ارسالها: 23330
#81
Posted: 18 Nov 2014 11:13
دلم ریخت! بهار که حرف رفتنو زد قلبم به تپش افتاد! دلیلشو نمی دونستم! مگه اتفاق جدیدی بود؟! مگه نه اینکه خودم مسبب این رفتن بودم؟! پس چرا حالا که بهار حرفشو زده بود این جوری گر گرفته و بهم ریخته بودم؟! دستی به موهام کشیدم و گفتم: تو اون لحظه ها فقط دلم می خواست به هوش بیای! خیال می کنی واسه من آسونه؟! برای منی که تا خرخره از این روزگار کشیدم آسونه که وایسم و رفتنتو تماشا کنم؟!
-آسون نبود یه همچین معامله ای نمی کردی!
:از رفتنت سخت تر نبودنت بود بهار! نمی خواستم نباشی! نمی خوام از خودم و کارم دفاع کنم. حق داری بهم بگی خودخواه! حق داری شاکی باشی از اینکه وقتی قسم می خوردم خواسته ی تو رو در نظر نمی گرفتم ولی من به این خودخواهی راضیم! به این خودخواهی افتخار می کنم! این خودخواهی رو دوست دارم وقتی تهش شده زنده بودن تو!
- پس من چی؟! من باید کی راضی باشم؟!
:همین که هستی، همین که کنار اون مادر رنج دیده ات وایسادی کمه؟! مگه خودت یه روزی بهم نگفته بودی واسه خاطر مادرت بوده که روپا شدی؟! مگه منو متهم به ترسو بودن نکرده بودی که حتی حاضر نشدم به خاطر خونواده ام، به خاطر مادرم دست به خودکشی نزنم؟! از آرزوم گذشتم که به خودم ثابت کنم ترسو نیستم! که بلدم واسه خاطر کسی که برام عزیزه از چیزی که برام مهمه بگذرم!
لرزش چونه ی بهار رو می دیدم. آماده ی گریه بود. دستمو گذاشتم روی دستش و گفتم: خیال نکن واسه من خیلی آسون بوده! از تو گذشتن کار هر کسی نیست بهار! یا لااقل کار منی که همه ی عمر مجبور شدم از هر چیزی که داشتم بگذرم، نبوده! نیست! ولی مجبور شدم! باور کن تو اون لحظه به هیچ چیز جز زنده بودنت فکر نکردم! الآن هم پشیمون نیستم! ناراحتم وقتی می بینم این جوری بهم ریختی ولی خوشحالم که هستی! یه بار، فقط یه بار بلند شو و بیا اینجا، جای من بشین! بیا از نگاه من ببین! ببین می تونی به مردنت راضی بشی؟! می دونم حق داشتی که از این جریان زودتر با خبر بشی ولی می ترسیدم اصل قضیه رو بهت بگم. از این ترسیدم که بخوای واسه با من موندن اصرار کنی! ترسیدم اصرار بیشترت دلمو بیشتر بلرزونه! ترسیدم ایمانم سست شه! ترسیدم نتونم پای قسمم وایسم!
بهار سری به تأسف تکون داد. غذا رو خیلی وقت بود آورده بودن و ما بدون توجه بهش داشتیم حرف می زدیم! قطره اشکی که از چشم بهار چکید زخم بزرگی به دلم زد! داشتم نابود می شدم از دیدن گریه اش که مسببش خودم بودم! سرمو انداختم پایین و چشمامو برای لحظه ای روی هم گذاشتم و وقتی بازشون کردم بهار خیره شده بود به صورتم. سعی کردم لبخندی بهش بزنم که نشد! دستای لرزونمو به هم فشردم و گفتم: جز اینکه بگم از ناراحت کردنت چقدر متأسفم حرف دیگه ای ندارم بزنم بهار.
با انگشتش اشکاشو پاک کرد، یه قلپ آب خورد و گفت:اونقدر برام مهم هستی که بخوام به خواسته ات احترام بذارم. واسه اینکه پای قولت با خدات وایسی، واسه اینکه هر روز و هر لحظه ترس آوار شدن بلایی رو نداشته باشی که از شکستن اون قسم سرت هوار شده، پا به پات برای دور موندن ازت می یام! نمی خوام هر اتفاق ناگواری رو پای بودن من و داشتن من بذاری! اونقدر برام عزیز هستی که نخوام تو رو شرمنده ی خودت و خدات کنم! از این لحظه به بعد منو تو این بازی همدست خودت بدون! واسه ندیدنت، واسه نداشتنت، واسه از یاد بردنت هر کاری می کنم آبان!
از جاش پاشد! نشسته بودم و نگاهش می کردم! بدون اینکه تکونی به خودم بدم! بدون اینکه ذهنم بخواد رفتنشو باور کنه! برام زود بود! دوباره خرد شدن، دوباره به زانو در اومدن برام زود بود! کیفشو از روی میز برداشت و با بغض گفت: اشتباه کردم! اشتباه کردم وقتی بهت گفتم خودخواه! از خودگذشتگی بیش از حدته که گاهی وقتا آدمو آزار می ده!
بهار رفت! اونقدر نشستم پشت اون میز و اونقدر فکر کردم و اونقدر تو بدبختیام غرق شدم که وقتی به خودم اومدم دیدم می خوان رستورانو تعطیل کنن! از جام که پا می شدم نگاه به صندلی خالی روبروم افتاد! جای بهار خالی بود! تو اون لحظه ایمان داشتم یه جایی ته قلبم تا ابد براش خالی می مونه!
یه روز از پیش تو می رم که هوا بارونیه
یه روز از پیش تو می رم که اشکام پنهونیه
لحظه ی تلخ جدایی سر رو زانوم می ذارم
می گم آسمون بدونه که چقدر دوست دارم
من تو عاشق ابرای بهاریم مگه نه؟!
واسه دیدار دوباره بی قراریم مگه نه؟!
پشت آسمون آبی با تو وعده می کنم!
که همه دلخوشی دنیا رو داریم مگه نه؟!
روز سوم عید بود. نشسته بودم روی پله های خونه باغ و بدون توجه به حضور مامان و بابا توی سالن سیگار دود می کردم! اونقدر به هم ریخته و عصبی بودم که حد نداشت! دیگه حساب ساعتها و ثانیه هایی که تو ناراحتی سر کرده بودم از دستم در رفته بود! بحث و جنگ و جدل با مامان، واسه اعصاب خراب من بیشتر از ظرفیتم بود! اون هم منی که همه ی ساعتهام تو اون لحظه ها جهنمی بود!
بعد رفتن بهار، یکی دو باری وایساده بودم دم شرکت ونداد و از دور دیده بودمش. دیدنش وقتی همراه ملیکا از شرکت می اومد بیرون و لبخندی که روی لبش بود بهم دلگرمی می داد. همین که سرش گرم کارش بود و همین که برعکس من لااقل می تونست لبخندی بزنه واسه ام کافی بود. همین که از همون راه دور می دیدمش خیالم آروم می گرفت.
وضعیت خونه هم تو تموم اون 3 هفته پر از جنجال بود و بحران! از یه طرف گیردادن های مامان به من و کی می ری و کی می یای و کجا بودی هاش! از طرف دیگه بحث و جدل در مورد آیدین و آینده اش! دیگه واقعاً دنبال یه جایی حتی اندازه ی یه قبر بودم تا توش آروم بگیرم!
چند باری که مامان آیدین رو به زور آورده بود خونه، تو سکوت محبتای زورکیش به بچه ای رو که از لحظه اول می اومد و بق کرده می نشست روی مبل می دیدم. یکی دو باری هم با زبون خوش ازش خواسته بودم این بچه رو اینقدر معذب نکنه و زجر نده که جوابش فقط یه جمله بود: تو نمی فهمی! شماها درک نمی کنین! این بچه واسه ام بوی آرمانو می ده!
از روز قبل هم که مامان گیر داده بود پاشیم بیایم خونه باغ بحثمون شدت بیشتری گرفته بود. از همون لحظه ای که نشست توی ماشین ازم خواست برم خونه ی دایی و بچه رو هم همراهمون ببریم. بدون توجه به حرفش راه باغو در پیش گرفتم. وقتی متوجه شد کلی داد و بیداد راه انداخت و وقتی دید چیزی نمی گم قهر کرد!
اون روز کذایی هم بعد ناهار واسه آوردن یکی دو تا کتاب و خرت و پرت رفته بودم خونه. همون جا یه چرتی زده و وقتی برگشته بودم خونه باغ صدای گریه ی آیدین رو حتی از توی محوطه هم می شد شنید. ماشین رو پشت سر ماشین احسان پارک کردم و اومدم برم بالا که موبایلم زنگ خورد. ونداد بود. الو گفتم و صداشو شنیدم که گفت: کجایی آبان؟!
متعجب از صدای ناراحتش پرسیدم:خونه باغم! چطور؟!
-من یه ساعت خونه نبودم عمه اومده بچه رو برده! این که نشد وضع بابا! لج افتاده با ویدا، واسه کوبیدنش هی اون بچه رو زجر می ده!
اخم غلیظی نشست روی صورتم و گفتم: من همین الآن اومدم! بذار برم بالا ببینم جریان چیه!
- می خواستی جریان چی باشه؟! اون بچه اونجا زجر می کشه! ویدا هم اینجا! از وقتی آیدین رفته نشسته به گریه! خونه امون شده عزاخونه! بابا و مامان هم که نیستن لااقل بزنم بیرون مغزم آروم شه! بمون من بیام بچه رو ببرم!
کلافه نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خودم تا نیم ساعت دیگه می یارمش!
باشه ای گفت و تماسو قطع کرد. می دونستم دایی و زن دایی رفتن اصفهون و می دونستم که وقتی ونداد بیرون باشه ویدا و بچه اش تو خونه تنهان و مامان هم از این موضوع خبر داشته که رفته و بچه رو آورده! عصبی پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا و در سالن رو باز کردم. آتنا زانو زده بود پایین مبلی که آیدین روش نشسته بود و سعی می کرد آرومش کنه. سر چرخوندم و دیدم مامان نشسته سر سجاده!
آتنا با دیدنم برگشت و کلافه گفت: سلام داداش!
جوابشو دادم و پرسیدم: این بچه اینجا چی کار می کنه؟!
از جاش پاشد و سری به تأسف تکون داد و با سر اشاره ای به مامان کرد. رفتم سمت آیدین و زانو زدم کنار مبل و گفتم: چیه آیدین چرا گریه می کنی؟! می خوای بریم پیش مامانت؟
دستشو از جلوی صورتش برداشت و با چشمای اشکی زل زد بهم. انگار منتظر بود ببینه می تونه به من و حرف اعتماد کنه یا نه! با اینکه قیافه اش شبیه ویدا بود اما نگاهش منو یاد آرمان می نداخت! دستی به موهاش کشیدم و گفتم: اگه گریه نکنی و پسر خوبی باشی، همین الآن می برمت پیش مامانت!
فقط مات صورتم بود. از جام پاشدم و بغلش کردم و به آتنا گفتم: کاپشن و کلاهش کجاست؟!
مستأصل نگاهی به مامان انداخت و رفت سمت کلاه و کاپشن آیدین. اومدم برم سمت در که مامان نمازشو تموم کرد و برگشت سمتم و با تحکم پرسید: کجا؟!
خیلی محکم نگاهش کردم و گفتم: می رم بچه رو تحویل مادرش بدم!
مامان چادر نمازشو از سرش برداشت و گذاشت روی جانماز و گفت: لازم نکرده!
در حالی که سعی می کردم خودمو کنترل کنم گفتم: چی لازم نکرده مامان؟! بچه رو ورداشتی آوردی اینجا! هم این داره گریه می کنه هم مادرش!
براق شد تو صورتم و گفت: تو دلت برای این بچه سوخته یا مادرش؟!
خیلی بهم بر خورد! اونقدر که چند باری لب باز کردم یه چیزی بگم اما زبونم نچرخید! عصبانی صدامو بردم بالا و به آتنا گفتم: پس چی شد شال و کلاه این بچه؟!
آتنا کاپشن و کلاه آیدین رو آورد و در همون حال گفت: مامان خدا رو خوش نمی یاد! بچه 2 ساعته داره یه ریز گریه می کنه! چطوری دلت می یاد آخه؟!
مامان کاپشن و کلاه رو از دست آتنا کشید و گفت: بمونه پیش ما عادت می کنه! شماها لازم نیست الکی دل بسوزونین!
دستش اومد سمت آیدین تا از بغلم بگیردش که خودمو کشیدم عقب و گفتم: می رم این بچه رو می دم به مامانش، بر می گردم و با هم حرف می زنیم مامان!
بدون توجه به سرمای بیرون ، بدون اینکه یادم باشه بچه کاپشن و کلاه تنش نیست زدم از سالن بیرون. به مامان که پشت سرم می اومد و بلند بلند داد و بیداد می کرد توجهی نکردم. در عقب ماشینو باز کردم و بچه رو گذاشتم رو صندلی و در رو بستم و نشستم پشت رل و سریع استارت زدم. قبل از اینکه دنده عقب بگیرم تونستم آتنا و آفاق رو ببینم که دارن سعی می کنن مامانو آروم کنن! گاز دادم و دنده عقب گرفتم سمت در ورودی و اومدم پیاده شم که دیدم بابا درو وا کرد. با دیدن من اومد جلو و وایساد دم پنجره. شیشه رو دادم پایین و گفتم: سلام!
نگاهی به قیافه برزخی من و نگاهی به آیدین بغ کرده پشت ماشین انداخت و گفت: چه خبره؟!
-بر می گردم با هم حرف می زنیم!
متفکر یه خرده نگاهم کرد و رفت سمت در و ماشینش رو که آماده ی تو خونه آوردن بود از جلوی در حرکت داد تا من بتونم برم بیرون. تو تموم طول راه سعی می کردم به خاطر وجود آیدین آروم تر رانندگی کنم اما ناخودآگاه اعصابم روی رانندگیم تأثیر می ذاشت! نرسیده به خونه دایی شماره ونداد رو گرفتم و گفتم: بیا پایین دو دیقه دیگه اونجام!
از سر کوچه ویدا رو هم می تونستم ببینم که کنار ونداد وایساده. دم پاشون ترمز کردم، پیاده شدم و بچه رو از عقب برداشتم، در رو کوبیدم به هم و رفتم سمت ونداد. دست دراز کرد و بچه رو از تو بغلم گرفت. اومدم برم سمت ماشین که گفت: وایسا آبان کارت دارم.
کلافه دستی به موهام کشیدم و برگشتم طرفش. بچه رو داد دست ویدا گفت: ببرش بالا، من الآن می یام.
بعد اومد سمتم و پرسید: با این حال و روز نشستی پشت رل؟!
برزخی توپیدم: خیال کردی مامانم قراره بچه رو دو دستی تقدیمم کنه بیارم واسه اتون؟!
دست گذاشت رو بازومو گفت: بیا بالا بشین یه خرده آروم شو بعد برو.
پوفی کردم و گفتم: باید برگردم خونه باغ! مامان یه حرفی زده که باید بشینه برام دلیلشو توضیح بده!
ونداد متعجب پرسید: یعنی چی؟!
-هیچی! خدافظ!
قبل از اینکه دستم به دستگیره در ماشین برسه ونداد دوباره بازومو گرفت و گفت: وایسا ببینم! این جوری که نمی شه بشینی پشت رل!
-چی می شه مگه؟! فوقش یه بلایی سر خودم می یارم راحت می شم از این زندگی سگی!
:خودتو کار ندارم! بزنی یه بلایی سر یه بنده ی خدای دیگه بیاری چی؟! وایسا دو دیقه من حاضر شم بیام ببینم چه خبر شده!
-نیازی نیست! تو لطف کن بمون بالا سر خواهرت که مامان من نتونه دم به دیقه این بچه رو ببره پیش خودش!
ونداد با تحکم گفت: بمون برم لباس عوض کنم و بیام!
کلافه نشستم پشت رل و قبل از اینکه در رو ببندم صداشو شنیدم که گفت: جونمو از سر راه نیاوردم! برو اونور بشین! خودم می رونم!
از همون توی ماشین جامو عوض کردم و نشستم رو صندلی کنار راننده! عصبی بودم و کلافه! واقعاً مونده بودم واسه چی مامان یه همچین حرفی زده! یعنی واقعاً خیال می کنه من هنوز چشمم دنبال ویداست؟!
یه سیگار روشن کردم و همه ی حرصمو با پکای محکمی که بهش زدم سرش خالی کردم. ونداد اومد و نشست پشت رل، استارت زد و برگشت که دنده عقب بره اما میخ شد به نیم رخم. رومو کردم سمتش و پرسیدم: چیه؟!
-هیچی! فقط موندم الآن همه این عصبانیت مربوط به مامانته یا یه خرده اش هم مربوط به ندیدنه بهاره!
:واقعاً نمی فهمی یه وقتایی یه حرفایی رو نباید زد؟!
-اگه منظورت از یه حرفایی، حرفای مربوط به بهاره، نه! از نظر من باید همیشه و همه وقت اون حماقت کذاییت رو به یادت آورد!
:راه بیافت ونداد تا نزدم لت و پارت نکردم!
ونداد سرشو برگردوند عقب و کل کوچه رو دنده عقب گرفت و وقتی برگشت سمت جلو گفت:چی شده؟ عمه چی گفته که این جوری ریختی به هم؟!
-برگشته به من می گه ... استغفرالله!
:حرفی نزده که بابا! ناراحت بوده یه چیزی پرونده! تو باید این جوری راه بیافتی تو خیابون؟! به قرآن اگه می دونستم قراره با این حال پشت رل بشینی خودم می اومدم دنبال بچه!
برگشتم طرفش. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: چیه؟!
-بازم تو از جریان با خبری؟!
:آتنا زنگ زد التماس کرد نذارم تنهایی برگردی!
-عالیه! من انگشت تو دماغم بذارم تو خبردار می شی!
:حالا نه دیگه تا اون حد! ولی هر وقت دیوونه می شی، همه می دونن اول و آخر پیش خودمی! واسه همین زنگ می زنن که هواتو داشته باشم!
-لازم نکرده!
:هوی! یواش وحشی! گوشم کر شد!
-به قرآن ونداد دیگه بریدم!
:از اینکه انگشت تو دماغت می ذاری من با خبر می شم؟!
-یه بار! فقط یه بار تو عمرت شده جدی باشی ونداد؟!
:آره بابا! همین یه ساعت پیش که بهت زنگ زدم واقعاً جدی بودم! از جدی هم اونورتر! اومدم خونه و دیدم بچه نیست و ویدا اونجوری داره گریه می کنه خیلی عصبی شدم!
پوفی کردم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و گفتم: تو فقط به من که می رسی لودگیت گل می کنه!
-این جوری باهات رفتار می کنم که یادت بیارم یه وقتایی می شه اینقدر هم خشن نبود!
:لطیف رفتار می کردم اون بچه الآن کنج مبلای اون خونه باغ همچنان داشت آبغوره می گرفت!
-اون که آره! دستت هم درد نکنه! منظورم به کل این 3 هفته است!
:ول کن بابا!
-ول کنم و چیزی نگم اخلاق تو خود به خود درست می شه؟!
:باز چغلی منو کردن پیشت؟!
-تا وقتی خودم دارم می بینم نیازی به این نیست که کسی چغلیتو بکنه!
:به علی خیلی روم فشاره ونداد! مامان داره بی چاره ام می کنه! از گیردادنای وسواسیش تا جریان این بچه! دیگه واقعاً دارم می زنم به سیم آخر!
-باید بشینیم و با عمه درست و حسابی حرف بزنیم. هم در مورد تو، هم در مورد آیدین. البته باید بشینیم با تو هم درست حسابی حرف بزنیم! هم در مورد خودت! هم در مورد بهار!
:در مورد بهار حرفی واسه گفتن نمونده! دارم سعی می کنم از ذهنم بیرونش کنم!
-چقدر هم که موفق بودی تو این کار! تو کلاً استعداد عجیبی تو فراموش کردن اتفاقات و آدم هایی که تو قلبت جایی پیدا می کنن داری! واسه همین هم عزاداریت واسه عشق قبلیت 7 سال طول کشید!
:یهویی قرار نیست معجزه بشه! یا قرار نیست من یه شبه آلزایمر بگیرم! واسه فراموش کردن یه همچین چیزی زمان نیازه!
-به غیر زمان چیزای دیگه ای هم نیازه آبان! اولیش هم اینه که جلوی وسوسه شدنت برای دیدنش رو بگیری! نه اینکه پاشی بیای دم شرکت و زاغ سیاهشو چوب بزنی! از اون بالا داشتم می دیدمت!
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم به امید اینکه ونداد بی خیال شه اما ول کن نبود! دستشو گذاشت روی پام و گفت: دختره ی بیچاره کمتر از تو زجر نمی کشه آبان! خدا رو خوش نمی یاد باعث و بانی این همه ناراحتی باشی براش!
دستشو از روی پام برداشتم و گفتم: الآن می خوام تمرکز کنم روی مامان و حرفایی که باید بهش بزنم! در مورد بهار یه وقت دیگه با هم حرف می زنیم! لطف کن دهنتو ببند!
ونداد ساکت شد. رسیدیم خونه باغ، پیاده شدم و در رو باز کردم و منتظر نموندم که ونداد ماشین رو بیاره تو! راه افتادم سمت ساختمون! دلم می خواست امشب تکلیف اون بچه رو معلوم کنم! کاری رو که 3 هفته بود پشت گوش انداخته بودم دلم می خواست همون لحظه انجام بدم! باید مامان می پذیرفت واسه اون بچه اینکه پیش مامانش باشه خیلی بهتره! همین طور هم واسه من!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#82
Posted: 18 Nov 2014 11:14
قسمت پانزدهم
نرسیده به پله ها ونداد صدام کرد. برگشتم سمتش و گفتم: ببین ونداد، می خوام برم اون تو و تکلیف این جریانو واسه همیشه معلوم کنم پس لطف کن و ازم نخواه که آروم باشم، مراعات کنم، خفه شم و از این حرفا!
رسید بهم و یه ابروشو انداخت بالا و گفت: نه مثل اینکه حالت خیلی وخیمه که راه به راه پاچه می گیری!
چشم غره ای بهش رفتم و راه افتادم سمت پله ها. دوباره اومد کنارم و گفت: ببین آبان! خودت که می دونی من سر این بچه دزدی های عمه چقدر شکارم، ولی خب، شرایطش رو هم باید درک کرد دیگه؟! من نمی گم خفه شی و حرفی بهش نزنی.
اتفاقاً خودمم اومدم که تکلیف این جریانو معلوم کنم ولی دوست ندارم داد و بیداد راه بیافته! به هر حال عمه هنوز نتونسته خودشو جمع و جور کنه! متوجهی چی می گم؟!
سری به علامت مثبت تکون دادم و رفتیم تو سالن. بابا و احسان و آتنا و آفاق نشسته بودن روی مبلا اما خبری از مامان نبود! سلام کرد و از آفاق پرسیدم: مامان کجاست؟!
قبل از اینکه بخواد جواب بده بابا از جاش پاشد و گفت: بیا بشین کارت دارم.
بی توجه به حرفش رفتم سمت پله ها و گفتم: باشه بعداً بابا! الآن با مامان کار دارم!
پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا و در اتاقا رو دونه دونه وا کردم و دقیقاً تو آخریش مامانو پیدا کردم. سرشو با یه شال بسته و دراز کشیده بود رو تخت. رفتم تو و در رو بستم و گفتم: بیداری مامان؟!
با یه صدای گرفته گفت: برو بیرون!
یه قدم رفتم جلو و گفتم:اومدم باهاتون حرف بزنم!
مامان جوابی نداد! مصر گفتم: مامان با شمام!
نیم خیز شد، زل زد تو چشمام و گفت: من با تو حرفی ندارم! برو بچسب به همون ویدا جونت!
عصبی توپیدم: یعنی چی؟! این چه حرفیه می زنی شما؟!
از جاش بلند شد و گفت: دروغ می گم؟! مگه نه اینکه منو به اون فروختی؟! مگه نه اینکه بچه رو بلند کردی بردی دادی بهش؟!
-شما چه جوری دلت می یاد اون بچه رو این جوری ناراحت کنی؟! مگه نمی گی بوی آرمانتو می ده؟! مگه نمی گی یادگار اونه؟! از یادگاریش این جوری محافظت می کنی؟! خود آرمان که بود چند بار رفت دست این بچه رو بگیره به زور بیاره خونه؟! مگه پدر نبود؟! لااقل اینقدر به فکر بچه اش بود که نخواد زجرش بده!
-در مورد من چی فکر می کنی؟!
:شما در مورد من چی فکر می کنی؟! خیال می کنی می شینم و تماشا می کنم که دم به دیقه ویدا رو به من ببیندی؟! اینکه می گم اون بچه گناه داره یعنی من چشمم دنبال مادرشه؟!
-من مادربزرگ اون بچه ام! باید به ما عادت کنه!
:بایدی در کار نیست! اینو هم خوب می دونم که آیدینو سلاح کردی واسه اینکه ویدا رو بجزونی! این راهش نیست مامان! شما مثلاً رو به قبله می شینی! مثلاً خدا و پیغمبر سرت می شه! من باید بیام بهت یادآوری کنم اذیت کردن یه مادر از طریق بچه اش گناهه؟!
-تو نمی فهمی من چه حالی دارم!
:بله نمی فهمم چون مادر نیستم! اما همون اندازه که شما داری اذیت می شی منم دارم می کشم از این بازی که راه انداختی! بچه رو بی رضایت خودش و مادرش هر لحظه ور می داری می یاری خونه و یه لحظه هم به این فکر نمی کنی که من شاید از دیدن این بچه زجر بکشم!
-همه ی دلخوشی من اون بچه است! وقتی نگاهش می کنم انگار آرمان کنارمه! اینا رو می تونی بفهمی یعنی چی؟!
:دیدنش برات دلخوشیه یا زجر دادن مادرش؟!
-اون نوه امه!
:بچه ی ویدا هم هست! مگه نمی گی می بینیش آروم می شی، هر وقت خواستی ببینیش پاشو برو خونه ی برادرت! دوست نداشتی اونجا بری خب بچه رو با مادرش بیار و ببر! نمی بینی با ما عیاق نیست؟! نمی بینی وقتی با ماست یه سره گریه می کنه و بهونه می گیره؟! مهم نیست واسه ات؟!
-بچه رو می بینی زجر می کشی، با دیدن ویدا مشکلی نداری؟!
حس می کردم به جای نفس، آتیش از دهنم می یاد بیرون! اونقدر عصبی شده بودم که قلبم داشت از سینه ام در می اومد. زل زدم تو چشمای مامان و گفتم: دیدن اون هم همونقدر زجرم می ده! اما چیزی که بیشتر ناراحتم می کنه این رفتارای شماست!دیگه نمی شناسمت مامان! مادری که حتی تو اوج دلخوری راضی به تنها موندن پسرش نشد چه جوری راضی به اذیت کردن پسر پسرش می شه؟! چطور دلت می یاد اون بچه رو وسیله کنی واسه انتقام گرفتن از ویدا؟! شمایی که از همون روزای اول رفتن آرمان تلفنی باهاش در تماس بودی و حاضر نبودی به خاطر گناهی که در حق من مرتکب شده، حتی واسه یه مدت کوتاه ازش دوری کنی، چه جوری دلت می یاد تنشو تو گور بلرزونی و نگرونش کنی از آینده ی تنها پسرش؟!
صدای مامان هم بدتر از من هر لحظه بلندتر می شد! صورتش پف کرده و قرمز شده بود از زور عصبانیت!
براق شد و توپید: می گم دلم آروم می گیره با دیدنش! دارم می گم بوی آرمانمو می ده واسه ام! تو حرف از انتقام می زنی؟! بچه اش پیش ما باشه تنش تو گور می لرزه یا دست اون زنیکه ی هرجایی؟!
-بسه مامان بسه!
:آره دفاع کن! همین جوری بهت بر بخوره تا من یه چیزی بهش می گم!
-آره! بهم بر می خوره! ناراحت می شم وقتی صدامون تا هفت تا خونه اون ورتر می ره و تو می دونی برادرش اون پایین نشسته و هر چی به ذهنت می رسه بار خواهرش می کنی! ونداد اگه این مدت حرفی نزده فقط واسه خاطر احترام به شما بوده مامان!
-واسه خاطر احترام به من نبوده! چون می دونه هر چی در مورد خواهرش می گم درسته حرف نمی زنه! بحث انتقام و این چرت و پرتا رو تموم کن آبان! یه بار دیگه ازت حرفی در این مورد بشنوم خودت می دونی!
:خداییش! به همون قبله ای که می شینی روبروش و نماز می خونی تو فکر اذیت کردن ویدا نیستی؟! خیال می کنی به گوش من نرسیده می خوای بکشونیش دادگاه؟! خیال می کنی نمی دونم قصدت اینه که من بیام و شهادت بدم که چشم ویدا دنبالمه؟! خیال می کنی نمی دونم چه نقشه هایی کشیدی واسه اینکه عدم صلاحیتشو بگیری؟! منو ببین مامان؟! انقدر بی غیرتم؟! انقدر بی ناموسم که بیام تو دادگاه و به دروغ بگم با زن برادر مرحومم رابطه دارم؟! آره؟! منو چی فرض کردی؟! چون حرف نمی زنم! چون وایسادم یه گوشه و دارم نگاه می کنم دلیل بر اینه که لالم؟!
: اون بچه آینده اش با ویدا تباه می شه!
-چرا؟! چون نخواسته با آرمان زندگی کنه؟! آرمان مریض بوده مامان! اینو که یادت نرفته؟! زندگی با یه آدم مریض کار خیلی آسونی نیست! تو مادرش بودی! تو تحملش می کردی! دلیلی نداشت ویدا یا هر کس دیگه ای هم بتونه!
:پشت سر آرمان این جوری حرف نزن! برادرت مرده آبان می فهمی؟!
-من می فهمم اما انگار شما فراموش کردی! فراموش کردی هنوز تن همه امون سیاهشه! یادت رفته باید حرمت این عزایی رو که توشیم نگه داریم! می ذاشتی کفن پدره خشک بشه بعد از بچه اش سوء استفاده می کردی! سه هفته است هی خودمو می زنم به بی خیالی! هی سعی می کنم چشمامو ببندم و نبینم که اون بچه اینقدر از پیش ما بودن معذب می شه! سه هفته است هی دارم می زنم به طبل بی عاری بلکه به خودت بیای مامان! رفتن آرمان به اندازه کافی واسه هممون زجرآور بوده مامان، شما دیگه به یه تنش جدید دامن نزن!
-زجر؟! تو زجر می کشی از مردن آرمان؟!تو که همیشه می خواستی سر به تنش نباشه؟!
اونقدر از این جمله مامان عصبانی شده بودم که نفهمیدم چی شد! مشتم که کوبیده شد تو آیینه و جیغ مامان که بلند شد، در باز شد و ونداد و بابا اومدن تو اتاق و ونداد گفت: چی کار کردی دیوونه؟!
بازومو که تو دستش بود کشیدم کنار و هوار زدم: چی فکر کردی با خودت مامان؟! خیال کردی تو خودم سور دادم داداشم مرده؟! منو این جوری شناختی؟! اصلاً آره! خوشحالم! از ته دل خوشحالم که آرمان مرده! حاضر هم هستم سر ویدا و بچه اش رو هم تو همین باغ بیخ تا بیخ ببرم اما تحملشون نکنم! من نمی خوام دم به دیقه چشمم به اون بچه بیافته! نمی خوام ببینمش و یاد مردن آرمان و خوشحال بودن خودم از این قضیه بیافتم! ببین منو مامان! یه بار! فقط یه بار دیگه این بچه رو بکنی چماق و بکوبی تو سر مادرش دیگه منو نمی بینی! می رم می خوابم تو قبر بالایی آرمان و خیال همه اتونو راحت می کنم!
مامان اومد جوابمو بده که بابا توپید: بسه دیگه!بسه خانوم! ونداد ببر بیرون آبانو!
قفسه سینم با شتاب بالا و پایین می رفت و نفسام به شماره افتاده بود! ونداد بازومو گرفت و کشید سمت در اما قبل از اینکه برم بیرون به مامان گفتم: همیشه این جوری نیست که پدر و مادرا بتونن از گناه بچه هاشون نگذرن! نمی گذرم از هر کسی که یه بار دیگه منو به ویدا ببنده! حتی اگه اون کس شما باشی!
احسان که تا حالا بیرون اتاق توی راه رو وایساده بود اومد جلو و دستمو کشید و گفت: بیا آبان جان! بسه دیگه!
صدای مامان رو شنیدم که گفت:تو می خوای از من نگذری؟! من ازت نمی گذرم که این جوری نوه امو ازم جدا کردی! من ازت نمی گذرم اگه بخوای به دخالت کردنات ادامه بدی!
سعی کردم خودمو از دست ونداد و احسان که نمی ذاشتن بر گردم سمت اتاق خلاص کنم و در همون حال گفتم:باشه مامان! نگذر! حلالم نکن! عاقم کن! هر چقدر دلت خواست نفرینم کن! هر بلایی سرم بیاد واسه ام مهم نیست اما نمی ذارم پای اون بچه بدون مادرش، به جایی که شما هستی باز بشه! بشین ببین اگه یه همچین اتفاقی افتاد من چه معامله ای می کنم!
بابا دوباره صداشو برد بالا و ازمون خواست ساکت باشیم، به زور احسان و ونداد و همراه التماسای آتنا که قربون صدقه ام می رفت و ازم می خواست دیگه هیچی نگم رفتم سمت پله ها! مامان همچنان گریه می کرد و حرف می زد. نشستم روی یکی دو تا پله مونده به آخر و سرمو گرفتم بین دستام که از آرنج روی زانوهام بود. قلبم داشت وامیساد از حرصی که خورده بودم. ونداد رو کرد به آفاق و گفت: یه لیوان آب قند بیار آفاق.
بعد دست گذاشت رو شونه من و گفت: بسه آبان! الآن سکته می کنی! ببین منو! من خودم با عمه حرف می زنم! نمی ذارم دیگه یه همچین چیزی تکرار بشه!
سرمو بلند کردم و زل زدم به چشماش و سری به تأسف تکون دادم و گفتم: یا من باید سر به نیست بشم یا ویدا تا خیال همه از بابت نخواستنش راحت بشه!
آفاق با یه لیوان آب قند اومد و ونداد لیوانو گرفت سمتم و گفت: بیا یه خرده از این بخور.
بی توجه به لیوانی که جلوم گرفته بود گفتم: بر می گرده به من می گه خوشحالی از اینکه آرمان مرده! من اگه قرار بود خوشحال باشم از مردنش، همون 7 سال پیش می کشتمش که باورتون بشه اونقدرا هم بی غیرت نیستم چشم رو اتفاقای گذشته ببندم!
آتنا اومد کنارم روی پله نشسته، یه پارچه ی سفید رو گذاشت روی زخم دستم و محکم فشار داد، بعد زل زد به چشمام و گفت: آبان مامان ناراحته، حرفاتو که بهش زدی، دیگه هم همچین اتفاقی نمی افته! کافیه دیگه باشه؟!
دستمو از دستش کشیدم بیرون و پاشدم رفتم سمت در ورودی و به ونداد گفتم: می مونی یا می خوای برگردی خونه؟!
مستأصل نگاهی به آتنا و بعد به من انداخت و گفت: می یام ولی قبلش می خوام با عمه صحبت کنم. یه چند دیقه صبر کن الآن می یام.
ونداد که رفت سمت پله ها منم زدم از سالن بیرون. نشستم روی پله ها و یه سیگار روشن کردم بدون اینکه برام مهم باشه بابا منو تو اون وضعیت ببینه!
نشسته بودیم تو ماشین و ونداد تو سکوت رانندگی می کرد. هنوز ریتم نفسام به حالت عادی برنگشته بود و هنوز پر حرص و عصبانیت بودم! یه مشت دستمال چپونده بودم روی زخمای دستم که جلوی خونریزی رو بگیرم.
پاکت سیگارمو از تو جیبم در آوردم و اومدم یه نخ ازش بکشم بیرون که ونداد از دستم قاپیدش و بدون اینکه حرفی بزنه به رانندگی کردنش ادامه داد! گردنمو چرخوندم سمتش و منتظر موندم چیزی بگه اما خیلی خونسرد جلوی یه سطل آشغال وایساد و شیشه رو کشید پایین و پاکت سیگار رو پرت کرد توش و راه افتاد!
حوصله بحث کردن نداشتم. چشمامو رو هم گذاشتم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی. یه خرده که گذشت دیدم ماشین از حرکت ایستاد. چشم باز کردم. جلوی یه بیمارستان بودیم. بی حرف زل زدم به روبروم. نه من حرکتی کردم نه ونداد. شاید دو سه دیقه ای همون جوری نشسته بودیم تا اینکه ونداد دست گذاشت سر شونه ام و محکم فشارش داد و گفت: مردتر از تو آدم ندیدم آبان! با اینکه ویدا و آرمان اون نامردی بزرگو در حقت کردن بازم راضی نمی شی بچه اشون اذیت بشه! به خدا دلت خیلی بزرگه! حرفایی رو که از چند هفته و شاید چند ماه پیش بیخ گلوم گیر کرده بود و هر بار تا نوک زبونم می اومد و به زور می فرستادم پایین، امروز به عمه گفتی! نمی خوام خیال کنی از اینکه با مادرت دعوات شده خوشحالم! اما حرفایی بود که عمه باید می شنید!مرسی آبان!
برگشتم سمتش. نگاه قدردانشو دوخت به چشمام. دستشو از سر شونه ام برداشتم و گفتم: راه بیافت عوض صحنه های رمانتیک خلق کردن!
با سر اشاره ای به بیمارستان کرد و گفت: دستتو دکتر ببینه بعد می ریم.
دستمو بردم سمت سوییچ و گفتم: برو ونداد حوصله ندارم!
دستمو پس زد و سوییچ رو در آورد و گفت: بریم آبان، این اگه قرار بود خونش با چهارتا پر دستمال بند بیاد تا حالا بند اومده بود!
-بریم خونه پانسمانش می کنم خونریزیش قطع می شه!
دیدم راه نمی افته برگشتم سمتش و با تحکم گفتم: اگه نمی خوای راه بیافتی بگو پیاده شم خودم برم!
سری به علامت تأسف تکون داد، استارت زد و راه افتاد. بعد یه خرده سکوت گفت: حال این روزای بدتو فقط یه نفر می تونه درمون کنه!
بدون اینکه برگردم سمتش یا سرمو از پشتی صندلی جدا کنم گفتم: خفه شو!
ونداد دوباره ساکت شد و شاید حدود یه ربع هیچ حرفی نزد و بعد یهو بی مقدمه گفت: بهار!
براق شدم سمتش و گفتم: مگه نگفتم خفه شو ونداد؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#83
Posted: 18 Nov 2014 11:16
ونداد خیلی خونسرد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: یعنی چی؟! مگه هر بهاری بهار تواِ؟! دارم می گم بهار خوبیش به هوای خوبشه! مهلت نمی دی آدم حرف بزنه!مرتیکه عنق!
یه خودتی زیرلبی نثارش کردم و گفتم: برو سمت خونه ی خودتون! من می خوام امشب تنها باشم!
-لازم نکرده! همین مونده این دفعه تو رو سکته زده برسونم بیمارستان!
:دیگه پوست کلفت شدم کارم از سکته گذشته! برو سمت خونه اتون!
-نچ! حاجی گفت تنهات نذارم!
:حاجی واسه ... استغفرالله! ونداد امشب حوصله ندارم! می خوام تنها باشم! دلم نمی خواد تو بیای خونه امون!
-من بهت قول بدم لام تا کام باهات حرف نزنم راضی می شی؟! منو خونه اتون راه می دی؟!! اصلاً می یام، تو خیال کن من مبل، آباژور، میز، تلویزیون! نه نه تلویزیون نه! اون باز یه خرده صدا داره! خیال کن اصلاً من نیستم! کاری که نمی خوای بکنی! نهایت خلافت اینه بشینی خودتو تو دود خفه کنی و سیگار بکشی دیگه؟! دختر مختر که تو کارت نیست منو بخوای دک کنی! من می یام و یه گوشه واسه خودم می گیرم می خوابم! به جان تو خیلی هم علاقه ای ندارم امشب در جوار عنق منکسره ای مثل تو باشم ولی خب دیگه به حاجی قول دادم تنهات نذارم!
کلافه پوفی کردم و دستمال بیشتری روی دستم گذاشتم و فشار دادم. حریف ونداد نمی شدم و بحث کردن باهاش بی فایده بود! شوخی می کرد که حال و هوامو عوض کنه اما مطمئناً خودش هم می دونست چقدر بی فایده است!
رسیدیم خونه، ونداد ماشین رو پارک کرد تو حیاط و من در رو بستم و رفتم بالا و ولو شدم رو مبل! خیلی خسته بودم! خونریزی دستمم هم باعث بود یه خرده احساس ضعف کنم. از جام پاشدم و رفتم تو دستشویی، شیر آب رو وا کردم تا دستمو بگیرم زیرش که صدای ونداد رو شنیدم: به زخمت آب نزنی ها! چرک می کنه ناسور می شه!
شیر آب رو بستم و جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و رفتم بیرون. کاپشنش رو در آورده و نشسته بود رو مبل. جعبه رو گذاشتم رو میز و دستمالا رو از رو دستم برداشتم. خونریزی خیلی هم کم نبود. چندجای دستمو بریده بودم و چند جایی هم خراش بود! جواب این دست رو روز قیامت چه جوری می خواستم بدم خدا می دونست! ونداد بی حرف خودشو کشید جلو و در جعبه رو باز کرد. پنبه و بتادینو برداشت و دستمو کشید سمت خودش و شروع کرد به پانسمان کردن. کارش که تموم شد از جام بلند شدم و پرسیدم:چایی می خوری؟!
جواب نداد!
نگاهی بهش انداختم و گفتم: می خوای بخوابی؟!
باز سکوت کرد!
دوباره پرسیدم: تو هال می خوابی یا تو اتاق من؟!
بازم حرفی نزد!
نشستم روی مبل و زل زدم به چشماش که منو نگاه می کرد و پرسیدم: چیه؟! لال مردی؟!
ابروهاشو انداخت بالا به نشونه ی نه! سری به علامت نفهمیدن تکون دادم و پرسیدم: خب پس چی؟!
با ایما و اشاره بهم فهموند زیپ دهنشو کشیده و حرف نمی زنه چون من خواستم! خیز برداشتم سمتش که عین فشنگ در رفت و در همون حال گفت: بابا بی خیال آبان! فقط مونده پرونده یه قتل به هنرنمایی های این روزات اضافه بشه!
پالتومو در آوردم و انداختم روی مبل و رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:خیلی دوست دارم بدونم گزارش هنرنمایی های منو کی بهت داده!
-والله چون تو شهره عام و خاص هستی عزیزم دوربینا همه روت زوم شده! به صورت آن لاین زندگیت تو نت پخش می شه!
کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز و گفتم:کم چرت بگو ونداد! به خدا خیلی خسته ام! خیلی هم عصبی و کلافه ام! دق دلیمو سر تو خالی می کنم ها!
اومد تو آشپزخونه و نشست پشت میز و گفت: هنوز دق دلیی هم مونده که خالی نکرده باشی آبان؟! تو که مامان بدبختتو درسته قورت دادی که؟!
برگشتم سمتش و با عصبانیت گفتم: پس انتظار داشتی بشینم و براش دست بزنم از اینکه منو به ریش ویدا می بنده؟!
-ریش رو که تو داری؟! به خدا ویدا هفته ای یه بار می ره آرایشگاه واسه بند ابرو!
با عصبانیت زل زدم بهش که گفت: خب آمار دقیقشو دارم چون اون ساعتی رو که می ره آرایشگاه من مجبورم از آیدین نگهداری کنم!
از آشپزخونه رفتم بیرون و نزدیک در اتاقم گفتم: حالا خوبه قرار بود حرف نزنی و این جوری بلبل شدی!
از همون آشپزخونه با صدای بلندتری گفت: تکلیفت با خودت معلوم نیست ها! حرف نمی زنم حمله می کنی بهم! حرف می زنم متلک می گی! موضعه اتو روشن کن من بفهمم چند چندیم!
-دست از لودگیت برداری و جدی باشی کافیه!
لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون. یه تیشرت و شلوارک هم پرت کردم سمت ونداد که لم داده بود رو کاناپه و گفتم: پاشو در آر لباساتو.
کش و قوسی به خودش داد و گفت: با اینکه سر شبه من خیلی خسته ام! انقدر که امروز حرص خوردم فکر کنم فیت نسم بهم خورده!
نشستم رو مبل روبروش و گفتم: تا صبح هم که بشینی و شوخی ترین شوخی های دنیا رو هم که به زبون بیاری حال من خوب نمی شه ونداد! خودتو خسته نکن!
-می دونم! گفتم که بهت حالت فقط با وجود بهار خوب می شه!
تو سکوت و با کلافگی زل زدم بهش و یه نفس عمیق از دماغم کشیدم! سری به علامت چیه تکون داد و گفت: مگه بد می گم؟! خیال کن الآن بهار اینجا بود! جای من اصلاً اون روی این مبل لم داده بود! لم نه ببخشید! نشسته بود! کیف نمی کردی از اینکه کنارته؟! اصلاً چیز دیگه ای برات مهم بود؟! به قرآن نبود! لگد زدی به بخت خودت آبان! دختره اونقدر خاطرخواهت شده که هر یه جمله ای که می گه صد تا آبان توشه!اول آبان می خوام برم کلاس زبان! وسط آبان می خوام یه سفر برم مشهد! آخر آبان دیگه هوا سرد می شه باید یه پالتو بخرم! آبان امسال هوا خیلی سرد بود! آبان همیشه سرده! آبان همیشه خاک بر سره! آبان حق این دختره نیست این جوری باهاش تا کنی! بیا و از خر شیطون پیاده شو!
-الآن شیطون تویی که داری یه کاری می کنی من پای قسمم نایستم!
ونداد بی توجه به حرفم ادامه داد: به خدا اگه باهاش باشی حالت خیلی بهتر می شه! بهار می تونه واسه ات معجزه کنه آبان! از این رخوت! از این حرص و جوش دور می مونی! می شه واسه ات یه نیروی دوباره!
-اینا رو بگو و بیشتر این دل صاحب مرده رو آتیش بزن!
:بد که نمی گم قربونت برم! خودت بهتر از من می دونی تو اون دلت چه خبره! اما بیشتر از من نمی دونی که بهار داره چی می کشه!
-عادت می کنه!
:انقدر تظاهر نکن که خیلی سنگی! سنگ بودن بهت نمی یاد آبان! سرد بودن بهت نمی یاد! من می دونم که تو تنها آبان گرم این دنیایی! من می دونم که ته وجودت چقدر مهربونیه! چه جوری داری خودتو پشت این چهره خشن و سنگی و سرد پنهون می کنی به خدا موندم!
از جام پاشدم و رفتم سمت آشپزخونه و گفتم: منم عادت می کنم! مگه نه اینکه همه ی زندگیم شده عادت؟! عادت کردم به شکست! عادت کردم به قضاوت شدن! عادت کردم به خیانت دیدن! عادت کردم به از پشت خنجر خوردن! عادت کردم به زمین خوردن! عادت کردم به دوباره بلند شدن! این بار هم عادت می کنم! دوباره دستمو می گیرم به دیوار و بلند می شم! یه خرده راه می رم و کم کم این درد هم بایگانی می شه تو وجودم!
می دونستم بابا همیشه توی یخچال یه پاکت سیگار داره. سرمو کرده بودم توش و داشتم می گشتم که دست ونداد نشست رو پشتم. کلافه از پیدا نکردنش در یخچال رو بستم و ونداد گفت:بهار ازم قول گرفته وقتی باهات هستم نذارم سیگار بکشی!
چشم غره ای بهش رفتم و از تو کابینت یه مسکن برداشتم و با آب خوردم. کتری جوش اومده بود. ونداد یه من دم می کنم گفت و رفت سراغ قوری. نشستم پشت میز و همون جوری که با پانسمان دستم که خون تازه روشو قرمز کرده بود ور می رفتم گفتم: درد داره!
برگشت سمتم و نگاهی به دستم انداخت و گفت: بخیه لازمه! حالا ببین من کی گفتم.
-درد داره که بخوای اونی رو که برات مهمه، دوستش داری، فراموش کنی! درد داره بخوای نخواییش! اما دردش مزمن می شه! کم کم باهاش عجین می شی! می شه جزئی از وجودت! اونقدر که گاهی فراموشش می کنی! هست، بعضی وقتا سر باز می کنه اما بهش عادت می کنی! اینا رو به بهار هم گفتم. این دردو کشیدم! تجربه اشو قبلاً داشتم! می دونی که؟!
-دوبار از دست دادن واسه یه آدم بیشتر از ظرفیته! کارت به جنون می کشه آبان! همین الآن خودتو تو این چند هفته یه مرور بکن! ببین حال و روزت از اون روزی که جریانو به بهار گفتی چه جوری بوده! چند روز درست و حسابی غذا نخوردی؟! چند روز بی بهونه و بی دلیل به همه توپیدی؟! چند روز بی هدف توی خیابونا راه رفتی و نصفه شب برگشتی خونه؟! چند تا باکس سیگارو تموم کردی؟! چند کیلو لاغر شدی؟! چند تا تار موت سفید شد؟! تو مرد این بازی نیستی آبان! هیچ مردی نمی تونه اهل این بازی باشه! هیچ مردی دلش نمی یاد دختری مثل بهار رو اونجوری برنجونه! دختری رو که تو شده بودی امید دوباره اش! دستشو گرفتی و بهش گفتی از رو زمین بلند شه! همین که خواست روی پاهاش وایسه ولش کردی! محکم خورده زمین آبان! این بار چنان خورده زمین که حتی نمی تونه بلند شه! دیگه امید به بلند شدن نداره اصلاً! این نه حق تواِ نه حق اون! یه فکری به حال خودت اگه نمی کنی یه فکری واسه بهار بکن! باور کن من ...
صدای زنگ موبایل ونداد باعث شد حرفش نیمه کاره بمونه! بهتر! اونقدر تحت فشار بودم که دیگه نیازی به نمک به زخم پاشیدنای ونداد نبود! رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم روی تخت و ساعدمو گذاشتم روی چشمام. هر جوری که فکر می کردم ونداد حق داشت! دلم هوای بهارو کرده بود. کاش اینجا بود! کاش دست می کشید تو موهام و بهم اطمینان می داد همه ی روزای بد بالاخره تموم می شه! کاش بود و من می تونستم باور کنم که یه نفر تو این دنیا می تونه منو درک کنه! اونقدر زیاد که به خاطر من و پا به پای من خلاف مسیر این رودخانه شنا کنه! خلاف دوست داشتنی که هر دو درگیرش شده بودیم! دلم هوای لبخند دلگرم کننده اشو کرده بود! دلم هوای انگشتای ظریف و باریکشو کرده بود! دلم هوای بهارو کرده بود! بهار اومده بود اما بهار رو نداشتم! حتی دیگه پاییز هم نبودم! بدون بهار، زمستونی ترین ماه تقویم بودم! بدون بهار زمستون با من شروع می شد! بدون بهار اولین ماه زمستون بودم!
***
صدای ونداد از اتاق آفاق می اومد که داشت با ملیکا حرف می زد. یه یادداشت نوشتم که می رم سیگار بخرم و چسبوندم به تلویزیون. لباسامو عوض کردم و رفتم تو حیاط! فقط مونده بودم اگه قراره تا سوپری سر کوچه برم و یه پاکت سیگار بخرم پس چرا دارم ماشینو می برم بیرون! در حیاط رو بستم و نشستم پشت رل و بدون اینکه لحظه ای فکر کنم کشیده شدم سمت خونه ی بهار! نه منطقی پشت کارم بود، نه اطمینانی از اینکه بتونم ببینمش! فقط می خواستم پایین پنجره های خونه ای باشم که نمی دونستم کدومش رو به اتاق بهار باز می شه! می خواستم بوی قهوه و عطر بهار رو به یادم بیارم و واسه این کار نیاز بود که برم و تو نزدیک ترین جای ممکن بهش، چشمامو روی هم بذارم و نفسای عمیق بکشم! فقط نیاز داشتم با فکر کردن به بهار اون عصر جهنمی و حرفایی که از مامان شنیده بودم رو فراموش کنم!
یه ساعتی بود که نشسته بودم پایین خونه ی بهار و چشمامو بسته بودم و فکر می کردم! یه ساعتی بود که زخم دستم زق زق می کرد و من بی اهمیت بهش سعی می کردم با فکر کردن به بهار زخمایی که از حرفای مامان به دلم خورده بودو فراموش کنم.
در ماشین باز و بسته شد و عطری پیچید توش! چشم باز کردم و سرمو برگردوندم و دیدمش! کنارم بهاری نشسته بود که بوی بهار می داد! بوی زندگی! کنارم بهاری نشسته بود که با همه ی وجود می خواستمش!
زل زده بودم به صورتش، اون هم داشت نگاهم می کرد. بعد یه سکوت طولانی گفت: ونداد بهم زنگ زد و احتمال داد که بیای اینجا!
-همه ی وجودمو حفظه! خیلی راحت منو پیش بینی می کنه!
:خوبی؟!
-آره! خیلی! اونقدر خوبم که حد نداره!
:معلومه کاملاً از سر و وضعت! اگه حرفی داری من می شنوم.
لحن بهار سرد بود. شاید به زور و اجبار ونداد اومده بود پایین سراغم و من اینو نمی خواستم! سرمو برگردوندم سمت پنجره و گفتم: حرفی ندارم که بزنم.
-پس چرا اینجایی؟!
:نمی دونم! خودمم واقعاً نمی دونم!
-اما من این طوری فکر نمی کنم! مطمئناً دلیل اینجا بودنت رو می دونی که ونداد مطمئن بود می یای اینجا!
سکوت کردم! حق داشت! می دونستم! می دونستم که فقط با دیدن اونه که آروم می شم! می دونستم چرا اون وقت شب اومده بودم زیر پنجره خونه اش! اطمینان داشتم به اینکه دلم هواشو کرده بوده!
استارت زدم و گفتم:می خواستم یه پاکت سیگار بخرم سر از اینجا در آوردم! می تونی بری، مزاحمت نمی شم!
-دو تا خیابون پایین تر یه درمونگاه هست، به مامان گفتم می ریم و زود بر می گردیم. دنده عقب بگیر برو سمت چپ!
برگشتم طرفش و منتظر شدم توضیح بده! دست زخمیمو از روی پام بلند کرد و نشونم داد و گفت: اون دفعه رو قسر در رفتی، این بار دیگه باید بری دکتر! ببینم نکنه تو فوبیای آمپول داری که دکتر نمی ری؟!
لبخندی نشست رو لبم و گفتم: نه بابا!
-پس چی؟!
:حوصله ی دکتر و بیمارستان و درمونگاهو ندارم! یادآور روزای بدیه واسه ام!
- از اون حرفا زدی ها؟! تا حالا کسی رو دیدی که حوصله این جور جاها رو داشته باشه؟ یا بیمارستان و مطب و درمونگاه براش تداعی کننده ی روزای خوبی باشه؟!
:اوهوم!
-کی؟!
:اونایی که بچه دار می شن!
-خب ما هم الآن می خوایم بریم بچه ای رو که زاییدی تحویل بگیریم! آدم عاقل مشتشو می کوبه تو شیشه؟! اون هم اون دست ناسورو؟!
برگشتم سمت عقب و ماشینو راه انداختم و گفتم:باید بریم بچه ای رو که دیگرون برای من زاییدن تحویل بگیریم!
-درست می شه آّبان! این روزا تموم می شه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#84
Posted: 18 Nov 2014 11:17
پوزخندی نشست رو لبم. دیگه به هیچ آرامشی امید نداشتم! نزدیک بیمارستان پارک کردم و گفتم: اگه دوست داری می تونی همینجا منتظر بمونی.
اخمی به صورتش انداخت و گفت: همراهت اومدم که مطمئن شم می ری تو!
پیاده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان. یاد اون روزی افتادم که بعد شامی که ونداد مهمونمون کرده بود داشتیم پیاده روی می کردیم. دست چپم ناخودآگاه تمایل شدیدی به گرفتن دست بهار داشت اما برای اینکه این وسوسه رو از خودم دور کنم گذاشتمش تو جیبم. همون قدر که داشتم بوی عطرشو نفس می کشیدم هم غیرقانونی بود واسه ام!
بهار همراهم تا پای تخت اومد. خانوم دکتری که برای بخیه زدن اومده بود اشاره ای به تخت کرد و گفت: پالتوتو در بیار و آستینتو بزن بالا و دراز بکش.
از این کار متنفر بودم! دلم نمی خواست آستینمو بزنم بالا! دلم نمی خواست کسی رد بخیه ها رو روی دستم ببینه! وقتی دکتر گفته بود که یکی دو تا از زخما عمیقه و بخیه می خواد آه از نهادم بلند شد! کم دستام خط خطی بود حالا یکی دو تا رد دیگه هم روش می موند!
بهار که تعلل منو دید اومد جلو و آروم گفت: چیه آبان؟! باور کن خیلی سریع تموم می شه!
سرمو انداختم پایین و لبمو گزیدم. تو دلم هر چی فحش و بد و بیراه بود به خودم دادم که ای کاش همون عصری که ونداد جلوی بیمارستان وایساده بود راضی می شدم باهاش برم! جلوی بهار معذب بودم.
بهار دستشو دراز کرد سمت پالتومو گفت: در بیار دیگه! بابا من شنیدم فقط آمپولش درد داره! بعد که بی حس بشه دیگه هیچی نمی فهمی! بده به من پالتتو ترسو خان!آفرین پسر خوب! بعدش برات یه آب نبات می خرم! تازه اگه پسر خوبی باشی و گریه هم نکنی می تونم واسه ات یه بستنی هم بخرم!
پالتومو در آوردم و دادم دستش و همون جوری که دکمه آستینمو باز می کردم گفتم: تو زحمت نیافتی یه وقت؟!
بازومو کشید سمت تخت و گفت: برو دراز بکش پررو!
جوری رفتار می کرد که انگار اولین باره دارم دوخته شدن گوشت و پوستمو تجربه می کنم! درسته بعد اون خودزنی هوش نبودم وقتی دستامو بخیه می زدن اما یکی دو بار تو بچگی و جوونی سرم و انگشتمو مورد عنایت قرار داده بودم!
آستینمو که می دادم بالا نگاهم به نگاه بهار بود. بی توجه به دستم نشست روی صندلی کنار تخت و پالتومو مرتب کرد روی دستش و گفت: دراز بکش که خیلی دوست دارم گریه کردنتو ببینم!
خانوم دکتره همون جوری که داشت وسیله های بخیه رو آماده می کرد لبخندی به لب آورد و گفت: چقدر به شوهرت ارادت داری!
لبخندی نشست رو لب بهار و گفت: خیلی! از علاقه ی زیاده که الآن دلم می خواد زل بزنم تو صورتش و به گریه اش بخندم!
لبخندی زدم و نشستم روی تخت. بهار از جاش پاشد و شونه هامو هول داد عقب و گفت: دراز بکش دیگه!
دراز کشیدم و زل زدم به صورتش. لبخند دلگرم کننده ای زد. انگار خبری از سردی اولش نبود. بعد یه مکث گفت: چه احساسی داری؟
-خیلی خوشحالم!
:مسخره!
-اینم سواله بهار؟! اگه می خوای بشنوی که می ترسم! نه نمی ترسم اما استرس دارم!
:پشیمون هم ایشالله هستی دیگه؟!
خندیدم و سرنگ بی حسی که نشست توی زخمم نفسم برید. آه که کشیدم بهار خندید و گفت: خب! می بینم که داره گریه ات می گیره!
زل زدم به چشماش و گفتم: دیگه هیچ وقت هیچ وقت گریه ی منو نمی بینی! اینو مطمئن باش!
خندید و گفت: حالا یه بار که خودم اشکتو در آوردم حرفتو پس می گیری!
از درد گر گرفته بودم. سرمو برگردوندم و زل زدم به سرنگی که توی زخمم جا به جا می شد اما بهار چونه امو گرفت و سرمو چرخوند سمت خودش و گفت: نگاه نکنی دردش کمتره!
-آره! خیلی!
دکتره یه الآن تموم می شه گفت و من چشمامو رو هم گذاشتم و فشار دادم و سعی کردم حتی آه هم نکشم! چشم باز کردم، چشمای بهار می خندید! نفس بریده پرسیدم: به چی ... می خندی؟!
لبخندش عمیق تر شد و گفت:اگه دلت می خواد آه و ناله کنی مشکلی نیست من خودمو می زنم به نشنیدن!
-واسه چی ... آه و ناله؟! درد نداره... آخ... که!
بهار سری به علامت مثبت تکون داد و گفت: از قیافه ات که شبیه لبو شده معلومه کاملاً!
کم کم بی حسی اثر کرد. کار بخیه که تموم شد موقع پانسمان دستم، دکتره وقتی مچمو برگردوند و رد بخیه ها رو دید لحظه ای زل زد به صورتم و بعد گفت: قبلاً هم تجربه اشو داشتی پس!
با اینکه یه خرده معذب شده بودم لبخندی زدم و گفتم: اینو که یادم نیست چون هوش نبودم اما دست و سرم هم قبلاً بخیه خورده!
دکتره سری به علامت تأیید تکون داد و نگاهم افتاد به بهار. همچنان با لبخند نگاهم می کرد! چشمکی بهش زدم و با حرف دکتر که گفت تموم شد سر جام نشستم و بهار گفت: خانوم دکتر اون لباشو هم زحمت بکشین به هم بدوزین ممنون می شم!
دکتره لبخندی زد و گفت: مثل اینکه خیلی دلت پره ها!
بهار سری به علامت مثبت تکون داد و گفت: خیلی! حالا که تا اینجا اومدیم زحمتشو بکشین که با خیال راحت بریم!
از تخت اومدم پایین و پالتومو ازش گرفتم و همون جوری که می پوشیدم گفتم: گردن من از مو باریک تره! هر بلایی دلت می خواد سرم بیار! دنیا که منو زده تو هم روش!
لبخند از روی لب بهار محو شد. زل زد به چشمام و بعد کیفشو برداشت و گفت: بریم.
نشسته بودیم تو ماشین و بهار ساکت بود. دست بانداژ شده امو گذاشتم روی دستش و پرسیدم: چیه بهار؟! ناراحتت کردم؟!
-ناراحتیم از تو مال امروز و چند دیقه ی پیش نیست!
:پس ازم ناراحتی!
-از تو ناراحتم اما بیشتر از تو از شرایط به وجود اومده دلگیرم!
:کاری برای رفع این ناراحتی از دستم بر می یاد انجام بدم؟!
-آره!
:جان؟!
-از روی کره ی زمین محو شو! یه جوری محو شو که انگار از اول نبودی! جوری که هیچ اثری ازت توی ذهن من هم نمونه!
هیچ حرفی به ذهنم نمی رسید که بگم! بعد یه خرده سکوت گفت: نمی خوای هیچی بگی؟!
-در مورد حرفی که بهم زدی؟!
:نه در مورد اتفاقی که افتاده و این بلا سر دستت اومده!
-ونداد که زحمتشو کشیده!
:فقط بهم گفت راضیت کنم که بریم درمونگاه! نگفت چی شده و چرا باید بریم درمونگاه!
-با مامانم سر بچه ی آرمان بحثم شده.
:تو همه ی بحثا یه بلایی سر خودت می یاری؟!
برگشتم سمتش، اخمی کردم و گفتم: با توپ پر نشستی تو ماشین ها!
-نه پس! با یه احساس عاشقونه پرواز کردم سمتت!
:خوبه! خدا رو شکر! پس یه خرده از اون احساس عاشقونه ات خرج من کن که شدیداً بهش احتیاج دارم!
مشت بهار که نشست رو بازوم خندیدم و گفتم: به مامانت چی گفتی که اجازه داد باهام بیای؟!
-مامانم مشکلی با بودن من پیش تو نداره برعکس من!
:چه مامان باکمالاتی بر عکس تو!
مشت دوم بهار خورد به بازوم! دوباره خندیدم و اون گفت: به مامانم گفتم یه پسر شیطون زده سر خودش یه بلایی آورده، من قراره نقش آمبولانس رو براش بازی کنم!
-الآن تو آمبولانسی دیگه؟! پس آژیر بکش یه خرده زودتر برسیم!
خندید و بعد جدی شد و گفت: یه خرده به فکر خودت هم باشی بد نیست! به خاطر پسر برادر خدا بیامرزت باید می زدی خودتو این جوری ناکار می کردی؟!
-یه واکنش ناخودآگاه بود! وقتی به حد مرگ عصبانیت کنن دیگه کنترل رفتارت دست خودت نیست!
:باید یه خرده رو خودت کار کنی که تا یه اتفاقی می افته مشت نکوبی به در و دیوار و سر و صورت این اون!
-نکه تو توی همین چند دیقه بازوی منو کبود نکردی!
بهار دوباره خندید! دلم قنج می رفت وقتی صدای خنده اشو می شنیدم. برگشتم سمتش و گفتم: اگه کبود کردن من اینقدر خوشحالت می کنه، می خوای بزنم کنار یه فصل منو بکوبی؟!
بهار با خنده گفت: اونو که قرار گذاشتم با ونداد یه وقت بذاریم درست و حسابی مشت و مالت بدیم!
-جدی؟!
:آره باور کن! چند روز قبل عید داشتیم با ونداد غیبتت رو می کردیم، آخرش به این نتیجه رسیدیم که تا درست و حسابی حالتو نگیریم دلمون خنک نمی شه!
-عالیه! با وجود شماها من اصلاً نیازی به دشمن ندارم!
:مامانت چطوره؟!
-خوب نیست!
:خوب نیست و تو این جوری پریدی بهش و این بلا رو جلوش سر خودت آوردی؟!
-یادم نمی یاد توضیح داده باشم چه اتفاقی افتاده!
:به ونداد تهمت نزن! معلومه دیگه چه اتفاقی افتاده! با مامانت بحثت شده، از کوره در رفتی و دستتو کوبیدی به شیشه ای، آیینه ای، چیزی!
-پس فقط ونداد نیست که علم غیب داره، همه ی اطرافیان من از این نعمت بهره مندن!
:این ترافیک بهترین فرصته واسه درد و دل کردن! نمی خوای بگی چی شده؟!
-چیز قابل تعریفی نیست بهار! تف سربالایی که بر می گرده تو صورت خودم اگه ازش حرف بزنم!
:به هر حال من آماده ام که به وظیفه ی خودم عمل کنم!
-وظیفه؟!
:همون جریان شونه و درد و دل و از این حرفا!
-واقعاً که بهار!
:مگه بد می گم؟! تو ذهنت جز این نقش نقش دیگه ای هم برای من در نظر گرفتی؟!
یه خرده ساکت شدم! می دونستم که داره بهم طعنه می زنه! سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: آره یه نقش دیگه هم تو ذهن من داری که خیلی خیلی پررنگ تره!
کنجکاو نگاهم کرد و منتظر موند توضیح بدم.
لبخندی زدم و گفتم:تا وقتی نقشه ی شوم کتک زدن من تو سر تو و اون ونداد خبیثه حرفی نمی زنم!
مشت بهار دوباره اومد سمتم. دستشو گرفتم و آروم یه بوسه زدم بهش و گفتم: نقشی که تو ذهنم ازت دارم یه رازه!
دستشو از دستم کشید بیرون و ساکت شد. ترافیک روون و سرعت حرکت ماشینا بیشتر شده بود. نیم نگاهی به نیم رخ بهار انداختم و برای فرار از سکوت پرسیدم: سال تحویل کجا بودین؟
-هر سال می ریم پیش بابک. شما سر خاک آرمان نبودین؟
:من نه ولی بقیه بودن!
-تو چرا نرفتی؟!
:نتونستم! بعد روز تشییع جنازه دیگه نرفتم بهشت زهرا!
-چرا؟!
:نمی دونم. دلم نمی کشه!
-هنوز ازش کینه داری؟!
: خیلی قبلتر از رفتنش دیگه نسبت بهش کینه ای نداشتم! روز آخری که باهاش حرف زده بودم فقط حس ترحم تو وجودم بود! هر دوشون بد باختن بهار! حتی بدتر از من! من 7 سال تو جهنم زندگی کردم! آرمان تا آخر عمرش، ویدا هم که هنوز که هنوزه داره می کشه! راستی عیدت مبارک!
-از همین اولش معلومه چقدر مبارکه! سهیل و خونواده اش هم اومده بودن سر خاک بابک!
متعجب برگشتم سمت بهار! اشاره ای به جلو کرد و گفت: از ترافیک در اومدیم! باید حواستو بدی به جلو!
-واسه چی اومده بودن؟!
:نمی دونم! نشسته بودیم دیدیم همراه مادرش و برادرش اومدن. یه دسته گل هم گذاشتن روی قبر. فاتحه خوندن و رفتن.
-بی هیچ حرفی؟!
:مامانش پایین چادر مامانم گرفت و بوسید و حلالیت خواست. کلی هم گریه کرد.
-واکنش مامانت چی بود؟!
:هیچی. از جاش تکون نخورد!
-واکنش تو چی بود؟!
:این سوالا رو می پرسی که به چی برسی؟!
-به هیچی!
:با زهره چشمی که تو از سهیل گرفتی فکر نمی کنم دیگه سراغ من بیاد! نگرون نباش! هر چند که آینده ی من ربطی به تو نداره!
پرحرص نفسمو دادم بیرون و تا رسیدن به خونه ی بهار حرفی نزدم. ماشینو که نگه داشتم قبل از اینکه بهار پیاده بشه دستشو گرفتم و گفتم: بهار؟!
برگشت سمتم و منتظر موند که حرفمو بزنم. زل زدم به چشماش و گفتم: می دونم چقدر ازم دلخوری! می تونم درک کنم که مواجه شدن با من برات چقدر سخته اما دلم می خواد تو چشمام نگاه کنی و بهم بگی که ازم متنفر نیستی! دلم می خواد بدونم این سردی، این لحن گرفته از تنفر نیست!
نگاهشو ازم گرفت و گفت: دلخورم ازت آبان! خیلی ازت ناراحتم! وقتی قرار نیست چیزی درست بشه این دلخوری تا ابد همراهم می مونه اما تنفر نه! ازت متنفر نیستم!
در رو وا کرد و قبل پیاده شدن برگشت سمت من و گفت:بدی تو همینه آبان! هیچ جوره نمی شه ازت متنفر بود! حتی اگه نفرت انگیزترین کار دنیا رو انجام بدی! خدافظ!
از ماشین پیاده شد. داشتم نگاهش می کردم. چند قدم از ماشین فاصله گرفت اما دوباره برگشت. شیشه رو دادم پایین. دلا شد و گفت: سعی کن کمتر سر خودت بلا بیاری تا مجبور نشی با من روبرو بشی!دفعه ی بعد هم که خواستی سیگار بخری از همون سوپری محلتون بخر! نه اینکه تا اینجا بیای! سیگارای بالای شهر و وسط شهر با هم فرقی نمی کنه! خدافظ
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#85
Posted: 18 Nov 2014 11:19
دیروقت بود که رسیدم خونه. ماشینو گذاشتم تو پارکینگ و در هالو که وا کردم دیدم ونداد روی کاناپه خوابش برده. پالتومو در آوردم و آویزون کردم، نایلکس داروها رو گذاشتم روی میز ناهارخوری و رفتم تو آشپزخونه تا مسکن بخورم که با یه صدای خواب آلود گفت: خوش گذشت؟!
برگشتم سمتش نشسته بود و نگاهم می کرد. قرصو خوردم و رفتم نشستم روبروش و پرسیدم: چرا نخوابیدی؟!
- از ترس!
:ترس؟! آمارمو داشتی که تنها نیستم واسه چی ترسیدی؟!
-از تو نه که! از روح آرمان! همش حس می کردم تو این خونه سرگردونه!
چشم غره ای بهش رفتم و از جام پاشدم و گفتم: چرت نگو!
دوباره دراز کشید و گفت:شام نخوردی؟
همون جوری که تو اتاقم لباس عوض می کردم پرسیدم:تو خوردی؟
از جاش پاشد و اومد دم در وایساد و گفت:غذا سفارش دادم. مال تو تو یخچاله.
-خوبه که در هر شرایطی به فکر اون شکمت هستی!
:دستت چند تا بخیه خورده؟!
-یه سه تا، یه دو تا، یکی دیگه سه تا و یکی هم یه دونه!
:نه تا؟! جدی می گی آبان؟!
-نه شوخی کردم بخندی! خنده دار نبود؟!
: یعنی وقتی می زنه به سرت ها دیگه واقعاً خل می شی!بهار خوب بود؟!
-خوب بود!
:مطمئنی؟!
برگشتم سمت ونداد و نگاهمو دوختم بهش و پرسیدم: چه طور؟!
-هیچی همین جوری! آخه دیر کردی و به موبایلتم جواب ندادی! بهش که زنگ زدم گفت یه نیم ساعتی هست رسوندیش خونه!
:خب؟! این چه ربطی به خوب نبودنش داره؟!
-داشت گریه می کرد وقتی من زنگ زدم!
کلافه پوفی کشیدم و دستمو بردم لای موهام. ونداد برگشت تو هال و پرسید: دعواتون شد؟!
-نه!
:خب پس! می شه حدس زد دلیل گریه اش چی بوده!
نشستم روی مبل و سرمو تکیه دادم به پشتی و چشمامو بستم. ونداد اومد کنارم و گفت: شامو برات گرم کنم.
ابروهامو انداختم بالا یعنی نه.
پرسید: چایی هم نمی خوری؟!
باز ابرومو انداختم بالا و گفتم: دلم می خواد بخوابم!
-خب پاشو برو بخواب!
:از خونه باغ خبری نداری؟!
-حاجی زنگ زد. نگرونت بودن. گفتم خوبی و داری دوش می گیری!
:خوبه!
-نه بابا کجاش خوبه؟! دو دیقه بعد آتنا زنگ زد داد و بیداد که با اون دست پاره پوره واسه چی گذاشتی بره حموم!
:راست می گه!
-پاشو جمع کن مسخره!
آروم زمزمه کردم:بهار خیلی ناراحت بود ولی واسه اینکه به من روحیه بده می خندید!
-بهت که گفتم خیلی وقته خیلی بهم ریخته است!
:کاری از دستم بر نمی یاد که بخوام برای رفع ناراحتیش انجام بدم!
- بذار فردا در موردش با هم حرف می زنیم. روز خوبی نداشتی، وضع دستتم که اون ریختیه، پاشو برو بگیر بخواب.
چشمامو وا کردم و گفتم: به من گفت برای اینکه حالش خوب بشه باید از روی کره ی زمین محو بشم! فکر کن! چقدر خوب می شد اگه یه همچین اتفاقی می افتاد!
ونداد از جاش پاشد و دستشو گذاشت رو پیشونی من و گفت: تب هم نداری بگم داری هذیون می گی! پاشو آبان بگیر بخواب که ساعت از 12 گذشته خل شدی!
-گفت یه جوری محو بشم که اثری ازم نمونه!
:ناراحت بوده یه چیزی گفته تو زیاد جدی نگیر!
دراز کشیدم روی مبل و گفتم:واقعاً کاش می شد هیچ وقت هیچ وقت دیگه همو نبینیم! کاش می شد تو دهنتو ببندی و اینقدر از اون پیش من حرف نزنی!
-من دهنمو ببندم و هیچی از بهار نگم، تو هم اصلاً بهش فکر نمی کنی؟!
:تو این کارو بکن، منم سعی می کنم بهش فکر نکنم!
-باشه. من هم سعیمو می کنم اما قول نمی دم!
چشمامو بستم و یه زهرمار حواله اش کردم.
***
دستی داشت موهامو آروم از رو پیشونیم می زد کنار. چشمامو باز کردم و دیدم مامان پایین تخت زانو زده و داره نگاهم می کنه. چند باری پلک زدم تا ببینم دارم خواب می بینم یا نه! 3 روز از روز دعوامون گذشته بود و تو این سه روز نه من رفته بودم خونه باغ و نه مامان برگشته بود خونه و حالا سر صبح چشم باز کرده بودم و می دیدمش که پایین تختم زانو زده! نیم خیز شدم و اون هم رو پاش بلند شد و نشست لبه ی تخت و دست بانداژ شده امو گرفت تو دستش و گفت: خوبی؟!
-اینجا چی کار می کنین؟!
:تو نیومدی خونه باغ من اومدم پیشت!
زل زدم به صورتش. خیلی خیلی خیلی گرفته و ناراحت بود. نگاهشو از دستم گرفت و دوخت به چشمام و گفت: از ونداد خواسته بودم برت گردونه باغ اما گفت هر کاری کرده تو زیر بار نرفتی!
-می خواستم یه خرده با خودم خلوت کنم!
: می خواستی با خودت خلوت کنی یا با من قهر بودی؟!
سرمو انداختم پایین. دروغ بود اگه می گفتم ازش دلگیر نیستم! دست انداخت زیر چونه امو سرمو آورد بالا، زل زد به چشمام و گفت: عصبانی بودم آبان! نمی فهمیدم چی دارم می گم!
سری به دو طرف تکون دادم و گفتم:باور نمی کنم مامان! حرفای اون روز شما توی اون اتاق نه از روی عصبانیت بود نه فکر نشده!
-آبان!
:تا صد روز دیگه هم که اینو بهم بگی قبولش نمی کنم!
مامان یه خره سکوت کرد و بعد پرسید: دستت چطوره؟!
-خوبه!
:9 تا بخیه یه خرده زیاد نیست واسه یه مشت؟!
-بستگی داره که با اون مشت قراره چه خشمی بیرون بریزه!
مامان سرمو کشید تو سینه اش و با بغض گفت:نمی دونی چی کشیدم تو این چند روز آبان! نمی دونی تو دلم چقدر آشوبه! دارم دیوونه می شم!
خودمو کشیدم عقب و گفتم: حال و روز منم خیلی خوب نیست! به جای اینکه به هم کمک کنیم و از این بحران رد بشیم شدیم زخم رو زخم! تنش رو تنش!
از کنارم بلند شد و اومد روبروم وایساد و گفت:نمی تونم از آیدین بگذرم آبان!
-یعنی چی؟!
:می خوام کنارم باشه. می خوام هر وقت خواستم بتونم ببینمش و بهش محبت کنم!
-محبت زورکی؟!اون بچه از شما می ترسه مامان! با ما راحت نیست!
:می گی چیکار کنم؟! فراموش کنم که هست؟!
-این همه محبت قلمبه رو یهوی نثارش نکنی نمی شه؟! اونجا خونه ی برادرته! هر وقت دلت خواست می تونی بری دیدنش. بذار کم کم عادت کنه بهت! یه کاری کن نفهمه همون قدر که دوست داری به اون نزدیک شی دلت می خواد از مادرش دور باشی! مامان من نمی تونم محبت کسی رو که چشم دیدن شما رو نداره بپذیرم وای به حال اون که یه بچه است! از ویدا دفاع نمی کنم! دلم هم نمی خواد دوباره بحث تکراری اینکه چشمم هنوز دنبالشه رو پیش بکشم اما اون بچه رو اگه بخوای باید مادرشو هم تحمل کنی! یه کوچولو به این فکر کن که مادر اون بچه برادرزاده اته! یه کوچولو هم به خاطر بیار که آرمان مشکل روحی داشته و راهی جز طلاق واسه ویدا نذاشته بوده!
-می ترسم! می ترسم از ویدا آبان! می ترسم پاش به خونه و زندگیم باز بشه و بخواد تو رو از راه به در کنه! نمی گم تو ممکنه پات بلغزه ولی من همجنسای خودمو خوب می شناسم! من ویدا رو خوب می شناسم! خودت هم خوب می دونی که اون چقدر دوستت داره!
از رو تخت اومدم پایین و یه پیرهن آستین دار روی رکابیم پوشیدم و گفتم: منو ببین مامان؟! چقدر این آبانی که الآن جلوت وایساده با آبان 7 سال پیش، آبانی که هنوز دورش نزده بودن فرق داره؟! من هنوز همون آبانم؟! با همون خصوصیات اخلاقی؟! خوب که نگاه کنی می بینی من یکی دیگه ام! ویدا عاشق آبانیه که می شناخت! عاشق آبانی که همه جا و همه وقت به فکرش بود! جز چشم چیز دیگه ای به زبون نمی آورد و هر چی که اون می خواست انجام می داد! هیچ شناختی روی منِ الآن نداره! نمی دونه چقدر گنددماغم! نمی دونه چقدر بی حوصلگی از سر و روم می باره! اگه فرصتی پیش می اومد و منو همین طوری که هستم می شناخت مطمئن باش از نوشتن اون نامه ها پشیمون می شد! به خودش هم گفتم! دنبال زندگی خودمم مامان! یه اشتباهو دو بار مرتکب نمی شم! هیچ ویدایی رو تو زندگیم راه نمی دم! حتی اگه یه آدم دیگه باشه با این اسم مشابه!
مامان یه قدم بهم نزدیک شد و گفت: باید زن بگیری آبان! باید ببینه که همه ی راه ها بسته است واسه اش! تا وقتی این جوری مجرد می گردی اون همه ی امیدش به برگشت سمت تواِ!
-یادت نرفته که سیاه آرمان تنمونه و عزا داریم!
:همین الآنو نمی گم! چند ماه دیگه. یه عقد محضری می کنیم و بعد سال آرمان مراسم می گیریم. من خیلی فکر کردم. این تنها راه که ویدا دیگه ازت دلسرد بشه!
همون جوری که می رفتم تو هال به مسخره پرسیدم: خیلی عالیه! فقط این دختر خوشبخت که قراره تا چند ماه دیگه زن من بشه کیه؟!
مامان هم دنبالم اومد و صداش رو قبل از اینکه برم توی دستشویی شنیدم که گفت: بهار!
برگشتم سمتش. چند ثانیه ای نگاهش کردم و گفتم:ونداد تصمیم گرفت خودش خفه خون بگیره، شما رو انداخته جلو؟!
-ونداد؟!
سری به تأسف تکون دادم و رفتم تو دستشویی. حالا بیا مامان رو راضی کن که از خیر این قضیه بگذره! پوفی کردم و یه مشت آب ریختم رو صورتم. هنوز بیرون نیومده بودم که مامان گفت:آبان موبایلت داره زنگ می خوره. بیرون که رفتم موبایل رو داد دستم. بهار بود! حتی سرمو بلند نکردم که به نگاه معنی دار مامان چشم بدوزم! رفتم تو اتاقم و در رو بستم و گوشی رو آن کردم. سلامی کرد و پرسید: دستت بهتره؟
-نسبت به کی؟!
:نسبت به اون شب توی بیمارستان!
-آره از اون روز خیلی بهتره! جالبه که بعد این همه روز تازه یادت افتاده بپرسی!
:یادم بود اما ترجیح دادم بی خودی باهات تماس نگیرم!
-حال دست بخیه زده ی منو پرسیدن کار بیخودیه؟!
:به تو نزدیک شدن کار بی خودیه!
-جلوی ضرر رو هر وقت بگیری می شه منفعت! قطع کن که بیشتر از این کار بی خود انجام ندی!
:چیه؟! دنده ی چپ بیدار شدی امروز؟!
اومدم جواب بدم که یه صدای آشنایی به گوشم رسید و پرسیدم: پیش وندادی؟!
-آره شرکتم.
: مگه شرکت بازه؟
-اوهوم.
:چی می گه ونداد؟!
-می گه تو یه عمره که افتادی رو دنده ی چپ!
:تو یا من؟!
-تو!
:آهان!
-زنگ زدم بگم یه کار ترجمه است. تو که نمی تونی با اون دستت انجام بدی می تونی؟!
:فلج که نشدم!
-خب حالا که می تونی و فلج نیستی، ونداد می گه بیا ببرش!
:به ونداد بگو اون که همیشه خونه ی ما پلاسه ورداره بیاره خودش!
بهار عین جمله ی منو با یه عذرخواهی به ونداد منتقل کرد و بعد صدای گنگ ونداد رو شنیدم و دوباره بهار گفت:آقا ونداد می گه نمی تونه بیاد و خود شما باید بیای ببریش! تا ساعت 9 هم شرکت هست و منتظره. خدافظ
بهار اینو گفت و تماسو قطع کرد بدون اینکه منتظر خداحافظی من بمونه! نشستم لبه ی تخت و فقط به این فکر کردم که چه جوری مامان رو متقاعد کنم که بی خیال زن دادن من بشه
صدای مامان منو از افکارم جدا کرد. رفتم تو هال و منتظر موندم ببینم چی کارم داره. به میز اشاره کرد و گفت: صبحونه رو برات چیدم. بخور بعد پانسمان دستتو عوض کنم.
نشستم پشت میز و پرسیدم: آفاق کجاست؟
یه لیوان چایی گذاشت جلوم و گفت: خونه باغ. منم عصری می رم. تو هم واسه شام می یای دیگه؟!
-فکر نمی کنم.
:چرا آخه؟!
-عصری باید برم یه ترجمه از ونداد بگیرم. می خوام بشینم پاش که زود تموم شه.
:خب بیار خونه باغ انجام بده. نمی شه؟
- اونجا شلوغه.
:بهونه داری می یاری دیگه؟!
-تقریباً!
:واسه شام اونجا می بینمت!
یه لبخند نشست رو لبم! احتمالاً ونداد تو گیر بودن به عمه اش رفته بود! بعد صبحونه وقتی نشسته بودیم روی مبل و مامان داشت پانسمان دستمو عوض می کرد یه لحظه دیدم اشک تو چشماش نشسته. دستمو کشیدم از دستش بیرون و گفتم: اگه قراره گریه کنی، خودم انجامش می دم!
زل زد به چشمام و گفت:ازم می گذری به خاطر حرفایی که بهت زدم؟!
-مامان!
:خودت گفتی نمی گذری!
سرمو انداختم پایین. دستمو گرفت و کارشو ادامه داد و گفت: بابات یه چیزایی می گفت در مورد اینکه دیگه بهارو نمی خوای!
تو سکوت زل زدم بهش. چی داشتم که بگم؟! مامان سکوتو شکست و گفت: چرا آبان؟! اونی که می خواستی نیست؟! یا دلیل دیگه ای داره؟!
-دلیل دیگه ای داره!
:چه دلیلی؟!
-مهم نیست مامان! مهم اینه که دیگه قصد ازدواج ندارم!
:با بهار یا به طور کل؟!
-به طور کل! اینکه خیال می کنی با ازدواج کردن من همه چی درست می شه هم سخت در اشتباهی!
:یعنی چی آخه؟! نمی تونم بفهمم چی می گی؟!
-مامان خودمم الآن اصلاً نمی دونم چی می گم! بذار یه خرده زمان بگذره بعد واسه ات کامل توضیح می دم.
مامان که کار پانسمان رو تموم کرده بود از جاش پاشد و گفت:امیدوارم حرفی رو که به بابات نگفتی لااقل به من بگی تا بدونم جریان چیه!
سری به علامت مثبت تکون دادم تا اون لحظه دست از سرم برداره و اون هم رفت تو آشپزخونه.
ناهار رو با مامان تنها بودیم و عصری شال و کلاه کردم و از مامان پرسیدم: برسونمت خونه باغ؟
لبخندی به روم زد و گفت:تو برو، بابات دیگه باید پیداش بشه.
-تا آخر عیدو می خواین بمونین؟
:به همه گفتم اونجاییم. فامیل و دوست که می یان واسه دیدن زشته پشت در بسته بمونن.
سری به علامت مثبت تکون دادم خداحافظی کردم و راه افتادم سمت شرکت ونداد.در نیمه باز شرکت رو هول دادم و رفتم تو. در اتاق ونداد باز بود و با ورود من سرشو از پشت مانیتور آورد بیرون و سلام کرد و گفت: بیا تو
رفتم تو اتاقش و پرسیدم: تنهایی؟
-آره.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#86
Posted: 18 Nov 2014 11:19
:بقیه کجان؟
-اگه منظورت به اسمشو نبره، رفت خونه. عصرا دیگه تعطیل می کنم که به دید و بازدید عیدشون برسن! دستت چطوره؟
:خوبه.
-شنیدم عمه اومده ناز یه دونه پسرشو بکشه؟!
:خوبه که شنیدی والا عقب می افتادی از یه خبر! منشی جدید استخدام کردی یا بهار اینجا دو شغله شده؟!
ونداد ابرویی بالا انداخت و پرسید: چطور؟!
-آخه جای اینکه خودت یا منشیت زنگ بزنین و ازم بخواین بیام ترجمه رو بگیرم، بهار با موبایلش زنگ زده!
:می خواست به این بهونه حال توی بی لیاقت رو بپرسه! ضمن اینکه تلفن شرکت قطع شده!
-چقدر هم که حال و احوال پرسی گرمی بود!
:چقدر هم که تو لایق حال و احوال پرسی گرم هستی! وقتی حتی یه تبریک خشک و خالی واسه تولدش بهش نگفتی!
-تولدش که چند سال دیگه است که!
:اه خب خدا رو شکر یادته متولد 30 اسفنده!
-دلیلی هم ندیدم که بخوام یه همچین کاری بکنم!
:آره خب! حکایت تو شده حکایت کسی که با دست پس می زنه با پا پیش!
-با دست و پا پس می زنم با دل پیش!
:ای من زنده باشم روزی رو ببینم که دلت دهن این دست و پاتو سرویس کرده باشه!
خندیدم، ونداد هم خندید و گفت: من ماشین ندارم. جمع کنم منو می رسونی خونه؟!
-ماشینت کجاست؟!
:دست ویداست.
-آهان. باشه. ترجمه ها رو فقط بده که یادم نره ببرم. تو این روزای بی کاری خیلی می چسبه!
:آره تو هم که مورچه ی کارگر! بی کار نمی تونی بمونی!
تو ماشین نشسته بودیم و داشتم می رفتم سمت خونه ی دایی که یهو ونداد زد تو پیشونیش و گفت: آخ آخ! دیدی چی شد؟! باید می رفتم خونه ی یکی از بچه ها یه سری فایل می گرفتم!
-خب مگه نمی شه الآن بری؟!
:چرا! ولی نمی خوام تو تو زحمت بیافتی!
برگشتم سمتش و متعجب نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:تو نگرونی من تو زحمت نیافتم؟! واقعاً؟!
یه خفه بابا گفت و آدرس رو داد. همین جوری که آدرس می داد و من می رفتم گفتم: اه! چه جالب، طرف همسایه ی صفا ایناست.
-خونه صفا هم اینجاست؟
:آره، یه خیابون پایین تر.
-خب منم همون جا کار دارم. یه خیابون پایین تر!
:جدی؟!
-حالا خوبه تو یه آپارتمان باشن!
:خونه صفا اینا حیاط داره.
-آهان! خب اگه دیوار به دیوار هم باشن جالبه!
از دور خونه ی صفا رو با انگشت نشون دادم و گفتم: خونه ی صفا اینا اون در آبیه است.
سری به علامت تأیید تکون داد و گفت: همون جا نگه دار من با آپارتمان روبرویی کار دارم.
دم خونه ترمز کردم و ونداد پیاده شد، در رو بست و زد به شیشه. شیشه رو که دادم پایین گفت: پیاده شو تا اینجا اومدیم یه سلامی هم خدمت صفا عرض کنیم!
اخمی نشست رو پیشونیم و گفتم: حالا سر فرصت می یایم پیشش! الآن می خوام برم خونه بشینم پای این ترجمه ها!
ونداد رفت سمت خونه ی صفا و همون جوری که زنگ می زد گفت: دیر نمی شه حالا! یه چایی می خوریم و می ریم!
پوفی کردم و پیاده شدم، دزدگیر ماشینو زدم و گفتم:لااقل برو از این رفیقت فایلاتو بگیر!
-اونا رو هم می گیرم بذار اول یه چایی بخوریم!
:خونه رفیق خودت چایی گیر نمی یاد می خوای بری خونه ی رفیق من؟!
-اوه چقدر رفیق رفیق می کنی؟! بابا یه استکان چایی خشک و خالیه دیگه! عیده می خوایم بریم عید دیدنی! تازه ما مجردیم، کم سن و بچه سال هم هستیم، باید به ما عیدی هم بده!
در بدون هیچ پرس و جویی باز شد و تعجبم وقتی به اوج خودش رسید که وارد هال شدیم و علاوه بر 2 تا خواهرهای صفا، ملیکا و بهار هم اونجا بودن! متعجب نگاهی به ونداد و نگاهی به بهار انداختم! از چهره بهار هم مشخص بود از دیدن من جا خورده! برگشتم سمت ونداد یه چیزی بگم، خیلی خونسرد رفت نشست رو مبل و گفت: صفا واقعاً حیاط با صفایی دارین!
صفا تشکری کرد و به من گفت: نمی شینی؟!
با خواهرهاش و ملیکا احوال پرسی کردم و سری برای بهار تکون دادم و نشستم روبروی ونداد و با اخم زل زدم بهش! سعی می کرد اصلاً نگاهم نکنه! مرتیکه باز منو تو عمل انجام شده قرار داده بود! از جام بلند شدم و پالتومو در آوردم و گذاشتم کنارم روی مبل و به احوال پرسی صفا و پرس و جویی که در مورد بانداژ دستم می کرد جواب دادم اما همه ی هوش و هواسم به بهار و پچ پچش با ملیکا بود!
ونداد هم احتمالاً کنجکاو شده بود بدونه جریان چه خبره که یهو پرسید: چیزی شده ملیکا جان؟!
ملیکا لبخندی زد و نگاه گذارایی به من انداخت و گفت: نه!
ونداد سری تکون داد و گفت: خب خدا رو شکر!
منتظر یه فرصت بودم تا یه گوشمالی حسابی به ونداد بدم! برگشت سمتم و نگاهمو که دید بلند شد و اومد پالتومو برداشت گذاشت رو دسته ی مبل و کنارم نشست و آروم زیر گوشم گفت: بابا بی خیال دیگه!می دونم الآن دلت می خواد سر من بدبختو از گردنم جدا کنی ولی پیش خودم گفتم حیفه این دور همی ساده رو از دست بدی!
-پیش خودت فکر نکردی که با وجود بهار شاید من نخوام بیام؟!
:خداییش؟! چون بهار هست ترجیح می دادی نیای؟!
حرفی نزدم! من که به هر بهونه ای از خدام بود ببینمش! از خدام بود جایی باشم که اون هست! از خدام بود موقعیتی جور باشه که بتونم عطرشو حس کنم و صداشو بشنوم! پس دروغ بود اگه می گفتم ترجیحم به این بود که یا بهار نباشه یا خودم!
ونداد دوباره زیر گوشم گفت: یه چایی می خوریم، یه شام هم میل می کنیم، میوه هم اگه جا داشتیم می زنیم تو رگ و بعد می ریم! همین!
جوابشو ندادم و ملیکا پرسید:چیزی شده ونداد جان؟!
ونداد هم لبخند پت و پهنی زد و گفت: نه! حسادت کردیم به پچ پچ های تو و بهار !
بهار لبخندی زد و از جاش پاشد و رفت تو آشپزخونه پیش صدف و صبا. بعد چند دیقه ملیکا رو هم صدا کرد. صفا هم اومد نشست روبرومون و پرسید: خب چه خبر؟
ونداد شروع کرد به حرف زدن. همه ی حواسم ناخودآگاه رفته بود سمت صدای بهار که داشت همراه دخترخاله هاش یه چیزایی رو واسه ملیکا توضیح می داد. ته دلم بیشتر از اینکه بخوام بشینم کنار صفا و ونداد و تو بحثای سیاسی و اقتصادیشون شرکت کنم دلم می خواست برم بشینم جای صدف و تو درست کردن اون سالاد به بهار کمک کنم!
اونقدر تو افکارم غرق بودم که متوجه نشدم صبا یه سینی چایی رو گرفته جلوم. اسممو که برد، سرمو بلند کردم و ونداد گفت:این پسرعمه ی من وقتی خیلی خسته باشه چشم باز می خوابه! الآن هم یکی از اون وقتا بود!
لبخندی زدم و چایی رو برداشتم و تشکر کردم گفتم: البته آدم چشم باز بخوابه خیلی بهتر از اینه که ایستاده بخوابه ونداد! به ملیکا خانوم گفتی گاهی وقتا یه همچین عادتی داری؟!
ونداد از تک و تا نیافتاد و گفت: والله تا اونجایی که می دونم فیلا، گورخرا، اسبها و زرافه ها وایساده می خوابن! آبان جان دقیق مشخص کن من جزو کدومشونم!
صدای خنده ی بچه ها بلند شد و بهار از تو آشپزخونه گفت: فلامینگوها رو یادتون رفت!
ونداد اخمی کرد و از جاش پاشد، رفت سمت آشپزخونه و گفت: آهان یعنی الآن می تونم امیدوار باشم که فلامینگو هستم به جای اسب و خر و فیل آره؟!
سرمو برگردونده بودم و به آشپزخونه نگاه می کردم. بهار از جاش پاشد و دستشو گرفت زیر شیر آب و در همون حال گفت: خب اگه قراره آقا آبان گرگ، خرگوش، مار یا دلفین باشه خب ...
زدم زیر خنده! ونداد اخمی کرد و گفت: ماشالله اطلاعاتت در مورد حیوانات خیلی وسیعه ها! اینایی که پشت سر هم ردیف کردی با چشم باز می خوابن؟!
بهار دوباره نشست پشت میز، یه خیار برداشت و مشغول پوست گرفتنش شد و گفت: اوهوم! یه سری هم که با یه چشم باز می خوابن!
ونداد اشاره ای به صفا کرد و گفت:خب نام ببرشون که اونا رو هم نسبت بدیم به صفا!
دوباره زدیم زیر خنده و بهار اومد یه چیزی بگه که ونداد گفت: نه بگو تو رو خدا خجالت نکش!
بهار خندید و گفت: خب خودت شروع کردی آقا ونداد!
ونداد برگشت سمت ملیکا و گفت: فکر کنم یه دوره ی کامل تو باغ وحش کار می کرده که اطلاعات دقیقی از جک و جونورا داره! ببین بهار نکنه شباهت هایی بین شرکت من و باغ وحش دیدی که قبول کردی پیش ما کار کنی؟!
بهار دوباره خندید و صدف صفا رو صدا کرد و گفت: می یای کبابا رو سیخ بزنی؟!
صفا لیوان چاییش رو از روی میز برداشت و ازم پرسید:چایی می خوری؟
یه نه گفتم و تشکری کردم و از جام پاشدم پلیورمو هم در آوردم. ونداد چشمکی بهم زد و گفت: بیا آبان جان! بیا لااقل کمک نمی کنی یه خودی تو آشپزخونه نشون بده که بعداً خانوما نگن دست به سیاه و سفید نزد!
رفتم سمت آشپزخونه و نشستم روی صندلی اپن. کار درست کردن سالاد تموم شده بود. ونداد و صفا مشغول سیخ زدن کبابا شده بودن. اگه می تونستم آستینامو بالا بزنم، یا اگه دستم بانداژ نبود حتماً بهشون کمک می کردم! ونداد شروع کرد به سر به سر خانوما گذاشتن و صفا هم یکی به نعل می زد و یکی به میخ و همین باعث می شد ونداد حرص بخوره هی متلک بارش کنه! می خندیدم و سعی می کردم نگاهمو که ناخودآگاه کشیده می شد سمت بهار کنترل کنم. صدای زنگ موبایلم باعث شد از جام بلند شم. بابا بود. رفتم تو ایوون و جواب دادم: الو سلام بابا.
جواب سلامم رو داد و گفت: امشب می یای خونه باغ؟
-واسه شام نه.
:خب پس بعدش بیا که بشینیم با هم حرف بزنیم.
-در چه مورد؟ چیزی شده؟
:یه سری حساب کتاب هست که خودم وقت نمی کنم انجام بدم. می خوام حالا که تعطیلی اگه تونستی کمکم کنی.
-چشم. می یام.
:با وندادی؟
-آره.
:پس برو دیگه وقتتو نمی گیرم.
تماسو قطع کردم و نشستم روی پله ها و زل زدم به حیاط. چقدر گل، چقدر گلدون! چقدر سلیقه پای اون باغچه خرج شده بود. کاش درختا و گلای خونه باغ خشک نشده بودن! فکرم پخش و پلا بود، یه لحظه یاد خونه باغ می افتادم. یاد اون همه سرسبزی که قبلاً داشت و حالا اثری ازش نبود، یاد آقاجون و یاد روزای بچگیم و یه لحظه بعد یاد بهار می افتادم و اتفاقاتی که تا اونجا پشت سر گذاشته بودیم.
دلم یه نخ سیگار می خواست. هوا هنوز سرد بود. دستامو بغل کرده بودم که از سرد شدنم جلوگیری کنم. یه حسی ته وجودم قلقلکم می داد از بهار بخوام پالتومو بیاره! یه حسی از اعماق قلبم می خواست که تو اون لحظه بهار کنارم باشه! برگشتم سمت در هال. از پشت شیشه می شد ببینم که بهار نشسته روی مبلی که پالتوم رو دستشه. وسوسه ی صدا زدنش بهم غلبه کرد و با صدای بلندی گفتم: بهار؟!
برگشت سمت در و چون از اون جا منو نمی دید اومد بین در وایساد و پرسید: منو صدا کردی؟
خواهشمند گفتم: پالتومو می یاری؟ هم سردمه هم هوس یه نخ سیگار کردم!
یه خرده نگاهم کرد و رفت تو و وقتی اومد بیرون پالتوم تو دستش بود. دستمو بردم توی جیبم که پاکت سیگار رو بردارم، دیدم نیست. زل زدم بهش که بالای سرم وایساده بود و منتظر شدم توضیح بده. لبخندی زد و گفت: من بر نداشتمش! ونداد برش داشته! گفت چون به من قول داده که جلوی سیگار کشیدن تو رو بگیره، این کارو می کنه!
لبخندی زدم و گفتم: چقدر خوبه که دوستای من همزمان که نقشه ی کوبیدن منو تو ذهنشون ترسیم می کنن، نگرون وضع ریه ی منم هستن!
نشست کنارم و گفت: آخ خوب شد گفتی! امشب موقعیت خوبیه واسه پیاده کردن نقشه امون!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#87
Posted: 18 Nov 2014 11:20
نگاهمو دوختم به نیم رخش و گفتم: من مصدومم! یه خرده فکر نمی کنی با این شرایط گناه دارم؟!
لبخندی زد و گفت:بابا همش چهار تا مشت و لگده دیگه! بخور تموم بشه بره!
ناخودآگاه زمزمه کردم: همون چهار تا مشت و لگد هم که از کنار تو بودن نسیبم بشه از سرم زیاده!
روشو برگردوند سمت من! تاب نگاهشو نداشتم و سرمو انداختم پایین. بعد یه مکث صداشو شنیدم که گفت: نمی دونستم تو هم امشب می یای اینجا.
سرمو بلند کردم و چشم دوختم به نگاهش و گفتم: خبر نداشتم که اینجایی والا نمی اومدم.
پوزخندی زد و گفت: یعنی انقدر ضعیف النفسی؟!
-واسه خاطر تو می گم! واسه اینکه گفتی از روی زمین محو بشم!
:حالا من یه چیزی گفتم!
-یعنی جدی نبود اون حرف؟!
بهار بی مقدمه پرسید:آبان می خوای چی کار کنی؟
متعجب نگاهش کردم که توضیح داد: با آینده ات می خوای چی کار کنی؟
-نمی دونم!
:اگه یه روزی بشنوم که ازدواج کردی، اصلاً خوشحال نمی شم!
-منم همین!
:پس این طور که معلومه هر دومون قراره بترشیم!
خندیدم ! با لبخند زل زد به صورتم و گفت: خوشحالی از اینکه قراره بترشی؟!
لبخندی زدم، یه خرده لب پایینمو جوییدم و گفتم: این حس مالکیت خیلی قشنگه. کاش می شد تا ابد باشه.
بهار سرشو انداخت پایین. دستاشو بغل کرده بود، انگار سردش بود. پالتومو از رو دوشم برداشتم و انداختم روی شونه هاش و گفتم: تو فاصله ی بین سال تحویل تا ساعت 12 شب فقط به یه چیزی فکر می کردم.
نگاهشو دوخت بهم تا ادامه بدم.گفتم: به تو! حس می کردم از لحظه ای که سال تحویل می شه تا لحظه ای که می ریم تو روز 1 فروردین تاریخ تولد تواِ!
اخمی از روی دلخوری به صورتش انداخت و گفت: چقدر هم که بهم تبریک گفتی!
لبخندی زدم و گفتم: چون کادویی رو که ازم می خواستی نتونستم بهت بدم روم نشد تبریک بگم!
متعجب زل زد بهم. سرمو بردم سمت آسمون و ناخودآگاه آهی کشیدم و گفتم: اگه به همون عطر راضی می شدی، هم تبریک گفته بودم بهت هم الآن کادوتو گرفته بودی!
بهار نفس عمیقی کشید، سرشو فرو برد تو یقه ی پالتومو و آروم گفت: این عطرو می خوام!
سرمو برگردودنم سمتش. نفس عمیق دوباره ای کشید و گفت: تولد که هیچی! اما واسه عیدی بهم این عطرو کادو بده!
متعجب پرسیدم: کدوم عطر؟!
به پالتوم اشاره کرد و گفت: این عطر! عطر خودت! همینی که همیشه می زنی! من دوستش دارم. می خوام اینو بهم کادو بدی! در مقابل این روزایی که تو فکر هم گذروندیم لااقل می شه که یه کادو از هم داشته باشیم. منم واسه ات یه کادو می گیرم. دفعه ی بعد که اومدی شرکت با خودت بیارش.
-عطر منو واسه چی می خوای؟! جز اینکه آزارت بده فایده ی دیگه ای هم داره؟!
:همینو می خوام! می خوام که آزارم بده! مثل اون میز شماره ی شیش!
-پشت اون میز می نشستی که یادت بمونه چقدر پر از کینه ای! عطری رو که من استفاده می کنم می خوای تا یادت بمونه چقدر ازم دلگیری و چقدر باید ازم فاصله بگیری؟!
بهار میخ نگاهم شد. با مکثی از جاش بلند شد و گفت: تا قبل از اینکه باهات آشنا بشم، زندگیم خلاصه شده بود توی مرگ بابک و اعدام سهیل! همه ی دنیام، همه ی فکر و ذکرم همینا بود! تو که اومدی، هم عشق اومد، هم گذشت، هم کار و سرگرمی، هم فکر و خیالای شیرین! عطرتو می خوام که ساعتهای کم با هم بودنمون هر چقدر هم که ناچیز، به ذهنم بمونه!
از جام پاشدم و قبل از اینکه بره توی هال مچ دستشو گرفتم و گفتم: بهار؟!
برگشت سمتم و زل زد به چشمام. سرمو انداختم پایین و گفتم: به اون خدایی که می پرستی من خودم تو جهنمی که تو وجودمه دارم می سوزم! تو اگه یکی مثل منو داری که به خاطر این فاصله، این دوری سرزنشش کنی، من تک تک سلولام پر از سرزنش خودمه! تو می تونی با دلگیریت از من خودتو یه خرده سبک کنی! من دارم زیر فشار این بار له می شم! دلم نمی خواد خیال کنی واسه من خیلی آسونه! دوست ندارم حس یه آدمی رو داشته باشی که کنار گذاشته شده! بهار باور کن قصدم این نبوده که با غرورت بازی کنم! نه راه پس مونده واسه ام نه راه پیش! به همین دیدنهای گاه و بی گاه راضیم حتی اگه تو بخوای من از روی زمین محو بشم تا اصلاً منو نبینی!
:یه چیزی رو بدون آبان! خدایی که به خاطر من باهاش معامله کردی، از هر چیزی می گذره الا حق الناس! داشتن تو حق منه! داری این حقو ازم می گیری! یه خرده بیشتر فکر کن و ببین داری چی کار می کنی!
بهار رفت تو. چند ثانیه ای گیج و ویج وایسادم روی ایوون و بعد دستی به موهام کشیدم و رفتم تو. صدای خنده ی ملیکا و صبا و صدف فضای خونه رو پر کرده بود. داشتن به حرفای ونداد می خندیدن. رفتم نشستم روی مبل و ونداد پرسید: آقای رئیس، تا چند لحظه دیگه می خوایم کبابا رو ببریم رو آتیش. زحمت نمی شه لااقل اون منقل رو شما رو به راه کن!
گردنمو چرخوندم سمتش و گفتم: اول اون پاکتی رو که از جیبم کش رفتی رد کن بیاد بعد می رم سراغ آتیش!
یه ابروشو داد بالا و گفت: پاکت؟! چه پاکتی؟! نامه بود؟! باور کن اگه من دست بهش زده باشم!
از جام پاشدم و رفتم سمتش و گفتم: سیگارمو می گم! پاکت سیگارمو بده بهم!
لبخندی زد و چیزی نگفت! منتظر نگاهش می کردم که سرشو آورد بالا و زل زد به چشمام. لبخندش محو شد و با سر اشاره کرد به پالتوشو گفت: تو جیبمه! اگه می خوای برو برش دار.
برگشتم سمت چوب لباسی که نزدیک در ورودی بود، مکثی کردم و دوباره برگشتم سمت آشپزخونه و از صفا پرسیدم: منقل و ذغال کجاست؟
از جاش پاشد و گفت: الآن خودم می یام.
بدون اینکه دست به پالتوی ونداد بزنم رفتم تو حیاط! بهار که بود نمی شد تن به خواسته اش نداد! نمی شد کنارش بود و ندیدش!
همراه صفا بساط منقلو راه انداختیم و نشستیم به حرف زدن.
صدای سرفه ای سرمونو برگردوند. ونداد با یه سینی کباب به سیخ کشیده شده بین در وایساده بود. نگاه ما رو که دید گفت: اگه حرفای مثبت 18 نمی زنین بیام واسه بساط کباب!
صفا لبخندی زد و از جاش پاشد و سینی رو ازش گرفت و ونداد رو به من گفت:شماره ی حاج طاهر روی گوشی منه. با تو کار داشته یا با من؟
سیخای کبابو که می ذاشتم روی منقل گفتم: با من کار داشت. احتمالاً اولین تماسشو جواب ندادم به تو زنگ زده. شب باید برم خونه باغ واسه انجام حساب کتاباش.
-اوه! حسابدار حاجی هم شدی جدیداً؟!
از جام پاشدم و رفتم نشستم روی تختی که گوشه ی حیاط بود و گفتم: همه کاره ام و هیچ کاره!
ونداد بادبزن به دست برگشت سمتم و نگاه دقیقی به قیافه ام انداخت، بادبزن رو داد دست صفا و بعد پاشد اومد کنارم نشست و آروم پرسید: چیزی شده؟
-نه!
:این جوری بهم ریختی بعد می گی نه؟!
زل زدم به چشماش! آروم گفتم: متنفرم از اینکه منو از بری ونداد!
لبخندی بهم زد و گفت:خب چی کار کنم؟! یه روز بیکار بودم نشستم حفظت کردم حالا دیگه از ذهنم بیرون نمی ری!
زدم تو بازوشو گفتم: گمشو مسخره!
خانوما هم به جمعمون اضافه شدن. اما بهار بینشون نبود! صفا پرسید: بهار کو؟
صدف نشست روی تخت و گفت: می گه بیرون سرده نمی یاد.
پی یه بهونه بودم که برگردم تو. می دونستم حبس کردن خودش توی خونه واسه خاطر منه! از جام پاشدم و گفتم: چایی می خورین؟!
صفا و ونداد با هم دیگه گفتن آره و صبا از جاش نیم خیز شد و گفت: شما بشینین من می ریزم.
پا در هوا مونده بودم که ملیکا گفت: نه دیگه صبا جون بذار آقا آبان هم یه خودی نشون بده ببینیم چقدر تو انجام کارای خونه مهارت داره!
راضی از حرف ملیکا رفتم تو ساختمون. بهار نشسته بود پشت میز آشپزخونه، سرشو تکیه داده بود به یه دستش که از آرنج روی میز بود و داشت فکر می کرد. نشستم روبروش و زل زدم بهش که حالا سرشو بلند کرده بود و گفتم: حضور من اونقدری آزارت می ده که خودتو حبس کردی اینجا؟
لبخند محوی زد و گفت: می خواستم یه خرده فکر کنم.
-به چی؟!
:به ترشیدگی خودت و خودم!
بلند خندیدم و گفتم: به نتیجه ای هم رسیدی؟!
نچی کرد و گفت: هر جوری فکر می کنم ظرفی که بشه ما رو بریزن توش گیر نمی یاد!
لبخندمو حفظ کردم و گفتم:می دونی چیه من خیلی امید ندارم به اینکه تو بخوای بترشی!
زل زد به چشمام و منتظر موند باقی حرفمو بزنم. گفتم: با این همه کمالات فکر نمی کنم بی شوهر بمونی بهار!
اخمی به صورتش انداخت و گفت: چند روز پیش تو ماشین که نظر دیگه ای داشتی؟!
نگاهش کردم و پرسیدم: تو ماشین؟!
سری به علامت مثبت تکون داد و گفت: آره! چند روز پیش که معتقد بودی مامان من خیلی با کمالاته برعکس من!
دوباره زدم زیر خنده و این بار دستمو گذاشتم روی دستش که رو میز بود، لبخندم محو شد و گفتم: همون بهتر که بی کمالات باشی و بترشی! شوهر کنی من دق می کنم!
سرشو انداخت پایین و دستشو از زیر دستم کشید بیرون و گفت: اینجوری نگو آبان! منو بیشتر از این اذیت نکن!
دست انداختم زیر چونه اش و سرشو آوردم بالا، چشم تو چشمش شدم و گفتم: قصد و نیتی توی این اذیت کردن نیست! حرفایی که نباید بزنم و می زنم، حرفای دلمه! هیچ وقت بلد نبودم حرفای دلمو نگم! همیشه ی خدا زبونم بیش از حد تو دهنم چرخیده! بیش از حد حرف زده!
یه قطره اشک نشست رو صورت بهار. دلم آشوب شد. دست دراز کردم و اشکشو پاک کردم و گفتم: نکن بهار! منو بیشتر از این آتیش نزن!
سرشو انداخت پایین و گفت: یه وقتایی با خودم می گم کاش هیچ وقت نمی دیدمت! یه وقتای دیگه با خودم می گم همین که باهات آشنا شدم و یه خرده شناختمت هم کافیه! خوبه! عالیه!
ساکت شدیم. هر دومون! بعد یهو بهار لبخندی زد و با چشمای اشکی گفت: ونداد اسمتو تو موبایلش تغییر داده!
منتظر نگاهش کردم، بیشتر حواسم به بغض توی صدا و اشک توی چشماش بود. با دست چشماشو پاک کرد و گفت: می دونی چی نوشته؟!
سری به علامت منفی تکون دادم. لبخندش پهن تر شد و گفت: نوشته یونسکو!
اخمی کردم و پرسیدم: یونسکو؟! واسه چی؟!
بهار از پشت میز بلند شد و رفت سمت سینک و گفت: می گه از اونجایی که تو مدافع حقوق بشر شدی جدیداً این اسم بیشتر بهت می یاد!
-ونداده دیگه! کاریش نمی شه کرد!
:تو هم یه کاری کن! اسمشو بنویس تو گوشیت آرزو! اگه ببینه کلی حرص می خوره!
غش غش زدم زیر خنده! تو یه لحظه قیافه ونداد رو در حال دیدن یه همچین چیزی روی گوشی موبایلم تصور کردم! بهار با خنده برگشت سمتم و گفت: خیلی خوبه که گاهی وقتا می شه صدای خنده ی تو رو هم شنید!
با لبخند از جام پاشدم و پرسیدم: این همه اطلاعاتو از کجا می یاری؟! من خودم تا همین چند سال پیش نمی دونستم معنی اسم ونداد یعنی امید و آرزو! ولی باور کن همین کارو می کنم! یه جوری هم برنامه می ریزم که وقتی اسمشو روی گوشیم ببینه، شماها باشین! بذار کلی بهش بخندیم!
سری به علامت تأیید تکون داد. یه سینی برداشتم و پرسیدم: فنجونا کجاست؟ مثلاً اومدم چایی ببرم براشون! بریم بیرون آرزو جان کلی متلک بارونمون می کنه!
اومد سمتم و در کابینت رو باز کرد و روی پاهاش بلند شد تا دستش به فنجونای بالای کابینت برسه. خیلی راحت دستمو از بالای سرش دراز کردم و گفتم: کوچولو بری کنار خودم بر می دارم!
برگشت سمتم و خواست چیزی بگه، نگاهم به نگاهش میخ شد! تا حالا اینقدر نزدیک به هم نبودیم! اونقدر نزدیک که صدای تپش قلب پر هیجان همو بشنویم! فقط کافی بود دستمو از بالای کابینت بیارم پایین و محکم بغلش کنم! صدای نفسای همو می شنیدیم! می دونستم باید حرکتی بکنم! می دونستم باید حرفی بزنم! می دونستم باید ...! شاید بهترین راه این بود که بی تفاوت فنجونا رو بردارم و بذارم توی سینی! چایی بریزم و برم بیرون و به روی خودم نیارم که بهاری هست! که من می خوامش! که بهش نیاز دارم! که دوستش دارم و دوستم داره اما قفل شده بودم انگار! اراده ای تو وجودم نمونده بود!
بهار اما زودتر به خودش اومد. از زیر دستم کنار رفت و گفت: من نمی خورم. به اندازه ی خودتون فنجون بردار!
فنجونا رو چیدم توی سینی و گذاشتمش کنار سماور و قوری رو برداشتم و چایی رو ریختم توشون. بهار هم کنارم وایساده بود و دونه دونه از آب جوش پرشون می کرد. قوری رو گذاشتم روی سماور و بهار گفت: تو برو، من می یارم.
اومدم از کنارش رد شم اما... پاهام لرزید. وایسادم و از پشت بغلش کردم، پیشونیمو گذاشتم روی سرش و آروم زمزمه کردم: ببخش بهار! بابت همه ی این روزا و این ساعتا منو ببخش! بابت همه ی این اشکایی که می ریزی! ببخش که کاری از دستم بر نمی یاد واسه رفع این همه غم!
بوسه ای به موهاش زدم، عطرشو با تک تک سلولام نفس کشیدم و از کنارش رد شدم! رد شدنی که سخت ترین کار دنیا بود و من انگار مرد روزای سخت بودم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#88
Posted: 18 Nov 2014 11:21
از تو جیب پالتوی ونداد سیگارمو برداشتم، نشستم روی مبل توی هال و روشنش کردم. بهار با سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون و نگاهی به من و نگاهی به سیگار توی دستم انداخت و گفت: نمی یای بیرون؟
زل زدم بهش. سینی چایی رو گذاشت روی میز و اومد کنارم نشست و گفت: پاشو دیگه!
فقط نگاهش کردم. دستشو گذاشت روی پامو و گفت: آبان؟!
دود سیگارو یه سمت دیگه فوت کردم و گفتم: تو برو منم می یام.
یه خرده نگاهم کرد و گفت: نمی خوام این جوری ناراحت باشی! حالا که دور همیم باید از لحظه هامون لذت ببریم! پاشو.
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: تو برو. من سیگارمو می کشم و می یام.
نگاهی به سیگار توی انگشتم انداخت و گفت: قرار بود پیش من نکشی!
لبخندی زدم و گفتم:این قرار مال موقعی بود که قرار نبود تا مرز دیوونه شدن پیش برم! پاشو برو الآن ونداد می یاد کله امونو می کنه! برو منم می یام.
بهار از جاش پاشد، سینی چایی رو برداشت و بدون حرف رفت بیرون. داشتم نگاهش می کردم. نگاه نبود حسرت بود! داشتم حسرتشو می خوردم! باید یه فکری به حال خودم می کردم والا دیوونه می شدم! دیوونه بودم دیوونه تر می شدم! کاش یه راهی بود! کاش یه جوری می شد این دل صاحب مرده آروم بگیره!
صدای باز شدن در منو به خودم آورد. ونداد اومد تو و اخم ریزی به صورتش انداخت و پرسید: چی شده آبان؟!
-هیچی!
:پس چرا نشستی اینجا؟
-دارم سیگار می کشم!
:چشم بهار و من دو تایی با هم روشن! سیگارو می یان تو هوای آزاد می کشن، تو نشستی تو اتاق؟!
یاد حرف بهار افتادم! یاد آرزو! لبخندمو که دید اومد روبروم نشست و گفت:مطمئنی اونی که داری می کشی سیگاره؟! به چی می خندی؟!
ته سیگارو توی زیرسیگاری روی میز خاموش کردم و گفتم: اون ترجمه ها رو واسه کی می خوای؟
متعجب نگاهم کرد و گفت: کوچه علی چپ جای خوبیه؟!
-آره عالیه! واسه کی باید بهت تحویل بدم؟
:بعد سیزده به در. بهار چرا گریه کرده بود؟! دعواتون شده؟!
-آره! چه جورم!
:پس تو چرا عین دیوونه ها نشستی داری می خندی؟!
بی مقدمه پرسیدم:من یونسکوام؟!
متعجب نگاهم کرد و بعد یه مکث گفت: باز رفتی سراغ موبایل من؟!
-نه!
:آهان! بهار آمار داده!
- شب می یای خونه باغ؟
:آبان جان دقت کردی تو این 5 دیقه چقدر از این شاخه پریدی به اون شاخه؟!
- می یای؟!
-بیام؟!
:اوهوم!
- باشه. بیام شاید بتونم میونه ی این خواهر و برادر رو هم آشتی بدم!
:خواهر و برادر؟!
-بابام و مامان تو! عمه خانوم!
:مگه قهرن با هم؟!
-صحت خواب آبان! از بعد هفتم آرمان سر ویدا با هم دعواشون شده!
:من خبر نداشتم!
-الحمدالله تو نقطه معکوس منی! هر چقدر من خبرام دسته اول و به روزه، تو تو دنیای دیگه ای سیر می کنی! مثلاً اومدم تو رو ببرم تو حیاط! پاشو دیگه!
:برنامه ی تو و ملیکا چی می شه؟
-هفته ی دیگه می ریم محضر عقد می کنیم!
:جدی؟!
-اوهوم!
:عالیه!
-وقتی عالی می شه که شاهد عقد تو و بهار هم باشیم!
اخمی کردم و از جام پاشدم. اومدم از کنارش رد بشم، بازومو گرفت و گفت:شماره ی حاجی که روی گوشیم بود با من کار داشته نه با تو!
زل زدم تو چشماش و منتظر موندم توضیح بده! رفت سمت آشپزخونه و گفت: می خواد در مورد جریان بهار بدونه! هم اون هم عمه!
-تو که حرفی نمی زنی؟!
:چه ایرادی داره اونا هم بدونن؟!
-من نمی خوام بدونن!
:این خواستن باید یه دلیل منطقی داشته باشه یا نه؟!
-نداره! هیچ منطقی پشتش نیست! فقط دلم نمی خواد اونا بدونن!
:من دیگه نمی تونم دست به سرشون کنم آبان! هفته هاست حاجی گیر داده بهم! حالا هم که عمه اومده وسط گود! دیگه حریفشون نمی شم!
-تو بگو از چیزی خبر نداری!
:می دونه که از جیک و پوکت با خبرم آبان!
-بگو آبان گفته اگه حرف بزنم سرمو بیخ تا بیخ می بره!
:غلط کردی!
-حالا غلط کردم یا نکردم! همینی که هست هست!
:عجب خری هستی آبان! ببین منو امشب اگه حاجی چیزی ازم بپرسه جریانو بهش می گم! باقیشو دیگه خودت بشین راست و ریس کن!
رفتم سمت در هال و گفتم: تو بگو بعد بشین ببین من با تو چه معامله ای می کنم!
-من می گم، بعد می شینم ببینم تو با من چه معامله ای جرأت داری بکنی!
بی توجه به حرفش رفتم تو حیاط و وایسادم بالای سر صفا و گفتم: تو زحمت افتادی ها!
سرشو بلند کرد و لبخندی زد و گفت: آره خیلی! چند ساله نیومدی اینجا؟! یادت هست؟!
-اتاق بالا هنوز خالیه؟!
:آره! بعد تو دیگه خالی موند! اتفاقاً یه سری خرت و پرتت هم هنوز اون بالاست. هر بار که می خواستم بهت بگم بیای ببریشون یادم می رفت.
نگاهی به اتاقک خرپشته انداختم. روزایی رو که از خونه بریده بودم، توی اون اتاق سر می کردم. یه جایی بود واسه درس خوندن، خوابیدن، حسرت کشیدن و غصه خوردن!
صفا که نگاهمو دید گفت: یه ربع مونده تا کباب آماده بشه. اگه دوست داری برو بالا، یه نگاهی بهشون بنداز.
سری به علامت مثبت تکون دادم و رفتم سمت پله هایی که از گوشه ی حیاط به خرپشته منتهی می شد. پا روی اولین پله گذاشتم و برگشتم سمت تخت گوشه ی حیاط. بهار داشت نگاهم می کرد. لبخندی زدم که با یه لبخند جوابمو داد. رفتم بالا و کلید برق رو تو تاریکی پیدا کردم و فشار دادم. در رو هول دادم و رفتم تو. برعکس اون چیزی که تصور می کردم اتاق تمیز بود! مثل همون موقع هایی که اکثر شبا رو اونجا می گذروندم! نشستم روی تخت و دست کشیدم روی میز! هیچ خاکی نبود! کتابای درسیم هنوز توی کتابخونه ی کوچیک گوشه ی اتاق بود، یکی دو تا کتاب غیردرسی و چند تا سررسید و جزوه. از جام پاشدم و در کمد رو باز کردم. یکی دو دست پیرهن و شلوار، از همون موقع ها اینجا جا مونده بود. صدای باز و بسته شدن در اومد. برگشتم و دیدم بهاره! دستم به در کمد بود و نگاهم به اون. با لبخند وارد شد و گفت: قبل عید با صدف اینجا رو گردگیری کردیم!
-تو؟!
:اوهوم!
نگاه دیگه ای به لباسای توی کمد انداخت و یکی شونو در آوردم، بو کردم و پرسیدم: شستن و اتو کشیدن اینام جزء گردگیری بوده؟!
لبخندی زد و گفت:هر چیزی که مربوط به تو باشه نیاز به یه گردگیری داره، حتی افکارت!
گیج شده بودم! نمی فهمیدم چه اتفاقی داره می افته! اومده بود این بالا و به عشق اینکه وسیله های من تو این اتاق مونده همه چی رو مرتب و تمیز کرده بود؟!
یه قدم به کمد نزدیک شد و درش رو هول داد و بست و بهش تکیه داد و گفت: کل خونه رو با صدف و صبا خونه تکونی کردیم! قرعه ی این بالا هم افتاد به نام من!
-قرعه؟!
:البته گفتم که صدف هم کمکم کرد!
کوتاهی سقف اتاق بود یا حضور بهار یا فهمیدن عمق فاجعه ای که برای بهار رقم زده بودم نمی دونم، هر چی که بود راه نفسمو گرفته بود! تو اون سرما خیس عرق شده بودم! دکمه ی بالای پیرهنمو باز کردم و دستی به گردنم کشیدم. بهار کنجکاو پرسید: خوبی؟!
نگاهمو دوختم بهش! چقدر همه ی وجودم پر وسوسه شده بود! چقدر پر بودم از خواستن! رفتم سمت در اتاق و گفتم: داری می یای برقو ... خاموش کن!
میز شام چیده شده بود. رفتم تو دستشویی و دستامو شستم و یه مشت آب سرد هم ریختم رو صورتم. یه جوری باید از شر این گر گرفتگی خلاص می شدم! زل زدم به صورت خودم تو آیینه! سری به تأسف تکون دادم و گفتم: چی کار کردی آبان؟! چه جوری با وجدانت کنار می یای؟! چه جوری دلت اومد این جوری با احساسش بازی کنی؟! چه جوری می تونی اینقدر راحت بکشی کنار؟! چه جوری می تونی اینقدر راحت بی تفاوت بگذری از این همه عشق، از این همه احساس؟! خدایا خودت کمکم کن! خدایا خودت یه کاری کن شرمنده ی خودت و بنده ات نباشم!
ضربه ای خورد به در و ونداد آروم گفت: آبان شام سرد شد!
در رو وا کردم و بدون توجه به نگاه کنجکاوش از کنارش رد شدم، نشستم پشت میز و سعی کردم نگاهم به نگاه بهار نیافته! جز شرمندگی هیچ چیزی نداشتم! شامو تا ته خوردم که خیلی قشنگ تظاهر کرده باشم! تظاهر به بی تفاوتی! تظاهر به خوب بودن!
بعد شام هم به اصرار ونداد رو به زور از جاش بلند کردم که بریم و بی خیال خوردن میوه بشه!
دم در ونداد آروم دست دراز کرد و گفت: سوییچو بده من بشینم. سوییچ رو از تو جیبم در آورد و گذاشتم کف دستش. با صفا که تا دم در اومده بود خداحافظی کردیم و راه افتادیم. قرار بود اول بهار و بعد ملیکا رو برسونیم و بریم خونه باغ.
یه خرده از راه ماشین تو سکوت بود! اونقدر بهم ریخته بودم که هم دلم می خواست با بهار حرف بزنم و هم هیچ جوری نمی تونستم ذهنمو مرتب کنم و چهار تا جمله بسازم. بعد یه خرده سکوت بهار گفت: آقا ونداد، آبان تو اوج ناراحتی و کلافگیه، شما چرا اینقدر ساکتی؟!
ونداد نیم نگاهی به من انداخت و گفت: دارم فکر می کنم!
ملیکا پرسید: به چی؟!
ونداد دوباره نگاهی به من انداخت و گفت: به اینکه آبان قراره تا کجا مقاومت کنه و قراره کی به زانو در بیاد!
برگشتم سمت ونداد! نگاهم از روی اون چرخید به عقب و زل زدم به بهار که داشت منو نگاه می کرد. بعد یه مکث لبخندی زد و گفت: چیه؟! خب منم خیلی مشتاقم به جواب حرف آقا ونداد برسم!در واقع منتظرم ببینم اون روز کی از راه می رسه!
برگشتم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و پوفی کردم! ونداد بلند بلند خندید و گفت: چیه؟! عین اون موجود مخملی و خاکستری رنگ موندی تو گل؟!
جوابشو ندادم! اصلاً دهنم به حرف زدن وا نمی شد! ونداد یه خرده دیگه ساکت موند و بعد از تو آیینه نگاهشو دوخت به بهار و گفت: می دونی بهار در اصل الآن همون لحظه ایه که ما منتظر دیدنش هستیم، منتها چون آبان کلاً روح خودآزاری داره و خیلی هم پوست کلفته داره سعی می کنه که خودشو مقاوم نشون بده! البته فقط داره سعی می کنه!
سرمو برگردوندم سمت ونداد! لبخند مسخره ای بهم زد و به رانندگیش ادامه داد! بهار با لحن شوخی گفت: مطمئنی آبان که گاهی با چشم باز می خوابی؟!
برگشتم سمتش و منتظر موندم توضیح بده! لبخند شیطنت باری زد و گفت: آخه فکر نمی کنم کرگدنا هم قابلیت با چشم باز خوابیدنو داشته باشن!
خنده ی بلند ونداد باعث شد محکم بزنم رو پاش و یه کوفت نثارش کنم! ونداد دستشو گذاشت روی پاش و گفت: آخ آخ! دستت بشکنه آبان!
بعد از تو آیینه به بهار گفت: اون کوفت و این کتک سهم تو بود ها!
ملیکا و بهار زدن زیر خنده و ونداد گفت: بله بهار خانوم! دست بزن و بددهنی و قدبازی و سرتغی و یه دندگی و دودکش بودن آبانو که بذاریم کنار، می شه از توش یه آدم با احساس در آورد!
نتونستم ساکت بمونم و گفتم: ویژگی های شاخص تو رو هم واسه ملیکا خانوم توضیح بدیم؟!
ونداد آیینه رو چرخوند و نگاهشو دوخت به ملیکا که پشت سر من نشسته بود و گفت: بگو ببینم چی می خوای بگی! فقط حواست باشه که شب همراهت می یام خونه باغ!
ملیکا خندید و گفت: مگه قراره آبان چی بگه که داری تهدیدش می کنی؟!
دوباره سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم: هیچی! چیز قابل گفتنی نیست ملیکا خانوم!
ملیکا کنجکاو پرسید: یعنی چی ؟!
خندیدم و ونداد پرحرص مشتی کوبید تو بازومو گفت: زهرمار! الآن باور می کنه!
برگشتم سمتش و با لبخند گفتم: بهار اون همه صفت در مورد منو باور می کنه عیبی نداره نه؟!
-من دارم واقعیاتو می گم که بهار یه خرده بهتر بشناسدت و از اینکه این جوری داری براش طاقچه بالا می ذاری زیاد اذیت نشه!
با اعتراض توپیدم: ونداد!
زد کنار و ماشینو نگه داشت و کامل چرخید سمت من و گفت: چیه آبان؟! هوار بکشی سر من چیزی عوض می شه؟!
ملیکا آروم گفت: ونداد جان الآن جاش نیست!
ونداد برگشت نگاهی به ملیکا و بعد به بهار انداخت و گفت: اتفاقاً من فکر می کنم الآن بهترین وقته! همیشه یا بهار بوده یا آبان یا من! هیچ وقت پیش نیومده بشینیم و با هم در مورد این موضوع حرف بزنیم!
با عصبانیت توپیدم:لزومی هم نداشته که دسته جمعی بشینیم در مورد مسئله ای که مربوط به من حرف بزنیم!
ونداد نفسشو پرصدا داد بیرون و گفت:فکر نمی کنی این مسئله برای شخصی بودن یه خرده زیادی گنده است؟!
برگشت سمت عقب و رو به بهار گفت: چرا حرف نمی زنی بهار؟! حرفایی که نشستی به من و ملیکا گفتی رو به خودش هم گفتی؟!
برگشتم سمت بهار. سرشو انداخته بود پایین!
ونداد ادامه داد: ببین آبان! یه خرده چشماتو وا کن و دست از این خودخواهی بردار! من اگه جای تو بودم، حاضر بودم مستقیم برم وسط ناف جهنم اما دل این دخترو نشکونم!
-خیال می کنی من خیلی از این وضعیت راضیم؟! خیال می کنین من دارم با دمم گردو می شکنم که نه راه پس دارم نه راه پیش؟!
ونداد با لحن ملایم تری گفت: راه پس و پیش داری به شرطی که خودت بخوای انتخابش کنی!
کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم: باشه هر وقت خواستم انتخابش کنم خبر می دم بهت!
ونداد پوفی کرد و راه افتاد. برگشتم سمت بهار و دیدم کاملاً روشو کرده سمت پنجره و زل زده به خیابون! می دونستم بیشتر از من اونه که ناراحته! آروم به ونداد گفتم: یه جا نگه دار!
برگشت سمتم و گفت: نصف شبی هوس کردی قدم بزنی؟!
-نه! نگه دار کار دارم! همین جا خوبه!
ونداد جلوی یه پارک نگه داشت. برگشتم سمت بهار و گفتم: بهار بیا کارت دارم.
بهار برگشت سمتم. در رو وا کردم و زل زدم به چشمش و گفتم:پیاده شو یه لحظه کارت دارم!
پیاده شدم. بهار هم از سمت خیابون پیاده شد و اومد کنارم. به ونداد گفتم: برو یه دور بزن و نیم ساعت دیگه بیا دنبالمون.
دست بهار رو گرفتم و رفتم سمت پارک و یه خرده جلوتر وایسادم! نگاهم سمت ماشین بود. ملیکا پیاده شد و رفت جلو نشست و ونداد راه افتاد ماشین که دور شد برگشتم سمت بهار و روبروش وایسادم و گفتم: بهم بگو چی کار کنم منم همون کارو می کنم! بهار با توام! منو نگاه کن!
سرشو آورد بالا و زل زد به چشمام! سری به علامت بلاتکلیفی تکون دادم و منتظر شدم حرف بزنه اما چیزی نگفت. دوباره پرسیدم: چی کار کنم بهار؟! به من بگو چه غلطی بکنم با این وضعیت!
خیلی آروم زمزمه کرد: من نمی دونم!
-منم نمی دونم! ونداد راست می گه! عین خر تو گل موندم! راه پس و پیشی که ونداد می گه رو نمی فهمم! نمی دونم کدوم راهه!
:می ذاشتی برات توضیح بده!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#89
Posted: 18 Nov 2014 11:22
-می دونم چی می خواد بگه! می خواد بگه کفاره بدم و از خیر این قسم بگذرم! می خواد بگه تنها راهی که هست همینه! اما این راهش نیست! نمی تونم بهار! نمی تونم سر خودم و خدا کلاه بذارم! نمی تونم قسممو بشکونم! نمی تونم پای قسمم وایسم! نمی تونم تو رو بخوام! نمی تونمم تو رو نخوام! دارم نابود می شم! دارم بال بال می زنم! دارم از عذاب وجدان زجری که به تو تحمیل کردم دیوونه می شم! بهم بگو چی کار کنم! تو بهم بگو! یه راهی پیش روی من بذار!
بهار سری به علامت ندونستن تکون داد و زل زد به زمین. دست انداختم زیر چونه اشو سرشو آوردم بالا ، زل زدم به چشماش و گفتم: بهم بگو چه خاکی تو سرم بریزم بهار! بگو چه جوری ازت بگذرم؟! بهم بگو چی کار کنم که تو رو داشته باشم؟! ای خدا!
دست سرد بهار نشست روی دستم و آروم گفت: روزی که توی اون رستوران بهت گفتم پا به پات می یام واسه اینکه پای قَسَمِت وایسی، خیال نمی کردم اینقدر سخت باشه! فکر نمی کردم نتونم حتی بهش فکر کنم! سخته آبان! واسه من دوباره شکستن سخته! دوباره نرسیدن سخته!
انگشتمو به نشونه ی سکوت گذاشتم روی لبش و گفت:هیش! نگو بهار! تو رو به همون خدایی که می پرستی، با این حرفات کار منو به جنون نکش! من نمی دونم چی کار باید بکنم! این همه تناقض و درگیری داره منو از درون می پکونه! ونداد راست می گه! همین الآن هم از پا در اومدم و بریدم! گیر کردم تو یه قفس به هر دری می کوبم راه فراری نیست! می دونی چی می گم بهار؟!
بهار زل زد به چشمام و آروم گفت: آره! می فهممت آبان!
-فکر نکن نشستم کنار و فقط و یه ریز و یه بند دارم می گم نمی تونم، نمی شه، نمی خوام! خیال نکن اونقدر بی خیالم و اونقدر بی درد دارم از این قضیه می گذرم که حالیم نیست تو داری چی می کشی! تموم لحظه ها و تموم ثانیه هایی رو که دارم نفس می کشم تو این فکرم چه جوری می شه از این وضعیت خلاص شد! بهار منتظر یه معجزه ام! یه راه نجات! تحملم دیگه تموم شده! یه عمر فقط تحمل کردم! فقط خوددار بودم! دیگه نمی تونم! خسته ی خسته ام! خسته ام که زود و بیشتر از اون چیزی که باید از کوره در می رم! خسته و بی اعصابم که با کوچکترین حرفی دلم می خواد زمین و زمانو به هم بریزم! خسته ام بهار! خیلی خسته ام!
بهارو کشیدم تو بلغم! محکم! اینو از سر شب توی آشپزخونه خونه ی صفا به خودم بدهکار بودم! دستمو گذاشتم روی سرش و موهاشو از روی شال لمس کردم و گفتم: پشیمونم بهار! نباید به این آسونی تو رو می باختم! پشیمونم که با خدا یه همچین معامله ای کردم! پشیمونم خواستم ازش تو رو به عشقم ببخشه! اشتباه گفتم که ازت می گذرم اگه زنده ات بذاره! باید از خودم می گذشتم! باید جون خودمو با زنده بودنت معامله می کردم که حالا روزی صد بار جون ندم! روزی صد بار نفسم نبُره از این نداشتن! می فهمی چی می گم؟! می شنوی بهار؟! پشیمونم! به قرآن! به خود همون خدا پشیمونم!
چند دیقه ای بود که سر بهار چسبیده بود به تخت سینه ام. لرزش شونه هاش نشون از گریه بود. بازوهاشو به عقب هول دادم و گفتم: گریه نکن عزیز من! ببین منو! بهار گریه نکن!
چشمای اشکیشو دوخت بهم و با بغض گفت: می دونی چیه؟! تو رو که دیدم، تو رو که شناختم، دیدم می تونی بشی پدرم، برادرم، تکیه گاهم، همه ی مردایی که باید تو زندگیم باشن و نیستن! دوست داشتن من و خواستن منو با خدا معامله نکردی آبان! همه کسمو دادی تا من زنده بمونم! من این زنده بودنو نمی خوام! نمی خوام پدرم، برادرم، عشقم نباشه و من باشم! نمی خوام همه ی مردای زندگیم نباشن و من باشم! نمی خوام تو نباشی آبان!
صدای زنگ موبایلم منو به خودم آورد. ونداد بود. رجکتش کردم و به بهار گفتم:ونداد برگشته.
دستمو محکم گرفت و گفت: بریم!
نزدیک ماشین دستمو کشید و نگه ام داشت و گفت: مردای قد بلند همیشه به من حس استقامت می دن! تو بلندی! قوی هستی! محکمی! یه راهی پیدا می کنی واسه این جدایی! اینو مطمئنم!
زل زدم به چشماش! پر امید بود! زل زدم به صورتش! می خندید! خوشحال بود! ایمان داشت! ایمانی که من بهش محتاج بودم! من عجیب به این ایمان نیاز داشتم!
نشستیم تو ماشین و ونداد راه افتاد. هر از گاهی بر می گشت نگاهی به من و بعد از تو آیینه نگاهی به بهار می نداخت و حرفی نمی زد و چه خوب که چیزی نمی گفت! چه خوب بود که همه ساکت بودیم!
بچه ها رو رسوندیم و راه افتادیم سمت خونه باغ! همه ی غصه ام این بود که بابا بخواد در مورد بهار حرف بزنه! واقعاً انرژیم تحلیل رفته بود و حوصله ی یه بحث تازه رو نداشتم!
نزدیک خونه باغ ونداد محض یادآوری گفت: آبان اگه حاجی سوال پیچم کنه جریانو می گم بهش!
برگشتم سمتش، نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: چیه؟! الآن این چپ چپ نگاه کردنت واسه چیه؟!
- تو لطف کنی حرفی نزنی من خودم یه خاکی تو سرم می ریزم!
:باور کن من اصلاً درک نمی کنم چرا نمی خوای در این مورد با حاجی حرف بزنی؟!
-چون می دونم تهش قراره به کجا کشیده بشه!
:به کجا؟! فوقش می خواد چهار تا بکوبه تو سرت به خاطر یه همچین حماقتی که کردی دیگه!
-حماقت؟!
:اشتباه!
-از نظر من اشتباه نبوده!
:همین غلطی که کردی و توش موندی! همین گندی که به زندگیت زدی رو می گم!
-خودم گند زدم، بذار خودم یه گلی به سرم بگیرم! لطف کن تو دخالت نکن!
ونداد چیزی نگفت. رسیدیم و وقتی داشتم از پله های ساختمون می رفتم بالا تو این فکر بودم که احتمالاً جریان حساب و کتاب هم کشک بوده و بابا خواسته به این بهونه منو بکشونه خونه باغ!
با هم رفتیم تو. بابا توی سالن روی مبل نشسته بود و داشت اخبار می دید. سلام که کردیم سرشو برگردوند و جوابمونو داد و حال و روز دستمو پرسید. بهتره ای گفتم و رفتم سمت پله ها. ونداد هم دنبالم اومد. لباسامو که عوض می کردم ونداد گفت: حاجی توپش پره ها! حواست باشه!
پوزخندی زدم و گفتم: واسه کامل شدن امشب همین پر بودن توپ بابا کم بود!
ونداد نشست روی تخت و گفت: خب البته یه بحث با عمه خانم گرامی هم مونده هنوز!
سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: من موندم اینا برای چی به صرافت افتادن جریان من و بهارو بفهمن!
-چشمشون ترسیده. ضمن اینکه رفتارای تو هم مزید بر علت بوده!
:چه رفتارایی؟!
-همین اخلاق سگی که تازگی شدیدتر هم شده!
:چرت نگو!
-دارم جدی می گم آبان! خودت انقدر تو عمق ماجرا غرقی که نمی بینی چقدر رفتارت تغییر کرده!
رفتم سمت در اتاق و گفتم: نه اینکه بقیه همون آدمای سابقن! نه اینکه مرگ آرمان هیچ کسو بهم نریخته!
-تو از مرگ آرمان نیست که این جوری بهم ریختی!
:آره خب! وقتی از مرگ کسی ناراحت و متأثر نباشی، بهمت هم نمی ریزه!
ونداد از جاش پاشد و از کنارم رد شد و گفت: مزخرف نگو!
جوابشو ندادم و باهم رفتیم پایین. مامان هم حالا توی سالن بود. سلام که کردیم از جاش پاشد، جوابمونو داد و پرسید: چایی می خورین؟
موافقت کردیم و نشستیم روی مبلا و از بابا پرسیدم: حساب کتاباتون کجاست که انجام بدم؟!
با انگشت شصتش پایین لبشو یه خرده خاروند و بعد گفت: حالا به اونام می رسیم. عجله ای نیست.
نگاه معنا داری به ونداد انداختم و خواستم یه چیزی بگم که ونداد دستشو گذاشت روی پام. نگاهش که کردم با ایما و اشاره بهم فهموند بهتره دهنمو ببندم تا خود بابا سر حرفو وا کنه!
پامو انداختم رو پام و شروع کردم با بانداژ دستم بازی کردن. مامان سینی چایی رو گذاشت جلومون و گفت:شام منتظرتون بودم.
ونداد یه لیوان چایی برداشت و گفت: شام خونه ی صفا بودیم.
مامان نشست روی مبل و ونداد پرسید: هنوز با داداشتون آشتی نفرمودین عمه خانم؟!
اخمی نشست رو صورت مامان و گفت:چیزای مهمتری هم واسه صحبت کردن هست! لزومی نداره بحث باباتو پیش بکشی!
ونداد از تک و تا نیافتاد و با لبخندی گفت: اِ؟! حالا شد بابای من؟! تا دیروز که یه داداش می گفتین صد تا داداش از توش در می اومد؟!
مامان توپید: ونداد!
-جانم؟! بد می گم؟! تازه حال بابا هم هیچ خوب نیست! بیمارستان بستریه!
مامان یه تغییر موضع یهویی داد و صورتش به وضوح پر نگرونی شد! خودشو روی مبل جلو کشید و گفت: ای وای! چرا؟!
ونداد با حفظ همون لبخند گفت: دیدین هنوز هم داداشتونه؟! دیدن چه زود نگرونش شدین؟! هیچی عمه جونم تنقلات زیاد خورده، رودل کرده!
مامان مشکوک زل زد به صورت ونداد و ونداد یه خرده از چاییش خورد و گفت: دروغ گفتن که کنتور نداره! تازه یه وقتایی واسه اینکه آدما خودشونو لو بدن مفید هم هست!
مامان با اخم خیره موند به ونداد و پرسید: دروغ گفتی؟!
ونداد سری به علامت مثبت تکون داد و گفت: می خواستم یادآوری کنم که بابای من هنوز هم داداش شماست عمه جان!
مامان از جاش پاشد! ونداد فوری پرید و همراه لیوانی که دستش بود پشت مبلی که نشسته بودیم پناه گرفت و گفت: عمه خشن شدی ها!
مامان همون جوری که می رفت سمت آشپزخونه گفت: انقدر آتیش نسوزون! تو ماجرایی هم که ربطی به تو نداره دخالت نکن!
ونداد دوباره اومد نشست کنار من و گفت: چرا ربط نداره؟! بابای منو چیز اخلاق کردین انداختینش ور دل ما، اونوقت ربطی به ما نداره؟! روزی صد دفعه مامانمو اشتباهی با اسم شما صدا می زنه! خب کدوم زنی دوست داره هی به اشتباه به اسم خواهرشوهرش صداش کنن؟! اون هم خواهرشوهری مثل شما!
آروم با مشت زدم تو بازوش! برگشت سمتم و یه چشمک حواله ی من کرد! مامان براق شده از تو آشپزخونه اومد بیرون و گفت: خواهرشوهری کردم تا حالا واسه مامانت که اینو می گی؟!
-کم نه عمه جونم!
مامان عصبی رو کرد به من و گفت: شیطونه می گه بیافتم به جونش و بزنمش ها!
ونداد خندید و گفت:دلت می یاد عمه؟!
مامان دوباره برگشت سمت آشپزخونه و جوابشو نداد. ونداد هم از جاش پاشد و رفت دم در آشپزخونه وایساد و گفت: بابا و مامان می خواستن بیان دیدنتون، اما از ترس اینکه شما عصبی بشی و تحویلشون نگیری نیومدن!
-بهتر!
:جداً؟! ته ته دلتون هم نمی خواست که بیان منت کشی؟!
-من دیگه برادری ندارم!
:اه؟! برادر ندارین یعنی الآن من و شما هم با هم هیچ نسبتی با هم نداریم؟! آبان پاشو برو اون چارقد مامانتو بیار که جلوی من نامحرم لااقل حجاب بگیره!
مامانو داشتم می دیدم. برگشته بود سمت ونداد و چپ چپ نگاهش می کرد. ونداد یه قدم رفت تو آشپزخونه و جدی شد و گفت: به خاطر ویداست که با بابا قهرین اما فکر نمی کنم بابا خیلی تو اون جریانا مقصر بوده باشه! نه تو جریان ازدواج آرمان و ویدا، نه تو جریان طلاقشون!
-مگه من گفتم مقصره؟!
:پس چی؟! سر جریان آیدین ازش دلخورین؟! خب بابا هم همون حرفای آبانو زده! تازه خیلی ملایم تر و مهربونانه تر هم رفتار کرده! نه مثل این وحشی که مشت کوبیده تو آیینه!
بلند گفتم: وحشی خودتی!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#90
Posted: 18 Nov 2014 11:22
برگشت سمتم و لبخندی زد و دوباره به مامان گفت: بهتون حق می دم که از بابت رفتن آرمان ناراحت باشین اما دلیلی نداره دنبال مقصر بگردین!
-دنبال مقصر نیستم چون مقصر معلومه!
:ویدا؟!
-آره!
:ازش دفاع نمی کنم اما حرفتونو قبول ندارم! حالا بگذریم از این قضیه! بابای بدبخت من چه گناهی کرده آخه؟! اصلاً اون هم نه! من بدبخت تر از بقیه چه گناهی کردم که شدم کیسه بوکس این وسط؟!
مامان با اخم برگشت سمتش و گفت:کیسه بوکس واسه چی؟!
-از یه طرف حرفای بابا و کج خلقیاشو باید تحمل کنم، از یه طرف غرغرای شما رو!
مامان توپید:بی ادب! من کجا غرغر می کنم؟!
-کم متلک بار من می کنین؟! کم درشت تحویلم می دین؟! برو به اون بابات بگو، اون بابای فلان فلان شده ات! از اون ور هم بابا هی راه و نیم راه گیر می ده: خونه باغ بودی؟! حق نداری بری اون جاها! تو پسر منی یا پسر عمه ات! تو واسه چی دم به دیقه سر و تهتو می زنن پیش اونایی؟! به خدا زشته! مخصوصاً تو این شرایط! تو این وضع و اوضاع!
مامان از کنارش رد شد و اومد نشست روی مبل و گفت: اینو برو به بابات بگو!
-به اونم گفته ام! منتها نه که شماها همه اتون یه رگ آقاجون تو تنتونه ...
:آقاجون مگه چش بود؟!
-هیچی عمه جان! رگ بد نمی گم که! یه رگ خوب و مفید خیرگی منظورمه!
:ونداد!
-خب منظورم رگ پشت کار داشتن و تأکید کردن روی قضایاست!
داشتم سعی می کردم لبخندمو پنهون کنم واسه همین زل زده بودم به تلویزیون! مامان اما انگار متوجه شد که برگشت سمت من و نگاهی به من انداخت و پرسید: به چی داری می خندی؟!
نتونستم لبخندمو جمع کنم و گفتم:هیچی!
-نه بگو راحت باش!
:هیچی به خدا! دارم به این موضوع فکر می کنم که این رگه تو وجود ونداد هم سخت نمایانه!
ونداد یه چشم غره به من رفت و کنار مامان نشست و گفت: بگم فردا بیان اینجا؟!
-نه!
:بگم شما فردا می رین اونجا؟!
-عمراً! همینم مونده برم منت کشی!
:بگم الآن بیان اینجا؟!
-بسه ونداد!
:بگم الآن شما می رین اونجا؟!
بابا دیگه زد زیر خنده! لحن حرف زدن ونداد در عین جدی بودن اونقدر پر از شوخی بود که نمی شد نخندی! بیشتر اون سماجت و جرأتش بود که آدمو وادار به واکنش می کرد!
مامان یه چشم غره بهش رفت و ونداد با لبخند گفت: پس می گم فردا بیان اینجا!
مامان با عصبانیت برگشت سمتش، ونداد دو تا دستاشو به حالت تسلیم آورد و بالا و تا مامان روشو برگردوند گفت: خب می گم شما فردا می رین ...
قبل از اینکه مامان واکنشی نشون بده، ونداد از جاش پرید و اومد کنار من نشست و گفت: راست می گین شما بزرگترین بهتره که بابا اینا بیان اینجا دستبوس!
مامان زل زد بهش و گفت: تو چقدر سمجی آخه بچه؟!
ونداد لبخندی زد و گفت:یکی از رگای ارث رسیده از آقاجونه!
مامان یه زهرمار تحویلش داد و بابا با لبخند گفت: بگو فردا بیان اینجا!
مامان اخم کرد و بابا بی توجه به دلخوریش رو کرد به من و بی مقدمه گفت: خب آبان! اون روزی که اومدی حجره قرار بود بشینیم و باهم حرف بزنیم! امشب زنگ زدم بهت که بیای و صحبت کنیم. می خوام بدونم جریان چیه و چی بین تو و بهار گذشته!
لبخند از روی لبم پرید. لیوان چایی رو گذاشتم رو میز و گفتم: چیزی نگذشته!
-ببین آبان! قرار نیست اینجا بشینیم و با کلمه ها بازی کنیم! قراره تو واسه ما بگی جریان چیه! قراره اون چیزی رو که تو و ونداد ازش با خبرین واسه ما هم بگین!
:خبر خاصی نیست بابا! در ضمن فکر نمی کنین واسه این حرفا زود باشه؟!
-واسه اینکه بخوام بفهمم پسرم داره چی کار می کنه هیچ وقت زود نیست! دیر هم شده!موضوع چیه آبان؟!
کلافه پوفی کشیدم که گفت: به مادرتم گفتم! امشب اگه شده تا صبح همین جا بشینم و سین جیمت کنم، باید بهم جواب پس بدی!
-چرا؟!
:چی چرا؟! اینکه می خوام بدونم تو مغزت چی می گذره چرا داره؟!
-تو مغز من هیچی نمی گذره!
بابا ناامید نگاهشو دوخت به ونداد! ونداد نگاهی به اون و نگاهی به من انداخت و از جاش پاشد و گفت: فکر کنم قراره من امشب تو این خونه سرمو به باد بدم! حالا یا به دست عمه، یا به دست پسر عمه! شاید هم به دست شوهرعمه! من دخالت نمی کنم حاجی! حرفی اگه واسه زدن باشه، از خود آبان بکشین بیرون!
اینو گفت و رفت یه سمت دیگه ی سالن روی مبلا نشست و پاهاشو دراز کرد روی میز و انداخت رو هم!
مامان این بار پرسید: آبان یا یه دلیل موجه بیار واسه اینکه این دختره رو بازی دادی، یا باور می کنم که پسرامو اصلاً نشناختم! دختره به خاطر تو از قید کشتن قاتل برادرش گذشته! حالا نشستی خیلی راحت می گی نمی خوای بری سمتش؟!
-خیلی راحت هم نیست مامان!
:پس ته دلت چیز دیگه ایه و مجبوری که می گی نمی خوای بگیریش!
:ته دلم هر چی که باشه، شرایط طوریه که نباید برم سمتش!
بابا از جاش پاشد، یه سیگار روشن کرد و اومد کنارم نشست و گفت: پس حدسم در مورد تهدیدای اون پسره درست بود آره؟!
لبخندی زدم و نگاهمو دوختم به نگاه نگرونش و گفتم: نه پدر من!
صدای ونداد اومد که گفت: والله تا اونجایی که من یادمه پی تهدید و مشت و لگد آبان چنان به تن اون پسره ی بدبخت خورده که دیگه فکر نمی کنم اصلاً اسمی از چهار فصل و ماه های سال به زبون بیاره! نه بهار نه آبان نه هیچ فصل و ماه دیگه ای!
بابا مصر پرسید: پس جریان چیه؟!
از جام بلند شدم! بوی سیگار بدجوری وسوسه ی کشیدنش رو به جونم می نداخت! رفتم سمت آشپزخونه و گفتم: جریان هیچی نیست! قصد ازدواج ندارم! ضمن اینکه ما هنوز عزاداریم!
مامان برگشت سمتم و گفت: حالا تو قراره سر هر چیزی این موضوعو یادآوری کنی؟! ماها هم می دونیم که عزاداریم! اما نخواستن بهار مربوط به فوت آرمان نیست! قبل از اون اتفاق رفتی حجره و به بابات گفتی نمی خوای بگیریش! کاری به بهار نداریم، اما برامون مهمه بدونیم چه چیزایی رو داری ازمون پنهون می کنی!
ونداد دوباره گفت: چیزا نیست چیزه! یعنی یه موضوعه نه موضوعات مختلف!
با یه لیوان آب اومدم بیرون و به ونداد گفتم: تو خفه بشی کسی نمی گه لالی!
ونداد ساعدشو که روی چشماش بود برداشت و سرشو برگردوند سمت من و گفت: من الآن در حالت خفه شده به سر می برم! حواست باشه که دهن منو یه وقت وا نکنی!
بابا رو کرد به مامان و گفت: نگفتم اینا از همه ی جیک و پوک هم خبر دارن؟! ونداد لااقل تو حرف بزن ببینیم جریان چیه؟!
ونداد دستاشو به حالت تسلیم آورد بالا و گفت: حاجی منو با این پسرت در ننداز! به اندازه کافی سگ اخلاق هست! بخواد پرم هم به پرش بگیره دیگه هیچی!
یه بی ادب به ونداد گفتم و بابا خیلی قاطع گفت: بشین آبان و درست حرف بزن ببینم مشکلت کجاست!
کلافه دستی به گردنم کشیدم و گفتم:مشکلی نیست! فقط دیگه بهارو نمی خوام!
ونداد باز از ته سالن پروند: مشکلی نیست! مشکلاتی هست البته!
حیف که چشم غره ی منو نمی دیدی!
مامان پرسید: مگه چیزی ازش دیدی یا کاری کرده یا حرفی ازش شنیدی که اینو می گی؟!
-شماها چه یهو طرفدار بهار شدین؟!
:مسابقه و جنگ نیست که طرفدار کسی باشیم! می خوام بدونم دختره رو چرا بازی دادی! چرا اونقدر با احساسش بازی کردی که ونداد می گه یه چشمش اشکه و یه چشمش خون!
برگشتم سمت ونداد و با توپی پرسیدم: یه کاره اصل ماجرا رو هم می گفتی خیالت راحت می شد!
از جاش پاشد و اومد سمتم و گفت: اِ؟! خب می تونم بگم؟! داشتم می پوکیدم از این همه رازداری! ببین عمه!
-ونداد!
:خب خودت داری می گی بگم!
دیدم لب وا نکنم ونداد حرف می زنه و خودم سنگین ترم اگه جریانو بگم پس رو کردم به بابا و گفتم:قسم خوردم حاجی! دوست داشتن بهار و خواستنش رو نذر زنده موندنش کردم! به نظرتون چاره ای داره؟! شما که اهل خدا و پیغمبری بگو! می تونم بی خیال این معامله با خدا بشم؟!
-چی کار کردی آبان؟!
: راهی نیست بابا! هر جوری که بخوای این قسمو بشکنم تهش می شه گول زدن خدا! در واقع گول زدن خودم! اینکه بهار چند روزی رو با خیال من سر کنه و بعد هم فراموشم کنه خیلی راحت تر از اینه که من قسممو بشکنم و بخوام سر خودم کلاه بذارم و خدامو با خودم در بندازم!
ونداد پرسید: اون فراموشت کنه تو هم می تونی فراموشش کنی؟! تو چه می دونی فراموش کردن تو چقدر می تونه برای بهار سخت یا آسون باشه؟! مگه جای اونی؟!
عصبی به ونداد توپیدم: تو ساکت باش!
ونداد محق گفت: چرا من باید ساکت باشم پسر خوب؟! مگه نه اینکه من بدبخت بیچاره هم باید بدقلقیا و سرخوردگی های تو رو ببینم و دم نزنم و هم ناراحتی ها و گریه های اون دختره ی بی پناهو؟! یکی اگه این وسط بیشترین حق رو واسه حرف زدن داشته باشه منم! چون منم که دارم می بینم با این قسمی که خوردی چه گندی زدی به زندگی خودت و بهار!
بابا که بعد فهمیدن ماجرا رفته بود تو فکر لب وا کرد و گفت:قسمی که خوردی و نذری که کردی از پایه بی اساسه آبان!
-چرا؟! وقتی می تونم برآورده اش کنم چرا باید از پایه بی اساس باشه؟!
:قسمی خوردی، نذری کردی که داره به ضرر یه بنده ی خدای دیگه تموم می شه! این چه معامله ای آبان؟! خیال می کنی خدا راضی می شه پای همچین معامله ای بشینه؟! کدوم نذری اول و آخرش این جوری سیاه می شه؟! نذر اشتباه، نذری که توش زیانی به یه بنده ی خدا برسونه از بنیان باطله آبان!
زل زدم به بابا! گیج و مات و درگیر! آروم یکی دو باری زد رو پام و گفت: بهار لایق بهتر از ایناست. به اندازه کافی زجر کشیده! چشماتو وا کن و ببین که چه جوری داری اذیتش می کنی! خدا رو خوش نمی یاد بخوای بشی سوهان روحش! داره تو شرکت ونداد کار می کنه، ونداد گفته شده رفیق صمیمی زن آینده ی ونداد! پس به هر حال شما دو تا دیگه به هم گره خوردین! هر وقت و هر لحظه ممکنه که ببینیش! نمی تونی ازش فرار کنی! نمی تونی به دوست داشتنش، به علاقه ای که بهت داره بی تفاوت باشی! اون الآن دقیقاً تو جایگاه 7 سال پیش تواِ! داره سعی می کنه با محبت، با حرف، با دوست داشتنت تو رو به سمت خودش بکشونه! نشو ویدایی که مرتب ازت فرار کرده و قدر محبتت رو ندونسته آبان! یه وقت به خودت می یای و می بینی یه آدمی رو روی این کره ی خاکی اونقدری از خودت متنفر کردی که حاضره سر به تنت نباشه! به اندازه ی کافی تنفر تو زندگی اون دختر هست! تو دیگه بیشترش نکن آبان! از تو که دلسرد بشه دیگه نمی تونی اسمشو بذاری بشر! اگه برنجونیش و از خودت برونیش دیگه احساسات و عاطفه ی انسانی رو فراموش می کنه! اونوقت همه رو به چشم تو و اون نامزد محکوم به اعدامش می بینه! همه ی آدما رو یا لااقل همه ی این جنس به ظاهر قوی رو! می فهمی چی می گم آبان؟! مگه خدا راضی می شه دو تا جوون، اونقدر همو بخوان و نشه به هم محرمشون کرد؟! مگه خدا راضی می شه بنده اش به معصیت بیافته آبان؟! چرا زودتر این جریانو نگفتی؟! دلمون هزار راه رفت که موضوع چیه! گفتیم نکنه یه درد و مرضی داری که نمی خوای بری سمت دختری که دوستش داری! گفتیم شاید قصدت اینه از ایرون بری و من و مادرت سر پیری بی عصا بمونیم که داری از سر خودت بازش می کنی! این پسر شیر پاک خورده هم همه چیو می گفت الا اصل ماجرا رو!
ونداد از جاش پاشد و گفت: خب خدا رو شکر که من مجبور نشدم لب وا کنم و بشم فضول و بی چاک و دهن! البته ببخشید حاجی!
-این جور مسائلو باید گفت ونداد! حتی اگه هزار تا انگ بخوری!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.