ارسالها: 10767
#31
Posted: 15 Dec 2014 18:05
( ۳۰ )
هر دو به خوبی میدانستند که فرشته بیش از آنکه باید تأخیر داشته است.فرشاد با نگرانی به ساعتش نگاه کرد
وگفت:"میترسم دیرت بشه".
"نترس دیرم شده"
"یعنی آب از سرت گذشته؟"
"ای تقریبا"
فرشاد خندید و گفت:"اگه اینطوره بیا از این جا یک راست به ویلای ما بریم و ماشین رو برداریم و بریم تهران سر
راه همدر محضر عقد میکنیم و بعد"...
فرشته با لبخند سرش را به آسمان بلند کرد و گفت:"هنوز آنقدر آب از سرم نرفته"
فرشاد آهی کشید و گفت:"چه بد،کاش.....بهتره وقت را از دست ندیم.فرشته دوست دارم برای خودمون یک مخفی
گاهداشته باشیم تا بتونیم هر وقت خواستیم با هم در ارتباط باشیم".
"وای چه خوب.چه توری؟"
فرشاد شکاف کوچکی را که در تنه قطور درخت کنار چشمه بود به فرشته نشان داد و گفت:"تو این مدت که
منتظرتبودم چشمم به این شکاف افتاد ،به نظر میرسه جای خوبی برای پنهان کردن پیغامهایی که میخواهیم به هم
بدیمچطوره؟"
فرشته دستانش را به هم فشرد و گفت"خیلی عالیه"
کوزه ترانه پر از آب شده بود و به آن دو فهماند که وقت رفتن فرا رسیده است.
"فرشاد میخوام قولی بهم بعدی"
"بگو عزیزم"
"اول بگو قبول میکنی،بعد میگم".
فرشاد لبخندی زد و گفت:"با اینکه نمیدونام چیه اما هر چی باشه قبوله".
فرشته نگاه غمگینی به فرشاد انداخت و در نگاهش نگرانی موج میزد سرش را به طرفی خم کرد و با صدای آرامی
کهکمی لرزش داشت گفت:"فرشاد من همیشه از جاده شمال میترسم.پس قول بعده و به جون من قسم بخور دیگه
مثلامروز به سرعت این راه رو نکوبی بیایی،من فقط ازت میخوام مواظب خودت باشی،چون برام خیلی عزیزی
،نمیدونمچطوری بهت بگم من راضی ترم که تو همیشه سلامت باشی حتا اگر شده هیچ وقت نبینمت.حتا اگر روزی
نباشم روحماین جاست که به قول تو گوشهای از بهشته.فرشاد هر جایی باشم و اگه اینجا حضور نداشته باشم بدون
در خیالم ،هر روزهمین راه را طی میکنم تا بیام اینجا تصویرت رو تو آب چشمه ببینم،به همین هم راضی هستم هر
وقت نبود م و هروقتاز این جا رفتم اگر خواستی روزی به دییدنم بیایی ،بدون تمام این درختها ،این چشمهها و
سنگها به همراه خالقشونشاهد اند که من همیشه به یادت هستم،حتا اگر تو این دنیا نبودام".
فرشته اشک میریخت و بریده بریده صحبت میکرد.لحن کلامش غمگین بود و بوی جدایی میداد.
فرشاد با چهرهای در هم به او خیره شده بود و بغض گلویش را میفشرد.احساس میکرد دیگر نمیتواند
تحملکند.چشمانش را بست و با صدایی بلند گفت:"فرشته اینطور حرف نزن،دیوانم کردی،بخدا عاشقتم،اسیرتم
دیونتم...حالابرو و بیشتر از این احساساتم را جریحه دار نکن،نمیخوام کاری کنم که باعث ناراحتی تو بشم".
فرشته اشک هایش را با دست پاک کرد و به فرشاد که سر به زیر انداخته بود نگاه کرد و با صدای
آرامیگفت:"خدانگهدار "و به آرامی او را ترک کرد.
فرشاد حتا نتوانست جواب او را بدهد.پس از رفتن فرشته سرش را روی دستانش گذشت و مهار اشکش را رها
کرد.فرشته با دلتنگی در کنار ترانه گام بر میداشت و کاهی با سر انگشت اشکهایش را که بر چهرهاش روان
بودند پاکمیکرد.
ترانه گاهی به او و انگشتر اهدایی فرهاد که بر انگشتش میدرخشید نگاه میکرد و آه میکشید.او نمیدانست
عاقبتعشق آن دو چه میشود.
فرشته کنار منزل ترانه ،انگشتر را از انگشتش خارج کرد و آن را به ترانه داد تا برایش نگاه دارد.میدانست
خودشنمیتواند آن را نگاه دارد و ممکن است به دست پدر و مادرش بیفتد.
آن شب فرشته تا توانست در رختخوابش گریست.
روزها یکی پس از دیگری سپری شدند.فرشته هر روز یک پیغام عاشقانه مینوشت و آن را در شکاف درخت
میگذشت.فرشاد هر پنجشنبه به شمال میرفت و یکراست سر چشمه میرفت و هر بار شش نامه از فرشته از تنه
درخت خارجمیکرد و یک نامه جایش میگذشت.و هر بار از فرشته میخواست را اجازه دهد او با خانوادهاش آشنا
شود و هر بارفرشته از او میخواست که کمی صبر کند .فرشاد نمیدانست فرشته چه مشکلی دارد اما این مساله
برایش معماییپیچیدهای شده بود.
فرشاد یک بار در خانوادهاش عنوان کرد که میخواهد با دختری ازدواج کند.مادرش سخت مخالفت کرد و پدرش
شرطموافقت را رضایت همسرماش اعلام کرد.از این میان فرانک تا حدودی میدانست آن دختر کیست،با اینکه او
میدانستفرشاد از میان تمام دخترانی که خواهان ازدواج با او بودند کسی را انتخاب کرده که با موقعیت خانوادگی
یشان جور درنمیآید،اما با این حال از زمانی که مجید را شناخته و عشق او شده بود اخلاقش خیلی فرق کرده
بود.برای تمام عاشقاناحترام قایل بود .او مطمئن بود اگر مجید موقعت کنونیاش را هم نداشت،باز هم او
عاشقانه،دوستش میداشت.از همین روبه فرشاد حق میداد که سایر چیزها اهمیت ندهد.به خصوص که فرشاد از همان
ابتدا نیز به ثروت و تجمل بی توجه و بیعلاقه بود.
محمود و فرانک میدانستند که فرشاد هر پنجشنبه به شمال میرود.اما به طور یقین نمیدانستند که او این راه را
بخاطردیدن دختری میرود.منیژه از این موضوع کوچکترین اطلاعی نداشت.او فکر میکرد این بار نیز فرشاد
سرگرمی تازهایپیدا کرده و بزودی از آن خسته میشود.با این حال او نیز از کارهای فرشاد حسابی شاکی
بود،احساس میکرد رفتار اوبرایش غیر قابل تحمل شده است.فرشاد ارتباطش را با تمام دخترانی که زمانی با آنان
دوست بود قطع کرده بود.این بیشاز هر چیز منیژه را ناراحت میکرد چون این کار به او میفهماند که قضیه کاملا
جدی است و فرشاد این بار سفت و سختعشق شده است.
منیژه تصور میکرد این بار نیز مانند گذشته میتواند عمل کند.او فکر میکرد این بار نیز همانگونه که ازدواج فرشاد
بافرزانه مخالفت کرده بود،خیلی سخت مخالفتش را اعلام میکند و فرشاد به تدریج آن دختر را فراموش میکند.بعد
همآنقدر پا فشاری میکند تا فرشاد راضی شود با یکی از دختران شایستهای که او کاندید کرده ازدواج کند.
رفتار فرشاد خیلی عجیب در این حال جالب شده بود فرشاد دیگر آن جنب و جوش سابق را نداشت،او حتا سر به
سرفرانک نمیگذشت،خیلی آرام و سر به زیر شده بود و اغلب اوقات در فکر بود.در مهمانیها شرکت نمیکرد و
بیشتر اوقاتدر منزل مشغول گوش کردن موسیقیهای ملایم بود.
زمانی که باران میبرید فرشاد از منزل خارج میشد و زیر بالان قدم میزد به طوری که تمام لباسهایش خیس
میشدند.کارهای فرشاد دستاویز شده بود برای تمسخر و متلک دیگران،هر گاه مهمانی و یا مجلسی بر پا میشد
وفرشاد حضورداشت،بقیه با خنده و اشاره به هم میگفتند چی شده مجنون نرفته سراغ لیلی،فرشاد این صحبتها را
از گوشه و کنارمیشنید اما اهمیتی به حرف دیگران نمیداد،گویی آنان را نمیبیند و صدایشان را نمیشنود.
اما محمود به خصوص منیژه که شاهد رفتار اطرافیان بودند و از اینکه فرشاد کاری میکند تا بازار حرف آنان گرم
شود حسابی ناراحت بودند.
جمعه شب هفته آخر فروردین بود.ساعت دوازده شب بود که فرشاد از شمال باز میگشت او با لباسی سر تا پا خیس
بهمنزل بازگشت.
فرشاد میدانست که روز قبل جشن تولد فرانک بوده و مادر به همین مناسبت جشن بزرگی بر پا کرده تا به اصطلاح
ازتمام حربهاش برای به دام انداختن او استفاده کند.
منیژه با اصرار زیاد از فرشاد خواسته بود که در جشن تولد حضور داشته باشد اما فرشاد پنجشنبه از دانشگاه
یکراستراه شمال را در پیش گرفته بود .
فرشاد خودرواش را در گوشهای پارک کرد و به سمت ساختمان رفت،موهای سرش هنوز خیس بودند و لباسهایش
بهتنش چسبیده بودند.فرشاد نگاهی به ساختمان انداخت که در سکوت فرو رفته بود.با خود فکر کرد پدر و مادرش
یامنزل نیستند و یا خوابیده اند چون چه چلچراغهای بزرگ اتاق پذیریی روشن نبودند.
وقتی پا به داخل خانه گذشت پدر و مادرش را دید که روی مبل های راحتی نشسته اند،به آرامی سلام کرد.
منیژه با اخم به فرشاد نگاه کرد و سر تا پای او را برانداز کرد.از اینکه فرشاد اینقدر به ظاهرش بی توجه شده بود
ازحرص دندانهایش را به هم فشرد.
محمود هم با نگاه معنی داری به پسرش نگریست.از حالت چهره او میتوانست بفهمد که هم خیلی خسته
است،همحرفهایی برای گفتن دارد که در پشت چهره خونسردش آنها را پنهان کرده است.محمود به خوبی او را
میشناخت.می دانست فرشاد به ندرت این حالت را به خود میگیرد و آن زمانی است که برایرسیدن به چیزی خیلی
بی قرار است.این حالت فرشاد برای او بیگانه نبود،او این چهره را چند وقت پیش،زمانی کهفرشاد به او گفته بود
فرزانه را میخواهد در او دیده بود اما با این تفاوت که آن موقع فرشاد خیلی منطقی تر و بی خیالتر از حالا بود.
محمود همچنان با سکوت به فرشاد چشم دوخته بود.سپس چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
چهره مصمم فرشاد نشان میداد برای انجام کاری که قرار است انجام بدهد نظر هیچ کس برایش مهم نیست.فرشاد
با گفتن شب بخیر به سمت اتاقش حرکت کرد که لحن غضبناک منیژه او را در جایش نگاه داشت.
"فرشاد صبر کن".
فرشاد به طرف او برگشت و گفت:"من خسته ام،اگر میخواهی نصیحتم بکنی،بگذار برای زمانی که خسته ن`ودم".
منیژه با عصبانیت نفس عمیقی کشید و آمرنه گفت:نصیحتی در کار نیست میخواهم با تو صحبت کنم".
فرشاد چشم از او برداشت و به پدرش نگاه کرد.سپس به طرفگلخانه اتاقه نشیمن رفت که با چند پله مرمری و مدور
ازسطح زمین جدامیشد.روی نخستین پله نشست و به مادرش چشم دوخت.
منیژه چند لحظه سکوت کرد و گفت:" تو به من قول دادی در جشن تولد خواهرت شرکت کنی،نه؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"قول ندادم، گفتم اگر توانستم"
"برای چه نتوانستی؟"
فرشاد شانههایش را بالا انداخت و گفت:"خوب نشد"
"نشد یا نخواستی؟"
"چه فرقی میکنه،فکر هم نمیکنم حضور من اینقدر هم مهم بوده که مجبور باشم حساب پس بدهم".
منیژه از حرفهای فرشاد از کوره در رفت و با صدای بلندی گفت:"این چهبساطیه که راه انداختی،اون از تعطیلات
،اینهم از این،هر روز غیبتمیزنه،سر کلاس آات مراتب حاضر نمیشی ،هر وقت بارون میاد مثلدیوونهها زیر
بارونمیپلکی،چه دردی داری که نه فکر خودت هستی نه فکرآبروی ما،چرا با ما بازی میکنی؟"
چهره منیژه ناراحت و عصبانی بود.
فرشاد همچنان سکوت کرده بود و با فرو دادن خشمش سعی میکرد کاری نکند کهبعدا پشیمان شود.او نگاهش را
ازمادرش که چون ببری خشمناک بود بر گرفت وبه جای دیگر معطوف کرد.
منیژه همچنان خشمناک و با صدای بلند سر فرشاد داد و فریاد میکرد.
با حالتی معذب �� � محمود سکوت کرده بود.او میدانست کوچکترین کلامی آتش معرکه را تیزترمیکند.بنابری
روی مبل جابه جا شد و با ناراحتی گاهی بهفرشاد و گاهی به همسرش نگاه میکرد.
اما خشم منیژه در فرشاد آثری نداشت.چون او به خوبی میدانست حربه مادرش در به کرسی نشاندن حرفش داد و
فریادکردن است.
منیژه با صدایی که از خشم درگه شده بود سر فرشاد فریاد کشید:"با تو هستممیشنوی چی میگم؟میخوام بدونم چه
مرگته،چی تو سرته که اینقدر ادا درمیاری.؟"
فرشاد به مادرش خیره شد و نیشخندی زد و با صدای آرامی که به خوبی احساسمیشد آرامش قبل از طوفان است
گفت:"میخوای بدونی ؟هان؟طاقتش رو هم داری؟"
منیژه فریاد زد:"آره ،آره میخوام بدونم کجاست اون پسری که همیشه بهشافتخار میکردم.....چی شد؟ جای اون رو
ایندیوونهای گرفته که در صددآزار دادن خانوادش بر آمده".
"کی،کی رو آزار میده من یا شما؟"
در این زمان فرانک از اتاقش بیرون آمد و از بالای نردهها به این صحنه نگاه میکرد.
فرشاد ادامه داد:"شما که ارزش همه چیز رو با پول و طلا مقایسهمیکنید.مادر سعی نکن با داد و قال خودتو
توجیهکنی،من تصمیمی گرفتم کهتا آخرش میایستم،حتا اگر شده از این خونه برم."فرشاد از جا برخاست ونزدیکتر
رفت وروی مبلی روبروی مادرش نشست و با صدای آرامی گفت:"میخواماین رو بدونین که من تصمیمم را گرفتهام
پس سعینکنید من رو منصرفکنید،چون بی فایده است".
نفس در سینه منیژه حبس شده بود،با ذهن فعالی که داشت میدانست فرشاد از چه صحبت میکند.آرزو میکرد آن
چهفکر میکند درست نباشد.
فرشاد چون سکوت او را دید شمرده شمرده گفت:"من تصمیم به ازدواج گرفته ام".
محمود ابروونش را بالا برد و ناخوداگاه صحنه جر و بحث منوچهر،با پدر ومادرش برای قانع کردن آنان برای ازدواج
باغزل را به خاطر آورد.
با وجودی که جایی برای خندیدن نبود،اما لبخندی بر لبان محمود نشست.او بهشباهت فرشاد به منوچهر ،چه از
نظرقیافه و چه از نظر اخلاق فکر میکرد،اونیز ماننده منوچهر کله شق و حادثه جوی بود و این چیزی بود که محمود
همیشه آرزو داشت خودش چنین باشد.
فرانک با ترس از پلهها پایین آمد و در کنار پدرش جای گرفت.
منیژه خشمش را مهار کرد و لحظهای به فرشاد خیره شد.امیدوار بود انتخاب جدید فرشاد چیزی باشد که او بتواند
آن رابپذیرد.
منیژه با صدایی که کمی خشن بود گفت:"خوب؟"
فرشاد لبخندی زد و بعد جدی شد و گفت:"مادر من همون چهره شما رو بیشتر میپسندم،با وجود داد و فریادتون
بهترمیتونم حرفمو بزنم".
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#32
Posted: 16 Dec 2014 13:52
( ۳۱ )
منیژه به خوبی میدانست معنی این کلام چیست،در لبخند غمگین فرشادتصویری آشکار بود که منیژه به خوبی آن
رادید.او در نگاه فرشاد خواند:من با کسی که خودم انتخاب کردم ازدواج خواهم کرد .و این برای منیژه کهبرای
آینده اوتصمیمات مهمی گرفته بود خیلی ناگوار بود.در حالی که سعیمیکرد آرمشش را حفظ کند سرش را تکان داد
و لبخند تمسخر آمیزی بر لب آوردو با صدایی که احساسی در آن مشاهده نمیشد گفت :"خوب به سلامتی،حالااین
عروسخانوم کی هست؟"
فرشاد به خوبی مکر منیژه را میو میدانست او ماند بمب ساعتی است که هرلحظه ممکن است منفجر شود .با این
حالبدونه کوچکترین ترسی ادامه داد:"شمااو را نمیشناسید.من در تعطیلات عید با او آشنا شدم".
منیژه ابروونش را بالا برد.تازه علت غیبتهای فرشاد را در تعطیلاتفهمید،اما باز امیدوار بود دختری که او انتخاب
کرده ازخانواده های سرشناسباشد که همان حوالی ویلای اختصاصی دارند.
منیژه چشمانش را تنگ کرد و به فرشاد خیره شد.اما این حالت فقط چند لحظهبود،مانند بازپرسی ادامه
داد:"خوبخانوادهاش چه جور آدمهایی هستند؟پدرش چه کاره است؟مادرش چی؟وضعیت مالیشان درشان
خانواده ما هست؟"
فرشاد با کشیدن نفس عمیق به مادرش خیره شد.عاقبت چشمانش را بست عجیب بودکه چهره نجیب و زیبای
فرشتهپیش چشمش ظاهر شد.آنقدر در تصورش فرشته رامظلوم دید که دیگر نمیخواست چشمانش را باز کند تا
مبادا تصویر اورا ازدست بدهد.همان زمان با خود گفت:این بار حتما دوربین میبرم تا عکسی از اوبگیرم.
صدای مادرش او را به خود آورد.
"چی شد؟چرا جواب نمیدی؟آیا نباید عروس خانوم را به ما معرفی کنی؟"
فرشاد چشمانش را باز کرد و گفت:"متوجه نشدم شما چی رو میخواهید بدونید".
"همون چیزهایی رو که پرسیدم".
فرشاد پوزخندی زد و گفت:"من کاری به تحصیلات پدر و مادر و وضعیت زندگی او و همچنین سوالات شما ندارم
..."نم
منیژه حرف فرشاد را قطع کرد و گفت:"اما من دارم و منتظر پاسخ پرسشهایم هستم".
فرشاد متوجه شد مادرش در صدد گرفتن نقطه ضعف میباشد.در حالی که به چشماناو چشم دوخته بود با لحنی که
سعیمیکرد تحت تسلط داشته باشدگفت:"میخواهی همه چیز رو بدونی،پس گوش کن ،فرشته دختر یک آدم عادی
امابافرهنگ و تحصیل کرده است.پدرش مهندس ناظر شرکت معتبری در شمال است.مادرشخانه دار اما تحصیل
کردهاست.وضعیت مالی متوسطی دارند ،منزلشان هم درهمان حوالی ویلای خودمان است.خودش هجده سال دارد و
امسالهم دیپلممیگیرد.تنها چیزی که حتما موره پسند شما قرار میگیرد چهره فوقالعادهاشاست.چشما ن آبیاش
آبی تر ازهر آسمانی است ،پوست لطیفاش مثل گال یاسسفید است،موهای طلاییاش طعنه به خورشید
آتش به دلها میزند و درست و حسابی دل از پسر شما � �� میزند،اندامش موزونوزیباست،نگاه
برده،همیندیگه چی میخواهی بدانی.؟"
لحن فرشاد عصبی بود،با این حال سعی میکرد آغاز کننده جنگ نباشد.منیژهنفس نفسس میزد و دندانهایش را به
هممیفشرد برای او ناگوار تر از هر چیزاین بود که فرشاد به خواستگاری دختری برود که صرف نظر از ثروت
وخانوادهمتشخص در روستا زندگی میکند.در یک لحظه خنده تمسخر آمیز اقوام و دوستاندر نظرش آامد و همان
کافیبود که مثل باروتی که شعله کبریت به آن نزدیکشده باشد منفجر شود.
منیژه لیوان آبی که در کنارش بود برداشت و با خشم به سمت فرشاد پرتاب کرد.اگر فرشاد سرش را نکشیده بود
مغزشرا متلاشی کرده بود.
لیوان آب از کنار گوش فرشاد گذشت و در برخورد با کف اتاق با صدای خفهایشکست.فریاد منیژه دهشتناک تر از
صدایشکستن ایوان حاضران را تکان داد.
"پسره احمق،مجنون ،دیوانه،بلند شو از جلوی چشمم گم شو.تو شعور ندای.تو...تو خودت رو میخواهی به
نابودیبکشانی و ما را مسخره مردم کنی، تو"....
منیژه دستانش را در هوا میچرخاند و به فرشاد توهین میکرد.
فرانک وحشتزده به مادر نگاه میکرد و با دستان لرزانش دسته مبل را میفشرد.
محمود برخاست و سعی کرد منیژه را آرام کند.
منیژه سر همسرش فریاد کشید و به او گفت که به او دست نزند.محمود به فرشاداشاره کرد که صحنه را ترک
کند.امافرشاد خیال چنین کاری را نداشت.اومادرش را بهتر از هر کسی میشناخت.این نخستین بار نبود که خشم
اورامیدید،اما نخستین بار بود که خشم او متوجه فرشاد میشد.
فرشاد میدانست اگر مادرش با چیزی مخالف باشد چنان صحنه آرایی میکند کهطرف را از میدان به در کند.این
شگرداو در به کرسی نشاندن حرفهایش بود.
فرشاد با آرامش ظاهری سر جایش نشسته بود و به او چشم دوخته بود.محمودلیوانی به طرف همسرش گرفت و او
رادعوت به آرامش کرد.منیژه با فریادی اورا از خود راند و خطاب به او گفت:"نمیبینی چی میگه؟پسره پاک خودشو
زده به دیوانگی،می خواد آبروی همه ما رو ببره،وای جواب داداشم رو چی بدم،وایچطور خندههای مردم رو تحمل
کنم.تومتوجه نیستی ؟ نمیبینی چطور لگد بهبخت خودش میزانه؟توی فامیل و غریبه این همه دختر متشخص و
آبرمند وجودداره،رفته برای من گشته،گشته یک دختر بی سر و پا پیدا کرده ،دختری کهمعلوم نیست پدرش
کیه،مادرشکیه،تو کدوم گدا خونهای زندگی میکنه؟"
نفسهای فرشاد به شمارش افتاد.دستهایش را مشت کرده بود و آنها را فشرد.درمقابل توهینهایی که مادرش به
فرشتهمیکرد از درونمیلرزید.اما نمیخواست بهانهای به دست او بدهد که فکر کند فرشته پسرشرا از او گرفته است.
منیژه همچنان فریاد میزد و اعصاب بقیه را بهم میریخت
"کور خوانده،مکر از روی جنازه من رد بشی،پسره بی لیاقت.دختر روستمی روول کرده چسبیده به کدوم نکبتی
معلومنیست .خاک بر سر شنیدم روستمی میگفتمن یک مشاور تمام وقت احتیاج دارم که بهتر از فرشاد خان
بیاد فرشاد خان ما رو ببینه،ببینه که دختر دسته گل اون رو ولکرده،عاشق کدوم معلوم � �� شماپیدانمیکنم.حا
نیست هر جاییشده".
فرانک با تعجب به مادرش نگاه میکرد .تا به حال ندیده بود او این گونه بددهنی کند.محمود نیز از طرز حرف زدن
منیژهاخمهایش را در هم کشید.
فریاد فرشاد هر دوی آنان را تکان داد.او مشتش را به پیشانی فشرد و فریادزد :"بس کن، خستم کردی،تو از اون
چیمیدونی؟ هر دفعه خواستم باهات حرفبزنم همین بساط رو در آوردی ،این هم شد فرزانه،او که از خانواده
درستوحسابی و ثروتمندی بود،پدرش آدم متشخص و محترمی بود.از همه مهم تر تمامشرایط جنابعالی را داشت
.اون دفعه همبامبول درست کردی،بخدا خستهام کردی،صد بار گفتم ،هزار بار دیگه هم میگم من از دخترهایی که
یفهمی متنفرم،نمیخوام تو یکی مثل خودت رو برام پیداکنی،ولم کن". � ��، تو برام پیدامیکنیمتنفرم
رگهای گردن فرشاد بیرون زده بود و روی پیشانیاش قطرههای عرق نشستهبود.چهرهاش از شدت خشم سرخ
شده بودو نفسهایش تند و عمیق بودند.منیژه که انتظار شنیدن چنین سخنانی را از فرشاد نداشت ،مانند نهالی که
اورا قطع کرده باشند تا خورد و بی حال روزدستان محمود افتاد .فرانک جیغیکشید و به طرف مادرش دوید.
فرشاد بدون اینکه به آنان اعتنا کند با خشم به طرف اتاقش رفت.هنوز چندپله بالا نرفته که صدای منیژه را شنید
کهخطاب به او میگفت :"شده هم خودمرو بکشم هم تورو اما نمیزارم دست اون دختره بی سر و پا رو بگیری
بیاریتوی اینخونه."فرشاد برگشت و پوزخندی زد و با عصبانیت گفت:"مطمئن باش مناونو هیچ وقت اینجا نمیارم."و
بعد با بیاعتنایی به فریاد و فحاشی او بهاتاقش رفت و در آن را به هم کوبید.
فرشاد چند لحظه پشت در اتاق ایستاد و سرش را بالا گرفت تا نفسهایش بهحالت عادی در بیاید.سپس به
سمتاستریوی بزرگ اتاقش رفت و یک کاست تندخارجی را درون آن گذشت و صدای آن را تا آخر بلند
کرد.چشمانش رابست وهمراه آن شروع کرد به رقصیدن.
با حرص پاهایش را به زمین میکوفت و احساس میکرد این ضربههای محکم پا اورا آرام میکند.کم کم آرامش به
قلبشباز گشت.در همان حالت به هیچ چیز بجزفرشته فکر نمیکرد ،او ناراحت نبود چون میدانست ،این اتفاق خواه
ناخواهپیش میآمد و از اینکه توانسته بود موضوع را عنوان کند از درون احساس راحتی میکرد
هفته بعد فرشته تعطیل میشد او سال آخر بود و برای آمدگی امتحانات معرفی و پس از آن امتحانات پایان سال
حدود دهروز تعطیلی داشت.
پدر چند روزی بود که به ماموریت رفته بود و قرار بود همان شب بازگردد.فرشته با بی صبری منتظر رسیدن
پنجشنبهبود تا به دیدار فرشاد بشتابد.همانگونه که کتاب درسیاش پیش رویش باز بود مشغول نوشتن نامهای برای
فرشادبود.قلم در دستانش میچرخید و کلمههای عاشقانه را روی کاغذ میریخت.با صدای پدر که بلند او و مادرش را
به ناممیخواند به سرعت دفترش را بست و با خوشحالی به استقبال پدر شتافت.
دلش برای پدر حسابی تنگ شده بود چنان او را در آغوش گرفت که مهدی با تعجب به او نگاه کرد .در نگاه
فرشته چیزی بود که تا بحال به آن دقت نکرده بود.حضور نرگس باعث شد که از فکر نگاه معنی داره فرشته خارج
شود.ساعتی بعد مهدی سر جای همیشگیاش نشسته بود و برای نرگس فرشته از مامریت خود به زاهدان
تعریفمیکرد.فرشته نیز کنار او نشسته بود و به صحبتهایش گوش میداد.در پایان صحبتهایش گفت که سهشنبه
هفته آیندهشش روز مرخصی گرفته است،زمانی که فهمید فرشته هم تعطیل میباشد با خوشحالی رو به نرگس کرد
و گفت:"خیلیخوبه ،حالا که اینطور شد،بهتره که چند روز بریم تهران ،هم یک سریع به خواهرم میزنیم و هم
آزمایشاتی رو که دکتررحیمی برات نوشته انجام میدهی،چطوره؟"
نرگس با خوشحالی رضایتش را اعلام کرد اما فرشته نه تنها خوشحال نه شد بلکه خیلی هم دلگیر شد.او میدانست
بارفتن به تهران ممکن است سر حرف خواستگاریاش باز شود و این چیزی بود که او نمیخواست.اما میدانست
نمیتواندمخالفتی با رفتن به تهران داشته باشد زیرا با رفتن به تهران مادرش ازمایشاتش را تحت نظر دکترهای
مجرب انجاممیداد و این خواست خود فرشته هم بود.
فرشته میبایست هر چه زود تر ترس را کنار میگذشت و با پدرش صحبت میکرد.او نمیخواست موقعیتی پیش بیاید
کهدیگر نتواند حرفش را بزند.او با خود فکر میکرد اگر پیش از اینکه عمه مهتاب برای محمد از من خواستگاری
کندمخالفتم را اعلام کنم بهتر از زمانی است که دیگر کار از کار گذشته باشد و اینجوری هم برای من بهتر است هم
برایمحمد،آنوقت عمه مهتاب میتواند کس دیگری را برای محمد به زنی بگیرد و اختلافی هم پیش نمیآید.این
افکار به فرشته قوت قلب میداد و او را برای صحبت کردن با پدر تشویق میکرد.اما نمیدانست چگونه باید با
پدرحرف بزند.اگر پدر از او میپرسید دلیلش برای نپذیرفتن محمد چیست ،چه بگوید و چه عذری بتراشد .....عذری
کهبتواند پدر را قانع کند.
فرشته هیچ وقت با مادرش در باره مسایل اینچنینی با مادرش صحبت نکرده بود چه برسد به اینکه بخواهد برای او
ازعشق به جوان غریبهای صحبت کند.
آن شب سر سفره شا م،مهدی متوجه تغییر حالت فرشته شد،بی اشتهایی و آههای پی در پی او مهدی را به یاد
نگاههایمعنی داره فرشته هنگام ووردش انداخت و با دقت بیشتری او را زیر نظر گرفت.
چهره غمگین و رنگ پریده او این فکر را در مهدی تقویت میکرد که فرشته دردی دارد که نمیتواند آن را بیان
کند.نگاههای فرشته که با مظلومیت به او دوخته میشد حالت التماس آهوی بی زبان را داشت و این دل مهدی را به
دردمیآورد.
مهدی به فرشته که به ظرف غذایش چشم دوخته بود نگاه کرد و با تاثر آهی کشید.زیر چشمی به همسرش
نگاهیانداخت.او میدانست نرگس با ناراحتی جسمی و روحیاش که در تمام زندگی با او بوده نتوانسته سنگ صبور
خوبی برایفرشته باشد.
نرگس از زمانی که دو پسر دوقولیش را هنگام زایمان از دست داده بود و دکترها مجبور شده بودند به دلیل ناراحتی
پساز زایمان که نزدیک بود منجر به مرگ نرگس شود رحم اش را خارج کنند،دچار ناراحتی روحی شده بود.
نرگس همیشه در آرزوی داشتن فرزند پسری بود.وقتی پس از آن حادثه فهمید که برای همیشه از به دنیا آوردن
فرزنددیگری محروم شده ضربه سختی خورد بطوری که تا مدتها در بیمارستان تحت دارمان روانپزشک
بود.نرگس با گذشت زمان و صرف هزینه زیادی تا حدودی سلامتی نسبیاش را بدست آورد .اما گاهی دچاره
ناراحتیمیشد.او مجبور بود تا آخر عمر قرص اعصاب بخورد .در این بین ناراحتی کلی او هم مزید بر علت بیماری
روحیاش بود.
آن زمان فرشته پنج سال بیشتر نداشت و در حقیقت از همان زمان تا کنون که هجده بهار از زندگیاش
ته بود مادر را نسبت به خود صمیمی احساس کند و مهدی این موضوع را به خوبی �� � میگذشت،هرگزنتوان
میفهمید.او با هوشیاری متوجهتغییر حال دخترش بود و منتظر فرصتی بود تا سر صحبت را با او باز کند.
پس از صرف شا م ،فرشته سفره را جمع کرد و ظرفها را لب حوض حیاط برد تا بشوید.او میخواست تنها باشد و
شستنظرفها آن هم در این شب فرصت را به او میداد.مهدی به نهانه وضو گرفتن به حیاط رفت،فرشته را دید که
به ظرفها خیره شده و در عالم دیگر سیر میکند.حدسی کهمیزد تبدیل به یقین شد.در حالی که سعی میکرد
صدایش ملایم باشد او را صدا کرد.فرشته با تکان ناگهانی به خود آمد.مهدی لب حوض نشست و آستینهایش را بالا
.دز
"چیه بابا خیلی تو فکری؟"
فرشته با تردید به پدرش نگاه کرد،اما شهامت این که بتواند حرفش را بزند در خود نیافت.
با لبخندی ساختگی گفت:"نه من حالم خوبه"
پدر خندید و با لحن شوخی گفت:"اره می دونم حالت خوبه،پرسیدم چیزی هست که فکرت رو به خود مشغول
کرده.؟"
"نه فقط احساس خستگی میکنم"
مهدی حرف فرشته را باور کرد .حدود یک هفته بود که آسمان شمال ابری بود و بارانی بودن هوا در روحیه خودش
همتاثیر میگذاشت و او را خسته و بی حوصله میکرد.مهدی دستش را روی موهای بلند و لخت او کشید و با مهربانی
گفت:"ناراحت نباش عزیزم،چند روز دیگر تو و مادرت رامیبرم تهران تا هم دیداری تازه کنیم و هم اینکه روحیهای
عوض کنیم.حدس میزنم دلت برای همه و محبوبه تنگ شده،اینطور نیست؟"
فرشته سرش را تکان داد اما نگاهش چیز دیگری میگفت.
مهدی دست و رویش را شست و وضو گرفت.فرشته میدانست این تنهایی فرصتی است که میتواند با پدرش صحبت
کندو ممکن است دیگر این فرصت را بدست نیاورد.
مهدی هنوز قدمی بر نداشته بود که فرشته با لحن آرامی او را صدا کرد." پدر"
مهدی با تعجب به او نگاه کرد.حالت صدا کردن او طوری بود که گویی از چیزی ترسیده است.
"چی شده بابا؟"
فرشته شتاب زده گفت:" میخواستم بگم...." و در همان حال از حرفش پشیمان شد.
حالا دگر مهدی مطمئن شده بود که اتفاقی افتاده که فرشته جرات نمیکند آن را بیان کند .نفس عمیقی کشید و
نزدیکفرشته روی لب حوض نشست،و با لحن آرامی گفت:"فرشته تو میخواهی چیزی به من بگی؟"
فرشته به پدرش خیره شد با وجود نور کم حیاط ،مهدی به خوبی چشمان دخترش را میدید که با نگرانی به او
مینگرد.مهدی با لحن اطمینان بخشی گفت:"نترس بابا،شهامت داشته باش و حرفت را بزن".
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#33
Posted: 16 Dec 2014 13:52
( ۳۲ )
فرشته دلش را به دریا زد و با صدای ضعیفی که میلرزید گفت:"شما قول می دهید که مرا درک کنید و
عصبانینشوید؟"
مهدی به دلشوره افتاده بود.او نمیدانست فرشته چه میخواهد به او بگوید.اما میدانست هر چه هست آنقدر
خوشایندنیست که فرشته را اینچنین آشفته و ترسان کرده است.مهدی سرش را به علامت مثبت تکان داد و چشم به
دهان او دوخت.
آن شب مهدی در رختخواب مرتب از این پهلو به آن پهلو میشد.افکارش به هم ریخته بود و در دلش آشوبی به پا
شدهبود.او مردی منطقی و عاقل بود اما هضم این مساله برایش دشوار بود.او سالها خواهر زدهاش را که خیلی هم به
او علاقهمند بود به عنوان داماد و همسر آینده دخترش پذیرفته بود و برای آن دو چه نقشهها در سر میپروراند.اما
امشب ازدخترش شنیده بود که او نمیتواند محمد را به عنوان همسر بپذیرد و دلیل آن هم علاقهای بود که به تازگی
نسبت بهجوان دیگری پیدا کرده است.فرشته به او گفته بود که آن جوان هم به او علاقه دارد و تا کنون چند بار
خواسته تاخانوادهاش را از نزدیک ملاقات کند.مفهوم این حرف فرشته این بود که به پدرش بفهماند آن جوان او را
برای همسریانتخاب کرده و نیت سویی ندارد.
مهدی مردد و درماند با خود فکر میکرد گیرم که فرشاد پسر خوب و خانواده داری باشد اما آخر تکلیف محمد
چیست؟بافکر کردن به محمد دلشوره اش بیشتر شد،آنقدر که از جا بلند شد و نگاهی به همسرش که در خواب بود
انداخت وآهسته و بی صدا بسمت جا لباسی رفت و پس از برداشتن کتش از در اتاق خارج شد.باز هم دانههای ریز و
یک دست باران شروع به باریدن کرده بود مهدی روی صندلی چوبی که در ایوان قرار داشتنشست و از جیب کتش
سیگاری بیرون آورد و آن را روشن کرد و غرق در افکارش به دانههای ریز و ممتد باران که نورضعیف لامپ حیاط
شدت آن را نشان میداد خیره شد.
او میدانست که با زور سیلی می تواند فرشته را وادر به ازدواج با محمد کند یا از راه دیگری وارد شده و با تهدید
وارعاب فرشاد کاری کند تا او دست از فرشته بردارد.اما میدانست با این کار قلب کوچک و حساس فرشته را
میشکند،واو را محکوم به عمری زندگی با قلبی شکسته و روحی آسیب دیده خواهد نمود.
مهدی به گذشته خود فکر میکرد.به خودش که عمری را در کنار نرگس سپری کرده بود اما هیچ وقت عاشق او
نبود.بهاینکه پیش از ازدواج با نرگس عاشق دختری به نامه فرشته بوده،دختری به زیبایی فرشتههای آسمانی و
فرشته دخترخودش.
مهدی به گذشته باز گشته بود و به زمانی میاندیشید که به مادرش گفت عاشق دختری به نام فرشته شده
است.شبهنگام وقتی مادرش جریان خاطر خواهی او را برای پدرش نقل کرد پدر بنای داد و فریاد را گذشت که
مادر آن دختر زنخوشنامی نیست و....
پدر و مادرش بدون رضایت او از میان اقوام پدریاش نرگس را از پدر و مادرش خواستگاری کردند و به او حکم
کردند یاباید با نرگس ازدواج کند و یا نام او را از شناسنامهشان خط میزنند.مهدی حلقه دود سیگار را به همراه آهی
از سینه بیرون داد.او آنچنان غرق در گذشته شده بود که متوجه بند آمدنباران نشد.
او تصاویری از زندگی خودش را به یاد آورد که عمری با تفاهم و گذشت در کنار نرگس زندگی کرده بود اما در
تمام عمرحسرت خورده بود زیرا ذرهای از عشقی را که به فرشته داشت نسبت به نرگس احساس نمیکرد.او سالها
با فرشته در قالب نرگس زندگی کرده بود و به یاد تنها زن دوست داشتنی زندگیاش همسرش را در آغوشگرفته
بود و او را مورد ملاطفت قرار داده بود.حتا نام فرزندش را به یاد عشقی که زمانی به دختری داشت فرشته گذشته
بود.
سالها از آن ماجرا میگذشت و اکنون نرگس را به چشم همسری که سالها را در کنار او سپری کرده بود و در غم
وشادیهایش شریک بود پذیرفته بود و به وجودش عادت کرده بود.به اینکه سالهای در بی خبری و غفلت در
رؤیاهایش بهنرگس خیانت کرده بود اما حالا دیگر نمیخواست نسبت به تنها دخترش فرشته ستم کند و با مجبور
کردن او به ازدواج،عمری حسرت عشقی را به خیال بکشد.او نمیتوانست ونمی خواست فرشته را چون خودش فدای
زندگی کند،حتا اگرشده احساسات محمد را که او را هم جانش دوست میداشت زیر پا بگذرد.
فکر کردن در باره محمد قلب مهدی را جریحه در میکرد پسری دوست داشتنی و مهربان که او به خوبی میدانست
چهقدر به فرشته علاقه دارد.
از همه بد تر نرگس بود که با نگرانی منتظر سر انجام دادن فرشته بود تا به قول خودش خیالش راحت شود. با
وجودبیماری جسمی و روحی او مهدی میدانست نمیتواند با او در مورد این مساله به راحتی صحبت کند.مهدی
آنقدر ناراحت بود که دلش میخواست فریاد بکشد و از خدا برای حل مشکلش راهنمایی بخواهد.او سرش را دربین
دستانش گرفت و بر غم سنگین دلش گریست.
از طرفی در اتاقی که با یک در به اتاق پدر مادر راه داشت فرشته نیز در رختخوابش نشسته بود و به صدای بارش
بارانگوش سپرده بود.
دلش تنگ بود و نمیدانست که عاقبتش چه میشود.به پدر و مادرش فکر میکرد و اینکه واکنش مادر در مورد این
مسالهچه میباشد.
افکارش به لحظهای باز گشت که برای پدر از علاقهاش به فرشاد سخن گفته بود.فرشته از به یاد آوردن آن کلمات
تازه بهیاد آورد که باید خجالت میکشید که جلوی پدر با چنین صراحتی از عشقش به مردی بیگانه سخن میگفت.او
به پدرش افتخار می کرد که با صبوری حرفهایش تا تحمل کرده بود.به طور حتما هر کس دیگری بود که از
زباندخترش این سخنان را میشنید واکنش تندی نشان میداد ،اما پدر بدون نشان دادن هیچ ناراحتی فقط گوش
کردهبود،درست مثل سنگ صبوری ،پس از آن به آرامی یک نسیم او را ترک کرده بود.
فرشته نمیدانست چه میشود ولی تا حدودی خیالش راحت شده بود که توانسته با کسی حرف دلش را بزند ،آن هم
باپدر که میتوانست در تعیین سرنوشتش سهم بزرگی داشته باشد.فقط مانده بود مادر ،با فکر کردن در باره او
وحشتتمام وجودش را فرا گرفت.فرشته به خوبی میدانست که مادر بر خلاف پدر نه منطقی است نه تحمل شنیدن
صحبتهایاین چنینی را دارد به عقیده مادر دختر باید با هر کسی که بزرگترهایش تشخیص میدادند خوب است
ازدواج کند و درتمام طول زندگی سعی کند تا محیط خوب و راحتی برای همسر و فرزندانش فراهم کند.مادر بارها
به فرشته گفته بودلباس عروسی یک زن باید کفن آرزوهایش باشد.
فرشته آهی کشید و زنوانش را بغل کرد و سرش را روی دستانش گذاشت و به فکر فرو رفت.
فردای آن شب فرشته برای آوردن آب از چشمه به دنبال ترانه رفت راحله خانم گفت :"کوروش به دنباله ترانه
آماده و اورا برای دیدار از خانوادهاش به شهر برده است".
فرشته از راحله خانم تشکر کرد و به تنهایی به طرف چشمه راه افتاد،راه را به آرامی طی میکرد .بر خلاف چند
روزگذشته که هوا گرفته و ابری بود خورشید سر از پشت ابرها بیرون آورده بود و به زیبایی میتابید.هوا بسیار
دلپذیر وروح افزا بود.
وقتی به پل رسید مکثی کرد و به راهی که فرشاد همیشه از آن میآمد نگاه کرد و نفس عمیقی کشید،سپس آرام
آرام بهسمت چشمه رفت.سر و صدای پرندگان که پس از چند روز بارانی نشاط تازهای گرفته بودند نگاه فرشته را
به سویشاخهها کشاند.
فرشته کوزهاش را زیر آبشار چشمه گذاشت و خود به طرف درخت تنومند رفت تا نامهای را که شب قبل برای
فرشادنوشته بود کنار نامههای قبلی بگذرد ،اما با کمال تعجب دید که از چهار نامه قبلی خبری نیست.لبش را به
دندان گرفت ودر فکر فرو رفت.فکر کرد بر اثر ریزش مداوم باران نامهها خیس شده و از بین رفته اند اما با بررسی
شکاف متوجه شدکه آنجا خشک است و امکان نفوذ باران به آنجا نیست.به اطراف درخت نگاه کرد را شاید تکههای
کاغذ را پیدا کند.
فرشته به فکر فرو رفت که به سر نامهها چه آمده است.آن روز سهشنبه بود و تا آمدن فرشاد دو روز دیگر باقی
مانده بود.پس سر نامهها چه آمده بود.فرشته با ترس با خود فکر کرد نکند کسی سر از کار او در آوده باشد.از محل
مخفیگاه فقطخودش و فرشاد و ترانه خبر داشتند.
فرشته با نگرانی کنار تنه درخت نشست و به آن تکّیه داد و به فکر فرو رفت.
او به ترانه بیش از هر کس دیگری اعتماد داشت و میدانست که نمیتواند در باره او فکر بدی به خود راه
بدهد.فرشته در این افکار بود که صدایی نظرش را جلب کرد،با وحشت سر بلند کرد و در چند قدمیاش فرشاد را
دید که بالبخندی به او نگاه میکرد.در دست فرشاد چند ورق بود که آنها را بالا نگاه داشته بود و با صدای شوخی
گفت:"سرکارخانوم دنبال این مدارک میگشتید؟"
فرشته حتا نتوانست جیغ بکشد،با دیدن فرشاد قلبش فرو ریخت.آنقدر هیجان زده شده بود که حتا نمیتوانست از
جاتکان بخورد.با لبانی که از شدت هیجان باز مانده بود به فرشاد نگاه کرد.
فرشاد از چهره فرشته خندید و گفت:"چیه عزیزم،چرا اینجوری نگاه میکنی؟"
فرشته به خود آمده بود پلکهایش را به هم زد و گفت:"فرشاد خودتی یا من خواب میبینم؟"
فرشاد باز همخندید و گفت:"نه فرشته خواب نمیبینی،اما من روح فرشاد هستم که برای دیدنت آمدم،چون خودش
کارداشت مرا فرستاده".
فرشته خندید و نگاهی به سر تا پای فرشاد کرد .او بلوز پشمی به همراه شلوار جین به تن داشت،و موهایش کمی
بلندترشده بود.
فرشاد چون نگاه فرشته را بر خود دید لبخندی زد و گفت:"چیه روح خوش تیپ ندیدی؟"
"تنها روحی که دیدم لباس تنشه و آنقدر مودبه ،تویی".
فرشاد ابروهایش را بالا انداخت و گفت:"راستش اولش میخواستم مثل همون روحهایی که میگی برهنه بیام ، اما
فرشادغیرتش قبول نکرد که منو لخت بفرسته،یک دست از لباسهای خودش رو بهم قرض داد".
فرشته از بیان شیرین فرشاد از خنده ریسه رفت.
فرشاد قدمی جلو گذشت و نزدیک او به زمین نشست و در حالی که با شیفتگی او را نگاه میکرد گفت:"فدای
خندیدنتبشم.بخدا وقتی میخندی مثل یک گل سرخ شکفته میشوی،درست مثل همون که اولین بار بهت دادم".
"مگه بهم قول ندادی وسط هفته نیای؟"
"من که نه،اون فرشاد بود که بهت قول داد ،اما من روحشم".
فرشته دستش را جلو برد و به بازوی فرشاد دست کشید و با لبخندی گفت:"اما من تا جایی که شنیدم روحها قابل
لمسنیستند".
فرشاد متوجه منظور او شد و گفت:"وقتی یک فرشته به یک روح دست بزنه انتظار داری روح زنده نشه؟"فرشته
اخمیکرد و گفت:"فرشاد سئوال کردم درست جوابم رو بده".
"چیه عزیزم ،یادم رفت چی پرسیدی".
"گفتم که مگه قرار نبود وسط هفته این راه رو نیای،لابد باز یکسره تخته گاز آمدی؟
فرشاد سرش را خم کرد و با حالت مظلومانهای گفت:"باور کن هر چی به دلم قول نامه رو نشون دادم که بابا من با
فرشتهعهد کردم که فقط آخر هفته به دیدنش برم،قبول نکرد که نکرد.پاشو فشار داد به رگ و پیام که من
رفتم،خواستی بیانخواستی برو سرد خونه بخواب.خلاصه من هم که دیدم راست راستی قلبه راه افتاده که ما رو قال
بذاره بهتر دیدمدنبالش راه بیفتم،در ضمن بهت اطمینان میدم یک سره تخته گاز نیامدم چون بین راه یک بار پنچر
کردم".
فرشته خندید و سرش را تکان داد.او به همان چیزی رسیده بود که سالها منتظرش بود او فرشاد را با تمام
وجودمیپرستید ،فقط او بود که بیانی اینچنین زیبا داشت.
آن دو زیر درخت نشسته بودند که روی چشمه سایه انداخته بود فرشاد مشغول نوشتن متنی برای فرشته بود.فرشته
نیزدر فاصله کمی از او نشسته بود و به دست او که قلم را میچرخند نگاه میکرد.فرشاد مینوشت:
قصه اینجوری شروع شد.....
که تو بیقراری من رسیدی/منو دیدی/ مثل خورشید تو تابیدی
به تن مرده عشقم / تو دمیدی/منو دیدی
قصه اینجوری شروع شد....
اون سوار خسته راهی که کشیدی / تا در کوچه احساس و پریدی / منو دیدی / منو دیدی
قصه اینجوری شروع شد.....
قصه عشق من و تو / قصه پاییز و برگه / قصه کوچ تگرگه / قصه جنگل و رازه / قصه درد و نیازه / قصه درد و نیازه
قصه اینجوری شروع شد....
حالا من موندم و احساس / که یک دنیاست / آخر عشق منو تو یک معماست / غصه ما رو نخور / صبح غزل خون
دیگه
پیداست / دیگه پیداست.
فرشته به یاد آورد که باید مطلبی را به فرشاد بگوید.
"راستی تا یادم نرفته،ما شنبه آینده به تهران میرویم".
فرشاد سرش را از روی کاغذ بلند کرد و به فرشته نگاه کرد.
"چه خوب پس من این هفته از خط شمال تهران مرخصی میگیرم".
فرشته خندید و فرشاد با لبخند به او نگاه کرد.
فرشته به خدا وقتی میخندی،فکر میکنم آنقدر قدرت دارم که میتونم به خاطر تو دنیا رو زیر و رو کنم".
فرشته سرش را به یک طرف خم کرد و گفت:`فرشاد اینجوری صحبت نکن میتسم تمامحرفهای قشنگت رو بزنی
وبعدها چیزی برای گفتن نداشته باشی".
فرشاد اخمی کرد و گفت:"از چی میترسی عزیزم؟فرشاد و کم حرفی،حاشا وکلا،فرشاد مگر حنجرهاش را از دست
بدهدکه حرف زدن را فراموش کند.اماعزیزم فدای ترسیدنت هم میشوم.با وجود تو من هر لحظه یک پا شاعرم و
یکشاعرحتما بیاد عاشق باشه که بتونه شعر زیبا بگه ،پس من همه شرایط لازمرو دارم،درسته؟"
فرشته نفس عمیقی کشید و بدون گفتن کلامی به ورقی که دست فرشاد بود خیره شد.
فرشاد وقتی سکوت فرشته را دید گفت:"خوب داشتی میگفتی،کجای تهران پا میذاری تا خودم رو قربونی کنم؟"
فرشته اخمی کرد و با اعتراض گفت:"فرشاد لوس نشو".
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#34
Posted: 16 Dec 2014 13:53
( ۳۳ )
"چشم عزیزم ،بگو"
"با بابا و مامان میریم سری به عمه بزنیم".
"جدی،مگه عمه خانومت تو تهران زندگی میکنه؟"
"آره،ما هم تا موقعی که من ده سالم بود تهران زندگی میکردیم اماوقتی که مادر مریض شد،برای سلامتی روحیاش
دکتر تجویز کرد تغییر مکانبدهیم و مادر از پدر خواست او را به زادگاهش باز گرداند.پدر به خاطرسلامتی مادر بر
خلافمیل باطنی خودش را به شمال منتقل کرد و گرنه ما یکخونه خیلی قشنگ داشتیم با یک حوض خیلی بزرگ".
فرشته به نقطهای خیره شد و سعی کرد خاطرات منزل قدیمیشان را به خاطر بیاورد.
فرشاد لبخندی زد و گفت:"من با اینکه هنوز پدرت رو ندیدم اما میدونم آدمبا فهم و کمالیه،باور کن خیلی دلم
میخوادببینمش و روی پاهایش بیفتم تادخترش را به من بدهد.راستی فرشته دوست داری وقتی با هم ازدواج
کردیمهمون خونهرو برات بخرم؟"
فرشته با خجالت به او نگاه کرد و به او لبخند زد و گفت:"نه، چون اون خونه خراب شده و به جاش یک مجتمع
درستشده".
فرشاد اخمی کرد و گفت:"حیف شد.من هم از خونههایی که حوض دارن خوشم میاد.خوب نگفتی خونه عمه خانوم
کدومطرفه".
"طرفهای میدان منیریه".
"جدی؟ خیلی جالبه.کدوم خیابون؟ اسمشو میدونی؟"
فرشته خندید و گفت:" نشونی خونه عمه منو برای چی میخوای؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"من تمام خیابونهای دور و اطراف اونجا رومیشناسم خیلی دلم میخواد بدونم
خونهقدیمی شما کجا بوده".
فرشته ابروونش را بالا برد و گفت:"هوم،فهمیدم ولی خونه عمه با خونه ما یککوچه فاصله داشت ،ما تو بلوار بودیم و
اوناتو کوچه فردوس هستند".
فرشاد با تعجب به فرشته نگاه کرد.
"چیه ،از اینکه اسم خیابونهای تهران رو بلدم تعجب کردی؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"نه راستش کمی گیج شدم".
""چرا؟"
فرشاد به او بگاه کرد و گفت:"آخه یه زمانی پاتوق من همون طرفا بود.این محل خیلی برام آشناست.خوب یک کم
بیشترتوضیح بده".
"از خونه عمه یا خونه خودمون؟"
"فرقی نمیکنه،اما بهتره که از خونه عمه خانوم بگی".
"خوب یادمه سر کوچه شون یک سوپر مارکت بود که همیشه از دست من و دختر عمهام کلافه بود،بسکه ما ازش
خریدمیکردیم و پس میبردیم".
فرشاد خندید و گفت:"اسم دختر عمه آت چیه؟"
فرشته ابرونش را بالا برد و با لحن مشکوکی پرسید:" چیه نکنه با دختر عمه ام"....
فرشاد نگاه عاشقانهای به فرشته انداخت که با حسادت به او نگاه میکرد.سرشرا تکان داد و گفت:"فرشته
نمیدونیچقدر خواستنی هستی و همه چیز در تودر حد کمال است،حتا حسادتت که الان قلبمو سوراخ میکنه".
فرشته سرش را به زیر انداخت و گفت:" اسم دختر عمهام محبوبه است".
نفس در سینه فرشاد حبس شد.آب دهانش را قورت داد و گفت:" پسر عمه هم داری؟"
حالا نوبت فرشته بود که نگران شود به فرشاد نگاه کرد و با تعجب پرسید:"چطور؟"
"هیچی، میخواستم مطمئن باشم".
فرشته سرش را تکان داد و گفت:"بله ،یک پسر عمه دارم".
"اسمش؟"
فرشته گیج به فرشاد نگاه کرد ،او نمیدانست چرا فرشاد اینقدر کنجکاویمیکند.فکر و خیال به مغزش هجوم آورده
بودو دنبال پاسخی برای چرایش بود.
هنوز به فرشاد پاسخی نداده بود که فرشاد با لحن خاصی گفت:"نام او محمد مهر نیا نیست؟"
قلب فرشته فرو ریخت.با تعجب به فرشاد نگاه کرد.صدها پرسش به مغزش هجومآوردند.فرشاد از کجا محمد
رامیشناخت؟نکند به خواست او سر راهش قرارگرفته است تا او را امتحان کند.محمد چه رابطهای با فرشاد
دارد؟خیلیپرسشهای دیگر که او دوست داشت پاسخ آنها را بداند.
فرشته سرش را تکان داد و گفت:"بله ولی تو از کجا او"...
فرشاد دستی به صورتش کشید و با انگشت به لبهایش فشار آورد و در همان حالچشمانش به نقطهای ثابت ماند
.معلومبود مشغول متمرکز کردن فکرش میباشد.
برای فرشته لحظهها به قدر ساعتی طول کشیدند،فرشاد به خود آامد و به او نگاه کرد و با گنگی پرسید :`پس تو
دختردائی محمد هستی؟"
فرشته مانند خطا کاری که مچش را گرفته باشند به فرشاد نگاه میکرد.ازچشمان آبیاش مظلومیت میبارید و با نگاه
بهفرشاد میفهماند که گناهیجز اینکه عاشق شده است ندارد.
فرشاد در عالم دیگری سیر میکرد ،به طوری که نه متوجه تغییر حالت فرشته شدو نه رنگ پریده گی او را
دید.فرشاد دراین فکر بود که چرا محمد با وجودداشتن دختر دائی به این زیبایی ،تا کنون او را به عنوان همسر
انتخاب نکردهاست.شک نداشت اگر چنین خیالی داشت نخستین کسی که از این موضوعباخبر میشد خود او
بود،زیرا او و محمدرابطهای صمیمی تر از دو دوست عادی داشتند.
فرشاد با خود گفت:شاید او نیز چون من علاقهای به ازدواج فامیلی ندارد.امانگاهی که به فرشته میانداخت او را سر
درگم میکرد و باخود فکرمیکرد مگر میشود انسان انقدر بی احساس باشد که چنین فرشتهای را درکنار داشته باشد
امانسبت به او بی تفاوت باشد.
فرشاد نفس عمیقی کشید و با خود گفت: بهتر است از محمد به خاطراین بیسلیقهاش تشکر کنم،چون اگر فرشته
کاندیدای او بود به من سهمینمیرسید.
م نگاه او را درک نکرد ولی � �� با این فکر به فرشته نگاه کرد ،او با حالت بخصوصی به او مینگریست.فرشادمفه
آنقدرنگاهش مظلومانه بود که باعث شدفرشاد دستش را روی قلبش بگذرد و به او بگوید:`فرشته آخر من رو با
چه طرز نگاه کردنه که اینقدر نفوذ داره که فکر میکنمتیغه دشنه به قلبم فرو � �� ایننگاهتمیکشی،ای
میره".فرشته محزون سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
فرشاد بر دیگر به سخن در آمد و گفت:"فرشته محمد یکی از بهترین دوستانمنه،از این تعجب کردم که در مدت
این ده دوازده سالی که با او دوستهستم،نمی دونستم که دختر دائی خوشگی مثل تو داره."سپس خندید و
ادامهداد:"اون بد جنس هم خوب میدونه چه چیزهایی رو از من پنهان کنه".
لرزشی وجود فرشته را فرا گرفت. این موضوع برای او مصیبتی بود.فرشته احساسکرد دیگر طاقت ندارد و کم مانده
کهاز ناراحتی زیر گریه بزند.فکر کردحالا چطور به فرشاد بگوید من برای بهترین دوست تو کاندید شده ام.فرشته
ناگهان از جا برخاست و گفت:"بهتره من برم،من..."نتوانست حرفش را تمام کند،زیرا چیزی به ذهنش نمیرسیدبیان
کند.
فرشاد با تعجب فرشته را مینگریست که معلوم بود از چیزی ناراحت است.
فرشته امروز سهشنبه است،تا چهارشنه چهار روز دیگر مانده،می تونم پنجشنبه ببینمت؟"
فرشته سرش را به علامت منفی تکان داد.
"چرا؟ مگه نمیگی شنبه حرکت میکنید؟"
"فکر میکنم چهارشنبه شب به شهر بریم و از آنجا به سمت تهران حرکت کنیم".
"پس با این حساب کجا ببینمت؟" بعد مکثی کرد و گفت:"نگو نمیدانم کجا که حسابی اذیت میشوم"
فرشته نفس عمیقی کشید و گفت :" باور کن نمیدانم".
فرشاد با ناراحتی فکر میکرد ،در حالی که پایین کاغذی که برای فرشتهشعر نوشته بود ،شماره تلفنی یاد داشت کرد
وآن را به طرفش گرفت.
"این شماره منزلم است.من شماره تلفن محمد رو دارم،ساعت ده شب شنبه سه تازنگ میزنم و قطع میکنم.سه تا
زنگبه معنی سه کلمه،یادت باشه سهزنگ،زنگ اول به معنی فرشته، زنگ دوم به معنی عشق من، زنگ سوم به
معنیدوستتدارم.در ضمن میدونی ما یک وجه مشترک هم با هم داریم".
فرشته سرش را تکان داد.
فرشاد لبخند بر لب داشت و معلوم بود خیلی سر حال است،درست بر عکس فرشته که خیلی غمگین بود.
"اینکه اسم عمههای هر دو ما مهتاب است".
فرشته لبخند غمگینی زد و کاغذ را از فرشاد گرفت.
فرشاد از جا برخاست و روبه روی او ایستاد.
فرشته سرش را به زیر انداخت و با صدای آرامی گفت:"فرشاد خیلی دوستت دارم"
قلب فرشاد از حرف فرشته فشرده شد،این کلام که با لحن شیرینی ادعا شده بودبرایش لذت بخش بود.با صدایی
کهلحن شیطنت آمیزی داشت گفت:" فرشته چیگفتی ؟نشنیدم.یک بار دیگه بگو".
فرشته به او نگاه کرد و با لبخندی گفت:"هیچی،گفتم خداحافظ".
"نه نه ،قبول نیست تقلب نکن،همون چیزی را که گفتی بگو،حتا اگر بد و بیراه باشه من ناراحت نمیشم".
فرشته از درون منقلب بود،او به زحمت خندید و چرخی زد تا برود.اما فرشادراه او را سد کرد و گفت:"بیخودی
فرارنکن،تا نگی نمیگذارم بری.اونقدرنگاهت میدارم که پدر مادرت به دنبالت بیان و من هم همین جا بهشون
میگمیا دخترشون رو به عقده من در میآران یا من توی آب همین چشمه خودمو خفهمیکنم".
فرشته سرش را به زیر انداخت تا جلوی بغضی را که میرفت تبدیل به گری شود بگیرد،با صدای آهستهای
گفت:"فرشادبذار برم،دیرم میشه".
فرشاد دستانش را باز کرده بود و راه او را صد کرده بود.
"نوچ نمیزارم بری،البته تا موقعی که حرفت را تکرار نکنی".
فرشته سرش را بالا گرفت،اشک در چشمانش جمع شده بود،فرشاد با دیدن چشمان اوشیطنتش فرو نشست و
دستانشدو طرف بدنش فرو افتاد .با لحن محزونیگفت:"معذرت میخوام".
فرشته پلکهایش را به هم زد.دو قطره اشک از چشمانش فرو چکید و چون تیری بهقلب فرشاد نشست.فرشاد
سرش رابه زیر انداخت تا شاهد اشکهای او نباشد.
فرشته در حالی که به او چشم دوخته بود با صدای آرامی گفت:"فرشاد دوستت دارم ،همیشه ،همه وقت،همه
جا".فرشاد همانطور که سرش پایین بود چشمانش را بست و خود را از سر راه او کنارکشید.وقتی چشمانش را باز
کرد فرشتهآنجا نبود،فقط بوی عطر او در فضاآکنده بود.فرشاد همانجا کنار چشمه نشست و ساعتی به فکر فرو
رفت.غمی که در چشمان فرشته بود برایش نا مفهوم بود،فرشاد نمیدانست فرشته ازچه موضوعی تا این حد
ناراحتاست،اشکهای فرشته او را به مرز جنونمیکشاند اما نمیدانست چه باید بکند.
او به محمد نیز فکر میکرد،پس از تعطیلات عید فقط یکبار آن هم تلفنی بااو صحبت کرده بود و در تمام
مکالمهاشفرصت نشده بود به او بگوید با دختریآشنا شده است.فقط به او گفته بود که میخواهد موضوع مهمی را با
او درمیان بهگذارد.محمد گرفتار مسایل خانوادهاش بود.او به فرشاد گفتهبود پای شوهر خواهرش شکسته و او
مجبور شده برای سرو سامان دادن به وضعیتخواهرش و همچنین مراسم سالگرد مادر دامادشان مدت بیشتری در
شیرازبماند.حالا هم گرفتارگذراندن دروس عقب افتادهاش بود.فرشاد نمیدانستآیا باید با محمد صحبت کند و او را
از قضیه آشنا شدن با دختردائیاش مطلع کند و یا این مساله را مسکوت نگاه دارد تا به وقتش،یعنی پس از صحبت
کردن با پدر و مادر فرشته.
روز سه شبه حدود ساعت یازده صبح فرشته با دیدن برج آزادی متوجه شد تا رسیدنشان به منزل عمه مهتاب
چیزینمانده است.
او روی صندلی جلو کنار پدرش نشسته بود و نرگس که برای مسافرت طولانی کم طاقت و ضعیف بود در صندلی
عقبدراز کشیده بود.
مهدی در تمام طول مسافرت کلامی صحبت نکرده بود و در افکار عمیقی غرق شده بود.فرشته نیز جرأت ابراز
کلامی را نداشت .با اینکه نگاه پدرش سرد و سنگین نبود اما او از هم کلام شدن با او پرهیزمیکرد.
مهدی در طول سفر بارها به فرشته که در کنارش به خواب رفته بود و سرش روی سینهاش خم شده بود نگاه کرد و
هربار حس شفقت و محبت نسبت به او وجودش را فرا گرفت.او فرشته را به اندازه تمام عمر و هستیاش دوست
داشت وحالا که او را چنین سر در گم و افسرده میدید قلبش فشرده میشد.
پس از دور زدن میدان آزادی به طرف مرکز شهر و میدان منیریه رفتند.حوالی ظهر به مقصد رسیدند.
مهتاب از آمدن برادرش خبر داشت،اما میترسید که نکند مثل دفعه پیش اتفاقی بیفتد و او نتواند بیاید به همین
دلیلخبر را از فرزندانش پنهان کرده بود تا آمدن دائی برای آن دو غافلگیر کننده باشد.
محبوبه وقتی در را باز کرد و آنها را پشت در دید،در یک لحظه فکر کرد اشتباه میبیند.بعد از چند لحظه با فریاد
خود رادر آغوش دائی رها کرد.مادر از فریاد محبوبه فهمید که مهماننشان آمده اند و با خوشحالی به استقبالشان
شتافت.محبوبه هر چند لحظه یک بار به در کوچه میرفت و با سرک کشیدن به کوچه منتظر آمدن محمد
بود.میخواست نخستین کسی باشد که خبر خوش را به محمد میدهد.
اما در لحظهای که او مشغول صحبت با فرشته بود محمد بی خبر با کلیدی که به همراه داشت در حیاط را باز کرد و
داخل شد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#35
Posted: 16 Dec 2014 13:53
( ۳۴ )
محمد آنقدر خسته بود که متوجه خودرویی آشنایی که کنار دیوار منزل پارک شده بود نشد.با ورود به منزل مانند
همیشه به باغچه کوچک حیاط نگاه کرد .جوانههای بوته یاس کاملأ سبز شده بودند.از دیدنبرگهای زیبای آن
لبخندی بر لبش نشست و به طرف اتاق راه افتاد که ناگهان محبوبه را دید که سراسیمه و هیجان زدهاز در اتاق
بیرون پرید.
محمد از حرکت ناگهانی او یکه خورد و با تعجب به او که بدون صدا،لبها و دستهایش را تکان میداد خیره
شد.حرکات بی معنی و هیجان زده محبوبه باعث تعجب محمد شد،اخمی بر چهرهاش نشاند و گفت:"این چه
وضعیه،آرومباش ببینم چی میگی؟"
محبوبه انگشتش را به نشانه سکوت به لبانش نزدیک کرد و به پشت در اشاره کرد.
محمد به جهت اشاره او نگاه کرد و با دیدن یک جفت کفش مردانه و دو جفت کفش زنانه به فکر فرو رفت که ممکن
استچه کسانی آماده باشند که محبوبه چنین هیجان زده شده است!.
در یک لحظه قلبش فرو ریخت و متوجه منظور محبوبه شد.رنگ چهرهاش تغییر کرد و با حیرت به محبوبه نگاه
کرد.درنگاهش خوانده میشد ،حالا چه باید کنم؟
محبوبه میخندید و خوشحالی از تمام وجودش میبارید.
محمد کیفش را به سمت محبوبه گرفت و به موهایش دستی کشید و شروع کرد به مراتب کردن لباسش.در این
وقت مادر با آرامش در آستانه در ظاهر شد.او به محمد که مشغول برسی سر و وضعش بود لبخند زد.محمد به مادر
سلام کرد.
"سلام پسرم،خسته نباشی.باز این وروجک خبرها را رسانده و جایی برای مژده گانی من نگذشته؟"
محمد به طرف او رفت و صورتش را بوسید و به اتفاق مادرش به طرف در اتاق پذیرایی رفتند.
قلب محمد با صدا به سینه میکوفت به طوری که صدای قلبش مانع از شنیدن صداهای داخل اتاق میشد.گیج و
منگمثل شبگردی در خواب به همراه مادر وارده اوراق پذیرایی شد.مهدی با دیدن او از جای برخاست و او را در
آغوش گرفت.محمد جرات چرخاندن سرش را نداشت اما عاقبت از آغوشمهدی جدا شد و در کنار او مشغول
احوالپرسی با زن دائی شد و بعد نوبت به فرشته رسید که گوشه ای دیگری ایستادهبود.
محمد بدون این که خودش بفهمد به چشمان فرشته خیره شد.فرشته برای احوالپرسی با او سر بلند کرد و به
چشمانشنگاه کرد،فرشته از دیدن برقی که از چشمان محمد میجهید با وحشت نگاهش را از او بر گرفت و آن را به
زمین دوخت.او نگاه آشنایی در چشمان محمد دید ،نگاهی که پیش از آن در چشمان فرشاد دیده بود.همین او را به
وحشت انداخت.محمد خیلی محکم و بدون گم کردن دست و پایش با فرشته احوالپرسی کرد و با وجود ضربههای
قلبش که با کمی دقتاز روی پیراهنش بخوبی دیده میشد،در صدایش هیچ لرزشی مبنی با داشتن هیجان و اضطراب
نبود،از این بابت خدا راشکر کرد که با دادن ارادهای فولادی او را پیش خانوادهاش رسوا نکرده است.
محمد برای برای تعویض لباس به اتاقش رفت و تازه آن زمان بود که لرزش پاهایش شروع شدند،او مدتی روی
تختنشست و چشمانش را بست و به خود تلقین کرد که باید خیلی آرام باشد.زمانی که مطمئن شد آرام شده است
از جابرخاست و پس از تعویض لباس به اتاق پذیرایی رفت.
ساعت یک ربع به ده شب بود.فرشته دچاره اضطراب شده بود و مراتب به ساعت نگاه میکرد .محبوبه سفره شئم
راآماده میکرد و فرشته به او کمک میکرد.هر چه به ساعت ده شب نزدیک میشدند هیجان فرشته بیشتر میشد
تااینکه راس ساعت ده شب صدای زنگ تلفن باعث لرزیدن قلب او شد.تلفن سه بار زنگ زد و درست زمانی که
محمدبطرف آن رفت تا گوشی را بردارد قطع شد.محمد کنار تلفن ایستاد تا شاید باز هم زنگ تلفن به صدا در
بیاید،اما فقط فرشته بود که میدانست چنین اتفاقینخواهد افتاد.او به خوبی میدانست چه کسی که پشت خط بوده
است و سعی کرد چهره او را به خاطر بیاورد.
فرشته بین در هال و آشپزخانه ایستاده بود و به یاد فرشاد چشمانش را بسته بود و خبر نداشت که با این کار صد
راهمحمد شده است که برای آوردن پارچ آب میخواست به آشپز خانه برود.محمد دید که فرشته با چشمانی بسته
جلوی در ایستاده و مانع رفتن او به داخل آشپزخانه میشود .او هم بدون گفتنکلامی به فرشته چشم دوخت و با نگاه
عاشقانهای او را مورد نوازش قرار داد.
زمانی که فرشته چشمانش را باز کرد ،محمد را دید که با لبخند به او خیره شده است،لحظهای دست و پایش را گم
کرد وتازه متوجه شد که جای بدی ایستاده است.با خجالت گفت:"معذرت میخواهم،حواسم نبود که صد راحت
شدم".
محمد به او لبخند زد و گفت:"خیلی وقت است که راهم را صد کردی و خودت نمیدانی."و به سمت آشپزخانه رفت
وپس از چند لحظه با در دست داشتن پارچ آب به هال برگشت و فرشته را دید که حیران ایستاده است.با صدای
آرامی بهفرشته گفت:"فرشته بقیه ،منتظر ما هستند ،نمی آیی؟"
فرشته که هنوز در مفهوم کلام محمد حیران بود،سرش را تکان داد و پیش روی محمد حرکت کرد،با ورود فرشته و
محمد با هم نرگس و مهتاب نگاهی بهم انداختند و لبخندی زدند.محبوبه هم با کنجکاوی به آن دو خیرهشده بود و
در فکرش برخورد آن دو را بیرون از اتاق مجسم کرد.در این میان فقط مهدی که از حقیقت ماجرا بخبربودسرش را
زیر انداخته بود و در تفکراتش غرق شده بود.
مهتاب و محمد و حتا محبوبه متوجه شدند که دائی مثل سابق که به منزل آنان میآامد سرحال و شاد نیست
.چهرهدرهم و متفکر او خستگی درونش را فریاد میکرد.
روز دوم ،صبح زود مهدی و نرگس برای انجام آزمایشات نرگس به آزمایشگاه رفتند و کارشان تا حدود ظهر طول
کشید.محمد تصمیم گرفته بود آن روز به دانشگاه نرود،اما چون صبح آن روز کلاس تشریح دعاش و میبایست حتما
سر کلاسحاضر میشد به ناچار به دانشگاه رفت و تصمیم گرفت که در کلاس بد از ظهر شرکت نکند.
محبوبه به مادر خیلی اصرار کرد که به مدرسه نرود و پیش فرشته بماند ولی مادرش موافقت نکرد و او را راهی
دبیرستانکرد.اما خودش سر کار نرفت ،چون چند روز مرخصی گرفته بود.
مهتاب در حال تدارک نهار بود ،فرشته پشت میز نشسته بود و مشغول پوست کندن سیبزمینی بود.مهتاب نگاهی به
اوانداخت و در دل آرزو کرد که فرشته برای همیشه و به عنوان همسر محمد پیش او زندگی کند.فرشته سیبزمینیها
راپوست میکند و در فکر بود.
مهتاب دستش را شست و در حالی که آن را خشک میکرد رو به فرشته کرد و گفت:" فرشته جان من برای خرید تا
سرکوچه میروم و زود بر میگردم.تا من بیام خودت رو سر گرم کن".
فرشته سرش را تکان داد و سیب زمینیهایی را که پوست کنده بود شست.
وقتی فرشته تنها شد روی مبلی در اتاق نشست و به اطراف نگاه کرد .نگاهش روی تلفن ثابت ماند.به یاد آورد که
شمارهتلفن فرشاد را دارد و حالا کسی در منزل نیست میتواند با او تماس بگیرد
فرشته همچنان به تلفن نگاه میکرد وبرای بر داشتن آن وسو سه شده بود،تا جایی که بر خواست و تا نزدیکی تلفن
رفتاما از فکر این که ممکن است این کار خیانت به میزبانی باشد که خیلی هم او را دوست میداشت،از دست زدن
به آنمنصرف شد و با خود گفت نه این کار دروستی نیست،عمه جان به من اعتماد کرده،خوب نیست از اعتمادش
سؤً استفاده کنم
فرشته برای اینکه وسوسه نشود از اتاق خارج شد و روی پله بالکن نشست و به برگهای تازه بوته یاس خیره
شد.صدای زنگ در او را از فکر بیرون آورد .فرشته به خیال آمدن عمه مهتاب به طرف در منزل رفت و بدون اینکه
حرفیبزند در را باز کرد.
محمد از راه دانشگاه یکسره به منزل رفت.از سر کوچه تا جلوی در صحبتهایی را که دوست داشت با فرشته بزند
باخودش مرور کرد.محمد تصمیم گرفته بود اینبار هر طور شده قرار روز خواستگاری را بگذرد ولی پیش از آن لازم
بود کهبا فرشته راجع به خیلی از مسایل صحبت کند.
محمد کلیدش را از جیبش بیرون آورد و میخواست در را باز کند که به یاد آورد مهمان دارند .محمد برای اینکه سر
زدهوارد نشود،دستش را به طرف زنگ برد و آن را فشار داد.
محمد هنوز دستش را پایین نیاورده بود که در باز شد ،از باز شدن در آن هم به این صورت تعجب کرد و با خود
فکر کردلابد باز محبوبه به دبیرستان نرفته و کمین آمدن او را میکشد.محمد هنوز وارده حیاط نشده بود که فرشته
را پشت در دید.
فرشته پوششی روی سر نداشت و موهای بلند و طلاییاش بر روی شانههایش ریخته شده بود.محمد با دیدن او ،آن
هم به آن صورت جای خورد،او حتا نمیتوانست نگاهش را از روی او بردارد و همچنان به او خیرهمانده بود .فرشته
که راه فرار نداشت دو دستش را به هم قلاب کرد و آن را روی پیشانیاش گذشت.
محمد وقتی به خودش آامد لبهایش را بهم فشرد و به سرعت سرش را به زیر انداخت و در حالی که سعی میکرد
براحساساتش غلبه کند به آرامی گفت:"کس دیگری نبود به غیر از تو که در را باز کند؟"
فرشته از لحن محمد متوجه شد از اینکه او در را باز کرده ،آن هم با این وضع خیلی شاکی است.با لحنی که
هنوزنتوانسته بود خجالتش را مهار کند گفت:"نه،چون عمه جون برای خرید تا سر کوچه رفتند من هم فکر کردم
عمه جونبرگشته".
محمد همانطور که پشتش به او بود پرسید:"کسی در خانه نیست؟"
"نه"
محمد لحظهای ایستاد و کیفش را روی لبه بالکن گذشت .بدون اینکه به فرشته نگاه کند گفت:" من میرم یه
دورمیزنم،در ضمن مادر کلید در منزل را دارد "و با این حرف به فرشته فهماند که لازم نیست برای باز کردن در
برود.محمد از منزل خارج شد،فرشته به خوبی میدانست چون او در منزل تنها بوده محمد ترجیح داده خارج از آنجا
باشد.فرشته بطرف ساختمان رفت،روی بالکن چشمش به کیف محمد افتاد.چند لحظه به آن نگاه کرد و آن را
برداشت و بهداخل منزل برد و پشت در اتاق محمد گذشت.
حدود یک ربع بعد محمد به همراه مادرش به منزل باز گشت وقتی خواست وارد اوتق شود جلوی در کیفش را دید و
تازهبه یاد آورد که آن را روی بالکن گذشته بود.
محمد فهمید فرشته آن را جلوی در اتاقش گذشته است،دسته کیف را گرفت و آن را داخل برد.
خیلی عجیب بود که محمد گرمی دست فرشته را احساس میکرد .اما دلش به طرز عجیبی شور میزد،بعد از ظهر
همانروز محمد به همراه دائی برای تهیه بعضی از داروهای کمیاب نرگس بیرون رفتند.مهتاب و نرگس فارغ از
انجام کارها درحال صحبت بودند و فرشته و محبوبه حاضر میشدند تا به منزل یکی از دوستان محبوبه بروند که
منزلشان هماننزدیکی بود.
فرشته آمده شد و لبه تخت محبوبه نشست و به او که با وسواس موهایش را درست میکرد نگاه کرد.محبوبه
موهایش را بالا جمع کرد و بعد به طرف فرشته برگشت و گفت :" نمیدونم چرا امروز هیچ مدلی به من
نمیاد،فکرمیکنم خیلی بی ریخت شدم".
فرشته لبخندی زد و گفت:"نه فکر میکنی،البته اینجوری نه چون مو هاتو خیلی بالا بستی و از زیر روسری زیاد
جالبنیست،بگذار من برات درست کنم".
فرشته موهای محبوبه را جمع کرد و دنباله آن را گیس زیبایی بافت.محبوبه با رضایت به موهایش نگاه کرد و از
فرشتهتشکر کرد.
ساعتی بعد محبوبه و فرشته از منزل خارج شدند.آندو همانطور که صحبت میکردند به سر کوچه رسیدند و از
خیابانگذشتند.
صدای دو بوق ممتد و آشنا از سمت خیابان باعث شد تا محبوبه به سمت صدا بر گردد و نا خوداگاه دست فرشته را
فشاربدهد.فرشته با تعجب به محبوبه نگاه کرد و او را دید که به خودرویی خیره شده است.
فرشته به اتومبیل نگاه کرد ولی متوجه نشد چرا محبوبه اینقدر هول شده است.محبوبه به فرشته گفت:` صبر کن"
فرشته هنوز متوجه نشده بود که چه خبر شده .اما زمانی که صاحب خودرو را دید که از آن خارج میشود و به آندو
نگاهمیکند قلبش فرو ریخت.
فرشته نمیدانست آن خودرو متعلق به فرشاد است چون تا کنون آن را ندیده بود ،اما حالا که خودش را میدید که
پیادهشده و یک دستش را به در گذشته و آن دو را نگاه میکند.پاهای فرشته سست شده بودند اما نه به شدتی که
محبوبه نفسش بند آمده بود.
فرشته به محبوبه نگاه کرد و گفت:" چی شده؟ تو چیت شد؟"
محبوبه آهسته گفت:" اون دوست محمد ه،اسمش فرشاد است."سپس دست او را کشید و بطرف فرشاد رفتند.
فرشته لبش را به دندان گرفت و آرزو کرد مبادا فرشاد جلوی محبوبه حرفی بزند که باعث شود او بویی از ماجرا
ببرد.محبوبه به سمت فرشاد رفت و با لبخند به او سلام کرد.
فرشاد نگاه کوتاهی به فرشته انداخت و با لبخند به محبوبه نگاه کردو گفت :"سلام محبوبه خانوم حالت چطوره؟"
محبوبه با فرشاد احوال پرسی کرد و فرشاد حال محمد را پرسید.محبوبه گفت که محمد منزل نیست و بیرون رفته
است.فرشاد نگاهی به فرشته انداخت که چند قدم دورتر ایستاده بود.محبوبه فرشته را به فرشاد معرفی کرد.
آن دو بهتر از هر کسی همدیگر را میشناختند.فرشاد با لبخند سرش را خم کرد و گفت:" خوشبختم"
فرشته هم سرش را تکان داد ولی چیزی نگفت.
فرشاد رو به محبوبه کرد و گفت:"اگر جسارت نباشه میخوام بپرسم جایی میرفتید؟"
محبوبه سر تکان داد و گفت:"بله من و دختر دائیام میخواستیم بریم بیرون گشتی بزنیم".
فرشاد با لبخند گفت:"اگر اجازه بدهید بنده خانمهای محترم را به مقصد برسانم".
محبوبه به فرشته که چند قدم دورتر ایستاده بود نگاهی انداخت و بعد به فرشاد رو کرد و گفت:" میترسم
مزاحمتانشویم"
"مطمئن باشید جز رحمت برای بنده حقیر چیزی نیست"خم شد و در عقب را باز کرد .محبوبه لحظهای تردید کرد و
بعدبه سرعت سوار شد فرشته به فرشاد نگاه کرد که با چشمانی خمار به او خیره شده بود.با نگرانی سرش را تکان
داد وفرشاد با چشم به او اشاره کرد که نگران نباشد.وقتی فرشته سوار شد فرشاد در را بست و خود سوار شد و در
حالی کهآینه را تنظیم میکرد
گفت:"خوب کدوم سمت باید برم؟"
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#36
Posted: 16 Dec 2014 13:53
( ۳۵ )
محبوبه فراموش کرده بود که قرار بود به منزل دوستش برود، به فرشاد رو کرد و گفت:"راستش فراموش کردم
کجامیخواستیم بریم ولی فکر میکنم میخواستیم به خانه دوستم برویم"
فرشاد به محبوبه نگاه کرد ،خندید و گفت:"خونه که جای گردش نیست.اگر اجازه بدید شما را کمی در خیابان
میگردانم.اما بگویید تا چه ساعتی وقت دارید؟"
فرشته به آرامی گفت:"فقط یک ساعت".
فرشاد لبخندی زد و گفت:"درست مثل همیشه"
محبوبه معنی این حرف او را متوجه نشد ولی فرشته به خوبی فهمید که او چه منظوری داشت.فرشاد به ساعت نگاه
کرد و در ذهنش فکر کرد کجا بروند تا آنها را سر وقت به منزل برساند.محبوبه فکر میکرد خواب میبیند،او به هیچ
چیز فکر نمیکرد مگر اینکه هم اکنون نزدیک مرد محبوبش نشسته و هواخودرو او را که با بوی ادکلن خوش بویش
معطر شده استشمام میکند.
اما فرشته در دلهره و اضطراب به سر می برد.نگاه فرشاد گاهی از آینه به او دوخته می شد و او در نگاه فرشاد می
خواندکه تا زمانی که با اوست فقط به او فکر کند نه چیز دیگری.اما می دانست اگر محمد بویی از حضور او و محبوبه
در خودروفرشاد ببرد،ممکن است خیلی بد شود.
فرشاد آن دو را به بستنی دعوت کرد اما اجازه نداد پیاده شوند.خود برای گرفتن بستنی از یک کافی شاپ کوچک
پیادهشد.
.» فرشته یک وقت تو خونه نگی ما فرشاد رو دیدیم »: در این فاصله محبوبه رو کرد به فرشته و گفت
»؟ من چیزی نمی گم،اما می شه بپرسم چرا »: فرشته به محبوبه نگاه کرد و گفت
با اینکه داداش محمد با فرشاد خیلی صمیمی است اما »: محبوبه فرشاد را دید که با یک سینی نزدیک می شد.گفت
.» میترسم ناراحت بشه
فرشته متوجه شد که محبوبه نیز درست مثل او فکر می کند،اما دلیش را نمی دانست.با خودش فکر کرد اگر محبوبه
ازبو بردن محمد می ترسد پس چرا این خطر را پذیرفت و سوار خودرو او شد.هر چه فکر می کرد پاسخی نمی یافت
جزاینکه این وسط پای عشق در میان باشد.فرشته به محبوبه نگاه کرد که به فرشاد خیره شده بود.در نگاهش آنچه
را از آنمی ترسید مشاهده کرد.آه خدای من پس محبوبه هم ...آه چه مصیبتی.
به حساب من شما حدود بیست و پنج دقیقه دیگر وقت »: فرشاد در را باز کرد و خود به سمت آنان نشست و گفت
.» داریدتا به منزل بروید
محبوبه با لبخند به او نگاه کرد،اما فرشته همچنان در فکر بود.
فرشاد سرخیابان نگه داشت.در حینی که محبوبه پیاده می شد فرشاد دور از چشم او کاغذی به دست فرشته
داد.وقتی فرشته و محبوبه به منزل رسیدند خودرو دایی را کنار کوچه دیدند.معلوم بود آنان هم برگشته اند.محبوبه
در همان بدو ورود چشمش به محمد افتاد که با چهره ای درهم روی مبل نشسته و تلفنی صحبت میکند.محبوبهو
فرشته هر دو به او سلام کردند.محمد به آن دو نگاه کرد و سرش را تکان داد.محبوبه متوجه شد محمد خیلی
ناراحتاست و به سرعت فهمید که ممکن است از خارج شدن فرشته از منزل ناراحت شده باشد.چون محبوبه همیشه
به منزلدوستانش می رفت اما محمد مثل الان عصبانی نمی شد.
حدس محبوبه درست بود.محمد در فرصتی که او را تنهاگیر آورده بود به او توپیده که چرا از منزل خارج شده
اند.فرشته در فرصتی که بدست آورد به دستشویی رفت و نامه فرشاد را باز کرد فرشاد با خطی که معلوم بود در
فرصت کم وبا عجله آن را نوشته از او خواسته بود که اگر توانست فردا بعدازظهر،ساعت چهار به بعد با او تماس
بگیرد.فرشته امه را تا کرد و آن را در جیبش گذاشت.او در فکر بود که فردا چطور به فرشاد تلفن کند.صبح سومین
روزی که مهدی به همراه خانواده اش به تهران آمده بودند محمد برای شرکت در کلاسهای صبح به دانشگاهرفت و
قرار شد مثل روز گذشته از کلاسهای بعدازظهر غیبت کند.و محبوبه هم راهی دبیرستان شد.مهدی پس از رفتن
محمد به دانشگاه حاضر شد تا از منزل خارج شود.در پاسخ خواهر و همسرش عنوان کرد که کاری دررابطه با
شرکت دارد که باید انجام بدهد اما در حقیقت می خواست برای پرس و جو و تحقیق درباره فرشاد به دانشگاهمحل
تحصیل او برود.
مهدی می خواست بداند کسی که دخترش به او دلبسته شده چه جور آدمی است و دیگران درباره او چه نظری
دارند.فرشته به او گفته بود که فرشاد دانشجوست و در دانشگاه تهران در رشته مهندسی معماری مشغول تحصیل
است.
مهدی از واحد و بخشی که فرشاد در آنجا تحصیل می کرد اطلاعی نداشت،اما امیدوار بود که با رفتن به دانشگاه و
پرسو جو بتواند او را بشناسد.بخت با او یار بود.در نگهبانی دانشگاه با یکی از دوستان قدیمیش برخورد کرد که در
حراست دانشگاه مشغول به کاربود.مهدی با خوشحالی با او احواپرسی کرد و وقتی فهمید که دوستش در قسمتی
است که می تواند به او کمک کندموضوع را با او مطرح کرد اما این را نگفت که فرشاد خواهان دختر خود است و
اینطور عنوان کرد که به خواست یکی ازدوستانش در مورد این جوان تحقیق می کند.
صالحی که از دیدن دوست قدیمی اش خیلی خوشحال شده بود با کمال میل درخواست او را پذیرفت و به او قول داد
کهپرونده فرشاد را بیرون بکشد.
مهدی حدود دو ساعت و نیم آنجا بود و الحق که صالحی خیلی تلاش کرد.او ساعتی بعد با در دست داشتن پرونده
اطلاعات شخصی فرشاد رهام در این پرونده نوشته شده است ولی برای دانستن »: ایپیش مهدی برگشت و به او گفت
مهدی .» اخلاقو رفتار او من به شما نامه ای می دهم که می توانی با کسانی که با او در ارتباط هستند صحبت کنی
برگه فتوکپی شناسنامه و یک قطعه عکس از فرشاد بود.مهدی به » پرونده را در دست گرفت.در صفحه ی اول آ
عکس نگاه کرد.پسری با چهره ای جذاب و نگاهی دلنشین به او چشم دوخته بود.او به فتوکپی شناسنامه نگاهکرد.
فرشاد رهام،فرزند محمود،متولد سال...
اطلاعات پرونده به درد نمی خورد،اما دست کم با چهره او آشنا شد باردیگر به عکس فرشاد نگاه کرد.چهره او به
دلشنشسته بود.مهدی همچنان در فکر محمد بود.
با برگه ای که از دوستش گرفته بود توانست با چند نفر از استادان و حتی چند تن از کارکنان دانشگاه در مورد او
صحبتکند.آخرین نفری که درباره فرشاد صحبت کرد مسئول نظافت بود که فرشاد را به خوبی می شناخت.او به
مهدی گفتفرشاد پسری باشخصیت و مهربان است که برای او خیلی احترام قائل است.مهدی پس از تحقیقات مفص
فهمید که او نه تنها اهل دود و دم نیست بلکه عضو تیم والیبال و یکی از بهترین های تیممی باشد.تمام شواهد نشان
می داد فرشاد پسری سالم و از نظر شخصیتی انسان درستی می باشد.
تیر مهدی به سنگ خورده بود.نه تنها نتوانسته بود نقطه ضفعی از فرشاد بگیرد و با نظر فرشته مخالفت کند بلکه
خیلیهم از او خوشش آمده بود.تنها چیزی که نمی گذاشت او با خشنودی به فرشاد بیندیشد وجود محمد بود که
خیلیبرایش عزیز بود.
از تمام اینها گذشته مهدی فهمیده بود که پدر فرشاد صاحب شرکت بزرگی است و وضعیت مالی آنان در حد عالی
میباشد و این تنها چیزی بود که او را کمی نگران می کرد.مهدی که به منزل رسید ساعت از یک و نیم بعدازظهر هم
گذشته بود.مهتاب بلند شد تا برایش ناهار بیاورد اما او گفت که چون می دانسته ممکن است کارش به طول بیانجامد
بیرون چیزیخورده است و اشتهایی ندارد.در صورتی که حقیقت را نمی گفت.او نه تنها چیزی نخورده بود بلکه هنوز
هم اشتهاییبرای خوردن نداشت.
مهدی اعلام کرد باید فردا به طرف شمال حرکت کنند.مهتاب با تعجب به او و نرگس نگاه کرد،نرگس هم از
تصمیمناگهانی شوهرش حیران بود.او به همسرش نگاه کرد و گفت: اما جواب آزمایشهای من تا آخر هفته آماده می
شود. مهدیبه نرگس نگاه کرد و گفت : میدانم ف من خودم آنها را برایت می گیرم. نرگس به مهتاب نگاه کرد و
دیگر چیزی نگفت.مهتاب در نگاه برادرش نگرانی و ناراحتی می دید. اما می دانست تا او خود لب از لب باز نکند
نمی تواند چیزی از اوبفهمد.
محمد برای خرید از منزل خارج شده بود. فرشته و محبوبه در اتاق او مشغول صحبت و گوش کردن به موسیقی
بودند.مهتاب وقتی مطمئن شد که می تواند با خیال راحت با برادرش و نرگس صحبت کند، نفس عمیقی کشید و
گفت : مهدیجان الان وقت مناسبی است برای اینکه من چند کلمه با تو و نرگس صحبت کنم. مهدی و نرگس هر دو
می دانستندموضوع صحبت مهتاب چه می تواند باشد. در دل نرگس هیجان و خوشحال و در دل مهدی غم و نگرانی
موج می زد.مهتاب ادامه داد ما چند بار خواستیم برای صحبت در مورد آینده محمد و فرشته به شمال بیاییم اما
قسمت نشد. حتیدر تعطیلات عید که می خواستیم بیاییم کامران تصادف کرد و پایش شکست. حالا می ترسم هرچی
این مسئله را عقببیندازیم خدای نکرده مرتب اتفاقاتی بیفتد که این دو طفل را سرگردان کند. حالا اگر شما صلاح
می دانید روزی را دراین هفته یا هفته های دیگر تعیین کنید که ما خدمت برسیم و مطابق رسم نشانه ای یا عقدی
انجام بدهیم که تکلیفاین دو تا جوون مشخص بشه. به خدا دیگه دل تو دلم نیست که محمدم را سر و سامان بدهم.
مهدی سر به زیر انداخت و در دل گریست. نمی دانست چطور به خواهرش بگوید که نمی تواند با ازدواج او و
محمدموافقت کند. نرگس با لبخند نفس عمیقی کشید و برای پاسخ دادن به همسرش نگاه کرد اما مهدی همچنان د
افکارشغرق بود و نمی دانست چه بگوید. مهتاب برای شنیدن پاسخ از جانب برادرش سکوت کرد اما وقتی دید که
او ساکت وبی حرکت به گلهای قالی خیره شده نگاهی به نرگس انداخت و سرش را تکان داد. نرگس ، مهدی را به
نام خواند و به اویادآور شد که مهتاب منتظر پاسخ است. مهدی به خواهرش نگاه کرد و در حالی که نفس عمیقی می
کشید گفت : خواهرمن الان نمی توانم چیزی بگویم، در حال حاضر که محمد در حال تحصیل است و فرشته هم که
مشغول درس خواندناست. ما که این همه مدت صبر کردیم، پس اجازه بدهید بعد در این باره صحبت کنیم. و از جا
بلند شد تا از اتاق خارجشود. مهتاب هاج و واج به برادرش نگاه کرد که درحال خارج شدن از اتاق بود. نرگس هم
دست کمی از او نداشت. آن دونمی دانستند چه اتفاقی افتاده که مهدی اینطور صحبت می کند. مهدی به حیاط رفت و
شیر آب را باز کرد و چند مشتآب به صورتش زد و کمی در حیاط قدم زد. اما نه آتش دلش با چند مشت آب
خنک شده بود و نه با راه رفتن آرامششرا به دست می آورد. او بیشتر از این نمی توانست با محمد روبه رو شود. با
وجود این که یک هفته مرخصی داشت دیگرنمی توانست بیش از آن منزل خواهرش بماند، چون نمی توانست هر
روز محمد را ببیند و زخم دلش تازه شود. مهدی میخواست زودتر تهران را ترک کند اما کاری در تهران داشت که
باید آن را انجام می داد. فرشته به او گفته بود که فرشادخیلی دوست دارد با او آشنا شود. مهدی می خواست به
دیدن فرشاد برود و با او صحبت کند. این کار کمی عجیب بهنظر می رسید، اما او می بایست با دیدن فرشاد و صحبت
کردن با او تکلیف خودش را با مسئله ای که پیش آمده مشخصکند و برای این کار لازم بود صبح روز بعد به
دانشگاه برود. ساعت سه و نیم بعداز ظهر مهدی به اتفاق همسر و خواهرشآماده شدند تا برای زیارت امامزاده
صالح به تجریش بروند. محبوبه و فرشته منزل ماندند زیرا قرار بود چند تن ازدوستان محبوبه برای دیدن او به
منرلشان بیایند. فرشته خیلی دلش می خواست برای حل مشکلش به آن زیارتگاه بروداما محبوبه آنقدر اصرار کرد
که او بر خلاف میلش ماند. پس از رفتن پدر و بقیه فرشته تازه به یاد آورد که فرشاد از اوخواسته که بعد از ساعت
چهار با او تماس بگیرد. نمی دانست به چه بهانه ای از منزل خارج شود تا تلفن کند. می دانستکه با حضور محبوبه از
تلفن خانه نمی تواند استفاده کند. اما زمانی که محبوبه به او گفت که می خواهد پیش از آمدندوستانش به حمام برود
فرشته امیدوار شد. وقتی فرشته از محبوبه پرسید می تواند از تلفن برای تماس گرفتن با یکی ازدوستانش که او نیز
به منزل خاله اش در تهران آمده است استفاده کند محبوبه اخمی کرد و گفت از اینکه او این همهتعارف می کند
خیلی ناراحت می شود. محبوبه به حمام رفت و فرشته به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت و با دستانیلرزان
شماره را گرفت. پس از دو بوق فرشاد گوشی را برداشت و هنگامی که فهمید فرشته پشت خط است، شروع کرد
بهقربان صدقه رفتن او. فرشته به اوگفت که از منزل عمه اش تماس می گیرد. فرشاد پرسید: محمد منزل است؟
-به نظرت اگر او بود من می توانستم به تو تلفن کنم؟
فرشاد خنده ای کرد و گفت : آخ که من چقدر خنگم. خوب برام حرف بزن، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده،
دارم ازدوریت دیوانه می شم...
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#37
Posted: 16 Dec 2014 13:54
( ۳۶ )
فرشته با لبخند به حرفهای او گوش می داد. فرشاد می دانست او نمی تواند زیاد صحبت کند بنابراین خودش حرف
میزد و به قول خودش از تمام فرصتی که داشت به نحو حسن بهره برداری می کرد. فرشته به او گفت که در مورد او
باپدرش صحبت کرده است. فرشاد با خوشحالی گفت : خدای من پس قضیه حله، بگو من کی می تونم با پدرت
صحبتکنم؟
- نمی دونم، من با پدر صحبت کردم اما او واکنشی نشان نداده است. بهتره کمی صبر کنی تا ببینم چه می شود.
فرشته، یک سوال از تو دارم، به من راستش را بگو. باشه؟
فرشته به آرامی گفت: درسته که من چیزهایی را به تو نگفتم اما هر چی تا به حال گفتم راست بوده.
فرشاد لحظه ای سکوت کرد و گفت: فرشته، می خوام بهم بگی چرا اینقدر این موضوع رو سرسری می گیری و از
جوابدادن طفره می ری.
فرشته با صدای آرامی گفت: باور کن من چیزی را سرسری نمی گیرم، اما موضوعی هست که باید برات تعریف کنم.
فرشاد با بی صبری گفت: فرشته، من دارم دیوانه می شم، بخدا دیگه صبر و تحملم رو از دست دادم، می ترسم
آخرمجبور بشم بدزدمت.
در لحن فرشاد هیچ شوخی ای دیده نمی شد و خیلی جدی به نظر می رسید. فرشته لبخندی زد و گفت: فقط می
خوامبدونی خیلی دوستت دارم. اما الان نمی تونم چیزی بگم، خودت که خوب می دونی برای چی.
فرشته می دونم نمی تونی صحبت کنی اما فقط یک کلام بگو. فرشاد لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد: پای
کسدیگری در میان است؟
فرشته سکوت کرد، سکوتی که برای فرشاد مفهومی بیش از آن که باید داشت .
فرشته ساکت نباش ، جواب من رو بده، تو هم علاقه ای به خواهانت داری؟
این بار فرشته به سرعت گفت: اوه نه، فقط تو ، خودت هم این را خوب می دانی.
فرشاد نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. اگر فرشته تاخیری در پاسخ دادن می کرد فرشاد باور می کرد که
فرشتهبا احساس او بازی کرده است. اما پاسخ شتاب زده و بدون فکر او می رساند که او نیز فرشاد را با تمام احساس
دوستدارد، درست همانگونه که او فرشته را می خواست. فرشاد احساس کرد برای اینکه فرشته را ناراحت نبیند
قادر استهرکاری انجام دهد. با فشردن دندانها به یکدیگر غرید: فرشته باور کن اگر کسی بخواهد تو را از من
بگیرد، تک تکاعضای بدنش را خرد می کنم. همین امروز با پدر صحبت می کنم تا برای خواستگاری از تو اقدام
کند.
فرشته شتاب زده گفت: اوه نه فرشاد کمی صبر کن من هنوز موضوعی را به تو نگفتم.
خوب من حاضرم بشنوم. گفتم که الان نمی توانم صحبت کنم، خواهش می کنم قبول کن.
فرشاد نفس عمیقی کشید و گفت: پس بهم قول بده همین پنجشنبه که به دیدنت میام منو از خماری در بیاری، باشه؟
فرشته لحظه ای سکوت کرد و بعد به آرامی گفت: باشه، بهت قول میدم.
صحبت آن دو را زنگ در قطع کرد. فرشته با عجله از فرشاد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. وقتی در را باز
کرد، بادوستان محبوبه روبرو شد که برای دیدنش آمده بودند.
فرشته چند دقیقه پیش محبوبه و دوستانش نشست و بعد به بهانه مرتب کردن آشپزخانه اتاق را ترک کرد. او
میخواست تنها باشد تا کمی فکر کند. فرشته نمی دانست پنجشنبه چه باید به فرشاد بگوید، آیا می توانست بگوید
که اورقیب بهترین دوستش شده!
فرشته از تصور اینکه به خاطر او فرشاد و محمد رودرروی هم قرار بگیرند تنش لرزید. او فرشاد را دوست داشت و
لحظهای حاضر نبود بدون او زندگی کند، اما از طرفی به هیچ وجه نمی خواست دل مهربان عمه اش را به درد بیاورد.
فرشته بهمحمد اندیشید. چشمان گیرا و لحن مهربان او را به خاطر آورد. در نگاه او برق محبت را می دید اما دلی
نداشت که آنرا تقدیم او کند. او دلش را پیش از آن به فرشاد باخته بود. فرشته فکر کرد بین دو قطب قرار گرفته
که در یک سوفرشاد و در سوی دیگر خانواده اش قرار دارند. اما او فرشاد را می خواست و او رابیشتر از جانش
دوست داشت. چشمانفرشاد خورشید وجود او بود و به خوبی می دانست که بدون خورشید زمین یخ می بندد و
هستی از بین می رود. فرشتهحاضر نبود فرشاد را از دست بدهد ولو به قسمت تمام شدن هستی اش و از دست دادن
تمام چیزهای خوبی که در دنیاداشت.
صبح روز بعد مهدی از منزل خارج شدو یکراست به طرف دانشگاه رفت. از دفتر اطلاعات خواست تا فرشاد را پیدا
کنند.پس از مدت کمی به مهدی اطلاع دادند که فرشاد صبح آن روز کلاس ندارد، اما بعدازظه به دانشگاه می آید.
مهدی بهمنزل برگشت و همسر و دخترش را برای خرید لوازم مورد نیازشان به بازار برد. با وجود اصرار نرگس،
مهتاب بههمراهشان نرفت و گفت که در فاصله ای که آنان به خرید می روند او نیز سری به محل کارش می زند و
زود باز می گردد.
صبح آن روز فرشاد از خواب برخاست و به یاد آورد که صبح کلاس ندارد. این فرصت را غنیمت شمرد و فکر کرد
در اینفاصله بهتر است با پدرش صحبت کند. فرشاد می دانست با وجود مادر نمی تواند به طور جدی و منطقی با پدر
صحبتکند. اما شرکت، مکان مناسبی بود برای اینکه ساعتی با او تنها باشد. فرشاد خودرواش را کنار خیابان پارک
کرد ونگاهی به ساختمان شرکت انداخت. هنگامی که وارد سالن بزرگ شد، چند کارمند زن را دید که مشغول کار
بودند.فرشاد گاهی سری به شرکت پدرش می زد و تا حدودی کارمندان آنجا را می شناخت.
مستانه، منشی پدرش، با دیدن او از جا برخاست و به او سلام کرد. سایر دخترها با تعجب به منشی نگاه کردند که
جلویمرد جوانی از جا برخاسته بود. به تبعیت از او از جا برخاستند. فرشاد با دست آنان رادعوت به نشستن کرد و
سلام آنانرا با لبخند پاسخ داد. لاله یکی از دخترانی که تازه در شرکت استخدام شده بود رو به دوستش کرد و با
اشاره از اوپرسید: او کیست؟
نسرین اشاره کرد : پسر آقای رئیس.
فرشاد از منشی پدرش پرسید : پدر در اتاقشان هستند.
منشی سرش را تکان داد و گفت : بله ایشان هم اکنون جلسه تشریف دارند، اگر تمایل داشته باشید به ایشان اطلاع
میدهم که تشریف آورده اید.
فرشاد به طرف مبلهایی که گوشه سالن بود رفت و در همان حال گفت : نه مزاحم ایشان نمی شوم، من همین
جامنتظرشان می مانم. فرشاد روی مبل نشست و آرنج دست چپش را به دسته مبل تکیه داد و انگشتانش را در
موهایشفرو برد. تمام حواسش پیش حرفهایی بود که برای گفتن آنها نزد پدرش آمده بود. منشی و سایر دخترانی
که پشت میزکارشان نشسته بودند، زیر چشمی مواظب او بودند.
مستانه حدود سه سال بود که منشی آقای رهام بود و در این مدت کم و بیش فرشاد را شناخته بود. در گذشته
وقتیفرشاد به شرکت می آمد خیلی شلوغ و پر جنب و جوش بود و مرتب سر به سر کارمندان پدرش می گذاشت و
کلیطرفدار پر و پا قرص پیدا کرده بود اما حالا او را می دید که با چهره ای مردانه و جذاب خیلی آرام گوشه ای
نشسته و درافکار دور و درازی غرق بود. به نظر او رفتار فرشاد کمی عجیب به نظر می رسید. او زیر چشمی به فرشاد
نگاه کرد و آهیکشید و به ظاهر مشغول بررسی پرونده ای شد، اما در حقیقت حواسش به آنچه می خواند نبود. یک
ربع ساعت از زمانیکه فرشاد به شرکت آمده بود گذشت. چای و کیکی که مستخدم برای او آورده بود همانطور
دست نخورده روی میز باقیمانده بود. در همین هنگام در اتاق محمود باز شد و او که مهمانانش را بدرقه می کرد در
آستانه در اتاق ظاهر شد. محمدتا چشمش به فرشاد افتاد لبخند زد و او را به مهمانانش معرفی کرد. پس از مراسم
معارفه و رفتن مهمانان محمود او را بهاتاقش دعوت کرد و به خانم منشی سپرد تا پسرش پیش اوست کسی
مزاحمشان نشود. فرشاد نگاهی به اتاق بزرگ ومرتب پدر انداخت. روی میز کار او تصویری از خودش را مشاهده
کرد که در قاب طلایی رنگی قرار داشت. فرشاد چندلحظه به عکس خود نگاه کرد و سپس روی مبلی روبروی پدر
نشست. محمود کنار فرشاد نشست و با لبخند به او نگاهکرد.
-فرشاد، عجب است که این طرفها اومدی؟
فرشاد به او نگاهی انداخت و گفت: پدر من که بعضی اوقات به شرکت می آمدم. آره ولی این بار با گذشته کمی فرق دارد، حدس می زنم آمدی خبری را به من بدهی، اینطور نیست.
فرشاد لبخند زد و گفت: درست حدس زدید، اومدم حرفی را که مادر نگذاشت به آخر برسانم بگویم. پیش از هر
چیز میخواستم بدانم آیا وقت دارید یا اینکه....
تعارف را کنار بگذار. من اگر وقت هم نداشته باشم برای تو جورش می کنم. اما به شرطی که امروز ناهار را با من
باشی.
امروز ظهر باید به دانشگاه بروم، اما اگر تونستم چشم می مانم.
خوب من سراپا گوشم تا فرمایشات جنابعالی را بشنوم.
محمود نشان دادکه منتظر شنیدن صحبتهای فرشاد است. اما ناگهان چیزی به خاطرش آمد.
فرشاد پیش از اینکه چیزی بگی بزار من این رو بگم که دوست دارم از دست مادرت ناراحت نباشی، خودت خوب
یم
دونی که چقدر دوستت دارد و متاسفانه به خاطر همین علاقه روی تو حساسیت دارد.
فرشاد نیشخندی زد و سرش را چند بار تکان داد .
نه پدر از حساسیت گذشته، علاقه مادر مثل زنجیر کم کم دست و پای مرا می بندد. این مسئله که چی بپوش و
کجابرو و با کی برو نیست.متاسفانه این بار مادر روی آینده من کلید کرده.
بدبختی اینجاست در تمام طول عمر به یاد ندارم در مورد مسئله ای به من سخت گیری کرده باشد، من همیشه از
امر ونهی هایش معاف بودم و خودم درباره همه چیز تصمیم می گرفتم. اما حالا که باید اجازه بدهد برای حساس
ترین مسئلهزندگیم خودم تصمیم بگیرم پایش را کرده توی یک کفش که چی؟ که دختر مورد علاقه خودش را به
من تحمیل کند!؟
فرشاد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: حالا من اومدم از شما بپرسم چه باید بکنم؟
محمود آهی کشید و با افسوس سرش را تکان داد. از نظر او فرشاد درست می گفت. مسئله ازدواج، مسئله پیش
پاافتاده ای نبود و باید کاری می کرد. محمود با ناراحتی به همسرش فکر کرد، او می دانست که به هیچ وجه روی
منیژهنمی تواند اعمال نفوذ کند و او را از تصمیمش منصرف کند. اما دست کم می توانست به طریقی از فرشاد
حمایت کند. بهفرشاد نگاه کرد و او را منتظر پاسخ دید. فرشاد باور کن من تو را درک می کنم اما سعی کن صبور باشی. با ایمکه نمی توانم در مورد مادرت قول بدهم که او
راراضی کنم اما شاید بشود کاری کرد، من تمام سعی خودم را میکنم.
فرشاد با حالتی نه چندان امیدوار به پدر نگاه کرد. او نیز به خوبی می دانست پدر سعی خود را خواهد کرد، اما
ممکناست نتیجه ندهد. لحظه ای از آمدن پشیمان شد. چشمانش رابست و لحظه ای دیگر گشود. فرشاد با خود فکر
کردپدرش مرد باقابلیتی است اما فقط در محیط کار. در تمام سالهای زندگی اش پدر را مرد صبور و آرامی دیده بود
وهمیشه این مادر بود که به نحوی حرفش را به کرسی می نشاند. فرشاد احساس کرد پدر به عمد به مادر اجازه می
دهد تایک تنه حاکم میدان باشد. او می دانست پدرش عاشقانه همسرش را دوست دارد اما این نرمش افراطی در
مقابلخواسته های به حق و ناحق او فرشاد را متعجب می ساخت. فرشاد همچنان به پدر نگاه می کرد و در فکر بود.
صدایآرام محمود او را از افکار ناخوشایندی که داشت رها کرد.
فرشاد این قدر خودت را آزار نده ، می خواهم ببینم چه تصمیمی داری؟
مگر تصمیم من خیلی مهمه، مادر که خودش می بره و خودش هم می دوزه، شما فکر کردید چرا من برای تولد
فرانکنماندم؟چون می دانستم طبق معمول از دوستان و آشنایان دختری را نشان می کند تا او را به من معرفی کند.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#38
Posted: 16 Dec 2014 13:54
( ۳۷ )
پدرخسته شدم، می فهمی... خسته شدم. من دختر مورد علاقه ام را انتخاب کرده ام. حالا چه او موافقت کند و یا
طبقمعمول مخالفت کند من کار خودم را می کنم.محمود فرشاد را به آرامش دعوت کرد .
-گوش کن فرشاد، مادرت فقط موفقیت تو را می خواهد. اگر می بینی مخالفتی با ازدواج تو با کسی که خودت او
راانتخاب کرده ای دارد، دلیلش این است که او برای آینده تو برنامه هایی دارد، مادر برای تو سرمایه گذاری کرده.
فرشادتا تو فارغ التحصیل شوی صاحب یکی از بزرگترین شرکت های معماری خواهی شد، شرکتی با چند سرمایه
گذاربرجسته که یکی از آنان آقای رستمی است. نمی خواستم این را به تو بگویم ولی لازم است بدانی مادر بیش از
آنکهخودت بدانی به فکر تو آینده ات می باشد.
فرشاد نیشخندی زد و گفت: کاش مادر به جای من روی شرکتی یا کارخانه ای سرمایه گذاری می کرد چون به این
ترتیبنقشه هایش نقش بر آب نمی شد>.
فرشاد خیلی تند می روی!
فرشاد با حرص نفس عمیقی کشید و گفت: بله ، بله حق باشماست ، من اشتباه می کنم. همیشه اشتباه کرده ام،
بایدمثل پسرهای خوب و حرف شنو هرچه مادر گفت گوش کنم و هر کسی را که او برایم انتخاب کرد بپذیرم. چون
مادر شماقتصادی خوبی دارد و بوی پول را مثل جد و آبادش از هفت فرسخی تشخیص می دهد.هه، چه زندگی
جالبی. اما پدرزندگی که همش پول نیست ، من نیامدم تا شما کارهای مادر را تایید کنید.
فرشاد نفس عمیقی کشید و با کلافگی دستش را در موهایش فرو برد و با صدای آهسته ای گفت: اصلاً آمدن من به
اینجااشتباه بود و از جا برخاست. محمود دستش را روی شانه او گذاشت و مانع از برخاستن او شد . صبر کن، بنشین کارت دارم. اما من وقت ندارم بنشینم تا شما کارهای مادر را بریام توجیه کنید، خودم خوب می دانم او مرا دوست دارد و
همیشهبریا من بهترین ها را می خواهد ، درست مثل همیشه. دلیل مخالفت با دختر مورد علاقه ام هم همین
حرفهاست، درستمثل دفعه پیش که با فرزانه مخالفت کرد.
محمود نفس عمیقی کشید : تو هنوز فرزانه را فراموش نکرده ای؟
فرزانه دختر عمویم است، مطمئن باشید دیگر به او فکر نمی کنم، فقط به عنوان یک دخترعمو دوستش دارم.
فرشاد به من راستش را بگو. آیا این موضوع با فرزانه ارتباط دارد؟
فرشاد مبهوت به او نگاه کرد: منظورتان چیه؟
منظورم این است که آیا دلیل پافشاری تو برای ازدواج با دختری که خودت انتخاب کردی از سر لجبازی با مادرت
بهدلیل مخالفت اوبا فرزانه نیست؟
فرشاد سرش را تکان داد و گفت : خیر مطمئن باشید. فرزانه دختری زیبا و مهربان بود، او می تواند یک مرد را
بهخوشبختی کامل برساند، درست مثل غزاله، پدر من او را دوست داشتم اما عاشقش نبودم. اما فرشته... پدر او
تمامزندگی و هستی من است.
فرشاد به نقطه نامعلومی خیره شد و با صدایی آرام گویی تصویر فرشته را پیش رو دارد ادامه داد: او فرشته است،
یکفرشته دوست داشتنی و خواستنی. پدر ای کاش او را دیده بودید، آن وقت به من حق می دادید که دیوانه اش
باشم.
فرشاد بدون ذره ای خجالت از عشق و احساسش با پدرش صحبت می کرد. او فرشته را برای پدر وصف کرد.
محمود همبا لبخند به سخنان شیدایی پسرش گوش سپرده بود. لحن فرشاد از روی تصمیم آنی و هوس نبود.
محمود او را به خوبیدرک می کرد زیرا سالها پیش خودش دیوانه وشیدای منیژه همسرش بود، آن زمانهایی که
منیژه دختری آرام و محجوببود و اینچنین متکبر و خودخواه نشده بود. محمود به یاد گذشته آهی کشید و آه او
فرشاد را به خود آورد.
-پدر متاسفم مثل اینکه خیلی زیاده روی کردم.
راحت باش. تو مرا به یاد منوچهر می اندازی.
فرشاد گفت : مثل اینکه عمو نیز مثل من عاشق دختری شده که با موقعیت خانوادگی اش جور نمی آمد، اما عاقبت
غزالهرا گرفت. پدر من هم موفق می شوم. اینطور نیست؟
پدر سرش را تکان داد و گفت: البته شرایط غزاله با فرشته خیلی فرق داشت، او نامزد پسرعمویش بود. یک فرق
دیگرهم وجود دارد و آن این است که مادر من به سرسختی مادر تو نبود .
فرشاد و محمود هر دو خندیدند. لحظه ای به سکوت گذشت. هر دو از اینکه با هم صحبت می کردند لذت می
بردند. تااینکه محمود سرش را زیر انداخت و به آرامی گفت: فرشاد شاید وقتش شده تو موضوعی را بدانی.
فرشاد به پدرش نگاه کردحالت او طوری بود که گویی می خواهد به گناهی اعتراف کند. فرشاد سکوت کرد تا او
ادامهبدهد. محمود پس از چند لحظه سکوت ادامه داد: فرشاد، دلیل مخالفت مادرت با فرزانه چیز دیگری بود.
پدر دیگر مهم نیست من... نه فرشاد ، تو باید بدانی، البته شاید دیگر زیاد مهم نباشد، اما احساس می کنم من هم به کسی احتیاج دارم تا
برایشحرف بزنم، حرفی که سالهای سال است که بر قلبم سنگینی می کند و به صورت زخم کهنه ای درآمده است.
فرشاد با تعجب به پدرش نگاه کرد. با خود فکر می کرد چه موضوعی بر قلب پدر سنگینی می کند. او همیشه پدرش
راآرام و خونسرد دیده بود و حتی نمی توانست تصور کند مردی قوی جثه مثل او با غم آشنا باشد. اما حالا حرف تازه
ای ازاو می شنید. فرشاد نشان داد برای شنیدن حرفهای پدرش راغب است .
ساعتی بعد فرشاد در حال رفتن به دانشگاه بود. آنقدر در فکر بود که متوجه نشد که چه وقت به دانشگاه رسیده
است.هنوز حرفهای پدر در گوشش زنگ می زد. او احترام بیشتری برای پدر قائل بود و افسوس می خورد چرا
تاکنون او رانشناخته و گاهی اوقات به او لقب زن ذلیل می داده است. فرشاد اسیر عذاب وجدان شده بود و دلش
برای پدرش میسوخت. وقتی وارد دانشگاه شد مسئول اطلاعات به او گفت: آقایی به اینجا آمده و با شما کار داشت.
-خودش را معرفی نکرد؟
خیر، فقط گفت به شما اطلاع بدهم بعدازظهر منتظرش باشید.
فرشاد سر تکان داد ولی اهمیتی نداد. فرشاد در کلاس حضور داشت اما هنوز در فکر سخنان پدر بود. رازی که او
فکرمی کرد در خانواده اش وجود دارد، امروز توسط پدرش فاش شده بود. فرشاد احتیاج به مکان خلوتی داشت تا
کمی فکرکند و برخی قسمتهای معما را خودش حل کند. پس از پایان درس، فرشاد از کلاس خارج شد و قصد خروج
ازساختمانرا داشت که مسئول اطلاعات او را صدا کرد و به او گفت: آقایی که روی آن صندلی نشسته با شما کار
دارد. فرشاد بهسمت مردی نگریست که روی صندلی نشسته بود و سرش را متفکرانه زیر انداخته بود. او تاکنون
چنین شخصی راندیده بود و نمی دانست چه کارش دارد. از مسئول اطلاعات تشکر کرد و به طرف آن مرد راه افتاد.
فرشاد به نزدیکیمرد رسید و سلام کرد و با صدایی آرام گفت: من فرشاد رهام هستم. مثل اینکه شما با من کاری
داشتید؟
مهدی سرش رابلند کرد و به چشمان فرشاد چشم دوخت. از جا بلند شد و همچنان که به او چشم دوخته بود گفت:
منرسولی هستم. پدر فرشته...
رنگ از روی فرشاد پرید، به تنها چیزی که فکر نمی کرد این بود که پدر فرشته را در این مکان رو در روی خودش
ببیند.فرشاد سرش را زیر انداخت و با لحنی ساده و با صدایی گرم گفت: من می بایست برای عرض ادب خدمت شما
میرسیدم، شما با این کار بنده را خجالت زده کردید.
مهدی با نگاهی دقیق به فرشاد او را مورد ارزیابی قرار داد. فرشاد از اینکه پدر فرشته را می دید از ته قلب
خوشحالبود. مهدی و فرشاد قدم زنان وارد محوطه شدند. پس از صحبت های معمولی فرشاد در حالی که سرش را
زیر انداختهبود به عشقش نست به فرشته اقرار کرد و از او خواست که او را لایق دخترش دانسته و به ندای دل آن
دو پاسخ مثبتدهد. مهدی حرفها و شروط زیادی داشت که فرشاد با دقت به تمام آنها گوش کرد. پرسشهای زیادی
درباره شخصخودش و خصوصیات اخلاقی اش پرسید که فرشاد همه را با دقت و صداقت پاسخ داد. پس از ساعتی
فرشاد را ترک کرد.آخرین حرفهای مهدی ، فرشاد را به اعماق دره تاریک وسیاه نابودی انداخت. او دستش را به
عنوان خداحافظی با فرشادجلو آورد اما خبر نداشت چه آتشی به دل این جوان عاشق گذاشته است. فرشاد به احترام
او از جا برخاست اما نفهمیدکه آخرین کلام او چه بود، آیا به او گفته بود به امبد دیدار و یا خداحافظ برای همیشه.
فرشاد همچنان به مهدی که از اودور می شد نگاه کرد، بغضی به سنگینی یک سنگ درشت در گلویش بود. بغضش
از جنس سنگ بود چون مطمئن بودکه این بغض هیچ گاه با ریختن اشک آب نمی شود و همچنان در قلبش باقی می
ماند.
ده روز بود فرشته سر چشمه می رفت اما موفق به دیدن فرشاد نمی شد. مخفی کاهشان پر از پیامهای عاشقانه فرشته
وخالی از غزل های شیدایی فرشاد بود. فرشته بیمار بود با این حال افتان و خیزان خود را به چشمه می رساند و
ساعتیمنتظر آمدن فرشاد می شد. بیماری فرشته برای خانواده اش نگران کننده شده بود. طاقچه اتاقش پر از شربت
وقرصهایی بود که چند دکتر تجویز کرده بودند. اما فقط خودش می دانست که دردش از چیست. او درمانش را
میخواست و درمان درد او دیدن فرشاد بود که او هم ناپدید شده بود. اواسط اردیبهشت ماه بود و فرشته باید خود
را برایامتحانات پایان سال آماده می کرد، اما دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. او به طور کلی درس و امتحان
را فراموشکرده بود. بیماری توان حرکت و حس تکان خوردن را از او گرفته بود، اما عجب بود که هر روز ساعت
چهار بعدازظهرفرشته احساس می کرد می تواند از جایش بلند شود و کوزه اش را به دست بگیرد و با پاهای
ناتوانش به سمت عبادتگاهبا شکوهش برود. اما او به محض بازگشت از چشمه ناامیدتر و ناتوانتر از گذشته در بستر
بیماری اش دراز می کشید و بهانتظار روزی دیگر لحظه ها را می شمرد. هر بار که مادر می خواست مانع از رفتن او
به چشمه شود، فرشته به بهانه اینکههوای بیرون و قدم زدن برای رفع کسالتش خوب است او را راضی می کرد. در
این میان فقط ترانه بود که می دانست اوچه دردی دارد اما نمی دانست چه باید بکند. بارها از فرشته خواسته بود
شماره تلفن فرشاد را بدهد تا به او تلفن کند،اما فرشته نمی خواست مزاحم او شود. فرشته به روشی عجیب عاشق
بود، روشی که ترانه از آن سر در نمی آورد. دو روزدیگر از غیبت فرشاد گذشت و فرشته همچنان امیدوار بود که او
را ببیند. مهدی و نرگس نگران و بی قرار مرتب دکتر اورا عوض می کردند. مهدی خبر نداشت که غیبت فرشاد ،
فرشته را به این روز انداخته است بنابراین تصمیم گرفت درفرصتی به تهران برود و تمام ماجرا به خواهرش بگوید.
با اینکه می دانست سخت است اما می بایست این کار را می کردوگرنه این موضوع به قیمت از دست دادن جان
فرزندش تمام می شد. آن روز بعدازظهر ترانه برای دیدن فرشته بهمنزلشان رفت و او را دید که از تب می سوزد.
دستش را روی پیشانی فرشته گذاشت و با ناراحتی گفت: فرشته تو...
فرشته انگشتش را به لبانش نزدیک کرد و به او اشاره کرد که آهسته تر صحبت کند. اگر مادر می فهمید که او در
تبمی سوزد محال بود اجازه بدهد که به چشمه برود. ترانه دندانهایش را به هم فشرد و در دل فرشاد را نفرین کرد
کهدوستش را به این روز انداخته است. فرشته به همراه ترانه به سمت چشمه حرکت کرد. او دستش را دور بازوی
ترانهقلاب کرده بود و به سختی قدم بر می داشت. چشمانش از شدت تب جایی را نمی دید. ترانه هر چند قدم می
ایستاد و بهاو التماس می کرد که به منزل برگردند. او می ترسید حال فرشته بدتر از این شود و او نتواند او را به
جایی برساند. امافرشته به هیچ قیمت حاضر نبود سر قرار حاضر نشود. وقتی سر پل رسیدند فرشته نگاهی به راه
مقابل کرد و آه کشید وبا سری که از مظلومیت خم شده بود به سمت چشمه به راه افتاد. پس از دور زدن درخت
اقاقیا به چشمه رسیدند. هر دواز صحنه ای که دیدند خشکشان زد. فرشته به زحمت چشمانش را باز کرد و فکر کرد
براثر تب دچار هذیان شده است.اما آن صحنه واقعیت داشت. او فرشاد را دید که روی زمین نشسته و سرش را روی
زانو گذاشته است. فرشاد بلوز مشکیآستین کوتاهی به تن داشت که با شلوار مشکی جین و کتانی مشکی اش
هماهنگی داشتو سلیقه عالی او را در انتخابلباس نشان می داد. فرشاد سرش را بلند کرد و به فرشته نگاه کرد.
چهره اش خیلی تغییر کرده بود.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#39
Posted: 16 Dec 2014 13:54
( ۳۸ )
چشمانش به گودینشسته و ته ریش داشت. فرشته فرشاد همچنان به هم چشم
دوخته بودند و هیچ کدام واکنشی نشان نمی دادند. ترانهمردد بود برای مواظبت از فرشته بماند و یا او را با فرشاد
تنها بگذارد. عاقبت تصمیم گرفت آن دو را به حال خود بگذاردو کنار پل منتظر بماند. ترانه آهسته برگشت و از آن
دو دور شد. او تصمیم گرفت اگر روزی فرشاد را دید به او بتوپد و اورا به باد فحش و ناسزا بگیرد، اما حالا که او را
دیده بود، آن هم با آن حال و وضعنمی دانست چرا دلش به حال او سوخت.از چهره خسته فرشاد پیدا بود که در این
مدت حال او بهتر از فرشته نبوده است. فرشته متوجه رفتن ترانه نشد. باصدای آهسته ای فرشاد را صدا کرد.
-فرشاد...
فرشاد لبش را به دندان گرفت و چشمانش را بست و سرش را رو به آسمان بلند کرد و هنگامی که چشمانش را
گشود ازاشک لبریز بود. فرشته به طرف او رفت و در کنارش زانو زد.
فرشاد...
فرشاد به او نگاه کرد. قطره ای اشک از چشمانش فرو چکید و با صدای گرفته ای گفت: فرشته مرا ببخش، من...
فرشاد سرش را روی زانوانش گذاشت. فرشته می دانست بغض به فرشاد اجازه نمی دهد تا صحبت کند. او در حالی
کهاشک می ریخت به فرشاد چشم دوخته بود و منتظر بود صدایش را بشنود. فرشاد پس از چند لحظه سرش را بلند
کرد وبدون اینکه به فرشته نگاه کند گفت: فرشته من آمدم، با روحی رنج کشیده و قلبی شکسته. زخمی به دل دارم
کهالتیامش فقط به دست توست. فرشته با صدای آرامی گفت : فرشاد دردت را به جان خریدارم و زخم قلبت را با
اشکچشم شستشو می دهم و قلب شکسته ات را با خون قلبم پیوند می دهم. فرشاد به او نگاه کرد و چشمانش را
بست وسرش را تکان داد. فرشته دستانش را جلو برد و دستان فرشاد را گرفت. فرشاد نفس عمیقی کشید و به
چشمان او خیرهشد. فرشته من ندانسته به دوستم خیانت کردم، آیا این نامردی نیست. من عاشق کسی شدم که قرار بود همسر
صمیمیترین دوستم شود. آیا این ناجوانمردی نیست؟ من چون یک حیوان طعمه را از دهان بهترین رفیقم درآوردم.
من بهمحمد خیانت کردم، من روی نامردی را سفید کردم، اما زمانی به خود آمدم که فهمیدم واگذاشتن عشق و رها
کردن آنکاری پست تر از نامردی است. فرشته من ده روز خودم را زندانی کردم تا به خود بقبولانم که تو را
فراموش کنم. اما باورکن در تمام این ده شب، هر شب خواب تو را می دیدم، در خواب می دیدم که مرا صدا می کنی
ولی من خود را از دید توپنهان می کنم. از خواب می پریدم و دلم هوای تو را می کرد اما نمی خواستم و نمی توانستم
چیزی پست تر از یک نامردباشم.
فرشته به شدت می گریست و همچنان دستان فرشاد را در دست داشت. او نمی دانست فرشاد از کجا موضوع را
فهمیدهاست. اما دیگر برایش مهم نبود که چه پیش می آید، او فرشاد را می خواست، حتی به قیمت از دست دادن
جانش.فرشاد به آرامی دستان فرشته را بالا آورد و آنها را به لبانش نزدیک کرد و بوسید.
وقتی فرشته به همراه ترانه به منزل بازمی گشت روی پای خودش بود و کوزه خودش را به دست گرفته بود. ترانه
باحیرت به معجزه عشق نگاه می کرد. چشمانش را بست و در دل خدا را شکر کرد. فرشته به محض رسیدن به منزل
سراغداروهایش رفت و آنها را از پنجره اتاقش به خارج پرت کرد. بعد آرام آرام با خود زمزمه کرد :
دل فدای او شد و جان نیز هم دردم از یار است و درمان نیز هم
یار ما این دارد و آن نیز هم اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن
نرگس با تعجب فرشته را نگاه می کرد که سرحال و سلامت مشغول جمع کردن رختخوابش بود. او در این فکر بود
که چهعاملی موجب شده فرشته اینطور ناگهانی سلامتیش را بدست بیاورد. اما مهدی به خوبی می دانست عاملی که
موجبسلامتی او شده حضور فرشاد بوده و تازه متوجه شد علت بیماری فرشته چه بوده است. فرشاد در مدت ده
روزی کهغیبت داشت، روزهای سختی را سپری کرده بود. مهدی بدون اینکه بداند فرشاد و محمد دوستان صمیمی
هستند درآخرین صحبتهایش گفته بود که مشکلی که سر راه او و فرشته قرار دارد این است که او باید با خواهر
زاده اش به نحویکنار بیاید زیرا فرشته ازمدتها پیش برای او د نظر گرفته شده بود. او ندانسته با این کلام آتشی بر
دل فرشاد گذاشت.فرشاد آن شب تا صبح فکر کرد. او می خواست به خاطر محمد از عشق فرشته صرف نظر کند، اما
پس از مدتها فکرکردن به این نتیجه رسید که با رها کردن فرشته ضربه بزرگی به او خواهد زد. ضربه ای که به
مراتب خطرناکتر از ضربهای است که به محمد وارد می شود. فرشاد همانطور که به فرشته گفته بود ننگ نامردی در
حق رفیقش را پذیرفته بود امانمی خواست با رها کردن فرشته نامردتر از هر نامردی باشد. مهدی همان شب با
فرشته صحبت کرد. او به فرشته گفتکه با ازدواج او و فرشاد موافق است و قصد دارد فردا که برای ماموریت به
تهران می رود این موضوع را با خواهرش ومحمد در میان بگذارد. او مطمئن بود که مهتاب مثل همیشه او را درک می
کند و خودش محمد را قانع می کند. صحبتهای پدر در عینی که نوید شادی داشت نوعی دلشوره و نگرانی به وجود
آورد. فرشته از صحبت های پدر خوشحال نشد.او نمی دانست چرا اینقدر از رفتن پدر به تهران نگران است. دلیل
دلشوره اش را فردای آن شب فهمید. پدر صبح زود بهسمت تهران حرکت کرد و آخر شب خبر آوردند که سر پیچ
جاده کمربندی چالوس با کامیونی که سرعت غیر قابلکنترلی داشته شاخ به شاخ می شود و در تصادفی که مقصر
راننده کامیون بود کشته شده است. در فوت مهدی کهمراسمش در تهران و منزل مهتاب برگزار شد فرشته بیش از
هر کسی بی قراری می کرد. او مرتب حرفهای پدرش رابهیاد می آورد و بیش از هر کس برای از دست دادن او
تاسف می خورد. محمد تلفنی با فرشاد تماس گرفت و از او خواستبرای کمک به او به منزلشان بیاید. فرشاد نمی
خواست با محمد روبرو شود اما وقتی صدای او را شنید لرزه ای بر اندامشافتاد. او می دانست محمد از ماجرای او و
فرشته بی اطلاع است. وقتی محمد به او گفت که دایی اش در اثر تصادف فوتکرده و از او خواسته تا برای برگزاری
مراسم ختم به او کمک کند، فرشاد طاقت نیاورد و مانند کودکی زار زار گریست. اونمی دانست با این پیشامد چه
کند. فشاد به خاطر فرشته نیز می گریست و می دانست که او چقدر بی قرار است. فرشادمانند یکی از نزدیکترین
کسان محمد دوش به دوش او زحمت کشید و در تمام طول مراسم از هیچ کاری روگردان نبود.او مانند کارگری کار
می کرد بدون اینکه حتی به کسی نگاه کند. او آرزو می کرد در طی مراسم و در خانه محمد با فرشتهروبرو نشود، او
نمی خواست بیش از این عذاب وجدان تحمل کند. او خیلی کم با محمد صحبت می کرد و زمانی که محمدبه او نگاه
می کرد و از او تشکر می کرد سرش را زیر می انداخت و به چشمان او نگاه نمی کرد. فرشاد غمگین و افسردهسعی
کرد تا مراسم شب هفت پدر فرشته طاقت بیاورد و غیبش نزند اما پس از مراسم شب هفت و پس از بازگشت از
سرخاک بدون اینکه با کسی خداحافظی کند از منزل بیرون رفت و یکسر به شمال رفت. او خود را کنار چشمه رساند
و زیردرختی که به انتظار فرشته لحظه ها را می شمرد، نشست و بغضی را که در تمام این مدت راه نفس کشیدنش را
مشکلکرده بود خالی کرد. پس از برگزاری مراسم هفتم، فرشته با روحی آسیب دیده و قلبی که از فقدان پدر
شکسته بود بههمراه مادرش به شمال بازگشت تا مراسم ختمی را برای اقوامی که نمی توانستند به تهران بیایند
برگزار کنند و هم سر وسامانی به وضعیت زندگی شان بدهند. نرگس وضعیت روحی خوبی نداشت و باید کسی مدام
مراقبش بود، مهشید ازشیراز آمده بود و قرار بود مدتی پیش آنان بماند. او معلم کلاس دوم دبستان بود و امتحان
شاگردانش به پایان رسیدهبود و دیگر دغدغه ای از جانب کارش نداشت. فرشته به هرجای منزل نگاه می کرد
حضور پدرش را احساس می کرد، اوفرشاد را بارها در منزل عمه اش دیده بود که مشغول کار و پذیرایی می باشد.
چهره او را دیده بود که غمگین و افسرده و سر به زیر مشغول کار بود. فرشته به خوبی می دانست برای فرشاد
آسان نبوده تا به منزل عمه اش بیاید و با محمدروبرو شود و این را هم می دانست که فرشاد به خاطر او این رنج را
متحمل شده است
پس از مراسم چهلم با اصرار زیاد مهتاب، نرگس رضایت داد که او و فرشته به همراه او به تهران بروند و مدتی پیش
آنانزندگی کنند. نرگس این بار هم از فرشته در این مورد نظر نخواست و خود به تنهایی تصمیم گرفت. در این
میان مسئلهتحصیل فرشته تنها مانعی بود که بر سر راه رفتن آنان به تهران بود. فرشته در اثر حادثه فوت پدر
نتوانسته بود درامتحانات خرداد ماه شرکت کند و می بایست خود را برای امتحانات شهریور ماه آماده می کرد.
فرشته از این جهتخیالش راحت بود که می تواند بهانه ای برای نرفتن به تهران و زندگی کردن در آنجا داشته باشد
که عمه مهتاب اعلامکرد که ترتیب انتقال پرونده او را به دبیرستانی که خود مسئول آن بود می دهد و فرشته می
تواند امتحانات شهریور ماهرا بگذارند. بدین ترتیب او را از دلخوشی هایش که بودن با ترانه و رفتن به میعادگاه
عشقش که کنار همان چشمه بود
جدا کردند. فرشته وقتی فهمید قرار است در منزل عمه زندگی کنند، خیلی اشک ریخت. او دوست نداشت به
تهرانبرود و با اینکه می دانست با رفتن به تهران از نظر مسافت به فرشاد نزدیک می شود اما می دانست دیدن او
محال میشود. چون با وجود محمد او نمی توانست مثل خانه خودشان آزادانه از منزل خارج شود. فرشته احساس می
کرد با ازدست دادن پدر که بزرگترین حامی زندگی اش بود خیلی تنها شده است و او پدرش را می خواست تا باز
هم بر بازوانتوانایش تکیه کند و سدهای بین راهش را یکی یکی بردارد. اما افسوس پدر رفته بود و او را با کوهی از
مشکلات تنهاگذاشته بود. فرشته به ملاقات فرشاد شتافت و او را سر قرار همیشگی شان منتظر دید. با دیدن فرشاد
توان تازه ایگرفت و احساس کرد هنوز کسی را در دنیا دارد که با تکیه بر او بتواند زندگی کند. برای روح حساس و
شکننده فرشتهیک حادثه کافی بود چه رسد به این حوادثی که پشت سر هم بر قلب نازک و شیشه ای او ضربه وارد
می کردند. فرشتهتمام اتفاقاتی را که قرار بود بیفتد از جمله رفتن به تهران و زندگی کردن در منزل عمه اش را برای
فرشاد تعریف کرد واز او خواست چاره ای بیندیشد. فرشاد درمانده به او نگاه کرد و راه حلی به فکرش نرسید.
همچنان در فکر بود. او می دانست با رفتن فرشته به منزل عمه اش به هیچ ترتیب نمی تواند به او دسترسی داشته
باشد. فرشاد با کلافگی دستی به موهایش کشید و سرش را تکان داد.
-فرشته من چیزی به ذهنم نمی رسد. آه خدایا، چکار باید بکنم.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
ارسالها: 10767
#40
Posted: 16 Dec 2014 13:55
( ۳۹ )
فرشته که چشمانش پر از اشک شده بود سرش را زیر انداخت و با صدای آرامی گفت: فرشاد منو ببر، من نمی خوام
هرلحظه در آرزوی دیدن تو بمیرم و زنده بشم.
فرشاد با چهره ای گرفته به او که اشک می ریخت نگاه کرد. آنقدر ناراحت بود که در حال دیوانه شدن بود. اگر
میدانست با ریختن اشک بار دلش سبک می شود او نیز همپای فرشته می گریست. او دیگر با اشک و آه غریبه
نبود. اززمانی که عشق را شناخته بود با گریستن نیز آشنا شده بود. اما فرشاد حتی نمی توانست بگرید، او از درون
خون دل میخورد و نمی دانست چه کند. فرشته با گریه گفت: فرشاد اگر تو را نداشته باشم همان بهتر که دیگر
زنده نباشم.
فرشاد می ترسید با شرایطی که برای فرشته به وجود آمده دست به عمل جنون آمیزی بزند. بازوان او را گرفت تا
کمیآرامش کند. فرشته می لرزید. او می دانست اگر قلبش از فوت پدر نشکسته و فقط به روحش آسیب رسیده به
دلیل انبوده که قلبش را لایه ای محکم به نام عشق محافظت می کرده. اما می دانست با از دست دادن فرشاد دیگر
هیچ چیزمانع از شکسته شدن قلبش نمی شود و او بدون قلبزنده نمی ماند. فرشاد بدن فرشته را تنگ در آغوش
گرفت تا مانعلرزیدنش شود، فرشاد به خوبی می دانست لرزش بدن فرشته حاصل از سرمای هوا نیست. فرشته دچار
نگرانی شده بود.او تصور می کرد با رفتن به تهران برای همیشه فرشاد را از دست خواهد داد و این ترسی در او
بوجود می آورد که موجبمی شد چون سرما زده ای بلرزد. اما تپش قلب گرم فرشاد و بازوان پرقدرت او که دور
بدنش حلقه شده بودند و همچنینصدای پرمهرش که آرام آرام او را دلداری می داد و برای او از عشق صحبت می
کرد، او را آرام کرد. فرشته تازه به یادآورد که بدون شرم و بی هیچ مجوزی در آغوش فرشاد قرار گرفته است. با
خجالت سرش را از روی سینه فرشاد بلندکرد و با پیچ و تابی خود را از حلقه بازوان او رهاند. سینه فرشاد از اشکهای
فرشته خیس شده بود. او با افسردگیهمچنان روی زمین نشسته بود. فرشته رفته بود و او خیسی اشکهای او را از
روی پیراهن نازکی که به تن داشت رویپوست بدنش احساس می کرد. حرف فرشته را به یاد آورد که به گریه
گفته بود: فرشاد مرا ببر، اما نمی دانست چطورباید این کار را بکند و او را کجا باید ببرد و همین بود که او را دیوانه
می کرد. فرشاد ساعتی کنار چشمه نشست و فکرکرد. عاقبت از جا برخاست و به طرف ویلا رفت. جمع و جور کردن
اسباب و اثاثیه و رفتن فرشته و مادرش به تهران یکهفته به طول انجامید، در این مدت فرشته هر روز فرشاد را می
دید و با گریه از او می خواست چاره ای بیندیشد. فرشادمی دانست اگر تمام خانواده با ازدواج او و فرشته موافق
بودند باز هم نمی توانست در شرایطی که فقط دو هفته از چهلمپدر او گذشته بود سبد گل به دست بگیرد و به
خواستگاری او برود، چه رسد به اینکه هیچ کس از رابطه او با فرشته خبرنداشت؛ هیچ کس جز پدرش که او نیز زیر
خروارها خاک آرمیده بود. فکری در ذهن فرشاد بود اما می ترسید آن راعملی کند و می ترسید نتیجه ای که می
خواهد از آن گرفته نشود. فرشاد می خواست به قیمت نابودی خودش هم کهشده فرشته را نجات دهد، او می
دانست فرشته در شرایطی قرار گرفته که رو به نابودی می رود و دور بودن از او به ایننابودی سرعت می بخشد. او
باید کاری می کرد که فرشته به زندگی بازگردد. او به خوبی می دانست فرشته بیش از حدبه او وابسته شده است و
به راحتی نمی تواند از او دل بکند. نمی دانست آیا می تواند این مطلب را با فرشته در میانبگذارد یا نه، او حتی نمی
دانست واکنش فرشته چه خواهد بود و آن را چگونه تعبیر خواهد کرد اما به نظرش تنها راهازدواج با فرشته همان
بود. او امیدوار بود با مطرح کردن آن فرشته را از خود نرنجاند.
فرشته در سکوت کنار فرشاد نشسته بود و دستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و غرق در تفکر بود. فرشاد به
طرفاو چرخید و گفت : فرشته گوش کن، هیچ راهی برای ازدواج من و تو وجود نداردجز یک راه.
فرشته به او نگاه کرد. آتشی در نگاه او بود که فرشاد را از مطرح کردن این پیشنهاد پشیمان کرد. فرشاد نگاهش را
ازچشمان او گرفت و در حالی که نفس عمیقی می کشید سرش را تکان داد و گفت: بی فایده است. و دوباره صاف
نشستو به درختان روبرو خیره شد. فرشته خود را روبروی فرشاد کشاند و با لحن قاطعی گفت: اما من حاضرم .
فرشاد به او نگاه کرد و سرش را تکان داد: حاضر به چی - به اینکه با تو فرار کنم
فرشاد خشکش زد و همچنان به فرشته چشم دوخت . اما... آخر تو از کجا فهمیدی که من ...
فرشته لبش را به دندان گرفت و گفت: چون من از خیلی وقت پیش به این مسئله فکر می کردم
فرشاد دستش را به پیشانی اش گذاشت وگفت: نمی دونم این تنها راه حله یا راه حل دیگری هم وجود داره
فرشته سرش را تکان داد: راه دیگه ای هم هست
فرشاد به او نگاه کرد مرگ
ا رفتن فرشته به تهران دیدار آن دو امکان پذیر نبود.فرشته از این بابت در فشار روحی به سر میبرد . فرشاد گاهی
ازدلتنگی به میعادگاهشان در شمال پناه میبرد و به یاد فرشته مدتی آنجا می نشست و دوباره به تهران باز میگشت
دراین رفت ها روزی با ترانه روبه رو شد.ترانه از دیدن او تعجب کرد اما وقتی فرشاد به او گفت که موفق به دیدار
فرشتهنمی شود ، ترانه تصمیم گرفت به او کمک کند. او شماره تلفن منزل عمه فرشته را از فرشاد گرفت و به او
گفت که بافرشته صحبت میکند و از فرشاد خواست اگر پیغامی دارد به او بگوید.
فرشاد گفت : یک دنیا حرف تو دلم است، اما بهتر است مهمترین آن را به او برسانی ، به او بگو فرشاد گفته دوستت
دارم، به اندازه ی تمام هستی .
ترانه طبق قولی که به فرشاد داده بود آخر هفته که به منزل مادر کوروش رفته بود به منزل عمه ی فرشته تلفن کرد
وپس از کلی حرف پیغام فرشاد را به فرشته رساند. فرشته پس از گذاشتن گوشی تلفن شروع کرد به گریستن . او
بهشدت دلتنگ بود و تلفن ترانه نیز آتش دلش را برافروخته تر کرده بود.
فرشته آن شب شام نخورد و خود را در اتاقی که عمه مهتاب به او و مادرش داده بود حبس کرد.محمد از وقتی که
نرگس و فرشته به تهران آمده بودند خود را به خوابگاه آزاد دانشجویی منتقل کرده بود تا نرگس وهمچنین فرشته
از حضور او معذب نباشند.اما مرتب به خانه سر می زد و کارهایی را از قبیل خرید و غیره انجام میداد.فرشته چند روز
بهانه ی دیدن تراه را میگرفت و خیلی بدقلق شده بود. عاقبت نرگس رضایت داد که او و فرشته چندهفته ای به
شمال بروند و قرار شد محبوبه را نیز همراه خود ببرند.فرشته چون زندانی ای که خبر آزادی خود را شنیده باشد از
همان روز ساک لباسش را بست و برای لحظه ی رفتنساعت شماری می کرد.
فرشته در فرصتی که بدست آورد به بهانه ی خرید از منزل خارج شد و از یک تلفن عمومی به منزل فرشاد تلفن
کرد.خوشبختانه فرشاد منزل بود و با بی حوصلگی روی مبلهای اتاق نشیمن نشسته و به صفحه ی خاموش تلویزیون
خیرهشده بود. زنگ تلفن نگاه او را به سمت آن کشاند و فرشاد با بی حوصلگی گوشی تلفن را برداشت و هنگامی که
فهمید
فرشته پشت خط است با فریاد بلندی نام او را صدا کرد. از فریاد او مستخدمشان که در حال پایین آمدن از پله
هایمنزل بود یکه خورد و اگر دستش را به حفاظ پله ها نگرفته بود سقوطش حتمی بود.فرشاد چنان خوشحال بود
که اگر می توانست فریاد دیگری می کشید. او به خانم کریمی که با تعجب به او نگاه میکردلبخند زد و به نشانه ی
معذرت خواهی دستش را روی سینه اش گذاشت.
فرشته فرصت زیادی برای صحبت کردن نداشت اما فرشاد با التماس از او می خواست تا جایی که میشود صحبت
کند تااو صدایش را بشنود. فرشته به او گفت: فرشاد من و مادرم به همراه محبوب فردا به سمت شمال حرکت می
کنیم، اگرخواستی میتونی به دیدنم بیای ... البته اگر خواستی((.
فرشاد دندانهایش را بر روی هم فشار داد و با غضب گفت : ( فرشته خیلی بی انصافی ، تازه بعد از این همه مدت می
گیاگر خواستی،خوب معلوم است که میخواهم ، تو نمی دانی در این مدت چی به من گذشته است((.
فرشاد همچنان با صدای بلند صحبت می کرد و پاک فراموش کرده بود که در چه موقعیتی قرار دارد. اگر کمی
سرش راچرخانده بود منیژه را می دید که روی پله ها ایستاده و به حرفهای او با شخصی که او را فرشته می خواند
گوش میدهد.
فرشته با عجله از فرشاد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت . فرشاد همچنان ایستاده بود و گوشی تلفن در
دستشخشکیده بود.
صدای منیژه او را به خود آورد.
)نمی خواهی گوشی تلفن را سر جایش بگذاری؟((
فرشا نگاهی به مادرش انداخت که از پله ها پایین می آمد . سرش را تکان داد و گوشی را سرجایش گذاشت.
)خوب مثل اینکه تصمیمت را گرفته ای .اینطور نیست؟((
فرشاد به چشمان مادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد.
)اما فرشاد تو با این کار آینده ات را خراب می کنی ، تو می توانی(( ...
)مادر خواهش می کنم ، من و شما حرفهایمان را با هم زده ایم. اینطور نیست؟ پس دوباره شروع نکن((.
منیژه نفس عمیقی کشید و با حرص گفت :هر خاکی که می خواهی توی سر خودت بریز،ولی بعد نیایی پیش من
وبگی چه غلطی کردم.
و راهش را به سمت پله ها تغییر داد.
فرشاد با یک خیز خود را جلوی او رساند و دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و او او را در آغوش گرفت.
)مادر ... مادر نمی دونی با این حرف چقدر دل این پسر عاشقت رو شاد کردی((.
منیژه کمی مقاومت کرد و زمانی که نگاهش به چشمان پسرش افتاد و قطره اشک را در آن دید ،اونیز بغضش را
گشودهشد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : فرشاد من همیشه خوبی تو را می خواهم حالا که
می بینمدر کنار این دختر ، اسمش چه بود... فرشته ، خوشبخت می شوی من چیزی ندارم که بگویم.
فرشاد بوسه ای از روی گونه ی منیژه برداشت و سرش را به آسمان بلند کرد : خدا جون شکرت(( .
فرشاد پس از مدتها آن روز از ته دل خوشحال بود.
از اوایل هفته بعد که امتحانات پایان ترم دانشگاه شروع می شد و فرشاد به منیژه قول داده بود که امتحاناتش را به
نحواحسن بگذراند .همان روز با دسته ای کتاب راهی شمال شد تا در هوای آزاد و پاک ویلا درسهایش را مرور کند.
اما تمامخانواده می دانستند این بهانه ای است برای دیدن فرشته محبوبش.
فرشته و محبوبه و نرگس آماده بودند تا حرکت کنندکه در آخرین لحظه ها بیماری مهتاب باعث شد محبوبه از رفتن
باآنان صرف نظر کند.با وجود اصرار مهتاب که بیماری اش را سرما خوردگی ساده ای مب دانست محبوبه راضی نشد
او راتنها بگذارد و قرار شد پس از پایان کار مادر یکی دو هفته اب طول می کشید به اتفاق مادر به شمال بروند.
فرشته و فرشاد پس از مدتها دوری یکدیگر را ملاقات کردند.
فرشاد با وجود پایبند بودن به مسائل اخلاقی دیگر نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و به محض دیدن فرشته او
راسخت در آغوش گرفت . او فرشته را همسر خود می دانست و در این موردبه هیچ وجه احساس گناه نمی کرد. اما
فرشتهبا وجود تمنای قلبی اش که فرشاد را با تمام وجود می خواست احساس گناه و ناراحتی وجودش را فرا گرفته
بود. فرشادبا دیدن اشکی که از چشمان فرشته روان شده بود پشیمان و شرمگین سرش را زیر انداخت و از او
معذرت خواست.فرشته تا زمانی که پیش فرشاد بود از این موضوع ناراحت بود و فرشاد به خوبی علت ناراحتی او را
درک می کرد.زمانی که می خواستند از هم جدا شوند فرشاد به او گفت فرشته من عذر می خوام،بادیدن تو خودمو
فراموش کردم چه رسد به چیز های دیگر((.
فرشته سرش را زیر انداخت و گفت: فرشاد می دونم چی می گی ، اما من خیلی نسبت به این مسئله حساس شدم((.
فرشاد آهی کشید و گفت: کاش می شد من و تو به یک محضر بریم و عقد کنیم((.
فرشته در سکوت به این مسئله فکر کرد .او به یاد آورد که پدرش با ازدواجش او فرشاد موافق بود و همان روز می
رفتهتا با گفتن حقیقت به عمه مقدمات عقد او و فرشاد را فراهم کند که اجل مهلتش نداد.
خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...