انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

Heart Hacker | هکر قلب


مرد

 
قسمت چهل و یکم

_امتحانات تموم شد؟
_انقدر خودت رو کنار کشیدی که دیگه از هیچی خبر نداری..آره عزیز من..دو روز پیش تموم شد..امتحان امروزت رو چیکار کردی؟
_ده میشم.میتونی بچه ها رو جمع کنی بریم بیرون؟
_بچه ها یعنی نسرین و سودابه؟
_نه..یعنی هر ادم پایه ای رو که میشناسی...ولی تعداد زیاد نشه..
_حالا واسه کی ؟کجا؟
_فردا صبح .کوه
_من تا 8 نفر یا کمتر جمع میکنم...
_خوبه باشه.
_پس فعلا کاری نداری..برم دست به کار بشم؟
لبخند محزونی زدم و گفتم:نه عزیزم...خداحافظ
_خدافظ جیگر
باید یه روز به خودم استراحت میدادم تا ادامه ی راه رو با ذهنی آروم میرفتم...
***
سوار ماشین شدم..قرار بود من برم دنبال شهلا و با هم بریم سرقرار..جلوی خونشون که ویلایی بود نگه داشتم..دو سه بار بوق زدم..به پنج دقیقه نکشید که بیرون اومد.مثل من تیپ اسپرت زده بود.در عقب رو باز کرد و گفت:
_چطوری نفله؟
_به خوبیه تو..سوار شو به اندازه ی کافی دیر کردیم..
کوله اش رو انداخت عقب و بعد در جلو رو باز کرد و کنار من نشست...به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_چقدر دیر کردی؟
دیشب از بس به شهاب فکر کرده بودم دیر خوابیده بودم..برای همین صبح به سختی بیدار شدم..ازش دلگیر بودم که اصلا خبر نگرفت...یعنی واقعا هیچ ارزشی براش نداشتم!!
_حاضر شدنم طول کشید.
عینک دودی رو از روی داشبورد برداشتم و به چشمام زدم..آفتاب بدجور چشمم رو اذیت میکرد..جایی که میخواستیم بریم دور بود..بعد ازتقریبا چهل و پنج دقیقه رسیدیدم سر قرار...همه ی بچه ها اومده بودن.نگاهم روی آرمان ثابت موند..شهناز کنارش ایستاده بود..از هرچی فرار میکردم به سرم میومد...با حرص رو به شهلا گفتم:
_آرمان رو چرا دعوت کردی؟
متعجب نگاهم کرد و گفت:چطور؟مگه مشکلی دارین با هم.؟
_نه
_پس چی؟
_هیچی
از ماشین پیاده شدم.کوله ام رو برداشتم و انداختم روی دوشم...در کل 10 نفر میشدیم.چهار نفر باقی مونده یکی پسرعموی نسرین شهریار بودکه شدیدا پایه و اهل حال بود..برای همین توی اغلب خوشگذروی هامون حضور داشت...اینبار یه دختر هم با خودش آورده بود.احتمالا دوست دخترش بود..دو تا از پسرای دانشگاه هم اومده بودن..که یکی شایان دوست پسر سودابه بود...و اون یکی هم مهران دوست شایان بود...به همه سلام کردم..رو به روی آرمان ایستادم...دست شهناز که دور بازوش بود رو از خودش جدا کرد..پوزخندی زدم و گفتم:
_فکر نمیکردم بازم ببینمت..
میدونستم تا الان با خبر شده..کمی از شهناز فاصله گرفت..نزدیکم شد و با شرمندگی گفت:
_من هنوز همون آرمانم هلیا...همونی که همیشه پشتت بود..
رومو برگردوند...رفتم سمت بچه ها و با اعصابی خراب سلام کردم..که شهلا صداش رو بلند کرد و گفت:
_خب اگه همه اومدن و آماده ایم حرکت کنیم
همراه نسرین حرکت کردم...شهریار اومد کنارم و گفت:
_چطوری بانو؟
دوباره میخواست شروع کنه...هر وقت با هم کوه یا جای دیگه ای میرفتیم منو این همیشه در حال تیکه انداختن و بحث بودیم..
_به خوبی شما شاهزاده.
_چرا تو همی پودر هل؟
اینطوری که صدام میکرد دلم میخواست گوشاش رو بکشم صدا بز بده...سعی کردم نشون ندم که حرصم گرفته فقط با عصبانیت گفتم:
_برای اینکه قیافه ی نحس تو رو دوباره دیدم.راستی تو کار و زندگی نداری که هربساط کوهی که بقیه میچینن تو هم هستی؟
با خنده گفت:
_توآدم بشو نیستی...زبونت مثل زهر عقرب میمونه.باید توی باغ وحش به عنوان یه نمونه ی نایاب ثبتت کنن.
نسرین کنار گوشم غرید:دو تاتون ببندین لطفا...اومدیم صفا کنیم..عین سگ و گربه به هم نپرین...
_تو چی میگی نسی سکسکه؟
با این حرف شهریار بعد از دو روز زدم زیر خنده و کوبیدم به شونه ی شهریار و گفتم:
_دمت گرم..یه بار به جای زر مفت گل گفتی.
اوایل که پای شهریار به گروهمون باز شده بود نسرین سکسکه ی شدیدی گرفت از اون موقع شهریار بهش میگفت نسی سکسکه...نسرین با حرص گفت:
_شما دو تا وقتی با هم میفتین عین گربه وحشی به هرکی که دم دستتون میاد پنجول میکشین..از این حرصم میگیره که با هم بدین ولی پشت همدیگه رو دارین...
و با چشم غره فاصله گرفت و رفت پیش سودابه و شایان...شهریار خندید و گفت:
_ببین چه گندی زدی...الان از عصبانیت دوباره سکسکه اش میگیره..اونوقت عواقبش پای خودته...
_تو برو پیش دوست دخترت پناه بگیر تا انتقام ناراحت کردن دوستم رو ازت نگرفتم...
دستش رو انداخت دور دستم و گفت:
_دوست دختر به این خوبی دارم..عین برج زهرمار همیشه ضد حال میزنه تو روحیه آدم.
دستم رو کشیدم و گفتم:
_آدم باش..
_مگه تو آدم شدی که من آدم بشم؟در ضمن قابل توجه شما باشه که اون خانم خواهر بنده است..شکیلا...نقطه ی مقابل تو...من که برادرشم صداش رو به زور میشنوم..
_حتما کم حرفیش به تو رفته...بگذریم از اینا..خوراکی تو بساطت هست؟
_هنوز نیومده میخوای بری سر خندق بلا؟یکم لاغر کن دختر.با بشکه شدن فاصله ای نداری.
غریدم:شهریار...
_جون شهریار..ای درد وبلات بخوره تو فرق سر اون سودابه...اینطوری صدام نکن ناکس...
زیر لب بهش فحش دادم و سرعتم رو بیشتر کردم...آرمان اومد کنارم و گفت:
_میخوام باهات حرف بزنم هلیا..
خونسرد برگشتم سمتش و نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_چه حرفی؟فکر نکنم حرفی برای زدن داشته باشی..
نالید:هلیا..خواهش میکنم...دارم عذاب میکشم...
شهریار دوباره رسید کنارم و با خنده گفت:
_چی پچ پچ مینکین در گوش هم؟دو دقیقه نمیتونیم ناموسمون رو ول کنیم..رو هوا میزننش...هی آقا آرمان..حواست باشه من مثل کوه پشتش وایسادم..پاتو کج برداری دو سوته گردنت لا ساتوره.
آرمان از زیر دندونای به هم چسبیده اش گفت:
_این چی میگه هلیا؟بفرستش اونور کارت دارم
برگشتم سمت شهریار و با لبخند گفتم:
_عزیزم تو خونتو کثیف نکن.الان میره...
و به شهریار چشمکی زدم..میدونستم چرت و پرت میگه و احساسی بهم نداره..عاشق خواهر یکی از دوستاش شده بود ولی دختره نمیخواستش.حتی دختره رو با یه پسر دیگه وقتی توی بغل هم بودن دیده بود ولی هنوزم عاشقش بود...دل پردردی داشت ولی هیچوقت بروز نمیداد...منم میخواستم یکی مثل شهریار بشم...یه آدم بادلی شکسته ولی شاد....امروز برای خودم بودم..نمیزاشتم هیچ احدی خرابش بکنه..میخواستم این همه نامردی رو زیر این خوشی های فانی پنهان بکنم...شاید اگه این اتفاقات نمیفتاد الان پشت آرمان در میومدم..من واقعا آرمان رو دوست داشتم...واقعا قبولش داشتم...همیشه باهاش راحت بودم ولی الان...
دیگه آرمان کنارم نبود..پشت سرم رو نگاه کردم...سرجاش ایستاده بود و با نگاهی پر از غم بهم چشم دوخته بود...حقت بود آرمان..حقت بود...شهریار چیپسی جلوم گرفت و گفت:
_نگران نباش...خونمو واسه تو کثیف نمیکنم..فقط خواستم یه چیز بگم...وگرنه واسه تو جورابامم نمیدم..
یه دونه چیپس برداشتم.ناخواسته حالم گرفته شده بود.دلم شهاب رو میخواست..کاشکی هیچوقت ساحل برنمیگشت..کاشکی همیشه توی بیخبری بودم...شاید اگه یه جور دیگه میفهمیدم راحت تر باهاش کنار میومد..ولی من تو اوج احساساتم فهمیدم..دقیقا زمانی که حس میکردم شهاب هم دوستم داره...الان فکر میکردم خورد شدم...نفس عمیقی کشیدم..به استراحتگاه رسیده بودیم...بچه ها گفتن کمی استراحت کنیم و دوباره راه بیفتیم...سرم رو انداخته بودم پایین و به سمت تختی میرفتم که بچه ها بالاش نشسته بودن...بدون اینکه کفشم رو در بیارم روی لبه ی تخت نشستم...شهریار هم رو به روم نشست و با دقت نگاهم کرد.فهمیده بود گرفته شدم...سرم رو برگردوندم...ولی....نگاهم تو چشمای سیاه شهاب به زنجیرکشیده شد...دور تر از ما ایستاده بود...تی شرت سفید تنگی که عضلاتش رو به خوبی نمایش میداد به همراه شلوار لی آبی رنگی پوشیده بود...عینک دودی رو روی موهاش گذاشته بود و چشماش روی من ثابت شده بود...نگاهم رو با خونسردی دزدیدم.ولی قلبم مثل قلب گنجشک میزد..تند و بی وقفه...پر از هیجان...نا آروم..بی قرار..شکسته...ولی میزد...برای شهاب میزد...
یه نفر از روی تخت بلند شد...آرمان بود...دیدم که رفت سمت شهاب...کنارش ایستاد...ولی شهاب فقط من رو نگاه میکرد و سرش رو تکون میداد..نیشخندی زدم..دیگه جلوی چشم خودم آمارمو به هم میدن...موهای شهاب توی باد تکون میخورد..خیلی خواستنی شده بود..نفس عمیق و پر از آهی کشیدم...صورتم رو برگردوندم که دیدم شهریار داره با چشمایی ریز نگام میکنه...چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_چیه؟

با خونسردی شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت...صدای شهناز رو شنیدم:

_میگم بچه ها اون پسره کیه که آرمان رفت پیشش..عجب تیکه ایه..

شهلا گفت:

_جیگره لامصب...داره اینور رو نگاه میکنه..فکر کنم چشمش یکی از ماها رو گرفته...پیش مرگش بشم..عجب چشای مشکی ای داره..با اینکه فاصله زیاده آدم میمونه تو این همه گیراییش..سگ داره اصلا...

سرم رو انداختم پایین و سعی کردم حواسم رو پرت کنم...چون اگه بازم به حرفاشون گوش میدادم خون و خونریزی راه مینداختم...چرا شهاب اومده بود...دلیلش چی بود...امیدوارم فقط سمت ما نیاد.نمیدونم جواب بچه ها رو چی باید بدم...

شهریار کمی بهم نزدیک تر شد و آروم گفت:

_میشناسیش؟

بدون اینکه سرم رو بلند کنم فقط چشمام رو آوردم بالا و گفتم:

_نه

_مطمئنی؟

به سمت شهاب نگاه کردم که هنوزم داشت با آرمان حرف میزد..آروم گفتم:

_آره مطمئنم.

خندید و گفت:سر کی رو میخوای کلاه بزاری.من خودم ختمشم دختر.

آروم دستام رو گرفت و ادامه داد:

_خیلی میخوایش؟

از همین جا اخمای شهاب رو دیدم..دستم رو از توی دستاش بیرون کشیدم و با اعتراض گفتم:

_شهریار

پوزخندی زد..کفشش رو در آورد و اومد بالا کنارم نشست...بچه ها سرگرم گفت و گو شده بودن...شهریار دستش رو انداخت دور کمرم..با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

_دستت رو بردار.

_میخوام بهت ثابت کنم.

_چی رو؟

_همونی رو که داری انکار میکنی..تو چی فکر کردی هلیا؟من دیگه توی خوندن نگاه ها استاد شدم...

میدونستم شهاب خیلی حساسه..دلم نمیخواست کاری بکنه...برای همین ملتمسانه گفتم:

_شهریار دستت رو بردار...

با تخسی خندید و گفت:برنمیدارم.

_ای تو روحت.میگم دستت رو بردار

ابروهاش رو بالا و پایین داد...سودابه با اعتراض گفت:

_باز این دوتا افتادن به جون هم...شهریار ولش کن.

شهریار لبخند شیطانی ای کرد و گفت:

_میخوام ببینم چیکار میتونه بکنه.

خندیدم و دستش رو گرفتم و در حالیکه سعی داشتم از روی کمرم بردارمش گفتم:

_تو اصلا آدم حساب نمیشی که من بخوام باهات در بیفتم.

اون یکی دستش رو گذاشت روی دماغم و دماغم رو کشید..با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:

_روانی.

زد زیر خنده...منم در حالیکه دستم رو روی دماغم میزاشتم خندیدم....سرم رو دوباره چرخوندم ببینم شهاب و آرمان چیکار میکنن که شهاب رو ایستاده با چشمهایی خیره کنار خودم دیدمش..قلبم اومد تو دهنم...بچه ها هم با تعجب نگاهمون میکردن...از نگاهش ترسیده بودم...نگاهش رو از توی چشمام برداشت و به شهریار نگاه کرد و گفت:

_بلند شو..

از جام تکون نخوردم...صداش بالاتر رفت و گفت:

_با تو بودم هلیا بلند شو...

نمیدونستم باید چیکار کنم...مغزم فرمان درستی نمیداد...فقط برای اینکه بیشتر از این نگاه کنجکاو بقیه رو تحمل نکنم از جام بلند شدم..آرمان هم کنار شهاب ایستاده بود...بدون توجه بهش به سمت بالا راه افتادم...اون کمی صبر کرد..فکر کنم باز هم داشت به شهریار نگاه میکرد..کمی بعد اومد کنارم...به سمت بالا رفتیم...از بچه ها که دور شدیم برگشتم سمتش و گفتم:

_خب حرفت رو بزن.چرا اومدی اینجا؟

بازوی دست راستم رو گرفت...مجبورم کرد بهش نگاه کنم..با خشم گفت:

_اون پسره ی عوضی چیکاره ات میشه که باهاش اینطوری دل و قلوه میدی؟

پوزخندی زدم و گفتم:

_یعنی میخوای بگی تو نمیشناسیش؟

دستی روی تیشرتش کشیدم و مرتبش کردم و با تمسخر ادامه دادم:

_تو الان اطرافیان منو بهتر از خودم میشناسی..پس چرا سوال میپرسی.
سرش رو کج کرد...نفسش رو نا آروم بیرون داد و گفت:

_میخوای چیکار کنی هلیا؟هدفت از اینکارا چیه؟

ازش فاصله گرفتم و با عصبانیت گفتم:

_من هدفی ندارم..این تو بودی که با هدف من رو وارد کردی..تویی که همیشه هدف داری...من فقط میخوام راه خودم روبرم...دیگه باهام چیکار داری؟کشیدم کنار...پس تو هم دست از سرم بردار.

دوباره اومد نزدیکم دست راستش رو انداخت دور کمرم و با عصبانیت گفت:

_مثل اینکه یادت رفته بینمون چی گذشته؟

پوزخند عمیقی زدم و گفتم:

_اون صیغه ی مسخره فقط برای تو ارزش داره..وقتی دیگه نمیخوام کنارت باشم اهمیتی هم براش قائل نیستم.

ولم کرد..دستی توی موهاش کشید..کلافه بود..رفت لبه ی پرتگاه ایستاد...نمیدونم چرا ولی وقتی اون کلافه بود منم کلافه میشدم..ناخودآگاه رفتم پشتش ایستادم...چند دقیقه همینطوری پایین رو نگاه میکردیم...برگشت سمتم...با دیدنش مات موندم...قلبم ایستاد...برای اولین بار نگاهش انقدر مظلوم بود..انقدر پاک...هیچی توی چشماش نبود جز سردرگمی...زمزمه کرد:

_داری باهام چیکار میکنی هلیا؟داری نابودم میکنی..میفهمی؟
برگشت سمت پرتگاه و داد زد:

_داری نابودم میکنی...

دوباره نگاهم کرد..قلبم داشت تیکه تیکه میشد...شهاب چی میگفت...مردمک چشماش میلرزید...آروم و قرار نداشت...شونه هام رو گرفت...سرش رو آورد نزدیک صورتم و همونطور که به چشمام نگاه میکرد با ملایمت گفت:

_عذابم نده...عذابم نده دختر...با اون چشمات میخوای چیکار کنی؟من همون چشمای قدیمت رو میخوام هلیا..همون چشمای گستاخ و شیطون رو...همون چشمایی که میشد از داخلش زندگی رو دید...اینطوری بهم نگاه نکن...طاقت ندارم...نمیتونم...سرد نباش هلیا...هیچوقت سرد نگاهم نکن...
بگو دوسم داری شهاب..بگو لعنتی...د بگو تا قلبم آروم بشه..تو که داری همه چیز رو میگی بگو عاشقمی شهاب...تا اینجا اومدی...پس اعتراف کن..حتی اگه دروغ هم بگی ,دوست دارم بشنوم...چشماش رو بست و گفت:

_برگردیم پایین....
از جام تکون نخوردم...دوباره برگشت سمت پرتگاه...حالش غریب بود...نمیدونست چی میخواد..درکش میکردم...روی صورتش دستی کشید و بعد از اون دستاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد...چه جذابیتی داشت...حس عجیبی داشتم...دلم میخواست برم و از پشت دستام رو دورش حلقه کنم...ولی...نمیتونستم....صدام تحلیل رفته بود...آروم گفتم:

_شهاب...
بدون اینکه برگرده زمزمه کرد:

--جانم؟

نفسم گرفت...با چه احساسی گفت جانم...داشتم کنترلم رو از دست میدادم...برگشت سمتم و نگاهم کرد...داشتم زیر نگاهش آب میشدم...از گرمای عشق آب میشدم...نگاهم رو دزدیدم و گفتم:

_برام توضیح بده...هرچی که این وسط بوده رو برام بگو..میخوام بدونم...

پایین رو نگاه کرد و گفت:

_چی رو میخوای بدونی؟

_سهیل چیکار کرده؟چرا انقدر برات مهمه؟

با لبخند خسته ای به دوردست نگاه کرد و گفت:

_قبلا گفته بودم..

_مطمئنم بیشتر از اون چیزی که گفتی باید باشه...پس به منم بگو.

با اخم نگاهم کرد و گفت:

_چیزی بیشتر از اون نیست..

صدام رو بردم بالا و گفتم:

_هست..ولی نمیخوای به من بگی..ساحل همه چیز رو میدونه..اونوقت من اینجا غریبه شدم ؟در حالیکه این منم که دارم با سر میرم تو دهن شیر.

با اخمی همراه با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:

_یه بار گفتم تو دیگه توی اون بازی نیستی...به هیچ وجه حق نداری سهیل رو ملاقات کنی..

پوزخندی زدم..کی به حرفش گوش داده بودم که این بار دومم باشه..ادامه داد:

_اطلاعات ساحل هم دقیقا مثل خودته...حتی اون کمتر از تو میدونه...

بهم نزدیک شد...صداش لحظه به لحظه آروم تر میشد...

_مگه یادت نمیاد من چه اطلاعات مهمی رو از خودم بهت دادم؟یادته گفتم فقط تو و یه نفر دیگه میدونین من کیم؟تو فرق داری هلیا...هیچوقت خودت رو با ساحل مقایسه نکن...

کشیدم کنار و با عصبانیت گفتم:

_مجبور بودی که بگی...میخواستی بهت اعتماد کنم..میخواستی اینطوری من رو وارد بازیت کنی..بدون هیچ مشکلی...همش بازی بود..

با خشونت مچ دستم رو گرفت و گفت:

_آره اون موقع بازی بود..ولی الان نه...ناراحت نیستم از اینکه تو همه چی رو میدونی...بفهم هلیا...یکم چشمات رو باز کن...ببین داری داغونم میکنی...ببین که تا چه حد جلوی تو کوتاه اومدم..لجبازی بسه دختر..

با عصبانیت چشمام رو بستم..و سرم رو چرخوندم..داد زد:

_منو نگاه کن...

صدای آرمان باعث شد سرم رو برگردونم:

_شهاب...بچه ها میخوان بگردن..چیکار میکنی؟

برگشتم با نفرت آرمان رو نگاه کردم..اون لحظه عصبانی بودم..نباید اینطوری بهش نگاه میکردم..ولی اینکار رو کردم...دیدم که ناباور بهم چشم دوخت...آروم وملتمسانه گفت:

_منو ببخش...هلیا...خواهش میکنم

لباش رو گاز گرفت..چشماش رو بست و روشو برگردوند..دیدم که کمرش خمیده شد...به سمت پایین حرکت کرد..ولی به قدم هاش اعتماد نداشت..از کارم پشیمون شدم...من حتی به شهاب هم همچین نگاهی ننداختم پس چرا اینکار رو با آرمان کردم...از خودم دلگیر بودم...آرمان خیلی معصوم بود..دلم نمیومد انقدر عذاب بکشه...طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشتم..با اینکه بهم بد کرد ولی توی دانشگاه خیلی هوام رو داشت...شهاب رو پس زدم و با ناراحتی گفتم:

_تا وقتی که نخوای حرف بزنی پیشم نیا...

آروم به سمت پایین حرکت کردم...رسیدم به جایی که بچه ها نشسته بودن..داشتن حرکت میکردن..شهلا و سودابه اومدن سمتم و با هیجان گفتن:

_اون کی بود ناقلا؟حالا دور از چشم ما شیطنت میکنی؟

لبخند غمگینی زدم و گفتم:

_یه آشنا که الان غریبه شده...

سودابه زد پشتم و در حالیکه راه میفتادیم گفت:

_چرت نگو...عین آدم بگو اون یارو کی بود؟

شهریار اومد کنارم...رو به بچه ها گفتم:

--باور کنین فقط یه آشنا بود..بعدا توضیح میدم..خواهش میکنم الان نه...

شهلا گفت:

_من یکی که عمرا کوتاه بیام..

شهریار جای من با اخم جواب داد:بعدا سوال پیچش کنین..شما ها هم که وقتی به جون یه نفر میفتین عین زالو میشین.

شایان سودابه رو صدا کرد....سودابه زبونی برای شهریار درآورد و با غر غر رفت...شهلا هم نگاه نامطمئنی بهم انداخت و گفت:

_منم برم پیش نسرین...

وقتی شهلا دور شد رو به شهریار گفتم:

_چقدر زود تصمیم گرفتین برگردین...

_یه نگاه به ابرای بالای سرت بندازی دلیلش رو میفهمی...

با تعجب نگاه کردم..راست میگفت هوا ابری بود...

_ساندویچ آوردی؟اگه نیاوردی بزار به سودابه بگم یکی از ساندویچاش رو بده بخوری..فکر کنم داری از حال میری...

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_من دارم از حال میرم چلقوز؟اصلا تا به حال دیدی من بیحال باشم.

غمگین میشدم ولی هیچوقت بی حال نبودم..از بچگی سعی داشتم سخت و محکم باشم..دختری که به راحتی آسیب نبینه و نشکنه...تا اینجا که موفق بودم..

شهریار بی توجه به حرفم با شیطنت گفت:

--اینا رو ول کن..دیدی بلاخره حدسم درست در اومد؟تو میخوای سر من کلاه بزاری دختر...

خندیدم ...راست میگفت...آروم گفتم:

_قضیه ی تو به کجا رسید؟

اخماش رفت تو هم...با غم زیادی که توی صداش بود گفت:

_زیاد فرقی نکرده..بازم مثل سابق هر روز سر کار کنار هم میبینمشون...در حال زمزمه...شیطنت های عاشقونه...ولی نمیزارم..نمیزارم هلیا...اون باید با من باشه...اون باید عاشق من باشه...بهرام نمیتونه خوشبختش کنه..اگه یه درصد مردونگی توی اون پسر میدیدمش فقط برای رها آرزوی خوشبختی میکردم و میکشیدم کنار...ولی نمیتونم اون رو دست یه آدم پست بسپرم...

از عصبانیت نفسش رو بیرون داد...برای همدردی دستش رو گرفتم...نگاهی بهم انداخت و لبخند غمگینی زد...با به یاد آوردن اینکه شهاب دور و اطرافمه سریع دست شهریار رو ول کردم...به شهاب اطمینانی نبود...شهریار به راحتی از حالت قبل بیرون اومد وخندید وگفت:

_ترسیدی؟

خودم رو زدم به اون راهو گفتم:

_نه

ابرویی بالا انداخت و گفت:

_جون عمت...

_با تو حرف زدن نداره..

آرمان رو دیدم که تنها داشت از یه گوشه میومد...خیلی بد باهاش رفتار کردم..شاید تا این حد حق آرمان نبود..آرمان واقعا معصوم بود..خیلی...همیشه این رو توی دانشگاه به بچه ها میگفتم...دلش از یه بچه پاکتر بود...هرچند با عمل آخرش خط قرمزی روی کارهایی که برام کرده بود کشید ولی ....

رسیدم کنار ماشین...بنز شهاب هم همون جا بود...ولی خودش داخل این ماشین نبود...از بچه ها خداحافظی کردم..و دوباره با شهلا به سمت خونه برگشتم....با دلی گرفته....اون روز مجبور شدم یه توضیح مختصری هم برای شهلا بدم..هرچند چیزی از اتفاقات افتاده نگف
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت چهل و دوم

((شهاب))

ماشین رو جلوی ساختمون پارک کردم...وارد خونه که شدم داد زدم:ثریا...ثریا...

از توی آشپزخونه سریع به سمتم دوید و گفت:

_سلام آقا خوش اومدین..بله؟امری داشتین؟

بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:

_به آقا باقر بگو ماشین رو ببره تو پارکینگ..

همینطور که میرفتم دنبالم اومد و گفت:

_چشم ...آقا مهمون دارین..

روی پله ها ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

_هرکسی که هست بگو بره ..سرم درد میکنه..کسی مزاحم نشه...

پله ها رو بالا میرفتم که ثریا دوباره با اصرار گفت:

_آقا گفتن میخوان حتما ببیننتون..گفتن بهتون بگم خانم جعفری اومده...

با شنیدن اسمش دستم رو مشت کردم تا داد نزنم...فقط برگشتم و نگاه خشنی به ثریا انداختم...ترسید و سریع گفت:

_چشم آقا...الان بهشون میگم برن.

_لازم نکرده..

پله ها رو دو تا یکی اومدم پایین.وارد سالن پذیرایی شدم..روی مبل نشسته بود..وقتی عصبانیتم رو دید ترسیده از جاش بلند شد..رفتم سمتش و یقه اش رو گرفتم و غریدم:

_اومدی اینجا که چی بشه؟هان؟با پای خودت اومدی تو قبرت...

با من من گفت:

_شهاب..من..

_خفه شو...دهنتو ببند تا نکشتمت...

با چشمای گرد شده از وحشت نگاهم میکرد...سرم رو بردم نزدیکش و چشمام رو ریز کردم و گفتم:

_چرا بدون مشورت با من همچین غلطی کردی...

اشکاش سرازیر شدن و گفت:

_شهاب من تو رو میخوام...عاشقت شدم...5 ساله که با عشقت دارم میسوزم..اونوقت یه دختر پررو تازه به دوران رسیده داشت جای من رو میگرفت...اون هم فقط بخاطر یه قرار داد..

کنترلم رو از دست دادم و محکم کوبیدم تو صورتش...انقدر ضربه شدید بود که پرت شد روی مبل و دستش رو جلوی صورتش گرفت...فشارم زده بود بالا...با عصبانیت گفتم:

_توغلط کردی ...بفهم چی میگی...

رفتم روی سرش خم شدم و زمزمه مانند و همراه با عصبانیت گفتم:

_هلیا جای هیچکسی رو نمیگیره...میدونی چرا؟

با چشمای پر اشک نگاهم میکرد..دلم نمیسوخت...دل من فقط از چشمای سرد هلیا میسوخت..فقط اون بود که میتونست از خود بی خودم کنه...با نگاه بی احساسش...چشمام رو روی چشمای ساحل حرکت دادم و با جدیتی که برای خودم هم عجیب بود گفتم:

_چون هلیا جاش توی زندگیه منه...وسط زندگیه من

بهش پشت کردم...چشمام رو بستم و انگشت اشارم رو روی قلبم گذاشت..همون جایی که از وقتی هلیا رو دیدم میسوخت...از دوسال پیش...ولی الان داشت آتیشم میزد...داشت خاکسترم میکرد...چشمام رو باز کردم و به در سالن نگاه کردم و گفتم:

_تا ساعت 8 فردا صبح فرصت داری وسایلت رو جمع کنی...از کشور خارج میشی...یه مراقب هم همیشه فعالیت هات رو زیر نظر داره..دیگه توی ایران جایی نداری...

نالید :شهاب..خواهش میکنم...باور کن منظوری نداشتم..فقط میخوام با تو باشم...کنار تو...مگه اشتباه سهیل چقدر بزرگه که تو بخاطرش داری همه رو بازی میدی؟منو نگاه کن..ببین بخاطر تو به چه روزی افتادم...شهاب دارم تو مرداب عشقت دست و پا میزنم..نجاتم بده...من میدونم تو به راحتی میتونی تو کامپیوتر سهیل نفوذ کنی...ولی دلیلت رو از این همه عذابی که داری به خودت و اطرافیانت وارد میکنی نمیفهمم...شهاب...

با چشمایی به خون نشسته برگشتم طرفش...دندونام از خشم روی هم فشرده میشد...:

_زیادتر از کوپنت حرف نزن...از جلوی چشمام گمشو ساحل..نمیخوام ببینمت...

و بدون توجه به زار زدنش از سالن خارج شدم...ثریا هنوز وحشت زده جلوی در مونده بود..د حال بالا رفتن از پله ها گفتم:

_اگه تا 5 دقیقه ی دیگه بیرون نرفت راهنماییش کنین...

_چشم آقا...

نمیتونستم تحملش کنم..مسبب تمام اتفاقات ساحل بود...اگه اون دخالت نمیکرد خودم به آرومی همه چیز رو به هلیا میگفتم..لعنت به من که ریسک کردم..لعنت به من...جلوی در اتاقم توقف کردم ولی با یه تصمیم ناگهانی برگشتم و به سمت اتاق کارم رفتم...

وارد اتاق شدم..پشت کامپیوتر نشستم..فیلم اتاق سمت چپ رو آوردم...همون اتاقی که اون دختره ی خیره سر میخواست توش کنجکاوی کنه...فیلم رو برگردوندم عقب...به جایی که هلیا تصمیم گرفت بره سمت پنجره و بعد...چشمای ترسیده ی هلیا بود که برای اولین بار به معصومیت یک بچه بهم زل زد و ازم کمک خواست...همون چشما زندگیم رو زیر و رو کردن...اون جا بود که ضربه ی آخر رو خوردم...اون جا بود که فهمیدم نمیتونم بدون اون....خدای من....فیلم رو بستم...بیشتر از این طاقت نداشتم...کلافه دستم رو بخاطر فرصت های از دست داده توی موهام کشیدم....

((هلیا))

_نمیام هما..نمیام..اصلا حوصله ندارم..

_بلند شو دیگه..خودتو لوس نکن...باز من یه چیزی ازت خواستم تو هی ناز کن..

_باور کن..اعصاب بازار اومدن ندارم..زنگ بزن با یکی از دوستات برو..اصلا به فرزاد بگو باهات بیاد...

با اخم خواهرانه ای نگاهم کرد و گفت:

_وقتی میگم تو باید بیای یعنی نمیخوام کس دیگه ای رو ببرم..بابا سلیقه ی تو توی انتخاب مانتو رو خیلی دوست دارم..پاشو دیگه آبجی کوچولو
با حرص نگاهش کردم..مجبور شدم کوتاه بیام.نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

_باشه..حالا برو بیرون تا حاضر بشم.

اومد روی تخت و لپم رو بوسید.چهره ام رو جمع کردم و گفتم:

_برو اونور از این لوس بازیا خوشم نمیاد...

چپ چپ نگاهم کرد و از اتاق خارج شد...دستم رو توی موهام بردم و باهاشون بازی کردم..دلم شهاب رو میخواست..از پریروز تا الان توی عذاب سختی بودم..هما چیزی از دلیل جداییمون نپرسید..ازش ممنون بودم..سعی داشتم گوشه گیر نشم ولی باز هم نتونسته بودم زیاد موفق باشم...مجبور بودم بشینم یه گوشه و فکر کنم...از روی تخت بلند شدم..کاشکی حداقل یه یادگاری کوچیک از شهاب داشتم...کاشکی میتونستم با اون نبودش رو کمی جبران میکردم...ولی دریغ از حتی یک عکس...بی حوصله لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم..هما هنوز توی اتاقش بود.صدام رو بردم بالا و گفتم:

_هما من میرم پایین.تو هم زود بیا...

کفشم رو پام کردم...و از خونه بیرون رفتم...

چند دقیقه ای طول کشید تا هما از آپارتمان بیاد بیرون برای همین دستم رو گذاشتم روی بوق..میدونستم بی فرهنگیه و باعث آزار بقیه میشه ولی واقعا بی اعصاب شده بودم..اومد بیرون و دستش رو با اعتراض توی هوا تکون داد و سوار ماشین شد..

_چه خبرته تو.اومدم دیگه...

ماشین رو روشن کردم و بدون جواب دادن بهش حرکت کردم...کمربندش رو بست و گفت:

_آروم تر برو.عجله که نداریم.

من هم کمربندم رو بستم و گفتم:

_چی میخوای بخری؟

یکم فکر کرد و گفت:

_اول تصمیم داشتم مانتو بگیرم..ولی الان فکر میکنم بهتره یه لباس شب بگیرم.

کلافه گفتم:

_وای هما لباس شب نه..خیلی دردسر داره...

_رو حرف من حرف نزن..هرکاری میگم بکن...

با حرص روی فرمون ضرب گرفتم..با هما سرو گله زدن نداشت...اول بازار نگه داشتم و شروع کردیم به گشتن...برعکس همیشه اینبار سخت پسند شده بود و یکسره ازم میپرسید این خوبه؟یا نظرت راجع به این چیه...کفرم رو بالا آورده بود...بلاخره بعد از ساعت ها گشتن و خوب و بد کردن جلوی یه مغازه ایستاد و دستم رو کشید و به یه پیرهن اشاره کرد و گفت:

_پیدا کردم هلیا...فکر کنم خیلی خوب باشه..بریم داخل ببینیم.

یه لباس شب بلند به رنگ مشکی بود که تا روی زانو ها تنگ بود..روی لباس به سادگی اما شیک کار شده بود یک بند داشت که دور گردن میرفت ...از پشت تا پایین تر از شونه هام باز بود و چیزی نداشت..و به عنوان بهترین لباس شب وسط ویترین گذاشته بودنش...از سلیقه ی هما خوشم اومد..واقعا شیک بود..داخل شدیم...با مغازه دار صحبت کرد ودر آخر روشو سمت من کرد و گفت:

_خوبه؟بگیرمش؟

دوباره به لباس نگاه کردم و شونه ای بالا انداختم و گفتم:

_فکر میکنی اندازه ات باشه؟

لبخند مرموزی زد و گفت:بیخیال اندازه اش...میخوام لاغر کنم..

نفسم رو پوف کردم بیرون و گفتم:

_خیلی خوب.حساب کن برگردیم..الان 3 ساعته داریم توی بازار بخاطر تو ول میگردیم...هوا تاریک شد..

همون لباس رو بلاخره گرفت...انگار بار سنگینی رو از روی دوشم برداشتن...دیگه پاهام گز گز میکرد...با خوشحالی اومدیم بیرون و گفت:

_حالا میتونیم برگردیم..

با تمسخر گفتم:

_بازم جای شکر داره...

جوابم رو نداد.با هم به سمت خونه حرکت کردیم.

ماشین رو که داخل پارکینگ پارک کردم هما مثل جت از ماشین پرید بیرون و رفت سمت آسانسور..و بدون اینکه منتظر من باشه دکمه ی آسانسور رو فشار داد و رفت بالا...اینم از خواهر ما...تاوقتی کارش بهم گیر بود خوب باهام رفتار میکرد..از ماشین پیاده شدم وبعد از اینکه قفلش کردم به سمت آسانسور رفتم...چند لحظه ای طول کشید تا آسانسور دوباره برگرده...طبقه ی سوم رو فشار دادم...جلوی واحدمون که رسیدم در بسته بود...تا این حد بی معرفتی دیگه توی مغزم نمیگنجید..به کل یادش رفته بود منم هستم...در رو با کلید باز کردم..خونه غرق تاریکی و سکوت بود ولی هنوز قدمی داخل نزاشته بودم که چراغ ها روشن شد و دیدم همه جلوم ایستادن...یه نفر هم برف شادی از گوشه روی سرم میریخت..برگشتم نگاهش کردم هما بود..با تعجب به جیغ و داد افراد خونه نگاه میکردم...که هما گفت:تولدت مبارک آبجی کوچیکه...

و پشت سر اون بابا هم اومد من رو بوسید و تولدم رو تبریک گفت...نگاهی به جمع انداختم...بابا و هما و فرزاد و شروین و بابا و مامانش...باورم نمیشد..از شوک دهنم باز مونده بود..مگه امروز چندم بود؟وسط اون شلوغی رو به هما گفتم:

_امروز چندمه؟

خندید و گفت:

_میدونستم یادت میره..27 خرداد...

با خاله روبوسی کردم...تولدم رو تبریک گفت...فرزاد باهام دست داد و چشمکی بهم زد و گفت:

_پیر شدی هلیا...

بهش اخم ظریفی کردم..

عمو خشایار پیشونیم رو بوسید و گفت:

_ان شاء الله همیشه زنده باشی دخترم...

نفسش رو با حسرت بیرون داد..از معدود بارهایی بود که به جای عروسم میگفت دخترم..بدجوری توی شوک فرو رفته بودم..اصلا حواسم به تولدم نبود...باورم نمیشد...شروین اومد رو به روم ایستاد و با لبخند پهنی دستاش رو به سمتم دراز کرد..ازش دل خوشی نداشتم ولی به اجبار باهاش دست دادم..خم شد کنار گوشم و گفت:

_تولدت رو تبریک میگم عزیزم..

در جا گفتم:عزیزم و زهر...
و ازش فاصله گرفتم و رو به هما گفتم:

_بیا اتاقم باهات کار دارم.

هما قبل از اینکه به سمت اتاقم بیاد رفت طرف ضبط و دستگاه رو روشن کرد...صدای آهنگ تندی اومد..در اتاقم رو باز کردم و در همون حال صدای آروم شروین رو شنیدم که گفت:

_زهر گفتنت هم صفای خودش رو داره...

رفتم داخل..شروین هیچوقت از رو نمیرفت..پس نباید بیشتر از این باهاش سر و کله میزدم..چون پررو میشد...روی تخت نشستم...حوصله ی سر و صدا نداشتم..بعد از چند لحظه هما وارد اتاق شد...دوباره از جام بلند شدم و طلبکارانه گفتم:

_اینکارا چیه؟ مگه من بچم؟

لبخند مزحکی زد و گفت:

_آبجی کوچیکه که هستی...دیدم این چند وقته خیلی تو خودتی گفتم با یه تولد روحیه ات رو عوض کنیم..

شالم رو کندم و انداختم روی تخت و در همون حال گفتم:

_اگر هم میخواستی تولد بگیری لازم نبود مهمون دعوت کنی خودمون بودیم...تو نمیدونی من از شروین خوشم نمیاد.برای چی گفتی اونا هم بیان؟هان؟
اومد نزدیکم و با مهربونی گفت:

_خواهر گلم..چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی..اصلا پیشنهاد اینکار با شروین بود..اون خواست که برات تولد بگیریم..

چشمامو ریز کردم و پرسیدم:نکنه بهش گفتین منو شهاب جدا شدیم؟

لبخندش رو جمع کرد و گفت:

_فکر کنم از زبون بابا شنیده..چون بدجور داره با دمش گردو میشکنه...ولی مگه تو و شها...

اومدم وسط حرفش و چند بار با حرص گفتم:هما..هما..همــا.آخه من به شماها چی بگم...

شونه هام رو گرفت و گفت:

_حالا خودت رو ناراحت نکن عزیزم...

لباس شبی رو که خریده بود گرفت جلوم و ادامه داد:

_بگیر بپوشش..اینم کادوی تولدت از طرف من...

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_پس همش نقشه بود؟

نیشش باز شد و گفت:یه همچین چیزی...زودتر حاضر شو و بیا بیرون...

ناچارا سرم رو تکون دادم و گفتم:

_باشه..

پشتش رو بهم کرد رفت سمت در ولی قبل از اینکه در رو باز کنه برگشت..چند لحظه با تردید نگاهم کرد...مرموز بهش چشم دوختم و گفتم:

_چیزی میخوای بگی؟

با من من گفت:

_هلیا...مشکل تو وشهاب جدیه؟

بهش براق شدم و گفتم:

_چرا میپرسی؟

سریع گفتم:

_همینطوری..آخه من فکر میکردم یه بحث و گفتگوی عادی داشتین...فکر نمیکردم انقدر جدی باشه..الان که گفتی شروین هم خبر داره یا نه...

اومدم وسط حرفش و تیز نگاهش کردم و گفتم:

_حرف اصلیت رو بزن...

بی حرکت نگاهم کرد و سریع گفت:

_من شهاب رو دعوت کردم..

مات موندم..چشمام گرد شد...اومدم دهنم رو باز کنم و به هما بتوپم که سریع نگاهش رو ازم گرفت و در رو باز کرد و رفت بیرون...

دکمه های مانتوم رو کندم و با عصبانیت روی تخت نشستم...دستام رو روی سرم گرفتم و فشار دادم..دیگه از این بهتر نمیشد...حالا بین شهاب و شروین چه خاکی تو سرم میریختم...خدایا چرا با من اینکار رو میکنی...چرا از هرچی فرار میکنم سرم میاری...کلافه از جام بلند شدم و لباسی که هما گرفته آورده بود رو تنم کردم...اعصابم بدجوری خراب شده بود...دستی به سر و صورتم کشیدم..موهام رو هم صاده پشت سرم بستم....کار دیگه ای نمیتونستم بکنم..حداقل اینطوری کمی وقت کشی میکردم...

متوجه شدم صدای ضبط کمی پایین اومد و بعد از اون صدای نفس گیر شهاب رو شنیدم که داشت با اهالی خونه احوال پرسی میکرد...با شنیدن صداش بدنم بی حس شد...مجبور شدم دستام رو روی میز آرایش بزارم و بهش تکیه کنم...شهاب...شهاب..با من چیکار کردی بی انصاف...دستی روی صورتم کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم...من هلیا بودم..یه دختر محکم و خود ساخته..از زیر تخت کفشی رو در آوردم و بعد از پا کردن به سمت در حرکت کردم..نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم...

اول از همه هم چشمم تو چشمای مشکیه شهاب گره خورد که کنار بابا نشسته بود...بی انصاف بدون اینکه نگاهش رو از روم برداره از جاش بلند شد...مجبور شدم برم سمتش..دستم رو بین دستای داغش گرفت...کل بدنم توی آتیش عشق سوخت...سریع دستم رو بیرون کشیدم..بهش نگاه کردم..لبخندی زد و گفت:

_تولدت رو تبریک میگم...

خیلی خشک و رسمی گفتم:

_ممنون..
کنار هما جای خالی بود...به همون سمت حرکت کردم..چشمم به شروین خورد که اخماش رو توی هم کشیده بود...برام مهم نبود..پیش هما نشستم...بعد از کمی شوخی و خنده که با من داشتن هرکدوم جفت جفت مشغول بحث با همدیگه شدن..فقط من و شهاب و شروین ساکت بودیم..اینم از تولد ما..اینطوری که اینا نشون میدادن انگار برای هرچیزی دور هم جمع شده بودن به جز تولد...بدترین قسمتش این بود که وقتی سرم رو بلند میکردم یا نگاه خیره و عجیب شهاب رو به خودم میدیدم یا متوجه نگاه پر کینه ی شهاب و شروین نسبت به هم میشدم...

تحمل نگاه های شهاب برام خیلی سخت بود..نیم ساعتی نگذشته بود که هما از جاش بلند شد و با خنده گفت:

_انقدر که گرم صحبت شدیم به کل یادمون رفت اصلا برای چی دور هم جمع شدیم..من برم کیک رو بیارم..

نیمچه لبخندی به هما زدم..وقتی هما کیک رو جلوم گذاشت خندم گرفت..روش نوشته بود تولدت مبارک دیوونه...سرم رو بلند کردم تا بهش فحش بدم که باز هم چشمم به شهاب افتاد..خنده از روی لبام پر کشید..چون نگاهش دوباره مثل اون روزی که توی کوه همدیگه رو دیدیم شده بود...مثل همون موقع پر از خواستن و پاکی...سرم رو برگدوندم و بدون اینکه کار دیگه ای بکنم کیک رو بریدم...در ظاهر لبخند میزدم اما دلم خون بود..زیر نگاه گرم شهاب اذیت میشدم..نگاهی که از روم برداشته نمیشد..دوباره این هما به حرف اومد...همه ی این مشکلات زیر سر این هما بود...باید یه روزی سرجاش میشوندمش.اینطوری میخواست هر دقیقه روی اعصاب من کار کنه..

_قبل از اینکه من برم کیک رو توی ظرف بزارم..کادو هاتون رو بدین تا خیالم راحت بشه...

و در ادامه لبخند پت و پهنی زد...عمو خشایار خنده ی بلندی کرد و گفت:

-مثل اینکه تو بیشتر از هلیا ذوق و شوق داری.

هما دوباره خودش رو لوس کرد و گفت:

_تمام مزه ی تولد به همین کادو دادنشه..من شدم زبون هلیا..حالا هرسال خودش از سرو کولمون بالا میرفت و به زور کادوش رو میگرفت ...

این حرف رو که زد لبخندی روی صورت شروین و اخمی روی صورت شهاب اومد...شروین یاد خاطرات گذشته افتاده بود...مطمئن بودم...اون موقع اخلاقم بچگونه بود و زیاد هم با شروین بدخلقی نمیکردم..هما ادامه داد:

_یه امسال داره خانمانه رفتار میکنه..ولی میدونم که دل تو دلش نیست..

چشم غره ای به هما رفتم که باعث شد بقیه بخندن...هما دستاش رو آورد بالا و گفت:

_خیلی خب بابا..چرا با چشات ما رو میخوری..

به لباسم اشاره کرد و گفت:

_این لباسی که تنشه رو من همین امروز براش گرفتم...

تو قالب خودم فرو رفتم و گفتم:

_وظیفه ات بود..

_یکی دو ماه دیگه دو برابرش رو جبران میکنی.

منظورش به عروسی بود...بعد از اون بابا یه سکه بهم داد...عمو و خاله یه ساعت فوق العاد ظریف و شیک برام آورده بودن...فرزاد چاقوی گرون قیمتی رو برام آورده بود که باعث شد داد همه در بیاد..ولی من یادم اومده بود که یه بار خودم این رو بهش گفته بودم...برای همین ذوق زده ازش تشکر کردم...تا الان بیشتر از همه ی کادو ها از این چاقو خوشم اومده بود...شهاب هم بر عکس بقیه با لبخند نگاهم میکرد..فرزاد چشمکی بهم زد و گفت:

_بخاطر پیشنهاد خودت مجبور شدم این همه اعتراض رو قبول کنم...حیف که هما هم ازم خواست اینکار رو بکنم وگرنه منم راضی نبودم..

زدم تو فاز بچه های سر چهار راه و با نیش باز گفتم:

_بیخی داداش من.فدای داماد خودمون..دستت طلا...ترکوندی ..

از گرفتن چاقو واقعا خوشحال شده بودم..باورم نمیشد فرزاد به حرفم گوش کرده باشه...اون اوایل که با هما دوست شده بود در مور چاقو حرف زده بودم...بعد از اون نوبت شروین بود که اومد جلوم ایستاد...چشم همه علی الخصوص شهاب بهش دوخته شده بود...دستش رو توی جیبش برد و جعبه ی ظریفی رو در آورد..جلوم بازش کرد..یه دستبند داخلش بود...خواستم ازش بگیرم که دستش رو کشید عقب..متعجب نگاهش کردم..ابرویی بالا انداخت و گفت:

_کادو رو خودم گرفتم پس باید خودم هم دستت کنم...

ناخودآگاه به شهاب نگاه کردم که به طرز وحشتناکی شروین رو نگاه میکرد..دستاش روی پاهاش مشت شده بود...به من نگاه کرد..تو نگاهش به راحتی خوندم که نمیخواست دستم رو به شروین بدم...تو چشماش تمناو در عین حال خشم وعصبانیت رو خوندم. نگاهم رو ازش دزدیدم..

ناچارا دستم رو به سمت شروین گرفتم...لبخندی روی صورت شروین اومد..تماس دستش با دستام باعث میشد تنم یخ بزنه...احساس بدی داشتم..اینکه این دستا نباید به من بخوره...اینکه گناه میکردم..چون این دستا متعلق به من نبودن..ولی تحمل کردم...شروین هم در نهایت آرامش دستبند رو بست و لحظه ی آخر نوازش گونه انگشتاش رو روی دستم کشید که باعث شد سریع دستم رو پس بکشم..و این از نگاه تیز بین شهاب دور نموند...

شروین آروم ولی طوری که بقیه هم بشنون گفت:

_امیودارم خوشت بیاد..خیلی برای اینکه با سلیقت جور باشه دنبالش گشتم..

بدون هیچ احساسی گفتم:ممنون

و بعد از زدن لبخند محوی رفت سرجاش نشست..شهاب با همون اخمش اومد سمتم...نمیدونم چرا امشب نمیتونستم بهش نگاه کنم...کم طاقت شده بودم..دوری ازش باعث شده بود که بیشتر به بودنش نیاز داشته باشم...برای همین میترسیدم این رو توی چشمام بخونه...نمیدونم چرا هیچکدوم از هدیه ها کاغذکادو نداشت...شهاب هم جعبه ای رو از روی میز برداشت...فکر کنم وقتی اومده بود اون رو اونجا گذاشته بود..متوجهش نشده بودم...کادوش رو جلوی چشمام باز کرد....گردنبند ظریفی بود که با وسط جعبه اش به طرز زیبایی میدرخشید...چشمم رو بدجور خیره کرده بود...میدونستم قیمت عادی ای نداره...قلبم مثل گنجشک میزد...نمیتونستم دستم رو بلند کنم و جعبه رو از شهاب بگیرم...کاشکی همه هدیه هاشون رو کادو میکردن و میزاشتن روی میز تا خودم باز میکردم و احتیاجی به اومدن خودشون نبود...ولی با اینکار...هما اومد وسط افکارم و گفت:

_شهاب جان گردنبند رو بنداز گردنش دیگه..هلیا مثل اینکه حواسش نیست...

نگاهم رو از گردنبند گرفتم و به شهاب دوختم...اخمش از بین رفته بود...گنگ نگاهش میکردم که دست راستش رو گذاشت روی شونه ام و من رو برگردوند...تماس دستش با بدنم از خود بی خودم کرد...چشمام رو بستم...گردنبند رو انداخت دور گردنم...متوجه تعللش شدم..چون بستن قفل انقدر وقت نمیگرفت...وقتی بلاخره قفل رو بست به آرومی دوباره من رو برگردوند...و خیلی ملایم خم شد روی صورتم و گونه هام رو بوسید...احساس عجیبی بهم منتقل شد..بوسه اش بدنم رو گرم کرد...قلبم دیوانه وار به قفسه ی سینم کوبید...بوسه اش از عشق بود..مطمئن بودم..شک نداشتم..این بوسه عادی نبود...این بوسه پاک و خالصانه بود...از شرم سرم رو زیر انداختم..دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا آورد و زل زد توی چشمام و گفت:

_ تولدت مبارک عزیزم

سکوت محض همه جا رو گرفته بود...زیر نگاه عجیب شهاب داشتم ذره ذره آب میشدم و دم نمیزدم...انگشت شصتش زیر گردنم رو نوازش کرد و بعد به آرومی برگشت و رفت سرجاش نشست...کل بدنم نبض داشت...احساس میکردم سرخ شدم...اینجا هما به دادم رسید و سریع برای اینکه حواس بقیه رو پرت کنه گفت:

_هلیا بهت حسودیم شد..عجب هدیه هایی امشب گرفتی...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت چهل و سوم

هیجانم نمیزاشت مثل همیشه خونسرد باشم..ولی سعی کردم کمی به خودم بیام سرم رو بلند کردم و گفتم:_از همه تون ممنونم..واقعا زحمت کشیدین.هما خنده ی ناشیانه ای کرد و گفت:_من برم کیک رو جا کنم...و از مهلکه فرار کرد...باورم نمیشد شهاب اینکار رو اونم جلوی همه کرده باشه...خدا رو هزار بار شکر میکردم که بابا زیاد از حد بیخیال بود وگرنه اگه یکم حساس بود معلوم نبود چه اتفاقی بیفته.سر جام نشستم....عمو بختیار برای اینکه جو رو عوض کنه رو به بابام بلند گفت:_خب پیرمرد میخوای واسه اون شراکت چیکار کنی؟فرزاد هم حواس خاله رو پرت کرد...واقعا از عمو و فرزاد ممنون بودم وگرنه زیر بار این همه فشار از بین میرفتم...وقتی جو به حالت طبیعی برگشت سرم رو آروم آروم بالا آوردم...شهاب با لبخند دلنشینی نگاهم کرد که باعث شد آروم بشم و بعد از اون جواب سوال بابام رو داد...نمیدونم چرا بابا انقدر با شهاب جور شده بود...با احساس سنگینه نگاهی سرم رو کج کردم..اینبارشروین بود که با عصبانیت بهم زل زده بود...لبش رو هم با حرص میجوید...هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که خاله برگشت و رو به من گفت:_دخترم مثلا امشب تولدته..نمیخوای مثل هرسال یه رقصی پای کوبی ای چیزی داشته باشی؟مردد نگاهی به شهاب و بابا انداختم و گفتم:_نمیدونم...یعنی اصلا حال و حوصله ی رقصیدن ندارم...خاله ابروهاشو کشید تو هم و گفت:_وقتی یکم برقصی حوصله ات هم سرجاش میاد..من و شروین هم همراهیت میکنیم...نیش شروین باز شد...با صدای جدیه شهاب که من رو مورد خطاب قرار داده بود نگاهم رو به دوختم که گفت:_هلیا لطفا دستشویی رو نشونم بده.دهن خاله باز موند...شهاب برزخی شده بود..فکر کنم همه فهمیدن..آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:_حتمااز جام بلند شدم..شهاب هم دنبالم اومد..دست شویی آخر راهرویی بود که اتاق های من و هما قرار داشت..دست شویی رو با دست بهش نشون دادم..نگاهی به انتهای راهرو انداخت و بعد از اون از فرصت سو استفاده کرد و سرش رو آورد کنار گوشم که باعث شد نفسم تو سینه حبس بشه و زمزمه مانندگفت:_لباست با وجود اون پسره ی عوضی مناسبه همچین جشنیه؟هرچقدر سعی کردم بی تفاوت بگذرم نشد برای همین با حرص نگاهش کردم و گفتم:_به تو مربوطه؟من رو زیر نگاه تیز و خیره اش گرفت...صورتش رو انقدر بهم نزدیک کرد که نفساش داغش توی صورتم پخش میشد...آروم گفت:_پات رو بزاری اون وسط کل ساختمون رو روی سرت خراب میکنم...حواست باشه هلیا..به جز این حق نداری یه کلمه هم با شروین حرف بزنی...و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای در دستشویی رو باز کرد و رفت داخل...با حرص دستم رو به در کوبیدم..و زیر لب گفتم:_هیچ غلطی نمیتونی بکنی...ولی برخلاف حرفم و ظاهرم کمی ترسیده بودم و میدونستم با وجود حساسیتی که شهاب روی شروین پیدا کرده هرکاری از دستش برمیومد..مونده بودم باید چیکار کنم...خودم هم دوست نداشتم برقصم..ولی شاید برای اینکه نشون بدم زیر بار حرف زور نمیرم اینکار رو میکردم..اما واقعا از عواقبش میترسیدم..غیرت شهاب هم دلنشین بود..ولی حیف..حیف که نمیتونستم باورش کنم...دستم رو روی گردنم گذاشتم...اولین یادگاری از شهاب..یک گردنبند...لبخند پر اندوهی روی صورتم اومد..با همون حالت حرکت کردم تا از راهرو خارج بشم که شروین از راهرو پیچید اینور...مات سر جام موندم...اومد جلو و چند لحظه نگاهم کرد..و بعد از اون تو صورتم با خشم گفت:_اون پسره اینجا چیکار میکنه هلیا؟مگه از هم جدا نشدین؟مگه به هم نزدین؟صداش کمی اوج گرفته بود..هما داشت میومد سمت اتاقش که با دیدن ما چشماش باز موند..با چشم بهش اشاره کردم که یه کاری بکنه..اینم منظور من رو اشتباه گرفت و سریع رفت صدای ضبط رو بالا برد...شروین دستش رو آورد و به زور مچ دستای من رو گرفت و گفت:_با توام هلیا؟میخوای من رو عصبانی کنی؟میخوای سیمام قاطی کنه..دلت میخواد بزنم به سیم آخر...اینکارا رو نکن هلیا..ازش فاصله بگیر...بد میبینی هلیا..کاری نکن به زور متوسل بشم..دستم رو بیشتر فشار داد و خودش رو بهم نزدیک تر کرد...ژست گرفته بودم تا اگه خواست دست از پا خطا کنه محکم بکوبم جای حساسش... ادامه داد:_عین آدم...صدای در دستشویی اومد...و بعد از چند صدم ثانیه دست شهاب بود که روی دست شروین قرار گرفت...با وحشت برگشتم شهاب رو نگاه کردم..دست شروین رو با قدرت از مچ من جدا کرد..در حالیکه با عصبانیت شروین رو زیر نگاه کوبنده اش گرفته بود و گفت:_بزرگتر از دهنت حرف میزنی...و بعد دندوناش رو روی هم فشار داد و ادامه داد:_مگه نگفتم انگشتت هم حق نداره به هلیا بخوره..و ناگهانی مشت محکمی حواله ی صورت شروین کرد که باعث شد شروین پخش زمین بشه...هم من هم شروین با چشمایی گرد شده داشتیم شهاب رو نگاه میکردیم..سریع رفتم سمت شهاب و جلوش رو که داشت دوباره به سمت شروین یورش میبرد گرفتم و با التماس گفتم:_نکن شهاب..نکن...باور کن کاری نداشت...چیزی نگفت....ولی از نگاه شهاب با تاسف و ترس خوندم که همه ی حرفای شروین رو شنیده .....شروین به خودش اومد و از جاش بلند شد...بقیه متعجب دویدن سمت راهرو...شروین اومد جلو و گفت:_تو چی میگی آشغال؟آخه به تو چه؟من هرکار بخوام با هلیا میکنم..تو رو سننه؟این حرفو که زد دیگه نتونستم جلوی شهاب رو بگیرم ...مشت دوم رو توی صورت شروین کوبید...که باعث شد تشنج بیشتر بشه...بابا و عمو سریع دویدن جلو...منو بابا به زور جلوی شهاب رو گرفتیم ..چشاش دو کاسه خون شده بود...عمو هم شروین رو نگه داشته بود که عین ببر زخمی میخواست سمت شهاب بیاد...بابا داد زد:_اینجا چه خبره؟چرا به جون هم افتادین...


وقتی دیدم بابا شهاب رو نگه داشته از ترس به دیوار تکیه دادم و به بقیه نگاه کردم...شروین داد زد:_از این عوضی بپرسین اینجا چه خبره...آخه بی همه چیز وقتی هلیا باهات به هم زده دوباره چرا رگ غیرتت قل قل میکنه..از اولش هم هلیا مال تو نمیشد...هلیا فقط مال منه...میفهمی؟پس پاتو از توی زندگیش بکش بیرون...شهاب با دیدن حرکات وحشیانه ی شروین که سعی داشت از دست باباش آزاد بشه پوزخندی زد و گفت:_اول بفهم چی میگی بد دهنت رو باز کن...تا وقتی من هستم نمیزارم دستت به هلیا بخوره...شروین باباش رو کنار زد و به سمت شهاب حمله کرد...کنترلم رو از دست دادم و جیغ زدم:_بس کنین..دِ لعنتیا بس کنین...از صدای جیغم همه برگشتن و به من نگاه کردن...با نفرت به شروین و شهاب نگاه کردم و گفتم:_حق ندارین تو خونه ی ما دعوا بگیرین..برین تو خیابون هرچقدر دلتون میخواد با هم گلاویز شین ولی جلوی من به هم نپرین...شروین چند تا نفس عمیق از خشم کشید...و دوباره به سمت شهاب حمله کرد که داد زدم:_بس کن شروین..باباش دستش رو گرفت و گفت:_بیا بریم پسرم..بیا بریم..الان حالت خوب نیست..شروین مشت محکمی به دیوار کوبید و سپس انگشت تهدیدش رو از عصبانیت سمت من و شهاب گرفت و گفت:_هر دو تاتون به غلط کردن میفتین فهمیدین؟...به شهاب نگاه کرد و گفت:خودم قبرتو میکنم و چالت میکنم...و دست باباش رو با خشونت پس زد و به سرعت از خونه خارج شد...عمو و خاله نگاهی به ما انداختن...عمو با تاسف سری تکون داد و بعد همراه با خاله رفتند..چشم به هما خورد که آبغوره گرفته بود و داشت زار میزد و فرزاد سعی داشت با آغوشش آرومش کنه...شهاب اومد سمتم و خواست چیزی بگه که بدون نگاه کردن بهش به در خروجی اشاره کردم و گفتم:_تو هم برو بیرون...از جلوی چشمام دور شو...نمیخوام دیگه هیچوقت ببینمت...دستش رو آورد نزدیکم تا بزاره رو بازوهام که دستم رو پس کشیدم و دوباره داد زدم:_برو بیرون...بابا دست روی شونه های شهاب گذاشت...شهاب مکثی کرد و سپس کلافه دستی توی موهاش کشید که باعث شد غم عظیمی روی دلم بشینه...و بعد از اون فقط رو به بابا گفت:معذرت میخوام آقای طراوت...و به سمت در خروجی رفت و از خونه خارج شد...بعد از شنیدن صدای در فرزاد هما رو برد روی مبل ها تا آرومش کنه..بابا اومد سمتم تا دلداریم بده اما خودم رو کنار کشیدم و با قدم هایی اروم به سمت اتاقم رفتم..وارد اتاق شدم و در روبستم و به در تکیه دادم..و همون جا زانوهام خم شد و روی زمین افتادم...دستام رو روی سرم گذاشتم...خدایا...خدایا....***صبح به سختی از خواب بیدار شدم..خسته بودم...با یادآوری اتفاقات دیشب به جای عصبانی شدن اینبار خندم گرفت...عجب شبی شده بود دیشب..میدونستم تعادل روحی ندارم وگرنه کی با وجود اتفاقاتی مثل دیشب میخنده؟!خندم کم کم تبدیل به پوزخند شد...موهام رو شونه کردم و از اتاق بیرون زدم...بعد از اینکه صورتم رو شستم و خشک کردم داشتم میرفتم آشپزخونه که هما در اتاقش رو باز کردو بیرون اومد...عین گربه های مظلوم بهم نگاه میکرد..سرجام ایستادم..اومد سمتم و ناراحت گفت:_بابت اتفاقات دیشب معذرت میخوام هلیا.همش تقصیر من بود..کوفتت شد...کاشکی تولدت رو سه تایی میگرفتیم..اخم ظریفی کردم که باعث شد بیشتر چهره اش از ناراحتی توی هم بره...ولی ناگهان خندیدم و گفتم:_اتفاقا اینطوری بهتر شد..از دست هر دو تا شون راحت شدم...هما که از خنده ی عجیب من تعجب کرده ود با چشمایی گرد نگاهم کرد و گفت:_دیوونه شدی تو؟چشمکی زدم و گفتم:_مگه خودت روی کیک ننوشته بودی تولدت مبارک دیوونه..پس حتما دیوونم دیگه...وقتی حرفم تموم شد به سمت آشپزخونه حرکت کردم...هما هم که دید من بیخیالم خنده ای کرد و گفت:_فکر میکنی اون دو تا دست از سرت بردارن؟تا کچلت نکنن هیچکدومشون بیخیال نمیشن...در یخچال رو باز کردم و در حالیکه کیک و آبمیوه دیشب رو در میاوردم گفتم:_شروین که میدونم ول کن نیست..ولی خب منم بلدم چطوری باهاش برخورد کنم...شهابم که احتمالا دیگه این ورا نمیاد...نفس عمیقی کشیدم ...روی میز نشستم و برای اینکه حواسم از شهاب پرت بشه گفتم:_بابا دیشب دیگه چیزی نگفت؟اون هم پیش دستی ای برای خودش آورد و در حالیکه برشی کیک برمیداشت گفت:_گفت..اتفاقا دو ساعتی هم داشت با منو فرزاد پچ پچ میکرد.کنجکاو گفتم:چی میگفت؟لباش رو کج کرد و جواب داد:_میگفت این دختر آخری من خل شده..خر مغزشو گاز گرفته...چپ چپ هما رو نگاه کردم و گفتم:_خوش مزه ها رو جمع میکنند..بعد ناگهان یاد چیز دیگه ای افتادم و سریع پرسیدم:_عمو چیشد؟به نظرت با ما قطع رابطه میکنن؟با ناراحتی ادامه دادم:همش تقصیر منه!!رابطه ی بابا و عمو بختیار رو به هم زدم..هما متعجب نگاهم کرد و گفت:_میگم خلی واسه همینه دیگه...اصلا امکان داره رابطه ی بابا و عمو بختیار خراب بشه؟این دو تا از بچگی با هم بودن..دیشب همین که تو رفتی توی اتاق بابا به عمو بختیار زنگ زد تا خبر شروین رو بگیره...مثل اینکه شروین گفته میرم ویلا و هیچکس هم مزاحمم نشه..عمو بختیار حق رو به تو میداد...میگفت این دختر هم این وسط گیر کرده..ولی بابا میگفت خاله از اونور هی تیکه مینداخت..انگار بدجور حرصی شده..برش دیگه ای از کیک برداشتم و بیخیال گفتم:_مهم نیست با هم خوب میشن..اول برن به شروین یاد بدن راه به راه مزاحم من نشه..ایراد از تربیت اوناست..هما با هیجان نگام کرد و گفت:_اینا رو بیخیال..بگو چیشد که شهاب و شروین درگیر شدن؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سرم رو کمی بردم جلو و با لبخند شیطونی گفتم:_شروین داشت زر مفت میزد شهابم که رفته بود دستاشو بشوره سریع عین جن برگشت..شروین رو که دید مشتی محکم نثار چهره ی شروین کرد و دل من خنک شد.._هلیا نمیخوای به من بگی چرا از شهاب جدا شدی؟اینطوری که نشون میده انگار هنوزم هردوتون دارین واسه ی هم بال بال میزنین..اخمام رو با حرفش کشیدم توی هم و گفتم:_به هم علاقه ای نداریم...فقط شهاب رگ غیرتش عادت داره که همیشه بزنه بالا...از روی صندلی بلند شدم و برای اینکه جلوی حرف های بیشتر رو بگیرم گفتم:_من میرم توی اتاقم.هما چیزی نگفت..توی فکر رفته بود..وارد اتاقم شدم..رفتم سمت گوشیم که رو سایلنت گذاشته بودمش...15 تا میس کال و8 تا پیام داشتم...دستی روی گردنبند کشیدم..یعنی شهاب بود؟دلم میخواست اون باشه که اس ام اس داده..میخواستم اون باشه..واقعا از ته قلبم این رو میخواستم..ولی وقتی میس کال ها رو باز کردم شماره ی سهیل و دوستام رو دیدم...نفسم رو با حسرت بیرون دادم و خودم رو روی تخت پرت کردم..یادم اومد که شهاب اصلا به این شمارم زنگ نمیزنه...پیام ها رو باز کردم..همه تبریک تولد فرستاده بودن..سهیل علاوه بر اس ام اس تبریک تولد یه اس ام اس دیگه هم فرستاده بود:_به یاد آرزوهایی که میمیرند سکوتی میکنم سنگین تر از فریاد....خندم گرفت.جدیدا سهیل زیاد سکوت میکرد و آروم شده بود یعنی آرزوهاش یکی یکی داشتن میمردن...شماره اش رو گرفتم...صدای مظلوم و ملایمش رو شنیدم:_الو هلیایادم رفت میخواستم چی بگم..انگار منتظر بود...دوباره صدام کرد:_الو...به خودم اومدم و گفتم:_سلام..خوبی؟_سلام..ممنون.خوبم..تو خوبی؟_مرسی..شماره ات رو دیدم..زنگ زده بودی.._آره..-سکوتی کرد و بعد به آرومی گفت:_دیشب تولدت بود..با شیطنت گفتم:_تو از کجا میدونستی؟یادم نمیاد بهت گفته باشم..خنده ی ملایمی کرد و گفت:_فکر کن از یکی شنیده باشم..با خنده گفتم:_منم مخملی...معترض گفت:_به خودت توهین نکن حتی از روی شوخی..از یه جایی فهمیدم..سوال نپرس..جواب نمیدم.میدونستم اطلاعاتم رو داره...اطلاعات من واسه همه رو شده بود جز خودم...حتی بیشتر از خودم من رو میشناختن..بحث رو عوض کردم و گفتم:_خب بگو دیشب واسه چی زنگ زده بودی؟نفسی عمیق کشید و گفت:_میخواستم تولدت رو تبریک بگم..ولی به جاش الان میگم..تولدت مبارک عز...حرفش رو خورد...متوجه ادامه ی حرفش شدم.میخواست بگه عزیزم...خنده ی ناشیانه ای کردم و گفتم:_ممنون..زمزمه کرد:_هلیا؟_بله؟_میخوام ببینمت....کادوی تولدت رو میخوام خودم بهت بدم..نیشم باز شد و گفتم:راضی به زحمت نبودم.._هرکاری که واست انجام بدم از روی میل و علاقه است..هیچوقت زحمت نبوده...امروز میای بیرون؟انگشت اشارم روی پاهام کشیدم و توی فکر رفتم..باید با سهیل قرار میزاشتم و اینبار همه چیز رو از زیر دهنش بیرون میکشیدم..و بعد از اون...غم بزرگی روی دلم نشست...بعد از اون باید شهاب و سهیل رو کنار میزاشتم و زندگیم رو میکردم...مثل سابق...این بازی رو من باید تموم میکردم...ولی امروز نمیتونستم برم..ذهنم مشوش بود..باید وقتی آروم بودم میرفتم تا بتونم روی ذهن سهیل کار کنم...صدای سهیل من رو از افکارم بیرون آورد که با غم گفت:_نمیای؟_میام..ولی امروز نه..یه کاری دارم باید انجام بدم...احتمالا میفته برای فردا یا پس فردا..._تو هروقت قرار بزاری من میام...مهم بودنته...دیگه داشت زیاده روی میکرد...معلوم بود داره کنترلش رو از دست میده برای فرار کردن از این وضع سریع گفتم:_هما صدام میکنه..من باید برم سهیل..._باشه..پس من منتظرتم.._بهت خبر میدم...خداحافظ...جوی که انگار دوست نداره قطع کنه گفت:_مواظب خودت باش هلیا..خداحافظ...گوشی رو ازروی سایلنت در آوردم و روی تخت گذاشتم...باید یه فکری میکردم..اگه میخواستم یه گوشه بشینم و به گذشته فکر کنم آیندم روی هوا میموند...پس باید دست به کار میشدم...



از روی تخت بلند شدم تادوباره برگردم پیش هما که گوشیم زنگ خورد...گوشی رو برداشتم..اینبار سودابه بود..._بنالصدای جیغ جیغوش رو از اون سمت تلفن شنیدم که گفت:_مرگ و بنال...این چه طرز حرف زدنه بیشعور..کلی فاز عاشقونه گرفته بودم...ریختی به هم حس و حالمو... خندیدم و گفتم:_تو خودت رو هم بکشی نمیتونی فاز عاشقونه بگیری._لیاقت نداری..روز تولدت گفتم عین آدم باهات حرف بزنم..ولی تو آدم نیستی که..._کارتو بگو.._تولدت مبارک نکبت بی لیاقت...چرا اون ماس ماسک رو جواب نمیدی..از دیشب با بچه ها خودمون رو خفه کردیم باهات حرف بزنیم..کدوم گوری داشتی خوش میگذروندی.._تو خونمون جشن گرفته بودم داشتم حلوای تورو پخش میکردم..مردم اینطوری تولد دوستشون رو تبریک میگن؟اونم مثل من سوالی گفت:_مردم وقتی دوستشون زنگ میزنه اینطوری جوابشون رو میدن؟_کوفت.._درد_سودابه رو اعصابم نرو._مرضعصبانی گفتم:_سودابه...خندید و گفت:_جانم_حناق_عاشقتم...منم خندیدم و گفتم:من بیشتر..._غروب ساعت 5 باروبندیلتو جمع کن بیا کافی شاپ همیشگی میخوایم واسه یه تحفه تولد بگیریم...نیشم باز شد و گفتم:_ولخرج شدین.._کسی نیست..فقط خودم و خودت و شهلا و نسرین.._همین؟_پ ن پ یه ایل_سودابــــــه.چند بار بگم جلوی من پ ن پ نگو..بدم میاد..._خب حالا...ساعت 5 یادت نره..منتظریم..دیر تر بیای کادو ها از دستت پریدن...گفته باشم...با لبخند مرموزی گفتم:_نترس من قبل از ساعت 5 اونجام._مفت باشه کوفت باشه آره؟_وظیفه تونه.._میگم لیاقت نداری واسه همینه...بسه دیگه قطع کن.من برم به شهلا و نسرین بگم تصویب شد...کاری نداری؟_فکر میکنی از اول داشتم؟_تو اصلا حرف نزن خب؟بای_خداحافظاگه این دوستای دیوونه تر از خودم رو نداشتم واقعا میخواستم چیکار کنم؟از پیشنهادشون خوشحال شدم....***داشتم کفشام رو پام میکردم که هما از اتاقش خارج شد و وقتی من رو توی اون حالت دید گفت:_به سلامتی بی خبر داری کجا میری؟کمرم رو راست کردم و گفتم:_بچه ها برام تولد گرفتن...من برم تا دیر نشده..کاری نداری؟با نگرانی گفت:_سعی کن زودتر برگردی...با اتفاقات دیشب میترسم شهاب یا شروین بیان پیشت...در حالیکه در رو باز میکردم گفتم:_هیچ غلطی نمیتونن بکنن..خداحافظ...نامطمئن گفت:_خداحافظخارج شدم و در رو بستم...آرزوم این بود که شهاب دنبالم بیاد..ولی....نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت آسانسور....در پارکینگ رو بستم..نگاهی به اطراف انداختم به امید اینکه شهاب رو ببینم...به امید اینکه بدونم میخواد از دلم در بیاره..به امید اینکه بتونم کاراش و غیرتاش رو به حساب دوست داشتن بزارم..ولی نبود...نیومده بود...سوار ماشین شدم...به آخر کوچه زل زدم...بیا شهاب..بیا و حرف بزن....منو از گمراهی در بیار...دارم از فکر دیوونه میشم...کمربندم رو بستم..ماشین رو حرکت دادم و ضبط رو روشن کردم....شاید این آهنگ از محسن یگانه بدترین آهنگی بود که میتونستم توی اون لحظه گوش بدم...ولی بدون اینکه بخوام گوش دادم...کاش که تو رو ســــــرنوشت ازم نگیره...میترسه دلــــم..... بعد رفتنت بمیره..اگه خاطره هام... یادم میارن تو رولااقل از تو خاطره هام نــــــــروکی مثل مــــــن واسه تو قلب شکسته اش میزنه...آخه کی واسه تو مثل مــــنه...بمــــــــــــون..دل من فقط به بودنت خوشه..منو فکر رفتن تو میکشه...لحظه هام تباهه بی تو...زندگیم سیاهه بی تو نمیتونم....بمــــــــــــون..دل من فقط به بودنت خوشه..منو فکر رفتن تو میکشه...لحظه هام تباهه بی تو...زندگیم سیاهه بی تو..... نمیتونم....قبل از اینکه دوباره تکرار بشه ضبط رو با حرص خاموش کردم....و سرعتم رو بالا بردم..





میخواستم با این احساس چیکار کنم...با قلب شکسته ای که هنوزم شهاب رو فریاد میزد...از توی داشبورد سیدی آهنگ های شادم رو در آوردم و گذاشتم..امروز روز ناراحتی نبود...امروز میخواستم پیش دوستام باشم...مثل گذشته....نمیزاشتم هیکس امروز رو خراب کنه...جلوی پاتوق نگه داشتم و بعد از خاموش کردن ماشین پیاده شدم...هنوز 5 دقیقه مونده بود...وارد کافی شاپ شدم...اومده بودن و یه دور میز نشسته بودن و هر هر میخندیدن...نسرین از دور من رو دید و برام دست تکون داد...رفتم پشت تنها صندلیه خالی مونده دور میز نشستم و گفتم:_سلام به جمع رفقای بی معرفت...سودابه گفت:_ماشالله هیچوقتم از رو نمیری...سلام.نسرین با نیش باز گفت:_سلام هلی..شهلا چهره اش رو کشید تو هم و گفت:_سلام بی خاصیت..._مرسی از این همه اظهار لطف..خجالتم میدین...نکنین اینکارارو...یه ماچی یه بوسی..یه بغلی...ناسلامتی تولدمه بیشعورا..شهلا چپ چپ نگام کرد و گفت:_حالا نکه واسه ماچ و بوسه پاشدی اومدی...من که میدونم الان تمام فکر و ذهنت پیش کادوهاست...چشمامو گرد کردم و گفتم:_من؟اصلا و ابدا.. کادو میخوام چیکار..مهم دیدن گل روی دوستانه..سودابه با نیش باز گفت:_پس کادو ها مال من...چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:ببند لطفا...نمیزارم حتی خوابشو ببینی..یه نفر اومد سفارشات رو بگیره و شهلا نه گذاشت نه برداشت چهار تا بستنی سفارش داد..وقتی پسره رفت زدم رو بازوش و گفتم:_بد نبود یه نظر هم میپرسیدی...شاید میخواستیم یه چیز دیگه کوفت کنیم.._همچین مواقعی ریسک جایز نیست..امروز رو من مهمون کردم میترسم دلتون نسوزه هزچی دلتون میخواد سفارش بدین..من که پول از سر راه نیاوردم...ازجیب بابام کش رفتم..._ای تو روحه هرچی آدمه خسیسه...نیم ساعتی با بچه ها گل گفتیم و گل شنفتیم..اونا از اتفاقاتی که براشون افتاده بود میگفتن ولی من سکوت کرده بودم و فقط گهگاهی از دیوونگی هایی که میکردن بلند میزدم زیر خنده..بودن با این سه تا نعمتی بود که از خدا بخاطرش ممنون بودم..کلا هرچی مشکلات داشتم یادم رفته بود..عین خروس جنگی به هم میپریدیم..بلاخره نسرین در حالیکه قاشق آخر بستنی دومش رو میخورد گفت:_زود باشین کادو هاتون رو رد کنین بیاد من باید برم....دیرم شد..الان داد عموم در میاد...یه ساعت پیش قرار بود خونه اونا برم...بر و بر نگاهش کردم و گفتم:_یه امشب باید قرار مهمونی میزاشتی؟_من نزاشتم که..بابام گذاشت...دیگه کاری هم نمیتونستم بکنم...اول از همه هم کادوی خودش رو سمتم گرفت و با حالت پیرزن ها گفت:ایشالله پیر شی دندونات بریزه ننه...خندیدم و گفتم:_دست شما درد نکنه..خودت که میدونی اصلا راضی نبودم تو زحمت بیفتی...نیشخندی زد و گفت:_آره میدونم گلم.چیزی نگفتم..چه عجب بلاخره دور این هدیه کاغذ کادو بود..تمام مزه ی هدیه گرفتن به باز کردن کاغذ دورشه...هرچند با شکل و شمایل کادو میشد فهمید کتابه...وقتی باز کردم دقیقا همونطوری که حدس زده بودم دو تا کتاب گرفته بود..یکی ((آناکارنینا ))...کتاب زیری رو هم نگاه کردم..((بیشعوری))...چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:_شخصا با گرفتن این کتاب میخواستی بگی من بیشعورم..هر سه تا زدن زیر خنده...نسرین در حال خنده گفت:_نه بابا..بگیر مطالعه اش کن خیلی جالبه..شک ندارم خوشت میاد...لبخندی بهش زدم..چون کنارم بود بدون اینکه بلند بشم بوسیدمش و تشکر کردم..خیلی دوست داشتم کتاب آناکارنینا رو بخونم...سودابه هم برام دستبند سنگی آورده ..که سنگ های به کار برده شده توی تزیینش همه ریز و رنگی بودن...بلند شدم و با ذوق بوسیدمش و اون هم تولدم رو تبریک گفت..دوباره سرجام نشستم..شهلا که کنارم بود یه بسته ی کادوپیچ شده روی پاهام گذاشت..با دست زدن بهش فهمیدم لباسه...با نیشی باز داشتم کاغذ دورش رو باز میکردم که شهلا با خونسردی گفت:_بهت پیشنهاد میکنم از توی کادو درش نیاری.مشکوک نگاهش کردم..یه ذره کادور رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم...کاغذ دورش رو بیشتر باز کردم..چشمام گرد شد...دیگه از توی کاغذ درش نیاوردم و با چشمایی گرد شده رو به شهلا گفتم:_تو رفتی یه جین لباس زیر گرفتی؟خونسرد و با اعتماد به نفس نگاهم کرد و گفت:_آره..مگه چیه؟یه بار که گفتم پول اینجا رو من باید حساب کنم..پس باید مواظب ولخرجیام باشم...هنوز چشمام گرد بود و در همون حالت گفتم:_خب نکبت یه دونه میگرفتی ولی مارک دار..چرا رفتی یه جین رنگ و وارنگ گرفتی...نسرین و سودابه هرچقدر سعی کردن خودشون رو کنترل کنن آخرش هم نتونستن و به این ترتیب کل کافی شاپ رفت روی هوا...و باعث شد کسایی که دور و اطرافمون بودن چپ چپ نگاهمون کنن..منم خندم گرفت..شهلا ولی هنوز با خونسردی به ما نگاه میکرد..با خنده گفتم:_کادومو رد کن بیاد..فکر کردی میزارم اینطوری پاهاتو از کافی شاپ بیرون بزاری.این دفعه اون متعجب نگاهم کرد و گفت:_بهت دادم دیگه.مگه مغز خر خوردم بخوام دو تا کادو بخرم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت چهل و چهارم

ابروهامو انداختم بالا و گفتم:

_شهلا...

از گوشه ی چشمش بهم نگاه انداخت و گفت:

_ها؟

دوباره با همون حالت تکرار کردم:شهلا...

در حالیکه غر غر میکرد دوباره رفت سمت کیفش:

_مرض و شهلا..درد و شهلا..همچین به آدم زل میزنه دلم میخواد چشاشو از کاسه در بیارم...

یه بسته کادوپیچ شده جلوم گذاشت..اول یه نگاه تیز بهش انداختم و بعد روی کادو دست کشیدم..باز هم یه چیز نرم بود..در حالیکه یه چشمم به شهلا بود کاغذ دورش رو باز کردم..اینبار یه شال به رنگ آبی بود که یه گل زیبا با کمی برجستگی که گوشه ی شال میفتاد..چون خوشم اومده بود نیشم باز شد..خم شدم رو صورت شهلا و بعد از بوسیدنش گفتم:

_حالا شد...

نفسی کشید و گفت:

_ولی من اون یکی رو با عشق برات خریده بودم..

چشم غره ای به شهلا رفتم و گفتم:

_عشقت بخوره تو فرق سرت..

نسرین از جاش بلند شد و گفت:

_بحثتون رو بعدا بکنین..الان بلند شین بریم...

شهلا رفت حساب کرد و بعد از اینکه با هم خداحافظی کردیم سوار ماشین شدم..روحیه ام خیلی تغییر کرده بود..

بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم اومدم تا در پارکینگ رو ببندم که یه مرد هیکلی جلوم سبز شد...متعجب نگاهش کردم...رو بهم گفت:

_خانم هلیا طراوت؟

مشکوک زیر نظر گرفتمش:

_بله بفرمایین؟

_باید با ما تشریف بیارین.

و از توی جیب پیرهنش کارت شناسایی در آورد...سرگرد مهران رضایی...و بعد از اون حکمی رو نشون داد که میگفت باید همراهشون برم...به تیپش نگاه کردم...لباس های شخصی پوشیده بود...

_با من چیکار دارین؟

_بیاین خودتون متوجه میشین.

شوکه شده بودم...میترسیدم کسی ببینتش...پلیس با من چیکار داشت...همونطوری که نگاهش میکردم گفتم:

-من برم به خونوادم خبر بدم برمیگردم..

قبل از اینکه حرکت کنم سریع گفت:

_لازم نیست خانم طراوت..باید زودتر با ما بیاین...اونجا میتونین با خونوادتون تماس بگیرین...

راه چاره ی دیگه ای نداشتم...در پارکینگ رو بستم و صندلی عقب زانتیا سوار شدم...سرگرد هم جلو کنار راننده نشست...ترسیده بودم..نکنه کاری ازم سر زده....دلم میخواست گوشیم رو در بیارم و به شهاب خبر بدم..اون میتونست مواظبم باشه...قلبم از ترس ضعیف میزد...خدایا چرا من نمیتونم یه زندگیه عادی داشته باشم...

***


((شهاب))

پشت لپ تاپ نشسته بودم و داشتم مشکلاتی که این چندوقته پیش اومده بود رو درست میکردم..باید ترتیب انتقال از آمریکا به ترکیه رو میدادم..امروز باید مستقر میشدن...شربت روی میز رو برداشتم و کمی خوردم...خسته شده بودم...دیشب اصلا نخوابیده بودم...ولی دیگه چیزی نمونده بود که خیالم راحت بشه...دستام رو توی موهام کشیدم و همونطور نگه داشتم...نباید میخوابیدم...صدای در اتاقم رو شنیدم:

_بله؟

ثریا بود که گفت:

_آقا مهمون دارین؟

_کی؟

_آقای امیری...

آرمان اینجا چیکار میکرد...قرار نبود اینجا باشه....دلم شور افتاد...حتی قبلش تلفن هم نزده بود....سریع گفتم:

_به سمت سالن راهنماییش کن..

_چشم آقا

از روی صندلی بلند شدم...دکمه های پیرهنم رو بستم و از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتم...

آرمان با دیدن من از جاش بلند شد و سریع به سمتم اومد..نگاهش پر از اضطراب بود..سریع گفتم:

_چیشده آرمان؟

در حالیکه همونطور نگاهم میکرد گفت:

_هلیا رو گرفتن.

با شنیدن این حرف سرجام ثابت ایستادم..دستام رو توی موهام زدم و چشمام رو ریز کردم و گفتم:

_کی اینکار رو کرده؟

_آقای باقری.

بدون کنترل داد زدم:غلط کرده..

خواستم به سمت در خروجی حرکت کنم که آرمان جلوم رو گرفت و گفت:

_آقای باقری مسول اتفاقاتیه که بخاطر حملات سایبری توی ایران میفته...نباید بدون فکر عمل کنی..

دندونام رو روی هم فشار دادم و با عصبانیت نگاه گذرایی بهش انداختم..از جلوم کنارش زدم و به سمت در رفتم..

آرمان هم دنبالم اومد..چیزی نگفتم..سوار ماشین شدم..کلافه بودم...داشتم دیوونه میشدم..با تمام سرعت از خونه زدم بیرون...بدون اینکه نگاهم رو از رو به رو بردارم گفتم:

_کجا بردنش؟

_سازمان...

آرمان هم زیاد از حد نا آروم بود..ولی فرصت فکر کردن به دلیلش رو نداشتم...با حداکثر سرعت میرفتم..به اعصابم مسلط نبودم...به هم ریخته بودم..بدجور به هم ریخته بودم...نباید توی کار باقری دخالت میکردم ...ولی نمیتونستم...نمیتونستم بزارم اونا از هلیا استفاده کنن...

جلوی سازمان نگه داشتم...از ماشین بیرون رفتم و وارد سازمان شدم..مسول های پاسخ گویی با دیدنم از جاشون بلند شدن..رفتم سمت آسانسور و با حرص روی دکمه ی طبقه ی 4 کوبیدم...

از آسانسور بیرون اومدم...منشی وقتی من رو دید از جاش بلند شد و ترسیده نگاهم کرد..میدونستم قیافم آشفته است...بدون اینکه بهش چیزی بگم وارد اتاقی که میخواستم شدم...دو نفر توی اتاق ایستاده بودن...با دیدنم به سمتم اومدن..آرمان قبل از اینکه به من برسن یقه ی یکیشون رو گرفت و گفت:

_خانم طراوت رو کجا بردین؟

صداش در نیومد...رفتم سمتش و مشتی توی صورتش زدم...و غریدم:

_یا میگی کجاست یا همین جا جونتو میگیرم...

صدای داد مضطرب هلیا رو شنیدم که گفت:

_من هیچی نمیدونم..باور کنین..من از چیزی خبر ندارم.دست از سرم بردارین..از همه تون بدم میاد..ولم کنین...

با شنیدن صدای پرتشویشش کنترلم رو از دست دادم و با عصبانیت وارد اتاقی که صداش رو شنیدم شدم..

در با صدای بدی به دیوار خورد..باقری به آرومی از روی صندلی بلند شد ولی هلیا ترسید و از روی صندلی پرید...نگاه خشمگینی به باقری انداختم و گفتم:

_اینکار ها چه معنی میده؟

با خونسردی گفت:آقا پارسیان بهتره شما دخالت نکنین..

با دیدن هلیا که با ترس و بغض نگاهم میکرد دلم ریش شد و از خود بی خود شدم...رفتم سمت باقری..زل زدم بهش و گفتم:

_من توی هرکاری که بخوام دخالت میکنم...اینو آویزه ی گوشت کن...

کمی مضطرب شده بود ولی سعی کرد آرام باشه و گفت:

_این بازجویی باید انجام بشه...آقای وطنی گذارشات رو به من دادن...ممکنه که این خانم با مجرمین در رابطه باشه..

دندونام رو از حرص روی هم فشار دادم و گفتم:

_مثل اینکه وطنی از جونش سیر شده...

خنده ی پرتمسخری کردم و دستام رو داخل جیبم زدم و ادامه دادم:

_من این پرونده رو شخصا قبول میکنم..پس کنار بکش تا مجبور نشدم از کار برکنارت کنم..

_شما بهتر میدونین این در حوزه ی فعالیت های من...

اومدم وسط حرفش و نگاه تیزی بهش انداختم و گفتم:

_گفتم این پرونده زیر نظر منه...

ترس رو توی چشماش میخوندم ولی نمیخواست خودش رو ببازه و گفت:

_فکر نمیکنین این پرونده برای شما خیلی کوچیک باشه؟عادت نداشتین خودتون رو درگیر مسایل ریز بکنین..

پشتم رو بهش کردم وگفتم:

_هرجور دوست داری فکر کن..این پرونده به طور کامل زیر نظر من انجام میشه...کوچکترین دخالتی داخلش از طرف هرکسی که باشه صورت بگیره بدترین عواقب رو واسش داره...

برگشتم سمت باقری و با چشمایی ریز شده گفتم:

_هرکسی باقری..چه تو..چه بالاتر از تو...

چند لحظه ای همونطوری نگاهش کردم و بعد به آرومی به سمت هلیا که پر از ترس نگاهمون میکرد رفتم...جلوش که رسیدم گفتم:

_مشکلی...

با سیلیه برق آسایی که خوردم ساکت شدم...مغزم قفل کرد...

سرم رو آروم برگردوندم و به هلیا که با بغض بهم چشم دوخته بود نگاه کردم...باورم نمیشد...هلیا این دختر ظریف جلوی باقری و بقیه توی صورت من زده بود...

به جای عصبانی شدن چشمای پربغضش داشت دیوونم میکرد...با صدایی لرزان داد زد:

_ببین بخاطر تو به چه وضعیتی افتادم..دست از سرم بردار لعنتی...نمیخوام ریخت هیچکدومتون رو ببینم..هم خودت هم افرادت دست از سرم بردارین...متنفرم ازت شهاب..متنفرم...

بدون هیچ حرکتی نگاهش میکردم...نگاهش رو ازم گرفت و به سمت در دوید...بدون اینکه دنبالش برم و یا برگردم آروم گفتم:

_برو دنبالش آرمان...تا وقتی وارد خونه نشده چشم ازش برنمیداری...

صدای قدم های پرسرعت آرمان رو شنیدم که دنبال هلیا رفت...بدون توجه به باقری آروم به سمت بیرون حرکت کردم...یه لحظه چشمای پر از بغض هلیا از جلوی چشمام کنار نمیرفت...صداش وقتی گفت ازم متنفره توی سرم تکرار میشد...دستام آروم آروم مشت شدن...داشتم با خودم و هلیا چیکار میکردم....
((هلیا))

توی پارکینگ نفس عمیقی کشیدم..آرمان هنوز بیرون ایستاده بود...داخل آسانسور رفتم...به دست راستم نگاه کردم...باورم نمیشه..من چطوری تونستم بزنم تو صورت شهاب؟!..دستامو مشت کردم و کلافه آروم به سرم زدم...دستم بشکنه...حالا خوبه بین اون همه آدم چیزی نگفت بهم...ازش بعید بود...توی آینه ی آسانسور به خودم نگاه کردم...یاد حالت چشمهاش وقتی کوبیدم توی صورتش افتادم...با ناباوری نگاهم میکرد...دستم بشکنه شهاب....آخه دختره ی دیوونه...زدی تو صورتش به درک دیگه چرا اون حرفا رو زدی...بمیرم براش که با این همه نامردی ای که کردم آرمان رو فرستاد باهام تا تنها برنگردم..مردمک چشمام میلرزید...درست مثل وقتی که به شهاب گفتم از همه تون متنفرم...اون هم مردمک چشماش لرزید...سردرگم نگاهم کرد..تو نگاهش چی بود...چی بود که اینطور ذهنم رو درگیر کرد...دستم رو گذاشتم روی آینه و خم شدم سمتش و به چشمای خودم زل زدم...نمیدونم چرا ولی داخل چشمام شهاب رو میدیدم...انگار چشمام تصویری از قلبم شده بود...شهاب با روح و روان من عجین شده بود...

_خانم طراوت نمیخواین بیاین بیرون؟

از جام پریدم..و متعجب برگشتم..پسر دبیرستانی واحد کناریمون بود...هنوز متوجه نشده بودم منظورش چیه؟لبخند شیطونی زد و گفت:

_آسانسور 5 دقیقه ای هست که رسیده طبقه ی 3...ولی انگار شما انقدر غرق آینه بودید متوجه نشدید...نکنه آینه اش جادوییه شما رو برده به سرزمین آرزوهاتون..

چپ چپ نگاهش کردم..خنده اش عمیق تر شد...اومدم بیرون و با کیفم کنارش زدم...دیگه همینم مونده بود که متلک بخورم..رفتم سمت واحدمون..ولی هنوز نرفته بود توی آسانسور و داشت با خنده نگاهم میکرد..برگشتم سمتش و با اخم گفتم:

_برو داخل دیگه..مگه عجله نداشتی.

نیشش باز شد..ژست گرفتم تا بپرم سمتش که سریع رفت داخل...دستی به شالم کشیدم و در خونه رو باز کردم..حتما الان با خودش فکر میکرد همون یه جو عقلی هم که داشتم پریده...هما و بابا داشتن شام میخوردن..سلام کردم...بابا گفت:

_لباسات رو عوض کن بیا شام بخوریم دخترم...

_نمیخورم..من میرم توی اتاقم...

هما در حالیکه قاشقش رو توی بشقابش میزاشت گفت:

_چرا گوشیتو خاموش کردی؟نمیگی ما نگران میشیم؟

وایسادم..بر و بر نگاهش کردم و گفتم:

_بمیرم برای این همه نگرانی...

کم مونده بود یخچال رو هم بزارن رو سفره به عنوان دسر...دیگه ایست نکردم و رفتم داخل اتاقم...اون نامردا هم نزاشتن با خونوادم تماس بگیرم..به دروغ گفته بودن وقتی برسیم میزاریم زنگ بزنی..به جاش گوشیم رو خاموش کردن..جالبش این بود که اون یارو اصلا سرگرد نبود...مانتوو شالم رو کندم و انداختم رو دسته ی تخت...وبدون عوض کردن شلوار و لباسم روی تخت نشستم...با یادآوری نگاه شهاب ضربان قلبم دو برابر شد...وقتی مردک بی همه چیز یا همون باقری داشت سرم داد میزد و به زور میخواست منو به حرف بیاره..با ورود شهاب...دنیای امید بود که به قلبم سرازیر شد...میدونستم نمیزاره من اونجا باشم..میدونستم اگه بزرگتر از باقری هم بودن من رو میبرد...چقدر حس پشتیبانیه شهاب از من لذتبخش بود...اون مواظبم بود...در هر شرایطی حواسش به من بود...اگه سرش میرفت نمیزاشت حتی 5 دقیقه ی دیگه اونجا بمونم..اینو از توی چشماش خوندم...ولی چطور تونستم بزنم توی صورتش!!

گوشه ی لبم رو گاز گرفتم..از دست خودم عصبانی بودم..حقش نبود..شاید بخاطر فشار زیادی که روم بود این رفتار رو نشون دادم...کاشکی حداقل بعد از اینکه زدمش یه چیزی میگفت تا من انقدر احساس عذاب وجدان نداشته باشم...باید بخاطر اینکارم به شهاب کمک میکردم تا کمی از این حس بد رو کم کنم...باید یه کاری میکردم...گوشیم رو در آوردم...شماره ی سهیل رو گرفتم..بلاخره باید کار درست رو انجام میدادم..تا اینجاش که اومده بودم..پس تا آخر راه همراه شهاب میموندم...دست دست کردن بس بود..صدای بی حال سهیل توی گوشم پیچید:

_بله؟

_الو سهیل..

کمی مکث کرد و در حالیکه به وضوح صداش شاد شده بود گفت:

_هلیا تویی؟

_مگه شمارم رو ندیدی؟

_نه..بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم..خوبی؟

_ممنون..فردا کی میتونی بیای با هم بریم بیرون؟

_نا امید شده بودم..فکر میکردم نمیخوای بیای سر قرار..الان خیلی خوش حالم هلیا...شاید باور نکنی..ولی ...خیلی حس خوبی دارم...

کش موهام رو باز کردم..حوصله ی گوش دادن به این حرفا رو نداشتم..برای همین بی حوصله اومدم وسط حرفش و گفتم:

_میتونی بیای سهیل؟

_آره..حتما..صد در صد..

_پس ساعت چند؟کجا؟

_اگه از نظرت مشکلی نباشه دلم میخواد بریم همون جای قبلی...میدونی کجا رو میگم؟

کمی فکر کردم..یادم اومد..همون مکان بکر و دست نخورده رو میگفت..

_آره...باشه..خوبه..پس من میام سر خیابون...منتظرم باش...ساعت چند بیام؟

_ساعت 6 بعد از ظهر خوبه؟

_آره.اون موقع بهترم هست.پس منتظرتم..دیر نکن..کاری نداری؟

_نه..شب خوبی داشته باشی هلیا..

_ممنون..تو هم همینطور.

خندید و گفت:مطمن باش امشب شب خوبی برای منه..

لبم رو کج کردم..خوشم نمیومد از این همه ابراز احساسات..برای همین فقط گفتم:

_خداحافظ...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت چهل و پنجم

_خدانگه دارت...

تلفن رو قطع کردم و روی میز کنار تخت گذاشتم...دراز کشیدم..موهام روی بالشت پخش شد...دستی داخلش کشیدم...چشمام رو به سقف دوخته بودم...زیر لب زمزمه کردم:شهاب...شهاب..شهاب...شهاب. ..

لبخندی کم کم روی صورتم شکل گرفت...از حمایت امروزش غرق خشنودی شده بودم..برام مهم نبود که ازش جدام..مهم این بود که قلبم بخاطر اون میزنه..مهم خوشحالیه اون بود..حتی اگه علاقه ای بهم نداشته باشه بهش کمک میکنم تا اون هم لبخند بزنه...دستی روی لبم کشیدم...یاد بوسه هاش افتادم...بوسه های عمیقش...بوسه های داغش...گردنبندی که بهم داده بود بین دستام گرفتم..

***
پیاده تا محل قرارمون رفتم..داخل ماشین نشسته بود...در ماشین رو باز کردم و سوار شدم..از جاش پرید..ولی وقتی من رو دید لبخندی زد و گفت:

_سلام..ترسوندی منو دختر..

نیمچه لبخندی زدم و گفتم:

_سلام...نمیخواستم بترسونمت...ببخشید..

ماشین رو راه انداخت و گفت:

_هرکاری که تو میکنی به جای ناراحت کردن منو خوشحال میکنه...هیچوقت ازم معذرت خواهی نکن..

با چشمای گرد برگشتم بهش نگاه کردم..دیگه غیر مستقیم هم باهام حرف نمیزد..کاملا داشت خودش رو لو میداد..خودم رو به اون راه زدم و گفتم:

_درسِت که تموم شد..میخوای چیکار کنی؟سر چه کاری میری؟

دنده رو عوض کرد...دور برگردون رو پیچید و گفت:

_مثل همیشه...

_یعنی چی؟

نفس عمیقی کشید ضبط رو روشن کرد و گفت:

_هیچی...

فهمیدم نمیخواد در موردش حرف بزنه..صدای ومسیقی ملایمی پخش شد...من هم تا رسیدن سکوت کردم...همون جای قبلی نگه دااشت..باز هم از دیدن اون هم زیبایی احساس خوبی بهم دست داد..باورنمیکردم اطراف تهران همچین منظره ی زیبایی به این طراوت وجود داشته باشه..هرچند تا چند وقت دیگه بخاطر گرمیه هوا هیچ اثری از زیبایی هاش باقی نمیموند..اینبار بدون گم کردن دستگیره از ماشین پیاده شدم..سهیل رفت کنار یه درخت و بهش تکیه داد...من هم رفتم کنارش ایستادم...آروم گفت:

_بشین...

نگاهی به اطراف انداختم و نشستم..فدای دل و جربزه ی خودم بشم..با یه پسر اومدم همچین مکان خلوتی...فکر کنم باید خودم رو به روان پزشک نشون بدم...

بینمون سکوت محض بود...سهیل بعد از چند دقیقه به حرف اومد و گفت:

_ببخشید روز تولدت تو رو آوردم اینجا...شاید ترجیح میدادی امروز توی یه رستوران خیلی زیبا تولدت رو بهت تبریک بگم..ولی...

نگاهی بهم انداخت و همونطور ادامه داد:

_دفعه ی قبل که اومدیم اینجا میخواستم یه چیزی بهت بگم..خودم رو براش آماده کرده بودم...منتظر یه فرصت بودم..ولی اون تلفن...

نفس عمیقی کشید..چشماش رو بست...نمیدونست کارش درسته یا نه...از حالت هاش معلوم بود...با خودش زمزمه کرد:

_خیلی سخته..خیلی...کاشکی برمیگشتم به گذشته...اشتباه کردم...راهم رو اشتباه فهمیدم..زندگی رو اشتباه انتخاب کردم...عشق رو اشتباه درک کردم...همش اشتباه بود...

چشماش رو باز کرد و با حالتی غیر طبیعی نگاهم کرد و گفت:

_تو اومدی و نشون دادی گذشتم اشتباه بود...اومدی و همه چیز رو تغییر دادی..

میخواست از علاقش بگه..من اینو نمیخواستم..باید میبردمش به گذشته..برای همین آروم گفتم:

_میخوای از گذشتت با من حرف بزنی؟دفعه ی قبل از یه سایه میگفتی...

با چشمایی منتظر نگاهش کردم..به دور دست خیره شد و گفت:

_گذشته ی من چیز جالبی نداره که بخوام برات بگم..گذشته ی من آیندم رو تباه کرده...بخاطر گذشتم من الان داغونم...من اشتباه کردم هلیا...من اشتباه کردم و الان شکست رو با تمام تار و پودم احساس میکنم..این که تو هستی ولی نمیتونم....

قطره اشک سمجی از گوشه ی چشمش پایین اومد..متعجب نگاهش میکردم...خیلی ناگهانی برگشت سمتم..دستم رو گرفت..با چشمای خیسش بهم نگاه کرد...توی شوک کارش بودم..نتونستم عکس العملی نشون بدم...با صدایی لرزان گفت:

_اگه از گذشتم چیزای بدی بشنوی چیکار میکنی هلیا؟از من متنفر میشی؟

دستام رو از توی دستاش در آوردم..کمی فاصله گرفتم و گفتم:

_متوجه منظورت نمیشم..واضح تر بگو..مگه توی گذشته ی تو چی بوده؟

دوباره دستام رو گرفت و نوازش کرد.:

_چیزای خیلی بد...چیزی که باعث این همه به هم ریختگیه من شده...

دستام رو با خشونت از توی دستاش بیرون کشیدم..از جام بلند شدم..نمیخواستم بهم دست بزنه..کسی جز شهاب نباید...نباید حتی انگشتش بهم میخورد...رو به طبیعت ایستادم..سایه اش رو دیدم...پشتم ایستاده بود...حس خوبی نداشتم...دلم میخواست فرار کنم...زمزمه کرد:

_هلیا...

ساکت شد..چشمام رو با خشونت بستم..نمیخواستم از احساساتش چیزی بشنوم..نمیخواستم چیزی بگه....

_هلیا من زن دارم...

شوکه برگشتم سمتش که باعث شد بهش تنه بزنم....چی میشنیدم...با ناباوری نگاهش کردم..نگاهش رو ازم دزدید و گفت:

_من ازدواج کردم...

اومد سمتم شونه هام رو گرفت و با چشمایی که عشق رو فریاد میزنن گفت:

_ولی من هیچوقت عاشقش نبودم..من فکر میکردم عاشق سحر شدم ولی من عشق رو با...

پسش زدم..با نفرت ازش فاصله گرفتم و داد زدم:

_به من دست نزن..بهم دست نزن آشغال...

دوباره اومد سمتم که با صدای جیغم سرجاش موند:

_گفتم بهم نزدیک نشو..

باورم نمیشد...سهیل زن داشت و به این راحتی به من نزدیک میشد...احساس گناه وجودم رو داشت مثل زالو میخورد...اما سهیل با چشمای خیس نگاهم میکرد...نیشخندی زد..سرش رو انداخت پایین و انگار که با خودش حرف میزنه گفت:

_میدونستم وقتی بشنوی ازم متفرمیشی...میدونستم ..همه رو میدونستم هلیا...بخاطر همین دارم عذاب میکشم..

بهش پشت کردم..از خودم بدم میومد...من با یه مرد زن دار بیرون اومده بودم..بهش این اجازه رو داده بودم..سهیل ازدواج کرده بود و به این راحتی...صدای آرومش رو از پشت سرم شنیدم...زمزمه میکرد:

_من برای با تو بودن پرعشق و خواهشم...

واسه بودن کنارت...تو بگو به هر کجا پر میکشم...

منو تو آغوشت بگیر...آغوش تو مقدسه...
بوسیدنت برای من...تولد یک نفسه...
چشمای مهربون تو...منو به آتیش میکشه...
نوازش دستای تو عادته ترکم نمیشه...
با خشم برگشتم طرفش و گفتم:

_ساکت باش...ساکت باش..هیچی نگو...

پر تمنا نگاهم کرد و گفت:

_هلیا من میخوام اعتراف کنم..بزار بگم تا سبک بشم...بزار بگم عشق رو با کی شناختم..میخوام از...

اومدم وسط حرفش و گفتم:

_نگو..هیچی نمیخوام بشنوم سهیل...

به سمت ماشین حرکت کردم...داشتم از عذاب وجدان داغون میشدم...نمیدونستم باید کجا برم..تو این برهوت..تنها...باید چیکار میکردم..ناخودآگاه رفتم سمت ماشین سهیل اما در کمال تعجب یه ماشین دیگه کنار ماشین سهیل پارک کرد...

آرمان ازش پیاده شد...متعجب به آرمان نگاهی انداختم..اون هم بعد از نگاه عمیقی که به من انداخت به سمت ما حرکت کرد...صدای آروم سهیل رو شنیدم که گفت:

_آرمان اینجا چیکار میکنه؟

آرمان از من گذشت و رو به روی سهیل ایستاد....برنگشتم تا نگاهشون کنم...ولی صدای خشک آرمان رو شنیدم که گفت:

_باید باهام بیای..رییسم میخواد باهات حرف بزنه...

صدای پرسش گونه وکنجکاو سهیل رو شنیدم که گفت:

_رییست کیه؟

_آقای پارسیان..شهاب پارسیان...

سکوت عجیبی همه جا رو گرفت...فکر میکردم سهیل بازم سوال میپرسه..ولی نپرسید...به آرومی برگشتم...نیم رخ سهیل رو دیدم...حال غریبی داشت...چشماش رو محکم بست...به آرمان نگاه کردم....اومد سمتم و گفت:

_برو تو ماشین من بشین میرسونمت..

_اینجا چیکار میکنی؟

_شهاب گفته بود دیگه توی اینکار دخالت نکنی..

سهیل برگشت با چشمای متعجب نگاهم کرد...برام مهم نبود..ازش متنفر شده بودم...بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت ماشین آرمان رفتم...بعد از چند دقیقه سهیل هم جلو سوار شد و آرمان پشت فرمون نشست...حال سهیل بدجور غریب شده بود..در عرض چند دقیقه شکسته بود..میدونستم شهاب نمیزاره من توی بحثشون باشم..باید کمی با خودم فکر میکردم...اینکه سهیل زن داشت چیزی نبود که به راحتی بتونم خودم رو باهاش وفق بدم..من نخواسته داشتم با یه پسر زن دار صحبت میکردم در حالیکه میدونستم سهیل بهم احساسی داره...نزدیک شهر که رسیدیم خیلی رسمی گفتم:

_من رو پیاده کن...

_میرسونمت خونه...

عصبانی گفتم:

_پیادم کن آرمان..میخوام تنها باشم..

از توی آینه نگاهم کرد و گفت:

_نمیشه...

نالیدم:آرمان..

نمیدونم توی چشمام چی دید که کلافه دستی روی چونه اش کشید..صدای سهیل در نمیومد...نگه داشت..بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و قدم زنان راه افتادم صدای ملایم آرمان رو شنیدم که گفت:

_زودتر برگرد خونه هلیا..

بازم چیزی نگفتم...بعد از چند ثانیه ماشین حرکت کرد...چرا شهاب نمیخواست من این کار رو ادامه بدم..چرا سهیل این خیانت بزرگ رو به همسرش میکرد..چیشده بود...هیچی نمیفهمیدم..خدایا خستم...چرا همه چی انقدر درهم شده...آخرش میخواد چی بشه...به کجا میرسیم...خیابون خلوتی بود..خوشحال بودم که دور از نگاه متعجب مردم میتونستم راحت توی افکارم غرق بشم...فرصت خوبی بود تا کمی فکر کنم...ذهنم مشوش بود...میخواستم برم توی پیاده رو که ناگهان ماشینی جلوم پیچید...از ترس ایستادم...

شروین با یه حزکت از ماشین پیاده شد...

***
((سهیل))

در باز شد...ماشین رو برد داخل...میدونستم منو میبینه..حسش میکردم...منم توی طراحی این خونه نقش داشتم...تیکه تیکه اش رو با عشق نظر میدادم...از ماشین پیاده شدم...به سمت خونه راه افتادم..راه گریزی نداشتم..باید میرفتم..بعد از ین همه سال باید بلاخره رو به رو میشدم..قدم هام سست بود..ولی ایست نکردم...احتیاجی نداشتم آرمان راهنماییم کنه..

احساس میکردم دیوار ها بهم فشار میارن...همه داشتن فریاد میزدن خیانتکار...خائن...پست فطرت...جلوی پله ها ایستادم...آرمان که دید خودم راه رو بلدم متعجب سرجاش وایساد...نگاهی به راه پله ها انداختم...آماده بودم برای رو به رو شدن باهاش؟چی داشتم بهش بگم؟قدم اول رو برداشتم...قلبم تیر کشید...چشمام رو بستم...قدم دوم...قدم سوم...رفتم...از همه ی پله ها بالا رفتم...دستم رو روی دستگیره ی در اتاقش گذاشتم...در باز شد...دری که فقط دستای من و شهاب رو میشناخت...نگاهی به داخل انداختم...نبود...صداش رو از پشت سرم شنیدم:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت چهل و ششم

_بلاخره اومدی...

قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید..دستم رو روش کشیدم...ایست نکردم..رفتم داخل اتاق..اون هم اومد..در رو بست..روی صندلیه توی اتاقش نشست..نگاهش نمیکردم...نمیتونستم بهش خیره بشم...ولی نگاه اون رو حس میکردم...چیزی نمیگفتیم...نه من..نه اون...هر دو ساکت بودیم...سکوتی طولانی...طاقت نداشتم...با صدایی لرزان همراه پوزخند شکستمش:

_همیشه منو میدیدی...آره؟

چیزی نگفت..

_همیشه زیر نظرت بودم...همیشه کارهام رو میدونستی...

برگشتم سمتش و با صدایی بلند گفتم:

_آره؟آره شهاب؟...من هیچوقت نتونستم از تو دور بشم..از پشتیبانیت..از کنترلت...نتونستم شهاب...

هنوز هم با لبخند نگاهم میکرد...لبخندی که داخلش هزاران حرف بود...

_چرا هلیا رو وارد بازی کردی...چرا اون؟

گریه کردم..

_میدونستی بهش احساس دارم.

نیشخندی زدم و گفتم:

_.مگه میشه تو چیزی رو ندونی...تو بهتر از خودم میدونستی من عاشق هلیا شدم..همونطوری که میدونستی من سحر رو نمیخواستم...همونطوری که میدونستی دارم بهت خیانت میکنم...

_هیــــس

اخماش توی هم رفته بود...با نگاهی جدی گفت:

_در مورد هلیا حرف نزن..

اشکام رو پاک کردم..نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_چرا اون شهاب؟چرا خودت چیزی که میخواستی رو نگرفتی...چرا؟؟چرا لعنتی؟

از جاش بلند شد...کلافه دستی توی موهاش کشید..رفت سمت پنجره..پیپش رو روشن کرد...شرمنده سرم رو چرخوندم و گفتم:

_نمیخواستی قولت رو بشکنی..مگه نه؟.....ازت میترسیدم...یادته ؟اون روز رو یادت میاد؟با بی رحمی گفتم قول بده...قول بده که هیچوقت منو هک نمیکنی...قول بده که توی هیچ شرایطی به من نفوذ نکنی...

به پشت سرش نگاه کردم و به آرومی گفتم:

_سر قولت موندی...با اینکه خیانت کردم...با اینکه بهت ضربه زدم..با اینکه توی دردسر انداختمت.با اینکه اطلاعاتت رو دزدیدم..با اینکه بهت پشت کردم....رفتم ....رفتم و با دشمنات همدست شدم...برای نابودیه تو..برای به زانو در آوردن تو...برای دیدن شکستت...ولی تو سر قولت موندی...چرا اینکار رو کردی شهاب...چرا میخوای نشون بدی از من محکم تری..چرا کاری کردی که من همیشه عذاب وجدان داشته باشم...

داد زدم:

_دِ یه چیزی بگو لعنتی..بزن تو صورتم..جوابم رو بده..بسه شهاب...ببین من سهیلم...همونی که از پشت بهت خنجر زد...برگرد بزن تو صورتم...تف بنداز روم...تف بنداز رو این نامرد...این خائن رو با دستای خودت خفه اش کن...

دستم رو روی شونه اش گذاشتم..عکس العملی نشون نداد..دود پیپش بلند شد...توی دودش زجر اعتمادی که به من کرده بود رو میدیدم ولی دم نمیزد...اروم گفت:

_نمایندشون داخل ایران کیه؟

نالیدم:شهاب

_اسمش رو بهم بگو...

پشتم رو بهش کردم...دستم رو روی قلبم که تیر میکشید گذاشتم و گفتم:

_نمیتونم بگم...

سکوت کرد...و بعد از چند لحظه گفت:

_منتظرم سهیل...

در حالیکه صدام کم کم از کلافگی اوج میگرفت گفتم:

_نمیتونم..نمیتونم..نمیتونم شهاب...قسم خوردم..قسم خوردیم که هیچوقت اسم هم رو نیاریم...خون دادم...
برگشت...بلاخره فوران کرد:

_با منم قسم خورده بودی...با منم خون دادی...عهد کردی...یادت هست؟

صداش آروم شد و نگاهم کرد و گفت:

_قسم خورده بودی سهیل..قسم خورده بودی کنارم باشی...برادر بودیم سهیل..از برادر خونی هم نزدیک تر...


اشکام بی اختیار میریخت لبخندی زدم و گفتم:

_بگو..خودت رو بیرون بریز...همه چی رو بگو..همه فداکاری هات در مقابل اشتباهات من رو بگو..دلم میخواد بشنوم تا خجالت بکشم..تا بفهمم نامردم..بگو شهاب..هرچی تو دلته بگو...

نگاهش رو از پشت سرم حس میکردم...نفس عمیقی کشید...فهمیدم بازم جلوی خودش رو گرفته..زمزمه کردم:

_از توی لپ تاپم بردار...راحت میتونی بهش وصل بشی...من هیچوقت نمیتونم در برابر تو مقاومت کنم...تو هم قولت رو بشکن و بهش وصل شو..هرچی که بخوای داخلش هست..هرچی که من میدونم توش ثبت شده...

به حرفم اهمیتی نداد..میدونستم حاضر نمیشه اینکار رو بکنه...برگشتم سمتش..توی چشماش نگاه کردم..نادم...خیره به هم زل زده بودیم...آروم گفت:

_چرا به هلیا نزدیک شدی؟اون فردی که دنبالشیم چقدر با هلیا رابطه داره که تو بخاطرش خودت رو به هلیا نزدیک میکردی...

پس یه چیزایی فهمیده بود..از همون اول که وارد ایران شدم میدونست کجام و چیکار میکنم..میدونست دارم به هلیا نزدیک میشم تا به کسی که میخوام برسم ولی تو دام عشق هلیا افتادم..شهاب از من زرنگتر بود...هلیا رو کشید سمت خودش...با صدای داد بلند شهاب به خودم اومدم:

_جوابم رو بده سهیل؟اون فرد با هلیا چه رابطه ای داره؟

قلبم دوباره درد گرفت..به سمت صندلی رفتم..روش نشستم...شهاب کلافه چشماش رو بست...روی تختش نشست..پیپش رو کنار گذاشت...دوباره بینمون سکوت شد...من به میز نگاه میکردم و اون رو به روش خیره شده بود...زمزمه کرد:

_ترتیب انتقالت رو دادم..میری ترکیه...سحر و بابات هم هستن...همه چیز برنامه ریزی شده...کسی نمیتونه پیداتون کنه...حتی کسی که براش کار میکنی...جات امنه...جای تو ,پدرت , زنت..

مکثی کرد و ادامه داد:

_و بچه ای که توی راه داری...

پوزخندی روی لبم اومد..من چطوری میخواستم رو به روی شهاب بایستم..شهابی که پر از قدرت بود...حتی بزرگترین هکر ها و اطلاعات دنیا رو هم به راحتی کنار زده بود و خونواده ی من رو که تحت حفاظت شدید اونا بودن نجات داده بود...چرا داشت اینکار رو میکرد..آروم گفتم:

_من خائنم شهاب...علیه کشور فعالیت داشتم..میخوای منو فراری بدی؟

داد زدم:

_چرا لعنتی؟چرا؟؟این همه وقت دنبالم بودی که بهم کمک کنی؟چرا بهم دستبند نمیزنی؟چرا منو توی زندان نمیندازی...من گناهکارم شهاب..من خیانت کارم...من جام توی زندانه...بسه..بسه...دست حمایتت رو از روی من بردار...من دیگه برادر قسم خورده ی تو نیستم..من عهد رو شکستم..تو هم بشکنش..تو هم بهم پشت کن...بزار خودم رو به لجن بکشم و نابود بشم..بزار تقاص کارامو بدم...

بلند زدم زیر گریه و گفتم:

_ولم کن شهاب...بزار به درد خودم بمیرم..چرا خودت رو توی دردسر میندازی...خودت رو توی گناه های من شریک نکن...بفهمن تو رو هم میگیرن...شهاب منو یه غریبه فرض کن..یه غریبه که گناه کرده...باهام برخورد کن...همونطوری که لایقمه...

بدون شک و تردید از جاش بلند شد و گفت:

_تو از کشور خارج میشی..بدون هیچ مشکلی...

روی زانوهام افتادم...شهاب پر از غیرت و غرور بود...بازم داشت من رو فراری میداد..بازم میخواست ازم محافظت کنه...صدای گوشیش اومد...اس ام اس...ایستاد..بازش کرد..صدای زیر لبیش رو شنیدم که گفت:

_شروین..

مات موندم..متعجب بهش چشم دوخته بودم...برگشت سمتم..قیافم رو که دید با نگاهی تیز بهم خیره شد..و گفت:

_هلیا بهم اس ام اس فرستاده..فقط نوشته شروین...

با ناباوری نگاهم کرد و گفت:

--سهیل نگو که همه چی زیر سر شروینه...نگو که اون فرد شروینه...نگو که خطرناک ترین مرد ایران شروینه و همیشه کنار هلیا بوده...

داد زد:سهیل

به خودم اومدم..از جام بلند شدم و با وحشت گفتم:

_هلیا توی خطره...یه کاری بکن شهاب...

با چشمایی پرخون بهم نگاه کرد...صدای نفس کشیدنش تند شده بود...باور نمیکردم....شهاب ...شهاب عاشق هلیا بود...توی چشماش میخوندم..شهاب...خدای من...رگ گردن و پیشونیش بیرون زده بود...نگاه پر از خشونتش رو ازم گرفت و به سمت لپ تاپ روی میزش رفت...نمیدیدم چیکار میکنه..فقط با سرعت تایپ میکرد...صفحه ای جلوش باز شد..یه نقشه با یه نقطه ی قرمز که به آرومی حرکت میکرد..ردیاب...از جاش بلند شد...به سمت در اتاق دوید...منم دنبالش دویدم...

((هلیا))

در باز شد...گوشی رو سریع پرت کردم..با وحشت به شروین چشم دوخته بودم...متوجه گوشی شده بود..نگاهی بهم انداخت و به سمت گوشی رفت...برنگشتم ببینم چیکار میکنه..خیالم راحت بود که پیام های ارسال شده ام ذخیره نمیشد...

دعا میکردم شهاب زودتر پیدام کنه...نمیدونم چجوری میخواست اینکار رو بکنه..فقط پیدام کنه..مغزم بهم گفت که به شهاب اس ام اس بدم..اون روی منو شروین غیرت داره..سریع متوجه میشه در خطرم...شروین اومد سمتم و گوشی رو جلوی چشمم تکون داد و گفت:

_چیکار کردی...
_هیچی؟

_هلیا به من دروغ نگو..این گوشی رو از کجا آوردی؟

_مال خودمه..

همینطور که بهم نگاه میکرد کوبیدش به زمین و باعث شد کل اجزای گوشی پخش بشن...دستم رو گرفت و نوازش کرد...آروم زمزمه کردو گفت:

_مهم نیست عزیزم...مهم اینکه که دوست دارم..میدونی چقدر میخوامت دختر لجباز؟چرا باهام لج کردی که کار به اینجا بکشه؟

دستش رو پس زدم...خنده ی غمگینی کرد..اینبار به زور دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید و همونطور گفت:

_باهام بیا..میخوام برات حرف بزنم...

مخالفت میکردم ولی به زور منو میبرد...خیلی قوی تر از من بود...رفتیم طبقه ی پایین...سالن پایین رو پیچید..کنار یه اتاق که از جایی دید نداشت نگه داشت..در بزرگی داشت..قبلا به این ویلا اومده بودم..ولی هیچوقت این در باز نشده بود..همیشه قفل بود..ولی اینبار در باز بود...منو فرستاد توی اتاق..تاریک بود..هیچ جا رو نمیدیدم..برگشتم تا سریع از کنارش در برم که جلوم رو گرفت ودر رو قفل کرد و برق رو زد...همه جا روشن شد...هلم داد توی اتاق..با چشمایی گرد به دیوار های اتاق نگاه کردم...همه جا پر از عکس های من بود...گوشه گوشه ی اتاق من بودم...هم عکس هم نقاشی...یه بوم نقاشی هم کنار پنجره بود...چهره ی من به زیبایی روش خودنمایی میکرد..حتی از واقعیت هم زیبا تر بود..چشمام رو گستاخ کشیده بود...صداش رو شنیدم..برگشتم سمتش..در حالیکه توی اتاق راه میرفت و به عکس ها نگاه میکرد گفت:

_رویای من بودی...رویای بچگیم...از وقتی دوست داشتن رو فهمیدم تو رو دیدم...یه دختر زیبا و جذاب...دختری که به هیچ وجه نمیخواست بهم نزدیک بشه...دختری که حاضر بودم براش جون بدم..ملکه ی زندگیم...کسی که روی قلبم تسلط پیدا کرده بود...کسی که بخاطرش روز به روز ضعیف تر شدم...

خندید و ادامه داد:

_هلیا میدونی بخاطرت چقدر ریسک کردم؟یادت میاد روزی که بهت گفتم میرم عروسیه دوستم؟

نگاهم کرد...ولی انتظار جوابی از سمت من نداشت چون ادامه داد:

_ردمو گرفته بودن...یه آدم سمج ...یکی که تازه امروز فهمیدم خودش رو به تو نزدیک کرده...

این چی میگفت؟نکنه شروین ...شروین همون کسیه که شهاب دنبالش بود..یعنی سهیل و شروین با هم رابطه داشتن؟اما چطور؟این دوتا حتی وقتی هم رو میدیدن سلام نمیکردن..عین دو تا غریبه...با چشمایی شرر بار نگاهم کرد و گفت:

_شهاب پارسیان...بخاطر نزدیکیه بیش از حدش به تو تونستم پیداش کنم.. وقتی که از اینجا بریم اطلاعات شهاب رو میدم دستشون تا هرکاری که میخوان بکنن..اون بخاطر محافظت از تو خودش رو توی بد دردسری انداخت...توی اجتماع ظاهر شد...

چشماش رو ازم گرفت و به بوم نقاشی دوخت و نفسش رو با غم بیرون داد و گفت:

_دقیقا همون کاری که من کردم...بخاطر تو الان همه میدونن من کیم..ولی برام مهم نیست..تو واسم مهمی...

اومدسمتم..دستش رو زیر چونم گذاشت و گفت:

_فقط تو..چون واقعا دوستت دارم...وقتی مال من شدی از ایران میریم..میریم جایی که دستشون به ما نرسه...

دستش رو آورد سمت گردنم و گفت:

_قبلش باید مال من بشی...گربه ی چموش...

ازش ترسیده بودم ولی من انواع کلاس های رزمی رو رفته بودم..نباید به این راحتی کوتاه میومدم..با نفرت بهش چشم دوختم و تو یه حرکت سریع با پاهام زدم بدترین جای ممکن...دادی کشید و خم شد...با آرنجم روی کمرش کوبیدم...افتاد پایین...سریع دستم رو بردم سمت جیبش که کلید رو بردارم اما دستم رو گرفت..منو کشید بالای خودش...میان اون هم درد لبخندی زد و گفت:

_گربه ی وحشی بیشتر بهت میخوره..فکر کردی میتونی از اینجا فرار کنی؟

به زور خودم رو از بالاش بلند کردم..به پنجره نگاه کردم..حفاظ نداشت..به سمتش دویدم..بازش کردم ولی قبل از اینکه بتونم کاری بکنم دستای شروین دورم حلقه شد..سرش رو برد توی گردنم و وحشیانه بوسید..حالم داشت به هم میخورد..با خنده گفت:

_وقتی سرسختی میکنی بیشتر حریص میشم..دوستت دارم هلیا...دوستت دارم دختر..باهام راه بیا تا قصری برات بسازم که توی دنیا نظیرش نباشه...

سعی کردم با آرنجم توی شکمش بکوبم ولی اینبار حواسش بود..همونطور من رو عقب عقب برد...با غم زیادی که توی صداش بود گفت:

_رفتی کنار اون پسره...حتی یه نگاه به من ننداختی که ببینی چه عذابی میکشم...ببینی چطوری وقتی خوشحالی رو از اینکه کنار اونی تو چشمات میدیدم میمیردم و زنده میشدم...فقط یه مدت حواسم به گلم نبود..ازم دزدیدنش...ولی من اهل کوتاه اومدن نبودم...من تو رو میخواستم..به هر قیمتی...حتی اگه کل دنیا علیه من بشن.. من تو رو میخواستم..

انداختم روی تخت...خودش هم به آرومی روی تخت اومد...بالام خیمه زد..دستش رو نوازش گونه روی موهام کشید...سرم رو کج کردم و غریدم:

_دستت رو بکش کثافت...

با ملایمت سرم رو برگردوند... چونم رو بالا داد و تو چشمام نگاه کرد و زمزمه کرد:

_چشمات میتونن هر قلبی رو بسوزونن..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت چهل و هفتم

خم شد و روی پیشونیم رو بوسید...دست و پا زدم و گفتم:

_برو کنار...شروین ولم کن..بزار برم..

صورتش رو آورد جلوی چشمام و در حالیکه به لبهام خیره شده بود گفت:

_کجا بری عزیز من؟مگه من میزارم؟تو امشب مال من میشی..چیزی رو که تو این همه سال ازم دریغ میکردی امشب ازت میگیرم..

چشمام رو بوسید...نتونستم..دیگه نتونستم تحمل کنم...بغضم سر باز کرد و اشک ریختم...اشکایی که سالیان سال حبسشون کرده بودم...با تمنا گفتم:

_شروین خواهش میکنم دست از سرم بردار...داری با دستای خودت منو میکشی..

سرش رو ازم فاصله داد..به چشمای اشکبارم نگاه کرد و گفت:

_داری گریه میکنی؟

لبخندی زد و گفت:

_از بودن با من میترسی؟نترس گلم...باهات ملایم رفتار میکنم..هیچی رو حس نمیکنی..فقط خوش باش...نمیزارم کوچکترین دردی بکشی...

بعد از زدن این حرف دکمه های مانتوم رو باز کرد...جوری روی دست و پام بود که نمیتونستم برای محافظت از خودم کاری بکنم...مانتو رو از تنم در نیاورد..میترسید بلندم کنه در برم...تاپم رو کمی بالا زد و وحشیانه به جونم افتاد...زار زدم...گریه کردم.خارج از توانم بود..نالیدم.:

_ولم کن نفهم...برو گمشو...هیکلت رو بکش کنار..حالم ازت به هم میخوره...ازت متنفرم کثافت..

در بین گریه و هق هق و ترس از دست دادن بکارت بهش فحش میدادم ولی اصلا توجه نمیکرد...حالم از خودم به هم میخورد...حس لباش روی تنم بهم حالت تهوع میداد...دلم میخواست خودم رو بکشم...کمی سرش رو جدا کرد و با چشمایی خمار بهم نگاه کرد...لبخند محوی زد و گفت:

_دوستت دارم...

میان گریه داد زدم:

_تو یه روانی ای...مشکل داری...

زیپ شلوارم رو باز کرد..دیگه طاقت نداشتم..اگه به چیزی که میخواست میرسید خودم رو میکشتم...شک نداشتم که اینکار رو میکنم...داشت شلوارم رو در میاورد که در با صدای وحشتناکی شکست و به دیوار برخورد کرد...شروین با وحشت از بالام بلند شد...میون اشک و گریه چشمم به چهره ی برزخی شهاب و پاهای سست شده ی سهیل خورد که همون جا با دیدن وضعیت من روی زمین افتاد و بهم زل زد..اما شهاب....

***

((شهاب))

نمیتونستم نفس بکشم...اون آشغال از روی تخت کنار اومد..به هلیا نگاه نمیکردم...میترسیدم..که اون رو توی وضعیت بدی ببینم و همینجا نابود بشم..اگه برای هلیا اتفاقی افتاده باشه خودم رو نمیبخشم....نفهمیدم چیشد فقط یه وقت به خودم اومدم و متوجه شدم با شروین گلاویز شدم...میزدم..با حرص میزدم..با غیرت میزدم..با نفرت میزدم..مشت هام پی در پی به شروین میخوردن..هیچی حالیم نبود...نمیفهمیدم ...فقط داشتم خودم رو خالی میکردم...میکشتمش...جون این ه.ر.ز.ه رو با دستای خودم میگرفتم...عین سگ تیکه تیکه اش میکردم...دکمه های پیرهنم رو باز کردم..نمیتونستم خودم رو کنترل کنم...افتاده بود روی زمین..نشستم بالای شکمش و صورتش رو زیر مشتام گرفتم...تمام چهره اش پر خون شده بود...ولی نمیتونستم دست بردارم...بی اختیار در حالیکه مشتی رو روانه ی صورتش میکردم داد زدم:

_میکشمت کثافت...میکشمت...

وحشیانه میزدمش...به حد مرگ ضربه هام محکم بود ولی آروم نمیشدم..سخت بود..سخت..اینکه ناموسم...عزیزم...زیر دستای این آشغال.....

مشت بدتری رو روی صورتش کوبیدم..یه نفر به سختی میخواست من رو کنار بکشه..ولی زورش بهم نمیرسید...هنوز پر از خشم بودم ..با اینکه توی صورتش جای سالمی نمونده بود از خشم میلرزیدم...دیگه از نفس افتاده بودم..مثل یه تیکه زباله بی حال افتاده بود..بلاخره اون شخص سمج من رو جدا کرد..برگشتم نگاهش کردم..آرمان بود..بعد از اینکه من رو کشید کنار خودش مشتی رو حواله ی صورت اون بی غیرت کرد...از خشم نفس نفس میزدم..دستام خونی شده بود..مچ دستم رو روی پیشونیم کشیدم تا عرقم خشک بشه...با عذابی که روی دلم بود بلاخره چشم چرخوندم و به تخت نگاه کردم...

هلیا با چشمایی گرد و وحشت زده بهم خیره شده بود...و آروم آروم هق هق میکرد...وقتی من رو متوجه خودش دید به سرعت از جاش بلند شد و به سمتم دوید و خودش رو توی بغلم پرت کرد...اول شوکه موندم..ولی بعد دستام رو با خشونت دورش حلقه کردم...و موهاش رو نوازش کردم و آروم زمزمه کردم:

_گریه نکن عزیزم..گریه نکن خانمم.همه چی تموم شد..دیگه هیچ اتفاقی نمیفته...نمیزارم هیچ احدی اذیتت کنه...گریه نکن گلم..آروم باش...

زیر گوشش زمزمه میکردم...با این حرفام دستش رو دور کمرم محکم تر حلقه کرد و سرش رو توی سینه ام فشرد...حس اشکاش روی سینم داشت دیوونم میکرد...سرم رو توی گردنش فرو بردم و بلاخره بعد از فشاری که به خودم آوردم نوازش گونه گفتم:

_دوستت دارم هلیا..دوستت دارم.. همه ی زندگیمی..عشقمی...دنیامی.. نمیزارم دیگه گریه کنی...گریه نکن گلم...گریه نکن...
با حرفام صدای هق هقش بلند تر شد...نمیتونستم تحمل کنم....با یه حرکت بغلش کردم و روی دستام گرفتمش...برگشتم به آرمان نگاه کردم ولی برای یه لحظه مات موندم..نیم رخ آرمان سمت من بود و از گوشه ی چشمش قطره ی اشکی پایین اومد..دستاش مشت شده بود...شروین هم با اون چشمای نیمه باز و قرمز شده بهمون نگاه میکرد...هلیا رو به خودم فشردم..دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و لباش رو روی سینم گذاشت..نفسم حبس شد..چشمام رو بستم و خطاب به آرمان گفتم:

_سهیل رو از اینجا دور کن...ببرش پیش سیاوش..اون ترتیب انتقالش رو میده...به پلیس هم زنگ بزن تا این...

دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:

_تا این پست فطرتو از اینجا ببرن...

برگشتم تا از اتاق خارج بشم که سهیل رو در حالیکه روی زانوهاش خم شده بود و با چشمایی اشک آلود نگاهم میکرد دیدم...چشماش رو ازم دزید...شاید این آخرین وداع ما بود...وداعم با دوستی که پیمان برادری باهام بسته بود...به آرومی از کنار در گذشتم و بعد از اون با سرعت به سمت ماشین حرکت کردم...در جلو رو باز کردم و هلیا رو روی صندلی گذاشتم..ولی دستاش رو از دور گردنم باز نکرد...با گریه ای آروم گفت:

_نرو..تنهام نزار...

دستم رو روی گونه اش کشیدم و گفتم:

_گریه نکن خانمم..تنهات نمیزارم..همیشه کنارتم...

چشمای مظلومش رو که شبیهه بچه ها کرده بودش بهم دوخت و با گریه گفت:

_اون داشت من رو میبوسید...من دوست نداشتم شهاب..من نمیخواستم بهم دست بزنه...من تو رو میخواستم..حالم بد میشد..وقتی ...وقتی...

چشماش رو گرد کرد و با وحشت گفت:

_اون میخواست بهم تجاوز...

طاقت نیاوردم..با گذاشتن لبام روی لبش مجبور به سکوتش کردم...اون گریه میکرد ولی من میبوسیدمش...با عشق میبوسیدمش...میخواستم از عشقم انرژی بگیرم...فهمیده بودم اونم دوسم داره...لبم رو با بی میلی ازش جدا کردم و با خماری که بخاطر نزدیکی بهش پیدا کرده بودم گفتم:

_تا وقتی من هستم نمیزارم آسیبی بهت برسه...

دیگه گریه نمیکرد...دستاش هنوز دور گردنم بود..چشماش حالم رو دگرگون میکرد..آروم گفت:

_اگه...اگه بکارتم رو میگرفت دیگه دوسم نداشتی؟دیگه منو نمیخواستی؟دیگه نمیگفتی عاشقتم؟

انگشت اشارم رو گذاشتم روی لبهاش و گفتم:

_هــــیس...تو عزیز منی..عشق منی..جز من نمیتونی با کسی باشی...حتی اگه زیر خاک باشم بلند میشم و نجاتت میدم...

دوباره چشماش ابری شدن و گفت:

_شهاب

و خودش رو توی بغلم انداخت...

***
((هلیا))

شب من رو برد خونه ی خودش و به بابام هم سربسته یه چیزایی گفت..بابا و هما و فرزاد خونه ی شهاب اومدن...ولی من خوابیده بودم...صبح که بیدار شدم بابا و هما رو کنارم دیدم.

بابا عصبانی بود..میگفت از دست شروین شکایت میکنم..ولی مطمئن بودم شهاب تا الان یا کاری کرده حکم اعدام شروین صادر بشه یا حکم حبس ابدش...به آرومی به عصبانیت بابا نگاه میکردم..آخرم با دعوا گفت من میرم خونه ی بختیار...شاکی بود..حق هم داشت..ولی من دیگه ناراحت نبودم..میدونستم غیر طبیعیم..با اتفاقات دیشب باید حداقل دو سه روز روی تخت میفتادم و آه و ناله میکردم یا افسرده میشدم..مشکل اینجا بود که اهلش نبودم...خیلی زود به خودم مسلط میشدم...مهم ترین چیز این بود که شهاب بلاخره غرورش رو شکسته بود...بلاخره اعتراف کرده بود...از دیشب که بالای سرم نشسته بود تا من خواب برم دیگه ندیدمش..

در اتاق باز شد..شهاب و فرزاد وارد اتاق شدن..فرزاد رفت سمت هما و اون رو که داشت با گریه خودش رو میکشت از اتاق برد بیرون...شهاب کنار در ایستاده بود و نگاهم میکرد...زیر نگاهش از شرم سرم رو انداختم پایین...اتفاقات دیشب...بوسه اش..اعترافش..اعتراف من...همه و همه جلوی چشمم بود...با قدم هایی آروم اومد کنارم...روی تخت نشست...چشمام رو بستم..دستش رو گذاشت زیر چونم و با انگشت شصتش نوازشم کرد...صدای ملایمش رو شنیدم که گفت:

_از کی خجالت میکشی که سرت رو پایین میگیری؟

لبخند محوی روی لبم اومد...سرم رو بالا آورد...توی چشمای هم نگاه کردیم..هردو تامون لبخند میزدیم...با دست دیگه اش موهام رو پشت گوشم زد..آروم و با لحنی که کمی غمگین بود گفتم:

_شهاب حرفای دیشبت...

انگشتاش رو روی لبم گذاشت که باعث شد ساکت بشم..خم شد سمت گوشم و در حالیکه لاله ی گوشم رو میبوسید زمزمه کرد:

_همه اش واقعیت بود..دوستت دارم...همیشه دوستت داشتم هلیا... ولی نمیتونستم به زبون بیارمش...خیلی وقته که من رو با اون چشات اسیر کردی...

سرش رو کمی کج کرد و گونم رو بوسید...و دوباره کنار گونم زمزمه کرد..طوری که برخورد نفس هاش به صورتم باعث میشد گرمم بشه:

_تو نمیخوای چیزی بگی؟
فهمیدم منظورش چیه..میخواست من هم حرف دلم رو بزنم..لبخند پر شیطنتی زدم و گفتم:

_چی؟

باز هم گونم رو بوسید و گفت:

_خودت بهتر میدونی...

زدم به کوچه علی چپ و گفتم:

_متوجه منظورت نمیشم...

سرش رو بلند کرد و اینبار با اخم شیرینی نگاهم کرد و گفت:

_نمیخوای غرورت رو بشکنی؟

با شیطنت ابروهام رو بالا و پایین دادم..خندید و گفت:

_دختر گستاخ...

لبخندم پهن تر شد...ابرویی بالا انداخت ومنتظر نگاهم کرد...سکوت کردم..ولی لبخندم همچنان روی صورتم بود...تا اعتراف نمیکردم دست از سرم برنمیداشت...توی چشماش خیره شده بودم...نیروی عجیبی نمیزاشت چشمام رو بردارم...منتظر بود...ولی من توی یه حرکت سریع دستم رو دور گردنش انداختم و بوسه ای روی لباش گذاشتم...و ازش فاصله گرفتم..توی شوک کارم مونده بود و مات نگاهم کرد...کم کم چشماش شیطون شد و خم شد روی صورتم و گفت:

_این کوتاه بود....نمیشد به جای اعتراف قبولش کرد...

میخواست دوباره ببوسمش...نمیدونم چرا من خاک بر سر خجالت کشیدم..همین الان عین بچه ها از گردنش آویزون شده بودما..وقتی تعللم رو دید اینبار خودش به آرومی اومد سمت لبام و بوسه ی طولانی ای ازم گرفت...غرق عطر خوب تنش شده بودم..لبام رو کمی فاصله دادم وقبل از اینکه دوباره کارش رو تکرار کنه گفتم:

--دوستت دارم شهاب...

با این حرفم خشونت رو هم قاطی بوسه اش کرد..
((دانای کل))

پشت میله های زندان با قلبی شکسته افتاده بود...بلاخره بعد از سالها خرابکاری حبس شده بود...اما از حبس نمیترسید..نگران سالهایی که پشت میله ها میگذروند نبود...قلبش یخ شده بود..سردی قلبش باعث میشد عذاب بکشه..دوری از معشوق...نفس کشیدن دور از هلیا بدترین دردی بود که میتونستن بهش بدن...به گوشه ی دیوار تکیه داد...هیچوقت نمیخواست هلیا رو به زور داشته باشه..اما مجبور شد..چشماش کور شد...طاقت دیدن عشقش رو با کس دیگه ای نداشت...

من برای با تو بودن..از همه چیزم گذر کردم...
من برای با تو بودن..حتی از قلبم گذر کردم...
دستــــامو بگیر و بمون و بدون که میمیــــرم...
تنهـــــایی ...به یاد این همه خاطره میشینم...
با قلبـــم به یاد این همه عشق میشینم...
از قلبم...نمیتـــــونی بگذری تو...
از عشقم ....نمیتـــــونی بگذری تو...
از یادم ....نمیتـــــــونی بگذری تو....

زانوهاش خم شدن و بر روی زمین افتاد...تا آخر عمر به جرم خیانت به کشور به حبس ابد محکوم شده بود...
آخرین قدم هاش رو بر روی خاک کشورش میگذاشت..باید میرفت...باز هم فردی قدرتمند بر روی اشتباهاتش سرپوش گذاشته بود...شهاب پارسیان میدانست کارش اشتباه است ولی نمیتوانست دوستش را..کسی که با او پیمان برادری بسته پشت میله های زندان ببیند...گاهی میشود که آدم های بزرگ هم درگیر احساسات خود میشوند..گاهی احساسات فرمانی خلاف قانون میدهند...

و حالا سهیل به سوی آینده ای نامعلوم قدم برمیداشت در حالیکه روحش و چشمانش همیشه سرگردان معشوقش میمانند..او ضعیف بود...چون حتی با دیدن عشقش که مورد تجاوز قرار میگرفت نتوانست از او دفاع کند و فقط به گوشه ای تکیه داد و نظاره گر بود....

به عقب برگشت...با اشک آخرین نگاهش را به خاک کشورش انداخت..از راه قاچاق از کشور خارج میشد و در سرزمینی دیگر زیر حمایت شهاب پارسیان زندگی میکرد...با عشقی که هیچوقت نتوانست به زبان بیاورد...

اشکایی که بی هوا رو گونه هام میریزه...
قلبی که از همه ی خاطره هات لبریزه...
دلــــــــی که میخواد بمونه...تـــــــــــنی که باید بره...
حرفی که تو دلمه اما ندونی بهتـــــــره...
بیـــــخیال حرفایی که تو دلم جا مونده....
بیــــخیال قلبی که این همه تنها مونده....
آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه...
واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه...
مث تنهایی میمونه با تو همسفر شدن..
توی شهر عاشقی بیخودی در به در شدن..
حال و روزمو ببین تا که نگی تنها رفت..
اهل عشق و عاشقی نبود و بی پروا رفت...
بیخیال حرفایی که تو دلم جا مونده...

***

پشت میز ریاست نشسته بود...بلاخره به جایی که آرزویش را داشت رسیده بود...آرمان امیری...رییس ارتش سایبری ایران..دست چپ شهاب پارسیان...ولی خوش حال نبود..همه چیز را باخته بود..به نگاه یک دختر...دختری که عاشق شخص دیگری بود..عاشق الگویش...نمیتوانست کاری بکند...عشق او همیشه پنهان بود..هیچکس راز اورا نفهمید...هیچکس درد چشمانش را نخواند...زندگی بدون یار به او تحمیل شده بود...باید عشقش را در درون خودش میکشت...او قدرتش را داشت...

من از اینکه تو خوشبختی....نه آرومم نه دلگیـــــرم..
یه جوری زخم خوردم کــــــه نه میمونم نه میمیرم...
تمام آرزوم این بود...یه رویایـــی که شد دردم..
یه بارم نوبت ما شد...ببـــــــــــــین چی آرزو کردم...
یه عمره با خودم میگم..خدا رو شکر خوشبخته...خدا رو شکر خوشبختـــــی ...چقدر این گفتنش سخــــته...
یه عمره با خودم میگم خدا رو شکر خوشبخته...خدا رو شکر خوشبختــــــی.......چقدر این گفتنش سخـــته...
نه اینکه تو نمیدونی...ولی این درد بی رحمه...
یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مـــــــرد میفهمه...
تمام روز میخـــندم...تمام شب یکـــی دیگم...
من از حالم به این مردم دروغــــــــــــای بدی میگم...
یه عمره با خودم میگم..میگم میگم میگم میگم...
یه عمره با خودم میگم..میگم میگم میگم میگم...
خدا رو شکر خوشبختی....
خدا رو شکر خوشبختی....

یه عمره با خودم میگم..خدا رو شکر خوشبخته...خدا رو شکر خوشبختی..چقدر این گفتنش ســــــخته....
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
قسمت پایانی

((هلیا))

با لباس عروس روی تخت نشسته بودم...نمیدونستم باید چیکار کنم..هول شده بودم..داشتم به در و دیوار اتاق سابق شهاب و در حال حاضر اتاق مشترکمون نگاه میکردم...چند روز پیش حسگر روی قفلش رو عوض کرده بود..حالا در فقط توسط خودم و خودش باز میشد...از پایین تا اینجا من رو بغل کرده بود و روی تخت گذاشته بود و خودش دوباره برگشته بود پایین...خدمه رو مرخص کرده بود..با فکر اینکه فقط منو شهابیم..اونم شب...غرق شادی شدم..خیلی دلم میخواست عکس العمل های شهاب رو ببینم.البته اگه این شرمی که جدیدا هی دامنم رو میگرفت اجازه میداد...صدای قدم هاش رو شنیدم و بعد از اون صدای در...وارد اتاق شد..سرم روبا تور لباس عروسم گرم کرده بودم...اومد سمتم...دو تا لیوان شربت آورده بود...یکی رو روی میز گذاشت و با اون یکی اومد سمت من...لبه ی لیوان رو سمتم گرفتم...زیر نگاه خواهانش داشتم آب میشدم..وقتی دید هنوز سرم پایینه با اون یکی دستش سرم رو بالا آورد..کمی اخم قاطی چهره اش کرد و گفت:

_یکم بخور تا جون بگیری..از وقتی آرایش کردن لب به نوشیدنی نزدی..تشنگی چطوری طاقت آوردی...

بدون نگاه کردن بهش آروم گفتم:

_چند بار خوردم..

_اون یه ذره مگه میتونه تشنگی رو برطرف کنه....در ضمن...

وقتی سکوتش رو دیدم نگاهش کردم..توی چشمای سیاه مشکیش عشق رو دیدم...اون هم بدون اینکه چشماش رو برداره گفت:

_هروقت پیش منی باید تو چشمام نگاه کنی...حالا بخور...

لبخند پرشرمی زدم و کمی شربت خوردم..به دهنم مزه کرد...ولی شهاب لیوان رو ازلبم دور کرد...با اخم نگاهش کردم و با سر تقی گفتم:

_خیر سرم داشتم کوفت میکردم...

خندید و گفت:

_حالا نوبت منه..

و لبهای داغش رو گذاشت روی لبم...اول شوکه مونده بودم..ولی کم کم من هم همراهیش کردم..دستام رو دور گردنش انداختم و موهاش رو نوازش کردم...لحظه به لحظه بوسه هامون داغ تر و پر ن.ی.از تر میشد...منو روی تخت خوابوند و صورتم رو غرق بوسه کرد...با خنده گفتم:

_شهاب صبر کن لباسمو در بیارم..

سرش رو بلند کرد و با نگاهی تب دار بهم خیره شد...تازه متوجه حرفم شدم...با شرم لبم رو گاز گرفتم...آروم خندید...کم کم خنده اش صدا دار شد و تقریبا قهقهه زد..مثل روز اولی که توی شرکت سایبری دیده بودمش...از روم بلند شد ونشست...ولی من همونطور در حالیکه خودم رو سرزنش میکردم و لبم روگاز میگرفتم دراز کشیده بودم...دستش رو گذاشت کنارم و کمی سمتم خم شد و با خنده و ملایمت گفت:

_دیوونتم هلیا...

به هم نگاه میکردیم...منم خندیدم..آروم گفت:

_بلند شو تا کمکت کنم..

متعجب گفتم:

_کمک؟

ابرویی بالا انداخت و گفت:

_مگه نمیخواستی در بیاری...

معترض گفتم:

_شهاب...

دوباره خندید و گفت:

_خجالتی بودنت بیشتر وسوسه ام میکنه..پس تا لباس عروست رو به زور از تنت در نیاوردم بلند شو...

با چشمایی گرد نگاهش کردم..ولی بعد خندیدم و نشستم..همونطور که کنار هم نشسته بودیم برگشت و دستش رو نوازش گونه روی بازوهام کشید...چشمش هم به بازوهام بود...ولی من چهره اش رو زیر نظرم گرفته بودم..سوالی ذهنم رو درگیر کرده بود که جرات نمیکردم این چند وقته از شهاب بپرسم...ولی بلاخره لب باز کردم و به آرومی گفتم:

_شهاب...

نگاهم کرد و با لحنی خواستنی گفت:

_جونم؟

غرق سرور شدم...شهاب علی رغم ظاهر خشکی که بیرون داشت واقعا این چند وقته به من ثابت کرده بود زیاد از حد گرم و مهربونه...البته فقط با من..که این هم برام جای خوشحالی داشت...

_چرا سهیل رو فراری دادی؟

انتظار نداشت این سوال رو بپرسم..نفس عمیقی کشید..دستش رو از روی بازوهام برداشت و گفت:

_چرا میپرسی؟

_دوست دارم بدونم..اگه چند وقت دیگه بیان بگن تو با سهیل هم دست بودی و بگیرنت...

بغض کردم..بهم نگاه کرد خندید و گفت:

_فکر کردی میتونن اینکار رو بکنن؟

..............






_نمیتونن؟

_یادت رفته من کیم؟هیچوقت نمیتونن در مقابل من بایستن..

_اگه شروین سهیل رو لو بده چی؟

_اینکار رو نمیکنه...اون ها قسم خوردن..قسم توی گروه سایبری حرف اول رو میزنه..هیچوقت همدیگه رو لو نمیدن..

_شهاب

خم شد روی صورتم و با چشمایی خمار گفت:

_جون دلم..آخه تو چرا انقدر موقع حرف زدن ناز میریزی هلیا..دیوونم کردی دختر...

نیشم باز شد و خندیدم..اصلا یادم رفت میخواستم چی بپرسم...بوسه ای روی دستام گذاشت و گفت:

_حرفتو بزن عزیزم...

کمی فکر کردم..و وقتی حرفم یادم اومد گفتم:

_من خونواده ی سهیل رو دیده بودم..ولی خب زنش نبود..یعنی هیچوقت متوجه زنش نشدم..چرا؟

اخم کرد و گفت:

_چرا انقدر سهیل برات مهمه..

متعجب گفتم:

_حسودی میکنی؟

چند لحظه نگاهم کرد..بعد با انگشت اشاره اش روی پیشونیم ضربه زد و گفت:

_خوشم نمیاد جلوم از پسرای دیگه حرف بزنی...

لوچه ام رو کج کردم و نگاه غمگینم رو بهش دوختم و گفتم:

_ولی من فقط سوال پرسیدم..

دکمه های پیرهنش رو باز کرد..با یه حرکت لباسش رو از تنش در اورد و زیر لب زمزمه کرد:

_وقتی بهت میگم اینطوری نگام نکن..یعنی نگاه نکن دیگه دختر...

و بعد با چشمای پر ن.ی.ازش زیر نظرم گرفت و برای اینکه بحث رو زودتر به پایان ببره بی حوصله گفت:

_اون کسایی که تو دیدی خونواده ی سهیل نبودن..کامران برادرش نبود...یه خونواده ی جعلی توی ایران داشت تا ذهن ها رو منحرف کنه...کامران الان خارج از کشوره برگرده اونم دستگیر میشه...خونواده ی اصلیه سهیل آمریکا زندگی میکردن..حالا خیالت راحت شد؟

وبدون اینکه به چشمای گرد شده از تعجب من توجه کنه با خشونت سرم رو به سمت خودش کشید و دوباره بوسه های داغش بود که صورتم رو میسوزوندن...همونطور که گونه ام رو میبوسید با دستاش موهام رو هم باز میکرد..نمیدونم چطوری میتونست اون گیره های اعصاب خورد کن رو بدون اینکه ببینه در بیاره...من هم دیگه به چیزی جز شهاب فکر نکردم..مهم اون بود..اون بود که به زندگیم معنا داد...و من هم بی اختیار همراهیش کردم...سرش رو برد توی گردنم و زمزمه کرد:

_دوستت دارم هلیا...بیشتر از جونم دوست دارم...میپرستمت....همیشه کنارت میمونم..توی هرشرایطی تنهات نمیزارم...

من هم آروم گفتم:

_عاشقتم شهاب...

_هلیا

_جونم؟

نفس عمیقی توی گردنم کشید که باعث شد تنم مور مور میشه و بعد به آرومی گفت:

_میدونی میخوام اسمت رو چی بزارم؟

_چی؟

_هکر قلب...من یه دنیا رو با هک کردن زیر سلطه ی خودم میگیرم ولی تو با نفوذت به قلبم,حتی من رو هم به زانو درآوردی....

_دیوونتم شهاب...دیوونت...

دیگه بیشتر از این نمیتونستیم دوری همدیگه رو تحمل کنیم...و از همون شب من زندگیه دخترونه ام رو با میل و رغبت به شهاب هدیه کردم..به شهابی که عاشقانه با نگاه های تب دارش اون شب روهمراهم به صبح رسوند...



بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
خاطرات و داستان های ادبی

Heart Hacker | هکر قلب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA