می مونم تا برگردی._ممکنه مسافرتم طول بکشه.به قول معروف رفتنم با خودمه برگشتنم با خدا!با نگرانی به او نگاه کردم:_منظورت چیه؟مگه کجا می خوای بری که این طور صحبت می کنی؟_منظور خاصی ندارم.گفتم شاید جریان برعکس شد و جای اون خدا بیامرز منو توی گور گذاشتن!با حرفش بغض گلویم را فشرد.بی اختیار راهش را سد کردم و گفتم:_من نمی ذارم تو از اون در بیرون بری!دستش را روی صورتم کشید و گفت:_خانم کوچولو!بیا کنار من باید برم.یه ساعت بیشتر به حرکت قطار نمونده._برای چی اون حرفو زدی؟آرام در آغوشم کشید و گفت:_چرا ان طور گریه می کنی؟خدایا!دلم می خواست تا ابد همان جا می ماندم و از گرمای آغوشش گرم می شدم._زود بر می گردم.خوب شد؟_قول می دی؟_اگه تو بخوای حتماً.سرم را بالا گرفتم و به چشمهایش زل زدم.دستی به موهایم کشید و گفت:_قول می دم زود برگردم اما اگه طول کشید تو برگرد._من تنهای هیچ جا نمی رم تو هم سعی کن زود برگردی.بینی ام را کشید و با لبخندی گفت:_مثل دختر بچه ها بغض نکن.گفتم که سعی می کنم زود برگردم.خواستم بگویم:"با من تماس بگیر."اما خودش با نگاه به چشمهایم فکرم را خواند و گفت:_سعی می کنم باهات تماس بگیرم.اما قول نمی دم.چون ممکنه سرم شلوغ باشه.دلم نمی خواست از او جدا شوم.اشک در چشمهایم حلقه زده بود.هر وقت گریه می کردم ناراحت می شد.با لحنی عصبی گفت:_بس کن دیگه مهسا...صورتم را پاک کرد._سعی می کنم حتما باهات تماس بگیرم خوب شد؟به علامت تایید سرم را تکان دادم.خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.به سرعت خودم را به پنجره رساندم تا بار دیگر او را ببینم.انگار خوب می دانست که این کار را خواهم کرد.چون وقتی به بیرون رسید دستی در هوا برایم تکان داد و رفت.بی حوصله روی صندلی نشستم و بغضی را که از صبح آزارم می داد رها کردم و زدم زیر گریه.هنوز دقیقه ای از رفتنش نمی گذشت که اینطور دلتنگ شده بدم.آن روز بدون امیر لب به غذا نزدم.اصلا اشتها نداشتم.هنگام غروب صدف به اتاقم آمد و وقتی را تنها دید با تجب گفت:_پس آقا امیر کجاست؟_ظهر رفت._کجا؟!_مگه به شما نگفت؟رفت لرستان._آهان یادم اومد.پس حالا که تنهایی بیا بریم اتاق ما همه اونجا هستن.پیشنهادش را پذیرفتم و همراهش رفتم.همه به غیر از رضوان آنجا بودند.جواد رو به پنجره ایستاده بود.وقتی برگشت و مرا تنها دید رو به صدف پرسید:_پس امیر کجاست؟_رفت لرستان.جواد با ناراحتی گفت:_فکر نمی کردم واقعا بره.با لحنی آرام گفتم:_موضوع رفتنش به لرستان مروط به دیروز بود.امیر بلیطشو همون دیروز گرفته بو.دوستش خیلی اصرار داشت که حتما بره.خودم هم نمی داستم چطور آن همه دروغ گفتم.اما خدا را شکر با حرف های من کمی آرام شدند.جواد روی صندلی نشست و رو به بقیه گفت:_حالا چه کار کنیم؟آرش بایدهرچه زودتر عمل بشه.وگرنه می میره!همه در حال صحبت و اظهار نظر بودند که تلفن جواد به صدا در آمد._الو بفرماید...سلام رضوان خانم...حال آرش چطوره؟خوبه...الحمدالله.رضوان خانم این حرفا چیه؟ما حتما تا فردا یکی رو پیدا ی کنیم که...اما حرفش را ادامه نداد.انگار رضوان درباره موضوع مهمی صحبت می کرد و او در سکوت فقط گوش می داد.همه به او نگاه می کردیم که صورتش از هم باز شده و خنده وی لبهایش نشسته بود._راست می گید؟خیلی خوشحالم کردی.حالا طرف کی هست؟_..._جدی؟خب خداروشکر فعلا خداحافظ.به محض فشردن دکمه قطع تماس با خنده گفت:_بچه ها یه خبر خوش!یه نفر پیدا شده که حاضره کلیه اش رو به آرش بده.رضوان گفت تمام هزینه های بمارستان هم خودش متقبل شده.فردا هم عمل انجام میشه.علی با تعجب پرسید:_اون کیه؟!_خودشو معرفی نکرده.رضوان فقط همین قدر می دونست که یه پیرمرد حدود شصت و پنج ساله ست که حاضر شده یکی از کلیه هاشو به جوونی مثل آرش بده!دوباره صدای تلفن جواد بلند شد:_الو بفرمایید._...ابروهایش را در هم کشید و گفت:_سلام.حالت چطوره؟...همه خوبن...نه بابا این حرفا چیه.بالاخره پیش میاد دیگه...مثل اینکه یه نفر پیدا شده که می خواد کلیه اش رو به آرش بده...یه پیرمرده...نه احتیاجی نیست.خودش تمام مخارج بیمارستانو متقبل شده.نه.خداحافظ.پس از قطع تماس رو به بقیه گفت:_امیر بود.می خواست ببینه از اینکه رفته ناراحتیم یا نه.گفت اگه به پول احتیاج داشتیم باهاش تماس بگیریم.روز بعد نزدیک غروب آرش را با موفقیت عمل کردند و ساعتی بعد از اتاق عمل بیرون آوردند.رضوان همچون ابر بهار اشک می ریخت.به طرفش رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم.خودش را در آغوشم انداخت و با گریه گفت:_اگه اتفاقی برای اون می افتاد من می مردم.دستی به سرش کشیدم و گفتم:_حالا که الحمدالله اتفاقی نیفتاده و آقا آرش هم سالم و سلامت از اتاق عمل بیرون اومدن.دکتر هم کاملا از عمل راضی بود.روی صندلی نشستیم.چشم به روبرو دوخت و گفت:_نمی دونی چقدر زجر کشیدم تا به آرش رسیدم.پدر من خیلی پولداره و آرش پسری از یک خانواده نسبتا فقیر.وقتی به خواستگاریم اومد همه خانواده ام علی الخصوص پدرم مخالفت کردن.یک سال تمام رنج کشیدم.مریض شدم.خودمو حبس کردم.حتی دو دفعه دست به خود کشی زدم تا بالاخره پدرم موافقت کرد.حالا نمی خوام بعد از این همه سخت و انتظار به این زودی اونو از دست بدم._خداروشکر که همه چیز به خیر گذشت.تا چند روز دیگه هم از بیمارستان مرخص میشه.من میرم هتل اگه کاری داشتی باهام تماس بگیر.و از بیمارستان خارج شدم و به هتل بازگشتم.دلم بی نهایت برای امیر تنگ شده بود.دوست داشتم تلفن کند و صدایش را بشنوم.ساعت نزدیک نه شب بود.دلم ضعف می رفت اما اصلا میلی به غذا نداشتم.فقط میوه ای پوست کندم و خوردم.آنگاه وضو گرفتم و رو به قبله ایستادم.بعد از نماز به حمام رفتم و دوش گرفتم.سپس به رختخواب رفتم و از پنجره به گنبد خیره شدم و اشک از گوشه چشمهایم سرازیر شد.وقتی کمی احساس آرامش کردم پتو را روی سرم کشیدم و به خواب رفتم.خواب دیدم که در دشتی پر ز گلهای اقاقی هستم.وسط گل ها یک صندلی قرار داشت که امیر روی آن نشسته بود.آرام به طرفش رفتم و کنارش نشستم.دستش را روی شانه ام گذاشت و کنار گوشم گفت:"من خیلی زود از این سفر بر می گردم.اما تو باید تحمل دوری منو داشته باشی.چون چند سال دیگه قراره به یک سفر طولانی برم.اون وقت تو مجبوری تنها بمونی..."با فریاد از خواب پریدم.وحشتی در جانم نشسته و عرق سردی تمام بدن و صورتم را پوشانده بود.صدای اذان آرامشی عجیب به من هدیه کرد.هوس کردم نماز را در حرم بخوانم.
بلند شدم و مانتو پوشیدم.اما در حال بستن دکمه های آن به یاد حرف امیر افتادم:"به من قول بده مواظب خودت باشی.حرم شلوغه...از همین جا هم می تونی زیارت کنی."پشیمان شدم.مانتو را درآوردم و همان جا در اتاق نماز خواندم.بعد دوباره به رختخواب رفتم و با هزار دلشوره سعی کردم بخوابم.با صدای ضربه ای به در اتاق از خواب بیدار شدم.صدف و فاطمه بودند و به داخل دعوتشان کردم._آماده شو با هم بریم صبحانه بخوریم._خیلی ممنون.میل ندارم...ولی با اصرار فاطمه ناچار همراهشان رفتم.سرمیز کنار صدف و فاطمه نشستم.شادی با خنده گفت:_حالا که آقا امیر نیست اینقدر خودتو توی اتاق حبس نکن.در مقابل حرف تنها لبخندی زدم.نگاهی به جواد و بقیه انداختم.احساس کردم از اینکه من بدون امیر در بینشان هستم ناراحتند.خیلی احساس تنهایی کردم.وقتی امیر کنارم بود اصلا نگران نبودم.به یادش که افتادم بغض گلویم را فشرد.دو روز از رفتنش می گذشت اما حتی یک تماس کوتاه هم نگرفته بود.با خود گفتم:"یعنی اون به اندازه یک سر سوزن هم نگران من نیست که بخواهد تماسی هرچند کوتاه با من بگیرد؟"با این فکر قلبم فشرده شد.با بغضی که در گلو داشتم در دل زمزمه کردم:"تقصیر این دل منه که اینقدر دوستش داره و از دوریش اینقدر بی تابی می کنه!اگه بیاداصلا بروز نمی دم که دلتنگ بودم!"اما می دانستم که نمی توانم.از خودم و او ناراحت بودم.از او که تماس نگرفته بود و از خودم که اینقدر نگران بودم.بعد از صبحانه همراه دف و فاطمه و بقیه خانم ها بلند شدیم و به اتاق رفتیم.شادی پرسید:_مهسا چرا انقدر ساکتی؟نه حرفی می زنی...نه صحبتی می کنی.لبخندی زدم و در حالی که روی مبل می نشستم گفتم:_آخه حرفی برای گفتن ندارم.شکوفه رو به همه پرسید:_موافقید همه با هم برای ناهار بریم بیرون؟ظهر هم می ریم زیارت.بعد از ظهر هم می ریم سینما.کلاً امروز رو خوش باشیم.همه با هم گفتند:_موافقیم!زهره رو به من گفت:_تو چطور موافقی؟_ولی ما که جایی رو بلد نیستیم.فاطمه گفت:_تو نگران نباش.من مشهد و مثل کف دستم بلدم.تو هم راننگی می کنی.پس مشکل حله.بهتره زودتر حاضر بشیم.دقایقی بعد آنها به اتاق هایشان رفتند تا حاضر شوند.من هم حاضر شدم.کیف امیر را باز کردم تا مقداری پول از آن بردارم.ولی یکباره چشمم به عکس خودم افتاد.متعجب به عکس خیره شدم.باور نداشتم کس من در کیف اوست.عکس را برگرداندم.پشش نوشته ود:"تو تنها امید زنده بودن منی."تعجبم چندین برابر شد.چطور امکان داشت امیری که حت به زبان نمی آورد مرا دوست دارد عکس مرا با چنین نوشته ای در کیفش گذاشته باشد؟تاریخ نوشته مربوط به دو ماه قبل بود.درست همان موقع که به قصد جدایی از هم دور شدیم و او به شمال رفت.روی تخت نشستم.دلم برایش تنگ شده بود.برای آن صدای بم مردانه اش که همیشه با تحکم اعصاب مرا خرد می کرد.از جام بلند شدم و روبروی پنجره ایستادم.نگاهم را به کنبد طلایی دوختم و آرام گفتم:"بار ها حاجتم رو گفتم.باز هم می گم...خدایا امیر رو از من نگیر."و با صدای بلند به گریه افتادم.وقت به خودم آمدم هنوز کیف پولش در دستم بود.با شنیدن صدای در کیف را کنار گذاشتم و در را باز کردم.همه حاضر بودند.شادی با لبخند گفت:_حاضری؟سرم را تکان دادم و همراه بقیه به راه افتادم.وقتی در ماشین نشستیم از آیینه به بقیه نگاه کردم و گفتم:_موافقید اول یه سر به رضوان بزنیم؟همه موافقت کردند و یکراست به طرف بیمارستان رفتیم.رضوان خیلی خوحال شد.آرش به هوش آمده ولی هنوز تحت مراقبتهای ویژه بود.وقتی خواستیم بر گردیم فاطمه رو به رضوان گفت:_راستی از دهنده کلیه چه خبر.حالش چطوره؟چهره رضوان را هاله ای از غم پوشاند و با ناراحتی گفت:_دکتر می گه حالش زیاد خوب نیست.تحت مراقبت های ویژه ست._انشاالله که هر دو صحیح و سالم از بیمارستان مرخص می شن.سپس بعد از خداحافظی از رضوان بیمارستان را ترک کردیم.گشتی در شهر زدیم و ناهار را در رستوران خیلی شیک خوردیم.بعد از ناهار با توافق همدیگر به زیارت رفتیم.وقتی وارد حیاط شدیم باز هم سفارش امیر در گوشم زنگ زد.زهره با نگاه به من پرسید:_چرا ایستادی؟_امیر سفارش کرده که روزا به زیارت نرم.چون خیلی شلوغه._برای چی؟_آخه شلوغی زیاد برام خوب نیست.فاطمه دستی روی شانه ام گذاشت و با شیطنت گفت:_من می دونم چرا شلوغی برا خوب نیست!از سکوتم همه متوجه همه چیز شدند.فاطمه گونه ام را بوسید و گفت:_من از همون اولش هم می دونستم!برای لحظه ای متوجه صدف شدم که صورتش را گردی از غم پوشانده بود.دلم به حالش سوخت.خواستم چیزی بگویم اما ترسیدم آن را به حساب ترحم و دلسوزی بگذارد.فاطمه رو به آنها گفت:_شما برید زیارت.من کنار مهسا می مونم تا برگردید.پس از رفتن آنها هر دو روی سکوی کنار حیاط نشستیم.به یاد آن روز افتادم که امیر از حرم بیرون آمد و دنبال من می گشت.نا خودآگاه خنده ام گرفت.با وجود آن که تنها دو روز از رفتنش می گذشت بیش از حد دلتنگ بودم و دلم برایش پر می کشید._چیه رفتی تو فکر به کجا نگاه می کنی؟خندیدم و گفتم:_هیچی یاد خاطره ای افتادم._چه خاطره ای؟ماجرای آن روز را برایش تعریف کردم.لبخندی زد و گفت:_دلت براش تنگ شده؟_خیلی.احساس می کنم سالهاست که از من دور شده._تا حالا شده بهش بگی چقدر دوستش داری؟لبخندی زدم و گفتم:_نه.متاسفانه نشده._چرا؟!تو باید همیشه حتی توی جمع هم اینو بهش بگی._من اصلا چنین خصلتی ندارم.از این عادت ها هم بدم میاد.به نظر من عشق باید در نگاه هویدا باشه._ولی اگه به زبون بیاد طرفت بیشتر احساس غرور می کنه.
خندیدم و گفتم:_امیر به اندازه کافی مغرور هست!_برعکس حسین اصلا مغرور نیست.همیشه به زبون میاره که چقدر منو دوست داره و می گه بدون من می میره.در دل خطاب به او گفتم:"خوش به حالت!کاش امیر هم اینطور بود."لحظه ای بعد با تلنگری به خود گفتم:"مگه تو مثل اون هستی؟فاطمه حداقل روزی یک بار به زبون میاره که همسرشو دوست داره.اما تو چی؟!"با صدای شکوفه که روبرویمان ایستاده بود.به خود آمدم:_ای بابا.کجایی بلند شو می خوایم بریم.از جا بلند شدم و همراهشان به راه افتادم.دوباره گشتی در شهر زدیم بعد به منطقه خوش آب و هوای طرقبه رفتیم و پس از ساعتی استراحت و نوشیدن چای راهی سینما شدیم.وقتی به هتل برگشتیم خیلی خسته بودیم.هر کس به اتاقش رفت تا استراحت کند.دوباره جای خالی امیر باعث دلتنگی ام شد.دلم می خواست وقتی در را باز می کنم او را نشسته روی همان صندل روبرو ببینم.خیلی خسته بودم.پس ازتعویض لباس روبروی تلوزیون دراز کشیدم و آن را روشن کردم.اما خیلی زود همان جا روی کاناپه به خواب رفتم.صبح که از خواب بیدار شدم سرمای سختی خورده بودم.تمام استخوان هایم درد می کرد و حالم خیلی بد بود.مدام پشت سر هم عطسه می کردم و چشمهایم می سوختند.پتو را محکم دور خودم پیچیدم تا کمی گرم شوم.همان موقع صدای در بلند شد.به زحمت از روی تخت پایین آمدم و در را باز کردم.فاطمه بود.با دیدن سر و صورت خیس از عرقم با نگرانی گفت:_با خودت چی کار کردی دختر؟این چه حال و روزیه برای خودت درست کردی؟دوباره پتو را وی شانه هایم انداخت و ادامه داد:_الان حسین رو صدا می زنم تا ببرمت دکتر.خواست بلند شود که مچ دستش را گرفتم و آرام گفتم:_من طوریم نیست.خوب می شم.نمی خواد حسین آقا رو به زحمت بندازی._این چه حرفیه.زحمت کدومه؟صبر کن الان میام.از اتاق بیرون رفت و دقایقی بعد همراه شکوفه برگشت.هر دو کنارم نشستند.دستم را گرفت و گفت:_این هتل خودش درمانگاه داره.حسین رفته دکتر رو خبر کنه.الان میاد.بعد از چند ضربه به در حسین به همراه دکتر وارد اتاق شد.با ورود آنها فاطمه و شکوفه از کنارم بلند شدند.دکتر معاینه ام کرد و پس از تزریق دو آمپول و دادن نسخه گفت:_حالش اصلا خوب نیست.تبش خیلی بالاست.مراقبش باشید.سعی کنید با پاشوره تبش رو پایین بیارید.اگه حالش بدتر شد منو خبر کنید.پس از رفتن او فاطمه به سرعت حوله ای نم دار کرد و روی پیشانی ام گذاشت.تبم کمی پایین آمد.تا غروب حالم بد بود و در تمام این مدت فاطمه کنارم ماند.وقتی کمی بهتر شدم رو به او گفتم:_ببخشید فاطمه جان.تو رو هم به زحمت انداختم._این چه حرفیه؟فقط تو زودتر خوب بشو.دیگه نمی خواد از این حرفا بزنی._امروز بچه ها رو ندیدم.کجا رفتن؟_صدف و شادی رفته بودن بیمارستان.آرش کاملاً به هوش اومده و حالش هم خوبه._الحمدالله.پس... از دهنده ی کلیه چه خبر؟_اون هنوز بی هوشه._بچاره اومد ثواب کنه کباب شد!_راستی از آقا امیر چه خبر؟تماس نگرفت؟_نه.خودمم خیلی نگرانشم._نگران نباش.انشاالله که طوری نیست و زود بر می گرده.حسین دوباره به اتاق آمد و کنار گوش فاطمه چیزی گفت و رفت.چند دقیقه بعد فاطمه به طرفم آمد و گفت:_ببخشید.من دیگه باید برم.دوباره بهت سر می زنم.فاطمه رفت و من دوباره تنها شدم.بغض گلوم را گرفته ود و خودم را تنهاتر از همیشه احساس می کردم.دلم می خواست تمام زندگی ام را بدهم و فقط یک بار دیگر امیر روبرویم بایستد و با آن صدای مردانه و دلنشینش اسمم را صدا کند.پتو را روی سرم کشیدم و تا می توانتم عقده ی دلم را با گریه خالی کردم.اما باز هم آرام نشدم.آن شب هم بدون شام سر بر بالین گذاشتم.حالم زیاد خوب نبود.هنوز ساعتی از خوابیدنم نگذشته بود که با وحشت از خواب پریدم.تمام موهایم به سر و صورت و گردنم چسبیده بودند.باز همان خواب وحشتناک.همان کابوس آزار دهنده...از تخت پایین آمدم و به طرف یخچال رفتم و لیوانی آب نوشیدم.بعد روبروی پنجره ایستادم و گفتم:"امیر تو خیلی بد جنسی!چرا با من تماس نمی گیری؟خیلی بی تابم امیر...تو رو خدا یه کاری کن!"آن شب از ترس آن که دوباره دچار کابوس شوم دیگر به بستر نرفتم.همان جا روبروی پنجره نشستم و برای سلامتی اش دعا خواندم.روز بعد تمام مدت منتظر تلفنش بودم.اما باز هم تماس نگرفت.تنهایی به شدت عذابم می داد.تمم دوستانمان از صبح برای گردش به بیرون شهر رفته بودند.آرش هم با اصرار رضوان را راضی کرده بود تا همراه آنها برود.اما من تمام روز را روی صندلی نشسته و به تلفن چشم دوخته بودم.ساعت از یازده شب گذشت اما باز هم خبری از امیر نشد.صبح که بیدار شدم چشمهایم به سوزش افتاده بودند.چندین بار دستم را پر از آب کردم و به صورتم پاشیدم تا شاید سوزش و پف چشمهایم برطرف شود.اما تاثیر چندانی نداشت.دم ضعف می رفت ولی باز هم میلی به خوردن نداشتم.روی صندلی نشستم که ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از جا پراند.نمی دانم چطور خودم را به گوشی رساندم و آن را برداشتم.با صدایی لرزان گفتم:_بله.بفرمایید._ببخشید خانم.پشت خط با شما کار دارن گوشی دستتون باشه.در دل دعا می کردم خودش باشد که آهنگ صدایش گوشم را نوازش داد:_سلام مهسا!اشک همچون قطرات باران از چشمهایم سرازیر شد.بغض نمی گذاشت حرف بزنم.وقتی سکوتم را دید مردد گفت:_چرا جواب نمی دی؟صدا نمیاد؟در میان گریه گفتم:_باید جوابت رو بدم؟_زنگ زدم که جواب بدی دیگه!_ولی..._باز چی شده؟با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفتم:_میشه بگی این پنج روز چی کار می کردی که یادت رفته بود منم هستم؟_چطور مگه؟_من تمام این مدت چشمم به تلفن خشک شد اما تو تماس نگرفتی.اصلاً چرا گوشیتو با خودت نبردی؟خنده ای کرد و گفت:_اول اجازه بده حالتو بپرسم بعد شروع کن...حالا بگو ببنم.خوبی؟لحن آرامش آرامم کرد._بد نیستم.تو چطوری؟سرفه ای کرد و با صدایی گرفته گفت:_منم بد نیستم._پس چرا صدات گرفته؟چرا سرفه می کنی؟از صدات که معلومه خیلی بی حالی..._نه.طوریم نیست.فقط یه سرما خوردگی مختصره.دکتر گفته باید دو سه روزی استراحت کنم._ولی وقتی می رفتی که حالت خوب بود.چرا مراقب خودت نبودی؟_گفتم که چیزی نیست.احساس کردم حوصله ندارد.برای عوض کردن بحث گفتم:_هنوز مراسم تموم نشده؟چرا بر نمی گردی؟_فعلاً یه کم حالم خوب نیست._دکتر رفتی یا باز پشت گوش انداختی؟_رفتم.خود دکتر چند روزی استراحت داده.تو چطور؟مراقب خودت هستی؟صبحانه خوردی؟_نه.میل نداشتم._پس معلومه که مراقب خودت نیستی.یادت نره.تو به من قول دادی که مراقب خودت و...اون باشی.لبخندی زدم.شنیدن صدایش پس از چند روز آرامشی عجیب به من بخشید.دوست داشتم ساعتها حرف بزند و من به صدایش گوش کنم.اما او خیلی زود قصد قطع تماس را کرد._خب دیگه کاری نداری؟_ولی تو که تازه تماس گرفتی!_می دوم.ولی...خیلی کار دارم.خجالت را کنار گذاشتم و با همان بغض در گلو گفتم:_امیر زود برگرد.جا خورد._برای چی؟!_آخه اینجا خیلی تنهام.سرفه ای کرد و گفت:_باشه سعی می کنم خیلی زود برگردم.حالا دیگه کاری نداری؟
فصـــل دوازدهم _نه.فقط._باشه اگه بتونم باهات تماس می گیرم._تو از پشت تلفن هم افکار منو می خونی؟!_ایرادی داره؟_نه مراقب خودت باش._تو هم همین طور.خداحافظ._خداحافظ.آرام گوشی را سر جایش گذاشتم و از جایم بلند شدم.روبروی گنبد ایستادم و نفس عمیقی گشیدم و فریاد زدم:_خدایا شکرت!پس از شنیدن صدایش ناخواسته به طرف چمدانش رفتم.لباس هایش را درآوردم و یکی یکی بوییدم.خدایا چقدر دلم برایش تنگ شده بود.لحظاتی بعد وقتی خواستم دوباره لباس ها را در چمدان بگذارم دستم به شیئی سفت در کف چمدان خورد.آستری چمدان را باز کردم و با تعجب دفتری بیرون آوردم. آن را باز کردم و در میان بهت و ناباوری شروع به خواندن کردم:آن روز وقتی ماشین را جلوی در خانه متوقف کردم نا خواسته حسی مرموز به جانم افتاد.پس از باز کردن در ماشین را جلوی در خانه متوقف کردم.به طرف در رفتم و آن را بستم.موقع برگشتن متعجب از آنچه مقابلم می دیدم برجا ماندم._ببخشید.من اشتباهی ماشینم رو توی حیاط منزل شما پارک کردم یا شما دزدکی به منزل من اومدید؟!دخترک با التماس گفت:_فقط چند دقیقه اجازه بدید اینجا بمونم.قول میدم زود برم._متوجه منظورتون نمیشم.در همین هنگام صدای ضربات پی در پی به در حیاط ما را به خود آورد.دخترک با وحشت گفت:_ای وای.خودشونن.فکر کنم پیدام کردن..._کی پیداتون کرده؟_پدرم و برادرام._ببخشید.حالا باید من به اونا چی بگم؟_لطفا در رو باز نکنید._مگه نمی بینید.اینا دارن پاشنه در رو از جا در میارن!به سمت در رفتم که با التماس راهم را سد کرد:_آقا شما رو به جون هر کی که دوست دارید.اونا اگه دستشون به من برسه منو می کشن._ولی من نمی تونم.من توی این محل آبرو دارم.این طور که اینا دارن در می زنن تا دقایقی دیگه تمام همسایه ها رو می کشونن دم در.علی رغم تمام اصرار هایش در را باز کردم.اما بلافاصله چهار مرد وی هیکل مرا هل دادند و بعد از وارد شدن در را پشت سرشان بستند.یکی از آنها که قلدر تر بود چند سیلی محکم به صورتم خواباند و گفت:_حالا دیگه دختر مردم رو روز روشن می کشونی توی خونه ات؟ماندم چه جوابی بدهم که دخترک با گریه گفت:_ولش کن داداش تقصیر من بود.به طرفش هجوم برد و با مشتی به سینه اش او را به زمین پرت کرد.سپس دو جوان دیگر مرا گرفتند و به داخل ساختمان بردند.یکی از مردها که مسن تر از بقیه بود دست دخترک را گرفت و او را جلوی پای من پرت کرد._همین مرتکه ی حروم زاده بود آره؟دخترک با گریه گفت:_نه به خدا باور کنید این آقا اصلا روحش هم خبر دار نیست...پیر مرد بی اعتنا به گریه ی دختر به طرف من آمد و مشتی محکم به شکمم زد و گفت:_فکر کردی شهر هرته که هر غلطی خواستی بکنی و هر بلایی خواستی سر دختر مردم بیاری؟آنقدر درد داشتم که متوجه منظورش نمی شدم.دخترک با زاری و التماس به پایش افتاد:_بابا به خدا این بی گناهه.روحش هم خبر نداره.من دفعه ی اوله که می بینمش.اومدم اینجا قایم شدم که شما منو نبینید.پیر مرد موهای دختر را که از روسری بیرون آمده بودند در میان مشتش گرفت و چند سیلی محکم به گوشش زد._باید همون روز اول که فهمیدم سرتو می ذاشتم لب باغچه و بیخ تا بیخ می بریدم.همان پسری که در بدو ورود به صورتم سیلی زده بود گفت:_آقا جون شما اجازه بدید.همین الان جفتشون رو می فرستم اون دنیا!بعد چاقویی از جیبش بیرون آورد و به طرفم آمد.اما دخترک خودش رو جلوی پای من انداخت و با التماس گفت:_خواهش می کنم داداش یوسف!به خدا این بی گناهه.منو بکشید.بعد رو به پدرش کرد و گفت:_من که می خواستم خودمو بکشم پس چرا نذاشتید؟یوسف لگد محکمی به کمر خواهرش زد که دیر طاقت نیاوردم و به طرفش حمله ور شدم.آنقدر شدت ضرباتم زیاد بود که نقش زمین شد.دو مرد دیگه وحشیانه به طرفم حمله کردند و مرا زیر مشت و لگد گرفتند.دخترک با التماس فریاد می زد:_آقا جون تو رو خدا بگید نزننش.به خدا هرچی بگد گو می کنم اصلا خودمو می کشم.پیر مرد نگاهی به یوسف انداخت و بلافاصله از خانه خارج شد و حدود نیم ساعت بعد که همچون قرنی بر من گذشت همراه مرد دیگری برگشت.من همان طور با تعجب به دفتر بزرگی که در دست مرد تازه وارد بود نگاه می کردم.که صدای پیر مرد را خطاب به او شنیدم._همین دوتان.زود کارتو انجام بده.مرد دفترش را روی میز گذاشت.با تردید پرسیدم:_معلوم هست اینجا چه خبره؟پیرمرد سیلی محکمی به صورتم خواباند و گفت:_فکر کردی دختر منم مثل همه بی کس و کاره که هر کاری دلت خواست باهاش بکنی؟خربزه خوردی باید پای لرزش هم بشینی!من که از حرفهای او سر در نمی آوردم گفتم:_می شه بفرمایید من چه خربزه ای و کِی خوردم؟!پوزخندی زد و رو به دخترش گفت:_همون خربزه ای که باعث شد الان یه توله سگ توی شکم این گیس بریده باشه!مات و گنگ به دختر نگریستم.گوشه ای نشسته بود و می گریست.تمام ماجرا را دریافتم.نمی دانم چطور خودم را از دستهای آن دو مرد خلاص کردم و روی مبل ولو شدم.پیر مرد روبروی من نشست و گفت:_حالا باید تقاص پس بدی.عقدش می کنی که آبروی هیچ کس نره._اصلا می فهمید چی می گید؟من شما و دخترتونو بار اوله که می بینم.اون وقت ادعا می کنید که اون بچه ی منه؟!مرد تازه وارد گفت:_حاج عل همه چیز آماده ست.می ونین بگین بیان برای امضا.حاج علی رو به من گفت:_خودت امضا می کنی یا بگم به زور ازت امضا بگیرن؟_مثلا اگه امضا نکنم چطور می خوای مجبوم کنی؟یوسف چاقویش را درست روی گردنم گذاشت و گفت:_اینجوری.حالا امضا می کنی یا...خراشی روی پوست گردنم کشید و ادامه داد:_ببُرم؟ترس از مرگ باعث د دست پیش ببرم و امضا کنم.سپس به سوی دخترک رفت و پس از زدن سیلی محکمی به صورتش او را هم وادار به امضا کرد.مرد دفتر را بست و رو به حاج علی گفت:_فقط به خاطر شما ان کار رو کردم.خودونم خوب می دوند که..._می دونم شیرینی تون پیش من محفوظه._چند روز دیگه می تونید بیاید برای گرفتن سند.فقط شناسنامه ها رو هم بیارید.سپس همه با هم به سوی در سالن رفتند.لحظه ای حاج علی برگشت و رو به دخترش گفت:_خوب گوش کن ببین چی بهت می گم فریبا!دیگه حق نداری توی اون محله پیدات بشه.دیگه منم نمی بینی.منم دلم نمی خواد ببینمت.فقط اگه مُردی شاید بیام سر قبرت!با این حرف صدای گریه ی دختر بلند تر شد.به دنبالش رفت ون صدای التماسش را می شنیدم.وقتی صدای بسته شدن در را شنیدم متوجه شدم که همه چیز تمام شده است.از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.فریبا روی سکوی باغچه نشسته و دستهایش را دور زانویش قفل کرده بود.در دلم احساس نفرت و انزجار می کردم.برای لحظه ای از تمام زنها متنفر شدم.بی اعتنا به او به اتاقم رفتم و خودم را روی تخت انداختم.اتفاقات دقایق پیش از مقابل دیدگانم رژه می رفتند.درد شکم.کبودی زیر چشم.پارگی گوشه لب...همه خبر از اتفاق ناگواری می دادند که هنوز هم آن را باور نداشتم.تا شب در اتاق ماندم و با خود هار فکر و خیال کردم.از درد بود یا خستگی که نفهمیدم کی به خواب رفتم.وقتی چشم گشودم همه جا تاریک بود.ساعت نیمه های شب را نشان می داد.روی تخت نشستم و یکباره با احساس درد شکم به یاد وقایع بعد از ظهر افتادم.با تردید از اتاق بیرون رفتم اما او را ندیدم.به حیاط رفتم و متعجب او را چمپاته زده روی سکوی باغچه دیدم.پرسیدم:_چرا اینجا نشستی؟صدایم از خشم می لرزید.با ترس از جای بلند شد و نگاهی به جانب من انداخت.باورم نمی شد.صورتش غرق اشک بود.معلوم بود ساعتها گریه کرده است.بریده بریده گفت:_باور کنید من...با خشم غریدم:_نمی خوام توضیح بدی.گفتم برو داخل.سرش را پایین انداخت و گفت:_من به همین یه تیکه جا هم راضی ام.دیگر صدایم شبیه فریاد بود.گوی صدای بغض آلودش را نمی شنیدم._همین یه تیکه جا هم مال تو نیست که بهش راضی باشی...همین فردا صبح از اینجا میری...فهمیدی؟خواستم بر گردم که گفت:_خواهش می کنم آقا...من همه چیز رو براتون توضیح می دم.چشمهای از خشم قرمز شده ام را به او دوختم و فریاد زدم:_چی رو می خوای توضیح بدی؟می بگی که با هرزگی یه توله سگ انداختی توی شکمت و با زرنگی خودتو وبال گردن من کردی؟خیلی ناراحت شد._حرف دهنتونو بفهمید!من هرزه نیستم.
صفتی مناسب تر از این برات سراغ ندارم.می بینی که چه مدرکی هم همراهت داری!از ان بالاتر می خوای؟دیگر به قدری صدایم بلند بود که لحظه ای ترسیدم همسایه ها بیدار شوند._برو توی ساختمون.نمی خوام کسی از این ماجرا بویی ببره.با تردید به طرف ساختمان رفت و وقتی وارد شد بلاتکلیف گوشه ای ایستاد.خودم را روی مبل رها کردم و گفتم:_شنیدی که چی گفتم؟فردا صبح از اینجا میری!_آخه کجا برم؟_همون قبرستونی که این بلا رو سر خودت آوردی!برو پیش همون پدر سوخته ای که این کار کثیف رو باهات کرد!فردا صبح که بیدار شدم نبینمت.به طرف پله ها راه افتادم که با التماس سر راهم ایستاد و گفت:_یه فرصت کوچیک!خواهش می کنم.قول می دم کاری به کارتون نداشته باشم و هیچ مزاحمتی براتون ایجاد نکنم.قول می دم.به چشمهای خیسش زل زدم.خدای من!عجب چشمهایی داشت.درست مثل آهو!سرم را پایین انداختم و با همان خشم گفتم:_چه فرصتی؟_یه مهلت بهم بدین تا جایی رو پیدا کنم.خواهش می کنم._جایی رو پیدا کنی یا آدم جدیدی رو دوباره اسیر کنی؟خیلی ناراحت شد به سرعت به طرف در ساختمان رفت که خودم را جلوی در انداختم و گفتم:_کجا این وقت شب؟به چشمهایم نگاه کرد و با گریه گفت:_حاضرم بمیرم ولی بهم تهمت هرزگی زده نشه!صداقت کلامش را در شب چشمهایش خواندم.خدایا!چقدر زیبا بود.می ری داخل.هر وقت که گفتم می ری.خودش را روی زمین انداخت و گفت:_به خدا نمی دونستم این طوری میشه.نمی دونستم خانواده ام همچین تصمیمی برام گرفتن.قبل از اینکه اونا با خبر بشن دوبار دست به خود کشی زدم.اما نمی دونم چرا خدا نخواست منو ببره.شاید می خواست بمونم و زجر بکشم...با قدم های محکم از کنارش گذشتم.روی اولین پله چرخی به طرفش زدم و با اخم گفتم:_یه اتاق کنار آشپزخونه هست که مخصوص مستخدمه.می تونی فعلا از اون استفاده کنی.تا موقع زایمان هم اینجا بمونی اما بعدش باید از اینجا بری.هم خودت و هم اون توله سگت!اگر هم بخوای فکرای تازه تر بکنی مطمئن باش خودش می فرستمتون قبرستون!دیگه حرفی نزدم و به اتاقم رفتم.نزدیگ صبح بود.ساعتی بعد وضو گرفتم و به نماز ایستادم.احساس نا خوشاندی داشتم.رو به درگاه خدا گفتم:"خدایا!چرا این طوری شد؟این چه امتحان و آزمونی بود که برای من گناهکار در نظر گرفتی؟تو که خودت می دونی من چقدر از همچین دختر هایی بیزارم.خدایا چرا.چرا من؟"و در کمال ناباوری اشک هایم سرازیر شدند.صبح که از خواب بیدار شدم سریع لباس پوشیدم و به قصد دانشگاه به سمت در ساختمان رفتم که صدایش از پشت سر به گوشم رسید:_ببخشید آقا...شما صبحانه نمی خورید؟جا خوردم.چقدر پررو بود! به جانبش برگشتم با همان لباس ها جلو مبلم ایستاده و سر به زیر انداخته بود._مثل اینکه جایگاه خودتو فراموش کردی که اینقدر زود خودتو مالک ینجا دونستی!شرمزده اشاره ای به اتاقش انداخت و با بغض گفت:_ولی...خودتون گفتین این اتاق مستخدم خونه ست.خدای من!تازه متوجه شدم که از حرف من برداشت دیگری کرده بود.با این حال گفتم:_یادت باشه حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری..._نمی گفتید هم من همچین کاری نمی کردم.نمی خوام موقعیت شما رو به خطر بندازم.دیگر حرفی نداشتم که بزنم.به سرعت ماشین را از خانه بیرون بردم و راهی دانشگاه شدم.ولی تمام آن روز در فکر بودم و اصلا چیزی از درس و حرف های استاد نفهمیدم.شب که به خانه بر گشتم همه جای خانه تمیز و بوی غذا در سالن پیچیده بود._ببخشید.فقط به خاطر زحمت هایی که بهتون دادم دستی به سر و روی خونه کشیدم و غذای گرمی تهیه کردم تا وقتی خسته بر می گردید گرسنه نمونید.نمی دانم چرا آن قدر سنگدل شده بودم.نگاهی به او و لباس هایش انداختم و گفتم:_ولی لباس های خودت بیشتر از خونه ی من احتیاج به تمیز کردن دارن!غمگین شد و گفت:_لباس دیگه ای همراهم نیاوردم.روی مبل ولو شدم و گفتم:_دستی به مانتوت بکش تا برم بیرون چند دست لباس بگیری...به میان حرفم پرید و گفت:_راضی به زحمتتون نیستم خودم بعدا می گیرم...می دانستم تعارف می کند.بار دیگر با تحکم گفتم که حاضر شود.او هم پذیرفت.وقتی در ماشین نشستم با تعجب دیدم که روی صندلی عقب جا گرفت.وقتی به پاساژی رسیدیم بسته اسکناسی به طرفش گرفتم و گفتم:_من همین جا منتظر می مونم زیاد طولش نده.هر چی احتیاج داری بخر.موقع گرفتن پول دستش لرزید و گفت:_ولی این خیلی زیاده._گفتم که.هرچی لازم داری بخر...بقیه اش هم بمونه پیشت لازم میشه.نیم ساعت بعد در حالی که دو سه کیسه در دست داشت برگشت و دوباره به راه افتادیم.در راه گفت:_شما نمی خواید بدونید چطور این اتفاق برام افتاد؟نگاهی از آیینه به او انداختم و با عصبانیت گفتم:_اولا برام مهم نیست.در ثانی هیچ وقت اتفاقی،چنین جریانی پیش نمیاد...حتما تمایلاتی هم وجود داشته.من امثال تو رو زیاد دیدم...با خشم به میان حرفم پرید و گفت:_یه بار دیگه هم گفتم.شما حق ندارید به من تهمت بزنید.بعد با گریه گفت:_شما چی فکر می کنید؟که من یه دختر هرزه ام و به خواست خودم این اتفاق برام افتاده؟!نه...من روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنم.در برابر سکوتم نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و با گریه ادامه داد:_تقریبا سه ماه پیش یکی از دوستای برادرم به نام سیامک به خونه ی ما زنگ زد و از شانس بد،من که تنها توی خونه بودم گوشی رو برداشتم.با آب و تاب گفت:"برادرت تصادف کرده و الان داریم می بریمش بیمارستان.فوری خودتو به آدرسی که می گم برسون."وقت آدرس رو گرفتم خیلی سریع لباس پوشیدم و رفتم.ولی وقتی رسیدم کنار جاده متعجب سه تا پسر گردن کلفت رو دیدم.به زر منو سوار ماشین کردن و بردن منزل سیامک و خودشون در مقابل پولی که از اون گرفتن خونه رو ترک کردن.سیامک از من دل پری داشت چون دوبار به خواستگاریش جواب رد داده بودم.هر کار کردم که از دستش فرار کنم نشد که نشد...فریبا با صدای بلند گریه را سر داد._به خدا دوبار دست به خودکشی زدم ولی نجاتم دادن.با اخم گفتم:_ولی تو باید به جای خودت بچه رو از بین می بردی.با شرم گفت:_حاضر بودم خودم بیرم ولی این بچه نه..._ولی این بچه حروم...لبم را به دندان گرفتم آرام گفت:_هر چی که باشه من دوست ندارم یه موجود بی گناه رو از بین ببرم!_ولی اگه خودتو می کشتی اونم از بین می رفت...چه فرقی می کرد؟_این جوری فرق می کرد.اون وقت اون در پی مردن من می مُرد.منظورش را فهمیدم.سکوت کردم و دیگر تا خانه صحبتی نکردیم.وقتی رسیدیم در اتاقش را باز کرد و گفت:_ممنون آقا...بابت همه چیز متشکرم.بی آنکه نگاهش کنم گفتم:_بیا دنبالم.با تردید پشت سرم قدم برداشت.در اتاق کناری خودم را باز کردم و گفتم:_می تونی از این اتاق استفاده کنی._ولی اینجا منو بد عادت می کنه.همون پایین بهتره.گرچه من به همونم عادت ندارم.صداقت گفتارش مرا تکان داد.می دانستم از خانواده ی پولدار و سرشناسی نیست.
-عادت میکنی.بهتره همین جا باشی.بی حرفی به اتاقم رفتم.تمام فکرم حول حرفهایش میگذشت نمیدانم چرا باورم نمیشد که او واقعا دختر پاکی است.روز بعد ساعت 9به قصد دانشگاه به طرف ماشینم رفتم،اما باز صدایم کرد:-باز صبحونه نمیخورید؟با گفتن وقت ندارم به طرفش چرخیدم،ولی بر جا میخکوب شدم.خدایا!این دختر چقدر زیبا بود!اندامش در ان بلوز سفید و دامن مشکی زیبا تر به نظر می رسید.موهایش را زیر روسری ابی خوشرنگی پنهان کرده بود.متوجه نگاه خیره ام شد ولی چون با اخم نگاهش میکردم فکر کرد ناراحت شده ام.گفت:-من که گفتم با همون لباسهای قبلی راحت ترم.من سعی کردم ساده ترین لباسها رو بخرم حالا هم اگه ناراحتین میرم همون لباسها رو میپوشم.خواست به ساختمان برگردد که گفتم:-صبر کن!برای من مهم نیست چی میپوشی ولی این چند ماهی که اینجایی میتونی راحت باشی.به سرعت به طرف ماشین رفتم و خیلی سریع خانه را ترک کردم******با صدای تقه ای که به در خوردچشم از دفتر برداشتم و ان را روی تخت رها کردم.صدف پا به اتاقم گذاشت و گفت:-کجایی مهسا؟به هال رفتم و با لبخند گفتم:-همین جا-بهتره حاضر شی میخوایم همگی بریم گشتی بزنیم.بهتره من نیام.-این چه حرفیه،زود حاضر شو و این قدر هم خودتو لوس نکنبا انها همراه شدم اما تمام مدت به امیر فکر میکردم!چقدر سخت گرفتم و بارها او رابه خاطر بچه ای که از او نبود در مرگ فریبا مقصر دانستم-صدای شادی رشته افکارم را پاره کرد:-اصلا معلومه حواست کجاست؟بله..چیزی گفتی؟زهره خندید و گفت:-گفتم بد جوری رفتی تو فکر یاد امیر افتادی؟سعی کردم با لبخندی غم درونم را پنهان کنم.شکوفه پرسید:-اگه یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟-نه بپرس-دلم میخواد بدونم چقدر امیر را دوست داری.-چرا همچین سوالی میپرسی؟فاطمه به جای او جواب داد:-بخاطر این که هیچ وقت بروز نمیدی،انگار بود و نبودش برات فرق نمیکنه!-نه اینطور نیست.هیچ کس نمیدونه من توی این پنج روز چی کشیدم.یکباره بغض سخت طنین صدایم را تغییر داد:-دلم خیلی براش تنگ شدهشکوفه با لحن دلجویانه گفت:ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم.-مهم نیست خودتو ناراحت نکن.خوشبختانه دیگر کسی حرفی نزد.تا شب بیرون بودیم و حدود ساعت 8 به هتل برگشتیم.خسته بودم اما دلم میخواست ادامه قصه فریبا را بخوانم. روی تخت دراز کشیدم و دفتر را به دست گرفتم."فردای آن روز پس از پایان کلاس در ماشین را باز می کردم که صدایی از پشت سرم گفت:_یه دقیقه وایسا کارت دارم.به عقب برگشتم و از دیدن یوسف ناخود آگاه ابرو در هم کشیدم._دیگه چه فرمایشی دارین؟نکنه یه خواهر دیگه تون هم دسته گل به آب داده مجبورم اونم عقد کنم!یقه ام را گرفت و گفت:اولاً من همین یه آبجی رو بیشتر ندارم.ثانیاً دسته گلیه که خودت به آب دادی.دستهایش را از دور یقه ام پایین آوردم و گفتم:_این دسته گل کار از ما بهترون بود!دل آبجی شما از جای دیگه پره.اون وقت انداختینش گردن من!_پشت سر آبجی من درست صحبت کن.والا بد می بینی!_بدتر این که خواهر هرزه تو انداختی به من؟دستش که روی صورتم خوابید تازه فهمیدم چه گفته ام._این انگ رو تو بهش چسبوندی.خودتم خوب می دونی که گولش زدی.والا خواهر من وقتی توی خیابون راه می رفت یه تار موشو کسی نمی دید.صدتا خواستگار داشت...پوزخندی زدم و گفتم:_کمی برای تبلیغ دیر شده!در ضمن چرا نرفتید سراغ یکی از همون خواستگار ها و اومدین سراغ من بیچاره که تا حالا نه خواهر شما رو دیده بودم و نه اصلا می شناختمش؟_خوبه!نمی شناختیش و این بلا رو سرش آوردی...اگه نمی شناختیش چه غلطی می کردی؟با خشم فریاد زدم:_آخه آدم نا حسابی!چرا حرف حساب حالیت نمیشه؟من تا حالا دستم هم به خواهر تو نخورده.چه برسه به اینکه...سرش را به زیر انداخت.پاکتی را به طرفم گرفت و گفت:_با این حرفها نمی تون خودتو تبرئه کنی.اینم سند ازدواجتون!خنده ای عصبی سر دادم و گفتم:_بهتره بگی سند بدبختی هام!_هرچی دلت می خواد اسمشو بذار.راهش را کج کرد که برود اما لحظه ای ایستاد و آرام گفت:_اذیتش نکن.این را گفت و سریع از مقابل چشمهایم گذشت.در دل گفتم:"اذیتش نکنم؟تازه اولشه.نمی ذارم آب خوش از گلوش پایین بره."سوار شدم و به طرف خانه حرکت کردم.وقتی وارد شدم بین چهار چوب در ایستاد و آهسته سلام کرد.با خشم پاکت رو به طرفش پرت کردم و گفتم:_بگیر...خم شد تا آن را ازروی زمین بر دارد.در همان حال گفت:_این چیه؟صدایم شبیه به فریاد بود:_سند کابوس های شبانه ی من!سند بد کاری ها و هرزگی های تو!سند بدبختی و بیچارگی های من...دوباره اشکش سرازیر شد.با خشم گفتم:_این قدر برای من ادای آدم های مظلوم رو در نیار!_من نه مظلومم.نه تظاهر به مظلومیت می کنم.اگه جوابتونو نمیدم به خاطر احترامیه که براتون قائلم.همین!_لطف کنید این یکی منت رو هم مثل منت پاکدامنی تون که زبانزد بوده!از سر بنده بردارید و بذارید زندگیمو بکنم.چشم در چشمم دوخت و گفت:_خیلی پستید!خواست از کنارم رد شود که با عصبانیت مچ دستش را گرفتم و گفتم:_تو چی گفتی؟فقط آرام اشک می ریخت.با حرص به طرف دیوار هلش دادم و گفتم:_بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی.به طرف پله ها می رفتم که گفت:_اگه با کتک زدن من عقده ی دلتون خال میشه.باشه.من حرفی ندارم.هرچقدر دلتون می خواد منو کتک بزنید.این طوری از عذاب وجدان خودمم کم میشه._بایدم دچار عذاب وجدان بشی.چون زندگی منو به گند کشیدی!_من که بهتون گفتم.در کوتاه ترین زمان ممکن از اینجا میرم._میری!یعنی شرتو کم می کنی؟پس این مدارک و اسمت توی شناسنامه چی میشه؟با اینا چطور باید سر کنم؟نگاهی تحقیر آمیز به او انداختم و گفتم:_توی زندگیم آدمی به کثیفی تو و خانواده ات ندیدم!به خدا اگه از خدا نمی ترسیدم با همین دستهام خفه ات می کردم.خب چرا ان کاررو نمی کنید؟این طور هر دومون از این زندگی نکبت خلاص می شیم._به همین خیال باش.فکر کردی به همین راحتی می ذارم خلاص بشی؟مطمئن باش ذره ذره جونتو می گیرم.دیگر منتظر حرفی نایستادم و به اتاقم رفتم.نیمه های شب با صداهایی آرام از خواب بیدار شدم و از اتاقم بیرون آمدم.از لای در نیمه باز اتاقش سرک کشیدم.رو به پنجره ایستاده و مشغول نماز خواندن بود.یک آن محو تماشایش شدم.از پشت سر او را می دیدم و چهره اش برایم نمایان نبود.گیج و سر در گم به سالن رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم.افکارم مغشوش بود و هزاران سوال ذهن آشفته ام را می آزرد.چرا او سر از زندگی من درآورد؟چرا خدا او را سر راهمن قرار داد و با این کار چه چیزی را می خواست ثابت کند؟اگر سر بلند از این آزمون بیرون نیام چی؟خدایا اون وقت چطور به درگاهت رو بیاورم و طلبت کنم؟اگر در این بین گناهی از من سربزنه که با هیچ توبه و پشیمونی رفع نشه...خسته از افکار پریشان همان جا به خواب رفتم.وقتی چشم باز کردم ساعت از نه گذشته بود.با عجله بلند شدم و نشستم.نگاهم به پتویی که رویم بود افتاد و سپس با سردرگمی به در آشپزخانه نشست.خواستم برای رفتن حاضر شوم که به یاد آوردم آن روز جمعه است.به حمام رفتم و دوش گرفتم.سپس به طبقه ی پایین آمدم.میز صبحانه چیده شده بود.فنجانی چای ریختم و مشغول خوردن شدم.اما از او خبری نبود.دلم می خواست باز هم می دیدمش تا با او به بحث و جدل می پرداختم.از این فکر نا خود آگاه خنده ام گرفت.با شنیدن صدای پایش به سرعت از آشپزخانه بیرون آمدم و از دیدنش در همان مانتو و شلوار خودش جا خوردم.آرام سلام کرد و به طرف در ساختمان به راه افتاد.
کجا؟!برگشت و با اشاره به اتاقش گفت:_بابت وسایلی که خریدید ممنون.تمامشون توی همون اتاقن.من می خوام برم._فکر می کنی با رفتنت همه چیز درست میشه؟پس با اون اسمی که توی شناسنامه ی من خورده چی کار کنم؟سر به زیر انداخت و در حال باز با روسری اش گفت:_نی دونم.ولی اگه بخواید می تونیم باطلش کنیم._به همین راحتی؟!فکر کردی دوباره صفحه شناسنامه ی من سفید می شه؟صدایش از شدت بغض می لرزید:_دیگه نمی دونم چی کار باید بکنم.من می تونم از این خونه برم ولی در مورد اسمم نمی دونم چی باید بگم.خودم را روی مبل رها کردم و گفتم:_بیا بشن کارت دارم.مانند کودکی مطیع روبرویم نشست.صورتش از خشم سرخ شده بود و به من نگاه نمی کرد._از سیامک برام بگو.از کجا می شناختیش؟با صدایی آرام گفت:_دوست داداش یوسفم بود.توی مراسم ختم مادرم دیدمش.بعد از چهلم هم اومد خواستگاریم.یوسف موافق بود و وقتی اون موافق بود دیگه کسی حق مخالفت نداشت.اما من مرگ مادر رو بهونه کردم و گفتم فعلا نمی خوام ازدواج کنم.اونا هم یه مدت دست نگه داشتن.اما دست برقضا چند خواستگار دیگه هم پیدا شد.پدرم طاقتش رو از دست داد و گفت که دیگه حوصله نداره هر روز یکی بیاد خواستگاری من.اما باز هم من با گریه و زاری تونستم راضیش کنم که یه مدت دیگه صبر کنه.واقعا هم شرایط بدی داشتم.مادرم که تنها مونس و یاورم بود از دست داده بودم و روزهای سختی رو می گذروندم.دو سه ماه بعد وقتی سیامک دوباره به خواستگاریم اومد علی رغم اصرار های یوسف باز هم زیر بار نرفتم.سیامک هم حسابی آتیشی شد.یه روز توی خیاون سر راهمو گرفت و گفت بیچاره ام می کنه.گریه فریبا تبدیل به هق هق شد:_فکر نمی کردم همچین نامردی ای در حقم بکنه!_چرا باهاش ازدواج نکردی؟_ازش بدم میومد.چشم ناپاک و هیز بود.اما هرچی می گفتم یوسف قبول نمی کرد._به داداشت گفتی کار سیامکه؟_گفتم.ولی با کمربند به جونم افتاد.می گفت دروغ می گم.گفتم:_حالا از خودت بگو.کمی مِن مِن کرد:_چی بگم؟_هرچی که کر می کنی لازمه.من هنوز نمی دونم چندسالته.خیلی آرام و شمرده گفت:_من بیست و دوسالمه...سال دوم ادبیات بودم که مادرم فوت کرد.ضربه روحی بدی خوردم.پشت سرش جریان سیامک و حالا هم این اوضاع و احوال...دیگه ادامه تحصیل ندادم.آرنجم را روی دسته صندلی گذاشتم و دست زیر چانه بردم و با نگاهی دقیق به چهره اش گفتم:_من می خوام تا چند وقت دیگه ازدواج کنم.اون وقت تکلیفت چیه؟هیچ تغییر حالتی در چهره اش ندیدم._من میرم که مزاحمتی برای ما ایجاد نکنم.این صیغه عقد رو هم باطل کند تا دیگه خیالتون از بابت من راحت باشه.اگه از اینجا بری و جایی رو نداشته باشی اون وقت...به سرعت به میان حرفم پرید و گفت:_ابداً خودمو می کشم اما نمیرم سراغ کسی..._پدرت چطور؟_سراغ اونم نمیرم.من بیست و دو ساله سر سفره ی اون لقمه به دهن گذاشتم.چطور منو نشناخت و بهم اعتماد نکرد؟چطور من به یه پسر عوضی فروخت؟_دیگه از کی گله داری؟با بغض گفت:_از خدا بیشتر از همه گله دارم.چرا باید این اتفاق برای من بیافته؟برای منی که هیچ وقت ناخواسته حتی به یه مرد نگاه هم نکردم.آرام گفتم:_از منم دلخوری؟با گریه گفت:_از شما نه.تازه زندگیمم مدیون شمام.فقط...._فقط چی؟_فقط وقتی بهم می گید...هرزه از خودم بدم میاد.صدای هق هقش گوشم را پر کرد.دلم به حالش سوخت.خواستم بلند شوم و کنارش بنشینم اما ترجیح دادم به او دستور بدهم.با تحکم گفتم:_بیا کنار من بشین.لحظه ای با بهت به من نگاه کرد.اما وقتی قیافه جدی و لحن تند مرا دید آرام از جایش بلند شد و مردد با فاصله ی کمی از من نشست._الان بچه چند وقتشه؟صورتش رنگ به رنگ شد.دوماه و نیم._ولی اگه سقطش می کردی بهتر بود._من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده...از این کار می ترسم._از چی می ترسی؟_از گناهش!همان طور که به دسته ی مبل تکیه داده بودم با اشتیاق نگاهش کردم.نیم رخش با آن که کمترین آرایشی نداشت.مرا به یاد تصاویر مینیاتوری می انداخت:پوست مهتابی.ابروهای بلند و کمانی.دماغی کشیده و خوش فرم همراه با پیشانی بلند.چشمهای مظلوم و گریانش دلم را به درد آورد.ترسیدم لحظه ای دیگر آنجا بشینم و دلم بلرزد.بلند شدم و با لحنی جدی گفتم:_همون طور که گفتم می تونی تا موقع زایمان اینجا بمونی.یک ماه از این ماجرا گذشت و دروغ نیست اگر بگویم که کم کم به بودنش در خانه ام عادت کردم.رفتارم همچنان با او سرد و خشک بود.او هم طوری وانمود می کرد که انگار می دانست ماندنش در خانه ی من موقتی است.همیشه مرا آقا صدا میزد و همین حرص مرا در می آورد.یکی از روزها وقتی از دانشگاه بر گشتم متعجب او را دیدم که روی کاناپه خوابیده و رنگش به شدت پریده بود.لحضاتی سیر نگاهش کردم.چهره معصومو رنگ پریده اش در خواب زیباتر از همیشه به نظر می رسید.ناگهان از خواب پرید و با دیدن من وحشتزده روی مبل نشست._شما کی اومدید؟!_تازه اومدم.تو حالت خوب نیست؟با بی حالی گفت:_چرا.خوبم.دستی به موهایش کشید و وقتی متوجه شد روسری ندارد شرمزده از جا بلند شد:_من میرم اتاقم.از کنارم رد می شد که مچ دستش را گرفتم و نمی دانم چطور او را به طرف خود کشیدم.از شرم رنگ پریده اش سرخ شد._تو حالت خوب نیست فریبا.درسته؟_چیز زیاد مهمی نیست.همیشه همین جوری ام.دیگه عادت کردم.برو لباش بپوش تا باهم بریم دکتر._گفتم که نیازی نیست._گفتنی ها رو من می گم.نه تو!لبخند کمرنگی روی لبش نشست و به اتاقش رفت.دقایقی بعد لباس پوشیده از پله ها پایین آمد.وقتی خواستم سوار ماشین شوم رو به او گفتم:_بیا جلو بشین.مطیعانه گوش کرد.بین راه آرام گفت:_واقعاً راضی به زحمتتون نبودم.چند ساعت دیگه خوب می شدم._چند وقته که اینجور می شی؟_تقریباً از شروع بارداری.نگاهی به چهره اش انداختم.دختر تو دار بود و هیچ چیز را نمی شد از چهره اش خواند._چرا تا حالا چیزی در این رابطه به من نگفتی؟_مهم نبود...در ضمن گفتنش هم فایده ای نداشت._چرا فایده ای نداشت؟سرش را پایین انداخت و آرام گفت:_شما به اجبار دارید منو توی خونه تون تحمل می کنید.نمی خوام بیشتر از این باعث عذابتون بشم.
نمی دانم چرا از حرفش دلم گرفت.آرام گفتم:_مسئله بیماری تو ربطی به تحمل و عذاب من نداره.نمی خوام همه فکر کنن اینقدر بهت سخت گرفتم که اینطور بی حال و مریض شدی._نه به خدا اینطور نیست.مادرمم همین طور بود.به همین خاطر زیاد نگران نیستم.نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت و گفت_از این گذشته.توی این دنیای وانفسا هیچ کس رو ندارم که بخواید به خاطر من بهش جواب پس بدید.در برابر حرفش تنها سکوت کردم.وقتی وارد مطب شدیم تنها به داخل اتاق دکتر رفت و نیم ساعت بعد بیرون آمد.از بی حالی نمی توانست سرپا بایستد.گفت:_بهتره بریم.بلند شدم و همراه هم راه افتایم._دکتر چی گفت؟_چیز مهمی نبود._مطمئنی؟نگاهی به چهره ام انداخت و با لحنی خاص گفت:_برای شما مهمه؟ماندم چه بگویم.فقط نگاهش کردم.خدایا!من گرفتار آن چشمها شده بودم!به روبرو نگاه کردم و جدی گفتم:_سوال منو جواب بده!_گفتم که چیز مهمی نیست.چند نوع ویتامین داد که گفت با مصرف اونا حالم بهتر میشه.دیگه حرفی نزدم و وقتی به خانه رسیدیم هر یک به اتاقمان رفتیم.فریبا تازه وارد پنج ماهگی شده بود.اما حالش روز به روز بدتر می شد.سعی می کرد خوددار باشد.ولی من کاملاً متوجه شده بودم که هر روز ضعیف تر و ناتوان تر می شود.اواخر ماه ششم حاملگی حالش بی نهایت بد شد.اصلا توان حرکت نداشت.یکی از شب ها که دیرتر از همیشه به خانه آمدم ناخواسته قبل از خواب به اتاقش رفتم.با دیدنم سعی کرد روی تخت بشیند.لب تخت نشستم و گفتم:_راحت باش...بخواب._راحتم.لحنش خسته بود.چشمهایش دیگر آن فروغ همیشگی را نداشت.ناخواسته با ملایمت گفتم:_کاش هیچ وقت این بچه رو نگه نمی داشتی!لبخندی محزون بر لب نشاند و گفت:_ببخشید.هرچه کردم امشب نتونستم براتون شام آماده کنم._خودتو به خاطر این چیز ها ناراحت نکن.من روزهای قبل هم بهت گفتم این کار رو نکن اما کو گوش شنوا!لبخندی زد و به اصرار من با بی حالی روی تخت دراز کشید.می دانستم حالش بد است.گفتم:_راحت بخواب._مطمئن باشید راحتم.خیره به او گفتم:_چرا هیچ وقت سعی نکردی با من راحت باشی؟چرا همیشه با من رسمی حرف می زنی؟سرش را پایین انداخت و گفت:_نمی خواستم به چیزی که به من تعلق نداره عادت کنم!چقدر در آن لحظه خواستنی بود! اعتراف می کنم که از مدتها قبل در برابر او توان مقاومت را از دست داده بودم.وقتی با دو دست سرش را گرفت متوجه وخامت حالش شدم.دستش را گرفتم و با مهربانی گفتم:_پاشو بریم بیمارستان با یه ؟آمپول آرامبخش حالت بهتر میشه.اما قبول نکرد بلند شدم و پس از خاموش کردن چراغ به اتاقم رفتم.بی خبر از اینکه او در اتاق کناری من چه رنجی می کشد.دو هفته گذشت و او به مرور بدتر و بدتر شد.بعد از ظهر یکی از روزها وقتی به خانه برگشتم به اتاقش رفتم تا حالش را جویا شوم.دستش را به کمر زده بود و درحالی که طول و عرض اتاق را می پیمود اشک می ریخت.وارد اتاق شدم و گفتم:_طوری شده فریبا؟اگه حالت خوب نیست بریم دکتر._نه.الان بهتر میشم.با خشم فریاد زدم:_تو همیشه میگی بهتر میشم...بهت گفتم لباس بپوش.بالاجبار لباس پوشید و همراه هم به بیمارستان رفتیم.دکتر پس از معاینه ی او با لحنی عصبی گفت:_خانم شما این همه درد رو تحمل کرده اون وقت شما الان آوردینش؟به جای من فریبا گفت:_ایشون خیلی اصرار کردن ولی من قبول نکردم.دکتر با همان لحن قبلی گفت:_شما بیاید بیرون.کارتون دارم.وقتی روبرویش ایستادم گفت:_شما می دونستید خانمتون فشارخون دارن و الان هم به مرحله ی خطرناکی رسیدن؟در ضمن ایشون دچار یه عارضه ی قلبی هم هستن...اون دیگه قادر نیست بچه رو تحمل کنه.ما مجبوریم هرچه زودتر عملش کنیم.ولی مطمئن نیستم که زیر این عمل طاقت بیاره.چیزی در دلم فرو ریخت.چیزی مثل ترس!نفهمیدم چطوری روی صندلی ولو شدم.دکتر دست روی شانه ام گذاشت و گفت:_ما مجبوریم اونو همین الان عمل کنیم..._اگه اتفاقی براش بیافته چی؟_توکل برخدا.انشاالله که هیچ اتفاقی نمی افته.وقتی اونو به طرف اتاق عمل می بردن لحظه ای رو به من کرد و با گریه گفت:_من می دونم دیگه برنمی گردم.دستی به سرش کشیدم و گفتم:_این چه حرفیه؟انشالله صحیح و صالم برمی گردی.چشمهای گریانش را به من دوخت و گفت:_یه نامه براتون نوشتم.توی اتاقم روی میز کنار تخت گذاشتم.اگه دیگه منو ندیدین اونو بخونین.من هم بغض کردم._انشاالله تا چند ساعت دیگه صحیح و سالم از اون اتاق میای بیرون.سرم را نزدیک صورتش خم کردم و گفتم:_منتظر می مونم تا خودت بیای بیرون و اون حرفها رو بهم بزنی.وقتی او را به طرف اتاق می بردند با گریه گفت:_به خاطر تمام کارهایی که برام کردید ممنونم.در اتاق عمل بسته شد.بغضم ترکید.ولی بی صدا در دلم گریه کردم.تا ساعتی بعد که دکتر مقابلم ایستاد دل در دل نداشتم.مدام دعا می کردم که او زنده بماند اما وقتی دکتر به نام صدایم کرد سر بلند کردم و نگاهش کردم.وقتی با تاسف سر تکان داد همه چیز را فهمیدم.آن لحظه متوجه نبودم که گریه می کنم.به راستی این من بودم که گریه گریه می کردم؟برای چه؟!برای خوبی هاش؟یا به خاطر رفتار ظالمانه ام با او؟آه از نهادم برخاست.رو به دکتر گفتم:بچه چطور؟
_متاسفم.هردوشون زیر عمل فوت کردن!دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:_خدا صبرتون بده.با خود گفتم:"آیا واقعا من نیاز به صبر دارم؟!صبر برای چه؟برای تحمل دوری از او یا عذابی وجدان؟چرا زودتر متوجه حالش نشدم.چرا او را مجبور نکردم این بچه ی لعنتی را از بین ببرد؟چرا گذاشتم..."هزاران سوال در ذهنم بود که جوابی برایشان نداشتم.از روز بعد گرفتا مراسم خاکسپاری شدم.وقتی به پدر و برادرانش اطلاع دادم هیچ کدام حاضر نشدند در مراسم شرکت کنند.تنها کسی که روز خاکسپاری برایش فاتحه خواند من بودم.وقتی خواستم بلند شوم دستی روی شانه ام احساس کردم.یوسف بود که کنارم نشست و در حالی که بغضش را به سختی کنترل می کرد گفت:_بالاخره اون بچه لعنتی جونشو ازش گرفت!تو چطور دلت اومد با همچین فرشته ای این کار رو بکنی؟با صدایی آرام و لحنی عصبی گفتم:_خودت بهتر از هرکس می دونی که این کار من نبود.کسی که این بلا رو سر خواهرت آورد دوست نامردت سیامک بود.ولی تو نخواستی باور کنی و اون بدبخت رو زیر باد کتک گرفتی.فریبا اون روز از ناچاری به خونه من اومد تا خودشو پنهان کنه و دست شما بهش نرسه.ولس متاسفانه...یوسف به طرفم برگشت و با تعجب گفت:_متوجه نمی شم.یعنی راستی راستی سیامک..._بله دوست جنابعالی این بلا رو سر خواهرت آورد.با خشم از جا بلند شد و گفت:_به خدا قسم می کشمش!حتی اگه شده تا اون ور دنیا هم برم گیرش میارم و با همین دستام خفه اش می کنم.مگه اون کجاست؟_چند ماهه که رفته خارج از کشور._پس حالا باور می کنی که کار اونه؟از ترس جونش فرار کرده و رفته.روبرویم نشست و با گریه گفت:_تو چطور؟توی این مدت باهاش بد اخلاقی می کردی؟از جایم بلند شدم و درحالی که پشت به او قدم می زدم گفتم:_چه انتظاری داری؟بگم آره یا نه؟_من می دونم تا همین جاش هم خیلی مردونگی به خرج دادی که توی خونه ات نگهش داشتی.یوسف در میان گریه درد دل کرد و من سعی کردم دلداری اش دهم.هوا تاریک شده بود که هر دو برخاستیم و بعد از جدایی از یکدیگر راهی خانه هایمان شدیم.دلم گرفته بود.جای خالی فریبا را به وضوح احساس می کردم.به یاد روزهای حضورش ئر خانه ام افتادم.روزهایی که وقتی پا به خانه می گذاشتم بوی غذا همه جا را پر می کرد و عطر نفس هایش در خانه می پیچید.با بی حوصلگی راهی طبقه ی بالا شدم.اما قبل از آن که به اتاقم برم چشمم به اتاقش افتاد.نا خواسته در را باز کردم و وارد شدم.روی تخت نشستم و با نگاهی به اطراف بغضم را رها کردم.نگاهم به نامه ی روی میز افتاد.دست پیش بردم و با دستهای لرزان پاکت را بازط کردم و شروع به خواندن کردم."می دونم وقتی این نامه رو می خونید من دیگه نیستم.به همین خاطر می تونم راحت حرفامو با کسی که دلم رو اسیر خودش کرد بزنم.شاید باور نکنید ولی من توی زندگیم مردی به جوونمردی شما ندیدم.روز اول که به خاطر من دست روی یوسف بلند کردید متوجه شدم که چه دل پاک و بزرگی دارید.وقتی ناخواسته پای برگه ای رو امضا کردم که بعد از اون من و شما به هم محرم می شدیم،شاید بی انصافی باشه اما ته دلم احساس خوشحالی کردم.شاید بگید عجب دختر بی چشم و روئی!اما حق دارم برای یه بار هم که شده حرف دلم رو مستقیم بهتون بزنم.خواهش می کنم درباره ی من قضاوت نابجا نکنید...بعد از اون جریان روزها رو تنها به امید اومدن شما به خونه سر می کردم.بهتون عادت نه دل بسته بودم.شما تنها کسی بودین که دلم ازش فرمان می گرفت.دلم می خواد درک کنید.منم یه دختر بودم با هزار امید و آرزو.بهم حق بدید.من بی گناه بودم.دلم می خواست بعد از اون جریان دیگه زنده نمونم.اما خدا خواست که بمونم و تقدیرم جور دیگه ای رقم بخوره.دوست دارم بهتون بگم که چرا بچه رو نگه داشتم.بزرگترین دلیلم برای این کار شما بودید.چون بهم گفتید تا موقع زایمان می تونم توی منزلتون بمونم.به همین خاطر بچه رو نگه داشتم تا بتونم چند صباحی طعم خوشبختی رو در کنار شما بچشم.گرچه می دونم وجودم عذابتون می داد.انتظار ندارم که همیشه همیشه به یادم باشید.اما دوست دارم به خاطر تمام زحماتی که بهتون دادم منو ببخشید و هیچ وقت در مورد من چیزی به همسر آینده تون نگید.بذارید توی اون دنیا حداقل احساس کنم یه مدت همسر واقعی تون بودم.کسی که شما را تا حد پرستش دوست داشت_فریبا."نامه را روی چشمهایم گذاشتم و هق هق گریه را سر دادم.عذاب وجدان داشت خفه ام می کرد و غمی به اندازه ی یک کوه روی دلم سنگینی می کرد.خودم را در مرگ فریبا مقصر می دانستم.اگر من آنقدر بد رفتاری نمی کردم و اون حرفها را به او نمی زدم شاید راحت تر با من کنار می آمد و راز اون بیماری لعنتی اش را به من می گفت!آن وقت اجازه نمی دادم این بچه لعنتی را نگه دارد...خدایا!از این پس با این عذاب وجدان که مثل بختک بر روی قلبم چمپاته زده چه باید بکنم؟با اینکه شب از نیمه گذشته بود من هنوز شوق خواندن داشتم.اما بقیه دفتر سفید بود.بلند شدم و پشت پنجره ایستادم و رو به آسمان گفتم:"تو الان کجای این آسمون زیبا هستی فریبا؟اگه صدامو می شنوی منو به خاطر تمام حرفهایی که پشت سرت زدم می بخشی.مگه نه؟تو واقعا دختر پاکی بودی.مثل یه فرشته!امیدوارم در اون دنیا آرامش داشته باشی."
فصـــل سیزدهم هشت روز از رفتن امیر گذشت و بعد از آن یک بار دیگر تماسی نگرفت.از طرفی عروسی سرور نزدیک بود و مادر چندین بار تماس گرفت و از من خواست در چنین روزهایی کنار او باشم.ولی تنها و بی خبر نمی توانستم برگردم.دلم نمی خواست دیگر حتی برای یک بار امیر را ناراحت کنم.روی صندلی نشستم و سرم را به پشتی آن تکیه دادم.در دل ارزو کردم که:"کاش قامت مردانه اش در چهارچوب در ظاهر شود."هنوز جمله ام تمام نشده بود که در کمال بهت و ناباوری او را روبرویم دیدم.باورم نمی شد.چند بار پلک برهم زدم تا مطمئن شوم که بیدار هستم.به او خیره شدم و اشک در چشمهایم حلقه زد.لاغر و رنگ پریده به نظر می رسید.ریش و سیبیل اش نتراشیده و موهایش تقریبا نامرتب بودند.اما هنوز هم برای من خواستنی بود.خودش را روی صندلی روبرویم انداخت و با خنده گفت:_چیه.چرا اینطوری نگام می کنی؟مگه جن دیدی؟هنوز هم باور نمی کردم.آرام کنارش نشستم.با خنده گفت:_باورت نمی شه؟روی صورتم خم شد و آرام کنار گوشم گفت:_حالا باورت شد؟آرام گفتم:_چرا اینقدر دیر کردی؟_خوب نبود زودتر از مراسم هفت برگردم.با نگاهی دقیق به چهره اش گفتم:_حالت خوبه؟چرا اینقدر رنگ پریده و لاغر شدی؟نگاهی به خودش انداخت و سپس رو به من گفت:_جدی میگی.خیلی لاغر شدم؟_شوخی نکردم امیر.توی این مدت چی کار می کردی که به این حال و روز افتادی؟دستش را پشت صندلی انداخت و گفت:_ریاضت کشیدم!_ریاضت؟!با لبخندی بر لب بلند شد و لحظه ای بعد تن خسته اش را روی تخت انداخت.به دنبالش رفتم.چشمهایش را روی هم گذاشته بود.در سکوت نگاهش کردم.چقدر چهره اش زیبا و معصوم بود!خیره نگاهش می کردم که یکباره چشم گشود و نگاهم را غافلگیر کرد._چیزی می خوای بگی؟_نه..._ولی نگاهت حرفها داره!ابرویی بالا انداختم و گفتم:_تو اون حرفها رو نمی فهمی؟روی تخت نشست.سرش را پایین انداخت و گفت:_تا به زبون نیاری من نمی فهمم!_ولی تو که همیشه افکار منو می خوندی...حتی از پشت تلفن!به چهره ام نگاهخ کرد و گفت:_یکبار بهت گفتم از خوندن فکرت خسته شدم.باید یاد بگیری از این به بعد افکارتو به زبون بیاری.دوباره روی تخت دراز کشید و گفت:_خب چه خبر؟از خودت بگو.این مدت چه کار می کردی؟با لحنی پر از گلایه گفتم:_من چند روز مریض بودم بچه ها بهم سر می زدن.ولی اونا هم اومدن تفریح.نمی تونستن که تمام وقتشون رو مواظب من باشن...با خنده گفت:_خب عزیزم.این که بغض نداره.منم چند روز مریض بودم.دستم را مشت کردم و ضربه ای آرام به سینه اش زدم:_خودتو مسخره کن.به سرفه افتاد ولی نه به شدت دفعات قبل.دستم را گرفت و گفت:_ببینم می تونی باز بفرستیم بیمارستان!با شنیدن کلمه ی بیمارستان،چیزی ته دلم فرو ریخت._بیمارستان؟!مگه تو بیمارستان بودی؟!به پته پته افتاد.ولی خودش را نباخت و فوری گفت:_آره دیگه من که بهت گفتم.مریض بودم ولی تو مراعات نمی کنی و هی با من بحث می کنی.در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:_می دونی دکتر چی گفت؟به دنبالش روان شدم._نه.چی گفت؟_توصیه کرد که:"به زنت بگو این قدر باهات بحث نکنه و اعصابتو به هم نریزه!"فهمیدم شوخی می کند.من هم دیگر ادامه ندادم.واقعا از بودنش خوشحال بودم.ولی نمی دانم چرا نمی توانستم احساسم را به زبان بیاورم._از بچه ها بگو.از اینکه رفتم خیلی ناراحت شدن؟_آره.جواد می گفت فکر نمی کردم واقعا بره.منم بهشون گفتم که رفتن امیر مربوط به الان نیست.اون بلیطشو از قبل گرفته بود._جدی؟!یعنی تو به خاطر من دروغ گفتی؟رفتارت خیلی تغییر کرده._تو از این تغییر راضی نیستی؟به پشتی صندلی تکیه داد و خیره در چشمهایم گفت:_وقتی برای اولین بار دیدمت فکر نمی کردم اینقدر مغرور باشی که بعد از این همه مدت حاضر نباشی حرف دلتو بزنی...فکر می کردم رئوف ترین دختر عالمی.از حرفش دلم گرفت.خواستم بلند شوم که با صدایش دوباره نشستم._می دونی تو فقط زیبایی همین!و از قدیم گفتن که زشت_مهربان ولی زیبا...چی؟_همون که خودت هستی!_پس دوتا زیبا به هم برسن چی می شه؟_همین که الان شده!خنده ای کرد و در حالی که به طرف اتاق خواب می رفت گفت:_خیلی خسته ام.می خوام استراحت کنم.یک ساعت دیگه بیدارم کن.و خودش را روی تخت رها کرد.من هم در هال روی مبلی نشستم و سعی کردم با خواندن مجله ای خودم را سرگرم کنم.ساعتی بعد با صدای در از خواب بیدار شد.خواستم در رار باز کنم که خودش سریع از اتاق بیرون آمد و گفت:_من باز می کنم.تمام دوستانش همراه همسرانشان به اتاقمان آمدند.با خوشحالی گفت:_بفرمایید تو.دلم برای همه تون تنگ شده بود