امیر که متوجه تندی گفتار خود شده بود لحنش را کمی آرام تر کرد و گفت:_دکتر گفته نباید دچار هیجان بشه.با خود گفتم:"چه دروغایی به هم می بافه!"ساعتی بعد همه به طرف رستوران پارک رفتیم.همه سفارش پیتزا دادند ولی من میلی به غذا نداشتم.سرم به شدت درد می کرد و گیج می رفت.مشغول بازی با غذا بودم که امیر کنار گوشم گفت:_چرا نمی خوری؟دوست نداری؟_نه.میل ندارم.نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:_حالت خوبه؟رنگت پریده._نه.طوری نیست.خوبم.از جایش بلند شد و رو به بقیه گفت:_با اجازه شما.ما بیرون هستیم شما شامتونو میل کنید.من نیز از جایم بلند شدم و همراه او از رستوران بیرون رفتم.روبروی رستوران روی یه نیمکت نشستیم.با عصبانیت گفت:_برای چی سوار بشقاب پرنده شدی؟نگفتی برای بچه ضرر داره؟دلم از این حرفش گرفت.فقط بچه برای او مهم بود!تمام سرگیجه و رنگ پریدگی و حتی شام نخوردن مرا دیده بود.آن وقت فقط نگران بچه اش بود!_اگه اتفاقی برای بچه می افتاد چه جوابی داشتی؟از جایم برخاستم و چند قدم از او دور شدم.نم اشک در چشمهایم نشسته و دلم گرفته بود.احساس می کردم.دنیا به آن بزرگی برایم تبدیل به قفسی تنگ و تاریک شده که هیچ راه رهایی ندارم.هوا سرد بود و من فراموش کرده بودم پالتویم را از هتل با خود بیاورم.دستهایم را زیر بغل قفل کردم تا کمی گرم شوم.به طرفم آمد و در حالی که کاپشنش را از تن بیرون می آورد گفت:_چرا پالتو تنت نکردی.تو که می دونی هوا سرده و...به میان حرفش پریدم و گفتم:_می دونم هوا سرده و برای بچه ات ضرر داره!کاپشن را پس زدم و گفتم:_نیازی هم به این نیست.خودت تنت کن سرما نخوری!دوباره روی صندلی نشستم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم.کنارم نشست و آرام گفت:_اگه حالت خوب نیست پاشو بریم دکتر.برای لحظه ای از لحنش تعجب کردم.آیا به راستی نگرانم بود یا می خواست جلوی دیگران تظاهر کند؟از جایش بلند شد و گفت:-یه دقیقه همین جا باش تا من برگردم.به سرعت به رستوران رفت و لحظاتی بعد برگشت._بلند شو بریم._کجا؟_می ریم بیمارستان._گفتم که نیازی نیست تا چند دقیقه دیگه خوب می شم._ولی من می گم پاشو!با اخم به او نگاه کردم و گفتم:_مگه بعد از ظهر من به تو گفتم بریم قبول کردی؟سرش را نزدیک صورتم خم کردم و گفت:_بهت گفتم که بعداً می رم.حالا هم این قدر لج نکن...پاشو.بلند شدم و همراهش به راه افتادم.دقایقی بعد مقابل بیمارستانی توقف کرد.پیاده شدیم و به طرف اورژانس رفتیم.دکتر بعد از معاینه در حالی که سرمی به دستم می زد رو به امیر گفت:_بیشتر مراقبش باشد.از وضعیتی که داره معلومه نسبتاً ضعیفه.بر اثر تزریق چشمهایم کمکم روی هم نشستند و نفهمیدم کی به خواب رفتم.وقتی چشم گشودم امیر را دیدم که لبه تخت کنارم نشسته است.لبخندی زد و گفت:_چه عجب بیدار شدی!_انگار داروی خواب آور بهم تزریق کرد.سریع خوابم برد.خواستم از روی تخت بلند شوم که بازویم را گرفت و گفت:_چند دقیقه دراز بکش بعد بلند شو._ولی من نزدیک یه ساعته که خوابیدم._می دونم چند دقیقه دیگه هم صبر کن تا حالت کاملاً خوب بشه.ناچار دوباره دراز کشیدم.به چهره اش خیره شدم و گفتم:_می خوای دوباره برگردی پیش بچه ها؟_نه.خودمم حوصله ندارم.می ریم هتل.لحظاتی سکوت برقرار شد.آرام گفتم:_امیر..._بله؟_اگه سوالی بپرسم راستشو می گی؟_تا چی باشه!_تو دوست داشتی همسرت چه اخلاقی داشته باشه؟از جایش بلند شد و پشت به من روبروی پنجره ایستاد.پرده را کنار زد و در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت:_واقعاً راستشو می خوای بدونی؟_بله.به طرفم برگشت و با نگاهی به چشمهایم گفت:_دوست داشتم همسری عاشق و مهربون داشته باشم.اما چی فکر می کردم و چی شد!برای لحظه ای متعجب به او خیره ماندم.من زنی که همیشه در رویاهایش جستجو می کرده نبودم!احساس کردم تهی شده ام.درمانده و مستاصل از روی تخت پایین آمدم.احساس کردم شانه هایم سنگینی عجیبی را بر تنم وارد می کنند و پاهای نحیفم یارای نگه داشتن این تن را ندارند.برای لحظه ای چشمهایم سیاهی رفت.خواستم بیافتم که سریع به طرفم آمد و مرا گرفت.سعی کردم خوددار باشم._مگه نگفتم چند دقیقه دراز بکش بعد بلند شو؟_آرام و بی تفاوت گفتم:_حالم بهتر شده برگردیم._با این حالی که تو داری..._گفتم که...بهترم.لبه تخت را گرفتم تا بلند شوم که گفت:_حداقل بذار کمکت کنم!_به کمک کسی احتیاج ندارم!ولی او دستم را محکم گرفت و با لحنی قاطع گفت:_بس کن دیگه مهسا می خوای حالت از اینیکه هست بدتر بشه؟با بی حالی گفتم:_تا رفتار تو اینه حال من خوب نمیشه._ولی تا زمانی که این سفر تموم نشده مجبوری هم منو،هم این حالت رو تحمل کنی!_اینم از شانس منه!نگاهی به چهره ام انداخت که تمام تنم را لرزاند.نگاهش مملو از مفاهیم گوناگون بود.وقتی در ماشین نشستیم به سرعت به طرف هتل حرکت کرد و در طول راه حتی یک کلمه هم حرف نزد.پس از گرفتن کلید به طرف اتاقمان رفتیم.خیلی سریع لباس عوض کرد و بعد ازخاموش کردن چراغهای سوئیت روی تخت افتاد.من هم خسته از تمام اتفاقات روز دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.
فصـــل دهم در تمام سه چهار روزی که آنجا بودیم هر روز صبح زود همه از هتل خارج می شدیم و شب باز می گشتیم.در کنار آنها خوش می گذشت اما من دیگر خسته شده بودم و دلم می خواست هر چه زودتر به مشهد برویم.دلم بینهایت برای زیارت امام رضا(ع)بی تابی می کرد.صبح روز پنجم قرار شد همه با هم به غار علیصدر برویم.خیلی دلم می خواست آنجا را ببینم اما حالم خوب نبود.حالت تهوع داشتم و تمام تنم ضعف کرده بود.روی تخت دراز کشیده بودم که امیر روبرویم ایستاد و گفت:_پس چرا حاضر نمی شی؟!بابی حالی گفتم:_حالم خوب نیست.نمی تونم بیام.فکر می کردم از شنیدن این خبر نگران می شود و کنارم می ماند اما او با جوابش سیلی محکمی بر پرده افکارم زد._پس من با بچه ها می رم.به احتمال زیاد بعد از ناهار بر می گردیم.آنگاه راهش را کج کرد و از اتاق خارج شد.خیلی ناراحت شدم.ساعتی بعد حالم بدتر شد.حالت تهوع داشتم.به سرعت به طرف دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم.خواستم دوباره به اتاق برگردم که صدای در مرا سرجایم نگه داشت.با بی حالی در را باز کردم.پیرزنی خوش رو پشت در ایستاده بود.اصلاً حال ایستادن نداشتم.ولی خودم را کنترل کردم و با لبخندی تصنعی گفتم:_بله مادر.کاری داشتید؟با مهربانی گفت:_دیدم همسرت نیست و تنهایی گفتم...دیگه چیزی نفهمیدم و نقش زمین شدم.نگران کنارم نشست و گفت:_چی شد دخترم؟کمک کرد تا روی تخت بنشینم.شانه هایم را گرفت و مرا روی تخت خواباند.دستی به پیشانی ام گذاشت و با نگرانی گفت:_چرا این قدر سردی دخترم؟گمون کنم فشارت افتاده.با بی حالی گفتم:_ممنون مادر.چیزی نیست._این چه حرفیه؟پس همسرت کجاست؟_با دوستاش رفته بیرون بعد از ناهار میاد._تو رو اینجا تنها گذاشته.با دوستاش رفته خوش گذرونی؟لبخندی زدم و ترجیح دادم سکوت کنم._اومدین ماه عسل؟خندیدم و گفتم:_ماه عسل؟!نه...ما بیشتر از یک ساله که ازدواج کردیم.چند ماه دیگه هم صاحب بچه می شیم.گونه ام را بوسید و گفت:_تبریک می گم دخترم.ولی چرا همسرت به فکر تو نیست؟تو رو با این وضعیت تنها گذاشته.رفته!نمی دانستم چه بگویم.بلد شد و دقایقی بعد با یک نوشیدنی داغ بازگشت.اینو بخور دخترم.برات خوبه.نمی تونم...سرم گیج می ره.لبخندی زد و گفت:_تمام مادرها این درد رو تحمل می کنن.فنجان چای را به دستم داد و مجبورم کرد به زور آن را سر بکشم.فنجان خالی را روی میز کنار تخت گذاشتم و دوباره دراز کشیدم.آرام کنارم ماند تا به خواب رفتم.نمی دانم چه مدتی گذشت که چشم باز کردم.پیرزن هنوز کنارم نشسته بود.در همین هنگام در باز شد و امیر در چهار چوب در ایستاد.از دیدن پیرزن در کنارم کمی جا خورد.با گفتن سلام ما را متوجه خودش کرد.پیرزن به جای اینکه جواب سلامش را بدهد و به من گفت:_این شوهرته؟_بله.روبرویش ایستاد و گفت:_آقای محترم!شما نباید همسرتون رو توی این وضعیت تنها بذارید.امیر با نگرانی نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:_تو حالت خوبه مهسا؟_بله.خوبم.طوری نیست.پیرزن رو به او گفت:_شما که می دونین همسرتون بارداره برای چی تنهاش می ذارین؟امیر لبخندی زد و گفت:_ببخشیدمادر.من معذرت می خوام...پیرزن هم خندید.به طرفم آمد و گونه ام را بوسید:_من دیگه می رم دخترم.به من سر بزن._چشم.دستتون درد نکنه.به زحمت افتادید._زحمت کدومه دخترم؟تو مثل دختر من می مونی.با خداحافظی اتاق را ترک کرد.امیر در حال در آوردن کتش با خنده گفت:_این دیگه کی بود؟_همسایه اتاق بقلیه.امروز صبح اومد پیشم که یه دفعه حالم بد شد.کنارم موند تا تو بیای._برای خودت دوست پیدا کردی!_آره زن مهربونیه.لب تخت نشست و آرام گفت:_حالت خوبه؟لحن آرامش دلم را لرزاند.بی حالی ام را فراموش کردم و گفتم:_بله.بهترم.دستم را گرفت و گفت:_ولی من فکر می کنم هنوز حالت زیاد خوب نشده.به احتمال زیاد دوباره فشارت اومده پایین.پاشو ببرمت دکتر.لبخندی زدم و گفتم:_نمی خواد.بهترم._ناهار خوردی؟_میل ندارم.از جایش بلند شد و گفت:_سفارش می دم برامون بیارن اینجا._مگه تو ناهار نخوردی؟_نه.اومدم تا با هم بخوریم.بلند شدم و رو به پنجره ایستادم.لحظاتی بعد صدای در بلند شد.ناهار را به اتاق آوردند و وی میز گذاشتند.بعد از رفتنشان صدایم کرد.با دیدن غذا اشتهام تحریک شد.امیر با خنده گفت:_خوبه که گفتی میل نداری.حتماً اگه میل داشتی منم می خوردی!
لبخندی زدم و گفتم:_اگه ناراحتی نمی خورم.خنده اش پر رنگ تر شد.آن غذا اولین غذایی بود که در طول این مدت به من چسبید.بعد از ناهار روی تخت دراز کشید تا ساعتی استراحت کند.در هال مشغول تماشای تلویزیون بود که ضربه ای به در خورد.صدف و فاطمه هر دو وارد شدند و کنار هم نشستیم.فاطمه گفت:_حالت چطوره؟خوبی؟_خیلی ممنون.بهترم.صدف گفت:_چرا امروز همراه ما نیومدی؟خیلی خوش گذشت._مگه امیر با شما نیومد؟!_نه.گفت حوصله ندارم.می رم سر مزار باباطاهر.برای لحظه ای به فکر فرورفتم.اگر امیر با آنها نرفته بود پس صبح تا ظهر کجا بود؟فاطمه دستش را روی زانویم زد و گفت:_کجایی؟_بله.چیزی گفتی؟_گفتم کجایی.رفتی تو فکر!برای خاتمه دادن به بحث آنها گفتم:_خب از خودتون بگید.خوش گذشت؟_عالی بود.جای شما خالی.صدف لبخندی زد و گفت:_راستش اومدیم بگیم که امشب به طرف مشهد حرکت می کنیم.باشوق دستهایم را ه هم کوبیدم و گفتم:_راست می گی؟معلومه که راست می گم.راستش...حال آقا آرش زیاد خوب نیست.مثل اینکه می خواد برگرده.اما گفت اول بریم مشهد بلکه حالش بهتر بشه._خدا بد نده.طوری شده؟_مثل اینکه کلیه هاش سرما خوردن._انشاا... که زود خوب بشه.ولی خیلی خوشحالم کردید.فاطمه گفت:_پس هرچه زودتر لوازمو جمع کن.به امید خدا امشب حرکت می کنیم._انشاا...دقایقی بعد بلند شدند و اتاق را ترک کردند.به طرف امیر رفتم.خواستم موضوع را به او بگویم اما خوابیده بود.پتو را رویش کشیدم و منتظر ماندم تا بیدار شود.نزدیک ساعت پنج بعد از ظهر بیدار شد.روی کاناپه دراز کشیده بودم و کتاب می خواندم.حوله اش را برداشت و به حمام رفت.تقریباً نیم ساعت بعد بیرون آمد.پس از شانه کردن موهای روبرویم ایستاد و گفت:_وسایلتو جمع کن امشب حرکت می کنیم._جمع کردم._جمع کردی؟کتاب را از جلوی صورتم برداشتم و گفتم:_بله.جمع کردم.ظهر که تو خواب بودی صدف و فاطمه اومدن اینجا و گفتن که تصمیم گرفتن امشب حرکت کنن.خودش را روی صندلی ولو کرد و رو به من گفت:_اگه می شه برام یه لیوان آب بیار.لیوانی آب ریختم و به دستش دادم.کنارش نشستم و گفتم:_از مزار باباطاهر چه خبر؟دیداری تازه کردی؟از بالای لیوان تعجب به چهره ام نگاه کرد._صدف گفت که همراه اونا نرفتی.لیوان را محکم روی میز کوبید و گفت:_تو برای چی از صدف پرسیدی که من همراه اونا رفتم یا نه؟از صدای شکستن لیوان از جا پریم و آرام گفتم:_من که چیزی نگفتم.چرا عصبانی می شی؟با خشم نگایی به چهره ام انداخت و به اتاق رفت.دنبال رفتم.مشغول پوشیدن لباس بود.روبرویش ایستادم و گفتم:_باز کجا می خوای بری امیر؟_به تو مربوط نیست._یعنی چی؟چرا تا حرفی پیش میاد فوری می ری بیرون؟_پس انتظار داری بمونم و تو رو تحمل کنم؟منتظر جواب من نماند و از در بیرون رفت.پس از رفتنش لباسم را عوض کردم و به اتاق آن پیرزن رفتم.از دیدنم خوشحال شد.مرا روی صندلی کنارش نشاند و لیوانی شربت مقابلم گذاشت.یکباره به یاد مادربزرگ افتادم.با گریه خودم را در آغوشش انداخم و بغضم تبدیل به گریه ای تلخ شد.دستی به سرم کشید و گفت:_چی شده عزیزم؟با همسرت حرفت شده؟_نه.دلم گرفته.تنها بودم که یاد شما افتادم.لیوان شربت را به دستم داد و من هم لاجرعه آن را سرکشیدم.انگار از کویر آمده بودم.لبخندی زد و گفت:_می خوای دوباره پرش کنم؟خنده ام گرفت._نه...راستش خیی تشنه بودم.نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:_پس همسرتون کجاست؟_رفته بیرون یه گشتی بزنه._چرا شما رو همراه خودش نبرد؟_خیلی اصرار کرد.خودم حوصله رفتن نداشتم.از خودت بگو دخترم.حالت بهتره؟_بله بهترم.به لطف شما کسالتم برطرف شده._راستی بچه ات چیه؟نگفتن؟_نه هنوز خیلی زوده.از این گذشته.خودمم دلم نمی خواد بدونم.این طور جذاب تره!_حق با توئه دخترم.این طوری انتظارت دو هدف داره._دو هدف؟!_آره دیگه.یکی برای خود بچه یکی هم نوع بچه!_حق با شماست._از خودت بگو دخترم.از خانواده ات.همسرت...اون خیلی تو رو دوست داره؟غم چهره ام را گرفت.دسی روی شانه ام نهاد و گفت:_چی شده؟ناراحت شدی؟_نه.طوری نیست._نکنه اذیتت می کنه؟_نه.اون مرد خوبیه.ولی نمی دونم چرا زیاد از من خوشش نمیاد.قراره بعد از این سفر از هم جدا بشیم.با تعجب ابروهایش را در هم کشید و گفت:_از هم جدا بشید؟! مگه تو باردار نیستی؟_چرا.ولی می گه باید بچه رو به اون بدم.
با عصبانیت گفت:_عجب آدم خودخواهی!بی خود نیست تا دیدمش ازش خوشم نیومد!از حرفش ناراحت شدم.با آن که امیر چند دقیقه قبل با من آن رفتار را کرده بود ولی باز هم دوست نداشتم کسی درباره اش این طور صحبت کند.متوجه ناراحت ام شد._ناراحت شدی دخترم؟سکوت کردم.با دست چانه ام را بالا گرفت و گفت:_خیلی دوستش داری؟بغض کردم و سرم را به علامت تایید تکان دادم.لبخندی زد و گفت:پس اگه دوستش داری چرا می خوای ازش جدا بشی؟_به خاطر اینه دیگه منو دوست نداره.خودش چند دقیقه قبل با نفرت به زبون آورد که داره منو تحمل می کنه._پس چطوری با هم ازدواج کردید؟مختصری از زندگی ام برایش تعریف کردم.وقتی صحبت هایم تمام شد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:_این طور که معلومه اون خیلی تو رو دوست داره._اوایل دوستم داشت.اما حالا از من متنفره._بهش گفتی که دوستش داری؟_نه.هیچ وقت هم نمی گم.یعی تا خودش به زبون نیاره من هم حرفی نمی زنم._ولی کار اشتباهی می کنی!به نظر من باها صحبت کن و حرف دلت و بزن...تو باید به فکر بچه هم باشی.بچه وقتی به دنیا میاد هم پدر می خواد و هم مادر.شما نباید تنها به فکر خودتون باشید.با بغض گفتم:_ول من جرات اینو ندام که بهش بگم دوستش دارم._چرا دخترم؟اون همسرته.چا باهاش احساس غریبگی می کنی؟_برای ان که هچ وقت هیچ کدوم از ما به دیگری نگفت:"دوستت دارم".ما فقط زر یک سقف زندگی می کردیم.اما هر کسی برای خودش روزها او می گذوند.ناگهان متوجه ساعت شدم که از هشت هم گذشته بود.سریع از جا بلند شدم و گفتم:_ببخشید مادر.مزاحمتون شدم._این چه حرفیه دخترم؟بازم به من سر بزن.خوشحال می شم._راستش اومده بودم ازتون خداحافظی کنم.امشب قراره برگردیم._جدی میگی؟!_بله.گونه ام را بوسید و گفت:_مراقب خودت باش دخترم.من هم گونه اش را بوسیدم و راهی اتاق خودمان شدم.در دل دعا کردم که امیر هنوز نیامده باشد.والا دوباره عصبانی می شد.ولی به محض اینکه در را باز کردم او را با چهره ای عبوس و در هم،نشسته روی مبل روبرو دیدم.بی اعتنا به حضورش به طرف اتاق خواب رفتم.پشت سرم ایستاد و گفت:_تا حالا کجا بودی؟_به خودم مربوطه.سینه به سینه ام ایستاد و با لحنی آرام ولی پر تحکم گفت:_تا حالا کجا بودی؟این بود سوال من...جواب بده!رفته بودم اتاق اون پیرزنه...همون که ظهر اینجا بود._با اجازه ی کی رفتی؟_با اجاه خودم.شانه هایم را محکم گرفت و گفت:_درست جواب منو بده!با صدایی که از شدت بغض می لرزید گفتم:_امیر تو چت شده؟مگه من کلفت زر خرید توام که اینطور با من رفتار می کنی؟مگه وقتی من از تو پریدم کجا می ری جوابی بهم دادی؟اون رفتار اون شب که جلوی دوستات سر من داد زدی.اینم از این که هر دقیقه منو آزار و اذیت می کنی.آخه مگه من با تو چه کردم امیر؟پوزخندی زد و شانه هایم را رها کرد._تو با من چه کردی؟بگو،"من با تو چه نکردم!"یعنی واقعاً خودت تا حالا نفهمیدی که با من چه کردی؟!نگاهی به چمدان ها انداخت و گفت:_چمدونا رو بردار و از اتاق بیرون بیار.من می رم از دوستام خداحافظی کنم که برگردیم شمال.وقتی رسیدم هم خیلی زود از هم جدا می شیم.خواستم جلویش را بگیرم که سریع از اتاق خارج شد.چند دقیقه بعد برگشت و یکراست به طرف چمدان ها رفت.متعجب گفتم:_پس چرا فقط یکی رو می بری؟_برای اینکه راه ما از هم جداست!من می رم شمال.شما هم فردا می رید اصفهان.چند روز دیگه منم میام و...می ریم محضر.و در مقابل چشمهای بهت زده ی من با چمدانش از اتاق خارج شد.حتی فرصت اعتراض را هم به من نداد.برایم دور از باور بود چطور می توانست این قدر بی خیال باشد؟تا ساعتی بعد از رفتنش به امید آن که این فقط یک شوخی است و زود برمی گردد.روی صندلی روبروی در نشستم.ولی نیاد که نیامد!وقتی دو ساعت از رفتنش گذشت کاملاً باورم شد که بر نمی گردد.گریه ام گرفته بود.اما خودم هم نمی دانستم برای چه می گریم.برای تنهایی ام یانرفتن به مشهد و زیارت امام رضا(ع)؟نمی دانستم...ولی بعد از ساعتی وقتی به خود آمدم.فهمیدم که گریه ام در آن ساعت از شب فقط به خاطر نبودن امیر است.احساس کردم وحشتاک دلنگرانش هستم.
در دل به خود گفتم:"وقتی تو برای اون مهم نیستی و دیگه دوستت نداره،دیگه چرا این قدر نگرانش هستی؟چرا اجازه دادی عشقش به دلت راه پیدا کنه؟چرا عاشقش شدی؟"وقتی عقربه های ساعت روی عدد یک اطراق کردند با نا امیدی بلند شدم و روی تخت نشستم.اصلاً خواب به چشمهایم نمی آمد.نگاهم را از پنجره به آسمان دوختم و ر همان حال با خود گفتم:"اگه برگرده امکان نداره دیگه باهاش دعوا کنم!اصلاً بهش می گم که چقدر دوستش دارم و برای یه لحظه هم حاضر نیستم دوریش رو تحمل کنم!"وقتی به خود آمدم که دو چشم سیاه و درشت در سیاهی اتاق در میان چهارچوب در به من زل زده بودند.باورم نمی شد.از تخت پایین پریدم و مات و مبهوت به او چشم دوختم.چراغ اتاق را روشن کرد و در حالی که به طرف چمدان من می رفت خیلی آرام گفت:_سریع لباسهاتو بپوش بیا پایین.من منتظرم.لحن آرامش دلم را لرزاند.خیره در چشمهایش گفتم:_کجا؟شمال یا اصفهان؟_می ریم مشهد!متعجب به او نگریستم.اصلاً برایم باور کردنی نبود.ذوق زده گفتم:_راست می گی امیر؟!_آره.حالا زودتر آماده شو.باید به بچه ها برسیم._ولی اونا چندساعته که حرکت کردن.لبخندی زد و گفت:_نه...اونا هم تازه حرکت کردن.اگه سریع بریم بهشون می رسیم.هنگاهی که به نیمه های راه رسیدیم با تعجب ماشین جواد و بقیه را دیدیم که کنار جاده توقف کرده اند.امیر بر سرعتش افزود و وقتی به آنها رسید سریع پیاده شد و به طرفشان رفت.من هم به دنبال او پیاده شدم.رو به جواد گفت:_چی شده جواد؟جواد اشاره ای به آرش کرد و گفت:_حالش به هم خورده نمی تونه رانندگی کنه.نگران رو به آرش پرسید:_آرش حالت خوبه؟ولی اصلاً حال جواب دادن نداشت.هر دو دستش را روی پهلوهایش گذاشته بود.امیر به رضوان گفت:_شما با ماشین من بیا .منم ماشین آرش رو میارم.رضوان در ماشین ما نشست.من هم سر جای امیر.در طول راه رضوان گریه می کرد و نگران بود.سعی کردم او را دلداری دهم و از او خواستم تا ساعتی استراحت کند.سرش را به عقب تکه داد و چشمهایش را روی هم گذاشت.چراغ داخل ماشین را خاموش کردم و شیشه ها را بالا کشیدم.هوای داخل اتومبیل گرم و مطبوع بود.دلم می خواست بخوابم.اما مجبور بودم رانندگی کنم و تمام حواسم به جاده بود.نزدیک صبح جواد ماشینش را مقابل جنگلی سرسبز متوقف کرد و همه پشت سرش نگه داشتیم.آرش بهتر شده بود.رضوان هم تا حدودی خیالش راحت شده بود.اما من خیلی خسته بودم و دلم می خواست بخوابم.پس از صبحانه آرش رو به امیر گفت:_خب دیگه آقا امیر.راضی به زحمت شما نیستم.خودم رانندگی می کنم.امیر با خنده گفت:_راحت بگو می خوای کنار زنت باشی!آرش دست برشانه اش نهاد و گفت:_شاید خودت می خوای کنار زنت باشی.این حرف رو هم می زنی که زودتر از شر من خلاص بشی!امیر نگاهی به من انداخت و با چشمکی گفت:_اتفاقاً من می خوام کنار تو باشم که کنار مهسا نباشم!همه خندیدند.بهروز رو به من گفت:_شما هم یه چیزی بگید مهسا خانم.حالا اگه زهره همچین حرفی از من شنده بود پوستم رو می کند.زهره نیشگونی از بازویش گرفت و گفت:_حالا حرفت راست شد._چرا نیشگون می گیری زهره جان؟من که همچین حرفی نزدم.من حتی نمی تونم یه دقیقه بدون تو بمونم.سپس خطاب به امیر گفت:_والا خوب شانسی داری!حرفا رو تو زدی کتک ها رو من می خورم.رو به بهروز گفتم:_شما مطمئن باشید امیر کتک هاشو بعداً می خوره.بهروز دستهایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت:_الهی شکر.حالا خیالم را حت شد که امیر هم قِسِر در نمی ره!حسین دستی بر شانه امیر زد و گفت:_دلم به حالت می سوزه امیر جان!مهسا خانم بدجوری برات خط نشون کشیده.امیر نگاهی به فاطمه انداخت و گفت:_می گم فاطمه خانم.چطوره شما با مهسا برید؟من می خوام با حسین صحبت کنم!همه خندیدند.ساعتی بعد دوباره در ماشین ها نشستیم و به راه افتادیم.وقتی تنها شدیم دوباره شد همان امیر سرد و خشک!با خود عهد کرده بودم که دیگر با او دعوا نکنم.من که می دانستم حق با اوست.من که می دانستم بارها و بارها غرورش را شکسته و اورا به باد مسخره گرفته ام.خیلی دلم می خواست بابت حرف هایی که به او زده ام عذر خواهی کنم تا شاید کینه اش از بین برود اما نمی توانستم.هنوز غرور لعنتی ام این اجازه را نمی داد.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بر هم گذاشتم.با توقف ماشین چشم گشودم.همه روبروی یک مهمانسرا توقف کرده بودند.در سکوت از ماشین پیاده شدیم و همراه بقیه به مهمانسرا رفتیم.همه میزها دونفره بودند و هر زوج پشت یکی میزها نشست.امیر رو به من گفت:_چی میل داری؟_فرقی نمی کنه.هرچی خودت بخوری.لبخندی زد و گفت:_امان از دست تو.هر دو جواب رو با هم می دی!_منظورت رو متوجه نمی شم.نگاهم کرد و گفت:_چرا متوجه می شی!غذا سفارش داد و هر دو باز هم در سکوت مشغول خوردن شدیم.پس از صرف غذا زودتر از بقیه بلند شدیم و به محوطه بیرون از رستوران رفتیم.جای سرسبز و با نشاطی بود.دقایقی روی سبزه ها نشستیم.امیر دراز کشید.دستهایش را زیر سر قلاب کرد و چمهایش را برهم نهاد.هوا سوز سردی داشت.اما به سردی همدان نبود.احساس کردم سردی هوا اذیتش می کند چون چندین بار تک سرفه هایی پشت هم کرد.بلند شد و چند دم از من فاصله گرفت.دوباره سرفه هایش شروع شده بودند اما نه به آن شدت قبلی.از جایم بلند شدم و با نگرانی به طرفش رفتم._امیر حالت خوب نیست؟_نه.خوبم.
روبریش ایستادم و گفتم:_دستمالتو بینم!منظورم را فهمید.پشت به من ایستاد و گفت:_لازم نیست.دوباره روبرویش ایستادم و گفتم:_چرا لازمه.گفتم دستمالتو ببینم.خواست از کنارم رد شود که بازویش را محکم گرفتم و گفتم:_چرا می خوای فرار کنی؟می ترسی دستمالتو به من نشون بدی؟وقتی جوابی نداد با لحنی التماس آمیز گفتم:_خواهش می کنم.با تردید دستمال را از مقابل دهانش پایین آورد.ولی چیزی روی آن نبود.احساس کردم نفس راحتی کشید.آرام گفت:_من که گفتم چیزی نیست._پس چرا هر دفعه سرفه می کردی دستمالت خونی می شد؟_از سرفه زیاد بود...به میان حرفش پریم و گفتم:_از سرفه زیاد گلوت زخم می شه؟یعنی تو فکر می کنی این دلیل قانع کننده ایه؟به چهره ام نگاه کرد و کاملاً جدی گفت:_خیلی دوست داری دلیل دیگه ای داشته باشه؟برای لحظه ای به چهره اش خیره شدم.چطور متوجه نبود که تا چه حد برایم مهم است؟_این ربطی به دوست داشتن یا نداشتن من نداره.تو باید بیشتر از اینا مراقب خودت باشی.اگه اتفاقی برای تو بیافته چطوری می خوای بعد از من از بچه ات مراقبت کنی؟_مگه قراره من ازش مراقبت کنم؟_مثل اینه خودت گفتی بچه رو باید به تو بدم!نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:_یعنی تو بچه رو به پول فروختی؟_مگه تو همین کار رو نکردی؟_من؟!_آره.خودت گفتی اگه بچه رو بخوام باید پول مهریه رو برگردونم.خب من این پول رو ندارم که به تو بدم._ولی اگه واقعاً بچه رو دوست داشته باشی این پول رو فراهم می کنی!_آخه چطوری؟به من بگو از چه طریقی..._خودت فکر کن می فهمی.با ملحق شدن دوستانش حرفهایمان نیمه تمام باقی ماند.نزدیک غروب به مشهد رسیدیم.هتلی که قرار بود در آن اقامت کنم درست وبروی حرم واقع بود.از خوشحالی اشک در چشمهایم جمع شد.اتاقمان درست روبروی گلدسته ها و گنبد بود.همانطور روبروی پنجره نشستم و به گنبد چشم دوختم.اشکهایم همچو باران فرو می ریختند.طاقت نیاوردم و رو به امیر گفتم:_می شه الان بریم حرم؟خودش را روی تخت اداخت و گفت:_فعلا خیلی خسته ام.طولانی بودن راه خسته ام کرده.با بچه ها قرار گذاشتیم امشب استراحت کنیم.فردا صبح زود برای نماز بریم حرم.روبروی تخت ایستادم و گفتم:_خب فردا هم می ریم._گفتم که خیلی خسته ام.دیگر حرفی نزدم.می دانستم نمی پذیرد.سریع دوش گرفتم و دوباه دقایقی روبروی پنجره ایستادم.اولین باری بود که به زیارت می آمدم و شوق دیدار آن فضای روحانی مرا دگرگون می کرد.حدود سه ساعت پشت پنجره نشسته و با چشمهای اشکبار به گنبد و بارگاه امام رضا(ع)چشم دوخته بودم.حدود ساعت یازده با تردید امیر را که در خواب بود صدا زدم.وحشت زده چشم از هم شود و پرسید:_چیه؟چی شده؟_امیر می شه بریم حرم؟_منو از خواب بیدار کردی که اینو بگی؟مگه نگفتم صبح می ریم؟دوباره پتو را روی سرش کشید و خوابید.خیی ناراحت شدم.تصمیم گرفتم به تنهای به حرم بروم.چادری را که مادربزرگ برایم آماده کرده بود به سر انداختم و از هتل خارج شدم.با قدم های آرام راه می رفتم گویی روی ابرها قدم بر می داشتم.وارد صحن شدم و به طرف حرم رفتم.اما در های حرم بسته ود و خادمان در حال تمیز کردن آنجا بودند.اصلا تحمل صبر کردن تا صبح را نداشتم.به پیرزنی که در ال داخل شدن بد التماس کردم که مرا همراه خودش ببرد._نمی شه دخترم.دارن حرمو تمیز می کنن._خواهش می کنم مادر .من دفعه اوله که میام زیارت.باردار هم هستم.روزا نمی تونم بیام آخه خیلی شلوغه.خواهش می کنم منو همراه خودتون ببرید.وقتی گریه و التماسم را دید دستم را گرفت و همراه خود به داخل برد.از آن همه شکوه و جلال کم مانده بود نقش زمین شوم.همچون ابر بهار اشک می ریختم.احساس می کردم خواب می بینم و در همان حال آرزو کردم اگر چنین است هرگز از این خواب بیدار نشوم.با دلی پر از حسرت خوم را به ضریح رساندم و ساعتها به راز و نیاز پرداختم.با فرود دستی روی شانه ام چشم گشودم و همان پیرزن را بالای سرم دیدم._دخترم نزدیک اذان صبحه می خوان در ها رو باز کنن.گفتم بیدارت کنم.برخاستم و نگاهی به ساعت انداختم:"آه خدای من!الان امیر بیدار می شود!"بار دیگر ضریح را بوسیدم و از ته دل آرزو کردم:"خدایا امیر رو از من نگیر!"وقتی از حرم بیرون آمدم چند دقیقه ای کنار حوض نشستم و آبی به سر و صورتم زدم و وضو گرفتم.پس از خواندن نماز خواستم به هتل برگردم.اما در میان درهای متعدد حرم گیج و سردرگم شدم.می دانستم که خیلی دیر شده و اگر امیر بیدار شود حتا عصبانی و نگران خواهد شد.اما راه خروج را پیدا نمی کردم.بلاخره پس از ساعی با کمک یکی از خانم ها توانستم از در حرم بیرون بیایم.وقتی مقابل هتل رسیدم نفس عمیقی کشیدم و به داخل رفتم.اما با باز کردن در امیر را دیدم که نگران و عصبانی روی صندلی نشسته بود.نگاهی به سرتاپایم انداخت و نفس راحتی کشید.اوج نگرانی اش را حس کردم و سرم را پایین انداختم.بلند شد.به طرفم آمد و وبرویم ایستاد._سرتو بلند کن.آرام سر بلند کردم.اا امیر با عصبانیت فریاد کشید:_تا حالا کدوم گوری بودی؟از حرفش جا خوردم._مگه بهت نگفتم صبح با هم می ریم؟_من قبل از اذان صبح می خواستم برگردم.قبل از اینکه تو بیدار بشی.ولی راه حیاط رو گم کردم.نزدیک یک ساعت فقط می گشتم تا راه خروجی رو پیدا کنم._چرا صبر نکردی تا خودم ببرمت؟لحنش آرام تر شده بود.روبروی پنجره ایستادم و در حالی که به گنبد طلایی نگاه می کردم با بغض گفتم:_من دفعه اولیه که اومدم زیارت امام رضا(ع)از بچگی آروی همچین سفری رو داشتم.یه عمر دلم می خواست ضریح آقا رو با دستهای خودم لمس کنم.
فصـــل یازدهم _از این گذشته به خاطر وضعیتم نمی تونستم توی شلوغی برم زیارت.به همین خاطر دیشب رفتم...صدای ضرباتی محکم به در اتاق ما را از ادامه حرف باز داشت.امیر با عجله در را باز کرد.رضوان با چشمهای گریان پشت در ظاهر شد:_امیر خان توروخدا کمک کنید آرش داره می میره!امیر با عجله اتاق را ترک کرد.سریع مانتو پوشیدم و پشت سرش به راه افتادم.در زمان کوتاهی همه دوستانش در اتاق آرش جع شدند.حال آرش خیلی بد بود.امیر با دستپاچگی رو به جواد گفت:_کمک کن با هم ببریمش بیمارستان.و با کمک جواد او را به طرف ماشینش برد و سوار کرد.اما قبل از آنکه خودش سوار شود رو به رضوان گفت:_رضوان خانم شما همین جا بمونید تا ما برگردیم._نه آقا امیر.من اگه اینجا بمونم از نگرانی دق می کنم.منم همراه شما میام.امیر با نگاهی به من گفت:_پس تو هم همراه ما بیا.همراه رضوان در ماشین جای گرفتم.بهروز رو به امیر گفت:_اگه احتیاج به کمک داشتی با ما تماس بگیر._حتماً.و با سرعت به راه افتاد.وقتی به بیمارستان رسیدیم فوراً او را بستری کردند و ساعتی بعد پس از انجام آزمایشات متعدد دکتر رو به امیر گفت:_دوست شما هر دو کلیه اش رو از دست داده.تعجب می کنم چرا تا حالا عملش نکردن!حالش خیلی وخیمه.باید هرچه زودتر عمل پیوند انجام بشه.وگرنه...خدا را شکر کردم که در آن لحظه رضوان در کنارمان نبود.به نظر من بهتره هر چه زودتر دنبال کلیه باشید.جواد فورا با دوستانش تمام گرفت و دقایقی بعد همه نگران و ناراحت به بیمارستان آمدند تا ضمن دیداری با آرش با هم فکری برای او بکنند.همه اظهار کردند که حاضرند به او کلیه بدهند.غیر از امیر که ساکت و متفکر گوشه ای ایستاده بود.آرش هم به هیچ وجه قبول نمی کرد که سلامتی دوستانش را به خطر بیندازد.از دست امیر دلخور بودم.نمی دانستم چرا حتی به خاطر حف ظاهر هم که شده مانند دیگران پیشنهاد اهدا کلیه به آرش را نداده بود.ساعتی بعد امیر رو به آرش کرد و گفت:_خب آرش جان.اگه با من کاری نداری.رفع زحمت می کنم.علی با ناراحتی پرسید:_امیر کجا می خوای بری؟با چهره ای در هم جواب داد:_راستش قراره چند روزی به لرستان برم.همه با تعجب گفتند:_لرستان؟!حسین رو به او کرد و گفت:_می خوای بری لرستان اونم در چنین موقعیتی؟_چاره ای ندارم حسین جان.مجبورم..._چه اجباری داری؟_دیروز پدر یکی از دوستام فوت کرده.باید حتما برای مراسمش برم.فردا تشییع جنازه شه و نمی شه توی مراسم شرکت نکنم.نگاهی به دوستانش انداخت و ادامه داد:_منو که درک می کنید؟جواد دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:_این چه حرفیه امیر جان.حتما اون دوستت مهم تر از ماست!_کنایه ات رو نشنیده می گیرم آقا جواد.گفتم که مجبورمبرم.اون مرحوم حق پدری به گردن من داره.سعی می کنم بعد از هفت برگردم.آنگاه پیشانی آرش را بوسید و بعد از خداحافظی از دوستانش از اتاق خارج شد.من هم خداحافظی کردم و پشت سرش روان شدم.در میان راه کلامی با هم صحبت نکردیم.وقتی به هتل رسیدیم یکراست به حمام رفت تا دوش بگیرد.روی صندلی نشسم و منتظر ماندم تا بیرون بیاید.باید با او حرف می زدم.زنگ گوشی همراه امیر رشته افکارم را پاره کرد.وقتی ارتباط برقرار شد صدای گرم مادر در گوشی پیچید:_سلام مهسا!_شمایید مادر؟سلام.حالتون خوبه...خیلی خوشحالم کردید._منم همین طور.حالت چطوره دخترم؟خوبی؟_بد نیستم.شما چطورید...بقیه خوبن؟_همه خوبن راستش تماس گرفتم که بگم آخر هفته دیگه عروسی سروره.تا اون وقت که بر می گردید؟_چرا این قدر بی مقدمه؟خندید و گفت:_همچین بی مقدمه هم نیست!تو الان نزدک بیست روزه که رفتی.تمام مقدمات عروسی فراهم شده.گفتم باهاتون تماس بگیرم تا خودتونو آماده کنین.تو که اصلاً فراموش کردی که مادری هم داری که نگرانته!_این طور نیست مامان.من که چند روز پیش با شما تماس گرفتم._خیلی خوب از خودت بگو دخترم.خوش می گذره؟_بد نیست.با تردید پرسید:_هنوز به امیر چیزی نگفتی؟سکوت کردم و سوالش را دوباره پرسید.جواب دادم:_خودش فهمید.یعنی...اول مادربزرگ متوجه شد.با شوق گفت:_خوب وقتی فهمید چی گفت؟_چی می خواستید بگه؟به خاطر اینکه ازش پنهان کرده بودم ناراحت شد._من که گفتم موضوع و باها در میون بذار.حالا چی؟هنوز می خواید از هم جدا بشید؟باز هم جوابی نداشتم که بدهم._ولی عزیزم بیشتر فکر کن.زندگی شوخی نیست.شاید احساس کرد مایل نیستم در ان رابطه حرفی بزنم که موضوع را عوض کرد:_خب مهسا جون حالا چی می گی؟خودتو می رسونی؟_بله مادر.مگه میشه توی مراسم عروسی سرور نباشم؟حتماً میام._پس فعلا خداحافظ.فقط گاهی با ما تماس بگیر._چشم.خدا حافظ.گوشی را روی میز گذاشتم.امیر با حوله ای که به تن داشت از حمام بیرون آمد و روی کاناپه مقابل بخاری دراز کشید.کنارش نشستم و گفتم:_جدی جدی قصد داری به لرستان بری؟ابروهایش را در هم کشید و گفت:_مگه من با کسی شوخی دارم؟_ولی امیر خوب نیست توی این موقعیت دوستات رو تنها بذاری._اونم یکی از دوستای منه نمی تونم توی مراسم پدرش شرکت نکنم.باید برم..._چرا حداقل برای حفظ ظاهر یه تعارف بهش نکردی که کلیه بهش بدی؟_چون دوست ندارم برای حفظ ظاهر کاری بکنم!در حال رفتن به اتاق دنبالش رفتم و گفتم:_حالا از این حرفا گذشته.ما تازه به مشهد اومدیم.فقط یه روزه.نمی شه چند روز دیگه بری؟_نه.نمیشه.همین امروز غروب حرکت می کنم._حرکت می کنی؟تنهایی؟!_آره تو هم همن جا بمون تا من برگردم.در حال بستن دکمه های پیراهنش گفت:_یه هفته اوجا می مونم بعد از مراسم هفت برمی گردم.فریاد کوتاهی کشیدم و گفتم:_یه هفته؟!و من در این مدت اینجا تنها بمونم؟خیی عادی گت:_اگه دوست داری برگرد._ولی من دوست دارم چند روز در مشهد بمونم._خب منم مگم که بمون.درضمن دوستای منم هستن.تو تنها نیستی.آرام گفتم:_وقتی تو باشی فرق می کنه.روبرویم ایستادو گفت:_چه فرقی می کنه؟سکوت کردم و سر به زیر انداختم.بغض در گلوم نشست.خواستم از اتاق خاج شوم که مچ دستم را گرفت و مرا به جانب خود کشاند.با لحنی آرام گفت:_تو که موندت با صدف و فاطمه خوبه.بقیه هم هستن.پس دیگه نباید زیاد احساس تنهایی کنی.با خود گفتم:"وقتی تو نباشی اگه تمام مردم دنیا هم کنارم باشن.باز تنهام!"گویی فکرم را خواند.
با دست چانه ام را بالا گرفت و نگاه شیطنت آمیزش را به چشمهایم دوخت:_از این به بعد یاد بگیر که بلند فکر کنی!_چرا؟مگه تو همیشه فکرای منو نمی خوندی؟_چرا.روبروی آینه ایستاد و در حال شانه کردن موهایش گفت:_ولی دیگه از خوندن فکرت خسته شدم.برا عوض کردن بحث گفتم:_امیر ده روز دیگه عروسی سروره.مادر تلفن کرد گفت حتما تا اون موقع برگردید._من که گفتم برگرد.سفرم ممکنه طول بکشه.از ان گذشته دوستم از من خواسته که چند روزی اونجا بمونم._خب منم همراهت ببر.من نمی تونم اینجا تنها بمونم._می خوام تنها برم.از شلوغی خسته ام.می خواستم چیزی بگویم که بی حال و کلافه روی تخت افتاد و گفت:_مهسا اصلا حوصله ندارم.دوباره شروع نکن.حالم خوب نیست.با ناراحتی اتاق را ترک کردم.روی کااپه نشستم.تلویزیون را روشن کردم.هرچه سعی کردم افکارم را به جای دیگری معطوف کنم نتوانستم و اشکهایم بی اختیار روی صورتم روان شدند.دقایقی بعد کنارم نشست.با لبخندی بر لب اشکهایم را پاک کرد و گفت:_باید برم دوستم خیلی به گردنم حق داره.با التماس گفتم:_منم همراهت ببر.بلند شد و گفت:_گفتم که می خوام تنها برم تو همین جا بمون تا من برگردم.مگه دوست نداشتی چند روز بمونی وحسابی زیارت کنی؟نگاهی به سرتاپایم انداخت و دوباره گفت:_البته به شرط اینکه مراقب هر دوتون باشی.از همین جا هم می تونی زیارت کنی یا حداقل بری توی حیاط حرم.خودت می دونی که ازدحام و شلوغی برات خرناکه!دقایقی سکوت بینمان برقرار شد.روبروی پنجره ایستاد و گفت:_دلم می خواد برم زیارت تو هم میای؟آرزویم بود که با او قدم بردارم.وقتی سکوتم را دید به طرفم برگشت و گفت:_نمیای؟_چرا.میام.الان لباسهامو می پوشم.لباس عوض کردم و چادرم را روی سرم انداختم.وقتی از اتاق بیون آمدم نگاهی به سر تاپام انداخت و لبخندی زد.با خنده گفتم:_به چی می خندی؟!سرش را تکان داد و گفت:_هیچی!بیا بریم.با هم راه افتایم.وقتی وارد صحن شدیم ایستاد و به گنبد خیره شد.گفتم:_من می رم قسمت خانم ها.اما قبل از آن که راه بیافتم مچ دستم را گرفت و مرا به عقب کشاند._کجا می ری؟مگه نمی دونی داخل شلوغه؟خوبه گفتم مراقب خودت باش.اینطوری می خوای خاطر منو جمع کنی تا به سفر برم؟همین جا بمون تا من زیارت کنم و برگردم._حوصله تنها موندن رو ندارم.در حال رد شدن از کنارم گفت:_پس چطور اون همه مدت منزل پدرت تنها موندی؟به گنبد خیره شدم و در دل گفتم:"خدایا خودت می دونی که من قبلا اونو دوست نداشتم.اما عشقش یکباره وارد دلم شد.من بی تقصیرم...حالا هم تحمل دوریشو ندارم.خدایا اونو از من نگیر."روی سکوی گوشه حاط نشستم.ساعتی گذشت اما پیدایش نشد.تقریبا دو ساعت بعد از در بیرون آمد.نگاهش مستقیم روی همن جایی که از هم جدا شده بودیم ثابت ماند.دلم می خواست اذیتش کنم.به همین خاطر به طرفش نرفتم.با نگرانی چشم به اطراف گرداند و دوروبر را جستجو کرد.دقایقی بعد دم طاقت نیاورد و پشت سرش ایستادم:_دنبال کسی می گردی؟به عقب برگشت و با دیدنم نفس راحتی کشید._مثل این که تو دوست داری همیشه منو عصبانی کنی.مگه قرار نبود جایی نری تا من برگردم؟به روبرو اشاره کردم و گفتم:_نمی تونستم که این همه وقت سرپا بایستم.رفتم اونجا نشستم.اخمهایش باز شد و گفت:_فکر کردم رفتی زیارت._اگه می رفتم چی کار می کردی؟_اون وقت مجبور می شدم نرم سفر.چون می دونستم از خوت مراقبت نمی کنی._پس همین الان می رم زیارت.به چهره ام نگاه کرد گفت:_پس معلوم شد دوست نداری برم سفر.چیزی نگفتم.سرم را پایین انداختم.در سکوت قدم می زدیم تا به هتل رسیدیم.وقتی وارد اتاق شدیم سریع آماده رفتن شد.با بغض گفتم:_تو که گفتی غروب می ری؟هرچه زدتر برم زودتر هم بر می گردم.گریه ام گرفته بود.هیچ وقت فکر نمی کردم دوری از او این قدر ناراحتم کند.با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:_امیر اگه منو ببری قول می دم مزاحمتی ایجاد نکنم.از شنیدن حرفم متاثر شد.روبرویم ایستاد.موهام را از روی پیشانی کنار زد و با لبخند گفت:_کی گفته تو برام مزاحمت ایجاد می کنی؟_پس چرا منو نمی بری؟_نمی شه راه طولانیه به اندازه کافی هم این چد روزه توی راه بودی.بهتره همین جا بمونی تا من برگردم._اگه می دونستم منو میاری که تنهام بذاری اصلا همراهت نمی اومدم.کلافه رو تخت نشست و سرش را میان دودست گرفت.فهمیدم که ناراحتش کرده ام.کنارش نشستم و گفتم:_نمی خواستم ناراحتت کنم.برو.ایرادی نداره.من همین جا می مونم.نگاهم کرد و لبخندی زد.لحظاتی بعد در حال آماده شدن بود که کنارش ایستادم._امیر توی جشن عروسی سرور شرکت می کنی؟متعجب نگاهی به چهره ام انداخت.سرم را پایین انداختم و گفتم:_می دونم می خوایم از هم جدا بشیم.اما اگه تو موافق باشی بعد از عروسی اونا این کار رو بکنیم.دلم نمی خواد خوشی شونو به هم بزنیم._باشه من حرفی ندارم.سوئچ ماشین ا از روی میز برداشت و روبرویم گرفت و گفت:_اینو بگیر.ممکنه لازمت بشه._پس خودت با چی میری؟!من با قطار میرم.حوصله رانندگی ندارم.می خوام استراحت کنم.خواست از اتاق خارج شود اما دوباره برگشت و گفت:اگه سفر من طول کشید تو برگرد اصفهان باشه؟