ارسالها: 10767
#11
Posted: 13 Dec 2014 16:37
( ۱۰ )
فریدون آشکارا وجود او را نادیده گرفت و در حالی که به سمت صندلی های که بطور ردیف کنار سالن بود می رفت
خطاب به بقیه گفت: -امیر،مجید تا فرشاد بیاید می توانیم اینجا بنشینیم.
محمد متوجه شد که فریدون از قصد نامی از او نبرده اما دلیلی برای این کار او سراغ نداشت .با خود فکرکرد
فریدون چه خصومت شخصی می تواند با او داشته باشد در صورتی که این نخستین بار است که او را می بیند .چون
پاسخی برای این پرسش پیدا نکرد شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت :بی خیال این یکی مثل اینکه با خودش
درگیره محمد غرق در فکر خود بود که دست امیر را روی شانه اش احساس کرد "اقا چرا ایستاده اید بفرمایید "
محمد به امیر لبخند زد و به طرف صندلی های کنار سالن رفت .فریدون روی صندلی نشسته بود و با ژستی خاص
یک پا را روی پای دیگر انداخته بود گویی روی صندلی ریاست نشسته بود محمد با بی اعتنایی به او نگاه کرد و
ترجیح داد با فاصله کنار او بنشیند دو صندلی بین او و فریدون را امیر و مجید اشغال کردند.
لحظه ها به کندی سپری می شدند و اگر به خاطر فرشاد نبود محمد ترجیح می داد جمع سرد دوستان او را ترک کند
و به منزل برود در فاصله ای که منتظر فرشاد بود به فکرفرو رفت او به فرشاد و تفاوتی که با این سه تن داشت فکر
می کرد با اینکه فرشاد نیز از خانواده ثروتمندی بود اما اخلاق و منش او با دیگران فرق داشت به یاد حرکتهای
پرغرور و نخوت فریدون افتاد فریدون قدی بلند و چشم و ابرویی مشکی داشت که اگر اخلاق زننده و پرنخوتش
نبود می شد گفت جوانی خوش قیافه است اما طرز رفتار و صحبت کردنش نشان می داد که نسبت به دیگران
احساس برتری می کند اما امیر به نسبت فریدون از فهم بیشتری برخوردار بود و با کسی که برای نخستین بار دیده
بود جوری رفتار می کرد که گویی ارث و میراثش را خورده است !البته او هم اگر چه کبر و غرور فریدون را نداشت
اما رفتارش نشان از دوستی بی غل و غش نداشت دز حرفهایش مرتب تیکه می انداخت مجید هم که پسر تاجر
ثروتمندی بود به طور کلی دنیای جداگانه ای داشت و شاید به قول فرشاد که همیشه او را مجنون صدا می کرد به
فکر لیلی خودش بود صدای امیر در گوش محمد پیچید و او را از فکر بیرون اورد .
"اقای ......ببخشید اسم شما چی بود ؟"
محمد با نیشخندی معنی دار به او نگاه کرد "محمد "
"ها بله ببخشید یادم رفته بود شما همکلاس فرشاد هستید ؟"
"خیر بنده هم دانشگاهی ایشان هستم "
امیر به محمد نگاه می کرد و درذهن او را ارزیابی می کرد در صورتش پرسشی خوانده می شد امیر سرش را طرف
فریدون چرخاند و با او صحبت کرد و چند لحظه بهد دوباره رو به محمد کرد و پرسید :"رشته تحصیلی شما چیست
"؟
مححمد در دل گفت "رشته اش .اخه رشته تحصیلی من چه ربطی به تو دراد .محمد می دانست امیر با این لفظ قلم
حرف زدن و شما شما گفتن می خواهد او را دست بیندازد .
محمد لبخندی زد و گفت "رشته من پزشکی است "
"اوه فکرمی کردم شما هم مهندسی می خوانید می شود بپرسم کدام شاخه پزشکی تحصیل می کنید منظورم پزشکی
انسان و یا دام و طیور ؟"
صدای خفه خنده ای از فریدون به گوش محمد رسید و حدسش از اینکه امیر می خواهد او را دست بیندازد به یقین
تبدیل شد اما محمد باهوش تر از ان بود که تسلیم شود.با لحنی خونسد و در حالی که لبخندی جذاب گوشه لبش بود
گفت "والله تو همین موندم حالا که شکر خدا تو کشورمان پزشک برای انسان زیاد داریم تصمیم گرفتم دامپزشکی
». را انتخاب کنم ،حالا هرطور که بخواهید در خدمتتان هستم
امیر که انتظار شنیدن چنین پاسخی را نداشت کمی سرخ شد وبدون اینکه به رویش بیاورد سر تکان دادوبه طرف
فریدون برگشت وبه ظاهر مشغول صحبت با او شد.
مجید که ناظر گفتگوی آن دو بود لبخند معنب داری زد و در حالی که سرش را به گوش محمد نزدیک کرده بود با
خیلی خوشم اومد،خیلی وقت بود دوست داشتم روی این پسره را کم کنم اما راستش «: ته لهجۀ شیرین اصفهانی گفت
». نمی دونستم چطور
قابل شما رو «: محمد که باور نمی کرد مجید هم بتواند حرف بزند به او نگاه کرد وبا لبخند سرش را خم کرد و گفت
وکم کم سر صحبت بین او و مجید باز شد.او جوانی خونگرم اما کمی خجالتی بود .صحبت با او کم کم گذر ». نداشت
زمان را از یاد محمد برد.زمانی که فرشاد با ساک ورزشی از در رختکن بیرون آمد محمد نخستین کسی بود که اورا
دید .فرشاد برایشان دست تکان داد .محمد از جا برخاست ومجید هم به تبعیت از او بلند شد .امیر وفریدون صبر
». چقدردیر کردی ،صدا می کردی پشتت را کیسه بکشم «: کردند تا فرشاد نزدیک شود،محمد خطاب به فرشاد گفت
فرشادومجیدباصدای بلند خندیدند ،فریدون باتمسخر به آن دونگاه کرد .
». بچه ها اگر چیز خنده داری هست بگید تا ماهم بخندیم «: امیر گفت
». هیچی فقط گفتیم امیر «: فرشادکه هنوز می خندید گفت
مجید از خنده ریسه رفت ومحمد بااینکه سعی می کرد نخندد اما چهره سرخ شده او نشان می داد که در این کار
زیاد موفق نیست.
امیر از جمله کسانی بود که جنبه زیادی برای شنیدن انتقاد داشت و روی هم رفته پسربدی نبود .اما جنبه منفی او این
بودکه خیلی زود تحت نفوذ شخص دیگری قرار می گرفت وبرای خوش خدمتی به او حاضر بود خودش را هم ضایع
کند . حالا هم فریدون براو غالب شده بود.البته این صفت خوبی برای یک مرد نبود.
عیب نداره آقا فرشاد بجای شیرینی دادن موفقیتت،هی «: امیر در حالی که بلند می شد لبخندی زد وبه فرشادگفت
». بارمون کن
با آمدن فرشاد هر پنج نفر از در ورزشگاه بیرون رفتند .فرشاد پیش از اینکه به طرف خودرواش برود به طرف آنان
»؟ خب ،پیش از اینکه از هم جدا بشیم ،بگویید کجا برویم «: برگشت وگفت
محمد در سکوت به فرشاد نگاه کرد .اوترجیح می دادباهمراهان فرشاد جایی نرود.
با اینکه خیلی دوست دارم با شما و در خدمت محمد جان باشم ،متأسفانه «: مجید زودترازهمه روبه فرشاد کرد و گفت
». از همراهی با شما عذر می خواهم .چون به فرانک قول داده ام شام را با او باشم
وبالبخند به » چی شده!؟محمدجان «. فرشاد به محمد و مجید نگاه کرد وابرویش را بالا انداخت ولبانش را جمع کرد
»... پسر من همیشه فکرمی کنم تومهره مار داری «. محمد نگاه کرد
به جای تعریف و تبلیغ بهتره زودترمشخص کنید کجا بریم.من باید بروم «: فریدون حرف اورا قطع کرد و گفت
». اتومبیلم را از پارکینگ بیاورم
وبعد مثل اینکه حرف ». خلاصه اینکه خیلی ماه هستی «: فرشاد بدون توجه به حرف فریدون لبخندی زد وگفت
»؟ توچیزی گفتی «: فریدون را نشنیده باشد گفت
»؟ آره گفتم قراراست کجابرویم «
. خب تکلیف تو که مشخص است،تو معافی چون حریف غر غر های فرانک نمیشوی «: فرشاد به مجید نگاهی انداخت
مجید با بچه ها دست داد و پس از خداحافظی به طرف خودرو قیمتی خوش رنگش رفتکه در خیابان مجاور ورزشگاه
پارک شده بود.
عاقبت قرار شد به یکی از محله های شمال شهر بروند و شام را در یک رستوران چینی صرف کنند.
اگر اجازه بدهی من هم از حضورتان مرخص میشوم،چند کار «: پس از رفتن مجید،محمد رو کرد به فرشاد و گفت
». کوچک دارم که باید انجام دهم
فرشاد با سرعت ذاتی انتقال خود متوجه شد که محمد برای همراهی نشدن با انها کار را بهانه قرار داده است.در
جون «: حالی که دست او را میگرفت به طرف خودرواش که درست روبه روی ورزشگاه بود رفتند و خطاب به او گفت
». خودت اگر نیایی من هم یکراست به منزل میروم
گوش کن فرشاد من متاسفم که نمیتونم بیایمباور «: محمد با ارامی دستش را از دست فرشاد بیرون کشید و به او گفت
». کن باید زودتر به منزل برگردم ،گفتم که مهمان داریم
فرشاد نگاه دقیقی به چشمان نافذ و مشکی محمد انداخت و او را برای رفتن مصمم دید.با تاسف سرش را تکان داد و
ودر حالی که دستش را برای خداحافظی به طرف » حیف شد خب حالا که به رفتن اصرار داری من حرفی ندارم «: گفت
». پس تا بعد.در ضمن از اینکه برای دیدن مسابقه امدی متشکرم «: او دراز میکرد گفت
بدون تعارف میگویم دیدن مسابقه ای که تو در ان توپ میزنی به همه چیز «. محمد لبخندی زد و دست اورا فشار داد
». ترجیح دارد واقعا لذت بردم
محمد دستش را بطرف امیر برد وبا او خداحافظی کرد و پس از ان با فریدون خداحافظی کرد.هرچند که اگر به
خاطر احترام به فرشاد نبود ترجیح میداد این کار را نکند.فریدون در کمال بی اعتنایی اب او دست داد و به سردی
در پاسخ خداحافظی او فقط سر تکان داد.
محمد پس از جداشدن از آنان به طرف منزل حرکت کرد.اما به راستی دلش نمی خواست به منزل برود.دوست
داشت با فرشاد تنها بود و رازی را که دو سال تمام در قلبش حفظ کرده بودو منتظر بود تا از حصول ان اطمینان پیدا
کند برملا سازد.به یاد خاطره ای از گذشته ای نه چندان دور افتاد.او و فرشاد برای گرفتن جواب امتحانات ترم دوم
سال اول پشت در دفتر دانشگاه منتظر بودند تا کمی خلوت شودتا بتوانند نتایجی را که پشت شیشه زده بودند ببینند.
آن روز فرشاد به دخترانی که برای گرفتن نتایج از قسمتهای دیگر آمد و شد می کردند نگاه میکرد و بعد در حالی
محمد من در سالم بودن تو شک دارم،بعضی اوقات «: که به ظاهر حالت متفکری به خود گرفته بود،خطاب به او گفت
فکر میکنم تو یا آدم آهنی هستی یا...،آخه میشه آدم باشی و قلب نداشته باشی، پسر این همه دختر دور و برت
ریخته، خب یکیشونو انتخاب کن، حتی اگر نخواهی باهاش ازدواج هم کنی دست کم احساسات و عواطفت که به کار
»...... می افتد.باور کن از این همه پرهیز ادم به شک می افتد.نکنه
به طور رسمی من تمام احساساتم را به تو تفویض کردم، برای تو هم که بد نیست. «: و او با خنده در پاسخش گفته بود
سه چهار تا با هم برمیداری،راستی خودمونیم نگفتی چطوری قرارهایت را تقسیم میکنی که بین دوست دخترهایت
». اختلاف پیش نیاید و هیچکدوم از وجود دیگری باخبر نشوند
ببین این یک هنر است که فقط اونهایی که خیلی «: فرشاد که هیچ وقت در حرف کم نمی آورد خندیده و گفته بود
کارشون درست است می توانند انجام بدهند، برای تو این حرفها زود است، می ترسم چشم و گوشت باز شود.
آن روز محمد یه فرشاد نگفت که خودش گلی دارد که او را از بوییدن گلهای دیگر بی نیاز می کند. زیرا نمی
خواست و نمی توانست تا موضوع قطعی نشده اسم خود را بر سر زبانها بیندازد. البته نه اینکه به فرشاد اطمینان
نداشته باشد، بلکه خودش هم مطمئن نبود که آیا سرانجام به خواسته اش می رسد یا نه. چون آن موقع نه هنوز
درباره فرشته به مادر حرفی زده بود و نه خودش در شرایطی قرار داشت که بتواند در مورد ازدواج بحث و یا حتی
تصمیم بگیرد و حالا با اینکه هنوز موضوع قطعی نشده بود اما او دیگر نمی توانست صبر کند و خیلی دوست داشت با
کسی صحبت کند و چه کسی بهتر از فرشاد که در معرفت و دوستی امتحانش را خوب پس داده بود. او خیلی دوست
داشت به همراه فرشاد به پاتووق همیشگی شان که رستورانی کوچک و دنج در حوالی میدان ولیعصر بود برود و از
راز درونی قلبش پرده بردارد. همچنین می خواست خبر نامزدی قریب الوقوعش را به اطلاع فرشاد برساند و هر دو
به اتفاق این موضوع را جشن بگیرند. محمد از تصور واکنش فرشاد پس از شنیدن این خبر لبخندی زد و از اینکه او
در کنارش نبود نفس عمیقی کشید و با خود فکر کرد : در یک فرصت مناسب این خبر را به او خواهم داد. سپس
برای رفتن به منزل دستش را به طرف تاکسی که به طرف او می آمد بلند کرد. محمد سرخیابانی که منزلشان در آن
قرار داشت از تاکسی پیاده شد نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت حدود نه شب بود با اینکه زمان مناسبی برای رفتن
به خانه بود، اما حوصله نداشت به این زودی به منزل برود. از طرفی تنها قدم زدن را دوست نداشت ناچار در حالی
که دستهایش را در جیب بارانی اش فرو کرده بود و در حالی که آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد به طرف منزل راه
افتاد. اواسط خیابان خودرویی توجهش را جلب کرد آن را درست وسط خیابان پارک کرده بودند و چراغهای آن
روشن بود. برق چراغهای خیابان قطع بود و نور قوی خودرو جلب نظر می کرد تاریکی شب و نور قوی چراغ که
مستقیم به محمد می تابید مانع از دیده شدن راننده ان و حتی تشخیص نوع خودرو می شد. محمد با بی اعتنایی
خودش را کنار کشاند و به حرکت ادامه داد. خودرو با صدای شدیدی به حرکت در آمد و محمد در کمال حیرت
متوجه شد که درست به طرف او می آید برای هر واکنشی دیر شده بود. محمد یقین داشت، با آن خودرو تصادف
خواهد کرد. ترس تمام وجودش را فراگرفته بود و هراس برخورد با خودرو توان حرکت را از او سلب کرده بود.
درست در آخرین لحظه ای که محمد فکر می کرد هم تکنون تصادف خواهد کرد، صدای ترمزی شدید در گوشش
پیچید. سپس خودرو در فاصله دو قدمی او ایستاد. با وجود سردی هوا دانه های عرق بر پیشانی اش نشسته بود و
پاهایش بی حس به زمین چسبیده بودند.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#12
Posted: 15 Dec 2014 17:40
( ۱۱ )
بدتر از آن قلبش بود که با ضربه هایی دیوانه وار بر قفسه سینه اش می کوفت. در عین حال از اینکه خودرو با او برخورد نکرده است خوشحال بود. نفس عمیقی کشید و کمی بر خود مسلط
شد چراغهای پر نور خودرو که با نور بالا می تابید مانع از تشخیص دادن راننده بی احتیاط می شد. محمد همین که
حس کرد بدنش جانی گرفته با مشت به کاپوت آن کوبید و با فریاد گفت : هو، عوضی دیوانه ، معلوم هست چکار
می کنی؟ اگه رانندگی بلد نیستی بهتره بری پشت گاری بشینی. چراغ خودرو خاموش شد و محمد با ناباوری فرشاد
را پشت فرمان مشاهده کرد .
مشاهده کرد.فرشاد سرش را از پنجره بیرون آورد ودر حالی که نیشش تا بناگوش باز شده بود فریاد زد)) آهای
,هرچی میگی خودتی,مگه کوری ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟((
محمد نفس عمیقی کشید و با قدمهایی که هنوز از ترس استوار نشده بودبه طرف فرشاد رفت.
دستش را از پنجره داخل برد تا گوش او را بگیرد وبا لحن سرزنش باری گفت )به خدا که دیوانه ای , کم مانده بود
از ترس سکته کنم. تو کی میخواهی عاقل بشی ,باور کن نمی دونم.!((
فرشاد سرش را خم کرد وروی صندلی خوابید ودر حالی که میخندید گفت:آخ نکن ,جون محمد گوشم را نکش , اخه
میدونی, می ترسم گوشم دراز بشه اونوقت کسی نگاهم نمیکنه.
محمد دستش را پس کشید ودر حالی که با لبخندش نشان میداد که او را بخشیده گفت:دراز گوش که هستی اگر
نبودیاین کارها را نمی کردی.
و بعد دستهایش را به پنجره تکیه دادو به او گفت : منو باش الان فکر میکردم توی رستوران چینی مشغول خوردن
کوفته برنجی به همراه ساکی های معروفشان هستی.
فرشاد با صدای بلند خندید وگفت:راستش دیدم ساکی چینی هم مثل پپسی کولای خودمون بی گاز و طعم شده
ترجیح دادم اونجا نرم.
مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده چرا نرفتی؟
هیچی بابا راستش دلم نیامد افتخار کوفت کردن کوفته برنجی را به تنهایی داشته باشم اومدم دنبالت با هم بریم
.قشع
پس دوستت , امیر و پسر داییت چی شدند. و پس از گفتن این حرف به اطراف نگاه کرد.
نترس سر خر با خودم نیاوردم دنبالشون نگرد قالشون گذاشتم.
محمد به فرشاد نگاه کرد)) جدی چی شد که نرفتی؟((
هیچی بعد از رفتن تو دیدم حوصله ندارم با اونا جایی برم به خاطر همین بهانه آوردم که خیلی خسته ام و می خواهم
برای استراحت به منزل بروم وبعد از اینکه رفتند من هم ر خر را کج کردم به طرف منزل شما آمدم حالا بپر زود
سوار شو یک دور بزنیم.
محمد سرش را تکان داد وگفت: متاسفم که باعث شدم با دوستانت نروی اما باور کن حال بیرون رفتن ندارم.
فرشاد خم شد وقفل در جلو را باز کرد و خطاب به محمد گفت من این چیزا حالیم نیست.آقا رو باش , می خواد از
اونجا رانده از اینجا مانده بشم. بیا بالا یک دور میزنیم زود برمیگردیم.حالا خوبه دختر نیست که اینقدر ناز میکنه ,
باور کن سر موقع بر میگردانمت منزل.
و ناگهان خنده تمام صورتش را پر کرد و با لحن شوخی که محمد می دانست رمز موفقیت اوست گفت:باور کن اگر
همین الان با من نیایی بریم بگردیم تاصبح عاشقانه زیر پنجره اتاقت بوق میزنم.
صدای خنده بلند محمد در تاریکی کوچه پیچید در حالی که به طرف دیگر خودرو می رفت تا سوار شود با خود این
صحنه را تجسم کرد.
او فرشاد را خوب می شناخت از او بعید نبود برای ثابت کردن حرفش هم که شده این کار را بکند به خصوص که
پنجره اتاق او هم رو به خیابان باز می شد.
وقتی از خم خیابان گذشتند, فرشاد رو به محمد کرد وگفت: خوب حالا دوست داری کجا بریم؟
محمد سرش را تکان داد: برای من هیچ فرقی نمی کند هر جا که تو دوست داری بریم.
فرشاد لحظه ای فکر کرد وبشکنی زد وگفت: فهمیدم! پاتوق همیشگش خودمونو عشقه.شام میریم اونجا بعد هم یه
سر به پارک ملت می زنیم.خوبه؟<<
محمد از این که می دید فرشاد هم درست مثل او پاتوقشان را به همه جای دیگر ترجیح می دهد لبخندی زد و سرش
را با رضایت تکان داد.
مدتی به سکوت سپری شد.فرشاد موسیقی ملایمی را انتخاب کرده بود و صدای آن را کم کرد تا مانعی برای
صحبتشان نباشد.محمد به دنبال کلماتی بود تا سر صحبت را باز کند و موضوعی را پیش بکشد که می خواست با
فرشاد در میان بگذارد.همیشه در این حالت به فرشاد غبطه می خورد که به راحتی صحبت کند.فرشاد به محمد نگاه
کرد و او را ساکت و متفکر دید.
;چیه خیلی ساکتی؟<<
;منتظرم تو شروع کنی.<<
;چی دارم بگم جز یک دنیا شرمندگی و تأسف.<<
محمد لبخندی زد و به فرشاد نگاه کرد. ;تو حالت خوبه؟تو و شرمندگی...معاذالله.<<
;نه جون محمد خیلی حالم گرفته شده.<<
محمد فکر کرد فرشاد شوخی می کند اما وقتی به او نگاه کرد متوجه شد فرشاد لبخندی بر لب ندارد.این حالت را
خیلی کم در فرشاد دیده بود.خیلی به ندرت پیش می آمد چیزی بتواند او را چنین ناراحت کند.
محمد با تعجب از او پرسید چیزی شده؟<<
فرشاد نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا انداخت. ;من از طرف فریدون از تو معذرت می خواهم،می دونی
دست خودش نیست،اخلاقش همین طور است،درست مثل تابه نچسب سرد و بی خوده.<<
محمد متوجه شد ناراحتی فرشاد از کجا سرچشمه می گیرد.لبخندی زد و بازوی او را فشار داد و با لحن شادی گفت
بی خیال پسر، من تو فکرش نبودم،تو هم خودت را ناراحت نکن،من تو رو دارم که خیلی ماهی.راستی میگم خیلی
خیلی ماهی.<<
;دِ واسه ی همین ماهی و خوبیمه که چسبیدن و می خواهند بدبختم کنند.<<
;به به سلامتی خبریه؟<<
;خبر خوب که نه،باور کن اگه بهم می گفتن سرطان داری و به زودی از دار دنیا مرخصت می کنند کمتر ناراحت می
شدم.<<
توجه محمد حسابی جلب شده بود،با اینکه در کلام فرشاد طنزی را احساس می کرد اما با خود فکر کرد چه شده که
فرشاد این طور درباره اش صحبت می کند.به او نگاه کرد ونشان داد مشتاق شنیدن است.
فرشاد آهی کشید و سرش را تکان داد و با لبخند به محمد نگاه کرد. ;میدونی چیه؟با اینکه مامانم این همه کفش
داره اما دو تاپاشو کرده تو یکی از اون کفش ها که چی؟به زور شوهرم،ببخشید زنم بده.<<
محمد از طرز بیان فرشاد خنده ی بلندی کرد.موضوع برایش جالبتر شده بود.در حالی که به سمت فرشاد می چرخید
و دستش را به پشت صندلی تکیه داده بود با خنده گفت خوب بعدش؟<<
فرشاد چپ چپ به او نگاه کرد و با اخمی تصنعی لبهایش را جمع کرد و گفت تو خبر مرگ من را بشنوی چه می
کنی،فکر کنم یک دایره دستت بگیری و توی خیابان راه بیفتی .پسر من می گویم دارم بدبخت می شوم،تو می خندی
و شادی می کنی؟<<
محمد خنده ی دیگری کرد و گفت:خوب باید چه کار کنم؟<<
هیچی ،تو که همه جا سپر بلای من بودی حالا بیا و آقایی کن به جای من بیا برو دختره رو بگیر.<<
فرشاد در حین گفتن این کلام آنچنان با التماس به او نگاه می کرد که گویی این موضوع می تواند صورت حقیقت به
خود بگیرد.محمد از خنده روده بر شده بود.فرشاد بدون توجه به خنده محمد سرش را با حالت تاسف آوری تکان
.داد -حالا بخند،امیدوارم روزی برسه که بیایی پیش من گریه کنی و بگویی که قرار است خرکشت کنن و ببرن
خواستگاری.
محمد دستش را زیر چانه اش گذاشت و خطاب به فرشاد گفت: خدا بگم چکارت کنه.فکم از جا در اومد از بس خندیدم.خوب حالا بگو این عروس خانم خوشبخت کیه که قراره تو
را بدبخت کنه؟ -عروس خانم!چه حرفا!اون بوقلمون به خروس هم شبیه نیست،چه برسه به عروس.
سپس اخمی کرد و با خالتی که معلوم بود زیاد هم شوخی نمی کند ادامه داد: -بیشتر بهش میخوره بگی فضول خانم.
محمد بی صدا می خندید.احساس کرد فرشاد شوخی نمی کند اما از طرز حرف زدن او بی اختیار خنده اش می
گرفت.فرشاد از جمله آدمهایی بود که حرف جدی شان را نمی شد تشخیص داد.اما محمد که سالها با او دوست بود و
او را خوب می شناخت این را درک می کرد.حالا با اینکه می دانست فرشاد جدی حرف می زند،اما طرز بیانش آنقدر
جالب و بامزه بود که محمد سعی می کرد تا نخندد اما نمی توانست.
فرشاد نگاهی به محمد انداخت و دستش را جلوی دهانش گرفت و سرش را به علامت عذر خواهی تکان داد.در این
حال به یاد محبوبه افتاد و حال آن شب او را درک کرد که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.فرشاد به او گفت: -می خوای بخندی یا برات بگویم؟ -ببخشید به خدا دست خودم نیست.بگو گوش می دم. راحت باش،خنده ات را بکن،من هم وقتی مادرم این پیشنهاد یا بهتر بگم این حکم را داد اولش خندیدم و فکر
کردم شوخی می کنه اما وقتی دیدم نه جدی جدی پشتش را گرفته و حتی قبل از اینکه از من نظر بخواد رفته حرفش
را هم زده،دیگه داغ کردم و زدم به سیم آخر.
محمد که خنده اش را فراموش کرده بود سرش را تکان داد: -راجع به کی؟دختره مگه فامیلتونه؟
آره بابا،مادرم کلید کرده برم دختر برادرشو بگیرم،خواهر همین عنقی که دیدی.فریدون رو میگم.اگه فرناز رو
ببینی،می فهمی که باید دور همون گوشت تلخ گشت.پسر اگه بدونی چه جونوریه؟عتیقه عتیقه است.
محمد وقتی فهمید شخصی که فرشاد این طور درباره اش صحبت می کند دختر دایی اوست لبهایش را فشرد.بعد به
یاد آورد که قرار است او نیز در باره موضوعی با فرشاد صحبت کند،اما در شرایط حاضر ترجیح داد حرفی در این
مورد نزند و آن را به وقت بهتری موکول کند.از اینکه به فرشاد هم دختر دایی اش پیشنهاد شده بود خنده اش
گرفت.
محمد به فرشاد نگاه کرد و او را دید که بی خیال و خونسرد چشم به خیابان دوخته است.اما حالت نگاه او نشان می
داد در فکر است.با شناختی که محمد از خانواده فرشاد داشت می دانست قدرت مطلق خانواده مادر او می باشد و به
قول فرشاد،حرف آوردن روی حرف او یعنی شروع مصیبت.
محمد به فرشاد که همچنان ساکت بود نگاه کرد و به آرامی پرسید: -پس شروع شده،نه؟
فرشاد سرش را چرخاند و به او نگاه کرد و بدون اینکه از محمد توضیح بخواهد پاسخ داد: آره شروع شده،اونم چه مصیبتی،چشمت روز بد نبینه.مگه نمی بینی با وجود خستگی حاضر نیستم به منزل برم،باید
آنقدر صبر کنم تا مادر به رختخواب برود و بعد دزدکی وارد منزل شوم "
محمد می دانست فرشاد جدی نمی گوید .اما می دانست او به طور حتم در منزل در گیری دارد .مدتی به سکوت
گذشت .تا اینکه محمد بار دیگر سکوت را شکست تا پاسخ پرسشی را که در ذهنش بود از محمد بپرسد .
"راستی چکار می خواهی بکنی؟"
"در چه مورد ؟"
"همین مسئله خواستگاری !"
"دست بردار پسر ،اگر تو دنیا قحطی دختر هم بیاید حاضر نیستم دختر دایی ام را بگیرم "
محمد زیر لب زمزمه کرد "درست برعکس من "
"تو چیزی گفتی ؟"
"نه یعنی اره .حالا بعدا برات تعریف می کنمببینم یعنی تو راستی راستی می خواهی روی حرف مادرت نه بیاوری ؟"
فرشاد پوزخند زد و گفت "پس چس ،فکرکردیی به خاطر دل مامان جونم یک عمر خودم را بدبخت می کنم ؟"
محمد سرش را تکان داد "پس خدا به دادت برسد "
فرشاد به او نگاه کرد و سرش را تکان داد "مگر همون خدا به دادم برسه .مامان من را نمی شناسی .تازه مصیبت
شروع شده "سپسس لبخندی زد و لبش را به دندان گرفت و ادامه داد "آخه می دونی بیشترین غضب مادر از این
است که به دختر لوس و ننر برادرش توهین کردم و گفتم ترشیده "البته کمی اغراق کردم فرناز فقط بیست سال
دارد ولی باور کن هیچی از مکر یک پیرزن عجوزه کم ندارد "
"بس کن فرشاد خوب نیست اینجور حرف بزنی .هرچی باشه دختر دایی ات است خجالت ننمی کشی پشت یکی از
بستگان نزدیکت پیش یک غریبه بد گویی می کنی ؟"
اول این که تو غریبه نیستی و بهترین دوست منی .در ضمن تو که اونو نمی شناسی بهتره حرف نزنی .از خیل وقت
پیش از او بدم می امد .اصلا از تمام دختر های افاده ای و مغرور .اون هم به این شدت متنفرم .تو نمی دونی که چه
اخلاق بدی داره "
فرشاد سکوت کرد .گویی دیگر نمی خواست در این باره حرف بزند .چهره درهمش نشان می داد در مورد تنفر از
فرناز صادق است .با اخم نگاه کردنش به روبه رو معلوم بود خاطراتی ناخوشایند از او در ذهنش جان گرفته است
.محمد دلیل تنفر فرشاد را نمی دانست ولی ان طور که فرشاد را شناخته بود می دانست او بی دلیل چیزی نمی گوید
ان هم به این قاطعیت .
فرشاد نفس عمیقی کشید و به محمد نگاه کرد و او را متفکر دید .
"تو چته ؟"
"به فکر تو بودم ،نمی دونم چی بگم "
"بی خیال من می دونم چکار کنم.خوب بهانه ای دارم "
"یعنی چی ؟چه بهانه ای ؟"
"تو خبرنداری .پس بزار از اول برات بگم دیروز عصر که رفتم خانه دیدم چه خبره !برو و بیار و بریز و بپاش و
خلاصه بوش می اومد باز هم مادر هوس مهمانی و دعوت کردن از دوستانش به سرش زده . من هم که دل خوشی از
این مهمانی نداشتم با خودم فکر کردم این دو روز ه را بروم شمال که یادم افتاد مسابقه دارم .به خاطر همین هم از
خیرش گذشتم .خلاصه تا من فکرکنم و با خودم نقشه بکشم که چه خاکی تو یسرم بریزم شب شده بود و مجبور
بودم بمانم و باز هم خالی بندی های مردها وچشم وهم چشمی خانمهاشون را تحمل کنم .بدتر از همه قروقمیش های
دخترهایی راکه به قول مامان هر کدومشون روکه می خواستم فقط باید لب تر می کردم برایم قابل تحمل نبود.برای
همین بدون اینکه به کسی چیزی بگویم زدم بیرون .راستش می خواستم بیام دنبالت تاباهم بریم اما چون گفته بودی
مهمان دارید نخواستم مزاحم بشم .هیچی زدم رفتم دربند .پسر عجب هوایی بود،آنقدر سرد بود که نگو .منهم لباس
کافی نبرده بودم .حسابی یخ کرده بودم ولی هرچه بود بهتر از محیط اون مهمانی کذایی بود .خلاصه تادو نصف شب
تک و تنها ول گشتم وبعد به خیال اینکه مهمانی تمام شده وهمه به خانه هایشان رفته اند به منزل برگشتم . ولی
چشمت روز بد نبینه ، همین که پا به خانه گذاشتم مادرم را دیدم که روی مبل راحتی هال نشسته و منتظر من است
.بااینکه می دانستم منتظر من بوده ولی خودم را به آن راه زدم وبه سمت اتاقم رفتم.هنوز به پله ها نرسیده بودم
صدایش را شنیدم که مرا به نام خواند.می دانستم که از کارم عصبانی است ولی نمی دانستم چه نقشه ای برایم
کشیده.برایم عجیب بود که مادر خودش تک وتنها قرار است با من صحبت کند واین بار پدر حضور ندارد .خلاصه
وقتی فهمیدم مهمانی آن شب یک سورپریز برای اعلام نامزدی من و فرناز بوده،دیگه نتونستم طاقت بیارم .حسابی
داغ کردم وفریاد زدم:پس بگو این ریخت وپاش برای چی بوده ، مگر من صدبار نگفتم از این دختره خوشم نمی آید
.فکر کردید من هم دخترتون هستم که بزور بخواهید شوهرم بدید .پسر تااین حرف از دهنم درآمد جیغ و فریاد
مادربلند شد.مثل اینکه بهش خیلی برخورده بود درباره مجیدوفرانک این طور حرف زدم . آخه خودت می دونی که
فرانک قرار بود بره انگلیس پیش عمه ام وهمانجا درسش را ادامه بدهد .اما وقتی محبی برای پسرش از فرانک
خواستگاری کرد مادرتمام مدارک گذرنامه وسایر بندوبساط فرانک راازاوگرفت وحکم کردکه باید با پسر محبی
ازدواج کند .من مجید را دیده بودم ومی دانستم پسربدی نیست امافرانک او را ندیده بودوفکرمی کرد اوچه
جانوریست .
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#13
Posted: 15 Dec 2014 17:40
( ۱۲ )
خوشبختانه پس ازاینکه فرانک اورادید از او خوشش آمد،الان هم شکر خدا همدیگر رادوست دارند .من
که همیشه آن دورارمئووژولیت صدامی کنم .اما اگر فرانک اورا دوست نداشت ونمی خواست ،بازهم به حکم مادر
باید همسرش می شد .توفکرنکن ماتوقرن بیستم زندگی می کنیم .بیامادر من را ببین ،حکمش مثل شاهان قاجار
صریح و لازم الاجراست . خلاصه سرت را درد نیاورم وقتی دیدم با دادوفریاد می خواهد موضع قدرتش رامحکم کند
ومرا وادار به تسلیم کند زدم به سیم آخر ودست گذاشتم روی چیزی که می دانستم نقطه ضعف اوست ولعنت ابدی
». را برایم به ارمغان می آورد .واین شد مقدمه اعلان جنگ وشروع مصیبت
محمد دستش را زیر چانه اش گذاشته بود وغرق در صحبتهای او شده بود .فرشاد به اونگاه کرد ولبخندزد.محمدبی
»؟ توچیکارکردی «: قرارتر از آن بود که بتواند صبرکند
هیچی، وقتی دیدم خیلی اصرار می کند واز محسنات این ازدواج وازهمه بدتر برادرزادۀ عزیزش تعریف و تمجید می
کند گفتم اگر تاآخر عمر مجرد بمانم حاضر نیستم دختر برادر عزیزت را از ترشیدگی نجات بدهم تواگرراست می
گفتی ومی خواستی من سروسامان بگیرم،اونقدردست دست نمی کردی تا فرزانه از قفس بپرد.پسرهمین که اسم
فرزانه را بردم مادر مثل اسپندی که روی آتش ریخته باشند ازجاپرید.چشمت روزبدنبیندبااین حرف نزدیک بود
خانه را روی سرم خراب کند.من هم که دیدم هوا بد جوری پس است گذاشتم دررفتم .بیچاره پدر که ناظر دعوای ما
بود نمیدونی چطوری نگاه میکرد.میدونم همه کاسه کوزه ها سر او شکسته شده و مادر تمام لج مرا سر او خالی کرده
». است
خلاصه دیشب برای اولین بار در زندگی با وجود اینکه خانه و زندگی داشتم تو هتل «: فرشاد دستی به صورتش کشید
». خوابیدم. بد هم نبود خوبیش به این بود که از جنگ اعصابی که برایم درست کرده بودند خبری نبود
محمد با نگرانی به فرشاد نگاه کرد با وجود چهره متبسم و روحیه شادش کسی نمیتوانست حتی حدس بزند که او
نیز گرفتاری داشته باشد. محمد ناگهان به یاد اورد که فرشاد در صحبتهایش از کسی به نام فرزانه نام برده است. او
نیز چند بار نام فرزانه را روی جزوه هایی که فرشاد مطالعه میکرد دیده بود و یکی دوبار هم از او شنیده بود که به
زودی شیرنی نامزدی اش را به او خواهد داد.اما هیچ گاه فکر نمیکرد که از بین این همه دختری که فرشاد با انان
اشناست شخصی آنقدر مورد توجه او قرار گرفته باشد که بخواهد با او ازدواج کند. محمد به نشانه نفهمیدن موضوع
گرهی به ابروانش انداخت.
ببینم فرشاد این فرزانه همون خانمی نیست که توی کتابخانه مسئول تحویل کتاب است،فامیلش چه بود؟آه یادم «
» آمد خانم اکبری
محمد به او نگاه کرد و ناگهان زد زیر خنده دیوونه اونکه سن مادر منو داره. فرزانه ای که من میخواستم دختر
».دوب میومع
»؟ جدا !دختر همان عموت که گفتی توی شیراز زندگی میکن،درست است «
اره همون در ضمن یک عمو بیشتر ندارم.حقیقتش را بخواهی ما با هم رفت و آمد خانوادگی نداریم.در صورتی که «
»! من عاشق عمویم هستم،آدم خیلی ماهیه،شخصیتش خیلی محکم و بی نقصه،درست برعکس پدر
محمد از اینکه فرشاد اینگونه رک و بی پروا اسرار خانوادگی اش را رو میکرد کمی معذب شده بود .با صدای آرامی
». فرشاد تو مجبور نیستی به من توضیح بدهی «: به او گفت
»؟ منظورت چیه «
» منظور خاصی ندارم،من اصراری به دانستن اسرار خانوادگی ات ندارم «
کدوم اسرار؟تو هم چه حرفها میزنی من از اینکه یکی را دارم تا بتوانم با او حرف بزنم خیلی هم خوشحالم. شاید «
». باور نکنی ولی احساس میکنم تو آنقدر به من نزدیکی که هیچ رازی بین من و تو وجود نداره
محمد احساس کرد آنقدری که فرشاد با او راحت و صمیمی است،خودش انطور نبوده و هنوز چیزهایی در دل دارد
که فرشاد از آنها خبر ندارد . یکی از انها موضوع فرشته است که پس از این همه سال که او دلباخته اش شده هنوز
کلامی راجع به او با فرشاد صحبت نکرده است.به همین خاطر از اینکه او مانند فرشاد با صداقت رفتار نکرده احساس
عذاب وجدان میکرد بنا بر این دستی به صورتش کشید وپس از آن پنجه هایش را در موهایش فرو کرد و با قدر
شناسی به فرشاد نگاه کرد.
میدونی چیه؟شاید هم یک رازی تو یخانواده من «: فرشاد نفس عمیقی کشید و در حالی که به روبرو نگاه میکرد گفت
شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد تا سه سال پیش عمو مرتب به تهران می »! وجود داره اما من از آن بیخبرم
امد،اما هیچگاه به منزلمان نمی امد و این برای من همیشه جای تعجب و فکر باقی میگذاشت. چون عمو من و فرانک
را خیلی دوست داشتو هروقت که از شیراز به تهران می امد محال بود برای من و فرانک هدیه ای نخرد. حتی وقتی
خیلی با عجله می آمد و فرصت نمی شد تا او را ببینم هدیه هایمان را به پدر می داد تا آنها را به ما برساند. همان
زمان دلیل آن را از پدر پرسیدم ولی آنقدر مبهم و بی معنی جوابم را داد که چیزی دستگیرم نشد.از جواب دادنش
فهمیدم مرا از سرش باز می کند. من هم زیادی کنجکاوی نکردم، حدس می زدم مادر با زن عمواختلاف دارد. البته
برایم قابل قبول بود که دو زن سر چشم و هم چشمی با هم اختلاف داشته باشند چون این جور چیزها در خانواده ما
تازگی نداشت.تا اینکه یک بار که پدر برای خرید جنس و عقد قراردادی به امارات رفته بود مرا نیز همراه خود برد.
کارمان دو روز زودتر ازآنکه قرار بود به اتمام رسید، موقع بازگشت پدر بلیط برگشت را از طریق شیراز تهیه کرد.
جالب اینجاست من تا آن زمان که سال آخر دبیرستان بودم، به همراه پدر به اکثر کشورهای عربی و اروپایی سفر
کرده بودم اما تا آن زمان هنوز به شیراز نرفته بودم، این سفر برای من خیلی هیجان انگیز بود به خصوص که می
دانستم خانواده عمویم در شیراز ساکن هستند. با وجودی که من هجده سال و اندی از عمرم می گذشت، هنوز
خانواده عمویم را ملاقات نکرده بودم. نمی دانستم آیا ما هم مثل عمو که هروقت که به تهران می آید پدر را در
شرکت ملاقات می کند، در محل کار عمو او را خواهیم دید و یا به منزلش خواهیم رفت. خیلی دوست داشتم همسر
عمو و فرزندان او را که می دانستم دو دختر هستند از نزدیک ببینم. راستش کنجکاوی داشت دیوانه ام می کرد و
خیلی دلم می خواست همسر عمویم را ببینم. در تصورم او زنی قاطع و خشن می آمد که به حدی روی شوهرش نفوذ
داشت که باعث شده بود رفت وآمد دو برادر به کلی قطع شود. وقتی در فرودگاه شیراز از هواپیما پیاده شدیم، به
همراه پدر به قسمت ترانزیت رفتیم تا چمدانمان را تحویل بگیریم. پس از اتمام کارمان از سالن خارج شدیم. منتظر
بودم پدر به قسمت تاکسیهای فرودگاه برود و برای رفتن به هتل ماشینی کرایه کند، اما او را دیدم که به اطراف نگاه
می کند.با دیدن عمو که به ما نزدیک می شد متوجه شدم او منتظر چه کسی بوده. پس از در آغوش گرفتن و
بوسیدن او به اتفاق هم از سالن انتظار فرودگاه بیرون آمدیم و مستقیم به طرف ماشین او رفتیم که در پارکینگ
فرودگاه بود. آنجا بود که متوجه شدم پدر در مورد سفرمان به شیراز با او هماهنگ کرده است. فکر می کردم پدر از
عمو خواسته تا برای اقامت دو روزه ما هتلی رزرو کند. اما وقتی عمو اعلام کرد که غزاله با بی صبری منتظر ماست
کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم. غزاله نام همسر عمویم بود. به پدر نگاه کردم تا اثری از رنگ پریدگی
ناراحتی در او مشاهده کنم، اما در وجود پدر آرامشی بود که تاکنون نظیر آن را ندیده بود. پدر از عمو سراغ
دخترهایش را گرفت و او با عشق از کارهای آنان تعریف کرد. از صحبت های عمو فهمیدم که فرزانه دختر بزرگ او
که چهار سال از من کوچکتر بود در المپیاد ریاضی مقام دوم را کسب کرده و غزل دختر کوچکش خیلی شیطان و
بازیگوش است. عمو چنان با لذت از خرابکاریهای او که سر باغچه و وسایل خانه آورده بود تعریف می کرد که
گویی موفق به دریافت جایزه نوبل در فن آوری و اختراع شده است. خلاصه تا به منزل عمو که در یکی از بهترین
محله های شهر بود برسیم برای خودم حسابی خیالبافی کردم. از خانه عمو گرفته تا شکل و شمایل همسر و دختران
او. به منزل عمو رسیدیم. خانه ای بزرگ و زیبا که در احاطه درختان بلند قرار داشت. حیاط وسیع آن که درای باغچه
که چه عرض کنم، باغ بزرگی بود که گلهای زیادی از هر نوع در آن یافت می شد و من باغچه ای یه این زیبایی را
فقط در کارت پستال ها دیده بودم. گوشه ی حیاط محوطه ای برای بازی بود که با چمن مفروش بود ودر کنار آن
یک تاپ بزرگ دو نفره قرار داشت که هوس سوار شدن را در آدم بر میانگیخت.
در دو طرف حیاط باغچه ای پر از گل و سبزه بودو راهی سنگفرش از وسط آن.به طرف ساختمان می رفت پیش از
رسیدن به ساختمان
باید ازفضای کوچکی عبور میکردیم که به صورت دایره بود واز سطح زمین به اندازه یکمتر بالاتر بود
واز چهار طرف برای رفتن به روی آن پلکانی از سنگ درست کرده بودندوسط آن فضای آلاچیقی با حصیر به چشم
میخورد که به طرز زیبایی آراسته
شده بود
داخل الاچیق حصیری,حوضی دو طبقه به شکل گل وجود داشت که فرشته ای با بالهای سپیدقدحی به دست داشت
واز داخل آن آب زلالی چون آبشار کوچک به داخل حوض جریان داشت.
دور تا دور حوض نیز چهار تخت وجود داشت که فضانجا شده بودیمای شاعرانه ای را بوجود آورده بود.
آنقدر محو تماشای فضای زیبا وشاعرانه آنجا شده بودیم که اگر عمو دستش را به پشتم نمی گذاشت ومرا به طرف
منزل راهنمایی نمی کرد ساعتها می ایستادم وبه این منظره زیبا چشم می دوختم.
فضای داخل منزل هم کم از بیرون آن نبود , به عمو حق دادم عاشق شهر شیراز باشد وآنا رابا هیچ جای دیگری
عوض نکند.اما شکفت آورترین صحنه ای که حتی فکرش را نمی کردم وقتی بود که همسر عمویم را دیدم.برخلاف
تصورم او زنی زیبا و از همه مهمتر با محبت ومهربان بودبر خلاف عمو که هیچ گاه پا به منزل ما نمی گذاشت پدر
رفتاری خودمانی و صمیمی با غزاله داشت واو را به اسم کوچکش صدا می کرد.
حتی دختر عموهایم با دیدن پدر خود را به آغوش او انداختند.من تازه متوجه شدم پدرم مرتب به آنها سر میزده اما
در این مورد چیزیبه مادر بروز نم داده است.
با خود فکر کردم لابد مادر با خانواده عمو مشکل دارد وزمانی که غزاله حال مادر وفرانک را از پدر پرسید حدسم به
یقین تبدیل شد.
زیرا مادر هیچ گاه نامی از عمو وخانواده اش به میان نمی اورد.
همه چیز آنجا برایم جالب ودیدنی بود حتی دختر عموهایم که برای نخستین بار بود می دیدمشان فرزانه آن زمان
پانزده سال داشت.دختری بود با اندام ظریف وبلند وخیلی زیبا با چشمانی زیباتر وبه رنگ عسلی ومژگانی بلند
ومشکی اما غزل دختر کوچک وشیرین ویازده ساله بود با چشمانی به رنگ شب و خیلی خیلی شیطان که چالی روی
گونه اش بود وهمین باعث می شد وقتی بخندد خیلی بانمک شود. عمو وخانواده اش خیلی خونگرم وصمیمی بودند
ومحبت وعشق را در صحبت ها و نگاه هایشان به یکدیگر می شد حس کرد.
با اینکه آن زمان هنوز تجربه زیادی در زندگی نداشتم اما می توانستم احساس کنم آن دو چقدر یکدیگر را دوست
دارند.
خلاصه دو روز در شیراز اقامت داشتیم و در این دو روز آنان از کوچکترین محبتی دریغ نکردند. وقتی راهی تهران
شدیم در دلم یک دنیا خاطره فراموش نشدنی از عمو وهمچنین خانواده اش نقش بسته بود.
هنوز هواپیما درفرودگاه مهرآباد ننشسته بود که پدر با لحنی که او را درک می کردم از من خواست که موضوع
مسافرتمان به شیراز را مسکوت بگذارم وپیش مادر صحبتی نکنم.
فرشاد سکوت کرد و در خود غرق شد.محمد که مجذوب صحبتهای او شده بود ,نگاهی به چهره اش انداخت واز
نگاه عمیق ومتاثر او پی برد در خاطرات نامطلوبی سیر میکند.محمد ترجیح داد سخنی نگوید تا خود فرشاد دوباره
صحبتش را آغاز کند.مدتی به سکوت گذشت تا عاقبت فرشاد با آهی بلند سکوت را شکست گویی تازه به خود
آمده بود ومتوجه حضور محمد شده بود.
عموزندگی خوبی داشت،یک زندگی عالی وبی نقص،زندگی ای که خیلی ها حسرت «: رشاد با صدایی گرفته ادامه داد
آن را می خورند از جمله پدرم .اما افسوس روزگار آن طور هم که باید مهربان نبود .مثل اینکه چشم نداشت یک
». خوشبخت به معنای واقعی را به خود ببیند
متأسفانه دوسال پیش زن عمویم دراثر ابتلا به سرطان فوت «: فرشاد مکثی کرد وپس از کشیدن آهی بلند ادامه داد
».درک
فرشاد خیره به خیابان پیش رویش ساکت شد ومحمد از روی تأثرلبش را به دندان گرفت وگرهی درپیشانی اش
». آه،واقعاً متأسفم «: ظاهر شد.با صدایی که از ناراحتی دورگه شده بودگفت
غزاله زن نازنینی بود ولی حیف که خیلی زوداز «: فرشاد نگاهی به اوانداخت که عمیقاًمتأثرشده بودوسرش را تکان داد
دست رفت .به هر حال قسمت این بود وبا تقدیر نمی توان جنگید .برای ختم زن عمو به شیراز رفتیم .مراسم ختم با
شکوهی برگزار کردند اما چه فایده،اگرصدها برابر بهتر ازاین هم بود اوبرنمی گشت و داغ فقدانش را به دل آنانی
که دوستش داشتند باقی گذاشت.در ختم غزاله صحنه ای عجیبی دیدم،صحنه ای که هیچگاه از خاطرم محو نخواهد
شد .شاید باور نکنی ولی تا به آن روز ندیده بودم مردی به خاطر از دست دادن همسرش آنطور بی قراری
». کند؛خیلیمتأثر کننده بود
فرشاد سکوت کرد و خودرو را در گوشه ای پارک کرد، تازه آنموقع بود که محمد متوجه شد به مقصد رسیده اند .ته
دلش از اینکه زود رسیده بودند ناراضی بود زیرا شنیدن صحبتهای فرشاد اورا مجذوب کرده بود.فرشاد به او نگاه
کرد واز طرز نگاه او حدس زد منتظر شنیدن بقیه حرفهای او می باشد .لبخندی زدودر حالی که دررا باز می کرد
». خوب بقیه داستان باشد برای بعد از شام زیرا دیگر رمقی برای حرف زدن ندارم «: گفت
». فرشاد توصیه می کنم بروی یک تقاضا به رادیو بدهی «: محمد به خود آمد وبا لبخند به او گفت
»!؟ رادیو «: فرشاد متعجب پرسید
». آره ،برای اینکه جای قصه گوی ظهر جمعه را بگیری .باور کن بیان خیلی خوبی داری «
». باشه ،روی پیشنهادت فکر می کنم «: فرشاد خندید و گفت
رستوران در آن موقع شب خلوت بود وبه جز دو میزی که توسط دونفر اشغال شده بود بقیه صندلی های آن خالی
بود .فرشاد و محمد به سمت میز دونفره ای رفتند که گوشه ای از سالن و در محل دنجی قرار داشت .هر کدام
سرجای همیشگی خود نشستند .پیشخدمت که آن دو را می شناخت با دیدنشان جلو آمد و پس از احوالپرسی
سفارش غذا را نوشت .
در فاصله ای که غذایشان آماده شود فرشاد بلند شد تا کیف پولش را در بیاورد.
». فرشاد الان نمی خواهد حساب کنی ،شاید سفارش غذا دوبله شد «: محمد لبخندی زد وبه شوخی گفت
نوچ نوچ،من هم که فراموش کردم در کیفم پول بگذارم ،وای چه بد ،حالا «: فرشاد کیفش را درآورد و در پاسخ گفت
خوشبختانه امشب «: وبه دومیز اشغال شده نگاهی انداخت و گفت ». باید بعد از شام ظرفهای رستوران را بشوییم
». مشتری زیاد نیست، فقط چهار تا لیوان وچهاربشقاب
این عکس را ببین .این که وسط نشسته ، «: هر دو خندیدند .فرشادکیفش را به طرف محمد گرفت وخطاب به او گفت
مادربزرگمه ،یعنی مادر پدرم،آنکه سمت چپ اوست عمو منوچهر و سمت راست او پدرم است وآن زنی که بالای سر
مادربزرگ ایستاده اردشیر شوهر عمه مهتاب و آنکه کنار پدر ایستاده اردشیر شوهر عمه مهتاب است که آن موقع
تازه نامزد کرده بودند.
محمد با اشتیاق به عکس نگاه کرد و با تعجب به فرشاد نگاهی انداخت و دوباره به عکس نگاه کرد: -خدای من عجب شباهتی! پسر تو چقدر شبیه عمویت هستی،باور کن مو نمی زنی.
وبعد به تصویر عمه فرشاد نگاه کرد،او نیز شباهتی به منوچهر داشت.فقط در این بین محمود پدر او بود که چهره ای
متفاوت با عمه و عمویش داشت.
این عکس مال چند سال پیش است؟ تاریخش پشت عکس نوشته شده،فکر کنم بیست یا بیست و یک سال پیش.
محمد سرش را تکان داد و گفت: -جالب است.
وکیف را به فرشاد برگرداند.
همان موقع پیشخدمت غذا را آورد و مشغول صرف غذا شدند.پس از اتمام شام بر خلاف همیشه که مدتی همانجا می
نشستند و صحبت می کردند زود از جا برخاستند و فرشاد به اصرار پول میز را پرداخت و آن را به حساب شیرینی
بردش در بازی والیبال گذاشت.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#14
Posted: 15 Dec 2014 17:40
( ۱۳ )
از در رستوران که بیرون آمدند محمد یقه بارانی اش را بالا کشید و نگاهی به آسمان
انداخت.هوا صاف بود و کم وبیش ستارگانی چشمک زنان در آسمان شب پدیدار بودند.با اینکه چیزی به بهار نمانده
بود ولی هوا سوز سردی داشت.فرشاد دستهایش را از هم باز کرد و نفس عمیقی کشید.با اینکه لباس زیادی به تن
نداشت اما احساس سرما نمی کرد.در این حال به محمد که مشغول کشیدن زیپ بالا پوشش بود نگاهی انداخت و با
تمسخر گفت: -بابا بزرگ ،تو سردته؟
محمد لبخندی زد و سرش را تکان داد: -همه که مثل تو قهرمان نیستند.
هردو قدم زنان به طرف خودرو رفتند.محمد نگاهی به ساعتش انداخت.ساعت بیست دقیقه به یازده شب بود.محمد
با تعجب با خود فکر کرد چقدر زود گذشته است و خطاب به فرشاد گفت: -شام را که این ساعت بخوریم،معلوم نیست چه وقت باید بخوابیم وفردا چه جور بیدار شویم.
فرشاد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: -من که فردا دوساعت اول درس ندارم. واسه همینه که خیالت راحته،اما برعکس من فردا ساعت اول امتحان میان ترم دارم.خوب فعلا بی خیال درس
وامتحان،ببینم تو نمی خوای صحبتی کنی؟
فرشاد با اینکه می دانست محمد چه منظوری دارد اما با لحنی که نشان می داد می خواهد سربه سر او بگذاردگفت: -نه حرفی ندارم....اه بله یادم آمد الان می رسونمت خانه،برو راحت بگیر بخواب.
محمد متوجه شد فرشاد شوخی می کند. باز من از تو یک چیزی خواستم تو خودت را لوس کردی،خودتم خوب می دونی منظورم چیه.
فرشاد خندید و در خودرو را باز کرد و سوار شدودر سمت دیگر را باز کرد تا محمد نیز سوار شود.سپس رو به
محمد کرد وگفت: فکر نمی کردم به این موضوع این همه علاقه نشان بدهی،باور کن اگر می دانستم آنقدر مایل به شنیدن هستی
داستان را قسمت به قسمت برایت تعریف می کردم،درست مثل سریالهای پر طرفدار تلویزیون هفته ای یک قسمت
"
لبان محمد به خنده باز شد "اره اخلاقتو می دونم تا بدونی کورد توجه قرار گرفتی حسابی خودتو لوس می کنی .مثل
همون برنامه دختر دایی ات "
"نه جون محمد اون موضوع دیگر ایه .من او اون خوشم نمی اید .دلیلش هم اینست که ...."فرشاد از ادامه کلامش
صرف نظر کرد و دستی به صورتش کشید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت "اصلا دوست ندارم حتی
کلامی درباره اینکه او چه طوریست و چه اخلاقی داره حرف بزنم ولی همین قدر به تو بگویم یکی از معیارهایم برای
ازدواج پایبند بودن همسرم به اصول اخلاقی است . من مخالف دوستی بین دو جنس مخالف نیستم و فکر می کنم این
حق یک جوان است برای کسب تجربه و اگاهی بیش ا زازدواج با عقاید یک دختر و یا یک پسر اشنا شود و ان را
لازمه شناخت دو طرف می دانم اما به چیزی که خیلی اهمیت می دهم این است که روابط محدودی با دخترانی که با
انها دوست هستم داشته باشم و از بی بندباری هم با تمام وجود بیزارم
محمد برای او کف زد و با تحسین سرش را تکان داد و گفت "بابا ای والله .خیلی خوشم امد .به تو یم گویند مدافع بی
قید و شرط حقوق بشر . ان هم از نوع انچنانی .فرشاد راستی چی می شود همه مثل تو فکر می کردند حالا که
سخرانی تمام شد و داستان سرایی اتتت ررا شروع کن چون راستی راستس طاقتم تمام شده "
فرشاد خنده ای کرد و نفس عمیقی کشید و گفت "خب کجا بودم اه بله از مراسم ختم همسر عمویم می گفتم برای
شرکت در مراسم به شیراز رفتیم و عجب اینکه مادر هم با ما به شیراز امد و این برای من که حتی یک بار هم از
دهان او نامی ار عمو و زن عمو نشنیده بودم جای تعجب داشت .اما نکته ای برایم قابل فهم نبود و ان اینکه مادر حتی
پس از مرگ غزاله هم نتوانسته بود کینه گذشته را فراموش کند .فقط سومین روز سرخاک حاضر شد و پس از اتمام
مراسم یکسر به فرودگاه رفت و با اولین پرواز به تهران باز گشت .خیلی عجیب بود که مادر نخواست با عمو روبه رو
شود و به او تسلیت بگوید و عجیب تر اینکه پدر هم هیچ اصرااری مبنی بر ماندن او نکرد گویی بین ان دو تفاهمی
عمیق برقرار بود و این مرا به فکر انداخت که اختلاف مادر با عمو و غزاله چه می تواند باشد . به هر صورت مادر
رفت و من و فرانک به همراه پدر به منزل عمو رفتیم و تا پایان مراسم هفت انجا بودیم .درگیر دار برگزاری مراسم
پس از دو سال و اندی توانستم دوباره فرزانه و غزل را ببینم .هردو بزرگ شده بودند و ظرف این دو سال خیلی
تغییر کرده بودند .فرزانه درست مثل نخستین باری که دیده بودمش ساکت و متین و البته خیلی زیبا تر شده بود اما
طفلی مثل گلی که چند روز به ان اب نداده باشند پژمرده و افسرده بود .جثه ظریفش زیر بار غم خرد شده بود
.درست برعکس غزل که قوی تر می نمود و استوار تر .غزل دیگر ان شیطنت چند سال پیش را نداشت و با اینکه
خودش از نظر روحی در وضعییت خوبی نبود اما سعی می کرد وسایل راحتی عمو و فرزانه را فراهم کند .معلوم بود
که خیلی نگران ان دو است . در ضمن عمه مهتاب و همسرش اردشیر هم پس از نه سال دوری برای شرکت در ختم
زن عمو ،از انگلیس امده بودند .می دونی بدی کار ما چیه ؟ما انسانها موجودات عجیبی هستیم .باید عزیزی را از
دست بدهیم تا یادمان بیفتد قوم و خویشی داریم .خلاصه اینکه مراسم بزرگ و با شکو.هی گرفته بودند درست به
شکوه خود زن عمو که زن خیلی خوبی بود منزل عمو مرتب پر و خالی می شد برخلاف پدر که با اقوام زیاد امد و شد
نداشت اکثر فامیل های پدر را برای نخستین بار آنجا ملاقات کردم .شب دوم که منزل عموبودیم بین پدروعمه
مهتاب گفتگویی صورت گرفت که مرا خیلی به فکربرد.عموکنار شومینه چشم به آتش دوخته وبه فکر فرورفته بود
.من هم به روزنامه ای نگاه می کردم که از تاریخ آن دوهفته گذشته بود .عمه و پدرم کنارهم نشسته بودند وعمه
باحسرت وگاهی با ریختن قطره اشکی از گذشته صحبت می کرد .اوبه روزی اشاره کرد که به همراه غزاله ومادر
برای خوردن ناهار به ساندویچ فروشی رفتند و هرسه مسموم شده بودند .البته می دانستم عمه مهتاب ومادرم
همکلاس بودند اما چیزی که حتی فکرش را هم نمی کردم این بود که غزاله هم با مادر و عمه همکلاس بوده باشد
والبته هیچ کس هم در این مورد به من حرفی نزده بود.این موضوعی بود که مرا بیش از هرچیز به دانستن اختلاف
خانوادگی مادر با زن عمو کنجکاو می کرد.اما فکر کردن به این مسئله دیگر سودی به حال هیچکس نداشت،زیرا
غزاله دیگر دراین دنیای خاکی نبود .او کوچ کرده و رفته بود اما باعث شد من بهتر با عمو آشنا بشوم .هرچند که
ترجیح می دادم او باشد ومن با وجود اوبه عمو نزدیک شوم.ولی به هرحال سرنوشت راکه ما تعیین نمی کنیم تا
بخواهیم آن را آنطور که دوست داریم بسازیم .بااین که شناختن عمو درشرایط خوبی صورت نگرفت اما محبت او
در اعماق قلبم ریشه دواند .از مراسم سوم و در فاصله ای که در تدارک مراسم هفت بودند من لحظه ای او را تنها
نگذاشتم .عمو شرایط روحی بدی داشت وبایستی مراقب او بودیم .او با اینکه می دانست بیماری غزاله بی علاج است
و امکان بازگشت سلامتی او وجود ندارد ،اما برای پذیرش آن آمادگی پیدا نکرده بود .شبها تاسرزدن سپیده صبح
بیدار بودیم واوبرای من از غزاله و خاطراتش صحبت می کرد واز عشقیکه نسبت به او داشت ،از محبت وازنحوۀ
آشناییشان .او صحبت می کرد ومن محو شنیدن بودم وبه راستی که سنگ صبور خوبی برایش بودم چون سراپا غرق
درشنیدن صحبت هایی بودم که تا ان زمان برایم تازگی داشت .منوچهر آنقدرقشنگ از عشق صحبت می کرد که
حسرت می خوردم چرا تاکنون عشق را نشناخته ام .حال عجیبی توی چشمانش بود ، نمی دونم چی بود اما اشک
نبود،تأثر هم نبود .شاید غم بود اما غم که مثل ستاره برق نمی زند .به نظر می رسید هزاران ستاره چشمک زنان توی
چشمانش برق می زدند .کلامش برایم تازگی داشت وقتی ازاو می گفت ،نامش را طوری بیان می کرد که گویی او
». هنوز زنده است وهرلحظه می تواند پاسخش را بدهد
فرشاد آهی کشید وسرعتش را کم کرد ودرکنار پارک کوچکی در حاشیۀ خیابان توقف کرد .به طرف محمد برگشت
وآرنجش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت وسرش را به دستش تکیه دادتاراحترصحبت کند .محمد چشم به دهان
فرشاد داشت وبا دقت به صحبت های اوگوش می کرد.
محمد همانطور که خودت می دانی من تابحال با دخترهای زیادی آشنا شدم وشاید اگر این آشنایی شناخت کاملتری
به خود می گرفت حتی ممکن بود به ازدواج هم ختم شود وشاید در این نوع ازدواج نیاز جسمی و روحی حرف اول را
می زند.اما می دانم هر چیزی که هنوز نمی دانم چیست .به قول عمو هروقت عشق به سراغ انسان بیاید اولین نفر
خود اوست که می فهمد عاشق شده .ولی من هیچ وقت این احساس را درک نکرده ام و مطمئنم هنوز عاشق نشده ام
چون مگر می شود آدم عاشق شود اما خودش نفهمد .خلاصه خلئی دروجود من است که نمی دانم ان را باچه چیز پر
»! کنم .فکرمی کنم یک چیزی لازمۀعاشق شدن است در من نیست نمی دانم! نمی دانم
فرشاد با حالت کلافه ای دست را در موهایش فرو بردپس از چند لحظه به محمد که غرق در تفکر بود نگاهی
انداخت.
محمد در صحبتهای فرشاد غرق شده بود.او حرفهای منوچهر را درک میکرد زیرا خود او هم عاشق بود و فقط یک
عاشق می تواند عشق را درک کند.
فرشاد همچنان به محمد خیره شده بود و صحبتش نمی کرد.محمد پس از چند لحظه به خود امد و به دوستش لبخند
». خب، به چه نتیجه ای رسیدی؟خیلی غرق شده بودی «: زد.فرشاد نیز با لبخند سرش را تکان داد و گفت
داشتم فکر میکردم فرشاد با اینکه تا بحال عمویت را ندیده ام،اما احساس میکنم به او علاقه مندم و احترام زیادی «
». برایش قائلم
». یک روز تو را با او آشنا میکنم مطمئنم اگر او را ببینیبیشتر به او علاقه مند میشوی «
خلاصه داستان عشق منوچهر و «: محمد به نشانه تایید سرش را تکان داد فرشاد دوباره رشته کلام را در دست گرفت
غزاله پس از یک ماجرای عاشقانه شروع و متاسفانه با مرگ غزاله به پایان رسید.البته شاید من اینطور فکر میکنم،
»؟ شاید هم حقیقت نداشته باشد که مرگ میتواند پایان یک عشق باشد به نظر تو اینطور نیست
خب حالا عمویت چه میکند؟
«
هیچی زندگی را میگذراند اما مثل گذشته شاداب و سرحالنیست،بنده خدا خیلی بهم ریخته شده،تنها دلخوشی اش «
». وجود فرزانه و غزل است که جانش به اندو بسته است
فرشاد موضوع دختر عمویت چیه؟ آیا راستی میخواهی با او ازدواج کنی یا فقط «: فرشاد اهی کشید و با تاسف گفت
»؟ برای عصبانی کردن مادرت آنرا عنوان کردی
». آره،قصد داشتم با او ازدواج کنم «: فرشاد لبخند تلخی به لب آورد و چشمان روشنش رنگ تیره ای به خود گرفت
»؟ یعنی حالا پشیمان شدی «
». نه، منظورم این است که قسمت نشدشاید هم خودم اراده نداشتم «
». یعنی چه واضحتر حرف بزن «: محمد نمیفهمید فرشاد چه میخواهد بگوید ،اخمهایش را در هم کشید و گفت
همه چیز « : فرشاد دستش را به طرف سوئیچ برد و خودرو را روشن کرد،اما حرکت نکرد با صدای گرفته ای ادامه داد
بعد از ختم زن عمو شروع شد ،همون موقع که من با خود عهد کردم کوتاهی گذشته را جبران کنم و مرتب به عمو
سر بزنم و گاهی او را از تنهایی در بیاورم بخصوص که او نیز به دیدار من تمایل نشان میداد. اما با تمام تلاشم درس
و نیز بعد مسافت فرصت زیادی برایم باقی نمیگذاشت تا بتوانم به طور مداوم و مستمر به شیراز بروم.فقط میتوانستم
در تعطیلات به شیراز بروم و عمو را ببینم . در همین رفت و امدها بود که به فرزانه بیش از پیش علاقه مند شدمو
تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم.وقتی تصمیم را با پدر و مادر در میان گذاشتم پدر استقبال کرداما مثل همیشه موافقت
خود را مشروط به موافقت مادر اعلام کرد. اما وقتی مادر فهمید چشمت روز بد نبیند،
غش کرد و ضعف کرد و دست آخر کارش به بیمارستان کشید.باور کن به غلط کردن راضی شده بودم خلاصهمادر
موافقت نکرد که نکرد ،من هم از ناراحتی نتوانستم واحد های آن ترم را بگذرانم .خودت که یادت می اید همان
موقع که کمیته انضباطی دانشگاه مرا احضار کرد که در ورقه ام به جای پاسخ به سوالات امتحان ، یک نامه عاشقانه به
زبان انگلیسی نوشته بودم که آن را تقدیم به فرزانه کرده بودم.
Every night when the world dreaming, I close my eyes and think of you. If the wish I cast upon the brightest star could magically come true the dawn would bring me closer to you. There's nowhere that I'd rather be than with you. Your lips against mine, your arms sheltering me. There's a special place in my heart. Where your light always burns bright. And Hough today we're for apart. You'll warm. May dreams tonight............for Farsaneh - آره خوب یادمه، پسر جدی دیوانه ای. اون کارت هم مثل توپ صدا کرد. با اینکه آخر معلوم نشد چطور این قضیه
توی دانشگاه پیچید اما تا چند وقت بچه ها سوژه گیر آورده بودند و متنی رو که تو ورقه نوشته بودی تقدیم به
دوست دختراشون می کردن.
فرشاد خندید و گفت : پس بدین ترتیب به من می گن پدر سبک امتحانالیسم.
محمد با صدای بلندی خندید و ادامه داد : وقتی اسمت را در فهرست افتاده ها دیدم کم مانده بود شاخ در بیاورم،
چون از درسهایی عقب افتاده بودی که همه را فوت آب بودی، پس از آن هم نزدیک دو ماه غیبت کردی. همان
موقع بود درست است؟ - آره خود خودش بود. آن مدت را رفته بودم شمال تو ویلامون بست نشسته بودم و واسه خودم حال می کردم. وقتی
پدر آمد دنبالم و پس از کلی حرف و نصیحت راضی شدم به دانشگاه برگردم. او هم قول داد سعی کند مادر را راضی
کند. اما هنوز دو هفته از بازگشت من به دانشگاه نگذشته بود که خبردار شدم فرزانه با پسر یکی از دوستان عمو که
او نیز دانشجو، اما مقیم فرانسه است نامزد کرده است و در تدارک جور کردن مقدمات سفرش به فرانسه می باشد
تا برای همیشه آنجا مقیم شود.
محمد ناخودآگاه آهی کشید و حیرت زده به فرشاد خیره شد. نا امیدانه گفت : متاسفم، هیچ فکر نمی کردم دلیل
افتادن در درسهای ترم قبلت این بوده. نمی دونم چه بگویم و چطور تاسفم را ابراز کنم.
فرشاد لبخندی به نشانه تشکر از همدردی او برلب آورد و آهی کشید و گفت : می دونم نمی دونستی، راستش خودم
نمی خواستم چیزی بهت بگویم. چون دیگه فایده ای نداشت. به هر حال قسمت نبود، تو هم خودت را ناراحت نکن
چون من هم با این مسئله کنار آمدم. البته زیاد راحت نبود ولی به هر حال بعد از اینکه چند روزی با خودم خلوت
کردم به این نتیجه رسیدم هنوز دنیا به آخر نرسیده و من هم کم کم فراموش می کنم که روزی فرزانه را دوست
داشتم.
محمد به چشمان فرشاد نگاه کرد که نور لامپ های نئون پارک را در خود منعکس کرده بود. لبهایش را به هم فشار
داد و با تاسف به فکر فرو رفت. ساعت از دوازده گذشته بود. هر دو سکوت کرده بودند و به فکر فرو رفته بودند.
محمد هنوز در فکر آخرین جمله های فرشاد بود. با خود فکر کرد نه این ممکن نیست به راحتی بتوان کسی را که با
او مانوس شده ایم فراموش کنیم به خصوص که آن شخص کسی باش که قصد داشته ایم کاخ تنهایی مان را با او پر
کنیم و او را شریک شادی های خویش قرار دهیم. با اینکه فرشاد خیلی منطقی فکر می کرد اما محمد نمی توانست
قبول کند.او آنقدر فرشته را دوست داشت که فکر از دست دادنش می توانست او را به مرز جنون بشد.شاید فرشاد
هنوز عاشق نبود و علاقه او به فرزانه از روی احساسات جوانی ویا ناشی از زیبایی او بود.
به هر حال هرچه بود محمد نمی توانست خود را جای او بگذاردو او را درک کند.مگر می توان عاشق بود و به راحتی
از معشوق دل کند.
اگر این طور بود پس تکلیف این همه قصه های عاشقانه ای که عمری ما را با آن به فکر فرو برده اند چه می
شود.مگر فرهاد به عشق شیرین تیشه بر ریشه خود نزد,م گر مجنون از عشق لیلی ونرسیدن به وصال او چشم از
دنیا و هر چه غیر لیلی بود نشست واز دنیا مفارقت نکرد.
نه این حقیقت نداشت فرشاد فقط فرزانه را دوست داشت اما بعید است عاشق او بوده باشد , زیرا عشق چیز دیگری
است.عشق مبارزه است عشق حماسه وتلاش است.
محمد همچنان در فکر بود وفرشاد هم به روبرو خیره شده بود و حرفی نمی زد. سکوت بین آندو طولانی شد.هر
کدام در تصورات خویش غرق شده بودند وشاید هم حرفی نبود که زده شود.پرسشهای زیادی در ذهن محمد به
وجود آمده بوداما ترجیح میداد آنها را عنوان نکند دلش نمی خواست با یادآوری موضوعی که فرشاد به هر حال با
آن کنار آمده بود او را ناراحت کند.
عاقبت فرشاد سکوت را شکست.:حسابی خسته ات کردم, نه؟
به هیچ وجه این من بودم که باعث شدم تا خاطرات گذشته را به یاد بیاوری واحتمالا" ناراحت شوی.
نه من به این مسئله عادت کردم تو هم زیاد سخت نگیر به هر حال دنیا میگذرد .راستی خوب شد یادم افتاد برای
دوشنبه بعد از ظهر قرار داریم.
محمد با تعجب پرسید: با چه کسی؟
شراره ونسرین.
بسم الله اینا دیگه کی هستند؟
تو چقدر خنگی, همون دختر هایی که تو راه نمایشگاه سوارشون کردیم.
آه یادم آمد تو مگه با اونا قرار گذاشتی؟
باور کن این بار من بی تقصیرم خودشون زنگ زدند وخودشان هم قرار گذاشتند من وتو هم ماموریمو معذور و
لولوی سر خرمن
محمد خندید و سر تکان داد.:خوب بریم که چی بشه؟
هیچی همین طوری یک گشتی می زنیم دلمان باز شود.
آه صحیح.
محمد خندید.از نظر او فرشاد درست مثل پسر بچه ای شیطان وبازیگوش رفتار میکردنه دانشجویی که سال آخر را
پشت سر می گذارد.فرشاد پرسید: پس موافقی؟
موافق موافق که نه , ولی مگر می توانم حریف تو بشوم.
جلوی در منزل محمد توقف کردند.
فرشاد گفت:خوب رفیق دیگه رسیدیم پس به امید دیدار و خداحافظ.و دستش را به طرف محمد دراز کرد.
محمد دست او را شار داد وگفت:فرشاد به خاطر امشب از تو ممنونم , شب خوبی بود فردا میبینمت.
محمد از میان پنجره خم شد و رو به فرشاد گفت: راستی فردا برای زنگ آخر که می آیی؟
آره حتما" می آیم , مردانی , همون پیرمرد بد اخلاقه به من گفته اگر یکبار دیگر سر کلاسش غیبت داشته باشم ردم
هنکیم
پس تا فردا خداحافظ.
;گودنایت رفیق شفیق.<<
محمد صبر کرد تا خودرو فرشاد دور شد .با اینکه می خواست در مورد خودش و فرشته با فرشاد صحبت کند اما با
توجه به صحبت های فرشاد،حرف زدن در این مورد رابه وقت مناسب
دیگری موکول کرد.در حالی که هنوز به صحبت های فرشاد فکر می کرد،نفس عمیقی کشید و به طرف منزل راه
افتاد.وقتی وارد حیاط شد چشمش به سایه ای افتاد که روی پله ها تراس نشسته بود.کمی دقت کرد متوجه شد
محبوبه است که روی پلکان نشسته و سرش را روی زانوانش گذاشته و به نظر می رسید در همان حال به خواب رفته
است.محمد آهسته جلو رفت و به آرامی او را صدا کرد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#15
Posted: 15 Dec 2014 17:41
( ۱۴ )
;محبوبه...محبوب.<<
محبوبه یکه خورد و از جا پرید ولی با دیدن محمد لبخند زد و گفت: ;وای چه بی صدا آمدی، ترسیدم.<<
;ببینم تو اینجا چه میکنی؟چرا تو اتاقت نخوابیدی؟<<
;هیچی خوابم نمی برد.<<
;ولی اگه اشتباه نکنم وقتی صدات کردم خواب بودی.<<
;نمی دونم چی شد که یک دفعه چرتم برد.<<
;خوب مثل اینکه منتظر من بودی .درست است؟<<
;اگر راستش را بخواهی بله؟<<
;خوب خیر باشد،دیگر چه خبری داری؟<<
محبوبه نمی دانست چه بگوید.زیر نور لامپ حیاط محمد می توانست چشمان محبوبه را ببیند که برای پیدا کردن
پاسخ مناسب مژه بر هم می زند.
;دیر کرده بودی نگرانت شدم،بیدار ماندم تا اگر شام نخوری برایت گرم کنم.<<
محبوبه احساس کرد صورتش داغ شده و از این می ترسید محمد از سرخی چهره اش پی به احساسش
ببرد.خوشبختانه نور لامپ حیاط آن قدر قوی نبود تا سرخی صورت او را نمایان کند.محبوبه دستهایش را زیر بغلش
گذاشته بود و خود را جمع کرده بود،محمد متوجه شد که او سردش شده است.بارانی اش در آورد و آن را روی
دوش محبوبه انداخت و دستش را دور شانه ی او حلقه کرد و در حالی که او را به طرف در اتاق هدایت می
کرد،آهسته زیر گوشش گفت: ;قربون این خواهر با محبت بروم،شام خوردم ولی اگر می خواهی لطفی بکنی یک
چای دم کن تا با هم بخوریم.
محبوبه با خوشحالی به طرف آشپزخانه رفت.نمی دانست چطور سر صحبت را با محمد باز کند.از طرفی دلش نمی
خواست محمد بویی ببرد که او چه احساسی نسبت به فرشاد دارد.محمد برای تعویض لباس به اتاقش رفت. چند
لحظه طول کشید تا چای آماده شد.محبوبه دو استکان روی میز گذاشت.روی صندلی همیشگی خود نشست و
آرنجهایش را به میز تکیه داد.محمد بی سر و صدا وارد آَشپزخانه شد.هر دو سعی داشتند سکوت را برهم نزنند و
باعث بیداری مادر نشوند.محمد به محبوبه نگاه کرد و لبخند زد.حالت محبوبه نشان می داد که گیج خواب است و
فقط تظاهر می کند که خوابش نمی آید.او اخلاق محبوبه را خوب می دانست.می دانست اگر او چیزی بخواهد و یا
حرفی داشته باشد درست مثل پروانه ای پرپر می زند.محمد می دانست محبوبه برای بیدارماندنش تا این ساعت
دلیلی دارد اما هرچه فکر می کرد دلیلی برای آن نمی یافت.محمد سعی کرد تفکرات گوناگون را از خود دور کند و
منتظر بودن و بیدار ماندن او را به حساب حسن خلقش بگذارد.
محبوبه به او لبخند زد و آهسته گفت: -پس شام خوردی،حیف شد،چون شام امشب رو من درست کرده بودم،خیلی هم خوشمزه شده بود،حسابی از دستت
رفت.
محمد ابروانش را بالا انداخت و گفت: -هوم،پس برای همین تا این وقت شب بیدار مانده بودی،درسته؟
چشمان محبوبه برقی زد و از اینکه ناخواسته دلیلی برای بیدار ماندن او پیدا شده بود خوشحال شد.به این ترتیب او
می توانست بدون اینکه محمد را نسبت به خود مشکوک کند در مورد مسابقه از او بپرسد.در حالی که استکان محمد
را لبریز از چای می کرد سرش را تکان داد و گفت: -ولی چه فایده،تو که چیزی نخوردی تا ببینی دستپخت من چطور است.
محمد با تاسف سرش را تکان داد و گفت: -متاسفم،اگر می دانستم باور کن لب به غذای بیرون نمی زدم،اشکالی نداره،در عوض فردا ظهر که خیلی گرسنه
هستم به خدمتش می رسم،خوبه؟
محبوبه به نشانه موافقت سرش را تکان داد.سپس چند لحظه سکوت کرد و با احتیاط پرسید: -مسابقه چطور بود؟
آنقدر این پرسش را ناشیانه و مصنوعی بیان کرد که محمد با تعجب به او نگاه کرد.محبوبه سرش را زیر انداخته بود
و با استکان چای خود را سرگرم کرده بود تا نگاهش به محمد نیفتد.فکری در ذهن محمد جان گرفت.با شوخی در
حالی که استکان را به لبش نزدیک می کرد خطاب به محبوبه گفت: -شیطون،نکند به خاطر شنیدن نتیجه مسابقه تا این موقع شب بیدار مانده ای؟می توانستی این را صبح از من بپرسی.
با اینکه محمد این حرف را خیلی عادی و به شوخی عنوان کرد اما محبوبه انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت.سرخ
شد و در حالی که هول شده بود و ناخود آگاه در صندلی جابه جا می شد گفت: -نه همینطوری پرسیدم و منظوری نداشتم. فقط از روی کنجکاوی.
محمد استکان چایش را روی میز گذاشت و به نشانه پذیرفتن حرف او سرش را تکان داد. عالی بود،با اینکه تیم حریف خیلی قوی بود اما بچه ها کم نگذاشنتد و حسابی سوسکشون کردند.در کل مشابقه
خیلی خوبی بود.
محبوبه دستهایش را به هم قلاب کرد و با شادی گفت: -وای چه خوب ،حدس مس زدم برنده شوند.
محمد ابروانش را بالا برد و در حالی که سعی می کرد نخندد گفت: -؟ارچ
هیجان محبوبه فروکش کرد و با سر درگمی گفت: خوب همین جوری دیگه،مگر خودت نمی گفتی رو دست تیم دانشگاه کسی نمی تواند بلند شود.
محمد خندید و گفت: -خواهر کوچولوی ورزش دوست و کنجکاو من،از چای ممنونم باید بروم استراحت کنم.تو هنوز خوابت نمی آید؟
محبوبه نفس راحتی کشید و گفت: چرا دیگه دارم از خستگی تلف می شوم.تو برو من هم استکانها را می شویم و می روم بخوابم.
محمد شب بخیر گفت و به طرف اتاقش رفت ولی یک چیز برایش خیلی عجیب بودواینکه چرا محبوبه برای شنیدن
خبر پیروزی تیم دانشگاه این قدر علاقه نشان داد.سعی کرد در این باره فکر نکند.او محبوبه را دوست داشتنی تر از
آن می دانست که بخواهد در موردش افکار مسمومی به خود راه بدهد.
فصل چهارم:
روزها از پی هم میگذشتندو زمستان کم کم سپری میشد.طبیعت برای رستاخیز دیگر اماده میشد.
هواسوز خود را از دست داده بودو ملایم شده بود.بوی بهار مردم را به تکاپو انداخته بودوحس شیرینی به انها القا
میکرد.حس بودن.زندگی کردن.دوست داشتن
رسیدن بهار برای محمد نیز نوید شادی به همراه داشت.همین انگیزه باعث شده بود تا اوپشتکار زیادی برای درس
خواندن از خود نشان دهد واز همان موقع برای گذراندن ترم پایانی برنامه ریزی کند تا بتواند مثل همیشه از پس
امتحانات با موفقیت براید.همین سخت کوشی او را از فکر و خیالات رها کرده بود.
به تنها چیزی که فکر میکرداین بود که بتواند با موفقیت سال تحصیلی را پشت سر بگذارد.محمد میدانست با
فرارسیدن سال جدید انتظار سخت او نیز به پایان می رسد و میتواند برای خواستگاری از فرشته اقدام کند.
در این میان فرشاد نیز درگیر مسائل درس و دانشگاه بود وبه دلیل جدا بودن رشته ی دانشگاهی اش با محمد کمتر
میشد او را ملاقات کند زیرا برای کسب مهارت و کار ورزی مجبور بود به همه ی شهرهای
دیگر مسافرت کند.اما با وجود درس و مشغله ی کاری او همچنان با محمد در تماس بود.هر چند که این تماس ها
بیشتر با تلفن صورت میگرفت اما به هر حال برای نشان دادن محبت و دوستی شان کافی بود.
محبوبه هم تغیرات زیادی کرده بود.گویی رسیدن سال نو برای او نیز نوید تازه ای داشت وباعث شده بود روحیه ای
شاد تری پیدا کند.او بیش از حد به خود میرسید و رفتارش جا افتاده تر از گذشته بود.لباسها و مدل موهایش را به
پیروی از مد روز انتخاب میکرد و زمانی که در منزل بود صدای موسیقی های تند و شاد قطع نمیشد.مهتاب تحول
روحی او را طبیعی میدانست و انقدر تجربه داشت بفهمد گرایش محبوبه به زیبایی و شادی در این سن تقاضای سن
اوست.اما رفتار محبوبه برای محمد تعجب برانگیز و کمی مشکوک بود
و با اینکه جوانی روشنفکر بود اما هر گاه به این می اندیشید که ممکن است محبوبه در دام عشقی گرفتار شده باشد
ناخوداگاه احساس ناخوشایندی به او دست میداد البته او کسی نبود که عشق رافقط برای خودش بخواهد اما از این
میترسید که مبادا محبوبه ندانسته در راهی اشتباه قدم بگذارد.
اسفند ماه به سرعت به پایان رسید و نوروز باستانی با تمام زیبای هایش ا ز راه رسید.این نوروز برای خانواده ی مهر
نیا با تمام نوروز های سالهای گذشته یک تفاوت عمده داشت و ان اینکه برخلاف سالهای پیش که منتظر میماندند تا
مهمانی از شهرستان برسد.خود عازم سفربودندو قرار بود به شیراز بروند.
محبوبه از دو روز مانده به سفرساکش را بسته بود و به انتظار زمان سفر لحظه شماری میکرد مهتاب هم خیلی
خوشحال بود زیرا پس از چند ماه دوری از دختر بزرگش مهشید دوباره میتوانست او و دامادش راببیند کامران
همسر مهشید جوانی خوب و متین اهل شیراز بود که وقتی تو تهران دانشجو بود نزدیک منزل انان خانه ی اجاره
کرده بود و در بین رفت و امدهایش مهشید را دیده و به او علاقه مند شده بود
که البته این علاقه یک طرفه نبوده وهمین علاقه باعث ازدواج و پیوند مشترک بین ان دو شده بود.کامران پیش از
ازدواج اعلام کرده بود که نمیتواند در تهران زندگی کند و دوست دارد پعد از اتمام درسش به شیراز برود و دوره ی
تخصصیش را در دانشگاه شیراز بگذراند و همانجا زندگی کند از انجا که عشق و محبت میتواند حلال خیلی از
مشکلات شود مهشید به خاطر او مخالفتی از خود نشان نداد به خصوص که مهتاب نیزاز خود رفتار بزرگ منشانه ای
از خود نشان داد و به عنوان یک مشاور خوب و فهمیده مهشید را راهنمایی کرد
بدین ترتیب زندگی این دو جوان شکل گرفت وتا ان زمان که وارد دومین سا ل از زندگی مشترکشان میشدند
اختلافی که بخواهد به زندگیشان رنگ تیره ای بدهد بروز نکرده بود وان دو درکمال ارامش و صفا زندگی
مشترکشان را میگذراندند.فقط میماند ناراحتی حاصل از دل تنگی و دوری از خانواده که مرتب با تلفن با انان در
تماس بود و هرگاه مهشید دلتنگ دیدار خانواده اش میشدد کامران چند روزی مرخصی میگرفت واو را برای دیدار
به تهران می اورد و حدود یکسال بود که مهشید در مدرسه ای مشغول به کار شده بود و انقدر سرش گرم شده بود
که کمتر دلتنگی به سراغش می امد .از روزی که مهشید فهمیده بود عید خانواده اش به شیراز می ایند ارام و قرار
نداشت به خصوص که میدانست این سفر مربوط به محمد میشود و مادرش به شیراز می اید تا از خانواده ی کامران
که حدود یکسال پیش مادرشان را از دست داده بودند اجازه بگیرند تا به خواستگاری فرشته بروند.مهشید با اینکه
ازاینکه خیلی وقت پیش لباس مشکی اش را در اورده بود اما هنوز به مجلس عروسی نرفته بود
دهم فروردین مصادف بود با نخستین سالگرد درگذشت مادر کامران و پس از ان میتوانست برای مراسم عقد و
عروسی برادرش لحظه شماری کند
اما محمد حال دیگری داشت.حالی که خودشم نمیتوانست ان را توصیف کند احساس خوبی که گاهی اوقات سایه ای
از اضطراب ان را فرا میگرفت .درست مثل روزی افتابی که لکه ای ابر جلوی خورشید را بگیرد
محمد با این احساس کنار می امد و ان را بروز نمی داد اما شبها که این حالت به اوج خود می رسید او را وادار میکرد
تا پاسی از شب در اتاقش قدم بزند.محمد امیدوار بود با تمام شدن تعطیلات عید و رفتن به شمال این اضطراب پایان
یابد و او بتواند روال عادی زندگی اش را از سر بگیرد
با فرا رسیدن تعطیلات نوروزی خانواده رهام نیز طبق عادت هر سال به ویلای با صفایشان در شمال رفتند و قرار شد
چند خانواده از اقوام نزدیک در این تعطیلات به انها بپیوندند.با اینکه وسایل راحتی و بساط مهمانی وامکان هرگونه
تفریح و سرگرمی وجود داشت اما فرشاد احساس میکرد که انسال مثل سال های گذشته نیست.برخلاف محمد او
احساس گنگ و نامطبوعی داشت.احساس میکرد زندگی برایش یکنواخت و خسته کننده شده است.حوصله تفریح و
سرگرمی و حتی مهمانی را هم نداشت.حتی به ورزش که انقدر علاقه داشت و به محض دیدن چند نفربساط فوتبال و
والیبال را راه می انداخت.
بی علاقه و بی توجه شده بود
کننده بود.روزها تا ظهر میخوابیدو بعد از ان یا تلویزیون تماشا میکردویا در محوطه جلو ویلا روی صندلی می نشست
و به جنگل چشم می دوخت حتی برای اینکه در جاده میان جنگل که ان همه به ان علاقه داشت قدم بزند حال و
حوصله نداشت . فقط گاهی کنار دریا میرفت و زود برمیگشت . او به دنبال چیزی بود که خودش هم نمیدانست ان
چیست.از روزها و شبهای تکراری و بعد تر از ان مهمانی های پشت سر هم و خسته کننده بیزار بود و دلش سکوت
و تنهایی را می طلبید.با جمع بود اما خود را در جمع احساس نمیکرد
انسانی بود بی هدف و برنامه که رشته کار از دستش در رفته بود .
هوای لطیف شمال انقدر دلپذیر بود که هر جنبنده ای را به وجد می اورد.اما برای فرشاد از همان روز اول کسل کننده
بود و تصمیم گرفت روز دوم به تهران برگردد.احساس می کرد به سکوت احتیاج دارد که ان را فقط در تهران ودر
جایی بدون حضور دیگران پیدا خواهد کرد . وقتی تصمیمش را با پدر و مادرش در میان گذاشت انان اعتراضی
نکردند . زیرا بی حوصلگی و بی تکلیفی او باعث نگرانیشان شده بود . منیژه عقیده داشت او به یه مسافرت خارج از
کشور احتیاج دارد تا بتواند روحیه ای تازه کند . اما فرشاد به هیچ وجه قصد نداشت به مسافرت برود و اصرار محمود
و منیژه مبنی بر رفتن او به اروپا بی نتیجه بود . فرشاد به ان دو گفته بود مسافرت بی فایده است زیرا اسمان همه جا
همین رنگ است .این طرز و فکر اخلاق فرشاد که همیشه عاشق تفریح و مسافرت بود برای محمود و منیژه غریبه
بود.اما چاره ای برای ان نمی دیدند جز اینکه او را به حال خود بگذارند تا دوباره خودش را پیدا کند
فصل پنجم :
روز دوم فروردین بود. هواابری بود و باران از صبح یکسره باریده بود. برخورد باران به تنه ی خیس خورده درختان
سپیدار و راش شفافیت خاصی ایجاد کرده بود و این وضوح و شفافیت در همه جا به چشم می خورد. مثل این بود که
باران, غبار و زنگ طبیعت را شسته و رنگ ملایم آن را پر رنگ تر کرده باشد. شیارهایی از آب روی آسفالت به راه
افتاده بود و در نهایت به جوی پرآبی که کنار خیابان روان بود می پیوست.
بارش باران در شمال یک اتفاق همیشگی به حساب می آید, اما این تکرار برای فرشته هیچ گاه عادی و بی ارزش
نمی شد. فرشته باران ا دوست داشت. آنقدر که وقتی باران می بارید, دوست داشت سرش را رو به آسمان بلند کند
و همپای باران ببارد, وقتی کوچکتر بود همیشه فکر می کرد هنگامی باران می بارد که آسمان از غم و اندوه لبریز
باشد. همیشه در این هنگام برای آسمان دل می سوزاند. فرشته دارای طبع لطیف و حساسی بود. روح او چون پیکر
ظریفش آسیب پذیر و شکننده بود.
باران همچنان ادامه داشت .دل فرشته نیز همپای آسمان گرفته بود .از یک طرف بیماری مادر و از طرف دیگر غمی
گنگ به خانه کوچک قلبش هجوم آورده بود .فرشته پشت پنجره اتاقش ایستاده بود وبه رقص برگهای تازه شکفته
در زیر ریزش باران چشم دوخته بود.خانه در سکوتی سنگین فرورفته بود.مادر تازه داروهایش را خورده بود وبه
خواب رفته بود.بنابراین فرشته کاری نداشت تا انجام دهد جز اینکه بایستد وبه فکر فروبرود.هرکارمی کرد نمی
توانست فکرش را از خانه دوستش ترانه منصرف کند دلش آنجا بود واینکه آنجا چه خبر است .آن روز بله بران
دوستش ترانه بود وبااینکه او هم به این جشن دعوت داشت اما می دانست اگر هم بخواهد نمی تواند به آن جشن
برود .غم عمیقی وجود فرشته را گرفته بود باینکه سعی می کرد روز نامزدی دوستش خوشحال باشد اما قلبش
شکسته تر از آن بود که بتواند جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.
او ترانه را دوست داشت .او صمیمی ترین و بهترین دوستی بود که تاکنون به خود دیده بود .احساس می کرد این
ازدواج ترانه را از او جدا خواهد کرد . با فکر کردن به کوروش ،نامزد ترانه، ناخودآگاه خار حسادتی برقلبش می
خلید.
کوروش جوانی سبزه رو و میانه بالا بود که بیست وپنج سال سن داشت واز خانواده ای ثروتمند و صاحب اعتبار در
شهرشان بود.مهمتر از همه خود کوروش مردی تحصیل کرده و نجیب بود که پس از گرفتن فوق دیپلم ،خدمت
سربازی اش را انجام داده بود وهم اکنون نیز در کارخانه پدرش سرپرستی کارگران زیادی را برعهده داشت .پدر
کوروش صاحب کارخانۀ چوب بری بزرگی بود و خیلی از خانواده هایی که اورا می شناختند و دختر دم بختی داشتند
،آرزو داشتند او روزی در خانۀ آنان را به صدا دربیاورد ودخترشان را برای پسرش خواستگاری کند اما کوروش از
بین این همه دختر زیبا فقط خواهان فرشته شده بود وبرای رسیدن به او خیلی تلاش کرد.هرروز سرراه مدرسه می
ایستاد.واورا نگاه می کرد .بارهابرای فرشته پیغام فرستاده بود که اورا دوست داردوبرای رسیدن به وصالش حاضر
است حتی جانش راهم بدهد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#16
Posted: 15 Dec 2014 17:41
( ۱۵ )
خاطرات گذشته در ذهن فرشته زنده شد واورابه روزی برد که تنها از مدرسه بازمی گشت .ترانه سرمای سختی
خورده ودرمنزل بستری بود .فرشته درفکر این بود که چگونه پیغام خانم ناصری ،مادرکوروش رابه مادربدهد .می
دانست پاسخ مادر چیست ،بااین حال نمی توانست پیغام خانواده ناصری را نرساند .وقتی به منزل رسید مادررا دید
که مشغول پاک کردن برنج می باشد .مادر سرحال تر از روزهای دیگر بود واز ناله های همیشگی اش خبری نبود
.این برای فرشته نوید خوبی بود .به سرعت لباس هایش را عوض کرد وکنارمادرنشست ومشغول کمک به او
شد.پس از اتمام کار فرشته با کلی من و من کردن ،باصدایی ضعیف که لرزش خاصی درآن شنیده می شد
مادر...خانم ناصری...ازمن...یعنی ازشما خواهش کردند که...اجازه بدهید... فردا شب...خدمت «: گفت
مادرطوری به فرشته نگاه کرد که گویی خلاف بزرگی مرتکب شده وبالحن خشنی که کمی رنگ تعجب ». برسند
»؟ فرشته چه می گویی؟مگر عقل از سرت پریده «: درآن بود گفت
». من که چیزی نگفتم ،فقط پیغام ایشان را رساندم «
». توکه می دانی جواب من وپدرت چیست .می خواستی موافقتی نشان ندهی
»؟ نظر شما وپدر را می دانم ولی آیا شماهم نظر من را می دانید «
»؟ به به،چشمم روشن ،حرفهای جدیدی می شنوم ،ازکی تاحالانظر تو غیر از نظر ماست «
مادر چرا چنین تصوری دارید؟ مگر من آدم نیستم،چرا فکر میکنید من مثل هر دختر دیگری نباید فکر کنم و «
»؟ تصمیم بگیرم
ببین فرشته سر بحث را باز نکن تو خودت خوب میدانی که ما صلاح کار تو را بهتر از خودت میدانیم، هر پدرو «
». مادری بد فرزندشان را نمی خواهند بخصوص من و پدرت که جز تو فرزند دیگری نداریم
میدانم مامان ولی من دوست ندارم دوستانم فکر کنند که من...تو رو به خدا اجازه بدهید خانواده ناصری فردا به «
». منزل ما بیایند. مهم نیست که به آنها چه می گویید فقط برای یک بار هم که شده یک نفر به این خانه بیاید
بیایند که چی؟ می خواهی مردم چه فکری کنند؟ تو چه احتیاجی داری که کسی به خواستگاریت بیاید، تو که نامزد «
»؟ به آن خوبی داری
چشمان فرشته پر از اشک شدند این کلمه را بارها شنیده بود با بغضی که کم کم به ریزش مداوم اشک منتهی میشد
نامزدم؟ کو؟ پس چرا من چیزی حس نمیکنم.شما دو سال است که با این حرفها مانع ابراز احساسات جوانی «: گفت
من شده اید.فکر میکنید دختر 41 ساله ام مادر من 41 سال دارم پس قبول کنید من بچه نیستم و با من نثل یک
طفل رفتار نکنید.اکثر خواستگاران منرا بدون اینکه حتی اجازه بدهید پا به منزل بگذارن با این حرف رد کردید.ولی
فرشته دستانش را جلوی صورتش گرفت »؟ ایا یکبار از من پرسیدید من چه میخواهم؟و ایا تمایلی به این وصلت دارم
و هق هق گریست.
رنگ نرگس پریده بود انتظار شنیدن چنین حرفهایی را از فرشته نداشت.نمیدانست چه بگوید ایا میبایست دخترش
را دلداری دهد یا به خواست او عمل کند و بعدها شاهد بدبختی و زجر او باشد و یا با مهر و غضبیمادرانه با او برخورد
کند تا در اینده که فرشته به حرف او رسید از او متشکر باشد.با خود فکر کرد ای کاش فرشته هم عین او فکر
میکرد. برای او مثل روز روشن بود که ازدواج فرشته با محمد سرنوشت خوبی را برایش به ارمغان اورد. او عقیده
داشت عشق پس از ازدواج پایدارتر و با ثبات تر است. عشق پیش از ازدواج جز فریب و هوس چیز دیگری نمیتواند
باشد.اما فرشته مثل او فکر نمیکرد و عشق را لازمه ازدواج میدانست و معتقد بودهمین عشق است که میتواند حلال
بسیاری از مشکلات باشد. به هر حال نه فرشته حرف نرگس را میفهمید و نه نرگس میتوانست او را درک کند.
نرگس از جا برخاست با اینکه ناراحتی اعصاب حس و رمقش را گرفته بود دستی به موهای طلایی دخترش کشید وبا
بلند شو دست و رویت را بشور بسیار خب،خانواده ناصری میتوانند فردا شب به منزلمان «: کشیدن نفس بلندی گفت
بیایند ولی این را بدان این چیزی را عوض نمیکند تو روزی میفهمی که منو پدرت هرچه خواستیم برای سعادت تو
». بوده حالا بلند شو و با گریه ات مرا ناراحت نکن
کوروش دوبار خانواده اش را برای خواستگاری از فرشته به منزل انان فرستاد نخستین بار خانواده فرشته درس او را
بهانه کردند و گفتند که فرشته در حال حاضر تصمیم به ازدواج ندارد.
کوروش وقتی پاسخ منفی شنید باز هم مادش را وادار کرد تا به منزل انان برود و تقاضای خواستگاری را دوباره
تکرار کند.کوروش توسط خانواده اش برای انان پیغام داد که مخالفتی با درس خواندن او ندارد و به غیر از ان هر
شرطی که داشته باشند قبول میکند .اما دومین بار که پدر و مادر کوروش برای خواستگاری فرشته رفتند با این پاسخ
روبرو شدند که فرشته نامزد پسر عمه اش می باشد و قرار است پس از گرفتن دیپلم با او ازدواج کند. این پاسخ آب
پاکی را روی دست کوروش و خانواده اش ریخت. با شنیدن پاسخ منفی کوروش چند ماهی غیبش زد. پس از سه ماه
غیبت کوروش بازگشت و این بار خواهان ازدواج با صمیمی ترین دوست او یعنی ترانه شد. شاید این ازدواج از سر
لجبازی بود و شاید هم از فرشته دل کنده بود. به هر حال هرچه بود چراهای فراوانی در ذهن او باقی مانده بود.
صدایی از اتاق مادر برخاست. فرشته نفس عمیقی کشید و به طرف اتاق مادر رفت و او را دید که با ناله در رختخواب
جا به جا می شود. فرشته به او نزدیک شد و آهسته دستش را به پیشانی او گذاشت و از اینکه مادر تب نداشت
خیالش راحت شد. وقتی مطمئن شد مادر راحت خوابیده به اتاقش بازگشت. این بار به سمت پنجره نرفت و روی
صندوق چوبی قدیمی که گوشه اتاقش قرار داشت رفت و روی آن نشست دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و به
فکر فرو رفت. این بار هم فکر او حول و حوش منزل دوستش به پرسه زدن مشغول شد. یاد روزی افتاد که ترانه با
چهره ای به رنگ گل سرخ و با چشمانی که احساس گناه و شرم به خوبی در آن مشهود بود به او خبر داد که خانواده
ناصری از خانواده اش او را خواستگاری کرده اند. شاید ترانه هم فکر می کرد فرشته ازشنیدن این خبر جا می خورد
ولی فرشته خوددارتر از آن بود که حساسیتی در این مورد نشان بدهد. او با خوشحالی به ترانه تبریک گفت و به این
وسیله قلب ترانه را که فکر می کرد با قبول کوروش به دوستش خیانت کرده لبریز از شادی کرده بود. اما پس از
رفتن ترانه به منزلشان به هوای پیدا کردن چیزی به انباری رفته بود و تا توانسته بود با گریه خود را سبک کرده بود.
فرشته عاشق کوروش نبود و نمی دانست چه احساسی نسبت به او دارد. اما او میدانست کوروش عاشقانه او را دوست دارد و این چیزی بود که می توانست او را راضی به این وصلت کند. فرشته به دنبال عشقی پر شور بود ، عشقی توام
با هیجان و جنجال. دوست داشت با مرد محبوبش قرار بگذارد، نامه بنویسد، قهر کند، ناز کند و خیلی از کارهایی را
انجام بدد که بین یک عاشق و معشوق معمول و مرسوم است؛ مثل هدیه دادن و هدیه گرفتن.
کوروش بارها سر راهش سبز شده بود و هر بار سر راهش دسته ای گل گذاشته بود. با اینکه فرشته هیچ گاه به او
روی خوش نشان نمی داد و گلهایی را که او با خود می آورد زیر پایش له می کرد اما کوروش از رو نمی رفت و روز
دیگری دسته گل دیگری جلوی راهش می گذاشت. فرشته از سمجی او خوشش می آمد و با وجود اخمی که به
هنگام دیدن او بر چهره اش نقش می بست به حضور او و محبت هایش عادت کرده بود. فرشته از این ناراحت نبود
که پدر و مادرش کوروش را رد کرده اند و یا ترانه به او بله گفته است، زیرا این حق ترانه بود که آینده و مرد مور
علاقه اش را انتخاب کند. فرشته ف ترانه را بیشتر از آن دوست داشت که بخواهد به او حسادت کند اما دل او از این
شکسته بود که در طول مدتی که خانواده کوروش به منزل آنان رفت و آمد داشتند، پدر و مادرش، حتی یک بار هم
از او نپرسیده بودند که نظر او نسبت به کوروش و خواستگاری او چیست، گویی اصلاً کسی به نام فرشته در منزل
زندگی نمی کرد. فرشته طالب هیجان و شوری عاشقانه بود، درست مثل دختران دیگر. البته نمی شد برافکار فرشته
خرده گرفت. وجود این خواسته برای دختری به سن او خیلی عادی بود به خصوص که فرشته هم زیبا بود و هم
نجیب. زیبایی او هم استثنایی بود. با تمام این توصیفات خواستگاران فراوانی نداشت.اگر هم کسی ندانسته با دیدن
زیبایی آسمانی او خواهان ازدواج با او می شد از دور ونزدیک می شنید که او نامزد داردو این برای فرشته خیلی زجر
آور بود,
زیرا خودش هم نمی دانست آیا واقعا" نامزد دارد یا ندارد.تاکنون دو سال از عنوان کردن نامزدی او با پسر عمه اش
که آن هم توسط پدرومادر خودش عنوان شده بود می گذشت اما در عرض این دو سال اتفاق خاصی که نشان دهد او
به راستی دختری نشان شده است وجود نداشت و فرشته کم کم احساس میکرد مورد تمسخر دوستان وآشنایانش
قرار گرفته است.
به همین دلیل احساس می کرداز محمد که او را انگشت نما کرده بودبدش می آید. فرشته هر بار که از پدر ومادرش
تعریف محمد را می شنید دلش می خواست فریاد بکشد وگوش هایش را با دست بگیرد.
البته او از محمد متنفر نبود شاید اگر احساس نمی کرد این انتخاب از طرف پدر ومادرش می باشد وتحت فشار آنان
قرار ندارد چه بسا به او علاقه مند هم می شد,ولی از اینکه بدون توجهبه احساسات وخواسته او محمد را به عنوان
داماد پذیرفته بودند , سخت ناراحت ودلگیر بود.فرشته احساس میکرد محمد علاقه وحتی تمایل به ازدواج با او ندارد
زیرا رفتارش با او مانند مردی نبود که دختری را بخواهد.
رفتار او منطقی ومعقول که فرشته ان را دوست نداشت.
محمد هیچ کلامی به او نگفته بود که نشان از علاقه خاصی باشد. او هیچ گاه سعی نکرده بود فرشته را در خلوت
ملاقات کند چه رسد به اینکه در گوشش زمزمه عاشقانه سر دهد.
محمد هیچ گاه به چشمان او خیره نمی شد وهیچ وقت با دیدن او دست وپایش را گم نکرده بود.
در ذهن فرشته این چه معنی می توانست داشته باشد جرز اینکه محمد او را دوست ندارد واین پدر ومادر خوش
خیالو ساده او هستند که فکر می کنند محمد عاشق وبی قرار اوست وفقط او می توانددخترشان را خوشبخت کند.
فرشته آهی کشید وبه پنجره اتاق چشم دوخت.تیغه نور خورشید که از پنجره سرک کشیده بود نشانه آن بودکه
باران بند آمده است. از جا برخاست وبه طرف پنجره رفت.
با دیدن رنگین کمان در آسمان لبخند زد و در همان حال احساس کرد که دل گرفته او هم باز شده وشوق رفتن به
خارج از منزل او را به طرف در اتاق کشاند.شمش به لیوانآب مادر افتاد وبا دیدن آن به یاد چشمه زیبای منزل افتاد.
آنجا تنها مکان زیبا ودنجی بود که او در ان احساس راحتی وسبکی می کرد.دلش برای دیدن رودخانه ای که می
دانست هم اکنن پر اب تر شده لک زده بود او وترانههر روز به بهانه آوردن آب به آنجا سر میزدند. آن مکان
برایشان حکم محراب مقدسی را پیدا کرده بود که هر روز بایستی برای نیایش و عبادت به آنجا برود. حتی نرگس
هم می دانست دخترش عاشق محیط زیبای چشمه می باشدوچون می دانست انجا محیط امنی است از رفتن فرشته به
آنجا ممانعت نمی کرد.
او آب گوارا و زلال چشمه را به آب لوله کشی منزل ترجیح می داد به خصوص که از ناراحتی کلیه رنج میبرد.
فرشته می دانست که امروز خودش باید به تنهایی به چشمه برود وباز با به یاد آوردن ترانه آهی کشید.آهسته به
طرف در اتاق رفت وآن را باز کرد .
مادرغلتی خورد وچشمانش را لحظه ای گشود.
فرشته آهسته گفت:مادر من به چشمه می روم.
صدای خواب آلود مادر بلند شد.فرشته هنوز باران می بارد؟
نه مدتی است باران بند آمده است.
پس مواظب خودت باش سعی کن زود بیایی.
چشم شما کاری دارید؟<<
مادر پاسخ نداد گویی به خواب رفته بود.فرشته آهسته در اتاق را پشت سرش بست وکوزه گلی کوچک را از گوشه
ی تراس منزل برداشت و سراپایی های سفید و زیبایش را که پدر برای تولدش خریده بود به پا کرد.در حالی که
دامن پرچین و بلندش را بالا می گرفت تا به زمین گِلی کشیده نشود به طرف چشمه به راه افتاد.
فرشته می دانست برای رفتن به چشمه باید از جلوی منزل ترانه عبور کند،اما دلش نمی خواست کسی او را ببیند زیرا
به ترانه گفته بود قرار است برای دید و بازدید به منزل خاله اش بروند،بدین ترتیب شرکت نکردنش را در جشن
نامزدی توجیه کرده بود.بنابراین برای اینکه از جلوی منزل ترانه عبور نکند مجبور شد راه را دور بزند.
هوای لطیف و دلپذیر پس از باران،روحی سبز و جسمی شفاف به طبیعت عطا کرده بود و فرشته چون گلی شکننده و
ظریف که باران طراوت و شادابی خاصی به او هدیه داده باشد با نفس هایی عمیق این جاده سرسبز و بهشتی را طی
می کرد تا به میعادگاهش برود.
فصل 6
روز دوم فروردین ساعت از دوازده ظهر گذشته بود و فرشاد هنوز در رختخواب بود.شب گذشته تا دیروقت مشغول
دیدن تلویزیون بود.بعد هم تا کنار دریا پیاده رفته بود و پس از دمیدن سپیده صبح به منزل بازگشته بود.
فرانک تقه ای به در اتاق او زد.وقتی صدایی نشنید حدس زد فرشاد هنوز در خواب باشد. مردد بود چه کند ،آیا باز
هم منتظر بماند و یا او را بیدار کند.شب گذشته فرشاد گفته بود که به تهران بازمی گردد و فرانک قصد داشت اتاق
او را برای مجید که قرار بود به اتفاق خانواده اش به شمال بیایند آماده کند.
فرانک وارد اتاق شد و به طرف پنجره رفت و پیش از هر کاری پرده ضخیم اتاق را کنار کشید.هوا نیمه ابری بود و
باران تازه بند آمده بود .قسمت هایی از آسمان آبی و شفاف بود و در بعضی از جاهای آن لکه های ابرمانند پنبه
حلاجی شده به چشم می زد.با کشیدن پرده نور از پنجره
بزرگ به داخل اتاق تابید.با روشن شدن اتاق،فرشاد چشمانش را باز کرد.او می دانست غیر از فرانک کسی جسارت
انجام دادن این کار را ندارد.برای اینکه اهمیتی به کار او ندهد پتو را روی سرش کشید و چشمانش را بست.هنوز
چند لحظه ای نگذشته بود که ناگهان پتو از رویش کشیده شد و متعاقب آن صدای نازک فرانک گوشش را آزرد. - دِ،عجب رویی داریریالبلند شو دیگه،ظهر شده و همه کارامون مونده،ناسلامتی امروز مهمان داریم،یک ساعت هم
هست که مامان سراغت رو می گیره.
فرشاد دستانش را باز کرد و خمیازه ای کشید،بی خوابی شب گذشته او را کسل و بی حال کرده بود.با این حال
احساس بد خلقی نمی کرد.با چشمانی که هنوز خسته بود و خواب آلود به فرانک نگاه کرد و با بی حالی پرسید: -مامان چکارم داره؟ نمی دونم،ولی لابد کار مهمی داره که چند بار ازت سراغ گرفته؛حالا بلند شو هزار تا کار مونده که باید انجام
بدیم،تازه باید این اتاق را هم برای مهمونا آماده کنیم.
فرشاد خیلی دوست داشت برای اذیت کردن فرانک هم که شده دوباره بخوابد،اما خواب از سرش پریده بود.روی
تخت نیم خیز شدو به فرانک نگاهی انداخت،فرانک موهایش را با بیگودی پیچیده بود و تور روی سرش کشیده
بود.قیافه جدی و مصممی که به خود گرفته بود شباهت زیادش را به منیژه نمایان می کرد.فرانک دستش را به کمر
زده بود و مانند کدبانویی منتظر از جا برخاستن او بود.فرشاد از ژستی که فرانک به خود گرفته بود و با آن موهایی
که مانند بقچه ای بالای سرش پیچیده شده بود خنده اش گرفت.با صدایی که آهنگ خنده داشت خطاب به فرانک
گفت: چیه،باز مجید می خواد بیاد خونه تکونی راه انداختی؛ می خوای نشون بدی خیلی کدبانویی،لابد این اتاق را هم برای
مجید جونت می خواهی،حیف که می خوام برم تهران وگرنه کاری می کردم مجید توانبار ته حیاط بخوابه.
احمهای فرانک تو هم رفت و چشمهایش را تنگ کرد و با حرص به فرشاد نگاه کرد.بعد روبدوشامبر فرشاد را از
روی میز بغل تخت برداشت و آن را روی سرش پرت کرد وگفت: فرشاد سعی نکن منو عصبانی کنی،بلند شو اینقدر حرف نزن،تا دوش بگیری،میگم صیحانه که چه عرض کنم
ظهرانتو بیارن.
فرشاد روبدوشامبر را از روی تخت برداشت و به موهای به هم ریخته اش دستی کشیدوپاهایش را از تخت پایین
آوردولبه تخت نشست.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#17
Posted: 15 Dec 2014 17:41
( ۱۶ )
فرانک به سمت پنجره رفت و آن را باز کردتا هوای اتاق عوض شود.در همان حال به فرشاد گفت:
اگه خودت بخوای ،امروز برای تو هم میتونه روز خوبی باشه،چون قراره آقای رستمی هم با پری سیما
جونشونتشریف بیارن.همینطور فرناز جون و طلا جون و خلاصه گروهی از عشاق دلخسته جنابعالی هم اکنون در راه
هستند و به زودی خدمت می رسند،پس بهتره زودتر بلند شی دستی به سر و صورتت بکشی.
فرشاد ابروانش را بالا برد و لبهایش را جمع کرد و با لبخند طوری که فرانک را تحت تاثیر قرار بدهد شانه هایش را
بالا انداخت و گفت: آخ جون،خیلی خوب شد،با این حرمسرایی که مامان جون ترتیب داده حسابی سرمون گرم می شه،بهتره منم برم
تهران دو سه دست کت وشلوار و چند جفت کفش برای خودم بیارم.
فرانک متوجه منظور فرشاد شد و نیشخندی زد و گفت: -آره جون خودت می خوای مثل اون دفعه در بری .راستی می دونی که اگه بری کی از همه خوشحالتر می شه ؟
"برایم فرقی نمی کنه ،چه همه خوشحال بشن چه بشینن و عزای رفتتن منو بگیرن امشب تهرون را عشقه ولی فکر
کنم اگه بمونم تو از همه ناراحت تر می شی .چون اون وقت نمی دونی مجید را باید کجا جا بدی "
فرانک با اخمی نگاهش را از فرشاد گرفت و در حالی که به طرف در اتاق می رفت "بی مزه "
فرشاد با خودش فکر کرد اگر قرار نبود جایی برم با این وضعی که پیش امده باید زودتر فلنگ را ببندم .چون اصلا
حوصله قر و غمزه های دختر های نانازی و از ما بهترون و هم چشمی ننه های نانازی ترشون رو ندارم از اون بدتر
چشم غر ه های مامان جون خودمه که عرصه را تنگ می کنه .سپس اهی کشیدو با خود زمزمه کرد :کاش می شد
خودم را جایی گم و گور می کردم .
فرانک که هنوز از در اتاق خارج نشده بود برگشت و گفت :چیزی گفتی ؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت :با تو نبودم داشتم به خودم می گفتم امروز چه روز خوبیه !"
فرانک نیشخندی زد و از در اتاق خارج شد .
سر حالی چند دقیقه پیش چون بخار از سر فرشاد پرید حدس می زد که باید روز خسته کننده ای را پشت سر
بگذارد در این فکر بود که اگر به مامان قول نداده بود که تا امدن مهمانان صبر می کند همین الان بارش را به مقصد
تهران می بست .
فرشاد نفس عمیقی کشید و دو دستش را در موهایش فرو برد از جا بلند شد و به طرف حمام رفت تا اصلاح کند و
دوش بگیرد .
از در حمام که بیرون امد سینی بزرگی شامل صبحانه مفصلی بود کنار میزش مشاهده کرد .فرشاد به مخلفات داخل
سینی نگاهی انداخت اما اشتهایی برای خوردن نداشت .بدون توجه به سینی صبحانه لباسش را پوشید و از اتاق خارج
شد در حالی که از پله ها پایین می رفت صدای نازک و جیغ جیغوی فرانک را شنید که خطاب به عاطفه خانم
دستورهای مختلفی می داد .
:عاطفه خانم اتاق فرشاد مونده "
عاطفه خانم نرده ها یادتون نره "
"عاطفه خانم ....عاطفه خانم ...."
فرشاد چهره اش را درهم کرد و در دل گفت "خدای من چقدر نفس داره بیچاره عاطفه خانم من که بودم استعفا می
دادم .
فرشاد به طرف در ویلا رفت .هنوز از در خارج نشده بود که صدای مادرش را شنید که او را به نام می خواند .
"فرشاد کجا می ری ؟"
فرشاد به طرف او چرخید و با دیدن او لبخندی زد و سونی کشید ."چقدر خوشگل شدی .این لباس چقدر بهت می
یاد "
منیژه از تعریف پسرش خوشحال شد .می دانست فرشاد حقیقت را می گوید .او فرشاد را به اندازه تمام هستی اش
دوست داشت و تنها او بود که قلق او را در دست داشت .
منیژه لباس قرمز رنگ خوش دوختی به تن داشت موهای طلایی رنگ و کوتاهش با نواری به همان رنگ پشت
سرش جمع کرده بود .در این حالت سن او کمتر از سن حقیقی اش به نظر می رسید .
فرشاد به طرف او رفت و خم شد و صورتش را بوسید و در همان حال گفت "خوش به حال پدر ،شما روز به روز
جوان تر و خوشگل تر می شید "
منیژه نگاهی به اندام برازنده پسرش انداخت و از خوش هیکلی و خوش لباسی او غرق لذت شد و در همان حال با
»؟ فرشاد قولت که یادت نرفته، صبر می کنی تا خانواده رستمی و آقای ستوده بیان. درسته «: لحن ملایمی گفت
آره عزیزم، می مانم تا به مهمانان عزیز برنخورد، ولی فقط تا «. فرشاد خندید و سرش را به علامت تأیید تکان داد
»؟ امشب. بعد از آن قراردادمون خود به خود فسخ می شه، قبول
»؟ خوب الان کجا می ری «. منیژه با دلخوری به فرشاد نگاه کرد ولی حرفی نزد و سرش را تکان داد
». می رم یه گشتی بزنم، همین دوروبرا هستم،شاید تا ساحل برم، شاید هم جایی نرم، ببینم چی پیش بیاد «
»؟ با ماشینت می ری «
فرشاد خندید،منظور مادر را به خوبی متوجه شده بود.
.» برای اینکه خیال شما راحت بشه،ماشین نمی برم «
.» سعی کن زود برگردی »: منیژه هم خندید و به طرف اتاقش رفت و در همان حال گفت
فرشاد بدون گفتن کلامی به طرف در ساختمان راه افتاد و به سرعت پله های جلوی در ویلا را طی کرد. حوصله
مهمان ومهمانی را نداشت. مثل انسان بی هدفی بود که فقط به یک چیز فکر می کرد و آن فرار کردن از محیطی بود
که احساسمی کرد تحمل آن برایش سخت شده است.
هوای نمناک و دلپذیری بود.باران تازه بند آمده بود و محیط را حسابی شسته و رفته کرده بود. همه چیز در
نهایتتمیزی و زیبایی بود. فرشاد دستهایش را از هم باز کرد و نفس عمیقی کشید. او همیشه طبیعت را دوست
داشت و ازدیدن زیبایی های آن احساس آرامش عجیبی به او دست می داد.
هر چقدر از ویلا دور می شد آرامش بیشتری احساس می کرد. بی حوصلگی و افکار ناراحت کننده جایش را به
احساسشیرینی داده بود که فرشاد آرزو می کرد همیشگی باشد. نفس عمیقی کشید و با صدای بلند خطاب به خود
گفت: عجبهوای لطیفی،فرشاد،بدبخت این دو روز گذشته را هدر کردی،حیف نبود روزها تا ظهر تو رختخواب باشی
و شبها عینجغد شبگرد راه بیفتی به تفریح و قدم زدن و راه به این قشنگی رو تو تاریکی طی کنی.
فرشاد با شگفتی مناظر اطرافش را نگاه می کرد.با اینکه سالی چند بار به شمال می آمد اما هیچ گاه منظره های
اطرافویلا را به این خوبی ندیده بود. همه جا سر سبز و زیبا بود، گویی درون یک نقاشی پر از گل و سبزه قدم
گذاشته بود.در مسیر چشمش به جاده آسفالته ای افتاد که انتهای آن به ساحل منتهی می شد. با به یاد آوردن ساحل،
شوق زیادیبرای دیدن امواج سرکش دریا در او به وجود آمد. به خصوص که می دانست هم اکنون دریا ناآرام و
طوفانیست و همیناشتیاق دیدن دریا را در او تقویت می کرد.
فرشاد عاشق دریای ناآرام و طوفانی بود و همیشه فکر می کرد در این مواقع دریا چون انسانی روی دوم خود را که
همانخشونت و تجاوزگریست آشکارا نمایان می کند که اغلب اوقات این سرکشی و خشونت را در پس چهره ای
آرام ومهربان پنهان می کند.روزی فرشاد پیش دوستانش تفسیر جالبی از دریا کرد که آنان را به حیرت و خنده
واداشت.او دریای آرام و آبی را بهزنی افسونگر و طناز با چشمانی آبی و دریای طوفانی را به مردی جذاب و خشن با
موهای خاکستری تشبیه کرد که اینمرد حسود و عاشق پیشه گاهی اوقات با قریاد و سیلی به صخره ها و گاهی غرق
کردن کشتی ها آنان را از تجاوز بهزندگی اش باز میداشت.
شوق دیدن دریا فرشاد را به سمت جاده آسفالته کشاند همانطور که از جاده زیبا و سرسبز عبور می کرد که
درختاناطرافش حصاری در دو طرف آن بوجود آورده بودندچشمش به لاک پشتی افتاد که به اندازه یک کف دست
بود.لاک پشت وسط جاده قرار داشت و مانند این بود که می خواهد به طرف دیگر برود.
فرشاد با دیدن لاک پشت جلو رفت و خم شد تا او را بهتر ببیند.لاک پشت که احساس کرد کسی مراقب اوست
وست وپایش را درون لاکش فرو برد.برای فرشاد دیدن لاک پشت سبز و خاکستری خیلی جالب بود.چند لحظه به
آن خیره شد و سپس از جایش برخاستوتا به راهش ادامه بدهد چند قدم از لاک پشت دور شد که از فکرش
گذشت نکند خودرویی از آنجا عبور کند و او را زیربگیرد.از تصور چنین فکری اخمی بر پیشانی اش نمایان شد. به
طرف لاک پشت برگشت او را دید که صامت و بی حرکت چونتکه سنگی بر کف جاده قرار گرفته است. فرشاد به
آرامی او را با دو دست بلند کرد و به سمتی که لاک پشت قصد رفتنبه آنجا را داشت حرکت کرد.
طرف دیگر جاده با شیب کمی به جاده خاکی کنار جاده منتهی میشد و کنار ان جوی پرآبی قرار داشت که علف و
سزهزیادی اطراف آنرا گرفته بود.
فرشاد مردد بود که لاک پشت را کجا قرار دهد که به سادگی راهش را پیدا کند در حالی که اطراف را نگاه میکرد تا
جایمناسبی پیدا کند چشمش به راهی باریک و شنی افتاد که به نظرش زیبا و اسرار آمیز رسید. درختانی بلند با
شاخه هاییدرهم گره خورده چون حصاری دو طرف جاده را پوشانده بودند و راهی به اندازه گذر یک انسان به
طرفی نامعلوم امتدادداشت. فرشاد لاک پشت را در دو سه متری جوی آب روی تپه ای شنی قرار داد تا هر طرف که
دوست دارد برود.خود نیزبه لاک پشت خیره شد. چند لحظه گذشت و لاک پشت که گویی بوی آب را احساس
کرده بود آهسته و با احتیاط سرشرا از لاکش بیرون آورد و پس از چند لحظه تامل دست و پایش را به کندی بیرون
آورد و اهسته و با احتیاط به سمتجوی آب راه افتاد.فرشاد از دیدن چنین صحنه جالبی به شوق آمده بود وبا لبخند
تلاش لاک پشت را برای رسیدن به جوی آب مشاهدهمیکرد و لذت میبرد.آب نگاه کرد واز اینکه لاک پشت را کمی
نزدیکتر به جوی آب نگذاشته بود پشیمان شد.زمانی بهخود امد که متوجه شد مدتی است آنجا ایستاده و به لاک
پشت چشم دوخته است. با خود گفت:اگر بخواهم از رسیدنلاک پشت به جوی آب مطمئن شوم باید تا شب اینجا
بایستم. آهسته و آرام گامی به عقب گذاشت تا از شیب جاده بالارود. در همین هنگام جاده شنی به خاطرش آمد.به
طرف آن نگاه کرد و برای قدم گذاشتن به جاده وسوسه شد.با تردیدایستاد و برای تصمیم گیری دستی به پیشانی
اش گذاشت و نگاهش را به نقطه ای متمرکز کرد.
عاقبت تصمیم گرفت جاده شنی را طی کند. نگاهی به مسیر انداخت و حدس زد از این راه هم می تواند به طرف
ساحلبرود. با قدم گذاشتن به جاده شنی گویی در دنیای دیگری قدم گذاشته بود. به راه ناشناخته و اسرار آمیزی پا
گذاشتهبود که از همان ابتدا لذت خاصی در روحش به وجود آورده بود. صدای شنها زیر قدمهایش ملودی زیبایی به
وجود آوردهبود. فرشاد چشمانش را بست و به صدای قدمهایش گوش سپرد. با هر قدمی که به جلو بر می داشت
ریتم خاصی باگامهایش نواخته می شد و این آهنگ درست مثل این بود که گروهی نوازنده، سمفونی زیبایی را
بنوازند. نفس عمیقیکشید و چشمانش را گشود و به اطرافش نگاه انداخت. منظره ای زیبا و شگفت آور در اطرافش
دید. درختان باران خوردهو شفاف، طبیعت بکر و دست نخورده دو طرف جاده شنی، صدای دلنشین پرندگان و بوی
دلچسب چوبهای خیس خوردهدرختان که با بوی سبزه و گل آمیخته شده بود همه دست به دست هم داده بودند تا
فضای سحرآمیزی بوجود آورند.قلب فشاد از هیجان فشرده شده بود. دوست داشت ساعتها در این جاده زیبا قدم
بزند و طبیعت را با تمام وجودشاحساس کند. هر چقدر جلوتر می رفت جاده عریض تر می شد. جوی آبی که از
کنار آن می گذشت نیز پهن تر شده بود.فرشاد به پیچی رسید و وقتی از آن عبور کرد چند مرغابی سبز و زیبا را
دید که در آب شنا می کردند. فرشاد ایستاد وبه مرغابی ها نگاه کرد. مرغابی ها نیز با دیدن او با سر و صدا به طرف
دیگری فرار کردند. فرشاد از فرار مرغابی ها کههمدیگر را هول می دادند و جیغ می کشیدند خنده بلندی سر داد و
با سرخوشی گفت : خانمها، آقایان مزاحمت بنده راببخشید که سرزده مزاحم استحمامتان شدم. و راهش را ادامه داد.
کمی جلوتر کلبه ای چوبی با سقف سفالی نظرش راجلب کرد. کلبه ای کوچک و زیبا که دور تا دور آن را حصاری از
شمشادها در بر گرفته بود. درخت یاس قرمز رنگی ازیک طرف و پیچک پر گل لاله عباسی از طرف دیگر دیوار
چوبی کلبه را در بر گرفته بود. پنجره های چوبی بلوطی رنگیکه پرده های سفیدی به آن آویخته شده بودند، منظره
زیبایی به این کلبه کوچک و خواستنی داده بود. فرشاد با حیرتبه کلبه نگاه می کرد و در دل زیبایی آن را می ستود.
او سالها آرزوی داشتن چنین کلبه ای را در سر می پروراند تا درمواقعی که از اطرافیانش خسته و دلزده می شود به
آن پناه ببرد. فرشاد به خوبی می دانست این کلبه چوبی و محقر درمقایسه با ویلای پر شکوه و بزرگ پدرش مثل
قطره ای در یک رود می باشد. اما چیزی که این کلبه را در ظرشخواستنی جلوه می داد صفا و سادگی آن بود؛
سادگی و زیبایی که دست طبیعت به آن عطا کرده بود. سکوتی زیبا برمحیط حکم فرما بود. سکوتی که با صدای
چکاوک ها در لابه لای شاخه ها و قدم های فرشاد بر جاده شنی جلوه ایاسرارآمیز پیدا کرده بود. فرشاد به اطراف
کلبه نگاهی انداخت. به نظر می رسید کسی ساکن کلبه نباشد زیرا اثری اززندگی و حیات دیده نمی شد. جاده شنی
هنوز امتداد داشت و فرشاد امیدوار بود با طی کردن این مسیر بتواند کسی راببیند تا بتواند در مورد کلبه و صاحب
آن پرس و جو کند. به سختی چشم از کلبه برداشت و راهش را ادامه داد. با هرقدم که بر می داشت متوجه می شد
جاده پهن تر می شود.عرض جاده به قدری شده بود که یک خودرو به راحتی میتوانست از آن عبور کند. کمی
جلوتر، سمت چپ، کلبه ای دیگر نظر او را جلب کرد. کلبه دوم بزرگتر ازقبلی بود ولیمنظره چشمگیر آن با زیبایی
کلبه اول برابری می کرد. فرشاد مطمئن بود که عاقبت می تواند کسی را در این مسیر پیداکند وبا این فکر راه را
ادامه داد.با خود فکر کرد که لابد این کلبه ها متعلق به کسانی می باشد که از ان به عنوان خانهییلاقی استفاده می
کنند.
کمی جلوتر کلبه ای دیگرو کمی پس از آن خانهای آجری با سقف شیروانی جلب نظر می کرد فرشاد به خانه
آجرینظری انداخت و از قفلی که به در حیاط زده بودند متوجه شد ساکنان آن در منزل نیستند.
خانهای دیگر از پشت درختان به چشم فرشاد خورد.برای رفتن به طرف آن چند قدم برداشت وپیش از این که به
کلبهبرسد پلی چوبی در سمت جاده نظرش را جلب کرد.
رودخانه خروشان از زیر پل میگذشت و صدای خروش آب آن به وضوح به گوش فرشاد می رسید واو را برای
دیدنرودبه طرف پل کشید.
زمانی که به پل نزدیک شد حضور کسی را روی پل احساس کرد کمی نزدیکتر شد.اندام ظریف وکوچک زنی را دید
که پشتش به او بود. او یک دستش را به تیرک چوبی پل تکیه داده بود ودر دستدیگرش کوزه ای کوچک قرار
داشت.لباس محلی بلندی به تن داشت که با وجود چین وشکن های لباس ظرافت اندام زنمشهود بود.شالی نیز روی
سرش انداخته بود که با وجود بلندی دنباله موهای بلند وخوش رنگش از زیر آن بیرون آمدهبود.فرشاد با خود فکر
کرد بی شک این اندام ظریف وزیبا متعلق به دختر جوانی میباشد واز اینکه کسی را پیدا کرده تا از اودر مورد نام
محل بپرسد خوشحال شد وبه طرف او رفت.پلی که فرشاد از روی آن پا گذاشته بود پلی کم عرض بود که رودخانه
پر اب از زیر آن رد می شد.تیرک های چوبی بهفاصله روی پل کار گذاشته شده بودند وسه ردیف طناب تیرک های
چوبی را به هم متصل می کردند.با وجود بارندگیوگل الود بودن اب سنگهای کف رودخانه دیده می شدند.
فرشاد به دختر نزدیک تر شد واو را دید که با حالت قشنگی ارنجش را به تیرک چوبی تکیه داده وسرش را روی
دستشگذاشته وبه آب خروشان و گل آلود رود چشم دوخته است.فرشاد به ارامی گفت:ببخشید , می توانم سوالی
بپرسم؟
دختر تکان نخورد گویی صدای او را نشنیده است. فرشاد متوجه شد که صدای بلند رود مانع از رسیدن صدای او
بهگوش دختر می شود.کمی جلوتر رفت وپس از صاف کردن صدایش با صدای بلندی گفت:ببخشید , خانم...
دختر جوان که کسی غیر فرشته نبود از صدای فرشاد یکه خورد وبا ترس به طرف او برگشت.از دیدن غریبه ای
آنقدر نزدیک به خود ناخوداگاه قدمی به عقب گذاشت.با این کارش پایش به طنابی که بین تیرک هایچوبی پل
کشیده شده بود گیر کرد وتعادلش را از دست داد وبرای اینکه زمین نخورد دستی را که با آن کوزه را گرفتهبود به
طرف طناب دراز کرداین کار باعث رها شدن کوزه شد.کوزه غل خوردوداخل رود افتاد وهمان اول با رخورد
بهسنگهای کف رودخانه صدای شکستنش بلند شدو به گوش آنان رسید.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#18
Posted: 15 Dec 2014 17:41
( ۱۷ )
واکنش ناگهانی فرشته مانع از ادامه صحبت فرشاد شد واو که خود از ترسیدن دختر به شدت جاخورده
بود,سرجایشمیخکوب شده بود وبا رنگی پریده به او که روی زمین به زانو افتاده بود ویک پایش ازروی پل آویزان
مانده بود خیره شد.طناب دور پای فرشته پیچ خورده بود واو سعی میکرد تا موقعیت خود را روی پل حفظ کند
فرشاد زمانی که به خود آمددستهایش را به حالت تسلیم جلوی سینه اش گرفت و با لکنت گفت:<<باور کنید قصد
ترساندن شما را نداشتم،منفقط<<...
فرشته با نگاه خشمگینی به فرشاد که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد و خطاب به او گفت:<<ولی شما مرا
خیلیترساندید آقا،فکر کردید من کر هستم که اینطور فریاد می زنید<<.
فرشاد به چهره دختر که از ناراحتی و خشم کمی سرخ شده بود نگاهی انداخت.چشمان خوشرنگ و زیبا در عین
حالخشمگین دختر دریای طوفانی را در ذهن فرشاد تداعی کرد.صورت چون یاس او و همچنین لبان غنچه ای و
خوشترکیبش به همراه بینی متناسب و کوچکش،چنان فرشاد را غافلگیر کرده بود که با حیرت به این موجود
ظریف وزیباچشم دوخته بود.فراموش کرده بود که باید به او کمک کند.تمام وجود فرشاد یک جفت چشم شده بود
و به این دخترزیبا و فرشته آسا دوخته شده بود که تلاش می کرد خود رااز گره طنابی که به سختی دور پایش
پیچیده شده بود خلاصکند.
فرشته وقتی دید نمی تواندبه تنهایی کاری از پیش ببرد،سرش را بالا کرد و با لحن تندی به فرشاد گفت:<<مگر
نمیبینی طناب به پایم گره خورده،به جای آنکه بایستی و منو نگاه کنی،بیا کمک کن<<.
فرشاد مانند دانش آموزی کودن با گنگی سرش را به اطراف چرخاند و با لکنت گفت:<<بله،اما باید چکار کنم<<.
فرشته دندانهایش را از حرص به هم فشرد.او خیلی ناراحت بود و همچنین درد پایش خیلی آزارش می داد.با این
حال بالحن آرامتری نسبت به قبل گفت:<<دو سرطناب را به هم نزدیک کن تا شل شود و من بتوانم پایم را در
بیاورم.خواهش میکنم سریعتر،فکر می کنم پایم آسیب دیده<<.
فرشاد کنار دختر زانو زد ودو سر طناب را گرفت و به آرامی آن را به هم نزدیک کرد.فرشته با ناله ای از درد پایش
رابیرون آورد.خود را بالا کشید و دستش را روی مچ پایش گذاشت و آن را محکم گرفت.چهره ی درهمش نشان
می دادکه درد می کشد.لبهایش را به دندان گرفته بود و چشمانش را بسته بود.
فرشاد جرأت نزدیک شدن نداشت.به ناچار دستی به موهایش کشید و با احتیاط پرسید:<<می توانم کمکتان
کنم؟<<
فرشته چشمانش را گشود و به فرشاد که با ناراحتی به پای او چشم دوخته بود نگاه کرد و در همان حال
گفت:<<خیر،همان قدر که کمک کردید کافی بود<<.
فرشته سعی کرداز جا بلند شود.فرشاد دستانش را جلو برد تا به او کمک کند.فرشته با لحن ملایمی به او
گفت:<<احتیاجی نیست،من خودم می توانم بلند شوم<<.
فرشاد از جا برخاست و به او که سعی می کرد از جا بلند شود نگاه کرد.با ناراحتی دستش را به هم قلاب کرده بود
وحضورش را بی معنی می دید.فرشته سعی کرد از جا بلند شود،اما برای برخاستن احتیاج به تکیه گاهی داشت که
فرشادبار دیگر با ناامیدی دستش را دراز کرد واین بارفرشته بدون اینکه نگاهی به فرشاد بیندازد کمک او را قبول
کرد و برایبلند شدن دست او را گرفت.وقتی فرشته از روی زمین بلند شد چهره اش از شرم سرخ شده بود.فرشاد
هم دست کمی از او نداشت،دستان لطیف وظریف فرشته جریان برقی را مستقیم به قلب او وصل کرده بود.فرشته
دستش را ازدست فرشاد که آن را محکم گرفتهبود وقصد رها کردن نداشت بیرون کشید.
دستش را به تیرک چوبی تکیه داد و از آن بالا به جایی که کوزه اش افتاده بود نگاه کرد.فرشاد با لحن پوزش
خواهانه ایگفت:
-واقعا متاسفم
فرشته بدون اینکه به او نگاه کند،سرش را تکان داد و به آرامی گفت:
مهم نیست،به هر حال اتفاقی است که افتاده.
وبار دیگر به رود نگاه کردتا اثری از سر پایی اش بیابد.وقتی مطمئن شد لنگه سر پایی اش را آب برده نگاهی به
فرشادانداخت که به او خیره شده بودو گفت:
شما خودتان را ناراحت نکنید،من هم مقصربودم،زیرا حضور شما رو احساس نکردم.
سپس با صدای آرامی گفت:
خداحافظ
فرشاد مثل آدمی که تازه از خواب برخاسته باشد،تکان خورد و با کلامی ملتمسانه گفت:
خواهش می کنم نروید.
اما وقتی متوجه نگاه فرشته شد،حرفش را تصحیح کرد وادامه داد:
منظورم اینه کمی صبر کنید،اگه اجازه بدهید شما را به یک درمانگاه ببرم،یا دست کم به منزل برسانم.
فرشته لبخندی زد و گفت:
ممنون،لازم نیست،من حالم خوبه،منزلمان هم همین دور وبر است و خودم می توانم به تنهایی بروم،متشکرموبدون
گفتن کلامی دیگر به طرف جاده شنی راه افتاد.فرشاد خیلی دلش می خواست نگذارد فرشته به این زودیبرود.ولی با
وضعی که پیش آمده بود می دانست نمی تواند کاری کند.فرشاد از پشت سر او را می دید که با پایی آسیبدیده و
برهنه نمی تواند درست راه برود این صحنه آنقدر او را متاثر کرده بود که حتی نتوانست قدم از قدم بردارد.آنقدردر
فکر بود که حتی متوجه نشد مسیر دختر کدام طرف می باشد.وقتی به خود آمد متوجه شد مدتها روی پل ایستاده وبه
راهی که دختر از آن رفته نگاه می کند.
خورشید کاملا بالا آمده بود و از لکه های ابر چند ساعت پیش خبری نبود.انوار زرین خورشیداز لابلای در ختان سر
بهفلک کشیده به روی پل می تتابید و با برخورد امواج رود،رنگین کمانی هزار رنگ بوجود آورده بود.اما این مناظر با
تمامزیبایی برای فرشاد فقط یک مفهوم داشت.او با احساسات رنگارنگی روبرو شده بود.از حادثه پیش آمده خیلی
متاثربودهمچنین نگاه زیبا و چشمان خوشرنگ دختر لحظه ای از نظرش محو نمی شد.لرزشی که در هنگام گرفتن
دست او بهقلبش وارد شده بود چیز تازه ای بود که تا کنون آن را تجربه نکرده بود.سکوت بر محیط حکمفرما بود
گویی زمانایستاده بود تا فرشاد بتواند فکر کند و کسی مزاحم افکار شیرین او نباشد.نفس عمیقی کشیدو نگاهی به
رودانداخت.آب کمی صاف تر شده و تکه های شکسته کوزه گلی کف رودخانه به چشم می خورد.به راهی که دختر
را درخود گم کرده بود نگاه کرد.دستش را به تیرک چوبی کشید که دختر به آن تکیه داده بود و در همان حال اندام
موزون اورا به خاطر آورد.با تاسف لبانش را گزیدو دستی به موهایش کشید. در حال نگاه کردن به جریان آب بود
که چشمش بهتوده ای چوب افتادکه روی هم انباشته شده بودند.قلبش ناگهان فرو ریخت.در کنار شاخ و برگ روی
هم انباشته شدهروی آب سرپایی کوچکی که فرشاد به خوبی می دانست متعلق به دختر می باشد گیر کرده
بود.فرشاد با شتاب از پلگذشت و از کنار شیب رود پایین رفت و به سختی و در حالی که با کفش داخل آب شده بود
توانست به کمک تکه چوبیسرپایی دختر را از آب بگیرد.وقتی کفش را گرفت،آنرا چون شیئی با ارزش در دست
گرفت وآن را لمس کرد.سرپاییسفید و زیبایی که مثل کفش سیندرلا ظریف و کوچک بود .لبخند لبان فرشاد را از
هم گشود چشمانش را از کفشبرداشت و به اب روان رود چشم دوخت .چهره زیبا و دوست داشتنی دختر پیش
چشمش نمایان شد .چشمانش را بستو آه بلندی کشید آرزو کرد در شرایط بهتری دختر را می دید .فرشاد متاسف
بود از اینکه نام دختر را نم یدانست وحتینشانی او را نداشت.
صدای اواز پرنده ای او را از خیالات دور و دراز بیرون کشید و به ساعتش نگاه کرد ساعت چهارو نیم بعداز ظهر بود
.براینخستین بار در این چند روز وقت برایش به سرعت باد سپری شده بود از سراشیبی کنار رودخانه بالا امد و از
روی پل بهجاده شنی قدم گذاشت .نگاهی به دو طرف جاده انداخت .برای ادامه راه وسوسه شده بود خیلی دوست
داشت کفش رابه صاحبش برساند و از فکر دیدن دوباره دختر که در خیالش او را به خاطر چشمان زیبا و قشنگش
دریا نام نهاده بودهیجانی در قلبش احساس کرد.
فرشاد از به یاد اوردن خشم او که به اندازه ارامشش زیبا بود ابرو وانش را بالا زد و با لبخند سرش را تکان داد او
حاضربود خشم و غضب تمام عالم را به جان بخرد اما یک بار دیگر او را ببیند.عاقبت تصمیم گرفت راه را ادامه دهد
شاید نشان یاز منزل دختر پیدا کند.
کمی جلوتر خانه ای بزرگ دید و بعد از ان دو کلبه دیگر همینطور که جلو تر می رفت تعداد خانه ها بیشتر می شد
وتصور فرشاد از اینکه منزل دختر را به راحتی پیدا خواهد کرد کمرنگ شد .حدود دویست متر جلوتر راه به دو
قسمتتقسیم می سد .فرشاد با تردید و سر درگمی به هر دو راه نگاه کرد .از این دو راه یک راه پهن تر از دیگری
بود و فرشادقدم به ان گذاشت .هر چقدر جلو تر می رفت .تعداد خانه های روستایی بیشتر می شد .در حیاط وسیعی
بعضی از خانهها کودکانی با لباسهای محلی دیده می شدند که مشغول بازی بودند در سمت چپ جاده شالیزی به
نسبت وسیع قرارداشت که هنوز چیزی ددر ان سبز نشده بود.
فرشاد بعید می دانست که دریا این همه راه را امده باشد .با تردی به پشت سرش یعنی همان راهی که امده بود نگاه
کرددر تردید رفتن یا برگشتن بود که صدای موتوری به گوشش رسید .کمی بعد موتو که مخصوص حمل و نقل بار
بود از پیچجاده نمایان شد.
فرشاد با دیدن موتور خودش را کنار کشید تا رد شو د در همان حال سرش را به علامت سلام برای راننده تکان
داد.راننده نیز دستش را تکان دادو کمی جلوتر متوقف شد .فرشاد به سمت او رفت .در این فاصله فکر کرد چه می
تواندبپرسد .می دانست که نم یتوانست با صراحت نشانی های دریا را بدهد و از او نشانی منزلش را بپرسد .فکری به
خاطرشنرسید جز این که نام محل را از راننده بپرسد.
راننده به عقب برگشته بود و به فرشاد نگاه م یکرد با نزدیک شدن او راننده با لبخندی دوستاده به او سلام کرد
.فرشادنیز لبخند زد و پاسخ سلام او را با خوش رویی داد راننده با لهجه غلیظی پرسید :"داداش کجا می ری ؟
فکری به ذهن فرشاد رسید به او گفت :راستش می خواستم برم ساحل فکر کردم از این راه میانبر بزنم اما مثل اینکه
گمشده ام"
راننده خنید و گفت "ای داداش جان ،اینجا جایی برای گم شدن نداره از این راه که رد شدی پشت شالی اقا توری
ساحلرو پیدا می کنی".
فرشاد به پشت سر نگاه کرد و گفت "این راه چی ؟اون کجا می ره ؟"
»؟ این راه به شیب رود می ره .شما کجا رو می خواستی «
جای خاصی نمی خواستم برم ،فقط داشتم از اینجا رد می شدم »: فرشاد شانه هایش را بالا انداخت وبالبخند گفت
اتفاقیچشمم به کلبه های قشنگ انتهای این راه افتاد ،فکر کردم شاید بشود یکی از این کلبه ها را برای مدتی اجاره
.» کنم
ای آقا ،اینجا که چیزی برای دیدن نداره ،اگر به دره کلات »: راننده که جوانی خوش مشرب بود خنده ای کرد و گفت
بری اونوقت چی میگی؟
فرشاد با تعجب پرسید: دره کلات؟
آره از اینجا که رد شدی یک را باریک است ،اونجا که رودخانه پهن می شود.کلبه های کلات را پیدا می کنی
هوایخوب ،درختان گردو و انجیل وزیتون ،آب فراوون ،جای خیلی قشنگیه ،دیدنش ضرری نداره ،اغلب شهری ها
.» اونجا خونهدارند ،چند تا کلبه هم هست که میتونی هرکدوم رو که خواستی اجاره کنی
بله ،فکرمی کنم »: فرشاد متوجه شد منظور راننده همان دوراهی است که او دیده بود .سرش را تکان داد و گفت
.» بدونمکجارو می گی
در ضمن اگر خواستی کلبه اجاره کنی من می تونم برات ردیف کنم .آقا علی کلبه های اجاره ای داره »: جوان ادامه داد
مرد همچنان از کلبه ...» کهبعضی وقتها به شهری ها اجاره می ده ،کلبه هاش جای خوبی قرار داره ،دیدش که عالیه
های ییلاقی کنار رودخانه تعریف می کرد اما فرشاد حواسش جای دیگری بود،او نمی دانست چهباید بکند.
»؟ هی عموحواست کجاست؟نگفتی چه می کنی «
باشه درباره اش فکر می کنم ،راستی اگر خواستم کلبه اجاره کنم باید کجا »: فرشاد به خود آمد ولبخند زد و گفت
»؟ شما راپیدا کنم
من غلام شما عزت »: مرد جوان خنده ای کرد وعرق صورت آفتاب خورده اش را با پشت دست پاک کرد و گفت
هستم،غروبا توقهوه خونۀ برات خان کار می کنم ،همون جا هم می خوابم ،از هرکس بپرسی نشونی قهوه خونه رو
.» بهت می ده
بسیار خوب عزت خان اسم من هم فرشاد.میام بهت سر می »: فرشاد دستش را به طرف عزت دراز کرد وگفت
.» زنم.خداحافظ
.» اگه بخوای می تونم شمارو تا ساحل برسونم »: عزت با خجالت درستش را به طرف فرشاد دراز کرد و گفت
.» نه ممنون می خوام کمی قدم بزنم »: فرشاد با لبخند گفت
.» هرجورکه دوست داری .پس یا علی «
.» خدانگهدار «
پس از رفتن عزت ،فرشاد به راهی که او رفته بود نگاه کرد اما حوصله ادامه راه را نداشت .به ناچار راهی را که رفته
بودبازگشت.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#19
Posted: 15 Dec 2014 17:42
( ۱۸ )
به هنگام بازگشت کلبه های مسیر را به دقت برانداز می کرد به امید این که نشانی از دریا پیدا کند.اما هیچ نیافت
.لحظهای به تردید افتاد نکند تمام اتفاقات وهم وخیالی بیش نبوده است .اما سرپایی سفید وکوچکی که دردست
داشت ازواقعی بودن اتفاقات خبرمی داد.
وقتی فرشاد درطول راه از حدس و گمان هایی که می زد به خود آمد،خود را کنار پل دید.نفس عمیقی کشیدوبا
ناامیدیبه جاده نگاه کرد .سپس پا روی پل گذاشت واز روی نرده های چوبی آن به رودخانه نگاهی انداخت .به تکه
های کوزهشکسته قلبش را تکان داد و اشتیاقش را برای دیدن دریا بیشتر کرد.احساس کسی را داشت که چیزی را
گم کردهباشد.با کلافگی دستی به موهایش کشید.به سرپایی سفید نگاهی انداخت و آن را روی تیرک چوبی که دریا
به آن تکیهداده بود گذاشت و بعد نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا انداخت و چند قدم به عقب برداشت و با
چرخشی درمسیر بازگشت به منزل قرار گرفت.
فرشاد بدون اینکه به پشت سر نگاهی بیندازد به طرف منزل حرکت کرد.به جایی رسید که برای نخستین بار
کلبهکوچک وزیبا را دیده بود مدت کوتاهی ایستاد و به کلبه نگاه کرد و بعد به راهش ادامه داد.چند لحظه بعد به
جایی رسید که جاده کوچک و شنی به جاده آسفالت منتهی میشد.با بی تفاوتی به جایی که لاک پشترا آنجا گذاشته
بود نگاهی انداخت حدس میزد لاک پشت تا الان به جوی آب رسیده و در لابلای سبزه ها خودش را گمکرده
باشد،اما با کمال تعجب لاک پشت را دید که فقط چند قدم با جوی آب فاصله دارد.
فرشاد جلو رفت و کنار لاک پشت به زمین نشست وبعد با انگشت لاک زبر او را لمس کرد و با صدای ارامی
لاک پشت دسدت و «. سلامدوست من هنوز اینجایی،منو باش که فکر میکردمالان حسابی از اینجا دور شدی »: گفت
پاهایش را بهداخل لاکش کشید و چون تکه سنگی بی حرکت شد.
هی با تو هستم میدونم در خونتو »: فرشاد لبخندی زد و با دو انگشت دو ضربه آهسته بر پشت لاک او زد و گفت
بستیکه من فکر کنم خونه نیستی ولی گوش کن تو باعث شدی امروز اتفاق جالبی برای من بیفتد،اتفاقی که بیشتر به
.» یکرویا شبیه بود
آره مثل یک رویا بود،درست مثل یک خواب قشنگ »: فرشاد به جایی خیره شد و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد
ازهمون خوابهایی که آدم وقتی دستش را دراز میکند چیزی را لمس نمیکند، اما باور میکنی من رویا را لمس
.» کردم،دستش را گرفتم ،نمیدونی چقدر ظریف و لطیف بود
فرشاد چشمانش را بست و لبش را به دندان گرفت و سرش را تکان داد دوباره به لاک پشت نگاه کرد و
خیلیممنون ساکت موندی تا من حرفمو بزنم.حالا بجنب تا شب نشده خودت را به جایی برسون . ما که امروز »: گفت
.» به جایینرسیدیم شاید تو به جایی رسیدی
فرشاد بلند شد و آهسته لاک پشت را بلند کرد و انرا کنار جوی اب گذاشت و قدمی به عقب برداشت.کمی بعد
لاکپشت سرش را با احتیاط بیرون اورد گویی بوی آب را احساس کرده باشد و بعد به ارامی دست و پایش را
بیرون آورد و بهسمت جوی آب حرکت کرد.
فرشاد با سکوت حرکت کرد و سعی کرد سرو صدایی نکند تا لاک پشت از حرکت باز بماند.سپس از شیب کنار
جاده بالاامد و در جاده آسفالته قرار گرفت.
با قدم گذاشتن به جاده با افسوس به پشت سرش نگاهی انداخت.لبهایش را فشار داد و با دو دست به موهایش
دستکشید.احساس عجیبی داشت یک حس غریب که تاکنون انرا تجربه نکرده بود. احساس میکرد در دلش
غوغایی برپاستنمی دانست چرا بی جهت دلش به شور افتاده و اضطراب امانش را بریده است. این حالت برا ی
خودش هم غریب بود.مدتی از ظهر گذشته بود و با اینکه صبحانه هم نخورده بود اما احساس گرسنگی نمیکرد.به
جاده نگاه کرد یک راه به منزل ختم میشد و راه دیگر به دریا میرسید.به راه شنی نیم نگاهی انداخت
میدانستدلشوره اشبا این راه بی ارتباط نیست. برای منحرف کردن فکرش به راهی که به دریا منتهی میشد چشم
دوخت و شکوهساحل و عظمت دریا را به خاطر آورد. اما احساس کرد اگر از دریا در و گوهر هم بریزد او اشتیاقی
برای دیدن آن ندارد.فرشاد برای دلشوره ای که به سراغش آمده بود توجیهی پیدا کرده بود. با خود گفت: امروز
خیلی خسته شدم، بهتر استبه منزل برگردم، یک دوش آب سرد و یک ناهار دلچسب می تواند مرا از این حالت
نجات بدهد. مطمئن هستم ازگرسنگی به این حال افتادم. سپس به طرف ویلا حرکت کرد.فکر کرده بود توانسته
خود را قانع کند اما با هر قدم که ازجاده شنی دور می شد اضطرابش شدت می گرفت. با کلافگی ایستاد و خطاب به
خود گفت: تو امروز چه مرگت شده؟الان می ری خونه، غذاتو کوفت می کنی، این بازیها چیه درآوردی؟ ولی در
همان حال می دانست دلشوره اش ازگرسنگی نیست. دوباره ایستاد و به پشت سر نگاه کرد. با دست به پیشانی اش
فشار آورد و در همان حال در فکرش بهبررسی اتفاقاتی مشغول شد که از صبح تا به آن لحظه برایش پیش آمده
بود. به لحظه ای رسید که سرپایی سفید دختررا روی تیرک چوبی کنار پل جا گذاشته بود، دلشوره اش را با آن بی
ارتباط ندید. در یک لحظه متوجه شد که از دست دادن لنگه کفش یعنی هیچ و هیچ یعنی از دست دادن بهانه برای
دیدا مجدد دختر. همه چیز برایش روشن بود جز اینموضوع که چرا باید طالب این باشد که بخواهد دختر را دوباره
ببیند. شاید می خواست از اینکه او را ترسانده و کوزه اشرا شکسته و باعث شده سرپایی اش را آب ببردعذرخواهی
کند. ولی به هرحال این اتفاقی بود که افتاده بود و او از قصدآن کار را نکرده بود. تازه سرپایی او را هم که با زحمت
از آب گرفته بود و آن را در مسیر راهش قرار داده بود تا آن راببیند. پس دیگر چه بود. بدون اینکه بخواهد خود را
گول بزند به حرف دلش گوش سپرد. شنید دلش به او می گوید کهمی خواهد بار دیگر آن دختر را ببیند و صدای
ظریف و گوش نوازش را بشنود و در دریای چشمانش غرق شود. اینخواسته آنقدر شدید بود که ناخودآگاه چون
تیری که از چله کمان رها شده باشد به طرف جاده شنی شروع به دویدنکرد. سرعت دویدنش طوری بود که گویی
چیزی یا کسی او را تعقیب می کرد. وقتی به جاده شنی رسید کمی از سرعتشکم کرد زیرا زمین شنی مانع از دویدن
سریع او می شد. با ه قدم که به پل نزدیک می شد غوغای دلش شدت می یافت.حالا دیگر می دانست اضطرابش از
چیست. از این می ترسید که مبادا بهانه دیدار یا همان سرپایی کوچک وظریف را از دست داده باشد. وقتی پل را از
دور دید، ضربان قلبش همراه با ضربه های حاصل از دویدن به هم آمیخته بود و مثل این بود که قلبش درون سینه به
رقص درآمده باشد. مانند کسی که منتظر حادثه ای باشد با احتیاط و با قدمهای بلند روی پل پا نهاد و با دیدن
سرپایی به طرف آن رفت و با احتیاط آن را به دست گرفت و بعد نفس عمیق کشید. سپس چشمانش را تنگ کرد و
به فکر فرو رفت. چند لحظه بعد راضی از تصمیمی که گرفته بود نگاهی به اطراف انداخت و خوشحال از آرامشی که
تمام وجودش را گرفته بود به طرف منزل به اه افتاد. وقتی کنار جاده اصلی رسید اثری از لاک پشت ندید. با لبخند
گفت: هی رفیق، خوشحالم عاقبت به مقصد رسیدی. و به طرف ویلا راه افتاد. خورشید در حالغروب بود و فرشاد با
خود نقشه فردا را مرور می کرد. خیلی زود به منزل رسید. از خودروهایی که در محوطه جلوی ویلاپارک شده بودند
متوجه شد مهمانان از راه رسیده اند. از تعداد مهمانان و اینکه چه کسانی آمده بودند خبر نداشت ولیاز بی حوصلگی
و کلافگی ظهر هم خبری نبود و سرپایی سفید را از یقه لباسش به داخل بلوزش انداخت تا کسی آن رانبیند سپس دو
تا یکی از پلکان ویلا بالا رفت.
فرشته با قدم هایی کند به طرف منزل راه افتاد سنگریزه هایی که به پایش فرو می رفتند او را مجبور میکردند با
احتیاطبیشتری قدم بر دارد.آنقدر ناراحت بود که به تنها چیزی که فکر می کرد رسیدن به منزل بود از یک طرف
پابرهنگی واز طرف دیگر درد مچپایش که باعث آزارش شده بود مانع از فکر دیگری می شد.وقتی در خانه را دید,
نفس راحتی کشید.تازه آنوقت بود کهبه فکر افتاد چه توضیحی برای شکستن کوزه وگم شدن کفشش بدهد.نفس
عمیقی کشید وبا خود گفت بهتر است اولبه منزل بروم تا بعد ببینم باید چکارکنم.هنوز به در خانه نرسیده بود که
ترانه رو دید که قصد داخل شدن به منزلشان را داشت.فرشته اورا صدا کرد.ترانه با صدای او برگشت ومنتظر شد تا
فرشته به او برسد فرشته درد پایش را تا حدی فراموش کردوقدمهایش را تندتر کرد.در چندقدمی در فرو رفتن
سنگی به پایش باعث شد تا اوبا فریاد خم شود .ترانه با تعجب به او نگاه کرد.وقتی فرشته دامن لباسش را بالا زد تا
سنگ را از کف پایش جدا کند ترانه از دیدن پای برهنه او و مچ پایش که قرمزو کبود شده بود تعجب کرد.ظرف پر
از میوه و شیرینی را به زمین گذاشت و به طرف او رفتو با آه بلندی با دست به صورتش زد و با ناراحتی
گفت:<<خدا مرگم بده چی شده؟پات چطور شده؟ کفشت کو؟<<
فرشته از پرسشهای پی در پی او که با لحن تندی ادا می شد لبخند به لب آورد و گفت:<<به کدومش جواب
بدم؟صبرکن یکی یکی بهت میگم<<.
ترانه خم شد و دامن فرشته را بالا زد تا نگاهی به کبودی مچ پای او بیندازد.وقتی حلقه کبود و بنفش را دید که دور
تادور مچ فرشته را گرفته و خراشیدگی هایی در اطراف آن ایجاد شده با ناراحتی لبش را به دندان گرفت و دستش
راجلوی دهانش گرفت.سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد.
>>دختر چه بلایی سر خودت آوردی؟این کبودی جای چیه؟<<
فرشته با آرامش گفت:<<نترس چیزی نشده،فقط زمین خوردم<<.
>>آخ بمیرم برات،چرا مگه حواست کجا بود؟<<
فرشته بازوان ترانه را گرفت تا او بلند شود وگفت:<<جریانش مفصله،همه رو برات تعریف میکنم.حالا این موضوع
روولش کن،تو برام از بله برونت بگو<<.
ترانه با نگرانی به فرشته نگاه کرد و گفت:<<راستی چرا نیامدی؟خیلی منتظرت بودم،فکر می کردم خونه ی خالت
رفتیعید دیدنی،وگرنه می اومدم دنبالت<<.
فرشته جلو رفت و صورتش را بوسید و گفت:<<اونقدر هول شدم که یادم رفت بهت تبریک بگم.امیدوارم
خوشبختبشی.ما هم می خواستیم بریم خونه ی خالم ولی مادرم کمی کسالت داشت،گفتیم تکونش ندیم بهتره.پدر
هم برای دیدنیکی از دوستانش که توی بیمارستان بستری بود رفته.خلاصه قسمت نبود بیایم،انشاالله عروسیت<<.
ترانه سرش را با لبخند تکان داد و گفت:<<خیلی ممنون.انشاالله روزی برای تو این مراسم برگزار بشه<<.
فرشته به دوستش نگاه کرد.نگاه او حرفهای نهفته زیادی در خود داشت بطوری که ترانه احساس کرد حرف خوبی
نزدهاست.برای اینکه صحبت را عوض کند پرسید:<<نگفتی چه اتفاقی برایت افتاد؟<<
فرشته به راهی که از آن آمده بود نگاه کرد و بعد تمام ماجرا را برای ترانه تعریف کرد.دهان ترانه از تعجب
بازماندهبود.وقتی صحبت فرشته تمام شد پرسید:<<تو اونو شناختی؟<<
>>نه،من تا به حال ندیده بودمش<<.
>>چه شکلی بود؟<<
فرشته فکری کرد اما چیزی به خاطرش نرسید،سرش را تکان داد و گفت:<<راستش یادم نیست چه شکلی بود
فقطیادمه بلوز سرمه ای آستین کوتاه و شلوار مشکی به تنش بود،قدش هم بلند بود.>>بعد شانه هایش را بالا
انداخت وگفت:<<دیگه چیزی یادم نمیاد چون اونقدر ناراحت بودم که فقط دوست داشتم بیام خونه<<.
ترانه پوزخندی زد و گفت:<<چه مشخصات دقیقی.خوب خدا را شکر که به خیر گذشته،حالا بریم خونه تا من
براتتعریف کنم خونه ی ما چه خبر بوده.>>سپس فرشته و ترانه به منزل رفتند.
نرگس ازجا برخاسته بود.برای اینکه فرشته و مهدی در این روزهای عید احساس ناراحتی نکنند با وجود بیماری
اشرختخوابش را جمع کرده بودو مشغول پاک کردن برنج برای شام شب بود.نرگس با دیدن ترانه لبخند زد و به او
تبریکگفت و برایش آرزوی خوشبختی کرد.از اینکه اینقدر به فکر فرشته بوده که برایش شیرینی نامزدی اش
راآورده،خوشحال بود و در دل آرزو می کرد روزی شیرینی نامزدی دخترش را برای دوستان و آشنایان
بفرستد.فرشته پساز اینکه دور از چشم مادر دور مچ پایش را باند پیچید به تراس آمد و برنج را از مادرش گرفت و
او را وادار کرد تا برایاستراحت به اتاق برود.خود مشغول درست کردن شام شد.در همان حال ترانه برایش از
اتفاقاتی که در طول مراسمنامزدی پیش آمده بود صحبت کرد.عجیب بود که فرشته دیگر احساس ناراحتی و بغض
نمی کردوخوشحال بود.ترانهساعتی پیش او ماند و پس از اینکه برادر کوچکش به دنبال او آمد،به همراه او به
منزلشان بازگشت.فرشته هم پس ازدرست کردن شام و اطمینان از اینکه دیگر کاری ندارد به اتاقش رفت و در
کمدش را باز کردو دفترچه خاطراتش رابیرون آوردتا مثل هرروز هر چه را برایش پیش می آمد یادداشت کند.او
در دفترش نوشت:
امروز مراسم نامزدی ترانه،یکی از بهترین دوستانم بود.از صبح باران یکسره می باریدومن با خودم فکر می کردم
کهترانه آنقدر ته دیگ خورده که عاقبت کار دست خودش داد.بارندگی تا ظهر ادامه داشت.وقتی باران بند آمد برای
آوردنآب به چشمه رفتم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#20
Posted: 15 Dec 2014 17:42
( ۱۹ )
فرشته به اینجا که رسید مکث کرد،نمی دانست حادثه بعدی را چطور بنویسد.اوتمام حواسش را روی چهره مرد
جوانمتمرکز کرد.در خیالش شروع به کاویدن چهره او کرد.از تمام خصوصیات ظاهری او فقط چشمان زیبا و
روشن،نگاهجذاب و پراز حرف و ابروان گره خورده او را به خاطر آورد.عجیب بود که با به یاد آوردن او قلبش در
سینه لرزید.نگاهیبه دستانش انداخت.از به یاد آوردن لمس کردن دستانش توسط او دلش فرو ریخت.دستانش را
به هم قلاب کردوآن راروی قلبش گذاشت و به قفسه سینه اش فشار آورد.لبانش را به هم فشرد تا مانع از بوجود
آمدن بغضی شود که درگلویش شکل می گرفت.چند لحظه به همان حال ماند تا احساس کردکه می تواند افکارش را
برای نوشتن متمرکز کند.بهدفترش نگاه کردودر آن چنین نوشت:
کنار پل رویایی یه سراغم آمد که فکر می کنم خیلی شیرین بود.آنقدر شیرین که بدون اینکه متوجه شوم به
زمینخوردم و کوزه ام شکست.مچ پایم آسیب دیدوسرپایی خوشگلم که پدر برای روز تولدم خریده بود گم شد.با
این حالنمی دانم چرا ناراحت نیستم،حتی مچ پایم هم درد نمی کند.شاید هنوز در رویا به سر می برم،آخه خیلی
شیرین بود.فرشته چشمانش را بست.از بین پلکهای بسته اش دو قطره اشک به بیرون را پیدا کرد.با تاسف چشمانش
را باز کردو بهخاطر آورد او حتی اجازه نداره به مردی غیر از نامزدش فکر کند،نامزدی که معلوم نبود کی قرار است
از راه برسد،کسیکه او را خودش انتخاب نکرده بود.فرشته خم شدوبه مچ پایش نگاه کرد.آهسته باند دور آن را باز
کرد.از قرمزی دورپایش خطی کبود و بنفش باقی مانده بود.دستی روی آن کشید.دردی احساس کرد،اما دلش
گرفته تر از آن بود کهاحساس درد آزارش بدهد.با بی حوصلگی باند را دوباره بست و از اتاق خارج شد.فرشته روی
پلکان جلوی خونه نشسته بود وبه خورشید در حال غروب نگاه می کرد .نسیمی که از جانب دریا می وزیدبوی نم و
شوری دریا را باخود به همراه داشت .خلی دلش می خواست به ساحل برود و غروب دریا را تماشا کند اما میدانست
با فرا رسیدن شب مادر این اجازه را به او نخواهد داد با بی حوصلگی از روی پله های چوبی ایوان بلند شد و بهطرف
باغچه کوچک و پرگل خانه رفت .نشست و به گل ها و سبزه ها خیره شد .منزل ییلاقیشان را خیلی دوست
داشت.طبیعت بکر و دست نخورده ان با طبع لطیف و حساسش سازگاری داشت اما حالا احساس می کرد خانه
برایش حکمقفسی پیدا کرده و ارزو می کرد تا بتواند لحظه ای از ان خارج شود.در این هنگام چند کیلومتر انطرف تر
در محوطه بیرون ویلای بزرگ و با شکوه اقای رهام خودروهای زیادی پارک شدهبود و منزل مملو از مهمان بود
چندین دیس بزرگ میوه شامل میوه های کمیاب فصل در گوشه و کنار اتاق پذیرایی بهچشم می خورد .ظرفهای میوه
و اجیل و شیرینی مرتب توسط مستخدمان پر می شدند .مهمانها در این طرف و ان طرفاتاق پذیرایی بزرگ ویلا در
گروههایی نامشخص نشسته بودند .مردهای مسن تر دسته ای به بازی شطرنج مشغول بودندو برخی در مورد
معاملات و برنامه های شرکتهایشان و همچنیین در مورد بورس سهام و از این موارد صحبت می کردند.جوانها نیز در
گروهای مجزا نشسته بودند .عده ای از جوانها مشغول بازی با فوتبال دستی در محوطه بیرون بودند و عده ای از
دختر و پسرها انها را تشویق می کردند عده ای دیگر هم در تراس ویلا روی راحتی های حصیری دور هم
نشستهبودند و در مورد مسائل مختلف روز مانند مدجدید اروپا و چهرهای جدید و از این قبیل چیزها صحبت می
کردند.در این میان فقط فرشاد بود که مانند مجسمه ای روی صندلی راحتی نشسته بود و به تنها درخت بید جلوی
ویلا چشمدوخته بود و در افکار دور و دراز ی غرق شده بود .انقدر ساکت و در خود غرق شده بود که برای انان که
او را میشناختند جای بسی تعجب داشت زیرا فرشاد همیشه عضو شاد و شلوغ اینگونه جمع ها بود اما اکنون انقدر
ارام و متینبود که به سختی می شد باور کرد او همان جوان شلوغی است که پسرها از دستش کللافه و دخترها
برایش می مردند.میوه داخل بشفابش دست نخورده بود و همچنین قهوه اش سرد شده بود .چهره جذاب و مردانه
فرشاد انقدر غرق درتفکر بود که حس کنجکاوی دخترها و پسرها را برمی انگیخت.
خورشید در حال غروب بود و چراغهای رنگی محوطه ویلا روشن شده بود پسرها دست از بازی کشیده بودند و دور
همجمع شده بودند و صحبت می کردند .پری سیما کنار فرانک نشسته بود .طرز نشستن او طوری بود که براحتی
میتوانست فرشاد را ببیند از اینکه او را اینقدر ارام و متفکر می دید مانند دیگران تعجب کرده بود .سرش را جلو
برد واهسته از فرانک پرسید "چرا فرشاد ناراحت است ؟"
فرانک که تازه متوجه فرشاد شده بود با تعجب به او نگاه کرد و سرش را تکان داد و پاسخ داد "نمی دونم ظهر که
حالشخوب بود شاید ...."وبعد از مکثی کرد و ادامه داد "قراره امشب بره تهران .شاید خسته است .به هر حال نم
یدانم چششده .برای منم عجیبه که اینطور بی سروصدا یک گوشه نشسته"
فرانک از دیدن مجید از پری سیما عذر خواهی کرد و از جا برخاست و به طرف او رفت قلب پری سیما از حرف
فرانک فشرده شد، اگر فرشاد به تهران می رفت او هم حوصله ماندن نداشت . اوبار دیگر بهفرشاد نگاه کرد
دلشبرای نگاه نافذ فرشاد ضعف می رفت ولی حالا این نگاه به آسمان دوخته شده بودآرزو می کرد کاش میتوانست
آنقدر جسارت داشته باشد تا این گره را با دست خود باز کند و به فرشاد ابراز عشق کند.برای خودش هم که تمام
سالهای زندگی بیست ساله اش را در آمریکا گذرانده بود خیلی تعجب آور بود که در موردفرشاد نمی توانست
راحت رفتار کند . در نگاه او نیرویی وجود داشت مجبورش می کرد نتواند خیلی راحت و ساده او بهبگوید دوستش
دارد.
شارونتا که نام او در شناسنامۀ ایرانی اش پری سیما بود ،تنها فرزند یکی از کارخانه داران بزرگ وثروتمند بود که
علاوهبر کارخانۀ بزرگ تولید چرم در ایران ،صاحب امتیاز کارخانۀ بزرگی در شهر میلواکی امریکا بود.مهردادرستمی
حدود یک سالی بود که برای تغییر روحیه دخترش به ایران ،سرزمین آبا واجدادی خود آمده بود.جسیکا ،مادر
شارونتا ، زنی بسیار زیبا و دلفریب اهل لانسینگ امریکا بود.در دانشگاهی که تحصیل می کرد با مهردادآشنا شده
بود واین آشنایی به ازدواج ختم شده بود .هردوآنان تحت حمایت مالی پدر و مادرهایشان خیلی زود توانستنددر
شمار یکی از ثروتمندان جامعه درآیند .اما از آنجا که خوشبختی همیشه نسبی می باشد ،جسیکا چهار سال پس از به
دنیا آوردن شارونتا در یک حادثۀ رانندگی جان خود را از دست داد.مهرداد پس از مرگ متوجه نیستی؟ش که اورا
خیلی دوست داشت دیگر ازدواج نکرد .سعی کرد تا دخترش را که خیلیشبیه به او بود بزرگ کند .پری سیما تحت
حمایت عاطفی پدرش روزهای رشدش را سپری کم انگاررد تا اینکه به مردیبه نام مایکل که اهل کانادا و مدیر مالی
پدرش بود دل باخت.
او ومایک دوسال پیش نامزد شده بودند .این نامزدی پس از یک سال از طرف مایک به هم خورد دلیل آن هم این
بود کهمایک عاشق یک ستاره کاباره شده بود و فقط با یک معذرت خواهی ساده نامزدی اش را با شارونتا به هم
زد.این اتفاق برای او که دختری عاطفی و حساس بود ضربۀ سنگینی بود.رستمی که شاهد ذره ذره آب شدن او بود
برایاینکه مبادا اورا هم از دست بدهد دخترش را از سرزمینی غریب که انسانهایی با دل هایی از سنگ داشت ،به
ایران آوردتادر محیط صمیمی زادگاهش بتواند اورا دوباره سرحال وشاد ببیند.این تغییر و تحول ، تأثیر خوبی در
روحیه واعصاب به هم ریخته پری سیما داشت .دلیل آن هم آشنایی با خانوادۀ رهام،بخصوص فرشاد بود.
با اینکه فرشاد تاکنون توجه خاصی به او نکرده بود ولی پری سیما هنوز امیدوار بود با گذاشت زمان و استفاده
ازموقعیت مالی پدرش بتواند اورا بدست بیاورد .اما کم کم به این باور می رسید که یکی از چیزهایی که پول نمی
تواندرسیدن به آن را تضمین کند عشق است.در این میان فریدون به شدت دلباخته پری سیما بود و او نیز این را به
خوبی می دانست .اما او فرشاد را دوست داشت.پری سیما هربار که هربار فرشاد را ملاقات کرده بود اورا شاد و
خوشرو و سرحال دیده بود اما اکنون اورا متفکر و جدیمی دید .با خود کرد این حالت او همانقدر جذاب و خواستنی
است که خنده اش شیرین و دوت داشتنی میباشد.صدای فریدون که فرشاد را به نام می خواند در محوطه ویلا پیچید
و توجه حاضران را به سوی فرشاد جلب کرد.
)هی قهرمان تیم دانشگاه یه دست شرطی بزنیم؟(
فرشاد انقدر در افکار خود غرق بود که صدای فریدون را نشنید
)هی با توام مثل اینکه تو باغ نیستی؟(
وقتی فریدون پاسخی نشنید رو به خسرو نگاه کرد و گفت:این چش شدده؟
خسرو شانه هایش را بالا انداخت و گفت نمی دونم الان دو ساعت اونجا نشسته و به یکجا خیره شده.
فریدون به فرنک اشاره کرد که فرشاد را صدا کند فرانک اهسته به طرف فرشاد رفت و دستش را روی شانه
فرشادگذاشت و او را تکان داد
)فرشاد حواست کجاست؟ حالت خوبه؟
)بله کاری داشتی؟
)بچه ها صدات می کنن اما تو انگار اصلا اینجا نیستی
فرشاد لبخندی زد و به فرانک نگاهی کرد و گفت : اره اینجا نبودم )و نفس عمیقی کشید سپس به فریدون که
منتظرجواب او بود نگاه کرد
)چیه فری چکار داری؟
)هیچی گفتم یه دست شرطی میزنی؟
)نه چون دلم نمیخواد از مهمونم ببرم
)خیلی به خودت امیدواری اگه راست میگی ثابت کن
فرشاد خندید و گفت:نه اقا جون الان حال ندارم تو هم سعی کن وسوسه ام نکنی
فریدون و سایر پسرها خندیدند و مشغول بازی شدند
فرانک با خنده گفت:نکنه از اینکه زود بیدارت کردم بی حالی؟
)اتفاقا بهترین کاری که کردی این بود که منو زود از خواب بیدار کردی
فرانک متوجه منظور فرشاد نشد و متعجب او را نگاه کرد و پرسید:راستی شب شده مگه نمیخواستی بری تهران؟
فرشاد نیشخندی زد و گفت:چیه میتری مجید امشب رو تو حیاط بخوابه؟
فرانک اخم کرد و گفت:خیلی بی مزه ای اصلا نمیشه از تو چیزی پرسید)سپس بلند شد و به طرف دخترها
رفت.فرشاد دستهایش را بلند کرد و انها را پشت سرش گذاشت . در حالی که در صندلی رحتی فرو میرت رو به
فرانکگفت:به هر حال به فکر یه جا برای نامزدت باش چون من تصمیمم عوض شده
فرانک با تعجب برگشت و به فرشاد نگاه کرد
)یعنی چه؟
)یعنی اینکه بنده امش جایی نمیرم و به اتاق هم احتیاج دارم
)ولی من چمدان مجید را توی اتاق تو گذاشتم
)خوب میتونی بری برش داری
فرانک با حرص به طرف ساختمان رفت فرشاد همانطور که با لبخند رفتن او را نظاره میکرد چشمش به پری سیما
افتادکه مشتاقانه او را نگاه می کرد فرشاد سرش را برای او تکان داد و لبخند زد پری سیما جراتی به خود داد و به
طرف او رفت فرشاد صاف نشست و ا دست به او اشاره کرد تا در یکی از صندلی های خالی بنشیند .
پری سیما صندلی ای که درست بغل دست او بود انتخاب کرد و نشست دل در سینه اش میلرزید و می دانست این
لرزش در چهره اش بی تاثیر نخواهد بودفرشاد با لحنی که به قول دوستانشش رمز موفقیت او بود حالش را پرسید .
پری سیما سعی می کرد در مقابل جذابیت فرشاد ضعف نشان ندهد
فرشاد با خونسردی بدون انکه بداند دیگران در مورد او چه فکر می کنند با پری سیما صحبت می کردفریدون که از
همان ابتدا متوجه ان دو شده بود به بهانه ای از بازی کنار کشید و در گوشه ای از محوطه درست روبروی ان دو قرار
گرفت و با حرصو غضب هر دو را زیر نظر گرفت.
دخترها با نگاه های معنی دار ابتدا به انها بعد به هم نگاه می کردند همه می دانستند هیج مانعی برای ازدواج ان دو
وجودندارد فقط کافی است فرشاد از پری سیماخواستگاری کند تا وارث چند ملیونی ثروت هنگفت پدر او شود. وال
مثل اینکه فرشاد این را نمی فهمید چون هیچتلاشی برای جلب توجه او نمی کرد شاید همین بیتوجهی باعث تحریک
پری سیما برای دوست داشتن او بود . از تمام جوانانی که در ویلا بودند بی تفاوت ترین انها نسبتبه پری سیما و بقیه
دختران فرشاد بود .
در نگاه بعضی از دختران حسادت و در نگاه فریدون حب و بغض نهفته بود . فریدون دیوانه وار پری سیما را می
پرستید.شاید اگر مثل حالا ثروت انچنانی نداشتباز هم او را دوست داشت . چون در این مورد صادق بود اما پری
سیما تا کنون توجهی به او نکرده بود و فریدون فرشادرا مانعی برای توجه او به خود میدید.پری سیما نگاهش را به
فرشاد دوخته بود و به حرفهای او گوش سپرده بود با اینکه کلام فرشاد بویی از عشق نداشت ودر مودر مسائل پیش
و پا افتاده بود اما پری سیما چنا شیفته به فرشاد چشم دوخته بود که هر کس ان دو را می دید گمان می کرد فرشاد
به گوش او سروش عشق می خواند که او را چنین مست و مدهوش کرده است
پس از چند لحظه سکوت پری سیما از او پرسید : شنیده ام امشب تهران تشریف میبرید ؟
فرشاد ابروانش را بالا برد و فکر کرد چرا این خبر برای او مهم است
)اه بله قرار بود به تهران بروم.
پری سیما با هیجان گفت: قرار بود؟ یعنی حالا قرار نیست به تهران بروید؟
فرشاد که از رفتار او تعجب کرده بود گفت: نه یعنی بله قرارم با حضور شما به خودی خود فسخ شد.
لبخندی لبان پری سیما را از هم گشود(پس برا من نهایت خوشبختی است که افتخار ماندن داید .
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...