...
هامین لبخندی زد و دستمو گرفت و خیلی لوس گفت: چطوری خانم خانما...
چشم غره ای بهش رفتم و جوابشو تو دلم گفتم: ایش... حالمو بهم نزن.
دستمو از دستش بیرون کشیدم که حس کردم سوختم... زخم روی دستم عجیب تیر میکشید.
هامین اخمی کرد و من یه نگاهی به اتاق کردم... جز من و خودش کسی تو اتاق نبود.
با کلافگی با صدای خش دار وگرفته ای گفتم: مامانم کوش؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: با اصرار من رفتن خونه.
سرمو روی بالش جابه جا کردم... زانوی پای چپم تیر میکشید... ساق پای راستمم همینطور سنگین بود و گز گز میکرد.
یه نفس عمیق دردناک کشیدم ولبمو گزیدم.
هامین اروم گفت:خوبی...
جوابشو ندادم و ادامه داد: برم پرستار و خبر کنم...
پوفی کشیدم وبا غرو لند گفتم: کی به تو گفته اینجا باشی؟
هامین دست به سینه گفت: خودم...
دلم میخواست جیغ بزنم خیلی غلط کردی!



سرمو به سمت پنجره چرخوندم... از اون گردنبند خفه کننده خبری نبود.
یه حس بدی داشتم... ساق و زانوی پاهام سنگین و دردناک بود... سخت نفس میکشیدم... یعنی با هر نفس قفسه ی سینه ام تیر میکشید... حضور هامین هم بیشتر اعصابمو متشنج میکرد.
درحالی که حس کردم داره دستمو نوازش میکنه با حرص دستمو پس کشیدم و جیغم دراومد... چنان روی ساعدم سوخت که انگار اتیش گرفتم...
اشک تو چشمام جمع شده بود.
هامین با هول گفت: چته ؟
لبمو گزیدم که هامین گفت: دستت چهارده تا بخیه خورده... یه دقه اروم بخواب.
-اه ه ه ه... من نمیخوام تو اینجا باشی...
هامین ابروشو بالا دا دوگفت: مگه به خواست توئه؟
چشمهامو روی هم فشار دادم و گفتم: برو بیرون.
هامین: اینو جدی گفتی... ؟
- برو بیرون ...
هامین: میرما...
-اره برو... حوصله ی تو رو ندارم.
هامین دست به کمر ایستاد وگفت: باشه ... پس من رفتم... و خم شد و کتش وبرداشت و اروم گفتم: به سلامت...
هامین از اتاق خارج شد.
خاک بر سر جدی جدی رفت.
اصلا چه بهتر... محتاط یه کمی خودمو جا به جا کردم روی تخت ... احساس تشنگی وضعف داشت منو میکشت.
تنم کوفته و کرخت بود. پاهام درد میکرد اما میتونستم تحمل کنم... دنبال یه زنگ بودم تا پرستار و صدا کنم... هامین واقعا رفت؟
یه سایه از زیر در میدیدم... پوفی کشیدم وگفتم: مامان... مارال...
یعنی واقعا هیچ کس تو اتاق نبود؟ واقعا منو به امون هامین گذاشته بودن؟؟؟
هنوز سایه ی یه جفت پا رو اززیر در میدیدم.... خدا یه جو به این عقل نداده ... اروم صدا زدم: هامین؟
خیلی سریع در وباز کرد وگفت: بله؟
-زهرمار...
هامین دست به سینه ایستاد وگفت: تصادف کردی بی ادب شدی...
اروم دستمو بالا اوردم که پیشونیمو بخارونم اما حس میکردم ساعدم داره میسوزه... خارش پیشونیمم اعصابمو خرد کرده بود.
بد تر از همه این نگاه خیره ی هامین که میخواستم بزنم کورش کنم...
هامین لبخندی زد وگفت: ناراحتی من اینجام؟
-نمی بینی دارم از خوشحالی برات بندری میرقصم؟
هامین لبه ی تخت نشست وگفت: حال پدرت خوب نبود... منم اصرار کردم برگردن خونه عمو پرویز استراحت کنه...
با نگرانی گفتم: بابام چش بود؟
هامین: هیچی ... نگران توبودن کچل...
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم: الان یعنی تو همراه منی ؟
هامین لبخندی زد وگفت: اره...
چشمامو ریز کردم وگفتم: پس بلند شو...
هامین با تعجب بلند شد وگفت: چی شده؟
-بیا بالا سر من...
هامین با چشمهای گرد شده بالای سرم اومد و گفتم: انگشت اشاره اتو بیار بالا...
هامین: میخوای چیکار کنی؟
-هیچی میخوام خواهش کنم انگشتتو بکنی تو چشمم...
هامین مسخره گفت: فکر کردم میخوای انگشتمو بکنی تو دماغت!
از حرفش خندیدم وگفتم: بجنب دیگه مردم...
هامین با بهت گفت: انگشتمو بکنم تو دماغت؟
خندیدم وگفتم: عجب خری هستی ها... بالای ابروم رو پیشونیمو بخارون... دستم درد میکنه... بالا نمیاد.
هامین: اهان...
بهش نگاه میکردم که اروم انگشتشو روی پیشونیم کشید.
با حرص گفتم: نگفتم نازم کنی... گفتم بخارونش...
هامین یه ذره نوازششو محکم تر کرد.
-اینطوری بیشتر داری قلقلکم میدی هامین... نخواستم برو اون ور... به سختی گردنمو بالا اوردم و با بانداژ ساعدم پیشونیمو خاروندم...

هامین روی صندلی کنار تختم نشست و در سکوت زل زد به من.
نفس کلافه ای کشیدم وگفتم: چیه؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: هیچی...
-من گرسنمه...
هامین لبخندی زد وگفت: الان غذاتو میارم...
و از اتاق خارج شد و کمی بعد هم برگشت... غذارو روی میزی که پایین تخت بود گذاشت و تخت من و کمی بالا داد.
میزو به سمتم کشید و گفت: خودت میتونی بخوری...؟
یه دستم تا ارنج تو گچ بود... اون یکی هم که تا ارنج باز بانداژ بود.
بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم.
لبخند کجی زد وگفت: خوب نمیتونی... قاشق وتوی سوپ کرد و به سمت دهنم گرفت.
گردنمو خم کردم و خوردم. زبونم سوخت... ولی به روم نیاوردم... نمیدونم چرا نگفتم قبل اینکه اون قاشق وبذاری تو دهنم فوتش کن...
یه جوری نگام میکرد... زیر چشمهاش گود بود... ته ریشم داشت.
کلا ژولیده بود... قاشق دوم وجلو گرفت و گفتم: پنج دقیقه دیگه میخورم...
هامین: چرا؟ مگه گرسنه ات نبود؟
-حالا ده دقیقه دیگه میخورم...
زبونم داشت میسوخت ولی حرفی نزدم...
به هامین نگاه کردم...
بهم خیره شد وگفت: چیه؟
-چرا موندی؟
هامین: اینقدر حضورم عذاب اوره؟
اخم کردم وگفتم: دلیل موندنتو درک نمیکنم.
هامین موهاش و پنجه عقب فرستاد وگفت: گفتم که ...
میون حرفش پریدم وگفتم: یعنی فقط بخاطر خستگی خاله و بیماری قلبی شوهرخاله ات پیش دختر خاله ات موندی؟
هامین نگاهشو به زمین دوخت وگفت: اره... از نظر تو اشکالی داره؟
-این موندن بی منظوره مگه نه؟
هامین با یه لحن قاطع گفت: اره... کاملا بی منظوره... من فقط بخاطر خستگی خالم و بیماری قلبی شوهرخاله ام پیش دختر خاله ام موندم...!
یه نفس عمیق کشیدم که سینه ام تیر کشید...
چشمهامو بستم و سرمو روی بالشم تکیه دادم.
به سقف و دو ردیف مهتابی زل زدم وفکر کردم اره نبایدم منظوری داشته باشی... تو چه ساده ای که فکر کردی اون میتونه منظور داشته باشه ...! لابد خاله مستان ازش خواسته...
خمیازه ای کشیدو بهش نگاه کردم.
ظرف سوپ و برداشت وگفت: بیا بخور...
بی هوا گفتم: هنوز سرد نشده...
باتعجب گفت: داغ بود؟
سرمو پایین انداختم وگفت: پس چرا نگفتی؟
جوابشو ندادم... هنوز ذهنم روی اون بی منظور موندنش گیر کرده بود!
هامین خودشو جلوتر کشید وگفت: سوختی؟
بهش چشم غره رفتم و هامین قاشق وپرکرد وفوتش کرد وگفت: بیا حالا بخور دختر خوب زودتر میگفتی ...
-من نی نی کوچولوئم؟
هامین: فعلا که هستی... برات پیش بند بزنم؟
وخودش خندید.
با حرص گفتم: میدونی خیلی زشته که کسی و به این حال افتاده مسخره اش کنی!
هامین لبخند کجی زد وگفت: بابا من که دارم عین بچه ی ادم بهت غذا میدم...
-میخوام ندی...
هامین: بیا بخورش دیگه... خوشمزه است.
-تو خودت شام خوردی؟
هامین: تو نگران شام خوردن منی؟
رک گفتم: اره...
هامین لبخند محوی زد وگفت: اره خوردم. حالا بیا بخور... دیگه خیلی سرد بشه بدمزه میشه...
-فکر کردی خیلی خوشمزه است؟
هامین: دهنتو باز کن...
شکلکی دراوردمو دهنمو باز کردم... هامین قاشق قاشق میذاشت تو دهنم... !!! هم خنده ام گرفته بود هم اون سوپ بد مزه ی بیمارستانی ابکی بهم حال میداد.
یعنی می ارزید به صد تا چلو کباب... تو خوابم نمیدیدم یه روزی ازدست هامین غذا بخورم.
در اتاق باز شد... پرستار قد کوتاهی که صورت گرد و ابروهای پیوسته داشت وارد شد و با لبخند مصنوعی گفت: حالت چطوره؟
به سمتم اومد تا فشارمو بگیره ... دست بانداژ شدم درد داشت بخصوص با باد شدن فشار سنج میخواستم بمیرم...
زود کارشو تموم کرد وسرمم و دراورد وگفت: خوب بهتری... علائمت هم طبیعیه...
لبهامو ترکردم وگفتم: وضع پاهام چطوره؟
پرستاره: خدا روشکر که خوبه... مگه دکترت قبل عمل برات توضیح نداد؟
-چرا....
به جای جواب پرستار...
هامین گفت: خوشبختانه عملت خوب بوده... چهار هفته ی دیگه هم گچ پاهات باز میشه...
پرستاره سری تکون داد وبعد از چند سفارش کوتاه از اتاق خارج شد.
هامین غذامو داد و بعد از تموم شدن غذام همونجور که لبه ی تخت نشسته بود پرسید: خوب...
-خوب چی؟
هامین: نمیخوای بگی چطوری این بلا سرت اومد؟
نفس عمیقی دردناکی کشیدم و هامین گفت: اگه خسته ات میکنه الان نمیخواد بگی...
هامین روی صندلی نشست و پاهاش و دراز کرد ولم داد...
     
  
مرد

 
«قسمت چهل چهارم»...


هامین روی صندلی نشست و پاهاش و دراز کرد ولم داد... به من لبخندی زد وگفتم: مامان وبابام خیلی ناراحت بودن؟
هامین: توقع داشتی نباشن؟
-نمیدونم...
هامین: میدونستی اخر هفته قراره برن سفر؟
-مشهد؟؟؟
هامین : نچ... کربلا.
با تعجب گفتم: من نمیدونستم...
هامین: مثل اینکه از طرف مسجد محلتون اسمشون دراومده...قرار ه اخر هفته برن...
- عین دو تا کبوترعاشق چه خوشن واسه من...اما با اين حال بابا ميخوان پاشن كجا برن ؟ واسه بابا خوب نيست با اين حالش بره مسافرت ...
هامین خندید وگفت: خاله برات نذر کرده ... برای همین میخوان برن... برای عمو هم نذر کرده بود... به قول خاله طاهره دو تا بلا از سرتون بخیر گذشته. عمو هم ميگه نبايد به خاطر اون قيدشو بزنن .ميگه حالم خوبه .
سرمو روی بالش گذاشتم و به رو به رو نگاه کردم.
هامین اهسته گفت: میشا...
خودمو به نشنیدن زدم... نمیدونم یه مرضی بود که میخواستم دوباره صدام بزنه... اما نزد. یعنی خودمو لعنت کردم چرا نگفتم بله ... الان چی میخواست بگه؟؟؟ اصلا نگه ....
بهش نگاه کردم... داشت به من نگاه میکرد ...
-شاخ دراوردم یا دماغم دراز شده؟
هامین پوفی کشید و گفت: دیشب یه آن فکر کردم شاید مرده باشی...
خندیدم وگفتم: به ارزوت نرسیدی...
هامین اخم کرد وگفت: این چه حرفیه...
-حالا ناراحتی زنده ام؟
هامین با اخم گفت: ادامه نده...
-چرا؟ برای تو چه فرقی میکنه...
هامین:میشا بس کن...
-واقعا برات مهمه... ؟
هامین ابروهاشو بالا داد وگفت: نباید باشه؟
-تو این دوازده سال هم میشد که من بمیرم... و فکر کنم اگر خبر مرگم به گوشت میرسید عمرا فرانسه رو ول میکردی وتو مراسم ختمم شرکت میکردی!
هامین کاملا جدی گفت: تمومش کن...
پوزخندی زدم وبه سقف خیره شدم... حوصله ام سر رفته بود.
فکری تو سرم رژه میرفت... دوست داشتم به زبون بیارمش و ازش بپرسم... نمیدونم چرا اینقدر کنجکاو شده بودم... اهی کشیدم وپرسید: درد داری؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم و بدون اینکه به سوالش جوابی بدم ،گفتم: تو فرانسه دوست دختر داشتی؟
هامین یه لحظه شوک شد اما بدون هیچ فکری صریح وبدون مکث گفت: اره...
از اره ای که گفت یه جوری شدم.
نمیخواستم اینقدررک بشنوم...!!!

-خوشگل بود؟
هامین: بد نبود...
-دوستش داشتی؟
هامین: خوب اره...
لبمو گزیدم و پرسیدم: چرا باهاش ازدواج نکردی؟
هامین: برای ازدواج نمیخواستمش...
با اخم به هامین نگاه کردم وگفتم: باهاش رابطه داشتی؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت: مهمه؟
-اره...
هامین چشمهاش برقی زد وگفت: چرا باید برات مهم باشه که پسرخاله ات که دوازده سال تو فرانسه بوده و تو رو فراموش کرده با دختری رابطه داشته یا نه؟
-تو منو دوازده سال فراموش کردی. نه من تو رو...
رومو ازش گرفتم و گفتم: نمیخوای جواب بدی اصرار نمیکنم...
هامین:چرا میپرسی؟
-از بی حرفی... حوصله ام سر رفته خوابم نمیاد...
هامین: توجیه خوبیه...
کمی تکون خوردم و هامین گفت: اسمش جسیکا بود... خوشگل بود با تربیت غرب ... همخونه بودیم.
همخونه؟ تا تهشو خوندم... !
هامین دیگه ادامه نداد... دونستن اینکه به ادامه ی بحث علاقه ای نداره کافی بود...
مدتی به سکوت گذشت... درد پام عذاب اور شده بود ... دیگه کم کم از استانه ی تحملم خارج بود...
هامین بهم نگاه کرد وگفت: چرا اینقدر وول میخوری؟
عرقی رو پیشونیمو به سختی با سر انگشت دست گچ گرفته ام پاک کردم وگفتم: هیچی...
هامین هومی گفت و خمیازه ی بلند بالایی کشید.
از روی صندلی بلند شد وروی مبلی که کنار تختم قرار داشت خودشو پرت کرد و روش دراز کشید.
دستهاشو زیر سرش قلاب کرد و به سقف نگاه کرد.
-هامین؟
هامین: بله...
یاد بگیر ... مثل تو مرض نداره جواب نده...!
-چرا اینجایی...
هامین به پهلو غلت زد ودستشو زیر سرش گذاشت وگفت: اینقدر ناراحتت میکنه؟
-نمیدونم...
هامین: میشا؟
باز زورم اومد جواب بدم... ولی بهش نگاه کردم و هامین گفت: مهراب خیلی نگرانت بود...
با تعجب گفتم:تو از کجا میدونی؟
هامین نگاهشو ازم گرفت وگفت: بعدا بهش یه زنگ بزن...
-باشه...
هامین :چند وقته میشناسیش؟
-یک ساله...
هامین: چطوری باهم اشنا شدین...
حالا نوبت اون بود که بپرسه؟؟؟
بدون اب وتاب گفتم: تو دانشگاه هم رشته بودیم... دوست دوست دوستم بود...
هامین ابروهاشو بالا انداخت وگفت: دوستش داری؟
-اره...
هامین: اونم تو رو دوست داره؟
-اره...
هامین: پس خوشبخت باشید...!
-مرسی!!!
هامین: خوبه دو طرف همدیگه رو دوست داشته باشن ...
-اره خیلی خوبه...
هامین اهمی کرد وگفت:زندگی تداوم داره...
-اره...
هامین: مهراب اخرین انتخابته؟
-فکر کنم...
هامین لبخندی زد وگفت:یعنی مطمئن نیستی؟
-اون کسیه که فکر میکنم مرد زندگی منه...
هامین : پس هنوز تصمیم قاطعی نگرفتی؟
-نه... ولی نظرم روش مثبته...
هامین: اگه گزینه های بهتری پیدا بشه...
-ادم نقد و ول نمیکنه به نسیه بچسبه...
هامین:یعنی چی؟
-نمیخوام منتظر یه ادم بهتر از مهراب باشم ... تو این شرایط مهراب بهترین انتخاب برای منه...
هامین: مطمئنی نمیخوای چشماتو بیشتربازکنی؟
با خنده گفتم: تو کسی وسراغ داری؟
مسخره خندید و گفت: اره...

چیزی نگفتم وهامین گفت:نمی پرسی کیه؟
-نه...
هامین:نمیخوای راجع بهش بدونی؟
-نه...
هامین:حتی کنجکاوم نیستی؟
-نه...
هامین: چرا؟
-چون من مرد زندگی مو انتخاب کردم...!
هامین: مهراب؟ تو که گفتی مطمئن نیستی...
-ازدواج تنها مسئله ی زندگیه که هیچ کس روش اطمینان نداره...
هامین: این تصمیم اخرته؟
-اره...
هامین:نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
-نه...
هامین: یعنی مهراب اولین و اخرین انتخاب زندگیته؟
به هامین نگاه کردم وگفتم: مهراب اولین نیست اما اخرینه... میخوام برای یه بارم که شده پای یه تصمیم مهم زندگیم وایسم...
هامین : تصمیمای مهم باید مطمئن گرفته بشن...
-اره...
هامین سکوت کرد و من هم دیگه چیزی نگفتم.
چشمهامو بستم ... کم کم خوابم برد ... نمیدونم چقدر گذشت که کسی تکونم داد... پلک هامو به سختی باز کردم... هامین بالای سرم بود.
اهسته گفت: چیه میشا؟ چرا ناله میکنی؟
-پام...
هامین تکرار کرد: پات چی؟
نمیتونستم حرف بزنم... چشمهام پر اشک شد ... از شدت دردش لبمو گاز گرفتم... نفهمیدم هامین کجا رفت... اروم برای خودم گریه میکردم... دلم هم درد میکرد... با ورود هامین و یه پرستار... چشمهامو بستم وسعی کردم صوت و اصوات درد الودمو تو دلم خفه کنم!
دوباره بهم سرم زدن و توی سرمم بهم مسکن تزریق میکردن... هرچند دردم وزیاد ساکت نمیکرد اما قابل تحملش کرده بود.
هامین با یه چهره ی خسته لبه ی تختم نشسته بود و پشت دستمو نوازش میکرد... نگاهش به من بود اما حواسش جای دیگه ...
-هامین؟
هامین: بله؟ بازم درد داری؟
-نه...
هامین:پس چی شده؟
-یه مشکل دیگه دارم...
هامین با ترس گفت: چی شده؟
نمیدونستم چطوری بگم... ولی دیگه باید میگفتم... چون یه چیزی بود که هم عذاب اور بود هم ازار دهنده هم دردناک ... کلا حس بدی بود!
بهش نگاه کردم و هامین گفت: چیه میشا؟
چشمام پر اشک شد با بغض گفتم: کاش مامانم یا مارال اینجا بودن...
و زدم زیر گریه... یعنی دیگه نمیتونستم خودمو نگه دارم وگریه نکنم...
هامین با بهت گفت: چی شده؟
با گریه بهش زل زدم و گفتم: کاش تو اینجا نبودی...
هامین با حرص گفت:الان گریه ات بخاطر حضور منه؟
داشتم به هق هق میفتادم... هامین با کلافگی موهاشو کشید وگفت: هنوز درد داری؟
-نه...
هامین:پس چرا گریه میکنی؟
دماغمو بالا کشیدم وگفتم: حالم از خودم بهم میخوره...
هامین: میشا جان... بگو چی شده؟
پوفی کشیدم وگفتم: هیچی ...
هامین یه خرده نگام کرد و من پوفی کشیدم وگفتم: کمرم میخارید برطرف شد!
هامین اهانی گفت و من هم سکوت کردم... کی میخواست بفهمه من...
خوب شد پرستاره قبلش بهم گفته بود وگرنه از کلیه هام در عجب بودم... ولی عجیب درد داشت ... بدبختی روم نمیشد به هامین بگم بره یکی و صدا کنه بیاد چک کنه ببینه من چه مرگمه...
صبح با صدای همهمه ای چشمهامو باز کردم... با دیدن صبا متعجب گفتم: صبا...
صبا با گریه خودشو روم انداخت که یه جیغ بلند کشیدم...
صبا با ترس گفت: چی شد؟
-زهرمار. نمی بینی داغون شدم... این وحشی بازی هاتو ترک نکردی؟
طفلک بق کرد و درحالی که بغض کرده بود گفت: تو روحت میشا هممون داشتیم سکته میکردیم...
لبخندی زدم وگفتم: چه بهتر... قیافه اشو گریه نکن زیرچشمت سیاه میشه...
کنارم نشست و من با چشم به اطراف نگاه کردم و صبا با خنده گفت: دنبال پسرخاله ات میگردی؟
-کجاست؟
صبا: با مهراب وسیامک رفتن برات صبحونه بگیرن...
اوه لالا... چه لارج واقعا... من واقعا به داشتن چنین پسرخاله ای با داشتن چنین روحیه ی ورزشکاری افتخار میکنم!!!
صبا دستمو گرفت وگفت: حالا بگو ببینم چه بلایی سرت اومده...
دستشو یه خرده فشار دادم وگفتم: تصادف کردم ...
صبا: راننده که فرار کرده!
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: مهم نیست من می بخشمش...
و فکر کردم تقصیر خودم بود و عرفان که اونطور تو خیابون میدویدم... پس راننده مقصر نبود و بهش اجازه میدادم برای توی درد سر نیفتادن فرار کنه و از کسی که منو به بیمارستان رسونده بود واقعا ممنون بودم هرچند انگار اون هم فرار کرده بود!!!
صبا دستمو نوازش کرد و لبخندی بهش زدم وگفتم: لوس نشو صبا...
صبا: مهراب وقتی شنید گریه اش گرفته بود... باید بودی و میدیدی چطور تا اینجا رانندگی کرد.
-شماها از کجا خبردار شدی...
صبا:من دیشب همینطوری زنگ زدم خونتون حالتو بپرسم دیگه مارال بهم گفت ... منم صبح تو یونی اعلام کردم... خلاصه کلاس و پیچوندیم اومدیم ملاقات...
با تعجب گفتم: مگه راتون دادن؟
صبا: اوه نگهبانه همچین مهراب و دید فکر کرد اورژانس واجبه هیچی نگفت بهمون...
خواستم بخندم که قفسه ی سینه ام درد گرفت...
با تقه ای که به درخورد از صبا خواستم تا روسری ای و که روی کت هامین افتاده بود وبهم بده...
با ورود سیامک ومهراب وهامین باهم لبخندی به چهره ی مهراب زدم .
مهراب جلو اومد وگفت: چه بلایی سر خودت اوردی...
زیر نگاه سنگین هامین نمیتونستم با مهراب راحت حرف بزنم. مهرابم یه جورایی بخاطر حضور سیامک و صبا معذب بود.
به چهره ی نگران ومغموم مهراب نگاه کردم و گفتم: من خوبم...
مهراب پوفی کشید وگفت: خودتو تو اینه ببینی هم همینو میگی...
خندیدم وگفتم: گمجو من همیشه خوشگل بودم...
مهراب ابروهاشو بالا دادو یه لبخند کوچیک زد وگفت: برمنکرش لعنت.
با صدای تک سرفه ی هامین ، سیامک رو به من گفت: خوبه جفتتون هم تو نوبتید... یه بارمهراب یه بار تو... اون دفعه که میشا جور مهراب و کشید... مهراب این دفعه نوبت توئه!
هامین با اخم به من نگاه کرد ومهراب با لبخند گفت:مخلصشم هستم...
براش زبون درازی کردم ومهراب اهسته گفت: هر وقت حالت بهتر شد باید باهم صحبت کنیم.
بهش نگاه کردم و گفتم:چی شده؟
مهراب لبخند مهربونی زد وگفت: فقط میخوام از یه چیزی مطمئن بشم همین...
-الان نمیگی؟

مهراب با خنده گفت: نمیدونم هنوز راجع بهش تصمیم قطعی نگرفتم...
-راجع به گفتن و نگفتنت؟
مهراب اروم روم خم شد و زیر گوشم گفت: یه جورایی یه پل موفقیته...
چشمام برقی زدو گفت: چه جورایی؟
مهراب دیگه دیگه ای گفت و با حرص گفتم: اذیت نکن... بگو چی شده؟
مهراب لبخند کجی زد و گفت: برام از یه تیم روسیه ای دعوت نامه اومده... البته از یکی از تیم های دسته دوییش...
-والیبال...
تند گفتم:حالا میخوای قبول کنی؟
جواب مهراب و نشنیدم...
با جا به جایی هامین تو اتاق که اومده بود نزدیک تر تا بفهمه ما چی میگیم مهراب اروم گفت: یه چیز دیگه هم هست...
حس کردم نگاهش یه خرده تردید امیز شد ...
-چی؟
مهراب: حالا بعدا صحبت میکنیم...
-الان بگو...
مهراب با خنده گفت: نه فضول... باشه بعدا.
باشه ای گفتم وورود یه پرستار که رو به هامین گفت:اقای هدایت مگه من نگفتم اینجا رو خلوت کنن.؟ وبا تشر وغر و لند همه رو بیرون کرد باعث شدنتونم درست و حسابی از مهراب وصبا وسیامک خداحافظی کنم.
دکتر اومده بود تا معاینه ام کنه... قفسه ی سینه ام بدجور درد میکرد و بنده ملتفت شدم که دو تا از دنده هام شکسته... دستم که تو گچه مچش دچار در رفتگی ویه ترک شده ... اون یکی دستم که به سلامتی دوخته شده... زانوم در رفته بود ... ساق پام هم توش پلاتین بود ... تقریبا خرد شده بودم... به قول دکتره همین ضربه مغزی نشدم شانس اوردم...!
-اقای دکتر من کی مرخص میشم؟
دکتر که یه مرد چهل ساله بود و تو دستهاش حلقه نداشت و این فکر و تو سرم مینداخت که یه پیر پسره... گفت: اینقدر بهت بد گذشته؟
لبخند کجی تحویل اون چشمهای هیزش دادم وگفت: ان شالا به زودی... راستی این اقا پسر برادرته؟
با حرصی که ازا ون نگاه خیره اش میخوردم گفتم: خیر... همون موقع هامین وارد اتاق شد وگفتم: نامزدمه!!!
دکتره به طرز محسوسی جا خورد و نگاهشو ازم گرفت و گفت: که اینطور... ان شاالله تا پس فردا مرخص میشی!
اخمی بهش کردم هامین با نیش باز شده کنار تختم ایستاد ... پرستارو دکتر از اتاق خارج شدند و من رو به هامین پاتک زدم: دکتره چقدر هیز بود اه...
هامین خنده اش جمع شد و گفت: برای همین گفتی من نامزدتم؟
-حالم از این جور مرد ها بهم میخوره.
هامین با خستگی کش وقوسی اومد و چیزی نگفت...
من به سقف زل زده بودم نمیدونم چرا مهراب یه طوری بود جدی و کمی اخمو... البته مطمئنم که نگرانم بود اما چی میخواست بهم بگه؟!!! دعوت از یه تیم... چه خوب... میدونستم این مهراب بازیش عالیه! حتی اگراز یه تیم دسته دو سه ی خارجی براش دعوت نامه بیاد!
به همراه هامین مشغول صرف صبحونه شدیم ... البته من که باید مایعات میخوردم هامین هم با کیکی درگیر بود.
روی تخت ولو شده بودم وبه سقف نگاه میکردم...
با حضور هامین بالای سرم ... با نگرانی بهش زل زدم...
به سختی خودمو بالا کشیدم وگفتم: تو چرا این شکلی شدی؟
با تعجب گفت: چه شکلی؟
-دیشب اصلا خوابیدی؟
هامین: اره یه چرتی زدم...
-قیافه ات که نشون نمیده...
هامین ابروهاشو بالا داد وگفت: حالا تو چرا این ریختی شدی؟
-چه ریختی؟
هامین: الان نگران منی ؟
چینی به دماغم انداختم وگفتم: واه... پسرخاله نباشم؟ ریختتو تو اینه نگاه کن... وحشت میکنه ادم. هرکی ندونه فکر میکنه خدایی نکرده عزرائیل بالا سرت وایستاده...
هامین خندید وگفت: تو که از خداته من یه طوریم بشه ...
-چرا باید از خدام باشه؟ و با لحنی کاملا عصبانی وحرصی و غیظی گفتم: هامین بعضی وقتا دلم میخواد بگیرم بزنمت... برای چی باید چنین چیزی بخوام؟؟؟
هامین شونه هاشو بالا انداخت وگفت:محض شوخی گفتم...
-میخوام صد سال سیاه شوخی نکنی... برو بگیر بخواب. ریختشو... ششش... از این به بعد همراه کسی تو بیمارستان شدی یه ریش تراش هم با خودت بیار...
هامین خندید و روی مبل خودشو پرت کرد. قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنم خوابش برد... به چشمهای بسته اش نگاهی کردم... عین بچه ها میخوابید... حالا من حوصلم سر میره ... خوب دیشب و ازت گرفتن که نخوابیدی؟؟؟
یه ذره دهنش باز بود... وقتی پلکهاشو می بست مژه هاش زیر پلکش سایه مینداخت... قیافه اش تو خواب مهربون و معصوم بود... اخی!!!
اهی کشیدم وفکر کردم جدی جدی داشتم می مردم... اگه عرفان اون روز منو میگرفت ... اگه... سرمو تکون دادم که یه دردی تو گردنم پیچید ... خدا لعنت کنه عرفان و... زیر لب بخاطر اینکه هنوز نفس میکشم خدا رو شکر کردم و دوباره به هامین زل زدم...
چرا برگشتی؟ زندگیم و نگاه... زیر و رو شده... خجالت نمیکشی دوازده سال فراموشم کردی تازه با یه دختر هم همخونه بودی؟
من وبگو که...
به سختی نگامو ازش گرفتم وباز فکر کردم مهراب بامن چیکار داره
     
  
مرد

 
«قسمت چهل پنجم»...


بوی اسفند توی دماغم میپیچید... چرا این سه روز بستری شدنم اینقدر زود تموم شد؟؟؟
با دیدن یه گوسفند غرق خون که داشت جون میداد حالم بدتر شد... هامین ویلچرمو حرکت دادو از روی خونها رد شدیم.
مثلا که چی؟؟؟
الان مثلا من خوب شدم؟
یه گوسفند و کشتن...الکی الکی...
واقعا حس بدی بود... حس مریضی... حس چلاغی... حس درد ... همش با هم بود...
تازه کلافگی از ندونستن ... وای من با این پا چه میکردم...
دکتره که میگفت تمرین بی تمرین...
فکر کن یک درصد من تمرینمو بذارم کنار!صد سال سیاه...
یعنی میخواستم بزنم خودمو از وسط هزار تیکه کنم... یعنی حاضر بودم تو اون تصادف بمیرم اما اینطوری با این وضع نیام خونه ی خالم و خاله مستان هم جلو همه جولون بده و بگه خودم میخوام از عروسم نگهداری کنم...!!!
یعنی ترجیحا مرگ و به این نگهداری ترجیح میدم... باز خاله نشسته بود مغز خوشگلشو به کار انداخته بود که منو بندازه تو هچل... یعنی من قرار بود توسط خاله و هامین پرستاری بشم... ملتم که هیچی نمیگن پیش خودشون میگن اون که هم خاله اشه هم مادر شوهرش اون یکی هم که هم پسرخاله اشه هم شوهرش!!! پس کجا بره از اینجا بهتر؟؟؟
یعنی میخواستم جفت پا برم تو کاروانی که قرار بود مامان وبابای منو ببره کربلا... یعنی ادم بمیره ولی ...!!!
قبل از اینکه با اون ویلچر چرخ های خونی وارد خونه بشیم در یک عمل انجام شده حس کردم بین زمین وهوا معلقم...! در بغل نامزد سوری خوشگلم حضور داشتم... اونم به خاطر خاله مستان که یهو یادش افتاد با ویلچری که چرخ هاش خونیه حق نداریم وارد خونه بشیم... و یکی باید من افلیج چلاغ و بلند میکرد...
گزینه ی یک بابام قلبش مریضه... گزینه ی دو عمورسول ... اصلا به قیافه اش نمیاد!!! گزینه ی سه ارمین ... فرناز گذاشت یک درصد!!!
گزینه ی چهار سهراب که زورش نمیرسید از من لاغرتر بود!!!
گزینه ی پنج خود چلاغم میرفتم ولی ولی ولی این هامین منو جلو سر وهمسر بی ابرو نمیکرد... چنان بلندم کرد و به خودش چسبوند ... ایییی!!!
هامین منو داخل خونه برد... تازه میخواست از پله ها هم بالا ببره... یعنی ابرو جلوی بابا و عمو رسول برام نموند...
منم بخاطر اویزون موندم پام اونقدر ننه من غریبم بازی و اه و ناله کردم که هامین مجبوری منو اول روی مبل نشوند بعد خاله در یک دستور دیگه اولتیماتوم داد زود از پله ها منو ببره بالا و من استراحت کنم میخوام نکنم صد سال!!!
درکمال ناباوری تو اتاق هامین... روی تخت هامین... کنار هامین خوابیده بودم... و هامین هم عین میت ها زل زده بود به من...
یعنی حاضر بودم ده بار دیگه تصادف کنم چنین ذلتی و تحمل نکنم... هامین منو بغل کرده بود و پله ها رو یه دونه یه دونه بالا میومد کلی هم با چشم و ابروش منو مسخره میکرد ... یعنی ... هیچی!
امیدوارم شب به این فکر نکنه که باید پیش من بخوابه!
با اومدن مامان و خاله مستانه ومارال به اتاق هامین کل صورتم تف مالی شد ... مامان لبه ی تخت نشست وگفت: الهی فدات بشه مادر...
-مامان الان وقت سفره؟
مامان اخم کرد وگفت: الهی قربونت بشم. اقا طلبیده ... چه وقتی بهتر از الان که تو رو دوباره به من داده؟ نذر قلب باباتم هست ...
پوفی کشیدم وبه ته خنده ی هامین نگاه کردم.
با حرص گفتم:حالا چند وقت نیستید؟
مامان: یه دو هفته...
تقریبا جیغ زدم : دو هفتـــــــــه؟؟؟
مارال با خنده گفت: سرجالیز که نیست ...
چشم غره ای به مارال رفتم وگفتم: مامان خاله زحمتش میشه... من خودم با هزینه ی خودم میرم یه اسایشگاهی جایی...
خاله فورا خودشو دخالت داد و با اخم وتخم گفت: چشمم روشن... اینجا خونه ی خودته ...
لبمو گزیدم بر منکرش لعنت...
خاله دوباره گفت: همچین میگی اسایشگاه انگاری زبونم لال قطع نخاع شدی... یه چهار هفته میخوای اینا رو تحمل کنی ... بخدا چشمت زدن بس که شب نامزدیتون عین ماه شده بودی...
دهن کجی ای توی دلم به خاله کردم و خاله پیشونیمو بوسید و مامان و مارا ل و ازاتاق بیرون برد تا مثلا من خیر سرم استراحت کنم!
هامین روی صندلی کامپیوترش نشسته بود و به من نگاه میکرد.
دیواری کوتاه تر از اون پیدا نکردم وجیغ زدم: برو بیرون میخوام بخوابم!!!
با خنده گفت : منو از اتاق خودم بیرون میکنی؟؟؟
بی هوا دستمو بالا اوردم که چیزی وبه سمتش پرت کنم که اه از نهادم بلند شد و باعث شد هامین بهم بخنده!!!

« قسمت بيست و دوم »
با ديدن اهي كه ميشا در اثر بلند كردن دستاش كشيد از جام بلند شدم و كنارش رو تخت نشستم و گفتم :
_ لازم نيست با اين حال و روزت فنون كاراته رو پياده كني . نميتوني آروم بگيري ؟
آهي كشيد و چشماشو بست و با حرص گفت :
_ من چه گناهي كردم كه بايد تحملت كنم ؟!
بي توجه به حرفاي چرت و پرتش زل زدم تو چشماش و گفتم :
_ فكر كردم مردي ...
_ هاااااه ....خوش به حالت شده بود آره ؟! اما فكر كردي ...من تا تو رو نذارم تو قبر نميميرم...
قيافه ي تخسش باعث شد خنده م بگيره و سري تكون بدم وبي اراده زير لب بگم :
_ ژولي ( joli = خوشگل دوست داشتني گوگولي مگولي )....
با جيغ گفت : فحش دادي ؟!....
چشمامو گرد كردم و گفتم :
_ چرا ما ايرانيا اينقدر بد بينيم ؟! به محض اينكه يه نفر با يه زبون ديگه جلومون شروع كنه به حرف زدن فكر ميكنيم داره فحش ميده ، در حاليكه اگه به يه اروپايي با زبون خودت فحش هم بدي با لبخند نگات ميكنه و سرشو برات تكون ميده ....
_ بس كه هالو ان ....
کمی نگاهم کرد وگفت : بگو چی گفتی؟
لبخندی زدم و جوابشو ندادم...
میشا با اصرار گفت: چی گفتی؟
همچنان سکوت کرده بودم . کلافه پوفی کشید.. با نگاهش منتظر معنی حرفم موند.
با حرص و فضولی بهم نگاه میکرد از حرکتش خنديدم و خودمو پرت كردم سمت ديگه ي تخت ...با جيغ گفت :
_ بلند شو از اينجا ...خجالت بكش ....
از گوشه ي چشم نگاه عاقل اندر سفيهي بهش انداختم و گفتم :
_ نميتوني يه كم متمدن باشي ؟! ... نميخورمت كه ...
بي توجه به غرغراش چشمامو بستم . نميتونست از جاش بلند شه والا بلند ميشد . بعد از كلي غر غر كردن بالاخره ساكت شد . چند لحظه كه گذشت يه دفعه با يه حركت ناگهاني چشمامو باز كردم و نگاهشو غافلگير كردم . با نيشخند نگاش كردم كه يعني : مچتو گرفتم ، منو ديد ميزني ! ....پشت چشمي برام نازك كرد و نگاهش و به سقف دوخت . به سمتش چرخيدم و به بازوم تكيه دادم ، چند لحظه زل زدم بهش و با ملايمت گفتم :
_ چند وقت پيش يه آهنگي گوش ميدادم كه يه سوالي توش مطرح شد ، فكر كنم تو جوابشو بدوني ...
با سوال نگاهم كرد و منم از فرصت استفاده كردم و چند لحظه تو چشماي قشنگش خيره شدم . براي اينكه اين لذت و ازم بگيره سريع پرسيد :
_چه سوالي ؟
خيره تو چشماش آروم گفتم :
_ توي كندوي نگاهت عسل كدوم بهشته ؟
چند لحظه با ابرويي بالا انداخته متعجب نگاهم كرد اما يه دفعه چشماشو باريك كرد وقيافه ش بد جنس شد ، با نيشخند صورتمو با نوك انگشتاش كه از باند پيچي بيرون بود هول داد عقب و گفت :
_ سعي نكن باهام لاس بزني ... خر كه نيستم ...بلند شو از اينجا هامين ...
سر جام نشستم ، پاهامو باز كردمو ارنج دستامو بهشون تكيه دادم و سرمو خم كردم پايين و در حاليكه با ريتم آرومي تكونش ميدادم فكر كردم چقدر بي جنبه شدم جديدا ! تماس انگشتاش با صورتم برام لذت بخش بود !
زل زده بودم به ملافه كه با پاي سالمش لگدي به پام زد و گفت :
_ تو يه وجب تخت چه لنگاش هم باز ميكنه ! بلند شو هامين تا جيغ نزدم .
با خنده بهش نگاه كردم و گفتم :
_ ببين منو انگولكم نكنا ميشا ....
زبونشو برام دراز كرد و با صورتش شكلك دراورد . سري تكون دادم و از جام بلند شدم و گفتم :
_ بايد برم مامان باباتو برسونم فرودگاه تا از تور جا نموندن ...
دهن كجي اي كرد و گفت :
_ تور نه و كاروان ، بهشون بگو بيان بالا از من خداحافظي كنن ...
بدون اينكه جوابشو بدم رفتم سمت در اما با بياد اوردن چيزي برگشتم سمتش و با لحني جدي گفتم :
_ وقتي برگشتم درباره ي اينكه كجا و چه جوري تصادف كردي كه وقتي اوردنت بيمارستان نه كيف و موبايل و نه روسري داشتي صحبت ميكنيم .
امروز وقتي ميخواستن از بيمارستان مرخصش كنن از پرستارا خواستم وسايلشو بهم بدن و اونا هم توضيح دادن كه وقتي اوردنش تو چه وضعيتي بوده . از همون موقع تو فكر فرو رفته بودم و اعصابم ريخته بود به هم . اما حالا يكي دو ساعتي بود كه تو شلوغي خونه اون قضيه رو از ياد برده بودم .
سرشو با اخم انداخت پايين و چيزي نگفت . چشمامو باريك كردم و يه قدم به سمتش برداشتم :
_ببينم كسي اذيتت كرده ؟...تو خوبي ؟ ....ميشا ؟ ...
سريع گفت : من خوبم ...
بي اراده نگاهي به سرتاپاش انداختم . چند قدم باقيمانده تا تخت و هم طي كردم و نشستم لبه ي تخت . با اخم زل زدم تو چشماش و گفتم :
_ نظرم عوض شد . همين الان درباره ش توضيح بده ... مگه چه اتفاقي افتاد ؟
_ من چرا بايد به تو توضيح بدم ؟!
صدامو بردم بالا و بهش توپيدم : ميشا چه اتفاقي برات افتاد ؟
داد زد : سر من داد نزن ...
_ پس مثل ادم بگو چرا موقعي كه اوردنت بيمارستان وضعيتت اونجوري بوده ...
هر دو داشتيم با داد حرف ميزديم و با غيض زل زده بوديم تو چشماي هم كه در اتاق باز شد و محيا مداد رنگي به دست اومد داخل ، دوييد طرفمون و رو به ميشا گفت :
_ بابام گفت بيام رو پات نقاشي بكشم ...
لابد آرمين فكر كرده من و ميشا داريم تو اتاق عشق و حال ميكنيم كه واسمون سر خر فرستاده .محيا رو از بين دست و پامون بلند كردم و گذاشتم رو تخت كنار پاي ميشا و گفتم :
_ نقاشي تو بكش عمو ...
و دوباره برگشتم سمت ميشا و مثل طلبكارا زل زدم تو چشماش تا جواب سوالمو بگيرم ...
اما ميشا انگار بحثمونو يادش رفت چون سرشو خم كرده بود سمت محيا و غر زد :
_ هي محيا چيكار ميكني ؟! ... رو پاي من نه ... برو رو ديوار اتاق عموت نقاشي كن...
چونه شو گرفتم و صورتشو برگردوندم سمت خودم :
_ ميشا اگه درست جوابمو ندي مجبور ميشم ببرمت پزشكي قانوني ...
میشا: چی گفتی؟
یه لحظه از حرفم پشیمون شدم ولبمو گاز گرفتم.
میشا سرخ شده بود... با حرص گفت: گفتم چی گفتی...
نگاهمو ازش گرفتم و اهسته زمزمه کردم: وقتی تو توضیح نمیدی...
میشا با فریاد جیغ داری گفت: بهت میگم الان به من چی گفتی...
بهش نگاه کردم. دندون هاشو روی هم می سایید...
میشا با داد و چشمهایی که به سرعت سرخ و عصبی شده بود گفت: اگه یه بار دیگه.... فقط یه بار دیگه...
نتونست جمله اشو کامل کنه و به شدت به سرفه افتاد..
با هول براش یه لیوان اب از پارچی که روی میز کنار تخت بود ریختم وگفتم: خیلی خوب...
دستمو زیر سرش بردم وکمی بالا اوردمشو بهش اب دادم!
خوبه یه مدت اب و دونش با منه!!!
از فکرم لبخندی زدم و میشا با حرص گفتم: بایدم بخندی...
-خیلی خوب بابا من که چیزی نگفتم... فقط گفتم اگه...
چشماشو گرد كرد و وسط حرفم داد زد :
_ خفه شو هامين ...
خودم هم از تصور چيزي كه تو ذهنم بود وحشت كرده بودم ولی این واکنش میشا نسبتا اعصابمو اروم میکرد!. آب دهنمو قورت دادم و اينبار با التماس گفتم :
_ ميشا بگو چه بلايي سرت اومده ...
با اخم و نارضايتي سرش و به سمت پنجره چرخوند و چیزی نگفت.
با لحن ملایمی گفتم:
_ میشا.-باور کن من نگرانت بودم.. میشا من فقط میخوام بدونم چه بلایی سرت اومده... من تمام این مدت فکر میکردم مردی!!! اگه تو شرایط من بودی...
اهی کشیدم وادامه دادم :
_ هرچند برات مهم نبود من چه بلایی سرم میومد اما برای من مهمه ...
سرشو به سمتم برگردوند و بهم خیره شد... ازنگاهش ترسیدم وفوری گفتم:
_ خوب مهمی دخترخاله!
پوف کلافه ای کشید و با حرص گفت :
_ هيچي بابا ... يه پسره تو كوچمونه ديوونه ست ... هميشه گير ميده بهم ...اينبار ديگه حسابي زده بود به كله ش ....تو خيابون مزاحمم شد و كيف و روسريمو هم كشيد . البته منم كلي زدمش ها ... حالا فكر نكني مثل دختراي دست و پا چلفتي وايستادم نگاش كردم !...بعد دوييدم سمت خيابون از دستش فرار كردم و خوردم به يه ماشين .... اصلا يه دفعه اي شد . خودم هم نفهميدم چي شد ....
بي اراده نفس اسوده اي كشيدم و گفتم :
_ همين ؟!
چشماشو درشت كرد :
_ يه جوري ميگي همين انگار هيچي نيست ....آش و لاش شدم . تو پام پلاتينه . يه دونه دست ندارم . ...
بهش لبخندي زدم و گفتم : اينا درست ميشه ...
اما دوباره اخمام تو هم رفت و گفتم :
_ اين پسره كيه ؟ اسم و ادرسش و بگو ...مگه الكيه كه بخواد مزاحمت بشه و اذيتت كنه ؟....اصلا تو واسه چي قبلا بهم نگفتي ؟ ...
... به سختی گردنشو بالا اورده بود و داشت به پاش نگاه میکرد...
دوباره گفتم: میشا؟
_ هان؟
-میگم چرا نگفتی؟؟؟
_ اخه هيچ پخي نبود ...
يهو داد زد :
_ هوي محيا چيكار ميكني ؟ ....
محيا هم نگاش كرد و خيلي خونسرد گفت :
_ هوي تو كلات ...
چند لحظه هر دو با تعجب خيره شديم بهش اما يه دفعه دو تايي زديم زير خنده . آرمين هر زحمتي كه فرناز تو تربيت محيا ميكشيد و با اين ادبيات قشنگش به باد فنا ميداد .

از جا بلند شدم تا برم پایین ببینم کی هست کی نیست... میشا هم به نظر خسته و خواب الود میومد...
میخواستم محیا رو ببرم تا استراحت کنه که میشا نذاشت و گفت: کاری به من نداره...
در اتاق و بستم و به دیوار تکیه دادم... اگر واقعا این پسره کاری میکرد که...
پوفی کشیدم...
دوازده سال فرانسه بودم... با فرهنگ اونجا زندگي كردم ...بعد دوازده سال برگشتم که بشم همونی که قبلا بودم...! یعنی عین همه ی مردها...
برای خودم توضیح دادم که اين حرفم به اين دليل نبود كه مثل مرداي هموطنم روي اينكه زني كه دوستش دارم قبل از من با كسي بوده باشه غيرتي شده باشم . شكي نبود كه منم مثل بقيه دوست داشتم زني كه دوستش دارم تا حالا با كسي نبوده باشه ، بالاخره منم يه مرد ايراني بودم و هر چقدر هم كه اروپا زندگي كرده باشم نميتونستم كاملا عوض بشم ، البته روي هم رفته زياد با اين قضيه مشكل نداشتم كه قبل از من با كسي بوده باشه ، چون به نظر شخصي خودم اين كار براي آشنايي و شناخت بيشتر لازم بود . هر چند ميدونستم ميشا همچين دختري نيست و ديدگاهش در اين باره هم با من فرق ميكنه . اما الان موضوع اين نبود . الان موضوع این نبود که میشا با کسی بوده یا نه . در حال حاضر فقط نگران ميشا بودم اينكه مبادا اتفاقي براش افتاده باشه و آسيبي ديده باشه و به جسم و روحش لطمه وارد شده باشه اما همه چيز و ريخته باشه تو خودش و به كسي چيزي نگفته باشه ...
با صدای مامان بهش نگاه کردم... خاله اینا میخواستن برن... شب وقت رفتنشون بود.
پله ها رو پایین رفتم تا بگم قبل از رفتن بیان بالا میشا رو ببینن..
****
موقعي كه از فرودگاه برگشتم مهراب و ديدم كه جلوي در خونه مون به پرايدش تكيه داده بود . ماشين و جلوي در خونه پارك كردم و با كلافگي رفتم به سمتش . هر چيزي كه به اين پسر مربوط ميشد اذيتم ميكرد . هنوز كاملا بهش نرسيده بودم كه طلبكارانه گفتم :
_ اينجا چيزي ميخواي ؟ ...
اونم اخماشو تو هم كشيد ، كاملا مشخص بود كه هيچكدوممون از اون يكي خوشش نمياد . با همون اخمش پرسيد :
_ ميشا حالش خوبه ؟ ...تو بيمارستان فرصت نشد درست ببينمش ...
براي اينكه شرش و هر چه سريعتر كم كنم گفتم :
_ آره خوبه ... حالا ميتوني بري ...
خواستم برگردم سمت در خونه كه سريع گفت :
_ چرا آوردنش اينجا ؟ چرا نبردنش خونه ي خودشون ؟
ظاهرا بدجوري اين قضيه كه ميشا الان خونه ي ما بود نگرانش كرده بود . چه بهتر . خواستم بگم چون اينجا خونه ي شوهرشه . اما اون قدر هم نامرد نبودم كه قضيه اي كه ميشا خودش بايد به مهراب ميگفت و بذارم كف دستش . واسه همين با نارضايتي گفتم :
_ چون كسي خونه شون نيست .
_ موبايلش چرا خاموشه ؟! .... اگه تو تصادف داغون شده ميشه لطفا اينو بهش بدي ؟
و موبايلشو گرفت به سمتم . با غيظ نگاهمو از گوشيش گرفتم و به چشماش دوختم ،
_ نيازي به اين نيست . خودم براش يكي ديگه ميخرم ... و بهتره اينقدر به پر و پاش نپيچي ، اگه دلش ميخواست خودش بهت زنگ ميزد .
نيشخندي زد و گفت :
_ معلومه كه دلش ميخواد . پس بي زحمت شماره مو بهش بده چون ميشا هيچ شماره اي رو حفظ نيست .
با اين حرف در ماشينشو باز كرد تا يه كاغذ پيدا كنه . و من در حاليكه حركاتش و زير نظر داشتم فكرم داشت حول اين مسئله دور ميزد كه ميشا هيچ شماره اي رو حفظ نيست ؟! حالا نوبت من بود كه نيشخند بزنم ، وقتي برگشت سمتم و كاغذي كه توش شماره رو نوشته بود و گرفت سمتم با حالت پيروزمندانه اي زل زدم تو چشماش و گفتم :
_ ولي شماره ي منو حفظه ...
بدون اينكه كاغذ و ازش بگيرم برگشتم و با لبخند راه افتادم سمت خونه و مهراب و مبهوت سر جاش ول كردم . يك هيچ به نفع من آقا مهراب !
****
حالا که میشا اتاقمو اشغال کرده بود بهترين فرصت بود كه خونه ي خودمو با اولين خوابم اونجا رسما افتتاح كنم . اما بي اراده ترجيح ميدادم تو همين خونه شب و بگذرونم . ميذاشتمش به پاي نگراني براي وضعيت ميشا ! ..اتاق آذین و مارال اشغال کرده بود و بقیه ی اتاقا هم روتختی رو تختشون نبود و من ترجیح میدادم روی کاناپه شب و بگذرونم تا روی یه تختی که روتختی نداشته باشه ، وسواسی نبودم ولی تمیزی واسم مهم بود . و از طرفی عمرا به مامان رو نمینداختم که ببینم رو تختیای تمیزشو کجا میذاره یا ازش بخوام برام یه روتختی بیاره ، چون دیگه حسابی از مامان ترسیده بودم ، میترسیدم بهش بگم رو تختی میخوام و اونم بگه تو اتاق خودت پیش میشا بخواب ! با توجه به رفتار اخیرش هر چیزی رو ازش انتظار داشتم .
به هر حال خیال داشتم تو هال رو کاناپه بخوابم ، نه به خاطر ملاحظه ي ميشا . به خاطر اينكه وحشتناك عذاب اور بود خوابیدن تو اتاق و نديده گرفتن ميشا و من ابدا ادم خودداري نبودم . ترجيح ميدادم روي كاناپه تو هال يا حتی روي يكي از اون تختاي بدون رو تختي بخوابم و همچین عذابی رو متحمل نشم .
بدون اينكه نيم نگاهي به ميشا كه مشغول حرف زدن با تلفن بود بندازم به سمت كمدم رفتم و شروع كردم به عوض كردن لباساي بيرونم با لباس راحتي . ميشا داد زد :
_ برو يه جاي ديگه لباساتو عوض كن .
زير لب غر زدم : ميتوني نگاه نكني ...
پوفي كشيد و دوباره مشغول حرف زدن با تلفن شد و اولين جمله ش توجهمو جلب كرد :
_ ببخشيد عزيزم ...
چند لحظه ساكت بود اما يه دفعه با صداي بلند شروع كرد به خنديدن و وسط خنده گفت :
_ نميري مهراب ...
چند لحظه دستم روي دكمه ي لباسم خشك شد . باید حدس میزدم که پیدا کردن شماره ی مهراب واسش کاری نداره . چشمامو بستم و دندونامو رو هم فشار دادم . كه اينطور ! باشه ... يك يك مساوي ! ولي فكر كردي آقا مهراب ، بازي تازه شروع شده . به طور ناگهاني نظرم عوض شد و تصميم گرفتم شب و رو تخت خودم بخوابم ! آدمي نبودم كه وايسم ببينم يكي الكي الكي شكستم بده . وجدانم بهم نهيب زد كه بازم داري جر ميزني ... اما نه ! جر نميزدم . فقط داشتم به ميشا كمك ميكردم كه از احساساتش نسبت بهم فرار نكنه . ميشا منو دوست داشت . اينو مطمئن بودم . خودش هم اعتراف كرده بود . من فقط بايد كمكش ميكردم تا قبول كنه منو بيشتر از مهراب دوست داره ! چيزي كه خودم هم ازش مطمئن نبودم .
بقيه ي لباسامو عوض كردم و با اعصابي به هم ريخته خودمو پرت كردم رو تخت و رو شكم خوابيدم . چشمامو بستم چون خيال داشتم هر چه زودتر خوابم ببره كه البته كار سختي بود . ميشا رو نميديدم اما از سكوتش حدس ميزدم دهنش يه وجب باز مونده و گوشي تلفن تو دستاش خشك شده . چند لحظه بعد صداي خداحافظيش با مهراب بلند شد و بعد صداي متعجبش كه از من پرسيد :
_ تو ميخواي اينجا بخوابي ؟!
سرمو رو بالش جابجا كردم و بدون اينكه چشمامو باز كنم در جوابش سكوت كردم . بعد از چند لحظه دركمال تعجب من با ملايمت گفت :
_ خيلي خب . من بيرونت نميكنم تو حق داري تو اتاق خودت بخوابي ...من ميرم .
بازم سعي كردم به حركتش رو تخت بي توجه باشم . اما نتونستم نسبت به صداي جيغ خفه ش كه از درد بلند شده بود هم بي تفاوت باشم . با قيافه اي در هم به سمتش چرخيدم و پايي كه از تخت بيرون گذاشته بود و دوباره گذاشتم رو تخت و و شونه هاش و با ملايمت به سمت بالش فشار دادم تا دوباره سر جاش بخوابونمش . با خشونت گفتم :
_فكر كردي داري كجا ميري ؟! ....من موقعي كه خوابم اصلا تكون نميخورم و تو هم كه نميتوني تكون بخوري . پس چشماتو ببند و مثل شبايي كه تو خونه ي بابازرگ كنار هم تو حياط ميخوابيديم بگير بخواب .
با وجود اينكه لحنم خشن بود اما تداعي اون خاطره براي ميشا باعث شد نيشش باز بشه . و همين حركت ميشا باعث لبخند خودم هم شد . فكر هر دومون داشت تو شباي تابستوني سير ميكرد كه مامان باباهامون براي عروسي يكي از فاميلا رفته بودن شيراز و ما بچه ها رو گذاشته بودن خونه ي بابابزرگ . هممون شب كه ميشد تشكامون و به رديف پهن ميكرديم تو حياط پر دار و درخت خونه ي بابابزرگ . ميشا حول و حوش هفت سالش بود و من يازده سالم بود . پشه بند نميبستيم و به همين خاطر پشه ها تا صبح كلافه مون ميكردن . با اينحال ما هر شب تو حياط ميخوابيدم . پشه ها با من زياد كاري نداشتن . اما از ميشا خيلي خوششون ميومد . به قول مامان بزرگ خون ميشا شيرين بود اما خون من تلخ بود . نميدونم طبق چه چيدماني من هميشه كنار ميشا ميخوابيدم اما هميشه يه سمتم ميشا بود و درسته كه پشه ها زياد كاري بهم نداشتن اما عوضش ميشا تا صبح لگدبارونم ميكرد .
حرفي كه زده بودم و با شيطنت تصحيح كردم :
_ با اين فرق كه تو اون موقع تا صبح همه ي فنون كاراته رو روم پياده ميكردي اما الان نميتوني ....
ميشا با خنده ي ارومي سر تكون داد و گفت :
_ يادته يه شب نصف شب از دست پشه ها بيدار شدم و تو رفتي يه برس مو آوردي و كمكم كردي خودمو بخارونم ؟
معلومه که یادم بود . با لبخند سري به نشانه ي تاييد تكون دادم و ميشا گفت :
_ ميشه الانم بري يه سيخ كباب بياري تا توي گچ پامو بخارونم ؟ خيلي مي خاره ....
قهقه اي زدم و روي پاش خم شدم و پرسيدم :
_كجاش ميخاره ؟
_زياد داخلش نميكنم . همين قسمتاي بالاييش زير گچ ميخاره ...
و صورتش و يه جوري كرد و گفت : ووووويييييي ...
دستمو گذاشتم بالاي گچشو گفتم : اينجا ؟
سري تكون داد و منم سريع همونجا رو بوسيدم و از جام بلند شدم برم براش سيخ بيارم . اما قبل از اينكه برم بيرون رو به چشماي گرد شده ي ميشا با شيطنت گفتم :
_ خوشحال نشو ، نقاشي محيا رو بوسيدم ... عكس منو كشيده ...
دروغ هم نميگفتم ! محيا موقعي كه داشت ميرفت خونه شون بهم گفت رو پاي ميشا عكس منو كشيده .
ميشا با چشماش برام خط و نشون كشيد و منم با قهقهه اي كه نميشد جلوشو گرفت از اتاق بيرون رفتم .
با اينكه سيخ و براش اوردم اما اجازه ندادم زياد داخلش كنه . چون ظاهرا بهم دروغ گفته بود كه زياد داخل نيست و همينطور داشت سيخ و كه با سرانگشتاش به سختي گرفته بود ميكرد داخل . منم سريع ازش گرفتم . چون ظاهرا ميخواست رو بخيه هاشو بخارونه . ديگه داشت اشكش بخاطر خارش پاش در ميومد اما من راضي نشدم سيخ و بهش بدم . بالاخره بعد از اينكه هر جوري بود خارشش اروم گرفت دوباره رو تخت دراز كشيدم . ميشا بعد از چند لحظه سكوت گفت :
_ من رو زمين ميخوابم .
بي حرف بالش خودمو بلند كردم و رو فرش وسط اتاق دراز كشيدم . ميشا صدام كرد :
_ هامين ؟!
ج
     
  
مرد

 
«قسمت چهل ششم»...


اینبار دیگه واقعا برگشتم سمت ماشین و راه افتادم و مهراب و همونطور مسخ شده ول کردم . بازی دوباره دو – دو مساوی شده بود . اما اینبار این نتیجه رضایتم و در پی نداشت . مثل این بود که با دوپینگ این امتیاز و به دست آورده باشم چون میشا که با خواسته ی قلبیش باهام محرم نشده بود .
کار هر روزم شده بود صبحای زود رفتن به سر کار و ساعت 11_10 شب برگشتن به خونه . شرکت شیش تعطیل میشد اما بعد از تعطیلی شرکت یا میرفتم خونه ی خودم یا با پرهام میرفتیم بیرون . بیشتر شبا شاممو هم بیرون میخوردم .بعد از اون شب ترجیح میدادم کمتر میشا رو ببینم تا کمتر داغ دلم تازه بشه . اما همه ی شبا رو فرش وسط اتاقم میخوابیدم و تقریبا هر شب به سختی خوابم میبرد . دوست داشتم به میشا بگم موضوع از چه قراره و خودمو راحت کنم و تصمیم و بذارم به عهده ی اون . اما وقتی رفتار تدافعی شو میدیدم ، وقتی خودش مستقیما بهم گفته بود مهراب و دوست داره دلیلی نمیددیم خودمو کوچیک کنم . خدا رو شکر که پرهام بود . چون بیشتر حرفامو بهش میزدم ، بهتر از این بود که تو خودم نگهشون دارم . به قول پرهام این یه مشکل ژنتیکی تو خانواده ی عمو پرویزه . اینکه جفت خواهرا نمیدونن چی براشون بهتره و یکی باید با مشت بکوبه تو ملاجشون تا حالیشون بشه پسرای تیکه ای مثل من و پرهامو باید رو سرشون حلوا حلوا کنن ... انگار شوخی شوخی پرهام هم واقعا مارال و میخواست . با اینکه هنوزم نمیتونستم تشخیص بدم پرهام کی شوخی میکنه کی جدی حرف میزنه اما شواهد اینطور نشون میداد که شوخی شوخی جدی شده . دو سه بار رفته بود در دانشگاه مارال و تا دم خونه ی ما رسونده بودش . اما چند باری هم مارال و با دوست پسرش دیده بود و بعدش با عصبانیت برگشته بود شرکت و همونجا بود که من به جدی بودن رفتارش شک کرده بودم . در هر صورت این حالت مشترک و همزمان تو من وپرهام باعث میشد پرهام نظریه های جالبی بده . اینکه جفتمون نفرین شدیم و باید خودمونو از رو پشت بوم پرت کنیم تا از شر این نفرین و زندگی لعنتی خلاص بشیم ، این نظریه ش مال وقتی بود که مارال و با دوست پسرش میدید و از زندگی نا امید میشد . یا اینکه باید هر جوری هست ترتیب جفتشنو بدیم چون دخترا و بخصوص دخترای ایرونی به اولین کسی که باهاش رابطه داشته باشن وابسته میشن و راهکارهای +18 دیگه ای از این دست که باعث میشد خودمون بشینیم دو ساعت به حرفاش بخندیم ... و بقیه ی نظریه هاش شامل انواع و اقسام نقشه ها برای قتل مهراب و سیاوش دوست پسر مارال میشد . در هر صورت برای من گوش کردن به چرت و پرتای پرهام بهتر از خودخوری و شمردن گلهایی که مهراب به من میزنه و من به مهراب میزنم بود .
میشا چند روزی بود که باند پیچی دست راستش و یکی از پاهاش که فقط دچار ضربدیدگی شده بود باز شده بود و یواش یواش یکی دو قدم تو اتاق با چوب راه میرفت. با اینحال کاملا مشخص بود که حوصله ش حسابی تو خونه سر رفته . بالاخره هم طاقت نیاورد و به جونم غر زد که چرا هر شب دیر میام و حتی وسط غرغراش اشاره کرد که اعصابش از دست مهراب هم خورده که جواب تلفناش و نمیده و نتیجه گیری همه ی حرفاش هم این بود که هیشکی به اون اهمیت نمیده . در مورد جواب ندادن مهراب به تلفنهای میشا کمی احساس عذاب وجدان میکردم اما نه تا اون حد که از این موضوع که دیگه میشا به تلفن نچسبیده بود راضی نباشم .
در هر حال بالاخره چیزی که نباید میشد شد و یه روز که از سر کار برگشتم خونه با تعجب دیدم که میشا گوشه ی اتاق نشسته و به یه نقطه خیره شده .
اروم سلام کردم...
جوابمو نداد... حالت و رنگ پریده و چشمهای از حدقه بیرون زده اش یکمی ترسناکش کرده بود. با نگرانی آروم آروم به سمتش رفتم و پرسیدم :
_ چه خبر شده ؟! ...
بدون اینکه نگاهشو از اون نقطه برداره و جوابمو بده به پاشو به ارومی تا کرد وزانوشو زیر چونه اش گذاشت...
دستمو زیر چونه اش بردم که صورتشو برگردوند سمت مخالفم . دستمو گذاشتم یه طرف صورتش و گفتم :
_ تو خوبی ؟ .....
دستمو با شدت پس زد و با غیض زل زد تو چشام . منم ابروهامو به حالت سوالی انداختم بالا و منتظر شدم خودش بگه این رفتارش چه معنی ای میده . چند لحظه همونجور ساکت موند و فقط با نگاه عصبانیش زل زد بهم .
با گیجی گفتم:
_ میگی چی شده یا نه؟
بعد از یه سکوت چند دقیقه ای پوزخندی زد و بالاخره با حرص گفت :
_ آخرش کار خودتو کردی ؟ ....زهر خودتو ریختی ؟...
با تعجب نگاهش کردم ،
_ منظورت چیه ؟....
داد زد :
_ خودتو به اون راه نزن ...
_ کدوم راه... ازچی حرف میزنی؟
_ همه چیو خراب کردی ، زندگیمو داغون کردی تازه میپرسی از چی حرف میزنم ؟ ...
از حرفهاش چیزی سر در نمیاوردم... با کلافگی گفتم:
_ یه جوری حرف بزن بفهمم چی میگی...
پوزخندی زد و گفت:
_ اصلا واسه چی برگشتی ؟ ها ؟.... کی ازت خواست برگردی ؟.... از وقتی برگشتی همه چی و به هم ریختی ....نذاشتی یه آب خوش از گلوم پایین بره ....چطور تونستی ؟
دوباره به آرومی گفتم :
_ نمیفهمم داری درباره ی چی حرف میزنی ....
داد زد :
_ نمیفهمی ؟!!!!!
و این بار گوشی ای که چند روز پیش براش خریده بودم و البته به شرطی قبول کرده بود که پولشو بعدا باهام حساب کنه رو به سمتم گرفت . اولش منظورشو متوجه نشدم اما وقتی با نگاهی که تهش منو می ترسوند زل زد تو چشمام و با صدای خفه ای گفت: بخونش به صفحه ش نگاه انداختم . یه اس ام اس از مهراب که نوشته بود :
_ با شوهرت خوشبخت باشی .
آه از نهادم بلند شد و خودمو که تا حالا رو پنجه های پام نشسته بودم پرت کردم رو زمین و در حالیکه آرنج دستامو تکیه میدادم به زانوهام نگاهمو دوختم به کفپوش اتاق . دوباره نگاهی به گوشی انداختم که میشا با لحن مرتعشی گفت :
_ چطور تونستی ؟ .... این بود قولت ؟ ...
نگاهش کردم و گفتم :
_ نمیخواستم بهش بگم ....وسط درگیری با اون پسره مزاحمت فهمید ....
با لحن خسته ای گفت :
_ دیگه هیچکدوم از حرفاتو باور نمیکنم .
با کلافگی سری تکون دادم و نفسمو فوت کردم :
_ من بهش گفتم که همه چی بین من و تو فرمالیته ست ....مشکلش چیه ؟....این چه دوست داشتنیه که نمیخواد حتی یه ذره برات بجنگه ؟...
_ بس کن ...بس کن ... اون منو دوست داشت ...
بی توجه به جیغش گوشی رو بالا گرفتم و با خونسردی گفتم :
_ از پیام تبریکش کاملا معلومه ...

ی توجه به حرفم زمزمه کرد :
_ همه ی زندگیمو خراب کردی ....نمیتونستی ببینی ما همدیگه رو دوست داریم ؟ ... چرا؟؟؟ من چه بدی ای در حقت کردم؟ فکر میکنی اگه مهرابی نباشه من با تو میمونم ؟!
حرفش خیلی برام گرون بود . غرورمو هدف گرفته بود . این که فکر کنه من عاشق و دلباخته شم در حالیکه خودش همچین حسی نداره اذیتم میکرد . نمیخواستم اینطور باشه . اهمیتی نداشت که واقعا عاشقش بودم . چیزی که الان اهمیت داشت این بود که فکر نکنه من به مهراب حسودی کردم و به این خاطر رفتم همه چی و براش لو دادم . به همین خاطر خیلی جدی زل زدم تو چشاش و گفتم :
_ حتی یه لحظه هم فکر نکن که من بخوام واقعا باهات ازدواج کنم میشا....
چند لحظه اونم ساکت موند و فقط زل زد تو چشام . زیاد نمیتونستم تو چشاش خیره بمونم ، پس سریع شروع کردم به گفتن خزعبلات بعدیم :
_ من میرم با مهراب صحبت میکنم . سعی میکنم خیلی منطقی قانعش کنم که چیزی بین ما نبوده و تو قصد خیانت بهشو نداشتی ....خوبه ؟.....
تو همون حالت نوک انگشتای دست گچ گرفته ش و لمس کردم و گفتم :
_ تو برام مثل آذین میمونی .... هر کاری از دستم بربیاد واست میکنم ...
انگشتاشو با یه حرکت جمع کرد تا از دسترسم دورشون کنه . نگاهمو از انگشتاش بالا بردم و به صورت در هم رفته ش دوختم . صدای جسیکا که بهم گفته بود هیچوقت به دختری که باهاش بودم نگم برام مثل خواهرمه تو گوشم زنگ میزد . اما من که با میشا نبودم ! فقط بوسیده بودمش ! ...در هر حال فرقی نمیکرد چون میشا برام مثل خواهرم نبود و همه ی حرفم دروغ بود . اما این دروغ و ترجیح میدادم به اینکه بخوام خودمو پیش میشا کوچیک کنم و نازشو بکشم . از دخترای سخت خوشم میومد ، همه از دخترای سخت بیشتر از دخترای آسون خوششون میاد اما نه به قیمت اینکه برای به دست اوردنشون از غرورت بزنی و منتشونو بکشی ... حداقل من همچین ادمی نبودم . از ناز کردن زیادی خوشم نمیومد ، درسته که میشا ناز نمیکرد اما من هیچ رقمه نمیتونستم مجبورش کنم منو دوست داشته باشه .
به آرومی از جام بلند شدم و پشت به میشا گوشه ی تخت نشستم . کفشام و در آوردم و جورابام هم با حوصله در آوردم و انداختم زیر تخت . میشا همچنان همونجا نشسته بود و صدایی ازش بلند نمیشد . خودمو انداختم رو تخت و دستامو قلاب کردم زیر سرم و زل زدم به سقف . چشمامو بستم و فکر کردم چی میشد میشا الان میومد بهم میگفت :
_ بیا از دوباره بازی کنیم . من فکر میکنم تو هیچوقت نرفتی خارج و مهرابی هم در کار نیست .
اما میشا عوض شده بود . میشا دیگه اون دختر بچه ای نبود که هر کاری واسم میکرد و هر چقدرم که اذیتش میکردم از دستم ناراحت نمیشد . حالا یه همبازی جدید داشت . انگار حالا جاهامون عوض شده بود . حالا من باید میرفتم منتشو میکشیدم که بیا با هم بازی کنیم . غلتی زدم و به پهلو چرخیدم . با چشمای بسته هم سنگینی نگاه میشا اذیتم میکرد . پشت بهش چشمامو باز کردم و اولین چیزی که در مسیر دیدم بود متعجبم کرد . آدم آهنی فلجم روی میز کامپیوتر ! ....از کجا پیداش کرده بود ؟! ....احتمالا کل اتاق و زیر و رو کرده تا پیداش کرده . بازم غلت زدم و این بار رو شکم دراز کشیدم . تو همون حالت کمربندمو هم باز کردم و انداختم اونور و طبق عادت واسه راحتی بیشتر دکمه ی بالای شلوارمو هم باز کردم و بالشمو بغل کردم . میشا حق داشت کسی رو بخواد که هیچ خاطره ی بدی از بچگی باهاش نداره ، که تو بچگی اذیتش نکرده باشه ...اما اگه میشا با مهراب ازدواج میکرد خیلی اذیت میشدم . شاید بهتر بود برگردم فرانسه . شاید میشا راست میگفت ، برگشتنم از اولشم اشتباه بوده ! .....پووفففف ....فرقی نمیکرد چه جوری بخوابم . میشا هنوزم زل زده بود بهم . نیازی نبود نگاه کنم ، حس میکردم زل زده بهم ....سرمو از رو بالش بلند کردم و نگاهش کردم و خیلی جدی گفتم :
_ شاید همون کاری که خواستی رو کنم ....شاید برگردم فرانسه .... پس زیاد خودتو ناراحت نکن .... خیلی زود سایه ی سنگینمو از رو زندگیت برمیدارم ...
با تموم شدن حرفام یه دفعه قیافه ی آرومی که باهاش زل زده بود بهم عوض شد و اشکاش بی صدا روی گونه هاش جاری شدن . یه فین کرد و وسط گریه ش با لبخند تلخی بی ربط گفت :
_ همیشه من گفتم بیا بازی ، یادته ؟....هیچوقت تو نمیگی ....
با گیجی نگاهش کردم . اونم با یه خنده ی تلخ مهربون ِ دیگه از جاش بلند شد . اشکاش هم انگار نمیخواست بند بیاد . با کمک چوب زیر بغلش یه قدم به سمت در برداشت اما متوقف شد . با همون خنده ی عجیب توام با گریه ش گفت :
_ اما هیچوقتم نمیذاشتی با کس دیگه ای بازی کنم یادته ؟....خودت هیچوقت نمیخواستی باهام بازی کنی اما اگه میدیدی دارم با کس دیگه ای بازی میکنم هم نمیذاشتی ....هنوزم همونطوری ای ....هنوزم نمیذاری ....
چقدر با این چوبش افتضاح راه میرفت . خوب هنوز یه پاهاش تو گچ بود و برای کمک به حفظ تعادلش به دستی که تو گچ بود هم نیاز داشت . علاوه بر تکیه به چوبش با دستی که هنوز تو گچ بود خودشو به در و دیورا و وسائل اتاق هم میگرفت تا بتونه یه قدم ورداره ...آخه مگه مجبوری با این وضعت راه بری دختر ؟! چه میشه کرد ، میشاست دیگه ! نمیتونه یه جا بند بشه ....
بی ربط گفت: من مثل خواهرتم؟؟؟
نفسمو فوت کردم . با صدای خش داری از بغض خیلی اروم طوری که من نشنوم اما شنیدم غرغر کرد :
_ غلط میکنی خواهرتو اونجوری می بوسی!!!
لبمو گزیدم و چیزی نگفتم... شاید گذاشتم فکر کنه من نشنیددم...
ذهنم توی حرف قبلیش مونده بود....راست میگفت ! همیشه اگه میدیدم افشین یا فرهود یا حتی آرمین دارن باهاش بازی میکنن یا حرف میزنن میرفتم میگفتم برو فلان چیزمو از اتاقم بیار ، یا برو دفتر مشقتو بیار ببینم مشقاتو نوشتی و خلاصه یه جوری دکش میکردم بره ....اما الان که اونطوری نبود ، الان که من زورش نمیکردم که با مهراب بازی نکنه !
اشکهاشو پاک کرد چند تا نفس عمیق کشید...
هر جوری بود خودشو به در اتاق رسوند و در و باز کرد . ندا پشت در بود ، با همون لبخند چند دقیقه قبلش به سمتم برگشت و گفت :
_ اما خودت با هر کی دوست داشتی بازی میکردی یادته ؟!....
و رو به ندا با لبخند گفت :
_ بیا تو ندا ....راحت باش ...
و خودش از اتاق بیرون رفت . چند لحظه نفسمو حبس کردم و یکدفعه بیرونش دادم و با سرعت از جام بلند شدم . حواسم نبود ، فکر کنم موقع بیرون رفتن از اتاق به ندا تنه زدم . چند قدم بیشتر از اتاق دور نشده بود ، چوبش و گرفتم و انداختم اونور که صدای بدی ایجاد کرد و با یه حرکت دستمو زدم زیر زانوهاش و از زمین بلندش کردم و با تحکم گفتم :
_ تا وقتی من اجازه ندادم نمیتونی با این چوب مسخره تو خونه راه بری ...
فقط داشت نگاهم میکرد . یه کم به خودم فشارش دادم و آروم گفتم :
_ محض احتیاط شلوارمو میگیری تا جلو ندا از پام نیوفته ؟!...
چند لحظه سعی کرد جلو خنده شو بگیره اما بالاخره هم موفق نشد و با صدای بلند زد زیر خنده و در همون حال دست سالمشو از پشت دراز کرد و انگشتشو تو جا کمربندی شلوارم انداخت و منم راه افتادم سمت اتاق . وقتی گذاشتمش رو تخت دیگه نمیخندید . حالت صورتش جدی و متفکر شده بود و به نقطه ی نامعلومی نگاه میکرد . دستامو دو طرفش گذاشتم و خیمه زدم روش اما اون همچنان اصرار داشت که منو نگاه نکنه .
یه دفعه صدای سرفه ی ندا بلند شد و گفت :
_ مثل این که بد موقع مزاحم شدم ...
احساس میکردم صداش عصبیه ....نمیدونم چرا تو این چند دقیقه ندا واسم نامرئی شده بود . سریع از جام بلند شدم و با لبخند گفتم :
_ نه اصلا بد موقع نیست . اومده بودی حال میشا رو بپرسی ؟! ...
وسط حرفام بود که یاد دکمه ی شلوارم افتادم و سریع برای بستنش اقدام کردم و برای اینکه حواس ندا رو ازش پرت کنم تند تند گفتم :
_ راستی خودت چطوری ؟ ....خوبی ؟ ....
اما ندا تیز تر از این حرفا بود چون با چشمای گرد شده نگاهشو بین دکمه ی شلوارم و میشا چرخوند و نهایتا چند لحظه با تعجب تو چشمام خیره شد و با یه پوزخند سریع از اتاق بیرون رفت .
سرمو خاروندم و مثل یه آدم خطاکار نگاهی به میشا انداختم و شونه هامو بالا انداختم . میشا فقط لبخند خسته ای زد . کنارش نشستم و موبایلشو از جیب شلوارش بیرون اوردم که باعث شد بهم چشم غره بره اما من بیخیال گرفتم سمتش و گفتم :
_ شماره ی مهراب و میخوام .
و با لبخند کجی یه لنگه ابرومو انداختم بالا و نیمه سوالی و نیمه خبری گفتم :
_ حفظ که نیستی ...
بدون اینکه حالت صورتش تغییری کنه با بی تفاوتی تمام شماره رو گرفت سمتم و من هم بعد از چند لحظه زل زدن به صفحه ی گوشی گفتم :
_ این روزا هم تموم میشه ....حیف که نمیتونم خاطره ی خوبی از خودم برات بذارم .
با پوزخند تلخی ادامه دادم :
_ مثل بچگیا که فقط خاطرات بد برات گذاشتم ....
یه لحظه با اخم چشماشو گرد کرد ، خواست چیزی بگه اما دهنشو بست و منصرف شد .
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم :
_ خوب من یه کم برم پایین . مثل اینکه ندا رو زیاد تحویل نگرفتیم بهش برخورد ...تو هم میای ؟...
سری به علامت نفی تکون داد و منم از اتاق بیرون رفتم .
*****

قدمهامو تند تر کردم تا بهش برسم . ببین مرد گنده چطور منو الاف خودش کرده بود ! عینهو دخترا واسم ناز میکرد . جواب تلفنمو که بعد از اینکه شناختم دیگه نمیداد . الانم که از جلو خونش تا دم دانشگاه مجبور شده بودم پشت سر ماشینش راه بیوفتم تا بلکه افتخار بده چار تا کلوم حرف حساب باهاش بزنم . از وقتی از ماشینش پیاده شده بود هم که عین گاو سرشو پایین انداخته بود و داشت میرفت سمت دانشکده . چند تا قدم بلند دیگه برداشتم و نرسیده به دانشکده دستمو گذاشتم رو شونه ش و برگردوندمش سمت خودم و قبل از اینکه بازم بخواد در بره سریع و بلند گفتم :
_ صبر کن...
مهراب تند وعصبی گفت:
_ فکر نکنم لازم باشه...
پوفی کشیدم وقدم هامو تند تر کردم وگفتم:
_ولی بهتره صبر کنی...
کیفشو شونه به شونه کرد و جوابمو نداد... تقریبا داشتیم میدویدیم...!
بی هوا و پرت پروندم:
_ ثابت کن دوستش داری ...
انگار شوکه شد چون یادش رفت که از صبح داره از دستم در میره و محلم نمیده و با صدای بلند متعجب توام با عصبانیتی گفت :
_ چی ؟!!!!!
اینبار زل زدم تو چشاش و شمرده و آروم گفتم :
_ ثابت کن دوستش داری تا من خودمو بکشم بیرون ...
پوزخند غلیظی زد و خواست دوباره برگرده بره که گفتم :
_ بیا با هم حرف بزنیم . مشکلت چیه ؟! اونی که باید ناز کنه میشاست نه تو ...
با عصبانیت خیره شد تو چشمام . دندوناشو چنان رو هم فشار میداد که هر لحظه منتظر بودم باهام درگیر بشه . اما من برعکس اون خونسرد بودم و داشتم با نگاه خونسردم اونو هم دعوت به خونسردی میکردم . انگار کمی تا قسمتی موفق بودم چون با پوزخند گفت :
_ مگه عقدش نکردی ؟ دیگه ازم چی میخوای ؟
_ میخوام بیای بریم یه جا بشینیم با هم حرف بزنیم .
_ که چی بشه ؟!...
اینبار من پوزخند زدم و گفتم :
_ نه انگار میشا واقعا اشتباه میکنه . دوست داشتنی در کار نیست ، حداقل از جانب تو همچین حالتی وجود نداره .....خوبه ...
با صدای آرومی نسبت به دقایق قبل به سردی گفت :
_ چی میخوای ؟....
نفس عمیقی کشیدم و بعد از چند لحظه زل زدن تو چشاش گفتم :
_ اهمیتی نداره که میشا شماره منو حفظه یا زن صوری صیغه ای منه ، مهم اینه که بارها و بارها از دهنش شنیدم که تو رو دوست داره ....من چی میخوام ؟! ...میخوام همه چی تموم شه ، نمیخوام دو نفر فکر کنن من مثل بختک افتادم وسط رابطه شون و زندگی شونو به هم ریخته م .....از طرفی نمیخوام هم به خواسته ی دلم پشت پا بزنم .... میخوام این قضیه رو حلش کنم ....من که هیولا نیستم ، اگه تو و میشا همدیگه رو دوست دارین و مشکلتون فقط منم خیلی خوب ....حلش میکنم ....خودمو میکشم بیرون ....فقط بهم ثابت کن لیاقتشو داری ....همین ...
چند لحظه بهم خیره موند و بعد نگاهشو به آرومی به سمت میز و صندلی سنگی ای تو محوطه ی فضای سبز دانشگاه دوخت و من زودتر از خودش به اون سمت حرکت کردم و اونم پشت سرم راه افتاد ...وقتی پشت میز قرار گرفتیم دستاشو تو هم قلاب کرد و خیلی جدی گفت :
_ ببین ...من تا حالا تو زندگیم هیچی نداشتم . میشا سهم من از این زندگیه ....میفهمی ؟!
چند لحظه نگاهمو دوختم به چمنای زیر پامون و بعد زل زدم تو چشماش :
_ از کی با هم قرار ازدواج گذاشتین ؟!
_ یه شب قبل از اینکه تصادف کنه و ببرنش بیمارستان ....
با تعجب ابرویی بالا انداختم . یعنی همون شبی که مراسم نامزدی داشتیم !
متفکر نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_ تلفنی ازش درخواست ازدواج کردی ؟ میشا که اونشب خونه ی ما بود . مثلا مراسم نامزدیمون بود ...
اینبار اون شوکه شد . بعد از چند لجظه با تعجب گفت :
_ نه من خیلی وقت پیش ازش خواستگاری کرده بودم و اون بهم جواب رد داده بود . اونشب یه دفعه ای پشت تلفن اون بحث و پیش کشید و بهم جواب مثبت داد ....
پوزخندی زدم و گفتم :
_ پس این طور که معلومه واقعا دوستت داره ....تو چی ؟!
_ معلومه که دوستش دارم ....اصلا حرف حسابت چیه ؟ ....تو یه دفعه از کجا پیدات شد ؟! چرا با هم عقد کردین ؟!...
دوباره داشت از کوره در میرفت .دستاشو محکم کشید رو صورتش و نفس عصبانی شو فوت کرد . بی توجه بهش نگاهمو دوختم به میز . خودمو آماده کرده بودم که موقع حرف زدن باهاش متقاعدش کنم من بهتر از اون میتونم میشا رو خوشبخت کنم اما حالا انگار هیچ حرفی واسه زدن نداشتم . احساس میکردم خلع سلاح شدم . میشا اونو دوست داشت پس من این وسط چیکاره بودم ؟! ....نگاهی بهش انداختم و بعد از یه سکوت طولانی به آرومی گفتم :
_ قدرشو بدون ....من میرم ، نگران این نباش ....فقط یه کار کوچیک دیگه دارم که باید تمومش کنم ، باید ترتیب مزاحم میشا رو بدم و مطمئن بشم دیگه مزاحمش نمیشه بعدش راحتتون میذارم .
چند لحظه با بهت نگاهم کرد و گفت :
_ من .....من باید با میشا صحبت کنم ....
جوابشو ندادم فقط زوم کرده بودم رو صورتش ، این کسی بود که میشا میخواست ، نه من ! ....سری تکون داد و گفت :
_ ترتیب مزاحمشو دادم ...همون روز وقتی از قهوه خونه رفتی زنگ زدم به پلیس ، در مورد مزاحمت باید ازش شکایت میشد و تا وقتی شکایتی از طرف میشا یا خانواده ش در کار نبود پلیسا نمیتونستن به این دلیل بگیرنش اما ازش مواد گیر آوردن و بردنش ...حداقل دو سه سال براش میبرن ...
نفس نسبتا راحتی کشیدم و سری تکون دادم و از جام بلند شدم . چند قدم ازش دور شدم اما دوباره برگشتم تا بگم میشا در مورد نامزدیمون مقصر نبوده . اما منصرف شدم ، شاید دلم به حال خودم سوخت ! مهراب به اندازه ی کافی از من جلو بود ...در این مورد باید خودش تصمیم میگرفت میشا رو ببخشه ، من تعهدی نداشتم که راضی ش کنم . من به اندازه ی کافی باخته بودم ....دیگه نیازی نبود با زیادی آدم خوبه بودن خودمو از اینی که بود داغون تر کنم .



شاید دیوونگی به نظر بیاد اما به محض سوار ماشین شدن راه افتادم سمت برج میلاد . باید یه کم خودمو به خودم ثابت میکردم ، بعد از همچین باخت بزرگی باید یه جوری اعتماد به نفسمو ارضا میکردم ، وگرنه داغون میشدم . یه چیزایی در مورد یه رستوران چرخان تو برج میلاد شنیده بودم . اینکه وقتی اونجا وایستادی تهران زیر پات میچرخه . هه ! ...راست کار خودم بود . منی که از پنجره ی اتاقم نمیتونستم با خیال راحت به پایین نگاه کنم ! ....
اما حالا باید اینکار و میکردم ، اعتماد به نفسم ته کشیده بود ....نیاز داشتم یه جوری تقویتش کنم ... باید یه کار بزرگی انجام میدادم . یه کار بزرگی مثل از یه جای بلند به پایین نگاه کردن ! کاری که برای بقیه مثل اب خوردن بود و برای من مثل کابوس ! ... باید همچین کار بزرگی انجام میدادم تا بعدش بتونم پیش خودم بگم میشا منو نخواست ولی در عوض من رفتم برج میلاد و در حالیکه تهران زیر پام میچرخید این منظره رو تماشا کردم !
به سختی قدم هامو محکم وشمرده برداشتم و به سمت چیزی شبیه قتلگاهم رفتم... باید انجامش میدادم... هرچقدر سخت بود... هرچقدرگلوم خشک بود... هرچقدر معدم میسوخت... هرچه قدر رو پیشونیم عرق بود... هرچه قدر داشتم به نفس نفس میفتادم... ولی بالاخره...
نفس عمیقی کشیدم... چند قدم باقی مونده چشمامو بستم و جلو رفتم... خواستم خودم خودمو در عمل انجام شده قرار بدم...
واهمه و ترسمو پس زدم... تند و سریع چشمامو باز کردم... تهران زیر پام بود....!بالاخره انجامش دادم . این کابوس و بعد از بیست و چند سال تمومش کردم . تهران میچرخید اما نه به اندازه ای که همه چی داشت تو سر من میچرخید . سرم گیج میرفت به حدی که نتونستم تعادلمو حفظ کنم و افتادم و باعث شدم همه ی مشتری های دیگه ی رستوران به هیاهو بیوفتن . .... کسی به سمتم اومد که خودم بلند شدم درجواب اقا حالتون خوبه فقط سری تکون دادم و دوباره زل زدم به ارتفاع زیر پام . اونقدر ایستادم و سرم اونقدر گیج رفت تا اینکه خسته شد و دست از گیج رفت
     
  
مرد

 
«قسمت چهل هفتم»...


با صدای تلویزیون چشمامو باز کردم... از مارال خبری نبود... سرجام نشستم ... یه کش وقوس کوچیک اومدم و به کمک عصام... لی لی کنان به سمت تالار اندیشه یا همون مستراح رفتم...
اوه چه صورت پف کرده ای... !!!
وقتی به سختی امر واجب و انجام داد ودست ورومو شستم... مارال با یه ماکارانی تپل منتظرم بود...
سفره رو روی زمین پهن کرد وگفت: خوب خوابیدی؟؟؟
پامو کنار سفره دراز کردم و مارال عین یه مامان مهربون برام غذا کشید وگفت: راستی فردا از شر گچ دستتم راحت میشی...
کلافه پوفی کشیدم و کمی برای خودم سالاد کشیدم وگفتم: تازه فیزیوتراپیش شروع میشه...
مارال غمگین نگام کرد وگفت: ببین چه بلایی سر خودت اوردی!
زدم تو خط خل و چل بازی وگفتم: بی خیال بابا ... ماست وبده من...
مارال تو چشام زل زد وگفت: تو حالت خوبه؟
با دهن پر ماکارانی پیچ پیچی گفتم: چرا بد باشم؟
مارال خندید وگفت: خودتم حال خودتو نمیفهمی... تو خواب داشتی گریه میکردی..
سرمو تو بشقابم کردم و جوابشو ندادم... فهمید حس وحال بحث و گفتمان وندارم بیخیال شد...
به اندازه ی کافی پنچر بودم...
بعد از چند دقیقه سکوت مارال اروم گفت: پرهام دست از سرم برنمیداره...
سرمو بلند کردم... مارال فوری نگاهشو ازم دزدید... خرس گنده از من خجالت میکشید وسرخ میشد... لبخندی به خواهر کوچیکه زدم ومنتظر شدم تا ادامه ی حرفشو بزنه...
نگام نمیکرد صورتش هم یه ذره صورتی شده بود ... با لبخند گفت: هی میگه گور بابای دوست پسرت! باهاش بهم بزن...
و ساکت شد...
لبخندی زدم وگفتم:خوب؟
مارال موهاش و با حات قشنگی از جلوی چشمش کنار زد وگفت: من اخه دوست پسرندارم که...
-اهان منم که با دانشجوی...
مارال وسط حرفم پرید وگفت: چند وقت پیش اب پاکی و ریخت رو دستم...
مات نگاهش کردمو مارال خونسرد گفت: اون دنبال یه دختر با عقاید مذهبی عین خودش بود.... من نمیتونستم مثل اون باشم... میگن نامزد جدیدش سانتافه داره انداخته زیرپاش...
خفه گفتم:مارال!!!
مارال لبخند کجی بهم زد وگفت:حالا اگرروی پیشنهاد پرهام بخوام فکر کنم یا بهش جواب بدم میذاره به حساب اینکه من چون با اون طرف قبلیم بهم زدم...
اصلا دیگه نمیشنیدم... این روزا اینقدر درگیرخودم بود که یادم رفته بود خواهر باشم... برای مادرم دختر باشم... برای پدرم...
به صورت مارال نگاه کردم... اثری از پشیمونی وافسردگی تو چهره اش نبود.
دستمو دراز کردم ودستشو گرفتم...
با لبخند گفت: خیلی نسبت بهش احساس مثبت نداشتم... ولی خدایی خیلی زور داشت... واسم! بعد این همه وقت... میدونی چند تا خواستگار رو رد کردم!
بلند زدم زیرخنده وگفتم: اره دیدم همه واست صف کشیدن...
لیوان ابشو برداشت و رو صورتم خالی کرد وگفت: خفه شو.... خواستگارای من از تو بیشترن...
اب تو دهنم و تف کردم تو صورتش و گفتم: دیدم...
مارال دستشو دراز کرد و موهامو کشید وگفت: میگم خفه شو...
خندیدم ومارال جدی جدی داشت حرصشو رو موهای من خالی میکرد... درحالی که خودش هم میخندید گفت: ولی خدایی...
وسط حرفش پریدم وگفتم: کونت سوخت... بگو راحتم کن...
مارال دستهاشو مشت کرد و گفت: دِ ... میگم خفه شو....
خندیدم و بالشمو جلو کشیدم و کنارسفره ولو شدم... مارال هم سفره رو یه ذره از جلو پامون کنار کشید و تلویزیون و خاموش کرد و سرشو رو بالش کنار سرم گذاشت و ساکت دراز کشید...
جفتمون حرف نمیزدیم... پس مارال هم شکست عشقی خورده بود؟! عشق؟
مارال نفس عمیقی کشید وگفت: حالا که به پرهام جواب رد دادم... فکر نکنم دوباره پی شو بگیره...
-چرا؟
مارال: من دارم یه ساعت یاسین تو گوش خر میخونم؟
-لزومی نداره تو از ارتباطت با دوست پسر سابقت بگی...
مارال : با دروغ شروع بشه؟؟؟ نمیشه که... باید تو این جور روابط که یه ذره جدیه و شاید تهش ازدواج و زندگی مشترک باشه صادق بود!
مرسی خواهر کوچیکه...
اروم زدم تو سرش وگفتم: چه بزرگ شدی!
مارال :فعلا که پرید....
-همینه دیگه ناز میکنی باید فکر عاقبتش باشی... حالاپشیمونی؟
مارال:از چی؟؟؟
-به پرهام جواب رد دادی!
مارال:نه ... یه جورایی فعلا درست ترین کاری که کردم اینه... بعدا فکر میکرد اگر بهش جواب مثبت دادم از اون دخترای سواستفاده گرم...
حرفی نزدم... مارال اونقدربزرگ بود که چنین تصمیمات بزرگی میگرفت... شاید هم کوچیک بود من الکی بزرگش میکردم....
مارال اروم گفت: تو چطوری با مهراب بهم زدی؟
یه لحظه حس کردم نفسم بند اومد! من ومهراب... وای مهراب... حالا که فهمیده بود...
مارال درادامه ی حرفش گفت:هامین و دوست داری؟
حسی گفت: نه...
حسی هم گفت: اره خیلی...
میانگین این دو حس به اضافه ی عذاب وجدانی که نسبت به مهراب داشتم گفت: نمیدونم!
مارال دوباره پرسید: شماها از بچگی هم از هم خوشتون میومد!
حرفی نزدم...
مارال گفت: هامین هیچ وقت با من بازی نمیکرد همش با تو بازی میکرد... و خندید...
حسی که میگفت نه گفت اره...
حسی هم که میگفت اره هم همین جواب و داد... حتی اون احساس میانگین هم تایید کرد!
کلافه فکر کردم اگر دیروز ودیروز ها این سوال و مارال ازم میپرسید چه جوابی میدادم؟!
چیه... نکنه باز فیلم هوس هندستونشو کرده؟
دیروز اون همه مخالفت کردی تا امروز از میانگین احساست تازه نتیجه بگیری نمیدونی؟
چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه... چرا حرف نزدی... چرا صدات درنیومد... چرا گذاشتی یه احساس خاموش وفراموش شده یهو جون بگیره و شعله ور بشه .... که حالا ندونی... که بدونی ووانمود کنی به ندونستن... که از سرعذاب وجدان حضور مهراب تازه ندونی!!!
سردرگم بودم...
این حس خاموش بود که باعث میشد جلوی تمام کارها سکوت کنم و دم نزنم... و خودمو پشت رودربایستی پنهون کنم تا... حرفی نزنم... پشت استقلال شخصیتی و فکریم قایم بشم وبگم من تو رودربایستی افتادم وگرنه ....!!!
با صدای خرناس مارال ... لبخند کجی روی لبم نشست... خواهر کوچیکترت ازت بزرگتره... اون میفهمه همه چیز باید صادقانه شروع بشه اما تو!!! چطور با مهراب اینکارو کردی؟!
به ارومی از جام بلند شدم... سفره رو جمع کردم... ساعت ده شب بود... ظرفها رو به سختی یه دستی شستم...
کمی تو اشپزخونه وول خوردم... چراغ هال وخاموش کردم وبه اتاق پدرو مادرم که جای خالیشون به شدت تو خونه نبودن وفریاد میزد رفتم... روی تخت نشستم و به مهراب اس ام اس دادم.
توی متن فقط نوشتم: سلام...
به ساعت زل زدم و ثانیه شمارو میشمردم تا بدونم بعد از چقدر زمان جوابمو میده... خیلی طول نکشید... همیشه گوشیش دم دستش بود...
گوشیم تو دستم لرزید و نوشت:سلام.
همین...
اهی کشیدم و نوشتم:باید باهات حرف بزنم.... ولی بعد بی اراده جملمو به میشه باهات حرف بزنم تغییر دادم!
فقط نوشت:بگو...
اونقدرلحنش سرد بود که یه لحظه لرز کردم...
تند نوشتم:الان؟
نوشت:پس کی؟
فردا ظهر بعد ا ز بازکردن گچ دستم...
نوشتم:فردا ظهر... کجا ببینمت؟
مهراب:بیا خونم...
یه لحظه حس کردم دارم منجمد میشم و مهراب نوشت: باورم نمیشه این تو باشی میشا!
انگشتهام فوری روی صفحه ی گوشی لغزید و تند تایپ کردم:چرا؟
مهراب:این رسمش نبود!
تند نوشتم: مهراب من برات توضیح میدم...
مهراب نوشت: چه توضیحی؟
با انگشتهای یخ زده ام... درحالی که حس میکردم هیچ خونی تو رگام نیست نوشتم: ولی مهراب انتخاب من تویی... باید باهات حرف بزنم... فردا می بینمت!
مهراب جوابمو دیگه نداد و انگار خودش هم همه چیز وبه فردا موکول کرد!
روی تخت دراز کشیدم... به سقف خیره شدم... پتورو روی خودم کشیدم... دنبال نور گوشیم بودم تا مهراب مثل همیشه ازم خداحافظی کنه اما نکرد...
حس بدی داشتم... کاش الان فردا بود... کاش الان همه چیز تموم شده بود... می ترسیدم... حس خفقان اوری بود و میانگین تمام این احساسات حس بد وتلخ عذاب وجدان بود!
به نیم رخ هامین نگاه کردم... از وقتی اومده بود دنبال من و باهم به بیمارستان رفتیم و من گچ دستمو باز کردم لام تا کام حرف نزده بود فقط وقتی ازش خواستم منو جایی پیاده کنه پرسید: کجا میری که گفتم خونه ی مهراب وخودش راه و سمت اپارتمان خونه ی مهراب کج کرد! بدون اینکه هیچ حرکتی توی صورتش نقش ببنده!
جلوی در نگه داشت...
باید مراعات دستمو میکردم... ولی دستم خوب بود... دو تا عصامو زیر بغلم انداختم واز ماشین پیاده شدم...
زنگ ایفون و فشار دادم...
مهراب با صدای خسته ی گفت:بله؟
اهسته توی ایفون زمزمه کردم:منم...
در با صدایی چیلیکی باز شد.
هامین با استایل خاصی به کاپوت ماشین تکیه داده بو و به من نگاه میکرد تاب نگاه کردن به چشمهاشو نداشتم...
عصامو روی سکوی جلوی در خونه گذاشتم وبا یه حرکت خودمو بالا کشیدم...
خوبی خونه ی مهراب فقط این بود که طبقه ی همکف بود!
خواستم در وببندم که مهراب گفت:بذار باز باشه...
اروم سلام کردم.... وارد خونه شدم... به دیواری تکیه دادم... حس میکردم وسایل خونه کم شدن یا نوع چیدمانشون اینطور نشون میداد! چون یه تغییراتی توش پدید اومده بود... فرصت نگاه کردن به دکوراسیون خونه رو نداشتم...
مهراب با چهره ی عصبی ای جلوم ایستاده بود...
یه پیراهن طوسی ویه جین ابی یخی پوشیده بود... قیافه اش مثل همیشه ساده بود... با این فرق که نگاهش به شدت عصبی ومغموم بود!
مهراب رو به روم ایستاد...
لبخند بی رنگی زدمو گفتم: نمیخوای بهم یه چایی بدی؟
مهراب پوزخندی زد وگفت:اومدی اینجا چایی بخوری؟؟؟
نگاهی به سرتاپام انداخت...
وزنمو روی جفت عصاهام انداخته بودم... دستهاشو تو جیبش گذاشت و دست از خیره نگاه کردنم برداشت... به سمت پنجره ای رفت که به کوچه باز میشد... اونو باز کرد و نگاهی سر سری به کوچه انداخت...
اروم زمزمه کرد: شوهرتم باهات اومده خونه ی دوست پسرت؟؟؟
حرف تند وتلخش تا مغز استخونم و سوزوند!
شوکه وخفه درحالیکه حس میکردم خشک شدم گفتم: مهــــ .... راب...
خلی سریع به سمتم چرخید... چهره اش از عصبانیت سرخ و ملتهب بود...
سخت فکشو روی هم میسایید... اینقدر این کار وواضح میکرد که حس میکردم صدای ساییده شدن دندون هاش رو روی هم میشنوم... مهراب اروم و خجالتی... عصبانیتشو ندیده بودم... هیچ وقت... این چیزی که الان بود هم جزیی از شخصیت مهربونش بود و من ...!!!
با اخم پر رنگی که منو میترسوند و رگ برجسته ی گردنش به سمتم اومد... تا اونجا که ممکن بود توی دیوار فرو رفته بودم... هیچ وقت عصبانیتشو ندیده بودم!
کمی از دیوار فاصله گرفتم و خودمو به ستونی که وسط هال خونه بود رسوندم....
مهراب جلوم ایستاد... درحالی که تند وتیز نفس های بلند و پرصدایی میکشید گفت: فقط بهم بگو... چرا...!
اروم گفتم:میشه بشینیم؟؟؟ من خیلی خستم...
مهراب:خسته ای؟
لبخند مصنوعی ای زدم وگفتم: اره... بشینیم وحرف بزنیم هان؟
مهراب چشمهاشو باریک کرد وگفت:میخوای بریم تو اتاقم؟
حرفی نزدم ... مات ومبهوت زل زدم تو چشمهاش!!! چشمهایی که در عین عصبانیت و غم ... مهربون بود و برق میزد... !!!
مهراب کمی جلوتر اومد ... دقیقا رو به روم ایستاد... نفسهاش به صورتم میخورد... بی هوا مچ دستهامو از روی استین مانتوم گرفت و منو محکم به ستون چسبوند... عصام از زیربغلم با صدای بدی به زمین خورد.... درحالی که مچ دستهام توی دستهاش بود ومن روی یه پام ایستاده بودم و از ترس قالب تهی کرده بودم و حاضر بودم قسم بخورم که رنگ پوستم با سفیدی ستون پشت سرم هیچ تفاوتی نداره ... مهراب زمزمه کرد: چیه ؟ از من می ترسی؟
اهسته لبهای سنگینمو تکون دادم وگفتم: نه.... من بهت اطمینان دارم!
مهراب خیره نگاهم کرد و گفت: منم بهت اطمینان داشتم ...
پوفی کشید... درواقع نفس داغشو روی صورتم خالی کرد...
با صدایی که ازحرص دورگه شده بود گفت: دلت به اطمینانت خوشه یا به شوهرت که تو کوچه است؟
با بغض گفتم:مهراب...
مهراب:چیه؟ مگه من دوست پسرت نیستم؟؟؟ مگه من عشقت نیستم؟ مگه نمیخوای با من باشی؟
جوابی ندادم... از پشت اشک تو صورتش زل زده بودم ... مهراب تند گفت: مگه منو انتخاب نکردی؟
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم فرود اومد وبا صدایی که به زحمت شنیده میشد گفتم:چرا...
مهراب بلند گفت:پس ازچی میترسی؟ فکر کردی من مرد نیستم؟غریزه ندارم؟ شهوت سرم نمیشه؟ باور کن پرورشگاهی ها هم....
وساکت شد ومچ دستهامو محکم تر فشار داد و گفت: چرا ترسیدی؟؟؟ مگه میخوام چیکار کنم؟ کاری که یه دوست پسر با دوست دخترش میکنه؟؟؟ مگه بده... هان؟؟؟ من و تو که حداقل قراره ازدواج داریم... اینطور نیست؟ پس هر اتفاقی هم بیفته میتونی دلتو صابون بزنی که بالاخره باهات عقد میکنم... پس چه فرقی میکنه چهارتا جمله ی عربی بینمون رد و بدل بشه یا نه... من و تو که مال همیم... اینطور نیست؟؟
تو چشمهاش خیره شدم... حلقم از طعم اشک شور شده بود...
بلند داد زد: مگه نه؟؟؟
با ترس فقط سرمو به علامت اره تکون دادم...
مهراب کمی خم شد... سرمو ازپشت توی ستون فرو کردم ... سرشو جلوتر اورد و درحالی که به سمت لبهام میرفت گفت:پس منو دوست داری؟
جوابی ندادم... مچ دستهامو بیشتر فشار داد وگفت:نشنیدم...
از ترسم ... خفه گفتم:اره...
تا به حال با این وضع ندیده بودمش... تا بحال عصبانیتشو به این شدت و حدت ندیده بودم... تا به حال عصبانیت یه مرد و اینقدر واضح ندیده بودم!
اشکام اروم اروم روی لبم غلت میزدن و طعم دهنمو شورمیکردن...
دستهام و هنوز فشار میداد... دستی که تازه گچشو چند ساعت پیش باز کرده بودم درد میکرد...
مهراب تلخ گفت: من و بیشتر دوست داری یا شوهرتو؟
چیزی نگفتم و سخت خودش در جوابش گفت:لابد... منو.... منو بیشتر دوست داری که شب نامزدیت زنگ میزنی و پیشنهاد نداده ی منو قبول میکنی!
پس از چی میترسی؟؟؟
میلیمتری با لبهام فاصله داشت... دیگه نتونستم تو چشمهاش نگاه کنم... نفسش به صورتم میخورد... چشمهامو بستم وزمزمه کردم:مهراب تو این نیستی!
مهراب داد کشید:چی نیستم؟؟؟ چی لعنتی؟؟؟ تو چی هستی؟؟؟ تو الان تو بغل دوست پسرتی... یا حداقل تو بغل کسی که انتخابش کردی... شوهرت جلوی در خونه ی عشقت منتظرته ... حالا کدوممون چیزی نیستیم که وانمود میکنیم هستیم؟؟؟ هان؟؟؟ تو یه زن شریفی ؟؟؟ یا یه زن ...
لبشو گزید و توچشمهام خیره شد وبا لحن قاطعی گفت: من میخوام عشقمو ببوسم... و مطمئنم تو هم اگر تو عشقت ثابت قدم باشی از این بوسه لذت می بری؟؟؟ اینطور نیست...
لبمو گزیدم و مهراب گفت: میخوام ببوسمت... و توهم حتما...
بلند فریاد کشیدم: نــــ مـــ یـــــ خــــــ و ا م ...
مهراب هم متقابلا داد زد: چر ا ؟؟؟ مچ دستهام داشت خرد میشد ...
-ولم کن...
دوباره بلند گفت:چرا ؟؟؟
با گریه داد زدم:ولم کن لعنتی ؟؟؟
مهراب:چرا؟؟ ازچی ترسیدی ؟؟؟ از دوست پسرت ؟؟؟ از عشقت ؟؟؟ از شوهرت؟
وسط هق هقم بریده بریده التماس کردم:ولم کن ... مهراب ... تو رو خدا .... ولم کن...
مهراب با اشفتگی گفت:مگه دارم چیکار میکنم؟
-ولم کن... خواهش میکنم!
مهراب صورتشو جلوتر اورد... از برخورد هرم نفسهاش مور مور شدم... حالم داشت بهم میخورد... سعی کردم دستهامو با وجود دردی که توی ساعت و انگشتهای سر شده ام میپیچید ازاد کنم اما نمیشد ... پامو هم نمیتونستم تکون بدم... حس میکردم انگشتام از خون نرسیدن سیاه و کبود شدن ...
دستهام به گز گز افتاده بود...
مهراب هنوز نگاهم میکرد ... لبهاش جلوی لبهام بود... از برخورد نفسش به صورتم عقم گرفته بود...
با گریه گفتم:داری منو میترسونی...
مهراب صورتشو جا به جا کرد وگفت : تو بلدی بترسی؟؟؟
با تمام وجودم جیغ کشیدم : ولم کن ... تو رو خدا...
مهراب داد بلندی سرم کشیدو گفت: تو مگه خدا میشناسی؟؟؟
صدای هامین که سر مهراب فریاد کشید : داری چیکار میکنی...
باعث شد نفس راحتی بکشم !
ولی مهراب بی توجه به حضور هامین دوباره داد زد: لعنتی... تو اگه خدا وترس حالیت بود اینقدربی شرف نبودی که با داشتن شوهر به من ابراز عشق کنی وانتخابت من باشم ...!
توچطور تونستی میشا ...
باد زد و درورودی هال به شدت بسته شد... فضا اونقدر متشنج و خفقان اور بود که از شدت ضربان قلبم به سختی نفس میکشیدم...
هامین بلند تر گفت: داری اذیتش میکنی مهراب...
مهراب : تو دخالت نکن هامین ... این مسئله بین من ومیشاست ....
مهراب درحالی که هنوز صورتش جلوی صو رتم بود و من توی ستون فرو رفته بودم بلند گفت: چرا نمیذاری؟چرا تقلا میکنی؟؟ میخوام جلوی شوهرت ...
با جیغ و زاری و التماس وسط هق هقم گفتم: ولم کن .... تو رو خدا... تو رو قران ولم کن... و با جیغ بلند تری گفتم:هامین یه کاری کن...

اما هامین فقط ایستاده بود و نگاه میکرد...
یک ثانیه ی بعد مهراب مچ دستهامو ازاد کر دو ازم فاصله گرفت...
سرجام لیز خوردمو روی زمین نشستم...
از شدت گریه و بغض وهق هق نفس کم اورده بودم... اینقدر جیغ کشیده بودم که صدام درنمیومد...
مهراب روی دسته ی مبلی نشست....
به نفس نفس افتاده بود و من به زار زدن...
صدای نفس های تندش ونفس های بغض دار من تنها صدای موجود بود... اونقدر ضربان قلبم و نفسهام بلند بود که صدای تیک تاک ساعت هم نمی شنیدم...
چند لحظه بعد درحالی که مهراب ازجاش تکون خورد ایستاد ... من خودمو از ترس جمع کردم... نمیدونم ترسم برای چی بود ... از عرفان نمی ترسیدم که حالا از مهراب... کسی که دوستم بود ...
فکرم سرانجامی نداشت مهراب با صدای بلندی گفت:پس میفهمی تعهد چیه ؟؟؟ پس میدونی شوهر داری ؟ همه ی اینا رو میدونی ومیدونستی اما بازم اینجایی؟ اره؟تو از من می ترسی... اما از خدا... چطور تونستی میشا ؟؟؟؟

هق هقمو به زور ساکت کردم... با جفت دستهاش به موهاش چنگی زد و کمی اونها رو کشید ... چند ثانیه به سکوت گذشت ... هامین بی توجه به من به اشپزخونه رفت وبا دو لیوان اب برگشت... یکی و دست مهراب داد ویکی هم جلوی پای من گذاشت .... اما بدون اینکه یک لحظه نگاهم کنه!

مهراب اهسته درحالی که ارومتر شده بود رو به هامین گفت:میشه خواهش کنم من و خانمتو تنها بذاری؟ باید باهاش حرف بزنم؟
با ترس به هامین نگاه کردم که مبادا قبول کنه و منو تنها بذاره...
هامین با دودلی به مهراب نگاه میکرد و با استیصال ایستاده بود ....
مهراب با اطمینان گفت:اتفاقی نمیفته... پنجره بازه... میشا هم خوب بلده جیغ بکشه... تو هم بخاطر باز بودن در وپنجره اینجایی مگه نه؟
هامین بدون حرف از خونه خارج شد... سکوتش عصبیم میکرد... هیچ کاری نکردنش هم باعث میشد تا حس بدی داشته باشم... حس بی پناهی... دلم میخواست به یکی تکیه کنم...!
با صدای مهراب حجم متورم افکارمو پس زدم...
مهراب اروم گفت:وقتی گفتی میشا صدات کنم... فکر نمیکردم واقعا لیاقت داشتن اسم لقب فاطمه زهرا نداشته باشی... امروز بهم ثابت شد!
به سقف زل زده بودم وسعی میکردم مانع ریختن قطره های اشکی که تو چشمم بود بشم!
دوباره بینمون سکوت شد...
مهراب سکوت و شکست وگفت:اینطوریه؟پس خیانتکارم بودی!
تند تو چشماش نگاه کردم وگفتم:اگر الان اینجام بخاطر اینه که نخواستم خیانتکارباشم!
مهراب:خیانت به کی؟
با بغض گفتم: به تو...
مهراب پوفی کشید و گفت:فکر کردم منظورت خیانت به شوهرته!
با حرص گفتم:شوهرم درجریان بود!
مهراب با مسخره گفت:چه روشنفکر!!!
-بین منو هامین چیزی نیست!
مهراب تند گفت: بین من و تو بود؟؟؟ اره؟
نگاهمو اش گرفتم و دوباره تکرار کردم:باور کن بین من و هامین واقعا هیچی نیست!!!
مهراب:بخاطر همین شوهرته؟؟؟ بهت تعهد داره... بهش تعهد داری؟؟؟ بخاطر همین از بوسه ی کسی که انتخابش کردی می ترسی؟!
سرشو تکون داد و گفت:میشا... چی میگی؟؟؟
بلند گفتم:من واون فقط محرم هم هستیم....
بلند داد زد:برای چی؟محرم شدید باهم سنگ کاغذ قیچی بازی کنید؟
-مهــ... راب...
مهراب:چی؟ مهراب چی؟ تو یه زنی میشا... یه زن شوهر دار...
-من زن نیستم... اون یه صیغه ی سوری بود!
مهراب از جاش بلند شد ودستهاشو تو جیبش کرد طوری رو به روم ایستاد که سایه اش روم افتاده بود و حس خفگی بهم دست میداد.
شمرده وقاطع گفت:صیغه ی محرمیت؟ ازدواج... بالاخره که زن میشی... هامین شوهرته... بهت تعهد داره... حتی تو با تمام نادونیت به این پیوند تعهد داری!!! ولی خیانتکاری... خیانتکار که شاخ و دم نداره... تو الان نباید اینجا می بودی...
-من نخواستم به تو خیانت کنم مهراب... چرا نمیفهمی؟
مهراب داد کشید:من سگ کی باشم.... میشا به خودت نگاه کن ببین کجایی... ببین با چه منظور و معنی ای اینجایی... ببین میشا... ببین کجایی...
جلوم زانو زد وگفت: خیانت به من مهمتر بود یا به شوهرت؟ هان؟ من واجب تر بودم یا کسی که تو درقبالش تعهد داری؟ دینی... رسمی... شرعی... قانونی... عرفی!!! من نمیدونم تو پیش خودت چه فکری کردی.. ولی منصفانه نیست... وجودت... حضورت... حرفات...
اشکهامو با پشت دست پاک کردم وگفتم: من چه اشتباهی کردم؟
مهراب:اشتباه... گناه... بزرگتر از این که با من بودی؟
-من و تو که مرتکب خطایی نشدیم؟
مهراب عصبی خندید و سرشو تکون داد و با صدای خش داری گفت:خطا بزرگتر از این که تو پیوندتو شکستی... دروغ گفتی... خیانت کردی به خودت.... به هامین... به من...... به من خندیدی!!!... در جواب تمام حس واحساس من منو همراهی کردم... به من اجازه دادی به تو که یه زن شوهر داری بگم دوست دارم!!! تو انتخاب کردی وباز از انتخاب من حرف میزنی... !!! توی تلفن چه راحت منو به اسم کوچیک صدا میزنی... اینا خطا نیست؟؟؟
ببین با من و خودت چه کردی... نگاه کن... من که قبول کرده بودم فقط یه دوست باشم... یه دوست ساده... یه برادر... نامردم اگر به چشم برادری تا به دیروز وپریروز نگاهت نمیکردم! چرا اینکار و کردی؟؟؟ چرا با هممون بازی کردی؟؟؟ چطور تونستی اینقدر وقیح باشی.... کسی که بهش تعهد داری... قول و قرار داری و به منی که....
یه پاپتی... که امروز هستم وفردا نیستم... میشا تو یه زنی... یه زن مسئول! نگو نه ... نگو نیستی که ... که زن بودن اون چیزی نیست که توی ذهنته ! تو مسئولی... بودی... هستی... سوری وغیر سوری... تعهد که فرمالیته حالیش نیست؟ قول وقرار که کشک و الکی حالیش نیست! حد وسط نداره... وقتی میگی بله ... تا تهش یعنی بله... یا بله یا نه ... حد وسط نداره... داره؟!
درحالی که زانوهاشو تو شکمش جمع کرد وپیشونیشو چند لحظه روی زانوهاش گذاشت ...

     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 
«قسمت چهل هشتم»...


اروم زمزمه کرد: برو میشا...
وسط حرفش پریدم وگفتم: مهراب...
مهراب سرشو بلند کرد ... نگام نکرد... اهسته گفت: عشق واحساسی که بین من و تو بود تموم شد... از خدا طلب بخشش کن ومتعهد باش! به کسی که باهاش دست دادی و ... برو میشا... برو... خیانت خیلی بد رنگه... خیانت که فقط به فرد نیست.... به مسئولیته.... به تعهده... به قول و قراره... شکستی میشا... برو دوباره از نوبسازش.. دروغ به من و هامین و خودت ... اگر از رو اول میدونستم...
نفس عمیقی کشید و ازجا بلند شد... پشتشو به من کرد وگفت: شوهرت هرچقدر روشنفکر و بزرگ وبخشنده باشه تو نباید خودتو بخاطر این مسئله ببخشی... برو ... به سلامت... برای جفتتون ارزوی خوشبختی میکنم... مثل یه برادر... برو به جای منم خوشبخت باش میشا...
مات و مبهوت نگاه میکردم... ذهنم قفل کرده بود...
به سختی عصامو برداشتم و ایستادم... اروم گفتم:مهراب....
مهراب وسط حرفم اومد وگفت: میشا ... میگن ادم ها اگر دونفر ودوست داشته باشن و تو انتخابشون بمونن... اونی که باهاش صادق ترن و بیشتر دوست دارن... راست گفتن... به سمتم برگشت... لبخندی زد وگفت: به هامین گفتی که من هستم ولی... ولی به من از وجود هامین نگفتی... !
تو چشماش نگاه کردم... نگاهشو به زمین انداخت وگفت: به سلامت...
خسته گفتم: مهراب...
مهراب لبخند کجی زد وگفت: میشا نباید بگم.... ولی بذاربگم... اون روزهایی که تو فقط برای من بودی ... اون روزهایی که برای یه بارم که شده حس کردم کسی ودارم و بی کس وکار نیستم.... بهترین لحظات عمرم بود... حالا برو... خداحافظ...
با هق هق گفتم:مهراب...
مهراب:هیش... هیچی نگو... دلت با من نبود میشا.. از روز اول.. ما قسمت هم نیستیم... خودتم میدونی... تو نیمه ی گمشده اتو پیدا کردی... ادما وقتی یکی و بیشتر از یکی دیگه دوست داشته باشن اونی که بیشتر دوست دارن عاشقشن... هامین مرد بزرگیه... لایق یه عشق پاکه! برو به سلامت... برو و سعی کن خوشبختش کنی...
سرمو پایین انداختم و گفتم: منو ببخش مهراب...
مهراب با لبخند گرم و مهربونی گفت:خداببخشه... ما چه کاره ایم!
کمی بعد مهراب گفت:خداحافظ خانم هدایت....!!!
درو برام باز نگه داشت ومن اروم زمزمه کردم:خداحافظ اقای معتمد ...
هیچ حسی نداشتم... در و بست و من به کمک عصام از خونه بیرون زدم... هامین توی ماشین نشسته بود... از قصد به اینه نگاه کردم ببینم منو می بینه یا نه .... اما اون داشت به یه سمت دیگه نگاه میکرد... اون قدر حواسم به این بود که ببینم از تو اینه داره به من نگاه میکنه یا نه متوجه سکوی جلوی خونه ی مهراب نشدم و با صورت به زمین خوردم... درحالی که سوزشی زیرچونه ام حس میکردم ... به درد دستم بی توجه موندم... پام یه تیری کشید که نفسم و بند اورد .... اما در کل انگارطوریم نشده بود....
هامین حتی به خودش زحمت نداد از ماشین پیاده بشه...
بغض بدی تو گلوم بود... دیگه انگارهیچی ازم نمونده بود... نمیدونم چرا فکر اینجاشو نمیکردم اگرمهراب بفهمه ...!
واقعا خیانت کار بودم؟شاید هم نبودم... انگار همه ی راههای درست دنیا به روم بسته شده بود و من این راه غلط وپیش گرفتم.... با خودم لج کردم ... با مهراب ... با هامین که تهش به خرد شدن خودم برسم؟
به عجز وناتوانیم...
هنوز روی زمین نشسته بودم... جلوی در خونه ی مهراب.... جلوی ماشن هامین!!!
به ذلت کشیده شدم... والسلام... !!!
عصامو راست کردمو به کمک اون رو پام ایستادم... نفس عمیق کشیدم... بعد از هر افتادنی هم یه بلند شدنی هست ... حالا که مهراب هم به این نتیجه رسیده بود که من هامین و...
نفس عمیقی کشیدم.... چشمامو بستم وباز کردم ... این واقعیت داشت؟! اره ... حداقل مهمترین تصمیم زندگیم به یه حس دوگانه ختم نمیشد... حالادیگه میدونستم باید چیکار کنم... حالا عذاب وجدانم...
به اتومبیل هامین نگاه کردم... به کسی که به قول مهراب من بهش تعهد داشتم این مسئولیت سور و غیر سور وفرمالیته حالیش نمیشد...
برای اخرین بار به اپارتمان مهراب نگاه کردم... منکر این نبودم که اگرهامینی وجود نداشت تنها انتخابم مهراب بود...حتی باید اعتراف کنم که دوستش داشتم ودارم... اما نوع دوست داشتنم به شدت با دوست داشتن کسی که فرمالیته بهش متعهد بودم زمین تا اسمون فرق میکرد!
به اسمون نگاه کردم... اهسته زمزمه کردم:خدایا... منو ببخش... کمکم کن...
یه نفس عمیق کشیدم... حس کردم ذهنم یه لحظه از همه چیز خالی شد... انگار یه ارامشی تو وجودم رسوخ کرد و به ارومی با اون پای چلاغم به سمت اتومبیل هامین رفتم... بیشعور یه دقه پیاده نشد ببینه من چمه.... حالا پس فردا به بچمون یاد دادم بهت بگه بابایی بیشعور حالت جا میاد!
از تصور هامین در نقش پدر بخصوص که به محیا علاقه ی خاصی داره یه مدلی شدم...
دیگه انگار وقتش بود با خودم واحساسم رو راست باشم...
ماشین هامین به حرکت دراومد..... سرمو از شیشه بیرون کردم وبرای اخرین بار به اپارتمان بهترین دوستم نگاه کردم... رفاقت و درحقم تموم کرد ... شاید حرفهای کسی که خودش برام خیلی مهم بود اینقدر ثانیه ای و لحظه ای روم تاثیر گذاشته بود و حالا میخواستم فقط به اینده ای که با هامین رقم میخورد فکر کنم... یعنی تاقبلش هم انگار وجهه ام مشخص بود ... فقط یه احساس عذاب وجدان این وسط به جونم چنگ مینداخت... که حالا... چشمامو بستم... باد به صورتم میخورد... نفس عمیقی کشیدم.... مهراب منو می بخشید... فقط خدا خدا میکردم دل نشکسته باشم ...که با حرفهاش یادم افتاد اون برام از صمیم قلب ارزوی خوشبختی کرد!
حس کردم داریم به سمت خونه می ریم... درحالی که افتاب گیر وپایین دادم و تو اینه به چشمهای سرخ ومتورمم نگاه کردم گفتم:داریم میریم خونه؟
بجای جواب سکوتشو شکست وگفت:چی شد؟ازت خواستگاری کرد؟
لبخند کجی به این حساسیتش زدم وگفتم: نچ... همه چی بین من و اون تموم شد!
هامین دستشو روی پنجره گذاشت و به رو به رو خیره شد وگفت:تو تموم کردی یا اون خواست؟
نفس عمیقی کشیدم و درعین صراحت وصداقت گفتم: اون...
هامین:واقعا؟
-مهم اینه که بالاخره تموم شد ... تازه برامون ارزوی خوشبختی هم کرد!
هیچ عکس العملی توی صورتش بروز نداد...
کمربندمو بستم وگفتم:میشه خونه نریم؟
حرفی نزد وگفتم: نمیخوام مارال منو با این قیافه ببینه...
بجای حرف به سمت فرحزاد حرکت کرد.. دیگه انگار نشست وبرخاست با پرهام این فایده رو داشت که از نبپرسه سیزده بدر کجا بریم!!!
خیلی زود رسیدیم... تهران بی ترافیک واقعا بهشته!
روی تختی نشستم... و پامو روش دراز کردم... هامین هم چند سیخ جیگر و دل وقلوه سفارش داد... ذهنم یه کاسه شده بود... دیگه هیچ ابهام و حس بی جوابی نداشتم... عذاب وجدان داشتم اما کمرنگ شده بود... حرفهای مهراب هم کوبنده بود هم ارومم میکرد... هرچند مچ دستهام هنوز قرمز بود ولی اینکه از روی مانتو دستهامو گرفته بود باعث میشد فکر کنم مهراب اولین واخرین مرد غریبه ایه که تو ذهن من بشدت بزرگه و بعد از هامین لایق پرستیدنه!
چی گفتم؟؟؟
گفتم... بالاخره؟؟؟ اوه بسه دیگه ... این شوهر ذلیل بازی ها رو بذار واسه خونتون... خونمون؟!
وای عین گاو گشنم بود... هامین رو به روم نشست و درحالی که من تند تند و با ولع واسه خودم لقمه میگرفتم... هامین لم داد وبدون اینکه لب به چیزی بزنه و بدون اینکه نگام کنه گفت:اخر هفته پدر ومادرت که بیان دیگه همه چیز و بهشون میگم...
لقمه تو گلوم به شدت پرید و به طرز وحشتناکی سرفه کردم!
بدون اینکه توجهی نشون بده گفت: منم دارم کارامو میکنم که از ایران برم...
مات ...
متحیر...
مبهوت...
گیج...
مبهم...
هیچ صفتی نمیتونست وضع منو تو اون شرایط تفسیر کنه و در خودش بگونجونه... حتی مجموعه ی تمام صفت ها هم قاصر از این بودن که...
خفه پرسیدم:چی؟
هامین خم شد ویه سیخ جیگر برداشت وگفت:به هرحال که باید بهشون بگیم ...
شمرده شمرده اونو میجوید و گفت:من و تو باهم قرار داشتیم یادت که نرفته؟
-قرار؟
هامین:این نمایش سوری بالاخره باید تموم میشد!
نفسم تو سینه حبس شده بود... چشمام از شدت حضوراشک میسوخت و من به سختی زمزمه کردم :ولی...
هامین با اخم گفت:ولی چی؟
غرور و شخصیت و عذاب وجدان و احساساتمو کنار گذاشتم وگفتم:الان تازه به این نتیجه رسیدی همه چیز نمایشه؟
هامین چشمهاشو باریک کرد وگفت:منظورت چیه؟
با صدای مرتعشی گفتم:واضح نیست؟
هامین:من قرار بود با مهراب صحبت کنم تا زندگی تو خراب نشه ... حالا که اون پس ِ ت.... زده تقصیر من نیست!
پشت پلکم از حرص می پرید... ضربان قلبم تند شده بود... تنم می لرزید... حس میکردم هامین داره از شرایط سواستفاده میکنه ومنو انداخته زیرپاش تا از روم رد بشه....
بی رمق زمزمه کردم: بخاطر کی پسم زده؟
هامین پوزخندی زد وگفت: فکر نکنم بتونیم با هم ادامه بدیم... یعنی هربار متنفرم متنفرم هایی که میگی و نمیتونم به حساب علاقه بذارم! تو از من بدت میاد و این حس کاملا متقابله...
سرمو تکون دادم وسعی کردم نسبت به واژه ی متقابل بی تفاوت باشم... اهسته گفتم:هیچ میفهمی چی داری میگی؟
هامین عصبی گفت: نه فقط تویی که میفهمی و تو یی که کارت درسته... تویی که با تمام خودخواهیت هرکاری دلت میخواد و میکنی و بعد قیافه ی ادم های معصومو به خودت میگیری تا تبرئه بشی... تویی که خیانت کردی. اگر من جای مهراب بودم تو رو میکشتم!
با بغض مبهوت بهش نگاه میکردم....
هامین انگار تازه سر حرفهایی که مدتها تو دلش مونده بود و تلنبار شده بود باز شده بود و داشت رگباری تحویلم میداد... فقط خدا خدا میکردم جای برگشتی باشه...
داشت منو بدون اینکه بفهمه میشکست و این مجازات بدی هایی بود که در حق مهراب کرده بودم!!! وگرنه من که با هامین رو راست بودم!
هامین بلند بدون اینکه هیچ کنترلی روی اعصاب وحرفهاش داشته باشه مثل پتک به سرم زد وگفت: و اینقدر خود خواه و مغروری که به جز احساس خودت به دیگران توجه نمیکنه... حالا که مهراب ردت کرده ... ببخشید من نمیتونم.... شرمنده!!! قرار من تو از روز اول مشخصت بود و مطمئن باش همه چیز تموم میشه.... منم قراره برگردم فرانسه....
ازجاش بلند شد وپشت به من ایستاد و گفت: ایران برای من جای کار نداره... از اولم اومدنم به ایران اشتباه محض بود... اگر هم نمیتونی با خانواده ات صحبت کنی من خودم اینکار ومیکنم....
با تلخ خندی گفت: دوازده سال تو فرانسه زندگی کردم... اون همه مدت با یه دختر غربی همخونه بودم یکبار به من خیانت نکرد... یکبار چنین رفتاری با من نداشت که تو...
دیگه نمیشنیدم...
تموم شدم.... جلوی هامین... جلوی خودم.... خرد شدم... دیگه هیچی ازم نموند... به همین راحتی...!!!
سرم به دوران افتاده بود... از روم رد شد ... بدون اینکه حتی نگام کنه...
حس کردم نفسم بالا نمیاد.... حس تهوع بهم دست داده بود... خواستم صداش کنم اما زبونم تو دهنم سنگین بود ... گوشام سوت میکشید... قبل از سیاه شدن تمام چیزهایی که دورو برم بود... صدایی اومد که گفت:اقا.... خانمتون از حال رفت!!!
و دیگه متوجه چیزی نشدم...!
هامین :
دکتر داشت توضیح میداد که مشکل خاصی نداره که پریدم وسط حرفش و گفتم :
_ آقای دکتر ظرف سه _ چهار ماه اخیر سه بار غش کرده و از حال رفته ....مطمئنید هیچ مشکل خاصی نداره ؟!
چند لحظه نگاهم کرد و گفت :
_ میتونه هر دلیلی داشته باشه ، ضعف ، خستگی ، فشار عصبی ....اما برای این که مطمئن بشید براش عکس و آزمایش مینویسم ....
تو راهرو منتظر موندم سرمش تموم بشه . نمیخواستم بالا سرش وایسم و به صورتش نگاه کنم . دیگه نمیخواستم . این حقیقت که من مرد شماره ی دو میشا باشم ، یه مهره ی ذخیره که اگه مهره ی اول سوخت به کار بیام مثل پتکی تو سرم بود . مهره ای که تا وقتی مهره ی اصلی هنوز وجود داشت اصلا دیده نمیشد ....نه این چیزی نبود که دنبالش بودم . باید همه ی اشتیاقم و میذاشتم کنار ....شاید تا چند روز پیش دنبال فرصتی بودم تا به میشا ثابت کنم دوستش دارم . اما حالا دیگه نمیخواستم . حتما باید مهراب میرفت کنار تا میشا منو ببینه ؟! یعنی من اینقدر در نظرش کوچیک بودم که تا وقتی مهراب بود اصلا منو نمیدید ؟!ً ....دیگه تموم شد . دیگه همه چی تموم شد . هیچوقت نمیذارم میشا بفهمه یه روز چقدر دوستش داشتم . دیگه نمیذارم ...به اندازه ی کافی کنار اومده بودم . دیگه نمیتونستم با این حقیقت کنار بیام .
وقتی پرستار اومد و گفت سرمش تموم شده رفتم تو اتاق کمکش کنم بلند شه . میخواستم حتی الامکان بهش نگاه نکنم . اما وقتی دستشو گرفتم تا برای بلند شدن کمکش کنم با صدای گرفته ای گفت :
_ زودتر همه چیز و با صلاحدید خودت تموم کن ...
فقط همین . دیگه چیزی نگفت . منم چیزی نگفتم . در واقع لبامو محکم رو هم فشار میدادم که چیزی نگم .
تمام روز و تو بیمارستان دنبال خودم اینور اونور کشیدمش تا عکس و آزمایش بده . و تا وقتی عکسا رو به دکتر نشون دادم و مطمئن شدم مشکل خاصی نداره هم ولش نکردم . خستگی از سر و روش میبارید اما هیچی نمیگفت .
نزدیک غروب بود که بالاخره رسوندمش در خونه شون . کمکش کردم از ماشین پیاده شه .
درحالیکه دست زیر بازوی میشا انداخته بودم و سعی میکردم تا توی راه رفتن کمکش کنم با دیدن دو تا خانم چادری که دستشون سبزی بود و با خیرگی نگاهم میکردن ناچارا سلام کردم...
خانمی که چاق تر بود جوابمو داد و بلند گفت: ماشاالله.... چقدر بهم میاین... خوشبخت باشین...
و ازکنار منو میشا رد شدن و شنیدم که اون خانم چاق به کناریش گفت: شوهرشه ... تازه ازدواج کردن!
مات به چهره ی رنگ پریده ی میشا نگاه کردم این محل همه میدونستن که من ومیشا!!!... چشمهای خسته اش باعث شد تا فکری که تو سرم بود و کنار بزنم و با حضور مارال جلوی در باهم میشا رو به داخل خونه بردیم!
از مارال خواستم یه چیزی بده میشا بخوره چون حالش زیاد خوب نیست و خودم خواستم برم که مارال با نگرانی گفت :
_ چش شده ؟! چرا عین مرده ی متحرک شده ؟!
با این حرفش نگاهی به میشا انداختم . راست میگفت . قیافه ی عجیبی پیدا کرده بود . خیلی خیلی گرفته بود و انگار اصلا تو این دنیا سیر نمیکرد .
سری تکون دادم و گفتم : نمیدونم ...
و سریع از خونه رفتم بیرون .
****
صدای پرهام باعث شد از فکر و خیال در بیام و بهش نگاه کنم :
_ زده به سرت نه ؟ ... اصلا همه چی به کنار ، میخوای شرکت و ول کنی بری ؟! ... من که نمیتونم از پس اینجا بر بیام ، شرکت بابام هم هست ....
وقتی دید جوابی نمیدم با صدای گرفته ای گفت :
_ حالا بلیتت واسه کیه ؟...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ یه ماه دیگه ...
از پشت میز بلند شد و اومد روبروم روی مبل نشست و گفت :
_ مگه نمیگی با مهراب تموم کرده ؟! پس دیگه دردت چیه ؟
تو چشماش زل زدم و خیلی جدی گفتم :
_ من اونی نیستم که میخواست ....من فقط براش زاپاس بودم که اگه مهراب ...
پرهام وسط حرفم پرید وگفت:
_ اگر مهراب زاپاس بود چی؟؟؟
حرفمو قطع کردم و کلافه دستی به صورتم کشیدم . مهراب با حرص گفت :
_ اصلا به درک....بیخیالش ....گور بابای همه ی دخترا ....چرا بری ؟!
پوزخند تلخی زدم :
_ من تو فرانسه آرامش بیشتری داشتم . بین یه مشت غریبه راحت زندگیمو میکردم ....از وقتی برگشتم اینجا بدتر احساس غریبی میکنم . نه این میشای بی احساس و میشناسم ، نه این مادر ی که حرف باید حرف خودش باشه رو ....نه حتی این بابای مهربونو ....تنها قسمت خوبش همینه که به جای اون بابای سخت گیر قدیم بابام مثل رفیق میمونه برام ... اما از همه ی این حرفا گذشته من نمیتونم اینجا بمونم و اشتیاقم به میشا رو سرکوب کنم پرهام ....
پرهام کلافه داد زد :
_ سگ خور ...سرکوبش نکن ...میشا مــــــــال خودته !
_ قلب و فکرش مال من نیست ....مال یکی دیگه ست ...
پرهام پوفی کشید و هیچی نگفت . بعد از یه مدت که بینمون سکوت افتاد با صدای گرفته ای آروم گفت :
_ هنر این نیست که فرار کنی ....هنر اینه که بمونی و بجنگی ....حالا چه با مشکلات چه با احساسات خودت ، بالاخره یکی شونو از پا در بیاری ...
بی ربط به حرف پرهام غرق فکر پوزخندی زدم و گفتم :
_ خیلی احمقانه ست که بعد از دوازده سال برگردی و فکر کنی همه چی باید همونجور مونده باشه ....شاید از نظر بقیه من هم عوض شده باشم !
اما سریع سری تکون دادم و با لبخند نگاهمو متوجه پرهام کردم :
_ بیخیال ...من که برگردم همه چی دوباره برمیگرده سرجاش ....همه دوباره سرشون به زندگی خودشون گرم میشه ...حتی زندگی خودم هم دوباره میشه مثل اولش ...
تا شب سعی کردم سرمو گرم کار کنم و دیگه به هیچی فکر نکنم . هنوز به هیچکس نگفته بودم دارم برمیگردم ، فقط میشا میدونست و پرهام . چند بار به مارال زنگ زدم و حال میشا رو پرسیدم . میگفت هنوزم همونجوریه ، تو خودشه و باهاش حرف نمیزنه ... سعی کردم به اینم بی تفاوت باشم . سالها پیش هم وقتی میخواستم برم فرانسه میشا رفته بود تو خودش و با کسی حرف نمیزد . اونموقع مطمئن بودم به خاطر رفتن منه . اما الان به خاطر این بود که مهرابی نبود ...تا وقتی مهراب بود که خودش شماتتم میکرد چرا برگشتم ...
هر روز به مارال زنگ میزدم و مارال هر روز با نگرانی میگفت میشا هنوز تو خودشه و حرف نمیزنه . با تمام خود داریم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بعد از دو روز رفتم خونه شون . مارال خیلی خوشحال شده بود . با خواهش ازم خواست دیگه با میشا آشتی کنیم . فقط لبخند تلخی بهش زدم و رفتم سمت اتاق میشا . به چارچوب در تکیه دادم و نگاهش کردم . رو شکم دراز کشیده بود و داشت به نقطه ی نامعلومی نگاه میکرد . خیلی افسرده به نظر میرسید . بی اختیار زیر لب زمزمه کردم :
_ مهراب خیلی دیوونه ست که اینهمه عشقی که بهش داری و ندید گرفت ...
با این حرفم متوجهم شد و سرشو سریع به سمتم چرخوند . در کسری از ثانیه چشماش پر اشک شد و سرشو تو بالش قایم کرد . نیومده بودم که بدتر با حرفام ناراحتش کنم . این حرفم هم بی اختیار به زبون اومده بود . نفس کلافه مو فوت کردم . اصلا هق هق نمیکرد . فقط صدای ضعیف نفسهای نامنظمش نشون میداد داره گریه میکنه .
چند قدم به سمتش برداشتم و صداش کردم :
_ میشا ؟! ....
نمیتونستم وایسم و نگاه کنم که گریه میکنه . گریه ش کلافه م میکرد . با صدایی عصبی گفتم :
_ میشا خواهش میکنم گریه نکن...
این حرفم باعث شد شدت گریه ش بیشتر بشه و من دیگه واقعا نمیتونستم تو اتاق بمونم . با سرعت از اتاق و بعدشم خونه زدم بیرون .
در تمام زندگیم تا حالا اینقدر سردرگم نشده بودم . دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم . وضع بدی داشتم . درد خودم بس نبود که حالا میشا داشت با این رفتار عجیب غریبش بدتر آزارم میداد ؟! هر چی تلاش کرده بودم که یه کم با خودم کنار بیام و به اوضاع عادت کنم رو میشا با این کاراش و افسردگی بی موردش خراب کرد . دوباره کلافگی ، دوباره سردرگمی ، دوباره اشتیاق ! ....اون شب به هیچ عنوان طرف خونه ی بابام آفتابی نشدم . نمیخواستم دوباره باز گند بزنم به هیکلمو مست کنم . شب و تو خونه ی خودم گذروندم و خودم و راحت کردم و هیچکدوم از تلفنای مامان و جواب ندادم . فقط به بابا خبر دادم که خونه ی خودم هستم تا نگران نشن . همه ی چراغا رو خاموش کردم و با عکسای میشا رو صفحه ی بزرگ ال ای دی تا صبح عزا گرفتم . تابلوی بزرگی که درست کرده بودن هم زده بودم به دیوار اتاق خواب و وقتی میخواستم بخوابم چشم تو چشم میشا که عکسش روبروم جلوی تخت بود خوابم برد . خوابی که هر نیم ساعت یکبار بیدار میشدم و دوباره با بدبختی میگرفتم میخوابیدم .
در کل هفته ی مزخرفی بود . مزخرفترین هفته ی زندگیم . شبی که قرار بود فرداش پدر و مادر میشا از سفر برگردن و من آخرین شبای خود درگیریم برای حرف زدن باهاشونو میگذروندم در میان تعجب من مهراب بهم زنگ زد و ازم خواست سریع برم فرودگاه ، مهلت هیچ سوالی بهم نداد و با عجله گفت :
_ خواهش میکنم زودتر بیا . پروازم تا دو ساعت دیگه بلند میشه ....باید باهات حرف بزنم ...
قبول کردم و سریع راه افتادم .تا فرودگاه دو ساعت راه بود ، اگه میخواستم به مهراب برسم باید تند میروندم . تو راه با خودم فکر کردم چه جالب ! میشا همه مونو وادار به فرار از کشور کرده بود ....مهراب امشب داشت میرفت ، منم تا سه هفته ی دیگه پرواز داشتم . به این هم فکر میکردم که مهراب ازم چی میخواد ؟! شاید تو اخرین لحظه پشیمون شده بود و میخواست بگه اگه تو نمیخوایش پسش بده به من ! ....از فکرم خنده م گرفت ....انگار داشتم در مورد یه اسباب بازی صبحت میکردم ! ...هه ! اگه اسباب بازی ای هم در کار باشه من و مهرابیم که بازیچه ی دست میشا شدیم نه میشا !.....اما نه ! شاید منم این مدت بازی ش دادم ؟! شاید باید همون اولش به جای سکوت با همه چی مخالفت میکردم ! با اینحال ما با هم بازی کردیم ، با هم !...
با رسیدن به فرودگاه بدون اینکه زیاد دنبال مهراب بگردم خودش انگار که منتظرم باشه به سمتم اومد . صمیمانه باهاش دست دادم و به تلخی گفتم :
_ پس داری فرار میکنی ؟!
اونم به تلخی لبخندی زد و شونه ای بالا انداخت و گفت :
_ هر جوری دوست داری بهش نگاه کن ....فرار ...سفر ... ترقی ...افول .... دور شدن ....من اسمشو میذارم دور شدن ، لازم بود یه مدت از همه چی دور باشم ...
بین حرفش پریدم :
_ تا ببینی میتونی میشا رو ببخشی یا نه ؟!
_ تا فراموشش کنم ...
با این حرفش چند لحظه جفتمون تو چشمای هم خیره شدیم و بالاخره اون گفت :
_ حالش چطوره ؟...
_ بد ...
سرشو انداخت پایین و فکش منقبض شد . بعد با اخم گفت :
_ چرا ؟ ....چرا کاری نمیکنی حالش خوب شه ؟
سریع گفتم :
_ من دارم میرم ...
و با پوزخند ادامه دادم :
_ سه هفته ی دیگه موعد فرار منه ....تا همه چیو فراموش کنم ...
چند لحظه با دهانی باز تو چشام خیره شد و بعد با ناباوری گفت :
_ اون زنته !!!!....
_ نه نیست ....زن من نیست ....تو رو میخواست ...
یه چیزی تو گلوم گیر کرده بود که باعث میشد نتونم جملاتمو به راحتی ادا کنم . تک خنده ی بلندی کرد و گفت :
_ ببین پسر ...با هم دیگه تعارف نداریم که ...
_ نه تعارف نیست ...حقیقته ...
اون تمام مدت با ناباوری حرف میزد و من با لحنی جدی و صدایی گرفته ...
ادامه دادم :
_ اگه میخوای برگردی میتونی ...من دارم میرم ....از هر چیزی که مطمئن نباشم از یه چیز مطمئنم ، انتخاب اول میشا تویی ....وقتی حال این روزاشو میبینم از خودم بدم میاد که بینتون قرار گرفتم و باعث شدم زندگیتون زیر و رو بشه ...
بالاخره قیافه ی مهراب از اون حالت پر بهت در اومد . دستش و روی شونه م گذاشت و گفت :
_ ببین هامین ... نیمه ی گمشده ی من میشا نبود.، فکر میکردم هست اما اشتباه میکردم .. حالا هم که فکر میکنم میبینم بین من و اون عشقی اصلا وجود نداشت.... یه دوستی بود و یه دوست داشتن ساده ی یکطرفه....دوست داشتن با عشق خیلی متفاوته....من فقط داشتم خودمو گول میزدم ، من قبل از اینکه تو بیای از میشا خواستگاری کردم و میشا درجا بهم جواب رد داد ، چون هیچوقت من و به عنوان یه شوهر نمیدید ....بعد از اومدن تو میشا هم مثل من شروع کرد به گول زدن خودش ...نمیدونم چرا ، نمیدونم اینجوری میخواست از چی فرار کنه ...اما شروع کرد به گول زدن خودش که منو دوست داره ....و من هم ساده انگارانه باور کردم . چون از خدام بود ....من فکر میکنم میشا تو رو دوست داره ، چون با تو صادق بود اما با من نه ....
_ با من صادق بود چون ترسی ندا
     
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 

این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA