انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

آبان ماه اول زمستان است


مرد

 
از آسانسور که رفتم بیرون احسان دم در واحدشون منتظرم بود. با لبخند باهام دست داد و خوش آمد گفت. رفتم تو خونه و سراغ رها رو گرفتم. آتنا هم از آشپزخونه اومد بیرون و سلام کرد و باهام دست داد و گفت: خوابید. توقع نداری که تا نصفه شب بیدار باشه!
صدامو آوردم پایین و گفتم: می تونم ببینمش؟
آتنا رفت سمت آشپزخونه و گفت: بشین واسه ات یه چایی بیارم! نه نمی تونی! دختر من دایی بی معرفت نمی خواد!
کیف و بند و بساطمو گذاشتم رو زمین و گفتم: بی معرفت نیستم، درگیرم!
آتنا از تو آشپزخونه گفت: در گیر نیستی، خوددرگیری داری!
-ول کن آتنا اگه قراره تو هم حرفای تکراری بزنی بگو برم بخوابم که خیلی خسته ام!
با یه سینی چایی اومد بیرون و گفت: حرفای تکراری اگه قراره شنیده نشه، باید صد بار و هزار بار گفته بشه تا تو گوش امثال تو بره!
-اینم تکراری بود! بابا امروز یه چیزی تو همین مایه ها بهم گفته!
:احسان تو یه چیزی بهش بگو!
احسان لبخندی زد و گفت: خانم بذار یه امشب که بعد قرنی بوقی اومده خونه ما راحت باش!
قدردون نگاهش کردم و چایی رو برداشتم و گفتم: مرسی!
آتنا کنار احسان نشست و گفت: کجا بودی از صبح؟! مامان از ناراحتی و نگرونی دق کرد!
-همین نیم ساعت پیش باهاش حرف زدم! حالش خوب بود! ته صداش خوشحال بود از دیدن پسر بزرگش!
:آبان! مادر نیستی! اونم پسرشه خب!
-می دونم!
: بخور چایی تو. خرما هم وردار.
- شنیدم بابا اومده همه اتونو بیرون کرده؟!
:غلط کردی! ما یه ساعت بعد ماجرا اومدیم خونه! فقط آرمان و ویدا رو بیرون کرد! اگه دلت هم خنک می شه بگم که حرفای خیلی خیلی بدی هم بهشون زد!
تو سکوت چاییمو خوردم و بعد گفتم: صبح می رم دانشگاه. اگه بیدار نشدم و اگه بیدار بودی ساعت 7 بیدارم کن. باشه؟
- می خوای بخوابی؟
:خیلی خسته ام.
- الآن جاتو می ندازم.
پایین تخت رها واسه ام تشک انداخت و یه بالشت و یه پتو هم داد دستم. از احسان عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاق. بالا سر رها که عین فرشته ها خوابیده بود وایسادم و یه خرده نگاهش کردم و یواشکی یه بوس انداختم رو صورت نرم و کوچولوش و تو جام دراز کشیدم. حیف که نمی شد تو اتاقی که یه بچه خوابه سیگار کشید!
ساعدمو گذاشتم رو چشمام و برگشتم به 7 سال پیش!

سه هفته ی لعنتی دیگه هم گذشت. تقریباً بیشتر شب و روزا رو خونه ی صفا هستم. از جریان عشق و عاشقیم خبر داره اما از جریان خیانتی که دیدم نه! هیچی از نامردی برادر نامردم نمی دونه. خیال می کنه خونواده ها راضی به این ازدواج نیستن و واسه همینه که قهر کردم و زدم از خونه بیرون! یه روز که همراه صفا داریم از دانشگاه می یایم بیرون بابا رو می بینم که جلوی ورودی دانشگاه وایساده و داره نگاهم می کنه. می رم سمتش و سرمو می ندازم پایین و سلام می کنم. در ماشینشو وا می کنه و می گه: بشین!
با سر از صفا خداحافظی می کنم و می شینم تو ماشین و در رو می بندم. بابا هم پشت رل می شینه و استارت می زنه و راه می افته و در همون حال می گه: خوبی؟!
سوالش بیشتر از اینکه نگرونی از حال من رو نشون بده عصبانیت و کلافگی توش موج می زنه! وقتی می بینه جواب نمی دم می پرسه: خونه اومدنو کلاً بی خیال شدی آره؟!
-تو خونه ای که همه شمشیرشونو از رو بستن واسه ام جایی ندارم!
:شمشیرایی که ازش حرف می زنی یه مشت حرف حقه!
- دلم نمی خواد حرفای حقِ تلخو به زور فرو بدم! دلم می خواد دروغ بشنوم اما شیرین!
:فلسفه نباف آبان!
-کجا داریم می ریم؟!
:خونه!
- بیام خونه که یک کله هی طلاق طلاق کنین همه اتون؟!
:بیای خونه که فردا بریم محضرو این کار نیمه تمومو به سرانجام برسونیم و تو دیگه این حرفای تلخو نشنوی!
-ویدا رو طلاق نمی دم بابا!
:چند وقته ندیدیش؟!
ساکت می شم و می رم تو فکر. از اون جلسه ی کذایی که حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخته دیگه ندیدمش! چند باری رفته ام دم در خونه اشون و مدتها وایسادم شاید بیاد بیرون، چند باری رفتم محل کار دایی و التماسشو کردم که بذاره ویدا رو ببینم و هزاران بار هم به موبایلش زنگ زدم که خاموش بوده!
بابا که می بینه جواب نمی دم می گه: آبان این راهی که داری می ری راه به جایی نمی بره! اشتباه می کنی که داری فرار می کنی! با فرار کردن فقط زمانو دور می زنی!
-اجازه نمی دم ویدا بدبخت بشه بابا! نمی ذارم با کسی که ازش متنفره، با کسی که بهش تعرض کرده، بهش دست درازی کرده، روحشو نابود کرده، ازدواج کنه!
:ویدا هم دلش با آرمانه!
کلمه ی دروغه اونقدر محکم و با صدای بلند از دهنم می یاد بیرون که بابا جا می خوره. بعد یه ذره سکوت می گه: اگه تو بگی دروغه، دروغ می شه؟! دروغ نیست تو می خوای باور نکنیش! اگه بهت ثابت بشه که حقیقت داره چی؟! می یای محضر و کارو تموم می کنی؟!
-کار رو تموم کنم خودمم تموم می شم!
:باهاش بمونی تا ابد زجر می کشی آبان!
-چه جوری قراره بهم ثابت بشه که خود ویدا آرمانو می خواد؟! چرا خودش نگفته؟! چرا این همه مدت ساکت بوده اگه همچین چیزی حقیقت داره؟! چرا قبل از عقد حرفی نزده؟!
:ترسیده لابد! نمی دونم چه فکر احمقانه ای کرده! ولی اینقدر بهت بگم که مطمئنم اونم می خواسته آرمانو!
-اینا همش حرفه! اینا رو می گین که منو راضی به طلاق کنین!
:این حرفا رو می تونم بهت ثابت کنم!
-چه جوری؟! ویدا رو بشونین جلوم که عین طوطی حرفایی که یاد گرفته رو تکرار کنه؟! که گولم بزنه و باور کنم که منو نمی خواسته هیچ وقت؟!
: نه! راه دیگه ای واسه اثباتش هست! البته اگه تو بخوای باور کنی و بخوای قبول کنی که همه ی خاندان دوره نیافتادن واسه بدبخت کردن تو می تونم بهت ثابت کنم! آبان خیلی سخت نیست که بفهمی کسی دلش باهات بوده یا نه! بشین خاطرات با هم بودنتونو مرور کن و ببین اونقدری که تو بهش محبت می کردی بهت توجه داشته؟! بشین و فکر کن و ببین مطمئنی که عشق کورت نکرده؟!
***
دیر به حرف بابا رسیدم! حتی بعد رفتن ویدا هم نخواستم بشینم و روزای با هم بودنمون رو بدون پیش داوری و بدون در نظر گرفتن عشقم به اون دوره کنم! فقط و فقط به روزای خوب با هم بودنمون ، به لذت هایی که از با اون بودن می بردم، فکر کرده بودم و به خشمم! به عصبانیتم! به بلایی که سرم آورده بودن این خاندان!
تو اون سفر ترکیه خودش گفته بود که عاشق رفتن و زندگی کردن بیرون ایرونه! مگه نه اینکه اینم یه قسمت از نقشه اشون بوده؟! مگه نه اینکه می خواسته دورم بزنه و با آرمان بره از ایرون؟!
سر جام نشستم. مغزم داشت می ترکید از اون همه فکر و خیال. ساعتها بود که دراز کشیده بودم و از این پهلو به اون پهلو شده بودم و خوابم نبرده بود. رفتم از اتاق بیرون و پاکت سیگارمو از تو جیب پالتوم در آوردم و رفتم توی بالکن و روشنش کردم و زل زدم به شهر!
دستی نشست سر شونه ام. برگشتم و دیدم احسانه. اشاره ای به سیگار دستم کرد و آروم گفت: شانس بیاری آتنا نیاد و دستت نبینه!
لبخندی و بعدش پک محکمی به سیگار زدم و گفتم: اگه به شانس منه که همین الآن بابا و مامانم هم از راه می رسن!
-نخوابیدی؟
:خوابم نبرد! خسته ام اما ذهنم نمی ذاره بخوابم.
-یه توصیه ای بهت می کنم آبان هر چند که در حد این کار نیستم. واسه یه عشق نافرجام یه سال گریه و زاری کافیه! بعدش باید بایگانیش کنی! بعدش باید برگردی به زندگی و دوباره دوست داشتنو تجربه کنی! می گم عشق نافرجام یعنی عشقی که دو طرفه باشه اما نشه! بهم نرسین! عشق تو که یه طرفه بوده ارزش این همه پیر کردن خودتو نداره!
-می دونم!
:پس چرا می ذاری همه این جوری نگرونت بشن؟!
- اومدن آرمان بهمم ریخته! مگه تو این هفت سال حرفی از من شنیدین از این عشق، از این خیانت؟!
:بازمونده ای که سر خاک مرده اش گریه نمی کنه وضعش بدتر از اونیه که جیغ می کشه، خودشو می زنه، هوار می کشه و ناله و زاری راه می ندازه!7 سال تموم اجازه ندادی حتی کسی کوچکترین حرفی از این ماجرا بزنه! 7 سال فقط یه آتیش زیر خاکستر بودی که حالا با برگشتن آرمان شعله گرفتی! بیا یه مقدار آب بریز روی این آتیش و خاموشش کن!
-دارم همین کارو می کنم! فقط زمان می خوام!
:چقدر؟! چند سال؟! تو حسرت روزای خوب جوونیت می مونی ها!
-دیگه داره به آخر می رسه! دیگه دارم تمومش می کنم!
:منظورت چیه؟!
-همین ماجراها رو! تو این هفت سال فقط به بعضی از قسمتاش که دلم خواسته فکر کردم! الآن دارم از بالا، از بیرون گود نگاهش می کنم! الآن دارم همه چیو می بینم!
:هیچ وقت بهت نگفتم که شاهد عقد آرمان و ویدا بودم! ترسیدم ازم برنجی! ولی حاج طاهر ازم خواسته بود! اون روز تو محضر دیدم که دل ویدا با آرمانه!
- می دونم! الآن دیگه می دونم!
:متأسفم!
اومدم یه حرفی بزنم اما بغض اونقدر گلومو فشار می داد که جرأت نکردم لب وا کنم. می ترسیدم بشکنه و نمی خواستم این اتفاق جلوی احسان بیافته! پک محکمی به سیگارم زدم و بغضمو همراه دودش دادم بیرون. احسان نفس عمیقی کشید و گفت: مثل برادر نداشتم عزیزی واسه ام. وقتی هم که می بینم آتنا همه ی غصه ی زندگیش شده برادر عزیزکرده اش ناراحت می شم! برو پی زندگیت آبان! بذار بهار بیاد واسه ات! دختری رو که ونداد ازش حرف می زنه من دیدم! خودم معرفیش کردم به ونداد! دختر دوست بابامه! لیاقتشو داری، اون هم لایقته! بری ببینیش پشیمون نمی شی!
برگشتم سمت احسان و با چشمای دراومده زل زدم بهش!پس توطئه اشون خونوادگی بود! لبخندی زد و گفت: فقط من می دونم و ونداد! به آتنا هم حرفی نزدم که بخواد الکی واسه خودش نقشه بکشه!
لبخندی به صورتش زدم و گفتم: برو بخواب! فکر کنم خیلی خسته ای!
خندید و گفت: تو که می دونی ونداد اگه به یه کاری گیر بده تا انجامش نده ول نمی کنه! خوب آدمی رو انداختم جلو! می دونم این بار دیگه گیر می افتی! شب به خیر!
نشستم روی صندلی گوشه ی بالکن و زل زدم به آسمون.

به سختی چشمامو باز می کنم اما میل شدیدی به خواب دارم. همه جا سبز و سفیده. سر می گردونم و می فهمم تو بیمارستانم. دستمو آروم می یارم بالا. تا وسطای ساعدم باندپیچیه. هر دو تا دستم! پس نمرده ام! پس زنده ام بعد این همه خفت و خواری! متن نامه ها هیچ جوری از مغزم بیرون نمی ره! ته ته ذهنم یه صدایی می گه دروغن! می گه واسه راضی کردن من نوشته شدن! نمی شه که ویدا هم توی به لجن کشیدن من دست داشته باشه! اون پاکه! اون بی گناهه!
دیروز یا نمی دونم اون روزی رو یادم می یاد که لشکر قوم مغول نشسته بودن توی هال خونه ی ما و منتظر بودن که برم و امضا بزنم اون طلاق نامه ی کوفتی رو! وقتی پامو کرده بودم تو یه کفش که محضر نمی یام! وقتی آقاجون و دایی داد و بیداداشونو کرده بودن و دیده بودن که بی اثره، آقاجون به بابا گفته بود: اون جعبه رو بیار!
نگاه نگرون مامان و وندادو می دیدم اما درک نمی کردم از چی انقدر پریشونن! بابا دودل وایساده بود و تکون نمی خورد. آقاجون صداشو بالا برده و گفته بود: مگه نمی گم طاهر اون جعبه رو بیار؟!
بابا که کنارم وایساده بود رفت تو اتاق خواب و با یه جعبه اومد بیرون. یه جعبه ی کفش که با کاغذ کادوی قرمزی جلد شده بود.
جعبه رو که گذاشت روی میز عصبی تر و درهم تر از قبل رفت و نشست روی مبل. نگاهم از جعبه رفت روی قیافه ی بقیه! تو فکر این بودم که مگه سر بریده توی اون جعبه است که انقدر همه از دیدنش آشفته شدن! صدای ونداد رو کنار گوشم شنیدم که گفت: آبان بی خیال! بیا برو همه چیو تموم کن! در اون جعبه رو وا کنی از اینی که هستی شکسته تر می شی ها!
نگاهمو از جعبه به اون از اون به جعبه سوق دادم و یه قدم به میز نزدیک شدم. دستام به وضوح می لرزید. شاید دلم فهمیده بود قراره چه اتفاقی بیافته بعد باز شدن در اون جعبه!
در جعبه رو که برداشتم نگاهم افتاد به محتویات توش. یه سری هدیه های کوچولو که فقط نامزدا یا دوست دختر دوست پسرا و عشاق بهم هدیه می دن! یکی دو تا کاکائوی دست نخوره توی زرورق، چند تا برگ از تقویم که احتمالاً یادآور خاطرات موندگاری بوده، یه قوطی آب پرتقال که احتمالاً تو یه روز خوب خورده شده، یه زنجیر و یه مشت کاغذ!
زانو زدم کنار میز و دست بردم و اول اون زنجیرو برداشتم! یه پلاک شیشه ای ازش آویزون بود که توش دو تا دونه برنج توی یه مایع بی رنگ معلق بودن! روی یکی از برنجا نوشته شده بود، ویدا! یکی دیگه آرمان!
هنوز زنجیر گردنبند دور دستم بود که یکی دو تا از کاغذا رو ور داشتم و باز کردم! نامه بودن! یه سری نامه ی عاشقونه! دست خط رو خوب می شناختم! دست خط کسی بود که تو بچگیم وقتی بهم املا می گفت،دیکته ی درست کلمه هایی رو که غلط نوشته بودم روی برگه می نوشت تا یاد بگیرم! دست خط آرمانه!
کلمه های واضحی رو تو نامه ها دیدم! عاشق، می ریم خارج! آبان نمی تونه کاری کنه! تو فقط اجازه بده به بقیه بگیم! دوستت دارم! بدون تو نمی تونم زندگی کنم!
ضربه نهایی رو وقتی خوردم که برگه های زیری نامه های ویدا بود به آرمان! نامه های عاشقونه و پر از نقشه واسه به هم رسیدن و زندگی!
روی تخت دراز کشیدم و زل زده ام به سرم و یادم می یاد که برگه ها از دستم افتاد! بدون توجه به اطراف رفتم سمت در و نشستم تو ماشین بابا! با همون لباس تو خونه! رفتم و نشستم منتظر موندم که اون بزرگترایی که با یه مشت رفتار اشتباه نابودم کردن بیان و بریم محضر! تو ذهنم اما فقط یه چیز بود تو اون لحظه! فقط داشتم به اون جعبه ابزار توی خونه باغ فکر می کردم و اون کاتری که یه بسته تیغ نو و دست نخورده هم کنارشه!
ونداد بی موقع رسیده و نجاتم داده! با اینکه از نیمه راه اون دنیا برگشته ام اما هنوز پشیمون نیستم از کاری که کردم! دلخورم از ونداد که تو کاری که بهش مربوط نبوده دخالت کرده! عصبانیم ازش که نجاتم داده!
در که باز می شه چشمامو می بندم! حتی نمی خوام کسی رو ببینم! خجالت نمی کشم از اینکه می خواستم خودمو نابود کنم و نشده! ناراحتم از هموشون و بیشتر از همه از خودم که این قدر احمق بودم!
ونداد آروم اما دلخور سلام می کنه. چشمامو وا می کنم اما نگاهش نه! می یاد جلو و دست می ذاره رو دستم و می گه: خیلی بی معرفتی! خیلی احمقی که به خاطر دو تا کثافت داشتی خودتو به کشتن می دادی!
می گه و می گه و می گه و وقتی می بینه هیچ عکس العملی نشون نمی دم می ره بیرون!
چند روز بعد مرخص می شم از بیمارستان و این در حالیه که هر کاری می کنن نمی تونن راضیم کنن که با یه روانشناس یا روانپزشک صحبت کنم! بر می گردم به دنیای بیرون اما دیگه آبان نیستم! دیگه پاییز نیستم! دیگه برگای زردم هم ریخته! حالا دیگه زمستونم! ماه اول زمستون سردی که هنوز روزای سردترش مونده!
تو همون روزاست که ذهنم واسه آروم کردنم می شینه و توهم می زنه که نامه ها دروغ بوده! اون جعبه دروغی و ساختگی بوده واسه اینکه راضی شم به طلاق! تو همون روزاست که بازم فکرم باور خیانت ویدا رو پس می زنه! تو همون روزاست که کم کم تو اوج جوونی پیر می شم! تو همون روزاست که مرتب زیر لب زمزمه می کنم:
مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی!
تو همون روزاست که روح خسته و مریضم پی فرصتی می گرده واسه دوباره از بین بردن جسمم! تو همون روزاست که منتظر یه فرصت می شینم تا وقتش برسه و یه بار دیگه خودمو از بین ببرم! تو همون روزاست که طناب دار خودمو تو ذهنم تجسم می کنم!

یه سیگار دیگه روشن کردم و دست بردم سمت گردنم و گردنبندمو گرفتم توی دستم! رینگی که بهش آویزون بود رو تو مشتم گرفتم و یه پک دیگه به سیگار زدم! می دونستم این یه بسته سیگار که تموم بشه باید خاطرات این عشق اشتباهی هم همراهش دود بشه و بره هوا! فقط به اندازه یه شب تا صبح وقت داشتم که تموم کنم این فضاحتو تو خودم! تو وجودم، توی ذهنم، توی روحم و توی دنیام!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ساعتهاست وایسادم دم در محضر! می دونم که امروز می یان واسه عقد! می دونم اما نمی تونم درک کنم چطور می تونن اجازه بدن اون آرمان به مراد دلش برسه! نمی تونم بفهمم چرا مجازات خیانتی که به من و در حق آبروی کل خونواده کرده خوشحال شدن و خوشحال موندنشه!
پر کینه ام! پر بغضم! ماشین آرمانو می بینم که کمی جلوتر از محضر پارک می کنه و بعد ویدا و آرمان و دایی و زن دایی و آقاجون رو می بینم که ازش پیاده می شن و می رن تو ساختمون! قلبم داره از دهنم می یاد بیرون! توی این 4 ماه ذهنم فقط فکر خیانت ویدا رو پس زده! فقط تو توهم توطئه مونده! خیال می کنم ویدا رو دارن می برن به مسلخ! خیال می کنم از ته دل داره زجر می کشه و به زور تن به این وصلت داده! کاری از دستم بر نمی یاد! بغضمو به زور فرو می دم و راه می افتم که برم اما دیدن ماشین احسان و اینکه همراه دو نفر دیگه از ماشین پیاده می شه و می ره تو محضر در جا می خکوبم می کنه!
واسه این توطئه ی فامیلی فقط وجود دامادم کم بوده که اون هم پا تو ماجرا گذاشته! همین می شه که کم کم ازش فاصله می گیرم! همین باعث می شه که بیشتر مهمونی های خونه اشونو نمی رم و خیلی باهاش هم کلام نمی شم!
نمی ایستم که بیرون اومدنشونو ببینم! می زنم به خیابونا و راه می رم و راه می رم! نمی ایستم که دست ویدا رو تو دست آرمان ببینم، که اگه می موندم شاید لبخند از روی رضایت ویدا رو روی لبش می دیدم و 7 سال عمرمو به باد نمی دادم!

حالا که خوب فکر می کردم می دیدم خیلی تلاش کرده بودم واسه نگه داشتن این عشق. واسه حفظ این رابطه و این در حالی بود که هیچ تلاشی از طرف ویدا ندیده بودم. وقتی بعد یه ماه که التماسشو کردم، باهاش حرف زدم، دلیل و برهان آوردم و خواهش کردم این رازو به بزرگترا نگه، لب وا کرد و همه چیو لو داد باید می فهمیدم که نمی خواد با من بمونه! حالا که با چشم باز گذشته رو نگاه می کردم می دیدم اون روز توی فرودگاه اونی که داشت تا مرز سکته پیش می رفت من بودم نه ویدا!
یه هفته از عقد ویدا و آرمان گذشته. دم در خونه ی دایی منتظرم که ببینم کی می یان بیرون و می رن فرودگاه. وجود ماشین آرمان دم در خونه ی اونا نشون داده که شب رو اونجا گذروندن و از در اون خونه می یان بیرون. از بابا شنیدم که با اصرار اون جشنی برگزار نشده و اونا امروز از ایرون می رن!خودم نمی فهمم دنبال چی هستم! دارم از خستگی و ضعف از پا می افتم ولی اصرار دارم که تا ته این داستان رو ببینم!
از خونه می زنن بیرون. با چند تا چمدون! ویدا یه مانتوی سفید تنشه با یه شال سفید روی سرش! احتمالاً کفن منو پوشیده! توی فرودگاه با فاصله ازشون وایسادم و دارم رفتنشون رو نگاه می کنم. ونداد دیرتر از بقیه رسیده و بغ کرده و عصبانی و درهم روی صندلی نشسته! بلندگو پروازو اعلام می کنه! با صداش روحم از تنم جدا می شه! عرق کردم! به زور نفس می کشم و به زور روی پاهام وایسادم!
دلم می خواد گریه های ویدا رو به پای نارضایتی واسه رفتنش بذارم! ذهنم دوست داره باور کنه واسه دوری از منه که گریه می کنه!
اونقدر صبر می کنم تا هواپیما از رو زمین بلند شه! بر می گردم سمت خونه و ذهنم فقط به یه چیز فکر می کنه! ویدا که رفته واسه همیشه، موندن من فایده ای نداره! نمی خوام زنده باشم! نمی خوام زندگی کنم! می رسم خونه و بدون توجه به حضور مامان و آتنا و آفاق که توی هال هستن و بدون توجه به چی شده ی با دلهره ی مامان می رم تو اتاقم و در رو قفل می کنم! دلا می شم زیر تخت و طنابی رو که چند وقتیه قایم کردم اون زیر در می یارم و می رم روی صندلی و می بندم به سقف! اتاقم شده یه میدون اعدام در سایز کوچیک!
یکی مشت می کوبه به در! اهمیت نمی دم! ونداد هوار می کشه و صدام می کنه! می ایستم بالای صندلی و طنابو می ندازم دور گردنم و چشمامو می بندم! فقط دستای ویدا که تو دست آرمانه جلوی چشممه! صدای گریه ی مامان می یاد، صدای جیغهای آتنا و آفاق و وقتی با یه پام به صندلی ضربه می زنم و روی هوا معلق می شم و دارم خر خر می کنم، صدای بد شکسته شدن در رو می شنوم و بعد ونداده که پاهامو گرفته و هولم می ده سمت سقف و داد می کشه: یه چاقو بیارین! یکی یه چاقو بیاره!
اونقدر بهم شوک و استرس وارد شده که هوشیاریمو از دست بدم. چشم که باز می کنم تو اتاق آفاق روی تخت خوابوندنم! گردنم بدجوری درد می کنه و گلوم بدجوری خشک شده. سعی می کنم بشینم، ونداد شونه هامو هول می ده به سمت تخت و با یه صدای دورگه و عصبی می گه: دراز بکش!
سرمو می گردونم سمتش و نگاهش می کنم. تو چشماش فقط دلخوریه! سری به تأسف تکون می ده و می گه: جز تأسف هیچی ندارم برات آبان! اگه جای تو بودم از خودم خجالت می کشیدم! احمق نرسیده بودم مرده بودی! ندیده بودمت تو فرودگاه، نمی اومدم دنبالت که بفهمم چه غلطی داری می کنی! نبودم تو این خونه امروز مامانت و آتنا نمی تونستن اون در صاحب مرده رو بشکنن و بکشنت پایین! آبان واقعاً خیال می کنی ارزششو داره؟! خیال می کنی خواهر بی شرف من و برادر نامرد و ناکس تو ارزش اینکه خودتو بکشی دارن؟! دلت واسه مادرت نمی سوزه؟! کم کشیده این چند وقت؟! دلت واسه بابای بدبختت نمی سوزه؟! نمی بینی چقدر پیر شده تو این چند ماه؟! خواهراتو نمی بینی که روز و شب دارن غصه می خورن؟! منو نمی بینی که با اینکه غیرت داره بی چاره ام می کنه به خاطر تو دم نمی زنم و به روی خودم نمی یارم و همه چیو می ریزم تو خودم؟! آبان بسه دیگه! رفتن! گورشونو واسه همیشه گم کردن از زندگیمون! بلند شو! دوباره از نو شروع کن! اگه واسه خودت نمی تونی واسه خاطر بقیه! واسه خاطر من خودتو جمع و جور کن!
در باز می شه و آتنا آروم می یاد تو با یه سینی سوپ و چشمایی که از گریه ورم کرده و خیسه. سینی رو می ده دست ونداد که عصبانی وسط اتاق وایساده و می گه: بابام اومد. مامان نمی خواد الآن چیزی بهش بگیم! اینو بده بخوره.
نگاهی هم به من می ندازه که اون هم پر از شماتت و دلخوریه و می ره بیرون. غذا رو نمی خورم. می رم زیر پتو و فکر می کنم و فکر می کنم و این می شه که 7 سال تموم تظاهر می کنم به خوب بودن و فراموش کردن و زندگی کردن!
بعد اون روز، بعد رفتن ویدا و آرمان، سعی کردم دیگران خیال کنن که دارم زندگی می کنم، سعی کردم خیال کنن ویدا رو فراموش کردم، خودمو تو کار غرق کردم که خیالمو گم کنم! فکرمو مشغول کنم که برنگرده به گذشته و دوره اش نکنه! که یادم نیاد چی به روزم آورده این روزگار!

سپیده زده بود که از خونه ی آتنا زدم بیرون. اونقدر سیگار کشیده بودم که بوی گند گرفته بود کل هیکلم. قبل از اینکه برم دانشگاه باید حتماً یه دوش می گرفتم. وقتی رسیدم خونه همه خواب بودن. یه دوش گرفتم و آماده شدم و اومدم برم بیرون که آقاجون گفت: سلام!
برگشتم سمتش و نگاهش کردم. یه قدم دیگه برداشت و بهم نزدیک شد و گفت: امروز بر می گردم خونه باغ! نیازی نیست به خاطر من از خونه ات فراری باشی!
سرمو انداختم پایین و نمی دونستم چرا پاهام پیش نمی رفت که برم. اگه تا دیروز بود مطمئناً بی حرف می ذاشتم و می رفتم اما حالا، انگار دیگه زیاد نسبت به آقاجون کینه به دل نداشتم. انگار می دیدم اون همه تلاشی که واسه جدایی من و ویدا کرده خیلی هم به ضررم نبوده!
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. یه قدم دیگه بهم نزدیک شد و گفت: می ذاری باهات حرف بزنم؟!
سرمو انداختم پایین و شروع کردم با پام روی زمین طرح کشیدن که دوباره گفت: می ذاری حرفامو بهت بزنم؟!
کیفمو گذاشتم روی اپن و رفتم نشستم روی مبل. اومد روبروم نشست و گفت: خیلی عوض شدی! وقتی دیدمت جا خوردم!
-7 سال گذشته! بزرگ شدم!
: مرد شدی! درست عین جوونی های خودمی! همون قدر غد و یه دنده و سرسخت! خیلی به این و اون پیغوم دادم که بهت بگن می خوام ببینمت!
-نمی خواستم بیام تو اون باغ!
: خیال می کردم نمی خوای منو ببینی!
-اون هم بود! نمی خواستم ببینمتون!
: بابت گذشته فقط می تونم بگم متأسفم! از اولش هم اشتباه بود که اسم تو رو انداختیم روی ویدا! حق انتخابی برات نبود و یاد گرفتی و با این فکر که زن آینده ات ویداست و باید عاشقش باشی بزرگ شدی! نباید این اتفاق می افتاد!
- دوست داشتن ویدا انتخاب خودم بود!
:حرفایی که ما از بچگی تو گوشت خوندیم هم بی تأثیر نبوده مطمئناً.
- خودم خواستم که عاشقش باشم! اگه پای زور بود هیچ وقت تن به همچین چیزی نمی دادم!
:می دونم! حلالم کن آّبان! خیلی در حقت ظلم شد اما ظلمی که من بهت کردم ناخواسته بوده! به همین خدایی که قبولش داری من پا به پای تو توی این آتیش سوختم! به قرآن محمد منم خیلی زجر کشیدم، شاید نه به اندازه ی تو ولی عذاب وجدان یه لحظه هم ولم نکرد! وقتی می شنیدم که چه بلاهایی سر خودت داری می یاری و وقتی می شنیدم که به چه زاری داری سعی می کنی با اون ماجرا کنار بیای روزی صد بار آرزوی مرگ می کردم! آبان حقت این نیست! باید زندگی کنی! باید جوونی کنی! مامانت خیلی غصه اتو می خوره! پدرت پیر تو شده!
- می دونم!
:اگه می دونی پس چرا به خودت نمی یای؟!
- به خودم اومدم! به خودم اومدم که الآن اینجا جلوی شما نشستم!
آقاجون از جاش پاشد و اومد سمتم و سرمو کشید تو بغلش و گفت: حلالم کن پسر! به خاطر عمری که هدر اشتباه من کردی حلالم کن که راحت سر بذارم زمین و بمیرم!
از جام پاشدم و روبروش وایسادم. تو چشماش نگاه کردم و بعد یه مکث گفتم: از این کینه خسته ام! دیگه نمی خوام به گذشته فکر کنم!
لبخندی که نشست رو لبای آقاجون نشون از رضایتش بود گرچه که حرفی از حلال کردنش نزده بودم.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: دیرم شده.
کیفمو از روی اپن برداشتم و رفتم سمت در که گفت: بر می گردم خونه باغ، هر وقت دوست داشتی بیا ببینمت. بیا بشینیم یه دل سیر حرف بزنیم.
از در که می رفتم بیرون گفتم: کاش نمی ذاشتین اون درختا خشک بشن! حیف اون باغ بود که اونجوری نابود بشه! خدافظ.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

رفتم دانشگاه و از اون ور هم آموزشگاه و عصری هم پیش صفا. از در که رفتم تو نگاهشو بهم دوخت و وقتی سلام کردم کنجکاو پرسید: خوبی؟!
اخمی به چهره ام نشست و گفتم: مگه قرار بود بد باشم؟!
-آخه ونداد یه چیزایی می گفت!
:چی مثلاً؟!
-گفت با بابات دعوات شده اساسی و زده لت و پارت کرده سر کار کردنت اینجا!
لبخندی زدم و گفتم: می بینی که خوبم!
-یعنی الکی گفت؟!
:می خوای برم گواهی پزشکی قانونی بیارم واسه ات؟!
دستی به موهاش کشید و گفت: مطمئنی مشکلی نداره بیای اینجا؟! آخه ونداد می گفت...
پریدم وسط حرفش و گفتم: ونداد علاقه ی خاصی داره این ساعتی رو که بی کارم و می یام پیش تو برم شرکت اون! واسه همینه که اومده چاخان کرده!
از جاش پاشد و گفت: پس بیا بشین پشت دخل که من برم چند تا خرده کار دارم انجام بدم و بیام.
باشه ای گفتم و نشستم سر جاش و نگاهی به کافی شاپ و آدمایی که پشت میزا نشسته بودن انداختم و بعد سرگرم ور رفتن با موبایلم شدم. از پریروز کلی اس ام اس و میس کال روش بود که باید چک و پاک می کردم.
صفا اول سری به پشت بار زد و بعد اومد و گفت: یه ساعت دیگه بر می گردم. اگه ونداد باز اومد و خواست ببردت بهم زنگ بزن!
سری تکون دادم و چشمکی زد و رفت.
نیم ساعت بعد موبایلم زنگ خورد. ونداد بود! الو نگفته داد کشید: مرتیکه اگه بگی پیش صفا هستی می یام سر و صورت جفتتونو چنان صفایی می دم که خودتون خودتونو نشناسین!
- پیش صفا نیستم!
:کجایی پس؟!
- کافی شاپ صفام!
:تو که می گی اونجا نیستی؟!
-خب صفا اینجا نیست! این یعنی پیش صفا نیستم! این چرت و پرتا چی بود به این پسره گفتی؟! بابام منو زده لت و پار کرده؟!
:خودم می یام دخلتو می یارم که خیلی بی راه نگفته باشم! نباید می یومدی این ترجمه ها رو ببری؟!
- ترجمه ها رو باید می یومدم می بردم یا ترمه خانم شما رو باید می یومد می دیدم؟!
:واقعاً که بی لیاقتی!
- خیلی فکر نمی کنم آشی که تو و احسان واسه من پخته باشین خوشمزه باشه!
:هم تو غلط کردی! هم اون احسان دهن لق! ترجمه ها رو چی کار کنم؟!
- شب بیار خونه امون.
:چشم! امر دیگه ای ندارین؟!
- با آقاجون حرف زدم!
از جمله ی بی مقدمه و یهوییم جا خورد و این از سکوتش معلوم بود. وقتی گفتم الو! صداشو صاف کرد و گفت: چی کار کردی؟!
-با آقاجون حرف زدم.
:کی؟!
-صبح.
:تلفنی؟!
-نه حضوری!
:تو که خونه ی آتنا بودی؟!
- صبح رفتم دوش بگیرم دیدمش.
:الآن یعنی توی صلح هستین یا باز بینتون جنگه؟!
-تو آتش بسیم!
:خوبه! چی می گفت؟!
- حلالیت خواست ازم!
:تو چی گفتی؟!
-گفتم حیف درختای باغ بود که گذاشتی خشک بشن!
:به به! چقدر با ربط!
-گفتم خسته ام از اون همه کینه!
:پس بخشیدیش!
- نمی دونم!
:ته دلت بخشیدیش! اینو مطمئنم! پس سیگار دود کردنای دیشب تا صبحت نتیجه داده!
- تو از کجاخبر داری؟!
:حالا!
-از کی تا حالا با احسان اینقدر چیک تو چیک شدی؟!
:از وقتی که تو سعی کردی برادر خانم خوبی براش نباشی!
-خوبه!
:شب می یام خونه ی شما واسه خوابیدن.
-هنوز آواره ای؟!
:تا وقتی اون داداش الدنگ تو کنگر خورده و لنگر انداخته خونه ما! من آواره ی این خونه و اون خونه ام!
- من برادری ندارم!
:ببخشید منظورم پسر بزرگ مامان و بابات بود!
-این جوری بهتره! پس شب می بینمت. ترجمه ها رو هم بیار.
:می یومدی پشیمون نمی شدی!
-خدافظ!
تلفنمو قطع کردم و سرمو آوردم بالا تا جواب مشتری که تازه اومده و جلوی پیشخون وایساده بود رو بدم که گفت: منم از کینه خسته ام!
متعجب نگاهش کردم ! اصلاً نفهمیده بودم اون همه وقته که جلوی پیشخون وایساده! یه دختر ریزه میزه و لاغر بود با یه پوشش معمولی اما مرتب. وقتی دید متعجب نگاهش می کنم گفت:آقا صفا نیستن؟
دلخور از اینکه وایساده و به حرفای من گوش داده اخمی کردم و گفتم: نخیر!
زل زد تو چشمام و گفت: یه قهوه ترک همراه شیر و شکر لطفاً.
بعد برگشت و رفت نشست پشت یه میز کنج دیوار.
تو کامپیوتر روبروم سفارشو تایپ کردم که تو آشپزخونه بگیرنش و آماده کنن و دوباره زل زدم به صفحه موبایلم اما جمله دختره بدجوری ذهنمو درگیر کرده بود! " منم از کینه خسته ام"!

محمد، یکی از بچه های کافی شاپ سفارش رو آورد و پرسید: سفارش کدوم میزه؟! شماره میزو ننوشتی.
با سر به میز اشاره کردم و گفتم:شماره شیش
نیم ساعت بعد سرم توی موبایلم بود که اول صفا و پشت سرش ونداد اومدن تو! از جام پاشدم و با ونداد دست دادم و گفتم: این ورا؟!
همون جوری که منوی نوشته شده روی یه تخته سیاه پشت سرمو می خوند گفت: کارم زود تموم شد گفتم یه سر بهت بزنم!
نشستم سر جام و گفتم:شب قرار بود همو ببینیم!
دلا شد روی پیش خون و زیر گوشم گفت:اومدم ببینم گارسون بودن بهت می یاد یا نه!
یه خفه شوی آروم بهش گفتم و اون هم رفت نشست پشت نزدیک ترین میز به پیشخون و زل زد به من. می تونستم شرط ببندم یه چیزیش شده این روزا و مشکوک می زنه!
صفا رفت تو آشپزخونه و منم پاشدم رفتم کنار ونداد نشستم و گفتم:طوری شده ونداد؟!
خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:آره!
در حالی که داشتم از کنجکاوی می مردم پرسیدم: چی شده؟!
-تو با آقاجون آشتی کردی!
:گمشو! دارم جدی حرف می زنم!
-مگه آشتی کردنت با آقاجون، اونم بعد 7 سال شوخیه؟!
:یه دردیت هست این روزا اما نمی خوای بگی! ملیکا خانم دورت زده؟!
-خفه! قرار نیست همه ی عشقا به خیانت ختم بشه!
:حالا تو عاشق ملیکایی واقعاً؟!
-نه! عشقی در کار نیست! دوستش دارم! به عنوان همسر آینده ام واسه ام ایده آله!
:پس مبارکه!نگفتی چته!
- بذار به پای اوضاع قاراشمیش خونه امون!
:چرا قاراشمیش؟! یکی یک دونه خواهر و دوماد عزیزت بعد مدتها اومدن پیشتون مگه بده؟!
ونداد چنان چشم غره ای بهم رفت که حس کردم اگه تنها بودیم سرمو حتماً از تنم جدا می کرد. از جام پاشدم و آروم گفتم: مرد بودی راهش نمی دادی تو خونه اتون!
-من چی کاره ام تا وقتی بابام هست؟!
:تو برادر دختری هستی که به صمیمی ترین رفیقت خیانت کرد!
-هر وقت اومدن خونه ی من و راهشون دادم، ازم این توقع رو داشته باش!
:چرا نمی رن خونه باغ؟!
-آقاجون راهشون نمی ده!
:چرا نمی رن هتل؟!
-چون بابای من راهشون داده!
پوفی کشیدم و برگشتم پشت پیش خون. صفا هم اومد و نشست کنارم و گفت: اگه می خوای بری برو.
سری به علامت منفی تکون دادم که گفت: وندادو الکی علاف نکن!
بعد آروم زیر گوشم گفت: خیلی سگه!
ونداد لبخندمو که دید از جاش پاشد و اومد دستاشو گذاشت روی پیش خون و چشماشو ریز کرد تو صورتم و بعد رو کرد به صفا و گفت: حالم بد می شه وقتی می بینم شما دو تا اینقدر با هم صمیمی هستین!
صفا خندید و گفت: حسود!
پرسیدم: چی می خوری واسه ات سفارش بدم؟!
نگاهی به بیرون انداخت و گفت: مهمون تو؟!
:به چه مناسبت؟!
-به مناسبت آشتی کنونت با آقاجون!
: شاید بهتر باشه تو شیرینی بدی واسه برگشت ...
-خفه! یه قهوه واسه من بیار! تلخ باشه!
ونداد که نشست سر جاش نگاهم ناخودآگاه افتاد به اون دختره. داشت یه مجله ای رو ورق می زد. قهوه اشو خیلی وقت بود که خورده بود. شاید منتظر کسی بود. دوست پسری، نامزدی، شوهری! سرمو چرخوندم و دیدم ونداد نگاهش به منه. یه کمی زل زد بهم و بعد خط نگاهمو دنبال کرد و دختره رو دید و دوباره خیره شد به من. با اشاره ی چشم و ابرو و سر پرسیدم:چیه؟!
دو تا ابروهاشو انداخت بالا و نگاهشو ازم گرفت و زل زد به بیرون!
قهوه ی ونداد که آماده شد بلند شدم و نشستم روبروش و گفتم: تا کی می خوای نری خونه؟
- تا وقتی برادر عزیزت خونه بخره!
:برگشتن که بمونن؟!
-آره!
پوزخندی زدم و ساکت شدم. ونداد یه خورده از قهوه اش خورد و گفت: با خودت کنار اومدی؟!
-آره!
:باورت شد که ویدا بهت خیانت کرده؟!
-آره!
:فهمیدی که کل فامیل بدتو نمی خواستن و حق داشتن که پاشو از زندگیت ببرن؟!
- آره!
:پس چرا اون حلقه هنوز تو زنجیر دور گردنته؟!
سرمو آوردم بالا و نگاهمو دوختم بهش. دستشو آورد جلو و زنجیر رو از بلوزم آورد بیرون و حلقه رو گرفت تو دستش و گفت: بازم برگشتی به 7 سال پیش؟! بازم رو آوردی به تظاهر کردن؟!
-نه!
:پس این چیه آبان؟!
- خواستم درش بیارم ولی...
:ولی چی؟! دلت نیومد؟!
-نه!
:نه؟!
-منظورم اون نه نیست! ربطی به دلم نداشت! گذاشتم که حماقتام هیچ وقت یادم نره!
زنجیر رو ول کرد و فنجونش رو بالا برد و قبل از اینکه بخوره گفت: نیازی به این حلقه نیست! دستاتو که ببینی یاد حماقتات می افتی خود به خود!
-از چی عصبانی هستی ونداد؟!
:عصبانی نیستم!
-چرند نگو! باهات بزرگ شدم! می دونم وقتی پریشونی اینجوری تلخ حرف می زنی و یه ریز متلک می گی!
:گفتم که از اوضاع خونه ناراحتم!
- تو آدمی نیستی که یه همچین چیزی این جوری پریشونت کنه!
:از برگشتن آرمان ناراحتم آبان!
- باشه! قبول! اگه دوست داری دروغ بگی اصراری ندارم حرف بزنی اما ... تو آدمی نیستی که واسه یه موضوعی بیشتر از یکی دو روز ناراحتیتو بروز بدی!
:ناراحت نیستم! خسته ام! دیشب خونه باغ خیلی سرد بود، درست نتونستم بخوابم!
با بهت زل زدم بهش و پرسیدم: شبو اونجا بودی؟!
-می خواستم یه چیزایی رو یادم بیاد!
با ببخشید دختر میز شماره شیش سرم بر گشت سمتش اما همه ی ذهنم پیش ونداد بود! انگار متوجه این موضوع شده بود که دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت: حواستون با منه؟!
از جام پاشدم و برگشتم دیدم صفا پشت دخل نیست. رفتم پشت پیش خون و اون هم اومد جلوم وایساد و پول قهوه رو گذاشت روی میز. یه مرسی زیرلبی گفتم و پول رو گذاشتم توی دخل و اون رفت. تا بره بیرون داشتم نگاهش می کردم! یاد حرفش افتاده بودم! از کینه خسته بود! درست مثل من!
برگشتم پیش ونداد. داشت نگاهم می کرد و وقتی نشستم کنارش سرشو برگردوند و زل زد به خیابون.
آروم پرسیدم: نبش قبر خاطرات واسه تو نتیجه اش معکوس بوده گویا!
سوالی نگاهم کرد که گفتم: بهم ریخته تر از دیروزی! یا شاید هنوز تو گذشته موندی؟!
سری به علامت منفی به دو طرف تکون داد و گفت: از آینده می ترسم! از فردا!
وقتی می گفتم عجیب شده خودش قبول نمی کرد! ونداد و این حرفا؟! ونداد و این همه فلسفی بودن؟!
از جاش پاشد و گفت: کی می یای خونه؟!
همراهش بلند شدم و گفتم: برو منم می یام پول قهوه ات رو هم مهمون من باش!
رفت سمت در و گفت: شیرینیِ تلخی بود واسه آشتی کنون! تو خونه اتون می بینمت! از صفا هم خدافظی کن!
تا از در بره بیرون و تا بشینه پشت رل و تا راه بیافته داشتم نگاهش می کردم. یه چیزیش بود و نمی دونستم چشه! شاید هم واقعاً حضور آرمان و ویدا اینقدر پریشونش کرده بود!

نیم ساعتی موندم و بعد زدم از کافی شاپ بیرون. ذهنم درگیر ونداد بود اما یه چیز دیگه ای هم آزارم می داد. اومدن و موندن آرمان تو ایرون مطمئناً خیلی خوشحال کننده نبود برای من!
وارد هال که شدم مامان و بابا و آفاق و ونداد پشت میز شام نشسته بودن. ساعت ده و نیم شب بود. سلامم برعکس روزای قبل با جواب گرمی از طرف مامان همراه بود و احتمالاً نتیجه ی آشتی کردنم با آقاجون بود!
بعد شستن دست و روم وقتی کنار ونداد نشستم، بابا گفت: کافی شاپ بودی؟
فقط تو دلم خدا خدا می کردم نخواد موعظه کنه و بحث راه بندازه چون واقعاً خسته بودم و گرسنه. سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم و بی حوصله سری تکون دادم به معنی بله. همون جوری که غذاشو می خورد گفت: می تونی از فردا یکی دو ساعت بیای حجره و به حساب کتابا برسی اگه بی کاری!
-آرمان هست! می تونین از اون بخواین!
دست از خوردن کشید و با اخم محسوسی نگاهم کرد و گفت: از تو می خوام!
-جمعه وقتم خالیه.
:گفتم هر روز! روزی یکی دو ساعت!
-چه اصراری دارین که نرم پیش صفا؟!
:نمی خوام کارگر مردم باشی!

-کارگر شما باشم ایرادی نداره؟! تو اون بازار که حتی پشیزی آبرو ندارم برم و بیام ایرادی نداره؟!
:کی گفته تو توی بازار آبرو نداری؟!
-نگاه های مردم! پچ پچاشون! حرفاشون! متلکاشون!
: گور بابای حرف مردم!
- با کارگری واسه صفا هم به خاطر همین حرف مردم مخالفین دیگه؟! گور بابای حرف مردم!
: تو به کی رفتی که اینقدر حاضر جواب و خودسر و یه دنده ای من نمی دونم!
-آقاجون که امروز می گفت به اون رفتم!
مامان با اعتراض گفت: آبان!
نگاهمو از بابا گرفتم و دوختم به مامان و گفتم: خودش گفت! خوب که فکر می کنم می بینمم پر بی راه هم نگفته!
بدون اهمبت به چشم غره مامان شروع کردم به خوردن و تو فکر این بودم که ماشاالله ونداد چقدر یکی دو روزه عوض شده! حالت عادی بود نمی تونست این همه مدت ساکت بمونه اما الآن حدود 10 دیقه ای می شد که تو سکوت داشت غذا می خورد.
برگشتم سمتش و گفتم: زنده ای ونداد؟!
سرشو بلند کرد و گفت: نمی بینی؟! مرده غذا می خوره؟!
-پس چرا ساکتی؟!
:دارم از جر و بحث پدر و پسر فیض می برم! البته با اجازه ی حاج طاهر!
اومدم چیزی بگم که مامان گفت: عمه کار درستی نمی کنی که با بابات قهر کردی!
ونداد بدون اینکه سرشو از تو بشقاب بیاره بالا و مامان رو نگاه کنه گفت: بابا کار درستی نکرده که رو همه چی چشم پوشیده!
- پدره! باید بهش حق بدی!
:حاج طاهر هم پدره! حق رو ناحق نکرده ولی!
- به هر حال باید یکی برای گذشت پا پیش بذاره!
:با شما موافق نیستم عمه! نه با شما و نه با برادرتون!
از زیر میز آروم زدم به پاش. دست از خوردن کشید و از جاش پاشد و یه تشکر زیرلبی کرد و رفت تو اتاق من. نگاه متعجب بقیه به سمتش چرخید و آفاق آروم گفت: این چشه؟!
شونه امو به نشونه ندونستن بالا انداختم و گفتم: دو روزی می شه این ریختیه! هر چی هم می گم چی شده حرف نمی زنه!
از جام پاشدم و رفتم دنبالش. رو تخت دراز کشیده بود و ساعدشو گذاشته بود روی چشماش. نشستم لبه ی تخت و صداش کردم:ونداد؟!
-هوم؟!
: نمی خوای بگی چی شده؟!
-نه!
:ونداد!
- چیزی نشده! اتفاق جدیدی نیافتاده یعنی!
: پاشو کارت دارم. ونداد!
به پهلو دراز کشید و زل زد به صورتم و وقتی دید حرفی نمی زنم گفت: بگو دیگه!
-چته؟!
:زهرمار! می گم هیچی!
- ونداد به جون مامان اگه حرف نزنی به وقتش یه جایی همچین تلافی می کنم که حسابی بخوره تو ذوقت!
:باشه! تلافی کن. الآن دلم می خواد بخوابم! برو مزاحم استراحت من نشو!
یه مسخره گفتم و واسه خوردن چایی رفتم از اتاق بیرون. اگه قرار بود حرف بزنه و می خواست بگه چه مرگشه باید خودش می گفت و اصرارای من بی فایده بود!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قسمت ششم
سه روز از اون شب گذشت و توی این سه روز وندادو ندیدم. شبا رو دیگه خونه ما نمی یومد. مامان می گفت مشکلش با دایی حل شده! ترجمه ای که دستم بود رو هم وقتی خونه نبودم رفته بود و از آفاق گرفته بود. یکی دو باری با هم تلفنی حرف زده بودیم و گفته بود که خوبه!
نشسته بودم پشت پیشخون کافی شاپ و داشتم تند تند واسه بچه های کلاس آموزشگاه سوال طرح می کردم که زنگوله ی بالای در به صدا در اومد. سرمو بلند کردم و دیدم همون دختر میز شماره شش و این بار شیک تر از دفعه قبل اومد تو.
اول نگاهشو انداخت به میز شماره شش و بعد به من و بعد به برگه ها و کتاب جلوی دستم و اومد و وایساد جلوی پیشخون و گفت: سلام.
جواب سلامش رو دادم. به برگه ها اشاره کرد و گفت: درس می خونین؟!
-نه!
:مشق می نویسین؟!
-نمونه سوال طرح می کنم.
:معلمین؟!
-استادم!
:آهان. یه قهوه ترک با...
قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه گفتم: شیر و شکر؟!
عملاً اخمی به صورتش نشست و خیلی محکم گفت: تلخ باشه لطفاً!
متعجب از عکس العملش سفارش رو تو کامپیوتر تایپ کردم! رفت و نشست پشت همون میز. برگه هامو مرتب کردم و گذاشتم یه کنار و پاشدم رفتم تو آشپزخونه و گفتم: سفارش میز شماره شش رو بدین خودم می برم.
بدون اهمیت دادن به نگاه متعجب محمد و 2 نفر دیگه سینی رو گرفتم و رفتم سمت میز شماره شش. نمی دونستم چیه که منو به سمتش می کشونه؟! کنجکاو بودم بدونم چرا عین من پر از کینه است هر چند که دلیلی نداشت با اون قیافه جدیش بشینه و واسه من درد و دل کنه و بگه که از چی کینه به دل داره!
فنجون رو گذاشتم روی میز جلوش. سرش رو از توی روزنامه بلند کرد و اومد بگه مرسی و وقتی دید من وایسادم کنار میز یه ابروشو داد بالا و پرسید: شما چرا استاد؟!
حس کردم تو لحنش تمسخر خاصیه! بی اهمیت به سوالش پرسیدم: چیز دیگه ای نمی خواین؟!
-اگه می خواستم سفارش می دادم!
: دلیلی واسه این رفتار تندتون هست؟! نکنه اونی که پر از کینه اتون کرده منم و خودم خبر ندارم؟!
-خیر ولی یکی از هم جنسای شماست و فکر نمی کنم خیلی با هم فرق داشته باشین!
:آهان همون جریان فمینیست بازی و این حرفا!
- هر جور دوست دارین می تونین برداشت کنین!
سری تکون دادم و اومدم برگردم که گفت: در ضمن خوشم نمی یاد کسی منو حدس بزنه!
برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم که به قهوه اش اشاره کرد! حالا فهمیده بودم چرا این بار خواسته قهوه رو تلخ بخوره!
برگشتم تو آشپزخونه و ظرفای شیر و شکر رو برداشتم و دوباره رفتم سر میزش و گذاشتمشون جلوش و گفتم: آدم خوب نیست به خاطر لج بازی زندگی رو به خودش تلخ کنه! قهوه بدون شیر و شکر واسه کسی که تلخ نمی خوردش غیرقابل تحمله!
نایستادم که حرفی بزنه. برگشتم سر جام و سرمو کردم تو کتاب و سرگرم سوالا شدم اما همه ی حواسم ناخودآگاه به اون بود.
سرمو که بلند کردم دیدم از روی گردن برگشته و داره نگاهم می کنه. دوباره فرو رفتم توی کتاب! معذب بودم زیر اون نگاه! یه ربع گذشته بود که موبایلم زنگ خورد. ونداد بود. بعد این چند روز دمغ بودن اولین باری بود که خودش تماس می گرفت. الو که گفتم، گفت: سلام.
-علیک! چه عجب! اون موقع که آدم دلش نمی خواد تو ور دلش باشی عین چسب آکواریوم به آدم می چسبی! یه وقتی هم که بودنت مشکلی ایجاد نمی کنه کلاً نیست و نابود می شی!
:چسب آکواریوم هفت جد و آبائته! این یک، دو هم اینکه حضور من هرگز و هیچ وقت و هیچ جا مشکلی ایجاد نمی کنه و سه هم اینکه اینقدر حرف بی خود نزن! کی می ری خونه؟
-ساعت 11. چطور؟!
:یه ترجمه است که باید بیارم واسه ات. یه سری توضیح داره.
- می یای اینجا؟
:نه شب می یارم خونه اتون.
-باشه. پس می بینمت.
:فعلاً
تماس که قطع شد، زیرچشمی نگاهی به میز شماره شش انداختم. محو خوندن روزنامه ی توی دستش بود. ترجیح دادم سرمو به طرح کردن سوالا گرم کنم و تصمیم گرفتم زودتر از کافه برم که یه سر به ونداد هم بزنم.

یه ساعت بعد صفا که رفته بود خرید برگشت . وسیله هامو جمع کردم و گفتم: با من کاری نداری؟
-می ری؟
:اگه کار داری بمونم.
-نه برو. فقط پس فردا می تونی یه خرده زودتر بیای؟ عوضش زودتر هم برو.
:طوری شده؟
-پس فردا سال مادرمه. خواهرام می خوان شام بدن بیرون. یه خرده درگیر کارای اونام. خرید و دیگ و قابلمه بیار و از این حرفا دیگه.
:خدا رحمتش کنه. باشه. کلاس آموزشگاهمو کنسل می کنم و جبرانی می ذارم. ساعت 5 باشم اینجا خوبه؟
- عالیه!
: فعلاً.
قبل از اینکه از کافه بزنم بیرون غیرارادی سرم برگشت سمت اون میز. همچنان بی توجه به محیط اطراف داشت روزنامه می خوند!
به هر زحمتی بود یه جای پارک پیدا کردم و ساعت ده بود که رسیدم دم شرکت ونداد. شرکتش یه واحد آپارتمان قدیمی بود که همه جور خدمات کامپیوتری توش انجام می شد. تایپ و پرینت و ترجمه و طراحی و فتوشاپ و رایت و هزار تا کار دیگه. در نیمه باز رو هول دادم و رفتم تو . عملاً شرکت تعطیل بود. معمولاً ساعت 9 دیگه کارمنداش می رفتن. صدای ونداد رو شنیدم که داشت با کسی یا با تلفن حرف می زد و عجیب هم عصبانی بود! وقتی اسم مادرش رو آورد فهمیدم داره تلفنی با مادرش بحث می کنه!
خواستم برم تو اتاقش که شنیدن یه جمله پشت در میخکوبم کرد!
:من خواهری به اسم ویدا ندارم که بخوام برم فرودگاه دنبالش! به من ربطی نداره که بابا نمی تونه بره! بهش بگو برگرده همون جهنمی که بوده! نه مامان شما گوش کن! این جوری و با این نقشه ها نمی تونی رابطه ی خراب شده ی من و ویدا رو درست کنی! من کار دارم خدافظ!
بهت زده داشتم به در اتاق نگاه می کردم و تو این فکر بودم که مگه آرمان و ویدا با هم برنگشتن که در اتاق باز شد و ونداد از دیدن من جا خورد و یه قدم برگشت عقب و وقتی تونست به خودش مسلط بشه گفت: این جا چی کار می کنی؟!
سوالی نگاهش کردم و منتظر موندم خودش توضیح بده. باید از اخم توی صورتم حدس می زد که حرفاشو شنیدم! بدون توجه به نگاهم از کنارم رد شد و پرسید: چه جوری اومدی تو؟! باز ملیکا در رو کامل نبسته؟! کیه که یکی بیاد سر منو اینجا بیخ تا بیخ ببره!
رفتم سمتش و قبل از اینکه بره توی آشپزخونه بازوشو کشیدم سمت خودم و گفتم: مگه آرمان با ویدا برنگشته؟!
زل زد تو چشمام و بعد یه خرده مکث نگاهشو ازم گرفت و دستشو کشید بیرون و گفت: نه!
-چرا؟!
: چه می دونم! آرمان زودتر اومده که کارا رو راست و ریس کنه!
-دروغ می گی!
: دروغ نمی گم!
-داری دروغ می گی که تو چشمام نگاه نمی کنی! داری دروغ می گی که این جوری هوار می کشی!
برگشت سمتم و گفت: داداش تواِ می تونی بری ازش بپرسی چرا زنشو ول کرده تو غربت و زودتر از اون و تنها اومده!
وا رفتم از چیزی که شنیدم! از چیزی که حدس زدم! از حدسی که به ذهنم خطور کرد! کیفمو که حس می کردم رو دوشم سنگینی می کنه انداختم رو مبل و پرسیدم: جدا شدن از هم؟!
صدام اونقدر مرتعش و آروم بود که شک داشتم ونداد شنیده باشه! یه قدم بهم نزدیک شد و گفت: بر فرض که آره! به تو چه؟!
نگاه خیره ام رو که به خودش دید عصبی تر از قبل داد زد: آبان به مرگ مادرم ، به جان خودم اگه به ذهنت هم خطور کنه که راهی واسه برگشتت به این عشق هست خودم با دستام آتیشت می زنم!
با توام! هوی!
رفتم نشستم روی مبل گوشه ی سالن و زل زدم به زمین. نمی دونستم چه مرگم شده! نمی فهمیدم چرا اینقدر از شنیدن یه همچین خبری به هم ریختم! اصلاً نمی تونستم احساسمو درک کنم! ناراحت بودم از اینکه ویدا تو عشقش شکست خورده ؟! خوشحال بودم که دیگه با آرمان نیست؟! آروم شده بودم که آرمان خوشبخت نیست؟!
حس می کردم سرم تیر می کشه. دستی به پیشونیم مالیدم و آروم گفتم: پس چرا آرمان خونه ی شماست؟!
-خونه ی ما نیست!
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم و اون هم اومد روبروم نشست و گفت: قبل از اینکه بیاد خونه خریده! تو خونه ی خودشه! چند تا کوچه پایین تر از خونه اتون!
- پس ... پس سر چی از خونه زده بودی بیرون؟! سر چی با بابات حرفت شده بود؟!
:سر برگشتن ویدا!
- توقع داری تنهایی تو غربت بمونه چون تو باهاش قهری؟!
:هه! می بینم که ازش دفاع هم می کنی؟!
-دفاع نکردم! بی طرف حرف زدم!
:در مورد کسی که بهت خیانت کرده نمی تونی بی طرف باشی!
- در مورد دختردایی و خواهر عزیزترین رفیقم حرف می زنم!
: یا شاید در مورد عشق دوران گذشته ات که حالا دست یافتنی به نظر می رسه؟!
-خفه شو ونداد!
: خفه شم وجود اون حلقه رو دور گردنت واسه ام توجیه می کنی؟!
- یه بار بهت گفتم. اون واسه
:شر و ور بود اونی که گفتی! در ضمن خیلی هم تنها نیست! یه پسر 2 ساله هم داره!
از اون همه خبر اون هم اون جور یه دفعه بدجوری ریختم به هم!
ونداد از جاش بلند شد و اومد بالای سرم و دست انداخت زنجیر دور گردنم رو کشید بیرون و همون جوری که رینگ توی دستش بود با تحکم گفت: درش بیار اینو!
سرمو بلند کردم و زل زدم به چشمای قرمزش. یه خرده دیگه گردبند رو کشید سمت خودش و گفت: یا درش بیار یا اونقدر می کشمش که پاره شه!
بی حرکت فقط نگاهش می کردم. اونقدر عصبانی بود که مطمئناً دنبال بهونه ای می گشت تا عصبانیتشو سر یکی خالی کنه! وقتی دید دستم واسه باز کردن زنجیر تکون نخورده محکم کشیدش! پوست گردنم سوخت اما برام مهم نبود. کاری رو که خودم نمی تونستم انجام بدم واسه ام انجام داده بود! از شر اون زنجیر و اون حلقه خلاص شده بودم.
زنجیر و حلقه رو پرت کرد توی سطل و رفت تو اتاقش و چند ثانیه بعد وقتی برگشت یه پاکت سیگار و یه فندک دستش بود. یه دونه آتیش زد و داد دست من و یکی هم واسه خودش روشن کرد و بعد یکی دو پک محکم گفت: امشب می یاد! مامان خواسته برم فرودگاه دنبالش! می دونم واسه این می گه که مثلاً ما رو تو یه موقعیت کنار هم قرار بده تا مجبور شیم با هم هم کلام شیم و آشتی و از این حرفا! بهش گفتم که نمی رم!
-خواهرته!
: به کسی که مثل برادرم بوده خیانت کرده! آبرو و شرف خونواده امونو زیر پا گذاشته!
- از اون ماجرا 7 سال گذشته. الآن مادر یه بچه است به قول خودت!
: حرف حسابت چیه آبان؟! می خوای تو پاشی بری دنبالش؟!
-من علاقه ای ندارم ببینمش!
:مطمئنی؟!
از جام پاشدم! از طعنه های ونداد اعصابم خردتر شده بود! رفتم جلوش وایسادم و گفتم: نگرون چی هستی؟! تو این چند روز واسه این بهم ریخته بودی که درست موقعی که من دارم از این عذاب و کابوس خلاص می شم دوباره بیافتم تو دام عشق ویدا؟!
- من باور نمی کنم که از این کابوس خودتو خلاص کرده باشی! گواهشو همین الآن از گردنت پاره کردم و انداختم تو سطل آشغال!
: اشتباه داری فکر می کنی!
- امیدوارم!
: نگرون منی؟!
-نگرونم دوباره یه جنجال جدید راه بیافته!
: من نرجیح می دم از صد فرسخی جایی که ویدا یا آرمان هستن رد نشم!
- منم ترجیح می دادم اون دو تا آشغال خوش و خرم تو همون خراب شده ای که بودن با هم زندگی می کردن نه اینکه جدا شن و آوار شن دوباره سر زندگی هامون!
: از بابت من خیالت راحت باشه اجازه نمی دم آواری بریزه روی ساختمون نیمه کاره ای که دارم تازه می سازمش! پاشو جمع کن بریم.
-شب همین جا هستم!
ته سیگارمو تو زیر سیگاری روی اپن خاموش کردم و برگشتم سمتش و گفتم: این چند روز هم دروغ بود که با بابات آشتی کردی؟! شبا رو اینجا می موندی؟!
-نه می رفتم خونه! امشب حوصله ی اون تحفه که داره می یاد رو ندارم!
: تا ابد که نمی تونی نری خونه!
- امشب نمی خوام ببینمش!
:پس پاشو بریم خونه ی ما.
دستی به چشماش کشید و گفت: زشته بابا! چیه هر شب هر شب پاشم بیام اونجا!
کیفمو از روی اپن برداشتم و همون جوری که می رفتم سمت در گفتم: تو خونه منتظرتم. فعلاً
اما قبل از اینکه برم بیرون برگشتم و پرسیدم: همه از موضوع جدایی این دو تا خبر دارن جز من، آره؟!
کلافه نگاهم کرد و با اخم سری به علامت مثبت تکون داد. زدم از شرکت بیرون و این در حالی بود که همه ی وجودم شده بود پر تناقض! گیج بودم! گیج و گنگ و کلافه از بازی جدید روزگار!
درست موقعی که دست از این عشق شسته بودم و می خواستم یه زندگی جدید رو شروع کنم باید سر و کله ویدا پیدا می شد؟! اون هم بدون هیچ تعهدی؟! تنها؟! بدون اینکه دستش تو دست آرمان باشه؟!
با خودم درگیر شده بودم و هیچ حسی بدتر از این نیست که احساس کنی ته قلبت یه صدای اشتباهی داره تو رو به سمت راه غلط پیش می بره!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ماشینو کنار بلوار نگه داشتم و یه سیگار روشن کردم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی! از خودم کلافه بودم که تکلیفم با خودم معلوم نبود! از خدا کلافه تر که سر بزنگاه که خیالم از بابت چیزی راحت شده بود یه بازی جدیدو واسه ام رو کرده بود!
پس یه برادرزاده دارم! هر چند که برادری وجود نداره! پسره! می تونست واسه رها همبازی خوبی باشه! ونداد اسمشو نگفت!
پک محکمی به سیگارم زدم و دودشو تو ریه ام نگه داشتم! دلم می خواست خفه شم و از این وضع خلاص!
پس نتونستن با هم بسازن! عشق ممنوعه اشون کار دستشون داده! پس این 7 سال خیلی هم واسه اشون گل و بلبل نبوده!
پک دیگه ای به سیگارم زدم و سوییچ ماشینو باز کردم و شیشه رو دادم پایین. هوا خیلی سرد بود اما من از تو گر گرفته بودم! اونقدر نشستم و فکر کردم که وقتی با زنگ موبایلم به خودم اومدم دیدم 2 ساعت از وقتی که از پیش ونداد اومدم بیرون گذشته!
شماره ی خونه بود. دکمه موبایل رو زدم و صدای معترض ونداد رو شنیدم که گفت: کجایی آبان؟!
- دارم می یام!
: از کجا داری می یای؟!
- نزدیکم.
:تو اینکه خونه ی شما به شرکت من خیلی نزدیکه هیچ شکی نیست! کجا بودی که 2 ساعت پیش راه افتادی و هنوز نرسیدی!
-جای خاصی نبودم! دارم می یام! فعلاً
قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه تماسو قطع کردم و موبایلو انداختم روی صندلی کنارم و راه افتادم. از در که رفتم تو اولین چیزی که نظرمو جلب کرد قیافه در هم بابا بود! سلام که کردم آفاق آروم اومد کنارم و گفت: بابا خیلی از دستت شاکیه آبان! حواست باشه! چقدر بوی سیگار می دی؟!
نگاهم رفت سمت ونداد! اون بدتر از بابا! نشسته بود روی مبل و پاشو انداخته بود روی پاشو مرتب تکونش می داد!
اومدم برم سمت اتاقم که بابا گفت: آبان وایسا کارت دارم!
با درنگ خاصی برگشتم سمتش و زل زم به چشماش. از جاش پاشد و یه قدم بهم نزدیک شد و پرسید: خیال می کردم رفتی با خودت سنگاتو واکندی و این بساط عشق و عاشقی جمع شده!
هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم، فقط تو دلم نقشه ی قتل ونداد دهن لق رو می کشیدم! وقتی دید جواب نمی دم صداشو یه خرده بالاتر برد و گفت: آبان می خوای دوباره شروع کنی؟!
-چیو؟!
: تا فهمیدی ویدا از اون پسره ی بی بوته جدا شده این جوری ریختی به هم؟!
- به هم نریختم!
: چشمای قرمز و خون افتاده ات و بوی گند سیگاری که می دی به هم ریختگی نیست؟!هان؟! می دونی که وقتی از پسرم گذشتم و راهش ندادم تو خونه و وقتی اومد گفت که غلط کرده و پشیمونه، بازم بی توجه به التماساش تیپا زدم انداختمش بیرون، همین رفتارو با اون دختره هم می کنم! تو که تو فکر این نیستی که برای بار دوم بشه عروس این خونواده؟!
نگاهمو که با اخم دوخته بودم به زمین بلند کردم و اول به ونداد و بعد به بابا دوختم و زیرلب گفتم: نه!
- نشنیدم!
بلندتر گفتم: نه!
-آبان یه نه ی محکم می خوام! نه اینقدر شل و ول!
:قرار نیست پای ویدا به این خونه باز بشه!
- پس قرار هم نباشه که از نو بری تو فکر و خیال و از اینی که هستی داغون تر بشی! می شنوی چی می گم آبان؟!
:بله!
-خوبه! لباساتو عوض کردی و شامتو خوردی یه سر به مامانت هم بزن! حالش خوش نیست، افتاده تو تخت!
نفسمو با صدا دادم بیرون و رفتم تو اتاقم و در رو بستم و نشستم روی تخت. حق داشتن که بترسن! حق داشتن که ازم مخفی کنن جریان طلاقو! حق داشتن که بهم اعتماد نکنن! عشقمو دیده بودن 7 سال پیش! از جون مایه گذاشتنامو دیده بودن! نابود شدنمو دیده بودن! برگشت ویدا اون هم تنها به خیالشون یه روزنه امید بود واسه من! وقتی خودم به خودم و احساسم ایمان نداشتم، چه توقعی بود از اونا؟! خودم که نمی تونستم خودمو گول بزنم! دلم لرزیده بود! هوایی شده بودم انگار از شنیدن تنهایی ویدا! بابا راست می گفت! اونقدر به هم ریخته بودم که اصلاً نمی تونستم هیچ جوری خودمو آروم کنم.
از جام پاشدم و حوله ام رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. ونداد تنها تو هال نشسته بود و زل زده بود به تلویزیون. ازش دلگیر بودم که ذهن بابا و مامان رو آشفته کرده اما خوب یه جورایی هم بهش حق می دادم! رفتم سمت حموم که صداشو شنیدم: نیومدم اینجا راپورت بدم به بابات! وقتی دیر اومدی سوال پیچم کرد و متوجه شد که از موضوع طلاقشون با خبر شدی!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: مهم نیست!
رفتم تو حموم و وایسادم زیر دوش! می خواستم با آب اون افکار احمقانه رو از ذهنم بشورم و بریزم توی فاضلاب! می خواستم سرمای آب آرومم کنه.

اونقدر وایسادم زیر دوش که آفاق زد به در و گفت: داداش شامت سرد شد نمی یای؟!
یه الآن می یام گفتم و ده دیقه بعد رفتم بیرون. به جای ونداد این بار بابا نشسته بود توی هال و صدای بحث و داد و بیداد ونداد از تو تراس می اومد.
اومدم برم سمت تراس که بابا پاشد و گفت: ولش کن.
-با کی این جوری داره داد و بیداد می کنه؟!
: با مامانش!
-لابد...
:سر ویدا!
سری به تأسف تکون دادم و رفتم تو اتاقم و بعد اینکه لباس پوشیدم اومدم بیرون. مامان با یه دستمال بسته شده دور سرش نشسته بود روی مبل و زل زده بود به در تراس. ونداد همچنان داشت داد و بیداد می کرد. مامان منو که دید با یه صدای گرفته پرسید: شام خوردی؟
-الآن می خورم. چت شد شما یهو؟
:یهو؟! من با این وضع پسرام باید سرمو بذارم پایین و بمیرم! چند ساله دارم از دست تو و اون داداشت می کشم؟! اونوقت می گی یهو؟!
- از من چرا؟
:تو اذیتم نمی کنی؟! غصه ی تو رو ندارم؟! کجا بودی اینقدر دیر اومدی؟!
- ماشینم خراب شده بود!
:آره تو گفتی و منم باور کردم!
-مامان جان واسه کسی که هنوز نمرده نشستی داری گریه می کنی و آه و ناله؟!
:می دونم دیگه! همین که فهمیدی برگشته و تنهاست می خوای باز بساط 7 سال پیشو راه بندازی!
-مگه حرفی، حرکتی از من دیدی که این حرفو می زنی؟!
:می شناسمت آبان! می دونم چقدر خام ویدایی! نمی خواستم بفهمی که این نشه حال و روزمون!
-مگه حال و روزمون چه طور شده؟! مگه دوست نداشتی با پدرت آشتی کنم؟! مگه آشتی نکردم؟! بذار دو روز از خوشحالی این موضوع لذت ببری بعد بشین عزا بگیر واسه من!
: آتیشی که افتاد به خونه امون هیچ وقت خاموش نمی شه آبان! آرمان الآن کجاست؟!
- چند تا کوچه پایین تر تو خونه اش!
:دِ همین! تنهاست! دلش اینجاست اما خودش اونجا تنهاست! پشیمونه! به علی از کاری که کرده پشیمونه!
اومدم حرفی بزنم که بابا از جاش پاشد و گفت: اینا رو گفتی که برسی به آرمان؟!
-پسرمه طاهر! نمی تونم ازش بگذرم!
:پسرت بود! حالا هم که طوری نشده! گفتم هر وقت که دوست داشتی برو ببینش! هر وقت ما نبودیم بگو بیاد اینجا ببینیش!
-من همه اتونو با هم می خوام طاهر! تو پدری تو باید اینا رو با هم آشتی بدی! تو باید سر خونواده رو یه جا جمع کنی!
همین که بابا خواست چیزی بگه گفتم: سر این خونواده هیچ وقت دیگه جمع نمی شه مامان! جایی که من باشم اون نیست، جایی که اون هست من نیستم! خیال کن مرگه! خیال کن مثل مردن چاره نداره!
صدای گریه مامان از یه طرف، صدای داد و بیداد ونداد هم از طرف دیگه و اون همه خبر مزخرف هم که شنیده بودم از یه طرف دیگه! از زمین و زمان داشت واسه اعصاب داغون من می بارید!
رفتم نشستم پشت میز ناهارخوری و به آفاق که کتاب به دست دم در اتاقش غمبرک زده بود گفتم: شام منو می یاری کوفت کنم برم سرمو بذارم بکپم؟!
آفاق کتابش رو گذاشت روی دسته ی و مبل و رفت سمت آشپزخونه. ونداد رو از پشت پرده می دیدم که تلفنش تموم شده و داره سیگار می کشه! معمولاً این کار رو جلوی بابا نمی کرد!
دو سه دیقه بعد اومد تو و به مامان گفت: ببخشید عمه خودت حال نداری منم با سر و صداهام بیدارت کردم!
مامان از جاش پاشد و همون جوری که می رفت سمت آشپزخونه گفت: نه عزیزم. بیدار بودم. دل صاحب مرده ام مگه قرار می گیره که بخوام با خیال راحت بخوابم!
ونداد هم اومد و نشست روبروم. پرسدیم: شام نخوردی؟
-نه!
:چیه صداتو انداختی پس سرت؟!
-هیچی؟!
:هیچی که نیست! سر چی باهاشون الکی بحث می کنی ونداد! دخترشونه! با یه بچه بی پناه مونده تو غربت! حق دارن بشن پناهش!
-منم نگفتم نشن پناهش!
:پس چی؟!
-می گم تلاش بی خودی واسه خوب شدن رابطه ی من و اون نکنن!من نمی دونم چه اصراری دارن همه همه چی یادشون بره!
:اگه واسه من داری این جوری به آب و آتیش می زنی بی خیال شو!
-واسه تو؟! ما خودمون آبرو نداشتیم؟! خواهرم عقد یکی می شه بعد طلاق می گیره 4 ماه بعد زن داداش طرف می شه، خیلی مسأله ی عادی و روتینیه تو این مملکت؟! من غیرت سرم نمی شه؟!
اومدم بحث و عوض کنم که یه خورده از این عصبانیتش کم بشه پرسیدم: اسم خواهرزاده ات چیه؟!
یهو ونداد براق شد تو صورتم و گفت: به تو چه؟!
مات شدم به صورتش و بعد چند لحظه گفتم: همین جوری پرسیدم! چرا شماها امشب این جوری شدین؟!
- چه جوری شدیم؟!
:همین جوری که می بینی؟! چی خیال کردین با خودتون؟! که من می رم با زن سابقم که 7 سال زن داداشم بوده و ازش یه بچه داره ازدواج می کنم؟!
-بعید نیست ازت!
از جام پاشدم و با حرص گفتم:ببند بابا!
بعد رفتم تو اتاقم و در رو بستم! امشب هم تو این خونه شام بخور نبودم!

یکی می زنه به در اتاق و منتظر می مونم که بیاد تو. ویدا است با یه لیوان شربت دستش. لبخندی می زنم و سرم رو از روی برگه هایی که جلوم پخشه بلند می کنم و می گم: تو کی اومدی؟!
لیوان رو می ذاره رو میز و می ره رو تخت می شینه و می گه: با مامان اومدم. شام اینجاییم.
از جام بلند می شم و یه کش و قوسی به خودم می دم و می گم: چه خوب؟! روحیه گرفتم! ونداد هم اومده؟
-نه اون و بابا دیرتر می یان.
: پس برم یه سلام و احوال پرسی با مامانت بکنم و بیام.
-حالا ولش کن. کارت دارم آبان.
بر می گردم سمتش و می گم:جانم؟
-بشین.
می شینم کنارش و می پرسم: چیزی شده؟!
- آبان یه سوالی ازت بپرسم جوابمو می دی؟!
:شما دو تا بپرس!
-آبان نظرت در مورد رفتنمون از ایرون چیه؟!
از سوالش جا می خورم و بعد یه لحظه سکوت می پرسم: چطور؟!
-خب همین جوری. می دونی دوست دارم اونور درس بخونم!
:چطور یهو این قدر بی مقدمه؟!
-بی مقدمه نبوده! همیشه دلم می خواسته. قبلاً هم گفته بودم که دوست دارم از ایرون برم!
:منم قبلاً نظرمو در مورد اینکه عاشق ایرونم گفته بودم بهت!
-خب حالا هیچ راهی نداره که نظرت عوض بشه؟!
:دارم اینجا درس می خونم ویدا! پدر و مادر و خونواده هامون اینجان! مگه بد می گذره بهمون که بذاریم بریم اون ور!
-بد نمی گذره ولی امکاناتی که اونور هستو می تونی اینجا داشته باشی؟!
:به امکاناتش کاری ندارم! ببین اگه بریم چیو از دست می دیم!
-چیو از دست می دیم؟!
:دلت واسه خونواده ات تنگ نمی شه؟! واسه دوستات؟! واسه شهر و خونه ات؟!
- انقدر احساسی فکر نکن آبان! می دونی چقدر جای پیشرفت داره اون جا؟!
: نه نمی دونم! ولی یه چیزی رو خوب می دونم! نمی تونم مدت زیادی اونجا دووم بیارم! خودت از وابستگی من به خونواده ام با خبری! وقتی اینجا هم می تونیم خوب زندگی کنیم دلیلی نمی بینم که بخوایم بریم خارج!
- تا خوب رو تو چی بدونی! به قول آرمان یه چیزی خوبه یه چیزی خوب تر!
:باریک الله آرمان! چرا خودش خوب تر رو انتخاب نمی کنه؟! اون چرا مونده این ور؟!
- خیلی هم مطمئن نباش! داره کاراشو ردیف می کنه که بره!
:به سلامت! من نمی تونم از اینجا دل بکنم!
- ولی من دوست ندارم بمونم ایرون!
:خب می گی چی کار کنیم؟!
- برم اونجا درسمو بخونم و برگردم؟!
مات می مونم به قیافه اش! می خوام ببینم داره شوخی می کنه یا جدی می گه! یعنی واقعاً داره می گه که می خواد بذاره و بره؟! وقتی چهره ی بهت زده ام رو می بینه از جاش پا می شه و می گه: یه خرده از داداشت یاد بگیر آبان! یه خرده روشنفکر باش! انگار نه انگار که اون 9 سال از تو بزرگتره! انگار تو 100 سال ازش پیرتری!
-ببخشید دیگه!
:مسخره نکن!
- من مسخره می کنم یا تو که بهم می گی 100 سالمه؟! تازه 100 سال هم نه سن آرمان رو هم باید بذارم روش!
روشو ازم می گیره و دلخور می ره سمت در. دل ندارم ناراحت ببینمش و مسبب ناراحتیش من باشم. می رم طرفش و دستش رو می گیرم و می خوام بکشمش سمت خودم که دستشو محکم می کشه از دستم بیرون و می گه: ولم کن!
-قهری الآن؟!
:مگه فرقی هم می کنه واسه ات؟! تو بشین درستو بخون!
- تو باهام قهر باشی نمی تونم تمرکز کنم!
:تو هم نذاری که از ایرون بریم من نمی تونم درس بخونم!
- فکر نمی کنی داری غیرمنطقی حرف می زنی؟!
:تو خیال نمی کنی داری خودخواهانه رفتار می کنی؟! چه ایرادی داره که من برم و یه مدت بمونم و درسمو بخونم و برگردم؟!
کلافه دستی به گردنم می کشم و پوفی می کنم و می گم: می خوای بعداً در موردش حرف بزنیم؟ بعد امتحانای من؟!
-بعد امتحانای تو معجزه می شه و نظرت عوض؟!
:نه ولی اونقدر حوصله ام بیشتر می شه که بتونم قانعت کنم به موندن!
- وقتی از بچگی آرزوم رفتن بوده تو با دو روز چک و چونه زدن نمی تونی این آرزو رو از سرم بیرون کنی!
:چرا قبل از عقد نگفتی اینا رو؟!
-قبل عقد خودتو اینقدر امل نشون نمی دادی! خرت که از پل گذشت ماهیتت رو شد!
: ماهیتم چیه؟! چون سلیقه ام تو یه زمینه با تو یکی نیست شدم امل؟!
- چون نمی فهمی اونور چقدر شرایط بهتر از اینجاست و به خاطر یه سری روابط مسخره چسبیدی به اینجا می گم املی!
برخورده بهم! عملاً وایساده و داره بهم توهین می کنه. حوصله بحث کردن بی فایده رو هم ندارم. پس می رم سمت میزم و می گم: باشه من امل! حالا این امل می خواد درس بخونه چون فردا امتحان داره!
با عصبانیت می ره بیرون و از صدای کوبیده شدن در شیش متر از جام می پرم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

هینی کشیدم و از خواب پریدم. صدای دری که تو خوابم ویدا کوبیده بود به هم، بیدارم کرده بود. سر جام نشستم و با دیدن ونداد که وایساده بود دم پنجره و برگشته بود سمت من و نگاهم می کرد! متعجب نگاهی به ساعت انداختم و پرسیدم: چرا بیداری هنوز؟!
-خوابم نبرد!
:خل شدی ونداد؟!
برگشت سمت پنجره و دست به سینه وایساد و با یه صدای آروم گفت: مامان می گفت پسر ویدا خیلی شیرینه!
-دایی بودن خیلی بهت می یاد!
: مامان می گفت، پدرشو تا حالا ندیده!
-آرمانو؟!
:قبل اینکه دنیا بیاد آرمان ولشون کرده!
-چرا؟!
:نمی دونم! انگار سر همین خیانتی که به تو شد از همون ماه های اول با هم درگیر بودن! عذاب وجدان و تنهایی و طرد شدن بنیان زندگیشون سست کرده بوده!
-تو این دو سال کجا بوده که حالا برگشته؟!
:اصفهان!
-چی؟!
:هیس! خوابن بقیه!
-یعنی چی اصفهان؟!
: همون دو سال پیش اومده ایرون! اصفهان زندگی می کرده! آرمان که سر و کله اش پیدا شد قضیه رو به بابا گفت! در واقع خبر نداشته که ویدا نیومده پیش ما و رفته اصفهان.
- چرا اصفهان؟!
:رفته پیش اون خاله ام که سالیان ساله با مامانم قهره و تنها تو اصفهان زندگی می کنه! خواب بد دیدی که این جوری پریدی؟!
-نمی دونم!
ونداد برگشت سمتم و گفت:بگیریم بخوابیم که دو ساعت دیگه باید پاشیم بریم سر کار!

دو روز بعد یکی دو تا کلاس آموزشگاه رو کنسل کردم و ساعت 5 کافی شاپ بودم. پشت پیشخون داشتم یه مجله رو ورق می زدم و کار تک و توک مشتری هایی رو که می اومدن و می رفتن راه می انداختم که در باز شد خانم شماره شیش اومد تو! برعکس دو بار قبلی که اخمی تو صورتش بود این بار یه لبخند خیلی کمرنگ نشسته بود رو لبش. سلام و کرد و اومد سفارش بده که گفتم: قهوه ترک با شیر و شکر یا ...

لبخندش بیشتر شد و گفت: گفته بودم دوست ندارم کسی منو حدس بزنه!
-حدس نزدم از بر شدم دیگه!
: یه کیک هم کنارش باشه استاد!
سفارشش رو تایپ کردم و فرستادم. ناراضی از اینکه میز شماره شیش پره برگشت سمتم و گفت: چرا هر وقت شما هستین صفا نیست؟!
-چون من می یام اینجا که اون به کاراش برسه!
:صفا اگه بود نمی ذاشت کسی روی اون میز بشینه وقتی می دونست من می یام!
- کسی خبر نداد بهم که شما قراره بیاین!
:من همیشه روزای فرد می یام اینجا! صفا اینو نگفته بود؟!
-صفا چیزی از شما نگفته بهم خانمِ ...
مکثی کرد و با تعلل گفت: فروتن هستم! بهار فروتن.
سری تکون دادم و گفتم: مطمئناً به صفا یادآور می شم که اهمال کرده و نگفته بهم که روزای فرد باید میز شما خالی بمونه!
- خوبه!
با اکراه رفت و نشست پشت یه میز دیگه. رفتم تو آشپزخونه و سفارششو گرفتم و بردم سر میزش. داشتم فنجون رو می ذاشتم رو میز که گفت: مرسی استاد!
-چرا استاد رو با تمسخر می گی؟!
:چون احتمالاً ته دلت از شغلت لذتی نمی بری که با وجودش اومدی اینجا داری کار می کنی!
-شاید نیاز مالی دارم!
:به تیپت و سر و وضعت نمی خوره که ندار باشی!
لبخندم رو که دید گفت:من هنوز اسمتو نمی دونم! صفا بهم گفته بود که یه رفیق صمیمیش قراره بیاد پیشش و با هم کار کنن.
-صفا لطف داره! من دارم براش کار می کنم نه باهاش! آبان هستم!
متعجب پرسید: پس تو آبانی؟!
-منو می شناسی؟!
:صفا همیشه ازت حرف می زده! من دخترخاله اشم. خواهر بابک!
-متأسفم برادرتو نمی شناسم.
به وضوح صورتش در هم رفت و بعد یه سکوت طولانی گفت: چرا نمی شینی؟!
روبروی پیش خون پشت میزش نشستم تا اگه کسی اومد یا خواست بره حواسم باشه و در همون حال گفتم: قهوه اتون سرد شد!
شیر و شکر رو ریخت توی فنجونش و گفت: نگفتین استاد؟! چرا می یای اینجا؟! احتمالاً واسه فرار از اون همه کینه که خسته ات کرده آره؟!
- شاید!شما چرا یه روز در میون اینجایی؟! واسه فرار از همون کینه ها؟!
:من می یام اینجا واسه اینکه یادم بمونه کینه هام!
- مگه نه اینکه از این کینه ها خسته شدی؟!
:خسته هستم ولی دلیلی نداره بخوام ازشون فرار کنم! شما هم سعی نکن فرار کنی چون فایده ای نداره! هر کاری کنی زخمایی که به دلت خورده سر جاش می مونه!
:صفا چیزی از زندگیم گفته؟!
-نه! تجربه ی خودم از زندگی بهم این درسو داده!
:دارم سعی می کنم فراموش کنم! می خوام دوباره شروع کنم!
- پیشرفتی هم داشتی؟!
:نه هنوز!
-هیچ وقت نمی تونی!
:من اینقدر هم بدبین نیستم!
- گاهی وقتا لازمه که به یادمون بمونه چی به سرمون اومده! نباید فراموش کنیم چه بلایی سرمون آوردن!
:با یادآوریشون فقط خودمونیم که تحلیل می ریم!
-گاهی وقتا هم یادمون می مونه که باید حقمونو بگیریم!
:شاید! نمی دونم! خودم هنوز گیجم!
صدای زنگوله در سرمو به سمتش برگردوند. ونداد از در اومد تو و با دیدن من پشت میز کنار یه دختر ابروهاشو داد بالا و متعجب زل زد بهمون! از جام پاشدم و اومدم برم سمتش که بهار گفت: نامزدم بابکو کشته! برادرمو! نمی خوام یادم بره! نمی خوام ببخشم! باید تقاص پس بده!
بی خیال قیافه مبهوت ونداد خودم بهت زده برگشتم سمت بهار! بدون اینکه قهوه اشو تموم کنه یا کیکو بخوره پولی رو گذاشت روی میز و از کنار ونداد رد شد و از کافی شاپ رفت بیرون!

بهار که رفت بیرون ونداد تا جایی که دید داشت نگاهش کرد و بعد طلبکارانه برگشت سمت من! سعی کردم بی تفاوت به نگاه پر از سوالش برم بشینم پشت پیشخون. اومد و دو تا دستاش رو گذاشت روی پیشخون و زل زد به من. سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم و آروم پرسیدم: چیه؟!
- واسه این بود که نیومدی ترمه رو ببینی؟!
:چرت نگو!
- قیافه ات که موقع اومدن من توی کافه چیز دیگه ای رو نشون می داد!
:قیافه ام چیو نشون می داد آقای روانشناس؟!
-چی گفت که مات شدی به صورتش؟ یا بهتر بگم چرا منو دیدی این جوری هول کردی؟!
:ربطی به تو نداشت! گفت نامزدش برادرشو کشته! از حرف اون بود که تعجب کردم!
-چرا باید واسه تو درد دل کنه؟!
:دخترخاله ی صفاست!
ونداد که کاملاً معلوم بود مجاب نشده اومد کنارم نشست.
پرسیدم:چه خبر؟!
:خبری که مربوط به تو باشه نیست!
- نگفتی اسم خواهرزاده ات چیه؟!
:گیر دادی ها! یه بار پرسیدی گفتم به تو ربطی نداره!
- می خوام اسم برادرزاده امو بدونم!
:تو که می گفتی برادری نداری؟!
- داشتم بنده خدا جوون مرگ شد!
:آهان! برو از روح همون برادر بی وجودت بپرس!
- چه طور از این ورا؟
:یه سری ترجمه واسه ات آوردم. پس فردا باید آماده باشه ولی از اونجایی که تو همین یه نمه وقت خالیتو هم با این کار بی ربط پر کردی، زودتر آوردم که بتونی برسونیش.
-باشه.
:شب می یام خونه اتون و می شینی کامل قصه ی این دختر خانمو واسه ام می گی. اسمش چی بود؟
-من چه می دونم؟!
:نشستین سر میز و درد و دل کردین اونوقت نمی دونی اسمش چی بود؟!
-در و دل نکردیم! حالا برو بعداً واسه ات توضیح می دم!
ونداد نگاه شکاکی بهم انداخت و رفت.
یه ساعت از رفتن ونداد گذشته بود و داشتم به برگه هایی که باید ترجمه می شد نگاه می کردم که زنگوله در به صدا در اومد. سرمو به خیال اومدن یه مشتری یا صفا بلند کردم و دیدم بازم ونداده!
متعجب پرسیدم: کلاً شرکتو ول کردی به امون خدا هی می یای کشیک منو می کشی؟!
بدون توجه به سوالم پرسید: صفا کی می یاد؟
-چطور؟!
: تا کی اینجایی؟!
- منتظرم صفا بیاد. سال مادرشه امروز یه خرده دیرتر می یاد.
:آقاجون بیمارستانه!
وقتی ونداد این جمله رو گفت سرمو بلند کردم و مات صورتش شدم. نگاه ازم گرفت و گفت: یه زنگ بزن به صفا که بیاد، باید بریم!
-چیزی شده؟!
: زنگ بزن راه افتادیم می گم!
- ونداد!
ونداد نگاه ازم گرفت و با ته بغضی گفت: تموم کرده!
بازم گیج شدم! بازم نمی دونستم چه حسی دارم! بازم نمی دونستم باید ناراحت باشم یا بی تفاوت! پدربزرگم بود! درسته مستبد بود ولی تو بچگی خیلی وقتا رو می تونستم به یاد بیارم که منو می نشوند روی پاهاش و واسه ام قصه می گفت. تصویری نشست توی ذهنم! سرمو کشیده بود تو سینه اش و بهم گفته بود: آبان حلالم کن!
ونداد از جاش پاشد و بازومو گرفت و گفت: زنگ می زنی به صفا یا من زنگ بزنم؟
- کجا باید بریم؟
:بیمارستان.
-مگه نمی گی تموم کرده؟!
: خب؟ می خوان جنازه رو ببرن خونه باغ و بمونن بالاسرش و قرآن بخونن و از این جور مراسما! نمی یای؟!
-نمی دونم!
: ویدا و بچه اش نمی یان.
یه حال عجیبی شده بودم! عجب روزای نحسی بود! چرا همه چی پشت هم شده بود! تا می یومدی یه خبر رو هضم کنی یه فاجعه دیگه اتفاق می افتاد! یه خبر تکون دهنده دیگه می رسید به گوشت!
آرنجمو گذاشتم روی پیشخون و سرمو گرفتم تو دستام. بعد چند دیقه ونداد با یه لیوان آب اومد کنارم و گفت: اینو بخور. خودم الآن زنگ می زنم به صفا.
رفت بیرون و با تلفن حرف زد و اومد تو و گفت: صفا گفت کافه رو بسپریم به محمد! اینجاست؟!
سری تکون دادم و گفتم: اون پشته!
ونداد دوباره رفت تو آشپزخونه و بعد چند لحظه که اومد بیرون گفت: پاشو. پاشو دیر می شه. تازه مامانت هم خبر نداره هنوز!
وقتی همراه ونداد از کافه می زدیم بیرون اونقدر ذهنم درگیر بود که اصلاً بودن یا نبودن آرمانو فراموش کردم!

ترافیک عصبی ترم کرده بود. از لحظه ای که راه افتاده بودیم داشتم سیگار می کشیدم و فکر می کردم! اونقدر بهم ریخته بود ذهنم که نمی دونستم به کدوم قسمتش باید سر و سامون بدم. صدای ونداد منو از افکارم جدا کرد: خیال نمی کردم اینقدر از شنیدن خبر فوت آقاجون به هم بریزی!
بعد یه سکوت طولانی گفتم: اون روزی که نشست باهام حرف زد، آخرین لحظه بهم گفت سر فرصت بیا خونه باغ بشینیم با هم حرف بزنیم! فرصتی پیش نیومد!
-خیلی خوشحال بود از اینکه اجازه دادی حرفاشو بزنه. می گفت شاید نتونسته باشم از آبان حلالیت بگیرم ولی همون قدر که وایساده و دو کلوم باهام حرف زده یعنی شاید یه روزی ته دلش منو ببخشه!
:بخشیده بودمش! همون روز! قبل از اینکه سپیده بزنه! وقتی ذهنم بالاخره تونست خیانت ویدا رو باور کنه، دیدم حق داشته تو روم وایسه و وادارم کنه ویدا رو طلاق بدم! کاش هیچ وقت این جریانا پیش نمی یومد!
-موندم به مامانت چه جوری خبر بدیم! به اندازه کافی اعصابش متشنج هست!
:به بابام گفتین؟
-بیمارستانه اون. انقدر هم سیگار نکش الآن می خوای بری پیشش!
:ما چرا داریم می ریم بیمارستان؟! برو یهو خونه باغ دیگه! یا نه برو پیش مامانم!
-آتنا و احسان و ...
سکوت ناگهانی ونداد بهم فهموند که آرمان هم پیش مامانه و زنگ خطر واسه ام به صدا در اومد که پس آرمان هم می ره خونه باغ!
برگشتم سمت ونداد و پرسیدم: آرمان هم می یاد خونه باغ؟!
-نمی دونم!
تو فکر این بودم که با این همه فشار عصبی تحمل دیدن اونو دیگه ندارم که ونداد پرسید: چی کار کنم برم خونه باغ یا بیمارستان؟
-برو بیمارستان. کارا که تموم شد منو برسون دم ماشینم.
:نمی یای باغ؟!
-فکر نمی کنم!
: تا کی می تونی فرار کنی؟! فردا چی؟! تشیع جنازه نمی یای؟!بعدشم اونی که باید خجالت زده باشه و فراری تو نیستی!
-اونقدر فشار رومه که تاب دیدن اون عوضی رو دیگه ندارم! تا فردا هم یه کاریش می کنم!
:باید خودتو واسه شنیدن هر چیزی آماده کنی آبان!مریضی و مرگ آقاجونو! هستن کسایی که از چشم تو ببینن!
-من؟!
:تو این هفت سال خیلی غصه ی تو رو خورد! خیلی پیغوم داد که بری و ببینیش! متأسفم ولی تو این جور مواقع آدما علاقه دارن خشم و ناراحتیشونو سر یکی خالی کنن!
-دیوار کی از من کوتاه تر؟! آره؟! اولیشم لابد بابای تواِ!
:یا خاله پروین!
-برگرد ونداد! واقعاً تحمل شنیدن طعنه و کنایه رو ندارم! برگرد منو دم ماشینم پیاده کن!
ونداد خواست اعتراض کنه اما وقتی با تحکم ازش خواستم که برگرده حرفی نزد! شاید هم ترجیح داد اولین شب فوت آقاجون بی سر و صدا و بدون جر و بحث بگذره.
دم ماشینم وقتی خواستم پیاده شم گفت: احسان اس داده که راه افتادن سمت خونه باغ. برو خونه یه دوش بگیر و بخواب. خب؟!
سری به علامت باشه تکون دادم و دوباره گفت:آبان نری بشینی این سیگار و با اون یکی روشن کنی و هی با فکر و خیال خودتو داغون کنی ها!
-خدافظ
:اگه تونستم شب می یام خونه اتون.
-نیازی نیست! برو دیگه دیرت می شه.
ونداد که رفت نشستم پشت رل و استارت زدم. حوصله ی خونه رو هم نداشتم. نگاه پر از غم آقاجون یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی رفت! شاید این بار خدا باهام یار بود که درست چند روز قبل از رفتنش با هم حرف زده بودیم! شاید ونداد راست می گفت که اگه می رفت و نمی دیدمش یه عمر عذاب وجدانش بیچاره ام می کرد!
با یه سردرد و حالت تهوع افتضاح رسیدم خونه. دو تا مسکنو با هم خوردم و دراز کشیدم رو تخت. صدای آقاجون مرتب تو گوشم بود و چهره اش جلوی چشمم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
17 سالمه. دارم به خواسته ی آقاجون و البته علاقه ی خودم یه قسمت از جلوی ساختمون باغ رو گل کاری می کنم. عید نزدیکه و بنفشه ها و میناها رو اگه با سلیقه بکاری، باغچه نمای قشنگی پیدا می کنه!
آخرای کارمه که آقاجون می یاد و بالای سرم می ایسته و می گه: سلیقه ات خوبه ها!
نگاهش می کنم و لبخند می زنم. معمولاً کم پیش می یاد از چیزی تعریف کنه.
روی لبه ی سیمانی باغچه می شینه و می گه: سلیقه ات خوب نبود به ویدا دل نمی بستی!
سرخ می شم و سرمو می ندازم پایین! هنوز زوده واسه ام این حرفا! من هنوز خیلی کم سنم!
صداشو می شنوم که می گه: می دونی چرا دلم خواسته تو و ویدا با هم باشین؟! چون ویدا عین جوونی های آذردخته و تو عین جوونی های خودم!
برمی گردم و نگاهش می کنم. دلتنگ مادرجون شده انگار که زل زده به باغچه و اسمشو بعد مدتها به زبون آورده.
نگاه از باغچه می گیره و می گه: دوستش داری یا به خاطر تصمیم ما بزرگترا داری تن به این وصلت می دی؟!
اونقدر جوون هستم که روم نشه به آقاجون از عشق ویدا بگم! سرمو که می ندازم پایین از جاش بلند می شه و می یاد و دست می ذاره رو شونه ام و می گه: ویدا این باغچه رو ببینه خوشحال می شه! به اندازه ی آذر عاشق بنفشه است و فصل بهار!


عاشق بهار بود که زد و تموم روزامونو زمستونی کرد؟! هه!
یاد دلتنگی های آقاجون می افتم وقتی از مادرجون حرف می زد! یاد شکلاتایی که از تو جیبش در می آورد و به ما می داد! یاد وقتایی که می یومد تو باغ و مچ ما رو که داشتیم روی پوست درختا کنده کاری می کردیم می گرفت و حرص می خورد! اگه چند ماه پیش بود هرگز فکر نمی کردم با شنیدن خبر رفتنش اینقدر آشفته شم! همین چند هفته پیش بود که تو روی بابا وایساده بودم و مصر گفته بودم نمی خوام ببینمش!
ویدا با من چی کار کردی؟! تو و آرمان با من چی کار کردین که اونقدر پر کینه شدم که هیچ بخششی تو وجودم نموند؟!
خوابم برده بود که با تکون دستی از خواب پریدم. ونداد با چشمای پف کرده و سرخ و لباس مشکی بالای سرم وایساده بود. وقتی دید بیدار شدم یه لیوان آب رو گرفت سمتم و گفت:پاشو یک کم آب بخور، داشتی تو خواب گریه و ناله می کردی.
پاشدم نشستم و یه خورده از آب خوردم و به ساعت نگاه کردم. سه صبح بود! نگاهمو دوختم به چهره خسته ی ونداد و گفتم: کی اومدی؟!
-همین الآن.
:واسه چی اومدی؟ اونم با این وضع و با این خستگی؟
-بابات ازم خواست، حوصله آه و ناله شنیدن هم نداشتم. همین طور تحمل آرمانو!
:فردا تشییع جنازه است؟
-اوهوم!
: پس پاشو بخواب.
-فکر نمی کردم واسه آقاجون بشینی و گریه کنی!
نگاهش کردم که اشاره ای به قیافه ام کرد و گفت:اومدی خونه که تو تنهایی بشینی و خودتو خالی کنی؟!
-فکرش از سرم بیرون نمی ره!
:خوبه که قبل رفتنش تونست ببیندت.
-عذاب وجدانی ندارم! اما حسرت چرا!
:حق داری!
ونداد اینو گفت و تکیه اش رو از دیواری گرفت اومد کنارم روی تخت نشست و شروع کرد با دستاش بازی کردن و بعد یه خرده تعلل گفت:می دونی آخرین حرف آقاجون چی بوده؟!
منتظر نگاهش کردم تا ادامه بده. سرشو بالا آورد و زل زد تو چشمام و گفت:باغو واسه تو گذاشته! گفته به آبان بگین اگه دوست داشت اون باغ و با تموم خاطرات بد و خوبش آتیش بزنه و اگه دلش خواست آبادش کنه. سند محضریش دست وکیل باباته!
بغض بدی گلومو گرفته بود! دستمو بردم پاکت سیگارو از روی پاتختی بردارم که ونداد پیش دستی کرد و برش داشت و از جاش پاشد و گفت: دردی که تو دلته با دود این از بین نمی ره! همون بشینی گریه کنی سبک تر می شی!صبح ساعت 8 باید خونه باغ باشیم. شب به خیر!

تا نزدیکای صبح بیدار بودم و هر کاری می کردم خوابم نمی برد. انگار تازه چشمام گرم افتاده بود که یکی تکونم داد. چشم باز کردم و دیدم باباست! نیم خیز شدم و با هول پرسیدم: چی شده؟!
ذهنم اونقدر خسته و درگیر بود که واسه یه لحظه مرگ آقاجون رو فراموش کرده بودم. بابا نگاه عمیقی به قیافه ام انداخت و گفت: پاشو باید بریم خونه باغ. ونداد هم آماده است.
دستی به صورتم کشیدم و خواب آلود از جام پاشدم و پشت سر بابا از اتاق رفتم بیرون. ونداد حاضر و آماده نشسته بود روی مبل و زل زده بود به روبروش. وقتی اومد بیرون نگاه از روبرو گرفت و خیره ی صورتم شد و سلام کرد و پرسید:مطمئنی می خوای بیا؟!
-تشییع جنازه ی آقاجون شرکت نکنم؟!
:چی بگم؟
-واسه خاطر بابات و خاله می گی؟!
:واسه خاطر ویدا و آرمان هم می گم!
- وقتی برگشتن که بمونن تا ابد نمی شه ازشون فرار کرد!کاری به کارشون ندارم!
:خود دانی!
-نیام مامانم دیگه اسممو نمی یاره!
:پس حاضرشو که بریم.
آماده که شدم از بابا پرسیدم:از خونه باغ قراره کجا بریم؟
-بهشت زهرا.
:خب پس دیگه دلیلی نداره بریم خونه باغ که.
-همه اونجان. تا بخوان راه بیافتن سمت بهشت زهرا می شه ظهر!
نگاهی به ونداد که نگاهم می کرد انداختم و گفتم: برین شما. من می یام بهشت زهرا. فقط دارین راه می افتین به من خبر بدین.
بابا متفکر نگاهی بهم انداخت و گفت: مطمئنی؟!
سرمو انداختم پایین و گفتم: نمی خوام بعد 7 سال اولین جایی که اون دو تا رو می بینم اون خونه باغ باشه!
بعد رفتن بابا و ونداد نشستم روی مبل و زل زدم به دیوار سفید روبروم. عین یه پرده سینما بود که صحنه های زندگیم رو نشون می داد.
***
برای بار هزارم رفتم باغ و دم پله های ساختمون وایسادم و دارم آقاجونو صدا می زنم اما این بار به جای آقاجون دایی می یاد بیرون. توقع دیدنش رو اون وقت روز و اون جا ندارم! کاملاً معلومه که از دیدنم و بودنم عصبی و کلافه است. پله های جلوی ساختمونو می یاد پایین و می ایسته تو صورتم و می گه: چی می خوای اینجا آبان؟!
-با آقاجون کار دارم!
:در مورد چی؟!
-کارش دارم!
:در مورد خودت و ویدا؟! مگه ویدا دختر آقاجونه؟!
-نه ولی اونه که داره در موردش تصمیم می گیره! اونه که می خواد ما جدا شیم از هم!
:منم همینو می خوام! چند باره تا حالا اینو بهت گفتم؟! چرا حرف گوش نمی دی آبان؟!
-حرفی که از سر زوره تو کت من نمی ره!
:کتک چی؟!
-بزنین! هر بلایی خواستین سر من بیارین! ولی من بی خیال ویدا نمی شم!
دایی با دستاش محکم هولم می ده که باعث می شه یه قدم برم عقب و در همون حال می گه: برو بچه! برو نذار رومون تو روی هم باز بشه! برو نذار یه بلایی سر خودت و خودم بیارم! برو خودم به اندازه کافی دارم از این رسوایی می کشم تو دیگه نمک نشو به زخم! برو آبان!
صدای هوارم بلندتر از صدای فریادای داییه! داد می کشم: من خود زخمم دایی! نمی بینی؟! نمی بینین چی به روز من دارین می یارین شماها؟! آقاجون! چرا نمی یاین بیرون؟!
دایی می خواد بیاد سمتم که صدای آقاجونو می شنویم. بالای پله ها وایساده و با اخم زل زده به ما. آروم از پله ها می یاد پایین و می پرسه: چه خبره باز؟!
دایی عصبی به من اشاره می کنه و می گه: از این زبون نفهم بپرس!
زل می زنم تو چشمای آقاجون و می خوام حرفی بزنم که رو به دایی می گه: تو برو!
دایی ناراضی از اینکه مجبوره ما رو تنها بذاره، می ره تو ساختمون. آقاجون می یاد سمتم و مچ دستمو می گیره و می گه: بیا کارت دارم.
دنبالش کشیده می شم و می برتم سمت همون قسمتی از باغچه که چند سال پیش خودم دم عید گلکاریش کرده بودم و می گه: می بینی؟! هیچی از گلایی که اون روز کاشتی نمونده! خوب نگاه کن! حتی اثری هم ازشون نیست! تو هم همین خاکی! همین باغچه! همین باغ! بمونی به پای این بذرایی که ریختم تو وجودت نابود می شی، خشک می شی! آبان! بذر عشقی که اشتباهی تو وجودت پاشیدم باید از بین بره! می خوام خودت این کار رو بکنی! حقت این زندگی نیست! حقت نیست عشقی رو تو وجودت داشته باشی که از ریشه می خشکوندت! برو عشقی رو پیدا کنه که واسه ات مثل یه درخت استوار باشه! هنوز جوونی! هنوز می تونی از نو شروع کنی! برو پسرم نذار زیر غم و سنگینی گناهی که در حقت کردم له بشم! بذار ببینم دوباره بلند شدی! بذار ببینم دوباره عاشق شدی! بذار قبل مردنم ببینم که راه درستو پیدا کردی!
***
دو ساعتی از رفتن ونداد و بابا گذشته بود که موبایلم زنگ خورد. ونداد بود و گفت داره می یاد دنبالم که با هم بریم بهشت زهرا.
منتظر نشستم تا بیاد. با صدای زنگ در از جام پاشدم و پالتومو پوشیدم و لحظه ای که اومدم برم بیرون خودمو تو آیینه دیدم. آخرین باری که لباس مشکی پوشیده بودم واسه آرمان بود! واسه مرگ آرمان! چهل روز! سعی کرده بودم اونو تو وجودم، توی ذهنم و توی افکارم بکشم!
صدای بوق ماشین ونداد منو به خودم آورد. وقتی نشستم تو ماشین سلام کرد و بدون حرف راه افتاد. خیلی به هم ریخته بودم!دلم نمی خواست مجبور باشم آرمانو ببینم! داشتم از موقعیتی که توش بودم زجر می کشیدم اما هیچ راه فراری هم پیدا نمی کردم! نزدیکای بهشت زهرا بودیم که ونداد گفت:بابات با بابام حرف زده.
-هه! باید بگم خدا رو شکر الآن؟! حتی یه ذره هم نگرون واکنش بابات یا هر کس دیگه ای نیستم! آقاجون تو عذاب وجدان خودش زجر کشید نه از دوری من! اینو به هر کسی که دهن وا کنه و بخواد منو محکوم کنه هم می گم!
:پس واسه چی از لحظه ای که نشستی تو ماشین دستات این جوری عصبی داره می لرزه!
-دلم نمی خواد آرمانو ببینم!
:قرار نیست بشینی باهاش گل بگی و گل بشنفی!
-حتی یه ثانیه هم نمی خوام چشمم به قیافه اش بیافته!
:ویدا چی؟!
-چی؟!
:گفتی نمی خوای آرمانو ببینی! ویدا رو دیدن خیلی برات ناخوشایند نیست؟!
جوابی نداشتم بهش بدم. حق داشت! نمی دونم چرا اما ته دلم یه صدایی می گفت که از دیدن ویدا خوشحال هم می شم! می خواستم ببینمش و ببینه که شکستنش رو دارم می بینم! می خواستم ببینه که بدون من خوشبخت نشده! می خواستم منو ببینه و یادش بیاد که چقدر بیشتر و محکم تر از آرمان دوستش داشتم! می خواستم منو ببینه و حسرت بخوره!
ونداد ترمز کرد و ماشین وایساد و ترمز دستی رو هم کشید بالا و گفت: پیاده شو رسیدیم!
از لحنش معلوم بود که از سکوتم برداشت دیگه ای کرده! نه موقعیتش بود و نه حوصله اش که بخوام توجیهش کنم!

جلوی غسالخونه شلوغ بود. بابا رو تونستم تشخیص بدم و به ونداد نشونش دادم و گفتم: اونجان.
سری تکون داد و راه افتادیم. هنوز بهشون نرسیده بودیم که بابا متوجه امون شد و اومد سمتمون و همون جوری که مچ دستمو می گرفت به ونداد گفت: تو برو الآن ما می یایم.
ونداد که رفت بابا منو چند قدم برد اونورتر و گفت:آبان یه خواهشی ازت دارم! خیال کن آرمان اینجا نیست! ندیده اش بگیر! نمی خوام دعوا راه بیافته! می فهمی چی می گم؟! نمی خوام آبروریزی بشه! می شنوی آبان؟!
وقتی سرمو به علامت مثبت تکون می دادم خودم هم زیاد مطمئن نبودم که بتونم در مقابل آرمان رفتارمو کنترل کنم! همراه بابا رفتیم پیش آقایونی که منتظر بودن تا جنازه رو تحویل بگیریم و ببریم به خاک تحویل بدیم!دایی اولین آشنایی بود که دیدمش! گریه نمی کرد اما مغموم نشسته و زل زده بود به روبرو. احسان و شوهر خاله پروین هم یه گوشه وایساده بودن و داشتن حرف می زدن. دوست، آشنا و خیلی از آدمایی که هفت سال تموم ازشون فرار کرده بودم رو می شد تو جمعیت دید! رفتم جلوی دایی و سلام کردم و گفتم:تسلیت می گم!
سرشو با تعلل آورد بالا و نگاهشو دوخت به چشمام و بعد از جاش پاشد و آروم اومد جلو و زیر گوشم گفت:شانس آوردی که چند روز پیش اون پیرمرد به هر جون کندنی بود تونست چهار کلوم باهات حرف بزنه والا الآن به چه رویی می خواستی بیای بالای سر جنازه اش اشک بریزی و واسه اش سیاه بپوشی؟!
ونداد آروم بازوی باباشو گرفت و کمی بردش عقب. دایی این بار با صدای بلندتری گفت:تو! تو و اون داداش بی شرفت و اون دختر بی شرفتر خودم پدرمو از ما گرفتین! از غم شماها دق کرد و مرد!
بابا دستمو کشید و گفت: بیا اینور آبان!
کارد می زدی خونم در نمی اومد! باید جوابشو می داد. لب وا کردم که چیزی بگم بابا دستشو گذاشت جلوی دهنم و گفت:آبان خواهش می کنم!
به زور خودمو از دست بابا خلاص کردم و رفتم جلوی دایی و گفتم: اگه با هوار کشیدن سر من خالی می شین عیبی نداره! راحت باشین! ولی یه چیزیو یادتون نره! آقاجون از عذابی که به دامن من انداخته بود زجر می کشید نه از ندیدن من!
دست دایی که نشست رو صورتم سرمو برگردوند به سمت چپ و تو همون لحظه چشمم افتاد به آرمان! برای یه لحظه خشک شدم! برای یه لحظه انگار دنیا وایساد! دوباره برگشتم سمت دایی و این بار بدون اینکه بخوام یه لبخند نشست رو لبم و گفتم: یه چیزی دیگه رو هم یادتون باشه! من برادری ندارم!
اینو اونقدری بلند گفتم که تو اون شلوغی به گوش آرمان برسه!
ونداد باباشو بی خیال شد و اومد زیر بازوی منو گرفت و کشیدم یه سمت دیگه و گفت: آبان تو رو قرآن! بهت که گفته بودم اینا قراره شر و ور بارت کنن! تو چرا پر به پرشون می دی؟!
جوابشو ندادم. اونقدر فشار روم بود که احتمالاً اگه دهن وا می کردم جز هوار چیز دیگه ای ازش بیرون نمی اومد!
از جمعیت فاصله گرفتم و بدون توجه به نگاه های نگرون بابا که دنبالم بود یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به قدم زدن! دیگه جمعیت جلوی غسالخونه رو نمی دیدم. نشستم روی یه نیمکت و دستامو باز کردم و گذاشتم رو لبه ی تکیه گاهشو سرمو تا جایی که می تونستم بردم عقب و زل زدم به آسمون. ابری بود. احتمالاً می خواست بباره! بارون خوب بود اما دیگه دوستش نداشتم! خیلی وقت بود زیرش راه نرفته بودم!
***
تو خونه باغ نشستیم و داریم چایی می خوریم. بیرون بارونه. خیلی شدید نیست. نم نم می باره اما معلومه که تا چند ساعت دیگه شدید هم می شه. بلند می شم و می رم زیرگوش ویدا می گم: دوست داری بریم قدم بزنیم.
بر می گرده نگاهم می کنه و می گه: تو این بارون؟!
-مزه اش به همین بارونه دیگه!
:سرما می خوریم!
-پاشو تنبل! بهونه نیار! هوا که سرد نیست!
دستشو می کشم و وادارش می کنم از جاش پاشه! دو ماهه که عقد کردیم و توی این دو ماه اونقدر درگیر درسام بودم که خیلی نتونستیم با هم باشیم.
داریم از در می ریم بیرون که ونداد با شیطنت می گه:کفترای عاشق مراقب باشین پراتون خیس نشه که نتونین بپرین!
چشمکی بهش می زنم و می ریم بیرون. فقط من حرف می زنم و می گم و می گم و ویدا کم حرف و ساکت کنارم راه می یاد. تو اون لحظه های عاشقونه یه درصد هم به ذهنم خطور نمی کنه که قراره تا ابد پروازو یادم بره! حتی یه لحظه هم به خیالم نمی رسه که دارم به زور پاهای ویدا رو هم قدمم می کنم و علاقه ای به همراهیم نداره! اصلاً به ذهنم هم نمی رسه که وقتی دارم از فرداهای با هم بودنمون حرف می زنم داره تو خیالش نقشه های با آرمان بودنش رو طراحی می کنه!
***
یه صدایی شنیدم و حضور کسی رو کنارم حس کردم. به خیال اومدن بابا یا ونداد گفتم: می خواد بارون بیاد! بارونو دوست ندارم! دلم نمی خواد خیس بشم!
- قدیما اینو نمی گفتی! عاشق بارون بودی! عاشق راه رفتن زیرش!
با صدای آرمان اونقدر شوکه شدم که حتی توان تکون دادن سرمو و نگاه کردن بهش تو وجودم از بین رفت!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قسمت هفتم
با خونسردی نشست یه سمت نیمکت و گفت: عوض شدی آبان! شاید اگه تو یه نگاه و یه موقعیت دیگه می دیدمت، نمی شناختمت!
از جام پاشدم و برگشتم سمتش! مطمئناً وقتی زل می زدم تو چشماش اوج نفرت رو می تونست توشون ببینه!
با حرص و از لای دندونای چفت شده ام پرسیدم:چرا اینجایی؟!
-می خوام باهات حرف بزن!
:می خوای؟! خواسته ی تو واسه من پشیزی ارزش نداره! مرده ها خیلی چیزا می خوان که دیگه نمی تونن به دست بیارن!
-هه! مرده! کاش مرده بودم! واقعاً ای کاش مرده بودم!
:مردی! خوب که نگاه کنی می بینی تو کثافتی که به زندگی همه ی ما و خودت زدی مردی! تو گ... که تو و معشوقه ات به جوونی و زندگی و آینده من زدین خفه شدی!
-آره! راست می گی! آه تو زندگیمو از هم پاشید! دیگه هیچی نیستم! حتی یه مرده هم نیستم آبان!
:اسم منو به زبونت نیار!
-به زبونم هم نیارم چندین و چند ساله شده کابوسم! اسمت، یادت، گریه هات، دست و پا زدنات واسه حفظ عشقت!
:خوشحالم! از اینکه یه همچین چیزی رو می شنوم خیلی خوشحالم! کابوس کسی بودن خیلی بهتر از اینه که طناب دار برادرت بشی! خیلی بهتر از اینه که تیغ بشی و بشینه رو رگاش! خیلی بهتر از اینه که بشی باعث و بانی کشتن روحش! خیلی بهتر از اینه که بشی قاتل برادرت! روزی هزار بار تو رو تو ذهن و روحم کشتم! دیگه نیستی! دیگه واسه ام وجود نداری آرمان!
رومو ازش برگردوندم و با دستم قطره اشک سمجی رو که چکیده بود رو گونه ام پاک کردم! از جاش پاشد و اومد روبروم وایساد و گفت: کاش همون موقع منو کشته بودی! کاش نمی ذاشتی به اینجا برسم آبان! پشیمونم! به قرآن محمد پشیمونم! به همون خدایی که می پرستی پشیمونم! خیال می کنی راحته نفرین پدر و مادر پشت سرت باشه؟! خیال می کنی می شه ندیدنشونو ندید گرفت؟! خیال می کنی تو غربت خوش و خرم کنار ویدا زندگی کردم؟! کاخ آرزوهای ما به شیش ماه نکشیده فرو ریخت!بعدش فقط همو تحمل کردیم و عذاب دادیم! تاوانشو دادم و دارم می دم آبان!
-برو! از اینجا برو! به حرمت این سیاهی که تنمه نمی خوام دعوا راه بندازم! نمی خوام دست رو مرد غریبه ای بلند کنم که 10 سال ازم بزرگتره! برو می خوام تنها باشم!
وقتی دیدم آرمان نمی ره، خودم راه افتادم و ازش فاصله گرفتم. بارون گرفته بود! با انگشتای اشاره و شصتم چشمامو محکم فشار دادم که لااقل اون نباره! نمی خواستم کسی گریه هامو ببینه! نمی خواستم بدونن که هنوز شکسته و خرده ام!
یک کم دورتر نشستم و زل زدم به قبرای روبروم که صدای آشنای بهار گفت:سلام! تسلیت می گم!


سرمو بلند کردم و با تعجب پرسیدم: اینجا چی کار می کنی؟!
-همراه صفا اومدم. دیروز که پسرداییت بهش زنگ زد خونه اشون بودم.
:زحمت کشیدی.
-زحمتی نبود. می تونم به بابک هم سر بزنم. می تونم بشینم یا می خوای تنها باشی؟
یه خرده خودمو جا به جا کردم و کنارم نشست و گفت: وقتی بابک رفت، روم نمی شد برم و جنازه اشو ببینم! روم نمی شد تو مراسماش شرکت کنم! راضی به ازدواج من و سهیل نبود! خیلی سعی کرده بود بهم بفهمونه که سهیل مرد زندگی نیست! خیلی سعی کرده بود راضیم کنه که دست از اون عشق اشتباه بردارم! هیچ وقت نتونستم میونه اشونو درست کنم! آخرش هم عشق مسخره ام بابکو ازم گرفت!
-متأسفم!
:نه بیشتر از من! اندازه ی همه ی دنیا از خودم بدم می یاد! از اون عشق تنفرانگیز! از سهیل! از اینکه هستم و دارم نفس می کشم!
- می تونم بفهمم که چقدر تحملش سخته!
: فکر نمی کردم یه روزی برسه که بابک نباشه و عشق سهیل رو هم نداشته باشم! ... سهیل دست روم بلند کرده بود، یه سمت صورتم کبود بود و وقتی بابک دید نتونستم حاشا کنم. دعواشون شد! مثل همیشه! یکی این گفت و یکی اون و دعوا بالا گرفت! سهیل با چاقو زدش! چاقویی که خودم گذاشته بودم تو پیش دستی کنار قاچهای پرتقالی که واسه اش پوست گرفته بودم! سه ساله گذشته. فقط منتظرم طناب دارو دور گردنش ببینم!
دستم ناخودآگاه رفت سمت گردنم! حس خفگی وقتی رو داشتم که با طناب به لوستر اتاقم آویزون بودم!
پاکت سیگارمو در آوردم و پرسید: ایرادی نداره؟!
سری به علامت منفی تکون داد و در همون حال گفت: صفا دیروز یه چیزایی از شما بهم گفت! می دونم که یه غم بزرگ تو دلته! جالبه آدمای شبیه به هم همدیگه رو پیدا می کنن!
- من و شما شبیه همیم؟
:نیستیم؟! هر دو پر از کینه، هر دو خسته از این همه کینه، هر دو سرخورده از عشق، هر دو منتظر انتقام!
- من دنبال انتقام نیستم!
:پس خیلی با گذشتی!
-گذشتی در کار نیست! اونقدر تو عذاب هستن که جایی واسه انتقام من نمونه! بیشتر دنبال یه راه فرارم! دلم می خواد چشمامو ببندم و همه چی تموم شه! حتی دوست دارم حافظه امو پاک کنم! دلم می خواد به جایی برسم که ذهنم فکر کردن به گذشته رو پس بزنه! اما انگار نمی شه! انگار نمی تونم!
- مادرم گفته اگه من رضایت بدم اون هم رضایت می ده! نمی خوام رضایت بدم! می خوام بمیره!
:مردنش کمکی به از بین بردن عذاب وجدانت نمی کنه!
-می دونم! اما آرومم می کنه!
:مطمئنی صحنه ی آویزون بودن عشق سابقت روی طناب دار نمی شه یه کابوس دیگه واسه ات؟
- نه! نباید بشه!
:امیدوارم همین...
صدای زنگ موبایلم باعث شد سکوت کنم. ونداد بود و گفت می خوان آقاجونو ببرن سمت قبرش! از جام پاشدم و گفتم: بریم امروزو هم تموم کنیم که این کابوس هم به کابوسای دیگه ام اضافه بشه!
از جاش پاشد و گفت: رفتنشون یه کابوسه، نبودنشون یه کابوس دیگه!
وقتی رسیدیم به جمعیت ترجیح دادم کنار بایستم و نگاه کنم. دلم می خواست چهره آقاجون تو آخرین باری که دیده بودمش بشه آخرین تصویر ذهنم ازش! نمی خواستم جنازه اشو ببینم. وایسادم و زل زدم به مامان که از ته دل پدرشو صدا می کرد و آتنا و آفاق که زیر بازوهاشو گرفته بودن و خودشون هم گریه می کردن. نگاه کردم به دایی که بدون توجه به مرد بودنش نشسته بود و گریه می کرد! به خاله پروینی که زار می زد. حتی بابا هم داشت گریه می کرد! نگاهم افتاد به ونداد! پشتش بهم بود و شونه هاش می لرزید! کنارش یه پسر کوچولو وایساده و محکم دستشو گرفته بود! نگاهم چرخید و چشمم روی کسی زوم شد که یه روزی همه ی وجودم بود! نگاهش خیره به من و بهار بود که کنار هم ایستاده بودیم! وقتی دید چشمم روش ثابت مونده سرش رو انداخت پایین و برگشت سمت جمعیت! نمی تونستم اون همه تغییر رو تو چهره اش باور کنم! نمی تونستم باور کنم که اون همه شکسته شده باشه! نمی تونستم بفهمم زندگی با آرمان اونقدر پیرش کرده یا زندگی تو تنهایی و طرد شدنش از خونواده یا عذاب شکستن دل من!
تحمل وایسادن رو نداشتم. نمی خواستم بمونم. یه قدم برگشتم عقب و به بهار که نگاهم می کرد گفتم: نمی خوام اینجا باشم! به ونداد بگو می رم خونه باغ.
راه افتادم سمت خونه باغ و ذهنم آشفته تر از هر وقتی دنبالم کشیده شد.

وقتی رسیدم خونه باغ در باز بود و صدای قرآن بلند. چند نفری هم مونده بودن تا کارا رو انجام بدن. بی توجه به نگاه های کنجکاوشون رفتم توی یکی از اتاقهای طبقه ی بالا و در رو بستم. پالتومو در آوردم و دراز کشیدم روی تخت.
از بهشت زهرا تا خود باغ فقط چهره ی ویدا جلوم بود! باورم نمی شد اینقدر تغییر کرده باشه! شاید نرم شدن ونداد و برگشتنش به خونه به خاطر همین بود! به خاطر اینکه می دید ویدا خودش توی این چند سال بیشتر از هر کس دیگه ای زجر کشیده!
صورت بچه اشو ندیده بودم اما دستشو توی دست ونداد دیده بودم و جوری که خودشو به داییش چسبونده بود! می تونست اون بچه بچه ی من باشه! می تونستم من پدرش باشم تا بخواد از بی پدری به مرد غریبه ای که دو روزه شده بود داییش تکیه کنه!
نگاه بهت زده ی ویدا به بهار آزارم می داد! دلم نمی خواست منو تو اون وضعیت ببینه! دوست داشتم تنهایی و بی کسیمو حس کنه و بفهمه که چی به سر من آورده! دلم نمی خواست سوء تفاهمی پیش بیاد و خیال کنه بی خیال همه چی رفتم پی زندگیم! باید می دید چی به روز من و آینده ام آورده! باید می دید چقدر تغییر کردم ! چقدر بزرگ شدم! باید می فهمید چقدر می تونستم تکیه گاه خوبی باشم برای اون و بچه امون! دلم می خواست حسرت رو تو چشماش ببینم هر چند که فاصله امون خیلی هم نزدیک نبود!
دیدنش بهمم ریخته بود! نمی دونستم پر از تنفرم یا دلتنگی! از این تناقض توی وجودم داشتم دیوونه می شدم!
آرمان هم خیلی تغییر کرده بود! در مورد اون دلم می خواست این جوری باور کنم که گذر زمان تغییرش داده نه عذاب و زجر این 7 سال! در مورد آرمان نمی خواستم باور کنم که تقاص خیانتش به من رو پس داده! دلم می خواست فکر کنم که عذابای اون هنوز مونده! هنوز مونده که آه من دامنشو بگیره!
کدوم گوری بود که دست بچه اش تو دست ونداد بود؟!
ذهنم داشت خیلی چیزا رو مقایسه می کرد. چهره ی ویدا رو روزی که تو فرودگاه داشت می رفت، شکستگی و تکیدگیش رو حالا که برگشته بود! آرمانی رو که اون روز تو اتاق بغلی وایساده بود تو روم و بهم گفته بود زن عقدیمو دوست داره، آرمانی که حالا بعد 7 سال برگشته بود و اظهار ندامت می کرد از کاری که پشیمون شدن نسبت بهش نمی تونست هیچ چیزی رو تغییر بده! خودم رو مقایسه می کردم با آبان هفت سال پیش! آبانی رو که دیگه آبان نبود! دیگه از آبان قبلی هیچ چیزی تو وجودم نبود. از آبان گذشته ای که سرخوش از آینده ی در کنار ویدا بودن زیر بارون می خندید و شعرهای عاشقونه زمزمه می کرد!
بزرگ شده بودیم! هر سه مون توی این هفت سال پیر شده بودیم. هر کدوممون به یک دلیل و به یک عذابی!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ساعت نزدیک 4 عصر بود که در باز شد و ونداد اومد تو. بیدار بودم اما به خیال اینکه خوابم اومد بالای سرم و یه چند دیقه ای وایساد و بعد آروم صدام کرد. ساعدمو که روی چشمام بود برداشتم و نگاهش کردم. با اون ته ریش و چشمای سرخ و لباس مشکی انگار یکی دیگه شده بود. کنار تخت زانو زد و دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت: خوبی؟!
تکونی به خودم دادم و نشستم و گفتم: آره.
- مامانت می خواد ببیندت!
نگرون از اینکه اون هم بخواد منو تو عذاب کشیدن آقاجون مقصر بدونه زل زدم به ونداد. از جاش پاشد و نشست کنارم و گفت: برو ببینش و اگه دوست نداشتی اینجا بمونی می ریم خونه ی شما.
از جام پاشدم و قبل از اینکه برم بیرون ونداد صدام زد، اومد کنارم و گفت: دهن به دهن بابای من نذار باشه؟!
-نمی تونم قولی بهت بدم! بابات باید چشماشو وا کنه و ببینه که دخترش و دامادش از عمر پدرش کم کردن نه من!
:من همه ی اینا رو بهش گفتم! خودش هم می دونه! بار ویدا و آرمان هم کم نکرده! ناراحته، عصبانیه، دست خودش نیست! اونا جوابشو نمی دن! تو هم حرفی نزن که جو متشنج نشه!
- اونا اگه حرفی نمی زنن به خاطر اینه که حرفی واسه گفتن ندارن! من دلیلی نمی بینم که زیر بار همچین خفتی برم و سکوت کنم!
:پس برو مامانتو ببین بریم خونه! این جوری که تو شمشیر از رو بستی مطمئناً جنگ می شه!
-مامانم کجاست؟!
:اتاق بغلی!
پشت در اتاقی که مامان توش بود، اتاقی که توش چک خورده بودم و مشت کوبیده بودم و انگشتام شکسته بود وایسادم و چشمامو بستم و سعی کردم به اعصابم مسلط بشم، بعد چند ثانیه تقی به در زدم و رفتم تو.
آفاق و آتنا و مامان تو اتاق بودن. مامان گوشه ی اتاق نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به دیوار. با ورود من آتنا و آفاق رفتن بیرون. رفتم جلو و زیرلب زمزمه کردم: سلام.
چشماشو باز و بهم دوخت و بعد مکثی سرش رو از دیوار جدا کرد و با صدای گرفته ای که به زور شنیده می شد گفت: کجا بودی؟!
-همین جا!
:سرخاک ندیدمت!
-بودم! زودتر از شما برگشتم.
:بشین کارت دارم!
چهارزانو رو به روش نشستم و منتظر شدم که حرف بزنه. آروم دستاشو آورد جلو و دستمو گرفت و گفت:آبان، پدرم واسه ام خیلی عزیز بود! غم تو و رسوایی اون دو تا پیرش کرد! کمرشو شیکوند! خوشحالم که وقتی داشت سرشو می ذاشت پایین از بخشش تو خوشحال بود! اما دلم می خواد اونقدر بزرگ باشی و اونقدر بزرگی بکنی که نذاری مراسماش بره تو حاشیه! دلم نمی خواد روحش عذاب بکشه آبان! دوست ندارم ببینم تو مراسمش هم همون دعواهایی که یه عمر عذابش داد هست! نمی خوام یه بار دیگه آبروریزی راه بیافته! متوجهی چی می گم؟!
دستمو پس کشیدم و سرمو انداختم پایین. مامان دوباره صدام کرد و گفت:آبان شنیدی چی گفتم؟
-من هیچ وقت با آبروی این خونواده بازی نکردم مامان!
:می دونم! از هر لحاظی که بگی حق داری ولی ازت خواهش می کنم یه خرده خوددار باش! الآن وقت خوبی واسه تسویه حساب نیست!
- من کاری به کار کسی ندارم! به شرطی که کسی هم کاری به کارم نداشته باشه!
:شرط نذار آبان! قول بده صبورتر رفتار کنی! اگه نمی تونی نمون! برو خونه! نمی خوام دعواهای خونوادگیمون یه بار دیگه بشه نقل مجلس! اونم مجلس ختم آقاجون!
-باشه! نمی مونم! می رم خونه! ولی بعدش نگید که تو هیچ کدوم از مراسمای آقاجون شرکت نکردم! گله ای از این بابت نکنین! خب؟!
مامان سری به تأسف تکون داد و گفت:نمی تونی بمونی و برای یکی دو روز هم شده چشم رو بعضی چیزا ببندی؟!
-واسه ندیدن اون چیزایی که شما ازشون حرف می زنی نیاز به کور شدن هست! بستن چشم فایده ای نداره!
: برادرته آبان! بزرگته! یه اشتباهی کرده! پشیمونه! به قرآن پشیمونه!
-پشیمونیش واسه من فایده ای نداره مامان! منو بر نمی گردونه به آبانی که هفت سال پیش بودم! زخمی که ازش خوردمو هیچ جوری درمون نمی کنه! دلم نمی سوخت اگه می یومدن و خوش و خرم کنار هم بودن! دلم این قدر نمی سوخت که حالا می بینم حتی لیاقت همدیگه رو هم نداشتن! حتی نتونستن همو خوشبخت کنن! برادر بزرگتری که ازش حرف می زنی به من، به خودش، به زنش، به بچه اش، به مادرش، به پدرش، به دایی اش، به پدربزرگش، به خواهراش، به پسرداییش و به کل خاندان بد کرده!
-بدی رو با بدی جواب نمی دن! خونو با خون نمی شورن!
:منم این کار رو نکردم مامان! نمی بینی؟! اگه قرار بود خونی رو که ریخته با خون بشورم باید بهش خیانت می کردم! باید از پشت بهش خنجر می زدم! من فقط ندید گرفتمش! از نظر من دیگه نیست! وجود نداره! اینو به خودش هم گفتم به شما هم دارم می گم! قرار نیست دست دوستی منو بذارین تو دست یه مرده! به احترام سیاهی که تنتونه، به احترام پدری که از دست دادین می رم ولی اونی که نباید تو این خونه و تو این مراسما باشه من نیستم! آرمانه! اونی که باید از خجالت خودشو گم و گور کنه من نیستم! آرمانه!
از جام پاشدم و یه خداحافظ زیرلبی گفتم و سعی کردم گریه های مامان رو ندید بگیرم و برم بیرون. در رو که وا کردم دیدم آرمان پشت در وایساده! می دونستم که حرفامونو شنیده! خوشحال بودم که حرفامونو شنیده! با اخم زل زده بودم به صورتش که ونداد از پله ها اومد بالا و گفت: می خوای بری یا می مونی آبان؟!
بدون اینکه نگاه از آرمان بردارم گفتم: بریم! هوای اینجا خفه است! نمی شه حتی نفس کشید!
نزدیک پله ها بودم که صدام کرد. اهمیتی ندادم. نمی خواستم بهش فرصت بدم که بتونه حرف بزنه! حق نداشت حرف بزنه! حرفی واسه گفتن نبود که بخواد اون بگه و من بشنوم!
پایین پله ها رسیده بودم که یه بچه در حال دوییدن رفت تو شکمم و برای اینکه نیافته محکم بازوهاشو گرفتم. صدای خنده ی رها رو وقتی شنیدم که زانو زده بودم جلوی اون بچه و خیره شده بودم به چهره اش! چقدر شبیه ویدا بود! همون چشمها! همون نگاه!
رها اومد جلو و گفت: سلام دایی جون!
اونقدر محو چهره ی اون پسربچه بودم که اصلاً حواسم نبود جواب رها رو بدم. ونداد اومد و دست گذاشت رو شونه ام و گفت: بریم؟!
از جام پاشدم و به رها گفتم: سلام عزیزم. برین با دوستت بازی کنین!
لبخندی زد و گفت:دوستم نیست! پسرداییمه!
سری به علامت باشه تکون دادم و خواستم از سالن برم بیرون که صدای ویدا میخکوبم کرد: آبان صد دفعه بهت نگفتم تو خونه ندو؟!

نفس تو سینه ام حبس شده بود! اصلاً نمی تونستم تکون بخورم! ونداد اومد بازومو گرفت و گفت: بریم؟!
برنگشتم که ویدا رو ببینم! دنبال ونداد کشیده شدم سمت ماشین. ونداد در رو باز کرد و منو فرستاد تو ماشین و در رو بست و رفت نشست پشت رل و استارت زد و دنده عقب راه افتاد و زد از باغ بیرون.
نفسم به زور بالا می اومد. سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم. ونداد بعد یه خرده سکوت گفت: سیگاراتو تموم کردی؟!
وقتی دید جواب نمی دم گفت: آبان؟! چیه؟!چرا حرف نمی زنی؟!
به زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم: از دیروز ظهر هیچی نخوردم! حالت تهوع دارم!
-معلومه از رنگ و روت و لرز توی صدات! وقتی می گم قصد خودکشی داری یه خفه شو می گی و از کنارم رد می شی!
:یادم رفت به دانشگاه و آموزشگاها زنگ بزنم!
-فردا خبر بده که چی شده و بگو فعلاً نمی تونی بری.
:صفا هم اومده بود. ندیدمش. باید بهش زنگ بزنم!
- اومد پیش من. همراه خواهراش و دخترخاله اش و خاله اش بود. مثل اینکه سال مامانش بوده.
: امروز باید یه کلاس جبرانی هم می ذاشتم واسه بچه ها!
- آبان خوبی؟!
: ترجمه هاتم مونده پیشم! فردا باید تحویل بدی.
-آبان؟!
- کلی کار دارم!
ماشین وایساد! ونداد بازومو کشید و گفت: ببینمت!
کنترل ذهنم اصلاً دست خودم نبود.
ونداد تکونم داد و گفت: چیه آبان؟! هوا ورت داشته که ویدا چون اون بچه رو به اسم تو صدا کرده عاشقته؟! اون آبان آبان گفتن از روی عذاب وجدانه! از رو حسرته! ببین منو! به خود خاک برسرش هم گفته بودم حق نداره آبان صداش کنه! می گه آبان چون ناراحته! چون پشیمونه! می گه آبان چون فهمیده خریت کرده و خیانت! اما اینا دلیل نمی شه بخوای بذاریش پای عشق!
-نمی ذارم پای عشق!
:پس چیه؟! چرا این جوری شدی؟! این چه وضعیه آبان؟!
-خسته ام! روم فشاره!
:چرت نگو!
- چرت نمی گم!
:آره قبول دارم که این چند وقت همه چی قاطی پاتی شده و همین جوری داره می باره واسه امون، ولی آبان به مرگ خودم اگه بخوای یه بار دیگه زندگیتو به خاطر اون خواهر بی لیاقت من بهم بریزی هم تو رو می کشم هم اونو! می شنوی؟!
-هوار نکش!
: هوار نکشم تو می شنوی چی می گم؟! آروم باهات حرف بزنم حرف حساب سرت می شه؟! آبان! برنگرد به اشتباهی که 7 سال تموم چوبشو خوردی!
-بر نمی گردم!
:دارم می بینم!
-می شه راه بیافتی؟!
ونداد زل زل نگاهم کرد و بعد سری به تأسف تکون داد و راه افتاد. یه خرده بعد گفت: اسم اون بچه تو شناسنامه آیدینه! از روزی که به دنیا اومده ویدا صداش می کرده آبان ولی نه از روی عشق تو! یا عذاب وجدان داشته می کشتتش یا فکر کرده وقتی برگرده، می تونه با این کار بهت بفهمونه که پشیمونه و می خواد که با تو باشه! آبان نبینم خام این حیله ها بشی ها! اون خواهرمه! هم خونمه! باید هواشو داشته باشم حتی اگه بدترین گناه رو هم مرتکب شده باشه! حتی اگه ته دلم هیچ وقت باهاش صاف نشه! استخونه! نمی تونم بندازمش دور! ولی تو این جریانا دلم می خواد طرف حق باشم! می خوام طرف رفیقم باشم! رفیقی که یه بار از این سوراخ گزیده شده! آبان دلت بلرزه دوباره می افتی تو چاه! خودت هم خوب می دونی آب رفته به جوب بر نمی گرده! عمری که به پای این دختر هدر دادی دیگه هیچ وقت اون عشقو واسه ات بر نمی گردونه! حتی اگه بهش برسی هم خوشبخت نمی شی! همیشه یادت می مونه که با برادرت همدست شده و دورت زده!
-چرا داری اینا رو می گی ونداد؟!
:برای اینکه این بهم ریختگی رو فقط می تونم پای یه چیز بذارم!
- چون داری اشتباه برداشت می کنی پس لطف کن و خفه شو!
:می شه واسه ام توضیح بدی چرا تا مرض سکته رفتی؟!
- بذار پای حسرتم ونداد!
:حسرت چی؟!
-حسرتی که دیگرون گذاشتن به دلم!
: باشه. می ذارم پای حسرت ولی آبان بخوای بری سمت اون عشق پوسیده کلاهمون می ره تو هم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-خوبه! پس اینو هم بدون که اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بچه ی اون حروم لقمه رو آبان صدا کنی با من طرفی! یه بار دیگه سعی کنی دور و ور من بپلکی و گذشته ی پر از کثافتتو واسه ام توجیه کنی بلایی به روزت می یارم که پشیمون بشی! شنیدی چی گفتم؟!
ونداد این بار بی خیال من شد و رفت بازوی ویدا رو گرفت و کشیدش به سمت ساختمون و گفت: برو ویدا تا نزدم یه بلایی سرت نیاوردم! برو تا بابا رو خبر نکردم!
تموم وجودم می لرزید! سرم منگ شده بود و حالت تهوع گرفته بودم! انگار هوارایی که می کشیدم یه بخشیش هم سر خودم بود! سر خودم که با شنیدن برگشت ویدا دلم لرزیده بود! انگار داشتم با داد و بیداد بلایی رو که سرم آورده بودن به خودم گوشزد می کردم!
دستامو گرفتم به زانوم و دولا شدم و سعی کردم با چند تا نفس عمیق حالمو بهتر کنم. ونداد اومد کنارم و بازومو گرفت و گفت:آبان؟! ببینمت؟!
بعد سر ویدا داد کشید: برو یکیو خبر کن! بگو یه لیوان آب بیارن! دِ برو دیگه!
با کمک ونداد نشستم رو زمین. یه دستمال برداشت و گذاشت زیر دماغم و گفت: تکیه بده به این درخت، سرتو یک کم بگیر بالا خون دماغ شدی!
آروم زمزمه کردم: منو ببر! نمی خوام تو این باغ لعنتی باشم!
کنارم زانو زد و گفت: خیلی و خب! می ریم! اصلاً نباید می یاوردمت!
صدای نگرون بابا رو شنیدم که پرسید: چی شده و ونداد گفت: پس کو آب؟!
احسان با فاصله از بابا رسید بهمون و یه لیوان آب هم دستش بود. به زور ونداد یه قلپ خوردم و بابا گفت: پاشو ونداد ببرش درمونگاهی جایی!
ونداد همونجوری که بلند می شد گفت: نیازی نیست! از این باغ بره بیرون حالش خوب می شه! احسان جان بیا کمک کن تا ماشین ببریمش.
به زور همون درخت از جام پاشدم و گفتم: نیازی نیست! خوبم الآن!
سرمو بلند کردم و به بابا چشم دوختم و گفتم:وقتی این سیاهو از تنمون در آوردیم باید شیرینی بدی!
سوالی و نگرون زل زد به چشمام همون جوری که از کنارش رد می شدم گفتم: شیرینی آشتی کنون!
یه ساعت بعد خونه بودیم. خوشحال بودم که توی اون باغ نیستم! سبک شده بودم که حرفامو به ویدا زده بودم! یه آرامشی پیدا کرده بودم! خوشحال بودم که حرصی شده بود از دیدن بهار کنارم! بهار! دلم می خواست بیشتر بشناسمش! دوست داشتم بیشتر باهاش وقت بگذرونم! دلم می خواست به خودم این فرصتو بدم که شاید بتونه واقعاً عاشقش بشه! یا لااقل دوستش داشته باشه! از فردا این فرصتو به خودم می دادم!

فردای اون روز بعد دانشگاه رفتم خونه و یه دوش گرفتم و یه چیزی خوردم و نشستم رو مبل و شماره ونداد رو گرفتم. همینکه گوشی رو برداشت گفت: سلام آبان. تازه می خواستم بهت زنگ بزنم.
-خیره ایشالله؟!
:ماشینم تو این هیری ویری خراب شده! لیست بدم می تونی یه سری وسیله بخری؟
-آره بگو.
:اس ام اس می کنم. فقط آبان تا یه ساعت دیگه می خوایم ها!
-باشه.
:می یاری اینجا یا ...
- می رسونم دستت.
:ساعت4 مراسم ختم آقاجونه. خرت و پرتا رو واسه قبلش باید برسونی.
-باشه. می یارم واسه ات. ماشینت چش شده حالا؟
:چه می دونم! صبح هر کاری کردم استارت نخورد
-باطری خالی کرده؟
:نه بابا باطری رو تازه انداختم روش. حالا سر فرصت یه خاکی می ریزم تو سرش. قربون دستت. کاری نداری؟!
-می بینمت.
:فعلاً .
ده دیقه بعد یه لیست بلند بالا واسه ام اس ام اس کرد. فقط تو این فکر بودم که اون جا هیچ کی ماشین نداره که به من گفتن برم خرید؟!
حاضر شدم و وسیله ها رو خریدم و رفتم سمت باغ و خدا رو شکر ونداد و دایی دم در باغ وایساده بودن و داشتن حرف می زدن و نیازی نبود بخوام برم تو!
ونداد با دیدن ماشین من اومد جلو. شیشه رو دادم پایین و با هم دست دادیم و پرسید: گرفتی؟!
-آره. زودتر نمی تونستی بهم زنگ بزنی؟! نفهمیدم چه جوری حاضر شدم و چه جوری خرید کردم!
:والله قرار بود احسان خریدا رو انجام بده اما یه گیر کاری براش پیش اومد مجبور شد بره.
-مرد دیگه ای هم نبود دیگه؟!
: بابات و بابام که صاحب مجلسن و نباید برن بیرون، آرمان هم که مرد نیست! می موند من که گفتم دیگه، ماشین نداشتم!
لبخندی زدم و گفتم: آرمان مرد نیستو خوب اومدی! وسیله ها عقب ماشینه. بردار که برم.
-نمی یای تو؟!
:نه!
-ناهار خوردی؟!
:آره
- دستشویی نداری؟!
:یعنی چی؟!
-نمی شه به یه بهونه ای نگهت داشت؟!
-نه! برشون دار باید برم!
ونداد در عقب رو باز کرد و همون جوری که نایلکس خریدها رو برمی داشت گفت: شب خونه هستی؟
-نه!
متعجب سرشو بلند کرد. داشتم از تو آیینه نگاهش می کردم! پرسید:کجایی؟!
-می خوام برم کارتون خواب بشم! خب خونه ام دیگه!
خودشو از ماشین کشید بیرون در رو با پا بست و اومد کنارم و گفت: شب می یام پیشت.
-لزومی نداره!
:واسه خاطر تو نمی یام! حوصله اینجا و شلوغی رو ندارم! ماشاالله این خواهرزاده و برادرزاده تو واقعاً رَب و رُب حالیشون نیست! از هیچ کی هم نمی ترسن!
- خواهرزاده ی تو که به داییش رفته! خواهرازده ی خودم هم احتمالاً به باباش! خدافظ
یه خرده دنده عقب رفتم بعد ایستادم و از سرمو از شیشه آوردم بیرون و گفتم:مراسم کدوم مسجده؟
ونداد برگشت سمتم و اسم مسجد رو گفت. تک بوقی زدم و راه افتادم و این در حالی بود که در تموم مدت دایی وایساده بود دم در و داشت نگاهم می کرد!
ساعت چهار و ربع بود که دم مسجد به زور ماشینمو پارک کردم و دست گلی که خریده بودم رو برداشتم پیاده شدم. دلم نمی خواست با شرکت نکردنم تو مراسم سوم آقاجون کسی خیال کنه کم آوردم حتی اگه در درون اونقدرها هم مستحکم نبوده باشم!
از دور دایی و ونداد و آرمان و احسان رو دیدم که دم در وایسادن و خوش آمد می گن. رفتم جلو و اولین نفر احسان بود که منو دید و یه چیزی زیر گوش ونداد گفت. سر ونداد به سمت برگشت و یه لبخند محو هم روی صورتش نشست. رفتم جلوی دایی و چشم دوختم به چشماش و گفت: تسلیت می گم!
این بار فقط بدون حرف نگاهم کرد. ونداد اومد جلو دستمو محکم فشار داد و آروم گفت: خوب کردی اومدی!
با احسان هم دست دادم و دسته گل رو هم دادم دست ونداد و از کنار آرمان که نگاه سنگینش رو حس می کردم رد شدم و همراه ونداد رفتیم توی مسجد. بابا یه گوشه با بعضی از رفیقای بازاریش نشسته بود. با دیدن من که داشتم کفشامو در می یاوردم از جاش پاشد و اومد جلوی در. سلام کردم و باهاش دست دادم. جوابمو داد و رفت کنار که همراه ونداد بریم تو و در همون حال آروم زیر گوشم گفت: مامانت ببیندت خوشحال می شه!
سری به علامت تأیید نشون دادم و همراه ونداد یه گوشه نشستیم. یه ربع بعد ونداد آروم زیرگوشم گفت: دیروز بابام خوابونده زیر گوش ویدا!
آروم پرسیدم:چرا؟
-شاکی بود از اینکه اومده سمت تو و خواسته سر حرفو وا کنه!
:خوبه!خیال می کردم همه چشمشونو روی اشتباه این دو تا بستن و دارن در صلح و صفا باهاشون زندگی می کنن!
-آخ گفتی صفا! صبح زنگ زد گفت موبایلتو می گیره جواب نمی دی.
:سر کلاس بودم. چی کارم داشت؟
-می گفت اگه کاری داریم بهش بگیم انجام بده.رفیق با معرفتی داری! داره کم کم ازش خوشم می یاد!
یه چشم غره بهش رفتم و آروم زیر گوشش گفتم: اگه حسادت می ذاشت چشماتو زودتر وا کنی می تونستی تو هم باهاش رفیق بشی!
سرشو آورد زیر گوشم برد و بی مقدمه گفت: ملیکا و ترمه هم اومدن! بعد مراسم بهت نشونش می دم!
دوباره یه چشم غره دیگه بهش رفتم که زیر گوشم خیلی جدی گفت:نکن این کارو الآن بقیه خیال می کنن چشم پسر حاج طاهر وزیری لوچه!
سرمو انداختم پایین و مشغول بازی با لبه ی پالتوم شدم که کمتر چرت و پرت بگه، مخصوصاً راجع به ترمه!
5 دیقه بعد دوباره زیرگوشم گفت:یه زمزمه هایی هست که آرمان نمی خواد بمونه!
برگشتم با تعجب نگاهش کردم که گفت: قرار بود برای همیشه برگرده اما انگار پشیمون شده.
-چرا؟! حالا که بابا و مامان باهاش کنار اومدن و بخشیدنش دیگه واسه چی می خواد برگرده؟
:نمی دونم والله! ولی بابات که هنو باهاش آشتی نکرده!
-دیروز روح آقاجون سر سفره کنار بابا نشسته بود پس؟!
:فرمالیته است! به خاطر حرف مردم اینجوری تظاهر می کنن!
-کم کم این تظاهرو باور می کنن خودشون! امر بهشون مشتبه می شه که باید با هم کنار بیان.
:بابات به این آسونیا کوتاه نمی یاد.
-برام مهم نیست اگه آشتی کنن!
:دروغ نگو!
-خب مهمه که بقیه به همین راحتی همه چیو فراموش نکنن اما خب از یه طرف هم دلم واسه مامان می سوزه.
:خفه شو! دلت واسه مامانت می سوخت جلوی دهنتو می گرفتی و خونه باغ می موندی!
-جلوی دهن خودمو بگیرم جلوی دروازه غار خواهر و دومادتو نمی شه گرفت!
:بابامو یادت رفت!
دوباره چپ چپ نگاهش کردم که گفت:به قرآن از فردا تو بازار می گن پسر حاج طاهر عیب و ایراد داره! اونوقت دیگه هیچکی بهت زن نمی ده!
-ونداد مراسم ختم پدربزرگته ناسلامتی!
:بسه بابا! غمدونم ترکید بس این چند روز اه و ناله شنیدم! تو هم که نیستی یه خرده سر به سرت بذارم آروم شم! هی مامانت غش می کنه، هی خاله پروین ضعف می ره! هی اون یکی از محسنات باباش می گه، هی این یکی خاطره تعریف می کنه!حالا خوبه امروز با دیدن ملیکا خانم یه ذره روحیه گرفتم والا تو رو هم با این قیافه بخت النصر نمی تونستم تحمل کنم!
-خفه بابا! الآن شیخه یه چیزی بارمون می کنه! از اول مراسم پچ پچ کردیم!
یه خرده سکوت بینمون شد و 10 دیقه بعد تا ونداد خواست یه چیزی بگه یه چشم غره بهش رفتم که با دیدن قیافه اش خودم هم خنده ام گرفت و مجبور شدم لبمو بگزم! اشتباه محض بود نشستم تو مجلس ختم کنار این دلقک! راست می گفت کلاً آدمی بود که فقط می تونست چند روز واسه یه چیز ناراحت باشه و حالا خیلی تحمل کرده بود شرایط غمگین خونه باغ رو و البته از چند وقت قبل هم به خاطر برگشتن ویدا تو لک بود و همه چی پشت هم شده بود براش!

مراسم تموم شده بود.کنار بابا و ونداد وایساده بودم تو حیاط مسجد که مامان اومد سمتمون و صدام کرد. برگشتم به طرفش و سلام کردم. با قیافه ای که رضایت توش موج می زد بازومو گرفت و گفت: کی اومدی؟
-یه ریزه بعد چهار. خوبی شما؟
:بهترم. با ما می یای باغ؟
سری به علامت منفی تکون دادم. همون جوری که نگاهم می کرد گفت: خونه هستی غذا چی می خوری؟! لااقل ناهار و شام رو می یومدی پیش ما.
:گرسنه نمی مونم. نگرون نباشین!
-مادر نیستی که بفهمی!
لبخندی به صورتش زدم و همون لحظه ونداد صدام کرد.سرمو به سمتش برگردوندم و دیدم ملیکا و یه خانم جوون کنارش وایسادن. مامان رفت پیش بابا و برگشتم کنار ونداد و سلام کردم. ملیکا به گرمی جوابمو داد و اون خانم هم که احتمالاً ترمه بود زیرلب سلام کرد. ونداد به ترمه گفت: آبان پسرعمه ام، ایشون هم خانم شفاهی، همکار جدیدمون.
خوشوقتمی گفتم و از بابت اومدنشون تشکر کردم و به ونداد گفتم: با من کاری نداری؟
اخمی کرد و گفت: کجا می خوای بری؟!
-کار دارم!
:حالا وایسا یه ده دیقه بعد با هم می ریم.
آروم بازوشو کشیدم یه سمت دیگه و گفتم: کار دارم ونداد. مگه تو نمی ری باغ؟
زیر گوشم زمزمه کرد: خب خره یه ریزه وایسا یه خرده حرف بزنیم شاید این دختره به دلت نشست!
-ول کن ونداد! از لباس سیاه تنت خجالت بکش!
:چرا آخه! نگفتم بیا برو همین الان عقدش کن که! می گم با دقت بیشتری ببینش شاید خوشت اومد!
-مگه لباسه که با نگاه خوشم بیاد!
:خب واسه همین می گم وایسا دیگه! چهار تا کلوم هم باهاش حرف بزن!
-کاری نداری ونداد! دیرم شده باید برم!
:دیرت شده؟! مگه کلاس داری؟!
-می خوام برم پیش صفا!
ونداد خیره شد به صورت و اخمی انداخت به ابروهاشو مشکوک گفت: واسه پیش صفا رفتن اینقدر عجله داری؟!
-واسه اینکه از نقشه های شوم تو خلاص شم بیشتر عجله دارم!
ونداد با دستش چند تا ضربه به پشتم زد و گفت: برو! برو که بهار خانمت احتمالاً منتظره! برو!
-چرت نگو!
:از همون توی کافه و نگاه های اولت فهمیدم که چشمتو گرفته!
-چرند نگو ونداد!
:چقدر هم که به هم می یاین! تو پاییز! اون بهار!
- ونداد!
:هیس! زهرمار! مگه بد می گم!
-بد نمی گی! داری چرت می گی!
:معلوم می شه! به سلامت. شب می یام خونه پیشت.
سری تکون دادم و از همونجا از ملیکا و ترمه هم خداحافظی کردم و رفتم سمت در مسجد که ونداد صدام کرد. وایسادم و برگشتم سمتش اومد کنارم و خواست چیزی بگه اما پشیمون شد و گفت: هیچی برو.
-چی می خواستی بگی؟
:ولش کن. پشیمون شدم.
-یا حرفی رو نزن! یا کامل بزن!
:خب منم حرفی نزدم دیگه! برو
- مطمئنی نمی خوای بگی؟!
:شب اومدم پیشت با هم حرف می زنیم. فعلاً برو .
اومدم بشینم تو ماشین چشمم خورد به ویدا که دنبال پسرش راه افتاده بود و مرتب صداش می کرد: آیدین وایسا!
تو فکر این بودم که بیچاره اون بچه که 2 سال تموم آبان بوده حالا باید عادت کنه که شده آیدین!
استارت زدم و راه افتادم سمت کافه ی صفا.
وقتی رسیدم صفا پشت دخل نشسته بود و داشت واسه یه مشتری در مورد موضوعی حرف می زد. سلام که کردم سرش برگشت سمت من و با تعجب از جاش پاشد و یه عذرخواهی از مشتریه کرد و اومد کنارم و باهام دست داد و گفت: اینجا چی کار می کنی؟!
-اومدم سر کارم!
:جدی دارم می پرسم آبان!
-منم جدی جواب دادم!
:لزومی نداشت!
-خودم خواستم. حوصله ام سر رفته بود گفتم بیام پیشت.
دستی به پشتم زد و هدایتم کرد سمت پیشخون و گفت: بشین برم دو تا قهوه بیارم و حرف بزنیم.
نشستم پشت دخل اما دمغ بودم. با حساب کتاب من بهار باید الآن پشت میز شماره شیش نشسته بود ولی با خالی بودن میز معلوم بود که نیومده. روم هم نمی شد از صفا بپرسم!
با دو تا قهوه اومد و کنارم نشست و گفت: خب! چه خبر؟! تشییع جنازه ی پدربزرگت ندیدمت!
-حالم خوش نبود زودتر از بقیه رفتم.
:بهار بهم گفت. چیزی شده؟!
-نه چطور؟!
:نمی دونم ولی انگار بهم ریخته ای!
-نه خوبم.
:الآنو نمی گم. این چند وقته رو می گم! نکنه باز عاشق شدی و باز خونواده ات ناراضین؟!
-هه! نه!
:پس چی؟! نگو چیزیت نیست که باور نمی کنم. این همه نگرونی پسرداییت هم بی خودی نیست مگه نه؟
شونه هامو به علامت ندونستن انداختم بالا و گفتم: اون عادت داره همیشه نگرون من باشه!
-به هر حال کمکی اگه از دست من ساخته است بگو.
:ممنون. دخترخاله ات امروز نیومده.
-نمی دونم امروز چرا نیومده. بعضی روزا نمی یاد. بهم گفت که جریان بابکو واسه ات گفته.
:تو چرا بهم نگفته بودی که یه همچین اتفاق ناراحت کننده ای واسه اتون افتاده؟
-جریان مال سه سال پیشه. همون موقع که من و تو یه خرده کم تر همو می دیدیم. خودتم که اینقدر درگیر مشکلاتت بودی که نشد دیگه بهت بگم. زنگ می زدم چی می گفتم؟! یه نامرد پسرخاله ام رو کشته؟!
:تکلیف طرف تا کی معلوم می شه؟
-تکلیفش معلوم شده. منتظرن پول دیه اش جورشه.
:خاله و شوهرخاله ات هم راضین به اعدام؟
-شوهرخاله ام که فوت شده. بهار چفت واستاده و می گه باید اعدام شه. خاله ام دل رحمه! با اینکه یه دونه پسرشو از دست داده بازم دلش نمی یاد یارو رو اعدام کنن!
:تو چی؟!
-من؟! من که کاره ای نیستم.
:می دونم ولی می گم دوست داری اعدام شه؟
-نمی دونم والله. بابک خیلی حیف بود. خیلی پسر خوبی بود. عین داداشم دوستش داشتم ولی خب رفت دیگه! با اعدام سهیل، بابک زنده نمی شه که!
: با دخترخاله ات حرف زدی؟ اینکه بی خیال اعدام بشه؟!
-اصلاً نمی شه در این مورد باهاش حرف زد!
:جریان اون میز چیه؟! اون روز اومد و وقتی دید میز خالی نیست کلی شاکی شد!
-هر وقت با سهیل می اومدن اینجا پشت اون میز می نشستن! انگار اولین بار اونجا نشسته بودن.
:حالا می یاد و می شینه اون پشت که خودشو زجر بده؟!
-احتمالاً!
یاد حرف بهار افتادم وقتی گفته بود می یاد اینجا که کینه ها رو یادش بمونه! صدای صفا منو از افکارم جدا کرد. اشاره ای به قهوه کرد و گفت: سرد شد. بگم عوضش کنن.
-نیازی نیست. نمی خورم.
بعد یه خرده سکوت صفا گفت: بهار دختر خود ساخته ایه. قبل این اتفاق خیلی شاد و سرزنده بود. به الآنش نگاه نکن که خنده ای رو لبش نیست، هر جایی پا می ذاشت اونجا پر از سر و صدا و شور می شد! اصلاً وقتی نبود انگار یه چیز بزرگی کم بود. انگار همه جا سوت و کور بود. برعکس بابک که خیلی جدی و ساکت بود، بهار خیلی اهل برو و بیا و ورجه وورجه بود. وقتی با سهیل آشنا شد انگار دنیا رو کنار خودش داشت! از عشق زیاد کمبودها و ایرادهای سهیل رو نمی دید! خاله ام و بابک خیلی سعی می کردن چشماشو وا کنن اما خب! خودت می دونی دیگه! به زور و با قهر و دعوا با هم عقد کردن. چند ماه نگذشته بود که یه غروب خاله ام زنگ زد بهم. گوشیو که جواب دادم فقط صدای جیغ و گریه می یومد! حالا فکر کن من چه حالی شدم اون لحظه! اصلاً نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم خونه اشون.
بابک همون موقع تموم کرده بود. وقتی رسیدم پلیس دم در خونه بود. مثل اینکه سهیل خودش زنگ زده بوده و خبرشون کرده!
:همین یه برادرو داشته؟
-بابک بوده و بهار.
صدای زنگوله در اومد و پشتش بهار سلام کرد. سرمو بلند کردم ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لبم و صفا جوابش رو داد و اون کنجکاو از صفا پرسید: چیز خنده داری تو من هست؟!
صفا از جاش پاشد و گفت: نه همینکه گفتم بهار در رو وا کردی و اومدی تو!
-پس داشتین غیبت می کردین!
:داشتم می گفتم بهار دوست داره بره کلاس زبان اما تنبلی می کنه!
یه نگاه به صفا که حالا پشت سر بهار وایساده بود انداختم. چشمکی بهم زد یعنی سکوت کنم. به بهار نگاه کردم و پرسیدم:واقعاً ؟
- بحث تنبلی نیست. حوصله ام نگرفته که برم ثبت نام کنم.
صفا منوهای روی یکی دو تا میز رو مرتب کرد و برگشت کنارم نشست و گفت: حیفه بهار. اون همه خوندی برو تمومش کن مدرکتو بگیر. ببین آبان می تونه تو یکی از این آموزشگاهایی که تدریس می کنه اسمتو بنویسه.
-حوصله ی درس خوندن ندارم.نمی تونم تمرکز کنم، چیزی یاد نمی گیرم.
:حداقلش اینه که وقتت پر می شه. کمتر هم می یای اینجا و پولتو حروم می کنی!
-اگه واسه این می خوای بفرستیم کلاس که دیگه اینجا نیام سخت در اشتباهی!
:اینجا هم بیا! قدمت سر چشم! ولی کلاس زبانت رو هم برو.
-باشه داداش! بذار فکرامو که کردم به آقا آبان خبر می دم.حالا یه قهوه ی ترک با...
سرمو بلند کردم و ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لبم و گفتم: شیر و شکر!
بهار هم با لبخند سری تکون داد و رفت نشست سر جای همیشگیش. صفا کنجکاو پرسید: به چی لبخند زدی؟!
-یه چیزی بود بین من و دخترخاله ی جناب!
:چه چیزی اونوقت؟!
-حالا!
صفا آروم زد تو بازومو گفت: جواب سربالا نداشتیم ها!
اومدم جوابشو بدم که موبایلم زنگ خورد. ونداد بود. گوشی رو که برداشتم گفت: سلام پیش صفایی؟!
-آره. چطور؟! ماشین لازم داری؟!
:نه بمون منم دارم می یام اونجا.
-باز چی شده؟!
:هیچی! مگه قراره طوری بشه؟!
-آخه هر بار که تو اومدی اینجا یه کاری داشتی یا یه خبر شومی می خواستی بدی!
:نه بابا! زدم از اون غمکده بیرون گفتم بیام پیشت که شب با هم برگردیم خونه! دلم پوسید اونجا!
-بیا منتظرم.
:فعلاً
تماسو قطع کردم و صفا گفت: ونداده؟
-داره می یاد اینجا.
:چیزی شده؟!
-نه. حوصله اش سر رفته می یاد که شب با هم بریم خونه.
:خونه ی پدربزرگت نیستی؟
-نه!
:هنوز بعد هفت سال درگیر اون مشکلی؟!
حرفی نزدم. هر چی می گفتم دروغ بود. اون که از ماجرای اصلی خبر نداشت. پس سکوت کردم. سفارش بهار آمده شده بود و روی میزش بود. داشت یه مجله ای رو می خوند. دودل بودم که اگه بلند شم و برم پیشش صفا ناراحت می شه یا نه. یه خرده به صفا که داشت سفارش یه مشتری رو حساب می کرد نگاه کردم و از جام پاشدم.
نمی تونستم بفهمم چی تو وجود این دختر بوده که از روز اول واسه ام جلب توجه کرده. نمی تونستم بفهمم چرا پاهام به سمتش کشیده می شه! فقط یه حسی ته دلم بود که منو به سمتش ترغیب می کرد.
رفتم کنار میزش و پرسیدم: می تونم بشینم؟
سرشو از مجله آورد بیرون و نگاهم کرد و با سر جواب مثبت داد. نشستم و گفتم: قبل از اینکه بیای صفا داشت داستان برادرت رو می گفت.
نگاهش رو به نگاهم دوخت و گفت: پس جریان کلاس زبان؟!
-دروغ گفت که ناراحت نشی!
:آهان! پس داشتین غیبت می کردین! نگفت بهار اونقدر کور بود که بدی های سهیل رو ندید و پای اون آشغالو به زندگی خونواده اش باز کرد؟!
- خاصیت عشق همینه! باید چشماتو ببیندی و همه ی وجود طرف مقابلت رو بخوای با همه ی کم و کاستی هاش.
:پس چیز بی خودیه این عشق!
-شاید!
:هنوز شبا صدای بابکو می شنوم! هنوز می شنوم که داره باهام بحث می کنه که این پسر به درد تو نمی خوره.
- از طرف بابک هیچ وقت هیچ برخورد تندی با سهیل نشده بود؟!
:بابک اصلاً آدم حسابش نمی کرد. سهیل می دونست که بابک راضی به این ازدواج نیست! از همون اول نسبت بهش کینه به دل گرفت. می دونی به یه نتیجه ای رسیدم. اکثر ازدواجایی که خونواده ها توش راضی نباشن ختم به خیر نمی شه! کاش هیچ وقت عاشق نمی شدم. شاید الآن هم بابک زنده بود و هم سهیل آزاد!
-پس نگرون اون هم هستی!
:اصلاً
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
صفحه  صفحه 3 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آبان ماه اول زمستان است


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA