ارسالها: 381
#2
Posted: 17 Dec 2014 17:24
مقدمه مترجم :
اسکندر مقدونی از چهره های سرشناس و نام آشنای تاریخی به شمار می آید.او که داعیه فتح جهانی را در سر می پروراند در دوران فرمانروایی نسبتا کوتاهش که حدود سیزده سال به طول انجامید توانست سرزمین های وسیعی را تصرف کند که با توجه به امکانات آن زمان ابعاد بهت آوری داشت.برای ما ایرانی ها نام اسکندر یادآور خاطره ای تلخ است،تنها یک نگاه به ویرانه های کاخ باعظمت آپادانا در تخت جمشید که به اغوای یک زن روسپی مقدونی به دست اسکندر به آتش کشیده شد کافی است که احساسات پیشینیان خود را درک کنیم. مردمان و ساکنان دیگر سرزمین های متصرفی اش نیز یقینا احساسات مشابهی داشته اند.
اما اسکندر کیست و چه خصوصیاتی داشته و چگونه توانسته در مدتی چنین کوتاه در صورتی که واقعیت داشته باشد به متصرفاتی چنین عظیم نایل آید و لقب جهانگیر و کبیر را دارا شود.مجموعه کتب و روایاتی که زندگی اسکندر را به تصویر کشیده اند نتوانسته هاله ای از ابهام و افسانه ای که پیرامون این شخص را فراگرفته از بین ببرد.کتاب حاضر در واقع کوششی بدیع در همین راستاست و در عین حال روایت سرگذشت پر ماجرای رکسانه اولین همسر اسکندر و دختر فرمانروای سغد است.سغد در نزدیکی سمرقندکنونی واقع بوده و از زمره ولایات ایران به شمار می آمده است.
رکسانه زمانی به عقد ازدواج اسکندر درمی آید که او با غلبه بر نیروهای داریوش سوم و تصرف سغد و اختر(باکتریا)در اندیشه فتح هندوستان است تا به گفته خود پس از عبور از رودخانه گنگ به ساحل خدایان دست یابد که در آن زمان آن را پایان دنیا می دانستند.
رکسانه که از عشقی عمیق به اسکندر سرشار است با پای پیاده و به همراه او از بیابان ها و راه های صعب العبور می گذرد و به هند می رود و در پایان لشکرکشی اسکندر به هند دوباره با پای پیاده و طی شصت روز راهپیمایی به همراه او از بیابان های بی آب و علف گدروزبا(مکران و بلوچستان کنونی)می گذرد و به کارمانیا(کرمان امروزی)می رسد،در حالی که نیمی از همراهانشان از گرسنگی و تشنگی در بیابان تلف شدند.
آیا تردیدهایی که در مورد ابعاد فتوحات اسکندر وجود دارد دارای مبنای منطقی است و به زبانی دیگر آیا آنچه راویان و مورخین از فتوحات وی گزارش کرده اند از مبالغه و گزافه گویی عاری است؟حقیقت هرچه باشد تغییری در این واقعیت نمی دهد که اسکندر یک چهره سرشناس تاریخی است و به همین علت نیز جزئیات زندگی نسبتا کوتاهش،که به هنگام مرگ بیش از سی و سه سال نداشت،از زوایای مختلف مورد توجه تاریخ نگاران و محققان بوده است.اما شاید این نخستین بار است که اسکندر از دیدگاه همسرش توصیف می شود و سرگذشتی ارائه می کند که شاید بیش از هر رمان تاریخی دیگر شخصیت و خصوصیات فردی اسکندر را با تمام نقاط قوت و ضعفش در لابه لای بیان وقایع و رویدادها به خواننده عرضه می دارد.
کتاب حاضر مجموعه یادداشتهای رکسانه است که برای فرزندش که او را نیز اسکندر نام نهاده و برای حفظ جانش تربیت او را به شبانان سپرده است به یادگار می گذارد تا پدرش را آنگونه بشناسد که واقعا بوده است و نه آنگونه که دیگران توصیف می کنند.او در عین حال به فرزندش اندرز می دهد که چناچه روزی تخت و تاج پدری را تصاحب کرد بداند که پادشاه خوب کسی نیست که فتوحات گسترده ای داشته باشد بلکه کسی است که توانسته باشد دلهای انسانها را تسخیر کند.
عبدالحمید فریدی عراقی

ویرایش شده توسط: ShabAhang92
ارسالها: 381
#3
Posted: 17 Dec 2014 18:21
فصل یکم
آمفی پولیس
هیستانس برادر محبوب من
کاساندروس به سمت ژنرال اروپا منصوب شده است.برای تفهیم معنای این انتصاب به من توضیح بیشتری نیاز نیست.چنانچه پسر مرا قبل از سیزدهمین سال تولدش یعنی قبل از پایان این تابستان به قتل برساند.المپیاس را که قبلا به قتل رسانده است.اکنون فقط باید ترتیبی بدهد که من و پسرم نیز بمیریم.پس از آن تبار اسکندر از بین رفته است.از تو تقاضای کمک دارم.هر احساس رنجش و ناراحتی که ممکن است هنوز از من داشته باشی نادیده بگیر غیر از تو کسی نیست که بتوانم به او روی آورم.
برای رهایی پسرم نقشه ای دارم و دلیل نگارش این نامه برای تو نیز همین است.کاساندروس تابستانها به راه
می افتد تا از نیروهای خود در پلا بازدید کند.پیش بینی و احتیاطهای لازم را به عمل آورده ام تا به مجردی که او دور شد اوریدیکه مستخدمه مخصوص من پسرم را به اپایروس بیاورد.نظر مقدونی ها نسبت به کاساندروس یکسان نیست.تعدادی از آنها برای مخفی کردن پسرم تا رسیدن به سنی که بتواند بر تخت سلطنت که شایستگی آن را دارد جلوس نماید آمادگی کامل دارند.ترتیباتی داده ام که او تا مرگ کاساندروس نزد خانواده ای از شبانان اسکان داده شود.بیش از این نمیتوانم چیزی بنویسم زیرا بیم دارم که این نامه به دست غیر بیفتد.قاصدی تو را خواهد یافت و جزئیات را به اطلاعت خواهد رساند.
نه سال از زمانی که آنتی پاتروس ما را از بابل ربود و به آمفی پولیس آورد میگذرد.کاساندروس امتیازات سلطنتی را در مورد ما مرعی نمیدارد.با ما چون زندانی رفتار میشود و اجازه نداریم جایگاه خود را در یک ضلع دور افتاده قصر قرار دارد ترک کنیم.در مناسبتهای رسمی که حضور ما لازم باشد تقریبا همانند کاسه مقدسی که کاهن به هنگام تقدیم اکسیر قربانی حمل میکند یا چون پاهای چوبینی که هنرپیشه با آن قدم به صحنه میگذارد به دنبال ما می آیند.
همسر و فرزند اسکندر به سطح عروسک خیمه شب بازی فرماندهان مضحک نزول کرده اند. وقتی اسکندر مرد من تازه 91 سال داشتم.ماه گذشته سی و دومین سالگرد تولدم را جشن گرفتم.در تاریخ نگاری سن من ذکر نخواهد شد.مورخان یونانی یاد و خاطره مرا محو خواهد کرد وتصمیم اسکندر به ازدواج با مرا حرکت ماهرانه ی دیگری برای اتحاد یونانی ها مقدونی ها خواهند دانست:یا شاهزاده خانمی وحشی ازدواج کرده که اسیر زیبایی اش شده است."
پسرم پدر خود را تنها به صورت رخساره ای که در سنگ حجاری شده با حالتی یکنواخت می شناسد و در بین هزاران چهره تنها این صورت در خاطرع اش می ماند؛سری که اندکی خم شده و نگاهی که چون نگاه خدایان ذوب کننده است.
می دانم که به مجردی که کاساندروس از پلا بازگردد و متوجه ناپدید شدن او بشود که با افسانه های دروغینی که مقدونی ها و یونانی ها در افواه شایع کرده اند رشد خواهد کرد زندگی من از دست رفته است. پسرم از فتوحات پدر خود خواهد شنید از تکبر و غرورش و از اسراف کاری هایش و تصور خواهد کرد که این تنها میراث پدرش است و هرگز نخواهد دانست که اسکندر در آخر عمر متوجه شد که فتوحات او با همه گستردگی اش ارزشی بیش تر از باریکه ای شنی در یک صحرا را ندارد.
برایش تعریف خواهند کرد که ارتش اسکندر علیه او شورید و بر او پیروز شد و او عقلش را از دست داد.من می خواهم که پسرم از آنچه تاریخ سعی در انکار آن خواهد کرد مطلع شود؛که اسکندر به هندوستان پشت کرد تا شب را در بستر من به سر آورد،که او مرا دوست داشت و قربانی این شیفتگی شد و این که در آخر عمر امپراتوری خویش را به من بخشید.
از آن جا که پسرم جوان تر از آن است که بتوانم آنچه را که گذشته است برایش تعریف کنم تصمیم گرفتم که همه ی آن سال ها را از دیدگاه خود توصیف کنم. بدین امید که او پس از مرگم بتواند از آنچه گذشته است آگاه شود من این مدارک را به تو می سپارم و از تو خواهش می کنم که آن ها را حفط کنی تا پسرم به بیست سالگی برسد.
در آن زمان او را در هرکجا که هست جستجو کن و این مدارک را به او بسپار.
جواهرتی که به همراه این برنامه می فرستم هزینه هایت را جبران خواهد کرد.
یاقوت های گرانبهای قرمز و کبود متعلق به گردن بند جواهر نشانی است که اسکندر در شب ازدواجمان به
من هدیه کرده بود.
در روزی که سرزمین ایران به او تعلق گرفت آن ها را در نزدیکی ایسوس و در سرا پرده ی داریوش به چنگ آورده بود.
بدین ترتیب این گردن بند حواهر نشان که من آن را در شبی دریافت کردم که در آن افق عشق بی نهایت به نظر می رسید تقریبا بیست سال بعد وثیقه ای خواهد بود تا حقیقت را آشکار کند.
از تو می خواهم که قفل گردن بند را به فروش نرسانی.
این قفل مهر اسکندر را دارد وبرای ازدواج ما ساخته شده بود.مایلم که این قفل به دست پسرم برسد.
با آن که در نظر نداشتم قبل از آشتی با تو با زندگی وداع کنم اما ظاهرا فرصت دیگری دست نخواهد داد تا تو را دوباره ببنیم.
بدون توجه به احساساتم در طول این سال ها که هیچ تماسی نداشته ایم استنباطم این بود که تو از ازدواج
من امتیازاتی کسب کرده ای در حالی که این ازدواج برا ی من رنج بی پایانی به ارمغان آورد. اما دریافتم که عشق بر اساس قوانین دیگری پاداش می دهد و این که بزرگ ترین رنج ها بیش ترین پاداش را دارد؛که ما عشق نمی ورزیم بی آنکه رنج بکشیم.
خواهر تو

ویرایش شده توسط: ShabAhang92
ارسالها: 381
#4
Posted: 21 Dec 2014 09:58
فصل دوم
یک شب پدرم مرا بیدار کرد و گفت:ما فرصت زیادی برای با هم بودن نداریم."سوال کردم"ازکجا می دانی؟"
مرا با خود به بیرون و روی زمین باز مزرعه برد و در میان تعداد بی شمار ستارگان به ستاره ای که نام مرا داشت یعنی "ستاره کوچک" اشاره کرد.
به من گفت که ستاره ی من از مدار خود خارج می شود.
وقتی به آسمان نگاه کردم ستاره ای توجهم را جلب کرد که به نظر بزرگ تر و روشن تر می آمد و بقیه در مقایسه با آن رنگ می باختند.
پدرم اُکسیارتس(Oxyartes ) سرکرده ی قبیله ای بود در سُغد( Sogdian )که من در آن متولدشدم.می دانم که او اغلب شب ها بیرون می رفت تا آسمان را از نظر بگذراند.
سال ها بعد نیز که مدت ها بود سغد را ترک کرده بودم ستاره ی مرا تحت نظر داشت تا سرنوشت مرابداند.پدر من نیز مثل پدر خودش و دیگر سرکردگان باختری( Buktry )که تبارش از آن ها بود ازستارگان مصلحت جویی می کردو ادعا می کرد که با نگریستن به آن ها از آینده خبر می گیرد.
در آن شب زمستانی هجدهمین سال فرمانروایی اردشیر سوم که من متولد شدم پدرم با ستاره شناس خود
آسمان را زیر نظر داشت و بعد با او نامی برایم انتخاب کرد،رکسانه،ستاره ی کوچک،زیرا به هنگام تولد ریز نقش ترین فرزند پدرم بودم.
در راه بازگشت اکسیارتس مرا زیر پوستینی گرفت که روی نیم تنه ی قرمز خود می پوشید.
تکه لباسی که نشان می داد که او سرکرده ی قبیله ی ما بود.
گرچه رنگ قرمز آن تیره می نمود ولی حاشیه دوزی آبی و طلایی آن با هر قدمی که برمیداشت میدرخشید.
برف زمین را پوشاند و سرما با نفوذ به داخل صندل ها ی چوبی پایم را می گزید.
درحالی که دست ها یم را به دور قبضه ی فلزی خنجر که به کمر داشت حلقه کرده بودم به سختی میتوانستم پا به پای پدرم گام بردارم.
با این که صداهایی را در جنگل می شنیدم اما احساس اطمینان می کردم و باور داشتم که حیوانات قادرند قدم های فرمانروا را از قدم ها دیگران تمیز بدهند و آن قدر عقل داشتند که خود را دور نگه دارند.
عجیب است که بیست سال بعد درست در همین جنگل با مرگ رو به رو شد و پلنگی او را درید.البته در آن موقع پیر بود و بایستی حیوان در یک لحظه ی بی توجهی به او حمله کرده باشد.به هرحال در شبی که ما در راه بودیم هیچ حیوانی جرئت نکرد که مزاحممان شود.
وقتی به حرم رسیدیم دست هایش را روی صورتم نهاد تا مرا گرم کند و گفت:سی پسر دارم اما فقط یک
دختر،تورا."
دست مرا در دست های خود گرفت و محکم نگه داشت.
کلاه پوستی روی سرش او را باز هم بزرگ تر می نمود.
او گفت:"چه خوب شد که مادرت که بین زنانم از همه زیباتر بود برگزیده شد تا دختری به من هدیه کند.
وقتی هم که مرد صورت خود را به تو به ارث داد."
پیشانی ام را بوسید و مرا به رخت خواب فرستاد.
مودبانه صندل های خود را درآوردم و بی سر و صدا داخل شدم و مواظب بودم که مزاحم دیگران نشوم که پشت پرده ها خوابیده بودند.
از جلوی پرده ای که هیستانس تنها برادر تنی ام پشت آن خوابیده بود به کناری خزیدم و فکر کردم که آیا باید بیدارش کنم.
احتمال دارد قبل ازآن که این فکر را از خود دور کنم و به خوابگاه خود بروم،برای لحظه ای توقف کرده باشم.
به زیر لحاف خزیدم و همانند همه شب های دیگر قبل از روز تولدم که از هیجان دریافت اسباب بازی ها و هدایای تولدم خوابم نمی برد در پاهایم احساس خارش می کردم.
این بار هیجانزدگی ام ناشی از این بود که پدرم رازی را با من در میان گذاشته بود که در حقیقت می بایست باعث وحشتم می شد.اما در عوض با چشم های بسته در تاریکی دراز کشیدم و به یاد ستاره ها افتادم.
پدرم مرد باشکوهی بود.وقتی در کودکی سرم را بالا می آوردم و به او نگاه می کردم پاهایش به نظرم شبیه تنه ی درخت می آمدند.به خاطرم می آید که وقتی به دیدار ما می آمد چطور صدای خنده هایش در حرم طنین می افکند یا بعضی اوقات که در میهمانی های شبانه شراب نوشیده بود چه صورت قرمزی پیدا می کرد.
ریش سرتاسری که تقریبا تمام صورتش را می پوشاند در زمان تولد من تا حدودی به رنگ خاکستری درآمده بود.
اثر زخمی که از یک حادثه شکار در بالای چشم چپش باقی مانده بود با صورت پهن و آفتاب سوخته اش خیلی متناسب به نظر می آمد.
م ندر زندگی خود با بسیاری از فرمانداران ولایات و آن هایی که پادشاه خوانده می شدند رو به رو شده ام اما هیچ یک از آن ها نمی توانست با پدر من برابری کند.او به روش خود و با رفتار نخراشیده و دور از نزاکت یک دلال اسب که دقیقا می داند آنچه که می فروشدچقدر ارزش دارد همواره به اصل موضوع توجه می کرد.او نیز مثل بقیه افراد گاه گاهی ازمشورت دیگران بهره می گرفت اما هیچ کس را طرف اعتماد خود قرارنمی داد و می خواست مطمئن باشد که همواره اقای خود است.
این که از هیچ آموزشی در زمینه ی قواعد رفتاری بهره نبرده بود به نفعش تمام می شد. نهیب کِبر و غرور بیجا نمی توانست او را از مقابله با حریف بازدارد.این توانایی را داشت که طرف هایی را که با هم خصومت داشتند بدون آن که هیچ یک از آن ها احساس غبن بکند دوباره گردهم آورد.
برخلاف دیگر فرمانداران شهرهای ایرانی ثروت عظیمی که در سال های بعد به دست آورد وی را مغرور نساخت او فروتن ماند و رابطه ی نزدیک خود را با طبیعت حفظ کرد.
توانایی او در فرمانروایی به همان اندازه ی مهارت و زبر دستی اش در شکار و سوارکاری مشخص وبرجسته بود.
به وضوح او را دوباره در مقابل خود می بینم که یک قوش شکاری آن پرنده بزرگ و ترس آوری که خود برای شکار تعلیم می داد روس دست داشت. به بعدازظهرهایی فکر می کنم که مرا با خود به داخل جنگل می برد تا نام درخت ها را به خاطر بسپارم.
هیچ کس کوهستان را بهتر از پدرم نمی شناخت.
همین اکسیارتس بود که وقتی سه ساله بودم به من تعلیم سواری داد چون علاقه مند بودم که من هم به همان خوبی برادرانم سواری یاد بگیرم.
با آن که زمستان های ما سخت و پربرف بودند به یاد نمی آورم که هیچ گاه سرما او را ناراحت کرده باشد.او می گفت"من یک سغدی هستم و ما به سرما عادت داریم."

ویرایش شده توسط: ShabAhang92
ارسالها: 381
#7
Posted: 28 Dec 2014 15:43
در سرتاسر درهی اوکسوس ( آمودریا ) شهرها و مزارع را میدیدیم که در حال سوختن بودند و نظاره گر نزدیک تر شدن سپاه دشمن بودیم. نیمه خدا بی وقفه پیش میآمد. روحانیون خسته و کوفته ما هر روز صبح به امید مرگ او قربانیانی به آتش و خورشید و به خدا اهورامزدا تقدیم میکردند و بعد پیشگویی اعلام شد.
نیمه خدا محبوب خدایان است. او نخواهد مرد. پدرم را صدا کردند و آنچه را خدا طلب می کرد با او در میان گذاشتند: یک دختر خدا پسند. و بدین ترتیب بود که مرا قبل از پایان شب از رختخواب به در آوردند و نزد روحانیون بردند. سرم را به روغن آغشته کردند و یک تاج گل در داخل موهایم جا دادند. میبایست به همراه آنها شاهد باشم که چگونه شکم و گلوی یک بز نر سفید را پاره میکنند و خون غلیظ را روی آتش حرارت می دهند تا متعاقبا آن را درون جامی بریزند که به شکل شاخ بز بود.
سپس مرد روحانی خون گرم را چکه چکه روی سرم ریخت که موهایم را چسبناک کرد و از روی بازو و نیم تنهای که به تن داشتم به پایین جاری شد و از پاها گذشت و به کف پاهایم رسید. از خون گرم بز سفید خیس شده بودم و
بینیام گرفته بود. طعم نفرت انگیزش مثل سوزن در لبهایم فرو میرفت. دلم میخواست فریاد بکشم اما میترسیدم خدا را خشمگین کنم.
اهورامزدا، خدای خدایان، خدای نور، این خون را بپذیر و از خون پسران ما درگذر، اهورامزدا، خدای خدایان، خدای نور...
آنها دعا کردند و من گریستم. اشک هایم از روی خونی که هنوز مرطوب بود به پایین ریخت و ماه را دیدم که رنگ میباخت. انوار تابان خورشید را میدیدم که همانند انگشتان خدایی که فاقد صورت است اما دستی دارد که میتواند به دور تمام جهان حلقه کند به پایین دست مییازیدند تا شب را از دل آسمان به در کنند. وقتی مراسم پایان یافت مرا به دست زنها سپردند تا خون را از گیسوان و پوست بدنم بشویند.
آنچه نمیتوانستند به هر حال به این زودی نمیتوانستند مرا از شرش برهانند این بوی نفرت انگیز بود. این بو چند
روز دیگر روی صورت و بازوانم ماند و مرتبا فکر میکردم که بایستی استفراغ کنم. سیزده ساله بودم که قبیله ی ما به قله ی صخره های عظیم سغد رفت که پرتگاههایش سی استادیون ارتفاع دارد و در سطح یکصد و پنجاه استادیون گسترده است.
زن ها و بچه ها، پسربچه هایی که یکشبه بزرگ شده و به صورت سرباز در آمده بودند، یکی پس از دیگری از مدخل باریک عبور کردند و خود را در داخل غاری که به اندازه ی یک کشتزار مساحت داشت و مملو از چشمه سارهای کوچک بود مخفی کردند. اکسیارتس آذوقه زیادی ذخیره کرده بود که برای بیش از یک سال ما کفایت میکرد. اما فضای
غار تاریک بود و نور خورشید به درونش نمیتابید.
تنها مشعل های دیواری بودند که روز و شب می سوختند و روشنایی اندکی را تأمین میکردند. شروع کردیم که آغاز روز را بر اساس بیدار شدن حیوانات تعیین کنیم زیرا آنها در خود نوعی زمانسنج دارند. من به روال معمول در فاصله نزدیک در کنار اسبها دراز میکشیدم و از نفس مرطوبشان گرم میشدم. ما سه یا چهار نفری در کنار هم در رختخوابهایی میخوابیدیم که با کاه پر کرده بودیم . جای آتوسا کنار من بود و قبل از آنکه به خواب رویم دستهای
یکدیگر را میگرفتیم.
برای مدتی احساس امنیت میکردم. زندگی کردن ما در داخل کوه مثل یک بازی بود. شبیه جستجو کردن قلوه سنگ ها در کنار رودخانه یا بازی کردن با توپ طلایی که عزیزترین اسباب بازی ام بود. شنیدیم که نیمه خدا به سوی شرق حرکت کرده است. این را غیرممکن میدانستیم که به سراغ ما بیاید که در کوه ها زندگی میکردیم. معذلک تدریجا ترس در بین مردم ما گسترش یافت. اکسیارتس قبل از آنکه با شماها « : کمتر از هزار سوار برای مقابله با نیمه خدا حرکت کند با لحنی تسلّی بخش خطاب به ما گفت » .
هیچ دلیلی برای نگرانی ندارید یقین داشتم که پدرم مرد باهوشی بود و زمانی که خود را در کوه ها مخفی می کرد
و در انتظار موقعیت مناسب مراقب ارتش نیمه خدا می ماند کار درستی انجام می داد. اما افراد بدبین و شکّاک به پدرم خطاب اکسیارتس، تصور میکنی که میتوانی از کمینگاه به او حمله کنی؟ آیا برای نیمه خدا که از « : می کردند که زمستان » ؟
راهی چنین دور به اینجا آمده است جایی وجود دارد که خیلی مرتفع یا خیلی دور افتاده باشد بود. نیمه خدا در باختر انتظار سپری شدن بدترین ماه ها را می کشید تا با اولین بوی بهاری به محاصره ی سغد بپردازد. بهار در کوهستان، برف ها ذوب می شدند و جای خود را به سبزههایی میدادند که در نور درخشنده ای که بر تاج درختان می تابید از دل خاک سر بر میآوردند. من به همراه دیگر دخترها و در حالی که صورت خود را به طرف نور می گرفتیم در آفتاب بهاری می رقصیدیم.
گویی که همه چیز مثل گذشته ها بود. نیمه خدا هنوز هم دورتر از آن بود که بتواند آزاری به ما برساند. از قله کوه منطقه ای که تسخیر کرده بود به نظر غیرواقعی می آمد. ما به خورشید، به خدای شکست ناپذیر نزدیک تر بودیم.
نیمه خدا یک سال تمام در سغد جنگید. اکسیارتس به ما پیغام داد که قبایل همسایه ابتدا خود را تسلیم کردند اما پس از آن که نیمه خدا به آنان پشت کرد مجدداً به پا خاستند و به ارتش حمله کردند.
هزاران سرباز کشته و خسارات وارده از آنچه در میادین بزرگ نبرد حادث می شود بیش تر است، و این که نیمه خدا اهالی سغد را مکار و حیله گر می نامد و تهدید به انتقام کرده است. در کروپولیس حکم اعدام همه مردانی را که سن نوجوانی را پشت سرگذاشته اند صادر کرده و زنان و کودکان را به بردگی فرستاده است.
روستاها را به کلی سورانده و کشاورزان را کشته است. کوه هایی از اجساد در سرتاسر دشت به چشم می خورد. بوی مرگ هوا را متعفن می کند، سرنوشت کسانی که موفق به فرار شده اند خیلی بهتر نیست. نیمه خدا مزارع گندم را برای ارتش خود غارت می کند، آن هایی که توانسته بودند خود را نجات دهند حالا باید گرسنگی بکشند. ذخیرۀ گندم ما نیز روز به روز تقلیل می یافت و مشخص شده بود که چه مدت دیگر قادر به مخفی کردن خود هستیم.

ویرایش شده توسط: ShabAhang92
ارسالها: 381
#8
Posted: 3 Jan 2015 01:27
یک روز دو سوار سغدی به اردوی ما آمدند. آن ها مردی را همراه خود داشتند که خون چهره اش را طوری پوشانده بود که شناختنش امکان نداشت. بنا به گفتۀ سواران آن مرد را که خود را کشان کشان به پایین کوه رسانده بود در آن جا یافته بودند. دشمن فکرکرده بود که مرده است. اما او فرا کرده بود درحالی که قبیله اش را قتل عام کرده اند. زن ها را در حالی که کودکان شیرخواره خود را در آغوش داشته اندبه قتل رسانده و بچه ها را از دیوارۀ قلعه به زیر انداخته اند.
ما ستون های دود را که از شهر برمی خواست می دیدم. ابرهای سیاهی که در هوای سرد زمستانی اوج می گرفتند. آن مرد که زخم هایش دوباره سرباز کرده شروع به خونریزی کرده بودند، بریده بریده و نامفهوم حرف می زد :
« اوتسلیم ما را پذیرفت. روز بعد سربازانش شهر را غارت کردند و مردم ما را به قتل رساندند زیرا اجداد ما یونانی بودند که بیش از یک صد سال قبل معبد خود را ددیدیما به خشایار شاه واگذار کرده بودند. او گفت همه ما به مجازات بی حرمتی آن زمان مستحق مرگ هستیم. هیچ یک از ما در آن دوره نبوده ایم.تنها اندرزی که می توانم به شما بدهم این است که به نزدش بروید و با او صلح کنید. منتظر نمانید تا او به سراغ شما بیاید.» آن وقت خیلی دیر خواهد بود .
هرچه را برای آرام کردنش انجام دادیم بی فایده بود. جراحات سخت عقلش را زایل کرده بود. شب ها نعره می کشید. پوست زخم های دست و پاهای خود را می کند تا خونش زخم ها را شستشو دهد و تمیزکند. چون قبیله ما را به ترس و وحشت انداخته بود اکسیارتس در داخل آب آشامیدنی او زهر ریخت تابمیرد و ما از فریادهایش و وحشتی که با صدای بلند از آن دم می زد راحت شویم.
من چهارده ساله شدم. این بار از هدایای پدرم خبری نبود. فقط دایه ام به فکر من بود و به میمنت روز تولد نانی به من داد که در عسل خوابانده بودند. با این حال برای من روز غم انگیزی بود. من به سنی رسیده بودم که در آن دخترهای قبیلۀ ما را شوهر می دادند. به نظر می آمد که موقعیت شوهر دادن من نیز عیناً مثل جشن تولدم که
تقریباً کسی متوجه آن نشده بود سپری می شد.
به طوری که اطلاع پیدا کردیم همسر اسپیتامنس سر شوهر خود به نیمه خدا تقدیم کرده و در مقابل در امان مانده است. پس باید یک چنین بهایی پرداخت می شد. در همه چهره ها این سؤال نقش بسته بود که تا قبل از آن که نیمه خدا بیاید و مرا، دختر یک سرکردۀ قبیله، یک شاهزاده خانم سغدی را مورد تجاوز قرار دهد و از من کام بگیرد چه مدت دیگر می تواند مقاومت کنند. شنیده بودم که زن ها را بین سربازان تقسیم می کنند.
از آن ها کام می گرفتند و سپس آن ها را به عنوان برده می فروختند. این که نیمه خدا، آن طور که شنیده می شد، در مقابل ملکه سی سی گامبیس بی نهایت مهربان و صمیمی بوده است، نمی توانست ملاک باشد. از نظر درجه بندی مقام و جایگاه، من پایین تر از مادر داریوش بودم و بنابراین نمی توانستم روی رفتار مشابهی حساب کنم.در توصیف تجسمی که از او داشتم باید بگویم که او را به صورت نیمه خدا و نیمه حیوان مجسم می کردم،زیرا تنها یک حیوان قادر بود آن چنان ویرانی هایی را به بار آورد.
خستگی ناپذیر، سیری ناپذیر. با چهره ای که می ترساند و هر خط چهر ه اش بارزتر از خط چهره مردان دیگر بود. جای زخم های روی صورت از میان ریش هایش برق می زد. چشم هایش سیاه و در حفره های عمیق نشسته بودند. سرتاسر بدنش پر از مو بود.در این جا قدرت تجسمم تمام شده بود و بعد خواب دیدم. در خواب دیدم که شهر ما در خاکستر غرق می شود، جسد پدرم به صلیب کشیده شده است. من فریاد می کشیدم و فریادهایی که در خود می ریختم درونم را پاره پاره می کردند.
با وحشت از خواب پریدم. آتوسا در کنارم خوابیده بود و من نفس گرما و را همانند نفس زدن های کوتاه بره ای احساس می کردم که خود را برای گرم شدن به من بفشارد. بلند شدم و رواندازم را به دور بدنم پیچیدم. مشعل ها تقریباً خاموش شده بودند. وقتی به طرف خروجی غار می رفتم از داخل تاریکی چهره های زیادی را دیدم که آرام خوابیده بودند. حتی نگهبابان نیز در خواب بودند. آن ها که این جا در داخل غار هستند احساس امنیت و آسایش دارند. بدون آن که متوجه من شوند از کنارشان رد شدم و به درون شب سیمگون قدم گذاشتم.
از کودکی به من فهمانده بودند که شب ها احتیاط کنم زیرا در شب همه بدی ها آشکار می شود. زن ها می گفتند : « هیچ کار خوبی در تاریکی انجام نمی شود ». از پشت پرده ها صدای ناله می شنیدم. به نظر می رسید که علت این ناله ها را می فهمم. این که زن ها شب ها بیمار می شوند. ماه آن قدر پایین آمده بود که تقریباً با دست می شد آن را گرفت و اهورامزدا، خدای بدون چهره یک جایی در پشت هاله نوری کمرنگ خود را تا سپیده صبح پنهان می کرد.
در مسیرکوتاه راهی که به خوبی می شناختم تا سراشیبی کوه دویدم. در عمق و خیلی پایین تر از من در آن سوی صخره های دندانه دار که حد و مرز پناهگاهمان بود آتشی دیدم که شعله می زد. گویی ستاره ها از آسمان به دورن آن دره افتاده باشند و از آن جا که می دانستم نیمه خدا اردوگاه خود را در آن جا بر پا کرده است سرما وجودم را فراگرفت و به خود لرزیدم. اما در جستجوی چیز دیگری هم بودم. نام پدرم را در باد و در شب صدا کردم، دوباره ودوباره، و منتظر یک علامت بودم، اما بی نتیجه بود.

ویرایش شده توسط: ShabAhang92
ارسالها: 381
#10
Posted: 8 Mar 2015 15:20
زن سالخورده ای بازوی مرا به آرامی کشید و گفت : " چشمهایت را پایین بندازر" .من به سربازها خیره شده بودم چون نظیر آن ها را هرگز ندیده بودم. مردانی با موهای بور و چشمان روشن و صورت های صاف و بدون ریش.آن طور که معلوم شد بیش تر از پنج هزار نفر بودند و بقیه ارتش در باختر مانده بود.
شنیدم نام او بدون آن که پلیدی و رذالت از آن استنباط شود به زبان آورده می شود. دیگر نفرین شده نبود.چگونه ممکن بود که طی یک روز نفرت قبیله ی ما به پذیرش و التماس های ما برای مرگ این مرد به شکرگزاری تبدیل شود؟
موضوع خیلی ساده بود. او آمد بدون آن که بدزدد یا تاراج کند. هیچ شاخه ای به آتش کشیده نشد و هیچ شاخی از درخت کنده نشد. در مقابل ما که این همه از او وحشت داشتیم رفتاری چون بره داشت.
زندگیمان را که او برایمان باقی گذارد دوست داشتیم. علاقه ما به زندگی بیش از علاقه ما به شاه یا خداست. ما را به بردگی نکشاند. همه آنچه از ما خواست غله بود. گندم و جو که در اوایل سال از کشتزارهای آبیاری شده در طول رودخانه اکسوس که در پایه ی کوه های ما جاری است به دست می آمد.
پس از این همه مدت که شب ها چهره ی او را نزد خود مجسم می کردم اکنون برای اولین بار او را دیدم.موهای طلایی اش روی گردن و گوش هایش ریخته بود و صورتش مثل نوجوانان صاف بود. با آن که کوتاه قد نبود اما به بزرگی هیستانس یا یکی از برادران ناتنی من یا سربازانی هم نبود که در کنارش ایستاده بودند. تنها پیشانی بند نازک و ارغوانی رنگی که او به جای تیارا بر پیشانی بسته بود او را به عنوان پادشاه می شناساند.
شمشیر خود را به کمر بسته بود، این سلاح هراس انگیز و در عین حال باشکوه از طلا و نقره که بی اختیار نگاه های مرا به خود جلب می کرد. دسته ی آن که از طلای ناب ساخته شده بود در نور خورشید می درخشید. تیغه ی آن به اندازه ی دو کف دستم که در کنار هم قرار گیرند پهنا داشت و درازای آن به اندازه ی پاهایم بود. به دلیل وزنی که داشت من قادر به بلند کردنش نبودم اما او به آسانی آن را به کار می برد.
آن روز پر از نکات شگفتی آفرین بود.پس از بازگشت به اقامت گاه های قبلی خود شنیدم که پدرم آمده است. برای این که شخصا از آمدنش مطمئن شوم دزدانه و در حالی که روی انگشتان پا راه می رفتم از شکاف حائل به داخل اتاق زن ها نگاه کردم و وقتی حقیقا او را در آن جا دیدم دلم روشن شد. به منظور تهیه مقدمات زیارتی که قرار بود اکسیارتس به افتخار پادشاه جدید و به نشانه این که ما رسما تسلیم شده ایم بر پا کند به من دستور دادند که حمام کنم و لباس هایم را عوض کنم. ابریشم و جواهر از مخفیگاه ها بیرون آمده روی تخت خواب ها پهن شد. منظره ی باشکوهی بود.
هنگام غروب من به اتفاق زیباترین دختران باکره برای نیمه خدا رقصیدم. همان دخترانی که در آن صبح زمستانی در کنار آتش کوچک به رقص پرداخته و در حالی که از سرما می لرزیدند دست ها را به سوی خورشید دراز کرده بودند و با هر حرکت برای مرگ او دعا می کردند. اما در این شب ما می رقصیدیم تا او را خوشحال کنیم. آتش ترق ترق صدا می کرد. دوران مخفی شدن و دعاهای پنهانی ما به سر آمده بود.
با آن که بر صورتم روی بند داشتم با نگاه های خود او را خام می کردم. صدا می کردم و می خواستم در درونش نفوذ کنم. تصور می کنم که در نگاه هایم افسون آتش موج می زد، چشم هایم را مثل دو شعله می دیدم که برای شاه لبخند می زد و چون سربازان جوان به شراب روی می آورد زبانه می کشیدند. یک لحظه از او چشم برنداشتم. او پوستی برافروخته داشت و چشمانی روشن چون آب، اما درخشان تر از آتش و لبخندی که از چشمانش هم درخشنده تر بود.
بزرگ ترین سرباز جهان در مقابل من نشسته بود و من دست ها را دراز می کردم که گویی می خواهم او را به سوی خود بکشم. من برای چشم هایی که نظیر آن ها با من حرف می زدند و مرا دنبال می کردند. چشم هایی که نظیر آن ها را تا کنون ندیده بودم، که آبی و به رنگ آسمان بودند و به من نگاه می کردند. دلم می خواست برای همیشه به این چشم ها نگاه کنم که آن گونه مرا می نگریستند که نفوذ آن نگاه را به داخل گوشت بدن خود احساس می کردم.
موهایش طلایی بود، به رنگ گندم، رنگ نور خورشید. چهره او چون موسیقی مرا مجذوب می کرد. بیگانه بود و زیبا و هر یک از خطوط چهره اش درست مقابل خطوط چهره من بود. یک سال تمام در تنفر از او زیسته بودم. من حضور آدم هایی را که به رقصیدنم نگاه می کردند احساس نمی کردم و فقط صورت او بود که برایم وجود داشت. صورتش در کنار شعله های آتشی که خاک را گرم می کردند، خاکی که مدت زیادی بدون گرما و حرارت تاب آورده بود، خاک سرد و خاکی که آن را زیر پاهای برهنه خود احساس می کردم و به من یادآوری می کرد که من از جنس هوا نبودم بلکه از
گوشت بودم.
او باعث سردی زمین شده بود و او آمده بود و آتش و نور در آسمان می رقصیدند. چهره اش مرا مجذوب خود می کرد. به استقبالش می رفتم. مثل استقبال از نور خورشید بر فراز کوه. وقتی رقص به پایان رسید متوجه شدم که اکسیارتس که در کنار او نشسته بود چیزی در گوشش زمزمه کرد.
پدرم صدا کرد " شاهزاده خانم رکسانه، شاه مایل است صورت تو را ببیند، روی بند را از صورت خود بردار. " من مردد بودم. در طول زندگی صورتم از نگاه مردها پنهان مانده بود. تنها وقتی اکسیارتس اصرار کرد که خواهش از او را برآورم روی بند را کنار زدم و چشم هایم را پایین انداختم که هنوز هم میهمان افتخاری را آشکارا برانداز می کردند.
هرگز شبی به طولانی آن شب و طلوعی آن قدر دیر هنگام نبود. خواب به چشمانم نرفت. به مجردی که چشم هایم را می بستم صورت او را می دیدم. ابروهایی که بالای چشمان بزرگ و در حدقه نشسته اش قوس زده بودند، انحنای ملایم بینی، جهش زیبای لب بالا و لب گوشت آلودتر پایین، فرورفتگی چانه ای که عقب نشسته... خدایان یونان ظاهراً چون او موطلایی بوده اند. یقین داشتم که او یک خدا بود و با یک نگاه در من نفوذ کرده و خود را در گوشت من جای داده بود. گویی که وقتی روی بند را برداشتم نه تنها چهره من بلکه تنم نیز عریان شده بود.
زن ها در رختخواب درباره من پچ پچ می کردند، با این حال صداهای آن ها قادر نبودند چهره او را از ذهنم دور کنند که من به حافظه ام باز می خواندم. در تاریکی اتاقم صدای آمدن او را می شنیدم که صدایخود را بلند می کرد و مرا می خواند و قلب من عطشی بی پایان داشت. گفته می شد که برای او عشق در اولین نگاه بوده است. و این که او قبل از من زنا کاری نداشته است.
مردی که فقط اردوی نظامی را می شناخته و به همگنان خود گرایش داشته و هرگز زنی را صاحب نشده است. می گفت که می خواهد با من ازدواج کند زیرا من را دوست دارد. اکسیارتس به او به صحبت نشست تا یقین حاصل کند. وقتی در انتها و در حالی که لبخند بر لب داشت به سراغ من آمد می دانستم که سرنوشتم رقم خورده بود. پدرم دست مرا گرفت و به من گفت که نیمه خدا از من خواستگاری کرده است.
بی تردید در مدت طولانی که این پادشاه در پارس به سر می برد دخترانی بوده اند که از نظر زیبایی بر من برتری داشته اند. این که او مرا به همسری خود برگزید مرا به وحشت انداخت. چگونه می توانستم مطمئن باشم که عشق او را به این کار واداشته است و نه فرصت مناسبی که با ازدواج جنگ را در سغد خاتمه دهد و پس از آن که منظور خود را برآورده دید مرا نیز از خود براند؟ در خوابگاه دوران کودکی ام و در حالی که در را به روی خود بسته بودم می گریستم و هر چه را در دسترسم بود در آغوش می فشردم، گویی که قرار است لحظه ای دیگر آن را از من بگیرند و همزمان او را در کنار خویش احساس می کردم.
قبل از طلوع خورشید یک قربانی تقدیم الهه آناهیتا کردم. صورت زن هایی که از آتش مراقبت می کردند چقدر در پرتو شعله های آتش خشن به نظر می آمد. شعله هایی که با شدتی هرچه تمام تر زبانه می کشیدند و با این حال در مقایسه با تاریکی شب هیچ بودند.
من در حالی که کاسه را در یک دست و شعله ای در دست دیگر داشتم دعا می کردم : "آناهیتا این قربانی را بپذیر و بگذار که این ازدواج وصلت خوبی باشد و این زناشویی را از فرزندان دختر و پسر برخوردار کن."وقتی مراسم قربانی انجام گرفت روشنایی روز پدیدار شد. آتش هنوز می سوخت اما شعله ها خاموش شده بودند و دود در هوای سرد چون ستونی به دور خود می پیچید. کاسه، خالی و دودزده، روی خاکستر که هنوز گرم بود باقی ماند.
پس از بازگشت من به خانه قاصدی آمد و گردنبند جواهر نشانی را برایم آورد. سنگ های قیمتی که من هفده سال بعد با این یادداشت ها برای برادرم هیستانس فرستادم از آن گردنبند بود. یاقوت، یاقوت کبود و قفل طلایی با علامت با شکوه کله شیر، سمبل زیبایی و قدرت، آمیزه ای که در رگ های این نیمه خدا جاری بود. از تک تک سنگ ها آتش می بارید و من مجذوب یک چنین درخشش و شکوه و جلال شده بودم.
برای آن که آن را به گردن بیاویزم تا غروب صبر کردم تا او که قرار بود همسرم شود اولین کسی باشد که درخشش این گوهر را بر اندام نورسیده ام می بیند. قبل از آن که لباسم را عوض کنم پدرم در معیت هیستانس و برادران ناتنی ام که در مقابل من سر خود را خم می کردند وارد شدند. حال و هوای پادشاهی مرا بر آن ها برتری داده بود.

ویرایش شده توسط: ShabAhang92