فصـــل شانزدهم _مهسا اینقدر بی تابی نکن و از لطف خدا نا امید نشو._من نمی ذارم تو قصاص بشی...این قدر به پاش می افتم تا رضایت بده.دستش را مقابل دهانم گذاشت و گفت:_تو همچین کاری نمی کنی.یعنی من بهت اجازه نمیدم.مگه تو همون مهسای مغرور نیستی که حاضر نشد عشقش رو به زبون بیاره؟حالا چطور می خوای بری به همچین آدمی التماس کنی؟_امیر تو تمام زندگی منی و به خاطرت هر کاری می کنم.دو سرباز به طرفمان آمدند و در میان گریه و اندوه ما،او را با خود بردند.موقع رفتن لبخندی زیبا به صورتم زد و آرام گفت:_دوستت دارم...اینو همیشه بدون.لبخند و لحن آرامش تا حدودی دلم را آرام کرد.موقع رفتن خودم را به خانم موسوی همسر مقتول رساندم و با التماس به پایش افتادم تا رضایت بدهد.اما در جوابم گفت:_اگه تو به جای من بودی همچین کاری می کردی؟لحظه ای به فکر فرو رفتم.واقعاً اگر من جای او بودم چنین کاری می کردم؟نمی دانستم چه می کردم.فقط این را می دانستم که حاضر نبودم حتی لحظه ای بدون امیر زندگی کنم.اما از طرفی زندگی با او درس گذشت و فداکاری را به من آموخته بود.تا به خود آمدم او رفته بود.پدربزرگ دستم را گرفت تا نیفتم و در همان حال دلداری ام داد._عزیزم.انشاالله همه چیز درست میشه._به دیگران چیزی نگید شاید تا اون موقع خانم موسوی رضایت داد.قدمی برداشتم اما برای لحظه ای تعادلم را از دست دادم و اگر حمید زیر بازویم را نمی گرفت حتماً نقش زمین می شدم.دلم خیلی گرفته بود.وقتی به خانه رسیدیم یکراست به اتاقم رفتم و در را قفل کردم.دیگر کسی نمی توانست مانع گریه ام شود.اصلاً نمی تونستم خودم را متقاعد کنم که دیگر امیر را نمی بینم.ساعتی بعد فکری به ذهنم رسید به سرعت لباس عوض کردم و به حیاط رفتم.مادر سراسیمه به دنبالم آمد:_با این اوضاع و احوالت کجا می خوای بری؟_جایی کار دارم زود بر می گردم.بدون توجه به اصرارهایش سریع از خانه خارج شدم.ماشینی کرایه کردم و آدرس منزل خانم موسوی را به راننده دادم.خانه بسیار مجللی در شمال شهر داشت.زنگ آیفون را فشردم و دقایقی بعد در باز شد.وارد حیاط زیبا و با صفایش شدم و با قدم های آرام به طرف ساختمان رفتم.خودش به استقبالم آمد و مرا به داخل دعوت کرد.دقایقی مرا تنها گذاشت و بعد با دوفنجان چای بازگشت.یکی را مقابل من دیگری را روی میز کنار خودش گذاشت.هردو سکوت کرده بودیم و او در سکوت مرا برانداز می کرد.برای لحظه ای سربرگرداندم و به قاب عکسی که روبان مشکی آن را زینت می داد نگاه کردم.با تعجب پرسیدم:_این همسر شماست؟_بله.چطور مگه؟_شما چندسالتونه؟_بیست و نُه سال._و همسرتون؟!_چهل و هفت سال.وقتی تعجبم را دید گفت:_حق دارید تعجب کنید.موسوی جای پدر من بود.اما من یازده سال همسرش بودم و درکنارش زندگی کردم._مرد خوبی بود؟در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت گفت:_از خوب بودن که خوب بود.در مقام یک پدر قابل ستایش بود.ظرف میوه بزرگی را مقابلم گذاشت.خودش نیز روبرویم نشست و ادامه داد:_منو هم دوست داشت.اما این اواخر بی اعتنایی های من اونو نسبت به زندگی دلسرد کرده بود.به طوری که این چند سال آخر تقریباً هرکدام از ما برای خودمون زندگی می کردیم و فقط یه خونه مشترک داشتیم!_می تونم بپرسم چطور با هم ازدواج کردید؟_همه فکر می کنن من به خاطر پول و ثروتش با اون ازدواج کردم.اما خبر ندارن که این یه ازدواج اجباری بود!به اینجا رسید که اشکهایش جاری شدند.کنارش نشستم و شانه هایش را گرفتم:_اگه فکر می کنید سبک میشید برام تعریف کنید.سرش را به پشتی مبل تکیه داد و به سقف خیره شد.هفده ساله بودم که یک روز خیلی اتفاقی همراه پدرم به شرکت رفتم.موسوی رئیس شرکت بود.اون موقع سی و پنج سال داشت و در موقعیتی عالی بود.شب بعد سرزده به خونه مون اومد.پدرم جاخورد اما بعد با خوشحالی از اون استقبال کرد.نمی دونم چرا ولی ازش بدم می اومد.به همین خاطر هم به اتاق پذیرایی نرفتم.اما دوخواهر بزرگترم حسابی به خودشون رسیدن و به بهانه ی پذیرایی به اتاق رفتند.بعد از رفتنش پدرم که خیلی خوشحال بود آهسته مشغول صحبت با مادرم شد.خواهرهام تا منو دیدن انگار که دشمنشونو دیده باشن،چهره در هم کشیدن.پدرم گفت:"مهرناز جان،می دونی آقای موسوی چرا به اینجا اومده بود؟"گفتم:"نه.برای چی؟"با خنده گفت:"اومده بود خواستگاری تو."از تعجب دهنم باز موند.با عصبانیت گفتم:"من از همین حالا بگم که با این مرتیکه ازدواج نمی کنم!"اما تا به خودم اومدم در کمتر از یک هفته اسمش توی ناسنامه ام وارد شد.اصلاً دوستش نداشتم و ازش متنفر بودم.هیچ وقت توی قلبم جایی باز نکرد.به خاطر اینکه قلبم در گرو عشق دیگری بود.اون موقع ها در همسایگی ما خانواده ای زندگی می کردن که دو پسر داشتن.پسر بزرگشون حدود بیست و دو ساله و بی نهایت شبیه همسر تو بود...لیوانی آب نوشید و ادامه داد:_از قضا اسمش هم امیر بود...رفتارش نشون می داد که اونم به من علاقه داره.به همین خاطر هم کم کم عاشقش شده بودم.من نمی تونستم غیر از اون به کس دیگه ای فکر کنم.حتی بعد از ازدواج هم نمی تونستم رضا رو،منظورم موسویه،به عنوان همسر بپذیرم.یک هفته بعد از من امیر هم عقد کرد.وقتی از خودش پرسیدم گفت که دوماه قبل نامزد کرده.حالا تصورش رو بکن که اون نامزد داشت.ولی طوری رفتار می کرد که من فکر کنم هنوز مجرده و روز به روز بیشتر به اون وابسته می شدم.وقتی فهمیدم،چند روز خودمو توی اتاق حبس کردم و همه اش کارم گریه و زاری بود.اون موقع،در خانه پدرم به سر می بردم و هنوز عروسی نکرده بودم.رضا هر روز به دیدنم می اومد و گاهی اوقات منو به بیرون می برد.از طرفی هم مادری داشت که اصلاً رفتارش با من خوب نبود.سرت رو درد نیارم...بالاخره پس از یک ماه عروسی کردیم و من به خونه رضا رفتم،اما هنوز یک هفته از عروسی ما نگذشته بود که وضع پدرم صد درجه تغییر کرد،ماشین آخرین مدل،خانه بزرگ،پست عالی در شرکت...برای آنکه شَکم برطرف شود تصمیم گرفتم از خود رضا همه چیز را بپرسم.او هم بدون هیچ پرده پوشی راحت به من گفت:"پدرت در مقابل ازدواج ما صد میلیون از من گرفت."باورش برام سخت بود.یعنی او مرا به صد میلیون تومان فروخته بود!خیلی گریه و زاری کردم اما رضا سعی کرد مرا متقائد کند:"ببین عزیزم من تو رو دوست دارم.اونم با تمام وجود.به خاطر به دست آوردن تو حتی اگه تمام زندگیم رو هم می خواست بهش می دادم."مدت یک ماه از عروسی ما گذشت اما مادر شوهرم روز به روز رفتارش با من بدتر می شد.بالاخره پس از چندماه موضوع رو با رضا درمیون گذاشتم و لب به شکایت گشودم:"توی این خونه یا جای منه یا جای مادرت!"دلم می خواست بهانه ای پیش بیاید تا رضا مرا طلاق بدهد.فکر می کردم او طرف مادرش را خواهد گرفت،اما اینطور نشد و به خاطر این که منو از دست نده مادرش رو به خانه سالمندان فرستاد.قلباً ناراحت بودم اما نمی دونم چرا دلم می خواست تلاف زندگی و جوونی ای رو که به خاطر پسرش از دست می رفت بکنم.مدتی بعد متوجه شدم که باردار هستم.رضا خیلی خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت.پس از نُه ماه دخترمون به دنیا اومد،دختری زیبا و دوست داشتنی که به پیشنهاد من اسمش رو طناز گذاشتیم.اما حتی وجود طناز هم نتونست باعث علاقه ی من به رضا بشه.یک سال و نیم بعد از طناز،دوباره باردار شدم و این بار هم صاحب دختری شدیم.می دانستم رضا دلش می خواست بچه دوم ما پسر شود،اما به روی خودش نمی آورد.پنج سال از زندگیمون گذشت اما،هنوز به امیر فکر می کردم و نفرتی عجیب از اون توی دلم ریشه دوونده بود.بعد از شش سال،پیشنهاد طلاق دادم،اما رضا خیلی از این کارم دلخور شد.بعد از اون رفتارم تغییر کرد و دیگه خیلی کم با هم حرف می زدیم.اون بارها سعی کرد این فاصله رو کم کنه،برایم هدایای گرانبها می خرید و مرا به سفرهای خارج می برد،اما هیچ کدوم از اینا نتونست روح خسته ام رو تسکین ببخشه.شاید باور نکنی وقتی شنیدم کشته شده،خیلی خوشحال شدم و با خود عهد بستم که رضایت بدم،اما وقتی پا به کلانتری گذاشتم و همسر تو رو دیدم،به یاد امیر افتادم و تصمیم گرفتم به هیچ وجه رضایت ندم!خانم موسوی از کنارم بلند شد و به طرف پنجره رفت.کنارش ایستادم و گفتم:_ولی امیر من با اون امیری که شما می شناختین زمین تا آسمون فرق داره.اون به معنای واقعی یه مَرده!می دونین مهرناز خانوم...زندگی من و شما به نوعی شبیه به همه...و تمام ماجرای زندگی ام را برای او تعریف کردم،در آخر با نگاهی به او گفتم:_اون مردی که شما دوست دارین سرشو بالای دار ببینین،کسیه که خیلی ها به امید کمک هاش زندگیشون رو می گذرونن.با این حرف برگشتم و کیفم را از روی میز برداشتم.چند قدم به طرف در برداشتم که صدایم کرد:_خانوم کمالی.به طرفش برگشتم._فردا میرم رضایت می دم.فکر کنم در این صورت حکم کمتری براش بِبُرن._راست می گید؟!_کاملاً.یکباره به آغوشش پریدم و با بغض گفتم:_با این کار تا آخر عمر منو مدیون خودتون می کنین.
_خیلی دوستش داری؟_بله،اگه اون نباشه من می میرم._امیدوارم که خیلی زود برگرده پیشتون.دقایقی بعد با خدا حافظی آنجا را ترک کردم.در بین راه جعبه ای شیرینی خریدم و به خانه برگشتم.همه نگران بودند،به خصوص مادر و مادربزرگ.مادر با دیدن چهره شاد و جعبه شیرینی در دستم،گفت:_مهسا کجا بودی؟نگران شدیم._یه خبر خوش دارم!_خبر خوش؟!_آره،خانوم موسوی گفت فردا میره رضایت می ده.همه شوکه شدند.پدربزرگ با خوشحالی گفت:_یعنی تو تا حالا پیش خانوم موسوی بودی؟سرم را تکان دادم و او دوباره پرسید:_چطور راضیش کردی؟_این خواست خدا بود.امیر پاک ترین موجودیه که تا حالا دیدم.سر بی گناه هیچ وقت بالای دار نمی ره!آن شب از خوشحالی خوابم نمی برد.صبح روز بعد همراه پدربزرگ به دادگاه رفتیم.خانم موسوی هم آمده بود.کنارش ایستادم و دقایقی مشغول صحبت شدیم.در همین هنگام امیر همراه دو سرباز وارد شد.غمگین بود اما من شاد و خوشحال به رویش خندیدم.از دیدنم در آن حال تعجب کرد و گفت:_اتفاقی افتاده که تو اینقدر خوشحالی؟!پدربزرگ به جای من تمام ماجرا را تعریف کرد.آرام صدایم زد:_مهسا!چقدر دوستش داشتم و چه زیبا نامم را صدا می کرد.با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم:_خیلی خوشحالم امیر.تو دیگه آزاد می شی._آزادِ آزاد که نه!_برای چی؟_مثل اینکه فراموش کردی.آقای موسوی مُرده.درسته که زنش رضایت داد.اما حالا باید ببینیم قانون چه مجازاتی رو برام درنظر می گیره!با وجود آتشی که در دلم برپا بود،دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم.لبخندی زدم و آرام گفتم:_مجازاتت هرچی باشه من منتظرت می مونم امیر.بار دیگر او را به اتاق قاضی بردند و با توجه به رضایت خانم موسوی،حکم جدید را خواندند.این بار امیر را به پنج سال حبس در استان آذربایجان محکوم کردند.حالم دگرگون شد،نمی توانستم پنج سال دوری او را تحمل کنم.این مدت برای من به منزله ی یک عمر بود.به محض تمام شدن جمله ی قاضی،امیر با چشمهایی که اشک در آنها می درخشید،به من نگاه کرد.سرم را تکان دادم.بغضم را فرو دادم و لبخند زدم.وقتی خواستند او را ببرند به طرفش رفتم و گفتم:_امیر،من منتظرت می مونم.با بغض گفت:_مواظب خودت باش عزیزم.کلمه آخرش دلم را لرزاند._تو هم همین طور.با ولع به رفتنش خیره شدم.می دانستم تا مدتها آن نگاه مهربان و لبخند زیبایش را نخواهم دید.وقتی از در خارج شد،خودم را روی صندلی انداختم و گریه را سر دادم.همه سعی می کردند مرا دلداری بدهند اما خودشان هم دست کمی از من نداشتند.حمید کنارم نشست،دستش را دور شانه هایم حلقه کرد و با بغض گفت:_مهسا خواهش می کنم خودتو کنترل کن.نمی دانستم چطور باید خودم را کنترل کنم.مگر می شد امیر در زندان باشد و من بی تفاوت از کنار این قضیه بگذرم؟چرا هیچ کس نمی فهمید من چه حالی دارم؟فقط دلم می خواست بمیرم و از او دور نباشم.ساعتی بعد با حالی نزار به خانه رسیدیم.یکراست به اتاق خودم رفتم.اصلاً دلم نمی خواست از اتاق بیرون بروم.تحمل نگاه های ترحم آمیز دیگران برایم سخت بود.گوشه ای کز کرده بودم و فقط می گریستم.چند روز بعد امیر را به آذربایجان منتقل کردند و مادربزرگ و پدربزرگ هم آماده ی رفتن به شمال شدند.اما قبل از رفتن پدربزرگ به من گفت:_دخترم تصمیمت چیه.با ما به شمال میای؟مادر فوری به میان حرفش پرید و گفت:_نه،من نمی ذارم مهسا در چنین موقعیتی ازم دور بشه.نرگس هم در ادامه ی حرف مادر گفت:_حق با مادره.اگه مهسا اینجا بمونه،همه ما دورش هستیم و این طوری کمتر دوری امیر رو احساس می کنه.سپس رو به پدربزرگ گفت:_چرا شما اینجا نمی مونید؟_نه،ما هم نمی تونیم.هرچی باشه اونجا زادگاه ماست و ...به میان حرفش پریدم:_می دونم آقاجون برای شما و عزیزجون سخته و اونجا راحت ترید.اما اگه اجازه بدید من همین جا می مونم و گاهی هم به شما سر می زنم.روز بعد آنها با دلی پر از غم مارا ترک کردند و به شمال بازگشتند.با رفتن آنها و بقیه،خانه یکباره خلوت شد و غمی بزرگ بر دلم نشست.صبح بعد از نماز،دیگر خوابم نبرد.روی تخت دراز کشیده بودم که مادر در را باز کرد و گفت:_صبحانه حاضره._میل ندارم.کنارم نشست و با بغض گفت:_دخترم با این کار ها بعید می دونم بچه ات سالم بمونه.وقتی سکوتم را دید با عصبانیت ادامه داد:_اصلاً معلومه تو چته؟نه به اون موقع که می خواستی ازش جدا بشی،نه به حالا که از دوریش به این حال و روز افتادی!در جوابش فقط گریه می کردم.مادر لحنش را آرام کرد و گفت:_اگه بخوای همین طور ادامه بدی حلالت نمی کنم.خودم را به آغوشش انداختم و در میان گریه گفتم:_دلم برای امیر تنگ شده.چند روزه که ندیدمش._قوی باش دخترم.دوری از امیر همه ما رو عذاب میده.اما تو باید قوی باشی و به بچه ات هم فکر کنی.بعد با اصرار مرا به آشپزخانه برد،چند لقمه ای خوردم و از جا برخاستم،به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم.مادر با تعجب پرسید:_کجا می خوای بری؟_جایی کار دارم زود برمی گردم.خیلی سریع از اتاق خارج شدم تا سوال دیگری نپرسد.یکراست به خانه خودم رفتم.وقتی در ساختمان را باز کردم،گویی جای جای خانه بوی امیر را به مشامم می رساند.با بغض به اتاق خواب رفتم و روی تخت نشستم،به دور و بر اتاق نگاه می کردم و به یاد امیر اشک می ریختم.نمی دانستم چطور با این ماجرا کنار بیایم.از خدا خواستم به من قدرتی بدهد تا بتوانم سالهای دوری را تحمل کنم.بلند شدم و اتاق را مرتب کردم،لباس ها را در کمد جا دادم و دستی به سر و روی خانه کشیدم.یکی از پیراهن های امیر را در کیفم گذاشتم و بعد از برداشتن وسایل مورد نیازم،در ساختمان را قفل کردم و به حیاط رفتم.
دقایقی روی تاب نشستم،سرم را به عقب تکیه دادم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.با حرکت آرام تاب،به یاد تمام روزهایی که با امیر بودم افتادم و به یاد آوردم که روزی روی همین تاب،به او گفته بودم "دوستت ندارم"...مسیر بین خانه خودمان را تا خانه پدر پیاده طی کردم و حدود بعد از ظهر به آنجا رسیدم.وقتی وارد حیاط شدم از دیدن چهره ی نگران مادر و بقیه تعجب کردم._تا حالا کجا بودی؟از شدت خستگی توان جواب دادن نداشتم.پدر آرام گفت:_تو گفتی زود بر می گردی،اما حالا ساعت دو بعد از ظهره.سرم را پایین انداختم و گفتم:_رفته بودم خونه خودمون لوازممو جمع کنم.پس از گفتن این حرف به اتاقم رفتم و وسایلم را گوشه ای گذاشتم.روبروی پنجره ایستادم که حمید وارد شد.هنوز ناراحت بود اما سعی می کرد خودش را آرام جلوه دهد._رفته بودی خونه خودت برای چی؟به چهره اش نگاه کردم و گفتم:_حمید،می خوام خونه رو اجاره بدم،تو برام یه مستاجر پیدا می کنی؟_برای چی می خوای این کار رو بکنی؟_فعلاً که استفاده ای ازش ندارم..._باشه.من یک مستاجر خوب برات پیدا می کنم._خیلی ممنون.لبخندی زد و گفت:_می خوای چند روزی بیای خونه ما؟آرام گفتم:_نه،اینجا راحتم._میل خودته.خودش هم می دانست که هیچ جا به اندازه خانه پدر راحت نیستم.به خصوص که ژاله بعد از جواب رد دادن من به بهرام،کمی سر سنگین شده بود.یک هفته بعد،حمید مستاجری برای خانه پیدا کرد و آن را به قیمت مناسب اجاره داد.روزها به سختی می گذشتند و من بدون توجه به کودکی که در وجودم رشد می کرد،تمام ایام را با ناراحتی و غصه می گذراندم و از گذر زمان خبر نداشتم.پنج ماه گذشته بود و من روزهای آخر بارداری را می گذراندم.که یک روز در حال قدم زدم در حیاط،پایم لیز خورد و به کف حیاط افتادم.مادر با دیدن من،دو دستی بر سرش زد و لحظاتی بعد،همراه پدر،مرا به بیمارستان رساندند.وقتی دکتر مرا در آن حال دید،فوری دستور عمل داد و گفت:_بیشتر از این نمی تونیم صبر کنیم چون بچه در خطره!ساعات بعدی را نفهمیدم چطور گذراندم.وقتی به هوش آمدم،مادر،نرگس و سرور را دور تخت دیدم.مادر اشک می ریخت،با وحشت پرسیدم:_مامان،بچه...دستم را گرفت و با لبخندی گفت:_بچه ات سالمه عزیزم.نفس عمیقی کشیدم و فقط خدا می داند چقدر خوشحال شدم.سرور پیشانی ام را بوسید و گفت:_تبریک می گم مهسا،نمی دونی پسرت چقدر خوشگل و تپل مُپله!خوشحالیم دو چندان شد چون امیر دلش میخواست پسر باشد با خوشحالی گفتم:-میشه ببینمش؟-البته که میشه الان میگم بیارنشسپس از اتاق خارج شد .دقایقی بعد با نوزاد بازگشت وقتی در اغوشش گرفتم احساس کردم دست هایم سبک و نمیتوانم این جسم نحیف را نگه دارم. خم شدم و پیشانیش را بوسیدم به چهرهاش خیره شدم چشم و ابرویش بی نهایت شبیه امیر بود اما بینی و لبانش شبیه خودمروز بعد پدر بزرگ و مادر بزرگ به دیدنم امدند از دیدنشان خوشحال شدم مادر بزرگ گونه ام را بوسیدو گفت:-خیلی دلم برات تنگ شده بود دخترم از اینکه خودتو بچت سالمید خوشحالم-منم همینطور خیلی دلم براتون تنگ شده بودمشغول احوالپرسی با پدر بزرگ بودم که حمید با چهرهای در هم وارد شد دلم از دیدنش فرو ریخت دقایقی بعد دیدم که گوشه اتاق مشغول صحبت با پدر بزرگ است اهسته با هم حرف میزدند چیزی نفهمیدم.وقت از بیمارستان مرخص شم مادر در اتاقم رختخوابی برای منو بچه پهن کرده بود چند سا عتی استراحت کردم وقتی بیدار شدم هیچکس غیر مادر کنارم نبودروی ارنج بلند و بوسه بر گونه پسرم زدم و به چهرهاش خیره شدم چشمهایش مرا یاد امیر می انداخت چقدر دلم برایش تنگ شده بود احساس کردم قرن هاست از او دورم خانوادهام بنا به خواست امیر و بخاطر زایمان اجازه ملاقاتش را نمیدادند در این مدت فقط چند بار تلفنی با او صحبت کردم.غرق در افکارم بودم که صدای مادر مرا به خود اورد:-چرا نخوابیدی؟فوری اشکم را پاک کردم-نمیخواد پاکشون کنی اتاق تاریکه و من اشکاتو نمیبینمدقایقی سکوت کردم مادر از فرصت استفاده کردو گفت:راستی اسم براش انتخاب کردی؟-اره-خب؟نگاهی به چهره بچه کردم و ارام گفتم:-متین!مادر چند بار اسم را زیر لب تکرار کردو گفت:-اسم خوبیه مثل خودشم زیباستصدای گریه متین ما را به خود اورد بغلش کردم و سعی کردم با شیر دادن ارامش کنممادر با لحنی ناراحت گفت:-خبر داری که حمید و ژاله میخوان برن خارج؟خارج؟! نه..-البته سفر نمیرن میخوان برا همیشه برن از موقعی که بهرام رفته ژاله هم هوایی شد مثل اینکه حمیدم بدش نمیاد بهرام براشون دعوتنامه فرستاد کاراشونم درست شده و هفته دیگه میرنبا تعجب گفتم:-چه زودمادر با بغض گفت:-اردلان هم به تهران منتقل شده میگه اونجا امکانات بهتری براش فراهمه اونا هم به زودی میرناهی کشیدو ادامه داد:-من خیلی تنها میشم...با اینکه با شنیدن این خبرها ناراحت شدم سعی کردم مادر را دلداری دهم:-مادر شما همیشه به من میگین باید قوی باشم اما حالا خودتون گریه میکنین!-پس چه کار کنم؟حمید که برا همیشه میره میدونم که ذیگه سال به سالم نمیبینمش نرگسم که همراه شوهرش میره...-مادر جون شما باید به فکر خوشبختی اونا باشید هر جا باشن مهم اینه که خوشبخت باشن مگه شما همینو نمیخواید؟با گریه سرش را تکان داد وقتی ارام شد لبخندی زدو گفت:-حالا شدی مهسای صبوری که به همه ارامش میدادبا شنیدن صدای اذان گفتم:-شما بیشتر از همه به من ارامش میدید اگه نبودید من تا حالا دق کرده بودم.از جایش بلند شد و اتاق را به قصد نماز ترک کرد
روز بعد نزدیک ظهر حمید به اتاقم امد بوسه ای به گونه متین زدو کنارم نشست-به سلامتی کی عازمید؟با تعجب گفت:-کجا؟!-کانادا دیگه-تو از کجا فهمیدی؟امان از دست مادر-یعنی نمیخواستی من بفهمم؟چرا ولی نه در این موقعیت-تو دنبال چی میگشتی وقتی یه هفته دیگه عازم هستی مگه فرصت دیگه ای هم باقی مونده؟-نمیدونم... یه دفعه پیش اومد تو که ژاله را میشناسی از وقتی بهرام رفت خاله و بچه هاش تصمیم گرفتن برن ژاله هم پاشو کرد توی یه کفش که ما هم باید بریم.ولی مثل اینکه نرگس زودتر از من شما را ترک میکنه.تمام اثاثش را جمع و تا دو روز دیگه به تهران میره-به سلامتی انشالا هر جا هستید خوب و خوش باشیدپس از دقایقی سکوت پرسیدم:-راستی حمید برای ملاقات با امیر کاری کردی؟دستپاچه شدو به تته پته افتاد نگران پرسیدم:-چی شد حمید؟-هیچی دنبال کاراشم-پس کی؟تو که یه هفته دیگه میریاحساس کردم برای گفتن چیزی دو دل است-حمید تو رو خدا به من بگو چی شده.. من تحملشو دارمسرش را انداخت پائین و کفت:_همین دیگه!می ترسم تحملش رو نداشته باشی.دلم فرو ریخت.پس از کمی تامل گفت:_راستش امیر ممنوع الملاقات شده.با صدای خفه ای گفتم:_ممنوع الملاقات؟!آخه برای چی؟_مثل اینکه توی زندان با کسی درگیر شده،به رئیس زندان هم توهین کرده..._یعنی هیچ راهی نیست؟_نه.من در این یک ماهه خیلی دوندگی کردم اما راه به جایی نبردم.رئیس زندان به هیچ وجه اجازه ملاقات نمی ده.بدون توجه به حضور حمید با صدای بلند گریه را سر دادم و همین باعث شد که متین هم بترسد و به گریه بیفتد.همه به اتاق آمدند و سعی کردند آرامم کنند.اما من دیگز چیزی نمی فهمیدم.در آن لحظات فقط دلم امیر را می خواست و وجود او بود که به من آرامش می بخشید. با فریاد از همه خواستم اتاق را ترک کنند،همه رفتند،فقط مادربزرگ کنارم ماند:_دخترم آروم باش.همه از این وضعیت ناراحتیم،اما باید قوی باشیم و به خدا توکل کنیم.در دل فریاد زدم:"چطور قوی باشم وقتی تنها امید زندگیم کنارم نیست،وقتی هیچ پناهگاه و مامنی ندارم؟"دلم نمی خواست کسی برایم دلسوزی کند به همین دلیل سعی کردم خودم را آرام کنم.اشکهایم را پاک کردم و رو به مادربزرگ گفتم:_من حالم خوبه ببخشید که شما رو ناراحت کردم._ایرادی نداره عزیزم.اما خواهش می کنم دیگه گریه نکن،گریه هات واقعاً عذابم میده.روز بعد مادربزرگ و پدربزرگ راهی شمال شدند.چند روز بعد نرگس و اردلان به تهران نقل مکان کردند و هفته بعد هم ژاله و حمید عازم کانادا شدند.به شدت احساس تنهایی می کردم ولی به روی خودم نیاوردم و سعی کردم مادر را آرام کنم.وجو متین در آن دوران نعمتی بود که خداوند به ما عطا کرده بود تا باعث سرگرمی مان شود و غم تنهایی و دوری از عزیزانمان را کمتر احساس کنیم.مادر روزهای اول خیلی بی قراری می کرد اما به مرور به این وضعیت عادت کرد.سعید ترم اول دانشگاه را با موفقیت گذراند و بدون دغدغه مالی برای ترم دوم هم ثبت نام کرد.از این که می دیدم آنقدر به رشته پزشکی عشق می ورزد و با تلاشی وصف ناپذیر درس می خواند خیلی خوشحال بودم.متین سه ماهه بود که خبر بارداری سرور را شنیدیم.مادر خوشحال بود و برای تهیه ی سیسمونی از هیچ تلاشی فروگذار نمی کرد.پدر به تازگی یک سوپرمارکت خریده و از وضعیت مالی نسبتاً خوبی برخوردار بود و من تمام اینها را مدیون لطف امیر می دانستم.به هرترتیب،نُه ماه انتظار سرور هم به پایان رسید و او صاحب دختری بسیار زیبا شد که اتفاقا نامش را هم زیبا گذاشتند.چند روزی اتاقم را در اختیار سرور و دخترش گذاشتم و خودم مهمان سعید شدم.محمود از صبح تا شب کنار سرور بود،حتی وقتی اسم بچه را انتخاب کردند،گردن بند زیبایی به گردن او انداخت.یک هفته بعد از زایمان سرور به خانه خودش بازگشت.متین حالا دیگر راه می رفت و با حرکات دلنشین و شیرین زبانی هایش مرا به زندگی امیدوار می کرد.گاهی کلماتی را با لحن کودکانه بر زبان می راند،اما اولین کلمه ای را که ادا کرد"مامان"بود که دلم را غرق شادی و شعف کرد.چهار چشمی مراقبش بودم تا مبادا کوچکترین آسیبی به او برسد.تمام حرکاتش،راه رفتن و نگاه هایش مرا به یاد امیر می انداخت.گاهی حریصانه او را می بوسیدم و می بوئیدم،شبها ساعتها بالای سرش بیدار می ماندم و نگاهش می کردم،اما از دیدنش سیر نمی شدم.تقریباً دوسال از رفتن امیر می گذشت،در این مدت سعید به یکی از همکلاسی هایش در دانشگاه علاقه مند شده و قرار بود با هم ازدواج کنندشب خواستگاری پری به نظرم دختر با شخصیت و زیبایی آمد،خانواده خوب و اصیلی هم داشت.بدون مشکل با هم ازدواج کردند و در خانه ای متعلق به من امیر بود ساکن شدند.یک روز که در آشپزخانه مشغول شستن ظرفها بودم،متوجه غیبت متین شدم.فوری به دنبالش رفتم اما او را ندیدم.با نگرانی صدایش زدم._متین،عزیزم کجایی؟مادر از اتاق بیرون آمد و گفت:_چی شده مهسا؟متین نیست،هرچی صداش می کنم جواب نمیده.هردو با نگرانی به دنبالش گشتیم.دقایقی بعد صدای فریاد مادر لرزه ای بر تنم انداخت:_مهسا،بیا اینجا!با عجله به حیاط رفتم.مادر به راه پله اشاره کرد.سربلند کردم و متین را روی پله ها دیدم.آرام صدایش کردم،به جانبم برگشت.همیشه برای بازی او را در پله ی اول یا دوم می گذاشتم و صدایش می زدم.او هم با خنده خودش را به آغوشم می انداخت.اما این بار روی پله ی آخر ایستاده بود.وقتی صدایش کردم،با همان فکر،دستهایش را گشود و خودش را از پله ها رها کرد...فاصله ام با او زیاد بود،تا به او برسم،نقش زمین شده بود.دیگر نفهمیدم چه شد...دقایقی بعد خنکی قطرات آب را روی صورتم احساس کردم و چشم گشودم.با دیدن چشم های اشکبار مادر،دوباره همه چیز به یادم آمد و هراسان سر برگرداندم.متین هنوز روی زمین بیهوش بود.به سرعت برخاستم،نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و ماشین را روشن کردم،مادر او را در آغوش گرفت و خودش را درون ماشین انداخت.با سرعتی سرسام آور و چشم های گریان،رانندگی می کردم،طوری که متوجه نشدم کی به بیمارستان رسیدیم.
دقایقی بعد او را در بخش مراقبت های ویژه بستری کردند.وقتی با دکترش صحبت کردم گفت:_فعلاً تا به هوش نیاد نمی تونیم جوابی بدیم.در همان حال به دیوار تکیه دادم و آرام آرام روی زمین سُر خوردم.مادر به طرفم آمد و چند بار به صورتم زد تا به خود آمدم._آروم باش عزیزم.همه چیز درست میشه.با گریه گفتم:_چرا من؟!چرا هر مصیبتی باید سر من بیاد؟دوری از امیر کمه که حالا تنها دلخوشیم رو هم باید از دست بدم؟_این حرفها رو نزن...به خدا توکل کن.نگاهم را به بالا دوختم و در دل گفتم:"خدایا!من که همیشه به تو توکل کردم.حالا هم بچه ام رو از تو می خوام."ساعتی همان جا نشسته بودیم تا دکتر از اتاق بیرون آمد.به طرفش دویدم و با گریه گفتم:_آقای دکتر چی شد؟وقتی مرا در آن حال دید،آرام گفت:_آروم باش دخترم،پدرش کجاست؟_اینجا نیست.خواهش می کنم اگه طوری شده به خودم بگید.آرام و شمرده لب به سخن گشود:_راستش...از تمام بدنش عکس برداری شد،پسر شما هردوپا و دستش شکسته!فوری گفتم:_اتفاق دیگه ای نیفتاده؟لحظه ای سکوت کرد.با التماس گفتم:_هرچی هست به من بگید.توروخدا..._یکیس از دنده هاش هم شکسته.می دانستم که ماجرا به همین جا ختم نمی شود.بنابراین دوباره گفتم:_چیز دیگه ای هم هست؟کمی مِن مِن کرد،با فریاد گفتم:_اگه چیز دیگه ای هم هست بهم بگید...بعد با گریه ادامه دادم:_خواهش می کنم همه چیز رو بگید._راستش دخترم...در سرش یک لخته خون به وجود اومده که فعلاً نمی شه کاری کرد.وقتی به هوش بیاد می تونیم عملش کنیم.با هر دو دست محکم به سرم کوبیدم.مادر دستهایم را گرفت.خودش هم گریه می کرد.دکتر سعی کرد با حرفهایش آرامم کند._دخترم طاقت داشته باش،فقط دعا کن،انشاالله همه چیز درست می شه._کِی به هوش میاد؟_معلوم نیست.اما...دعا کن هرچه زودتر به هوش بیاد.فعلاً جاهای شکسته اش رو گچ می گیرن،وقتی به هوش اومد عملش می کنیم.دکتر رفت،از مسئول بخش مراقبت های ویژه اجازه گرفتم و به اتاق رفتم.پسرم همچو پرنده ای کوچک در خوابی آرام فرو رفته بود.با گریه روی زمین نشستم و چشم به او دوختم.تمام حرکاتش مانند پرده سینما از مقابل چشمانم می گذشتند.کلمات کودکانه اش،راه رفتنش،حرف زدنش،شیرین زبانی هایش...در دل فریاد زدم:"ای خدا تا کِی؟!مگه ظرفیت من چقدره که باید این همه زجر و سختی رو تحمل کنم؟خدایا جون منو بگیر اما متین رو شفا بده!"سعید و پری به محض شنیدن ماجرا،فوری خودشان را به بیمارستان رساندند،همین طور سرور و محمود و به دنبال آنها پدر،همه در کنارم بودند اما باز هم احساس تنهایی غریبی آزارم می داد.اگر امیر بود،دیگر نیازی به کسی نداشتم...مطمئناً او به تنهایی می توانست جای همه کس را در این لحظات برایم پُر کند.یک هفته گذشت اما متین به هوش نیامد.تمام وقتم را در بیمارستان می گذراندم و فقط یکی دوبار برای گرفتن دوش و برداشتن وسایل مورد نیاز،به خانه رفتم و سریع برگشتم.شب و روزم با دعا و التماس به درگاه خدا سپری می شد و کاری جز گریه و زاری نداشتم.یک روز که مشغول صحبت با سعید بودم،یکباره از حال رفتم و نقش زمین شدم.وقتی چشم گشودم روی تخت بیمارستان بودم و سعید کنارم بود.آرام گفتم:_من اینجا چه کار می کنم؟_از حال رفتی.بهت سرمی وصل کردن تا به هوش اومدی.دکتر گفت ضعف کردی.مهسا تو باید مراقب خودت باشی،والا خدای نکرده ممکنه اتفاقی برات بیفته.با بی حالی گفتم:_متین چطوره؟هنوز به هوش نیومده؟سرم را به جانب پنجره برگرداندم و اجازه دادم اشکهایم سرازیر شوند._طاقت داشته باش مهسا،مگه این تو نبودی که همیشه همه رو به آرامش دعوت می کردی؟پس چرا اینقدر خودت بی تابی می کنی؟_من بی تابی نمی کنم،دلم به حال خودم می سوزه.اون از کودکی که در حسرت یک عروسک پشت ویترین سپریش کردم،اون از نوجوونی که تا می تونستم مشقهام رو با خط ریز می نوشتم که مبادا دفترم زود تموم بشه،چون پدرم پول نداشت.اونم از جوونیم که به خاطر نداشتن پول،مجبور شدم قید دانشگاه رو بزنم،بعدش هم از صبح تا شب توی شرکت کار می کردم تا کمک خرجی برای پدر باشم...اونم از ازدواجم!با کسی ازدواج کردم که اصلاً دوستش نداشتم،وقتی هم عاشقش شدم،تنها یه مدت کوتاه کنارم بود و الان دو سال و نیمه که ازم دوره!اینم سرنوشت بچه ام!الان یه هفته ست که روی تخت بیمارستانه!اشکهایم را پاک کرد با صدایی بغض آلود گفت:_همه چیز درست میشه،فقط تحمل داشته باش.چشمهایم را روی هم گذاشتم و آرام گفتم:_مگه چاره دیگه ای هم دارم؟وقتی سُرم تمام شد،خواستم از جایم بلند شوم که دکتر به اتاقم آمد و با لحنی عصبی گفت:_چرا به فکر خودت نیستی؟کمی استراحت کن._حالم بهتر شده آقای دکتر،می خوام برم پیش بچه ام._تو جز اینکه بالای سرش بشینی و اشک بریزی،چه کاری می تونی براش بکنی؟با گریه پرسیدم:_کِی به هوش میاد آقای دکتر؟کنارم ایستاد،مچ دستم را گرفت و در حال کنترل نبضم گفت:_باید تحمل داشته باشی دخترم.بعضی وقت ها ممکنه ماه ها طول بکشه تا چنین مریض هایی به هوش بیان!فریاد کوتاهی زدم:_چندین ماه؟!اما من تا اون موقع می میرم!_تو باید قوی باشی و دعا کنی.روی تخت نشستم و گفتم:_می خوام برم پیشش.تحمل دوری از اونو ندارم._میل خودته.ولی به نظرم برو خونه و استراحت کن._چطور برم،وقتی بچه ام روی تخت بیمارستان افتاده؟دیگر حرفی نزد.پشت سرش از اتاق خارج شدم و به اتاق متین رفتم.تمام اندام نحیف و بیمارش را از نظر گذراندم.هر دو پایش در گچ بودند،دستش هم همین طور.قفسه سینه اش به خاطر شکستگی دنده اش باند پیچی شده بود...اما این ها مهم نبودند،اگر به هوش می آمد،همه چیز درست می شد.
آنقدر نذر و نیاز کرده بودم که خودم هم نمی دانستم چطور باید آنها را ادا کنم.در دل گفتم:"مهم نیست،فقط بچه ام به هوش بیاد..."سه ماه گذشت اما هیچ تغییری در حال متین به وجود نیامد.چند روزی می شد که پدربزرگ و مادربزرگ به اصفهان آمده و همه اهل خانه گرفته و غمگین بودند.یکی از شبها،از خستگی برای دقایقی چشم برهم نهادم.در خواب دیدم در یک گلزار وسیع هستم و امیر چند متر دورتر از من ایستاده و دست متین را گرفته است.از اینکه هردوی آنها را سالم می دیدم خوشحال بودم.با قدم های آرام به طرفشان رفتم که یکباره راهشان را کج کردند.فریاد زدم:"امیر کجا میری،چرا متین رو می بری؟"سرجایش ایستاد و به جانبم برگشت.وقتی اشکهایم را دید،دست متین را رها کرد و او با قدم های تند به طرفم آمد.دستهایم را گشودم و اورا در آغوش کشیدم و صورتش را غرق بوسه کردم.وقتی نظر به سوی امیر کردم او را ندیدم.فریاد زدم:"امیر کجایی؟"اما هرچه به اطراف نگریستم اثری از او نبود.یکباره با فریاد چشم گشودم.تمام بدنم را عرق سرد پوشانده و موهایم زیر روسری به گردنم چسبیده بودند.فوری نگاهم به متین افتاد،از جا بلند شدم تا بوسه ای به پیشانی اش بزنم.،اما بادیدن انگشت های دستش که تکان می خوردند،برجا میخکوب شدم.با عجله از اتاق بیرون رفتم و سراسیمه وارد اتاق دکتر شدم.اتفاقاً آن شب پزشک متین،شیفت شب بود.وقتی موضوع را شنید،با عجله خودش را به بخش رساند،من هم دنبالش تقریباً می دویدم.حدسم درست بود و متین به هوش آمده بود.روز بعد،او را به اتاق عمل بردند.باز هم باید ساعات طولانی انتظار را سپری می کردم.تقریباً همه در طبقه پایین با نگرانی منتظر بودند.ماد،پدر،مادربزرگ و پدربزرگ،سرور و محمود،سعید و پری،اما من پشت در اتاق عمل بی قرار و بی تاب راه می رفتم و دعا می خواندم.وقتی بالاخره بعد از ساعاتی که همچون قرنی بر من گذشتند،دکتر از اتاق عمل بیرون آمد،به سویش دویدم و پرسیدم:_چی شد دکتر؟لبخندی زد و گفت:_عمل موفقیت آمیز بود...اما باید صبر کنید تا به هوش بیاد.عاجزانه گفتم:_با هم انتظار؟!_زیاد طول نمی کشه تا چند ساعت دیگه به هوش میاد.آنگاه از کنارم دور شد.متین را از اتاق عمل بیرون آوردند،سریع به طرفش دویدم و یک طرف تخت را گرفتم،موهای زیبایش را تراشیده و دور سرش را باند پیچی کرده بودند.بوسه ای به گونه اش زدم و اجازه دادم او را به بخش مراقبت های ویژه منتقل کنند.روی صندلی راهرو نشستم و سرم را در میان دستها گرفتم.پدربزرگ کنارم نشست و آرام گفت:_حالا دیگه برای چی غصه می خوری؟خداروشکر همه چیز به خیر و خوشی تمام شد.به دیوار تکیه دادم و گفتم:_غصه نمی خورم.خداروشکر می کنم.نمی دونم اگه اتفاقی برای متین می افتاد جواب امیر رو چی می دادم؟_ولی دخترم امیر باید خیلی هم از تو سپاسگزار باشه.تو نباید به این چیزها فکر کنی.رو به پدربزرگ کردم و بدون مقدمه پرسیدم:_آقاجون،شما حوصله ی سفر دارید؟_سفر!کجا؟!_مشهد...نذر کردم اگه متین حالش خوب شد اونو به زیارت امام رضا(ع)ببرم.از اون دفعه که با امیر رفتم،دیگه موفق به زیارت نشدم.دلم می خواد همه با هم بریم.من که حرفی ندارم.هروقت حالش خوب شد همه با هم می ریم.روز بعد،متین به هوش آمد.اما باز هم مدتی به خاطر شکستگی هایش در بیمارستان بستری بود.وقتی او را به خانه آوردیم،مدتی طول کشید تا به کمک ورزش ها و تمرین هایی که دکتر دستور داده بود،توانست روی پاهایش بایستد.آرام آرام به راه افتاد و تقریباً یک ماه بعد،حالش کاملاً خوب شد.باز هم مثل سابق حرکاتش باعث شادی دلم می شد.هر وقت کلمه"مامان"را به زبان می آورد،او را محکم در آغوش می گرفتم،صورتش را غرق بوسه می کردم و در همان حال می گریستم.سه ماه بعد وقتی ترم دانشگاهی سعید و پری تمام شد،همه با هم به مشهد رفتیم.پدر و مادر هم همراهمان آمدند.به اصرار من در هتلی که دفعه قبل اتاق گرفته بودیم،اقامت کردیم و من توانستم همان اتاق خودمان را دوباره بگیرم.وقتی در اتاق را باز کردم به یاد تمام خاطرات سه چهار سال پیش افتادم.در را پشت سرم بستم و با گریه به اطراف نگریستم.دقایقی روی تخت افتاده بودم و گریه می کردم که دستهای کوچک متین را روی صورت خود احساس کردم._چرا گریه می کنی مامان مهسا؟صدایش بغض آلود بود.روی تخت نشستم و او را در آغوش گرفتم:_تو برای چی گریه می کنی عزیزم؟دستهای نحیفش را روی صورتم کشید و گفت:_آخه تو گریه می کنی!بوسه ای به سرش زدم و گفتم:_دیگه گریه نمی کنم.خوب شد؟سرش را تکان داد و صورتم را بوسید.همانطور که او را در آغوش داشتم،روبروی پنجره ایستادم و به گنبد طلایی خیره شدم،ولی سعی کردم به خاطر متین،بغضی را که با یادآوری خاطرات امیر به گلویم فشار می آورد،فرو دهم و پنهان کنم.ساعتی بعد دوش گرفتم و همه با هم به حرم رفتیم.همه جا شلوغ بود.متین را به مادر سپردم و همراه پری به زیارت رفتیم.خودم را با هزار زحمت به ضریح چسباندم و بنای گریه را سردادم.وقتی کمی سبک شدم،از حرم بیرون آمدم.متین با دیدنم به سویم آمد و خودش را به من رساند.خم شدم و او را بغل کردم.با انگشت های کوچکش اشک را از چشنهایم پاک کرد و با شیرین زبانی گفت:_بازم که گریه کردی!نگاه و لحن حرف زدنش مرا به یاد امیر می انداخت و همانند او به من امید زندگی می داد.یک هفته در مشهد ماندیم.بعد از آن،سعید و پری همراه مادر و پدربه اصفهان بازگشتند و من هم همراه مادربزرگ و پدربزرگ به شمال رفتم.تا مدتی نزد آنها باشم.اما بیش از چند روز طاقت نیاوردم.روح خسته ام تنها در پی جستن امیر بود و همه ذرات وجودم تنها او را طلب می کردند.
فصـــل هفدهم وقتی به اصفهان بازگشتم،مادرم از دیدنم خیلی خوشحال شد،معلوم بود که دوری از من حسابی دلتنگش کرده است.به شوخی گفتم:_مادر،کمتر از دوسال دیگه امیر برمی گرده و من مجبورم برای همیشه با اون به شمال برم،اون وقت چه کار می کنید؟لبخندی زد و گفت:_اون وقت منم خاطر جمع هستم که چیزی تو رو عذاب نمی ده و شاد و سرحالی!اما حالا می دونم که دوری از امیر عذابت می ده،به همین خاطر همیشه نگرانت هستم.نگاهی به چشمهای مهربانش انداختم،سپس خم شدم و بوسه ای به دستش زدم.او هم سرم را بوسید و گفت:_انشاالله که این دوسال هرچه زودتر تموم بشه و تو هم به سلامتی همراه امیر بری سر زندگیت.در دل "آ؛مین" گفتم.اقعاً دیگر خسته شده بودم و هیچ چیز روح خسته ام را التیام نمی بخشید.تنها امیر می توانست به کمکم بشتابد و از این کلافگی و خستگی نجاتم بدهد.پنح سال بعد ...پنج سال با تمام مشکلات و خستگی هایش گذشت و من در این مدت،تمام غم ها و دردهایم را در دل ریختم و دم نزدم.یک هفته به آزادی امیر مانده بود و من برای دیدنش لحظه شماری می کردم.همان روزها حمید و ژاله از کانادا برگشتند.احساس کردم عوض شده اند و گرد روزگار روی چهره شان نشسته است.حمید به محض دیدنم مرا در آغوش گرفت و بر سرم بوسه زد._چقدر عوض شدی مهسا!_پیر شدم،مگه نه؟!_پیر که نه،خوشگل تر شدی!حرفش را شوخی تلقی کردم.تارهای سفید بین موهایم خودنمایی می کردند و تاثیر رنج های زمانه را روی صورتم احساس می کردم.چند روز پس از آنها،نرگس و اردلان هم همراه دو فرزندشان به اصفهان آمدند.نرگس جوان تر و سرحال تر از همیشه به نظر می رسید.سعید و پری هم که به تازگی صاحب فرزندی شده بودند و همین طور سرور و محمود که هنوز بعد از سالها عاشقانه یکدیگر را صدا می زدند،همه جمع بودیم و روز بعد جمع مان با ورود پدربزرگ و مادربزرگ کامل شد.شب قبل از امدن امیر تا نزدیک اذان ظهر نخوابیدم،از پنجره به آسمان نگاه می کردم.برای دیدنش بی تاب بودم و خاطرات این دوران را از ابتدا تا انتها با تمام خوبی ها و بدی هایش از ذهن می گذراندم.با صدای مادربزرگ که کنا متین خوابیده بود،به خود آمدم:_چرا نمی خوابی دخترم؟_خوابم نمی بره عزیزجون.شما بخوابید.کنارم نشست و گفت:_داری به فردا فکر می کنی؟خجالت زده سر به زیر انداختم._می دونم در این مدت خیلی سختی کشیدی،واقعاً قوی بودی.تمام مشکلات و سختی ها رو به تنهایی پشت سر گذاشتی و دوری اون خیلی عذابت داد.نگاهی به چهره ی خسته و پر از چروکش انداختم و گفتم:_شما هم خیلی سختی کشیدید،اون پسر شما هم بود و دوریش شما رو هم خیلی عذاب داد.با این حرم یکباره به گریه افتد.دستم را دور بازوهایش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم،هردو بغضمان را رها کردیم.دقایقی بعد مرا از خود جدا کرد و با خنده گفت:_بسه دیگه،چقدر باهام هم دردی کردی!من هم خندیدم.هردو در بستر دراز کشیدیم و سعی کردیم بخوابیم.بعد از اذان صبح دیگر نخوابیدم.سر میز صبحانه انقدر دلشوره داشتم که لب به چیزی نزدم.تا ظهر انتظار کشیدم اما خبری نشد.حتی نتوانستم ناهار هم بخورم.بعد از ناهار،به آشپزخانه رفتم تا با شستن ظرف ها و کمک به بقیه،خودم را سرگرم کنم.وقتی صدای زنگ در به گوشم رسید،انقدر هول شدم که لیوان آب از دستم به زمین افتاد و صدای شکستنش همه را متوجه خود کرد.خم شدم تا شیشه ها را جمع کنم،اما یکباره تکیه ای از آن به دستم رفت و خیلی عمیق انگشتم را برید.آنقدر هیجان زده بودم که دردی احساس نکردم،با فریاد مادر که وحشت زده به قطره های خون کف آشپزخانه نگاه می کرد،نگاهی به دستم انداختم._مهسا چی شد؟دستت رو بریدی؟دستم را از روی انگشتم برداشتم،مادر با دیدن زخم فریادی کشید و سعید را صدا زد._چیه مادر،چرا اینطوری صدا می کنید؟_بیا ببین مهسا چه بلایی سر خودش آورده!با عجله به طرفم آمد،اما من بی توجه به او گفتم:_در رو باز کردید؟قهقهه ای سر داد و گفت:_حمید رفته باز کنه!سعید نگاهی به زخمم انداخت و گفت:_چقدر عمیق بریده!فعلاً پانسمانش می کنم تا سر فرصت بریم درمانگاه.اما من ذره ای درد احساس نمی کردم،تمام فکر و ذکرم امیر بود.دوباره گفتم:_بالاخره در رو باز کردید یا نه؟به محض گفتن این حرف صدای حمید را شنیدم:_مهسا بیا ببین کی پشت دره؟!با شنیدن حرفش بند دلم پاره شد.نتوانستم سرپا بایستم.روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا کار پانسمان تمام شود.دل در دل نداشتم تا هرچه زودتر او را ببینم.با نگاهی به سعید که عمداً آرام دستم را باند پیچی می کرد،فریاد زدم:_چه کار می کنی؟عجله کن!صدای قهقهه اش در صدای احوالپرسی امیر با بقیه گم شد...صدای مهربان و گرمش در گوشم نشست و ضربان قلبم را تندتر کرد.دستم را ازدست سعید بیرون کشیدم و از آشپزخانه بیرون رفتم.همین که پا به اتاق پذیرایی گذاشتم،او را دیدم که خم شده بود و دست پدربزرگ را می بوسید.پدربزرگ او را که پشت به من داشت،در آغوش کشید و نمی دانم چه در گوشش گفت که امیربه جانب من برگشت.نگاهمان در هم گره خورد،دستم را به چهارچوب در گرفتم تا نقش زمین نشوم.خدای من!چقدر عوض شده بود.شقیقه هایش جو گندمی شده و موهایش پر از تارهای سفید بودند.چهره اش خسته بود و می دانستم این خستگی بیشتر خستگی روحی است.پنج سال،بی گناه،دور از خانواده بودن و زجر کشیدن چیزی نبود که بشود راحت از کنارش گذشت!
سعید دستی رو شانه ی امیر گذاشت و گفت:_بشین دیگه آقا امیر.و با خنده گفت:_دوری از شما کم عذابش داد،اومدنتون هم باعث شد دستش رو بِبُره.با این حرف سعید،فوری نگاهی به دستم کرد اما من که نمی خوستم او را ناراحت ببینم،با دست دیگر انگشتم را پنهان کردم و با اخم به سعید فهماندم ساکت شود.حمید از جا بلند شد و تمام بچه ها را کنار هم ردیف کرد،بعد رو به امیر گفت:_خب آقا امیر،حالا بگو ببینم کدوم یکی از اینا فرزند شماست!تمام بچه ها دست به سینه کنار هم ایستاده و انگار به یک بازی دعوت شده بودند.اول دختر نرگس،کنار اون پسر حمید،بعد متین و آخر همه دختر سرور.امیر با خنده رو به حمید کرد و گفت:_بهتره دخترها رو برداری!حمید دست زیبا و شیرین را گرفت و کنار خود نشاند.امیر آرام از جایش بلند شد و به طرف هومن پسر حمید رفت.یکباره دلم لرزید.او را در آغوش گرفت و بوسید.با خود گفتم:"چطور متوجه نشد؟!"اما او با هوش تر از این حرفها بود.هومن را روی پاهای حمید نشاند و گفت:_خدا برات نگهش داره.پسر زیبایی داری!سپس به طرف متین رفت.احساس کردم الان است که قلبم از کار بیفتد.خم شد و او را از روی زمین بلند کرد،بوسه ای به گونه اش زد و محکم در آغوشش گرفت._اینم از آقازاده ی ما!همه با تعجب به او نگاه می کردیم،با وجود آنکه هیچ وقت متین را ندیده بود،اما خیلی زود او را شناخت.حمید خندید و گفت:_حالا اگه راست میگی،اسمش چیه؟از حرفش خنده ام گرفت.امیر سر بچه را بوسید و گفت:_متین!_قبول نیست،حتماً مهسا بهت رسونده!لحظه ای بعد متین خودش را از بغل او بیرون کشید و با بغض به طرفم آمد،دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و خودش را به آغوشم انداخت.می دانستم دل کوچک امیر زود می شکند،متوجه نگاه غمگینش شدم که هزاران حرف نا گفته در خود داشت.تا شب کلامی با هم حرف نزدیم،بعد از شام متین را در آغوش فشردم و به حیاط رفتم.لحظه ای بعد حضورش را پشت سرم احساس کردم._اگه دستت ناراحته،بدش به من.به جانبش برگشتم و گفتم:_نه،یه کم غریبی می کنه،باید درک کنی.لبخندی زد و گفت:_بالاخره صدای تورو شنیدم!خجالت زده سر به زیر انداختم.با قدم های آرام نزدیک شد و روبرویم ایستاد.جرات نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم.بادست،چانه ام را بالا گرفت و لحظاتی در سکوت،نگاهم کرد.خدایا!چرا دوباره راه گلویم بسته شده بود؟پس این بغض لعنتی کِی می خواست مرا رها کند؟چانه ام در دستش لرزید و اشک در چشمهایم جمع شد.بیشتر از هر زمان احساس می کردم دوستش دارم و دلتنگش هستم،اما زیر نگاه سوزانش،تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم.باز هم دهانم قفل شده بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.نفس عمیقی کشید و دستش را عقب برد.به جای هر حرفی فقط گفتم:_چرا شامتو نخوردی؟_اونقدر غذاهای مزخرف زندان رو خوردم که دیگه این غذاها از گلوم پائین نمی ره.این اولین اعتراضش بود و دلم را به درد آورد._مهسا،من فردا برمی گردم شمال!_فردا؟حالا چه عجله ای داری؟با کنایه گفت:_اگه پنج سال موندن اینجا و دوری از من کم بوده بگو تا دوباره برگردم.می دانستم به شدت کم حوصله و ضعیف شده و نباید سربه سرش بگذارم،به همین دلیل سکوت کردم و با ناراحتی به اتاقم برگشتم.با گریه چمدانم را روی تخت گذاشتم و عصبانی و شتابزده وسایلم را داخل آن ریختم.آن قدر هول هول کار می کردم که نفهمیدم کِی دستم به لبه تخت خورد و به شدت درد گرفت.بی توجه به آن،به کارم ادامه دادم،ولی وقتی باند دور زخمم پر از خون شد،تازه فهمیدم که زخم خونریزی کرده و این درد هم نتیجه ی همان خونریزی است.در دل گفتم:"تو که این پنج سال نبودی تا ببینی من چه زجری کشیدم،حالا هم که برگشتی می گی از دوریت عذاب نکشیدم..."با عصبانیت گلدان را از کنار پنجره برداشتم به طرف آیینه پرتاب کردم.با صدای شکستنش سعید و حمید سراسیمه وارد شدند،پشت سر آنها مادر و مادربزرگ و سپس امیر.برای اینکه کسی حرفی نزند رو به سعید گفتم:_سعید،دستم بد جوری درد می کنه،اگه می شه بریم دکتر.نگاهی به دستم انداخت و وقتی خونریزی آن را دید،فوری گفت:_سریع حاضر شو تا با هم بریم.دلم می خواست به نحوی حرصم را سر امیر خالی کنم.وقتی می خواستم از در خارج شوم رو به مادر گفتم:_مادر،تا من برگردم مراقب متین باشید.مادرم با تکان سر،اتاق را ترک کرد.امیر با لحنی ناراحت گفت:_می تونستی من بسپاریش!بدون آنکه به او نگاه کنم گفتم:_حالا که اومدی فقط زبونت رو نگه دار،مراقبت از متین پیش کش!دیگر اجازه ی حرفی را به او ندادم و سریع از اتاق خارج شدم.تنها من و سعید به بیمارستان رفتیم،با او راحت تر بودم.در راه فقط اشک می ریختم،می دانستم حرف درستی به او نزده بودم و حالا به خاطر این حرف باز هم بینمان کدورت پیش خواهد آمد.همیشه به خود می گفتم:"وقتی او بیاید با کلمات محبت آمیز به استقبالش خواهم شتافت."اما هیچ وقت تصورات آدم درست از آب در نمی آید.از دست خودم عصبانی بودم و خودم را سرزنش می کردم.صدای سعید مرا به خود آورد:_هنوز از راه نرسیده ناراحتت کرد؟بذار برسیم خونه می دونم باهاش چی کار کنم!-تو با کی هستی؟!_معلومه دیگه.با امیر.هنوز نرسیده اشکت رو در آورد.از دوریش کم سختی کشیدی،حالا هم باید اززبونش اشک بریزی!با گریه گفتم:_تو هیچی نمی دونی...هیچی!_چی رو نمی دونم،بگو تا بدونم._گریه من به خاطر اینه که اون بیشتر از من سختی کشیده.پنج سال بدون همدم و خونواده...نمی دونستم این قدر شکسته می شه._تو چی؟!تنها اون شکسته شده،اون عذاب کشیده؟تو هر روز از این پنج سال رو چطور گذروندی؟
حرفی نزدم شاید حق با سعید بود.اما احساس می کردم با حرف هایم امیر را به شدت دلشکسته و ناراحت کرده ام.در افکارم غرق بودم که به بیمارستان رسیدیم.دکتر با دیدن زخمم فوراً دستور بخیه داد.درد داشتم اما گریه ام از درد زخمم نبود.بلکه بیشتر به رابطه ام با امیر فکر می کردم و این که از این پس بیشتر باید تلاش می کردم تا علاقه ام را به او ثابت کنم.ساعتی بعد با دست بخیه خورده به خانه بازگشتیم.ساعت نزدیک به یک نیمه شب بود.وقتی رسیدیم خانه در سکوت و تاریکی کامل به سر می برد و همه خواب بودند.غیر از مادر که کنار متین دراز کشیده بود._چرا اینقدر دیر کردید؟_کار بخیه کمی طول کشید.لحظاتی سکوت کرد و سپس آرام گفت:_با امیر حرفت شد؟_نه.چطور مگه؟_آخه رفت..._کجا؟!_گفت برمی گرده شمال.دوساعت پیش با همه خداحافظی کرد و رفت.بغض راه گلویم را سد کرد.در دل به خود لعنت فرستادم که چرا آن حرف را به او زدم.با عجله بلند شدم و گفتم:_ماشین رو همراه خودش برد؟_نه.بدون ماشین رفت.از اتاق بیرون رفتم و مثل دیوانه ها خودم را به در رساندم.نگاهی به کوچه انداختم اما اثری از او نبود.نا امید در را بستم و دوباره به حیاط بازگشتم.مادر در حیاط منتظرم بود.لب سکوی دو باغچه نشستم و سرم را میان دو دست گرفتم و زدم زیر گریه.مادر کنارم نشست و سعی کرد آرامم کند._حالا آروم باش دخترم،امیر که بچه نیست.حتماً کار مهمی توی شمال داشته که رفته.فکری مثل برق از ذهنم گذشت.به اتاقم برگشتم،چمدانم را برداشتم و آن را داخل صندوق عقب ماشین گذاشتم.اما قبل از آنکه به داخل برگردم و متین را بیدار کنم،پدربزرگ به حیاط آمد._چه کار می کنی دخترم؟!_برمی گردم شمال._این وقت شب؟!_چاره ای نیست._بذار صبح همه با هم می ریم._نه آقاجون،من تحمل ندارم.می دونم اگه امشب حرکت نکنم امیر فکر می کنه برام مهم نبوده که دنبالش نرفتم._این حرفها چیه،امیر بی خود می کنه همچین فکری بکنه.این وقت شب یه دختر جوون،تنها توی جاده...نه،اصلاً صلاح نیست._پس می گید چی کار کنم؟_بذار فردا صبح من و مادربزرگ هم همراهت میایم.دوباره روی سکوی باغچه نشستم.کنارم نشست و دستی به سرم کشید و گفتک_مثل اینکه بازم مشکل پیدا کردید!نگاه اشکبارم را به روبرو دوختم و گفتم:_تصمیم داشتم وقتی می بینمش ازش استقبال گرمی بکنم،اما نمی دونم چرا با دیدنش غم دلم دوچندان شد.نگاهش اون گرمی همیشه رو نداشت،غمگین و افسرده بود...به جای اینکه دلم رو شاد کنه غمگین تر کرد.از جایش بلند شد،دستم را گرفت و در حالی که مرا به طرف اتاق می برد گفت:_وقتی رفتیم و دیدیش،همه چیز رو بهش بگو.این طور زودتر مشکلتون حل میشه.حوالی ظهر روز بعد،من و متین همراه پدربزرگ و مادربزرگ به طرف شمال به راه افتادیم و نیمه شب به ویلا رسیدیم.همه چراغها خاموش بودند.متین را از آغوش مادربزرگ بیرون آوردم و به اتاق بردم و روی تخت خواباندم.پدربزرگ و مادربزرگ که خیلی خسته بودند به اتاقشان رفتند تا استراحت کنند.من هم راه اتاق امیر را در پیش گرفتم،آرام در را باز کردم،اما کسی روی تخت نبود.از اتاق بیرون آمدم و از پله ها سرازیر شدم.وارد سالن که شدم او را دیدم که روی کاناپه خوابیده است.پتویی آوردم و رویش انداختم.لحظه ای کنارش زانو زدم و به چهره اش خیره شدم.با خود زمزمه کردم:"چی می شد اگه دوباره مثل روزهای قبل از رفتنت می شدی؟مهربان و عاشق!مثل همون وقتها که کنار گوشم نجوای عشق می خوندی و باعث شدی دریچه قلبم رو تنها به روی تو باز کنم."سرم را کنارش روی کناپه گذاشتم و آرام اشک ریختم.در همان حال به خواب رفتم.با اصابت دستهای متین روی صورتم،چشم گشودم.گونه ام را بوسید و با لحن شیرین کودکانه اش گفت_بیدار شو دیگه مامان مهسا!هنوز احساس خواب آلودگی می کردم.خمیازه ای کشیدم و متین را در آغوش گرفتم.مادربزرگ صبحانه را آماده کرده بود.آبی به صورتم زدم و پشت میز نشستم.فنجانی چای مقابلم گذاشت،سپس خودش در کنار پدربزرگ نشست._آقاجون پس امیر کجاست؟!_صبح زود بعد از نماز،وسایلش رو جمع کرد و گفت برای چند روز میره سفر.آه از نهادم برخاست._سفر؟!کجا؟_نگفت.وسایلت رو از ماشین اورد و توی اتاق گذاشت._با ماشین رفت؟_آره...به نظر من بهتره چند روزی به حال خودش باشه تا روحیه گذشته اش رو به دست بیاره.حرفی نزدم و خودم را با صبحانه دادن به متین سرگرم کردم.با چه امید و آرزویی برگشتم،اما او دوباره مرا تنها گذاشت و رفت!یک هفته گذشت،حساب روزا از دستم در رفته بود و بیمار خسته روزها را با ناامیدی سپری می کردم.بیشتر اوقات با قرص های آرام بخش به خواب می رفتم،آنقدر قرص و دارو خورده بودم که از هرچه دارو بود حالم به هم می خورد.آن روز،مادربزرگ به اتاقم آمد و کنارم نشست.لیوانی آبمیوه به دستم داد و گفت:_بگیر بخور،خیلی ضعیف شدی.باید به فکر این بچه هم باشی.لبخندی به رویش زدم و گفتم:_عزیزجون باید منو ببخشید،خیلی عذابتون دادم._دیگه این حرف رو نزن عزیزم.خدا می دونه که من چقدر از ناراحتی تو عذاب می کشم._شما خیلی مهربونید،امیدوارم روزی بتونم محبت هاتونو جبران کنم.در حال بلند شدن از کنارم گفت:_من میرم میز ناهار رو بچینم،تو هم با غذا خوردنت محبت های منو جبران کن!
ولی عزیزجون میل ندارم..._دیگه اما و ولی نداره،یه ربع دیگه صدات می کنم.نمی خواستم دلش را بشکنم.از جایم بلند شدم،شانه ای به موهایم زدم و از اتاق بیرون رفتم.مادربزرگ دستم را گرفت و مرا روی صندلی نشاند،خودش برایم غذا کشید،سپس متین را کنار خود نشاند تا من راحت تر غذا بخورم.ساعتی بعد وقتی در سالن نشسته بودم،متین به طرفم آمد و خوشه ای انگور به دستم داد:_مامان مهسا این انگور رو بخور.صورتش را بوسیدم و دانه ای انگور از خوشه جدا کردم و به دهانش گذاشتم:_خودتم بخور عزیزم.در همان هنگام،صدای باز شدن در و متعاقب آن صدای ماشینی که وارد حیاط شد دلم را لرزاند.هنوز به خود نیامده بودم که امیر وارد سالن شد.مادربزرگ با دیدن او سریع به طرفش رفت و او را در آغوش کشید._چرا اینقدر دیر پسرم؟نمی دونی چقدر دلمون برات تنگ شده بود._منم همینطور عزیزجون.کار داشتم،به همین خاطر سفرم طول کشید...صدای عصبی پدربزرگ از بالای پله ها او را از ادامه حرفش بازداشت._اونجایی که بودی هنوز تلفن نکشیده بودن؟یا نخواستی یه تلفن بکنی و همه رو از نگرانی دربیاری!امیر به طرف او رفت،خم شد و دستش را بوسید._این چه حرفیه آقاجون،به خدا وقت نکردم.وگرنه تماس می گرفتم.آرام کنار گوش متین گفتم:_برو به بابا امیر سلام کن.متین لحظه ای نگاهم کرد.وقتی لبخندم را دید،سریع از آغوشم بیرون آمد و به طرف او دوید._سلام بابا امیر.امیر او را از زمین بلند کرد و محکم به خود چسباند:_سلام پسرم.اما من حتی به جانبش بر نگشتم.او هم بدون آن که حرفی با من بزند،در حالی که متین را در آغوش گرفته بود،به طرف پله ها رفت.خیلی ناراحت بودم،با خشم از روی صندلی بلند شدم و به طرفش رفتم.هنوز به پله ی آخر نرسیده بود که با فریاد گفتم:_من در این خونه حضور ندارم یا در دیدرس تو نیستم؟لحظه ای ایستاد اما بعد بی اعتنا به من راهش را ادامه داد.هنوز به اتاق نرسیده بود که متین را روی زمین گذاشت و او هم با عجله به سوی مادربزرگ رفت.عصبی به دنبال امیر رفتم و محکم در را پشت سرم بستم.روبروی پنجره،پشت به من ایستاده بود،حتی به جانبم هم برنگشت.با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفتم:_نمی شنوی یا حودتو به کری زدی؟به طرفم برگشت و گفت:_حوصله ات رو ندارم مهسا.فریاد زدم:_پنج سال انتظار کشیدم که وقتی برگردی این حرفو بزنی!خوب حقمو کف دستم گذاشتی.خب حالا که حوصله ام رو نداری،چه کار کنم،وسایلمو بردارم برگردم منزل پدرم؟!پوزخندی زد و گفت:__مثل اینکه خیلی هم بدت نمیاد!خشمم تبدیل به گریه شد.لبه تخت نشستم و سرم را میان دو دست گرفتم و در میان گریه گفتم:_امیر خواهش می کنم...به خدا دیگه ظرفیتش رو ندارم.آخه تو چی می دونی من توی این مدت چی کشیدم.وزخندی زد و گفت:_زجر؟!توچی...تو می دونی من چی کشیدم؟_البته که می دونم ولی منم خوش نبودم،وقتی حکمت صادر شد یک هفته توی بیمارستان افتادم،تمام روز و شبم با یاد تو سپری می شد،وقتی شب ها تا صبح به خاطر دوری از تو اشک می ریختم تو کجا بودی؟وقتی موقع زایمان از شدت درد،نزدیک بود بمیرم و باید سریع عمل می شدم و برای این کار احتیاج به امضا تو بود،تو کجا بودی؟وقتی متین رو اولین بار در آغوش گرفتم و متوجه شباهت بیش از حدش به تو شدم،وقتی حمید خبر داد که تو ممنوع الملاقات شدی و نزدیک بود از غصه دیوونه بشم،تو کجا بودی؟موقع مریضی متین و ماه های سخت بستری شدن اون توی بیمارستان،تو کجا بودی؟فقط خدا می دونه که من در اون روزها چه زجری کشیدم،همه اش با خودم می گفتم اگه امیر برگرده من چطور باید جوابشو بدم...من باید از امانت امیر به نحو احسن مراقبت می کردم...تمام اون روزها خودمو سرزنش می کردم و به خاطر بیماری متین،خودمم مریض و بستری شدم...امیر،من به عدد تمام لحظه های نبودنت اشک ریختم و له شدم و مُردم،اون وقت تو...گریه امانم نداد.دستهایم را جلوی صورتم حصار کردم و زدم زیر گریه.در همان حال صدایش را شنیدم:_ولی تو تمام خانواده ات رو در کنارت داشتی و همه اونا بهت دلگرمی می دادن.من چی؟روزهای سخت زندان و محکومیت به بی گناهی...تنهایی،غربت،ممنوع الملاقات شدم...مهسا نمی تونی بفهمی که من در این دوران که بی گناه توی اون زندان سر کردم چی کشیدم!فقط خدا می دونه که من روزها و شب ها رو فقط به یاد شماها...به یاد بچه ای که حتی ندیده بودمش چطور گذروندم.من به دنیا اومدن بچه ام،راه رفتن،خنددن و حرف زدنش رو ندیدم...تازه وقتی هم که برگشتم رفتار سرد تو نگاه های تحقیر آمیز خانواده ات بیشتر از تمام این سال ها زجرم داد!اینو قبول کن که اگه من کنارت نبودم ولی تمام خانواده ات بودن...از جایم بلند شدم و در میان گریه گفتم:_اما هیچ کس برای من جای تو رو نمی گیره.پس از گفتن این حرف به سرعت اتاق را ترک کردم و با گریه به اتاق متین رفتم.در را از پشت قفل کردم و با صدای بلند گریه را سر دادم تا شاید کمی عقده های دلم را خالی کنم.