ارسالها: 23330
#51
Posted: 18 Nov 2014 10:44
یه ساعتی می شد از حموم اومده بودم بیرون و یه قرص خورده و دراز کشیده بودم روی تخت. صدای حرف زدن ونداد می اومد اما نمی دونستم داره با کی حرف می زنه. اصلاً حالم خوب نبود. فکر بهار دست از سرم بر نمی داشت. چشمامو که می بستم چهره اش جلوی چشمام بود.هیکل ریزه میزه اش، لبخند شیرینی که خیلی کم روی صورت پر از غمش می نشست و چال قشنگی که روی لپش می افتاد! بعد یاد اون لحظه ای می افتادم که رجا در شیشه ای کافه رو هول داد و رفت و نشست پشت میز روبروی اون! نمی خواستم به چیزی که ونداد بهم تو روز تولد صفا گفته بود فکر کنم! حتی گریز ذهنم به همچین قضیه ای دیوونه ام می کرد!
صدای باز شدن در اومد. به خیال اینکه ونداده چشمامو بستم اما صدای بابا باعث شد غلت بزنم و به سمت در برگردم. اومد تو و در رو بست. سلام کرد و گفت: حوصله اشو داری با هم حرف بزنیم؟!
از جام بلند شدم و اون هم یه قدم اومد جلوتر و گفت: ونداد می گفت خیلی رو به راه نیستی؟
با دست فشاری به شقیقه هام آوردم تا از دردش کم بشه و گفتم: خوبم!
بابا آروم گفت: مامانت از عصری نشسته تو خونه به گریه!
-به خاطر مامان و ناراحتیهاش اینجایین؟!
:به خاطر اینکه می دونم حسابی با حرفاش عصبی و ناراحتت کرده اینجام! واسه خاطر دیدن تو اومدم!
-ممنون! لطف کردین!
:متلک نگو آبان!
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم. بابا از جاش بلند شد و گفت: می یای پایین؟! ونداد چایی دم کرده.
سری به علامت مثبت تکون دادم و بابا رفت. تو این هیر و ویر فقط اومدن بابا رو کم داشتم! با اکراه از جام پاشدم و وقتی به نیمه ی پله ها رسیدم دیدم مامان هم روی مبل کنار بابا نشسته!
بعد یه تعلل کوتاه چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و زیر لب سلام کردم. ونداد از جاش پاشد و گفت: بشین برم چایی بریزم. حموم بودی می چسبه!
کلافه از موقعیت ناخواسته ای که توش گیر کرده بودم نشستم روی دورترین مبل به مامان و بابا!
مامان لب وا کرد که حرفی بزنه اما بابا دستشو آورد بالا و گفت: اجازه بده خانم! آبان از من و مادرت ناراحت و دلگیری آره؟!
سرمو بلند کردم و اول نگاهی به مامان و بعد به بابا انداختم و دوباره زل زدم به گلای قالی! بابا دوباره پرسید:به خاطر اینکه مجبور شدم آرمانو توی اون خونه راه بدم ازم ناراحتی! این مثل روز روشنه! مجبور بودم آبان!دکترش ازم خواست! می گفت کوتاه اومدن من قدم بزرگیه واسه خوب شدن اون! فقط و فقط به خاطر این زن که تا امروز به خاطر شما این همه زجر کشیده قبول کردم آبان!
زیرلب زمزمه کردم: برام مهم نیست! دیگه هیچی برام مهم نیست!
بابا از جاش پاشد و گفت: این جوری حرف نزن آبان!
سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش و گفتم: دارم واقعیتو می گم! مگه خودتون بهم یاد ندادین که دروغ نگم!
-یعنی چی که هیچی برات مهم نیست!
:دیگه برام مهم نیست تصمیمتون چیه! برام اینکه منو و احساسمو نادیده می گیرین دیگه اهمیتی نداره! دارم باهاش کنار می یام!
همینکه بابا خواست چیزی بگه مامان از جاش پاشد و اومد سمتم و گفت: چرا این حرفو می زنی آبان؟! چرا فکر می کنی ما نادیده می گیریمت؟! مگه می شه آدم بچه اشو نبینه؟! خیال می کنی غم تو غم من نیست؟! خیال می کنی دلنگرونی تو رو ندارم که این جوری خودتو اسیر و ابیر کردی؟! خیال می کنی یه لقمه غذای خوش از گلوم پایین رفته تو این مدت وقتی همش به فکر اینم که چی می خوری و ناهار و شامو چی کار می کنی؟!
-کاشکی مشکل من خوردن بود!
: خوردن هم یه قسمت از این زندگیه! به خودت نگاه کردی؟! نمی بینی چقدر ضعیف شدی؟! چرا فکر می کنی ما اینا رو نمی بینیم یا خیلی راحت داریم از کنارشون می گذریم؟! من دارم از غم تو، از غم آرمان، از این همه بدبختی که گریبونمونو گرفته دق می کنم آبان! کدوم مادری می تونه ببینه بچه هاش این جوری از هم متنفرن؟! تا وقتی آرمان نبود می گفتم عیبی نداره، به هر حال اون هم پی زندگیشه! اما الآن که هست، الآن که می بینم همه چیشو باخته و داره نابود می شه، نمی تونم بی تفاوت بگذرم! من یه مادرم آبان! حتی نمی خوام یه خار به پای یک کدومتون بره! واسه تو هم دلنگرونم! واسه اون همه ناراحتی تو هم دارم دق می کنم ولی نمی تونم از کنار زجری که آرمان داره می کشه هم بی تفاوت بگذرم! آبان باور کن نمی تونم بین شما دو تا یکی رو انتخاب کنم! می دونم که نمی شه دو تاییتونو با هم داشته باشم، اما دلم می خواد همه ی سعیمو بکنم که آرمان به زندگی عادیش برگرده!
از جام پاشدم و گفتم: خوبه! این خیلی خوبه! امیدوارم موفق باشین.
اومدم برم از پله ها بالا که بابا گفت: داریم حرف می زنیم آبان!
برگشتم سمتش و گفتم: حرف دیگه ای نمونده بابا! قراره آرمان تا خوب شدنش تو اون خونه بمونه! خیلی خب! خونه ی خودتونه اختیارشو دارین! منم مشکلی ندارم. اینجا هم جام خوبه هم آرامش دارم! به شرطی که به خاطر این و اون این آرامش زیر سوال نره!
-این و اون یعنی کی؟!
:یعنی همین اصرار بی خودی واسه رفتن به عروسی دخترعمه ای که از عهد قلقله میرزا ندیدمش!
-تا کی می خوای اینجا بمونی؟
:تا وقتی آرمان تو اون خونه است! شاید هم تا همیشه! شاید بخوام کلاً مستقل بشم!
-پس لااقل بذار برات یه خونه وسط شهر بگیرم که مجبور نباشی هر روز این همه راه رو بری و بیای! اینجا از همه چیز و همه جا دوری!
:من اینجا راحتم!
مامان از جاش پاشد و با لحن ملتمسی گفت:ما ناراحتیم آبان! اینجا موندنت خطرناکه! شبی، نصف شبی یکی بیاد از این دیوارای کوتاه بالا و خرخره اتونو بچسبه چی کار می خواین بکنین دو تایی با دست خالی؟!
-به ونداد هم گفتم، لزومی نداره به خاطر من خودشو به دردسر بندازی! هیچ کس نباید به خاطر من روال زندگیشو بهم بزنه! نه شما، نه بابا، نه آرمان، نه ونداد، نه هیچ کس دیگه! ونداد هم هر وقت خواست می تونه برگرده خونه اش!
ونداد که تا حالا سر خودشو تو آشپزخونه گرم کرده بود با یه سینی چایی اومد بیرون و گفت: بیاین بشینین چاییش حال می ده! تازه دمه!
رفتم نشستم روی مبل و مامان و بابا هم نشستن و ونداد سینی رو گذاشت روی میز و همون جوری که فنجونای چایی رو می ذاشت کنار هر کدوممون گفت: خودم دوست دارم که اینجام! تا حالا دیدی من کاری رو که دوست ندارم انجام بدم؟! عمه شما هم بی خودی نگرونین. کسی هم اگه بتونه بیاد تو باغ پاش به توی ساختمون نمی رسه! اون بار هم آرمان کلید داشت که تونست بیاد تو!
سرمو بلند کردم و زل زدم به صورت در هم مامان! انگار از یادآوری اتفاقی که افتاده بود خیلی به هم ریخت! نگاهم از صورت اون رفت روی صورت ونداد که روبروم نشسته بود و نگاهم می کرد. حس کردم برای گفتن حرفی مردده! یه لحظه انگار بهم شوک الکتریکی وصل کرده باشن تکونی خوردم و به مغزم خطور کرد که نکنه بخواد در مورد ویدا و اینکه مامان ازم خواسته بهش بابت آرمان زنگ بزنم حرف بزنه! از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه و ونداد رو صدا کردم. اومد و از همون دم در سوالی نگاهم کرد. آروم دستشو گرفتم و کشیدمش توی آشپزخونه و پچ پچ وار گفتم: یه وقت حرفی از ویدا نزنی!
-چرا؟!
:چرا چی؟!
-خب می خوام بدونم چرا عمه همچین کاری رو از تو خواسته! اون که همه خرده فرمایشاش مال منه! چرا از من نخواست با ویدا حرف بزنم؟!
:هیس! یواش تر! الآن وقت این حرفا نیست!
-وقت این حرفا نیست چون عمه ازت نخواسته بوده آره؟! بذار اینا برن من درستت می کنم آبان!
:باشه! بذار اینا برن هر کاری خواستی بکن!
-دمار از روزگارت در می یارم!
:روزگار دمار منو در آورده تو دیگه نیازی نیست زحمت بیافتی!
ونداد لبشو با حرص گزید و سری به علامت تأسف تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون. پارچ آب رو از یخچال در آوردم و یه لیوان آب ریختم و تا ته سر کشیدم بلکه یه خرده از حرارتم کم شه و بعد رفتم بیرون.
بابا داشت وسط هال راه می رفت و سیگار می کشید. چایی ها دست نخورده مونده بود تو پیش دستی ها و مامان آروم آروم داشت گریه می کرد!
کنار در آشپزخونه وایسادم و پرسیدم: چیه مامان؟! چرا گریه می کنی؟!
سرشو بلند کرد و زل زد به صورتم و با بغض گفت: چی بگم؟! چی بهت بگم وقتی مادر نیستی و نمی تونی منو درک کنی؟!
-چی کار می تونم بکنم که این جوری نباشی؟!
:نمی دونم!
-کاری هست که بتونم بکنم اصلاً؟! مامان تقصیر من نیست که دیگه به خونواده امون نمی شه گفت گرم و صمیمی!
:می دونم!
- پس این جوری نکن! منو بیشتر از اینی که در عذابم عذاب نده!
: دست خودم نیست آبان! نمی تونم اون خونه رو بدون تو تحمل کنم!
-خیال کن رفتم خارج! خیال کن رفتم دانشگاه یه شهر دیگه درس بخونم! خیال کن اصلاً زن گرفتم!
:نمی شه آبان! نمی تونم این خیالای شیرینو باور کنم وقتی تو توی همین شهر، زیر گوشم داری تو تنهایی اذیت می شی!
-بیام تو اون خونه بیشتر اذیت می شم! بخوام آرمانو ببینم بیشتر زجر می کشم! اونو هم بیشتر از اینی که هست بهم می ریزم! یه خرده احساستو بذار کنار مامان! اینا رو من نباید بهت بگم! شما باید این چیزا رو یادم بدی!
مامان که سعی می کرد جلوی لرزش چونه و ریختن اشکش رو بگیره با صدای لرزون و پر بغضی گفت: بذار برات یه خونه بگیریم! نمی خوام اینجا باشی!
-این باغ مال منه!
:این باغ پر از خاطره هاییه که تو رو ذره ذره نابود می کنه آبان! خود من هر بار که پامو توی این باغ می ذارم مغزم می خواد بترکه! چه جوری می خوای اینجا دووم بیاری؟!
-هر وقت دیدم نمی تونم تحمل کنم بهتون خبر می دم!
:اگه اونوقت دیگه خیلی دیر شده باشه چی؟!
-دیر واسه چی؟!
:آبان نمی خوام هوایی بشی! نمی خوام دوباره...
-مامان!
صدای دادم اونقدر بلند بود که ونداد و بابا یه لحظه جا خوردن! عصبی و با تموم قدرت انگشت سبابه و شصتم رو دو طرف پیشونیم گذاشتم و فشار دادم و در همون حال گفتم: من خسته ام! روز خوبی هم نداشتم! می خوام برم بخوابم! شب به خیر.
نایستادم که بابا یا مامان بخوان چیزی بگن و رفتم بالا و در اتاق رو بستم. دلم نمی خواست سر و کله کسی دوباره پیدا بشه و منو از تنهایی جدا کنه! بهش نیاز داشتم!
خسته و خواب آلود بودم اما باید در مورد برنامه فردا با ونداد حرف می زدم. باید یه جوری راضیش می کردم که با ما بیاد. روی مبل گوشه ی اتاق نشستم و سرمو تکیه دادم به پشتیش و زل زدم به سقف.
بهار وقتی کنارم راه می ره یه سر و گردن از من کوتاه تره! خیلی لاغر و ریزه است، نمی دونم لاغریش مال اون همه غم و غصه است یا از اول همین جوری بوده. هر چی هست دوستش دارم! اینکه شاید یه روزی بتونه بهم تکیه کنه واسه ام شیرینه!
هه! بهار! شاید اون تکیه گاه دیگه ای داره! شاید تو خیالش شروع دوباره اش به رجا ختم می شه!
کف دستامو گذاشتم روی چشما و پشیونیم و فشارشون دادم! صدای باز شدن در اومد و بعدش ونداد گفت: یه مسکن می خوری برات بیارم؟!
-برو ونداد!
:چیزی شده؟!
-نه! می خوام تنها باشم!
:خیلی و خب! ولی نگو نه چون می شناسمت و می دونم یه چیزی از عصری که اومدی خونه بدجوری داره اذیتت می کنه!
دستامو از روی سرم برداشتم و صاف نشستم و خیره چشماش شدم و گفتم: آره! یه چیزایی خیلی وقته که اذیتم می کنه!
ونداد اومد و نشست روی تخت و گفت: اون مسئله ی جدیدی که از عصری داره آزارت می ده چیه؟!
-موضوع جدیدی نیست!
:ویداست؟!
پوزخندی نشست روی لبم و گفتم: چرت نگو!
-پس چی؟! با بهار حرفت شده؟!
:نه!
-مطمئنی؟!
نگاهم که به دستای تو هم گره کرده ام بود رو بالا آوردم و دوختم به چشمای کنجکاو ونداد و گفتم: چیه؟! نکنه طبق معمول تو از همه چیز خبر داری؟!
-نه! ولی این حالتو می تونم بفهمم!
:مطمئنی پیغمبر نیستی و همه چی بهت وحی نمی شه؟!
-مطمئنی امشب نمی خوای پاچه ی منو بگیری و دق دلی بقیه رو سر من خالی کنی؟!
:اگه پر به پرم بدی بدم نمی یاد!
-پس با بهار حرفت شده!
:چه جوری بین این دو تا ربط پیدا کردی؟!
- ربط این دو تا رو پیدا نکردم! اما این نگاهو می شناسم! این قرمزی چشما و این گر گرفتنا مال فکر و خیال و غرق شدن تو گذشته نیست!
:همون که گفتم! علم غیب داری!
-آره! البته با کمک تقلبایی که صفا بهم می رسونه!
اخم غلیظی نشست رو صورتم و ونداد از جاش پاشد و رفت دم پنجره و گفت:وقتی گوشیتو جواب نمی دی مجبورم زنگ بزنم به رفیقات! کی از صفا بهت نزدیک تر!
-اونم آمار دقیقه به دقیقه ی منو داره آره؟!
:نه! ولی فکر می کنم وقتی بهار با گریه می ره خونه و مامانش نگرون زنگ می زنه به صفا خیلی راحت می شه ربط مسائلو به هم پیدا کرد! قیافه ی زار و داغون تو هم که نیازی به تفسیر نداره! سر چی حرفتون شده که این جوری بهم ریختی؟!
-کجای من این جوری به هم ریخته است که اینقدر بزرگش می کنی؟!
ونداد برگشت سمتم و گفت:الآن داری سعی می کنی با تظاهر به خوب بودن منو گول بزنی؟!
-الآن دارم سعی می کنم تو رو یه جوری راضی کنم که فردا باهامون بیای کوه!
:اه؟! مگه برنامه اتون سر جاشه؟!
-آره!
:چه جوریاست؟! مگه نزدین به تیپ و تار هم؟! پس برنامه ی کوه رفتنتون واسه چیه دیگه؟!
-یه قرار بوده که هنوز سر جاشه!
:پس اوضاعتون اونقدرا هم که پسرعمه ی بهار به صفا گفته وخیم نیست!
اخمی نشست رو صورتم که از دید ونداد پنهون نموند. یه قدم اومد جلو و موشکافانه نگاهم کرد و گفت: نکنه به خاطر این پسره حرفتون شده؟!
-حرفمون نشده ونداد!
:پس چی؟!
-هیچی! فردا می یای؟!
:قیافه ام به سر خرها می خوره؟!
-تو کل هیکلت شباهت عجیبی به اون موجود داره!
ونداد پرید سمتم و قبل از اینکه دستش بهم برسه در رفتم از اتاق بیرون! داشتم از پله ها می رفتم پایین که صداشو شنیدم: مگه تا صبح تو باغ بخوابی! والا هر جای این خونه که بری گیرت می یارم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#52
Posted: 18 Nov 2014 10:45
رفتم توی آشپزخونه و همون جوری که دو تا چایی می ریختم برگشتم سمتش که وایساده بود دم در آشپزخونه و گفتم: ازت نمی ترسم الکی تهدید نکن! می یای دیگه؟!
-نچ!
:مسخره بازی در نیار! صفا و یکی دو تا از دوستاش هم هستن!
-جدی؟! چیزی به من نگفت!
:قرار نیست عین مأمور دو صفر هفت مرتب بهت گزارش بده!
- منو می خوای ببری که میونه اتونو بگیرم و رابطه اتونو خوب کنم؟!
:خیال کن آره!
-پس متأسفم نمی یام!
:چرا؟!
-واسه اینکه خودت نظرمو در مورد این رابطه می دونی!
:نظرتو بذار تو جیبت شپشا ازش تغذیه کنن! صبح بیدارت می کنم!
-نمی یام به جون تو. نه حسش هست، نه انگیزه اش! باز حالا اگه ملیکا بود یه حرفی! برین خوش باشین! هر چند که می دونم جز گیس و گیس کشی چیزی نصیبت نمی شه!
یه لیوان چایی رو دادم دست ونداد و یکی دیگه رو هم گذاشتم روی میز و گفتم: بیا می ریم اونجا شاید یه دختر خوب و با کمالات و جادار و زیبا و مطمئن واسه ات پیدا کردیم!
ونداد هم نشست پشت میز و گفت: هان؟! فکر بدی هم نیست ها! فقط به نظرت می تونیم یکی رو پیدا کنیم که هم تیپش شبیه ملیکا باشه و هم قیافه اش و هم رفتارش، ضمن اینکه اسمش هم ملیکا باشه؟!
-کلاً ملیکا رو می خوای دیگه؟!
:اوهوم!
-اوهوم و کوفت! جلوی اون دهنتو می گرفتی که حالا عین خر تو گل نمونی!
:دومین باریه که این حیوون بی آزار رو به من نسبت می دی! حواست باشه!
-آره راست می گی! باید حواسمو جمع کنم حیوون بیچاره گناه داره!
ونداد نیم خیز شد سمتم، به اجبار دستامو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم: ببخشید!
دوباره نشست سر جاش و گفت: همین جوری که نمی شه! باید هر چی من می گم انجام بدی تا ببخشمت!
-بگو!
:هر چی می پرسم جوابمو درست و حسابی می دی آبان!
جمله ی آخرش اونقدر جدی بود که بتونم حدس بزنم از چی می خواد بپرسه! دست به سینه تکیه دادم به صندلی و منتظر موندم. یه قلپ از چاییش خورد و گفت: با ویدا چی کار داشتی؟!
تو سکوت زل زدم به صورتش. یه خرده مکث کرد و پرسید: در واقع با شماره ویدا چی کار داشتی؟!
سعی کردم دروغی بهم ببافم اما دروغم نمی یومد! یه خرده سرمو خاروندم و گفتم: برای روز مبادا می خواستم!
-مبادا؟! که اگه با بهار بهم زدی بری طرف اون؟!
:نه!
-پس چی؟!
دوباره ساکت شدم. دو دل بودم فکری رو که از چند وقت پیش توی ذهنم بود و قصد انجامش رو داشتم به ونداد بگم یا نه! می تونستم هم خودمو از اون موقعیت خلاص کنم و هم مقدمات انجام دادنش رو با کمک ونداد جور کنم. وقتی دید سکوتم طولانی شده گفت: داری فکر می کنی چه چاخانی بارم کنی؟!
-نه!
سری به علامت منتظر بودن تکون داد و آروم با انگشتاش روی میز ضرب گرفت. یه قلپ از چاییم خوردم و گفتم:اگه بگم دست از سرم بر می داری؟!
-آره!
:به خاطر آیدین باهاش کار دارم! البته بهت که گفتم شماره اشو سیو نکردم! اصلاً شماره اشو ندیدم! اصلاً می شه تو گوشیت شماره ای هم پیدا کرد بس که چرت و پرت سیوشون کردی؟!
-به خاطر آیدین؟!
:آره!
- آره و مرگ! باید با بادکش از دهنت حرف کشید؟! با آیدین چی کار داری؟!
:می خوام این باغو بزنم به نامش!
چشمای ونداد تقریباً از حدقه افتاد بیرون! متعجب زل زد به من و منتظر توضیح بیشتر موند. یه قلپ دیگه از چاییم خوردم و گفتم: فکر نمی کنی اونی که بیشتر از همه زندگیش تباه شده اون بچه است؟! خودم این باغو نمی خوام! نمی خوام هم به پدرت بدمش! حتی نمی خوام بهش بفروشمش! می خوام بچه ای رو که هم پای من آینده اش تباه شده یه جوری نجات بدم!
-داری شوخی می کنی؟!
:از خیلی قبل تر به فکرش بودم. فقط جرأت نداشتم به کسی بگم. می ترسیدم بذارین پای علاقه ام به مادر اون بچه!
-قیامت می شه آبان اگه همچین کاری بکنی!
:من کارم از قیامت گذشته! زندگیم مدتهاست که تو جهنمه!
-آرمان می کشتت!
:به اون جاهاشم فکر کردم! نمی ذارم بفهمه!
-می دونه که باغ به نام تواِ!
:آره ولی بعداً اینو هم می فهمه که بابات این باغو ازم خریده و داده به آیدین!
-باغو از آیدین بگیرن چی؟!
:راه های قانونی واسه جلوگیری از این کار هست!
-بهتر نبود در مورد این مسئله با من یا با بابام حرف بزنی تا ویدا؟! نمی گی این کارتو بذاره پای یه چیز دیگه اونوقت چه جوری باید جمعش کنی؟!
:واسه همینم بود که بهش زنگ نزدم! حالا اگه بازجوییت تموم شد پاشو بریم بخوابیم که صبح زود باید پاشیم!
-باید سر فرصت مفصل حرف بزنیم. کوه رو هم من نمی یام! بیدارم نکنی ها!
از جام پاشدم و لیوانمو گذاشتم توی سینک و گفتم:می یای. شب به خیر!
-شام چی؟!
:سیرم! بالا می خوابم.
-سرده بابا اون بالا!
:خوبه! شب به خیر!
رفتم چپیدم تو اتاق و غرق شدم تو فکر و خیال! غصه ام بود که قراره فردا واسه من و بهار اونقدر سخت بگذره! ساعت رو کوک کردم و سعی کردم یه خرده بخوابم تا چند ساعت دیگه بتونم چشمامو باز کنم!
وقتی ونداد صدام کرد انگار تازه خوابم برده بود. توی جام غلتی زدم و پرسیدم:ساعت چنده؟!
ونداد ازم فاصله گرفت و رفت سمت در اتاق و گفت: اونقدری زود هست که من دلم بخواد با همین دستام هم تو و هم اون بهار رو خفه کنم! پاشو حاضر شو اگه می خوای بریم!
نیم ساعت بعد نشسته بودم پشت رل اما واقعاً خواب آلود بودم. ونداد هم بدتر از من. تا خیلی بعد از اینکه من رفته بودم تو تخت خواب صدای تلویزیون از طبقه پایین می اومد و این نشون می داد خیلی دیرتر از من خوابیده!
نگاهی بهش انداختم و دیدم سرشو تکیه داده به پشتی صندلی و چشماشو بسته. پرسیدم:اصلاً خوابیدی دیشب؟!
-آره ولی خیلی کم!
:پس بخواب تا اونجا رو.
-دارم همین کارو می کنم. البته اگه تو بذاری!
یه خرده بعد صدای نفس های آروم و منظم ونداد نشون از خواب بودنش می داد، هر چند که خیلی نمی شد پیش بینیش کرد. اول رفتم دم خونه ی ملیکا. پایین در منتظر بود و وقتی در عقب ماشین رو باز کرد و نشست و دید ونداد خوابه آروم سلام کرد. از تو آیینه نگاهی بهش انداختم و سری به علامت سلام تکون دادم و آروم پرسیدم: خوبین ؟!
با لبخند سری به علامت مثبت تکون داد و منم ترجیح دادم حرف دیگه ای نزنم. بهار هم مثل ملیکا دم در خونه ایستاده بود. با دیدنش قلبم پر غصه شد! چقدر واسه یه همچین روزی نقشه کشیده بودم. چقدر خوشحال بودم که قراره با هم یه روز پر خاطره رو بسازیم و حالا همه اشو بر باد رفته می دیدم.
صدای باز و بسته شدن در نشون می داد که سوار شده. برگشتم سمتش و تقریباً با حرکت لب سلام کردم. وقتی می خواستم راه بیافتم ملیکا سرش رو آورد جلو و آروم پرسید:حال ونداد خوبه؟!
از تو آینه لبخندی زدم و گفتم:آره فقط کمبود خواب داره!
راه افتادم و تا رسیدن به توچال دیگه کسی حرفی نزد. ماشین رو پارک و برگشتم سمت ونداد و آروم دست گذاشتم روی پاش و صداش کردم. دیدم بیدار نمی شه دوباره تکونش دادم و گفتم:ونداد رسیدیم می خوای بخوابی یا با ما می یای بالا؟
یه چشمشو باز کرد و گفت:می خوام بخوابم شما برین!
لبخندی زدم و گفتم:مطمئنی؟! یه لحظه پاشو به عقب یه نگاهی بنداز اگه بازم دوست نداشتی بیای خودم برت می گردونم خونه باغ تخت بگیری بخوابی!
چشماشو وا کرد و گفت: چه خبره عقب مگه؟! بهار خانم و اون رفیق عتیقه ی تو صفا خان دیدن دارن؟!
همون جوری که اینو می گفت برگشت عقب و با دیدن ملیکا که پشت صندلی من نشسته بود نگاهشو بهت زده بین من و ملیکا برد و آورد! سعی کردم خنده ای رو که داشت خفه ام می کرد پنهون کنم واسه همین در رو وا کردم و گفتم: حالا اگه دوست داری بگو ببرمت خونه!
همزمان با من ملیکا و بهار و پشت سرشون ونداد از ماشین پیاده شدن. همون جوری که ونداد ناباور زل زده بود به ملیکا، اون دست بهار رو گرفت و گفت: بریم بهار جان! این آقا تا از تعجب و خواب در بیاد ما رسیدیم اون بالا.
رفتم سمت ونداد و گفتم:می یای یا می خوای تا عصر همین جا وایسی و تبدیل به آدم برفی بشی؟!
تکونی به خودش داد و همون جوری که هم قدم باهام راه می افتاد گفت: چه جوری راضیش کردین بیاد؟!
-بهار باهاش صحبت کرد!
هنوز چند قدم نرفته بودیم که یهو مچ دستمو گرفت و نگه ام داشت و پرسید: شماره ملیکا رو می خواستی از تو گوشیم برداری؟!
با یه لبخند سری به علامت مثبت تکون دادم! یهو محکم کوبید تو پشتم و گفت:خیلی بدی آبان! کلی فکر و خیال کردم تو این یکی دو روزه! چرا اسم ویدا رو آوردی؟! لااقل می گفتی شماره اون الدنگو می خوای!
راه افتادم و پرسیدم: الدنگ کیه؟!
-آرمان!
:با آرمان چه کاری می تونم داشته باشم! الآن تکلیفتو معلوم کن! خوشحالی از دیدن ملیکا خانمت، ناراحتی از اینکه بهت دروغ گفتم، اعصابت به هم ریخته از اینکه...
-وایسا ببینم آبان! به خاطر من و ملیکا امروز راه افتادین اومدین کوه؟!
وایسادم و زل زدم تو صورتش! چی داشتم بگم؟! یهو منو کشید سمت خودش و محکم بغلم کرد و گفت: نوکرتم داداش! خیلی آقایی!
به زور خودمو از تو بغلش کشیدم کنار و گفتم:زشته بابا! ملت دارن نگاهمون می کنن!
یه مشت کوبید تو بازومو گفت: خر بی احساس! داشتم غلیان احساساتمو بهت نشون می دادم!
بعد یهو جدی شد و گفت: واقعاً به خاطر ما پاشدین اومدین؟!
-آره! اگه تو و ملیکا میونه اتون خوب بود لزومی نبود تو این سرما پاشیم بیایم کوه!
:مگه قرار این کوه قبل از بحث من و ملیکا گذاشته نشده بود؟!
-چرا!
:چیه نکنه میونه اتون کلاً بهم خورده؟!
جوابی ندادم و ونداد هم دیگه حرفی نزد. رسیدیم به بهار و ملیکا که یه خرده جلوتر وایساده بودن تا ما بهشون برسیم و ونداد تو یه حرکت غیرمنتظره رفت سمت ملیکا و دستش رو کشید و گفت:مرسی بهار خانوم از اینجا به بعدو خودم ملیکا خانومو همراهی می کنم!
ملیکا اخم ملایمی کرد و دستش رو از دست ونداد کشید بیرون و همون جوری که می رفت سمت بهار گفت: لازم نکرده!
ناخودآگاه لبخندی نشست رو صورتم که از چشم ونداد دور نموند و به من توپید: نخند! فکر نمی کنم وضع تو هم خیلی تعریفی داشته باشه!
لبخندمو جمع کردم، راه افتادم و گفتم: بریم دیر شد!
بهار و ملیکا جلوتر از ما و دست تو دست هم می رفتن و حرف می زدن و من و ونداد هم پشت سرشون.
ونداد با صدای آرومی گفت:آبان خداییش بگو چی شده؟! شاید اگه بدونم بتونم یه کمکی بهت بکنم!
-به صفا زنگ بزن آمار بگیر! عادت که داری!
:اونم خبر نداشت والا بهم می گفت!
-از علم غیبت استفاده کن!
:اونم پارازیت ول دادن درست کار نمی کنه!
- خب منم نمی تونم کمکی بهت بکنم!
:باشه پس از خود بهار می پرسم!
-تو خیلی بی جا می کنی!
:پس خودت بنال آبان!
- باشه بعداً بهت می گم!
:بعداً کیه اونوقت؟! وقتی شب داریم می ریم خونه؟! اون موقع که دیگه من کاری از دستم بر نمی یاد!
-مگه قراره کاری بکنی؟! خودت دیشب گفتی علاقه ای به این رابطه نداری!
:وقتی هم این جوری می بینمت ناراحت می شم!دوست ندارم انقدر گرفته باشی!
-گرفته نیستم!
ونداد برگشت سمتم و گفت:عزیزم بهتر نیست به جای دروغ گفتن دهنتو ببندی؟!
یه بی ادب زیرلبی نثارش و سرعتمو بیشتر کردم. یه خرده که رفتیم بالا ونداد ازم فاصله گرفت و رفت کنار ملیکا و گفت: خوب غیبت می کنین ها! بعد گردنش رو برگردوند سمت من و گفت: بترس از روزی که خانوما با هم متحد بشن!
رفتم کنارش، حالا هر چهار نفر هم قدم با هم راه می رفتیم. ملیکا یه مشت زد تو بازوی ونداد و گفت: کل دنیا هم با هم متحد بشن حریف تو یکی نمی شن! برو اونور اصلاً نه می خوام ببینمت و نه می خوام با من راه بیای!
ونداد لبخندی زد و گفت: اگه نمی خواستی منو ببینی امروز قبول نمی کردی بیای!
ملیکا وایساد و به ونداد که رفته بود جلوش وایساده بود چپ چپ نگاه کرد و گفت: به خاطر گل روی بهار خانومه که اینجام!
لبخند ونداد گشادتر شد و گفت: اتفاقاً بهار خانوم هم به خاطر گل روی منه که اینجان!
ملیکا اخمی کرد و گفت: خجالت بکش ونداد!
ونداد هم راه افتاد و با خونسردی گفت: به جون خودم! این دو تا واسه این ایجان که تو رو به من برسونن! البته واسه تو هم خیلی بد نشده! داشتی دستی دستی خودتو بدبخت می کردی! اگه کل دنیا رو بگردی پسر به خوبی من گیرت نمی یاد!
ملیکا یه خرده سرعتشو بیشتر کرد و رفت روبروی ونداد و مجبورش کرد که بایسته و گفت: همین اعتماد به نفس کاذبته که کار دستت داده! من داشتم دستی دستی خودمو بدبخت می کردم یا تو داری بدبخت می شی؟!
ونداد دستشو برد جلو و دست ملیکا رو گرفت و همون جوری که می کشیدش گفت: من خیلی وقته که بدبخت تو ام!
بعد یه چیزی زیر گوش ملیکا گفت و همون جوری که ازمون فاصله می گرفتن بلند بلند خوند:
منو به حال من رها نکن تو که برای من همه کسی
اگه هنوزم عاشق منی چرا به داد من نمی رسی!
لبخند نشسته بود رو لبم و ناخودآگاه پا به پای بهار پشت سر ونداد و ملیکا که داشتن ازمون دور می شدن راه می رفتم! خوشحال بودم که ونداد خوشحاله!
بعد یه خرده سکوت بهار گفت: کاش به صفا هم می گفتیم بیاد.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: آره! اونوقت مجبور نبودی منو تحمل کنی البته شاید بهتر بود به پسرعمه ات می گفتیم بیاد! اسمش چی بود؟! رجا؟!
نمی دیدمش اما از صداش می شد فهمید که با این حرفم عصبی شده چون خیلی سریع گفت: زاغ سیاه منو چوب می زدی؟!
-منتظر بودم قصد کنی بری خونه تا برسونمت!
:دلیلی نمی بینم حضور رجا رو توضیح بدم!
-مگه من توضیح خواستم!
:خوبه!
-آره! عالیه! منتها واسه تو!
یه خرده دیگه سکوت شد و بعد یهو بهار گفت: رجا اونجا بود چون من بهش اس داده بودم بیاد دنبالم! مامانم خونه اشون بود و باید می رفتم اونجا! محله اشون هم خیلی امن نیست!
ته دلم یه آرامشی نشست! وقتی داشت این مسئله رو توضیح می داد یعنی داشت به زبون بی زبونی می گفت که احساسی خاصی به پسرعمه اش نداره!
دوباره یه خرده ساکت موندیم و این بار من برای اینکه سر حرف رو وا کرده باشم پرسیدم: تصمیمتو در مورد کار پیش ونداد گرفتی؟
-آره. می خوام قبول کنم. بهش نیاز دارم. هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ روحی.
:خوبه. ونداد پسر خوب و قابل اعتمادیه.
-البته اگه هنوز نیروی جدیدی بخواد. با برگشت ملیکا ممکنه از پیشنهادش صرف نظر کنه.
:قرار نبود کسی رو جایگزین ملیکا کنه، یکی دیگه از همکاراش داره می ره.
-آهان. پس خوبه.
:بهش می گم. قبلاً جایی کار کردی؟
- نه. وقتی درسم تموم شد درگیر رابطه با سهیل شدم و بعدش هم که درگیر فوت بابک. فرصتی پیش نیومد که بخوام برم سر کار اما فکر می کنم از عهده اش بر بیام. کار کردنو دوست دارم.
:علاقه که باشه نصف قضیه حله.
-الآن این متلک بود؟!
برگشتم سمت بهار که داشت نگاهم می کرد. اول متوجه منظورش نشدم و وقتی دستگیرم شد چی می گه گفتم: می تونی متلک هم حسابش کنی! هر چند که قصدم همچین چیزی نبود! یه سوال بپرسم؟!
-بپرس!
:با سهیل چه جوری آشنا شدی؟!
بهار جوابمو نداد. وقتی سکوتش طولانی شد گفتم: قصد فضولی ندارم اما کنجکاوم بدونم!
-تو دانشگاه.
:هم کلاسیت بود؟
- نه. تو قسمت آموزش کار می کرد. اوایل وقتی کارم گیر بود کارمو راه می انداخت. دوستام می خندیدن و دستم می انداختن و می گفتن اون توجه خاصی بهم داره! خودم زیر بار نمی رفتم! تا اینکه یه روز دم در دانشگاه جلومو گرفت و ازم خواست بریم یه جا بشینیم و با هم حرف بزنیم! کاش هیچ وقت نمی رفتم! بر عکس تو من از عشقی که تجربه کردم شدیداً پشیمونم! تاوان این عشق رفتن برادرم بود!
:همین جا درس خوندی؟
-آره. سخت افزار خوندم. مهندسی کامپیوتر ولی خب مدرک گرفتن برعکس تو که نهایت استفاده رو داری از مدرکت می کنی فایده ای برام نداشته.
:من از همون دورانی که دانشجوی لیسانس بودم می رفتم سر کار. به امید ساختن یه آینده ی خوب. می گفتم مردی که یه زن می خواد بهش تکیه کنه حتماً باید یه شغل داشته باشه! خیال می کردم ویدا قراره بهم تکیه کنه! نمی دونستم همچین چیزی واسه بعضی از خانوما خیلی هم ملاک نیست! آرمان اون زمونا عملاً علاف می گشت و در ظاهر تو حجره پیش بابام بود! ولی هیچ وقت اونجا نمی دیدیش!
-ویدا با نخواستن تو شانس بزرگی رو از دست داد!
پوزخند صدا داری که زدم باعث شد بهار بایسته! برگشتم و زل زدم تو صورتش و گفتم: نمی تونم بفهمم چه جور شانس بزرگی هستم که همه ترجیح می دن به دستم نیارن!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#53
Posted: 18 Nov 2014 10:46
بعد یه نگاه طولانی توی چشمام، سرش رو انداخت پایین و گفت: هنوز بابت حرفای توی کافه ازم دلگیری! اینو می شه از رفتارت فهمید! شاید حق داشته باشی! اما منم حق دارم! حق دارم به کسی که ازم می خواد بزرگترین هدف زندگیمو نادیده بگیرم، به چشم یه شانس نگاه نکنم!
-من همچین چیزیو ازت نخواستم! واقعاً هم متأسفم که بزرگترین هدف دختری که شنیدم یه روزی خیلی مهربون و خونگرم و دلرحم بوده مردن یه آدمه!
:نمی خوام باهات بحث کنم، واسه همین جوابتو نمی دم!
-همون جریان کاش صفا اینجا بود! یا بهتره اول برم دنبال ملیکا! یک کلوم بگی صداتو ببر راحت تر نیستی؟!
:می شه از چیزای دیگه حرف زد بدون اینکه بحث به اعدام و سهیل کشیده بشه!
-آره! مثلاً بلدی کاموا ببافی؟!
:نه!
- آشپزی بلدی؟!
:نه خیلی!
-گلدوزی و ملیله دوزی و خیاطی چی؟!
:نچ!
-نقاشی، نویسندگی،منبت کاری، یه هنری؟!
:نه!
-خونه داری؟!
:همه ی کارای خونه رو مامان انجام می ده!
-جداً؟!
:آره!
-یا باید با مامانت حرف بزنم یا تو انتخابم تجدید نظر کنم!
:یه سوال! از چی من خوشت اومد که خواستی با هم باشیم؟!
- لحظه ی اولی که دیدمت به دلم نشستی! اینکه برعکس ریزه میزگیت اونقدر محکم حرف می زدی و رفتار می کردی! این برام جالب بود. البته جمله ی قشنگی هم که به خاطر استراق سمع بارم کردی هم یه خورده تکونم داد!
:من اتفاقی حرفاتو شنیدم!
-گفتی تو هم از کینه ها خسته ای!
:آره! هنوز هم می گم!
-اما تلاشی واسه فرار ازشون نمی کنی! حتی بیشتر سعی می کنی خودتو توش غرق کنی!
:پس تو برای فرار از این کینه ها به اون باغ پناه بردی؟! خیال می کردم واسه اینکه آرمانو نبینی رفتی اونجا!
-رفتنم ربطی به کینه ای که از آرمان داشتم نداره! رفتم که بینمون درگیری ایجاد نشه! رفتم که خونواده ام بیشتر از این آزار نبینن!
:خوبه! بهت گفته بودم، خیلی باگذشتی!
-درست برعکس تو که تموم وجودت پر خودخواهیه!
:چرا؟! چون می خوام قاتل برادرم بمیره؟!
-چون وقتی دلت با منه، با دلم راه نمی یای!
بهار چیزی نگفت! شاید حرفی برای گفتن نداشت و این سکوت رو می تونستم بذارم پای تأیید جمله ام. می تونستم کم کم بپذیرم که دلش با منه!
صدای ونداد باعث شد سرمو بلند کنم. چند متر جلوتر از ما وایساده بودن. دست تو دست هم! وقتی بهشون رسیدیم به ونداد گفتم: خدا رو شکر می بینم که همه چی آرومه!
ونداد اخمی کرد و گفت: ببینم می تونی چشممون بزنی!
راه افتادم و در همون حال گفتم:تو با زبونت سر خودتو به باد ندی چشم من کاری به کارت نداره!
دستمو بردم تو جیبم و با یه نفس عمیق هوای سرد رو کشیدم تو ریه هام. برگشتم سمت ونداد و گفتم:این جوری بخواین راه برین شب می رسیم اون بالا. بیاین دیگه!
صدای ونداد رو شنیدم که به ملیکا گفت: تو و بهار خانوم با هم یه خرده غیبت کنین من برم ببینم این چرا دوباره سگ شده!
وقتی رسید بهم برگشتم سمتش و گفتم: خجالت که نمی کشی! هر چی دلت خواست بار من می کنی! حواست باشه که ...
-آره آره راست می گی. باید حواسم باشه پا رو دمت نذارم!
یه مشت کوبیدم تو بازوش و گفتم: سگ خودتی!
خندید و گفت: اِ من خیال می کردم اون حیوون بی آزاره هستم! کی تغییر ماهیت دادم؟!
جوابشو ندادم. یه خرده تو سکوت کنارم راه اومد و بعد گفت: می دونی از چی خوشحالم؟
-از بودن ملیکا!
:به غیر از اون!
- از کوه اومدن!
:اونو که اصلاً هم خوشحال نیستم! ترجیح می دادم تو خونه خواب باشم!
- از چی؟!
:از این کاری که تو واسه ام کردی!
-یه کار به این کوچیکی چرا اینقدر واسه ات مهم جلوه کرده؟!
:کوچیک نیست! برای من خیلی ارزش داره!
-می تونم بفهمم چی می گی! حس خوبیه که دیگرون انتخابتو تأیید کنن و برای به دست آوردنش بهت کمک! حسی که من خیلی وقته تجربه نکردم!
ونداد دیگه حرفی نزد. بعد یه خرده راه رفتن گفتم: راستی بهار دوست داره پیشنهاد کاریتو قبول کنه. هنوز هم پیشنهادت سر جاشه؟
دستاشو گرفت جلوی دهنش و ها کرد و گفت: آره. اتفاقاً کارام خیلی هم لنگ مونده. این خیلی خوبه.
-پس دیگه باقی حرفا رو خودت باهاش بزن.
:دانشگاه رفته؟
-آره سخت افزار خونده.
:عالیه!
-هی زیاد ازش کار نمی کشی ها! شکایتتو بکنه من می دونم و تو!
:یعنی از همین الآن من رئیسشم!
-آره ولی رئیس بازی در بیاری خودت می دونی!
:خنگول جان! از این پست ریاستم می تونم به نفع تو استفاده کنم! صبر کن یه کاری می کنم کارستون! دیگه غصه ات نباشه!
-اِ؟! نظرت عوض شد؟! تو که می گفتی علاقه ای به ادامه این رابطه نداری؟!
:چی کار کنم دیگه! خراب رفاقتت شدم!
ونداد ایستاد و منم وایسادم و برگشتیم به پشت سر و دیدیم بهار و ملیکا یه خرده ازمون فاصله گرفتن. وقتی رسیدن بهمون ونداد دوباره دست ملیکا رو گرفت و گفت:خب هر چقدر گناه دیگرونو شستین بسه! بیا ملیکا جونم که می خوام یه چیز مهمی رو بهت بگم!
دوباره دو تایی راه افتادن و باز من و بهار با هم همقدم شدیم. بعد یه خرده سکوت بهار گفت: به هم می یان! ملیکا دختر خوبیه.
برگشتم سمتش. نیم رخش رو می تونستم ببینم که داره ونداد و ملیکا رو نگاه می کنه. آفتاب مرده ی زمستون که می خورد به موهاش خرمایی بودنشون بیشتر معلوم می شد. بی مقدمه پرسیدم: رنگ موهای خودته؟
با تعجب برگشت سمتم و نگاهشو دوخت به چشمام و بعد بدون جواب سرشو انداخت پایین. آروم پرسیدم: الآن خجالت کشیدی یا ناراحت شدی؟!
دوباره سرشو آورد بالا و نگاهم کرد و گفت:ناراحت نشدم.
-بهت نمی یاد خجالتی باشی!
:خجالت هم نکشیدم. رنگ موهای خودمه.
دوباره ساکت شدیم. انگار یه یخی بود بینمون که هیچ جوری آب نمی شد. دیوار بلندی که بهار کشیده بود انگار نمی خواست فرو بریزه! دلم می خواست زودتر برسیم اون بالا. خیلی گرسنه ام بود. فکرمو که بلند گفتم دست کرد توی کیفش و یه کاکائو در آورد، گرفت سمتم و گفت: واسه بر طرف کردن دل ضعفه بد نیست.
لبخندی زدم و گفتم: خانوما تو کیفشون همه چی پیدا می شه! به قول ونداد کمد آقای گوفیه!
بهار خندید و گفت: ونداد حرف جدی هم می زنه؟
نگاهی به ونداد که داشت با آب و تاب یه چیزی رو واسه ملیکا تعریف می کرد انداختم و گفتم:این جوری نیگاش نکن که می گه و می خنده! به وقتش از هر آدم جدی ای، جدی تره! دست بزن هم داره!
بهار متعجب پرسید: جدی؟!
-آره! منتها فقط دست رو من بلند می کنه! باور کن بهار من از مامان و بابام کتک نخوردم اما از همون بچگی کلی از ونداد کتک خوردم!
:تو هم زدیش تا حالا؟!
-تو بچگی که خیلی!
:مگه تو بزرگی ازش کتک هم خوردی؟!
- اره! یکی دو بار!
:جدی داری می گی اینا رو؟
-آره به خدا!
:وای دارم پشیمون می شم که بخوام برم پیشش کار کنم!
خندیدم و جلد کاکائو رو باز کردم و گرفتم سمت بهار و گفتم: نه دیگه بابا! اونقدرا هم وحشی نیست! گفتم که فقط زورش به من می رسه!
یه تیکه ازش جدا کرد و همون جوری که می ذاشت تو دهنش گفت:احتمالاً حقت بوده اون جاهایی که ازش کتک خوردی! والا ازش دفاع نمی کردی!
لبخندی زدم و تا برسیم به کابینا شروع کردم از خاطرات بچگیم با ونداد حرف زدن. در طول همه ی اون مدت ناخودآگاه ویدا رو که نقش ثابت اکثر خاطرات بچگیم بود توی ذهنم و توی گفته هام سانسور می کردم!
دیدن کابین های تله کابین بهم وعده ی خوردن یه نیمروی خوشمزه رو می داد. کنار ایستادم تا بهار سوار شه و بعد منتظر موندم ملیکا پشت سرش بره تو اما ونداد دست ملیکا رو عقب کشید و یه چشمک به من زد. لبخندی نشست رو لبم و سوار شدم و مأموره در رو بست. سرمو چرخوندم سمت بهار که روبروم نشسته بود و داشت با تعجب به ونداد و ملیکا نگاه می کرد و گفتم: دلشون می خواست تنها باشن!
بهار نگاهم کرد و گفت:مطمئنی رفیق عزیزت نمی خواست من و تو تنها باشیم؟!
سعی کردم خنده امو کنترل کنم و گفتم:نتیجه اش که فرقی نمی کنه! در هر دو صورت اون و ملیکا جونش با هم تنها می مونن!
بهار سرشو انداخت پایین و شروع کرد با لبه ی شالش بازی کردن. حس می کردم یه چیزی سر جاش نیست. انگار معذب بود. شاید دوست نداشت با من تنها بمونه! خیلی رک گفتم: اگه سختته که تو این شرایط قرار گرفتی من می تونم تا اون بالا یه چرتی بزنم! اتفاقاً خیلی هم خسته ام!
نگاهشو دوخت بهم و بعد یه لحظه مکث گفت:اگه بخوابی وقتی برسیم اون بالا و بیدار بشی احتمالاً جنازه ی منو باید ببری بیرون!
متعجب پرسیدم: چرا؟!
بند کیفشو محکم گرفت توی دستاش و گفت: من خیلی از اینکه معلق باشم خوشم نمی یاد!
با دقت به صورتش خیره شدم و پرسیدم: می ترسی بهار؟!
نگاهش تو اون لحظه اونقدر مظلوم بود که ناخودآگاه زدم زیر خنده! اخمی کرد و گفت: خنده داره که یکی از این وضعیت بترسه؟!
سعی کردم خنده امو جمع کنم و گفتم: نه نه! آخه مظلوم بودن بهت نمی یاد! همچین نگاه کردی که یاد گربه ی چکمه پوش و اون نگاه مظلومش افتادم!
اخمش بیشتر شد و گفت: بدجنس!
بدجنس گفتنش همراه شد با یه تکون کابین و وایسادنش و جیغی که کشید نشون می داد واقعاً از اون شرایط می ترسه.
چشماشو بسته و لبه ی صندلی رو محکم گرفته بود! آروم صداش کردم. چشماشو باز کرد و بهم خیره شد. لبخندی زدم و گفتم: لزومی نداره بترسی!
با صدای ترسخورده ای نالید: پس چرا وایساد؟!
-چیزی نیست. یه خرده دیگه راه می افته.
:وای کاش می شد برگردیم پایین!
- همه ی امیدم به رسیدن به اون بالاست!
:چه خبره مگه اون بالا؟!
- دلم نیمرو می خواد!
:خیلی گرسنه اته مثل اینکه!
-شام نخوردم دیشب!
:کدومتون آشپزی می کنین؟
-هیچ کدوممون! یعنی فعلاً زن داییم یه خرده واسه امون غذا فرستاده!
:تنبلا!
-ببین کی به کی می گه! خوبه حالا همین چند دیقه پیش بود که گفتی آشپزی بلد نیستی!
با لبخندی که نشست رو لب بهار زل زدم به چال روی لپش! نگاهمو که دید سرشو برد سمت پنجره و گفت: برف بازی رو دوست دارم!
-ولی من خیلی علاقه ای ندارم. سرماش خیلی نامرده!
:برف رو یا برف بازی رو؟!
-هر دوش.
:نمی خوای برگردی خونه اتون؟
-فعلاً نه.
:دلم می خواد اون باغو ببینم.
با لحن شیطنت باری گفتم:هر وقت خواستی می تونی بیای!
اخم قشنگی کرد و گفت: بد نشو!
خندیدم و گفتم: خب چیه مگه؟! خودت گفتی دوست داری باغو ببینی. اگه دلت خواست می تونیم با بچه ها یه قرار بذاریم و دور هم جمع شیم.
-بچه ها؟
:آره، ملیکا، ونداد، صفا و خواهراش و هر کس دیگه ای که می شناسیم. البته به غیر از اون پسرعمه ات!
بهار که داشت بیرونو دید می زد با یه ابروی بالا داده برگشت سمتم و گفت:فکر نمی کردم تا این حد حسود باشی!
-اشتباه فکر می کردی!
کابین با یه تکون راه افتاد. این بار بهار سعی کرد جلوی جیغ کشیدن خودشو بگیره اما معلوم بود که ترسیده. سعی کردم با حرف زدن حواسشو از ارتفاعی که هر لحظه بیشتر می شد پرت کنم: اگه می دونستم از تله کابین می ترسی هیچ وقت نمی یاوردمت!
-مهم نیست. مهم اینه که وقتی برسیم اون بالا می تونیم کلی برف بازی کنیم!
:البته یه صبحونه تپل هم بخوریم!
-همه ی مردا شکموان!
لبخندی زدم و گفتم:همه ی خانوما هم غرغرو!
بهار کیفش رو روی پاهاش جابه جا کرد و گفت:شماها باعث می شین که ما صدامون در بیاد!
اونقدر با بند کیفش بازی کرده بود که داشتم عصبی می شدم. دست دراز کردم و کیفش رو برداشتم و گذاشتم کنارم و گفتم: بیچاره ی بدبخت له شد از بس ترس و حرصت رو روش خالی کردی!
نگاهش از کیف به صورت من اومد و گفت: بار اولی که دیدمت فکر نمی کردم یه همچین آدمی باشی!
-خیلی بدتر از اونیم که فکر می کردی؟!
:پخته تر از اونی هستی که اون روز توی کافه دیدمت!محتاط تر، مهربون تر و البته مغرورتر!
-اون مغرورتر رو هم باید بذارم پای تعریف یا...!
:تعریف نبود! وقتی گفتی اگه از پای اون میز بلند شی و اگه بری دیگه بر نمی گردی خیلی بهم بر خورد!
-توقع داشتی چی بگم وقتی خیلی شیک نشستی و بهم می گی که خرد شده ام و دارم تیکه های خودمو به هم می چسبونم؟! اگه یه درصد شک داشتم تو اینکه نتونم تکیه گاه خوبی برات باشم هیچ وقت پامو پیش نمی ذاشتم!
:می دونی من خیال می کنم علاوه بر اینکه مغروری، خودخواهم هستی آبان! این تویی که خودخواهی!
-چی ازم دیدی که به همچین نتیجه ای رسیدی؟!
:هم این رابطه رو می خوای! هم منو همون جوری که خودت دوست داری می خوای!
-منظورتو متوجه نمی شم!
:اگه منو همین جوری که بودم می خواستی، نیازی نبود من بین دو راهی با تو بودن و اعدام قاتل برادرم بمونم!
-من ازت نمی خوام به خاطر من از اون اعدام صرف نظر کنی!
:ولی با منی که نخوام از انتقام خون برادرم صرف نظر کنم هم نمی مونی!
سرمو انداختم پایین. حق داشت. تصور اینکه یه روزی بخوام کنار بهاری وایسم که باعث مرگ یه نفر شده برام عذاب آور بود!
دوباره که نگاهش کردم دیدم زل زده به بیرون. دستامو با تردید بردم جلو و دستاشو که تو هم قلاب کرده بود گرفتم.یهو سرشو برگردوند و زل زد بهم. لبخند دلگرم کننده ای زدم و گفتم: کنار هم که باشیم اونقدر زندگیت قشنگ می شه که نخوای به مرگ، به سیاهی و به سهیل فکر کنی! باید به خودت این فرصتو بدی!
-اگه نشد چی؟!اگه مرگ سهیل رو خواستن به همین قوت توی وجودم موند چی؟! شب قبل از اعدامش خیلی محترمانه از هم خدافظی می کنیم و همه چی تموم؟!
فشار آرومی به دستاش آوردم و گفتم: ایمان دارم که می شه بهار!
دستشو از دستام کشید بیرون و سری به تأسف تکون داد و گفت:سهیل هم به خیلی چیزا ایمان داشت! با همین ایمان های دروغیش بود که منو نسبت به همه چیز بی ایمان کرد!
آروم گفتم:متأسفم.
روشو برگردوند سمت پنجره و گفت:تو چرا؟! اونی که باید متأسف باشه خود منم!
برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم: می دونی دلم چی می خواد؟!
برگشت سمتم و گفت: نیمرو؟!
خندیدم و گفتم: اونو که آره ولی از شوخی گذشته دلم می خواد زمان بره جلو! اونقدر بره تا برسه به وقتی که ایمان آورده باشی که می شه خیلی چیزا سفید باشه عوض سیاه!
لبخندی زد و گفت: سفید نه، زرد! زرد کهربایی!
-زرد کهربایی رو دوست داری؟
:وای عاشق این رنگم!
چشمامو ریز و یه خرده ادای فکر کردن رو در آوردم و گفتم: آره راست می گی! به رنگ زردی تخم مرغ توی ماهیتابه هم شبیه!
خندید و گفت: تو چه رنگی رو دوست داری؟!
-سیاه!
:جدی؟!
-آره! البته از وقتی تو کافه بهم گفتی که سیاهی!
با پاش آروم زد به پام و گفت: بدجنس!
کیفشو دادم دستش و گفتم: دیگه داریم می رسیم.
شالش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:حرف زدن باعث شد کمتر به ترسیدنم فکر کنم.
-خوشحالم.
:بعد صبحونه یه آدم برفی بسازیم.
-فکر خوبیه. هر چند که نه هویج داریم، نه دکمه و نه شال گردن براش!
بهار زیپ کیفش رو باز کرد و یه هویج و چند تا دکمه در آورد و گرفت جلوم و گفت:آدم برفی ما سرما رو دوست داره و نیاز به شال گردن نداره!
خندیدم و گفتم: می گم کیفت کمد آقای گوفیه می گی نه!
تله کابین وایساد. دست بهار رو گرفتم و بهش کمک کردم تا پیاده شه و وقتی ونداد و ملیکا بهمون رسیدن همچنان دستش تو دستم بود. ونداد نگاه شیطونی به دستمون انداخت که باعث شد بهار دستشو آروم عقب بکشه و بره کنار ملیکا و شروع کنه باهاش حرف زدن.
ونداد هم اومد کنار من و گفت: می بینم که تله کابین معجزه کرده!
-واسه من یا واسه تو؟!
:واسه این دو تا!
-چطور؟!
:خوب دو تا پسر به این ماهی، خوبی و خوشتیپی تور کردن!
-جرأت داری برو به خودشون بگو! البته اگه ...
صدای ملیکا که با اعتراض می خواست بدونه ما راجع به چی پچ پچ می کنیم حرفمو قطع کرد. ونداد لبخندی زد و رفت جلو دستش رو گرفت و گفت: هیچی عزیزم! داشتیم با آبان نقشه می کشیدیم چه جوری شما دو تا رو تبدیل به یه گوله ی یخی کنیم! بریم که من دارم از گشنگی پس می افتم.
نشسته بودیم سر یه میز و منتظر بودیم صبحونه ای که سفارش داده بودیم از راه برسه. ونداد و ملیکا داشتن سر به سر هم می ذاشتن و مابین حرفاشون ملیکا مرتب شکایت ونداد رو به من می کرد و من فقط لبخند می زدم! چون یه جورایی حق داشت و منم ترجیح می دادم اگه حرفی واسه دفاع از ونداد ندارم که بزنم لااقل علیه اش هم حرفی نزنم!
صبحونه رو که آوردن نگاهم افتاد به لبخند روی صورت بهار. داشت نیمروها رو نگاه می کرد. پرسیدم: به چی می خندی؟
بهار سرشو آورد بالا و نگاهم کرد و گفت: به زرد کهربایی!
لبخند که زدم ونداد یه قلپ از چاییش خورد و گفت: زرد کهربایی چیه دیگه؟!
اشاره ای به نیمروها کردم و گفتم: تو خیال کن همون نیمرواِ!
یه لقمه درست کرد و گرفت سمت ملیکا و گفت: باشه! فرض کردم! فقط انگار جدی جدی منو با اون موجود خاکستری اشتباه گرفتی ها!
زدم زیر خنده! با تعجب نگاهم کرد و گفت:می بینم که خوشت هم اومده! می خوای صداشو در بیارم شادتر بشی!
از ونداد بعید نبود بدون توجه به اطرافش همچین کاری هم بکنه! صاف نشستم و گفتم: نه خیلی ممنون! همون قدر که خودت هم قبول کنی کافیه!
یه لقمه گذاشت دهنش و سری تکون داد به نشونه ی تهدید!
برگشتم سمت بهار که دستش دراز شده بود طرفم و دیدم تو دستش یه لقمه از نیمرواِ! نگاهمو بردم بالا سمت صورتش و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم ونداد گفت:خدا شانس بده!
لبخندی زدم و لقمه رو از دست بهار گرفتم و ملیکا با اعتراض گفت: می کشمت ونداد! بریم بیرون می دونم چه بلایی سرت بیارم!
لقمه ای که خوردم انگار یکی از خوشمزه ترین لقمه های عمرم بود! یادم نمی اومد هرگز ویدا واسه ام یه همچین کاری کرده باشه!توی اون رابطه این من بودم که فقط محبت می کردم و اون ویدا بود که محبت می دید!
صبحونه رو که خوردیم، شارژ شدیم و رفتیم بیرون. به ونداد گفتم: ما می خوایم آدم برفی درست کنیم!
اخمی کرد و همون جوری که یه جفت دستکش از توی کوله اش در می آورد و پرت می کرد سمتم گفت: اخی نی نی کوچولوها!
راه افتادم و به بهار گفتم: بریم این آقابزرگ هم بشینه اینجا قندیل ببنده!
هنوز چند قدم نرفته بودم که ونداد صدام کرد. برگشتم ببینم چی می گه که یه گوله برف محکم خورد تو صورتم! هم شکه شدم و هم دردم اومد! با دست صورتمو گرفتم و صدای ملیکا رو شنیدم که گفت: گناه داره ونداد!
با دست برفای صورتمو پاک کردم و گفتم: ونداد خودت شروع کردی! پدرتو در می یارم!
دوییدم سمتش! اون هم در رفت و دویید پشت ساختمون هتل! وایسادم و برگشتم سمت بهار و ملیکا که بهمون می خندیدن و گفتم: چند سال پیش هم یه دونه گوله برفو همچین کوبید تو صورتم که تا چند وقت یه چشمم کبود بود و توش خون مرده!
ملیکا سری به تأسف تکون داد و راه افتادیم که یه خرده از ساختمون فاصله بگیریم. برگشتم و دیدم ونداد هم داره با فاصله همراهمون می یاد. بلند گفتم: بیا نترس کاریت ندارم!
لبخندی زد و سرعتشو بیشتر کرد و بهمون رسید. گفتم: شرط داره البته!
یه جانم گفت و من ادامه دادم: باید واسه ما یه آدم برفی خیلی بزرگ درست کنی!
-تنهایی؟!
:حالا تو شروع کن ببینم حسش هست ما بهت کمک کنیم یا نه!
-باشه. بریم! فقط من هویج ندارم ها! آدم برفی بی دماغ مثل آبان بدون اخمه! ابهتش زیر سوال می ره!
برگشتم سمتش و گفتم: بیشتر شبیه تو بدون اون زبونته! کل هستیت نیست می شه!
آخرای کار ساخت آدم برفی بود. فقط مونده بود سرش تکمیل بشه. ونداد از جاش پاشد و گفت: برم ببینم چوبی چیزی هست بیاریم بذاریم سیخ سیخ رو سرش واسه مو!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#54
Posted: 18 Nov 2014 10:46
دیدم رفته سمتی که برفاش دست نخورده بود و مرتفع. از جام پاشدم و با چند قدم بلند خودمو رسوندم بهش و پریدم روش و دو تایی ولو شدیم روی برفا! اون با صورت خورد زمین و من هم افتادم روش! منو هول داد و به زور بلند شد و گفت: خیلی نامردی! یه مشت برف برداشتم و پرت کردم تو صورتش. صورتشو پاک کرد و افتاد به جون من! زیر رگبار گوله های برفیش حتی نمی تونستم سرمو بلند کنم یا از جام بلند شم که یهو دیدم دیگه گلوله ای بهم نمی خوره! سرمو برگردوندم و دیدم حالا بهاره که داره وندادو می زنه! همین هم شد شروع یه بازی گرم که تو اون سرما خیلی می چسبید. برام جالب بود بلایی رو که یه روزی ویدا به خاطر آرمان سر من آورده بود حالا بهار داشت سر ونداد می آورد!
آخرش هم ونداد رو خوابوندیم رو برفا و با کمک بهار و ملیکا کلی برف ریختیم روش. اونقدر التماس کرد و فحش داد و تو رو خدا گفت تا ولش کردیم. هویج و دکمه ها رو که می ذاشتیم روی آدم برفی ونداد مشغول تکون دادن و پاک کردن خودش از برف بود و هی هم تهدید می کرد که اگه سرما بخوره دمار از روزگار ما سه تا در می یاره!
آدم برفیه که درست شد، ونداد موبایلشو در آورد و گفت: حالا وایسین با این عجیب الخلقه ای که ساختیم یه عکس بگیریم!
چند تا عکس گرفتیم و بعد ونداد دست ملیکا رو گرفت و گفت: بریم یه خرده قدم بزنیم!
ازمون که دور می شدن بلند گفت: یه ساعت دیگه بر می گردیم همین جا!
به بهار گفتم: بریم یه چایی بخوریم. خیلی سردمه!
میز رو که انتخاب کردیم و بهار نشست گفتم: من می رم دستامو بشورم و بیام.
کاپشنمو در آوردم و گذاشتم روی صندلی و رفتم تو دستشویی و آستینامو زدم بالا و همون جوری که از دفاع کردن و توجه بهار نسبت به خودم سرخوش بودم دستامو شستم و اومدم بیرون. سفارشمونو آورده بودن. نشستم روبروی بهار و فنجون رو کشیدم سمت خودم و گفتم: سر تا پامو گلی کرده پسره ی خل مشنگ!
سرمو بلند کردم و دیدم بهار خیره شده به دستام. نگاهم از صورت بهت زده اش رفت سمت دستام و دیدم برعکس همیشه این بار یادم رفته آستینامو بکشم پایین و حالا بهار رد بخیه ها رو، روی دستام دیده!
ناخودآگاه دست راستم رفت سمت آستین دست چپم و اومدم بکشمش پایین که بهار دستمو گرفت. سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. نگاهم نمی کرد. آستین پیرهن مردونه امو از زیر پلیورم کشید بیرون و دکمه رو باز کرد و بعد دادشون بالا! مچ دستمو چرخوند طوری که کف دستم رو به بالا باشه و بعد چند لحظه نگاهشو آورد بالا و با صدای آرومی پرسید: اینا چیه؟!
دستمو از دستش کشیدم بیرون و آستینامو آوردم پایین و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: مال همون موقع
هاست!
صدای بهار رو شنیدم که رگه ای از عصبانیت توش بود: یادمه بهم گفته بودی یه جور دیگه می خواستی خودتو از بین ببری!
فنجونو کشیدم سمتم همون جوری که با لبه اش بازی می کردم گفتم: اون مال یه وقت دیگه بود!
صدای بهار پر از تحکم شد و گفت: منو نگاه کن آبان!
سرمو با تعلل بردم بالا و خیره شدم به چشماش. با اخم غلیظی گفت: چند بار سعی کردی خودتو از بین ببری؟!
آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم: نمی خوام در موردش حرف بزنم بهار!
در حالی که سعی می کرد تن بالای صداشو کنترل کنه گفت:نمی خوای؟! خیال می کنی مسئله ی خیلی کوچیکیه که بتونم ازش بی تفاوت بگذرم؟!
-چه فرقی به حال تو می کنه؟!
:چه فرقی؟! فرق نمی کنه کسی که ازم می خواد بهش تکیه کنم، نه یه بار بلکه دو بار سعی کرده خودشو از بین ببره؟! چه جوری ازم می خوای بهت اعتماد کنم آبان؟!
-چه ربطی داره؟! دارم بهت می گم این قضیه مال خیلی قبل تره! مال 7 سال پیش!
واکنش بهار و سوال پرسیدناش عصبیم کرده بود! به چایی اشاره کردم و گفتم: بخور سرد شد.
زل زد به چشمام و گفت: خودتو واسه ویدا دار زدی! واسه خاطر کی این بلا رو سر دستات آوردی؟!
بهم بر خورد! یه اخم غلیظ نشست رو صورتم و با حرص گفتم: یعنی چی؟!
-همین که شنیدی!
می تونستم صدای نفسای خودمو بشنوم که با حرص می اومد و می رفت!سری به تأسف تکون دادم و گفتم: خیال می کنی عین این آدمای هوس بازی هستم که هر لحظه عاشق یکی می شن؟!
بهار نگاهشو از چشمام گرفت و زل زد به میز و گفت:هیچ فکری نمی خوام بکنم!
-این رد بخیه ها هم مربوط به ویداست!
:دو بار به خاطر کسی خودتو به کشتن دادی که ارزششو نداشت؟! یعنی بار اول پشیمون نشدی و مصر بودی به انجام دوباره اش؟!
-وضع روحی من اون روزا داغون بود بهار! تا مرض جنون رفته بودم! با ذهن یه آدم عادی به دنیا نگاه نمی کردم!
:چه تضمینی هست که دوباره به مرض اون جنون عشق نرسی؟! چه تضمینی هست که با کوچکترین مشکل روحی دوباره یه همچین بلایی رو سر خودت نیاری؟!
زل زدم به صورتش و منتظر موندم سرشو بیاره بالا و نگاهم کنه! وقتی دید جواب نمی دم زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهشو ازم دزدید! دستامو توی هم مچاله کردم و فشار دادم و گفتم:مگه قراره اونی که قراره دوستش داشته باشم هم مثل ویدا دورم بزنه؟!
سرشو آورد بالا و با حرص نگاه کرد و گفت:برادرم جلوم جون داد و مرد! عشقم دستش به خون برادرم آلوده و زندگیم تباه شد اما هیچ وقت به این فکر نکردم که بخوام بلایی سر خودم بیارم! فقط هم به خاطر مادرم! یعنی هیچ کس برات تو زندگیت مهم نبود اون زمون که بخوای به خاطرش یه همچین کاری رو نکنی؟! یا لااقل برای بار دوم انجامش ندی؟!اونوقت به من می گی خودخواه؟!
-بهار اون مربوط به گذشته است!
:گذشته است که آدما رو می سازه!
-آره! حالا این آبانی که نشسته روبروت با آبان اون سالها خیلی فاصله گرفته! خیلی فرق داره!
بهار از جاش پاشد و سری به دو طرف تکون داد و گفت: منو می ترسونی آبان! ازت می ترسم! هر بار که می خوام خودمو راضی کنم بهت نزدیک بشم اتفاقی می افته که دیوار اعتمادمو می ریزه! نمی تونم بهت اعتماد کنم! نمی تونم تو رو یه تکیه گاه محکم بدونم! متأسفم ولی تو اونی نیستی که خیال می کردم هستی!
بهار که از رستوران رفت بیرون اونقدر بهم ریخته بودم که سرمو گذاشتم روی میز و به نگاه های متعجبی که مطمئناً بهم دوخته شده بود اهمیت ندادم! به بهار حق می دادم و این منو بیشتر ناراحت و عصبانی می کرد! از خودم، از گذشته ام، از ضعفی که تو گذشته از خودم نشون داده بودم، از ویدا و آرمان، از این سرنوشت سیاه عصبانی بودم! متنفر بودم! می دونستم که همه ی عمرم اون گذشته همراهم می مونه و داغش تا ابد و به هر بهونه ای تازه می شه!
بعد چند دیقه از جام پاشدم و کاپشنمو پوشیدم و رفتم بیرون. از همون دم در چشم دوختم تا بهار رو پیدا کنم. رفته بود کنار اون آدم برفی و زل زده بود به صورتش.
مردد بودم که برم پیشش یا نه. شاید باید فرصتی می داشت تا افکارشو مرتب کنه. شاید هم با فرصتی که بهش می دادم تصمیم نهاییش می شد نخواستن من! رفتم سمتش و وقتی رسیدم بهش آروم صداش کردم. برنگشت نگاهم کنه. همون جا نشستم روی زمین و گفتم: لااقل بذار حرف بزنیم بهار! شاید با حرف زدن ترست از بین بره!
بدون حرف شروع کرد دکمه های آدم برفی رو ازش جدا کردن. زل زده بودم به صورت پر از غمش. شاید حق داشت! شاید حقش بود که بعد اون شکست سنگین حالا یه آدم بی حاشیه رو برای خودش انتخاب کنه! یهو بی هوا برگشت سمتم و نگاهمو غافلگیر کرد و گفت: تو رو به خاطر کاری که تو گذشته انجام دادی سرزنش نمی کنم! نمی تونم بفهمم چی بهت گذشته چون تجربه اش رو نداشتم اما ردی که روی جفت دستاته فقط برای من یه معنی رو داره! سست بودنت! ترسو بودنت! شکننده بودنت! یه همچین آدمی نمی تونه مرد من باشه! اون هم بعد تجربه ی تلخ با سهیل!
-بهار 7 سال گذشته! من یه عمر بعد اون اتفاق زندگی کردم و الآن که اینجام از اون دو تا حماقت پشیمونم!
:آره لابد به خاطر اینکه به حکمت زنده موندنت پی بردی! لابد چون خوشحالی که با نزدیک شدن به من می تونی جون یه آدمو نجات بدی و خودتو از عذاب وجدانت خلاص کنی!
-عذاب وجدان؟!
:آره! همون پشیمونی که ازش حرف می زنی!
از جام بلند و یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم: بهار با این حرفات داری منو می رنجونی!
یه قدم عقب رفت و گفت: نه بیشتر از من که تا همین چند دیقه پیش امید واهی و مسخره ای رو به دلم راه داده بودم که حالا از دست رفته می بینمش! برو بگرد وندادو پیدا کن! من می خوام برگردم پایین. می خوام برم خونه!
تا لحظه ای که از جلوی دیدم محو بشه داشتم نگاهش می کردم. این دخترو می خواستم اما هر بار یه در بسته جلوم قرار می گرفت! تو اون لحظه داشتم فکر می کردم چرا همه ی خوشی های من بی دوام و زودگذره! داشتم به برگشتنی فکر می کردم که می تونست چقدر رویایی باشه و حالا دیگه نبود!
دستی نشست سر شونه ام برگشتم و دیدم ونداد و ملیکا کنارم وایسادن. نگاه متعجب ونداد نشون می داد که فهمیده شرایط عادی نیست. اخم ریزی کرد و گفت: داری ادای این آدم برفیه رو در می یاری که عین ماست وایسادی اینجا؟!
خودمو کشیدم کنار که دستش از روی شونه ام برداشته بشه و راه افتادم و گفتم: بهار رفته تو رستوران. برین صداش کنین که برگردیم!
صف طولانی سوار شدن به تله کابین واسه برگشت داشت کلافه ام می کرد. بهار و ملیکا یه گوشه وایساده بودن و داشتن با هم حرف می زدن. ونداد هم بعد یکی دو تا سوال وقتی دید اونقدر ناراحت هستم که جوابشو نمی دم سکوت کرده بود و داشت با موبایلش ور می رفت. سوار تله کابین که شدیم من و ونداد کنار هم نشستیم و ملیکا و بهار هم پیش هم. دلم عجیب سیگار می خواست. زل زده بودم از پنجره به بیرون که صدای ونداد توجه امو جلب کرد. بهار رو مخاطب قرار داد و پرسید: چی شده بهار خانوم! از این که نمی شه چیزی پرسید! لااقل شما بگو ببینم واسه چی دوتاییتون اینقدر ناراحتین!
برگشتم با اخم سمتش و گفتم: ونداد!
نگاهشو از بهار به من دوخت و گفت:چیه آبان؟! با ما راه افتادین اومدین که رابطه ی تیره شده ی من و ملیکا رو درست کنین حالا که داریم بر می گردیم دو تاییتون این جوری بق کردین و ناراحتین! خوب بگین ببینیم چی شده شاید بتونیم کاری بکنیم!
دوباره رومو برگردوندم سمت پنجره! فقط دلم می خواست از اون موقعیت خلاص شم. ونداد اما ول کن نبود! دوباره رو به بهار گفت: منتظرم بهار خانوم!
صدای بهار با مکثی پیچید توی کابین: روزای اولی که صفا بهم گفت شما هم مخالف این رابطه هستی، اولش پیش خودم گفتم به دیگرون چه مربوط که بخوان اظهار نظر کنن! امروز به این نتیجه رسیدم که شما حق داشتی! احتمالاً چون از ناگفته های زیادی با خبر بودی و چون رفیقتو خوب می شناختی همچین نظری داشتی!به آبان هم گفتم. ادامه این رابطه به صلاح نیست!
برگشتم سمت بهار و پرسیدم: به صلاح کی؟!
زل زد به چشمم و گفت: به صلاح هردومون!
-صلاح منو خودم تشخیص می دم!
ونداد دستشو گذاشت روی پامو گفت: آروم آبان!
دوباره زل زدم به پنجره! فقط خدا خدا می کردم بهار جلوی ملیکا حرفی از اون بخیه ها نزنه! حالا که خوب دقت می کردم می دیدم تو تموم این سالا از اون حماقت خجالت می کشیدم که همیشه سعی کرده بودم ردشو پنهون کنم!
ونداد با صدای آرومی پرسید: سر چی حرفتون شده؟ شماها که با خوبی و خوشی از این کابین اومدین بیرون!
چشمامو بستم و منتظر موندم که بهار حرف بزنه! صداشو شنیدم که گفت:سر رد حماقتی که رو دستای آبانه!
چشمامو وا کردم و اولین چیزی که دیدم نگاه متعجب ملیکا بود به صورتم! ابروهام تا جایی که جا داشت رفته بود تو هم! زل زدم به صورت بهار و اون بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد: من نمی تونم به آدمی که تو گذشته اینقدر از خودش ضعف نشون داده اعتماد کنم! نمی تونم به چشم یه تکیه گاه بهش نگاه کنم!
اومدم یه چیزی بگم که ونداد دوباره به پام فشاری آورد و خودش گفت: اون ماجرا مال 7 سال پیشه!
بهار سری به تأسف تکون داد و گفت: چه هفت سال، چه هفتاد سال یا حتی 7 ثانیه! این چیزی رو تغییر نمی ده! مهم اتفاقیه که نباید می افتاده و افتاده! همه ی آدما تو شرایط عادی می تونن خوب و معقول باشن! مهم اینه که تو شرایط بحرانی چه واکنشی نشون می دن! تو بدی خوب بودن و تو اوج احساسات عاقلانه رفتار کردن مهمه!
پوزخندی نشست رو لبم و گفتم:خوبه اینا رو واسه خودت هم یه بار تکرار کنی!
زل زد به چشمام و گفت: اعدام سهیل حق قانونی من و خونواده امه!
چشمامو با حرص دوختم به صورتش و گفتم: توی بدی خوب بودنو به خودت هم یاد بده! شاید بتونی اون طناب دارو از گردن کسی که از قصد مرتکب قتل نشده وا کنی!
بهار چند لحظه زل زد به چشمام و بعد روشو برگردوند. منم همین کارو کردم. خدایا انگار طولانی ترین راهی بود که داشتم تو عمرم طی می کردم! علاوه بر سردرد حضور ملیکا هم خیلی آزارم می داد. بدتر از همه این بود که تو وجود خودم، به بهار حق می دادم تا به خودم! فقط غرورم نمی ذاشت کوتاه بیام!
صدای ونداد سکوت بد کابینو شکست: ببین بهار خانوم. اون روزی که به صفا گفتم شروع این رابطه درست نیست، وقتی مخالف بودم که آبان بخواد به شما نزدیک بشه، شما رو نمی شناختم اما آبان رو چرا! تموم عمرمو با اون گذروندم! وقتی ازش می خواستم تو رابطه اش باهات تجدید نظر کنه به خاطر خودش بود! واسه خاطر یه همچین روزی! یه درصد هم شک نداشتم که می تونه مزه خوشبختی رو به هر دختری بچشونه حتی یکی به تلخی شما! اگه می گفتم راضی نیستم بیاد سمتت واسه خاطر این نبود که به خوب بودن آبان شک داشته باشم! از شما می ترسیدم! از اینکه نتونی تجربه ی خوبی برای آبان باشی! یه بار با تموم وجودم عاشق بودنو تو پسری که کنارم نشسته دیدم و لمس کردم! هرچی از محبت کردن بلدم از آبان یاد گرفتم! اینکه یه بی لیاقتی گذشته ای رو براش رقم زده که هنوز که هنوزه داره ازش می کشه، دلیل بر بی کفایتیش نیست! تا حالا ندیدم دست بذاره روی انجام کاری و وسط راه بمونه یا پشیمون بشه! اینا رو نمی گم چون آبان رفیق و برادرمه! به این حرفایی که می زنم ایمان دارم! اگه خواهری داشتم که لیاقتشو داشت، از خدام بود که آبان همسرش باشه! دلم نمی خواد به خاطر مسائلی که خیلی وقته گذشته سرزنش بشه! اگه بخوای با چشم باز بهش نگاه کنی و بدون پیش داوری و بدون پیش زمینه ای که از گذشته همراهشه بشناسیش می بینی که خوبی هاش موندگارتر از رد چند تا بخیه است!
سرمو تکیه داده بودم به شیشه و چشمامو بسته بودم. حرفای ونداد هر چند می تونست خیلی خوشحال کننده باشه واسه ام اما حس حقارت منو تحریک می کرد! اینکه عین بچه ها بشینم و یکی دیگه ازم تعریف و حمایت کنه، منو کوچیک می کرد! تا وایسادن کابین دیگه کسی حرف نزد.
نزدیک پارکینگ که شدیم ونداد گفت: می خوای من بشینم پشت رل؟
از خدا خواسته سوییچ رو از جیبم در آوردم و گرفتم سمتش و دزدگیر رو که زد نشستم تو ماشین و کمربندمو بستم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی. مرتب یه جمله تو ذهنم می رفت و می اومد! گند بزنن به این زندگی! گند بزنن به اون گذشته که تا ابد قراره دنبالم باشه! مرده شور ویدا و آرمانو ببرن که گند زدن به همه ی هستی من! مرده شور خودمو ببرن که اونقدر تو گذشته ام حماقت کرده ام که حالا هیچ جوری نمی تونم از شرش خلاص شم!
ونداد نشست پشت رل و وقتی راه افتاد ضبط رو هم روشن کرد و وقتی دید صدای چاووشی داره پخش می شه دلا شد و در داشبورد رو باز کرد و یه سی دی دیگه برداشت و گذاشت توی ضبط! علاقه ی خاصی به گوش ندادن من به آهنگای چاووشی داشت!
یه خرده که رفت آروم گفت: آبان؟
چشممو وا کردم و سرمو یه خرده چرخوندم سمتش و منتظر موندم که حرفشو بزنه. آروم گفت: می خوام پیشنهاد بدم که ناهار بریم بیرون! نه که نمی یاری؟!
جوابشو ندادم و اون هم با صدای بلند به ملیکا و بهار گفت: ناهارو بیرون بخوریم؟
صدای بهار رو شنیدم که تشکر و مخالفت کرد و گفت که حتماً باید بره خونه!
بهتر! منم دلم تنهایی می خواست!بس بود واسه ام هر چقدر که تحقیر شده بودم! دوباره سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم. یه خرده که گذشت صدای زنگ موبایلم بلند شد. جابه جا شدم و موبایل رو از تو جیبم در آوردم و دیدم شماره ی آتناست. معمولاً هر وقت که کار داشت بهم زنگ می زد و کم پیش می اومد واسه حال و احوال تماس بگیره. پس گوشیو جواب دادم و با یه صدای دورگه گفتم: الو.
سلامی کرد و گفت: خوبی داداش؟ خواب بودی؟
-نه. بیرونم.
:زنگ زدم بگم واسه شب شام بیاین اینجا.
-خبریه؟
:چه دایی بدی هستی تو که روز تولد خواهرزاده اتو یادت نیست!
تو دلم یه همینو کم داشتم گفتم و بعد به آتنا گفتم: من کادوشو واسه اش می فرستم اما فکر نمی کنم خودم بتونم بیام. به ونداد هم می گم اگه دوست داشت و تونست می یاد.
صدای اعتراض آتنا بلند شد:دختر من کادو می خواد چی کار؟! بهش بگم اینو کی واسه ات فرستاده وقتی انقدر تو رو نمی بینه که واسه اش فرقی با غریبه نداری؟! شب می بینمتون! به اون عتیقه هم بگو حتماً بیاد! خدافظ!
قبل از اینکه بخوام مخالفتی کنم یا حرفی بزنم تماسو قطع کرد. عصبی موبایل رو گذاشتم توی جیبم و ونداد پرسید: کی بود؟
-آتنا!
:چی کار داشت؟
-می گه واسه شام باید بیاین خونه ما! تولد رهاست!
:اوخ اوخ! یادت نبود خان دایی؟!
حوصله حرف زدن نداشتم. رومو کردم سمت پنجره و زل زدم به خیابون. نزدیک خونه ی بهار که شدیم دلم بیشتر گرفت. دوست نداشتم اینجوری و با این همه ناراحتی از هم جدا شیم اما خب حرفایی زده شده بود که دلخوری پیش آورده بود! از اینکه بهم گفته بود سست و ترسو و شکننده! از اینکه درک نکرده بود که اگه حتی تو گذشته این جوری بودم می تونم الآن عوض شده باشم، خیلی دلخور بودم. قبل از اینکه از ماشین پیاده شه گفت: مرسی بابت امروز.
ونداد برگشت سمتش و گفت:مرسی از شما به خاطر قراری که واسه خاطر ما بهمش نزدین!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#55
Posted: 18 Nov 2014 10:47
خواهش می کنمی گفت و از ماشین پیاده شد و قبل از اینکه در رو ببنده از ونداد پرسید: فردا بیام شرکت؟
ونداد یهو گفت: آخ آخ اصلاً فراموش کردم! آدرسو دارین؟
ملیکا رو کرد به بهار و گفت: من می یام دنبالت. صبح ساعت 9 آماده باش.
بهار تشکر و خداحافظی کرد و در رو بست. وقتی ونداد دنده عقب می گرفت، وایساده بود دم در خونه و نگاهمون می کرد. از اینکه دوباره حس می کردم از دست دادمش خیلی بهم ریخته بودم. برگشتم سمت ملیکا و پرسیدم: عیبی نداره من یه سیگار روشن کنم؟!
با یه نیمچه لبخند روی لبش گفت نه . سیگار رو روشن کردم و پک محکمی بهش زدم و یه خرده شیشه رو دادم پایین. ملیکا رو هم رسوندیم و قبل از اینکه پیاده شه گفت: آقا آبان دل بهار با شماست. این عقب که نشسته بود، موبایلش رو در آورد و خواست شماره شما رو از توش پاک کنه اما آخرین لحظه منصرف شد! اون فقط احتیاج داره که شما با محبت کردن خودتو بهش ثابت کنی! بابت امروز و این قرار کوه هم ممنون.
یه خواهش می کنم زیرلبی گفتم و ملیکا هم پیاده شد و ما راه افتادیم سمت خونه باغ. اونقدر گرفته بودم که ونداد هم ترجیح داد تا رسیدن به خونه حرفی نزنه. چشمام بسته بود و تنها چیزایی که جلوی چشمم می اومد و می رفت صحنه های برف بازی و تله کابین بود. وقتی بهار وندادو با گلوله های برفی می زد و از ته دل می خندید! وقتی دستشو می گرفتم و پشت اون آدم برفی پناه می گرفتیم که ونداد نتونه ما رو هدف قرار بده! وقتی برام لقمه گرفته بود! وقتی تو تله کابین دستش بین دستام بود! وقتی لبخندای دلگرم کننده اش به قلبم امید می داد!
به خونه باغ که رسیدیم پیاده شدم و در رو باز کردم و بدون اینکه صبر کنم ونداد ماشین رو بیاره تو تا در رو ببندم راه افتادم سمت ساختمون. دلم نمی خواست ونداد گیرم بیاره و بخواد باهام حرف بزنه! تا بخواد ماشینو بیاره دم ساختمون و دوباره بره در رو ببینده فرصت خوبی برای من بود که خودمو بچپونم تو اتاق و در رو روی خودم ببندم! هر چند که می دونستم بی خیال نمی شه و مطمئناً می یاد سراغم!
از پله ها رفتم بالا و خودمو انداختم توی اتاقی که ساک و وسیله هام بود و در رو قفل کردم و بعد عوض کردن لباسام دراز کشیدم روی تخت و چشمامو بستم. بر خلاف تصورم ونداد اصلاً بالا نیومد و منم اونقدر با دست راستم روی رد بخیه ی دست چپم رو لمس کردم تا خوابم برد!
هوا تاریک شده بود که با ضربه های آروم در از خواب پریدم. سردرد بدی گرفته بودم که حتی نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم. صدای ونداد رو شنیدم که اسممو می آورد. به زور تکونی به خودم دادم،پاشدم قفل در رو باز کردم و دوباره برگشتم تو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم.
تکون تخت نشون می داد که ونداد نشسته رو لبش. دستشو از روی همون پتو گذاشت رو بازومو گفت: آبان؟!
وقتی دید جواب نمی دم گفت: ساعت هفت و نیمه. نمی خوای بریم خونه ی آتنا؟
پتو رو کشیدم کنار و زل زدم به ساعت روی دیوار که عقربه هاش از باریکه ی نور لای در دیده می شد. ونداد بلند شد و برق اتاق رو روشن کرد و بعد برگشت و با دقت زل زد به صورتم و گفت: خوبی؟
نشستم و دستی توی موهام کشیدم و گفتم:کاش می شد نریم!
-به آتنا زنگ زدم و گفتم شاید نتونیم بریم، عصبانی شد و هر چی دلش خواست بار من و تو کرد و گوشیو گذاشت!
:حق داره!
-پس پاشو یه دوش بگیر و حاضر شو بریم.
:نگفت کیا هستن؟
- آرمان و ویدا هم هستن!
همون جوری که شقیقه هامو محکم فشار می داد یه وای هم گفتم! همین دو تا رو امروز کم داشتم که روزم با خوشی به شب برسه!
ونداد رفت سمت در اتاق و گفت: پاشو زود می ریم و زود بر می گردیم.
بعد دوش گرفتن و حاضر شدن رفتم پایین. ونداد هم آماده و حاضر نشسته بود روی مبل و داشت با موبایلش ور می رفت. منو که بالای پله ها دید سوتی زد و گفت: نمی فهمم بهار چه طوری می تونه تو رو از خودش دور کنه!
یه چرت نگو گفتم و رفتم سمت در. دستم که نشست روی دستگیره ی در ونداد بازومو کشید و گفت: آبان!
برگشتم سمتش و منتظر موندم حرف بزنه. دستمو ول کرد و گفت: در مورد این باغ و تصمیمی که داری به بابام حرفی نزن. باشه؟
-چطور؟!
:بهت می گم حالا.
-حرفی شده؟
:نه. فقط لطف کنی و جلوی دهنتو بگیری ممنون می شم. می شه باغو به نام اون بچه زد بدون اینکه کسی متوجه بشه. هر چند که من کلاً مخالف این کارم. این باغ حق خودته و بهتره واسه خودت خرجش کنی!
-می دونستم که می شه بدون با خبر شدن ویدا مدارک بچه اشو بیاری واسه ام، اما صد سال دیگه هم که این قضیه رو بشه و اگه من و آرمان تا اون موقع همو نکشته باشیم یا نمرده باشیم، باز هم منو می بنده به ویدا و این کارو می ذاره به پای علاقه ام به اون! ترجیح می دم بابات این باغو صوری ازم بخره و به نام اون بچه بزنه!
-پس فعلاً مسکوتش بذار تا وقتش برسه. بذار یه خرده آبا از آسیاب بیافته.
:باشه. حالا اجازه هست بریم؟!
ونداد در رو وا کرد و منتظر موند تا برم بیرون. می دونستم طبق معمول از حرف و حدیثی با خبره و نمی خواد من مطلع بشم! برام مهم نبود. اونقدر همه، همه چیزو ازم مخفی می کردن که دیگه عادی شده بود واسه ام!
تو ماشین ونداد یه سیگار روشن کرد و گفت:خواب که بودی ملیکا بهم اس داد.
-خوشحالم که رابطه اتون خوب شده!
:می گفت بهار ازش خواسته حالتو رو از من بپرسه!
اخمی نشست رو صورتم! اصلاً نفهمیدم ونداد چی گفت انقدر که جمله اش ضمیر داشت! نیم نگاهی به من که داشتم نگاهش می کردم انداخت و گفت: خودمم متوجه نشدم چی گفتم!
دنده رو عوض کرد و گفت: از ملیکا خواسته به من زنگ بزنه و حال تو رو جویا بشه! بعد ملیکا هم به اون زنگ بزنه و بگه که تو خوبی یا نه! الآن فکر کنم متوجه شدی چی گفتم!
-لازم نکرده از حال من به واسطه دو نفر دیگه خبردار بشه!
:اوه اوه! انگار خیلی عصبانیت کرده! می خوای هنوز نیومده شرکت اخراجش کنم؟! اگه دلت خنک می شه بگو!
-ونداد حوصله ندارم بی خیال من شو امشب!
:بی خیال آبان! این بحثا همیشه بین دو نفر که می خوان همو بشناسن پیش می یاد! من و ملیکا هم اون اوایل کلی با هم بحث می کردیم. کلی قهر و آشتی می کردیم. خوبه حالا همین دیروز خودت باعث شدی ما با هم آشتی کنیم!
نفسمو عصبی از دماغم دادم بیرون و گفتم:ملیکا تا حالا بهت گفته سستی؟! ترسویی؟! غیرقابل اعتمادی؟! شکننده ای؟!
ونداد پاکت سیگارشو گرفت سمتم و گفت: از این بدتر هم بار هم کردیم آبان! وسط دعوا حلوا پخش نمی کنن! از بهار دفاع نمی کنم. شاید بهتر بود خودشو کنترل کنه و بحثو بذاره واسه وقتی که خودتون تنها هستین اما خب یه جورایی هم باید بهش حق داد!
یه سیگار روشن کردم و گفتم: می دونی از چی خیلی خیلی خیلی ناراحتم؟! از اینکه ته دلم دارم به اون حق می دم نه به خودم!
-آهان پس بیشتر الآن داری پاچه ی خودتو می گیری! خوبه زنده موندم و دیدم که از خریتی که کردی پشیمونی! تموم این هفت سال یه ترسی ته دلم بود از اینکه هیچ وقت از بلایی که سر خودت آوردی ابراز پشیمونی نکردی!
:تو اون شرایط ترجیح می دادم زنده نباشم! الآن هم اگه برگردم به اون موقع همین کارو می کنم! اما حالا که با هزار جون کندن اون هم فاجعه رو پشت سر گذاشتم خوشحالم که هستم.
-چرت نگو آبان به قرآن دور می زنم و برت می گردنم تو اون باغ و کار نیمه تمومتو تموم می کنم ها! یعنی چی که اگه بر گردم به اون شرایط باز همون کارو می کنم؟! خجالت نمی کشی؟!
:داریم حرف می زنیم! قرار نیست خودسانسوری کنیم که! دارم می گم شرایطم اون موقع طوری بود که نمی تونستم اون زندگی و اون همه مشکل رو تحمل کنم!
-یعنی الآن خوشحالی که زنده ای دیگه؟!
:آره بابا! ونداد چی فکر می کنی با خودت؟!
-راستشو بخوای خیال می کنم اگه بهار بهت جواب منفی بده، ممکنه دوباره خر شی و یه بلایی سر خودت بیاری!
:چرت نگو!
-امیدوارم که چرت گفته باشم!
:خودمو واسه هر چیزی تو این رابطه آماده کردم. حتی نداشتن بهار! یعنی بیشتر نبودنش کنارمو می بینم تا بودنش!
-حالا نمی خواد اینقدر هم ناامید باشی! دختره می خوادت! فقط اگه بتونه با این اخلاق گندت کنار بیاد و تو هم یه خرده دز فیلم هندی بودنت رو بیشتر کنی و می تونی به دستش بیاری!
:الآن ازش خیلی دلخورم!
- ایشالله که یه کاری می کنه این دلخوری از بین بره.
قبل رفتن به خونه ی آتنا اول رفتیم و واسه رها نفری یه دونه کادو خریدیم. وقتی رسیدیم دیدم ماشین دایی و بابا دم درشون پارکه. دیگه زده بودم به طبل بی عاری. اونقدر ذهنم پریشون و پر از فکر و خیال بود که ترجیح می دادم به هیچی فکر نکنم.
رسیدیم دم در واحد و احسان در رو باز کرد و اومد جلو و با روی خوش باهامون احوال پرسی کرد و دست داد. وقتی رفتیم تو سرها برگشت سمتمون. همه بودن به جز آرمان و این برام مایه ی دلگرمی بود! دوست نداشتم وجودم تو شب تولد خواهرزاده ام باعث دلگیری بشه. یه سلام کلی و زیرلبی کردم و نشستم کنار بابا. ونداد هم کادوها رو داد دست احسان و نشست کنار پدرش. مامان که توی آشپزخونه بود اومد جلو و پرسید: خوبی آبان؟
سرمو بلند کردم و با مکث گفتم:مرسی.
واقعاً دنبال جواب بودم. خوب بودم؟! نه! اتفاقاً اون شب خیلی هم حالم بد بود!آتنا هم از تو آشپزخونه اومد بیرون و سلام و احوال پرسی که کردیم با تعجب نگاهی به من و ونداد انداخت و گفت: جایی می خواین برین؟!
قبل از من ونداد گفت: نه مگه اینکه شما بخوای ما رو بیرون کنی!
آتنا اشاره ای به پالتوهامون کرد و گفت:پس چرا همین جوری نشستین با پالتو؟!
پاشدم و رفتم سمت اتاق رها و پرسیدم: رها کجاست؟
اشاره ای به اتاقش کرد و گفت: تو اتاق خودشه با آیدین دارن کارتون می بینن.
ونداد از جاش پاشد و کاپشنش رو در آورد و گرفت سمتم و گفت: اینم ببر.
رفتم تو اتاق رها. دو تایی داشتن با هم بازی می کردن و یه کارتون هم داشت از کامپیوتر پخش می شد. رها رو بغل کردم و پرسیدم: خوبی رها خانوم؟!
با خجالت سری تکون داد. لپشو کشیدم و گفتم: زبونتو موش خورده؟
نچی گفت و خودشو پیچ و تاب داد که از بغلم بره پایین. گذاشتمش پایین و پالتومو در آوردم و همراه پالتوی ونداد آویزون کردم و قبل از اینکه از اتاق برم بیرون چشمم افتاد به آیدین. یه ماشین تو یه دستش بود و یه بیسکوییت هم تو یه دست دیگه اش و نشسته بود وسط اسباب بازی ها. مات داشتم نگاهش می کردم که در باز شد و محکم خورد بهم. برگشتم و دیدم ونداده. اومد تو اتاق و در رو بست و گفت:آرمان اومد.
یه خرده مکث کردم و بعد گفتم: به هر حال می دونستیم که می یاد!
-با ویدا اومده!
متعجب زل زدم به ونداد! نمی فهمیدم چی می گه! با دست فشاری به شقیقه هام که داشت از درد می ترکید آوردم و گفتم: به هر حال می اومدن!
-رفته بودن پیش مشاور!
:واسه آشتی؟
-ویدا می گه نمی خوادش اما به خاطر عمه قبول کرد که چند باری برن پیش مشاور.
:خوبه. ایشالله که به خاطر این بچه هم که شده با هم آشتی کنن!
ونداد موبایلشو از تو جیب پالتوش در آورد و با هم رفتیم بیرون. با دیدن آرمان که نشسته بود روبروی بابا یه لحظه ته دلم خالی شد. نشستم کنار بابا. بعد یه خرده سکوت بابا آروم گفت: فکر نمی کردم بیای.
-آتنا همچین خط و نشون کشید که جرأت نکردم بگم نمی یام!
:خوب کردی بابا جون.
سرم پایین بود و داشتم به حرفای ونداد و احسان و بابا گوش می دادم که ویدا از اتاق خواب آتنا اینا اومد بیرون و سلام کرد. ترجیح دادم اصلاً نه با اون و نه با آرمان چشم تو چشم نشم.
نیم ساعتی گذشت و یهو احسان گفت:آبان جان اگه خوابت می یاد می تونی بری بگیری بخوابی ها!
سرمو بلند و نگاهش کردم و قبل از اینکه حرفی بزنم ونداد گفت: آره اتفاقاً صبح زود هم بلند شدیم.
آتنا از تو آشپزخونه پرسید: روز جمعه ای واسه چی صبح زود پاشدین؟
ونداد از جاش پاشد و رفت سمت آشپزخونه و گفت: رفته بودیم با دوستامون کوه.
از اونجایی که نشسته بودم نمی تونستم آتنا رو ببینم اما صداشو شنیدم که گفت: پس خیلی هم بهتون بد نمی گذره تو اون باغ!
ونداد هم جوابشو داد:کی گفته بد می گذره؟! اتفاقاً عالیه! تازه می خواستم به احسان هم پیشنهاد بدم جمع کنه بیاد پیشمون!
آتنا با حرص گفت: بی خود! این پیشنهادا رو نگه دار واسه خودت! مگه احسان عین شما یکه یالقوزه؟!
صدای وندادو می شنیدم که داشت سر به سرش می ذاشت و اون هم جوابشو می داد. تو این فکر بودم که چقدر صمیمیت این جمع ساختگی و شکننده است. انگار همه منتظر یه اتفاق، یه پیشامد یا یه دلخورین. انگار همه می ترسن که هر آن حرفی، بحثی یا دعوایی سر بگیره. اینو از سکوتی که مرتب فضای خونه رو پر می کرد می شد فهمید. از جام پاشدم و رفتم سمت آشپزخونه و از آتنا پرسیدم: مسکن داری؟
همون جوری که نشسته بود پشت میز روبروی ویدا و داشت سالاد درست می کرد گفت: آره. چته؟
رفتم تو آشپزخونه و گفتم: کجاست بگو بردارم. سرم داره می ترکه!
آدرس جعبه ی دارو ها رو داد. قرصو همراه یه لیوان آب از آب سردکن یخچال برداشتم و اومدم بیرون و این در حالی بود که در تموم این مدت حتی کوچکترین نگاهی هم به ویدا نمی انداختم که مبادا چشم تو چشم بشیم.
ونداد گوشه ی هال وایساده بود داشت با موبایلش اس ام اس می داد و لبخندی هم روی لبش بود.
رفتم جلو و آروم پرسیدم:احتمالاً ملیکا خانوم نیست؟
با حفظ همون لبخند سرشو آورد بالا و نگاهم کرد و گفت: آره.
-آمار منو که بهش نمی دی؟!
:اتفاقاً داشتم از تو می نوشتم!
اخمی کردم و گفتم: ونداد کارت شده جاسوسی علیه من؟! اون از زنگ و اس ام اسات با صفا، این هم گزارش دادنات به بهار!
ونداد گوشیشو قفل کرد و گذاشت تو جیبش و گفت: چه ایرادی داره وقتی قراره به نفعت باشه؟!
قرص رو خوردم و لیوان رو گذاشتم روی اپن و به ونداد که می رفت بشینه رو مبل گفتم: نمی خوام اطلاعاتی از من به بهار بدی ونداد! اگه قرار باشه حالمو بدونه خودش زنگ می زنه و از خودم می پرسه!
ونداد لبخند شیطونی زد و گفت: آره به شرطی که قبلش نگرون حالت شده باشه!
-یعنی چی؟!
:هیچی بابا! مگه سرت درد نمی کنه؟! من یه خرده پیاز داغشو زیاد کردم و به ملیکا گفتم. اون هم احتمالاً با یه خرده اغراق به بهار گزارش می ده! خبری که به بهار می رسه احتمالاً سردرد تو رو تبدیل به یه نیمچه سکته کرده!
نیشخندی زدم و گفتم: به قرآن تو شیطونو درس می دی ونداد! لزومی به جلب ترحم نیست!
-جلب ترحم نکردم که! بری خودتو تو آیینه ببینی می فهمی که خیلی هم تا مرز سکته فاصله ای نداری! بریم الآن بقیه مشکوک می شن که ما دو ساعته داریم در مورد چی پچ پچ می کنیم!
برگشتم برم سمت مبلا دیدم ,ویدا دم ورودی آشپزخونه وایساده و کنجکاو نگاهمون می کنه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#56
Posted: 18 Nov 2014 10:48
سرمو انداختم پایین و رفتم کنار بابا نشستم. تو فکر بهار بودم که صدای دایی منو به خودم آورد. سرمو بلند کردم و دیدم منتظر جوابه! وقتی دید سوالی نگاهش می کنم گفت: پرسیدم قراره با اون باغ چی کار کنی؟
-فکر می کنم قبلاً جواب این سوالو داده ام!
:بذار ازت بخرمش!
-قصد فروششو ندارم!
:تو اون باغو نمی خوای! چه فرقی برات می کنه مال کی باشه؟! بذار لااقل یادگار پدرمو ازت بخرم!
-چطوری راضی شدین باهاش برین محضر و اون باغو به نام من بزنین وقتی تا این حد دلتون می خواست مال شما باشه؟!
:رو حرف آقاجونم حرفی نزدم چون نمی شد حرفی زد! هر چقدر قیمتش بود من بالاتر ازت می خرم!
-اون اطراف از این خونه باغا زیاد هست. می تونین یکی رو انتخاب کنین و بخرین!
:من باغ پدریمو می خوام! باغی رو که توش بزرگ شدم و ازش خاطره دارمو می خوام بخرم!
از جام پاشدم و گفتم: قصد فروش ندارم! می خوام ببخشمش!
دایی هم از جاش پاشد و با حرص گفت: یعنی چی؟!
رفتم سمت اتاق خواب و گفتم: می خوام ببخشمش! فکر نمی کنم معنی جمله ام خیلی سخت باشه!
-اون باغ سهم تو نبوده! خودت اینو خوب می دونی!
:منم قرار نیست ازش سهمی بردارم! همه اشو می خوام ببخشم!
سعی می کردم خودمو خونسرد نشون بدم و انگار این دایی رو عصبانی تر می کرد! من نمی فهمیدم وقتی قرار بود با هر بار جمع شدن ما دور هم یه بحث و دلخوری پیش بیاد چه اصراری به برقرار بودن این پیوند خونوادگی بود!
دستم به دستگیره در اتاق خواب نرسیده بود که صدای دایی رو شنیدم: حاج طاهر جلوی این پسرتو بگیر! می دونم که لج افتاده واسه اینکه از ما انتقام بگیره! من اون باغو می خوام! راضیش کن بفروشتش و پولشو بگیره بذل و بخشش کنه!
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه برگشتم سمت دایی و گفتم: قرار نیست کسی جای من تصمیم بگیره! الآن هفت سال پیش نیست که وایسی تو روی منو بهم بگی چیکار کنم و چیکار نکنم! اون باغ و خونه رو به آتیش هم که بکشم اختیارش با خودمه! حرفی هم داری می تونی به خودم بزنی نه به بابام!
مامان و بابا و ونداد از جاشون بلند شده بودن. هنوز جای اون کشیده ای که تو بهشت زهرا خوابونده بود زیر گوشم می سوخت! نایستادم که دایی حرفی بزنه. رفتم تو اتاق و در رو بستم و نشستم لبه ی تخت دو نفره ی اتاق خواب و زل زدم به زمین. این هم از مهمونی! صدای بحث بالا گرفته ای از بیرون می اومد. ناخودآگاه یه لبخند رضایت نشست رو لبم! از تصمیمی که گرفته بودم خوشحال و راضی بودم! مطمئناً باغ رو به نام آیدین می زدم و مطمئناً هم دایی کسی بود که اون باغ رو به طور صوری ازم می خرید!
اونقدر تو اتاق موندم تا واسه شام آتنا صدام کرد. یه ربعی می شد نشسته بودم کنار ونداد و داشتم با غذام بازی می کردم تا اینکه صدای زنگ گوشیم بلند شد. از جام پاشدم و گوشی رو برداشتم و دیدم صفاست.رفتم تو اتاق رها و گوشی رو آن کردم. الو که گفتم، سلامی کرد و گفت: خوبی؟
-مرسی. طوری شده؟
:والله نمی خواستم بهت زنگ بزنم ولی خب گفتم شاید بعداً دلخور بشی از اینکه بی خبر گذاشتمت!
-چی شده؟!
:چیز مهمی نیست ها! نگرون نشو فقط ...
-بهار؟!
:بیمارستانه!
-واسه چی؟!
:تصادف کرده. ببین آبان ...
-کدوم بیمارستان؟!
:ونداد پیشته؟
-کدوم بیمارستان صفا؟!
:به موبایلش زنگ زدم جواب نداد. گوشیو بده بهش تا آدرسو بگم!
دادی که کشیدم باعث شد بابا در اتاق رو باز کنه و بپرسه: چی شده؟!
بدون توجه به حضور بابا به صفا گفتم: با ونداد می یام! بگو کدوم بیمارستانین!
اسم بیمارستانو شنیده و نشنیده تماسو قطع کردم و با عجله از اتاق اومدم بیرون. همه سرها سمت من و ونداد هم از جاش پا شده بود. مامان نگرون پرسید: چی شده؟!
زل زدم به ونداد و گفتم: بهار بیمارستانه!
یه قدم بهم نزدیک شد و پرسید: واسه چی؟!
سرمو عصبی به دو طرف تکون دادم و گفتم: صفا می گه تصادف کرده!
دست ونداد نشست رو بازومو گفت: حالا تو چرا اینقدر هول کردی. الآن می ریم و خودت می بینی که هیچی نیست.
برگشتم سمت اتاق رها و همون جوری که پالتومو بر می داشتم گفتم: حالش خوب نیست که صفا اصرار داشته به تو زنگ بزنه و خبر بده! بریم!
نایستادم تا واکنش بقیه رو ببینم. تو اون لحظه فقط دوست داشتم پرواز کنم و برسم به اون بیمارستان و ببینم که بهار حالش خوبه!
تا برسیم بیمارستان سیگار پشت سیگار روشن کردم! داشتم دیوونه می شدم. ونداد هم از لحظه ای که نشسته بود پشت رل تو خودش بود و این منو بیشتر نگرون می کرد!
ماشین نایستاده، پریدم پایین و دوییدم سمت اطلاعات و قبل از اینکه بخوام از مسئول اطلاعات سراغ بهار رو بگیرم یکی بازومو کشید. برگشتم و دیدم صفاست. زیرلبی پرسیدم: چی شده؟!
تا اومد یه چیزی بگه ونداد از راه رسید و گفت: سلام.
داشتم از استرس بالا می آوردم. صدامو یه خرده بردم بالا و گفتم: بهار کجاست؟!
صفا سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی گفت:بالاست. تو ICU!
زمان واسه ام وایساده بود تو اون لحظه! نفهمیدم کی بود که منو کشید سمت پله ها و اصلاً متوجه نشدم کی رسیدم پشت ICU.
از پشت شیشه زل زده بودم به کسی که چیز زیادی ازش دیده نمی شد جز یه تخت و کلی لوله و سیم و دستگاه! گر گرفته بودم و حالت تهوع داشتم. پیشونیمو چسبونده بودم به شیشه و به زور روی پام بند بودم. باورم نمی شد اونی که عین یه تیکه گوشت افتاده روی تخت همون بهاری باشه که صبح توی تله کابین دلم می خواست از ته دل به آغوش بکشمش! صدای ونداد رو شنیدم که آروم زیر گوشم گفت: مادرش داره می یاد آبان! تازه بهش خبر دادن! خودتو جمع و جور کن!
برگشتم سمت ونداد که درک کنم و بفهمم داره چی می گه. دوباره و این بار شمرده شمرده گفت: مامان بهار پایینه. داره می یاد بالا.
از شیشه آی سی یو فاصله گرفتم و نشستم روی نیمکت های گوشه ی سالن و سرمو که داشت به معنای واقعی کلمه منفجر می شد گرفتم بین دستام. صدای جیغ و گریه باعث شد نگاهم به سمت ته سالن بچرخه. یه خانوم چادری همراه یکی دو تا خانوم و آقا و البته صفا داشتن می اومدن سمتمون. از جام پاشدم. می شد راحت حدس زد مادر بهاره. چون مرتب اسمشو صدا می زد. ونداد هم اومد کنارم وایساد. مادر بهار از شیشه آی سی یو زل زد به بهار و بعد چند لحظه سکوت برگشت سمت ما. نفهمیدم چی شد و چرا یهو پرید بهم و سر و سینه امو هدف مشتاش قرار داد! صفا و یه خانومی کشیدنش عقب و یه پرستار هم اومد و کلی حرف بار همه امون کرد و دستور داد بریم بیرون!
مات مونده بودم بهشون که ونداد بازومو کشید و بردم سمت پله ها. توی حیاط بازومو کشیدم از دستش بیرون و رفتم نشستم روی نیمکت و ونداد هم اومد یه سیگار روشن کرد و داد دستم و گفت: ببینم صورتتو!
متوجه منظورش نشدم بدون اینکه نگاهش کنم پرسیدم: واسه چی از من عصبانی بود؟!
ونداد کنارم نشست و گفت: لابد خیال کرده بهار با تو بیرون بوده!
زیرلب زمزمه کردم: کجا بوده پس؟!
صدای صفا باعث شد سرمو بلند کنم. نشست رو جدول باغچه ی روبرو و گفت:با رجا بیرون بوده. سرعتشون اونقدر زیاد بوده که چپ کردن!
ونداد از جاش پاشد و پرسید: کی پشت رل بوده؟
-رجا!
:خودش کجاست؟!
- نمی دونم. وقتی رسیدم اینجا گفت می ره و بر می گرده. خودش فقط سرش شکسته.
ونداد دوباره نشست کنارم و پرسید: وضع بهار چطوره؟
صفا از جاش پاشد و گفت: خوب نیست! باید عمل بشه. منتظرن موقعیتش ثابت بشه.
-فقط سرش ضربه خورده؟
:پاشم انگار شکسته.
اونقدر حالم بد بود که سیگار کشیدن هم بدترش می کرد. انداختمش زیر پام، با فشار کف کفشم خاموشش کردم و به ونداد گفتم: بریم خونه ونداد!
راه افتادم سمت در بیمارستان. ونداد بعد یه مکث دویید دنبالم و بازومو گرفت و گفت: خوبی آبان؟!
دستمو کشیدم و گفتم: نه! بریم خونه!
- صفا می گه احتمالاً تا صبح عملش می کنن. نمی خوای اینجا باشی؟!
:نه!
-آبان داری پیش داوری می کنی ها!
وایسادم و براق شدم تو صورت ونداد و گفتم: حالم خوب نیست! می خوام برم خونه! چه ربطی به پیش داوری داره؟!
-داری می ری خونه چون فهمیدی با رجا بوده؟!
:دارم می رم خونه که اگه رجا اومد اینجا با دستام خفه اش نکنم! بریم ونداد به زور رو پاهام وایسادم!
راه افتادم و ونداد هم دنبالم اومد. تا برسیم خونه دیگه جنازه شده بودم.
خودمو پرت کردم روی مبل و پاهامو گذاشتم رو دسته اش. تصویر بهار روی اون تخت حتی یه لحظه هم از جلوی چشمام کنار نمی رفت. یه دست نشست رو پیشونیم. عصبی سرمو تکون دادم و به ونداد گفتم:ول کن ونداد!
صدای بابا باعث شد چشمامو وا کنم و زل بزنم به صورتش! تکونی به خودم دادم و نشستم سر جام.
ونداد با یه لیوان آب و یه قرص از آشپزخونه اومد بیرون و گف: بیا. اینو بخور. بعد برو بگیر بخواب.
قرصو خوردم و پاشدم پالتومو در آوردم و انداختم رو دسته ی مبل و دوباره نشستم. بابا دستشو گذاشت روی پام و گفت: حالش چطوره؟
زیرلب گفتم:خوب نیست.
-حداقل اینه که زنده است! می شه امیدوار بود.
:تو کماست!
-متأسفم!
:چرا؟! شما که باید خوشحال باشین!
-آبان!
:مگه غیر از اینه؟! مگه بهش نمی گفتین زن طلاق گرفته ی یه قاتل؟! مگه نگفته بودین یه آدم پرحاشیه است؟! مگه از خداتون نبود پاش به خونواده ی ما باز نشه؟!
ونداد اومد جلو بازومو کشید و گفت: پاشو آبان! پاشو حالت خوب نیست داری دقدلیتو سر حاج طاهر خالی می کنی!
دستمو کشیدم عقب و دوباره رو به بابا که حالا از کنارم بلند شده بود و داشت با موبایلش شماره می گرفت گفتم:الآن دقیقاً واسه چی اینجایین؟!
بابا بی خیال شماره گرفتنش شد و زل زد به چشمام و گفت: با اون وضعی که از خونه آتنا زدی بیرون، نگرونت شدیم! به ونداد که زنگ زدم گفت دارین بر می گردین اینجا! اومدم ببینم اگه کاری از دست من بر می یاد انجام بدم.
سرمو گرفتم بین دستام و چیزی نگفتم. بابا ادامه داد: اگه پولی واسه بیمارستان لازم دارن یا هر کمک دیگه ای، من دریغ نمی کنم.
بلند شدم و پرسیدم: چرا؟! واسه چی باید برای یه آدم غریبه که واسه عروس حاج طاهر وزیری بودن خیلی کمه بذل و بخشش کنین؟!
-از چی عصبانی هستی آبان؟! دختره تصادف کرده و تو کماست! ناراحتیتو می فهمم اما عصبانیتتو نه! نکنه خونواده اون پسره بلایی سرش آوردن؟!
رفتم سمت پله ها و ترجیح دادم هر چی می خواد بدونه از ونداد بپرسه!
***
چند ساعتی از برگشتنمون گذشته بود. از همون لحظه ای که اومده بودم بالا نشسته بودم روی مبل و زل زده بودم به تاریکی باغ. دلم آروم و قرار نداشت اما نمی دونم چرا می ترسیدم بلند شم و برم بیمارستان! انگار می ترسیدم وقتی برسم بهار دیگه نباشه! این انصاف نبود! درست نبود حالا که بعد مدتها دوباره دلم شروع یه زندگی رو می خواست همه چیز این جوری از هم بپاشه! حق من این نبود! حقم این همه دلواپسی! این همه تشنج! این همه دردسر نبود!
از جام پاشدم و رفتم طبقه پایین. ونداد روی کاناپه خوابش برده بود. از تو جیب پالتوم که افتاده بود روی دسته مبل گوشیمو برداشتم و دوباره برگشتم بالا و زنگ زدم به صفا. با یه صدای گرفته گفت: الو؟
-هنوز بیمارستانی؟
:آره!
-بهار چطوره؟!
:همون جوری. هیچ تغییری نکرده.
:عملش چی؟
-احتمالاً صبح عملش می کنن. تو بهتری؟
: از اون پسره خبری نشده؟!
صفا سکوت کرد. این بار پرسیدم: اونجاست؟!
-آره!
:خدافظ!
-آبان! پا نشی بیای اینجا دعواها! همه اینجا به هم ریختن! جریان اونی نیست که تو فکر می کنی! بعداً برات تعریف می کنم! باشه؟!
:عمل ساعت چنده؟!
-صبح. دقیق نمی دونم. بهت خبر می دم. برو یه خرده بخواب.
:خدافظ.
تماسو قطع کردم و رفتم پایین. پالتومو پوشیدم و زدم از خونه بیرون. نصف شبی اون دور و ور پرنده پر نمی زد. فقط دلم می خواست راه برم و سیگار بکشم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم.
اونقدر راه رفتم تا خسته شدم و روی صندلی یخ زده ی یه پارک نشستم. یقه ی پالتومو تا خرخره ام کشیدم بالا و زل زدم به روبروم. تو فکر بهار بودم که موبایلم زنگ خورد. به خیال اینکه صفاست فوری جواب دادم اما ونداد بود. با نگرونی و دلهره پرسید: کجایی آبان؟!
-بیرونم!
:نه پس من فکر کردم دستشویی هستی! کجای بیرون؟!
-نمی دونم! تو یه پارک نشسته ام!
:آبان حالت خوبه؟! تو این سرما که سگ از خونه اش بیرون نمی ره تو رفتی نشستی تو پارک؟! ساعتو دیدی؟!
جوابشو که ندادم یه الو گفت و پرسید: کدوم پارکی آبان؟!
-نمی دونم.
:پاشو برو سردرشو بخون بهم بگو بیام دنبالت!
-خودم می یام.
:آبان!
-می رم بیمارستان. تو هم بیا اونجا اگه خواستی. خدافظ
گوشی قطع کردم و بدون توجه به تماسای پشت سر هم ونداد راه افتادم سمت بیمارستان.
پایین بیمارستان که رسیدم شماره ی صفا رو گرفتم و ازش خواستم بیاد پایین. نشستم روی یه نیمکت. لرز عجیبی به تنم افتاده بود که یا مال اعصابم بود، یا از خستگی، یا از سرما و یا مال غذا نخوردنم! صفا و ونداد با هم از تو ساختمون اومدن بیرون! ونداد عصبی اومد جلو و با دست چونه امو گرفت و صورتمو آورد بالا و گفت:معلومه کجایی پسر؟! با این حال و روز نصف شبی کجا پاشدی رفتی؟!
سرمو کشیدم عقب و از جام پاشدم و از صفا پرسیدم: چطوره حالش؟!
-دارن می برنش واسه عمل.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#57
Posted: 18 Nov 2014 10:49
:بی هوشه هنوز؟!
-آره!
مکثی کردم و به زور پرسیدم: امیدی هست؟!
صفا یه قدم بهم نزدیک شد و گفت:تا خدا هست آره!
دوباره نشستم رو نیمکت و گفتم:برو بالا و هر خبری شد بیا بهم بگو. باشه؟
صفا نشست کنارم و دستشو گذاشت رو دستم و گفت: ممکنه ساعتها طول بکشه. لزومی نداره اینجا بمونی. برو خونه. هر خبری شد بهت زنگ می زنم. قول می دم.
نگاهمو از آسفالت کف حیاط گرفتم و زل زدم به چهره ی خسته ی صفا و گفتم:می خوام اینجا بمونم.
صفا یه خرده نگاهم کرد و بعد گفت:مامان بهار خودشو واسه شنیدن هر خبری آماده کرده. دکترا ازش خواستن! می فهمی که چی می گم آبان؟!
فقط نگاهش می کردم. از جاش پاشد و به ونداد گفت: ببرش خونه. اینجا موندنتون بی فایده است. من بهتون زنگ می زنم.
بعد رفتن صفا یه ربع تموم ونداد پشت سر هم حرف زد و التماس کرد و حرص خورد و فحش داد تا بالاخره راضیم کرد برم و بشینم تو ماشین.
اونجا لااقل گرم بود و سوزی نداشت. نشستم و سرمو چسبوندم به تکیه گاه صندلی و تو فکر بودم که قراره چند ساعت دیگه چی بشنوم! قراره سرنوشتم چی بشه! چند ساعت که بگذره و بهار که از اتاق عمل بیاد بیرون هنوز زنده است یا نه؟! چقدر زمان جهنمی می شد وقتی باید منتظر می نشستی که اونی که برات مهمه، تو آینده ات می مونه یا نه! حالا می تونستم حس ونداد رو وقتی منو خونین و مالین توی اون انباری پیدا کرده بود درک کنم. حالا می تونستم بفهمم چی کشیده وقتی تن نیمه جون منو رسونده بیمارستان، یا منو آویزون از اون طنابو کشیده پایین!
ونداد ماشینو روشن کرده بود و بخاری رو زیاد بلکه یه خرده از لرز تنم کم بشه اما انگار فایده ای نداشت. بعد یه خرده سکوت وقتی دیدم داره ماشینو راه می ندازه پرسیدم: کجا؟!
خیلی خونسرد گفت: می ریم خونه ی شما. خونه ی حاج طاهر! به اینجا نزدیکه. هر لحظه که بخوای برت می گردونم.
-می خوام اینجا باشم ونداد!
:بهتره بری خونه و یه خرده خودتو جمع و جور کنی که وقتی بهار به هوش اومد سرپا باشی!
برگشتم سمت ونداد و ملتمس پرسیدم: واقعاً به زنده موندنش امیدواری؟!
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: آره! دلم نمی خواد از الآن عزای اتفاق نیافتاده رو بگیرم! ضمن اینکه هنوز یه عذرخواهی به تو بابت جریان دیروز بدهکاره! مطمئناً اونقدر زنده می مونه که اخم و تخم تو رو تحمل کنه!
دوباره چشمامو بستم و به این فکر کردم که هنوز هم ازش بابت حرفای صبحش دلخورم یا نه! نه! دلخور نبودم! تو اون لحظه فقط دلم می خواست به هوش بیاد! بعدش دیگه هیچی مهم نبود! بعدش حتی اگه منو نمی خواست هم مهم نبود! همینکه زنده می موند و نفس می کشید کافی بود واسه ام.
***
کلید خونه همراهم نبود و ونداد زنگو زد و در بدون هیچ سوال و جوابی باز شد. بعد در آوردن کفشام مستقیم رفتم تو اتاق خودم و در رو بستم و دراز کشیدم رو تخت. صدای حرف زدن مامان و ونداد رو گنگ می شنیدم. بعد ده دیقه در باز شد و مامان با یه لیوان چایی اومد تو و گفت: پاشو پالتوتو در بیار اینو بخور گرم می شی.
داشتم نگاهش می کردم. انگار تازه برای اولین بار بود که این چهره دردکشیده رو می دیدم. انگار تازه فهمیده بودم که 7 سال پیش به عنوان مادری که بچه هاش پاره ی تنشن چه زجری کشیده با کاری که من با خودم کردم! دیدن عزیزت وقتی داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه وحشتناکه! بهار حق داشت از من و تکیه کردن به من بترسه! اگه یه ذره هم شک داشتم دیگه مطمئن شده بودم! نشستم و لیوان چایی رو که مامان به سمتم دراز کرده بود گرفتم و زیر لب گفتم: مرسی.
از جاش پاشد و گفت:یکی دو تا لقمه برات بیارم می خوری؟ ونداد می گه از دیروز تا حالا چیزی نخوردی؟!
سری به علامت مخالفت تکون دادم. رفت سمت در و گفت: برات یه مسکن و یه آرامبخش می یارم که یه خرده بخوابی.
لیوانو گذاشتم رو پاتختی و قبل از اینکه از اتاق بره بیرون صداش کردم. وایساد و برگشت سمتم. بلند شدم و روبروش وایسادم و پرسیدم: ازم دلخوری؟!
متعجب پرسید:نه واسه چی؟!
-واسه خاطر همه چی! واسه خاطر اون همه زجری که کشیدی و می کشی! چون خونواده ات گرم نیست! چون پسرات زیر یه سقف همو تحمل نمی کنن!
دستمو گرفت و یه لبخند کمرنگ زد و گفت: مقصر تو نیستی!
دستشو گرفتم و گفتم:منو به خاطر اون دوباری که تا پای مرگ خودمو کشوندم نبخشیدی هنوز مگه نه؟!
زل زد به چشمام و کم کم چشماش پر اشک شد و گفت:تو پسرمی. هیچ مادری نمی تونه بچه اشو نبخشه!
-خوشحال بودی وقتی دیدی زنده موندم! اون هم هر دوبار! آره؟!
:خدا بهت زندگی دوباره داد! به پسرم! تو اون لحظه ها چیز دیگه ای ازش نمی خواستم!
محکم بغلش کردم و گفتم:از همون خدات بخواه بذاره منم این حسو تجربه کنم!بابت اون سالا ببخشید! به خاطر اون همه تن لرزه! اون همه دلهره معذرت می خوام!
صدای گریه ی مامان که بلند شد ونداد و آفاق اومدن تو اتاق. خودمو کشیدم عقب و مامان اشکاشو پاک کرد و دستاشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت:همه چی درست می شه. اینبار دیگه زندگی با دل تو راه می یاد آبان! اینو مطمئنم!
به زور ونداد یکی دو تا لقمه صبحونه خوردم و به اصرار مامان که شاکی بود چرا اینقدر بوی گند سیگار می دم رفتم زیر دوش. به خودم بود گوشیمو حتی تو حموم هم می بردم که اگه خبری شد بفهمم! بعد دوش گرفتن روی همون کاناپه توی هال دراز کشیدم تا یه خرده بخوابم بلکه زمان زودتر بگذره اما بازم خوابم نبرد. چند باری هم پاشدم برم بیمارستان که ونداد نذاشت!
نزدیک ظهر بود. دو بار به صفا زنگ زده بودم و هر بار جواب نداده و پشتش اس فرستاده بود هنوز خبری نیست!
عصبی داشتم وسط هال راه می رفتم و جالب اینکه آرمانو هم از وقتی اومده بودم خونه ندیده بودم!
نشسته بودم روی مبل و پیشونیمو گرفته بودم تو دستم که موبایلم زنگ خورد و قبل از اینکه از جام بپرم و بگیرمش ونداد جواب داد. مرتب می گفت. خب! آهان! باشه! نه نه! خب؟!
کلافه و عصبی مرتب می پرسیدم: صفاست؟! چی شده؟! ونداد بده من گوشیو ببینم!
تماسو قطع کرد و پوفی کشید و براق شد تو صورتم: شیش ماهه دنیا اومدی آبان؟! آره صفا بود! عمل تموم شده اما ...
زیرلب زمزمه کردم: اما چی؟!
با حرص لباشو به هم فشار داد و بازومو کشید و گفت: بشین الآن پس می افتی! هیچی! باید صبر کنیم تا زمان بگذره. هنوز چیزی معلوم نیست!
-یعنی چی؟!
:عملش خوب بوده. حالا باید صبر کنیم و ببینیم به هوش می یاد یا نه. همین که از زیر عمل زنده بیرون اومده خودش کلیه.
صدای خدا رو شکر مامانو شنیدم. از جام پاشدم و رفتم تو اتاقم. حالا این فقط یه معنی می داد! معلوم نبود چقدر طول بکشه که بهار به هوش بیاد! حالا فقط می شد صبر کرد!
داشتم حاضر می شدم که ونداد ضربه ای به در زد و اومد تو و گفت: جایی می ری؟
-بر می گردم خونه باغ.
:عمه ناهار درست کرده!
- تو این موقعیت تحمل آرمانو ندارم!
:من باید یه سر برم شرکت. تو رو که نمی تونم تو اون باغ تنها بذارم با این وضعیت!
-چه وضعیتی؟! حالم خوبه.
پالتومو از رو تخت برداشتم و پوشیدم و وقتی از اتاق اومدم بیرون مامان متعجب از آشپزخونه اومد بیرون و پرسید: کجا؟
-می رم یه سر بیمارستان. از اون ورم می رم خونه.
:خونه؟!
-خونه باغ!
:خیال کردم اومدی که بمونی!
-مگه آرمان رفته؟!
:نه! ولی ...
-ولی چی مامان من. اگه نمی مونم اینجا واسه خاطر خودتونه. اونجا هم که بهم بد نمی گذره.
:با این حال و روز و این همه فکر و خیال می خوای بری تو اون باغ که چی بشه؟! مگه نگفتی می خوای ببخشیش!
-آرمانو؟!
:نه! باغو! خب بخشش! بده بره! دیگه نرو تو اون باغ آبان!
-جای نگرونی نیست مامان. من اونجا راحتم.
رفتم سمت در و ونداد همون جوری که پالتوشو می پوشید گفت: الآن دقیقاً می خوای بری بیمارستان یا خونه باغ؟
-اول می رم بیمارستان. مامان خدافظ
مامان تا دم در هال همراهمون اومد و همون جوری که یقیه ی پالتوی منو مرتب می کرد گفت:منو بی خبر نذار.
سری به علامت باشه تکون دادم و همراه ونداد زدیم از خونه بیرون. یه خرده بعد ونداد پرسید: واقعاً می ری بیمارستان.
-آره!
:لزومی نداره ها!
-چون اون پسره الدنگ اونجاست می گی؟!
:هم اون هم مادر بهار و بقیه فک و فامیلش! نمی گن این دو تا نره خر کین پا می شن می یان اینجا؟!
-یکیشون رئیس بهاره! یکی دیگه هم رفیق صفا!
:آهان! پس هیچ نسبتی با بهار نداریم دیگه؟!
-داریم؟!
ونداد نیم نگاهی بهم انداخت و ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد. دم در بیمارستان قبل از اینکه پیاده شم ونداد گفت: رجا بالاست آبان! اون پسرعموشه و تو هیچ نسبتی با بهار نداری! اینو خودت چند دیقه قبل گفتی! حواست هست دیگه؟!
پیاده شدم و قبل از اینکه در رو ببندم دلا شدم و گفتم: حواسم هست! اما شاید نتونم خودمو کنترل کنم و یه مشت کوبیدم تو دهنش که بفهمه وقتی عرضه نداره نباید اونقدر تند بره که چپ کنه!
وقتی رسیدیم پشت در آی سی یو، مامان بهار و یه خانومی نشسته بودن روی صندلی کنار سالن. از صفا و رجا هم خبری نبود. زیرلب سلام کردم. مامان بهار آروم سرشو آورد بالا و نگاهشو دوخت به نگاهم. تاب و تحمل اون نگاه داغ دیده رو نداشتم و سرمو انداختم پایین. از جاش که پاشد ونداد به خیال اینکه نکنه مثل دیشب واکنش بدی نشون بده یه قدم اومد جلو. دوباره که سرمو آوردم بالا دیدم اشک نشسته تو چشمای مامان بهار و زل زده بهم. آروم وندادو کشیدم کنار و یه قدم رفتم جلوتر و گفتم: متأسفم. حق بهار نیست که تو اون اتاق خوابیده باشه!
یه قطره اشک از چشماش چکید و دستشو آورد جلو و آروم خراشی رو که دیشب روی صورتم انداخته بود لمس کرد و با یه صدای بی حال گفت: ببخش پسرم! حلالم کن! دیشب حالم دست خودم نبود!
تمام سعیمو داشتم می کردم که خودمو جلوی اون پیرزن ناامید و داغون کنترل کنم. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: مهم نیست. می شه بهار رو دیدی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت: باید اجازه بگیری و لباس مخصوص بپوشی.
ونداد یه الآن می یام گفت و رفت برای اینکه بتونه یه کاری کنه برم بالای سر بهار. اشاره ای به صندلی کردم و گفتم:بفرمایین بشینین حاج خانوم.
رفت نشست و جایی هم برای من باز کرد و گفت: بیا خودت هم بشین. می خوام باهات حرف بزنم.
نشستم کنارش . زل زد به روبرو و گفت: بهار ازت واسه ام گفته.
-می دونم.
: زندگی ما رو هم که می دونی؟
-بله.
:وقتی ازت پیشم حرف زد دلم لرزید. ترسیدم. از اینکه دوباره انتخابش اشتباه باشه هول کردم. وقتی گفت رفیق صفا هستی، به صفا زنگ زدم. همه جوره تأییدت کرد اما بهم گفت زندگی گذشته تو هم خیلی بی حادثه نبوده. از بهار خواسته بودم وقتی تصمیم نهاییشو واسه با تو بودن گرفت، بذاره منم ببینمت و باهات حرف بزنم. دیشب قبل از اینکه از خونه بره بیرون، بهم گفت تصمیمشو گرفته! داشت می اومد تو رو ببینه!
سرمو بلند کردم و زل زدم به نیمرخ مادر بهار. ناباور ناباور! حتی نفس کشیدنو هم یادم رفته بود! روشو کرد سمت من و وقتی ناباوریمو دید با گریه گفت: دیشب از این عصبانی بودم! اینکه بازم دوست داشتن بهار یه بچه ی دیگه امو داره ازم می گیره!
نمی فهمیدم چی می گه! درک نمی کردم! مگه با رجا بیرون نبوده؟! با اون می اومده منو ببینه؟! نمی فهمیدم! از جام بلند شدم و رفتم سمت شیشه. باز هم همون صحنه بود! همون صحنه ای که از دیشب عین یه پرده صامت سینما از جلوی چشمام می رفت و می اومد! باور نمی کردم! دو تا دستامو بهت زده گذاشته بودم جلوی دهنم و مات مونده بودم به تخت بهار!
دستی نشست رو شونه ام. برگشتم. صفا بود. سلام کرد و گفت: کی اومدی؟!
وقتی دید جواب نمی دم و آروم پرسید: چیزی شده؟
مچ دستشو گرفتم و کشیدمش سمت ته سالن و وقتی از مامان بهار فاصله گرفتیم پرسیدم: داشته می اومده منو ببینه دیشب؟!
صفا سرشو انداخت پایین. بلندتر پرسیدم: با توام صفا!
-آره!
:ببینمت! یعنی چی؟!
-بهم زنگ زد. خیلی ناراحت بود! می گفت یه کاری کرده صبحی که تو رو رنجونده! بهش گفتم چی شده، گفت پای تلفن نمی شه بگم! ازش خواستم بیاد کافه. گفت باید تو رو ببینه! بهش گفتم: بیا کافه منم به آبان می گم بیاد!
-به من چیزی نگفتی!
:به گوشیت زنگ زدم و برنداشتی. به ونداد اس دادم وقتی جوابمو داد، جریانو واسه اش گفتم و ازش خواستم بیاردت کافه. گفت تولد خواهرزاده اته و بعد تولد می یاین! خاله نذاشته اون وقت شب بره بیرون. بهار هم زنگ می زنه و از رجا می خواد بره دنبالش!
وای! خدای من! گر گرفته بودم! تموم سالن دور سرم می چرخید! به زور و بدون توجه به صدا زدن های صفا رفتم سمت پله ها و وقتی ونداد بازومو گرفت و پرسید: کجا؟
دستمو محکم کشیدم از دستش بیرون! چند تا پله رو رفتم پایین و وقتی دیدم داره دنبالم می یاد برگشتم تو صورتش و گفتم: دنبال من نیا ونداد! می خوام تنها باشم!
قبل از اینکه بتونه اعتراضی بکنه زدم از بیمارستان بیرون. داشتم خفه می شدم تو اون فضا! باورم نمی شد بهار واسه خاطر دیدن من اون وقت شب زده باشه از خونه بیرون! از خودم! از صفا! از ونداد! از رجا! از خود بهار! از خدا عصبانی بودم! از خودم بیشتر از همه بدم اومده بود! یه حس بدی ته وجودم بهم می گفت مسبب این حال بهار منم! انگار مامان بهار حق داشت! انگار راست گفته بود!
عین دیوونه ها راه افتادم تو خیابونا! داشت آروم آروم برف می اومد! بهار گفته بود برفو دوست داره! بهار! بهار! برف! بهار!
اونقدر راه رفتم تا شب شد! رسیدم خونه باغ. در رو که وا کردم و نزدیک پله ها که شدم دیدم ونداد روی تراس وایساده و داره سیگار می کشه. بدون توجه بهش اومدم برم بالا که مچ دستمو گرفت!
مجبور شدم بایستم اما برنگشتم نگاهش کنم. با یه صدای حرصی گفت: کجا بودی آبان از صبح!
برگشتم تو صورتش و گفتم:به تو چه؟!
دستمو ول کرد و سیگارشو پرت کرد رو زمین و گفت: به من چه؟! از ظهر تا حالا گوشیتو خاموش کردی و غیبت زده! مردیم از نگرونی و حالا این جوری جوابمو می دی؟!
- من ازت نخواست نگرون من باشی!
: یعنی چی؟!
رفتم تو سالن و پالتمو که خیس خیس بود در آوردم و پرت کردم رو مبل. ونداد هم پشت سرم اومد و در سالن رو بست و پرسید: چیه آبان؟! واسه چی اینقدر عصبانی هستی؟!
پلیور و پیرهن مردونه ام رو هم در آوردم و انداختم روی پالتومو و همون جوری که داشتم جورابامو در می آوردم گفتم:تو و صفا چی با خودتون فکر کردن که دختره رو اون وقت شب کشوندین از خونه بیرون!
ونداد متعجب پرسید: چی؟!
برگشتم سمتش و گفتم: خواهر خودت بود راضی می شدی؟! می ذاشتی اون ساعت واسه دیدن یه آشغالی مثل من بره بیرون؟!
-وایسا ببینم! چی داری می گی واسه خودت؟!صفا وقتی به من زنگ زد گفت بهار داره می ره کافه!
:بهش می گفتی اون مهمونی لعنتی تا دیروقت طول می کشه! بهش می گفتی آبان امشب نمی تونه بیاد! به خودم می گفتی! بهم می گفتی که صفا کارم داره! واسه چی جای من تصمیم گرفتین؟! شاید من اصلاً نمی خواستم بهار رو ببینم!
-چرت نگو آبان! اتفاقی که افتاده نه تقصیر منه نه صفا!
:می دونم! تقصیر منه! من مقصرم که اون دختره الآن افتاده تو اون بیمارستان! اگه بمیره هم من مقصرم!
ونداد ناباور یه قدم دیگه بهم نزدیک شد و گفت: یعنی چی آبان؟! چی داری می گی تو؟!
-داشته می اومده منو ببینه!
:خودش خواسته!
-وجود من باعث شده از خونه بزنه بیرون! شدم قاصد مرگ اون دختر بیچاره!
:آبان حالت خوش نیست داری هذیون می گی!
-آره! دارم هذیون می گم! همه زندگیم شده هذیون! شده کابوس!
:نکنه الآن می خوای بگی وجودت نحسه و این نحسی باعث شده بهار بره تو کما؟!
نگاه خیره ام رو با مکث از روی صورت ونداد گرفتم و رفتم سمت پله ها. قبل از اینکه پامو بذارم روش ونداد بازومو گرفت و گفت: بیا بشین ببینم چه مرگته!
دستمو کشیدم و گفتم:ولم کن!
-قرار نیست ناراحتیت از این اتفاقو سر خودت خالی کنی آبان! حال و روز دختره خوب نیست! شاید زنده نمونه! اما قرار نیست کسی تو رو مقصر بدونه! انتخاب خودش بوده که بیاد و ببیندت!
برگشتم سمتش و با یه صدا که خودم هم به زور می شنیدم پرسیدم: مگه حالش بدتر شده؟!
ونداد سرشو انداخت پایین و گفت: آره!
به زور و نفس بریده پرسیدم: زنده است؟!
سری به علامت مثبت تکون داد و وقتی سرشو آورد بالا اشک تو چشماش بود! گریه ی ونداد منو می شکست! ته ناامیدی بود واسه ام! دوباره پرسیدم: زنده است ونداد؟!
با بغض گفت:آره. ولی خیلی امیدی نیست!
از پله ها رفتم بالا. توی اتاق روی تخت نشستم و زل زدم به ساعت. داشتم از درون منفجر می شدم! صدای لولای در و نوری که از راهرو ریخت تو اتاق باعث شد بفهمم ونداد اومده تو. سرمو بلند کردم زل زدم بهش. بدون حرف نشست رو مبل.
فقط یه فکر توی ذهنم بود. اینکه شاید بهار هم واسه ام عشق ممنوعه بوده! شاید نباید می خواستمش! شاید سهم من نبوده! شاید اصلاً توی این دنیا من سهمی از عشق نداشتم! با بغض گفتم: می خوام با خدا یه معامله کنم! اگه زنده بمونه، ازش دست می کشم. اونو واسه خودم نمی خوام! فقط برش گردونه! یه عشق زوری دیگه رو نمی خوام وقتی قسمتم نیست! نمی ... نمی خوامش! ازش... ازش می گذرم! از... از دوست داشتنش می گذرم! قسم می خورم! اگه از بردنش بگذره منم ... منم می کشم کنار!به قرآن ازش می گذرم! به همون خود خدا ازش می گذرم! خدایا عشقمو، دوست داشتنمو، خواستن بهارو رسیدن بهش رو نذرت می کنم.خدایا به خاطر خودت به گردنمه که دیگه سمتش نرم! دیگه نخوامش!
نفهمیدم ونداد کی پاشد و کی اومد سرمو کشید تو بغلش! نفهمیدم چند صد هزار بار گفت، بسه آبان! بسه! نفهمیدم چقدر گریه کردم تا خوابم برد!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#58
Posted: 18 Nov 2014 10:51
قسمت دوازدهم
2هفته از اون شب گذشت! دو هفته ی جهنمی که همه امون توی عذاب و هول و ولا گذروندیم. از صبح تا شب می رفتم دانشگاه و آموزشگاه و شب خسته و کوفته یه سر به بیمارستان می زدم و بر می گشتم خونه باغ. توی این 2 هفته فقط بهار رو از پشت شیشه دیده بودم! دلم نمی خواست برم بالای سرش! دلم تاب دیدن از نزدیکشو نداشت! می ترسیدم دستاشو بگیرم تو دستم! می ترسیدم ببینمش و دیوونه بشم! می ترسیدم بیشتر بهش وابسته شم و وقتی به هوش بیاد نتونم پای قسمم بایستم!
ونداد بعد اون شب دیگه هیچ حرفی در مورد بهار نزده بود. خودش هم خیلی تو هم و ناراحت بود. منم ترجیح می دادم اون زمون کوتاهی که می رفتم خونه رو استراحت کنم تا سرپا بمونم.
پنجشنبه عصر بود. یکی از کلاسا تشکیل نشده بود و زودتر رفتم بیمارستان. مامان بهار طبق معمول با یه قرآن کوچیک پشت در ای سی یو نشسته بود. سلام که کردم سرشو بلند و نگاهم کرد و گفت: خوبی پسرم؟
رفتم سمت پنجره ی آی سی یو و زیرلب گفتم: خوبم.
صدای مامان بهار رو شنیدم که گفت: دکتری که امروز اومد و معاینه اش کرد گفت که وضعیتش بهتر شده!
برگشتم سمتش! مامان بهار قرآنو بوسید و گذاشت روی صندلی و از جاش پاشد و گفت:خیلی امیدوار بود.
یه خوبه زیرلبی گفتم و نشستم روی صندلی. مامان بهار هم اومد کنارم نشست و گفت: چرا با این خستگی باز پا می شی می یای اینجا و ساعتها می شینی پشت این شیشه؟
-می یام واسه دیدن بهار!
:اگه هوش بود راضی به اینکه اینقدر وقتتو به خاطرش هدر بدی نبود!
- وقتمو هدر نمی دم!می یام چون به خبرایی که تو تلفن بهم می گن خیلی اعتماد ندارم! می یام که خودم به چشم خودم ببینم که تغییر منفی نکرده و حالش بدتر نشده باشه.
:چرا نمی ری باهاش حرف بزنی؟! دکترا می گن این جور محرکا شاید کمکی به به هوش اومدنش بکنه!
-من چه محرکی می تونم براش باشم؟!
:هستی! من دخترمو می شناسم! واسه ناراحتی هر کسی دیر وقت شب عین اسفند رو آتیش به جلز و ولز نمی افته! تو رو می خواسته که التماس منو می کرده بذارم برای دیدنت بره کافه ی صفا!
مردد نگاهش می کردم. یه مادر درمونده که حاضر بود هر کاری بکنه تا دخترش چشم باز کنه! از جام پاشدم و به مسئول آی سی یو گفتم می خوام مریضمونو از نزدیک ببینم.
لباسای سبزی رو که بهم دادن تنم کردم و رفتم تو اتاق. قلبم داشت می اومد تو دهنم. بعد یه مکث طولانی راه افتادم سمت تخت و بالای سرش وایسادم! خواب بود! خواب خواب! همون بهار! همون صورت! اما نمی خندید! لبخندی نمی زد که چالی روی صورتش بیافته! دستشو گرفتم تو دستم و آروم صداش کردم:بهار؟! صدامو می شنوی؟! دو هفته است که اینجا خوابیدی! بس نیست؟! دو هفته است همه اون بیرون منتظرن چشم وا کنی بهار!
دستمو بردم جلو و آروم جایی رو که روی صورتش چال می افتاد لمس کردم و گفتم: هیچ وقت فرصتش نشد که بهت بگم چقدر لبخنداتو دوست دارم! نگفتم بهت چقدر دلم می خواد وقتی پیشمی فقط بخندی! هیچ وقتِ دیگه هم فرصتش پیش نمی یاد. چه از روی این تخت بلند شی، چه نه، دیگه نمی تونم حرفای دلمو بهت بزنم! بهار پاشو دارم از پا می افتم با این بلایی که سر من آوردی! کاش هیچ وقت نمی رفتیم توچال! کاش هیچ وقت بخیه های دست منو نمی دیدی! کاش هیچ وقت حس نمی کردی منو ناراحت کردی! کاش اون وقت شب واسه دیدن من نمی اومدی از خونه بیرون! چشماتو وا کن بهار! همه ی هستیمو گذاشتم پای چشم وا کردن تو! همه ی آیندمو دادم که بیدار شی! که بلند شی! منو پیش خودم شرمنده نکن! نذار حس کنم خدا منو نمی بینه! نذار فکر کنم صدامو نمی شنوه! نذار فکر کنم منو یادش رفته بهار! به خاطر من، به خاطر ایمانم به اون خدایی که مادرت از صبح تا شب نشسته و صداش می کنه بلند شو!
بغض داشت خفه ام می کرد. می دونستم که مادر بهار داره از پشت اون پنجره به اتاق نگاه می کنه. ساکت شدم و بغضمو فرو دادم. ده دیقه بعد یه پرستار اومد و ازم خواست برم بیرون. پامو که تو سالن گذاشتم صدای گریه های مادر بهار بلند شد. رفتم جلو و گفتم: حاج خانوم اگه از دیدن من اذیت می شین دیگه نمی یام!
با همون اشک و گریه گفت:می دونی ممکنه با یه نقص عضو به هوش بیاد؟
-ممکنه هم این طور نباشه!
:اگه بود چی؟! بازم می خوای کنارش باشی؟
سکوت کردم! قرار نبود وقتی بهار به هوش می یاد من کنارش باشم! مادر بهار از معامله ای که با خدا کرده بودم خبر نداشت! سکوتمو احتمالاً گذاشت به پای جواب منفیم که رو ترش کرد و گفت: نیا دیگه اینجا! نذار اگه به هوش اومد با دیدنت امید الکی پیدا کنه!
از جام پاشدم و بدون اینکه چیزی بگم از بیمارستان رفتم بیرون. وقتی رسیدم خونه باغ ماشین ونداد تو محوطه نبود. نشستم توی تاریکی روی تاب فلزی و دو نفره ای که یه گوشه از باغ بود و یه سیگار روشن کردم و زل زدم به روبروم.
***
صدای گریه ی مامان و جیغ زن دایی همه ی باغو ورداشته! تنها چیزی که جلوی چشممه قرمزی خونیه که از سر ویدا فواره می زنه! فقط 10 سالمونه و داشتیم تو باغ بازی می کردیم که ونداد زیر پای ویدا رو خالی کرده و اون زمین خورده و سرش گرفته به لبه ی سیمانی باغچه!
مات موندم و باور نمی کنم که یه آدم توی تنش این همه خون داشته باشه! دست زن دایی روی شکاف سر ویدا است و مرتب جیغ می کشه: یکی بیاد کمک! یکی یه کاری بکنه!
بابا رو می بینم که پا برهنه از پشت بوم دوییده پایین و با همون لباس تو خونه پریده پشت رل!
مامان و بابا و زن دایی و ویدا که می رن بیمارستان. من همچنان وایسادم و دارم خونای روی زمینو نگاه می کنم! ونداد یه گوشه کز کرده! گریه نمی کنه! اما معلومه ترسیده!
عصبانی بهش می توپم: بابات که بیاد بهش می گم تو پاتو گذاشتی زیر پای ویدا!
ملتمس نگاهم می کنه و می گه: نمی خواستم این جوری بشه!
داد می زنم: ولی شده! اگه بمیره چی؟!
وقتی زل می زنه تو چشمام می بینم که اشک نشسته تو چشماش! با ترس می گه: نمی میره!
راه می افتم سمت ساختمون و در همون حال می گم: تو همیشه همین جوری هستی! همیشه سرش بلا می یاری! اصلاً برات مهم نیست که بمیره!
با یه لحن کاملاً پشمون می ره می شینه روی پله ها و می گه: به خدا اگه زنده بمونه، اگه چیزیش نشه دیگه کاری به کارش ندارم! اصلاً می دونی چیه اگه زنده بمونه و همراه مامان اینا بیاد خونه خودم می رم به آقاجون و بابا می گم که من زدمش! خدا جون اگه طوریش نشه دیگه هیچ وقت بهترین میوه ای رو که آفریدی نمی خورم! دیگه هیچ وقت موز نمی خورم! قول می دم!قسم می خورم!
***
20 سال از اون روزا گذشته. اون روز ویدا با چند تا بخیه روی پیشمونیش،دست تو دست زن دایی اومد تو خونه باغ. شب موقع شام. ونداد جلوی باباش و آقاجون وایساد و سرشو انداخت پایین و گفت که عمداً پاشو گذاشته بوده جلوی پای ویدا! صدای کشیده ای رو که دایی خوابوند زیر گوشش هنوز می تونم به خوبی بشنوم! از اون روز به بعد، ونداد هیچ وقت موز نخورده! گاهی وقتا با خنده می گه اصلاً دیگه یادش نمی یاد موز چه مزه ای داره!
صدای باز شدن در اومد و ونداد ماشینشو آورد تو و پارک کرد دم محوطه. یه نفر دیگه هم داشت در رو می بست.
از اونجایی که من نشسته بودم نمی تونستن منو ببینن. تو اون چند ساعتی که نشسته بودم روی تاب فقط و فقط ذهنم تو دوران بچگیم می گذشت.
خوب که دقت کردم تونستم صفا رو تشخیص بدم. با هم رفتن توی ساختمون. از جام پاشدم و دنبالشون راه افتادم. در رو که باز کردم صفا سرشو برگردوند سمتم و ونداد تو نیمه راهِ پله ها وایساد و پرسید: بیرون بودی؟! خیال کردم بالایی!
نشستم روی مبل و گفتم: تو باغ بودم!
ونداد برگشت پایین و پرسید:بیمارستان نرفتی؟
از جام پاشدم و همون جوری که می رفتم سمت آشپزخونه گفتم: امروز یه کلاسم تشکیل نشد زودتر رفتم بیمارستان!
ونداد هم دنبالم اومد و گفت: کی اونجا بودی؟ چه ساعتی؟!
- سه ساعت پیش حدوداً! چطور؟!
:هیچی همین طوری. به موبایلت زنگ زدم جواب ندادی. گفتم لابد سر کلاسی!
-تو آی سی یو بودم احتمالاً!
ونداد متعجب زل زد به صورتم. لیوان آبی رو که برای خودم ریخته بودم سر کشیدم و گفتم: رفتم بهارو از نزدیک دیدم. باهاش حرف زدم. مامانش ازم خواست.
ونداد نشست روی صندلی و زل زد به زمین. لیوان آب رو گذاشتم رو میز و پرسیدم: طوری شده؟!
از جاش پاشد و یه نه ی زیرلبی گفت و وقتی از آشپزخونه می رفت بیرون گفت: شام گرفتم مونده تو ماشین. لباسامو عوض کردم می رم می یارم. تو میز شامو بچین!
میز شامو چیدم و رفتم بالا لباسامو عوض کردم و بعد شستن دست و صورتم اومدم بیام از پله ها پایین که صدای صفا توجه ام رو جلب کرد. توی آشپزخونه بودن و صفا داشت می گفت: نمی فهمم چرا دست دست می کنی واسه گفتنش ونداد؟!
رفتم تو چارچوب در آشپزخونه وایسادم و نگاهی به صفا انداختم و پرسیدم: چی شده صفا؟! بهار خوبه؟
خوبه ی مشکوکی که صفا گفت باعث شد برگردم تو سالن و برم سمت پله ها. ونداد دنبالم اومد و پرسید: کجا؟!
-می رم بیمارستان!
: بیمارستان واسه چی؟!
-که ببینم بهار خوبه یا نه!
:داره می گه خوبه! نشنیدی؟!
-شنیدم اما باور نکردم! می رم که خودم ببینم!
ونداد یهو بازومو کشید و گفت: وایسا آبان!
برگشتم سمتش و منتظر موندم که بگه چه خبره! سرشو انداخت پایین و گفت: به هوش اومده!
مات دهنش بودم! بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا و زل زد به صورتم و گفت:حالش خوبه! نقص عضوی هم نداره! از لحظه ای هم که به هوش اومده داره سراغ تو رو می گیره!
نمی دونستم باید چه واکنشی نشون بدم! با تته پته پرسیدم: چی گفتی؟
صفا که پشت سر ونداد وایساده بود اومد جلو و گفت: بهار دو ساعت پیش به هوش اومده! حالشم خوبه. بیا شام بخوریم و بریم بیمارستان.
نگاهم رفت سمت ونداد. سرشو انداخت پایین و رفت سمت آشپزخونه. رفتم سمت پله ها و به سوال صفا که با تعجب پرسیده بودخوشحال نشدی جوابی ندادم.
باورم نمی شد! یعنی خدا صدامو شنیده بود؟! یعنی واقعاً بعد این دو هفته ی جهنمی بهار به هوش اومده بود؟! اونقدر خوشحال بودم از اینکه بهار به زندگی برگشته که اصلاً ناراحت قسمم نبودم! خدایا شکرت! خدایا مرسی!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#59
Posted: 18 Nov 2014 10:52
یه ماه از روزی که بهار به هوش اومد گذشت. توی این یه ماه نه دیدمش، نه جواب اس ام اسها و زنگاشو دادم و نه وقتی ونداد ازش حرفی می زد، حرفی می زدم. دیگه کافه ی صفا نرفتم. مامان و بابا رو یکی دو بار اون هم وقتی با گله و شکایت اومدن خونه باغ دیدم! نه تفریحی، نه دلخوشی، نه امیدی به یه آینده ی خوب. دوباره زندگیم برگشته بود به روال قبل، کار، کار، کار و سیگار و خواب! با این تفاوت که اینبار مجبور بودم بیشتر تظاهر کنم! مجبور بودم بیشتر سکوت کنم و بیشتر خودمو از سوالایی که واسه بقیه پیش اومده بود مخفی!
صفا مرتب بهم زنگ می زد. مرتب ازم می خواست که برم بشینم و باهاش حرف بزنم و به حرفاش گوش بدم. فکر می کرد من از بهار دوری می کنم چون به خیالم اون با رجا بوده! یادم نمی ره روزی رو که همراه ونداد اومد خونه باغ! اون هم چقدر شاکی! نشسته بودم جلوی تلویزیون و داشتم اخبار انگلیسی شبکه ی خبر رو می دیدم که در باز شد. برگشتم و دیدم اول صفا و بعد ونداد اومدن تو. برای یه لحظه چشمامو بستم و آرزو کردم که صفا نخواد از بهار حرفی بزنه.
از جام پاشدم و با لبخند دستمو بردم جلوش و سلام کردم. زیرلبی و با ناراحتی جواب سلامم رو داد و سرسری دستمو به دست گرفت و ول کرد! خب! این از این! معلوم شده بود با توپ پر اومده!
ونداد از پشت سرش سری به علامت تأسف تکون داد، قیافه اشو کج و کوله کرد و دستشو جلوی گردنش تکون داد یعنی صفا عصبانیه و خدا به دادت برسه. سعی کردم خنده امو کنترل کنم و گفتم: بیا بشین! چه عجب از این ورا؟!
کاپشنش رو در آورد و آویزون کرد و در همون حال گفت: من چه عجب یا تو چه عجب؟! کلاً کافه رو بی خیال شدی آره؟!
نشستم روی مبل و گفتم: کلاسام تو آموزشگاه زیاد شده. یه خرده سرم شلوغه. شرمنده!
نشست روبروم و با اخم زل زد بهم و گفت: واسه همین شلوغی سرته که بی خیال بهار شدی؟!
لبخندمو جمع کردم و گفتم: مسائل من و بهار مربوط به خودمونه صفا!
پوزخندی زد و گفت: بهار مثل خواهرمه!
-اگه خواهرته نمی یای بشینی روبروی من و بخوای به زور به من بچسبونیش!
:به زور؟! کی بود که وقتی می گفتیم بهار به دردت نمی خوره پاشو کرده بود تو یه کفش که می خوامش؟!
-نظرم عوض شده!
:به همین راحتی؟! دختره رو هوایی کردی حالا کشیدی کنار؟! اون هم تو بدترین موقعیت؟!
-کدوم بدترین موقعیت؟!
:جوری کشیدی کنار که بهار تو عذاب وجدان غرق بشه آره؟! چرا بهش فرصت نمی دی که بیاد و باهات حرف بزنه؟!
-لزومی به این کار نیست!
:دنبال یه بهونه بودی واسه بهم زدن باهاش؟!
-رابطه ای بین ما بود که بخوام با یه بهونه بهمش بزنم؟!
:رابطه ای نبود اما علاقه ای هم نبود؟! نمی خواستی بهش نزدیک بشی؟! چشمتو نگرفته بود؟!
- اشتباه کردم! نشستم و فکر کردم دیدم به درد بهار نمی خورم!
:نشستی و فکر کردی تو به دردش نمی خوری یا اون به درد تو؟! آبان خیلی عوض شدی! دیگه اون آبانی نیستی که من می شناختم!
-آره! عوض شدم! دیگه اون آبانی نیستم که بودم! الآن دی ماهم! الآن بهمنم! بهارو نمی خوام صفا! برو بهش بگو!
:چرا خودت نمی گی؟! چرا به یکی از اون هزار تا زنگی که بهت زده جواب نمی دی و بهش نمی گی که اونو نمی خوای؟! چرا واسه اش توضیح نمی دی که تو کنار گذاشتنش اون بی تقصیر بوده؟! آبان بهار داره مرتب خودشو سرزنش می کنه! مرتب خیال می کنه به خاطر اون روز تو توچال ازش دلزده شدی!
-اشتباه فکر می کنه! برو بهش بگو آبان گفت کنار کشیدنم ربطی به اون نداره!
:پس به چی ربط داره آبان؟!
از جام بلند شدم. از این بحث بی خود و بی هدف کلافه شده بودم. یه سیگار از رو میز برداشتم و روشن کردم و رفتم کنار پنجره و بعد یکی دو تا پک عمیق گفتم: به خودم! اشتباه کردم صفا! انتخابم اشتباه بود! خسته ام! نمی خوام دیگه حاشیه ای تو زندگیم باشه!
-بهار حاشیه است؟!
:رابطه با بهار پر از حاشیه است!
-اینا رو از همون اول می دونستی!
:چشمام بسته بود! حالا باز شده! صفا واقعاً تو کار تو موندم! جای تو بودم می اومدم اینجا دو تا مشت می کوبیدم تو دهن اون بی شرفی که با احساسات دخترخاله ام که مثل خواهرمه بازی کرده و یه تف هم می انداختم تو صورتش و می رفتم! نه اینکه بشینم و چک و چونه بزنم!
صفا عصبانی پاشد! ونداد هم که از اول بحث ما رفته بود بالای پله ها نشسته بود از جاش پاشد و یکی دو تا پله اومد پایین!
رفتم جلوی صفا، یه پک محکم دیگه به سیگار زدم و گفتم: با احساسات خواهرت بازی کردم! البته ناخواسته بود! پشیمون شدم! کشیدم کنار!دیگه نمی خوامش! حرف دیگه ای هم نمی مونه! یا می تونی بکوبی تو صورتم و بی خیال این رفاقت بشی! یا می تونی بمونی اینجا و تا صبح بحث کنی و من بهت یه انگ بی غیرتی بزنم!
مشت صفا که نشست رو صورتم پرت شدم رو مبل.لبمو محکم گرفتم تو دستم و ونداد دویید پایین و صفا رو هول داد عقب و گفت: برو کنار صفا!
از جام پاشدم و با دست خون روی لبمو پاک کردم و با یه لبخند برگشتم سمت صفا و گفتم: آفرین! حالا خیالم راحته که یه مرد پشت بهار وایساده! یکی هست که هواشو داره!
صفا دوباره اومد سمتم! ونداد محکم زد تخت سینه اش و هولش داد عقب و گفت: بسه صفا!
تا لب وا کردم یه چیزی بگم ونداد براق شد تو صورتم و گفت: تو هم خفه شو آبان! با هردوتونم بس کنین!
رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب واسه خودم ریختم و یه نفس سر کشیدم. خدا خدا می کردم صفا بی خیال بشه و بره. از اینکه رفاقت چندین و چند ساله امون به اینجا کشیده بود خیلی ناراحت بودم ولی این جوری لااقل از اون بحث عذاب آور خلاص می شدم!
لیوان خالی رو که بدنه اش از آب خنک، سرد شده بود گذاشتم رو جای مشت صفا که یه خرده از دردش کم بشه.بعد چند لحظه به خیال اینکه صفا رفته برگشتم تو سالن و دیدم برخلاف تصورم نشسته روی مبل و سرشو گرفته بین دستاش!
ونداد هم نشسته بود روبروش و داشت سیگار می کشید! نشستم کنار ونداد و پرسیدم: از چی اینقدر ناراحتی صفا؟!
سرشو بلند کرد و عصبانی زل زد به چشمام و گفت: از اینکه تو رو چرا تا الآن نشناخته بودم!
-اونقدرها هم که خیال می کنی پست نیستم!
:دقیقاً به همون اندازه پستی! لااقل اونقدر مرد باش که بشینی رودرو بهش بگی که برای چی از این رابطه پشیمون شدی! لااقل اونقدر آدم باش که دختره رو از عذاب وجدانی که یه ماهه داره باهاش دست و پنجه نرم می کنه خلاص کنی!
-بشینم و باهاش حرف بزنم مشکلت حل می شه؟! برم بهش بگم اشتباه کردم و انتخاب درستی واسه ام نبوده تو خیالت راحت می شه؟!
صفا با عصبانیت زل زد به چشمام و گفت: این مشکل من نیست! مشکل تواِ که باید بشینی خودتو اصلاح کنی! مشکل تواِ که باید تو آدم بودن خودت شک کنی!
لبخندی زدم و گفتم: باشه! به بهار که نشون دادم چقدر پستم و چقدر آدم نیستم! اونوقت می شینم در مورد روش های آدم شدن خودم تحقیق می کنم!
ونداد کلافه پوفی کرد و گفت:بس نیست؟! قراره تا صبح بشینین و به هم تیکه بندازین و بیافتین به جون هم؟!
یه سیگار روشن کردم تا طوفانی که تو وجودم بودو با پک زدن بهش آروم کنم! از جام پاشدم و گفتم: نه دیگه. تموم شد! قرار شد من برم و به بهار بگم که چقدر پستم و چقدر آدم نیستم و چقدر عوضیم! بعد هم بشینم و با خودم فکر کنم که چرا اینقدر پستم و آدم نیستم و عوضیم! فقط یه چیزی! صفا هستی یا می ری؟!
صفا با حرص از جاش پاشد و با نفرت زل زد تو چشمای من و گفت: واقعاً که! چرا فکر کردی تو خونه ی نامردی مثل تو می مونم؟! نکنه خیال کردی می شینم و با تو سر یه میز غذا می خورم؟!
رفتم سمت پله ها و گفتم: اینجا و امشب رو نمی گم! رفاقتمونو می گم!
نایستادم که صفا جواب بده. رفتم بالا نشستم تو اتاق و مشغول کشیدن باقی سیگارم شدم. صدای کوبیده شدن در باغ نشون می داد صفا رفته! تو این فکر بودم حالا می خواد چه جوری بره. این وقت شب توی این جای پرت ماشینی گیرش نمی اومد. رفتم بیرون و از بالای پله ها وندادو صدا کردم.
با یه قیافه کاملاً عصبانی اومد سرشو بلند کرد و پرسید: چیه؟!
گفتم: رفت؟!
-نه مونده منتظریم بیای پایین جشن بگیریم!
:برو برسونش ونداد! ماشین گیر نمی یاره مجبوره کلی راهو پیاده بره.
ونداد بهت زده چشم دوخت بهم. سری به علامت چیه تکون دادم و وقتی جواب نداد گفتم: برو دیگه! رسید به خیابون اصلی!
ونداد کاپشنش رو از رو چوب لباسی برداشت و همون جوری که غرغر می کرد رفت سمت در اما قبل از اینکه بره بیرون پا پس کشید و گفت: تو هم بیا!
متعجب پرسیدم: چی؟!
-تو هم بیا! اینجا تنهات نمی ذارم!
پوزخندی نشست رو لبم و گفتم: قصد ندارم خودمو برای بار سوم بکشم!
کاپشنش رو گذاشت سر جاش و گفت: ترجیح می دم صفا پیاده کز کنه تا از نگرونی موندن تو تو این باغ اون هم با این روحیه ی عالی پس بیافتم!
از پله ها اومدم پایین و گفتم: ونداد خر نشو! برو تا برگردی منم میز شامو می چینم!
ونداد مردد زل زد بهم. گفتم: به جون رها می خوام میز شامو بچینم!
ونداد رفت سمت در و قبل از اینکه بره بیرون گفت: وقتی برگردم باید بشینیم و با هم حرف بزنیم! هر چی تو این یه ماه فرار کردی و خودتو زدی به بی خیالی و ادای آدمای خوشبختو در آوردی کافیه! نشینی و عین آدم به حرفام گوش ندی زنگ می زنم به حاج طاهر که پاشه بیاد اینجا پسرشو جمع کنه! بهش خبر می دم که این دردونه اش هم قراره عین اون یکی عزیز کرده اش به زودی بستری بشه تیمارستان!
یه لبخند بهش زدم که با حرص یه ببند نیشتو حواله ام کرد و رفت.
نشستم روی مبل و انگشت شصت و اشاره امو فشار دادم روی چشمام! واقعاً باید می رفتم و به بهار می گفتم که نمی خوامش چون پشیمونم از انتخابم؟! واقعاً باید می رفتم تو روش می ایستادم و خودمو اینقدر پست نشون می دادم؟! اره! باید می رفتم! باید اونو از عذاب وجدانش خلاص می کردم! همون جوری که اون با به هوش اومدنش منو از عذاب وجدانم راحت کرده بود!
وقتی ونداد برگشت، روی کاناپه ولو بودم و داشتم به سقف نگاه می کردم! اومد و نیم نگاهی به میز چیده نشده ی آشپزخونه انداخت و گفت: این جوری جون رها رو قسم خوردی؟! پس چرا میز چیده نیست؟!
جوابشو که ندادم اومد با دستش ضربه ای به پام که روی دسته ی مبل بود زد و گفت: با توام آبان!
نگاهمو از سقف گرفتم و زل زدم بهش. سری به علامت چیه تکون داد. بلند شدم و گفتم: می خواستم به جون رها قسم بخورم که خودمو به کشتن نمی دم! روم نشد این ریختی گفتم! من که سیرم. اگه شام می خوری خودت یه فکری به حال چیدمان میز بکن! شب به خیر!
هنوز از کنارش رد نشده بودم که مچ دستمو محکم گرفت و گفت: شب و روزت بخیر! کجا؟!
برگشتم سمتش و با ابرو بالا رو نشون دادم و گفتم: می رم بخوابم!
عصبی زل زد تو چشمام و گفت: قرار بود بشینیم و حرف بزنیم!
-وقت زیاده ونداد! امشب حالم خوش نیست. فردا شب با هم حرف می زنیم باشه؟!
:حرف زدنمون به فرداشب که بکشه حاج طاهر هم اینجاست!
دستمو کشیدم و گفتم:منو تهدید نکن! خودت می دونی که از این مسئله اگه با احدی حرف بزنی دیگه منو نمی بینی!
-بس نیست؟! یه ماه تمومه داری با این تهدید دهن منو می بندی! به چی می خوای برسی آبان؟!
:هیچی! مگه قراره به چیزی برسم؟!
-قسمم دادی، تهدیدم کردی، هوار کشیدی، فحش دادی، با هر ترفندی که بود خفه ام کردی که صدام در نیاد و به بهار یا به صفا نگم چرا پا پس کشیدی! اما نمی تونم بشینم ببینم داری با خودت یه همچین معامله ای می کنی و دم نزنم! نمی تونم خفه خون بگیرم آبان!
کلافه از درد مشت صفا نشستم لب پله ها و گفتم: چه معامله ای؟!
اومد روبروم و گفت: آبان خودتو دیدی؟!
-خودمو؟! یعنی چی؟!
:تو این یه ماه خودتو تو آیینه دیدی؟!
-آره! تقریباً هر روز! روزی چند بار!
:منو مسخره نکن!
-مسخره چیه؟! دارم جدی می گم! تازه آیینه که خوبه گاهی وقتا تو شیشه سکوریت در دانشگاه هم یه دیدی به خودم می زنم!
ونداد دندوناشو رو هم سابید و با حرص گفت: خوبه! عالیه! من آخرش از دست تو دق می کنم و می میرم!
از جام پاشدم و رفتم جلوش و گفتم: ونداد یه سوال! وضعیت خونه اتون الآن خیلی وخیمه؟!
متعجب زل زد بهم. دوباره پرسیدم: هان؟! وخیمه؟!
-نه چه طور؟!
:پس چرا نمی ری خونه؟!چرا چسبیدی به من؟! چرا خیال می کنی نسبت به من مسئولیت داری؟! چرا نمی ری پی زندگیت؟!
کلافه دستی توی موهاش برد و گفت: ای کاش به جای اینکه صفا رو ازت دور کنم تشویق می کردم یه دونه جای منم بکوبه تو دهنت!
-چرا؟! مگه بد می گم؟!
:آره بد می گی! داری بد می کنی آبان! با رفیق چندین و چند ساله ات! با اون دختر بدبخت که به امید تو نشسته! با من که این همه ساله سهمم از رفاقت با تو فقط نگرونی و دلواپسی بوده! با مادر و پدرت! با همه و بیشتر از همه هم با خودت!
رفتم نشستم رو کاناپه و تلویزیون رو روشن کردم و گفتم: سهم منم از رفاقت با تو فقط شده داشتن یه له له که همه جا و توی همه کارام دخالت می کنه! ونداد اگه امروز و فردا نری از این خونه، من جمع می کنم و می رم!
ونداد کلافه نشست رو بروم و غرید: تو غلط می کنی!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#60
Posted: 18 Nov 2014 10:54
نگاهمو از تلویزیون گرفتم و زل زدم به چشماش و گفتم: پس دیگه تو کارای من دخالت نکن! خودتو بکش کنار! اگه قراره سهمت از این رفاقت فقط نگرونی باشه من این دوستی رو نمی خوام! می شنوی چی می گم؟! دست بردار از این نقشی که اصرار داری بازی کنی! تو نه مادر منی نه پدرم! هیچ وظیفه ای هم در قبال من نداری! تو جریان ویدا خیال می کردم عذاب وجدانته که این جوری طرف منو می گیری و هوامو داری! اما حالا می بینم انگار وظیفه ات شده هوای منو داشتن! من این هواداری رو نمی خوام!
ونداد که انگار صدای تلویزیون و حرفای من عصبی ترش می کرد، چون نمی تونست منو خفه کنه دلا شد و کنترل رو از روی میز برداشت، تلویزیون رو خاموش کرد و گفت:شدی آدم آهنی! معنی روابط انسانی رو دیگه نمی فهمی! نمی فهمی وقتی می گم نگرون همبازی دوران بچگیم و هم پای شیطنتای جوونیم هستم یعنی چی! صفا راست می گه! بشین با خودت فکر کن ببین چند چندی!
پاکت سیگار رو از روی میز برداشتم و یه نخ ازش کشیدم بیرون و همون جوری که گوشه ی لبم بود گفتم: خیال کن هیچ هیچ! الآن داریم سر چی بحث می کنیم دقیقاً ونداد؟!
از جاش پاشد و سیگار گوشه ی لب منو قبل از اینکه روشنش کنم کشید بیرون و گفت: سر تو! سر این بلایی که داری سر خودت و اون دختره می یاری!
بلند شدم وایسادم و براق شدم تو صورتش: قسم خوردم احمق! می فهمی یعنی چی؟!
-هر قسمی یه کفاره داره! می تونی بشکنیش!
:چرت نگو! نمی خوام به اون دختر نزدیک بشم! دیگه نمی خوامش ونداد! زور که نیست!
ونداد که خیره مونده بود به چشمام با مکثی تعمدی گفت: می خوای! اونو با همه ی وجودت می خوای! من نشناسمت ونداد نیستم!
ازش فاصله گرفتم. رفتم وایسادم پشت پنجره ی سالن و زل زدم به سیاهی باغ و گفتم: آره! می خوامش!
صداشو شنیدم که بهم نزدیک شد. لحنش آروم تر شده بود. دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت: پس چرا همچین می کنی آبان؟!
بدون اینکه برگردم گفتم: می خوامش ولی نه به هر قیمتی!
فشار دستش رو روی شونه ام بیشتر کرد و منو چرخوند سمت خودش و گفت: به هر قیمتی یعنی چی؟! چرا فکر می کنی نزدیک شدن به اون یعنی نابود شدنش؟! آبان عین این آدمای خرافاتی حرف نزن! تو مثلاً تحصیل کرده ی این مملکتی!
-ربطی به خرافات نداره! یه معامله ای کردم، نمی خوام بشکنمش! نمی خوام تاوانشو بهار بده!
:چه تاوانی عزیز من؟! همین الآن هم که اون دختره تو عذابه که!
-عذاب اونو هم تموم می کنم خوبه؟!
:چه جوری؟! با پست نشون دادن خودت؟!
-با حرف قانعش می کنم! بهش می فهمونم که درست فکر می کرده و من به دردش نمی خورم!
:اره! اون هم قانع شد!
-باید بشه!
:بایدی در کار نیست! مگه قانع شد از اعدام سهیل بگذره؟! مگه تونستی راضیش کنی؟!
-ونداد می شه قصاص قبل از جنایت نکنی؟! می شه منو با مشکلات خودم تنها بذاری و اینقدر جفت پا شیرجه نری تو مسائل خصوصی من؟!
:مسائل خصوصی تو به منی که دارم هر شب و هر شب این بی تابی هاتو می بینم هم مربوطه!
-کدوم بی تابی؟!
:می خوای بگی همه چی نرماله دیگه؟! می خوای بگی هیچ ناراحتی تو وجودت نیست!
-ناراحت هستم اما دارم عادت می کنم! مثل همه ی زندگیم که به همه چیز عادت کردم!
:دارم می بینم که چه جوری داری عادت می کنی و به چی داری عادت می کنی! دارم بی خوابی هات، سیگار کشیدنای پشت به پشتت، اون بالا توی اون اتاق لعنتی قدم زدناتو می بینم! به اینکه الکی داری ادای آدمای بی غمو در می یاری رو می بینم! دارم می بینم که یه ماهه به جز محل کارت و اینجا جایی پا نمی ذاری! دارم می بینم که به خاطر وجود بهار پاتو تو شرکت نمی ذاری! اینا رو دارم می بینم آبان!
لبخندی زدم و گفتم:خب خدا رو شکر! فهمیدم که کور نیستی!
عصبی مشتی کوبید به کتفم و گفت: خودتو مسخره کن!
کتفمو با دست گرفتم و گفتم: هوی! دردم اومد!
زل زد به چشمام و گفت: از دردی که خودت به جون خودت انداختی بیشتر نیست!
رفتم سمت آشپزخونه و گفتم: بی خیال ونداد! بذار یه خرده زمان بگذره اگه همه چی مرتب نشد اونوقت بیا منو بزن! من گرسنه ام شد، بیا شام بخوریم!
با حرص رفت سمت پله ها و گفت: برو به جهنم آبان با این اخلاق گندت! حالم از اینکه مرتب واسه همه فداکاری می کنی به هم می خوره!
برگشتم سمتش و گفتم: مرتب؟! واسه کی فداکاری کردم که خودم خبر ندارم؟!
دستش به نرده های راه پله باقی موند اما بالا نرفت، برگشت سمتم و گفت: اره! فداکاری، وقتی نزدی آرمانو هفت سال پیش جر ندادی یعنی فداکاری! وقتی فهمیدی ویدا چه بلایی سرت آورده و باز بهش فرصت دادی حرفاشو بزنه یعنی فدارکای! وقتی می خوای این باغو به نام بچه ای بزنی که حاصل خیانت به تواِ یعنی فداکاری! وقتی داری اینقدر ساده از بهار می گذری یعنی فداکاری! حالم از اینکه ادای آدمای قهرمانو در می یاری به هم می خوره! حالم داره ازت بد می شه آبان اینقدر که نقش پسرای خوبو بازی می کنی! داری حالمو بد می کنی از بس که به خاطر دیگرون داری از خودت می گذری!
ونداد که از پله ها می رفت بالا وایساده بودم و نگاهش می کردم! تا حالا از این دید به خودم نگاه نکرده بودم! فداکاری؟! ابروهامو دادم بالا و متفکر رفتم تو آشپزخونه. واقعاً گرسنه ام شده بود. ترجیح دادم به جای فکر کردن بشینم و یه چیزی بخورم، بعدش یه چایی واسه خودم بریزم و یه نخ سیگار روشن کنم و تا صبح جلوی تلویزیون چرت بزنم!
دو روز از شبی که صفا اومده بود خونه باغ می گذشت. تو این دو روز صفا یه بار بهم اس داده بود که منتظره من برم و با بهار صحبت کنم! کار سختی که بیشتر شبیه به مسلخ رفتن من بود تا صحبت کردن با بهار! اینکه بشینی و لبخند بزنی و ژست یه آدم بی تفاوت و سرد و سخت رو بگیری و به دختری که دوستش داری بگی نمی خواییش یعنی چشیدن طعم تلخ جهنم! دو تا از کلاسای عصرمو کنسل کردم و رفتم خونه باغ. یه دوش گرفتم و لباس مرتبی پوشیدم و راه افتادم سمت شرکت ونداد. می دونستم بهار تا دیروقت توی شرکت می مونه. دلم نمی خواست بهش زنگ بزنم اون هم بعد از یه ماه که تموم تلفونا و اس هاشو بدون جواب گذاشته بودم. ترجیح می دادم برم و رو در رو ازش بخوام که با هم حرف بزنیم.
ماشینو پارک کردم و رفتم بالا. در شرکت رو که نیمه باز بود هول دادم و وقتی وارد شدم دیدم بهار بالای سر میز ملیکا دلا شده و داره یه چیزی توی یه برگه کاغذ رو توضیح می ده. با صدای لولای در هر دو برگشتن سمتم و بهار با دیدنم سر جاش صاف شد و زل زد بهم. سری تکون دادم و سلام کردم. بدون اینکه جوابم رو بده فقط نگاهم کرد. نگاهمو از صورتش چرخوندم سمت ملیکا و سلام کردم و گفتم: ونداد هست؟
تعجب رو توی چهره ی اون هم می شد دید. جواب سلامم رو داد و گفت: آره. تو اتاقشه.
رفتم سمت در اتاق و در همون حال پرسیدم: مهمون نداره؟
-نه.
دستمو گذاشتم روی دستگیره در و برگشتم سمت بهار که همین جوری میخکوبِ من بود و گفتم: هستی یا می خوای بری؟!
وقتی جوابم رو نداد گفتم: می خوام باهات حرف بزنم می مونی؟
به جای بهار ملیکا گفت: ما دو سه ساعت دیگه کار داریم و هستیم.
لبخند تشکر آمیزی بهش زدم و دو تا تقه به در و رفتم تو. ونداد که سرش توی کامپیوتر بود نیم نگاهی به سمت در انداخت و وقتی دید اونی که اومده تو اتاق منم با تعجب از جاش پاشد و پرسید: از این ورا؟!
سلامی کردم و هیکلمو کامل بردم تو اتاق و در رو بستم. با سر اشاره ای به مبل روبروی میزش کرد و گفت: بشین. چه عجب طلسمو شکستی و یه سر اینجا اومدی؟!
لبخندی زدم و گفتم: قبلاًها هم خیلی اینجا نمی اومدم مگه به خاطر گرفتن و تحویل دادن ترجمه!
-واسه همونم دیگه نمی یای!
:اومدم بهار رو ببینم!
ونداد از پشت میزش اومد بیرون و روبروم نشست و گفت: واسه اینکه رودرو بهش بگی دیگه علاقه ای به بودن باهاش نداری؟!
سری به علامت مثبت تکون دادم و یه اوهوم هم گفتم.لب پایینیش رو به دندون گرفت و در همون حال متفکر به من خیره شد و گفت: یه چیزی بپرسم راست و حسینی بهم جواب می دی؟!
-بپرس اگه بهت مربوط بشه حتماً جوابتو می دم!
ونداد دستاشو زد زیر سرشو تکیه داد به صندلی و گفت:چرا می خوای بهار رو رد کنی؟! فقط به خاطر قسمی که خوردی؟!
-کم چیزیه؟!
:نه! ولی اگه واسه خاطر اونه می تونیم یه راه حل شرعی واسه اش پیدا کنیم!
-ببین ونداد! روزی که به این نتیجه رسیدم می خوام با خدا یه همچین معامله ای بکنم، روزی بود که حس کردم بهار سهم من توی این زندگی نیست! داشته می اومده منو ببینه!نرسیدنش به کافه ی صفا رو می ذارم پای اینکه خدا نمی خواسته! نمی خوام پامو جلوتر بذارم! نمی خوام یه قدم جلوتر برم وقتی حس می کنم ممکنه باز هم اتفاق بدی بیافته!
:نمی فهممت آبان! اصلاً درکت نمی کنم! یعنی چی آخه؟! اون اتفاق برای هر کسی ممکن بود بیافته!
-ولی برای هر کسی ممکن نیست این اتفاق بیافته که خدا جواب قسم خوردنش رو بده!
ونداد کلافه انگشت شصت و اشاره اش رو کشید روی چشماش و بعد از جاش پاشد یه سیگار روشن کرد و گفت: نمی فهمم! واقعاً نمی تونم بفهمم داری چی می گی!
از تو کیفم یه سری برگه در آوردم انداختم رو میز و گفتم: قرار نیست همه هر چیزی رو که ته دل آدمه بفهمن و درک کنن! این چیزای دلی رو خیلی وقتا نمی شه توضیح داد ونداد! به فکر افتادم از ایرون برم.
دارم تحقیق می کنم ببینم می شه یا نه با این اوضاع داغون!
ونداد اخماش رفت تو هم، اومد جلو و برگه های روی میز رو برداشت، نگاهی بهشون انداخت و بعد سرش رو با اخم بلند کرد و گفت: چی کار داری می کنی؟!
-دارم از ایرون می رم! یعنی می خوام که برم! خیلی وقته به فکرشم. همون هفت سال پیش تو فکرش بودم اما بودن ویدا و آرمان اون ور آب منو پا بند این ور کرد. می ترسیدم برم و مامان و بابا از اینی که هستن تنهاتر و داغون تر بشن. حالا که آرمان هست من می تونم برم پی زندگیم!
-آسمون همه جا یه رنگه!
:می دونم! ولی یه تحول توی زندگیم شاید بتونه منو آروم کنه!
-با رفتنت هیچی درست نمی شه آبان!
:چرا! خیلی چیزا رو باید بری و از بیرون ببینی!
-خل شدی اساسی!
خندیدم و گفتم: قبلاً معتقد بودی مادرزاد خل به دنیا اومدم!
-خل تر شدی!
:می خوام هر چی اینجا بوده جا بمونه! می خوام برم و از هر چیزی که پشت سرم بوده فاصله بگیرم.
-با رفتن نمی تونی خودتو آروم کنی! هر جای دیگه هم که بری خاطراتت همراهت می یان!
:آره ولی خاطره می مونن! هر لحظه و هر ثانیه زنده نمی شن بیان جلوی چشمام!
- چرا قبل از اینکه به بهار نزدیک بشی همچین تصمیمی نگرفتی؟!
:خیال می کردم تو اتفاقات گذشته من بی تقصیرم! خیال می کردم همه ی تقصیرا به گردن ویدا و آرمانه!
-مگه این جوری نیست؟!
:نه! الان یه جور دیگه فکر می کنم! الآن خیال می کنم یه ور قضیه هم منم! بیشتر از سهمم از این زندگی خواستم که هر بار نشده!
-اینکه یکیو دوست داشته باشی حقته! حق همه است!
:آره! می دونم! اما انگار من دست روی موارد اشتباهی می ذارم!
-با بهار این کارو نکن آبان! دوباره نمی تونه زمین بخوره! این بار بیافته دیگه بلند نمی شه!
-اینجام که دستشو بگیرم و بلندش کنم. اومدم باهاش حرف بزنم. وابستگی زیادی هم بینمون نبوده که بهش بگی عشق آتشین! اگه اون وقت شب هم از خونه زده بوده بیرون واسه این بوده که عذاب وجدانشو راحت کنه! ما حتی یه جمله ی عاشقانه یا محبت آمیز به هم نگفتیم تا حالا!
-خیلی بی رحمی! انگار صفا راست می گه که دیگه نمی شه شناختت!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.