ارسالها: 10767
#21
Posted: 22 Jul 2014 13:28
( ۲۰ )
-علیک سلام ، تو چته؟طلبکاری؟
مرداد دست راستش را به کمر زده و محکم و بی مقدمه پرسید: -آقا خونه است؟ -نه! -بابا راست میگی یا دروغ؟
پیرمرد غرید: -بر شیطون لعنت ، می گم نه جوون!دروغم چیه؟رفته اروپا خیر سرِ پدرش!
مهرداد با مشت به دیوار کوبید و از میان دندانهای به هم فشرده گفت: -پس فطرت! -ازش طلبکاری؟
مهرداد زمزمه کرد: -آره. -چقدری بوده؟ -قیمت یک جو شرف و وجدان! -تو با اون دختره نسبتی داری؟ -چطور؟ -دیروز با هم دیدمتون!
مهرداد سکوت کرد ، پیرمرد ادامه داد: -دختره بدبخت!اومده بود اینجا ، مثل تو عقب طرف می گشت.
مهرداد ناخودآگاه پرسید: -؟یک همین چند دقیقه پیش ، نیم ساعت نمیشه.فکر کردم دوباره اونه که برگشته.بدبخت رنگ به رو نداشت ، به زحمت
روی پاهاش ایستاده بود. -از کدوم طرف رفت؟ -والا نمیدونم من رفته بودم تو.
مهرداد با عجله سوار ماشینش شد و بی خداحافظی به راه افتاد.خودش هم دلیل عجله اش را نمی فهمید ، در حین
رانندگی به کوچه ها نظر می افکند و حدالمقدور آرام می راند.وقتی به میدان اصلی رسید و از یافتن مهین ناامید شد
تصمیم گرفت سری به شرکت بزند بلکه او را بیابد ، اما دوباره منصرف شد چرا که مطمئن بود پیرمرد باغبان اهل
دروغ نیست.
از آن روزهای تلخ تراز زهر سه هفته دیگر گذشت اما خبری از مهرداد نشد.عطا هر بار که پای به کوچه می نهاد
انتظار داشت با او روبرو شود اما چه خیال عبث و بیهوده ای!هنوز هم با مهین سرسنگین بود و تنها به سلامش پاسخ
می گفت ، مهین هم از نگریستن به چشمان عطا طفره می رفت و سر سفره دعا میکرد هر چه زودتر غذایشان به
اتمام رسد تا او مجبور نباشد مقابل عطا بنشیند و سنگینی نگاه او را به روی خودش تحمل کند.عطا می دید که او روز
به روز پژمرده تر و لاغرتر می شود و حتی این اواخر اشتهای چندانی به غذا ندارد اما ترجیح می داد سکوت کند و
کلامی سخن نگوید.خودش هم حال و روز مساعدی نداشت و از بی اشتهایی رنج می کشید.میان آن دو کمتر سخنی
رد و بدل می شد و اگر هم حرفی زده می شد از روی اجبار بود.از طرفی تاجماه هم از خواهرزاده اش بی خبر بود ،
نمی توانست بفهمد او که هر دقیقه و ساعتش را آنجا سپری می کرد حالا کجاست و چرا سری به او نمی زند.
مطمئن بود مهین هم از او بی خبر است چرا که اگر به دیدن مهین می رفت سری هم به خاله پیرش می زد.بنابراین
به شدت از رودررویی با مهین می گریخت ، می ترسید سراغ مهرداد را از او بگیرد و او چه می توانست بگوید.وقتی
منتظر آمدنش بود در دل سرزنشش می کرد ، پسره ی سر به هوا معلوم نیست کجا سرش گرمه؟نمی گه دختر
مردم رو نشون کرده و امروز و فردا باید ببرمش.نه به اون که آتیشش انقدر تند بود نه به این که پاک زده به سیم
آخر.تاجماه عاقبت طاقت نیاورد و یک روز تنگ غروب چادر به سر کشید و راهی خانه مهرداد شد.آن روز مهرداد
زودتر از همیشه بی آنکه دل به کار بدهد به خانه برگشته و بی خیال وسط اتاق دراز کشیده بود که صدای زنگ در او
را از افکارش بیرون کشید.متعجب از جا برخاست و به ساعت نگریست ، با خود گفت یعنی کیه؟من که منتظر کسی
نبودم!با گامهای سست مسیر حیاط تا در کوچه را پیمود و حین حرکت دکمه های باز پیراهنش را بست و وقتی در
کوچه را گشود از دیدن تاجماه جا خورد. -علیک سلام پسره ی بی تربیت!یعنی نباید بعد از یک ماه که خاله ات رو می بینی سلام بدی؟
دیدن تاجماه ناخوداگاه فکرش را به طرف مهین سوق داد ، چیزی که از اندیشیدن به آن گریزان بود. -سلام خاله ، بفرمایید تو!
تاجماه وارد حیاط شد و مهرداد در را پشت سرش بست.اصلا آمادگی رویارویی با تاجماه را نداشت ، انگار روز جزا
بود و باید جواب پس می داد.تاجماه حین رفتن به طرف ساختمان شروع به شکوه نمود: -آخه رواست من پیرزن با این پا دردم بیام دیدن تو؟خاله ای گفتن خواهرزاده ای گفتن!آمدیم و من مرده بودم...
مهرداد با عجله میان جمله او گفت: -خدا نکنه خاله. -نباید بیایی یک قطره آب بریزی گلوی من؟نه دیگه به قول معروف خرت از پل گذشت دیگه مارو لازم نداری. -این حرفهای چیه خاله؟برو تو ، اینطوری که داری پیش میری چند دقیقه دیگه قاتلم هم می کنی.
تاجماه وارد خانه ی نقلی مهرداد شد و در ادامه حرفهایش در حالی که چادر از سر بر می داشت گفت: -هزار بار مُردم و زنده شدم ، گفتم لابد بلایی سرت اومده.تو رو که اگه پات رو می زدند و سرت رو می زدند همش
اونجا بودی ، یکدفعه غیبت زد.دل نگرونی های خودم کمه مال تو هم برام شده قوز بالا قوز.
مهرداد پشتی پشتِ خاله اش نهاد و در حالی که تلاش می کرد آرام باشد گفت: بالاخره من هم زندگی دارم ، گرفتاری دارم دنبال بدبختی های خودم بودم.نمی تونم که ساعت به ساعت اونجا
باشم.
تاجماه با حیرت گفت: چی شد؟چطور تا چند وقت پیش گرفتاری نداشتی ، همش نشسته بودی وَر دل من ، یکهو گرفتار شدی؟بله مردم
زن می گیرن خویش از یادشون می ره!
مهرداد اهی کشیده و گفت:
-ای بابا ، دست روی دلم نذار خاله.می رم برات چایی بیارم. -نه نه هیچی نیاری ها ، فقط اومدم ببینمت و برم. -با این عجبه؟ -کلی کار دارم خاله! - شما هم که همیشه کار داری!بابا ولش کن اون آلونک رو ، از بس سابیدی پدرشو در آوردی. -بیا بشین خاله ، چیزی نیار. -آخه اینطوری که نمیشه ، حداقل بذار برات میوه بیارم. -میدونی که میوه برای من خوب نیست.بیا ببینم ، بشین بگو توی این مدت کجا بودی! بنا بود کجا باشم خاله؟سرم به کار گرم بود.
مهرداد هنگام ادای این سخنان سر به زیر افکنده و از نگاه مستقیم به تاجماه می گریخت زیرا تاجماه مثل کف
دستش او را می شناخت و فقط کافی بود به او شک کند. -یعنی حتی وقت یک سر زدن هم نداشتی؟حالا من هیچ دختر مردم چی؟
مهرداد با عجله پرسید: مگه به شما چیزی گفتند؟ نه ، اما به هر حال دیر یا زود میگن.می دونی که هفته گذشته عید مبعث بود و تو باید مطابق رسم و رسوممان به
دیدن عروس می رفتی.
مهرداد از جا برخاست و مقابل پنجره رفت ، تاب شنیدن حرفهای تاجماه را نداشت. من هم از خجالت تا می تونم جلوی اونا آفتابی نمی شم ، مبادا یک وقت سراغتو بگیرند.بالاخره من واسطه ی این
کار شدم ، تو هم که اصلاً ملاحظه منو نمی کنی.حالا چرا اونجا واستادی؟طوری شده؟
مهرداد به طرف تاجماه برگشت ، شجاعت به زبان آوردن حقیقت را نداشت ، همانطور مسخ و مبهوت و لب فرو
بسته به او خیره شده بود.تاجماه پرسید: -به مشکلی برخوردی؟ -چه مشکلی خاله؟ چه می دونم ، من دارم از تو می پرسم.مثلاً به مشکل پول یا...
مهرداد دستی به میان موهایش کشید و روی پاهای بلندش نشست و با لبخندی تلخ گفت: -نه نه خاله. پس چی؟جون به سرم کردی ، مطمئنم که یک چیزی هست.اگه پول میخوای رودرواسی نکن ، من که اولادی ندارم
تو مثل اولادم می مونی.
نه خاله موضوع این نیست. -پس موضوع چیه؟چرا اون طرفها نمیای؟گفتم لابد از من چیزی دیدی و ناراحتی! -ای بابا شما هم چه بد پیله اید خاله جون ، گفتم که گرفتارم ، میام ، بعداً میام. نگرانی من برای خودم نیست ، به خاطر اون دختره ی طفل معصومه.
مهرداد با تمسخر اندیشید ، دختره ی طفل معصوم!معنی معصوم رو هم فهمیدیم.
با او بابایی که اون داره دیر یا زود باید تکلیفش رو معلوم کنی.میبینم که به سلامتی دستی هم به سر و روی خونه
کشیدی اما...چرا اون دیوار اونطوریه؟چرا نقش و نگار ### داره؟!
مهرداد به شوخی گفت: -مدلشه خاله! -وا؟به حق چیزهای ندیده!پاکش کن خاله ، خوب نیست.
مهرداد برای راضی کردن او گفت: -چشم! -چشمت بی بلا ، نگفتی مشکلت چیه؟دوس نداری به من بگی؟میخوای همینطوری توی دلشوره باقی بمونم؟
مهرداد ناخواسته مرتکب دروغ شد و گفت: -درگیر این ابوقراضه و سر و کله زدن با نقاش و معمار بودم. -میگم حالا که کارات روبراه شده بهتر نیست زودتر دست زنت رو بگیری و بیاری توی خونه ات؟
مهرداد بلافاصله گفت: -حالا آمادگیش رو ندارم خاله. -اینم از اون حرفهاست ها!آمادگی رو باید عروس داشته باشه.
مهرداد کلافه در حال بازی با دستانش گفت: -باشه بعداً درباره اش حرف می زنیم.
بعد برای عوض کردن محور گفتگو گفت: -شام رو که پیش من می مونی؟!
تاجماه با عجله از جا برخاسته و در حال سر کردن چادرش گفت: نه خاله باید برم ، غذام روی گازه ، تو بیا بریم.
مهرداد که ابداً میلی برای آمد و رفت در ان محله را نداشت با اکراه گفت: -نه خاله ممنون.
تاجماه با اخمی مصلحتی گفت: -ای ناقلا ، حالا برای منم ناز می کنی؟حاضر شو بریم ، شام آبگوشت گذاشتم می دونم که خیلی دوس داری.
مهرداد با جدیت گفت: -نه خاله باشه برای یک وقت دیگه ، فرصت زیاده.اگه اجازه بدین میام تا در خونه شمارو می رسونم و بر می گردم. خاله جون هوا روشنه خودم می رم ، تو خسته ای.تازه اگه بنا باشه نیای خونه که اصلاً راضی نیستم بیای.
مهرداد بی توجه به حرف تاجماه گفت: به هر حال شمارو می رسونم محاله بذارم تنها با این پا دردتون برین.
مهرداد خاله ی پیرش را تا در خانه رساند و آنگاه پس از خداحافظی راهی خانه خودش شد.سر کوچه وقتی که قصد
پیچیدن به خیابان اصلی را داشت با عطا روبرو شد.او که دو تا نان به دست داشت با دیدن مهرداد پس از گذشت
چند هفته ماتش برد اما به روی خودش نیاورد و محکم روی پاهایش ایستاد.مهرداد هم ترمز ضعیفی کرد و برای
چند لحظه به او خیره ماند ، هیچ یک عکس العملی نشان ندادند و مهرداد در چشمان عطا کینه و خشم را نسبت به
خودش حس کرد.دوباره به یاد مهین افتاد.یاد او موج داغ خشم را به وجودش فرو ریخت.تاب مقاومت و رویارویی با
عطا را نداشت لذا با عجله به راه افتاد و از دیدش دور شد.عطا به عقب برگشت و دور شدنش را نگریست در حالی
که به شدت دندانهایش را بر هم می فشرد و زانوانش می لرزید.
دو هفته دیگر سپری شد و عطا که دیگر مطمئن شده بود مهرداد به عهدش وفا نخواهد کرد در یکی از شبهای
شهریور ماه عزمش را جزم کرد و مقابل چشمان کنجکاو و حیرتزده ی مهین لباس پوشید و از خانه خارج شد و
مهین که بهتر از هر کسی به حقیقت واقف بود فوراً متوجه مقصود او شد.دل در سینه اش بیقرار بود و دائم فکر می
کرد اگر عطا از حقیقت باخبر شود چه خواهد شد؟عذابش از آن جهت افزون بود که نمی دانست تاجماه هم از
حقیقت باخبر است یا نه ، که البته حدسش بیشتر متوجه آگاهی او از حقیقت بود چرا که اگر نمی دانست لااقل در
طول این مدت سری به مهین می زد.
در حالی که دل در سینه ی مهین بیقرار بود عطا با گامهای محکم و بلند مسیر خانه خودشان تا خانه تاجماه را پیمود و
مصمم مقابل خانه او ایستاد و زنگ را با بی صبری فشرد.به تنش صابون همه چیز را مالیده بود حتی سر و صدا و بی
حرمتی و جنگ و جدل.به نظرش آبروی دخترش مهمتر از هر چیزی بود و وقتی به این نتیجه رسید که مهرداد را
آنطور نسبت به خودش بی تفاوت و سرد و بی ادب دید.مدتی طول کشید تا این که تاجماه در را گشود و عطا حس
کرد با دیدن او جا خورد. -به به سلام آقای طاهری ، احوال شما چطوره؟چه عجب!قدم رنجه فرمودید ، صفا آوردید بفرمایید. -سلام حاج خانوم. -مهین جون چطوره؟ -از احوال پرسی های شما. -روم سیاه آقای طاهری ، می دونید که انقدر گرفتاری... -نیست که خیلی راه دوره حاج خانوم! -تقصیر بنده رو سنگین نکنید آقا ، تقصیر خدمت داریم.بفرمایید تو ، جلوی در بَده.
عطا سرد و خشک گفت: -آقا مهرداد هستند؟
تاجماه با مِن مِن گفت: -نخیر خونه ی خودشه.
آنگاه برای جلوگیری از اغتشاش و سر و صدا تکرار کرد: -بفرمایید خونه.
عطا که برای گفتن حرفهای مهمتری رفته بود و با بی میلی یااللهی گفت و قدم به حیاط خانه قدیمی گذاشت.تاجماه با
عذرخواهی لنگ لنگان جلوتر از او برای سامان دادن به وضعیت اتاق وارد ساختمان شد و پس از مرتب کردن پشتی
و پتو به کرات عطا را به داخل دعوت نمود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#22
Posted: 22 Jul 2014 13:31
( ۲۱ )
بفرمایید ، مشرف.قدم به چشم ما گذاشتید.عطا در حال وَر رفتن با تسبیحش مقابل پشتی رنگ و رو رفته ای نشست
و چشم به گلهای قالی قدیمی دوخت و کاملاً متوجه بود که تاجماه زیر چشمی براندازش میکند ، پس بر فشار
دندانهایش افزود و تلاش کرد ابهتش هراسنده باشد.خودش تا دم مرگ از پدرِ ماهرخ حساب می برد و حتی کلامی
بالای حرفش حرف نمی زد.از طرفی دل توی دل تاجماه نبود و گوشه ی چشم راستش می لرزید.برای دستیابی به
آرامش آوردن چای را بهانه کرد و برای چند لحظه به آشپزخانه پناه برد.خانه در سکوت محض فرو رفته بود و فقط
صدای روی هم افتادن دانه های درشت تسبیح عطا خلوت ساکت آنها را برهم می زد.تاجماه سینی چای را مقابل
خودش و عطا نهاد و برای شکستن سکوت پرسید: - چرا مهین جون را نیاوردید؟حداقل منت به ما می گذاشتید و برای شام تشریف می آوردید.
عطا به سردی گفت: برای مهمونی وقت بسیاره ، بنده هم که حالا اینجام برای شب نشینی نیامدم ، آمدم بگم دست شما درد نکنه حاج
خانوم.این بود اون پسری که انقدر تعریفش رو می کردید؟من که خواهرزاده ی شمارو نمی شناختم ، شمارو می
شناختم و به پشتوانه ی شما دختر به آقا مهرداد دادم.
تاجماه به نرمی گفت: -مگه خطایی ازش سر زده؟ -خطا خانوم؟
صدای عطا کمی بالاتر از حد معمولش رفت ، درست همانطور که تاجماه پیش بینی می کرد. هنوز دختر بهش ندادم منو میبینه و چشم غره حواله ی من میکنه.نه سلامی ، نه کلامی ، کی توی ما رسم بوده داماد
به پدرزن آینده بی حرمتی کنه؟
تاجماه به آرامی صورت خودش زد و زمزمه کرد: -مهرداد؟خدا مرگم بده! نه سری میزنه تکلیف نامزدش رو روشن کنه ، نه پیغامی ، نه حرفی.من نمیدونم اگه دختر منو نمی خواست واسه
چی جلو آمد؟اومد تا من و خانواده ام رو سکه ی یک پول کنه؟
تاجماه برای آرام کردن عطا گفت: خودتون رو عصبانی نکنید آقای طاهری حتماً اشتباهی شده ، سوءتفاهمه ، تازه هنوز که فرصت دو ماهه ی مهرداد
پُر نشده. -من به فرصتش چکار دارم خانوم؟حرف من چیز دیگه ست... درباره ی بی ادبی اش هم معذرت می خوام ، من خودم باهاش حرف میزنم.حتماً اشتباهی رخ داده.
عطا کلافه گفت: -مث اینکه متوجه نیستید حاج خانوم ، یا شاید در جریان نیستید.
قلب تاجماه فرو ریخت ، در دل به شماتت مهرداد پرداخت.ای آتیش پاره ی پدر سوخته ، فقط باید منو جلو می
انداختی تا بی حرمتم کنی.باز چه دسته گلی به آب دادی؟ -در جریان چی نیستم آقای طاهری؟
عطا سر به زیر افکنده و با بی میلی گفت: والا به خدا تویِ ما زشته ، من نمی تونم سرمو جلوی مردم بلند کنم.حالا هم که شازده بعد از دسته گُلش طاقچه بالا
گذاشته.مارو که میبینه قیافه می گیره ، فرار می کنه ، پشت چشم نازک میکنه انگار نه انگار مقصره.منم از آبروم می
ترسم والا می رفتم کلانتری یک عرض بلند حال بلند بالا می نوشتم و...
تاجماه عجولانه پرسید: -مگه چکار کرده آقای طاهری؟چی شده؟به خدا من در جریان نیستم ، به من هم بگین. - یعنی باور کنم شما نمی دونید؟ -به ارواح خاک حاجی من بی خبرم. -والا...من هم روم نمیشه بگم.آخه چطور بگم... -چه خبطی کرده؟
عطا عرق از پیشانی خود سترد و استغفار کرد ، قادر به گفتن آنچه دیده بود نبود. روز اولی که تشریف آوردید و گفتید نامزد بمونند و من مخالفت کردم برای حالا می گفتم.اینا جوونند حاج خانوم ،
چه می دونند از معصیت کبیره؟چه می دونند آخر و عاقبت یعنی چه؟از اون شب تا حالا همه ی تنم می لرزه ، دختر
نداری که حال منو بدونی ، نمی تونی بفهمی آن شب به من چی گذشت. از کدوم شب حرف میزنید آقای طاهری؟تورو به جان مهین واضحتر حرف بزنید.
عطا دندان بر هم فشرد ، چگونه می توانست بگوید دختر خودش با رضا و رغبت دنبال خواهرزاده ی او با هزار حیله
و ترفند همراه شده.چشمهای تاجماه هنوز به دهان او دوخته شده بود لذا گفت: از آقا مهرداد بپرسید ، از قول من بهش بگین این رسم مردونگی نبود که دختر مردم رو سر زبونها بندازی و یک
شب هم از خونه بیرون نگهش داری بعد یا علی به سلامت.بهش بگین من هم از آبروم می ترسم وگرنه اگه همین
طوری پیش بره بیکار نمیشینم و به قانون ربطش میدم ، بهش بگین ما مثل خودش بی غیرت نیستیم که به غلطهای
زیادیمون سرپوش بزنیم و سر عالم و آدم شیره بمالیم.
توان از دست و پای تاجماه رفت و مبهوت و ناباور مثل فلجی که قادر به حرکت نباشد بر عطا خیره ماند.حتی قدرت
حرف زدن نداشت ، خودش که فکر کرد سکته کرده ، چرا که دهانش مثل تکه چوبی خشک و سخت بود.عطا بی
خداحافظی او را ترک کرد و در خانه را به هم کوبید و تاجماه تازه توانست حرفهای او را در ذهن مرور کند.یعنی
چه؟چی گفت این مردک؟مهرداد و این کارها ، آخه چطور باور کنم؟من این بچه رو مثل یک مادر می شناسم.بعد
ناگهان به یاد غیبت بلند مدت او افتاد و اندیشید پس بگو!بگو چرا چند وقته از سایه ی خودش هم فرار میکنه.پس
گند بالا اورده ، منِ ساده رو بگو!ای تف به روت بیاد پسره ی آب زیرکاه ، فقط می خواستی منو خراب کنی؟این چه
کاری بود کردی؟مگه من چی به تو کرده بودم؟ای دستم بشکنه که نمک نداره.آخه یکی نیست بگه بیکار بودی
رفتی جلو؟دختر اونو بگو!حالا پسرِ ما خریت کرده ، دختر اونا چی؟مگه یازده سالش بوده که نفهمه یا بچه بوده که
قبول کنیم گول خورده؟والا به خدا دوره ی آخر زمون شده!مهرداد غلط میکنه بخواد منو خراب کنه لابد حالا سر
پیری باید خاص و عام بی حرمتم کنند و تف به روم بندازن ، لااقل یک کلام به من نگفت تا در جریان باشم.خدایا صد
هزار بار شکرت که اجاق کورم کردی ، دخترش که اینجور باشه و پسرش هم اونجور ، همان بهتر که آدم اجاق کور
باشه ، لااقل خیالش که راحته...
تاجماه تا نزدیکی صبح با افکار جوراجور سرگرم بود و سپیده صبح به قصد به جا آوردن نماز از جابرخاست.پس از
خواندن نماز لباس پوشید و از خانه خارج شد می دانست مهرداد چه ساعتی از خانه خارج می شود پس باید زودتر از
او آنجا می بود.ساعت از هفت گذشته بود که زنگ خانه مهرداد را فشرد ، مهرداد که در حال بستن دکمه های
پیراهنش بود متعجب به ساعت نگریست و با عجله به قصد گشودن در از خانه خارج شد.وقتی در کوچه را گشود و
با چهره ی عبوس و خشمگین تاجماه روبرو شد درجا خشکش زد. -سلام خاله!
تاجماه که کم مانده بود منفجر شود با دست او را کنار زده و با خشم قدم به درون گذاشت و در راه بهم
کوفت.مهرداد با حیرت پرسید: -طوری شده؟
تاجماه با صدایی شبیه به فریاد گفت: -می خواستی چطور بشه؟!
آنگاه با گامهایی سریع و بلند که مهرداد از او با پا دردش بعید می دانست به طرف ساختمان حرکت کرد.مهرداد هم
چند لحظه او را نگاه کرد و سپس با همان عجله دنبالش نمود و در حال حرکت دوباره پرسید: -اتفاقی افتاده؟
تاجماه کفشهایش را از پا در آورد و وقتی قدم به درون گذاشت فریاد زد: -عجب رویی داری به خدا!
مهرداد در ورودی را بست و گفت: -چی شده خاله خانوم؟مگه اومدی دزد بگیری؟
اشک از دیدگان تاجماه به روی گونه هایش روان شد ، گوشه ای نشست و با صدایی بغض آلود گفت: -الهی دستم بشکنه که نمک نداره.گفتم پاره تنمی ، عزیز خواهرمی ، برات آستین بالا بزنم و سامونت بدم.نمی
دونستم تو یک الف بچه سبب میشی هر کس و ناکس به من که حتی شوهرم تا وقتی زنده بود از گل اونطرفتر نمی
گفت بد و بیراه بگه و بی احترامم کنه.
مهرداد تلاش کرد چیزی بگوید تا او را آرام کند: -خاله... -هیچی نگو!مار توی آستینم پرورش دادم پدر سوخته؟! -حالا چرا به بابام فحش میدی؟اون که دستش از دنیا کوتاهه.
تاجماه چادرش را به هم پیچید و به طرف مهرداد انداخت و با غضب گفت: -پس به خود گور به گور شده ات بگم؟این چه کاری بود که با دختر مردم کردی؟
مهرداد که خود را در مظان اتهام میدید چادر تاجماه را با خشم به گوشه ای پرت کرد و پرسید: -کدوم کار؟
تاجماه با هر دو دست محکم روی زانوان خود کوبیده و گفت: -حاشا می کنی؟حاشا می کنی که بی اجازه و اِذن بزرگترش برش داشتی بردی؟ -آره! خدا به من مرگ بده تا راحت بشم.
مهرداد دو زانو روی زمین مقابل تاجماه نشسته و گفت: -این وصله ها به من نمی چسبه خاله!لابد شما هم باور کردی؟
-یعنی مرد شصت و چند ساله دروغ میگه؟
مهرداد سر به زیر افکند و سکوت نمود چرا که قدرت بازگویی حقیقت را نداشت.تاجماه هم با همه ی وجود به
دهانش خیره شده بود و امیدوار بود مهرداد خلاف گفته اش را به زبان بیاورد. -چرا حرف نمی زنی؟
مهرداد با آهنگی ساده گفت: -اون همه چیزو نمی دونه ، شما هم نمی دونید. -خب بگو تا بدونم.
نمی توانست ، قادر نبود آبروی دختری را در طبق باد بگذارد.از جا برخاست ، سیگاری از جیبش بیرون آورد و
آتشش زد و پک اول را محکم و با همه وجود به ریه کشید.تاجماه که تا آن روز سیگار در دستش ندیده بود با
شگفتی گفت: -به به!سیگار هم که می کشی ، چشم و دلم روشن!
مهرداد بی توجه به او وارد آشپزخانه شد و خودش را روی صندلی کنار پنجره انداخت و تاجماه سمج و مصمم به
دنبالش روان شد.مهرداد حس کرد حوصله و ظرفیت شنیدن حرفهای او را ندارد پس قبل از آنکه او حرفش را ادامه
دهد گفت: -فکر نمی کردم درباره ی من اینطور قضاوت کنید خاله ، چه خوش خیال بودم که فکر میکردم منو می شناسید.
تاجماه دست به کمر زده و گفت: -خودم هم همین فکرو میکردم اما فهمیدم توی این دوره و زمونه نباید حتی به دو چشمت اعتماد کنی.
مهرداد پوزخندی زده ، آهی بی صدا کشید و اندیشید پس دختره هنوز به روی واقعیت سرپوش گذاشته و من
بدبخت رو وسط انداخته.تا کی می خواد به سکوتش ادامه بده؟آیا تصور کرده من اینقدر احمقم؟تاجماه از سکوت او
بهره برد و گفت: - حالا کاریست که شده ، باید مردونگی کنی و پاش بایستی.اون به هر حال بنا بوده زنت بشه و با اون اتفاق باید هر
چه زودتر دستش رو بگیری و بیاری سر خونه و زندگیت.اونم بالاخره دختره ، آبروش در خطره ، بیچاره پدرش
اصلا توی حال خودش نبود.یک چیزهایی هم می گفت که من اونو دیگه نمی تونم باور کنم.
مهرداد به صورت تاجماه خیره شد و او ادامه داد: می گفت بهش بی اعتنایی می کنی ، حتی سلام هم نمیدی!پسر تو چه مرگته؟مگه پدر منو در نیاوردی تا اجازه
خواستگاری گرفتم؟مگه تا همین چند وقت پیش روی ابرها راه نمی رفتی؟پس چی شد؟همش یک هوس بود ، دود
بود و رفت به هوا ، همش مال چند روز بود؟
مهرداد سرش را میان دستانش گرفت و فریاد زد: -بسه!تو رو خدا دست از سرم بردارید.ولم کن بذار با درد خودم بمیرم.
تاجماه فریاد زد: اگر هم نمیری من خودم تحویل قانونت می دم ، چی خیال کردی؟با اسم و رسم مردم بازی کنی و بعد هم راست
راست بگردی؟پس خوب گوشاتو باز کن ، بابای دختره گفته اگه خودت آمدی جلو که آمدی وگرنه از راه قانونی
اقدام می کنه.از طرف من هم بدون اگر هم اون این کارو نکنه من می کنم ، ننگ رو با رنگ نمیشه پاک کرد.
مهرداد فریاد زد: -کی گفته من غلط زیادی کردم؟کی دیده؟! -آهان!چشمم روشن پس تا شاهد و ناظر نباشه زیر بار نمیری!بارک الله ، کَرم به جوانمردیت. -بابا به چه زبونی بگم ، من هیچ اشتباهی نکردم. -یعنی انکار می کنی که صبح آن روز تا در خونه هم رسوندیش!؟ -!هن -انکار میکنی باباش رو دیدی؟ -نه ، اما من باهاش نبودم! -پسر تو فکر کردی با هالو طرفی؟
مهرداد عصبانی از جا برخاست و آشپزخانه را به قصد حیاط ترک کرد، تاجماه تا حیاط دنبالش کرد و پرسید: -حالا کجا؟
مهرداد در حال بالا کشیدن پشت کفشش گفت: آش نخورده و دهن سوخته!؟من به گور پدرم خندیدم که با اون بودم ، ترجیح می دم برم تا اینکه بمونم و این
وصله ها رو قبول کنم.اینا رو به باباش هم می گم. -مهرداد...
تاجماه رفتن او را که توأم با خشم بود نگریست و حیرتزده به فکر فرو رفت.
مهرداد مدتی بی هدف و سردرگم در خیابانها رانندگی کرد و عاقبت خسته و ناتوان کنار خیابان توقف نمود.سیگاری
روشن کرد و پس از پک محکمی دودش را بیرون فرستاد آنگاه مستأصل به عقب تکیه داد.نیرویی مرموز تشویقش
میکرد با به زبان اوردن حقیقت خود را رها کند اما عواطف پنهانش از انجام این کار بر حذرش می داشت.میل نداشت
باور کند هنوز در قلبش نسبت به مهین عشقی هست.اندیشید ، به تو چه که جور بی عقلی او را بکشی؟خودت کم
دردسر داری مال اون هم قوز بالا قوز کردی؟یکی دیگه آبروش رو به باد داده تو غصه می خوری؟کار و زندگیت رو
رها کردی و کاسه ی چه کنم گرفتی دستت که چی؟حالا هم واستادی بِهت بُهتان بزنند و مقصرت بدونند؟آمدیم و
دختره لب باز نکرد ، اگر شرش گردنت رو بگیره چی؟لابد باز هم لب از لب باز نمی کنی؟از کی تا حالا آبروی مردم
مقدم بر آبروی خودت شده؟اگه بهت وصله بزنند و اسمت سر زبونها بیافته مهم نیست؟!
مهرداد سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و ماشینش را روشن کرد و به راه افتاد ، انگار دست و پایش به فرمانش
نبودند.زمانی به خودش آمد که مقابل خانه عطا توقف کرده و همانطور بهت زده به در خیره شده بود.ند بار تلاش
کرد از آن محدوده دور شود اما نتوانست ، خودش هم نمی دانست برای چه آنجاست.آیا برای گفتن حقیقت امده
بود؟نه در خود شجاعت گفتنش را نمی دید ، هر چند که کاملاً به واقعیت اِشراف داشت.
همان هنگام ، درست وقتی که مهرداد بر سر دوراهی مانده بود در باز شد و عطا از خانه خارج گردید.مهرداد تلاش
کرد سوئیچ را بچرخاند اما انگار دستش توانایی حرکت نداشت.خیلی زود عطا متوجه او گردید و متعجب بر جا
میخکوب شد.اَنوار خورشید صبحگاهی بر روی ماشین مهرداد انعکاسی آزار دهنده داشت ، عطا چشمانش را تنگتر
نمود و به صورت مهرداد خیره شد.مهرداد تاب نگاه او را نداشت پس نگاهش را متجه روبرو نمود.دیگر کار از کار
گذشته بود باید چیزی می گفت آرام در ماشینش را باز کرد و از ان پیاده شد ، نگاه عطا غضبناک و سرد بود ، به
آرامی زمزمه کرد:
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#23
Posted: 22 Jul 2014 13:33
( ۲۲ )
-سلام!
اما جوابی نشنید ، آیا باید در کوچه به حقیقت اعتراف می کرد؟آن هم حقیقتی به آن تلخی!انگار عطا مقصدش را
فهمید که با کلید در بسته را باز کرد و کنار ایستاد.مهرداد در اتومبیلش را بست و همانطور به او خیره ماند.سکوت
میانشان سنگین بود و باید یکی برای شکستن پیشقدم می شد که مسلماً آن یک نفر عطا نبود.او مثل مفتشی شده بود
که درست به موقع متهم را بازداشت کرده ، سبیلش بر فراز لبش می لرزید و رنگ چهره اش به سرخی گرائیده
بود.مهرداد با گامهایی لرزان به عطا نزدیک شد و درست مقابلش ایستاد ، حس کرد نگاه عطا تا اعماق وجودش ،
جایی که حقیقت بر آن حک شده بود رسوخ میکند.با آهنگی لرزان گفت: -اول شما بفرمایید.
عطا با نوایی خشمگین غرید: -برو تو!
مهرداد مثل کسی که مسخ شده باشد قدم به درون گذاشت و بلافاصله پس از او عطا به درون آمد و در را به هم
کوفت ، دیگر جای هیچ حرفی نبود.عطا جلوتر از او به راه افتاد و با صدای نسبتاً بلندی گفت: -دختر!
از وقتی مهین یک شب را بیرون از خانه گذرانده بود به اسم صدایش نمی کرد.مهرداد سر جای خود کمی دورتر از
حوض ایستاد ، تاب رویارویی با مهین را نداشت.اندیشید اوضاع طوریه که انگار من خطایی مرتکب شدم ، چرا باید
بذارم این پیرمرد لاجون به من تغیر کنه؟مهین با صدای عطا به سرعت روی بالکن آمد و با دیدن مهرداد که کمی
عقبتر از عطا ایستاده بود جا خورد.با لحنی لرزان گفت: -بله بابا؟
عطا با قاطعیت گفت: -می مونی توی اتاق و تا وقتی هم که من نگفتم از اونجا بیرون نمیای.
مهین بار دیگر به مهرداد نگریست و لاجرم گفت: -چشم.
مهرداد با دیدن مهین پس از مدتها خون به چهره اش دوید ، گویی خاطره ی وحشتناکی را در ذهنش مرور
میکرد.عطا به طرفش برگشت و با همان لحن گفت: -دنبال من بیا.
مهرداد که از قبل زمینه برخورد با عطا را داشت محکم و کمی بلند گفت: -همین جا خوبه! -مگه نیامدی حرف بزنی؟ -چه حرفی؟
دهان عطا از جسارت او باز ماند ، خودش هم در عجب بود.مهرداد بلافاصله در ادامه گفت: -حرفی برای گفتن نمانده ، اگر هم می بینید اینجام برا اینه که اومدم بهتون بگم اونی که فکر می کنید من نیستم!
قلب مهین در حالی که پشت در قدیمی اتاق گوش ایستاده بود فرو ریخت.آیا او خیال داره حقیقت رو بگه؟خدایا
خودت کمک کن!عطا که اصلاً انتظار چنان برخوردی را نداشت با آهنگی که تمسخر در آن موج می زد گفت: -پس تو چی هستی؟تو کدومی؟مگه تو همون نامردی نیستی که با اسم و رسم من بازی کردی؟میای جلو با غلامتم و
کوچیکتم دختر مردمو بدبخت کنی؟حدس می زدم زیر همه چیز بزنی! -متوجه باش چی میگی ، این وصله ها به من نمی چسبه!
عطا لبه ی پله نشست و با فریاد گفت: پس چی به تو می چسبه؟نکنه می خوای التماست کنم؟مرد ناحسابی دختر مردمو برمیداری بی اِذن بزرگترش می
بری ، گردن کلفتی هم می کنی؟ -کی گفته؟طبق کدوم سند؟
عطا از جا برخاست و به طرف مهرداد رفت و درست سینه به سینه او ایستاد.هر دو نفس یکدیگر را حس می
کردند.مهین هر قدر گوش فشرد چیزی بشنود موفق نشد لاجرم مقابل پنجره رفت و از پشت پرده به بیرون خیره
شد.با دیدن آن دو مقابل هم حس کرد با یکدیگر درگیر خواهند شد ، پس صورت خود را با ناخن خراشید و لب به
دندان گرفت.عطا با دو انگشت چند ضربه به شانه مهرداد زده و زمزمه کرد: کدوم سند؟حرف من سنده!اگه خیال کردی تا حالا به قانون شکایت نبردم از ترسم بوده ، سخت در اشتباهی.می
تونم بدم پدرتو در بیارن و اونجا ببرندت که عرب نی انداخت ، اما ترجیح می دم سر عقل بیای و بی سر و صدا کارو
تموم کنی.اینجوری هم به نفع توئه ، هم به نفع ما!
مهرداد با پوزخندی گفت: -تهدیدم می کنی؟
عطا از او فاصله گرفت و فریاد زد: جوون یک روز من هم مثل تو جوون بودم و عشقِ شر و شور داشتم ، می خواستم کسی باشم که همش درباره ام
حرف بزنند ، حالا چه خوب چه بد!
بالاخره هم برای خودم یَلی شدم و شهرت رو فتح کردم اما همچین چیز دندون گیری نبود.دیگه دوره و زمونه عوض
شده ، دوره ی اگه می تونی و اگه مردی تموم شده!دیگه با قُلدری و گردن کلفتی هیچی درست نمیشه حالا دوره
دوره ی منطق و شعوره.با زبون خوش میشه کارهایی کرد که با اسلحه ی گرم و سرد نمیشه انجامشون داد.بیا و مثل
یک مرد تقصیرتو گردن بگیر ، درسته که مرتکب خطا شدی اما قابل جبرانه ، شماها جوونید میتونید از صفر شروع
کنید...
مهرداد کلافه دندان بر هم سایید و در دل به خودش لعنت فرستاد که از گفتن حقیقت طفره می رود.از طرفی مهین
که کاملاً چهره ی او را می دید از استیصال او در عجب و در دل دعا می کرد پدرش از حقیقت باخبر نشود.از سوی
دیگر مایل نبود مهرداد گناه او را بر دوش بکشد و به خواست عطا تن دهد.حس می کرد او با قبول خواست پدرش
بر احوالش ترحم کرده و خود اصلاً به آن مایل نبود.مهرداد همچنان سردرگم و کلافه میان حیاط ایستاده بود و ابداً
به حرفهای عطا توجهی نداشت ، درمانده با خود زمزمه کرد ، خدایا خسته شدم ، این مُهر خاموشی چیه که به لب من
زدی؟این چه نیرویه که منو از افشای واقعیت بر حذر می کنه؟خودت کمکم کن ، نذار باران اتهام بر سرم بباره!نذار
قدم در راهی بگذارم که اصلاً به آن مایل نیستم ، نخواه که آبروی دختری به دست من ریخته بشه!عطا هنوز داشت
حرف می زد اما لحنش نسبت به گذشته نرمتر بود: -لازم نیست عروسی بگیرید ، عقد کنید و برین سر زندگیتون.تو می دونی که در دروازه رو می شه بست اما در دهن
مردم رو نمی شه بست ، مردم همیشه منتظرند از کاه کوه بسازند و این اصلاً به نفع شما نیست ، به نفع ما هم
نیست.عاقد رو میاریم همین جا صیغه ی عقد رو جاری کنه بعد هم برین پابوس امام رضا.
مهرداد اندیشید بعد هم بریم پابوس امام رضا!به همین راحتی؟اصلاً فکر نمیکنه من حرفهایی برای گفتن دارم ،
خودش برید و خودش دوخت و خودش هم تنش کرد.فقط به دخترش فکر میکنه ، خُب بله دیگه هر کی به فکر
خویشه!اونوقت من بدبخت یک ماه و نیم روزگاره که دارم جور دختر اینو می کشم.همین!چون جور کشیدم بقیه فکر
کردند مقصرم ، هیچ بعید هم نیست منو بنشونند سر سفره عقد و دست دختره رو بذارن توی دستم.مقصر که فراریه
، دیوار من هم از همه کوتاهتره ، بخصوص اگه دختره همه ی تقصیرها رو بریزه سر من!خدا آخر و عاقبت منو بخیر
کنه.مهرداد دریافت اگر چند لحظه دیگر آنجا بایستد مجبور به پذیرش چیزی می شود که اصلاً بدان مایل نیست لذا
قصد رفتن کرد.عطا با عجله خود را به او رساند و گفت: -؟اجک
مهرداد با بی تفاوتی گفت: -باید برم.
عطا مصرانه گفت: -پس قرار ما چی شد؟
مهرداد ناخودآگاه گفت: -بعداً درباره اش حرف می زنیم ، من و شما تنها!
چشمان عطا تنگتر شد ، مقصود مهرداد پیچیده در ابهام بود اما قبل از آن که برای پرسیدن مقصودش لب از لب
بگشاید صدای مهین او را متوجه ی پشت سرش کرد: -بابا من نمی خوام با ایشون ازدواج کنم!
چشمان عطا از هم بازتر شد و سوالی با جوش و خروش به لبش آمد: -؟یچ
با فریادی بلند ادامه داد: چه غلط ها!مگه بهت نگفتم تا وقتی نگفتم بیرون نیا؟
مهرداد با حیرت به مهین خیره شد ، باید می رفت اما کنجکاوی غریبی وادار به ماندنشن می کرد.عطا دوباره فریاد
:دز -برو تو!
مهین به صورت مهرداد خیره شد ، انگار شهامت گم شده ای به وجودش بازگشته بود.مهرداد سر به زیر افکنده و به
کفشهای خودش خیره شد.مهین با لحنی محکم و بدون ترس گفت: -بگو!چرا حقیقتو نمیگی؟
مهرداد لب به دندان گرفت و عطا با حیرت و سردرگمی به هر دوی آنها خیره شد.بغض مهین ترکید و میان گریه
گفت: -بگو و خلاصم کن ، تا کی می خوای عذابم بدی؟من که به حد کافی عذاب می کشم ، دیگه بَسَمه!بگو که این ماجرا
هیچ ربطی به تو نداره و تو ناخواسته درگیر این ماجرا شدی.
مهرداد حس کرد گُر گرفته ، دستی میان موهای خرمایی رنگش کشید و به جانب چپ نگریست.توان از دست و
پاهای عطا رخت بربسته بود و چانه اش می لرزید ، یک قدم به طرف مهرداد برداشت و چون او را متوجه خود ندید
به جانب مهین برگشت و مهین دید که رنگ به صورتش نیست.مهین روی زانوانش افتاد و میان گریه گفت: -بابا این دختر رو سیاهتو ببخش ، من لیاقت ندارم دخترتون باشم وقتی شما اِنقدر خوب و اِنقدر...
عطا آرام آرام روی زمین نشست ، مهرداد با عجله جلو آمد.دهان عطا کج شده بود و مهین متوجه نبود چه می
گوید.مهرداد با خشم فریاد زد: -بسه دیگه ، اونو کشتی!
عطا با دست راست به قلب خودش چنگ انداخت و تلاش کرد چیزی بگوید.مهرداد در حال باز کردن دکمه های
پیراهن عطا فریاد زد: -یک لیوان آب بیار ، تکون بخور.
مهین لحظه ای ناتوان بر جای باقی ماند و آنگاه با گامهایی لرزان به سوی آشپزخانه دوید.مهرداد مشتی آب از حوض
حیاط به صورت عطا پاشید و صدایش زد: -آقای طاهری حالتون خوبه؟
مهین لیوان آب را دهان عطا نزدیک ساخت اما عطا توان خوردن نداشت.سیاهی چشمانش زیر پلکها پنهان شده بود
و سفیدی آن به چشم می خورد ، مهین فریاد زد: -بابا!بابا!...
اما بی فایده بود ، عطا بی حس و ناتوان نقش زمین شده بود و توان حرف زدن نداشت.مهرداد با عجله برخاست و
گفت: -باید ببریمش دکتر ، کمک کن سوار ماشینش کنیم.
مهین هنوز مویه می کرد و صورت به صورت عطا می چسباند.مهرداد فریاد زد: -بلند شو لعنتی!بعداً هم می تونی به اشتباهت اعتراف کنی.
مهین با صورتی غرق اشک از جا برخاست و به مهرداد برای بردن عطا کمک کرد ، در حالی که حال و روز خودش
بهتر از عطا نبود.انگار همه چیز یک کابوس وحشتناک بود.
پزشکان از دقایقی قبل عطا را به سیسی یو منتقل کرده و خود بر بالینش به تکاپو مشغول بودند.در چهره ی پزشکی
که از بخش خارج می شد ناامیدی موج می زد.مهرداد مقابل در بخش ایستاده بود و مهین کنار در به گریه اش ادامه
می داد و هر بار که پزشکی از بخش خارج می شد در محاصره ی سوالات او اسیر می شد و بالاجبار دلداری اش می
:داد -خودتون رو کنترل کنید هنوز هیچی معلوم نیست.حمله ی قلبیه ، تا خدا چی بخواد.دعا کنید!
اما مهین قادر به دعا کردن نبود ، حس می کرد درخواستش مقبول خدا نیست و خودش را بنده ی روسیاهی می دید
که جرات مقابله با پروردگار را ندارد.بنده ای شرمگین که حتی قدرت بیان حاجتش را ندارد چه برسد به طلب
شفا!اندیشه ی گناه بر شدت گریه اش می افزود در حالی که ترس تنهایی هم بر آن دامن می زد.فقدان مادر و از
دست دادن پدر بر وحشتش می افزود ، دلش می خواست تا ساعتها برای کسی حرف می زد و اشک می ریخت اما
چه کسی؟مهرداد هم که انجا حضور داشت حتی کلامی با او سخن نگفته بود.حضور او برای مهین یادآور حادثه ی
ناگواری بود که از مرورش می گریخت ، انگار او چکشی بود که بی امان بر وجدانش فرود می آمد ، بخصوص با آن
نگاه متهم کننده که هزار معنا می داد.ای کاش چیزی می گفت ، ای کاش ملامتم می کرد ، به باد ناسزایم می
گرفت.ای کاش تنهایم می گذاشت و ای کاش...
سرش را از هجوم آن همه فکر میان دستانش گرفت و آرام روی صندلی کنار در نشست.مهرداد هم برای کشیدن
سیگار سالن انتظار را ترک نمود و به محوطه ی باز بیمارستان رفت.هوا ، هوای خنک شهریور ماه بود و بوی پائیز می
داد.مهرداد به ساعتش نگریست ، چیزی به ظهر نمانده بود.سیگاری از قوطی سیگار بیرون اورد و روشنش کرد ، می
دانست ناخواسته وارد ماجرایی شده که اصلاً مایل نیست اما این را هم می دانست که قادر نیست آنها را در آن
وضیعت رها کند و پی کارش برود.نیم بیشتر سیگار به جای آنکه مصرف شود خاکستر شد و مهرداد زمانی به خود
آمد که چیزی به پایان سیگار نمانده بود.آن را زمین انداخت و زیر پایش له کرد آنگاه با گامهایی خسته و شمرده به
طرف ساختمان حرکت کرد.وقتی به سالن انتظار رفت مهین هنوز روی صندلی کز کرده بود و این نشان می داد خبر
تازه ای به او داده نشده.مهرداد ترجیح داد روبروی او نباشد پس همان جا روی صندلی نشست و به سقف خیره شد.
یک ساعت دیگر گذشت تا اینکه در بخش به روی پاشنه چرخید و هیکل مقتدر دکتر هویدا گردید.مهرداد آرام از
جا برخاست و همانجا ایستاد و مهین با عجله جلو رفت و با نگاهی مالامال از اشک به چهره ی دکتر خیره شد انگار
امیدوار بود پاسخی را که می خواست در چشمان او بیابد.دکتر میانسال در بخش را شت سر خود بست و دستانش را
در جیبهای عمودی روپوشش فرو برد.مهرداد با آرامشی تصنعی به انها نزدیک شد بی گمان اتفاقی افتاده بود که
دکتر تلاش می کرد مقدمه چینی کند.اندیشید خدایا خودت بخیر کن!
وقتی به دو قدمی دکتر رسید گفت: -خسته نباشید دکتر.
دکتر به طرف مهرداد برگشت و با تکان سر تشکر کرد انگار واقعاً خسته بود.مهین هنوز توان حرف زدن نداشت و
همانطور خیره بر دهان دکتر خشکش زده بود.مهرداد به یاری اش آمده و گفت: -حالشون چطوره؟
دکتر چشم در چشم مهرداد زمزمه کرد: -متأسفم!
مهین به دیوار تکیه داد ، یعنی چه؟متأسفم؟!این چه معنی میده؟در همان لحظه دکتر به سوالات ذهنش پاسخ گفت: -بیمار شما فوت کردند...
مهین فریادی از گلو خارج ساخت و گویی از قبل بغض کرده باشد بنای گریستن گذاشت و مهرداد به سختی
حرفهای دکتر را شنید:
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#24
Posted: 22 Jul 2014 13:37
( ۲۳ )
همان دقایق اول تموم کرد ، ما داشتیم تلاش می کردیم با شوک نگهش داریم.همانطور که گفتم حمله قلبی بود و ما
نهایت سعی مون رو کردیم.خانوم خواهش میکنم خودتون رو کنترل کنید ایشون اگر هم می موندند دیگه قادر
نبودند حرف بزنند و علاوه بر آن از نعمت راه رفتن هم محروم بودند.
اما مهین همچنان بی وقفه گریه می کرد ، در حالی که دائم با خود تکرار میکرد: اگر می موند در هر حال خوب بود ، اون پدرم بود چه حرف می زد و چه نمی زد!من باعث مرگش شدم پس اگه
زنده می موند از هر تنبیهی برام مناسبتر بود که ازش مراقبت کنم.خدایا می دونم گناهکارم اما آیا جزای گناهم این
بود؟چیزی به این دردناکی؟چی از این دردناکتر که دو عزیز رو هم زمان از دست دادم؟!
دکتر پس از توضیحات لازم آنها را ترک کرد و مهرداد سر جای خود باقی ماند.به اطراف نظر انداخت ، از هر اتاقی
کسی سرک کشیده بود و به آن دو می نگریست و عده ای که تصور می کردند آن دو با هم زن و شوهرند از رفتار
سرد مهرداد در عجب بودند.مهرداد به راستی نمی دانست چه کند؟آیا باید جمله ای به جهت دلداری به زبان می
آورد یا همچنان سکوت می کرد؟مهین به حال خود نبود ، پرستاری نزدش آمد و با لحنی آرام گفت: بسه عزیزم ، کمی آرومتر اینجا بیمارستانه.می دونم که دردت خیلی سنگینه اما خواهش میکنم خودت رو کنترل
کن.با گریه ی تو که اون زنده نمیشه.
هیچکس از درد مهین خبر نداشت ، دردی که به سبب عذاب وجدان بر قلبش سایه افکنده بود و با هر تلنگر به او
گوشزد می کرد مسبب مرگ پدرش است.فقدان عطا برایش گران بود اما از آن گرانتر درد بیگانگی بود.دانست از
این پس باید در خود بشکند و فرو بریزد.او حتی تسلیت مهرداد را که با لحنی سرد و رسمی به زبان اورد نشنید
انگار در عالم دیگری بود.سرش گیج می رفت و معده اش #### بود و دلش می خواست بالا بیاورد اما به سختی
خودش را کنترل کرد و با عجله بیرون دوید.مهرداد رفتن او را با تعجب نظاره کرد و از پشت پنجره به او خیره شد ،
مهین مقابل باغچه زانو زد و با شتاب بالا آورد.مهرداد روی از آن منظره برگرفت و اندیشید ، طفلک بیچاره!مرگ
پدرش شوکه اش کرده!
مهین گاهی به هوش بود و گاهی بیهوش ، یکی از دفعاتی که به هوش آمد خواهرش سوسن را دید اما قبل از آن که
کلامی به زبان بیاورد دوباره بیهوش شد.آنقدر حالش وخیم بود که نتوانستد در مراسم خاکسپاری حاضرش
کنند.دکتر پس از معاینه اش گفت ضعیف شده ، مجید و سوسن به تقویتش برداختند در حالی که سِرم سه شنابنه
روز به دستش بود.همه از مرگ ناگهانی عطا شوکه بودند و بیش از همه مهین قادر به باور این حقیقت نبود.
او در پایان روز سوم دیده از هم گشود و نخستین کسی را که دید سوسن بود.او فرو رفته در لباس مشکی بسیار
نحیف می نمود ، زانوانش را به آغوش کشیده و سرش را به دیوار تکیه داده بود و صورتش از فرط گریه متورم و
سرخ شده بود.انگار در عالم دیگری بود چرا که متوجه مهین نشد ، مهین تلاش کرد از جا برخیزد اما همه تنش
دردناک و خسته بود.سوسن به خود آمده و به طرفش برگشت: -چکار میکنی؟باید بخوابی ، مراقب سِرم باش.
مهین با صدایی ضعیف گفت: -باید بلند بشم. -هر چی می خوای به من بگو خواهر کوچولو.
اشک از دیدگان مهین سرازیر شد ، پس از مدتها این نخستین صدای مهربانی بود که می شنید.صدای سوسن برایش
یادآور عطا بود ، عطا با آن همه خوبی.سوسن آرام به مالیدن شانه هایش پرداخت و زمزمه کرد: -خُب...خُب دیگه من اینجام ، تنها نیستی.
گریه مهین شدت گرفت و با صدایی بغض آلود گفت: -بابا...بابا...
بغض سوسن هم شکست اما بی صدا گریست و محکمتر از قبل مهین را به خود فشرد و زمزمه کرد: - اونو به خاک سپردیم ، درست کنار مادر.
مهین با آهنگی درمانده گفت: -اون منو می بخشه؟
سوسن میان گریه گفت:اون همیشه تورو بیشتر از ما دوس داشت ، این چه حرفیه؟ -نه نه ، من دختر خوبی نبودم.من باعثِ...
حرفش را فرو داد و زبان به کام گرفت ، چگونه می توانست به خواهرش بگوید در مرگ پدرش نقش داشته؟درست
مثل مستی که اثر سکرآور نوشیدنی وسط بازگویی حقیقتی از سرش پریده باشد ، خاموش و بهت زده به صورت
دوست داشتنی سوسن خیره ماند.سوسن موهای خیس از عرق خواهرش را از روی پیشانی و گونه ها به عقب داده و
با ملاطفت گفت: آروم باش!می دونم که خیلی زجر کشیدی اما مطمئن باش بابا الان پیش مادره و از این بابت خوشحاله.تو خسته و
ضعیف و بیماری ، باید استراحت کنی تا زودتر بتونی از جا لبند بشی.ما به کارها می رسیم. -سوسن من باید در مراسم بابا شرکت می کردم. استراحت برای تو واجبتر بود ، بعداً می تونی بری سر خاکشون.می رم برات یک چیزی بیارم تا بخوری ، سه روزه
که جز آب لب به چیزی نزدی.
مهین دست سوسن را هنگام بلند شدن به دست گرفت و گفت: -نه هیچی نمی خورم پیشم بمون.
سوسن به نرمی دستش را از دست او بیرون کشید و گفت: مثل بچه ها شدی ، الان بر می گردم.تو باید یک چیزی بخوری وگرنه مریض میشی.
سوسن اتاق را به قصد رفتن به آشپزخانه ترک کرد و مهین به اطراف نظر انداخت.نخستین چیزی که توجهش را
جلب کرد کت و سجاده ی عطا بود.مهین روی از آنها برگرفت و همه ی بدنش شروع به لرزیدن کرد.از حیاط صدای
همهمهه می آمد ، سِرم را از میخ بالای سرش بیرون کشید و به دست گرفت آنگاه آرام از جا برخاست و مقابل
پنجره رفت.هر که را می دید سیاهپوش بود ، دیگی انتهای حیاط روی آتش بود و آشپزی سیاهپوش مقابلش ایستاده
بود و یک بند به وردستش فرمان می داد.مهین حس کرد قبلاً همه ی این صحنه ها را جایی دیده ، آیا بار دیگر اتفاق
افتاده بود؟همه با عجله حرکت می کردند و به هم کمک می کردند ، مجید مقابل دیوار آشپزخانه ایستاده بود و
پشت سر هم سیگار می کشید انگار او هم ناباور بود چرا که مهین دید چگونه به آمد و رفت دیگران نگاه می کند.
در این بین ناگهان نگاهش به مهین افتاد ، چقدر دل مهین برایش ضعف رفت ، برای سر بر شانه اش نهادن و
گریستن.دوباره اشکش سرازیر شد و اندیشید چقدر به بابا شبیه شده.مجید سیگارش را زیر پا له کرد و به طرف
اتاق مهین حرکت کرد.مهین مقابل پنجره نشست و چشم به در دوخت.مجید آرام در را گشود و در درگاه ایستاد ،
انوار قرمز و زرد و نارنجی حاصل غروبِ خونین خورشید از پشت سرش به اتاق تابید و مهین برای لحظه ای فکر
کرد عطا از سرزمین ملائک به زمین حلول کرده ، موی بر اندامش راست شد. -چطوری دختر؟!
یا خدا چقدر به بابا شبیه شده!حتی آهنگ صدایش ، کاش می آمد توی اتاق.مجید وارد اتاق شد و کلید برق را
زد.اتاق که روشن شد نور چشم مهین را آزرد.مجید پرده ها را کیپ کرد و مقابل مهین روی پاهایش نشست.
چطوری مهین؟حالت بهرته؟
-سلام مجید. ، سلام تو که ما رو نصفه جون کردی.
مهین به صورت برادرش نگریست و اندیشید خدا را شکر که کسی از چیزی خبر نداره.مجید به نرمی گفت:
-چرا اینجا نشستی؟پاشو برو سر جات ، سرما می خوری. -نه ، می خوام بشینم.
مجید پتو را از روی بستر مهین آورده و روی شانه هایش کشید و دور گردنش را کیپ کرد ، آنگاه سِرم او را به
چوب رختی بالای سرش آویخت و زمزمه کرد: -حالا بهتر شد.
بعد مقابل پاهای مهین نشسته و به دیوار تکیه داد و پرسید: -اگه یک سیگار روشن کنم دودش ناراحتت نمی کنه؟
مهین آرام گفت: -نه ، راحت باش.
مجید سیگاری روشن کرد و پس از بیرون دادن دودش پرسید: -چطور اینطور شد؟
قلب مهین فرو ریخت و رنگش پرید معهذا سکوت کرد.مجید کاملتر از قبل گفت: -اون که حالش خوب بود ، هفته ی پیش باهاش تلفنی حرف زدم.
مهین با عجله پرسید: -بهت چی گفت؟
مجید به صورت مهین نگریست و گفت: می گفت بیاین ببینمتون بهش گفتم مگه طوری شده؟گفت نه حالم خوبه ، انقدر دیر به دیر نیاین ، نذارین دیدار به
قیامت بیافته.
اشک از دیدگان مهین سرازیر شد و با صدایی بغض آلود گفت: -انگار بهش الهام شده بود! -آخری ها حالش چطور بود؟
-زیاد به خودش نمی رسید.
مجید زمزمه کرد: -اون هیچ وقت به خودش نمی رسید دلم از این می سوزه که تا آخر عمرش جون کند و چیزی هم از زندگیش
نفهمید.
مهین اشک از گونه های خود زدود و گفت: -خیلی دلم می خواست در خاکسپاری حضور داشتم. تو ضعیف و بیمار بودی و باید استراحت می کردی ، راستی شازده ای که بناست با ما فامیل بشه کجاست؟حتی یک
لحظه هم توی این سه روز ندیدمش ، یعنی نباید می آمد حالی ازت بپرسه یا به ما تسلیت بگه؟
قلب مهین فرو ریخت ، چه باید می گفت؟خودش هم نفهمید چگونه این جمله را به زبان اورد: -اون تا قبل از فوت بابا پا به پای من توی بیمارستان بود. -این که دلیل نمی شه توی مراسم نباشه ، حضورش توی مراسم ضروری تره.
مهین سکوت کرد ، همین هنگام سوسن با سینی غذا وارد اتاق شد و گفت: -برادر و خواهر خلوت کردید؟
مجید سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرده و گفت: -نه بابا ، اومدم حال مهین رو بپرسم.
سوسن در حالی که بشقاب سوپ را مقابل مهین می گذاشت گفت: -خانم کیانی چند بار که بیهوش بودی آمد احوالپرسی.
مجید به طعنه گفت: -همین حالا ذکر خیر خانواده شون بود. -چطور؟
مهین عصبانی گفت: -میگه چرا پسر مردم که فقط یکبار آمده خواستگاری من نیامده توی مراسم شرکت کنه؟
مجید که اصلاً انتظار چنان برخوردی را نداشت از جا برخاسته و گفت: -اوهو اوه...به اسب شاه گفتن یابو!انگار ما چی گفتیم!ما از اسب افتادیم از اصل که نیافتادیم.
سوسن برای جلوگیری از مشاجره ی آن دو گفت: مهین جون حرف تو درسته اما ما انتظار داشتیم حداقل برای یک تسلیت بیاد خونه.حالا احوالپرسی تو هیچی ، لااقل
فامیل باهاش آشنا بشن.
مهین کلافه گفت: من چکار کنم؟برم بگم چرا نیامدی؟لابد گرفتار بوده ، کار داشته ، به من چه!
سوسن و مجید به یکدیگر نگاه معنی داری کردند ، مجید خواست چیزی بگوید اما منصرف شد و اتاق را ترک
کرد.سوسن با لحن ملایمتری گفت: -سوپت رو بخور ، بهش فکر نکن. -میل ندارم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#25
Posted: 22 Jul 2014 13:40
( ۲۴ )
بخور خواهر کوچولو ، باید بخوری! -باور کن میل ندارم.
چند قاشق بخوری اشتهات تحریک میشه ، اینو زن مجید پخته ، خوشمزه شده.
مهین به اصرار سوسن قاشق را در سوپ فرو برد و به دهانش نزدیک ساخت اما به محض آنکه بوی غذا به مشامش
خورد حالش دگرگون شد.
سوسن فریاد زد: -چی شد؟
مهین اشاره کرد حالش خوش نیست ، سوسن با عجله از اتاق خارج شد و با ظرفی به اتاق برگشت و مقابل مهین
گرفت.مهین انچه را که در معده داشت بالا اورد و ناتوان به عقب تکیه داد.سوسن گفت: عیب نداره مال اینه که قبل از غذا حرص خوردی.شاید هم بهتر شد که حالت بهم خورد ف حالا می تونی بخوری؟
مهین اشاره کرد نه و سوسن در حال برداشتن ظرف سوپ گفت: -باشه چند دقیقه دیگه برات میارم تا بخوری ، فعلاً استراحت کن.
مهین خارج شدن او را با نگاه دنبال کرد و ناتوان دیده بر هم نهاد.
پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی ، دیرگاهی ست
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک می سوزد اجاقِ او
اوست مانده ، اوست خسته.
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها ، اما
با نوای نای خود در این شب تاریکی پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.*
*از اشعار زنده یاد نیما یوشیج
وقتی مراسم چهلم به پایان رسید و شرکت کنندگان آنان را ترک کردند خواهرها و برادر دور هم جمع شدند و به
شور و مشورت پرداختند.مهین لاغر و رنگ پریده ، سوسن ساکت و مغموم و مجید سردرگم و کلافه مقابل هم
نشستند.مجید سیگاری روشن کرده و به جمع حاضرین نگریست ، آنگاه خطاب به سوسن گفت: -پس شوهر تو کو؟
سوسن گفت: -از سر مزار رفت تهران ، دو سه تار داشت که باید انجام می داد.
مجید دود سیگارش را بیرون فرستاده و گفت: -بهتر بود می موند.
-به اون چکار داری؟حرفهای ما خواهر و برادریه.
همسر مجید که کنایه ی سوسن را متوجه خود دید دست پسرش را گرفته و گفت: -پاشو بریم اون اتاق تو باید بخوابی.
چون امتناع بچه را دید با زدن پس گردنی دق و دلی اش را سر او خالی کرد و غرید: -دِ بلند شو ذلیل مرده!
وقتی آن دو اتاق را ترک کردند مهین گفت: - به اون بیچاره چکار داشتی ؟مگه جایی از ما تنگ کرده بود؟
مجید که انگار منتظر بود کسی از همسرش دفاع کنه گفت: همینو بگو!من نمی دونم تو چرا چشم ندیدِ زن منو داری؟
سوسن پشت چشمی ناز ک کرده و در قالب خواهر شوهر گفت: دیگه هر چی باشه که از شوهر من سرتر نیست.از اون گذشته مگه من چی گفتم؟تو هم با اون زنت ، چون ایشون
به تریج قباشون بر می خوره آدم حق نداره حرف بزنه ؟ مقصود من اون نبود ، فرضاً هم که بود.شاید ما خواهر و
برادر بخواهیم دو کلمه حرف خصوصی بزنیم اون باید بیاد مثل تُرب بشینه وسط ما؟!
مجید محکم ولی آهسته گفت: چند بار بهت بگم؟!اون دیگه بین ما غریبه نیست ، زن منه ، مادر بچه هامه.
سوسن در حالی که به مهین می نگریست گفت:
خدا شانس بده ، دخترهای مردم از دهات میان شهر آدم میشن ، شأن و منزلتشون میره بالا ، ارج و قرب می گیرن ،
سِمَت دادستانی می گیرن.حالا خوبه یک کوره سواد بیشتر نداره و ما کس و کارش رو می شناسیم وگرنه می گفت
دنبالم نیا بو میدی!
مهین کلافه گفت: -وای تورو خدا بس کنید ، چکار به زن و شوهر هم دارین؟
مجید و سوسن سکوت کردند و مهین برای شکستن سکوتشان پرسید: -خُب؟!ما برای چی دور هم جمع شدیم؟
مجید گفت: برای برنامه ریزی به خاطر آینده!
مهین پرسید: -چه برنامه ای؟
سوسن گفت: -من و مجید با هم حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که اگه تو موافق باشی خونه رو بفروشیم. -بفروشیم؟چرا؟
مجید که انتظار مخالفت نداشت گفت: برای اینکه تکلیف بقیه معلوم بشه.اینطور که پیداست اون نامزد که واسه تو شوهر نمیشه پس تو تنهایی و باید یا با
من بیای یا با سوسن.می مونه خونه که باید بفروشیمش و سهم هر کس رو بهش بدیم.
مهین آرام گفت: -خجالت بکشید ، هنوز دو ماه هم نیست که بابا مرده ، تازه شما شاید بتونید برای خودتون تعیین تکلیف کنید اما
برای من نمی تونید ، مگه من نی نی دیروزم؟
سوسن پرسید: پس میخوای چکار کنی مهین جون؟تک و تنها بمونی اینجا؟ما که دیگه کسی رو نداریم تا تو حضورش رو برای
ماندن بهانه کنی!
مجید محکم گفت: -اصلاً ماندن یعنی چه؟من برادر بزرگترم و میگم باید با ما بیاد.
مهین گفت: من هم باید بگم چشم؟پس دیگه برای چی با من مشورت میکنید؟بهم دستور بدین و بگین اطاعت کنم.
سوسن به جهت دلداری گفت: از مجید دلگیر نشو مهین جون ، ما صلاح تورو می خواهیم.تو هنوز خیلی جوونی و سرد و گرم روزگار رو
نچشیدی.تو هم وقتی ازدواج کردی برو دنبال زندگی خودت ، ما که نمی تونیم تو رو همین طوری رها کنیم و بریم.
مهین گفت: -نگران نباشید من از پس خودم بر میام.
مجید گفت: حالا هر چی ما میگیم نمیشه تو بگو مرغ یک پا داره.آخه دختر تو به کی بردی انقدر لجبازی؟والا به خدا ما بیکار
نیستیم هر وقت تو کاری داشتی بیاییم اینجا.از اون گذشته وقتی تو اینجا تنها باشی دائم دل ما پیش توست.بیا بریم
تهران ، اونجا میری سر کار ، سرگرم میشی ، صاحب درآمد میشی.تو که دختر بی سوادی نیستی روی سر همه جا
داری ، تازه اونجا می تونی به فرصتهای بهتری برای ازدواج فکر کنی.
مهین سر به زیر افکنده و آرام گفت: -من...من نمی تونم با شما بیام.
سوسن متعجب پرسید: -آخه چرا؟مه دوس نداری با ما بیای تهران؟ -گفتم که نه ، می خوام همین جا توی شهر خودمون بمونم. -نکنه به خاطر...
مهین عجولانه گفت: نه ، نه به خدا! من خودم هم چندان به ازدواج با مهرداد راغب نبودم پس ناراحت نمی شم اگر به هم بخوره.به طور
کلی فعلاً خیال ازدواج ندارم.
مجید مستأصل و کلافه گفت: -من که نفهمیدم چی شد ، تو که میگی خیال ازدواج نداری ، با ما هم که به تهران نمیای پس میخوای چکار کنی؟
فکر میکردم منظورم رو واضح گفتم ، داداش من نمی خوام سربار شما باشم ، می خوام روی پاهای خودم بایستم ،
می خوام به خودم تکیه کنم.شما خواهر و برادر من هستید و تحملم می کنید اما زن و شوهر شما غریبه اند.اونا هیچ
اصراری ندارند منو قبول کنند.
سوسن اخم کرده و گفت: حرفهای مضحک نزن ، اونا حق اعتراض ندارند.اونجا خونه ی توئه ، هر کدوم از اونا تا خرخره به ما و بابا مدیونند.
مجید دستی به صورت زبر خود کشید و گفت: -صبر کن ببینم ، این وضع تا کی ادامه داره؟
مهین گفت: -کدوم وضع؟مقصودت چیه؟ -همین که می خوای به حال خودت باشی!آخرش چی؟
مهین به غروب پائیزی خورشید خیره شد و گفت: -از آخرش خبر ندارم.
برای لحظاتی هر سه سکوت کردند تا این که سوسن گفت: -با این وصف به این زودی نمیشه خونه رو فروخت.
مهین بلافاصله گفت: -نه شما می تونید بفروشید! -تو چکار میکنی؟فکر سر پناهتو کردی؟ یک جا رو رهن میکنم ، بالاخره من هم از خونه سهم می برم. حرفهای احمقانه نزن ، تا وقتی میتونی توی خونه خودت زندگی کنی بری مستأجری؟ما دیگه انقدر هم پست
نیستیم ، فقط می مونه تنهایی تو توی این خونه ی دراندشت.این مسأله منو نگران میکنه. -من به تنهایی عادت دارم ، بابا صبح تا شببیرون از خونه بود. مسأله تنهایی توی شبه. من از تنهایی نمی ترسم خودم از پس خودم بر میام. -چقدر تو کله شقی دختر!
مجید سیگار دیگری روشن کرده و گفت: -میشه برای اونم فکری کرد.
سوسن پرسید: -؟یرکف هچ مستأجر بیاریم ، یک پیرزن و پیرمرد یا یک مادر و دختر.چه می دونم دو تا دانشجوی دختر یا یک همچین چیزی.
سوسن گفت: -فکر خوبیه ، می تونیم چند روز اینجا بمونیم تا مستأجر پیدا بشه.
مهین اندوهگین اندیشید اونا نگران منند ، خبر ندارند آب که از سر رفت چه یک وجب چه ده وجب.مجید پرسید: -نظر تو چیه مهین ؟هم درآمد داری و هم تنها نیستی.
مهین بی تفاوت گفت: -برای من فرقی نمیکنه.
مجید از جا برخاست و هنگام ترک اتاق گفت: -پس من میرم یک سر به چند تا بنگاه بزنم و خونه رو بسپارم برای اجاره.
مجید پس از ملاحظات فراوان پیرزن و پیرمردی را به مستأجری پذیرفت و دو اتاق در اختیارشان گذاشت و وقتی
خیالش از بابت مهین راحت شد زمزمه ی رفتن سر داد و سوسن هم که مدت زیادی از خانه و زندگی اش دور بود با
او همراه شد.وقت رفتن دلتنگی بر وجود مهین چنگ انداخت و بغض گلویش را فشرد و در حالی که به سختی از
ریزش اشکهایش جلوگیری میکرد سوسن را در آغوش کشید.سوسن گفت: -مراقب خودت باش خواهر کوچولو و هر وقت به مشکلی برخوردی به ما تلفن کن.
مجید هم سفارشات لازم را به مهین داد و گفت: -باید برای خودت هم مرد باشی و هم زن ، اینو می دونی؟
اشک از دیدگان مهین سرازیر شد ، دیگر قادر نبود خودش را کنترل کند.
سوسن که خود نیز می گریست گفت: چرا گریه میکنی دختر؟مگه بنا نیست همدیگه رو ببینیم؟دیدار آخرمون که نیست.
دو خواهر مدتی مقابل هم برای بی کسی شان گریستند و سپس به سختی از هم جدا شدند.مهین تا وقتی سر کوچه
ناپدید شدند رفتنشان را نگریست و اشک ریخت.به نظرش دیدار بعدی شان خیلی دور بود.شب اول تنهایی تا صبح
بیدار بود و اندیشید انگار حق با مجید بود ، تنهایی در شب وحشتناکه.آن شب با کوچکترین صدایی سر جایش می
نشست و به بیرون خیره می شد اما می دانست باید عادت کند.این شرایطی بود که خودش به وجود آورده بود.دردی
در سینه اش بود که به هیچکس نمی توانست بگوید و بیش از هر چیز خودش را به سبب مرگ پدرش ملامت
میکرد.نمی توانست تقصیر خودش را نادیده بگیرد حتی وقتی که به حرفهای دکتر می اندشید که گفته بود: ایشون مبتلا به یک نوع بیماری قلبی از نوع حاد بودند که نسبت به آن سهل انگاری هم کردند.درسته که اخبار
هیجان آور و اندوه براشون خوب نبوده اما فقط اون عامل سبب مرگشون نبوده.ایشون از خیلی قبل بیماریشون رو
باید جدی می گرفتند و دارو می خوردند.
اما مهین معتقد بود عطا دق کرده آن هم از دست خودش!نیرویی مرموز دائم به او گوشزد می کرد مقصر توئیی ،
بیخود به خودت دلداری نده.تو نه تنها گناهکاری بلکه قاتل هم هستی ، تو پدرت رو کشتی ، تو باعث مرگش شدی.
شبها کابوس می دید و طاقت نگریستن به عکس عطا را نداشت گویی او در عکسش هم با نگاهی شماتت بار
سرزنشش میکرد.صورتش دیگر طراوت و شادابی گذشته را نداشت و اشتهایش به غذا کم شده بود انگار چند سال
بزرگتر از سنش نشان می داد ، وقتی که آنقدر ساده می پوشید و نسبت به خودش بی توجه بود.
روزی که به جهت سوء هاضمه به دکتر مراجعه کرد حقیقت تلخ دیگری مقابلش قد علم کرد که قبول این یکی از
توانش خارج بود.دکتر هنگام معاینه اش بی مقدمه گفت که باردار است.همان جا تعادلش را از دست داد و سکندری
خورد و دکتر که زن جوانی بود به کمکش شتافت ولی او بی توجه مطب را ترک کرد.سرش گیج می رفت و همه چیز
در نظرش تیره و تار بود.چند بار وسوسه شد بی هدف و بسوی مقصدی نامعلوم حرکت کند اما ترس تنهایی مانعش
شد.احساس زبونی و حقارت می کرد ، بی هدف به راه افتاد و یکبار که بی توجه قدم به خیابان گذاشت ماشینی به
شدت مقابلش ترمز کرد و راننده خشمگین از ماشین پیاده شد و فریاد زد: -حواست کجاست خانوم؟اگه بهت می زدم صد تا صاحاب پیدا می کردی.
چند نفر جمع شدند و مهین شرمگین و گیج بی هیچ حرفی به پیاده رو رفت و روی نیمکتی در ایستگاه اتوبوس
نشست.دهانش خشک بود و زانوانش می لرزید ، دلش می خواست با صدای بلند گریه کند اما اشکی برای ریختن
نداشت ، انگار چشمه ی اشکش خشکیده بود.نیم ساعتی روی نیمکت نشست تا این که بالاخره از جا برخاست و
دوباره بی هدف به راه افتاد.پنجشنبه بود و خیابانها از جمعیت به سیاهی می زد ، خودش را میان جمعیت انداخت ،
طعنه خورد و طعنه زد انگار فقط حضور داشت تا به چهره ها بنگرد.
چهره هایی آنچنان شاد و بی خیال ، زنها در کنار شوهرانشان ، بچه ها دست در دست پدر و مادرها و جوانها خندان و
سرزنده.همه شاد بودند همه غیر از او.مهین به مغازه ها توجه نداشت ، به دختران جوانی توجه داشت که در کنار
نامزدهایشان گام بر می داشتند و برای پذیرفتن دعوت آنها به آبمیوه یا عصرانه ناز می کردند.یاد سهیل در ذهنش
زنده شد ، دیگر چهره ی برنزه اش به نظر مهین زیبا و خواستنی نبود.اندیشید لعنت به تو سهیل ، لعنت به
تو.امیدوارم به عذاب دچار بشی و همین جا روی زمین مورد موأخذه قرار بگیری.
مغزش کار نمی کرد ، نمی دانست چه باید بکند.اگر همانطور دست روی دست می گذاشت طی چند ماه آینده قادر
نبود در آن محل زندگی کند.وقتی که ماجرا علنی می شد چه پاسخی داشت به دیگران بدهد؟پدرش عمری را با
آبرو در آن محل زندگی کرده بود و او نمی توانست به این راحتی آبرویش را به باد دهد.خورشید پائیزی کم کم می
رفت تا در کرانه های مغرب ناپیدا شود اما او هنوز تصمیمی برای آینده نرفته بود.از هر راهی وارد می شد به بن
بست می رسید ، انگار همه درها به رویش بسته بود و اندیشه زندگی با ننگ آزارش می داد حس می کرد موجود بی
مصرف و سهل انگاریست که لیاقت زنده ماندن ندارد و قادر نیست نیش و کنایه های مردم را تحمل کند و این در
حالی بود که در طول عمرش هرگز خودش را آن اندازه زبون ندیده بود.
از اندیشه مرگ لرزش غریبی سراپای وجودش را دربرگرفت و بغض گلویش را فشرد.کنار خیابان ایستاد و مقابل
نخستین تاکسی دست گرفت و سوارش شد.به نظرش همه چیز در خواب بود حتی حرکت گهواره وار ماشین حتی
مناظری که برای آخرین بار از نظر می گذراند.تاکسی مقابل پل رودخانه توقف کرد و مهین آرام پیاده شد و کرایه
اش را پرداخت.دور و بر رودخانه نسبتاً شلوغ بود و او نمی توانست مقابل آن همه چشم چنین کاری کند چرا که
رودخانه روی تخته سنگی نشست و به آمد و رفت افراد خیره شد.هوا کم کم تاریک می شد و چراغ کم فروغ امید او
نیز رو به خاموشی می رفت.
تاجماه زنگ خانه ی مهرداد را فشرد و منتظر ایستاد ، دقایقی بعد مهرداد سلانه سلانه به انتهای حیاط رفته و در را
گشود و با دیدن تاجماه نقش ناخشنودی بر پیشانی اش نشست. -سلام خاله. -علیک سلام ، تو خونه ای؟حدس می زدم. - امروز حالم برای کار کردن زیاد خوش نبود ، بفرمایید تو.
تاجماه قدم به دالان گذاشت و با طعنه گفت: -تو کی سر حالی که امروز باشی ، کم کم دارم بهت شک میکنم!
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#26
Posted: 22 Jul 2014 13:43
( ۲۵ )
-برای چی؟
تاجماه بی مقدمه پرسید: -نکنه داری معتاد میشی؟
مهرداد یکه ای خورد و به او خیره ماند ، تاجماه گفت: -مگه جن دیدی پسر؟ -چه حرفهایی می زنید خاله؟هر کی سرش به کار خودش باشه معتاده؟
تاجماه دالان تاریک را پشت سر گذاشت و مسیر حیاط تا ساختمان را پیمود و مقابل بنای کهنه به در آوردن
کفشهایش مشغول شد.مهرداد کنار ایستاد تا او وارد خانه شود آنگاه خودش هم قدم به درون گذاشت. -چه عجب خاله!
تاجماه چشم غره ای نثارش نمود که پشت مهرداد لرزید.می دانست برای گفتن حرفهای همیشگی آمده و خود ابداً
حوصله ی شنیدنش را نداشت.از جا برخاست تا اسباب پذیرایی را بیاورد که تاجماه به سردی گفت: -بگیر بشین می خوام برم. -کجا؟شما که تازه آمدید. بگیر بشین و خودت رو به اون راه نزن ، می دونی که برای چی اومدم.
مهرداد آرام مقابل تاجماه نشست و سر به زیر افکند ، تاجماه گفت: ای کاش قلم پام می شکست و جلو نمی رفتم.من نمی دونم چی توی سر تو می گذره اما به خدا قسم ازت نمی
گذرم.تو منو سکه یک پول کردی و باعث شدی هزار تا ریز و درشت بشنوم.اگه دختره بد بود چرا رفتی جلو و روش
اسم گذاشتی؟حالا هم که رفتی مگه چشه؟کره ، کوره ، افلیجه ، بر و رو نداره ؟ محض نمونه یک ایراد بگیر تا من هم
بدونم ، اون چه گناهی داشت که امیدوارش کردی؟هر چی توی مارسم چشم گردوندم بلکه تو رو ببینم فایده
نداشت.اون طفلک مادرش رو که از دست داده بود بعدش هم پدرش رو ، تو نباید یک سر سلامتی بهش می
دادی؟یا یک تسلیت خشک و خالی می گفتی؟
مهرداد همانطور سر به زیر گفت: -مگه من چکاره ام؟ -خیر سر اونا که میگن می خوای دامادشون باشی.
مهرداد خشمگین برخاست و گفت: -من غلط کردم! پس چی؟اگه نمی خوای چرا تکلیفش رو معلوم نمی کنی؟
مهرداد به طرف تاجماه برگشته و فریاد زد: -من معلوم کنم؟مگه من قیم و سرپرستشم؟تکلیفش معلومه. -مگه نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟ -نه ، اون لیاقت همسری منو نداره.
تاجماه از جا برخاست و مقابل خواهرزاده اش ایستاده و گفت: -چه غلط ها!مگه تو کی هستی؟
مهرداد با عناد گفت: -هر کسی هستم از اونا سرترم.
تاجماه با پشت دست بر دهان مهرداد کوفت و گفت: -دیگه نمی خوام ببینمت نامرد!
مهرداد با انگشت گوشه لبش را لمس کرد و مقابل چشمان خود گرفت.خون گرمی روی انگشتش نشسته بود ، از
تاجماه انتظار نداشت چون برای او همیشه مثل یک مادر بود ، و حالا!مدتی به صورت گرفته و اندوهگین تاجماه خیره
شد آنگاه بی هیچ کلامی از خانه خارج شد.تاجماه پس از رفتن او تازه به یاد آورد چه کرده ، با ناباوری به دست خود
خیره شد و اشک از دیدگانش روان شد.نه!از مهرداد بعید بود ، باور نداشت او آنقدر سنگدل باشد که بی هیچ
توضیحی قلب دختری بی گناه را بشکند و رو در روی خاله اش بایستد.آیا چشمش دنبال دیگری بود؟تاجماه
چادرش را به سر کشیده و با قلبی مالامال از غصه خانه مهرداد را ترک کرد.
مهرداد با دستمال خون لبش را می زدود و با دست دیگر اتومبیل را هدایت میکرد.نمی دانست به کدامین گناه
سرزنش می شود ، آیا سزای او که فدای هوی و هوس دختری سر به هوا گشته بود این بود؟او انتظار نداشت تاجماه
درکش کند چرا که از ماجرا بی خبر بود اما انتظار چنین برخوردی هم نداشت.گناهکار کس دیگری بود چرا باید به
جای او تنبیه می شد.
حال و حوصله رانندگی نداشت پس مقابل رودخانه توقف کرد و پیاده شد.هر گاه دلتنگ بود به آنجا می رفت ، بی
خیال سیگاری روشن کرده و به دیوار روبروی رودخانه تکیه داد و به تیرگی آن در شب خیره شد.ابرهای تیره رفته
رفته جلوی ماه را پوشاندند و محیط بیش از پیش در تاریکی فرو رفت.مهرداد به آسمان نگریست ، بعید نبود تا
دقایقی دیگر باران ببارد اما او هراسی نداشت و لجوجانه همانجا نشست شاید باران خستگی و مرارت را از تنش می
ربود.عابران به سرعت حرکت می کردند تا قبل از ریزش باران زیر سرپناهی قرار گیرند.مهرداد به جنب و جوش
آنان نگریست و لبخند زد و اندیشید از چی فرار می کنید؟از بارون؟خوش به حالشون چقدر بی خیالند ، انگار هیچ
غصه ای توی قفس قلبشون نیست ، نه عشقی دارند که بازیچه اش شده باشند و نه احساسی که مثل خوره تار و
پودشون رو بجوه.دیری نگذشت که نم نم باران آغاز شد و اطراف زاینده رود از کثرت جمعیت خالی گردید.مهرداد
سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست و به روی باران آغوش گشود.رهگذری در حال عبور با عجله گفت: -رفیق پاشو ، خیس میشی!
مهرداد دیده گشود و دور شدن او را نگریست ، بی گمان دیگران تصور می کردند او دیوانه است.آوای رعد و برق از
خلسه بیرونش کشید و متوجه اطرافش نمود ، به چند متر آن طرف تر نظر انداخت.زن جوانی را دید که مثل خودش
مقابل رودخانه ایستاده بود ، اندیشید معلوم نیست اون بدبخت چشه؟اینطور که پیداست بدبختی های عالم فقط مال
من نیست!از روی کنجکاوی به او خیره ماند ، زن جوان که کسی جز مهین نبود از جا برخاست و با گامهایی لرزان به
طرف رودخانه جلو رفت.مهرداد به ابروان خود چین انداخت و دقیق تر نگریست.از خود پرسید می خواد چکار کنه؟
مهین که به سبب تاریکی و بُعد مسافت برای مهرداد حکم زن ناشناسی را داشت باز هم جلوتر رفت و وقتی به لب
رودخانه رسید ایستاد.مهرداد از جا برخاست و زمزمه کرد: -یا خدا!می خواد چکار کنه؟دیوونه ست؟الان می افته!
مهین برای دقایقی دیده بر هم نهاد و برای آخرین بار از خدا طلب بخشش نمود آنگاه خود را به آغوش رودخانه
افکند.مهرداد بی درنگ بنای دویدن نهاد و در حالی که ترس و وحشت همه وجودش را دربرگرفته بود در همان
حالت به در آوردن کتش پرداخت.در آن لحظات لبریز از هیجان ، اندوهِ خود را از یاد برده بود و تنها به نجات جان
یک انسان می اندیشید.باران بر سر و صورتش شلاق می زد اما به آن توجهی نداشت.اندیشید چقدر با من فاصله
داشت!یعنی انقدر دور بود؟خدایا خودت کمکش کن ، به من هم شهامت و قدرت بده.نگاهش به رودخانه افتاد ،
مهین در حال تقلا بود.مهرداد با خود گفت شنا هم بلد نیست ، معلومه ، خدایا توکل به خودت.با یک حرکت به آب
پرید و با عجله به طرف مهین شنا کرد ، برایش عجیب بود که زن جوان حتی فریاد هم نمی زد ، دیگر برایش آشکار
بود که قصد خودکشی داشته.شنا با لباس برایش سخت بود اما تلاش می کرد هر چه زودتر به او برسد ، آن لحظه
هیچ آرزویی نداشت غیر از کم شدن فاصله و نجات جانِ زن جوان.
باران پائیزی با شدتی هر چه تمام تر می بارید مهرداد همچنان آغوش رودخانه را می شکافت و به طرف مهین شنا
می کرد ، وقتی به دو قدمی اش رسید میان باد و باران و سر و صدای آب فریاد زد: -نفس بکش و سرت رو بالا بگیر.
مهین که نیمرخش به او بود اطاعت کرد.مهرداد فرمان داد: -دستت رو به من بده.
مهین ممانعت کرد و به تقلایش ادامه داد ، مهرداد فریاد زد: -لعنتی داری می میری ، مگه دیوونه شدی؟
با شتاب او را میان محاصره یدست چپش کشید ، مهین که موهای خیسش قسمت اعظم صورتش را پوشانده بود
نامفهوم گفت: -ولم کن!
تلاش کرد خود را از چنگ او رها کند اما توانی در بدن نداشت ، برای لحظاتی سرش زیر آب رفت و دیگر چیزی
نفهمید.مهرداد به زحمت او را از رودخانه بیرون کشید و با پشت دست آرام به صورتش زد.موهای خیس و مواج او را
پس زد و در فضای نیمه تاریک بارانی از دیدن مهین جا خورد.با دست به آرامی به شکمش فشار آورد تا اگر آبی در
گلو دارد بیرون بریزد.وحشت زده اندیشید ، مرده؟!نبضش را به دست گرفت و تپش آن را حس کرد ، ناخودآگاه
شادی به چهره اش دوید چند ضربه به صورت او زد و زمزمه کرد: -حالت خوبه؟
مژگان مهین لرزید و قطرات اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد ولی مهرداد نفهمید ، چرا که قطرات اشکش با
قطرات باران درهم امیخت.مهرداد گفت: -حالت خوبه؟
مهین آرام دیده از هم گشود و چهره ی مستأصل مهرداد را خم شده روی خود دید ، زمزمه کرد: -باید می گذاشتی بمیرم!
مهرداد سکوت کرد و با خود گفت مثل عمل من شدی ، هر جا که پا می گذارم تو رو می بینم.مهین دوباره گفت: -من باید بمیرم ، باید بمیرم.
مهرداد به سردی گفت:
-به خودت فشار نیار ، قسمت اعظم نیروت رو از دست دادی.
گریه مهین شدت گرفت با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد گفت: -من از تو کمک نخواستم.
مهرداد خشمگین از جا برخاست و محکم گفت: -دیوونه!می خواستی خودتو بکشی؟
مهین که توان از دست رفته اش را کم کم به دست می آورد محکمتر از قبل گفت: -به تو ربطی نداره ، چرا هر جا می رم تورو می بینم؟
مهرداد کت خیس از بارانش را به تن کرده و به بستن دکمه هایش پرداخت و در همان حال گفت: -جالبه ، تو هم حرف منو می زنی!
مهین مصرانه میان گریه گفت: -اگه دخالت نکرده بودی خودمو راحت می کردم.
مهرداد خشمگین به طرفش برگشته و با اشاره به رودخانه فریاد زد: پس بفرما!چرا معطلی ، رودخونه که فرار نکرده؟اگه می دونستم برای احمق ترسویی مثل تو دارم جون میکنم بی
خود به خودم زحمت نمی دادم.آره ، تو با وجود این ترس بی معنی لایق مردنی.آدم ضعیف و بزدلی مثل تو باید
بمیره ، وجودش برای دیگران چه نفعی داره؟
حرفهای مهرداد مثل پتکی بر سر مهین فرود امد.زانوانش را به آغوش کشید ، سردش بود.باد سرد پاییزی در حالی
که لباسهایش آنچنان خیس و مرطوب بودند آزارش می داد.مهرداد نزدیکش شد و گفت: -بلند شو تا خونه تورو می رسونم.
مهین در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت گفت: -نه! -یعنی می خوای تا صبح اینجا بمونی؟ -دیگه چه فرقی می کنه چه بلایی به سرم بیاد؟هیچ بلایی بدتر از آنچه به سرم امده نیست. -زیر بارون سرما می خوری.
لحن مهرداد نرم تر از قبل بود و مهین متوجه اش شد.اندشید چقدر مهربان و با شهامته!چطور تونستم ندیده اش
بگیرم؟چطور آدم گاهی پشت به خوشبختی خودش میکنه؟اون درست در چند قدمی من بود!شرمزده گفت: -لطفاً برین ، خودتون هم زیر بارون موندین.
مهرداد سرد و رسمی گفت: فکر نکنید چون شمایید اینطور رفتار میکنم ، نه!اگر هر زن دیگه ای هم این ساعت شب تک و تنها اینجا مونده بود
و من میشناختمش نمی رفتم.بلند شین من تا خانه شما رو می رسونم. -نه!نمیتونم!دیگه نمی تونم.
سوالی در چهره ی مهرداد نقش بسته بود اما به زبانش نمی اورد.به جهت دلداری گفت: اون واقعه یک اتفاق تأسف آور بود و شما باید فراموشش کنید.خودتون بهتر می دونید روش شما برای رویارویی
با مشکل پیش آمده اشتباهه.شما دست به کاری زدید که اگر عملی می شد نه دنیاتون رو داشتید و نه آخرتتون رو.
مهین میان گریه فریاد زد: - شما همه چیزو نمی دونید.
مهرداد بلافاصله گفت: -لزومی هم نداره بدونم ، گو اینکه می تونم حدس بزنم.به هر حال حرف زدن درباره اش بی فایده است.
مهین سر به زیر افکنده و گفت: شما هم اگر جای من بودید همان کار را می کردید.گردابی مقابلمه که اگر به دلش برم امیدی به بازگشتم
نیست.انگار به هر ریسمانی چنگ می زنم سست و ضعیفه.من ... من یک گناهکارم ، بیچاره ام. -می خواین مشکلتون رو از انچه که هست بدتر کنید. -نه ، می خوام هر دومون رو رها کنم!
هر دومون؟مقصودش چیه؟مهرداد بارها و بارها این دو جمله را در ذهنش تکرار کرد ، مقصودش از دو تا کیه؟من و
خودش؟مهین میان سیل اشک گفت: -من موجودی رو در خودم دارم که حاصل اشتباهیه که مرتکب شدم ، حاصل غفلت و ناآگاهی ام ، حاصل حماقتم.
پشت مهرداد لرزید و لبانش روی هم ماسید.مهین میان گریه ادامه داد: چطور می تونم زنده بمونم و زندگی کنم؟چطور می تونم به خونه برگردم؟توی اجتماع جایی برای من نیست.
مهرداد آرام روی پاهایش نشست و سرش را میان دستانش گرفت و اندیشید خدایا چی به سر این دختر اومده؟چرا
دائم اونو مقابل من قرار میدی؟چه حکمتی در این کار هست؟به مهین نگریست او هنوز داشت حرف می زد ، بی
وقفه و میان گریه ، انگار شنونده خوبی پیدا کرده بود: از کمک شما ممنونم اما واقعاً لیاقت زنده موندن رو ندارم من به شما بد کردم می دونم که فکر می کنید شما رو به
بازی گرفتم اما خدا شاهده که اینطور نیست من خودم بازیچه ی دست دیگری بودم.
مهرداد با خشم پرسید: پس چرا همان روز اول نگفتید؟! من در معذورات مانده بودم ، نمی تونم وضعیتم رو براتون تشریح کنم چون می دونم که حرفم رو باور نمی کنید
اما حاضرم به خاک عزیزانم قسم بخورم که من دختری که شما فکر می کنید نیستم.درباره ی سهیل هم نیت بدی
نداشتم ، من اغفال شدم ، گول خوردم.
مهرداد از جا برخاسته و فریاد زد: -لعنتی من خودم تو رو توی خونه ی اون دیدم. -اون ماجرا کاملاً اتفاقی بود ، خودم هم نفهمیدم چطور از اونجا سر در آوردم.
مهرداد با تمسخر گفت: -انتظار داری حرفت رو باور کنم؟ شاید اگه من هم بودم باور نمی کردم ، اما خدا شاهده که عین حقیقته.
مهین و مهرداد هر دو سکوت کردند تا اینکه مهرداد گفت: -حالا می خوای چکار کنی؟
مهین با صدایی بغض آلود گفت:
-شما برین و لطفاً برای من دلواپس نباشید.شاید هم از این شهر رفتم ، این مشکل منه. -دوس ندارم موعظه کنم اما برای هر تصمیمی شب فرصت خوبی نیست.به نظر من بهتره به خونه برگردید وگرنه
قبل از آنکه اراده کنید حتی از جاتون بلند شین ، سینه پهلو می کنید.شاید من مزاحم سمجی باشم اما کم کم دارم به
این نتیجه می رسم که حضورم بی سبب نیست ، انگار خدا هنوز دوستتون داره.
مهین صادقانه پرسید: برای چی به من کمک می کنید؟
مهرداد با لبخندی تلخ گفت: مطمئن باشید از روی ترحم نیست ، فقط از روی انسانیته وگرنه من نه در قبال شما احساس مسئولیت می کنم و نه
احساس تعلق خاطر.به من اعتماد کنید.
مهین به صورت مهرداد خیره شد ، همانطور که می گفت نه نقشی از ترحم در آن چشمان عسلی و خسته بود و نه
عشق و احساس.قبل از آنکه تصمیم بگیرد چه کند از جا بلند شد و دنبال مهرداد به راه افتاد.
مهین صبح که دیده از هم گشود و خودش را در خانه دید حس کرد همه وقایع شب گذشته حاصل کابوسی شبانه
بوده اما وقتی از جا برخاست و لباسهای خیس خودش را روی طناب ایوان دید دانست باید همه ان اتفاقات را باور
کند.آری!همه چیز حقیقت داشت ، مهرداد او را دیده و کمکش کرده و به خانه اش رسانده بود.
تلاش کرد به یاد بیاورد به او چه گفت اما همه گفتگویشان برای او در هاله ای ابهام بود.خورشید با درخشش در
آسمان آبی چشمش را آزرد و به یادش آورد که گرسنه است.اندیشه ی گرسنگی حواسش را متوجه چیز تازه ی
دیگری نمود که می رفت برایش شکل حقیقت بگیرد ، وجود آن موجود بی گناه که حاصل ندانم کاری و غفلت
خودش بود.
شب گذشته در راه آمدن به خانه ، مهرداد به او هیچ چیز دیگری نگفته بود و چقدر خوب و مهربان بود که اسباب
شرمساری اش را افزون نمی ساخت.در نظر مهین او یک مرد واقعی بود که حتی اگر هم به دام سهیل نمی افتاد در
خود لیاقت همسری اش را نمی دید.اولین عطسه نشانه سرماخوردگی اش بود ، چیزی که پس از گذراندن آن شب
بارانی و با وجود لباسهای خیس و مرطوب انتظارش می رفت.همه ی بدنش خرد و خسته بود و دلشوره و نگرانی از
آینده لحظه ای رهایش نمی ساخت.از اتاق به قصد آشپزخانه خارج شد و اندیشید شاید بهتر باشد از گرسنگی بمیرم.
اما اندیشه ی مرگ دیگر چون گذشته وسوسه اش نمی کرد ، انگار دچار تحولی شگرف شده بود ، نه این که تقصیر
خود را اندک ببیند بلکه به شدت خودش را سرزنش می نمود و دیگر دلش نمی خواست به اهریمن غریبی چون
مرگ روی خوش نشان دهد.حق با مهرداد بود ، خدا هنوز او را دوست می داشت وگرنه هر بار به طور معجزه آسا
فرشته ی آشنایی چون او را به کمکش نمی فرستاد یا شاید هم می خواست با زنده ماندن و تحمل زهر و نیش
سخنان دیگران مجازاتش کند.مهین معتقد بود خواست خدا هر چه که هست مرگ نیست و به شدت می ترسید که
به جنگ خدا برود.به نظر به حد کافی نفرین شده ی درگاه الهی بود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#27
Posted: 22 Jul 2014 13:45
( ۲۶ )
او به زحمت لقمه های نان و پنیر را فرو داد و تلاش کرد راه حل مناسبی برای مشکلش بیابد.در شرایطی بود که اگر
می دانست کجا می تواند سهیل را بیابد سراغش می رفت و نه به خاطر خودش ، به پاهایش می افتاد ، اما افسوس که
او فرسنگ ها دورتر به خوشگذرانی مشغول بود و حتی دقایقی از وقتش را به اندیشیدن به مهین ، این دختر نگون
بخت که شیرازه ی زندگی اش توسط او از هم گسسته بود مبذول نمی داشت.مهین هم تلاش می کرد به او نیاندیشد
اما وجود موجودی تازه که در خود حفظش می ساخت او را در ذهنش تداعی می نمود.او را با همه ی پستی و بدی که
در حقش روا کرده بود ، با همه بزدلی و حقارتش و با همه ی عقده ای که نسبت به زنها داشت.مهین می اندیشید
چطور می تواند انقدر دیو سیرت باشد؟به خدا قسم اگر هم میل به زندگی داشته باشم به امید ان است که روزی با او
روبرو شوم و انتقام خود را بگیرم.من تاوان اشتباه و حماقتم را پرداختم ، او نیز باید بپردازد.من وادارش می کنم حتی
اگر به قیمت زندگی ام تمام شود.
اندیشه ی انتقام خون گرمی را به رگهای مهین می دواند انگار توان تازه ای در او عیان می شد میل نداشت توسط
سهیل دست کم گرفته شود.می دانست یعنی حس ناآشنایی به او می گفت سهیل باز خواهد گشت اما از زمانش خبر
نداشت.مایل نبود حتی برای ثانیه ای با او زندگی کند بلکه دوست داشت زجرش دهد و تحلیل تدریجی اش را به
چشم ببیند.خیانت سهیل رفته رفته از او موجودی سنگدل و سخت می ساخت ، نمی توانست اجازه دهد سهیل او را
بازیچه و مسخره خود کند.
مهین زمانی از اندیشیدن فارغ شد که ناآگاه صبحانه اش را کامل خورده بود ، البته به نتایجی هم رسیده بود.اول آن
که ماندنش در آن محل جایز نبود و باید هر چه زودتر خانه اش را ترک می کرد.دوم انکه نه خواهر و برادرش بلکه
هیچکس نمی بایست از محل سکونت جدیدش باخبر شود.سوم قصد نداشت آن موجود بی گناه را قربانی خود کند
پس قصد کشتنش را نداشت ، یعنی پس از اینکه باعث مرگ پدرش شده بود توان انجام این کار را در خودش سراغ
نداشت و چهارم فردا و فرداهای زندگی اش مبهم و نامعلوم بود.متعاقب این تصمیم از جا برخاست و به بستن
چمدانش پرداخت و درست وسط کارش پیرزنی که به تازگی در خانه شان ساکن شده بود چند ضربه به شیشه ی در
قدیمی زد ، در حالی که حیرت از چشمانش خوانده می شد.مهین که اصلا انتظار رویارویی با او را نداشت با عجله از
جا برخاسته و در را باز کرد و تلاش کرد خونسرد باشد. -بفرمایید. -سلام مهین خانوم!
چشمانش هنوز متوجه جامه دان بود.خون مهین از کنجکاوی او به جوش آمد. -بفرمایید ، کاری داشتید؟
پیرزن که کنجکاوی در ذاتش بود و مهین هم در آن مدت اندک به آن پی برده بود با لبخند موذیانه ای پرسید: -می خواین برین سفر به سلامتی؟!
مهین کلافه گفت: -بله ، عیبی داره؟
پیرزن دست و پایش را جمع کرد و گفت: -نخیر ، همیشه به سفر.ایشالله به سلامتی.
مهین نیمه خشمگین گفت: -کاری داشتید معصومه خانوم؟
پیرزن که متوجه خشم مهین بود به نرمی گفت: می خواستم بگم دیشب که دیر تشریف آوردید و خونه نبودید یک خانوم مُسن اومده بود دیدنتون ، گفتم اسمتون
چیه گفت بگین تاجماه.
پیرزن کلمه ی دیر تشریف آوردید را مخصوصاً کشدار به زبان اورد و مهین خشمگین شد ، چرا که بارها او را پشت
پنجره در حال دید زدن خودش غافلگیر کرده بود.انگار او صابخانه بود و خودش مستأجر.خشمگین اندیشید به تو
چه که دیر اومدم پیرزن!مگه تو قیم منی؟مهین حوصله تاجماه را هم نداشت لابد دوباره اومده بود زیر زبون منو
بکشه ، من نمی دونم مهرداد چرا حقیقت رو به اون نگفته تا دست از سر من برداره.پیرزن هنوز مقابلش ایستاده بود
، مهین کلافه گفت: -کار دیگه ای دارید؟
پیرزن بلافاصله گفت: -نه نه ، سفرتون بخیر.به سلامتی کی میرین و کی بر می گردین؟
مهین دندان بر هم سایید و گفت: -امشب می رم و معلوم نیست کی برگردم. -حتماً میرین دیدن خواهر و برادرتون!
مهین کمی بلند گفت: -نخیر میرم قبرستون!
پیرزن نیم قدم به عقب رفت ، مهین که نمی خواست شک او را برانگیزد بلافاصله در ادامه گفت: -اول می رم سر قبر پدر و مادرم بعد هم می رم مشهد...
پیرزن که به نظر می آمد با توضیحات مهین راضی شده با چاپلوسی گفت: -همیشه به زیارت ، التماس دعا داریم.
مهین اهی کشیده و گفت: -محتاج دعائیم.
پس از رفتن پیرزن در تصمیمش راسخ تر شد چرا که این نخستین نشانه های کنجکاوی مردم بود و او طاقتش را
نداشت ، باید جایی می رفت که کسی او را نشناسد ، شاید در آن صورت می توانست زندگی کند.
مهرداد بار دیگر تصمیمش را در ذهن مرور کرد و به قصد در میان گذاشتن آن با مهین از خانه خارج شد.شب
گذشته میان غلیان فکری اش به خواب رفته و خواب مادرش را دید.هر چه تلاش می کرد با او سخن بگوید مادرش
روی خوش نشان نمی داد انگار با او قهر بود.عاقبت طاقت نیاورد و به حالت اعتراض گفت ، مادر چرا به حرف هام
توجه نمی کنی؟و مادرش به او گفته بود تا زمانی که در حق آن دختر مردانگی نکردی با من کلامی حرف
نزن.مهرداد پریشان از خواب پریده بود و تا صبح به مقصود مادرش اندیشیده بود.حتی به حالت گلایه در تاریکی
شب زمزمه کرده بود: مادر مگه من در حق اون دختر جفا کردم که به من اینطور گفتی؟مگه من مقصرم؟دیگه باید چه کنم؟دو بار جونش
رو نجات دادم کافی نیست؟چرا زمین و زمان با من سر ناسازگاری گذاشته؟مقصودت چی بود مادر؟تو از من چی می
خواستی؟مسلماً مقصودت این نبود که با او ازدواج کنم؟
مهرداد تا صبح به خوابش فکر کرد ، مادر را به حد پرستش دوست می داشت و مایل نبود حتی در عالم باقی از او
ناراحت و ناخشنود باشد.عاقبت به این نتیجه رسید که مقصود مادرش حمایت از مهین بوده اما چگونه؟مدتها به راه
چاره اندیشید تا اینکه نزدیک غروب به راه حل مناسبی دست یافت و برای درمیان گذاشتم با مهین از خانه خارج
شد.مطمئن نبود کار درستی می کند یا خیر فقط می دانست به پریشانی احوالش با کمک به مهین می تواند آرامش
بخشد.مادرش در خواب به گونه ای بر او خشم گرفته بود که حتی تصورش در بیداری موی بر اندامش راست می
کرد ، انگار عین حقیقت بود.در راه بارها و بارها دعا کرد مهین به اقدام تازه ای دست نزده باشد تا اینکه به انجا
رسید اما قبل از آنکه دستش کلید زنگ را بفشارد در باز شد و مهین در حالی که به سختی جامه دانش را حمل می
کرد مقابلش ظاهر شد.برای لحظاتی نگاهشان در روشنایی بی رمق غروب درهم گره خورد.مهین سر به زیر افکند و
مهرداد تلاش کرد چیزی بگوید.بالاخره مهین برای شکستن سکوت میانشان پیشقدم شد و آهسته گفت: -خوب شد دیدمتون آقا ، باید به خاطر زحماتتون تشکر می کردم.
مهرداد با عجله پرسید: -دارین کجا می رین؟
مهین با لبخندی تلخ گفت: -نگران نباشید دیگه نیت بدی در ذهن ندارم ، فکر کنم با دیدن چمدانم حرفم رو باور کنید.
مهرداد به جامه دان مهین نگاهی افکند و پرسید: -کجا می رین؟ خودم هم نمی دونم ، هر جایی غیر از اینجا. -با این وصف مقصد مشخصی رو در نظر ندارید. -متأسفانه همین طوره ، اول می رم سر مزار پدر و مادرم بعد هم می رم جایی که کسی منو نشناسه.
مهرداد برای گرفتن جامه دان مهین دستش را دراز کرد اما مهین گفت: -نه نه ، دیگه نمی خوام به شما زحمت بدم.
مهرداد با لحنی که با شب گذشته تفاوت داشت گفت: -بدین به من خانوم ، من شمارو به گورستان می برم یا به هر جایی که در نظر دارید. -اما...
مهرداد با اهنگی ساده گفت: -من باید باهاتون حرف بزنم ، از طرفی خودم هم مدتهاست سر خاک پدر و مادرم نرفتم و این فرصت خوبیه.
لحن مهرداد به قدری بی پیرایه بود که مهین قدرت به زبان اوردن یک کلام هم نداشت.مهرداد چمدان او را در
اتومبیلش قرار داد و در را برای او باز کرد و خودش هم سوار اتومبیل شد و قبل از آن که کسی آنها را ببیند از کوچه
خارج گردید.
مهرداد مقابل قبر ماهرخ نشست و زیر لب به خواندن ذکر پرداخت و زیر چشمی به مهین که مقابل قبر عطا نشسته
بود خیره شد.پس از این که دعایش پایان گرفت همچنان آرام بر جای باقی ماند تا مزاحم مهین نباشد.اندیشید
دختر بیچاره تا سر حد مرگ خودشو به خاطر مرگ پدرش سرزنش می کنه.
مهین بی وقفه و در سکوت اشک می ریخت و لبانش برای گفتن چیزی تکان می خورد.مهرداد برای منحرف کردن
توجه خود به اطراف نگریست.گورستان در تاریکی وهم آوری فرو رفته بود و سرما تا مغز استخوان هر حاضری را
می لرزاند ، هر چند که غیر از خودش و مهین کمتر کسی آن ساعت شب در آنجا حضور داشت.برای به خود آوردن
مهین دو سرفه ی ساختگی نمود و از جا برخاست.مهین هم به خود آمده و در حال زدودن اشک هایش گفت:
-معذرت می خوام خیلی معطلتون کردم.
مهرداد آرام در حالی که جایش را با مهین عوض می کرد گفت: -شبِ اینجا خیلی سرده!
مهین به روی قبر ماهرخ دست کشید و گفت: -بیچاره اینا که اینجا خوابیدند.
مهرداد زیر لب برای عطا هم دعا کرد و گفت: -اونا که رفتند و مسلماً جاشون هم خوبه.
مهین با لبخندی تلخ گفت: -و اگه شما نبودید شاید من هم پیششون بودم.
مهرداد به نیمرخ مهین نگریست و وقتی مهین به طرفش برگشت با عجله از جا برخاست و برای عوض کردن مسیر
گفتگو گفت: -شما می تونید توی ماشین باشید تا من چند لحظه برم سر خاک پدر و مادرم.
مهین در حال بلند شدن گفت: -نه من هم با شما میام.
مهرداد مخالفتی نکرد و با هم از آنجا دور شدند.ربع ساعتی راه رفتند تا این که به مزار پدر و مادر مهرداد
رسیدند.مهرداد سطلی را از شیر آبی که در آن نزدیکی بود پر کرد و به شستن قبر پدر و مادرش پرداخت و در
همان حال گفت: -چقدر پسر بی وقایی ام ، حیف از اونا که پدر و مادر من بودند.
مهین که خود نیز موقعیت مهرداد را داشت و حال او را می فهمید گفت: نمی دونم چه حکمتی داره که وقتی از دستشون می دیم افسوس می خوریم و تازه به قدر و قیمت حقیقیشان پی می
بریم.
مهرداد در حالی که به عکس پدرش خیره شده بود گفت: همیشه همین طور بوده ، آدمها قدر عزیزانی رو که دارند نمی دونند.خود من تا وقتی پدرم زنده بود سرکش و
عاصی بودم ، یادم میاد اون خیلی صبور بود و حتی وقتی که حاضر جوابی می کردم سکوت می کرد و سرش را به زیر
می انداخت و مادرم ، آه هر چی از اون بگم کمه ، فرشته بود ، اونم خیلی صبور بود و تا آخرین روزهای عمرش
سختی کشید.من نتونستم هیچ کاری براشون بکنم و این خیلی رنجم می ده.
مهین حس می کرد صدای مهرداد می لرزد و این در حالی بود که مهرداد به شدت تقلا می کرد اشک نریزد.مهین به
جهت تسکینش گفت: -پس من چی باید بگم؟لحظه ای نیست که من در آن خودمو سرزنش نکنم.
مهرداد در حال روشن کردن سیگارش گفت: در این باره شما اشتباه می کنید ، مرگ و زندگی به دست خداست.
روشنایی آتش کبریت سبب شد مهین برای لحظه ای صورت مهرداد را وقتی تا آن اندازه نزدیک بود دقیق ببیند.
در اون ماجرا شما بی تقصیرید ، عمر پدرتون به همان اندازه رقم خورده بود.هیچکس از فردای خودش خبر نداره
ممکنه یک ساعت دیگه اتفاقی بیافته که حتی تصورش هم ناممکن باشه.
در دایره ی قسمت ما نقطه ی پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی ، حکم آنچه تو فرمایی
مهین از توکل و توجه مهرداد به خدا هم لذت می برد و هم از شناخت دقیق تر او حیرتزده بود.مهرداد هم شد و به
آستانه ی قبر مادرش بوسه زد و آنگاه از جا برخاست و به زدودن گرد و غبار لباسش پرداخت و در همان حال
گفت: -اگه شما دیگه اینجا کاری ندارید بریم.
مهین شرمزده گفت: -من همین جا از شما جدا می شم.
مهرداد متعجب بر او خیره شد و قبل از آن که کلامی به زبان بیاورد مهین دوباره گفت: دیگه نمی تونم مزاحمتون بشم ، به حد کافی به دردسرتون انداختم.
مهرداد گفت: اینجا از هم جدا بشیم؟شما عقلتون رو از دست دادی؟اگه شانس بیارید و گیر سگها نیافتید ممکنه گیر آدمهای
شرور بیافتید که در آن صورت هم باید منتظر هر اتفاقی بود.
مهین با اندوه گفت: -منو از حادثه نترسونید آقا ، باید برم.یک پای زندگی من در هواست و پای دیگرش در زمین ، یا رومی روم یا زنگی
زنگ!
مهرداد محکم گفت: من در حیرتم شما با چه شجاعتی میخواین دست به چنین کاری بزنید؟انگار شما به هر حال می خوایین خودتون رو
به کشتن بدین ، لطفاً کمی عاقل باشین سعی نکنید با چنین مسأله ای احساساتی برخورد کنید.از اون گذشته شما
هنوز حرفهای منو نشنیدید.اگه خاطرتون باشه بهتون گفتم باید باهاتون حرف بزنم.
مهین با لبخندی ساختگی گفت: -به گمانم شما می خواین به هر حال تلاش کنید و منو منحرف کنید.
مهرداد بلافاصله گفت: اصلاً اینطور نیست ، من براتون یک پیشنهاد دارم که اگه قبول کنید به نفعتونه.در اصل امشب برای همین آمدم در
خونتون ، خواهش می کنم به حرفهام گوش کنید.
مهین سر به زیر افکنده و گفت: -اگر چه نمی تونم دلیل محبت های شما رو بفهمم اما سراپا گوشم.
مهرداد مکثی کرد تا به خودش مسلط شود.آیا باید همانجا می گفت؟وقتی لب باز کرد صدایش تا سر حد ممکن آرام
.دوب - ممکنه از پیشنهاد من تعجب کنید اما من براش دلایل شخصی دارم که یکی از اونا آرامش بخشیدن به وجدان
ناآراممه.
مهرداد برای ادامه ی حرفهایش روی از مهین برگرفت و به بازی با شیر آب مشغول شد. یکبار پیشتر از اینا گفتم من یک خونه نُقلی دارم که البته به تازگی هم دستی به سر و رویش کشیدم...
قلب مهین به سختی شروع به تپیدن نمود.آیا می خواست پیشنهاد ازدواج بدهد؟ به نظر من صلاح نیست شما با وضعیتی که دارید شهر رو ترک کنید ، آدمها رو نمیشه شناخت.گاهی شده که کسی
در لباس دوست به ما نزدیک شده و دست آخر دشمن از آب در آمده.
مهین زمزمه کرد: -بله می دونم ، خودم اینو تجربه کردم.
مهرداد ادامه داد: شما می تونید تا هر وقت که بخواین توی خونه ی من زندگی کنید ، البته من اونجا نخواهم ماند و می رم جای
دیگه.خُب من یک مَردم و می تونم خودمو اداره کنم ، زندگی در هیچ جا برای من عیب نیست ، از آن گذشته من به
جا به جایی عادت دارم.توی خونه ی من همه نوع امکانات رفاهی هست ، گاز ، یخچال ، تلویزیون ، خلاصه همه چیز...
مهین بلافاصله با صدایی بغض آلود گفت: -نه نه نمی تونم بپذیرم.
مهرداد گفت: اونجا از محل خودتون خیلی دوره ، خوبیش اینه که من با همسایه ها زیاد ارتباط ندارم.شما می تونید شبها از خونه
خارج یا وارد بشین ، اونطوری کسی هم کنجکاوی نمی کنه.
مهین میان سیل اشک گفت: من نمی دونم شما چه هدفی دارید آقا اما گمان می کنم دائم می خوایین با خوبی خودتون منو شرمنده کنید و به
خاطر بدی که در حقتون کردم عذابم بدین.
مهرداد با عجله گفت: -اصلاً چنین قصدی ندارم.
مهین فریاد زد: پس چه قصدی دارید؟من به شما بد کردم ، با احساستون بازی کردم و شما رو سپر خودم کردم ، چه لزومی داره به
من خوبی کنین؟فقط به خاطر انسانیت؟نه حتی ترحم؟چرا نمی ذارین برم و با بدبختی های خودم زندگی کنم؟غلطیه
که خودم کردم پس باید تحملش کنم.
مهرداد ساکت بود ، مهین هم ساکت شد.برای لحظاتی میانشان به سکوت گذشت.مهرداد او را به حال خودش گذارد
تا آرامشش را بازیابد و دیری نگذشت که او با آرامشی غریب گفت: من تا همین حالا هم به حد کافی به شما زحمت دادم ، تا کی باید بذارم جور منو بکشید؟برای لحظه ای چشمتون رو
به روی این دختر بینوا ببندید تا بره پی کارش.اون لیاقت این همه مردانگی و محبت رو نداره.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#28
Posted: 22 Jul 2014 13:48
( ۲۷ )
مهرداد فریاد زد: - بسه دیگه ، خسته شدم چقدر از دیشب تا حالا این حرفها رو به خورد من دادی؟مگه تو از من خواستی کمکت
کنم؟یا مگه من دارم بر خلاف میلم برای تو کاری صورت می دم؟سربار یعنی چی؟جور کدومه؟من فقط فکر می کنم
باید کاری بکنم که درسته ، انقدر هم گذشته را وسط نکش ، تقریباً هر باز که من تلاش می کنم فراموشش کنم تو به
یادم می یاری.
مهرداد به لحنش آرامش داد و آهسته تر در حالی که به درختی تکیه می داد گفت: راستش من هم تا به حال کار ثوابی انجام ندادم ، این نخستین باریه که می خوام یک کاری انجام بدم که هیچ نفعی
در آن متوجه خودم نیست.ما آدمها عادت کردیم هر کاری رو به شرطی انجام بدیم که نفعی متوجه خودمون
باشه.ممکنه در خونه من احساس راحتی نکنید اما فکر میکنم از بلاتکلیفی بهتر باشه.شما می خواین قدم در راهی
بذارین که هیچی از آینده اش نمی دونید ، در کنار این پیشنهاد تلاش میکنم ردی از اون نامرد پیدا کنم ، هر چند که
می دونم بی فایده خواهد بود.وقتی همچین مردهایی رو می بینم از اینکه مَردم احساس شرمندگی می کنم.راه بیافتید
، الان فرصت خوبیه محل سکونت جدید شمارو نشونتون بدم. -اما ... خودتون چی؟ -نگران من نباشید ، توی شهری به این بزرگی یک وجب جا هست که من شبها بخوابم.
مهرداد راه افتاد اما مهین همچنان مستأصل بر جای مانده بود.مهرداد چند قدم که رفت به عقب برگشت و چون او را
همانطور بر جای مانده دید سر جای خود ایستاد.مهین از دور به او نگریست ، می دانست اگر به مهرداد اعتماد کند
اشتباه نکرده اما مسءله آن بود که از خوبی های او لبریز بود و همین آزارش می داد.مهرداد که از انتظار خسته شده
بود چند قدم جلو آمد و فاصله را کم کرد ، مهین آهسته پرسید: -چطور می تونم جبران کنم؟
مهرداد که از سرما آزرده خاطر بود گفت: -فقط به حرفام گوش کنید.
مهین دنبال مهرداد به راه افتاد بی آنکه کلام دیگری سخن بگوید.می دانست مهرداد با انجام این کار برای چندمین
بار او را از دایره ی خطر دور می کند و از این بابت قلباً از او سپاسگزار بود.
خانه ای که مهرداد در آن سکونت داشت تقریباً یک سوم خانه پدری مهین بود اما مهین به آن توجه نداشت.یعنی از
وقتی ضربه ای آنچنان سخت به خاطر بلندپروازی هایش خورده بود کمتر به ظاهر هر چیز توجه نشان می داد اما
آنچه که سبب اندوهش می شد این بود که می توانست روزی خانم آن خانه باشد و خود نخواسته بود؟مهرداد در
اندک زمانی او را با محیط خانه آشنا نمود و در حال روشن کردن بخاری گفت: غروب به غروب بهتون سر میزنم و خودم بخاری رو نفت می کنم ، شما نیازی نیست جانفتی به ان سنگینی رو بلند
کنید.
صورت مهین از تعبیر او گلگون شد اما به روی خودش نیاورد و لب به دندان گرفت.مهرداد در ادامه گفت: لطفاً برای خرید هم از خونه خارج نشین هر چی خواستید خودم می خرم فقط کافیه لیست بدین.
مهین شرمزده گفت: -زحمتتون میشه.
مهرداد در حال رفتن به آشپزخانه گفت: -اصلاً اینطور نیست ، خواهش می کنم بیایین تا جای ظروف رو هم بهتون نشون بدم.
مهین گوشه ای از آشپزخانه ایستاد و به توصیه های مهرداد گوش سپرد.مهرداد پس از سفارشات لازم گفت: -من می رم چند دست لباس برای خودم بردارم.
مهین وقتی که او قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت ناخودآگاه صدایش زد: -آقا مهرداد؟
مهرداد به طرفش برگشت و مهین بی درنگ گفت: -هیلی شرمنده ام ف نمی دونم چی باید بگم!
مهرداد گفت: -حرفش رو هم نزنید اینطوری بهتره.چای توی فلاسک هست از خودتون پذیرایی کنید.
مهین رفتن او را نگریست و بغض گلویش را فشرد ، می دانست از این پس با هر بار دیدن او قلبش به هم فشرده
خواهد شد اما باید با حقیقت کنار می آمد.مهرداد نیز بخشی از همان واقعیت بود ، مهرداد جامه دان کوچکی
برداشت و درون آن را از لباس ها و وسایل ضروری خود پر کرد.وقتی در حال بستن در جامه دان بود نگاهش به
عکس پدر و مادرش افتاد.جامه دان را رها کرده و به طرف عکس رفت و آرام از روی طاقچه آن را برداشت و
لحظاتی با دقت بر آن دو نگریست و سپس داخل جامه دانش نهاد.وقتی از اتاق خارج شد مهین را ایستاده کنار
بخاری دید.گفت: -تا چند دقیقه ی دیگه خونه گرم می شه ، تازه نفتش کردم خیالتون راحت باشه.
مهین به خود اجازه داد بپرسد: -شما... کجا می رین؟
مهرداد گفت: -خونه ی یک دوست ، اون هم مثل من تنهاست. خودتون خونه دارین و باید به خانه دیگران برین ، همش تقصیر منه! -گاهی تنوع بد نیست ، من به این سبک زندگی عادت کردم شما هم عادت می کنید.خب من دیگه می رم.
مهین خواست تا جلوی در بدرقه اش کند که مهرداد گفت: -لطفاً نیایین ، اینطوری من راحت ترم.
مهین جلوی در رو به حیاط ایستاد و مهرداد کفشهای خود را به پا کرد و گفت: -اینجا رو مثل خونه خودتون بدونید همه چیز هست پس خیالتون راحت باشه.
مهین از او تشکر کرد مهرداد هم رسمی از او خداحافظی نمود و ترکش کرد.
کوچه بارانی و سرد
خانه خالی مانده از عشق و محبت
دیرگاهیست
ترس و تشویش چنگ بر شب می زند.
کاش نبارد بیش از این باران
کاش ظلمت در پی صید شکار دیگری بار سفر می بست
یا خواب با دیدگان خسته ام هم نوا می گشت.
تو همچون بلوری از حقیقت
در آینه ی نگاهم بسته ای نقش!
حرفی به من بزن!
چیزی به من بگو!
بگو!از آتشی بگو که با نگاهی
آنچنان سرد و بیگانه در من بیافروختی
و خاکستر خویشم کردی!
نقاب از چهره بیافکن و خود حقیقی ات شو!
مگذار ، کسی که می باید روزگای
عشق را در صمیمیت یک نگاه به تو می بخشید ،
بیش از این در تحمل شکنجه ی بیگانگی عذاب کشد.*
*از اشعار نویسنده
مهین اولین شب اقامتش در خانه مهرداد تا صبح بیدار بود و اگر هم چشمش به سبب خستگی مفرط سنگین می شد
با صدای رعد و برق از جا برمی خاست.محیط ناآشنای خانه که در تاریکی غرق شده بود برایش وهم آور بود.اشیا در
تاریکی خانه به صورت اشکال مختلفی در ذهنش تعبیر می شدند و تنهایی که باید رفته رفته به ان عادت می کرد
بیش از هر چیز آزارش می داد.آن شب پس از مدتها فرصت کرد به آینده ی خودش بیاندیشد.این که بالاخره
سرنوشت طفلی که در راه بود چه می شد؟طفلی که تنها حاصل ندانم کاری و کوته فکری و خوش باوری خودش بود
و بس.می دانست تاوان سنگینی برای سادگی خود پرداخته و البته با توجه به اینکه تقصیر خود را کاملاً قبول داشت
خود را سزاوار چنین عقوبتی می دید.دلش می خواست با صدای بلند بگرید اما گویی چیزی راه حنجره اش را بسته
بود.دانه های درشت اشک گونه های رنگ پریده اش را مرطوب نمودند و دستان ناتوانش بر بازوهای لاغرش چنگ
انداختند.
مهین به خوبی می دانست دفتر زندگی اش توسط سرنوشت به سمت و سوی نامعلومی ورق خورده ولی آنچه بیشتر
از همه اندوهگینش می ساخت حمایت و توجه مهرداد نسبت به خودش بود و البته در زندگی اش هرگز درباره ی
کسی تا آن حد احساس دین نکرده بود.انگار از حجم غرورش خالی شده و قناری اسیری در چنگال قفس بلوغ
گشته بود ، دیگر احساس گذشته را نداشت تغییر کرده و خودش به خوبی متوجه این دگردیسی بود.سکوتی گشته
بود به قد یک فریاد ، فریادی که بی وقفه خود حقیقی اش را فرا می خواند.گویی دنیا را از دریچه ی دیگری می دید
و دیگر آرزوی ماه را نداشت.
تنش از احساس درک حقیقت رفته رفته گرم می شد و شادی مطبوعی همه ی وجودش را در بر می کشید.درک
حقایقی که تا آن روز آنها را ندیده یا لمسشان نکرده بود ، درک این که انسانیت و جوانمردی یک مرد به اندازه ی
ثروتی بی پایان می ارزد و درک این که خوشبختی گاهی مثل یک جرقه است و اگر خوب دقت کنی شاید آن را در
یک شاخه گل سرخ بیابی.در یک تبسم از سر صمیمیت با نگاهی از روی عشق ، عشقی حقیقی و خالصانه .مهین همنوا
با بارش باران پاییزی گریست و اندیشید خوشبختی مثل پرنده ایست که اگر غفلت کنی پریده است.او که شدیداً به
خواب احتیاج داشت به عقب تکیه داد و همچنان که به بیرون می نگریست خوابش برد.هوا که روشن شد هنوز باران
می بارید ، مهین به دلیل وضعیت خاصی که هنگام خوابیدن داشت با خستگی چشم گشود و حس کرد قادر به حرکت
دادن گردنش نیست.پاها و کمرش نیز خشک شده بود اما به هر زحمتی که بود از جا برخاست و در حال مالیدن
گردنش به آشپزخانه رفت و یک لیوان آب خورد.احساس می کرد جگرش آتش گرفته ، آب را که فرو داد
دردمعده اش به یادش اورد گرسنه است.آرام در یخچال را گشود و به محتویات داخل آن خیره شد.حالش از هر چه
غذا بود بهم می خورد اما باید چیزی می خورد به هر نحوی که شده بود باید می خورد وگرنه از پا می افتاد.با دستان
لرزانش در شیشه ی شیر را برداشا و کمی از آن را همانطور سرد سر کشید ، در حال خوردن شیر به اطراف در
روشنایی روز خیره شد ، خانه فریاد می زد صاحبش مجرد است چرا که روی هر چیز به قطر یک سانت خاک نشسته
بود.مهین دانست باید وقتش را به گونه ای پر کند پس عزمش را جزم کرد تا دستی به سر و روی خانه بکشد.از
آشپزخانه شروع کرد و تا دستشویی و حمام نیز ادامه داد.ساعتی به غروب نمانده بود که کارش به اتمام رسید و
خسته و ناتوان کنار بخاری قرار گرفت و به بیرون خیره شد.باران هنوز بی وقفه می بارید و آسمان همچنان گرفته
بود.مهین گلدانی را پشت پنجره دید ، آرام از جا برخاست و پنجره را گشود و آن را برداشت زیر باران خیس خیس
شده بود.دستمالی برداشت و مشغول زدودن نم آن شد ، فکر کرد جای آن روی میز آشپزخانه مناسب تر
است.حضور گلدان به آشپزخانه رنگ دیگری بخشید.صدای باز شدن در کوچه او را متوجه بیرون کرد ، مهرداد دوان
دوان برای گریز از باران در حالی که نایلونهای متعددی در دست داشت به سمت ساختمان می آمد.مهین دستپاچه
شد انگار از آخرین دیدارشان مدت زیادی می گذشت، مهرداد اجازه ی ورود می خواست و زبان مهین بند امده
بود.مهرداد بار دیگر تکرار کرد: -اجازه هست بیام تو؟
مهین با صدای لرزانی گفت بفرمایید ، نمی دانست باید به استقبالش برود یا سر جایش باقی بماند.مهرداد که از
حضور او در آشپزخانه بی اطلاع بود سرزده وارد آنجا شد و با دیدن مهین جا خورد.هر دو هم زمان گفتند سلام ،
مهین سر به زیر افکند و به سنگفرش آشپزخانه خیره گردید مهرداد هم ماتش برده و همانطور نایلون به دست
ایستاده بود گویی به کلی از یاد برده بود که انجا خانه خودش می باشد.مهین همانطور سر به زیر گفت: -خسته می شین ، اونا رو بدین به من.
مهرداد که کاملاً پاکیزگی خانه را حس میکرد و با حیرت به اطراف می نگریست به خود امده و در حال گذاشتن
نایلونها روی میز گفت: -ای شمایید که خسته شدید ، با خونه چکار کردید؟
مهین گفت: -امیدوارم خرابکاری نکرده باشم.
مهرداد از آشپزخانه خارج شده و وسط هال ایستاد و گفت: -اصلاً ، انگار همه چیز صد و هشتاد درجه فرق کرده.
مهین آرام گفت:
-طبیعیه ، شما از صبح تا شب سرکارید و فرصت رسیدگی به خونه رو ندارین.
مهرداد جلوی در آشپزخانه ایستاد و گفت: -حق با شماست ، این خونه یک کدبانو می خواست.
می خواست؟!یعنی حالا نمی خواهد؟مهین تلاش کرد جمله ی او را در ذهن معنا کند ، آیا این به ان معنا نبود که
شکست تلخش در ارتباط با مهین او را نسبت به همه ی زنها بدبین کرده بود؟صورت مهین از یاداوری گذشته گل
انداخت ، مهرداد وارد آشپزخانه شد و در حال خالی کردن نایلونها گفت: - فکر کردم شاید اینا لازمتون باشه.
مهین به اجناسی که مهرداد خریده بود خیره شد ؛ مرغ ، میوه ، رب ، آبلیمو و... با شرمندگی گفت: -انگار شما خیال دارید من از شرمساری بمیرم.
مهرداد بی آنکه به صورت مهین بنگرد گفت: -این چه حرفیه؟شما که نمی تونید برای خرید از خونه خارج بشین.
مهرداد برای گذاشتن اجناس در یخچال در ان را گشود و حیرتزده به طرف مهین برگشت: -شما از دیشب تا به حال چی خوردین؟
مهین سکوت کرد ، مهرداد گفت: -فکر اوضاع خودتون رو نمی کنید؟
مهین شرمزده گفت: -برای ناهار دو تا تخم مرغ خوردم.
مهرداد محکم گفت: فقط دو تا تخم مرغ در بیست و چهار ساعت؟!مگه چیزی برای خوردن نبود؟
مهین بلافاصله گفت: -چرا اتفاقاً همه چیز بود ، منتهی من... من اشتهای چندانی نداشتم.
مهرداد آرام گفت: ببینید مشکل شما با غذا نخوردن حل نمی شه ، شما برای مبارزه با مشکلات احتیاج به نیرو دارید.شما در این
وضیعت...
مهرداد جمله اش را پایان نداد و مهین لب به دندان گرفت و از آشپزخانه خارج شد.دقایقی بعد مهرداد هم از
آشپزخانه خارج شد و در حالی که سیگاری میان انگشتانش بود به مهین که کنار بخاری کز کرده بود خیره شد و با
لحن ملایمتری گفت: مهین خانوم هیچ تعارفی با هم نداریم ، شما باید بیشتر به فکر خودتون باشید.اگر بخواهید به این وضع ادامه بدین
به زودی بیمار می شین و من فکر نمی کنم به این راضی باشید.اگر بذیرفتید اینجا بمانید باید اینجا رو مثل خونه
خودتون بدونید وگرنه راحت نخواهید بود.
مهین با لخندی تلخ گفت:
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#29
Posted: 22 Jul 2014 13:50
( ۲۸ )
مطمئن باشید راحتم ، اینجا لااقل سقفی بالای سرم هست چیزی که فکر میکنم سزاوارش نیستم.شما محبت را در
حق من تموم کردید ، برای من کاری کردید که شاید یک آشنا نمی کرد.خواهش میکنم نگران من نباشید ، اگر منم
که خدا آنقدر بهم عمر میده که تقاص همه ندانم کاریهام رو پس بدم.
برای لحظاتی میان هر دوی آنها سکوتی پر معنا حاکم گشت ، انگار هر دو روزهایی را به یاد می آوردند که خاطرات
مشترکی داشتند.مهرداد به حیاط رفت و با نفت به خانه برگشت و سرگرم پر کردن بخاری شد که در حال خاموش
شدن بود.پس از پر کردن بخاری پالتواش را به تن کرده و گفت: من دیگه باید برم.
مهین از جا برخاست ، چهره اش حالت بچه ترسانی را داشت که از تنها ماندن در خانه می هراسید.مهرداد که این
قضیه را حس می کرد گفت: درها رو قفل کنید و راحت بخوابید ، اگر هم حوصله ی آشپزی ندارید از کنسروها استفاده کنید براتون چند تا
کنسرو مختلف گرفتم.هر کس هم زنگ زد در را به رویش باز نکنید من منتظر هیچکس نیستم ، یک خاله پیر
داشتم که اونم ازم دست کشید.خودم هم کلید دارم هر وقت بیام زنگ نمی زنم.خداحافظ
مهرداد منتظر شنیدن پاسخ خداحافظی اش نماند و از خانه خارج شد و پس از پوشیدن کفشهایش به راه فتاد.مهین از
پشت پنجره به او نگریست انگار با نگاهش او را صدا می زد ، مهرداد قبل از باز کردن در کوچه بار دیگر به عقب
برگشت ، گویی صدای نگاه مهین را شنیده بود با دیدن مهین پشت پنجره قلبش فرو ریخت و اندیشید ، تو می
تونستی همسر من باشی ، خانوم خانه ی من!تو می تونستی هر روز غروب منتظر امدنم باشی نه شاهد رفتنم.چی بگم
که تو هم خودتو اواره کردی و هم مرا.باران موهای خرمایی اش را خیس کرده بود در کوچه را گشود و پس از
خروج آن را به هم کوفت.صدای برهم خوردن آن مثل زنگ آغاز تنهایی بود که در گوش مهین طنین انداخت.
مهین رفته رفته به حضور خود در خانه مهرداد عادت کرد حتی به دیر آمدن و زود رفتن مهرداد نیز خو گرفت.او کم
کم پذیرفت باید بی آنکه از خانه خارج شود درخانه کوچک مهرداد زندگی کند و غروب به غروب منتظر آمدن
مهرداد باشد.او هر روز به وقت غروب می امد و در حالی که مایحتاج مهین را به دست داشت و علیرغم خستگی
مفرط خم به ابرو نمی اورد.در همه ی این ملاقاتها مهرداد کم گو و سر به زیر بود و مهین سرافکنده و ممنون ، او هر
روز عصر با چای گرمی از مهرداد استقبال می کرد و به حضور او دلخوش بود و مهرداد گویی هنوز در عوالم خود
سیر میکرد و به توجه مهین دقتی نداشت ، همیشه با عجله می امد و با عجله می رفت.
یکی از شبهای دی ماه مهرداد در حالی که مهین منتظر آمدنش بود دیر کرد ، دلشوره و نگرانی بر قلب مهین چنگ
می زد.برف سنگینی شروع به بارش کرده بود و او یک آن از مقابل پنجره دور نمی شد ، چشمش به روی در کوچه
ثابت مانده بود و تلاش می کرد افکار نگران کننده را از مغزش دور کند.دو ساعت از غروب گذشته بود پیش از آن
سابقه نداشت مهرداد تا آن حد تأخیر کند.مهین تا آن شب نمی دانست چقدر به حضور مهرداد در زندگی خود
عادت کرده ، با وجودی که مهرداد همچنان در روابطش با او سرد و رسمی بود مهین در طول آن مدت لبخندی بر
لبانش ندیده بود.او بارها تلاش کرده بود خیلی گرم تر و صمیمانه تر از مهرداد تشکر کند اما انگار حتی در بهترین
حالات همیشه میان او و مهرداد به اندازه یک جاده فاصله بود.در طول آن مدت مهرداد حتی برای یکبار علاقه نشان
نداده بود ساعتی برای رفع خستگی و خوردن میوه یا عصرانه آنجا بماند و همیشه به گونه ای رفتار می کرد گویی
برای رفتن عجله دارد و مهین نمی فهمید اصلاً چر او را به خانه اش آورده و تا این حد حمایتش می کند؟!
آن شب از اعماق وجود برای سلامتی مهرداد در هر کجا که بسر می برد دعا کرد و از خدا خواست در پناه خود
حفظش کند.درست وقتی که از آمدنش ناامید شده بود از راه رسید در حالی که روی شانه ها و موهایش برف نشسته
بود و صورتش از فرط سرما سرخ و ملتهب بود.مهین خواست بپرسد مگه با ماشین نیامدی؟اما هر چه کرد نتوانست
لب از لب باز کند.مهرداد که وارد حیاط شد و او را پشت پنجره دید متوجه نگرانی اش شد اما به روی خود نیاورد و
داخل خانه شد.مهین سلام کرد و کنار در ایستاد تا او وارد شود.مهرداد با عجله به آشپزخانه رفت و نایلون میوه ها را
روی میز گذاشت و با شتاب نزد بخاری رفت و در حال گرم کردن دستانش گفت: -هوا خیلی سرد شده.
مهین برای نخستین بار لب باز کرد و به عنوان چیزی اضافه تر از احوالپرسی گفت: -بهتره پالتوتون رو در بیارین اگه همانطور خیس به تنتون باشه سینه پهلو می کنید.
مهرداد برای چند لحظه از گرم کردن دستهایش باز ایستاد و به چهرهی مهین پس از مدتها نگریست ، مهین برای
شکستن سکوت میانشان گفت: -م یتونم تا یک چای داغ می خورید براتون خشکش کنم.
مهرداد در حال ماساژ دادن دستهایس به سردی گفت: -احتیاجی به این کار نیست ، باید برم.
قلب مهین شکست و اشکش از لحن سرد او جاری شد و به روی گونه هایش غلطید.از مهرداد انتظار برخورد بهتری
داشت ، انگار همیشه با غرورش بر پیکر او تازیانه میزد.مهرداد آرام به طرفش برگشت و با دیدن گریه ی او در
حالی که با خودش می جنگید خونسرد باشد گفت: -برای چی گریه می کنید؟طوری شده؟
مُهر سکوت از لبان مهین شکسته شدو میان گریه فریاد زد: - طوری شده؟
درمانده بر زمین نشست و با صدایی بغض آلود ادامه داد: از سر شب چشمم به در سفید شد و هزار بار از نگرانی مُردم و زنده شدم تا اینکه بالاخره آمد ، اما چه امدنی؟بی
آنکه یک کلام برای رفع نگرانی حرف بزنی به سردی میگی باید بری!اصلاً چرا امدی؟مگه من چی گفتم؟فقط
خواستم پالتوت رو خشک کنم.به نظر می رسه تو قلبی در سینه ات نداری و منو اینجا حبس کردی تا زجرم بدی و
کوتاهی های گذشته رو به رخم بکشی.
مهرداد با دهان باز به مهین خیره شده بود و حرفهای او را در ذهن بررسی می کرد و وقتی بالاخره مهین ساکت شد
با آرامش گفت: ببین کی داره از نداشتن قلب حرف میزنه؟من قلب ندارم یا تو که حتی یک کلام از علت دیر کردنم نپرسیدی؟
مهین در حال پاک کردن اشکهایش گفت: تو همیشه آنچنان سرد و خشکی که آدم نمی تونه کلامی به زبان بیاره و با من مثل یک زندانبان که فقط وظیفه ی
سرکشی به زندانی رو داره رفتار میکنی.
مهرداد با آهنگی بی ریا گفت: -تو زندانی من نیستی!
مهین به طرفش برگشت و به چهره اش خیره شد اما چیزی در چهره ی او نبود ، نه حتی سرزنش و تمسخر.انصاف
نبود با او که انقدر مهربان و فداکار بود اینگونه رفتار کند ، مهین از گفته های خود پشیمان شد و لب به دندان
گرفت.چه لزومی داشت حتی اگر نگران بود انگونه به زبان می اورد؟مگر به هم تعلقی داشتند؟مهرداد هم وظیفه ای
نداشت در این باره به او توضیح دهد.با خود اندیشید مگر من چی هستم غیر از سربار؟آیا این رفتاریه که یک نفر در
مقابل ولینعمت خود صورت می دهد؟مهرداد به طرف در رفت و در حال خارج شدن گفت: -اگر نگرانت کردم معذرت می خوام ، دلیلش فقط این بود که ماشینم خراب شد و من مجبور شدم به هر ترتیبی که
شده به یک تعمیرگاه برسونمش ، اگر می دونستم تأخیرم نگرانت می کنه به نحوی مطلعت می کردم.خداحافظ.
مهین از جا برخاست و مقابل پنجره رفت اما قبل از آنکه کلامی به زبان بیاورد مهرداد رفته بود و اگر رد پایش به
روی برفهای حیاط نبود مهین امدنش را باور نمی کرد.
این نخستین برخورد آنها در طول آن مدت بود که البته دیگر تکرار نشد و این در حالی بود که مهرداد پس از این
برخورد کمی به فکر فرو رفت و با خود به صورت جدی به مهین اندیشید.خودش هم می دانست به عنوان تلافی بی
مهری مهین زیاده روی کرده اما انگار حس تلافی آرامش می کرد.حرف میهن که پس از مدتها به زبان آورد او را به
»! تو منو آوردی که زجرم بدی و گذشته را تلافی کنی « حقیقت نزدیک ساخت
دلش نمی خواست به عمش عمل خود بیاندیشد اما میلی مجبور به این کارش می کرد و او با تحیر در می یافت که
حرف مهین عین واقعیت است.روزگاری فراتر از عاشقانه مهین را دوست می داشت و مهین پاسخ عشق او را با بی
توجهی و خیانت داده بود.مهرداد هر بار به یاد گذشته می افتاد غلیان موج خشم و تلافی را در خود حس می کرد اما
به محض رویارویی با مهین در انجام خواستش که همانا عذاب دادن او بود سست می شد و توان مبارزه با آن دیدگان
کودکانه را نداشت.آنجا بود که متقاعد می شد گذشته ها گذشته و دریچه ی تازه ای از محبت به روی قلبش گشوده
می شد ولی به شدت از ورود مهر مهین به قلبش جلوگیری می کرد و از آن می گریخت و درست به همان دلیل با
عجله ترکش می کرد.بله!در اصل مهرداد از میهن می ترسید ، از او با نفوذ غیر قابل وصفش به قلب خودش و حضور
دوباره اش در زندگی خود می ترسید.
پایه های اعتماد چهارپایه ای که غشق مهین روی آن قرار داشت لق می زد و مهرداد قادر نبود بنای زندگی اش را
روی چهارپایه ای بنیان کند که به استحکامش اطمینان نداشت ، در آنصورت تا آخر عمر خود را سرزنش می کرد و
آشیانه اش محل سوءظن های بزرگ تا کوچک می شد.او به سختی بر لهیب سوزان عشق خود لگام می زد و در هر
حال فاصله خود را با مهین حفظ می کرد و اغلب حتی از نگریستن به او نیز می گریخت.وقتی از او دور بود هوای
دیدنش را می کرد و وقتی نزدش می رفت تلاش می کرد هر چه زودتر ترکش کند.از طرفی خوشحال بود مهین از
احساس قلبی اش بی خبر است زیرا در آن صورت بهتر می توانست از پس احساسات خود برآید.
وقتی انعکاس بیتابی قلبت را کسی نداند بهتر قادری بر احساسات و عواطفت فائق آیی!*
*از سخنان ارزشمند بزرگ مرد تاریخ ادب ، ویکتور هوگو
مهرداد به خوبی می دانست حتی اگر درباره ی مهین و زندگی در کنار او تجدید نظر کند بی فایده است ، زیرا مهین
دیگر به خودش تعلق نداشت و آینده ی پیش رویش مبهم و نامعلوم بود.اواخر بهمن ماه بارش برف تقریباً هر روزه
بود و مهرداد برای پارو کردن حیاط و پشت بام خانه بیش از گذشته مهین را می دید و از این بابت احساس خوبی
نداشت.از طرفی مهین ساعتها از پشت پنجره به تماشای او در حال پارو کردن می نشست و تلاش می کرد به عمق
افکار او رسوخ کند اما هر جا که می خواست نتیجه ی معقولی از او بگیرد رفتار و نگاه سرد و بی تفاوتش خط بطلان
بر افکار و عقایدش می کشید.همیشه به اینجا که می رسید با خود می گفت: - این نهایت خودخواهی منه که دوست دارم جایی در قلبش داشته باشم ، تنها به اون دلیل که تکیه گاه ثابتی در
زندگیم وجود داشته باشه.مگه من چی دارم که به اون ببخشم؟صدها دختر حاضرند فقط چنین مردانی براشون لب
تر کنند تا به درخواست ازدواجشون پاسخ مثبت بدن.چرا باید اینقدر از خود راضی باشم که فکر کنم هنوز در قلبش
برای من عشقی هست؟اون فقط توی معذورات موند و دلش برام سوخت ، کل ماجرا همینه.چرا باید بی جهت به
خودم امید بدم؟
یکی از روزهای برفی مهرداد پس از پارو زدن حیاط از خانه خارج شد و ساعتی بعد در حالی که مهین اصلاً انتظار
بازگشتش را نداشت به خانه برگشت.مهین که از آمدن دوباره ی او حیرتزده بود متعجب سر جایش ایستاد و
مهرداد بدون گفتن حتی یک کلام روزنامه ای را مقابلش گرفت.مهین پرسید: -این چیه؟
مهرداد گفت: -بازش کن و قسمت آگهی ها رو ببین!
مهین روزنامه را از مهرداد گرفته و بخش آگهی ها را مقابل چشم خود گشود و با دیدن عکس خودش جا خورد.با
حیرت به مهرداد نگریست و سپس به خواندن متن آگهی پرداخت. صاحب عکس فوق مدتی ست بدون اطلاع از خانه خارج شده و خبری از وی در دست نیست ، از هر کسی که به
نحوی از این دختر جوان اطلاعی دارد تقاضا می شود با شماره تلفن...تماس حاصل نماید و خانواده اش را از نگرانی
برهاند.بدیهی ست به هر کسی که اطلاعات صحیحی از مکان یا محل سکونت گمشده بدهد مژدگانی قابل توجهی
اعطا خواهد شد.
مهین نگاه از روزنامه برگرفت و به صورت مهرداد چشم دوخت.مهردا که از سکوت او در عجب بود گفت: -؟بخ
مهین گفت: -خب چی؟
بعد با تمسخر افزود: -می تونید منو تحویل بدین و مزدگانی بگیرین.
پس از مدتها لبخند بر لبان مهرداد نقش بست ، مهین هم لبخند زد.مهرداد سیگاری روشن کرده و در حال نگریستن
به حیاط گفت: -اونا نگرانتون هستند.
مهین روزنامه را روی طاقچه نهاد و سرجایش نشست و با پوزخندی گفت:
-آره ، بیشتر برای ارث و میراثشون ناراحتند.چه سخاوتی!مژدگانی!
مهرداد به طرف مهین برگشت و چون او را خشمگین دید دوباره روی از او برگرفته و به آسمان چشم دوخت.مهین
گفت: -صد رحمت به صفای غریبه ها ، بعد از سه ماه دلشون اومده پول آگهی بدن.مزدگانی!شرط می بندم آرزو دارند
مرده باشم.
مهرداد بی آنکه برگردد پرسید: -اون شماره مال کجاست؟
مهین بلافاصله پرسید: -می خواین تماس بگیرین؟
و چون سکوت مهرداد را دید گفت: -مال خونه ی برادرمه.
مهرداد گفت: -اونا نگرانتونند!
مهین با خشم گفت: آره جون خودشون ، می خوان مطمئن بشن من گم و گور شدم تا تکلیف خودشون معلوم بشه. -درباره ی خانوادتون اینطور بی رحمانه قضاوت نکنید. -شما هم طرف اونا رو می گیرید؟ من طرف هیچکس رو نمی گیرم فقط می خواستم آگاهتون کنم وگرنه شما همین حالا هم سقفی بالای سرتون
دارید.
مهین با غروری سرکوب شده گفت: -می تونید عذرم رو بخواهید.
مهرداد به طرفش برگشته و گفت: اینو می گین تا با جواب من غرورتون رو ارضا کنید؟توی این خونه تا هر وقت خودتون بخواهید از شما حمایت
میشه خانوم.
مهین با اهنگی بغض آلود گفت: هر چند همین حالا هم زندگی نمیکنم اما می دونم اگه در این وضیعت نزدشون برگردم برادرم زنده ام نمی گذاره.
مهرداد پس از نگاهی کامل و پر معنا که سراپای مهین را درنوردید بی خداحافظی خانه را ترک کرد و مهین را با
افکار جوراجورش تنها نهاد.
***
در حالی که چیزی به پایان سال نمانده بود ، مهین به جهت وضعیت خاص خود روزهای سختی را می گذراند.حالا که
چیزی به فارغ شدنش نمانده بود از رویارویی با مهرداد احساس شرمساری می کرد و مهرداد هم که این مسأله را
فهمیده بود کمتر به آنجا پا می نهاد و اگر هم خریدی می کرد جلوی در ورودی می گذاشت و خانه را ترک می
کردووقتی فقط دو ساعت به تحویل سال مانده بود مهین گوشه ای از خانه کز کرده و ی وقفه اشک می ریخت تا
زمانی که مجری برنامه های تلویزیونی اعلام کرد دو دقیقه به تحویل سال باقی مانده ، او که سفره ی هفت سین
نچیده بود سر بر آسمان برداشت و در حالی که همه ی وجودش در طلب خواهشی از خدا می لرزید به عادت هر
سال هنگام تحویل سال آرزویی کرد ، متنهی آرزوی این بارش با هر بار تفاوت داشت: -خداوندا!حالا که مقدر فرمودی زنده بمونم ازت می خوام حتی یک روز قبل از مرگم هم که شده منو با اون نامرد
روبرو کنی.دیگه نه تقاضای مال و ثروت ازت دارم و نه هیچ چیز دیگه ، فقط همینو ازت می خوام و تورو به همین
لحظات عزیز قسم میدم ناامیدم نکنی.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#30
Posted: 22 Jul 2014 13:53
( ۲۹ )
توپ سال نو در شد و مجری با صدای دلنشینی آغاز سال جدید را به مردم اعلام کرد و مهین تازه به یاد آورد اولین
سالی است که هنگام تحویل سال تنهاست ، آنقدر روزهای تنهایی بر او گران آمده بود که حس میکرد سالهاست
تنهایی را تجربه می کند.به یاد آورد سال قبل عطا هم زنده بود و سال نو در کنار هم بودند و عطا هنگام حلول سال نو
دعا کرده بود ، خدایا آخر و عاقبت این دختر رو به خیر کن و خوشبختش کن.مهین اندیشید چقدر هم عاقبت بخیر
و خوشبخت شدم ، لابد خدا به من غضب کرده وگرنه قدیمی ها می گفتند دعای پدر و مادر مستجاب می شه.
دقایق شور و شادی عوض شدن سال برای مهین با اندوه و گریه و غصه سپری شد و شب هنگام وقتی که سکوت و
آرامش همه جا را دربر گرفت از سر دلتنگی به یاد خانواده اش افتاد.به خودش که نمی توانست دروغ بگوید ، دلش
برای آنها تنگ شده بود و نمی توانست بفهمد چرا از زمین و زمان گله مند است؟سوسن را به یاد اورد همینطور
مجید را و وقتی را که آن دو با هم سر شاخ می شدند.زنِ پرافاده ی مجید را به یاد اورد و شوهر نان به نرخ روز خورِ
سوسن را.از به یاد اوردن بچه های سوسن و مجید لبخندی بر لبانش نقش بست.به روی شانه ی راستش غلطید و
دیده بر هم نهاد و تلاش کرد تصویر ماهرخ و عطا را در کنار هم مجسم کند.اندیشید چه روزهای خوشی بود حتی
همان روزهایی که مادر با بیماری اش دست به گریبان بود ، پدر همیشه لبخند می زد حتی در برابر غرولندهای
مادر.در گوشی به من می گفت مادرت خوب میشه و ما زندگی آرامی خواهیم داشت.
چقدر اون روزها به من سخت می گذشت ، همیشه از خدا گله داشتم.انگار روی ابرها راه می رفتم و با غرور سر بر
آسمان می سائیدم.واقعاً که از خودم راضی بودم ، کی فکرش رو می کرد روزی آخر و عاقبت من چنین شود؟گویی
خوشبختی ام قربانی آرزوهای بچگانه ام شد ، قربانی توقعات احمقانه و دور از واقعیتم!چرا باید سهیل را سرزنش
کنم وقتی که حماقت از جانب خودم بود؟مثل این است که چوپانی سهل انگاری کند و گله اش ر میان دسته گرگ
رها کند و بعد از آن اتفاق تلخ به عوض خودش گرگها را شماتت کند!آه چطور توانستم تا آن درجه کوته فکر
باشم؟چطور آن روزها به فکرم نرسید عشق های خیابانی آخر و عاقبت ندارند و هیچگاه نباید دل به ماشین شیک و
مدل بالا بست و نباید افسون توجهی ناشناخته شد؟وقتی اتومبیلی جلوی پای دختری ترمز کند و دخترک بدون فوت
وقت سوارش شود به این امید که بتواند به آرزوهای قلبی اش جامه ی عمل بپوشاند ، این تصور پیش می آید که
حتماً بی اصل و نسب و بی ریشه است یا از جاده ی نجابت و اصالت منحرف شده.
مهین حقایقی را در عمق وجودش لمس می کرد که تا آن روز قادر به درکشان نبود.مدتی کمتر از یک سال از
دردناکترین شکست زندگی اش می گذشت اما انگار سالها فراز و فرود سخت جاده ی زندگی را پیموده و همه
مهین جون گاهی «! وجودش خسته بود.حالا معنای حرفهای دوستش فرشته را لمس میکرد و می فهمید او چه گفته بود
ممکنه به دست اوردن یک تجربه به بهای گزافی برای آدم تموم بشه ، پس بهتره اول هر کاری آدم خوب فکر کنه وجوانب امر رو بسنجه.
اندیشید دیگه گریه و ندامت چه سودی داره؟آبیست که ریخته و سبویی است که شکسته و فکر کردن به گذشته
فقط ناراحت ترم میکنه ، می دونم که روح پدر و مادرم بابت من معذبه.می خوام تلاش کنم در آینده آدم مثبتی باشم
، شاید بتونم به این رتیت رضایت اونا رو جلب کنم و به روحشون
آرامش بخشم.من دیگه آدم چند وقت قبل نیستم و حس میکنم قالب تازه دارم باید در شروع سال جدید به خودم
قول بدم گذشته را جبران کنم.اگر خدا این مرد جوون رو در زندگی من قرار داد تا بهش توی اون روزهای سخت
تکیه کنم پس هنوز بهم نظر لطف داره و منو از یاد نبرده.
مهین با این تصمیم سر از روی بالش برداشت و در رختخوابش نشست و زانوانش را ماساژ داد.این اواخر از درد
مفاصل رنج می برد اما به آن اعتنایی نداشت و تصور میکرد در ان وضیعت کاملاً طبیعی است.او از رفتن نزد دکتر هم
بیم داشت و هم شرمزده بود و در بدترین شرایط هم برای مراجعه به پزشک رغبت نشان نمی داد حتی یکی از
روزهای سخت زمستان مبتلا به آنفولانزا شد اما به اصرار مهرداد مبنی بر رفتن نزد دکتر تن نداد و تلاش کرد با
داروهای خانگی به جنگ بیماری برود.او به طور کلی از رویارویی با مردم می ترسید ، فکر می کرد همه به او به نحو
دیگری نگاه می کنند در حالی که غیر از مهرداد هیچکس در جریان مشکل او نبود.
ظهر یکی از آخرین روزهای فروردین ماه بود و خورشید هنوز کاملاً به وسط آسمان نرسیده بود ، مهین روی صندلی
راحتی گوشه هال نشسته بود و روزنامه می خواند که دردی که بی شباهت به نیش عقرب نبود از جا پراندش.از فرط
درد عرق سردی بر پیشانی اش نشست ، وقتی دردش آرام شد اهسته روی صندلی نشست و سرش را به عقب تکیه
داد و اندیشید گمانم در غذا خوردن زیاده روی کردم!تلاش کرد روزنامه را از هم باز کند اما انگار توان از وجود
رخت بربسته بود.قبل از آنکه درد قبلی را به فراموشی بسپارد درد جدیدی مجدداً از جا بلندش کرد.سعی کرد به
خود مسلط شود اما نتوانست ، به دیوار تکیه داد و خدا را به کمک طلبید. -خدای بزرگ نذار در تنهایی بمیرم.
درد امانش نداد و نقش زمین شد ، از شدت درد به گریه افتاد و وقتی برای چند لحظه آرام شد به خود خندید و
گفت: -بچه شدی؟!
همه قوایش را جمع کرد تا از جا برخیزد اما دوباره نیمه راه درد مجالش نداد و به زمین افتاد.تا ساعت سه بعد از ظهر
با دردی که هر لحظه بر شدتش افزوده می شد کنار آمد اما دیگر نمی توانست.نفسش را در سینه حبس می کرد و
هر از گاهی ناله ای خفه می کرد چرا که میل نداشت صدایش از ساختمان خارج شود و به گوش کسی برسد.چه
شکنجه ی دردناکیست تحمل غربت و تنهایی و چه عذابی برای گنهکاری بزرگ از این بدتر!مهین به زحمت خودش
را به انتهای ساختمان جایی که صدا کمتر به بیرون می رسید رساند و آنجا نفسش را آزاد گذاشت.می دانست از
مهرداد تا غروب خبری نیست پس ناامیدی همه وجودش را دربر گرفته بود و اندیشه ی مرگ مثل خوره به جانش
افتاده بود.اندیشید اگه بمیرم چه؟ناگهان همه گناهانش مثل پرده های پی در پی یک فیلم مقابل چشمانش جان
گرفت.میان گریه گفت: -خدایا منو به واسطه ی همه گناهانم ببخش و نخواه بیش از این عذاب بکشم.
وقتی عقربه های ساعت از پنج گذشت رفته رفته از فرط درد بیهوش شد و نقش زمین گردید و دیگر هیچ چیز
نفهمید.ساعتی بعد مهرداد کلید به در انداخت و مطابق هر روز وارد خانه شد و از عدم حضور مهین پشت پنجره
حیرت نکرد زیرا از وقتی وضعیت فیزیکی اش تغییر کرده بود کمتر مقابل مهرداد آفتابی می شد.نایلونها را پشت در
ورودی گذاشت و قصد بازگشت نمود و تا جلوی در کوچه هم رفت اما ناگهان نگرانی بر وجودش چنگ زد.هیچ سر
و صدایی از خانه به گوش نمی رسید حتی صدای تلویزیون یا رادیو.به عقب برگشت و به ساختمان نظر انداخت و
اندیشید آیا می تواند خوابیده باشد؟چراغهای ساختمان تقریباً خاموش بود ، قلب مهرداد فرو ریخت.نکنه رفته
باشه؟!با عجله مسیر آمده را بازگشت و چند ضربه به در ورودی زد اما صدایی نشنید.آرام در را گشود و صدا زد: -خانوم؟
به اطراف نظر انداخت و کلید برق را زد ، وقتی خانه روشن شد با دقت بیشتری به دور و برش نظر انداخت.نگرانی
اش به حد اعلا رسیده بود ، در را پشت سر خود بست و کاملاً وارد خانه شد. -مهین خانوم؟
صدایش بی پاسخ بود ، به آشپزخانه هم سرک کشید همه چیز مرتب و منظم بود ، آرام قدم به آستانه ی اتاق عقبی
نهاد و برای سومین بار صدا زد و چون پاسخی نشنید کلید چراغ را فشرد و اتاق روشن شد.همزمان با روشن شدن
اتاق نگاهش به پیکر نقش زمین شده ی مهین افتاد.مهرداد صورت خود را پوشاند و زمزمه کرد: -خدایا نه!
همه ی وجودش می لرزید ، تلاش کرد به خود مسلط باشد.ابتدا تصور کرد در تنهایی مرده پس آرام به او نزدیک
شد و نبضش را به دست گرفت و دست بر پیشانی اش نهاد ، صورتش هنوز گرم بود نبضش هم می زد.نور امید به
قلب تابید و چند بار مهین را صدا زد ، پلکهای مهین لرزید اما دیدگانش از هم باز نشد و تلاش کرد چیزی بگوید اما
قدرت تکان دادن لبهایش را نداشت پس دست از تلاش کشید و خود را به سرنوشت سپرد.مهرداد به چهره اش
خیره شد رنگ به رو نداشت و صورتش خسته بود.عزمش را جزم کرد تا او را به بیمارستان برساند اما مهین قدرت
حرکت نداشت ، زمزمه کرد: -خدایا پناه بر خودت!
بعد با یک حرکت مهین را بلند کرد و از اتاق خارج شد.هوا کاملاً تاریک شده بود و مهرداد از اعماق وجود دعا می
کرد کسی از همسایه ها او را در آن وضع نبیند که خوشبختانه دعایش مستجاب شد و او توانست بی دغدغه مهین را
سوار اتومبیل کند و به راه بیافتد.
مهرداد با عجله مدارک مربوط به عمل مهین را امضاء کرده و نیمی از هزینه ی عمل جراحی را به صندوق بیمارستان
پرداخت نمود ، آنگاه خسته و ناتوان روی صندلی در سالن انتظار نشست.ساعت از هفت گذشته بود و دل مهرداد بی
دلیل شور می زد.او که تا آن روز درگیر چنین مشکلاتی نشده بود به تلخی دقایق انتظار را پشت سر می گذاشت و با
حیرت به تعجیل و رفت و آمد حاضرین می نگریست.جوانی که روبرویش نشسته و از انتظار خسته شده بود از جا
برخاست و نزد پرستاری که پشت میز نشسته بود رفت و با لحنی که شکایت از آن می بارید عجولانه پرسید: -پس چی شد خانوم؟
پرستار با لحنی خونسرد و آرام که گویی از حال مرد جوان بی خبر بود گفت: -صبر داشته باشید آقا ، پدر شدن حوصله می خواد!همین چند دقیقه پیش با بالا تماس گرفتم و گفتند خانومتون
هنوز فارغ نشدند.
مهرداد ناخودآگاه لبخند زد و به عقب تیکه داد.مرد میانسالی که کنارش نشسته بود پرسید:
-آقا چندمیه؟
مهرداد با تعجب گفت: -؟یچ
مرد واضختر گفت: -به سلامتی بچه ی چندمه؟
مهرداد با لبخند گفت: -من؟مگه قراره من پدر بشم؟ -پس چی؟مگه منتظر همسرتون نیستید؟
مهرداد که تازه مقصود او را فهمیده بود گفت: -نخیر!من فقط خانوم رو به بیمارستان رسوندم.
مرد آهی کشیده و گفت: -خوش به حالت ، پس خیالت راحته و خبر از دل ما بیچاره ها نداری.
مهرداد که برای گذراندن وقت به هم صحبتی نیاز داشت از کنجکاوی پرسید: -شما چی؟منتظرید پدر بشین؟
مرد که با یادآوری پدر شدن در پوشت خود نمی گنجید گفت: -آره. -چندمیه به سلامتی؟ -راستش من کمی دیر ازدواج کردم و این اولیه.
مهرداد با لبخندی حسرت بار گفت: -مبارکه.
آنگاه نگاهش به دسته گلی که روی پای مرد بود ثابت ماند.گلهایش در حال پزمردن بودند و مرد با حرارت ساقه
های آنها را در دست می فشردچند دقیقه بعد به مردی که روبروی مهرداد نشسته بود خبر دادند پدر شده و مرد که
در پوست خود نمی گنجید به حاملین خبر مژدگانی داد و با شعف برای دیدن همسر و فرزندش با آنان همراه
گردید.بغض گلوی مهرداد را فشرد ، از جا برخاست و کنار آبخوری رفت و کمی آب خورد.مثل آبی که روی آتش
بریزند آرام شد سپس سیگاری روشن کرد و به کشیدنش مشغول شد.ساعت از ده گذشته بود که پرستار با صدای
بلند گفت: -همراه بیمار مهین طاهری؟
مهرداد که در حال چرت زدن بود با عجله برخاست و نزد پرستار رفت.پرستار که خستگی از چهره اس می بارید
گفت: -بیمارتون فارغ شدند ، لطفاً این لیست رو تهیه کنید.
مهرداد بی آنکه کلامی به زبان بیاورد لیست وسایل را از دست پرستار گرفت و برای تهیه آنها از بیمارستان خارج
شد.می دانست آن ساعت شب داروخانه ها بسته اند و باید در پی داروخانه ای شبانه روزی باشد که البته پس از
جستجوی فراوان بالاخره موق به تهیه وسایل مورد نیاز گردید.ساعت از یازده گذشته بود که به بیمارستان رسید و
آنها را به پرستار تحویل داد.
پرستار با حیرت گفت: -مگه خودتون نمی خواین مریض رو ببینید؟
مهرداد که از رویارویی با مهین خجالت می کشید گفت: -نخیر ، از قول من بهشون تبریک بگین.
پرستار مبهوت و حیرتزده رفتن مهرداد را نظاره کرد و به همکارش در حال تحویل اجناس گفت: -به حق چیزهای ندیده!
از سر و صدای در کمد مهین دیده گشود و با چشمانی بی رمق به پرستار کنارش نگریست.پرستار با لبخند گفت: - حالتون چطوره؟
مهین به مغز خود فشار اورد تا گذشته را به یاد بیاورد ، همه ی بدنش در اثر داروی بیهوشی خسته و ناتوان
بود.زمزمه کرد: -من کجاام؟
پرستار با خوشرویی گفت: -توی بیمارستان ، در بخش زایمان.
اشک از دیدگان مهین سرازیر شد ، از یاداوری گذشته گریزان بود.پرستار با مهربانی گفت: چرا گریه می کنی؟مگه خوشحال نیستی مادر شدی؟بچه ات با خودت مثل سیبی ست که از وسط نصف کرده
باشند.
گریه ی مهین شدت گرفت ، پرستار در حال چک کردن سرم او گفت: -خب اینقدر خودتو ناراحت نکن اونم میاد.لابد قبلش با هم حرفتون شده!
مهین با تعجب به پرستار نگریست و پرستار که معنای نگاه او را فهمیده بود گفت: شوهرتو میگم ، به نظر مرد بدی نمیاد.تمام مدت ساکت و آرام اون پایین منتظر نشسته بود ، این خرت و پرت ها
رو هم اون خریده.گفت از قولش بهت تبریک بگم.
مهین دیده بر هم فشرد و از گوشه ی چشمش اشک ریخت.درد بد فهمیده شدن در گرانی ست ، درد اینکه دیگران
ندانند از چه رنج می کشی و چه چیزی آزارت می دهد سخت است.دلش می خواست فریاد بزند او پدر بچه ی من
نیست ، اون فقط ستم کشی است که از بخت بدش گیر من افتاده و بر خلاف میل باطنی اش تحملم می کند ، اما لب
از لبش باز نشد و با چشمانی غرق اشک به سقف خیره شد.پرستار مسکنی طبق دستور پزشک به او تزریق کرد و او
هنگام تزریق آمپول تکان نخورد.پرستار پرسید: -درد داری؟
مهین زمزمه کرد: -درد درونم بیشتر از اینهاست ، این درد که قابل تحمله.
پرستار با نگاهی دلسوز بر او نگریست و انگاه بی هیچ کلامی ترکش کرد و نزد همکارش بازگشت.به قدری ناراحت
بود که همکارش پرسید:
-چی شده؟
پرستار جوان با خشم گفت: -آدم گاهی یک چیزهایی می بینه که از زن بودن خودش سیر میشه.زنش مثل یک دسته ی گله و براش سری آورده
که مثل ماه می مونه ، اونوقت اون از خود راضی چکار کرد؟حتی برای گفتن یک تبریک هم بالا نیامد.چقدر مردها بی
انصافند ، خودش که جای اون نبوده درد بکشه تا بفهمه زن یعنی چی؟ حالا تو چرا جوش می زنی؟مرد یعنی همین 1مردها همه مغرورند ، پس فکر کردی من برای چی تا حالا مجرد
موندم؟والا به خدا می ترسم. آخه این مدلش دیگه نوبره ، ما دیده بودیم با هم قهرند ولی اینجور مواقع می یان جلو اما این یکی با بقیه فرق
داشت.نمی گه زن من درد طاقت فرسایی رو پشت سر گذاشته و به تسکین من احتیاج داره.طفلک چقدر ناراحت بود
مثل ابر بهار اشک می ریخت. آشتی می کنند قربونت برم ، آشتی می کنند.از قدیم گفتند زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند.مُرده وقتی بیاد
و کاکل زریشو ببینه همه چی یادش میره. -همین باعث تعجب منه!حالا میگیم با زنش قهره ، یعنی با بچه اش هم قهره؟ تو رو خدا به کارت برس ، برو اتاق دویست و ده سرمشون رو چک کن.به خدا تو باید مددکار می شدی نه پرستار.
مهین به زن جوانی که با خودش هم اتاق بود نگریست.شوهرش مثل پروانه دورش می چرخید و مادرش دلسوزانه
آبمیوه به خوردش می داد.مرد زمزمه کرد: -دختر خوشگلیه.
و زن گفت: -این بار هم دختر شد.
مرد گفت: دختر و پسر نداره ، ما دو تا بچه می خواستیم و حالا هر دو رو داریم.اصل اینه که خودت و بچه سالمید.
مهین روی از آنان برگرفت و با حسرت دیده فرو بست.حتی دلش نمی خواست بچه را ببیند و هر بار که پرستار از
او می خواست بچه را شیر دهد درد و ناتوانی را بهانه می کرد.به میز کنار تختش نگریست ، نه گلی زینت بخش آن
بود و نه حضوری دلگرم کننده ی خودش.شب که به نیمه نزدیک شد بخش را سکوتی آرامبخش فرا گرفت و اتاق
در تاریکی فرو رفت.مهین با وجود مسکن تزریق شده میلی به خواب نداشت ولی هم اتاقی اش دقایقی قبل پس از
رفتن ملاقات کنندگان به خواب رفته بود.افکار جوراجور رهایش نمی ساخت و تلاش میکرد ذهنش را از هجوم آن
همه فکر برهاند.
می دانست حتی اگر برای مدتی از اندیشیدن به آینده بگریزد به هر حال دیر یا زود مجبور است فکر کند ، دیگر
بچه به دنیا آمده بود و او باید تصمیم می گرفت.اول از همه می دانست پس از این نمی تواند در خانه ی مهرداد
زندگی کند و باید روی پاهای خودش بایستد.تا کی می توانست به مهرداد تکیه کند؟او هم مرد جوانی بود که به هر
حال برای خودش تصمیماتی داشت.اما اگر می رفت با بچه ای بی پدر چه می توانست بکند؟نه شناسنامه ای به او می
دادند و نه برخورد اجتماع با این معضل قابل تحمل بود.مهین روی شانه ی راست غلطید و به مغز خود فشار آورد. -خدایا چکار کنم؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...