انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین »

Yearning for Love | حسرت عشق


زن

andishmand
 
_ببینم تو خوشحال نیستی؟کلک تو که باید بیشتر از همه خوشحال باشی!
_چرا؟
_چون هر چی باشه تو منشی مستقیم دفتر رئیسی و با من که منشی قسمت امور مالی ام فرق میکنی!تو روزی ده دفعه می بینیش من اگه پاش بیفته هفته ای یکی دو مرتبه.
_اگه تو بخوای من حاضرم جامونو با هم عوض کنیم.
با خنده گفت:
_فکر نکنم آقای کمالی هوس کنه از همچین فرشته ای بگذره!
_خوب منم به همین خاطر گفتم.تا هوس نکرده منو با تو عوض کنه خودم بهت پیشنهاد میدم.
_خودت خوب میدونی که زیبایی تو چیز دیگه اس.مثل اینکه آقای نادری رو فراموش کردی!بنده خدا وقتی پرو نده ها رو میدم دستش که بیاره برای تو رنگ به رنگ میشه.طفلی خیلی پسر خوبیه.
_ارزونی خودت!درضمن رنگ به رنگ شدنش به خاطر اینه که پرونده هارو از دست تو میگیره!
_من که هرچی میگم تو یه جوابی داری بدی.
با صدای مریم که کنارمان نشسته بود به خودمان آمدیم:
_بس کنید دیگه بذارید ببینیم چی میگه.
_آتیش بیار معرکه!چرا بیخودی بهونه میگیری؟می خواستی بری جلو تر بشینی که راحت تر ببینیش.
_میدونی که صندلی های جلو همیشه مخصوص آقایونه.
از جر و بحثشون خنده ام گرفت.مریم به شانه ام زد و گفت:
_به چی می خندی؟حرف خنده داری زدم؟
خدارو شکر با پایان یافتن صحبت های آقای کمالی آنها هم ترجیح دادند سکوت کنند.

_ببینم تو خوشحال نیستی؟کلک تو که باید بیشتر از همه خوشحال باشی!
_چرا؟
_چون هر چی باشه تو منشی مستقیم دفتر رئیسی و با من که منشی قسمت امور مالی ام فرق میکنی!تو روزی ده دفعه می بینیش من اگه پاش بیفته هفته ای یکی دو مرتبه.
_اگه تو بخوای من حاضرم جامونو با هم عوض کنیم.
با خنده گفت:
_فکر نکنم آقای کمالی هوس کنه از همچین فرشته ای بگذره!
_خوب منم به همین خاطر گفتم.تا هوس نکرده منو با تو عوض کنه خودم بهت پیشنهاد میدم.
_خودت خوب میدونی که زیبایی تو چیز دیگه اس.مثل اینکه آقای نادری رو فراموش کردی!بنده خدا وقتی پرو نده ها رو میدم دستش که بیاره برای تو رنگ به رنگ میشه.طفلی خیلی پسر خوبیه.
_ارزونی خودت!درضمن رنگ به رنگ شدنش به خاطر اینه که پرونده هارو از دست تو میگیره!
_من که هرچی میگم تو یه جوابی داری بدی.
با صدای مریم که کنارمان نشسته بود به خودمان آدیم:
_بس کنید دیگه بذارید ببینیم چی میگه.
_آتیش بیار معرکه!چرا بیخودی بهونه میگیری؟می خواستی بری جلو تر بشینی که راحت تر ببینیش.
_میدونی که صندلی های جلو همیشه مخصوص آقایونه.
از جر و بحثشون خنده ام گرفت.مریم به شانه ام زد و گفت:
_به چی می خندی؟حرف خنده داری زدم؟
خدارو شکر با پایان یافتن صحبت های آقای کمالی آنها هم ترجیح دادند سکوت کنند.
یک هفته گذشت ودر تمام این مدت امور شرکت به دست آقای منوچهری اداره می شد.البته خودش یکی دوبار به آنجا سر زد که فقط برای سرکشی بود.
روز اول هفته با خوشحالی زیاد پله های شرکت رو بالا رفتم ساعتی از آمدنم گذشته بود که صدای مریم مرا به خودم آورد:
_سلام آقای کمالی حال شما چطوره؟
با شنیدن صدایش سر بلند کردم و چون او را ایستاده دیدم بالاجبار ایستادم.
_ممنون.شما چطورید خانم...
_تابنده هستم.
سپس به سمت من چرخید.آرام سلام کردم و صبح به خیر گفتم.
_صبح شما هم به خیر خانم...
این دیگه کی بود؟برای ما هم رل بازی می کرد.با حرص گفتم:
_رستگار!
بی هیچ حرف دیگری به اتاقش رفت.حدود ساعت 11با صدای شقایق به خود امدم.
_تو که هنوز هیچی نشده اینجا پیدات شد!
_پس فکر کردی میذارم تنها تنها رئیسمونو قر بزنی؟
_همه اش ارزونی خودت !خوب شد؟
_تو گفتی و منم باور کردم!خدا از دلت بشنوه.حتما توش کارخونه قند و شکر راه انداختن!
_به خاطر اینکه بدم به تو توی دلت آبشون کنی!
به خنده افتاد اما لحظه ای بعد جدی شد:
_راستی تو نمیدونی این آقای کمالی مجرده یا متاهل؟
_چطور؟خواستگار سراغ داری؟
_مگه نمی بینی؟روبروت ایستاده!

ترجیح دادم فقط لبخند بزنم.
_جدی گفتم مهسا تو ازش چی میدونی؟
_چیزی نمیدونم.
_مگه میشه؟تو منشی مخصوص دفترشی.
_با این وجود چیز زیادی نمیدونم.
_هرچی میدونی بگو.
از این همه بی تابی اش خنده ام گرفت.پرونده ها رو از روی میز برداشتم در حالی که از روی حروف الفبا درون قفسه کتابخانه میذاشتم .گفتم:
_تو فرض کن طرف قبلا ازدواج کرده.زنش سر زایمان از دنیا رفته.حالا زنش به چه طریقی فوت کرده یا اصلا فوت کرده یا نه بماند...و این آقا بدون در نظر گرفتن مرگ همسرش که به خاطر اون و فرزندش به کام مرگ رفته بی خیال داره زندگیشو میکنه!
برگشتم تا تاثیر کلامم را در چهره اش بنگرم که دیدم با چهره ای شرمزده که او هم به من خیره شده بود می نگرد.مات و مبهوت بر جا میخکوب شدم.تازه به خودم آمدم و سرمو پایین انداختم.اصلا زبان در دهانم نمی چرخید که از او معذرت خواهی کنم.با لحنی عصبی گفت:
_برید اتاق من تا بیام تکلیفتونو روشن کنم!در میان تردید و دودلی پا به اتاق گذاشتم اما شنیدم که به شقایق گفت:
_شما هم همی جا باشید تا صداتون کنم.
وارد اتاق شد و در را محکم به هم کوبید.با صدای در قلبم فرو ریخت.پشت میز نشست وبه صندلی گردانش تکیه داد:
_خب می فرمودید!
_چی رو؟
_همون نطق گیراتون در مورد فوت همسرم!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
وقتی سکوتم را دید با عصبانیت گفت:
_هیچ لزومی نمی دیدم اون حرف ها رو که حتی صمیمی ترین دوستم ازشون خبر نداشت تو بری بذاری کف دست خانم بارانی.
"چقدر هم خوب فامیلیشو بلده!"
با صدای فریاد گونه اش که شقایق را صدا میزد. به خود آمدم.هراسان پا به اتاق گذاشت و گفت:
_بله آقای رئیس با من کاری داشتید؟
_از امروز خانم رستگار منشی قسمت امور مالی هستن و شما منشی دفتر من!
_ولی آقای کمالی...خانم رستگار به این کار بیشتر واردن.
_یادم نمیاد ازتون خواسته باشم اظهار نظر کنید.
_ببخشید.
_خانم رستگار همین الان میرید امور مالی...خودم تماس میگیرم که شما از این به بعد منشی اون قسمت هستید.همین طور شما خانم بارانی.سریع جاتونو عوض کنید و برگردید سر کارتون!
آن قدر عصبانی بودم که بدون حرفی قبل از شقایق از اتاق خارج شدم.
_ببخشید مهسا جون همش تقصیر منه.
_ایرادی نداره تازه من از خدام بود.
لبخندی زدم و ادامه دادم:
_من که بهت گفته بودم خیلی زود جای ما رو باهم عوض میکنه!
با هم به قسمت امور مالی رفتیم.از اینکه باید با نادری هم اتاق می شدم ناخواسته عصبانیتم بیشتر شد.وقتی در را باز کردیم با دیدنمان دستپاچه از جا برخاست.
_سلام خانم رستگار!
_سلام حال شما خوبه آقای نادری؟

_به لطف شما.
خودم رو روی صندلی پشت میز شقایق انداختم و گفتم:
_از بخت بدتون با هم هم اتاق شدیم.چون آقای کمالی جای من و خانم بارانی رو با هم عوض کرد.
به وضوح خنده چشم هایش را دیدم:
_جدی می گید؟!
شقایق وسایل به دست در را باز کرد و گفت:
_تا بیشتر از این توبیخم نکرده برم.
وقتی رفت نادری گفت:
_میتونم بپرسم چرا جای شما رو تغییر داد؟
_دوست نداشتن من منشی شون باشم.
چانه اش را با دست گرفت و گفت:
_این طور که معلومه آدم خوش سلیقه ای نیستن!
حرفش را نشنیده گرفتم و مشغول کارم شدم اما باز نگاه سنگینش را بر خود حس می کردم.داشتم خفه می شدم.همیشه از رفتار و علی الخصوص نگاهش فرار می کردم.حالا باید با او هم اتاق می شدم.ساعت از یک گذشته بود که روبرویم ایستاد و گفت:
_خانم رستگار...سرتون درد نگرفت اینقدر روی میز رو نگاه کردید؟
سر بلند کردم و گنگ گفتم:
_بله؟
_وقت ناهاره.
برای اولین بار صورتش رو خیلی واضح از نظر گذراندم.
چشم های ابی اش در پس آن ابروهای بلند و موهای براق مشکی که همیشه انها را از فزق وسط تا روی گوش هایش میزد او. را جوانی زیبا و پسندیده جلوه می داد.
_مهسا خانم.
برای لحظه ای از اینکه اسمم رو به زبان آورد چندشم شد.اخمی کردم و با لحنی که متوجه شود گفتم:
_بهتره شما برید آقای نادر من خودم بعدا میام.
با گفتن "هر طور میلتونه "از اتاق خارج شد.دقایقی بعد بلند شدم و به طرف سالن غذا خوری رفتم.تمام کار کنان رفته بودند.وارد راهرو شدم که صدایی گفت:
_این تنبیه لازم بود که یادبگیری دیگه در مورد مردم قضاوت بی جا نکنی.
قدمی دیگر به سوی سالن برداشتم که باز گفت:
_رفتار تو با رئیست اصلا درست نیست.هرکس جای تو بود حداقل یه معذرت خواهی میکرد.
از اینکه مرتب مرا "تو " خطاب می کردعصبی شدم اما سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم.
_من دلیلی برای معذرت خواهی نمی بینم.چون تنها حقیقت رو گفتم آقای رئیس!
سریع وارد سالن شدم دقایقی دنبال صندلی خالی گشتم تا اینکه صدای نادری مرا به خود آورد:
_خانم رستگار بیاید بشینید اینجا.
به شقایق نگاهی انداختم.همراه پری و ستاره و مریم چهار نفره دور میز نشسته بودند.حرصم گرفت.من به خاطر اون توبیخ شده بودم حالا اون برای من تاقچه بالا میذاشت.در افکارم غرق بودم که کمالی هم به طرف جایگاه غذا آمد.وقتی مرا غذا در دست دید گفت:
_چرا نمی رید بشینید؟
لجم گرفته بود .برای اینکه حرصش را در آورم پشت میز آقای نادری که به همراه آقای سلمانی نشسته بود جای گرفتم.

او نیز از کنارم گذشت و پشت میز مدیران نشست.اما درست روبرویم بود.اصلا توجهی به مزه پرانی های نادری نداشتم و تمام حواسم به نگاه های خشمگین کمالی بود.اصلا نفهمیدم چی خوردم.زهر مارم شد.ان هم باوجود اینکه برای اولین بار با نادری پشت یک میز می نشستم و اینطور مرا زیر نظر داشت.بلند شدم و به اتاق جدیدم رفتم.سرم را روی میز گذاشتم تا کمی اعصابم آرام شود.ده دقیقه ای طول کشید که صدای زنگ تلفن بلند شد.
_بله؟
_بیاید اتاقم کارتون دارم.
_ولی من نمی تونم بیام.
_یعنی روی حرف من حرف میزنید؟مثل اینکه یادتون رفته من رئیستونم.
مستاصل گفتم:
_نه یادم نرفته آقای رئیس!خانم بارانی به اندازه کافی یک کلاغ چهل کلاغ میکنن.تو رو خدا نذارید حرف و حدیثی بپیچه.
_خودم میام.
تا وقتی که با صدای آقای رحیمی مدیر امور مالی به خود آمدم گوشی هنوز در دستم بود.
_طوری شده خانم رستگار؟
_نه چطور مگه؟
_هیچی همینطوری.
در اتاقش رو باز کرد و با لبخند گفت:
_خوشحالم که به این بخش منتقل شدید!
_ممنون.
با باز شدن در اتاق قلبم ریخت.اما به جای او نادری روبرویم ایستاد .طوری که مانع دیدم به جلو می شد
.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
_چی شد؟چرا غذاتونو تموم نکردید؟
_دیگه میل نداشتم.
_چرا؟
چه سوال احمقانه ای!سکوت کردم بلکه کنار برود.درست بالای سرم ایستاده بود.چقدر بی ملاحظه بود.وقتی گفت:
_لطفا وقتی روی میز های همدیگه کار دارید در اتاق رو باز بذارید.
از شرم گر گرفتم نا خواسته برخاستم ولی نادری بدون هیچ ابائی با کمالی دست داد و دوباره پشت میزش نشست.نگاهی از سر خشم به من انداخت و به اتاق آقای رحیمی رفت.
_از چی ناراحت شد؟به اون چه ارتباطی داشت؟
از گستاخی اش در حال انفجار بودم دلم می خواست بزنم توی صورتش.
تقریبا نیم ساعت بعد از اتاق خارج شد و رو به من گفت:
_شما میتونید تشریف بیارید سر کارتون .خانم بارانی هم دوباره بر می گردن سر جای خودشون.
وقتی رفت از خدا خواسته وسایلم را جمع کردم.
_این چرا اینطوری می کنه؟برامون ریاست بازی در میاره.هر دقیقه یه دستور جدید صادر میکنه!
_از همون اول هم قرار بود فقط یک روز جا مونو عوض کنیم.
_ولی روز خوبی بود.
سریع به طبقه بالا رفتم.شقایق با دیدنم گفت:
_چی شد؟یکدفعه نظرش عوض شد؟
_چه می دونم اگه دوست داری هنوز بمونی من دوباره بر می گردم.
_مگه دیوونه شدم؟بیا این میز و این آقای بد اخلاق مفت چنگ خودت!
با خنده پشت میزم نشستم اونیز با یک خدا حافظی مرا ترک کرد.
دقایقی نگذشته بود که دست به سینه بین چهار چوب در ایستاد.نمی دانم چرا از نگاهش خجالت کشیدم.
_پس این همه"نمی خوام ازدواج کنم"و"از ازدواج متنفرم"و"از این آقا خوشم نمیاد"دلیلش این بود؟آقای نادری دلیل اصلی مخالفت شما با ازدواجن!
خیلی ناراحت شدم سعی کردم آرام باشم ولی نتوانستم.
_شما حق ندارید به من توهین کنید.
هر دو دستش را روی میز من گذاشت و سرش را تا نزدیک صورتم خم کرد و گفت:
_چطور تو حق داری جلوی همه به من توهین کنی...
پوزخندی زد و ادامه داد:
_فاصله اش با تو همی قدر بود دیگه شایدم کمتر!از نگاهش معلوم بود حسابی دلباخته ست!
از جایم بلند شدم و با خشم گفتم:
_شما اشتباه می کنید.
_من فقط واقعیتی رو که چشمام دیدن گفتم.
_شاید چشماتون اشتباه دیدن.
_مگه میشه؟یعنی چشمای شما راز نگاه نادری رو طور دیگه ای دیدن؟
مانده بودم چه بگویم.وقتی سکوتم را دید به اتاقش رفت و با صدای بلند در را به هم کوبید.به قدری عصبی و ناراحت بودم که نا خواسته بغضم ترکید.از دست او و شقایق و از همه مهم تر نادری عصبانی بودم.
از روز بعد تقریبا همه چیز طبق روال عادی خود پیش رفت.روز های شنبه و چهارشنبه او به شرکت می آمد و بقیه ایام هفته امورات شرکت به دست آقای منوچهری اداره می شد.
یکی از روز های چهارشنبه وقتی پا به شرکت گذاشتم طولی نکشید که آقای نادری پشت سرم وارد شد.

در دستش یک شاخه گل رز بود .آن را به طرفم گرفت و گفت:
_صبحتون به خیر مهسا خانم!
_اولا من دوست ندارم منو به اسم کوچیک صدا بزنید در ضمن دلیلی برای قبول این گل نمی بینم.
_چه دلیلی مهم تر از اینکه دل به دریا زدم و می خوام ازتون خواستگاری کنم؟
از خشم گر گرفتم.
_اگه زود تر می گفتید جوابتونو میدادم.دیگه احتیاجی به ولخرجی نبود.
گل را مقابل صورتم گرفت و گفت:
تمام گل های عالم فدای شما! اینکه قابلتونو نداره.
_مثل اینکه متوجه منظور من نشدید.حالا هم تا کسی نیومده لطفا این گل رو ببرید دوست ندارم دیگران فکر های غلط در موردم بکنند.
_به نظر شما اشکالی داره آدم به همسر آینده اش گل هدیه بده؟
با حرص گفتم:
_آقای محترم!من تمایلی به ازدواج با شما ندارم .اون وقت شما برای خودتون خواب های خوش دیدید؟
با صدای آقای کمالی به عقب برگشتم.
_آقای نادری برای این کار ها وقت بهتری هم می تونید پیدا کنید!
خدایا!چرا هروقت با نادری صحبت می کردم اون از راه می رسید؟
نادری گل را روی میز من گذاشت و گفت:
_لطفا در مورد پیشنهادم فکر کنید.
وقتی از اتاق خارج شد کمالی روبرویم ایستاد و گل را برداشت و بویید.
_نه...خوشبوئه!مخصوصا هم قرمز آورده که نشانه عشقه!
دلم می خواست بمیرم .هم از خشم و هم از شرم.گل را روی میز گداشت و به اتاقش رفت.با حرص آن را به وسط سالن پرت کردم.تا ظهر وقت ناهار پکر و گرفته بودم.با صدای مریم به خود آمدم:
_بلند شو بریم ناهار.
_گرسنه نیستم تو برو.
_نترس دختر استیلت به هم نمی خوره پاشو بریم.
_گفتم که میل ندارم.
_خیلی خوب هرجور میلته.
وقتی رفت دقایقی طول نکشید که صدای کمالی را شنیدم.
_چرا نرفتید برای ناهار؟
_شما هم نرفتید؟
من میل نداشتم.
سریع بلند شدم که گفت:
_کجا؟
_میرم سالن غذا خوری.چون وقتی بفهمن با هم برای صرف غذا نرفتیم اول از همه خانم بارانی و آقای نادری برامون حرف و حدیث درست می کنن.
قدمی به طرف در برداشتم که گفت:
_بایست!
ایستادم و به عقب برگشتم.خم شد و شاخه گل را از روی زمین برداشت و گفت:
_اینو باید با خودتون ببرید.این طوری دیگه آقای نادری ناراحت نمیشن و پشت سرتون حرف نمی زنن.
باغیض گل را به روی سینه اش پرت کردم و گفتم:
_ناراحت شدن یا نشدنش به هیچ وجه برام مهم نیست.اگه میرم نمی خوام خانم بارانی برام حرف و حدیثی درست کنه.چون بی چاره بد جوری عاشق خودتون و این اخلاق ماهتون شده!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
و سریع به طبقه پایین رفتم.پس از گرفتن غذا پشت میزی در کنار مریم نشستم.اما کمالی نیامد.به محض برگشتن صدای زنگ تلفن بلند شد.
_بله بفرمایید.
_بیا اتاقم کارت دارم.
با خودم اندیشیدم:"این آقا اصلا ادب نداره!"
بلند شدم و به اتاقش رفتم.
_بله جناب رئیس با من کاری داشتید؟
_درو پشت سرت ببند.
با تردید به گفته اش عمل کردم.معلوم بود عصبی است.از جایش بلند شد و به میزش تکیه داد و با هر دو دستش دوطرف میز را گرفت.
_بیا جلو.
قدمی به جلو برداشتم که گفت:
_مثل اینکه تازه راه افتادی.تاتی تاتی می کنی!
خیلی دلخور شدم.به سمت در رفتم که با تحکم گفت:
_یادم نمیاد گفته باشم برو.
وقتی دید ایستادم گفت:
_بهت گفتم بیا بایست روبروی من.
با احتیاط چند قدم به طرفش برداشتم.نگاهی به فاصله ی ما بینمان انداخت و گفت:
_هنوز که روبروی من نایستادی!
_شما گفتید بیام توی اتاقتون که راه رفتن یادم بدید؟
_نه.راه رفتن بلدی می خوام ادب یادت بدم!
در دل گفتم:"کسی نیست به خودش یاد بده!"
با قدم های محکم مقابلم ایستاد.فاصله ی بین ما خیلی کم بود.قدمی دیگر برداشت که من هم به تبعیت قدمی به عقب رفتم.بد جوری ترسیده بودم نگاهش خشم آلود بود.

در همان حال که به طرفم می آمد گفت:
_که حالا گل رو به طرف من پرت می کنی!
با اصابت به دیوار نفسم در سینه حبس شد.مستاصل گفتم:
_شما چرا اینجوری می کنید؟اگه کسی بیاد داخل اتاق...
_به همه یاد دادم که بدون اجازه نباید بیان به اتاقم.
دستش را کنار صورتم به دیوار تکیه داد.نگاهش را مستقیم به چشم هایم دوخت.برای اولین بار در طول عمرم آتقدر ترسیده بودم .در همین حین صدای چند ضربه به در بلند شد.حالتش را تغییر نداد و در همان حال که به من نگاه می کرد پرسید:
_کیه؟
_آقا براتون غذا آوردم.
_میل ندارم ببرش.
_چشم.
_ابرویی بالا انداخت و گفت:
_دیدی!
_اگه کسی نا خواسته وارد اتاق بشه و مارو در این حالت ببینه چی فکر میکنه؟
_هرچی دلشون می خواد فکر کنن.
دلم می خواست به خاطر این رفتارش بزنم توی صورتش اما نمی دانم چرا با بغض گفتم:
_بذارید برم.
دستش را برداشت و پشت میزش نشست.به طرف در رفتم که گفت:
_در رو پشت سرت ببند!
وقتی پشت میز نشستم بی اختیار اشکهایم سرازیر شدند.با صدای مریم به خود آمدم.
_چی شده مهسا؟حالت خوب نیست؟
سربلند کردم و گفتم:
_نه.طوری نشده.
_چرا گریه می کنی؟
_هیچی همین طوری.
_تو هم مثل شقایق از سنگدلی رئیس جدید گریه ات گرفته؟
در مقابل تعجبم لبخندی زد و گفت:
_وقتی گریه می کنی چقدر خوشگل میشی!
از طرز کلامش خنده ام گرفت.
_اگه میدونستم با این حرف گریه ات قطع میشه زود تر میگفتم.
با دیدن خنده ام تنهایم گذاشت.دیگه دوست نداشتم آنجا کار کنم.با خود عهد بستم که از سر برج دیگر به شرکت نیایم.اما با تعجب دیدم که آقای کمالی هم دیگر از فردای آن روز در شرکت پیدایش نشد و من خوشحال از این موضوع با خیال راحت به کارم پرداختم.
یک ماه از این ماجرا گذشت.پدر و مادر تا حدودی قضیه خواستگاری بهرام و امیر را فراموش کرده بودند.یعنی من این طور فکر می کردم چون دیگر در مورد آنها حرفی نمی زدند.
یکی از روز های تعطیل که غیر از من کسی در خانه نبود وقتی به اتاقم می رفتم صدای پدر و مادرم را شنیدم.پدر با لحن ناراحتی گفت:
_آقای شجاعی برای تلافی ماجرای چند سال پیش همچین آپارتمانی رو به من پیشنهاد کرد.منم تمام اون چند واحد رو ساختم و برحسب وعده هایی که به من داده بود چک دست مردم دادم.اونم سی میلیون!حالا از سر لجبازی میگه پول ندارم که بهت بدم.اما دروغ میگه سی میلیون برای شجاعی پول خرده.می خواد منو بیچاره کنه.تا یک هفته دیگه بیشتر مهلت ندارم.اگه چک ها رو پاس نکنم باید چند سالی برم آب خنک بخورم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
_خدا نکنه حالا باید چی کار کنیم؟
_من که عقلم به جایی قد نمیده کسی هم نیست که کمکی کنه.توی بد مخمصه ای گیر کردم.
دقایقی سکوت برقرار شد.مادرم لب باز کرد و گفت:
_شاید کمالی بتونه کمکمون کنه.
_با رفتار مهسا روم نمیشه بهش حرفی بزنم.
_با اردلان صحبت کن.
_اردلان یک کارمند ساده ست از کجا این همه پول به من قرض بده؟
_راه حل دیگه ای به نظرت نمی رسه؟
_اگه مهسا با امیر ازدواج می کرد شاید می تونستیم همچین پولی رو ازش قرض بگیریم...
از شنیدن این حرف ها نگران شدم.خودم را به اتاقم رساندم.در را پشت سرم بستم.گیج و مات بودم.اصلا باورم نمی شد.آن همه اتفاق در اطرافم افتاده بود و من از همه جا بی خبر بودم!
آن شب خیلی فکر کردم.اگر پدر به خاطر پاس نشدن چک هایش به زندان می افتاد چه کسی جواب بقیه را می داد؟او به خاطر خوب شدن وضع خانواده چنین ریسکی را کرده بود.اگر به زندان می افتاد تکلیف مان چه می شد؟دلم راضی نمی شد که پدر بیش از این در منجلاب مشکلات گرفتار شود.دوست داشتم کمکش کنم.به همین خاطر تصمیم خود را گرفتم.یک تصمیم ناگهانی!
به طرف دفتر تلفن رفتم.می دانستم پدر شماره امیر را در دفتر نوشته است.دستهایم در حین شماره گرفتن می لرزید.هیچ وقت تا این حد در خود احساس ضعف نکرده بودم.باورم نمی شد.وقتی شوری اشک به دهانم رسید تازه فهمیدم دارم گریه می کنم.پس از چند بوق ممتد ارتباط برقرار شد.
_بله بفرمایید.

اصلا قادر به حرف زدن نبودم.دوباره تکرار کرد:
_بفرمایید.
با صدایی که به زحمت از گلو بیرون می آمد گفتم:
_سلام.
وقتی سکوتم را دید گفت:
_حالتون خوبه خانم رستگار؟
بی تردید گفتم:
_من باید شما رو ببینم.
_در رابطه با...
_باید ببینمتون تا براتون توضیح بدم.
_خیلی خوب فردا بعد از تعطیلی شرکت منتظرم باشید.
_نه.اون موقع نه.نمی خوام کسی مارو با هم ببینه.
_هر طور میلتونه.بگید کجا من میام همون جا.
_خیابون پشتی شرکت باید زود برگردم منزل.
_باشه ومنتظرم باشید.
با نفسی بریده گفتم:
_خدا حافظ.
او نیز با خداحافظی تماس را قطع کرد.وقتی گوشی را گذاشتم سریع شماره را از روی صفحه پاک کردم.تا کسی متوجه نشود.به اتاق برگشتم و روبروی پنجره ایستادم.نمی دانستم چه باید بگویم.خصوصا با آن ماجرایی که بین ما پیش آمده بود.چون از آن به بعد دیگر او را ندیده بودم.رو به آسمان گفتم:"شاید اگر قرار بود من زن اولش باشم خیلی زودتر از اینها قبول می کردم."
روز بعد در شرکت حوصله ی درست و حسابی نداشتم.نگاهم مدام ساعت را می کاوید.بالاخره بعد از پایان ساعت کاری از شرکت خارج شدم و سریع خودم را به محل قرار رساندم.دقایقی طول کشید تا پیدایش شد.بی انکه پیاده شود شیشه را پایین داد و گفت:
_سلام خانم رستگار.
_سلام ببخشید مزاحمتون شدم.
_خواهش می کنم.بفرمایید بالا.
در عقب را باز کردم و سوار شدم.از آیینه نگاهی به من انداخت و گفت:
_من منتظرم خانم رستگار.حرفتونو بزنید.
پا بر روی غرورم گذاشتم و گفتم:
_راستش...می خواستم بگم...شما هنوز تمایل به...چطور بگم...یعنی هنوز مایلید با من...
حرفم را قطع کرد و گفت:
_ولی شما که گفتید دوست ندارید زن دوم بشید.
از اینکه متوجه منظورم شد نفس راحتی کشیدم.دربرابر سکوتم گفت:
_اگه تمایل داشته باشم شرط شما چیه؟
متعجب به چشم هایش در آیینه زل زدم:
_از کجا فهمیدید من شرط دارم؟
_بدون شرط که پا روی اون همه غرور نمی ذارید!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_من مهریه ام رو قبل از ازدواج می گیرم.
لحظاتی سکوت کرد.
_و اون وقت مهریه تون چقدر هست؟
_هزار سکه.
_خب چرا مهریه تونو می خواید؟
_شرط دیگه من اینه که هیچ وقت این سوال رو نپرسید.فقط اگر تمایل داشتید با پدرم تماس بگیرید و یه قراری بذارید.من در حضور خانواده ام میگم که شرط من برای ازدواج پرداخت مهریه از جانب شماست.اون وقت دیگه میل خودتونه.
_و شرط دیگه ای که در حضور خانوادتون برای من میذارید؟
خدایا!چقدر باهوش بود.از کجا می دانست من خواب دیگری هم برایش دیده ام؟
_اونم یه شرط دیگه است برای اینکه خانواده ام شک نکنن بعد از این همه مدت چرا به این سادگی حاضر به ازدواج شدم.
_حالا چرا شدید؟
_گفتم که ازتون می خوام که هیچ وت این سوال رو نپرسید.
_پس برمی گرده به رقم مهریه!


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
باز هم سکوت کردم ماشین را روشن کرد و گفت:
_خیلی خوب نه حرفی به خانوادتون میزنم و نه دیگه از شما چیزی می پرسم.
_من خودم میرم راضی به زحمت شما نیستم.
_می رسونمتون.
دقایقی طول نکشید که ماشین را سر کوچه نگه داشت.با خداحافظی از او جدا شدم.
وقتی وارد خانه شدم مادر با دیدن حال غریبم پرسید:
_مهسا این چه حال و روزیه که برای خودت درست کردی؟چرا رنگت پریده؟
_طوری نیست مامان.
وارد اتاق شدم و در را بستم.با همان لباس روی تخت خوابیدم و سعی کردم خودم را آرام کنم.ساعت از ده گذشته بود که با صدای سرور چشم گوشودم.
_چی شده؟چرا بیدارم کردی؟
_چرا با مانتو و مقنعه خوابیدی؟پاشو لباستو عوض کن.
بی حال و بی رمق به طرف کمد رفتم و لباس هایم را عوض کردم.دوباره به سمت تخت برگشتم که گفت:
_چقدر می خوابی دختر!بیا بیرون بابا باهات کار داره.
_چی کار داره؟
چشمکی زد و گفت:
_بیا خودت می فهمی.
وقتی مقابل پدر نشستم گفتم:
_طوری شده پدر؟
_طور بدی که نه...راستش توخواب بودی که آقای کمالی زنگ زد.
یک لحظه همه چیز را از یاد بردم.

_برای چی؟
فوری زبانم را گازگرفتم.تازه به یاد آوردم که من از او خواسته بودم.
_خب چی کار داشت؟
_می خواستی چی کار داشته باشه؟اجازه گرفت فردا شب بیاد خواستگاری.
از جا بلند شدم و در حالی که به حیاط می رفتم گفتم:
_حالا کو تا فردا شب؟
پدر خوشحال گفت:
_مهسا یعنی تو موافقی؟
نگاهم را به چهره شادش دوختم و غم دلم را فراموش کردم و گفتم:
_باید فکر کنم.
و با گفتن این حرف به حیاط رفتم.
فردای آن شب همه چیز برای پذیرایی مهیا بود.نرگس و حمید به همراه ژاله و اردلان هم آمده بودند.همین طور شوهر سرور.بلوز سفیدی همراه با دامن مشکی به تن کردم.نرگس با خنده گفت:
_راستی از پدر شنیدم قراره برای این اقا داماد بیچاره شروطی بذاری.درسته؟
_آره چطور مگه؟
_میشه ما هم این شروط رو بشنویم؟
_البته.
_خب پس بگو تا ما هم بدونیم.
_حالا که نمیشه.
_پس کی؟
_هر وقت خواستم به آقای کمالی بگم شما هم می شنوید.
ژاله با کنایه گفت:
_راستی مهسا جون بهرام خیلی سلام رسوند و گفت امیدوارم خوش بخت بشی.

_خیلی ممنون. امیدوارم بهرام هم یه زن خوب نصیبش بشه.
در همین هنگام صدای زنگ در به گوش رسید.سرور با شادی بلند شد و گفت:
_خودشه!
با گفتن این حرف به طرف در رفت. ولی من همچنان نشسته بودم.نیم ساعتی همه در اتاق بودند و پیرامون خواستگاری صحبت می کردند تا بالا خره مادر از من خواست وارد اتاق شوم.برای لحظه ای تپش قلبم به وضوح شدت گرفت.وقتی وارد شدم باز به احترامم از جایش بلند شد و سلام کرد.جوابش را دادم و کنار نرگس نشستم.چند دقیقه ای در سکوت گذشت تا اینکه پدر رو به من کرد و گفت:
_دخترم!آقا امیر اومدن تا شروط تو رو بشنون.اگه حرفی یا شرطی داری بگو.
رو به آقای کمالی کردم و گفتم:
_راستش من دو شرط دارم که اگه شما بپذیرید راضی به این ازدواج میشم.
با لحنی صریح گفت:
_شما هر شرطی داشته باشید من می پذیرم.
_بهتره اول شروط رو بشنوید.
_من سراپا گوشم...بفرمایید.
_اولین شرطم اینه که مهریه ام رو تمام و کمال باید به من بپردازید.
به غیر از خودش همه تعجب کردند.خیلی عادی گفت:
_باشه قبول.شرط دومتون؟
_شرط دوم هم اینه که باید خونه و ماشینتونو به نام من بزنید.
این بار هم خودش جا خورد.با کنایه گفت:
_می خواهید لیست کاملی از اموالم رو در اختیارتون بذارم؟

همه زدند زیر خنده.به خصوص اردلان.دلخور شدم.
-این مهم ترین شرط منه...و مثل اینکه شما این شرط رو نپذیرفتید!
_اتفاقا برعکس!این شرط شما رو هم می پذیرم.
سپس با نگاه خیره ای به من گفت:
_شرط دیگه ای هم دارید؟
خیلی کوتاه گفتم:
_خیر...شرط دیگه ای ندارم.
اردلان با خنده دست روی شانه اش زد و گفت:
_باز خوبه که شرط دیگه ای نداره.والا ورشکست می شدید آقا امیر!
نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
_ایرادی نداره .من تمام شروط شما رو پذیرفتم .حالا شما!
_من هم موافقم.
پس از گفتن این حرف از روی صندلی بلند شدم و با اتاقم رفتم.دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم.یکباره چشمهایم آبستن بارش شدند.
من آن روز بر مرگ آرزو هایم گریستم.درست بود که امیر زیبا .ثروتمند .تحصیل کرده و با کمالات بود اما در دلم جایی نداشت.و این موضوع تقصیر من نبود.شاید اگه زن اولش می شدم دست کم به این باور می رسیدم که اولین کسی هستم که قلبش را تسخیر می کنم.
در افکارم غرق بودم که سرور و نرگس وارد اتاق شدند.هر دو کنارم زانو زدند و سرور با ذوقی کودکانه گفت:
_خوش به حالت مهسا !آقا امیر خیلی دوستت داره که حاضر شده همه زندگیشو به نامت کنه.
نرگس به جای من جواب داد:
_حق با سروره!من مطمئنم که در زندگی با امیر خوشبخت می شی.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
از این حرفش شوکه شدم .یعنی او واقعا خوشبختی مارا در همین چیزا میدید؟من از خدا می خواستم که امیر هیچی نداشت ولی دوستش داشتم.آن وقت می دانستم که حداقل جوانی ام را بیهوده به پایش هدر نمی دهم.
سرور دستش را مقابلم تکان داد و گفت:
_حواست کجاست عروس خانوم؟
_بله...چیزی گفتید؟
_آره گفتم چقدر امیر رو دوست داری؟
مانده بودم چه جوابی بدهم. از جایم بلند شدم و روبروی پنجره ایستادم.نرگس مردد سوال سرور را تکرار کرد:
_مهسا جرا جواب نمیدی؟مگه امیر رو دوست نداری؟
با تمام غصه هایی که در دل داشتم لبخند زدم و گفتم:
_اگه دوستش نداشتم که حاضر نمی شدم باهاش ازدواج کنم.
_اگه دوستش داری پس چرا براش شرط گذاشتی؟
_خودمم نمی دونم.
سرور با خنده گفت:
_اما من میدونم.
_چرا؟
_چون می خواست بفهمه امیر چقدر دوست داره!
دیگر از شنیدن این حرفا خسته شده بودم.از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم.حیاط خانه ما باغچه کوچکی داشت.که درخت نخل کوچکی در آن کاشته شده بود.کنار آن نشستم .سرم را روی زانو هایم گذاشتم و گریه سر دادم.احساس می کردم که تبدیل به یک اسیر در بند شده ام و از این پس امیر زندان بان آن زندان لعنتی است.
روز بعد امیر به دنبالم آمد تا برای انجام آزمایشات همراهش بروم.از تنها بودن با او می ترسیدم.رو به مادر گفتم:
_شما هم همراه ما بیاید.

_نه مادر خودتون تنها برید بهتره.
_ولی من اینطور دوست ندارم.
صدای در صحبت های ما رو قطع کرد.پدر برای باز کردن در به حیاط رفت.دقایقی بعد برگشت و رو به من گفت:
_مهسا زود برو که امیر منتظره.
به اتاقم رفتم و پس از برداشتن کیفم با دلخوری از خانه خارج شدم.کنار ماشین ایستاده و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.با دیدنش آرام سلام کردم.ولی او با لحنی عصبی جوابم را داد.یکراست به طرف در عقب ماشین رفتم اما در قفل بود.ماشین را دور زد و در طرف راننده را باز کرد.نگاهی به چهره ام انداخت و با تمسخر گفت:
_فکر نمی کنم نشستن شما اونم عقب دیگه صورت خوشی داشته باشه...آخه مدتیه که مسافر کشی رو کنار گذاشتم!
در کنارش روی صندلی جلو جای گرفتم و گفتم:
_چرا شما اینقدر به من کنایه می زنید؟
_در حالی که آیینه را تنظیم می کرد گفت:
_من کنایه نمی زنم.هرچی می شنوی مستحق شنیدنشی!
خیلی عصبانی شدم در حالی که سعی داشتم در را باز کنم گفتم:
_نگه دارید می خوام پیاده شم.
_می خوای پیاده شی یا فیلمته؟
با خشم به چهره اش نگاه کردم و گفتم:
_منظورتون چیه؟
چشم های از خشم قرمزش رو به من دوخت و گفت:
_دیگه باید چی به نامت کنم که تا آخر خط باهام بیای؟اون شرکت و انبار خوبه؟
_اولا چند دفعه بگم "تو" نه "شما"؟ثانیا گفتم نگه دارید می خوام پیاده بشم.
با عصبانیت پا روی ترمز گذاشت و ماشین را متوقف کرد.خواستم در را باز کنم که سریع از سمت خودش در هارا قفل کرد.چون ببر زخمی به طرفش چرخیدم:
_چرا در را قفل کردی؟
بی حرفی نشسته بود و با لبخندی تمسخر آمیز براندازم می کرد.به قدری از این حرکتش عصبانی شدم که برای لحظه ای کنترل خودمو از دست دادم و با عصبانیتی بیش از پیش تکرار کردم:
_با تو بودم احمق!گفتم چرا در...
نگذاشت حرفم تمام شود چنگی به بازویم زد و با خشم در چشم هایم براق شد:
_حرف دهنتو بفهم!من اون امیر دیشبی نیستم که هر سازی زدی باهاش رقصید!
از این حرکتش ناخود آگاه گریه ام گرفت.خودش هم تازه متوجه شد که چقدر تند رفته است.بازویم را رها کرد و پس از باز کردن در از ماشین پیاده شد.اصلا باور نمی کردم امیری که دیگران آن قدر از او تعریف می کردند و حتی خودم هم جور دیگری او را شناخته بودم حالا اینگونه از آب در آید.با خودم گفتم:"پس جلوی خانواده ام حفظ ظاهر می کنه! خدا به دادم برسه.حتما می خواد بعد از ازدواجمون خون به جیگرم کنه.کاش پدر اینجا بود و می دید که امیر عزیزش چطوری با دخترش رفتار میکنه."
قدرت مهار اشکهایم را که بی محابا روی گونه هایم سرازیر بودند نداشتم.در را باز کرد و دوباره در ماشین جای گرفت.احساس کردم خودش هم از این حرکتش نادم و پشیمان است.
صورتم را به جانب شیشه چرخاندم تا نه من اورا ببینم و نه او اشک هایم را.چقدر از دست خودم و او ناراحت بودم.احساس می کردم شیشه غرورم کاملا خرد شده است.اما او بی اعتنا به اشکها و ناراحتی من با خونسردی کامل ماشین را روشن کرد و پا روی پدال گاز گذاشت.

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
نگاهی به چهره اش انداختم و در دل با نفرت گفتم:"الهی بمیری تا من از دستت راحت بشم!"نمی دانم چطور فکرم را خواند.
_ناراحت نباش.اگه تو دعا کنی مطمئن باش خیلی زود می میرم.
از اینکه فکرم را خوانده بود هم تعجب کردم و هم خجالت کشیدم.
سرم را به طرف شیشه چرخاندم و گفتم:
_من برای کسی آرزوی مرگ نمی کنم.
_برای هر کس این آرزو رو نداشته باشی مطمئنا برای من داری!
جوابی ندادم و در دل گفتم:"به درک که فکر منو خوندی.اصلا آره...من آرزوی مرگتو دارم.آدم از خود راضی!"
در مقابل خاموشی کلامم اونیز ترجیح داد سکوت اختیار کند.به آزمایشگاه رسیدیم.هر دو پیاده شدیم و به سالن انتظار رفتیم.سالن مملو از دختر و پسر های جوان بود.با حسرت به تمام انها نگاه می کردم که چگونه شاد و خندان در کنر هم ایستاده و با هم صحبت می کنند.حتی بعضی از آنها دست یکدیگر را گرفته بودند و کنار گوش هم نجوا می کردند.بغض راه گلویم را بست و با خود گفتم:"خوش به حال اینا!حداقل با کسی ازدواج می کنن که می دونن دوستش دارن و اونم بهش علاقه داره.ولی من چی؟باید با کسی ازدواج کنم که همه فکر می کنن منو دوست داره و حاضر شده به خاطر من از تمام مال و املاکش بگذره تا به من برسه. اما خودم می دونم که این طور نیست.اون از تمام دار و ندارش گذشت تا بتونه فقط از من انتقام بگیره.همین!"
از این فکر بغضی تلخ در دلم نشست و با همان بغض در دل گفتم:"کاش حداقل منو دوست داشت تا یک عمر زندگی و جوونیمو بیهوده پاش هدر ندم."لحظه ای برگشتم و او را کنار خود ندیدم.از روی صندلی بلند شدم و با نگاه اطراف را کاویدم.ولی نبود.به محض بیرون آمدن از سالن او را دیدم که از بیرون می آمد.
چیزی توی ماشین جا گذاشته بودم رفتم بیارمش.
سپس نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
_طوری شده؟
_نه.چطور مگه؟
_هیچی بهتره بریم فکر کنم دیگه نوبت ما باشه.
با هم به سالن برگشتیم دقایقی بعد نوبت ما رسید.
بعد از آزمایش هر دو سوار ماشین شدیم و پس از طی مسیری کوتاه جلوی کافی شاپی نگه داشت.ماشین را خاموش کرد و رو به من گفت:
_بهتره پیاده بشید.
د دل گفتم:"چه عجب!"
_با شما بودم مهسا خانم.
_بله.
_پیاده می شید یا نه؟
با لحنی ناراحت و محکم گفتم:
_نه!
_هر طور شما بخواید.
سوئیچ را برداشت و خودش پیاده شد.سرش را از پنجره ماشین به داخل خم کرد و به من نگرست و با لحنی آرام و خونسرد که من از او بعید می دیدم گفت:
_می تونی همین جا بشینی تا من برگردم.اگر هم بخوای می تونی دنبال من بیای.
از ماشین پیاده شدم و با قدم های آرام و محکم ماشین را دور زدم.
_میام ولی نه دنبال شما.از همین جا میرم منزل خودمون.
روبرویم ایستاد و با قاطعیت گفت:
_تو می مونی تا خودم برسونمت!
و با تمسخر افزود:
_ببخشید.برسونمتون
داشتم آتش می گرفتم.
_خودتونو مسخره کنید.از این گذشته من احترام گدایی نمی کنم .بهتون یاد میدم که احترام بذارید.
_وقتی تو معلم اخلاق باشی آداب دانی بهتر از این نمیشه!البته ببخشید یادم رفت بگم شما!
سپس مچ دستم را گرفت و همراه خود از پله ها بالا برد.عجب زوری داشت!هر کار کردم نتونستم دستم رو عقب بکشم.وقتی وارد شدیم مرا روی یکی از صندلی ها نشاند و خودش برای دادن شفارش رفت.لحظاتی بعد برگشت و روبروی من نشست و با خشم گفتم:
_شما حق ندارید همچین رفتاری با من بکنید مثل اینکه فراموش کردید ما هنوز به هم نا محرمیم.
-وقتی حاضر جوابی می کنی باید انتظار چنین عکس العمل هایی هم داشته باشی...زبون درازی همچین عواقبی هم داره!
یک آن همه چیز را فراموش کردم و با بغض گفتم:
_اصلا من پشیمون شدم نمی خوام با شما ازدواج کنم.
_مگه من بازیچه دست تو ام که هر روز یه ساز بزنی و منم برات برقصم؟حرف زدی باید پاشم وایستی!
سرم را برگرداندم.به بیرون از پنجره چشم دوختم.دلم حسابی گرفته بود.دوست داشتم با ریختن اشک نقطه ضعف دستش بدم و غرورم را بشکنم.تازه متوجه شدم اون قدر ها هم که دیگران می گویند سنگدل نیستم و با تلنگری اشکهایم روان می شود.دستمالی به طرفم گرفت و آرام گفت:
_بگیر.
_نمی خوام.
_بگیر اشکاتو پاک کن.با این حال و روز اگه برگردی خونه پدر و مادرت فکر می کنن من اذیتت کردم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
_اذیتم نکردی؟
_اگه مواظب حرف زدنت باشی و کنترل زبونتو دستت بگیری دیگه همچین رفتاری از من سر نمیزنه.
ترجیح دادم سکوت کنم چون بغض نشسته در گلوم بد جوری اذیتم می کرد.وقتی گارسون بستنی هارو روی میز گذاشت نگاهی متعجب به چهره گریانم انداخت و میز را ترک کرد.
_حالا لطفا اون اشکاتو پاک کن و بستنی تو بخور.
_میل ندارم.
_ولی من به خاطر تو سفارش دادم.
_از رفتارت کاملا مشخصه!حتما رفتارت با اون زنت هم همین طور بوده که بدبخت رو دوروزه روونه قبرستون کردی.آره؟حالا هم نوبت منه!
با لحنی عصبی گفت:
_ببین!هیچ وقت اسم اونو نیار فهمیدی؟
_چرا نیارم؟این حق منه که بفهمم تو با زن اولت چه رفتاری داشتی.باید بفهمم قراره با چه موجودی زندگی کنم.
_من در مورد تو و اون شروط مسخره ات چیزی نپرسیدم تو هم حق نداری در مورد زندگی من صحبتی بکنی.من به گذشته تو کاری ندارم توهم نباید به گذشته من کاری داشته باشی.
_ولی من نمی تونم بی تفاوت باشم.مثل اینکه فراموش کردی .من دارم جای کسی رو می گیرم که نمی دونم باهاش چه رفتاری داشتی که بنده خدا یک سال نکشیده زیر خروار ها خاک خوابید!
_تو که این قدر با زن اول من مشکل داشتی چرا قبول کردی با من ازدواج کنی؟می رفتی با همون نادری عاشق پیشه عروسی می کردی.
در دل گفتم:"چون نادری اون همه پول نداشت به من بده!"
با دیدن سکوت اشکبارم قدری ارام شد.
_حالا لطفا اشکاتو پاک کن زشته ببین همه دارن نگاهمون می کنن.
_اگه میشه بریم.
بلند شد و بی حرفی به طرف صندق رفت.پس از حساب کردن با هم خارج شدیم و دوباره در ماشین جای گرفتیم.در حال رانندگی با خنده گفت:
_تصور اون روزی رو میکنم که نادری بفهمه من عشقشو دزدیدم.حتما شبونه خفم میکنه!
حرفش موجب نشاندن لبخند روی لبم شد.نگاهم کرد وبی حرفی به رانندگی اش ادامه داد.وقتی رسیدیم این بار مرا تا جلوی در خانه برد.بعد از خداحافظی پیاده شدم و به خانه رفتم.
به قدری روحم خسته بود که احساس می کردم هیچ چیز نمی تواند آرامم کند.
چند روز بعد از گرفتن جواب آزمایشات امیربه منزلمان امد تا برای خرید به همراهش بروم.
نرگس به اتاقم امد وقتی مرا خوابیده روی تخت دید متعجب گفت:
_مهسا چرا خوابیدی؟
_مگه قراره چی کار کنم؟
_امیر اومده مثل اینکه قراره برید خرید.
_من اصلا حوصله بیرون رفتن رو ندارم.
_پاشو ببینم این مسخره بازی چیه که راه انداختی؟نکنه حالا که تمام زندگیشو به نامت کرده می خوای بزنی زیر قول و قرارت. آره؟
_یعنی تو منو این طور شناختی؟فکر می کنی من اینقدر پستم که چشمم دنبال مال مردم باشه؟
_مردم چیه؟امیر قراره همسر توبشه.از این رفتارت ناراحت میشه ها.
_به جهنم! ناراحت بشه.مگه کسی به ناراحتی من اهمیت میده؟
_به ناراحتی تو؟مگه تو حالا ناراحتی هم داری؟تو که باید از خدات باشه داری باهمچین مردی ازدواج می کنی.حالا هم زود بلند شو حاضر شو حوصله ندارم زیاد منتظر بایستم.
سپس به طرف کمد رفت و لباس هایم را بیرون آورد به طرفم پرت کرد.
_زو.د لباساتو تنت کن امیر منتظره.
حالم از هرچی امیر بود به هم می خورد.
سریع حاضر شدم و راه افتادیم.حوصله نداشتم چندین ساعت در خیابان ها پرسه بزنم.به اولین پاسازی که وارد شدیم هرچه دیدم خریدم و کار را تمام کردم.وقتی از مغازه خارج شدیم نرگس روبه ماکرد و گفت:
_خب من دیگه باید برگردم.
به جای من امیر گفت:
_کجا نرگس خانم؟ باشید می رسونمتون.
_نه آقا امیر از اینجا به خونه مانزدیک تره.من دیگه بر می گردم.فرهاد توی خونه تنهاست.
کنار گوشش ارام گفتم:
_حالا با ما بیا بعدا برو.
_گفتم که فرهاد توی خونه تنهاست.
خداحافظی کرد و از ما جدا شد.دوباره من ماندم و او.امیر به سمت ماشین رفت و بازدن دکمه دزدگیر در را باز کرد و رو به من گفت:
_ بفرمایید.
در دل گفتم:"چه با ادب شده!"
با قدم های آرام به طرف ماشین رفتم.در را باز کردم و روی صندلی جلو جای گرفتم.دقایقی در سکوت گذشت تااینکه با صدایی آرام گفت:
_من فکر می کردم با توجه به شروطی که برای ازدواج با من گذاشتید برای خرید خیلی سخت گیری می کنید.اما قضیه بر عکس تصورم شد.
_کنایه می زنید؟
_نه خیر بنده اصلا قصد همچین جسارتی رو نداشتم.
همین حرفش رو هم مسخره ادا کرد.با دلخوری گفتم:
_شما فقط بلید منو مسخره کنید یا بهم کنایه بزنید.
_یعنی من هر حرفی بزنم تو باید طور دیگه ای برداشت کنی؟
_طور دیگه ای برداشت نمی کنم.منظور حرفتون همون برداشت منه.
_تو مختاری هر طور که می خوای از حرفای من برداشت کنی.اما یک دفعه دیگه هم بهت میگم که من اصلا چنین منظوری ندارم.اصلا عادت ندارم کسی رو مسخره کنم.
_پس چرا همچین حرفی زدید؟
_فقط می خواستم بدونم دختری که با اون همه توقع و ادعا هایی که برای ازدواج با من داشت چطور حاضر به همچین خرید ساده ای شد!
_من نه متوقع هستم نه پر مدعا .اگر همچین شروطی گذاشتم به خاطر این بود که...
می خواستم بگم:"به خاطر این بود که تو پشیمون بشی"اما سکوت کردم.او هم متوجه شد که مایل نیستم زیاد در این رابطه حرفی بزنم.
_از پدر بزرگ و مادر بزرگتون چه خبر؟حالشون خوبه انشاالله؟
_به مرحمت شما بد نیستند.البته از اینکه وقت نکردند خدمت برسند معذرت خواهی کردند.چون قراره به یک سفر زیارتی برن به همین خاطر گفتن شاید برای عروسی هم خدمت نباشن.



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
با لحنی کنایه آمیز گفتم:
_دلم رو به پدربزرگ و مادربزرگتون خوش کرده بودم که اونها هم تشریف نمیارن.
_منظور شما رو متوجه نمیشم.
_منظور خاصی نداشتم.
نگاهی به چهره ام انداخت و با اخم گفت:
_ولی شما می دونستید که من هیچ کس و کاری ندارم.فقط از تمام دنیا یک زن و شوهر پیر هستن که منو بزرگ کردن و من غیر از اونا کس دیگه ای رو ندارم.
در دل پوز خندی زدم و گفتم:"حتی من که می خوام باهاش ازدواج کنم براش وجود خارجی ندارم.من که گفتم این منو دوست نداره فقط برای انتقام گرفتن از من بیچاره می خواد باهام ازدواج کنه."رو به آسمان کردم و در دل گفتم:"خدایا!آخر و عاقبت ما رو ختم به خیر کن!"
با صدایش از افکارم خارج شدم.
_از شرکت چه خبر؟
_خبر زیادی ندارم._چرا؟
_چون چند روزه که شرکت نرفتم.
_ولی خواهش می کنم برید دوست ندارم غیبت همزمان هر دونفرمون به قول خودتون مشکل ساز بشه.
_مگه شما هم...
_بله منم دیگه به شرکت نرفتم.
وقتی رسیدیم دست به طرف در بردم که صدایم کرد:
_مهسا خانم!
به جانبش برگشتم.چکی به طرفم گرفت و گفت:
_این چک متعلق به شماست!

_به چه مناسبت؟
_رقم مهریه تون.مثل اینکه یادتون رفته.
_چرا به این سرعت؟
_دلیل خاصی نداره.
_باشه برای بعد از عقد.
_لحنم محکم بود اما او گفت:
_ولی من گفتم شما اینو بگیرید.
گرفتم و پیاده شدم.
_به پدرتون بگید شب میام برای تعیین روز عقد.
_هر طور میلتونه.
خداحافظی کردم و وارد خانه شدم.خدا را شکر کردم که پدر در خانه نبود والا دوباره پا پیچم می شد که چرا به او تعارف نکرده ام به خانه بیاید.
سریع به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.
برای اینکه در طول این مدت کسی به رفتار رد ما با هم شک نکند تصمیم گرفتم مراسم عقد و عروسی را با هم یک جا در یک شب برگزار کنیم.
حوالی غروب در اتاق مشغول نماز خواندن بودم که سعید وارد شد.
چند دقیقه ای منتظرم ماند تا نمازم تمام شد .روبرویم ایستاد و گفت:
_مهسا آقا امیر اومده.پدر گفت صدات کنم.
_برو بگو فعلا داره نماز می خونه.
_ولی تو که نمازت تموم شد!
_تو برو بهشون بگو هنوز نمازش تموم نشده.همین!
وقتی عصبانیتم را دید تنهایم گذاشت.اصلا دوست نداشتم امیر را ببینم.
وقتی او بود دیگر کسی مرا نمی دید.همه فقط او را می دیدند و حرف های او را می شنیدند.و اگر احیانا حرف درشتی از دهانم بیرون می پرید باید مورد شماتت پدر و دیگران قرار می گرفتم.
دلم گرفته بود.سرم را روی سجاده گذاشتم و زدم زیر گریه.

خواستم همان موقع مرا بکشد.شاید با مردن به آرزویم می رسیدم و با امیر ازدواج نمی کردم.
با اصابت دستی روی شانه ام سر از سجاده برداشتم و سعید را دیدم:
_چیه؟چی شده؟
_پدر گفت بیام صدات کنم. مگه نگفتی خودت میای؟
ناچار بلند شدم و چادر و سجاده را جمع کردم.
_تو برو من الام میام.
لباس مرتبی به تن کردم و به میان جمع رفتم.سلامم را مثل همیشه ارام پاسخ داد و حالم را پرسید.دقایقی بعد رو به پدر گفت:
_راستش خدمت رسیدم تا در موردروز عقد و نحوه ی برگزاریش با شما صحبت کنم.
_بنده سراپا گوشم.
_من نظر به خصوصی ندارم ولی هر طور که شما بخواید رفتار می کنم.
پدر نگاهی به ما کرد و سپس خطاب به امیر گفت:
_راستش پسرم من دوست دارم جشن عقدتون مفصل باشه.
به میان حرفش پریدم و گفتم:
_نه پدر.من دوست ندارم جشن آنچنان مفصلی بگیرن.
_پس چطور باشه خوبه؟
رو به امیر کردم و گفتم:
_من دوست دارم جشن عقد و عروسی با هم باشه.در ضمن یه جشن ساده رو ترجیح میدم.
مادر معترض گفت:
_این چه مسخره بازیه که راه انداختی مهسا؟می خوای آبروی مارو ببری؟می خوای همه فامیل پشت سرمون حرف بزنن؟
_برای چی حرف در بیارن؟مگه ما به خودمون اجازه می دیم که پشت سر مردم حرف بزنیم؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 2 از 13:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  10  11  12  13  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Yearning for Love | حسرت عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA