ارسالها: 10767
#1
Posted: 10 Dec 2014 01:17
درخواست تاپیک در تالار داستان ادبی
نام تاپیک: روزای بارونی
gratis bilder hochladen
نویسنده: هما پور اصفهانی
تعداد صفحات کتاب: ۴۴۰
کلمات کلیدی:رمان+داستان+هما پور اصفهانی+داستانی عاشقانه
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#2
Posted: 12 Dec 2014 00:12
به نام خدا
( ۱ )
صداي موسیقی رو قطع کرده بودن و فقط صداي خودشون می یومد ...
- تولد تولد تولدت مبارك ...
پسر بچه با چشماي گرد و سبز- عسلی رنگش موشکافانه به مامانش خیره شد ... مامانش خندید ... چشمکی زد و
بلند گفت:
- فوت کن دیگه فدات شم!
جمعیت همه با هم خوندن:
- بیا شمعا رو فوت کن ... تا صد سال زنده باشی!
پسر اینبار به باباش خیره شد ... توش چشماي پر جذبه باباش، علاقه موج می زد ... دستاشو به هم کوبید و گفت:
- نمی خوام فوت کنم!
صداي داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و گفت:
- اینقدر عین مامانت سرتق بازي در نیار! فوت نکنی بچه خودم می یاد فوت می کنه ها!
پسر خندید و خودشو روي مبل رها کرد ... همه خنده شون گرفت ... پسر عموش جلو دوید و قبل از اینکه کسی
بتونه جلوشو بگیره هر چهار شمع رو فوت کرد ... پنج سالش بود و زلزله! داد همه در اومد و پسر چشماشو براش
گرد کرد ... اهل گریه زاري نبود ... بلد بود چه جوري حقشو از همه بگیره ... مامانش جلو اومد ... چشماي آرایش
شده اش رو جلو آورد ... صورت کوچیک پسرشو بین دستاش گرفت و گفت:
- چی می خواي مامان؟
- بابا قول داده بود برام ماشین شارژي بخره ... پس کو؟
باباش دست به سینه نزدیک شد ... اخم توي پشیونیش خط انداخته بود اما چیزي از جذابیتش کم نمی کرد. گفت:
- بله ... قول داده بودم! در صورتی که ماشین شارژي قبلیتو بدي بدم به بچه نگهبان، اما چی کار کردي؟ زدي
داغونش کردي که کسی نتونه دیگه ازش استفاده کنه!
پسر سرتقانه زل زد توي چشماي باباش و گفت:
- مال خودم بود!
باباش شونه اي بالا انداخت و گفت:
- خوب پس دیگه از ماشین خبر نیست!
قبل از اینکه جیغ پسر بلند بشه مامانش بغلش کرد و رو به باباش غرید:
- خوب تو که براش خریدي! چرا اذیتش می کنی بچه مو ...
باباش خیره شد توي چشماي مامانش ... براي چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از چشماشون بیرون می زد ...
قدمی جلو اومد و پسر رو از بغل مامانش بیرون کشید ... آروم طوري که کسی نشنوه گفت:
- هزار بار بهت گفتم، بغلش نکن! سنگین شده اذیت می شی! انگار حرف نمیخواي گوش کنی!
مامانش پشت چشمی نازك کرد و رفت که به بقیه مهموناش برسه ... احساس خوشبختی توي قلبش فوران می کرد
... دوست داشت همین الان بره کنار پنجره سرشو ببره بیرون و از ته دل داد بزنه خدایا شکرت!
توي آشپزخونه مشغول ریختن نسکافه توي فنجون ها بود که دوستش اومد تو و گفت:
- ورپریده! جیگر طلا! خوشگل شهر قصه ها ... نمی یاي بیرون؟
- گمشو منم الان می یام!
- شووور کردي! بچه هم داري ... هنوز بلد نیستی عین آدم با من حرف بزنی!
- مگه تو آدمی ...
خواست بازم جوابشو بده که یکی دیگه از دوستاشون اومد تو و گفت:
- بچه ها بیاین یه ذره برقصیم ... بدنم خشک شد!
- بترکی تا همین الان داشتی قر می دادي!
- خوب خیلی وقت بود یه مهمونی نداشتیم ...
دختر بچه اي وارد آشپزخونه شد، مامانش موهاشو براش دم اسبی بسته بود ... با صداي جیغ جیغوش گفت:
- خاله! مامانم می گه بیاین بیرون می خوان کیکو ببرن ...
دختر رو بوسید و گفت:
باشه خاله ، تو برو تا منم بیام این بچه رو راضی کنم شمعاشو فوت کنه!
دوستش زد سر شونه اش و غرید:
- این بچه ات عین ننه اش می مونه! لجباز و یه دنده!
- اوي حرف دهنتو بفهما! نیست باباش خیلی حرف گوش کنه!
- باباش که کلا اعصاب مصاب نداره! من جرئت ندارم باهاش در بیفتم ...
- خیلی هم دلت بخواد! نکبت!
سینی نسکافه ها رو برداشت و گفت:
- راه بیفتین جلو ببینم ... مهمونا حوصله شون سر رفت ...
همه شون با هم رفتن بیرون و از مهمونا پذیرایی کردن ... پسر بچه بعد از دیدن ماشین شارژي بزرگ قرمز رنگی
که باباش براش خریده بود جیغی از شادي کشید و همه شمع هاشو همزمان فوت کرد تا فرصت پیدا کنه بره ماشین
بازي ... حتی طاقت صبر کردن براي عکس گرفتن هم نداشت و باباش به زور بین بازوهاش اسیرش کرد تا بتونن یه
عکس دست جمعی بگیرن ... پسر بچه جیغ کشید:
- بابایی! درست شبیه ماشین قبلی خودته!
باباش سرشو پایین آورد و کنار گوش پسرش زمزمه کرد:
- دوسش داري؟
- آره خیلی ...
دیگه طاقت موندن توي بغل باباشو نداشت ... پرید سمت ماشینش و پسر عموش و دختر خاله اش هم رفتن کنارش
...
وقتی سر گرم بازي کردن با دوستاش شد، باباش رفت سمت استریو و آهنگ مورد علاقه اش رو گذاشت و بدون
توجه به جمع اومد سمت همسرش که داشت با عشق نگاش می کرد ... دستشو دراز کرد و گفت:
- بیا اینجا ببینم ...
همسرش گفت:باز این آهنگ؟
دست همسرش رو کشید و مثل همیشه با خشونت اونو بین بازوهاش قفل کرد و گفت:
- رقص با تو فقط با این آهنگ می چسبه ...
نه تنها اونا که کم کم بقیه زوج ها هم وارد میدون رقص شدن .... هشت زوج .... دست در دست هم ... سر بر شونه
هم ... با زمزمه هاي عاشقانه ... زیر نواي موسیقی می رقصیدن ... آرتان و ترسا بابا و مامان آترین کوچولوي
چهارساله ... آرشاویر و توسکا دوستاي صمیمی آرتان و ترسا ... آراد و ویولت که به تازگی از هالیفاکس برگشته و به
جمع دوستانه اونا وارد شده بودن ... نیما که حکم عموي آترین رو داشت و عاشقانه همسرش طرلان رو به خودش
چسبونده بود و نگرانی بابت پسرش نیاوش که توي اتاق آترین بود نداشت... طناز دختر عمه آرتان که به همراه
همسرش احسان اونجا حضور داشتن و داستان عشقشون زبونزد همه اهل اون خونه بود ... و دیگر زوج هاي
خوشبخت اون شب آتوسا و مانی ... شبنم و اردلان ... بنفشه و مازیار ... خوشبختی به همه اون ها چشمک می زد ...
بزرگترهاي جمع کناري ایستاده و با لذت بهشون خیره شده بودن ... زندگی جاري بود و بزرگترها کاري جز دعا
نمی تونستن براي دوام خوشبختی فرزنداشون انجام بدن ... صداي گرم بهنام صفوي عاشقا رو بیشتر به هم نزدیک
می کرد:
- چشات آرامشی داره که تو چشماي هیشکی نیست
میدونم که توي قلبت به جز جاي هیشکی نیست
چشات آرامشی داره که دورم می کنه از غم
یه احساسی بهم می گه دارم عاشق میشم کم کم
توبا چشماي آرومت بهم خوشبختی بخشیدي
خودت خوبی و خوبی رو داري یاد منم می دي
تو با لبخند شیرینت به من عشق ونشون دادي
تو رویاي تو بودم که واسه من دست تکون دادي
از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام
تا جون بگیرم با تو باشی امید فرداهام
چشات آرامشی داره که پایند نگات میشم
ببین تو بازي چشمات دوباره کیش و مات میشم
بمون و زندگیم و با نگاهت آسمونی کن
بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کن
- اوف! خدا رو شکر که همه چی ختم به خیر شد ...
آرتان خم شد آترین رو که توي ماشین شارژیش خوابش برده بود بغل کرد و گفت:
- آره خدا رو شکر ... همه اش به خاطر زحمتاي توئه ...
به دنبال این حرف آترین رو توي اتاق خوابش برد. ترسا هم بعد از تقدیم کردن لبخندي شیرین به همسرش
مشغول جمع کردن ظرف هاي کثیف شده روي میزها شد ... هر چی همه اصرار کردن بمونن کمکش کنن زیر بار
نرفت که نرفت! دوست نداشت خونه شو دیگرون تمیز کنن ... آرتان از اتاق بیرون اومد ... با دیدن ترسا گفت:
- دست نزن! فردا زنگ می زنم نیلی جون خدمتکارشون رو بفرسته بیاد همه جا رو تمیز کنه!
- این شکلی که نمی شه بریم بخوابیم!
آرتان با نگاهی به وضع آشفته پذیرایی حق رو به ترسا داد ... بدون حرف وارد اتاق خوابشون شد ... با دیدن
عکسهاي ترسا به دیوار اتاق لبخند نا خودآگاهی روي لبهاش شکل گرفت ، لباس هاي راحتیشو تنش کرد و رفت از
اتاق بیرون ... ترسا تعداد زیادي بشقاب رو روي هم چیده بود و داشت می رفت سمت آشپزخونه .... پوسته خیار رو
جلوي پاش ندید و نزدیک بود پخش زمین بشه که آرتان با سرعت از پشت سر با یه دست خودشو بغل کرد و با
دست دیگه زیر بشقاب ها رو گرفت ... ترسا نالید:
- واي الان می مردم!
آرتان خنده اش گرفت ولی غرید:
- باز از این حرفاي مسخره زدي؟
به دنبال این حرف بشقاب ها رو از ترسا گرفت و گفت:
تو برو بقیه شو جمع کن ... اما بلندشون نکن بذارشون روي میز خودم می یام می برمشون ...
ترسا سرشو تکون داد و رفت که بقیه ظرف ها رو جمع کنه ، آرتان همه ظرف ها رو روي کابینت ها چید و بیرون
اومد، ترسا داشت پوسته هاي میوه رو توي سطل می ریخت. نشست روي مبل و با لذت به کارهاش خیره شد. فقط
خدا می دونست که این دختر تو دلبرو چقدر براش عزیزه! هنوز هم لباس شب خوش دوختش تنش بود، یه لباس
بلند مشکی رنگ که به خاطر جنس پارچه اش زیر نور می درخشید. توي دل اعتراف کرد که مشکی خیلی بهش می
یاد. پوستشو از همیشه سفید تر نشون می داد. ترسا که کمرش خسته شده بود کمی خودشو به سمت بالا کشید و
دستشو روي پیشونیش گذاشت. آرتان از جا بلند شد، رفت سمت بشقاب ها و گفت:
- تو برو استراحت کن عزیزم.
و بعد همه بشقاب هاي تمیز شده رو با یه حرکت از جا بلند کرد و راه افتاد سمت آشپزخونه. ترسا هوس شیطنت به
سرش زد سریع از پشت خودشو به آرتان چسبوند و گفت:
- منو هم می تونی بلند کنی؟
آرتان لبخند زد و گفت:
- برو شیطون ... بذار زودتر این بشقابا رو جمع کنیم بریم به زندگیمون برسیم ...
دست ترسا دور کمر آرتان پیچید و گفت:
- زندگیمون؟!
- آره دیگه ... زندگیمون یعنی زندگی شخصی من و تو !
ترسا که بعضی وقتا یادش می رفت مامان یه پسر چهار ساله است خودشو لوس کرد و گفت:
- آترین توي این زندگی جایی نداره؟
نگاه آرتان خاص شد و گفت:
- توي این زندگی که من ازش حرف می زنم نه!
ترسا سرشو چسبوند به پشت شونه آرتان و با ناز گفت:
- عاشق این زندگیمونم!
آرتان بی طاقت شد. همه بشقاب ها رو روي اپن گذاشت و ترساي شیطونش رو از روي زمین کند ... ترسا در حالی
که همه تلاشش رو می کرد تا باعث بیدار شدن آترین نشه جیغ کنترل شده اي کشید و یقه لباس آرتان رو چنگ زد
... آرتان ترسا رو برد سمت کاناپه وسط نشیمن و خیلی آروم و با ملاحظه خوابوندش روي کاناپه ... خودش هم
نشست کنارش. نقطه ضعفاي ترسا رو خیلی خوب توي مشت داشت، خیلی نرم دستش رو کشید روي شکم ترسا ...
ترسا بی طاقت گفت:
- نکن آرتان! جون نیلی جون !
آرتان خم شد روي صورت ترسا و در حالی که گونه اش رو می بوسید گفت:
- قسم نده ...
همین که دوباره دستش رو کشید روي شکم ترسا، ترسا از جا پرید و دوید سمت اتاق خوابشون ... آرتان لبخند زد
... خوب می دونست همسرش الان دقیقا به چی نیاز داره! از جا بلند شد و بی خیال همه ظرف هاي کثیف وارد اتاق
خواب شد ...
- گرممه! گرممه! گرممه!
آراد با خنده نگاهی به ویولت که داشت تند تند خودشو باد می زد انداخت و گفت:
- خوب عزیز من! آخر مرداد ماهیم! می خواي گرم نباشه؟
- حرف نزن آراد ... کولر رو برسون!
آراد کولر رو روشن کرد و دریچه اش رو کامل روي ویولت تنظیم کرد. ویولت سر جاش بی حرکت شد و گفت:
- هاي!
آراد با لبخند دستشو گرفت و گفت:
- خوش گذشت بهت خانومم؟!
ویولت لبخند زد ، بعد از گذشت چند سال آراد هنوز هم تکیه کلام خودشو داشت! دستشو قائم تکیه داد به صندلی و
سرشو چسبوند بهش، چرخید سمت آراد و گفت:
- آره خیلی ... از دست ترسا روده بر شدم از خنده!
- خوشحالم که خوشحالی عزیزم ...
آراد به نظرت بچه ها شک نکردن به دین من؟
آراد از گوشه چشم نگاش کرد و گفت:
- نه ... براي چی؟
- آخه دیدي که همه شون بی حجاب بودن ... فقط من شالمو دو دستی چسبیده بودم!
آراد که از تصور حجاب همسرش غرق لذت شده بود دستشو محکم فشرد و گفت:
- نه عزیزم ... تو یه جواهري! اونا همه فکر می کنن به خاطر احترام به منه!
- ولی برام خیلی جالبه آراد! حجاب براي هیچ کدومشون مهم نیست!
- خوب هر کس عقیده خودشو داره، موقع مرگ هر کس رو توي گور خودش می ذارن!
- دوست دارم امر به معروفشون کنم ، اما می ترسم ...
- اولا که ترس نداره! دوما به نظر منم بیخیالش شو! بذار باهات راحت باشن، اونجوري فقط معذب می شن ...
- منم از همین می ترسم ... اصلا ولش کن! دانشگاه چی شد؟
- شنبه باید بریم خودمون رو معرفی کنیم ...
ویولت نالید:
- از استاد شدن بیزارم!
و آراد با خنده گفت:
- مجبوریم عزیزم ، مجبور ...
- چقدر اینا زورن! خوب نمی شد از ما یه جاي دیگه استفاده کنن؟
- نه نمی شد، هزینه تحصیلمون رو دادن حالا می خوان توي پیشرفت دانشگاهشون ازمون بهره ببرن ...
- به خدا که اگه به کسی نمره مفت بدم!
آراد غش غش خندید و گفت:
از الان؟!
ویولت کوبید روي پاش و گفت:
- از همین الان ...
- پس میخواي اذیت کنی، یادت نره خودت هم یه روز دانشجو بودي!
- یه دانشجوي بیخیال ... اما الان فرق می کنه ... الان بیست و پنج سالمه!
- در هر صورت هر وقت هر کاري خواستی بکنی یادت باشه خودت هم یه روز جاي اونا بودي ...
ویولت سرتقانه گفت:
- نمی خوام اصلاً
- الان مشکل کجاس ویو؟ من که می دون ناراحتی تو از استاد شدن نیست؟
ویولت که هنوز هم جریان رامین و سارا رو از یاد نبرده بود با اخم گفت:
- درد من تکرار شدن جریان ساراست ...
آراد اخم کرد و گفت:
- و شاید رامین!
اخماي ویولت بدتر درهم شد و گفت:
- یادت باشه قول دادي براش بپا بذاري ...
- آخه تا کی؟
ویولت با خشم غرید :
- تا وقتی که من خیالم راحت بشه! من نمی خوام یه بار دیگه تو رو روي تخت بیمارستان ببینم ...
آراد که نمی خواست تحت هیچ شرایطی ویولت رو نگران و ناراحت کنه، ماشین رو پارك کرد ، دست ویولت رو ول
کرد تا بتونه کمربندشو باز کنه و گفت:
- خیلی خوب عزیزم! شاید بهتر باشه در مورد همون جریان استادي حرف بزنیم ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#3
Posted: 12 Dec 2014 00:15
( ۲ )
ویولت هم که از این بحث دچار استرس می شد بیخیالش شد، کمربندش رو باز کرد، رفت پایین و گفت:
-آراد گفته باشم! همه باید بدونن تو شوهر منی ... اصلاً دوست ندارم دلبري بقیه دانشجوها رو ببینم!
آراد که از حسادت ویولت غرق لذت شده بود و پارکینگ رو هم خلوت می دید سریع از پشت پرید پشت سر
ویولت محکم بغلش کرد و لاله گوشش رو که از شالش بیرون زده بود گاز گرفت. ویولت بی توجه به موقعیت جیغ
کشید و گفت:
- هوي! باز هار شدي؟!
آراد غش غش خندید و گفت:
- بزن بریم خوشگل من تا هاري رو نشونت بدم ...
ویولت هم با شیطنت چشمک زد و رفت سمت راه پله ها ...
- در ماشین رو قفل کردي آرشاویر؟
آرشاویر سوئیچ ماشین رو توي جیبش فرو کرد و گفت:
- آره عزیزم ...
بعد خودش رو به توسکا که بالاي پله ها منتظرش ایستاده بود رسوند دستشو انداخت دور شونه اش و گفت:
- موافقی یه کم توي حیاط بشینیم؟
توسکا نگاهی به دور تا دور حیاط بزرگشون انداخت و گفت:
- این وقت شب؟
- تازه ساعت یکه! فردا هم که جمعه است!
- باشه عزیزم ، بذار لباس عوض کنم می یام ...
بعد از رفتن توسکا، آرشاویر خودش رو روي صندلی هاي فلزي که کنار استخر کوچیکشون توي حیاط گذاشته بودن
ولو کرد و به آسمون پر ستاره و شفاف خیره شد ... چقدر ته دلش احساس آرامش داشت، لمس بودن توسکا
کنارش براش از هر چیزي توي این دنیا با ارزش تر و زیبا تر بود ... با حس دستاي اون دور شونه اش چشماشو با
لذت بست ... دستاشو نرم نوازش کرد و زمزمه وار گفت:
عشق من ...
توسکا خم شد دم گوشش و پچ پچ وار گفت:
- دنیاي من!
- خیلی دوستت دارم توسکا ...
توسکا خودشو کنار کشید روي صندلی کنار آرشاویر نشست و با لبخند گفت:
- مثلاً چند تا؟
- مثل نداره عزیزم!
توسکا خندید ... پاي راستشو روي پاي چپش انداخت و گفت:
- آرشاویر ...
- جون دلم؟
- امشب دلم یه چیزي خواست ...
- چی؟
- دیدي چقدر آترین نازه؟
- آره خیلی ... خدا به بابا و مامانش ببخشتش!
- دلم براش ضعف می ره بعضی وقتا ...
- از بس خوشگله!
- آرشاویر ...
- جونم؟!
- منم دلم می خواد ...
آرشاویر بهت زده به توسکا خیره شد ... حقیقتش این بود که توسکا داشت حرف دل اونو می زد ... اما خودش تا یه
حال جرئت نکرده بود چنین چیزي رو از توسکا بخواد ... خوب میدونست که توسکا چقدر مشغله داره! نمی خواست
به مشغله هاش اضافه کنه ... توسکا با ناراحتی گفت:
- چرا اینجوري نگام می کنی؟
بهت توي صورت آرشاویر تبدیل به خنده شد و گفت:
- به خدا عاشقتم! من از خدامه!
توسکا با سرخوشی دستاشو به هم کوبید و گفت:
- آخ جون! همه اش می ترسیدم قبول نکنی ... یا اینکه ... هیچی!
آرشاویر با کنجکاوي گفت:
- یا اینکه چی؟
توسکا می ترسید حرف دلش رو بزنه ... شروع کرد به من من کردن ... آرشاویر فهمید باز یه جا یه خبریه ... خیلی
وقت بود که درك می کرد توسکا تا چه حد نگران برگشت بیماریشه و چقدر مراعاتش رو می کنه! خودش هم از این
جریان رنج می برد اما کاري از دستش بر نمی یومد! اهی کشید و گفت:
- بگو توسکا ... بگو آروم جونم!
توسکا آروم شد ، لبخندي زد و گفت:
- می ترسیدم به بچه ات حسادت کنی ...
قلب آرشاویر لرزید ... خودش هم به این قضیه فکر کرده بود ... با خودخواهی تموم همه محبت توسکا رو براي
خودش می خواست ... اما چاره اي نبود ... باید کم کم با این مسائل کنار می یومد ... سعی کرد لبخند بزنه:
- اگه بینمون فرق نذاري که حسودي نمی کنم خوشگل من ...
توسکا موهاي فرش رو از توي صورتش کنار زد و گفت:
- خیلی آقایی!
آرشاویر لبخندي زد و گفت:
از کلاسات چه خبر؟ خیلی وقته در موردشون حرف نزدیم!
- ترم جدید تاه شروع شده ... متقاضی خیلی زیاد بود، بعد از گرفتن تست ده نفر رو به زور انتخاب کردم! خیلی
سخت بود ...
- خوبه! کاش می تونستم کمکت کنم، اما می دونی که وقتم خیلی کمه!
- می دونم عزیزم ، منم توقعی ندارم ، هم کاراي آلبوم خودت هست، هم آهنگسازي براي دیگرون، هم کارخونه
بابات ...
- ممنو که درك می کنی گلم! راستی شاگرداي کلاست دخترن یا پسر؟
توسکا سعی کردم طبیعی باشه، آرشاویر همیشه از این سوالا میپرسید و توسکا عادت کرده بود، گفت:
- چهار تا پسر ، شش تا دختر ...
آرشاویر نفس عمیقی کشید و گفت:
- انشالله بازم بازیگراي موفقی رو تحویل کارگرداناي سختگیر میدي ... یادمه از ترم قبلت دو تاشون برگزیده شدن
...
توسکا با شعف گفت:
- آره واقعاً! خودمم باورم نمی شد که اینقدر بچه ها با استعدادي باشن ...
- وقتی تو استادشونی ... چرا که نه؟
توسکا که حسابی از درون خوشحا بود چشمکی زد و گفت:
- کوچیک شماییم!
آرشاویر دستاشو از هم باز کرد و گفت:
- شیطونک!! پاشو بیا بغلم بریم تو ... این هوا داره وسوسه ام می کنه ...
توسکا از جا بلند شد پرید بغل آرشاویر و گفت:
- وسوسه چی؟
آرشاویر سرشو جلو برد ... با حالت خاص خودش و صداي بم شده اش گفت:
- وسوسه بوسیدن تو ...
لبهاشون که روي هم قفل شد ماه توي آسمون خندید ... این همه عشق آسمون رو هم به حسادت می انداخت ...
- اوپس! تور پایین لباسم از پاشنه کفشم نابود شد!
- طناز مواظب باشه!
طناز که داشت لی لی کنون می رفت سمت در خونه جوي آب رو ندید و نزدیک بود کله پا بشه که دستاي احسان
سریع دور کمرش پیچیدن ... طناز با خنده گفت:
- واي جون! حاج آقا! چه دستاتون ماشالله قدرتمندن!
احسان خنده اش گرفت ، در ماشین رو که هنوز باز بود با پاش بست و گفت:
- جون حاج خانوم! چه تنتون داغه!
طناز محکم پسش زد و گفت:
- مرتیکه بی حیا! مگه خودت خواهر مادر ندار؟ دستتو بکش اونور ...
هر دو با هم زدن زیر خنده و احسان گفت:
- برو بالا ، ماشینو پارك می کنم توي پارکینگ و می یام ...
- حاجی گفته باشم من خسته ام می خوام بخوابم ...
احسان ضربه محکمی به پشت طناز زد و گفت:
- برو بخواب تا بیام خستگی رو حالیت کنم ...
طناز غافلگیرانه لبهاي احسان رو بوسید و بعدش ورجه ورجه کنون وارد خونه شد ... پاهاشو بالا می گرفت که صداي
پاشنه کفشاش همسایه ها رو اذیت نکنه ، چون طبقه اول بودن نیازي به استفاده از آسانسور نبود ... از پله ها رفت بالا
... کلید انداخت توي در و در رو باز کرد ... عاشق این خونه بزرگ بود ... خونه اي که شاهد لحظه به لحظه عاشقی
کردنش با احسان بود ... نگاش افتاد به عکس احسان که بزرگ به دیوار روبرو قاب شده بود ... لبخندي زد و راه
افتاد سمت اتاق خوابشون ... قبل از اینکه احسان بیاد بالا لباس شب سبز رنگش رو با لباس خواب حنایی رنگی عوض
کرد و رفت توي آشپزخونه که آب بخوره ... سر یخچال داشت سرك می کشید که صداي احسان میخکوبش کرد:
- جونم حاج خانوم! می بینم که لباس کار تنتون کردین ...
طناز خنده اش گرفت و آب جست بیخ گلوش و به سرفه افتاد ... در همون حالت سیبی از داخل یخچال برداشت و با
قدرت پرت کرد سمت احسان ... احسان سیب رو توي هوا قاپید گازي زد و بقیه اش رو انداخت روي کابینت ... رفت
سمت طناز و قبل از اینکه طناز بتونه خودشو عقب بکشه با قدرت اونو کشید توي بغلش ... طناز که تازه از شر سرفه
راحت شده بود نفس عمیقی همراه با بوي خوش عطر احسان کشید و زمزمه کرد:
- هر وقت بغلم می کنی مو به تن راست می شه ...
احسان لباشو روي گردن طناز فشرد و زمزمه کرد:
- درست مثل اون شب ...
- کدوم شب؟
- توي اون غار ... یادمه تو اوج گرما بدنت دون دون شده بود ...
- گرما؟
- گرماي تنمون رو می گم ...
طناز با ناراحتی گفت:
- آخ احسان یادم ننداز ...
احسان اما با شعف گفت:
- چرا؟ بهترین خاطره منه ...
لبخند نشست روي لباي طناز. احساسات احسان همیشه باعث لذتش می شد، گفت:
- عاشق حرارتتم ...
احسان بی توجه به منظور طناز و شاید هم بی توجه به معناي نهفته توي جمله خودش گفت:
- همین حرارت لعنتی کار دستم داد ...
طناز سرشو کشید عقب و گفت:
- پشیمونی؟
احسان با چشماي گرد شده گفت:
- معلومه که نه ...
بعدش خیره شد توي چشماي عسلی طناز و نالید:
- تو اول اراده م رو و بعدش غرورمو شکستی ...
صداي طناز اینبار با خنده همراه بود:
- حقت بود ...
- دست نزن نیاوش!
نیما از جا پرید و گفت:
- طرلان چته سکته کردم!
طرلان دستشو روي پیشونیش گذاشت و گفت:
- نیما این اخر منو دق می ده ...
نیما از جا بلند شد ، تلویزیون رو خاموش کرد ، رفت سمت همسرش و سرشو در آغوش کشید ... صداي طپش هاي
قلب نیما همیشه طرلان رو آروم می کرد و نیما اینو خوب می دونست ... طرلان چند نفس عمیق کشید و گفت:
- اگه یه بار برق بگیرتش من چه خاکی تو سرم کنم نیما؟
نیما به نیاوش خیره شد که متعجب وسط سالن ایستاده بود و به اونا خیره شده بود ... هنوز دوشاخه آباژور توي
دستش بود ... نیما که رابطه خیلی خوبی با پسرش داشت طوري که طرلان متوجه نشه چشمکی به نیاوش زد و اشاره
کرد فلنگ رو ببنده ... نیاوش با حالتی بامزه دوشاخه رو سر جاش گذاشت و به تقلید از پلنگ صورتی روي نوك
انگشتاي پاش آروم آروم راه فتاد سمت اتاقش ... نیما خنده اش گرفت ... اما مشغول نوازش موهاي سیاه طرلان شد
و گفت:
عزیزم ... چرا اینقدر نگرانی! اونم بچه اس ... عین بقیه بچه ها ... باید زمین بخوره تا بزرگ بشه ... نمی شه که هیچ
اتفاقی براش نیفته! اینجوري لوس می شه .. مثل باباش مرد بار نمی یاد!
طرلان خنده اش گرفت، مشتی به شونه نیما کوبید و گفت:
- لوس بی مزه!
نیما لبخند زد ، پیشونی طرلان رو بوسید و گفت:
- راستی وقت نشد بهت بگم، خیلی خوشگل شدي عزیزم!
طلان پشت چشمی نازك کرد و گفت:
- چه عجب منو دیدي!
نیما با خنده اونو که سعی داشت از دستش فرار کنه کشید سمت خودش و گفت:
- تو رو نبینم کیو ببینم آخه خوشگل من؟
- نیما!
- جونم ...
- تو هنوزم می خواي بري؟
- کجا؟
- ایتالیا دیگه ...
- می دونی که مجبورم عزیزم ...
- نمی شه مانی جاي تو بره؟
- دفعه قبل مانی رفت ...
- نیاوش منو بیچاره می کنه تا تو برگردي ...
- نگران اون نباش ... می دونم چه جوري ارومش کنم ...
- اروم نمی شه ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#4
Posted: 12 Dec 2014 00:18
( ۳ )
نیما صورت طرلان رو بین دستاش قفل کرد و گفت:
- عزیزم ... نگران نیاوشی یا خودت؟
طرلان چشماي درشتشو از صورت نیما دزدید و گفت:
- لوس نشو!
نیما چونه طرلان رو کشید سمت بالا و گفت:
- طرلان خانوم!
طرلان مجبور شد به نیما نگاه کنه ...
- هوم؟
- هوم؟!!!
- خوب بله ...
- بله؟!!!
- جانم ؟ نفسم؟ عشقم؟
- اهان حالا شد ...
طرلان خنده اش گرفت ... نیما تنگ در آغوشش کشید و گفت:
- فکر نکن فقط به خودت سخت می گذره ... دوري از شما دو تا براي منم خیلی سخته! خیلی سخت ... اما مجبورم
برم ...
- چی می شد تو دیگه براي مانی کار نکنی؟ همون استاد بودن بس نیست؟
- براي آینده نیاوش باید خیلی بیشتر از اینا به خودم سخت بگیرم ...
- نیما! من بی تو می میرم ...
نیما لبشو گزید ... آروم خم شد گونه همسشو بوسید و گفت:
هیچ وقت تنهات نمی ذارم گلم ... هیچ وقت ... حالا بیا از چیزاي خوب حرف بزنیم ... چیزایی که تو دوست داري
...
طرلان خنده اش گرفت ... چون خوب می دونست منظور نیما چیه ...
- بابا شوت کن!
صداي شکستن چیزي اومد ... ترسا نفسش رو با حرص فوت کرد و کتاب رو زد به هم ... فایده نداشت! باز تصمیم
گرفت درس بخونه و بازي هاي این پدر و پسر شروع شد ... صبح تا شب که آترین بهش اجازه نمی داد درس بخونه
شبا هم که آترین رو دست آرتان می سپرد و تصمیم می گرفت یکی دو ساعت درس بخونه اینقدر شلوغ می کردن
که بازم نمی تونست ... گلوله هاي پنبه رو از توي گوشش در آورد و با غیظ از جا بلند شد که بره یه گوشمالی درست
و حسابی به آرتان و آترین بده! یک ماه دیگه کلاساش شروع می شد و اگه یه دور کتاب دکتر عامري رو مرور نمی
کرد محال بود بتونه دروسش رو بفهمه ... از اتاق رفت بیرون ... توي چارچوب در دست به کمر ایستاد و زل زد
بهشون ... آرتان با یه آستین حلقه اي سورمه اي و یه شلوار گرمکن نشسته بود کف سالن و مشغول جمع کردن
خورده شیشه هاي گلدون بود ... در همون حین داشت آهسته می گفت:
- اوه اوه آترین ! الان مامانت می یاد جفتمونو می ندازه بیرون از خونه!
آترین هم که سعی می کرد صداشو مثل باباش آروم کنه گفت:
- اوه اوه بابا! زود باش همه شو بریز دله آشخالی ... الان می یاد ... من می گم تو بودیا!
آرتان که هم خنده اش گرفته بود هم تعجب کرده بود با چشماي گرد شده به آترین نگاه کرد و گفت:
- آترین! من شکستم ؟
آترین دست به کمر شد و با همون صداي یواشش گفت:
- خوب من شکستم! اما جلو مامان تو شکسته باش ... باشه؟
آرتان دیگه نتونست جلوي خودش رو بگیره و غش غش خندید، ترسا جایی ایستاده بود که توي دید نباشه، در
همون حالت داشت از صمیمیت بین آرتان و آترین لذت می برد. آرتان کمی سر جاش خم شد و بشقابی از روي میز
پذیرایی برداشت ، خرده شیشه ها رو ریخت داخل بشقاب و رو به آترین گفت:
- سوئی شرتت رو در بیار ببینم فسقل!
آترین با تعجب گفت:
- چرا؟
- می خوام خاکا رو بریزم تو کلاهت ... بدو الان مامانت می یاد!
آترین هیجان زده سوئی شرت سبز رنگ کوچیکش رو به سختی از تنش در آورد و کلاهشو دو دستی گرفت جلوي
باباش ... آرتان همه خاك ها رو دو دستی جمع کرد و خواست بریزه داخل کلاه که ترسا بیشتر پنهان شدن رو جایز
ندونست ، رفت جلو و گفت:
- چی کار می کنی؟ سوئی شرت بچه خراب می شه!
آترین سریع پشت باباش پناه گرفت و گفت:
- مامان، بابا بود!
آرتان باز خنده اش گرفت و با همون دستاي پر از خاك زل زد توي چشماي ترسا و شونه اي بالا انداخت. ترسا هم
در حالی که به شدت سعی می کرد جلوي قهقهه زدنش رو بگیره رفت جلو بازوي محکم آرتان رو گرفت توي
دستش و گفت:
- بیا ببینم ...
آرتان دنبال ترسا راه افتاد و گفت:
- نکشیمون!
ترسا بازوشو ول کرد، مشتی توي سینه اش کوبید و گفت:
- بکشمت هم حقته!
بعد از این حرف دوباره چرخید و وارد آشپزخونه شد، آرتان و آترین هم دنبالش رفتن، در کابینت رو باز کرد سطل
آشغال رو با پاش کشید بیرون و گفت:
- جاي اونا اینجاست آرتان خان!
آرتان با لبخندي کجکی گفت:
- راست می گی؟ یادم نبود!
ترسا دست به سینه شد و گفت:
- قبلا ها که خوب یادت بود ... می زدم ظرف می شکستم می یومدي جارو می کردي ...
آرتان خاك ها رو ریخت داخل سطل زباله و با لودگی گفت:
- حالا دیگه به روم نیار اون دوران جاهلیتم رو!
ترسا براق شد و گفت:
- بله بله؟ دوران جاهلیت ...
آترین پرید بین ترسا و آرتان و گفت:
- مامان، بابامو دعوا نکنیا! وگرنه به عمو می گم!
ترسا چشماش گرد تر شد، مشتش رو گرفت جلو دهنش و گفت:
- اینو نگاه! اي خدا کارم به کجا کشیده که دیگه می خواد چغلی منو به نیما بکنه ...
آرتان دستاشو شست ، خم شد آترین رو بغل کرد و گفت:
- پسر باباشه دیگه! حواستو جمع کن که دفعه دیگه بخشش تو کار نیست!
بعد هم بی توجه به ترسا از آشپزخونه خارج شد.
ترسا که خنده اش گرفته بود از آشپزخونه خارج شد ظرف خورده شیشه ها رو هم برداشت و سریع داخل سطل
زباله خالی کرد، بعد از اون جارو برقی رو آورد و بی توجه به آرتان و آترین که جلوي تلویزیون ولو شده بودن و با
ایما اشاره با هم حرف می زدن قسمتی که گلدون شکسته بود رو جارو کشید ... می خواست جارو برقی رو برگردونه
توي اتاق که صداي موسیقی بلندي از جا پروندش! دستش رو گذاشت روي قلبش و رو به آترین که از خنده غش
کررده بود توپید:
- آترین! سکته کردم ... کمش کن!
آترین کنترل رو انداخت روي پاي آرتان، مشغول دست زدن شد و گفت:
- مامان ناناي کن!
ترسا چشماشو گرد کرد و گفت:
نمنه؟
آرتان خنده اش گرفت ، ولی با جمع کردن لبهاش داخل دهنش خنده اشو جمع کرد و صورتش رو برگردوند. ترسا
غر غر کنان راه افتاد بره سمت اتاق:
- انگار اومدن کاباره! من براشون برقصم لابد اینام شاباش بریزن روي سرم!
قبل از اینکه وارد اتاقش بشه آترین جیغ کشید:
- مامان جون من! ناناي کن ... مامان!
ترسا سرجاش چرخید، روي جون اترین خیلی حساس بود. انگشتش رو تهدید وار تکون داد و گفت:
- به شرطی که بعدش دیگه صدات در نیاد! می خوام درس بخونم ...
آترین با هیجان خودش رو سر جاش بالا و پایین کرد و گفت:
- باشه قول قول ...
ترسا رفت ایستاد جلوشون ، کش موهاشو باز کرد پرت کرد روي مبل خرمن موهاي طلاییش دورش رو گرفتن.
خیلی وقت بود می خواست موهاشو کوتاه کنه اما آرتان هر بار با اخم و تخم جلوشو گرفته بود ، لباسش یه تاپ تنگ
اسپرت مشکی رنگ بود که از پشت با دو تا نیم دایره به هم وصل شده و کتفاش رو به نمایش گذاشته بود در ازاش
یقه اش بسته بود ... یه دامن کوتاه قرمز رنگ هم پاش بود ... دستش رو رو به آترین تکون داد و گفت:
- بزن اولش بچه ...
آترین کنترل رو از روي پاي باباش قاپید و با هیجان آهنگ رو زد اولش ... یه آهنگ شاد اما ملایم بود ... مخصوص
رقص با ناز و قشنگ ترسا ... ترسا هم نرم نرم شروع به تکون دادن بدنش کرد ... آرتان هر دو دستش رو باز کرد و
از پشت روي کاناپه قرار داد ... با چشماش داشت ترسا رو قورت می داد ... اترین هم همینطور که نشسته بود براي
مامانش دست می زد و هیجان زده بعضی وقتا جیغ می کشید ... خواننده به نرمی می خوند :
- تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویاي
تو با این همه زیبایی
منو این همه تنهایی ...
منو حالی که میدونی ...
ترسا آروم چرخید و خودشو رو کشید سمت آرتان ... خواننده خوند:
- من با تو آرومم
ترسا دست آرتان رو گرفت و از جا کندش ...
- وقتی دستامو می گیري
وقتی حالمو می پرسی...
دستاي آرتان توي موهاي ترسا فرو رفت و ترسا با ناز سرش رو فرستاد عقب، جیغاي آترین هیجان زده تر از قبل
شده بود ...
- حتی وقتی ازم سیري
حتی وقتی که دلگیري ...
آرتان دستاشو این طرف و اونطرف صورت ترسا قرار داد و با شستاي دستش روي ابروهاي ترسا خط کشید ... باز
ترسا خودشو کشید عقب و آروم چرخید ...
من بی تو میمیرم
تو که حالمومی فهمی...
تو که فکرمو می خونی
تو که حسمومی دونی..
تو که حسمو می دونی
ترسا آروم آروم رفت تا پایین و دوباره اومد بالا ، آرتان دستشو به سمت ترسا دراز کرد ، نوك انگشتاشو گرفت و یه
دور دور خودش چرخوندش ... موهاي ترسا روي صورت آرتان پخش شد ... آرتان با لذت بو کشید و یه دسته از
موهاي ترسا رو گرفت توي دستش و بوسید ... ترسا چرخید و باز از آرتان فاصله گرفت ... آرتان همونجور سر
جاش این پا اون پا می شد ... هیچ وقت رقصش خیلی با هیجان و بالا و پایین پریدن نبود ... رقصش هم مثل خودش
مردونه و با جذبه بود ... ترسا تو دلش اعتراف می کرد که رقصش هم دیوونه کننده است و دلو می لرزونه! بدش می
یومد از مردایی که مثل زنا قر می دن و هی پیچ و تاب می دن به بدناشون...
آترین دستاشو گرفت بالا و رو به آرتان جیغ کشید:
- منم بیام ...
آرتان با یه خیز آترین رو کشید توي بغلش و سه تایی مشغول رقصیدن شدن ...
تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویاي
تو با این همه زیبایی
منو این همه تنهایی...
منو حالی که میدونی...
ترسا رفت طرف آرتان و آترین و با عشق گونه آترینو که سعی داشت دستشو مثل مامانش قر بده بوسید ... به دنبال
این حرکتش نرم نرم رفت تا پایین کف دستش رو زد روي زمین و بعدش دست خودشو بوسید ... حقیقتا حاضر بود
خاك پاي شوهر و پسرش رو به چشم بکشه ... آرتان یه دفعه خم شد ترسا رو کشید بالا و محکم بغلش کرد ...
من با تو آرومم..
وقتی دستامو می گیري...
وقتی حالمومی پرسی...
حتی وقتی ازم سیري
حتی وقتی که دلگیري..
بالا و پایین پریدناي آترین هم نمی تونست باعث جدا شدن ترسا از آغوش آرتان بشه ... هنوزم بعد از گذشت سالها
با شنیدن صداي طپش هاي قلب آرتان آروم می شد ...
من بی تو میمیرم
تو که حالمو می فهمی...
تو که فکرمو می خونی
تو که حسمو می دونی...
تو که حسمو می دونی
( آهنگ من با تو آرومم محمد رضا هدایتی بازیگر نقش طغرل :دي )
آهنگ که تموم شد دستاي آرتان از دور شونه ترسا آروم باز شد ... ترسا سرشو گرفت بالا و چشمک زد ... آرتان
لبخند محوي زد و آترین رو گذاشت روي زمین و گفت:
- ببین ما رو به چه کارایی می اندازیا!
آترین با هیجان دوید کنترل رو برداشت چند اهنگ عقب جلو کرد و گفت:
- بابا نوبت توئه!
آرتان سریع نشست و گفت:
- برو باباتو فیلم کن!
ترسا غش غش خندید و گفت:
- باباشو داره فیلم می کنه ... پاشو بچه مو منتظر نذار ..
به دنبال این حرف چشمک زد ... آتان چپ چپی نگاش کرد و محو حرکات آترین شد که سعی داشت با همه
وجودش حرکاتی رو که از عمو نیماش یاد گرفته بود رو با اون آهنگ تند انجام بده ... اینقدر حرکاتش بامزه بود که
نتونست جلوي خودش رو بگیره و قهقهه زد ... از اون خنده هایی که سالی یه بار خودشونو نشون می دادن ... ترسا
هم خندید و گفت:
- الهی مامان قربونت بره!
آرتان از جا بلند شد و گفت:
- مامان بیجا می کنه!
بعد از این حرف رفت سمت آترین و حرکت موجی رو که آترین نمی تونست درست انجام بده رو براش انجام داد و
گفت:
- اینجوري عزیزم!
ترسا مبهوت جیغ کشید:
- آرتان!
آرتان مرموزانه ابرویی بالا انداخت و به آترین خیره شد ... آترین هم هیجان زده سعی کرد همون کار رو انجام بده
... وقتی بعد از چند لحظه موفق شد آرتان با یه حرکت شش دور سرجاش پیچ خورد دور خودش و گفت:
- حالا این رو تمرین می کنیم ...
ترسا دیگه طاقت نیاورد مشتی توي شونه آرتان کوبید و گفت:
- کصافط!!! تا امروز رو نکرده بودي این هنرت رو ...
ارتان شونه اي بالا انداخت و گفت:
- اولا شما همیشه محو رقصیدن نیما جونتون می شدین و هیچ وقت ما رو نمی دیدین! دوما من هیچ وقت از این
جنگولک بازیا خوشم نمی یاد ... هیپ هاپ رو به عنوان نرمش یاد گرفتم ... سوما ...
به اینجا که رسید اشاره اي به آترین کرد و گفت:
- هزار بار بگم بعضی حرفا بداموزي داره!! باید رعایت کنی ...
ترسا غر زد:
- دو روز دیگه می ره مدرسه یاد می گیره خودش!
- عزیزم ... بچه وقتی تو محیطی بزرگ بشه که پدر و مادرش درست صحبت کنن کم کم درست صحبت کردن براي
خودش هم یه ارزش می شه ... اما اگه تو رعایت نکنی اونم دلیلی نمی بینه که رعایت کنه!
- باز روانشناس شدي؟!
- من اگه نتونم بچه مو درست تربیت کنم چه انتظاري از مردم عادي می شه داشت ؟
ترسا چپ چپ نگاه کرد اما حرفی نزد ... چون به حرفاي آرتان ایمان داشت ... آرتان هم حرفش رو ادامه داد و
گفت:
- حرفم چهارماً هم داشت خانوم دکتر ... شما مگه درس نداشتی؟ بفرما سر درست!
ترسا خنده اش گرفت، مشت دیگه اي تو شونه آرتان کوبید و با حرکتی غافلگیرانه گونه اش رو بوسید و گفت:
بهت افتخار می کنم!
بعد از اون آترین رو هم بوسید که تو روحیه اش تاثیر منفی نذاره. اینو هم از آرتان یاد گرفته بود ... بوس در حد
گونه مجاز بود ... قربون صدقه مجاز بود اما بیشتر از اون باعث بلوغ زودرس واسه آترین می شد ... در ضمن هر
وقت آرتان رو می بوسید باید آترین رو هم می بوسید تا آترین تفاوت بین دو بوسه رو حس نکنه ... همینطور که
دیکته هاي آرتان رو توي ذهنش مرور می کرد راهی اتاقش شد ...
دستی روي سیم هاي گیتارش کشید، نت سل صداش زیر تر از حد عادي بود، مشغول کوك کردن گیتار شد، در
همون حالت حواسش توي آشپزخونه هم دور می زد، توسکا تند و فرز مشغول درست کردن شام بود. عاشق
روزهاي جمعه بود، هم خودش خونه بود و هم توسکا ، می تونستن یه دل سیر همو ببینن. به خصوص براي اون که
حس می کرد هر چی هم توسکا رو ببینه بازم کمه! صداي تق تق که بلند شد گیتار رو رها کرد و کمی گردن کشید،
توسکا داشت تند و فرز روي تخته چوبی هویج ها رو قطعه قطعه می کرد. همه حواسش هم معطوف کارش بود و
اصلا متوجه ارشاویر نشده بود که داره دیدش می زنه. آرشاویر لبخندي زد و دوباره نشست سر جاش، گیتار رو
برداشت و انگشت شستش رو از سیم ششم تا سیم اول کشید پایین. اینبار همون صدایی که می خواست به گوشش
خورد. بی توجه به کاغذهاي آکورد ریخته شده دور و برش نت ها رو توي ذهنش ترسیم کرد و شروع کرد به زدن.
ریتم آهنگ رفته رفته داشت تند تر می شد و عجیب بود که صداي ضربات توسکا روي هویج ها هم داشت تند تر
می شد. آرشاویر خنده اش گرفت، بند گیتارش رو دور گردنش انداخت و از جا بلند شد، همینطور که می زد شروع
کرد به خوندن و راه افتاد سمت آشپزخونه، توسکا اینبار داشت سرك می کشید ، با دیدن آرشاویر که با یه حرکت
رفت روي صندلی هاي کنار اپن و پرید روي اپن خندید. آرشاویر چهار زانو نشست روي اپن و در حالی که خیره
شده بود به توسکا به خوندنش ادامه داد:
Remember summer remember my love -
Burning for you
Shining for you
Remamber summer i miss you my heart
thinking love you
thinking love you
بمون
کنارم بمون... اگه بري من می میرم آسون
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#5
Posted: 12 Dec 2014 00:21
( ۴ )
عشقم ..... تو هستی عشقم
باهاتم تا پاي جوون
بمون
کنارم بمون.... اگه بري من میمیرم آسون
عشقم.... تو هستی عشقم
با هاتم تا پاي جوون
تا پاي جوون
Remember summer remember my love
Burning for you
Shining for you
Remamber summer i miss you my heart
thinking love you
thinking love you
می خوام
عشقتو می خوام
اگه بري سوت و کور دنیاام
از من
نگیر این حس ووو
تا ابد بمون باهام
می خوام
عشقتو می خوام
اگه بري سوت و کور دنیاام
از من
نگیر این حس ووو
تا ابد بمون باهام
Remember summer remember my love
Burning for you
Shining for you
Remamber summer i miss you my heart
thinking love you
thinking love you
....
woow
woow
...woow
Remember summer remember my love
Burning for you
Shining for you
Remamber summer i miss you my heart
thinking love you
thinking love you
یادته عاشق شدیم هر دومون
تو تابستون تو تابستون
قسمت دادم که با من بمون
یادش بخیر
اون تابستون
( remember the summer ( آهنگ علی کیانی
توسکا تند تند مشغول ریز ریز کردن هویج ها بود و هر از گاهی دور خودش چرخی می زد. همه حواس آرشاویر
دیگه پیش توسکا بود. توسکا هویج ها رو داخل قابلمه پر از آب جوش ریخت و مشغول ریز ریز کردن قارچ ها شد.
اینقدر سرعت دستش زیاد شده بود که توي یه لحظه حواس پرتی نوك انگشت سبابه دست چپش رو برید و جیغش
بلند شد. آهنگ قطع شد و آرشاویر سریع گیتار رو از دور گردنش در آورد انداخت روي اپن و خودش هم پرید
پایین. توسکا انگشتش رو با دست دیگه اي چسبیده بود و کمی خم شده بود. چشماشو از زور سوزش انگشتش بسته
بود. آرشاویر با یه حرکت کشیدش توي بغلش و گفت:
- ول کن عزیزم، ول کن ببینم چه کردي با خودت ...
سعی کرد مشتش رو باز کنه، اما فایده اي نداشت چون توسکا نه چشماشو باز و نه دستشو ول می کرد. آرشاویر
دستشو گرفت توي دستش و آروم آروم انگشتاي دست راستشو از دور انگشت سبابه دست چپش باز کرد. خیلی هم
نبریده بود اما دلیل نمی شد که دل بیقرار آرشاویر آروم بشه. توسکا رو نشوند روي صندلی میز ناهار خوري و
صداش زد:
- عزیزم ...
توسکا چشماشو باز کرد و اشک از لاي چشماش به بیرون سرك کشید. آرشاویر انگشت دستشو بوسید و گفت:
- خیلی درد می کنه؟ می خواي بریم دکتر؟
توسکا نگاهی به انگشتش کرد و گفت:
- نه! یه لحظه فقط خیلی سوخت ... الان بهتره ...
آرشاویر باز انگشت توسکا رو زیر و رو کرد. یه کم خون بیشتر نیومده بود و همون هم خشک شده و جلوي
خونریزي بیشتر رو گرفته بود. از جا بلند شد رفت سمت یخچال تا چسب زخمی از داخل جعبه کمکهاي اولیه برداره
و گفت:
- زهرمار بخورم جاي شام!
توسکا اعتراض کرد:
ا آرشاویر ...
آرشاویر چسب رو در اورد و گفت:
- خوب نگاه کن با خودت چی کار می کنی؟!!
- حواسمو پرت کردي دیگه ... وقتی می یاي یه کنسرت زنده بالاي سرم اجرا می کنی توقع داري چی کار کنم؟
آرشاویر لبخندي زد و گفت:
- اینقدر نمک نریز براي من ...
توسکا انگشتش رو گرفت سمت آرشاویر تا چسب رو براش بچسبونه و گفت:
- دوست دارم! آرشاویر خودمی ...
آرشاویر خندید، دوباره روي زخم رو بوسید و چسب رو براش چسبوند. بعدش به در آشپزخونه اشاره کرد و گفت:
- برو بیرون، بقیه اش با من ...
- ا نه! تو بلد نیستی ...
- من بلد نیستم!!؟
- بلی، تو کی آشپزي کردي؟ بیا برو بیرون اونقدرا هم دست و پا چلفتی نیستم. تازه مرغمو پختم داشتم سوپ می
پختم که این بلا بر سرم نازل شد.
- قربون اون سرت برم من، برو بیرون بهت می گم! یه سوپ پختن که کاري نداره.
- آرشاویر ! بیا برو برام یه کم پیانو بزن، من با صداي پیانوت آروم می شم .
- با این دستت ...
- چشه مگه؟ زخم شمشیر که نخوردم! یه خراش جزئیه! برو برام بزن منم اینو درست می کنم با یه سینی چایی می
رسم خدمتتون.
آرشاویر غافلگیرانه بغلش کرد، موهاي فرش رو از توي صورتش کنار زد و گفت:
- کدبانوي منی تو!
توسکا هلش داد و گفت:
- برو!
بعد از رفتن آرشاویر توسکا به کارش ادامه داد. روز به روز از ازدواج با آرشاویر راضی تر می شد. چون هیجان
آرشاویر فرو کش نمی کرد و همیشه زندگیش توي سطح بالایی از هیجان و عشق قرار داشت و این چیزي نبود که
باعث نارضایتیش بشه. نه فقط توسکا که هیچ زنی از اینکه شوهرش عاشقش باشه ناراحت نمی شه. با شنیدن نواي
خوش پیانو تند تند بقیه مواد سوپ رو اماده کرد. قلبش دچار آرامشی عمیق شده و خوش طنین تر از همیشه می
طپید. خورد کردن قارچ ها که تموم شد مواد رو داخل قابلمه ریخت و در قابلمه رو گذاشت. اینبار مشغول چایی
ریختن شد. یه فنجون براي خودش و یه لیوان براي آرشاویر. آرشاویر عادت داشت چایی رو لیوانی بخوره ... ظرف
خرما و کشمش و گزي که به تازگی از اصفهان خریده بودن رو داخل سینی قرار داد و رفت بیرون. آرشاویر پشت
پیانوي قهوه اي رنگش نشسته و با همه عشقش می زد. توسکا خوب می دونست که پیانو ساز مورد علاقه آرشاویره.
همینطور که خودش هم صداي اون رو به هر صدایی ترجیح می داد. سینی رو روي میز وسط سالن گذاشت و نشست.
آهنگ به اتمام رسید ، با هیجان براش دست زد و گفت:
- تو محشري عزیزم.
آرشاویر از پشت پیانو بلند شد، با لبخند اومد سمت توسکا و گفت:
- باید محشر باشم که به تو بیام!
توسکا با ناز خندید و گفت:
- چاییتو بخور ...
آرشاویر نشست کنارش، دست چیب خورده اش رو توي دستش گرفت و گفت:
- خوبی؟ دیگه دستت نمی سوزه؟
توسکا دستشو از دست آرشاویر بیرون کشید. جلوي صورتش یه کم نگاه به انگشتش کرد و گفت:
- نه خوبم. چیزي نشده بود.
آرشاویر زمزمه کرد:
- خدا رو شکر ..
گزي از داخل ظرف برداشت و در حال باز کردنش گفت:
- این اصفهان هم برامون خاطره اي شدا!
- کلا من و تو هر جا می ریم خاطره می شه برامون. چون تو نمی ذاري به هیچ کدوممون بد بگذره.
آرشاویر بی طاقت دست انداخت دور شونه توسکا و اونو به خودش فشرد. توسکا هم در جوابش لبخند زد. بعد از
چند لحظه سکوت ، توسکا گفت:
- از آرشین چه خبر ؟
- فعلا که هیچی، آرشین خبري هم بخواد از خودش بده به تو می ده نه به من!
توسکا خنده اش گرفت و گفت:
- چرا اونوقت؟
- چون با تو خیلی صمیمی تره! خودت که می دونی ...
توسکا آهی کشید و گفت:
- کاش نرفته بود!
- عشقه دیگه ... کاریش نمی شه کرد.
توسکا خندید و گفت:
- اینو موافقم. اما آخه واسه همیشه ؟
- معلوم هم نیست! شاید بتونه گنزالو رو راضی کنه و برگرده ایران.
- کاش بتونه ، اما خیلی ناقلائه! وقتی بهم گفت تصمیم داره با استادش توي ایتالیا ازدواج کنه هنگ کردم. آخه یه
تصمیماتی براش داشتم.
آرشاویر جرعه اي از چاییشو خورد و گفت:
- چه تصمیماتی؟ اینقدر تصمیم روي من بیچاره پیاده کردي بس نبود؟
توسکا مشتی حواله شونه آرشاویر که با خنده خودشو عقب می کشید زد و گفت:
بچه پرو! تو با اون فرق داري ... واسه اون تصمیماي خوب داشتم.
- قربون اون دستات برم! کم هم که سنگین نیست! چه تصمیماتی؟
- قصد داشتم با شهریار بیشتر آشناش کنم.
اخماي آرشاویر در هم شد و گفت:
- بیخود!
- ا آرشاویر اینقدر خودخواه نباش!
- حالا که رفته، اما اگه هم بود اینکار درست نبود عزیزم.
- چرا ؟
- چون اون قبلا عاشق تو بوده! فکر نمی کنی به غرور آرشین بر می خورد؟
- نه خب اون جریان تموم شده بود.
- اگه یه لحظه هم خودتو بذاري جاي آرشین می فهمی که محال بوده قبول کنه.
- آخه شهریار ...
آرشاویر باز اخمو شد و گفت:
- تو چرا اینقدر سنگ شهریار رو به سینه می زنی؟!!
- من سنگ شهریار رو به سینه نمی زنم، اما دوست داشتم اونم خوشبخت بشه. هر چی فکر می کنم می بینم ما خیلی
بد کردیم. خیلی زیاد ...
- اصلا هم بد نکردیم! تو حق من بودي و من به حقم رسیدم. توسکا جان من و تو بارها در مورد این جریان با هم
صحبت کردیم! به نتیجه هم رسیدیم چرا می خواي بحثاي کهنه رو باز دوباره تازه کنی؟
- نمی دونم ... اما حس می کنم تا وقتی ازدواج نکنه و خوشبخت نشه بهش مدیونم.
آرشاویر اینبار خندید و گفت:
- تقصیر خودته، می خواستی یه خواهر دو قلو داشته باشی.
توسکا خندید و گفت:
- دخترمون رو هم می تونیم بهش بدیم.
آرشاویر با تعصبی پدرانه به شوخی گفت:
- چشم! مگه دخترمو از سر راه آوردم ؟
توسکا بی توجه به شوخی آرشاویر گفت:
- آرشاویر ...
- جانم؟
- می گم ... چیزه ...
آرشاویر لیوان خالی شده چاییشو توي سینی گذاشت و گفت:
- چی شده؟
- من ...
- تو چی؟
- راستش خب ... هنوز حامله نشدم.
آرشاویر با تعجب نگاش کرد و گفت:
- خب نشده باشی! مگه چیه؟
- خودت هم خوب می دونی که دیر شده.
- توسکا جان، الکی به خودت فشار نیار ... اصلا هم دیر نشده! تازه یک ماهه که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.
- اما من از دکترم وقت گرفتم. واسه فردا ...
آرشاویر با بهت چونه توسکا رو چرخوند سمت خودش و گفت:
- چی؟!!!
توسکا بدون اینکه نگاش کنه گفت:
- همین که شنیدي!
آرشاویر صداشو بلند کرد و گفت:
- یعنی چی؟ من ارزش یه مشورت رو هم نداشتم یعنی؟!!
- عزیزم این چیزا زنونه است!
- توام زن منی و همه چیزت به من مربوطه! توسکا فکر الکی نکن الان هم نیازي نیست خودتو درگیر این چیزا بکنی.
این طبیعیه که یه مدت طول بکشه.
- من می رم آرشاویر ، باید خودمو آروم کنم.
آرشاویر نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:
- حرف من کشکه دیگه؟
توسکا با عشق نگاش کرد و گفت:
- نه عزیزم!!! اما توام بهم حق بده. من الان یه کم نگرانم. اگه حرفاي تو رو خانوم دکتر هم تایید کنه اونوقت خیالم
راحت می شه.
آرشاویر که کمی توي دلش حق رو به توسکا می داد بعد زا چند لحظه سکوت لب باز کرد و گفت:
- خیلی خب پس با هم می ریم.
توسکا سرشو روي سینه اش گذاشت و گفت:
- مرسی عزیزم ...
آرشاویر مشغول نوازش موهاش شد و گفت:
- پس دستتو هم واسه همین مجروح کردي! حواست پی افکار خودت بود.
توسکا آه کشید. جلوي آرشاویر همیشه یه نامه باز شده بود. زمزمه کرد:
- بهش حق بده ... چند روزه که تو فکرم.
آرشاویر بازوشو فشار محکمی داد و گفت:
- دیگه حق نداري ذهن خودتو مشغول این چرندیات بکنی. اینو بدون که من و تو مشکلاتمون رو با هم حل می
کنیم. یا هر دو با هم درگیرش می شیم یا هیچ کدوم.
توسکا سکوت کرد آرشاویر هم ترجیح داد سکوت بکنه و بیشتر از این اذیتش نکنه.
کاغذ رو توي دستش چند بار زیر و رو کرد، به نظر بد نمی یومد. روزهاي شنبه و دوشنبه و سه شنبه کلاس داشت
فقط روزي چهار ساعت. کاغذ رو گذاشت لاي کلاسورش و زیر لبی گفت:
- کاش آراد هم مثل من باشه.
سوار ماشین شد و آفتابگیر رو پایین آورد تا بتونه توي آینه خودشو ببینه. همه چیز خوب بود. نه آرایشش قاطی
شده بود نه موهاش به هم ریخته بود. مشغول دید زدن خودش بود که در ماشین باز شد و آراد سوار شد:
- خوبی خانومم ، اینقدر خودتو نگاه نکن کم می شی!
ویولت زیر لب ایشی گفت و گفت:
- گرفتی برنامه تو؟
- آره ، تموم شد، از اون هفته کلاس داریم. سوئیچو می دي؟
ویولت به خاطر خستگی زودتر از آراد از آموزش خارج شده و اومده بود که سوار ماشین بشه، براي همین هم
سوئیچ دستش بود. سوئیچ رو گرفت سمت آراد و گفت:
- ببینم ...
آراد ماشین رو روشن کرد و گفت:
- چیو؟
- برنامه تو دیگه .
- آهان ، نیست دنبالم، گذاشتم توي فایل تو اتاق.
- وا! می خواستم ببینم چه روزایی کلاس داري. با چه ترمایی؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#6
Posted: 12 Dec 2014 00:23
( ۵ )
خوب حفظم عزیزم، روزاي شنبه، یکشنبه و چهار شنبه. شنبه با ترم پنج، یکشنبه با ترم هفت، چهارشنبه هم با ترم
یک.
ویولت لباشو جمع کرد و گفت:
- نمی خوام! چرا اینقدر با من فرق داري؟
آراد چرخید به سمتش و گفت:
- باز لباتو اونجوري کردي؟!
ویولت لباشو غنچه تر کرد و شکلک در آورد. کیف می کرد وقتایی که با این شیطنت هاش آراد رو اذیت می کرد و
صداشو در می آورد. آراد زیر لب لا اله الا اللهی گفت و خندید. بعد انگار چیزي یادش اومده باشه گفت:
- تو مگه کی کلاس داري استاد؟
ویولت که باز یادش به کلاساي متفاوتشون افتاده بود گفت:
- شنبه کلاس دارم با ترم اولیا ... دوشنبه با ترم سه ، سه شنبه هم با ترم پنج ...
آراد یه تاي ابروشو بالا انداخت و گفت:
- حداقل شنبه ها با هم هستیم.
- آراد بهت گفته باشم اگه این دخترا برات قر و قمیش بیان چاله میدونی می شما!
آراد غش غش خندید و گفت:
- بعدش چی کار میکنی؟
- ترم اولیا و ترم پنجیا با منم کلاس دارن، همه شونو می ندازم!
آراد سرشو به نشونه افسوس تکون داد و گفت:
- بیچاره ها خبر ندارن خانوم من چه حسود خانومی تشریف داره!
- بله! پس چی فکر کردي؟ فکر کردي ما از اون خونواده هاشیم؟ از همون اول می ري می گی ایشون خانوم بنده
هستن! بنده صاحاب دارم. هی هم با حلقت بازي می کنی که همه ملتفت بشن.
آراد بی طاقت گفت:
- حسود می شی دیوونم می کنی.
ویولت با ناز گفت:
- دوس می داري؟!!
آراد کف دستشو گذاشت روي بوق براي ماشین جلویی بوقی کشدار زد و گفت:
- بس کن ویو ، بذار سالم برسیم خونه.
ویولت دست از شیطنت برداشت، ضبط رو روشن کرد و گفت:
- می یاي یه سر بریم پیش آراگل؟ دلم براي وروجکش تنگ شده.
آراد که خودش هم خیلی دلش براي نوا تنگ شده بود سري تکون داد و گفت:
- آره موافقم، فقط یه زنگ بهش بزن.
ویولت دست توي کیفش کرد و مشغول گشتن شد، موبایلش رو کشید بیرون و شماره آراگل رو گرفت. آراد هم
روبروي یه اسباب بازي فروشی نگه داشت تا براي نوا کوچولو یه هدیه بخره. عادت نداشت دست خالی به دیدنش
بره ، نوا دنیاي داییش بود ...
***
نیما نگاهی به ساعت مچیش انداخت و وارد شرکت شد، درست به موقع رسیده بود. منشی که پسر جوونی بود با
دیدنش از جا بلند شد و سلام کرد. نیما تند جوابش رو داد و رفت سمت اتاق مانی، در رو باز کرد و وارد شد. مانی
هم با دیدن نیما لبخندي زد و خودکاري که باهاش مشغول نوشتن لیست خریدهاي جدیدشون بود رو روي میز
انداخت و گفت:
- سلام، چطوري؟
نیما با خستگی نشست روي مبل هاي راحتی و گفت:
- اي بد نیستم، سرم داره می ترکه فقط ...
مانی دکمه روي میزش رو فشار داد که مخصوص سفارش نوشیدنی بود و گفت:
چرا ؟ نیاوش خسته ات می کنه؟
نیما لبخندي زد و گفت:
- نیاوش؟! نیاوش دلیل زندگی کردن منه.
- بله ، بله ! اگه این حرفتو به گوش طرلان نرسوندم!
نیما خنده اش گرفت و گفت:
- گمشو بابا! تو خودت درسا رو بیشتر از آتوسا دوست نداري؟
مانی با خونسردي گفت:
- معلومه که نه! من دیوونه آتوسا بودم و هستم، اگه آتوسا نبود درسا رو هم نداشتم.
نیما توي دلش حسرت خورد، اما هیچی به روي خودش نیاورد و به جاش به شوخی گفت:
- از بس بی سلیقه اي احمق جون! اون درساي خوردنی رو باید براش مرد!
مانی لبخندي زد، عکس درسا رو که روي میزش بود گرفت توي دستش کمی نگاش کرد و گفت:
- پس چی؟ اما اونقدر بی چشم و رو نیستم که مامانشو فراموش کنم.
نیما توي دلش گفت یعنی من بی چشم و روئم! خدا شاهده بی چشم و رو نیستم، فقط خسته شدم، همین! مانی که
قیافه پکر نیما رو دید گفت:
- حالا تو چته؟ فردا عازمیا! می خواي با این قیافه بري؟
نیما آهی کشید و گفت:
- نه، گفتم که خسته ام. از صبح دانشگاه بودم، امتحان می خواستم بگیرم از بچه ها! دیوونه ام کردن. تا امتحان
گرفتم و برگه ها رو جمع کردم و اومدم از دانشگاه بیرون بیچاره شدم. با یه کم خواب رو به راه می شم.
- از دست تو ... پس برو خونه استراحت کن پروازت ساعت شش صبحه. می خوام رسیدي اونجا سرحال باشی.
نیما سري تکون دادم و گفت:
- نگران نباش، تا اون موقع خوب می شم. اومدم برگه هاي تمدید قرداد رو با بلیط ازت بگیرم و برم.
همون لحظه مستخدم با لیوان هاي چایی وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی با نیما سینی رو روي میز گذاشت و
رفت. مانی از پشت میزش خارج شد و روبروي نیما روي مبل ها نشست، نیما هم در همون حین که مانی حواسش
نبود عکس درسا رو برداشت و بهش خیره شد. موهاي لخت طلایی-زیتونی اش با چشماي سبز کمرنگش به قدري
شباهتش رو به ترسا زیاد می کرد که نیما از خیره شدن بهش می ترسید. همینطور که خیلی وقت بود به ترسا خیره
نشده بود. هر چه طرلان توي زندگی تند تر و بد اخلاق تر می شد داغ دل نیما بیشتر تازه می شد. به زندگی ترسا و
آرتان غبطه می خورد. خودش رو خوشبخت می دونست ، اما این خوشبختی اون خوشبختی نبود که نیما آرزوش رو
داشت. با صداي مانی به خودش اومد:
- اوي ، با تواما!
- هان ؟ چیزي گفتی؟
- نخوري دخترمو؟ خیلی دلت براش تنگ شده یه تکونی به خودت بده بیا ببینش ، خیلی بی وفایی عموش!
نیما لبخندي زد و گفت:
- حالا که دارم می رم ، اما وقتی برگردم حتما یه سر بهش می زنم.
- زحمت می کشی.
- غر نزن غر غرو! مث پیرمرد ها شدي.
مانی از جا بلند شد، سمت کشوي میزش رفت و گفت:
- سنمون داره بالا می ره اما دلمون جوونه ، من پیر بشو نیستم.
به دنبال این حرف مدارکی که مورد نیاز نیما بود رو از داخل کشو بیرون کشید و داخل یه پوشه قرار داد. دوباره
برگشت سر جاش نشست، پوشه رو روي میز جلوي نیما گذاشت و گفت:
- اونجا حواست به کارا باشه مثل همیشه، من هواي خانوم و بچه تو دارم. نمی ذارم چیزي کم داشته باشن.
- می دونم، تو همیشه تو این مورد شرمنده ام می کنی.
- دشمنت شرمنده باشه حالا برو به استراحتت برس.
نیما لیوان خالی چایی رو گذاشت روي میز و گفت:
- باشه مرسی ، کاري نداري دیگه با من؟
نه ، اون خطی که اون طرف فعال می شه رو هم برات گذاشتم.
- دستت درد نکنه. رسیدم خبرت می کنم.
- موفق باشی ، می دونم مثل همیشه رو سفیدم می کنی.
نیما دست مانی رو فشرد و از اتاق خارج شد. باید افکار آزاردهنده رو از خودش دور می کرد. سوار ماشینش شد و به
سمت خونه راه افتاد. تموم طول راه داشت به اشک هاي طرلان فکر می کرد که مطمئن بود تا فردا صبح سینه اش رو
می سوزونن و همینطور نفوس هاي بدي که مطمئن بد می زنه. کی قرار بود به این رفتارش عادت کنه؟ خودش هم
نمی دونست!
چند لحظه اي به جمعیت بچه ها نگاه کرد ، دستاي همو گرفته بودن و عمو زنجیر باف بازي می کردن. خانومی هم
دورشون راه می رفت و از همه لحاظ هواشون رو داشت، با خیال راحت از مهدکودك بیرون رفت. هفته اي دوبار
آترین رو به مهدکودك می برد تا روابط اجتماعیش قوي بشه. بعد از اون هم خودش یا خونه شبنم می رفت یا
بنفشه، ولی اون روز هوس کرده بود یه راست بره محل کار آرتان و سورپرایزش کنه. سر راه از یه گلفروشی چند
شاخه مریم خرید، براي خوشبو شدن مطبش خوب بود. ماشین رو که جلوي مطب پارك کرد، عین دختر هاي هجده
ساله هیجان داشت. خیلی وقت که آرتان رو سورپرایز نکرده بود و سر زده به محل کارش نرفته بود.
در مطب مثل همیشه باز بود، اول سرش رو برد تو تا مطمئن بشه مطب خیلی هم شلوغ نیست، چون آخراي تایم
کاري آرتان بود و انتظار داشت مطب خلوت باشه. انتظارش الکی هم نبود چون هیچ کس توي انتظار نبود. وارد شد و
سعی کرد کمترین سر و صدا رو ایجاد کنه از نبودن منشی پشت میزش کمی متعجب شد. یه آشپزخونه کوچیک ته
راهرو سمت چپ قرار داشت. به آشپزخونه سرك کشید تا از منشی خبر بگیره و ببینه کسی توي اتاق آرتان هست
یا نه، اما نبود. همون لحظه صداي قهقهه اي شنید، قهقهه بلند یه زن! سریع عقب گرد کرد. یعنی مراجع آرتان یه زن
بود؟ خب آره! چرا که نه؟ آرتان همه نوع مراجعی داشت! شاید این مراجعش کسی بود که بیخود و بی جهت می
خندید. شاید ... اما حس زنونه اش قوي تر از هر حسی اونو کشید سمت اتاق آرتان. از شانسش لاي در باز بود، قبل
از اینکه بتونه توي اتاق رو دید بزنه صداي پر ناز همون دختر رو شنید:
- آرتان خیلی لوسی! حالا هی بهت می گم تو دیگه منو دوست نداري باز قلقلکم بده که یادم بره بحث سر چی بوده!
ترسا حس کرد زیر پاش خالی شده، اما به زور خودشو کمی جلوتر کشید تا بتونه داخل اتاقو ببینه. به گوش هاش
تحت هیچ شرایطی اعتماد نداشت. اما با دیدن صحنه پیش روش به چشم هاش هم شک کرد! دختر برنزه اي با تاپ
سفید رنگ و موهاي بلوند خیلی روشن که به سفید می خورد درست روي پاهاي آرتان نشسته بود. کروات آرتان باز
شده روي میز افتاده بود، کتش هم پشت صندلی آویزون شده بود، دکمه هاي پیرهنش باز بود و دست دختر نوازش
مانند روي سینه اش کشیده می شد. صداي آرتان براي ترسا توي اون لحظه درست مثل ناقوس مرگ بود:
- چرا عزیزم؟ چرا اینطور فکر می کنی؟ خودت هم خوب می دونی که براي من خیلی عزیزي!
- بله از ازدواج کردنتون مشخصه.
- تانیا ، عزیز من! من اون موقع تو رو گم کرده بودم! وگرنه مگه دیوونه بودم با اون عجله ازدواج کنم؟!
- آرتان عذرتو قبول ندارم، یه سرچ تو فیس*بو*ك می کردي منو پیدا می کردي. این روزا دور دور اینترنته
عزیزم.
- تانیا جان تو که می دونی من اهل این برنامه ها نیستم.
- یعنی من ارزششو نداشتم؟
آرتان خم شد گونه دختر رو بوسید و گفت:
- معلومه که داشتی! اگه می دونستم اونجوري می تونم پیدات کنم مطمئن باش ذره اي صبر نمی کردم.
دختر سرشو روي سینه آرتان گذاشت و با ناز گفت:
- اگه بدونی چقدر دلتنگت بودم آرتان! همه رو دیوونه کرده بودم. به خصوص بابا، اما دیگه نمی تونم بدون تو ادامه
بدم. برگشتم که همیشه پیشت باشم.
آرتان مشغول نوازش موهاي دختر شد و در حالی که روي موهاشو می بوسید گفت:
- این نهایت آرزوي منه تانیا جان!
ترسا با تصور اینکه مرده دست لرزونش رو بالا آورد تا صورتش رو لمس کنه و مطمئن بشه که هنوز زنده است!
دستش که به صورت خیسش خورد تازه فهمید داشته گریه می کرده. آب دهنش رو که قورت داد حس کرد گلوش
حسابی متورم شده. نفسش بالا نمی یومد. دلش می خواست در اتاق رو باز کنه و تف بندازه توي صورت هر دو
نفرشون ، دلش می خواست همون لحظه اینقدر جیغ بکشه که هم حنجره اش پاره بشه هم پرده گوش اون تا.
دوست داشت با دستاي خودش خفه شون کنه! اما نمی تونست، هر لحظه احتمال می داد از حال بره. گلایی که توي
دستش بودن رو محکم تر فشرد و با همه توانش بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنه از مطب خارج شد. زیر لب
هذیون می گفت:
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#7
Posted: 12 Dec 2014 00:25
( ۶ )
آرتان رو از دست دادم ... آرتان دیگه مال من نیست! باید فکرشو می کردم. اون پسر ... با اون همه موقعیت و
امکانات ، محال بود کسی رو نداشته باشه. پس گمش کرده بود ... الان پیداش کرده ... همه چی تموم شد ... تاریخ
انقضام تموم شد ... تموم شد ... واي خدایا تموم شد!
سوار ماشین که شد سرش داشت گیج می رفت. گل ها رو پرت کرد روي صندلی کناري و سرش رو روي فرمون
گذاشت. تازه بغضش ترکید، به هق هق افتاد. دلش می خواست جیغ بکشه اما گلوش به هم چسبیده بود، فقط می
تونست ناله کنه! همین و بس!
- آرتان ... آرتانم ... عشق من ... تو پست نیستی ... نه نیستی! تو از من نمی گذري. تو منو دوست داري ، تو خودت
گفتی برام می میري .... آرتان تو بی من نفس نمی تونی بکشی. آرتان چطور می تونی بذاري کسی دستت بزنه؟
چطور می تونی یه نفر دیگه رو ببوسی؟ چطور می تونی به نفر دیگه رو بشونی روي پاهات؟
سرش رو از روي فرمون براشت، نگاهش تار شده بود. دنده رو جا زد و راه افتاد. نمی دونست می خواد کجا بره،
فقط می رفت. ماشین هاي جلوشو درست نمی دید اما می رفت. حواسش به چراغ هاي راهنمایی نبود فقط می رفت.
می رفت ... انگار که می خواست از این دنیا هم بره ... پاش رو محکم و محکم تر روي گاز فشار می داد ... هیچی
براش مهم نبود. دیگه آرتانی نبود که نگرانش باشه، آترین هم از ذهنش پر زده بود. سر چهارراه نزدیک آپارتمان
نیما و طرلان بی توجه به قرمز بودن چراغ راهنمایی خواست از چهارراه رد بشه که تو دل ماشین هاي مخالف فرو
رفت. ماشین با صداي مهیبی دور خودش چرخید، چرخید و چرخید ... درست مثل دنیایی که چند دقیقه اي بود
داشت دور سر ترسا می چرخید. ماشین به جدول هاي کنار خیابون خورد و تعادلش از بین رفت. کمی سکندري
خورد و آخرش رو در سمت ترسا فرو اومد و متوقف شد. دود و بوي لنت سوخته همه جا رو گرفته بود. کسایی که
شاهد تصادف بودن با رنگ و رویی پریده به سمت ماشین می رفتن و اصلا نمی دونستن قراره با چه صحنه اي روبرو
بشن ...
***
آرتان پاشو روي گاز فشرد و راه افتاد. دلش طبق معمول براي خونه اش پر می کشید. صداي زنگ موبایلش بلند
شد. هندزفیریش تو گوشش بود. دکمه اش رو فشار داد و گفت:
- الو ...
صداي نیلی جون توي گوشی پیچید:
- الو ، آرتان مامان ...
سلام نیلی جان ، خوبی؟
- مرسی مامان، تو خوبی؟ ترسا خوبه؟
- مرسی ممنون ... چه خبرا؟
- آرتان از مهد آترین زنگ زدن مامان ...
اخماي آرتان کمی در هم شد و گفت:
- مهد آترین؟ چه خبر شده؟
- گویا ترسا هنوز نرفته دنبالش، اونا هم شماره تو رو نداشتن، فقط شماره ترسا رو داشتن. می گن گوشی خودش
خاموشه، شماره منو از خانوم امیري گرفتن. می دونی که مدیر اونجا دوستمه.
آرتان دیگه حرفاي مامانش رو نمی شنید، گوشی ترسا خاموش بود؟؟ چرا؟! دنبال آترین نرفته بود؟!! چرا؟
چراها یکی پس از دیگري داشتن توي ذهنش شکل می گرفتن. با صداي نیلی جون حواسش رو جمع کرد:
- آرتان، می شنوي مامان؟ می گم ترسا کجاست؟
آرتان سریع گفت:
- نمی دونم مامان، الان پیداش می کنم. نگران نباشین، دنبال آترین هم می رم.
- اي بابا! مادر من از اون اول قرار بود آترین فقط دو ساعت بره مهد تو هفته! این بچه پنج ساعته اونجاست، همه
رفتن مونده تنها!
آرتان که همه حواسش پی ترسا بود کلافه گفت:
- باشه مامان، فهمیدم! الان می رم دنبالش.
- منو بیخبر نذار، نگران ترسا هم هستم.
آرتان گفت:
- باشه چشم ...
به دنبال این حرف بدون خداحافظی قطع کرد. گوشیشو برداشت و سریع شماره ترسا رو گرفت ولی این جمله رو
شنید:
دستگاه مشترك مورد نظر خاموش می باشد!
سعی کرد همه فکراي بدي که داشتن تو ذهنش شکل می گرفتن رو دور بریزه. کف دستش رو محکم روي فرمون
کوبید و دوباره شماره رو گرفت، زیر لب نالید:
- جواب بده تري ... جواب بدي لعنتی!
اما بازم همون پاسخ ضبط شده رو شنید. با کلافگی قطع کرد پاشو تا ته روي گاز فشار داد و رفت سمت مهدکودك
اترین. اینقدر تند می رفت و لایی می کشید که یادش نمی یاد تو عمرش اون مدلی رانندگی کرده باشه! حتی مواقعی
که ترسا داشت براي همیشه می رفت کانادا ... خیلی سریع آترین رو که حسابی بغض کرده بود سوار ماشین کرد و
راه افتاد سمت خونه. با همه وجود آرزو می کرد ترسا خونه باشه و اینا همه اش یه بازي براي سنجش علاقه آرتان
باشه. آترین سعی می کرد با باباش حرف بزنه اما هیچ جوابی نمی گرفت. آرتان اینقدر که کلافه و نگران بود اصلاً
متوجه نبود که برخوردش با اترین درست نیست. آترین هم بغ کرده نشست و دیگه حرف نزد. آرتان ماشین رو
جلوي در خونه پارك کرد و آترین رو با یه حرکت زد زیر بغلش و پیاده شد. آترین جیغ کشید:
- آي بابا ! دردم گرفت ...
آرتان کمی جاي آترین رو درست کرد و پرید سمت در خونه. آترین داشت باز تند تند حرف می زد، اما آرتان نمی
شنید. با آسانسور خودشو به طبقه بیستم رسوند ، آترین رو روي زمین گذاشت و در خونه رو باز کرد. اما خونه توي
تاریکی محض فرو رفته بود. وارد شد و داد کشید:
- ترسا!!!
هیچ جوابی نیومد توي چند ثانیه همه خونه رو گشت. اما ترسا نبود! غذاش حاضر و آماده روي گاز بود اما خودش ...
آرتان حس کرد مرزي تا دیوونگی نداره. بی توجه به اترین به سمت در دوید که آترین باز داد کشید:
- بابا کجا؟
آرتان خم شد، بغلش کرد و دوید بیرون. فقط می خواست ترسا رو پیدا کنه، حالا هر طور که شده! رفت توي
پارکینگ، جاي خالی ماشین ترسا نشون می داد که هر جا رفته با ماشین رفته. سوار ماشین خودش شد گوشیشو
برداشت و یکی یکی شماره دوستاي ترسا رو گرفت، اما هیچ کس خبري ازش نداشت! نه شبنم، نه بنفشه ، نه توسکا
، نه طناز ، نه ویولت. به اتوسا زنگ زد ولی اونم خبري نداشت. همه به تکاپو افتادن. آرتان ماشین رو کنار خیابون
پارك کرد ، عقلش به هیچ جا قد نمی داد! نمی دونست باید کجا رو بگرده! با این تصور که شاید رفته باشه سر خاك
مامانش ماشین رو روشن کرد و تخته گاز به سمت بهشت زهرا راه افتاد ...
کلافه و بیچاره از سر قبر مامان ترسا بلند شد، آترین کمی اونطرف تر داشت با پاش سنگارو شوت می کرد. هوا
کامل تاریک شده بود اما هنوز خبري از ترسا نشده بود! حس می کرد تنگی نفسی که بعضی ازمراجعاش توي مواقع
استرس زا دچارش می شدن داره گریبانگیرش می شه. دستش رفت سمت قفسه سینه اش و محکم فشارش داد.
آرتان بی ترسا نابود می شد! این حقیقتی بود که هیچ وقت نمی تونست انکارش کنه. سابقه نداشت اونهمه وقت ازش
خبر نداشته باشه! ترسا بدون خبر دادن بهش هیچ وقت هیچ جا نمی رفت. گوشیش توي جیب کتش لرزید، در حالی
که می رفت سمت آترین گوشی رو از توي جیبش بیرون کشید. شماره نیما چشمک می زد، لابد اونم مثل خیلی هاي
دیگه نگران بود. اما جواب داد، نیاز داشت با کسی حرف بزنه، حتی دلش می خواست با یه نفر دعوا کنه و حسابی
توي سر و صورتش مشت بکوبه. جواب داد و گفت:
- الو ...
صداي گرفته و لرزون نیما اعصابشو زیر منگنه گذاشت:
- الو ، آرتان ...
- سلام نیما ...
- سلام آرتان ، ترسا کجاست؟
آرتان که حسابی از صداي لرزون و لحن عجیب غریب نیما و تعجیلش تعجب کرده بود گفت:
- نیما ، از تري خبري داري؟
داد نیما بلند شد:
- تو خبر نداري ازش؟!
آرتان نابود شده گفت:
- نه، لعنتی نه! چند ساعته ازش بی خبرم.
نیما روي جدول هاي کنار خیابون نشست، نگاش میخ ماشین له شده ترسا شده بود که داشتن با جرثقیل می بردن.
زانوهاش می لرزیدن و صداش بدتر از زانوهاش ...
- یا زهرا!
آرتان دیگه طاقت نیاورد با همه قوایی که براش باقی مونده بود هوار کشید:
حرف بزن ببینم چه خاکی به سرم شده؟ ترسا کجاست؟ تو ازش خبر داري؟!
نیما که دیگه نمی تونست جلوي خودشو بگیره به هق هق افتاد و آرتان همون لحظه حس کرد زیر پاش خالی شده و
افتاد روي دو زانو. آترین داد کشید:
- بابایی!
آرتان اما با لبهاي خشک شده فقط نالید:
- بدبخت شدم نیما؟
نیما دستشو توي موهاي پرپشتش فرو کرد، موهاشو چنگ زد و در حالی که با همه وجود سعی می کرد جلوي ریزش
اشکاشو بگیره گفت:
- نمی دونم آرتان، ماشینش جلوي رومه! اما خودش رو بردن بیمارستان، ماشینش شده آهن پاره!!
دنیا داشت دور سر آرتان می چرخید، آترین طبق عادت مامانش با این تصور که باباش خسته شده مشغول ماساژ
دادن شونه هاي آرتان با دستاي کوچیک و تپلش شد. آرتان اما هیچ حسی نداشت دیگه. هیچی ... صداي نیما بهش
جون دوباره داد:
- بیا آرتان ... بردنش بیمارستان ... گفتن هنوز زنده بوده! فقط خودتو برسون! ترسا دو ساعته که رفته بیمارستان!
جون به زانوهاي آرتان دوید، تا وقتی با چشماي خودش جسم سرد و بی روح و حس ترسا رو نمی دید هیچی رو باور
نمی کرد. ترساي اون هنوز زنده بود، هنوز نفس می کشید. از جا بلند شد، دست آترین رو گرفت و دوید. آترین کم
مونده بود زمین بخوره، با اینکه حس می کرد هیچ زوري براش باقی نمونده اما ناچاراً آترین رو بغل کرد و بازم
دوید، صداي خودش رو شنید:
- نمی تونی تنهام بذاري ترسا، این زندگی لعنتی رو بدون تو نمی خوام!
***
نیما کلافه روي نیمکت هاي سرد و سفید رنگ نشسته بود و سرشو بین دستاش پنهون کرده بود. کسی هنوز خبر
درستی بهش نداده بود و نیما حسابی کلافه بود. طاقت دیدن ترسا رو توي بیمارستان نداشت. داشت با خودش فکر
می کرد رانندگی ترسا که خوب بود! این بی احتیاطی ازش خیلی بعید بوده! چراغ قرمز رو رد کرده! یعنی چش
بوده؟!
صداي زنگ گوشیش از فکر خارجش کرد، گوشی رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشید. شماره خونه اش بود،
آهی کشید و جواب داد:
- الو ...
جیغ طرلان باعث شد گوشی رو کمی از گوشش فاصله بده:
- نیما!
باز صداي هق هقش داشت نیما رو کلافه می کرد، سعی کرد مثل همیشه باشه:
- جانم عزیزم؟! گریه می کنی؟ چی شده طرلان؟
- نیما تو ایرانی؟!
- آره عزیزم ، همین دو ساعت پیش رسیدم!
- پس الان کجایی؟! نیما دو ساعته منتظرتم! نمی گی نگران می شم! تو اصلا می فهمی؟ تو اصلا درك داري؟ چه می
دونی وقتی یه زن نگران می شه چه حالی می شه! نیاوش کلافه م کرده! این همه وقت رفته بودي ایتالیا حالا هم که
برگشتی معلوم نیست سرت به کدوم خراب شده اي گرمه!
- طرلان جان! اجازه می دي توضیح بدم؟
- توضیح؟ مگه توضیحی هم داري که بدي؟ هیچ کاري مهم تر از دیدن زن و بچه ات نیست.
- بله ، بله حق با توئه! اما وقتی رسیدم سر خیابون ماشین ترسا رو دیدم که آش و لاش شده بود. فهمیدم تصادف
کرده و خودشو هم آوردن بیمارستان.
نیما یعنی خواست توضیح بده اما نمی دونست تازه کبریت کشیده توي انبار باروت! طرلان همیشه به ترسا حساس
بود و سعی می کرد تا جاي ممکن اونو و نیما رو از هم دور نگه داره! چون نیما براش گفته بود که یه روز عاشق ترسا
بوده. پس بی توجه به آثار مخربی که براي همسرش به وجود می آورد داد کشید:
- تصادف کرده که کرده! به تو چه؟! مگه آرتان مرده؟!! اون خودش شوهر و فک و فامیل داره! همین الان می یاي
خونه وگرنه نه من نه تو!
نیما با دیدن آرتان که وارد راهروي بیمارستان شد و با حالتی کلافه از پرستارها سراغ همسرش رو می گرفت گفت:
- بعداً باهات تماس می گیرم، فعلاً آرتان اومد باید برم پیشش، خداحافظ عزیزم ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#8
Posted: 12 Dec 2014 00:27
( ۷ )
طرلان دیگه فرصتی براي حرف زدن پیدا نکرد چون نیما تماس رو قطع کرد.
آرتان با دیدن نیما بیخیال پرستار دوید سمت نیما. رنگش دو سه درجه روشن تر شده بود و هراس از چشماش
بیرون می زد. نفس عمیقی کشید تا بتونه حرف بزنه و گفت:
- کجاست؟
نیما با بغض و صداي گرفته گفت:
- اتاق عمل ...
آرتان با حس ضعف به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
- یا ابوالفضل!
نیما تند تند براش توضیح داد:
- البته دکترش حرف درستی به من نزد، اما فکر نمی کنم خیلی وضعش وخیم باشه.
آرتان از دیوار کنده شد، اومد جلو و گفت:
- این خراب شده کجاست؟
نیما گیج پرسید:
- کجا؟!!
آرتان با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت:
- همین ... همین اتاق ... اتاق عمل !
نیما راه افتاد و گفت:
- بیا با من ...
هر دو به سمت اتاق عمل رفتن که انتهاي راهرویی قرار داشت و روي در بزرگ سفید رنگش تابلوي ورود ممنوع
نصب شده بود. چیزي راه نفس آرتان رو بسته بود، باورش نمی شد ترساي عزیزش توي این اتاق در حال جدال با
مرگ باشه. نیما گفت:
آرتان ، می خواستن ازت اجازه بگیرن براي عمل، اما نبودي، سه ساعت پیش منتقل شده به بیمارستان، دکترش
گفت چون وضعش وخیم بوده مجبور شدن خودشون ببرنش اتاق عمل.
آرتان نشست روي یکی از نیمکت ها صورتش رو با کف دست هاش پوشوند و با صداي تحلیل رفته گفت:
- دکترش رو تو از کجا دیدي؟
- دکتر اصلیشو که ندیدم، وسط عمل یه نفر دیگه رو پیج کردن وقتی داشت می رفت تو اتاق من جلوشو گرفتم و
پرسیدم.
آرتان حتی قدرت نداشت از نیما بپرسه ترسا زنده می مونه یا نه! اما خودخواهانه توي ذهنش فقط داشت یه جمله رو
بالا و پایین می کرد:
- باید زنده بمونی ، باید! من و تو قسم خوردیم تا آخرین لحظه با هم نفس بکشیم، یا بر می گردي یا منم می یام!
و جز این نمی تونست طور دیگه اي به این جریان نگاه کنه. بدون ترسا مطمئن بوده لحظه اي زنده نمی مونه. نیما
گفت:
- نمی دونی کجا داشته می رفته؟ پلیس راهنمایی رانندگی می گفت مردم گفتن سرعتش خیلی بالا بوده و اصلاً هم
تمرکز نداشته. یعنی یه جورایی با حواس پرتی داشته رانندگی می کرده! این خیلی از ترسا بعیده ها!
آرتان سرش رو از پشت توي دیوار زد و گفت:
- نمی دونم ، کاش می دونستم!
صداي گریه و شیون چند نفر نگاه دو مرد رو به انتهاي راهرو کشوند. آتوسا و بنفشه و شبنم و مانی و بودن! نیما از
جاش بلند شد اما آرتان ناي بلند شدن هم نداشت، اجازه داد تا نیما همه چیز رو توضیح بده. مانی اومد سمت آرتان،
دستی سر شونه اش زد و گفت:
- درست می شه انشالله! خدا بزرگه! ترسا هم خیلی قویه.
آرتان چشماشو بست و گفت:
- می دونم!
حتی اون لحظه هم دلش نمی خواست ضعفشو کسی ببینه. گوشیش داشت زنگ می خورد اما توجهی نکرد. نمی
خواست صداي کشی رو بشنوه. نمی خواست کسی ازش بپرسه ترسا چطوره! چی می تونست بگه؟ چطور می تونست زبونشو بچرخونه و بگه همه زندگیش توي اتاق عمله و اصلا خبر نداره توي چه وضعیتی به سر می بره! آتوسا و شبنم
و بنفشه زار می زدن و آرتان توي دلش به حالشون غبطه خورد، کاش اونم می تونست بغض لعنتی تو گلوشو بشکنه
و همراه با داد زار بزنه! ترسا ارزششو داشت که آرتان به خاطرش خون گریه کنه! توي دلش خودشو توجیه کرد:
- گریه براي چی؟ یا زنده می مونه که در اون صورت خدا به هر دومون عمر دوباره داده، یا ... یا نمی مونه که بازم
چیزي عوض نمی شه. چون تنهاش نمی ذارم ...
صداي در اتاق رو که شنید از جا پرید ، دو دکتر خسته و با چهره هایی بی تفاوت از اتاق خارج شدن، آرتان قبل از
همه خودشو بهشون رسوند و گفت:
- آقاي دکتر، خانومم در چه وضعیه؟
دکتر نگاهی به سرتاپاي آرتان کرد و گفت:
- شما همسرش هستین؟
- بله ...
- به خیر گذشت، نگران نباشین! به موقع رسوندنش، ضربه اي که به سرش خورده بود لخته خونی توي سرش به
وجود آورد که خدا رو شکر به راحتی و به کمک دکتر میلانی خارجش کردیم. الان باید منتظر باشیم تا به هوش بیاد.
آرتان با همه وجودش نفس عمیق کشید، گویی بزرگ ترین بار دنیا از روي سینه اش برداشته شد. نیما سریع
پرسید:
- کی به هوش می یاد آقاي دکتر؟
- فعلاً معلوم نیست! بستگی به حال بیمار داره ... الان به بخش اي سی یو می برنش. زمانی که حالش رو به بهبودي
رفت و به هوش اومد به بخش منتقل می شه می تونین ببینینش.
آرتان گفت:
- ولی من می خوام ببینمش ، باید ببینمش! همین الان!
اون یکی دکتر لبخند کمرنگی زد، دستشو زد سر شونه آرتان و گفت:
- اینقدر هول نباش جوون! می بینیش، فعلا باید چند ساعتی صبر کنی. مطمئن باش اولین کسی که اجازه دیدنش رو
صادر می کنم خودتی. اون الان به تو و صدات نیاز داره.
با رفتن دکتر ها، آرتان خودشو دوباره روي نیمکت رها کرد، صداي شادي آتوسا و بنفشه و شبنم رو می شنید. اما
هیچی براش شیرین تر از شادي قلب عاشق خودش نبود. همون لحظه نذر کرد وقتی دوباره چشماي باز ترساشو دید
پنج تا گوسفند قربونی کنه و به محله هاي فقیر نشین پایین شهر بده. صداي زنگ گوشیش مزاحم افکار خوشایندش
شد اینبار گوشیشو از جیبش خارج کرد. شماره نیلی جون بود. بیچاره اونو هم نگران کرده بود، جواب داد:
- جانم نیلی جان؟
- آرتان ، مامان! چی شد؟ ترسا رو دیدي؟ خوبه؟ نفس می کشه؟
یهو بغض نیلی جون ترکید و گریه حرفشو قطع کرد. آرتان با ملایمت گفت:
- مامان من، گریه نکن ! آره خوبه خدا رو شکر! عملش الان تازه تموم شد. مگه می شه ترسا بد باشه و من بتونم
موبایلمو جواب بدم!
- نه والا! من نمی دونستم این وسط نگران ترسا باشم یا تو! مامان تو که حال خودتو ندیدي. وقتی آترین رو دادي به
من روح از بدنت داشت پر می زد. هزار بار مردم تا جوابمو دادي! شک نداشتم تو راه بیمارستان خودت سکته می
کنی.
آرتان لبخند کمرنگی زد، دستشو روي قلبش فشرد و گفت:
- فکر کنم یکیشو رد کردم ...
جیغ نیلی جون که در اومد با همون لبخند کج بی جونش گفت:
- شوخی کردم ... آترین خوبه؟
- آره مامان، بچه که این چیزا سرش نمی شه داره بازي می کنه. منو بی خبر نذار از حال ترسا ...
آرتان آهی کشید و گفت:
- چشم ، کاري ندارین فعلاً؟
- نه مامان، مواظب خودت باش. یه چیزي هم بخور من می دونم فشارت افتاده.
- چشم ... فعلاً!
گوشی رو قطع کرد و از جا بلند شد، باید هر طور شده بود ترسا رو می دید. هنوز خیلی از بقیه فاصله نگرفته بود که
موبایلش زنگ زد. با دیدن اسم تانیا بی اختیار لبخند زد، الآن فقط تانیا با صداش می تونست حالشو کمی بهتر کنه ...
طناز و احسان
احسان ماشین رو گوشه اي پارك کرد و به در مدرسه غیر انتفاعی خیره شد. چیزي طول نکشید که در مدرسه باز
شد و دختر ها با جیغ و داد و هیاهو اومدن از مدرسه بیرون. احسان دستشو روي فرمون گذاشت و با انگشتش ضرب
گرفت. چیزي طول نکشید که عسل از مدرسه اومد بیرون. احسان با دیدنش سریع پیاده شد و صداش کرد:
- عسل جان ...
عسل که بین دو تا دوستاش با خنده و شادي می خواستن از خیابون رد بشن متعجب ایستاد. نگاش که به احسان
افتاد گل از گلش شکفت و بی توجه به دوستاش که با تعجب به احسان خیره بودن اومد این سمت خیابون، دستاشو
از هم باز کرد و گفت:
- داداش احسان!
احسان با خنده بغلش کرد و گفت:
- بپر بالا وروجک که الان دوستات می ریزن روي سرمون!
عسل که حس می کرد روي ابر اداره پرواز می کنه و دوست داشت حسابی بابت داداش بازیگر و معروفش به
دوستاش فخر بفروشه چرخید سمتشون و دستشو براشون تکون داد. احسان سوار ماشینش شد و در سمت عسل رو
از داخل براش باز کرد. عسل با افتخار سوار شد و در رو بست. بعدش دستاشو به هم کوبید و گفت:
- واي احسان! الان همه شون دق می کنن! به خصوص اون شمیم نکبت! اینقدر براي من فخر فروشی می کرد بعد
وقتی بهش می گفتم تو داداش منی به همه می گفت دارم دروغ می گم!
احسان خندید و گفت:
- وروجکی دیگه! حالا سوزوندي یعنی دلشونو!
عسل دست به سینه نشست و گفت:
- پس چی؟! دارن الان جز می زنن! داداشم بازیگر و معروف نیست که هست! خوشگل نیست که هست! خوش تیپ
نیست که هست!
احسان گفت:
- اوووه! چرا اینقدر برام در نوشابه باز می کنی؟
عسل که هنوز هیجان زده بود خم شد گونه احسان رو بوسید و گفت:
- واي! احسان مرسی که اومدي! فکر می کردم دیگه منو یادت رفته. از وقتی با طناز جون ازدواج کردي خیلی کم منو
تحویل می گیري!
- در این مورد اعتراض وارده! براي همین هم الان اینجام، خودم حس کردم کم لطفی کردم.
عسل که اوضاع رو مناسب دید گفت:
- این زن توام فقط بلده خودشو واسه ما بگیره! کم کم می خواست بیام به جنگش و داداشمو پس بگیرم!
احسان اخم کرد و گفت:
- کم لطفی نکن عسل، طناز خیلی دختر خوبیه!
- براي شما بله!
احسان خندید. حساسیت هاي خواهرشو خوب درك می کرد. جلوي رستورانی که همیشه با طناز می رفتن توقف
کرد و رو به خواهرش گفت:
- بپر پایین بریم یه جوج بزنیم تو رگ!
عسل با تعجب گفت:
- جوج؟!
احاسن خندید و گفت:
- جوجه کباب ، مگه غذاي محبوبت نیست!
عسل همینطور که با ذوق می گفت:
- میمیرم براش!
رفت از ماشین پایین. احاسن هم پیاده شد و عینک آفتابیشو زد به چشمش. ترجیح می داد تا وقتی که وارد رستوارن
نشده کسی نشناستش. در همون حالت که در ماشین رو قفل می کرد گوشیشو برداشت و لیست تماس هاشو آورد.
روي حاج خانوم با ناخن شستش ضربه اي زد و شماره گرفته شد. با سومین بوق طناز جواب داد:
- جونم حاج آقا؟
چطوري حج خانومم؟
- سلام عرض شد... خوب خوبم! شما چطوري یا نه؟
- چطورم یا آره!
- کی می یاي خونه پس احسان؟
- راستش براي همین زنگ زدم. من امروز براي ناهار نمی یام خونه، یه کم وقت اضافه داشتم گفتم عسل رو ناهار
بیارم بیرون. خیلی وقت بود ازش غافل مونده بودم.
طناز روي صندلی میز آرایشش نشست. مشتش رو روي شیشه میز آرایش گذاشت و گفت:
- باشه عزیزم ...
- پس شب می بینمت حاج خانوم.
- باشه ...
- طناز ناراحت شدي؟
- نه!
- شب حرف می زنیم ، الان عسل منتظرمه. کاري نداري؟
- نه ...
- خداحافظ ...
- خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد و توي آینه به موهاي شینیون شده اش خیره شد. بعد از مدت ها هیچ کدوم سر فیلمبرداري
نبودن و می تونستن ناهار رو با هم بخورن. چقدر به خودش رسیده بود! موهاشو هایلایت کرده بود و چند رگه
روشن تر از حنایی زیر و روش زده بود. بعدم همه رو بالاي سرش پیچیده بود. غذاي مورد علاقه احسان رو درسته
کرده و کلی هم به خودش رسیده بود. اما خوب ... همه اش خراب شد. تاج کوچیکی که روي موهاش بود رو
برداشت و پرت کرد روي میز. از جا بلند شد و کفش هاي پاشنه بلند صورتی کمرنگش رو که همرنگ پیراهن
کوتاهش بود رو هم در اورد و هر کدوم رو به سمتی پرت کرد. خودشو روي تخت انداخت. از این که احسان با
خواهرش بود ناراحت نبود. ولی از اینکه نقشه هاي خودش نقش بر آب شده بودن ناراحت بود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#9
Posted: 12 Dec 2014 00:29
( ۸ )
کاش احاسن روز قبلش بهش گفته بود حداقل اینقدر کنف نمی شد. پاهاشو شکمش جمع کرد. می دونست حتی دلیل واسه قهر کردن
هم نداره. اهی کشید و چشماشو بست. حالا که احسان نبود میل به خوردن ناهار هم نداشت.
***
آشاویر و توسکا
آرشاویر دسته گل رو گذاشت روي صندلی کنار و گوشیشو برداشت. اما بدون اینکه شماره اي بگیره گوشی رو
گذاشت توي جیبش و از ماشین پیاده شد. ترجیح می داد خودش بره داخل موسسه. موسسه آموزش بازیگري
توسکاي عزیزش که با وجود اینکه فقط یک سال از تاسیسش می گذشت اما حسابی گل کرده بود. وارد موسسه که
شد منشی از جا بلند شد و با هیجان گفت:
- سلام آقاي پارسیان ...
هر بار که آرشاویر رو می دید هیجان زده می شد. دست خودش هم نبود. آرشاویر هم به رفتارش عادت داشت.
سري براش تکون داد و به سمت سالن تمرین که یه اتاق پنجاه متري با یه سن کوچیک بود رفت. در کلاس رو نیمه
باز کرد و خواست وارد بشه که با دیدن صحنه مقابلش سر جاش خشک شد. توسکا بالاي نردبون رفته بود سعی
داشت لامپ بالاي سن رو عوض کنه. پسر فوق العاده خوش تیپ و زیبایی هم پایه هاي نردبون رو گرفته بود و در
حالی که لبخند به لب داشت می گفت:
- توسکا جان بیا پایین من می رم بالا. د آخه مگه من گردن شکسته مردم که تو رفتی بالا! بیا پایین ما حالا حالاها
بهت نیاز داریم ها!
توسکا غش غش خندید و گفت:
- کوفت! پرهام اینقدر حرف نزن منو نخندون می افتم پایین دست و پام می شکنه ها!
- وا! دیگه چی! مگه من برگ چغندرم. سفت نگهت داشتم ...
آرشاویر در رو بست و به سرعت عقب گرد کرد. منشی صداش زد اما بی توجه رفت از موسسه بیرون و پرید توي
ماشینش. قفسه سینه اش با درد بالا و پایین می شد. دستش رو مشت کرد و محکم کوبید روي فرمون نه یه بار که
چند بار! در همون حالت گفت:
- نه ، نه! تو اشتباه می کنی. آدم باش! آدم باش پسر! اون فقط شاگردشه! یادت رفته؟ شاگرد جدیدش.
عرق از سر و روش می بارید ، صداي زنگ گوشیش بلند شد. با دستی لرزون گوشی رو از داخل جیبش بیرون کشید
و با دیدن اسم توسکا عجز رو با همه وجودش حس کرد. نمی تونست جواب توسکاشو نده. پس دکمه را فشار داد و
گفت:
- بله ...
- آرشاویر ، عزیزم ... تو اینجا بودي؟
آرشاویر نفسشو رها کرد و گفت:
- نه ... یعنی آره !
- پس چرا رفتی؟ مگه قرار نبود بریم با دکتر صحبت کنیم؟
- راستش ، خب ... دیدم کار داري گفتم تو ماشین منتظرت شم.
- بیرونی؟
- آره ...
- پس الان می یام. ... فعلاً ...
آرشاویر گوشی رو قطع کرد و به روبرو خیره شد. هضم این قضیه براش خیلی سخت بود. خیلی وقت که ندیده بود
توسکا با پسري بگه و بخنده . اما الان! خیلی به خودش فشار می اورد که طبیعی باشه. که بتونه منطقی به قضیه نگاه
کنه. خب اون پسر شاگرد توسکا بود، توسکا هم با شاگرداش خیلی راحت بود. اما در مورد اون پسر ! نمی تونست !
شاید چون اون پسر بیش از اندازه خوشگل و خوش تیپ و همه چی تموم بود. داشت حسودي می کرد، آره .
آرشاویر باز دوباره حسود شده بود ... با دیدن توسکا که از موسسه بیرون اومد سریع دستمال کاغذي برداشت و
عرق رو از روي پیشونیش پاك کرد. اصلا دلش نمی خواست با حرفاش توسکا رو آزار بده. فقط امیدوار بود توان
سکوت کردن رو داشته باشه ...
توسکا در ماشین رو باز کرد و با دیدن دسته گل بزرگ روي صندلی هیجان زده گفت:
- واي آرشاویر! چه خوشگله! مرسی ...
آرشاویر سعی کرد لبخند بزنه:
- قابل خانوم خوشگلمو نداره ...
توسکا لبخندي زد و نشست روي صندلی. گل رو توي دستش فشرد و به فکر فرو رفت. ذهنش حسابی مشغول بود.
آرشاویر گفت:
- چیزي شده توسکا؟
توسکا لبخند زد و سعی کرد بحث رو بپیچونه، گفت:
- نه عزیزم ، یه کم نگران جواب دکترم.
آرشاویر که از موضوع ناراحتی خودش غافل شده بود با خونسردي گفت:
- براي چی؟ نگرانی نداره!
- آخه وقتی دکتر می گه یه آزمایش رو دوباره انجام بدین یعنی هر چی که توش دیده چیز خوبی نبوده.
آرشاویر دست توسکا رو گرفت و گفت:
- من که اصلا نگران نیستم! مطمئنم همه چی درست و به جاست.
- آرشاویر ، من مامانم مشکل رحم داشت. شاید بیماریش ارثی باشه.
آرشاویر با اخم دست توسکا رو فشار داد و گفت:
- تا حالا کسی بهت گفته به هر چیزي که فکر کنی همون اتفاق برات می افته؟ عزیزم ، من و تو حالا حالاها وقت
داریم. فقط یک سال و نیم از ازدواجمون می گذره.
توسکا آهی کشید و چیزي نگفت. حقیقت چیز دیگه اي بود. اون لحظه بیشتر از بچه دار شدن یا نشدن، نگران
آرشاویر بود. منشی بهش گفته بود که آرشاویر تا دم اتاق تمرین اومده و بعد با یه حال عیجبی اونجا رو ترك کرده.
مطمئن بود گپ زدن صمیمانه اونو با پرهام دیده. از آرشاویر تا حدودي مطمئن بود. خیلی وقت بود دیگه ازش
عکس العمل هاي هیستریک ندیده بود. آرتان هم خیالش رو راحت کرده بود. اما بازم نمی خواست آرشاویر رو
ناراحت کنه. چه بسا که اگه آرشاویر سالمِ سالم هم بود الان توسکا باید براش توضیح می داد. پس چند لحظه
سکوت کرد تا حرفاشو تو ذهنش نظم ببخشه و بعد گفت:
- راستی آرشاویر ...
- جانم؟
- یه چیزي رو بهت نگفته بودم، جدیداً یه هنرجو به جمع هنرجوهام اضافه شده اسمش پرهامه ...
دست راست آرشاویر دور فرمون فشرده شد و دست چپش رو قائم لب شیشه گذاشت و پنجه هاشو توي موهاي
سیاهش فرو کرد. توسکا در حالی که همه عکس العمل هاي آرشاویر رو زیر نظر داشت تند تند گفت:
- خیلی پسر با استعداد و با اخلاقیه! از وقتی که اومده یه بمب انرژي آورده توي کلاس ... همه بچه ها با جدیت
بیشتري کار می کنن. خیلی هم شوخ و بامزه است. جالبی شخصیتش اینه که براش هیچ فرقی نمی کنه نقش طنز
بخواد بازي کنه یا احساسی و تراژدي ... همه رو به بهترین نحو اجرا می کنه. منم از همه بیشتر باهاش راحتم.
آرشاویر که دیگه نمی تونست سکوت کنه گفت:
- همه هنر جوهات تو رو به اسم کوچیک صدا می کنن؟
توسکا انگشتاشو تو هم قفل کرد و گفت:
- خب ... آره ... من از همون اول از همه شون خواستم توسکا صدام کنن. آخه تفاوت سنی که با هم نداریم! دوست
دارم جو صمیمی بینمون باشه.
آرشاویر سکوت کرد. دلش می خواست به توسکا بگه که دوست نداره هیچ غریبه اي اسمشو صدا کنه. اونم با این
لحن صمیمی. اما می ترسید. از اینکه باز توسکا سرد بشه و باز ولش کنه می ترسید. پس همه رو ریخت توي خودش.
اما جمله بعدي توسکا آبی شد روي آتیش احساس و غیرتش ...
- در ضمن پرهام به پیشنهاد نامزدش اومده موسسه من. نامزدش آناهیتاست. همون دختري که بهت گفتم خیلی
نازه! ولی ضعیف تر از بقیه هنرجوهاست. یادته؟ از وقتی پرهام اومده اونم داره قوي تر عمل می کنه.
آرشاویر نفس آسوده اي کشید، لبخندي از ته دل زد و گفت:
- آره عزیزم ... گفته بودي ...
توسکا که لبخندي آرشاویر رو دید خیالش راحت شد. اما یه دفعه گفت:
- ا آرشاویر مطبو رد کردي!
آرشاویر هم یه دفعه به عقب چرخید و با دیدن مطب دکتر پشت سرشون نچی گفت و راهنما زد تا سر تقاطع دور
بزنه ...
***
مرجان
کلیدشو از توي کیف رنگ و رو رفته مشکی رنگش که دیگه دودي شده بود کشید بیرون و در زهوار درفته سبز
رنگ فلزي رو که رنگاش تیکه به تیکه ریخته بود و زیر رنگ هاي قهوه اي بهش دهن کجی می کردن رو باز کرد.
مریم و مروارید توي حیاط کوچیک مشغول خاله بازي بودن ، دروازه هاي فوتبال میثم رو با فاصله جلوي هم قراره
داده و روش یه چادر کشیده بودن و زیرش داشتن بازي می کردن. مریم سر حوض کوچیک گرد نشسته بود و
مشغول آب برداشتن با ملاقه کوچکش بود. با دیدن مرجان سرشو بالا آورد و با هیجان گفت:
- ا سلام آجی ! خسته نباشی ...
بعدش نیششو باز کرد و مرجان به خوبی تونست دندون هاي یکی در میونشو ببینه. خنده اش گرفت و گفت:
- سلام به روي ماهت، سر حوض چی کار داري؟
مریم قابلمه مسی کوچیکشو بالا گرفت و گفت:
- دارم آب می ریزم توش آشپزي کنم. چی برامون خریدي آجی؟
در همون حین سر مروارید از زیر چادر اومد بیرون و گفت:
- سلام آجی مرجان ...
مرجان در حالی که از توي کیفش دو تا پفک نمکی کوچیک رو بیرون می آورد جوابشو داد و گفت:
- مگه شما درس و مشق ندارین؟ اینجا نشستین براي چی؟
مریم خودشو به مرجان رسوند و با هیجان پفک ها رو ازش گرفت و روي پنجه پا بلند شد تا بتونه گونه شو ببوسه.
مرجان که قد بلندي داشت کمی خم شد و مریم محکم بوسش کرد. مرجان هم بوسیدش و گفت:
- جواب منو ندادینا!
مروارید که اومده بود بیرون تا سهم پفکش رو بگیره زودتر از مریم گفت:
- مشخامونو نوشتیم آجی ، مامان اجازه داد بیایم بازي کنیم.
- مشقاتونو هم که نوشته باشین بازم نباید بیاین تو حیاط! هوا سرد شده، دیگه که تابستون نیست. پاشین ببینم،
پاشین بریم تو، میثم کجاست؟
اون دو تا در حالی که غر غر کنون وسایل بازیشون رو جمع می کردن شونه بالا انداختن. مرجان از پله هاي ایوون بالا
رفت و در شیشه اي خونه رو باز کرد. موج هواي داغ توي صورتش خورد، همراه با بوي اسفندي که مامانش هر روز
دود می کرد. نمی دونست براي چی مامانش اینقدر به اسفند اعتقاد داره! اصلا مگه اونا چیزي هم داشتن که بخواد
چشم بخوره!
پوزخندي زد، کفشاي اسپرت نارنجی رنگش رو بدون اینکه بنداشونو باز کنه به زور از پاش کشید بیرون، انداخت
همون جا جلوي در و بلند گفت:
- مامان گلم کجاست؟!
صداي مامانش از تنها اتاق خونه به گوش رسید:
- اینجام مرجان جون ...
سر جاي همیشگی اش! مرجان رفت سمت اتاق و گفت:
- سلام عرض شد خدمت بهترین مامان دنیا ...
مامانش پهن زمین شده و مشغول گلدوزي و منجق دوزي روي یک لحاف ساتن شیري رنگ بود. سرشو آورد بالا،
دستشو روي کمرش گذاشت، چهره اش کمی در هم شده بود و معلوم بود کمرش حسابی خسته و دردناك شده.
گفت:
- سلام به روي ماهت، خسته نباشی!
مرجان کنار رخت خواب ها که تا نزدیک سقف چیده شده بودند و روشون یه ملافه سفید با گل هاي ریز صورتی
کشیده شده بود نشست. تکیه شو زد به رخت خواب ها و بعد از اینکه چند بار جلو عقب شد و اطمینان پیدا کرد که
رخت خواب ها نمی ریزن روي سرش خیالش راحت شد و گفت:
- درمونده نباشی، فعلاً که شما خسته تري! تموم نشد این جهاز؟
- نه مامان! تازه عروس گفته رومیزي هاشم من باید براش ملیله دوزي کنم.
- اي بابا!
- مادر من چرا ناشکري می کنی؟ هر چی کار بیشتر باشه من راحت تر می تونم زندگیمونو بچرخونم. الان هم فقط
باید بگیم شکر!
مرجان با حرص گفت:
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#10
Posted: 12 Dec 2014 00:31
( ۹ )
هر چی بهت می گم بذار برم این مرتیکه رو شقه شقه اش کنم نمی ذاري! می گی خدا جوابشو می ده! همه ارث
ما رو بالا کشید حالا تو می گی ...
مامانش که خسته بود از اون بحثاي همیشگی گفت:
- مرجان جون، دیدي که خدا جوابشو داد! هر چند که من راضی نبودم داغ ببینه اما دیدي که پسر دوازده سالش از
پشت بوم افتاد و به یه شب هم نکشید. من بهت می گم چوب خدا صدا نداره.
- پسر اون براي ما ارث و میراث شد؟ مامان این مرتیکه شریک بابا بود. من مطمئنم بابا سهمشو به این نفروخته.
- منم می دونم ... اما خواست خدا بود که ما خودمون از صفر شروع کنیم.
مرجان آهی کشید و گفت:
- حالا این خرج دانشگاه منم این وسط شده قوز بالاقوز! مامان به خدا من درس خوندم ، ولی چی کار کنم که دانشگاه
دولتی همه اش ده دوازده نفر رو می گیره اونم وقتی چهار نفر با پارتی برن و چهار نفر هم صندلی بخرن دیگه
چیزیش به امثال من نمی رسه.
مامانش لبخندي زد و گفت:
- تا الان که خدا بزرگ بوده و من تونستم شما رو تا اینجا برسونم. از این جا به بعدش هم می تونم.
- ولی من تصمیم دارم برم سر کار ...
- چه کاري آخه دخترم؟ تو که نصف وقتتو دانشگاهی، کی وقت می کنی بري سر کار ؟ کی وقت می کنی به درسات
برسی؟
مرجان از جا بلند شد، مانتوي ساده خاکستري رنگش رو در آورد و آویزون چوب لباسی کنار اتاق کرد، در همون
حالت گفت:
- بالاخره یه کاریش می کنم. نمی شه که دست روي دست بذارم.
مامانش می دونست عاقبت بحث با مرجان فقط کم آوردن خودشه. پس سکوت کرد. مرجان شلوار راحتی گل گلیشو
پوشید و گفت:
- چایی می خوري مامان؟
مامانش دوباره خم شد روي لحاف و گفت:
آره، ولی اینجا نیار یهو می ریزه روي لحاف این بنده خدا تازه کلی باید خسارت بدم. می یام بیرون.
مرجان نگاهی پر از دلسوزي به مامانش انداخت و رفت بیرون که چایی بریزه. مریم و مروارید کنار هال نشسته
بودن و داشتن در حین پفک خوردن بازیشونو ادامه می دادن. نگاشون کرد و گفت:
- دخترا اگه توي ظرفاتون آب ریختین مواظب باشین برنگرده رو فرش ... شب می خوایم اینجا بخوابیم آب بریزه
رو فرش بوي گربه مرده می گیره بیچاره مون می کنه تا صبح ...
قبل از اینکه بچه ها بتونن جواب بدن، در باز شد و میثم اومد تو. مرجان با اخم نگاهش کرد و گفت:
- کجا بودي میثم؟
میم که دو سال از مرجان کوچیک تر بود، اخماشو تو هم کرد و گفت:
- باز تو آقا بالا سر من شدي؟ با دوستام رفته بودیم دختر بازي، تو رو سننه!
مرجان لجش گرفت و با زبون تند و تیزش گفت:
- د آخه بدبخت تو چی داري که بري دختر بازي؟! نه پول داري خرج دختره کنی، نه تیپ درست و حسابی داري که
یارو دلش خوش باشه!
میثم بی توجه به خواهراي کوچیک ترش گفت:
- من می رینم تو قبر باباي اون دختري که بخواد واس پول با من رفیق بشه. بعدش هم هیچی که نداشته باشم یه
شکل درست و درمون دارم که باعث می شه دخترا خودشون برام خرج هم بکنن. به کوري چشم بعضیا!
مرجان پوزخندي بهش زد و گفت:
- می بینم روزي رو که بیام از تو جوب جمعت کنم و داداش همین دخترا آش و لاشت کرده باشن.
- گه خوردن، با تو با همدیگه! برو گمشو از جلو چشمام تو جز آینه دق براي من هیچی نیستی ...
مامانشون از توي اون اتاق داد کشید:
- میثم! با خواهرت درست حرف بزن!
قبل از اینکه میثم چیزي بگه مرجان قدمی بهش نزدیک شد و سرشو بالا گرفت تا بتونه زل بزنه توي چشماي آبی
داداشش. با اینکه قدش بلند بود اما به زور به سر شونه میثم می رسید. گفت:
یه لحظه فکر کن یکی مثل تو بیاد قاپ منو بدزده، چه حسی ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که حس کرد فکش جا به جا شده! دستش رو روي گونه اش گذاشت. با طعم شوري
توي دهنش سریع رفت سمت ویترین چوبی که توي دیوار کار شده بود. از داخل جعبه دستمال کاغذي دستمالی
برداشت و توش تف کرد. دهنش پر از خون شده بود. دیگه طاقت نیاورد مثل یه ببر زخمی پرید سمت میثم و با هم
گلاویز شدن. با ناخن هاي بلندش صورتش میثم رو خراش داد و میثم هم دست انداخت دور گردنش تا خفه اش
کنه. با صداي جیغ دخترها مامانشون سراسیمه از اتاق اومد بیرون و پرید بینشون. در همون حال جیغ کشید:
- بس کنین! بس کن میثم ... مرجان با توام!
با زور از هم جداشون کردن. اما اونا هنوز داشتن براي هم شاخ و شونه می کشیدن.
بغض مامانشون ترکید و گفت:
- خودم کم درد دارم که شماها اینجوري می کنین؟ بس کنین دیگه! بذارین حداقل جو خونه ام آروم باشه! بذارین
دلم به یه چیزي خوش باشه. من دلمو به چی خوش کنم ؟ هان؟ به پسرم که ترك تحصیل کرده؟ که همه می گن
سیگار می کشه؟ به رفیقاي نابابش؟ یا به دخترم که اخلاق نداره و مدام باید به یکی بپره؟ آخه دلم به چی خوش
باشه؟ به کمرم که روز به روز دردش بیشتر می شه اما بازم باید کار کنم؟ به مالمون که شریک باباتون خورد و یه
آب هم روش؟ به همسایه ها که چون بیوه ام به یه چشم دیگه نگام می کنن؟ به چی؟!! هان به چی؟!!! به قبضایی که
روز به روز مبلغش می ره بالا تر؟ به صابخونه که دست از سرمون بر نمی داره و هی می خواد بذاره روي اجاره اش؟
به گوشت و مرغ و برنج که قیمتش نجومی داره می ره بالا؟ به این دو تا بچه که باید یتیم بزرگشون کنم؟ من که
هیچی اینا رو ندارم بذار دلم خوش باشه اگه سر گشنه زمین می ذاریم شبا حداقل لبخند روي لبامون باشه. که اگه
پسرم مشکلی داشت خواهرش پشتشه، اگه کسی مزاحم دخترم شد داداشش پشتشه. بذار دلم خوش باشه که با هم
متحدیم و مشکل نداریم! حداقل خودمون با خودمون مشکلی نداریم!!!
به اینجا که رسید به هق هق افتاد و کنار دیوار تا شد. میثم با خشم رفت از خونه بیرون و مرجان هم با ترس رفت
توي آشپزخونه تا براي مامانش آب قند درست کنه. خسته شده بود ... از همه اون زندگی خسته شده بود ...
آرتان همراه دکتر وارد اتاق شد، دکتر بی توجه به حال و روز آرتان داشت توضیح می داد:
- خانومت شاس باهاش یار بود که خونریزي نکرده، وگرنه اگه مرگ مغزي هم نمی شد کما صد در صد پیش می
یومد. علاوه بر اون دست و پاي چپش و سه تا از دنده هاش شکستن. دو ماه استراحت مطلق داره که البته دو هفته
اش رو باید توي بیمارستان بمونه. توي خونه هم یک نفر باید مدام کنارش باشه و داروهاش رو بهش بده. علاوه بر
اون ماه اول هر دو شب یک بار یه آمپولی هست که باید تزریق کنه. بهتره براش پرستار بگیرین. اگه هم پرستار
نمی خواین بگیرین حتما باید یه نفر رو کنارش بذارین.
آرتان در سکوت فقط گوش می کرد اما همه حواسش پیش ترسا بود که با رنگ و روي پریده و صورت زخمی و
کبود روي تخت خوابیده. لباس آبی رنگ بیمارستان تنش بود و آستین دست راستش تا آرنج بالا زده شده و سوزن
سرم توي دستش فرو رفته بود. کلاه پلاستیکی بیمارستان روي سرش بود و آرتان نمی تونست سر باندپیچی شده
اش رو ببینه. چشماش هنوز بسته و رنگش از همیشه سفید تر شده بود. دکتر سرم و وضعیتش رو چک کرد و رو به
آرتان گفت:
- بالاي سرش سر و صدا ایجاد نکنین. بهوش اومده اما با مسکن خوابیده. خیلی درد داشت، بهتره خواب بمونه.
وقتی جوابی از آرتان نشنید بهش نگاه کرد. درد رو میتونست به راحتی توي چهره اش ببینه. قیافه اش در هم و
نگاهش خیره به ترسا بود. تصمیم گرفت با همسرش تنهاش بذاره. پس بی سر و صدا از اتاق خارج شد. آرتان
هیچی نمی فهمید. نه حرفاي آخر دکتر رو فهمید و نه رفتنش رو. نشست روي صندلی کنار تخت و دست راست
ترسا رو که به نظر سالم تر می یومد رو گرفت توي دستش. باز دوباره چیزي به گلوش چنگ می زد. دستش رو به
سمت یقه پیرهنش برد و دکمه اش رو باز کرد تا شاید بتونه راحت تر نفس بکشه. اما فایده اي نداشت. دست ترسا
رو بالا آورد و روي صورتش گذاشت، دست داغ ترسا بهش امید می بخشید. طاقت دیدنشو توي اون وضعیت
نداشت. سعی کرد باهاش حرف بزنه:
- تري ... ترساي من ... چه به روز خودت آوردي دختر؟ هزار بار بهت گفت اینقدر تند رانندگی نکن. دیدي چه
کردي؟ اگه طوریت می شد من چی کار می کردم ترسا؟ همین الان قلبم داره وایمیسه! چرا به فکر من نیستی؟ چرا ؟
دیگه نتونست ادامه بده ... آب دهنش رو با درد قورت داد. از دیروز که ترسا رو برده بودن توي اتاق عمل تا امروز
که منتقلش کردن بخش یه لحظه هم نتونسته بود بخوابه. باید ترسا رو می دید تا خیالش راحت بشه. اما حالا با
دیدنش عذابش چند برابر شده بود. ترساي اون درد داشت! دست و پاش شکسته بود. صورتش پر از کبودي و
خراش بود. لب هاش ورم کرده و خون مرده شده بودن. بی اراده کمی خودش رو بالا کشید و روي لبهاي کبودش رو
بوسید. چند لحظه لبهاشو همونجا نگه داشت. انگار می خواست همه سلامتی خودش رو به بدن ترسا بفرسته. یا شاید
هم خودش رو شاهزاده اي می دید که اومده تا زیباي خفته اش رو از چنگال مرگ نجات بده. آهی کشید و از ترسا
جدا شد. چشماشو باز کرد و باز بهش خیره شد. بدون آرایش به نظر بی روح می یومد اما آرتان این مجسمه بی روح
رو می پرستید. سرش رو روي دست ترسا گذاشت و چشماشو بست. خیلی خسته بود ... خیلی زیاد ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...