ارسالها: 23330
#11
Posted: 18 Nov 2014 08:37
تو روی آقاجون وایسادم و با صدای بلند و خش دارم می گم: نمی ذارم این اتفاق بیافته! نمی ذارم واسه من بشین یه سد! هر تصمیمی که تا امروز به عنوان بزرگتر این خاندان گرفتین برام مهم نیست! اما دیگه نمی ذارم استبدادتون بالا سر منم باشه!
از چکی که می زنه زیر گوشم مغزم سوت می کشه! من فقط 23 سالمه اما می فهمم که کسی حق نداره تو این دنیا جای کس دیگه ای تصمیم بگیره! اما آقاجون با اون همه سن اینو نمی دونه!
وقتی دوباره تو صورتش نگاه می کنم یه لبخند نشسته رو لبم! به چشمای حرصیش خیره می شم و می گم: برنده این بازی شما نیستین آقاجون! نمی ذارم عشقمو ازم بگیرین!
صدای فریادش گوشمو کر می کنه: کدوم عشق؟! به یه مشت احساسات احمقانه و بچگونه می گی عشق؟! به یه هوس کش اومده تا به امروز دوران نوجوونی می گی عشق؟! دو روز دیگه که به خود بیای می بینی داری چوب این عشق خیالی رو می خوری! یه روزی تو همین خونه خودم اسم ویدا رو انداختم رو تو! حالا خودم ورش می دارم!
-زن عقدیمه! هیچ کس نمی تونه وادارم کنه که طلاقش بدم!
:خودم باعث و بانی این عقد بودم، خودم هم مسبب جداییتون می شم! نمی ذارم بدبخت شی آبان!
-دارین با این کاراتون منو دستی دستی بدبخت می کنین! می خوام واسه زندگی و عشقم تلاش کنم و بجنگم! دارین این فرصتو ازم می گیرین! من اینو نمی خوام! نمی خوام بشینم و ببینم که عشقم داره از دستم می ره! می خوام با چنگ و دندون نگه اش دارم!
:نه با جفت دستات! نه با چنگ! نه با دندون! نه با هیچ چیز دیگه ای نمی تونی این عشقو نگه داری آبان! یه اشتباه بود از اول که فکر اون دختر رو انداختیم تو سر تو! حالا می خوام این اشتباه رو پاک کنم!
-چرا؟!
:خودت خوب می دونی چرا! بذار این بی آبرویی بخوابه! نذار حرمتا بیشتر از این شکسته بشه!
- من چی؟! حرمت من چی؟! من که اگه از این عشق بگذرم می شکنم چی؟! واسه هیچکس مهم نیست؟!
:چه وایسی و بجنگی و به دستش بیاری ، چه بگذری و بکشی کنار و از دستش بدی تهش یه چیزه! زمین خوردنت! منتها تو اولی جوری می افتی که دیگه هیچ وقت نمی تونی پاشی! تو دومی اگه دستتو بگیری به جایی و کمک بخوای می تونی دوباره بلند شی!
-جای من تصمیم نگیرین! حاضرم بمیرم ولی از این عشق به این آسونی نگذرم! حاضرم بمیرم و خاطرات قشنگمو با دستای خودم دفن نکنم! بعد ویدا دیگه هیچی نیستم! هیچی ندارم!
:با اون هم دیگه هیچی نیستی! هیچی نداری! نمی تونی این جوری خوش و خرم کنارش زندگی کنی آبان! دیگه هیچی مثل سابق نمی شه!
- حتی اگه یه روزی هم به این حرف شما برسم، دلم می خواد خودم برسم! دوست ندارم شما واسه ام تصمیم بگیرین!
:هه! برو پسرم! برو انقدر واسه کاری که نشدنیه چونه نزن! تعطیلات که بگذره می ریم محضر!
ونداد محکم تکونم داد. با یه نفس عمیق سعی کردم راه تنفسمو باز کنم! 7 ساله که ندیدمش و حالا می بینم که این فقط من نبودم که تو این 7 سال تکیده شده! خیلی پیر شده حتی بیشتر از 7 سال دیده نشدن! دست لرزونمو گرفتم به پیشونیم و محکم فشارش دادم تا نبضی که تو شقیقه هام می زد آروم بگیره اما فایده ای نداشت! سعی کردم تکونی به خودم بدم و از کنار ونداد و مامان رد بشم و پناه ببرم به پناهگام! بدون توجه به مامان که با تحکم اسممو برد، خودمو رسوندم به اتاق و در رو بستم و تکیه دادم به دیوار اتاق و توی تاریکی سر خوردم رو زمین. اونقدر حالم خراب بود که نفس بالا نمی یومد. سعی کردم با چند تا نفس عمیق حالمو جا بیارم اما فایده ای نداشت.
یه سری صحنه ی مسخره از جلوی چشمم می گذشت که حالمو بدتر می کرد! صدای زنی که از بلندگو شماره پرواز رو اعلام می کرد. صدای قیژ قیژ صندلی زیر پاهام! صدای التماسای ونداد که می خواست در رو باز کنم! صدای مشتاش که می خورد به در و صدای نفسام که تو چفت شدن طناب به دور گردنم به شماره افتاده بود و صدای شکسته شدن در!
یکی زد به در و دستگیره حرکتی کرد و در باز شد و ونداد اومد تو و در رو بست و برق رو روشن کرد و وقتی دید گوشه اتاق کز کردم و نشستم روی زمین اومد جلوم زانو زد و گفت: آبان؟!
زل زدم به چشماش و گفتم: نباید می یومد اینجا! نمی خواستم ببینمش! نمی خوام ببینمش! ونداد بهم قول داده بودی با دل من راه بیای! دلم می گه نمی خواد ببیندش! زدی زیر قولت!
دست انداخت زیر بازومو گفت: پاشو بیا کارت دارم!
مقاومت کردم اما محکم از جام بلندم کرد و گفت: بیا بشین اینجا باهم حرف بزنیم!
روی تخت نشستم و دستمو گذاشتم روی گلومو و گفتم: دارم خفه می شم!
ونداد پرید بیرون. سعی کردم نفسای به شماره افتادم رو کنترل کنم تا حالم جا بیاد! بابا نگرون اومد تو اتاق و گفت: چیه آبان؟! بریم بیمارستان؟!
ونداد با یه لیوان آب اومد تو اتاق و گفت: چیزی نیست! بیا اینو بخور الآن حالت جا می یاد.
یکی دو قلپ خوردم و سعی کردم نفس عمیق بکشم! حس می کردم تموم عضله های صورتم کش اومده و داره می ریزه! روی تخت دراز کشیدم و ونداد پتو رو کشید روم و گفت: انقدر خودتو خسته می کنی که با کوچکترین فشار عصبی این جوری می ریزی به هم! ساعت 7 صبح رفتی از خونه بیرون الآن برگشتی آخه؟! آدم آهنی هم باشه هنگ می کنه! یه خرده دراز بکش بهتر می شی! واسه شام صدات می کنیم! بریم حاج طاهر! چیزیش نیست. یه خرده تنها باشه و با خودش کنار بیاد خوب می شه!
در که بسته می شه نگاهمو از زمین می گیرم و می برم سمت سقف و اون لوستر که خاطره ی خودکشی ناتمومم رو واسه ام تداعی می کنه! ونداد اگه نبود، اگه اون روز منو تو فرودگاه ندیده بود و دنبالم برنگشته بود خونه، اگه در اتاق رو نشکونده بود، هیچ وقت اون طناب پاره نمی شد! هیچ وقت صبح فردای رفتن ویدا رو نمی دیدم! آ
با حس لمس آروم صورتم از خواب بیدار شدم. شب قبل اونقدر خسته و بهم ریخته بودم که وقتی یه آرامبخش خوردم و دراز کشیدم درجا خوابم برد. چشمام رو نیمه باز کردم و با حس اینکه آقاجون کنارم نشسته تنم به لرزه افتاد! دست خودم نبود که وقتی می دیدمش یا حتی اسمشو می شنیدم این جوری بهم می ریختم! واسه ام یادآور خاطرات دردناکی بود که سوزش زخمش رو هنوز هم توی سینه ام حس می کردم. چشمامو بستم و سعی کردم خودمو بزنم به خواب. یه مدت بدون حرکت کنارم نشست و بعد رفت بیرون و صداش رو شنیدم که به کسی گفت:خوابیده. دلم نیومد بیدارش کنم. مخاطبش مامان بود چون جوابشو داد: کلاس داره. باید بره دانشگاه. دانشجوهاش منتظرن. کاش صداش می کردین. به ساعتم نگاه کردم. یه ربع به 8 بود! یه ربع دیگه باید سر کلاسم می بودم اما از فکر اینکه بخوام بلند شم و برم خوش و خرم با آقاجون روبرو بشم و سر میز صبحونه باهاش بشینم از رفتن به دانشگاه منصرف شدم. اگه یه بار هم غیبت می کردم اتفاق خاصی نمی افتاد جز اینکه دانشجوهام از تشکیل نشدن کلاس ذوق می کردن! در اتاق باز شد و صدای مامان رو شنیدم که گفت: آبان مامان پاشو مگه نباید بری سر کار؟! پتو رو کشیدم رو سرم که بی خیالم بشه. اومد کنار تخت و پتو رو کشید کنار و گفت: نمی ری دانشگاه؟! زیرلب غریدم:نه! -می خوای تموم روزو این جا خودتو زندونی کنی؟! وقتی دید جواب نمی دم نچی کرد و رفت و در رو بست. دوباره پتو رو کشیدم رو سرم و سعی کردم بخوابم، اما فکر و خیال بهم این اجازه رو نداد.
***
رو تخت اتاقم دراز کشیدم و ساعت هاست که دارم غلت می زنم و از این پهلو به اون پهلو می شم اما حوصله ی اینکه از جام پاشم رو ندارم. در باز می شه و یکی می یاد تو و کنارم روی تخت می شینه. به خیال اینکه طبق معمول ونداد مزاحم اومده اذیتم کنه چشمام رو باز نمی کنم. دستی می شینه روی صورتم و لمسم می کنه. اونقدر لطیف هست که بفهمم ونداد نیست! چشمامو باز می کنم و صورت مهربون و خندون ویدا جلوم ظاهر می شه! از جام می پرم و با خوشحالی می گم: سلام! کی اومدی؟!
با دستش موهای سرمو می ریزه به هم و می گه: دیشب!
با یادآوری اینکه 5 روزه منو تنها گذاشته و از طرف دانشگاهشون رفته اردو اخمی می کنم و رومو ازش می گیرم.
دوباره موهامو می ریزه بهم و می گه: گمشو مسخره! حالا خوبه خودم دیدم که با دیدن من نیشت تا بناگوش وا شد! نمی خواد خوشحالی زایدالوصفت رو پنهون کنی!
لبخندی می شینه رو لبم و می گم: زایدالوصف رو خوب اومدی! خوش گذشت خانم؟!
-وای آره خیلی!
:اگه جای تو بودم چیز دیگه ای جواب می دادم!
-می دونم می گفتی اگه تو بودی خیلی بهتر بهم خوش می گذشت! ولی به من خیلی خوش گذشت آبان! هر چند که تو بودی بیشتر خوش می گذشت!
:دیگه حق نداری بدون من پاتو از این شهر بذاری بیرون!
-چشم آقا!
:آفرین!
-اردو و مسافرت و پیک نیک و بازار و خرید بدون من تعطیل!
:چشم سرورم! امر دیگه؟!
-سوغاتیت کو حالا؟!
از جاش پا می شه و همون جوری که می خواد بره سمت در اتاق می گه: اول صبحونه بعد سوغاتی! یاالله پاشو.
از تخت می پرم پایین و دستش رو می گیرم و برش می گردونم سمت خودم و زل می زنم تو چشماش و لبامو می برم جلو و به شرمی که تو چشماشه اهمیتی نمی دم و می گم: چه سوغاتی از این بهتر!
چند دیقه بعد با صدای ونداد که بلند از تو هال ویدا رو صدا می کنه به خودمون می یایم. ویدا می ره سمت در و در همون حال می گه:زودی آماده شو می خوایم با ونداد بریم خونه باغ.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#12
Posted: 18 Nov 2014 08:40
قسمت سوم
ناخودآگاه دستم رفت سمت لبم. پاشدم نشستم و دستمو فرو بردم توی موهام. در باز شد و ونداد حاضر و آماده اومد تو اتاق! متعجب نگاهش می کردم که سلام کرد و در رو بست و اومد کنارم روی تخت نشست و گفت: دارم می رم شرکت. نمی یای برسونمت دانشگاه که به کلاس ساعت 10 برسی لااقل؟!
-شب اینجا موندی؟!
:آره.
- نیازی نبود!
: من ترجیح دادم!
- کلاً شدی لَله ی من!
نفسش رو با صدا داد بیرون و گفت: از وضعیت خونه اتون عصبانی هستی می خوای سر من خالی کنی آره؟!
رومو ازش گرفتم و زل زدم به کف زمین. دستش رو گذاشت رو شونه ام و فشاری بهش آورد و گفت: به هر حال باید از این اتاق بیای بیرون آبان!
-علاقه ای به دیدن مهمون ناخونده ای که اون بیرون نشسته ندارم!
:تا کی می خوای مقاومت کنی؟! آبان پیرمرد با 80 سال سن، با اون همه دبدبه و کبکبه، با اون همه اقتدار پاشده اومده اینجا که تو رو ببینه!
-همین پیرمرد با همین توهماتی که ازش حرف می زنی، یه روزی چفت وایساد و عشقمو ازم گرفت!
:گور بابای ویدا آبان! الآن نمی خوام باهات بحث کنم. باید برم شرکت اما به هر حال تا صد روز هم که تو این اتاق بمونی، اون گیرت می یاره و حرفاشو بهت می زنه. پس پاشو بیا تا من هستم بشین سر میز صبحونه که اجازه ندم حرف بی ربطی اعصابتو بدتر خرد کنه!
نگاهمو از زمین برداشتم و دوختم به چشمای نگرون ونداد. دست گذاشت روی پام و گفت: پاشو پسر خوب!
-می دونی چی برام عجیبه؟! گیر دادنای مامان به این موضوع پوسیده ی نخ نمای قدیمی و اومدن پیرمرد به این خونه و دلسوزی های عجیب و غریب و مهربون شدن های نامتعارف بابا! یه جای کار می لنگه ونداد! مطمئنم یه خبریه!
:شرلوک هولمز نشو، سر صبحی! حال به قول تو پیرمرد که بد شد و خواسته اش که دیدن تو بود رو مطرح کرد، همه به هول و ولا افتادن که یه جوری تو رو قانع کنن که دست از لجبازیت برداری! اگه بشینی پای حرفاش و اجازه بدی که خودشو خالی کنه دیگه کسی سعی نمی کنه این بحث به قول خودت نخ نما شده رو بکشه وسط! پاشو یاالله!
-برو می یام خودم.
:نخوابی دوباره ها! من کلی کار دارم!
سری به علامت مثبت تکون دادم و ونداد رفت. دکمه های پیرهنمو که از دیشب باهاش خوابیده و حسابی چروک شده بود باز کردم و به عمد یه تی شرت پوشیدم و زل زدم تو آیینه به خودم و بعد نگاهم سرخورد و رسید به مچ دستام. 2 تا رد بخیه ی عمودی روی جفت دستام اونقدر بد خودنمایی می کرد که حتی اگه خودمم می خواستم اون روزای تلخ رو فراموش کنم، اون خط ها نمی ذاشتن!
راه افتادم سمت در اتاق و این در حالی بود که حس می کردم دارن می برنم واسه اعدام! واسه اینکه جونمو بگیرن!
بدون توجه به بقیه که پشت میز نشسته و مشغول حرف زدن بودن رفتم تو دستشویی و وقتی اومدم بیرون بدون اینکه سرم رو بلند کنم زیر لب سلامی گفتم و رفتم و نشستم کنار ونداد پشت میز. نمی خواستم چشم تو چشم آقاجون بشم و تسلط به اعصابمو از دست بدم. مامان از جاش پاشد و با یه فنجون چایی برگشت و گذاشتش جلومو و گفت: صبحونه اتو بخور، دیشب شام هم نخوردی!
پام از زیر میز عصبی تکون می خورد. ونداد دستشو گذاشت رو دستم که روی میز بود و گفت: بخور من می رسونمت دانشگاه، امروز نمی خواد ماشین ببری.
سعی می کردم وسوسه ی بلند کردن سرم و زل زدن به چشمایی که مطمئن بودم بهم خیره شده رو مهار کنم اما نمی شد! زیرچشمی نگاهی به روبروم انداختم و رد نگاه آقاجون رو که به دستام منتهی می شد دنبال کردم! دوباره که سرم رو آوردم بالا چشم تو چشمش شدم! نگاه خیره ام رو که دید بدون حرف چشم ازم گرفت. فقط با چاییم بازی کردم و چند قلپی ازش خوردم. جو سنگینی که حاکم شده بود احتمالاً به کسی اجازه ی فکر کردن به صبحونه و خوردنش رو نمی داد!
5 دیقه بعد از جام پاشدم و خواستم برم سمت اتاق که آقاجون گفت: آرمان برگشته!
شکه شده سرجام میخکوب شدم! نمی دونم چقدر گذشت که برگشتم سمت میز و خیره شدم به چشمای آقاجون و بعد مامان و بابا و آخر ونداد! منتظر بودم یک کدوم واسه ام توضیح بدن! منتظر بودم یکی شون بگه که یه شوخی مسخره است این حرف! ونداد عصبی از پشت میز بلند شد و با صدای دو رگه ای گفت: آقاجون!
چشمامو برای لحظه ای بستم تا مغزم آروم بگیره. ونداد بازومو گرفت و گفت: برو حاضرشو من می رسونمت دانشگاه!
زل زدم به چشماش و منتظر شدم که توضیح بده. تو شرایط سخت فقط حرفای وندادو قبول داشتم. نگاهمو که دید گفت: بریم بیرون من واسه ات توضیح می دم جریان چیه!
بازومو کشیدم عقب و گفت: واسه همین بود که دیشبو اینجا موندی آره؟! واسه اینکه آرمانو نبینی؟!
بعد برگشتم سمت آقاجون و گفتم: این جا جمع شدین، شور گذاشتین و دست به یکی کردین که مقدمه بچینین واسه برگشتن آرمان؟! اومدی اینجا دوباره وادارم کنی که برگشتنشو قبول کنم؟!
بابا هم از سر میز بلند شد و گفت: آبان یواش تر!
سری به نشونه ی تأسف به دو طرف تکون دادم و گفتم: حدس می زدم یه خبرایی هست که دارین این مرده رو از تو گور بلند می کنین! فقط نمی دونم چرا خودم زودتر نفهمیدم!
رو به مامان کردم و گفتم: به سلامتی! دلتنگیت رفع شد دیروز تو اون باغ خراب شده؟!
ونداد مچ دستمو گرفت و گفت: آبان! ببین منو!
رفتم سمت اتاقم و در همون حال گفتم: نیازی به این همه مقدمه چینی و نصیحت و پند و اندرز و بالا و پایین نبود! یک کلوم می گفتین تحفه اتون برگشته می فهمیدم چه غلطی باید بکنم!
رفتم تو اتاق و آماده شدم و یه خرده خرت و پرت چپوندم تو کیفم و لپ تابم رو برداشتم و زدم از اتاق بیرون. بابا اومد جلو و پرسید: کجا؟!
-دانشگاه! بچه های مردم به هوای من علافن!
: بعدش کجا می خوای بری؟!
-بعدش بازم کلاس دارم! بعدش هم می رم کافی شاپ صفا! بعدش هم ...
:آرمان پاشو اینجا نمی ذاره!
- خیلی فرقی نمی کنه! چه تو خونه یه مهمون ناخونده باشه چه دو تا! خدافظ
رفتم سمت در که صدای آقاجون نگه ام داشت.
:اومده بودم ببینمت و ازت حلالیت بطلبم! یه هفته است که آرمان اومده و کسی جرأت نمی کرد بهت بگه اما من حس کردم حقته که بدونی!
برگشتم سمتش و با اخم زل زدم تو چشماش و گفتم:حق؟! بازم این شمایی که حق آدما رو واسه اشون معین می کنی آره؟! اینو تو این هفت سال گفتم، بازم دارم می گم! دیگه هیچ بنی بشری حق نداره واسه من حق حق کنه تو این طایفه! چه مادرم باشه! چه بزرگ خاندان این ایل و تبار! منو می رسونی ونداد یا قراره همون جوری میخ وایسی وسط هال؟!
برگشتم سمت در و دوباره آقاجون گفت: 7 سال پیش تنها کسی که از این ماجرا سود برد تو بودی! اگه چشماتو وا می کردی و خوب و دقیق و بدون اغماض می دیدی می فهمیدی که تصمیمم به نفعت بوده نه به ضررت!
-این تو نیستی که سود و ضرر منو تعیین می کنه!
صدای مامان رو شنیدم که با اعتراض گفت: آبان مودب باش!
-7 سال پیش تنها کسی که بیشترین سودو کرد تو بودی نه من! می دونی چرا؟! چون آخر کار این تو بودی که با غرور سرتو بالا گرفتی و سرخوش شدی از اینکه باز هم حرف حرف تو شده!
-من چاره ای نداشتم! ما چاره ای واسه امون نموده بود! این بی آبرویی باید یه جوری جمع می شد!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#13
Posted: 18 Nov 2014 08:42
:با قربانی کردن من؟! ویدا چیز دیگه ای می خواست! گریه هاشو تو فرودگاه دیدم! دیدم که به زور وادارش کردی بره! دیدم که چشم به راه اینه که من برسم و مانع رفتنش بشم!
-باید می رفت! اشتباه کرده بود باید تاوان می داد!
:اشتباهو یکی دیگه کرده بود!
-یه طرف قضیه هم ویدا بود!
:چون تو می گی لابد بود!بحثی ندارم با کسی که یه عمر فقط حرفای خودشو شنیده و به خواسته های خودش عمل کرده بکنم!
زدم از خونه بیرون. داشتم خفه می شدم! نشستم روی پله ها و سرمو گرفتم بین دستام و محکم فشار دادم. ونداد اومد کنارم نشست و گفت: با این وضع نمی تونی بری دانشگاه!
- با این وضع فقط دلم می خواد سرمو بذارم و بمیرم!
:پاشو! پاشو تو ماشین حرف می زنیم.
ونداد اینو گفت و کیف و لپ تابم رو برداشت و از پله ها رفت پایین. تو ماشین نشسته بودم با ولع به سیگارم پوک می زدم و زل زده بودم به خیابون. خیلی چیزا تو این هفت سال تغییر کرده بود اما خیلی چیزا هم هنوز سرجاش بود و دیدنشون آزارم می داد!
داریم تو پارک قدم می زنیم و قراره بعدش بریم خونه ی دایی واسه شام. یه هفته ای می شه عقد کردیم و بیشتر روزا و ساعتها رو باهمیم. مامان و زن دایی حسابی کیفورن از این وصلت! من و ویدا بیشتر از اونا! دست ویدا رو می کشم و می گم: بیا یه خرده بشینیم.
روی یه نیمکت می شینیم و ویدا یه زوج جوونو یه خرده پایین تر از نیمکتمون نشون می ده و می گه: فکر می کنی چند وقته ازدواج کردن که این جوری با هم جیک تو جیکن؟!
شونه ای بالا می ندازم و می گم: نمی دونم اما معلومه تازه عروس و دومادن! هنوز دست آقا دوماد حلقه هست!
می خنده و می گه: راس می گی! ولی ببین آبان، صد سال هم که از ازدواجمون بگذره حق نداری حلقه نندازی ها!
با انگشت دست راستم حلقه امو لمس می کنم و می گم: نمی تونم قولی بدم ولی سعی می کنم!
-چرا اونوقت نمی تونی قول بدی؟!
:چه می دونم! یهو دیدی تا صد سال دیگه شدم یه مرد خیکی و چاق و این دیگه تو دستم نرفت!
می خنده! نگاهش می کنم! شیطون زل می زنه تو چشمام و می گه: وای فکر کن چاق بشی با یه شکم گنده!
-اون موقع تو هم خیلی لاغر نمی مونی احتمالاً!
:نخیرم! من همیشه همین جوری مانکن می مونم!
- امیدوارم! حالا پاشو بریم تا دایی فکر نکرده من دخترشو دزدیدم!
:خب بدزدی چی می شه مگه! مثلاً زنتم ها!
- شما سرور مایین خانم!
:آبان؟!
-چیه؟!
:فکر می کنی چند سال دیگه هم همین جوری منو دوست داشته باشی؟!
-صد سال هم که بگذره به همین اندازه دوستت دارم چون با این عشق بزرگ شدم!
:حتی اگه یه روزی کاری بکنم که خیلی ناراحتت کنه؟!
-کاری نمی کنی که ناراحت شم!
:مثلاً می گم!
- مثلاً چه کاری؟!
:نمی دونم آبان! دارم می پرسم ازت!
-فکر نمی کنم هیچ چیزی این دوست داشتن و عشق رو از وجودم بیرون کنه!
:منم خیلی دوستت دارم!
دستش رو محکم تر می گیرم و می گم: خوبه که این احساس دو طرفه است. بزن بریم که دیر شد!
توی سرما 2 تا بستنی می خریم و شروع می کنیم به خوردن و راه می افتیم سمت خونه ی ویدا اینا.
یه سیگار دیگه در آوردم و خواستم روشنش کنم که ونداد از رو لبم ورش داشت و گفت: بی خیال آبان!
یه نخ دیگه از تو پاکت کشیدم بیرون و گذاشتم گوشه ی لبم و همون جوری که داشتم فندک می زدم پرسیدم: کی اومده؟!
ونداد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: یه هفته پیش!
- خونه ی شماست یا خونه باغ؟!
:خونه ی ماست! آقاجون تو خونه باغ راهش نمی ده!
یه پوک دیگه به سیگار زدم و گفتم: دور بزن برو سمت خونه باغ!
ونداد گیج گفت: چی ؟!
شمرده شمرده گفتم: برگرد برو خونه باغ!
-اونجا واسه چی؟!
:کار دارم!
ونداد دستش رو از روی دنده برداشت و گذاشت روی پام و گفت: آروم باش آبان!
-آرومم! فقط می خوام برم خونه باغ اگه حوصله ی تا اونجا رفتنو نداری یا کار داری، نیگه دار خودم می رم!
:تو اون باغ متروکه چه خبره؟! معجزه شده بعد 7 سال می خوای بری اونجا؟!
- نیگه دار اگه نمی ری!
ونداد عصبی پوفی کرد و دور زد و برگشت سمت باغ.یه خورده تو سکوت روند و بعد گفت: باور کن آرمان خونه ی ماست!
-نمی رم که اونو ببینم! اونو اصلاً نمی خوام ببینم!
:مامانت ولی خیلی امیدواره که این برگشتن مقدمه ای باشه واسه آشتی!
-آشتی کی؟! من و آرمان؟!
:همه! خیلی امیدواره که همه چی مرتب بشه!
- تو چی؟! تو هم این امیدو داری؟!
:دیگه هیچی مثل روزای قبل نمی شه!
-هرگز نمی خوام آرمانو ببینم یا فکر بخشیدنشو به مغزم راه بدم!
:خیلی تغییر کرده!
-من همون آبانم؟!
:تو بیشتر از اون داغونی اما اونم خوش نگذرونده تو این همه سال! از چهره اش معلومه! از برگشتنش و پناه آوردنش به خونه ما!
سری به تأسف تکون دادم و پاکت سیگارم رو از روی داشپورت برداشتم که ونداد با اعتراض گفت: این جز سرطان چیز دیگه ای نداره ها! نکش انقدر!
بی توجه به حرفش گفتم: می خوام یه مدت از خونه برم!
-مامانت نمی ذاره! دق می کنه!
: وقتی پسر عزیزش پیشش باشه یادش می ره!
-اون دوتاییتونو با هم می خواد!
:توقع یه چیز نشدنی رو داره!
- بابات قصد نداره آرمانو راه بده تو خونه. این یه هفته آرمان دو سه بار رفته دم حجره اما حاج طاهر بیرونش کرده! الکی خودتو آلاخون والاخون نکن!
:می خوام بهشون این فرصتو بدم که اگه دوست دارن پسر بزرگشونو ببخشن! نمی خوام بعدها من بشم مقصر این جدایی! هر چند که همین الآن هم مامان منو محکوم می کنه!
- اون محکومت نکرده! فقط ازت می خواد به خاطر خونواده یک کم کوتاه بیای!
:نمی تونم!
-می دونم!
: رفتنم از خونه هم یه جورایی کوتاه اومدنه! می رم که بتونه برگرده!
-عمه گناه داره آبان!
:برام مهم نیست! هر چند که اونقدر دلتنگ پسرش هست که نبود منو احساس نکنه!
-این حرفو نزن! اون خیلی نگرونته!
: الآن دیگه فایده ای نداره! روزایی که التماسشو می کردم جلوی این اتفاقو بگیره باید نگرون می شد!
تو اتاق مامان و بابا جلوی مامان که نشسته سر سجاده، نشسته ام. نمازشو تموم کرده و بدون اینکه نگاهم کنه داره با دستاش تسبیح می زنه. چادرشو گرفته ام تو دستم و با نگاه ملتمس نگاهش می کنم. ذکر گفتنش که تموم می شه، سرش رو می یاره بالا و می گه: چی می خوای آبان؟!
-مامان خواهش می کنم!
:کاری از دست من بر نمی یاد!
-مگه می شه آقاجون به حرف شما گوش نکنه؟! شما دخترشی! دختر بزرگش!
:این فقط حرف آقاجون نیست! حرف منم همینه آبان! این به صلاح همه است!
-صلاح من چی؟! خواسته ی من چی مامان؟!
:خواسته اتو با خواسته ی بقیه یکی کن! کاری که آقاجون داره انجام می ده به نفعت!
-اون داره عشقمو ازم می گیره!
:پای این عشق نابود می شی آبان! فکر و خیال تا ابد مثل خوره می افته به جونت!
-من باهاش کنار اومدم! نمی خوام ویدا رو از دست بدم!من با فکر ویدا بزرگ شدم! تو این سالها به عشق اون یه نیم نگاه هم به کس دیگه ای ننداختم! تو ذهنم فقط آینده ام با اونه مامان!
:آینده ی جفتتون با این وصلت تباه می شه! اینو بفهم!
- الآن با این تصمیم آینده امون ساخته می شه؟! مامان نذار یه اشتباه تاوان به این سنگینی داشته باشه!
: وقتی بره و نبینیش، فراموشش می کنی! چون همیشه بیخ گوشت بوده بهش فکر کردی!
-نبینمش از تو دلم هم می ره؟! ذهنم و خاطراتم می میره؟! نمی فهمم چه اصراری دارین که ما به هم نرسیم!
:بهت گفتم این به صلاح همه است!
-مرده شور صلاح همه رو ببره! می گم من نمی تونم بدون اون زندگی کنم!
:خیال می کنی! دیگه با اون هم نمی تونی زندگی کنی!
- مامان بهت التماس می کنم! تو اگه بخوای می تونی جلوی آقاجونو بگیری!
: نه می خوام و نه می تونم!
-همون اولیش درسته!
:بهت که گفتم! نه من و نه داییت هیچ کدوم دیگه به این وصلت راضی نیستیم!
-ویدا زن عقدیه منه!
: دو روز دیگه که رفتین محضر و توافقی طلاق گرفتین دیگه زنت نیست!
- من نمی یام!
: نیای فقط خودتو بیچاره کردی! نیای آقاجون از طرف ویدا درخواست طلاق می کنه و آخرش هم مجبوری طلاقش بدی فقط عمر و جوونیتو پای از این دادگاه به اون دادگاه رفتن هدر می کنی!
- مامان تو رو قرآن! تو رو همین سجاده ای که داری روش عبادت می کنی! تو رو همین قبله ای که جلوش نشستی نذار نابود شم!
:آبان! داغی! نمی فهمی داری از رو احساساتت حرف می زنی!
- ویدا رو ازم بگیرین من می میرم! خودمو می کشم! به همین قبله! به همین قرآن! به همین خدایی که داری می پرستیش خودمو می کشم!
می زنم از اتاق بیرون و می رم تو حیاط! برام مهم نیست که مامان از پشت پنجره منو ببینه یا نه! یه سیگار روشن می کنم و می شینم روی تاب گوشه ی حیاط و زل می زنم به سیاهی شب! اگه همه چی خراب بشه ترجیح می دم نمونم! ترجیح می دم همه چی با رفتن ویدا تموم بشه حتی نفس کشیدنم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#14
Posted: 18 Nov 2014 08:43
با صدای ونداد به خودم اومدم. ترافیک بود و مسیر طولانی. نباید می کشوندمش دنبال خودم . کلی کار داشته تو شرکت لابد که از خوابش زده و صبح به اون زودی بلند شده. شاید هم به خاطر آقاجون و قانونای مسخره اش که همه باید موقع وعده های غذایی سر میز حاضر باشن مجبور بوده بیدار بشه!
قبل از اینکه حرفش رو بزنه گفتم: منو پیاده کن باقی راهو خودم می رم.
- نمی ذارم تنهایی پاتو بذاری تو اون خراب شده! نمی خوام برای بار سوم از وسط راه اون دنیا برت گردونم!
حرفی نزدم و سکوت کردم. حق داره که چشمش ترسیده باشه!
***
صبح روزیه که باید بریم محضر! قسم خورده ام که یا می ذارن من و ویدا با هم زندگی کنیم یا من خودمو می کشم!
آقاجون و دایی و زن دایی و خاله پروین و مامان و بابا و آتنا و ونداد. لشکر کشی کردن و تو خونه منتظرن تا من حاضر شم و بریم محضر! این بار مثل دفعه ی قبل نیست که همه خوشحال بودن! این بار همه بغ کرده ان و کسی هیچ حرفی واسه شکستن اون سکوت سنگین نمی زنه!
بدون اینکه حاضر بشم، با گرمکن ورزشی که از دیشب تنمه از اتاق می یام بیرون. آقاجون که انگار انتظار خیلی اذیتش کرده با دیدن من می گه: حاضر نشدی که!
بدون اینکه نگاهش کنم می گم: من محضر نمی یام! ویدا رو طلاق نمی دم!
بابا بلند می شه و می یاد جلوم می ایسته و می گه: برو حاضر شو بیا این دندون لقو بکن و بنداز دور آبان!
-دندون خودمه! با لقیش کنار می یام!
دایی هم از رو مبل بلند می شه و یه قدم می یاد جلو و می گه: تو مثل اینکه زبون آدم سرت نمی شه نه؟!
بدون اینکه بهش نگاه کنم می گم: خیال کنین نه!
دایی یه قدم دیگه عصبی بر می داره و بهم نزدیک می شه که ونداد هم تکونی به خودش می ده و بازوی پدرشو می کشه و با تحکم می گه: بابا!
آقاجون عصاشو بر می داره و بلند می شه و می ره سمت در و در همون حال به بابا می گه: طاهر با زبون خوش پسرتو راه بنداز! وقت محضر بگذره راهمون نمی دن!
به دم در نرسیده که با بغض می گم: پامو بذارم تو اون محضر کوفتی و ویدا رو طلاق بدم، دیگه منو زنده نمی بینین و خونم می افته گردن شماها!
بر می گرده سمتم و می گه: بمیری بهتر از اینه که بری زیر بار این خفت! نباشی بهتر از اینه که بذاری آبروی ما بیشتر از این بره!
زل می زنم تو چشماش و خیلی محکم می گم: مطمئنی از حرف امروزت پشیمون نمی شی؟!
صدای هق هق مامان فضا رو پر می کنه! آقاجون چند تا قدم رفته رو بر می گرده و بهم نزدیک می شه و می گه: مطمئنم اگه این طلاق اتفاق نیافته، یه روزی تو از اینکه پای ویدا وایسادی پشیمون می شی! حرف مردم می شه خوره ی زندگیتون! من با این بی ناموسی کنار نمی یام! تو رو نمی دونم به کی رفتی که اینقدر بی غیرتی!
بعد رو می کنه به بابا و می گه: بریم دیر شد!
ونداد دوباره صدام کرد. نگاهش که کردم گفت: خوبی آبان؟!
سری به علامت منفی تکون دادم و شنیدم که گفت: بیا بی خیال خونه باغ شو آبان! همین جوری به اندازه کافی به هم ریخته هستی! برگردم و بریم یه کافی شاپ آروم و دنج بشینیم و یه چیزی بخوریم و حرف بزنیم؟!
- می خوام اونجا بشینم و فکر کنم و تصمیم بگیرم!
:هر جایی می تونی فکر کنی! تو خونه باغ تنها کاری که نمی تونی بکنی تصمیم گرفتنه! پاتو بذاری اونجا اونقدر خاطرات تلخ و شیرین به ذهنت هجوم می یاره که از فکر آینده غافل می شی!
- دلم می خواد برم دست بکشم روی تنه ی اون درختای پیر! تنها شاهدایی که عشق من و ویدا رو یادشونه اونان!
:بیشترشون خشکیده ان. آقاجون دیگه بهشون نرسید بعد اون اتفاق!
-هه! چه داستان عاشقانه ی نحسی بود که جز خشکی و سردی و دوری نتیجه ی دیگه ای نداشت!
:اگه بخوای می شه که بهار بشه آبان!
- منو نمی بینی ونداد؟! نمی دونی توم چه طوفانیه؟! من دیگه حتی پاییزم نیستم!
:خودت نمی خوای! همه رفتن سر خونه و زندگیشون! همه هر اتفاقی افتاده فراموش کردن الا تو!
-من تنها بازنده ی این بازیم! اینو یادت باشه! بازی بزرگی رو که باختم نمی تونم فراموش کنم!
:آبان این فلسفه ها رو بذار کنار خواهشاً! حرف زدنت عین شعر گفتن شده! شعرا خوبن ولی فقط واسه خودن لذت بردن نه واسه زندگی کردن! اگه سعی کنی به خودت بیای و اون خواهر آشغال منو فراموش کنی همه چی درست می شه!
-اونی که آشغال بوده ویدا نیست!
:هه! جالبه هنوزم ازش دفاع می کنی!
- تندتر برو دیگه! تا ابدم که فس بدی منصرف نمی شم از اونجا رفتن!
ونداد پوفی کشید و پاشو گذاشت رو گاز و سرعت ماشین رو بیشتر کرد. هر چی به باغ نزدیکتر می شدیم ضربان قلبم بیشتر می شد. می ترسیدم برسم و دلم تاب دیدن اون باغو نداشته باشه! اما باید می رفتم. می خواستم با تک تک سلول هام به یاد بیارم که چه بلایی سرم اومده! می ترسیدم دلم بلرزه و به خاطر دیگرونی که هیچ وقت به خاطرم هیچ قدمی بر نداشتن گذشت کنم! می خواستم برم به اون باغ و یادم بیاد چه چیزایی رو با رفتن ویدا از دست دادم! نمی خواستم ببخشم!
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو بستم. گلوم تلخ شده بود از سیگارایی که کشیده بودم و سردرد بدی هم داشتم. با ایستادن ماشین چشمامو باز کردم و زل زدم به در آبی رنگی که آخرین باری که دیده بودمش کرم بود. ونداد ترمز دستی رو کشید بالا و برگشت سمتم و گفت: آبان فکر نمی کنی اومدنت اینجا اشتباه باشه؟! چرا می خوای خودتو زجر بدی؟!
-نمی خوام خودمو زجر بدم! می خوام یادم بیافته چقدر زجرم دادن!
در رو وا کردم و بدون توجه به آبان گفتن ونداد پیاده شدم. دم در منتظر موندم تا بیاد و کلید بندازه و در رو باز کنه. قدیما همه مون یه کلید از اون باغ داشتیم و من خیلی وقت بود که انداخته بودمش دور!
ونداد اومد و روبروم وایساد و گفت: مطمئنی که می خوای بری تو؟!
زل زدم تو چشماش و کلافه گفتم: نه مطمئن نیستم! وا کن درو!
دستش همراه کلید رفته بود سمت در که گفتم:تو مطمئنی که آرمان اینجا نیست؟!
-خونه ی ماست که من پناهنده شدم خونه ی شما!
در که باز شد انگار یه باد سرد خورد تو صورتم. یخ کردم! ونداد دست گذاشت رو پشتم و گفت: یا برو تو یا در رو ببندم و برگردیم.
پامو گذاشتم توی باغ. هیچ چیزی شبیه تصورات و ذهنیاتم نبود. دیگه هیچ سرسبزی توش دیده نمی شد. درسته که پاییز زده بود به درختا اما همه ی اون خشکی از پاییز نبود! بیشتر درختا مرده بودن! مثل روح من! مثل احساس من! برگشتم سمت ونداد و گفتم: می خوام تنها باشم!
نگاه نگرونش رو دوخت به چشمام و گفت: تو خونه منتظرت می مونم.
سری به علامت مثبت تکون دادم و اومدم برم سمتی از باغ که همیشه تو بچگی و نوجوونیمون بازی می کردیم که دستم رو گرفت و گفت: آبان یه ساعت دیگه بیا سمت ساختمون! نیام ببینم بلایی سر خودت آوردی؟!
با اینکه اصلاً تو حال خودم نبودم اما سری به علامت مثبت تکون دادم و رفتم سمت درختای کاج ته باغ. هنوز سبز بودن. هنوز زنده بودن. هنوز می تونستن شهادت بدن! رفتم کنار یکی شون وایسادم. به اندازه 7 سال پیرتر شده بودن اما من انگار 70 سال زندگی کرده بودم. دستمو کشیدم روی پوسته ی زبرش. سرمو بلند کردم و به برگاش چشم دوختم و آروم راه افتادم قاطی درختا. کنده کاری های دوران بچگیمون اونقدر بالا رفته بود که بعضی هاش دیگه دیده نمی شد! درختای بیچاره آزار و اذیتای ما رو زیاد تحمل کرده بودن. اونقدر رفتم تا رسیدم به ته باغ کنج اون انباری لعنتی! متروکه شده بود و خراب! سقفی نداشت! انگار یکی تعمداً سعی کرده بود ویرونش کنه! چشمامو بستم. تصویرای سیاهی از جلوی چشمم رد شد!
از محضر می زنم بیرون. همه چی تموم شده! دیگه ویدا مال من نیست! دیگه مرد ویدا نیستم! عشق همه ی نوجوونی و جوونیم رو از دست دادم و خودم هم تموم شده به حساب می یام. پای برگه ای رو امضا کردم که حکم مرگمو داره . مستقیم با یه دربست می یام خونه باغ. می دونم کسی اینجا نیست! همه جمع می شن خونه ی دایی واسه تصمیم گیریهای بعدی! خوشحالم که تنهام! خوشحالم که ونداد هم کنارم نیست!
اونقدر عصبی و داغون و شکسته شدم که بی خیال نگاه های کنجکاو راننده تا خود خونه باغو گریه می کنم! کنترلی روی اشکام ندارم! مرتب تو دلم می گم: گ ... خورده هر کی گفته مرد نباید گریه کنه! من می خوام گریه کنم!
کلید می ندازم و بدون مکث می رم سمت ساختمون و از تو جعبه ابزارِ توی کمد یه کاتر بر می دارم و می رم سمت اون انبار نفرین شده! انباری که همه چیز از اونجا شروع شد! درش با سر و صدا باز می شه! خوبیش هم همین بود که همیشه من و ویدا بعد عقد می رفتیم و می تپیدیم توش تا ساعت ها از آینده امون حرف می زدیم! یه انبار بزرگ، اما تمیز و در عین حال دنج و تاریک و خلوت! تو بچگیمون هر وقت می خواستیم از دست بزرگترا فرار کنیم می رفتیم و اونجا قایم می شدیم! کلاً مأمن و پناهگاه خوبی بود!
مصمم می رم تو و در رو می بندم. صدایی نیست جز صدای بادی که می پیچه توی درختا. می شینم کنج زمین و با صدای بلند هق هق می کنم. داد می کشم و خدا رو از ته دل صدا می زنم! اونقدر صداش می زنم که از نفس می افتم اما هنوز دارم زیر لب خدا خدا می کنم!
:خدا!
:خدایا!
:خدایا!
کاترو باز می کنم و دست چپمو می یارم جلو و یه خط عمودی از مچ تا ده سانت بالاتر می کشم! اونقدر دیوونه ام و اونقدر جنونِ جدایی از ویدا زده به سرم که هیچ دردی حس نمی کنم! فقط قرمزی خونیه که شره می کنه!
حالا نوبت دست راستمه! کارم سخت تره چون راست دستم و دست چپم با اون وضع زخمی باهام همکاری خوبی نمی کنه! هر طور شده اون خط بلندو که قراره منو به مرگ برسونه روی دست راستم هم می ندازم.
خیلی سریع گر می گیرم و لرز می افته به جونم و بی حال می شم. صدای بابا رو می شنوم که مرتب صدام می کنه! از ته دل هوار می کشه و اسممو می یاره! در انبار با صدای بدی باز می شه و نوری می ریزه تو! بی حال بی حالم اما هنوز هم پشیمون نیستم! حتی خدا خدا می کنم که کسی منو پیدا نکنه! فقط یه خرده دیگه اگه گم و گور بمونم راحت می شم از این زندگی نکبت! صدای هوار ونداد و می شنوم که با ترس شدیدی فریاد می زنه: چی کار کردی دیوونه! چی کار کردی با خودت آبان؟!
دولا می شه و محکم دستامو می گیره تو دستش. سعی می کنم خودمو از دستش خلاص کنم اما نمی شه! محکم می خوابونه زیر گوشم و به زور دستامو نگه می داره و محکم فشار می ده و از ته دل دایی رو صدا می زنه. تقریباً مطمئنم که نمی تونن نجاتم بدن! هنوز هم پشیمون نیستم!
ونداد داره گریه می کنه! بلوزشو در می یاره و پاره می کنه و می بنده روی زخمام و دست می ندازه زیر زانوهام و کمرم و بلندم می کنه و می زنه از اون انبار بیرون! مرتب بابا و دایی رو صدا می کنه. از وزن زیادم به نفس نفس افتاده اما سعی می کنه با سرعت بره سمت در باغ. آروم زمزمه می کنم:بذار همین جا همه چی تموم شه ونداد! بذار ... بذار راحت شم! خواهش می کنم!
نفس نفس زنون یه خفه شوی غلیظ بهم می گه و به راهش ادامه می ده. دارم هوشیاریمو از دست می دم . دارم حس می کنم که سبکی اومده سراغم! تو آخرین لحظه ها قبل از به تاریکی سقوط کردنم، صدای یا پیغمبر بابا رو می شنوم و صدای هق هق بلند ونداد رو!
وایساده بودم وسط اون انبار متروکه و بی سقف و مات جایی بودم که اون روز نشسته و تیغ کاتر رو کشیده بودم روی دستام! تا مدتها بعد اون جریان با ونداد حرف نمی زدم! از اینکه پیدام کرده بود، از اینکه نجاتم داده بود ازش دلخور بودم و نمی دونستم چهار ماه بعد دوباره سر بزنگاه از راه می رسه و بازم ناجیم می شه!
صدای پایی اومد و بعد ونداد جلوی ورودی انبار ظاهر شد. مردد کمی مکث کرد و بعد اومد جلو و دست گذاشت رو شونه ام و گفت: چرا داری خودتو زجر می دی آبان؟!
رومو ازش گرفتم به ته انبار چشم دوختم و یه قدم رفتم جلو و گفتم: من و ویدا همیشه می یومدیم اینجا! همیشه می رفتیم اون ته می شستیم و از آینده حرف می زدیم! از فرداهایی که قرار بود با هم باشیم! از رویاهامون! از عشقمون!
برگشتم و زل زدم تو چشمای نگرون و پریشون ونداد و گفتم: شاید خودخواهیه ولی ... می دونی ... بعضی وقتا، وقتی خیلی دیوونه می شم از فکر و خیال، به خودم می گم کاش ویدا مرده بود اما این جوری از دستش نمی دادم! می دونم خیلی پستیه! می دونم عشق اونه که طرفتو سالم بخوای حتی اگه نتونی مال خودت کنیش! ولی ...
یه قطره اشک از چشمم افتاد پایین. ونداد یه قدم دیگه بهم نزدیک شد و گفت: باید بریم آبان!
به یه سمت دیگه از انبار اشاره کردم و گفتم: اونجا وایساده بودم که ویدا تو چشمام نگاه کرد و گفت می خواد یه رازی رو بهم بگه! کاش هیچ وقت حرفی نمی زد! کاش می ذاشت اون راز یه راز بمونه! نمی دونم! شاید حق داشت که لب وا کنه! شاید ... شاید داشت نابود می شد زیر بار اون راز لعنتی! شاید حق داشت که فکر کنه من حقمه که همه چیو بدونم! زار زد! گریه کرد و با خجالت همه چیو واسه ام گفت! داشتم دیوونه می شدم! داشتم پس می افتادم! نمی دونستم چی کار باید بکنم! حرفاشو که زد دویید و رفت از این انباری نفرین شده بیرون! تو یه آن یه چیزی به مغزم رسید! تو یه لحظه ناخودآگاهم احساس خطر کرد! دوییدم دنبالش و وسط باغ دستشو کشیدم و گفتم:وایسا!
من تو همین باغ! وسط همین درختا! التماسشو کردم! ازش خواستم به کسی حرفی نزنه! بهش گفتم خودم! خودم یه غلطی می کنم! گفتم اگه لب وا کنی همه چی می ریزه بهم ویدا! بهش گفتم اگه حرفی بزنی نمی ذارن مال من بمونی! بهش التماس کردم بذار با این موضوع کنار بیام! بهش گفتم اگه آقاجون همه چیو بفهمه دیگه کارمون تمومه! به حرفام گوش نداد! لعنتی! نفهمیدم چرا ولی بهم اعتماد نکرد! حرفامو باور نکرد! لب باز کرد و همه زندگیمو ازم گرفت! نابود شدم! کاش هیچ وقت نجاتم نمی دادی ونداد! کاش می ذاشتی همون 7 سال پیش همه چی تموم شه!
ونداد اومد جلو و بازومو کشید سمت خودش و زل زد تو چشمای بارونیم و گفت: بسه! باشه؟! بریم!
بعد به زور منو کشید از اون خرابه بیرون. نزدیکای در ورودی باغ نشستم روی یه کنده ی درخت. ونداد هم کنارم وایساد. پاکت سیگارمو در آوردم و سعی کردم با دستای لرزونم یه نخ سیگار در بیارم از توش. ونداد پاکتو ازم گرفت، یه سیگار روشن کرد و گرفت طرفم و یه دونه هم واسه خودش روشن کرد!
تا تموم شدنشون هیچ حرفی نزدیم. زل زده بودم به روبروم و صدای خنده ی سرمست و بی خیال بچگیمون می پیچید تو سرم. صدای گریه های ویدا! صدای گریه های خودم و التماسام!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#15
Posted: 18 Nov 2014 08:44
قسمت چهارم
همه ی انرژیم تحلیل رفته بود. نگاهی به ساعتم انداختم. نزدیک ظهر بود! نفهمیده بودم چه جوری اون همه مدتو توی اون انبار سر کرده بودم! متوجه گذشت زمان نشده بودم اصلاً!
دستی به چشمام کشیدم و از جام پاشدم. ونداد تو سکوت فقط نگاهم می کرد! برادر ویدا بود! اون هم خیلی اذیت شده بود تو این ماجرا! فقط خیلی باگذشت بود! می تونست ببخشه! برعکس من! رفتم از باغ بیرون. اون باغ دیگه هیچ وقت خاطرات خوبم رو به یادم نمی آورد! اون باغ واسه ام شده بود گور خاطرات خوب و آرزوهای ناکامم!
ونداد در رو بست و دزدگیر رو زد و صبر کرد تا سوار شم و بعد خودش نشست پشت رل. خیلی به هم ریخته بود. تا یه ربع بدون حرف رانندگی کرد و بعد با یه صدای خش دار گفت: به من نگاه نکن که رو پا موندم و تو تموم این مدت سعی کردم این ایل بهم ریخته و از هم وارفته رو یه جوری سرپا کنم! خیال می کنی واسه من آسون بود کنار اومدن با این موضوع؟! همه مون به هم ریختیم! ما هم شکستیم! ما هم زمین خوردیم! اما سعی کردیم بلند شیم!آبان خیال کن یه همچین اتفاقی خدای نکرده واسه آفاق افتاده بود! واسه ات راحت بود کنار اومدن باهاش؟! برات راحت بود راست راست راه بری و بگی و بخندی و تظاهر کنی که ککت نمی گزه؟! ولی من واسه خاطر تو! به خاطر اینکه بتونی خودتو جمع و جور کنی! واسه اینکه از دستت ندیم، برای اینکه بتونم دستتو تا جایی که امکان داره بگیرم و از این منجلاب بکشم بیرون سعی کردم زودتر به خودم بیام!7 سال تنها خواهرمو ندیدم! 7 ساله که صداشو نشنیدم! آبان واسه منم سخت بوده به قرآن اما تظاهر کردم که خوبم! تظاهر کردم که چیزی آزارم نمی ده! چرا تو سعی نمی کنی این کارو بکنی؟! چرا سعی نمی کنی بری پی زندگیت؟! چرا از نو شروع نمی کنی؟! اگه خودت بخوای میشه به قرآن! دوباره عاشق شو! یکی دیگه رو بخواه! ویدا رو فراموش کن! به خودت یه شانس دوباره بده! پیر شدی آبان! تو اوج جوونی پیر شدی! وایسا جلوی آیینه و به خودت نگاه کن و خود 7 سال پیشت رو به خاطر بیار! می تونی موهای سفیدتو بشمری؟! نمی گم نباید تغییری می کردی! ولی بس نیست؟! واسه همه امون کافیه به خدا! بذار تموم شه این جریان!
- داری مقدمه چینی می کنی که برسی به بخشیدن آرمان؟!
:گور بابای آرمان! نبخشش! مگه من گذشتم ازش؟! دارم می گم بی خیال شو و برو پی زندگی خودت!
-دارم همین کارو می کنم دیگه!
: با عین خر از خودت کار کشیدن؟! بی خیال شده بودی از شنیدن خبر برگشت اون آرمان گور به گور شده اینقدر به هم نمی ریختی! بی خیال شده بودی از دیدن آقاجون اون جوری تا مرز خفگی نمی رفتی!
هیچی نگفتم تا ونداد ساکت شه. حوصله بحث نداشتم. دلم نمی خواست به هیچی فکر کنم. وقتی رسیدیم نزدیکای شرکت ونداد، برگشتم عقب و کیف و لپ تابم رو برداشتم و گفتم: برو سمت شرکت منم یه جایی پیاده کن!
- با این حال و روز می خوای ولت کنم وسط خیابون؟!
:آره! نترس بلایی سر خودم نمی یارم!
-کجا می خوای بری؟!
: سر کار!
- مطمئنی؟!
:آره!
- شب کجا می ری؟!
: نمی دونم الآن! حالا بهت خبر می دم!
- می گم بیاشب بریم خونه باغ! آقاجون که تازه فامیل گردیش گل کرده و اون خونه خالیه! بیا بزنیم بریم اون جا و از اون هوای تمیز استفاده کنیم!
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم: نیگه دار پیاده شم!
وقتی از ونداد جدا شدم تو فکر این بودم که برگردم خونه باغ! دلم عجیب وسوسه ی مرور خاطراتمو داشت! زنگ زدم به آموزشگاه ها و کلاسامو کنسل کردم و جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و گفتم: دربست؟!
از دیوار پشتی پریدم تو باغ و راه افتادم سمت ساختمون اصلی. امیدوار بودم کلید در پشتی آشپزخونه هنوز سر جای قبلیش باشه! کلید رو که زیر گلدون خشک شده ی شمعدونی دیدم خوشحال شدم. در رو باز کردم و رفتم تو.
وسط سالن بزرگ و سرد وایساده بودم و داشتم به اطراف نگاه می کردم. برعکس خود باغ، توی ساختمون هیچ تغییری نکرده، فقط 7 سال پیرتر شده بود. از پله ها رفتم بالا و در اولین اتاق سمت راست رو باز کردم و با تعلل پا توش گذاشتم. می تونستم صدای فریادای آقاجون رو بشنوم! صدای گریه های مامان، صدای التماسای آرمان، صدای هوارهای دایی، صدای داد و بیدادهای ونداد، صدای هق هق های زن دایی و صدای بهت و سکوت سنگین خودم، صدای گریه ها و فریادای بابا!
***
از در سالن می یام تو. خسته ام و تازه از دانشگاه برگشتم. قراره همراه دایی پرویز و خاله پروین و البته آقاجون بریم مشهد. هنوز پامو تو ساختمون نذاشته می تونم بفهمم وضعیت خونه غیرعادیه. سر و صداهایی از بالا به گوشم می رسه که هر لحظه اوج می گیره. یه ماه از روزی که ویدا از اون اتفاق شوم حرف زده می گذره و توی این یه ماه با هزار ترفند و خواهش و التماس تونستم راضیش کنم که به کسی حرفی نزنه.
اضطراب افتاده به جونم و اصلاً پاهام پیش نمی ره که از پله ها برم بالا! کیفمو می ذارم گوشه ی دیوار و به هر جون کندنی هست خودمو می رسونم طبقه دوم! سر و صداها داره واضح تر می شه. صدای گریه های مامانو می شنوم و دلم فرو می ریزه! یه حسی بهم می گه ویدا لب باز کرده و همه چیو بهشون گفته و منو بیچاره کرده! در نیمه باز اتاق رو آروم وا می کنم و زل می زنم به آدمای توش! همه آشفته، همه درمونده و همه تو شوک!
اولین کسی که متوجه حضورم می شه آرمانه! وا رفته روی زمین و تا جایی که ممکنه سرش پایینه. پاهامو که می بینه متوجه اومدنم می شه و سرش رو می یاره بالا و با چشمای اشکی زل می زنه تو چشمم! یه ماهه است ندیدمش! از بعد اون ماجرا نخواستم که ببینمش! نمی تونستم باهاش روبرو بشم و زنده اش بذارم! مجبور بوده ام واسه اینکه کسی از ماجرا با خبر نشه همه چیو بریزم تو خودم و نرم سمتش! گذاشته بودم سر فرصت یه جایی تنها گیرش بیارم و دقدلیم رو سرش خالی کنم که تو این یه ماه موقعیتش پیش نیومده بوده. صبح با بابا می رفته حجره و آخر شب بر می گشته تو خونه ای که مامان و بابا و آفاق و آتنا هم بودن!
آقاجون وایساده وسط اتاق! عصبانی از یه سمت می ره سمت دیگه! یه ور صورت آرمان ورم کرده و کمبوده و یه چشمش اصلاً باز نمی شه! نگاهم می ره سمت زن دایی که نشسته روی تخت و داره زار می زنه و یه چیزایی زیر لب ناله می کنه! آرمان با دیدن من آروم از جاش پا می شه. همین که به خودش تکونی می ده ونداد نگاه خشمگینشو می ندازه روش و بعد خط نگاهش رو می گیره و منو می بینه!
وقتی می یاد سمتم حس می کنم داره قبض روح می شه! وقتی دستمو می گیره تو دستش حس می کنم هیچ روحی تو تنش نیست از بس که دستاش سرده! با اینکه کاملاً مطمئنم چه اتفاقی افتاده اما انگار نمی خوام باور کنم! آروم می پرسم: چه خبره اینجا؟!
گریه ی مامان و زن دایی شدت می گیره! آقاجون عین یه انبار باروت بر می گرده تو صورتم و نگاهم می کنه و می گه: خوبه! خوبه که تو هم اومدی! خوبه که اینجایی! بفرما! بیا تو! کلاتو بنداز بالاتر از این همه غیرتی که داری! چه جوری این کثافت هنوز زنده است وقتی تو از همه چی با خبری آبان؟!
صدای هوار آقاجون باعث می شه گوشم سوت بکشه! حتی یه قدم هم جلو نمی رم! می ترسم پامو بذارم توی اتاق. دلم می خواد از اون محیط جهنمی فرار کنم. ونداد اونقدر حرصی نفس می کشه که صدای نفساشو تو اون شلوغی به وضوح می شنوم! با یه صدا که انگار از ته چاه در اومده می پرسم: چی شده؟!
آقاجون می یاد سمتم! ونداد می یاد جلو و با عصبانیت و صدای بلند می گه: آقاجون!
از پشت شونه های ونداد آقاجونو می بینم که با عصبانیت زل می زنه تو چشمام و می گه: حاشا به غیرتت بچه! حاشا! یه ماهه از این بی ناموسی خبر داری و عین خیالتم نیست؟! وقتی ویدا لب باز کرد گفتم تو که بفهمی یا خودتو می کشی یا این کثافتو! باورم نمی شد وقتی گفت تو یه ماهه همه چیو می دونی! از تخم و ترکه ی کی هستی که انقدر بی غیرت از آب در اومدی تو؟! شما دو تا برادر سر کدوم سفره نشستین که این جوری بار اومدین؟!
آقاجون می گه و می گه و بار من و آرمان می کنه و بعد یهو بی مقدمه می گه: همین فردا می ریم طلاقش می دی!
بهت زده زل می زنم بهش! حس می کنم الآنه که چشمام از حدقه بیافته بیرون! من، منی که انقدر عاشقانه ویدا رو دوست دارم که سعی کردم از واقعیتی که اونقدر سنگینه که می تونه یه مرد رو خیلی راحت خم کنه گذشتم باید ویدا رو طلاق بدم؟! محاله!
سری به دو طرف تکون می دم و می گم: محاله!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#16
Posted: 18 Nov 2014 08:45
آقاجون یه قدم با عصبانیتی در حد انفجار بهم نزدیک می شه. ونداد دوباره یه تکونی می خوره و بین من و آقاجون قرار می گیره. این بار هولش می دم کنار و می یام جلو و می گم: یه ماه عذاب نکشیدم که بخوام از ویدا بگذرم! یه ماه همه چیو نریختم تو خودم و تا پای دق کردن نرفتم که بخوام ازش جدا شم! اونی که باید تاوان پس بده آرمانه نه من!
آقاجون لب که وا می کنه فقط هوار می کشه، اونقدر که احتمال داره هر آن سکته کنه! صداش پرده ی گوشمو پاره می کنه اونقدر که بلنده! داد می کشه: خفه شو بی غیرت! ویدا دیگه ناموس برادرته! بهش دست درازی کرده باید بگیردش! باید پای کثافت کاری که کرده وایسه! هر دوشون باید پای این بی آبرویی وایسن! باید طلاقش بدی! خودم یه روزی اسمتونو انداختم سر هم حالا خودم هم اسمتو از روش ور می دارم! این دو تا حیوون باید با هم عقد کنن و از این مملکت برن!
:نمی ذارم! نمی ذارم از من بگیرینش اونم به خاطر گناه یه حیوونِ آشغالِ عوضیِ دیگه! زنمه، از خیلی سال پیش عاشقش بودم و به خاطر اشتباه یکی دیگه ازش دست نمی کشم! نمی ذارم با این دیکتاتور بازی منو بدبخت کنین آقاجون!
کشیده ای که از آقاجون می خورم اونقدر محکمه که پرت می شم گوشه ی اتاق و خون از دماغم راه می افته! صدای جیغ مامان عصبی ترم می کنه! ونداد با عصبانیت هوار می کشه: بسه دیگه! بسه!
بعد می یاد سمتم و می خواد زیر بازومو بگیره و بلندم کنه که دستمو می کشم و خودم پا می شم و زل می زنم تو چشمای آقاجون و می گم: واسه گرفتن ویدا از من باید از رو نعشم رد شین! اونی که باید از این مملکت بره این کثافته نه ویدا!
آقاجون عصبی تر از قبل هوار می کشه: آخه بنده ی نفهم خدا! می دونی داری چی به روز خودت می یاری؟! این چه عشقیه که توش خبری از غیرت و ناموس و آبروداری نیست؟! خیال می کنی می تونی سیب گاز زده ی این حروم لقمه رو بخوری؟! خیال می کنی می تونی با این موضوع کنار بیای؟! اروپایی هاشم نمی تونن به دست زده ی برادرشون کار داشته باشن!
-ویدا از اولش مال من بوده! اینا رو باید به آرمان بگین نه من! اونه که بی غیرته! اونه که بی ناموسه! اونه که دست درازی کرده به ناموس من! به زن من! زن عقدی من!
:اون موقع که این اتفاق افتاده عقدی در کار نبوده! جوون بوده، یه گ ... اضافی خورده و باید جواب پس بده! گناه تو هم کم از اون نیست که سکوت کردی و دم نزدی! تو هم به این بی غیرتی و بی ناموسی دامن زدی! با تو هم کار دارم به وقتش! حالا هم هیچ بحث دیگه ای نمونده! فردا می ریم محضر، طلاقش می دی اون چشم سفیدو! طلاقش می دی و این لکه ننگو از دامن این خاندان پاک می کنی! اینا باید از جلوی چشم من و کل فامیل گم شن!
-ویدا چه گناهی کرده؟! من چه گناهی دارم؟! اونی که باید تقاص پس بده آرمانه نه من! نه ویدا!
:هر سه تون تو این بی آبرویی دست دارین! ویدا به اندازه 4 سال سکوت و تو به اندازه ی یه ماه! این حروم زاده هم که سرشو باید گوش تا گوش برید! اگه خواهشای دخترم نبود با همین دستای خودم نابودش می کردم! کاری می کردم دیگه اسمی ازش نمونه تو فامیل! برو پسر! برو خدا رو شکر کن که قبل از عروسیت این ماجرا رو شد! فردا اول وقت می ریم محضر!
آقاجون بر می گرده سمت زن دایی که بدتر از مامان یه ریز داره گریه می کنه و خیلی محکم می گه: از این به بعد اون بی پدر مادرو داماد خودت بدون نه این گونی سیب زمینی رو! به پرویز هم زنگ بزن بگو بیاد می خوام اون هم ماجرا رو بفهمه!
بعد رو می کنه به مامان و می گه: تو هم زنگ بزن به طاهر! تا یه ساعت دیگه می خوام هردوشون اینجا باشن!
لباس مشکیم جا به جا از خونی که از دماغم ریخته خیسه اما قرمزیش دیده نمی شه. تکیه دادم به دیوار و دارم به این تأتر درامی که راه افتاده نگاه می کنم و تو اون لحظه حتی به ذهنم هم خطور نمی کنه که 7 سال بعد همین جا و تو همین نقطه ایستاده اما دیگه ویدا رو نداشته باشم!
آقاجون حکمو صادر می کنه و می ره از اتاق بیرون! ونداد می یاد سمتم و آروم می گه: برو صورتت بشور!
نگاهمو از صورتش می گیرم و می دوزم به آرمان! حالا که همه فهمیدن دیگه نمی تونم خودمو بزنم به بی تفاوتی! وندادو می زنم کنار و می رم سمت آرمان! مامان احساس خطر می کنه و از جاش پا می شه! می رم جلوی آرمان و می ایستم و آروم بهش می گم: به من نگاه کن!
وقتی همچنان مصره که سرش تا جایی که ممکنه پایین باشه هوار می کشم: با توام! منو نگاه کن!
سرشو با تعلل می یاره بالا و سعی می کنه به چشمام نگاه کنه. با همه ی تنفری که می تونه تو وجود یه آدم باشه زل می زنم تو چشماش و می گم: سکوتی که کردم تو این یه ماه از بی غیرتیم نبوده! از عشقم بوده! می دونستم وقتی کثافتی که زدی به زندگی من و ویدا رو بشه از دستش می دم واسه همین همه چیو ریخته بودم تو خودم و نیومده بودم سراغت که خونتو بریزم! الآن هم نمی خوام این کار رو بکنم چون تو حتی لیاقت مردن هم نداری! حیفه که بمیری و از این مصیبت به همین راحتی خلاص شی! باید بمونی و عین یه سگ پا سوخته له له بزنی و تو کثافتی که به بار آوردی تا خرخره خفه شی! واسه همینه که می ذارم نفس بکشی! اما نمی ذارم ویدا رو هم با خودت بکشی ته این لجن! حتی فکرش هم نکن که آقاجون بتونه اونو ازم بگیره که اگه این اتفاق بیافته جز گناه تجاوز و دست درازی به ناموس برادرت خون داداشت هم می افته به گردنت! فقط یه چیزی! دیگه دلم نمی خواد ببینمت! دیگه حتی نمی خوام جایی که هستم اسمی ازت باشه! این لباس مشکی رو می بینی تنمه! لباس عذای برادرمه! تا چهل روز می پوشم و بعد درش می یارم! تو رو از تو ذهن و روحم و قلبم پاک کردم! دور و ور من و ویدا پیدات نشه!
رومو ازش بر می گردونم و می خوام یه قدم ازش دور شم که با صدای خیلی خیلی آرومی می گه: من دوستش دارم! از خیلی سال پیش می خواستمش!
مشتی که به صورتش می کوبم اونقدر محکمه که صدای خرد شدن انگشتای دست خودم رو می شنوم! مامان و زن دایی جیغ می کشن و ونداد می پره جلو و چنگ می ندازه زیربازوی منی که دلا شده ام و با دست چپم پنجه دست راستم رو گرفتم و از درد کبود شدم و می کشوندم سمت در اتاق و قبل از بیرون رفتن رو به زن دایی و مامان می گه: زنگ بزنین بابا و حاج طاهر بیان!
به خودم اومدم. یه ساعتی می شد که کنج اتاق درست همون جایی که اون روز وایساده بودم و آقاجون از کنارم رد شد، ایستاده بودم و داشتم به اتفاقات اون روز فکر می کردم!
از اتاق اومدم بیرون و در اتاق روبرویی رو باز کردم. بازم خاطرات اون روزای وحشتناک به ذهنم هجوم آورد!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#17
Posted: 18 Nov 2014 08:46
با کمک ونداد نشسته ام روی تخت و از درد کبود شدم و دارم به خودم می پیچم! مطمئنم علاوه بر شکسته شدن دماغ اون آرمان کثافت یه بلایی هم سر دست خودم اومده! ونداد هر کاری می کنه نمی تونه راضیم کنه که بریم درمونگاه یا بیمارستان! دلهره دارم! می ترسم از لحظه ای که بابا و دایی برسن! می ترسم همه داشته هامو امروز تو این خونه از دست بدم! همه ی داشته های من خلاصه می شه تو ویدا! تو همبازی دوران بچگیم و عشق دوران نوجوونی و جوونیم و حالا زن عقدیم!
دردی که تو وجودمه از درد دستم هزار برابر بیشتره! مرتب دارم از خودم می پرسم چرا ویدا لب باز کرده؟! چرا وقتی می دونسته اگه حقیقتو به بقیه بگه این فاجعه به بار می یاد باز هم رفته و نشسته و همه چیو اول به زن دایی و به واسطه اون به گوش آقاجون رسونده؟!
نگاهم می افته به دستای ونداد که روشون خون دلمه بسته! سرمو می یارم بالا و تازه می بینیم که اونم چقدر داغون شده تو این چند ساعت! عادت داره وقتی به حد مرگ عصبانی بشه با مشت بکوبه تو دیوار و شیشه و در و پنجره و احتمالاً خون روی دستاش هم مال همین موضوعه! حس می کنم فشارم افتاده! فقط منتظر اومدن بابام. می خوام بهش التماس کنم که جلوی خواسته ی آقاجون وایسه! می خوام پشتم باشه و نذاره ویدا رو ازم بگیرن!
در باز می شه و مامان با چشمای پف کرده می یاد تو و نگاهی به من که خیره شدم بهش می کنه و بعد یه قدم دیگه می یاد جلو و با صدای گرفته از اون همه گریه به ونداد می گه: برو دنبال ویدا! آقاجون گفته اونم باید باشه!
ونداد از جاش تکون نمی خوره! نگاهم رو که رو خودش می بینه سرشو می ندازه پایین و می گه: من خواهری به این اسم ندارم! بگین خودش بیاد!
رومو ازش می گیرم و زل می زنم به کف زمین. مامان می یاد جلوم وامیسته و صدام می کنه. سرم رو که می یارم بالا با التماس می گه: آبان، نذار این قائله به خون و خون ریزی ختم بشه! بیا بگذر از این دختر و بذار برن و همه چی تموم بشه! ازت خواهش می کنم!
یه لبخند می شینه رو لبم و آروم زمزمه می کنم: از این دختر بگذرم خون و خون ریزی راه نمی افته؟!
انگار نور امیدی به دلش تابیده که با یک کم خوشحالی می گه: بابات اینا که اومدن برو پایین و بگو که ویدا رو نمی خوای! بگو داداشم عاشقشه و من طلاقش می دم! نذار بابات آرمانو بکشه آبان! خودت ازش گذشتی یه کاری کن داییت و بابات هم ازش بگذرن!
-من ازش نگذشتم! فقط گذاشتم زنده بمونه که زجر بکشه! که تو خجالت و فلاکت خودش ذره ذره بمیره!
:آبان ازت خواهش می کنم! بهت التماس می کنم!
-برم اون پایین و این حرفایی رو که می گی بزنم، بعدش مردن خودمه! تهش باز هم خون به پا می شه!
:آبان دارم بهت التماس می کنم!
از جام پا می شم و هوار می کشم: بسه! بسه دیگه! دیگه بسمه! برو بیرون مامان! یه بار! فقط یه بار طرف من باش! یه بار فراموش کن که اون عوضی پسر بزرگ و محبوبته!
-واسه خاطر آرمان نمی گم آبان! واسه تموم شدن این قائله می گم! واسه اینکه این بی آبرویی تموم بشه! آبان بابات بیاد و بفهمه چی شده آرمانو زنده نمی ذاره!
یه برام مهم نیست می گم و بدون توجه به گریه ها و التماسای مامان که مرتب صدام می کنه می زنم از اون اتاق و اون ساختمون نحس بیرون و می رم ته باغ و می شینم و منتظر می مونم که بابا بیاد و حقمو از این جماعت بی رحم پس بگیره!
***
از اتاق اومدم بیرون. رفتم وایسادم بالای پله ها و زل زدم به سالن. سالنی که درست مثل همون روز و بدون هیچ تغییری تو سکوت فرو رفته بود. صدای هوارهای تا مرض سکته ی بابا رو به وضوح می شنیدم! انگار همین الآن اون پایین وایساده بود و از ته دل آرمانو صدا می کرد!
تا ته باغ می رم و بر می گردم و منتظر می شینم روی پله های ساختمون. دلهره عجیبی دارم که باعث شده درد دستم از یادم بره! نگاهی بهش می ندازم. کبود شده و ورم بدی کرده! صدای بوق ماشین اضطرابم رو بیشتر می کنه! انگار این منم که ویدا رو توی 17 سالگی ته این باغ خفت کردم و بلایی به سرش آوردم که از ترس تا چند سال فقط سکوت کرده!
ماشین بابا تا دم ساختمون می یاد و دایی همراهش پیاده می شه و هر دو می یان سمتم. از جام پا می شم. قیافه ام احتمالاً اونقدر آویزون و داغون هست که بفهمن اتفاق شومی افتاده! بابا می یاد جلو با دلهره می پرسه: چی شده؟! کسی طوریش شده؟!
فقط نگاهش می کنم. دست می ذاره سر شونه ام و می گه: آقاجون حالش خوبه؟! با توام آبان!
دایی می ره سمت پله ها و می گه بیا ببینیم چه خاکی تو سرمون شده!
پشت سر بابا راه می افتم و تو آخرین لحظه قبل از اینکه بره تو دستشو با دست چپم می گیرم. می ایسته و با اخم و سوالی و نگرون نگاهم می کنه. لب باز می کنم و می گم: قول بده! قول بده هر چی شد تو طرف من و خواسته ام باشی! بابا ازت خواهش می کنم! پشتم وایسا! باشه؟!
گنگ نگاهم می کنه و می گه: چی شده؟!
-فقط بهم قول بده!
دستمو می کشه و بدون اینکه جوابی بده می ره تو ساختمون. دنبالش راه می افتم. آقاجون داره از یه سمت هال می ره سمت دیگه و آروم و قرار نداره! دایی پر استرس می پرسه: چی شده؟!
آقاجون با شنیدن صدای دایی پرویز بر می گرده سمتش و وقتی بابا رو هم می بینه می گه: بدبخت شدیم پرویز! بدبخت! بی آبرو شدیم طاهر! با کدوم نون حروم بچه هاتو بزرگ کردی که این جوری بی آبرویی راه افتاد تو فامیل؟!
بابا متعجب می ره جلو و می پرسه: چی شده؟! از چی حرف می زنی آقاجون؟!
آقاجون می شینه رو مبل و می گه: بیا! بیا واسه ات می گم آقازاده بزرگت چه گندی زده به زندگیمون! بیا بشین بگم واسه ات هابیل و قابیلت چه جوری افتادن به جون آبروی ما!
از استرس نفسم بالا نمی یاد! آقاجون داره خیلی راحت هیزم می ریزه تو این آتیشی که بلند شده!
وقتی ویدا رو می بینم که داره از در باغ می یاد تو دیگه نمی شنوم آقاجون چی به دایی و بابا می گه و هنوز ویدا نرسیده به ساختمون که صدای هوارای بابا از جا می پروندم! عین یه شیر زخمی می پره سمت پله ها و دو تا یکی شون می کنه و بعد فقط صدای جیغ و هواره که می شنوم و صدای التماسای مامان که ماها رو صدا می کنه و یه در میون هم می گه بسه طاهر کشتیش!بسه!
***
از پله ها رفتم پایین پشت شیشه های در ورودی ساختمون وایسادم. در قفل بود و از اونجا نمی تونستم برم رو بهارخواب. از همون پشت شیشه زل زدم به گوشه تراس! جایی که وایسادم و تو چشمای ویدا نگاه کردم و ازش یه کلمه پرسیدم: چرا؟!
روبروم ایستاده و با یه حالت عجیب که اصلاً نمی تونم درکش کنم نگاهم می کنه. سوالمو دوباره تکرار می کنم و می پرسم: چرا ویدا؟!
تنها عکس العملی که ازش می بینم پایین انداختن سرشه! صدای دایی رو می شنوم که با فریاد اسم ویدا رو می یاره و حمله ور می شه سمتش. ویدا از ترس به پشت من پناه می بره. دست سالمم رو می ذارم رو سینه دایی و سعی می کنم از ویدا دورش کنم اما زورم بهش نمی رسه! به زور چنگ می ندازه و شال و بعد موهای ویدا رو می گیره تو دستش! دلم داره آتیش می گیره! خودمو می ندازم وسط تا بتونم از ویدا جداش کنم! حالا ویدا نقش زمین شده و دایی هم با مشت و لگد افتاده به جونش! مرتب می کشمش عقب ولی باز فحش می ده و ویدا رو می گیره زیر کتک! اونقدر داد زدم و صداش کردم و گفتم بسه که گلوم گرفته! وقتی می بینم حریفش نمی شم هوار می کشم و وندادو صدا می زنم!
:ونداد! بسه دایی! بسه! تو رو قرآن! دایی! ونداد!
- بی شرف با دستای خودم کفنت می کنم! بی ناموس چرا زودتر دهن وا نکردی! چرا قبل اینکه عقد کنی نگفتی همه چیو؟!
:دایی تو رو قرآن! بسه دیگه! ببین منو! ونــــــــــــــداد!
تا زندایی صدامونو بشنوه و همراه ونداد برسن و ویدا رو از زیر مشت و لگد دایی بکشن بیرون، خودمم اون وسط از کتک بی نصیب نمی شم و یکی دو تا از لگدای دایی تو ساق پای منم می خوره که بد جوری نفسمو می بره! درد دستمم بیشتر شده اما همه اینا رو حاضرم به جون بخرم فقط این غائله ختم بشه!
زن دایی ویدا رو می بره تو ساختمون و ونداد هم می ایسته کنار دایی که عصبی و قرمز و جوش آورده نشسته روی پله ها! همون جا می شینم رو زمین و لبه ی شلوارمو می زنم بالا ببینم چه بلایی سر پام اومده که اینقدر درد می کنه! دایی زحمت کشیده و اونقدر محکم با کفشی که پاش بود کوبیده تو ساق پام که به اندازه یه کف دست قرمز و خون مرده شد! سرمو بلند می کنم و می بینم ونداد نگاهش به پامه!وقتی چشمش بهم می افته و می بینه دارم نگاهش می کنم سری به تأسف تکون می ده و نفس عمیق کلافه ای می کشه و بعد می یاد سمتم و می گه: ببینم پاتو!
از جام پا می شم و یه چیزی نیست می گم و می خوام برم تو ساختمون که دایی می یاد جلو و دست داغونمو می گیره! آخم که می ره آسمون، با تعجب دستمو ول می کنه و زل می زنه بهم.با اون یکی دستم انگشتامو محکم فشار می دم که درد آروم شه و بعد به دایی نگاه می کنم و منتظر می مونم که حرفی بزنه.
نیم نگاهی به ونداد می ندازه و بعد رو به من می گه: آقاجون راست می گه! از این عشق باید بگذری آبان! باید جلوی این بی آبرویی گرفته بشه!
سرمو می ندازم پایین. بازومو می گیره و می گه: می شنوی چی می گم آبان؟! دختر بهت نمی دم! نمی خوام دامادم باشی! نمی خوام شوهر ویدا بمونی! طلاقش می دی آبان! آرمان باید پای کاری که کرده وایسه! می فهمی آبان؟! این عشق و عاشقی رو از سرت بیرون می کنی!
-نمی تونم!
:می تونی! باید بتونی! به خاطر همه! به خاطر همه ی خونواده باید بتونی! باید این کارو انجام بدی! باید طلاقش بدی! فردا می ریم محضر! همین فردا می ریم! طلاقشم ندی دیگه مال تو نیست! نمی ذارم حتی ببینیش! آبان لیاقتت این نیست! لیاقتت ویدا نیست! ویدا لایقت نیست!
-به ویدا چه ربطی داره؟! یکی دیگه گناه کرده، یکی دیگه لذتشو برده! پای ویدا می نویسین؟! اونو مجازات می کنین؟!
:چشماتو وا کن آبان! چشماتو وا کن چیزایی که باید ببینی رو ببین! پدرشم! هیچ پدری بد دخترشو نمی خواد! داییتم! هیچ برادرِ مادری هم بد خواهرزاده اشو نمی خواد! دخترمو بهت نمی دم آبان! برو گریه هاتو بکن، هواراتو بکش و خودتو واسه فردا آماده کن!
دایی اینو می گه و در مقابل چشمای خیس من می ره تو ساختمون! می رم می شینم روی پله ها و دست چپم رو می ذارم روی سرم! ونداد آروم دست می ذاره رو شونه ام و می گه، آتنا و احسان دارن می یان که آرمانو ببرن. پاشو ما هم بریم درمونگاه دستتو ببینه دکتر. شاید نیاز به گچ گرفتن باشه.
از جام پا می شم و بر می گردم تو ساختمون. می خوام دست به دامن بابا بشم! می خوام بدونم حرف اون چیه! دایی روی حرف بابا معمولاً حرف نمی زنه! هر چند که این بار میخ آقاجون سفت تر از اونیه که با انبر در بیاد!
دارم می رم سمت پله ها که ونداد بازومو می گیره و می گه: کجا؟!
-با بابام کار دارم!
:حاج طاهر تو آشپزخونه است!
هوا داشت تاریک می شد. شومینه خاموش بود و ساختمون سرد و هر چی هوا رو به تاریکی می رفت سرما بیشتر می شد. رفتم چند تا هیزم انداختم توی شومینه و یک کم نفت ریختم روی هیزما و کبریت کشیدم. باید یه چایی می ذاشتم. از صبح هیچی نخورده بودم و احساس ضعف می کردم. رفتم تو آشپزخونه. جایی که اون روز همه ی امیدم ناامید شده بود. همه ی امیدی که به کمک بابا داشتم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#18
Posted: 18 Nov 2014 08:47
بابا نشسته روی نیمکت گوشه ی آشپزخونه و سرشو گرفته بین دستاش و یه لیوان آب دست نخورده روی کابینت کنارشه.
می رم جلوش و صداش می کنم. سرشو که می یاره بالا از چهره ی تکیده اش وحشت برم می داره! باور نمی کنم تو عرض همون یه ساعت اینقدر در هم شکسته باشه!
فقط سرشو آورده بالا اما نگاهم نمی کنه! یه قدم دیگه بهش نزدیک می شم و ملتمس صداش می کنم:بابا؟!
بدون اینکه نگاهم کنه می گه: با حرف آقاجون موافقم آبان و نظرم هیچ جوری عوض نمی شه! تو و اون دختره دیگه مال هم نیستین! ... شاید از اول هم مال هم نبودین!
-بابا!
:برو آبان! برو بذار این قلب بی صاحب مونده آروم بگیره! برو که دارم پس می افتم از این بی آبرویی! برو بعداً با هم حرف می زنیم! برو پسر! برو!
- من ویدا رو طلاق نمی دم! هر بلایی که دوست دارین سر آرمان بیارین اما من از ویدا جدا نمی شم بابا! نه فردا، نه هیچ وقت دیگه نمی یام محضر!
بغضم بی صدا می شکنه. تو شرایط خیلی بدی هستم! با کف دست محکم چشمامو فشار می دم و بعد دوباره ملتمس به بابا که حالا داره نگاهم می کنه می گم: نذار نابود شم! تو رو روح پدرجون نذار از دستش بدم!
بابا از جاش پا می شه و دست می ذاره رو شونه ام و می گه: با ونداد برو خونه! می یام اونجا و باهات حرف می زنم!
بعد بدون توجه به التماسای من ونداد رو بلند صدا می کنه. ونداد بعد چند لحظه می یاد تو آشپزخونه و منتظره ببینه بابا باهاش چی کار داره. بابا بازومو می گیره و می برتم سمت در آشپزخونه و به ونداد می گه: اینو ببر خونه! بمونین تا من بیام!
ونداد یه قدم می یاد جلوتر و بازومو می گیره. سعی می کنم از دستش خلاص شم و در همون حال مرتب از بابا می خوام یه کاری بکنه! یه کاری کنه این آتیشی که افتاده به زندگیم خاموش بشه! یه جوری جلوی آقاجونو که داره هیزم می ریزه به این آتیش بگیره!
یه مقدار آب ریختم توی سماور و نشستم روی همون نیمکتی که بابا اون روز نشسته بود و منتظر شدم تا جوش بیاد. صدای موبایلم بلند شد. به صفحه اش نگاه کردم و دیدم ونداده! دکمه رو زدم و گفتم: الو؟
- کجایی آبان؟!
به ساعتم نگاهی انداختم. تو حالت عادی الآن باید تو آموزشگاه باشم. گفتم: چطور؟!
- خیال کن همین جوری!
: آموزشگاهم!
-غلط کردی! من همین الآن اومدم دم آموزشگاه! گفتن کلاسات امروز تشکیل نشده! کجایی؟!
:می خوام تنها باشم ونداد.
-باشه! تنها باش! فقط بگو کجایی!
سکوتمو که می بینه می گه: آبان اگه بگی کجایی نمی یام سراغت! اما اگه نگی می شینم حدس می زنم و هر جایی که به ذهنم برسه رو می گردم و پیدات می کنم! اونوقت خدا به دادت برسه! می شنوی چی می گم؟!
:خونه باغم!
-اون جا چی کار می کنی؟!
: هیچ کاری نمی کنم! نشستم منتظرم این سماوره جوش بیاد یه چایی بخورم!
- باور کنم؟!
:نه!
-دارم می یام اونجا!
:گفتی اگه بهت بگم نمی یای! می خوام تنها باشم!
- تا برسم یه دو ساعتی طول می کشه! از صبح هم تنها بودی دیگه! بسه! دارم می یام! خدافظ!
گوشی رو گذاشتم رو کابینت و پاشدم رفتم دم در آشپزخونه و زل زدم به باغی که دیگه تقریباً متروکه شده بود!
دوباره صدای زنگ موبایلم بلند شد. این بار شماره ی حجره ی بابا بود. الو که گفتم با اعتراض گفت: آبان اون جا چی کار می کنی تو؟!
تو دلم دو تا فحش آبدار حواله ونداد کردم و گفتم: کار خاصی نمی کنم!
-یعنی چی؟! واسه چی رفتی اونجا؟!ونداد داره می یاد دنبالت! پا می شی می یای خونه! فهمیدی چی گفتم آبان؟!
وقتی می بینه جواب نمی دم می گه: این چرت و پرتا چیه به ونداد گفتی؟! مگه آرمانو به خاطر تو از خونه بیرون کردم که بخوام به خاطر حضور تو راهش ندم؟! آرمانو بیرون کردم چون آبرومو برده بود! بر می گردی خونه! می شونی چی می گم؟!
- می خوام یه مدت ...
: بسه دیگه! اگه قرار بود تنهایی کمکی بهت بکنه تو این 7 سال یه تحولی تو وجودت ایجاد می شد! اگه قرار بود به خودت بیای زودتر از اینا باید به زندگی عادی بر می گشتی! بسه دیگه آبان! یه اتفاقی یه زمون خیلی دوری تو زندگیت افتاد! دیگه تمومش کن! بذار تموم شه! الو!
- دارم می شنوم!
: این حرفا رو هزار بار دیگه هم شنیدی! تو تموم این سالا! یه خرده هم سعی کنی بهشون عمل کنی جای دوری نمی ره!
- آقاجون باید از اون خونه بره!
:آبان! چرا لج افتادی با اون پیرمرد؟! مگه تو خودت اون نامه ها رو ندیدی؟! مگه واسه اون نامه ها نبود که رفتی تو اون خراب شده و رگای دستتو زدی؟! چرا نمی خوای قبول کنی؟! هنوز تو توهم این موضوع موندی که ویدا تو رو می خواسته؟! هنوز خیال می کنی اون نامه ها دروغ بوده؟! الکی نوشته شده بود تا تو رو راضی به طلاق کنه؟! امروز شنیدم که به آقاجونت می گفتی تو فرودگاه گریه های ویدا رو دیدی! شنیدم که می گفتی راضی به رفتن نبود! اینا فکرای اشتباه یه عاشق کوره آبان! اگه یه نفر اون روز توی اون فرودگاه خوشحال بود این ویدا بوده! از ته دلش راضی بود به این رفتن! گریه هایی هم که می دیدی داشت می کرد به خاطر نبود پدر و مادرش بود! به خاطر اینکه حاضر نشده بودن ببخشنش! به خودت بیا بچه! باور کن که از طرف ویدا دوست داشتنی در کار نبوده! خیال می کنی چرا ونداد از خیر یه دونه خواهرش گذشته؟! چشماتو اگه وا کنی خیلی از واقعیاتو می بینی! با آقاجونت لج کردی چون سعی کرد حرفشو مثل همیشه به کرسی بشونه اما آبان این بار حق با اون بود! هر تصمیمی که گرفت به نفع تو بود! نمی تونستی یه عمر با کسی که چشمش دنبال برادرت بود زندگی کنی! خوشبخت نمی شدی! ویدا اگه باهات می موند بهت خیانت می کرد! وسط کار ولت می کرد و می رفت! چه بهتر که همون اول فهمیدی و از هم جدا شدین! علاقه ی آرمان یه طرفه نبوده و خودت خوب می دونی! اون نامه ها رو باور کردی که حاضر شدی پا توی اون محضر بذاری! نمی فهمم چرا بعدش ذهنت نشست و توهم زد که نامه ها دروغ بوده! اون موقع گفتم عشق اونقدر کورت کرده که نمی تونی واقعیتا رو ببینی! الآن چی؟! بعد 7 سال هنوز هم نمی خوای حقیقتا رو هر چقدر تلخ قبول کنی؟! برگرد خونه! شب منتظرتم!
بابا تماسو قطع کرد. گوشی رو گذاشتم تو جیبم و از در پشتی ساختمون رفتم تو محوطه و از دور ساختمون چرخیدم و روی پله های ورودی نشستم و یه سیگار روشن کردم و زل زدم به سیاهی باغ. تو سرم پر صدا بود! پر حرفایی که از همه ی عالم و آدم شنیدم! چشمامو که می بندم نگاه های پر از ترحم این و اونه که آزارم می ده!
تو بازار چو افتاده عروسی پسر بزرگ حاج طاهر آخر هفته است! 4 ماه از طلاقم می گذره. تو این چهار ماه به اندازه چند سال لاغرتر و تکیده تر شدم! اگه ونداد نبود شاید همین قدر هم سر پا نمی شدم!
دارم می رم حجره ی بابا که شناسنامه امو ازش بگیرم. پسر یکی از بازاری ها جلومو می گیره و بهم تبریک می گه! متعجب که نگاهش می کنم می گه: بابت عقد آرمان دیگه!
ناباور زل می زنم به صورتش که می گه:بابا پرتی چقدر؟! مگه دیروز آرمان عقد نکرده؟! واسه اون دارم تبریک می گم دیگه!آخر هفته تو تالار ... عروسیشونه! نگو که اینو هم نمی دونی؟!
خیال می کنم کسی خبر نداره از این رسوایی و حالا دارم از دهن هفت پشت غریبه می شونم که آرمان عقد کرده! می دونم که واسه جلز و ولز دادن منه که داره این حرفا رو می زنه! می تونم حدس بزنم که تو کل بازار پیچیده عروس پسر کوچیکه ی حاج طاهر وزیری که 4 ماه پیش ازش جدا شده داره با برادر طرف ازدواج می کنه!
بدون اینکه جوابشو بدم می رم سمت حجره! بابا نشسته پشت میز و داره حساب و کتاب می کنه. از در که می رم تو و منو با اون سر و شکل می بینه متعجب از جاش پا می شه و می گه: طوری شده؟!
- نگو که قراره واسه اون عقد مسخره داداردودور هم راه بندازین!
دستشو می ذاره پشتمو یه فشار کوچیک می یاره و هدایتم می کنه سمت صندلی گوشه مغازه و می گه: بشین!
بعد شاگردش رو صدا می زنه و ازش می خواد یه لیوان آب بیاره. خودش هم می ره و می شینه پشت میزش و بعد یه خرده سکوت سرشو بلند می کنه و می گه: از اولش قرار بود همین بشه دیگه! اتفاق جدیدی نیست که این جوری ریختی به هم!
سری به دو طرف تکون می دم و عصبی می گم: از اولش قرار بود من و ویدا با هم ازدواج کنیم! از اولش ویدا مال من بود!
بابا هم عصبی از جاش بلند می شه و می گه: مگه مال و مناله که می گی مال من بود! اونم حق انتخاب داشته! اشتباه کردیم که سکوتشو علامت رضا دونستیم! اشتباه کردیم که خیال کردیم همون قدر که تو عاشقی اون هم هست! اشتباه کرد که حرفی نزد! نامه ها رو که دیدی! خودت خوندیشون! فکر کنم اینقدر خوندیشون که حالا از بری همشونو! ویدا نمی خواستت آبان! اون نامه های عاشقونه که قبل از رفتن به محضر، آقاجون داد دستت شاهد این ماجراست! اون رابطه خیلی هم ناخواسته نبوده! تجاوزی در کار نبوده آبان!
ناباور و بهت زده زل می زنم به زمین و بعد یه لحظه مکث زیرلب می نالم: دووم نمی یارم! زیر بار این همه سنگینی له می شم و دیگه هیچ وقت نمی تونم پاشم! خدای من! جشن؟! واسه خاطر یه همچین به قول خودتون بی آبرویی جشنم می گیرین؟!
-واسه ما جشنی در کار نیست. ویدا شرط گذاشته بوده که فقط به این شرط حاضره از ایرون بره که قبلش یه جشنی واسه عروسیش بگیریم! ما توش شرکت نمی کنیم! من دیگه پسری به نام آرمان ندارم! فردای عروسی هم پرواز دارن! از ایرون می رن! واسه همیشه!
از جام بلند می شم و می رم سمت در. بابا با صدای نگرونی اسممو می بره و می گه: بمون خودم می رسونمت خونه.
بدون توجه به حرفش می زنم از حجره بیرون. حس می کنم همه دارن نگام می کنن! حس می کنم دیگه آبرویی واسه ام نمونده توی بازار و بین هم صنفای بابا! شروع می کنم به تند راه رفتن و وقتی به خودم می یام می بینم واسه فرار از اون محیط کل راهو دوییدم!
***
سیگارم تموم شده بود، یکی دیگه روشن کردم و زدم به باغ. قدم زنون رفتم سمت انتهای باغ. سمت اون کاجای بلند! خیلی تاریک بود و چشم چشمو نمی دید! اما انگار هیچ چیزی منو نمی ترسوند! برام مهم نبود که ممکنه بین اون همه علف هرز جک و جونوری مخفی شده باشه! رفتم و دوباره پا گذاشتم توی اون انبار!
خوشحال و شاد دست ویدا رو می کشم و می برمش سمت انبار و می گم: بیا کارت دارم!
دوباره داریم می ریم به مخفی گاهمون! وقتی می رسیم به انبار ویدا دستش رو از دستم در می یاره و می گه: وایسا! چی کارم داری؟!
متعجب از این واکنش نگاهش می کنم و می گم: بیا می خوام یه چیز مهمو بهت بگم!
می ریم تو و در رو می بندم. چند روزی می شه که ندیدمش. دلم واسه اش یه ذره شده! با استرس مشهودی می گه: بگو چی شده آبان! مامانم الآن شک می کنه!
-خب داریم حرف می زنیم چه ایرادی داره؟!
:اینجا؟! تو این انبار؟! هیچیکی باور نمی کنه! زود باش بگو باید برم!
می خوام بهش بگم که تو این چند روز که ندیدمش با بابا و مامان حرف زدم و قراره تا قبل از عید مراسم عروسیمون برگزار بشه ولی اونقدر دمغه و رفتاراش سرد که می پرسم:چرا همچین می کنی ویدا؟! چیزی شده؟! از من دلخوری؟!
-نه!
: این نه از صد تا آره بدتره! چیه؟! کاری کردم که ناراحتت کرده؟!
-نه!
: پس چی؟! حرف بزن دیگه!
ویدا ازم فاصله می گیره و بهم پشت می کنه. متعجب از رفتارش صبر می کنم تا توضیح بده. یهو بر می گرده سمتم و می گه: آبان خیلی وقت پیش باید یه موضوعی رو بهت می گفتم اما ترسیدم! از همه ترسیدم که سکوت کردم و از تو بیشتر از بقیه!
اخمی می شینه تو صورتم. می رم سمتش و می پرسم: چیه؟! چی شده؟!
نگاهشو ازم می گیره و می گه: باید قوی باشی آبان! حرفی که می خوام بهت بگم خیلی سنگینه!
بازوشو می گیرم و تکونی بهش می دم و می گم: دِ حرف بزن جون به لب شدم!
زل می زنه تو چشمام و می گه: یه رازه! هیچکسی نمی دونه جز من و ...! یه رازه که باید تو هم بدونی!
نفسام به شماره افتاده. دلشوره گرفتم! منتظرم ادامه بده. نگاه ازم می گیره و یهو می زنه زیر گریه! هر کاری می کنم نمی تونم ساکتش کنم! با هق هق می گه: این رازو فقط من و ... فقط من و آرمان می دونیم!
انگار ناخودآگاهم فهمیده چه خبره که تنم می لرزه از شنیدن این جمله! می رم جلو و داد می زنم: چیو؟! چیو تو و آرمان می دونین؟!
- نمی تونیم با هم باشیم آبان! 4 سال پیش! تو همین انبار! من و آرمان! یعنی آرمان! من یه دوشیزه نیستم آبان! متأسفم ولی...
دنیا دور سرم می چرخه! دارم پس می افتم! زانوهام خم می شه و می شکنه و می شینم رو زمین و ناباور از شنیدن یه همچین خبر فاجعه ای زل می زنم به روبرو! حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کردم انگار.
ویدا بین هق هقاش زانو می زنه کنارم و می گه: آبان! آبان یه چیزی بگو! می دونم که باید ... باید زودتر از اینا می فهمیدی ولی انقدر عاشقانه باهام رفتار می کردی که به خودم اجازه نمی دادم دهن وا کنم! ببخش آبان! هم منو و هم آرمانو! خودم همه چیو به بقیه می گم و این عقدو به هم می زنیم! واسه همیشه از زندگیت می رم بیرون! قول می دم بهت!
دوباره صدای گریه اش بلند می شه و از انبار می زنه بیرون! ناخودآگاه ذهنم می گه باید جلوشو بگیری اگه هنوز دوستش داری! نباید بذاری بره و همه چیو به بقیه بگه! این حرف درز پیدا کنه، ویدا دیگه مال تو نیست!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#19
Posted: 18 Nov 2014 08:48
از انبار اومدم بیرون و راه افتادم سمت ساختمون که شنیدم در باغ باز شد و نور ماشین ونداد افتاد تو باغ. سرعتمو بیشتر کردم و رفتم سمت ساختمون. دوست داشتم قبل از اینکه منو ببینه از در پشتی برم تو ساختمون تا نفهمه من تو محوطه ی باغ بودم اما تیزتر از این حرفا بود! نرسیده به در آشپزخونه صدام کرد. وایسادم اما برنگشتم سمتش! اومد و با یه اخم محسوس وایساد جلوم و گفت: اوقور به خیر! خوش می گذره؟!
فقط نگاهش کردم. یه خرده مکث کرد و از در آشپزخونه رفت تو ساختمون. دنبالش رفتم. مستقیم رفت سراغ سماور و خاموشش کرد و رفت توی هال و کیف و لپ تاپم که روی مبل بود رو برداشت و اومد سمتم و گفت: بریم!
وایساده بودم و داشتم نگاهش می کردم. یه قدم دیگه بهم نزدیک شد و گفت: بریم آبان!
کیف و لپ تاپم رو از دستش کشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم برگشتم سمت آشپزخونه و رفتم توی محوطه. ونداد هم دنبالم اومد.
نشستم و وسیله هام رو گذاشتم عقب ماشین. ونداد هم اومد و نشست اما ماشینو روشن نکرد! کلافه و خسته و گرسنه بودم و اصلاً حوصله ی گیر دادن هاشو نداشتم . از گرسنگی معده ام درد گرفته بود! اونقدر غرق خاطراتم شده بودم که یادم نبود چیزی بخورم!
ونداد دستاشو گذاشته بود روی فرمون و راه نمی افتاد! تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم و منتظر شدم حرفاشو بزنه و نصیحتاشو بکنه و راه بیافته! بعد یه مکث طولانی گفت: نبش قبرت تموم شد؟!
همون جوری که چشمام بسته بود گفتم: نه هنوز!
حرصی نفسشو داد بیرون و گفت: قراره کی تموم بشه؟! هفت سال زمون کمی بود واسه ات؟!
صاف نشستم و زل زدم به تاریکی باغ و گفتم: تو این هفت سال فقط فرار کردم ازش! حالا می خوام باهاش روبرو بشم! می خوام دوره اش کنم و بعد بذارمش کنار!
:می تونی؟! مطمئنی آخر این مرور جنون نیست؟!
- نه مطمئن نیستم!
از صدای فریاد ونداد گوشم سوت کشید: آبان!
با صدای آروم و شمرده شمرده گفتم: ونداد الآن وقت خوبی واسه پند و اندرز نیست! خیلی خسته ام، گشنمه، معده ام و سرم درد می کنه، کلافه هم هستم! راه بیافت برو و فردا ظهر موقع ناهار بیا خونه هر چقدر دلت خواست سرم هوار بکش و نصیحتم کن!
ونداد با اخم برگشت سمتم و گفت: واقعاً که رو داری! مشکل دیگه ای نداری؟!
-چرا! از دست تو هم که راپورتمو دادی به بابام خیلی ناراحتم!
: از صبح نگرونت بود! رو انداخت بهم مرد به اون گندگی که پیدات کنم! از صبح تو این باغ چی کار می کردی آبان؟!
جوابشو ندادم. پوفی کرد و استارت زد و همون جوری که دنده عقب می رفت گفت: بزرگ شو آبان! بزرگ شو! 30 سالته دیگه!
از باغ زدیم بیرون. پیاده شدم و در رو بستم و نشستم تو ماشین. ونداد برگشت نگاهم کرد و گفت: شامو می ریم یه جای دنج می خوریم و بعد می ریم خونه ی ما. باشه؟!
-خونه ی شما؟!
:آره!
-واسه چی خونه ی شما؟! من تو این 7 سال کی اومدم اونجا که این دومین بارم باشه؟!
ونداد کامل برگشت سمتم و تکیه داد به در و زل زد تو چشمم و گفت: آرمان و ویدا رفته ان خونه ی شما واسه عذرخواهی و توبه و از این کوفت و زهرمارا! بابا و مامانم هم مجبوری همراهشون رفته ان!
وقتی دید مات نگاهش می کنم دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:الو؟! هستی؟!
رومو ازش گرفتم و بعد یه مکث گفتم: هه! خیلی جالبه! بابای من دو ساعت پیش چیزای دیگه ای می گفت!
: بابات هم خونه نیست!
-آهان پس توطئه ی مامانم و آقاجون بوده!
:سرزده رفتن اونجا! مامانت خبر نداشته. اونقدر هول کرده بوده که زنگ زده به آتنا و احسان رفته ان اونجا!
- خوبه پس جمعشون جمعه!
: به هر حال! بریم واسه شام؟!
-بریم تنم داره از گشنگی می لرزه!
ونداد راه افتاد. از باغ دور شدیم اما ذهنم هنوز تو خاطرات بود و هر کاری می کردم نمی تونستم پسشون بزنم!
***
ونداد کشون کشون می برتم سمت ماشین و مرتب می گه: آبان بسه!
دارم التماس بابا رو می کنم که نذاره بدبخت شم! نذاره ویدا مال آرمان بشه! نذاره ازم بگیرنش!
بابا هم دنبالمون اومده! در ماشینو وا می کنه و منو می شونن توش و در رو می بنده. دستگیره رو می گیرم و می خوام در رو وا کنم و به دست و پای بابا بیافتم اما بابا در رو محکم نگه داشته و نمی ذاره وا شه! ونداد سریع سوار می شه و ماشینو استارت می زنه و دنده عقب می ره. می خواد پیاده شه در باغو وا کنه که در باز می شه و آتنا و همراهش احسان با پریشونی می یان تو باغ. ماشینشونو همون بیرون پارک کرده ان. ونداد با دست اشاره می کنه که در رو وا کنن و خیلی تند می زنه از باغ بیرون!
یه خرده که می ره یه داد می زنه: بسه آبان! بســـــــــه دیگه!
اعصاب خودش هم به اندازه کافی به هم ریخته. منتظرم برسیم خونه اما جلوی یه بیمارستان می ایسته و می گه: پیاده شو بریم دستتو ببینن!
وقتی می بینه از جام تکون نمی خورم پیاده می شه و درو می کوبه به هم و می یاد سمت من و درو وا می کنه و آستینمو می کشه و می گه: پیاده شو آبان!
اونقدر محکم منو می کشه که اگه همراهیش نکنم مطمئناً از ماشین پرت می شم پایین! می ریم تو بیمارستان. تا دستمو دکتر معاینه کنه و عکس بگیره و معلوم بشه که سه تا از انگشتام مو برداشته و بخواد گچ بگیره، یه دو ساعتی زمان می بره. تو این فاصله بابا دو بار زنگ زده و هر دو بار ونداد گفته کجاییم و توضیح داده که چیزی نیست و یه کم دیگه بر می گردیم خونه.
کار گچ گرفتن دستم که تموم می شه ونداد به دکتره می گه: می شه یه آرامبخشم بهش بزنین؟!
دکتره همون جوری که می ره سمت در می گه: گفتم یه مسکن بهش بزنن.
ونداد مصر می گه: یه آرامبخش هم لازم داره!
دکتر بر می گرده نگاهی به قیافه آشفته من می ندازه و می گه: یه قرص آرامبخش هم می گم بهش بدن.
وقتی می رسیم خونه بابا رو مبل نشسته و منتظرمونه. حوصله ندارم دیگه در مورد ویدا باهاش بحث کنم یا حرفی بزنم! پیش خودم مطمئنم که ویدا تا ابد تو عقد من می مونه! بابا که می یاد جلو و حال دستمو می پرسه بدون اینکه جوابشو بدم می رم سمت اتاقم. هنوز در رو وا نکردم که صدام می کنه. بر می گردم و خسته و درمونده نگاهش می کنم. می خواد چیزی بگه اما انگار پشیمون می شه. می رم تو اتاقم و روی تخت دراز می کشم و یه مدت بعد خوابم می بره.
***
-آبان!
با صدای بلند ونداد به خودم اومدم و نگاهش کردم! کلافه گفت: پرسیدم شام کجا بریم؟!
-هر جایی! همیشه خدا خودت انتخاب می کنی کجا بریم، حالا داری نظر منو می پرسی؟!
:یه بار گفتم آدم حسابت کنم روحیه بگیری!
- من ترجیح می دم نسبتی با آدما نداشته باشم!
:در اینکه آدم نیستی هیچ شکی نیست! آدم بودی به خاطر آدمی که اصلاً ارزشی نداره این جوری عمرتو به باد نمی دادی!
- ونداد گفتم امشب حوصله ندارم!
:ترجمه هایی که قرار بود بهم بدی چی شد؟!
-رو میز اتاقمه!
:آماده شده یا همون جوری که دادم بهت؟!
-همون جوری که تحویلم دادی! دست نخورده!
: می گم آدم نیستی! یه بار هم که بهت دروغ نگفتم و وقت دقیق تحویلشو بهت گفتم بدقولی کردی!
- ببخشید!
: تا صبح می ری می شینی و انجامش می دی!
-خونه نمی ریم که!
: ترجمه ها تو کیفمه! ظهر رفتم گرفتم از خونه اتون!
- می دادی ملیکا خانمت انجام بده دیگه!
:ملیکا خانم بیکار ننشسته کارای عقب افتاده ی تو رو انجام بده؟!
- تو اون شرکت خراب شده ات کس دیگه ای نیست؟! مترجم دیگه ای نداری؟!
:چرا اتفاقاً یه خانم با کمالاتی رو تازه استخدام کردیم. دادم به اون انجام بده و چقدر هم که کارش عالی و سریعه!
- خوبه!
:صفا عصری زنگ زده بود.
-چی کار داشت؟!
:به موبایلت زنگ زده بود خط راه نمی داد به من زنگ زد. نگرونت بود.
- چی گفتی؟!
:گفتم دیگه نمی یاد اونجا!
-غلط کردی!
: مرسی!
- ونداد واسه چی از طرف من تصمیم می گیری؟!
:از طرف تو نبود! از طرف مامان و بابات تصمیم گرفتم که حق پدر و مادری به گردنت دارن!
-با گفتن تو اون قرار نیست منو راه نده کافی شاپش! فردا که رفتم پیشش می فهمی بی خودی حرف زدی!
:البته خیلی هم مطمئن نباش بذاره پاتو بذاری اونجا با اون تهدیدایی که شنیده!
- چی کار کردی ونداد؟!
:یه خرده دوستانه باهاش حرف زدم و توجیهش کردم که بهتره یه کارگر دیگه پیدا کنه واسه مغازه اش!
ساکت می شم که اونم دیگه چرت نگه و اعصابمو بیشتر از این نریزه به هم! دم رستورانی که همیشه پاتوقشه نگه می داره و می گه: بریم یه چیزی بریز تو اون شیکمت بلکه عقلت به کار بیافته!
غذا رو سفارش دادیم و وقتی گارسون رفت ونداد تکیه داد به صندلی و زوم کرد رو من! سعی کردم نگاهش نکنم که سر حرفو وا نکنه اما مگه می شد؟! از نگاه خیره اش که کلافه شدم برگشتم و با تکون سر به دو طرف ازش پرسیدم: چیه؟!
نفس عمیقی کشید و یه خرده هم لبشو گزید و گفت: هیچی!
-نه بگو! تو که تا حرفتو نزنی آروم نمی گیری پس بگو که موقع خوردن غذا حرف نزنی!
- چیزی نیست. خودمم دیگه حسشو ندارم که بخوام در مورد یه موضوع تاریخ مصرف گذشته شعر به هم ببافم! فردا می ری دانشگاه؟
:آره.
-آموزشگاه چی؟!
: هم دانشگاه، هم آموزشگاه هم ...
-زایشگاه!
:خفه بابا!
-از تو بعید نیست زایشگاه هم کار بگیری!
می خواستم بگم کافی شاپ، بی خیال شدم!
شروع کرد با دستمال کاغذی روی میز بازی کردن و در همون حال گفت: آبان؟!
جوابشو ندادم و فقط منتظر نگاهش کردم. وقتی جوابی نشنید سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد و گفت: دختر خیلی خوبیه ترمه!
-کی؟!
:ترمه! ترمه شفاهی. همین خانمی که تازه استخدام کردم.
-مبارک صاحبش باشه!
:جدی می گم آبان! دختر خیلی خیلی خوب و خودساخته ایه!
-خوش به حالش!
:زهرمار!
-چی بگم خب؟!
:می خوای بیای شرکت ببینیش؟!
-تو هم شدی مامان؟!
:آبان به قرآن حیفه! فقط بیا ببینش!
-می دونی امروز کجا بودم ونداد؟!
:خونه باغ!
-می دونی داشتم چی کار می کردم؟!
:نبش قبر!
-می دونی نبش قبر خاطرات خیلی خیلی بد یعنی چی؟!
:آره! می دونم!
-پس می دونی که چقدر داغونم الآن که نشستم روبروت! مثل یه شیشه تینرم که کافیه یه ریزه گرم بشم! از صبح هم که داره خبرای خیلی خوب بهم می رسه! پس فکر نمی کنی خیلی زمان خوبی واسه مطرح کردن یه جریان تازه نیست؟!
:واسه اینکه اون ذهن گندیده ات بیشتر از این عذاب نکشه می خوام به یه سمت دیگه هدایتش کنم!
- فایده ای نداره تلاش بی خود نکن!
ونداد سری به تأسف تکون داد و ساکت شد. شامو آوردن و ونداد گفت: بخور تا از گرسنگی سرم لازم نشدی!
تو سکوت شروع کردم به خوردن شام اما ذهنم جای دیگه ای بود!
***
با ویدا شام اومدیم دربند. نشستیم روی تخت و داریم شام می خوریم که تلفن ویدا زنگ می خوره. دو هفته مونده به اون روزی که توی اون باغ لعنتی ویدا لب وا می کنه و منو از هم می پاشونه. دارم با ولع غذامو می خورم و با شوق از کار نیمه وقتی که توی یه آموزشگاه پیدا کردم حرف می زنم. زنگ تلفن مجبور به سکوتم می کنه. الو که می گه حس می کنم یه جورایی معذبه!فقط حرفای اونو می شنوم و نمی دونم اون سمت تماس کیه؟!
- الو. سلام
-با آبان بیرونم
-نه هنوز!
-خب نشد!
- باشه!
-باید موقعیتش پیش بیاد!
-خودم می دونم!
-خیلی و خب می گم بهت باشه!
-الآن نمی تونم حرف بزنم!
-خدافظ!
تماسو که قطع می کنه می پرسم: کی بود؟! طوری شده؟!
-نه. فتانه بود. دوستم.
: موقعیت چی باید پیش بیاد؟!
- هیچی ولش کن!
:بگو اگه مربوط به منه؟!
- دانشگاه می خواد دوباره اردو بذاره،بچه ها اصرار دارن که برم.
:خب برو!
-آخه اون دور خودت گفتی دیگه حق ندارم بدون تو جایی برم.
می خندم و می گم: لوس کردم خودمو عزیزم!
علی رغم تصورم خوشحال نمی شه و بیشتر شبیه آدمیه که تو فکره!اشاره ای به غذاش می کنم و می گم: بخور غذاتو سرد شد.
***
ونداد صدام کرد. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. به بشقابم اشاره کرد و گفت: بخور غذاتو سرد شد!
-دارم می خورم!
: نیم ساعته زل زدی بهش! داری سعی می کنی باهاش ارتباط برقرار کنی؟!
قاشق و چنگال رو گذاشتم کنار بشقابم و تکیه دادم به پشتی صندلی و متفکر زل زدم تو صورت ونداد. اونم دست از خوردن کشید و گفت: چیه؟!
بی مقدمه گفتم: ویدا منو نمی خواسته!
متعجب نگاهم کرد که گفتم: یکی دو هفته قبل از اون روزی که همه چیو فهمیدم رفته بودیم دربند. اونی که پشت خط بود فتانه نبوده، آرمان بوده!
ونداد چشماشو ریز کرد و پرسید: آبان حالت خوبه! هذیون داری می گی؟!
-نه!
:بخور آبان! حالت خوش نیست! بخور بریم یه ذره بخواب!
قاشقمو برداشتم و شروع کردم با غذا ور رفتن و دوباره یه صحنه ی دیگه اومد جلوی چشمم.
***
20 سالمه و برف اومده شدید! جلوی ساختمون خونه باغ همراه ویدا و آفاق داریم یه آدم برفی بزرگ درست می کنیم که یه گوله برف محکم می خوره تو صورتم و آخم می ره هوا! بعد اینکه حالم جا می یاد بر می گردم و می بینم آرمانه! آفاق گوله برفی رو که تو دستشه پرت می کنه سمتش و اون هم جا خالی می ده و این می شه شروع برف بازی و بی خیال شدن ادامه ی ساخت آدم برفی بی چاره! خاله پروین و ونداد هم می یان! تو تموم اون نیم ساعتی که داریم تو سر و کله ی هم برف می کوبیم، ویدا بیشترین گوله ها رو با همدستی آرمان سمتم پرتاب می کنه و این در حالیه که توقع داشته ام اون طرف من باشه!
از همون موقع ها دلش پیش آرمان گیر بوده نه من! ترجیح می داده من از ضربه های گوله های برف تبدیل به بستنی یخی بشم تا آرمان!
***
سرمو به دو طرف تکون دادم تا اون خاطرات مسخره دست از سرم بردارن و از ذهنم برن بیرون. دستی هم به صورتم کشیدم. ونداد چپ چپ نگاهی به بشقابم انداخت و گفت: نمی خوری؟!
با اینکه چند روز بود درست و حسابی غذا نخورده بودم اما اشتهایی هم نداشتم. غذایی از گلوم پایین نمی رفت. یه مقدار دلستر ریختم تو لیوان و یکی دو قلپ ازش خوردم و به ونداد گفتم: تا همین دیروز اون نامه ها رو باور نکرده بودم! خیال می کردم ویدا رو وادار کردن که بنویستشون! خیال می کردم واسه تن دادن من به طلاقه که اون چرت و پرتا اومده رو کاغذ!
-معجزه شده که امروز پی بردی واقعی بودن؟!
: نمی دونم. انگار وقتی برگشتم و از عقب اومدم جلو یه سری چیزایی که دلم نمی خواست ببینمشون واسه ام روشن شد!
- خب الحمدالله که به این نتیجه رسیدی! حالا اون شام لعنتی رو کوفت کن آبان! پس می افتی از نخوردن ها!
: اون روز قبل از اینکه بریم محضر، وقتی تو روی آقاجون وایسادم ، وقتی به عنوان آخرین تیر ترکش اون نامه های عاشقونه ی رد و بدل شده بین ویدا و آرمانو که بعضی از تاریخاشون مال چند سال پیش بود رو کرد حتی نمی خواستم نفس بکشم!
-واسه همینم بود که عین احمقا رفتی و رگ دستاتو زدی و حالا مجبوری یه عمر واسه پنهون کردن آثار اون حماقت آستین بلند بپوشی!
: نابود شدم ونداد! بودی اونجا و دیدی که وقتی چند تا از نامه ها رو خوندم چی به روزم اومد! تا اون لحظه همش فکر می کردم به خاطر اشتباه آرمان می خوان ویدا رو قربونی کنن! حس می کردم باید ناجی ویدا باشم به خاطر عشقی که بهش دارم! خیال نمی کردم خودم قربانی بزرگ اون ماجرام! می دونی ونداد! وقتی داشتم زندگیمو تموم می کردم فقط یه سوال تو ذهنم بود. اینکه اگه هر دوشون همو می خواستن چرا با من یه همچین معامله ای کردن؟!
-منم برام سوال بود. وقتی این ماجرا رو فهمیدم اولین سوالی که از ویدا پرسیدم همین بود. وقتی نشست و با مامان حرف زد، تو تموم مدتی که داشت جریانو می گفت حرفی از اینکه آرمان بهش دست درازی کرده نزد! مرتب می گفت خودش هم آرمانو دوست داره! اولش خیال کردیم از ترس اینکه بلایی سر آرمان بیاریم این حرفا رو می زنه! وقتی نامه ها رو، رو کرد، تنها چیزی که ازش پرسیدم همین بود. گفتم:چرا؟! چرا با آبان بازی کردین؟! چرا قبل از این عقد مسخره حرفی نزدین؟!
-هنوزم جواب این سوالو نمی دونم!
:بهم گفت آرمان خیلی می خواسته جلوی این عقدو بگیره و این اون بوده که مخالفت می کرده! می گفت به آرمان گفتم با آبان عقد می کنیم و بعد یه مدت می گم باهاش تفاهم ندارم و می خوام جدا شم! از همین نقشه های مسخره ی بچگونه که می ریم خارج و اونجا با هم ازدواج می کنیم و ال و بل!
-پس چرا به این نقشه ادامه نداد؟! چرا حاضر شد واقعیتو بگه؟!
:می گفت هر چی گشتم تو آبان عیب و ایرادی پیدا نکردم! می گفت آبان هیچ مخالفتی باهام نمی کرد که بگم باهاش تفاهم ندارم! می گفت هیچ دلیلی واسه بد بودن آبان پیدا نکردم!
-هه!
: تو فرودگاه وقتی اومد جلو واسه خدافظی و خواست بغلم کنه خودمو کشیدم عقب. اشکشو پاک کرد و فقط یه جمله بهم گفت. گفت هوای آبانو داشته باش!
-هه!
:فردا بیا شرکت ترمه رو ببین. دختر خیلی خوبیه. به قرآن راست می گم! هم بر و رو داره، هم قد و بالا و هم کمالات و تحصیلات و هم خونواده!
- اگه خوردی پاشو بریم یه جایی گیر بیاریم واسه خواب! خیلی خسته ام. ذهنم خیلی درگیره! باید بخوابم تا یه خرده آروم شم!
:چیزی نخوردی ها!
-میل ندارم. پاشو بریم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#20
Posted: 18 Nov 2014 08:49
قسمت پنجم
تو ترافیک مسیر خونه ی دایی بودیم که موبایلم زنگ خورد. مامان بود! داشتم به صفحه ی گوشیم نگاه می کردم که ونداد گفت: اگه نمی خوای جواب بدی یا رجکت کن یا سایلنت!
دکمه رو زدم و تماس برقرار شد و مامان گفت:الو آبان؟!
- سلام!
:کجایی؟!
- با وندادم چه طور؟!
:پاشو بیا خونه!
-مهمونات رفتن؟!
:مهمون نداشتیم!
-آهان راست می گی! اونا صاحب خونه ان!
:بابات اومد و بیرونشون کرد!
-لابد الآن می خوای بگی به خاطر من!
:به حرمت تو!
-حرمت؟! حرمتی هم واسه من مونده؟!
:آبان نمی خوام الآن باهات بحث کنم! پاشو بیا خونه! پدرتم خیلی ناراحته!
- پدر شما چی؟!
:یعنی چی؟!
-اون هنوز مهمون خونه است؟!
:اون خودش صاحب خونه است! آبان!
-نگرون نباش مامان! یه شب هم خونه نیام معتاد و تزریقی و فراری محسوب نمی شم! پیش وندادم!
:به خاطر آقاجون؟!
-به خاطر خودم!
: با این کارت داری من و باباتو خیلی ناراحت می کنی!
- می رم پیش آتنا! خونه ی خواهرمه ! یه شب که می تونم پیشش بمونم!
:خدافظ!
مامان با دلخوری تماسو قطع کرد. یه سیگار روشن کردم و زل زدم به روبروم. ونداد پرسید: چی شده؟!
-برو سمت خونه ی آتنا.
:چرا اونجا؟!
-اون مهمونای مزاحم وقتی خونه ی ما نیستن یعنی خونه ی شمان!
:نیستن؟! قرار بود شب بمونن!
- بابام رفت بیرونشون کرد!
:زهرمار! الآن خیلی خوشحالی نه؟!
-به من چه؟!
:اوف! حوصله اون داداش گند دماغتو ندارم اصلاً!
-خب تو هم بیا خونه ی آتنا! غریبه که نیست!
:گمشو بابا! بذار اول خودتو راه بده! کلی ازت شاکی بود!
-همه ی عالم و آدم از من شاکین آتنا هم روش!
بعد یه خرده سکوت پرسیدم:برگشتن که بمونن؟!
- نمی دونم!
:خب چرا می زنی؟! یک کلوم بگو نمی دونم!
-نزدم! فقط دارم می گم نمی دونم!
:باشه!
ساکت شدم و ونداد هم دیگه حرفی نزد. کلاً انگار از یه چیزی اعصابش خرد بود! تو سکوت سیگارمو کشیدم و رفتم تو فکر.
***
یه ماه دیگه هم گذشته و کسی هنوز نتونسته منو وادار کنه که برم محضر و ویدا رو طلاق بدم. توی این یه ماه همش جنگ بوده و بحث و جدل! در درسام عقب افتادم! دانشگاه نمی رم! کار نیمه وقتمو ول کردم و اکثر مواقع چپیدم توی اتاقم. مامان بیست و چهار ساعته داره زیر گوشم می خونه که کارم اشتباهه و باید برم و ویدا رو طلاق بدم! یه وقتایی هم دست به دامن آتنا می شه و اونو می فرسته تو اتاق که باهام حرف بزنه! می ترسم که پا پیش نمی ذارم یا شاید هنوز امید دارم که ویدا رو از دست ندم! یه ماهه ندیدمش! دایی حسابی به حرفش عمل کرده و حتی نمی ذاره تلفنی باهاش حرف بزنم. از خواب و خوراک افتادم اما واسه همه مهم اینه که برم محضر! چند باری با آقاجون دعوام شده! چند باری ازش کشیده های آبداری خورده ام!اما این میون یه چیز دیگه ای هم بد آزارم می ده و اونم سکوت باباست! هر وقت می رم باهاش حرف بزنم فقط یه جمله می گه: اگه اومدی خودتو واسه اون دختر خوار و خفیف کنی من حاضر نیستم به حرفات گوش بدم!
حتی دیگه ونداد رو هم خیلی خیلی کم می بینم. اصلاً حوصله هیچ کاری رو ندارم. دارم سعی می کنم با مقاوت و با از خود گذشتن ویدا را به خودم برگردونم!
درست یه ماه از اون دعوای جانانه توی خونه باغ می گذره! یه ماهه که دستم تو گچه! یه ماهه که دستمو که می بینم حرصی می شم از اینکه چرا آرمان داره هنوز نفس می کشه و چرا همون موقع با همین دستام خفه اش نکردم! آقاجون پیغوم می ده همه جمع شن خونه باغ! شور گذاشته واسه وضعیت پیش اومده و می خواد حکم صادر کنه! می رم اما مصمم هستم که زیر بار کاری رو که می خواد، کاری که همه می خوان انجام بدم، نمی رم!
از در که می رم تو همه هستن جز آتنا و احسان و آفاق. ویدا سرش تا جایی که امکان داره پایینه! مامان یه گوشه بغ کرده و زن دایی چشماش از گریه پف کرده است. ونداد از رو مبل پا می شه و می گه: نگرون شدیم! کجا موندی پس؟!
بهش توجهی نمی کنم و همون دم در می شینم رو زمین! عین مادر مرده ها! ونداد می یاد زیر بازومو می گیره و می گه :پاشو بیا رو مبل بشین!
دستمو می کشم از دستش بیرون و زل می زنم تو چشمای آقاجون و می گم: آقای رئیس جلسه رو شروع نمی کنین؟!
مامان می توپه: آبان!
ونداد همون گوشه کنار من روی زمین می شینه و شروع می کنه با دستاش بازی کردن. آقاجون گلوشو صاف می کنه و رو به بابا می گه: جفتشون پسراتن! می دونم یه ماهه که پسر بزرگتو از خونه انداختی بیرون! می دونم واسه یه پدر سخته ببینه هابیل و قابیلش افتادن به جون هم! واسه اینکه این قائله ختم بشه یه ماه پیش تو همین خونه گفتم باید چی کار کنیم! تو پدر این پسری! وظیفه اته به راه راست هدایتش کنی! وظیفه اته بهش بفهمونی وقتی چشم برادرش دنبال این دختره نمی تونه خوشبخت بشه! چشماشو که عشق کور کرده تو وظیفه داری باز کنی! می دونم پروانه خیلی تو این مدت سعی کرده پسرش سر به راه بشه و این چشم سفیدو طلاق بده! می دونم تو هم دلت می خواد این بی آبرویی زودتر پاک بشه از دامن این خونواده! همه اتون همینو می خواین! همه اتون هم خوب می دونین که تنها راهش اینه که صیغه طلاق جاری بشه و بعد این دو تا عقد کنن و گورشونو از این مملکت گم! بهم گفتین سکوت کنم! گفتین بذار خود آبان به نتیجه برسه که چی به صلاحشه! یه ماه دم نزدم! یه ماه پاشنه خونه ی منو از جا درآورده بس که التماسمو کرده! این چند وقته اگه قرار بود بفهمه می فهمید! اگه قرار بود به صلاح خودش و این خاندان عمل کنه می کرد! طاهر! پدر این بچه هایی و باید زندگیشونو سر و سامون بدی! باید این قائله رو ختم کنی! فردا می یایم خونه ات! دست پسرتو می گیری و می ریم محضر و اون برگه ها رو امضا می کنه و چند ماه بعد می ریم محضر و این دو تا با هم عقد می کنن! الحمدالله هم که از قبل فکر رفتن از ایرون تو مغز خرابشون بوده و کاراشو راست و ریس کردن! فردای عقد هم گم می شن! می شنوی طاهر؟! پسر کوچیکتو از این لجن بکش بیرون! این وظیفه ی تواِ!
آقاجون یه کله تخته گاز رفته! اصلاً مهلت نداده کسی حرفی بزنه! سرم پایینه و دارم پوست لبمو با دست می کنم که می گه: آبان!
تکون نمی خورم. ونداد دستشو می ذاره رو پام. سرمو بلند و نگاهش می کنم. اشاره می کنه به آقاجون. اهمیتی نمی دم. اصلاً نمی خوام چشمم به چشمش بیافته! صداشو می شنوم که می گه: آبان حرفی هم می مونه واسه زدن؟! چیزی داری بگی؟!
خنده ام می گیره! خودش بریده و خودش دوخته و خودش حکم نادرشاه داده حالا نظر هم می پرسه! نظر می پرسه که من لب وا کنم و اونم شروع کنه به موعظه!
به زور سرمو می یارم بالا و تک تکشونو نگاه می کنم. بابا زیر چشمی داره نگاهم می کنه. آرمان که کلاً سرش تو یقه اشه از خجالت! زن دایی داره اشک می ریزه بی صدا! دایی اخم کرده و تو خودشه و داره با دستاش ور می ره! نگاهم می افته به آقاجون. روشو بر می گردونه و سمت بابا و می گه: من دیگه حرفی ندارم!
از جام بلند می شم. امید دارم که لااقل ویدا یه اعتراضی بکنه اما عین ماست نشسته! نگاهش می کنم! روشو ازم می گیره و زل می زنه به پنجره! احتمالاً اون هم راضیه که سکوت کرده! دارم دیوونه می شم و می زنم از اون مجلس ختم بیرون! همون شبه که تا صبح راه می رم و راه می رم و گریه می کنم و سیگار می کشم و به هیچ نتیجه ای نمی رسم جز اینکه نمی تونم از ویدا بگذرم و نمی تونم بذارم مجبور شه با کسی که بهش دست درازی کرده ازدواج کنه!
- کجای داستانی؟!
ونداد با سوالش از افکارم جدام کرد. بی ربط گفتم: خیلی سرم درد می کنه!
- مال نخوردن و نخوابیدن و حرص خوردن و دیوونه بازی درآوردنا و البته پک به پک سیگار کشیدناته! داری هی فکر می کنی و هی فکر می کنی عاقبت خل و چل می شی و از دستمون می ری!
:بذار یه زنگ به آتنا بزنم و بگم که داریم می ریم اونجا
-بزن.
شماره آتنا رو گرفتم. فوری گوشی و برداشت. انگار منتظر بود. همینکه گفتم الو گفت: نزدیک آبان جان؟!
-خبرا رسیده بهت؟! دارم رو سرت خراب می شم!
: این چه حرفیه آبان! منتظرتونم.
-ونداد نمی یاد.
:چرا؟!
- می گه موش تو سوراخ نمی رفت جارو به دمش می بست!
: نه تو موشی نه اون جارو و نه خونه ی من سوراخ! بهش بگو اگه نیاد ناراحت می شم!
-باشه می گم ولی فکر نمی کنم خیلی ناراحتی تو واسه اش مهم باشه!
:گوشیو بده به خودش.
گوشیو گرفتم سمت ونداد و گفتم: باهات کار داره.
هر چقدر آتنا تعارف کرد ونداد راضی نشد و گفت باید بره خونه. دم در اومدم پیاده شم که گفت: فردا عصر بیا شرکت.
-واسه چی؟!
:یه کار عظیم ترجمه هست که باید ببری!
-خوب می یاوردیش امروز!
:فردا صبح طرف تازه می یاره!
-باشه! مطمئنی واسه ترجمه باید بیام دیگه؟!
:اگه دوست داری بگم که واسه دیدن ترمه بیا رک بگو!
-گمشو خدافظ!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.