ارسالها: 10767
#21
Posted: 12 Dec 2014 16:58
( ۲۰ )
طناز همونطور با خنده لیوان چایی نبات رو برداشت و گفت:
- خوب بسه دیگه خیلی لوسم کردي ...
- دوست دارم! حرفیه؟! مشکلی داري؟
- من غلط بکنم! حالا بشین ... یه کم که از این چایی نبات دبش بخوري خوب می شی. پاشو ببین طنازت چه کرده!
احسان با آخ و اوخ و آه و ناله نشست و لیوان رو از دست طناز گرفت ... چشماشو بست و لاجرعه سر کشید. طناز
سرشو برد جلو گونه شو بوسید و گفت:
- آفرین پسرم! می خواي یه دوش بگیري؟!
احسان دوباره ولو شد روي تخت و گفت:
- نه ... فقط می خوام بخوابم ...
طناز هم دیگه چیزي نگفت فقط پتوي نازك پایین تخت رو برداشت و روي بدن نیمه برهنه احسان کشید. زمزمه
کرد:
- بخواب عشقم ... شبت بخیر ...
احسان در حالی که دیگه گیج خواب بود گفت:
- تو نمی یاي؟
طناز هم گفت:
- چرا گلم ... منم تا چند دقیقه دیگه می یام ... یه دوش می خوام بگیرم ...
احسان دیگه حرفی نزد و طناز از اتاق خارج شد. اول از همه رفت سمت آیفون و بیرون رو چک کرد. خبري نبود ...
بعدش رفت سمت کاناپه ... قلبش هنوز داشت تند تند می کوبید. گوشیشو از روي میز برداشت و براي توسکا اس ام
اس زد همه چی امن و امانه! دیگه تماس از مسیح هم نداشت. نمی دونست چه قصدي داره اما فهمیده بود الان قصد
نداره به احسان حرفی بزنه. چون دقیقاً از وقتی که احسان اومده بود دیگه خبري ازش نشده بود. هر قصدي هم که
داشت امشب به نفع طناز کار کرده بود. رفت سمت حموم ... اینقدر که حرص خورده و استرس داشت همه تنش
عرق کرده بود. واقعا نیاز به یه دوش آب ولرم داشت ...
گوشیشو برداشت و با کمی استرس شماره گرفت ... یه روزي این شماره رو با حالت عادي و حتی کمی سرخوشی می
گرفت اما این روزا حتی با دیدنش هم دچار استرس می شد. بالاخره تماس وصل شد و صداي خانوم دکتر توي
گوشی پیچید ...
- جانم توسکا جان؟
- سلام خانوم دکتر ... حال شما؟
- ممنون دخترم ... خوبم... تو خوبی؟ همسرت چطوره؟
- من که ... نمی دونم! خوب نیستم ... استرس دارم. ولی آرشاویر خوبه ... سلام می رسونه ...
- استرس براي چی دختر خوب؟!!
- خانوم دکتر ... سه هفته از زمانی که داروها رو تجویز کردین می گذره ...
- خوب؟ لابد می خواي بپرسی پس چرا باردار نشدم!
توسکا خنده اش گرفت. همینو می خواست بپرسه اما الان که زنگ زده بود انگار خودش هم از عجول بودن خودش
شرمش می شد. خانوم دکتر با خنده گفت:
- همینو می خواستی بگی؟
- خب ... دروغ چرا ... بله همینو می خواستم بپرسم ...
- توسکا جان ... در این مورد خواهشاً اینقدر عجول نباش ...
- خب ... آخه ...
- بهتره اون آزمایشی رو که گفتم انجام بدي ... هم خودت هم همسرت ...
- زود نیست؟
- نه دیگه وقتشه ... آزمایش رو انجام بدین و بیارین واسه من ... اون موقع جواب قطعی رو بهت می گم ...
توسکا اب دهنش رو قورت داد و گفت:
- بله چشم ... امیدوارم اینبار دیگه یه خبر خوب بشنوم ...
منم همینطور دخترم ...
- مزاحمتون نمی شم ... می دونم سرتون شلوغه ... می بینمتون ...
- انشالله ... فعلا دخترم ...
- خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد و نفسشو فوت کرد ... با شنیدن صداي یکی از دخترها خیلی نتونست به فکر فرو بره:
- توسکا جون ... می شه بیاین لحن این قسمت دیالوگ منو ایرادشو بگین؟ بچه ها می گن حس نداره ...
توسکا لبخندي ناچاراً زد و گفت:
- بریم عزیزم ...
***
اینبار هم همراه آرشاویر بود ... ماشین که توقف کرد دیگه هیجانی براي پیاده شدن نداشت ... همه وجودش رو
استرس گرفته بود. انگار از شنیدن حقیقت وحشت داشت ... از ناامید شدن تنها امیدش وحشت داشت! اصلا از دیدن
دکتر وحشت داشت! صداي آرشاویر از فکر کشیدش بیرون ...
- عزیزم ... پیاده نمی شی؟!
توسکا آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- چرا ... چرا ... بریم ...
به دنبال این حرف دستش رو به سمت دستگیره در برد، قبل از اینکه بتونه پیاده بشه دست گرم آرشاویر دستش رو
گرفت. هیچی نمی گفت توسکا هم توي سکوت رو به در و پشت به آرشاویر نشسته بود. فقط دستش تو دست
آرشاویر بود. بعد از یک دقیقه سکوت محض آرشاویر آروم گفت:
- بهتري؟!
توسکا فقط تونست بگه :
- اوهوم ...
و واقعا هم بهتر شده بود. گرماي دست آرشاویر ... صداي نفس هاي آرومش. فشار آرومی که به دستش می داد همه
و همه کمکش کردن تا حالش بهتر بشه. چرخید و لبخندي به صورت نگران آرشاویر زد و گفت:
- بریم عزیزم؟
آرشاویر هم جواب لبخندش رو داد و گفت:
- بریم عزیزم ...
دستشو رها کرد و هر دو پیاده شدن ... همون لحظه اي که پاهاش آسفالت کف خیابون رو لمس کردن آسمون اولین
قطره بارونش رو با سخاوت روي صورتش فرود آورد ... توسکا هیجان زده گفت:
- واي آرشاویر! بارون ...
آرشاویر دست توسکا رو گرفت، همزمان نگاهی به آسمون کرد و گفت:
- این آسمون گرفته باید هم می بارید ... بریم گلم که دیر می شه ... وقتی اومدیم بیرون، می ریم پیاده روي زیر
بارون ...
توسکا لبخند تلخی زد ... از کجا معلوم بعدش نیرو و حوصله اي براي پیاده روي داشته باشه؟! سعی کرد فکرش رو
مشغول نکنه و همراه آرشاویر وارد ساختمون پزشکا شدن ... نیم ساعتی توي نوبت نشستن و باز هم شاهد تعجب و
لطف و استقبال مردم بودن ... آرشاویر دیگه هیچ حساسیتی نسبت به این موضوع نداشت و اینا همه نشونه هاي
اعجاز کلام آرتان بود ... وقتی نوبتشون شد باز قدرت به پاهاي توسکا برگشت و با سرعت جلوتر از آرشاویر وارد
مطب شد ... جواب آزمایش ها توي دستش مچاله و فشرده شده بودن. دکتر به احترامشون ایستاد و صمیمانه
حالشون رو پرسید ... توسکا سر سري ولی آرشاویر با احترام و دقت جوابش رو دادن. بعد از اون جواب آزمایش ها
رو روي میز گذاشته و منتظر نشستن. قیافه دکتر لحظه به لحظه گرفته تر می شد ....
از اون طرف رنگ توسکا لحظه به لحظه بیشتر از قبل می پرید. حتی آرشاویر هم دیگه خونسردي قبل رو نداشت و
با اخمی ظریف و نگرانی به دهن دکتر خیره شده بود. توسکا همه پوست لبش رو جوید تا بالاخره دکتر به حرف
اومد و گفت:
- خب ...
بعد از این حرف لبخندي به هر دوشون زد. خوب می دونست اون زوج الان چه حس و حال بدي دارن. اما اصلاً دلش
نمی اومد کامل نا امیدشون کنه. مجبور بود از در دیگه اي وارد بشه. پس گفت:
- شما هنوز آمادگیشو ندارین ... نمی تونم قطعی بگم قادر به بچه دار شدن نیستین ... چون من خدا نیستم! شاید
بهتره داروهاي دیگه رو هم امتحان کنیم. شما فقط باید به خودتون فرصت بدین ... اینقدر عجول نباشین ...
توسکا تا ته خط رو رفته بود ... از جا بلند شد و زیر لب فقط زمزمه کرد:
- ممنونم خانوم دکتر ...
حتی نیاز نبود بپرسه مشکل از کیه چون صد در صد می دونست مشکل از خودشه ... اما آرشاویر چند لحظه بیشتر
موند ... بعد از رفتن توسکا سریع گفت:
- خانوم دکتر ... من بچه اصلاً و ابداً برام مهم نیست ... فقط یه چیز رو می خوام بدونم! راه درمانی وجود داره یا نه؟!
دکتر چند لحظه نگاش کرد و آرشاویر که نگران توسکا بود کلافه ادامه داد:
- مشکل از توسکاست؟ ببرمش خارج از کشور افاقه می کنه؟
دکتر اهی کشید سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- راستش آقاي پارسیان ... خانوم شما مشکل ژنتیکی دارن. یه بار هم که ازشون در مورد مادرشون سوال کردم
متوجه شدم که ایشون هم همین مشکل رو داشتن. پس چندان عجیب نیست ...
آرشاویر که تنها ناراحتیش به خاطر توسکا بود با ناراحتی خیلی زیاد گفت:
- خارج از کشور هم نمی تونن کاري بکنن؟
دکتر اهی کشید و گفت:
- فکر نمی کنم! علم داخلی خودمون هم کم پیشرفته نیست. به خصوص در زمینه زنان و زایمان. بهتون یه کاري رو
پیشنهاد می کنم ...
آرشاویر امیدوار شد و گفت:
- چه کاري؟
یکی از دوستام توي مرکز باروري ناباروري رویان کار می کنه. کارشون حرف نداره! برین یه سر هم اونجا ... من
براتون معرفی نامه می نویسم ... بذارین نظر قطعی رو اونا بهتون بگن ...
در همون حین حرف زدن مشغول نوشتن معرفی نامه شد. آرشاویر با نگرانی گفت:
- خانوم دکتر ... اگه قراره اونا بیشتر نا امیدش کنن ترجیح میدم نبرمش ... نمی خوام توسکا بیشتر از این بشکنه.
خانوم دکتر مهرشو پاي برگه کوبید و گفت:
- این روزا اکثر دردها درمان پیدا کردن ... نگران نباش ... اون با وجود شوهر عاشقی مثل تو هیچ وقت نباید غصه
بخوره ...
آرشاویر لبخند تلخی زد ... برگه رو از دست خانوم دکتر گرفت. زیر لب تشکر و خداحافظی کرد و به سرعت از
اتاق خارج شد. حالا باید توسکاشو آروم می کرد. اما اخه چطوري؟ توسکاي حساسش شکسته بود ... بدجور شکسته
بود ... منتظر آسانسور نایستاد و به سرعت از پله ها رفت پایین و از ساختمون خارج شد ... بارون با شدت بیشتري به
زمین ضربه می زد ... خودش داشت از پا می افتاد! نیاز داشت یه نفر خودشو آروم کنه ... اما اون لحظه مهم تر از
خودش توسکاش بود ... به ماشین که رسید توسکا رو پیدا نکرد ... با سرعت از کنار پیاده رو راه افتاد ... مسلما همین
طرفی رفته بود ... بارون با بی رحمی به صورتش ضربه می زد ... سر تا پاش در عرض چند دقیقه خیس خیس شد ...
اما بی توجه با سرعت تقریبا می دوید. هواي بارونی و چتر هایی که مردم روي سرشون گرفته بودن و سرعت قدم
هاشون باعث می شد خیلی هم متوجه آرشاویر نباشن. بالاخره تونست توسکا رو ببینه ... با شونه هاي فرو افتاده از
کنار پیاده رو می رفت ... قدم هاي ناموزونش و سري فرو افتاده اش نشون می داد که حالش چقدر خرابه! با چند قدم
بلند خودشو بهش رسوند و پیچید جلوش ... شال آبی نفتیشو تا روي پیشونی جلو کشیده و بارون خیسش کرده
چسبونده بودش روي پیشونیش ... آرشاویر رو که دید سرشو آورد بالا ... نوك دماغش سرخ ، مژه هاش خیس و
چشماش متورم بود. درسته که بارون می بارید اما آرشاویر خیلی راحت تونست بفهمه همسرش داره گریه می کنه ...
دستشو گذاشت روي گونه هاي ملتهبش و گفت:
- سرده عزیزم ... بیا بریم سوار ماشین بشیم ...
توسکا نالید:
- آرشاویر ...
همین کافی بود که هق هق بی صداش با صدا بشه و قلب آرشاویر باز تو سینه بلرزه ... دست توسکا رو محکم گرفت
فشرد و راه افتاد سمت ماشین ... با این وضع اصلا درست نبود کنار پیاده رو باشن ... توسکا هم مثل یه طفل بی پناه
هق هق کنان دنبال آرشاویر راه افتاد ... به ماشین که رسیدن آب از سر و روشون چکه می کرد ... در ماشین رو باز
کرد و با ملایمت توسکا رو نشوند روي صندلی ... سریع ماشین رو دور زد و خودش هم سوار شد ... اولین کاري که
کرد بخاري رو روشن کرد ... شیشه هاي ماشین بخار گرفته و بیرون پیدا نبود ... از این وضعیت سو استفاده کرد و با
یه حرکت توسکا رو که صورتشو با دستاش پوشونده بود و هق هق می کرد کشید توي بغلش ... توسکا می لرزید و
یه خط در میون می گفت:
- من نمی تونم ... من نمی تونم ... واي خدا! من نمی تونم ...
آرشاویر سرشو آورد دم گوش توسکا ... صورتشو کشید به صورتش ... کنار گوشش زمزمه کرد:
- قوي باش خانوم من ... قوي باش ... هنوز هیچی معلوم نیست ... من و تو خیلی جوونیم ... هزار تا راه درمان وجود
داره! مگه خدا تو رو به پدر مادرت نداد؟ پس مسلماً چند سال دیگه یه دختر ملوس هم به ما می ده! شاید هم یه شاه
پسر! اینقدر نا آرومی نکن توسکا ... هیچ چیز قطعی نیست ... من مطمئنم که من و تو می تونیم بچه دار بشیم ... می
تونیم! به من اعتماد نداري؟!
توسکا با همون وضعیت نالید:
- نه نمی تونیم ... من مشکل دارم ... من مشکل دارم! می دونم که بچه دار نمی شم ... من هیچ وقت مامان نمی شم!
من نمی تونم آرشاویر ... من طاقتشو ندارم ...
آرشاویر فشار دستاشو دور شونه هاي توسکا چند برابر کرد ... همین فشار توسکا رو به شکل عجیب غریبی آروم تر
کرد ... تکیه گاهشو پیدا کرد و بهش چنگ انداخت ... یه لحظه همه چی از یادش رفت ...
آرشاویر همونطور کنار گوشش گفت:
- من هیچ جوره کوتاه نمی یام و کم نمی ذارم چون می خوام که تو رو به خواسته ات برسونم ... یه روزي بهت گفتم
ماهو بخواي از آسمون برات می چینم می یارم! این یکی که چیزي نیست ... بچه دار نشدن این روزا خیلی راحت
درمان می شه ... اصلا چیزي نیست که به خاطرش غصه بخوري ... اشک بریزي!!! توسکا نریز این اشکا رو ... عزیز
دلم می دونی که طاقت اشک ریختنت رو ندارم ... جون آرشاویر آروم باش ...
توسکا دستشو سر شونه آرشاویر مشت کرد و گفت:
- می ترسم آرشاویر ... نمی تونی منو درك کنی ...نمی تونی ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#22
Posted: 12 Dec 2014 16:58
( ۲۱ )
عزیز من! اصلاً تو چرا تقصیرا رو می اندازي گردن خودت؟ از کجا معلوم که مشکل از تو باشه؟ شاید عیب از منه!
دکتر که چیزي نگفت ...
توسکا پوزخندي زد و گفت:
- بچه گول می زنی؟ من می دونم ایراد از خودمه ... از اولش هم می دونستم ...
- مگه نعوذبالله تو خدایی؟!! این حرفا چیه می زنی؟ از کجا می دونی؟ اومدیم و عیب از من بود ... اونوقت چی؟
- می دونی که نیست ...
توسکا رو از خودش جدا کرد و با تحکم گفت:
- دارم ازت می پرسم اگه عیب از من بود چی؟
توسکا جا خورد، من من کرد، واقعا نمی دونست چی کار می کرد! آرشاویر گفت:
- ازم جدا می شدي؟!!!
بدون هیچ مکثی با صداي بلندي گفت:
- معلومه که نه ...
لبخندي نشست گوشه لب آرشاویر و گفت:
- خوب پس الان بهت می گم مشکل از منه ... اینقدر که تو بیتابی می کنی داشت می زد به سرم که ازت بگذرما!
توسکا با اخم گفت:
- مسخره بازي در نیار آرشاویر ...
آرشاویر هم اخم کرد و گفت:
- مسخره بازي چیه؟ فکر می کنی براي چی موندم توي مطب؟ دکتر بهم گفت ایراد از منه! اما صد در صد هم نا
امیدم نکرد ... باید برم دنبال درمانش ... در کنارش توام باید یه سري داروي تقویتی بخوري ...
این تنها راهی بود که براي آرشاویر باقی مونده بود ... باید کم کم توسکا رو با خودش همراه می کرد و می بردش
دنبال ادامه درمان ... باید توسکا رو به چیزي که آرزوش بود می رسوند ... آرزویی که هر زنی داره! لذت مادر شدن!
گرماي آغوش یه بچه ... بچه اي که از خودشه ... از گوشتشه ... از پوستشه ... از خونشه! مهم تر از همه از عشقشه!
آره ... باید توسکا رو به همه اینا می رسوند ... حتی اگه روزي اون بچه عزیز تر از باباش می شد ... حتی اگه توجه
توسکا بهش کم می شد ... مهم خوشحالی توسکاش بود ... همین و بس!
***
عصاشو از کنار تخت برداشت، صداي آرتان رو می شنید که داشت از خانوم برزگر تشکر می کرد و مرخصش می
کرد که بره ...
- دست شما درد نکنه! خسته هم نباشین ... انشالله فردا صبح که می یاین؟
- بله آقاي دکتر حتماً ... فقط یه چیزي ... ترسا خانوم خواب بودن قرصاي شبشون رو نتونستم بهشون بدم. لطفا
وقتی بیدار شدن خودتون قرصاشون رو بدین ...
- بله بله ... حتماً
- من دیگه می رم با اجازه تون ...
- بفرمایید ... فقط صبح سر وقت بیاین ... من یه کم کار دارم می خوام زود برم ...
- بله چشم ... فعلاً خداحافظ ...
وزنشو انداخت روي عصاش و بلند شد ... می خواست بره بیرون ... یه هفته اي بود از آرتان جز مهربونی چیزي
ندیده بود! اینا با خیانتی که خودش به چشم دیده بود تفاوت داشتن ... یه پارادوکس محض! یه تضاد آزار دهنده ...
نمی دونست باید کدوم رو باور کنه ... آرتانی رو که می شناخت و بهش ایمان داشت رو! یا چیزي که به چشم دیده
بود و باورهاي چندین ساله اش رفته بود زیر سوال! در هر صورت تصمیم داشت به خاطر آترین هم که شده تا اطلاع
ثانوي سکوت کنه ... زن بود دیگه و مهم تر از اون مادر بود! از خودش می گذشت به خاطر آسایش بچه اش ... نمی
تونست حرفی بزنه چون دوست نداشت تحت هیچ شرایطی به خاطر یه زن تازه از راه رسیده ذره اي غرورش خش
برداره! از طرفی موندنش بدون ندونستن هم عذابش می داد ... دو روز دیگه سالگرد ازدواجشون بود ... تصمیم
داشت توي اون روز با آرتان آشتی کنه و همه کدورت ها رو از بین ببره ... درستش هم همین بود ... زندگی بهش
خیلی درسا داده بود ... یکیش صبور بودن و از خودگذشتگی بود ... حالا باید جواب پس می داد ... نه اینکه خیانت
آرتان رو از یاد ببره! نه اینکه از خیانت بگذره ... نه! فقط می خواست یه فرصت بده به جفتشون ... می خواست آرتان
رو دقیق تر زیر نظر بگیره و تا چیزي بهش ثابت نشده تصمیم نگیره. توي همین افکار داشت کشون کشون می رفت
سمت در که صداي آرتان میخکبوش کرد:
تانیا جان ... عزیز دلم! می شه به حرفاي منم گوش کنی؟! من نیاز به کمک ندارم ... بذار کاري که می خوام بکنم
رو درست انجام بدم ... دو روز دیگه تا جشن بیشتر باقی نمونده ... تو رو قبلش به نیلی جون نشون می دم ... بذار
همه چی روي نقشه پیش بره ... ترسا غافلگیر می شه ... منم همینو می خوام!
به اینجا که رسید قهقهه اي زد ... نشست روي کاناپه و گفت:
- نترس بابا! خوابه ... آترین هم با دختر خالش و خاله اش رفته شهربازي ... هی هی هی! حواست باشه در مورد پسر
من درست صحبت کنی ... وگرنه نمی ذارم هیچ وقت رنگشو هم ببینه چه برسه به اینکه دنبال خودت ببریش یه
کشور دیگه!
رنگ ترسا لحظه به لحظه بیشتر از قبل می پرید ... دیگه عصا به تنهایی کفاف وزنشو نمی کرد ... از دیوار هم کمک
گرفت ... چه خوب می شد اگه می تونست پنجه هاشو فرو کنه توي دیوار ... صداي آرتان هنوزم داشت ضربه وارد
می کرد به پیکر آسیب دیده و نحیفش:
- خواباي خوبی دیدم واسه تون! هم واسه تو ... هم واسه ترسا و آترین ... بله دیگه ... آترین که پیش باباش جاش
خوبه! اینقدر اسمشو نیار ...
ترسا دیگه طاقت نیاورد نشست کنار دیوار ...
- برو به کارات برس دختر خوب ... منم می خوام برم یه دوش بگیرم! ...
به اینجا که رسید خندید و گفت:
- خیلی پرویی تانیا! اون اروپا بدجور روي ادبت تاثیر منفی گذاشته ... برو اینقدرم واسه من دندون تیز نکن ...
دیگه چیزي نمی شنید ... نشنید که مکالمه تموم شده ... نشنید که آرتان رفته دوش بگیره ... نشنید! فقط یه چیز رو
می شنید:
- آرتان می خواد منو بشکنه! آخه مگه چی کارش کردم؟ می خواد اون دختر رو به عنوان عروس جدید نشون نیلی
جون بده ... می خواد منو نابود کنه! می خواد آترینمو بگیره ... می خواد از ایران بره ... گفت دو روز دیگه ... توي
مهمونی ... می خواد جلوي جمع خوردم کنه! نمی ذارم ... نمی ذارم!!! به من می گن ترسا!!! من خودم می رم ... آره
خودم می رم ...
از جا بلند شد ... همه هیکلش می لرزید ... می دونست اگه سالم بود و توي این وضعیت می نشست پشت فرمون یه
تصادف مرگبار دیگه انتظارش رو می کشید ... دوش گرفتن آرتان معمولا بیست دقیقه طول می کشید ... فقط بیست
دقیقه وقت داشت ... بیست دقیقه وقت براي بریدن و دل کندن ... بیست دقیقه وقت براي خداحافظی با اون همه
خاطره ... بیست دقیقه وقت براي رد شدن از روي همه نامردي ها ... بیست دقیقه وقت براي جمع و جور کردن
خورده هاي وجودش و دل کندن از اون خونه ... از خونه اي که روزي همه آرزوهاش رو توش روي هم چید و تا
سقف آسمان بالا بردشون ... روزي توي همین خونه دل باخت به مردي که با جذبه و جدیت و مهربونیش قلبشو
زنجیر کرد ... چرا زودتر نفهمیده بود که هر چیزي تاریخ انقضا داره؟ حتی عشق؟!! تاریخ انقضاي عشقش رسیده بود
... باید می رفت ... چی می تونست با خودش ببره؟ چی؟!!! هیچی ... واقعاً هیچی ... همین که خودشو هم می برد هنر
می کرد ... کشید خودشو سمت در اتاق ... سختش بود ... یاد روزي افتاده که پاش شکست ... پاش شکست و همین
آرتان نمی ذاشت یه قدم از قدم برداره! اما حالا با همون وضعیت داشت می رفت ... می رفت براي همیشه ... می رفت
که نذاره خوردش کنن ... می خواست بمونه! نذاشت ... آرتان نذاشت ... حالا دلیل مهربونی هاي آرتان رو می فهمید
... آرتان نمی خواست بذاره ترسا چیزي از نقشه هاش رو بفهمه ... آرتان می خواست ضربه نهاییشو یه دفعه وارد
کنه! اما آخه به چه جرمی؟ اون که همیشه گفته بود چشم! اون که همیشه شام و ناهار رو به موقع آماده کرده بود ...
همیشه جلوي شوهرش مرتب بود ... همیشه تمکین کرده بود! همیشه جز این دو سه هفته که شک و دودلی و جسم
مجروحش نذاشته بود به وظایفش رسیدگی کنه ... مادر خوبی بود ... همسر خوبی بود ... همه می گفتن! پس به چه
جرمی؟!! آخ کاش فقط می دونست به چه جرمی تاریخ انقضاش رسیده! رفت سمت اتاق آترین ... کوله پشتی پسرشو
برداشت و چند دست لباس چپوند توش ... عرقش در اومده بود ... فعالیت براش سخت بود ... بعد از اون رفت
سمت چوب لباسی دم در ... چند تا مانتو اونجا داشت ... سر سري یکیشو برداشت و تنش کرد ... شالشو کشید روي
موهاش و رفت سمت تلفن ... تند تند با انگشتاي لرزون شماره آژانس رو گرفت ... وقتی رزروشن آژانس جواب داد
و مجبور شد حرف بزنه تازه از صداي گرفته اش پی به حال داغون خودش برد ... تازه فهمید داره گریه می کنه ...
هق هق می کنه ... ضجه می زنه!
یارو ترسید ... ولی به روي خودش نیاورد و گفت تا پنج دقیقه دیگه ماشین می رسه ... گوشی رو قطع کرد ... کشون
کشون خودشو رسوند به اتاق خوابشون ... عکس روي عسلی می تونست تا مدتی آرومش کنه ... یه عکس سه نفره
از خودش و آرتان و آترین ... با لباس هاي یه دست سفید ... توي سواحل ترکیه ... عکسو چپوند تو کیف دستیش و
بلند شد که از خونه بره ... دیگه وقت زیادي نداشت ... یه لحظه چشمش به خودش افتاد تو آینه ... چی کم داشت؟!
فقط یه کم تپل شده بود ... یه کوچولو قد یه مشت بچه شکم اورده بود ... موهاش مثل همیشه لخت و بدون حالت
صورتشو از زیر شال قاب گرفته بودن ... چشماش بی روح و بدون آرایش بودن ... لباش بی رنگ و بدون رژ ... گونه
هاش هم رنگ پریده ... شاید آرتان حق داشت ... آره شاید حق داشت! داشت کم می آورد که وجدانش داد کشید:
نه حق نداشته! حق نداشته! اون وقتی گفت بله تعهد داده ... تعهد داده پاي همه چی تو و این زندگی وایسه! آره
اون تعهد داده ... حق خیانت نداشته ... تا پاي جون باید وفادار می مونده ... باید می مونده! مگه وقتی اون پیر می شه
تو باید ولش کنی؟ مگه وقتی اون دیگه باشگاه نره و هیکلش ول بشه تو ولش می کنی؟ مگه اگه موهاش بریزه کچل
بشه ولش می کنی؟ اگه سنش بره بالا غر غرو و بد خلق بشه ... اگه دیگه واست جاذبه جنسی نداشته باشه ... اگه همه
چی یه نواخت بشه ولش می کنی؟ آره ولش می کنی؟ معلومه که نه! پس اونم حق نداشته ... حق نداشته ... شما هر
دو مسئولین! به یه اندازه ... نسبت به این زندگی ... نسبت به آترین ... نسبت به همه چی مسئولین ... حالا که اون ول
کرده یه طرف این چرخ رو تو نمی تونی یه تنه بکشیش ... مجبوري توام ولش کنی ... ولی قبلش بچه ات رو بردار
که توي واژگون شدن این چرخ صدمه نبینه ... اونو بردار و بکش کنار ... برو ...
همینطور که زار می زد دل از آینه کند و رفت سمت در اتاق خواب ... از اتاق که رفت بیرون حس کرد یه تیکه از
وجودش رو جا گذاشته ... شایدم همه وجودش رو ... رفت سمت در ساختمون ... از بس ورجه وورجه کرده بود دیگه
نفسش بالا نمی یومد ... در ساختمون رو که باز کرد صداي در حموم رو شنید ... به سرعت رفت بیرون و با کمترین
صداي ممکن در رو بست ... کوله بارش از این زندگی شش هفت ساله فقط یه کوله پشتی از بچه اش و یه کیف
دستی از خودش بود ... همین و بس! قبل از اینکه آرتان متوجه نبودش بشه و بخواد کاري بکنه وارد آسانسور شد و
دکمه لابی رو فشرد ... قلبش توي مشتش می طپید ... تکیه داد به دیواره آسانسور و سعی کرد جلوي هق هقش رو
بگیره ... نمی خواست یهو یه نفر توي اون وضعیت ببینتش ... باید بازم خانوم می موند! باید بازم آبرو داري می کرد
... اینجا محل سکونت شوهرش بود ... نباید می ذاشت آبروشون بره ... بچه اش یه روزي بزرگ می شد ... نباید این
حرفا و حدیثایی که همسایه ها در می آوردن روي آینده اش سایه کدري بندازه ... باید فکر همه چیز رو می کرد ...
نمی خواست فقط حال رو ببینه ... باید عاقلانه پیش می رفت ...
- لابی ...
رفت از آسانسور بیرون ... نگهبان با دیدنش چند قدمی جلو اومد و گفت:
- ا سلام خانوم دکتر ... حالتون چطوره؟!!! بهترین الحمدالله؟
باز بغض چنگ انداخت به گلوش ... دلش براي آقاي کاظمی هم تنگ می شد ... لبخند تلخی زد و گفت:
- خوبم آقاي کاظمی... لطف می کنین این کیف رو برام بیارین تا دم آژانس ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#23
Posted: 12 Dec 2014 17:04
( ۲۲)
نگهبان چند لحظه با تعجب نگاش کرد! داشت پیش خودش فکر می کرد آقاي دکتر که تازه رفت توي خونه! چطور
اجازه داده زنش با این وضعیت تنها بیاد از خونه بیرون؟ بعد تازه با آژانس بره؟!! با صداي ترسا به خودش اومد:
آقاي کاظمی! آژانس اومد ... کمکم نمی کنین؟
نگهبان تکونی خورد و به سرعت وسایل آترین رو گرفت و دوید سمت آژانسی که جلوي مجتمع ایستاده بود ...
ترسا هم به سختی از پله ها پایین رفت و خودش رو به ماشین رسوند ... چقدر دوست داشت به آقاي کاظمی بگه
خوبی بدي هر چی دیدین حلال کنین! اما یه کلمه حرف زدنش مصادف بود با سرازیر شدن اشکاش ... پس فقط
لبخندي تحویلش داد و سوار ماشین شد ... نگاهش لحظه آخر به ساختمون برج دل سنگ رو هم آب می کرد ...
بالاخره دل کند و در ماشین رو به هم کوبید. راننده از آینه نگاش کرد و گفت:
- کجا برم خانوم؟!
با بغض آدرس خونه باباش رو داد ... بار دوم بود که بعد از ازدواج با آرتان می رفت خونه باباش ... اما اینبار براش
خیلی آزاردهنده تر بود ... چقدر دوست داشت یه دفعه از خواب بپره ... از خواب بپره و بفهمه همه چی یه کابوس
مسخره بوده! بفهمه که زندگیش هنوزم با ستوناي محکم استواره و هیچ ریزشی در کار نیست ... ولی افسوس!
***
آقاي کاظمی همین که از رفتن ماشین مطمئن شد با سرعت خودش رو به اتاقک نگهبانیش رسوند و تلفن رو
برداشت ... شاید واسه فضولی بود شایدم واسه شیرین کردن خودش پیش آقاي دکتر و گرفتن انعام هاي چرب تر
... در هر صورت به خاطر هر چی که بود تند تند شماره خونه آرتان رو گرفت ...
آرتان وسط پذیرایی ایستاده و همینطور که کانال هاي تلویزیون رو بالا و پایین میکرد گوششو هم با حوله خشک می
کرد. صداي تلفن باعث شد کنترل رو بندازه روي کاناپه و به سرعت بره سمت تلفن ... نمی خواست چیزي مانع
استراحت ترسا بشه ... سریع گوشی رو چنگ زد و گفت:
- بفرمایید ...
آقاي کاظمی انگار که آرتان رو جلوي روش می دید سر جاش کمی خم شد و گفت:
- سلام عرض شد آقاي دکتر ...
آرتان تعجب کرد! همین نیم ساعت پیش از جلوي آقاي کاظمی رد شده بود! چی شده بود که دوباره زنگ زده سلام
می کنه؟! نکنه جلسه هیئت مدیره رو یادش رفته؟!! ولی نه! اون که جمعه است ... با صداي دوباره آقاي کاظمی دست
از افکارش برداشت:
- الو آقاي دکتر ... هستین؟
بله ... می شنوم ... چیزي شده آقاي کاظمی؟
- نه آقاي دکتر ... فقط خواستم بگم خیالتون راحت باشه! خانومتون رو سلامت سوار آژانس کردم رفتن ...
صداي داد آرتان چنان از جا پروندش که همون قوس کمی که براي احترام به آرتان به کمرش داده بود به سرعت
راست شد!
- چی؟!!!! خانوم من؟!!!!
آقاي کاظمی سریع و ترسیده گفت:
- بله آقاي دکتر ... مگه شما خبر نداشتین؟!!
آرتان بی توجه به حرفاي تند و هول و هولی آقاي کاظمی راه افتاد سمت اتاق خوابشون و در اتاق رو سریع باز کرد
... انتظار داشت ترسا خواب باشه و حرفاي آقاي کاظمی همه ش توهم باشه! اما نبود ... تخت خالی بود ... خبري از
ترسا نبود ... بی توجه به حرفاي آقاي کاظمی گوشی رو قطع کرد و رفت سمت دستشویی ... دو ضربه به در زد و
گفت:
- ترسا جان ... عزیزم اون تویی؟
وقتی جوابی نشنید در رو باز کرد ... خبري نبود ... اینبار در اتاق آترین رو نشونه رفت ... اونجا هم خبري نبود!
زنگاي خطر داشتن براش به صدا در میومدن! ترسا ! رفته بود ... بی خبر! چرا؟!! چرا؟!! ترسا که خوب شده بود ...
صبح بهش لبخند هم زده بود ... باز چی شده بود؟!!! کجا رفته بود؟!!! با سرعت نور لباس پوشید و پرید از خونه
بیرون ... ذهنش کار نمی کرد ... نمی تونست فکر کنه ... همین که رسید به لابی از آسانسور بیرون رفت و هجوم برد
سمت آقاي کاظمی که اونم با دیدنش از جا بلند شده بود و ترسیده بهش خیره مونده بود ...
- آقاي کاظمی خانومم کجا رفت؟
- راستش آقاي دکتر ... نمی دونم ...
- چی با خودش برداشته بود؟! چطور با اون پاش از این پله هاي لعنتی رفت پایین؟ نباید یه خبر به من می دادي؟
زبون به سقف دهن آقاي کاظمی چسبیده بود و نمی دونست چی بگه! یعنی خواسته بود صواب کنه! اینو داشت تو
دلش به خودش می گفت ... با داد بعدي آرتان از جا پرید:
- مگه با تو نیستم؟!!! می گم چرا منو خبر نکردي؟
آقاي دکتر ... خوب ... خوب من از کجا باید می دونستم شما خبر ندارین؟! چیزي هم همراهشون نبود ... کیف
دستیشون بود و کیف پسرتون ... همین ...
آرتان فهمید با اونجا وایستادنش چیزي درست نمی شه پس بی توجه به اون با سرعت نور رفت سمت پارکینگ و
سوار ماشینش شد ... داشت زیر لب با خودش زمزمه می کرد:
- کیف آترین رو برده؟!! نکنه اتفاقی واسه آترین افتاده؟!! چرا به من چیزي نگفت؟ واي خدا الان دیوونه می شم ...
تازه یاد موبایلش افتاد ... قبل از اینکه راه بیفته گوشیشو از توي جیبش بیرون کشید و تند تند شماره ترسا رو گرفت
... اما بی فایده بود چون کسی جواب نداد ... با نگرانی شماره دوم رو گرفت ... اتوسا ... با سومین بوق آترین جواب
داد:
- بابا ...
آرتان نفسی از سر آسودگی کشید، آترین خوب بود! گفت:
- سلام بابا ... خوبی ؟
- سلام ... بله من خوبم ... با درسا داریم بازي می کنیم ... می خوایم بریم سوار تاب زنجیري بشیم خاله نمی ذاره
سوار تاب زنجیري بزرگا بشیم. بابا من اون بزرگا رو می خوام! اما خاله می گه درسا می ترسه! دخترا همه شون
ترسوئن! ... بابا مامان زنگ زد گفت برگردم ... من می خوام بازي کنم هنوز ... همه اش یه ماشین برقی سوار شدم با
یه چیز ... از اونا که می چرخه ... درسا سوار هلکوپتر هم شد ولی من دوس نداشتم ... خیلی جیغ می زنه در گوشم ...
باهاش نرفتم ... بابا به مامان بگو من نمی یام خونه ... شبم می خوام با عمو مانی برم پیتزا بخورم ... باشه بابا؟
آرتان کلافه از پر حرفی آترین دستشو گذاشت روي پیشونیش و سعی کرد درست جواب بچه رو بده ...
- پس حسابی داري خوش می گذرونیا وروجک! باشه تو بازیتو بکن ... مواظب خودت هم باش ... از خاله هم دور
نشو ... الان گوشی رو بده به خاله کارش دارم ...
صداي آترین رو کمی دورتر از گوشی شنید:
- خاله ... بابا ...
به دنبال اون صداي آتوسا رو شنید:
- الو ...
سلام آتوسا ...
- سلام ... چطوري؟ خوبی؟ می گم این زنت چشه؟!! زده به سرش؟
آرتان کلافه و عصبی گفت:
- خبر داري ازش اتوسا؟ من اصلا هنوز ندیدمش!!! اومدم خونه نبود ... گفتم شاید اتفاقی واسه آترین افتاده باشه ...
- نه بابا ! به من رنگ زد ... یه جوري بود! هر چی می گم چته نمی گه! گفت داره می ره خونه شبنم و بعد از اونم می
ره خونه بابا ... زنگ زده بود بگه آخر شب آترین رو ببرم خونه بابا ... چیزیش شده آرتان؟
آرتان اهل درد دل نبود! چی می گفت به آتوسا ... اصلا مگه چیزي هم بود؟!! چیزي که آرتان ازش خبر نداشت ...
باید ترسا رو می دید و جدي باهاش در این مورد حرف می زد ... دیگه تحمل نداشت ... نفسش رو فوت کرد و گفت:
- کی بهت زنگ زد؟
- همین پنج دقیقه پیش ...
- خیلی خب! نگران نباش چیزي نشده ... بعد از جریان تصادف یه کم بد خلق شده که طبیعیه ... می رم دنبالش ...
تو آترین رو بیار خونه خودمون ...
- باشه ... امیدوارم همینطور باشه که تو میگی.
- فعلا کاري نداري؟
- نه قربانت ...
گوشی رو قطع کرد انداخت روي صندلی کناري و پاشو با قدرت روي گاز فشرد ... صداي جیغ لاستیک ها هم
نتونست آرومش کنه ...
ماشین رو با بی دقتی تموم جلوي در خونه شبنم اینا پارك کرد و گوشیشو دوباره از روي صندلی کنار برداشت و تند
تند شماره ترسا رو گرفت ... ولی بازم بی نتیجه بود و جوابی نگرفت ... اینبار شماره شبنم رو گرفت ... هر بوقی که
می خورد حس می کرد اعصابش بیشتر به هم می ریزه ... درستش نبود بره در خونه رو بزنه و داد و هوار راه بندازه
... که اگه می تونست حتما اینکار رو می کرد ... اما هر طور بود داشت خودشو کنترل می کرد ... دیگه داشت از
جواب دادن شبنم نا امید می شد که صداي ترسیده اش توي گوشی پیچید:
الو ...
- الو شبنم ...
- سلام ... خوبی آرتان؟
- سلام ... نه چه خوبی! این مسخره بازي ها چیه ترسا داره در می یاره؟!! بهش بگو دم درم بیاد پایین ...
- آخه ...
آرتان همه خودداري که تا اون لحظه حفظ کره بود رو از دست داد و فریاد کشید:
- آخه بی آخه! نشنیدي چی گفتم؟!!
هنوز حرفش تموم نشده بود که متوجه ماکسیماي مشکی رنگی درست جلوي ساختمون شبنم اینا شد و گفت:
- شبنم این ماشین شایانه اینجا پارکه ... درسته؟!!
شبنم دیگه کامل لال شد ... چی داشت که بگه! باز داد آرتان از جا پروندش:
- با توام!!! می گم این ماشین شایانه؟!!!
وقتی سکوت طولانی شبنم رو دید با سرعت از ماشین پیاده شد و گفت:
- درو باز کن دارم می یام بالا ...
به دنبال این حرف در ماشین رو به هم کوبید و گوشی رو قطع کرد ... شبنم با رنگ پریده رو به شایان و ترسا که با
نگرانی نگاش می کردن گفت:
- داره می یاد بالا ...
بعد نگاش چرخید سمت شایان و گفت:
- شایان ... ماشینتو دم در دید آمپرش چسبید ...
شایان سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه:
- من الان وکیل ترسام ... می خواد چی کار کنه؟!!! وقتی دنبال خاك بر سریشه باید به این فکر کنه که زنش هم حق
و حقوقی داره ...
شبنم داد کشید:
- براي من دم از حق و حقوق نزن! می گم داره می یاد تو!
صداي زنگ که بلند شد شبنم نالید:
- چه خاکی تو سرمون کنیم؟!
ترسا از جا بلند شد ... با اینکه خودش هم ترسیده بود ... با اینکه اون روي آرتان رو خوب می شناخت لی لی کنون
رفت سمت آیفون و گفت:
- خودم جوابش رو می دم ...
بعد هم بدون حرف در رو باز کرد و توي دهنه در ایستاد تا آرتان بیاد بالا ... چیزي طول نکشید که آرتان رو نفس
بریده توي پاگرد روبروش دید ... اینقدر عصبی بود که حتی سوار آسانسور هم نشده و همه سه طبقه رو با پله اومده
بود بالا ... با دیدن ترسا سر جاش ایستاد ... ترسا غمگین و دلخور ولی با اخم و قدرت خیره شده بود به آرتان ...
قفسه سینه آرتان به شدت بالا و پایین می شد و اخماش سه برابر بدتر از ترسا در هم شده بود ... کمی که نفسش جا
اومد بدون هیچ حرفی غرید:
- بریم ...
ترسا کمی خودشو عقب کشید و گفت:
- ا جدي؟!! کجا؟!
آرتان متعجب نگاش کرد! این زن با این نگاه سرد و این لحن سردتر و کوبنده ترساي خودش بود؟! ترساي دوست
داشتنیش؟! چشماشو کمی ریز کرد و گفت:
- حالت خوبه؟!!
تکیه داد به در و گفت:
- من که خوبم! تو انگار خوب نیستی! این چه وضعیه! خونه دوستم هم نمی تونم بیام؟
آرتان که حس کرد داره زیادي جلوي ترسا کوتاه می یاد غرید:
- بی خبر نخیر! بی خبر هیچ قبرستونی نمی تونی بري ... برو آماده شو بریم ... دیگه حوصله این بچه بازیاتو ندارم ...
تو راه حرف می زنیم ...
من با تو جایی نمی یام ... محض اطلاعت می گم که بدونی ... بعد از اینکه اینجا کارم تموم شد هم می رم خونه بابام
...
قیافه آرتان دوباره برزخی شد ... قبل از اینکه ترسا بتونه حرفشو کامل کنه هجوم برد به سمتش، بازوي دست
سالمش رو گرفت توي دستش و گفت:
- دوست داري مثل قبلاً ها کبودش کنم؟! شاید هم اینبار دوست داري خوردش کنم! انگار زبون خوش حالیت نمی
شه! خیلی خب ... حالا که خودت می خواي به یه زبون دیگه باهات حرف می زنم ...
ترسا بیشتر از هر چیز نگران فک آرتان بود که هر آن ممکن بود خورد بشه بریزه روي زمین! از بس دندوناشو
روي هم فشار می داد ...
- دیگه حوصه مسخره بازیاتو ندارم ... چته تو؟!! حرف حسابت چیه؟!! اینجا چه غلطی می کنی؟ وسایل آترین رو
کجا دنبال خودت راه انداختی؟!!! شایان اینجا چی کار داره؟!! هان؟!
از دادش ترسا پرید بالا ... شبنم و شایان هم که تا اون لحظه جلوي خودشون رو گرفته بودن که دخالت نکنن جلوي
در اومدن و شایان در حالی که سعی می کرد دست آرتان رو از بازوي ترسا جدا کنه با جسارت گفت:
- ولش کن آرتان ... با زور هیچی عوض نمی شه ... ترسا تصمیمش رو گرفته! می خواد ازت جدا بشه ... می فهمی؟!!
پس اوضاع رو بدتر نکن ...
رسا نالید:
- شایان ...
نمی خواست فعلاً آرتان چیزي بفهمه! چون می دونست به محض اینکه بفهمه تازه بدبختی هاش شروع می شه! شایان
اشتباه کرد ... توي همین فکرا بود که با جیغ شبنم پرید بالا ... تازه متوجه شد که آرتان دستش رو رها کرده و هجوم
برده سمت شایان ... شایان رو هل داده بود داخل آپارتمان به دیواري که روبروي در قرار داشت چسبونده بودش و
داشت بی رحمانه توي صورتش مشت می کوبید ... هیچ کس نبود که بتونه جلوي قدرت آرتان بایسته ... ترسا
وحشت زده جیغ کشید:
- آرتان ...
و اینبار خشم آرتان خود ترسا رو نشونه رفت:
- تو خفه شو!!! خفه شو ... فقط برو پایین ... برو تا نکشتمت!
ترسا اینقدر ترسیده بود که بی هیچ حرفی لنگ لنگون راه افتاد سمت کیفش ... با بغض برش داشت و گفت:
- خیلی خب! باشه من می رم پایین ... فقط ولش کن! ولش کن آرتان ...
آرتان دستش رو به صورت افقی زیر گلوي شایان که با صورت خونی بهش خیره شده بود گذاشت و گفت:
- حواستو جمع کن! یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه چنین چرت و پرتایی بگی باید بري اون دنیا ... شیرفهم شدي؟!!!
پاتو از زندگی من می کشی بیرون ... اخطارم هم همین یه بار بود ... دفعه دیگه بهش عمل می کنم!
به دنبال این حرف فشاري به گردن شایان وارد کرد و اومد سمت ترسا ... دستشو گرفت و بی توجه به وضعیت شل
و پل ترسا کشیدش بیرون و در خونه رو محکم به هم کوبید ... هیچ حرفی نمی زد ... جلوي آسانسور ایستاد و دکمه
شو کوبید ... صداي هق هق ترسا دیوونه ترش می کرد ... آسانسور که ایستاد رفت تو و ترسا رو هم کشید داخل ...
دست ترسا تیر می کشید و پاش درد گرفته بود. ولی درد هیچ کدوم به اندازه درد دلش نبودن ... آرتان با صداي
گرفته گفت:
- بس کن !
همین کافی بود تا صداي هق هق ترسا بلندتر بشه ... آرتان دستشو مشت کرد و گفت:
- بس کن بهت گفتم ... حالا مونده! حالا حالا ها وقت براي گریه کردن داري لعنتی! دیگه نمی شینم نگات کنم!
طلاق!!!!! آره؟!!!!
داد آرتان باعث شد هوس کنه با همه وجود خودشو تو بغل آرتان پنهون کنه و زار بزنه. اما جلوي این حس رو
گرفت. آغوش مهربون و امن همسرش دیگه پاك نبود ... دیگه آلوده شده بود... آلوده آغوش یه زن دیگه ... پس
هر دو دستش رو بالا اورد و صورتشو پوشوند ... آرتان بی توجه به وضعیت ترسا داد کشید:
- گریه کن! باشه گریه کن ... آدمت می کنم ترسا ... هر کاري کردي واسه امتحان کردنم صدام در نیومد! اما این
یکی رو دیگه تحمل نمی کنم ... زنی که اسم طلاق رو بیاره زن نیست!!! می فهمی؟!!! تو خجالت نمی کشی؟!!! هان؟!!!!
خجالت نمی کشی؟!!! واسه من وکیل می گیري؟!!! هه! فکر کردي من اینقدر بی غیرتم که بذارم پات برسه به
دادگاه؟ واسه یه لجبازي مسخره ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#24
Posted: 12 Dec 2014 18:45
( ۲۳ )
آرتان شک نداشت که همه چیز یه بازي بچه گونه است! یه درصد هم احتمال نمی داد که قضیه جدي باشه ... اما
ترسا خوب می دونست این اوله مصیبتشه ... چقدر دوست داشت دهن باز کنه و همه چیو بگه تا آرتان اینقدر از
موضع قدرت باهاش حرف نزنه ... اما افسوس و صد افسوس که انگاز چسب ریخته بودن توي دهنش ... آسانسور
که ایستاد آرتان با خشونت کشیدش بیرون و همین باعث شد پاش پیچ بخوره و بیفته روي زمین ... صداي هق هقش
بلند تر شد ... آرتان بدون حرف خم شد با یه حرکت کشیدش توي بغلش ... طوري اونو به سینه اش می فشرد که
انگار بار آخره بغلش کرده ... اما این فشار فقط به خاطر این بود که نمی خواست تحت هیچ شرایطی از دستش بده!
هیچ شرایطی ... حتی شده بود به زور! کلافگی داشت به مرز جنون می رسوندش ... معنی این مسخره بازي ها رو نمی
فهمید ... اما یه چیز رو خوب می دونست ... باید می فهمید! باید می فهمید ترسا چش شده ... باید ... ترسا دست و
پایی زد و با صداي گرفته اش گفت:
- منو بذار زمین ... وحشی! چرا همیشه می خواي کاراتو با زور پیش ببري؟
آرتان فقظ غرید:
- هیشششش!!!
رفت سمت ماشینش ... در ماشین رو باز کرد ترسا رو انداخت روي صندلی و خودش هم سوار شد ... ترسا درست
حس دختر بچه اي روداشت که یه کار خطا اناجم داده و الان منتظر تنبیه شدن از طرف باباشه ... آرتان به سرعت راه
افتاد ... باز هم داشت پرواز می کرد و ترسا به این رفتارش عادت داشت ... اون گریه می کرد و آرتان لحظه به لحظه
بیشتر از قبل اوج می گرفت ... هر چند لحظه یه باز با پوزخندي عصبی می گفت:
- طلاق ... هه!
ترسا که درد پاش بیچاره اش کرده بود نالید:
- آرتان ... برو بیمارستان ...
آرتان یه دفعه با نگرانی نگاش کرد و گفت:
- چی شده؟!!
فقط تونست بگه:
- پام ...
آرتان انگار تازه متوجه وضعیت همسرش شد ... سریع فرمون رو چرخوند ... مسیر رو دور زد و باز غرید:
- لعنتی! با این وضعش واسه من قهرم می کنه! طلاق هم می خواد! وکیل هم می گیره .. دادگاه هم می خواد بره!
ترسا از درد داشت به خودش می پیچید وگرنه حتما به این غر غر کردناي آرتان می خندید ... بالاخره جلوي یه
بیمارستان توقف کرد و پیاده شد ... ترسا بی حال شده بود و نمی تونست تکون بخوره ... آرتان خودش ماشین رو
دور زد در رو باز کرد و کشیدش توي بغلش ... ترسا چنگ انداخت دور گردنش و خودشو بهش چسبوند ... نیاز
داشت بهش ... به این که تکیه گاهش باشه ... آرتان تنها تکیه گاه زندگیش بود! تنها تکیه گاهش ...
این که چطور به قسمت اورژانس رسیدن رو نفهمید، وقتی به خودش اومد که آرتان خوابوندش روي یه تخت و رو به
پرستاري که اونجا ایستاده بود گفت:
- دکتر کجاست؟
پرستاره که معلوم بود شلوغی اورژانس کلافه اش کرده بی توجه به حرف آرتان خودش اومد سمت ترسا و پاشو
گرفت توي دستش ... قبل از اینکه بتونه کاري بکنه یا چیزي بپرسه آرتان جلوش ایستاد و گفت:
- گفتم دکتر کجاست؟!!
پرستاره که فکر کرد می تونه با کمی خشونت آرتان رو ساکت کنه گفت:
- آقا شما اینجا چی کار می کنی؟ بفرما بیرون بذار ما کارمون رو بکنیم.
آرتان جلوي تخت ایستاد و گفت:
- برو اونطرف، دست هم به زن من نزن! این خراب شده دکتر نداره؟!
صدایی از پشت سر بلند شد:
- چه خبره؟!
پرستار و آرتان همزمان چرخیدن، پسر سفید پوشی درست پشت سرشون ایستاده بود، آرتان با اخم گفت:
- دارم دنبال دکتر می گردم.
پسر جلو اومد و با نگاهی سر سري به ترسا گفت:
- مشکل چیه؟!
آرتان اینبار با کمی خشونت گفت:
- گفتم با دکتر کار دارم!
پسره که فهمید با کی طرفه، اخمی کرد و گفت:
نیازه خودمو معرفی کنم؟! دکتر صالحی هستم. حالا بفرمایید مشکل این بیمار چیه؟
آرتان نفسشو فوت کرد و تو دلش غرید:
- دکتر پیرتر از تو نبود؟!!
اما ناچار بود توضیح بده، پس گفت:
- پاي خانومم شکسته، سه چهار هفته اس تو گچه، امروز خورد زمین، درد گرفته.
دکتر جلو اومد و گچ پا رو کمی زیر رو رو کرد و بعد از چند لحظه گفت، گچو باز می کنم، عکس بگیرین، چک می
کنم، اگه مشکلی نبود دوباره گچ می گیریم.
آرتان آهی کشید و با ناراحتی به ترسا خیره شد. ترسا با بغض صورتش رو برگردوند ولی آرتان به دنبال نگاه
سرزنش گرش سرشو پایین اورد و گفت:
- ببین چی کار می کنی با خودت!!! همه اش بی احتیاطی!
ترسا نمی خواست جواب بده، بدجور دلخور بود، بدجور دلشکسته بود، آرتان هم نیازي به جواب شنیدن نداشت.
تجربه ثابت کرده بود اینجور مواقع سکوت بهترین آرامبخش براي اونه. بعد از اینکه زیر نگاه سنگین و اخم آلود
آرتان گچ عوض شد و عکس رو گرفتن، پزشک مخصوص عکس رو چک و تایید کرد که مشکلی پیش نیومده.
دوباره پا رو گچ گرفتن، یه سري مسکن هم تجویز شد و مرخص شدن. آرتان بدون اینکه حرفی به ترسا بزنه روي
دست بلندش کرد و از بیمارستان خارج شد. ترسا چشماشو بسته بود، نمی خواست حرفی بزنه و مهم تر از اون نمی
خواست چیزي بشنوه. آرتان هم نیاز به چشماي باز یا بسته اون نداشت، خوب می شناختش. می دونست الان بیداره،
پس همین که تو ماشین نشست حرف زدنش رو شروع کرد:
- همین فردا زنگ می زنی به این پسره مزخرف! هر چرت و پرتی که بهش گفتی رو پس می گیري. خوشم نمی یاد
کسی تو زندگیمون سرك بکشه. بعدم مثل بچه آدم حرف می زنی و می گی مشکل چیه! چی باعث شده از این رو به
اون رو بشی. ترسا صد بار ازت نمی پرسم! همین یه باره! دارم می گم چی شده؟! تا فردا بهت فرصت می دم که بگی
چی شده ، وگرنه نه من نه تو! فهمیدي؟ دختر تو الان یه بچه داري! این مسخره بازي ها می دونی چقدر می تونه روي
آینده اون اثر بذاره؟! اینبار ازت می گذرم، ولی دفعه دیگه گذشتی در کار نیست! بابا راست می گفت که زنا یه
چیزیشون می شه ها! خوبه حق طلاق رو به شماها ندادن، وگرنه همیشه با کوچک ترین دعوایی دادگاه بودین و
شوهراتون رو طلاق می دادین. خوبه من و تو مشکلی هم نداریم! که اگه داشتیم اینقدر برام گرون تموم نمی شد! با
این وجود مطمئنم تو یه دلیلی واسه کارت داري، وگرنه باید به عقلت شک کنم! می خوام اون دلیل رو بدونم، می
دونم بیداري ترسا ... پس خوب گوش کن! تا فردا ... فقط تا فردا وقت داري که بگی چته! فهمیدي؟
ترسا که همه حرفا رو شنیده بود فقط داشت زور می زد که باز گریه نکنه. خسته شده بود از بس توي این مدت
گریه کرده بود، چی می گفت به آرتان آخه؟ می گفت دیدم اون دختره سیاه سوخته رو نشوندي رو پات دارین دل
می دین قلوه می گیرین؟!! نمی خواست بگه! دوست نداشت بگه! حالا آرتان هی غر بزنه، که چی؟! اون کار خودش
رو می کرد. مطمئن بود شایان خودش کارا رو درست میکنه. وقتی احضاریه دست آرتان برسه می فهمه که شوخی و
مسخره بازي و بچه بازي در کار نیست! آرتان ادامه داد:
- کسی از این قضیه بویی نمی بره ترسا، می دونی که متنفرم مشکلات من و تو نقل مجلس این و اون بشه.
ترسا دندوناشو روي هم سابید و تو دلش غر زد:
- عوضی! هر غلطی می خواي می کنی بعد هم می خواي کسی نفهمه؟ تو که می خواي دو روز دیگه منو شهره عام و
خاص کنی حالا چرا اینقدر این قضیه برات مهمه؟ هان چیه؟ دوست داشتی خودت درخواست طلاق بدي؟ حالا که من
این کارو کردم صد جات داره می سوزه؟ کور خوندي! محاله بذارم به خواسته ات برسی.
وقتی رسیدن چشماشو باز کرد و بالاخره طاقت از دست داد و تو یه جمله گفت:
- اینقدر تو سر و مغزت نزن که باورم بشه دوام این زندگی برات اهمیت داره! هر کی ندونه من خوب می دونم الان
تو دلت چه خبره! خودت هم خوب می دونی ... پس فیلم براي من بازي نکن.
نگاه متعجب آرتان فقط پوزخند نشوند گوشه لبش، در ماشین رو باز کرد و با زحمت در حالی که سعی می کرد گچ
پاش با زمین اصابت نکنه پیاده شد. بگرشت سمت آرتان، هنوز سر جا خشک شده و گیج و ویج به ترسا خیره شده
بود ...
بی توجه به نگاه متعجب آرتان خودشو به زور به در آسانسور رسوند. آرتان به سرعت از ماشین پیاده شد و راه افتاد
دنبالش همین که ترسا رفت توي آسانسور و در رو بست آرتان در رو باز کرد و خودشو انداخت توي آسانسور ...
اتاقک از جا کنده شد و آرتان با خشم گفت:
- چی گفتی؟!
ترسا سرشو به نگاه کردن به عددهاي طبقه ها گرم کرد و گفت:
- هیچی ... نشنیده بگیر ...
دو ... سه ...
- ترسا! وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن! حرف می زنی کامل بزن! ناراحتی علتش رو بگو! د یه کلمه بگو
جرم من چیه که باید این رفتار رو ازت ببینم؟!! به فکر من نیستی، باشه! چرا به فکر آترین نیستی؟
شش ... هفت ...
- پاي اونو وسط نکش ...
- می کشم چون چه بخواي چه نخواي اون وسط ماجراست! آترین قلب زندگی من و توئه! دیگه من و تو مهم
نیستیم، مهم اونه! می فهمی اینو؟
نه ... ده ...
- من می فهمم، اما گویا تو نه می فهمی، نه برات مهمه! این تویی که فقط به فکر خودتی!
آرتان با یه دست چونه ترسا رو مشت کرد و گفت:
- کی گفته من به فکر خودمم؟! من چی کار کردم که اینطور با بی رحمی در موردم قضاوت می کنی؟ من که همیشه
همه فکرم توي بودي و آترین! کی غیر از این رفتار کردم؟!
سیزده ... چهارده ...
ترسا داشت شل می شد که همه چیو بگه! اما نه ، نمی تونست، الان هم که می خواست بگه نمی تونست! لعنتی،
دهنش دوخته شده بود!! کاش می تونست دهن باز کنه و بگه، هر چی رو که داشت روحش رو آزار می داد رو بگه!
کاش می تونست! فشار دست آرتان بیشتر شد و گفت:
- ترسا با توام! چرا حرف نمی زنی؟ روزه سکوت گرفتی؟!! من می دونم تو یه چیزیته! اما چته؟!! خوب چته؟!!
صداي ضبط شده بلند شد:
- طبقه بیستم ...
ترسا دست آرتان رو هل داد و به سختی خودش رو از آسانسور بیرون کشید، آرتان که تلاشش رو دید از پشت
کشیدش توي بغلش، ترسا دست و پا زد و گفت:
- خودم می تونم!
آرتان بی توجه به تقلاي اون به سمت در رفت، جلوي در کمی پاي چپش رو بالا آورد، به کمک اون ترسا رو نگه
داشت و کلید رو از توي جیب سوئی شرتش بیرون کشید. در رو باز کرد و رفت تو ... ترسا نالید:
- آترین شب می ره خونه بابام، من نمی خواستم بیام اینجا، بچه ام ...
آرتان همینطور که می رفت سمت اتاق خوابشون، پرید وسط حرفش و گفت:
- آتوسا می یارتش همین جا! شما نگران گندي که زدي نباش.
بعد با حرص ادامه داد:
- ببین چی کار کردي! حالا من باید تا مدت ها نگاه پر از کنایه این و اونو تحمل کنم! اگه مشکلی تو این خونه به
وجود می یاد تو همین خونه است ترسا! کی می خواي اینو بفهمی؟ بدم می یاد که این و اون پشت سرمون حرف
بزنن.
ترسا رو گذاشت رو تخت خوابشون و گفت:
- بار آخرت بود!
ترسا پوزخندي زد و گفت:
- دیر یا زود همه می فهمن این خونه داره خراب می شه ...
هنوز حرف کامل از دهنش خارج نشده بود که صداي فریاد آرتان مو به تنش راست کرد:
- بس کن دیگه!!! هر چی هیچی نمی گم هی داري بدتر میکنی. تمومش می کنی یا نه؟! اگه دردي داري بگو چیه تا
رفعش کنیم. اگه هم می خواي سکوت کنی، بکن! دیگه لازم نیست هی حرف چرت بزنی.
ترسا سعی کرد قوي باشه، آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- ببین آرتان! در این مورد بهت اجازه نمی دم زور بگی ... زندگی خودمه!
آرتان شال رو از روي سرش کشید و در حالی که توي مشتش فشارش می داد گفت:
- زندگی خودته که آتیشش بزنی؟!! آره؟!! اجازه بدم تیشه بزنی به ریشه زندگی هر دومون؟ تمومش می کنی! این
حرف همین لحظه همین جا تموم می شه. دیگه حرف در این مورد بزنی کوتاه نمی یام جلوت.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#25
Posted: 12 Dec 2014 18:45
( ۲۴ )
اینو گفت و با خشم در حالی که پاشو روي زمین می کوبید از اتاق خارج شد. ترسا خودشو انداخت روي بالشش و
هق هق از سر گرفت. این چه مصیبتی بود؟! آخه این چه بدبختی بود که گلوي زندگیشو گرفت و قصد جونشو کرد؟
مگه چه بدي کرده بود؟ کجا ظلم کرده بود؟ کی دل شکسته بود؟ تاوان چیو داشت پس می داد؟ صداي زنگ اس ام
اسش بلند شد ولی توجهی نکرد و توي همون حالت اینقدر اشک ریخت و خاطراتشو براي پیدا کردن یه دلیل بابت
نابودي الان زندگیش زیر و رو کرد که خوابش برد و دیگه نفهمید که آرتان با چه زجري اون شب رو به صبح رسوند
...
***
خسته و کوفته با بدنی خسته کوله پشتی راه راه سفید و نارنجیشو روي شونه اش جا به جا کرد و سعی کرد به چیزاي
خوب فکر کنم تا کوچه لعنتی طول و درازشون زودتر تموم بشه. مسیر دانشگاه تا سر کوچه یه طرف این کوچه
طویل هم یه طرف ... ته مونده هاي انرژیشو هم از ته وجودش می کشید بیرون و جنازه اش رو تف می کرد توي
خونه. داشت به خودش غر می زد که براي چی اینقدر کیفشو سنگین می کنه که موقع برگشتن پدرش در بیاد! اونم
می تونست مثل اینهمه دانشجوي راحت و ریلکس بره دانشگاه و برگرده، نه نگران جزوه نوشتن باشه و نه نگران
خط کشیدن زیر نکات مهم کتاب ها ... دم امتحان همه رو یه جا از خر خوناي کلاس بپرسه و خودشو راحت کنه! اما
هر بار حس وسواس گونه اي بهش اجازه نمی داد کیف خالی دستش بگیره و بازم صبح به صبح کیفش رو پر از
کتاب و جزوه می کرد و راهی دانشگاه می شد که از خونه شون هم خیلی فاصله داشت. توي فکراي فرسایشی
خودش غرق شده بود! یعنی می خواست به چیزاي خوب فکر کنه، اما مگه این فکراي جدید می ذاشت اون فکر
خوبی هم داشته باشه؟!! بدبختی پشت بدبختی و این بدبختی هاي آخر از همه بدتر! اینقدر غرق خودش بود که
متوجه نشد یه نفر سایه به سایه اش داره می یاد ... با صداي چندشناك هومن از جا پرید و بی هوا یه قدم پرید عقب
و چرخید سمت هومن:
- به مرجان خانوم کم پیدا!!!
توي چند ثانیه خودشو جمع و جور کرد، کیفشو روي شونه اش بالا پایین کرد و در حالی که خاك هاي فرضی روي
آستین مانتوش رو می تکوند گفت:
- برو رد کارت هومن! میثم ببینتت خونت پاي خودته!
هومن یه قدم جلو اومد و با خنده گفت:
- جدي؟!! میثم؟!! منو می کشه؟!! هه! ساده اي خانوم ... ساده! آق داداشت مریدم شده خفن ناك!
مرجان خوب از سوابق درخشان هومن خبر داشت. ساقی محله بود و نفرین یه عالم مادر داغدیده و مادرایی که بچه
معتادشون افتاده بود گوشه خونه پشت سرش ... از شانس خرکی مرجان خاطرخواه اون شده بود و هر جور که
مرجان باهاش برخورد می کرد اون بازم از رو نمیرفت و اتفاقا برعکس! روز به روز به روي مبارکش هم اضافه می
شد و سمج تر می افتاد دنبال مرجان ... همین جمله اي که گفت شاخکاي مرجان رو تکون داد، قدمی جلو رفت و رخ
به رخ هومن گفت:
- چی؟!! چه گهی خوردي؟!! میثم؟ مرید توي خرچسونه؟
هومن ابرویی بالا انداخت، زنجیر نقره اي رنگی رو که به شلوار جین گل و گشادش آویزون کرده بود با یه حرکت
جدا کرد، شروع کرد به چرخوندن زنجیرش و گفت:
- هی هی خانوم خانوما غلاف کن! وقتی چیزي نمی دونی نطق بیجا ممنوع! بله مرید من شده! مشتري هاي بدبخت
من شدن مشتري هاي پر و پا قرص آق داداشت ... رگ میزنه براشون ... هوا موا خالی می کنه تو رگشون ... دیگه
بستگی به طرف داره! خودش مرگشو انتخاب می کنه و آق داداشت اجرا می کنه! خیلی راحت، یارو میخواد بره اون
دنیا! چی بهتر از این که ...
کیف مرجان که توي تخته سینه اش فرو اومد داد کشید:
- هوي چته رم کردي؟!!!
- حرف دهنتو بجو بعد نشخوار کن بعد اگه دیدي قد و اندازه تو تف کن بیرون نفهم عوضی! راجع به میثم یه بار
دیگه ...
اینبار نوبت هومن بود که بپر هوس حرف مرجان:
- شاهدش همین الان هی و حاضر موجوده! برو توي ساختمون خرابه ... طبقه دویوم! همون گوش موشه ها می بینی
آق داداشتو که داره می بره رگ زندگی کاظم ننه پري رو ... برو با چشم ببین ...
مرجان دیگه چیزي نشنید، کوله اش حالا براش حکم پر کاه رو داشت، فقط می خواست هر چه سریع تر خودشو
برسونه به ساختمون خرابه اي که آخر کوچه بود و شده بود مکان براي ساقی ها و معتادا و دائم الخمرها! بعضی
وقتام کثافت کاري دختر و پسرایی که مکان نداشتن ... هر چی بیشتر می دوید انگار مسیر کش می یومد ... میثم رو
می دید ... با یه تیغ ... میثم رو می دید با یه سرنگ ... میثم رو می دید ... واي نه! میثم نه! نمی ذاشت داداشش به
کثافت کاري کشیده بشه .. داداشش قاتل نبود ... داداشش اگه جون کسی رو می گرفت خودش زودتر بی جون می
شد ... میثمش پاك بود و با احساس ... بی پولی چه کرده بود با داداشش؟ بالاخره رسید، جلوي ساختمون خرابه که
رسید یه راست دوید سمت پله هایی که پله نبودن ... یه سطح شیب دار بود با چند تا پاره آجر وسطاش ... کفشاي
اسپرتش کمکش کردن که بدو بدو از روي اجرها بپر بپر بره تا طبقه دوم ... طبقه اي که میثمش توش نبود ...
امیدوار بود که نباشه ... حتی امیدوار بود هومن عوضی دروغ گفته باشه تا خودش رو برسونه بهش و یه خاکی تو
سرش کنه ولی میثم اینجا نباشه ... از پس خودش بر می یومد ... هومن پخی نبود! رسید طبقه دوم ... نور کمی اونجا
بود و چشماش درست نمی دید ... دیوارهاي نیمه ساز جلوي نور خورشید رو گرفته بودن ... صدایی به گوشش
خورد. چشماشو محکم روي هم فشار داد ... تو دلش غرید:
- ببینین ... بینین الان وقت کوري نیست!!!
بعد از سی ثانیه بالاخره چشمش به نور کم عادت کرد و دید ... دید ولی کاش کور مونده بود و نمی دید ... میثم رو
دید که سرنگ رو دستش گرفته، میثم رو دید که توي یه دستش سیگاره و توي اون دستش سرنگش پر از هوا ...
هوا که به همه جون می ده اما رفتنش توي بدن اون کاظم بدبخت ننه پري جونشو می گیره ... کیفش از روي شونه
اش سر خورد ... صدایی که از حنجره اش زد بیرون براي خودش هم نا آشنا بود چه برسه به میثم و کاظم ننه پري
بدبخت ...
- میثم !!!
سرنگ از دست میثم افتاد و از جا پرید ... توي اون تاریکی ... همون جایی که نوري نبود ... همون جا که دیواراي
نیمه ساز جلوي نور رو گرفته بودن مرجان دید ... رنگ پریده میثم رو دید و دستاي لرزونش رو ... دید که با هیجان
و نفس نفس زنون گفت:
- مرجان!
مرجان رفت به طرفش پاهاش سنگین شده بودن ... دنبال خودش می کشیدشون روي زمین ... پس هومن ساقی
معتاد عوضیآشغال راست می گفت!!! هومن راست می گفت و داداش میثمش می خواست قاتلباشه حتی شده به شیوه
اوتانازي ... فقط اون دکتر نبود ... کاظم پلکاش نیمه بسته بود ... خودش داشت جون می کند پس دیگه این قر و فرا
چی بود که به خودش می ذاشت؟ با داد میثم از جا پرید و نگاه از کاظم ننه پري بدبخت گرفت:
- تو اینجا چه گهی می خوري؟!!! گمشو برو خونه ... راتو بکش برو تا خلاصت نکردم.
رفت جلو ...باید میثم رو نجات می داد ... نمی ذاشت داداشش نابود بشه تو این لجنزاري که با دست خودش درست
کرده بود ... جلوش ایستاد و دستاي لرزونش رو برد بالا ... بزرگتر بود ازش ... حق داشت ... پس درنگ نکرد ...
دست رو برد بالا و با تموم قدرت فرود آورد رویگونه سمت چپ میثم ... پوستش سفید بود ... رد انگشتاش رنگ
انداخت رو سفیدي پوستش ... دستشو گذاشت روي صورتش ... قبل از اینکه بفهمه چی شده و بخواد خروس لاري
بشه و بپرسه به مرجان و چنگولاشوبه رخ بکشه مرجان شونه هاشو گرفت و هولش داد توي دیوار روبرویی ... لاغر
بود ...محکم خورد توي دیوار ...چونه مرجان می لرزید ... امانمی تونست باعث این بشه که داد نزنه ...پس زد ... داد
زد...با همه وجود... با سلول به سلول بدنش... با همه نفرتش ...با همه عشقش...
- چه غلطی میخواي بکنی؟!!! هآن؟ فقط قاتل نبودیم ...اونم به یمن برکت وجودتو قراره به خونواده مون
اضافه بشه ...
داد میثم بلند شد:
-خفه شو! خفه شو وقتی هیچی نمی دونیگه الکی نخور... دهنتو وا نکن ... آخه نکبت نفهم! تو چه می فهمی چه پولی
تو این کاره!!
- پول؟!!! تف به اون پول! این کاظم اگه پول داشت که خرج موادش میکرد ...چرا هوس خودکشی به سرش زده؟!!
- هه! فکرکردي اگه پول نداشت زیر بار میرفتم؟!! مواد دیگه بهش حال نمی ده ... بچلونیش از همه بدنش شیره می
زنه بیرون ... مصرفش بالا رفته و نئشگیش کوتاه ... میخواد بمیره ... منو سننه؟ تو رو سننه؟ خودش جرئت نداره من
کمکش می کنه ... اون شوت می شه اون دنیا و من می شم صاحب هر چی پول داره!
مرجان داشت روانی می شد. دستش رفت بالا ... ولی اینبار نه براي زدن میثم ... براي شرحه شرحه کردن خودش ...
کوبید توي صورتش و جیغ زد:
- نمی خوام ... می خوام از گشنگش بمیریم ... می خوام آواره خیابونا بشیم .. کارتون خواب بشیم ... ولی نمی خوام
تو آدم بکشی ... نمی خوام از این پولا بیاري تو خونه مون ... می خواد بمیره خودش خودشو بکشه ... نمی خوام....
می کوبید توي صورتش و جیغ می زد ... خون از دماغش زد بیرون ...محکم تر کوبید ... خون شدت گرفت ... گونه
هاش می سوخت ... با ناخن خش انداخت صورتشو ... میثم با دیدن وضعیت مرجان پرید جلو ... سعی کرد دستاشو
بگیره ... گریه اش گرفته بود ... قلب پاره پاره اش ذره ذره از چشماش می زد بیرون ...
- باشه مرجان ... باشه ... غلط کردم ... من گه خوردم ... باشه نمی کنم ... نمی کنم مرجان نزن ... نزن تو رو به علی
نزن! قول می دم ... هر چی تو بگی ... مرجان ...
مرجان هق هق کنون افتاد توي بغل میثم و دستاي میثم دورکمرش حلقه شد ... هر دو زار می زدن ... زار می زدن و
خبر نداشتن از کاظم ننه پري بدبخت که بدون استفاده از هواي مرگ جون داده ... جون داده و دیگه لازم نیست
براي ذره اي لذت بیشتر خودشو توي موارد غرق کنه ... رفت و ننه پري رو عزادار کرد ... میثم خم شد کیف مرجان
رو برداشت ... مرجان هنوز توي بغلش می لرزید ... با یه دست مرجان رو گرفت و کشیدش سمت پله هاي شیب دار
آجري ... در همون حالت گفت:
- بیکاري دیوونه م کرد آجی ... دیگه نمی کنم کار خلاف ... قسم میخورم ... می گردم ... بازم دنبال کار می گردم ...
بازم دنبال نون حلال می دوم ... بالاخره گیر می یارم ... می رم شیشه ماشینا رو پاك می کنم ... می رم سنگ خلا می
شورم ... می رم سوفور می شم ... اما دیگه از این کارا نمی کنم ... فقط تو آروم باش ... آروم باش ...
مرجان کم کم داشت آروم می شد ... کم کم داشت به آرامش دلخواهش می رسید ... داداش کوچیکش هنوز پاك
بود ... هنوز احساس داشت ... قاتل نشده بود .. با گرفتن جون بقیه جون احساسشو نگرفته بود ... ذره اي آدمیت تو
وجودش بود ... همین براش بس بود ... وجدانش پوزخند زد:
- آدمیت!
به نداي وجدان گوش نکرد ... خودش مهم نبود ... مهم داداشش بود ... نباید اجازه می داد ذره اي از خط راست
منحرف بشه ... باید میثمش رو نجات می داد ... هر طور که شده بود ...
ویولت در حالی که دفتر دستک هاشو زیر بغلش جا می داد کلید رو از توي کیفش در آورد و توي قفل در انداخت،
صدایی سر جا متوقفش کرد:
- استاد ... عذر می خوام ...
بیخیال کلید و قفل سر جا کمی چرخید و اشکان رو پشت سرش دید، لبخند محوي زد و گفت:
- بفرمایید آقاي خسروي؟!
اسکان سرشو زیر انداخت، کمی این پا اون پا کرد و گفت:
- یه کم خصوصیه استاد، اگه می شه داخل اتاقتون در موردش صحبت کنیم.
ویولت بدون حرف در اتاق رو باز کرد و وارد شد، صحبت کرد اساتید با دانشجوهاشون داخل اتاقشون طبیعی بود.
پس مشکلی نبود که با اشکان داخل اتاق صحبت کنه. همین که پا به اتاق گذاشت کلید برق رو فشار داد و با دلتنگی
به سمت میز آراد نگاه کرد. هنوز کلاش تموم نشده بود، اما به زودي سر و کله اونم پیدا می شد. همه اش دو ساعت
بود که ندیده بودش اما بازم با دیدن میز خالیش دلش گرفت، کیفش رو روي میز گذاشت، روي صندلی گردان
مخصوصش نشست و به اشکان که دنبالش اومده بود تو و الان وسط اتاق ایستاده بود خیره شد ... نگاه ویولت گویاي
سوالش بود ... یعنی حرف بزن! می شنوم ... اشکان کیف بند دار چرمی قهوه اي رنگش رو روي شونه جا به جا کرد و
درشو یه بار باز و بسته کرد ... ویولت عاشق تق صدا کردن بسته شدن در کیفاي این مدلی بود ... دوباره باز و بسته
کرد ... تق ... من من کرد:
- راستش استاد ... می خواستم یه چیزي رو بهتون بگم .. اول خواستم با استاد کیاراد صحبت کنم، اما خوب نشد.
یعنی روم نشد، با شما راحت ترم ... البته ...
تق ...
- شما هم جذبه تون ماشالله بزنم به تخته خیلی بالاست ... اما اینم چیزي نیست که بشه ازش گذشت ...
تق ...
- راستش ...
ویولت داشت کلافه می شد، براي همینم پرید وسط حرفش و گفت:
- اصل مطلب رو بگین آقاي خسروي ...
تق ... آهی کشید و گفت:
- راستش یه شایعاتی دارن در مورد شما و آقاي کیاراد در می یارن ... که ... که ...
تق ....
- که خب ... با هم می رین ... با هم می یان ... می گن آقاي کیاراد متاهله ... شما هم فکر کنم باشین ...
تق ...
- چون خوب حلقه دستتونه ...
تق ...
- خوب درستش نیست این حرفا پشت سر شما و ایشون باشه ... ممکنه براتون دردسر بشه ...
به اینجا که رسید یه قدم به میز ویولت نزدیک شد، حرف زدن براش راحت تر شده بود چون اصل قضیه رو گفته بود
... بیخیال کیفش شد و دستشو به بند کیفش آویزون کرد اون یکی دستشو هم لب میز ویولت گذاشت و گفت:
- استاد ... بهتره یه جوري جلوي این شایعه ها رو بگیرین ... واسه خودتون عرض می کنم ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#26
Posted: 12 Dec 2014 18:51
( ۲۵ )
ویولت نفسشو فوت کرد، منتظر بود اشکان دست از این مسلسل وار حرف زدنش برداره تا بتونه حرف بزنه اما
اشکان تند تند داشت حرف می زد ... آخر هم ویولت خسته شد و گفت:
- آقاي خسروي ...
اشکان در جا ساکت شد، دستشو توي موهاي مشکی پر پشتش فرو کرد و گفت:
- جانم استاد ...
جانم شنیدن از زبون کسی جز آراد رو دوست نداشت ... نا خودآگاه اخماش در هم شد و گفت:
- شایعه اي در کار نیست ... آقاي کیاراد همسر من هستن!
اشکان لال شد! دهنش نیمه باز موند و با چشماي گرد شده زل زد توي چشماي گربه اي ویولت ... تو عقلش هم نمی
گنجید که چنین چیزي بشنوه! استاد آوانسیان و استاد کیاراد؟ یه مسیحی و یه مسلمون دو آتیشه که از مثال هایی که
می زد ایمان قویش چکه می کرد و همه می دونستن چقدر با خداست؟ تناقضی که تو ازدواجشون وجود داشت
اشکان رو مبهوت سر جا خشک کرده بود ... دستی که توي موهاش بود رو هم گذاشت لب میز و تقریبا روي میز خم
شد، سرش پایین بود ... ویولت داشت تجزیه و تحلیل می کرد ... نزدیکیشون به هم زیاد شده بود ... این طرز براي
صحبت کردن یه استاد خانوم جوون با یه دانشجوي پسر جوون دیگه مناسب نبود ... بیش از اندازه صمیمی شده بود
... می خواست تذکر بده که اشکان خودشو جمع و جور کنه اما حال و روز اشکان براش عجیب بود ... چرا اینقدر جا
خورده بود؟!!!
***
سامسونت قهوه ایشو برداشت و گفت:
- خسته نباشین بچه ها ...
صداي همهمه بلند شد ... همه هجوم بردن سمت در ... داشت توي دلش دعا می کرد کسی جلو نیاد و نخواد سوالی
بپرسه ... خسته بود ... خیلی خسته! نصف روز گالري بود و نصف روز دانشگاه ... تموم وقتش توي خونه هم مجبور
بود مطالعه کنه که بتونه جواب گوي دانشجوهاي زیاده خواه باشه ... دیشب تا صبح داشت روي یه مقاله کار می کرد
که ترجمه اش کنه و به کتابخونه اهدا کنه ... براي همین خسته بود و می خواست زودتر بره ویولت رو برداره ببره
خونه و بخوابه ... هوس کرده بود تو بغل زنش بخوابه ... سرشو توي موهاي بلوطیش فرو کنه و اینقدر نفسس عمیق
بکشه تا بیهوش بشه ... آرامشی که آغوش ویولت براش دات رو هیچ کجاي دیگه روي این کره خاکی نداشت ... با
صدایی مجبور شد پوف بکشه و بایسته :
ببخشید استاد ...
برگشت ... دختري کنار راهرو منتظرش ایستاده بود ... دختره رو خوب می شناخت دانشجوش بود ... ترم اولی ...
دانشجوي ویولت هم بود ... مشکل مالی داشت ... خواست نگاهشو از دختره بگیره و بگه بفرمایید که نگاش رو
صورتش میخکوب شد ... جاي ناخن ها ... خراشیدگی پوست صورت و کبودي ها ... یاد ویولتش افتاد ... همون روزي
که بعد از یه مدت غیبت برگشت دانشگاه ... همون روزي که رامین کثافت می خواست بهش تجاوز کنه ... باز
دستاش مشت شد ... باز یادش افتاد ... این تنهاي خاطره اي بود که هر بار با یاداوریش هوس می کرد یکی دو تا
هوار بکشه ... حالا این دختر با قیافه اي که تقریباً شبیه ویولتش بود درست با همون زخما روبروش بود ... مرجان با
دیدن نگاه خیره آراد شرمگین سرشو انداخت پایین ... آراد به خودش اومد ... گلوشو با سرفه اي صاف کرد، راه
افتاد و در همون حین گفت:
- بفرمایید تو راه صحبت می کنیم ...
مرجان تند تند کتابی که دستش بود رو ورق زد و گفت:
- استاد ... راستش این مبحثی که جله قبل گفتین یه کم برام صقیل بود ... می خواستم بیام اتاقتون اگه می شه یه بار
دیگه برام توضیحش بدین ... البته اگه ممکنه ... آخه الان ساعت رفع اشکاله ...
اوه یادش نبود! تو برنامه اش دو ساعت برنامه رفع اشکال داشت و باید توي دفترش می موند! بدبختی از این بیشتر
... کیفش رو این دست اون دست کرد ... کاش می شد دختره رو بپیچونه ... از گوشه چشم نگاش کرد ... یعنی چه
بلایی سرش اومده بود؟ نکنه بازم یه رامین دیگه ؟ یه ویولت دیگه؟!! دختر ساده اي بود ... یه مانتوي ساده مشکی
تنش بود و یه شلوار کتون مشکی و یه جفت کفش اسپرت نارنجی و یه کوله راه راه سفید نارنجی ... چشماش عجیب
شبیه چشماي ویولتش بود ... فقط پوستش سفید بود ... نگاشو دزدید .. چه مرگش شده بود؟!! هیچ زنی توي قشنگی
به پاي ویولتش نمی رسید ... هیچ وقت ... هرگز ... اما دلش براي دختر بیچاره سوخت ... به دفترش اشاره کرد و
گفت:
- خیلی خب بفرمایید براتون توضیح می دم ...
گل از گل مرجان شکفت ... بی اراده دستش رفت به سمت مقنعه اش و کشیدش جلوتر ... چند تار موي سیاهش زده
بود از زیر مقنعه بیرون که با دست فرستادشون تو ... آراد با دیدن شیشه بالاي در اتاق و دیدن چراغ روشن وسط
اتاق فهمید ویولت زودتر اومده از کلاس بیرون ... لبخند نشست کنج لبش ... دیدن ویولت می تونستی ه کم از
خستگیشو در کنه ... علاوه بر اون دوست نداشت با دختر نامحرمی توي اتاق تنها بمونه ... مجبور بود در رو باز بذاره
... اونم ممکن بود به تیریج قباي دانشجوي ترم اولیش بر بخوره ... در هر صورت اینا مهم نبود ... مهم این بود که
ویولتش توي اتاق بود ... بی صبرانه در اتاق رو باز کرد ... اما با دیدن منظره روبروش پا سست کرد ... خسروي توي
اتاقش بود ... یکی از ساعی ترین دانشجوهاش ... جفت دستاش روي میز ویولت بود و خم شده بود روي میز ... نه
زیاد ... انگار داشته می افتاده و به میز چنگ زده بود ... صورتشو نمی دید اما ویولت رو می دید که چطور به اون پسر
خیره شده ... در که باز شد نگاه ویولت و خسروي چرخید سمت آراد و مرجان که پشت سرش ایستاده بود ... نگاه
مرجان و اشکان تو هم گره خورد ... اشکان سیخ ایستاد ... چند لحظه بینشون سکوت بود تا اینکه اشکان سریع
گفت:
- سلام استاد ...
چرخید سمت ویولت و گفت:
- ببخشید استاد، وقتتون رو گرفتم ...
بعد هم با سرعت از اتاق بیرون زد ... نزدیک مرجان که رسید چند لحظه پا سست کرد ... خواست سلام کنه ... اما
دلیلی نداشت ... تازه با هم کلاس داشتن ... پس به قدماش سرعت بخشید و به سرعت دور شد ...
راد رفت تو و رو به ویولت گفت:
- سلام خانوم آوانسیان ... خسته نباشین ...
ویولت لبخندي به روش پاشید و سعی کرد جدي برخورد کنه:
- سلام آقاي کیاراد ... شما هم خسته نباشین ...
در جواب سلام مرجان هم سري خم کرد. آراد پشت میزش نشست و رو به مرجان گفت:
- خوب خانوم ...
مرجان سریع گفت:
- سبحانی هستم استاد ... مرجان سبحانی ...
خسته بود و کلافه ، اما نباید اینو تو برخوردش به مرجان نشون می داد... پس گفت:
- بله خانم سبحانی ... مشکلتون چی بود؟
مرجان کتابش رو باز کرد، یه کم خم شد روي میز آراد و با انگشتاي کشیده اش صفحه مورد نظر رو نشون داد ...
آراد تند تند مشغول توضیح شد و ویولت میخ صورت مرجان شد ... جاي زخم هاي ... کبودي ها ... یعنی چه بلایی
سر این دختر اومده بود؟ دلش کباب شد براش ... از وضعیت بد اقتصادیش تا حدودي خبر داشت .. با خودش فکر
کرد نکنه شوهر داره و شوهرش زدتش؟ شایدم نه ... حلقه دستش نیست ... خوب شاید باباش کتکش زده ... داشت
می مرد بفهمه چه مشکلی واسه مرجان پیش اومده ... دوست داشت کمکش کنه ... عاشق این بود که وقتی می تونی
به کسی کمک کنه دستشو بگیره ... اینقدر به مرجان نگاه کرد که مرجان معذب شد ... دیگه متوجه حرفاي آراد
نبود ... به حالتی وسواس گونه به مقنعه اش ور می رفت ... آراد متوجه شد و نگاهی به ویولت انداخت که محو مرجان
شده بود ... خنده اش گرفت ... ویولت فضولش رو خوب می شناخت ... اما جلوي خنده اش رو گرفت و رو به مرجان
گفت:
- خانوم سبحانی ... مثل اینکه حواستون به من نیست ...
مرجان حرکت دستش رو روي مقنعه اش تند تر کرد و گفت:
- نه ... نه استاد حواسم هست ... ببخشید ...
آراد پوفی کرد و دوباره مشغول توضیح دادن شد ... ویولت که فهمید نگاه خیره اش دختر جوون رو هول و مضطرب
کرده چشم ازش گرفت و مشغول گشت و گذار توي سایت دانشگاشون توي هالیفاکس شد ... هنوزم از اونجا می
تونست به روز ترین مقاله ها رو پیدا کنه ... با صداي آراد که از مرجان پرسید:
- دیگه مشکلی نیست؟
به خودش اومد ... مرجان کتابش رو بست .. صاف ایستاد و گفت:
- نه استاد ... ممنون ...
همون موقع خودکار مرجان از دستش افتاد روي زمین ... همزمان با آراد خم شدن که خودکار رو بردارن ... آراد
وقتی دید مرجان زودتر دستش رو برده سمت خودکار از بیم اینکه دستش باهاش تماسی پیدا کنه سیرع عقب کشید
... همون لحظه در اتاق باز شد و یکی دیگه از دانشجوهاي دختر اومد تو ... چادر سرش بود ... حجاب سفت و
سختش ویولت رو وادار به لبخند زدن کرد ... یادش اومد به حساسیت هاي خودش روي دختراي چادري ... دختره
یه قدم اومد توي اتاق و رو به آراد گفت:
- ببخشید استاد ... یه سوالی داشتم ...
آراد داشت می مرد که هم مرجان و اون دختر رو با هم از اتاق بیرون بندازه، دست ویولتش رو بگیره و ببرتش خونه
... دوتایی یه دل سیر بخوابن ... اما فعلا چاره اي نداشت جز اینکه جواب دانشجوها رو بده ... با اخماي درهمش به
صندلی کنارش اشاره کرد و گفت:
بفرمایید خواهش می کنم ...
مرجان نگاهی به صندلی کنار آراد کرد و نگاهی به خودش ... ایستاده بود ... خودشو کشید کنار و زیر لبی گفت:
- ممنون استاد ...
خواست بره به سمت در که ویولت صداش کرد:
- خانوم سبحانی ...
چرخید سمت ویولت ... آراد هم زیر چشمی مراقبشون بود ... ویولت به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت:
- بیا یه لحظه اینجا ...
مرجان ناچاراً برگشت ... نشست روي صندلی و گفت:
- جانم استاد ... با من امري داشتین؟!
ویولت زیر چشمی نگاهی به آراد کرد، حواسش پرت سوال دختر چادریه شده بود ... سرشو به مرجان نزدیک کرد
و با اشاره به زخماي صورتش خیلی آروم پرسید:
- مشکلی پیش اومده خانوم سبحانی ...
مرجان سریع دست کشید روي صورتش ... خجالت می کشید از اینکه کسی بفهمه خودزنی کرده ... خجالت می
کشید که آبروش توي دانشگاه بره ... پس من من کرد:
- نه ... خوب راستش ... چیزي نیست ...
ویولت با همدلی دست مرجان رو گرفت توي دستش و گفت:
- عزیزم ... به من اعتماد کن ... من دوست دارم قبل از اینکه استاد شماها باشم، دوستتون باشم ... اگه کمکی از
دست من بر می یاد بگو ...
کمک از دست ویولت بر می یومد ... مرجان اینو خوب می دونست ... چند وقت پیش شنیده بود که ویولت به آراد
گفته بود هنوز کسی رو براي گالري پیدا نکردي و آراد گفته بود نه ... الان اگه از ویولت درخواست می کرد اون کار
رو به برادرش بدن مطمئنا ویولت نه نمی گفت و چی از این بهتر براي داداشش؟! اما چطور می گفت؟!!! ویولت که
سکوتشو دید فهمید با خودش درگیره ... آهی کشید و گفت:
مرجان ... خیالت راحت باشه ... تو هر چی به من بگی توي همین اتاق چال می شه ... من فقط می خوام کمکت کنم
...
نفسش رو فوت کرد ... باید حرف می زد ... به خاطر میثم ... حالا لازم نبود حتما دلیل زخماي روي صورتش رو به
ویولت بگه! چه دلیلی داشت ویولت بدونه اون با چه وضعی داداشش رو پیدا کرده؟!! چه دلیل داشت ویولت بفهمه
میثم از زور بی پولی خواسته آدم بکشه؟!!! فقط کافی بود مشکل رو بگه ... لبش رو با زبون تر کرد ... خشک شده
بود و ترك خورده بود ... فشار دست ویولت رو که روي دستش حس کرد گفت:
- راستش استاد ... مشکل برادرمه؟!!!
ذهن ویولت به بدترین چیزا کشیده شد! خداي من! برادرش کتکش می زنه! چه بی رحم! یعنی براي چی کتکش
زده؟ مرجان کار خلافی کرده؟!!!
مرجان باز به حرف اومد و گفت:
- استاد ... برادرم ... خیلی وقته که دنبال کار میگرده ... اما کاري پیدا نمی کنه ... راستش ... خوب وضعیت ما رو
تقریباً می دونین ... از بعد از جریان کتاب ... می دونم که فهمیدین از لحاظ اقتصادي قشر ضعیفی هستیم ... صابخونه
مون جوابمون کرده ... با صابخونه درگیر شدم .. این شد وضع و روزم ...
عکس العمل ویولت در برابر دروغ مرجان که البته خیلی بهتر از اصل واقعیت بود نا خوداگاه بود ... دستشو گذاشت
روي دهنش و نالید:
- واي خداي من !
بغض گره خورد توي گلوي مرجان ولی اهل گریه و زاري نبود ... آهی کشید و گفت:
- داداشمم باهاش درگیر شد ... اما چه فایده؟!! دعاي روز و شبم شده که داداشم یه جا کار پیدا کنه ...
ذهن ویولت سریع دوید سمت گالري آراد ... چه جایی بهتر از اونجا؟ مرجان رو هم تا حدودي می شناخت مطمئن
بود از این اطمینان ضرر نمی کنه ... سریع دست مرجان رو گرفت و گفت:
- مرجان جان .. عزیزم غضه نخور ... زندگی پره از این بالا بلندي ها ... سعی کن هیچ وقت خودت رو نبازي ...
مرجان توي دلش پوزخند زد:
آره .... پره! اما نه براي شماها ... براي ما بدبخت بیچاره ها! هر روز یه رنگ بدبختی می ریزه روي سرمون و
زندگیمون رو رنگ و وارنگ میکنه ... شما چه خبر دارین از سر گشنه زمین گذاشتن و بی پولی کشیدن؟!
اما در جواب ویولت فقط به یه لبخند تلخ اکتفا کرد ... ویولت همراه با لبخند اطمینان بخش گفت:
- می دونی که آقاي کیاراد همسرمه ...
مرجان تو دلش گفت:
- می دونم....
- یه گالري فرش داره که چند وقته شاگردش ازش جدا شده ... در به در دنبال یه آدم امین می گرده ... کی بهتر از
داداش تو؟ حتما باهاش صحبت می کنم ... به داداشت بگو فردا عصر بره به این آدرسی که می نویسم ..
کاغذي از روي میزش برداشت و تند تند مشغول یادداشت کردن آدرس گالري آراد شد ... مطمئن بود آراد هم
جونش در می ره براي کار خیر کردن و اصلا مخالفت نمی کنه ... حتی مطمئن بود آراد اگه وضعیتشون رو بفهمه
حقوق میثم رو دو برابر می کنه که بتونه زخمی از زندگیشون رو درمون کنه ... آدرس رو نوشتن و کاغذ رو دراز کرد
سمت مرجان ... توي دل مرجان عروسی بود ... بماند که به خاطر دروغش یه کم هم عذاب وجدان داشت اما
اونقدري نبود که جلوي شادیش رو بگیره ... کاغذ رو گرفت و با قدردانی گفت:
- مرسی استاد .. واقعاً ممنونم ... یه عمر مدیونتون شدم ...
ویولت با لبخند خواست جوابش رو بده که یه دفعه درد شدید و عمیقی توي سرش پیچید ... اونقدر شدید بود که بی
اختیار دستش رو گذاشت روي سرش و نالید ... درد لحظه به لحظه شدید تر می شد ... چشماش داشت تار می شد و
حس می کرد اتاق داره دور سرش می چرخه ... دستش رو گذاشته بود روي سرش و لحظه به لحظه داشت بی حال
تر می شد ... با جیغ مرجان و حس مایع لزجی بالاي لبش دستش از روي سرش کشیده شد سمت لبش ... طعم
شوري خون رو توي دهنش حس می کرد ... با جیغ مرجان آراد از جا پرید و با دیدن ویولت که سرشو چسبیده بود
و چشماش داشت به سفیدي می زد از جا پرید ... فریادش بی اراده بود :
- یا امام حسین!
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#27
Posted: 12 Dec 2014 18:51
( ۲۶ )
مرجان و دختري که توي اتاق بودن یه قدم پریدن عقب و آراد سریع میر ویولت رو دور زد و سرشو کشید توي
بغلش ... مهم نبود که پیرهن سفیدش با خون ویولت کثیف می شد ... اون لحظه اصلا به این قضیه فکر نمی کرد ...
رنگ مرجان و دختر چادي هر دو پریده بود و به این منظره خیره شده بودن ... آراد سر ویولت رو چسبید بین
دستاش و با ترس و حشتی که کاملا تو صداش حس می شد گفت:
ویولت ... ویو ... عزیزم ... چی شدي؟!!! ویولت چته؟!!!
درد داشت آروم می شد ... آروم و آروم تر ... مچ هاي دست آراد رو چنگ زد ... مرجان دوید سمت آب سرد کن
کنار اتاق و گفت:
- من براشون آب می یارم ...
آراد نمی شنید ... اصلا حواسش نبود اونجا دانشگاهه و باید در مقام یه استاد جلوي دانشجوها جلوي خودش رو
بگیره ... باز سر ویولت رو بغل کرد و گفت:
- عزیز دلم ... حرف بزن ... صداي منو می شنوي ...
ویولت سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... درد رفته بود ... سرشو کشید عقب ... با پشت دست لبشو پاك کرد و
گفت:
- خوبم آراد .. نگران نباش ... یه خون دماغ ساده بود...
داد آراد بلند شد:
- خون دماغ ساده!!!! رنگت رنگ گچ شده!!! بلند شو ببینم ... می ریم دکتر ...
مرجان لیوان آب رو گرفت سمت ویولت و با نگرانی گفت:
- استاد ... آب ....
ویولت لیوان آب رو گرفت و رو به آراد که کنارش زانو زده بود و با خشم و ناراحتی و نگرانی بهش خیره شده بود
لبی گزید و به دانشجوها اشاره کرد ... آراد با کلافگی از جا بلند شد ... پشت به دانشجو ها و ویولت ایستاد و دستشو
توي موهاش فرو کرد ... ویولت جرعه از آب رو خورد ... دستمالی که دختر چادري به سمتش دراز کرده بود رو
گرفت، بالاي لبش کشید و تشکر کرد ... هر دو دانشجو فهمیدن جو براي بیشتر موندن مساعد نیست ... زیر لبی
عذر خواهی کردن و زدن بیرون از اتاق ... آراد همین که از رفتنشون مطمئن شد هجوم برد سمت ویولت ... سرشو
کشید توي بغلش و صورتش رو غرق بوسه کرد ... ویولت خنده اش گرفت و گفت:
- آراد نکن! یهو یکی می یاد ... بریم خونه؟
آراد خودشو کشید کنار و با خشم گفت:
- خونه؟!!! مگه خوابشو ببینی ... پاشو بریم بیمارستان .... خون دماغ شدن که الکی نیست!
ویولت از جا بلند شد ... خندید و گفت:
- خوبم هست ... منو نمی شناسی؟!! زرت زرت خون دماغ می شم ... الان هم از خستگی بود ... تو خودت هم از زور
خستگی چشمات خونریزي کرده شدي شبیه دراکولا! بریم خونه بخوابیم خوب می شم ...
آراد دستشو کشید و گفت:
- حرف بیخود نزن ... اول بیمارستان ... ویولت به خدا داشتم سکته می کردم وقتی دیدم چه جوري خون از دماغت
می زنه بیرون و نا نداري حتی حرف بزنی ...
ویولت نخواست حرفی از سر درد وحشتناکش بزنه ... خسته بود خیلی خسته ... اگه می گفت چه دردي کشیده و
حتی اگه می گفت بار اولش نبوده که این درد سراغش اومده آراد دیگه دست از سرش بر نمی داشت ... فعلا فقط
خونه رو می خواست ... پس با خنده گفت:
- ننر نشو ... می گم چیزیم نیست ... هنگ کرده بودم که حرف نمی زدم! یهو خون زد بیرون ... اما براي من طبیعیه
... می دونی که چقدر ضعیفم ... قول می دم اگه بازم اینجوري شدم بریم دکتر خوبه؟!!!
آراد با تردید نگاش کرد ... ویولت از جا بلند شد و مثل بچه ها پا کوبید روي زمین و گفت:
- بریم آراد ... خوابم می یاد !
لبخند نشست روي لب آراد و گفت:
- مطمئنی؟
- مطمئن مطمئن ... بریم که یم خوام باهات در مورد مرجان هم حرف بزنم ...
آراد کتش رو روي پیرهن خونیش پوشید و گفت:
- مرجان؟
- همین خانوم سبحانی ...
- آهان ... داشتی فضولی میکردي؟!
ویولت خندید ... رفت سمت در و گفت:
- اي همچین ... حالا بیا تو راه برات می گم ...
هر دو با لبخند از اتاق خارج شدن ...
****
- بابا!
نیما با یه حرکت نیاوش رو که داشت از پشت نیمکت دالی می کرد گرفت و توي بغلش اسیر کرد ... نیاوش هیجان
زده جیغ کشید و صداي خنده هاش توي صداي خنده هاي باباش گم شد:
- ورپریده! بهت گفتم بسه دیگه ... بریم خونه ... مامان منتظرمونه!
نیاوش همینطور که با موهاي نیما ور می رفت اخم کرد و گفت:
- بابا خونه نه ... من می خوام باز پارك بازي کنم.
نیما همونطور که نیاوش رو محکم بغل کرده بود از روي نیمکت بلند شد، راه افتاد سمت ماشینش که توي محدوده
کنار پارك، پارك کرده بود و گفت:
- قول می دم تو خونه هم بازي کنیم ...
نیاوش نق زد:
- نمی خوام ... مامان گریه می کنه ... مثل دیشب ...
نیما دلش خون شد ... تو دلش گفت:
- مثل هر شب!
از روزي که رفتن عیادت ترسا و برگشتن طرلان هزار بار بدتر شده بود! آرتان هم معلوم نبود سرش به کجا گرم
بود که وقت نمی کرد یه سر بهش بزنه و یه کم روبراهش کنه ... اینقدر وضعیتش بد شده بود که نیاوش توي خونه
از ترس داد و بیدادش مدام به جاي بازي و جیغ داد کنار باباش می نشست پاي تی وي و وقتی هم می خواست حرفی
بزنه پچ پچ می کرد ... یکی دوبار هم که خواسته بود بلند بازي بکنه طرلان از اتاق بیرون اومده بود، گوشه در توي
خودش مچاله شده بود و همینطور که جیغ می کشید و مشت توي سرش می کوبید ازشون می خواست که ساکت
باشن ... نیاوش می ترسید ... نیما هم جدیدا داشت می ترسید ... تا اینکه دیشب بالاخره آرتان زنگ زده و گفته بود
امروز می ره خونه شون ... نیما نیاوش رو آورده بود بیرون تا آرتان راحت به کارش برسه ... اما دیگه خیلی وقت بود
تنهاشون گذاشته بود و وقت برگشت بود ... در ماشین رو که باز کرد نیاوش جیغ کشید:
بابا خونه نه!
نیما می دونست که بچه اش تحت فشاره، مجبور بود هر طور که شده آرومش کنه، پس یه کم لوس کردنش اشکال
نداشت ... گفت:
- حتی اگه اون ماشین کنترلی بزرگه رو بخریم؟
چشماي نیاوش برق زد، دستشو آورد بالا و گفت:
- ایول بابا، بزن قدش!
نیما با خنده کف دستش رو آورم به کف دست نیاوش کوبید، نیاوش رو نشوند روي صندلی جلو و در رو بست ...
نیاوش خودش سریع کمربندش رو بست و صاف نشست ... نیما هم آهی کشید و سوار شد ... همه فکرش حول و
حوش خونه پر می زد ... نگران بود ... خیلی نگران ... از نابود شدن زندگیش می ترسید ... از اینکه طرلان بدتر می
شه می ترسید ... نمی خواست زندگیش از هم بپاشه ... حداقل به خاطر نیاوش نمیخواست ... اما قسم خورد اگه
طرلان خوب نشه، ازش جدا بشه و نیاوش رو براي همیشه از ایران ببره ... رم بهترین جا براي بزرگ شدن پسرش
بود ... اجازه نمی داد توي این تشنج روحش نابود بشه ... اما قبل از اون باید همه تلاشش رو براي نجات طرلان می
کرد که روزي مدیون خودش و وجدانش نباشه ... با ترمز ماشین جیغ نیاوش بلند شد:
- بابا!!!! پس ماشین کنترلی بزرگه؟!!
نیما پوفی کرد، اما در جواب نیاوش خندید و گفت:
- اي امان از حواس پرت ... الان بر می گردم ...
سریع کوچه رو دور شد، اسباب بازي بزرگی سر اولین چهار راه سر راهش بود ... ماشینی که مد نظر نیاوش بود
داخل همون مغازه بود ... هر دو پیاده شدن و نیاوش یه راست سر وقت ماشین مورد نظرش رفت ... نیما هم بدون
هیچ چونه زدنی پول ماشین رو که کم هم نبود پرداخت کرد و همراه نیاوش با کارتن بزرگ ماشین از مغازه بیرون
رفتن ... اینبار جلوي در خونه که رسید قلبش توي دهنش می کوبید ... می ترسید چیزي رو بشنوه که اصلاً دوست
نداشت بشنوه ... از اون خبر بد لعنتی وحشت داشت ... اما شاید این تنها راه بود ... نیاوش رو بغل کرد و وارد خونه
شد ... با آسانسور خودشو به طبقه دهم رسوند ... پشت در قبل از اینکه فرصت کنه زنگ بزنه نیاوش زنگ رو زد ...
می تونست کلید بندازه و در رو باز کنه، ام نمی خواست مزاحم کار آرتان بشه ... ماشینش دم در پارك بود و نیما می
دونست که هنوز داخل خونه است ... بعد ازچند دقیقه در باز شد و آرتان با اخمایی درهم در رو باز کرد ... با دیدن
نیما و نیاوش سعی کرد، لبخند خسته اي تحویلشون بده و سلام کرد ... نیاوش دست آزادش رو باز کرد و گفت:
سلام عمو!!!!
هیجانش لبخند نشوند روي لب آرتان ... خم شد بغلش کرد و بعد از بوسیدن گونه اش گفت:
- این چیه بغلت فسقلی؟ از خودت بزرگتره !
نیاوش با ذوق گفت:
- یه ماشین کنترلی خیلی بزرگ ... از ماشین شارژي آترین هم بزرگ تره ! بابام برام خریده ... راستی عمو آترین
رو نیاوردي؟!!!
آرتان همه همه حواسش به نگاه نگران و ظاهر آشفته نیما بود، نیاوش روروي زمین گذاشت و گفت:
- نه عمو ... انشالله دفعه دیگه می یارمش ... حالا برو توي اتاقت با ماشینت بازي کن فعلا نیاوش که چیزي جز این نمی خواست، دوید سمت اتاقش و در رو هم بست ... نیما همونجا کنار در ورودي به دیوار
تکیه داد و گفت:
- چه خبر آرتان؟!!
آرتان کلافه دستی توي صورتش کشید ... فشار هایی که روي شونه اش سنگینی می کردن کم نبودن ... به مبل هاي
سلطنتی کرم و طلایی اشاره کرد و گفت:
- بیا تو ... اینجا می خواي حرف بزنیم؟ خونه خودته من که نباید تعارف بکنم ...
نیما بدون اینکه کفشاي رسمی قهوه ایشو از پا در بیاره ، رفت روي پارکت هاي قهوه اي که به جون طرلان بسته
بودن و روي مبل ها ولو شد ... آرتان هم اومد و روبروش نشست ... چطور باید با این مرد درد کشیده حرف می زد؟!
دلش براش می سوخت ... می دونست عذاب می کشه ... می تونست این براش درده ... اما بالاخره که چی باید می
فهمید! آهی کشید و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- نیما چیزي که می خوام بگم شاید خیلی خوشایند نباشه ...
رنگ نیما پریده تر شد ... با دیدن آرتان فهمید از چیزي که می ترسیده به سرش اومده ... خوب می دونست جمله
بعدي آرتان چیه ...
براي همین دل به دریا زد و گفت:
- باید بستري بشه ... نه؟!!!
آرتان لباشو مکید و سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... اما به نیما نگاه نکرد ... طاقت دیدن شکستن یه مرد رو
نداشت ... یه لحظه خودشو گذاشت جاي نیما و سریع اخماش در هم شد ... خدا نکنه ... ترساي اون فقط کمی عصبی
شده بود ... همین! نیما از جا بلند شد ... یه راست رفت توي آشپزخونه و سر یخچال ... شیشه آب رو برداشت و
بدون نگران شدن از دهنی شدن لاجرعه سر کشید ... خنکی آب کمی از التهابشو کم کردن ... اما هنوزم داغون بود
... در یخچال رو بست ... دستش رو به در یخچال تکیه داد و سرشو گذاشت روي بازوش ... آرتان وقتی از بالا اپن
وضعیتش رو دید از جا بلند شد و رفت کنارش ... با کمی فاصله ایستاد و گفت:
- نیما ... می دونم برات سخته ... اما این تنها راه نجاتشه ... اونجا کمتر از شش ماه که بمونه روبراه می شه ... دیر به
دادش رسیدیم ... باز مثل روزاي اولش شده ... البته اون روزا فقط افسرده بود ... حالا عصبی هم شده ... خونه بمونه
... اونم تنها! احتمال خودکشی هم داره ... باید کمکش کنیم ... کمکش می کنی نیما ... مگه نه؟
نمی دونست عشق نیما به طرلان چقدره! شاید دیگه بریده بود ... شاید می خواست جدا بشه ... از نظر آرتان حق
داشت ... هر چند که اگه لحظه اي خودش جاي نیمابود محال بود دست از سر ترسا برداره ... ولی اون آرتان بود و
نیما نیما! نمی تونست خودشو با کسی مقایسه کنه ... نیما بعد از چند لحظه آه کشید و گفت:
- چاره اي جز این ندارم ... من براي نجات طرلان هر کاري می کنم ... نمی خوام بچه ام بی مادر بشه ... خودم که
دیگه احساسی توي وجودم باقی نمونده ...
از در یخچال کنده شد ، رفت توي پذیرایی و نشست روي مبل ... سیگاري از توي جیبش در آورد، آتش زد و رو به
آرتان پرسید:
- می کشی؟!!
آرتان سري به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- بهتره هر چه زودتر بستري بشه ...
نیما پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
- باید چی کار کنم؟
آرتان آهی کشید و گفت:
- فردا با بیمارستان هماهنگ میکنم ... صبح بیارش ... امشب هم حسابی هواشو داشته باش ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#28
Posted: 12 Dec 2014 18:52
( ۲۷ )
نیما فقط سرشو تکون داد و به دود سیگارش خیره شد ... آرتان که داشت از وضعیت نیما می ترسید گفت:
نیما می خواي بریم یه چیزي بزنی؟!!
نیما منظورش رو گرفت، پوزخندي زد و گفت:
- خیلی وقته که آب شنگولی نمی خورم ...
آرتان پوفی کرد و گفت:
- خیلی خودت رو باختی مرد! طوري نشده که ... بعد از شش ماه سالم بر می گرده، مثل روزاي اول .. فقط باید
حواست باشه سالی یه بار روغن کاریش کنی ...
نیما لبخند تلخی تحویلش داد و گفت:
- برو آرتان ... ترسا منتظرته ... من باید بمونم پیش نیاوش ... فردا صبح هم طرلان رو می یارم ...
به دنبال این حرف نگاهی به در بشته اتاقشون انداخت و گفت:
- خوابه؟!
آرتان پوزخندي زد و گفت:
- خوابوندمش ... با آرام بخش ... تا صبح خوابه ... اما تو شب چکش کنه که یه موقع بیدار نشه ...
نیما سرشو تکون داد و گفت:
- باشه حواسم هست ...
بعد دستی توي صورتش کشید، دوباره پکی به سیگارش زد و گفت:
- فقط نمی دونم جواب نیاوش رو چی بدم ...
آرتان هم کلافه شد و گفت:
- شاید بهتره بگی مامانش رفته مسافرت ... بهتره خاطره بدي تو ذهنش شکل نگیره ...
- آخه کدوم مسافرت شش ماه طول می کشه؟ نیاوش بیچاره ام می کنه!
- باید هر طور که می شه حواسش رو پرت کنی ... به چیزایی که دوست داره ... روزا بذارش پیش مامانت اما شبا
حتما کنارش باش ... چه خونه خودت چه خونه مادرت ... بذار اگه مامانش نیست تو رو حس کنه ... هر از گاهی
براش هدیه بخر بگو اینو مامان برات فرستاده ... نباید احساس طرد شدن بهش دست بده ... حالا بعدا بیشتر در
موردش حرف می زنیم ...
نیما مصمم سرشو تکون داد و گفت:
- آره حتماً نمی خوام نیاوش چیزیش بشه ... منو طرلان به درك ...
- تو و طرلان پایه هاي زندگی هستین ... شما که خودتون رو جمع کنین نیاوش هم چیزیش نمی شه ... حالا که یکی
از این پایه ها لق شده تو باید جورشو بکشی ... تو مردي ... راحت تري ... حواست باشه تو خوب باشی نیاوش خوب
می مونه ... تو خودت رو ببازي اونم افسرده می شه ... افسردگی بچه ها هم مثل افسردگی بزرگسالا نیست که غم
زده بشن ... اتفاقا شیطون تر می شن و براي همین تشخصیش سخته ... ممکنه نفهمید و وقتی به خودت بیاي که
نیاوش آینده اش تباه شده باشه ....
نیما که همه هم و غم زندگیش پسرش بود استوار گفت:
- نه ... نمی ذارم ... محاله بذارم اون طوریش بشه ...
- پس خودتو جمع کن ...
نیما سرشو تکون داد و گفت:
- از فردا شب یه برنامه خوب براش می ریزم ... حواسم هست ...
آرتان از جا بلند شد ... خودش نیاز داشت یه نفر براي زندگیش برنامه بریزه که از این آشفتگی نجات پیدا کنه ...
چه وضعیت اسفباري داشت ... کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد! هیچ وقت براي زندگی خودش هیچ غلطی
نمی تونست بکنه! دستی سر شونه نیما زد و گفت:
- هر وقت نیاز به کمک داشتی ... هر وقت خواستی با کسی حرف بزنی ... هر چیزي که بود می تونی روي من حساب
کنی ...
نیما لبخند تلخی زد، از جا بلند شد و دست آرتان رو گرم فشرد ... اینقدر داغون بود که حتی نتونست بگه به ترسا
سلام برسون ... آرتان بدون خداحافظی از نیاوش از خونه خارج شد، ترجیح داد بذاره بچه توي حال و هواي بچه
گونه خودش غرق باشه ... جو خونه زیادي منفی و غمگین بود ... از خونه خارج شد و با آسانسور خودشو به طبقه
همکف رسوند ... با یادآوري خونه آهی کشید ... نمی دونست امشب هر قراره با اعصاب خوردي بخوابه یا ترسا
دلیلی براي رفتاراش می آره و حلش می کنن ... خودش از نیما داغون تر بود ... دلش براي ترساش تنگ شده بود ...
خیلی تنگ ...
لباس هاي مد روزش رو پوشید، جلوي آینه ایستاد و به گودي کمرش که توي مانتوي سورمه ایش بهتر خودشو
نشون می داد خیره شد، پوفی کرد و گفت:
- زیادي گوده این گودي کمر من!
اما خودش هم می دونست که قشنگه، فقط توي مانتوهاي تنگ زیادي خودشو نشون می داد ... بیخیال شال سفید
سورمه ایشو روي سرش انداخت، کیف سفیدش رو هم برداشت و بعد از چک کردن خاموش بودن گاز و خاموش
کردن چراغ هاي روشن از در بیرون زد ... چون خونه شون پشت به افتاب بود توي روز هم مجبور بودن چراغ
روشن کنن ... از پله ها که رفت پایین، دست توي کیفش کرد و سوئیچ ماشینش رو در آورد ... یه راست رفت توي
پارکینگ و با دزدگیر در کمري سفیدش رو باز کرد و سوار شد ... کیفش رو روي صندلی کناري گذاشت، گوشیشو
از توش در اورد و اس ام اس داد:
- حاج آقا ... من دارم می رم استخر ... دو ساعت دیگه بر می گردم خونه ...
اس ام اس رو سند کرد و راه افتاد. ماشین رو از رمپ بالا برد و با ریموت در پارکینگ رو بست ... یادش اومد
کمربندش رو نبسته، توقف کرد، کمربند رو بست و راه افتاد ... همزمان صداي اس ام اس موبایلش بلند شد، از روي
صندلی کناري برش داشت و اس ام اس رو باز کرد، به نگاهشبه روبر و خیابون فرعی خلوتشون بود، یه نگاهش به
اس ام اس:
- حاج خانوم بمون یه دقیقه ، من الان می رسم خونه ... ببینمت بعد برو ...
هنوز اس ام اس رو کامل نخونده بود ، سرشو اورد بالا که مطمئن بشه خیابون هنوز خلوته، اما درست همون لحظه یه
نفر از توي پیاده روها و از بین شمشادهاي بلند پرید جلوي ماشین، گوشی از دستش افتاد و جفت پا رفت روي ترمز
... صداي جیغ لاستیکاش بلند شد ... با ترس به روبرو خیره شد ... یارو سالم جلوش ایستاده بود ... با دیدن مسیح
جلوي ماشین بیشتر وحشت کرد ... نمی دونست چی کار کنه! یه هفته بود دیگه خبري نشده بود و طناز با این تصور
که مسیح دست از سر خودش و زندگیش برداشته بیخیال حرف زدن با احسان شده بود ... اما حالا دوباره ... باز
بدنش لرزید ... نمی دونست پا رو بذاره روي گاز و فرار کنه یا بمونه؟! مسیح راهشو بند آورده بود، اگه می خواست
بره باید می زد بهش ... تو فکر یه چاره بود که در سمت خودش باز شد و بازوش تو دست مسیح گیر افتاد، بازوشو
سریع کنار کشید، بدون اینکه نگاهی به چشماي وق زده اش بندازه، داد کشید:
به من دست نزن !
به کمربند گیر بود و تلاش مسیح براي پیاده کردنش جواب نداد، سرشو خم کرد و با لحن مشمئز کننده مخصوص
خودش گفت:
- بیا پایین طنازم ... بیا پایین کم ناز کن براي من ...
طناز با ترس نگاش کرد و از در التماس در اومد ... اس ام اس احسان براش زنگ خطر بود ...
- تو رو خدا برو مسیح ... دست از سر من بردار! من شوهرمو دوست دارم!!!
مسیح دستشو محکم تر کشید طوریکه طناز حس کرد بازوش داره کنده می شه به ناچار کمربندش رو باز کرد و
رفت پایین، مسیح کوبیدش به ماشین و گفت:
- هی خانوم! دم از دوست داشتن می زنی باید دوست داشتن من باشه! می فهمی ...
ناخن بلند انگشت کوچیکشو کشید روي لباي طناز ... طناز با چندش و هق هقی که از ترس دچارش شده بود
صورتش رو برگردوند ... می ترسید ... دل کوچولوش بیقرار بود ... احسان برسه ! همسایه ها ببینن ... فیلمش پخش
بشه ... نگرانی هاش یکی دو تا نبود ...
- طنازم ... حیف این لباته با قیچی بچینمشون ... می دونی که دیوونه م!
قهقهه اي زد و گفت:
- از اي لبا صدایی جز براي من خارج بشه می برم می اندازمشون جلوي سگا ... عزیز دلم ... یه هفته بهت وقت دادم
که اقدام کنی براي طلاق ... اما انگار تو منو جدي نگرفتی ... امروز اومدم که طور دیگه باهات حرف بزنم ... تو ...
سهم منی! من سهممو پس می گیرم ... هر طور که شده! فهمیدي ... به نفعته که تا فردا اقدام کنی ... اگه فردا دیدمت
که مثل دختراي خوب داري می ري دادگاه می کشم کنار تا وقتی که آزاد شدي می یام دنبالت و با هم می ریم ... اگه
نه ... دیوونه می شم طناز ... بده که من دیووونه بشم ...
طناز دیوونه تر از مسیح شده بود، ترس بیچاره اش کرده بود ... با دستاش مسیح رو محکم هول داد، ازش فاصله
گرفت و گفت:
- چی می خواي از جونم عوضی؟!!! مگه شهر هرته؟ از دستت شکایت می کنم ... دست از سر من بردار ...
با صداي ترمز وحشتناکی نگاش چرخید به سمت جلوي ماشینش ... جنیسس احسان رو خیلی خوب می شناخت ...
احسان پیاده شد... انگار حرکاتش اسلوموشن بود ... آروم و کش اومده ... بهت زده به اون دو نفر نگاه کرد ...
طنازش ... وسط خیابون مشغول داد و بیداد کردن به یه مرد غریبه بود! مردي که احسان نمی شناختش ... با زحمت
لب باز کرد و گفت:
- طناز اینجا چه خبره؟!
طناز دیگه خودشو مرده می دید ... روح از تنش رفته بود ... اما باید یه زري می زد ... نباید می ذاشت زندگیش به
این راحتی نابود بشه ... پس سریع و بغض آلود گفت:
- این آقا یه دفعه پرید جلوي ماشینم احسان ... نزدیک بود تصادف کنیم ...
احسان احساس آسودگی کرد، سریع جلو رفت دست طناز رو گرفت و گفت:
- تو خوبی عزیزم؟!!!
طناز سرشو به نشونه مثبت تکون داد ... همه اشتوي دلش داشت دعا می کرد مسیح خفه شه و بره! این قضیه رو باید
خودش براي احسان تعریف می کرد، نباید می ذاشت از زبون کس دیگه بشنوه ... اعتمادش رو از دست می داد ...
قبل از اینکه احسان فرصت کنه بره سمت مسیح و مطمئن بشه بلایی سر اون نیومده مسیح با صدایی پر از خنده
گفت:
- ا جدي طناز خانوم؟!!!
رنگ طناز پرید و احسان سر جاش ایستاد ... نگاش بین اون دو نفر در نوسان بود ... مسیح خیلی هم منتظرشون
نذاشت ... خندید و رو به احسان گفت:
- جوجه فکلی قشنگ! خانوم تو ... خیلی چیزا رو بهت نگفته ... بهتره ازش بپرسی ... به من قول داده همین امشب
باهات حرف بزنه ... یه تصمیمات جدیدي هم داره ... اونا هم بهت میگه ... خیلی منترظش نذار فقط خیلی زود
عملیش کن ...
بعد از این حرف چشمکی به احسان زد، دستی براي طناز تکون داد و همینطور که می رفت به سمت ماشینش که کنار
خیابون پارك کرده بود گفت:
- سی یو!
مسیح رفت و احسان حتی نتونست یقه اشو بچسبه ببینه چه زري زده!!! طناز دیگه هیچ فشاري نداشت ... مزمئن بود
فشارش به هفت و هشت رسیده! داشت از حال می رفت ... به بازوي احسان چنگ زد، احسان بی توجه هنوزم به
مسیري که مسیح رفته بود خیره بود ... با صداي ناله مانند طناز تازه به خودش اومد:
- احسان ... منو ... ببر خونه ...
قبل از اینکه فرو بریزه دستاي قدرتمند احسان گرفتنش ...
با بهت به در بسته اتاق خیره مونده بود و پلک هم نمی زد ... چی شد؟!! همه چیز تموم شد؟!!! زندگیش به تاراج
رفت؟ کاش هیچ وقت به هوش نیومده بود ... کاش با احسان طلبکار روبرو نشده بود ... کاش حداقل از قبل همه چیز
رو براي احسان گفته بود ... حالا چی شد؟!!! درست ساعت یازده شب بود ... احسان همه حرفاشو شنید ... کلمه به
کلمه ... از همه حرفاش صداقت چکه می کرد ... هیچی رو جا ننداخت ... می خواست همه چیو بگه و گفت ... گفت ...
گفت ... گریه کرد و گفت ... عذر خواهی کرد و گفت ... به غلط کردن افتاد و گفت ... وقتی حرفاش تموم شد جواب
احسان چی بود؟!!! از جا بلند شد ... حتی نگاش هم نکرد ... رفت سمت اتاق ... نگاه طناز ملتمس و ناباور بهش خیره
مونده بود ... اینقدر خیره موند تا در رو به هم کوبید ... طناز موند و اشکاش ... طناز موند و خاکی که به سرش شده
بود و نمی دونست بعدش چی می شه ... طناز موند و یه حکم صادر نشده ... یه قاضی که نمی دونست عادله یا بی
انصاف ... نفس هاي عمیق می کشید ... بغضش سنگین بود ... گریه می کرد اما راه نفسش گرفته بود ... از جا بلند
شد ... با هق هق از یخچال لیوانی آب برداشت و لاجرعه سر کشید ... همونجا سر میز غذا نشست و به گریه اش
ادامه داد ... واقعاً نمی دونست چه خاکی به سرش شده و این بی خبري از هر چیزي براش بدتر بود ... اینقدر گریه
کرد تا سر همون میز که شاهد عاشقانه هاي زیادي از اون و احسان بود خوابش برد ... اشکاش روي میز داغ بسته
بود ... شبیه آب نمک خشک شده ...
***
صبح با بدن درد بیدار شد ... همونطور سر میز نشسته بود و قاضی بی انصافش حتی یه پتو روي بندش نکشیده بود ...
فیلمبرداري داشت باید می رفت سر فیلمبرداري اما مگه می تونست بازي کنه؟!! توي زندگی واقعی خودش درمونده
شده بود چطور می تونست فیلم بازي کنه؟!! آهی کشید و از جا بلند شد ... بدون اینکه تو آینه نگاه کنه می دونست
چشماش پر از ورم و باده ... یه راست رفت سمت اتاقشون ... باید با احسان حرف می زد، هر چند که مطمئن نبود
احسان خونه باشه ... اونم فیلمبرداري داشت ... در اتاق باز رو که دید و تخت نا مرتب خالی مطمئن شد که احسان
رفته ... بغض کرده برگشت و ولو شد روي کاناپه ... گوشیش داشت زنگ میخورد ... روي میز جلوي مبلا بود ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#29
Posted: 12 Dec 2014 18:57
( ۲۸ )
حوصله هیچ کس رو نداشت ... اما با این فکر که شاید احسان باشه گوشی رو برداشت و با دیدن شماره مسیح حس
کرد آتیش گرفته ... مغزش داشت می سوخت و اگه امکانش بود از گوشاش دود هم بیرون می زد ... سریع جواب
داد و اصلا مهلت حرف زدن به مسیح نداد:
- کثافت آشغال ... این همه سال رفتی پی خوش گذرونی و هر*زگی ... حالا یادت افتاده باید بیاي مایملکت رو جمع
کنی ... خیلی عوضی هستی ... خیلی نامردي ... من احسانو دوست دارم ... می فهمی؟ من عاشق شوهرمم ... توام هیچ
غلطی نمی تونی بکنی ... اگه از دستش بدم ... اگه بلایی سر زندگیم بیاد می کشمت!!! می فهمی؟!!!
اینقدر جیغ کشید که صداش گرفت ... مسیح هم توي سکوت همه حرفاش رو شنید و وقتی طناز براي نفس گرفتن
سکوت کرد گفت:
- ببین خوشگل من ... بد کردي ... خیلی بد کردي!!! پا رو دم مسیح گذاشتی ... می دونی که مسیح کیه؟!!! امیدوارم
یادت نرفته باشه ... از الان منتظر هر اتفاقی که ممکنه بیفته باش ... هر بلایی سرت بیاد مسببش منم ... باي عزیز دلم
...
بعد از اون صداي بوق توي گوشی پیچید ... طناز گوشی رو پرت کرد روي مبل و به هق هق افتاد ... این چه بلایی بود
که داشت سر زندگیش می یومد؟ چه بلایی بود؟!!!! تاوان چیو داشت پس می داد؟ این همه استرس براش زیاد بود
... خیلی هم زیاد بود ...
اونقدر روي کاناپه نشست و اینقدر گریه کرد و هق هق کرد و خدا رو صدا کرد که هوا تاریک شد ... بدون اینکه
چراغا رو روشن کنه سرشو تکیه داده بود به پشتی کاناپه ... چشماش دو تا خط شده بودن و دیگه باز نمی شدن ....
دماغش گرد و قرمز شده بود ... دیگه گریه نمی کرد، اما چند لحه به چند لحظه هق هق می کرد ... حتی انرژي
نداشت از جا بلند بشه بره یه لیوان آب بخوره ... گوشیشو برداشت و براي بار هزارم شماره احسان رو گرفت و باز
همون پیام لعنتی رو شنید ... احسان گوشیشو خاموش کرده و بود طناز از این می ترسید که احسان دیگه برنگرده ...
مگه جرم اون چی بود؟!!! چی کار کرده بود؟!! هیچ وقت فکر نمی کرد یه شیطنت توي نوجوونی کل زندگیشو توي
جوونی ببره زیر سوال ... چقدر اون موقع ها خام بود که فکر آینده شو نمی کرد ... اگه ذره اي فکر می کرد ممکنه
این بلاها سرش بیاد محال چنین خریتی بکنه و مسیح رو به زندگیش راه بده ... دلش میسوخت براي همه دختراي
نوجوونی که با نادونی هر کاري می کنن و با گفتن اینکه ما دو روز جوونیم و حالا کو تا شوهر، همه چیز رو زیر
پاشون می ذارن ... اینجا ایران بود ... دخترا توش محوم بودن به حبس ... اما پسرا هر غلطی دوست داشتن می کردن
و بعد از ازدواج شونه بالا می انداختن و به روي مبارکشون هم نمی آوردن ... خود احسان هزار تا دوست دختر رنگ
و وارنگ عوض کرده بود ... اما نتونست طناز رو ببخشه ... نتونست ... با چرخیدن کلید توي در احساس کرد خدا
دنیا رو بهش داده ... به سرعت از جا پرید ... در باز شد و احسان خسته و آشفته و کلافه پا به درون خونه گذاشت ...
از دیدن تاریکی خونه جا خورد و فکر کرد طناز رفته ... دستش رو برد سمت کلید برق و لوستر وسط پذیرایی رو
روشن کرد ... با دیدن طناز که ایستاده بود کنار کاناپه و به خاطر نور شدید دستشو روي چشماش گذاشته بود
تعجب کرد ... اما به روي خودش نیاورد و راه اتاق رو در پیش گرفت ... طناز با یه جست پرید جلوي احسان و اولین
چیزي که گفت این بود:
- احسان تو رو خدا ...
احسان غرید ...
- برو اونور ...
- احسان تو رو قرآن اینقدر بی انصاف نباش ...
باز به گریه افتاد و هق زد:
- آخه جرم من چیه؟ احسان به جون مامانم من دست از پا خطا نکردم ... بعد از ازدواج با تو به کسی نگاهم نکردم ...
احسان که هم خستگی کار رو همراه داشت و هم خشمی که از دیروز گریبانش رو گرفته بود طناز رو هل داد و
گفت:
- برو اونور گفتم ...
طناز سکندري خورد و احسان رفت توي اتاق ... اما نتونست در رو ببنده چون طناز خودشو انداخت توي اتاق ...
دست احسان رو گرفت و با صداي گرفته اش که دل احسان رو هم ریش می کرد هم اعصابش رو بیشتر به هم می
ریخت گفت:
- احسان ... یه ذره انصاف داشته باش ... جون عسل ...
احسان غرید و دستشو کشید:
- اسم خواهر منو نیار ..
طناز شکست ... اما کم نیاورد ... با اینکه حس کرد اینقدر از نظر احسان منفور شده که دیگه نباید حتی اسم
خواهرشو بیاره ...
- عزیزم .... چرا نمی ذاري حرف بزنیم؟ چرا قهر می کنی؟ یم تونی که طاقت قهرتو ندارم ...
احسان کت اسپرتش رو در آورد ... پرت کرد روي تخت و گفت:
مگه حرفیم مونده؟!!!
- آخه مگه من چی کار کردم؟!! به خاطر یه خریت تو گذشته داري مجازاتم می کنی؟
احسان قدمی بهش نزدیک شد ، دست گذاشت زیر چونه طناز و صورتشو کشید بالا ... از لاي دندوناي به هم چسبیده
اش غرید:
- از این خریتا تو گذشته ات کم نکردي ... از کجا معلوم همه حقیقت رو به من گفته باشی؟!! اگه چیزي تو گذشته ت
نبود دلیلی نبود کتمانش کنی و خودتو عابد و زاهد جا بزنی ... تجربه اي که با هم تو غار داشتیم رو یادم نرفته ...
توام یادته! کسی که اومد طرفم تو بودي ... تو خواستی ... دختري که رابطه نداشته باشه قبلش اینقدر زود ول نمی
کنه خودشو ... از کجا معلوم عین همون رابطه رو یه کم کمتر با مسیح جونت نداشته باشی؟!!! هان؟!!! براي تو مثل
اینکه عادیه ...
طناز اینبار له شد ... خورد شد ... تیکه تیکه شد ... چشماش گرد شد و گریه اش بند اومد ... احسان بالاخره گفت ...
بالاخره چیزي رو که مثل سگ ازش می ترسید به روش آورد ... بالاخره بهش انگ هر**زگی چسبوند ... شوهرش
... همسرش ... کسی که شبا با هم روي یه تخت می خوابیدن ... کسی که هم سرش بود ... همه زندگیش ... چونه اش
لرزید ... احسان خودش هم باورش نمی شد به طناز چنین حرفی زده باشه و اینقدر بی شرمانه قضیه غار رو به روش
اورده باشه ... از طناز دلخور بود ... اونم به خاطر عدم صداقتش ... اما این دیگه خیلی زیاد بود ... نمی خواست هیچ
وقت چنین حرفی به طناز بزنه چون به پاکیش ایمان داشت ... اما اّبی بود که ریخته شده بود و جمع نمی شد ... طناز
عقب عقب رفت ... نگاش اینقدر دلخور بود که احسان از یادش رفت خودش هم دلخور بوده ... زمزمه وار گفت:
- طناز ... من ...
طناز از اتاق زد بیرون ... می خواست بره ... فقط می خواست بره کجاش مهم نبود ... اینکه ساعت دوازده بود براش
مهم نبود ... فقط و فقط می خواست بره ... احسان دیگه بهش اعتماد نداشت و زندگی بی اعتماد به درد طناز نمی
خورد ... حتی اگه بی احسان می مرد ... این گندي بود که خودش زده بود ... احسان راست می گفت ... اون بی حیا و
هر*زه بود ... رفت به سمت در ... احسان توي اتاق خشک شده بود ... چه غلطی کرد؟!!! مشتش رو کف دستش
کوبید و سر خودش داد زد:
- احمق!!!
با شنیدن صداي در از جا پرید ... نباید می ذاشت طناز با اون وضعیت از خونه خارج بشه ... با یادآوري صداي گرفته
و چشماي پف دارش بغض به گلوش چنگ انداخت ... چه جوري دلش اومد اونجوري طنازشو برنجونه؟ دوید سمت
در ... پله ها رو دو تا یکی رفت پایین ... ماشین طناز از دیور توي کوچه مونده بود و احسان وقت نکرده بود بیارتش
تو ... پرید توي کوچه ... طناز تو ماشین بود ... دوید سمت کوچه اما به ماشین نرسیده طناز گاز داد و رفت ...
برگشت ... باید می رفت دنبالش ... سوئیچ ماشینش رو از جا سوئیچی چنگ زد و دوباره پرید از خونه بیرون ...
ماشینشو از پارکینگ بیرون آورد و رفت سمت مقصدي که خودش هم نمیدونست کجاست ...
چمدونش رو کنار پاش گذاشت .. چمدونی که توش پر بود از آرزوهاي رنگارنگش ... پر از حسرت هاش، پر از
رویاهاش ، اما حالا مجبور شده بود برش دارم و برگرده خونه باباش ... دستش ررو بالا برد و زنگ خونه رو زد.
چقدر با باباش کلنجار رفته بود تا راضی بشه خونه رو بفروشه و برن یه جاي بهتر، اما باباش زیر بار نرفته بود ... با
صداي ریحانه توي حیاط که پرسید کیه سرش رو به در چسبوند و بغض آلود سعی کردم بلند بگه:
- منم مامان ...
چیزي طول نکشید که ریحانه در خونه رو با رویی گشاد باز کردم و خواست بغلش کنه که چشمش به چمدون خشک
شد ... بهت زده دستاي از هم باز شده اش وسط زمین و هوا خشک شد ... توسکا بغض آلود گفت:
- می شه بیام تو مامان؟
کنار رفت و اجازه داد توسکا بیاد تو ... قلبش هزار تا در دقیقه می کوبید ... دخترش با چمدون اومده بود و این فقط
یه معنی داشت. بغض توسکا ترکید و همونجا پشت در خونه خودشو توي بغل مامانش انداخت. ریحانه دستاش دور
شونه هاي دخترش حلقه شد نمی دونست چه اتفاقی افتاده و توسکا چرا با این وضعیت اومده!!! بعد از چند لحظه که
هنوز توي شوك بود، به خودش اومد، کنار کشید و با ترس گفت:
- توسکا مامان! چی شده؟!!! چرا با چمدونی؟ شوهرت کجاست؟
توسکا هق زد و لب تخت وسط حیاط نشست، ریحانه تیز و بز رفت به سمتش، زیر بازوشو گرفت و گفت:
- بلند شو ببینم هوا سرد شده، نشین اینجا! بیا بریم تو ببینم چه خاکی به سرم شده!
توسکا لرزون و بی پناه همراه مامانش وارد راهروي خوش بوي خونه شد ... چند وقتی بود سر نزده بود به مامان
باباش، اما نمی خواست هم اینجوري سر بزنه. همراه مامانش روي کاناپه راحتی نشست و گریه رو از سر گرفت ...
ریحانه با اعصابی خراب و متشنج توپید بهش:
- د دختر حرف بزنم ببینم چی شده؟!!! دعوات شده با آرشاویر؟ باز ناز کردي براش؟
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#30
Posted: 12 Dec 2014 18:57
( ۲۹ )
توسکا دست از روي صورتش برداشت و با هق هق گفت:
- مامان ... مامان بیچاره شدم ...
ریحانه هزار تا فکر بد و مفی پیش خودش کرد و گونه شو خراشید ... توسکا بی توجه به وضعیت مامانش بغض آلود
سعی کرد گریه نکنه و گفت:
- دیدي این ارث کوفتی رو به منم دادي؟!! دیدي مامان منم مثل خودت شدم؟ تو حداقل تونستی منو بزایی ... من
حتی یه دونه هم نمی تونم ... مامان دخترت نازاست! مامان هیچ وقت مامان نمی شم! نمی شم ... نمی شم ...
ریحانه با چشماي گرد شده که هر آن امکان داشت از کاسه سرش بیرون بزنه به توسکا خیره مونده بود ... چند
لحظه همونطور موند و بعد یه دفعه دست راستشو بالا اورد با همه قدرتش کوبید توي صورت خودش و گفت:
- واي خدا منو مرگ بده!
اشک توسکا باز صورتشو خیس کرد و گفت:
- من دیگه به درد هیچ مردي نمی خورم! آرشاویر عاشق بچه است ... منم همینطور...
ریحانه وا رفته روي مبل اجازه داد اشک صورتش رو بشوره ... کم کم ورد گرفت و همینطور که خودشو به چپ و
راست تکون می داد گفت:
- تو از کجا فهمیدي؟!! رفتی دکتر؟ آزمایش دادي؟
توسکا فین فین کرد و گفت:
- هرکار که می تونستم کردم ... اما نتیجه اي نداشت ... بیماري من ارثیه ..
ریحانه باز کوبید توي صورت خودش ... همون لحظه در خونه باز شد و جهانگیر اومد تو ... با دیدن چمدون توسکا
که پشت در جا مونده بود تعجب کرد ... فکر اومدن هر کسی رو میکرد به جز دخترش ... با صداي بلند گفت:
- یالله ... صابخونه؟ مهمون داریم؟!!!
ریحانه از جا پرید و گریه توسکا شدت گرفت ... دلش براي باباش خون بود ... باباش چطور باید طاقت می اورد؟
اگه می فهمید توسکا می خواد از آرشاویر جدا بشه کمرش میشکست ... توسکا راهی جز این نداشت ... آرشاویر
عاشق بچه ها بود! باید بچه خودش رو بغل میکرد ... باید! توسکا هم طاقت دیدن یه زن دیگه رو کنار خودش و توي
زندگی آرشاویرش نداشت ... پس باید حذف می شد ... اونقدر خودخواه نبود که آرشاویر رو مجبور کنه از حق
مسلم خودش بگذره ... ریحانه پرید روي ایوون و با رنگ و رویی پریده و گونه هاي سرخ شده نالید:
- اومدي جهانگیر؟!!
سعی می کرد صداشو پایین نگه داره که توسکا نشنوه ... جهانگیر با تعجب گفت:
- چی شده زن؟ این چه وضع و روزیه؟
ریحانه باز خودشو تاب داد و گفت:
- بیچاره شدیم! توسکا اومده قهر ...
اخماي جهانگیر در هم شد و گفت:
- چی شده مگه؟!!! آرشاویر اذیتش کرده؟!!
قبل از اینکه ریحانه بتونه حرفی بزنه توسکا از در اومد بیرون و بی حرف خودشو تو بغلش باباش رها کرد ... دستاي
جهانگیر با همه عشقش دور کمر توسکا حلقه شد و روي سرش رو بوسید ... توسکا هق هق می کرد و جهانگیر لحظه
به لحظه آشفته تر می شد ... آخر هم طاقت نیاورد و گفت:
- چی شده دردونه بابا؟ کی اشکتو در آورده؟ مگه بابات مرده که اینطور زار می زنی؟
توسکا همون جا توي بغل باباش نالید:
- بابا ... منو ببخش ... منو ببخش ...
داشت می مرد از این همه غم که روي شونه هاش بود... باید غصه باباش و آبروش رومی خورد؟ غصه خودش و
مامان نشدنش و آینده شغلیش که بازار شایعه خرابش می کرد؟ غصه آرشاویر که بدون توسکا نابود بود؟ غصه
مامانش که با تفکر سنتیش از روز جدایی توسکا یه روز خوش واسه خودش نمی ذاره؟!! باید به کی فکر می کرد؟
جهانگیر هولش داد سمت خونه و گفت:
- بیا بریم تو بابا ... بیا بریم حرف بزن ببینم چی شده ؟ تو که با این اشکا دل منو خون کردي!
توسکا جلوتر از مامان باباش رفت تو و بغ کرده روي مبل نشست، ریحانه هم که دیگه رنگی به رو نداشت و مدام به
این فکر میکرد که اگه توسکا طلاق بگیره چه جوابی به سر و همسر بده و چه جوري خود توسکا رو به خاطر این درد
آروم کنه نشست روبروش ... جهانگیر هم کنار توسکا نشست دست یخ کرده و لرزون دخترش رو گرفت و گفت:
چی شده بابا؟ آرشاویر کجاست؟
باز چونه توسکا لرزید، باز یاد بدبختیش افتاد ... چطور می تونست بدون آرشاویر زنده بمونه؟ آرشاویر عاشقش ..
آرشاویري که دنیاش بود ... ریحانه کلافه گفت:
- د حرف بزن دختر ... به بابات بگو چه خاکی تو سرمون شده ...
جهانگیر چشم غره اي نثار ریحانه کرد، دست نوازش روي دست توسکا کشید و گفت:
- دخترم ... حرف بزن با بابا ... می دونی که یه تنه هر جور که در توانم باشه غصه هاتو از روي دوشت بر می دارم ...
توسکا فین فین کرد و با اینکه خجالت می کشید از دردش براي باباش گفت ... جهانگیر سر به زیر به حرفاي توسکا
گوش کرد و وقتی حرفاي توسکا تموم شد گفت:
- مطمئنی بابا؟ به متخصص سر زدي؟
- دکتري که پیشش می رفتم بهترین بود ...
- آرشاویر خبر داره؟!!
- که اومدم اینجا؟
- نه ... از این مشکل .. اومدنتو که می دونم خبر نداره! اگه خبر داشت تو اینجا نبودي ...
چونه توسکا لرزید خودش هم خوب می دونست بیهوده داره از آرشاویر فرار می کنه اما مگه چاره اي هم جز این
داشت؟ مطمئن بود اگه آرشاویر هم چنین مشکلی داشت تنهاشت می ذاشت ... اون یم خواست فداکاري کنه به
خاطر دل عاشقش ... براي بابا شدن آرشاویرش ... جلوي دوباره گریه کردنش رو گرفت و گفت:
- آره ... اون قبل از من فهمید ... اولش هم سعی داشت بگه مشکل از اونه تا من ناراحت نشم ... اما من که خودم
شک کرده بودم امروز صبح رفتم مطب دکتر ... خانوم دکتر مطمئنم کرد که مشکل از منه ... می خواست امیدواري
الکی بهم بده اما از تو چشماش خوندم که دیگه راهی نیست ...
ریحانه وسط حرفاش غرید:
- د از کجا می دونی دختر؟ همینطور ول کردي اومدي؟ خیر سرت تحصیلکرده و معروفی ... اینهمه می گن علم
پیشرفت کرده! بتا شوهرت برو یه سر خاج مداوا کن ... این روزا هیچ درد بی درمونی وجود نداره ...
توسکا با نا امیدي گفت:
نه مامان ... بیماري ارثی که دیگه درمان نداره ...
ریحانه عصبی غرید:
- اه! اینقدر ارثی ارثی نکن براي من دختر ... اگه ارثی بود تو الان اینجا جلوي من ننشسته بودي! می خواي دشمن
شادمون کنی؟!! پاشو برو چهار تا دکتر دیگه سر بزن اگه همه شون گفتن نمی شه اونوقت برگرد بیا خونه بابات ...
در هم همیشه به روت بازه ... بد می گم جهانگیر ...
توسکا عصبی و با اعصابی متشنج از جا بلند شد و گفت:
- بس کن مامان! اگه مزاحمم همین الان می رم ...
جهارنگیر سریع دستش رو گرفت و گفت:
- بشین گل بابا ... کی گفته تو مزاحمی؟ تو روي چشم من جا داري ... تا وقتی من زنده ام خودم پشتتم ... اما به نظر
منم تصمیمت عجولانه است ...
توسکا دوباره نشست و گفت:
- نه بابا ... من به حسم ایمان دارم! من نمی تونم بچه دار بشم ...
- خوب گیریم که چنین چیزي باشه ... اینهمه بچه تو پرورشگاه بابا! ثواب هم می کنین ... تو که می دونی آرشاویر
بیخیالت نمی شه ...
توسکا هق زد:
- باید بشه بابا ... بابا ... من نمی خوام یه عمر شرمنده آرشاویر باشم ... اون نباید به پاي من ناقص بسوزه! حقشه
زندگی کنه ... حقشه بچه داشته باشه ...
جهانگیر که دید فعلا حرف زدن باهاش بیفایده است رو به ریحانه که می خواست بازم بهش بتوپه دستی تکون داد و
گفت:
- فعلا تو خسته اي عزیز من ... برو یه کم استراحت کن ... سر فرصت فکر می کنیم و یه تصمیم درست و درمون می
گیریم ...
توسکا با قدردانی به پدرش خیره شد و از جا بلند شد، همون لحظه موبایلش زنگ خورد و رنگ توسکا پرید ...
مطمئن بود که آرشاویره ... با ناراحتی به باباش خیره شد و گفت:
آرشاویره بابا ...
جهانگیر اشاره اي به کیف ولو شده توسکا روي مبل کرد و گفت:
- خوب جواب بده بابا! خوب نیست بنده خدا رو تو هول و ولا نگه داري ...
توسکا که می دونست حرف زدن با آرشاویر فقط سستش می کنه خواست شونه خالی که که ریحانه با یه شیرجه
گوشی رو از توي کیف توسکا بیرون کشید و داد دستش و گفت:
- جواب بده! خدا رو خوش نمی یاد ... توسکا!!!!
توسکا ناچارا، دکمی لمسی سبز رنگ رو کشید و گوشی رو دم گوشش گذاشت:
- الو ...
صداي نگران آرشاویر آتیش به جونش زد:
- توسکا ... عزیزم؟!!! کجایی؟ خونه نیستی؟!!! موسسه هم که نبودي ... اومدم دم موسسه دنبالت ...
توسکا آهی کشید، ولو شد روي مبل، پاهاي قدرت ایستادن نداشت ... با بغض گفت:
- آرشاویر ... من ...
توان حرف زدن با آرشاویر رو نداشت ولی جز خودش هم هیچ کس نمی تونست این حرفا رو به آرشاویر بزنه ...
باید قدرتش رو پیدا می کرد ...
آرشاویر با ترس گفت:
- توسکا ... عزیزم ... چرا صدات گرفته؟!!! گریه کردي؟!!! توسکا کجایی؟!!!
توسکا به هق هق افتاد و گفت:
- آرشاویر من صبح رفتم پیش خانوم دکتر ... من می دونم مشکل از منه ... اومدم خونه بابا ... تو رو خدا دست از
سرم بردار ... آرشاویر ... برو ... برو دنبال زندگیت ...
چند لحظه اي سکوت خط رو پر کرد و بعد یه دفعه صداي خشن و بلند آرشاویر بلند شد:
- کجا؟!!! خونه بابات؟!!!! دکتر هر زري زده، زده!!! آماده شو دارم می یام دنبالت ...
توسکا با زاري گفت:
- آرشاویر تو رو خدا ...
آرشاویر نعره کشید:
- گریه نکن!!! پریه نکن فقط آماده شو دارم می یام! هیچی نمی خوام بشنوم ... فقط بر می گردیم خونه! فهمیدي؟!!!
توسکا باز پافشاري کرد، انتظار این برخورد رو داشت:
- آرشاویر ... نیا ... نیا تو رو قرآن نیا ... برو دنبال زندگیت ... تو حقته بابا بشه ...
آرشاویر که کاملا کنترل خودشو از دست داده بود و فریاد هاي بلندش هر آن ممکن بود باعث پاره شدن تارهاي
صوتیش بشه گفت:
- تف تو قبر باباي اون بچه اي که بخواد تو رو از من بگیره ... گور باباش! می خوام نباشه ... توسکا تو نباشی بچه
براي عزاداري سر قبر می خوام؟!!! احمق چرا نمی فهمی وقتی می گم عاشق خودتم؟!! وقتی می گم تو خودت بچه
منی؟!!! توسکا ... توسکا ...
دیگه نمی تونست حرف بزنه و بغض گلوشو فشار می داد و داشت خفه اش می کرد ... توسکا هق هق کرد و نالید:
- نیا آرشاویر ...
جهانگیرکه حال توسکا رو دید گوشی رو از دستش گرفت و مشغول صحبت با آرشاویر شد ، ریحانه هم سریع توي
آشپزخونه دوید تا لیوانی آب قند آماده کنه ...
وقتی ریحانه از آشپزخونه خارج شد جهانگیر هم تلفن رو قطع کرد و رو به ریحانه که با لیوان آب قند بالاي سر
توسکا ایستاده بود و کنجکاو نگاش می کرد گفت:
- مجاب نشد! گفت داره می یاد ...
توسکا دست مامانشو که سعی داشت لیوان آب قند رو به دهنش نزدیک کنه کنار زد و با عجز گفت:
- بابا من نمی تونم ببینمش ... تو رو خدا بهش بگین یه مدت منو به حال خودم بذاره ...
جهانگیر کنار توسکا نشست و گفت:
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...