ارسالها: 10767
#11
Posted: 12 Dec 2014 00:33
( ۱۰ )
با تکون ملایم دست ترسا چشماشو باز کرد و با وحشت صاف نشست. چند لحظه طول کشید تا فهمید کجاست.
سریع به ترسا نگاه کرد، چشماش باز بودن اما به آرتان نگاه نمی کرد. داشت با ترس دور و برش رو کنکاش می
کرد. آرتان با هیجان گفت:
- تري ...
ترسا سرش رو کمی چرخوند، آرتان دستشو گرفت ، به لبهاش نزدیک کرد و بعد از بوسیدنش گفت:
- خوبی عزیزم؟
ترسا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- من کجام؟
آرتان با ناراحتی گفت:
- بیمارستانی عزیزم ... متاسفانه یه تصادف کوچیک داشتی. یادت نیست؟
ترسا چشماشو کمی روي هم فشرد، درست یادش نبود. چشماشو باز کرد و گفت:
- آترین ...
آرتان که از حافظه ترسا مطمئن شده بود لبخندي زد و گفت:
- پیش نیلی جون جاش خیلی بهتر از اینجاست، نگرانش نباش عزیزم. تو فقط به فکر خودت باش و زودتر خوب شو
...
ترسا چشماشو بست، خیلی درد داشت، دستش زق می زد و حس می کرد به پاش یه وزنه سنگین وصله. قطره اي
اشک از گوشه چشمش بیرون چکید. آرتان با نگرانی گفت:
- تري ... درد داري عزیزم؟
ترسا سرشو تکون داد و چشماشو بست. همه ذهنش درگیر یادآوري حادثه اتفاق افتاده شده بود. کم کم داشت
یادش می یومد. سرعت عجیب غریبش، بوي گل هاي مریم ... با صداي پرستار چشماشو باز کرد:
- باید براش مسکن تزریق کنم ... فقط از این طریق می شه دردشو کنترل کنیم. البته فعلاً
آرتان با کلافگی گفت:
- هر کاري می دونین لازمه بکنین، نمی خوام درد بکشه!
پرستار سرنگی رو داخل سرم خالی کرد و بعد از چک کردن دستگاه هایی که به ترسا وصل بود از اتاق خارج شد.
صدایی توي گوش ترسا زنگ زد:
- مگه دیوونه بودم به اون زودي ازدواج کنم! من گمت کرده بودم! این نهایت آرزوي منه تانیا جان!!
بی اراده دستش رو روي گوشش گذاشت و نالید:
- نه ... نه ... نه!
آرتان با ترس پرید کنارش، دستاشو گرفت و گفت:
- ترسا، ترسا جان ... عزیزم ... چی شده؟ چی تو رو ترسونده؟ ترسا ...
ترسا با خشم دستش رو کنار زد. آرتان با تعجب نگاش کرد، اما ناراحت نشده بود. همه اون رفتاراي ترسا رو به پاي
شوك تصادفش می ذاشت. با فاصله ایستاد و گفت:
- عزیزم، اجازه بده کنارت باشم. بذار با هم حرف بزنیم ... نذار چیزي آزارت بده.
ترسا با صداي تحلیل رفته نالید:
- برو بیرون ...
آرتان بی توجه به حرف ترسا جلو اومد و دستشو گرفت توي دستش. ترسا باز خواست دستشو پس بزنه اما نمی
تونست. چون قدرتش به اندازه آرتان نبود. علاوه بر اون داروي خواب آور داشت پلکاشو سنگین می کرد. چشماشو
بست و زیر لب زمزمه کرد:
- خائن ...
اما صداش اونقدر ضعیف بود که خودش هم نشنید چی گفت، چه برسه به آرتان ...
ویولت
همه دانشجوها توي سر و مغز هم می زدن ، روز اول کلاس بعد از حدف و اضافه همه به خودشون زحمت داده بودن
و اومده بودن سر کلاسا. حالا هیجان زده هر کس می خواست دوستی براي خودش انتخاب کنه. ترم اول بودن و پر
از شور و هیجان. تیپ ها همه هنري و شخصیت ها همه هنر دوست. در کلاس باز شد و خانم قد بلندي با روپوش
بلند مشکی و شلوار کتون مشکی و کفشاي اسپرت و مقنعه مشکی وارد کلاس شد. هیچ کس از جاش تکون نخورد ...
همه فکر می کردن اونم دانشجوئه، اما پسرها همه زیر نظر گرفته بودنش. چشماي وحشی آبیش بدجور توي دلشون
هیجان به پا می کرد. مستقیم رفت پشت میز استاد. اخم بین ابروهاي هلالی قهوه اي رنگش خط انداخته بود. با کف
دستش محکم روي میز کوبید. کمی از سر و صدا کم شد. کسایی که جلو نشسته بودن داشتن با تعجب نگاش می
کردن. اما اون بی توجه به نگاه هاي کنجکاو، بی تفاوت، متعجب، و گاهاً پرتمسخر دوباره و اینبار محکم تر روي میز
کوبید. صداها خاموش شد و همه چشم به اون زن تازه وارد کم سن و سال دوختن. دستش رو بالا اورد و گفت:
- ترم یک سینما ... درسته؟
چند نفري اون جلو گفتن:
- بله ...
سعی کرد نگاهش به سمت آخر کلاس و جایی که همیشه آرادش می نشست کشیده نشه. سرش رو فرو کرد توي
لیست جلوش و گفت:
- کلاستون خیلی شلوغه! پنجاه نفر براي یه کلاس با این حجم خیلی زیاده. اگه هر کدومتون یه کلمه حرف بزنین من
روز دوم باید برم بیمارستان روزبه!
یکی از ته کلاس گفت:
- شما همین الان بفرمایید! مدیونم اگه جلوتون رو بگیرم ...
همه زدن زیر خنده. ویولت با خشم کوبید روي میز و گفت:
- ساکت ...
همه سکوت کردن. باورشون نمی شد اون دختر استادشون باشه و براي همین هم هنوز کلاس رو جدي نگرفته بودن.
ویولت گفت:
- من آوانسیان و استاد شما هستم، هیچ گونه بی انضباطی رو سر کلاس نمی تونم تحمل کنم. وسط حرف من کسی
حرف بزنه می ره از کلاس بیرون و بلافاصله درسش رو حذف می کنه. با کسی شوخی ندارم. توي کارم فوق العاده
جدي هستم. نمی خوام کلاس خشکی براتون بسازم، اما وقتی باهاتون خوب برخورد می کنم که برخورد خوب ازتون
ببینم. الان هم شما ...
با انگشت به اخر کلاس و پسري که تیکه پرونده بود اشاره کرد ... پسره سریع به خودش اشاره کرد و کمی اینطرف
و اونطرف رو نگاه کرد تا مطمئن بشه ویولت با اونه. وقتی مطمئن شد بازم با شک گفت:
- من؟
ویولت بدون اینکه نرمی به خرج بده گفت:
- بله شما ... بفرما بیرون ...
پسره با تعجب گفت:
- بله؟؟؟
ویولت از پشت میز بیرون اومد، وسط کلاس ایستاد و گفت:
- گوشاتون مشکل داره؟ بفرما بیرون ... وقت کلاس رو هم نگیرین لطفاً ...
پسره که حسابی جا خورده گفت:
- استاد من چیز خوردم! با خودم بودم! شما چرا برین روزبه؟ خودم اونجا رو صبح تا شب تی بکش الهی!
ویولت خنده اش گرفته بود، پشتش رو به جمعیت کرد، رفت پاي تابلو و با ماژیکی که دستش بود بالا تابلو نوشت:
- به نام خدا ...
کم کم به خنده اش غلبه کرد، چرخید و گفت:
- اینبار رو چون قوانین منو نمی دونستیم ندید می گیرم ، اما اگه یه بار دیگه چنین برخوردي رو ازتون ببینم به هیچ
عنوان چشم پوشی نمی کنم. هر کس از کلاس اخراج بشه موظفه درسش رو حذف کنه.
دیگه صدا از کسی در نمی یومد فقط همون پسر که معلوم بود لودگی توي خونشه و نمی تونه جلوي خودشو بگیره
گفت:
- نوکرتم استاد!
ویولت خودش رو زد به نشنیدن و رفت سر درس، اول کتابش رو بعد هم نوع تدریش رو براي بچه ها توضیح داد و
مشغول شد. تموم طول کلاس کسی نتونست حتی نفس بکشه. ویولت از بدجنسی خودش خنده اش می گرفت. انگار
که خودش هیچ وقت دانشجو نبوده! اما دقیقا چون خودش دانشجو بود و می تونست نرم برخورد کردن استاد میتونه
باعث چه رفتارهایی بشه اینجور برخورد کرد. به خصوص که اونا هم ترم اول بودن و هنوز رسم ورسوم دانشجویی
رو بلد نبودن. یاد دعواي خودش و آراد افتاد، لبخند نشست روي لبش اما به زور کنترلش کرد و درس رو به پایان
رسوند. داشت وسایلش رو جمع می کرد که صدایی شنید:
- استاد ...
ویولت سرش رو بالا گرفت، چشم تو چشم همون پسري شد که می خواست از کلاس بیرونش کنه. حالا دیگه می
دونست اسمش اشکان خسرویه. نگاش کرد تا حرفش رو بزنه، اشکان که اصلا اهل از رو رفتن نبود گفت:
- استاد شما همون استادي هستین که بورسیه کانادا بودین؟
ویولت تعجب کرد! اخبار چقدر سریع بین دانشجو ها پخش می شد. با جدیت گفت:
- بله ...
- استاد شما مسیحی هستین؟
چند نفر دیگه اي هم که اون دور و بر بودن با تعجب به ویولت نگاه کردن. مونده بود چی بگه! ترجیح داد بازم این
قضیه رو مخفی نگه داره. اون براي دل خودش مسلمون شده بود. تف تو ریا! پس گفت:
- بله ... اما این قضیه چه ربطی به درس و بحث ما داره؟
- هیچی استاد! همینجوري فقط خواستم بیشتر با هم آشنا شیم.
- حالا که شدین، بفرمایید وقت کلاس تموم شده.
- ما ساعت دیگه همین جا کلاس داریم استاد. کجا بریم؟
ویولت موندن بیشتر رو جایز ندونست، کیفش رو برداشت و لحظه آخر گفت:
- بمونین و از کلاس لذت ببرین.
بعدش از کلاس زد بیرون. صداي یکی دیگه از دانشجوها متوقفش کرد. یه دختر قد بلند تقریبا! هم قد خودش
جلوش ایستاده بود. چشماي درشت و خمار آبیش و پوست سفیدش و لب هاي برجسته و بزرگش خیلی خوشگلش
کرده بود. بی تفاوت گفت:
- بفرمایید ...
دختره انگشتاشو کشید بالاي مقنعه اش تا موهاشو بیشتر بکنه تو در حالی که هیچ مویی بیرون نبود. گفت:
- استاد، من مبحثی که امروز تدریس کردین رو درست نفهمیدم، علاوه بر اون کتابی که معرفی کردین ... راستش ...
ویولت بی توجه بهش گفت:
- مبحث کمی سنگینه، باید کتاب رو بخرین و هر بار بعد از تدریس مطالعه کنین. علاوه بر اون بهتره قبل از کلاس
هم یه پیش مطالعه داشته باشین.
دختر بند کیفش رو چنگ زد، ویولت راه افتاد سمت اتاق خودش و دختر هم به دنبالش ... گفت:
- استاد ...
ویولت بدون اینکه بایسته گفت:
- دیگه چیه؟ برو کتاب رو بخون اگه نفهمیدي بیا اتاقم دوباره برات توضیح می دم ...
- نه استاد، بحث سر این نیست ... بحث اینجاست که این کتاب قیمتش خیلی بالا رفته. من قبل از اینکه بیام سر
کلاس کتابایی که احتمال می دادم معرفی کنین رو قیمت کردم ... این یکی از بقیه خیلی گرون تره؟
ویولت بی توجه به وضعیت دختر گفت:
- خب من بهترین کتاب رو معرفی کردم! الان مشکل چیه؟ اگه با قیمتش مشکل داري برو چاپ هاي قدیم رو پیدا
کن. اونا ارزون تره ، مطالب هم چندان تغییري نکرده.
- نه استاد متاسافنه چاپ هاي قدیم هم یه ماژیک روي قیمت قبلی کشیدن و قیمت الان رو زدن ...
ویولت که از حالت دختر کنجکاو شده بود کتاب رو باز کرد و نگاهی به قیمتش انداخت ... سی و شش هزار تومن!
کمی تعجب کرد اما به روزي خودش نیاورد و گفت:
- قیمت قدیمش چقدر بوده؟
دختر اهی کشید و گفت:
- قیمتش تا همین پارسال هشت هزار تومن بوده!
ویولت با بهت گفت:
- جدي؟!!
صداي اشکان از پشت سرشون بلند شد:
- بله استاد! قیمتا نجومی داره می ره بالا! پراید ناقابلمون شده بیست و یک میلیون! چه انتظار از این کتاب مادر مرده
دارین؟!
ویولت با تعجب به اشکن که داشت بند کیف کجش رو روي شونه صاف می کرد نگاه کرد. این پسر به سیریش گفته
بود زکی! اما خوب طبیعی بود. همیشه بین دانشجوها از این ادما هم پیدا می شدن. نفسش رو فوت کرد راه افتاد
سمت اتاقش و گفت:
- شما بیا اتاق من ...
روي صحبتش به دختره بود ... اما اشکان گفت:
- من استاد؟ چشم روي چشمم!
ویولت چپ چپ نگاش کرد، دختره هم خنده اش گرفت. ویولت رو به دختر گفت:
- تو اسمت چیه؟
دختره سریع گفت:
- مرجان سبحانی ...
ویولت سرشو تکون داد و گفت:
- خانوم سبحانی شما بیا اتاق من کارت دارم ...
اشکان فکشو کج و معوج کرد و گفت:
- پس من دیگه زحمت نمی دم استاد با اجازه ...
به دنبال این حرف عقب گرد کرد و عین ربات ها راه افتاد به سمت ته راهرو ... ویولت سرشو به چپ و راست تکون
داد و گفت:
- چی بگم والا! آدم تو کار بعضی می مونه.
مرجان ریز ریز خندید ولی حرفی نزد. هر دو با هم وارد اتاق شدن. آراد پشت میزش نشسته و مشغول نوشیدن
چایی بود با دیدن ویولت لبخندي زد و گفت:
به! خانوم استاد ...
اما با دیدن مرجان درست پشت سر ویولت و ایما و اشاره هاي ویولت بقیه حرفش رو خورد و سریع گفت:
- خسته نباشین خانوم آوانسیان.
ویولت داشت از زور خنده می ترکید! دوست داشت زمینو گاز بزنه! اما جلوي خودشو گرفت. نگاه مرجان متعجب
بین آراد و ویولت تاب میخورد. بچه که نبود! خیلی راحت می تونست بفهمه به چیزي بین اون دو تا هست. اما توي
اون لحظه کتاب براش مهم تر بود. ویولت کمی به مرجان نزدیک شد و طوري که آراد نشنوه گفت:
- مرجان جون براي خرید کتاب مشکل داري درسته؟
فک مرجان منقبض شد و سرشو انداخت زیر. اصلاً دوست نداشت کسی به ضعف مالیشون پی ببره. ویولت هم خیلی
منتظر جواب نموند. غرور مرجان رو درك می کرد. پس سریع کتابش رو سمت مرجان گرفت و گفت:
- من کتاب خودم رو می فروشم به تو ... به همون قمیت پارسال!
مرجان با تعجب گفت:
- چی؟!
ویولت کتاب رو بیشتر به سمتش دراز کرد و گفت:
- بگیرش دیگه ...
- ولی ...این کتاب که چاپ همین امساله!
- خوب باشه! من از کتاب سال قبل که تو کتابخونه است استفاده می کنم. به کار من نمی یاد چاپ جدیدش. این مال
تو ...
مرجان نمی دونست از خوشحالی چی کار کنه. سریع دست به کیف شد. هشت هزار تومن رو در آورد با شرمندگی
گرفت سمت ویولت و گفت:
- استاد ...
ویولت پول رو ازش گرفت گذاشت روي میز و کتاب رو چپوند داخل کیفش و گفت:
- برو دیگه ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#12
Posted: 12 Dec 2014 16:36
( ۱۱ )
خیلی ممنونم استاد ... واقعاً ... واقعاً نمی دونم چی بگم!
ویولت زد سر شونه اش و گفت:
- فقط برو درس بخون همین ...
مرجان بازم تشکر کرد و با ذوق از اتاق خارج شد ...
با صداي در کمی خودش رو جمع کرد، سردش شده بود، نمی دونست هوا سرد شده یا فشارش افتاده! صداي احسان
رو شنید:
- خانومم ، حاج خانومم ... کجایی پس؟
طناز سر جاش کمی تکون خورد و چشماشو باز کرد. سایه احسان رو جلوي در دید. سعی کرد از جاش بلند بشه اما
حس کوفتگی و خستگی مانع از بلند شدنش می شد. با همه وجود دوست داشت بازم بخوابه. احسان چراغ اتاق رو
روشن کرد و گفت:
- خوابی طناز؟!
طناز کش و قوسی به بدنش داد و سعی کرد سر جا نیم خیز بشه، در همون حال گفت:
- اومدي؟
احسان که تازه متوجه سر و وضع طناز شده بود نشست لب تخت، سوتی زد و با لحن مخصوص به خودش گفت:
- به خدا راضی به زحمت نبودم! چه کردي! ما به لباس گل و گشاد مامان دوز گل منگولی هم راضی بودیم! اینکارا
چیه؟! شرمنده ام می کنیا حاج خانوم!
به دنبال این حرف دستشو پیچید دور کمر طناز و محکم فشار داد. طناز که همه دلخوریشو فراموش کرده بود سرشو
گذاشت روي شونه احسان و گفت:
- براتون برنامه ها چیده بودیم حاج آقا! ولی همه اش خراب شد ... نیومدین که!
احسان چند لحظه عقب کشید و با ناراحتی به طناز خیره شد. طناز لبخند محوي زد و گفت:
- مهم نیست عزیزم ... خوش گذشت؟
احسان با شرمندگی گفت:
طناز باور کن ...
طناز انگشتش رو روي لباي احسان گذاشت و گفت:
- هیسسس! گفتم مهم نیست!
احسان دست طناز رو گرفت توي دستش فشار داد و گفت:
- ولی باور کن دوست نداشتم ناراحتت کنم. من باید از قبل بهت می گفتم که اینجوري نشه. مقصر منم!
طناز لبخندي زد و گفت:
- بیخیال ... حالا ناهار چی خوردي؟
احسان لبخندي زد و گفت:
- جوج!
طناز با دست راستش کوبید روي دست چپش و گفت:
- خاك به گورم! جوج زدي تو رگ؟ لابد همون رستوران اکبر جوج معروف خودمون هم رفتی!
احسان غش غش خندید و گفت:
- آره جات خالی گفتم جزقاله اش کنه! یارو گارسونه هم هی راه می رفت می گفت خانوم تشریف نمی یارن؟ بیارم
غذا رو ؟ خانوم نیستن؟ دیگه کم مونده بود اون وسط بلند شم بگم آي نفس کش! وا غیرتا! تو با حاج خانوم من چی
کار داري؟!
اینبار نوبت طناز بود که غش غش بخنده. وسط خنده گفت:
- هر کی ندونه من خوب می دونم تو چقدر از دعوا بیزاري!
بعد از این حرف از تخت پایین اومد و رفت جلوي آینه تا موهاشو که آشفته شده بود مرتب کنه. احسان با لذت
بهش خیره شد و گفت:
- دعوا که هیچی، ما واسه حاج خانوممون آدم هم می کشیم.
بعد از جا بلند شد از پشت خودشو به طناز نزدیک کرد و گفت:
بچه ها رو خوابوندین حاج خانوم؟ کارتون دارم!
طناز باز دوباره قهقهه زد و گفت:
- نه حاجی نمی خوابن که! بلا گرفته ها می دونن من و شما برنامه داریم، بیدار نشستم پشت در اتاق دارن تخمه می
شکنن و از سوراخ در نگامون می کنن.
احسان که حالت طنزش ازش دور شده بود با جدیت بدون هیچ لبخندي طناز رو چرخوند، خیره شد توي صورتش.
نگاهش بین چشم ها و لبهاي قلوه اي طناز در نوسان بود ... آروم و زمزمه وار گفت:
- براي همین از بچه خوشم نمی یاد ...
طناز خودشو لوس کرد و گفت:
- حالا خوبه منم دوست ندارم، وگرنه بیچاره ات می کردم.
احسان دستاشو دور کمر طناز پیچید و گفت:
- تا حالا بهت گفته بودم رنگ صورتی خیلی بهت می یاد؟
طناز هولش داد عقب و گفت:
- لوس نشو احسان، ناهار که نخوردم هیچی، حوصله ام هم خیلی سر رفته. باید منو ببري بیرون.
احسان که هیچ جوره قصد کوتاه اومدن نداشت، دستشو کشید و گفت:
- بیرونم می ریم، غذا هم می خوریم. اما الان باهات کار دارم ...
طناز که کم کم داشت کم می اورد سعی کرد فرار کنه. اما دستاي قوي احسان اسیرش کرده بودن. صداش تحلیل
رفته بود:
- احسان، زنگ بزنیم توسکا و ترسا اینا هم بیان، اون دوست جدید توسکا، ویولت و شوهرش هم بیان. بریم شام
بیرون کلی خوش بگذرونیم. خیلی وقته اکیپی بیرون نرفتیم ... باشه؟
احسان گردن طناز رو بوسید و گفت:
- باشه ... ولی بعد ...
طناز سریع احسان رو هول داد و از اتاق پرید بیرون چون می دونست اگه تن به خواسته اش بده برنامه شب کنسل
می شه. احسان با کلافگی دستی توي موهایش کشید و رفت از اتاق بیرون. به شیطنت ها و فرارهاي طناز عادت کرده
بود، اما هنوزم براش گرون تموم می شد. نگاهش به سمت آشپزخونه کشیده شد. طناز داشت میزي که چیده بود رو
جمع می کرد. از داخل آشپزخونه بلند گفت:
- احسان جون یه زنگ بزن به آرشاویر ، بگو بچه ها رو جمع کنه. البته امیدوارم برنامه اي نداشته باشن ...
احسان سري تکون داد و گفت:
- چشم ...
طناز با شنیدن صداي موبایلش ظرفا رو کنار ماشین ظرفشویی چید و به سمت اتاق رفت. احسان مشغول صحبت با
آرشاویر بود. گوشیش روي عسلی بود کنار تخت بود و داشت چشمک می زد. برش داشت و کنجکاوانه به شماره
خیره شد ... اما یه دفعه حس کرد قلبش تو سینه فرو ریخت .... دوباره و چند باره به گوشی خیره شد، باورش نمی
شد!!! محال بود اشتباه کنه ...
- چرا جواب نمی دي عزیزم؟ گوشی داره خودکشی می کنه ...
طناز با وحشت ریجکت کرد و گفت:
- مهم نیست ... از دست این طرفدارا که ول کن آدم نیستن ...
احسان لبخندي زد و گفت:
- با آرشاویر صحبت کردم، خودشون که مشکلی نداشتن، گفت به آرتان و آراد هم خبر می ده ... پاشو حاضر شو
حاج خانوم ...
***
آرشاویر ماشین رو پارك کرد و همراه توسکا پیاده شدن، پاهاي توسکا می لرزید و آرشاویر واقعاً نگرانش بود.
دستشو گرفت و گفت:
- آروم باش عزیزم، اگه بخواي اینجوري کنی بر می گردیم.
توسکا سعی کرد لبخند بزنه و گفت:
- من خوبم، یه کم استرس دارم که اونم طبیعیه. باور کن!
آرشاویر لبخندي تقدیمش کرد و هر دو وارد مطب دکتر شدن. منشی با دیدنشون با احترام و هیجان ایستاد و سلام
کرد. توسکا جوابش رو داد و گفت:
- نوبت گرفته بودم، می تونم برم تو؟
منشی لبخند زد و گفت:
- بله خانوم مشرقی اسمتون رو یادداشت کردم. اما باید چند دقیقه اي صبر کنین. دو سه نفر جلوتون هستن.
توسکا سرشو تکون داد و همراه آرشاویر روي صندلی هاي ناراحت سفید رنگ نشستن. آرشاویر آروم گفت:
- نمی شد پارتی بازي کنه؟ خوبه تا ما رو می بینه گل از گلش می شکفه ها!
توسکا خندید و گفت:
- آرشاویر!
آرشاویر لبخندي زد و به پوستر نوزادي که به دیوار آویزون شده بود خیره شد. اما همه حواس توسکا به خانوماي
بارداري بود که همراه همسراشون اونجا نشسته بودن و بدون استثنا داشتن با تعجب به توسکا و آرشاویر نگاه می
کردن. توسکا خنده اش گرفت اما جلوي خودش رو گرفت و بهشون لبخند زد. بالاخره یکیشون طاقت نیاورد و اومد
جلو. اینقدر سنگین بود که راه رفتنش شبیه پنگوئن شده بود. اما چقدر به نظر توسکا قشنگ بود. با هن هن کنار
توسکا نشست و بعد از سلام علیک ازش تقاضاي امضا و عکس کرد که توسکا هم با روي باز قبول کرد. یکی از
آقایون هم کنار آرشاویر نشسته بود و مشغول گپ زدن بودند. بالاخره نوبتشون شد. توسکا با نگرانی به آرشاویر
نگاه کرد و از جا بلند شد. آرشاویر هم بلند شد و با اطمینان دست توسکا رو که توي دستش بود فشرد. هر دو وارد
مطب شدن و در رو پشت سرشون بستن. دکتر که خانوم مسنی بود با دیدنشون لبخند زد و گفت:
- به به خانوم مشرقی و آقاي پارسیان عزیز و محبوب ... حالتون چطوره؟
توسکا با لبخند تشکر کرد و گفت:
- ممنون خانوم دکتر، بهتره بگین مزاحماي همیشگی ...
دکتر به صندلی هاي جلوي میزش اشاره کرد و گفت:
- خواهش می کنم! بفرمایید بشینید ...
توسکا و آرشاویر نشستن. توسکا جواب آزمایش رو از توي کیفش در آورد روي میز خانوم دکتر گذاشت و با
نگرانی بهش خیره شد. دکتر برگه ها رو برداشت، عینک ظریفی که با بند دور گردنش انداخته بود رو به چشم زد و
گفت:
- توسکا جان همون آزمایشگاهی که گفتم رفتی دیگه؟
توسکا با صدایی که کمی لرزش داشت گفت:
- بله خانوم دکتر ...
خدا می دونست این قضیه بچه تا چه اندازه براش مهمه! وقتی بچه تر بود همیشه به این فکر می کرد که وقتی بزرگ
می شه و ازدواج می کنه بچه دار نمی شه. به خاطر اینکه مادرش هم مشکل داشت. خیلی می ترسید همه کابوسهاي
نوجوونیش تو حقیقت اتفاق بیفتن. با صداي خانوم دکتر از جا پرید. آرشاویر دستشو گذاشت روي پاش و با نگرانی
نگاش کرد. اما توسکا با همه وجود به دهن دکتر خیره شده بود:
- خب ... فعلاً نمی تونم قطعی نظر بدم. یه سري دارو هست که می نویسم براتون. هر دو نفر باید مصرف کنین ...
یک ماه اینا رو مصرف می کنین! بعد از اون یه آزمایش می نویسم براي هر دوتون. انجام که دادین جوابش رو براي
من بیارین.
توسکا با نگرانی و عجز گفت:
- خانوم دکتر ...
دکتر که در حین نوشتن نسخه داشت با اونا حرف می زد مهرش رو روي برگه کوبید و سرشو گرفت بالا. عینکش رو
برداشت و گفت:
- چرا خودتو باختی دختر خوب؟! نگاه کن رنگشو! نترس بابا ... مشکل حادي وجود نداره. البته فعلاً شاید دیدي با
خوردن این داروها ماه دیگه مشکل رفع شد.
- خانوم دکتر دقیقاً مشکل چیه؟
دکتر لبخندي زد و گفت:
- دقیقاً هیچی ، فقط این دارو ها رو مصرف کن. نگران هم نباش. بعد از یک ماه اون آزمایش رو انجام بده منم قول
می دم جواب قطعی رو اون موقع بهت بدم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#13
Posted: 12 Dec 2014 16:38
( ۱۲ )
توسکا آهی کشید و گفت:
- مشکل از منه ... می دونم!
اینبار آرشاویر اعتراض کرد:
- توسکا!!! بس کن دیگه! مگه نمی بینی می گن مشکل خاصی نیست؟
توسکا از جا بلند شد، چونه اش داشت می لرزید. عاشق بچه ها بود. نمی تونست این درد رو تحمل کنه. درسته که
دکتر می گفت هنوز چیزي معلوم نیست. اما احساسش بهش دروغ نمی گفت. اینقدر که از نوجوونی نفوس بد زد
آخر هم سرش اومد. آرشاویر زیر بازوشو گرفت و گفت:
- بریم عزیزم ...
توسکا زیر لبی چیزي شبیه تشکر زمزمه کرد و از اتاق خارج شد. سعی می کرد لبخند بزنه که کسی حالشو نفهمه.
همین که از مطب رفتن بیرون داد آرشاویر بلند شد:
- توسکا! چرا داري با خودت اینجوري می کنی؟ هان؟ هنوز هیچی معلوم نیست! اینو فرو کن تو گوشت. بعدش هم
من به خاطر تو راضی شدم بچه دار بشیم وگرنه الان خیلی هم زوده. اگه ده سال هم طول بکشه براي من هیچ اهمیتی
نداره. پس به خودت بیا و اینقدر خودتو زجر نده. وقتی تو عذاب می کشی انگار من دارم عذاب می کشم. به خودت
فکر نمی کنی به من بیچاره فکر کن.
توسکا با ناراحتی به آرشاویر نگاه کرد و گفت:
- اینا رو واسه دل من می گی؟
- نخیر ... واسه دل خودم می گم. یه کاري نکن یه آلبوم بدم بیرون فحش بدم به هر چی بچه استا!
توسکا خنده اش گرفت. ناراحت بود اما هنوز یه کورسوي امید ته قلبش روشن بود که همون بهش انرژي می داد
واسه ادامه راهش. آرشاویر قبل از خارج شدن از ساختمون پزشکی دست توسکا رو بوسید و گفت:
- بخند الهی قربون خنده هات برم! نبینم اخم کنیا! گور باباي هر چی بچه است!
لبخند توسکا عمیق تر شد. لحن ارشاویر به نظرش خیلی بامزه بود. سوار ماشین که شدن آرشاویر نگاهی به ساعتش
کرد و گفت:
- دیر شده، می خواي بریم شام بیرون؟
توسکا آهی کشید و گفت:
- هر چی تو بگی ...
- نه دیگه نشد که بشه! آه نداریم! باید بخندي. بخند ببینم ...
توسکا باز لبخند زد، آرشاویر هم لبخندي بهش زد و خواست راه بیفته که صداي موبایلش بلند شد. گوشیشو
برداشت و گفت:
- ا احسانه!
بعدش سریع جواب داد:
- جونم داداش؟ ... سلام ... چطوري؟ خانومت چطوره؟ ... نوکرتم ... جدي؟! اتفاقا من و توسکا هم می خواستیم شام
بریم بیرون، چی از این بهتر؟ باشه من به آرتان زنگ می زنم. به توسکا هم می گم به اونا خبر بده. اوکی داداش می
بینمت.
گوشی رو که قطع کرد توسکا کنجکاوانه گفت:
- چی شده؟
در حال شماره گرفتن گفت:
- می گفت بریم شام بیرون، گفت آرتان و ترسا و آراد و خانومش ویولت خانومو هم خبر کنیم. من زنگ می زنم به
آرتان تو هم زنگ بزن به خانوم آراد.
توسکا سرشو تکون داد و گفت:
- باشه ... خیلی هم خوبه!
آرشاویر که منتظر بود آرتان جوابشو بده دست آزادشو جلو آورد، به عادت همیشگیش زیر چونه توسکا رو نشگون
ریزي گرفت و گفت:
- این برنامه فقط به درد تو می خوره که اینقدر فکر نکنی ...
توسکا لبخند زد و مشغول گشتن کیفش شد تا گوشیشو پیدا کنه و با ویولت تماس بگیره. از وقتی استعداد و رزومه
ویولت رو توي کارگردانی دیده بود ازش خوشش اومده. هم خودش هم شوهرش آراد ... به نظرش می تونستن
کاراي خیلی خوبی رو با همکاري هم بسازن ... بعد از اون علاوه بر تماس هاشون از طریق ایمیل در مورد کار و حرفه
اشون با هم طرح دوستی هم ریختن. به محض برگشتن ویولت و آراد اونا رو دعوت کرد خونه اش و با بقیه دوستاش
هم آشناشون کرد. گوشیشو در آورد و خواست شماره ویولت رو بگیره که مکالمه آرشاویر کنجکاوش کرد و گوش
کرد:
- جدي می گی آرتان!! خداي من!!! ... الان چطوره؟ بهوش اومده؟!! خوب خدا رو شکر که حالش الان خوبه! کدوم
بیمارستان هستین؟ می شه الان بیایم؟ ... خیلی خب پس ما فردا ساعت ملاقات می یایم ... حتماً! ببخش که زودتر
نفهمیدیم ... اختیار داري ... سلام ما رو هم برسون ... فعلاً!
همین که قطع کرد توسکا با استرس گفت:
- چی شده؟ کی بیمارستانه؟ کی بیهوش بوده؟
آرشاویر با ناراحتی گفت:
- بنده خدا ترسا تصادف کرده، فکر کنم حالش خیلی وخیم بوده. اما می گفت الان بهتره ولی باید تا دو هفته تو
بیمارستان بستري باشه. حال آرتان هم خوب نبود.
توسکا تقریباً جیغ کشید:
- چی؟!!! ترسا تصادف کرده؟ کی؟ چرا به ما نگفتن؟!!!
- خب عزیزم تو اون وضعیت کدومشون به فکر خبر کردن ما بودن؟ می گفت تازه بهوش اومده ...
توسکا صورتش رو با دست پوشوند و نالید :
- خداي من!
ترسا تو ذهنش اومد. اون دختر شیطون بازیگوش که خودش از بچه اش شیطون تر بود. اونی که زمان نبود آرشاویر
بارها لطفش رو بهش ثابت کرد. کسی که الان صمیمی ترین دوستش بود! افتاده بود روي تخت بیمارستان و اون خبر
نداشت ... با بغض گفت:
- حالش چطوره آرشاویر؟
آرشاویر آهی کشید و گفت:
- آرتان که می گفت خوبه ...
- کاش می شد امشب بریم ببینیمش ...
نمی ذارن ... فردا ساعت ملاقات می ریم. فعلاً یه زنگ بزن به خانوم آراد. قرار امشب رو بذار ...
- من هیچ جا نمی یام! ترسا افتاده رو تخت بیمارستان من برم پی خوشگذرونی؟
آرشاویر دست توسکا رو گرفت و گفت:
- عزیز من ... بذار بریم و یه قراري بذاریم که فردا همه با هم بریم بیمارستان. بعدش هم من نمی خوام بذاریم تو
توي این حال و هوا بمونی. استرس پشت استرس داره بهت وارد می شه. باید یه بادي به کله ات بخوره ...
توسکا سرشو به پشتی صندلی تکیه داد ... دست راستشو از آرنج چسبوند به شیشه بغلش و ناخن شست دستشو به
دندون گرفت. در همون حالت گفت:
- خودت زنگ بزن به آراد ... من نمی تونم ...
آرشاویر در حالی که با نگرانی به توسکا نگاه می کرد از ماشین پیاده شد تا با آراد تماس بگیره ... طاقت دیدن
توسکاشو اینجوري نداشت. دوست نداشت هیچ وقت اونو غمگین ببینه ...
با خستگی کلید رو توي در چرخوند و وارد شد. صداي نیایش لبخند روز لباش نشوند:
- پسرا شیرن مث شمشیرن، دخترا بادکنکن دست بزنی می ترکن.
طرلان با خنده پشت سرش گفت:
- دخترا نازن مث الماسن پسرا پنیرن دست بزنی می میرن ...
نیاوش غش غش خندید و گفت:
- نخیرم! پسرا نازن مثل پیازن ...
یه دفعه هر دو سکوت کردن و بعد صداي قهقهه شون بلند شد. نیما هم با لبخند به سمتشون رفت. سر میز ناهار
خوري نشسته بودن و مشغول خوردن عصرونه بودن. نیما با خنده گفت:
- سلام عرض شد به مادر و پسر پر انرژي ...
بعد با همون خنده جذاب روي صورتش گفت:
- نیاوش تو چرا گل به خودي می زنی پسر؟ باید بگی دخترا نازن مثل پیازن!
نیاوش شیرجه زد توي بغل باباش و گفت:
بابا تو نیستی مامان منو اذیت می کنه.
نیما دو دستی نیاوش رو چسبید و رو به طرلان که مشغول بازي با خورده نون هاي روي میز بود گفت:
- سلام عرض شد بانو!
طرلان بدون اینکه جوابی بده از جا بلند شد و رفت به سمت اتاقشون. نیما خشکش زد، انتظار این رفتار رو داشت اما
نه جلوي نیاوش! هزار بار به طرلان گفته بود جلوي نیاوش باهاش سرد بخورد نکنه اما ناگار فایده اي نداشته! نیاوش
با کنجکاوي گفت:
- بابا کار بد کردي؟ مامانی باهات قهره!
نیما آهی کشید و گفت:
- آره بابا کار بدکردم. و اینجور وقتا مردا فقط یه راه دارن! اونم منت کشیه! تو برو برس به بازیت تا من برم منت
کشی.
نیاوش با خنده از بغل باباش پایین پرید و رفت سمت اتاق خودش. نیما کتشو در اورد انداخت روي کاناپه و رفت
سمت اتاق خوابشون. خیلی خسته بود. از دیشب تا دو ساعت قبل که ترسا بهوش اومده بود چشم روي هم نذاشته
بود. حالا اومده بود کمی استراحت کنه که ... تازه خستگی سفرش هم هنوز توي تنش بود. در اتاق رو باز کرد و رفت
تو. طرلان جلوي آینه ایستاده و با حرص موهاشو شونه میکرد. رفت جلو و از پشت سر شونه شو بوسید. طرلان با
خشونت دستشو پس زد و داد کشید:
- به من دست نزن!!!
نیما با ناراحتی گفت:
- طرلان!
طرلان باز مشغول شونه کردن موهاش شد و جوابی نداد. نیما نشست لب تخت و گفت:
- تو چرا اینجوري شدي خانومم؟ مگه من چی کار کردم که اینجوري تنبیهم می کنی؟
طرلان برس رو روي میز کوبید، چرخید سمت نیما و با چشماي گرد شده گفت:
- چی کار کردي؟!! بگو چی کار نکردي! یه هفته رفتی ایتالیاف من و این بچه رو ول کردي به امون خدا! وقتی هم
اومدي عوض اینکه بیاي اول زن و بچه ات رو ببینی رفتی پیش ترسا جونت!
نیما خشکش زد و نالید:
- طرلان!
- هان چیه؟ بازم خر باشم؟!!! آره؟ نمی تونم! نمیتونم آقا ... من بلد نیستم خودمو بزنم به خریت!
- طرلان عزیزم ...
- عزیزم و کوفت! عزیز تو من نیستم. من بدبخت بیچراه از وقتی که رفتی یه سره تسبیح دستم بوده داشتم دعا می
کرد که سالم برگردي. ولی وقتی اومدي ...
به اینجا که رسید بغضش ترکید. نشست لب تخت و صورتش رو با دو دستش پوشوند. نیما دلش ریش شد. اینبار
حق رو به طرلان می داد. به نرمی سرشو کشید توي بغلش. موهاشو نوازش کرد و با صداي آرومش نوازشگر گفت:
- خانومی ، طرلان خانوم ... تو درست می گی. من اشتباه کردم. باید می یومد اول پیش شما. اما باور کن وقتی دیدم
ترسا تصادف کرده عقلم از کار افتاد. من و ترسا با هم خیلی صمیم بودیم. طرلان به خدا قسم اون چیزي که تو فکر
می کنی نیست. الان ترسا براي من فقط یه دوسته ...
خودش هم داشت توي دلش از دست خودش حرص می خورد که نمی تونه بگه ترسا مثل خواهرم می مونه. همیشه
گفته بود آتوسا خواهرشه اما ترسا ... نه نمی تونست! ادامه داد:
- آرتان خبر نداشت ترسا تصادف کرده. داشت دنبالش می گشت. من خبرش کردم چون ترسا سر خیابون ما
تصادف کرده بود ... طرلان خانوم ... تو که با ترسا خیلی خوب بودي. چرا اینقدر بی رحم شدي. اون داشت ... داشت
می مرد! می فهمی؟ همه داشتن براش دعا می کردن، حال همه خراب بود. انتظار داشتم توام بیاي اونجا. بیاي پیش
من. بیاي به آرتان دلداري بدي، مگه نه اینکه وقتی حال تو بد بود آرتان همیشه پیشت بود؟ خوب الان هم وظیفه تو
بود که بیاي ...
طرلان دیگه طاقت نیاورد و گفت:
- خودم همه اینا رو می دونم . اما نمی تونم ... نیم تونم نیما! چرا نمی فهمی؟ من اگه قبل از تو عاشق کس دیگه اي
بودم الان خیال تو راحته که اون نیست! اون مرده! اما من چی؟ ترسا همیشه براي من یه تهدیده! اون همیشه هست
... همیشه هست ...
نیما طرلان رو محکم به خودش فشرد و گفت:
هیسس! بس کن بس کن طرلان! عزیزم ... تو راست می گی. می دونم که نگرانی، می فهمم و درك می کنم. اما تو
بگو چی کار کنم تا از این برزخ خارج بشی؟ هان؟ بگو ... هر کاري بگی من همون کارو می کنم. من هر چی هم بگم
اینطور نیس تو باور نمی کنی. پس خودت بگو ...
طرلان سرش رو بیشتر توي سینه نیما فرو کرد و گفت:
- نمی دونم ... نمی دونم ...
نیما ترجیح داد دیگه حرفی نزنه و در سکوت مشغول نوازش گردن و گوش طرلان شد. یه چیزي تو فکرش بود.
نمی خواست تحت هیچ شرایطی زندگیش خراب بشه. باید یه کاري می کرد.
***
سرشو بین دستاش گرفته بود. هیچ از برخورداي ترسا سر در نمی اورد. این همه سردي رو باور نداشت! اول فکر
کرد تاثیر تصادفه اما وقتی برخوردش رو با بقیه دید فهمید یه جا یه چیزي می لنگه! با صداي باباي ترسا دستاشو
برداشت و به راست چرخید:
- چته آرتان؟ شکر خدا ترسا که خوبه ...
آرتان سرشو تکون داد و چند بار گفت:
- آره ... خوبه ... خوب ...
- پس چرا نگرانی؟
بعد خندید و گفت:
- اي امان از عاشقی!
آرتان هم لبخند زد ... باباي ترسا چه می دونست چه آشوبی تو دل آرتانه! آرتان یه حالت دلشوره و نگرانی عجیب
داشت. خودش هم ازش سر در نمی اورد. ترسا خوب بود، هیچ مشکلی هم نداشت. اما دل آرتان شور می زد. سعی
کرد لبخندشو حفظ کنه. باباي ترسا سرشو به دیوار تکیه داد، چشماشو بست و گفت:
- یه لحظه فکر کردم از دست دادمش ... مثل مامانش ... تازه فهمیدم بدون اون زندگی جهنمه. ترسا نمونه بارز
مامانشه ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#14
Posted: 12 Dec 2014 16:45
( ۱۳ )
آرتان توي فکر فرو رفت. دلش براي باباي ترسا سوخت. اگه همینقدر که اون عاشق ترساش بود باباي ترسا هم
عاشق زنش بود پس الان ... سرشو تکون داد .. فکرش هم عذابش می داد. زندگی بدون ترسا پوچ بود و بی معنی ...
- اونا دوستاتون نیستن آرتان؟
آرتان سرشو بلند کرد و آخر راهرو توسکا و آرشاویر و طناز و احسان و ویولت و آراد رو دید. دست هر کدوم یه
دسته گل بزرگ و یه نایلون بود که آرتان حدس می زد کمپوت باشه. از جا بلند شد و گفت:
- بله ، منتظرشون بودم.
وقتی به هم رسیدن مردا با آرتان دست دادن و با راهنمایی اون یه راست وارد اتاق ترسا شدن. آتوسا و عزیز و
بنفشه و شبنم هم اونجا بودن. طناز زودتر از همه گفت:
- پاشو ببینم! لوس ننر! یه ماشین چپه کردي خودتو انداختی روي تخت که کسی دعوات نکنه؟ حیف اون عروسک
نبود؟ خودت به جهنم؟!
آرتان زد سر شونه احسان و گفت:
- آقا زنتو جمع کن بی زحمت!
احسان غش غش خندید و گفت:
- دروغ نمی گه خانومم ... همینم هست! چشه این؟ سر و مر گنده!
آرتان اخم کرد و گفت:
- انگار خودتم باید بندازم بیرون ...
همه خندیدن و دور تخت حلقه زدن. ترسا لبخند به لب داشت و هر دقیقه با یه نفر خوش و بش می کرد. ویولت
دستشو گرفت و گفت:
- چه کردي با خودت خانوم؟ حواست کجا بود؟
آراد با خنده گفت:
- همونجا که شما اون سري حواست بود و زدي ماشین منو داغون کردي و بعدم باعث شدي اینجوري اسیر بشم.
ویولت با اخم گفت:
بله خوب ... شما که راست می گی.
آراد لبخندي بهش زد که فقط خود ویولت معنیشو می فهمید. توسکا پیشونی باندپیچی شده ترسا رو بوسید و گفت:
- عزیز من ... چه بلایی سر خودت آوردي؟ چرا من زودتر نفهمیدم؟ خدا رو شکر که الان خوب و سالمی ...
ترسا لبخندي ساختگی زد و گفت:
- فداي تو بشم ... بادمجون بم آفت نداره. می بینی که زنده ام ...
بعد توي دلش اضافه کرد که کاش زنده نمی موندم. اما یه لحظه یاد آترین افتاد و از آرزوش پشیمون شد. آرتین چه
گناهی کرده بود؟ پسرها با هم کل کل می کردن و خانوما بعضی وقتا جوابشون رو می دادن. اتاق رو گذاشته بودن
روي سرشون. عزیز کنار تخت نشسته بود و بی توجه به هیاهوي جمع کمپوت به خورد ترسا می داد و اونم مجبور
بود بخوره. حوصله سر و کله زدن با عزیز رو نداشت. این وسط همه حواس آرتان به ترسا بود. اون خوب می فهمید
که خنده هاي ترسا مصنوعیه ، خیلی خوب غم توي چشماي ترسا رو درك می کرد. اما دلیلش رو نمی فهمید ... چقدر
دوست داشت با ترسا تنها بشه و ازش دلیلش رو بپرسه. شاید کار خطایی کرده بود اما هر چی فکر می کرد دلیلش
رو نمی فهمید ... ترسا مسلما آترین رو گذاشته بود و مهدش و بعدش خواسته بره خونه نیما اینا به طرلان سر بزنه.
بعضی وقتا این کار رو می کرد ... پی چی ممکنه ناراحتش کرده باشه؟ شب قبلش هم با هم هیچ مشکلی نداشتن.
صبح هم با خوشی از هم جدا شده بودن! هیچ فکري به ذهنش نمی رسید ... هیچی ...
- خسته شدي عزیزم ... یه کم دراز بکش ...
- لازم نکرده ...
بدون این حرف سرش رو چرخوند به سمت آرتان و به نگاهی سرد گفت:
- دلم براي آترین تنگ شده ... بگو نیلی جون بیارتش ...
آرتان که از رفتار هاي ترسا خونش به جوش اومده بود بی توجه به حرفش گفت:
- ترسا می شه بدون دلیل این رفتاراي جدیدت چیه؟!
ترسا پوزخندي زد و گفت:
- رفتار جدید؟ منظورت رو متوجه نمی شم ...
خوبم متوجه می شی! منو احمق فرض نکن ... من تو رو از خودت بهتر می شناسم.
ترسا که به هیچ عنوان دوست نداشتم آرتان دلیل رفتارهاشو بفهمه چشماشو بست و گفت:
- خسته ام ... می خوام بخوابم! برو بیرون لطفاً!
دستاي آرتان با خشونت صورتش رو قاب گرفت. چشماشو باز و سعی کرد دستشو پس بزنه اما زورش به آرتان نمی
رسید. صداشو کنار گوشش شنید:
- تا وقتی جواب منو ندین می شه بخوابی! ترسا خوب می دونی که از سردي بیزارم. اگه مشکلی پیش اومده در
موردش حرف بزن. تو از روزي که به هوش اومدي یه کلمه هم با من حرف نزدي.
ترسا سرد و بی روح گفت:
- حرفی براي گفتن ندارم ...
خودش خوب می دونست که روحش مرده. تبدیل به یه آدم بی روح و سرد شده بود. تموم امیدش تو زندگی فقط
آترین بود و بس. مگه می تونست خیانت آرتان رو ببینه و زنده بمونه؟ مگه می تونست عشق زندگیشو در حالتی
فوق صمیمی با زن دیگه ببینه و زنده بمونه؟ آخ که اگه آترین نبود چه راحت پر می کشید پیش مامانش ... هنوزم
باورش براش سخت بود. هر بار که یاد مکالمه آرتان با اون دختره می افتاد یه بار می مرد و زنده می شد و این مرگ
هاي پی در پی فقط سردي روحش رو بیشتر می کرد. شده بود یه مجسمه. یه مجسمه که حرکت داشت ولی حس ...
نه نداشت! نیم خواست آرتان چیزي بفهمه. چیزي که بیشتر از همه آزارش می داد این بود که فکر می کرد چقدر
براي آرتان کم بوده که آرتان رفته سراغ کس دیگه. اعتماد به نفسش رو به کل از دست داده بود. خودش رو حقیر
می دید. اونقدر کم که آرتان رو زده کرده بود. همین بیشتر از هر چیزي داشت روحش رو می خورد. براي همین هم
می خواست حداقل با آبرو از زندگی آرتان خارج بشه. دوست نداشت آرتان هیچ وقت بفهمه که پی به خیانتش برده.
اگه آرتان می فهمید و می گفت خوب آره! که چی؟!! اونوقت چی از ترسا باقی می موند؟ مسلماً هیچی ... پس همون
بهتر که آرتان فکر کنه مشکل از خودش بوده که ترسا سرد شده ... بذار فکر کنه ترسا دیگه دوسش نداره ... صداي
خشن آرتان از فکر خارجش کرد:
- الان حالت خوب نیست ... اجازه می دم استراحت کنی. اما یادم نمی ره! بعداً در موردش صحبت می کنیم. اصلاً نیم
تونم این رفتارات رو تحمل کنم. می دونم حادثه اي که برات اتفاق افتاده آزارت داده و بابتش از هر کی دیگه اي
بیشتر متاسف و ناراحتم. اما دلیل رفتاراري تو رو نمی فهمم. اینکه با همه خوبی و می گی و میخندي جز من ...
ترسا بازم پوخند زد ... آرتان چه خبر داشت که اون داره جلوي بقیه ظاهر رو حفظ می کنه؟ که دوست نداره دیگران
بفهمن چه شکتی خورده! چقدر له شده! چقدر حقیر شده! نه نباید می ذاشت دیگران بفهمن. اما آرتان که مهم نبود ...
اون باید رنج می کشید. همینطور که ترسا رو تا سر حد مرگ آزار داده بود. و چه رنجی بدتر از این که هیچ وقت
دلیل رفتاراي ترسا رو نفهمه! آره این براي اون از هر چیزي بدتر بود. چشماشو بست و گفت:
- برو بیرون ...
صداي در اتاق نشون داد که آرتان رفته ... قطره هاي اشک پشت سر هم از پشت پلکش سرك کشیدن. چند بار
پشت سر هم نفس عمیق کشید. بوي عطرش هنوزم توي اتاق بود. هنوزم دیوونه و مستش می کرد. چقدر دلش
براي دستاش تنگ شده بود ... براي آغوش گرمش ... اما دیگه نمی خواستش ... دیگه اون آغوش هرزه رو نمی
خواست ... به هق هق افتاد و با دست سالمش پتو رو تا روي سرش بالا کشید ...
***
خسته و کوفته کتاب و وسایلش رو روي میز انداخت و نشست روي صندلی پشت میز. همون موقع کسی به در زد ،
آراد سر جا تکونی خورد و گفت:
- بفرمایید ...
در اتاق باز شد و اشکان به داخل سرك کشید. آراد با جدیت گفت:
- بفرمایید؟ کاري داشتین؟
اشکان به خودش جرئت داد، وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.جلوي میز آراد کمی این پا و اون پا کرد و
گفت:
- خسته نباشین استاد ...
- ممنون ... امرتون؟
- راستش استاد می خواستم یه چیزي بگم که ...
بعد انگار پشیمون شد دستی توي موهاش پر پشتش کشید و گفت:
- بی خیال استاد ... اصلاً به من چه!
آراد احساس کرد قضیه مشکوکه. قبل از اینکه اشکان بتونه از در خارج بشه صداش کرد:
آقاي خسروي ...
اشکان سر جاش ایستاد و با کلافگی گفت:
- بله استاد ؟
- مشکلی پیش اومده؟
- نه ... نه هیچی نیست. من یم خواستم یه چیزي بگم که پشیمون شدم. بیخیال استاد ... فراموشش کنین.
اینو گفت و قبل از اینکه آراد بتونه باز متوقفش کنه از اتاق خارج شد. آراد متعجب موند! یعنی چی می خواست بگه؟
موبایلش رو برداشت و شماره ویولت رو گرفت. از صبح صداشو نشنیده بود. با سومین بوق صداي لطیفش توي
موبایل پیچید:
- جانم نفسم؟
آراد احساس گرما و آرامش عجیبی کرد ... زمزمه کرد:
- عمر منی ...
ویولت آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- باز تو قلب منو به هیجان انداختی؟
- قلب تو؟
- اوه ببخشید! یادم رفته بود قلب من پیش توئه و قلب توام پیش منه! منظورم این بود که دوباره قلب خودتو به
هیجان انداختی؟
آراد خندید و گفت:
- شیطون منی تو ... کجایی؟
- خونه مامان اینام هنوز ...
- حاج خانوم پخت این شله زردو یا نه؟
- بله که پختن! کلی هم دعات کردیم همه مون. نوا هم بیچاره مون کرد از بس سراغ داییشو گرفت.
می یام می بینمش ...
- کلاست تموم شد؟
- آره همین الان ... واقعاً صبر ایوب می خواد آدم تا بتونه سر کلاس اسن ترم اولیا دووم بیاره ...
- آراد راستی یه چیزي رو هی می خواستم بهت بگم هی یادم می رفت، الان یهو یادم افتاد ، بگم تا یادم نرفته!
- چی شده؟
- شنبه که با هم رفتیم دانشگاه ... چند تا از بچه هاي ترم اولی تو محوطه با هم دیدنمون ...
- خوب ببینن ... قرار نبود ازدواج ما مخفی بمونه.
- آره می دونم ، اما ترسم از اینه که برامون شایعه بسازن ... آخه کسی هنوز نمیدونه من و تو زن و شوهریم!
- نگران چی هستی تو آخه عزیزم؟ شایعه چی؟ وقتی همه بفهمن ما زن و شوهریم دیگه مشکلی پیش نمی یاد ...
- آره تو راست می گی ...
- یه سوال! تو اشکان خسروي رو می شناسی؟
- آره ... به نظرم شاگرد خوبیه ، شوخه ، اما مستعده!
- آره قبول دارم ... اما الان اومده بود دفتر من یه چیزي می خواست بگه اما نگفت ...
- جدي؟
- آره مشکوك بود ...
- بیخیال ، اگه چیزي باشه خودش می یاد میگه. من و توام یه روز دانشجو بودیم می دونیم اسکول کردن استاد چه
حالی میده!
آراد خندید و گفت:
- دقیقاً
- کی می یاي آراد؟ بیا یه سر به مامانت بزن بعدم شله زردمونو برداریم بریم خونه ...
- باشه عزیزم الان می یام ...
پس منتظرتم ...
- می بینمت عشقم ..
ویولت توي گوشی خداحافظی رو زمزمه کرد و از اتاق دوران مجردي آراد خارج شد ... آراد هم وسایلش رو جمع
کرد و اتاقش رو به مقصد خونه مامانش ترك کرد ...
دستی توي موهاش کشید و از ماشین پیاده شد. دانشگاه خیلی خسته اش می کرد، دوست داشت بره خونه استراحت
کنه. اما عادتش رو هم نمی تونست ترك کنه، باید حتما، قبل از اینکه به خونه بره یه سر به مامانش می زد. دستش
رو گذاشت روي زنگ و یه بار کوتاه فشار داد. خیلی زود صداي ویولت رو شنید:
- سلام عزیزم ...
آراد همراه با لبخند جوابش رو داد و در باز شد. وارد خونه که شد نگاهش به اختیار سمت ایوون کشیده شد. می
دونست ویولت روي ایوون منتظرش وایمیسه ... حدسش درست بود. سرعت قدماشو بیشتر کرد. ویولت شال
بنفشش رو روي سرش مرتب کرد و از پله ها پایین اومد. چون غریبه اي توي خونه نبود آزادانه خودشو تو بغل آراد
انداخت. هربار که می دیدش حس می کرد براش همون شیرینی بار اول رو داره، و هر روز بیشتر از روز قبل
شکرگزار خدا بود. آراد کنار گوششو بوسید و در گوشش گفت:
- خوشگل من چطوره؟
ویولت خودشو لوس کرد و گفت:
- مامانت شلاقم می زنه! خوب شد اومدي ... من دیگه طاقت ندارم.
آراد خندید، خودشو کنار کشید و گفت:
- جدي؟!! مامان من؟!! رو ضعیفه من دست بلند کرده؟
- آره ...
آراد قیافه خشنی به خودش گرفت و گفت:
- حق داشته ! باز دوباره با مامان من چی کار کردي؟
ویولت چشماشو گرد کرد و آراد از دیدن قیافه بامزه اش قهقهه زد. همین که حس کرد می خواد دنبالش بذاره
شروع کرد به دویدن. خاطره ها زنده شد! میون قهقهه خنده گفت:
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#15
Posted: 12 Dec 2014 16:45
( ۱۴ )
خانومم! با خودم بودم! لابد الان می خواي مثل اون سال با شلنگ آب بیفتی دنبالم ...
ویولت که خودش تازه یاد اون روز افتاده بود خیز برداشت سمت شلنگ آب و گفت:
- خوب شد گفتی ... اینبار نوبت منه! دفعه پیش تو با شلنگ دنبالم کردي اینبار ازت انتقام میگیرم.
آراد پشت ماشین نقره اي رنگ ویولت که توي حیاط کمی کج پارك شده بود پناه گرفت و گفت:
- اون روز تو با در قابلمه منو از خواب بیدار کردي! یادت که نرفته! سکته ام دادي! حالا جرم من چیه؟!!
ویولت شلنگ رو برداشت و گفت:
- جرمت بد حرف زدن با خانومته!
آراد در حالی که از زور خنده دلش درد گرفته بود گفت:
- من بیجا بکنم با خانومم بد حرف بزنم!
در خونه باز شد و آراگل و حاج خانوم و خاله و دختر خاله آراد اومدن بیرون. ویولت پاچه هاشو زد بالا و رو به حاج
خانوم گفت:
- مامان شفاعتشو نکنینا! حقشه!
آراد همینطور که از روي کاپوت سرك می کشید گفت:
- مامان نجاتم بده! این منو می کشه! هر شب با کمربند سیاه و کبودم می کنه.
حاج و خانوم و بقیه بدون اینکه حرفی بزنن فقط می خندیدن. آراگل با هیجان گفت:
- ایول ویولت، آب بپاش بهش خیسش کن. هوا خوبه چیزیش نمی شه! هر چند که باید سرما بخوره! یه بار اینجا تو
رو موش آب کشیده کرد و تو سرما خوردي ...
آراد که از یادآوري ویولت توي اون روز و تب بالاش اخماش در هم شده بود گفت:
- خودش حواسش رفت به گنگیشک! به من چه!
ویولت خندید و گفت:
اداي منو در نیارا! واي به حالت وقتی که از پشت اون ماشین بیاي بیرون! اد که در آوردي ... باهام بد هم حرف
زدي! دو گالون آب مجازاتته ... بیا اینور بهت می گم ...
آراد لحنشو مظلومانه کرد و گفت:
- خانومم ... رحم کن! عفو بنما ...
خاله آراد پا در میونی کرد و گفت:
- ویولت خاله ... گناه داره پسرمون! این یه بار به خاطر من ببخشش ...
- نه خاله ! به جان خودم راه نداره ... خیلی داره اذیتم می کنه ... باید تنبیه بشه ...
آراد پشت ماشین نشست و گفت:
- بابا متنبه شدم دیگه! بذار برم تو ... به جان خودم جبران میکنم!
ویولت که دید هیچ راهی نداره که آراد رو از پشت ماشین بکشه بیرون ذهنشو به کار انداخت ... جرقه اي زده شد ...
راهشو پیدا کرد ... چند لحظه سکوت کرد و بعد یه دفعه از ته دل جیغ کشید ... به ثانیه نکشید که نگاه نگران
خانوماي روي ایوون به سمتش کشیده شد و پشت سرش آراد با سرعت نور از پشت ماشین بیرون پرید و قبل از
اینکه فرصت کنه با اون چشماي نگرانش بپرسه چی شد؟ آب با فشار روي سرش پاشیده شد ... دقیقا عین ویولت
سالها قبل دستاش از دو طرفش و دهنش باز شدن! آب از سر و روش می چکید ... ویولت و آراگل و شادي دختر
خاله آراد غش غش می خندیدن. اما حاج خانوم و خاله خانوم هن هن کنون و با نگرانی از پله ها پایین اومدن ...
ویولت شلنگ رو انداخت و خودش قبل از همه دوید سمت آراد ... نگاه آراد هنوز بهت زده خیره بهش بود ...
جلوش ایستاد و خواست حرفی بزنه که جمله آراد قلبشو لرزوند:
- چیزیت که نشده خانومم؟!!
دهن ویولت بسته موند. با اینکه آراد خنده هاي ویولت و شیطنتش رو دید بازم نگرانش بود ...
ویولت لب گزید و خواست حرفی بزنه که حاج خانوم چادرش رو کشید روي سر آراد و گفت:
- می چایی الان مامان! برو تو ... شما دو تا آخر هم با این کاراتون سرتون رو به باد می دین ...
آراد که زیر چادر گل گلی مامانش خیلی بامزه شده بود نگاهی کجکی نثار ویولت کرد و گفت:
- دیوونه همین کاراشم دیگه ...
ویولت گونه هاش رنگ گرفت و حاج خانوم با خنده سر تکون داد ... آراگل دست آراد رو کشید و گفت:
- بدو بیا برو لباستو عوض کن ... اون روز تو از تب کردن ویولت داشتی خود زنی می کردي اینبار دیگه حوصله
ندارم اشکاي ویولت رو براي حال خراب تو ببینم!
آراد باز عاشقانه نگاهی به ویولت انداخت و ویولت که طاقت نداشت دوید سمت اتاقش و گفت:
- من لباساتو آماده می کنم ...
آراد چادر مامانشو از سرش برداشت، به دست آراگل داد و دنبال ویولت به اتاقش رفت ... ویولت تند تند مشغول
وارسی کمد لباس هاي آراد بود ... هنوز چند دست از لباس هاش اونجا بود ... یه تی شرت قهوه اي همراه یه شلوار
گرمکن مشکی بیرون کشید و چرخید ... آراد با سر و صورت خیس درست پشت سرش به دیوار تکیه داده و خیره
نگاش می کرد. ویولت که از دیدن ناگهانی آراد با اون نگاه شیطون جا خورده بود دستشو روي قلبش گذاشت و
گفت:
- واي آراد ، ترسوندیم عزیزم! کی اومدي تو؟
آراد قدمی بهش نزدیک شد و گفت:
- یه کم وقته ... داشتم خانوممو دید می زدم ... اشکالی داره؟
ویولت لبخند زد، دستشو جلو برد و تند تند دکمه هاي پیرهن چارخونه آبی و سورمه ایشو باز کرد، آراد دستاشو
فرو کرده بود توي جیب شلوارش و خودشو به دستاي همسرش سپرده بود ... ویولت وقتی از باز کردن دکمه ها
فارغ شد دستاي آرادو از مچ گرفت و از جیباش کشید بیرون ... بعدش پیرهنشو در اورد انداخت روي تخت ، تی
شرت سورمه اي ساده اي زیر پیرهنش پوشیده بود ... پایین تی شرت رو گرفت و کشید سمت بالا ، آراد دستاشو
برد بالا و تی شرت از تنش در اومد ... اون رو هم انداخت روي تخت و تی شرت قهوه اي رو برداشت تا تنش کنه ...
اما قبل از اینکه فرصت کنه دستشو ببره جلو و تی شرت رو روي سر آراد بکشه دستاي آراد دور کمرش حلقه شد و
اونو کشید توي بغلش ... ویولت هیجان زده غر غر کرد:
- ا آراد ... یهو یکی می یاد تو ...
آراد زمزمه وار کنار گوشش گفت:
- کسی تو اتاق من نمی یاد ...
- اگه اومد چی؟
هیچی ... می گم زنمه! دوست دارم بغلش کنم! بوسش کنم ... مال خودمه! عمر منه! به کسی چه؟
ویولت کوبید توي سینه اش و گفت:
- پرو!
- ویولت ...
- جانم؟
- تا حالا بهت گفتم خیلی دوستت دارم؟
ویولت که با این جمله آراد حسابی آشنا بود خندید و گفت:
- نع!
فشار دستاي آراد دوبرابر شد و دم گوشش پچ پچ کرد:
- دنیاي من ... خیلی دوستت دارم!
ویولت نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد. هیجانش زیادي داشت می رفت بالا ... با صداي آرومش گفت:
- ول کن آراد کار دستت می دما!
باز داشت جاشون برعکس می شد و باز آراد غش غش خندید ... کنار کشید و گفت:
- با اینکه از خدامه کار دستم بدي، اما اینبار رو ولت می کنم. چون نمی خوام استرس داشتی باشی ...
بعد چشمکی زد و گفت:
- می فهمی که خانومم؟!!
صداي حاج خانوم خط نگاهشونو از هم قطع کرد:
- آراد مادر لباستو عوض کردي؟ سر ما می خوري ها!
ویولت با لبخند لباشو کشید توي دهنش و شونه بالا انداخت، آراد چشمکی زد و جواب داد:
- بله حاج خانوم، الان می یایم ...
ویولت رفت سمت در و گفت:
- زود بیا تا شله زردت یخ نکرده بخور ...
- از عصر تا حالا هنوز داغه؟
- ولرم شده، الان بیشتر می چسبه ...
همراه هم از اتاق رفتن بیرون ... حاج خانوم پشت در بود. با دیدنشون لبخندي زد و گفت:
- پسرم یه لحظه می یاي تو اتاق من؟ کارت دارم مادر ...
ویولت فهمید بحث خصوصی بین مادر و پسره پس سریع گفت:
- من می رم شله زردتو اماده کنم ... زود بیا!
آراد سري تکون داد و رو به مامانش گفت:
- چیزي شده مامان؟
حاج خانوم وارد اتاقش شد و گفت:
- نه مادر ... خیره ... بیا تو ...
آراد با نگرانی دنبال حاج خانوم وارد اتاق شد و گفت:
- خوب؟
حاج خانوم نشست لب تختش و گفت:
- آراد ... مادر ... یه سوال می پرسم ... راست و حسینی جواب منو بده ... باشه؟
آراد سرشو تکون داد و گفت:
- مگه تا حالا بهتون دروغ گفتم ؟!
- نه ... اما جوابش برام خیلی مهمه!
- دارین نگرانم می کنین ... چی شده؟
ویولت ...
نگرانی آراد به اوج رسید و گفت:
- ویولت چی مامان؟!! طوریش شده؟ اتفاقی افتاده؟!!
حاج خانوم با کلافگی گفت:
- الله و اکبرت باشه مامان! چقدر آسمون و ریسمون به هم می بافی؟ دو دقیقه زبون به کام بگیر تا من حرف بزنم ...
آراد با کلافگی سکوت کرد و به دهن حاج خانوم خیره شد ...
- ویولت مسلمون شده؟
دهن آراد باز موند ... قرار نبود کسی بفهمه! یعنی خود ویولت تمایلی نداشت کسی بفهمه وگرنه آراد از خداش هم
بود که همه جا جار بزنه و بیشتر به ویولتش بباله! چند لحظه سکوت کرد، نمی دونست باید چی بگه. دوست نداشت
حرفی بزنه که بعد مدیون ویولت باشه ... اما دروغ هم نمی تونست بگه ... پس سکوت کرد ... حاج خانوم پسرش رو
خوب می شناخت ... از سکوتش پی به همه چی برد ... از خوشحالی کم مونده بود زیر گریه بزنه! صداش می لرزید
... گفت:
- از کی مادر؟
آراد بالاخره زبون باز کرد ...
- قبل از ازدواجمون ... توي هالیفاکس ...
حاج خانوم صورتش رو گرفت رو به آسمون و گفت:
- خدایا صد هزار مرتبه شکرت ...
آراد سرشو بالا گرفت و گفت:
- مامان طوري خدا رو شکر می کنی انگار ویولت کافر بوده!! شما که دیگه ...
حاج خانوم پرید بین حرفاش و گفت:
نه مادر من! این حرفا چیه! من به پاکی اون دختر ایمان اوردم! اون اونقدر خوب بود و هست که منو بارها شرمنده
خودش کرده ... من خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه عروسم اینقدر خوبه!!! واقعاً این عروس از سر من هم زیاده ...
باید تا اخر عمر خدا رو شکر کنم!
آراد لبخند با لذتی زد و گفت:
- منم همینطور ...
- پس چرا حرف نمی زنین؟ مگه این چیز بدیه؟
- ویولت دوست نداره کسی بفهمه ... می گه من درونی مسلمون شدم!
- اما من دوست دارم این خبرو به همه بگم ...
- مامان خونواده اش ناراحت می شن ...
- من چی کار به خونواده اش دارم؟ به فک و فامیل خودم می گم! این عروس واسه من افتخاره ...
- بهتره اول از خودش بپرسین ... اصلاً شما از کجا فهمیدین؟
- داشتیم شله زرد رو هم می زدیم ... نوبتی ... نوبت ویولت که شد همه مون از آشپزخونه اومدیم بیرون استراحت
بکنیم ... پنج دقیقه که گذشت رفتم سر بهش بزنم ... دیدم داره دعا می کنه ... نا خوداگاه شنیدم ... همه ائمه رو
قسم می داد به خصوص امام علی رو ... از همه اسم برد جز ائمه مسیحی ... یه ضجه اي می زد و از امام علی می
خواست که خوشبختیشو براش حفظ کنه ... بعدشم گفت نذر میکنه همیشه نمازاشو سر وقت بخونه ... دیگه اینو که
گفت حسابی شک افتاد به دلم ... به خودش چیزي نگفتم ... صبر کردم از تو بپرسم ...
آراد آهی کشید و گفت:
- بعضی وقتا فکر می کنم خدا یه فرشته بهم داده ... یه فرشته که می خواد زندگیمو زیر و رو کنه ...
حاج خانوم از جا بلند شد و گفت:
- واقعاً هم همینه ... من یکی که باید همه عمر شکر گزار خدا باشم که با خودخواهیم باعث از دست رفتنش نشدم!
حفظش کن مادر ... هر طور که می تونی حفظش کن ... مثل یه نگین می درخشه ... و همین آدمو نگران می کنه ...
آراد با اخم گفت:
- دلمو نلرزون مامان !
حاج خانوم رفت سمت در اتاق و گفت:
- من فقط بهت اخطار دادم ... زنت جواهر و وفاداره! تو مواظب باش خطا نکنی ...
بعد از این حرف از اتاق خارج شد ... آراد هم که با توجه به حرفاي مامانش دلتنگ ویولت شده بود به سرعت همراه
او از اتاق خارج شد ...
***
- آراد کجا می ري؟ مگه خونه ما نمی ریم؟ شله زرد مامان اینا رو می خوام بدم.
- یه سر بریم گالري خانومم ... این پسره زنگ زد گفت برم ، گویا کارم داره! بعدش می ریم ...
- آهان باشه ... راستی آراد یه چی می خوام ازت بپرسم ... می ترسم ...
آراد بامزه چپ چپ نگاش کرد و گفت:
- داشتیم؟!! از من می ترسی؟!
- نه بابا ... از حرف زدن در این مورد وحشت دارم ...
- بگو خانومم ... نگرانم می کنی اینجوري ...
ویولت آهی کشید و گفت:
- در مورد رامینه ...
آراد از گوشه چشم نگاش کرد و گفت:
- رامین؟ چی شده؟
- از وقتی که رضایت دادي و آزاد شد ... دیگه خبري ازش نداري؟!
- براي چی می پرسی ویولت؟ می خواي واسه خودت استرس درست کنی؟
- نه ... ولی خوب من همیشه توي کابوس اونم ... یه بار داشت تو رو ازم می گرفت .... شاید دوباره هم اینکار رو
بکنه ...
آراد خندید و گفت:
مگه دیوونه است! من اگه رضایت نداده بودم تا آخر عمرش باید گوشه زندون می موند ... اون به ما مدیونه!
- خوب همین جري ترش می کنه ...
- چی می خواي بگی ویولت؟
- می شه ... می شه یه خبر ازش بگیري ببینی در چه حاله؟ اصلاً دوست ندارم یهو غافلگیرمون کنه ...
- دلیلی واسه این کار نمی بینم ...
ویولت نق زد:
- آراد ... جون من ... من واقعاً بعضی وقتا از استرس رامین دست و پام سر می شه ...
آراد ماشین رو روبروي گالریش پارك کرد و گفت:
- خانومم ... واسه چی با خودت اینجوري می کنی؟ اگه کسی هم باید نگران باشه منم، که نیستم!
ویولت مظلومانه گفت:
- آراد ...
آراد تحت تاثیر لحن ویولت چرخید و زل زد بهش ... ویولت چشماشو گرد کرد و چند بار پلک زد ... آراد لبخند زد
... براي فرشته اش کوه رو هم جا به جا می کرد ... زمزمه کرد:
- چشم ... روي جفت چشمام ...
ویولت با شوق خندید و گفت:
- عاشقتم!
آراد در ماشین رو باز کرد و گفت:
- نوکر چشاتم ...
بعد از رفتن آراد لبخند نشست روي لباي ویولت ... سرشو گرفت رو به آسمون و گفت:
- خدایا ... خدایا می دونی که دربست مخلص و نوکر و چاکرخواتم! آرادو واسم حفظ کن ... خدایا ... خیلی خیلی ازت
ممنونم که باعث شدي عاشق بشم و طعم شیرینش رو بچشم ... خودت برام نگهش دار ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#16
Posted: 12 Dec 2014 16:46
( ۱۵ )
صداي نوازشگر موسیقی چشماشو گرم کرد ... از صبح خونه حاج خانوم حسابی خسته شده بود ... تصمیم گرفت کمی
بخوابه ...
با صداي در ماشین بالا پرید ... آراد با ناراحتی گفت:
- شرمنده تم خانومم ... بیدارت کردم؟
ویولت صاف نشست و گفت:
- تو چرت بودم ... چی شد ؟ کارت تموم شد؟
آراد اخم کرد و گفت:
- اینم همین الان باید پشت منو خالی کنه! دستمو گذاشت تو حنا ...
- چی شده؟
آراد راه افتاد و گفت:
- می گه سرمایه م جور شده می خوام واسه خودم مغازه بزنم ... باید دنبال یه نفر دیگه باشیم ...
ویولت با ناراحتی گفت:
- واي! حالا چی کار می کنی؟!
- چه میدونم! باید به چهار نفر از همکارا بسپارم تا دو سه نفر آدم معتمد رو بهم معرفی کنن ...
- می خواي به آرسن بگم؟!
- نه حالا صبر کن بذار خودم ببینم کاري می تونم بکنم یا نه ... اگه نشد اخر سر ... خودم!! با آرسن حرف می زنم ...
و روي کلمه خودم تاکید کرد ... ویولت دستشو جلو برد تلنگري به گونه آراد زد و گفت:
- حسود ...
آراد دست ویولت رو چنگ زد ... توي مشتش گرفت و گفت:
- حسود و حریص ... تو مال منی! مال منی! مال منی!
ویولت غش غش خندید و گفت:
خیلی خوب بابا ... بردار برو مال خودت! فعلا برو خونه ما ... یادت نره!
آراد لبخندي زد و گفت:
- اي به چشم ... خانومم!
در مطب رو قفل کرد کیفش رو توي دستش جا به جا کرد و به سمت آسانسور رفت. با صداي تمیزکار در جا چرخید:
- آقاي دکتر ... کلیدتون توي در جا مونده!
دستی توي پیشونیش کوبید برگشت و کلید رو با خشونت از در بیرون کشید، سري براي تمیز کار تکون داد و سوار
آسانسور شد. توي آینه به خودش خیره شده بود. ذهنش به قدري مشغول بود که حتی خودشو هم توي آینه نمی
دید، فقط داشت افکارش رو می دید. با حرکت آسانسور به سمت بالا از جا پرید. اینبار مشت محکم تري توي
پیشونیش کوبید. یادش رفته بود دکمه پارکینگ رو فشار بده! چند دقیقه بدون حرکت فقط جلوي آینه ایستاده بود.
حالا هم معلوم نبود کدوم بنده خدایی آسانسور رو زده. با خشم روي دکمه پارکینگ کوبید. آسانسور اول توي طبقه
بالایی توقف کرد، مرد مسنی وارد شد و زیر لبی سلام کرد. آرتان هم به همون شکل جوابش رو داد، منتظر موند تا
آسانسور به پارکینگ برسه. صداي موبایلش از افکار ناخوشایندش بیرون کشیدش ... شماره نیلی جون بود:
- الو ...
- سلام پسرم خسته نباشی ...
- سلام نیلی جان ... مرسی ... ممنون ...
- کجایی پسرم؟
- تازه از مطب اومدم بیرون ...
- داري می ري خونه؟ آترین یه کم نا آرومی می کنه ، نمی یاي ببریش بیرون؟
نگاهی به ساعتش انداخت، همون هدیه ترسا، هنوزم بعد از این همه سال اونو دستش می کرد چون براش ارزش
خاصی داشت ... با دیدن عقربه هاي ساعت روي هشت گفت:
- مامان من جایی قرار دارم، آترین عادت داره ساعت ده بخوابه! فکر نکنم بهش برسم ...
- خیلی خب مامان ... پس خودم یه جوري آرومش می کنم. شاید هم با بابات واسه شام ببریمش بیرون. ترسا
چطوره؟ امروز نرسیدم بهش سر بزنم!
از یادآوري ترسا فک آرتان منقبض شد و گفت:
- خوبه!
- فردا مرخص می شه انشالله؟
- بله ... فردا صبح ...
- پرستار رو چی کار کردي؟
از آسانسور پیاده شد رفت سمت مازراتی مشکی رنگش و گفت:
- یه خانوم مسن رو بهم معرفی کردن از طرف همون بیمارستان. قراره از فردا بیاد.
- خیلی خب، منم خودم هر روز روزي چند ساعت بهش سر می زنم. انشالله که خیلی زود حالش بهتر بشه ... راستی
پسرم امروز چهاردهم مهره! سالگرد ازدواجتون آخراي مهره، یادت که نرفته؟
لبخند کجی نشست گوشه لباي آرتان ... یادش نرفته بود! کلی برنامه داشت براي این روز ... اما ... آهی کشید و
گفت:
- نه مامان ، کی تا حالا یادم رفته که این بار دومش باشه؟ مرسی از یادآوریتون.
- خواهش می کنم ... فعلاً کاري نداري؟ مزاحمت نمی شم، می دونم خسته و بی حوصله اي ...
- خواهش می کنم! شما همیشه مراحمی ... آترین دم دست نیست باهاش حرف بزنم؟
- چرا ، بذار صداش کنم ...
چند دقیقه هم با آترین حرف زد. پسرش خیلی براي مامانش بیتاب بود، اما قوانین بیمارستان اجازه نمی داد اونو
ببره پیش ترسا. بهش قول داد از فردا دوباره پیش هم باشن. وقتی مکالمه اش تموم شد گوشی رو انداخت روي
صندلی کناري و ماشین رو روشن کرد. اما حتی حوصله رانندگی هم نداشت، پس همونطور که ماشین روشن بود
سرش رو روي فرمون گذاشت، صداي ترسا هنوزم توي گوشش بود، دیروز رفته بود پیشش، اما با برخورد ترسا
پشیمون شده و برگشته بود. توي این دو هفته فقط ازش سردي دیده بود ... اما کوتاه اومده بود. بازم گذاشته بود
پاي حساسیت ترسا و تصادفش، ولی برخورد دیروزشون ... هیچ دلیلی دیگه براي رفتار ترسا پیدا نمی کرد و هیچ
جوري نمی تونست جلوي خودش رو بگیره که باهاش با عطوفت رفتار کنه. لحظه به لحظه دیروز توي ذهنش تداعی
می شد.
عزیز خسته شده بود، پس با عذر خواهی رفت خونه، باباش هم رفته بود سر کار، فقط آتوسا مونده بود. بقیه هم رفته
بودن سر خونه و زندگی خودشون. وقتی آرتان وارد اتاق ترسا شد آتوسا به بهونه اي تنهاشون گذاشت. آرتان
لبخندي زد و گفت:
- امروز چطوري عزیزم؟ حس می کنم رنگت قرمزي خودشو به دست آورده. نه؟
ترسا پوزخندي زد و گفت:
- جدي؟!
- آره عزیزم ... مشخصه که دیگه مشکلی نداري ...
- آترین کجاست؟ هنوز پیش مامانته؟
- آره، من که صبح تا شب یا مطبم یا بیمارستان، نمی تونستم بذارمش توي خونه. هرشب می رم بهش سر می زنم.
نگرانش نباش ...
بغض ترسا به گلوش چنگ انداخت و گفت:
- دلم براش خیلی تنگ شده ...
آرتان ظرف کمپوت رو توي یه ظرف کریستال خالی کرد ، گذاشتش روي میز کنار تخت. نشست لب تخت و دست
سالم ترسا رو گرفت بین دستاش، مشغول نوازش انگشتاي کشیده اش شد و گفت:
- بغض نکن عزیزم ... اونم خیلی دلتنگه توئه ... هر شب سراغت رو می گیره ... انشالله دکترت امشب بیاد مرخصت
می کنه و می تونی ببینیش ...
ترسا بغضش رو با آب دهنش قورت داد. دردش فقط دلتنگی براي آترین نبود. دردش خیانت آرتان بود. دردش
چیزي بود که با چشمش دیده و با گوشش شنیده بود! چطور می تونست از این همه محبت آرتان بگذره؟ چطور؟
صورتش رو برگردوند تا آرتان عجز رو توي صورتش نخونه.
آرتان آهی کشید و طرف کمپوت رو با قاشقی برداشت و گفت:
- یه کم از این کمپوت بخور، واست خوبه ...
ترسا بدون اینکه برگرده گفت:
- نمی خوام ...
آرتان با یه دست چونه ترسا رو گرفت و محکم برگردوند سمت خودش، بعدم با جدیت گفت:
- نمی خوم نداریم! باید بخوري!
- به من زور نگو!
- اگه وادارم کنی زور هم می گم .. هنوز نگفتم!
- پس الان داري چی کار می کنی؟
آرتان لبخند کمرنگی زد و گفت:
- لجبازي نکن عزیزم ... بخور ...
به دنبال این حرف قاشق رو به سمت دهن ترسا برد و ترسا مجبور شد بخوره. آرتان سرشو تکون داد و گفت:
- آفرین، بخور ...
ترسا به ناچار چند قاشقی خورد و گفت:
- آرتان ...
آرتان ظرف رو کناري گذاشت، با دستمالی دور دهن ترسا رو پاك کرد و گفت:
- جانم؟
- می شه بري مطمئن بشی که من امشب مرخص می شم؟
- نیازي نیست بپرسم، صبح با پزشکت تلفنی حرف زدم. گفت مرخصی اما به شرطی که پرستار واست استخدام کنیم
...
- کردي؟
- امشب قراره یه نفر رو بهم معرفی کنن ... مشکلی نیست تا فردا حل می شه ...
- پس مرخص می شم!
- بله، و دوباره همه مون توي خونه کنار هم جمع می شیم ... خیلی زود هم حالت خوب می شه ...
ترسا پوزخندي زد و گفت:
اتفاقاً همینو می خواستم بهت بگم! من بر نمی گردم خونه، می خوام برم خونه بابام، من و آترین با هم می ریم
اونجا ...
آرتان چند لحظه به گوشاش شک کرد. با تعجب به ترسا خیره شد و گفت:
- چی گفتی؟
- همین که شنیدي ... من نمی یام خونه ... می خوام برم خونه بابام ...
- یعنی ... یعنی چی؟ این مسخره بازي ها چیه؟
- مسخره بازي؟!! نه عزیزم ، مسخره بازي نیست ... فعلاً نیاز به استراحت دارم ... خونه بابام راحت ترم. شاید براي
همیشه بخوام اونجا بمونم ....
آرتان چشماشو گرد کرد. دیگه تحمل اون رفتار ترسا رو نداشت. خم شد روش دستاشو طرفین سرش قرار داد و با
خشم گفت:
- فقط یه بار دیگه ... یه بار دیگه این حرف رو بزن اونوقت اون روي منو که خیلی وقته ندیدي می بینی ...
ترسا با ترس خیره شده بود توي چشماي دریده آرتان ... چقدر دوست داشت زبون باز کنه بگه اون دختره کی بود
آرتان؟ کی بود که نشونده بودیش روي پات؟ که می ذاشتی نوازشت کنه؟ که می بوسیدیش؟ اما فقط لباشو گاز
گرفت و گفت:
- نمیخوام بیام ... مگه زوره؟
آرتان بی طاقت داد کشید:
- آره زوره ... زوره! اگه می خواي ناز کنی باید یه راه دیگه انتخاب کنی. می دونی که این حرف شوخیش هم قشنگ
نیست ...
ترسا صورتشو برگردوند. نمی تونست به خودش دروغ بگه. هنوزم آرتان رو می پرستید. هنوزم از تحکمش دلش
می لرزید. ولی با لجبازي گفت:
- شوخی نکردم، توام با زورگویی به هیچ جا نمی رسی.
باز دوباره پنجه قوي آرتان چونه اش رو اسیر کرد، صورتش رو چرخوند و گفت:
- ترسا ... براي ... بار ... آخر ... بهت ... می گم! تمومش کن! لعنتی تمومش کن! تمومش کن!
به دنبال این حرف مشتش رو کنار سر ترسا روي بالش کوبید. ترسا لال شد! تصمیم گرفت فعلاً دیگه در این مورد
حرف نزنه. از خداش بود آرتان نذاره بره خونه باباش ، درسته که دلخور بود، دلش شکسته بود، غم داشت، اما بازم
نمی تونست خیانت آرتان رو باور کنه. آدم عاشق فقط می تونه به خودش دروغ بگه و براي عشقش شواهد و مدارك
مثبت جمع کنه. همین ... آدم عاشق دروغ گوي خوبیه ، خیلی خوب میتونه خودشو گول بزنه. ترسا هم عاشق بود ...
خیلی عاشق. عقلش می گفت راهشون به آخر رسیده، اما دلش می گفت بازم صبر کنه. داشت با خودش فکر می کرد
اگه آرتان دوسش نداره پس براي چی اینقدر به در و دیوار می کوبه؟ چرا توي این دو هفته هر بار که بی محلی
ترسا رو دیده بود حرص خودش رو توي خودش ریخته بود و فقط دلخور نگاش کرده بود؟ چقدر تحمل کرده بود!
ترسا تصمیمش رو گرفت می خواست تا وقتی آرتان خوبه بمونه و صبر کنه تا زمان همه چیز رو بهش ثابت کنه. اگه
آرتان سرد شده بود، اگه سردي ترسا براش مهم نبود، اون موقع مطمئن می شد دیگه توي قلب آرتان جایی نداره،
اما حالا خوب می دونست که آرتان هنوز هم دوسش داره ... می خواست بره و صبر کنه تا وقتی که کامل از خیانت
آرتان مطمئن بشه. اون موقع زمان رفتنش می رسید. آره ... درستش همین بود ... آرتان با دلخوري از اتاق خارج
شده و به خونه رفته بود ... دیگه طاقتش سر اومده بود ...
با صداي تقه اي که به شیشه خورد از جا پرید ... سرایدار به شیشه می زد. شیشه رو پایین کشید و سرایدار گفت:
- آقاي دکتر نمی رین؟ می خوام در پارکینگ رو ببندم ...
آرتان فقط سري تکون داد و راه افتاد. مثل مورچه رانندگی می کرد، با سرعت باید کجا می رفت؟ به شوق کی می
رفت؟ صداي موبایلش دوباره بلند شد، دستشو دراز کرد و گوشی رو برداشت، هندزفیري توي گوشش نذاشته بود،
با دیدن عکس تانیا روي گوشی عصبی از حواس پرتی خودش مشتی روي فرمون کوبید و جواب داد:
- جانم تانی ...
- آرتان! پس تو کجایی؟
- شرمنده تانی، یه کم کارام طول کشید، الان می یام ...
- نیم ساعته من توي لابی هتل منتظرتم ...
- خیلی خب دختر خوب، غر نزن اومدم ...
- بدو ... باي ...
گوشی رو قطع کرد انداخت روي صندلی و مسیر رفته رو دور زد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#17
Posted: 12 Dec 2014 16:51
( ۱۶ )
به کل یادش رفته بود که با تانیا قرار داره. چقدر حواس پرت شده بود، ترسا و رفتاراي اخیرش اینقدر ذهنش رو
درگیر کرده بود که کم کم خودش رو هم داشت فراموش می کرد. ماشین رو جلوي در هتل پارك کرد و پیاده شد.
حتی یادش رفته بود به عادت همیشگی شاخه اي گل براي تانیا بخره ... اما بیخیال شد و راه افتاد سمت لابی ... تانیا
روي صندلی هاي راحتی لم داده بود، پاهاي بلند و خوش تراشش رو روي هم انداخته بود. سرش رو کمی بالا نگه
داشته و مشغول مطالعه روزنامه به زبون انگلیسی بود. روزنامه توي دست چپش بود و یه فنجون قهوه هم توي دست
راستش ... یه زیر سیگاري روي میز گرد جلوي پاش بود و توش چند تا ته سیگار به چشم می خورد. رژ لب قرمزش
توي صورت برنزه اش حسابی خودنمایی می کرد ... موهاي بلوندش رو از اطراف شال نسکافه اي همرنگ شلوارش،
ریخته بود بیرون. آرتان کتش رو روي دستش انداخت و توي دلش غر زد:
- کاش انداخته بودمش تو ماشین ...
تانیا یه لحظه که با چشماي خمار قهوه اي رنگش خواست اطراف رو دید بزنه متوجه آرتان شد، با پرستیژ خاص
خودش روزنامه و فنجون قهوه رو روي میز گذاشت و از جا بلند شد. آرتان رفت طرفش و گفت:
- سلام عزیزم ...
تانیا دستشو به سمتش دراز کرد و گفت:
- سلام ... خسته نباشی آقاي بد قول ...
- شرمنده ... می دونی که ذهنم خیلی درگیره !
- اوه آره ... ساري! من درك می کنم ... بیخیال ... بشین ...
آرتان نشست روي صندلی کنار تانیا و گفت:
- تو باز سیگار کشیدي؟ چند بار باید بهت بگم خوشم نمی یاد سیگار بکشی؟!
- اوه آرتان ... اینقدر گیر نده ... عزیزم اونور این چیزا عادیه!
- بله ! حداقل وقتی با منی رعایت کن ...
دستشو زیر چونه آرتان گذاشت و صورتشو برگردوند سمت خودش و گفت:
- اوکی هانی ... نمی کشم جلوي تو ... الان هم به اون زیر سیگاري نگاه نکن. به من نگاه کن ... خوبی؟
آرتان آهی کشید و گفت:
- نه ... خیلی داغون و خسته ام ...
تانیا دست آرتان رو گرفت توي دستش، انگشتاشو بین انگشتاي آرتان فرو کرد و گفت:
- الهی من بمیرم! چه وقتی هم من اومدم ...
- ربطی به تو نداره عزیزم ... الان فقط حضور توئه که بهم آرامش می ده ...
- آرتان جان ... می دونم الان وقتش نیست، اما بهتر نیست زودتر منو به همه معرفی کنی؟
- تانی ... در این مورد حرفامون رو زدیم. باید تا تاریخی که گفتم صبر کنی ... ترسا الان اصلا وضع خوبی نداره.
تانیا نفسشو فوت کرد و گفت:
- خیلی خب، من که این همه وقت صبر کردم اینم روش! اما باور کن حوصله م داره توي این هتل سر می ره ...
- این روزا هم تموم می شه ... باید یه کم صبر کنیم.
- حداقل به نیلی جون بگو ...
آرتان عاقل اندر سفیهانه نگاش کرد و گفت:
- نصف مشکل من نیلی جونه! نمی دونم چطوري باید بهش بگم که خدایی نکرده بلایی سرش نیاد ...
- اصلاً کاش نیومده بودم ...
آرتان دستشو محکم فشار داد و گفت:
- حرف بیخود نزن ، خیلی خوشحالم که اینجایی، اونقدر که نمی تونی تصور کنی.
تانیا با لبخند از جا بلند شد و گفت:
- بریم یه کم قدم بزنیم. هم واسه اعصاب تو خوبه هم من یه کم پز تو رو به همه می دم ...
آرتان خندید و از جا بلند شد ...
ترسا مجبور بود جلوي باباش و عزیز با آرتان خوب برخورد کنه. نمی خواست بعداً براش دردسر بشه، هنوز که
تصمیمش خیلی قاطع نبود نباید می ذاشت کسی به مشکلش پی ببره. جلوي در خونه از ماشین پیاده شد دست
کوچیک آترین هنوز توي دستش بود. با دیدن گوساله اي که داشتن می کشیدنش جلوي در تا سرشو ببرن خودش
صورتشو برگردوند و با دست جلوي چشماي آترین رو هم گرفت. آترین در حالی که دست و پا می زد گفت:
- مامان کور شدم! می خوام ببینم ... مامان!!!
آرتان که خنده اش گرفته بود وقتی مطمئن شد کار قصاب تموم شده کنار آترین ایستاد و با یه حرکت کشیدش تو
بغلش. آترین سریع گردن کشید و به گوساله غرق در خون خیره شد. نگاهش خبیث شد و گفت:
- کشتنش بابا؟
- آره بابا ...
- کار بد کرده بود؟
آرتان با دست آزادش دست ترسا رو گرفت، راه رفتن به یه پاي شکسته براش سخت بود. آتوسا هم سمت دیگه
اش ایستاد و کمکش کردن از روي خون رد بشه.
در همون حین آرتان به آترین گفت:
- نه پسرم، حیوونایی مثل گاو و گوسفند رو می کشیم تا از گوشتشون تغذیه کنیم و زنده بمونیم.
- گناه ندارن بابا؟
- چرا عزیزم گناه دارن، اما اونا هم سرونوشتشون اینه، باید غذاي ادما باشن.
- آدما غذاي کین؟
- آدما غذاي کسی نیستن، آدما خیلی قوین، کسی نمی تونه اونا رو بخوره.
- حتی شیر و پلنگ؟
- اگه آدما از عقلشون استفاده کنن هیچ وقت غذاي حیووناي وحشی نمی شن. این چیزیه که حیوونا ندارن ...
- عقل؟
- درسته ...
منم عقل دارم بابا؟
- معلومه که داري پسرم ...
- پس چرا از سگ می ترسم؟
آرتان خنده اش گرفت و گفت:
- ترس یه چیز طبیعیه پسرم، هر کسی ممکنه از یه چیزي بترسه.
- حتی تو؟
آرتان لبخند زد، قهرمان هر پسر بچه اي باباشه! اما آرتان گفت:
- حتی من ...
آترین با تعجب گفت:
- از چی می ترسی بابا؟ تو خیلی گنده اي ، از باباي همه دوستام گنده تر ... نباید بترسی ...
آرتان با خنده در گوش آترین چیزي گفت و آترین که نخود توي دهنش نمی خیسید سریع گفت:
- مگه مامان قراره تنهامون بذاره؟
آرتان با لبخند آترین رو روي زمین گذاشت و گفت:
- پسر خوبه رازدار باباش باشه! چرا داد می زنی پسر؟
و قبل از اینکه اترین فرصت کنه سوال دیگه اي بپرسه جلوي پله ها ترسا رو با یه حرکت کشید توي بغلش. ترسا
اعتراضی نکرد و آتوسا گفت:
- اي ترساي لوس، خوب خودت بیا دیگه ...
ترسا لبخند تلخی زد و آرتان گفت:
- از پله ها سختشه بیاد بالا آتوسا جان ...
- بله تا وقتی یکی رو مثل تو داره که لوسش کنه براي چی به خودش زحمت بده؟
ترسا قیافه شو کجکی کرد و گفت:
ببند آتوسا ...
آتوسا غش غش خندید و گفت:
- جلو شوهرت حیا کن ...
هر چهار نفر وارد آسانسور شدن و باباي ترسا پایین پیش قصاب موند تا کاراي گوساله رو تموم کنه. عزیز و نیلی
جون هم بالا منتظر بودن. جلوي در عزیز دور سر ترسا اسفند چرخوند و ترسا سرشو توي یقه آرتان پنهان کرد که
دود خفه اش نکنه. نفساي داغش که توي گردن آرتان می خورد داشت حال آرتان رو دگرگون می کرد. نفسشو با
شدت فوت کرد بیرون و وارد اتاق خوابشون شد. آترین و آتوسا و نیلی جون هم اومدن تو ... آرتان اول ترسا رو
خوابوند روي تخت و بعد سر کمد لباسش رفت و گفت:
- اجازه بدین ترسا یه کم استراحت کنه ...
ترسا که دیگه نمی تونست سکوت کنه گفت:
- خوبم ...
آرتان چپ چپ نگاش کرد لباس راحتی از کمدش در آورد و اومد سمتش. همه رفتن از اتاق بیرون تا ترسا لباسش
رو عوش کنه. آرتان نشست کنارش و گفت:
- بذار کمکت کنم لباست رو عوض کنی ...
خواست اعتراض کنه که آرتان مهلتش نداد و مشغول عوض کردن لباسش شد. ترسا سعی میکرد چشمش تو
چشماي آرتان نیفته. حرارت از نگاهش زبونه می کشید. باز چشمش به بدن خوش رنگ ترسا افتاده بود و حالش
خراب شده بود. بی اختیار دستشو روي شکم ترسا کشید. درست روي نقطه حساس ... ترسا با هیجان مچ دست
آرتان رو چنگ زد و گفت:
- نه ...
نفس تو سینه اش گره خورده بود. آرتان سرشو توي موهاي ترسا فرو کرد و گفت:
- چرا نه عزیزم؟ می دونی چقدر وقته لمست نکردم؟! خیلی بی قرارتم ...
ترسا داشت کم می آورد. اما نمی تونست، تا وقتی که نمی فهمید اون دختر کیه نمی تونست اجازه بده آرتان لمسش
کنه پس بهونه اورد:
خیلی وقته حموم نرفتم آرتان بو گند می دم، برو اونور که الان حالت به هم می خوره ...
آرتان با عطش موهاي ترسا رو بو کشید و گفت:
- اوممم ... بوي ترسا رو می دي ... بوي زندگی ... نمی تونی بهونه بیاري ...
کسی به در زد و دنبالش صداي آترین بلند شد:
- بابا ، مامان ...
آرتان ناچاراً عقب رفت، چشمکی زد و گفت:
- عزیزم ... بقیه اش باشه واسه شب ... فعلاً استراحت کن ...
ترسا سعی کرد سرد به نظر بیاد ...
- بذار آترین بیاد تو ... دلم براش خیلی تنگه ...
آرتان خونسرد پتو رو روي ترسا کشید و گفت:
- فعلاً استراحت کن ... آترین فرار نمی کنه. من سرگرمش می کنم.
ترسا که خودش هم احساس خستگی می کرد دیگه اصراري نکرد. همین که آرتان از اتاق خارج شد چشماشو بست
و توي دلش زمزمه کرد:
- خدایا اون زن کیه؟ اون کیه؟!! خدایا می دونی که بدون آرتان پوچم .. هیچی نیستم ... خدایا بهم ثابت کن که دارم
اشتباه می کنم. بذاري یه بهونه براي موندن توي این زندگی داشته باشم وگرنه که بهم طاقت رفتن بده ...
کم کم خواب پلکاشو سنگین کرد و اون افکار آزار دهنده ازش فاصله گرفتن ...
***
- طرلان خانومم من ازت خواهش کردم!
- خودم تنها می رم ...
- عزیز من ... زشته! والا بلا زشته! ملاقات با من نیومدي، حداقل عیادتش بیا با هم بریم. به خدا آرتان می فهمه
صحیح نیست ...
ببین نیما، تو انگار نمی خواي منو درك کنی! من از نگاه هاي تو به ترسا خوشم نمی یاد!!!
نیما تحملش رو از دست داد و گفت:
- بس کن دیگه طرلان!!! هر چی هیچی بهت نمی گم داري بدتر می شی ... کدوم نگاه؟! من اینقدر بی وجدان و پستم
که با وجود داشتن زن و بچه و با وجود اینکه ترسا زن آرتانه و ازش بچه داره نگاش کنم؟!! آره؟!! من کی به ترسا
نگاه کردم لعنتی؟ کی؟!!
طرلان بغض کرد از جا بلند شد و راه افتاد سمت اتاق خوابشون اما نیما ایستاد جلوش، شونه هاي ظریفشو گرفت بین
دستاش و گفت:
- طرلان حرف می زنی باید روش وایسی ... ترسا دوست منه! باید اینو قبول کنی.بین ما دو نفر هیچی نیست ... اون
عاشق شوهرشه! عاشق بچه شه! عاشق زندگیشه! منم تو رو دوست دارم ، نیاوش رو دوست دارم! با این حرفا گند
نزن به زندگیمون طرلان! بفهم اینو که اگه من با ترسا حرف می زنم اگه برام اهمیت داره دلیلش فقط دوستیمونه.
اگه خدایی نکرده بلایی که سر اون اومد سر تو می یومد و آرتان پیدات می کرد فکر می کنی من چه انتظاري
داشتم؟ انتظار داشتم تو رو برسونه بیمارستان ، که کنارت باشه تا من برسم. که توي شرایط سخت تنهام نذاره،
همینطور انتظار داشتم ترسا هم باشه چون بهترین دوست منه ... چرا از کاه واسه خودت کوه می سازي؟!!
طرلان بین دستاي نیما به هق هق افتاد و نیما بی اراده در آغوشش کشید. از عذاب طرلان عذاب می کشید، حس می
کرد خیلی بی عرضه است که نمی تونه زندگیشو از این گردباد نجات بده. باید تصمیمشو عملی می کرد ... طرلان
همینطور که توي بغل نیما خودشو جمع می کرد گفت:
- نیما ... من دوستت دارم ... خیلی دوستت دارم ... نمی خوام از دستت بدم.
نیما موهاشو نوازش کرد و گفت:
- از دستم نمی دي عزیزم ... هیچ وقت از شر من راحت نمی شی. خیالت راحت باشه ... فقط اینقدر خودتو عذاب نده
گلم ... قول می دي بهم؟
- سعی می کنم ...
به دنبال این حرف خودشو از آغوش نمیا کشید بیرون و بر خلاف میلش گفت:
- شب زود بیا ... بریم عیادت ترسا ...
نیما لبخندي زد و گفت:
مرسی عزیزم ... مرسی که درك می کنی شرایطو ...
طرلان لبخند کمرنگی زد. با صداي زنگ تلفن نگاه هر دو به سمت تلفن کشیده شد ... طرلان زودتر خودشو به تلفن
رسوند. با دیدن شماره رنگش پرید و گفت:
- یا ابولفضل! از پیش دبستانی نیاوشه ...
نیما خواست بره سمت تلفن که خود طرلان جواب داد:
- الو ... بله خودم هستم ... چی شده؟!! یا امام زمون! تو رو خدا سالمه ... تو رو قران! اگه چیزیش شده به من بگین ....
واي نیاوش ...
دیگه نتونست حرف بزنه و زد زیر گریه ... نیما سریع به سمتش رفت با یه دست اونو بغل کرد و با دست دیگه
گوشی تلفن رو گرفت و گفت:
- الو ...
صدایی از اونطرف می یومد ...
- الو خانوم نریمانی ... الو ...
نیما سعی کرد خونسرد باشه :
- نریمانی هستم خانوم ... پدر نیاوش ... اتفاقی افتاده؟!
خانومه نفسش رو فوت کرد و گفت:
- سلام عرض شد آقاي نریمانی ... نه به خدا طوري نشده! خانومتون خیلی حساس هستن ... نیاوش داشت با بچه ها
توي حیاط بازي می کرد خورد زمین. یه کم سر زانوش خراش برداشته! هیچ اتفاقی نیفتاده اما بیقراري می کنه می
گه می خوام برم خونه. هر کاري هم کردیم آروم نشد ...
نیما که خیالش راحت شده بود گفت:
- بله خانوم ... خیلی ممنونم ... من الان می یام دنبالش ... لطف کردین تماس گرفتین ...
- خواهش می کنم وظیفه است ... پس منتظرتون هستیم ... بااجازه ... خدانگهدار ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#18
Posted: 12 Dec 2014 16:51
( ۱۷ )
نیما تلفن رو قطع کرد و طرلان رو که داشت مثل یه جوجه توي بغلش می لرزید محکم چسبوند به خودش و کنار
گوشش گفت:
- هیشششش آروم باش! آروم! نیاوش سالمه ... هیچ اتفاقی نیفتاده! فقط خورده زمین ... همین و بس! می شنوي
طرلان؟
طرلان وسط هق هقش نالید:
- دروغ می گی ... نیاوش یه چیزیش شده ! به من نمی خواي بگی!
- عزیزم ... الان آروم باش! برو لباس بپوش بریم پیش دبستانی نیاوش! خودت با چشماي خودت ببین که سالمه ...
باشه؟!
طرلان بدون اینکه از نیما جدا بشه گفت:
- من می ترسم نیما ... من طاقتشو ندارم!
نیما کمکم داشت کلافه می شد ... به زحمت طرلانو از خودش جدا کرد و گفت:
- عزیز من ... به حرف من گوش کن! اینقدر خودتو اذیت نکن. اگه آماه بشی تا چند دقیقه دیگه نیاوش تو بغلته. اگه
طوریش شده بود من الان اینقدر خونسرد نبودم ... بودم؟!!
طرلان اصلا نمی تونست فکر بکنه! منطقش از کار افتاده بود و فقط داشت به جسد غرق در خون نیاوش فکر می کرد.
چون از ماشین پایین بود حرفاي نیما و نیاوش رو نشنیده بود و لبخندش همچنان روي صورتش بود ... نیاوش حرفاي
باباشو باور کرد ... گونه نیما رو محکم بوسید و گفت:
- شب زود بیا ...
نیما سري تکون داد و نیاوش پیاده شد ... طرلان انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده دست نیاوش رو گرفت، خم شد کنار
شبشه جلو و گفت:
- نیما شب حوصله نداریم بریم خونه آرتان اینا ... زنگ می زنم می گم فردا می یایم ... اشکال که نداره ...
نیما خودش هم حوصله نداشت ... حوصله خودشو هم نداشت ... سرشو تکون داد و بدون حرف پاشو روي پدال گاز
فشرد ...
بعد از اینکه اسمش رو به منشی گفت نشست روي صندلی و به در اتاق خیره شد ... چقدر خسته بود ... دلش یه
جایی رو می خواست که بتونه توش احساس ارامش کنه ... احساس بی دردي ... مطمئن بود جاي خوبی رو انتخاب
کرده ... مجله اي از روي میز برداشت و مشغول ورق زدن شد ... یک ساعتی گذشت تا بالاخره منشی صداش کرد:
- آقاي نریمانی ... بفرمایید داخل ...
نیما از جا بلند شد و راه افتاد سمت در چوبی ... نفس عمیقی کشید و وارد شد ... آرتان سرش رو پایین انداخته و
مشغول نوشتن مطالبی روي کاغذ جلوش بود ... با شنیدن صداي در سرشو بالا گرفت و با دیدن نیما یه دفعه از جا
بلند شد و گفت:
- به به! ببین کی اینجاست!
نیما با لبخند رفت طرفش و دستشو دراز کرد و گفت:
- سلام چطوري؟! خسته نباشی ...
آرتان دست نیما رو صمیمانه فشرد ، از پشت میزش بیرون اومد و گفت:
- سلام ... ممنون ... تو چطوري؟ دختر خاله من چطوره؟
نیما زهرخندي زد و نشست، آرتان هم نشست روبروش و از قوري روي میزش دو فنجون چایی ریخت و گفت:
- تازه دمه ... نگفتی ...
نیما با همون لبخند کجش گفت:
- نه من خوبم ... نه دختر خاله ات ...
آرتان حدس می زد نیما براي درد دل پیشش اومده باشه، چون سابقه نداشت نیما به دفتر کارش بیاد ... آخرین باري
که اومده بود زمانی بود که طرلان راضی به بچه دار شدن نمی شد ... نیما دست به دامن آرتان شده بود ... و آرتان با
چند جلسه درمانی اونم توي خونه خود نیما اینا طرلان رو متقاعد کرده بود ... مطمئن بود که باز مشکلی پیش اومده
... و این طبیعی بود ... روان طرلان با حادثه اي که پیش چشمش رخ داده بود به حدي آشفته و به هم ریخته بود که
هر چند وقت یه بار نیاز به مداوا داشت ... پس اصلا جا نخورد، فنجون چایی نیما رو هل داد به طرفش و گفت:
- چی شده نیما؟ باز مشکلی پیش اومده ...
نیما نمی تونست درد واقعی رو براي آرتان توضیح بده! چی می گفت آخه! می گفت زنم فکر می کنه من عاشق زن
توئم؟!!! آرتان مسلما یه چک و لگد نثارش می کرد و می انداختش بیرون ... آرتان وقتی سکوت نیما رو دید فهمید
قضیه باید یا خیلی جدي باشه! یا خیلی عذاب آور ، یا خیلی شرم آور ... پس سکوت کرد و اجازه داد تا خود نیما با
خودش کنار بیاد و حرف بزنه ... نیما اینقدر گزینه هاي توي ذهنش رو سبک سنگین کرد تا بالاخره فهمید باید
چطور قضیه رو براي آرتان شرح بده ... نفس عمیقی کشید و گفت:
- شاید اینجوري وقتا بهتر باشه آدم بره سراغ یه روانشناس غریبه تا حداقل آدم رو نشناسه ... اما در مورد طرلان ...
خودت مداواش کردي ... پس فقط خودت می تونی بازم درمانش کنی ... نمی تونستم به کس دیگه اي اعتماد کنم ...
آرتان فقط گفت:
- درك می کنم ...
نیما ادامه داد:
- طرلان روز به روز داره حساس تر می شه آرتان ... و این حساسیتش نه تنها خودشو که من و نیاوشو هم آزار می
ده ...
- منظورت از حساسیت چیه نیما؟
- در مورد نیاوش اینه که بیش از اندازه نگرانشه ... شبها سه چهار بار می ره بالاي سرش و نفس کشیدنش رو چک
می کنه! اوایل اگه یادت باشه در مورد منم همینطور بود اما با کمکاي تو مشکل رفع شد ... حالا گیر داده به نیاوش ...
امروز از آمادگی نیاوش تماس گرفتن گفتن خورده زمین ... شاید باورت نشه ولی طرلان یه بار نیاوش رو تو ذهنش
دفن کرد! تا چهلمش هم رفت و اومد ... بعد هم که رفتیم و مطمئن شد نیاوش سالمه اول کلی خود نیاوش رو
سرزنش کرد و بعد هم پیش دبستانی رو گذاشت روي سرش ... همه شون رو برد زیر سوال که مسئولیتشون رو
درست انجام ندادن ... دوست داشتم زمین دهن باز کنه منو ببلعه! توي ان جور شرایط هر چی هم باهاش حرف می
زنم نمی فهمه! حق رو کاملاً می ده به خودش ...
آرتان چند بار سرشو تکون داد و گفت:
- چند وقته اینطور شده؟
- خیلی وقته ... ولی حدودا سه چهار ماهه که خیلی شدید و غیر قابل تحمل شده ...
- در مورد خودت چی؟ این حساسیت ها رو داره؟
نه زیاد ... نگران می شه ... ولی نه به شدت نیاوش ... در مورد من مشکل دیگه اي وجود داره ...
- چه مشکلی؟
کار به جاي سختش رسید ...
نیما آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- راستش خوب ... آرتان تو ... می دونی که چند سال پیش ... من از ...
نفسش رو فوت کرد و گفت:
- شرمنده که باید اینا رو بگم ... من خودم هم خجالت می کشم ... خیلی برام سخته اما ... طرلان خیلی حساس شده
...
آرتان براي اینکه نیما رو آروم کنه گفت:
- نیما ... روان شناس محرم اسرار بیماراشه ... با من راحت باش ... من و تو که با هم رودروایسی نداریم ...
نیما چند لحظه به دیوار روبه رو خیره شد و بالاخره گفت:
- هر دومون می دونیم که قبل از اینکه تو و ترسا با هم ازدواج کنین من ازش خواستگاري کرده بودم ...
اینو که گفت حس کرد باري از روي دوشش برداشته شده و بقیه حرفاشو بدون نگاه کردن به آرتان تند تند ادامه
داد:
- خب اون مال قبل از ازدواج شما دو نفره ... بعدش ترسا شد مثل خواهرم ... یعنی از روزي که فهمیدم عاشق شده
قیدشو واسه همیشه زدم ... هم تو می دونی هم ترسا ... وقتی طرلان رو دیدم ... خیلی ازش خوشم اومد ... خیلی زیاد
... سعی کردم بهش نزدیک بشم ... طلان به خاطر مشکلاتش از من دوري می کرد ... وقتی اصرار منو دید خودش از
مشکلش برام حرف زد ... اون لحظه می خواستم هر طور شده راضیش کنم باهام ازدواج کنه ... می خواستم فکر نکنه
به درد من نمی خوره ... خب من واقعاً دوسش داشتم ... پس جریان ترسا رو براش گفتم ... می خواستم بدونه منم تو
زندگیم شکست خوردم ... ولی فکر کنم اشتباه کردم ... الان همین برام شده مصیبت ... من یه سلام که به ترسا می
کنم طرلان خونم رو تو شیشه می کنه ... من شرمنده تم آرتان ... واقعا نمی دونم باید چی بگم! ولی می خوام بدونی
که منم دارم عذاب می کشم ...
نیما تند تند حرف می زد و اصلاً حواسش به آرتان نبود ... دستاي مشت شده آرتان دقیقا روي پاهاش بود و لحظه به
لحظه داشت فشار دستاش بیشتر می شد ... توي دلش داشت با خودش حرف می زد:
- آروم باش پسر ... آروم باش! چند تا نفس عمیق بکش ... اون که چیزي نگفت! تو خیر سرت روانشناسی ... اینجا
مطبته! اون بهت پناه آورد! خودش هم شرمنده اس ... نگفت که الان به ترسا نظر داره! همه چیز توي گذشته بوده
آرتان ... دستاتو باز کن لعنتی ... داره اختیار از دستت خارج می شه ... یهو می زنی فکشو می یاري کف مطب ...
آرتان اون طرلان رو دوست داره ... اون با ترسا کاري نداره ... می فهمی؟!! کاري نداره ... ترسا خانوم تو هست و می
مونه .... آروم .... آروم ... آروم تر ....
کم کم نفساي سنگینش داشتن آروم می شدن ... نیما هنوز داشت با شرمندگی عذر خواهی می کرد ... آرتان نفس
عمیقی کشید و گفت:
- اوکی نیما ... می فهمم ... و می دونم این جریان مربوط به گذشته بوده!
روي کلمه گذشته تاکید کرد و ادامه داد :
- اما الان مشکل ساز شده ... طرلان دختر خوبیه ... در این شکی نیست ... اما اتفاقی که براش افتاد خیلی بیشتر از
ظرفیتش بود و براي همین به این روز افتاده ... الان درست مثل یه وسیله اي شده که چند وقت به چند وقت نیاز به
سرویس شدن داره ... خیلی وقته باهاش حرف نزدم ... شاید اینبار نیاز به دارو درمانی هم پیدا کنه ... نمی خوام دچار
پارانویا یا وسواس فکري بشه ... هنوز به اون مرحله نرسیده ولی احتمالش هست ... اول باید چند بار باهاش حرف
بزنم تا ببینم دقیقا چه وضعیتی داره ... بعداً در مورد درمانش تصمیم می گیرم ... تا اینجا از روي حرفاي خودت
فهمیدم که برخوردت باهاش خوب بوده ... خواهشاً همینطور خوب نگهش دار تا درست بشه ... نگران نباش ... کم
کم همه چی به حالت طبیعی خودش بر می گرده ... ممنونم بابت اعتمادت و ممنون که اومدي پیش من ...
نیما که دیگه کاري نداشت و کلی احساس سبکی می کرد از جا بلند شد و گفت:
- خواهش میکنم ... من همیشه واسه تو دردسر دارم ... الان هم ببخش مزاحمت شدم ...
آرتان اشاره به ساعت کرد و گفت:
- بشین ... چه عجله اي داري؟! هنوز از تایم چهل و پنج دقیقه ایت یه ربع مونده ...
نیما با لبخند گفت:
- ما که دیگه این حرفا رو نداریم آقاي دکتر ... برم برسم به خونه ... یه کم نگران نیاوشم ... راستی ترسا چطوره؟!
آرتان نمی دونست چرا اصلاً دوست نداره در مورد ترسا حرف بزنه ... اما سکوت هم نمی شد بکنه ... پس ناچاراً و بر
خلاف میلش گفت:
- از دیروز که مرخص شده و اومده خونه یه کم بهتره ... خلق و خوش بهتر شده ... دور و برش هم که اصلاً خلوت
نمی شه، پرستارش هم همیشه هست ... از اون طرف مامان من و عزیز و پدر جون و بابا و دوستاشو و آتوسا و خلاصه
همه در رفت و اومدن ...
نیما با شرمندگی گفت:
- ما هم باید حتما بهش سر بزنیم ... امشب قرار بود بیایم ... اما این اتفاق که واسه نیاوش افتاد یه بهونه شد واسه
طرلان که بزنه زیرش ... اما فردا دیگه حتما می یایم ...
- فعلاً تحت فشارش نذار ... بذار هر کاري که دوست داره بکنه ... کم کم باید باهاش برخورد کنیم ...
نیما همراه آه شونه اي بالا انداخت و گفت:
- تا ببینیم چی پیش می یاد ...
بعد راه افتاد سمت در و گفت:
- ببخش وقتتم گرفتم ...
- می موندي حالا ...
- دستت درد نکنه ... برم دیگه ... گفتم که نگران نیاوشم ...
- باشه هر جور میلته ... بعداً می بینمت ...
دو مرد با هم دست دادن و نیما بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد ... آرتان گوشی تلفن رو برداشت و شماره منشی
رو گرفت ... همین که صداشو شنید گفت:
- مراجع بعدي رو یه ربع دیگه بفرستین داخل ...
- بله آقاي دکتر ...
آرتان بدون حرف گوشی رو گذاشت ... فنجونی چایی براي خودش ریخت و رفت نزدیک پنجره ... یاد گذشته ها
افتاده بود ... یاد روزایی که با کابوس علاقه ترسا و نیما به همدیگه روزاشو رنگ سیاه می زد ... روزایی که فکر می
کرد به محض طلاق دادن ترسا ، ترسا و نیما با هم ازدواج می کنن ... چقدر اون روزا دوست داشت گردن نیما رو
بشکنه ... الان چی؟!! یعنی شک طرلان درسته؟ نکنه نیما هنوزم ترسا رو ... با این فکر باز دستش مشت شد ...
کوبیدش کنار پنجره و به خیابون خیره شد ... نه! امکان نداره که نیما هنوزم عاشق ... نه نه ... اون طرلان رو داره ...
می دونه که ترسا عاشق آرتانه ... آخه مگه ممکنه ... مغزش داشت منفجر می شد ... تنها چیزي که اون لحظه می
تونست آرومش کنه عشقی بود که مطمئن بود ترسا نسبت بهش داره ... اگه هزار تا مرد بهتر از خودش جلوي ترسا
صف می کشیدن بازم ترسا آرتان رو انتخاب می کرد ... از فکر ترسا لبخندي نشست روي لبش ... درسته که چند
وقتی بود برخوردش سرد شده بود اما مطمئن بود که اینا همه اش گذراست ... کمی آرامش گرفت ... نشست پشت
میزش و مشغور نوشیدن چاییش شد ... باید براي زندگی نیما هر کاري که از دستش بر می یومد انجام می داد ...
نمی خواست با جدا شدن فرضی نیما از طرلان بازم کابوساي قدیم سراغش بیان ... علاوه بر اون اصلاً دوست نداشتم
زندگی دختر خاله اش دوباره دستخوش طوفان بشه ... باید همه سعیش رو می کرد ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#19
Posted: 12 Dec 2014 16:52
( ۱۸ )
پشت در شیشه اي ایستاده بود و بیرون رو نگاه می کرد ... ساعت ها بود که میثم کنار حوض نشسته بود و بدون هیچ
حرفی فقط با انگشتش روي آب موج درست می کرد ... داشت توي ذهنش دنبال یه بهونه می گشت که هر طور شده
بره کنارش. درسته که مثل خروس جنگی به هم می پریدن اما دوسش داشت ... واقعاً میثم رو دوست داشت. طاقت
نداشت باهاش قهر کنه ... هنوز داشت بهونه هاشو بالا پایین می کرد که صداي مادرش رو از پشت سرش شنید:
- مرجان مامان ... این ژاکتو ببر بنداز رو دوش میثم ... می ترسم بچاد! هوا زده اونم با یه لاخه پیرهن نشسته کنار
حوض آب بازي می کنه ... اگه هم تونستی باهاش دو کلوم حرف بزن ببین دردش چیه؟!
اینم بهونه! سریع ژاکت دست باف مامانش رو که قهوه اي رنگ بود گرفت، دمپایی هاشو پا کرد و رفت بیرون ...
میثم اینقدر توي خودش فرو رفته بود که متوجه صداي در و کش کش دمپایی هاي مرجان هم نشد. مرجان بهش
نزدیک شد ژاکت رو که انداخت روي شونه هاش تازه میثم وجودشو حس کرد و تکون خورد. لبخند روي صورت
مرجان نشون صلح بود ... اما میثم ذهنش درگیر تر از این حرفا بود ... باز مشغول بازي با آب حوض شد و گفت:
- پاشو برو تو ...
مرجان هم به تقلید از میثم انگشتاشو با آب خیس کرد و گفت:
- داداشی ... چیزي شده؟
میثم سکوت کرد ... مرجان دوباره گفت:
- با من حرف بزن ... قول می دم کمکت کنم ...
میثم پوزخندي زد و گفت:
- هه! کمک ... تو؟!!
مرجان سعی کرد خونسرد باشه ... با زبون تلخ میثم عادت داشت ... لبشو تر کرد و گفت:
- کاریم که نتونم بکنم می تونم سگ صبور خوبی باشم ... غیر از اینه؟
میثم آهی کشید و گفت:
- اینا مردونه است ... پاشو برو تو بذار به حال خودم باشم...
- میثم! من و تو که با هم این حرفا رو نداریم ... خیلی چیزا هم دخترونه اس اما من به تو می گم ... یادت رفته
جریان دوست پسراي نسرینو؟! همونا که لو رفتن و آبروي نسرین داشت می رفت ... این حرفا بین ما دختراست اما
من براي تو تعریف کردم ... حالا توام براي من بگو ... بذار فکر کنم می تونیم به قول مامان پشت هم باشیم ...
میثم آهی کشید ، خودش هم خسته بود از جنگ و جدل و کل کل ... اما اخه هر حرفی رو که نمی شد زد! پس
غرورش چی؟ مرجان درك کرد حال میثمو، لبخندي زد و گفت:
- داداشی من ... نبینم غصه بخوري ... درداتو بري رو دوش من ... نصفشو که می تونم بکشم ...
میثم کم اورد ... می خواست حرف بزنه ... پس با صداي آروم و خش دارش گفت:
- می خوام برم دنبال کار ... حرفاي مامان چند روزه بدجور داره روي مغزم خیط می کشه ... من لاابالی یه درد شدم
روي درداي مامان ... می خوام دیگه نذارم کار کنم ... برم دنبال یه لقمه نون ... به جاي مامان من کمر درد بگیرم ... با
این صابخونه هفت خط من طرف بشم نه مامان ... تازه خبر نداري که صابخونه امروز صبح که تو دانشگاه بودي
دوباره پیداش شد ... گفت از عید ماه بعد باید بذارین روي اجاره وگرنه برین دنبال یه جاي دیگه ...
مرجان جوش اورد و گفت:
- غلط کرده! به هفت جاش خندیده مرتیکه! یعنی چی؟ می ریم دنبال یه خونه دیگه! پول دو تا اتاق رو رو چه حسابی
اینقدر روز به روز می بره بالا؟ قصر که نگرفتیم همه اش دو تا اتاق خرابه است ...
میثم پوزخندي زد و گفت:
اون مغزتو هر از گاهی تو آب شور بخوابون کپک نزنه ... فکر کردي من این به ذهنم نرسید؟ رفتم دنبالش ولی
اجاره ها سر به فلک گذاشته ... یه خونه خرابه فکسنی رو داره می گه سه میلیون و برجی سیصد! از سر قبر بابامون
بیاریم این پولو؟ باید یه جوري در دهن این مرتیکه رو ببندیم ...
مرجان مغز کرد ... اما مثل همیشه جلوي بغضشو گرفت و گفت:
- بالاخره ... باید یه کاري بکنیم ...
- باید برم دنبال کار ... از فردا می رم ... یه گوشه این زندگی رو که می تونم بچرخونم!
- منم همینطور ... بالاخره یه کار نیمه وقت می شه پیدا کرد ...
- هوي! خیلی بیخود ...
مرجان خنده اش گرفت ... اون وسط هم میثم دست از غیرتش بر نمی داشت ... وسط خنده به چشماي گرد شده
میثم خیره شد و گفت:
- نمی بینی وضعمونو؟ نترس جاي بد نمی رم ... یه جاي مطمئن پیدا می کنم بالاخره ... شاید تو همون دانشگاه ...
میثم آهی کشید و گفت:
- مطمئن نباشه خودم می کشمت ... یه نون خور کمتر ...
مرجان از جا بلند شد ... قطره هاي آب روي انگشتاشو پاشید تو صورت میثم و گفت:
- خب حالا توام ...
میثم خیز برداشت و مرجان به سرعت پرید توي خونه و در رو بست ...
- خانوم شاهمرادي ... امروز نمی تونی حس بگیري! اتفاقی افتاده؟
طناز دستی روي پیشونیش کشید و رفت از صحنه بیرون ... کارگردان با خشم نفسشو فوت کرد و به منشی صحنه
اشاره کرد بره دنبالش ... طناز بی توجه به نگاه هاي کنجکاو بقیه خودشو پرت کرد توي اتاق گریم و در رو بست ...
بغض به گلوش چنگ می انداخت ... شاید این همه ترس و استرس و اضطراب دلیلی نداشت ... شاید باید خیلی
راحت از این جریان می گذشت و بی خیالش می شد ... اون که کاري نکرده بود! چند لحظه به چشماي عسلیش توي
آینه خیره شد ... ترس رو به راحتی توشون می دید ... نالید:
- آخه لعنتی تو شماره منو از کجا گیر آوردي؟
تقه اي به در خورد و صداي مهسا منشی صحنه رو شنید:
- طناز جون ... خوبی؟
طناز سریع گفت:
- خوبم مهسا ... میام تا دو دقیقه دیگه ...
- می تونی ادامه بدي؟
طناز خودشو انداخت روي صندلی و به زحمت گفت:
- می تونم ...
دیگه صدایی از مهسا شنیده نشد ... طناز از جا بلند شد و با استرس رفت به سمت کیفش ... می خواست ببینه دیگه
خبري شده یا نه ... چقدر دلش می خواست خطشو عوض کنه اما با چه دلیلی؟ این شماره رو با چه بدبختی گیر آورده
بود و اینقدر دوندگی کرده بود تا صاحبش حاضر شده بود با دو برابر قیمت بهش بفروشتش ... فقط چون شماره اي
تلفیقی از تاریخ تولد خودش و احسان بود ... عاشق خطش بود ... اگه تصمیم می گرفت عوضش کنه اولین کسی که
مشکوك می شد احسان بود ... گوشی رو از تو کیفش در اورد و با ترس قفلشو باز کرد ... نفس تو سینه اش حبس
شد ... سه بار دیگه زنگ زده بود ... اشک تو چشماش حلقه زد ... کاش از اول همه چیو به احسان می گفت ... اصلاً
این لعنتی چرا باز دوباره فیلش یاد هندستون کرده بود؟!! بعد از این همه سال! خوب یادش می یومد که سال سوم
دبیرستان با مسیح آشنا شده بود ... یه پسره کله خر! اون موقع ها دخترا عاشق پسراي کله خر بودن ... مسیح اینا
وضع مالی توپی داشتن ... بین اون و طناز یه عشق آتشین شکل گرفت ... مسیح می خواست بیاد خواستگاریش ولی
نشد ... هیچ وقت فرصتشو پیدا نکرد ... چون بابا ایناش همه زندگیشونو فروختن و براي همیشه رفتن کانادا ... مسیح
هم دنبالشون رفت ... هیچ کاري براي نرفتن نکرد. فقط به طناز گفت منتظرش بمونه تا با دست پر برگرده! طناز
شش ماهی افسرده بود، اما باید تقدیرش رو قبول می کرد. اوایل خیلی منتظرش موند اما وقتی چند سالی گذشت و
خبري نشد به کل از ذهنش بیرونش کرد. مسیح حتی یه زنگ هم به طناز نزده بود ... حالا چی شده بود که دوباره
شماره مسیح رو روي گوشیش می دید؟ شماره اي که هیچ وقت از ذهنش پاك نشده بود ... یه روزي بهش آرامش
می داد و الان فقط براش استرس داشت ... الان عاشق احسان بود ... دیوونه احسان بود ... تحت هیچ شرایطی نمی
خواست از دستش بده ... نکنه مسیح براش دردسر درست کنه؟!! مسیح کله خر بود ... مطمئناً هنوزم بود! اونوقتا می
گفت اگه دست کسی بهت بخوره هم تو رو می کشم هم اونو ... گوشیو پرت کرد تو کیفش و نالید:
اونوقت مسیح فقط بیست سالش بود!!! الان نزدیک سی سالشه! مگه می شه تغییر نکرده باشه؟ حتماً تا الان آدم
شده ... من شوهر دارم اون می فهمه! آخه مگه مرض داره که بخواد زندگی منو خراب کنه ... آره همینه!
با صداي گوشیش نیم متر پرید بالا ... انگار هر چی به خودش دلداري داده بود همه اش کشک بود! با دستی لرزون
گوشی رو از توي کیفش در آورد ... با دیدن عکس احسان روي صفحه نفسشو با آرامش فوت کرد ... ولو شد روي
صندلی و جواب داد:
- جانم ...
- سلام عزیزم ... خسته نباشی ...
- سلام ... مرسی ... کجایی؟
- دارم لباس می پوشم ... کارم تموم شده ...
- می ري خونه؟
- نه ... زنگ زدم همینو بگم ... شاید امشب یه کم دیرتر بیام خونه ...
- چرا؟
- امشب تولد عسله ... می خوام ببرمش بیرون ...
طناز تعجب کرد ... خوب اگه تولد عسل بود چرا طنازو نمی برد؟! انگار احسان خودش از سکوت طناز همه چیو
فهمید که گفت:
- حاج خانومم ناراحت نشیا ... آخه اون موقع ها که تو نبودي من شباي تولد عسل، می بردمش بیرون ... الان خواستم
مثل قدیم دوتایی بریم ... ولی قول می دم قبل از دوازده برگردم ... تو شامتو بخور ...
طناز چاره اي نداشت ... باید قانع می شد ... آهی کشید و گفت:
- باشه ... مواظب خودت باش ...
- فداي تو ... تو کجایی؟
- تو اتاق گریم ... یه پلان دیگه مونده ... هر وقت گرفتیم می رم خونه ... شامم نمی یاي؟
- نه دیگه ... شامو با عسل می خورم ...
خیلی خب ...
احسان دوباره گفت:
- تو شام بخوریا ...
طناز پوزخند زد ... تو این وضعیتش غذا خوردن رو کم داشت ... زمزمه کرد :
- باشه ...
- اوکی ... من دیگه نشستم پشت فرمون حاج خانوم ... انشالله شب می بینمتون ... کاري باري؟
- نه ...
- خداحافظ ...
- خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد و خواست پرتش کنه تو کیف که دوباره توي دستش لرزید ... اینبار وقت براي استرس نداشت
... خود خودش بود ... همه بدنش یخ زد ... چاره اي نبود ... باید جوابشو می داد ... باید می فهمید مسیح بعد از این
همه سال با اون چی کار داره! شاید همه تصورات منفیش غلط بود ...
با ترس جواب داد:
- الو ...
صداي بم و گرفته مسیح براش نا آشنا بود ...
- سلام ...
- شما؟
- منو نمی شناسی؟
- شما؟!
- وقتی با این لحن حرف می زنی یعنی شناختی ... می خواي طرفتو بچزونی ... خوب می شناسمت ...
که چی؟ با من چی کار دارین؟
- طنازم ...
- طنازم!!! ببخشید آقا شما اشتباه گرفتین ...
- طناز خانوم ... به نفعته که به حرفام گوش کنی ...
- به حرفات گوش کنم؟ آقاي محترم من شما رو نمی شناسم! براي چی اینقدر به من زنگ می زنی؟
مسیح آهی کشید و گفت:
- منو نمی شناسی؟ حالا دیگه مسیحو نمی شناسی؟ اولین و آخرین عشقت ... کسی که اگه شبا صداشو نمی شنیدي
خوابت نمی برد! یادته با چه بدبختی تلفن خونتونو کش می رفتی به من زنگ می زدي؟ یادته ...
طناز داد کشید:
- بس کن! تو براي چی برگشتی؟
- پس شناختی! خب معلومه! به خاطر تو ...
- بعد از ده سال!!! بعد از ده سال یادت افتاد طنازي هم وجود داره؟
- نه عزیزم ... من هر لحظه به یادت بودم... اما شرایطم جور نبود ... الان درست شده ... اومدم دنبالت ... گفته بودم
که می یام ...
- خجالت بکش مسیح! من شوهر دارم ...
پوزخندي زد و گفت:
- شوهر! بار اخري بود که اینو ازت شنیدم ... طلاق می گیري ...
طنار خندید عصبی و منقطع:
- منتظر بودم تو بگی ...
- طناز ... در مورد من با شوهر عزیزت حرف زدي؟!
بوي تهدیدو توي جمله اش به خوبی حس کرد و گفت:
گمشو مسیح ...
- صدات داره می لرزه ... وقتی صدات می لرزه یعنی ترسیدي ... نترس ... نترس عزیزم! فقط حرف گوش کن مثل
همیشه ... بگو چشم! مسیحو عصبی نکن ...
طناز جیغ کشید:
- نمی گم! تو کی هستی! تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی ... برو بمیر ... برو تو همون خراب شده اي که ده سال توش
گنده کاري کردي بمیر ... آشغال عوضی ...
بعد از این حرف گوشیو قطع کرد ... همه بدنش رفته بود روي رعشه ... دیگه نمی تونست اون اتاق رو تحمل کنه ...
تند تند لباس پوشید کیفشو هم برداشت و رفت از اتاق بیرون ... بی توجه به بقیه رفت سمت ماشینش ... اشک
ریخت روي صورتش ... اون بی گناه بود ... به خاطر بی گناهیش داشت اشک می ریخت ... کارگردان داد کشید:
- خانوم شاهمرادي ...
اما طناز انگار نمی شنید ... حتی براش مهم هم نبود که اون کار رو از دست بده ... چون هفته اول فیلمبرداري بود می
تونستن قرار داد رو فسخ کنن و کس دیگه اي رو به جاش بذارن ... اما مهم نبود ... اون لحظه فقط آرامش و امنیت
می خواست ... نشست پشت فرمون و به سرعت راه افتاد سمت خونه اش ... کاراي خدا بود که تصادف نکرد و سالم
رسید ... جلوي در خونه ماشین رو سر سري پاك کرد و پیاده شد ... داشت می رفت سمت در اپارتمان که صدایی مو
به تنش سیخ کرد:
- فکر نمی کردم اینقدر زود بتونم از اون خونه بکشمت بیرون ... ایول به خودم! لوکیشنتون بود دیگه؟ هان؟
طناز سر جا خشک شده بود ... حتی جرئت برگشتن هم نداشت ... آب دهنش رو قورت داد و فقط سعی کرد غش
نکنه! مسیح ادامه داد:
- خوشگل تر شدي ... خیلی خوشگل تر ... یادته چقدر عاشق قیافه ات بودم؟
طناز اینقدر به خودش فشار آورد تا تونست کمی بچرخه ... مسیح با کمی فاصله درست پشت سرش ایستاده بود ...
قدش هنوزم بلند بود ... هنوزم لاغر بود ... چشماش مثل گذشته توي صورت لاغرش برق می زدن ... چشماي درشت
سیاه رنگش ... چند تار از موهاش روي پیشونی بلندش ولو شده بودن ... هنوزم می شد بهش گفت جذاب ... بلوز
آستین بلند خاکستري رنگی تنش بود با شلوار کتونی مشکی ... نگاه طناز رو که دید قدمی جلو اومد و گفت:
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#20
Posted: 12 Dec 2014 16:57
( ۱۹ )
خیلی پیشرفت کردي خانومی ... بازیگر شدي ... پولدار شدي ... خوشگل تر شدي ... تازه! متاهل هم شدي ... این
یکی از همه اش مهم تره ...
طناز از لاي دندوناش غرید :
- تو ... تو ...
مسیح یه قدم اومد جلوتر و گفت:
- من چی؟!!
قدرت به پاهاي طناز دوید ... با سرعت راه افتاد سمت در ... نمی خواست هیچ وقت با مسیح هم کلام بشه ... نمی
خواست براي خودش دردسر درست کنه ... قبل از اینکه مسیح فرصت کنه دستشو بگیره و نذاره فرار کنه درو باز
کرد پرید تو و بستش ... قفسه سینه اش با هیجان بالا و پایین می شد ... از ترس اینکه مسیح از پشت در هم بتونه
گیرش بندازه دوید سمت پله ها و با سرعت دوید بالا ... داشت سکته می کرد ... در خونه رو باز کرد و رفت تو ...
همونجا پشت در تکیه زد به دیوار. نشست روي زمین و هق هق کرد ... نالید:
- خدایا! غلط کردم ... غلط کردم ... تو بچگی یه خریتی کردم ... نذار الان چوبشو بخورم ... خدایا احسانو ازم نگیر ...
طاقت از دست دادنشو ندارم ... خدا جون نوکرتم ... خدایا ... سایه نحس این مسیحو از زندگیم دور کن ... خدایا نذار
نابودم کنه ... خدا ...
همونجا روي زمین دراز کشید و به گریه اش ادامه داد ... با شنیدن صداي زنگ صد متر پرید بالا ... نمی دونست باید
چی کار کنه! زنگ بزنه به پلیس؟ اصلا از کجا معلوم مسیح باشه ! با ترس رفت سمت آیفون ... لعنتی خودش بود! تا
کی می خواست اونجا وایسه؟!! نکنه همه چیو به احسان بگه؟ نکنه روغنشو زیاد کنه؟ نکنه همه چیو یه جور دیگه
جلوه بده؟! باید چی کار میکرد؟!! بی توجه به آیفون چمباتمه زد روي کاناپه ... بهتر بود خودش همه چیو به احسان
بگه ... ولی چطور بگه؟!! اون روز که احسان ازش پرسید چیزي تو گذشته ات بوده یا نه گفته بود نه! چون از نظرش
مسیح اصلاً مهم نبود ... اما حالا چی می گفت؟ احسان مسلما بهش می گفت دروغ گو! اینو نمی خواست ! پس باید
چی کار می کرد؟!! صداي موبایلش بلند شد ... با این فرض که احسانه رفت سمت کیفش و موبایلشو در اورد ... اما
اشتباه می کرد لعنتی خودش بود ... تعجب می کرد از اینکه سر راهش سبز شده بود ... دو سه هفته اي بود که فقط
زنگ می زد ... خودشو نشون نداده بود ... اما امروز که طناز بالاخره جوابشو داده بود اومده بود سر راهش ... کاش
جوابشو نداده بود ... کاش بازم ... ذهنش داشت منفجر می شد ...
نمی دونست چند ساعت گذشته ... مسیح هنوزم پایین بود ... یک در میون یا زنگ می زد روي گوشیش یا رنگ خونه
رو می زد ... اینقدر گریه کرده بود چشماش باز نمی شد. چرا نمی تونست ذهنشو متمرکز کنه و فکر کنه ببینه باید
چی کار کنه؟!! باید با یه نفر حرف می زد داشت خفه می شد ... ولی آخه با کی؟!! تو ذهنش جرقه زده شد ... توسکا!
بهترین دوستش ... دو فکر بهتر از یه فکر بود ... سریع گوشیشو برداشت و شماره توسکا رو گرفت ... می دونست
که الان خونه است ... انتظارش زیاد طولانی نشد ...
- جانم دوستی؟
- سلام توسکا ... خوبی؟
- سلام به روي ماهت ... من خوبم ... تو چطوري؟ احسان خوبه؟
بغض به گلوي طناز چنگ انداخت و گفت:
- خوبم ... یعنی اي بد نیستم ... احسانم خوبه ...
توسکا با ناراحتی گفت:
- چیزي شده طناز؟ صدات گرفته ...
یهو بغض طناز ترکید و در همون حین گفت:
- دارم می میرم توسکا ...
توسکا با هراس گفت:
- چی شده؟!! احسان چیزیش شده؟ خودت طوري شدي؟ حرف بزن ...
طناز فقط هق هق کرد و توسکا با خشم غرید:
- می خواي منو بکشی؟ د بگو چی شده دیگه؟!
طناز سعی کرد خودشو کنترل کنه و گفت:
- آرشاویر که دور و برت نیست؟ نمی خوام چیزي بفهمه ...
- نه عزیزم اومدم تو اتاق ... بگو ببینم چی شده!
- همه چیز به خاطر خریت خودمه ...
اه! خوب بگو چی شده ... چی کار کردي؟
- مسیحو یادته؟
توسکا با کمی فکر گفت:
- مسیح؟ نه ...
- یادته یه بار برات تعریف کردم تو دوران مدرسه یه دوس پسر داشتم ... اسمش مسیح بود ...
توسکا یادش اومد ... طناز که یه دوس پسر بیشتر نداشت ... مگه می شد از یادش بره؟!! پس سریع گفت:
- آره ، آره یادمه ... اسمش یادم نبود فقط ... همون که گفتی رفته کانادا ...
- آره ... رفته بود ... حالا برگشته ...
توسکا خونسردانه گفت:
- خوب برگشته باشه ... که چی؟!
بعد یهو چیزي تو ذهنش جرقه زد و گفت:
- نکنه ... نکنه هنوزم نسبت بهش حسی ...
طناز سریع گفت:
- نه بابا ! این حرفا چیه؟!! هر کی ندونه تو خوب می دونی من عاشق احسانم ...
- خوب پس چی؟
- اون دست از سرم بر نمی داره ... دو سه هفته است شماره رم رو پیدا کرده ... هی زنگ می زنه ... جوابشو نمی دادم
... امروز گفتم شاید اصلاً تصورات من غلط باشه و اون منظوري نداشته باشه ... براي همین جواب دادم ...
- خب ؟
- تهدیدم می کنه یه جورایی حرفاش پر از ابهامه ... دقیقاً نمی دونم ازم چی می خواد ... ولی گفت باید از احسان جدا
بشم ... بعدش هم تا اومدم خونه دیدم جلوي در خونه است ...
- وا! خاك بر سرم! غلط کرده ...
نمی دونم چه گلی به سرم بگیرم توسکا ... احسان خیلی غیرتیه! خیلی زیاد! اگه بفهمه این قضیه رو بهش نگفتم
بیچاره ام می کنه ...
- اما چاره اي نداري دختر ... الان اگه احسان رو ببینه چی؟
- هیچی من بدبخت می شم!
- صداي زنگ در خونه تون می یاد ...
- خودشه ... از وقتی که اومدم یا زنگ می زنه روي گوشیم یا زنگ در رو می زنه ... الان هی داره می یاد پشت خطم
از اونور هم زنگ خونه رو می زنه ...
- واي! چه وضعیتی! احسان کجاست حالا؟
- تولد خواهرشه بردتش بیرون ...
- حالا که میاد نکنه این بیشعور بره جلوشو بگیره ...
باز بغض طناز ترکید و وسط گریه گفت:
- نمی دونم!
- طناز خر نشو ... زنگ بزن به پلیس ... نذار بیچاره ات کنه ... ساعت یازدهه! هر لحظه ممکنه احسان بیاد خونه ...
- آبرو ریزي می شه ...
- چه آبرو ریزي! بهتر از این نیست که شوهرت بیاد غافلگیر شه با دیدن یه مرد دیگه دم خونه ...
طناز هق هق کرد و گفت:
- نگو توسکا!
- می گم که چشمت رو باز کنم ...
هنوز طناز چیزي نگفته بود که باز صداي زنگ بلند شد و اینبار طولانی تر از بار قبل ... هر کسی که بود قصد نداشت
دستشو از روي زنگ برداره ...
توسکا که صدا رو شنیده بود با استرس گفت:
چه سیریشیم هست!
طناز با ترس به آیفون نزدیک شد. کاراش ارادي نبود ... خودشم نمی دونست براي چی هر چند لحظه یه بار آیفون
رو چک می کنه ... اما اینبار با دیدن احسان توي تصویر آیفون تقریبا قالب تهی کرد و با ترس گفت:
- واي هوار تو سرم شد! احسانه!
توسکا هم با ترس گفت:
- طوري شده؟ مسیح باهاش حرف زده؟!
طناز وا رفته در رو باز کرد و گفت:
- نمی دونم! قیافه اش خیلی خشنه!!!
- یا امام زمون! من از تو بدتر دارم سکته می کنم ... انشالله که طوري نشده ... نذر کن یه ختم قرآن برداري به خدا
ردخور نداره ...
طناز با ترس به در آپارتمان نزدیک شد و گفت:
- یه ختم؟! من ده تا ختم بر می دارم اگه این قضیه ختم به خیر بشه ... فعلاً کاري نداري توسکا؟ برم ببینم چه خاکی
تو سرم شده!
- منو بی خبر نذار ...
- باشه فعلاً
به دنبال این حرف گوشی رو قطع کرد و در آپارتمان رو باز کرد ... احسان با قیافه اي گرفته و چشماي خونبار از پله
ها بالا اومد و با دیدن طناز با خشم غرید:
- معلومه کجایی؟!! دو ساعته دارم زنگ می زنم ...
طناز یه فاتحه تو دلش براي خودش خوند! احسان خیلی خشمگین بود مسلماً از یه دیر باز کردن در اینجوري نمی
شد! حتما فهمیده بود ... طناز خاك بر سر شده بود ... داد احسان از جا پروندش!
- چته؟!! دارم با تو حرف می زنما! می گم کجا بودي؟
طناز توي یه لحظه ذهنشو که به هزار جا پر کشیده بود جمع و جور کرد ... چرا احسان اینقدر خشن شده بود؟ چرا
داد می کشید؟ چرا حوصله نداشت؟ چشماش چرا قرمز بودن؟ حتما مسیح باهاش حرف زده بود ... همه این فکرا رو
کنار گذاشت و با تته پته گفت:
- خخ خونه بودم ...
احسان باز دوباره غرید:
- می گم چرا درو باز نمی کنی؟
اگه تو موقعیت دیگه اي بود حتما می گفت مگه کلید نداري خوب؟ شاید من حموم باشم! شایدم دست به آب!
خودت درو باز می کردي دیگه ... اما اون لحظه فقط به یه چیز فکر می کرد ... تبرئه کردن خودش از گناه نکرده ...
دم دستی ترین جوابی رو که می تونست بده رو گفت:
- خواب بودم ...
احسان با پوزخند نگاهی به سر تا پاش کرد ... قبل از اینکه طناز بتونه باز دروغی سر هم کنه احسان کفشاشو در
آورد راهی اتاق خواب شد و گفت:
- جدیداً با لباساي بیرون می خوابی؟! من که سر در نمی یارم تو چته! اما من خیلی خسته ام ... سرم داره از درد می
ترکه ... می رم بخوابم ...
آب یخ ریخت روي آتیش ترس طناز ... پس بگو! احسان باز دوباره دچار همون سردرد هاي کذاییش شده بود ...
وقتایی که دچار سر درد می شد بدخلق و عصبی می شد ... چشماش هم عین دو کاسه خون می شدن ... حالا همه چی
از نظرش طبیعی شده بود ... نگاهی به خودش و لباساش کرد ... اوف چه گندي زده بود! دنبال احسان وارد اتاق شد
... احسان با یه شلوارك افتاده بود روي تخت ... بی حرکت ... چشماشم بسته شده بود ... نفس آسوده اي کشید ...
احسان هنوز چیزي نفهمیده بود ... کاش حالش خوب بود تا خودش همه چیز رو براش تعریف می کرد ... ولی با این
شرایط که نمی شد ... سر احسان می ترکید. آروم نشست لب تخت ... پلکاي احسان لرزیدن اما حرفی نزد. نیاز
داشت به دستاي نوازشگر طناز ... شاید تندي می کرد ... اخم و تخم می کرد اما اخرش مرد بود. مرد بود و بعضی
وقتا بچه می شد. بعضی وقتا نیاز پیدا می کرد به اینکه نوازشش کنن. لوسش کنن و طناز چقدر خوب اینکار رو بلد
بود ... سرشو برد پایین نزدیک گوش احسان و همینطور که پنجه توي موهاي خرمایی شوهرش می کشید گفت:
- عزیزم ... چی کار کردي با خودت که سرت درد گرفته؟ عصبی شدي؟
احسان یکی از دستاشو انداخت دور شونه طناز و گفت:
نه بابا ... غذاي سرد خوردم سردیم شده ...
طناز با نگرانی صاف نشست و گفت:
- چی خوردي؟!
احسان با همون چشماي بسته نالید:
- ماهی ...
طناز از جا بلند شد و گفت:
- الان برات یه لیوان چایی نبات می یارم ... خیلی زود خوب می شی ...
- بیخیال طناز می خوام بخوابم ...
- نمی شه که عزیزم ... زود آماده می شه ...
به دنبال این حرف از اتاق خارج شد و وارد آشپزخونه شد. چایساز رو به برق زد و مشغول خورد کردن تکه هاي
بزرگ نبات زعفرانی شد ...
ده دقیقه بعد چایی نبات آماده بود و نبات توش حل شده بود. وارد اتاق شد ... احسان به همون صورت دراز کشیده
بود. نشست کنارش ، لیوان چایی رو روي عسلی کنار تخت گذاشت دستی به پیشونی یخ کرده احسان کشید و گفت:
- طناز نباشه که تو سرت درد بگیره ...
احسان غرید:
- خدا نکنه ...
- می خوام بکنه! تو چی کار داري؟ جون خودمه ... می خوام فداي تو بکنمش ...
احسان لبخند محوي زد و گفت:
- همه چیزت مال منه ... مال من! فهمیدي؟
اینبار نوبت طناز بود که لبخند بزنه ... فکر مسیح پر زده بود و رفته بود پی کارش. الان فقط احسان بود و احسان ...
مشغول نوازش موهاش شد و گفت:
آره عزیزم ... فقط مال تو ...
احسان نفسی از سر آسودگی کشید. انگار نیاز داشت که همیشه این تایید رو بشنوه ... عاشقه دیگه! همیشه می
ترسه! همیشه اضطراب داره که عشقشو از دست بده ... زمزمه کرد:
- آره ... همه چیت ... مال من! فقط من ...
همینطور تکرار می کرد و هر لحظه بیشتر از لحظه قبل قلب طناز توي سینه بی قراري می کرد. سرشو نزدیک گوش
احسان برد و با صداي تاثیر گذارش آروم گفت:
- احسان ...
با همون لحن جواب شنیدم:
- جانم ...
دوباره گفت:
- احسان ...
و باز جواب شنید:
- جان دلم ...
هر دو به این بازي عادت داشتن. قرار نبود حرفی زده بشه. قرار نبود مطلبی بیان بشه. فقط همو صدا می زدن. همین
و بس ... دوباره گفت:
- احسانم ...
- جانم عشقم ...
- زندگی من ...
- جانم نفسم ...
طناز ریز ریز خندید و احسان با صداي پس رفته از دردش گفت:
- بخند ... بخند قربون خنده هات برم ... دیوونه م کردي ... بیچاره م کردي...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...