ارسالها: 10767
#51
Posted: 23 Jul 2014 15:00
قسمت آخر
صدیش از فرط هیجان و شرم می لرزید. -آقا مهرداد؟
مهرداد آرام به عقب برگشت و با دیدن مهین حیرتزده برجا میخکوب شد اما قدری نگذشت که به خودش مسلط
گردید و بی اعتنا سوار اتومبیلش شد.مهین با عجله خودش را به او رسانده و قبل از حرکت در ماشینش را باز کرد و
با لحن ملتمسانه ای گفت: مهرداد ، خواهش می کنم.
مهرداد در حالی که به روبرو می نگریست با تمسخر گفت: -چی می خوای ؟اومدی که مادر نمونه باشی؟
اشک از گونه ای مهین غلطید و بر زمین چکید.مهرداد غرید: -برو ، راحتمون بذار.چرا همیشه باید سایه تو مثل بختک روی زندگی من باشه؟من و متین خوشبختیم و احتیاجی به
کسی نداریم.
مهین میان اشک با لبخند پرسید: -پس اسمش متینه؟
مهرداد بی اعتنا به پرسش او گفت: بعد از رفتن تو من متحمل دردسرها و بدبختی های زیادی شدم و به هر فلاکتی بود اونو بزرگ کردم.تو رفتی و بار
اشتباهت رو به گردن من گذاشتی ، تو... تو...
اشکش سرازیر شد ، اما در ادامه گفت: تو... به من بد کردی ، در تمام طول مدتی که تو رو می شناختم فقط برام دردسر داشتی و حالا هم که دارم زندگیم
رو می کنم دوباره سر راهم ### شدی.اون... می گفت با هم ازدواج کردید ، شما که بنا بود با هم زندگی کنید چرا
سالها بار مشکلاتتون رو به دوش من گذاشتید؟چرا منو وارد این ماجرا کردید؟
بعد با لحن سردی گفت: -از اینجا برو ، نمی خوام کسی ما رو با هم ببینه.تو برای من سالها قبل مردی ، حتی خاله ی من هم نمی دونه که اون
بچه پسر توئه.اون سالها مثل یک مادر براش زحمت کشید ، تو این همه مدت کجا بودی که براش مادر باشی؟
مهین هم که متاثر از گریه ی او اشک می ریخت گفت: -خواهش می کنم ، لااقل بذار فقط ببینمش.
گریه ی مهرداد شدت گرفت و در حالی که سر بر فرمان اتومبیل گذاشته بود گفت: -منو با بدبختی های خودم رها کن و برو.
سپس مهرداد در اتومبیل را از حصار دستان مهین بیرون کشید و آن را بر هم کوفت و با سرعت از آنجا دور شد.
***
مهرداد ساعات طولانی را به اندیشیدن گذراند و عاقبت تصمیمش را گرفت.عشق او به متین فراتر از آن بود که
خودخواهی بر آن چیره شود.به ساعت نگریست از دو بعد از نیمه شب گذشته بود ، از بستر برخاست و به تاجماه
نگریست که کنار متین خوابیده بود.آرام متین را میان پتو پیچید و آهسته از خانه خارج شد ، میل نداشت با تاجماه
روبرو شود و مجبور به گفتن حقیقت گردد.بعداً وقتی که می توانست به خودش مسلط شود برایش می گفت.در تمام
طول راه اشک ریخت تا اینکه به هتل رسید ، چراغهای هتل نیمه خاموش بود در حالی که متین را به آغوش داشت
وارد آنجا شد.مسئول اطلاعات با دیدن او حیرتزده پرسید: -امری بود؟
مهرداد با آهنگ لرزانی گفت: -لطفاً آقای فرهمند را صدا کنید. -اما قربان الان ساعت سه بعد از نیمه شبه و ایشون قطعاً در حال استراحتند. -شما تلفن بزنید و بگین که من آمدم خودشون می دونند.
مسئول اطلاعات با تردید گوشی را به دست گرفته و پرسید: -اسم شریفتون رو بفرمایید.
مهرداد پس از معرفی خودش در سالن انتظار در حالی که متین را در آغوش داشت منتظر سهیل نشست.سهیل پس
از تلفن مسئول اطلاعات در حالی که یقه ی پیراهنش را مرتب میکرد به مهین گفت: -تو همین جا بمون ، قطعاً اتفاقی افتاده.
مهین که در اضطراب شدیدی دست و پا میزد گفت: -منم میام.
سهیل تلاش کرد او را منصرف کند و چون اصرار مهین را دید به اتفاق هم از اتاق خارج شدند.سهیل نمی توانست
حدس بزند چه اتفاقی افتاده پس کلافه و مستأصل گام برمیداتشن و لب بر دندان می فشرد.از طرفی مهرداد که
آخرین دقایق بودن با متین را می گذراند در حالی که او را می بوسید اشک حسرت می ریخت.او با دیدن مهین و
سهیل از جا برخاست و از پشت اشک به انان خیره شد.مهین با دیدن متین در آغوش مهرداد به بازوی سهیل چنگ
انداخت ، میان هر سه ی آنها فقط سکوت حکومت میکرد.مهرداد جلوتر رفته و بچه را در آغوش مهین گذاشت و
آرام و بغض آلود گفت: -مراقبش باشین.
اشک در چشمان مهین پس از دیدن پسرش حلقه زد ، مهرداد در ادامه گفت: -شبها خیلی روی خودشو کنار میزنه و خیلی ساندویچ دوس داره.
بغض گلوی سهیل را هم فشرد ، مهرداد ماشین کوچکی را از جیبش بیرون کشید و گفت: اینو از بین اسباب بازیهاش خیلی دوس داره.
حالا هر سه اشک می ریختند ، سهیل دست مهرداد را به دست گرفته و میان گریه گفت: -متشکرم مرد!
مهرداد در حالی که به شدت اشک می ریخت گفت: -خیال نکنید دل کندن از اون برام آسونه.
سهیل سرش را به علامت تایید تکان داد ، مهرداد گفت: -باید با شما حرف بزنم.
سهیل بپپس از نگاهی به مهین ، دنبال مهرداد راه افتاد.وقتی به حد کافی از مهین فاصله گرفتند مهرداد گفت: -اون بچه بیماره و احتیاج فوری به عمل جراحی قلب داره.
قلب سهیل فرو ریخت و با دهان باز به مهرداد خیر شد.مهرداد که او را در آن وضع دید گفت: -تو که نمی خوای این خبر رو اینطوری به همسرت بدی؟
سهیل آرام روی مبل مقابل پاهایش نشست و مهرداد هم روبرویش قرار گرفت و گفت: -این عمل توی ایران امکان پذیر نیست ، باید بره اروپا و من...
اشک مهرداد سرازیر شد ، سهیل هم گریست.مهرداد دست بر شانه اش زده و گفت: -خُب دیگه اینطوریه ، خدا به من هیچی از مال دنیا نداد ، اما تو داری.تو پدر پولداری هستی ، کیه که میگه با پول
هیچی رو نمیشه حل کرد؟این گره به دست تو باز میشه!
مهردا از جا برخاست اما سهیل توان بلند شدن از ری مبل را نداشت.مهرداد گفت: مراقبش باش ، مراقب هردوشون.
مهین که او را در حال رفتن دید جلوتر آمده و در حالی که بچه را در آغوش سهیل می گذاشت از میان اشکی که به
جهت شوق می ریخت گفت: -خیلی ازت متشکرم.
مهرداد که قربانی عشقی بی سرانجام بود از نگریستن به مهین حذر کرد و پس از بوسیدن بچه بی هیچ کلامی
ترکشان نمود.سهیل گونه ی متین را بوسیده و گفت: -مخصوصاً شب آوردش که دل کَندن هر دوشون ممکن باشه.اون مردترین مردیه که در عمرم دیدم.
مهین با خود گفت:اون تکسوار عشقی بود مه من لیاقتش رو نداشتم ، دریچه ای بود به روی آگاهی.
سهیل اندوهگین از شنیدن خبری که مهرداد به او داده بود با صدای لرزانی گفت: -بیا بریم عزیزم ، بچه سرما میخوره.
می دانست گفتن حقیقت به مهین سخت ترین عمل زندگی خواهد بود اما حالا دیگر به استحکام زندگی زناشویی
شان اطمینان داشت.
پایان
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ویرایش شده توسط: rajkapoor