امیر پشت به پدر بزرگ ایستاده بود.دستهایش را در جیب فرو برده بود و همانطور که به روبرو خیره شده بود گفت:_آره پدربزرگ.یه روزی همه زندگیم بود.تنها عشق زندگیم!بعد از خدا می پرستیدمش ولی خودش باور نکرد.مهسا اصلاً از من متنفره از خدا می خواد هرچه زودتر از من جدا بشه.پدربزرگ دست روی شانه اش گذاشت و گفت:_ولی پسرم مهسا تو رو دوست داره.اون فکر می کنه که تو بهش علاقه ای نداری._مهسا منو دوست داره؟خنده داره!اون به شدت از من متنفره.حتی یه بار در حضور خانواده اش به من گفت که از من متنفره.فقط خدا می دونه اون لحظه چقدر خوار شدم و چه خفتی رو تحمل کردم.اما در عوض اون به خودش افتخار می کرد که پیش خانواده اش منو کنف کرده._اما پسرم.مهسا دختر مهربونیه.همچین خصوصیتی که تو میگی در اون وجود نداره._من فقط اونو میشناسم.اگر واقعا چنین قصدی نداشت چرا هیچ وقت بابت اون حرفا از من عذر خواهی نکرد؟_شما یک ماه و نیم از هم دور بودید چطور باید از تو معذرت خواهی می کرد؟_می تونست حداقل یه تلفن بهم بزنه.یا همون روزی که رفتم دنبالش تا همراهم بیاد شمال...حتی بین راه هم کلامی در مورد اون موضوع صحبت نکرد._تو چطور؟تو حرفی زدی؟_آقا جون شما خودتون بهتر می دونید من بی جهت از کسی عذر خواهی نمی کنم.در این مورد هم اصلاً مقصر نبودم._کسی چیه پسرم؟مهسا همسرته.اون با وجود اینکه ظاهراً دوستت نداشت ولی باز با تو ازدواج کرد.امیر پوز خندی زد و گفت:_ظاهراً دوستم نداشت!حالا چشم دیدنم رو هم نداره!در ضمن...مهسا به خاطر این چیزا با من ازدواج نکرد._پس به خاطر چی باهات ازدواج کرد؟_اگه خودش حرفی نزده حتماً نخواسته کسی بدونه._مهسا نگفته.تو که می تونی بگی.بگو ببینم...برای چی با تو ازدواج کرد؟_آقا جون اصرار نکنید._گفتم حقیقت رو به من بگو.می خوام بدونم چرا مهسا با تو ازدواج کرد._مهسا به خاطر اینکه پدرش به زندان نیفته با من ازدواج کرد.و در مقابل چشمان حیرت زده ی من تمام واقعیت رو برای پدربزرگ تعریف کرد._ولی پسرم.مهسا کار عاقلانه ای کرد.شاید هرکس دیگه ای هم به جای اون بود همین کارو می کرد.تو چرا ناراحت شدی؟_چرا ناراحت شدم؟پدربزرگ مهسا یک سال منو فریب داد و حقیقت رو بهم نگفت.ما در کنار هم زندگی می کردیم.ولی فرسنگها از هم دور بودیم.در طول این مدت حتی به اندازه ی یه سر سوزن ازش محبت ندیدم.اوایل ازدواجمون اون افسرده شده بود.خودش شاهده من هر کاری کردم تا روحیه اش رو به دست بیاره اما نشد.وقتی اونو پیش خانواده اش می بردم به اونا می گفت که من اونو هیچ جا نمی برم.اونا هم باور می کردن.در حالی که مهسا خودش از با من بودن متنفر بود.دوماه بعد از عروسی وقتی فهمید بعد از اتمام درسم می خوام برگردم شمال خیلی صریح گفت که با من نمیاد و می خواد از من جدا بشه.منم اون حرفشو به حساب احساساتی بودنش گذاشتم و به خودم گفتم شاید دور شدن از خانواده براش سخت باشه.ولی دلیل اصلی اون وجود من بود.از اون روز به بعد حتی نگاهم هم نکرد.بیشتر اوقاتش رو در منزل پدرش می گذروند.وقتی ازش می خواستم که به خونه برگرده به وضوح غصه رو توی چشماش می خوندم.بار ها شوهر خواهرش اردلان بهم با طعنه و کنایه گفته بود:"فکر کنم مهسا خانم از با شما بودن خوشش نمیاد آقا امیر!" و فکر نمی کرد که من چقدر از این حرف خرد میشم.گرچه حرفش صحت داشت! واقعاً مهسا از با من بودن خوشش نمی آمد.همه خواهر و برادراش همیشه شاد و سرحال در کنار خانواده هاشون زندگی می کردند.همیشه به خودم می گفتم خوش به حال اردلان و محمود و حمید و...هر کدام از اونا لااقل در روز یک بار از همسرشون می شنوه که چقدر اونو دوست داره.اما من چی؟من در رو.ز به جای یک بار صدها بار می شنیدم که چقدر از من متنفره و می خواد از من جدا بشه!سپس رو به پدربزرک گرد و ادامه داد:_تا به حال این چیزها رو به شما گفته؟تا به حال به شما گفته که روز خواستگاری جلوی خانواده اش به من گفت که بی اصل و نسبم...بی کس و کارم؟تا به حال گفته چند دفعه علی الخصوص جلوی اردلان غرور منو شکسته و من به خاطر این کارا ازش متنفرم._پسرم خواهش می کنم این حرف رو نزن.می دونی اگه بشنوه چقدر ناراحت میشه؟_خب بشنوه به درک!گرچه می دونم الان هم صدای منو میشنوه.اما می خوام بدونه که ازش بیزارم.متنفرم...و بعد از این سفر هم حتماً ازش جدا می شم!اشکهایم آرام روی گونه هایم روان شدند.آهسته وارد ساختمان شدم و به اتاقمان رفتم.چراغ را خاموش کردم و از پله های بالکن پایین رفتم.هوا خیلی سرد بود.یقه پالتو را تا زیر گردن بالا کشیدم.بغض راه گلویم را بسته و نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود.حالت خفگی داشتم.حالا دیگر می دانستم که او از من متنفر است و نمی تواند مرا ببیند.
به خود گفتم:"این حقته!این قدر عشقش رو به بازی گرفتی تا تمام احساسش مرد!"چیزی درونم فریاد می زد:"چرا بیخودی حرف میزنی؟اون کی به تو ابراز محبت کرد؟همیشه رفتارش سرد و خشک بود و هیچ وقت محبتش رو ابراز نکرد!"صدای خشنش در گوشم نشست:_بهتره بیای بالا...هوا خیلی سرده.اعتنایی نکردم.وقتی بی اعتنایی ام را دید عصبی شد.روبرویم ایستاد و گفت:_مگه با تو نیستم؟برو بالا!_می خوام همین جا بشینم.دستم را گرفت و مرا از پله ها بالا برد.تمام تنم داغ شد.بعد از مدتها دستم را گرفته بود.با لجبازی آن را عقب کشیدم و گفتم:_دستمو ول کن می خوام همین جا بمونم.این بار محمکم تر بازویم را فشرد و مرا با خود به اتاق برد.در بالکن را بست و رو به من با جدیت گفت:_اگه یک بار دیگه ببینم تا این وقت شب اون پایین نشستی در این بالکن رو برای همیشه قفل می کنم!_تو که از من متنفری.دیگه چرا نگرانی؟_نگران نیستم.مثل اینکه یادت رفته قرار بود حفظ ظاهر کنیم!_حفظ ظاهر؟خیلی خود خواهی!مگه از روزی که اومدیم از من رفتار ناشایستی دیدی؟تمام بی توجهی ها و دعوا ها از جانب تو بوده._مثل اینکه همین چند ساعت پیش رو فراموش کردی!با بغض گفتم:_فراموش نکردم.هنوز دلم درد میکنه.نگاهی به چهره ام انداخت و بی حرفی اتاق را ترک کرد.صبح که از خواب بیدار شدم به خاطر اینکه چشمم به امیر نیفتد در اتاق ماندم و بیرون نرفتم.وقتی مادربزرگ متوجه غیبتم شد به اتاقم آمد و بلاجبار مرا همراه خودش پایین برد.نمی دانم چرا ولی از فکر دیدنش سر میز صبحانه تپش قلبم شدت گرفت.ولی وقتی پشت میز نشستم از او خبری نشد.فهمیدم که باز هم تا شب بر نمی گردد.آن روز حسابی گرفته و غمگین بودم.فقط دلم می خواست گوشه ای بنشینم و گریه کنم.اما باز هم جلوی پدربزرگ و مادر بزرگ خویشتنداری کردم تا بیش از آن ناراحتشان نکنم.موقع صرف شام صدای تلفن بلند شد.مادربزرگ گوشی را برداشت و پس از مکالمه ی کوتاهی دوباره پشت میز نشست و گفت:_امیر بود.گفت امشب برنمی گرده.پدربزرگ خشمگین گفت:_نگفت چرا برنمی گرده؟_مثل اینکه کار مهمی براش پیش اومده._سابقه نداشت که شب بیرون بمونه.دیگه کاملا اشتهایم را از دست دادم.از پشت میز بلند شدم که مادربزرگ سریع گفت:_کجا عزیزم.تو که چیزی نخوردی؟_میل ندارم عزیز دست شما درد نکنه.اتاقم خلوتگاهی بود که می توانستم در آن بگریم.روی سکوی پنجره نشستم و سرم را به شیشه چسباندم.با فرود دستی روی شانه ام به خود آمدم و پدربزرگ را ایستاده بالای سرم دیدم.فوراً اشکهایم را پاک کردم و گفتم:_شما کی اومدین آقا جون؟ببخشید متوجه نشدم._چی شده دخترم؟چرا گریه می کنی؟_چیزی نیست کمی دلم گرفته._به خاطر دوری از امیر؟_نه.به دوریش عادت کردم._چرا دخترم؟چرا به دوری اون عادت کردی؟چرا هیچ وقت برای کم شدن فاصله ای که بینتون ایجاد شده اقدام نکردی؟سکوت کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.پدربزرگ دوباره گفت:_تو که می گفتی اونو دوست داری پس چرا راضی به شکستن غرورش شدی؟_من...؟!_آره.چرا جلوی خونوادت اون حرفارو بهش زدی؟می دونی چقدر از حرفات ناراحته؟_آره.می دونم.دیشب همه حرفاتونو شنیدم.حتی شنیدم که با صدای بلند گفت دیگه از من متنفره._مگه تو دیشب خواب نبودی؟!_نه.می خواستم آبی به صورتم بزنم که متوجه شما شدم.پس از سکوت کوتاهی گفتم:_امیر درست میگه.من یه گرگم در لباس میش.من یه آدم بی احساس و سرد هستم.آره.من نزدیک یک سال فریبش دادم.هیچ وقت بهش محبت نکردم.آره...تمام اینارو قبول دارم.چشم در چشم های بی فروغ پیرمرد دوختم و گفتم:_اما اونم در تمام این مدت حتی یک بار بهم نگفت که دوستم داره.نگفت که ذره ای براش اهمیت دارم.نگفت که نقشی توی زندگی و قلبش دارم.از صبح تا شب بیرون از خونه بود!جایز ندانستم اسم فریبا را بیاورم._دخترم دوست داری من با امیر صحبت کنم و بهش بگم که تو اونو..._نه پدربزرگ.اصلاً دوست ندارم این کارو بکنید.به بیرون از پنجره خیره شدم و گفتم:
حق با امیره.اون از من متنفره.منم آنچنان بهش دلبسته نشدم.بهتره یه مدت صبر کنم تا بعد از سفر از هم جدا بشیم.پدر بزرگ آرام از کنارم بلند شد و به اتاق خودش رفت.روی تخت دراز کشیدم سعی کردم کمی آرام باشم.ولی یاد بچه نمی گذاشت.اگر از امیر جدا می شدم تکلیف بچه چه می شد؟من که قادر نبودم یک عمر او را بدون پدر بزرگ کنم!در بد مخمصه ای گیر کرده بودم ونمی دانستم چه باید بکنم.فقط منتظر گذر زمان بودم.یک هفته تمام امیر پیدایش نشد و من تنها به خاطر اینکه مادربزرگ و پدربزرگ ناراحت نشوند همراهشان سر میز غذا حاضر می شدم.در اتاق مشغول مطالعه بودم که مادربزرگ وارد شد._دخترم چرا نمیای پایین؟شام حاضره._میل ندارم عزیز شما بفرمایید.دستم را گرفت و در حالی که مرا ازاتاق بیرونمی برد گفت:_مگه میشه عزیزم؟من بدون تو غذا از گلوم پایین نمیره.سپس مرا همراه خودش به حیاط برد.میز شام را زیر کهن ترین درخت باغ که زیبا ترین نقطه ویلا به شمار می رفت چیده بود.وقتی پا به حیاط گذاشتم.متعجب امیر را نشسته پشت میز شام دیدم.حسی چون خوشحالی دررگ هایم دوید.اما چیزی بروز ندادم.و تنها به یک "سلام" اکتفا کردم.پدربزرگ با مهربانی گفت:_شروع کن دخترم.مادربزرگ قبل از آنکه لقمه ای به دهان بگذارد گفت:_این چند روز کجا بودی پسرم نگفتی ما نگران میشیم؟_کمی کار داشتم.پدربزرگ سعی می کرد لحنش آرام باشد._این چه کاری بود که یک هفته تمام پیدات نشد؟_درگیر مراسم دهنده قلب بودم.همه سکوت کردند.قلبم گرفت.نگاهش کردم که او هم در لحظه نگاهم را غافلگیر کرد._مراسم یک ساعت.دوساعت...یک هفته که درگیر مراسم نبودی.این طور نیست؟با لبخندی گفت:_آقاجون شما هم گیر دادیدها کارهای دیگه هم داشتم.پدربزرگ با لحنی نسبتاً خشن گفت:_فکر نمی کنی کمی از وقتت رو هم باید صرف خانواده ات کنی؟حالا ما به جهنم!اما ممکنه زنت عادت نداشته باشه مدام توی خونه منتظر بشینه.یک هفته ست این بیچاره رو توی خونه حبس کردی!امیر جوابی نداد.پدربزرگ هم سکوت کرد.اما مادر بزرگ گفت:_دخترم خودش به اندازه کافی عاقله و می فهمه که این شوهر دیوونه اش نمی تونه یه دقیقه یه جا بند بشه.باید زمین و زمان رو به هم ببافه!_دست شما درد نکنه عزیز.حالا من دیوونه شدم؟_نه.کی گفته دیوونه شدی؟_همین الان شما گفتید._اگه من گفتم اشتباه کردم.چون تو دیوونه بودی!با این حرفش به خنده افتاد._امان از دست شما!پس از قدری سکوت گفت:_تا چند روز دیگه اینجا یه عروسی برگزار میشه.مادربزرگ متعجب گفت:_عروسی؟عروسی کی؟!_سعید و فاطمه همون که در موردش باهاتون صحبت کردم._آهان.یادم اومد.این که خیلی عالیه!حالا دقیقاً کی هست؟_چهار پنج روز دیگه.آخر همین هفته.سعید تصمیم گرفته بود یه مراسم ساده بگیرن و بعدش با هم برن سفر. ولی من می خوام براشون یه عروسی مفصل بگیرم._از خواهرش که توی بیمارستان بستری بود چه خبر؟_حالش خوبه.وقتی شنید خیلی خوشحال شد.مادر و پدرش هم از خوشحالی نزدیک بود گریه کنن.هم به خاطر اینکه دخترشون سالم و سلامت از این به بعد در کنارشون زندگی می کنه و هم به خاطر اینکه دختر بزرگشون داره ازدواج می کنه.با اینکه حرفی نزدم اما از ته دل خوشحال بودم.بعد از شام ظرف ها رو جمع کردم و به آشپزخانه بردم و مشغول شستن آنها شدم.پدربزرگ کنارم ایستاد و با لحنی آرام گفت:_فکر می کردم بعد از چند روز وقتی می بینیش حداقل با یه لبخند نشون بدی که از دیدنش خوشحال شدی._به خاطر اینکه از دیدنش خوشحال نشدم!_شوخی می کنی؟!_نه.کاملا جدی میگم.مگه امیر از دیدن من خوشحال شد؟برای هر دوی ما بهتره که فعلاً به این وضعه ادامه بدیم تا از هم جدا بشیم._ولی دخترم زندگی شوخی نیست.امیر خیلی سختی کشیده.اون غیر از ما سه نفر کس دیگه ای رو نداره.امیر خیلی عذاب کشید تا بهش جواب مثبت دادی...حالا این درست نیست که توی همچین موقعیتی تنهاش بذاری._منم خیلی سختی کشیدم...من کسی نبودم که به زور و بدون عشق با کسی زندگی کنم.اما بالاخره به خاطر پدرم مجبور شدم.چون زندگی پدر و بقیه اعضا خانواده ام رو بیشتر از خودم دوست داشتم.به این امید هم تن به این ازدواج دادم که بعد از یه مدت از هم جدا میشیم.اما هر بار اسم جدایی رو آوردم امیر به من توپید.
_شاید به خاطر این بوده که دوستت داشته و نمی خواسته از تو جدا بشه.با گفتن این جمله از آشپزخانه بیرون رفت و منو با افکارم تنها گذاشت.بعد از شستن ظرف ها مادربزرگ وارد شد._دستت درد نکنه عزیزم._خواهش می کنم.قدمی به سمت در برداشتم که گفت:_اگه برات زحمتی نیست یه فنجون چای بریز و برای امیر ببر.نتوانستم مخالفت کنم.بالاجبار فنجانی چای ریختم و از پله ها بالا رفتم.پشت در که رسیدم برای لحظه ای پشیمان شدم.قدرت رویارویی با او را در خود نمی دیدم.بعد از آن رفتاری که با من در پیش گرفته بود کلامی با هم حرف نمی زدیم و این کار من باعث می شد او فکر کند برای آشتی پیش قدم شده ام.خواستم برگردم که صدای مادربزرگ را شنیدم._الان چای سرد میشه.ناچار ضربه ای به در زدم و متعاقبش صدای او را شنیدم:_در بازه...بیاید تو.در را باز کردم و وارد شدم.روی صندلی پشت میزش نشسته بود.آرام به طرفش رفتم و چای را روی میز گذاشتم.خواستم برگردم که گفت:_قبلاً وقتی برای مهمون چای می بردن حداقل یه کلمه بفرمایید رو به کار می بردن تا آدم صدای طرف رو بشنوه و نگه لاله!بی اعتنا به حرفش به راهم ادامه دادم که دوباره گفت:_روزه سکوت گرفتی؟به طرفش برگشتم.به صندلی اش تکیه داد.پای راستش رو روی پای چپ انداخت و در حالی که پوزخندی گوشه لبش نشسته بود مرا برانداز می کرد.احساس کردم تمسخر و تحقیر در نگاهش موج می زند._چیه؟مگه نیومدی معذرت خواهی کنی؟حدسم درست از آب درآمد!اما نگذاشتم خوشحالی زیر دندانش مزه کن._برای خودت فکرای بیجا می کنی!مادربزرگ از من خواست تا برات چای بیارم...در ضمن این آرزو رو هم به گور می بری که من بیام منت کشی آدمی مثل تو!فکر کردم از حرفم عصبی می شود.ولی او خونسرد از جایش بلند شد و با قدم های آرام مقابلم ایستاد و با لحنی که از شدت اندوه می لرزید گفت:_خیلی دوست داری به گور رفتن منو ببینی؟برای لحظه ای بهت زده به او خیره شدم.اصلاً توقع چنین حرکت آرامی را از او نداشتم.با دست چانه ام را بالا گرفت و خیره در چشمهایم با همان لحن گفت:_ناراحت نباش.با خوابی که چند شب پیش دیدی به همین زودی ها به آرزوت می رسی!از حرفش بغض سخت گلویم را فشرد.نمی دانم چرا این حرف از زبانم بیرون آمد.فاصله ای که بینمان به وجود آمده بود کم بود.حالا خودمان هم به بیشتر شدنش دامن می زدیم.دلم می خواست جرات داشتم و چشم در چشمش می دوختم و فریاد می زدم:"آرزوی قلبی من این نیست!"اما نمی توانستم.برای اینکه بیشتر با او بحث نکنم راهم را کج کردم که دستم را گرفت و به جانب خود کشید.از شرم سرم را پایین انداختم.خواستم دستش را کنار بزنم که مانع شد و گفت:_خوابی که چند وقت پیش دیدی همین بود.نه؟نمی دانم چطور بحث را عوض کردم و گفتم:_چرا پدربزرگ و مادربزرگ چیزی در رابطه با فریبا نمی دونن؟جا خورد:_تو که حرفی نزدی؟_نه!_خدا رو شکر.والا بیچاره می شدم._چرا؟_هیچ کس از ماجرای ازدواج اولم با خبر نیست.تنها خانواده تو خبر دارن._چطور اون همه مدت پدربزرگ و مادربزرگ متوجه نشدن؟_خب این دیگه بر می گرده به بازی ماهرانه من!خنده کنان به طرف فنجان رفت که گفتم:_دیگه سرد شده.با شیطنت گفت:_بهتره بگی یخ کرده!دلم می خواست سوالی که مدتها ذهنم را مشغول کرده بود از او بپرسم._امیر!_بله.مکثی کردم و گفتم:_هیچی بگذریم.روبرویم ایستاد و گفت:_بپرس.سرم را پایین انداختم و گفتم:_می خواستم بپرسم چون فریبا سر زایمان فوت کرده اگه یه روز بچه دار بشیم و منم...پوزخندی زد و در جوابم گفت:_کار ما به اونجا نمی کشه!مثل اینکه یادت رفته قراره از هم جدا بشیم!حرفش خیلی ناراحتم کرد.دلم می خواست فریاد بزنم که من هم مثل او بار دارم.اما نمی دانم چرا با حرص از اتاق خارج شدم.روز بعد حدود ساعت شش بعد از ظهر فاطمه و سعید به آنجا آمدند.با دیدن فاطمه بعد از چند روز خیلی خوشحال شدم.او را در آغوش کشیدم و تبریک گفتم.مادربزرگ با ظرف میوه جلو امد و پس از تعارف کنار ما نشست.فاطمه با لحنی شرم زده گفت:_باید منو ببخشید مهسا خانم این چند روزه خیلی مزاحم شما شدیم._این چه حرفیه فاطمه جان؟تو مثل خواهر من می مونی.راستی از مینو چه خبر.حالش خوبه؟_به مرحمت شما بد نیست.حالش خیلی خوبه و همه اینا رو مدیون شما و آقای کمالی هستیم.به جای من امیر جواب داد:_این حرفا رو نزنید فاطمه خانم.انشاا...چند روز دیگه همین جا جشن مفصلی می گیریم و بعدش هم شما با خیال آسوده میرید سفر.سعید سر به زیر انداخت و گفت:_دست شما درد نکنه آقا امیر واقعاً در حق ما برادری کردید.نه تنها در حق من...در حق همه ی کارگرای اون کارخونه.بشقاب میوه را مقابلش گذاشت و گفت:_خودت می دونی که من از تعریف خوشم نمیاد سعید جان.حالا هم میوه تو میل کن.فاطمه رو به من کرد و گفت:_راستش می خواستیم بریم خرید.گفتیم اگه مایلید شما هم با ما بیاید._من که از خدا می خوام.البته اگه آقا سعید اجازه بدن._این چه حرفیه خانم کمالی؟اجازه ما هم دست شماست.دیگر حرفی نزدم.از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم تا حاضر شوم.
فاطمه دختر قانعی بود.و در تمام خرید هایش کاملاً رعایت وضعیت سعید را می کرد.بعد از خرید به پیشنهاد امیر به یک رستوران سنتی رفتیم و پس از غذا فاطمه رو به امیر گفت:_راستی شما چطور با هم آشنا شدین؟خیلی دوست دارم بدونم البته اگر فوضولی نباشه.امیر لبخندی زد و گفت:_این حرفا چیه فاطمه خانم؟نگاهی گذرا به چهره ام انداخت و گفت:_یکی از روز ها وقتی از دانشگاه بر می گشتم برای شام به یه رستوران رفتم.اتفاقاً مهسا و خانواده اش هم اومده بودن.دیگه این طور شد که من مهسا رو دیدم و...حرفش را نیمه کاره رها کرد و از جایش بلند شد._با اجازتون من میرم.زود بر می گردم.هنوز چند قدمی دور نشده بود که رو. به فاطمه و سعید گفتم:_با اجازه شما منم همراهش میرم.سپس به دنبالش راه افتادم.وجودم را حس کرد.چون گفت:_دلم به حال سعید می سوزه.دارم بد بختش می کنم!منظورت چیه؟_از فردا زندگیشون میشه مثل ما..._خدا نکنه زندگیشون مثل ما بشه!با خشم به چهره ام نگاه کرد که فوری گفتم:_منظورم همش دعواست._تو گفتی و منم باور کردم._هر طور می خوای باور کن!با دیدن آلوچه های پشت ویترین یکباره دلم هوس ترشی کرد.رو به امیر گفتم:_من دلم آلوچه می خواد._آلوچه؟!_آره مگه عیبی داره؟_نه.بایست تا برات بگیرم.آلوچه به دست به طرفم آمد و گفت:_؟آبرومو بردی.فروشنده پرسید بچه تون چند سالشه.گفتم بیست و دو سال.با خنده گفت پس هنوز به دنیا نیومده!شرمزده آلوچه ها رو گرفتم و در حال خوردن به طرف سعید و فاطمه رفتیم._تورو خدا تا به اونا نرسیدیم تمومش کن._چرا.مگه ایرادی داره؟_زشته!نمی بینی مردم دارن چطوری نگاهت می کنن؟درست شدی مثل زن های حامله!از شرم سرخ شدم ولی گفتم:_مگه تنها زن های حامله آلوچه می خورن؟_نمی دونم.اینو تو باید بگی._چرا من؟هرکس ممکنه الوچه دوست داشته باشه منم یکی از اونا.نگاهم کرد و گفت:_ولی من یادم نمیاد تو هیچ وقت آلوچه دوست داشته باشی!چون جوابی نداشتم سکوت کردم.نرسیده به آنها کیسه آلوچه را از دستم گرفت و به داخل سطل زباله پرت کرد._دیگه بسه.اگه هوست فروکش نکرد بگو فردا برات می خرم._قول دادی ها!با لحنی کاملاً جدی گفت:_نمی پرسی همچین حرفی رو به فریبا هم زدم یا نه؟_چطور مگه؟_هیچی...بگذریم.گفتم که بدونی زیاد هم خنگ نیستم!_متوجه منظورت نمی شم._بعداً می شی!با پیوستن به آنها همگی برای رفتن حاضر شدیم.
فصـــل هفتم صبح که از خواب بیدار شدم احساس کسالت می کردم.سر گیجه امانم را بریده بود.وقتی مادربزرگ صدایم کرد به ناچار از اتاق بیرون رفتم و پشت میز نشستم.اما اولین لقمه را که به دهان گذاشتم حالم به هم خورد و فوراً به طرف دستشویی رفتم.سرم بد جوری گیج می رفت.خواستم برگردم که مادربزرگ با خنده گفت:_دخترم کجا؟بیا بشین کارت دارم.دوباره سر جایم نشستم و رو به امیر کرد و گفت:_پسرم.فکر کنم کمکم داری پدر میشی!متعجب به مادربزرگ خیره شد.من نیز به مادر بزرگ چشم دوختم.دلم نمی خواست فعلاً کسی متوجه این موضوع شود.وقتی نگاهم را دید با لبخندی گفت:_اگه شک داری با یه آزمایش میشه فهمید.سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:_نیازی به آزمایش نیست._چرا؟!_برای اینکه یک ماه پیش آزمایش دادم._خب.جواب چی بود؟_حق با شماست.با خوشحالی صورتم را بوسید._خیلی خوشحالم کردی دخترم.امیر لحظه ای نگاه خشمگینش را به من دوخت.بعد با عصبانیت به اتاق رفت و خیلی سریع با برداشتن کیفش ویلا را ترک کرد.من هم بعد از رفتن او بلند شدم و به اتاقم رفتم.حالا نمی دانستم چه باید بکنم.به طور حتم دیگر امکان نداشت مرا ببخشد.سرم گیج می رفت.روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.کاش حرف مادر را گوش کرده و موضوع را به امیر گفته بودم.تا شب گرفته و پکر بودم.تمام شب را بیدار ماندم تا امیر برگردد و با او صحبت کنم.نزدیک صبح به ویلا بازگشت.وقتی در اتاق را باز کرد ناخواسته بلند شدم و ایستادم و با ترس گفتم:_سلام.ولی او بی اعتنا به من لباسش را در آورد و روی جالباسی انداخت و روی تخت دراز کشید.با بغض گفتم:_امیر می خوام باهات حرف بزنم.پشت به من غلتی زد و گفت:_دیگه دلم نمی خواد حتی برای لحظه ای ببینمت.می فهمی؟با این حرفش به گریه افتادم._امیر.من منظوری نداشتم.باور کن خودم هم خیلی وقت نیست که فهمیدم.وقتی هم متوجه شدم که تو نبودی که بهت بگم.روی تخت نشست و گفت:_دیگه منو ندیدی؟مگه من مرده بودم؟می تونستی حداقل تلفنی موضوع رو بهم بگی._با مسائلی که بین ما پیش اومده بود چطور انتظار داشتی من بهت تلفن کنم؟حالا تلفن پیش کش!توی این مدت که شمال بودیم چرا چیزی به من نگفتی؟_می خواستم بگم ولی...به میان حرفم پرید و با خشم گفت:_تا حالا جلوی چند نفر منو سنگ رو یخ کردی مهسا!_من؟!_آره.یه بار جلوی خانواده ات با گفتن اون حرف امروز هم جلوی مادربزرگ و پدربزرگ.الان فکر می کنن من برای تو پشیزی ارزش ندارم که این خبر رو بهم ندادی!باز سکوت کردم.حرفی برای گفتن نداشتم.فقط آرام می گریستم.لحن پر تحکمش مرا به خود آورد:_هیچ وقت نمی بخشمت مهسا.هیچ وقت!حالا هم پاشو از جلوی چشمام دور شو.خواست دوباره دراز بکشه که دستش را گرفتم و در میان گریه گفتم:_امیر خواهش می کنم به حرفام گوش کن.به خدا من منظوری نداشتم.نمی دونستم تو از حرفا و کارای من همچین برداشتی می کنی.درمورد این موضوع هم فکر می کردم اگه بفهمی دیگه هیچ وقت با طلاق موافقت نمی کنی.با چشمهای قرمزش به من نگاه کرد و گفت:_که فکر می کردی اگه بفهمم دیگه هیچ وقت با طلاق موافقت نمی کنم.هان؟حالا که اینطور شد خیلی زودتر از هم جدا می شیم.دو روز دیگه عروسی سعید و فاطمه ست.بعدش میریم محضر از هم جدا می شیم.از خیر سفر هم گذشتم.تا سه چهار روز دیگه راحت می شی و می ری سراغ زندگی خودت!بعد بی اعتنا به من دراز کشید و از زیر پتو گفت:_حالا هم چراغ رو خاموش کن.با بغضی که در گلو آزارم می داد گوشه تخت دراز کشیدم. ریزش اشکهایم دست خودم نبود.می دانستم که او هم متوجه گریه ام شده است.اصلاً خواب به چشم هایم نمی آمد.او هم بیدار بود.نگاهی به جانبش انداختم.پشت به من دراز کشیده بود.دست پیش بردم که روی شانه اش بگذارم.اما لحظه ای تردید به جانم افتاد.پشت به او غلتی زدم و سعی کردم در میان گریه به خواب بروم.وقتی چشم بازکردم جای خالی اش توجهم را جلب کرد.بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.با تعجب دیدم لب حوض نشسته و سرش را زیر آب فرو برده است.حوله ای از روی جا لباسی برداشتم و به طرفش رفتم.همان جا منتظر ایستادم.سرش را بالا آورد تا نفسی تازه کند و در همان حال به موج های آب خیره شد.وقتی موج ها از بین رفتند تصویرم را در آب دید و با عصبانیت گفت:_چی می خوای؟_هوا سرده.سرما می خوری برات حوله آوردم.با لحنی تمسخر امیز گفت:_آفتاب از کدوم طرف در اومده که تو نگران من شدی؟!در مقابل سکوتم از جایش بلند شد.حوله را از دستم گرفت و آن را دور گردنش انداخت.سپس به طرف صندلی راحتی رفت و روی آن نشست.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهایش را روی هم گذاشت.خواستم برگردم که صدای آرامش مانع شد._ما به این سفر می ریم چون به دوستام قول دادم.اونا هم روی قول من حساب کردن...جرقه ای از امید در دلم درخشید.فکر کردم مرا بخشیده و از خیر طلاق گذشته که به چهره ام نگریست و ادامه داد:_بعدش هم از هم جدا می شیم!
و دوباره به حالت قبلی اش برگشت.روبرویش ایستادم و گفتم:_پس تکلیف بچه چی میشه؟چشم باز کرد و گفت:_بچه حق منه!در ضمن تو که از من بیزاری.پس برای چی می خوای بچه مو نگه داری؟_مگه تو از من بیزار نیستی؟دوباره چشم هایش را روی هم گذاشت و گفت:_بیزار شدم!خودت خوب می دونی که اوایل چقدر دوستت داشتم.اما رفتار ها و حرکات تو منو بیزار کرد.بغض کردم._تو هم که از من بیزاری.هرکس ندونه خودت خوب می دونی که هیچ وقت دوستم نداشتی.پس چرا می خوا بچه رو نگه داری؟_چون بچه منه._این حرفت نشون میده که چقدر خودخواهی!لبخند تمسخر آمیزی زد.همانطور که چشمهایش را بسته بود به او خیره شدم.موهایش هنوز خیس و چند تار از آنها روی پیشانی اش افتاده بود.ته مانده ریش هایش به چهره اش جذابیتی خاص می بخشید.آیا کسی باور می کرد در پشت چنین چهره زیبا و آرامی چه شخصیت خودخواهی خفته است؟راهم را به طرف ساختمان کج کردم که گفت:_اگه بچه رو می خوای چند شرط داره!_چه شرطی؟هنوز چشم هایش بسته بودند و در همان حال گفت:_اولین شرط من اینه که باید خونه و ماشین رو بهم برگردونی._بر می گردونم._دومیش.باید مهریه ات رو هم بر گردونی.ماندم چه بگویم.نیمی از آن پول خرج شده بود.روبرویش ایستادم و گفتم:_خودت بهتر می دونی که مبلغی از اون پول خرج شده.من برای برگردوندن این پول باید برم سرکار.اگه اونو قسط بندی کنی بهت بر می گردونم.چشمهایش را باز کرد و با تمسخر به من نگاه کرد:_ماهی چقدر خوبه؟ماهی ده هزار تومن خوبه؟اون وقت در عرض چند سال می تونی اونو به من برگردونی؟فکر کنم آخرین قسط رو به جای اینکه به من بدی باید برای خودت عصا بخری!به چشمهایم خیره شد و با لحنی قاطع ادامه داد:_اگه بچه رو می خوای باید این شرط رو بپذیری!با ناراحتی قدمی به سوی ساختمان برداشتم اما پشیمان شدم.برگشتم و با تردید به او نگاه کردم و در میان بغض گفتم:_شاید منم مثل فریبا سر زایمان مردم.اون وقت دست هیچ کدوم از ما به این طفل معصوم نمی رسه!با گریه به اتاقم برگشتم.تنها چیزی که می توانست آرامم کند نماز بود.سجاده را پهن کردم و به نماز ایستادم.بعد از راز و نیاز با خدا بلند شدم و سجاده را سر جایش گذاشتم.خواستم برگردم که متعجب به امیر برخوردم.تعادلش را از دست داد و لحظه ای دستهایش دور بازویم سر خورد.چقدر آغوشش گرم و صدای ضربان قلبش آرام بود.دوست داشتم ساعت ها به این آهنگ موزون گوش دهم.کنار گوشم آرام گفت:_هیچ از حرفی که زدی خوشم نیومد._من می خواستم بگم.اما..._اما چی؟_شرم مانع شد.چند شب پیش اشاره ای کردم.اما تو اصلا متوجه نشدی.دیشب هم عمداً بهت گفتم برام آلوچه بخر.منم شک کردم ولی دیشب مطمئن شدم._هنوز ازدستم دلخوری؟سجاده را پهن کرد و در همان حال گفت:_خیلی._امیر من نمی خواستم..._گفتم که...تمومش کن.دیگه مهم نیست._یعنی فریبا و بچه اش هم برات مهم نبود؟با لحنی عصبی گفت:_این قدر اسم اون خدا بیامرز رو این طور نیار تنش توی گور می لرزه._اگه منم بمیرم برات این قدر عزیز می شم؟_مثل اینکه خیال عزیز شدن داری!یادت رفته قراره جدا بشیم؟با پایان جمله اش سریع به اقامه نماز پرداخت.من هم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم هر طور شده بخوابم.طی چند روز آینده سر گرم تدارکات عروسی بودیم به همین دلیل زیاد حوصله ام سر نمی رفت.روز عروسی فاطمه خیلی اصرار کرد که همراهش به آرایشگاه بروم اما قبول نکردم.تمام کارگر های کارخانه از صبح آمده و مشغول چراغانی و چیدن میز و صندلی ها بودند.امیر هم پا به پای آنها کار می کرد.وقتی برای یک استراحت کوتاه دور هم نشستند در حال خندیدن میوه ای به دهانش گذاشت اما ناگهان در گلویش گیر کرد و به شدت یه سرفه افتاد.از جایش بلند شد و به طرف دستشویی رفت.اما از شانس بد در گیر کرده بود.ناچار به آشپزخانه آمد.مرا از جلوی شیر آب کنار زد و آبی به صورتش پاشید.اما هنوز سرفه می کرد.دستمالی جلوی دهنش گذاشت و روی صندلی نشست.از شدت سرفه صورتش کبود شده بود.خیلی نگران شدم.
مادربزرگ کنارش نشست و با نگرانی پرسید:_چی شده پسرم؟با هزار زحمت گفت:_هیچی._ولی دستمالت خونی شده حالت خوب نیست؟با شنیدن اسم خون یکباره به جانبش برگشتم.نفس عمیقی کشید و خطاب به مادربزرگ گفت:_چیزی نیست به خاطر سرفه زیاد گلوم زخم شده.مادربزرگ ظاهراً قانع شد.اما من هنوز نگران بودم.با ورود مینو از آشپزخانه بیرون رفت و مرا در نگرانی خودم باقی گذاشت.مینو که متوجه ناراحتی ام شده بود گفت:_چی شده مهسا خانم آقا امیر حالشون خوب نیست؟لبخندی زدم و گفتم:_نه.طوری نشده.سپس همه مشغول کار شدیم.مادربزرگ نمی گذاشت مینو زیاد کار کند چون هنوز حالش کاملاً خوب نشده بود.وقتی مرا هم در آشپزخانه دید کنارم ایستاد و دستی به کمرم زد و گفت:_دخترم بهتره تو هم کمی استراحت کنی.خسته شدی._نه عزیز جون.خسته نیستم._ولی تو باید بیشتر از اینا مواظب خودت باشی.لبخندی به رویش زدم و گفتم:_هستم عزیز جون.شما هم خسته شدید.بهتره برید کمی استراحت کنید.بوسه ای به گونه ام زد و از اشپزخانه بیرون رفت.در عرض چند ساعت تمام کار ها انجام شد و میز و صندلی ها به طرز بسیار زیبایی در حیاط و داخل سالن چیده شدند.به حیاط رفتم تا سعید را به دنبال فاطمه بفرستم.زیر درخت کنار امیر ایستاده بود.با دیدنم با لحنی خجالت زده گفت:_خیلی به زحمت افتادید خانم کمالی.واقعا باید منو ببخشید._خواهش می کنم اقا سعید شما جای برادر من هستید.در ضمن مزاحم شدم که بگم وقتشه برید دنبال فاطمه.امیر لبخندی زد و گفت:_این قدر مشغول صحبت بودیم که این موضوع رو فراموش کردیم.سپس سوئیچ ماشین را از جیبش بیرون آورد و گفت:_جلوی در.گلکاری شده اماده ست._واقعاً منو شرمنده کردید آقا امیر._بهتره زودتر بری دنبال عروس خانم.با خداحافظی از ما جدا شد.وارد ساختمان که شدم مادربزرگ گفت:_عزیزم بهتره بری آماده بشی.الان سر و کله مهمان ها پیدا میشه.پذیرفتم و به اتاق رفتم تا حاضر شوم.کت ودامنی به تن کردم.موهایم را ساده پشت سر بستمو آرایشی ملایم بر چهره نشاندم.با قدم های آرام از پله ها سرازیر شدم که مینو با دیدنم گفت:_وای.مهسا خانم چقدر خوشگل شدید!_نظر لطفته عزیزم.مادربزرگ بوسه ای به گونه ام زد و گفت:_عروسم یه تیکه جواهره!من هم صورت او را بوسیدم و گفتم:_شما خوبید که منو خوب می بینید.با رسیدن مهمان ها از هم جدا شدیم.ساعتی بعد فاطمه و سعید دوشا دوش هم وارد سالن شدند.مادربزرگ و مادر فاطمه با یک منقل اسپند به استقبالشان رفتند.چقدر به نظرم زیبا شده بود.سعید در آن کت و شلوار زیبا واقعاً برازنده شده بود.یک آن بی اختیار چشم هایم دنبال امیر گشتند و وقتی او را در کت و شلوار سفیدش دیدم که با قدم های محکم از پله ها پایین می آمد تپش قلبم شدت گرفت.احساس غرور می کردم.دلم می خواست در کنارش قدم بردارم و آرزو می کردم بیاید و کنار بایستد.ولی او بی اعتنا به من در جمع دوستانش قرار گرفت و قلبم از غم فشره شد.لحظاتی بیشتر طول نکشید که تمام جوان هادر سالن اجتماع کردند.سعید و فاطمه وسط سالن بودند.چشم گرداندم و امیر را دیدم که دوشادوش دختری ایستاده و با او در حال صحبت بود.حسادت مثل خوره به جانم چنگ انداخت.نمی دانم چطور دست مینو را که از کنارم رد می شد گرفتم و گفتم:_مینو جون...اون دختره که داره با امیر صحبت می کنه کیه؟نگاهی به آن دو انداخت و گفت:_دختر خالمه.لبخندی زد و گفت:_زیباست.مگه نه؟خوب نگاهش کردم و در دل گفتم:"منم اگر مثل اون لباس می پوشیدم و ارایش می کردم زیبا می شدم!"لباس قرمز رنگ و یقه باز و بدون آستینی به تن داشت.موهایش را کاملاً بالای سر جمع کرده و چندتار از آنها را اطراف صورتش پخش کرده بود و آرایش کاملاً غلیضی صورتش را زینت می داد.از اینکه امیر کنارش ایستاده و این چنین با او گرم گرفته بود احساس دوگانه ای ازنفرت و حسادت تمام وجودم را فرا گرفت.نگاهم را از آنها گرفتم وگوشه سالن ایستادم.خودم را حقیر و بیچاره می دانستم.امیر حتی حاضر نبود کنار من بایستد.آن وقت این طور با آن دختر غریبه گرم گرفته و مشغول صحبت بود.فضای سالن خفقان آور بود.به حیاط رفتم تا در هوای آزاد نفسی تازه کنم.روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم.آنقدر غرق فکر بودم که نمی دانم چطور اشکهایم سرازیر شدند.با شنیدن صدا سر بلند کردم._اگه خسته ای برو توی اتاق استراحت کن.به او چشم دوختم.با نگرانی گفت:_برای چی گریه می کنی؟!بی اعتنا به اطراف دستم را گرفت و با هم به اتاقمان رفتیم.کنارم نشست و دستهایم را از روی صورتم برداشت:_مهسا با توام.چرا گریه می کنی؟محکم دستش را کنار زدم و گفتم:_به من دست نزن.خواستم بلند شوم که مرا نشاند و گفت:_باز چی شده؟_چی می خواستی بشه؟بلند شدم و با یک حرکت شالم را از سر برداشتم و موهایم را روی شانه رها کردم.متعجب گفت:_چه کار می کنی؟_می خوام اینطوری برم پایین مگه تو خوشت نمیاد؟روبرویم ایستاد و با قاطعیت گفت:_نه!_ اِ...بدت میاد؟چطور وقتی کنار اون پیرهن قرمزه ایستاده بودی گل از گلت شکفته بود؟دسته ای از موهایم را آرام کشید و گفت:_باید به خاطر این گستاخیت تنبیهت کنم._چرا معطلی؟بزن!چرا تظاهر می کنی که بدت اومد؟مگه تا فریبا مرد زود برای گرفتن دومی دست به کار نشدی؟حالا هم هنوز من نمردم برای گرفتن سومی دست به کار شدی!_قراری برای مردن تونبود...قرار بود از هم جدا بشیم.
با این حرف مرا رها کرد و گفت:_حالا هم شالتو سر کن بیا پایین._من نمیام.با گفتن:"بهتر!"از اتاق خارج شد.دوباره نشستم و زدم زیر گریه.با صدای مادربزرگ به خود امدم._چرا گریه می کنی عزیزم؟-چیزی نیست._حیف این چشمها نیست که قرمزشون می کنی؟پاشو دخترم.پاشو دستی به سر و صورتت بکش و بیا پایین.بعد از رفتن مادربزرگ رو بروی ایینه به خودم نگاه کردم.چشمهایم قرمز شده بودند و نیمی از آرایشم از بین رفته بود.کرم پودر را برداشتم و دوباره روی صورتم زدم.بعد آرایشم را تجدید کردم.دستی به موهایم کشیدم.شالم را روی سر انداختم و از اتاق خارج شدم.پایین پله ها راهم را به طرف دیگر سالن کج کردم که دستی مرا به عقب کشید و کنار خود نگه داشت.با صدایی که سعی می کردم آرام باشد گفتم:_دستمو ول کن...دستش را دور شانه ام انداخت و محکم مرا کنار خود نگه داشت._حالا که دیگه دستتو نگرفتم!خنده ام گرفت اما با همان لحن قبلی گفتم:_چطور شد همچین طاووسی رو رها کردی اومدی سراغ من؟خیره در چشمهایم با جدیت گفت:_برای اینکه من خودم آهوشو دارم.چرا برم سراغ طاووس؟مات و مبهوت به چشم هایش زل زدم.خدایا عجب نگاه نافذ و گیرایی داشت!بابد جنسی تمام گفتم:_فکر نمی کنی طاووس زیبا تر از آهو باشه؟_طاووس برای طاووس پسندان زیباست.دل من آهو پسنده!تعجبم دوبرابر شد.باور نمی کردم چنین حرفی از او بشنوم.اگر او با لبخند سرش را نمی چرخاند همچنان به نگاهش زل زده بودم.عصبانیتم کاملاً فروکش کرده بود._تو واقعاً فکر کردی من جلوی این همه چشم غریبه اون طور می اومدم پایین؟_گرچه از تو هیچ کاری بعید نیست.ولی می دونستم نمیای._پس چرا عصبانی شدی؟_چون دوباره در موردم قضاوت بیجا کردی.من حتی از نگاه کردن به چهره اش معذب بودم.اون وقت تو با خودت تا کجاها رفتی!با خنده سرم را برگرداندم.آخر شب پس از پایان جشن خسته و بی رمق به اتاق رفتم.لباسم را عوض کردم و روبروی پنجره ایستادم.نا خود آگاه حسی تلخ به قلبم نشست.خودم هم نمی دانستم چه مرگم شده است.چیزی در دلم سنگینی می کرد.چیزی مثل درد.آه...شاید هم افسوس و حسرت!_مگه نگفتی خسته ای؟پس چرا اینجا ایستادی؟_نمی دونم دلم گرفته.با شنیدن جمله ام با آن لحن کنارم ایستاد و گفت:_طوری شده؟_خودمم نمی دونم.فقط یه حسی دلم رو می لرزونه.می دونی...زندگی ما هم اوایل دست کمی از زندگی فاطمه نداشت.پدرم یک بنای ساده بود.کار بنا هم بیشتر توی تابستونه.پدر مجبور بود در گرمای تابستون به خاطر امرار معاش ما سر ساختمون کار کنه.اما بعد از چندسال وقتی فهمیدیم ساخت یک آپارتمان چند واحده رو پذیرفته خیلی خوشحال شدیم.اون پولی رو که به عنوان بیعانه گرفته بود روی پول خونه گذاشت و تونست جای بهتری رو اجاره کنه.به خاطر خرید اجناس چک داد.اما وقتی ساختمون تموم شد صاحب آپارتمان دبه درآورد و پولی بابت کارکرد بهش نداد.پدر هم به خاطر ساخت اون آپارتمان نزدیک سی میلیون چک داده بود.اگر اون مبلغ رو پرداخت نمی کرد به زندان می افتاد.یه روز وقتی من و پدر و مادر تنها خونه بودیم اونا به خیال این که من حرفاشونو نمی شنوم با هم گرم صحبت شدند.پدرم می گفت اگه مهسا قبول کنه که با امیر ازدواج کنه من می تونم مقداری پول ازش قرض بگیرم.بلکه نیمی از بدهی هامو پرداخت کنم.اون شب تا صبح گریه کردم.اماوقتی خوب فکر کردم دیدم پدرم خیلی به گردن من حق داره.یاد روزهای کودکی افتادم.یاد شب هایی که پدر از سر کار برمی گشت و ما همون غذای ناچیزمونو روی سفره می ذاشتیم و همه با اشتها دور هم می خوردیم.یاد شب هایی که سر گرسنه زمین می ذاشتیم و کسی اعتراض نمی کرد.همیشه همه احترام پدر رو حفظ می کردیم.اون شب همه این تصاویر از ذهنم گذشتن و تصمیم گرفتم به خاطر پدرم با تو ازدواج کنم.درسته که وضع مالی ما خوب نبود.اما پدر ستون خانواده مون بود.اگر اتفاقی براش می افتاد سقف اون خونه روی سر همه ما خراب می شد.به همین خاطر تصمیم گرفتم.می خواستم مهریه ام رو قبل از ازدواج بگیرم تا به کمک اون بدهی های پدر رو پرداخت کنیم و با گذاشتن این شرط که باید خونه و ماشینت رو به نام من کنی جای شکی برای قبول ازدواج با تو باقی نذارم...به چهره اش نگاه کردم و در میان گریه ادامه دادم:_امیر اگه تو به جای من بودی چی کار می کردی؟باور کن قصد من فریب تو نبود.من هیچ چشم داشتی هم به پول های تو نداشتم.فقط می خواستم به نوعی به پدرم کمک کنم.وقتی اشکهایم را دید کنارم ایستاد.دستش را روی صورتم کشید و اشکهایم را پاک کرد و با لحنی آرام گفت:_می دونم قصدت فریب من نبود.اما تو این فکر رو نکردی که بعد از ازدواج ممکنه علاقه من به تو تشدید بشه؟به چهره اش نگاه کردم و با بغض گفتم:_تو هم ازهمون اول هیچ علاقه ای به من نداشتی._بزرگترین اشتباهت توی زندگی همینه!_یعنی واقعاً دوستم داشتی؟_آره.ولی بدجوری غرورمو شکستی._ولی من قصد...رو به پنجره ایستاد و گفت:_دیگه واسه این حرفا خیلی دیره...از این گذشته اگه تو واقعاً قصدت کمک به پدرت بود به من می گفتی منم هر کمکی ازدستم بر می اومد براش انجام می دادم.گرچه حالا هم دیگه گفتن این حرفا هیچ فایده ای نداره.اما وقتی خواستیم از هم جدا بشیم خونه و ماشین مال تو میشه.مهریه ات هم که قبلاً پرداخت کردم._تو که چند روز پیش می گفتی همه اینا رو می خوای!نگاهی به چهره ام انداخت وگفت:_این مال موقعیه که بچه رو بخوای.اما اگه اونو نخوای می تونی همه اینا رو داشته باشی._اما من هیچ کدوم از اینا رو نمی خوام.در حالی که از کنارم می گذشت گفت:_هرطور میلته.چند قدم که برداشت صدایش کردم:_امیر._بله؟_چرا وقتی سرفه کردی دستمالت خونی شد؟_چطور مگه؟!_آخه نگرانت شدم.
با تمسخر گفت:_اگه می گفتی خوشحال شدم بیشتر باور می کردم!دستش رو گرفتم و گفتم:_امیر.من شوخی نکردم.واقعاً نگرانت شدم.چرادستمالت خونی شد؟_چیزی نیست فکر کنم از سرفه زیادی گلوم زخم شده._ولی به نظر من دلیلش ممکنه چیز دیگه ای باشه._تو هم که بدت نمیاد چیز دیگه ای باشه!_این چه حرفیه.بهتره به یه دکتر مراجعه کنی._گفتم که چیزی نیست.و با گفتن این حرف سر جای خودش دراز کشیدو نشان داد که دیگر مایل نیست به این بحث ادامه دهد.صبح با صدای کشیدن چیزی بر روی زمین از خواب بیدار شدم و روبروی پنجره ایستادم.دوستان امیر برای تمیز کردن ویلا آمده بودند.وقتی وارد آشپز خانه شدم مادربزرگ بادیدنم لبخند زد و گفت:_چه عجب بیدار شدی دخترم!_ببخشید دیشب خیلی خسته بودم._شوخی کردم عزیزم.بشین صبحانه بخور.پس از صبحانه از جا برخاستم و به کمک مادربزرگ رفتم.موقع ناهار به اصرار مادربزرگ و پدربزرگ دوستان امیر آنجا ماندند.سر میز غذا یکی از دوستان امیر به نام جواد رو به او گفت:_امیر باید همین الان بار سفر رو ببندی که دیگه بیشتر از این به تعویق نیفته._مگه شما بستید؟_الان چند روزه.خانوم هامون همه منتظرن.فقط تو موندی.همین امروز لوازمتو جمع کن.چشم.حتماً.من و مادربزرگ برای شستن ظرفها راهی آشپزخانه شدیم.دوستانش برای شوخی امیر رابه آشپزخانه فرستادند و مادربزرگ را بیرون کردند.امیر دربرابر حرکاتشان خنده ای کرد و به جواد گفت:_جواد به جان تو خسته ام._خسته ای که خسته ای!خانومت هم خسته ست.بهتره زودتر شروع کنی.درضمن کاری نکن که نذاریم خانومت هم کمکت کنه!علی.یکی دیگر از دوستانشان به طرف جواد رفت و گفت:_جواد جان ولش کن بیچاره امیر خسته ست._تو حرفی نزن.والا تو هم مجبور می کنم که همراهیش کنی!علی رو به امیر کرد و گفت:_امیر جان منو ببخش اصلاً حوصله ی ظرف شستن ندارم.بهتره تا مجبورم نکرده برم بیرون.امیر بادست به کمر جواد زد و گفت:_باشه جواد!بالاخره منم میام منزل تو اون وقت نشونت می دم!_اصلاً از این خبرا که میگی نیست.در ثانی توی خونه همیشه شستن ظرفها با منه.امیر بار دیگر در مقابل این حرفش خنده را سر داد.پس از خارج شدن دوستانش در حالی که ظرفی را از دستم می گرفت گفت:_از دست این جواد یه استراحت کوتاه رو هم از ما گرفت._می خوای بشین همین جا خودم ظرفها رو می شورم._نه.کمکت می کنم تا زودتر تموم بشن.چند دقیقه ای در سکوت کنار هم ایستاده بودیم.سکوت را شکستم و گفتم:_با این دوستات می خوای بری سفر؟_آره.چطور مگه؟هیچی همینطوری پرسیدم._ما هفت نفر با وجود این که اهل شمال هستیم اما در هفت استان مختلف به عنوان دانشجو پذیرفته شدیم.به همین خاطر با هم قرار گذاشتیم بعد از این هفت هشت سال دوری دو هفته به سفر بریم.ما از کودکی با هم بزرگ شدیم.با هم می خوردیم.می گشتیم.درس می خوندیم...وضع زندگی هیچ کدوممون هم خوب نبود.اما از وقتی این کارخونه به من ارث رسید هر شش نفرشونو آوردم توی کارخونه.بعد از چند سال هم تصمیم گرفتیم که ادامه تحصیل بدیم.حالا هم قراره که همه مون توی همین کارخونه مشغول کار بشیم._حالا نمی شد تنهایی به این سفر برید؟_من که از خدا می خواستم!ولی اونا می خوان حتماً با همسراشون به این سفر برن.از حرفش خیلی ناراحت شدم._تو که از خدا می خواستی تنها بری چرا دنبال من اومدی؟چرا با التماس منو راضی کردی که همراهت بیام؟_من التماس کردم؟دهانش را برای گفتن حرفی باز کرد که پدربزرگ وارد شد و او هم به تندی آشپزخانه را ترک کرد.پدربزرگ متعجب گفت:_این چش بود؟!شانه ای بالا انداختم و به شستن باقی ظرفها پرداختم.پس از تمام شدن کارم در آشپز خانه می خواستم به اتاقم بروم که دوستانش به قصد رفتن از جایشان بلند شدند.جواد رو به امیر گفت:_پس امشب حرکت می کنیم؟_قرارمون کجا باشه؟_همین جا چون تو لوازمتو جمع نکردی.این طور وقت بیشتری داری.ما به دنبال همدیگه میریم و آخر سر هم میایم اینجا...چطوره؟