ارسالها: 10767
#41
Posted: 22 Jul 2014 16:04
( ۴۰ )
مهین به سرعت خود در شستن ظرفها افزود و وقتی کارش به اتمام رسید آرام و آهسته از پله ها بالا رفت و پس از
عوض کردن لباسش آماده خوابیدن شد .وقتی در اتاق را بست و خواست آن را قفل کند اثری از کلید ندید ، بیرون و
داخل اتاق را جستجو کرد ، روی صندلی و حتی دور و اطراف تخت را اما اثری از آن ندید.با خود گفت عجیبه امروز
صبح کلید به در بود ، یعنی چه؟یعنی گم شده؟آخه چطور ممکنه؟وقتی جستجوی خود را بی حاصل دید اجباراً چراغ
اتاقش را خاموش کرده و به بستر رفت.همه ی بدنش خسته بود اما نمی توانست دیده بر هم بگذارد.از خوابیدن در
آن خانه دراندشت بدونِ قفل و کلید می ترسید ، از محیط ناآشنای آنجا می ترسید و از خوابیدن در آن اتاق بزرگ
وقتی که تک و تنها بود می ترسید.از سر دردمندی گریه ، این یار قدیمی دوباره به سراغش آمد و او میان خستگی و
رخوتی که همه ی وجودش را در بر گرفته بود در آغوشش کشید.دیگر حوصله ی تکرار بدبختی هایش را نداشت
انگار هر لحظه ای که می گذشت بر سیه بختی اش افزوده می شد.
اندیشید خدایا خواب راحت رو هم از من دریغ کردی؟آیا برای هیچ یک از بندگان گناهکارت تاوانی به این سنگینی
در نظر گرفته ای؟یا من گناهکارترین بنده ی روزگارم؟آن شب مهین تا چشمش گرم خواب می شد با هول و
هراس از جا بر می خاست ، به نظرش یکی از طولانی ترین شبهای عمرش را پیش رو داشت.از طرفی در خود نمی
دید که در این مورد با آناهیتا صحبت کند چرا که مسلماً از حساسیت او ناراحت می شد و نگرانی مهین را متوجه
خودشان می دید.بنابراین مهین چاره ای نداشت جز آنکه فردا دقیق تر محیط اطرافش را به دنبال کلید جستجو کند.
جستجوی مهین برای یافتن کلید بی ثمر ماند و او پس از طی چند شب بی خوابی به این نتیجه رسید که باید به آن
وضعیت عادت کند.از آن گذشته چون طی چند شبی که در قفل نبود اتفاقی نیافتاده بود به این نتیجه رسید که
ترسش بی مورد بوده و دلیلی برای شب زنده داری وجود ندارد.او برای انجام کارهای سخت منزل نیاز به توان بدنی
خوب داشت و با بی خوابی راندمان کارش را پایین می آورد.اطمینانش وقتی بیشتر شد که دانست گل بانو هم شبها
در اتاقش را قفل نمی کند ، گل بانو زنی مهربان و دل زنده بود که لبخند یک آن از لبانش دور نمی شد.او محبوب
آناهیتا بود و چنان با دلسوزی انجام وظیفه می کرد که هر کس در نگاه اول تصور می کرد در آن خانه حق و حقوقی
دارد و مهین آسانتر از آن چیزی که فکر می کرد با او کنار آمد.او به مهین در انجام کارهای منزل فشار نمی آورد و
تا وقتی لازم نبود از او انتقاد نمیکرد و مهین در کنار او احساس امنیت و آسایش بیشتری می نمود.او جزء گم شده
ای بود که از وقتی خانه ی پدرش را ترک کرده بود جستجویش می کرد.مهین می دانست اگر به او اعتماد کند
اشتباه نکرده اما همیشه حسی مانع بیان بزرگترین راز زندگی می شد.راز او رازی نبود که بشود به زبان آورد.
افشین همچنان با او سر ناسازگاری داشت و عذاب رویارویی با او از هر دردی برای مهین سنگین تر بود ، او با
درخواستهای مبتکرانه و لبخند تمسخرآمیزش!او که همواره از بالا به مهین می نگریست و همیشه چیزی برای گفتن
داشت و مهین بنا به وضعیت خاص خود قادر به شکایت از او نزد آناهیتا نبود.او درد تحقیرش را با لعاب خویشتن
داری می پوشاند و اغلب تلاش می کرد رفتار و سخنان افشین را ندیده و نشنیده انگارد و فریاد خرد شدنش را در
گلو خفه کند.به نظر می آمد در مقابله با مصائبی که بر سرش ریخته بود همچو فولادی در مجاورت آتش ، آبدیده تر
و پخته تر می شد.
وقتی تیر ماه رو به پایان بود یک ماه از حضور او در خانواده شراهی می گذشت ، او اوقات فراغتش را به مطالعه و
تماشای تلویزیون سپری می کرد و یا با اجازه ی آناهیتا برای گردش از خانه خارج می شد.اما زمانی هم پیش می
آمد که خانه از مهمانان آناهیتا و شوهرش شلوغ می گردید و مهین فرصت پلک زدن هم نداشت.او شبها تا دیرترین
ساعات شب بیدار بود و آخر از همه خسته و ناتوان سر بر بالش می گذاشت و صبح زودتر از همه از جا برمی خاست
و روزش را آغاز می کرد.زندگی او در کار و فعالیت مستمر خلاصه شده بود ، در اطاعت بی چون و چرا و پیرو
خواسته های دیگران بودن.در تحمل موجودی آنچنان خودخواه و سرخورده چون افشین!چه زجری می کشید وقتی
که او مخصوصاً دستمال یا خودکارش را به زمین می انداخت و او را وادار می کرد مقابل دهها چشم که تمسخر
درشان موج می زد در برابرش خم شود.
مهین هرگز قادر نبود روزی که افشین تعدادی از دوستانش را برای گذراندن بعد از ظهری گرم به آبتنی در استخر
خانه دعوت کرده بود و از قضا آناهیتا و گل بانو در خانه حضور نداشتند را فراموش کند.آن روز بنا به درخواست
افشین برای او و دوستانش چند لیوان شربت خنک مهیا کرده و کنار استخر برد.از دور صدای فریاد خنده و گفتگوی
آنها به گوش می رسید ، مهین هیچ علاقه ای برای رویارویی با آنها نداشت اما بنا به معذوراتی که به نظر افشین نیز
بر آنها واقف بود ، چاره ای جز اطاعت از دستور نداشت.وقتی به چند قدمی آنها رسید موج سر و صدا فروکش کرد و
مهین سنگینی نگاه آنان را بر روی خود حس نمود.یکی از آنها سکوت جمع حاضر را شکسته و خطاب به افشین
گفت: -افشین جان ، خانوم از اروپا تشریف آوردند که انقدر پُزشون هواست؟
دیگری گفت: - نه بابا مالِ ناف دهاته ، منتهی همچین منت به زمین می ذاره و راه میره که انگار زمین رو برای زیر پای اون
آفریدند.
مهین دیده بر سینی شربتها دوخت و تلاش کرد سخنان آنها را نشنیده بگیرد اما آنها که دست بردار نبودند به
گفتگوی حقارت بارشان ادامه دادند: نگاش کن تورو خدا ، این عُنق به چیش می نازه؟به اون قیافه ی شیش در چهارش یا به این قد رشیدش؟حالا خوبه
اومده برای کلفتی ، اگه بنا بود کار باارزش و با کلاسی بکنه چکار می کرد؟
مهین دندان بر هم سائید و سینی شربت را روی یکی از صندلی های کنار استخر نهاد و قصد بازگشت نمود که افشین
مانعش شده و با لحنی آمرانه گفت: لیوان شربتها رو جلوی آقایون تعارف کن.
مهین در حالی که از فرط خشم می لرزید گفت: -ببخشید کار دارم آقا ، باید تا قبل از اومدن خانوم وظایفم رو به اخر برسونم.
افشین فریاد زد: -اینم یک کاره ، من بهت می گم.
مهین با همان آرامش ساختگی گفت: -ببخشید نمی تونم.
افشین خشمگین از جا برخاست و مهین قصد عبور از کنارش را نمود.افشین مقابلش ایستاد و مانعش شد ، مهین
خواست از جانب دیگر استخر عبور کند که افشین عمداً داخل استخر هُلش داد و شلیک خنده ی حاضرین به آسمان
برخاست.مهین دیگر نتوانست مانع گریه اش شود ، به زحمت خودش را از استخر بیرون کشید و با لباسهای خیسی
که به تنش چسبیده بود شمزده و میان گریه دوان دوان از آنجا دور شد ، در حالی که همچنان سخنان تمسخرآمیز
آنها را می شنید و از فرط شرم صورتش گلگون شده بود.او در آن مقوله هم لب به اعراض نگشود و تلاش کرد برای
آرامش روح خودش به آن واقعه به عنوان حادثه ای غیر عمدی بنگرد ، هر چند که افشین حتی اشاره ی پوزش
خواهانه ای هم به آن ماجرا ننمود انگار خودش هم باور کرده بود که حادثه غیر عمدی بوده است.
چیزی به فرا رسیدن پاییز نمانده و وظایف مهین به خاطر استقبال از سرما بیشتر از گذشته شده بود بخصوص که گل
بانو از درد کمر رنج می برد و قادر به انجام کارهای سخت نبود.باغ با آن عظمتش جلوه ی دیگری گرفته بود و کلاغ
ها بیش از گذشته بر فراز درختان قار قار می کردند.
مهین شبها خسته و ناتوان به بستر می خزید و قبل از آنکه فکرش پیرامون چیزی مشغول شود به خواب می رفت و
صبحها به زحمت با صدای ساعت دیده می گشود.یکی از شبها که خسته و بی رمق در بستر خوابیده و تنها دو ساعت
از نیمه شب گذشته بود در عمق خستگی حس کرد در اتاقش به آرامی باز و بسته گردید.به زحمت دیده گشود و
سایه ی مردی را دید و وحشت کرد.ابتدا فکر کرد خواب می بیند اما وقتی سایه را در حال حرکت به طرف خود دید
از جا پرید و با وحشت زمزمه کرد: -تو...تو کی هستی؟
و چون پاسخی نشنید قدمی به عقب گذاشت و گفت: -اگه از اینجا نری بیرون فریاد می زنم.
سایه با آهنگی که مهین کاملاً به آن آشنا بود زمزمه کرد: -آروم باش ، منم.
مهین با وحشت انگشتانش را به دندان گرفته و با حیرتی آمیخته به ترس گفت: -آقا افشین؟!
افشین در حال نزدیک شدن به او گفت: -درسته ، خودمم.
مهین گفت: -شما...اینجا چکار دارید؟برین بیرون.
افشین آهسته گفت: -هیس...صداتو بیار پایین ، بهت آسیبی نمی رسونم.
مهین محکم گفت: - از اینجا برین بیرون وگرنه همه رو خبر می کنم.
قبل از آنکه مهین به گفته ی خود عمل کند افشین دستان بزرگش را روی دهان او گذارد.مهین شروع به تقلا نمود و
افشین که شیطان در جسمش حلول کره بود تلاش کرد آرام نگهش دارد ، اما مهین به حرفهای او توجهی نداشت و
بی وقفه تقلا می نمود و با آنکه دستانش هم در بند او بود با پاهایش به اطراف می کوبید.از افشین هر چه را باور
داشت این یکی را باور نداشت.نمی توانست بپذیرد او تا آن حد پلید و پست باشد که قصد سوءاستفاده از او را در
سر بپروراند.برای یک لحظه دست افشین بر اثر تقلاهای مهین از جلوی دهانش کنار رفته و فریاد مهین در خلوت
خانه پیچید: -پست فطرت!
دیری نگذشت که صدای قدمهای شتابزده ای در کریدور خانه پیچید و چراغهای راهروی عریض روشن شد و افشین
که راه به جایی نداشت دستش را از مقابل دهان مهین برداشته و مثل مجسمه مقابل مهین که همچو پرنده ای بال و
پر شکسته می لرزید ایستاد و به او خیره شد.ناگهان بغض مهین ترکید و هق هق گریه اش به گوش آقا و خانوم
شراهی که به دنبال مرکز صدا بودند رسید.آقای شراهی در اتاق مهین را گشود و حیرتزده از حضور افشین در اتاق
مهین به هر دوی آنها خیره شد و کمی عقبتر خانوم شراهی ناباور و خاموش با دهان باز به چیزی نگاه می کرد که در
نظرش قبولش از محالات بود.مهین صورت خود را با دست پوشاند و گریه اش شدت گرفت.افشین دستپاچه تلاش
کرد چیزی بگوید: -مادر من...
آناهیتا محکم بی آنکه به او محال حرف زدن بدهد از کنار آقای شراهی عبور کرده و وارد اتاق مهین شد و فریاد زد: -زود برو به اتاقت. مادر من باید... -بعداً فرصت کافی برای دادن توضیح داری.
-شما باید به حرفهای من گوش کنید.
آقای شراهی گفت: -مگه نشنیدی مادرت چی گفت؟از اینجا برو.
افشین اتاق مهین را ترک نمود و آناهیا اشاره کرد شوهرش آنها را تنها بگذارد.سپس خودش کنار مهین روی تخت
نشست و تلاش کرد تسکینش دهد.دست راستش را روی شانه مهین گذاشت که هنوز از شدت ترس می لرزید و
زمزمه کرد: -عزیز من...
مهین خشمگین در حالی که همچنان صورتش را پوشانده بود فریاد زد: -لطفاً تنهام بذارین. - تو باید به حرفهام گوش کنی. -نه نه ، من به هیچی گوش نمی کنم.از اینجا برین. -تا قبل از زدن حرفهام از اینجا نمی رم ، می دونم که خیلی ترسیدی.
مهین روی گوشهایش را با دست پوشاند و سرش را به چپ و راست تکان داد.آناهیتا برای سرپوش گذاشت روی
عمل پسرش با لحن محبت آمیزی گفت: عزیزم اون عادتشه که توی خواب راه بره ، بارها این اتفاق برای ما افتاد و من باید درباره اش بهت می گفتم.لطفاً
به حرفهام گوش کن ، اون ذاتاً پسر آروم و خوبیه تو باید درِ اتاقت را قفل کنی کاری که ما هم می کنیم.
مهین که تازه پس از مدتها گم شدن کلید را به خاطر می آورد با وحشت اندیشید احتمالاً گم شدن کلید هم کار
خودشه ، اون مخصوصاً کلید اتاق منو گم و گور کرد تا من نتونم در اتاقم رو قفل کنم و به راحت خوابیدن بدون آنکه
در رو قفل کنم عادت کنم تا بعد...آناهیتا هنوز داشت تلاش می کرد با جمله های تسکین دهنده آرامش کند و کار
پسرش را توجیه نماید.مهین به دست او چنگ انداخته و با دیدگانی اشک آلود گفت: -خانوم این اتاق کلید نداره.
آناهیتا متعجب گفت: -آخه چطور ممکنه؟خود من روش کلید گذاشتم.
مهین گفت: -درست یک روز پس از آمدن من ناپدید شد.
آناهیتا با لحنی سرزنش بار گفت: -باید به من می گفتی.
مهین سر به زیر افکنده و گفت: -فکر می کردم ناراحت بشین خانوم.
آناهیتا دست او را با محبت فشرده و گفت: -تو باید با من صادقتر باشی.الان حالت بهتره؟
مهین با تکان سر تأیید کرد ، آناهیتا در ادامه گفت: پس می تونم به بقیه ی توضیحاتم برسم.اون گاهی توی خواب راه میره و وقتی به خودش میاد نادم و پشیمون
میشه.تو هم احتمالاً فکر می کنی ممکنه برای هر کسی پیش بیاد ، مگه نه؟
مهین فشار دستان او را روی دهان خود به یاد آورده و گفت: -اما خانوم ایشون کاملاً هوشیار بودن و...
آناهیتا اخم ظریفی نمود و عقیده ی مهین را صریحاً رد کرده و گفت: تو نباید اینطور قضاوت کنی ، در زندگی اون می تونسته به تعداد موهای سر تو دختر وجود داشته باشه اما او هرگز
گرد این امور نگشته.من اونو بزرگ کردم و اون پسر منه ، پس به عنوان مادرش می تونم با اطمینان درباره اش
اظهار عقیده کنم ، متوجه که هستی؟
مهین که حس می کرد او قصد تبرئه پسرش را دارد اجبارش را برای اثبات حقیقت بی فایده دید و با بی میلی گفت: -بله خانوم. خوبه ، متشکرم که می فهمی و برای اینکه دیگه چنین اتفاقی صورت نگیره ترتیبی میدم که برای اتاقت کلید
جدیدی بسازند و تو می تونی تا اون موقع توی یکی از اتاقهای مربوط به مهمانها بخوابی. -متشکرم خانوم.
آناهیتا از جابرخاست و یقه ی ربدوشامبرش را کیپتر کرده و زمزمه کرد : -شب بخیر.
مهین به شب بخیر او پاسخ گفت و تا خارج شدن او از اتاق ایستاد و وقتی که چراغها خاموش شد روی تختش
نشسته و به فکر فرو رفت و برای بدبختی خودش اشک ریخت.
برای مهین مسجل شده بود که افشین عمداً مرتکب چنان اشتباهی درباره ی خودش شده چرا که هر بار نگاههای
هرزه ی او را متوجه خود می دید به عوض ندامت و شرم متوجه برق خشم و انتقام در چشمانش می شد.آناهیتا در
اولین فرصت کلید جدیدی برای اتاقش ساخت اما او دیگر در ان خانه احساس امنیت نمی کرد و مطمئن بود افشین
به هر حال زهرش را به او خواهد ریخت و از یادآوری حوادثی که در انتظارش بود بر خود می لرزید.می دانست
افشین از او انتظارات بیشتر خواهد داشت و چنانچه مخالفت کند معلوم نیست چه خواهد شد.مهین در هر فرصتی که
به دست می آورد بر بدبختی و بی کسی خود اشک می ریخت ، مسلماً افشین هم متوجه این مسأله شده بود که
زجرش می داد.وقتی چیزی گم شده باشد و معلوم نباشد صاحب کیست ، عده زیادی ادعای مالکیتش را می کند.
اما چه می توانست بکند؟در آغاز فصل جدیدی که سرما به ارمغان می آورد چه می توانست بکند؟آواره کوچه و
خیابان شود که در آن صورت بعید نبود گیر بدتر از او بیافتد.باز آنجا سقفی بالای سرش بود.نه!روی بازگشت نزد
خانواده اش را هم نداشت ، چه کسی می تواند دختری را به کانون خانواده بپذیرد که بیشتر از یک سال قبل خانه را
ترک کرده؟او به تلخی و توأم با ترس لحظه و دقیقه ها و روزها را پشت سر می گذاشت و بالاخره آنچه را که
همیشه از آن واهمه داشت اتفاق افتاد.
اواسط مهر ماه خانوم و آقای شراهی عزم سفر کردند و افشین از همراهی آنها سرباز زد.مهین در دل آرزو کرد به
هر نحوی که شده همراه انها برود اما او مسائلی را بهانه کرد و تا حدودی توانست دلایل مخالفتش را منطقی جلوه
بدهد و آناهیتا و شوهرش را مجاب کند.اگرچه گل بانو در خانه حضور داشت اما قلب مهین فرو ریخت و دلش غرق
#### گردید.مسلماً اگر افشین قصد پلیدی در سر داشت هیچ قفل و کلیدی مانعش نمی شد و مهین حس می کرد او
قصد گرفتن انتقام را در سر می پروراند.دو شب اول تنهایی را با آنکه در قفل بود بیدار مانده و با اضطراب چشم به
در دوخت اما هیچ اتفاقی حادث نشد ولی غروب سومین روز که در حال نظافت کریدور و طبقه ی بالا بود حادثه
جدید به وقوع پیوست که هراس مهین را دوچندان نمود و نوید حوادث جدیدی را داد.گل بانو در آشپزخانه سرگرم
تهیه ی شام بود و مهین با دستمالی به نظافت زمین در طبقه ی بالا مشعول بود که افشین از راه رسید و از پله ها بالا
امد.مهین که در طول آن مدت با صدای گامهای او آشنا شده بود با هراس به پشت سرش نگریست و خود را آماده
رویارویی با او نمود.افشین در حالی که روزنامه ای را در دست می فشرد با لبخندی شیطانی بر مهین نگریست و روی
صندلی که در کریدور بود نشست.مهین آرام گفت: -سلام آقا.
افشین پای راستش را روی پای چپش انداخته و با همان لبخند که مهین مدتها بر لبانش ندیده بود گفت: ، سلام به کارت برس.
مهین که از نرمش او حیرتزده بود گفت:
-اما آخه شما...
افشین با تمسخر گفت: -من چی؟مزاحمتم؟به کارت برس من همین جا نشستم ، منتظر می مونم کارت تموم بشه.
مهین با اهنگی لرزان که افشین کاملاً حس می کرد پرسید: -با من کاری دارید آقا؟
افشین دست زیر چانه اش زده و آرنجش را روی زانویش گذارده و با حرکت ابرو و سر گفت: -اوهوم!
قلب مهین فرو ریخت ، از جان او چه می خواست؟افشین که متوجه ترس او شده بود زمزمه کرد: -چرا دست و پاهات رو گم کردی؟مگه من لولوام؟کارتو بکن.
مهین ترسان گفت: -لطفاً همین حالا بگین.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#42
Posted: 22 Jul 2014 18:35
( ۴۱ )
افشین لبخندی زده و گفت: -انقدر عجله داری؟
مهین با آهنگ لرزانی که حکایت از خشم و ترسی توأم می کرد گفت: -نمی تونم به کارم ادامه بدم!
افشین از جا بلند شده و گفت: -خُب!پس راست گفتن که دزد همیشه از خودش بدگمانه!
دزد؟مقصودش چیه؟فقط این وصله رو به من نچسبونده بود؟افشین با لحنی تمسخرآمیز گفت: -مایلی اینجا حرف بزنیم یا...
مهین بلافاصله گفت: -نه آقا ، لطفاً...لطفاً همین جا بفرمایید.
افشین شانه بالا انداخته و با خونسردی گفت: -میل خودته ، گفتم شاید مایل نباشی گل بانو بفهمه!
مهین با سردرگمی پرسید: -چه چیز رو آقا؟
افشین روزنامه را مقابل پاهایش انداخته و گفت: -اینو!
مهین با تعجب بر او نگریست ، افشین دستور داد: -برش دار.
مهین خم شده و روزنامه را با انگشتانی لرزان برداشت و بازش کرد و با دیدن عکس خودش قلبش فرو ریخت.همان
روزنامه ای بود که مهرداد ماهها قبل نشانش داده بود اما پس از ماهها دست افشین چه می کرد؟افشین با آرامش
دوباره روی صندلی جای گرفت و پس از اینکه مطمئن شد مهین متن و عکس روزنامه را کاملاً دیده گفت: -حالا چطوری کِرم کوچولو؟
مهین سر بلند کرد و به صورت او نگریست ، باز هم همان شیطنت مرموز در چشمانش موج می زد.توان حرف زدن
نداشت و جان از دست و پاهایش گریخته بود.افشین به صورت رنگ پریده ی او خیره شد و با قساوت و بی ملاحظه
ی احوال او گفت: امروز اتفاقی یکی از دوستام رو دیدم که این روزنامه رو به من داد ، باور کن اصلاً فکرش رو هم نمی کردم انقدر
زرنگ باشی.تو یک فراری هستی ، از خونه در حدود یک ساله که فرار کردی و خدا می دونه تا حالا کجا بودی اما به
وقتش ادای آدمهای حسابی رو در میاری.خُب قطعاً طوریه که نمی تونی به خونه برگردی وگرنه محاله که این اگهی
رو ندیده باشی.
مهین به دیوار پشت سرش تکیه داد ، همه ی بدنش خیس از عرق بود و حالت تهوع داشت اما به زحمت پرسید: -حالا می خواین با من چکار کنید؟
افشین با لبخندی موذیانه گفت:
واضحه!یا تو انقدر دختر عاقلی هستی که می دونی باید چکار کنی و یا من می دونم در صورت مخالفت چه باید
بکنم.
قلب مهین فرو ریخت و آرام آرام روی زمین نشست ، دیگر اعتنایی به حضور افشین نداشت.افشین مقابل پاهایش
نشسته و زمزمه کرد: لازم نیست درباره ی گذشته ات چیزی به من بگی ، من اساساً آدم کنجکاوی نیستم اما اگه عاقل باشی می تونم
درباره ی آینده کمکت کنم.
مهین به صورت او نگریست ، دلش می خواست به آن چنگ می زد و ناسزا می گفت اما حتی توان حرف زدن هم
نداشت.ناگهان موج بلندی از تهوع از خود بیخودش کرد و مقابل سطلی که کهنه در آن قرار داشت بالا آورد.افشین
از جابرخاسته و به سردی در حالی که روزنامه را در دست می فشرد گفت: -تا فردا غروب بهت فرصت فکر کردن می دم.تا اون موقع!
مهین بی توجهی به این که ممکن است گل بانو صدایش را بشنود فریاد زد: -آزار دادن من چه نفعی برای تو داره؟
افشین با خونسردی گفت: اگه روزی در حالی که دستت رو توی جیبت کردی و داری قدم می زنی یک قطعه طلای باارزش رو پیدا کنی چه می
؟ینک
مهین بلندتر گفت: -شما که به امثال من نیاز ندارید.
افشین با لبخندی شیطنت آمیز پاسخ داد: اگه هر قدر هم ثروتمند باشی از اون تیکه جواهرِ کوچیکِ جلوی پات می گذری یا زیر قدمهات خردش می
کنی؟نه!به نظر عاقلانه نمیاد.
او پس از نگاهی پر معنا مهین را به قصد اتاقش ترک کرد و مهین مثل کسی که کابوسی وحشتناک دیده باشد بی
حرکت بر جای باقی ماند.
آن شب مهین در حالی که ظرف افشین را از غذا پر می کرد بارها نگاه خیره ی او را متوجه خود دید که تمسخر در
آن بیداد می کرد.دستانش به شدت می لرزید و ناغافل لیوانی که در دست داشت به زمین افتاد و شکست و گل بانو
به سرزنشش پرداخت: -تو امروز چت شده دختر ، مث اینکه ناخوشی؟یا لیوان می شکنی یا بالا میاری ، چته؟
و مهین با آهنگی بغض آلود پاسخ داد: -ببخشید از دستم افتاد.
گل بانو در حالی که به او در جمع کردن شیشه خرده ها کمک می کرد گفت: -تو امشب زودتر برو استراحت کن ، من به بقیه کارها می رسم.
مهین که از تنهایی وحشت داشت بلافاصله گفت: -نه نه حالم خوبه ، می تونم به کارها برسم.
افشین دوباره هراسی را که مدتها قبل به فراموشی سپرده بود در نظرش زنده کرد.چیزی که مهین حتی از به یاد
آوردنش می گریخت.چه باید می کرد؟باید تسلیم گربه صفتی چون افشین می شد یا آن خانه را ترک می کرد؟هیچ
یک!نمی توانست به انجام هیچ کدام فکر کند ، این دو آغاز منجلابی بودند که اگر درونش پا می گذاشت مثل مردابی
که به صغیر و کبیر رحم نمی کند در آن فرو می رفت و غرق می شد.آن شب افشین در حال بالا رفتن از پله ها
خطاب به مهین گفت: -یک لیوان شیر گرم به اتاقم بیار.
مهین دیگر از دیو خودخواهی چون او نمی ترسید ، یعنی ترسش از برملا شدن رازش بیشتر از هراسش از او
بود.لیوان شیری را که گل بانو گرم کرده بود در پیش دستی نهاد و از پله ها بالا رفت و مقابل اتاقش ایستاد.تا آن
روز به اتاق او پا نگذاشته بود زیرا گل بانو وظیفه ی نظافت آنجا را به عهده داشت.چند ضربه به در زد و چون اجازه
ی ورود گرفت در اتاق را باز کرده و قدم به درون گذاشت.افشین روی تختش لمیده بود و کتاب می خواند ، نگاه
مهین به روزنامه ای که روی عسلی کنار تختش قرار داشت افتاد و هراسی آشنا به قلبش چنگ انداخت.افشین که او
را همچنان ایستاده بر جای دید به سردی گفت: -شیرم رو بذار و برو.
ناگهان فکر جدیدی به مغز مهین هجوم اورد.بلافاصله اندیشید بالاخره اونم آدمه ، شاید اگه التماسش کنم و به
پاهاش بیافتم از آزار و اذیت من منصرف بشه.این آخرین فرصت منه احتمالاً می خواد ازم انتقام بگیره و اگه من
بتونم نرمش کنم صرفنظر می کنه.اون فکر می کنه من غرورشو شکستم ، خیلی خُب باید تلاش کنم ترمیمش
کنم.اینجور آدمها وقتی کسی رو ضعیف و زیر دست ببینند آروم میشن.
افشین به سردی گفت: -چرا اونجا ایستادی؟
مهین آب دهانش را قورت داده و تلاش کرد ترس را از خود دور کند ، آنگاه با لحنی ملتمسانه گفت: -آقا... -چیه؟چی می خوای؟
افشین روی تخت نشست و زنجیر طلایی که به گردن داشت مقابل نور آباژور درخشید.مهین دوباره تلاش کرد
سخن بگوید: -آقا ، محض رضای خدا... من دختری بدبخت و بینواام.
افشین با نگاهی دقیق سراپای او را درنوردید و منتظر ماند.مهین از سکوت او بهره برد و روی زمین مقابل تخت
نشسته و با لحنی بغض آلود گفت: -از من بگذرید آقا ، به من رحم کنید.قول می دم از این به بعد گوش به فرمانتون باشم و مثل کنیزی دستوراتتون رو
مو به مو اجرا کنم.به من کاری نداشته باشید آقا ، من در زندگی به حد کافی متحمل زجر و بدبختی شدم.
افشین با بدجنسی گفت: من به تو فرصت دادم بهتره توی اون مدت خوب فکر کنی ، شاید عقلت سر جاش اومد و تصمیم عاقلانه ای گرفتی.
مهین به شلوار افشین چنگ زده و میان گریه گفت: -محض رضای خدا...
افشین دست او را پس زده و بعد از پایین آمدن از تخت با صدای محکمی که کاخ امید مهین را واژگون ساخت گفت: - انقدر ننه من غریبم درنیار ، نمی تونی ادعا کنی توی این یک سالی که توی اجتماع ویلون بودی پاک و مطهر
موندی.اگه اینطور بوده چرا از خونه فرار کردی و اگه فرار نکردی چرا به خونه ات برنگشتی؟مسلماً فرصت برگشتن
داشتی.
مهین با درماندگی زمزمه کرد: -کی می دونه؟کی باور می کنه؟
افشین مقابل پاهای او نشسته و گفت: خیلی خُب من باور می کنم ، ولی شرایطم همونه که گفتم. -آقا... می دونی که اگه بخوام می تونم خشن باشم اما تا لازم نشه ازش استفاده نمی کنم چون حس می کنم کمی عقل توی
سرت هست.هیچ آدم عاقلی هم کاری نمی کنه که به ضرر خودش باشه.
مهین همچنان به پهنای صورتش اشک می ریخت ، افشین از جا برخاست و از جعبه ی دستمال کاغذی ، دستمالی
بیرون کشید و مقابلش انداخته و گفت: -فقط می تونم بهت لطفی بکنم و مهلتت رو تا پس فردا تمدید کنم.
سپس از داخل کمدش چند اسکناس درشت بیرون کشیده و مقابل چشمان مهین روی تخت گذاشت و گفت: برش دار ، اینم برای اینکه بهت ثابت کنم آدم سخاوتمندی هستم.ببر و خرج خودت کن.
مهین که اصرار و التماس خود را بی فایده دید میان گریه از جا برخاست و گفت: -من به پول شما احتیاجی ندارم آقا و خوشبختانه هنوز از جاده ی نجابت خارج نشدم ، پولتون مال خودتون.
افشین در حال سر کشیدن شیرش گفت: پس فردا معلوم میشه عقیده ات چیه ، دستت پیش من رو شده بچه.حالا برو بیرون ، از بس فین فین کردی حالم
رو بهم زدی.
مهین درمانده و دلشکسته در اتاق را گشوده و بی سر و صدا از آنجا خارج گردید.
آن شب مهین تا صبح گریه کرد و پس از خارج شدن افشن برای خریدن مواردی که گل بانو یادآور شده بود از
خانه خارج شد.باد سرد پاییزی پوست زیر چشمش را که بر اثر گریه های ممتد نازک شده بود می سوزاند اما مهین
به آن توجهی نداشت ، گویی در عالم دیگری سیر می کرد.عالمی که هیچکس را غیر از خودش بدان راه نبود ،
عالمی که روزی صد هزار بار در آن خودش را به واسطه ی حماقتش لعنت می کرد و مرگش را از خدا می
خواست.ولی انگار خدا او را به خودش واگذاشته بود و التماس هایش را نمی شنید.آری خداوند با بی اعتنایی به او می
خواست به خاطر شکستن قلب انسانی بی گناه مجازاتش کند.مهین حتی برای لحظه ای قادر نبود یاد مهرداد را از
مخیله اش دور کند.هر زمان گرفتار مصیبتی می شد ناخودآگاه او را به یاد می آورد.به یاد ستمهایی می افتاد که در
حقش روا داشته بود.او در گذشته بارها شنیده بود خداوند داد مظلوم را می ستاند اما هرگز آن را تجربه نکرده بود و
اکنون از صمیم قلب آرزو می کرد خداوند از سر تقصیراتش بگذرد و کمکش کند.او همانطور که در دنیای خود غرق
شده بود و از این مغازه به آن مغازه می رفت و خرید می کرد ناگهان نگاهش به آگهی که پشت شیشه سوپرمارکتی
چسبانده بودند افتادبه یک وردست آرایشگر برای آرایشگاه زنانه به صورت تمام وقت نیازمندیم.آرایشگاه رویا«
ابتدا خواست از مقابل آگهی بگذرد چرا که در آن رشته معلوماتی نداشت اما انگار پاهایش بر زمین میخ شده
بود.دو سه بار متن آگهی را از نظر گذراند و بالاخره دل به دریا زده و وارد سوپرمارکت شد.فروشنده به محض دیدن
او با لحنی مؤدب گفت: -چه خدمتی از بنده ساخته است خانوم؟
مهین پرسید: -می خواستم آدرس اون آرایشگاه رو به من بدین. -خیلی سر راسته ، تشریف ببرید انتهای این خیابون بعد بپیچید دست راستتون تابلو زدند.
مهین از فروشنده تشکر کرده و با انکه باید به خانه برمی گشت با دلی پر امید راهی آنجا شد.در دل گفت خدایا
خودت کمک کن قبولم کنند ، اگه از اون خونه بیرون نیام نابود می شم.خدایا نخواه که بیشتر از این عذاب بکشم ، به
من رحم کن و از چنگ اون کثافت پلید نجاتم بده.خیلی زود به آرایشگاه مورد نظر رسید و وارد آنجا شد ، محیط
آرایشگاه از حضور زنان شلوغ بود.از همان بدو ورود با شگفتی به تماشای اطراف پرداخت و اندیشید چه کار جالبیه ،
فقط با خانوما سر و کار دارند.سرگرم تماشا بود بود که زن جوانی نزدیکش شده و با مهربانی پرسید: -فرمایشی داشتید؟
مهین ساک خریدش را در دست جابجا کرده و دستپاچه گفت: من... من می خوام با مسئول آرایشگاه صحبت کنم.
زن جوان که روپوش سپیدی به تن داشت و موهایش را به نحو زیبایی آراسته بود در حال نشان دادن اتاق گفت: -تشریف ببرید اونجا ، پیش رویا خانوم.
مهین تشکر کرده و به اتاق مذبور رفت ، پشت میز بزرگی زن میانسالی نشسته بود و با تلفن حرف می زد : نه عزیزم...آره دوشنبه بیارش.قربان شما...
در حال گفتگو با تلفن به مهین اشاره رکد بنشیند ، مهین هم روی صندلی مقابل او قرار گرفت و با نگرانی به ساعت
بالای سرش نگریست ، باید هر چه زودتر به خانه بر می گشت.زن جوان که او را رویا می نامیم پس از پایان گرفتن
گفتگوی تلفنی خطاب به مهین با لحنی مؤدب و دلنشین گفت: -جانم عزیزم ، امری بود؟
مهین نفس عمیقی کشید و پس از دادن سلام به آگهی که خوانده بود اشاره کرده و گفت: -راستش من آگهی تون رو پشت شیشه یک مغازه دیدم و اومدم ببینم قبولم می کنید؟
رویا که زن زیبا و خوش برخوردی بود با لبخند سری تکان داده و پرسید: -سابقه که دارید؟
مهین با صداقت و ناامید از پذیرفته شدن گفت: -راستش نه!
رویا سری به علامت تأسف تکان داده و گفت: -یعنی هیچی؟
مهین پاسخ منفی داد ، رویا گفت: -حیف شد چون همان لحظه ی اول به دلم نشستی.
مهین بلافاصله گفت: -اما استعدادم خوبه زود یاد می گیرم.
رویا با اندوهی که آشکارا نشانش می داد گفت: -متأسفم ، وردست آرایشگر باید حداقل به ابزار کار آشنا باشه در اون صورت که نمی تونه کمکش کنه.
مهین ملتمسانه گفت: - خواهش می کنم قبولم کنید ، آخه... آخه می دونید؟من... من به این کار خیلی علاقه دارم ، دوست دارم توی این
محیط کار کنم.لطفاً قبولم کنید.
رویا با تردید به مهین نگریست و تلاش کرد به گونه ای او را متقاعد کند: -ببینید شما باید یک چیزهایی بدونید و... خواهش می کنم ، اگه شده به عنوان نظافتچی قبولم کنید.من به کارتون نگاه می کنم و توی این محیط کار کنم یاد
می گیرم. آخه اینطوری که نمی شه ، از اون گذشته در اینجا ما به نظافتچی احتیاج نداریم.هر کدوم از ما زیر پای خودمون رو
جارو می کنیم.
بغض گلوی مهین را فشرد و خواسته اش را تکرار کرد ، رویا برای سنگ انداختن مقابل او آخرین تیرش را از کمان
رها ساخته و گفت: -ما کسی رو می خواهیم که تمام وقت اینجا باشه و شب ها هم همین جا بمونه.
برق شادی در دیدگان مهین درخشید.نیکی و پرسش؟به سرعت گفت: -من از خدا می خوام.
رویا به عقب تکیه داده و آهی از سر تسلیم کشید.می دانست در پذیرفتن مهین مطابق همیشه دستخوش احساس
شده اما دیگر به این رویه عادت کرده بود.سالن او پر بود از کارمندانی که یا طلاق گرفته بودند یا شوهرانشان مرده
بود یا به هر نحوی مشکل داشتند.او از چهره ی مهین هم می خواند که درگیر مشکل است ، پس به امید دانستن
مشکلش پرسید: -ازدواج نکردید؟ -نه! -چند سالته؟ -نوزده. -چطور خونواده ات اجازه میدن شبها اینجا بمونی؟ -من خانواده ای ندارم ، پدر و مادرم مردند. -پس الان کجایی؟ -توی یک خونه خدمتکارم. -برای چی می خوای از اونجا بیای بیرون؟
مهین مکثی کرده و گفت: -کارشون سخته.
کار ما که سخت تره ، از صبح تا شب باید سرپا باشی چه بسا بعضی اوقات مجبور بشی ناهارت رو هم ایستاده
بخوری. -من به این کار بیشتر علاقه دارم. -هیچ قوم و خویشی نداری؟ -قوم و خویش دور چرا ، اما اینجا نیستند اصفهانند. -چقدر حقوق می خوای؟ هر چقدر که دوس دارین!همین که سقفی بالای سرم باشه برام کافیه.
رویا اندوهگین اندیشید این دیگه از همه بدبخت تره.از مهین پرسید: -از کی می تونی بیای سرکار. هر وقت شما بگین. -بهتره بدونی من خیلی سختگیرم. -چه بهتر ، پخته تر میشم. امروز عصر بیا مشغول شو ، شناسنامه ات رو هم بیار.اون باید تا هر وقت اینجایی پیش من باشه.
مهین با شادی از جا برخاسته و گفت: -چشم ، از محبتتون ممنونم.
رویا هم همزمان با او از جا برخاسته و تاکید کرد: -راس ساعت دو بعد از ظهر. -یادم نمیره خانوم ، خدانگهدار. -خداحافظ.
وقتی مهین آرایشگاه را ترک می کرد زن جوانی که در بدو ورودش با او همکلام شده بود نزد رویا رفته و پرسید: -کی بود؟مشتری؟ -نه ، یک کارمند جدید. -قبولش کردی؟ -آره دیگه. -توام هر کی میاد فوری استخدامش می کنی. ببین مریم ، خواهرمی ، احترامت واجبه اما لطف کن و توی کارهای من دخالت نکن.مسئول این سالن منم خودم هم
می دونم دارم چکار می کنم.
مریم پوزخندی زده و گفت: .» مرکز پشتیبانی رویا « خدا کنه بدونی وگرنه دیر یا زود باید در این سالن رو تخته کنیم و به جاش تابلو بزنیم
رویا به تعبیر خواهرش خندید و سبب شد خود او هم بخندد ، بعد بی آنکه کلامی حرف بزند به اتاقش رفت.
مهین غرولند گل بانو را به واسطه ی تاخیرش نشنیده گرفت و با عجله کارهای آشپزخانه را به آخر رسانده و به
اتاقش رفت.او حتی کلامی درباره ی تصمیم تازه اش با گل بانو سخن نگفت یعنی صلاح در سکوت کردن بود.چرا که
اگر افشین بویی از این قضیه می برد مسلماً به نحوی برایش ایجاد دردسر می کرد.قبل از هر کاری در اتاقش را قفل
کرد و بعد با عجله به جمع آوری لباسهایش پرداخت.همانطور که دور خودش می چرخید و آنچه را که مربوط به
خودش بود برمی داشت نگاهش به باغ پاییز زده افتاد ، باغی که روزها از مقابل پنجره به تماشایش نشسته و زیبایی
اش را ستوده بود دیگر به نظرش زیبا نبود و انگار با حضور کلاغ ها و فریاد قارقارشان بر سر آن خاک مرده پاشیده
بودند.
او در جامه دانش را بسته و آرام از اتاق خارج شد.هر چند میلی به ناهار نداشت اما نباید اسباب شک گل بانو را
فراهم می کرد.او با بی میلی در برابر چشمان کنجکاو گل بانو ناهارش را خورد و پس از شستن ظروف به اتاقش
رفت و به انتظار فرصت نشست.ساعت از یک بعد از ظهر گذشته بود و او نمی خواست برای روز اول نزد کارفرمای
جدیدش بد قول شود.او می دانست گل بانو برای خواب ظهر به اتاقش می رو پس گوش به قدمهای او سپرد و وقتی
از رفتنش مطمئن شد نفس عمیقی کشیده و به بیرون نگریست.باغ خلوت بود و باغبان پیر هم برای خواب ظهر به
اتاقش در انتهای باغ رفته بود.او به تلخی دقایق را شمرد و پس از گذشت بیست دقیقه آماده رفتن شد.مثل مجرمی
که بخواهد از چنگ عدالت بگریزد هراسان و مضطرب بود ، خانه ساکت و خلوت بود و صدای قدمهای خودش که
تلاش می کرد آرام باشد سکوت خوفناک خانه را می شکست.او به زحمت جامه دانش را با هر دو دست بالا گرفته
بود تا روی زمین نکشد و از این بابت در بازوهایش درد شدیدی حس می کرد اما به آن توجهی نداشت ، همه
توجهش متوجه اطراف بود.
او آرام در ساختمان رو به باغ را باز کره و از آن خارج شد و برای جلوگیری از هر گونه سر و صدا از بستن آن بطور
کامل خودداری نمود آنگاه نفس خود را رها کرده و بر عجله ی خود افزود.آن لحظه همه ترسش از آن بود که با
کسی روبرو شود.هیچکس نباید رفتنش را می دید چون در آنصورت سوال پیچش می کرد و مانع رفتنش در غیاب
خانوم و آقای شراهی می شد.مهین در حالی که با عجله گام بر می داشت حس کرد از همه ی آنها بیزار است ، از
آنها با ثروت بیشمارشان و از آن باغ کهنه که بوی خز می داد و از هر چه مربوط به آن خانه می شد.حتی از خودش
که روزگاری پا به آنجا گذاشته و آرزوهایش را در آنجا جستجو کرده بود.او نفس نفس زنان به در اصلی باغ رسید و
آرام بازش کرد و از آن خارج شد آنگاه با دقت در را بسته و انگار سند آزادی اش را امضاء کرده باشند لبخند زد و
اشک به دیده آورد.
چه درد آورست ،
در حصار تنگ زمان ثانیه ها را شماردن!
چه انعکاس وهم آوریست ،
تنهایی را در سکوت تجربه کردن!
چه حس شور آوریست ،
از بند زمان و مکان و خویش رها شدن
و
به آغوش بی خبری پناه بردن!
و چه خوش گفتند که بی خبری هم خودش خوش خبریست!
مگر از این لذت آورتر هم هست ،
که بنده ی زمان و مکان نباشی
و خویش را در خودت جستجو کنی؟
در تکه پاره های قلبت ،
که در جای جای آن ،
ردپایی از اهریمن بد سیرت است؟!
سرنوشت لجباز بی همتایی ست.
انگار یک سر رشته ی زندگی در چنگال اوست
و سر دیگر رشته به دست انسان ،
که سرنوشت سرشار از لذت آن را به سوی خود می کشد
و انسان را به ادامه ی بازی تشویق می کند.*
*از اشعار نویسنده
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#43
Posted: 22 Jul 2014 18:38
(۴۲)
دو ماه پس از حوادثی که برای مهین به وقوع پیوست مهرداد که شدیداً به متین وابسته و علاقمند شده بود به خاطر
قطع هر گونه ارتباط احتمالی با او خانه اش را فروخت و به اتفاق متین زندگی تازه ای را آغاز نمود.متین زیبا و
باهوش توانسته بود دل مهرداد را برباید و او را شیفته ی خود کند و مهرداد با آن که مسئولیت او را تا وقتی بزرگتر
شود به تاجماه واگذار کرده بود اما دلش قرار نداشت.چرا که مهین خانه ی تاجماه را بلد بود و این احتمال می رفت
که در آینده برای یافتن پسرش نزد او برود.بنابراین مدتی بود که مهرداد تلاش می کرد تاجماه را به فروش خانه
راضی کند و تاجماه که دلیل اصرار او را نمی فهمید مخالفت می کرد.به هر حال او هم برای مخالتفش دلایل موجهی
داشت: -اینجا خونه ی منه ، چرا باید بفروشمش؟مردم سالهاست که منو توی این خونه می شناسند ، حالا کجا برم سر
؟یریپ خاله جون این خونه قدیمی و فرسوده شده ، دیگه بوی نا میده.بریزید دور این حرفها رو ، مگه مردم می خوان
خرجتون رو بدن؟به خودتون فکر کنید تا کی می خواهید برای یک لیوان آب با این پا دردتون برین ته حیاط؟اینو
براتون می فروشم و به جاش یک آپارتمان نقلی نوساز براتون می خرم. -حالا تو چرا انقدر اصرار داری من خونه ام رو بفروشم؟خودت فروختی چه گُلی به سرت زدی؟ -خاله خانوم من نگرن متینم ، از کجا معلوم توی این خونه بلایی به سرش نیاد؟ واه چه حرفها؟چه بلایی؟چرا نفوس بد میزنی؟ در و دیوار این خونه پوسیده است ، من هم برای همین خونه ام رو فروختم.آمدیم و یکدفعه یک تیکه آجر از اون
بالا افتاد زبونم لال توی سرش! چه حرفا میزنی تو دم غروبی؟برو پی کارت ، خیالاتی شدی مرد حسابی؟این همه سال توی این خونه زندگی کردم
طوریم نشد ، حالا تو روش اسم میذاری؟از اون گذشته اینجا برای متین بهتره ، دلبازه ، جا داره.فردا پس فردا که راه
بیفته کیف می کنه.
مهرداد که نقظه ضعف تاجماه را فهمیده بود با بدجنسی در حال بوسیدن متین گفت:
به هر حال تا وقتی توی این خونه ای من متین رو می برم.چکار کنم؟دلم شور می زنه بالاخره منم و این یک بچه.
تاجماه پشت چشمی نازک کرده و گفت: -اوهو اوه!همچین می گه بچه ام که هر کی ندونه می گه از خون خودشه.
مهرداد اخم کرده و گفت: چه فرقی می کنه؟فعلاً که باباش منم ، تو هم بهتره فکرات رو بکنی.اگه متین رو دوس داشته باشی حرف منو گوش
می کنی.
مهرداد می دانست که مهین یک مادر است و با شناختی که از روحیات او داشت حدس می زد در آینده سراغ
پسرش را بگیرد و او برای جلوگیری از هر احتمالی در هر قدمی که مربوط به متین بود احتیاط می کرد ، اما مشکلش
درباره ی تاجماه بود و اصرار بیمار گونه اش برای زندگی در آن خانه ی قدیمی.مهرداد می دانست قادر نیست او را
مجبور به انجام کاری کند که خودش نمی خواهد ولی به هر حال دست از تلاشش بر نمی داشت و همچنان مصرانه
تقاضا می کرد خانه اش را بفروشد و تاجماه هم که دلیل اصرار او را نمی فهمید همچنان از انجام این کار سرباز می
زد.هر چند که پس از گذشت یک ماه به خواست مهرداد تن داد در حالی که قلباً از انجام این کار ناخشنود بود و
دلیلش در متین خلاصه می شد چرا که مهرداد به مدت یک ماه او را از دیدن متین محروم کرد و او که به اندازه ی
مهرداد شیفته ی کودک خوش سیما و با نمک شده بود به خاطر او از عزیزترین یادگار زندگی با همسرش چشم
پوشید و بدین ترتیب خودش را وقف پسرخوانده ی مهرداد نمود.نعمتی که خداوند در طول زندگی با همسرش از او
دریغ کرده بود.
مهین از بدو ورودش به آرایشگاه از کار نظافت شروع کرده بود ، در پایان دو ماه از رویا اجازه گرفت که در کنار
این کار از تجربیات کارمندان دیگر آرایشگاه بهره ببرد.به نظر می آمد او واقعاً به این هنر دل بسته ، هر چند که
چاره ای جز پذیرش وضعیتش نداشت ، درمانده ای ره گم کرده بود که تاوان گناهانش را پس می داد.همه در
آرایشگاه به او به چشم دختری بینوا و بیکس نگاه می کردند که با اعتماد به نفس روی پاهای خودش ایستاده و به
بیراهه کشیده نشده ، این احترام بقیه را دوچندان می ساخت ، بخصوص که او توانسته بود در طول آن مدت کوتاه
نظر مثبت تک تک کارکنان آرایشگاه را با حسن برخورد و رفتار به سوی خود جلب کند.گذشت زمان از او سنگ
صبوری ساخته بود که با حوصله به درد دل دیگران گوش می سپرد و از گفتن اندوه خود حذر می کرد.
آرایشگاه زنانه محیط عجیبی است ، میل ارضاء نشده ای در افراد حاضر در آنجا وجود دارد که تجمعی زنانه به
بازگویی کوچکترین تا بزرگترین رازهای زندگی شان بپردازند.مهین کم کم به این محیط خو می گرفت و مثل قطره
ای در دریا حل می شد و آنقدر مشغولیات داشت که نمی فهمید کی شب می شود.میان تجربیات گوناگونی که در
زمینه کار کسب کرده بود این یکی به نظرش دلچسب تر و قابل قبول تر می آمد.
وقتی شمار سالهایی که مهین در آرایشگاه کار می کرد به یک رسید تا حدودی در زمینه این هنر تجربه کسب کرده
بود.دیگر اجازه داشت موهای مشتریان را پیچیده یا کوتاه کند و چقدر عجیب بود که در این کار از خودش استعداد
خوبی نشان می داد.آنقدر که توانست در اندکی زمانی با خلاقیت و دقت روی دست کارکنان قبلی بایستد و نظر رویا
را بیش از پیش به خود جلب کند.رویا به او پیشنهاد داد در امتحان این رشته شرکت کند و مهین هم که تشنه ی
یادگیری بود پذیرفت و دیری نپایید که موفق به گرفتن دیپلم در این زمینه شد.روزی که به خاطر قبولی اش به
همکارانش شیرینی تعارف می کرد اشک در دیدگانش حلقه زده بود چرا که آن نخستین قدم مثبتی بود که پس از
مدتها برمی داشت.دیگر هیچ غصه ای به اندازه ی دوری از فرزند عذابش نمی داد.می دانست باید یک سال و نیمه
باشد و خیال داشت در اولین فرصت برای دیدار او حتی از دور هم که شده ، سفری به اصفهان داشته باشد.در طول
آن یک سال بی وقفه کار کرده و زحمت کشیده و هرگز حتی از یک روز بیکاری اش هم جهت مسایل شخصی بهره
نبرده بود.بنابراین در اولین فرصتی که به دست آمد بار سفر بست و برای چند روز راهی اصفهان شد.هنگام رفتن
رویا که سخت به حضور او عادت کرده بود و روی کمکش حساب می کرد گفت: - برمی گردی نه؟
مهین با لبخند گفت: -البته که برمی گردم ، کجارو دارم برم؟
رویا در حال بازی با ناخنش گفت: -یک وقت نری و مارو از یاد ببری؟
مهین پشت دستی به او زده و گفت: -این چه حرفیه؟یعنی انقدر بی چشم و روام؟مطمئن باش وبال گردنتم.
رویا با مهربانی گفت: وقتی برگردی برات برنامه های تازه ای دارم.
مهین با کنجکاوی پرسید: -چه برنامه ای؟ -حالا برو و بیا تا بعداً! -نه همین حالا بگو ، نکنه می خوای اخراجم کنی! -حرفهای بی سر و ته نزن ، من کجا می تون شریکی مثل تو پیدا کنم؟
مهین متعجب گفت: -شریک؟حتماً داری شوخی می کنی؟ -چرا صداتو انداختی سرت؟می خوای همه بفهمند؟من گذاشتم وقتی برگشتی به بقیه بگم ، می خوام سورپریز کنم. -چی میگی؟من که سرمایه ای ندارم ، همین حالا انقدر ندارم که یک اتاق اجاره کنم.
رویا که از پشتکار او خوشش آمده بود از جا برخاسته و گفت: پاشو ، تو الان همه رو خبر میکنی.من تو رو تا ترمینال می رسونم و توی راه باهات حرف می زنم.
مهین که از شنیدن حرف او شوکه شده بود بهت زده به رویا خیره شد و تکان نمی خورد: -دِ بلند شو دیگه.
رویا آرایشگاه را به خواهرش سپرده و به اتفاق مهین پس از خداحافظی با بچه ها از آرایشگاه خارج شد.در راه در
حال رانندگی به مهین که همچنان خاموش بود و به مناظر اطراف می نگریست گفت: آره درست شنیدی ، می خوام اگه قبول کنی شریک من باشی کار از تو ، نظارت و مکان هم از من ، سود هم نصف
نصف.چی میگی؟ به خدا تو دیوونه ای ، این همه آدم با سابقه در رشته ی آرایشگری ریخته توی این شهر اونوقت تو...
چرا اینقدر خودتو دست کم می گیری مهین؟تو الان قادری با خلاقیت کارهایی بکنی که من با چند سال سابقه نمی
تونم. -پس مریم خانوم چی؟ همینه دیگه ، اون داره با شوهر و بچه هاش میره استرالیا ، علی می مونه و حوضش.من بعد از اون به کی می تونم
اعتماد کنم؟ -بقیه هستن. مثلاً کی؟یکیشون خانوم فروزشه که قلب درد داره ، یکیشون خانوم رضائیه که پا درد داره و زیاد نمی تونه
وایسه.در ضمن پیر و بداخلاق و کم حوصله است و نمی تونه با بچه ها ارتباط برقرار کنه.یکی دیگه مهرانه اس که
دائم پای تلفنه و با نامزدش حرف می زنه ، اون یکی هم الهه است که یک بند توی فکره و به شوهر چها فلان شده
اش بد و بیراه میگه.فریبا هم که ماشالا سه ساله می خواد دیپلم بگیره. -من نمی دونم اما این کار توام درست نیست ، بقیه ناراحت میشن. -چرا؟به بقیه چه مربوط؟ این اصلاً درست نیست تو منو که هنوز از گرد راه نرسیدم انقدر ببری بالا. چه حرفهایی میزنی مهین ، بیخود نیست انقدر دوستت دارند.اما عزیز من کار یعنی پیشرفت ، یعنی میدان رقابت ،
بخصوص توی کار ما.چرا من خودم تورو جذب نکنم قبل از اینکه یکی مثل عقاب بیاد تورو بقاپه. رویا! عین حقیقته ، آدمی که استاد باشه سریع جذبش می کنند.دیگه بسته ، تا کی می خوای شبها بین مو و آت و آشغال
و بوی رنگ بخوابی؟لیاقت تو بیشتر از ایناست و من می دونم که اشتباه نمی کنم. -اما رویا...
رویا مهین را مقابل ترمینال پیاده کرد و گفت: فعلاً به سفرت فکر کن و ازش لذت ببر ، یک ساله که از دروازه ی شهر خارج نشدی.خدا کنه بهت خوش بگذره ،
چشم به راهتم.
مهین دست او را فشرده و گفت: -ازت ممنونم ، تو بهترین دوست منی.
رویا با لبخند گفت: -برای کسی مثل تو پیدا کردن دوست کار سختی نیست.به امید دیدار.
مهین در تمام طول راه به پیشنهاد رویا اندیشید و عاقبت تصمیم گرفت با او همکاری کند.هوا تاریک شده بود که به
اصفهان رسید ، از دیدن زادگاهش پس از گذشت ماهها بغض گلویش را فشرد.آنجا برایش رنگ و بوی دیگری
داشت ، آن شهر ، عزیزی از او در خود داشت که برای دیدنش بیتاب بود.با عجله اتاقی در یکی از هتلهای اطراف
زاینده رود گرفت و سپس سر از پا نشناخته به سوی محله ای که خانه ی مهرداد در آن واقع بود شتافت.کوچه اصلاً
فرقی نکرده بود همینطور خانه هایی که در آن واقع بودند.مهین در تاریکی شب با احتیاط قدم برمی داشت و برگهای
خشک پاییزی را زیر گامهایش خرد می کرد.تاب رویارویی با مهرداد ، این اسطوره ی از خود گذشتگی را نداشت.به
نظرش دیدارشان به نفع نبود ، قادر نبود او را در ذهن تجسم کند و هر بار که به یاد او می افتاد تصویر آخرین
دیدارشان در بیمارستان هنگام وداع مقابل دیدگانش نقش می بست.لمس آن دستان کوچک و نرم و در آغوش
فشردن آن بدن کوچک و دوست داشتنی برایش به مثابه ی یک رویا بود.او مقابل خانه ی مهرداد ایستاد و در
تاریکی شب به آن خیره شد.چراغهای خانه روشن بود ، با حسرت اندیشید یعنی اون الان اونجاست؟خدایا کاری کن
که حتی شده از دور ببینمش.همین هنگام پسر بچه ی هفت هشت ساله ای از خانه خارج شد و مهین طاقت نیاورد و
صدایش کرد. -آقا پسر!
پسر بچه به اطراف نگریست ، مهین از قسمت تاریک جلوتر آمده و پرسید: پسر ببخشید آقای مهرداد حداد هستند؟
پسر بچه با تعجب بر او نگریسته و گفت: -من چه می دونم.
مهین حیرتزده دست بر شانه های او گذارده و گفت: -مگه تو مهمونشون نیستی؟ -من؟مهمون کی؟
مهین با آرامش بیشتری پرسید: اینجا توی این خونه نیامدی مهمونی؟
پسر بچه با خونسردی گفت: -این خونه؟نه اینجا خونه ی خودمونه!ولی مهمون داریم ، عمه ام اومده.
مهین دست از شانه های او برداشته و با آهنگ لرزانی پرسید: -یعنی... یعنی اینجا منزل آقای حداد نیست؟ -نه اینجا خونه ی مائه ، فامیلی من هم خسرویه.
قلب مهین فرو ریخت و بغش گلویش را فشرد.اندیشید نه این امکان نداره ، این بچه اشتباه می کنه. -خانوم با من کاری نداری ، باید برم نون بگیرم.مامانم دعوام می کنه.
مهین به زحمت گفت: -کوچولو می شه چند دقیقه مادر یا پدرتو صدا کنی؟ -بله چند لحظه صبر کنید.
مهین به دیوار تکیه داد و اندیشید آخه چطور ممکنه؟چطور؟ -بله بفرمایید خانوم ، با من کاری داشتید؟
نگاه مهین متوجه مرد میانسالی گردید که ظاهراً پدر بچه بود.به زحمت گفت: -سلام آقا. خانوم ، بفرمایید. -ب.. ببخشید منزل آقای حداد اینجاست؟ -نخیر ، پارسال فروختند به ما و رفتند.
مهین مضطرب و ناباور پرسید:-رفتند؟آخه چطور؟
مرد با لبخند گفت: -من چه می دونم خانوم ، لابد خونه بهتر از این خریده.
مهین با عجله پرسید: -ببخشید نمی دونید الان کجااند؟ -متأسفانه خیر ، فرمایش دیگه ای ندارید؟ ببخشید وقتی اینجا رو ترک می کردند یا طی دفعاتی که ایشون رو دیدید یک بچه ی کوچیک چند ماهه باهاشون
نبود؟ معما می پرسید خانوم؟ما خونه اش رو خریدیدم ، اونم چه خونه ای!قربونش برم همه جاش سوراخه ، از قول ما اگه
پیداش کردی بهش بگو حقیقتاً گلی به گوشه ی جمالت ، خونه ات مال عهد هیتلره!
اما مهین توجهی به حرفهای او نداشت و همه ی فکرش بهم ریخته بود.آنقدر در تفکراتش غرق شده بود که بی
خداحافظی از مرد جدا شده و در تاریکی کوچه افتان و خیزان به راه افتاد.تصاویر مقابلش تیره و تار بود و گوشش
سوت می کشید.زمانی به خودش آمد که دید مقابل زاینده رود ایستاده و سنگ داخل آب می اندازد ، جایی که
روزگاری اگر مهرداد نبود خود و کودکش هلاک شده بودند.در حالی که قطره قطره اشک فراق می ریخت صدای
پیرمرد کوری که فال حافظ می فروخت را شنید: -فال حافظه بیا ، مشکل دار بیا.
مهین اشک از دیده سترد و او را صدا زد و پس از نیت یکی از ورقه ها را برداشت و زیر نور ماه چنین خواند:
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
و ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
مهین ورقه را به لبانش نزدیک ساخته و بوسید ، انگار حرف دلش را خوانده بود.چند بار آن را در ذهن مرور کرد
آنگاه با جانی دوباره از جا برخاست و به هتل رفت.یک روز دیگر در اصفهان باقی ماند و در پایان روز دوم قصد
بازگشت به تهران نمود.دانست عزیزش گمشده ولی نیرویی مطمئنش می ساخت هر جا که هست با مهرداد است.او
با دلی مالامال از اندوه فراق دیدگانی پر از اشک حسرت راهی تهران شد و طفلش را به خدا سپرد.
چهار سال دیگر سپری شد ، حالا آوازه ی آرایشگر جوانی در آن محل پیچیده بود که هنر دستانش در این رشته بی
نظیر بود.مهین توانست در طی آن چند سال سوئیت جمع و جوری اجاره کند و با کمک رویا به کارش وسعت
بخشد.او همانطور که رویا خواسته بود اداره ی سالن را به عهده گرفت و رویا که از بابت او آسوده خاطر بود به
خودش بیش از گذشته استراحت می داد.هنر آرایشگری هنر متنوع و سرگرم کننده ای است که مهین شدیداً
جذبش شده بود.طی همان روزها بود که رویا از او برای برادرش که پس از یکی دو ملاقات در خانه ی او شیفته ی
مهین شده بود خواستگاری نمود و مهین که از آن پیشنهاد غافلگیر شده بود پیشنهاد رویا را رد کرده و در مقام
توضیح جیزی نگفت.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#44
Posted: 22 Jul 2014 18:45
( ۴۳ )
آخه چرا مهین؟مگه برادر من چه ایرادی داره؟اون مهندسه و سخت دلشو به تو باخته ، تو هم فهمیدی اون اسیرت
شده ناز میکنی؟ -نه رویا جون!جوابم منفیه ، چند بار بگم؟ -آخه برای چی؟حتماً یک دلیلی داری ، بالاخره تو دیر یا زود باید ازدواج کنی ، کی از برادر من بهتر؟ مطمئن باش من هرگز ازدواج نمی کنم ، در ضمن برادر تو هیچ ایرادی نداره و مساله اینه که من لیاقت اونو ندارم. -چه حرفها؟مثل افسانه ها حرف می زنی.میخوای بازار گرمی کنی؟ به خدا ، این چه حرفیه؟قصد ازدواج ندارم. آخه واسه ی چی؟مگه کج و ماوجی یا بدهیبتی؟ماشالا هنرمند که هستی ، قشنگ و خوش هیکل هم که هستی ،
معروف هم که شدی.دیگه چی می خوای؟به خدا شما دوتا برای هم ساخته شدین ، برادر من مرد زن دوستیه
پوستش رو می کَنم اگه بخواد از گُل اون طرفتر بهت بگه. -ممنونم رویا اما من جداً چنین تصمیمی ندارم. -کلک نکنه دلت پیش از ما بهترون گیره؟ چه حرفهایی میزنی رویا ، هیچکس منو نشناسه تو که می شناسی ، سرم به لاک خودمه. -خیال می کنی متوجه نشدم توی این چند وقته چند تا پیشنهاد خوب داشتی؟ -قربون آدم چیز فهم ، اگه من خیال ازدواج داشتم از همانجا معلوم می شد. من نمی دونم خودت به مازیار بگو ، اگه من بگم فکر می کنه نتونستم متقاعدت کنم. -چی؟دیگه چی؟فقط کم مونده بود من و اون با هم خلوت کنیم! چه خبره توام ، مگه می خواد چی بشه ؟ دو کلام با هم حرف می زنید و قال قضیه رو می کَنید.راستش رو بخوای من
هم از خدامه تو مجرد بمونی. -چطور؟! چون در آنصورت بیشتر می تونم روت حساب کنم.
مهین به شوخی گفت: -باید اینو به برادرت بگم. -نه نه !تو رو خدا نگی ها ، دیوونه ام می کنه. -شوخی کردم بابا ، اما از شوخی گذشته من بنا به دلایل شخصی ازدواج نمی کنم. -ما نباید بدونیم؟
مهین زمزمه کرد: -هیچکس غیر از خدا. خیلی خُب بابا ، کی با برادر من حرف می زنی؟ -هر موقع تو بگی ، هر چند ضرورتی به این کار نمی بینم. -چهارشنبه خوبه؟ -آره چون سرم خلوت تره. -راستی مهین برای پنجشنبه هم یک عروس داری.
-کیه؟ -نمی دونم اما خیلی پولدار بودند ، داماد اومد بیعانه هم داد. -پس برای پنجشنبه کارمون دراومد. -به بچه ها سپردم برای پنجشنبه سفارش قبول نکنند. -خوب کاری کردی ، خودت هم برای کمک بمون. -من دیگه چرا؟تو که به تنهایی از عهده کارها برمیای. -باشی ضرر نداره ، شاید یکی دو نفر همراه عروس باشند. نه بابا من قبول نکردم.یعنی چه؟همراه عروس!دیگه این چیزها قدیمی شده اونا برن جای دیگه ، هر چی خلوت تر
باشه بهتره.پس به برادرم بگم چهارشنبه... عصر دیگه؟ -آره غروب. -پس می گم بیاد دنبالت ، بلکه مهرش به دلت نشست. -مگه تا حاحا ندیدمش؟ -اینبار با نگاه خریدار براندازش کن.
هر دو به این جمله خندیدند و مهین اندیشید کسی چه می دونه که من کی ام؟کسی چه می دونه توی قلب من چی
می گذره؟ما آدمها رو از روی ظاهر می شناسیم ، توی قلبشون که نیستیم بدونیم از چی رنج می کشند.مهین هر بار
که دامادی دنبال عروسش می آمد بغض گلویش را می فشرد و به شادی آنها با حسرت می نگریست.همه فکر می
کردند او زن خوشبختی است اما خودش فکر می کرد بدبخت ترین موجود دنیاست.دیدن عروس و داماد و فکر
تشکیل زندگی ، ناخودآگاه او را به یاد پسرش می انداخت.پسری که پنج سال از او بی خبر بود و گمشده ای که
همیشه فکر می کرد دیدارشان به قیامت خواهد افتاد.
فرسنگها دورتر از مهین ، مهرداد و متین روزگار خوشی را کنار هم سپری می کردند ، آنها شیفته ی یکدیگر بودند و
مهرداد به قدری به متین وابسته بود که گاهی اوقات برای مسافرکشی او را همراه خود می برد.متین کودک کنجکاو
و زیبایی شده بود که میل سیری ناپذیری برای یادگیری داشت و مهرداد که تک و توک موهای سرش سفید شده
بود با عشقی بی پایان خودش را وقف او کرده بود.متین یک بند حرف می زد و سوال می کرد ، او علاقه ی وافری به
رانندگی داشت و همیشه کنار مهرداد جایی که بتوانند به اعمال و رفتار او هنگام رانندگی مسلط باشد می
نشست.مهرداد کاملاً از یاد برده بود متین پسر مهین است و اگر هم بر حسب تصادف این حقیقت تلنگری بر ذهنش
می زد خیلی زود به فراموشی می سپرد.هر چند که هر بیننده ای اگر خوب دقت می کرد متوجه شباهت متین به
مهین می گردید و این از دید مهرداد دور نبود.
او حس می کرد هیچ چیز به مهین بدهکار نیست و محبت را در حقش تمام کرده است و در پاسخ به کنجکاوی بی
حد متین درباره ی مادرش می گفت مادرت مرده و تو فقط پدر داری.مهرداد تلاش می کرد برای او جای خالی
مادرش را پر کند و به عبارتی هم برایش مادر باشد و هم پدر.هر چند تاجماه از هیچ توجه و رسیدگی در حق او
کوتاهی نمی نمود اما مهرداد همیشه نگران بود و نیم بیشتر در آمدش را به خریدن اسباب بازیهای گران قیمت و
تفریحات کودکانه ی او اختصاص می داد.عشق متین موهبتی بود که خداوند در قلبش قرار داده و او عمیقاً از
پروردگار سپساگزار بود.شبها خودش غذای متین را بر دهانش می گذاشت و خودش حمایتش می کرد و به
دستشویی اش می برد و همیشه برای متین لذت بخش ترین ساعات روزش غروب بود که به اتفاق مهرداد نقاشی
می کرد و آواز می خواند و موشک درست می کرد و به اطراف می انداخت.اما چقدر زود شادیها دستخوش طوفان
اندوه می شوند و قلب آدمی را قرین غصه و ماتم می کنند ، انگار نه انگار که دل آدمی مثل شیشه است و غصه مثل
.گنس
وقتی که متین پنجمین سال عمرش را سپری می کرد پزشکان بیماری را از نوع حاد قلبی در او تشخیص دادند که
باید هر چه سریعتر عمل می شد و بدتر از همه اینکه اعمل فقط در خارج از کشور امکان پذیر بود و مهرداد و تاجماه
اگر همه ی زندگی شان را هم می فروختند کفاف مخارج عمل و بیمارستان و اقامت آنجا را نمی داد.آن روزها مهرداد
کمتر می خندید و اگر هم لبخندی بر لبانش نقش می بست متوجه متین بود.آخر چگونه می توانست بخندد وقتی که
پسر کوچکش با مرگ دست به گریبان بود؟از شدت عشقی که به متین داشت چند بار تصمیم گرفت دست به اعمال
خلاف بزند اما وجدان پاکش که تا آن روز آلوده به گناه نشده بود مانعش شد.او متین را نزد بهترین پزشکان ایران
برد اما پاسخ همان بود ، آنها فقط داروهای تسکین دهنده تجویز می کردند تا از شدت درد متین کم کنند.مهرداد پا
به پای متین درد می کشید و رنج می برد و کارش فقط شده بود سیگار کشیدن و فکر کردنمی دانست هر قدر هم
دنده عوض کند بی فایده است پس به فکر چاره ای اساسی بود.
***
مهین پس از به پایان رساندن آرایش عروس خسته و بی رمق به اتاق مدیر رفت و روی مبلی لم داد و از دور به
هیاهو و جنب و جوش حاضرین خیره شد.رویا هم همچون او خسته وارد اتاق شد و گفت: -خسته نباشی ، کارت بی نظیر بود.بچه ها همه دارند درباره ی کارت حرف می زنند.
مهین با لحنی ناتوان گفت: -تو هم خسته نباشی ، وجود تو هم بی تأثیر نبود.کی عروس را می برند؟
رویا گفت: -زنگ زدند و گفتند توی راهند ، داماد باید بهت انعام خوبی بده. -ولشون کن بابا ، خوشبخت باشند.
رویا متعجب کنار مهین نشسته و گفت: -تو چه جور آدمی هستی دختر؟انگار پول در نظرت بی ارزشه!
مهین با لبخندی تلخ گفت: اگه بهت بگم هر چی می کشم از دست پوله باور می کنی؟ -چه حرفها ؟مگه پول هم دردسر داره؟
مهین سرش را به عقب تکیه داده و گفت: -خیلی رویا ، خیلی.خدا به آدم انسانیت بده.
رویا خواست چیزی بپرسد که یکی از کارآموزها فریاد زد: -داماد اومد ، بچه ها داماد اومد.خودتون رو جمع و جور کنید.
مهین به هیاهوی حاضرین لبخند زد و از دور به به انها خیره شد.داماد با دسته گل مجللی وارد سالن شده و مقابل
عروس ایستاد و فیلمبردار از لحظه به لحظه ی آن صحنه ها فیلمبرداری نمود.مهین که محو تماشای آن صحنه شده
بود ناگهان با نگاه دقیقتری داماد را شناخت و رنگ از رخش پرید.به سرعت از جا برخاسته و از مقابل در به سمت
دیگر اتاق رفت.بله!افشین بود و مهین د شناخت او اشتباه نکرده بود ، در حالی که زانوانش می لرزید و عرق سردی
بر پیشانی اش نشسته بود رویا با عجله وارد اتاق شده و هیجان زده گفت: - مهین بدو برو ، داماد می خواد ازت تشکر کنه.عجب داماد دست و دلبازی !به همه ی بچه ها انعام داد و گفت انعام
مخصوص مال توئه!
مهین آرام روی صندلی واقع در گوشه ی اتاق نشسته و در حال مالیدن شقیقه هایش گفت: -برو بگو من نیستم.
رویا در حال کشیدن دست او گفت: پاشو ببینم ، این اَداها چیه؟مگه خُل شدی؟این شیرینی خوردن داره.
مهین با نگاهی بی فروغ گفت: -خواهش می کنم رویا ، من نمی خوام با اون روبرو بشم.
رویا با حیرت پرسید: -آخه برای چی؟مگه چی شده؟اونو می شناسی؟ -بعداً برات می گم ، حالا برو نذار با من روبرو بشه.
همین موقع یکی از کارآموزها با عجله وارد اتاق شده و گفت: -داماد عجله داره ، زود باشین ، دارند میرن.
رویا نگاه حیرتبار دیگری بر مهین افکند و به اتفاق کارآموز اتاق را ترک کرد.
پس از رفتن او مهین بار دیگر از جا برخاست و از میان در به افشین و همسرش نگریست و اندیشید عجب دنیایی
شده ، می گن کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم می رسه ، شده حکایت ما!آقا داماد رو ببین ، مردتیکه!معلوم نیست
این کدوم دختر بدبختیه که گیر این هرزه افتاده ، حیف سیب سرخ که نصیب دست چلاق بشه.واقعاً که آدمها رو
نمیشه شناخت ، نگاه کن دختره ی بینوا ، ببین چطور به او بی سر و پا چسبیده.خدا به فریادت برسه دختر!مهین
دوباره سر جایش برگشت و روی مبل نشست.همین هنگام رویا وارد اتاق شده و گفت: عجب دامادی بود ، خوش به حال دخترهای مردم ، گیر چه شاهزاده هایی می افتند.دهنش باز بود ببینه عروس چی
میگه ، خدا نصیب دخترم کنه.راستی نگفتی چرا نیامدی بیرون؟
مهین که برداشت او را با مال خودش متفاوت می دید گفت: -هیچی ، همین جوری!
رویا با شیطنت گفت: -آره جون تو ، تو گفتی و من هم باور کردم.ببینم نکنه پسره قبلاً خواستگارت بوده یا تو اونو می خواستی؟
مهین بلافاصله گفت: -نه ، چی میگی؟ پس چی؟من مطئنم اونو می شناختی و اصلاً نمی دونستی دختره نامزد اونه ، وگرنه قبول نمی کردی.
مهین که خود را در تنگنا دید گفت: -اون پسر همان کسی بود که من قبل از اینجا خونه شان کار می کردم. -خُب زودتر بگو ، حتماً نمی خواستی تورو اینجا ببیند.درسته؟
مهین نفس راحتی کشید و گفت: -تقریباً.
رویا به عقب تکیه داده و گفت: -برای روز تعطیلی چه برنامه ای داری؟
مهین که خسته بود در حال ماساژ دادن شانه ی راستش گفت: -هنوز درباره اش فکر نکردم. -اگه برنامه خاصی نداری بیا خانه ما ، ازتنهایی بهتره.
مهین که زن تنها و مجردی بود و در هیچ محیط خانوادگی احساس راحتی نمی کرد گفت: -نه متشکرم ، فکر می کنم اگه استراحت کنم بهتر باشه.می دونی که هفته ی شلوغی رو پشت سر گذاشتیم.
مهین پس از گفتن این جمله از جا برخاست و در حال در آوردن روپوش سفیدش گفت: اگه اجازه بدی من امروز نیم ساعت زودتر برم ، راستش کمی سردرد دارم.
رویا با دلسوزی گفت: -حتماً این کارو بکن ، تو این روزها خیلی از خودت کار میکشی منم که همه ی مسئولیت ها رو ریختم سرت.
مهین با لبخندی ضعیف در حال خارج شدن از اتاق گفت: -اصلاً اینطور نیست ، کار کردن رو دوس دارم بیکاری آزارم میده. میری خونه؟اگه میری خونه می تونی کمی صبر کنی تا من برسونمت. -نه ، فکر می کنم اگه یک کم قدم بزنم بهتر باشه انگار هوای آزاد می خوام.
رویا که حس کرد او مایل است تنها باشد به خداحافظی اش پاسخ گفت و اصرار بیشتری نکرد و مهین در حالی که
یقه ی پالتواش را کیپتر می کرد از آرایشگاه خارج شد.هوا ، هوای سرد دی ماه بود و تهران رنگ و بوی دیگری
گرفته بود.مهین احساس عجیبی داشت ، دیدن دوباره ی افشین برایش یادآور گذشته ی تلخی بود که به سختی
پشت سرش نهاده بود.او نمی توانست بفهمد کی سرِ زخم کهنه ی تنش به هم خواهد آمد ، پنج سال از آن زمان
گذشته بود اما هر گاه به آن رجوع می کرد انگار جای زخمش تازه بود.به نظر می رسید دیدگاهش نسبت به همه
چیز تفاوت کرده ، حتی نسبت به آدمها.مهین می اندیشید هنوز به آن درجه نرسیده و به آن زودی ها هم نخواهد
رسید که بتواند با یک نظر درباره ی دیگران قضاوت کند.درباره ی سعیل مرتکب همان اشتباه شده و تاوان سنگینی
را هم پرداخته بود ، حس می کرد مرتکب همان حقیقت بین تنها چیزی است که به یک دنیا ثروت می ارزد.او
همانطور که گام برمی داشت و ذهنش را از هجوم افکار گوناگون حمایت می کرد روی نیمکت سرد پارک نشست و
به فضای بازی خلوت آن خیره شد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#45
Posted: 22 Jul 2014 18:48
( ۴۴ )
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست های سیمانی.
زمان گذشت
و ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجت دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش.
ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز مهمانی خورشیدند.
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز
آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط ### تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس می زدند
انگار
آن شعله های بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود.
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست.
چرا نگاه نکردم؟
چرا روشنایی بیهوده ای دراین دریچه ی مسدود سر کشید.
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
من از کجا می آیم؟
من از کجا می آیم که این چنین به بوی شب آغشته ام؟
زمان گذشت!
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد.
شب ،
پشت شیشه های پنجره سُر می خورد ،
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون می کشد!*
*از اشعار فروغ فرخزاد
عجب زمانه ای شده ، انسان ها تا جایی که در شأن یک انسان نیست مرتکب پستی و پلیدی می شوند و آنگاه وقتی
که بر سراشیبی عمر افتادند آب طهارت و پاکی بر سر خود می ریزند و گذشته را به فراموشی می سپارند.
وقتی شب چادر سیاه خود را بر آسمان و زمین کشید مهین خسته و ناتوان از روی نیمکت سرد پارک برخاست و
قصد بازگشت نمود.آن شب بی آنکه علتش را بفهمد میلی برای رفتن به خانه و شریک شدن با سکوت و تنهایی
نداشت ، دلش می خواست تا جان در بدن دارد و پاهایش یاری اش می دهند قدم بزند.او با آنکه مدت زمان زیادی
از اقامتش در تهران نمی گذشت ، به شلوغی این شهر دراندشت عادت کرده بود و از شبهای جمعه ی آن وقتی که
خیابانها تا دیر وقت شلوغ و پر رفت و آمد بود لذت می برد.دیدن مردم خوشبخت و خوشحال او را گرفتار احساس
خوبی می کرد ، احساسی که اگر چه برای خودش ملموس و قابل درک نبود اما به خاطر داشتنش حاضر به انجام هر
عملی بود.
در حالی که خسته و بی رمق گام برمی داشت با احساس بوی مطبوع غذا از رفتن باز ایستاد و هوس کرد پس از
مدتها بیرون از خانه شام بخورد.بی درنگ وارد رستوران شد و در نقطه ی خلوتی قرار گرفت و به در آوردن
دستکش و پالتو و شال گردنش مشغول گردید.همین هنگام پیشخدمتی مؤدب در حالی که کاغذ و قلم به دست
داشت نزدیک او شد و پس از گفتن سلام درباره ی غذا پرسید.مهین پس از خواندن لیست غذا ، غذای مورد نظرش
را سفارش داد و پس از رفتن پیشخدمت متأثر از موزیک آرامی که از بلندگوی موجود در سالن پخش می شد برای
لحظاتی با دست مقابل صورتش را پوشانده و دیده بر هم نهاد و پس از گذشت چند دقیقه با صدای پیشخدمت دیده
از هم گشوده و به عقب تکیه داد تا او سر فرصت میز مقابلش را از سفارشات او تزئین کند.پس از رفتن پیشخدمت
در حال خوردن نوشابه نگاهش به اطراف چرخید.رستوران از حضور جمعیت طی همان چند دقیقه پر شده بود ، پسر
بچه ای چهار پنج ساله در سالن غذاخوری به جست و خیز و سر و صدا مشغول بود و پدر و مادر جوانش هم سرگرم
گفتگو بودند.
نگاه مهین با حسرت پسر بچه را در حالی که به این سو و ان سو می دوید دنبال کرد ، او تداعی کننده ی متین بود ،
پسری که مهین در عطش دیدارش می سوخت.همانطور که با نگاه پسر بچه را دنبال می کرد و لبخند حسرت باری
بر لب داشت ناگهان در انتهای سالن چشمش به او افتاد.قلبش فرو ریخت و عرق سردی بر پیشانی اش
نشست.محال بود در شناختنش اشتباه کند.سهیل!هم او که پیکرده ی خوشبختی اش را در هم کوبیده و کاخ
آرزوهایش را ویران کرده بود.چند بار پلک زد تا مطمئن شود.او آنجا چه می کرد؟مهین از فرط خشم به نفس نفس
افتاد و حس کرد قادر به کنترل خودش نیست ، خواست از جا بلند شود و نزدش برود و قبل از هر گفتگویی سیلی
محکمی حواله ی صورتش کند اما بعد علی رغم میلش منصرف شد و اندیشید با این کار چی عایدم می شه به جز
تحقیر شدن؟اون می تونه زیر همه چیز بزنه و آشنایی با مرا انکار کند.باید آرامشم رو حفظ کنم و حساب شده گام
بردارم.به خاطر گرفتن انتقامه که تا حالا زنده ام ، نمی تونم قبل از رسیدن به آرزوم همه چیز رو خراب کنم.نامرد
پست ، نگاش کن با دوستش چه بگو بخندی می کنه ، انگار نه انگار دختری را بدبخت کرده.من به خاطر اون شکنجه
ی شش سال دربدری و تحقیر رو تحمل کردم ، حرف شنیدم ، تو سری خوردم ، مثل سگ آواره شدم و مث اسب
جون کندم که چی؟که اون عین خیالش نباشه؟
مهین دقیق تر از قبل به او خیره شد ، فرق چندانی نکرده جز اینکه جا افتاده تر از قبل به نظر می رسید و موهای
سرش تک و توک به سپیدی گرائیده بود.اندیشید باید بالای سی و سه سالش باشه ، باید هم خوب بمونه ، مگه
زجری کشیده؟تمام این شش سال رو خوش بوده و به ریش من خندیده.آبروش رو می برم ، به خاک پدر و مادرم
قسم که آبروش رو می برم.خون گرمی در رگهای مهین جریان گرفت و خاطرات گذشته مثل پرده های منظم یک
فیلم در برابر دیدگانش نقش بست.سهیل در حال گفتگو با دوستش که مردی هم سن و سال خودش بود خندید ،
خنده ی او مثل زخم شمشیری بر قلب مهین نشست و درد و سوزش آن اشک به دیده اش اورد.دلش می خواست او
را می کُشت ، نه یکبار بلکه دهها بار ، فقط دیدن خون او آرامش می کرد.پیشخدمت غذای آنها را مقابلشان نهاد و
آن دو سرگرم خوردن شدند.سهیل جایی نشسته بود که اگر فقط سر بلند می کرد و کمی دقت می کرد مهین را می
دید اما او اصلاً توجهی به اطراف نداشت و با دقت به حرفهای دوستش گوش می داد و با اشاره ی سر تاییدشان می
کرد.مهین هنگام عبور پیشخدمت از کنارش با اشاره ی دست او را صدا زد ، پیشخدمت مقابل مهین ایستاد و با ادبی
که لازمه ی شغلش بود گفت: -چه امری دارین خانوم؟
مهین در حال باز کردن کیفش گفت: -صورتحساب منو بدین!
پیشخدمت نگاهی به میز دست نخورده افکند و پرسید: -خانوم از چیزی ناراضی بودند؟
مهین در حالی که نگاهش متوجه سهیل بود گفت: -نه!
پیشخدمت که حتی ظرف سالاد را دست نخورده دید دوباره پرسید: -اگه اشکالی در این مورد بوده باشه بنده شخصاً رسیدگی می کنم.
مهین که میل به غذا فراموشش شده بود دوباره تکرار کرد: -صورتحساب لطفاً!
پیشخدمت در حال نوشتن صورتحساب گفت: -قابلی نداره خانوم!
مهین پاسخی نداد و پس از دیدن رقم به شمردن پول مشغول شد.پیشخدمت با حیرت بر او و میز دست نخورده
نگریست و پس از گرفتن پول با تعظیم غرائی ترکش کرد.مهین در اصل با پرداخت صورتحساب خودش را هر
لحظه آماده رفتن نمود.سهیل در برابر چشمان مهین شامش را با اشتها خورد و پس از پرداخت صورتحساب و انعام
پیشخدمت به اتفاق دوستش از جا برخاست.مهین صورت خود را برگردند تا او متوجه حضورش نشود و پس از
بیرون رفتن آنها با عجله از جا برخاست و از رستوران خارج شد.سهیل به سمت کادیلاک سفید رنگی رفته و اصرار
کرد دوستش را برساند اما دوستش نپذیرفت و پس از خداحافظی از او جدا شد.مهین تنها چند قدم با او فاصله داشت
و اگر سهیل دقت می کرد او را میان پیاده رو می دید که مثل مجسمه ای سنگی ایستاده بود و به تنه هایی که می
خورد توجهی نداشت و نگاهش فقط متوجه سهیل بود.باد موهای سهیل را به بازی گرفته بود و با کلید در حال باز
کردن قفل ماشینش بود.حسی ناخودآگاه مهین را وادار کرد او را صدا کند: -سهیل!
سهیل یکه خورد ، انگار آن صدا را جایی در عمیق ترین نقطه ی ذهنش به خاطر سپرده بود ، فقط یک نفر او را به آن
نحو صدا می زد.سر بلند کرد و مهین را در برابر خود دید و از دیدنش جا خورد.مهین دو قدم به طرفش برداشت و
دوباره صدایش کرد ، سهیل به خود امده و با عجله در ماشینش را گشود و بی اعتنا سوارش شد.مهین خودش را با
عجله به او رساند و با دست به شیشه ی سمت راست راننده زد اما او بی اعتنا استارت زد و به سرعت حرکت
کرد.مهین لحظه ای ناباور به او نگریست آنگاه جلوی اولین ماشین که دید دست نگه داشت و سوارش شد و قبل از
هر سوال و جوابی گفت: -آقا هزار ، دو هزار ، پنج هزار ، هر چی می خواین می دم فقط اون کادیلاک سفید رنگ رو تعقیب کنید.
راننده که از اسنکان ### بدش نمی آمد با خرسندی گفت: -چشم ، شما خیالتون راحت باشه بهش می رسیم.
خوشبختانه خیابانها به علت شب تعطیلی شلوغ بود و سهیل از دیدرس آنها دور نمی شد.راننده از آینه به مهین
نگریست و چون او را نگران دید برای تسکینش گفت: -خیالتون راحت باشه ، با این ترافیک سنگین هر جا بره من عقبشم.
مهین که به حرفهای راننده توجهی نداشت با اضطرابی بی پایان لب به دندان گرفته و به ماشین سهیل چشم
دوخت.آن لحظه حاضر بود همه ی هستی اش را بدهد تا حتی اگر شده برای نیم ساعت با او روبرو شود.در دل
ماشینی که »؟ کثافت ترسو ، بزدل ، بی شرم ، تو حتی از یک زن فرار می کنی.اسم خودت رو هم میذاری مرد « گفت
مهین کرایه کرده بود مثل سایه ماشین سهیل را تعقیب می کرد ، همین هنگام سهیل که متوجه آنها شده بود به
خیابان فرعی پیچید و بر سرعت خود افزود.راننده گفت: -چی میره لامصب ، بدنه اش مثل کشتیه و سرعتش مثل باد.
مهین گفت: لطفاً حواستون به رانندگیتون باشه ، نمی خوام اونو گم کنم.
***
سهیل همانطور که پا بر پدال گاز می فشرد هر چند لحظه یکبار به عقب بر می گشت و هراسان و حیرتزده آنها را به
دنبال خود می دید ، در حالی که از این کوچه به آن کوچه می پیچید اندیشید این از کجا پیداش شد؟اصفهان کجا ،
تهران کجا؟شده مثل عمل من ، یا توی خوابم میاد یا توی بیداری!عجب غلطی کردم ، حسابی موی دماغم شده ،
معلومه که مثل خرس تیر خورده است!کاش لااقل با یک مبلغ پول همان چند سال پیش خریده بودمش ، بالاخره هر
کسی یک قیمتی داره بخصوص این جور آدمها رو راحت میشه یا پول خرید.اِ اِ اِ چه حماقتی کردم ها؟چطور اون موقع
به فکرم نرسید؟توی زندگیم هر چی ضربه می خورم از بی فکریم می خورم.حالا به هر حال دیر شده باید تلاش کنم
گم و گور بشم ، توی شهری به اینبزرگی چطور می خواد منو پیدا کنه؟
سهیل با این تصمیم بر سرعت خود افزود و از ماشین آنها فاصله گرفت ، نرسیده به تقاطع به عقب برگشت تا فاصله
ی آنها را با خودش بسنجد که ناگهان صدای بوقی گوشخراش متوجه روبرویش نمود و قبل از آنکه فرصتی برای
متوقف کردن اتومبیل داشته باشد با کامیون بزرگی مواجه شد و دیگر چیزی نفهمید.کمی بعد اتومبیلی که مهین در
آن حضور داشت با دیدن صحنه ترمز کرده و راننده وحشتزده فریاد زد: -یا ضامن آهو ، ببین چی به روزش اومده!
مهین وحشتزده فریاد زد: -خدایا نه!
قسمت جلوی ماشین سهیل کاملاً له شده و خودش پشت فرمان بیهوش و غرق در خون گیر کرده بود.مهین با پاهای
لرزان از اتومبیل پیاده شد و نالان و شوکه از دیدن آن صحنه به درختی در دو قدمی ماشین سهیل تکیه داد و در
برابر آن رویداد دیده بر هم نهاد.راننده ای که مهین را به آن نقطه رسانده بود با عجله سوار اتومبیلش شد و در حال
دور زدن زمزمه کرد: -نخواستیم ، پولت رو هم نخواستیم ، دردسرت رو هم نخواستیم.
راننده کامیون بر سر زنان کنار سهیل ایستاده و فریاد می زد: - کجا بودی؟یک دفعه از کجا جلوی من ### شدی؟از آسمون امدی یا از زیر زمین؟خدایا بدبخت شدم ، بیچاره
شدم.
دیری نگذشت که آمبولانس و نیروی پلیس سر صحنه حاضر شدند و خیابانی که تا نیم ساعت قبل خلوت بود از
کثرت جمعیت لبریز گردید.مهین خودش را به زحمت به صحنه نزدیک ساخت و به پزشکی که نبض سهیل را در
دست داشت خیره شد.حاضرین متفق القول بودند که او مرده و مهین بی آنکه بفهمد چرا به مردنش راضی نبود وقتی
شنید هنوز زنده است اشک در دیدگانش حلقه زد و خدا را شکر نمود.گروه امداد پیکر غرق در خون و بیهوش
سهیل را از میان ماشین بیرون کشیدند و در برابر دیدگان اشک آلود مهین روی برانکارد قرار دادند و سوار
آمبولانس کردند.همه ی حاضرین از فرط شادی اشک می ریختند و برخی می گفتند: -این یک معجزه است.
مهین ناخودآگاه جلو رفته و در حال گریه به مسئول تیم پزشکی گفت: -من باید باهاتون بیام ، بله ، بله من مصدوم رو می شناسم.به خدا راست می گم.
آنها به مهین اجازه دادند سوار آمبولانس شود و آنگاه با عجله حرکت کردند.پزشکی که بالای سر مصدوم بود شروع
به نصب سرم کرد و روی دهانش کلاهک اکسیژن گذاشت و مهین که بی وقفه اشک می ریخت در برابر او که تا چند
لحظه قبل از دستش می گریخت و اکنون غرق در خون بود ، سری به علامت ناباوری تکان داد.به راستی که انسانها
از دو دقیقه بعد هم بی خبرند ، شاید اگر می دانستند چه تقدیری به انتظارشان نشسته کمتر به خود می بالیدند.مهین
میان گریه پرسید:
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#46
Posted: 22 Jul 2014 18:50
( ۴۵ )
-دکتر... اون... اون زنده می مونه؟
دکتر جوان با همدردی گفت: -توکل به خدا ، براش دعا کنید.
مهین اندیشید دعا کنم؟برای اون؟آه خداوندا اصلاً من در این امبولانس کنار او چه می کنم؟آیا می خوام از مردنش
مطمئن بشم ، یا از مردنش می ترسم؟آخه مرده اون به چه کار من میاد؟مهین بدون تمرکز و با حالت مخصوصی
شروع به دعا کردن نمود.خدایا اگه می خوای مجازاتش کنی این کارو بکن اما اونو نکُش ، لااقل قبل از اینکه حرفهای
منو بشنوه اونو نکُش.شش سال صبر نکردم که مردنش رو ببینم.آمبولانس مقابل بیمارستان توقف کرد و سهیل را با
عجله از آن پیاده کرده و با آسانسور به طبقه ی سوم حملش کردند ، در حالی که مهین در لحظه به لحظه ی آن
دقایق تلخ کنارش بود.پزشک ارشد پس از معاینه ی او دستور جراحی داد و او فوراً در برابر چشمان مهین به اتاق
عمل فرستاده شد و مهین برای انجام مراحل قانونی به طبقه ی اول رفت و تازه به یاد اورد پول زیادی همراهش
نیست بنابراین از بیمارستان به خانه ی رویا تلفن زد. -الو ، سلام رویا جون. -سلام مهین ، کجایی؟چقدر صدات ضعیفه!
مهین با صدای بلندتری گفت: -رویا ، من احتیاج به کمی پول دارم. -؟یچ - می گم من احتیاج به پول دارم ، مال خدم توی بانکه و این ساعت شب نمیشه بیرونش کشید. -اتفاقی افتاده؟طوری شده؟ -نگران نباش ، مساله ی مهمی نیست. -حال خودت خوبه؟تو الان کجایی؟ -آره حالم خوبه ، من توی بیمارستان... -اونجا؟مگه چی شده ، تصادف کردی؟ نه عزیز من ، گفتم که حال من خوبه ، برای یکی از آشناها می خوام. -مهین راست بگو. -آخه اگه من تصادف کرده بودم یا طوریم شده بود می تونستم انقدر راحت حرف بزنم عقل کُل؟ -پولو بفرستم بیمارستان یا خودت میای؟ اگه زحمتی نیست بفرست ، اینجا طوریه که نمی تونم خودم بیام.اگه می شه صد یا صد و پنجاه تومن برام بیار. -باشه بیژن که خونه نیست ، می دم مازیار بیاره.
مهین با شنیدن اسم برادر رویا در حالی که روز قبل به او درباره ی ازدواج پاسخ رد داده بود با عله گفت: -نه نه این کارو نکنی ها؟ -چاره چیه؟من که نمی تونم بیام ، چه فرقی می کنه؟ -ببین... تو ببین ، مازیار حاضر شده داره میاد اونکه نمیذاره من بیام.
مهین به حالت تسلیم گفت: -دستت درد نکنه ، امیدوارم یک روز جبران کنم. -از من تشکر نکن ، پول هم مال مازیاره.خداحافظ.
اعصاب مهین به هم ریخت و قبل از آنکه چیزی بگوید ارتباطشان قطع شد ، فقط حضور مازیار این وسط کم بود.او
به مسئول صندوق که چشمش به دهان او خیره مانده بود گفت: -پول داره میاد آقا.
***
برف ریز ریز می بارید و کم کم چهره ی شهر را سپید پوش می کرد.ساعتی پس از قطع تلفن مهین ، مازیار در حالی
که به روی شانه ها و سرش برف نشسته بود وارد بیمارستان شد و برای یافتن مهین به اطراف نظر انداخت و وقتی
مهین را دید آرام به طرفش رفته و سلام کرد.مهین که انگار در دنیای دیگری سیر می کرد با دیدن او از
جاسرخاست و در پاسخ سلامش گفت: -سلام از بنده ست ، به خداشرمنده ام آقا مازیار.
مازیار در حال بیرون آوردن پولها گفت: -دشمنتون شرمنده باشه ، من فقط وظیفه ام رو انجام دادم.خدا کنه کارتون رو راه بندازه.
مهین در حال گرفتن پولها گفت: -تقصیر رویاست که یک کلام نگفت نه تا شما به دردسر نیفتید.
مازیار با لبخندی دلنشین گفت: - اگر هم اون می گفت نه من خودم می امدم.خُب بلا دوره ایشالا ، آیا خدمتی از من برمیاد؟ از محبتتون ممنونم ، راستش یکی از آشناهامون تصادف کرده و الان توی اتاق عمله.اگه حقیقت رو بخواین از دست
هیچکس غیر از خدا کاری ساخته نیست.
مازیار گفت: -به هر حال اگه اجازه بدین من می مونم تا اگه لازم شد...
مهین بلافاصله گفت: -نه نه لزومی نداره ، ممنونم. -پس اجازه بدین تا وقتی شما اینجایید بمونم و شمارو برسونم. -یک دنیا متشکرم اما هیچ معلوم نیست من چه مدت اینجاام ، شما بهتره برین.
مازیار با بی میلی گفت: -پس یعنی نمونم؟
مهین تأیید کرد و مازیار را تا جلوی در بدرقه نمود و بعد خودش برای واریز کردن پول نزد حسابدار رفت.برف
همچنان می بارید!
عمل جراحی سهیل هشت ساعت به طول انجامید و چیزی به سپیده ی صبح نمانده بود که دکتر جراح ، خسته و کلافه
در اتاق عمل را گشود و پا به بیرون گذاشت.مهین با دیدن او از جا برخاست و به طرفش رفت و از دکتر در حالی که
ماسکش را از مقابل صورت برمی داشت پرسید: -حالش... حالش چطوره دکتر؟
دکتر که توانی برای حرف زدن نداشت خلاصه گفت: -زنده موند ، این یک معجزه است.مریض شما قوای بدنی خوبی داره.
مهین رفتن او را نظاره کرد و از فرط خستگی به دیوار تکیه داد.تمام شب گذشته بیدار مانده و خاطرات گذشته را
مرور کرده بود ، نگاهش متوجه بیرون شد هنوز برف سنگینی می بارید و روی زمین به قطر چند سانت برف نشسته
بود.همین هنگام سهیل را از اتاق عمل بیرون اوردند و مهین در حالی که دو پرستار آرام حرکتش می دادند به دنبال
آنها روان گردید.آنها جملگی سوار آسانسور شده و در بخش جراحی مردان پیاده شدند و او را در اتاقی که مهین از
قبل به خاطر راحت بودن خودش رزرو کرده بود بستری نمودند.پرستار سرم سهیل را به گیره نصب کرد و پس از
چک کردنش از آنجا خارج شد.
مهین پرده ی مقابل پنجره را کنار زد و روی مبلی که کنار تخت قرار داشت نشست و به سهیل خیره شد.تقریباً همه
بدن او در محاصره ی باند بود و تنها جایی که بنا به ضرورت باندپیچی نشده بود ، چشم ، بینی و دهانش بود.دست
راستش گچ گرفته شده بود و گردنش در حلقه ی عجیبی قرار داشت ، علاوه بر آن کمرش که به شدت آسیب دیده
بود آتل بندی شده و بخشی از موهای بلندش به جهت جراحی کوتاه شده و پانسمان گردیده بود.مهین از آن منظره
چشم پوشید و اندیشید اینا مجازات خداست ، حالا اگه علیل نشه خوبه.برای اون با اون همه گناه زنده موندن هم
شانس بزرگیه.
مهین از جا برخاست و مقابل پنجره ایستاد و به بیرون نگریست ، از دیدن آن صحنه اعصابش بهم ریخته بود.با خود
گفت معلوم نیست من چه مرگمه!تا حالا که مرگش رو می خواستم ، حالا هم که اینطوری شده اعصابم بهم
ریخته.یکی نیست به من بگه تو اول مشکلت رو با خودت حل کن بعدا بیا سراغ اون.تا چند ساعت پیش که از شدت
عصبانیت قادر بودم گردنش رو بشکنم و حالا که گردنش شکسته طاقت دیدنش رو ندارم.باید با دیدن این وضعیت
قند توی دلم آب کنند و از شادی روی پاهام بند نباشم اما...
مهین با ورود پرستاری جوان به اتاق به عقب برگشت ، پرستار مسکنی به سهیل تزریق کرد و سپس اتاق را ترک
نمود.مهین دوباره به سهیل که آنچنان بیهوش و آرام روی تخت قرار داشت نگریست و اندیشید عجیبه که عصبانیتم
تقلیل یافته!مگر نه اینکه او مسبب همه ی بدبختی هایی است که کشیدم؟مگر نه اینکه او دلیل همه ی آوارگی ها و
دربدریهای منه؟اون باعث شد ناخواسته در جریاناتی قرار بگیرم که زجر بکشم و از تنها عزیزی که توی این دنیا
داشتمم دور بمونم.آه لعنت به اون و ثروت اون که باعث تباهی من شدند.لعنت به هر چی ثروتمنده ، از همشون
بیزارم.در اتاق پس از چند ضربه خفیف باز شد و مردی بیگانه وارد آنجا گردید و به مهین سلام داد و در حال نشان
دادن کارتش گفت: -سروان رفیعی ، اجازه هست چند لحظه مزاحم بشم خانوم؟
مهین مؤدب گفت: -خواهش می کنم سروان ، چه خدمتی از من برمیاد؟
سروان در حالی که به سهیل می نگریست گفت: -باعث تأسفه ، بدجوری آسیب دیدند.
مهین آرام گفت: - بله همینطوره ، کمر ، سر و صورت ، دست و پا و خلاصه همه جا.
سروان گفت: -خانوم می تونم بپرسم شما چه نسبتی با مصدوم دارین؟
مهین روی مبل نشسته و گفت: -نسبت نزدیکی ندارم جناب سروان ، فقط اونو می شناسم.دیشب اتفاقی در صحنه حضور داشتم و اونو دیدم. بستگان نزدیکی نداره که شما ازشون اطلاعی داشته باشید؟
مهین پس از مکث کوتاهی گفت: -اگر هم داشته باشه من نمی دونم ، چون طوری که عرض کردم ایشون را دورادور می شناسم. ما در کیف ایشون هم شماره تلفن خاصی ندیدیم غیر از شماره ی چند شرکت بازرگانی و مبلغی پول ، در ضمن
راننده ی کامیون بازداشت شده و ما تا بهوش آمدن ایشون نمی تونیم آزادش کنیم ، گفتم که در جریان باشید.
مهین از جابرخاسته و گفت: -از لطفتون ممنونم جناب سروان. -امیدوارم هر چه زودتر حالشون خوب بشه ، من دوباره پس از بهوش آمدنشون برمی گردم.
مهین مجددا از او تشکر کرده و تا جلوی در بدرقه اش نمود.
پس از گذشت شش ساعت سهیل بهوش آمد و تلاش کرد چیزی بگوید اما نتوانست ، انگار زبانش به سقف دهانش
چسبیده بود.مهین از جابرخاسته و کنارش جایی که او قادر به دیدنش باشد ایستاد و به چشمانش خیره شد.سهیل با
دیدن او قلبش فرو ریخت و چند بار به آرامی لک زد و چون از حضور حقیقی اش مطمئن شد آهی بی صدا
کشید.جای بخیه هایش ذوق ذوق می کرد و باندهایی که آنچنان محکم دور سرش و دیگر نقاط بدنش پیچیده بودند
کلافه اش کرده بود.با دیدن خودش در آن وضیعت ترسید و برای لحظه ای فکر کرد به عالم باقی شتافته و مهین هم
برای موأخذه اش آنچنان سرد و بی روح در برابرش ایستاده اس.با زبانش قدری لبان خشکیده اش را مرطوب
ساخت و با صدای ضعیفی زمزمه کرد: -آب!
مهین با پوزخند گفت: -نمی تونی بخوری ، به روزی افتادی که حتی آب هم برات سمه!
سهیل با درماندگی اندیشید اون چی می گه؟یعنی انقدر حالم خرابه یا اون داره منو می ترسونه؟
مهین که حدس او را حس کرده بود گفت: -راست می گم ، دکتر گفته تا بیست و چهار ساعت حتی نباید آب بخوری.درب و داغون شدی.
سهیل سرش را اهسته تکان داده و لبانش برای گفتن چیزی تکان خورد و مهین که چیزی از حرفهای او نمی فهمید
گوشش را نزدیکتر برد. اگه میشه فقط چند قطره ، گلوم خشکه!
مهین شانه بالا انداخت و گفت: -پس عواقبش به عهده ی خودت.
آنگاه لیوانی را آب کرد و با قاشق قطره قطره بر دهانش ریخت و وقتی سهیل اشاره کرد از خوراندن آن دست
کشید و با دستمالی مرطوب لبانش را پاک کرد.سهیل با صدایی که نسبت به قبل بهتر شده بود گفت: -ازت متشکرم.
مهین در پاسخ به او چیزی نگفت و مقابل پنجره رفت.سهیل با صدای ضعیفی گفت: -تو... برای چی آمدی اینجا؟
بغض گلوی مهین را فشرد ، به طرفش برگشته و محکم گفت: -برای چی؟چقدر احمقی؟!
اشک گرمی که در تمام آن ساعات حفظش کرده بود به روی گونه هایش غلطید و در ادامه گفت: -با خودم قسم خورده بودم وقتی باهات روبرو شدم اشک نریزم اما این اشک ضعف نیست ، اشک مصیبتهاییست که
کشیدم.اشک بدبختی و آوارگیه که تو باعثش شدی.
سهیل آهسته در حالی که دیده بر هم می فشرد گفت: -متأسفم!
مهین بی توجه به اینکه در بیمارستان است فریاد زد: حالا؟باید از تأسف بمیری!تو می دوی با من چکار کردی؟نه نمی دونی ، تمام این سالها در حالی که من تاوان
حماقت و سادگیم رو پس می دادم برای خودت خوش بودی.
سهیل زمزمه کرد: -مهین...
مهین با انزجار فریاد زد: خفه شو ، اسم منو به زبون نیار.برای من ننگ داره که می شناسمت ، اگه از چیزی بیش از همه در دنیا متنفر باشم
آن توئی. -پس برای چی اینجایی؟
مهنین با پوزخند به او نگریست و نزدیکتر رفت: برای اینکه از دیدنت توی این وضع لذت می برم ، برای اینکه بهت بگم جانور رذل و کثیفی هستی و از وجودت
حالم بهم می خوره.برای اینکه ازت انتقام بگیرم و به صورتت تف بندازم.
دوباره بغض مهین ترکید اما به سرعت روی از سهیل برگرفت تا او اشکش را نبیند.سهیل پس از مکث بلندی گفت: خیلی خُب ، پس چرا معطلی؟این کارو بکن ، دیگه هیچوقت منو اینقدر بدبخت و زمین گیر نمی بینی که این کارو
بکنی.تو میگی من بدبختت کردم؟خیلی خُب پس باید ازم متنفر باشی ، تو جوون بودی و فرصتهای زیادی داشتی
که...
مهین بی امان فریاد زد: -چه جوری؟با یک بچه؟
از فریاد مهین پرستاری وارد اتاق شد و به هر دوی آنها که ساکت و خاموش بودند نگریست و پس از نگاهی
سرزنش بار ترکشان کرد.سهیل تلاش کرد تکان بخورد اما نشد و مهین بی اعتنا در حالی که لب به دندان گرفته و
اشک میریخت مقابل پنجره رفت.سهیل که شوکه شده بود پرسید: -تو... تو چی گفتی؟
و چون سکوت مهین را دید در ادامه گفت: -مقصودت چی بود؟
مهین روی مبل پایین پنجره نشست و بی اعتنا به او همچنان در سکوت اشک ریخت.همین هنگام در اتاق باز شد و
دکتری که مسئولیت جراحی سهیل را به عهده داشت وارد اتاق شد و در حال معاینه ی سهیل گفت: -حالت چطوره مرد جوان؟
سهیل سری به علامت تصدیق تکان داد ، دکتر با اشاره به مهین گفت: -این فرشته از دیشب پلک نزده.
مهین از جابرخاست و از اتاق خارج شد و با خود گفت کاش دکتر اینو نمی گفت ، اون حالا فکر می کنه چه
خبره!دکتر پس از معاینه ی سهیل از اتاق خارج شد و در را بست ، مهین با دیدن او از جا برخاست و پرسید: -اون چطوره دکتر؟
دکتر به نرمی گفت: خوبه خطر برطرف شده فقط مشکلی هست که باید بدونید.من صلاح ندیدم خودم بهش بم.
مهین پرسید: -اون مشکل چیه دکتر؟!
دکتر لب به دندان گرفته و س از مکثی که طی آن به خودش مسلط شد گفت: متأسفانه بر اثر جراحاتی که مریض از ناحیه ی کمر دیده شاید دیگه قادر نباشه تا آخر عمر بچه دار بشه.
مهین برخلاف تصور دکتر ناراحت نشد.دکتر پرسید: -شما چه نسبتی با بیمار دارین؟
مهین گفت: -از آشناهاشونم.
دکتر سری تکان داده و گفت : -معمولاً برای مردها قبول این مشکل خیلی خسته اما اون باید قبول کنه ، یعنی اگه بدونه بهتره.
مهین دور شدن دکتر را نظاره کردو برای برداشتن کیفش وارد اتاق شد.
سهیل با دیدن او آرام گفت: مهین... مهین... لطفاً بمون ، تو باید مقصودت رو به من بگی ، مقصودت از اون حرف چی بود؟فقط برای ترساندن
من گفتی مگه نه؟
مهین به سردی در حالی که قصد خروج از اتاق را داشت گفت: نه!عین واقعیت بود.
سهیل پرسید:
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#47
Posted: 23 Jul 2014 14:42
( ۴۶ )
-آخه... آخه چطور؟ -تو باید بهتر بدونی. -خواهش می کنم بمون ، باید باهات حرف بزنم. -چه حرفی؟بین ما حرفی برای گفتن نمونده ، گفتنی ها رو باید چند سال قبل می گفتی.من دیگه باید برم ، فقط می
خواستم به هوش بیای تا ازت انتقام بگیرم اما می بینم خدا زودتر از من این کارو کرده. -درباره ی چی حرف می زنی؟
مهین با پوزخند گفت: بدبخت تو دیگه قادر نیستی یک روز پدر باشه ، باید آرزوش رو با خودت به گور ببری ، فکر وارث رو از سرت
بیرون کن.می دونی؟دلم برات می سوزه ، تو دیگه خیلی بدبختی!آن همه ثروت و نه حتی یک وارث ، خُب چوب خدا
صدا نداره.
سهیل با حداکثر توانش فریاد زد: -تو دروغ میگی ، این حقیقت نداره.
پرستاری ارد ااق شد و با خشم گفت: -چه خبره؟این فریادها براتون خوب نیست.
سهیل فریاد زد: -اون دروغ میگه!
پرستار به مهین اشاره کرد از اتاق خارج شود و مهین به دستور او اتاق را ترک کرد ، در حالی که سهیل هنوز فریاد
می زد : -تو دروغ میگی ، باید بمونی و بگی که صحت نداره.مهین... مهین...
***
آن روز سهیل تا غروب به حرفهای مهین اندیشید.حالتی چون دیوانگان داشت ، برایش باور کردنی نبود گرفتار
چنین مصیبتی شده باشد.بدتر از همه به یاد اوردن حرفهای مهین که با چنان خشونتی ابرازشان کرده بود آزارش می
:داد می بینم که خدا انتقام منو گرفته... بدبخت تو دیگه قادر نیستی یک روز پدر باشی... باید آرزوش رو به گور ببری...
دلم برات می سوزه...
فریاد زد: پرستار ، پرستار؟
پرستار جوانی دوان دوان وارد اتاق شد و پرسید: -چی شده؟مگه نگفتم فریاد زدن برای بخیه هات خوب نیست؟
سهیل نالید: -یک مُسکن به من بزنید تا بمیرم.
پرستار با لبخند گفت: -آخه کی با مُسکن مرده که تو دومی باشی ، در ضمن مگه هر وقت تو بگی باید مُسکن تزریق کنیم؟مُسکن به
دستور پزشک و طبق دستور اون استفاده میشه.مگه درد داری؟
سهیل نالید: -کلافه شدم ، کی این پارچه ها رو از تنم باز می کنید؟ -چه مریض بداخلاق و کم حوصله ای ، بیخود نبود همراهت بعد از چند ساعت وِلت کرد و رفت.
سهیل فریاد زد: -پس تو هم برو به جهنم.
پرستار که اصلاً انتظار چنان برخوردی را نداشت غرولندکنان از اتاق خارج شده و در را به هم کوفت.سهیل به زحمت
کمی به طرف چپ چرخید و به بیرون نگریست ، هنوز از آسمان برف می بارید.حرف مهین را باور نداشت و تصمیم
گرفت فردا از دکتر درباره ی آنچه شنیده بود سوال کند.او آن شب تا صبح کابوس دید و بارها از خواب پرید ،
جدان نیمه آگاهش رفته رفته هوشیارانه سرزنشش می کرد و او زیر فشار سوال و جواب وجدان کلافه شده بود.چند
بار تلاش کرد از جا برخیزد اما حتی قدرت تکان خوردن نداشت و با هر حرکت کوچکی درد آزارش می داد.تصویر
مهین برای لحظه ای ذهنش را به حال خود نمی گذاشت.به نظرش زنی که ظهر دیده بود با مهین شش سال قبل خیلی
فرق داشت.در او چیزی بود که ناخودآگاه سهیل را وادار به دقت و تفکر بیشتر می نمود.زنی که سهیل چند ساعت
قبل دیده بود مهین بی دست و پا و بچه سال چند سال قبل نبود ، او مبدل به زن پخته ای شده بود که سهیل ناگزیر از
قبول صلابت و اعتماد به نفسش بود.او هرگز در زندگی اش علاقه ای به عشق های کودکانه و از سر احساسات
نداشت و برای همین هیچگاه دختران کم سن و سال را جدی نگرفته بود.اما مهین دیگر به نظرش دختر بچه نبود و
وقتی چند بار از نزدیک با او سخن گفته بود خطوط ظریف چین و شکن را روی پیشانی و زیر چشمانش دیده
بود.علاوه بر این او چه گفت؟برای سهیل باور کردنی نبود مهین از او بچه ای داشته باشد.حالا مهین را هنگام ادای آن
خبر در ذهن تداعی کرد و اندیشید نمی تونه دروغ گفته باشه ، در بیانش کاملاً جدی بود.تپش قلب سهیل شدت
گرفت و به زحمت آب دهانش را قورت داد ، چند ساعت بعد وقتی معاینه ی دکتر به آخر رسید پرسید: -دکتر آیا این صحت داره که من دیگه قادر نیستم پدر بشم؟
دکتر که ابداً انتظار چنین سوالی را نداشت شروع به مقدمه چینی نمود: ببینید شما بخاطر آسیبی که از ناحیه ی کمر...
سهیل محکم گفت: -دکتر لطفاً حاشیه نرین ، بگین آره یا نه؟
دکتر مکث کوتاهی کرده و گفت: -بله ، متأسفانه حقیقت داره.
سهیل درمانده دیده بر هم نهاد و آهی از سینه خارج ساخت.دکتر برای تسکینش به نرمی گفت: امیدوار باش جوون ، یک وقت هم شاید به خواست خدا بچه دار شدی.خدارو چه دیدی؟
سهیل با آهنگی لرزان گفت: -طلفاً تنهام نذارین.
دکتر که حال او را می فهمید به طرف در رفت اما قبل از خارج شدن زمزمه کرد: -متأسفم!
پس از گذشت یک ماه به دستور پزشک باندها از بدن سهیل جدا شدند و او با قول استراحت کافی از بیمارستان
مرخص شد.روز ترخیص یکی از دوستانش که برای بردن او به بیمارستان آمده بود در حالی که زیر بغلش را گرفته
و در راه رفتن کمکش می کرد گفت: -ببین به خاطر یک بی احتیاطی به چه روزی افتادی!
سهیل در حالی که درد شدیدی در کشاله های رانش حس می کرد و به خاطر کمر دردش چندان قادر به حرکت نبود
گفت: -سعید ، باقی مخارج بیمارستان رو پرداختی؟ -آره بابا ، تو نگران خودت باش.نگاه کن تورو خدا ، انگار با مُردن فاصله ای نداشتی! -اینجوری میگن. -حالا خدارو شکر به خیر گذشت.چرا ایستادی؟ -چند دقیقه صبر کن. - چی می خوای؟ -کمکم کن برم قسمت پذیرش. -نکنه دوباره می خوای خودتو بستری کنی؟! -سعید حوصله ی شوخی ندارم ، کمکم می کنی یا نه؟ -آره بابا ، انقدر بداخلاقی که با یک مَن عسل هم نمیشه خوردت.ندیدی پرستاره موقع رفتن چی گفت؟ -برای خودش گفته ، کمکم کن برم پذیرش.
سعید شانه بالا انداخته و او را تا قسمت پذیرش همراهی نمود.سهیل در حالی که دست راستش در گچ و گردنش در
محاصره ی حلقه و سرش پانسمان بود از مسئول پذیرش که مرد میانسالی بود پرسید: آقا معذرت می خوام ، می تونم خواهش کنم آدرس اون خانومی که شب حادثه با من اومد و مقداری از مخارج
بیمارستانو داد برام بنویسید.
مرد به خواهش سهیل آدرس و شماره تماس مهین را یادداشت نمود و به سهیل داد و سهیل پس از تشکر دوباره به
سعید تکیه کرده و به راه افتاد.سعید که کنجکاو بود پس از جابجا کردن سهیل در ماشین حین رانندگی از او پرسید: قضیه ی این خانوم طاهری چیه؟
سهیل زمزمه کرد: -هیچی!
سعید با لحنی طنزآلود گفت: -هیچی؟پس آدرسش رو برای چی می خواستی؟
سهیل که خیال بازگو کردن حقیقت را نداشت خلاصه گفت: -می خوام به خاطر کمکش تشکر کنم و پولی رو که برای من خرج کرده بهش برگردونم. -همش همین؟!
غیر از این چی می تونه باشه؟ -نمی دونم ، اما حس می کنم یک چیزیه که نمیخوای بگی. -اگه حدست اینه پس دیگه سوال نکن.
سعید که از بی حوصلگی او در عجب بود و دلیلش را در وضعیت جسمانی اش می دید تا در خانه سکوت کرد و
سهیل هم به مناظر بیرون چشم دوخت.وقتی به خانه رسیدند سعید تا اتاقش همراهی اش نمود و هنگام خداحافظی
گوئی مطلبی به یادش آمده باشد نزد سهیل برگشت و گفت: -راستی ماشینت همین چند روزه حاضر میشه.
سهیل با یادآوری تصادف متعجب پرسید: -ماشینم؟ -داغون شده بود ، فکر کنم به خاطر خرج و مخارجش جلوی صافکارش عرق بریزی.
سهیل که در قید پولش نبود گفت: -ممنونم ، روز تحویلش زحمت بکش خودت برو من که فعلاً خونه نشینم.
سعید به شوخی گفت : -به روی چشم ، ما که فعلاً نوکر بی جیره و مواجبیم.
سهیل با لبخند گفت: -تلافی می کنم سعید جون.
سعید از او خداحافظی کرده و ترکش نمود.پس از رفتش او خدمتکار سهیل یک لیوان شیر داغ به اتاقش آورد و
سهیل سفارش کرد تا یکی دو ساعت مزاحمش نشوند.طی آن یک ماه دگرگون شده بود ، انگار استراحت و تنهایی
اجباری سبب شده بود به مسائلی بیاندیشد که تا آن روز درباره شان دقتی نکرده بود.همانجا بود که تصمیم گرفت به
دیدار مهین برود و درباره ی آنچه شنیده بود صحبت کند.می دانست مهین به شدت از دستش خشمگین است و از
این بابت به او حق می داد ، ناخودآگاه به یاد روزهایی افتاد که در آن شش سال پشت سر گذاشته بود.حق با مهین
بود ، او تمام آن چند سال را بی هیچ کار مثبتی خوش گذرانده و برای یک لحظه به مهین سرنوشتش نیاندیشیده
بود.فکر نکرده بود که روزگاری ممکن است دست تقدیر الهی از او انتقام بگیرد که به قول مهین چوب خدا صدا
ندارد.حالا او مانده بود با میلیونها ثروت و بی وارث ، گویی سفر به مناطق مختلف دنیا و وقت گذرانی در جزایر
تفریحی همگی یکباره از دل و دماغش بیرون ریخته بود و ناگهان به یکباره آنچه ثروت عالم بود در نظر رنگ باخته
.دوب
پول به چه کارش می آمد وقتی که دلخوشی برای زندگی آینده نداشت؟می باید یک عمر را در تنهایی و عزل می
گذراند و در حسرت داشتن فرزندی می سوخت.سهیل بار دیگر آدرس مهین را از نظر گذراند و نگاهش روی
شماره تلفن ثابت ماند ، دست به طرف گوشی برد و شماره گرفت اما کسی به تلفن پاسخ نداد چرا که مهین در آن
ساعت روز به کار در آرایشگاه مشغول بود.سهیل گوشی را روی تلفن گذاشته و اندیشید حالا گیرم که گوشی رو
برمیداشت چی می تونستم بگم؟اصلاً چی دارم بم؟ازش سراغ بچه ای رو بگیرم که شش ساله ازش بی خبرم یا بهش
بگم دیگه ثروت و مال و اموال بی پایان بدون بچه برام جذابیتی نداره و حالا که وارثی برای ثروتم ندارم اونو می
خوام؟!
سهیل به زحمت از جا برخاسته و مقابل پنجره ایستاد و با خشونت پرده ی فاخر را کنار زد و به وسعت خانه اش
وقتی که تا آن حد سوت و کور بود خیره شد.چه افکاری در سر داشت ، ازدواج با ساناز ، خواهر سعید!اندیشید از
حالا می دونم که با این اوضاع جوابم رده ، هر زنی اونم زنی مثل اون که توی پر قو بزرگ شده بدون بچه نمی تونه
زندگی کنه.بهتر!حالم از اون قیافه ی نُنُر و از خودراضیش بهم میخوره خدا نکنه باهات قهر کنه ، دو برابر وقتی که
قهره باید صرف کنی تا بهت روی خوش نشون بده.اون روز توی بیمارستان مجبور بودم باهاش انطور رفتار کنم ،
داشت با حرفهاش دیوونه ام میکرد بذار حداقل اگه قراره منت بکشم منت کسی رو بکشم که مادر بچه امه و ازش
بچه دارم ، اگه مهین درست گفته باشه حتی اگه شده به پاهاش می افتم و التماسش می کنم تا قبول کنه باهام ازدواج
کنه.من که دیگه بچه نیستم داره سی و پنج سالم میشه ، تا کی میخوام عاطل و باطل باشهم و با هیچی سر خودم رو
گرم کنم؟من باید به این روز می افتادم ، اینا کفاره ی گناهانیه که به روشون چشم بستم ، فقط باید دعا کنم مهین
خواهشم رو قبول کنه.این تنها شانس منه.
سهیل مثل قماربازی که روی دار و ندارش قمار کرده باشد و از نتیجه اش بی خبر باشد روی مبل ولو شد و با نگرانی
از بابت آینده دیده بر هم نهاد.هیچ فکرش را نمی کرد روزگاری برسد که برای داشتن خوشبختی دست به دامن
کسی مثل مهین شود.
***
پس از گذشت یک ماه دیگر سهیل بهبودی کاملش را به دست آورد و دو روز پس از رهایی از بند باندها بعد از
مرتب کردن سر و وضعش به دیدار مهین رفت.بین راه سبد گل سنگینی خریده و بعد از کارواش ماشینش راهی
آدرس مزبور شد.آن مهمترین حادثه ی زندگی سهیل بود که هراس و اضطرابش را کاملاً درک می کرد و تلاش می
کرد به آن بی توجه باشد چرا که برای رویارویی با مهین و احتمالاً فرزندش به شهامت نیاز داشت.
وقتی به خانه ی مهین رسید با سبد گل از ماشینش پیاده شد و زنگ را فشرد و به انتظار ایستاد و چون انتظار را
بیهوده دید دوباره زنگ زد و وقتی پاسخی نگرفت زنگ طبقه اول را فشرد.زن جوانی از آن سوی اف اف گفت: -بفرمائید.
سهیل گفت: -سلام خانوم
سلام آقا ، بفرمائید.
-ببخشید خانوم طاهری نیستند؟ -زنگ طبقه ی دوم را بزنید. -ببخشید زدم ولی کسی در رو باز نمی کنه. -بله ، این ساعت روز نیستند. -کجااند؟ -میرن آرایشگاه. -میشه لطفاً آدرس اونجارو بدین؟
-کارتشون رو میدم پسرم براتون بیاره جلوی در. -از لطفتون سپاسگزارم.
سهیل سبد گل را در ماشینش گذاشت و منتظر ایستاد تا اینکه پسر بچه ای ده دوازده ساله جلوی در امد و کارتی به
دستش داد.سهیل آدرس کارت را خواند و سوار ماشینش شد.مسافت نچندان دوری را طی کرد تا اینکه به آنجا
رسید.مقابل آرایشگاه نگاهش به تابلوی ورود آقایان ممنوع افتاد ، همانطور که آنجا ایستاده و فکر می کرد چطور
باید مهین را صدا کند زنی از آرایشگاه خارج شد.با عجله گفت: -خانوم ببخشید!
زن جوان گفت: -؟هلب -می بخشید می تونم تقاضا کنم لطفاً خانوم مهین طاهری را صدا کنید؟
زن جوان نگاهی به سراپای سهیل افکند و با تردید گفت: -ببخشید بگم کی باهاشون کار داره؟سهیل با لبخند و مؤدب گفت: -شما لگه ممکنه فقط صداشون کنید.
زن جوان خواست داخل آرایشگاه شود که سهیل گفت: -ببخشید! -؟هلب -میشه لطفاً این سبد گل رو هم ببرید داخل؟
زن جوان با حیرت و شیطنت سبد گل را به دست گرفته و گفت: -چرا نمیشه؟!
زن جوان که یکی از کارآموزان ارایشگاه بود به آرایشگاه برگشت و سبد گل را روی میز مقابل مهین گذاشت.مهین
در حال پیچیدن موهای یکی از مشتریها پرسید: -این چیه لادن؟
لادن که شیطان ترین فرد آرایشگاه بود مطابق لحن سهیل گفت: -میشه لطفاً این رو بدین به خانوم مهین طاهری؟!
مهین دست از کار کشید و به رویا که با تعجب نگاهش می کرد نگریست و به لادن گفت: -یعنی چه؟
لادن با هیجان گفت: یک آقا مثل جنتلمن ها جلوی در ایستاده و رخصت دیدار می خواد ، چقدر هم مودب و شیک پوش و خوش
برخورده.
مهین پرسید: -؟هیک تفگن
لادن پشت چشمی نازک کرد و گفت: ظاهراً ما نباید بدونیم.
رویا که تا آن لحظه ساکت بود به مهین نزدیک شده و آرام با اشاره ی چشم و ابرو لادن را رد کرده و به مهین گفت: -خب برو ببین کیه.
مهین روپوش را در اورد و با عجله جلوی در رفت ، رویا هم در آن فاصله پشت پنجره رفت و به سهیل نگریست و
زمزمه کرد : -نه بابا ، سلیقه اش هم بد نیست.
مهین پرده ی ضخیم جلوی در را کنار زده و به بیرون نظر انداخت و با دیدن سهیل جا خورد.سهیل که سرگرم
کشیدن سیگار بود با دیدن مهین سیگارش را زیر پا له کرد و به گرمی گفت: -سلام مهین.
مهین بی آنکه پاسخ سلام او را بدهد خشک و سرد گفت: -تو ، چطوری اینجارو پیدا کردی؟برای چی اومدی اینجا؟ -چه استقبال گرمی!انتظار بدتر از اینارو داشتم.
مهین بی اعتنا به ظاهر آراسته و لحن صمیمی او گفت: -من با تو حرفییا کاری ندارم ، زودتر از اینجا برو.
سهیل جدی و آرام گفت: -مهین باید باهات حرف بزنم ، باور کن هیچ وقت انقدر توی زندگیم جدی نبودم.
مهین با خشمی که انزجار از آن حس می شد گفت: -حرفهای تو برام مهم نیستند و اشتیاقی برای شنیدنشون ندارم.تو برای من سالها قبل مُردی. تو نمی دونی می خوام درباره ی چی حرف بزنم ، پس نمی تونی ادعا کنی برات مهم نیست.
مهین با پوزخند گفت: -از سبد گلت می تونم حدس بزنم چکار داری.
بعد با حالتی جدی گفت: -برو و دیگه به اینجا نیا.من اینجا آبرو و احترام دارم و مایل نیستم به خاطر تو از دستش بدم.
مهین پس از گفتن این جمله داخل آرایشگاه برگشت و به ندای سهیل که آرام صدایش می زد اعتنایی نکرد.همه ی
وجودش از عصبانیت می لرزید و بغضی آزارش می داد ، به سرعت به اتاق مدیریت رفت تا اسباب کنجکاوی بقیه رو
فراهم نکند.رویا که شاهد برخورد او با سهیل بود در اتاق را به روی چشمهای کنجکاو بسته و مقابل مهین نشست و
دستش را به دست گرفت و گفت: -گریه کن ، سبک میشی.
اشکهای مهین انگار منتظر فرمان بودند که ناگهان با جمله ی رویا به روی گونه هایش غلطیدند.همه ی وجود مهین با
گریه ای بی صدا تکان می خورد و رویا با زمزمه های نرمی تسکینش می داد ، مهین مدتی را بی صدا گریست و آنگاه
با دستمال رطوبت گونه و چشمانش را زدود.رویا که منتظر همان لحظه بود گفت: -جریان چیه؟اون مرد کی بود؟
مهین سری به علامت تأسف تکان داده و سکوت نمود.رویا دوباره پرسید: -من نباید بدونم؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#48
Posted: 23 Jul 2014 14:54
( ۴۷ )
مهین با تکان سر تایید کرد و گفت: -هیچکس.
رویا که با کنجکاوی خود در ستیز بود گفت: - این همه سال می دونم توی سینه ات دردی بزرگ داری که از همه پنهانش میکنی ، اینو چشمات میگه.مهین تو
چته؟این چه رازیه که حتی من که نزدیکترین دوستتم نباید بدونم؟مربوط به اون مَرده؟
مهین از جا بلند شده و با صدای گرفته ای گفت: -خواهش میکنم نپرس ، بذار برم به کارم برسم.
رویا هم از جا بلند شد و گفت: -کار همیشه هست.آیا انقدر مهمه که باید درد سنگینش رو خودت به تنهایی تحمل کنی؟
مهین در را باز کرده و با چشمان پُف کرده از گریه ، آرام گفت: -رویا تو منو خوب درک میکنی اما ازت خواهس می کنم نپرسی.
رویا که اصرار را بیهوده دید آهی کشید و گفت: -هر طور میلته ، قصد من فقط کمک بود.اگه تو نخوای...
مهین با لبخند گفت: -ازت ممنونم.
رویا به مهین از جلوی در اتاقش در حالی که به انجام کار سرگرم بود نگریست و با خود گفت: -دختر بیچاره!
مهین خسته و بی رمق کلید به در انداخت و وارد خانه اش شد.بعد از ظهر پس از دیدن سهیل دچار سردرد شده بود
، خودش را روی مبل انداخت و برای لحظاتی دیده بر هم نهاد.تصویر سهیل با آن نگاه بازیگوش برایش تداعی
کننده روزهای اول آشنایی با او بود.روزهایی که همه ی سعی و تلاشش فراموش کردن آنها بود و حالا که تا حدودی
قادر به انجام این کار گشته بود سهیل خود مقابلش ### شده بود.پیشامدی که به خاطر تکرارش تأسف می
خورد.اندیشید یعنی چه؟برای چه حرفی اومده بود اونجا؟بره گم بشه مردک مزلف ، چشم ندیدش رو دارم ،
امیدوارم خدا بدبختتر از اینش کنه.مهین از جابرخاست و مُسکنی با قدری آب خورد.خواست تلویزیون را روشن کند
که زنگ در او را متوجه خود نمود ، آرام در را باز کرد و با سهیل مواجه شد. -سلام.
خواست در را ببندد که سهیل مانعش شد و آرام گفت: -در رو نبند مهین ، خواهش می کنم.
مهین هم آهسته در حال هُل دادن در گفت : -از اینجا برو ، تو چطوری آمدی بالا؟
سهیل در حال هل دادن در گفت: -در عمومی آپارتمان باز بود ، خواهش می کنم مهین پای من داره له میشه ، همان پایی که مجروح شده بود.
مهین بر فشارش روی در افزود ، انگار این کار اسباب لذتش می شد.هر قدر بر فشار او افزوده میشد ناله های سهیل
که در گلو خفه شان می ساخت شدت می گرفت.ناگهان مهین از مقابل در کنار رفت و سهیل به سمت داخل کشیده
شد و مقابل پاهای او به زمین افتاد ، در حالی که مچ پایش را می مالید و از درد ناله می کرد.مهین با لحنی سرد گفت: -برای چی اومدی اینجا؟
سهیل زمزمه کرد: - مهین خواهش می کنم ، لااقل اگه به فکر من نیستی به فکر آبروی خودت باش.
مهین به راهرو نظر انداخت و محکم گفت: -پاتو از جلوی در بردار می خوام در رو ببندم ، من اینجا آبرو دارم.
رضایت بر چهره ی سهیل نقش بست و به زحمت از جابرخاست.مهین در را بسته و بی مقدمه پرسید: -با من چکار داری؟
سهیل در حالی که به مبلی در همان نزدیکی اشاره می کرد گفت: -می تونم بنشینم؟پام خیلی درد میکنه.
مهین با اشاره ی سر تصدیق نمود و سهیل روی مبل نشست و سیگاری روشن کرد و جعبه را به طرف مهین
گرفت.مهین به سردی گفت: -میدونی که سیگاری نیستم.
سهیل جعبه را در جیبش گذاشته و در حالی که مچ پایش را می مالید گفت: -خونه ی دنجیه ، تو تنها زندگی می کنی؟
مهین کلافه گفت: -حرفتو بزن و برو.
سهیل که مقدمه چینی را بی فایده دید به مهین که همچنان ایستاده بود نگریست و گفت: -مهین تو یه چیزی به من گفتی.آیا می تونی درباره اش برام بیشتر بگی؟
مهین که حدس میزد مقصود سهیل چیست روی مبلی در همان نزدیکی نشسته و با خونسردی گفت: -چه چیزی؟تو درباره ی چی حرف میزنی؟
سهیل بی مقدمه گفت: -درباره ی بچه!
مهین به دروغ فت: -تو درباره ی چی حرف میزنی؟ خودتو به اون راه نزن مهین ، آیا حرفت درباره ی بچه حقیقت داشت؟
مهین که نمیخواست به هر نحوی با سهیل در ارتباط باشد و خوب می فهمید او چرا در اینباره کنجکاو است با
خونسردی گفت: -نه!
سهیل که ابداً انتظار چنین پاسخی را نداشت قلبش فرو ریخت ، مهین که اوضاع را انگونه دید برای رفع هر گونه
ابهام گفت:
من اگه بچه ای از تو داشتم یک لحظه هم نگهش نمی داشتم.ایناها میتونی این خونه رو بگردی ، هیچ فکر نمیکردم
انقدر ساده و احمق باشی.این همه را اومدی که همینو بپرسی؟
سهیل با آهنگی ساده که دلشکستگی در آن موج میزد گفت: -نه!
بعد نایلون پولی را که همراه داشت روی میز گذاشت و گفت: -ازت ممنونم.
مهین که حادثه ی کمک در بیمارستان را مدتها قبل از یاد برده بود پرسید: -اون چیه؟ -پولیه که آن شب برای من به بیمارستان دادی ، باید زودتر از اینا می آمدم اما تا دو روز پیش درگیر بودم.
سهیل چون سکوت مهین را دید از جابرخاسته و نزد مهین رفت و مقابل پاهایش نشسته و با مهربانی غریبی گفت: مهین من اومده بودم تا گذشته ها رو جبران کنم و بچه ای رو که درباره اش حرف زدی در پناه خودمون بگیریم اما
انگار تو چیزی رو از من مخفی میکنی.
با دیدن صمیمیت سهیل ناگهان بغض مهین ترکید و اشکش بر گونه هایش غلطید.سهیل با همان لحن ادامه داد: مهین من خیلی از فرصتها رو از دست دادم ، نه اینکه فکر کنی این حرفها رو به خاطر تو میزنم نه ! نمیدونم ، شاید
باید این اتفاق می افتاد تا من بیشتر و دقیقتر فکر کنم.
مهین از جابرخاسته و به سمت دیگری رفته و گفت: تو چی داری میگی؟زندگی ما تباه شد و تو با خونسردی میگی داری فکر میکنی که اشتباه کردی؟تو نمیدونی من
چه روزهایی و به خاطر حماقت تو و خودم پشت سر گذاشتم.نمیدونی از هزار و یک نفر حرف شنیدم و لب باز
نکردم ، مجبور به انجام کارهاییشدم که حتی از عهده ی صد تا مرد هم ساقطه.تو احمقی که فکر می کنی اگه لب تر
کنی و جواب مثبت بدی همه چیز درست میشه.نه سهیل ما هر دو بازنده ایم ، تو روی خودت قمار کردی و من هم
روی خودم.هر دو باختیم ، این آخر خطه.
سهیل ناامید نشده و در ادامه گفت: نه مهین روزگار هر دوی مارو تنبیه کرده ، پدرم میگفت سیلی روزگار خیی سخته و اگه بخوری و بتونی سرپا
بایستی قادری همه چیز رو از تو بسازی و اگه سقوط کنی...
مهین فریاد زد: ما هر دو سقوط کردیم ، نمی بینی؟تا جایی که در شأن یک انسان نیست سقوط کردیم ، میگی آمدی تا با هم مثل
آدمهای باوفای دنیا زندگی کنیم اما این تغییری در وضعیت تو ایجاد نمیکنه.من بچه ای ندارم که تو پدرش باشی ،
اگر هم داشتم باهات به خاطر بچه زندگی نمیکردم.
سهیل محکم گفت: -حرفهای چرند نزن مهین ، من دوستت داشتم و دارم ، به خاطر خودت.
مهین میان گریه فریاد زد: پس برای چی ترکم کردی؟برای چی گذاشتی اینقدر بدبختی بکشم؟
سهیل دستی میان موهای خود کشیده و ز اعماق وجود گفت:
-متأسفم ، حالا اینجام که جبرانش کنم.هر طور که تو بگی.
مهین با زانو به زمین افتاده و با عجز گفت: -پس تلافی کن ، سهیل من بچه ام رو می خوام.پنج ساله یک چشمم اشکه و یکی خون.
سهیل با دهان باز و حالتی گیج به مهین خیره مانده بود و قدرت حرکت نداشت.او چه میگفت؟مگر بچه پیش او
نبود؟عرق سردی بر صورت سهیل نشست و زانوانش شروع به لرزیدن نمود.با گامهایی لرزان به مهین نزدیک شده
و مقابلش روی زمین نشسته و با امیدی که تنها به رشته ی آن برای ادامه ی زندگی تکیه داشت و ان هم رو به زوال
بود به سختی گفت: -مگه... مگه بچه پیش تو نیست؟
مهین که این همه سال به دنبال کسی می گشت که دق دلیش را خالی کند با پرخاش گفت:
مگه نمی بینی؟خرد شدم این همه سال ، پیر شدم ، به خاطرش آواره و دربدر شدم و خون دل خوردم.سهیل بچه ی
من پیش خودم نیست.
سهیل با حرارت گفت: -پس اون کجاست؟
مهین درمانده بر زمین نشست و نالید: -نمیدونم ، من نمیدونم ، پنج ساله که ازش بی خبرم.توی این مدت حوادث زیادی رخ داده و تو بی خبری!
سهیل مشتاق پرسید: -برام بگو مهین ، برای من بگو ، بگو اون پسره یا دختر؟و حالا کجاست؟
مهین مکثی کرده و طی آن به خود مسلط شد و سپس از حوادثی که پس از مرگ پدرش رخ داد تا آن شب برای
سهیل سخن گفت.از حمایت مردانه ی مهرداد و گذاشتن بچه نزد او ، تا آمدن به تهران سخن گفت و سهیل از
شنیدن وقایع تکان دهنده ی مهین به قدری منقلب شده بود که وقتی صحبتهای او به پایان رسید بسته ی سیگار او
هم به اخر رسیده بود.وقتی مهین سکوت کرد سهیل به زحمت از جابرخاست و روی مبل نشست و به فکر فرو
رفت.ساعت از یازده شب گذشته بود و برف می بارید ، مهین مقابل شومینه نشسته و پاهایش را در آغوش کشید
انگار پس از گفتن حقیقت احساس سبکبالی میکرد.زیر چشمی به سهیل نگریست ، به نظر او هم دردمند بود ،
صورتش ملتهب و متفکر بود و دندانهایش را بر هم می فشرد ، گویی اندیشه ی چیزی غضبناکش میکرد.ناگهان نگاه
او در نگاه مهین گره خورد ، انگار این اتصال رشته ی الفتی بود که هر دو مدتها قبل از یاد برده بودند.مهین انگار از
او برگرفت و چشم به آتش شومینه دوخت.سهیل پس از سکوتی طولانی گفت: مهین پیداش میکنم ، حتی اگه آب شده و زیر زمین باشه.آنوقت می تونیم سه نفری با هم زندگی کنیم و تو میتونی
مادرش باشی.
مهین با آهنگی بغض آلود گفت: پاشو برو و بذار اون بچه زندگیش رو بکنه ، اون در کنار مهرداد خوشبختتره.ما چه پدر و مادری هستیم؟تا حالا کجا
بودیم؟
سهیل معترض گفت: -چی داری میگی؟پسر من با کس دیگه ای زندگی کنه در حالی که خودم بهش احتیاج دارم؟
مهین با پوزخند گفت: -اون به ما احتیاجی نداره ، فکرش رو از سرت بیرون کن.
سهیل با اشاره به نقطه ضعف مهین گفت: -مگه تو مادر نیستی؟مگه نمیخوای اونو کنار خودت داشته باشی؟اصلاً از کجا معلوم بچه پیش مهرداد باشه ، من که
به این پسره ی آسمون جُل اعتماد ندارم.
مهین در حالی که مطممئن بود بچه نزد مهرداد است با خشمی بی امان گفت: حرفهای احمقانه نزن!وقتی که تو اون سر دنیا به خوشگذرانی مشغول بودی اون از من حمایت کرد و بعد هم
مسئولیت پسرم رو به عهده گرفت ، کاری که تو عرضه ی انجامش رو نداشتی!حالا بنا به دلایلی که فقط برای خودت
مُوجه است امدی و ادعای پدری میکنی؟باید از خودت شرم کنی ، فکر میکنی چون پولداری میتونی هر کاری که
دوس داشتی انجام بدی؟فکر میکردم حالا دیگه فهمیدی که هر چیزی رو نمیشه با پول خرید ، اما انگار اشتباه
میکردم.
سهیل به مهین نزدیک شده و با ملایمت گفت: -نه دیگه اینطور فکر نمیکنم ، میخوام اینو باور کنی اما فقط نگرانم که...
مهین بلافاصله با لبخندی تلخ گفت: -من این نگرانی رو پنج ساله که دارم تحمل میکنم.
سهیل ملتمسانه به صورت مهین نگریست و گفت: به خاطر بچه مون به من فرصت بده و باهام زندگی کن ، من هم در عوض بهت قول میدم اونو به عنوان هدیه ی
شروع زندگی مشترکمان برات پیدا میکنم.
مهین که از شوق دیدن متین هیجانزده شده بود با آهنگی بغض آلود گفت: -آخه چطوری؟
سهیل که از نرمش او خرسند بود با صدایی که از فرط شادمانی می لرزید گفت: بسپارش به من و تو فقط لحظه شماری کن.غصه نخور مهین من با نفوذی که دارم می تونم پیداش کنم.اصفهان که
فقط یک نقطه از این دنیای پهناوره ، اگه توی دنیا گم شده بود هم پیداش میکردم.ازت میخوام تو خودتو درگیر این
مشکل نکنی و فقط به خودت برسی ، میدونم که رنجهای بیشماری رو پشت سر گذاشتی و شانه هات خسته اند.همه
چیز رو به من بسپار.
مهین دیده بر هم نهاد و بی وقفه اشک ریخت ، انگار دوران عذاب او سرآمده بود و خداوند حمایتش میکرد.سهیل با
صدایی که از فرط بغض می لرزید گفت: باید اینجا رو هم پس بدی ، تو دیگه باید خانوم خونه ی من باشی.دیگه وقتشه که صدای قدمهات توی اون خونه
طنین انداز بشه.
مهین با گریه پرسید: -میخوای چکار کنی؟
سهیل لنگ لنگان به طرف مبل زیر پنجره رفت و روی آن نشست و در حال روشن کردن سیگارش گفت: -اول از همه با وکیلم مشورت میکنم و ماجرا رو بهش میگم.
مهین گفت: -اون چطور می تونه بچه ی مارو توی شهری به اون بزرگی پیدا کنه؟چون بطوری که بهت گفتم من رَد مهرداد رو
گم کردم.
سهیل با لبخند و مهربانی گفت: مهین عزیز اون یک وکیله و خودش میدونه باید چکار کنه ، تازه به هر نحوی که شده به انجام این کار تشویقش
میکنم ، حتی اگر شده با دو برابر دستمزد.نگران نباش ، ستاره ی سهیل من پیدا میشه.به جبران همه ی کوتاهی ها
اونو برات پیدا میکنم.
مهین سر بر آسمان برداشت و در حال شکرگویی خدا گریست.
مهین زندگی جدیدش را در کنار سهیل آغاز نمود ، در خانه ی بزرگ او واقع در یکی از محله های بالای شهر تهران
که از نوع معماری و شکوه بی نظیر بود.مهین در آن خانه همه نوع امکانات رفاهی در اختیار داشت و با اینکه سهیل ،
شوهرش ، از هیچ محبتی در حقش مضایقه نمیکرد اما اوقاتی پیش می آمد که از او با یاداوری گذشته منزجر میشد و
آن وقت بود که از او می گریخت و به خلوت خودش پناه می برد.البته سهیل احساسات او را پس از سپری کردن آن
روزهای سخت می فهمید بنابراین کمتر در چنین مواقعی خلوتش را بهم می ریخت.آنجا بود که حس میکرد عذاب
همه ی عالم بر وجودش چیره شده است و به راستی هیچ چیز برای یک مرد سخت تر از این نیست که حس کند
همسرش به نوعی او را تحمل می کند و یا به عبارتی به همسرش بنا به شرایطی تحمیل شده است.
سهیل می دانست که در گذشته می توانسته بهتر از آنچه بوده باشد ، اما اغلب از اندیشیدن به کوتاهی هایش سرباز
میزد و تلاش میکرد با محبت به مهین به نوعی آنها را جبران کند ، ولی مهین هم به دنیای خودش تعلق داشت و
دیگر چون گذشته در قلبش عشقی برای سهیل نمی دید.انگار موظف شده بود به زندگی با او تن دهد و در اینباره
اعتراضی نکند.سهیل برایش هدیه های جوراجور می گرفت و تلاش می کرد با رفتار دلخواه او غافلگیرش کند اما
مهین در خود هیجانی حس نمی کرد ، گویی دیگر چون گذشته ثروت و مکنت پیش چشمش شکوهی نداشت.نه
حتی باغ سهیل که با حضور زمستان حالتی رویایی به خود گرفته بود و او هر روز ساعتها کنار شومینه به تماشایش می
نشست.
مهین حس میکرد تنها دلیلی که سبب شده به زندگی با سهیل تن دهد وجود پسرش است و از این بابت نه خودش
را سرزنش میکرد و نه تشویق ، چرا که دیگر از او متنفر نبود اما میدانست که عاشقش هم نیست.حتی وقتی که
سهیل برای کم کردن فاصله قدم پیش می گذاشت و دستش را می فشرد نیز بی تفاوت بود.به نظر همیشه و در همه
حال منتظر تلفن وکیل سهیل بود و هر بار که او تلفن می زد قلبش فرو میریخت.او از شب تا صبح بیدار بود و اگر هم
خوابش می برد کابوس می دید.خواب غرق شدن در زاینده رود و یا نبودن بچه نزد مهرداد ، گویی اگر آرزویی در
دلش بود در یافتن پسرش خلاصه می شد و حس میکرد در زندگی به هیچ چیز بیشتر از او اهمیت نمیدهد ، حتی به
خودش.مهین در فراق فرزندش روزها و شبها عاشقانه اشک میریخت و از وقتی که سهیل قول داده بود او را بیابد
بیش از گذشته مضطرب بود و تشویشش در آن حد بود که میل به غذا را از او سلب کرده و روز به روز ضعیف تر و
بیمارترش مینمود.سهیل که نگران او بود دائم با زمزمه های امیدبخش و تسکین دهنده دلداری اش میداد و وقتی که
مهین بی اراده به خاطر کوتاهی در گذشته بر سرش فریاد می کشید و ملامتش می نمود سکوت میکرد.انگار می
خواست تاوانی را پس بدهد که پیشتر از آن باید پس می داد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#49
Posted: 23 Jul 2014 14:56
( ۴۸ )
حتی در برابر بی مهری مهین هم ساکت بود و اعتقاد داشت در این مورد حق با اوست ، میل داشت هر آنچه فرصت لازم است در اختیار او بگذارد تا با خودش کنار
بیاید.به نظر مهین زجرش می داد و خودش هم از این بابت احساس گناه میکرد ، درست مثل آن بود که دشمنی پس
از سالها خصومت ، قصد دوستی و رفاقت با او را داشته باشد و مهین با هر بار رویارویی با او به یاد گذشته و ستمهایی
که در حقش روا داشته بود می افتاد.سهیل که کششی در مهین برای نزدیک شدن به خود ندید تصمیم گرفت از در
دیگری وارد شود.یکی از سورپریزهایی که برای مهین در نظر داشت اوردن دوستانش نزد او بود.آن روز مهین مثل
هر روز کنار شومینه نشسته بود و به باغ می نگریست که خدمتکار پس از چند ضربه به در اتاق گفت: - خانوم مهمون دارید ، خودتون تشریف میارید پایین یا ایشون بیان بالا؟
مهین که ابداً حوصله ی مهمان نداشت بی حوصله گفت: -بگو بیاد بالا.
چند لحظه بعد در حالی که اصلاً انتظار نداشت رویا به درون آمد و به او که توجهی به اطراف نداشت با لحن شوخی
گفت: -به به خانوم خانوما ، پزش رو ببین!دیگه تحویل هم نمی گیره.
مهین با شنیدن صدای رویا مثل فنر از جا پریده و او را سخت در آغوش گرفت.دیدن یک دوست پس از هفته ها
سکوت و تنهایی چقدر لذتبخش بود ، انگار سهیل بیگانه ای سخت ناآشنا بود که معجزه ی حضور عشق را از بین
.دوب هدرب رویا از دیدنت دارم اشک شادی میریزم. -خوبه خوبه ، مگه تو اصلا به ما فکر هم می کردی؟ -حرفهای مضحک نزن ، مگه آدم دوستان قدیمی اش رو از یاد میبره؟ -حالا که بردی ، دیگه رفتی و حتی یک سراغ هم از ما نگرفتی. -به خدا گرفتار و دل مشغول بودم. بله ، مردم شوهر می کنند و فکر و ذکرشون میشه همسر. -این جورا هم نیست ، بیا بشین.
رویا کنار مهین قرار گرفته و گفت: وقتی وارد خونه شدم به خودم گفتم هر چند باور نکردنیه اینجا خونه ی تو باشه اما بعید هم نیست.بیخود نبود به
برادر من جواب رد دادی ، با شوهری به اون جواهری ، چقدر هم به فکرته.
مهین محور گفتگو را عوض کرد ، میل نداشت درباره ی سهیل چیزی بشنود و یا بگوید.دلش می خواست رویا در
تصورات و دینیا کوچک شناختش درباره ی سهیل باقی بماند پس وقتی خدمتکار در برابر هر دویشان چای گذاشت
و ترکشان کرد گفت: -چه خبر؟اوضاع چطوره؟
رویا با لبخند گفت: خبرهای بد!همه سراغتو میگیرن و وقتی می بینند نیستی دیگه به آرایشگاه ما نمی یان ، تو واسه ی خودت توی اون
محل یک پا استاد بودی.
مهین با حالتی رنجیده گفت:
-متأسفم.
رویا شانه بالا انداخته و گفت: -نه چرا باید متأسف باشی؟من هم ناراحت نیستم چون قسمت این بود.وقتی میبینم تو خوشبختی دیگه چیزی
نمیخوام.تو لیاقتش رو داشتی ، به طوری که میبینم شوهرت هم مرد نازنینیه ، مردی که هر زنی آرزوی همسری اش
رو داره.
مهین با لبخند تلخی پرسید: -مگه تو اونو می شناسی؟
رویا در حال نوشیدن چای گفت: پس فکر کردی چطوری اومدم اینجا؟تو که انقدر معرفت نداشتی مارو توی عروسیت دعوت کنی ، همین جور بی
نام و نشون گذاشتی و رفتی ، باز هنوز شوهرت!دیروز اومد و گفت بهت سر بزنم.
مهین متعجب پرسید: -اون گفت؟! آره گفت سرزده بیام که سورپریز باشه.شوهری که انقدر به فکر خوشحالی زنش باشه شوهرنیست ، فرشته
است.ناقلا خوب بی سر و صدا شوهر کردی ، توی عمرم کسی رو به خودداری تو ندیدم.آدم زن باشه و انقدر
تودار؟به خدا نوبره. -خب بگذریم ، از خودت بگو.
رویا با حالتی جدی گفت: -مهین ، می خوام یک چیزی رو بهت بگم.
مهین پرسید: -درباره ی چیه؟
رویا فنجانش را در زیر دستی مقابلش نهاد و کاملاً جدی گفت: -مهین!شوهرت خیلی دوستت داره. -رویا... -گفت شاید اگه از زبون من بشنوی باور کنی. -چطور تونسته به تو چنین چیزی بگه؟ مهین!عزیز من!بذار یک نصیحتی بهت بکنم که خودم سالهاست تجربه اش کردم.مرد مثل کلاف ابریشمه ، کاری
نکن که بهم بره و دیگه نشه بازش کنی ، اگه این کلاف به هم بپیچه دیگه نمیتونی سر و ته اونو پیدا کنی.
مهین با آهنگی ساده پرسید: -اون بهت گفت من باهاش مشکل دارم؟
رویا با لبخند گفت: نه ، تو خودت همین الان گفتی.اون فقط همونی رو گفت که من گفتم و همون برای دونستن این مشکل کافی
بود.یک مرد وقتی حس کنه همسرش به عشقش شک داره تلاش میکنه یکجوری اونو به همسرش منتقل کنه حتی
اگر شده با تکیه به نزدیکترین دوست همسرش.من نمیدونم تو با اون چه مشکلی داری و میل هم ندارم بدونم اما
فقط بهت میگم خوب یا بد ، تو دیگه همسرشی و باید وظایف همسریت رو به نحو احسن انجام بدی.اون حالا
.هترهوش
رویا پس از گفتن این حرف از جا برخاست و قصد رفتن نمود.مهین گفت: -باید ناهار پیش من بمونی.
رویا با مهربانی او را بوسیده و گفت: -نه باید برگردم فقط اومده بودم ببینمت ، امیدوارم در عوصه ی زناشویی موفق باشی.
مهین او را تا انتخای باغ مشایعت کرد و وقتی با خود تنها شد تا ساعتها به حرفهای او اندیشید.
علی رغم حرفهای رویا در روباط مهین و سهیل بهبودی حاصل نشد ، فقط تنها تأثیری که روی مهین گذاشت تقویت
اعتماد به نفسش بود.او پس از مدتها به سرکشی خانه ای مشغول شد که تا آن روز به آن بی اعتنا بود ، از آشپزخانه
گرفته تا انتهای باغ.همین تغییر هم برای سهیل رضایت بخش و سرآغازی دلنشین برای آینده ای روشن بود.
مهین تا وقتی سهیل پرسشی نمیکرد و یا مخاطبش قرار نمیداد سخن نمیگفت و اگر بر حسب ضرورت مجبور میشد
چیزی بگوید حتی المقدور خلاصه اش میکرد.آنها در کنار هم زندگی میکردند ولی مهین پیرامون سهیل کنجکاوی
نمیکرد و حتی به درستی تا روزی که خود سهیل گفت ، از شغل او خبر نداشت ، سهیل با آن همه ثروت حاضر بود
همه ی هستی اش را در برابر به دست آوردن عشق همسری که مادر فرزندش هم بود ببازد.در اواخر اسفند ماه بود
که وکیل انحصاری سهیل از اصفهان تماس گرفت و اخبار خوشایندی درباره ی مهرداد و پسرش داد: -قربان بنده مطلع شدم فرزند شما که ظاهراً اسمش متینه همانطور که فرمودید پیش مردیه به اسم مهرداد که تقریباً
سی ساله ست ، اهل خود اصفهانه و مجرد هم هست که پدر خواندگی فرزند شمارو به عهده گرفته و به نظر میاد با
مسافرکشی زندگی خودش و پسر شمارو اداره می کنه.من پس از دوندگی بسیار تونستم آدرس محل سکونت
ایشون رو پیدا کنم و این اطلاعات رو هم با پرس و جو در محل زندگیش به دست اوردم.
سهیل که سر از پا نمی شناخت و برای در جریان قرار گرفتن مهین دکمه ی آیفن را فشرده بود ، در حال نگریستن
به مهین خطاب به وکیلش گفت: -تو باهاش روبرو شدی؟
وکیل در پاسخ او گفت: -خیر قربان ، گفتم قبل از هر اقدامی شمارو در جریان بذارم.
مهین جلوتر امده و میان اشک شوق گفت: بهش بگو ما خودمون باهاش حرف می زنیم.
سهیل در حال فشردن دست مهین گفت: ما خودمون به اصفهان می آئیم ، تقریباً تا سه روز دیگه اونجاییم.آره آره می آئیم به همون هتل ... نه نه دیگه
حرفی ندارم.باز هم ازت متشکرم مطمئن باش غیر از حق الوکاله ات شیرینی خوبی پیش من داری.خداحافظ.
پس از قطع شدن تماس سهیل با دیدن اشک مهین دستخوش احساسات شده و اشکش سرازیر شد.مهین که تا آن
روز گریه ی سهیل را ندیده بود به طرفش رفته و هر دو از پشت موج اشک بهم خیره شدند.سهیل که اصلا مایل نبود
بگرید در حالی که تلاش میکرد لبخند بزند گفت: مثل اینکه لحظه ای که تو منتظرش بودی داره نزدیک میشه.
مهین زمزمه کرد: -داری گریه می کنی؟
سهیل اشکهایش را پاک کرده و گفت: - اشک شوقه عزیزم ، ما میریم اونجا ، میریم پیش پسرمون.مهین لبخند بزن دیگه چیزی به تموم شدن غم و غصه
نمونده.
مهین که از حس ناشناخته ای لبریز بود در حالی که به شدت می گریست به اتاقش دوید و سهیل که درکس میکرد
و خودش هم نیازمند تنهایی بود او را به حال گذارد.
***
تاجماه پس از پوشاندن روی متین نزد مهرداد که در سرمای اسفند ماه روی بالکن ایستاده بود امد و گفت: سرما میخوری پسر ، تا کی میخوای خود خوری کنی و فقط سیگار بکشی؟
مهرداد که دلش به واسطه ی بیماری متین آزرده بود آهی بی صدا کشید و گفت: -چکار میتونم بکنم خاله غیر از فکر کردن؟ این فکر کردنه؟به خودت توی آینه نگاه کن ، رنگ به رو نداری شدی یک مشت پوست و استخوان.بالاخره خدا
بزرگه ما هم هر کاری از دستمون بر می آمد انجام دادیم.بهت قبلاً گفتم باز هم میگم اگه میخوای خونه و اون زمینی
که از شوهر خدابیامرزم برام مونده بفروش و بعد از فروش خونه خودت ببرش خارج. چی میگی خاله؟اونا که خرج بلیط و دو هفته ی ما در اونجا هم نمیشه ، تازه خرج عمل و بیمارستان سر به فلک
میکشه.پولدار همیشه پولداره خاله اما بی پول همیشه بدبخته.قربون خدا برم انگار هر چی مصیبته ریخته سر ما فقیر
بیچاره ها. -کفر نگو خاله ، تو الان عصبانی و مستأصلی.
مهرداد با صدای بغض آلودی گفت: دارم دیوونه میشم ، به هر دری زدم نشد به هر کی رو انداختم نداشت.آخه چرا باید اینجوری بشه؟
تاجماه که خود نیز اندوهگین بود میان گریه گفت: درست میشه خاله دلم روشنه.براش خیلی نذر کردم به امید خدا خوب میشه ، تو براش دعا کن کاری از ما غیر دعا
برنمیاد.
مهرداد با اندوه گفت: من اونو چهار گوشه ی ین مملکت بردم دکتر اما حتی یکی از اونا نتونستند درمونش کنند ، من از روی شما هم
شرمنده ام خاله ، خونه و زندگیت رو رها کردی و آمدی کمک من. پس فامیلی به چه دردی می خوره؟تو هم که مثل پسرمی ، حالا بلند شو بیا توی خونه هوا سرده ممکنه سرما
بخوری.
مهرداد به اصرار تاجماه بالکن را ترک کرد و قدم به درون خانه گذاشت ، در حال بستن در بالکن بود که صدای زنگ
خانه هر دوی آنها را به خود متوجه کرد.تاجماه به ساعت نگریست و با تعجب گفت:
-یعنی کیه؟تو منتظر کسی هستی؟ -نه!
تاجماه گوشی اف اف را برداشته و گفت: -بفرماییئ... بله... شما؟... چند دقیقه صبر کنید.
مهرداد پرسید: -کیه خاله؟ -یک آقاست با تو کار داره ، گفت بری جلوی در. -؟هیک تفگن -به هر حال هر کسی هست بهتره بری جلوی در.
مهرداد خواست از خانه خارج شود که تاجماه کتش را روی دوشش انداخت ، او پله های سه طبقه را با عجله پیمود و
خودش را به حیاط رساند و در کوچه را باز کرد و با دیدن مردی میانسال با موهای جوگندمی که تا آن روز ندیده بود
پرسید: -بله آقا ، با من امری داشتید؟
مرد که وکیل سهیل بود و از طرف او پیغام داشت با ادبی مهرآمیز سلام داده و دستش را به طرف مهرداد دراز کرد
و مهرداد با حیرت دستش را فشرد و پرسید: - ببخشید آقای...
وکیل سهیل با عجله گفت: -وفایی هستم.
مهرداد در ادامه گفت: -ببخشید آقای وفایی ، شمارو به جا نمیارم؟مطمئنید با بنده کار دارید؟ -بله جناب آقای حداد ، بنده با شما کار دارم.اجازه هست چند دقیقه توی منزلتون مزاحمتون باشم؟
مهرداد با اکراه گفت: -امرتون رو بفرمایید ، ما هنوز به طور کامل با هم آشنا نشدیم.
وفایی گوشه ی بینی اش را با اشاره ی انگشت خاراند و گفت: -من وکیل آقای سهیل فرهنمدم.
مهرداد با تکرار اسم سهیل به مغزش فشار آورد و چون چیزی به ذهنش نیامد با تعجب به وکیل سهیل خیره شد و
پرسید: من با این اسم آشنا چه ارتباطی می تونم داشته باشم آقای وفایی؟ -جداً این اسم و صاخبش رو به یاد نمیارین؟ -متأسفانه خیر ، انگر قبلاً جایی شنیدم! -اسم خانوم طاهری رو چطور؟مهین طاهری؟
مهرداد با حیرت به وفایی خیره شد و زمزمه کرد: -شما درباره اش چی میدونید؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#50
Posted: 23 Jul 2014 14:58
( ۴۹ )
وفایی با آرامشی ساده گفت: -همسر موکل من هستند. -همسر؟همسر اون؟
ناگهان یاد و خاطره ی سهیل در ذهن مهرداد تداعی شد و خشمی بی امان سراپایش را فراگرفت.یعنی چه؟این
مردتیکه چی میگه؟مهین و سهیل؟همسر موکل؟دورنمای حضور وکیل سهیل آغاز زنگ خطری بود به خاطر
متین.قلبش فرو ریخت ، بی گمان بی ارتباط با بچه نبود ، خواست در را ببندد که وفایی مانعش شد و مودب گفت: -آقای حداد به نفعتونه که با من همکاری کنید.
مهرداد خشمگین گفت: -برین ، توی این خونه به شما خوشامد گفته نمیشه.
وفایی که قادر به مقاومت در برابر مهرداد نبود از پشت در بسته گفت: -آقای حداد با قانون نمیشه طرف شد ، خودتون هم میدونید.من از طرف موکلم براتون پیغام دارم ، لازمه که بدونید.
مهرداد با خشم از آن سوی در گفت: -زود از اینجا برین و به اونا هم بگین گم بشن.
وفایی با لحن آرامی گفت: -این شیوه ی حرف زدن اصلا درست نیست ، موکل من خواستند شمارو فردا بعد از ظهر در هتل ... ببینند.ایشون
میخوان مسالمت آمیز مشکل رو حل کنند و به من گفتند بهتون بگم در صورتی که سر قرار حاضر نشین خودشون
میان اینجا و ازآنجایی که این اصلاً برای موقعیت شما خوب نیست به نظر من بهتره خودتون سر قرار حاضر بشین.
مهرداد بی اعتنا و خشمگین از پله ها بالا رفت و وارد خانه شد.تاجماه پرسید: -کی بود؟
مهرداد بی هیچ پاسخی به اتاق رو به حیاط رفت و گوشه پرده را کنار زد و به پائین نگریست.وکیل سهیل هنوز مقابل
در ایستاده بود.مهرداد تلاش کرد به عمق حرفهای او بیاندیشد ، آنها چطور تونستند منو پیدا کنند و اصلاً چطور به
خودشون اجازه دادن برای من قصد بفرستند؟مهین به چه روئی و چطور میتونه خودشو مادر این بچه بدونه؟
وفایی مدتی به انتظار ایستاد و چون انتظار را بیهوده دید قصد رفتن نمود.مهردا پرده را کشیده و به عقب برگشت و
تاجماه را کنجکاو و نگران دید. -کی بود باهات کار داشت خاله؟
مهرداد آهسته و بی حوصله گفت: -اشتباه اومده بود ، بچه چطوره؟ -خوبه خاله ، تو هم بگیر بخواب صبح زود باید بری.
مهرداد که تنهایی و خلوت را از خدا می خواست از پیشنهاد تاجماه استقبال کرد و گفت: شب بخیر خاله.
تاجماه چراغ اتاق مهرداد را خاموش کرده و پس از بستن در از آنجا خارج گردید.تاریکی و سکوت اتاق ، مهرداد را
به گذشته کشاند و همه ی زحماتی که برای متین متحمل شده بود ، خیلی از دوستانش شماتتش کرده و از نگهداری
فرزند دیگری بر حذرش نموده بودند اما او که قلبش را به متین باخته بود همچنان با خلوص نیت و عزمی آهنین بر
خواستش پافشاری کرده و او را به آن مرحله رسانده بود و حالا که جوانی و فرصتهای خوب زندگی اش را فدای
عشق به متین کرده بود ، پاک باخته هایی که به هر نحوی یکدیگر را یافته و با هم به توافق رسیده بودند قصد
ملاقاتش را داشتند و ابراز سخنانشان ، که یقیناً بی ارتباط با متین نبود.مهرداد سر خود را به دست گرفت و روی
بسترش نشست و با خود گفت ، یعنی چی می خوان بگن؟اصلاً سهیل از کجا پیداش شده و مهین چطور همسر
اوست؟و اگر آنها به هر حال با یکدیگر ازدواج میکردند چرا من باید این همه سال جور آنها را می کشیدم؟مهرداد
برای لحظاتی تصمیم گرفت نسبت به دعوت آنها بی اعتنایی کند اما بعد به یاد گفته ی وکیل سهیل افتاد: -در صورتی که شما سر قرار حاضر نشین خودشون میان اینجا.
و این چیزی نبود که مهرداد به آن راضی باشد.تاجماه به هیچ عنوان در جریان حقیقت نبود و چه بسا با دریافت
حقیقت شوکه می شد و مهرداد را متهم به چیزهایی میکرد که حقش نبود.مهرداد مستأصل و نگران در بسترش دراز
کشید و خودش را به دست سرنوشت سپرد و زمزمه کرد: -به هر حال یک روز این اتفاق می افتاد و من انگار همیشه با دلهره منتظر وقوعش بودم.فکر کنم شنیدن حرفهاشون
ضرری نداشته باشه.
مهرداد یک ساعت مانده به غروب وارد هتل مجللی که وکیل سهیل آدرس داده بود شد و از مسئول اطلاعات پرسید: -آقای فرهنمد تشریف دارند؟ -بله قربان. -میشه لطفاً چند لحظه صداشون کنید. -عذر میخوام ، حضرتعالی؟ -بفرمائید حداد هستم ، مهرداد حداد. -شما تشریف داشته باشید الساعه بهشون تلفن میکنم.
مهرداد روی مبلی در سالن انتظار نشست و کارمند هتل به اتاق سهیل تلفن زد.مهین به مطالعه مشغول بود و سهیل با
بی حوصلگی به تماشای تلویزیون سرگرم بود که تلفن زنگ زد.سهیل گوشی را برداشته و گفت: -؟هلب قربان عصرتون بخیر.فرموده بودید منتظر کسی هستید ، فکر میکنم مهمونتون اومدند.آقایی به اسم حداد برای
دیدنتون تشریف آوردند ، برای ملاقاتشون تشریف میارین پائین؟
سهیل که اصلاً انتظار آمدن او را نداشت از جا بلند شده و با خرسندی گفت: البته که میام ، ازشون پذیرایی کنید تا من بیام پایین.
مهین که تمام آن لحظات را در تب و تاب سپری کرده بود از سهیل در حالی که یقه ی پیراهنش را در آینه مرتب
میکرد به سردی پرسید: -اون اومده؟ -بله عزیزم ، الان پایینه و منم دارم میرم دیدنش.
مهین از جا برخاسته و گفت: -منم میام.
سهیل به طرف برگشته و شانه هایش را به دست گرفت و با عطوفت گفت:
من فکر نمیکنم ضرورتی به حضور تو باشه ، میخوام دو کلمه مرد و مردونه باهاش صحبت کنم.تو بهتره بمونی و
استراحت کنی من خیلی زود برمیگردم.
مهین گفت: -من میخوام بچه ام رو ببینم.
سهیل گفت: آسیاب به نوبت ، مطمئناً اون بچه را با خودش نیاورده ، من هم صلاح نمیبینم تو با اون روبرو بشی.همه چیز رو به
من بسپار.
مهین سر به زیر افکنده و سکوت کرد ، سهیل با دست چانه ی او را بالا گرفته و گفت: -به من اعتماد کن مهین.
لحن صادقانه و ساده ی سهیل ، مهین را تشویق به ماندن کرد و حس اعتماد را در او برانگیخت.پس از مدتها این
اولین احساس مثبتی بود که نسبت به سهیل در مهین شکوفا میشد.سهیل دست مهین را بوسیده و قصد خارج شدن از
اتاق را نمود. که مهین گفت: دلم نمیخواد اونو برنجونی ، زندگی پسرمو به اون مدیونم.
سهیل به مهین لبخندی در تایید حرفش زده و راهی سالن انتظار شد.
مهرداد در سالن انتظار نشسته و سرگرم مطالعه بود که سهیل نزدیکش شد و چون او را متوجه خود ندید با لحن
ساده و بی پیرایه ای گفت: -سلام آقای حداد.
مهرداد با دیدن سهیل از جا برخاسته و روبروی مردی ایستاد که روزگاری راننده ی شرکتش بود.او آهسته سلامش
را پاسخ گفت و دست سهیل را که به طرفش دراز کرده بود فشرد.سهیل در حال قرار گرفتن روی مبل به او نیز
اشاره کرد بنشیند آنگاه با لحن گله مندی گفت: از شما پذیرایی نشده؟خدای من سرویس دهی این هتل اصلاً خوب نیست.
سپس با آهنگ خشمگینی پیشخدمت هتل را فراخوانده و گفت: -مگه شما از مهمان من پذیرایی نکردید؟
مهرداد قبل از اینکه پیشخدمت کلامی به زبان بیاورد سرد و رسمی گفت: -من خودم میل به چیزی نداشتم.
سهیل پیشخدمت را مرخص کرده و با لبخند گفت: -یک چایی یا ...
مهرداد که از تملق گویی و احترام فراط گونه ی او کلافه شده بود با عجله گفت: -بهتر نیست برین سر اصل مطلب!
سهیل به چهره ی مهرداد خیره شد ، ممکن بود وقتی او تا آن حد سرد بود کارها انطور که میل داشت پیش
نرود.جعبه ی سیگارش را از جیبش بیرون آورد و به مهرداد هم تعارف کرد ، مهرداد دستش را پس زده و به عقب
تکیه داد.سهیل که سکوت میانشان را طولانی دید دود سیگارش را از ریه خارج ساخته و در حالی که مستقیم به
مهرداد می نگریست گفت:
-من اومدم که پسرمو با خودم ببرم.
مهرداد به او نگریست و با پوزخند گفت: -پسرت؟تو پسری پیش من نداری.
سهیل به نرمی گفت: ببینید من کاملاً متوجه ام که شما زحمت زیادی برای او کشیدید و مخارج متعددی رو متحمل شدین ، برای همین
آماده ام که اول به خاطر همسرم و بعد به خاطر خودم و شما هر رقمی که بفرماییئ پرداخت کنم.همسر من به خاطر
دوری از فرزند گریبانگیر مشکلات روحی شده ، به هر حال اون یک مادره و ...
مهرداد پوزخندی زده و بلند در حالی که صدایش در خلوت سالن پیچید گفت: به خاطر همسرت؟حرفهای خنده داری می زنید آقا!شما که انقدر به فکر اون بودین چرا وقتی که باید حمایتشون
می کردید نکردید؟یکبار گفتم و باز هم می گم شما بچه ای پیش من ندارید.
مهرداد از جا برخاست که سهیل گفت: مقاومت و انکار بی فایده است ، من به خاطر هر عملی که در گذشته مرتکب شدم وظیفه ندارم از شما عذرخواهی
کنم چون به شما مربوط نمی شه.شما محبتی در حق ما کردید و من تا هر جا که لازم باشه جبرانش می کنم.
مهرداد قدمی از او دور شد که سهیل در ادامه محکم گفت: -قانوناً اون پسر منه ، من پدرشم و مهین مادرش.می خواستم به شیوه ای انسان دوستانه این مشکل رو حل کنم اما... انسان دوستانه؟تو اسم خودتو میذاری انسان؟فکر می کنی توی این دنیای بزرگ همه چیزو میشه با پول
خرید؟نه!تو سخت در اشتباهی ، اون بچه پسر تو نیست که من مجبور باشم پسش بدم ، اون بچه پسر منه و اسم من
در شناسنامه اش هست ، این خلاصه ی همه چیزهاییه که باید بدونی.
سهیل که اصلاً انتظار چنان برخوردی را نداشت به او در حالی که بی خداحافظی قصد ترکش را داشت گفت: اون شناسنامه هیچ ارزشی نداره ، بین ما قانون به قضاوت خواهد نشست.من قانوناً اون بچه رو از تو پس می گیرم.
مهرداد عصبانی از هتل خارج شد و سهیل که تلاشش را بیهوده دید نزد مهین بازگشت.مهین به محض آمدن او از
جابرخاست و به دهانش چشم دوخت.سهیل سری به علامت تأسف تکان داده و گفت: مثل اینکه باید قانونی بریم جلو ، توی سر این پسره به جای عقل خاک اره ریختند.اون اصلاً منکر قضیه شده ، من
اینطور از حرفهاش استنباط کردم که اصلاً آشنایی اش را با ما انکار می کنه و چه بسا بعداً زیر بار نره که بچه ی تو
.هدوب
اشک مهین سرازیر شد ، سهیل دستی بر موهای او کشیده و گفت: غصه نخور عزیزم ، اون پسر منه و من برش می گردونم.وکیلم می گفت اَدله ی کافی برای اثبات این کار داره و
شواهدی در بیمارستانی که تو وضع حمل کردی دال بر تایید موضوع جمع آوری کرده.اگر من خواستم اول با اون از
در صمیمیت وارد بشم صرفا بخاطر محبتهایی بود که در حق تو و بچه در گذشته کرده و تو برام تعریف کردی.
مهین میان گریه در حالی که از او فاصله می گرفت فریاد زد: اون حق داره که چنین برخوردی بکنه ، وقتی تو مارو توی اون شرایط رها کردی و رفتی این او بود که به من پناه
داد و بعد از رفتن من از اصفهان او سرپرستی و نگهداری بچه ام رو به عهده گرفت.اون خوشبختی و بخشی از جوانی
اش رو فدای ما کرده آنوقت تو انتظار چه برخوردی از اون داری؟من و تو حتی اگه جلوی پاش زانو هم بزنیم کافی
نخواهد بود.
سهیل به نرمی گفت: - فردا به وکیلم میگم کارها رو همانطور که می دونه پیگیری کنه.
مهین فریاد زد: -لازم نیست من خودم با اون حرف میزنم ، نمی خوام وقتی که تا این درجه بهش مدیونم باعث آزارش بشم. -مهین... فردا به دیدنش میرم ، التماسش میکنم ازش درخواست میکنم مارو ببخشه و اگه قبول نکرد خواهش میکنم بذاره
لااقل اونو ببینم.
سهیل فریاد زد: -دیوونه شدی؟فقط بذاره اونو ببینی ، نه اینکه اونو بگیری؟تو مادرشی!
مهین در حال پاک کردن اشکهایش گفت: چه مادری که بچه یکبار در عمرش اونو ندیده؟سهیل این حق اونه ، من اجازه ندارم خوشبختی دیگران را فدای
زندگی خودم کنم.خانواده ی بچه کسیه که بچه ازشون محبت دیده باشه. -من دوستش دارم مهین ، برای گرفتنشه که این همه راه آمدم اینجا. متأسفم ، نمی تونم به خودم دروغ بگم.اگه تو مشکلی نداشتی سراغ این بچه رو نمی گرفتی و اگر هم من بچه ای
نداشتم به ازدواج با تو تن نمی دادم.هر کدوم از ما بخاطر خودش داره تقلا می کنه. مهین خواهش میکنم وقتی که همه ی کارها داره روبراه میشه خرابش نکن.اگه تو کمی حوصله کنی و کارها رو به
من بسپاری... -که با پول همه چیزو بخری؟به وکیلت هی پول بدی و پول بدی که برای تو دلیل محکمه پسند جمع کنه؟ مهین من کار غیرقانونی انجام نمیدم. -جایی که عاطفه باشه قانون چکاره ست؟چرا نمی خوای قبول کنی من و تو پدر و مادر خوبی برای اون بچه نبودیم؟
سهیل درمانده لبه ی تخت نشست و زمزمه کرد: -من جبران میکنم ، گذشته ها رو جبران میکنم.
مهین سری به علامت تاسف از آنچه در گذشته حادث شده بود تکان داده و به غروب خونین خورشید در اصفهان
خیره شد.
سهیل ، مهین را تا سر کوچه ای که خانه ی مهرداد در آن واقع بود همراهی نمود و قبل از خداحافظی با لحن گرم و
پر محبتی گفت: اگه موافقت کردم تو باهاش حرف بزنی صرفاً به خاطر خودته ، میل ندارم برخلاف خواستت رفتار کنم و باعث
رنجشت بشم ، پس هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده.
مهین از او خدافظی کرد و سهیل ترکش نمود.میل نداشت پا به حریم زندگی او بگذارد پس سر کوچه به انتظارش
ایستاد و از وجود ماشینش مقابل در دریافت هنوز در خانه حضور دارد.ساعتی به انتظار گذشت تا اینکه مهرداد از
خانه خارج شد و وقتی قصد داشت سوار اتومبیلش شود مهین که به زحمت بر خودش غلبه کرده بود صدایش
زد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...