انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

وارث عذاب عشق



 
( ۴۰ )




فرشته با به یاد آوردن پدرش زیر گریه زد. فرشاد نگران به او نگاه کرد وبا کف دست به پیشانی اش کوبید.
))آخ باز من احمق تو رو ناراحت کردم . باور کن منظوری نداشتم فرشته . باور کن فرشته.
بعد دستهایش را مشت کرد
و سرش را بالا گرفت و با صدای بلند گفت: خدایا چرا من نمی تونم جلوی زبانم را بگیرم((.
فرشته به فرشاد که از خودش عصبانی شده بود نگاه کرد و در حالی که با دست اشکهایش را پاک میکرد با عجله
گفت :
نه ،نه فرشاد باور کن من از حرف تو ناراحت نشدم. من به یاد پدرم افتادم ، آخه می دانی شب قبل از تصادف با
منصحبت کرده بود . او با ازدواج من و تو موافق بود((.
فرشاد با تعجب به او نگاه کرد و پس از چند لحظه دستانش را به هم قلاب کرد و به او گفت : پس مسئله ای نمی
ماند جزاینکه من و تو به محضر برویم((.
فرشته به فرشاد نگاه کرد و با نگرانی گفت : اگر اجازه نامه ی پدرم را بخواهند چی؟((
))فکر نمی کنم احتیاجی به اجازه نامه باشد. فردا به تهران می روم و از یکی از دوستان پدرم که وکیل است در این
موردپرس و جو می کنم .چطوره؟((
فرشته پس از لحظه ای تفکر گفت: فکر می کنم این راه خیلی بهتر از فرار کردن باشه((.
-وقتی من وتو عقد کردیم،اونوقت می شه امیدوار بود که مسائل دیگه هم حل بشه ، اگر برنامه ای شد من می توانم
بهعنوان همسرم تو را به منزلمان ببرم.وقتی تو همسر من باشی دیگه کسی نمیتونه ما رو از هم جدا کند.
فرشته در حالی که سر به زیر انداخته بود گفت : فرشاد اگه یک وقت مادر و عمه ام فهمیدند می دونی چه بلایی
سرممی آید؟((
))وقتی تو همسر من بشی کشی نمی تواند به تو آسیب برساند، توی هیچ جای دنیا کسی را به جرم عاشقی به دار
نمیکشند. اما در نهایت اگر کسی فهمید همانطور که از مدتها پیش به خانه قلبم پا گذاشتی،این بار به منزلم قدم می
گذاریو در کنار من زندگی می کنی ... بدون اینکه دنیا به آخر برسد((.
))فرشاد خانواده ات چی؟مرا می پذیرند؟((
فرشاد لبخند زد و گفت: با اطمینان به تو می گویم همین طور است . اما این اقامت موقتی است و به محض اینکه
بتوانمخانه ای تهیه کنم از آنجا می رویم. فرشته به شرفم قسم سعی می کنم خوشبختت کنم((.

فرشته سکوت کرد.او برای فکر کردن به زمان احتیاج داشت.
صبح روز بعد فرشاد به تهران رفت تا همانطور که گفته بود در مورد ازدواج در محضر تحقیق کند.فرشاد پس از
تحقیقات مفصلی که در این مورد انجام داد به یک طلا فروشی رفت و دو حلقه ی ساده و یک شکل خریدو بعدازظهر
آن روز به شمال برگشت.
فرشته شب را تا صبح فکر کرده بود و این را آخرین راه تشخیص داد.فردای آن روز فرشته به مادرش گفت که به
همراه ترانه می خواهد به منزل دختر خاله اش برود.مادر سر تکان داد و چیزی نگفت. فرشته جلو رفت و صورت او
را بوسید.
نرگس اغلب در فکر بود و اهمیتی به فرشته نمی داد. او حتی به فرشته اجازه نمی داد که در اتاقی که نشسته
قدمبگذارد.بیماری نرگس رو به شدت گذاشته بود و این بار به صورت افسردگی بروز کرده بود.او دوست داشت
تنها باشد وفکر کند.فرشته نگاهی به مادرش انداخت و چند قدم از او دور شد و دوباره به طرف او برگشت و بار
دیگر صورت او رابوسید.نرگس نگاه بی تفاوتی به فرشته انداخت و چیزی نگفت ، اما وقتی فرشته از در حیاط خارج
شد با صدای آرامی گفت :بعد از من چه بلایی سر تو میاد؟((
فرشته به سمت چشمه راه افتاد . او از پیش با ترانه هماهنگ کرده بود که به راحله خانم بگوید همراه او به منزل زیبا
میروند که اگر یک وقت مادرش چیزی پرسید حرف دوجور نشود.
فرشته فرشاد را در کنار پل منتظر دید. فرشاد بلوز سفیدی به تن داشت که با موهای مشکی وشلوار مشکی اش
تناقضداشت.فرشته نزدیک او شد و با شیفتگی به او نگاه کرد.فرشاد دست کمی از او نداشت،او به فرشته که
روسری زرشکیاش را به سر داشت نگاه کرد و متوجه شد فرشته نیز زیر مانتوی مشکی اش لباسی سفید
پوشیده.فرشاد نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: فرشته عجله کن،زمان منتظر هیچ عاشقی نمی شود.
فرشته لبخند زد و قدمهایش را با فرشاد هماهنگ کرد.
آن دو به طرف خودرو فرشاد رفتند که کنار جاده پارک شده بود.
فرشاد پیش از آنکه سوئیچ را بچرخاند گفت : فرشته مطمئنی که فکراتو کردی؟((
فرشته با نگرانی به فرشاد نگاه کرد و گفت : با این طرز حرف زدنت مرا نگران می کنی احساس می کنم کار بدی
انجاممی دهم((.
- نگران نباش . این حرف را به خاطر این گفتم که بعد از عقد پشیمان نشوی و تقاضای طلاق نکنی((.
تو اگر از حرفت پشیمان شدی می تونی راحت بگی . خواب طلاق گرفتن من رو هم نبین((.

فرشاد لبخند زد و گفت : ببین از الان بهت بگم اگه یه روزی اسم طلاق رو بیاری ، با وجودی که خیلی دوستت دارم
اماشناسنامتو باطل می کنم. خلاصه فکراتو بکن بعد بله بگو، خوبه اینو بدونی که باید یک عمر با اخلاق سگ من
بسازی ،گول خوش اخلاقیمو نخور ، بعضی اوقات پاچه می گیرم((.
فرشته با تعجب به او نگاه می کرد . فکر می کرد هیچ وقت از اخلاق او سر در نخواهد آورد.نمی دانست فرشاد
شوخی میکند یا جدی می گوید.
فرشته کیفش را در میان پنجه هایش فشرد و همچنان به فرشاد نگاه کرد.
-))فرشاد تو .... تو جدی می گی یا شوخی می کنی؟((
فرشاد نگاهی به چهره ی مظلوم فرشته انداخت و گفت : آخ فرشاد برات بمیره که لیاقت تو رو نداره، این چه طرز
نگاهکردنه،جیگرمو آب کرد. من سگ کی می باشم بخوام به تو کمتر از گل بگم . فرشته باور نکن، هیچ وقت
حرفهای منو باورنکن جز موقعی که بهت می گم دوستت دارم((.
فرشاد احساس می کرد دلش می خواهد گریه کند. نگاه فرشته آنقدر دل او را سوزانده بود که فکر می رکرد تا
قطره ایاشک نریزد آرام نمی گیرد. از اینکه اینقدر ضعیف شده بود که تا چیزی می شد آب از چشمانش راه می
افتاد از خودشعصبانی بود. فرشاد به سختی رفتارش را مهار کرد و راهی شدند.
))عزیزم شناسنامه ات را آوردی؟((
فرشته به او نگاه کرد و در کیفش را باز کرد تا از وجود شناسنامه مطمئن شود . شناسنامه را به فرشاد نشان داد.آن
دو در طول راه سکوت کرده بودند و موسقی گوش می دادند که از ظبط صوت خودرو پخش می شد. کاستی که
فرشادگذاشته بود یکی از معدود نوار هایی بود که به خواننده آن علاقه ای خاصی داشت . )منظورش سیاوش قمیشی
اسمشونیاورده که ریا نشه نه ببخشید یعنی شناخته نشه( فرشاد همچنان که به موسیقی گوش می داد به سرعت
طرف شهرمی راند.
دلهره های دل پاک و ساده چشمای منتظر به پیچ جاده
نم نم بارون تو خیابون خیس پنجره بازو غروب پاییز
یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من می کوبه
سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه
غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده
برام یه یادگاریه، جز اون چیزی نمونده
پر شده از پاییز تن طلایی تو ذهن کوچه های آشنایی
شاخه ی خشک پیچک تنهایی تو نیستی و وجودمو گرفته
یاد تو هر تنگ غروب .....
سرعت فرشاد زیاد بود و فرشته دچار ترس شده بود.
- ))فرشاد خیلی تند می ری، می ترسم((
فرشاد به او نگاه کرد. کمی از سرعت خودرو کم کرد و گفت Sad آخه وقت کم است . تو هم طبق معمول یک
ساعتبیشتر وقت نداری((.
))نه این بار تا سه ساعت میتونم غیبت داشته باشم((.
فرشاد با خوشحالی به فرشته نگاه کرد و گفت :خیلی عالیه، چطور تونستی؟((
))این بار هم ترانه به دادم رسید ، قرار بود به خانه دخت خاله اش برود ، قرار شد تا ساعت پنج همون جا معطل
کنه((.
))باز هم ترانه ،من باید از این دختر خیلی متشکر باشم ، راستی فرشته تو به ترانه نگفتی که می خواهیم به
محضربرویم؟((
فرشته سرش را تکان و گفت نه ، به هیچ کس نگفتم . فقط به او گفتم که با فرشاد می خواهیم تا شهر برویم و
برگردیم((.
))ترانه کنجکاو نشد؟((
))چرا خیلی تعجب کرد و به من سفارش کردم مبادا با تو به جای خلوتی بروم((.
فرشاد نگاه معنی داری به فرشته کرد و لبخند زد.
فرشته فهمید بازهم حرفی زده که زیاد جالب نبود.سرش را زیر انداخت و خودش را با کیفش مشغول کرد.
آن دو حدود چهل دقیقه بعد جلوی محضری بودند که فرشاد با محضردار آن صحبت کرده بود. فرشته خیلی سعی
میکرد احساساتش را مهار کند و گریه نکند . او ناراحت نبود که به همراه فرشاد پا به چنین جایی گذاشته ،اما از
اینکه به اوفرصت ابراز عقیده نداده بودند و او را مجبور به چنین کاری کرده بودند از ته قلب ناراحت بود.فرشاد به

ساعتش نگاه کرد و به فرشته اشاره کرد که عجله کند.محضردار به استقبالشان رفت. فرشاد روز گذشته با او صحبت
کرده بود و قرار عقد را برای آن روز گذاشته بود.
محضردار پشت میزش نشست و شناسنامه هر دو را گرفت و نگاهی به شناسنامه ها انداخت . رو به فرشاد کرد و
گفت :
خانم هیجده سالش تمام است؟((
فرشته سرش را تکان داد و گفت : اردیبهشت هجده سالم تمام شد(( .
محضردار از او گواهی فوت پدرش را خواست . فرشته کیفش را باز کرد و ورقه ای از آن بیرون آورد.فرشاد به
محضردار که با دقت ورقه را می خواند نگاهی انداخت و در دل آرزو کرد که او چیز دیگری نخواهد که در
آنصورت نمی دانست چه باید بکند.محضردار به فرشته و فرشاد نگاهی انداخت و گفت: فرمودید عروس خانم عمو
»؟ ندارند
-.» بله حاج آقا، پدر مرحوم او تک پسر بوده، درست مثل خود بنده «
.» محضردار با لبخند به فرشاد نگاه کرد و گفت: انشاالله خدا به شما صد و بیست سال عمر با عزت بدهد
فرشاد به ظاهر خندید اما از این که محضردار با تفنن کار می کرد خون خونش را می خورد.
»؟ محضردار به فرشته نگاه کرد و گفت: عروس خانم،شما با رضایت به اینجا تشریف آوردید
.» فرشته سرش را تکان داد و گفت: بله،من با رضایت کامل به اینجا آمده ام
محضردار با رضایت سرش را تکان داد و به آرامی سند را نوشت.
پس از تشریفات معمول، محضردار خطبه عقد را جاری کرد در طول مدتی که محضردار خطبه ی عقد را می
خواندفرشته به برگه پیش روی او نگاه می کرد و در دل دعا می کرد.پس از جاری شدن صیغه ی عقد که مجضردار
مدت آن را شش ماه تعیین کرده بود فرشته و فرشاد به عقد یکدیگردرآمدند.
فرشاد حلقه ها را از جیبش درآورد و حلقه خود را به فرشته داد و دست فرشته را گرفت و حلقه ازدواج را در
انگشتظریف فرشته کرد.فرشته نیز حلقه فرشاد را در انگشتش کرد. محضردار به آن دو تبریک گفت و ظرف
شیرینی را جلوی آن دو گرفت.
زمانی که فرشته و فرشاد از محضر خارج شدند فرشاد نفس راحتی کشید ونگاهی به فرشته انداخت و گفت: عاقبت
.» کابوس تمام شد
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۴۱ )




فرشته لبش را به دندان گرفت و گفت: بهتره بگی تازه شروع شد
.» فرشاد چشمانش را تنگ کرد و گفت: به همین زودی
- .» از حالا به بعد باید منتظر حادثه ها باشیم «
»؟ تا با من هستی، غصه چیزی نخور. خوب حالا کجا بریم «
.» فرشته که به او نگاه می کرد گفت: مگه قرار نیست به خانه برگردیم
»؟ فرشاد خنده ای کرد و گفت: منزل کدومه، زن و شوهرها پس از ازدواج به ماه عسل می روند.فراموش کردی
فرشته همچنان به فرشاد نگاه می کرد و لبخند می زد.
.» فرشته می خندی؟باشه باور نکن، موقعی که برج آزادی را دیدی آنوقت باورت می شه «
لحن فرشته نشان می داد که حرف او را باور کرده است.
فرشاد سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:نه شوخی کردم،اما یک ساعت و ده دقیقه دیگر تا اتمام
»؟ مهلتمرخصی تو وقت داریم، دلت نمی خواهد جایی برویم
.» نه ترجیح می دهم به خانه برگردیم چون نمی خوام ترانه به دردسر بیفتد «
فرشاد سرش را تکان داد و به طرف منزل راه افتاد. سر راه جایی نگه داشت و از یک شیرینی فروشی یک کیک
کوچکخرید. کیک را قسمت کردند و خوردند و به این ترتیب جشن ازدواجشان را در خودرو فرشاد برگزار
»؟ کردند.نزدیک منزل، فرشاد گفت: عزیزم دوست داری خونه خودت را ببینی
منظور فرشاد این بود که ویلایشان را به فرشته نشان بدهد. فرشته دست او را چرخاند و نگاهی به ساعتش انداخت.
فقطپانزده دقیقه تا پایان مهلتش باقی مانده بود. فرشته نگاه کرد و گفت: خیلی دوست دارم، اما دیگه وقتی نمانده و
.» هر چهزودتر باید به منزل برگردم
»؟ باشه، درک می کنم چی می گی،پس یک روز دیگه به ویلا می رویم،خوبه »: فرشاد نفس عمیقی کشید و گفت
.» فرشاد خودرو را کنار جاده نگه داشت و به فرشته گفت: تا سر پل می رسانمت
.» نه، بهتره تو بری.اینطوری برای من راحتتره، خواهش می کنم «
با وجودی که فرشاد میل نداشت فرشته را آنجا رها کند اما چون اصرار او را دید نخواست خواهشش را رد کند. در
...» حالیکه به او نگاه می کرد گفت: خیلی مواظب خودت باش.من فردا...

فرشاد خواهش می کنم همین حالا به طرف تهران حرکت کن،تو باید در امتحانات قبول بشی. متوجهی...باشه؟
.» آخه کدوم دامادی رو دیدی شب عروسیش بلند شه بره دنبال کار خودش »: فرشاد اخمی کرد و با اعتراض گفت
فرشاد خیلی اذیت می کنی،خودت هم می دونی که عروس »: فرشته خندید و سرش را به یک طرف خم کرد و گفت
.» ودامادی در کار نیست و منو تو فقط با هم محرم شدیم
نمردیم و معنی عقد رو هم فهمیدیم، ما که از اولم با هم محرم بودیم، پس چه مرضی »: فرشاد پوزخندی زد و گفت
.» بودکه اینقدر به خودمون زحمت بدیم
همین که گفتم، همین حالا راه می افتی و مثل یک پسر خوب به تهران می ری و تا موقعی که »: فرشته گفت
»؟ امتحاناتتتمام نشده اینجا نمی آیی، قبول
نوچ،دیگه قرار نشد از همین الان زن ذلیلم کنی. من حرفت را گوش می کنم و ». فرشاد ابروانش را بالا انداخت
همینامشب به تهران می روم اما در اولین تعطیلی برمی گردم.امتحاناتم تا یک ماه و نیم دیگر تمام نمی شود،می
.» خواهی ناکامبمیرم
.» هر جور که دوست داری، فقط مواظب خودت باش و درست را خوب بخون »: فرشته سرش را تکان داد و گفت
.» باشه عزیزم، بهت قول می دم همشونو بیست بگیرم «
فرشته خندید و در را باز کرد تا پیاده شود.
البته » و سرش را به یک طرف خم کرد و گفت «؟ فرشته... فکر نمی کنی چیزی یادت رفته باشه »: فرشاد او را صدا کرد
.» اگراز نظر تو اشکالی نداشته باشه
فرشته منظور او را متوجه شد.با خجالت خندید و خود را به طرف فرشاد کشاند.
فرشاد تا حدودی خیالش راحت شده بود.بار دیگر ورقه ای را که از محضر دریافت کرده بود از جیبش درآورد و به
آننگاه کرد و دوباره آن را در جیبش گذاشت. بعد با خیال راحت به سمت تهران راه افتاد.فرشته بیشتر مسافت تا
منزل را دوید. دلش از التهاب و عشق لبریز بود. از فکر اینکه همسر فرشاد شده قلبش می تپید و برایش عجیب بود
که از این کار به هیچ وجه احساس پشیمانی نمی کند.
وقتی به منزل رسید متوجه شد مادرش خواب است. او به آرامی بالای سر مادرش رفت و دستش را روی پیشانی
اوگذاشت.از اینکه تب نداشت خدا را شکر کرد. به سمت اتاقش رفت و از میان کمد لباسهایش دفتر خاطراتش را
درآورد وبه آن نگاه کرد.بعد دوباره آن را سر جایش گذاشت.از زمانی که با فرشاد آشنا شده بود خاطراتش را
ننوشته بود چوندلش نمی خواست کسی از رازش آگاه شود.

آن شب فرشته خواب پدرش را دید. خواب دید پدر سر جای همیشگی اش نشسته و مادر برای او چای می ریزد.
ناگهانباد تندی وزید و در اتاقش را به شدت باز کرد و پدر از جا بلند شد تا ببیند چه خبر است. فرشته به او
گفت:پدر نرو،اماپدر با لبخند و بدون توجه به التماس های او از در خارج شد.فرشته فریاد می کشید و به او التماس
می کرد که نرود. امااو در غبار و دود گم شد.
فرشته از خواب پرید.خیس عرق بود. گیج و گنگ به طرف پارچ آبی که بالای سر مادر بود رفت و لیوان آبی نوشید.
از جابرخاست و از اتاق خارج شد.به ایوان رفت و به یاد پدر فاتحه ای خواند. او امیدوار بود پدرش از کاری که کرده
ناراحتنباشد.
فرشته لبخند پدر را به یاد آورد و به یاد او آرام آرام گریست.
فرشاد پس از پنج روز دوری با استفاده از یک موقعیت خود را به شمال رساند و به دیدن فرشته رفت و او را همراه
خودبرای دیدن منزل ویلایی شان برد.فرشته که از دیدن منظره زیبای ویلا خیلی هیجان زده شده بود به فرشاد
.» وای خدای من،فرشاد اینجا درست مثل گوشه ای از بهشت می ماند »: گفت
آره درست می گی عزیزم. مطمئنم تو هم فرشته این بهشت هستی »: فرشاد لبخند زد و شیفته او را نگاه کرد و گفت
»؟ وچون من آدم خوبی بودم خداوند تو فرشته خوشگلو برای ازدواج با من فرستاده است. اینطور نیست
»؟ دلت می خواد اتاقهای اینجارو ببینی »: فرشته خندید و چیزی نگفت.فرشاد به او گفت
فرشته با لبخند سرش را تکان داد.فرشاد سایر قسمتهای خانه را به او نشان داد.آن دو پس از صرف چای که فرشاد
آن رادرست کرده بود برگشتند و فرشاد همان شب به تهران بازگشت زیرا فردای آن روز امتحان داشت.بدین
ترتیب روزها می گذشت و آن دو گاهی اوقات موفق می شدند همدیگر را ببینند و به همراه یکدیگر به
گردشبروند.
هر دو خوشحال بودند و آرزو کردند این روزها هیچ گاه به پایان نرسد.پس از پایان آخرین امتحان فرشاد از سر
جلسه بهسرعت به منزل بازگشت و با برداشتن چند دست لباس راهی شمال شد تا به دیدار محبوبش برسد.از بخت
خوب اوفرشاد تنها ساکن آن ویلای بزرگ و زیبا بود،زیرا محمود و منیژه به مسافرت خارج از کشور رفته بودند و
فرانک هم بههمراه مجید به مدت چند هفته به اصفهان رفته بود.
فرشته و فرشاد اغلب اوقات در ویلا همدیگر را می دیدند و پس از ساعتی فرشاد او را تا نزدیکی پل بدرقه می کرد
ایندیدارها بدون هیچ محدویتی صورت می گرفت و هر دو از شرایط موجود خرسند بودند.با آمدن عمه مهتاب و
محبوبه امکان دیدار محدود شد.اما آن دو از هر فرصتی برای دیدن یکدیگر استفاده می کردند.با رسیدن ماه
شهریور فرشته باید خود را برای امتحانات آماده می کرد.این بار نوبت فرشاد بود که به او سخت بگیرد تا اورا وادار
به خواندن کند.گاهی هم در مورد درسهایش به او کمک می کرد.

فرشته برای دادن امتحانات به تهران رفت.فرشاد هم که بدون او تمایلی برای ماندن در شمال نداشت راهی تهران
شد.پس از بازگشت به تهران متوجه شد پدر و مادرش از سفر بازگشته اند.اماپدر هنگام بازگشت دچار سانحه شده
و در اثرآن پای چپش دچار شکستگی شده بود و در بیمارستان بستری بود.
فرشاد برای دیدن پدر به بیمارستان رفت و در کنار تخت پدر عمویش را دید که به ملاقات او آمده بود.این دیدار او
را خوشحال کرد.منوچهر هم از دیدن او بسیار خوشحال شده بود و از او گله می کرد که چرا به او سر نمیزند.
.» آخه او هم از کوزه تو آب خورده؛منوچهر چند وقت پیش کلی یاد تو کردم »: محمود با لبخند به منوچهر گفت
.» خوبه.جای شکرش هست که گاهی به فکر من هستی »: منوچهر به او نگاه کرد و با لبخند گفت
.» آخه این بار خیلی فرق می کرد.من یاد زمانی کردم که از مادر خواستی به خواستگاری غزاله برود »: محمود گفت
وبعد از مکثی به فرشاد نگاه کرد و با خوشحالی گفت: «؟ حالا چرا آن موقع »: منوچهر فکری کرد و آهی کشید و گفت
.» ببینم نکنه ...خدای من که اینطور... پس عاقبت فرشاد ما هم به دام افتاد »
فرشاد با لبخند به منوچهر نگاه کرد و سرش را زیر انداخت.
آن روز منیژه تلفنی حال همسرش را پرسید ولی به بیمارستان نیامد.فراد نفهمید چطور از آمدن عمو مطلع شده
امادیگر در این مورد کنجکاوی نکرد چون همه چیز را می دانست.
فرشاد و منوچهر پس از پایان یافتن ساعت ملاقات به اتفاق یکدیگر از بیمارستان خارج شدند.فرشاد برای او
تمامچیزهایی را که در آن مدت اتفاق افتاده بود تعریف کرد.حتی به او گفت که بین او و فرشته چه اتفاقی رخ داده
است.منوچهر پس از شنیدن حرفهای فرشاد خیلی با او صحبت کرد. منوچهر به او گفت با موقعیت پیش آمده ممکن
استمشکلی برای فرشته بوجود بیاید و او باید هر چه زودتر تکلیف خودش را یکسره کند و تردید و واهمه را
کنارگذاشته،مانند یک مرد به میدان برود.
پس از آن فرشاد او را تا فرودگاه همراهی کرد و به منزل بازگشت.حرفهای منوچهر تأثیر عمیقی در ذهن فرشاد
گذاشتهبود،او نیز خود از این دربدری خسته شده بود و می خواست با فرشته زیر یک سقف زندگی کند. به خصوص
که مدتعقدشان نیز رو به پایان بود.فرشاد همان روز با مادرش صحبت کرد و زمینه را برای خواستگاری از فرشته
آماده کرد.منیژه برخلاف میل باطنی تن به قضا سپرده بود و دیگر مخالفتی نمی کرد.فرشاد عکس فرشته را به او
نشان داده بود ومنیژه او را پسندیده بود.
پس از صحبت های زیاد فرشاد،قرار بر این شد که پس از مرخص شدن محمود از بیمارستان و بهبودی نسبی اش، او
ومنیژه برای خواستگاری اقدام کنند.فرشاد در این بین دلشوره روبرو شدن با محمد را داشت. او نمی دانست چه
پیش خواهد آمد.فرشاد هنوز صمیمانه محمدرا دوست داشت اما به خوبی می دانست که دیگر راهی برایش باقی

نمانده است و باید خواه ناخواه با او روبرو شود.فقطامیدوار بود محمد آنقدر به فرشته علاقه نداشته باشد که از این
اتفاق ضربه بخورد.
فرشاد در آتش دیدن فرشته می سوخت اما می دانست ملاقات او ممکن نیست زیرا فرشته روزهایی که امتحان
داشت بهاتفاق عمه اش به دبیرستان می رفت و به همراه او به منزل بازمی گشت.در این بین تلفنی که از لندن
صورت گرفت نگرانی خاصی برایشان بوجود آورد.محمود هر چه زودتر باید برای بررسیاوضاع به لندن می رفت که
با وجود شکستگی پایش این امکان وجود نداشت. از طرفی مشکل بوجود آمده مربوط بهآینده اعتباری شان می شد
و باید به نوعی حل می شد.
منیژه می خواست از محمود وکالت بگیرد و برای بررسی اوضاع چند روزی به لندن برود.وکیل شرکت پیشنهاد کرد
کهبه جای او فرشاد این کار را انجام دهد زیرا هم به امور شرکت تا حدودی آشنا بود و هم با توجه به آشنایی کامل
به زبانانگلیسی در این مورد مشکلی پیدا نمی کرد.مقدمات سفر چند روزه فرشاد به انگلیس مهیا شد.محمود هم با
کمک وکیلش وکالتنامه تام الاختیاری به نام او تنظیمکرد.
فرشاد با خود حساب کرد تا اواخر هفته بعد که بازگردد امتحانات فرشته هم به پایان رسیده است.فقط مانده بود
ملاقاتاو که فرشاد پس از چند روز رفت و آمد عاقبت توانست یک بار و آن هم در فرصت کمی فرشته را جلوی در
دبیرستانملاقات کند. در همان ملاقات با سرعت و عجله جریان مسافرت چند روزه اش را برای او تعریف کرد و
گفت که اواخرهفته بعد به تهران بازمی گردد.
فرشته با وجودی که فرشاد را نمی دید اما خیالش راحت بود که او در نزدیکی اش زندگی می کند و اگر اراده کند
میتواند با او ملاقات کند اما وقتی شنید فرشاد قرار است به مسافرت خارج از کشور برود با نگرانی به او نگاه کرد و
گفت:
»؟ کی برمی گردی »
- .» فکر می کنم اواخر هفته آینده «
»؟ خوب من چطور بفهمم که برگشتی «
هروقت برگشتم،درست مثل شبی که خونه عمه ات اومده بودی سه زنگ می زنم،به نشانه سه کلمه که خودت می «
دونیاون سه کلمه چیه،فرشته،عشق من،دوستت دارم.بعد هم قطع می کنم آنوقت تو می فهمی که من تهرانم و روز
»؟ بعد با منتماس می گیری.چطوره
فرشته چیزی نگفت و فقط سرش را به نشانه موافقت تکان داد.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۴۲ )




فرشاد بعد از چند لحظه گفت:حالا می خوام خبر خوبی به تو بدم
همه خبرای خوب رو اول می گن
«
خوب دیگه،اینم یک جورشه،حالا گوش کن.با پدر و مادرم صحبت کرده ام »: فرشاد دستی به صورتش کشید و گفت
باازدواج ما موافقند،فقط به آنان گفته ام که صبر کنند تا امتحاناتت تمام شود،اگر خدا بخواهد پس از بازگشت من
.» قراراست برای خواستگاری به منزل عمه ات بیاییم
»؟ چرا اونجا »: فرشته با ترس به فرشاد نگاه کرد وگفت
»؟ تو جای دیگری را سراغ داری؟پارک سر خیابون چطوره «
.» نه،جای دیگری سراغ ندارم «
فکرشو نکن،یک چیزی می شه،فوقش می ریزن سرمون و مارو حسابی کتک می زنن.بیشتر از این چیزیه؟یا در «
نهایتبا لگد بیرونمون می کنن،خیالیه؟اصل اینه که تو همسر من هستی و دیگه نمی تونم بدون تو زندگی کنم.بقیه
»؟ رو ول کن.فرشته وقت داری تا یک جا بریم و زود برگردیم
وقت که نه،چون عمه ممکنه هر لحظه دنبالم بگرده،من باید تو حیاط مدرسه منتظر بمانم تا امتحانات بچه ها تمام «
.» بشهو همراه او به منزل برگردم
-.» عیب نداره بهش می گی حوصلم سر رفته بود رفتم دوری بزنم «
فرشته با لبخند به او نگاه کرد و چیزی نگفت.
.» کارمون زیاد طول نمیکشه،همین نزدیکی است،فقط چون خیلی ضروریه باید تو هم باشی «
فرشته نگاهی به در مدرسه انداخت و با تردید به فرشاد نگاه کرد.
.» تا تو بخوای اینجا با من بحث کنی و من تو را قانع کنم،کلی وقت می گذره،باور کن خیلی زود برمی گردیم «
فرشته با نگرانی سرش را تکان داد و فرشاد به سرعت راه افتاد.
فرشاد راست می گفت. مسیری که او طی کرد چند خیابان با مدرسه فاصله داشت،فرشاد جلوی بانکی توقف کرد.هر
دوپیاده شدند. فرشاد به سمت بانک رفت.
»؟ فرشاد معلومه کجا می ریم «
.» آره عزیزم داریم می ریم بانک «
»؟ بانک برای چی

فرشاد به فرشته نگاه کرد و با لبخند گفت
.» بدنیا پول بگیرن
فرشته نفس عمیقی کشید و با نگرانی همراه فرشاد وارد بانک شد.
فرشاد یک حساب به نام فرشته باز کرد چکی به مبلغ بیست میلیون ریال به حساب او واریز کرد.
»؟ این کار برای چی بود »: وقتی از بانک بیرون آمدند فرشته گفت
.» برای اینکه تا من برگردم بی خرجی نمونی «
»؟ منظورت چیه «
.» عزیزم،من همسرت هستم و وظایفی دارم،این پول برای این است تا من برگردم هر چی لازم داری بخری «
»؟ مثلا چی باید بخرم «
آدامس،من چه می دونم،هر چیزی که لازم داری. البته الان دستم کمی � � هر چی دوست داری،لباس،مانتو،پفک «
.» خالی بوداما سعی می کنم نذارم حسابت کمتر از پنج تا بشه
.» چه خبره فرشاد،من این همه پول رو می خوام چکار «
فرشته،مادر من بیش از شصت هفتاد میلیون تو حسابش داره،اما »: فرشاد بدون اینکه به او نگاه کند با خنده گفت
.» هروقت می خواد بره مسافرت کلی پدر رو می تیغه،امیدوارم تو همیشه همین جوری قانع باشی
فرشته به او نگاه کرد و خندیدند.
فرشته خوب می دانست فرشاد این کار را کرده تا او برای تهیه جهیزیه اش مشکلی نداشته باشد.او به فرشاد
کهرانندگی می کرد نگاه کرد و در دل مردانگی او را ستود.
فرشته سر خیابان دبیرستان از فرشاد جدا شد و دوان دوان خود را به حیاط مدرسه رساند و گوشه ای نشست. بخت
با اویار بود و مهتاب که یک ربع بعد از ساختمان مدرسه خارج شد متوجه نشد که او مدتی غیبت داشته است.فرشاد
سه شب بعد تهران را به مقصد انگلیس ترک کرد.به محض ورود به لندن بدون رفع خستگی ترتیب ملاقات باشرکای
پدر را داد.پس از مذاکرات مفصل با آنان که دو روز به طول انجامید موفق شد اوضاع را مطابق خواسته
پدرشدرآورد و آهنگ بازگشت کرده بود که با خود فکر کرد حال که تا اینجا آمدهسری به عمه اش بزند که
نزدیکی لندن درشهر بریستول زندگی می کرد. فرشاد بلیت قطاری تهیه کرد و هتل را به مقصد شهر بریستول ترک

کرد. پیش از حرکتبا عمه اش تماس گرفت و به او گفت که تا چند ساعت دیگر به دیدن او می آید؛اما غافل از
اینکه حادثه خبر نمی کند.
قطار سریع السیری که فرشاد مسافر آن بود در اثر حادثه ای واژگون شد. در این حادثه چند نفر کشته و تعداد
زیادیمجروح شدند و فرشاد نیز جزو مجروحان بود که به بیمارستان منتقل شد.مهتاب رهام و همسرش اردشیر به
اتفاق برای استقبال از فرشاد به ایستگاه راه آهن آمده بودند که خبر حادثه راشنیدند. به سرعت خود را به
بیمارستانی رساندند که مجروحان را به آنجا انتقال داده بودند. وقتی نام فرشاد را در میانفهرست مجروحان دیدند تا
حدودی خیالشان راحت شد.آن دو نمی دانستند که وضعیت فرشاد تا چه حد وخیم است.مهتاب با تهران تماس
گرفت و خبر را به منیژه اصلاع داد.مهتاب نتوانست از پشت تلفن حقیقت را بگوید.او به منیژهگفت که فرشاد
تصادف کرده و مختصری صدمه دیده که به زودی سلامتی اش را به دست می آورد و گفت ممکن استمدت بیشتری
بماند و از آنان خواست نگران نباشند.گفت که به زودی از وضع سلامتی فرشاد به آنان خبر می دهد.لحنمهتاب آرام
بود اما منیژه فهمید اگر وضع فرشاد آنطوری که مهتاب می گفت خوب است،هیچ وقت مهتاب با او تماسنمی گرفت
و نمی گفت فرشاد تصادف کرده است.منیژه دلشوره بدی داشت با این حال منتظر خبری از مهتاببود.هنگامی که از
خبرهای خارجی شنید قطاری به مقصد بریستول دچار سانجه شده لحظه ای درنگ نکرد و با نخستینپرواز به
انگلیس رفت.
وضعیت فرشاد بحرانی بود و معلوم نبود چه پیش خواهد آمد.فرشاد از ناحیه سر دچار ضربه مغزی شده بود و به
حالتاغما فرو رفته بود.نبض او ضعیف می زد و علائم حیاتی بدنش به کندی صورت می گرفت.دکتر سربسته به
مهتاب گفتهبود که نباید به او امیدوار باشند،زیرا ممکن است هیچ وقت به هوش نیاید و منیژه خود را به مهتاب
رساند و به محضفهمیدن وضعیت فرشاد همسرش را مطلع کرد.
محمود با توجه به اینکه تازه از بیمارستان مرخص شده بود و هنوز خود به مراقبت احتیاج داشت اما نتوانست بماند
ومنتظر خبر بماند.او هم پس از دو روز به همسرش ملحق شد.این بحران در منزل محمد نیز به نوعی دیگر بروز
کرده بود.حال نرگس زیاد خوب نبود.بیماری روحی او اینبار به صورتافسردگی بروز کرده بود.بیشتر اوقات در
خواب بود و هر گاه بیدار بود با خود صحبت می کرد.مهتاب با تمام قوا تلاش میکرد و مراقب سلامت او بود و
داروهایش را سر وقت به خوردش می داد.
چند روز بود که حال نرگش بهتر از قبل شده بود و می توانست کارهایش را خودش انجام دهد.مهتاب سعی می
کردمنزل را در آرامش نگه دارد تا نرگس احساس راحتی کند.روزی مهتاب با نرگس تنها شده بود.به او گفت که
می خواهد با او صحبت کند.نرگس که مشغول درست کردن شام بود،دستهایش را شست و به اتفاق به اتاق نرگس
رفتند.
نرگس به مهتاب گفت که نگران فرشته می باشد و پیش از مرگ مهدی از او خواسته بود که زودتر او را سرو سامان
بدهداما حالا از قبل هم نگرانتر است.

اوگفت: اگر آن موقع می مردم فرشته دست کم پدرش را داشت اما حالا با این اوضاع و احوالی که من دارم اگر
بلاییسرم بیاید فرشته بدون پدر و مادر باید چه کار کند.مهتاب هیچ وقت به چشم خواهر شوهر به تو نگاه نکردم،تو
بهتریندوست من بودی،می خواستم بگم اگر فرشته رو لایق محمد می دونی تو رو به خدا تا من سرمو زمین
.» نگذاشتم این دو رودست به دست بده تا خیال من راحت بشه
نرگس جان من از خدا می خوام این دو »: مهتاب نگاهی به نرگس انداخت که اشک در چشمانش حلقه زده بود.گفت
تاجوان به هم برسن،اگه می بینی تا الان اقدامی نکردم به خاطر این بود که صبر کردم تا سال برادرم سربیاد،وگرنه
.» به خدامن حرفی ندارم.خودت خوب می دونی فرشته برای من و محمد عزیز است
می دونم که باید سال پدرش تموم بشه،اما »: نرگس نفس عمیقی کشید و اشکهایش را از صورتش پاک کرد و گفت
مهتابباور کن می ترسم،البته از مرگ نمی ترسم اما چندوقته که دو تا پسرمو تو خواب می بینم که بزرگ شدن و
.» مرتب به منس می زنن،مهتاب من می ترسم تا سال پدرش سربیاد مجبور بشید برای سرآمدن سال من صبر کنید
تو رو خدا نرگس جون اینجوری حرف نزن،مگه مرگ دست بندگان خداست که بدونن کی می میرن،خدا بخواد تا «
صدوبیست سال دیگه زنده و سلامت می مونی،اما قبول کن تو خیلی فکر می کنی،تو که ماشاالله درس خونده و
تحصیل کردهای،ببین اگه دوست داشته باشی می تونم برایت کاری تو مدرسه دست و پا کنم تا سرت گرم
.» بشه،درست مثل اون موقعها که کار می کردی،یادته چقدر سرحال بودی
مهتاب حرو عوض نکن،خودت می دونی که من دیگه اعصاب کار کردن ندارم،باور کن داغون شدم،از وقتی که بچه «
مهتاب،اگه مرتضی و مهران بودن الان »: نرگس به جایی خیره شد و گفت «. هامواز دست دادم خودمم از بین رفتم
.» چهاردهسالشون بود
مهتاب می دانست نرگس هیچ وقت نمی تواند آن اتفاق را فراموش کند.سکوت کرده بود و به درد و دل نرگس
گوش میداد.
مهتاب،فکر می کنم مهدی هم راضی نیست این دختر زیاد سرگردون بمونه،یک عقد محضری کنید و بعد از «
.» سالپدرش هر کاری خواستید انجام بدید،دیگه خودتون می دونید
باشه،تو خیالت راحت باشه،من همین امروز با محمد صحبت می کنم تا مقدمات »: مهتاب سرش را تکان داد و گفت
عقد رافراهم کند.امشب شام دست کردن تعطیل.همین الان هم بلند می شم فلاکس چای را پر می کنم و بعد از
آمدن بچه هاحاضر می شیم و می ریم فرخزاد،همون جایی که خیلی خوشت میاد،شام هم کباب با ریحان تازه و دوغ
با ماست محلیمی خوریم.تا هم گردشی کرده باشیم و هم اینکه محمد و فرشته کمی رویشان نسبت بهم باز
»؟ شود،چطوره
آره خیلی خوبه،اما تو رو به خاک مهدی قسمت می دم یه وقت به محمد نگی من »: نرگس با رضایت لبخند زد و گفت
.» سرحرفو باز کردم
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۴۳ )




بچه نشو،من هرز اینکار رو نمی کنم،هر چی باشه جونن و شیر آدمیزاد خورده
آن شب پس از مدتها برای تفریح به فرحزاد رفتند.یکی از غذاخوری های باصفای آنجا را انتخاب کردند.فضای
سنتیغذاخوری بسیار زیبا بود.تخت های زیادی دور تا دور باغ وسیع قرار داشت که روی هر کدام قالی های یک
دستیانداخته بودند. حوضی باصفا با فواره های رنگی وسط باغ بود که فضای زیبایی را به وجود آورده بود.نوازندگانی
ویلون وتنبک موسیقی شادی می نواختند و مردم را به وجد می آوردند.
جای دنجی را در نزدیکی حوض انتخاب کردند و روی آن نشستند.محبوبه از همه خوشحالتر بود به خصوص که چند
وقتی بود که بخاطر نرگس و برهم نزدن آرامش منزل اجازهگوش کردننوار با صدای بلند را نداشت. ولی حالا می
توانست دلی از عزا دربیاورد.این شادی زمانی به اوج خود رسید که تخت کنارآنان را خانواده ای پر کردند که پسر
جوان و خوش تیپی داشتند.نرگس و مهتاب هم که پس از مدتها برای تفریح از منزل خارج شده بودند احساس
رضایت می کردند.
در این میان محمد و فرشته بودند که هر کدام احساس عجیبی داشتند.
مهتاب پیش از آمدن با محمد صحبت کرده بود و به او گفته بود که این برنامه به خار او و فرشته صورت گرفته که
بتواننددر فضایی خارج از منزل حرفهایی که دارند بزنند.محمد در فکر بود که چه به فرشته بگوید.حرفهای زیادی در
دل داشت که می خواست همه را به فرشته بگوید.فرشته احساس خوبی نداشت،او تازگی متوجه تغییری در خودش
شده بود که او را نگران می کرد.پیش از شام،مهتاب به محمد اشاره کرد و او را از تردید بیون آورد.محمد نگاهی به
فرشته می توانم لحظه ای وقتت را »: مادرش انداخت و بعد به زن دایی اشنگاه کرد وسپس با صدای آرامی گفت
»؟ بگیرم
فرشته که انتظار چنین چیزی را از محمد،آن هم جوی مادر و عمه اش نداشت،با خجالت به آن دو نگاه کرد و سرش
رازیر انداخت.
.» فرشته محمد با تو بود ». صدای مادر او را به خود آورد
فرشته بدون گفتن حرفی از تخت پایین آمد و نشان داد که آماده می باشد.محبوبه با چشمانی که برق شادی به خوبی
درآنها نمایان بود پیش خود فکر کرد پس عاقبت این طلسم شکسته شد.
او و محمد در کنار همگام برمی داشتند،بدون اینکه حرفی بزنند.آن دو سربالایی فرحزاد را به سمت شمال طی
کردند،سپس در جای خلوتی کهمحمد تشخیص داد می توانند به راحتیصحبت کنند کنار حوض آبی نشستند.

فرشته همچنان سکوت کرده بود و حرفی نمی زد.او به آبهای رنگین حوض چشم دوخته بود.رنگهای زرد و قرمز و
آبیلامپهای چشمک زن کار گذاشته شده روی فواره حوض نگاه زیبای او را رنگین می کرد.فرشته در عالم خودش
بود گوییروحش در آنجا حضور نداشت.
محمد نگاه عمیق و موشکافی به فرشته انداخت،سربه زیر افتاده او به دلیل شرم و بیگانگی نبود،فرشته افسرده
بود.محمد آرزو کرد که ای کاش می توانست مانند روحی به مغز او رسوخ کندو از فکری که فرشته در آن غوطه ور
می خورداطلاع پیدا کند.مژگان بلند فرشته روی صورتش سایه انداخته بود و محمد را پیش از پیش شیفته می
کرد.محمد به یاد آورد که برای گفتن مطالبی به این مکان آمده اند پس ناخودآگاه تکانی خورد و کمی به او
نزدیکترشد. فاصله کمی بین او و فرشته وجود داشت اما محمد احساس می کرد که بین روح فرشته با او فاصله ای به
وسعت دریاوجود دارد.فرشته آنقدر غرق در خود بود که متوجه نشد محمد به او خیره شده است.او در عالم دیگری
گام نهاده بود ودر رویای شیرینی غرق شده بود.
محمد به آرامی او را صدا کرد.فرشته صدای محمد را شنید و نگاهش را از لامپ های رنگین حوض برگرفت و به
محمدچشم دوخت اما هیچ نگفت.محمد دستش را جلو برد و دست فرشته را در دست گرت.دست او چنان سرد بود
که گوییروحی از بدنش خارج شده بود.در این لحظه بود که فرشته مثل کسی که تازه از خواب برخاسته باشد و یا
کسی که سیمبرقی به او وصل شده باشد دستش را از دست محمد بیرون کشید.این عمل چنان به سرعت اتفاق افتاد
که محمد یکهخورد و با ناباوری به او خیره شد.فرشته ناخودآگاه دستش را در آب فرو برد و در همان حال با خود
فکر کرد که من متعلق به فرشاد هستم و هیچ کسغیر از او نباید مرا لمس کند.با فرو بردن دستش در آب گویی
می خواست اثر تماس دست محمد را از دستش پاک کند.چهره فرشته مثل آینه فکر او را منعکس می کرد به طوری
که محمد این قسمت از فکر او را به راحتی خواند.محمداحساس کرد خاری بر قلبش فرو رفت.او از کار فرشته خیلی
.» معذت می خواهم »: رنجید و سرش را زیر انداخت و با صدای گرفته ایگفت
فرشته به خوبی متوجه رنجیدگی او شد،اما کار از کار گذشته بود.برای جبران کاری که کرده بود با عجله
.» منمنظوری نداشتم،فقط ترسیدم.متاسفم »: گفت
.» بله متوجهم »: محمد به چشمان اوخیره شد و به اجبار لبخندی زد و گفت
حرفهایی که در ذهنش آماده کرده بود تا به فرشته بزند،چون دودی به آسمان رفت.آه بی صدایی کشید و سکوت
کرد.دیگر شوق چند لحظه پیش را نداشت.خود را چون انسان بی وزنی در فضا معلق می دید.محمد دلش گرفته
بود.فرشته بااین کار له محمد نشان داد که هیچ گاه نمی تواند او را دوست داشته باشد.
او حتی نمی توانست فکر کند که کشیدن دست او جز شرم دخترانه معنی دیگری ندارد.ته قلبش این واقعیت تلخ
رافهمید که فرشته او را نمی خواهد و حضور او را در کنار خود فقط تحمل می کند؛تحمل نه چیز دیگر.محمد با نوک
انگشتانش سنگریزه های لب حوض را جابه جا کرد احساس پوچی و بی حوصلگی می کرد.از جا ببند شد وبا صدای
.» بلند شو بریم پیش بقیه »: آرامی گفت:
فرشته می دانست تغییر اخلاق محمد از کار او سرچشمه می گیرد.لبش را گزید و خطاب به محمد گفت
.» اینکهمی خواستی چیزی به من بگویی
من جوابم را »: محمد نگاهی به چشمان آبی او انداخت که در تاریکی شب تیره به نظر می رسید.گفت
.» گرفتم.مهمنیست،برو یم
.» محمد متاسفم،باور کن »: فرشته از جا برخاست و به آهستگی گفت
وقتی پیش بقیه برگشتند،همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.چهره هر دو آرام بود و چیزی را نشان نمی داد.اما در
فکرمهتاب و نرگس یک سوال مشترک بود و آن اینکه چرا اینقدر زود حرفهایشان تمام شد.محمد سفارش شام
داد.اما خودش لب به آن نزد و فقط با غذایش بازی کرد.فرشته هم احساس گرسنگی نمی کرد امابرای اینکه دیگران
به چیزی شک نکنند به زور چند لقمه خورد که همان به زور خوردن در او احساس تهوع به وجودآور. اما به رویش
نیاورد و با لیوانی دوغ،لقمه ماسیده در دهانش را فرو داد.آن شب به همه غیر از محمد و فرشته خوش گذشته بود به
خصوص به محبوبه که هر کار می کرد نگاه آن جوان همسایهرا به دنبال خود داشت.هنگامی که شامشان را خوردند
یکی از خانم هایی که روی تخت کنارشان نشسته بود به بهانهگرفتن چیزی به تخت آنان نزدیک شد و سر صحبت را
با مهتاب باز کرد.در نهایت نشانی منزلشان را گرفت تا برای امرخیری خدمتشان برسند.
هنگام بازگشت،مهتاب به محمد نگاه کرد اما خوشحالی که هنگام آمدن در چشمان پسرش دیده بود را
دیگرندید.مهتاب متحیر مانده بود که چه شده که محمد این چنین ناراحت شده است.با حضور نرگس و فرشته نمی
توانستپاسخ خود را از محمد بگیرد.
آن شب فرشته به محض رسیدن به منزل به اتاق رفت و خوابید.مهتاب منتظر فرصتی بود تا با محمد صحبت کند و از
اوعلت ناراحتی اش را جویا شود.پس از رفتن نرگس به اتاقش برای خوابیدن این فرصت پیش آمد.مهتاب به محمد
»؟ محمد چیشد »: که در حال بررسی محتویات کیفش بود نظری انداخت،پیش رفت و کنار او نشست و گفت
محمد متوجه منظور مادر شد،اما نخواست به رویش بیاورد.
»؟ مگه قراربود چیزی بشه «
»؟ نه، منظورم به حرفهایتان بود، چرا اینقدر زود برگشتید «
»؟ خب حرفهایمان را زود تمام شد، مگه اشکالی داره » : محمد نفس عمیقی کشید، گفت
محمد به من نگاه کن، راست بگو، می خوام بدانم چه حرفهایی به »: مهتاب نگاه دقیقی به چشمان او انداخت و گفت
.» همزدید
.» پس بیخود انتظار نکشید چون من و فرشته حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم

یعنی چی که صحبت نکردید. مگه شما برای حرف زدن بیرون نرفته بودید. «
»؟ کدوم حرف؟ برای چی
مادر با اخم به محمد نگاه کرد. محمد چشمانش را بست. زمانی که دوباره بهمادرش نگاه کرد چشمانش پر از اشک
بودند.مهتاب بدون هیچ حرفی به او نگاهمی کرد.
مادر چی دارم بگم، وقتی منو نمی خواد، وقتی تو نگاهش می خونم که به من علاقه ای نداره، چی می تونستم «
»؟ بهشبگم
»؟ فرشته به تو گفت که تو رو نمی خواد » : مهتاب نگاهش را از او برداشت و گفت
نه او هیچ چیز نگفت، من فقط احساس کردم، از نگاهش خوندم، از اینکه دستش را از دستم بیرون کشید «
.» فهمیدم
« اما من اینطور فکر نمی کنم، شاید از تو خجالت کشیده، شاید هم چیز دیگه ایه، اما هر چی هست اینه که
...» فرشته
مهتاب سکوت کرد. او می دانست نمی تواند به محمد دروغ بگوید که نرگس ازاو خواسته زودتر بساط عقد و
تو فراموش کردی دایی مرحومت چقدر آرزو » : عروسی راراه بیندازند. مهتاب پس از چند لحظهسکوت ادامه داد
داشت تودامادشبشی، زن داییت هم همینطور، اونا تو رو خیلی دوست داشتند و دارند. از کارفرشته ناراحت نشو، یک
دختر ازهمون اول نمیاد قربون صدقه ات بره. باید کمیلوسی، نازی، چیزی کنه. خوب این کار برای هر دختری لازمه،
به خصوصدختریمثل فرشته که هم خوشگله و هم عاشق دلخسته ای مثل آقای دکتر من داره. حالاپاشو برو بخواب،
.» اینقدر هم فکربد نکن، شما تازه اول کارید و خالا موندهتا لیلی و مجنون هم بشید
حرفهای مادر آبی بود که روی آتش ریختهشد. محمد امیدوار از جا بلند شد و پس از بوسیدن مادر برای خواب
بهاتاقشرفت که به طبقه پایین منتقل شده بود.صبح روز بعد فرشته با تهوع ودل درد از جا برخاست. مطمئن بود که
بر اثر خوردن کباب شب پیش مسموم شدهاست.او هر کاری کرد که به رویش نیاورد نشد. حالت تهوع امانش را
بریده بود.آخرین روزهای شهریور بود و سر مهتاب حسابی شلوغ بود. او از صبح زود به دبیرستان رفته بود و جز
محمد و محبوبهکسی در منزل نبود.
فرشته نمی خواست مزاحم محمد شود، اما نرگس که دید حال او بد است محمد را صدا کرد تا او را به دکتر برساند.
محمد سر حال تر از شب گذشته بود. حرفهای مادر تاثیر خوبی روی او گذاشتهبود و تا حدودی او را قانع کرده بود.
اوبا شتاب تاکسی تلفنی خبر کرد وفرشته را به نزدیکترین درمانگاه رساند.زمانی که نوبت فرشته شد تنها وارد مطب
پزشک شد. پزشک پس از معاینه دقیقو پرسش های گوناگون لبخند بهفرشته زد و پرسید
»؟ کردهاید
حدود پنج ماه و نیم » : قلب فرشته به لرزش افتاد اما خودش را نباخت و گفت
.» پس باید در این مورد به یک پزشک زنان مراجعه کنید »: پزشک که زن جوانی بود گفت
رنگ فرشته مثل گچ سفید شده بود و از درون می لرزید.با اینکه حدس می زد منظور دکتر چیست اما با
»؟ زنان �� � پزش »: سردرگمیپرسید
.» بله،نترسید برای تمام خانم هایی که برای اولین بار می خواهند مادر شوند این حالت طبیعی است «
فرشته طاقت نیاورد و سرش را روی می زدکتر گذاشت.او چه می شنید.او،مادر شدن.پزشک از جا برخاست و بالای
»؟ چی شده »: سر اورفت گفت
او به فرشته کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد.
»؟ همراه نداری «
فرشته سرش را به علامت مثبت تکان داد.
»؟ با همسرت آمدی «
.» نه او مسافرت است «
دکتر به طرف در اتاق رفت تا همراه او را به اتاق دعوت کند که فرشته او را صدا زد.
...» خانمم دکتر «
»؟ چیه عزیزم،کاری داری ». دکتر به طرف او رفت
.» به همراهم چیزی نگویید «
»؟ بله متوجهم.این خبر اول باید به گوش همسرت برسد نه «
فرشته سرش را تکان داد و با ناراحتی چشمانش را بست.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۴۴ )




وقتیدکتر همراه فرشته را صدا کرد از دیدن مرد جوانی که خود را همراه او خواندبا تعجب به او نگاه کرد.محمد جلو
رفتو به همراه دکتر به اتاق او واردشد.پس از دیدن فرشته که روی تخت دراز کشیده بود رو به دکتر کرد
»؟ خانم دکتروضع او چطور است

چیزی نیست،فقط کمی خسته است که باید استراحت کند «
!» ایشان حالت تهوع دارند اما علائم مسمومیت در او دیده نمی شود »: محمد رو به دکتر کرد و گفت
»؟ شما دانشجوی رشته پزشکی هستید »: دکتر به او نگاه کرد وگفت
-.»هلب«
-.» شما خوب تشخیص دادید،احتیاجی به مراجعه به پزشک نبود با کمی استراحت ناراحتی شان رفع می شود «
»؟ دکتر تشخیص شما از بیماری ایشان چیست «
آقای دکتر شما در آینده تجربیاتزیادی کسب خواهید کرد از »: دکترلبخند زد و نگاهی به فرشته انداخت و گفت
وبعد نسخه را به دستمحمد سپرد. «. جملهتشخیص این نوع بیماری
محمد از حرف او چیزی نفهمید اما نسخه را گرفت و به فرشته کمک کرد تا از تخت پایین بیاید.
دکتر کنجکاوی اش را با پرسیدن اینکه شما چه نسبتی با بیمار دارید ارضا کرد.
...» من پسر عمه ایشانم،منزل ما مهمان بودند که «
پس از خارج شدن از مطب محمد نگاهی به نسخه انداخت.دکتر مقداری داروی تقویتی و همچنین چند عدد
قرصضدتهوع برای او تجویز کرده بود.
فرشتهبه سختی گام برمی داشت،گویی رفتن پیش دکتر حال او را بدتر کرده بود.محمدبرای اینکه زمین نخورد
دستشرا گرفته بود و عجیب بود که فرشته هیچ اعتراضینکرد.در حقیقت او به تکیه گاهی احتیاج داشت که بتواند
بایستد.فرشتهحتی حضور محمد را در کنار خود احساس نمی کرد فقط دست گرم او را که چونتکیه گاهی دستش را
گرفته بوددر دستش می فشرد.او از درون ویران شدهبود.باورش نمی شد چنین چیزی پیش آمده باشد.او خیلی با
احتیاط رفتارکردهبود،به جز یک بار و مطمئن بود که همان باعث به وجود آمدن این مصیبت شدهاست.
فرشته به محض رسیدن به منزل به بستر پناه برد تا خود را زیر پتوپنهان کند.او به جایی احتیاج داشت تا مدتی
فکرکند و راحت تر از اینکه خودرا به خواب بزند کاری بلد نبود.
محمد پس از رساندن فرشته به منزل برای تهیه داروهای او از منزل خارج شد و به سرعت بازگشت.
چندساعتبعد فرشته بدون خوردن حتی یکی قرص حالش بهتر شد اما همچنان در فکربود.نرگس که دید حال
فرشتهخوب شده به خیال خود وقت مناسبی برای صحبت پیداکرد.او درباره محمد با فرشته صحبت کرد.با اینکه این

نخستینبار بود کهنرگس در مورد چیزی با فرشته صحبت می کرد اما فرشته حتی یک کلام از آنچهمادرش می گفت
نشنید زیرابه کاری که باید انجام می داد فکر می کرد.
درفکر بود که هر چه زودترفرشاد را از پیشامدی که برایش رخ داده آگاهکند.باخود فکر کرد فرشاد قرار بود شب
پیشاز مسافرت بیاید.لابد آمده و زنگزده اما آنها منزل نبودند.فرشته امیدوار بود که فرشاد شب گذشته زنگ
زدهباشد و اومی تواند ساعت چهار با او صحبت کند.
»؟ خوب پس تو حرفی نداری ». با صدای نرگس به خود آمد
فرشتهبه مادر نگاه کرد و سرش را تکان داد زیرا واقعا حرفی نداشت که با مادربزند.در واقع نشنیده بود که مادر چه
گفتهاست.نرگس راضی از پاسخی که ازفرشته گرفته بود از اتاق خارج شد و او را با دنیایی از غم تنها
گذاشت.بعدازظهرآن روز فرشته از فرصتی استفاده کرد و از منزل عمه اش با منزل فرشاد تماسگرفت.قلبش شروع
به تپیدنکرده بود و با خود فکر می کرد پس از شنیدن صدایفرشاد چه حالی ممکن است به او دست بدهد.پس
ازچند بوق ممتدزنی گوشی رابرداشت و فرشته بی معطلی تلفن را قطع کرد.فرشاد به او گفته بود که اگرمنزل باشد
ساعت چهار تا پنج ونیم خانه را قرق می کند که جز خودش کسی گوشیرا برندارد.پس فرشاد نبود وگرنه امکان
نداشت کسی غیر از خودشگوشی تلفن رابردارد.
فرشته به خود امیدواری می داد که ممکن است ساعت ده شب تلفنمنزل به صدا دربیاید.اما نه تنها آن شب صدایی
ازتلفن درنیامد بلکه شبهایدیگر هم تلفن همچنان ساکت و خاموش بود،درست به خاموشی شعله ای از امید کهدر
قلب اوبود.
یک هفته دیگر سپری شد.یک هفته ای که برای فرشته بهاندازه قرنی طول کشید.اوایل هفته به پزشک زنان مراجعه
کردتا از آنچه فکرمی کرد اطمینان حاصل کند.هنگامی که برگه آزمایش را گرفت با وحشت به آننگاه کرد.فرشته تا
آن لحظهامیدوار بود که تشخیص پزشک عمومی اشتباهباشد،اما با گرفتن جواب آزمایش فهمید که تشخیص او
درست بوده و اوحامله میباشد.به ورقه آزمایش جوری نگاه می کرد که گویی برگه اعدامش را به دستشداده
باشند.فرشته چند لحظه روی نیمکت های چوبی آزمایشگاه نشست تابتواند فکرش را متمرکز کند،سپس با قدمهایی
که هنوزاستوار نشده بودند بهطرف منزل راه افتاد.
به محض رسیدن به منزل نرگس با نگرانی به استقبال او آمد و پرسید کجا بوده.فرشته به او گفت برای خرید وسیله
ایضروری بیرون رفته بود.
نرگس به او خبری داد که برایش کم از ضربه خبر چند ساعت پیش نبود.
.» مهتاب فردا صبح واسه تو و محمد نوبت آزمایشگاه گرفته است »: نرگس با لحنی آمرانه گفت
»؟ آزمایشگاه برای چی » : فرشته در حال درآوردن مانتواش بود به او نگاه کرد و گفت

مثل اینکه خوابی ، خوب برای آزمایش خون «
...» آزمایش خون؟ اما مادر «
»؟ اما بی اما. مگه خودت چند وقت پیش نگفتی حرفی نداری «
فرشته با دهانی باز به مادرش نگاه کرد و نرگس با اخم او را تنها گذاشت.فرشته دست روی قلبش گذاشت و با بی
حالیچشمانش رابست. او نمی دانست چهباید بکند. اگر دست روی دست می گذاشت فردا باید با محمد به
آزمایشگاه میرفتو آن وقت بود که دیگر نمی توانست کاری بکند. جواب آزمایش نشان میدادکه او حامله است و
آن وقت حیثیت محمد بهخطر می افتاد. محمد اگر از اوجواب نه می شنید خیلی بهتر بود تا اینکه اینجور سر شکسته
شود.اومحمد را نمی خواست اما او را دوست داشت و مردانگی اش را می ستود، محمدپسری مهربان بود که لیاقت
خیلیبهتر از او را داشت. پس نباید کاری می کردتا او ضربه بخورد. فرشته به سرعت مانتویی را که نیمه کاره از
تنشخارجکرده بود دوباره پوشی و از مزل خارج شد. او به سرعت به کیوسک تلفنی که سرخیابان بود رفت و بدون
لحظه ایتفکر شماره تلفن فرشاد را گرفت. پس از چندبوق ممتد تلفن را جواب دادند. فرشته از صدای او فهمید که
همان زنی کهدفعهپیش گوشی را برداشته بود.
فرشته با قلبی لرزان می خواست باز هم گوشی را قطع کند که یادش افتاد در چه شرایطی قرار دارد.با یک دست
گوشی تلفن را به گوشش چسبانده بود و با دست دیگرش قلبش رافشار می داد. زن بار دیگر گفتبفرمایید. فرشته
.» سلامخانم، من با آقای فرشاد رهام کار دارم » : با صدایی لرزان گفت
.» ایشان منزل تشریف ندارند »: زن مکثی کرد و گفت
خانم می شود بگویید کجا می توانم ایشان را »: فرشته می لرزید ولی مقاومت کرد. او با لحن ملتمسانه ای گفت
»؟ پیداکنم
»؟ شما »: زن پرسید
.» من... من یکی از آشنایان ایشان هستم »: فرشته گفت
»؟ پس چطور از ایشان خبر ندارید «
.» چون من ... اینجا نبودم... یعنی مسافرت بودم «
خانم خواهش می کنم به من بگویید که »: فرشته نمی دانست چرا آن زن اینطور صحبت می کند. بار دیگر گفت
.» آقایرهام کی تشریف می آورند
.» خانم من هم نمی دانم، تا خدا چه بخواهد »: زن با صدایی که معلوم بود خیلی متاثر است گفت

فرشته با حالتی مضطرب پرسی
مثل اینکه شما از هیچ چیز خبر ندارید، آقا فرشاد برای دیدن عمه اش باقطار به شهری می رفته که عمه اش در «
آنجاسکونت داشته اما قطار واژگون میشود. خانم و آقا به انگلیس تشریف برده اند، اما مثل اینکه امیدی نیست،
...» چونایشاندچار ضربه مغزی شده اند و پزشکان از او قطع امید کرده اند... الو... الو
خانم کریمی بدون اینکه بداند با چه کسی حرف می زند باگریه همه چیز را به فرشته گفت بدون اینکه بدان با
اینحرف چه بلایی بر سرآن دختر بیچاره آورده است.
فرشته همانطور که گوشی در دستش بود با شنیدن خبر تصادف فرشاد و قطع امید پزشکان از او همانجا از حال رفت
.زمانی که به خود آمد متوجه شد کنار خیابان افتادهو چند زن بالای سر او مشغول باد زدن و به هوش آوردن او
میباشند. فرشتهچشمانش را باز کرد و پس از چند لحظه که حواسش سر جایش آمد بدون اینکه حتیتشکر کند به
طرفمنزل به راه افتاد.
فرشته با کلیدی که در دست داشتدر حیاط را باز کرد و وارد خانه شد. خانه در سکوت بود و مثل اینکه کسی
درمنزلنبود. او به سرعت به طرف اتاقی رفت که عمه مهتاب به آنها داده بود.کیفش را برداشت و نگاهی به اتاق
انداخت . ازچوب رختی روسری مادرش رابرداشت و آن را بوسید و به سرعت از منزل خارج شد.ساعتی بعد ازخارج
شدن فرشته محمد به منزل بازگشت. او مژده ای برای فرشته و همچنین بقیهداشت. مهتاب ازخیلی وقت پیش
سرمایه ای را که همسرش برای روز مبادا کنارگذاشته بود برای خرج عروسی محمد و جهیزیه محبوبهدر نظر گرفته
بود. هفتهپیش مقداری از این سرمایه را به محمد داده بود و قرار شد محمد خودروییخریداری کند که او ومحمد
بتوانند از آن استفاده کنند.
خودرویی کهمحمد خریداری کرده بود پیکان سفید رنگ تمیزی بود که از آن راضی بود. خودرورا کنار دیوار پارک
کردو از آن پیاده شد و بعد نگاه رضایت بخشی به آنانداخت و زنگ در را به صدا درآورد.
محمد در فکر بود که پس از دیدنمادر و بقیه برود و گوسفندی خریداری کند تا آن را جلوی خودرو قربانی کنند.آن
روزپیش از هر زمان دیگری خوشحال بود زیرا فردا هم قرار بود برای دادنآزمایش خون به همراه فرشته به
آزمایشگاهی کهمادر از پیش وقت گرفته بودبروند. محمد نفس عمیقی کشید و بار دیگر زن را به صدا درآورد. مدتی
صبر کردو بعد باکلید در منزل را باز کرد و داخل شد. از دیدن منزل که در سکوت بودخیلی تعجب کرد. با خود فکر
کرد چطور شده همهبا هم از منزل خارج شده اند.محمد مدتی صبر کرد اما خبری نشد. او تصمیم گرفت برای آنکه
بفهمد چه شدهبهجستجوی آنان برود. هنوز نیم ساعنی نگذشته بود که در حیاط باز شد و نرگس ومادرش پریشان
وارد منزل شدند.نرگس رنگ به رو نداشت و مهتاب با اینکه سعیمی کرد خونسرد باشد حالش بهتر از نرگس نبود.
محمد با لبخند بهاستقبال آندو شتافت و با دیدن صورت زن دایی اش فهمید اتفاقی افتاده است. به مادرنزدیک شد و
»؟ چی شده »: گفت

مهتاب به محمد نگاه کرد و گفت
- .» یعنی چی؟ مادر حرف بزن «
.» من که خونه نبودم، اما زن داییت می گه فرشته خیلی وقته از خونه خارج شده و هنوز برنگشته «
.» خوب ممکنه با محبوبه رفته باشه »: محمد به او نگاه کرد و گفت
» محبوبه مدرسه بود. الان هم رفته ببینه نرفته خونه دوستان او «
من به خونه همه دوستانی »: با آمدن محبوبه نگاه محمد و مهتاب به او دوخته شد. محبوبه که نفس نفسمی زد گفت
.» کهفرشته اونا رو می شناخت سر زدم،اما فرشته خونه هیچکدومشون نبود
.» شاید برای خرید رفته باشه »: محمد به مادر نگاه کرد و گفت
»؟ آخه چهار ساعت «
»؟ کی از خونه بیرون رفته «
.» وا... نمی دونم، اما زن دایی می گه قبل از اومدن محبوبه «
»؟ تو کی به خونه اومدی »: محمد با خشم به محبوبه نگاه کرد و گفت
» من ساعت دوازده خونه بودم «
تمام شواهد نشان از این داشت که فربشته ناپدید شده است.
محمد به طرف در حیاط رفت. »؟ محمد کجا «
.» می رم کلانتری بعد هم میرم سری به چند تا بیمارستان بزنم «
...» خدا مرگم بده،یعنی فکر می کنی »: مهتاب با همه خودداری بودنش دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت
...» به هر حال آب که نشده بره زمین،یه جایی هست دیگه »: محمد شانه هایش را بالا انداخت و گفت
مهتاببه دنبال محمد از منزل خارج شد.محبوبه نیز تا دم حیاط رفت. وقتی مادر ومحبوبه دیدند محمد در خودرویی را
.» مبارکه »: بازکرد و هر دو با هم گفتند
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۴۵ )




محمدابتدا به کلانتری رفت و پس از آن به چن بیمارستان سر زد. اما هیچ کجانشانی از او نیافت.او هر نیم ساعت
یک باربه منزل تلفن می کرد که ببیندآیا فرشته به منزل برگشته یا نه.او از مادر و بقیه خواست تلفن را اشغالنکنند تا
اگرخبری از فرشته شد بتواند با آنان تماس بگیرد.
هر چه میگشت کمتر می یافت.محمد به تمام پارکهای اطراف منزل هم سر زد و حتی بااینکه نمی خواست به
پزشکقانونی هم رفت اما فرشته گویی قطرع آبی شده بود وبه زمین فرو رفته بود.
در فکر بود که فرشته کجا می تواند رفته باد.زندایی به او گفته بود که جز کیف دستی چیزی همراه خود نبرده
است.همچنین میدانست فرشته پول زیادی همراه نداشته پس نمی توانست جای دوری رفتهباشد.محمد کلافه و
سرگردان بهطرف منزل رفت تا ببیند چه کار می تواند کند.
هنوزبه منزل نرسیده بود که چیزی به ذهنش رسید.به سرعت به سمت بهشت زهرا راهافتاد.او دعا می کرد فکری
کهکرده درست باشد.او سراغ قطعه ای رفت که داییو پدرش آنجا به خاک سپرده شده بودند اما با کمال حیرت
متوجه شدروی سنگقبر نه اثر آب است و نه گل و معلوم شد کسی آنجا نبوده است.هنوز همان دستهگلی که
پنجشنبه هفتهگذشته بر سر مزار او گذاشته بودند روی سنگ قبر بود.
دایی »: محمدبا شتاب گل خشکیده را از روی سنگ گور دایی برداشت و فاتحه ای خواند و باصدای آرامی گفت
سپس با چند قدم بلندبه طرف سنگ تیره پدرش رفت و با خواندن فاتحه ای به «. جون،دعاکن فرشه رو پیدا کنم
سرعت از آنجاخارج شد وخود را به منزل رساند.
محمد امیدوار بود در این مدت فرشته به منزلبازگشته باشد.اما زمانی که به منزل رسید و با چشمان گریان نرگس
ومحبوبهروبرو شد.فهمید امیدش به یأس تبدیل شده است. شب تا صبح کسی پلک برهم نزد.محمد تا نزدیکی صبح
به اکثر بیمارستان های تهران سر زده بود.محبوبهگفت شایدبه منزلشان در شمال رفته باشد.با توجه به اینکه او به
منزلشانخیلی علاقه داشت این حرف دور از حقیقت نبود. امانرگس با اطمینان گفت اوپولی که بتواند خود را به آنجا
برساند نداشته و بعید می دانست فرشته اینهمه راه را رفته باشد.محمد تصمیم گرفت با دمیدن سپیده ی صبح به
سمت شمال حرکت کند تا شاید حدس محبوبه درست باشد و بتواندفرشته را آنجا پیدا کند.
اولین کاری که فرشته پس از خارج شدن از منزل انجام داد بود این بود که حلقه ازدواجش را به دست کرد.
سپسیکراست به ترمینال رفت و سوار بر اتوبوسی شد که به سمت شمال می رفت. فرشته به شهر چالوس رفت و با
سوارشدن به خودروی دیگری خود را کنار ساحل رساند .
منطقه ای که به آنجا پا گذاشته بود مکان خلوتی بود که فرشته میدانست دست کسی به او نمی رسد .او صخره بلندی
را انتخاب کرد و از آن بالا رفت. هنگامی که به بالای صخره رسید خورشید کم کم به غروب نزدیک میشد. فرشته
که همیشه عاشق دیدن غروب بود حالا می توانست به بهترین وجهی آن را ببیند .

فرشته نگاهی به اطراف انداخت. کسی در آن اطراف نبود. خودش بود و ساحل و خورشیدی که رو به غروب بود.
آهستهکیف دستی اش را روی صخره گذاشت و نگاهی به آسمان کرد و با تاسف آهی کشید. یاد فرشاد وجودش را
به آتشمی کشید. او می دانست فرشاد بی وفا نیست و او را ترک نکرده است، فرشاد مرده بود و فرشته یاوری در
این شرایطنداشت. احساس می کرد فرشاد کنار پلی که برای نخستین بار همدیگر را دیده بودند منتظر اوست. او با
گذشتن از پلمرگ می توانست به او برسد. فرشته آرزو می کرد ای کاش به جای اینجا کنار همان پل بود اما می
دانست که پولینداشت تا خود را به آنجا برساند. موجودی کیفش به اندازه ای بود که او را به همین جا برساند
.فرشته کیفش را باز کرد و ورقه های آزمایش را از کیفش بیرون آورد و به آن نگاه کرد. با خود فکر کرد اگر
فرشاد بودبا دیدن این برگه از خوشحالی بال در می آورد، به یاد شیطنت های او لبخندی بر لبانش نشست. اما این
لبخند چندلحظه بیشتر نپایید. فرشته برگه آزمایش را تکه تکه کرد بطوری که ذره ای از آن نیز باقی نماند . او نمی
خواست پس ازمرگش کسی به رازش پی ببرد .
فرشته تا زمانی که احساس می کرد فرشاد را دارد از هیج چیز نمی ترسید، او می دانست فرشاد کسی نیست که او
راتنها بگذارد. اما حالا نمی دانست با تکیه بر چه چیز بار غمش را پوشیده بدارد. فرشته تقویم جیبی اش را از کیف
بیرونآورد و به تاریخ روزی که به عقد فرشاد در آمده بود نگاه کرد. متوجه شد چند روز دیگر عقدش فسخ می شد.
پس اوهنوز همسر فرشاد بود و از این بابت احساس آرامش می کرد او به حلقه طلای ازدواجش که بر انگشتش می
درخشیدنگاه کرد و خیالش از این راحت بود که فرزندی که هم اکنون در بطن دارد نامشروع نبوده و حاصل زندگی
کوتاه او بافرشاد بوده است .
فرشته به پایین صخره نگاه کرد. امواجی که به ساحل می کوبیدند چون گرگ های گرسنه کف به لب آورده بودند
ومنتظر طعمه بودند .
خورشید به سطح آب رسیده بود و مانند گلوله سرخی به نظر می رسید. فرشته دیگر کاری نداشت که انجام دهد
جزاینکه چشمانش را ببندد و از همان جایی که نشته بود خود را در فضا رها کند، لحظه ای ترس بر وجودش چنگ
انداخت.احساس کرد از مرگ وحشت دارد، فرشته لحظه ای اندیشید، کم کم احساس می کرد مسئله آن طور که او
فکر کردهنیست و ممکن است هنوز راه حلی برای نجاتش باقی مانده باشد. او هنوز مطمئن نبود که فرشاد مرده
است. آن زن به اوگفته بود ضربه مغزی، اما خیلی از آدم ها بودند که به حالت کما فرو می رفتند و دوباره به هوش
می آمدند. نه او خیلیزود ناامید شده بود و تصمیم گرفته بود. فرشته میتوانست با محمد صحبت کند و حقیقت را به
او بگوید. با شناخنی کهاز محمد داشت می دانست او انسان تر ازآن است که بخواهد کاری بر علیه او و یا فرشاد
انجام دهد. فرشته احساس کرد خیلی زود و با عجله تصمیم گرفته است.او به خورشید که به غروب کامل نزدیک می
شد نگاهی انداخت و به فکر بازگشت به خانه را کرد، می دانست همگینگران او شده اند، این هم راهی داشت. اگر
هم کتکش می زدند عاقبت همه چیز تمام می شد و می توانست به امیدبازگشت فرشاد به انتظارش بنشیند .
فرشته تصمیم گرفته بود به منزل برگردد اما به خاطر آورد با پولی که دارد حتی نمی تواند خود را به نزدیکی
جاییبرساند و از آن جا به تهران تلفن کند تا دنبالش بیایند. فرشته تعجب می کرد که چرا همه چیز برایش اینقدر
راحت وآسان شده است. پس از لحظه ای فکر متوجه شد ترس از مرگ مغزش را به کار انداخته است، خورشید به
زیر آب فرورفته بود. فرشته با ترس متوجه شد در آن نقطه از ساحل تنهاست و راه ها را نمی شناسد. با شتاب از جا
بلند شد تاکاملاً شب نشده خود را به جایی برساند که تکه ای از مانتوی بلندش زیر پایش گیر کرد و باعث شد که
تعادلش را ازدست بدهد و در چشم به هم زدنی از روی صخره به پایین سقوط کند بدون اینکه حتی فرصت کند
فریادی بکشد .
فرشته در آب سقوط کرد، با این وجود هنوز زنده بود و تلاش می کرد خود را به ساحل برساند اما فشار آب بیشتر
ازمقاومت او بود. چند بار فریاد زد و کمک خواست اما فریاد او به جز اینکه مزه شور آب را به او بچشاند فایده ای
نداشت.فرشته تلاش می کرد تا خود را نجات بدهد اما کم کم احساس کرد توانش رو به تحلیل رفته و بدنش بی
حس شده است،با وجودی که نمی خواست مرگ را بپذیرد اما به ناچار دست از مقاومت برداشت و آرام آرام دل به
مرگ سپرد.
صدای زنگ تلفن قلب محمد را لرزاند. او فهمید کجا باید دنبال فرشته بگردد. تلفن از کلانتری چالوس بود و از
بستگانفرشته می خواست که برای تشخیص هویت به آنجا بروند .گوشی در دستان محمد خشک شد. او معنی
حرف افسر نگهبان را به خوبی فهمید. اما نمی توانست آن را باور کند.لحظه ای بعد به خود آمد و متوجه سه جفت
چشم شد که با نگرانی به او دوخته شده بود .
محمد پس از گذاشتن گوشی تلفن قصد حرکت کرد .
مهتاب پرسید: "کی بود؟ چی میگفت؟ "
محمد راست و دروغی به هم بافت تا نرگس که مانند مرده ای رنگ به رو نداشت حالش بیش از این بد نشود.
هنگامی کهمی خواست از اتاق خارج شود به مادرش اشاره کرد به دنبال او برود .
مهتاب سراسیمه و با پای برهنه به دنبال محمد به حیاط آمد. محمد دست او را گرفت و گفت : "مواظب نرگس باش
."
"محمد چی شده؟ فرشته طوریش شده؟ "
"مادر فقط دعا کن اون چیزی که من شنیدم درست نباشه ".
"حرف بزن، بگو چی شده ".
محبوبه به سمت آن دو می آمد که مادر با ناراحتی به او اشاره کرد پیش نرگس بماند .
محمد به مادرش نگاه کرد و در یک لحظه چشمانش پر از اشک شدند .
"من بیاد به چالوس بروم، برای تشخیص هویت، یعنی اینکه ما فرشته را از دست داده ایم "!

مادر بر سر زد و همانجا جلوی پای محمد نشست. محمد خم شد، بازوی او را گرفت و او را از زمین بلند کرد و گفت:
"زندایی به شما بیش از هر کس احتیاج دارد، به خاطر دایی و فرشته و هر کس او را دوست دارید سعی کنید مثل
همیشهقوی باشید." و صبر نکرد تا چیزی بشنود و به طرف در حیاط رفت .
"محمد صبر کن من هم با تو بیایم ".
"وجود شما انجا لازم تر است. من با شما تماس می گیرم خداحافظ ".
چند ساعت بعد محمد در پاسگاه بود و به برگه 4ی که در دست افسر نگهبان بود خیره شده بود .
محمد هیچ نشنید و هیچ نفهمید به جز اینکه فرشته پر کشیده و رفته است .
او حتی بغض نکرده بود و با چشمانی بی روح فقط نگاه می کرد .
وسایلی که از فرشته مانده بود، یعنی کیف دستی اش را به او نشان دادند و همان کافی بود که محمد متوجه شود
مرگ اویک کابوس نیست .
پس از تشخیص هویت اولیه وسایل او به همراه پرونده اش به پزشکی قانونی عودت داده شد تا در آنجا هویت او
توسطاقوام درجه یک تشخیص داده شود. محمد نمی توانست این کار را بکند زیرا بدون مجوز از مراجع قانونی او
اجازه چنینکاری نداشت. محمد با مادرش تماس گرفت و جریان را گفت. مهتاب سفارش نرگس را به محبوبه کرد
و با خودروای کرایهای به سمت چالوس حرکت کرد .محمد پشت در منتظر مادرش بود. او احتیاجی به دانستن چیزی
نداشت. می دانست که هر چیزی را که می خواهد بداند می تواند از قلبش بپرسد .
هنگامی که مهتاب از در خارج شد رنگش چون گچ سفید و حالش به شدت بد بود. محمد او را به داخل یکی از اتاق
هابرد تا کمی آرام گیرد و خود به دنبال کارهای او رفت. زمانی که پزشک از او پرسید او چه نسبتی با متوفی دارد،
محمد گفت:"دیگر هیچ، ولی قرار بو همسرم باشد ".
پزشک سرش را تکان داد و زمانی که فهمید او دوره پزشکی را می گذراند به او اجازه داد تا برای مدت خیلی
کوتاهی جسد را ببیند. محمد طوری چشمانش را به جسد بی جان دوخته بود که گویی با نگاه می خواهد تمام جان
خود را بهجسد فرشته تزریق کند. پزشک دستش را روی بازوی او گذاشت تا او را از گیجی بیرون بیاورد محمد
بدون هیچ واکنشی قدمی به سمت تخت برداشت. پزشک نخواست آخرین دیدار را از او دریغ کند. با اینکه سن و
سالی از او گذشته بود ولی در همان لحظه اول دیدن محمد فهمید که رابطه ای محکم تر از قوم و خویشی در بین
است. محمد با بستنچشمانش نتوانتست جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد. آرام پارچه سفید پس رفته از صورت بی
روح فرشته را بلند کرد وآن را روی چهره معصوم و به خواب مرگ رفته فرشته کشید. احساس می کرد تمام غم
های عالم از دریچه باز قلبشداخل شده و برای همیشه همان جا ماندگار شده است. سنگینی کوهی را روی دوشش
حس می کرد. آهسته عقب عقببه طرف در رفت، گویی می ترسید خواب آرام او را به هم بزند. آنچه را می دید
نمی توانست باور کند. دوست داشت اینحقیقت فقط کابوسی ترسناک باشد چون باور داشت هر چقدر طول بکشد
عاقبت از خواب بیدار می شود اما همیشهروزگار به آن صورتی که انسان متوقع است پیش نمی رود. پیش از خارج
شدن از در برگشت دوباره نگاهی به فرشتهانداخت. چشمان زیبای او را به یاد آورد که اکنون زیر ابروان کمانی و
بلندش و پلک های زیبایش پنهان بود. اگر صورتسفیدش کمی کبود نبود محمد باور می داشت که او همان لحظه
چشمانش را باز می کند و با صدای زیبایی او را صدا میکند و به او می گوید این کار به خاطر تنبیه او بوده و او می
خواسته با او شوخی کرده باشد تا قدرش را بداند .محمد دندانهایش را به هم فشرد. به نظر او فرشته به جای تخت
سفید و سیاه پزشکی قانونی باید در بستر قو آرمیده بود .
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۴۶ )




محمد فراموش کرده بود که در چه موقعیتی قرار گرفته است. تمام مشاهداتش در حد کابوسی ترسناک و کشنده
بود؛ اما حقیقت داشت.فرشته ای که عشقش در تمام یاخته های قلب او جا گرفته بود با معصومیت آنجا خوابیده بود.
او دستانشرا مشت کرد. عصیان در رگهایش می جوشید، دلش می خواست سر به کوه و بیابون بگذارد، دلش می
خواست هر جاییباشد به جز جایی که قرار داشت. دوست داشت اشک بریزد، فریاد کند و حتی مشت به دیوار
بکوبد. اما هیچ کار نکردفقط مانند روحی سرگردان ایستاده بود. او بایستی خود را سر پا نگه دارد زیرا فرشته برای
انجام آخرین کارهایش کسیرا غیر از او نداشت و محمد باید یک تنه دنبال کار او را بگیرد و با غمی که برایش به جا
گذاشته بود کنار بیاید .پزشک بازوی محمد را گرفت و با صدایی گرفته نخستین تسلیت را به او گفت. محمد مانند
انسانی گنگ به او نگاه کرد وهیچ نگفت. پزشک با فشاری که به بازوی محمد وارد کرده بود او را به طرف در
کوچکی که از آن خارج می شدند هدایتکرد. او نیز چون کودکی مطیع به دنبال دکتر از در خارج شد.برای خودش
نیز قابل باور نبود که باید واقعیت مرگ فرشتهرا بپذیرد .
این مطمئن بود که شادی و امیدش را برای همیشه در اتاق پزشک قانونی گذاشته و به جای آن غمی به وسعت کوه
قافدر قلبش جای گرفته است .
در اتاق رئیس، پرونده به او تحویل داده شد. در آن پرونده گزارش مرگ او نوشته شده بود. برای تحویل گرفتن
جسدمراحل قانونی باید طی می شد. محمد پرونده را باز کرد و نگاهی به آن انداخت. در پرونده زمان دقیق فوت
شنبه ساعتپنج و نیم بهد از ظهر گزارش شده بود محمد پرونده را خواند. ناگهان احساس کرد نفسش در حال بند
آمدن است. اوچشمانش را تنگ کرد و گزارش آخر را بار دیگر خواند. فکر کرد اشتباه می بیند اما کلمه ها به وضوح
نوشته شده بودند .
قسمت آخر گزارش ضربه ای کاری به او زد. ضربه ای که به نظر می آمد هیچ وقت قابل ترمیم نباشد. با ناباوری به
دکترنگاه کرد رنگش آنقدر پریده بود که گویی در همان لحظه قالب تهی خواهد کرد به سختی و جویده جویده از
میان دندانهای قفل شده اش گفت:" چ... چطو...ر...چنین... چیزی... امکان... دارد ".
پزشک در طول مدت طبابت خود مشابه چنین صحنه هایی را بسیار دیده بود، اما با این تفاوت که کمتر نگاهی را
مانندمحمد دیده بود که چنین درمانده و نا امید به او دوخته شده باشد .پزشک چیزی برای گفتن نداشت، او ترجیح

می داد محمد را تنها بگذارد تا اگر خواست بگرید و ملاحظه او را نکند. امامحمد اشکی نداشت تا بریزد. تنها اشک او
همان قطره ای بود که به هنگام دیدن فرشته از چشمش چکید .محمد به پرونده خیره شد .
علت مرگ فرشته شکستگی جمجمه بر اثر سقوط و همچنین خفگی در آب تشخیص داده شده بود. هیچ علامتی
مبنیبر درگیری در بدن او دیده نشده بود و احتمال قتل نمی رفت. در گزارش نوشته شده بود و احتمال قتل نمی
رفت. درگزارش نوشته شده بود که احتمال اینکه متوفی برای خودکشی به آن مکان رفته باشد زیاد است، با این
توضیح که پساز سقوط زنده بود و آبی که در ریه هایش بوده نشان از آن دارد که برای نجات خود تلاش زیادی
کرده است .اما چیزی که به محمد ضربه آخر را زده بود این قسمت بود که متوفی باردار بوده و سن جنین بیش از
دو ماه تشخیصداده شده بود .
پس از طی مراحل قانونی جسد به اقوامش تحویل داده شده و آنان طی مراسمی ساده اما خیلی غم انگیز فرشته را
درنزدیکی مزار پدرش به خاک سپردند .
مراسم سوم و هفتم فرشته نیز چون ختم پدرش در منزل عمه اش برگزار شد و بیشتر مهمانان آنان را همسایگان
ودوستان تشکیل می دادند .
محمد در تمام مدتی که مراسم برقرار می شد چون کوهی استوار ایستاده بود و تمام کار ها را به تنهایی انجام می
داد.البته کسانی بودند که به او کمک کنند از جمله کامران همسر مهشید و عده دیگری از اقوام، اما محمد می
خواست تاجایی که می تواند دین خود را نسبت به فرشته ادا کند .
مهشید و محبوبه به او کمک می کردند و مرتب می گریستند. دلشان خیلی برای محمد می سوخت، نگاه مظلوم
محمدکه هیچ اشکی در آن نبود بیشتر به دلشان آتش می زد .
پس از مراسم هفتم محمد به مادر گفت که می خواهد چند روزی به مسافرت برود. مهتاب نگاهی به چهره خسته
اوانداخت و با اینکه از جانب او احساس نگرانی می گرد اما با رفتن او مخالفتی نکرد. محمد گفت می خواهد چند
روزی بهمشهد برود و ممکن است سفرش بیش از ده روز به طول بیانجامد و خواست نگران نباشند. در آخر از اینکه
آنان را دراین شرایط تنها می گذاشت معذرت خواست .
هیچ کس با رفتن او مخالفتی نکرد زیرا همه می دانستند در این مدت چه رجری را متحمل شده است. به خوبی
میدانستند که با قسمت کردن غم با اشک چشمانشان بار غمشان را سبک کرده اند اما همه شاهد بودند که محمد
حتیزمانی که فرشته را در آرامگاه ابدی اش جای می دادند قطره ای اشک نریخت و فقط نگاه کرد، نگاهی پر از غم
اماخاموش .
مهتاب می دانست پسرش احتیاج به جایی دارد که بار غمش را زمین بگذارد و امیدوار بود با این سفر معنوی او
بتواندخود را بازیابد .محمد سوار بر مرکب غم راهی سفر شد. او از درون ویران شده بود و می رفت تا بر ویرانه های
قلبش از صاحب کرامتمرهمی برای شفا طلب کند. به مقصد مشهد از خانواده خداحافظی کرد اما پیش از آن می
خواست بار دیگر دریایی را کهفرشته را از او گرفته بود از نزدیک ببیند. با اینکه دریا با بی رحمی فرشته را از او جدا
کرده بود اما محمد هنوز از آنمتنفر نبود. زیرا رنگ آبی آن به رنگ چشمان زیبای فرشته بود. رنگی که سال ها به
آن دل بسته بود .
محمد نفهمید راه را چگونه طی کرده است، وقتی به خود آمد دریا را پیش رو دید. با دیدن آن احساس کرد بغضی
بهبزرگی کوه البرز که پشت سر گذاشته بود گلولیش را می فشارد. با دیدن رنگ آبی دریا به یاد چشمان نیمه بسته
فرشتهروی تخت پزشک قانونی افتاد که از پس مژگان مشکی و بلندش به او خیره شده بود .
او به جایی احتیاج داشت تا با خود خلوت کند. جایی که کسی او را نشناسد و پشت خم شده از شکست او را در
عشقنبیند. محمد به جایی احتیاج داشت تا فریاد کند و حرفی را بیرون بریزدکه قلبش را ویران کرده بود. او به
کسی نگفتهبود فرشته حامله بوده، فرشته به او وفادار نبود اما او می خواست تا آخرین لحظه عمرش کسی نداند که
فرشته هنگاممرگ جنینی در بطن می پرورانده است .
محمد نمی دانست برای فرشته چه اتفاقی افتاده، اما از این مطمئن بود که عامل مرگ فرشته این بود که نمی
خواستهرازش فاش شود. اگر فرشته حقیقت را به او می گفت او می توانست سرپوشی بر آن بگذارد و فرزندی را که
در بطن اوبود به خود نسبت دهد .
راه ساحل دیده می شدو محمد پایش را روی پدال گاز فشرد. دریا هر لحظه نزدیک تر می شدو محمد با دیدن
آناحساس می کرد بغض راه تنفسش را بند آورده است اما دیگر با فشردن لبها در بین دندانهایش مانع از نچکیدن
آناشک ها نشد. محمد هنوز به مقصد نرسیده بود اما دو جوی روان از چشمان به خون نشسته اش به راه افتادند.
قطره های اشک بی امان در میان ریش های مشکی و انبوهش فرو می رفت .
با رسیدن به ساحل توقف کرد. سرش را روی دستانش قرار داد که فرمان خودرو را به سختی می فشردند. از اینکه
چونکودکی با صدای بلند بگرید ابایی نداشت.او نام فرشته را فریاد کرد. صدایش زیر سقف خودرو پیچید و فقط به
گوش خودش رسید. چند بار نام فرشته را بر زبانآورد و هر بار قلب خویش را پاره و مجروح دید.
حرم آفتاب زده جا پا تو سوزونده جای پاهای تو رو ماسه ها مونده
از راه دور اومدن خسته ی خستن موجای خسته میون گل نشستن
دست خاک سرد سپردن تنتو هنوز باور ندارم رفتنتو
هنوز باور ندارم رفتنتو.
تن تو فدای بی رحمی دریا شد و رفت
تن من تشنه یک قطره آب ارزونی خاک شد و رفت

وسعت فاصلمون از اینجا تا عرش خداست
تن من تنها ترین تن های دنیا شد و رفت
هنوز باور ندارم رفتنتو.
مرغ های آبی با صد چاووش میخوندن
تا ملائک با گلا روتو پوشوندن
سینه زن دسته دسته با تلاوت
نوحه سر دادن و بردنت رسوندن
ای از کف رفته که بود اول پر گشودنت
نمی تونه دلم عادت کنه با نبودنت
من که با امید تو هنوز تو ساحل موندم
نمی شه باور من دست اجل ربودنت
دست خاک سرد سپردن تنتو هنوز باور ندارم رفتنتو
هنوز باور ندارم.
محمد از لحظه رسیدن به ساحل تا طلوع صبح فردا بدون چشم بر هم زدنی به دریا نگاه کرد. صبح روز بعد پس از
پرسهزدن آفتاب مسافرتش را به طرف مشهد آغاز کرد.دو ماه پس از تصادف فرشاد و ده روز پس از مراسم چهلم
فرشته، در میان بهت و ناباوری منیژه و محمود و سایر اقوام کهفرشاد را از دست رفته می دانستند علائم مغزی او کم
کم به حالت طبیعی برگشت و از حالت کما بیرون آمد. این خبربرای همه خبر خوشحال کننده ای بود. منیژه تصمیم
گرفت پس از سلامت کامل فرشاد او را برای ادای نذرش به مکهبفرستد. هنگامی که فرشاد چشمانش را باز کرد
محمود و منیژه و مهتاب و اردشیر را دید که در این مدت از تمام کار وزندگی شان افتاده بودند. آنان زار زار می
گریستند و همین موجب شد پزشک همه را از اتاق فرشاد اخراج کند. منیژههنوز باور نمی کرد که بار دیگر بتواند
چشمان زیبا ی او را ببیند.

اما فرشاد پس از به هوش آمدن کسی را نمی شناخت. منیژه و محمود با نگرانی به پزشک معالج او چشم دوخته
بودند. اوبه آنان اطمینان داد که این مسئله پس از این همه مدت که مغز او در حال استراحت بوده طبیعی است.
پزشک معتقدبود پس از مدتی مغز فعالیت طبیعی خود را آغاز کرده و او کم کم همه چیز را به یاد می آورد.
پانزده روز پس از به هوش آمدن فرشاد آزمایشاتی از مغز و سایر اعضای بدن او به عمل آمد و سلامتی او مورد
تأیید تیمپزشکی قرار گرفت. فرشاد در میان اقوامی که برای دیدن او به انگلستان آمده بودند و او را مانند نگینی در
میان گرفتهبودند از بیمارستان خارج شد.
فرشاد سلامتی اش را به دست آورد اما هیچ کس نفهمید چگونه از مرگ فرشته اطلاع پیدا کرد. شاید او به منزل
محمدرفته بود و وقتی متوجه شد منزل را فروخته اند از همسایه ها پرس و جو کرده بود و آنها به او گفته بودند که
مهتاب پساز مرگ برادر زاده اش منزلش را فروخته و به جای دیگر کوچ کرده است. شاید هم از طریق ترانه فهمید
که فرشته دیگردر این دنیای خاکی وجود ندارد اما به هر ترتیب عاقبت از مرگ فرشته مطلع شد.فرشاد پس از
اطمینان از مرگ فرشته همان شب در اتاقش با قطع رگ دستش اقدام به خود کشی کرد. اما خوشبختانهزود به داد او
رسیدند و او را به بیمارستان منتقل کردند.
مدتی در بیمارستان تحت مراقبت شدید بود و پس از به دست آوردن سلامتی اش مرخص شد اما همه به خوبی
میدانستند او دیگر آن فرشادی که می شناختند نیست. او تبدیل به انسانی دیگر شده بود. بنیه قوی او پس از دوبار
تحملبیماری و بستری شدن در بیمارستان رو به تحلیل نهاده بود و از او موجودی عصبی و پرخاشگر ساخته بود. پس
از بلاییکه بر سر خودش آورده بود دیگر کسی روی حرف او حرفی نمی زد. اخلاق او روز به روز بدتر و غیر قابل
تحمل تر میشد .
درسش را که فقط یک سال به پایان آن باقی مانده بود نیمه کاره رها کرد و در نهایت انسانی شده بود بی هدف که
هیچچیز او را راضی نمی کرد. فرشاد به پوچی رسیده بود و مرتب به یک چیز فکر می کرد، مرگ!
اوایل مرتب یک روزه به شمال می رفتو باز می گشت. اما کم کم دست از این کار کشید گویی به این نتیجه رسیده
بودکه دیگر فرشته را پیدا نخواهد کرد. از آن پس خود را در اتاقش حبس کرد و هیچ کس را هم به خلوتش راه
نمی داد.محمود نگران فرشاد بود و می ترسید بار دیگر دست به خود کشی بزند. فرشاد از هیچ کس حرف شنوی
نداشت به جزمنوچهر، برای همین بود که محمود دست به دامن برادرش شد.
منوچهر برای نخستین بار پس از گذشت بیست و پنج سال به منزل محمود پا گذاشت تا فرشاد را ببیند و با او
صحبتکند. با آمدن منوچهر، منیژه خود را در اتاقش حبس کرد. محمود پس از رفتن منوچهر به دیدن همسرش
رفت و او رادید که از سردرد می نالد. می دانست علت سردرد منیژه چیست اما نمی توانست برای او کاری انجام
دهد فقط باکشیدن آهی از اتاق خارج شد.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۴۷ )




منیژه از وقتی که فرشاد را خون آلود روی تختش پیدا کرده بودندو فهمیدند خود کشی کرده، دچار حمله های
عصبیمی شد. هرگاه فرشاد در اتاق را به روی دیگران می بست شدت این حمله ها بیشتر می شد. او با ترس و

دلهره پشت دراتاق او می نشست و به او التماس می کرد که در را باز کند. هر بار فرشته با فریاد از او می خواست که
راحتش بگذارد.منوچهر با فرشاد صحبت کرده بود تا کمی عاقلانه تر فکر کند. فرشاد چون او را خیلی دوست داشت
به او قول داده بودکه دیگر به خود کشی فکر نکند. پس از رفتن منوچهر رفتار فرشاد تا حدودی فرق کرد و کمی
آرام تر شد اما پس ازمدتی دوباره رو به آزار اطرافیانش آورد با این تفاوت که دیگر به کشتن خودش فکر نمی کرد.
او مرگ یکباره را برایخود کم می دید و تصمیم گرفته بود تا خودش را به تدریج از بین ببرد. از آن پس به مصرف
مواد مخدر رو آورد تا شایدبا این کار از خودش، از خانواده اش و از تمام کسانی که فکر می کرد باعث جدایی او و
فرشته شده اند انتقام بگیرد.اعتیاد فرشاد روز به روز بیشتر می شد. از آن جوان قوی و ورزشکار چیزی نمانده بود
جز پوستی بر استخوان و اخلاقیکه تحمل او را برای خانواده اش مشکل می کرد.
محمود و منیژه امیدوار بودند که با گذشت زمان فرشاد بتواند حادثه تلخ مرگ فرشته را بپذیرد. اما با روشی که
فرشاددر پیش گرفته بود این امر بعید به نظر می رسید.
آخر وقت بود و کسی در مطب نبود. بیمار آخر ویزیت شده و در حال خارج بود. منشی دکتر در حال جمع آوری
وسایلروی میز بود که صدای زنگ تلفن او را به سمت آن کشاند. به خوبی می دانست چه کسی پشت خط می باشد.
با تصورشنیدن صدای مادر دکتر لبخند زد و گوشی تلفن را برداشت.
"سلام خانم مهرنیا".
"سلام عزیزم. مثل اینکه خوب می دونی مزاحم هر شب دکتر کیست".
"اختیار دارید، شما مراحم هستید. چند لحظه گوشی." سپس تلفن را به اتاق دکتر وصل کرد. "آقای دکتر
مادرتونپشت خط هستند".
"بله. سلام".
"سلام محمد جان، چطوری مادر؟"
"ای خوبم، شما چطورید؟"
"شکر خدا خوبم. محمد زنگ زدم بهت بگم اگه می شه کمی زودتر بیا، می خوام کمی با هم صحبت کنیم".
محمد با دو انگشت چشمانش را گرفت. او می دانست این کلام مادر چه معنی می دهد. اما او احساس می کرد
حوصلهشنیدن این صحبت ها را ندارد.
"راجع به چی؟"

"حالا تو بیا خونه، خیلی حرفا هست که می تونیم راجع به اون صحبت کنیم. محمد من از تو می خوام که کمی
بیشترفکر کنی، منتظر جوابت هستم، دوست دارم کمی با هم حرف بزنیم، چون خیلی وقته که با هم درد و دل
نکردیم".
"مادر خودت می دونی که من امشب کشیک دارم. فردا صبح هم که باید سر کلاس برم، بعد از ظهرم که تا نه و نیم
شبمطب هستم. نمی دونم کی وقت پیدا می کنم".
"محمد"....
از طرز بیان مادر متوجه شد که از او رنجیده است.
"باشه، باشه ناراحت نشو یه کارش می کنم فردا صبح خوبه؟"
"مگه نمی گی کلاس داری؟"
"راستش رو بخوای نه، میام خونه".
"خوب پس من منتظرتم. خداحافظ".
گوشی در دست محمد بود و او به جایی خیره شده بود. نفس عمیقی کشید و گوشی تلفن را سر جایش گذاشت.
منشی با تقه ای به در داخل شد.
"آقای دکتر اگر اجازه بدهید من مرخص می شوم".
"بله بفرمایید"
صدای در مطب به محمد فهماند که تنها شده است. همانطور که نشسته بود با پایش به صندلی فشاری آورد تا جایب
یشتری در پشت میز باز شود آن گاه به صندلی تکیه داد و به حالت نیمه خوابیده در آمد. او خیلی خسته بود و
احتیاجبه استراحت داشت. دستانش را دراز کرد و کش و قوسی به بدنش داد و بعد آن ها را زیر سرش قلاب کرد و
به فکر فرورفت.
دو هفته دیگر عروسی محبوبه بود اما او خسته تر از آن بود که برای راست و ریس کردن کارها کمک مادر باشد. هر
چندمهتاب از او توقع کمک نداشت، زیرا می دانست وقت پسرش به حدی پر است که جایی برای کترهای دیگر نمی
ماند. امامحمد خودش به خوبی می دانست که اینطور نیست و او می تواند بیشتر از این وقت داشته باشد و تمام این
ها جز بهانهای برای فرار از قبول مسئولیت نیست.

با وجودی که محمد این را می دانست اما کاری نمی کرد او از این وضعیت راضی نبود و دلش به حال مادرش می
سوخت.مادر همیشه بار مسئولیت را به تنهایی به دوش کشیده بود و برای سعادت آنان خیلی تلاش کرده بود و حال
این محمدبود که می بایست با قبول مسئولیت زندگی کمی از بار او را سبکتر کند. احساس ناراحتی و عذاب وجدان
می کرد. اومادرش را بیش از هر کس دیگر در دنیا دوست داشت و دانسته موجبات دلگیری او را فراهم می کرد. اما
نمی توانست بهاین خواسته مادرش پاسخ مثبت دهد، او هنوز درگیر موضوع سه سال پیش بود و هنوز نتوانسته بود
فرشته را فراموشکند.
در تمام این سه سال لحظه لحظه وجودش پر از نفرت بود، نفرت از زندگی، نفرت از عشق، نفرت از ازدواج و نفرت
ازمردی که فرشته را از او گرفته بود. تا یک سال پیش این نفرت آنقدر عمیق بود که ا جازه نمی داد او به چیز های
دیگریبیندیشد. اما مدتی بود که دیگر به این مسئله فکر نمی کرد. اما تلفن مادر و حرف های او سبب شد تا
خاطرات گذشته در او زنده شود.
فکر محمد به یک سال پیش برگشت. به زمانی که نرگس آهنگ رفتن پیش خواهرش را و زندگی کردن با او را
کرد. پساز رفتن او محمد در میان چیز هایی که نبرده بود چشمش به پاکتی افتاد که خود از پزشک قانونی تحویل
گرفته بود وآن شامل وسایلی بود که از فرشته به جا مانده بود. در پاکت هنوز بسته بود و معلوم بود کسی هنوز آن
را باز نکرده است.محمد پاکت را به اتاقش برد تا آن را به عنوان تنها یادگاری باقی مانده از او نگاه دارد. وقتی در
پاکت را باز کرد از دیدنمحتویات آن خشکش زد. درون پاکت دفتر خاطرات او و دو انگشتر که یکی به حلقه
ازدواج شبیه بود، همچنین یکدفترچه حساب پس انداز به نام فرشته با دو میلیون تومان موجودی به تاریخ شهریور
ماه قرار داشت.
دیدن وسایل باقی مانده از او و همچنین گزارش پزشک قانونی که او را هنگام مرگ حامله نشان می داد تنها یک
چیز رادر ذهن محمد تداعی کرد و آن اینکه فرشته مورد سو استفاده قرار نگرفته بود بلکه مسئله پیچیده تر از آن
بود که اوفکر می کرد.
بیشترین چیزی که محمد را به فکر فرو برد این بود که دفترچه بانک را چه کسی برای او باز کرده؟ می دانست
امکاننداشت فرشته خودش این کار را کرده باشد، زیرا این پول مبلغ کمی نبود که دختری به سن او بتواند آن را
پس اندازکند. همچنین آن دو انگشتر را که او هیچ گاه آنها را به دست فرشته ندیده بود را چه کسی برای او خریده
بود. اینموضوع مدت ها فکر محمد را مشغول کرده بود و می دانست که نمی تواند در مورد آن با کسی صحبت کند.
زیرا همهخانواده، حتی مادرش پذیرفته بودند که قسمت فرشته این بوده که زود از دنیا برود. اما محمد نمی توانست
اینطور فکرکند زیرا او از خیلی چیز ها خبر داشت که آنان بی اطلاع بودند. تا اینکه شبی در اتاقش مشغول خواندن
دفتر خاطراتفرشته شد. در دفتر او چیزی که بخواهد معنی خاصی داشته باشد وجود نداشت. بیشتر شامل متن هایی
بود که فرشتهدر وصف طبیعت، بهار، درخت، اشک و این جور چیز ها نوشته شده بود و نشان می داد که فرشته چه
طبع حساس ولطیفی داشته است. فقط در صفحه آخر دفتر نوشته بود:
کنار پل رویایی به سراغم آمد که فکر میکنم خیلی شیرین بود.

آنقدر شیرین که بدون اینکه متوجه شوم به زمین خوردم و کوزه ام
شکست. مچ پایم آسیب دید. سرپایی خوشگلم که پدر برای امروز تولدم
خریده بود گم شد. با این حال نمی دانم چرا ناراحت نیستم، حتی مچ
پایم هم درد نمی کند. شاید هم هنوز در رؤیا به سر می برم. آخه خیلیشیرین بود.
محمد نمی دانست منظور فرشته از رؤیا چه چیز می تواند باشد. دفترچه را خوانده بود بدون اینکه از چیزی سر
دربیاورد همانطور به آن خیره مانده بود، در فکر بود که چشمش به ورق کاغذی افتاد که لای آن بود. هنگامی که
تای کاغذرا باز کرد از دیدن چیزی که می دید قلبش کم مانده بود از حرکت بایستد. او متنی را دید که خط آن
برایش خیلی آشنابود و این خط بارها و بارها برای او مطلب نوشته بود. محمد چشمانش را بست و سرش را رو به
آسمان بلند کرد و گفت:
"خدای من، دست خط فرشاد میان دفتر فرشته چه می کند." بدن محمد می لرزید. لرزش او از خشم نبود، از سرما
همنمی لرزید، اما مانند بیماری که به تشنج گرفتار شده بود بدنش می لرزید مغزش به خوبی کار می کرد و چشمش
بهخوبی می دید. بار دیگر به نوشته روی کاغد نگاه کرد. نوشته شده بود:
قصه اینجوری شروع شد...
که توی بی قراری من تو رسیدی، منو دیدی، مثل خورشید تو تابیدی به تن
مرده عشقم، تو دمیدی، منو دیدی
قصه اینجوری شروع شد...
اون سوار خسته راهی که کشیدی، تا در کوچه احساس و پریدی، منو دیدی، منو دیدی.
قصه اینجوری شروع شد...
قصه عشق من و تو، قصه ی پاییز و برگه، قصه ی کوج و تگرگه، قصه ی جنگل و رازه، قصه ی درد و نیازه، قصه ی
درد و
نیازه.
قصه اینجوری شروع شد...

حالا من موندم و احساس، که یک دنیاست، آخر عشق من و تو یک معماست، غصه ما رو نخور، صبح غزل خون
دیگهپیداست، دیگه پیداست.
چشمان محمد به نوشته دوخته شده بود. با وجود هوشیاری مانند انسان گنگ به دنبال رابطه این متن و فرشته و
فرشادمی گشت که چشمش به شماره تلفن فرشاد افتاد. نه دیگر اشتباه نمی کرد، این شماره تلفن او بود. با اینکه
حدود یکسال می شد که از این شماره استفاده نکرده بود اما هنوز آن را فراموش نکرده بود.
محمد مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشد کم کم پی به اوضاع برد و خیلی چیز ها برایش معنی دار شد. او
تازهبه رفتار عجیب فرشاد در ختم دایی اش پی می برد و تازه فهمید فرشادی که اگر او را از در می راند از پنجره
وارد میشد چرا بی خبر غیبش زد و هر بار که می خواست با او تماس بگیرد می گفتند نیست.
دست و پای محمد بی حس شده بود. چیزی مثل پتک بر سرش می کوفت: پس فرزندی که در بطن فرشته بود از
آنبهترین دوست من فرشاد بود.
مجمد از درون می سوخت. زیرا فرشته تنها زن دوست داشتنی زندگیش بود و فرشاد بهترین دوست دوران زندگی
اشبه شمار می رفت. اما حالا چی؟
می دانست برای انجام هر کاری دیر شده است. او حتی اگر فرشاد را می کشت اتفاقی نمی افتاد جز اینکه راز فرشته
ازپرده بیرون می افتاد. محمد با تمام وجود این را نمی خواست.
مدت ها گذشت تا محمد به این نتیجه رسید که باید بسوزد و این راز را تا آخر عمر با خود حفظ کند.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را از فکر گذشته بیرون بکشد. به مادرش فکر کرد. اینکه از او خواسته تا در
موردکتایون خواهر کامران بیشتر فکر کند، محمد در این فکر بود که چطور دوباره از زیر بار خواهش او شانه خالی
کند .
مهتاب هر بار که فرصتی پیش می آمد از محمد می خواست با این ازدواج سر و سامانی به زندگی اش بدهد. اما
محمدگویی نیازی به این کار نمی دید. او دیگر قید ازدواج را زده بود و تصمیم گرفته بود هرگز ازدواج نکند اما مگر
به گوشمهتاب فرو می رفت. هیچ وقت در مورد چیزی اینقدر پا فشاری نکرده بود. گویی عزمش را جزم کرده بود
تا زندگیمحمد را مانند دو دخترش سر وسامان دهد.
مشهید هنوز در شیراز زندگی می کرد و پس از پنج سال زندگی مشترک به تازگی فرزتدی در راه داشت. محبوبه
نیزپس از یک سال که با حمید نامزد بود در شرف ازدواج بود. مانده بود محمد که با وجود گرفتن مدرک پزشکی و
داشتنمطب هنوز از زیر بار ازدواج شانه خالی می کرد. مهتاب به خوبی می دانست او هنوز فرشته را فراموش نکرده

و شایدپس از او کسی را لایق همسری خود نمی داند. اما اگر دست روی دست می گذاشت و محمد را سر و سامان
نمی دادحسرت دیدن فرزند او را به گور می برد.
محمد این را می دانست اما احساس می کرد از هیچ دختری خوشش نمی آید. او هنوز کسی را نیافته بود که عشقش
بافرشته برابری کند. حالا مادر پایش را در یک کفش مرده بود که کتایون را برای او به همسری بگیرد .
محمد نمی توانست از کتایون ایراد بگیرد. او هم زیبا بود هم خانواده خوبی داشت، هر چند که برخوردی با او
نداشت امامهشید از اخلاق او خیلی تعریف می کرد، با این حال محمد یک چیز را در وجود خودش پیدا نمی کرد و
آن احساسیبود که باید نسبت به او داشته باشد.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۴۸ )




محمد به ساعتش نگاه کرد و از جا برخاست و کیفش را برداشت. پس از قفل کردن در به طرف بیمارستان راه افتاد.
کمتر از ده روز به عروسی محبوبه باقی مانده بود و مهتاب با وجودی که سرش خیلی اما در هر فرصتی برای مجاب
کردنمحمد برای ازدواج استفاده می کرد. دلیل آن به خوبی معلوم بود زیرا قرار بود مشهید از شیراز به تهران بیاید
و کتایوناو را همراهی کند. مهتاب امیدوار بود محمد با پیشنهاد او موافقت کند؛ در حقیقت آرزویی جز این نداشت.
محمود گوشی تلفن را گذاشت و به طرف اتاق همسرش راه افتاد پشت در اتاق ایستاد و گفت" عزیزم بیداری؟" و
بهآرامی در را باز کرد.
وقتی به اتاق داخل شد منیژه را دید که روی تخت نیم خیز شده و در حال برداشتن قرص مسکنی از جعبه
داروهایشمی باشد. محمود فهمید باز منیژه دچار سردرد شده است. به آرامی لیوان آب را از روی میز برداشت و
آن را به دستمنیژه داد، اما او تشکر نکرد. محمود به اخلاق او آشنا بود و می دانست در این مواقع چندان از خود بی
خود می شود کهنمی شود از او انتظار چیزی داشت.
محمود کنار تخت نشست و با مهربانی به او نگاه کرد. هر چند که رابطه او با همسرش هیچ گاه آنطور که باید
صمیمینبود اما محمود او را دوست داشت و احترام زیادی برایش قائل بود.
منیژه پس از بلعیدن قرص هایش با نگاهی نه چندان دوستانه رو به محمود کرد و گفت: "کاری داشتی؟ "
"نه عزیزم، آمدم سری بهت بزنم".
"خب، حالا تنهام بزار می خوام استراحت کنم".
محمود لبخندی زد و از کنار تخت او برخاست. هنوز چند قدمی به در فاصله داشت که صدای منیژه او را از
حرکتبازداشت.
"کی بود تلفن کرد؟"
محمود نگاهی به او انداخت که دستش را روی سرش گذاشته و چشمانش را بسته بود. دراین فکر بود که آیا
موضوعی راکه به خاطر گفتنش مزاحم او شده بود بگویید یا نه.
"منوچهر از شیراز زنگ زد".

با وجودی که چشمان منیژه بسته بود اما محمود می توانست فکر او را بخواند. محمود به خوبی می دانست منیژه
هنوز اورا فراموش نکرده و این را از مکث منیژه فهمید. اما محمود حساسیتی به این موضوع نداشت.
"خوب؟"
محمود فهمید منیژه می خواهد بداند چه صحبت هایی بین او و منوچهر رد و بدل شده چون سابقه نداشت منوچهر
بهمنزل آن ها زنگ بزند. هرگاه که با محمود کار داشت با شرکت او تماس می گرفت.
محمود کنار تخت او نشست و زمینه را برای صحبت مناسب دید.
"منوچهر زنگ زده بود تا بگوید که قرار است هفته دیگر برای دیدن فرزانه و کاوه به فرانسه برود".
منیژه به او نگاه کرد. نگاهش سرد بود اما محمود چشمان او را می پرستید .
"خب این چه ربطی به تو داره، قراره تو هم بری؟"
"نه، اما منوچهر برای شش ماه اقامت گرفته به خاطر همین زنگ زده بود که بگوید اگر اشکالی ندارد غزل را به
تهرانبفرستد".
ابرو های منیژه بالا رفت. "غزل!؟ مگر او را نمی برد؟"
محمود سرش را تکان داد. "غزل باید در امتحان کنکور شرکت کند. بنابراین منوچهر صلاح ندیده که او تنها بماند".
منیژه به فکر فرو رفت. صدای محمود او را به خود آورد.
"از نظر تو اشکالی ندارد؟"
منیژه به او نگاه کرد و با بی اعتنایی گفت : "مثل اینکه این جا خونه تو هم هست، فکر نمی کنم بخواهد روی سر من
پابگذارد".
با اینکه لحن منیژه زیاد دوستانه نبود اما محمود فهمید او مخالفتی با آمدن غزل ندارد. محمود دستش را دراز کرد و
باپشت دست صورت او را نوازش کرد. منیژه با اخم صورتش را چرخاند و در همان حال گفت: "محمود تنهام بذار،
میخوامبخوابم".
محمود به خوبی می دانست با وجود محبتی که به او ابراز میکند هیچ گاه نتوانسته در قلب او جایی برای خود باز کند.
با رفتن محمود منیژه چشمانش را بست تا استراحت کند اما در سرش غوغایی بود بطوری که سر دردش را فراموش
کرد.او به منوچهر فکر می کرد که هنوز مثل سایه در قلبش جا داشت. با فکر کردن به منوچهر به یاد روزهایی افتاد
که منوچهر را جلوی دبیرستان دیده بود. آن سال نخستین سالی بود که با مهتاب دوست شده بود. هنوز با خانواده

شانآشنا نشده بود و نمی دانست مهتاب دو برادر بزرگتر از خود دارد. وقتی همراه مهتاب از دبیرستان بیرون آمد با
منوچهرآشنا شد. مهتاب از او خواست که اجازه بدهد تا او را به منزل برسانند. با اینکه همیشه با راننده شخصی شان
آمد و شدمی کرد اما آن روز اجازه داد منوچهر او را به منزل برساند. از همان روز فهمید که دلش را به برادر مهتاب
باخته است.
به خاطر همین روابطش را با مهتاب بیشتر کرد بعد از آن فهمید که او یک برادر دیگر به نام محمود دارد که از
منوچهربزرگتر است.
او و مهتاب در زمان کمی از صمیمی ترین دوستان هم به شمار می رفتند، اما مهتاب با یکی دیگر از
همکلاسهایشدوستی صمیمانه ای داشت، آن دختر که نامش غزاله بود دختر زیبایی بود. غزاله از بهترین و
درسخوان ترین شاگرداندبیرستان به شمار می رفت و به مهتاب در درسهایش کمک زیادی می کرد مهتاب او را
خیلی دوست داشت و تلاشمهتاب برای قطع کردن دوستی آن دو بی نتیجه بود. غزاله دختری از خانواده متوسط بود
و مانند او و مهتاب خانواده سرشناسی نداشت و منیژه فکر نمی کرد با آن سر و وضع ساده بتواند روزی با او رقابت
کند .
اما روزی که از مهتاب شنید منوچهر به زودی به خواستگاری غزاله خواهد رفت فهمید که تلاش او برای به دست
آوردنمنوچهر نتیجه ای نداده است. منیژه با اشک هایی که بی وقفه از دیدگانش جاری بود فهمید دیگر نمی تواند
برای بهدست آوردن او امیدی داشته باشد. از طرفی او خبر نداشت محمود در این مدت عاشق و شیفته او شده و
زمانی اینموضوع را فهمید که محمود به همراه خانواده اش برای خواستگاری از او به منزلشان آمدند.
منیژه از این ازدواج ناراضی بود اما چیزی که باعث پذیرفتن آن شد همان دیدن منوچهر و نزدیک بودن به او بود.
ازدواج او و محمود زودتر از غزاله و منوچهر صورت گرفت چون منوچهر هنوز در حال تحصیل بود و هم مرگ نا
بهنگام مادر غزاله ازدواج آن دو را یک سال به تأخیر انداخت. تا زمانی که منوچهر ازدواج نکرده بود منیژه می
توانست او راببیند.
منوچهر توجه منیژه نسبت به خود به حساب محبت و گرم خویی او می گذاشت و او نیز سعی می کرد محبت های او
رابه نحوی تلافی کند.
این برنامه وقتی از حد گذشت که منیژه علنی به منوچهر اظهار علاقه کرد و آن زمانی بود که محمود جای پدرش را
درشرکت گرفته بود و برای انجام معاملاتی به خارج از کشور رفته بود. منیژه طبق معمول با وجود این که خود
صاحبزندگی و خانه مجزا بود برای اینکه تنها نباشد به منزل پدر محمود رفته بود.
آن روز هوا ابری بود منیژه دچار تهوع و استفراغ شدیدی شده بود و به نحوی که مادر محمود فکر کرد او
دچارمسمومیت شده است. سراسیمه خود را به اتاق منوچهر رساند و از او خواست منیژه را به دکتر برساند.

منوچهر با وجودی که فردای آن روز امتحان داشت او را به درمانگاه رساند. پزشک پس از معاینات و پرسشهای
گوناگونبرای اطمینان آزمایشی برای او نوشت.
صبح روز بعد باز منوچهر او را به آزمایشگاه برد و پس از رساندن ام به منزل به دانشگاه رفت. بعد از ظهر همان روز
بههمراه منیژه برای گرفتن جواب آزمایش به آزمایشگاه رفتند. و برگه را پیش دکتر بردند .
پزشک پس از دیدن برگه آزمایش رو به منوچهر کرد و گفت: "آقا به شما تبریک می گویم، شما به زودی پدر
خواهیدشدو باید خیلی از همسرتان مراقبت کنید." و رو کرد به منیژه که حیران به او چشم دوخته بود و گفت:
"خانم شما همباید مراقب خودتان باشید ".
منوچهر آنقدر حیرت کرده بود که فراموش کرد به دکتر بگوید او همسر منیژه نیست. منیژه که از این خبر زیاد
خوشحالنشده بود با چشمهایی که از اشک لبریز شده بودند به منوچهر نگاه کرد که با خوشحالی به او می نگریست.
در دل آرزوکرد ای کاش فرزند از آن او بود.
وقتی از در مطب بیرون آمدند منوچهر بسیار سر حال و خوشحال بود و مرتب با منیژه شوخی می کرد، اما او
خیلیافسرده و ناراحت بود. در این فکر بود که با وجود فرزندی که در بطن دارد از منوچهر فرسنگها دور می شود و
این احساس آنقدر شدید بود که وقتی منوچهر ظرف بستنی را با لبخند به طرف منیژه گرفت او با گریه راز چند ساله
اش راآشکار کرد و هر چه در دلش بود به منوچهر ابراز کرد .
منوچهر تا چند لحظه حتی نمی توانست پلک بزند. پس از مدتی که به خودش آمد به منیژه که به هق هق افتاده بود
نگاهکرد. او باورش نمی شد زنی که هم اینک به عنوان همسر برادرش در کنارش نشسته و می گرید به به شدت
دلباختهاوست .
منوچهر احساس گناه و قصور شدیدی می کرد و در حالی که تمام خوشی های چند لحظه پیش از ذهنش پاک شده
بودسرش را زیر انداخت و به طرف خودرواش رفت .
آن دو بدون هیچ صحبتی به منزل برگشتند و فردای آن روز منوچهر به بهانه جبران عقب ماندگیهای درسی اش خود
رابه خوابگاه منتقل کرد و پس از یک ماه نیز خود را شیراز انتقال داد .
وقتی فرشاد یک سال داشت خبر عروسی غزاله و منوچهر به گوش منیژه رسید .
اکنون بیست و سه سال از آن موضوع می گذشت و منیژه نمی دانست چرا به یاد خاطره های گذشته افتاده و مرور
اینخاطره ها چه نفعی برای او دارد جز اینکه سر دردش را تشدید تر کند .
پس از چند لحظه فهمید آن خاطره ها به خاطر آوردن نام غزل به سراغ او آمده که با نام غزاله، مادرش، شباهت
داشت.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  

 
( ۴۹ )




زنی که باعث شده بود او به عشق دوران نوجوانی اش نرسد. منیژه نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد. او
میدانست در تمام این سال ها بیهوده به خود تلقین کرده و دور خود تاری از نفرت تنیده است. او هنوز به منوچهر
علاقهداشت. با اینکه دیگر مثل سال های جوانی شور و هیجان نداشت اما هنوز او را از یاد نبرده بود. منیژه با خود
فکر کرد کهعشق ممکن است رنگ و لعابش را از دست بدهد اما هرگز از بین نمی رود.
غزل برای آوردن چمدانی که قرار بود وسایلش را در آن بگذارد به زیر زمین خانه رفت. کلید برق را زد و از پله ها
پایینرفت. بوی نم مشامش را می آزرد و نفسش را تنگ کرد. غزل خیلی کار داشت که انجام دهد .
او می بایست پس از بستن چمدانش به سراغ تلفن می رفت تا با دوستانش خداحافظی کند زیرا وقتی برای رفتن به
منزل آن ها نداشت .
پدر به او گفته بود که خود را برای فردا بعد از ظهر آماده کند زیرا او همان زمان پرواز داشت. این برای غزل
هیجانانگیز بود زیرا نخستین بار بود که می خواست به تنهایی به مسافرت برود، آن هم جایی که تاکنون به آنجا پا
نگذاشتهبود و نمی دانست میزبانانش چه جور مردمانی هستند. فقط در این بین عمویش را می شناخت که او را نیز
حدود یکسال می شد ملاقات نکرده بود. او حتی نمی دانست همسر عمویش چه شکل و شمایل و چه اخلاقی دارد.
اما با تماماینها خوشحال بود. چون دختر ماجراجویی بود و عاشق حادثه و اتفاقات غیر منتظره بود .غزل نگاهی به دور
و برش انداخت و به طرف اتاقی رفت که داخل زیر زمین بود. غزل همیشه به شوخی می گفت زیرزمین محل خوبی
برای درست کردن فیلمهای ترسناک می باشد .از یاد آوری حرف خودش با شک به اطرافش نگاه کرد. می دانست
اگر بخواهد خود را بترساند نمی تواند چمدانی را که بهخاطرش به آنجا آمده پیدا کند .
او کلید را در قفل چرخاند. در با صدای خشکی باز شد. از صدای در یکه خورد اما به رویش نیاورد. با روشن شدن
چراغانباری کوچک کمی خیالش راحت شد. به سرعت به طرف اشیایی رفت که در گوشه ای با نظم چیده شده بود.
نگاهی بهآن ها کرد. چند چمدان و چند ساک در گوشه ای روی قفسه قرار گرفته بودند. غزل نگاهی به آن ها کرد و
از بینشانیکی که از همه کوچکتر بود انتخاب کرد و به دست گرفت. در حال بررسی وضعیت چمدان بود که
چشمش به چمدان کوچکتری افتاد که از آن هم کوچکتر بود. پیش خود فکر کرد او وسایل چندانی ندارد که بخواهد
چمدانش را پر کند پس
تصمیم گرفت که آن چمدان کوچک را بردارد که متوجه شد داخل آن چیزی قرار دارد. وقتی چمدان را باز کرد
چشمشبه وسایل پدرش افتاد و در میان آن چند عکس و یک دفترچه نظرش را جلب کرد. عکسها متعلق به خیلی
سال پیشبودند، زمانی که پدرش خیلی جوان بود. عکسها برایش خیلی جالب بودند. تمام موهای پدرش مشکی بود و
لبخندجذابی بر لب داشت. غزل آن عکس را کنار گذاشت تا به آلبوم خصوصی خودش منتقل کند. بعد به عکس های
دیگرنگاه کرد. آن عکس ها پدر را در کنار دوستانی نشان می داد که او هیچ کدام را نمی شناخت. غزل پس از دیدن
عکسهاآنها را دسته کرد و در چمدان گذاشت و بعد به دفتر نگاه کرد. ظاهر آن نشان می داد که پدر آن را برای
تحقیقاتشآماده کرده است زیرا روی جلد آن با خط درشتی نوشته شده بود که "تحقیقات جامع" اما غزل تحقیقی
در آن ندیدزیرا پدر ابتدای دفتر شعر زیبایی نوشته بود که غزل وسوسه شد آن دفتر را مانند عکس پدر برای
خودش بر دارد. غزلنگاهی به صفحه های دیگر انداخت و متوجه شد خاطرات پدر در آن دفتر نوشته شده با
خوشحالی از این کشف گرانبهاشروع کرد به خواندن آن و به کلی از یاد برد که باید عجله کند .
پدر در صفحه نخست دفتر قطعه شعری نوشته بود. در صفحه های دوم و سوم مطالب متفرقه به چشم می
خورد.خاطرات پدر از صفحه پنجم آغاز می شد. پدر نوشته بود :
به خود گفتم هر وقت عاشق شدم فصلی دیگر از زندگی ام آغاز
می شود. امروز احساس میکنم با تمام وجود عاشقم و در عجبم که
عشق چقدر زیباست و باعث می شود دنیا زیباتر به نظر بیاید. حتی با
عشق درسهای سخت آنالیز و غیره را بهتر می فهمم .
نمی دانم چرا فکر می کردم عشق را باید در مکان بخصوصی پیدا
کنم. اما امروز فکر می کنم عشق مکان و جای مخصوصی ندارد و
نا خود آگاه به سراغ انسان می آید .
مثل اینکه دارم هذیان می نویسم. ناسلامتی این دفتر را گرفتم تا
تحقیقاتم را کامل کنم. اما مثل اینکه سرنوشت این دفتر این است که
حرفهای عاشقانه ام را در آن بنویسم. اصلاً بهتر است نام این دفتر را
مثلثات عشق بگذارم و به مناسبت افتتاح آن حتی چند برگی که در آن
تحقیقاتم را نوشتم پاره نکنم .
خوب برای شروع از لحظه ای می نویسم که او را دیدم .
دانشگاه به مدت یک هفته تعطیل بود و من باید از فرصتی استفاده
می کردم تا مروری بر درسهای عقب مانده ام داشته باشم.
با صدای محمود از اتاق خارج شدم.محمود سوئیچ را به طرفم انداخت و گفت:منوچهر تو امروز مهتاب را برسان ،من
بایدزودتر بروم.امروز قرار مهمی در شرکت دارم.

نگاهی به مهتاب انداختم که حاضر و آماده بود و لبخندی بر لبش داشت،به شدت درگیر یادگیری درسهایم بودم اما
دلمنیامد به مهتاب بگویم خودش برود.با نارضایتی لباسم را عوض کردم و آماده رفتن شدم.دبیرستان در فاصله
دوری ازمنزل بود و محمود هر روز صبح خودش مهتاب را میرساند،در بین راه مهتاب از روی جزوههایم میخواند و
من با تکرارسعی در یادگیری آنها داشتم .چون فکرم مشغول یادگیری بود خیلی زود به مقصد رسیدیم و من اتومبیل
محمود راجلوی در دبیرستان نگاه داشتم تا مهتاب پیاده شود.
مهتاب با تکان دادن دست از من خداحافظی کرد و هنوز چند قدمی نرفته بود که بازگشت و گفت:منوچهر امروز
کمیزود بیا میخواهم برای خرید چند کتاب به مرکز شهر بروم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مگر قرار است بعد از ظهر هم من بیایم دنبال جنابعالی ؟ با خنده نمکینی گفت:پس
فکرکردی موقع برگشتن پرواز میکنم؟ با لبخند گفتم:مگه خط یازده کار نمیکنه؟ متوجه کنایهام نشد و گفت من
دیرم شدهخداحافظ،تا ساعت سه گودبای.
پس از رفتن او به طرف پارکی در مرکز شهر رفتم و روی نیمکتی نشستم و مشغول خواندن جزوههایم شدم.زمانی
بهخودم آمدم که از گرسنگی دلم به سر و صدا در آمده بود.به ساعت نگاه کردم و با کمال تعجب دیدم ساعت دو
بعد ازظهر است.به طرف یک اغذیه فروشی رفتم و همان جا نهار خوردم.بعد به سرعت به طرف دبیرستان مهتاب
رفتم تا او راسوار کنم.
هنوز زود بود و دبیرستان تعطیل نشده بود.آسمان ابری بود اما هنوز قطرهای باران نباریده بود.وقتی زنگ دبیرستان
زدهشد دخترها گروه گروه بیرون آمدند و من ناخودآگاه به در دبیرستان چشم دوختم.عدهای دختر به طرف من
میآمدند،ناخودآگاه به آنها نگاه کردم تا مهتاب را ببینم،اما مهتاب در میانشان نبود.دخترها هر کدام چیزی میگفتند
و به قولمعروف متلک بارم میکردند،برایم جالب بود چون تا جایی که یادم بود همیشه این پسرها بودند که به
دخترها متلک میگفتند.
یکی از دخترها با صدای ظریفی گفت: ببخشید آقا دربستیه ؟و دیگری با خنده گفت:نه بابا به قیافهاش
شاید برای بردن گرل فرندش آمده،صدای دگری را شنیدم که میگفت: خوش به حال گرل � � نمییاد،رانندهباشه
فرندش!خندهام گرفته بود،سرم را پایین انداختم ،صدای یکی از دخترها را شنیدم که میگفت:سوسن ببین چه
خجالتیه!
خیلی دلم میخواست کمی سر به سرشان بگذارم چون میدانستم بدشان نمیآید،سرم را بلند کردم که چیزی بگویم
که با دیدن مهتاب سکوت کردم.
مهتاب به همراه دو نفر از دوستانش که او را همراهی میکردند به طرف من آمدند.
مهتاب سلام کرد و گفت:خیلی وقته منتظری؟گفتم :نه زیاد.
او به دوستانش اشاره کرد و گفت:منیژه یکی از دوستان خوبم.

به دختری که اشاره کرده بود نگاه کردم و لبخند زدم منیژه دختری قد بلند و زیبا با چشمانی میشی رنگ و
پوستیسفید بود.مهتاب به دوست دیگرش نگاه کرد و گفت:این هم شاگر اول کلاسمان غزاله،همان که گفتم به من
خیلی کمک میکند.غزال از تعریف مهتاب سرش را زیر انداخت .او دختر ظریفی بود با لبخند به اونگاه کردم و گفتم
خوشبختم.
وقتی سرش را بالا آورد و به چشمانم نگاه کرد احساس کردم قلبم تکان خورد.چشمان فوقالعادهای داشت اما بیشتر
اززیبایی چشمانش نگاهش بود که به دلم نشست.موهای لخت و بلندش بر روی شانههایش فرو ریخته بود،نمی دانم
چهمدتی محو نگاهش شده بودم که با سرفه مهتاب به خودم آمدم.مهتاب اشاره کرد آنطور ناشیانه به کسی زل
نزنم.نگاهمرا از روی او دزدیدم،اما هنوز تشنه بودم.
به مهتاب نگاه کردم و او را مشغول ارزیابی دیدم مهتاب لبخندی زد و گفت:منوچهر حاضری ما را به فرشگاه کتاب
ببری؟
لبخندی زدم و گفتم:"قرار ما همین بود." و در ماشین را باز کردم و گفتم: خواهش میکنم بفرمائید.
مهتاب در صندلی جلو نشست و منیژه و غزاله روی صندلی عقب نشستند.
خیلی دوست داشتم بر میگشتم و نگاهش میکردم.سرا پا ظرافت و زیبایی بود .حتی از روی روپوش سرمهای
مدرسهاشمیتوانستم بفهمم که چه اندام زیبایی دارد.
مهتاب و منیژه صحبت میکردند اما او یک کلام هم حرف نزد،فقط صدای ظریفش را هنگامی شنیدم که او را سر
کوچه منزلشان پیاده کردم،پس از این که منیژه را جلوی منزلش که نه بهتر است بگویم کاخشان پیاده کردم به
همراه مهتاببه طرف منزل رفتیم.
وقتی من و مهتاب تنها شدیم او به شوخی گفت:خوب چطور بودند.؟
من خیلی جدی پاسخ دادم :فوق العاده!
مهتاب با تعجب نگاهم کرد و گفت:جدی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:بله
الان در اتاقم نشستهام و جزوهها پیش رویم پهن است،تمرکزی برای خواندن ندارم.حس غریبی دارم و احساس
میکنمهمان چیزی که همیشه آرزویش را داشتم پیدا کردهام که به من هدف بدهد و عشق را به من ارزانی کند.
غزل روی نام غزاله خیره ماند ،برایش خیلی جالب بود که از داستان پدر و مادرش آگاه شود.چشمانش را بست و
مادرشرا در در ذهنش مجسم کرد .سنی که در آن موقع خودش داشت.به یاد عکسهایی که پدر و مادرش در دوران
نامزدی باهم انداخته بودند افتاد.مادرش اندام ظریف و صورتی زیبا داشت.همچنین پدرش که خیلی جذاب بود.
غزل دفتر را چون هدیهای ارزشمند در دستاش لمس کرد و خوشحال بود که آن را پیدا کرده است.
Signature

خوش به حال مسافرکشان میدان آزادی که آزادانه فریاد میزنند: آزادی...
آزادی... آزادی... و عابران خسته میپرسند آزادی چند؟
و من عابری را دیدم که از راننده سوال کرد آزادی کجاست؟
راننده گفت: رد کردی... آزادی قبل از آنقلاب بود...
     
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

وارث عذاب عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA