انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

آبان ماه اول زمستان است


مرد

 
از جام پاشدم لبخندی به قیافه ی عبوس ونداد زدم و گفتم:هنوز هم با صفا می شینین و غیبت منو می کنین؟! ازتون نمی گذرم! با بهار شام می ریم بیرون. دیرتر می یام خونه.
اومدم برم بیرون اما ونداد اومد جلوی در وایساد، زل زد به چشمام و گفت: می دونی تو چشمات چی می بینم؟!
منتظر موندم ادامه بده. بعد یه مکث گفت: غمی رو می بینم که داری سعی می کنی با بی تفاوتی پنهونش کنی!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: به هر حال سخته از دختری که حس می کردی آینده اتو می سازه دل بکنی! سخته وقتی با تموم وجود خواستارشی پسش بزنی!
-پس این کارو نکن! یه فرصت دوباره به هر دوتون بده!
:اگه ته این فرصت بازم از دست دادن بهار باشه چی؟!
-بذار خودش تصمیم بگیره! بهش جریان قسمی رو که خوردی بگو!
:جالبه! کسی که تا دیروز مرتب زیر گوشم زمزمه می کرد این دختر به دردت نمی خوره حالا داره به آب و آتیش می زنه که ما رو به هم بچسبونه! جریان چیه ونداد؟!
-با بهار حرف زدم! یعنی خودش باهام حرف زده! همون قدر که تو اونو می خوای اون هم تو رو می خواد!
:وقتی حرفامو بشنوه متقاعد می شه که دیگه منو نخواد! البته اگه دلیل همه ی اصرارات همین باشه!
-آبان! خواهش می کنم ازت! نمی تونم وایسم و ببینم با یه چمدون خالی از اینجا بری! نمی خوام از ایرون بری!
ونداد رو آروم از جلوی در کشیدم کنار و گفتم:وقتی برم، وقتی منو دیگه نبینی، حالت از این همه فداکاری من بهم نمی خوره!
دستم به دستگیره در بود که صدای ونداد میخکوبم کرد. زمزمه وار گفت: اونقدر می خواسته تو رو که با مادرش برن و واسه اعدام نشدن سهیل رضایت بدن!
برگشتم سمت ونداد! بهت زده و گیج و خیره! نمی دونم چقدر تو سکوت خیره شده بودیم به هم! انگار حرفی نمی زد تا جمله اش تأثیر خودشو تو وجود من بذاره!


ونداد بازومو گرفت و کشید، از در فاصله گرفتیم و با صدای آرومی گفت: ارزششو داره واسه به دست آوردنش هر کاری بکنی آبان! مسئله ای که فکر می کردیم یه روزی ممکنه بینتون مشکلی ایجاد کنه از بین رفته! دیروز برادر سهیل و مادر و پدرش با گل و شیرینی پاشدن رفتن خونه ی شما! مادره افتاده زیر پای مامانت به گریه!
-من باعث این رضایت نشدم!
:به هر حال اونا خیال نمی کنن معجزه ای شده باشه! فکر می کنن تو باعث این رضایتی!
-اشتباه فکر می کنن! لابد معجزه ای شده که بهار رضایت داده!
:با خود بهار که صحبت می کردم دلایل و توجیهات خاص خودشو داشت. بهتره از خودش بشنوی. ولی آبان حیفه! خوشحالی این موضوع رو با روندن این دختر از خودت، تلخ نکن!
-نمی تونم باهاش باشم ونداد!
:چرا؟!
کیفمو کلافه انداختم روی مبل و رفتم لب پنجره! یه سیگار روشن کردم و تا وقتی به نصف رسید حرفی بینمون زده نشد! بعد اون سکوت طولانی برگشتم سمت ونداد. تکیه داده بود به میزش و داشت نگاهم می کرد. سرمو انداختم پایین و گفتم: من واسه ترکش دلایل زیادی دارم! اولیش هم معامله ایه که با خدا کردم! دوست داشتنشو، خواستنشو، داشتنشو، نذر زنده موندش کردم! باید نذرمو ادا کنم ونداد! دلیل دیگه اش هم اینه که ...
ونداد دستشو آورد بالا و کلافه تکون داد و گفت: بی خیال آبان! چرت و پرتات در مورد اینکه لایق بهار نیستی، وجودت برای بهار خطرناکه و این حرفا رو بی زحمت بذار در کوزه آبشو بخور! ببین آبان! یه چیزی رو با قطعیت می خوام بهت بگم! هر چقدر که تو سعی کنی بهار رو از خودت برونی، من دقیقاً همون قدر تلاش می کنم اونو بهت برسونم! حالا از الآن بچرخ تا بچرخیم!
ابروهام به علامت تعجب رفت تو هم و یه قدم به ونداد نزدیک شدم و پرسیدم: یعنی چی؟!
-همین که شنیدی! بشین ببین تو این بازی تو برنده می شی یا من! فقط نامردی اگه کم آوردی واسه حفظ غرورت اعترافش نکنی!
:مگه بچه بازیه ونداد؟! داری در مورد دو تا آدم حرف می زنی! داری در مورد بهار حرف می زنی! یه دختر حساس که اتفاقاً یه بارم بد از این روزگار بازی خورده! با کدوم اطمینانی داری می گی می خوای هولش بدی سمت منی که نمی تونم بخوامش!
-اگه موندنت تو ایران وابسته به رسیدنت به بهاره، من همه ی سعیمو می کنم که شما دو تا بهم برسین! حالا برو به قرار شامت برس! خوش بگذره!
ته سیگارمو تو زیرسیگاری روی میزش فشار دادم و همون جوری که دلا می شدم کیفمو بردارم گفتم: به قرآن مخت تاب برداشته! خدافظ!
از اتاق ونداد رفتم بیرون. صدای بهار که داشت با ملیکا حرف می زد از یه اتاق دیگه می اومد. نشستم روی مبل سالن تا بیاد بیرون. یه ربعی گذشت تا اینکه ملیکا اومد و با دیدن من بهار رو صدا کرد.
از جام پاشدم و وقتی بهار از اتاق اومد بیرون رفتم جلوش و گفتم: می یای شام بریم بیرون؟
با اخم روشو ازم گرفت و در همون حال گفت: نه لزومی نمی بینم!
با یه لبخند روی صورتم گفتم: خواهش هم بکنم نمی شه؟!
-اگه قراره باز بشینی و با حرف زدن منو راضی کنی که دوست داشتنتو بپذیرم نه!
:نمی خوام این کارو بکنم! فقط می خوام باهات حرف بزنم!
-در چه مورد؟!
:اگه بیا بریم واسه ات می گم.
-علاقه ای به نشستن با تو سر یه میز و خوردن شام رو ندارم!
یاد جمله ی صفا افتادم! لبخندم که پهن تر شد حرصی گفت: به چی می خندی؟!
-هیچی! ببخشید! بریم؟!
با لحن دلخوری گفت: شام نمی یام!
-باشه. تو بیا بشین من شام می خورم تو لقمه هامو بشمار و به حرفام هم گوش بده!
یه خرده تو صورتم خیره شد و بعد رفت سمت اتاقی که ازش اومده بود بیرون. مونده بودم که تصمیم گرفته بیاد یا نه! بعد چند دیقه با کیفش اومد و گفت: باید به آقا ونداد بگم!
-من مرخصیتو گرفتم.
بدون توجه به حرف من در اتاق ونداد رو باز کرد و ازش اجازه ی رفتن خواست و 5 دیقه بعد نشسته بودیم توی ماشین من!
بعد یه سکوت طولانی گفتم: می تونم یه سیگار روشن کنم؟
شونه هاشو به علامت بی تفاوتی انداخت بالا! بی خیال سیگار شدم و استارت زدم و راه افتادم. تا رسیدن به رستوران حرفی نزدیم. پشت میز که نشستیم مِنو رو به سمتش گرفتم و گفتم: اگه خودت انتخاب کنی که چی می خوری بهتر نیست؟ می ترسم یه چیزی سفارش بدم برات که دوست نداشته باشی!
اخم کرده و دست به سینه به صندلیش تکیه داد و گفت: من شام نمی خورم!
مِنو رو برگردوندم سمت خودم و به گارسون که اومده بود بالای سرمون سفارش دو پرس شیشلیک و مخلفات دادم و وقتی گارسون رفت گفتم: حالا با این ژست اخم و تخمی که تو گرفتی من چه جوری حرف بزنم؟!
چشماشو دوخت به چشمام و گفت: بهتره زودتر حرفاتو بزنی چون من کار دارم و باید برم!
تاب نگاهشو نداشتم! خدا رو شکر می کردم که اونقدر عبوس و عصبانی و عنق هست که نمی خنده! خوب بود که شب بود و آفتاب به موهاش نمی تابید! خوب بود که عطر همیشگیش رو نزده بود! خوب بود که باهام بد بود! اینا کارمو راحت تر می کرد واسه گذشتن ازش! هر چند که باز هم سخت ترین کار دنیا بود واسه ام!
دستامو تو هم قلاب و لبمو با زبون تر کردم و گفتم: خوشحالم که سالمی. وقتی ونداد بهم خبر داد که به هوش اومدی خیلی خوشحال شدم!
با اخم نگاهش رو از میز گرفت و دوخت به چشمام و گفت:اگه برات مهم بود خودت می اومدی بیمارستان و می فهمیدی!
تو سکوت زل زدم به چشماش. داشتم تو ذهنم جمله سازی می کردم که گفت: تو رو بالای سرم حس کردم وقتی تو ای سی یو بودم! خاله ام هم از پسر خوش تیپ و قد بلند و خوش بر و رویی می گفت که هر شب و هر شب می اومده بیمارستان و از پشت شیشه نگاهم می کرده!
مات موندم به صورت بهار! وقتی بهتمو دید گفت:چی شد که یهو کشیدی کنار؟
تموم چیزایی که آماده کرده بودم واسه گفتن بهش از ذهنم پرید! سرمو انداختم پایین و زل زدم به طرح رومیزی. بعد یه سکوت چند دیقه ای بهار با لحن ملایم تری گفت: چون واسه دیدن تو اومده بودم بیرون و تصادف کرده بودم عذاب وجدان داشتی؟! واسه همین می اومدی بیمارستان؟! چون اون روز بهت گفتم تکیه گاه خوبی برام نیستی داری ازم دوری می کنی؟!
دوباره زل زدم به چشمای بهار. این لحن رک، برّا و صریح که مخصوص بهار بود رو دوست داشتم! اما الآن وقت شمردن دوست داشتنی های وجود بهار نبود! الآن باید هر چیز خواستنی تو وجودشو پس می زدم! به چشماش زل زدن و دروغ گفتن سخت بود برای منی که معمولاً دروغ نمی گفتم!
سرمو چرخوندم به یه سمت دیگه و گفتم: آره! یکی از دلایل دوری کردنم ازت اینه!
-اون شب می اومدم که ازت معذرت خواهی کنم! که بهت بگم اشتباه کردم! تند رفتم! وقتی دیدم چه بلایی سر خودت آوردی پریشون شدم اما بعدش که آروم شدم دیدم نباید می رنجوندمت! دیدم آبانی که از این همه اتفاق گذشته خیلی محکم تر از اونیه که بخواد دوباره بلغزه! به آب و آتیش زدم که همون شب ببینمت تا دلخوریت ازم رفع بشه!هیچ وقت فکر نمی کردم این همه مدت ازم دلخور بمونی!
-ازت دلخور نیستم!
:پس چی؟! چرا به تلفنام جواب ندادی؟!
نگاهم بین آدمای نشسته پشت میزای رستوران می چرخید تا قفل چشمای بهار نشه! گرمای دستش که نشست روی دستام ناخودآگاه چشمام زوم شد روش. کمی خیز برداشته بود به جلو. با صدای آرومی گفت:چی شد توی اون دو هفته که شدی آبانی که رفیقاشم دیگه نمی شناسنش؟!
دستمو کشیدم کنار. نمی خواستم بیشتر از این گر بگیرم! سرمو انداختم پایین و گفتم:منو خیلی وقته که دیگه کسی نمی شناسه! من واقعیمو حتی خودم هم یادم رفته! خود واقعی من فقط بلد بود بخنده! شاد باشه! به آینده امیدوار باشه! من امروز، من دروغی که الآن اینجا نشسته حتی یادش نمی یاد خوشی چه رنگیه! دیگه خودم هم خودمو فراموش کردم! حق داشتی وقتی می گفتی تکیه گاه خوبی برات نیستم! حق داشتی منو نخوای بهار! شکننده تر از اونیم که بخوام تو رو به خودم نزدیک کنم!
-قبل از این اتفاق، قبل از اینکه برم تو کما، همچین نظری نداشتی!
:تصادفت، رفتنت تو کما بهم فهموند که هنوز هم سستم! هنوز هم شکننده ام! هنوز هم ترسوام!
سرمو بلند کردم و دیدم تو چشمای بهار اشک جمع شده! سری به تأسف تکون دادم و پرسیدم: چرا ناراحتی؟! باید خوشحال باشی از اینکه منم به نتیجه ای که تو خیلی وقت پیش بهش رسیده بودی رسیدم!
سرشو انداخت پایین و گفت: چرا با من این کارو می کنی؟! خودت می دونی از حرفی که زدم چقدر پشیمونم!
این بار من دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم تو دستم. نگاهم به انگشتای ظریفش بود. انگشتمو کشیدم روی انگشتاش در همون حال گفتم: حرفت درست بود بهار! دلم نمی خواد به من به چشم اون پست فطرتی نگاه کنی که صفا داره نگاه می کنه!
سرشو بلند کرد و زل زد به صورتم و پرسید: صفا؟!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: دوست ندارم مثل اون خیال کنی تو رو به خودم نزدیک کردم و حالا دارم دورت می زنم! من فقط دارم صادقانه احساساتمو باهات در میون می ذارم. دارم می گم که بعد اون اتفاق چه حسی بهم دست داده! یه چیزای دیگه ای هم این وسط هست که بین من و خدای خودمه! اما اون دلیلی رو که می تونم برات بگم همینه. تکیه گاه خوبی برات نیستم بهار!
نگاهش از روی چشمام سرخورد روی زخم گوشه ی لبم و با صدای پر بغضی گفت: با صفا دعوات شده؟!
ناخودآگاه دستمو کشیدم روی لبم و گفتم: چیز خاصی نبود!
مصر پرسید: اون زده اتت؟!
لبخندمو عریض تر کردم و گفتم: آره! البته خودم تحریکش کردم! یه جورایی حقم بود این مشت!
ناباور سری به دو طرف تکون داد و گفت: واسه چی آخه؟!
گل توی گلدون رو در آوردم و شروع کردم باهاش بازی کردن و گفتم:به خیالش باهات بازی کردم! با احساساتت! با عواطفت! بهار نمی خواستم بشم آدم بدیه زندگیت! نمی خوام بشم یکی مثل سهیل!
با بردن اسم سهیل یهو یاد حرف ونداد افتادم و گفتم:آهان! واقعاً با مامانت رفتین و رضایت دادین؟!
بهار سری به علامت مثبت تکون داد و گفت:آره!
:پدر و مادرش رفته ان خونه ما واسه تشکر!
-خونه ی شما؟!
:خیال کرده ان من با حرف زدنم تو رو راضی کردم! خبر ندارن که مرغ تو تا وقتی با من از سهیل حرف می زدی فقط یه نصفه پا داشت!
بهار مکثی کرد، چشمشو دوخت به میز و بعد یه مدت خیرگی زمزمه وار گفت:بخشیدن سهیل نذر زنده موندن من بود!
شاخه گلی که تو دستم بود افتاد روی میز. بهار سرشو بلند کرد و گفت: مامانم نذر کرده بود. وقتی بعد به هوش اومدنم بهم گفت همون لحظه ی اول قبول کردم. نه به خاطر اینکه نذر مامان باید ادا می شد. قبول کردم چون وقتی فهمیدم نزدیک بودن مرگ به آدم چقدر می تونه آزاردهنده باشه دلم برای سهیل سوخت! دلیل دیگه اش هم تو بودی آبان! تو این مدت به حرفات فکر می کردم! یه جاهایی عقلم قبولشون می کرد و احساسم پسشون می زد! وقتی به این موضوع فکر می کردم که چقدر راحت با نامردیی که برادرت و زنش در حقت کردن کنار اومدی، پاهام قرص می شد! با فکر کردن به تو بود که پاهام کشید همراه مامان برم و رضایت بدیم! با گذشتی که تو وجود تو دیدم به این نقطه رسیدم!
تو دلم آشوب بود! داشتم داغون می شدم! بهترین جمله هایی رو که می شد از بهار شنید داشتم می شنیدم اما دهنم بسته بود! دستام بسته بود! پاهام قفل بود! نگو بهار! دیگه نگو! دیگه از من نگو وقتی دارم تو خودم خرد می شم!
غذامون رسید. نه من لب بهش زدم نه بهار. بعد یه مدت سکوت سرمو بلند کردم و گفتم: متأسفم! همیشه همین بوده! تو بهترین ساعتای زندگیم با بدترین احساسام درگیر بودم!
:این احساسای بد شاید فقط یه توهمه آبان! شاید باید به هم فرصت بدیم.
سری به علامت تأسف تکون دادم و گفتم: فرصتی نیست! می خوام از ایران برم!
نگاه مات بهار روی صورتم قفل شد. یه خرده از لیوان آب روی میز خوردم و پرسیدم:هنوز منو اونقدر نمی خوای که بشه شکست دوباره ات می خوای؟!
بهار جواب نداد. عرق روی پیشمونیمو با دستمال پاک کردم و گفتم:اونقدرا هم که صفا فکر می کنه من پست نیستم، هستم؟!
بازم جواب بهار سکوت بود! حتا نگاهم نمی کرد! دست راستمو گذاشتم روی دست چپش که روی میز بود و گفتم: اونقدار که ونداد فکر می کنه نامرد نیستم، هستم بهار؟!
سرشو بلند کرد و با صدای پربغضی گفت: مردترین آدمی هستی که به عمرم دیدم! اگه احساست اینه من بهش احترام می ذارم. تجربه بهم ثابت کرده نباید چیزی رو زوری بخوام، حتی اگه اون چیز خواستنی ترین باشه برام! به زور نمی خوام خودمو بهت تحمیل کنم! اومدن کوتاهت توی زندگیمو می ذارم به پای همون حکمتی که تو روزای اول بهش رسیده بودی! می ذارم به پای اینکه سهیل باید این جوری نجات پیدا می کرد! نمی خوام به کسی که باعث شده از کما بیام بیرون حس بدی داشته باشم! اما یه چیزی رو بدون. تو این چند وقت به این نتیجه رسیدم که تو محکم ترین تکیه گاهی بودی که می شد داشته باشم! اگه یه روزی خودت هم به این ایمان رسیدی می تونی بهم خبر بدی.
دست یخ زده امو از روی دست بهار کشیدم کنار. از جاش پاشد و گفت: دیگه باید برم.
تا به خونه ی بهار برسیم هیچ حرفی زده نشد. من که لب وا می کردم منفجر می شدم، بهار هم احتمالاً تو فکر و خیالاتش بود. از لحظه ای که پیاده اش کردم! دستم رفت سمت پاکت سیگارم! همه چیز تموم شده بود! احساسمو، خودمو، آینده امو، بهارمو توی اون کوچه ی بن بست جا گذاشتم! برای بار دوم همه چیمو باختم!


نمی فهمیدم چه جوری دارم رانندگی می کنم! اونقدر اعصابم به هم ریخته بود که یه لحظه هم نمی تونستم تمرکز کنم. نمی تونستم اونوقت شب خودمو برسونم خونه باغ! مسیرش طولانی تر از اونی بود که بتونم سالم برسم! گوشه ی خیابون پارک کردم و زل زدم به روبروم.داشت برف می بارید! بعد این برف احتمالاً دیگه سرمای زمستون کم می شد و بعدش بهار می اومد! پک محکمی به سیگار بین انگشتام زدم. دستای بهار خیلی کوچیکه، خیلی ظریفه، توی مشت من گم می شه اون دستا! گم می شدن! دیگه ندارمشون! شاید از اول هم نداشتمشون! از همون اولی که همه مخالف این رابطه بودن! همه غیرمنطقی می دونستنش! از همون اول اول!
پیاده شدم و همون جوری که از ماشین فاصله می گرفتم دزدگیر رو زدم. بهار گفته بود برف رو دوست داره. گفته بود برف بازی رو دوست داره! بهش گفته بودم من برفو دوست ندارم! حالا خواستنی ترین شده بود برام! حالا عاشق برف بودم! حالا تنها خاطره ی قشنگی که می تونستم ساعتها بشینم و بهش فکر کنم برف بازی توچال بود! حمایت گرم و محکمی که بهار ازم توی بازی می کرد! یار من بود!
نشستم رو نیمکت برفی و یخ زده ی یه پارک. نمی دونم چندمین سیگاری بود که داشتم روشن می کردم. دستام اونقدر می لرزید که نمی تونستم فندکو درست بگیرم زیر سیگار!
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم. یه ساعتی می شد اونجا نشسته بودم. کلی برف روم نشسته بود! شده بودم عین آدم برفی! فقط باید از تو کمد آقای گوفی بهار یه هویج پیدا می شد واسه اینکه بتونم درست نفس بکشم! فقط بهار رو می خواستم که بتونم نفس بکشم!
بی میل و بالاجبار گوشیمو از توی جیبم در آوردم. شماره ی ونداد بود! رجکت کردم و براش نوشتم: خوبم. دیر می یام.
برام نوشت: من هنوز نرفتم خونه. با ملیکا شام بیرون بودیم. بگو کجایی بیام پیشت.
نوشتم: می خوام تنها باشم ونداد!
دیگه چیزی ننوشت. از جام پاشدم و راه افتادم سمت ماشین. از سرما سر شده بودم! شقیقه هام نبض می زد و گلوم از اون همه سیگاری که کشیده بودم تلخ بود و می سوخت. نشستم تو ماشین و سرمو تکیه دادم به صندلی و زل زدم به روبروم. برفی که نشسته بود رو شیشه ها دیدمو محدود می کرد. برای دیدن نیاز به چشم نداشتم! برای اینکه ببینم دوباره تنها شدم، دوباره کاخ آرزوهام فرو ریخته و دوباره امیدی به آینده نیست نیازی نداشتم ببینم! می تونستم با تک تک سلولای بدنم لمسش کنم! می تونستم این تنهایی رو که مثل خوره داشت منو می خورد با تموم وجودم حس کنم!
اونقدر نشستم و فکر کردم و فکر کردم که برف تموم شیشه ی جلوی ماشین رو پوشوند. به ساعتم که نگاه کردم دیدم 3 صبحه! از ماشین پیاده شدم و با ساعدم برف روی شیشه رو زدم کنار و دوباره نشستم پشت رل. خسته بودم. باید می رفتم و می خوابیدم! سرد بودم باید می رفتم و گرم می شدم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ماشینو پارک کردم پشت ماشین ونداد تو محوطه ی ساختمون خونه باغ و رفتم بالا. ونداد روی کاناپه جلوی تلویزیون روشن خوابش برده بود. معلوم بود منتظر و نگرون منه. تلویزیونو خاموش کردم و رفتم از پله ها بالا و خودمو انداختم رو تخت. بعد چند دیقه پاشدم و دو تا قرص آرامبخش خوردم و دوباره دراز کشیدم. حتی حس و حال اینکه بخوام پالتومو در بیارم یا لباسامو عوض کنم رو هم نداشتم. دلم می خواست بخوابم و دیگه بیدار نشم! دلم می خواست بخوابم و اونقدر دیر بیدار شم که همه ی این ماجراها رو پشت سر گذاشته باشم.
با صدای ونداد که داشت با تلفن حرف می زد چشم باز کردم. همه تنم درد می کرد. گرمم بود و عرق کرده بودم. نشستن توی اون پارک لعنتی انگار کار دستم داده بود! چقدر خوشحال بودم که جمعه است و نیازی نیست برم سر کار. پتو رو زدم کنار و بلند شدم پالتومو در آوردم و انداختم روی مبل. حالا که از زیر پتو اومده بودم بیرون لرز کرده بودم. لباسامو سریع عوض کردم و پتو رو کشیدم دورم و رفتم پایین. ونداد یه دستش توی جیبش بود و با دست دیگه اش هم گوشی موبایلش دم گوشش و همون جوری که وسط سالن راه می رفت به حرفای یکی گوش می داد و گه گاهی هم می گفت: می دونم. آره. باشه.
همون جوری پتو پیچ نشستم روی مبل و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم. ده دیقه بعد ونداد گفت: علیک سلام!
بدون اینکه تکونی به خودم بدم چشمامو وا کردم و زل زدم بهش. یه خرده نگاهم کرد و بعد اومد جلو دستشو گذاشت رو پیشونیم و نگرون پرسید: چی شده؟ چرا انقدر ریخت و قیافه ات داغونه؟!
سرمو کشیدم کنار و گفتم: قرار بود دیگه نگرونم نباشی! قرار بود سهمت از رفاقت با من دلواپسی نباشه!
اخمی کرد و همون جوری که می رفت سمت آشپزخونه گفت: شر و ور نباف به هم! پاشو یه آبی به صورتت بزن و بیا یه چیزی بخور از این حالت میت بودن در بیای!
تنها چیزی که از گلوم پایین نمی رفت غذا بود! دلم فقط یه چایی گرم می خواست که این گلو درد لعنتی رو کم کنه. ونداد از تو آشپزخونه سرک کشید و وقتی دید هنوز همون جوری لم دادم روی مبل اومد تو چارچوب در وایساد و گفت: صبحونه نمی خوری؟
تکونی به خودم دادم و به زور روی پاهام وایسادم و همون جوری که از پله ها بالا می رفتم گفتم: فقط یه لیوان چایی می خوام.
رفت تو آشپزخونه و گفت: شام هم که نخوردی!
چشمامو بستم و پلکامو روی هم فشار دادم. پله های بالا رفته رو برگشتم، به چهارچوب در آشپزخونه تکیه دادم و پرسیدم: تو چه می دونی؟!
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:بهار خانوم بهم گفت.
متعجب پرسیدم: کی زنگ زد؟!
برگشت سمتم و گفت: یه ساعت پیش. بشین برات یه چیزی بیارم بخوری.
:سیرم!
- دیشبو چی کار کردی؟!
:بهار بهت نگفت؟!
-نه!
:تو هم ازش نپرسیدی؟!
-نه!
:خوبه!پس از منم نپرس!
-نپرسم هم از قیافه ی پنچرت معلومه گند زدی به زندگیت!
:دقیقاً!
-عیب نداره! خودم گندتو یه جوری جمع می کنم!
زل زدم بهش که دست به سینه تکیه داده بود به کابینت و نگاهم می کرد و گفتم: می دونی به چی دارم فکر می کنم؟!
ابروهاشو به نشونه ی جواب منفی داد بالا! برگشتم سمت پله ها و همون جوری که ازش فاصله می گرفتم گفتم: که این اعتماد به نفس کاذبت از کجا می یاد!
ونداد دنبالم اومد و گفت:از عشق توی سینه ی تو! از دوست داشتن و احساس خوب بهار!
به زور خودمو از پله ها کشیدم بالا و در همون حال گفتم: خوبه. شاعر خوبی می شی اگه رو خودت کار کنی!
دوباره دراز کشیدم رو تخت. تو این فکر بودم که باید یکی دو تا قرص سرماخوردگی بخورم. باید تا فردا خوب می شدم که بتونم سر کلاسا حاضر بشم. چشمام می سوخت. ساعدمو گذاشتم روی پیشونیم که یه خرده دیگه بخوابم. حس بیدار موندن نبود!
سردی دستی که نشست روی پیشونیم از خواب بیدارم کرد. چشم باز کردم و دیدم مامانه!
یه لحظه از دیدنش هول کردم، نیم خیز شدم و پرسیدم: چی شده؟!
دستشو گذاشت روی دستم و گفت: هیچی! نترس!
به زور آب دهنمو از گلوی متورم و دردناکم فرو دادم و با یه صدای گرفته و خش دار پرسیدم: اینجایین چرا؟
سری به علامت تأسف تکون داد و گفت: چی کار کردی با خودت؟!
متعجب زل زدم به صورتش که گفت: پاشو یه مقدار سوپ بخور بعد بریم دکتر.
نگاهم افتاد به سینی و ظرف سوپی که روی میز بود. سر جام نشستم و غر زدم: باز این ونداد از کاه کوه ساخت؟!
مامان شاکی برگشت سمتم و گفت: کاه و کوه رو نمی دونم چیه ولی تبی که داری رو دارم می بینم! صدای گرفته ات رو هم که دارم می شنوم! می اومدی خونه با این حال و روزت که من بتونم بهت برسم! تو سرمای این خونه آدم سالم هم مریض می شه چه برسه به تو که درست و حسابی هم استراحت نمی کنی، غذا نمی خوری و به خودت نمی رسی!
پتو رو کشیدم تا خرخره ام بالا که لرز تنم کم شه و در همون حال گفتم: هم غذا می خورم، هم استراحت می کنم و هم به خودم می رسم! لزومی نداشت پاشین بیاین اینجا!
مامان کلافه و عصبی برگشت سمتم و گفت: انقدر از دیدن ما اذیت می شی؟!
چشمامو بستم و گفتم:دلم نمی خواد کسی به خاطر من از کار و زندگیش بیافته!
دست سرد مامان نشست رو دستم و گفت: کار و زندگی من شماهایین آبان! تو که این جوری افتادی رو تخت! آرمان هم که ...
صدای بغض دار مامان و سکوتش باعث شد چشمامو واکنم و متعجب زل بزنم بهش. وقتی دیدم ادامه نمی ده پرسیدم: آرمان چی؟!
مامان یه قطره اشک رو از زیر چشمش پاک کرد و گفت: حال اونم خوب نیست!
-چی شده باز؟!
:ویدا راضی نشده که برگرده. آرمان هم دوباره ریخته به هم! این بار حالش خیلی بدتره!
-بیشتر از اون موقع که یه سمت صورت منو آورد پایین و سعی کرد اون بلا رو سر خودش بیاره؟!
سکوت مامان و اینکه رفت سمت در باعث شد به زور به خودم تکونی بدم و برم جلوش وایسم. دست داغم نشست رو مچ دست سردش و پرسیدم: چی شده مامان؟!
مامان مردد بغضشو فرو داد و گفت: رفته سراغ آیدین!
متعجب زل زدم به صورتش. نگاه نگرونمو که دید گفت: حال بچه خوبه!
لبه ی تخت نشستم و پرسیدم: خود آرمان چی؟
-بردیمش آسایشگاه.
:با بچه چی کار داشته؟
مامان بدون اینکه جوابمو بده گفت: سوپتو بخور. سرد می شه. ونداد هم حاضر شده که بریم دکتر.
دوباره بلند شدم و قبل از اینکه مامان بخواد از اتاق بره بیرون دستمو گرفتم به چارچوب در و مانع شدم و پرسیدم: واسه چی رفته سراغ اون بچه مامان؟! نکنه باز توهم زده که اون بچه مال منه؟!با شمام!
مامان دستشو گذاشت روی ساعدم و گفت: اون مریضه آبان!
از جلوی در رفتم کنار و نشستم رو تخت. سرم داشت می ترکید. مامان سینی سوپ رو گذاشت کنارم و گفت: بخورش بعد بریم دکتر.
سینی رو برداشتم گذاشتم روی میز و دوباره دراز کشیدم و گفتم: استراحت کنم خوب می شم. شما هم احتیاجی نیست اینجا باشین.
مامان نشست کنارم و گفت: بابات رفته ترکیه.
پتو رو کشیدم سرم و از همون زیر گفتم:من خوبم مامان. می خوام بخوابم. به ونداد هم بگین احتیاجی به دکتر نیست.
مامان کلی چونه زد و وقتی دید فایده ای نداره گفت: یه سر می رم پیش آرمان. به ونداد می گم بیاردت خونه. باشه؟
ترجیح دادم چیزی نگم چون هر چی می گفتم بیشتر اصرار می کرد. خواب و بیدار بودم که ونداد پتو رو از روم کشید و گفت: خوابی آبان؟
نالیدم: چیه؟
-پاشو لااقل بریم دکتر.
:خوبم! می خوام بخوابم!
-باشه! بریم دو تا آمپول بزن بعد بخواب!
:ول کن ونداد!
ونداد دیگه مامان نبود! حریفش نمی شدم! به زور منو از رخت خواب جدا کرد و رفتیم درمونگاه و بعد زدن آمپول و سرم، با یه مشت قرص و دارو برگشتیم خونه. روی کاناپه کنار شومینه نشستم و به زور ونداد یه خرده سوپ هم خوردم و خوابیدم. مطمئناً با اون حالم کل کلاسام تا یکی دو روز کنسل می شد.


با صدای پچ پچی بیدار شدم. ونداد داشت با یکی حرف می زد: من دیگه می رم. داروهاش که رو میزه. چایی هم دمه. مرسی که قبول کردی بیای. ظهر همراه ملیکا می یام.
صدای بسته شدن در سالن اومد. از جام نیم خیز شدم ببینم ونداد داشته با کی حرف می زده که شکه شده زل زدم به روبروم!
بهار کنار در سالن وایساده بود و داشت از شیشه ی در به بیرون و رفتن ونداد نگاه می کرد! پتو رو از روی خودم زدم کنار و نشستم و با یه صدای گرفته پرسیدم: اینجا چی کار می کنی؟!
برگشت سمتم و سلام کرد و گفت:دیشب تو رستوران که حالت خوب بود! بعد رستوران کجا رفتی که خودتو این جوری انداختی تو رخت خواب؟!
ابروهامو بیشتر در هم کردم و پرسیدم: واسه چی اومدی اینجا بهار؟!
-اومدم مریض داری کنم!
:یعنی چی؟!
-خب یکی باید به زور یه چیزی بریزه تو حلقت دیگه! ونداد می گه مریض که می شی خیلی بد قلق می شی!
:ونداد بهت زنگ زد بیای؟!
-آقای رئیس ازم خواهش کرد، منم قبول کردم!
از جام پاشدم، گردن کشیدم و دیدم ونداد هنوز نشسته تو ماشینش و داره با موبایل حرف می زنه. با عجله زدم از خونه بیرون و همون جوری پا برهنه رفتم سمت ماشین! ونداد متعجب از ماشین اومد بیرون و با اعتراض گفت:زده به سرت آبان ؟! با این سر و وضع واسه چی اومدی بیرون؟!
براق شدم تو صورتش و همون جوری که دندونام می خورد بهم گفتم: واسه چی به بهار زنگ زدی بیاد اینجا؟!
بازومو کشید سمت پله ها و گفت: قصد خودکشی داری خل و چل؟!
دستمو کشیدم از دستش بیرون و گفتم:ونداد چه غلطی داری می کنی؟! برای چی دختره رو کشوندی اینجا؟!
ونداد عصبی دستی به موهاش کشید و گفت:خودش اومده! من نکشوندمش اینجا!
به زور صدامو کنترل کردم و گفتم: علم غیب داشت من حالم خوش نیست؟!
ونداد مچ دستمو چسبید و گفت: بیا بریم بالا با هم حرف می زنیم!
داد کشیدم: چی کار داری می کنی تو؟!
با دادی که کشیدم سرفه ام گرفت. ریه ام داشت از درد می ترکید! عصبی ادامه دادم: هر چی تو اون مغزته بریز دور ونداد!
با حرص ازم فاصله گرفت و گفت:آدم نیستی که بشه باهات درست و حسابی حرف زد!
نشست تو ماشین و قبل از اینکه در رو ببنده در رو با دست نگه داشتم و گفتم: بیا برو ورش دار ببرش با خودت!
محکم در رو کشید سمت خودش و گفت: باشه! برو بهش بگو بیاد! بیرون منتظرم!
در رو بست و دنده عقب گرفت. برگشتم بالا و با لرز خودمو جمع کردم کنار شومینه. صدای ظرف و ظروف نشون می داد بهار تو آشپزخونه است. سرفه ی صداداری کردم و گفتم: بهار؟!
از آشپزخونه اومد بیرون و پرسید: وضع ریه ات افتضاحه! چیزی می خوای؟
زل زدم به چشماش و گفتم: ونداد بیرون منتظرته.
شالشو از سرش برداشت و انداخت روی مبل و گفت: واسه چی؟! اومدم که بمونم!
همون جوری که به زور نفسم بالا می اومد گفتم: بهار بیا برو منو دیوونه نکن!
خیلی خونسرد اومد نشست روی مبل و گفت: یکی باید پیشت بمونه با این حال و روزت!
دیدم گرم نمی شم، پاشدم نشستم رو کاناپه و پتو رو کشیدم دورم و گفتم:تو اون یه نفر نیستی!
از جاش پاشد و رفت سمت آشپزخونه و گفت: خیال کن من اصلاً اینجا نیستم.قول میدم دور و ورت نپلکم.
کلافه دستمو گذاشتم روی پیشونیم. با یه لیوان شیر داغ اومد بیرون و لیوان رو گذاشت روی میز و گفت: اینو بخور! گرمت می کنه.
دستمو برداشتم، زل زدم به صورتش و پرسیدم: برای چی اینجایی بهار؟!
لیوان رو گذاشت روی میز و سرشو آورد بالا و گفت: دوست دارم که اینجا باشم آبان!
لیوان شیر رو از روی میز برداشتم و یه قلپ خوردم و گرفتمش تو دستم و گفتم:وظیفه ای در قبال من نداری!
اخم ظریفی کرد و گفت:ربطی به وظیفه نداره! دلم می خواد اینجا باشم! تحمل تو خیلی راحت تر از تحمل رئیس بازی های ونداده!
یه قلپ دیگه خوردم و پرسیدم: مگه اذیتت می کنه؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
لبخندی زد تا بگه نه و من بالاجبار چشمامو بستم تا محو صورتش و چال روی گونه اش نشم! صدای بهار رو می شنیدم که داشت از ونداد و محیط کارش تعریف می کرد. همه ی مقاومتم برای بسته بودن چشمای تب دارم فقط چند ثانیه طول کشید. پلکام ناخودآگاه باز شدو زل زدم بهش. یه خرده حرف زد و بعد مات صورتم شد. مات نگاه ماتم! سری به علامت تأسف تکون دادم و بغضی که بیخ گلوم بود رو فرو دادم و گفتم: کاش نمی اومدی بهار!
سرشو انداخت پایین و مشغول بازی با لبه ی بلوزش شد. قلبم شدیداً تو سینه ام می کوبید. حس می کردم این سرماخوردگی نیست که باعث شده نتونم درست نفس بکشم! وجود بهار بود که ریتم نفسامو تند و سنگین کرده بود! سرشو آورد بالا و زل زد به چشمام. رومو ازش گرفتم و با صدای آرومی گفتم: ونداد بازی بدی راه انداخته! می خواد هر طور شده ما رو به هم برسونه! زنگ زدنش به تو و کشوندنت به اینجا هم جزئی از بازیشه بهار! می خواد ...
صدای بهار حرفم رو نیمه کاره گذاشت. با صدای خیلی آروم، اونقدر که به سختی می شد شنید زمزمه کرد: منم همبازی وندادم تو این بازی!
نگاهم نمی کرد که بهت رو تو صورتم ببینه! برای لحظه ای نفس هم نکشیدم انگار! عرق از ستون فقراتم چکید پایین. پتو رو از دورم برداشتم و پرسیدم: چی؟!
سرشو آورد بالا و این بار با اعتماد به نفس گفت: همدست وندادم تو این بازی آبان! رفیق صادقی داری! همه چیو بهم گفته!
مغزم هنگ کرده بود! نمی تونستم قبول کنم ونداد با اون همه تهدیدی که ازم شنیده بود جریان نذر و قسمم رو به بهار گفته باشه! با تته و پته پرسیدم: همه ... همه چی یعنی چی؟!
بهار از جاش پاشد. به کاناپه ای که روش نشسته بودم نزدیک شد و گفت: یعنی بهم گفته که باهات کل انداخته! بهم گفته که قراره منو به زور بهت بچسبونه تا موندگار شی!بهم گفته که می خواد به هر قیمتی که شده پایبندت کنه!
از جام پاشدم و پرسیدم: تو هر قیمتی هستی بهار؟! ارزشت اینقدر پایینه که پا گذاشتی تو این بازی؟!
بی هوا دستمو گرفت تو دستاش و گفت: ارزش تو اونقدری هست که بخوام برای به دست آوردنت زندگیمو قمار کنم! یه روزی بهم گفته بودی برنده ی این بازی نیستم، بهم گفته بودی وقتی ببازم چیزی رو به دست می یارم که از هر جایزه ای باارزش تره! اینجام چون می خوام تو بازیت بازنده باشم!
دستمو کشیدم و عصبی فرو کردم توی موهام و گفتم: بازی من تموم شده! خیلی وقته کشیدم کنار!
بهار اومد جلوم وایساد و خیلی خونسرد گفت: من الآن اینجام چون می خوام تو این بازی جدیدی که راه انداختی برنده باشم! می خوام با بردنم جایزه ای رو به دست بیارم که ارزشش از هر جایزه ای بیشتره!
رفتم سمت پله ها. تو دلم آشوب بود! تنها چیزی که تو اون لحظه می خواستم به آغوش کشیدنش بود! اون هم خیلی محکم! دلم می خواست با گرمای دستاش و وجودش بهم آرامش بده! برگشتم سمتش و گفتم: تو رو به هر کی می پرستی بهار از اینجا برو! شماها دارین منو زجر می دین! دارین شکنجه ام می کنین! تو و ونداد!
دو تا پله رو رفته بودم بالا که گفت:خواستن من برات عذابه؟!
برگشتم سمتش. زل زدم به چشماش و گفتم: خواستنت و نداشتنت آره!
نایستادم که جوابی بده! هر چند که انگار قصد جواب دادن هم نداشت. رفتم تو اتاق همیشگیم و روی مبل نشستم و زل زدم به برفی که می بارید و سعی کردم فراموش کنم کسی که تا اون حد خواستنی بود برام و همون قدر هم دست نیافتنی، دم دست ترین کسی شده که دارم! سعی کردم فراموش کنم طبقه ی پایین همین خونه ی قدیمی که یه روزی تلخ ترین خاطراتم توش رقم خورده بود حالا پر شده از نفس های کسی که یه روزی خیال می کردم قراره شیرین ترین خاطراتمو رقم بزنه!

با تموم دردی که تو ریه ام حس می کردم نشسته بودم و داشتم تقریباً خودمو تو دود سیگار خفه می کردم! نمی خواستم از اتاق برم بیرون! نمی خواستم بهار بیاد بالا! یکی دو باری که اومده بود واسه غذا و داروهام بهش توپیده بودم بره بیرون و دیگه سه ساعتی می شد خبری ازش نداشتم. یه سرفه ی ناجور می کردم! یه پک به سیگار می زدم! یه بغض و درد رو همراه دودش می دادم بیرون! دوباره و دوباره و دوباره! منتظر برگشتن ونداد بودم! منتظر بودم که بیاد، بکوبم تو دهنش و پاشم برم از این خونه باغی که شده بود زندونم! شده بود شکنجه گاهم! شده بود عذاب الیمم!
صدای لولای در اومد. سرمو برگردوندم و دیدم ونداد طلبکار و عصبانی، دست به سینه و با اخم تکیه زده به چارچوب در! رو ترش کردم و نگاهمو ازش گرفتم! اومد جلوم و سیگار رو از لای دستام گرفت و گفت: راه های دیگه ای هم هست واسه اینکه خودتو خفه کنی!
با حرص زل زدم به صورتش. پالتوشو در آورد و انداخت روی تخت و رفت سمت پنجره، بازش کرد و برگشت سمتم و گفت:چیه؟! طلبکاری؟!
دهن وا کردم که جوابشو بدم سرفه ام گرفت خیلی ناجور! بند که اومد، همون جوری که نفس نفس می زدم گفتم: آره! آرامشمو بهم زدی! آسایشمو ازت طلبکارم!
پوزخندی زد، نشست لبه ی تخت و گفت: آرامشی هم داشتی و من خبر نداشتم؟!صبحی هم بهت گفتم خود بهار خواست که بیاد اینجا و هواتو داشته باشه! زنگ زده بود به موبایلت و جواب که ندادی به من زنگ زد!
-تو هم نشستی از نقشه ی مسخره ات حرف زدی و اونو با خودت همدست کردی آره؟!
:نه. بهم گفت فکراشو کرده و دیده هیچ جوری نمی تونه از تو دست بکشه! می خواد سعی کنه نظرتو برگردونه! منم بهش گفتم اگه کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم! جریان رفتنت از ایران رو هم که خودت زحمت گفتنشو کشیده بودی! منم بهش گفتم می خوام به هر قیمتی که شده نذارم بری!
-عالیه! خوبه که همه با هم تو یه جبهه دارین علیه من می جنگین!
:علیه تو آبان؟! خیلی بی انصافی! اینکه همه می خوایم بهار مال تو باشه جنگه؟! اون هم علیه تو؟!
تو سکوت خیره شدم بهش! حرفی می شد با این یه دنده ی یک کلام زد؟! سکوتمو که دید از جاش پاشد و گفت: می یای سر میز یا همین جا غذا می خوری؟! البته بیای پایین فکر می کنم بیشتر بهت مزه بده! یکی دو نفری اون پایین هستن که فکر می کنم از مصاحبت باهاشون خوشحال بشی!
تکونی به خودم دادم و قبل از اینکه از اتاق بره بیرون بازوشو گرفتم و گفتم: بعد ناهار بهار رو از اینجا ببر ونداد! وگرنه من می رم!
دستشو کشید عقب و گفت: بهار رو من نیاوردم که بخوام از این خونه ببرمش! خودش اومده! دلشو داری برو بیرونش کن! برو جلوی صفا بندازش بیرون که ثابت کنی حرفاش در موردت درست بوده! که به ملیکا و من و بهار و صفا بفهمونی آدم نیستی و احساس نداری!
متعجب از آوردن اسم صفا پرسیدم: نکنه اون دو نفری که قرار از مصاحبتشون لذت ببرم بهار و صفان؟!
رفت بیرون و گفت: این یکی رو هم من نیاوردم!گفته باشم که یه وقت بودنش رو گردن من نندازی!
داشتم به چارچوب خالی در نگاه می کردم که برگشت و سرشو آورد تو اتاق و گفت: لباسات هم عوض کنی بد نیست! به اندازه ی یه شیره کش خونه بوی سیگار می دی!
چشمامو محکم روی هم فشار دادم، لباسامو عوض کردم و بعد یه سرفه ی طولانی و دردناک رفتم پایین. صفا و بهار و ملیکا نشسته بودن روی مبلا و ونداد تو آشپزخونه سر و صدا راه انداخته بود.
با سلام من ملیکا و صفا از جاشون بلند شدن و صفا یه قدم به سمتم برداشت و دستشو دراز کرد و گفت: سلام داداش!
نگاهمو دوختم به چشماش بدون اینکه دستمو ببرم جلو و دستشو بگیرم. یه قدم دیگه بهم نزدیک شد و محکم بغلم کرد و همون جوری که می زد به پشتم گفت: بی خیال بابا! تو عالم رفاقت از این حرفا پیش می یاد.
هولش دادم عقب و گفتم: سرما دارم!
با ملیکا هم حال و احوال کردم و یه خوش اومدیدی هم گفتم و نگاهم نشست روی بهار. ته چهره اش دلخوری و ناراحتی رو می شد دید. دلم گرفت که مسبب این ناراحتی منم. زل زده بود به صفحه ی تلویزیون و مثلاً داشت با دقت به یه برنامه ی کسل کننده نگاه می کرد!
نشستم روبروش و پرسیدم: انقدر جالبه؟!
سرشو برگردوند سمتم و وقتی دید مخاطبم اونه گفت:نه ولی از چهره ی عنق، چشمای پف کرده و دماغ قرمز و صدای تو دماغی تو بهتره!
ونداد از تو آشپزخونه زد زیر خنده! ملیکا هم که روبروم بود سعی کرد لبخندش رو مخفی کنه!
کنترل رو برداشتم و تلویزیون رو خاموش کردم و گفتم: بهتر نبود می رفتی شرکت و رئیس بازی های ونداد رو تحمل می کردی تا عنق بودن منو؟!
زل زد به چشمام و لبخند مضحکی بهم زد و گفت: تحمل کردن تو با این اخلاق گند باز هم راحت تر از تحمل کردن حس کاذب ریاستِ ونداد خانه!
صدای اعتراض ونداد با بیرون اومدنش از آشپزخونه همراه شد و با اخمی مصنوعی گفت: من رئیس بازی در می یارم؟!
بهار کنترل رو از روی میز برداشت و دوباره تلویزیون رو روشن کرد و جوابی نداد! ونداد برگشت تو آشپزخونه و بلند گفت: بهار خانوم گشنه که موندی متوجه می شی جو ریاست گرفتن چه جوریه! همین الآن کتباً دستور می دم حق خوردن ناهارو نداری!
نگاهم موند روی صورت بهار. بلندی موژه هاش از نیمرخ بیشتر خودنمایی می کرد. نفس عمیقی کشیدم و از جام پاشدم. بهار اگه از این خونه نمی رفت کارم به جنون می کشید!
صفا هم بلند شد و همراهم اومد تو آشپزخونه و نشست روی صندلی و گفت: بابت اون روز معذرت می خوام.
تکیه دادم به کابینت و دستامو گذاشتم توی جیب شلوارم و گفتم: من از حرفایی که زدم پشیمون نیستم! تو هم از مشتی که کوبیدی تو دهنم پشیمون نباش!
ونداد سرش رو از توی یخچال آورد بیرون و همراه چشم غره ای گفت: بحث مزخرف اون شبو نکشین وسط که مجبور شم خودم نفری یه مشت حواله اتون کنم!
نشستم پشت میز و شروع کردم با انگشتام رومیزی رو لمس کردن و بعد یه خرده سکوت نگاهمو دوختم به نگاه صفا و با صدای آرومی گفتم: چیزی عوض نشده! هنوز هم بهار رو نمی خوام! پس چرا اینجایی صفا؟!
لبخندی زد، کمی بهم نزدیک شد و با صدای آروم تری گفت: همون قدر که مرد بودی و حاضر شدی با بهار حرف بزنی، همون قدر که با حرفات تونستی این دخترو آروم کنی، برام کافیه!
سری به علامت مخالفت تکون دادم و گفتم: حرفای من آرومش نکرده! خیال خام رسیدن به من داره به ظاهر آرومش می کنه! این رویای پوچی که با همراهی ونداد تو ذهنش پرورش داده داره بهش آرامش می ده! وقتی بفهمه همه چی مثل حباب روی آب بوده، بد زمین می خوره! بکشش از این بازی بیرون صفا! بیدارش کن! چشماشو باز کن و بهش بفهمون من به همون پستی هستم که اون شب گفتی! براش بشو بابک! اما این بار قبل از اینکه اتفاقی بیافته مانع افتادنش بشو!
با دیدن دو جفت پا که روبروم، تو چارچوب در وایساده بودن سرمو بلند کردم و زل زدم به بهار!
با یه اخم وایساده بود و نگاهم می کرد! اشکی که نشسته بود تو چشماش بیشتر شرمنده ام می کرد! از جام بلند شدم. ونداد هم یه قدم اومد جلوتر. صفا سرش رو تا جایی که جا داشت انداخته بود پایین.
به بهار نزدیک شدم. نگاهش به نگاهم بود. دستامو گذاشتم تو جیبم تا بتونم پنهونی مشتشون کنم و در همون حال گفتم: سهم من تو این زندگی تو نیستی بهار! من و تو نمی تونیم با هم بمونیم! حتی اگه می شد هم کنار من خوشبخت نبودی! آرامشی رو که دنبالشی هیچ وقت با بودن کنار من به دست نمی یاری! هنوز اون بیرون برادری دارم که خیال می کنه من و زنش با هم بهش خیانت کردیم! هنوز اون بیرون زن برادری دارم که به امید به دست آوردن عشق کهنه و نخ نمای من به برادرم روی خوش نشون نمی ده و ازش دوری می کنه! هنوز دیدن درختای کاج ته این باغ منو آزار می ده! هنوز رد حماقت 7 سال پیشم روی دستامه! اینجا نمون بهار! همراه صفا برو. شاید برادرت نباشه اما به اندازه ی همون برادری که واسه نگرونی از آینده ی تو جونشو از دست داده نگرونته!
سرفه ای کردم، نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمت ونداد و گفتم: اگه همه ی تلاشت واسه اینه که من اینجا بمونم، می مونم! اگه این بازی با موندن من تموم می شه، حاضرم از رفتن صرف نظر کنم! اگه حاضری به هر قیمتی منو اینجا نگه داری، می مونم! زجر می کشم! تحمل می کنم! نقش بازی می کنم! تظاهر می کنم! گله ای نمی کنم! حرفی نمی زنم! شکایتی نمی کنم تا یه وقت تو رفیقی رو که همه ی سهمت ازش دلواپسی بوده از دست ندی! اگه اونقدر خودخواهی که حاضری چشمتو رو همه چی ببندی و منو پیش خودم و خدام و بهار شرمنده کنی! می مونم ونداد! فقط به شرطی که این بازی رو تمومش کنی!
زدم از آشپزخونه بیرون. اونقدر انگشتامو با فشار مشت کرده بودم که رد ناخونام تو کف دستام مونده بود.
دوباره گر گرفته بودم. دوباره تب کرده بودم. دوباره لرز اومده بود سراغم. دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم با این امید که این بار وقتی بیدار می شم بهار رفته باشه!

ساکمو کشیده بودم جلوم و داشتم خرت و پرتامو می ریختم توش. ونداد ایستاده و تکیه داده بود به دیوار و نگاهم می کرد. عصبی بود. بی توجه به سرفه های شدید من سیگار می کشید! تقریباً وسیله هام جمع شده بود. سرمو بلند کردم و پرسیدم: جمع کردی تو هم؟!
بعد یه نگاه طولانی پر اخم گفت:من جایی نمی رم!
کلافه از جام پاشدم و ساک رو گذاشتم روی تخت و گفتم: می مونی تو این خراب شده تنهایی؟! مگه واسه خاطر من نیومدی اینجا؟! دارم بر می گردم خونه! لزومی داره بخوای بمونی؟
ونداد سیگارش رو تو زیرسیگاری روی میز خاموش کرد و گفت: فقط واسه تو نبود که اومدم اینجا! تو چرا داری می ری؟!
کلافه از بحث خسته کننده و تکراری گفتم: ونداد از عصری تا حالا داریم سر این موضوع بحث می کنیم. اگه قرار بود یک کدوممون قانع بشیم تا حالا شده بودیم! می رم چون آرمان نیست! چون بابام نیست! چون اون خونه بی مرد مونده! چون مامانم تنهاست!
زل زد به چشمام و گفت: مطمئنی دلیلش همینه؟!
تو سکوت خیره نگاهش کردم. رفت سمت چارچوب در و گفت: امیدوارم همینی باشه که تو می گی!
از اتاق که رفت بیرون نشستم روی تخت. دستامو گذاشتم روی شقیقه هامو شروع کردم به مالش دادن سری که داشت می ترکید! ونداد حق داشت! داشتم می رفتم که وسوسه ی بودن بهار تو این خونه باغ رو از خودم دور کنم! اینجا می موندم بهار دست یافتنی می شد! می رفتم چون اولین تصویرش با موهای باز و بدون قاب شال یا روسری تو این خونه برام شکل گرفته بود! می رفتم که دیوونه نشم! می خواستم به اتاقم پناه ببرم. می خواستم جایی باشم که خاطره ای حتی کوتاه از بهار توش نباشه! وسیله ها رو بردم پایین و گذاشتم دم در سالن و ونداد رو صدا کردم. دلم نمی اومد اونجا تنها بمونه!
از آشپزخونه با یه لیوان چایی اومد بیرون و نشست روی مبل. بدون اینکه نگاهم کنه! رفتم نشستم روبروش و گفتم: چرا لج کردی ونداد؟!
بدون اینکه نگاهم کنه همون جوری که روی لبه ی لیوانش رو لمس می کرد گفت: لج نکردم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-پس چی؟! چرا نمی یای بریم؟!
:کجا؟!
-خونه! خونه اتون!
:تو داری بر می گردی خونه چون آرمان نیست!من چرا باید برگردم خونه وقتی ویدا هست!
-یعنی چی؟!
:تا ویدا تو اون خونه است بر نمی گردم اونجا آبان!
-چرا آخه؟! ونداد اون خواهرته!
ونداد کلافه لیوانشو کوبید روی میز و از جاش پاشد و گفت: من خواهری ندارم!
بلند شدم و پرسیدم: چی شده باز؟! چون نمی خواد قبول کنه برگرده پیش آرمان ازش ناراحتی؟!
-گور بابای آرمان!
:پس چی؟! شدی کاسه از آش داغتر ونداد؟! من اون اتفاقا رو فراموش کردم تو داری هی مرورش می کنی؟!
ونداد براق شد تو صورتم و گفت: فراموش کردی؟! گذشته ای رو که هنوز دامنتو گرفته فراموش کردی؟! کی دیروز ظهر توی این آشپزخونه داشت می گفت با دیدن اون کاجای لعنتی هنوز هم بهم می ریزه؟!
-واسه اون جمله ام ناراحتی؟! اونو گفتم که بهار بره!
ونداد عصبی رفت سمت کیفش. دست برد توش و یه مشت کاغذ در آورد و پرت کرد تو سینه ام و گفت: از اینا عصبانیم! از اینا ناراحتم! از ایناست که نمی خوام برگردم تو اون خونه! به خاطر ایناست که نمی خوام اون کثافتو تحمل کنم!
زانو زدم و همراه سرفه ام یکی از برگه ها رو برداشتم و پرسیدم: اینا چیه؟!
حرصی از جاش پاشد. یه سیگار روشن کرد و زل زد از پنجره به بیرون و در همون حال با یه لحن تمسخرآمیز گفت: نامه است! نامه های عاشقونه! بخونشون! اول همه اشون با اسم تو شروع می شه!
از جام پاشدم و گفتم: یعنی چی؟!
ونداد زل زد تو صورتم و گفت: واسه تو نوشته همه رو! مخاطب نامه هاش تویی!
-خب این که ویدا چشمش دنبال منه موضوع جدیدی نیست!
:این که نامه ها رو داده آرمان بخونه چی؟!
چند تا پلک پشت سر هم زدم تا هضم کنم ونداد داره چی می گه! با سر اشاره ای به برگه های پخش شده روی زمین کرد و گفت: داده همه رو آرمان بخونه! بهش گفته عاشقته! آرمان قسم خورده تو و اون بچه و ویدا رو بکشه! می اومده اینجا سراغ تو باز که مامانت و آفاق و احسان جلوشو گرفته ان! اگه دفعه ی قبل از روی جنون می خواسته بلایی سرت بیاره، حالا دیگه از روی عمد و آگاهی می خواد بیاد سراغ تو!
-الآن باید بدونم اینا رو؟!
:خودمم تازه فهمیدم!
یه سرفه ی عمیق و طولانی کردم و نشستم روی مبل. ونداد سیگارش رو خاموش کرد. یه لیوان آب داد دستم و گفت: بابام بیمارستانه!
سرمو بلند کردم و نگاهمو دوختم بهش. باید می فهمیدم یه چیزیش هست که از دیشب بق کرده و ساکته! زیرلب پرسیدم: چرا؟!
-سر دعوا با ویدا قلبش گرفته!
:خوبه حالش؟
-خوب می شه!
نگاهم رفت سمت نامه ها. کم نبودن! سرمو گرفتم بین دستام و گفتم: گناه من چیه که ویدا پشیمونه؟!
ونداد نشست و گفت: گناه تو اینه که نمی ذاری کسی بیاد تو زندگیت تا این جوری دهن ویدا بسته بشه! گناه تو اینه که نمی ری پی زندگیت تا آرمان بفهمه رابطه ای بین تو و ویدا نیست!
-اون مریضه! صد بار هم که ازدواج کنم باز هم خیال می کنه چشمم دنبال ویداست! باز هم خیال می کنه من و ویدا داریم بهش خیانت می کنیم!
:مریض نیست! می دونه تو فکر زنش چی می گذشته! می دونه 7 سال با زنی زندگی کرده که فقط شیش ماه از این 7 سال اونو می خواسته و باقیش تو فکر و خیال و عشق برادرش بوده!
-بهت گفته بودم! گفته بودم باید برم تا همه چی تموم شه!
:مگه با رفتن آرمان و ویدا همه چی تموم شد؟!
از جام پاشدم کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم: وای! دیگه نمی کشم ونداد! دیگه نمی تونم تحمل کنم! کاش با دستای خودم جفتشونو خفه می کردم و راحت می شدم!
ونداد به پشتی مبل تکیه داد و پاش رو انداخت رو پاش و گفت: فعلاً که داری خودتو خفه می کنی!
کف دستمو گذاشتم روی پیشونیم و فشار دادم.هنوز تب داشتم. هنوز حالم خوش نبود! هنوز زود بود واسه یه دردسر جدید! واسه یه مصیبت تازه! برگشتم سمت ونداد و گفتم: پاشو بریم خونه ما. اون جا بمون تا ...
وسط حرفم پرید و گفت: من اینجا راحتم. البته اگه تو نخوای بیرونم کنی!
ملتمس گفتم: ونداد خواهش می کنم. فقط تا وقتی آرمان برگرده.
می خواستم برای فراموش کردن بهار زمان بخرم! انگار ونداد اینو خوب می دونست که پاشو کرده بود تو یه کفش بمونه و منو نگه داره!
وقتی دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست، حرصی رفتم از پله ها بالا و گفتم: به جهنم که نمی یای! همه اتون برین به جهنم!
برگشتم تو اتاق. دلم راضی نمی شد ونداد تنها بمونه تو این خونه باغ. دراز کشیدم و چپیدم زیر پتو! ای خدا خودت یه فکری به حال من بدبخت بکن!

یه روز دیگه هم گذشت و به جای اینکه بهتر بشم بدتر شدم. مامان حق داشت. خونه باغ واسه من سینه پهلو کرده از سرما زیادی سرد بود. تو خواب و بیداری و هذیون و تب می فهمیدم که ونداد راضی شده برگردیم خونه. خوشحال بودم. دلم هوای اتاقمو کرده بود.
یه هفته موندن تو خونه و از مراقبت های مامان فیض بردن باعث شده بود خیلی حالم بهتر بشه. دوباره سرم به کلاسام گرم شده بود و خوشحال هم بودم که تو نبود آرمان من از آوارگی در اومدم هر چند که موقتی بود. بابا 2 روزی می شد برگشته بود. دیدن من توی خونه هم شوکه اش کرده بود و هم خوشحالش. هر چند که از خبر بستری شدن دوباره آرمان همه ی خوشیش از بین رفته بود.
سر کلاس بودم که ونداد بهم اس ام اس داد و ازم خواست واسه گرفتن یه سری ترجمه برم شرکت. بهش اس دادم: مگه شب خونه نمی یای؟
نوشت: نه. امشب باید برم خونه.
باشه ای نوشتم و موبایلم رو گذاشتم توی جیبم. نیم ساعت بعد وقتی کلاسم تموم شد راه افتادم سمت شرکت. طبق معمول به خاطر نبود جای پارک، ماشین رو کمی دورتر پارک کردم و مجبور شدم یه مسافتی رو پیاده برم. نزدیکای ساختمون شرکت بودم که بهار رو دیدم. توی پیاده روی جلوی شرکت وایساده بود و با یه آقایی عصبی حرف می زد. از تکونای شدیدی که به دستاش می داد معلوم بود داره حرص می خوره! به سرعت پاهام اضافه کردم و نزدیک تر که شدم تونستم صدای بهار رو بشنوم. با عصبانیت می گفت: چی از جونم می خوای؟! زندگیمو بهم ریختی بس نیست؟! برادرمو ازم گرفتی! دوباره یتیمم کردی! رضایت ندادیم که بیای بشی وبالمون! چرا دست از سرم بر نمی داری؟! نکنه با خودت فکر کردی می تونی بیای و همه چیو از نو بسازی؟! خیال کردی من دوباره خام حرفات می شم؟! خیال کردی رضایت دادنم از روی عشق و علاقه بوده؟! حالم ازت بهم می خوره! چرا عین سایه دنبالمی؟! چرا گورتو گم نمی کنی؟!
دست پسری که حالا می دونستم سهیله نشست روی بازوی بهار و با صدای آرومی گفت: فقط می خوام باهات حرف بزنم بهار!
تلاش بی فایده ای که بهار برای خلاصی دستش از دست سهیل می کرد باعث شد تکونی بخورم و برم جلو. بهار که انگار با دیدنم امیدوار شده بود دوباره دستشو کشید و داد زد: دست از سرم وردار! فهمیدی؟! نمی خوام ببینمت! هیچ وقت دیگه نمی خوام ببینمت! برو به جهنم!
دست سهیل بلند شد تا دوباره بازوی بهار رو بگیره. محکم دستشو پس زدم و گفتم: نمی شنوی چی می گه؟!
با عصبانیت زل زد به چشمام و گفت: مسئله خونوادگیه! دخالت نکن آقا!
براق شدم تو صورتش و گفتم: خیلی وقته دیگه خونواده ی این دختر محسوب نمی شی!
با دقت بیشتری نگاهم کرد و گفت: خفه شو بابا تو دیگه از کدوم جهنمی پیدات شد!
بعد رفت سمت بهار و گفت: فقط می خوام باهات حرف بزنم! واسه چی انقدر آبروریزی می کنی؟!
دوباره که دست بهار رو گرفت زدم تخت سینه اش و هولش دادم عقب و گفتم: گوش کنن ببین چی می گم! آخرین باریه که به این دختر نزدیک می شی! آخرین باریه که دور و ورش می بینمت! فهمیدی؟! می شنوی چی می گم؟!
حمله ور شد سمتم و یقه ام رو گرفت و گفت: تو چی کاره اشی؟!
زدم زیر دستاشو یقه امو آزاد کردم و این بار من یقه اشو گرفتم و کوبیدمش به ماشینی که پارک بود و از یه فاصله خیلی نزدیک و از زیر دندونای چفت شده ام گفتم: خیال کن همه کاره اش! گوش کن ببین چی می گم! منم اگه یکی برادرمو زده بود کشته بود حتی دلم نمی خواست یه تف نثار جنازه اش کنم چه برسه به اینکه بخوام به چرت و پرتاش گوش بدم! پس راهتو بکش و برو قبل از اینکه مجبور شیم واسه جمع کردنت زنگ بزنیم اورژانس!
هولم داد عقب و پوزخندی زد و رو کرد به بهار و گفت: آهان! دوست پسرته پس! خوبه! خیلی زود خودتو جمع و جور کردی! فقط این بار این یکی برعکس من شانس اینو داره که بدون مخالفت کورکورانه ی برادرت کنارت باشه!
نفسمو حرصی دادم بیرون و بازوشو گرفتم و کشیدمش سمت خیابون و گفتم: گورتو گم کن سهیل!
دستشو پس کشید، زل زد تو چشمام و گفت: تاوان با بهار بودن واسه من خیلی سنگین بود! مواظب باش تو رو بیچاره نکنه!
صدای گریه ی بهار داشت دیوونه ام می کرد! عصبی گفتم: باشه مواظبم! برو حالا!
از روی جوب پرید و رفت تو خیابون و در همون حال به بهار گفت: می بینی؟! برادرت به خواسته اش رسید! حالا هم من هستم! هم تو هستی! اما مال هم نیستیم! بابک خیلی راحت ما رو از هم جدا کرد!
بهار داد کشید: اسم برادر منو به زبون نیار عوضی!
رفتم سمت بهار دستشو گرفتم و کشیدمش سمت شرکت و با تحکم گفتم: بریم بهار! برو بالا!
هنوز یه قدم هم نرفته بودم که سهیل داد زد: آره! برو! معلوم نیست اون بالایی که می گه چه خبره؟! برادر خوش غیرتت کجاست ببینه هر کس و ناکسی این جوری دستتو می گیره تو دستش؟!
نفهمیدم چی شد! برگشتم سمت سهیل که حالا بهمون نزدیک شده بود و مشتم نشست رو صورتش! پخش زمین شد. دولا شدم و یقه اشو چسبیدم و خواستم بکشمش سمت خودم که ونداد از پشت دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو عقب کشید و گفت: بسه دیگه!
با حرص داد کشیدم: گورتو گم می کنی! فهمیدی چی گفتم؟! دیگه سراغ بهار نمی یای! یادت می ره که همچین آدمی تو زندگیت بوده! می شنوی چی می گم؟!
همون جوری که از جاش پا می شد گفت:هه! نمی دونستم سیب گاز زده ی یکی دیگه اینقدر طرفدار
پیدا می کنه! تو چی کاره اشی؟! اونی که داری سنگشو به سینه می زنی یه روزی زن من بوده! هم خوابه ی من بوده!
هیچی بیشتر از مشتایی که نشسته بودم روی سینه سهیل و می زدم تو سر و صورتش نمی تونست آرومم کنه! انقدر عصبی شده بودم که کنترل رفتارم دست خودم نبود! ونداد و یکی دو نفر دیگه بزور از سهیل جدام کردن. ونداد هولم داد سمت ورودی شرکت و به یکی از بچه ها گفت: ببرش تو!
بعد رفت سمت سهیل. زیر بازوشو گرفت و بلندش کرد. رومو کردم سمت سهیل و هوار کشیدم: ببین بی ناموس عوضی! بی غیرتم اگه یه بار دیگه دور و ور بهار ببینمت و نکشمت! خودم از بالای طناب دار کشیدمت پایین، خودم با همین دستام می فرستمت اون دنیا! فهمیدی!
ناباور و با سر و صورتی خونی در حالی که سعی می کرد تعادلش حفظ کنه پرسید: تو آبانی؟!
دستمو از دست همکار ونداد کشیدم بیرون و یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم. ونداد اومد و دست گذاشت رو سینه ام، مانع جلو رفتنم شد و گفت: تمومش کن آبان!
از حرص تموم تنم می لرزید! دیگه حرفی نزد. همون جوری تو بهت داشت نگاهم می کرد که رفتم سمت بهار. وایساده بود یه گوشه، دو تا دستاشو گرفته بود جلوی دهنش و مات و پریشون اشک می ریخت. وایسادم روبروش. سعی کردم یه خرده آروم شم و گفتم: برو بالا کیفتو بردار ببرمت خونه!
وقتی تکون نخورد صدامو یه خرده بردم بالا و گفتم: بهار! برو وسیله هاتو بردار برسونمت خونه!
ونداد اومد جلو. بازومو گرفت و رو به بهار گفت: بیا بهار خانوم. بیا بریم به این یه لیوان آب خنک بدیم جوشش بخوابه! لازم نکرده با این حالت بشینی پشت رل! بیاین بالا هر دو تون!
خیس عرق بودم تو اون سرما! تپش قلبم هنوز عادی نشده بود. انگشتام درد می کرد. یادگاری مشتی بود که به آرمان زده بودم. هنوز هم که هنوزه واسه ام دست نشده بود این دست!
نشسته بودم روی مبل وسط سالن و انگشتای دست راستمو محکم گرفته بودم توی دست چپم و سرمو تکیه داده بودم بهش. صدای گریه ی بهار داشت دیوونه ام می کرد. نفسمو پر حرص دادم بیرون و گفتم: بسه بهار!
ملیکا با دو تا لیوان آب اومد بیرون و یه لیوانو داد دست ونداد و رفت سمت بهار که نشسته بود ته سالن روی یه مبل. لیوان رو گرفت سمتش و گفت: بیا بهار جان. یه خرده از این آب بخور.
ونداد هم اومد کنارم نشست و لیوان رو گذاشت روی میز جلوم و گفت: ببینم دستتو!
سرمو از دستام جدا کردم و گفتم: چیزی نیست!
ونداد به زور دستمو گرفت و گفت: همون چیزی نیستو ببینم!
دستمو پس کشیدم و گفتم: ول کن ونداد!
از جاش پاشد و کلافه پوفی کشید و گفت: لزومی نداشت این جوری بیافتی به جونش!
توپیدم: دست بردار، منو موعظه نکن!
سری به تأسف تکون داد و برگشت سمت بهار و گفت: می خوای شکایت کنیم؟ ازش تعهد بگیرن که دیگه سراغت نیاد؟!
بهار یه خرده از لیوان آب خورد و سری به علامت منفی تکون داد. از جام پاشدم و گفتم: می مونی یا با من می یای که برسونمت؟!
قبل از اینکه بهار جواب بده ونداد گفت: پاشو بهار! پاشو باهاش برو دستشو یه دکتر ببینه.
از جام پاشدم و بدون حرف زدن از شرکت بیرون. اصلاً یادم رفته بود واسه چی اومده بودم شرکت! یه سیگار روشن کردم و پایین پله ها منتظر موندم تا بهار بیاد. کثافت عوضی بهش می گفت سیب گاز زده! آشغال بی ناموس بی لیاقت!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
قسمت سیزدهم
بهار که از پله ها اومد پایین راه افتادیم سمت ماشین. پا به پای من تو سکوت اومد. دزدگیر رو زدم و نشستیم. اونقدر اعصابم به هم ریخته بود که ریتم نفسام هنوز سر جاش نیومده بود. مرتب یه صحنه توی ذهنم تکرار می شد!
تموم تنم داشت از ناراحتی می لرزید! چند دیقه ای می شد بی حرف نشسته بودیم. یه سیگار روشن کردم و یه خرده شیشه رو دادم پایین. با دست چپ استارت زدم و دنده رو جا انداختم و راه افتادم.
اونقدر اعصابم متشنج بود که دستم یک سره روی بوق بود! بعد یه خرده رانندگی بهار دستشو آروم گذاشت روی دست راستم که کنارم روی صندلی بود و داشت از درد می ترکید! بر گشتم سمتش. رد اشک هنوز روی صورتش بود اما دیگه گریه نمی کرد. با یه صدای بغضی و آروم گفت: بزن کنار آبان.
حق داشت! با وضع بد رانندگیم اونو هم ترسونده بودم. زدم کنار و ماشینو خاموش کردم. دستمو آورد بالا و نگاهی به انگشتام که حالا یه خرده متورم شده بود انداخت و گفت: باید بریم درمونگاه. باید یه دکتر دستتو ببینه!
رومو کردم سمت پنجره و زل زدم به ماشینایی که از کنارمون رد می شدن و گفتم:چیزی نیست. یخ بذارم خوب می شه.
-چقدر محکم زدیش که دستت به این روز افتاده؟!
:ناراحتی؟!
-نه! ولی دلم نمی خواست من باعث این همه بهم ریختگی و ناراحتیت باشم!
:تو باعثش نیستی!
-من یا سهیل! به هر حال زندگی من باعث شده!
بعد یه مکث چند دیقه ای گفتم:این درد یادگار روزایی که دلم نمی خواد دیگه هرگز برگرده!
بهار ساکت بود و همین سکوت بهم اجازه می داد حرف بزنم. دلم می خواست حرف بزنم. دلم می خواست بهار بدونه چرا اینقدر از اون جمله ی سهیل عصبی شدم!
دست چپم ناخودآگاه با فرمون بازی می کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یه روزی تو اون گذشته ی لعنتی یه نفر دیگه هم منو به همین جرم محکوم کرده بود! به اینکه نشسته ام و می خوام سیب گاز زده ی یکی دیگه رو بخورم!
آقاجون عصبی تر از قبل هوار می کشه: آخه بنده ی نفهم خدا! می دونی داری چی به روز خودت می یاری؟! این چه عشقیه که توش خبری از غیرت و ناموس و آبروداری نیست؟! خیال می کنی می تونی سیب گاز زده ی این حروم لقمه رو بخوری؟! خیال می کنی می تونی با این موضوع کنار بیای؟! اروپایی هاشم نمی تونن به دست زده ی برادرشون کار داشته باشن!
دستم هنوز تو دست بهار بود. با انگشتام بازی می کرد. سرمو انداخته بودم پایین که نفرت رو تو چشمام نبینه! با زبونم لبای خشکمو تر کردم و گفتم: همه ی اون مشتایی که زدم تو صورت سهیل واسه خاطر تو نبود! واسه خاطر خودمم بود!دیگه به کسی اجازه نمیدم همچین اراجیفی بارم کنه!
بهار زیر لب یه متأسفم گفت. برگشتم سمتش و گفتم: تو چرا؟!
سرشو آورد بالا و چشم دوخت به چشمام و گفت: اگه یه دختر معمولی بودم، اگه یه همچین گذشته ای پشت سرم نبود الآن تو آرامش بودی. الآن می تونستی یه خرده از گذشته ای رو که من خیلی هم با جزئیات در جریانش نیستم فراموش کنی و از زندگیت لذت ببری.
کاملاً چرخیدم سمتش و گفتم:همه ی جزئیات گذشته ام خلاصه می شه تو درد و تنهایی! به ونداد هم همون روزی که تو توچال منو محکوم به ترسو بودن کرده بودی گفتم. اگه الآن هم بر می گشتیم به اون گذشته، باز هم همین کار رو می کردم! از روی ترس نبود که سعی کردم خودمو نابود کنم! از روی درد بود! از روی بی کسی! از روی تنهایی! تا قبل از اون اتفاق خیال می کردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم! یه عمر یاد گرفته بودم عاشق ویدا باشم! یه عمر با عادت عشق ویدا زندگی کردم! یهو در عرض یکی دو ماه همه ی این عشق پوچ شد! همه ی زندگیمو یهو باختم! نه راه پیش داشتم، نه راه پس! مونده بودم میون یه عده آدم خودخواه که براشون جز آبروی خونوادگیشون چیزی اهمیت نداشت. می دونی بهار، تا روزی که ویدا تو ایران بود امید داشتم که بر می گرده! نمی تونستم قبول کنم آینده ام قراره بدون اون ادامه داشته باشه. از اوج خوشی چندین و چند ساله یهو افتاده بودم تو قعر جهنم بدبختی! تموم نوجوونی و جوونیم خلاصه شده بود تو ویدا! حتی همه ی بچگیم هم پر بود از اون! هیچ کدوم از شیطنت های جوونی رو تجربه نکرده بودم با بودنش! زن بودن رو فقط تو ویدا می شناختم! نمی فهمیدم وقتی جوونای همسن و سالم رنگ به رنگ دوست دختر عوض می کنن یعنی چی! نمی فهمیدم پارتی های شبانه یعنی چی! نمی دونستم خوشی مشروب و سیگار و هزار تفریح و الواتی جوون پسند یعنی چی وقتی ویدا بود! هر چی اون می گفت همون بود! همه ی زندگیم توی بودنش خلاصه شده بود! وقتی رفت انگار زمین زیر پام خالی شد! انگار پرت شدم ته یه دره! تک و تنها و پر از درد! هیچکی نبود که بخوام باهاش حرف بزنم. هیچکی نبود دردمو بشنوه و نشینه نصیحتم نکنه! به نصیحت کسی احتیاج نداشتم! فقط باید یه گوشی بود که دردامو می شنید! فقط باید یه کسی پیدا می شد تو سکوت به حرفام گوش بده! یه نفر که بفهمه از دست دادن همه ی آینده یعنی چی! همه دنبال این بودن که منو زودتر بر گردونن به این زندگی نکبتی! همه می خواستن از این زمین خوردنه زودتر بلند شم! چه جوریش مهم نبود! فقط باید به خودم می اومدم! دنبال یکی می گشتم که اجازه بده سرمو بذار رو شونه اش و گریه کنم اما نگه ارزش نداره! منو به خاطر عشقم ملامت نکنه! یکی نبود که بهم نگه اشک ریختن واسه این از دست دادن حماقته! یکی پیدا نشد یه بار بگه حق داری خرد شی! حق داری داغون باشی! هیچکی نبود بهار!
با حس لمس صورتم به خودم اومدم. دست گرم بهار نشسته بود روش. چشم دوختم به چشماش. همون جوری که با شصتش صورتمو آروم نوازش می کرد گفت: می فهمم چی می گی آبان! حال لحظه لحظه ی اون روزاتو می تونم الآن تو وجودت ببینم! تو هم بی پناهی و تنهایی منو دیدی که جلوم سبز شدی! تو اون روز توی کافه، تو اولین برخورد فهمیدی چقدر می تونی برام مهم باشی! دلت، احساست بهت دروغ نگفته بود وقتی سعی کردی بهم نزدیک بشی! یه جا یه چیزی سر جاش نیست آبان! چند دیقه پیش بهم گفتی ترسو نبودی وقتی نخواستی بعد ویدا زندگی کنی! اما توی اون رستوران چیز دیگه ای گفتی. بهم گفتی چون فکر می کنی سستی و شکننده و ترسو منو نمی خوای؟! چی این وسط مانعت می شه آبان؟! سهیل یا خونواده اش تهدیدت کردن؟! صفا یا مامانم دور از چشم من راضی به این رابطه نیستن؟!
دستم ناخودآگاه رفت سمت موهاش که از زیر شال ریخته بود بیرون، لمسش واسه ام شده بود آرزو! یکی از آرزوهام تو اون لحظه برام دست یافتنی شده بود! نمی خواستم فرصتو از دست بدم! همون جوری که مرتبشون می کردم گفتم: یه درصد هم به ذهنت نرسه که بشری پیدا بشه یه بار دیگه منو از دوست داشتنی ترین چیزی که دارم دور کنه!
بهار لبخند تلخی زد و گفت: بشر نیست پس یا خودتی یا خدات! موضوع چیه آبان؟!
صاف نشستم و زل زدم به روبرو. داشتم مقاومتمو از دست می دادم! داشتم همه راه ها واسه دور نگه داشتن بهار از خودمو به بن بست می کشوندم! دستم ناخودآگاه نشست رو سوییچ. بی توجه به دردش استارت زدم و راه افتادم. قرار نبود بهار بفهمه! یه ترسی ته دلم می گفت اگه موضوع رو بفهمه ازم دلخور می شه! اگه بفهمه بهش حق انتخابی ندادم ازم نمی گذره!
تا برسیم دم خونه ی بهار حرفی زده نشد. سیگار دود کردم و به این فکر کردم که اگه با بهار زودتر آشنا می شدم چقدر می تونستم محکم تر باشم!چقدر می تونستم رو پا تر باشم! چقدر می تونستم جوون تر باشم.
ماشینو نگه داشتم و برگشتم سمت بهار که در مورد سهیل بهش تذکر بدم. بی هوا منو کشید سمت خودش و به آغوش کشید و گفت: هر وقت بخوای گوشای من واسه شنیدن دردات آماده است. مطمئن باش من تو رو به خاطر اون همه عاشق بودنت سرزنش نمی کنم!
یکی از دلگرم کننده ترین لحظه هایی بود که بعد هفت هشت سال داشتم تجربه می کردم! خودمو کشیدم کنار و پیاده شدم. ماشین رو دور زدم و در رو برای بهار باز کردم و وقتی پیاده شد گفتم: مراقب خودت باش. از بابت سهیل هم نگرون نباش. نمی ذارم دیگه بیاد سراغت.
نگاه نگرونش رو دوخت به چشمام و گفت: نری سمتش آبان! نمی خوام دردسر جدیدی برات درست بشه!
لبخندی زدم و گفتم: دردسری نیست! برو دیگه. مامانت حتماً تا حالا نگرون شده.
تا وقتی از کوچه برم بیرون وایساده بود دم در. سر کوچه نگه داشتم و با دست اشاره کردم که بره تو. وقتی رفت و در رو بست راه افتادم سمت خونه. صدای اس ام اس گوشیم که بلند شد دست کردم تو جیبم و درش آوردم. دیدم بهاره! نوشته بود: منم به این گرما، به این تکیه گاه، به بودنت احتیاج دارم آبان! من به شونه هات واسه گریه کردن نیاز دارم!
نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو انداختم روی صندلی کنارم. جایی که تا چند دیقه قبل بهار نشسته بود. صندلی ای که دلم می خواست همیشه و همیشه بهار نشسته باشه روش!
یه ساعتی می شد نشسته بودم دم در خونه تو ماشین و داشتم سیگار می کشیدم و فکر می کردم. به قول ونداد اصلاً نمی دونستم چند چندم تو این بازی! اصلاً نمی فهمیدم چه مرگمه! خوددرگیری شدیدی پیدا کرده بودم که هیچ جوری دست از سرم بر نمی داشت! می دونستم بهار برام ممنوعه است! همین ممنوعه بودنش منو بیشتر می کشید سمتش! می دونستم نباید ببینمش! اما این دونستن منو بیشتر جذبش می کرد!
ضربه ی آرومی که خورد به شیشه منو از افکارم جدا کرد. برگشتم سمت پنجره. ونداد بود. در رو باز کردم ، پیاده شدم و گفتم: سلام.
دلخور جوابمو داد و گفت: چرا درمونگاه نرفتین پس؟!
ریموت دزدگیر رو زدم و گفتم: آمار دقیقمو لحظه به لحظه داری ها!
همراهم راه افتاد سمت خونه و گفت: بهار زنگ زده بود. بهم گفت راضی نشدی دستتو به یه دکتر نشون بدی!
کلید در خونه رو گرفتم سمتش که در رو باز کنه و گفتم:این درد مال امروز نیست که با دکتر رفتن خوب بشه!
در رو هول داد و منتظر شد من برم تو و گفت: شعر نگو واسه من! برو تو!
لبخندی زدم و رفتیم تو. مامان و بابا نشسته بودن رو مبل. با ورود ما سرشون برگشت سمت ما و مامان از جاش پاشد و جواب سلاممون رو داد و گفت: لباس عوض کنین شام بخوریم.
رفتیم تو اتاق و در رو بستم و گفتم: در مورد دست من جلوی مامان حرفی نزنی ها! می کنه پیرهن عثمون و ول کن نیست!
ونداد کاپشنش رو در آورد و گذاشت روی پشتی صندلی و گفت: اتفاقاً بد نیست بفهمه! خوبه که بدونن آقازاده اشون چه جوری عین یه شیر زخمی حمله کرده به پسر مردم!
پالتومو انداختم روی تخت و پلیورمو در آوردم و گفتم: پسر مردمی که ازش حرف می زنی مزاحم بهار شده بود!
ونداد نشست لبه ی تخت و گفت: بشه! تو چی کاره ی بهاری؟!
دکمه های پیرهنمو که باز می کردم برگشتم سمتش و گفتم: چرند نگو ونداد!
دلا شده بود و داشت جوراباش رو در می آورد و در همون حال گفت: چرند نمی گم! خوب که دقت کنی می بینی هیچ نسبتی با بهار نداری!
پیرهنمو هم انداختم روی پلیور و پالتوم و گفتم: برای ملیکا همچین اتفاقی بیافته می ایستی و نگاه می کنی؟!
از جاش پاشد و گفت:رابطه من و ملیکا تعریف شده است! ما داریم هفته دیگه می ریم خواستگاری! درسته چون سیاه آقاجون تنمونه نمی تونیم فعلاً جشنی بگیریم اما می خوایم به هم محرم بشیم! تو قراره چه رابطه ای با بهار داشته باشی؟!
یه تیشرت از توی کشو در آوردم و پوشیدم و برای لحظه ای چشمامو بستم. حق داشت! جوابی نداشتم بدم!
دستش نشست روی شونه ام و گفت: اگه گیر و گرفتاریت اون قسمیه که خوردی و اون نذریه که کردی، راه داره آبان!
برگشتم سمتش دستامو بلند کردم و مچشونو گرفتم جلوی صورتش و گفتم: گیرم ایناست! بیشترین گیرم ایناست ونداد!
نگاهش از صورتم رفت سمت رد بخیه های جفت دستام و بعد یه مکث دست راستم رو گرفت و برگردوند و همونجوری که به انگشتای ورم کرده ام خیره بود گفت: اینا رو باید از ذهنت بیرون کنی!
دستمو کشیدم و نشستم لبه ی تخت و همون جوری که انگشتامو آروم می مالیدم گفتم: انقدر با خودم درگیرم که نمی تونی فکر کنی!
اومد جلوم وایساد و دست انداخت زیر چونه ام، سرمو آورد بالا و زل زد تو چشمام و پرسید: چرا؟! چرا درگیری آبان؟!
سرمو بردم کمی عقب که دستش رو از زیر چونه ام برداره و گفتم: نمی تونم برات توضیح بدم! باید خودم یه جوری با خودم کنار بیام!
نشست لبه ی تخت و گفت: بهار رو می خوای، نمی خوای قسمتو بشکنی، می خوای نذرتو ادا کنی، خودتو باور نداری، خودتو لایق بهار نمی دونی، می ترسی نتونی براش اونقدری که لازم داره محکم باشی، بهار تو رو می خواد، دلت نمی خواد دلشو بشکنی، نمی تونی که دلشو نشکنی! وجدانت نمی ذاره خدا رو دور بزنی! می ترسی با نزدیک شدن به بهار بلایی سرش بیاد! ایناست درگیریهات دیگه؟!
-آره!
:می تونی دونه دونه اشونو حل کنی آبان! یه خرده به خودت زمان بده! اول این خشمی رو که اشتباهی به جای ناراحتی تو وجودت جا دادی بریز بیرون! بعد آروم آروم همه چیو مرتب کن! برای تو که ذاتاً آرومی نباید کار سختی باشه!
-آره! برای من اینکه همه چیو بریزم تو خودم تا شماها خیال کنین همه چی اکیه کار راحتیه!
ونداد از جاش پاشد و گفت: می دونی به چی ایمان دارم؟! به اینکه ته ته این ماجرا، آخرش مجبوری کفاره ی قسمتو بدی و دست بهار رو بگیری! بهار ویدا نیست که دستتو تو هوا ول کنه!
سرمو بلند کردم و دیدم یه لبخند کمرنگ روی لبای ونداده! از جام پاشدم و گفتم: گرسنه ات نیست؟!
یه چرا گفت و رفت بیرون. وقتی داشتم شلوارمو عوض می کردم تو این فکر بودم که کفاره ی قسمی که خوردم چی می تونه باشه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
سه روز گذشت از روزی که سهیل رو گرفته بودم زیر مشت! ساعت یکی از کلاسامو تغییر داده بودم تا بتونم برم دیدن برادر سهیل. آدرسی ازشون نداشتم و مجبور شده بودم زنگ بزنم به صفا. اولش که اصلاً حاضر نبود آدرس رو بهم بده، بعدش هم فقط به این شرط قبول کرد که همراهم بیاد.

حالا که هوا رو به تاریکی می رفت نشسته بودم دم کافه تو ماشین تا صفا بیاد. اومد و در حال بستن کمربند سلام کرد و گفت: خوبی؟!
-مرسی. آدرس!
:اولش باید بگی چی کار داری!
-چیو چی کار دارم؟!
:ببین بهار برام گفته که با پسره دعوات شده! می خوام بدونم چرا می خوای بری در خونه اش! حلالیت که نمی خوای بگیری! پس واسه دعوا داری می ری دیگه؟!
-واسه دعوا نمی رم صفا! اگه آدرسو نمی دی پیاده شو برم از خاله ات بپرسم!
:مستقیم برو!
راه افتادم. صفا بعد یه خرده سکوت گفت: سهیل آدم خطرناکی نیست! اما اون هم زخم خورده! اون هم این وسط خیلی چیزاشو باخته! یکی از بزرگترین باخته هاش هم بهاره! بهاری که الآن خیال می کنه تو دستای تواِ! بهتر نیست ازش دوری کنی؟!

-با اون کاری ندارم!

:پس چی؟!

-صفا نباید می اومدی همراهم اما اومدی! حالا پس بشین و حرف نزن تا برسیم و ببینی که چی کار دارم! باشه؟!

صفا دوباره ساکت شد اما بعد چند دیقه گفت: هنوز بابت اون روز ازم دلخوری! اینو می شه تو رفتارت حس کرد!


-دلخور نیستم!


:پس چی؟! چرا انقدر سردی؟!


-سرد بودنم ربطی به مشتی که از تو خوردم و حرفایی که بارم کردی نداره! کلاً حالم خوش نیست این روزا!


:به خاطر بهار؟!


-اون هم یه دلیلشه!


:چرا ازش دوری می کنی آبان؟! به خدا تو یکی از مطمئن ترین آدمایی هستی که من می شناسم. چرا این اطمینانی که همه بهت دارن خودت به خودت نداری؟!


-چون من می دونم که تو وجودم چه خبره! چون شما آبانی رو تو ذهنتون می بینین که دوست دارین ببینین! منِ واقعی اینی نیستم که شماها باورش کردین!


:اتفاقاً توی واقعی از اونی هم که ما باورش داریم محکم تر و استوارتره!


-حالا من تا صبح هم که بشینم و برات بگم باز تو حرف خودتو می زنی. از کدوم ور برم؟


نزدیک خونه ی مادری سهیل پارک کردیم و پیاده شدیم. قبل از اینکه زنگ رو فشار بدم به صفا گفتم: ببین صفا برای دعوا نیومدم اینجا. تا لحظه ای که اون تو هستیم مرگ بابکو فراموش کن! باشه؟! نمی خوام درگیری پیش بیاد!


صفا سری به علامت مثبت تکون داد و دکمه زنگ رو فشار دادم. صدای یه خانوم مسنی از پشت آیفون اومد که پرسید: کیه؟!


اومدم بپرسم برادر سهیل خونه است یا نه دیدم اسمشو نمی دونم! برگشتم سمت صفا. متعجب نگاهم کرد و بعد انگار فهمید جریان چیه گفت: ببخشید آقا سعید تشریف دارن؟!


صدای پشت آیفون گفت: بله. شما؟!


گفتم: می شه بگید چند لحظه بیان دم در؟!


در با مکثی باز شد. منتظر موندیم تا سعید بیاد دم در. در رو که وا کرد و ما رو پشتش دید اول بهت زده نگاهمون کرد و بعد پرید بیرون و منو محکم گرفت تو بغلش! معذب خودمو کشیدم کنار و گفتم: چه استقبال گرمی!


صفا که تا اون لحظه فقط منتظر دیدن صحنه های خشن بود، متعجب زل زد به ما! با تعارف سعید رفتیم تو، یه خونه ی قدیمی اما تعمیر شده بود. وقتی نشستیم روی مبلا و سعید از اتاق رفت بیرون صفا پرسید: خیال می کردم اومدیم اینجا دعوا! می گفتی مهمونیه من لباس پلوخوریمو می پوشیدم!


لبخندمو جمع کردم و گفتم: بنده های خدا خیال می کنن من پسرشونو از اعدام نجات دادم!


صفا لبخندی زد و گفت: آره! بی چاره ها خبر ندارن که نجاتش دادی تا زیر مشت و لگدات به کشتنش بدی!


-بهار زیادی شلوغش کرده!


:دستت که حتی دنده رو نمی تونه عوض کنه ربطی به حرفای بهار نداره!


نگاهمو ازش گرفتم و زل زدم به دستم. ورمش کم شده بود اما هنوز دردناک بود! سه روز گذشته بود! تو این سه روز هر باری که مجبور بودم از دستم استفاده کنم و هر بار که درد کشیده بودم صحنه ی مشتی که خوابونده بودم تو صورت آرمان می اومد جلو چشمم! صحنه ی همه ی اون خرد شدن ها و التماس کردن ها!


با صدای سلام یه خانوم سرمو بلند و به درگاه نگاه کردم. مادر سهیل بود احتمالاً با یه چادر جلوی در وایساده بود. از جامون پاشدیم و سلام کردیم. اشکی که تو چشماش بود رو با گوشه ی چادر پاک کرد و اومد سمتم و گفت: خوبی مادر؟! سعید که گفت مهمونش شمایی باورم نمی شد!


سرمو انداختم پایین و با شرمندگی گفتم:خجالت ندین حاج خانوم!


مادر سهیل نشست رو بروم روی مبل و گفت: بفرمایین بشینین!


نشستم و نگاهم افتاد به صورت صفا که انگار خیلی ناراحت و معذب بود و احتمالاً پیشیمون از اومدنش!


مامان سهیل ادامه می داد: واقعاً خوشحالم که از نزدیک می بینمت پسرم!


داشتم نگاهش می کردم. واقعاً خوشحال بود. حرفی نداشتم بزنم وقتی خودم اطمینان نداشتم که نقشی تو نجات سهیل ایفا کرده باشم! سعید با یه سینی اومد تو اتاق و بعد تعارف چایی نشست کنارم و گفت: واقعاً شرمنده کردی با اومدنت. شما خوبی آقا صفا؟!


صفا خیلی سرد یه مرسی گفت و نگاهشو دوخت به فرش. معذب بودن صفا رو که دیدم پرسیدم: می خوای تو ماشین منتظر باشی صفا؟!


انگار پی بهونه ای بود تا از اون خونه بزنه بیرون. از جاش پاشد و دستشو دراز کرد تا سوییچ رو بدم بهش و با یه خداحافظ زمزمه وار رفت بیرون.


برگشتم سمت سعید و گفتم: داداشت خونه نیست؟


-نه. ولی می یاد. با اون کار داری؟!


:در اصل با تو کار دارم! اما خب اگه اون هم بود خیلی خوب می شد.


-می یاد. تا چند دیقه دیگه سر و کله اش پیدا می شه.


:می دونین رفته سراغ بهار؟!


نگاه ناباور سعید رو می شد دید. سرشو بلند کرد و زل زد بهم. بعد یه مکث رو کردم به مادرش و گفتم: چند شب پیش. رفته محل کار بهار! شما خودتون بهتر می دونین این دو نفر هر چقدر از هم دور بمونن بهتره!


-چرا چون تو گلوت پیشش گیره؟!


سرمو بلند کردم و زل زدم به سهیل که با یه صورت کبود و زخمی وایساده بود تو درگاه!


اخم نشست رو صورتم. هنوز هم بچه پررو بود! از جام پاشدم. بقیه هم همین. یه قدم اومد تو اتاق و پرسید: این جا چی کار می کنی؟!


-اومدم با برادرت حرف بزنم!


:اومدی عین بچه ها شکایت منو به بزرگترم بکنی؟!


-اومدم ازش بخوام سر حرفی که زده وایسه!


سهیل روشو کرد سمت سعید و پرسید: چه حرفی؟! چه قولی دادی که باید پاش وایسی؟!


به جای سعید گفتم: قول نه! یه حرفی زده حالا باید بهش عمل کنه!


سعید یه قدم بهمون نزدیک شد و گفت: جونم؟! شما هر چی بگی من چشم بسته می گم چشم!


نگاهم به سهیل بود وقتی گفتم: پای برادرتو از زندگی بهار بکش بیرون! چند وقت پیش بهت گفتم وقتی سهیل آزاد بشه، ازت یه کاری می خوام واسه ام انجام بدی! کاری که می خواستم همینه!


سهیل یه قدم دیگه اومد جلو. حالا سینه به سینه هم وایساده بودیم! دست مادرش نشست رو بازوش. سهیل نگاه ازم گرفت و به مادرش گفت: شما برو بیرون مامان!


نگاه نگرون مادرش به ما دوخته شده بود. ملتمس گفت: می خوای دعوا کنی سهیل؟! با کسی که نفس کشیدنت و زنده بودنتو بهش مدیونی؟!


سهیل سری به علامت منفی تکون داد و گفت: نه. می خوایم حرف بزنیم! حرفای مردونه! شما برو!


مامان سهیل اما نرفت. ازمون فاصله گرفت و تو چارچوب در وایساد. شاید بهتر بود بیرون از این خونه با سعید قرار می ذاشتم! شاید بهتر بود بدون حضور سهیل باهاش حرف می زدم! برگشتم سمت سعید و گفتم:پای حرفت می مونی؟!


قبل از اینکه سعید جواب بده سهیل گفت: اومدی اینجا از چی مطمئن بشی آقا آبان؟!


:اومدم مطمئن شم دیگه سراغ بهار نمی ری؟!


-تو چرا سنگشو به سینه می زنی؟! تو چی کاره اشی؟!


:خیال کن هیچ کسش نیستم!


-پس جای حرفی نمی مونه! ببین! دین اینکه منو از اعدام خلاص کردی سر جاش! اما حق نداری تو کار من و بهار دخالت کنی!


:هیچ کس به من مدیون نیست! اما در مورد بهار فکر می کنم من محق ترین کسی هستم که باید تو قضیه تو و اون دخالت کنم!


-چرا؟! چون می خوای بگیریش؟! چون قراره زنت بشه؟!


:نه! همون قدر که اون دختر برای تو دست نیافتنیه! واسه منم هست!


- پس چرا وایسادی بین من و اون؟!


صدامو بردم بالا و گفتم:من نایستادم بین تو و اون! مرگ برادرشه که بینتون وایساده! خون یه آدم ریخته وسطتون!


-تو چرا دخالت می کنی؟! مگه نمی گی هیچ نسبتی باهاش نداری؟!


:وقتی داشتم خودمو به آب و آتیش می زدم، وقتی بین دو راهی قرارش داده بودم که بین من و اعدام تو باید یکی رو انتخاب کنه، اون موقع دخالت نبود تو زندگیت؟! اون موقع کارم درست بود که پاتو به زندگیم وا می کردم؟! نذار پشیمون شم از حرفایی که به بهار زدم!


-پس خیلی هم بی نسبت نیستی باهاش! یه سر و سری دارین با هم!


یه قدم رفتم جلوتر! دیگه تو دهن هم بودیم! از زیر فشار دندونام روی هم گفتم: اگه این جوری دست از سرش بر می داری! آره! همه کسشم!


سهیل ازم فاصله گرفت. نشست روی مبل و خیلی خونسرد گفت: کاری به کارش ندارم فقط یه حرفایی هست که باید بهش بگم! می خوام بشنوه! تو این سه سال فرصتی بهم نداده!


-حالا می خوای به زور این فرصتو جور کنی؟! فکر نمی کنی باید راحتش بذاری؟!


:اونو یا تو رو؟! می خوای خیال خودتو جمع کنی که بعد رسیدن بهش من مزاحمتی براتون نداشته باشم آره؟!


-من و بهار قرار نیست به هم برسیم!


:مشتایی که چند شب پیش تو صورتم می زدی چیز دیگه ای می گفت!


-رسیدنم بهش ربطی به دوست داشتنش نداره! ربطی به اینکه منو به گه خوردن بندازی از اینکه تو گوش بهار از گذشت حرف زدم نداره! گوش کن سهیل! منی که اینجا جلوت وایسادم هیچ چیزی واسه از دست دادن ندارم! هیچ چیزی نیست که بتونی باهاش منو آزار بدی یا بترسونی یا عقب برونی! یه بازنده ام که وایسادم لب یه دره! واسه پریدن هیچ ابایی ندارم! هیچ دلخوشی ندارم که بخوام از ترس از دست دادنش هر کاری واسه دور نگه داشتن تو از بهار نکنم! پس مواظب باش و ببین داری با کی در می افتی! نزدیک شدنت به بهار یعنی پریدن من از اون دره! منتها تو رو هم با خودم می کشم پایین! می شنوی چی می گم؟!


سهیل وایساد! زل زد به چشمام و گفت: بهار رو که داری! نمی ترسی اونو از دست بدی؟!


سعی می کردم خونسردی خودمو حفظ کنم و مشت دردناکمو نکوبم تو فکش! تو صورتش که دیگه یه جای سالم هم نمونده بود توش!


ازم فاصله گرفت و گفت: چیه؟! قهرمان قصه ی زندگی خونواده ی من شدی محض رضای خدا؟! همین جوری از آسمون پرواز کردی و فرود اومدی وسط رابطه ی تیره و تار من و بهار؟!ببین منو! وقتی تو گوشش می خوندی از اعدام من بگذره واسه خاطر من نبود! واسه خاطر خودت بود! نمی خواستی شروع زندگیت با یه طناب دار باشه! تو داری تو ذهنت آینده ی با بهار بودنو مجسم می کنی! اینو از نگاهت هم می شه فهمید! منم خر نیستم! عین خودت یه روزی بهارو می خواستم! هنوزم می خوامش اما می دونم دیگه مال من نیست! اگه سراغش رفتم به خاطر این نبود که بخوام منو ببخشه! رفته بودم بگم از اینکه زنده ام خیلی هم خوشحال نیستم! برعکس این مادری که وایساده داره اشک می ریزه، برعکس این برادری که به خاطر نجات من هر کاری کرده، هر خفتی رو تحمل کرده و به هر کسی که می شناخته و می تونسته رو انداخته، من خیلی خوشحال نیستم از اینکه مادر بهار اومده و رضایت داده! ترجیح می دادم بمیرم! بمیرم وقتی قراره دختری که دوستش داشتم و همه چیزم بود این جوری ازم متنفر باشه! ترجیح می دادم روزی صد بار اعدامم کنن ولی از کابوس کشته شدن بابک خلاص شم!ترجیح می دادم بمیرم اما یکی مثل تو رو دور بر بهار نبینم! پس به من نگو چیزی واسه از دست دادن نداری وقتی بهار می تونه واسه ات خیلی چیزا باشه!دوست دختر آدم، نامزد آدم، زن آدم همه کس آدمه!


زبون آدم نمی فهمید! یقه اشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار و از بین دندونام گفتم: نفهم انگار نمی شنوی چی می گم؟!
ست سعید نشست رو بازوم و گفت: آقا آبان. زر اضافه زد! شما ببخش!


با حرص یقه اشو ول کردم و برگشتم سمت سعید و گفتم: برادرتو از بهار و خونواده اش دور نگه دار آقا سعید! یه وقت دیدی من شدم جای برادرتو و برادرت شد جای بابک!


اومدم برم بیرون اما صدای سهیل نگه ام داشت.


-کاش لااقل بهم می گفتی می خوای بگیریش! کاش اونقدر مرد بودی که می گفتی قراره باهاش نسبت پیدا کنی! اگه قرار نیست باهاش بمونی پس چرا الآن باهاشی؟!


برگشتم طرفش. باید به این تازه از راه رسیده هم جواب پس می دادم؟! سری به علامت انتظار برای شنیدن جواب سوالش تکون داد و گفت: هان؟! اگه حتی خودتو دوست پسرش هم نمی دونی پس چرا این جوری به خاطرش داری به آب و آتیش می زنی؟! چرا نمی خوای بگیریش؟! چرا نمی ذاری زنت بشه تا این دل صاحب مرده من بفهمه دیگه امیدی به داشتنش نیست؟! چرا همه ی راه ها رو واسه من نمی بندی؟!


-نمی تونم!


:چرا؟! مگه نه اینکه به قول مادر من مردترین آدم روی زمینی؟! مگه نه اینکه برادر من هر جایی رفته ازت پرس و جو کرده همه یک کلوم تو خوب بودنت اتفاق نظر داشتن؟! بگیرش بذار پای من از زندگیش بریده بشه! هر چقدر هم که پست باشم، هر چقدر هم که عوضی باشم،چشمام عادت نداره دنبال ناموس مردم بیافته!


چشمامو ریز کردم و زل زدم تو چشماش و گفتم: خیال کن همین الآن هم ناموسمه!


-بین خیال تا واقعیت خیلی راهه! منی که یه درصد خیال نمی کردم اعدام نشم و اعدام نشدم می دونم خیال و واقعیت چقدر با هم فرق داره!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
کلافه دستم رفت سمت موهام و گفتم: بهار برای من اونقدری عزیز هست که اگه بخوای بهش نزدیک بشی مثل این باشه که به ناموسم نظر داشتی! نمی تونم بهش نزدیک بشم چون پای یه معامله با خدا در میونه! نمی تونم بگیرمش چون داشتنشو نذر بودنش کردم! چون پیش خدا قسم خوردم! اما اگه بخوای بهش نزدیک بشی! اگه بخوای اذیتش کنی! اگه خیال خام دوباره داشتنش تو ذهنت باشه، پشیمونت می کنم سهیل! نذار قسممو بشکنم و کفاره اش بیافته گردن تو!


اومدم بزنم از اون اتاقی که داشت خفه ام می کرد بیرون دیدم صفا وایساده دم در! بهت زده و مات! سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدم. همینو کم داشتم که حالا بشینم تو ماشین و مجبور باشم جواب سوالای صفا و سرزنشاش رو بدم!


چند دیقه ای می شد از خونه ی سهیل راه افتاده بودیم. صفا هیچ حرفی نزده بود. منم که پک به پک داشتم سیگار می کشیدم. حالا ماجرای راضی کردن ونداد برای اینکه جلوی بهار لب باز نکنه از نو شروع می شد! حالا باید با هر ترفندی که می تونستم صفا رو ساکت نگه می داشتم! ته سیگارو انداختم بیرون و دستم رفت سمت پاکت که یکی دیگه در بیارم. صفا پاکت رو از رو داشبورد برداشت و گفت: بسه دیگه! هی سرفه می کنی هی دود می فرستی تو ریه ات!
-بگو! من منتظرم!
:چیو؟!
-هر چی می خوای بارم کنی! هر چی می خوای بدونی!
:این حرفی که به سهیل زدی یعنی چی؟!
- شنیدی که!
:آبان چی کار کردی با خودت و زندگی بهار؟!
-داد نزن صفا!
:داد نزنم؟! پیش خودت چی فکر کردی؟!
-هیچی! هیچ فکری نکردم!
:آره! معلومه! معلومه فکر نکرده که همچین معامله ای رو با خدا کردی!
-برام زنده موندن بهار از همه چی مهمترین بود!
:برای بهار چی؟! تو که نظر اونو نمی دونستی!
-واقعاً خیال کردی بهار بودن با منو به زنده موندنش ترجیح می داد؟!
صفا جوابی نداد! احتمالاً جوابی نداشت که بده! بعد یه خرده سکوت صفا گفت: بهار بفهمه ازت دلگیر می شه! وقتی بفهمه دلیل دوری کردنت ازش وجود خودشه زجر می کشه!
لبمو گزیدم. انگشتای دستمو که خیلی درد می کرد چند باری باز و بسته کردم و گفتم:قرار نیست چیزی بفهمه!
صفا پوفی کرد و گفت: دیروز اومده بود کافه. این روزا زیاد اونجا پیداش نمی شه. خیلی گرفته بود. باهاش که حرف می زدم فهمیدم برعکس همه ی تلاشی که کردی واسه اینکه خودتو پیشش بد جلوه بدی و دلیل دوری کردنتو ازش به خودت نسبت بدی، اون داره تو خودش پی علت می گرده! خیال می کنه یه گیر و گرفتاری تو وجود اونه که دیگه نمی خوای باهاش باشی! بهتر نیست بدونه اصل جریان چیه؟!
-اگه بفهمه منو دیوونه می کنه صفا! همین جوریش هم دارم دیوونه می شم! بفهمه سعی می کنه من قسممو بشکنم! نمی تونم! یه حسی بهم می گه اون قسم بشکنه بهار دیگه مال من نیست!
:الآن هم مال تو نیست!
-اما هست! زنده است، نفس می کشه! نمی خوام کفاره ی شکستن این قسم به قیمت جون بهار یا یکی از آدمایی که برام مهمن تموم بشه! نمی خوام خدا رو با خودم در بندازم صفا! نمی خوام یه کلاه شرعی درست کنم بندازم سرم و بی خیال همه چی بشم! اونی می شینه کفاره ی قسم خورده اشو می ده که نتونه پای بند بهش باشه! اونی که نتونه نذرشو ادا کنه مجبوره یه فکری به حال گناه بعدش بکنه!
:تو می تونی پای بند باشی؟! می تونی بهار رو نخوای؟!
-باید بتونم!
نفس عمیقی که صفا کشید نشون از کلافگیش بود. برای اینکه بحثو عوض کنم گفتم: ونداد بهت گفته ماشینشو داره عوض می کنه؟
-نه.
:قراره بهمون شام بده. می خواست بهت زنگ بزنه و بگه.
-خوبه حالا یه ماشین داره عوض می کنه خونه بخره حتماً جشن می گیره!
:یه جورایی پیش پیش شیرینی نامزدیش هم هست!
-اه خب به سلامتی پس جدی شد!
:آره. می ری کافه دیگه؟
-نه می رم خونه. هر جا نگه داری باقی راهو خودم می رم.
جلوی خونه ی صفا که نگه داشتم، قبل از اینکه پیاده بشه گفتم: چیزی که به بهار نمی گی؟
برگشت سمتم. پاکت سیگار رو که از همون لحظه ی برداشتنش از رو داشبورد تو دستش بود و داشت باهاش بازی می کرد گرفت طرفم و گفت: من حرفی نمی زنم! اما بهتره خودت بهش بگی! دوای این درد دود کردن نخهای این پاکت نیست!
خوشحال بودم از اینکه بلایی که ونداد بعد فهمیدن موضوع سرم آورد رو صفا سرم نیاورده!
رسیدم خونه و ماشینو پارک کردم تو حیاط و رفتم بالا. صدای جیغ گریه ی رها نشون می داد مهمون داریم. البته اگه آتنا و احسان رو می شد مهمون فرض کرد! با سلامم سرشون برگشت سمت من. نشسته بودن دور میز توی هال روی مبلا. بیشتر شبیه یه جلسه خونوادگی بود! کیفمو از رو دوشم برداشتم و گذاشتم یه گوشه و همون جوری که پالتومو در می آوردم پرسیدم: چه خبره؟! شور گرفتین؟!
هنوز کسی جوابمو نداده بود که قامت آرمان رو دم در اتاق خواب دیدم! کلافه دستی به موهام کشیدم و دلا شدم کیفمو از رو زمین برداشتم و رفتم سمت اتاقم. صدای گریه ی رها که معلوم نبود واسه چی لج کرده رو اعصابم بود! در رو کوبیدم به هم کیفو پرت کردم یه گوشه و نشستم رو تخت. نمی دونستم تو اون لحظه دستم بیشتر درد می کنه یا سرم! اصلاً نمی دونستم از چی عصبانی هستم! مگه قرار نبود آرمان بر گرده؟! اینو که از اول هم می دونستم! مگه نه اینکه یه سری از وسیله هامو تو خونه باغ گذاشته بودم واسه برگشتنم؟! نمی فهمیدم چه مرگمه! شاید توقع دیدنش رو اون هم این قدر زود نداشتم! این چه مریض روحی بود که دو هفته می خوابید بیمارستان و دوباره می اومد بیرون؟!
دست چپم نمی دونست انگشتای دست راستمو بماله یا پیشونیمو! گرمم شده بود. پلیورمو در آوردم و با تموم قدرت پرت کردم سمت دیوار. افتادنش همزمان شد با اومدن بابا به اتاق. در رو بست و تکیه داده بهش و گفت: چند بار به گوشیت زنگ زدیم. جواب ندادی!
سرمو بلند کردم و نگاهمو دوختم بهش! بهم زنگ زده بودن که بگن آرمان برگشته و تو نیا خونه؟!
نفسمو پر حرص از دماغم دادم بیرون و گفتم: شام بخورم می رم!
بابا یه قدم از در فاصله گرفت و در حالی که سعی می کرد صداشو کنترل کنه گفت: زنگ نزده بودیم که بگیم خونه نیای!
مشغول جمع کردن خرت و پرتام شدم و پرسیدم: پس چی؟! زنگ زده بودین حالمو بپرسین؟!
شونه امو کشید سمت خودش و وادارم کرد روبروش وایسم و گفت: زنگ زده بودیم که بدونی آرمان اومده خونه!
-معنیش با حرفی که من زدم خیلی فرق نداره!
:فرق داره آبان! یه جوری حرف نزن انگار ما از این وضعیت راضی هستیم!
-نیستین؟! راحت نیستین وقتی من نباشم و اون باشه؟!
:کسی بیرونت نکرده آبان! این انتخاب خودته! اگه هم بهت زنگ زدیم واسه احترام به این انتخاب بود!
-خوبه! ممنون!
:چته آبان؟!
بی حرف زل زدم به چشمای پدری که بعد قرنی تازه از درد صد ساله ی پسرش می پرسید! ادامه داد: چیه؟! ناراحتیت اینه که چرا آرمان اینجاست و تو باید بری؟! خیلی و خب! می فرستمش بره! راضی می شی؟! آروم می شی؟!
دردم بودن و نبودن آرمان نبود! یکی از دردام بود اما تو اون لحظه درد مهمی نبود! کلافه از وضعیت خودم بودم! از این آرامشی که هیچ وقت قرار نبود بهش برسم! از دردی که قرار نبود درمون بشه!
برگشتم سمت وسیله هام و گفتم: دردم بودن آرمان نیست!
-پس چی؟! چرا دوباره داری می شی آبان هفت سال پیش؟! چرا انقدر تلخی آبان؟! چیزی شده؟! مگه اون دختره، همون که می خواستیش، مگه به هوش نیومده؟! ونداد که می گفت حالش خوبه؟!
لبم پایینمو عصبی به دندون گرفتم! از چک و چونه زدن با صفا در رفته بودم که این جا زیر سوالای بابا جون بکنم! بابا ادامه داد: جریان چیه آبان؟! این همه سیگاری که دود می کنی و خیال می کنی من یا مادرت متوجه نیستیم واسه چیه؟! پشت دودش کدوم درد جدیدی رو می فرستی بیرون؟!
-درد جدیدی نیست!
:منو نگاه کن آبان! نذار دوره بیافتم و بفهمم چه مرگته! خودت حرف بزن که اگه درمونی هست یه کاری کنیم!
-درمونی نیست!
:مگه می شه!!
صدام رفت بالا! برگشتم تو صورت بابا و گفتم: آره! می شه! مگه همه ی دردا چاره داره؟! مگه درد بی درمونی که بین دو تا پسرت افتاده رو تونستی درمون کنی بابا؟! مگه تونستی این خونواده ی از هم پاشیده رو سر هم جمع کنی؟! تا ابد یکی تو این خونه جاش کمه! یا من هستم یا آرمان! یا آرمان نیست یا من!
رفتم سمت کیفم قبل از اینکه از روی زمین برش دارم، مشتمو چند بار باز و بسته کردم که درد اون انگشتای لعنتی ساکت شه! بابا آروم گفت: دردی که بین تو و بهار هست درمون داره آبان!
با یه مکث فاحش و چشمای در اومده از تعجب برگشتم و نگاهش کردم! باور نمی شد بابا از همه چی خبر داشته باشه! نگاهمو که دید بلند شد و اومد جلو و دست گذاشت رو شونه ام و گفت: اگه بسپریش به من دست دختره رو می ذارم تو دستت! بذار به تلافی التماسایی که اون روز تو خونه باغ بهم کردی و کاری برات از دستم بر نیومد که انجام بدم!
ذهنم رفته بود سمت ونداد! سمت شرطی که بسته بود! پر حرص گفتم: ونداد بهتون گفته؟!
-نه!
:مطمئنم کار اونه! جز اون کسی از موضوع خبر نداشته!
-ونداد چیزی نگفته آبان!
عصبی سری به علامت باشه تکون دادم، پلیورمو از رو زمین قاپیدم و تنم کردم و رفتم سمت در!
قبل از اینکه برم بیرون بابا گفت: آبان!


بدون اینکه جواب بدم پالتومو از رو چوب لباسی کشیدم و زدم از خونه بیرون!



نفهمیدم چه جوری تا خونه ی دایی روندم! زنگ در رو که زدم خود ونداد آیفون رو برداشت و با تعجب گفت: آبان تویی؟!
-آره منم! بیا پایین کارت دارم!
:چی شده؟!
-بیا پایین!
:تو بیا بالا!
چشمامو برای لحظه ای بستم و باز کردم و گفتم: بیا پایین ونداد!
-به جان تو راه نداره! حموم بودم سرما می خورم! کسی هم خونه نیست. بیا بالا!
در رو باز کرد و آیفون رو گذاشت سر جاش! پله ها رو چند تا یکی کردم و رسیدم پشت واحدشون. زنگ در رو زدم و ونداد اومد و با لبخند گفت: چه عجب از این ورا؟!
اخممو که دید گفت:چیه هاپو خان؟! پاچه خوشمزه تر از پاچه ی من نبود بگیری؟!
سری به علامت تأسف تکون دادم و اون بازومو کشید سمت خودش، هولم داد تو خونه و در رو بست و گفت: چیه رم کردی باز؟!
برگشتم طرفش و با حرص گفتم: خیال کردی اون وقتی که می گفتم اگه لب باز کنی دیگه منو نمی بینی بلوف می زدم؟!
ونداد متحیر یه خرده نگاهم کرد و بعد رفت سمت آشپزخونه و گفت: می دونم اونقدر روانی هستی که وقتی یه همچین حرفی رو بزنی خیلی راحت هم بهش عمل کنی! چیه؟! مگه کسی بهت گفته من لب وا کردم؟!
عصبی رفتم طرفش و گفتم: چی با خودت فکر کردی؟!
برگشت طرفم و با عصبانیت گفت: داد نکش آبان!
- چی کار داری می کنی ونداد؟! دیدی خودت حریفم نمی شی یکی دیگه رو انداختی به جونم؟!
: از چی حرف می زنی؟!
- تو نمی دونی؟!
:نه! من خنگم! نمی فهمم داری از چی حرف می زنی!بشین الآن سکته می کنی! بشین یه لیوان آب بیارم برات بعد درست حرف بزن ببینم چه مرگت شده باز!
نشستم ناخودآگاه با دستم پشیمونیمو محکم فشار دادم که آخم از درد دستم رفت هوا! ونداد خندید ، یه لیوان آب رو گذاشت رو میز جلوم و گفت: حقته!
یه خفه شوی زیرلبی گفتم و دستمو محکم فشار دادم. ونداد اومد کنارم و گفت: فردا می ریم دستتو یه دکتر ببینه!
- از فردا دیگه منو نمی بینی که بخوای با من بیای بریم دکتر! واقعاً خجالت نکشیدی ونداد؟!
:چرا اتفاقاً خیلی وقته دارم خجالت می کشم! از اینکه روان پریشی مثل تو رو به عنوان صمیمترین رفیقم انتخاب کردم خیلی خجالت زده ام!
-برو بمیر! انقدر از دستت شاکیم که حد نداره!
:تو از عالم و آدم شاکی هستی این روزا!
پیشونیمو با دست فشار دادم. صدای ونداد جدی شد و گفت: داغون کردی خودتو آبان! شام خوردی؟! سرمو بلند کردم و با اخم زل زدم بهش!رفت سمت آشپزخونه و گفت: وقتی منو این ریختی نگاه می کنی حس می کنم تو دنیای قبلی میرغضب بودی!
-جدی باش ونداد!
:جدی ام به جان تو! مگه اصلاً می شه با تو شوخی هم کرد!
- به بابام چی گفتی؟
:در مورد چی؟!
-در مورد بهار!
:اونو که خودش خبر داشته از قبل!
-بودن بهار رو نمی گم! قسمی که خوردمو دارم می گم!
صداشو شنیدم که پرسید: مگه خبر داره؟!
کلافه پوفی کردم و گفتم: چرا بهش گفتی ونداد؟!
- والله یادم نمی یاد حرفی بهش زده باشم! یعنی اینقدر دهن لق شدم که دیگه آمارش از دستم در رفته؟!
از جام پاشدم و با حرص گفتم: آدم نیستی به قرآن!
-لابد تو آدمی!
:لااقل پای قولی که می دم می ایستم!
- به جون تو من حرفی بهش نزدم!
:جون خودت!
-باشه به جون خودم! به جون ملیکا!
سرمو تکیه دادم به پشتی مبل و چشمامو بستم. چه خوب بود اگه همونجا می خوابیدم! چقدر خسته بودم! ونداد صدام کرد و گفت: پاشو بیا یه چیزی بخور.
من اومده بودم اینجا یقه ی اینو بچسبم، این داشت منو واسه شام دعوت می کرد! وقتی دید تکونی نخوردم گفت: پاشو دیگه آبان! پاشو بیا با هم حرف می زنیم.
از جام پاشدم و وقتی دیدم یه میز پر و پیمون چیده پرسیدم: همیشه خودتو انقدر تحویل می گیری؟!
-نه چون خبردار شدم پسرعمه ام داره تشریف می یاره اینجا سرمو از تنم جدا کنه یه میز با شکوه چیدم که شام آخر رو با هم بخوریم! بشین!
:از همون علم غیبت استفاده کردی؟!
-آره منتها با کمک تقلب عمه جونم!
:آهان پس هماهنگ شده بود که دارم می یام اینجا!
-رم کردی زدی از خونه بیرون، اونام نگرون شدن و خواستن وقتی رسیدی البته اگه سالم رسیدی بهشون خبر بدم!آخ آخ یادم رفت اصلاً بهشون زنگ بزنم!
:لازم نکرده زنگ بزنی!
-چون آرمان خونه است شاکی هستی؟!
:نه!
-پس چی؟!
:از همه چی شاکیم ونداد! اول از همه از تو!
-خره دارم می گم به جون ملیکا من حرفی بهش نزدم!
:پس علم غیب داره فهمیده؟!
-آره! اتفاقاً با من سر یه کلاس واحداشو پاس کرد!
چپ چپ که نگاهش کردم اشاره ای به میز کرد و گفت: سلف سرویس نیست که وایسادی! بشین!
صندلی رو کشیدم بیرون و نشستم و گفتم: امکان نداره صفا بهش زنگ زده باشه!
-مگه صفا هم خبر داره؟!
:آره! امروز فهمید!
-نه من الآن می خوام بدونم چطوریه که خیال کردی من دهن لقی کردم اما یه درصد هم احتمال ندادی کار صفا باشه؟!
:اونی که کمر به شکوندن قسم من بسته تویی نه صفا!
-به هر حال من چیزی به بابات نگفتم! اتفاقاً بدم نمی اومد اون یه نفر من باشم! ولی خب من چیزی نگفتم بهش!
:نمی دونم چرا نمی تونم باور کنم!
-بس که خر نفهمی!
:بی تربیت!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ونداد که دید دارم با غذام بازی می کنم گفت: یه خورده هم بخور! آش نیست انقدر همش می زنی! حالا واقعاً ارزش داشت تا اینجا بیای که منو مورد بازخواست قرار بدی؟!
-تو بهونه بودی! زدم بیرون که با اون آرمان در به در پشت یه میز شام نخورم!
ونداد زد زیر خنده! نگاهمو که دید گفت:تو فعلاً از اون در به درتری!
-زهرمار!
:مگه بد می گم؟! بابا جمع کن بریم همون خونه باغ بمونیم دیگه! هی می ری هی می یای! آواره امون کردی!
-باید برم وسیله هامو کلاً جمع کنم! اگه تا حالا این کارو نکرده بودم واسه خاطر مامان بود! دلم براش می سوزه!
ونداد یه لیوان نوشابه ریخت و گذاشت جلوم و گفت: بخور دیگه! همش داری بازی می کنی!
-اعصابم بهم ریخته است!
:واسه خاطر بابات؟! اینکه موضوعو فهمیده؟! خب چه ایرادی داره؟! داری زیادی سخت می گیری ها! حاج طاهر هیچ وقت بی خودی بهت گیر نمی ده!
-کلاً اعصابم بهم ریخته است!
:صفا جریانو چه جوری فهمید؟!
-داشتم با سهیل حرف می زدم اونم عین اجل معلق ظاهر شد و شنید!
ونداد قاشق و چنگالش رو گذاشت توی بشقاب و متعجب پرسید: سهیل؟!
سری به علامت مثبت تکون دادم و یه خرده از نوشابه خوردم و گفتم: آره! رفتیم امروز خونه اشون با برادرش صحبت کنیم اونم سر رسید!
:با برادرش چی کار داشتی؟!
-ازش خواستم جلوی سهیلو بگیره!
:اونم تونست!
- خود سهیل هم بود و به خودش هم گفتم دور و ور بهار نگرده!
:آهان پس رفتی شاخ و شونه کشیدی!
لیوان سرد نوشابه رو گذاشتم روی انگشتام و گفتم: به من می گه برو بگیرش که من نتونم برم سمتش!
ونداد دست دراز کرد و لیوان رو از رو دستم برداشت و گفت: سرما بدترش می کنه! باید کیسه آب گرم بذاری! خب می گفتی آره اتفاقاً منتظر بودم تو بگی اقدام کنم!
از جام پاشدم و گفتم: جوابشو دادم! امیدوار برادره حریفش بشه و از بهار دور نگه اش داره!
- چرا پاشدی؟! هیچی نخوردی که!
رفتم نشستم رو کاناپه و پرسیدم: بقیه ی خونواده ات کجان؟!
-سرشونو زیر آب کردم با خیال راحت تو این خونه پادشاهی کنم!
:خوبه! دیگه مجبور نیستم تو خونه باغ تحملت کنم!
-خیلی دلت بخواد! رفتن اصفهان. حال خاله ام خوش نیست.
: همون که مامانت باهاش قهر بود؟
-آره! تو این دو سال زحمت ویدا و آیدینو خیلی کشیده.
دراز کشیدم روی کاناپه و ساعدمو گذاشتم روی چشمام و تو فکر بودم بابا از کجا جریانو فهمیده! صدای ظرف شستن ونداد می اومد. چشمام داشت گرم می شد که صدام کرد و گفت: پاشو برو رو تخت من بخواب.
غلت زدم و روی شکم خوابیدم و گفتم: باید برم!
-خفه بابا! همین الآن بی هوشی! تا خونه باغ لابد می خوای پرواز کنی! پاشو!
وقتی دید اهمیت نمی دم دست انداخت تو موهامو یه خرده بهمشون ریخت و گفت: می خوای کفشاتم بیارم پات کنم که صبح همین جوری آماده بری سر کار؟! پاشو لااقل یه لباس راحت بپوش!
سر جام نشستم و گفتم: کیفم مونده خونه. صبح باید برم وردارم.
-برنامه ی شبو که یادت نرفته؟
:به صفا زنگ نزدی!
-آخ! یادم رفته بود اصلاً! تو بهش نگفتی؟!
-چرا! حالا خودتم فردا بهش یه زنگ بزن. کیا هستیم؟
:من و ملیکا و تو و صفا. البته اگه دوست داری می تونم به بهار هم بگم بیاد!
-نه دوست ندارم! باید یه سر خونه هم برم و وسیله هامو جمع کنم! چقدر کار دارم فردا!
:دکتر هم باید بریم!
-دستم نیاز به دکتر نداره. خودش خوب می شه.
:واسه دستت نمی گم!
با تعجب نگاهی بهش انداختم و پرسیدم: طوریت شده؟!
ابرویی به علامت منفی بالا انداخت و گفت: نوبت گرفتم تو رو ببرم چک آپ! ببینم اصلاً مرد هستی یا نه!
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم که گفت: والله به خدا! آدمی که از دختری مثل بهار می گذره لابد یه عیب و ایرادی داره دیگه!
از جام پاشدم و رفتم سمت اتاقش و گفتم: گمشو بابا منو بگو نشسته ام دارم با جدیت به چرت و پرتات گوش می دم!
دنبالم اومد و گفت:حالا فردا که دست و پاتو بستم و بردمت دکتر می فهمی چرت و پرت یعنی چی! از تو کشوم شلوارک و تی شرت بردار.
لباسامو عوض کردم و ولو شدم روی تخت ونداد. داشت خوابم می برد که با حس گرمایی روی دستم چشمامو وا کردم. ونداد یه کیسه آب گرم گذاشته بود روی دستم. نگاهش که کردم یه لبخند روی لبش بود! آروم زیر گوشم گفت: به بهارم گفتیم بیاد! فقط یه شامه اون هم تو یه رستوران! لااقل دیدن هر از گاهیشو به خودت حروم نکن!
چشمامو بستم. حس خوبی بود! گرما درد دستمو کم می کرد! فکر دیدن بهار هم دردای وجودمو ازم دور می کرد!



با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. هوا روشن شده بود. با یه چشم بسته یه چشم نیمه باز گوشی رو گرفتم جلوی صورتم. شماره ی خونه بود! با صدای دو رگه ای الو گفتم. مامان گفت: سلام . بیدارت کردم؟!
با کف دست چشمامو مالیدم و گفتم: نه باید بیدار می شدم. جان؟! چیزی شده؟!
-کیفتو جا گذاشتی. لازمش نداری؟
:چرا. قبل دانشگاه می یام می گیرمش.
-باشه. صبحونه رو بیا اینجا بخور پس.
:نه دیر می شه. باید سریع بیام و برم اما واسه ناهار می یام خونه!
مامان من منی کرد که گفتم: می دونم آرمان هم هست. باهاتون کار دارم.
مامان باشه باشه ای گفت و تماسو قطع کرد.
به زور از رخت خواب جدا شدم. ونداد توی هال روی کاناپه خوابیده بود. بنده ی خدا به خاطر من جای خوابشو از دست داده بود. پتویی رو که از روش افتاده بود کشیدم رو تنش. یه ربع بعد راه افتادم سمت خونه. زنگ در رو زدم و تا دم پله ها رفتم و منتظر موندم مامان بیاد و کیفمو بیاره. مامان با کیفم و یه لقمه اومد بیرون. لقمه رو گرفت سمتم و گفت: اینو بخور لااقل! درست و حسابی غذا نمی خوری که با یه باد مریض می شی دیگه!
کیف و لقمه رو ازش گرفتم و گفتم: واسه ظهر می یام. بابا هم هست؟
-آره احتمالاً.
:باشه. فعلاً خدافظ.
نزدیک در حیاط بودم که مامان صدام کرد. برگشتم سمتش. هنوز بالای ایوون وایساده بود. آروم پرسید: چیزی شده؟!
-نه. ظهر اومدم با هم حرف می زنیم.
پشت رل نشستم، گازی به لقمه ی توی دستم زدم و به این فکر کردم که بعد ناهار چه جنگ اعصابی دارم واسه راضی کردن مامان برای اینکه کلاً جمع کنم و از اون خونه برم!
نزدیک ظهر بود از دانشگاه رفتم بیرون و زنگ زدم به ونداد. با اولین بوق برداشت و فوری گفت: ببین آبان اگه بگی شب نمی یای چون بهار هست، ما مهمونیمونو جمع می کنیم می یاریم هر جا که تو هستی!
-علیک سلام.
:سلام.
-واسه ناهار چه کاره ای؟!
:چطور؟!
-می یای خونه ی ما؟!
:طوری شده؟!
-می خوام مامانو راضی کنم که ...
:گرفتم! من اونوقت چی کارم؟!
-تنهایی شاید نتونم راضیش کنم. می دونی نمی خوام ازم دلخور بشه. تو که باشی شاید دلش قرص شه و بذاره که برم!
:آهان یعنی فحش خور می خوای دیگه؟! بیام اونجا و طرف تو رو بگیرم تو این جریان عمه و حاج طاهر سرمو بیخ تا بیخ می برن!
-پس نمی یای؟!
:حالا ناهار چی هست؟!
-کارد سه سر!
:خب! خوبه! دوست دارم! شاید اومدم!
-می یای یا نمی یای؟!
:اگه بیای دنبالم می یام! ماشینم پلاک نداره هنوز، تو پارکینگ داره خاک می خوره!
-تا نیم ساعت دیگه دم شرکتم. جمع کن که رسیدم بریم.
:باشه! فقط قبل خونه رفتن باید ملیکا رو برسونیم.
-باشه!
:یه خرده هم باید بهار خانومو برسونیم!
-ونداد منو با سرویس اشتباه گرفتی ها!
:یعنی دلت نمی خواد بهار خانومو برسونیم؟!
-تو هر روز اینا رو می بری و می یاری؟!
:بی ادب اینا چیه! به دو تا خانوم ترگل و ورگل می گی اینا؟! مگه داری در مورد میز و صندلی حرف می زنی؟!
- من عجله دارم! باید بریم خونه! کلی با مامان و بابا جر و بحث کنم و برگردم آموزشگاه!
:یه خرده از وقت اون کلی جر و بحث رو کم می کنیم و بچه ها رو می رسونیم!
کلافه دستمو بردم توی موهام و پوفی کردم و گفتم: نیم ساعت دیگه بیاین پایین. جای پارک نیست اونجا.
:باشه خاله غرغرو!
تماس رو قطع کردم و راه افتادم. به شرکت که رسیدم ونداد دم در، توی پیاده رو وایساده بود. اومد نشست و در رو بست. بعد چند دیقه وقتی دید راه نمی افتم گفت: برو دیگه!
برگشتم سمتش و گفتم: ملیکا و بهار کجان؟!
چشم غره ای بهم رفت و با تحکم گفت:ملیکا خانوم!
دنده رو جا انداختم و گفتم: برم؟ نمی یان؟!
ونداد یه خرده شیشه رو داد پایین و کمربندش رو بست و گفت: برو. رفتن با هم خرید.
تا نزدیک خونه فقط صدای آهنگ، سکوت ماشین رو می شکست. یکی دو تا کوچه قبل از رسیدن، ونداد گفت: حالا دقیقاً می خوای به عمه چی بگی؟
-می خوام بگم دارم از خونه می رم.
:خب تو که الآن چند وقته از خونه رفتی؟! بحثی نمی مونه که؟!
- مامان خیال می کنه من موقت رفتم و وقتی آرمان از خونه بره بر می گردم.
:مگه همچین قصدی نداری؟!
-نه! می خوام برم که برم!
:یعنی چی؟
-نمی خوام دوباره برگردم. می خوام یه مدت خونه باغ بمونم تا یه خونه پیدا کنم.
:چرا همون جا نمی مونی؟
-دوست ندارم. همین قدر هم به زور خودمو راضی کرده ام که اونجا بمونم. موندنم تو اون باغ مثل خوابیدنم تو قبره! همون قدر بهم فشار می یاد اما خب، مجبورم یه مدت این وضعو تحمل کنم.
:چرا وقتی حاج طاهر خواست برات خونه بخره موافقت نکردی؟!
-پول اونو نمی خوام!
:اوه اوه! بچه پولداری که می خواد مستقل باشه آره؟
-اگه قرار بود بهش وابسته باشم می رفتم تو حجره اش کار می کردم!
رسیدیم دم در خونه. ترمز دستی رو کشیدم بالا و پوفی کردم و گفتم: بریم که این خوان رو هم پشت سر بذاریم!
کلید انداختم و وقتی رفتیم تو آفاق و آرمان و بابا و مامان تو هال بودن. سعی کردم اصلاً نگاهم به آرمان نیافته، خونسردیمو واسه راضی کردن مامان به رفتن لازم داشتم.
ونداد یه سلام گرمی کرد و گفت: جمعتون جمع بود فقط ما کم بودیم که اومدیم! خوبین؟! خوبی آقا حاج طاهر؟!
سلام کردم و چپیدم تو اتاقم. دستمو گذاشتم پشت گردنم و شروع کردم به دید زدن اتاق! چه روزایی رو اینجا سر کرده بودم! چه فکرایی اینجا تو سرم اومده و رفته بود! چه تلخی هایی رو باهاش شریک شده بودم! چقدر پناه روزای تنهاییم بود!
ونداد بلند صدام کرد. رفتم بیرون و دیدم نشستن پشت میز. کنارش نشستم و مامان پرسید: ریه ات خوب شد؟
سری به علامت مثبت تکون دادم و برای خودم غذا کشیدم. ناهار تو یه فضای کاملاً سرد و ساکت خورده شد. مطمئناً حضور من و آرمان دور میز باعث این سردی بود. بعد ناهار بد جوری دلم یه نخ سیگار می خواست! خیلی می چسبید مخصوصاً با اون فشاری که روم بود. با ونداد نشسته بودیم روی مبل و داشت از یه مشتریش حرف می زد که بابا اومد کنارمون نشست و گفت: مامانت می گفت کارمون داری.
برگشتم سمتش و گفتم: مامان بیاد می گم.
مامان از تو آشپزخونه یه الآن می یام گفت و بعد چند دیقه اومد نشست کنار بابا، روبروی من و ونداد. برگشتم و چشمم رفت روی آرمان که همچنان نشسته بود پشت میز ناهارخوری. بودنش معذبم می کرد! می ترسیدم حرفی بزنم و باز درگیری پیش بیاد.
انگشتای دستمو یه خرده باز و بسته کردم و گفتم: همراه ونداد اومدیم که وسیله هامو جمع کنم و برم خونه باغ.
بابا گفت: چیز عجیبیه؟!
-نه. منتها می خوام بگم دارم می رم که برم؟!
این بار مامان پرسید: یعنی چی؟!
اومدم من و من کنان جریان رو توضیح بدم که ونداد گفت: هیچی عمه جان! اومدیم وسیله های آبانو جمع کنیم کوچ کنه خونه باغ. تا سر فرصت یه خونه وسط شهر گیر بیاره و بره اونجا.
مامان اخمی به صورتش انداخت و پرسید: درست حرف بزنین بفهمم یعنی چی؟!
ونداد با لبخند گفت: عمه جان واضح تر از این توضیح بدم؟! آبان داره جمع می کنه بره از این خونه! واسه همیشه!
آروم با آرنجم فشار کوچیکی به پهلوش آوردم که برگشت نگاهم کرد و ساکت شد! از نگاه بابا چیزی نمی شد فهمید اما مامان کاملاً بهم ریخته بود. نگاهشو به نگاهم دوخت و پرسید: می خوای بری از اینجا؟ واسه همیشه؟!
تکونی خوردم و دستامو تکیه دادم به زانوهام و خیز برداشتم به جلو و زل زدم به چشماش و گفتم: آره مامان. ترجیح می دم مستقل بشم.
-چرا چون من اینجام؟!
برگشتم سمت آرمان! وایساده بود پشت سرمون. رومو برگردوندم سمت مامان و گفتم: من دیگه 30 سالمه!
-بچه تا ابد واسه مادر و پدرش بچه است!
آرمان با دخالتش داشت عصبی ترم می کرد! چشمامو روی هم فشار دادم تا چیزی بهش نگم. ونداد اما جای من برگشت سمتش و گفت: فکر نمی کنم دلیلی برای دخالت تو توی این بحث باشه!
آرمان اما اومد نشست روی مبل و گفت: اتفاقاً چون دلیل رفتن آبان منم پس به من هم مربوط می شه!
سرمو بلند کردم و زل زدم بهش! اون هم داشت نگاهم می کرد. بابا گفت: مگه همیشه نمی گفتی دوست داری با خونواده زندگی کنی؟!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: آره ولی این قضیه مال موقعی بود که توی این خونه احساس آرامش می کردم!
-بودن من آرامشتو بهم می ریزه؟!
برگشتم سمت آرمان و گفتم: نه اتفاقاً در کنارت خیلی هم احساس خوشبختی می کنم!
-اگه اینجایی که مامان اینا رو تحت فشار قرار بدی که منو دک کنن، داری اشتباه می کنی! دوران تبعید من سر اومده!
خواستم جوابش رو بدم که بابا گفت: آرمان پاشو برو تو اتاق.
-من بچه نیستم بابا! می خوام تو بحثی که یه ورش مستقیم می رسه به من حضور داشته باشم!
بابا کلافه سیگاری روشن کرد و گفت: پس بشین و حرف نزن! دخالت نکن!
مامان که معلوم بود هر آن قراره بغضش بترکه گفت: اگه این رفتن به خواست خودت بود! اگه قصدت واقعاً مستقل شدن بودت، ناراحت نمی شدم ولی حالا که ...
-حالا که به خاطر یکی دیگه داری می ری مامان ناراحت می شه! مامان می خوای من برم؟!
دوباره چشمامو روی هم گذاشتم که به اعصابم مسلط بشم و وقتی بازشون کردم رو به آرمان گفتم: مشکلت چیه؟! نشستی اینجا که چی بشه؟! می خوای از من بشنوی که مشکلم وجود تو توی این خونه است؟! آره! مشکلم تویی! تو که اینجایی جایی واسه من نیست! باید گورمو گم کنم!
-شنیدم یارو رو از طناب دار کشیدی پایین؟! شنیدم حسابی تو گوش دختره خوندی تا رضایت داده! فقط موندم چطوری دروغاتو قبول کرده وقتی خودت یه جو گذشت تو وجودت نیست!
از جام پاشدم! بابا و ونداد هم از جا پریدن و ونداد بازومو محکم گرفت و فشاری بهش آورد و بابا گفت: بس کنین!
-ازت گذشتم که الآن داری نفس می کشی! رفتنم ربطی به گندی که تو و زنت به زندگی من زدین نداره! می رم که جلوی چشمت نباشم!
:تو جلوی چشم من نباشی یا من جلوی چشم تو ؟!
-هر دوش! نمی خوام هر لحظه و هر ثانیه که منو می بینی یاد نامه های عاشقونه زنت بیافته!
:اون زن من نیست!
-خوبه! پس واسه ات مهم نباشه که چشمش دنبال کیه!
:چشمش وقتی زن من بود دنبال تو بود!
-دقیقاً وقتی هم که زن من بود چشم تو دنبالش بود!
بابا کلافه داد کشید: بسه! آرمان پاشو برو تو اتاق!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بازومو از دست ونداد کشیدم بیرون. دلم واقعاً سیگار می خواست! گر گرفته بودم! درد دستم بیشتر شده بود و حس می کردم تنم از تو می لرزه! نشستم سر جام و زل زدم به مامان و گفتم: می بینی؟! مشکل ما دو تا هیچ وقت حل نمی شه! یکی مون همیشه اون یکی رو متهم به مسائل ناموسی می کنه! کم چیزی نیست اینا مامان!
-بری من دق می کنم! تو این مدتی که نبودی دلم به این خوش بود که بر می گردی!
:مگه امیدی به رفتن آرمان از این خونه هست؟!
آرمان دوباره پرید وسط بحث: من جایی رو ندارم که برم! یه آدم روانی رو نباید تو جامعه ول کرد!
بی توجه بهش پاشدم رفتم کنار مامان نشستم و دستاشو گرفتم، زل زدم به چشمای بارونیش و گفتم: قربونت برم چرا گریه می کنی آخه؟! همین جام! تو همین شهر! از اون باغ هم می یام بیرون! اون جا هم نمی مونم که بخوای نگرون باشی!
مامان دستی به چشماش کشید و گفت: اگه رفتنت به دل خودت بود منو انقدر اذیت نمی کرد! آبان ما یه خونواده ایم! من دق می کنم ببینم قرار نیست برگردی!
سری به تأسف تکون دادم و گفتم: رفتنم به دل خودمه مامان! می خوام یه مدت طولانی تنها باشم. بهش نیاز دارم! ونداد می دونه! داشتم کارامو راست و ریس می کردم که برم اونور! قصد داشتم از ایرون برم! حالا که پشیمون شدم لااقل می خوام یه خرده از همه چی دور باشم.
- می ری تو اون باغ که خاطراتتو راحت تر مرور کنی؟! خاطرات با وی...
عصبی سر آرمان داد کشیدم: خفه شو!
آرمان که دوباره نشسته بود این بار از جاش بلند شد و گفت: من خفه شم این واقعیت که چشم زنم دنبال تو بوده یه عمری محو می شه؟!
از جام پاشدم. ونداد که ده دیقه ای می شد به خاطر چرت و پرتای آرمان رفته بود تو ایوون و داشت با حرص سیگار می کشید. آوردنش کمکی که بهم نکرده بود هیچ اعصاب اون رو هم بهم ریخته بود!
رفتم سمت اتاقم و به مامان گفتم: می بینی مامان؟! بیشتر از اینکه من با پسر بزرگت مشکل داشته باشم اون با من مشکل داره! خیال می کنه منم مثل اون دزد ناموسم!
صدای آرمان رو شنیدم که گفت: من ویدا رو از وقتی دوست داشتم که زن تو نبود!
برگشتم طرفش. بابا بینمون قرار گرفت و دستش رو گذاشت روی سینه ام و گفت: برو آبان! برو وسیله هاتو جمع کن! خودم واسه ات یه خونه می گیرم! برو که بمونی اینجا باید سیاه یکی از پسرامو بپوشم!
صدای گریه ی مامان و دلداری های آفاق روی مغزم بود. داشتم وسیله هامو جمع می کردم. باید یه سری رو می بردم و باقیشو می ذاشتم یه وقت دیگه. یه سری هم که می رفت تو انبار. یه ساعت دیگه هم کلاسم شروع می شد.
در باز شد و آفاق اومد تو اتاق و گفت: کمک نمی خوای؟!
برگشتم سمتش. چشماش خیس بود و صداش پربغض. خیره شده بود بهم. بعد یه مکث گفت: کاش نمی رفتی داداش!
از جام پاشدم و روبروش وایسادم و گفتم: چاره ی دیگه ای هم مونده به نظرت؟
سرشو آورد بالا و نگاهم کرد و گفت: نمی دونم! شاید آره!
-چی؟! بگو تا من انجامش بدم!
:نمی دونم!
-هر وقت یه چاره واسه این درد پیدا کردی بهم خبر بده آفاق. مطمئن باش حتماً امتحانش می کنم.
:خونه بدون تو خیلی سوت و کوره! این چند وقت که نبودی انگار هیچ کی تو خونه زندگی نمی کرد! نمی تونم تصور کنم که این وضعیت قراره دائمی بشه!
-به هر حال همه یه روزی از خونه ی پدر و مادرشون می رن. همین خود تو پس فردا باید بیایم عروسیت!
:اونی که ازدواج می کنه با دلخوشی از خونه پدریش می ره! نه با حس اینکه بیرونش کردن!
-این تصمیمه خودمه. یه مقدارش مربوط به آرمانه، باقیش مربوط به حس و حال این روزامه. خسته ام آفاق. دلم آرامش می خواد.
:یه روزی بهم گفته بودی تو هیچ جا به اندازه ی این اتاق آرامش نمی گیری!
-چون به این اتاق عادت کرده بودم. هر جای دیگه ای هم برم عادت می کنم. اون جا می شه پناهم.
آفاق سرشو انداخت پایین. احتمالاً برای اینکه اشکش رو نبینم. بغلش کردم و همون جوری که سرش روی سینه ام بود و یه دستم روی موهاش گفتم: هر وقت دلت تنگ شد بیا پیشم. دارغوز کلاته که نمی رم! همین جام، زیر سقف همین شهر!
-اما هر شب و هر روز نمی بینیمت!
:خیال کن زن گرفتم! نمی شه؟!
-پس کو زن داداشم؟!
:این جوری خیال کن!
- زن داشتی زنت هواتو داشت! الآن می خوای تنهایی بری تو اون باغ!
:زن داشتم که پا نمی شد بیاد تو اون باغ عهد دقیانوس زندگی کنه!تازه یه زن دارم هر چی ازش بگم کم گفتم!
آفاق متعجب سرشو بلند کرد و با چشمای اشکیش زل زد بهم. لبخندی زدم و گفتم:زن که چه عرض کنم بیشتر شبیه هوی منه ولی خوب هوای منم داره!
-وندادو می گی؟!
:آره!
لبخند نشست روی لباش. اشکاشو با دست پاک کردم و گفتم: برو پیش مامان. برو نذار بی تابی کنه تا من یه خرده از این وسیله ها رو جمع کنم. یه سری دیگه رو هم بعداً می یام می برم.
آفاق که رفت، سریع هر چی می خواستم رو برداشتم و ریختم تو دو تا چمدون و اومدم بیرون. باید بعداً یه فکری به حال کتابام می کردم. ساکا رو گذاشتم کنار در ورودی . کسی تو هال نبود. رفتم سمت اتاق آرمان. قبل از اینکه درش رو وا کنم بابا از پشت سر گفت: کجا؟!
برگشتم طرفش و گفتم: با آرمان کار دارم.
بابا نگرون بهم نزدیک شد و گفت:ول کن آبان!
-کار خاصی ندارم می خوام باهاش حرف بزنم!
:نیازی نیست!
-از نظر من هست!
در رو وا کردم و قبل از اینکه بابا بتونه مانعم بشه رفتم تو و در رو بستم. آرمان که دراز کشیده بود روی تختش با تعجب سر جاش نشست و گفت: چیه؟! یادت رفته مشتاتو بکوبی؟!
سالها بود توی این اتاق نیومده بودم. از همون روزا که فهمیده بودم آرمان چه بلایی سر ویدا آورده! بلا؟! هه! نگاهمو از اتاق گرفتم و دوختم بهش و گفتم: ویدا رو بشونم جلوت و آب پاکی رو برای هزارمین بار بریزم رو دستش تو بی خیال این افکار احمقانه می شی؟!
با لحن مسخره ای گفت: زحمتت می شه!
دستمو بدون توجه به انگشتای دردناکم مشت کردم و گفتم: دقیقاً همین طوره!حرف زدن با تو یا با اون پرزحمت ترین کار دنیاست واسه من! اما حاضرم در حقت همچین لطفی رو بکنم!
از جاش پاشد و رفت کنار پنجره و گفت: آب پاکی رو هم که بریزی رو دستش تو این مسئله که دلش سالهاست گیره تواِ تغییری ایجاد نمی کنه!
رفتم سمت در و گفتم: پس خودت یه جوری مشکلتو حل کن! جای تو بودم بر می گشتم اون ور! ندیدن من یا ویدا شاید بتونه تو درمونت کمکی باشه!
دستم روی دستگیره ی در بود که از پشت پلیورمو کشید. تقریباً از زمین کنده شدم! به سختی تعادلم حفظ کردم و زل زدم به چشمای قرمزش! یه لحظه صحنه های اون انباری جلوی چشمام مجسم شد!
دستی به پشیونیش کشید و گفت: نرو تو اون باغ!
متعجب زل زدم بهش! ازم فاصله گرفت و گفت: نرو اونجا که خیال کنم داری خاطرات با ویدا بودنو مرور می کنی!
با صدای آرومی پرسیدم:مگه فقط تو اون باغ ازش خاطره دارم؟!
با خشم زل زد به صورتم و گفت: فقط اون باغه که من و تو و ویدا رو به هم وصل می کنه!
-خیلی چیزای دیگه هم هست که ما رو به هم مربوط می کنه! اولیش شناسنامه هامونه! اسم ویدا هنوز تو شناسنامه من هست! تو مال تو هم همین!
:اون باغ تنها جایی تو این دنیاست که توش دو تا برادر عاشق یه نفر شدن!
-باغ بهونه است! تا وقتی نفس می کشیم هیچ کدوممون از بوی لجنی که هفت سال پیش گریبونمونو گرفته خلاصی نداریم! چشمم دنبال ویدا نیست آرمان! چشمای اون هم یه روزی به روی واقعیت نخواستن من باز می شه!
- منو نمی خواد!
:تو رو سالهاست که نمی خواد! منو هم مطمئناً به خاطر خودم نمی خواد! منو هم به خاطر حس حماقتی که تو وجودشه می خواد! ولی آرمان مطمئن باش من تو نیستم! پا جای پای تو نمی ذارم!
-من هنوزم می خوامش! مادر بچه امه! سوای اون هنوز دلم براش می لرزه! نداشتنش منو به جنون رسونده!
:ترس از دست دادنش بوده که باعث شده جوری رفتار کنی ازت دور شه! تو اونو به این نتیجه رسوندی که کاش به جای انتخاب تو منو انتخاب می کرد! من روان شناس نیستم، نمی تونم واسه زخما و دردای روحی کسی نسخه بپیچم، اما تو وجود خودم اونقدر زخم هست که بتونم بهت توصیه کنم گاهی وقتا باید بی خیال خیلی چیزا شی! اگه موندی اینجا که ویدا رو دوباره مال خودت کنی تصمیمت اشتباهه! یه بار ثابت کرده به زور مال کسی نمی شه! یه بار هفت سال پیش سعی کردم با چنگ و دندون حفظش کنم و خیلی راحت بهم پشت پا زده!حماقت دیروز منو تو امروز نکن!
رفتم سمت در. دستمو گذاشتم روی دستگیره و برگشتم سمتش! شکسته بود! خیلی زیاد! شاید بیشتر از من! برادر بودیم! هم خون بودیم! تو خاطره های بچگیمون مشترک بودیم! تو عذاب دوست داشتن! تو خرد شدن! تو شکستن!
رفتم بیرون و در رو بستم. دلم باهاش صاف نبود، اما کینه ای هم نبود! یه قانون نانوشته ای می گفت نباید نزدیکش بمونم! نگاهی به در بسته ی اتاق مامان انداختم. بابا از روی مبل بلند شد و گفت: سرش درد می کرد بهش آرامبخش دادیم خورده و خوابیده. بهتره رفتنتو نبینه.
-بهش سر می زنم.
:به منم سر بزن. هنوز یه حرفایی نیمه کاره بینمون هست!
نگاهش کردم. احتمالاً داشت از بهار می گفت! سری به علامت مثبت تکون دادم. پالتومو پوشیدم. فصل جدیدی از زندگیم شروع شده بود! یه فصل پر تنهایی! چه خوب بود که ونداد بود! بدون اون مطمئناً دووم نمی آوردم! چمدونا رو برداشتم و رفتم از خونه بیرون!



یه چمدونو گذاشتم زمین و در رو بستم. ونداد که نشسته بود تو ماشین پیاده شد و اومد کمکم. سوییچ رو گرفتم سمتش و گفتم بشین منو برسون آموزشگاه بعد خودت برو.
سری به علامت مثبت تکون داد و چمدونا رو گذاشت تو ماشین و نشست پشت رل. یه سیگار روشن کردم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی. ونداد ساکت بود و این نشون می داد ناراحته. بعد یه سکوت طولانی گفتم: ببخشید نباید ازت می خواستم باهام بیای.
یه مهم نیست زیرلبی گفت و یه خرده صدای ضبط رو زیاد کرد! این یعنی دوست ندارم حرف بزنیم. منم ترجیح دادم سکوت کنم. دم آموزشگاه که رسیدیم گفتم: می یای دنبالم؟
-آره. چه ساعتی اینجا باشم؟
:یه جوری بیا که یه سر بریم خونه باغ و آماده شیم.
-کلاست کی تموم می شه؟
:ساعت 7.
-خوبه. 7 اینجام.
:باشه. فعلاً.
نزدیکای ساعت 7 بود. از پنجره ی کلاس که به خیابون دید داشت اومدن ونداد رو دیدم. کلاس رو تعطیل کردم و رفتم پایین. سلام گرم ونداد نشون می داد از ناراحتی ظهر خبری نیست. لبخندی نشست رو لبم و گفتم: خوبی؟!
-می گم آره که از حسادت بترکی!
:خوبه تو این وانفسا یکی لااقل حالش خوب باشه!
راه افتاد و گفت: وانفسا رو خوب اومدی! مامانت بهم زنگ زد!
نیم تنه ام رو چرخوندم سمتش و منتظر نگاهش کردم. دنده رو جا انداخت و گفت: در مورد بهار پرس و جو می کرد!
-خب؟!
:گفتم بهتره در موردش از خود آبان بپرسین.
-خوبه!
:قرار شد بهت زنگ بزنه.
-گوشیم خاموشه. شارژش تموم شده.
:چی می خوای بهش بگی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و بعد چند دیقه فکر کردن گفتم:وقتی بابام از جریان با خبر باشه مامانم هم مطمئناً می دونه.
-حاج طاهر هم مثل بهار، دقیقاً به همون اندازه می دونه.
اخمام بیشتر شد و دوباره رومو کردم سمتش و پرسیدم: یعنی چی؟!
یه خرده فکر کردم! نمی فهمیدم چی می گه!نیم نگاهی به قیافه ی گیج من انداخت و گفت: اونی که نشسته با بابات حرف زده نه من بودم، نه صفا!
-پس کی بوده؟!
:حاج طاهر زنگ زده به بهار!
برای یه لحظه حس کردم چشمام از حدقه زده بیرون! آب دهنمو به زور قورت دادم و پرسیدم: چی؟!
-زنگ زده بهش و باهاش قرار گذاشته و نشستن حرف زدن!
:بهار که از قسم من خبر نداره!
-مگه حاج طاهر حرفی از قسمی که خورده بودی زد دیشب که اون ریختی به هم ریختی؟!
دوباره سوالی ونداد رو نگاه کردم. بدون اینکه نگاهم کنه دست انداخت زیر چونه ام و سرمو برگردوند به روبروم و گفت: اینقدر با اون چشمای در اومده منو نیگا نکن! یه جریان ساده که اینقدر تعجب کردن نداره!
توپیدم: درست حرف بزن ببینم چی شده! باز از یه ماجرایی با خبر شدی جناییش کردی؟!
-حاجی زنگ زده به بهار.
:شماره اشو از کجا گیر آورده؟
-من چه می دونم! می خوای برم یقه اشو بچسبم و بپرسم؟!
:خب؟!
-هیچی دیگه ازش خواسته همو ببینن. بهار هم قبول کرده. نشستن و کلی عروس و پدرشوهر با هم دل دادن و قلوه گرفتن!
دستمو محکم گرفته بودم تو دستمو داشتم مالش می دادم و منتظر بودم ونداد باقی ماجرا رو تعریف کنه! انگار حس اذیت کردن من تو وجودش فوران کرده بود که مقطع مقطع حرف می زد! شمرده شمرده گفتم: تعریف می کنی جریان چی بوده یا می خوای جون به سرم کنی؟!
-می خوام یه خرده جون به سرت کنم بعد واسه ات بگم قضیه رو!
: خیلی خب! جون به سر کردنو رسیدیم باغ بهت نشون می دم چه جوریاست!
لبخندی زد و برگشت سمتم و گفت: چه فرقی می کنه برات اصل ماجرا چی بود؟!
-می خوام بدونم پشت سرم چه خبراییه؟!
:هیچ خبری! بهار بهش گفته هر دومون همو می خوایم اما آبان ازم دوری می کنه!
-به همین رکی؟!
:حالا دیگه نمی دونم مقدمه چینی هم کرده یا نه!
-تو اینا رو از کجا می دونی؟! مامان واسه ات گفته؟!
:نه! رفته بودم حجره.
-واسه فهمیدن این موضوع؟!
:آره! می خواستم بدونم اونی که جریانو لو داده کیه!
-خب؟
:بابات ناراحت بود خیلی. در واقع دوری کردنت از بهار رو پای چیزای دیگه ای گذاشته!
-پای خواستن ویدا؟!
: نه! اون هم به همون نتیجه ای رسیده که من رسیدم!
-چه نتیجه ای؟!
:اینکه احتمالاً تو خواجه هستی!
یه مشت محکم زدم تو بازوش که فرمونو ول کرد و بازوشو چسبید و گفت:آخ آخ! کوفت بگیری! یعنی مردونگیتو فقط باید به من ثابت کنی؟!
-زهرمار!
: من اصلاً نمی یام خونه باغ! با تو همخونه بشم تأمین جانی ندارم! مرتیکه خرزور!
بی توجه به غرغراش پرسیدم: بابام نخواستن بهار رو پای چی گذاشته؟
اخمی کرد و گفت: پای کوفت! پای درد! من دیگه هیچی نمی گم! هر چی می خوای بدونی یا از خود بهار بپرس یا از بابات!
راست می گفت. بهتر بود با یک کدوم از اونا حرف بزنم و بدونم توی اون جلسه ی دو نفره چه خبر بوده!
بعد یه خرده سکوت گفت: بابات از جریان قسم خبر نداره. فقط می دونه تو به دلایلی که نمی دونه چیه از بهار دوری می کنی! همه ی هم و غمش هم شده اینکه یه جوری زیر زبونتو بکشه که جریان از چه قراره! گفتم که بدونی!
رفتم تو فکر. راست می گفت. دیشب تو اتاق من بابا فقط ازم خواسته بود بهش اجازه بدم مشکلمو حل کنه و دست بهار رو بذاره تو دستم. نگفته بود چه مشکلی!
رسیدیم خونه باغ. یه دوش گرفتم، اصلاح کردم و کت شلوار طوسی سیرمو پوشیدم و رفتم پایین. تو ماشین که نشستیم ونداد کمربندش رو بست و گفت: خوشتیپ خان، لااقل کمتر به خودت می رسیدی که اون بنده ی خدا کمتر حسرت نداشتنتو بخوره!
دستم رو سوییچ بود و برگشتم و سوالی نگاهش کردم. نگاهشو دوخت به صورتم و گفت: از این آبانی که کنار من نشسته به همین راحتی ها نمی شه گذشت!
زل زدم به روبرو، پوزخندی زدم و گفتم: قبلاً نشون دادن که می شه!
-ویدا احمق بود! چشماش کور بود!
:بهار هم چشماشو می بنده.
ونداد زیر لب یه مرتیکه خودخواه عوضی نثارم کرد.استارت زدم و گفتم: شنیدم چی گفتی!
ونداد پر حرص گفت: خب خدا رو شکر فهمیدم کر نیستی!
بعد یه خرده حرف نزدن با غر گفت: ببینم تو تو ماشینت جز چاوشی سی دی دیگه ای نداری؟!
-چرا . تو داشبورد هست.
:همه اشون همین جوری ماتمن؟!
-اگه دنبال آهنگ های بزن و برقص هستی، آره! همه اشون ملایمن!
:مرده شور تو و اون ملایم بودنت رو ببرن! الآن باید آهنگ خوشگلا باید برقصنو بذاریم گوش بدیم!
لبخندمو که دید گفت: چیه؟!
-هیچی! اون آهنگا رو بذار تو ماشین جدید خودت گوش بده!
:باشه! بالاخره تو ماشین من می شینی که! وقتی وادارت کردم یه سی دی کامل آهنگ شاد گوش بدی و باهاش قر بیای اون وقت آدم می شی!
با دندون پایینم گوشه ی لب بالامو خاروندم و گفتم:من آدم بشو نیستم الکی زحمت نکش!
جدی شد و گفت: آبان نیای بشینی پشت میز و بق کنی ها! می خوایم خوش بگذرونیم! می خوایم یه شب به این فکر نکنیم که قراره بعدش چی بشه! باشه؟!
سری به علامت مثبت تکون دادم هر چند که نمی شد کنار بهار بود و غصه ی روزای بدون اون بودن رو نخورد!
رفتیم دنبال ملیکا. نیم ساعت بعد تو رستوران منتظر اومدن صفا و بهار بودیم. دل تو دلم نبود! انگار بار اول بود که می خواستم بهار رو ببینم! برای دیدنش می شد همیشه و تا ابد هیجان داشت!
یه خرده آب ریختم تو لیوانو گلومو تر کردم. ونداد سرشو برد زیر گوشم و آروم گفت: مراسم خواستگاریت که نیست اینقدر معذب نشستی!
برگشتم سمتش و یه چشم غره بهش رفتم. دوباره زیرگوشم گفت: امشب بخوای با من راه نیای یه کاری می کنم از خجالت و حرص هیچی ازت نمونه ها!
دوباره یه چشم غره بهش رفتم که ملیکا با لبخند گفت: ونداد سر به سر آبان نذار!
ونداد برگشت سمت ملیکا و با تعجب پرسید: الآن تو هم طرف این هستی؟! یعنی این با این قیافه مظلومش تو رو هم گول زده؟!
ملیکا دستشو گذاشت رو دست ونداد و گفت: نه عزیزم منو گول نزده اما می دونم تو چه مارمولکی هستی!
ونداد کامل برگشت سمت ملیکا و گفت:من اگه مارمولکم این سوسماره!
برگشت سمت من یه چیزی بگه وقتی لبخندمو دید گفت: گفتم سوسماری اینقدر خوشت اومده؟!
یه پر دستمال از رو میز برداشتم و گفتم:از اینکه ملیکا خانوم تا این حد نسبت بهت شناخت دقیق و درستی پیدا کرده خوشحالم!
ونداد سری به علامت مثبت تکون داد و گفت: حالا وقتی امشب بهار کاملاً به صفات اخلاقیت پی برد می فهمی مارمولک بودن من خیلی هم خوشحال کننده نیست! منو بگو که ...
ملیکا با گفتن اومدن حرف ونداد رو برید. برگشتم سمت در ورودی و با دیدن بهار مات موندم بهش! مطمئن نبودم شب خوبیو قراره سر کنم! مطمئن نبودم جون سالم به در ببرم از این خواستن و نداشتن! دست ونداد که نشست رو پشتم به خودم اومدم و از جام پاشدم. بهار روبروم وایساده بود! نفهمیدم سلام کردم یا نه! نفهمیدم با صفا دست دادم یا نه! اصلاً نفهمیدم کی نشستم و کی نگاهمو از صورت بهار برداشتم و دوختم به میز. با یه درد بزرگ ته دلم چشمامو برای لحظه ای روی هم گذاشتم تا بتونم تو نقش بی تفاوتم فرو برم. پشت پلکای بسته ام هم قشنگی صورت بهار تو قاب اون شال سرمه ای رو می شید دید! انگار عکس ماه بود تو آبی اقیانوس!
چشممو که باز کردم بهار داشت نگاهم می کرد. با یه لبخند گوشه ی لبش. سرمو انداختم پایین و ته دلم سر خودم فریاد زدم: چی کار کردی لعنتی با خودت! چی کار کردی آبان که حالا باید فقط یقه ی خودتو بچسبی از این شکست دوباره تو دوست داشتن و خواستن و نداشتن! چی کار کردی که فقط خودت مقصر حسرت خوردن خودتی؟! چی کار کردی با دلت؟!

دست ونداد از زیر میز نشست رو پام. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. با اشاره به منو گفت: چی می خوری؟
-هر چی خودت می خوری!
:من شاید بخوام زهر هلاهل بخورم!
-منم همونو می خورم!
:من شاید بخوام ناهار ظهر خونه ی شما رو سفارش بدم!
قبل از اینکه بگم منم همونو می خورم ملیکا پرسید: چی بود مگه ناهار؟!
ونداد منو رو گذاشت رو میز و گفت: کارد سه سر!
لبخند که نشست رو لبم، یه چشم غره بهم رفت و از بهار و صفا هم خواست تا غذاشونو انتخاب کنن.
نگاه بهار روی منو بالا و پایین می رفت. زیر چشمی نگاهی به من انداخت و رو به ونداد گفت: من شیشلیک می خوام!
یاد شبی افتادم که بداخلاق و اخمو نشسته بود روبروم و خیلی مطمئنم می گفت: من چیزی نمی خورم!
پس واقعاً حیف شده بود که با همه ی غذای اون شب فقط بازی کرده و لب بهش نزده بودیم! لبخندی نشست رو لبم و نگاهمو از بهار گرفتم.
تا غذا رو بیارن ونداد و ملیکا تنها کسایی بودن که سکوت میز رو با حرفاشون می شکوندن. از اون شرایط انقدر معذب بودم که سرمو کرده بودم تو موبایلم و الکی به قسمت های مختلفش سر می زدم. ونداد سرشو به گوشم نزدیک کرد و آروم گفت: بهار اینجاست اگه منتظر تماس یا پیامی ازش هستی!
گوشی رو گذاشتم تو جیبم و از جام پاشدم کتم رو در آوردم و گذاشتم رو صندلی کناریم. گرمم شده بود! دیدن بهار بیشتر از اون چیزی که باید گرمم می کرد! خیلی بیشتر! دیدنش مثل یه داغ بود! داغی که قرار بود تا ابد توی دلم بمونه! کاش نمی اومدم! کاش قبول نمی کردم وقتی فهمیدم بهار هم هست! کاش لااقل نمی رفت درست بشینه رو به روم که هی و بی هر بهونه ای چشمم مات صورتش بشه!
نگاهم ناخودآگاه می رفت سمتش! خوب بود که مشغول حرف زدن با ملیکا شده بود. خوب بود که می تونستم بدون اینکه منو ببینه بهش چشم بدوزم!
سفارشمون که آماده شد خوشحال بودم از اینکه ناهار رو درست و حسابی خوردم. مطمئن بودم چیز زیادی از گلوم پایین نمی ره با اون همه فکر و خیالی که تو ذهنم بود.
صدای ونداد منو از افکارم جدا کرد. سرمو بلند کردم و دیدم داره نگاهم می کنه. پرسیدم: چی گفتی؟!
ونداد اشاره ای به غذا کرد و گفت: گفتم وسط فکر کردناتون به پروژه ی عظیم ساخت و ساز مملکت یه خرده هم غذا میل کنین قربان!
قاشق و چنگال رو برداشتم و گفتم: داشتم به این فکر می کردم که چطور شد که ملیکا خانوم به تو اطمینان کرد!
ملیکا گفت: واقعاً خودمم موندم! راستش انقدر زبون بازی کرد که گولشو خوردم!
ونداد غذای توی دهنش رو جویید و برگشت سمت ملیکا و گفت: ملیکا خانوم با هم تنها هم می شیم ها! همدست آبان بشی بد می بینی!
یه تیکه از گوشت رو سوا کردم و گفتم: اتفاقاً منم می خواستم یادآوری کنم که شب قراره تو اون خونه باغ من و تو تنها باشیم!
ونداد خیلی خونسرد گفت: از تو بخاری بلند نمی شه!
متعجب نگاهش کردم که گفت: چیه؟! مگه بد می گم؟! صفا هم اینجا شاهده! اونم به اندازه ی من می شناستت!
-منظورم این بود که می زنم تو سرت صدای ...
:بلبل بدم؟باشه! بد شام واسه اتون می شینم سوت بلبلی می زنم!
یه منحرف زیر لبی نثارش کردم و دیدم که بهار و ملیکا دارن می خندن! لبخندی زدم و از بهار پرسیدم: اینکه ونداد منحرفه خنده داره یا اینکه من بی بخارم؟!
زل زد به چشمام و گفت: هر دوش!
ونداد معترض گفت: دست شما درد نکنه بهار خانوم! الآن یعنی منحرف بودن منو تأیید کردین دیگه؟!
زدم زیر خنده! یه زهرمار تحویل من داد و از صفا پرسید: تو چرا تو بساطتت هیچکی نیست؟!
صفا دست از خوردن کشید و گفت: گیر دادنت به آبان شروع نشده زوم کردی رو من؟!
-جدی دارم می پرسم؟! بابا شما دو تا هم پیر شدین دیگه! یه نگاه تو آیینه به خودتون انداختین؟!
صفا مشغول خوردن شد و گفت: چرا اتفاقاً! به خواهرام گفتم واسه ام یه دختر خوب پیدا کنن!
نگاهش کردم ببینم داره شوخی می کنه یا جدی می گه که بهار گفت: یه دختر خوب هم بهش نشون دادیم. منتظریم اکی بدن که بریم جلو!
پرسیدم: جدی؟!
بهار سری به علامت مثبت تکون داد و گفت: همسایه ی ما هستن. مامانم واسه اش رفته جلو.
-نگفته بودی صفا؟!
:فرصتش پیش نیومد. هنوز هم که مسئله جدی نشده!
لیوان آب رو برداشتم و خواستم بخورم که ونداد گفت: خب! حالا موندی تو آبان! دست تو رو هم که بذاریم تو پوست گردو تمومه!
داشتم آبو به زور می فرستادم تو حلقم که دوباره ونداد دهن وا کرد و این بار گفت: یه دختر خوب سراغ دارم اگه رضایت بدی می تونیم مامان بهارو راضی کنیم واسه ات بره خواستگاری!
لیوانو گذاشتم رو میز و برگشتم سمتش و گفتم: فعلاً شما دو تا سر و سامون بگیرین ببینیم پشیمون نمی شین؟!
ونداد که ول کن نبود گفت:به پشیمونی ما کاری نداشته باش!نگفتی؟! بهار خانوم به مامانش خبر بده؟!
قاشق و چنگال رو گذاشتم تو بشقاب، با دستمال دور لبمو پاک کردم و زل زدم به نیمرخ ونداد! اون هم دست از خوردن کشید و برگشت سمتم و سری به دو طرف تکون داد و پرسید: بهار خانوم خبر بده به مامانش که واسه امر خیر می خوایم مزاحمشون بشیم؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 7 از 11:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

آبان ماه اول زمستان است


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA