ساعتی بعد با صدای چند ضربه به در فریاد زدم:-تنهام بذارید.اما صدای آرام امیر را شنیدم:_مهسا،درو باز کن.با عصبانیت فریاد زدم:_برو راحتم بذار.به جای اینکه عصبانی شود،آرام تر گفت:_عزیزم،خواهش می کنم درو باز کن...متین داره گریه می کنه.دلم فرو ریخت،اما باز هم با همان لحن گفتم:_به جهنم!_جان متین درو باز کن._امیر برو.آرامتر گفت:_جان امیر درو باز کن.به خودم گفتم:"آه لعنت به تو امیر!"هرکی مرا به جان امیر قسم می داد،محال بود قسمش را بشکنم.آرام از روی تخت پایین آمدم و با چشمهای اشکبار،در را باز کردم.روبروی در،دست به سینه ایستاده بود و به من لبخند می زد.وارد اتاق شد و در را بست،اشکهایم را پاک کردم،اما او دستم را از روی صورتم برداشت و گفت:_نمی خواد پاکشون کنی،منم از این اشکها زیاد ریختم...خواستم دستم را بکشم که محکم تر آن را گرفت._مهسا دیگه بسه.من نمی دونم چرا ما وقتی به هم می رسیم اینطوری می شیم!رویم را برگرداندم و گفتم:_به خاطر خودخواهی زیاده!پشت سرم ایستاد و رویم را به طرف خودش برگرداند،دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و گفت:_می خوام این مسئله همین جا خاتمه پیدا کنه...فهمیدی؟یرم را پایین انداختم،هنوز پس از گذشت این همه سال نمی توانستم حرف دلم را مستقیم به او بگویم،ولی او مثل همیشه افکارم را خواند._چیزی می خواستی بگی؟با بغض گفتم:_می خواستم بگم که چقدر دوستت دارم و دلتنگت بودم._منم همینطور.در تمام این مدت،حتی یه لحظه از فکرت غافل نبودم.وقتی برگشتم،تمام وجودم از عشق به تو لبریز بود،دلم می خواست جلوی همه تو رو در آغوش بگیرم و گریه کنم،اما فقط شرم مانع شد.وقتی هم دنبالم اومدی اینجا و صبح که بیدار شدم دیدم پایین پام کنار کاناپه خوابیدی،یک ساعت در سکوت نگاهت کردم...با اخمی ساختگی به او نگاه کردم و گفتم:_از حرفها و حرکاتت معلوم بود!هردو سکوت کردیم و دقایقی بعد گفتم:_امیر.-جانم.لبخندی زدم و خیره در نگاهش،با لحنی لبریز از عشق گفتم:_دیگه نمی خوام حتی یه لحظه ازت دور باشم.در حالی که موهایم را نوازش می کرد،گفت:_منم دیگه تا موقع مرگ از تو و متین جدا نمی شم.شش ماه بعدشش ماه از آمدن امیر می گذشت که دوباره سرفه هایش به سراغش آمدند.در اتاق کارش مشغول کار بود که دوفنجان چای ریختم و به نزدش رفتم.روبروی پنجره در حال سرفه کردن بود.با دیدنش در آن حال،دستم لرزید و سینی از دستم به زمین افتاد.با سرعت به طرفش رفتم:_چی شده امیر جان،چرا سرفه می کنی؟به زحمت گفت:_چیز زیاد مهمی نیست تو نگران نباش._امیر چرا به فکر خودت نیستی؟الان چند وقته که دوباره این طور می شی.خواهش می کنم خودتو به یه پزشک نشون بده.نفس عمیقی کشید و گفت:_چیزی نیست،دیگه بهش عادت کردم.گریه ام گرفت،حاضر بودم همه زندگی ام را بدهم اما او این طور سرفه نکند.وقتی اشکم را دید آرام دستش را روی صورتم کشید و گفت:_عزیزم،من که طوریم نیست.ببین خوبِ خوب شدم._تو همیشه همینو میگی،اما بازم به سرفه می افتی.به خاطر من...خواهش می کنم خودتو به یه دکتر نشون بده._چشم.اگه یه بار دیگه اینطوری شدم حتماً میرم دکتر.من هم قانع شدم و دیگر چیزی نگفتم.یک روز صبح وقتی بیدار شدم احساس کردم حالت تهوع دارم.مادربزرگ خیلی زود متوجه شد،خودم هم تا حدودی فهمیدم اما وقتی جواب آزمایش را گرفتم،کاملا مطمئن شدم.امیر از شنیدن این موضوع خیلی خوشحال شد.دوماه بعد وقتی در آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بودم،صدای سرفه اش را دوباره شنیدم و وحشتزده به اتاقش رفتم،روی تخت نشسته بود و رنگش به کبودی می زد._باز چی شده امیر؟حرفی نزد،تنها سرفه می کرد.دستمالی از جعبه بیرون آورد و جلوی دهانش گرفت،وقتی آن را برداشت چند قطره خون روی آن وحشتزده ترم کرد.با عصبانیت گفتم:_حتماً باز می خوای بگی از سرفه زیاد،گلوت زخم شده!یکباره بغض گلویم را فشرد._آخه امیر،چرا به فکر خودت نیستی،چرا به حرف من گوش نمی دی؟خواهش می کنم بلند شو بریم دکتر.روی تخت دراز کشید و بعد از چند نفس عمیق آرام گفت:_فعلاً نمی تونم اصلا حالم خوب نیست.از اتاق بیرون رفتم و دقایقی بعد با لیوانی شیر داغ دوباره به کنارش بازگشتم.خواست بنشیند اما نمی توانست.کمکش کردم تا بنشیند و لیوان شیر را جلوی دهانش گذاشتم.آن را سر کشید و کمی که بهتر شد،لبخندی زد و گفتک_اگه تو رو نداشتم چی کار می کردم؟_اگه فردا خودتو به پزشک نشون ندی،مطمئن باش از اینجا میرم._منظورت چیه؟از جایم بلند شدم و با لحنی جدی گفتم:_منظورمو خوب می فهمی!سپس تخت را دور زد و به طرف در رفتم،اما او سریع تر از من خودش را به در رساند.مقابلم به در تکیه داد گفت:_برای چی همچین حرفی زدی؟می دانستم ناراحت شده،به هم قول داده بودیم که دیگر هیچ وقت حرف از بی وفایی نزنیم.با شرم گفتم:_معذرت می خوام،منظوری نداشتم.فقط خیلی نگرانتم.نگاهش را به چشمهایم دوخت و گفت:_باشه،فردا می رم دکتر.روز بعد همراه هم به مطب رفتیم،اما نگذاشت همراهش وارد اتاق دکتر شوم.نیم ساعت بعد وقتی از اتاق بیرون آمد،فوری به طرفش رفتم و گفتم:_چی شد؟_فعلاً هیچی._یعنی چی؟_یعنی اینکه فعلاً آزمایش و عکس نوشته.همین!وقتی درون ماشین نشستیم احساس کردم کمی گرفته است.آرام دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:_چی شده امیر،دکتر چیزی گفت که باعث ناراحتیت شده؟از دست من دلخوری؟رویش را برگرداند و گفت:__نه دکتر چیزی گفته نه از دست تو دلخورم!می دانستم اتفاقی افتاده است.قبل از رفتن خیلی مهربان و سرحال بود و حالا کاملاً به هم ریخته و ناراحت!روز بعد،خودش تنها به آزمایشگاه رفت،قرار شد جواب آزمایش را یک هفته بعد بدهند.در تمام این یک هفته امیر ساکت و گرفته بود و کمتر حرف می زد.نگرانش بودم و بدتر از همه دلشوره ای بود که به جانم افتاده بود.
فصـــل هجدهم یک هفته بعد تنها برای گرفتن جواب آزمایش ها رفت.وقتی برگشت با نگرانی به دنبالش روان شدم._خب امیر چی شد؟جوابو گرفتی؟_چه خبرته!بذار برسم._دست خودم که نیست.نگرانم.حالا خواهش می کنم بگو جواب چی بود.در حال باز کردن دکمه های لباسش گفت:_چیز زیاد مهمی نبود.مثل همون دفعه ریه هام عفونت کرده،دکتر گفت با کمی استراحت خوب می شه.نمی دانم چرا.اما لحنش مرا به تردید انداخت.گفتم:_امیر مطمئن باشم راستش رو میگی؟با لحن نسبتاً عصبی گفت:_مثل اینکه بدت نمیاد دروغ باشه!_من دیگه باید چی کار کنم که تو باور کنی نگرانتم؟حالا خواهش می کنم اگه طوری شده حقیقت رو به من بگو._گفتم که چیزی نیست._می تونم برگه آزمایش رو ببینم؟فریاد زد:_یعنی میگی دارم بهت دروغ میگم؟_نه امیر منظورم این نبود.فقط می خوام مطمئن بشم.روی تخت دراز کشید و آرام گفت:_برگه آزمایش رو پاره کردم._برای چی؟_برای اینکه دکتر گفت هیچ مورد خاصی نیست،منم همون جا پاره اش کردم و دور ریختم.سپس پشت به من غلتی زد و گفت:_حالا هم می خوام تنها باشم.لطفاً تنهام بذار.از اتاق بیرون رفتم.پدربزرگ با دیدنم،کنارم نشست و پرسید:_چی شده دخترم؟سعی کردم آرام باشم._من مطمئنم امیر یه چیزی رو از من پنهون می کنه.هرچی اصرار کردم حرفی نزد.صدای فریاد امیر از بالای پله ها وحشتزده ام کرد._حالا که مطمئنی بگو چه چیزی رو ازت پنهون می کنم،بگو دیگه!به طرفش برگشتم و گفتم:_من چه می دونم،تو باید بگی چه چیزی رو پنهون می کنی!_تو چرا متوجه نیستی،یکبار گفتم که هیچ موضوعی پیش نیومده.برخاستم و روبرویش ایستادم._اگه اتفاقی نیفتاده پس چرا اینقدر عصبی هستی و مدام به من می توپی؟_گفتم که...به خاطر این که نمی فهمی!پدربزرگ با لحنی ناراحت گفت:_این چه طرز حرف زدنه؟امیر که تازه متوجه حضور پدربزرگ شده بود،سرش پایین انداخت و گفت:_اعصابمو خرد کرده آقاجون،هر دقیقه یه بهونه ای می گیره.خب نگرانته.تو اعصابت خرده به این بیچاره چه ربطی داره،چرا دقّ دلیتو سر این خالی می کنی؟آرام گفت:_شما هم فقط از مهسا طرفداری کنید!و با گفتن این حرف ما را ترک کرد._آقاجون می بینید چقدر بد اخلاق شده!سر کوچک ترین موضوعی صداشو بالا می بره و هرچی دلش می خواد می گه._می دونم دخترم.این هفته حواسم بهش بوده،خیلی گرفته و ناراحته.خیلی هم بد اخلاق شده!عاجزانه گفتم:_دیگه نمی دونم به کدام سازش برقصم!در حالی که از کنارم بلند می شد و گفت:_خودم باهاش صحبت می کنم.تا دو روز امیر با من صحبت نکرد.احساس می کردم از من فرار می کند.حتی نگاهم نمی کرد.بعد از شستن ظرفها به اتاق رفتم.مشغول بازی با متین بود.شب از نیمه گذشته،اما متین هنوز بیمار بود.لب تخت نشستم و رو به امیر گفتم:_ساعت از دوازده گذشته بذار متین بخوابه.در جوابم گفت:_وقت برای خوابیدن زیاده!متین با شنیدن این حرف،ذوق زده خنده ای کرد و بریده بریده گفت:_بابا امیر راست میگه...من خوابم نمیاد...می خوام بازی کنم.و شروع به کشتی گرفتن با امیر کرد.یکباره احساس کردم نفس امیر بند آمد.رنگش کبود شده بود و به سختی نفس می کشید.اما خیلی زود روی تخت نشست و نفس عمیقی کشید و خطاب به متین گفت:_دیگه بسه پسرم.بهتره بخوابی.متین دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و گونه اش را بوسید._پس من بردم بابا امیر.امیر هم دستهایش را بوسید و گفت:_آره پسرم تو بردی.وقتی دیدم بازیشان تمام شده رو به متین گفتم:_متین جان،برو اتاقت بگیر بخواب.متین رو به امیر کرد و بالحنی ملتمسانه گفت:_ولی بابا امیر،من می خوام پیش تو بخوابم.به جای او من جواب دادم:_نمی شه عزیزم.پاشو بریم اتاق خودت.امیر با لحنی پر تحکم گفت:_همین جا کنار خودم می خوابه.می دانستم نمی توانم روی حرفش حرفی بزنم،به همین خاطر فقط گفتم:_پس خودت هم بخوابونش!سپس روی تخت دراز کشیدم و چشمهایم را روی هم نهادم.امیر شروع کرد به خواندن لالایی.صدایش ترنم خاصی داشت که تحت تاثیر آن منم به خواب رفتم.نیمه های شب از خواب بیدار شدم،امیر روی سجاد نشسته بود و شانه هایش می لرزیدند.به نظرم آمد گریه می کند.از روی تخت پایین آمدم و کنارش نشستم.متوجه حضورم نشد.با شنیدن صدایم یکباره به خود آمد و سریع اشکهایش را پاک کرد.با لحنی ناراحت گفتم:_امیر من برات حکم غریبه رو دارم؟متعجب به چهره ام نگاه کرد._چرا اشکاتو پاک می کنی؟اصلاً برای چی گریه می کنی؟_طوری نیست،تو بخواب._خوابم نمی بره.
با لحنی ملتمس گفتم:_امیر تو رو به خدا بگو چه اتفاقی افتاده.از جایش بلند شد.سجاده را جمع کرد و با لحنی عصبی گفت:_تو که باز شروع کردی مهسا!سپس راه بیرون را در پیش گرفت.سریع به دنبالش رفتم و گفتم:_کجا می ری؟می رم کنار دریا.شاید هم اعماق جنگل!_پس بذار منم همراهت بیام.نگاهی به متین انداخت و گفت:_پس متین چی می شه؟بوسه ای به گونه متین زدم و پتو را رویش کشیدم._تا برگردیم بیدار نمی شه.وقتی سکوتش را دیدم،همراهش راه افتادم.شب آرام و زیبایی بود.دریا آرام آرام روی شن های ساحل قدم برمی داشت.در افکارم غرق بودم که صدایش را شنیدم:_مهسا!_جانم.در حالی که به دریا خیره شده بود گفت:_تو از زندگی با من راضی هستی؟نگاهم را به نیم رخش دوختم و گفتم:_چرا همچین سوالی می پرسی؟_فقط می خوام مطمئن بشم این هفت هشت سالی رو که از بهترین سال های عمرت بود با خودخواهی از تو نگرفتم.سرم را به بازویش چسباندم و گفتم:_این چه حرفیه عزیزم!این هفت سال جزو بهترین سال های عمرم بوده.حتی لحظاتی که کنارم نبودی و تنها یادت باهام بود،برام دوست داشتنی بودن...آرام گفت:_اگه روزی بدون من بمونی چه می کنی؟با تردید به او نگاه کردم و گفتم:_من تا حالا یه بار هم به این موضوع فکر نکردم اون وقت تو..._بالاخره که چی؟باید به این موضوع فکر کنی!با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم:_منظورت چیه؟!در حالی که از من فاصله می گرفت گفت:_می خوام ازت جدا بشم مهسا!مات و مبهون به قدم زدنش خیره شدم.لحظه ای بعد به خود آمدم و به طرفش رفتم.بازویش را محکم گرفتم و گفتم:_اصلاً معلومه تو چی می گی امیر؟چطور می تونی همچین حرفی بزنی؟دستم و کنار زد و گفت:_اگه نمی تونستم که نمی گفتم.من در طول این یک هفته خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم و که نمی تونم به این زندگی ادامه بدم.سریع روبرویش ایستادم و گفتم:_امیر تو بدجنس ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم!هر روز به یک بهانه اشک منو در میاری.آخه چرا با من این رفتار رو می کنی؟فکر کنم می دونی چقدر دوستت دارم و حتی لحظه ای نمی تونم بدون تو زندگی کنم،به همین خاطر با این اداها و رفتارهات می خوای غرورم رو خرد کنی،آره؟پشتش را به من کرد و گفت:_نه،اینطور نیست.من از این زندگی خسته شدم.وقتی چند سال پیش تو می خواستی از من جدا بشی من قبول نکردم،اما این دفعه من می خوام از تو جدا بشم و تو هم موظفی که قبول کنی!_امیر مثل اینکه فراموش کردی ما تا چند ماه دیگه صاحب فرزند دیگه ای می شیم؟نه،یادم نرفته._خب پس تکلیف این بچه چی می شه؟_پیش تو می مونه._متین چی؟_اونم با خودت ببر.دیگر نتوانستم طاقت بیاورم فریاد زدم:_از من راحت می تونی بگذری هیچ...یعنی بچه هات هم برات ارزشی ندارن؟به چهره ام نگاه کرد و گفت:_من بچه هارو نمی خوام.حوصله بچه داری ندارم._امیر من می دونم اتفاقی افتاد که تو از من پنهون می کنی،من تو رو خوب می شناسم.تو رو خدا به من حقیقت رو بگو.حرفی نزد.دستهایش را در میان دستهایم گرفتم و با التماس گفتم:_امیر،تو رو خدا،جان متین راستش رو بگو.دستم را کنار زد و گفت:_دیگه دری اعصابمو خرد می کنی.گفتم که هیچ موضوعی پیش نیومده،فقط دلم نمی خواد با تو زندگی کنم،همین!باز هم دلم را شکست.مات و متحیر به او خیره شدم.ناباورانه چند قدم برداشتم و روی تنه درختی در کنار ساحل نشستم.احساس می کردم قلبم از کار افتاده است.امیر همچنان ایستاده بود و به من نگاه می کرد.باور نداشتم که او،امیری که آن قدر دوستش داشتم،قصد جدایی از من را داشته باشد.از جایم بلند شدم و با قدم های آرام به طرف ویلا به راه افتادم.پشت سرم قدم برمی داشت.وقتی رسیدیم،یکراست به اتاقم رفتم.صبح با شنیدن صدای متین چشم از هم گشودم.وقتی دید بیدار شده ام،سریع روی تخت پرید،خودش را به آغوشم انداخت و گونه ام را بوسید._صبح به خیر مامان مهسا!
صبح تو هم به خیر عزیز دلم.دیشب خوب خوابیدی؟_آره بابایی برام لالایی خوند تا من بخوابم.لبخندی زدم و در حالی که بلند می شدم گفتم:_لالایی های من بهتره یا بابا امیر؟نگاهی به اطراف انداخت و آرام کنار گوشم گفت:_لالایی های اون خوبه.ولی لالایی های تو بهتره!دستش را گرفتم و همراه او به طبقه پایین رفتم.مادربزرگ میز صبحانه را چیده بود.وقتی همه دور میز نشستیم،متین با دیدن جای خالی امیر گفت:_مامان بزرگ،چرا بابا نمیاد صبحانه بخوره؟مادربزرگ دستی به گونه او کشید و گفت:_تو بخور عزیز دلم،همین الان میرم صداش می کنم.خواست از جایش بلند شود که متین پیش دستی کرد و گفت:_خودم میرم بیدارش می کنم.سریع از پله ها بالا رفت و لحظاتی بعد بازگشت.ناراحت به نظر می رسید،با چهره ای گرفته روی صندلی نشست و بشقابش را کنار گذاشت.مادربزرگ گفت:_چی شد عزیزم،چرا نمی خوری؟با اخم گفت:_تا بابا امیرنیاد من نمی خورم._خب تو بخور،الان اونم میاد._ولی بابا امیر می گه صبحانه نمی خوره.مادربزرگ بلند شد و به طرف اتاق امیر رفت.دقایقی بعد بازگشت و با برداشتن لیوانی آب،به راه افتاد.پدربزرگ که با تعجب به حرکات او نگاه می کرد،پرسید:_باد رو فرستادیم دنبال بارون،نه باد اومد نه بارون!پس کو امیر؟_تب کرده،اومدم مسکنی براش ببرم.و به طرف طبقه بالا رفت.پدربزرگ با لحنی آرام گفت:_با وجود اینکه سن و سالی ازش گذشته اما هنوز هم مثل بچه ها در برابر بیماری حساسه!خیلی نگران بودم.متین وقتی دید رفتن مادربزرگ هم طولانی شده،از جایش بلند شد و به دنبال آنها رفت،ده دقیقه گذشت اما هیچ کدامشان ا اتاق بیرون نیامدند.پدر بزرگ آرام گفت:_اگه نگرانش هستی چرا نمی ری بهش سر بزنی؟حرفی نزدم و سکوت کردم._بازم حرفتون شده؟بغض کردم و به یاد حرف دیشب امیر که گفته بود دیگر مرا دوست ندارد،یکباره گریه را سردادم._باز چی شده دخترم؟_خودمم نمی دونم._پس برای چیزی که نمی دونی اینطور آبغوره می گیری؟هنوز حرف پدربزرگ تمام نشده بود که متین شتابان از پله ها پایین آمد و با وحشت گفت:_مامان مهسا،زود بیا بابایی حالش بد شده!نفهمیدم چطور خودم را به اتاق امیر رساندم.د را که باز کردم،مادربزرگ پشت به در،روی امیر خم شده بود.تخت را دور زدم و روبرویش ایستادم.اما وحشت زده برجایم خشک شدم.از بینی و دهان امیر خون بیرون می زد،به سرعت به خودم مسلط شدم و با دستمال شروع به پاک کردن خون ها کردم.نگاه بی حالی به من انداخت،اما اعتنایی نکردم،دستمالی جلوی دهانش گذاشتم و رو به متین گفتم:_پسرم،اگه می شه چند دقیقه برو به اتاقت.با گریه روی تخت،کنار امیر افتاد و گفت:_ولی من می خوام پیش بابا امیر باشم.امیر او را به دست مادربزرگ داد و به زحمت گفت:_تو برو صبحانه ات رو بخور،من الان میام.مادربزرگ دست متین را گرفت و او را با خود از اتاق بیرون برد.بعد از رفتن شان،سرفه های امیر شروع شد و با هر سرفه،مقدار زیادی خون از دهان و بینی اش بیرون می زد.وحشتزده گفتم:_بلند شو بریم دکتر.با بی حالی گفت:_نمی تونم.تمام استخونهام درد می کنه.اصلا نای تکون خوردن ندارم._آخه این چه مَرَضیه که به جون تو افتاده؟وقتی سکوتش را دیدم،عصبی گفتم:_برگه آزمایش رو به من نشون بده.با کلافگی گفت:_من که گفتم اونو دور انداختم._تو دروغ میگی!من می دونم یه چیزی هست که تو از من پنهون می کنی.حالا بلند شو بریم.به سختی روی تخت دراز کشید و گفت:_گفتم که اصلا نمی تونم تکون بخورم.تمام سر و صورتش خیس عرق و موهایش به پیشانی اش چسبیده بودند،آنها را کنار زدم و در همان زمان متوجه تب بالایش شدم._امیر تو تب داری تو رو خدا بلند شو بریم بیمارستان.وقتی گریه ام را دید لبخندی زد،دوباره همان امیر مهربان شده بود._گریه نکن عزیزم باور کن اشکهای تو دردمو بیشتر می کنه.احساس کردم تَهِ دلم خالی شد،در میان گریه گفتم:_امیر حق با من بود!می دونستم یه چیزی هست که تو به من دروغ گفتی و حاضر شدی منو از زندگیت کنار بزنی!وقتی سکوتش را دیدم،سرم را روی دستش گذاشتم و با گریه گفتم:_چرا دیشب اون حرفو به من زدی؟مگه قول نداده بودی که دیگه تنهام نذاری؟موهایم را نوازش کرد و گفت:_معذرت می خوام،می دونم من فقط برای تو مایع عذابم.با گفتن این حرف دوباره به سرفه افتاد.خون از بینی و دهانش بیرون زد و روی لباسش چکید.وحشتزده به او که به سختی سرفه هایش را کنترل می کرد،نگاه کردم و با فریاد پدربزرگ را صدا زدم.پشت سر او مادربزرگ هم وحشتزده به اتاق آمد.پدربزرگ با دیدن امیر در آن حال،فریاد زنان گفت:_یا قمر بنی هاشم!سپس به طرف من برگشت و گفت:_کمک کن ببریمش بیمارستان.سریع لباس پوشیدم،همراه پدربزرگ زیر بغلش را گرفتیم و او را از پله پایین آوردیم.جلوی در ساختمان،متین خودش را با گریه به پاهای امیر چسباند،امیر دستش را که دور گردن پدربزرگ بود،پایین آورد و روی صورت متین کشید و با بی حالی گفت:_من زود برمی گردم پسرم.می دیدم که حال ایستادن ندارد.رو به مادربزرگ گفتم:_شما متین رو نگه دارید تا ما برگردیم.مادربزرگ به هر زحمتی بود،متین را از پاهای امیر جدا کرد.صدای گریه ی پسرم را می شنیدم و همراه او اشک می ریختم.نفهمیدم کی به بیمارستانی که متعلق به خود امیر بود رسیدیم.دکتر که کاملاً او را می شناخت،بلافاصله دستور چندین آزمایش و عکس و mri دادو چند ساعت بعد که مانند قرنی بر ما گذشت،از من و پدربزرگ خواست تا به اتاقش برویم.چهره گرفته اش بیانگر حقیقتی تلخ بود.وقتی روبرویش نشستم،سرش را پایین انداخت و دست در موهایش فرو برد.سکوت تلخی که بر فضای اتاق سایه انداخته بود،بیشتر دلم را می لرزاند.ملتمسانه گفتم:_دکتر،می شه بگید چی شده؟بیماری همسر من چیه؟
باز هم لحظاتی به سکوت گذشت تا بالاخره لب به سخن گشود:_متاسفانه همسر شما سرطان پیشرفته ی ریه دارن!گویی در عالم خیال سیر می کردم.خیره و مات لحظه ای به دکتر نگریستم سپس سراسیمه از اتاق بیرون آمدم و به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفتم.با دیدن امیر در آن حال دستم را به حاشیه ی پنجره ی شیشه ای گرفتم،تا از سقوتم به زمین جلوگیری کنم.ماسک اکسیژن روی صورتش و چندین لوله و دستگاه به بدنش وصل بود.سرم را به شیشه تکیه دادم و زدم زیر گریه.در دل فریاد زدم:"خدایا!چرا من؟!چرا من نباید خوشبخت باشم؟!تا کی باید مصیبت بکشم؟!چرا..."صورتم را به طرف بالا گرفتم و با چشمهایی که گویی قصد خشک شدن نداشتند،نجوا کنان گفتم:_خدایا منو پیشمرگ امیر کن.جون منو بگیر اما اونو نبر.احساس درماندگی و یاس تمام وجودم را فرا گرفته بود.چقدر تنها و بی کس بودم و نمی دانستم تا کی باید بار این مصیبت را تنهایی به دوش بکشم.از بیمارستان با مادربزرگ تماس گرفتم و به دروغ گفتم که اتفاقی نیفتاده ولی امیر باید فعلاً تحت مراقبت باشه.پیرزن بیچاره حرفم را باور و خدا را شکر کرد.کنار تلفن بیمارستان،روی صندلی نشستم و سرم را میان دستهایم گرفتم.حالا می فهمیدم چرا امیر اینقدر بد اخلاق شده بود!زیر لب گفتم:_امیر این حق من از زندگی نیست!چرا می خوای تنهام بذاری؟چرا..."صدای دکتر مرا به خود آورد.خواست به اتاقش بروم.وقتی روبرویش نشستم،لیوانی آب ریخت و به دستم داد که با عطشی فراوان،لاجرعه آن را سر کشیدم.هنوز بغضم فرو ننشسته بود که دوباره تبدیل به گریه شد.آرام گفت:_چرا زودتر برای معالجه اش اقدام نکردید؟در میان گریه گفتم:_من همین امروز فهمیدم.اون چیزی به ما نمی گفت._پدر بیچاره اش تا شنید دچار حمله قلبی شد.بازم خداروشکر که به خیر گذشت.شما هم که وضعیتی بهتر از اون ندارید!_حالا چطور می شه دکتر...امیدی هست؟سرش را پایین انداخت و گفت:_متاسفم دخترم،باید حقیقت رو بهت بگم،اگه زودتر اقدام می کردید شاید می شد یه جوری بیماریش رو کنترل کرد،اما خیلی دیر متوجه شدید!_من خیلی بهش اصرار کردم تا خودشو به یه دکتر نشون بده،اما قبول نمی کرد.همیشه می گفت چیز مهمی نیست.بالاخره هم با اصرارهای من راضی شد و...سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:آقای کمالی مرد بسیار خوب و بزرگواریه،من اونو کاملاً می شناسم و از بزرگ منشی هاش با خبرم.اگه حقیقت رو به شما نگفته مطمئناً به این خاطر بوده که نخواسته شما رو ناراحت کنه.حالا هم امیدتون به خدا باشه.مرگ و زندگی فقط دست اونه و ما تنها وسیله ایم.شاید هم معجزه ای شد و همسرتون شفا یافت...پدر شوهرتو دو سه روز دیگه مرخص میشه ولی آقای کمالی باید مدتی مهمان ما باشن.در تمام طول مدتی که امیر و پدربزرگ در بیمارستان بستری بودند،در کنارشان بودم.چهار روز بعد،وقتی پدربزرگ مرخص شد،او را تا ویلا همراهی کردم و بعد از دیدار کوتاهی با متین و مادربزرگ،دوباره نزد امیر بازگشتم.چند روز بعد،حالش کمی بهتر شد و او را به بخش منتقل کردند.احساس می کردم جانی تازه گرفته ام،چشمهایم را روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.خواست حرفی بزند که دستم را جلوی دهانش گذاشتم و گفتم:_فعلاً نمی خواد هیچی بگی،فقط خوب استراحت کن تا زود مرخص بشی.متین منتظرته.اما از دورن می سوختم.از اتاق بیرون رفتم تا گریه ام را نبیند.اصلاً برایم باورکردنی نبود که دیگر نمی توانم آن نگاه مهربان را ببینم.من بدون او قادر به زیستن نبودم و اگر هم در آن حال نفس می کشیدم فقط به خاطر عطر نفس هایش بود که به من امید زندگی می داد.سه روز دیگر در بخش بستری بودم و در تمام این مدت،روزها از نگاهش فرار می کردم ولی شبها وقتی به خواب می رفت،تاصبح بر بالینش می نشستم و سیر نگاهش می کردم.یک هفته بعد مرخص شد و ما همراه کولباری از دارو و قرص به خانه برگشتیم.وقتی رسیدیم،کمکش کردم تا روی تخت دراز بکشد،اما او که از خوابیدن خسته شده بود،آرام گفت:_می خوام یه کم بشینم.من هم مخالفتی نکردم.بالشی پشتش گذاشتم که به آن تکیه داد.در همین هنگام مادربزرگ با دو لیوان آب میوه وارد اتاق شد.کنار امیر نشست،یکی را به دستش داد و دومی را هم به طرف من گرفت.متین لب به اعتراض گشود:_پس من چی مامان بزرگ؟منو یادتون رفت!مادربزرگ گونه اش را کشید و گفت:_تو رو یادم نرفته عزیزدلم،لیوان تو پائینه،بلند شو بریم تا بهت بدم.متین خودش را به آغوش امیر انداخت و گفت:_ولی من می خوام پیش بابا امیر باشم،آب میوه هم نمی خوام.دلم خیلی براش تنگ شده بود.امیر او را به خود فشرد و با بغض گفت:_منم دلم برای تو تنگ شده بود عزیزم.احساس کردم نم اشک در چشمهایش نشسته است.رو به مادربزرگ کرد و با لبخندی گفت:_باید منو ببخشید عزیزجون،خیلی غذابتون دادم.مادربزرگ با اخمی ظاهری گفت:_اگه یه بار دیگه این حرفو بزنی،واقعاً از دستت ناراحت می شم.آرام از جایم بلند شدم و به اتاق پدربزرگ رفتم.در را که باز کردم دیدم بر روی سجاده نشسته و گریه می کند.کنارش نشستم و سرم را روی زانوهایش گذاشتم.سرم را نوازش کرد و آرام گفت:_خدا هر غمی رو می ده،تحملش رو هم به آدم می ده.در میان گریه گفتم:_این بار من می میرم،من مثل شما نیستم.طاقتم کمه._اتفاقاً تحمل تو از همه ما بیشتره.تو قوی هستی دخترم.چون از ته دل عاشقی!_این حرفها رو برای دل من می گید!اون پنج سال به اندازه کافی عذاب کشیدم.ما هنوز یک سال نیست که با هم زندگی می کنیم،چرا باید همچین بلایی سر امیر بیاد؟کاش خدا منو به جای اون می برد.کاش من پیشمرگش می شدم._این چه حرفیه دخترم،تو هم عزیز مائی.دیگه این حرفو نزن.دقایقی در همان حال می گریستم تا اینکه مادربزرگ وارد شد.با دیدنش فوری اشکهایم را پاک کردم و به آشپزخانه رفتم.در حال پختن شام،در دل با خودم حرف می زدم:"تو باید قوی باشی مهسا،خدابزرگه،هنوز که اتفاقی نیفتاده...باید توکلت به خدا باشه..."اما اشکهایم را نمی توانستم کنترل کنم.ساعتی بعد میز شام را آماده کردم.خواستم غذای امیر را به اتاقش ببرم که دیدم آرام آرام از پله ها پائین می آید.سریع به طرفش رفتم و گفتم:_می خوای کمکت کنم؟لبخندی زد و گفت:_نه.حالم خوبه.خودم می تونم بیام.
من هم کنار رفتم.سر میز شام،مادربزرگ خطاب به امیر گفت:_خب پسرم،بگو ببینم چت بود که این مدت توی بیمارستان بستری شدی،اینا که درست و حسابی حرف نمی زنن._چیز مهمی نبود عزیزجون،فقط ریه هام کمی عفونت کرده بود که با دارو خوب شد.مادربزرگ سرش را به طرف بالا گرفت و گفت:_خدارو شکر.سپس رو به پدربزرگ گفت:_باید قربانی بدیم._در فکرش هستم.همین امروز بعد از ظهر چندتا گوسفند قربانی می کنیم.در تمام این مدت،با غذایم بازی می کردم و اصلا میلی به خوردن نداشتم.امیر که متوجه شده بود،با ناراحتی بشقابش را کنار زد و از پشت میز برخاست.بلافاصه متین هم بلند شد که با عصبانیت گفتم:_بشین سرجات!با اخم روی صندلی اش نشست.اما لب به غذا نزد.دنبال امیر به اتاق رفتم و روبروی تختش ایستادم._چرا غذاتو نخوردی؟دستهایش را زیر سر قلاب کرد و گفت:_تو چرا شام نخوردی؟_چون میل نداشتم._منم بی میلی تو رو دیدم،اشتهام کور شد.نمی دانستم چه بگویم.روبروی پنجره ایستادم،لحظاتی بعد کنارم ایستاد،دستش را دور شانه هایم انداخت و با بغض گفت:_مهسا،دلم می خواد حلالم کنی!از این حرفش دلم فرو ریخت.به چهره اش نگاه کردم و گفتم:_بس کن دیگه امیر،تو که نمی دونی من در چه گردابی دست و پا می زنم!چرا خوب می دونم،چون خودمم همین حال رو دارم...از موقعی که حقیقت رو فهمیدم همه اش خودمو سرزنش می کنم،کاش همون وقت که طلاق خواسته بودی طلاقت می دادم.الان برای خودت بهترین زندگی رو داشتی و این قدر به پای من عذاب نمی کشیدی.اون از یک سال اول که به اجبار تحملم کردی،اونم از پنج سال دوری که همه اش عذاب و سختی بود،اینم از حالا...نگاه اشکبارش را به دیده ام دوخت و مهربانانه گفت:_دلم می خواد منو ببخشی مهسا،به خدا اگه می دونستم همچین سرنوشتی در انتظارمه هیچ وقت راضی نمی شدم تو رو به پای خودم بسوزونم!_من تک تک لحظه های با تو بودن رو دوست دارم،همه لحظاتی که با تو سپری شد برام مثل یه خواب بود،یه رویا که آرزوی تکرارشون رو دارم.امیر...باور کن اگه بی تو بمونم می میرم!_باور می کنم عزیزم،اگه باور نمی کردم که اینقدر ناراحت نبودم،می دونم تنهایی برات خیلی سخته،ولی چه کار کنم؟تو تنها کسی هستی که من شرمنده اش هستم.من نتونستم اون زندگی رو که آرزوت بود برات بسازم.در میان گریه با صدای بلند گفتم:_بس کن امیر،چرا اینقدر عذابم می دی؟با گریه لب تخت نشستم و دستهایم را حصار صورتم کردم.لحظه ای بعد گرمای وجودش را کنارم حس کردم.سر به سینه اش گذاشتم و آرام گفتم:_تنها آرزوی من موندن کنار توئه،دوست ندارم حتی دقیقه ای بی تو باشم..._این حرفو نزن عزیزم،تو باید متین و فرزند دیگه مون رو بزرگ کنی،فراموش نکن که اون تا چند ماه دیگه به دنیا میاد.دوست دارم اونم مثل متین،خوب و درست تربیت بشه.چند لحظه بعد با خنده ای ضعیف گفت:_یادته یه شب ازم پرسیدی دوست دارم بچه مون چی باشه؟حالا بهت می گم دلم می خواد دختر باشه،یه دختر قشنگ و زیبا مثل تو...همون که یک شب دل منو اسیر خودش کرد!_مطمئن باش اونو مثل خودم بی احساس و مغرور تربیت نمی کنم،بهش یاد می دم که برای عشق و دوست داشتن ارزش قائل باشه.دستی به موهایم کشید و گفت:_تو،هم معنی عشق رو می دونستی،هم عاشق بودی...نبودی؟_چرا ولی خیلی دیر شد،اگه قدر عشق رو می دونستم تو رو اینقدر عذاب نمی دادم.از جایش بلند شد،به طرف میز توالت رفت کشوی آن را باز کرد و جعبه ای بیرون آورد،بعد مقابلم زانو زد و گفت:_اینو بگیر.زنجیر طلایی بلندی را که ساعتی به آن وصل بود،مقابلم تکان می داد.با تعجب به آن نگاه کردم و پرسیدم:_این چیه؟!ساعت را برگرداند و درِ طرف دیگرش را باز گرد،عکسی از من و خودش در آن بود.بغضم ترکید._در تمام سالهای زندگی مشترکمون،حتی اون پنج سالی که توی زندان بودم،لحظه ای این ساعت رو از خودم جدا نکردم و همیشه با دیدنش به یاد تو می افتادم.حالا اینو به تو می دم.ساعت را کف دست گرفتم و دستم را مشت کردم.نگاهم را به چشمهایش دوختم،قرمز شده بودند،اما اشک نمی ریخت.او قوی و محکم بود،اما من همیشه در مقابلش احساس ضعف و ناتوانی می کردم.شاید چون احساس می کردم اون آنقدر قوی است،که من دیگر نیازی به قوی بودن نداشتم.صدایش مرا از افکارم بیرون کشید:_می خوای برای تغییر روحیه چند روزی بریم سفر؟در آن لحظه اصلا نفهمیدم که چه گفت:_پس وسایلت رو جمع کن چند روز دیگه حرکت می کنیم.مردد گفتم:_تنها بریم؟!دستش را دور کمرم انداخت و گفت:_با پدربزرگ و مادربزرگ صحبت می کنیم اگه مایل بودن همراهمون بیان.اشکهایم را پاک کردم و هردو از اتاق بیرون رفتیم.پدربزرگ و مادربزرگ و متین،با صورت های در هم دور میز نشسته بودند.امیر با خنده روی صندلی نشست و گفت:_پس چرا شماها غذاتونو نخوردین؟مادربزرگ با لحنی ناراحت گفت:_وقتی شما از پای میز قهر می کنید،چطور انتظار دارید غذا از گلوی ما پایین بره؟_خب حالا ایرادی نداره،همه دور هم می شینیم و می خوریم.سپس اشاره ای به من کرد.روبرویش نشستم و همگی مشغول خوردن شدیم.امیر همان شب موضوع سفر را با آنها در میان گذاشت،اما پدربزرگ پیشنهاد کرد ما تنها به این سفر برویم و حتی متین را هم نزد آنها بگذاریم.وقتی متین از این موضوع مطلع شد،با گریه از ما خواست تا او را همراهمان ببریم،امیر هم که طاقت دیدن اشکهای او را نداشت،فوری گفت:_مگه می شه بدون پسر گلم به این سفر بریم؟گریه نکن عزیزم،حتما تو رو هم همراهمون می بریم.
آن شب تمام وسایلمان را جمع کردیم تا صبح زود به راه بیفتیم.نیمه های شب وقتی از خواب بیدار شدم،امیر نبود.به خیال آنکه باز هم سر سجاده نشسته،نگاهی به اطراف انداختم،اما او را ندیدم.به سرعت لباس پوشیدم و به طرف دریا رفتم.حدسم درست بود.در سکوت رو به دریا نشسته و دستهایش را دور زانوهایش قفل کرده بود.آرام کنارش نشستم،وجودم را احساس کرد و لب گشود:با وجود اینکه این دریا پدر و مادرم رو از من گرفت،اما همیشه یه آرامش عجیبی به من می ده!دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:_به این خاطر که روح بزرگی داری و اصلا حس انتقامجویی در تو نیست!اگه این طور بود باید از دریا متنفر می شدی،در صورتی که می گی بهت آرامش می ده.نگاهی به چهره ام انداخت و با لبخند گفت:_حرف زدن با تو هم منو آروم می کنه،آروم که نه...مغرور تر می کنه،چون مدام ازم تعریف می کنی!_اگه این طوره من مدام از تو تعریف می کنم تا تو مغرور تر بشی،چون این طور جذاب تر می شی و من بیشتر دوستت دارم!_اما من تو رو بدون غرور دوست دارم!رو به دریا کردم و با لحنی ناراحت گفتم_چرا؟به خاطر این که هرلحظه بهت بگم امیر جان دوستت دارم...تو همه دنیای منی...به وسعت تمام دنیا دوستت دارم...پس تو چی؟چرا یک بار لب باز نمی کنی و حرفی نمی زنی؟_این قدر بی انصاف نباش مهسا،یعنی من تاحالا به تو همچین حرهایی نزدم؟_نه نزدی.معترضانه گفت:_یعنی تا حالا بهت نگفتم خیلی دوستت دارم؟هزار برابر وسعت آسمون...یعنی تا حالا بهت نگفتم تو همه زندگی منی...و اگه لحظه ای بی تو بمونم می میرم؟به رویش لبخندی زدم و گفتم:_چرا عزیزم،ولی دوباره بگو.لبخندی گوشه لبش نقش بست و به دریا خیره شد._می دونی مهسا...زندگی مرگ لحظه هاییه که دوستشون داری و دلت می خواد دوباره تکرار بشن و تو دوباره اونا رو حس کنی،اما لحظه ای که گذشت دیگه قابل تکرار نیست.تنها خاطره اش می مونه که گاهی با یادآوریش دلخوش می شی.راستی مهسا!اگه قرار بود زمان به گذشته برگرده و تنها یک لحظه برگرده،دوست داشتی اون لحظه کدوم باشه؟نگاهی به چهره اش انداختم و گفتم:_اون لحظه ای که برای اولین بار منو توی رستوران دیدی و بعدش به خواستگاریم اومدی!_که دوباره بهم جواب رد بدی؟!تو که اون موقع منو دوست نداشتی._من اگه تکرار اون لحظه رو آرزو می کنم،برای اینه که حالا قلبم مالامال از عشقه!قول می دم اگه اون لحظه تکرار بشه،دیگه قدر تو و عشقت رو بدونم...سرم را روی شانه اش گذاشتم و به اشک هایم اجازه دادم آزادانه روی گونه هایم فرود آیند.صدای آرامش مرا به خود آورد:_هرچقدر دلت می خواد گریه کن...دلم نمی خواد بعد از من اشکی بریزی.از حرفش دلم لرزید._امیر تو رو خدا منو تنها نذار...به جانبم برگشت و شانه هایم را محکم گرفت:_مهسا...کاری از دست من برنمیاد،این خواست خداست،هرچی اون بخواد همون می شه.در میان گریه دستش را کنار زدم و با فریاد گفتم:_چرا ما امیر...چرا ما نباید طعم خوشبختی رو بچشیم؟اون پنج سال کم بود...خودم رو روی شن های ساحل انداختم و با التماس رو به آسمان فریاد زدم:_خدایا چرا ما؟چرا...امیر مرا بلند کرد و سرم را به سینه اش چسباند،تکان های بدنش نشان می داد که بی صدا گریه می کند.از اینکه او را ناراحت کرده بودم از خودم بدم می آمد،ولی نمی توانستم خوددار باشم.چطور باید مقاومت می کردم،وقتی قرار بود تمام زندگی ام را از دست بدهم؟آرام گفت:_مهسا منو ببخش،کاش هرگز تو رو نمی دیدم که این قدر باعث عذابت بشم.سعی کردم به خود مسلط شوم.اشکهایم را پاک کردم و گفتم:_معذرت می خوام امیر،برای یک لحظه کنترلم رو از دست دادم.سپس از جایم بلند شدم.دست او را هم گرفتم و کمک کردم تا روی پا بایستد._بهتره برگردیم.داره صبح می شه.دوشا دوش هم شروع به قدم زدن کردیم.هر دو در سکوت گام برمی داشتیم تا به ویلا رسیدیم.روز بعد،صبح زود به طرف مشهد حرکت کردیم.در بین راه حالش مدام بد می شد.می دانستم حال مساعدی برای سفر ندارد.از او خواستم برگردیم و سفر را به زمان مناسب تری موکول کنیم.اما در جوابم گفت:_می ترسم دیر بشه.دلم می خواد این مدت رو با تو متین بگذرونم...من که تا حالا کاری نکردم.خودش متوجه شد با این حرفش چه آتشی به دلم می زند،چون بلافاصه چشم هایش را بست تا اشک هایم را نبیند.یک روز در راه بودیم،به خاطر او آرام رانندگی می کردم.نزدیک غروب به مشهد رسیدیم.بنا به خواهش او به همان هتل قبلی رفتیم و باز هم همان اتاق را گرفتیم.به محض جا گیر شدن،به حمام رفت و دوش گرفت.نیم ساعت بعد آماده روبرویم ایستاد:_من میرم حرم،مواظب خودت باش.قبل از آنکه از در اتاق خارج شود گفتم:_زود برگرد.لبخندی زد و رفت.حدود دوساعت از رفتنش گذشت اما برنگشت.خیلی نگران بودم.دلشوره امانم را بریده بود.خودم را سرزنش می کردم که چرا گذاشتم تنها برود.با شنیدن صدای متین به خود آمدم:_مامان مهسا پس بابا کجاست؟به عقب برگشتم و دستش را گرفتم،در حالی که روی صندلی می نشستیم او را بوسیدم و گفتم:_رفته زیارت.الان برمی گرده.او هم حرفی نزد و به تماشای تلوزیون پرداخت.اما من همچنان دلشوره و اضطراب داشتم.ساعتی گذشت اما از او خبری نشد.متین به کنارم امد و گفت:_مامان.گرسنمه.نگاهی به ساعت انداختم،ده بود،تازه به یاد آوردم که شام نخورده ایم.تلفنی سفارش یک پرس غذا دادم و وقتی آن را مقابل متین گذاشتم گفت:_پس خودت چی؟نمی خوری؟دستی به سرش کشیدم و گفتم:_من گرسنه نیستم عزیزدلم.تو بخور.او هم با اشتها شروع به خوردن کرد.نیم ساعت بعد خواب به دیدگانش آمد.او را روی تخت خواباندم و خودم هم کنارش دراز کشیدم.همان طور که مشغول لالایی خواندن برای متین بودم،خودم هم به خواب رفتم،اما یکباره از خواب پریدم.
نگاهی به ساعت انداختم که یک بعد از نیمه شب را نشان می داد.وحشتزده از جایم بلند شدم و نگاهی به اطراف انداختم اما باز هم خبری از او نبود.با نگرانی روی کاناپه نشستم و چشم به در دوختم.زمان به کندی می گذشت،لحظه ای راه می رفتم،بعد می نشستم،دوباره برمی خواستم و پشت پنجره می رفتم،اما به هیچ وجه نمی توانستم بر نگرانی ام غلبه کنم.دوساعت دیگر هم به سختی گذشت تا بالاخره در باز شد و امیر پا به اتاق گذاشت.از سر و وضعش فهمیدم که حال مساعدی ندارد.با نگرانی به طرفش رفتم و گفتم:_امیر...حالت خوبه؟چرا این قدر دیر کردی؟با بی حال روی کاناپه افتاد،کنارش زانو زدم و با بغض گفتم:_عزیزم چی شده؟تو که حالت خوب بود!دستی به سرم کشید و بریده بریده گفت:_الانم خوبم،تو برو بخواب.اما بلافاصله حالش بد شد.روی کاناپه نشست و شروع کرد به سرفه کردن.باز از دهانش خون می آمد.دلم می خواستم بمیرم تا دیگر شاهد چنین صحنه هایی نباشم.می دانستم اگر گریه کنم،او خیلی عذاب می کشد به همین خاطر با تمام دردی که در دل داشتم سعی کردم خویشتندار باشم.دستمالی از جعبه بیرون آوردم و دور دهانش را پاک کردم.کمی که حالش بهتر شد،برخاست و به دستشویی رفت و ابی به صورتش زد،با حوله به طرفش رفتم،آن را از دستم گرفت که گفتم:_امیر جان تو که می دونی توی شلوغی نفست می گیره،پس برای چی به زیارت رفتی؟به طرف اتاق خواب رفت و روی تخت دراز کشید.نفس عمیقی از سینه بیرون داد و به طرف متین غلتی زد.بوسه ای برگونه اش نواخت و دوباره طاق باز خوابید.احساس کردم خسته است و حوصله ی حرف زدن را ندارد.خواستم از اتاق بیرون بروم که صدایش را شنیدم:_معذرت می خوام مهسا،خیلی نگران شدی...ولی وقتی وارد حرم شدم حتی خودم رو هم فراموش کردم.بغض گلویم را فشرد،اما آرام گفتم:_اشکالی نداره...من فقط نگران حالت بودم.جوابم را نداد و احساس کردم خیلی زود خوابش برده است.صبح که از خواب بیدار شدم،احساس کسالت می کردم.بدنم گرم بود و تب داشتم.می دانستم فشار و خستگی روز و شب گذشته باعث به هم خوردن وضعیت جسمی ام شده است.امیر تا دیر وقت خواب بود،اما متین صبح زود بیدار شد و کنارم روی کاناپه نشست.چشم های خسته ام باز نمی شدند،وقتی متوجه شد زیاد حال و حوصله ندارم،خود را سرگرم کرد.ساعتی بعد امیر هم بیدار شد و وقتی بی حالی مرا دید،سفارش غذا داد.بعد از غذا،رو به من کرد و گفت:_بهتر شدی؟!_آره.تو رو که دیدم حالم خوب شد!_پس حالا که این طوره پاشو بریم بیرون گشتی بزنیم.از جایم بلند شدم و پس از تعویض لباس،حرکت کردیم.چند ساعتی در شهر گشتیم وآخر سر به پارک رفتیم.وقتی متین مشغول بازی شد،ما هم روی نیمکتی نشستیم.امیر گفت:_یادته شیش سال پیش وقتی به این پارک اومدیم..._بله خیلی خوب یادمه...علی الخصوص نگرانیت در مورد بچه ات!_بچه بهانه بود،نگران تو بودم.لبخند زدم،به متین خیره شدم.به ظاهر می خندیدم ولی خدا می دانست در درونم چه انقلابی بود!در گردابی از تشویش و نگرانی دست و پا می زدم که دستم را گرفت و آرام گفت:_من می دونم وقتی می خندی از درون گریه می کنی.به چهره اش نگاه کردم و با بغض گفتم:_امیر...خواهش می کنم.توی این اوضاع و احوال ذهن منو نخون!_نمی شه عزیزم.چون وقتی به چشمات خیره می شم،همه چیز رو برام فاش می کنن.لحنش به قدری مهربان بود که گریه ام گرفت._امیر من نمی خوام یک لحظه بدون تو بمونم._این حرف رو نزن.تو باید قوی باشی.یادت نره من بچه هامونو به دست تو می سپارم._منو به دست کی می سپاری؟_تو رو به خدا می سپارم،چون اون بهترین امانتداره!خیره در چشمهایش با بغض گفتم:_کاش می شد باقی مونده زندگی مونو با هم تقسیم کنیم.حوالی ساعت یازده به هتل بازگشتیم،آرام متین را سرجایش خواباندم و پتو را رویش کشیدم.در حال عوض کردن لباسم بودم که متوجه شدم با بغض به او خیره شده است.احساس کردم نمی تواند از او دل بکند و دلش می خواهد تمام لحظه های باقی مانده را در کنار او باشد.می دانست وقت زیادی ندارد و می خواست یک دل سیر پسرش را ببیند.صدای چند ضربه اهسته به در،ما را به خود اورد.امیر از جایش بلند شد و در را باز کرد.همه دوستانش پشت در ایستاده بودند.امیر بهت زده و ناباور،قدمی به عقب برداشت و در را تا اخر گشود.یکی یکی وارد شدند،خودشان،همسرانشان و فرزندانشان!دلم برای تک تک انها تنگ شده بود و با شناختی که از امیر داشتم،می دانستم او هم کینه ای از آنها به دل ندارد.با تعجبی که هنوز در چهره اش موج می زد گفت:_شما...اینجا...بفرمایید!آرش اولین نفری بود که به خودش آمد،با گریه به آغوش امیر افتاد و گفت:_این رسم دوستی نیست مرد!چرا اون کار رو کردی و بعد غیبت زد؟امیر با نگاهی پرسشگر به بقیه،گفت:_این چی می گه؟!سپس خودش جواب داد:_آهان...رفتن به لرستان و معامله کارخونه رو می گی!حسین به طرفش رفت و با خجالت گفت:_امیر تو باید ما رو ببخشی.ما در حقت قضاوت بیجا کردیم._این چه حرفیه حسین جان...حالا چرا ایستادین،بفرمایید بشینید.به خودم آمدم و به طرف خانمها رفتم و یکی یکی آنها را در آغوش گرفتم.بیشتر از همه دلم برای صدف و فاطمه تنگ شده بود.در چشم های همه نم اشک را دیدم.وقتی به طرف رضوان رفتم،پهنای صورتش غرق اشک بود.با دست به صندلی ها اشاره کردم و لحظه ای بعد همه نشستند غیر از جواد.امیر به طرفش رفت و دستش را روی شانه ی او گذاشت:_چطوری آقا جواد؟دلم خیلی برات تنگ شده بود.جواد به آغوشش پرید و با گریه گفت:_منم همین طور.بعد او را روی کاناپه کنار خود نشاند.دقایقی در سکوت گذشت و کسی برای شکستن آن پیش قدم نشد.کلافه شده بودم.بالاخره امیر سکوت سنگین اتاق را شکست.دست پسر جواد را گرفت و درحالی که او را از آغوش صدف بیرون می کشید گفت:_ببینم جواد این پسر توئه؟تو همچین آقا زاده ای داشتی و ما نمی دونستیم؟!بعد نگاهی به تک تک بچه های دیگر که در آغوش مادرانشان به خواب رفته بودند،کرد با خنده گفت:_این توله آدما رو ببین چطوری خوابیدن!اما وقتی باز هم سکوت بقیه را دید،طاقتش تمام شد،برخاست و با صدای بلند گفت:_شماها چه مرگتونه؟!این وقت شب اومدین اینجا که فقط اشک بریزین و سکوت کنین؟!اصلا شماها از کج فهمیدین که من اومدم مشهد،از کجا فهمیدین که توی این هتلم؟!
آرش در میان گریه گفت:_بعد از اون سفر ما خیلی به دنبالت گشتیم اما پدربزرگت مدام می گفت به سفر رفته و تا پنج سال برنمی گرده.ما خیال کردیم به خارج از کشور رفتی به همین خاطر صبر کردیم تا تو برگردی.دیشب با ویلات تماس گرفتیم و پدربزرگت گفت که به مشهد رفته،ما هم شبونه حرکت کردیم._خوب که چی...حرکت کردید که چی بشه...می خواستید منو ببینید؟آرش بغضش را فرو داد،قدری به خود مسلط شد و گفت:_امیر،اون دکتری که عمل پیوند منو انجام داد دو سال پیش فوت کرد و قبل از مرگش حقیقتو به من گفت.به وضوح دیدم که رنگش پرید.به دیوار تکیه داد و با صدایی گرفته گفت:_خوب که چی؟_امیر،من از اون موقع به بعد همه اش عذاب وجدان دارم،می فهمی؟_برای چی عذاب وجدان داری...مگه ما با هم دوست نبودیم،مگه وقتی من تصادف کردم و احتیاج مبرم به خون داشتم،خودت بهم خون ندادی..._ولی خون با کلیه فرق می کنه...امیر به طرف آرش رفت.شانه هایش را با دست گرفت و گفت:_هیچ فرقی نمی کنه آرش جان...حالا هم خواهش می کنم دیگه در مورد این موضوع حرف نزن.سپس برگشت و سر جای اولش،کنار جواد نشست.اما هنوز ته چشمهای بقیه اشک حلقه زده بود.امیر با عصبانیت گفت:_شما ها دیگه چه تون شده؟ای بابا!اعصابمو خرد کردید.رضا آرام لب باز کرد و با بغض گفت:_امیر،پدربزرگ حقیقت رو در مورد بیماریت به ما گفت...مثل فنر از جا پرید:_تو چی گفتی؟!!رنگش از خشم کبود شد و به سرعت اتاق را ترک کرد.پس از رفتنش نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر گریه.رضوان و فاطمه که کنارم نشسته بودند،سعی کردند به نحوی آرامم کنند،اما هیچ کس نمی دانست چه آتشی به جانم افتاده و چطور از درون می سوزم و آب می شوم.همه ناراحت بودند علی الخصوص جواد.از جایش بلند شد و روبروی پنجره ایستاد.همه اشک می ریختند.با خود اندیشیدم:"آیا کسی حال مرا دارد؟اگر امیر برای اونا تنها یک دوسته،برای من تمام زندگیمه..."در این افکار غرق بودم که صدای بهروز را شنیدم._نظر دکترش چیه،نمی شه عمل کنه؟بغضم را فرو دادم و گفتم:_خیلی دیر متوجه شدیم...خیلی.و به گریه افتادم.فاطمه شانه هایم را گرفت و گفت:_به خدا توکل داشته باش.همه چیز درست می شه.در میان گریه گفتم:_یادتونه اون وقتی که اینجا بودیم،چند بار سرفه کرد و خون از دهنش اومد؟چند وقتی خوب بود،اما این اواخر دوباره سرفه هاش شروع شده بود،خیلی شدید تر از قبل و مدام با خونریزی.هرکاری می کردم خودشو به دکتر نشون بده راضی نمی شد...بالاخره هم وقتی متوجه شدیم که دیگه کاری از دست هیچ کس برنمی اومد...دوستان امیر تقریبا دو ساعتی در اتاق ما نشستند تا امیر برگردد و با او حرف بزنند،اما او نیامد و من در دلشوره ای کشنده دست و پا می زدم.نزدیک به ساعت دو بعد از نیمه شب،همه به خاطر بچه هایشان که خوابیده بودند به اتاق های خود بازگشتند.بار دیگر تنها شدم.دلم شور می زد.برای آرام کردن خود می گفتم:"حتما به زیارت رفته،اما لحظه ای بعد فکر می کردم:"اگه توی شلوغی نفسش بگیره و حالش به هم بخوره...وای خدای من!"با عصبانیت و نگرانی طول و عرض اتاق را طی می کردم و دعا می خواندم،که یکباره در باز و امیر وارد اتاق شد.بی اعتنا به نگرانی من،به طرف اتاق خواب رفت که با خشم بازویش را گرفتم و گفتم:_امیر...بهتره یه کمی هم به فکر من باشی،می دونی ساعت چنده؟از دلشوره و نگرانی هزار بار مردم و زنده شدم.با عصبانیت گفت:_مگه من بچه ام که دلت شور می زنه؟_این چه حرفیه،تو که خودت خوب می دونی ازدحام جمعیت برای تنفست خوب نیست.پس چرا چندین ساعت توی حرم می مونی؟_به خودم مربوطه که تا کی توی حرم بمونم.فهمیدی؟وارد اتاق خواب شد،در حال باز کردن دکمه های پیراهنش بود که روبرویش ایستادم و گفتم:_از این که من نگرانت می شم ناراحتی؟با صدایی که از خشم می لرزید گفت:_آره ناراحتم...از اون چشمهای قرمزت که هزار حرف نا گفته دارن که جرات نداری به زبون بیاری...از اون اشک ها که نیمه شب ها پنهونی بر بالینم می ریزی...از این دلسوزی ها و ترحم هات،از اینکه تا سرفه می کنم دست و پاتو گم می کنی و به گریه می افتی...حالم به هم می خوره!با عصبانیت داد زد:_می فهمی چی می گم...حالم از تو و این رفتار هات به هم می خوره!پس از این حرف،روی تخت دراز کشید و پتو را تا روی سرش بالا آورد.مات و مبهوت روی زمین نشستم،حتی اشکی هم از گوشه چشمم سرازیر نشد.با خود گفتم:"کجای کار من اشتباه بود که این طوری طغیان کرد و سیلاب عقده اش را روی سر من بینوا ریخت؟چرا هم فکر می کنن من مقاومم و نباید در برابر این واقعه حتی قطره ای اشک بریزم،چرا؟چرا دیگران به این نتیجه نمی رسند که من هم آدمم و شونه هام زیر بار این همه غم و غصه می شکنن؟"ساعتی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که:"امیر راست می گه تو پیش اون خیلی گریه و زاری کردی و خودتو بی تاب نشون دادی.از این به بعد تمام غم و غصه هاتو توی خودت بریز و کلامی با اون در باره بیماریش صحبت نکن.اصلا به کل این بیماری رو فراموش کن!"رو به پنجره کردم و در حالی که به گنبد و گلدسته ها خیره شده بودم،در دل گفتم:"خدایا!کمکم کن تا طاقت بیارم و زیر بار این همه غم و غصه له نشم!"صبح با اصابت دستهای کوچک و نحیف متین روی صورتم چشم گشودم.با خنده گفت:_بیدار شو دیگه مامان مهسا،چقدر می خوابی!روی کاناپه نشستم و او را روی پاهایم گذاشتم._آخه من چه کار کنم که تو صبح زود از خواب بیدار می شی عزیزم؟نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:_پس بابا امیر کجاست؟_رفت بیرون،هرچی التماس کردم منو همراه خودش ببره،قبول نکرد.صورتش را بوسیدم و گفتم:_خودم می برمت عزیز دلم.در همین هنگام صدای در به گوش رسید.جواد بود،مردد پرسید:_امیر دیشب برگشت؟_آره،اما صبح زود دوباره رفت بیرون._خیلی از دست ما دلخوره؟_نمی دونم...ولی خیلی عصبانی بود.به نظر من چند روزی بذارید به حال خودش باشه تا واقع بینانه با قضیه کنار بیاد.
وقتی برگشت حتما به من اطلاع بدید._چشم،حتما.در را که بستم متین حاضر و لباس پوشیده روبرویم ایستاد._کجا؟!_بریم بگردیم دیگه،مگه خودت قول ندادی؟اگه نریم باهات قهر می کنم ها.کنارش زانو زدم،او را در آغوش گرفتم و گفتم:_تو رو خدا فقط تو یکی دیگه با من قهر نکن.با شنیدن لحن اندوهبارم،پی به ناراحتیم برد.آرام گفت:_مامان مهسا،حرف بدی زدم؟گونه اش را بوسیدم و گفتم:_نه عزیز دلم،همین الان حاضر میشم که بریم پارک._پارک بعدا...اول باید بستنی بخوریم._چشم قربان دیگه امری نیست؟با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.همان طور که خواسته بود او را به پارک بردم و برایش بستنی خریدم.چند ساعت در پارک بودیم،با هر وسیله ای که دلش خواست بازی کرد و حسابی سر حال شده بود.ساعت از سه بعد از ظهر گذشته بود که به هتل رسیدیم.امیر در اتاق منتظر بود.متین با دیدن او،سریع به طرفش رفت و خودش را در آغوش پدر انداخت.آرام سلام کردم و برای عوض کردن لباس هایم به اتاق رفتم.پشت سرم وارد شد،دست به سینه به در تکیه داد و با لحنی عصبی گغت:_می تونستی زودتر برگردی...نمی تونستی؟مانتو را به جا لباسی آویزان کردم و گفتم:_به این آقا پسرت بگو که هر وسیله بازی رو می بینه می خواد سوار بشه.به زور آوردمش.با ناراحتی از اتاق خارج شد و با صدای بلند متین را خطاب قرار داد._مگه به تو نگفتم وقتی میری پارک اینقدر پیله نکن و زود برگرد؟اولین باری بود که با ان لحن با متین صحبت می کرد.متین سرش را پایین انداخته و بغض کرده بود.به طرفش رفتم،او را در آغوش گرفتم و رو به امیر گفتم:_چرا این طور با بچه صحبت می کنی؟امیر،من خودم متین رو بردم پارک تا بازی کنه._پس ایراد کار از تو بوده نه بچه!حوصله جر و بحث را نداشتم.دوباره به اتاق برگشتم،مانتویم را پوشیدم و بدون کلامی از اتاق خارج شدم.تا شب در حرم ماندم.دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم،حتی متین.می خواستم به ذهنم ارامش دهم.ساعت از ده گذشته بود که به هتل برگشتم.وقتی در اتاق را باز کردم،با دیدن جواد گفتم:_من میرم پیش صدف._نه مهسا خانوم،حرفهای ما دیگه تموم شده...و با خدا حافظی به سوئیت خودش رفت.به اتاق خواب رفتم که پشت سرم وارد شد._لازم نیست وقتی میری بیرون اینقدر زود برگردی!پشت به او نفس عمیقی کشیدم.با خود عهد بسته بودم دیگر با او بحث نکنم.روبرویش ایستادم و گفتم:_دلم برای زیارت حرم تنگ شده بود،برای همین دیر کردم.حالا معذرت می خوام.در سکوت از پنجره به گلدسته ها خیره شد.باید حرف دلم را می زدم._امیر،چرا برای چیزی که می دونی دست ما نیست خودتو عذاب می دی؟مرگ و زندگی دست خداست،از کجا معلوم،شاید من زودتر از تو برم...به جانبم برگشت و گفت:_زبونتو گاز بگیر.با بغض گفتم:_امیر،وقتی ته دلت اینقدر منو می خوای،چرا با رفتارت باعث عذاب هردومون میشی؟امیر خودتو اینقدر سرزنش نکن که اگه ازت جدا شده بودم الان بهترین زندگی رو داشتم.امیر،من الانم خودمو خوشبخت ترین زن می دونم.چرا؟چون تو رو دارم و از خدا می خوام که سالیان سال سایت بالای سر بچه هامون باشه.مطمئن باش اگه به گذشته برگردیم من باز تو رو انتخاب می کنم.چون از نظر من،تو بهترین مرد دنیایی._و تو هم همیشه بهترینی!تازه پا به هفت ماهگی گذاشته بودم،مادربزرگ خیلی هوایم را داشت و نمی گذاشت زیاد کار کنم.من هم دورادور مواظب امیر بودم ولی نگرانی هایم را بروز نمی دادم تا احساس نکند که مورد ترحم قرار گرفته و برایش دلسوزی می کنم.سر میز صبحانه نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد.امیر گوشی را برداشت._بله بفرمایید...سلام آقاجون...حالتون چطوره؟وقتی فهمیدم پدر پشت خط است،کمی دلشوره به جانم افتاد.لحظاتی بعد امیر گفت:_بله خودش همین جاست.الان گوشی رو بهش میدم.گوشی را به دستم داد و خودش دوباره پشت میز نشست._سلام پدر،حالتون چطوره؟_خوبم دخترم،تو چطوری؟_به مرحمت شما بد نیستم.اتفاقی افتاده؟_اتفاق خاصی که نه...راستش...مادرت...فوری به میان حرفش پریدم:_مادم چی؟!تو رو خدا بگید دیگه..._چیزی نیست.راستش چند روزیه که مادرت مریض شده و دکتر براش استراحت مطلق تجویز کرده.به همین خاطر به تو تلفن کردم که اگه برات زحمتی نیست چند روزی بیای اصفهان.