ارسالها: 9253
#11
Posted: 24 Aug 2014 23:01
قسمت دهم
خسته و کوفته از دانشگاه برگشتم.امروز که فرصت نشد برم اداره ی پلیس.
در خونه رو با کلید باز کردم و با آسانسور رفتم به طبقه ی سوم.زنگ خونه رو زدم.میدونستم که هما برگشته.برای همین دوست داشتم اون در رو برام باز کنه.1 سال از من بزرگتر بود.ولی رابطه ی خیلی خوبی با هم داشتیم.
صدای دویدنش به سمت در رو شنیدم.بعد از اینکه درو باز کرد بهش نگاهی انداختم و پریدم بغلش.
_سلام به آبجی همای گلم...
از توی بغلش اومدم بیرون.
_سلام هلیا...چه کوچیک شدی...
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:رفتی به جای اینکه آدم بشی بدتر شدی
خواست یه دونه بزنه پس کله ام که جا خالی دادم و گفت:با خواهر بزرگت درست حرف بزن.
لوچه امو براش کج کردم و در حالیکه به سمت اتاقم میرفتم گفتم:بابا کجاست؟تو کی رسیدی؟
اون هم پشت سرم اومد و گفت:دوساعت میشه اومدم.وقتی اومدم بابا یه ساعتی موند ولی بعدش گفت میرم بیرون.میگم نکنه زیر سرش بلند شده؟
لباس هامو در آوردم و روی تخت ولو شدم و گفتم:به ما چه..بزار بابا هم خوش باشه.حداقل از تنهایی در میاد.
هما روی تخت کنارم نشست و گفت:پاشو حداقل دست و صورتتو بشور.
_همینطوری راحتم.میگم اون پسره...فرزاد...نیومد کیش؟
چشماشو گرد کرد و گفت:وا...چه حرفایی میزنی هلیا..این سبک بازی ها به ما نمیاد.
روی تخت نیم خیز شدم و گفتم:
_سبک بازی چیه خواهر من.اون که این همه ادعای عاشقی میکنه و پاشنه درو از جا کنده اون وقت تو میری کیش نمیاد مواظبت باشه؟
_اینکار ها مال بچه هاست.فرزاد کلی کار داشت.بیکار که نیست پاشه بیاد اونجا.بعدش هم منم بچه نیستم که اون بخواد بیاد دنبالم.
_آره میدونم دختر پیغمبری...اصلا به هیچ پسری نگاه نکردی.
چشم غره ای بهم رفت.دیدم هوا پسه.برای همین سریع بحث رو عوض کردم و گفتم:سوغاتی که ان شاء الله آوردی؟
موهامو نوازش کردودر آخر کشید و گفت:نمیاوردم که تو واسم آرامش نمیزاشتی.
در حالیکه موهام رو از توی دستاش در میاوردم و بلند میشدم گفتم:خب برو بیار ببینم چی آوردی؟
_الان نمیشه.صبر کن بابا هم بیاد.
_همـــــــا.من طاقت نمیارم.برو سوغاتیامو بیار.
از روی ناچاری بلند شد و رفت تا از توی اتاقش ساکش رو بیاره.
بعد از چند دقیقه که برگشت یه توپ روکمی انداخت بالا و شوت کرد سمتم.روی هوا گرفتمش و با کنجکاوی نگاهش کردم.ساکش رو هم آورده بود.بیشتر از اینکه من خوشحال باشم نیش اون باز بود.
متعجب گفتم:این چیه؟
_توپ فوتبال اصله اصل.کلی پول براش دادم.توی بازی بارسلونا و رئال مسی با همین توپ گل زد.نمیدونی به چه زحمتی گیر آوردمش.به مزایده گذاشته بودن.
_نه بـــــابا؟!!!
_مرگ تو...حق نداری یه ناخن بهش بزنی.انقدر که روش پول داده بودم میخواستم یه هواپیما اختصاصی بگیرم واسه فرستادنش.
چند بار چرخوندمش.چه خوشگل بود.بعد مثل یک شی مقدس گذاشتمش کنارم.
_خب بقیه رو باز کن ببینم دیگه چه خبره.
دست کرد توی ساکش و چند تا لباس دخترونه و مردونه بیرون کشید.دو تا رو جدا کرد و گفت:اینا برای بابان.
یک دونه که روش به زبان نستعلیق ایرانی کلماتی رو نوشته بود گذاشت سمت راستش و گفت این واسه ی خودمه.دو تا لباس مشکی هم که عکس جن و روح داشت گرفت سمت من.
از دستش گرفتم و گفتم:وای مرسی.هر دوتاشون عالین.
لبخندی زد و گفت میدونستم خوشت میاد.سپس چند تا دستبند و گردن بند هم در آورد که بین منو خودش تقسیم کرد.یه عروسک زشت و بزرگ هم برای من آورده بود که از بس خوشم اومد همون موقع به دیوار وصلش کردم.
_شام چی بخوریم؟
هما بود که این حرف رو زد.ابرویی بالا انداختم و گفتم:مگه چیزی درست نکردی؟
_خیلی پررویی هلیا.
خندیدم و گفتم:از بیرون سفارش میدیم.
سرشو تکون داد و گفت:آره خوبه...راستی تحقیقت به کجا رسید؟ایمیلش کردی؟
دوباره غصه وجودم رو گرفت.
_تحویلش دادم ولی اون چیزی که میخواستم نبود.
متعجب گفت:یعنی چی؟تو یک ماه وقت واسش صرف کردی.تازه میگی اون چیزی که میخواستی نبود؟
براش همه چیز رو تعریف کردم.از رفتنم به شرکت سایبری هم گفتم.در آخر اون هم گفت:اشتباه کردی.باید از همون اول به پلیس خبر میدادی.
صدای باز شدن در رو شنیدیم.هما از جاش بلند شد و گفت:مثل اینکه باباس.
شام رو از بیرون سفارش دادیم و دورهم خوردیم.
شب قبل از خوابیدن لپ تاپم رو روشن کردم.سرعتش بالا رفته بود.حق داشت از اون همه برنامه ی سنگین راحت شده بود.خوبه هر سال یک بار از این اتفاقات بیفته وگرنه من که دلم نمیاد برنامه هام رو پاک کنم.
به اینترنت وصل شدم و رفتم تو یاهو..عجیب بود که سهیل خاموش بود.ولی نسرین و سودابه و شهلا طبق قرار هر شبمون بودن.
با هم کنفرانس گذاشتیم و در مورد اتفاقات این چند وقت بهشون گفتم.دیوونه ها داشتن از شروین حمایت میکردن و میگفتن به شروین بگو تا بهت کمک کنه.دل خوشی داشتنا.فقط ظاهر شروین رو میبینن.
بعد از حرف زدن باهاشون فیس بوک رو باز کردم...به چیز عجیب تری بر خوردم.سهیل صفحه ی فیس بوکشو بسته بود...حتی توی جستجوی فیس بوک هم نمیشد پیداش کرد.متعجب لپ تاپ رو خاموش کردم و خوابیدم.فردا روز سنگینی رو در پیش داشتم.یکشنبه ها واقعا عذاب آور بود.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#12
Posted: 24 Aug 2014 23:02
قسمت یازدهم
با صدای آلارم گوشیم که مزخرف ترین صدا برای من شده بود بیدار شدم.
یعنی حساسیتی که من به آلارم گوشیم پیدا کرده بودم به ناخن کشیدن روی تخته نداشتم.هنوز صداش در نیومده بود برای نشنیدن ادامه اش خیلی اتوماتیک با سرعت نور قطعش کردم.
به ساعت نگاهی انداختم.9 بود.ساعت 10 تا 12 کلاس داشتم.از ساعت 3 تا 5 هم با شهلا و سودابه و نسرین توی یک کلاس بودیم.
رفتم توی آشپز خونه.از شواهد معلوم بود که بابا رفته و هما هم خوابه.
یه لیوان شیر خوردم.بیشتر از این چیزی تبم نمیگرفت.
رفتم توی اتاقم تا حاضر بشم.شلوار لی آبیم رو پا کردم.مانتوی بهاری و اندامی ای رو هم پوشیدم.خط چشمی دور چشمام زدم.تو آینه به رنگ چشمام نگاه کردم.
دوست داشتم رنگ چشمام مشکی میشد.چشمای مشکی عاشق های واقعی و شاد و سرزنده رو دنبال خودشون میارن.ولی رنگ خاکستری چشمای من شاید آدما رو میخکوب میکرد ولی اون طوری که خودم دوست داشتم آدمای باحال و شوخ رو جذب نمیکرد.هی خدا چی میشد چشمای مشکی به من میدادی.البته واسه همینم هزار بار شکرت.نکنه ازم بگیریشون.
زیاد از حد داشتم چرت میگفتم.رژ صورتی ای رو زدم.با تل موهامو کاملا کشیدم.و مقنعه رو سرم کردم.داخل کیف خاکی کجی هم که داشتم یه دونه کتاب با خط چشم و رژم رو هم گذاشتم.و بعد از اینکه روی دوشم انداختم از اتاق خارج شدم.
هما داشت از اتاقش بیرون میومد.منو که دید خمیازه ای کشید و گفت:دانشگاه میری؟
در حالیکه به سمت آشپز خونه میرفتم گفتم:
_اوهوم.
اومد توی آشپزخونه و یه دونه زد روی کمرم و گفت:
_صبح بخیر.
از توی یخچال بطری آبی رو برداشتم و گفتم:صبح بخیر آبجی گلم.خوب خوابیدی؟
_آره.ولی خب عادت نداشتم.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:حالا خوبه 22 سال از عمرتو همین جا بودی.
پشت میز نشست و گفت:تا کی دانشگاهی؟
بعد از اینکه آب رو ریختم توی لیوان و خوردم گفتم:تا ساعت 5 کلاس دارم.حدودا 6 خونم.تو امروز میخوای چیکار کنی؟
_احتمالا یه سر میرم خونه ی عمه شون.
_به عمه و سها سلام برسون.
از آشپز خونه خارج شدم و گفتم:من رفتم خدا حافظ
_خداحافظ.
یواشکی یه دید به آشپزخونه انداختم.هنوز نشسته بود.
به آرومی در اتاقش رو باز کردم و رفتم سمت میزآرایشش و ادکولون محبوبش رو که خدا تومن پولش رو داده بود و جز درمواقع مهم استفاده نمیکرد روی خودم خالی کردم.و بعد از اینکه نیش باز شده ام رو توی آینه دیدم از اتاق خارج شدم.
بوی معرکه ای داشت.سریع از خونه بیرون رفتم.هی به بابا میگفتم برو ببین چرا ماشین درست نشده ولی اصلا گوش نمیداد.دو روزی بود که پراید عزیزم سرفه میکرد.
برای همین سپرده بودیمش به تامیر گاه.آخرشم باید خودم میرفتم دنبالش..سوار تاکسی شده بودم که گوشیم زنگ خورد.هما بود.خیلی ملوس گفتم:
_جانم عزیزم؟
ولی مثل اینکه اون اصلا ملوس نبود.چون انفجاری ترکوند:
_جانم و کوفت.جانم و زهر مـــــــار.مگه نگفتم به این ادکولون من دست نزن.آخه بی انصاف حداقل یه بار میزدی.چرا روی خودت خالیش کردی.
همینطوری غر میزد من هم خندم گرفته بود.برای اینکه بیشتر حرصشو در بیارم دوباره با عشوه گفتم:
_باشه عزیزم.پس میبینمت.
و بدون اینکه منتظر جواب دادنش باشم قطع کردم.گوشی رو گذاشتم توی کیفم و خندم تا دانشگاه از روی صورتم نرفت.
لذتی که توی استفاده کردن وسایل آبجیم هست توی داشتن 10 تا پاساژ لباس و مانتو عطر فقط برای استفاده ی خودم نیست.
جلوی دانشگاه از تاکسی پیاده شدم.ورودی خواهران و برادران جدا بود و این به نظر من مزخرف ترین قانون توی دانشگاه بود.
جلوی در خانمه همچین از سر تا پام رو بر انداز کرد که حس کردم با کلی آرایش و بدون لباس دارم از کنارش میگذرم.خدا رو شکر بهانه ای نتونست جور کنه که کارت دانشجوییم رو بگیره.
15 دقیقه ی دیگه کلاس شروع میشد.به آرامی به سمت کلاسمون حرکت کردم.قبل از ورود به کلاس آرمان امیری جلوم در اومد.یه پسر امروزی و خوش هیکل.عاشق پژوی آلباوییش بودم.یعنی انقدر که من از پژوی این خوشم میومد از خودش خوشم نمیومد.
_سلام خواهر طراوت.
_سلام برادر امیری.
دو تامون نیشخندی زدیم.نمیدونم چرا ولی ازش خوشم میومد.شاید بخاطر همین اخلاق شوخش بود.
_چطوری؟خوبی؟
_مرسی.چیشد وسط راه جلومو گرفتی؟بیا بریم تو کلاس حرف میزنیم.
در حالیکه سوییچ ماشینش رو توی انگشتش تکون میداد گفت:
_من امروز کلاس نمیام.با برو بچ داریم میریم کافی شاپ.
خیره نگاهش کردم و گفتم:بازم شرط بستی؟
فقط نگاهم کردو سرشو کج کرد.
_خب حالا کارتو بگو آقای امیری.
_غرض از مزاحمت.خواستم سفارش کنم جزوه ی این کلاسو که کامل برداشتی به هیچکس نده خودم میخوامش.
_کی بر میگردونی؟
_تو اول بگو تا ساعت چند دانشگاهی؟
_من تا 5 کلاس دارم.
_خب من 5 تا 7 کلاس دارم.زودتر میام دم کلاس جزوه رو ازت میگیرم با هم میریم کپی میگیریم.
_باشه.ولی تو برو انتشارات تا منم بیام.
_اوکی.پس فعلا.
خداحافظی کردیم.جلوی در کلاس شهناز رو دیدم که با اخم نگاهم میکنه.وقتی بهش رسیدم گفت:سلام. بهت چی میگفت؟
_سلام عزیزم.جزوه ی این ساعت رو میخواست.نترس شهناز جون.ما چشمی به آقاتون نداریم.خودت گند زدی به ربطه تون دیگه.انقدر واسش ناز کردی حالا
میاد از من جزوه میگیره.
دو تامون لبخندی زدیم و رفتیم توی کلاس.
یعنی وقتی استاد گفت خسته نباشید داشتم بال در میاوردم.شدیدا نگران فکش شده بودم.بعضی جاها نفسش میگرفت از بس حرف میزد.صدای نفس گرفتنشو ما میشنیدیم.حساسیت پیدا کرده بودم بهش.با یکی دو تا از بچه ها به سمت سلف حرکت کردیم.سهیل رو دیدم که با دو تا از دوستاش داشت میرفت سایت.ولی وقتی منو دید در حالیکه خیره نگاهم میکرد به سمتم اومد.
_سلام خانم طراوت.
_سلام.
_حالتون خوبه؟
_ممنون.امری داشتید؟
دستاشو توی جیب شلوارش کرد و گفت:تحقیق رو برای استاد ارسال کردید؟
در حالیکه نمیدونستم حرف اصلیش چیه گفتم:بله چطور؟
_هیچی همینطوری سوال پرسیدم.بار آخر سر کلاس.....شما تهدید کردید.یادتون میاد؟
متوجه منظورش شده بودم.همون روزی که تصمیم گرفتم مقابله به مثل کنم.بعد از اینکه مثلا کمی فکر کردم گفتم:آهان...بله یادم اومد.
لبخندی زد و گفت:هنوزم روی حرفتون هستید؟
نمیدونم چرا.ولی بهش نگفتم چه اقداماتی کردم.من هم خندیدم و گفتم:
_نه آقای رجبی.اون روز عصبانی بودم یه حرفی زدم.ولی بعدش تونستم تحقیقی رو آماده کنم.از نظر من آدم با شخصیتی مثل شما همچین کار هایی رو نمیکنه.
و ابرویی بالا انداختم و در انتظار تاییدش موندم.اون هم سری تکون داد و در حالیکه توی فکر رفته بود گفت:البته.ببخشید مزاحمتون شدم.من برم بچه ها منتظرمن.
_باشه.خدافظ
_روزتون خوش.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#13
Posted: 24 Aug 2014 23:04
قسمت دوازدهم
به یه چیزی مشکوک شده بود.سهیل رجبی میشه گفت سرمایه دارترین دانشجو بود.قیافه ی خوب و تیپ های متنوع و شیکی میزد که توی دانشگاه کسی نمیتونست باهاش رقابت کنه.جالب بود که با این همه امکانات توی درس هم یکی از بهترین ها بود.تا اومدن شهلا و بقیه وقتم رو توی سلف با دانشجو های دیگه گذروندم.وقتی هم که اون ها اومدن کمی از اتفاقات امروز براشون گفتم.بعد از کلاس با بچه ها از دانشگاه خارج شدیم.جلوی در ساناتای شروین رو دیدم.توی ماشین نشسته بود و عینک دودیش رو زده بود.نسرین هم دیدش.به پهلوم زدو گفت:ببین چه جیگری اومده دنبالت.
نگاه چپ چپی به نسرین انداختم که صداش دیگه در نیومد.ولی بچه ها هم دیدنش و واسه ی من چشم و ابرو میومدن.شهلا با موذی گری گفت:عزیزم ما دیگه میریم.تو هم برو و شروین رو منتظر نزار.
لبخندی زدم و گفتم:صبر کنین برم ببینم چیکار داره.بعد با هم میریم.
سودابه گفت:اگه قرار بود انقدر کارش زود تموم بشه که از پشت تلفن میگفت.باهاش برو میرسونتت.
لبامو مزه کردم و گفتم:باشه.پس شما سه تا هم بیاین میرسونتون.
شهلا خندید و گفت:اذیتش نکن بیچاره رو.من که ماشین آوردم.خونه هم قرار نیست برم پس مسیرم بهتون نمیخوره.برو منتظرش نزار.
به سودابه و نسرین با تحکم نگاه کردم.حساب کار اومد دستشون.سودابه رو به شهلا گفت:پس تو برو ما با هلیا میریم.
با شهلا خداحافظی کردیم.زیادی داشتیم جلب توجه میکردیم.مخصوصا شروین با این ماشین و تیپ و قیافش.سریع جلو نشستم و سودابه و نسرین هم عقب نشستن.مثل اینکه خواب بود که با صدای در پرید.عینک دودیش رو برداشت و نگاهی به من انداخت و در حال مالیدن چشماش گفت:
_سلام کی اومدی؟
سپس از توی آینه ی عقب چشمش به نسرین و سودابه افتاد و متجب بهشون سلام کرد.
سودابه:شرمنده مزاحمتون شدیم.
برای اینکه بچه ها معذب نشن گفتم:
_من ازشون خواستم بیان.سر راه اونا رو هم میرسونیم.
حوصله نداشتم کل راه به حرفای شروین گوش بدم برای همین این بهترین راه بود.شروین از سر اجبار گفت:به روی چشم.
در طول رسوندن اون ها فقط منو نسرین و سودابه حرف میزدیم و شروین سکوت کرده بود.بعد از اینکه اون ها پیاده شدن شروین رو به من گفت:
_حالا کجا بریم خانم خانما؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:میدونی که از اینطور حرف زدن خوشم نمیاد.جایی هم نمیریم.منو برسون خونه.
_نمیپرسی چیکارت داشتم؟
در حین حرف زدنش هم از یه راه دیگه رفت تا دیر تر به خونه برسیم.اعتراضی بهش نکردم.بی تفاوت گفتم:
_چیکار داشتی؟
یکم من من کرد و گفت:بابت اون شب......
باز هم با خون سردی گفتم:مهم نیست.
در حالیکه رنجدیده بود گفت:چرا هیچ کار من واست مهم نیست.بخدا دارم از این اخلاقت عذاب میکشم.
کلافه گفتم:شروین من چند بار بهت بگم نمیخوامت...چند بار بگم دست از سرم بردار..چند بار بگم آخه.....
دستامو گرفت توی دستش و ماشین رو توی کوچه ی خلوتی پارک کرد و به سمتم برگشت.بعد از اینکه دستام رو آزاد کردم گفتم:چرا وایسادی؟میخوام زودتر برم خونه خستم.
صورتش رو آروم آورد جلو...دوباره میخواست ازم بوسه بگیره..گذاشتم به نزدیکی لبهام برسه تا ضد حالم قشنگ بهش بچسبه.لحظه یآخر از خودم دورش کردم و کوبیدم توی صورتش.یعنی اون سیلی انقدر که به من حال داد یه بوسه حال نمیداد.چشماشو بست و در حالیکه سعی میکرد خونسرد باشه گفت:چرا وحشی بازی در میاری هلیا؟
خیلی آروم به صندلیم تکیه دادم و گفتم:منو برسون خونه.
و برگشتم با لبخند نگاهش کردم.چند بار کوبید روی فرمان ماشین.حقته.ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه حرکت کردیم.نمیدونم کی میخواد دست از سرم برداره.وقتی پیاده شدم بدون خداحافظی گذاشت رفت.بی ادب...اوه..یادم رفت برم اداره ی پلیس...
یکشنبه هم نتونستم برم پیش پلیس.ولی امروز دیگه حتما میرم.ساعت 1 تا 3 یه کلاس مشترک با سهیل داشتم.
ناهارو زودتر با هما حاضر کردیم و خوردیم.بابا هم که طبق معمول شرکت بود.ساعت 12 بود که رفتم توی اتاقم تا حاضر بشم.
هوس کردم به خودم بیشتر از همیشه برسم.شلوار لی مشکیم رو که پاهام رو کشیده نشون میداد پا کردم..رفتم بیرون و رو به هما گفتم:
_آبجی اون مانتو آبیه تابستونی تو میدی امروز بپوشم.
با غضب نگام کرد و گفت:نخیر.یکی از مانتو های خودت رو بپوش.
با چشمای گرد شده گفتم:همــــا.تو که انقدر بد اخلاق نبودی..
چند بار پلک زدم.دلش سوخت...
_باشه برو از توی اتاقم بگیر.ولی به قرآن اگه لک برداره تیکه ات میکنم.
دیگه به ادامه ی حرفاش گوش ندادم و خوشحال و راضی از توی اتاقش مانتو رو برداشتم و رفتم توی اتاق خودم...
وقتی تنم کردم خودم لذت بردم.سفید بودم...سفید جذاب....با این مانتوی آبی ست جالبی رو ایجاد کرده بودم.زنجیر طلا سفیدم رو هم از دستام آویزون کردم و آستین هام رو تا جایی که دکمه داشت بالا بردم و دکمه شو انداخم.
چند بار دستم رو توی موهام بردم تا پف کنه...لخت و حالت دار بود برای همین مشکلی نداشتم.بعد از اینکه موهام رو بستم گیره ی متوسطم رو پشت سرم زدم و مقنعه رو سرم کردم.
دوباره یکم با موهام ور رفتم و پفش رو بیشتر کردم.با مداد دور چشمم با دقت خط کشیدم.
رژ قرمز کمرنگم رو هم زدم.دلم نمیومد به موژه هام ریمل بزنم.چون خودشون بلند بودن ومیترسیدم با ریمل زدن خراب بشن.ولی برای اولین بار توی عمرم تصمیم گرفتم ریمل بزنم.
از توی اتاق هما ریمل رو برداشتم و با دقت فراوون دوبار روی مژه هام کشیدم...از دید خودم باور نکردنی بود...حتی دهن خودمم باز مونده بود...فکر نمیکردم یه ریمل انقدر روی مژه هام تاثیر میزاره...
کیف مشکیم رو هم که فقط در موارد خاص ازش استفاده میکردم روی دوشم انداختم و از اتاق زدم بیرون.هما که از شستن ظرف ها راحت شده بود از توی آشپزخونه بیرون اومد.وقتی من رو دید چشماش گرد شد و بعد از چند ثانیه گفت:چیکار کردی هلیا.
لبخند زدم و گفتم:اغراق نکن.
اومد از جلو چشمام رو بررسی کرد و گفت:دیوونه...دیوونه...من که خواهرتم نمیدونستم همچین چشمایی رو داری...داری منو هم وسوسه میکنی یه بلایی سرت بیارم.
زدم توی بازوش و گفتم:بی ادب نشو.من دارم میرم دانشگاه.
دستم رو گرفت و با موذی گری گفت:نکنه خبریه؟
_نه بابا...چه حرفایی میزنی..
در حالیکه انگار حرفمو باور نکرده بود داشت نگام میکرد.وقت مجاب کردنش رو نداشتم.رو بهش گفتم:
_من دیگه میرم.کاری نداری؟
سریع دوید سمت اتاقش و گفت:صبر کن چند لحظه.
با ادکولنش از اتاق بیرون اومد...نه بابا...ولخرج شده بود..انگار تیپ من روی اینم تاثیر گذاشته بود.در حالیکه داشت ادکلونش رو به تمام معنا روی من خالی میکرد میگفت:
_حالا که زدی به سیم آخر و انقدر خوشگل کردی و داری میری پیش یار این رو هم بزن که بدبخت در جا نفله شه.اونوقت در عرض دو روز میاد میگرتت دیگه رو دستمون باد نمیکنی.
دهنمو کج کردم و گفتم:دیگ به دیگ میگه روت سیاه.در ضمن من دارم میرم دانشگاه.جای دیگه ای نمیرم.
مرموز نگام کرد و گفت:بگو به جون هما.
_به مرگ هما.
_نکبت.باشه قبول میکنم.پس احتمالا توی دانشگاهتون یه خبریه و چشمت یکی رو گرفته...ولی یه چیزی....
_هوم؟
_مگه دانشگاهتون میزاره اینطوری وارد بشین؟
نگاهی به آستینم انداختم و گفتم:
_نگران نباش.توی دانشگاه آستینم رو میدم پایین واسه چشمام هم عینک دودی میزنم.
سری تکون داد و گفت:آهان...راستی منم امروز غروب با فرزاد میرم بیرون.
لبخندی زدم و گفتم:برو آبجیه گلم.خوش بگذره.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#14
Posted: 24 Aug 2014 23:06
قسمت سیزدهم
بعد از اینکه ازش خداحافظی کردم از خونه اومدم بیرون.قبلش به تاکسی تلفنی زنگ زده بودم.جلوی در منتظرم بود.سوار شدم...از توی شیشه ی ماشین نگاهی به عقب انداخت...آستین مانتو رو داده بودم پایین...خدا رو شکر راننده اش مرد محترمی بود و معذبم نکرد.جلوی در دانشگاه وقتی از تاکسی پیاده شدم عینک دودی رو هم زدم.موقع عبور از در نفسم توسینم حبس شده بود.ولی خوشختانه خانمه سر جاش نبود.احتمالا رفته بود نماز خونه نماز بخونه.یه گروه پسر که توی آلاچیق نشسته بودن خیره شدن بهم.بدون توجه بهشون از سمت دیگه رفتم.وقتی وارد سالن شدم عینک رو در آوردم. دقیقا سر ساعت رسیده بودم.ولی خوبی این کلاس این بود که استادش دیر میومد و زود تموم میکرد.فقط آخر پیش پسرا واسم جا بود.نگاه بچه هایی که آخر نشسته بودن رو حس میکردم.کنار آرمان امیری واسم جا بود.پیشش نشستم.آرمان سرشو آورد نزدیک و به آرامی سوتی کشید و گفت:
_چه کردی هلیا...واو...
چشم غره ای رفتم و گفتم:تو کلاس لطفا ببند.
کج به صندلیش تکیه داد و با لبخند نگام کرد.بهش توجهی نکردم.سهیل جلو نشسته بود و متوجه اومدن من نشده بود.دوباره صدای آرمان رو شنیدم که
گفت:اسم ادکولونت چیه؟بدجور داره مستم میکنه.
استاد اومد.آروم گفتم:دخترونه اس.به درد تو نمیخوره.
_به درک.مهم بوشه که تاثیر بدی روی آدم میزاره..آدم هالی به هولی میشه.
تهدید آمیز گفتم:هیس.به استاد گوش کن.
وقتی کلاس تموم شد به آرامی وسایلم رو جمع کردم.بچه هایی که جلو بودن تازه متوجه تغییراتم شده بودن.یکی از دخترا اومد سمتم و گفت:هلیا مژه مصنوعی گذاشتی؟
لبخندی زدم و گفتم:نه عزیز.راستی کلاس قبلت شهلا رو ندیدی؟
_نه.ولی فکر میکنم سلف باشه.بیا با هم بریم اون جا.
_نه من باید برم یه چند جایی کار دارم.
سهیل که تازه برگشته بود میخکوب داشت بهم نگاه میکرد...خشکش زده بود...عکس العملش با پسرای دیگه فرق داشت...از نظر خودم که خیلی هم
متفاوت نشده بودم که اینا اینجوری عکس العمل نشون میدادن.
_باشه هلیا جون.پس من میرم سلف.فعلا.
در حالیکه زیر چشمی به سهیل نگاه میکردم که بهم خیره بود کیفم رو روی دوشم انداختم و از کلاس خارج شدم...آرمان دنبالم اومد و کنارم گفت:
_شیطون نکنه خبریه؟
خندیدم و گفتم:دلت خوشه ها.خبر کجا بود.امروز واسه ی دل خودم تیپ زدم.
_میری خونه؟
_نه یه چند جایی کار دارم بعدش میرم خونه.
_پس بیا من میرسونمت.
_نه مرسی خودم میرم.
صداش جدی شده بود:گفتم میرسونمت.
بهش نگاه کردم...چرا یهو اینطوری شد.رگ غیرتش زده بود بالا.
از سالن خارج شدیم.عینکم رو زدم روی چشمم و ایستادم.آرمان هم ایستاد.بهش با لحن نسبتا خشنی گفتم:من میتونم مواظب خودم باشم.اصلا هم خوشم نمیاد یکی بهم گیر بده.پس حد و حدود خودتو بدون.
چشمم به سهیل افتاد که پشت سرمون به فاصله ی چند قدم با دوستش ایستاده بود.بعد از زدن حرفم حرکت کردم.متوجه شدم که آرمان دوباره دنبالمه ایندفعه با خشونت بیشتری برگشتم و گفتم:دنبالم نیا آرمان.داری عصبانیم میکنی.
از صدام کپ کرد و سر جاش وایساد.از فرصت استفاده کردم و سریع تر حرکت کردم.صدای موبایلم بلند شد.شروین بود.
_بله؟
_سلام.دانشگاهی هلیا؟
_آره چطور؟
_من بیرون منتظرتم.امشب خونه ی ما دعوتین.خواستم زودتر بیام ببرمت..
نفسمو با حرص بیرون دادم وگفتم:نمیخواد منتظر من باشی.من کار دارم. از اون سمت میام خونتون.
_خب با هم میریم کار تو انجام میدیم.
_نه شروین.تو برو منم میام.
_داری لج میکنی هلیا.میدونم از دستم عصبانی ای.هرچند من باید از کارهات دلگیر باشم ولی الان میای بیرون.من منتظرتم.
پسره ی عوضی.باز داشت زیاده روی میکرد.با عصبانیت گفتم:یه بار حرفمو زدم اینم برای بار آخر.من خودم میام.
گوشی رو قطع کردم.در بازدید حجاب خانم ها بسته بود..نفس راحتی کشیدم و دیگه آستینم رو پایین ندادم.از دانشگاه که خارج شدم ماشین شروین رو دیدم.داخلش نشسته بود...با حرص رفتم سمتش.همون لحظه سهیل هم از خروجی آقایون بیرون اومد.نگاه کنجکاوش رو حس کردم.ماشین اون هم دقیقا کنار ماشین شروین بود.وسط راه یه صمندی رو دیدم که چند قدم جلوتر از من وایساد.وقتی بهش رسیدم درش هم باز شد و طرف جلوی من پیاده شد.با تعجب بهش نگاه کردم.اینکه اقای پارسیان بود. ولی اون انگار متعجب نبود. باز هم تیپ خیلی ساده و قدیمی ای زده بود...ولی با این حال نمیشد از جذابیتش چشم پوشی کرد.از روی آشنایی سری تکون دادم وگفتم:سلام
_سلام خانم طراوت.
اون از کجا منو با این تیپ شناخته بود؟با عینک دودی زیاد نمیشد تشخیص داد.عینک رو زدم بالا توی موهام.متوجه نگاه خیره اش توی چشمام شدم ولی انگار نه انگار...هیچ عکس العملی نشون نداد.ادامه داد:
_ببخشید ناگهانی جلوتون سبز شدم.ولی میشه سوار ماشین بشید؟باید باهاتون حرف بزنم.
به سمت شروین نگاه انداختم.هم سهیل و هم شروین با تعجب داشتن این سمت رو نگاه میکردن.و جالب اینجا بود که چشمای هر دوتاشون ریز شده بود و مرموزانه داشتن نگاهم میکردن.عصبانی شدن شروین طبیعی بود ولی سهیل نه.آقای پارسیان متوجه نگاه خیره ام به اون سمت شده بود ولی حتی برنگشت نگاهشون کنه. با لبخند گفت:مثل اینکه دو نفر منتظرتون هستند و اصلا از ملاقات ما خوششون نیومده.
لبخندش مهربون بود.ولی من از اومدنش به اینجا متعجب بودم.پرسیدم:میشه بدونم چراا؟
_سوار بشین توی راه براتون میگم.زیاد وقتتون رو نمیگیرم.
_اما من...
_اما شما چی؟
میخواستم بگم من امروز lیخواستم برم اداره ی پلیس ولی پشیمون شدم.ادامه داد:
_با آقایون قرار داشتید؟
_خیر کار دیگه ای داشتم.باشه بریم.
برای تایید سری تکون داد و در ماشین رو برام باز کرد.حس میکردم اگه به شروین چاقو بزنم خونش در نمیاد.پارسیان هم سوار شد.سهیل روشو برگردوند و رفت توی ماشینش نشست ولی شروین با عصبانیت همون طور خیره موند. خدا رو شکر هیچکدومشون چهره ی پارسیان رو نددیدن.اه شروین میدید دردسر بدی براش درست میکرد.چه صحنه ی عجیبی بود.یعنی پارسیان با من چیکار داشت.....قضیه ای پشت این اتفاقاته...........
توی ماشین سکوت بود....داشتم با خودم فکر میکردم چرا ریسک کردم و سوار ماشینش شدم...هم باعث سوتفاهم برای بقیه شده بودم و هم خودم امکان داشت در خطر باشم...کمی ترسیده بودم..به هرحال اون یه غریبه بود...اگه بی هوشم میکرد چی؟اگه بلایی سرم میاورد..لبام رو خیلی آروم گاز گرفتم.میخواستم حرف بزنم ولی میترسیدم از صدام بفهمه تردید دارم.
_نترسید خانم طراوت...
بهش نگاه کردم.با خون سردی این حرف رو زده بود.برگشت سمتم و ثانیه ای خیلی محکم توی چشمام نگاه کرد و گفت:
_قرار نیست اتفاقی براتون بیفته.
متعجب شدم..یعنی فکرمو خونده بود....ذهن و دهنم به طور کامل قفل شدن.نکنه ذهن میخونه...توی شوک بودم که پیچید توی یه خیابون دیگه و ادامه داد:
_میخواستم بهتون زنگ بزنم تا توی یه کافی شاپ قرار بزاریم ولی خب ترجیح دادم شخصا بیام دنبالتون.
چه پررو.شخصا...انگار کی هست...اعتماد به سقفش منو کشته..صبر کن ببینم..اصلا این چطوری میخواست به من زنگ بزنه.گنگ گفتم:
_من یادم نمیاد شماره ام رو به شما یا سازمانتون داده باشم.
با لبخندی که من فکر میکردم تمسخر آمیزه گفت:اگه ملاقاتمون خوب پیش بره خودتون میفهمید چطوری شماره تون رو گرفتم.
داشتم از حرص دیوونه میشدم....اینکه حس میکردم بالا تر از منه چیزی نبود که بتونم به راحتی باهاش کنار بیام....بلاخره که توی این ملاقات کارت به من گیر میکنه.همچین طاقچه بالایی برات بزارم به پام بیفتی.مطمئنا نمیتونست فقط برای خبردادن یا یه ملاقات ساده دنبالم اومده باشه.چیزی میخواست که کلیدش دست من بود.جلوی یه کافی شاپ ساده نگه داشت.از ماشین پیاده شدیم.وقتی وارد کافی شاپ شدیم میزی رو به من نشون داد و با هم پشت اون میز نشستیم.هر دو تامون سفارش بستنی دادیم.به صندلیش تکیه داد و خیره شد به من....حتی پلک هم نمیزد.حس میکردم داره به یه بچه نگاه میکنه...از اون نگاه هایی که یعنی من چطوری میتونم به همچین آدمی اعتماد کنم....زیر نگاهش داشتم اعتماد به نفسم رو از دست میدادم که به خودم اومدم و سرمو بالا گرفتم و خیره نگاهش کردم.لبخندی روی لباش شکل گرفت...سفارشمون رو آوردن..با همون لبخند گفت:
_از جسارتت خوشم اومد....فهمیدم که توی انتخابم اشتباه نکردم....
نکنه میخواد خواستگاری کنه یا پیشنهاد دوستی بده....نه بابا..فکر نمیکنم...بدون اینکه بستنی رو بخوره گفت:
_اون پسری که به ساناتا تکیه داده بود شروین شهابی بود...با 28 سال سن...زمان زیادیه که تو رو میخواد........
از بس شوک زده شدم بستنی ای رو که توی دهنم گذاشته بودم نتونستم به راحتی قورت بدم.....متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_و اون پسری هم که دور تر وایساده بود و داشت به سمت پرادو میرفت سهیل رجبی بود....
مرموز نگاهم کرد و به جلو خم شد و گفت:همون پسری که به اطلاعات تو حمله کرده....
اون این اطلاعات رو از کجا داشت....به سختی میخواستم خون سردی خودم رو حفظ کنم...نمیخواستم فکر کنه من هیچی حالیم نیست..در حالیکه واقعا هیچی حالیم نبود...آروم گفتم:
_اما شما این ها رو از کجا میدونید آقای پارسیان؟
قاشقی از بستنی رو توی دهنش گذاشت و بدون اینکه نگاهش رو از روم برداره گفت:من الان هرچی که به تو و اطرافیانت مربوط باشه رو میدونم...اینکه چه چیز هایی رو دوست داری.چه ساعت هایی کلاس داری..با چه آدمایی برخورد میکنی...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#15
Posted: 25 Aug 2014 23:26
قسمت چهاردهم
آب دهنم رو با صدا قورت دادم..ولی این دیگه خارج از تصورات من بود.....نمیتونستم انکار کنم هم هیجان زده شده بودم و هم ترسیده بودم...گفتم:
_این حرف ها رو ول کنید...شما از من چی میخواید؟
لباشو مزه ای کرد و گفت:من دنبال یک نفرم.
نکنه دنبال منه....چشمامو گرد کردم.:.دنبال کی هستین؟چرا دنبالشین؟
نفس عمیقی کشید و گفت:سهیل رجبی...
واسم عجیب ترشد:باهاش چیکار دارین؟اصلا شما چیکاره هستین که دنبالشین؟
_فقط در صورتیکه قبول کنین میتونم بهتون اطلاعاتی رو بدم.در غیر این صورت ملاقات امروز باید کاملا از ذهنتون پاک بشه وگرنه مجبور خودم کاری کنم نتونین چیزی بگین.
یه ابروشو انداخت بالا و به حالت پرسش نگام کرد.خشمی توی وجودم سرازیر شد..عصبانی گفتم:
_شما توی روز روشن و بین این همه آدم دارین من رو تهدید میکنین؟
لبخندی زد و گفت:دچار سوتفاهم نشین.من شما رو تهدید نکردم.
_پس منظورتون چی بودآقای پارسیان؟
خیلی خون سرد و آروم بود.مطمئن بودم اگه تا شب هم هی ایراد بگیرم و حرف بزنم بدون هیچ مشکلی جوابم رو میداد.
_لطفا اول جواب سوال من رو بدید.حاضرید هم کاری کنید؟
_شما حرفای بی سر و تهی میزنید.من از کجا بدونم هدف شما چیه.شاید شما بخواید سهیل رو بدبخت کنید.من که نمیتونم کمکتون کنم.
چشمامو ریز کردم و گفتم:موضوع ناموسیه؟
قهقه ی بلندی زد که همه با تعجب ما رو نگاه کردن.من هم با حرص بخاطر این کارش بهش چشم دوختم.ناگهانی خنده اش رو جمع کرد و با جدیت گفت:
_چیشد که شما همچین فکری رو کردین؟من چرا باید قضیه ی ناموسی رو با شما در میون بزارم؟اگه نمیخواید قبول کنید اصرار نمیکنم.
همینطوری که بهش نگاه میکردم رفتم توی فکر....اون هم خیره نگام میکرد...چطوری میتونست انقدر با اعتماد به نفس باشه...غرور زیادیش برام خوشایند نبود.
من این پسر رو توی شرکت دیدم..پس یعنی به اون ها مربوط میشه....قضیه ی مقاله انقدر مهم نیست که بخوام بخاطرش سهیل رو بفروشم..یعنی همچین آدمی نیستم...
این مردی هم که الان رو به رو نشسته نمیگه چی میخواد و مشکلش چیه..از یه طرف ممکنه ای ها بخوان به سهیل آسیب برسونن که البته امکانش کمه چون شرکت رسمی هیچوقت خودش رو توی دردسر نمیندازه..از طرف دیگه ممکنه سهیل یه مشکلی داشته باشه که اینا میخوان دستش رو رو کنن یعنی من میشم یه پلیس مخفی..
یعنی زندگیم از بی هیجانی در میاد....میشه یه تنوع..اون وقت واسه ی خودم کسی میشم...میتونم حتی هک کردن رو یاد بگیرم....اگر هم که وسط کار فهمیدم کارشون خلافه یواشکی به سهیل اطلاع میدم....درسته جونم توی خطر میفته ولی خب اون وقت با افتخار میمیرم و میشم شهید....
در حالیکه لبامو گاز میگرفتم و سرمو تکو میدادم متوجه زمان حال شدم..با پوزخند زل زده بود بهم...
مثلا فکر کن این عاشق من بشه...البته اگه زن نداشته باشه...برای من تیپ و ظاهر هم مثل باطن مهمه...نه ازش خوشم نیومد...به طور کل از موضوع پرت شده بودم....صداش من رو به خودم آورد:
_چیشد خانم طراوت؟از درگیریه توی ذهنتون راحت شدین؟تصمیمتون چیه؟
دستمو روی لبام گذاشتم و خیلی جدی گفتم:
_نه قبول نمیکنم...
ناگهان خشکش زد....اصلا انتظار نداشت.....نتونست چیزی بگه...
ای جان حال کردم..حقته پسره ی مغرور نچسب...بدتیپ....به آرومی چشماشو بست.
میخواست دوباره به خودش مسلط بشه.ضربه ی خوبی بود...با آرامش بستنیم رو خوردم...دستشو روی چونش گذاشت و گفت:میتونم دلیلت رو بپرسم؟
همونطوری که بستنی رو قورت میدادم سرم رو هم به معنی آره تکون دادم و گفتم:البته...در صورتیکه تو به سه تا از سوالات من جواب بدی حاضرم باهاتون همکاری کنم؟
از روی حرص خندید و گفت:فکر میکنی خیلی زرنگی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:تو فکر میکنی فقط خودت زرنگی؟
نیشخندی زد و گفت:من اگه بخوام میتونم از یکی دیگه کمک بگیرم.
لبخندی زدم و گفتم:تو من رو انتخاب کردی چون نه خیلی به سهیل نزدیکم نه خیلی دور...اگر هم بخوای یکی رو وارد دانشگاه کنی که با سهیل رابطه داشته باشه خیلی طول میکشه...
به صندلیش تکیه داد و خیره نگاهم کرد.بعد از چند دقیقه سکوت گفت:فقط یک سوال......
لجبازانه گفتم:نه.من گفتم سه تا سوا....
اومد وسط حرفم و گفتم:یکی....نمیشه تا وقتی همکاری نکردی اطلاعات زیادی بهت بدم.حالا بپرس.
همین قدر هم کافی بود...حالا این گفتگو دست من بود نه اون..
حالا این من بودم که غرور داشتم و اون میترسید از اینکه من سوال خاصی بپرسم......
لبخند بدجنسانه ای روی صورتم اومد...سعی داشت لبخند بزنه و خون سرد باشه...
درسته همین کار ها رو هم کرد ولی من تردید رو توی چشماش خیلی محسوس حس میکردم...آرنجمو گذاشتم روی میز و خم شدم...
_آدم بده توی این جریان کیه؟
مهم ترین سوال توی ذهن من این بود...میتونست دروغ بگه....ولی خب با این حال باز هم باید میپرسیدم.بدون هیچ تغییری توی حالتش گفت:
_سهیل رجبی....... منو تا دم خونه ی عمو بختیار رسوند...
هرچقدر اصرار هم کردم قبول نکرد که خودم برم...گفت خودم آوردمت خودم هم برت میگردونم...
از الان من و اون همکار بودیم..ازم خواست به هیچ وجه درباره ی این موضوع با کسی صحبت نکنم...حتی با کارکنای شرکت سایبری...
واسم عجیب بود..این که تحت نظر اونا بود....ازم خواست فعلا چیز بیشتری نپرسم تا توی قرار بعدی همه چیز رو به طر کامل واسم توضیح بده....قرار بعدی رو هم خودش زنگ میزنه بهم میگه....
ساعت 6 و نیم شده بود....نمیدونم از الان تا وقت شام میخواستیم خونه ی عمو چیکار کنیم.
کاشکی قبلش یه سر میرفتم خونه ی خاله..ولی دیگه دیر شده بود...زنگ خونه رو زدم...بدون اینکه کسی چیزی بگه در باز شد..حدس میزدم شروین بود که چیزی نگفت و و فقط در رو باز کرد..
چون اگه عمو یا خانم شهابی بودن میگفتن بیا تو عزیزم...به تیکه کلام هاشون عادت کرده بودم...
باغ پر از درختی توی منطقه ی 1 تهران داشتن....چقدر تو این دنیا تفاوت زیاد شده...
بعد از گذروندن مسافتی از پله ها بالا رفتم..خانم شهابی جلوی در منتظرم بود...بوسیدمش و گفتم:سلام خاله.....
_سلام عزیزم...خوش اومدی..ماشالله...هزار ماشالله...امروز چقدر خوشگل شدی.
در حالیکه میرفتیم توی خونه ادامه داد:البته خوشگل بودی...فکر میکردم زودتر با شروین میای..ولی وقتی تنها دیدمش خیلی ناراحت شدم..تو که غریبه نیستی عزیزم....چرا دیر به دیر بهمون سر میزنی....
_شرمنده خاله...نتونستم زودتر بیام
شروین رو دیدم که روی مبل نشسته بود و بی خیال کانال ماهواره رو عوض میکرد...اصلا به روی مبارک خودش نیاورد...بابا و عمو هم شدیدا مشغول شطرنج بازی کردن بودن...عمو در حالیکه یکی از مهره های بابا رو میزد با لبخند گفت:
_به به به سلام دخترگلم.....چرا انقدر دیر کردی؟
_سلام عمو..سلام بابا...یه چند جا کار داشتم..ببخشید اگه دیر شد..
بابا:سلام دخترم...لباساتو عوض کن بیا ببین چطوری زدم بختیار و مات کردم...
لبخندی زدم و به سمت اتاقی که هر وقت میومدم خونه ی عمو لباس هام رو اون جا میزاشتم رفتم...
اعصابم از رفتار شروین ریخت به هم..حداقل میتونست جلوی بقیه اینطوری رفتار نکنه..این بی احترامیه خیلی واضحی بود...
حالا خوبه بابا و عمو حواسشون نبود وگرنه باید به بابا جواب پس میدادم.
وقتی دکمه های مانتوم رو باز کردم تازه متوجه شدم تاپ خیلی بازی تنم کردم...نفسمو با حرص بیرون دادم و داشتم دوباره دکمه های مانتوم رو میبستم که در باز شد...
برگشتم سمت در شروین بود....جلوی در خشکش زد.رومو برگردوندم و در حالیکه دوباره به بستن دکمه هام ادامه میدادم گفتم:چت شد؟چرا هنگ کردی؟
ناگهان یه دستی روی شونه ام اومد و منو برگردوند...توی چشمام زل زد...تازه یاد ریملی که زده بودم و تغییر چشمام افتادم.
چهره اش غمگین و کمی عصبانی بود...خودم رو ازش جدا کردم ....صدای خشمگینش رو شنیدم:
_حسابی واسه دیدن اون پسره به خودت رسیدی..تو که از ریمل زدن بدت میومد...انقدر برات مهمه...تو حتی واسه ی اون پسره منو پیچوندی؟پس بخاطر اون همیشه دست رد به سینه ی من میزنی؟این چی بود امروز دیدم هلیا...چیکار کردی با من؟
داغ کرده بود...بعد از مدتها یه مرتبه داشت حرصشو از دست کار های من خالی میکرد...گذاشتم حرفاش تموم بشه و بعدش گفتم:
_چرا انقدر به هم ریختی...میدونی که دلم واست نمیسوزه...ترحم تو کار من نیست...زندگیه من هم هیچ ربطی به تو نداره..اون پسر هم اونجوری که تو فکر میکنی نیست..بخاطر یه موضوع کاری اومده بود دانشگاه...
مظلومانه گفت:هلیا اینکارو با من نکن...آخه اون پسر چه کاری میتونست با تو داشته باشه؟
برام مهم نبود تا بخوام واسش توضیح بدم ولی برای اینکه به موضوع منو پارسیان برای کار شک نکنه..و دنبال موضوع رو نگیره و کارش به تعقیب کردنم نکشه آروم گفتم:
_باماشینش بهم زده بود...
نزاشت ادامه ی حرفم رو بزنم..متعجب دو طرف شونه هام رو گرفت و گفت:چیزیت که نشد؟
کلافه گفتم:بزار حرفمو بزنم...یه تصادف خیلی کوچیک کرده بودم...اون هم اصرار کرد که باید حتما ببره دکتر و خسارت هم بهم بده...منم برای اینکه راضیش کنم که مشکلی نیست بعد از کلاس باهاش رفتم دکتر و الان هم اومدم.هیچی مشکلیم نبود.حالا دست تو از روی شونه ام بردار.
نگاهی به دست هاش انداخت...و به آرومی دستاش رو کنار زد و با تردید گفت:باور کنم که چیزیت نشده؟
چشمامو گرد کردم و گفتم:مگه من باهات شوخی دارم؟
لبخندی زد و گفت:نه میدونم تو هیچوقت با من شوخی نداری.حتی یه بار هم از روی شوخی نگفتی دوستت دارم.
باز داشت شروع میکرد...باید بزنم تو حالش...در حالیکه به سمت در میرفتم گفتم:شروین دست از سر من بردار..چون من اصلا از تو خوشم نمیاد...
در اتاق رو باز کردم و اومدم بیرون...زده بودم به سیم آخر...با این حرف اگه غرورش نمیشکست و نمیرفت پی زندگی خودش بیشتر از قبل ازش بدم میومد...همچین پسر بی اراده ای رو باید انداخت توی چرخ گوشت.
خاله وقتی من رو دید گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#16
Posted: 25 Aug 2014 23:28
قسمت پانزدهم
_وا دخترم چرا لباستو عوض نکردی؟
_همینطوری راحتم خاله.
_اینطوری که نمیشه.
لبخند مهربونی زدم و گفتم:بخدا این طوری راحت ترم خاله.هما کجاست؟نمیاد؟
بابا گفت: غروبی گفت من میرم بیرون...بعدش هم خودش میاد اینجا...
سری تکون دادم.عمو بختیار که بیخیال بازی شده بود دستی روی پاهای بابام کوبید و گفت:
_نظرت چیه پیرمرد؟
بابا خندید و گفت:خوبه من جای بچه ی توام......والا من نظری ندارم.ولی خب میدونی مسولیت من بیشتره...به هر حال دو تا دختر مجرد دارم.
کنجکاو شدم..دو تا گوش داشتم...چهار پنج تا دیگه هم جور کردم و با دقت گوش دادم.
خاله گفت:دختر هاتون که دیگه بزرگ شدن...میتونن از پس خودشون بر بیان.یک ماه که بیشترکه آلمان نیستیم.تازه دو هفته بعدش که آقا بختیار قلبش رو به دکتر نشون داد پسرم شروین بر میگرده...نباید نگران باشین..بقیه ی روز ها هم میریم خونه ی خواهر من.نمیدونین شوهر خواهرم آقا محسن چقدر اصرار کرده که شما هم بیاین..نا سلامتی رفیق های قدیمی هم بودین
پس قضیه از این قرار بود...زنگ خونه رو زدن.هما بود.چقدر زود برگشته بود...بچه مثبت به این میگفتن...تو دلم واسش خندیدم...فدای آبجی وکیل خودم بشم که هیچوقت اشتباه نمیکنه.
خاله رفت در رو باز کنه...شروین هم از توی اتاق اومد بیرون.ولی انگار نه انگار که من چه حرفایی بهش زدم اومدم بین اون همه جا کنار من نشست و واسم لبخند عاشقونه پرت کرد..
کاشکی دست شویی نزدیک بود..نمیدونم چرا باورم نمیشه شروین عاشق باشه...به هر حال این پسر آدم نمیشه...باید با عمو حرف بزنم و جوابم رو رک و راست بهش بگم و ازش بخوام شروین رو کنترل کنه.
حرف بابا و عمو که بخاطر زنگ نیمه تموم مونده بود با این حرف بابا تموم شد:
_با بچه ها صحبت کنم به احتمال زیاد میام تا روحیه ام هم عوض بشه.
اون ها غرق حرف های خودشون بودن و من غرق در فکر کردن آینده که به زودی می اومد و زندگیه ساده ی منو زیر و رو میکرد..
و باز هم سه شنبه اومد با یه کلاس مشترک دیگه با سهیل....میترسیدم باهاش رو به رو بشم و خودمو لو بدم.
نمیدونستم کار خوبی میکنم یا نه.ولی خب پارسیان با لحن قاطعی گفت که مشکل از سهیله....
نمیدونم چرا زنگ نزد..خیلی بی فکر بود..اون که برنامه ی همه ی کارهامو داشت پس میدونست امروز با سهیل کلاس دارم و امکان داره مشکلی پیش بیاد.شیطونه میگه برم به سهیل بگم و بزنم زیر همه چیز...ولی خب اینکار ها به من نمیاد...
اون هم یه چیزی حتما میدونست که بهم اعتماد کرد.متنفر بودم از کلاسای صبح که زندگی آدم رو مختل میکرد.حوصله ی تیپ زدن نداشتم..مانتو شلوار ساده ای پوشیدم و بدون خوردن صبحونه زدم بیرون....
وقتی رسیدم دانشگاه سهیل هم از ماشینش پیاده شد.چشمش که به من افتاد بعد از اندکی نگاه کردن سری از روی آشنایی تکون داد.من هم سرمو تکون دادم.
سپس هر دو بی تفاوت به سمت کلاس رفتیم...آروم راه میرفتم.هنوز ده دقیقه به شروع کلاس مونده بود...سهیل سریع تر وارد ساختمان شد...قبل از اینکه از پله های سختمان بالا برم گوشیم زنگ خورد.به شماره نگاه کردم ناشناس بود...
_بفرمایین.
_پارسیان هستم خانم طراوت.حالتون خوبه؟
خوشحال شدم که حداقل زنگ زد.گفتم:
_سلام آقای پارسیان..خوبم.شما خوبید؟
_ممنون.خوبم.امروز با سهیل کلاس دارید.
نیشخندی زدم و گفتم:بله از برنامه ی روزانه ی خودم خبر دارم.نمیخواد یاد آوری کنید.الان هم جلوی ساختمونم.
خون سرد گفت:میدونم.
نباید تعجب میکردم...نباید نشون میدادم که از کارهاش متعجب میشم....باید مثل خودش خون سرد میموندم....واسه ی خودم لبخندی زدم و گفتم:خب حالا امرتون چیه؟
_سعی کن به سهیل نزدیک بشی ...
چشمام ناخودآگاه گرد شد و گفتم:منظورتون چیه؟فقط همین یه کارم مونده که خودم رو بچسبونم به سهیل...ابدا..اینو ازم نخواید.
لبخندی که پشت تلفن زد رو متوجه شدم چون لحنش ملایم شد و گفت:من که نگفتم خودتون رو بهش بچسبونید؟فکر کنم بهتر از من بدونید که باید چطوری اعتماد سهیل رو جلب کنید.
نمیدونم چرا ولی یه مرتبه از دهنم پرید و گفتم:اگه عاشقم شد چی؟
مکث کرد...
_نباید عاشق بشه....چون میتونه پایان تلخی رو براش داشته باشه.
سرمو تکون دادم و گفتم:نمیدونم شما من رو چی فرض کردید که اینکار های سخت رو ازم میخواهید.
با آرامشی که بعد از چند ثانیه گذشت از سوال آخرم به دست آورده بود گفت:شک ندارم که شما به خوبی از عهده ی همه ی مسوولیت ها بر میایید..بهتر برید سر کلاس.استادتون اومد.
لعنتی لعنتی پس کنار در بود.....یعنی تعقیب میکرد؟...ولی خب اطلاعات زیاد و خصوصی ای رو از من داشت پس نمیتونست فقط با تعقیب کردن بهشون پی برده باشه...سعی کردم آروم باشم گفتم:
_ولی آقای پارسیان با اینکه من باهاتون هم کاری کردم شما هنوز به من هیچ اطلاعاتی ندادید.
_ به حرف های من شک دارید؟
_من این رو نگفتم.ولی در هر حال شما تا چند روز پیش برای من یه آدم کاملا غریبه بودید.
با آرامشی که بیشتر اوقات توی صداش بود گفت:به زودی از همه چیز با خبر میشید.
نفسمو با حرص پوف کردم.ادامه داد:بهتره زودتر برید سر کلاستون.
_باشه.روزتون بخیر.
_روز شما هم بخیر.
شیطونه میگه بهش فحش بدم...آخه ..استغفرالله...با غر زدن وارد کلاس شدم..
همه ی صندلی ها رو از نظر گذروندم.دورترین صندلی از سهیل خالی بود..
نیشخندی زدم و این یعنی آخر خوش شانسی.حالا یه امروز ما میخواستیم به سهیل نزدیک باشیم...ببین کجا واسمون جا مونده....
به چند تااز دوستام سلام کردم و روی تنها صندلی باقی مونده نشستم.زیر چشمی به سهیل نگاهی انداختم..جالب اینجا بود که اون هم داشت منو نگاه میکرد.با خون سردی نگاهمو دزدیدم...استاد اومد...
بعد از کلاس سریع وسایلم رو جمع کردم.ولی سهیل آروم سر جاش نشسته بود..از کنارش گذشتم.احساس کردم که اون هم بلند شد.
با اینکه باید باهاش خوب رفتار میکردم ولی حس بدی رو که به خاطر هک کردن لپ تاپم ازش داشتم نمیتونستم توی وجود خودم پنهون کنم.مقداری که از ساختمان دور شدیم صداش رو شنیدم:
_خانم طراوت.
ایستادم....برگشتم سمتش...بهم رسید..آروم گفتم:
_بله؟
چهره اش ملایم شده بود.دیگه اون مغروریه روز های اولی که شناخته بودمش رو نداشت.لبخندی زد و گفت:
_میتونم جزوه ی این ساعتتون رو داشته باشم؟
سریع توی مغزم پردازش کردم.اینکه اون جزوه ی دوستاش که خیلی تمییز مینویسن رونگرفته.و اومده دنبال جزوه ی من میتونه دو تا نتیجه داشته باشه.اول:اون خودش داره سعی میکنه بهم نزدیک بشه...ممکنه حس خوبی نسبت بهم پیدا کرده باشه.یعنی کار من راحته.
دوم:اون شک کرده.داره خودش رو به من نزدیک میکنه تا من و کارهام رو رسوا کنه..یعنی میخواد یه دستی بزنه.با فکر دومی تنم لرزید..اگه میفهمید آبروم میرفت.
لبخندی زدم و گفتم:البته آقای رجبی.
جزوه رو از توی کیفم در آوردم.گرفتم سمتش.اون هم جزوه رو گرفت و گفت:متشکرم.
در حالی که سعی میکرد بی اهمیت باشه پرسید:مثل اینکه بلاخره رو به روی شروین وایسادید...
اول داشتم تجب میکردم که اون شروین رو از کجا میشناسه.بعد یادم اومد که دوسته داداششه...علاقه ی شروین به من هم که احتیاج به دونستن نداشت.احتمالا حرفش به پارسیان اشاره داشت...خندیدم و گفتم:
_من از اول هم علاقه ای به شروین نداشتم.
میخواست باز هم سوال بپرسه...این سوال صد در صد در مورد پارسیان بود....و من هم نمیدونستم چه جوابی بدم...
چون اگه میگفتم یه آشناس با توجه به اون جا بودن شروین میگفت چه دختر ولی هستم اگر هم میگفتم باهاش دوستم دیگه نمیتونستم به راحتی به شروین نزدیک بشم.
برای همین قبل از اینکه اون حرفش روبزنه گفتم:ببخشید آقای رجبی.من واقعا دیرم شده..جزوه رو اگه براتون مشکلی نیست فردا بیارید.
حرفشو خورد و گفت:البته.
_ممنون.خدافظ
_خداحافظ.
گوشیم رو در آوردم.اولین کاری که کردم شماره ی پارسیان رو که بهم زنگ زده بود ذخیره کردم و از دانشگاه خارج شدم و به خونه برگشتم.
بابا تصمیم به رفتن گرفته بود..
من از قبل بهش گفته بودم از نظر من مشکلی نداره.هفته ی دیگه میرفتن.
روز چهارشنبه هم اتفاق خاصی نیفتاد.جز اینکه حس میکردم شروین میتونه حس خاصی رو نسبت بهم داشته باشه.
نمیدونم چرا...ولی حس زنون ام میگفت...استاد هم گفت که هنوز پروژه ها رو نگاه نکرده.و حداکثر تا یکی دو هفته ی دیگه بهمون خبر میده.دیگه ذوق و شوقی نداشتم...خودم رو هم سرزنش نمیکردم.اتفاقی بود که افتاده بود.نباید بیشتر از این خودم رو عذاب میدادم.
پارسیان بعد از کلاس توی راه بهم زنگ زد.جواب دادم:
_بله.
_روزتون بخیر خانم طراوت.
_سلام.
_حالتون خوبه؟
کنجکاو بودم.این بار دیگه دلیل زنگ زدنش چی بود.
_ممنون شما خوبید؟
_متشکرم.
قبل از اینکه حرفی بزنه با عصبانیتی اندک گفتم:آقای پارسیان شما دارید از من استفاده میکنید ولی هیچ اطلاعاتی به من نمیدید.باور کنید کلافه شدم.
با آرامش گفت:میدونم خانم طراوت.برای همین هم زنگ زدم.امشب بیشتر پرسش هاتون جواب داده میشه و نکته ی مهم اینه که بعد از شنیدن این حرف ها شما یکی از ما میشید و دیگه جا زدن و کنار کشیدنتون به ضرر خودتون تومم میشه.براتون دو تا پیشنهاد دارم.تا 1 ساعت دیگه توی یک رستوران قرار میزاریم و با هم صحبت میکنیم و پیشنهاد دوم اینه که امشب خونه ی من جشن دوستانه ای برقرار میشه و شما هم میتونید با دو سه نفر از دوستان من آشنا بشید.
پیشنهاد دوم خیلی برام جالب تر بود چون میتونستم با یه تیر دو نشون بزنم.هم از موضوع با خبر میشم هم تعدادی از دوستاش رو میبینم که این واقعا به من کمک میکنه.ولی یه مشکلاتی هم داشت.گفتم:
_ولی آقای پارسیان.همون طور که میدونید برای یه دختر سخته که اون وقت شب بره مهمونی.اگه مشکلی ندارید من با دوستم شهلا یا خواهرم بیام.
_خیر خانم.شما هرگز نمیتونید کسی رو وارد این ماجرا بکنید.فکر نمیکنم پدرتون با رفتن به یک جشن دوستانه که مدت زمان کوتاهی هم داره مشکلی داشته باشند.
سکوت کرد.بهتره بگم که اجازه داده بود فکر کنم.میتونستم از خودم مراقبت کنم.این من نبودم که باید از اطرافیام میترسیدن...اون ها باید از من وحشت داشته باشن...
با خنده ای موزیانه گفتم:ساعت؟
_هفت.....
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#17
Posted: 25 Aug 2014 23:30
قسمت شانزدهم
هیجان داشتم.به بابا زنگ زدم و گفتم میخوام برم جشن.هما هم که خونه نیومده بود.ساعت 5 و نیم بود...نمیدونستم باید چی بپوشم که به مجلس اونا بیاد.پوشیده باشم؟عادی باشم؟باز که نمیپوشیدم.اصلا کت و شلوار بپوشم یا پیرهن؟نشستم روی تخت و موهام رو ریختم به هم و با خودم غر زدم.ولی پارسیان که گفت فقط دوستاشن...دوست یعنی بینشون خانم هم هست دیگه؟انقدر نامرد نیست که من رو دعوت کنه بین جمع مردونه.کلافه بلند شدم و شلوار لی مشکی با یه تاپ قهوه ای از توی کمدم آوردم بیرون.اصلا به درک.همین ها رو میپوشم.لاک مشکی رو به ناخن هام زدم.بعد از اون آرایش کاملی کردم. هیچی کم نبود...لباس هام رو تنم کردم.جلوی موهام رو حالت فشن ملایمی دادم و از پشت با کلیپس بستم.فوقش اگه جو مهمونی خیلی راحت بود موهام رو باز میزاشتم.شال نازکی هم انداختم روی سرم و موهام رو دادم بیرون و دوباره مرتبشون کردم.کفش مشکی پاشنه بلندی و کیف ابیم رو هم از توی کمد درآوردم و بعد از پوشیدن مانتوی اندامیه آبیم از اتاق زدم بیرون...ساعت 6 و ربع بود.تازه یادم اومد من که آدرس ندارم...میخوام کجا برم؟لبم رو گاز گرفتم.الان باید چیکار میکردم.زشت نبود زنگ بزنم بگم آدرس خونت رو بده؟گوشیم رو گرفتم توی دستم و درگیر افکارم بودم که اس ام اس اومد...از طرف پارسیان بود.بازش کردم.......آدرس رو فرستاده بود....تعجب کردم.این دیگه کیه....دارم کم کم ازش میترسم....میتونه آدم خطرناکی باشه....هم حس ششم خوبی داره هم افکار رو میخونه هم همه ی اطلاعات رو در میاره....داشتم از کنجکاوی میمردم..امشب قرار بود چه چیز هایی رو بفهمم...یه بار دیگه آدرس رو خوندم....
به حد مرگ تعجب کردم...اینکه بهترین منطقه ی تهران بود...خدای من....آخه پارسیان با اون تیپش و ماشین درب و داغونش که معلوم بود یه بار هم تصادف کرده اینجور جاها چیکار میکرد...غیر ممکن بود...هاهاهاهاها پارسیان و ازاین پولا؟زدم توی سر خودم...آخه دختر دیوونه از کجا معلوم خونه ی خودش باشه؟..احتمالا خونه ی یکی از همین رفیقاش جشن بوده من رو هم دعوت کرده...این یکی دیگه ممکن بود...کلید خونه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون...منم چه فکرای احمقانه ای میکنم...خنده ای کردم و سرمو تکون دادم و سوار ماشین شدم.به سمت آدرسی که واسم فرستاده بود حرکت کردم...ساعت 7 و 10 دقیقه بود که رسیدم.
چه ویلایی....چه ابهتی....چه کاخی....یعنی همون جا دلم میخواست با سر برم تو دیوارش....این جا دیگه کجا بود...دوباره به آدرس نگاه کردم...خودش بود...درسته که بالا شهر بود ولی یه گوشه ی غریبی ساخته بودنش که ویلای دیگه ای نبود...رفتم نزدیک درش....آیفون رو دیدم...وقتی زنگ رو زدم بدون اینکه صدای کسی در بیاد در باز شد...از توی آیفون تصویری دیده بودن که منم...آروم وارد حیاط شدم....بیشتر از خونه به باغ گل شباهت داشت.سر و تهش نامعلوم بود....کاشکی میشد ماشین رو میاوردم تو...آخه پراید من اصلا با خونه ی اینا هماهنگی نداشت..اگه یکی میدید چی میگفت.خندم گرفت...زیاد هیجانم رو بروزندادم..چون امکان داشت از داخل پنجره ها یه وقت خدایی نکرده یکی من رو ببینه.تاب زیبایی نزدیک ساختمان بود...غیر از ساختمون اصلی یه ساختمون دیگه هم بود...ولی خب معلوم نبود که واسه ی چیه.
درسته که توی نگاه اول اینجا به ظاهر با خونه های ویلاییه دیگه فرقی نداشت..ولی حسم میگفت اینجا نمیتونه انقدر ساده باشه...در خونه باز شد...یعنی اگه بگم دهنم به اندازه ی یه غار باز شد دروغ نگفتم.ولی سریع بستمش...نفس آرومی کشیدم.این نمیتونست پارسیان باشه...غیر ممکن بود...این بیشتر از یه مرد بی پول و ساده به یه آدم اشرافی میخورد.عجب چشای نافذی داشت...پیرهن سفیدی به همراه شلوار لی آبی روشنی پوشیده بود....موهاش هم چون جلوی در اومده بود به وسیله ی باد آرومی که میزد اینور و اونور میرفت..خدایا به من توان بده جلوش سوتی ندم....از پله ها بالا رفتم....خیلی موقر و متین دستش رو دراز کرد و گقت:
_سلام هلیا خانم.خوش اومدی..
اولین بار بود که من رو به اسم صدا میکرد..حتی من رو یه نفر فرض کرده بود..ههههه...دستم رو گذاشتم توی دستش و من هم متین تر از خودش گفتم:سلام آقای پارسیان.ممنون.
به سمت داخل من رو راهنمایی کرد....یعنی انقدر که از تزیینات خونه متعجب شدم ترجیح دادم به هیچ جا نگاه نکنم تا باعث آبروریزی نشم... این خونه مال کی میتونست باشه...خونه ای مرموز.....در نهایت ساده گی این حس رو بهم میداد که این هایی که میبینی همه چیز نیست...این خونه فراتر از ایناس....در حالیکه من رو به سمت پذیرایی میبرد گفت:دیر کردید...
نگاهی بهش انداختم:شرمنده..ترافیک بود.ولی فقط یه ربع از وقتی که شما گفتید گذشته.
جوابم رو نداد..چون وارد پذیرایی شدیم...دو تا پسر با یه دختر روی مبل نشسته بودن و شدیدا گرم صحبت بودن..دختره با هیجان داشت با نظرشون مخالفت میکرد که من رو دیدن..از جاشون بلند شدن...با لبخند به سمتشون رفتم...پارسیان هم دنبالم اومد.اول با دختره دست دادم...خوش رو بود...پارسیان گفت:
_ایشون خانم هلیا طراوت هستند..
و رو به من گفت:این خانم خوش خنده طناز سپهری هستند...این آقا سهراب یاوری همسر خانم سپهری اند...
و به پسر آخر هم اشاره کرد و گفت:ایشون هم سروش یاوری برادر سهراب هستند.
رو به همشون گفتم:خوشبختم...
طناز خنده ی شیطنت آمیز و مرموزانه ای کرد و رو به پارسیان گفت:نسبت خانم رو بگو به جای اسمش...
و ابروهاش رو دوبار بالا انداخت.این یعنی این افراد چیزی از کار ما نمیدونن...پس یعنی ما هیچ تیمی نبودیم؟آخه مگه میشد؟خیلی عجیب بود.یه چیزی این وسط نادرست بود.بلاخره این آقای پارسیان باید از یکی دستور میگرفت دیگه...پارسیان بعد از اینکه همه رو دعوت به نشستن کرد نگاه محکمی به من انداخت که حس میکردم قدرت حرف زدن من در این باره رو گرفت سپس لبخندی زد و گفت:یکی از دوستان هستند.قبلا هم که گفتم طناز جان.
سروش گفت:ما هم باور کردیم داداش من.
طناز شلوار و تاپ ساده ای پوشیده بود...پس تیپم برای این موقعیت مناسب بود.مانتو و شالم رو درآوردم...پارسیان دوباره از جاش بلند شد و به سمت من اومد و مانتو و شال رو گرفت.خوشم اومد.از پذیرایی خارج شد.طناز تنه ای بهم زد و با لبخند گفت:
_هلیا جون شهاب رو بیخیال تو بگو نسبتت باهاش چیه؟اون که بی انصاف تا به حال نشده چیزی رو که نمیخواد بگه بشه از زیر زبونش کشید.
پس اسمش شهاب بود...چقدربه این تیپش میومد و خاصش کرده بود. لبخندی زدم و گفتم :باور کنید یکی از دوستانم هستند.
سهراب خم شد و روش رو سمت من کرد و گفت:خب ما هم همینو میخوایم بشنویم دیگه.یعنی شما و ایشون...
نیشش باز شد و با شیطنت نگام کرد...صدای پارسیان رو شنیدم:
_سهراب جان.گفتم که خانم طراوت از آشنایان شرکت هستند.رییس ازمون خواسته روی یه پروژه با هم کار کنیم.
سهراب که انتظار نداشت شهاب انقدر زود بیاد به صندلیش تکیه داد و دستاشو گرفت بالا و گفت:تسلیم...بابا ما تسلیمیم....بهتره بگم ما گوشامون درازه...
شهاب روی مبل نشست و نگاه نافذش رو به سهراب دوخت طوری که صدای سهراب دیگه در نیومد....طناز خندید و گفت:باز از اون نگاها انداخت که بچه تو شلوارش خراب کاری میکنه...بگذریم از اینا...از خودت بگو هلیا جون...
و اینطوری صحبت های من و طناز شروع شد.سهراب و سروش پسر خاله های شهاب بودن و برای یه مدت به همراه طناز اومده بودن ایران...تمام خونواده ی طناز برعکس سهراب ایران بودن...الان هم قرار بود واسه ی شام برن خونه ی خواهر طناز.حدود یه ساعت بعد سهراب از جاش بلند شد و گفت:
_خب دیگه ما بریم..دیر برسیم خیلی زشته.
شهاب گفت:اصرار نمیکنم.پس فردا شام مهمون من....
طناز دستاش رو بهم کوبید و گفت:آخ جون...یعنی من میمیرم واسه رستوران هایی که شهاب میبره...
سروش سرش رو از روی تاسف تکون داد و گفت:با این هیکلت خجالت بکش.
طناز براش زبون در آورد.خندم گرفت.چه روحیه ی شادی داشتن.باهاشون خداحافظی کردم...طناز قبل از رفتنش آروم دم گوشم گفت:آخه این مارو چی فرض کرده؟الان شما دو تا خونه تنهایین ما هم بلا نسبت خ..ر..
برای اینکه حرفای شهاب زیر سوال نره چهره ی جدی ای به خودم گرفتم و گفتم:طنازجان بین من و آقای پارسیان جز کار چیزی نیست.من نامزد دارم...در این مورد شوخی نکنید امکان داره آقای پارسیان ناراحت بشن.
طناز متعجب گفت:وای ببخشید عزیزم..چرا از اول نگفتی...واقعا متاسفم...
لبخندی زدم و گفتم:فدای سرت عزیزم.من اول فکر میکردم شوخی میکنید.
سهراب که داشت از پذیرایی خارج میشد داد زد:طناز بیا دیگه...
طناز با عجله صورتم رو بوسید و گفت:به هرحال معذرت میخوام.خیلی خوش گذشت.خداحافظ.
_این چه حرفیه عزیزم.من عذر میخوام.خداحافظ.
سر جام نشستم.پارسیان رفت تا اون ها رو بدرقه کنه.حالا فرصت داشتم ذهنم رو سر و سامون بدم...همه ی مهمون ها که رفتن...هیچ کسی هم جز من و پارسیان که توی خونه نیست...داشتم فکر میکردم که یکی وارد شد...ترسیدم.یه خانم بود.گنگ نگاهش کردم.اومد سمتم و پیش دستی های خالیه روی میز رو برداشت و گفت:سلام خانم.شرمنده..فکر میکردم کسی نیست...
با گنگی لبخندی زدم و گفتم:اشکالی نداره.
پس جز منو پارسیان هم خدمتکار اینجا بود...یعنی چی؟یعنی این خونه مال.....نه نـــــــه.نه...داشتم میمردم از کنجکاوی.قرض گرفته.آره بابا...خودم رو سرزنش کردم.آخه باید یه دلیلی برای قرض گرفتن خونه باشه دیگه...پارسیان خیلی جدی وارد پذیرایی شد...با نگاه تعقیبش کردم.روی مبل رو به روی من نشست و پاهاش رو انداخت روی هم و نگاهم کرد..کم کم لبخند زد...لبخندش پررنگ تر شد....کاملا تبدیل به خنده شد داشتم با گنگی نگاهش میکردم که گفت:
_میدونستم میشه بهت اعتماد کرد.جواب خیلی خوبی به طناز دادی.حتی من رو هم متعجب کردی.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#18
Posted: 25 Aug 2014 23:32
یاد حرف آخرم به طناز افتادم.نمیتونستم بزنم روی دستش و بگم فدات داداش ما اینیم دیگه....برای همین فقط لبخند موقری زدم و گفتم:ممنونم.به هرحال ما الان توی یک گروهیم و نباید بزاریم چیزی رو بشه.
سرشو به معنیه تایید تکون داد و گفت:شام چی میل دارین؟
_برام فرقی نداره.
نگاه خیره اش از روی صورتم تکون نمیخورد...عجب اعتماد به نفسی داشت...شدیدا داشتم در برابر نفوذ نگاهش کم میاوردم گفت:
_اصولا شام باید سبک باشه.ولی امشب چون مهمون ویژه ای داشتم خواستم که برای شام پیتزا درست کنن.
لبخندی زدم.که چی.برو سر اصل مطلب.مرموز نگاهش کردم و گفتم:نمیخواید درباره ی کار حرف بزنیم؟
_البته.خب اول شما سوال هاتون رو بپرسید.در آخر اگه چیزی موند من واسه تون میگم.
در حالیکه بهش زل زده بودم کمی فکر کردم و گفتم:چرا خواستید من دوستانتون رو ببینم.
یه جوری نگاه کرد که حس کردم سوال خیلی مسخره ای پرسیدم.گفت:
_دلیل خاصی نداشت.امشب طبق برنامه ریزی باید بعضی چیز ها رو براتون روشن میکردم.ولی مهمون داشتم.برای همین تصمیم رو به عهده شما گذاشتم.در صورتیکه شما بیرون رو انتخاب میکردید من مجبور بودم مهمون هام رو رد کنم...و این کار مناسبی نبود.در هر حال خوشحالم که پیشنهاد دومم رو قبول کردید.
موهام رو دادم عقب.و با دستم روی پام ضرب گرفتم.دیگه نمیتونستم سوال ساده ای بپرسم.باید مثل خودش ریز بین کار میکردم تا بتونم همراه خوبی باشم...سرم رو بالا گرفتم.و در حالیکه از خودم مطمئن بودم گفتم:رییس کیه؟
لبخندی زد.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:منم
خنده ام گرفت.حالا نوبت من بود که با تمسخر واسش بخندم.در حال خنده گفتم:منظور من این نبود.البته بهتره بدونید من هیچوقت به دلیل روحیه ی رهبری ای که دارم نمیتونم وجود کسی رو که خودش رو از همون اول رییس میدونه تحمل کنم.
از حرفش حرصم گرفته بود.میدونستم خیلی پررو بودم..ولی نباید انقدر رک خودش رو از همین اول همه کاره حساب میکرد.کم کم میگفت باهاش راه میومدم.خونسرد بدون اینکه تکونی بخوره و با همون لبخند مخصوص خودش گفت:
_تمام سازمان های سایبری ایران زیر فرمان و نظر من هستند....
فکم خورد زمین....این داشت چی میگفت...گذاشته بود حرفش رو برای خودم ترجمه کنم...ولی مگه اون روز که رفتم شرکت نگفت که یه آدم ساده اس و آقای وطنی اون قسمت رو اداره میکنه؟منظورش چیه؟خدای من ...متعجب گفتم:
_میشه واضح تر بگید.
لباش رو تر کرد و با آرامش گفت:من قوی ترین هکر ایران هستم.تمام سازمان ها زیر نظر من اداره میشن.فقط سه نفر از این موضوع اطلاع دارن.آقای وطنی و منشیش و حالا هم شما....البته یکی دو نفر هم از اون بالایی ها هستن که از این موضوع خبر دارن.
_من نمیفهمم...شما چرا باید وجود خودتون رو مخفی کنید.
از جاش بلند شد و اومد نزدیکم و از بالای سرم بهم زل زد و گفت:در جهان سه هکر هستند که از بقیه ی هکر ها قوی ترند....
سپس روش رو برگردوند و گفت:دنبالم بیا.
من هم شوک زده به دنبالش حرکت کردم...همون طوری که حرکت میکرد گفت:
_مک کنین....یکی ازقوی ترین هکر ها...در سال 2002 یک پیغام عجیب روی صفحه ی اصلی سایت ارتش آمریکا ارسال کرد که نوشته بود «سیستم امنیتی شما مختل شد. من به تنهایی این کار را کردم». این کارش آمریکا رو به وحشت انداخت.چون اولین کسی بود که موفق شد به تنهایی تمام سیستم های قوای دریایی,زمینی و هوایی ارتش آمریکا به همراه ناسا و 97 تا شرکت عظیم کامپیوتری رو در عرض یک شب هک کنه....
شنیدن این اطلاعات واسم خیلی عجیب بود...تا الان هیچ چیزی در این مورد نمیدونستم.از راه پله بالا رفتیم..وسعت خونه اش وحشت آور بود.ادامه داد:
_نفر دوم کوین میتنیک.این فرد از طرف وزارت دادگستری آمریکا به عنوان یکی از مهمترین و تحت تعقیب ترین جنایتکاران رایانه ای تاریخ آمریکا معرفی شد.اگه اهل فیلم دیدن هم باشی مطمئنن اسمش رو شنیدی.چون موضوع چند فیلم سینمایی در مورد هک های اون بوده.
اتاق های زیای در طبقه ی بالا بودند....ما به سمتت آخر راهرو رفتیم و پشت در آخرین اتاق وایسادیم..دستش رو روی دستگیره گذاشت.منتظر ادامه ی حرفاش بودم...بعد از باز کردن در گفت:
_و اما هکر سوم که دردنیای واقعی هیچ کس اسم واقعیش رو نمیدونه...حتی ملیتش هم معلوم نیست...در دنیای هکر ها به عنوان پدر هک شناخته میشه....
چشمام بخاطر دیدن اتاق داشت از تعجب دو دو میزد....گوشام داشت تمام حرف هاش رو با علاقه میخورد.
_از نظر بعضی افراد این فرد سکوت کرده و فقط در مواردی که دنیای هکر ها بهش نیاز داشته باشند فعالیت میکنه... و خیلی های دیگه هم اعتقاد دارن که
این فرد کارهاش رو از زیر انجام میده.طوری که هیچکس از فعالیت های اون با خبر نمیشه....
یعنی این فرد کی میتونست باشه....نمیدونستم از دیدن اتاق تعجب کنم یا از حرفای اون...با پرسش گفتم:اون فرد کیه؟تو میشناسیش
روی صندلیه مقابل صفحه نمایش ها نشست.توی چشمام نگاه کرد و خیلی جدی گفت:اون فرد منم....
چشمام رو بستم...هجوم اطلاعات غیر قابل باور برام سنگین بود...نمیتونست اینطوری باشه...اصلا با ذهنم جور درنمیومد....آخه این چرا داشت این ها رو به من میگفت...این حرفا برای من که از هک چیزی نمیدونستم سنگین بود...من تا به حال در چنین شرایطی نبودم.من هم روی یکی دیگه از صندلی ها نشستم و به صفحه نمایش ها چشم دوختم که کل خونه رو نشون میداد...همه جا دوربین مخفی داشت...اتاق پر بود از وسایل امنیتی و عجیب و غریب...ادامه داد:
_این موضوع روجز تو که الان فهمیدی فقط یک نفر میدونه...
یعنی حتی آقای وطنی و افراد بالا دست هم از پدر هک بودنش اطلاعی نداشتن.خیلی کنجکاو شده بودم:کی؟
بهم نگاه کرد...لبخند محزونی زد...از جاش بلند شد و به سمت یکی از سیستم ها رفت و گفت:شاید واست عجیب باشه که من چرا مهم ترین اطلاعات رو بهت میگم....این ماموریت برای من خیلی مهمه...جز من و تو کسی از اون خبری نداره....هیچکس هم جز تو نمیتونه توی اینکار به کمک کنه...باید میدونستی...تا در ادامه ی کار هیچ سوء ظن و مشکلی با کارهای من نداشته باشی....
پس نمیخواست از فرد سوم چیزی بگه...بهم نگاه کرد طوری بهم نفوذ کرد که حس کردم قلبم ایستاد....چشماش با آدم چیکار میکرد...گفت:
_این اطلاعات هیچوقت از دهن تو بیرون نمیان...چون با اینکار به خونواده واطرافیانت آسیب میرسه.من به راحتی میتونم دوباره مخفی بشم ولی تو از این به بعد با دونستن این موضوع در خطر جدی ای قرار گرفتی.
ترسیده بودم.ولی نشون نمیدادم...چرا به من گفت؟ باید اول ازم میپرسید که میخوام در این مورد چیزی بدونم یا نه...این کاری که من میخوام براش انجام بدم مگه چقدر مهمه که این حرف ها رو به من بزنه...
من صحبت نمیکردم..فقط اون بود که شرایط رو برای من میگفت بهم اشاره کرد که به سمتش برم و در همون حال گفت:موضوع سهیل رجبی رو هیچکس نمیدونه و هیچکس هم نباید بفهمه...از این یه مورد هرگز نمیگذرم...من الان تو رو از خودت هم بیشتر میشناسم...میدونم مواظب حرف هات هستی و هیچوقت اشتباه نمیکنی...
از توی دوربین داخل باغ رو نشون میداد...دکمه ای رو زد...لیزری دور تا دور باغ رو گرفت...با تعجب برگشتم نگاهش کردم...بالای سرم بود...صورتم مقابلش بود...نفسش بهم میخورد....چشماش داشت وجودم رو آتیش میزد....با خون سردی گفت:هیچکس نمیتونه بدون اجازه ی من وارد خونه بشه...تمام خونه به آزیر مجهزه...سیستم های امنیتی ای هم در مواقع خاص مثل یک ارتش عمل میکنن....
صورتش رو نزدیک تر آورد...فاصله ای بینمون نبود...نباید خودم رو میباختم...نباید میزاشتم بفهمه کنترلم رو از دست دادم..همچنان سرد نگاهش کردم ادامه داد:
_طوری که ممکنه حتی به فرد متجاوز آسیب برسونن.
ازم فاصله گرفت و به سمت در اتاق رفت....من هم به آرومی نفس کشیدم...و دنبالش رفتم و خونسرد گفتم:در مورد سهیل رجبی باید چیکار کنم؟
در اتاق رو بست.با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:خیلی ازت خوشم اومده...خوب میتونی جلوی خودت رو بگیری...
یکی از خدتکار ها از پله ها بالا اومد و گفت:آقا شام حاضره...
با لبخند گفت:باشه.ممنون.
برگشت سمت در...تازه یه قسمت عجیب رو روی در دیدم...انشگتش رو گذاشت اون جا...فکر میکنم برای قفل شدن و باز شدن در بود.یعنی کسی جز اون نمیتونست وارد این اتاق بشه.با دستش منو به سمت راه پله ها راهنمایی کرد و همون طور گفت:بعد از شام در مورد کارهایی که باید بکنی حرف میزنیم...
سرم رو تکون دادم...این خونه دیگه چه چیز های عجیبی داشت که شهاب بهم نشون نداده بود....میدونستم باز هم هست...نمیتونستم انکار کنم که شوک زده ام...سخت بود...هیچکس نمیتونه خودش رو جای من بزاره....زندگی من خیلی عادی بود حتی با این اتفاقات اخیر باز هم فکرش رو نمیکردم تا این حد بخواد ........سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود پرسیدم:
_خدمتکار ها به خونه ی عجیبت و کارهات شک نمیکنن؟
دستاش رو توی جیب شلوارش گذاشت و در حال پایین رفتن از پله ها گفت:
_هیچکس اجازه ی وارد شدن به قسمت بالا رو نداره...حتی برای تمییز کردنش هم از یک فرد مطمئن استفاده میکنم...من دو تا خدمتکار بیشتر ندارم که اون ها هم فقط تا بالای پله ها میان...این خونه برای اون ها عجیب نیست...چون چیز خاصی رو نمیبینن.از نظر اون ها اینجا فقط یک باغ بزرگه...و من هم پسری سرمایه دار...کارهای من هم از نظرشون عجیب نیست.مگه تو وقتی من رو میدیدی فکر میکردی همچین چیزهایی هم در مورد من باشه؟
سرم رو تکون دادم و به آرامی گفتم:نه
روی راه پله ها ایستاد و گفت:تو هم اگه من رو توی شرکت سایبری نمیدیدی حتی فکر نمیکردی که من یک هکر باشم...
کنجکاو گفتم:برای همین ظاهرت و ماشینت.....
اومد وسط حرفم و گفت:البته...من سعی میکنم مثل یک آدم عادی در جامعه ظاهر بشم.با این حال همیشه اینطور نیستم...بعضی اوقات من هم از امکاناتم استفاده میکنم...در واقع اون روز که جلوی دانشگاهتون با اون تیپ و ماشین اومدم به خاطر جلب توجه نکردن بود...
بدون اینکه چیزی بگم به سمت پایین حرکت کردم...صدای نیمچه خنده اش رو شنیدم.میدونستم واسه ی اون هم خیلی عجیبه که چطوری من میتونم انقدر آروم باشم....
پشت سرم اومد....میزی رو برامون آماه کرده بودن...شهاب صندلی رو برام عقب کشید تا بشینم...سپس خودش هم روی صندلیه رو به روی من نشست...این فرد یه جنتلمن واقعی بود.برشی از پیتزا برداشتم و در همان حال با کنجکاوی پرسیدم:
__بهتون نمیاد سن زیادی داشته باشین؟چطوری تونستین همچین کارهایی رو بکنید؟
جامی رو برای خودش پر از نوشابه کرد و گفت:از بچگی شروع کردم...استعداد هم بی تاثیر نبوده...
نمیخواستم اون از من برتر باشه....نمیخواستم خودم رو از اون پایین تر بدونم...اون همه چیز داشت ولی من هیچی.....داشتم نا امید میشدم....ولی با خودم فکر کردم اون با اینکه همه چی داره ولی کارش به من گیر کرده.بعد از صرف شام در آرامش دوباره رفتیم روی مبل ها نشستیم به ساعت نگاه کردم.نیم ساعت دیگه باید میرفتم.میخواستم سوال بپرسم که اون زودتر شروع به حرف زدن کرد..به مبل تکیه داد و گفت:
_میدونم جواب همه ی سوالاتت رو نگرفتی.ولی همه چیز برات کم کم جواب داده میشه.الان موضوع مهم و اصلی سهیل رجبیه...من ازت میخوام بهش نزدیک بشی...انقدر نزدیک که کاملا بهت اعتماد کنه....نمیخوام توی این مدت رابطه ی عاطفی ای برای سهیل پیش بیاد...تو رو نمیدونم ولی اون هرگز نباید احساسی رو بهت پیدا کنه....فقط اعتماد...
با خشم نگاهش کردم که باعث شد خنده اش بگیره...سوالی برام پیش اومده بود:
_چرا از یه پسر این رو نمیخواید؟یه همجنس خیلی راحت تر میتونه اعتماد رو جلب کنه.
چهره اش جدی شده بود نمیدونم چرا بعضی از سوال ها انقدر تغییرش میداد.گفت:
_چون به یاد خودش میفته....
رگه های خشم رو توی صورتش دیدم...نمیدونم چرا با این حرفش تنم لرزید...درسته که حرف خیلی بی معنی ای بود ولی مطمئنم رازی بین حرفش بود...نخواستم چیز بیشتری در این مورد بپرسم....چون احساس میکردم آرامشش رو از دست داده...بعد از چند لحظه گفت:
_بعد از اینکه اعتمادش رو به دست آوردی باید خیلی تیز بین باشی...در مرحله ی اول باید رمز لپ تاپش رو بفهمی...بعد از اون در یه فرصت خوب و مناسب اطلاعاتی رو که مربوط به کار های سهیل و اسامی کارفرما های سهیل میشه برام بیاری.......
نگاه دقیقی بهم انداخت و گفت:شاید از نظرت کار راحتی بیاد ولی بعدا پشیمون میشی.
متعجب پرسیدم:تو که به راحتی میتونی توی کامپیترش نفوذ کنی.چرا این رو از من میخوای؟
لباش رو خورد و بعد از چند لحظه سکوت از جاش بلند شد و گفت:میرسونمت خونه.
به غرورم برخورد.مرتیکه پررو...داشت بیرونم میکرد.نمیخوای جواب بدی خب نده این کار ها دیگه چیه.با خودش چی فکر کرده...از جام بلند شدم...رفتم نزدیکش..در کمترین فاصله سرم رو بالا کردم طوری که لبهام دقیقا رو به روی لبهاش بود...چشمام رو بهش دوختم و با لحن اغواگری گفتم:آقای پارسیان از مهمونیتون ممنون...ولی کارتون رو تلافی میکنم...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#19
Posted: 25 Aug 2014 23:33
_اگه مشکلی پیش بیاد یا لازم باشه اطلاعاتی رو داشته باشی باهام تماس بگیر.
_فهمیدم آقای پارسیان.
خیره نگاهم کرد و گفت:شهاب....
سرم رو کج کردم و گفتم:پارسیان راحت ترم.....شبتون بخیر.
در رو باز کردم و از ساختمان خارج شدم....اون هم گفت:خدا نگه دارتون.
فکر کرده انقدر راحت باهاش خودمونی میشم.هرچی میتونه توهین میکنه بعد چه چیز هایی از آدم میخواد.
پنج شنبه و جمعه کلاس نداشتم.کمی با شهلا و بقیه دور زدم ولی بهشون هیچ چیز در مورد این اتفاقات نگفتم.گذاشتم فکر کنن که موضوع سهیل رجبی و تحقیق تموم شده.این دور روز فرصت خوبی هم برای خودم بود تا با خودم کنار بیام.هرچی زمان میگذشت بیشتر حرف های شهاب رو درک میکردم و از اینکه عکس العمل خاصی نشون ندادم متعجب میشدم...نمیدونستم چجوری اون بهم اعتماد کرد....البته از تهدید هاش هم واقعا ترسیده بودم..میدونستم اینجور آدما برای حفظ امنیت و فاش نشدن اسمشون خیلی کارها میکنن..
بابا بعد از صحبت هایی که با من و هما کرد راضی شد که با عمو و بقیه بره...سه شنبه پرواز داشتن...چطوری باید اعتماد سهیل رو بدون عاشق کردن به دست میاوردم خدا میدونست...اگه پسر بودم کارم خیلی راحت تر بود....شنبه توی دانشگاه اتفاق خاصی نیفتاد...با چشم همش دنبال سهیل میگشتم ولی ندیدمش....حس میکردم که هست...خیلی در خفا از چند تا از بچه ها پرسیدم که امروز سهیل کلاس داره یا نه...کلاس نداشت ولی مثل اینکه توی دانشگاه دیده بودنش...منم حس میکردم که هست...یه نگاهی رو همش روی خودم حس میکردم ولی وقتی برمیگشتم سمت نگاه چیزی نمیدیدم..شاید توهم زده بودم...شاید سهیل یا کسی دیگه بود که بهم شک کرده بود...از این فکر ترسیدم...باید خیلی مراقب رفتارم میبودم....سعی کردم از این به بعد مثل سابق باشم....
......
یکشنبه بعد از گرفتن یه دوش صبحگاهی رفتم دانشگاه...خیلی خون سرد در حالیکه چند تا از دوستام رو دیدم باهاشون سلام کردم و با هم به سمت کلاس رفتیم.آرمان هم از سمت چپ داشت میومد که وقتی من رو دید یه چشمک برام حواله کرد..با ابروهای بالا رفته و تهدید آمیز نگاهش کردم که خنده اش گرفت...وارد سالن شدیم...وقتی از پیچ سالن گذشتیم میخکوب شدم....سهیل بود که به دیوار رو به روی کلاس تکیه زده بود.....میخواستم بی توجه بهش وارد کلاس بشم که من رو دید و چند قدم اومد جلو....متوجه منظورش شدم..من هم به سمتش رفتم...با لبخندی بهم زل زد و گفت:سلام خانم طراوت...
نگاهم به بعضی از بچه ها افتاد که با کنجکاوی به ما زل زده بودن...لبخند رسمی ای زدم و گفتم:سلام آقای رجبی...
_جزوه ی روز چهارشنبه تون رو آوردم...پنج شنبه توی دانشگاه منتظرتون بودم..از چند تا از دوستانتون هم پرسیدم ولی مثل اینکه کلاس نداشتید...
شرمگین گفتم:واقعا متاسفم..اصلا یادم نبود که پنجشنبه ها کلاس ندارم...
جزوه رو به سمتم نگرفته بود...خیره شدم به جزوه ولی به روی خودش نیاورد...حس میکردم شنگوله...ولی دلیلش رو نمیدونستم...آروم بهش
گفتم:ببخشید جزوه رو نمیخواین بدین؟من باید برم سر کلاس...
_برای ناهار میاین سلف؟
متعجب از سوالش گفتم:
_البته.چطور؟
_پس اونجا میبینمتون.
استاد وارد سالن شداگه بعد از خودش وارد کلاس میشدیم دیگه راه نمیداد....هم تعجب کرده بودم و هم ترسیده بودم..یعنی سهیل چیکار داشت....دوست داشتم کلاس نمیرفتم و همین الان میگفت ولی خیلی ضایع بود...برای همین خون سرد گفتم:آقای رجبی استادم اومدن.بعدا در موردش حرف میزنیم...
نیمچه لبخندی زد و گفت:حتما....
سرم رو براش تکون دادم و با عجله قبل از استاد وارد کلاس شدم...لعنت به این کلاس های بی موقع...آرمان که مارو دم در دیده بود دو سه بار ابرو بالا انداخت...با تهدید نگاهش کردم و تقریبا جلو نشستم.....میدونستم الان همه ی بچه ها کنجکاو شده بودن....تصمیم گرفتم بعد از کلاس برای سوال پیچ نشدن سریع تر به سمت سلف برم.
............
یه گوشه دیدمش...برام سر تکون داد....به سمتش رفتم و بعد از عقب کشیدن صندلی رو به روش نشستم...نگاه فضول بقیه هم واسه ی خودشون....دوباره سلام کردم و آروم گفتم:آقای رجبی امیدوارم کارتون مهم باشه..چون اینطور ملقات ها توی محیط دانشگاه اصلا نتیجه ی خوبی نداره..
در حالیکه خیره و با لبخند من رو زیر نظر گرفته بود گفت:برای چی نگرانید...فکر کنم به ایمیلتون سر نزدید.
چشمامو گرد کردم و گفتم:چطور؟
به نرمی گفت:استاد زارع دانشجو های کلاسش رو دو به دو تقسیم کرده و اسامی افراد به همراه موضوع تحقیق رو برای هر دو نفر ایمیل کرده....
خنده ای کرد...که از نظر من خنده ی مزخرفی بود..چون توی افکار خودم ضایع شده بودم...من چی فکر میکردم و چیشد...لبخند نیمه جونی زدم و گفتم:یعنی الان میخواهید بگید که من و شما توی یک گروهیم؟
سرشو تکون داد و گفت:بله...
لبام رو گاز گرفتم وسرم رو تکون دادم..نگاهش رفت به سمت لبام...هول شدم لب هام رو ول کردم...خنده اش گرفت...از جام بلند شدم و با خون سردی گفتم:من میرم ایمیلم رو چک کنم...
لپ تاپش رو که روی صندلیه کنارش گذاشته بود گرفت سمتم.....داشتم میمردم...چشمام هی میخواست از این کارش گرد بشه ولی نزاشتم....بهم نگاهی انداخت و گفت:میتونید از لپ تاپ من استفاده کنید...
ولی اینکه توی ویندوز بود..رمز هم نمیخواست که من بتونم ببینم سهیل چی میزنه...جلوی چشم خودش هم که نمیتونستم فضولی کنم...چشمام رو روی این غذای چرب و نرم و وسوسه کننده بستم و گفتم:ممنونم آقای رجبی...سایت کار دارم.کارم طول میکشه...همون جا نگاه میکنم...
ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:نهار نخورده....
سپس با اصرار ادامه داد:شما ایمیلتون رو چک کنین من دو تا ساندویچ میگیرم...
فقط همین یه کارم مونده بود...از جاش بلند شد.بهش گفتم:نه..نه..ممنونم..
اومدوسط حرفم و جدی گفت:نگران حرف دانشجوهای دیگه نباشید...کار خلاف شرع که نمیکنیم...استاد ازمون خواسته تحقیقی رو با هم انجام بدیم.....
ناچار از اصرارش و برای بیشتر جلب توجه نکردن روی صندلیم نشستم...لبخندی از روی رضایت زد و رفت تا ساندویچ سفارش بده......لپ تاپش باز جلوی چشمای من بود...و من بهترین فرصت رو گیر آورده بودم که حداقل به چند تا از درایو هاش سر بزنم...برگشتم عقب در حال سفارش دادن بود...بعد از اینکه سفارشش رو داد بهم نگاه کرد....لبخندی زدم...روش این سمت بود....میترسیدم سر برسه و بفهمه...دو سه بار نفس عمیق کشیدم و یاهو رو باز کردم..نباید ریسک میکردم...طبق گفته های پارسیان باید اول اعتماد کاملش رو به دست میاوردم...شاید اون موقع حتی خودش رمزش رو بهم بده...یاهو رو که باز کردم ایمیل جدیدی برام اومده بود.راست میگفت..استاد زارع ازمون خواسته بود روی یه بخشی از کتاب که واقعا هم سخت بود دو نفره کار کنیم و این یعنی ملاقات و نزدیکی بیشتر با سهیل.....
مشکل خیلی بزرگی پیدا کرده بودم.و اون هم این بود که باید در مورد هم گروه شدن خودم و سهیل به شهاب بگم یانه....خودش که اصلا زنگ نمیزد.البته میدونستم که تا الان خبر دار شده....پس بیخیالش شدم....بعد از کلاس شروین اومد دنبالم...ماشینش رو دم در دانشگاه دیدم...میدونستم این چند وقت تو افکار بچه ها چی میگذره...یک روزبا یه پسر غریبه میرم...چند بار شروین..از امروز هم که با سهیل زیاد دیده میشم....ولی نمیشد کاریش کرد...بهتر بود خودم رو میزدم به بیخیالی...رفتم سمت ماشین شروین...شیشه اش رو پایین داد و گفت:سوار شو میرسونمت.
چند لحظه خشک نگاهش کردم و گفتم:خیلی پررویی شروین...
و از ماشینش فاصله گرفتم....ماشین خودم نزدیک بود...به سرعت به سمت ماشینم رفتم....صدای در ماشین شروین رو شنیدم...میخواست بیاد دنبالم.ولی سرعت کافی رو نداشت.چون ماشین رو روشن کردم و بلافاصله حرکت کردم...بیچاره سر جاش موند..لحظه ی آخر لبخند تمسخر آمیز سهیل رو که جلوی در خروجی آقایون بود به شروین دیدم...از تو آینه نگاه کردم...شروین لگدی به سنگ جلوی پاش زد و متوجه سهیل هم نشد....
نمیدونستم کار خوبی میکنم انقدر غرور شروین رو میشکنم یا نه...تا الان هم که فرصت نکرده بودم با عمو حرف بزنم....
توی راه بودم که برای گوشیم اس ام اس اومد...همون طور که چشمم به جلو بود نگاه کردم از طرف پارسیان بود...خوندم.نوشته بود:
_شماره ات رو سهیل داره؟
تعجب کردم...نه سلامی نه علیکی...چقدر خودمونی شده...چرا زنگ نزد... نوشتم:
_سلام...(متلکی گفتم تا روح خودم شاد بشه)آره.شماره ام رو بهش داده بودم.چطور؟
گوشی رو انداختم روی صندلیه کنارم...جالب بود چشمم بیشتر از اینکه به جلو باشه به گوشیم بود...معتاد شده بودم...پیچیدم توی خیابون سمت راست که دوباره صدای گوشیم اومد.
_همین الان یه خط جدید با شماره ی ایرانسل بگیر...اسم یه نفر دیگه به عنوان دارنده ی سیم کارت باشه.اون یک نفر هم از آشناها یا دوستای صمیمیت نباشه.
یکی دوبار خوندمش...یعنی چی؟خود درگیری داره؟یا احیانا به خودش هم شک داره...میخواستم زنگ بزنم ببینم دلیل این مسخره بازیا چیه که یادم اومد اون خیلی بیشتر از من میدونه.حتما دلیلی برای اینکارش داره....چون جواب سلامم رو نداد من هم جوابش رو ندادم...ولی حالا چطوری همچین آدمی رو گیر میاوردم؟انقدر سخت گیری واقعا لازم بود؟به سهیل اصلا نمیومد انقدر خطرناک باشه.خداییش اگه شهاب در مورد سهیل اون حرف ها رو نمیزد عمرا من به چیزی شک میکردم.حیف شد...نباید با شروین اینطوری رفتار میکردم.الان میتونستم ازش بخوام که واسم همچین سیم کارتی رو گیر بیاره...اوف...دستمو روی پیشونیم گذاشتم....جرقه ای توی ذهنم زده شد.یاد سیم کارت مزاحمیه شهلا افتادم که یکی از دوست پسرای قدیمش براش خریده بود.راهم رو به سمت خونه ی شهلا تغییر دادم...نزدیک خونشون بودم.زنگ زدم و ازش خواستم بیاد دم در...تعجب کرده بود.بعد از 5 دقیقه که رسیدم جلوی در دیدمش.از ماشین پیاده نشدم.شالی روی سرش انداخته بود به سمت ماشین اومد و در جلو رو باز کرد و نشست.برگشتم سمتش و گفتم:
_سلام به شهلای گل خودم.کی رسیدی خونه؟
_سلام هلیا..یه یک ساعتی میشه رسیدم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:واسه ی چی زودتر از کلاس اومدی بیرون؟
چپ چپ نگام کرد و گفت:نترس.نرفته بودم ولگردی.هفته ی پیش که گفتم پسر عموم و خونوادش میخوان از شیراز بیان...
_آهان.یادم اومد...
لحن مظلومانه ای گرفتم و گفتم:شهـــــلا.
مرموز نگام کرد و گفت:چیشده؟
نیشم باز شد گفتم:سیم کارت ایرنسلتو میخوام.
داد زد:چــــــــی؟حرفش رو هم نزن.تو که میدونی من چقدر اون سیم کارت رو دوس دارم.
داشت طاقچه بالا میزاشت..من که میدونستم همش تظاهره.
بی حوصله گفتم:شهلا..اذیت نکن.باور کن کارم خیلی مهمه.خواهش میکنم.
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:واسه چی میخوای؟
با چشمم به خونشون اشاره کردم و عصبانی گفتم:پاشو برو بیار...بهت برش میگردونم.کارم واجبه.باور کن.
بلاخره بعد از کلی اصرار راضی شد بدون اینکه چیزی بهش بگم سیم کارت رو برام بیاره.میدونست من تا وقتی نخوام با هیچکس حرفی نمیزنم...بعد از
گرفتن سیم کارت رفتم یه موبایل دوازده دو صفر توپ هم گرفتم و سیم کارت رو داخلش گذاشتم.شماره ی پارسیان رو از اون گوشیم گرفتم و با سیم کارت جدید اس ام اس دادم:
_طراوتم
بعد از چند لحظه گوشیم زنگ خورد.خودش بود.جواب دادم:
_بله؟
نمیدونم چرا حس میکردم صداش ته مایه های خنده داره....
_سلام هلیا خانم...خوب هستید؟
برای اینکه حرصش رو در بیارم گفتم:سلام آقای پارسیان.ممنون.شما خوبید؟
_خوبم.مرسی.
سکوت کردم.بعد از دو ثانیه آروم پرسید:برات سوال نشده که چرا ازت خواستم اینکار رو بکنی؟
خیلی خون سرد گفتم:نه.
اون هم خونسرد تر از من گفت:به هر حال باید برات یه سری چیز ها رو توضیح بدم.برای امنیت بیشتر و احتمال اینکه سهیل بتونه متو[ه مکالمه های ما بشه ازتون خواستم یه شماره ی جدید بگیرید.
کمی متعجب شدم و پرسیدم:یعنی میخواید بگید سهیل میتونه مکالمه های من رو گوش بده.
صدای نفس عمیق و پر تاسفش رو شنیدم...دلیل تاسف توی صداش رو نفهمیدم گفت:بله.اون اگه بخواد خیلی کارهای دیگه میتونه بکنه.البته اس ام اس رو کسی نمیتونه بخونه.ولی باز هم لازم بود برای احتیاط بیشتر اینکار رو بکنیم.
از روی تفهیم گفتم:بله متوجه شدم.
ادامه داد:برای نزدیک شدنتون به سهیل هم که دیگه فکر نمیکنم مشکلی باشه.با آقای زارع صحبت شده.
تعجب کردم...یعنی چی؟یعنی این از آقای زارع خواسته بود.گفتم:
_منظورتون چیه؟نمیخواید بگید که شما با استاد زارع در مورد این موضوع حرف زدید؟اگه شک بکنن چی؟
لبخند پر اطمینانش رو حس کردم:نگران نباش.انقدر ساده نیستم که خودم اقدام کنم.به ایشون هم صریحا گفته نشده که شما دو تا رو توی یه گروه بزارن.فقط روی افکارشون کار کردن...
چشمام رو بستم....هرلحظه که بیشتر میفهمیدم ترسم هم بیشتر میشد....وارد گروه خطرناکی شدم...صدای ملایمش رو شنیدم:
_لازم نیست از چیزی بترسید....
بعد از چند ثانیه سکوت ادامه داد:من اطرافیام رو توی دردسر نمیندازم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#20
Posted: 25 Aug 2014 23:34
قسمت هفدهم
جلوی دهنه ی گوشی رو گرفتم و صدام رو صاف کردم و گفتم:نترسیدم آقای پارسیان...نگران نباشید.
چیز دیگه ای نمیتونستم بگم.جالب بود که دیگه ازم نخواست که با اسم صداش کنم.اینم ناشی از غرور بیش از حد بود...
..................
صبح بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.عصبانی و کلافه بدون دیدن شماره گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟
از بس عصبانی حرف زده بودم طرف سکوت کرده بود.کلافه تر از قبل گفتم:بله.بفرمایین.
بلاخره صداش رو شنیدم:سلام خانم طراوت...
پا شدم روی تختم نشستم.این صدای کی بود؟پسر بود...ولی شبیه صدای آشناهام نبود.سریع به شماره اش نگاه کردم.پرسشی گفتم:شما؟
_سهیلم.سهیل رجبی.
زدم روی پیشونیم گفتم:آهان..ببخشید آقای رجبی..نشناختمتون.چیزی شده؟
_معذرت میخوام که بدموقع زنگ زدم.فکر نمیکردم خواب باشید.
به ساعت نگاه کردم.9 ونیم بود.حق داشت بنده خدا.گفتم:مشکلی نیست.به هرحال باید الان بیدار میشد.امرتون چی بود؟
_اگه ایمیل استاد رو کامل خونده باشید باید حواستون باشه که فقط دو هفته فرصت داریم.با توجه به این موضوع سخت فکر میکنم باید از همین الان به صورت فشرده کار کنیم.
دلم میخواست گریه کنم.من تازه از شر اون یکی تحقیق خلاص شده بودم و حالا بخاطر این پارسیان باید زحمت این یکی هم میفتاد روی دوشم.
_البته.در جریان هستم.ولی خب باید چطوری شروع کنیم؟امروز همدیگه رو توی دانشگاه میبینیم دیگه.
_راستش امروز کار دارم نمیتونم به کلاس برسم.اگه شما راضی باشید از ساعت 11 یه کافی شاپ همدیگه رو ببینیم.
دستی روی چشام که شدیدا پف کرده بود کشیدم و گفتم:باشه.پس من حاضر بشم.
_باز هم شرمنده خانم طراوت.پس من آدرس رو براتون اس ام اس میکنم.
_دشمنتون شرمنده.باشه
تو دلم به خودش و هفت جد و آبادشو پارسیان و جد و آبادش فحش دادم.
_خداحافظ
_خدافظ
.............................
پشت یکی از میز های گوشه دیدمش.جای دنجی رو انتخاب کرده بود.به سمتش رفتم.حواسش نبود.بعد از اینکه صندلی رو عقب کشیدم متوجهم شد و از جاش بلند شد.چه چهره ی جذابی پیدا کرده بود...بدجور اون لحظه تو حس بود.
_سلام خانم طراوت.
سرجام نشستم.اون هم نشست.
_سلام.
شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود به همراه یک پیرهن اسپرت آبی ملایم...چه صورت سفیدی داشت.چشماش سرد بود....یا بهتره بگم توی چشاش
چیزی خونده نمیشد.غم داشت.آره غم داشت...ولی من که تا به حال توی دانشگاه نشنیده بودم مشکلی داشته باشه.دستش رو به سمتم دراز کرد.باهاش دست دادم.
_خوش اومدین.
_ممنون
خیره بود بهم.نمیدونم از چه زمانی نگاه خیره اش روی من سنگینی میکرد ولی این اواخر خیلی بیشتر شده بود.
_باز هم عذر میخوام بخاطر بیدار کردنتون.
_آقای رجبی یه بار گفتم که باید بیدار میشدم.
لبخندی زد و گفت:آخه چشماتون پف کرده.احساس شرم میکنم.
دستی به چشمام کشیدم.گفتم:اکثر صبحها چشمام پف میکنه.این هم از شانس بد منه.
خیلی سریع گفت:نه نه.منظورم این نبود که پف چشمتون بده...
با لبخند زیبایی نگاهم کرد و ادامه داد:اتفاقا خیلی بهتون میاد.
ابرویی براش بالا انداختم.داشت پررو میشد.همون طور که ابروم بالا بود گفتم:بهتره شروع کنیم تا شما دیرتون نشه.
لبخندش رو جمع کرد و گفت:البته.
گارسون اومد.من آناناس گلاسه و اون بستنی خواست.بعد از اینکه سفارش ها رو آوردن دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
_شما نظری دارید که چطوری اینکار رو بکنیم؟
بی تفاوت گفتم:نه.من کار گروهیم زیاد خوب نیست.ترجیح میدادم تنها کار کنم.بهتره شما نظری بدین.
نگاهم کرد.انتظار نداشت انقدر صریح باشم.من که نمیتونستم بخاطر آقای پارسیان اخلاقم رو تغییر بدم و با سهیل خوب رفتار کنم.
_پیشنهاد من اینه که هر روز صبح از ساعت 10 تا 12 جایی رو واسه ی تبادل اطلاعات و تنظیم صفحات انتخاب کنیم و اونجا با هم روی تحقیق کار کنیم.وقت های دیگه هم از اینترنت مقالات و صفحه های مفید رو پیدا کنیم.
با تعجب گفتم:ولی من بعضی روزا کلاس صبح دارم.
_واسه ی اون روز ها هم میتونیم بعد از ظهر یا یه ساعتی که با کلاس هامون تطابق نداشته باشه انتخاب کنیم.
سرم رو تکون دادم و مشغول خوردن آناناس گلاسه شدم.سرم رو بالا کردم داشت با لبخند نگاهم میکرد.با چشم به بستنیش اشاره کردم و گفتم:بستنی تون رو بخورید.
با همون لبخند روی میز خم شد و گفت:نسبت به شروین چه احساسی داری؟
نزدیک بود تو گلوم گیر کنه.متعجب گفتم:
_منظورتون چیه؟
_منظور خاصی ندارم.فقط سوال پرسیدم.
_یه بار دیگه هم بهتون گفته بودم.حس خاصی بهش ندارم.
_میتونم هلیا صدات کنم؟
پرسشی نگاهش کردم و گفتم:دلیلی نمیبینم.
_تا جایی که فهمیدم شما توی اینجور موارد سخت گیر نیستید.اینطوری برای هردومون راحت تره.جو سنگین روی کارمون هم تاثیر میزاره.
میخواستم اخم کنم و بگم نه ...که تصمیم گرفتم برای پیش بردن نقشه مون کمی کوتاه بیام.حالا که اون داشت خودش رو به من نزدیک میکرد چرا من فرار کنم و کار رو برای خودم سخت کنم.نیمچه لبخندی زدم و گفتم:مشکلی ندارم.فقط نمیخوام باعث سوتفاهم شما یا کسی دیگه بشه.
به صندلیش تکیه داد و با لبخند گفت:خیالتون راحت باشه.
شروین زده بود تو فاز قهر بودن.نه زنگ زد نه دم دانشگاه اومد...سه شنبه صبح ساعت 10 تا 12 توی یه پارک قرار گذاشتیم....پاتوقمون از این به بعد همون جا بود..دیگه توی کلاس زیاد با هم برخورد نداشتیم تا دانشجو های دیگه شک نکنن.ولی کاملا واضح بود که سهیل سعی داره به من نزدیک بشه.چند باری لپ تاپش رو گرفتم ولی هیچ کار خاصی نتونستم بکنم.شهاب هم که اصلا انگار نه انگار...همه چیز رو به من واگذار کرده بود.البته من اینطور فکر میکردم...بابا هم با عمو و زن عمو و شروین رفتن آلمان.این وسط رفتار سهیل عذابم میداد که بعضی اوقات خیره میشد بهم و من رو معذب میکرد.
البته این رو هم نمیتونستم انکار کنم که پسر واقعا جذابی بود و اصلا از بودن باهاش به غیر از وقتایی که بهم خیره میشد ناراضی نبودم.دوشنبه بود ک طبق روال دیدار های اخیرم با سهیل حاضر شدم.بازم توی همون آلاچیق همیشگی همدیگه رو قرار بود ببینیم.نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم.هدف من تحقیق نبود.بلکه گرفتن لپ تاپ سهیل بود.تا الان هیچ کاری نتونسته بودم بکنم..تنها فایده ی این دیدار ها صمیمی شدن سهیل با من بود...و من هم به تبعیت سعی میکردم این نزدیکی بیشتر بشه.رژلب صورتی ای رو زدم و بعد از خداحافظی از هما از خونه رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم...توی راه همش داشتم نقشه میکشیدم تا از غفلت سهیل استفاده کنم.آخرش قرار بود این برنامه ها به کجا برسه خدا میدونست..شیشه رو دادم بالا و کولر رو زدم.چیزی تا شروع امتحانات نمونده بود.ترم 6 بودم و باید تلاشم رو بیشتر میکردم...خدا کنه زودتر این مشکلم حل بشه.ماشین رو پارک کردم و بعد از قفل کردنش وارد پارک شدم...به سمت جای همیشگی حرکت کردم...از دور دیدمش..باز هم اون زودتر از من اومده بود...به دور دست خیره شده بود.توی این هوای گرم واقعا دیوونه بودیم که همچین جاهایی قرار میزاشتیم.رسیدم کنارش با صدای نسبتا بلندی گفتم:سلام چطوری؟
متوجه من شد.خندید و گفت:چقدر دیر کردی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:جواب سلام واجبه آقای رجبی.
با خنده سرجام نشستم.اخمی کرد و گفت:چند بار بگم نگو رجبی.من سهیلم سهیل...
تو چشمام خیره شد و گفت:افتاد؟
با تاسف نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم:تحقیق رو دیشب به کجا رسوندی؟چیزی هم اضافه کردی؟
در لپ تاپش رو باز کرد و در همو حال گفت:دو سه تا مطلب جدید در موردش گرفتم.نمیدونم خوبه یا نه.تو هم یه نگاه بهش بنداز.
لپ تاپ رو به سمت من برگردوند.با دقت به صفحات خیره شدم..خیلی گرم بود.مقنعه ام رو تکون دادم تا کمی خنک بشم.با کنجکاوی بهم نگاهی انداخت و گفت:گرمته؟
ارم آتیش میگیرم.
_واسه ی اینه که تازه از راه رسیدی.
جرقه ای توی ذهنم زده شد.توی چشماش مطلومانه نگاه کردم و گفتم:میشه لطفا بری یه نوشابه برام بگیری؟
چند لحظه نگاهم کرد و گفت:نوشابه ضرر داره.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:نمیخوای بری بگیری چرا بهونه میاری؟خودم میرم.
از جام بلند شدم که ناگهانی دستش رو گذاشت روی دستم...منو نشوند و خودش بلند شد.مات نگاهش میکردم.
_چیز دیگه ای نمیخوای؟
خوشحال از گرفتن نقشم گفتم:یه کیک هم بخر.صبحونه چیزی نخوردم.
نمیدونم حواسش کجا بود که گفت:باشه عزیزم.
و رفت...خودش هم متوجه ی حرفی که زده بود نشد.شاید تیکه کلامش بود ولی تا الان من متوجهش نشده بودم.زیاد مهم نبود.الان وقت یه چیز دیگه بود.خودم رو با لپ تاپ سرگرم کردم.بعد از چند دقیقه برگشتم عقب.اینکه هنوز اینجا بود.داشت با یه پسر کوچولو که آدامس میفروخت حرف میزد.متوجه نگاه من شد.لبخندی برام زد و در همون حال دستش رو برد توی جیب عقبش و کیف پولش رو در آورد.احتمالا میخواست آدامس بخره.ولی دیدم یه پنج هزار تومنی در آورد...پسر بعد از اینکه پول روگرفت رفت و در کمال تعجب سهیل برگشت.با چشمایی گرد نگاهش کردم.ولی اون هنوز لبخند ملیحش روی صورتش بود.وقتی رسید گفتم:پس چیشد؟چرا نرفتی؟
سرجاش نشست و گفت:دادم به اون پسره بخره.هوا گرمه منم حوصله ی رفتن نداشتم..
سعی کردم به روی خودم نیارم.گفتم:ولی اگه پسره پول رو گرفت و فرار کرد چی؟خودت میرفتی خیلی بهتر بود.
عصبانی شده بودم از اینکه خودش نرفته بود.اه.تازه داشتم یه فرصت خوب به دست میاوردم.خندید و گفت:
_نگران نباش.برنگشت یه کار دیگه میکنیم.
مات نگاهش کردم.این دیگه کی بود.آخه من چوری باید توی لپ تاپ این رو میگشتم.غیر ممکن بود.مشغول به کار شدیم.بعد از 10 دقیقه صدای دویدن رو شنیدیم.همون پسرک آدامس فروش بود که داشت میدوید سمت ما.کاشکی میرفت و نمی اومد.اینوری شاید اینبار سهیل میرفت.سهیل لبخند مهربونی به پسر زد.پسره با نفس نفس پلاستیک خوراکی ها رو گرفت سمت سهیل وگفت:بفرما عمو.این دکه نداشت مجبور شدم برم بالایی...
_مرسی گل پسر.
پسره دوباره با هیجان ادامه داد:عمو بقیه اش رو هم برای خودم یه بستنی خریدم.
_نوش جونت.
سپس سهیل یه دو هزاری دیگه در آورد و گرفت سمتش و گفت:این هم بخاطر اینکه پسر خوبی بودی و خیلی خسته شدی.
پسر اول توی گرفتن پول لجبازی کرد ولی در آخرگرفت.من که بخاطر خراب شدن نقشم حوصله نداشتم پلاستیک خوراکی ها رو گرفتم و یه نوشابه و کیک واسه ی خودم در آوردم.و با خشم درونم بازش کردم.پسرک بعد از اینکه خداحافظی کرد رفت.سهیل هم از توی پلاستیک برای خودش نوشابه در آورد.رو بهش گفتم:مرسی.
خیره نگاهم کرد و گفت:وظیفه بود.
داشتم با حرص میخوردم.وقت استراحت بود.برای همین در لپ تاپ رو بسته بودیم و من با نا امیدی بهش نگاه میکردم.سهیل هم با فاصله ی کمی روی صندلیه کنار من نشسته بود.یه مرتبه دیدم دستی اومد سمت شالم و شالم رو باز کرد و آروم همونطوری که روی سرم بود یه تکون داد که با تعجب کمی کشیدم کنار.به سهیل نگاه کردم.این چه کاری بود کرد.با ناباوری زل زدم بهش و گفتم:چیکار میکنی؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم