ارسالها: 10767
#31
Posted: 12 Dec 2014 18:58
( ۳۰ )
توسکاجان، بهتر نیست این شرایط بد رو با کمک هم سپري کنین؟ اونم از این قضیه ضربه خورده تو باید کنارش
باشی ...
توسکا از جا بلند شد، راهی اتاقش شد و بلند گفت:
- بابا اگه دخترت رو سالم می خواي بفرستش بره!!! من خودمو می کشم اگه وادارم کنین باهاش برم یا ببینمش ...
اینقدر فشار روي شونه اش سنگینی می کرد که دیگه نمی تونست منطقی باشه و چرت و پرت میگفت ... در اتاق رو
که به هم کوبید ریحانه گونه اش رو چنگ زد و گفت:
- این دختر باز پاك خل شده!!!
****
صداي التماس هاي آرشاویر و به خوبی می شنید!
- آخه چرا پدرجون؟ بذارین من باهاش حرف بزنم ... آقا من به چه زبونی بگم بچه نمی خوام!!!
چهانگیر با دلداري گفت:
- من درکت میکنم بابا ... شما هر دو همو دوست دارین، منم خوب می دونم تو با این ظرایط با اینکه حقته کنار
بکشی اما بازم توسکا رو به حال خودش نمی ذاري ...اما این ضربه براي توسکاي من خیلی سنگین بوده ... الان یه کم
نیاز به زمان داره تا با خودش کنار بیاد ... مجابش می کنم که برگرده ...
صداي آرشاویر حسابی تحلیلی رفته بود و از داد و هوارهاي اول ورودش وقتی فهمید نمی تونه توسکا رو ببینه خبري
نبود:
- نمی تونم ... پدر نمی تونم بدون اون برگردم توي اون خونه لعنتی! دیواراش منو می خوره! چرا توسکا اینقدر بی
رحم شده؟ چرا نمی ذاره کنارش باشم؟ چرا نمی ذاره بهش ثابت کنم جز اون هیچی برام مهم نیست؟!!!
صداي جهانگیر تبدیل به پچ پچ شده بود و توسکا دیگه نمی شنید ... روي تختش دراز کشید ...هنوز هیچی نشده
دلش براي آرشاویرش تنگ شده بود ... دنیا دنیا هواشو داشت ... اما کاري نمی تونست بکنه ... می ترسید از اینکه
بیخیال همه اتفاقات بشه و با آرشاویر برگرده ... می ترسید از روزي که آرشاویر خسته بشه و بزنه زیر همه چیز
اونروز نابود می شد ... از طرفی اینقدر آرشاویرش رو دوست داشت که به خاطرش از خودش و عشقش بگذره ...
آرشاویر چند ماه عجز و لابه می کرد اما بعد می رفت دنبال زندگیش ... مثل سري قبل ... اونا از اول هم قسمت هم
نبودن ... الکی زور زدن ... باز از یاداوري اتفاق افتاده اشکش در اومد و سرشو بین بالشش فرو برد ... همون لحظه
تقه اي به در خورد ... در رو قفل کرده بود ... کسی نمی تونست بیاد تو ... سراسیمه نشست سر جاش .. فکر کرد
آرشاویر رفته ... اما صداشو که شنید وا رفت ...
- خانوم لجباز من ... نمی خواي آرشاویرت رو ببینی ... نه؟!! باشه عزیزم ... من می رم ... اما اینو بدون تا روزي که تو
نیاي اون خونه براي من جهنمه ...
بعد به صداش التماس رو اضافه کرد و گفت:
- زود خوب شو توسکا ... زود برگرد ... به خاطر بابات می ذارم چند روز به حال خودت باشی اما قول نمی دم که ...
نمی دم که ... چند روز دیگه از دورت روانی نشم و برنگردم ... حتی شاید به روز هم نکشه ... اونموقع دیگه کسی
نمی تونه جلومو بگیره ... هیچ کس توسکا ...می شنوي ...
وقتی صدایی ازتوسکا نشنید دستش روي در سر خورد آهی کشید، زیر لبی خداحافظی زمزمه کرد و با شونه هایی
خم شده زد از در خونه بیرون ...
سرش رو خم کرده بود روي برگه هاي جلوش و داشت مواردي که یادداشت می کرد رو یه بار دیگه توي ذهنش با
بیماري که تشخیص داده بود تطبیق می داد ... تشخیصش درست بود ... باید کم کم وارد مراحل درمان می شد ...
برگه ها رو دسته کرد روي هم و لاي پرونده بیمارش قرار داد، از جا بلند شد تا پرونده رو روي فایلش بذاره تا بعدا
منشی اونا رو بایگانی کنه که در اتا با تقه اي باز شد و منشیش وارد شد ... همونطور پرونده به دست وسط اتاق ایستاد
و بهش خیره شد، دو ساعت تا پایان وقت مطبش مونده بود! پس مسلما منشی درخواستی غیر از درخواست براي
مرخص شدن داشت ... منتظرش بهش نگاه کرد ... منشی دو دل وسط اتاق ایستاده بود و با ترس به آرتان خیره
شده بود ... آرتان پرونده رو روي فایل گذاشت، قدمی به سمت منشی برداشت و گفت:
- چیزي شده خانوم صولتی؟!!
منشی ناچار قدمی جلو برداشت و پاکت سفیدي که دستش بود رو با ترس جلوي آرتان دراز کرد، آرتان با کنجکاوي
پاکت رو گرفت و خواست سوال کنه اون پاکت چیه و از کجا اومده اما قبل از اون با دیدن آرم دادگستري بالاي
پاکت حس کرد آب یخ روي سرش ریختن. تنها کاري که تونست بکنه این بود که دستش رو بالا آورد و اشاره کرد
منشی بره بیرون ... همینطور که با حال داغون و اعصاب داغون تر پاکت نامه رو باز می کرد توي دلش دعا می کرد
یکی از مراجعینش از دستش شکایت کرده باشن و داخل اون پاکت چیزي که از اون وحشت داره نباشه! اما دعاش
مستجاب نشد ... با دیدن احضاریه طلاق دیوونه شد! احضاریه رو بین دستاش مچاله و مشت کرد و وقتی خیالش
راحت شد که از اون له تر نمی شه به سرعت به سمت کتش رفت، از روي چوب لباسی برداشت، تنش کرد و زد از
اتاقش بیرون ... منشی با دیدنش از جا پرید، مراجعنیش هم همینطور ، اما بی توجه به همه زد از مطب بیرون ...
خانوم طولتی اینطور مواقع خوب می دونست باید چی کار کنه و نیاز به سفارش آرتان نبود ... اینکه چه طور چند طبقه
رو پایین رفت و خودش رو به ماشینش رسوند رو نفهمید ... وقتی به خودش اومد که در ماشین رو باز کرد، سوار شد
و با غیظ پاشو با تموم قدرت روي گاز فشرد ...هر چه توي این دو هفته صبوري کرده و لی به لالاي ترسا گذاشته بود
بس بود! خسته بود ... واقعا خسته شده بود ... سالگرد ازدواجشون گذشته بود و وضعیت روحی ترسا اینقدر وخیم
بود که حتی جواب تبریک آرتان رو هم نداده و بهش پوزخند زده بود ... آرتان دندون سر جیگرش گذاشته بود به
این امید که این وضعیت گذراست، اما دیگه طاقت نداشت ... براي سالگرد ازدواجشون یه ماشین نوبراي ترسا
خریده بود اما ترسا حتی سوئچیش رو هم نگرفته بود ... وقتی اتفاد توي ترافیک و مجبور به توقف شد با غیظ روي
فرمون کوبید و زیر لب غرید:
- لعنتیا!
جوتر تصادف شده بود، یه پرشیاي بژ از مسیر منحرف شده بود، زده بود دو تا ماشین دیگه رو هم داغون کرده بود
و خودش هم توي جوي آب چپه شده بود ... با دیدن پرشیا یاد ماشین ترساش افتاد ... ماشین داغون شده ترسا که
فقط به درد اوراقی ها می خورد، اما آرتان دلش نیومده بود بفروشتش وگذاشته بود تعمیرش کنن ... صداي پسرکی
خط کشید روي ذهنش:
- آقا گل ... آقا تو رو خدا یه شاخه گل بخر ...
دسته گل هاي مریم رو آورده بود داخل ماشین و آرتان از عطر غلیظشون احساس سر درد کرد ... اینقدر عصبی بود
که یم تونست همه گلا رو از پر بچه بگیره و پر پر کنه بکوبه توي سرش ... اما اون بیچاره چه گناهی کرده بود؟!!!
زن اون داشت خل بازي در می آورد تاوانش رو که بقیه نباید پس می دادن ... شیشه رو داد بالا و راه افتاد ، ماشینش
از کنار پرشیاي له شده رد شد، با ناراحتی به ماشین خیره شد و یه بار دیگه زیر لب براي سالم بودن ترساش خدا رو
شکر کرد ... بوي مریم ماشینش رو پر کرده بود ... یاد اون روز افتاد ... ماشین ترسا رو برده بود تعمیرگاه و
تعمیرکاره ازش خواسته بود توي ماشین رو یه نگاه بندازه که چیزي جا نمونده باشه بعدا ادعا کنن گم شده ... آرتان
هم خم شده بود زیر صندلی ها رو نگاه کرده بود... اون لحظه تنها چیزي که پیدا کرد چند تا برگ خشک شده مریم
بود ...
با باز شدن مسیر پاشو با تموم توان روي پدال گاز فشرد، انداخت توي اتوبان و با همه قدرت به سمت خونه روند ...
***
- مامان ...
بی روح و دلمرده بود ... اما نه اونقدر که دل پسرشو بشکنه ...
- جان مامان ؟
- گوشیت داره زنگ می خوره ... بیارم برات؟
بدون هیچ هیجانی سرشو تکون داد و آترین با یه حرکت پرید از توي ماشین سارژیش بیرون و شیرجه رفت سمت
اتاق مامانش ... ترسا کتابش رو بست و پرت کرد اون طرف ... هیچی نمی فهمید! اینقدر ذهنش درگیر و مشغول و
خسته بودم که از خوندن اون مطالب سنگین جز سر درد هیچی به مغزش وارد نمی شد ... آرتان لی لی کنان گوشی
ترسا رو آورد ... دست دراز کرد و گوشی رو از بچه گرفت و به عادت همیشه که وقتی آترین کاري براش انجام می
داد می بوسیدش، گونه تپل و نرمش رو بوسید ... آترین دوباره توي ماشینش نشست و مشغول بازي شد ... ترسا با
نگاهی روي صفحه گوشی شماره شایان رو شناخت ... بغض به گلوش چنگ انداخت ... باز شماره شایان ... باز بغض
براي شنیدن خبري که آمادگیشو نداشت ... باز داشت با همه وجودش دعا می کرد رفتنش عقب بیفته ... چطور می
تونست زندگیشو به این راحتی توي سینی بذاره و تعارف کنه به رقیبش؟!!! حس و حالش عجیب اسف بار بود ...
دکمه سبز رو کشید و جواب داد:
- الو ...
صداي خسته شایان رو شنید:
- سلام ترسا ...
- سلام ...
- چطوري؟!
صداش توي بغض نشست اما بازم اجازه نداد بشکنه ...
- زنده ام ...
- اینجوري حرف نزن جلوي بچه ...
شایان به خوبی صداي آرتین رو می شنید ... ترسا پشت به آترین نشست و گفت:
- چه خبر؟
صبح تا حالا یم خوام بهت زنگ بزنم وقت نمی شه ... با کلی دوندگی کارت رو جلو انداختم ... امروز احضاریه به
دست آرتان رسیده ... خودت رو براي عواقبش آماده کن ... بهتره توي خونه نمونی ... اون شوهر وحشیت می زنه ...
داد ترسا بی اراده بود:
- درست حرف بزن شایان!
چشماي شایان گرد شد و دست ترسا جلوي دهنش قرار گرفت ... حقیقت تلخی بود ... هنوزم طاقت نداشت کسی به
آرتانش توهین کنه ... اما براي توجیه حرکتش نالید:
- باباي بچه مه شایان ...
شایان پوفی کرد و گفت:
- براي همین چیزاست که من هیچ وقت زیر بار زن گرفتن نمی رم! خدا شاهده چند تا پرونده خیانت تا حالا از زیر
دست من رد شده! آدم نمی دونه دیگه باید به کی اعتماد کنه! هنوزم باورم نمی شه! آرتان و خیانت ...
ترسا با صداي بی جون نالید:
- خودمم باورم نمی شه ...
اما صداشو شایان نشنید و گفت:
- در هر صورت ترسا مواطب خودت و بچه ات باش ... به نظر من که بهتره بري یه جایی که دستش بهت نرسه تا
روز دادگاه ... این کاراي لعنتی نذاشت زودتر خبرت کنم ... اما هنوزم تا برگشتنش وقت داري ... پاشو زود راه بیفت
...
ترسا آهی کشید و گفت:
- باشه ...
- فعلا کاري نداري؟!! مامان اینا امشب می خوان برن خونه شبنم باید برم دنبالشون، حسابی دیر شده ...
- نه ... سلام برسون ...
- بزرگیتو می رسونم ... آترین رو ببوس ... خداحافظ ...
- خداحافظ ...
بغض گلوش لحظه به لحظه بزرگتر و دردناك تر می شد ... قصد رفتن نداشت، چون آرتان رو خوب می شناخت ...
زیر سنگ هم که می رفت آرتان پیداش می کرد و برش می گردوند ... علاوه بر اون خودش هم نمی خواست بره ...
تصمیم داشت تا اخرین روزي که زن آرتانه توي همین خونه بمونه و از لحظه لحظه اش استفاده کنه ... نمی خواست
حسرت به دل بمونه ... روي کاناپه مورد علاقه آرتان ولو شد و زل زد به آترین ... می دونست طوفان در راهه ... اما
ترسی نداشت ... دیگه از هیچی نمی ترسید ... حتی از مرگ ... زل زده بود به آترین و بازي کردنش که در خونه باز
شد ... بدون اینکه سرش رو بالا بگیره و به آرتان نگاه کنه حضورش رو حس کرد ... جیغ آترین هم حضور باباش رو
تایید کرد:
- بابایی ...
آرتان همه تلاشش رو می کرد تا خونسردي خودش رو حفظ کنه ... الان وقت حرف زدن با ترسا نبود ... وقت دور
کردن آترین از خونه بود ... نباید می ذاشت آترین هم درگیر دریگیري هاي مامان باباش بشه و توي بزرگسالی
لحظه لحظه اون روزاي رو به یاد بیاره و دوبامبی توس سر باباي روانشناس و مامان پزشکش بکوبه ... اگه اونا نمی
تونستن درست بچه تربیت کنن چه انتظاري می شد از بقیه داشت؟!! گونه آترین رو پدرانه بوسید و گفت:
- آقا آترین ... چطوري بابا؟
آترین دستی توي موهاش کشید و با اداي بزرگسال ها رو گفت:
- خوبم بابا ... مواظب مامان بودم تا بیاي ...
لبخندي تلخ روي لبهاي آرتان نشست ... چند روزي بود قبل از رفتن به آترین سفارش می کرد هواي مامانش رو
داشته باشه و هر شب آترین مامانش رو صحیح و سالم تحویل باباش می داد ... پیشونی پسرش رو بوسید و گفت:
- دوست داري با عمو نیما و نیاوش بري شهربازي؟!!
آترین دو کف دستش رو به هم کوبید و گفت:
- آخ جون!!!
آرتان با لبخند زورکی گفت:
- عمو پایینه ... بیا بریم تو رو تحویلشون بدم ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#32
Posted: 12 Dec 2014 19:02
( ۳۱ )
آترین شروع به ورجه وورجه کرد و آرتان بدون توجه به اینکه باید لباس بچه رو عوض کنه با سرعت نور آترین رو
برد دم در ... بین راه نیما زنگ زده بود بهش و گفته بود می خواد نیاوش رو ببره شهربازي تا دوري مامانش کمتر
اذیتش کنه ... پیشنهاد کرده بود آترین رو هم ببره تا نیاوش تنها نباشه و آرتان از خدا خواسته پذیرفته بود ... اصلا
دوست نداشت آترین مابین دعواهاشون مدام پاي مامانشو بچسبه یا توي بغل باباش قایم بشه ... بترسه ... گریه کنه
... بلرزه ... نمی خواست ... اون و ترسا خواسته بودن اترین به این دنیا پا بذاره پس باید تا وقتی توي خونه اونا بود
آرامشش رو فراهم می کردن ... اون بچه ثمره زندگیشون بود ... اساس و پایه زندگیشون ... همین که رسید دم در
نیما هم رسید ... قیافه داغون نیما خبر از حال خرابش داشت ... هر دو مرد نابود و داغون دست دادن و لبخندي تلخ
به هم تقدیم کردن ... اترین از بغل آرتان پرید توي ماشین عمو نیماش و نیما تلگرافی گفت:
- اخر شب می یارمش ...
آرتان هم سري تکون داد و گفت:
- خوش بگذره ...
نیما دستی بین ریش هاي نا مرتبش کشید، پوزخندي زد، ماشین رو دور زد و سوار شد ... آرتان هم چرخید، بین راه
دستی براي آرتان توي ماشین تکون داد و دوباره با سرعت داخل ساختمون شد ... تازه برنامه اش با ترسا شروع می
شد ... سوار آسانسور شد و دکمه طبقه بیست رو از همیشه محکم تر فشار داد ...
****
به محض بیرون رفتن آرتان و آترین از جا بلند شد و راهی اتاقش شد ... بغض داشت بیچاره اش می کرد اما قول
داده بود خودش که گریه نکنه ... که نشکنه ... نمی خواست شکستنش رو کسی ببینه ... رفت توي اتاق و براي بار
هزارم خودش رو توي آینه میز آرایش جدیدش بر انداز کرد ... مشتی توي شکم کوچولوش کوبید و گفت:
- حتما ... حتما تو باعث شدي آرتان از من بدش بیاد ...
سر و وضعش هم روز به روز داشت بدتر می شد ... یاد اون دختر افتاد و اتیش گرفت ... دختري که خوش اندام
بودنش توي همون چند لحظه اي هم که ترسا دیده بودش داد می زد! بغض شدید تر شد ... روي شکم اتفاد روي
تخت ، دماغش رو روي لحاف فشار داد ... بوي آرتان رو می داد مخلطو شده با اسپري بدن خودش ... این تخت هم
می خواست یادش بیاره که با آرتان یکی بوده اما الان وقت جدائیه ... با عطش بو کشید ... بو کشید و یه دفعه بغضش
شکست ... هق زد و بو کشید ... هق زد و نالید ... هق زد و خدا رو صدا زد ... صداي به هم خوردن در رو شنید ولی
باز هم هق زد ... دیگه براش مهم نبود آرتان ببینه داره گریه می کنه ... دمین دري که صداشو شنید در اتاقشون بود
که کوبیده شد توي دیوار ...
توجهی نکرد ... سیستم توجهش کلا از کار افتاده بود ... همه چی براش بی تفاوت شده بود ... بی تفاوت و گاهاً نفرت
انگیز ... آرتان جلو رفت ... دیگه دلیلی نمی دید جلوي خشمش رو بگیره ... دست ترسا رو گرفت و با صداي بلندي
گفت:
- بلند شو ...
ترسا توجهی نکرد و بازم زار زد ... آرتان اینبار دستش رو کشید و داد زد:
- گفتم بلند شو! براي من فیلم بازي نکن ترسا!!!
چون روي شکم خوابیده بود و آرتان داشت دستشو از پشت می کشید دردش گرفت و بی اراده دنبال دستش
کشیده شد ... نشست لب تخت دستاشو گذاشت روي صورتش و شونه هاش لرزید ... آرتان بی توجه به حال زار
ترسا جفت دستاشو از روي صورتش برداشت و با خشونت کشید به سمت بالا ... ترسا مجبور شد بایسته ... این مرد
رو دوست داشت ... با همه بدي هاش دوستش داشت ... با همه خشونت هاي ذاتیش ... با همه مغرور بازي هاش ... با
همه بد خلقی هاش ... دوستش داشت و براش جون می داد اما طاقت خیانت رو نداشت ... نداشت ... نداشت ... از
اینکه بدن شوهرش بوي عطر یه زن دیگه رو گرفته باشه حالت تهوع بهش دست می داد ... از وقتی از بیمارستان
اومده بود نذاشته بود آرتان بهش دست بزنه ... تا وقتی دست و پاش تو گچ بود بهونه داشت و بعد از اون هم با قر
ازش دوري کرده بود ... ولی مگه چقدر طاقت داشت؟ با داد آرتان از فکر خارج شد:
- این مسخره بازیا چیه ترسا؟!!!! هان؟!!!!! درخواست طلاق واسه من رد می کنی؟!!!! احضاریه براي من می فرستی؟!!!!
چه دردته لعنتی؟!!!
جوري شونه هاشو تکون داد که ترسا شسکتن شونه هاشو حتمی دونست، دردش گرفته بود اما بدتر از درد قلبش
نبود ... هیچی نمی تونست بگه فقط گریه می کرد ... آرتان چرخوندش و هلش داد ... محکم خورد توي دیوار ...
آرتان بی توجه بهش نزدیک شد ... دستاشو این طرف اون طرف سر ترسا روي دیوار گذاشت ... از چشماش خون
می بارید ...
- دردت چیه؟!!! همین الان بگو ... شنیدي؟!!!!! لالا نشو ترسا ... اشک تمساح هم براي من نریز ... لعنتی درد چیه؟!!!!
داري بیچاره م می کنی ...
جواب ترسا بازم هق هق بود ... عشق تو نگاشو نمی تونست تبدیل به نفرت بکنه ... براي همینم سعی می کرد به
آرتان نگاه نکنه که آرتان پی به حالش نبره ... با داد بعدي آرتان حس کرد پرده گوشش لرزش پیدا کرده ...
یه چیزي بگو ... اون زبون شش متریت چی شده؟!!! چرا نمی فهمی تو مادري؟!!! من به درك!!! به فکر بچه ات
باش ... به فکر بچه اي که اگه بخواي به رفتارت ادامه بدي نمی ذارم دیگه رنگشو هم ببینی ...
ترسا شکست ... بازم شکست ... این روزا فقط با حرفاي آرتان بیشتر خورد می شد ... نتونست جلوي نگاشو بگیره ...
زل زد توي چشماي آرتان و خواست حرف بزنه اما هق هقش نذاشت ... خواست همه چیو بگه اما هق هق جلوشو
گرفت ... آرتان چشماي سرخ ترساشو که دید دلش به درد اومد ... زا خودش بدش اومد ... زا اینکه هیچ وقت نمی
تونست توي این شرایط با مهربونی ترساشو آروم کنه ... پر از نیاز شد ... ترساي معصومش بین دستاش می لرزید ...
از همیشه خواستنی تر بود به چشم آرتان ... بدون آرایش ... بدون اینکه موهاشو حالت بده ... به یه دست لباس نخی
ساده براي آرتان از همیشه پاك تر و معصوم تر و دوست داشتنی تر بود ... بی اراده شد ... دستشو گذاشت تخت
سینه ترسا ... لباسشو چنگ زد و سرشو برد جلو ... ترسا نفس بریده چشماشو بست و لباس آرتان با خشونت
مشغول عشق بازي با لباش شد ... هر دو غرق نیاز ... هر دو عاشق ... هر دو دلخور ... آرتان نفی زنون سرش رو
عقب کشید و کنار گوش ترسا گفت:
- چه طور باید بهت ثابت کنم که دوستت دارم؟!!
ترسا باز هق زد و باز آرتان بوسیدش ... محکم ... قوي ... با عشق ... با همه عشقش ... با همه احساسش ... و ترسا
اینو درك می کرد ... درك می کرد و بیشتر می خواست ... از خودش بدش می یومد که می ذاره لباس خائن آرتان
ببوستش ... اما شوهرش بود ... بهش نیاز داشت ... دوست داشت مثل همیشه چنگ بندازه به لباس آرتان و بکشتش
روي تخت خواب ... و بوسه خشن آرتان اینقدر با احساس بود که ترسا کم کم داشت وسوسه می شد که همین کار
رو هم بکنه ... توي یه لحظه سر آرتان کنار رفت ... داغون بود ... برعکس ترسا رابطه نمی خواست ... فقط ترساشو
می خواست ... همین و بس ... کلافه تر ... خشمگین تر ... داغون تر ... با چشماي سرخ سرخ مشتشو محکم کوبید
بالاي سر ترسا توي دیوار و عربده کشید:
- روانیم کردي! از فکر اینکه یه نفر دیگه اومده تو ذهنت دارم دیوونه می شم!!!! چه دلیلی جز این می تونه وجود
داشته باشه؟!!!! من و تو که مشکلی نداشتیم ... چرا روزامون رو زهرمار کردي؟!!! چرا هر چی باهات خوبی می کنم
چشاتو می بندي و فقط جفتک می ندازي؟!!!! چته ترسا؟!!!! د چته؟!!!!
نفس ترسا تو سینه اش گره خورده بود ... باورش نمی شد آرتان خیانت خودش رو نادیده بگیره و ترسا رو محکوم
به خیانت بکنه ... احساسش پرید ... حس نیازش از یادش رفت ... حتی یادش رفت که کم مونده بود همه چیو بکوبه
تو صورت آرتان ... پر از نفرت شد ... حرف زد اما حرفایی که هیچ کدوم حقیقت نداشتن ...
ازت متنفرم ... ازت بیزارم ... ازت خسته شدم! می فهمی؟!!!! دیگه دوستت ندارم ... دیگه از لمست لذت نمی برم
... نمی خوام شوهرم باشی ... نمی خوام باهات باشم ... نمیخوام ... تو خائنی ... از اول بودي ... گمشو از اتاق من بیرون
... من فقط طلاق می خوام ... می فهمی؟ طلاق ... بچه م هم مال خودمه نمی ذارم زیر دست تو بزرگ بشه عوضی ....
آرتان خشک شد ... همه چی از ذهنش رفت ... جمله هاي ترسا با ولم ها مختلف توي ذهنش بازي میکردن ... اولی
یمی رفت دومی می یومد ... دومی می رفت سومی می یومد ... باز اولی تکرار می شد و بعد آخري ... اینقدر رفتن و
اومدن که حس کرد هر آن مغزش از هم می پاشه ... دستش رو روي شقیقه هاش گذاشت ... ترسا نفس نفس می زد
و با خشم به آرتان خیره شده بود ... نفرت از چشماش زبونه می کشید و آرتان اینو دید ... زندگیش رو تموم شده
فرض کرد و زد از اتاق بیرون ... نمی فهمید داره چی کار می کنه ... رفت به طرف در خونه ... بازش کرد و زد از
خونه بیرون ... با آسانسور رفت توي پارکینگ ... سوار ماشین شد ... با سرعت از پارکینگ خارج شد ... پاشو روي
گاز فشار داد ... فشار داد ... فشار داد ... دلش یه دویار می خواست ... کاش همون موقع که حرفاي ترسا رو شنیده
بود سرشو توي دیواري که ترسا بهش تکیه داده بود متلاشی کرده بود ... چه کرده بود که مستحق این نفرت بود ...
چی کار کرده بود که ترساش ازش بیزار شده بود؟!!!! چی کار کرده بود؟!!!!! دوست داشت زار بزنه ... آسمون غرید
و دونه هاي درشت بارون روي شیشه ماشینش سر خوردن ... بغض داشت خفه اش می کرد اما گریه کردن رو بلد
نبود ... هیچ وقت تو زندگیش گریه نکرده بود ... حس کردم توانی توي پاهاش نیست ... ماشین رو کشید کنار ...
توي یه خیابون خلوت بود ... آسمون می غرید و می بارید ... سرش رو گذاشت روي فرمون ... شونه هاش لرزیدن
... بدون اشک ....
یک هفته قبل ...
- استاد ببخشید ...
ویولت سعی کرد کاغذهاي توي دستش رو مرتب کنه و چرخید و با دیدن اشکان گفت:
- بفرمایید ...
اشکان کنار به کنارش راه افتاد و گفت:
- می خوام باهاتون صحبت کنم ...
ویولت جدي شد و گفت:
- خوب توي اتاق صحبت می کنیم ... نکنه بازم در مورد قضیه ازدواج من و استاد کیاراد ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#33
Posted: 12 Dec 2014 19:03
( ۳۲ )
اشکان هول شد و گفت:
- نه نه استاد ... کاملاً خصوصیه ... در مورد ... خوب نمی تونم اینجوري بگم ...
ویولت کلافه از کاغذهاي بدباري که توي دستش بود گفت:
- باشه ... بیاین داخل اتاق ...
صداي اشکان باعث شد سر جاش بایسته ...
- نه استاد ... خواهشا جاي دیگه ...
ویولت در اتاقش رو باز کرد و داخل شد ... جال خالی آراد رو که دید دلش گرفت ... طاقت نداشت روزایی که آراد
کلاس نداشت وارد این اتاق بشه ... کاغذ ها رو روي میزش ریخت و با تعجب گفت:
- چرا؟!!!
- گفتم که خصوصیه استاد ... اصلا نمی خوام توي دانشگاه کسی متوجه بشه دارم باهاتون صحبت می کنم ...
- شما هم مثل خیلی دانشجوي دیگه ... عین این می مونه که صحبت درسی داشته باشی ... اصلا صبر کن ببینم ...
گفتی حرف خصوصی داري؟!! خصوصی هاي زندگی تو چه ارتباطی با من داره؟!!!
اشکان به من من افتاد ...
- راستش ... در مورد ... من یه مشکلی برام پیش اومده ... شما خیلی با دانشجو ها صمیمی هستین ... یم دون میم
تونین مشکلمو حل کنین ... می خوام درموردش باهاتون مشورت کنم ... اما اینجا نمی تونم ...
ویولت با کنجکاوي نشست پشت میزش و گفت:
- کنجکاوم کردي پسر ... بشین ببینم چی می خواي بگی ...
اشکان کلافه این پا اون پا کرد و گفت:
- ساتاد شما که دیگه اینجا کاري ندارین ... کلاستون تموم شده ... یعنی کلاسا کلا تموم شده ... الان فورجه
امتاحاناست ... خواهش می کنم بیاین بریم توي کافی شاپی که دو تا خیابون بالاتره ... مهمون من یه قهوه بخوریم ...
منم دردمو براتون بگم ...
بعد صداش بغض آلود شد و گفت:
التماس می کنم استاد ... بدجور گیر افتادم ...
ویولت دلش لرزید ... طاقت دیدن ناراحتی کسی رو نداشت ... بی اراده از جا بلند شد و گفت:
- باشه پسر ... چه وضعی داري!!! بریم ببینم مشکل چیه ...
اشکان با خوشحالی گفت:
- استاد به خدا مدیونتون یه عمر ... پس من خودم می یام ... شما هم خودتون بیاین ... نمی خوام کسی متوجه بشه ...
همین خیابون بالایی کافی شاپ کاکتوس ...
ویولت سري تکون داد و گفت:
- باشه می یام ...
اشکان به سرعت ازش فاصله گرفت و ویولت توي کارش موند ... یعنی چی شده بود؟!!! سریع موبایلش رو در آورد
و شماره آراد رو گرفت ... می خواست قبلش به آراد بگه جریان از چه قراره ... اما هر چی شماره گرفت فایده اي
نداشت ... در دسترس نبود ... یهو یادش افتاد آراد امروز می خواسته به یکی از کارگاه هاي فرش بافیشون سر بزنه
... اونجا هم چون توي زیر زمین بود آنتن نمی داد ... با خودش فکر کرد در اولین فرصت قضیه رو به آراد می گه ...
الان مشکل اشکان که اینقدر بهم ریخته بودش براش مهم تر بود ... سوار ماشینش شد و به سرعت به سمت آدرسی
که اشکان داده بود رفت ... پراید اشکان رو دم در کافی شاپ تشخیص داد و ماشینش رو پشت سر اون پارك کرد و
پیاده شد ... دزدگیر رو زد و وارد کافی شاپ شد ...کافی شاپ خلوتی بود ... به جز دو تا دخترو یه دختر و پسر و
اشکان کسی اونجا نبود ... ویولت به سرعت سمت اشکان ... اشکان از جا بلند شد و صندلی رو براش کنار کشید و با
لبخند گفت:
- خیلی خوشحالم کردین استاد ... واقعا فکر نمی کردم قبول کنین ...
ویولت نشست و نگران گفت:
- یه اخلاق بدي دارم که شوهرم هم همیشه بهم گوشزدش می کنه ...اونم کنجکاویه ... از طرفی خیلی دوست دارم
اگه کاري از دستم بر می یاد براي هر کسی که شده انجام بدم ... براي همینم اینجام ... پس زود تند سري بگو ببینم
چه اتفاقی براي دانشجوي درس خونم افتاده؟
اشکان منو رو به سمت ویولت دراز کرد و گفت:
- شما اول سفارش بدین ...
ویولت منو رو با دست راست گرفت ، داد به دست چپش و گذاشت شرف دیگه میز و گفت:
- همون قهوه ... حرفتو بزن ...
اشکان من منی کرد و گفت:
- خوب راستش ...
سکوت کرد ... ویولت اینقدر نگاش کرد تا مجبور شد ادامه بده ...
- شما مسیحی هستین استاد ... درسته؟!
ویولت توي ذهنش مشغول پس و پیش کردن افکارش شد ... مسیحی بودن اون چه ربطی داشت به اشکان و
مشکلش؟!!!
اشکان متوجه تعجب ویولت شد و گفت:
- خوب راستش استاد ... می خوام یه سوال ازتون بپرسم ... نیاز به پیش زمینه دارم ...
ویولت سعی کردم خونسرد باشه و گفت:
- فرض کن آره ...
- چطور تونستین با یه مرد مسلمون ازدواج کنین؟!
- چون طبق فتواي بعضی از مراجع تقلید ازدواج مرد مسلمون با زن غیر مسلمون اهل کتاب جایزه ...
اشکان با تعجب گفت:
- جدي؟!!!
و ویولت خونسرد گفت :
- بله ... حالا حرفتو بزن .. چون خیلی وقت ندارم ...
همون لحظه گارسون اومد و اشکان که خودش هم عجله داشت سفارش دو تا قهوه داد ... همزمان با موبایلش هم
مشغول اس ام دادن بود .... ویولت کلافه گفت:
- آقاي خسروي حرف می زنین یا نه؟!!
اشکان سریع سرشو بالا گرفت و گفت:
- استاد تا حالا به مسلمون شدن فکر نکردین؟!!! شما که همسرتون یه مسلمون دو آتیشه اشت و اینو از صحبتاشون
سر کلاس می شه فهمید ... چططور راضی می شین که دینتون ...
ویولت با عصبانیت گفت:
- آقاي خسروي این مسائل اصلا به شما مربوط نمی شه!!! منو کشوندي اینجا که این اراجیف رو بهم بگی؟!! همسر
من با دید باز و عاقلانه منو انتخاب کرده ... نیازي هم به نصیحت هاي شما نداریم ... نه من و نه همسرم ...
اشکان عاجزانه گفت:
- استاد ... من که حرف بدي نزدم ... فقط گفتم اگه مسلمون بشین استاد رو خیلی خوشحال ....
ویولت از جا بلند شد و گفت:
- مثل اینکه این بیرون اومدن همه اش یه بازي بوده و شما هیچ حرفی نداشتی که بزنی ... فقط موندم اون همه اصرار
و خواهش براي چی بود و چرا زندگی خصوصی من باید اینقدر برات اهمیت داشته باشه ... دیگه خوشم نمی یاد در
این روابط چیزي بشنوم ... خداحافظ ...
به التماس هاي اشکان پشت سرش هیچ توجهی نکرد و از کافی شاپ زد بیرون ... دوباره شماره آراد رو گرفت ولی
در دسترس نبود ... بیخیال سوار ماشینش شد ... فکرش سمت حرفاي بی ربط اشکان دور می زد ... حس می کرد
اشکان چیز دیگه اي می خواست بگه اما نتونست و بحث رو به این صورت پیچوند ... ماشین رو روشن کرد و راه
افتاد ... شب باید با آراد در این مورد صحبت می کرد ...
***
از کارگاه بیرون اومد و خسته راه افتاد سمت گالري ... باید چند تا سفارش به میثم می کرد ... میثم توي همین مدت
کوتاه طوري خودشو نشون داده بود که آراد همه جوره روش حساب می کرد و گالري رو خیلی وقتا دستش می داد
و دنبال کاراي خودش می رفت ... تصمیم داشت زود بره خونه و مشغول طراحی سوال براي امتحاناي ترم بشه ... از
اونجایی که استاد سخت گیري بود می خواست سوالاي حون داري هم طراحی کنه و نیاز به زمان داشت ... وارد
گالري که شد طبق معمول میثم به پیشوازش اومد و جلوش خم و راست شد ... آراد صمیمانه دستی به کمر میثم زد و
گفت:
- چه خبرا پسر؟!!
سلامتی آقا ... دو تا مشتري داشتین که قیمت گرفتن و فرش رو هم پسندیدن ... اما گفتن وقتی خودتون بودین می
یان که پولشو بدن و فرض رو ببرن ...
آراد با تعجب گفت:
- چه فرقی داره؟ خودت فاکتور می کردي دیگه ...
- گویا از مشتري هاي قدیمیتون بودن ... خواستن خودتون باشین ...
آراد سرشو تکون داد و گفت:
- حالا کم کم با تو هم آشنا می شن و خودت یه پا اوسا می شی ... نگرانش نباش ... از این به بعد هر وقت من نبودم
و فرشی فروختی در ازاي هر فرش حقوقت رو بیشتر می کنم ...
میثم بهت زده گفت:
- آقا!!! همین الان مزد من دو برابر مزد بقیه کارگراست ... فکر نکنین نمی دونم ... نیازي به این کارا نیست ...
آراد که هم خودش دوست داشت به اون خونواده کمک کنه و هم ویولت کلی بهش توصیه کرده بود لبخندي زد و
گفت:
- تو به این کارا کاري نداشته باش ... تا وقتی صداقت داشته باشی جات روي تخم چشم منه و برات کم نمی ذارم ...
انشالله خیلی زود توام مثل شاگرد قبلی خودت براي خودت مغازه می زنی و راه می افتی ... فقط باید وفادار باشی ...
میثم که هیچ وقت لطف هاي آراد رو فراموش نمی کرد باز تا کمر خم شد و گفت:
- رو چشمم آقا! هیچ وقت لطفاي شما از یادم نمی ره ...
آراد هم باز دستی به کمرش زد و گفت:
- آقایی ... حالا بیا اینجا کارت دارم ...
رفت سمت فرشا و توضیحات لازم رو در مورد باري که قرار بود تا دو ساعت دیگه بیاد و محل قرار گرفتن فرش
هاي جدید به میثم داد ...
بعد از پایان حرفاش گفت:
- کسی زنگ نزده؟
میثم یهو چیزي یادش افتاد پرید سمت میز آراد و گفت:
- زنگ که نه ... اما پیش پاتون یه نفر این بسته رو داد گفت بدم به شما و رفت ...
آراد با کنجکاوي نگاهی به پاکت انداخت و گفت:
- این چیه دیگه؟!
میثم شوه اي بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم آقا ... فقط یارو پستچی نبود ... معلوم بود بسته رو همینجوري آورده ...
- نشناختیش؟!!
- نه ... یه پسره بود ... جوون بود تقریباً ...
آراد ابرویی بالا انداخت بسته رو دستش گرفت و گفت:
- اوکی .. من می رم دیگه ... خودت حواست به همه چی باشه ... کاري داشتی زنگ بزن روي موبایلم ... ساعت نه هم
می تونی گالري رو ببندي و بري ... نذاري مثل دیشب ساعت ده ببندي ها!!!
میثم خندید و گفت:
- خوب مشتري توي مغازه بود ...
- حالا هر چی ... بیشتر از نه از خودت کار نکش ...
- چشم آقا ..
- چشمت بی بلا ... فعلا خداحافظ ...
میثم تا دم در بدرقه اش کرد و جواب خداحافظیشو داد .. آراد سوار ماشین شد و دوباره نگاهی به پاکت انداخت ...
روش هیچی نوشته نشده بود ... جلوي میثم نمی خواست باز کنه اما حسابی کنجکاو بود ... پس همون جا توي ماشین
گوشه پاکت رو پاره و بازش کرد ... سر و تهش که کرد چند تایی عکس از توي ریخت بیرون ... با دیدن عکسا
ابروش پرید بالا تر ... عکسا رو برداشت و دقیق برانداز کرد ... یهو خنده اش گرفت ... همه شونو ریخت روي
صندلی کناریش ، و همونطورکه می خندید راهنما زد و راه افتاد ...
ویولت هنوزم کلافه بود ... سر از کار اشکان در نمی اورد ... مشغول درست کردن شام براي آراد بود چون خودش
اشتهایی به غذا نداشت ... اما حرفاي اشکان عصبیش می کردن ... هر چی می خواست پازل در هم ریخته ذهنشو
سامان ببخشه نمی شد که نمی شد ... با شنیدن صداي زنگ در هیجان زده رفت سمت در و بازش کرد ... آراد عادت
داشت در پایین ساختمون رو خودش باز می کرد اما به در بالا که می رسید زنگ می زد ... هر دو با هم سلام کردن و
خندیدن ... ویولت خودشو توي بغل آراد رها کرد و گفت:
- آراد جونم بیا به دادم برس که ویولتت از دست رفت ...
آراد یه کم خودشو کنار کشید و گفت:
- چی شده عزیز دلم؟!!!
ویولت کنار کشید و گفت:
- خسته اي عزیزم ... بیا تو لباست رو عوض کن یه آب به دست و صورتت بزن ... بیا تا برات بگم ...
آراد سرشو تکون داد و گفت:
- دو مین دیگه پیشتم ... به چه بویی هم راه انداختی!!!! تو با این دست پختمم آخر منو از ریخت می اندازي!!!
ویولت خندید و گفت:
- برو شیطونی نکن ...
آراد هم خندید، چشمکی به همسرش زد و راهی اتاق خواب شد ... هر چی یاد عکسا می افتاد خنده اش می گرفت
... کدوم ابلهی همچین کاري کرده بود؟!!! این رو باید حتما می فهمید ... در کیف سامسنوتش رو باز کرد و پاکت
عکسا رو در اورد ... قبل از اومدن توي خونه گذاشته رودشون توي کیف ... می خواست به ویولت هم نشون بده و از
اون بپرسه جریان چیه ... یه دست لباس راحتی پوشید و از اتاق خارج شد ... بعد از شستن دست و صورتش ، پاکت
عکسا رو برداشت و رفت توي آشپزخونه ... ویولت مثل همیشه میز رو براش با سلیقه چیده بود ... به طرفش رفت
گونه اش رو بوسید و گفت:
- کدبانوي خوشگل من ... خسته نباشی! کلاسات تموم شد ...
ویولت باز یاد اشکان افتاد ... آهی کشید و گفت:
- آره دیگه امروز آخریش بود ... باید بریم تو فکر طراحی سوال ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#34
Posted: 12 Dec 2014 19:03
( ۳۳ )
آراد دستشو گرفت کشید و گفت:
- بشین ببینم ... مشکل چیه؟!!! تا اومدم یه چیزي گفتیا ....
ویولت سریع نشست کنار آراد و گفت:
- امروز یه اتفاقی برام افتاد آراد .... به نظرم مشکوك بود ... شایدم من الکی احساس کارآگاهی بهم دست داده ...
قبلش کلی بهت زنگ زدم ولی فکر کنم توي کارگاه بودي چون در دسترس نبودي ...
آراد با کنجکاوي سرشو تکون داد و گفت:
- آره تو کارگاه بودم ... چی شده مگه؟!!! چه اتفاقی؟
ویولت سرشو خاروند و گفت:
- خسروي رو که می شناسی ... اشکان ...
راداراي آراد به کار افتاد ... ابروهاش ناخودآگاه بالا رفتن و گفت:
- آره می شناسم ... چی شده؟!!!
- امروز اومد پیش من و اصرار پشت اصرار که استاد من دارم بدبخت بیچاره یم شم باید با شما خصوصی حرف بزنم
... بهش گفتم بیاد تو اتاق ... اما زیر بار نرفت ... گفت باید بریم کافی شاپ حرف بزنیم و نمی خوام کسی بفهمه و ال
می شم و بل می شم و خلاصه داشت اشکش در می یومد ... هم دلم براش سوخت هم کنجکاو شدم ببینم چه به
روزش اومده بنده خدا اینه که تصمیم گرفتم باهاش برم ... همون موقع بهت زنگ زدم که نبودي ....
آراد که حسابی رفته بود توي فکر گفت:
- کجا نبودم؟!!!
- ا ... در دسترس دیگه ...
- آهان ... خوب چی کارت داشت؟
ویولت از دیدن اخماي درهم آراد و قیافه پکرش نگران شد و گفت:
- کار بدي کردم آراد؟! نباید می رفتم؟!!!
آراد دست ویولت رو گرفت و گفت:
ادامه بده تا برات بگم ...
ویولت اول کفگیر رو برداشت، براي آراد برنج کشید و گفت:
- بخور وسطش برات می گم ... سرد می شه ...
آراد بیخیال بشقاب رو پس زد و گفت:
- بگو فعلا ... فوقش گرمش می کنم دوباره ...
ویولت هم کفگیر رو سر جاش برگردوند و گفت:
- خلاصه هر کدوم با ماشین خودمون رفتیم کافی شاپ ... اونجا من هی عجله داشتم زودتر بیام خونه که شام تو دیر
نشه ... اینم هی من من می کرد ... بعد که کلی اصرار کردم به من می گه شما که شوهرت مسلمونه چرا مسلمون نمی
شی که خوشحالش کنی!!!!
آراد از جا پرید و گفت:
- چی؟!!!!
ویولت هم بلند شد و گفت:
- باور کن خودمم نفهمیدم چرا اینو گفت ... من هزار تا فکر پیش خودم کرده بودم!!! اما این یکی نوبر بود والا! بعد
من بلند شدم کلی دري وري بارش کردم و اومدم خونه ... اما ذهنم خیلی مشغوله ... به جون وارنا که می خوام دنیا
نباشه قضیه خیلی مشکوکه!
آراد رفت سمت اپن ... پاکت عکسا رو که گذاشته بود لب اپن رو برداشت و گرفت سمت ویولت ... در همون حالت
با قیافه اي خشن گفت:
- آره خیلی ... باید سر در بیاریم از این ماجرا ... تازه این عکسا رو ببینی برات جالب تر و مشکوك تر هم می شه ...
ویولت با کنجکاوي پاکت رو گرفت و عکسا رو بیرون کشید ... با دیدن خودش و اشکان سر میز کافی شاپ رنگش
پرید ... سر در نمی آورد ... همه عکسا توي حالتایی بود که یا اون داشت به اشکان لبخند میزد یا اشکان به اون ...
عکسا رو فرستاده بودن براي آراد!!! با چشماي گرد شده نگاه به آراد کرد و گفت:
- این ... این یعنی چی؟!!!
آراد که قیافه ترسون ویولت رو دید سعی کرد لبخند بزنه ... جلو اومد ... عکسا رو از بین دستاي لرزونش بیرون
کشید گذاشت لب اپن ... صورتشو بین دستاش قاب گرفت و گفت:
- یعنی یه بازي مسخره! تو چرا ترسیدي نفسم ... من بدون اینکه خبر داشته باشم اشکان امروز اومده پیش تو و
ازت خواسه برین بیرون با دیدن این عکسا فقط خندیدم ... خیلی خوب فهمیدم همه اش یه دسیسه است ... یه راست
اومدم خونه از خودت بپرسم جریان چیه که تو زودتر گفتی ... من به تو ایمان دارم ویولت ... یه درصد هم شک
نکردم ... اشکان دانشجوي توئه ... دانشجوي منم هست ... می شناسمش ... با منم خیلی صمیمیه ... حتی یه بار دعوتم
کرده برم خونه شون ... پس طبیعیه که با تو هم احساس صمیمت می کنه ... بعدم تو سري قبل خودت برام تعریف
کردیکه جریان ازدواجمون رو براش گفتی ... براي چی باید به زنم شک کنم وقتی جز وفاداري هیچی ازش ندیدم ...
خم شد روي لباي ویولت رو که یه لبخند خوشگل نشسته بود رو بوسید و گفت:
- ولی الان حرف سر اینا نیست ... حرف سر اینه که یه نفر می خواد بین من و تو رو خراب کنه ... مظنون اول هم
اشکانه ... از اون حرفاي بی ربطش معلومه ...
ویولت با ترس گفت:
- یعنی چی آراد؟!!! نکنه دو روز دیگه مدرك بدتر بیارن ...
آراد با خنده ویولت رو کشید توي بغلش و گفت:
- مدرك بدتر دیگه چیه؟!!! الان وقتی اینا رو دیدم هر دو به این نتیجه رسیدیم که می خوان باهامون بازي کنن ...
پس هر چیزي که به دست تو برسه و هر چیزي که به دست من برسه مبنی بر خراب کردن اون یکی می فهمیم که
جز نقشه همون افراد یا فردیه که هنوز دقیق نمی دونیم کیه ... ما به هم شک نمی کنیم ... مگه نه؟!!!
ویولت چنگ انداخت به پیرهن آراد و سریع گفت:
- معلومه که نمی کنیم ...
- خوب پس ... بهتره من و توام وارد بازي بشیم ...
ویولت خودشو کشید کنار ... با تعجب به آراد خیره شد و گفت:
- چه جوري؟!!
باید طوري نشون بدیم که رابطه مو نداره شکر آب می شه ... البته نه جلوي همه ... و نه به صورت محسوس ...
دیگه با هم نمی ریم و بیایم ... جلوي دانشجوها با هم گرم نمی گیریم ... خیلی سرد با هم حرف می زنیم ... باشه؟!
- بعد چی می شه؟!!
- می خوام ببینم نقشه بعدیشون چیه ... اونا می خوان به من و تو رکب بزنن ... چرا ما بهشون رکب نزنیم؟
ویولت خنده اش گرفت ... از ته دل و با همه وجودآراد رو بغل کرد و گفت:
- آراد بهت افتخار می کنم ... هر کس دیگه اي جاي تو بود به من شک می کرد ...
- عزیزم ... من باید به تو افتخار کنم ... تو خیلی زود جریان رو براي من تعریف کردي ... من و تو چیزي نداریم از
هم پنهان کنیم ... بعدش هم من تو رو سپردم به خدا ... خدا از شر هر چیزي حفظت می کنه ... تو رو از خود خدا
گرفتم ... تو پاداش منی ... یه معجزه اي براي من ... کسی که نمازاشو خالص تر از منی که این همه ساله مسلمونم
می خونه و به خدا و پیغمبر با همه وجودش ایمان داره محاله خیانت کنه ویولتم ... کسی که هر بار می خواد بهم بگه
دوستم داره بازم مثل روزاي اول صداش می لرزه، اشک تو چشماش حلقه می زنه و منو دیوونه می کنه مگه خیانت
کردن رو بلده؟!!! آخه مگه دیوانه ام که به تو شک کنم؟!!!
ویولت خودشو بیشتر توي بغل آراد جا کرد و از ته دلش گفت:
- خیلی دوستت دارم ...
و سریع جواب شنید:
- منم خیلی دوستت دارم خانومم ...
یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید ... سریع پاکش کرد ... خودشو کنار کشید ... سعی کرد بخنده و گفت:
- فعلاً شام بخوریم ...
آراد هم با خنده نشست سر میز و گفت:
- دلم می سوزه براي اون بندگان خدایی که فکر می کنن تو خونه ما الان جنگ جهانی سوم برپاست! خبر ندارن
نشستم دست پخت خانوممو می خورم عشق می کنم ...
ویولت هم خندید ... هر دو بعد از بسم الله مشغول خوردن شدن اما توي فکراي خودشون غوطه می زدن ... این
قضیه چیزي نبود که بشه با شوخی و خنده از کنارش گذشت ... کسی تصمیم داشت زندگی اونا رو با بد جلوه دادن
ویولت خراب کنه ... و این یعنی اوج رذالت!!! درد توي سر ویولت پیچید ... قاشق از دستش افتاد ... نگاه آراد بالا
اومد و با دیدن ویولت که سرش رو چسبیده بود از جا پرید و هجوم برد به سمتش ... صحنه اون روز توي دفترش
پیش چشمش رقصید ... به خودش لعنت فرستاد که چرا یادش رفته بود ویولت رو ببره دکتر ... خواست دستاي
ویولت رو بگیره که ویولت از جا بلند شد ... خونه دور سرش می چرخید ... می دونست که به زودي خون از بینیش
فواره می زنه بیرون ... ترسید ... نه براي خودش ... براي آرادش ترسید و به سرعت دوید سمت دستشویی ... توي
راه نزدیک بود بیفته اما جلوي خودش رو گرفت و پرید توي دستشویی ... قبل از اینکه آراد فرصت کنه وارد
دستشویی بشه در دستشویی رو بست و قفلش کرد ... خون ریخت ... سرش رو خم کرد توي دستشویی ... اشک از
چشماش می ریخت و خون از بینیش ... مغزش داشت متلاشی می شد ...
- ویولت ... ویولت ...
دستش رو گرفته بود زیر دماغش و هیچی نمی تونست بگه ... آراد با وحشت باز توي در کوبید و گفت:
- د لامصب این درو باز کن ...
نمی خواست باز کنه ... نمی خواست آراد توي اون وضعیت ببینتش ... نمی خواست ...
- ویولت ... تو رو به اما علی باز کن درو ... ویولت ....
داشت التماس می کرد ... دل ویولت لرزید ... چاره اي نبود باید درو باز می کرد وگرنه آراد درو از جا می کند ...
بغض به گلوش چنگ می انداخت ... بدون اینکه سرشو از دستشویی اونور تر ببره که خون همه جا رو نجس کنه
دستشو دراز کرد و کلید رو توي قفل چرخوند ... بلافاصله آراد در رو باز کرد و پرید تو ... ویولت سرشو خم کرده
بود و موهاش دور تا دور صورتش رو پوشونده بودن ... آراد با دیدن وضعیت ویولت روانی شد ... محکم کوبید توي
پیشونیش و داد زد:
- ببین!!!! ببین وضعتو!!!! مگه نگفتم بیا بریم دکتر؟!!! چت شده آخه تو؟!! چرا حرف گوش نمی دي ...
خونش کم شده بود ... سر دردش هم بهتر شده بود ... دست انداخت یقه آراد رو چنگ زد، چند برگ دستمال توالت
با دست دیگه اش جدا کرد و گذاشتشون روي بینیش ... سرشو بالا گرفت و گفت:
- عزیزم ...
آراد پرید وسط حرفش:
- عزیزم و مرض ... بدو آماده شو ... سریع ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#35
Posted: 12 Dec 2014 19:09
( ۳۴ )
ویولت بغض کرد ... جرئت نداشت حقیقت رو براي آراد بگه ... خودش می دونست قضیه چیه ... دکتر رفته بود ...
آزمایش داده بود ... شنیده بود ... حقیقت رو شنیده بود ... اشک ریخته بود ... زار زده بود ... اما توکل کرده بود به
خدا ... راضی بود به رضاي خدا ... خدا خواسته بود ... پس کاري نمی تونست بکنه ... اما حالا باید به آراد چی می
گفت؟!!! آرادش طاقت شنیدن حقیقت رو داشت؟!!! دست آراد بازوشو چنگ زد و کشون کشون بردش سمت اتاق
خوابشون و همینطور که دور خودش می چرخید داد کشید:
- کو ... کو این مانتوت کو؟!!!
دلش پر از بغض بود به خاطر آرادش ... اگه می رفت آراد طاقت می آورد؟ آرادي که با دیدن خونریزي ویولت
اینقدر وحشت کرده بود با اصل حقیقت چطور برخورد میکرد؟! بهتر بود خودش براش توضیح بده یا باید می بردش
پیش پزشک معالجش؟!!! ترجیح داد خودش همه چیزو بگه ... هرچند تلخ ... هرچند گزنده ... حق آراد بود که
بدونه ...
با صداي تحلیل رفته اش نالید:
- بشین آراد ... می ریم ... قول می دم همین امروز بریم... اما قبلش حرفاي منو هم گوش کن ...
آراد کلافه باز چرخ زد ... مانتوي ویولت رو آویزون به چوب لباسی دید ... هجوم برد سمتش و گفت:
- نمی شینم ... به حرفات هم دیگه گوش نمیکنم ... حرف باشه بعد از دکتر ... پاشو ببینم ...
سعی داشت به زور ویولت رو بلند کنه و مانتو رو بهش بپوشونه ... ویولت مانتو رو از دست آراد چنگ زد و گفت:
- عزیزم ...
آراد که داشت دیوونه می شد با بغضی که توي گلوش داشت بیچاره اش می کرد داد کشید:
- هیچی نگو!!!! تو رو به ابولفضل بپوش این مانتو رو ویولت ...
ویولت به گریه افتاد ... آرادش ندونسته داشت از دست می رفت! رنگ به صورت نداشت ... اشک چشماشو لبریز
کرده بود و صداش می لرزید درست مثل قلب ویولت ... بی اختیار گفت:
- آراد من دکتر رفتم ...
دستاي آراد شل شد ... با بهت به ویولت نگاه کرد ... خوب دکتر رفته بود! این که بد نبود ... پس چرا داشت گریه
می کرد؟!! چرا حالش خراب بود؟!! چرا چشماش ترسیده بودن؟ پاهاش سست شدن و نشست لب تخت .. حتی نمی
تونست بپرسه خوب چی شد؟!! فقط نگاه به ویولت می کرد و با چشماش التماس می کرد ویولت بگه که همه فکراش
اشتباهه ... ویولت به هق هق افتاد و گفت:
- آراد ... شنیدنش اولش براي منم سخت بود ... نخواستم با تو برم چون تحمل دونستنش بدون تو برام راحت تر
بود ... اگه تو بودي سخت می شد ... خیلی سخت ... وقتی هم آزامایش دادم و جوابشو از دکتر شنیدم ... فقط یه آرزو
کردم ... البته بعدش پشیمون شدم .. هر چند که خودخواهیه ...
وسط گریه هاش خندید و گفت:
- کاش اون روز ... اون روز توي هالیفاکس نذاشته بودم بفهمی من بیدارم ... و نذاشته بودم بفهمی منم دوستت دارم
... و این عشق همونجا دفن می شد ... کاش وارد زندگیت نشده بودم و الان به خاطر من و وجود ناچیزم، نمی
خواستی غصه بخوري ... اما کاریه که شده ... سرنوشتمون این بوده آراد ... من خیلی هم پشیمونم از آرزوم ... چون
خیلی خوشحالم که تو رو داشتم ... حتی واسه یه مدت کوتاه ...
کاش وارد زندگیت نشده بودم و » بغض توي گلوي آراد چرخ می زد و راه گلوش رو بسته بود ... ویولت می گفت
اما راه گلوش بسته « خفه شو » آراد میخواست داد بزنه « الان به خاطر من و وجود ناچیزم، نمی خواستی غصه بخوري
آراد میخواست سر به دیوار «... خیلی خوشحالم که تو رو داشتم ... حتی واسه یه مدت کوتاه » بود ... ویولت می گفت
اما هیچ نیرویی توي بدن سستش نمونده بود ... ویولت که سکوت و رنگ پریده « ببند دهنتو » بکوبه و عربده بزنه
آراد رو دید خودشو انداخت توي بغلش و زار زد:
- الهی من نباشم تو رو به این روز ببینم ... آراد تو رو خدا با خودت اینجوري نکن ... یه چیزي بگو ...
وقتی آراد با هزار زور و بدبختی دهن باز کرد ویولت صداشو نشناخت ... انگار صداي یه نفر دیگه رو قرض کرده
بود تا فقط بتونه اینو بپرسه ...
- دکتر چی گفت؟!!!
ویولت سرشو بالا نگرفت ... نمی تونست غم آراد رو ببینه ... مچاله شدن آراد رو ببینه ... خوشحال بود که این درد
توي وجود خودشه ... خوب یادش بود روزي که داشت آراد رو از دست می داد چه به روزش اومد ... حالا خوشحال
بود که قرار نیست باز این درد رو بکشه ... اما ناراحت بود که همون روزا رو اینبار آراد باید پشت سر بذاره ... نالید:
دکتر گفت درست وسط مغز یه تومور کوچولو جا خوش کرده ... خیلی وقته ... اما تازه خودشو نشون داده ... می
دونی که تومور چیه آراد ... به خدا نمی خوام اینا رو بگم ... به خدا از مرگ نمی ترسم ... اما از تنهایی تو وحشت دارم
.. از غصه خوردن تو وحشت دارم ... از اینکه خودتو ببازي وحشت دارم ... دوست دارم حریصانه به تو و نزدگی با تو
بچسبم ... اما خود خدا برام دعوتنامه فرستاده ... چه کنم آراد؟!!! دست من نیست عزیزم ... تو رو خدا توام قوي باش
... بذار این روزاي آخر ...
ویولت پرت شد کنار چون آراد با خشم از جا بلند شده بود ... با بهت به آراد نگاه کرد ... فکش منقبض شده بود ولی
چونه اش می لرزید ... چشماش از همیشه تیره تر و پوستش رنگ پریده بود ... دستشو دراز کرد و ویولت بدون
اینکه بدونه قصدش چیه دستشو توي دست آراد گذاشت ... آراد با خشونت کشیدش توي بغلش و دم گوشش گفت:
- اگه تو منو از خدا پس گرفتی ... منم تو رو از خدا پس می گیرم ... شک نکن ... حالا حاضر شو بریم ...
ویولت با بهت کنار کشید و گفت:
- آراد ....
آراد بدون اینکه نگاش کنه خم شد ... مانتویی که روي زمین افتاده بود رو برداشت ...گرفت جلوي ویولت و گفت:
- نا امیدي توي دین ما جر بدترین گناهاست ... یادت که نرفته! بپوش بریم ...
ویولت مانتو رو گرفت... بدونش هنوزم داشت می لرزید ... انتظار هر برخوردي رو از آراد داشت جز این ... فکر می
کرد الان تا دو روز باید اشکاي آراد رو پاك کنه ... اما این قدرت توي آراد ، این امید، چیزي جز ایمان قویش هم می
تونست باشه؟!!! دلش لرزید ... چرا که نه؟!!!اون باید از خدا طلب می کرد و راه رو پیش می رفت ... تا آخر .. اگه
خدا یم خواست توي این دنیا می موند ... اگه هم نمی خواست خوب نخواسته بود ... به صلاح نبوده ... پس باید می
رفت ... لبخند نشست کنج لبش ...
آراد هم با قلب مچاله اش لبخند زد و گفت:
-تو ماشین منتظرتم ...
دیگه نایستاد جواب ویولت رو بشنوه ... به سرعت از خونه خارج شد ... داشت فرو می پاشید ... اما دلش به اون
بالایی خوش بود ... حالا وقتش بود که جوابشو بده و بهش ایمان داشت ...
****
دکتر با اخم به ویولت توپید:
دختر تو اصلا گذاشتی حرف کامل از دهن من در بیاد که پا شدي رفتی؟!!! شماره و آدرس هم که تو پرونده ات
ثبت نشده بود ... من چطور باید خبرت می کردم بیاي بقیه اش رو بشنوي؟!!! رفتی نشتی تو خونه زانوي غم بغل
کردي تا بمیري؟!!!
ویولت و آراد با تعجب به دکتر خیره مونده بودن و آراد با ملامیت اما جدیت گفت:
- دکتر ...
دکتر باز توپید:
- تو شوهرشی؟!!!
- بله ...
- امشب با کمربند بگیر سیاه و کبودش کن ...
نوع حرف زدن دکتر توي قلب آراد چراغ امید رو روشن تر کرد ... دو حالت داشت ... یا می خواست بیمارش
خودش رو نبازه ... یا اینکه واقعا چیز جدي نبوده!!! آراد با همه وجدش از خدا خواست که مورد دوم درست باشه ...
دهن باز کرد و گفت:
- جریان چیه دکتر؟!!
دکتر دستاشو به هم سابید ... چپ چپی به ویولت نگاه کرد و گفت:
- می تونم باهاتون تخصصی صحبت کنم؟!! آخه اونطور که خانومتون اون روز براي من گفت هر دو تحصیلکرده
هستین ...
آراد سرشو تکون داد و گفت:
- حتماً می خوام هر چی که هست رو بدونم ...
- ببین پسرم ... توي مغز خانوم شما یه تومور هست ... شاید برات سوال ایجاد بشه که تومور چه جوري شکل می
گیره ... ساده برات می گم ... وقتی سلول هاي قدیمی و پیر مغز نابود می شن سلول هاي جدید به جاش شکل می
گیره و این روند به شکل سالم ادامه پیدا می کنه ... اما گاهی اوقات بدون اینکه سلولی از بین بره سلول هاي جدید
ایجاد می شه ... نپرس چرا ... چون پزشکی هم هنوز نتونسته ثابت بکنه که چه دلیلی هست و چه اتفاقی می افته که
این بلا سر یه نفر می یاد ... سلول ها زیاد می شن و یه توده درست میکنن که ما بهش می گیم تومور اولیه ... گاها
توده هاي سرطانی به بقیه جاهاي بدن هم نفوذ می کنن و باعث سرطان کبد و روده و سینه و ... می شن. بهشون می
گیم تومور مغزي متاستیک ... اما این نوع توموري که تو مغز خانوم شماست از اون نوع نیست ... یه تومور مغزي
اولیه است که خوش خیم و درجه یکه ... آخه تومور هاي مغزي درجه بندي می شن ... درجه یک ها خوش خیم
هستن و به بقیه جاها هم سرایت نمی کنن ... درجه دو و سه و چهار هر سه بدخیم هستن ... اما دو کمتر از سه و سه
کمتر از چهار خطرناکن ... رشد سریعی دارن و ممکنه به بقیه بافت ها هم سرایت کنن و آسیب بزنن ... بگذریم ...
در هر صورت تومور خانوم شما خدا رو شکر خوش خیمه ... با یک جراحی نه چندان ساده می شه اون رو برداشت ...
اما یه چیز نباید از یادتون بره ... تومور داخل مغزه و مغز حساس ترین جاي بدن ... هیچ قولی نمی شه در این مورد
داد که آسیبی وارد نشه ... اما احتمال کمی داره ... توي بیمارستان آراد تیمی از بهترین پزشکا جمع شدن که
اکثرشون بورد تخصصی آمریکا هستن ... پنج پزشک که با هم این نوع عمل ها رو انجام می دن و تو کارشون بی
نظیرن ... سخت ترین عمل هاي ایران رو اونا انجام دادن ... براتون معرفی نامه اي می نویسم که برین سراغشون ...
خیلی زود باید اقدام کنین ... چون تعلل کردن توي این عمل علائم دیگه رو ظاهر می کنه مثل خطاي حافظه و ضعف
اعصاب و ضعف دست و پا و خیلی چیزاي دیگه و هر آن ممکنه درجه تومور بره بالاتر و خطرناك تر بشه ...
آراد نفس بریده گفت:
- دکتر ... اگه لازمه من می تونم خانومم رو به هر کشور دیگه اي ...
دکتر سریع گفت:
- عجله نکن جوون ... اجازه بده این گروه منحصر به فرد ایرانی اول از همه خانومت رو معاینه کنن ... ببین نظر اونا
چیه ... بعدش اگه صلاح دونستن می تونی این کار رو هم بکنی ...
آراد آب دهنش رو قورت داد ... برگه معرفی نامه اورژانسی رو از دکتر گرفت و زیر بازوي ویولت رو که از شدت
امید و همچنین ترس وا رفته بود گرفت و از جا کندش ... نباید خودش رو می باخت باید به ویولتش کمک می کرد
که روي پا بایسته و هر دو به کمک هم این معضل رو پشت سر هم بذارن ... اولین شکرش رو به جا آورد ... سرش
رو بالا گرفت و توي دلش گفت:
- شکرت خدا که خوش خیمه ... بقیه اش هم پاي خودت ...
مطب دکتر جمشیدي حسابی شلوغ بود ... اما به محض دیدن معرفی نامه ویولت و تماسی که خود دکتر ویولت با
دکتر جمشیدي گرفته بود خیلی زود به حضور پذیرفتش ... با رویی خوش ازش استقبال کرد و با خنده سعی کرد
کمی از حال و هواي بیماري دورش کنه ... اما استرس ویولت و آراد چیزي نبود که به این راحتی ها از بین بره ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#36
Posted: 12 Dec 2014 19:10
( ۳۵ )
دکتر بعد از چک کردن ام آر اي و سی تی اسکن ویولت دستور یه نوع جدیدش رو همراه با تزریق حاج توي رگهای
خونیش صادر کرد (مایع رنگی که باعث می شه بافت هاي مغز و به خصوص تومور دقیق تر دیده بشه) همه کار
ها با توجه به شرایط ویولت اورژانسی و به سرعت انجام می شد ... همون روز ام آر آي و سی تی اسکن جدید ویولت
اماده شد و دکتر جمشیدي همراه با تیم مخصوصش توي همون بیمارستان خصوصی آراد عکس ها رو بررسی کردن
و تصمیم به جراحی گرفتن ...
آراد باز هم اصرار به خارج کردن ویولت داشت ... اما دکتر جمشیدي خیلی راحت تونست قانعش کنه که بهترین
پزشکان دنیا رو در اختیار داره وچیزي براي ویولت کم نمی ذارن ... آراد ترسیده بود ... ترسیده بود از اینکه
ویولتش بره و برنگرده ... از فکر اینکه لحظه اي ویولت رو کنارش نداشته باشه نابود می شد ... خونواده ویولت
خبردار شدن ... خونواده آراد هم اومدن ... همه گریه می کردن و تشرهاي آراد هم کارساز نبود ... نیم خواست با
اشک هاشون روحیه نابود شده ویولت رو نابود تر کنن ... اما کسی توجهی نمی کرد ... آرسن زار می زد و حاضر به
ملاقات با ویولت نبود ... یاد شیواش افتاده بود و غم از دست دادنش ... نمی خواست خواهر کوچولوش به این زودي
پر پر بشه ... آراد اما لبخند می زد ... ویولت لباس بیمارستان به تن کرد و بستري شد ... به جز مواقعی که وارد اتاق
هاي پر از اشعه می شد وقت هاي دیگه آراد از کنارش جم نمی خورد و اگه اجازه می داد جلوي اشعه ایکس هم می
ایستاد و براش مهم نبود ... قضیه عکس و دسیسه و همه چی از یادشون رفته بود ... حالا همه دستا بالا بود و دعا می
کردن براي بهبود ویولت ... توسکا و آرشاویر و طناز و احسان و آرتان و ترسا و نیما هم اومده بودن ... همه درگیر
مشکلات خودشون اما غم زده براي مشکل دوستاشون ... اونجا بود که همه شون توي دل دعا کردن کاش به جون
نگیره!!! قرار بود هفته بعد ویولت عمل بشه ... اما کل اون هفته رو باید توي بیمارستان می موند ... شب که شد همه
رفته بود ... فقط ویولت بود و آراد ... دست آراد رو گرفت به لبش چسبوند و گفت:
- می دونستی من حسود هم هستم...
آراد تلخ خندید و گفت:
- بله ... چند مورد ناب ازتون دیدم تا حالا ...
ویولت هم خندید و گفت:
- اینقدر حسودم که یمخوام مثل تو اتاق عمل و آي سیو رو تجربه کنم ... از تو مغز تو لخته خون کشیدن بیرون ... از
مغز من آت و آشغال و سلول پکیده ...
آراد با اینکه سعی می کرد خودشو کنترل کنه اما با صداي لرزونش گفت:
پس حسود بمون و مثل من سالم بیا از اون اتاق بیرون ...
- سالم که می یام! کار دارم حالا حالا ها باهات ... اما تصمیم دارم یک سالی لالا کنم ... تو شش ماه خوابیدي من می
خوام تلافی کنم ...
داد آراد در اومد:
- بیخود! روانی! همون فرداي عمل بهوش می یاي بهم میخندي فهمیدي ... من یه روز چشماي تو رو نبینم نابودم ...
ویولت با چشماش ناز کرد و گفت:
- بذار دلت برام تنگ شه ...
آراد سر گذاشت روي دست ویولت و نالید:
- دوست داري هر و هر شب یه دیوونه بی آزار رو ببینی که می یاد توي اتاقت ... زار می زنه ... التماس می کنه ...
ضجه می زنه و بعد پشت در اتاقت از حال می ره؟ دوست داري اون مرده مترحک رو هر لحظه ببینی؟!! بدت نمی یاد
تصورت از آرادت خراب بشه؟! یه آراد با یه عالمه ریش و موهاي بلند و کثیف و نامرتب؟ آره ... دوست داري؟!
دوست داري کمر خم شدمو ببینی؟ دوست داري نابودیمو ببینی؟
با بغض آراد ویولت هم بغض کرد ... چنگ زد توي موهاي کوتاه آرادش و گفت:
- من غلط بکنم... من بیجا بکنم عشق من ... قول می دم ... با همه وجودم و با همه توانم قول می دم زود بهوش بیام
... اون خدایی که اون بالاست خودش هم خوب میدونه دخترا خیلی جون سخت تر از پسرا هستن ... من به خاطر تو
... به خاطر عشق تو بر می گردم ...
آراد دیگه نتونست بمونه ... بغض داشت نابودش می کرد و باید تخلیه می شد ... از جا بلند شد و به سرعت زد از
اتاق بیرون ...
***
یه هفته سپري شد ... همه به ملاقات ویولت اومده بودن ... البته به غیر از شب اول دوستاشون دیگه سر نزده بودن
وویولت هم اینقدر حالش خراب بود که متوجه غیبتشون نشده بود ... اما آرسن پایه ثابت ملاقات هاي ویولت بود و
هر بار سعی می کرد با خوشمزگی هاش ویولت رو بخندونه ... خیلی روي خودش کار کرده بود گریه نکنه و اشک
هاشو براي خلوت خودش نگه داشته بود ... وارنا داشت از فرانسه همراه ماریا و بچه شون می یومد ... ماریا از
بیمارستان جنب نمی خورد و فقط یکشنبه ها براي دعا به کلیسا می رفت ... الکس دائم در رفت و اومد بود ...
حاج خانوم توي خونه اش هر روز سفره و ختم داشت ... آراگل هم یا بیمارستان بود یا کمک مامانش ... شب آخر همه
جمع شده بودن ... می دونستن ویولت ساعت هفت صبح به اتاق عمل می ره و از شب با هزار زور و بدبختی اونجا
جمع شده بودن ... شاید قرار بود دیگه ویولت رو نبینن ... همین چشماش همه شون رو خیس می کرد ... ویولت
سعی می کرد شاد باشه ... میخواست اگه مرد همه قیافه خندونش رو به یاد داشته باشن ... یاد حرف پیرزن اتاق بغلی
افتاد ... با دیدن ویولت ... با دیدن خلوص و وسواسش توي نماز خوندنش و احترامی که مادر شوهر و بزرگتراش می
ذاشت ... اینکه خودشو موظف می دونست هر روز به اون زن پیر و تنها سر بزنه و از کمپوت هاي خودش و گل
هاش براش ببره فهمیده بود یه فرشته مهربون روي تخت بیماري افتاده ... لبخند زده بود و گفته بود:
- گلچین روزگارعجب خوش سلیقه است، می چیند آن گلی که به عالم نمونه است. هر گل که بیشتر به چمن می
دهد صفا، گلچین روزگار امانشنمیدهد.
ویولت لبخند زده بود ... خودش رو گل نمونه نمی دونست ...اما اون لحظه دلش لرزیده بود ...
دکتر آراد رو احضار کرد و آراد سریع توي اتاقش رفت ... با دیدن سه دکتري که اونجا مشغول نوشیدن قهوه بودن
ترسید ... چی می خواستن بهش بگن ... با روي باز دعوتش کردن که کنارشون بشینه و براش قهوه ریختن ... اینقدر
توي نگاه آراد نگرانی بیداد می کرد که دل دکتر به حالش سوخت ...
دستی روي پاش زد و گفت:
- خوب جوون ... چطوري؟!!
لبخند آراد تلخ تر از زهر بود:
- بهم می یاد خوب باشم؟ پاره تنم روي تخت بیمارستان افتاده و ....
بغض به گلوش چنگ انداخت ... دکتر سر شونه اش زد و گفت:
- در این که تو عاشق و دیوونه زنتی شکی نیست ... از این حالت و اینکه این چند وقت مثل پروانه دورش چرخیدي
کاملاً مشخص بود ... ولت می کردم باهاش می خوابیدي روي تخت از جفتتون ام آر آي می گرفتیم ...
همه دکترا خندیدن و لبهاي آراد هم به لبخند محوي باز شد ... دکتر راست می گفت! همینم بود!
- اما جوون ... چیزایی هست که شنیدنش براي تو از همه سخت تره ... اما از همه هم محق تر هستی براي
دونستنشون ...
آراد رنگ باخت ... اما امیدش سر جاش بود ... زل زد به دهن دکتر ...
این عمل مستقیم روي مغز انجام می شه ... در این که تومور مغز خاوم شما خوش خیمه و به بافت هاي کناري
آسیبی نزده شکی نیست ... اما معلوم نیست هنگام برداشتنش بازم به بافت هاي کناري آسیبی وارد نشه! عمل فوق
حساسیه ... بعد از عمل ممکنه هر اتفاقی بیفته که من وظیفه دارم همه شو برات بگم ... احتمال فلج شدن نصف بدنش
هست ... احتمال کم شدن یا از دست رفتن بینائیش هست ... احتمال از دست دادن حافظه اش هست ... احتمال کم
شدن هوشش هست ... و علاوه بر اون ممکنه مغزش بعد از برداشتن این زائده توش حفره ایجاد بشه ... که توي اون
حفره به مرور زمان مایعی جمع می شه که کشنده است ... پس ممکنه مجبور بشیم لوله اي داخل مغزش قرار بدیم
که اون لوله مستقیم یا وارد قلب می شه یا شکم و مایع رو تخلیه می کنه ... که چه وارد قلب بشه و چه شکم اون
قسمت باید بریده بشه و بخیه می خوره و جاش می مونه ... اینا مهم نیست ... اما تا مدت ها نمی تونه باردار بشه ...
شاید ده سال دیگه ... بعدش هم باید زیر نظر جراحش باشه ... براي جلوگیري از متورم شدن مغزش هم باید
کورتون مصرف کنه ... هر شب ... وگرنه دچار درد می شه ... البته اینایی که دارم برات می گم همه اش احتماله ...
شاید هیچ اتفاقی هم نیفته و خانومت مثل روز اولش بشه!
دست و پاي آراد می لرزید ... به تبع صداش هم می لرزید ... قلبش دیگه از لرزش گذشته داشت می ترکید ...
- آقاي دکتر ... هیچی اینا برام مهم نیست ... فقط زنده بیاد بیرون ...
هر سه لبخند زدن و دکتر دیگه که مسن تر بود گفت:
- ما همه سعیمون رو می کنیم پسر ... اصولا این عمل همیشه با موفقیت همراه بوده ... اما باید خوست خدا رو هم در
نظر داشته باشی ...
آراد توي دلش گفت:
- شما همه تون وسیله این ... خواست خدا مقدم به همه شماست ...
دکتر جمشیدي باز گفت:
- و یه چیز دیگه ...
آراد نالید:
- دیگه چیه؟
- موهاي خانومت باید همه اش تراشیده بشه ... گفتم شاید دوست داشته باشی خودت این کار رو بکنی ... اگه هم
دلت نمی یاد که فردا تیم جراحی قبل از عمل آماده اش می کنن ...
آراد سرشو بین دستاش فشرد ... دیگه طاقت نیاورد و اشک از چشماش ریخت ... اینهمه عذاب براي ویولتش زیاد
بود ... خیلی زیاد ... یادش اومد به حرفاي ویولت بعد زا اینکه خودش به هوش اومده بود... عین این حرفا رو دکتر
به ویولت هم زده بود ... و ویولت چه عذابی کشیده بود ... الان می فهمید ویولتش چه کشیده!!!! دکتر ها که این
حالت ها رو زیاد دیده بودن با ناراحتی به هم خیره شدن و دکتر جمشیدي سعی کرد با شوخی آراد رو آروم کنه ...
- پسر این همه بلا بهت گفتمممکنه سرش بیاد گفتی مهم نیست ... براي چهارتا دونه مو داري گریه میکنی؟ پاشو
خجالت بکش ... در می یاد همه اش دوباره ...
آراد از جا بلند شد و بی توجه به طنز دکترگفت:
- می شه بهم یه قیچی و یه تیغ بدین؟!!!
دکتر آهی کشید و گفت:
- برو پیشش ... می گم برات بیارن ...
آراد سري به نشونه تشکر تکون داد و با قدم هاي ناموزون و شونه هاي افتاده از اتاق رفت بیرون ...
***
- دیگه کم مونده برات شعر هم بخونم ویولت ...
ویولت با اون لباس صورتی بیمارستان حسابی معضوم تر از همیشه جلوه می کرد ... چهار زانو پشت به آراد روي
تخت نشسته بود ... آراد هم پشت سرش چهار زانو نشسته بود و با دل خون داشت موهاشو می بافت ... ویولت سعی
کرد شاد باشه ...
- آراد ... خیلی وقت بود موهامو نبافته بودي ...
و آراد خودشو لعنت کرد که چررا موهاشو نبافته ... موهاي بلندشو که خیلی وقت بود به خواست آراد کوتاه نکرده
بود... لخت اما حالت دار ... قهوه اي تیره در تضاد با آبی چشماش ... کار بافت تموم شد، از پشت ویولت رو کشید
توي بغلش و روي سرش رو بوسید ... به خوایت آراد تنهاشون گذاشته بودن که این شب آخر رو با هم تنها باشن ...
ویولت تکیه داد به آراد و گفت:
-چه خوب شد که گفتی همه برن ... من و تو و تنهایی ... شاید شب آخر ...
آراد سریع در دهنش رو گرفت ... ویولت هم نامردي نکرد و دستشو گاز گرفت ...داد آراد بلند شد و هر دو
خندیدن ... چه خنده هاي تلخی ... ویولت آه کشید و چرخید رو به آراد نشست ...
- می یاي بازي؟!!
- آره خانومم چه بازي؟!!
- نون ببر کباب بیار ...
آراد خندید و دستاشو به رو گرفت جلوي ویولت و ویولت هم با ذوق دستاشو گذاشت زیر دست آراد ... نامردي
نمی کرد و محکم می کوبید روي دستش ... آراد ولی چیزي از درد نمی فهمید ... مگه می شد با اون درد بزرگی که
توي قلبش بود ضربه هاي کم جون دستاي کوچیک ویولتش باعث آزارش بشه؟!!! ویولت کوبید کف دست خودش و
سوخت ... مجبور شد دستاشو بزاره روي دست آراد ... شش چشمی مراقب بود کی آراد دستشو عقب می کشه که
اونم دستشو بدزده و آراد بسوزه ... اینقدر بامزه خیره شده بود که آراد دلش به جاي دستاش کباب شد ... دست
ویولت رو گرفت توي دستش و برد نزدیک لبش ... یک باره و چنباره و هزار باره دستاي ویولت رو غرق بوسه کرد
و یولت از خود بیخود خودشو پرت کرد توي آغوش آراد ... آراد محکم دستاشو دور کمر ویولت حلقه کرد و گفت:
- قول دادي دیگه ... نه؟
ویولت می دونست منظور آراد به برگشتنشه ... مصمم گفت:
- قول ...
- یادت باشه که نباشی یکی اینجا بیچاره می شه ...
چونه ویولت لرزید و گفت:
- یادمه ...
چونه اش تو دست آراد مشت شد و صداش خشنش کنار گوشش بلند شد:
- قول دادي دیگه! گریه ات براي چی؟! اینو چرا می لرزونی؟! کم قلبم داره می لرزه؟!!!
- آراد ... یه قولی بهم می دي؟!!
- اگه عین این فیلما می خواي قول بگیري که بعد از تو تارك دنیا نشم و زن بگریم و بچه دار بشم و فراموشت کنم
بهتره خودتو خسته نکنه و بخوابی عزیزم ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#37
Posted: 12 Dec 2014 19:10
( ۳۶ )
ا آراد!
- آراد و کوفت ... تو منو اینجوري شناختی؟!!!
- خوب نمیخوام تنم تو گور ...
دست آراد آروم جلو رفت و زد توي دهنش ... دردش گرفت اما خودشم خوب می دونست که آراد محکم نزده ...
بعدم بی طاقت کشیدش توي بغلش و سر و صورتش رو غرق بوسه کرد ... ویولت به گریه افتاد و گفت:
- فقط می خواستم بگه مرجان دختر خوبیه ... چشماش تو رو یاد من می اندازه ...
آراد دراز کشید روي تخت و ویولت رو خوابوند کنار خودش و محکم بغلش کرد ... بدون اینکه عصبانی بشه کنار
گوشش گفت:
- این تن منو می بینی؟!! چه تو باشی چه نباشی ، مال توئه ... دست هر زنی بهش بخوره رو قطع می کنم ... باید دیگه
تا الان فهمیده باشی ...
- ولی من خودم یه بار دیدم داشتی به چشماي مرجان نگاه می کردي ... اون روز هم که کتک خورده بود خیلی خوب
یادمه که نگرانش بودي ... از چشمات فهمیدم توام دوست داري بدونی چه به روزش اومده ...
آراد خنده اش گرفت ... کمر ویولت رو فشرد و گفت:
- قرار بود به هم شک نکنیم که ورپریده!
- شک نکردم ... اما فهمیدم با دیدن اون یاد من می افتی غیر از اینه؟!
- فقط یه بار ... بعدش فهمیدم چه اشتباهی کردم ویولت من تو دنیا یه دونه است! من عاشق شخصیتت شدم ویولت
... اینو که دیگه خوب می دونی! شیطنت تو رو هیشکی نداره!
- خوب به مرجان می گم ماشینتو پنچر کنه!
- ویولت بخواب حرف نزن عزیزم ...
- آراد چه خبر از رامین ...
خیلی وقته خبر ازش ندارم ... وقتی دیدم یه کلاس بازیگري زده و مشغوله و سرش هم گرم کارشه و کاري به من
تو نداره دیگه بیخیالش شدم ...
- چه خوب که به راه راست هدایت شد ...
- شایدم راه راست به سمتش کج شد ...
ویولت خندید و با ناز گفت:
- آراد ...
- جان دل آراد ...
- قول ندادي ها ...
- بخواب ویولت ...
- آراد اذیت نکن ...
آراد کفري صداشو یه کم بالا برد و گفت:
- خانومم اگه شما طوریتون بشه شک نکن همچین سرمو می کوبم توي دیوار که مغزم بپاشه بیرون ... حالا دیگه بس
کن بگیر بخواب ...
قلب ویولت انگار خنک شد ... درسته که دوست نداشت آرادش تنها بمونه ... اما خودخواه هم بود ... دوست نداشت
آراد قبول کنه ... عشق ابدي آراد رو می خواست .... به لطف خدا امیدوار بود ... انشالله که خودش زنده می یومد
بیرون و بازم آراد مال خودش بود و بس ...
***
با نوازش دستی روي سرش چشم باز کرد ... آراد هنوزم کنارش بود و داشت با بوسه و نوازشاش بیدارش می کرد
... مثل همیشه ... لبخند زد و گفت:
- صبح بخیر ...
آراد خم شد ... پیشونیشو بوسید و گفت:
- صبح بخیر عزیزم ...
ویولت یه دفعه یاد عملش افتاد ... یه لحظه یادش رفته بود کجاست و فکر کرد توي خونه شونن و الان باید بلند شه
صبحونه آراد رو آماده کنه ... اما زهی خیال باطل ... با استرس گفت:
- وقت عمله؟!!
آراد نشست و گفت:
- نه عزیزم ... یه ساعت دیگه ...
ویولت هم نشست و گفت:
- کی بشه تموم بشه راحت بشم؟!!! مردم از استرس ...
آراد دستی روي موهاي ویولت کشید و گفت:
- فداي تو بشم ... تو که چیزي نمی فهمی ... من این بیرون داغون می شم ...
- بیخود!!!! تشریف می بري خونه ... خونه مون تو این هفته خاك گرفته ... تر و تمیزش می کنی آماده ورد من ...
فهمیدي؟!!
آراد تلخ خندید و گفت:
- حتماً!
می خواست یه چیزي بگه اما می ترسید ... وقت چیدن موهاي عزیزش بود ... اما چطور باید بهش یم گفت که دلش
بیشتر از این نشکنه؟ اگه نمی گفت پرستارا می یومدن و بی رحمانه خودشون سرش رو می تراشیدن ... آهی کشید و
دلو زد به دریا ...
- ویو ...
ویولت پاهاشو از تخت آویزون کرد و گفت:
- جانم؟!!!
- یه چیزي ... باید بهت بگم ...
زنگاي خطر براي ویولت به صدا در اومدن ... نتونست چیزي بپرسه پس فقط نگاش کرد ... پرسشگر ...
آراد آب دهنش رو قورت داد و گفت:
براي عملت ... مو ... موهات رو باید ... باید ....کوتاه ... یعنی باید ...
نتونست ادامه بده ... چشماي ویولت هیچی رو بیان نمی کردن اما تو ذهنش غوغا بود ... آرادش عاشق موهاش بود
... خودش به درك ... آراد چطور می تونست اونو بدون مو ببینه؟!!! اما غم نگاه آراد به خاطر این نبود که ویولت مو
نداشته باشه ... نه براي این نبود ... براي این بود که خود ویولت ناراحت بشه ... ناراحت می شد چون موهاشو دوست
داشت ... هر دختري عاشق موهاشه ... اما باید یه طوري آراد رو آروم می کرد ... الان خودش مهم نبود ... مهم آراد
بود ... نفس عمیقی کشید ... لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- بتراشیم؟!!!
آراد چشماشو بست و سرشو تکون داد ... ویولت با اوج خوشحالی که می تونست توي صداش نشون بده گفت:
- واي خدا خیر بده این توموره!!! داشتم از دست این موها بیچاره می شدم! صد دفعه می خواستم ازت بخوم بذاري
برم موهامو کوتاه پسرونه کنم ... اما جرئت نداشتم ...
بعد چشم غره اي به آراد رفت و گفت:
- اگه این توموره منو نجات بده!
آراد بهت زده نگاش کرد ... جدي ویولت ناراحت نشده بود ...
- ویو ... یعنی برات مهم نیست؟!!!
- نه! یعنی چرا ... خیلی هم مهمه ... موي پسرونه بیشتر از این موهاي دراز دوست دارم ... یالا ببینم ... برو یه قیچی
بیار همه شو خودت بچین ...
بغض گلوي آراد رو داشت پاره می کرد ... اگه ویولتش رو نمی شناخت که به درد لاي جرز می خورد ...اما حالا که
ویولت به خاطر آراد داشت فیلم بازي می کرد آراد هم باید همین کار رو می کرد ... با خنده گفت:
- اي بدجنس! گفتم حالا چه شیونی راه می اندازي ... منم می گیري سیر می زنی ... چه از خدا خواسته!
ویولت خندید ... آراد هم ... رفت سمت قیچی و تیغ ... برشون داشت ... دستش می لرزید ... نشست پشت سر
ویولت ... نمی خواست ویولت دست لرزونش رو ببینه و از طرفی ویولت هم نمی خواست آراد اشک چشماشو ببینه
... هر دو از هم فرار کردن ... آراد بافت موها رو گرفت توي دستش ... قیچی رو گذاشت بیخش ... چشماشو بست ...
اشک از لاي پلکاش چکید ... قیچی رو فشار داد ... سفت بود ... چون بافت موهاي ویولت کلفت و پر پشت بود ... اما
با یه کم فشار چیده شده و باف مو افتاد روي پاهاي آراد ... سر ویولت سبک شد ... اشکاش ریخت روي صورتش و
صورتش خیس شد ... خوشحال بود که آراد هیچی نمی گه ... چون خودش هم نمی تونست حرف بزنه ... آراد هم
اشک می ریخت و سعی می کرد حتی بلند نفس نکشه که ویولت از صداي نفساش بفهمه داره گریه می کنه ... تیغ رو
برداشت ... مایع کف هم داشت ... پارچه اي پهن کرد روي پاي خودش و ویولت رو کشید عقب ... ویولت مجبور شد
بخوابه و سرش رو بزاره روي زانوي آراد ... چشماشو بست ... آراد اشکاشو دید و سوخت ولی دم نزد ... کف رو
روي سرش مالید و تیغ رو کشید ... یه خط ... دو خط ... سه خط ... اشک ریخت و کشید ... هق زد و کشید ... ویولت
از گریه می لرزید و تیغ سرد رو روي سرش حس می کرد ... سرش خنک می شد و سبک و زار می زد ...
بالاخره تموم شد ... همزمان دکتر همراه با پرستاري وارد شدن تا علائم ویولت رو براي عمل چک کنن ... آراد و
ویولت بدون اینکه یه کلمه حرف بزنن با موهاي ویولت خداحافظی کردن ... آراد همه رو توي یه نالیون ریخت و
مثل یه شی مقدس کناري گذاشت ... ویولت بدون مو حتی دوست نداشت خودش خودشو ببینه چه برسه به اینکه
آراد نگاش کنه یا دیگران ... آراد فهمید ... ویولتش معذب با صورت قرمز نشسته بود و سرخ و سفید می شد ...
سریع شال سفیدش رو برداشت و روي سرش کشید و از روي شال سر بدون موش رو بوسید ... ویولت بی طاقت
خودشو توي بغلش آراد جا کرد ... هر دو زار زدن ... اونقدر که اشک پرستار و دکتر رو هم در آوردن ... اما دیگه
وقت براي با هم بودن نداشتن ... این رو از تذکر دکتر فهمیدن و از هم جدا شدن ... آراد بی طاقت زد از اتاق بیرون
... بازم جمعیت زیادي پشت در اتاق بودن و همه اشک می ریختن ... یک ساعت بعد ویولت رو حاضر و آماده روي
برانکارد خوابوندن و راهی اتاق عمل کردن ... همراه تخت همه تا پشت اتاق عمل رفت و این آراد بود که لحظه آخر
روي لبهاي خشک شده از ترس همسرش رو بوسه زد و با چشمکی گفت:
- هستم تا برگردي ...
و ویولت که دیگه از ترس قدرت حرف زدن نداشت فقط پلک زد و پشت در اتاق عمل محو شد ...
***
احسان کلافه دور خودش چرخ می زد ... صبح شده بود اما هنوز خبري از طناز نداشت ... هر جایی که فکر می کرد
لازمه رو سر زده بود ... اما طناز نبود ... احسان پشیمون بود ... داغون بود ... هزار بار خودشو لعنت کرد اما چه فایده!
هیچ کدوم اینا جبران حرفی که زده بود رو نمی کرد ... پریشون خواست برگرده خونه که یاد دوستش توي نیروي
انتظامی افتاد و بی طاقت گوشیشو برداشت و شماره اش رو گرفت ... چند تا بوقی خورد تا جواب داد:
- به به ... احسان جان ...
- سلام سروش ... دستم به دامنت ...
سروش با تعجب گفت:
- چی شده احسان؟
- سروش ... راستش ... چطور بگم ...
- اَه جون بکن دیگه! کسی طوریش شده؟
سروش از دوستاي قدیمی خونواده گیشون بود ... باباش سرهنگ تمام بود و خودش سروان ... آهی کشید و گفت:
- طناز دیشب تا حالا غیب شده ... هر جا رو گشتم فایده اي نداشته ...
سروش متعجب گفت:
- یعنی چی؟!!!
- راستش ... با هم بحثمون شد ... بعد خوب ....
سروش پرید وسط جون کندن احسان و گفت:
- خیلی خوب بقیه اشو می شه حدس زد ... اونم زده از خونه بیرون و الان هم غیب شده ...
- آره ...
- به خونه شون سر زدي ...
- سر که زدم ... اما تو نرفتم ...
- یعنی چی؟!
- خوب با ماشینش رفته ... پارکینگ خونه شون رو دید زدم دیدم خبري از ماشینش نیست ...
- خونه دوستاش چی؟!
- یه دوست بیشتر نداره که اونم ... زنگ بهش زدم جواب نداد ... به شوهرش زنگ زدم گفت زنش خونه مامان
باباشه ... از طناز هم خبري ندارن ...
- به!!! لابد اونم رفته قهر ....
- وا! من چه می دونم سروش! یه فکري بکن ... زن من دیشب تا حالا تو این شهر بی در و پیکر گم و گور شده!
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#38
Posted: 12 Dec 2014 19:16
( ۳۷ )
جایی رو سراغ نداري که پاتوقش باشه ... دخترا از این جور جاها دارن که وقتی دلشون می گیره برن اونجاها ...
- نه طناز این قر و فرا نداشت ...
- قر و فر یعنی چی پسر؟!!!
احسان عصبی داد کشید:
- سروش غلطی می تونی بکنی یا نه؟
سروش متفکر گفت:
- آخه موقعیت زن توام عادي نیست که بشه به همه واحدامون خبر بدیم ... خیلی زود خبر می کشه به نشریات که
فلانی گم شده ...
- منم براي همین به تو زنگ زدم دیگه ... وگرنه می رفتم کلانتري ...
- دستت درد نکنه !!!
- خوب حالا توام!
- یه چند ساعتی صبر کن ... تا من یه استعلام از ماشینش بگیرم .... شماره پلاکش رو بگو ...
احسان سریع پلاك ماشین طناز رو با رنگ و مدلش گفت و سروش یادداشت کرد ... بعد قرار شد خودش خبر بده و
تماس قطع شد ... احسان هم نالان و خسته راهی خونه شد ...
دو ساعت بعد با تماس احسان همه چیز شکل دیگه اي به خودش گرفت ... ماشین طناز پیدا شده بود ... سمت راننده
کاملاً داغون شده و معلوم بود که یه نفر چند بار به بدنه ماشین کوبیده از سمت چپ ... ماشین به شکل عجیبی کنار
اتوبان تهران کرج رها شده بود و خبري هم از راننده نبود !!! بعد از خبر دادن به بیمارستان و پزشک قانونی فهمیدن
طناز هیچ بلایی سرش نیومده و کسی هم اونو به بیمارستان نرسونده ... پس فقط یه احتمال باقی می موند ... اونم
دزدیده شدنش بود ... ذهن احسان سریع کشیده شد سمت مسیح ... مردي که حتی اسمش رو هم نمی دونست!!!
آرشاویر گیتارش رو برداشت و بدون اینکه نگاهی به هیچ قسمت از خونه بندازه رفت از خونه بیرون ... بارون به
شدت می بارید ... براش مهم نبود ... فقط یه پیرهن چهارخونه آب و سرمه اي تنش بود ... روي صندلی هاي توي
حیاط ولو شد ... دلش خون بود ... خونه براش بدون توسکا قبر بود!!! دونه هاي بارون خودش و گیتارش رو خیس
خیس کرده بودن ... بارون پاییزي ... دستی روي سیم هاي گیتار کشید و با بغض شروع به خوندن کرد ... می
خواست اینقدر بخونه تا بغض دلش آروم بشه ...
- خیلی روزا از سر لجبازي ... چترم و جا می زارم تو خونه
دوست دارم مریض بشم تو بارون ... شاید حالم تورو برگردونه
نیما روي صندلی تک و تنها نشسته بود و به بازي آترین و نیاوش توي استخر توپ نگاه می کرد ... نگاش به اونا بود
اما فکر و قلبش جاي دیگه پر می زد ... دور و بر بیمارستانی که چند روز بود خونه طرلانش شده بود ...
خیلی وقته تو خودم کز کردم ... خیلی وقته زندگیم دلگیره
این روزا حس می کنم احساسم ... دیگه کم کم داره از دست می ره
یاد تنهایی خودش براش آزار دهنده بود ... چه گناهی کرده بود که این شده بود عقوبتش ... ترسا و آرتان به خوشی
زندگیشون رو می کردن اما اون باید توي تنهایی می سوخت ... از خودش بیزار بود که بعضی وقتا ذهنی مش ره
تو جز نیاوش چه دلخوشی به من داري که انتظار داري به » سمت ترسا اما بعضی وقتا هم سر زندگی داد می کشید
«؟ عشق اولم فکر نکنم
خیلی وقته روزاي بارونی ... حس تنهایی عذابم میده
نمی دونم بی تو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیده
آرشاویر دست کشید روي سیم هاي گیتار ... بند بند وجودش داشتن توسکا رو فریاد می زدن ... چقدر دلش براي
لمس دستاش و شنیدن صداش تنگ شده بود ... همه اش دو شب بود ندیده بودش ... اما از دلتنگی چیزي نمونده
بود به جنون برسه ...
آخرین بار دستکشت جا مونده ... تو جیب ژاکت آبی رنگم
عطر دستاتو هنوزم میده ... آخ نمی دونی چقدر دلتنگم (روزاي بارونی محمد چناري)
توسکا لرزون روي تخت نشسته بود و زار می زد ... خواب آرشاویرشو دیده بود ... با قرصاي آرامبخشی که می
خورد تمام روز رو خواب بود ... بارون می کوبید توي شیشه اتاقش ... همنوا با بارون اشک می ریخت و لحاف رو بین
انگشتاي لرزونش فشار می داد ... قلبش داد می زد که آرشاویر رو می خواد ... بدون اون زنده نمی موند ... حتی یه
لحظه ...
هنوز روزاي بارونی ... بیادت ابر می چینم
با رویاي تو درگیرم ... چشاتو خواب می بینم
ترسا ضجه زنون خودشو انداخت توي اتاق کار آرتان ... نصف پوستراي آرتان اونجا به دیوار آویزون بود ... نتونت
چشم از چشماي روشن آرتان بگیره ... چمباتمه زد کنار اتاق ... چه روزایی که کنار آرتان نشسته بود و اون براش
درساشو توضیح داده بود ... یاد خاطراتش دلش رو زیر و رو می کرد ... چه زود داشت می برید از همه چی ... چرا به
آرتان گفته بود دوستش نداره ... اونی که براي آرتان ولو اینکه خیانت هم کرده باشه می مرد! چرا دروغ گرفت؟
چرا؟!!!
- هنوز این لحظه ي بی تو ... به بدحالی گرفتارم
نمی بینی که از عکستچشامو بر نمیدارم
مشت آرتان کوبیده می شد روي فرمون و سرش هم ... صداي ترسا ذهنشو متلاشی میکرد ... دوستش نداشت ...
دیگه دوستش نداشت ... ترسا ازش سیر شده بود ... دلشو زده بود ... هیچ وقت فکر نمی کرد عشقشون یه روز دچار
بن بست بشه ... کاش میتونست بریزه بیرون اون بغض لعنتی رو که اینقدر گلوش درد نگیره ... اما نمی شد نمی
شد!!! یاد نگاه ترسا آتیشش می زد ... نگاش نمی کرد چون هنوز توي نگاش عشق بود ... اما چی شد که نفرت جاي
عشق رو گرفت ... مگه چی کار کرده بود؟! جرمش چی بود؟!!!
- نمی فهمم چرا از منداري رویاتو می دزدي
تو قاب عکستم حتی ازم چشماتو می دزدي
آرشاویر خیس از بارون و خیس از اشک چنگ می زد روي سیماي گیتار ... می خواست اینقدر بخونه بلکه دل
توسکاش به رحم بیاد و برگرده ... می خواست اینقدر بخونه تا انگشتاش تاول بزنه ... تا زیر سرماي بارون تب کنه
بمیره ...
- تو از من دوري اما من ... دچار عطر دستاتم
محاله خیس بارون شم ... که زیر چتر دستاتم
آراد با دیدن امامزاده مورد نظرش بغضش رو فرو داد و ترمز کرد ... به کسی نگفته بود کجا می ره ... فقط می
خواست تموم ساعاتی رو که ویولتش توي اتاق عمل بود رو توي این امامزاده دخیل ببنده و شفاشو بگیره ... ویولتش
رو زنده و سالم می خواست ... سلام داد ... کفشاشو جلو در میله اي در آورد و رفت تو ... اشکاش روي صورتش می
چکیدن ... یادآوري ویولتش بدون مو دقش می داد ...
- یه چیزایی تو دنیا هست ... که اسمش رسم تقدیره
کسی که دوستش داري ... همیشه بی خبر میره (رویاي روزهاي بارانی روزبه نعمت اللهی)
طناز با دستاي بسته پشت سرش وسز سالن بزرگ روي زمین افتاده بود ... گونه اش و زیر پلک متورمش می
سوخت ... اما هنوزم اشک می ریخت ... صداي مسیح از ذهنش پاك نمی شد ... مسیح عوضی می خواست بی
سیرتش کنه اما قسم خورده بود تا پاي جون مراقب خودش باشه ... بار اول اینقدر طناز جفتک انداخت که مسیح
عصبی شد و چند کشیده و مشت نثارش کرد و گذاشت رفت ... می دونست بازم بر می گرده ... داشت خودشو آماده
می کرد براي دفاع بعدي ... حرف احسان بدتر از ضربه هاي احسان اتیش به وجودش می کشید ... اینکه احسان هیچ
وقت اون ماجرا از یادش نرفته و همیشه اونو مقصر دیده بیچاره اش می کرد ... اما با این وجود هنوزم احسان رو
دوست داشت ... خیلی هم دوست داشت ... شوهرش بود ... زندگیش بود ... اما ازش دلخور بود ... محال بود بذاره
دست مسیح بهش بخوره ... می خواست بهش ثابت بکنه که حاضره بمیره اما هر*زه نباشه ... اگه همه حقیت رو به
احسان گفته بود ... اگه نترسیده بود ... اگه مخفی نکرده بود شاید الان اینجا نبود ... با خودش فکر می کرد الان
احسان کجاست؟ دنبالش می گرده؟ اصلا براش مهمه که بیاد سراغش؟!! یعنی نجاتش می ده ...
- سراغی از ما نگیري نپرسی که چه حالیم
عیبی نداره می دونم باعث این جدایی ام
توسکا رفت کنار پنجره ... دستشو گذاشت روي شیشه بخار گرفته و صورتش رو هم چسوبند به سردي شیشه ...
دونه ها رو اونور شیشه می دید که چطور سر می خورن و اینطرف اشکاي توسکا بود که روي شیشه سر می خورد ...
- رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه
نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه
ترسا روي زمین افتاده و به لبه فرش چنگ انداخت ... حالش لحظه به لحظه به لحظه خراب تر می شد ... از جا بلند
شد ... به زور خودشو به اتاق خوابشون رسوند و افتاد روي تخت ... چشماش از زور گریه باز نمی شد ... داشت با
زندگیش چه می کرد؟!!! اونی که بازم براي داشتن آرتان تشنه بود!!! خودش با خریتش آرتان رو به شک انداخته بود
... باید حقیقت رو می گفت ... باید می گفت که چی دیده! چی شنیده! باید حرف می زد و بعد اگه آرتان تکذیب نمی
کرد خلاص می شد ... حداقل به خودش مدیون نبود ... با کی لج کرده بود؟؟؟
لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود
احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود
از ماشین پیاده شد ... خیابون خلوت بود و کسی اون دور و بر نبود ... از ته دل داد کشید، حرف خاصی نمی زد فقط
داد می کشید ... داد کشید ... کشید ... کشید ... تا آرومتر شد ... آروم تر که نه ... بغض لعنتی از توي گلوش پر زد ...
بارون سر و صورتش رو می شست ... به ابر توي آسمون هم حسادت می کرد ... کاش مرد نبود! کاش مثل زنها می
تونست ضجه بزنه!!!!
- بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون ... چشام خیره به نور چراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو می کشه آروم ... چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
طرلان بی روح و بی احساس نشسته بود روي یکی از نیمکت ها ... جایی نشسته بود که پرستارها پیداش نکنن و به
زور برش نگردون توي اتاقش ... خیس شدن زیر بارون رو دوست داشت ... اون لحظه نمی فهمید چی دوست داره
چی دوست نداره ... فقط نمی خواست بره توي اتاقش ... تنهایی رو دوست نداشت ...
- باختن تو این بازي واسم از قبل مسلم شده بود
سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود
نبض رفت ... دکتر ها به تلاطم افتادن ... دکتر جمشیدي ماسکش رو برداشته بود و داد می کشید ... همه گوش به
فرمانش داشتن و از ایطنرف به اون طرف می دویدن ... دستگاه شوك رو اماده کردن ... فقط سه ساعت از عمل
گذشته بود ... دستگاه ها جیغ می کشیدن ... دکتر جمشیدي با شوك افتاد روي بدن ویولت ... یک بار ... دو بار ... سه
بار ...
- رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز
من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز
کف هر دو دستش رو روي کاپوت ماشین گذاشت و نفس نفس زد ... فریاد هایی که کشیده بود و قطراه هاي بارون
آتیش درونش رو کمی خاموش کرده بودن ... مشتش رو کوبید روي کاپوت ... غرورش له شده بود ... راه افتاد که
سوار ماشین بشه ... تصمیم داشت شب رو توي مطبش بخوابه ... هنوز در ماشین رو باز نکرده که یه دفعه مغزش
جرقه زد ... سر جا خشک شد ... یاد پسرك گلفروش افتاد ... گلاي مریم!!! گلاي مریم له شده تو ماشین ترسا ...
ذهنش برگشت به عقب ... صداي تانیا توي ذهنش پیچید:
- واي آرتان! چه بوي مریمی می یاد تو مطبت! عطرشو اسپري می کنی تو هوا؟!!!
دستشو کوبید روي پیشونیش ... یه دفعه نشست همونجا ... کنار لاستیک ماشینش ... کف خیابون ... ترسا تانیا رو
دیده بود!!! ترسا اون روز اومده بود مطب .... ترسا ... بهش شک کرده بود!!!! به همین راحتی!!! شک کرده بود! می
خواست به خاطر یه شک زندگیشون رو نابود کنه! اینقدر آرتان از روز اول بهش گفته بود ترسا نذار چیزي توي دلت
بمونه ... ترسا حرف بزن! هر وقت دلخور شدي همون موقع بگو ... هر وقت دلت شکست داد بزن ... جیغ بکش ...
ترسا توي خودت نریز! حرفاش براي ترسا باد هوا بود ... نه تنها شک کرده بود به آرتان و عشقش که یه تنه تا کجا
پیش رفته بود ... دلش سوخت ... سوخت براي ترسا و اون همه عذابی که توي این مدت کشیده بود ... به خاطر یه
سورپرایز لعنتی ... از جا پرید و سوار ماشین شد ... راه افتاد به سمت خونه ... یه خیابون بیشتر نرفته بود که افکار
منفی بیچاره اش کرد ... ترسا زود کنار کشید! یعنی اینقدر براش ارزش نداشت که بجنگه؟!! مگه ادعاي عاشقی
نداشت ... به فرض که تفکراتش هم درست بود ... آرتان اینقدر بی ارزش بود؟!!!!! خونش به جوش اومد ... دور زد
... یه فکر بهتر داشت ... غرورش زخم خورده بود و اون آرتان بود ... مردي که با غرورش زنده بود ... باید به ترسا
یه درس عبرت درست و حسابی می داد ... اینقدر با زبون خوش بهش گفته بود حرف بزنه و ترسا نفهمیده بود ...
اینقدر ازش خواسته بود یه تنه به قاضی نره که راضی برگرده و نفهمیده بود ... باید کاري می کرد تا ترسا عقوبت
کارش رو درست و حسابی ببینه!!! اینبار مقصدش خونه نیلی جون بود ...
نیلی جون با شنیدن حرفاي آرتان هر لحظه چشماش گشاد تر از قبل می شدن! نمی دونست از کودم قسمت حرفاي
آرتان بیشتر تعجب کنه ... آخر سر هم طاقت نیاورد و تقریباً از حال رفت ... آرتان که خودش حسابی کلافه بود با
دیدن حال نیلی جون عصبی تر شد و با لگد کوبید توي مبل ... بعد هم رفت توي آشپزخونه تا براي مامانش آب قند
درست کنه ... اگه ترسا رو نتونست سورپرایز کنه نیلی جون رو خیلی خوب تونست ... وقتی بالاخره نیلی جون
بهوش اومد نالید:
- این دختره برگشته؟!!!
آرتان دستی توي صورتش کشید و گفت:
- کجاست؟!!! آرتان الان کجاست؟! ترسا از کجا دیدتش؟ طلاق می خواد بگیره؟!!! واي خداي من!!!
- نیلی جون آروم باش و ذهنتو متمرکز کن روي بقیه حرفاي من ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#39
Posted: 12 Dec 2014 19:16
( ۳۸ )
می خواي چی کار کنی؟!!! زنگ بزن تانیا بیاد ببینم!
آرتان گوشیشو برداشت و گفت:
- چشم من الان زنگ می زنم ... اما کاري رو که گفتم همین فردا صبح انجام می دین ...
نیلی جون دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
- نه تو رو خدا ... دست روي دست می ذارم تا دختر عزیزم از توي لندهور خونسرد طلاق بگیره! زنت درخواست
زلاق داده تو عین خیالتم نیست؟!!!
آرتان با خشم گفت:
- از کجا می دونین من خونسردم؟!!!
- از قیافه ات! تو عاشق ترسایی ... الان باید عین چی بالا و پایین بپري ... ولی نشستی به من دستور می دي ...
آرتان بی توجه به مامانش شماره تانیا رو گرفت ... تانیا که توي هتل حسابی حوصله اش سر رفته بود و خونش به
جوش اومده بود و داشت با موبایلش بازي می کرد با دیدن شماره آرتان سریع جواب داد:
- جانم آرتان؟!!!
- تانی ... سریع حاضر شو بیا خونه ما ...
تانیا با تعجب گفت:
- کدوم خونه؟ الهیه؟!!
- نه ... کامرانیه ... خونه مامان اینا ...
تانیا جیغ کشید:
- راست می گی؟!!! اوکی شد؟!!! گفتی به نیلی جون؟
- بله گفتم ... چقدر حرف می زنی بیا دیگه!
بعد هم صداي بوق نشون داد که تماس رو قطع کرده ... تانیا با ذوق از جا پرید و تند تند لباس پوشید آماده شد ...
نیلی جون چپ چپ به آرتان که می رفت سمت اتاقش نگاه کرد و گفت:
کجا می ري بیا برو خونه پیش زنت ...
آرتان پوزخند زد:
- هه! چشم! زنی که می خوام طلاقش بدم رو برم پیشش واسه چی؟!!! الان زنگ می زنم نیما بعد از شهربازي آترین
رو هم بیاره اینجا ...
جیغ نیلی جون بلند شد:
- چی؟!!!!
آرتنا خونسردانه رفت سمت اتاقش و گفت:
- همین که شنیدین ... ترسا رو به زودي طلاق می دم ... آترین هم پیش خودم زندگی میکنه ...
نیلی جون دوباره داشت از حال می رفت ... آرتان همینطور که در اتاقش رو می بست گفت:
- آب قند بغل دستتونه مادر جان ... میل کنین!
- توسکا پاشو ...
توسکا زانوهاشو از توي بغلش بیرون کشید، روي تخت جا به جا شد و با بهت به مامانش خیره شد. ریحانه جلو رفت،
اولین کاري که کرد پرده هاي اتاق رو کنار زد و گفت:
- پاشو ببینم ... سه روزه موندي تو این اتاق ! خودت که تارك دنیا شدي من و بابات باید برات دنبال راه حل باشیم
...
توسکا سرشو گرفت و نالید:
- چی می گی مامان؟
ریحانه رفت سمت چمدون توسکا که دست نخورده کنار اتاقش باقی مونده بود ... خوابوندش روي زمین زیپشو
کشید و گفت:
- بلند شو ببینم ... برات از یه خانوم دکتر خوب وقت گرفتم ...
توسکا پوزخندي زد و گفت:
- که چی ؟
ریحنه مانتو شلواري بیرون کشید رفت سمت در و گفت:
- تا من اینا رو اتو می کنم اماده شو ... آدم انقدر زود نا امید نمی شه بزنه زیر همه چی ...
توسکا با بهت به مامانش خیره شد و ریحناه لباس به دست از اتاق خارج شد ... توسکا آهی کشید و همراه مامانش از
اتاق رفت بیرون ... ریحانه اتو رو به برق زده بود و توي اتاق خودش روي میز اتو مشغول اتو زدن لباساي توسکا بود
... توسکا بازوشو با دست دیگه اش فشرد و گفت:
- مامان این کارا براي چیه؟ فایده اي نداره ...
ریحانه غرید ...
- بله ... تا وقتی تو بشینی دست روي دست بذاري هیچی فایده نداره ... اما چهار تا دکتر برو ... چهار تا آزمایش بده
... چند سال درمان کن خودتو اگه نشد بعد نا امید شو زندگیتو از هم بپاشون ...
توسکا پوزخند زد اینقدر نا امید بود که هیچی نمی تونست امیدوارش کنه ... اما تصمیم گرفت حداقل دل مامانش رو
نشکنه ... این کار رو می تونست بکنه ... زمزمه کرد:
- بابا کجاست؟
- می یادش الان ... دفتره ...
یک سالی می شد که باباش دفتر بیمه زده بود اونم به اصرار توسکا که بیکار توي خونه نمونه ... خدا رو شکر کارش
هم خوب می گذشت ... توسکا روي تخت دو نفره قدیمی بابا مامانش نشست و گفت:
- خبري از ... از آرشاویر ... نشده؟
ریحانه براق نگاش کرد و گفت:
- چه عجب یادت افتاد یه یادي هم از اون بیچاره بکنی!
توسکا سرشو زیر انداخت ... چرا مامانش نمی فهمید اون هر کاري هم که می کنه واسه خاطر خود آرشاویره ... به
خاطر خوشبختیشه ... اون داشت از خودش می گذشت که آرشاویرش بتونه بچه خودشو داشته باشه ... اینقدر زیر
فشار بود اما بازم محکوم می شد ... ریحانه خودش گفت:
بابات بهش گفت نیاد فعلا اینجا ... بمیرم براش ... کم این بچه غصه داره! تو و بابات هم هی دستش به دست هم
بدین بیشتر بچزونینش ... هر روز زنگ می زنه با یه حالی احوالتو می پرسه ... دلم براي اون از تو بیشتر خونه ...
توسکا تو دلش گفت:
- همیشه همینطور بوده! همیشه پسر دوست بودي و داماد رو به دخترت ترجیح دادي ...
اما به قدي مامانش رو دوست داشت که نخواست با این حرف اذیتش کنه ... اینم اخلاق مامانش بود دیگه ...حاضر
بود جونش رو تو جون توسکا بکنه اما آرشاویر عزیز تر بود ... فکرش پر کشید سمت آرشاویر ... چه اشکالی داشت
که مامانش آرشاویر رو بیشتر دوست داشته باشه؟ خود توسکا هم جونش در می رفت براي آرشاویر ... دلم پر می
زد که بره خونه و براي آرشاویر غذا بپزه ... شب که می یاد ازش استقبال کنه و شیرجه بزنه تو بغلش ... براش بگه
که بدون اون زندگی نمی کرده ... مرده گی می کرده! گله کنه از روزگار ... از غماش بگه ... از دلتنگی هاش ... اما
حیف ... حیف که نمی شد! تصمیمشو گرفته بود ... می خواست آرشاویرش رو آزاد کنه و باید اونو هم قانع می کرد
... توي افکار خودش غرق بود که پدرش اومد ... طبق معمول هر روز با دست پر ... توسکا به استقابل باباش رفت و
جهانگیر با دیدن توسکا هم تعجب کرد هم خوشحال شد ... سه روز بود که توسکا از اتاقش بیرون نیومده بود ...
مگه براي دستشویی! ولی حالا اومده بود استقبالش ... با علاقه پاکت هاي خریدش رو روي زمین گذاشت و توسکا رو
مثل بچگی هاش بغل کرد و بوسید ... توسکا با لحنی خسته گفت:
- خسته نباشی بابا ....
جهانگیر دستی روي سر توسکا کشید و گفت:
- درمونده نباشی بابا ...
صداي ریحانه از داخل بلند شد:
- اومدي جهان؟ لباساتو در نیار که بریم ...
همزمان با داخل شدن جهانگیر و توسکا ریحانه از اتاقشون بیرون اومدف لباساي توسکا رو به طرفش گرفت و گفت:
- بپوش ... زود باش ...
جهانگیر رو به ریحانه گفت:
- خسته نباشی خانوم ... من آماده ام ... بریم ...
توسکا لباسا رو گرفت و رفت و جهانگیر و ریحنه مشغول پچ پچ در مورد توسکا شدن ... ته دل هر دوشون روشن
بودن ... از هیچ کمکی فرو گذار نمی کردن که توسکا رو برگردونن سر خونه زندگیش ... ریحنه نگرانی حرف فامیل
و غصه هاي آرشاویر رو داشت و جهانگیر نگران توسکا بود ... خیلی خوب از عشق دخترش نسبت به آرشاویر خبر
داشت می دونست توسکا بدون آرشاویر دووم نمی یاره ... پس مصر بود مشکلشون رو هر طور شده حل کنه ...
دلش خوش بود به پیشرفت روز افزون علم ...
***
طناز تکونی به دست هاي خواب رفته اش داد و سعی کرد بشینه ... بیست و چهار ساعت بود که توي اون خراب شده
اسیر بود ... سرش گیج می رفت و لباش خشک شده بود ... توي این بیست و چهار ساعت جز چند قلپ آب که
مسیح به زور توي حلقش ریخته بود هیچی نخورده بود ... با صداي قدمایی که بهش نزدیک می دن وحشت زده
چشماي خسته و متورمش رو باز کرد ... بازم اون سگ وحشی داشت بهش نزدیک می شد ... مظلومانه هق زد ...
دیگه توان مبارزه نداشت ... دلش می خواست هر چه زودتر خودشو خلاص کنه ... اما هیچ وسیله اي هم نداشت که
بتونه نفس خودشو ببره ... دستاش هم بسته بود و فعلا مجبور بود بسوزه و بسازه ... مسیح چهار زانو نشست کنارش
و زل زد توي صورتش ... طناز با نفرت نگاه ازش گرفت و غرید:
- چی می خواي از جونم لعنتی؟! چرا دست از سرم بر نمی داري؟!!!
مسیح پوزخندي زد و گفت:
- می دونی چیه طناز؟!!! تعجبم از اینه که چرا بعد از این همه سال هنوز منو نشناختی؟! می دونی که خوشم نمی یاد
نه بشنوم... اگه کسی بهم بگه نه از زندگی پشیمونش میکنم ... الان هم در مورد تو دقیقا همین قصدو دارم ... من
دوستت داشتم ... اگه به حرفم گوش می کردي کنار من به هر چیزي که می خواستی می رسیدي ... اما اشتباه کردي
خانومی ... خیلی هم اشتباه کردي ... اولا که دیگه نگران نباش بابت اینکه بخوام بهت تجاوز کنم ... چون قیافت با این
هم زخم خیلی کریه شده و من هیچ حال نمی کنم باهات رابطه داشته باشم! دوما اومدم یه خبر خوب بهت بدم طناز
خانوم ... همین امشب از ایران می ریم و تو بدون هیچ مراسمی می شه خانوم من! دیدي ؟ دیدي چه بد شد واست؟
به نفعت بود طلاق بگیري و با من بیاي ... اما اینجوري تا آخر عمر اسم یه نفر دیگه تو شناسنامه ته و تو بغل من می
خوابی ...
اینو که گفت طناز به ضجه افتاد و خود مسیح با لذت قهقهه زد ... طناز باورش نمی شد که این بشه آخر عاقبتش ...
نمی تونست چنین خفتی رو تحمل کنه ... مطمئن بود اگه از ایران خارجش کنن هرطور که باشه خودشو خلاص می
کنه ... بدون احسان دووم نمی آورد و علاوه بر اون نمی تونست زن احسان باشه و بذاره کس دیگه از تن و بدنش
لذت ببره ... هرگز زیر بار خیانت نمی رفت حتی اگه با اجبار باشه ... اشک می ریخت و مسیح می خندید ... مطمئن
شده بود که مسیح روانیه ... یه روانی زنجیري ... موهاي طناز رو از بیخ گرفت و سرش رو کشید بالا ... طناز از درد
چشماشو بست ... سر طناز رو گذاشت روي پاش ... با ناخن انگشت کوچیکش آروم کشید روي لباي خشک و زخم و
کبود طناز و گفت:
- ببین مجبورم کردي چه به روز لباس خوشگلت بیارم! راستی خانومی نگفتی اون شب با اون عجله کجا می خواستی
بري که من جلوتو گرفتم؟
طناز یاد شب فرارش افتاد .. .کاش هرگز پا از خونه بیرون نذاشته بود و اسیر دست این غول تشن نمی شد ... داشت
می رفت پیش توسکا ... قلبش پر از درد بود و فقط با اون می تونست حرف بزنه ... همون موقع حس کرد یه نفر
تعقیبش می کنه ... زیاد پیش می یومد به خاطر موقعیتش دنبالش بیفتن ... اول توجهی نکرد ، اما کم کم متوجه شد
ماشینی که دنبالش می یاد سه سر نشین مرد داره ... اون لحظه اینقدر حالش خراب بود که یاد مسیح و تهدیدش
نبود ... دلش پر بود از دست احسان و حرفی که ازش شنیده بود ... براي همینم بی توجه فقط پاشو بیشتر روي گاز
فشرد ... ماشینی که در تعقیبش بود هم سرعتشو بیشتر کرد و اومد کنار طناز ... طناز سرشو چرخوند و با دیدن
مسیح کنار دست راننده رنگش پرید ... مسیحش بهش می خندید ... طناز با وحشت سعی کرد تند بره و اونا رو گم
کنه ... اما متوجه نبود که اینقدر مسیرش رو پیچونده که خودش گم شده و داره کم کم از شهر خارج می شه ... اگه
هول نشده بود شاید موبایلش رو بر می داشت و به احسان خبر می داد .... اون لحظه فقط دلش میخواست یه نفر
بهش کمک کنه! و کی بهتر از احسان؟!!! اما اینقدر هول شده بود که نمی تونست موبایلش رو از توي کیفش در بیاره
... وقتی از شهر خارج شد ماشین قبلی جسارت به خرج داد و از سمت چپ محکم به ماشینش کوبید ... جیغ کشید ...
کم مونده بود تعادل ماشین از دستش در بره ... دو دستی فرمون رو محکم چسبید ... به مسیح که می خندید نگاه
کرد و جیغ کشید:
- دیوونه شدي؟!!! چی از جونم می خواي؟!!!
و مسیح فقط خندید ... ضربه دوم رو که زدن به ماشینش کشیده شد سمت خاکی کنار جاده و با ضربه سوم ناچاراً
ترمز کرد وگرنه ماشینش واژگون می شد ... ماشین تعقیب کننده هم همینو می خواست چون درست جلوي ماشین
طناز توقف کرد ... جاده خلوت و تاریک بود ... مسیح با سرعت پیاده شد و اومد سمت طناز ... طناز از ماشین پایین
پرید و خلاف جهت همینطور که جیغ می کشید شروع به دویدن کرد ... اما فیاده اي نداشت چون مسیح خیلی زود
بهش رسید ... دستمال مرطوبی رو جلوي بینیش گرفت و طناز دیگه هیچی نفهمید ...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#40
Posted: 12 Dec 2014 19:17
( ۳۹ )
وقتی چشماشو باز کرد توان اون انبار مخروبه بود ... با دست و پاي بسته ... مسیح اول قصد داشت بهش تجاوز کنه و
بعد مجبورش کنه که باهاش بره ...اما وقتی دست و پا زدناي طناز رو دید نقشه اش رو عوض کرد ... می خواست
طناز رو له کنه ... خیلی سال بود فراموشش کرده بود تا اینکه اوازه اش رو شنید ... یادش افتاد این دختر خوشگل و
معروف یه روز مال خودش بوده ... پس تصمیم گرفت دوباره به دستش بیاره ... تصمیم گرفت داشته باشتش ... می
خواست روح زیاده خواهش رو ارضا کنه ... و این وسط شوهر طناز کوچیک ترین مسئله اي بود که بتونه ذهن مسیح
رو مغشوش کنه ... اون طناز رو می خواست حالا به هر قیمتی ... و داشت به دستش می اورد! براش مهم نبود طناز
خود کشی کنه ... فقط می خواست توي یکی از مهمونی هاي اعیونیش همراه طناز قدم بزنه و به همه نشونش بده و
بعدم تصاحبش کنه ... همین و بس! بعد اگه می خواست می تونست خودشو بکشه ... نقشه اش بی نقص بود ... نصف
شب از مرز بازرگان وارد ترکیه می شدن و بعد از اون هم با هواپیما می بردش امریکا ... براش پاسپورت جعلی
گرفته بود. به همین راحتی ... یه مدت بهش می رسید تا قیافه اش مثل روز اولش بشه ... دو سه روز باهاش پز می
داد و حال می کرد و بعدم می انداختش توي سطل زباله ... ذره اي آینده و احساس طناز براش اهمیت نداشت ...
سرشو از روي زانوش برداشت، چشماش می سوخت ، اینقدر گریه کرده بود و ضجه زده بود که حس می کردم همه
جا رو تار می بینه ... گوشیش کنارش روي زمین بود، دکمه شو فشار داد و ساعتشو نگاه کرد ... دل شور می زد ...
قلبش توي سینه مدام بی قراري می کرد و خودشو به در و دیوار می کوبید ... دلیل حالش رو نمی فهمید! صورتش از
اشک خیس بود ، دستشو روي قلبش گذاشت و گوشی رو برداشت ... می دونست که هنوز خیلی دیگه تا پایان عمل
مونده، اما دلیل حال خرابشو نمی فهمید ... تند تند شماره آرسن رو گرفت تا خبري از بیمارستان داشته باشه ... بعد
از شش بوق وقتی که نا امید خواست قطع کنه و شماره آراگل رو بگیره آرسن جواب داد ... بغض آلود ... ترسان ... با
صداي گرفته ... صداي گریه هاي اونطرف خط رو به خوبی می شنید ... هیچی نتونست بگه ... دستی که روي زمین
بود فرش کنارش رو مشت کرد ... صداي آرسن رو می شنید اما کم و زیاد ...
- آراد ... تو کجا رفتی؟!!! آراد بیا خاك بر سر شدیم ... آراد!!!!
دتشو از روي زمین برداشت و سینه اش چنگ زد ... نفس کم آورده بود ... نفسش بالا نمی یومد ... یغض آرسن
ترکید ... یه نفر اونطرف جیغ می کشید و آراد صداي مامان ویولت رو خیلی خوب می شناخت ...
- آراد قلبش ایستاد ... آراد بیا ...
هق هق نذاشت ادامه بده و دست آراد هم نتونست گوشی رو بیشتر نگه داره ... گوشی افتاد ... چشماش خیره مونده
بود به ضریح امامزاده و نور سبزي که ازش بیرون می زد ... قلبش طوري می کوبید که آراد مطمئن بود تا چند لحظه
دیگه می ایسته ... دهن باز کرد ... درست مثل یه ماهی دور از آب! باز کرد ... بست ... باز کرد ... بست ... نتونست
نفس بکشه ... ظربان قلبش کم و کم و کمتر شد ... چشماش بسته شد و همونطور که نشسته بود یه طرفی افتاد ...
چشماش بسته شد ... دستش از چنگ زدن قلبش فارغ شد ... نفساش قطع شدن ...
آقاي دکتر ...
- چیه؟!!!
- تو رو خدا راست می گین؟!!
- دروغم چیه؟!! ایست قلبی داشت ... اما به وسیله شوك برش گردوندیم ... سخت بود ... اما برگشت ... نصف دیگه
عمل باقی مونده ... دعا کنین دیگه مشکلی پیش نیاد ...
دست همه با هم رفت رو به آسمون و لیزا به هق هق افتاد ... الکس لیزا رو بغل کرد و در گوشش مشغول حرف زدن
شد ... آرسن کنار دیوار تا شد ... آراگل اشک صورتش رو پاك کرد و دوباره کتابچه دعاشو باز کرد و تند تر مشغول
خوندن دعا شد ... آرسن از پشت سرش رو به دیوار کوبید و نالید:
- خدایا بعد شیوا دیگه طاقت از دست دادن هیچ عزیزي رو ندارم ... ویولت رو به ما پس بده خدا ... یا مسیح! ویولت
عزیزمون رو نگیر ... امید به زندگی ماست! آراد بی ویولت می میره ...
یه دفعه یاد آراد افتاد از جا پرید و با موبایلش سریع شماره آراد رو گرفت ... یک بوق ... دو بوق ... سه بوق ... ده
بوق ... فایده نداشت جواب نمی داد ... دل آرسن به شور افتاد!!! اینقدر شوکه بود که نفهمیده بود خبر بد رو نباید به
آراد اونطري بده ... دست خودش هم نبود ... همه شون پشت در اتاق در حال دعا بودن که دو تا پرستار دوان دوان
از اتاق عمل بیرون پریدن ... هیچ کدوم رنگ به رو نداشتن سریع دور شدن ... همه با ترس به هم نگاه می کردن و
نمی دونستن چی شده ... وقتی برگشتن آرسن سریع پرید جلوي یکیشون و با لرز پرسید:
- چی ... چی شده؟!!
پرستاره که حسابی عجله داشت بی توجه به حال همراه هاي بیمار گفت:
- بیمار ایست قلبی کرده ...
بعد از این حرف هم پرید توي اتاق عمل و در بسته شد ... بقیه موندن با شوکی که از حرف پرستار به وجود اومده
بود ... داشتن سکته می کردن و درست همون لحظه آراد تماس گرفته بود ... آرسن که داشت از بغض می مرد
نفهمید چی به آراد گفت!!! الان تازه می فهمید چه غلطی کرده ... با ترس رفت سمت آراگل ... باید می فهمید آراد
کجاست! آراگل با حس کردن سایه اي بالاي سرش چشم از کتاب دعا گرفت و به آرسن خیره شد ... آرسن من من
کرد ...
آراگل خانوم ...
آراگل با ترس گفت:
- چیزي شده؟!!
همزمان از جا بلند شد و به در اتاق عمل نگاه کرد ... فکر می کرد خبر تازه اي رسیده و اون نفهمیده ... آرسن با
دیدن حال آراگل سریع گفت:
- نه نه ... خبر از ویولت نیست ... راستش ... فقط ... نگران آرادم ... می خوام برم پیشش .. شما آدرسشو دارین ...
آراگل باز ولو شد روي نیمکت و گفت:
- بمیرم براي داداشم ... آره می دونم کجاست ... رفته امامزاده ....
- کجا هست؟!!
آراگل آدرس رو داد و آرسن با هراس از بیمارستان خارج شد ... دوباره و چند باره شماره آراد رو گرفت ... اما
فایده اي نداشت ... سوار ماشینش شد ... قلبش داشت از هیجان می ایستاد! اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟!!!
ویولت می کشتش!!! اگه ویولت می موند و آراد می رفت چی؟!!! چه خاکی باید توي سرش می ریخت؟!!! توي ماشین
که نشست دوباره با نا امیدي شماره رو گرفت ... بعد از چهار بوق وقتی می خواست گوشی رو قطع کنه صداي
هراسونی توي گوشی پیچید که آراد نبود ...
- الو ...
آرسن با تردید گفت:
- الو آراد؟
مرد هیجان زده گفت:
- الو آقا ... شما این آقایی که تو امامزاده ... بود رو می شناسین؟
دهن آرسن از ترس خشک شد ... با زحمت آب دهنش رو قورت داد ... گلوش درد گرفته بود ... نالید:
- بله ... چی شده؟!!!
این بنده خدا از حال رفت ... یکی اینجا نبضشو گرفت ... نمی دونم چشه! گفت حالش وخیمه ... داریم می بریمش
بیمارستان ...
آرسن فقط تونست بگه:
- الان می یام ...
گوشی رو قطع کرد و با حرص مشت کوبید روي فرمون و به خودش غرید:
- لعنت به تو آرسن!!!!
گوشی رو پرت کرد روي صندلی کنار و با تموم توانش پا روي پدال گاز فشرد تا خودش رو به آراد برسونه ...
ا اون سرعتی که آرسن رانندگی کرد کار خدا بود که سالم به بیمارستان رسید، اما کف پاش از بس به گاز فشار وارد
کرده بود درد می کرد ... بی توجه به درد کف پاش با سرعت به سمت پذیرش رفت و سراغ بیماري با مشخصات
آراد رو گرفت، پرستار با کمی پرس و جو اتاق آراد رو به آرسن گفت و باز مشغول کاراي خودش شد ... آرسن با
سرعت نور به سمت اتاق آراد رفت ... پشت در اتاق دو مرد ، یکی مسن دیگري، میانسال وایساده بودن ... آرسن بی
توجه به اونا خواست وارد اتاق بشه که مرد میانسال گفت:
- آقا ... شما بستگان این آقا هستی؟
آرسن داخل اتاق سرك کشید، آراد روي تخت خوابیده، چشماش بسته بود و سرم بهش وصل شده بود، وقتی
خیالش راحت شد که حالش خوبه نفس عمیقی کشید و خیره به چشماي مرد گفت:
- بله ...
- بنده خدا خیلی حالش خراب بود! از همون موقع که اومد تو امامزاده تو نخش بودم ... راه به حال خودش نمی برد،
یا نماز می خوند، یا چسبیده بود به ضریح یا ذکر می گفت و اشک می ریخت ... دل سنگ براش کباب می شد ...
نمیدونم یهو چی شد که از حال رفت!!!
اینو که گفت رفت توي اتاق، پیرمرد و آرسن هم وارد شدن، آرسن با اخم به چهره رنگ پریده آراد خیره شد و
گفت:
- حالا حالش چطوره؟! دکترش نیست که در موردش باهاش حرف بزنم؟
مرد مسن سرفه اي کرد و گفت:
الان که خوبه، دکترش گفت فشارش یه دفعه به شدت اومده پایین و اگه یه کم دیرتر می رسوندیمش خداي
نکرده دور از جونش فوت می شد ... سریع بهش چند تا آمپول زدن و بعدم این سرمو ... الان بهتره ...
آرسن همراه با نفسی عمیق، صلیبی روي سینه اش کشید و گفت:
- خدا رحم کرد ...
بعد به اون دو مرد مهروبن نگاه کرد و گفت:
- واقعاً لطف کردین! اگه آراد چیزیش می شد من یه عمر عذاب وجدان می گرفتم ...
مرد میانسال گفت:
- خواهش می کنم کاري نکردیم ... فقط اگه فضولی نباشه، می تونم بدونم مشکلش چی بود؟! بنده خدا خیلی حالش
خراب بود!
آرسن آهی کشید و گفت:
- دردش درد عشقه!
پیرمرد لبخندي روي لبش شکفت، نشست روي صندلی کنار تخت آراد و گفت:
- درد عشقی کشیده که مپرس زهر هجري که کشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار دلبري برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هواي خاك درش می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیده ام که مپرس
سوي من لب چه می گزي که مگوي لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش رنج هایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیده ام که مپرس
مرد میانسال با لبخند گفت:
- به به! سید حال و هواي جوونی کردیا ...
سید که لبخند از لبش نمی رفت گفت:
- فکر نمی کردم دیگه هیچ جوونی از عشق تب کنه! چه برسه به اینکه تا دم مرگ بره ...
هنوز حرف سید تموم نشد بود که لباي خشک آراد تکون خورد و هر سه صداشو شنیدن:
- ویو ... ویولت ...
آرسن پرید سمت آراد، دست بدون سرمش رو توي دستش گرفت و کنار گوشش گفت:
- آروم باش آراد ...
پلکاي آراد لرزید و باز شد ... اولین چیزي که دید چشماي نگران آرسن بود ... صداي آرسن رو هنوزم می شنید، هر
چند ضعیف اما ناقوس مرگ بود براش و از ذهنش نمی رفت ...
- آراد قلبش ایستاد ... آراد بیا ... آراد ... تو کجا رفتی؟!!! آراد بیا خاك بر سر شدیم ... آراد!!!!
قلبش ایستاد! قلبش ایستاد! قلبش یهویی تیر کشید، دستشو گذاشت روي قلبش و نالید:
- آخ ... ویولتم ...
آرسن بغض کرد و گفت:
- آراد آروم باش ... ویولت ...
آراد نذاشت حرف آرسن تموم بشه و گفت:
- پرید ... فرشته مهربونمو از دست دادم ... چرا من هنوزم زنده ام؟!!! بهش گفته بودم بدون اون نمیتونم نفس
بکشم! چرا دارم نفس می کشم؟!!!! این نفس لعنتی بعد از ویولت به چه دردم می خوره آخه؟!!! قلبم داره می سوزه
... واي عشقم ... عشقم ...
اینقدر پر سوز و گدار می نالید که اشک هر سه مرد رو در آورده بود ... آرسن که دیگه طاقت ناله هاي آراد رو
نداشت سریع گفت:
- آرا د یه دقیقه وایسا بذار منم حرف بزنم !
آراد هر دو دستش رو بالا برد و گذاشت روي صورتش ... باز نالید:
- چی می خواي بگی؟!!! برو بیرون بذار به درد خودم بمیرم ... خدا بد امتحانم کرد! بد!!!
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...