قسمت هشتم چراغ اخرفقط قبر حسین ابن علیه که ششتا گوشه داره;واسیه اینکه طفل شیرخورش علی اصغر رو هم چسبیده به قبر پدرش دفن کردن و قبر شش گوشه دراومد.خداوند رو به مقربین درگاهش قسم میدم که من رو در حالی که قبر شش گوشه عزیز زهرا تو بغل گرفتم قبض روحم کنه.دیگه از این زندگی سیر شدم.شما ببین من برای دوتا پول سیاه دو ساعته دارم رو این کشتی گلو خودمو پاره می کنم.مام زحمت کشیدیم;استخون خرد کردیم تا این علمو یاد گرفتم. الهی به حق تن تبدار بیمار کربلا هر کسی به نون این ذاکر چارده معصوم کمک کنه تنش برختخواب بیماری گرفتار نشه.من بیش از شش تا چراغ نمیخوام.هرکی جای من بود هر کلمه ای که می گفت کشکول گدایی رو پیش یکی یکی تون می گرفت و تا نمی گرفت رد نمی شد.اما من این جور نیستم.رزق ما جای دیگه حوالس.)از بس که داد زده بود، صورتش کبود شده بود. دهنش کف کرده بود و عضلات چهره اش می لرزید. از سیمای حق به جانبش بر می آمد که آن چه را می گوید خود قبول دارد.آدم در آن حال دلش برایش می سوخت. بیچاره و قابل ترحم می نمود. مسافرین مجذوب و مات و منتظر به پرده نگاه می کردند.مردقهوه ای رنگ لاغر و باریکی که کلاهی از پیش نخل به سرداشت پولی میان دستمال انداخت.جوادبه سید و پرده خیره مانده بود.نگاهش تلخ و کزدنده بود.کلک های سید او را سخت رنج می داد. هر چند شیاد منشی و شعبده بازی او خونش را به جوش آورده بود،ولی تردستی و مهارت او در کارش مایه شگفتی او بود.می دید که اگر بنا بود او خود روزی از این راه نان بخورد از عهده بازی کردن یک چشمه از کارهای سید بر نمی آمد.از همه چیز گذشته، او نمی توانست جلو آن همه آدم یک کلمه حرف حسابی بزند،تا چه رسد به اینکه گدایی کند و از مردم پول بگیرد.سید موقع شناس و نیزه باز بود.افسونگر و چرب زبان بود و رگ خواب جمع به دستش بود.حضور ذهن داشت و بلد بود محفوظاتش را ظبط و ربط دهد و سر بزنگاه آن ها را به کار خلق بزند.می دید که جثه سید بر روح خود او هم سنگینی می کرد تا چه رسید به دیگران. البته او یک شاهی به نان سادات کمک نکرده بود.ولی چرب زبانی سید و توانایی او در پشت هم اندازی و این که واقعا نقال خوبی بود،او را افسون کرده بود.اما با این همه،دلش می خواست می توانست برود میان جمع و ریش او را به چنگ بگیرد و چند تا کشیده آبدار به گوشش بزند.فکر می کرد راه بیفتد و برود رو تفر کشتی و شکاف کف آلود و پرجوش و خروشی را که از گذاشتن کشتی در دل دریا پدید آمده بود تماشا کند و خودش را از یاوه گویی های سید خلاص کند.در مسافرت های دریایی،او همیشه دوست داشت کشتی که تازه راه می افتاد،برود روی تفر کشتی و دود پرپشت را کدی را که از دود کش ها روی دل آسمان می لغزید تماشا کند. دوست داشت شیار خروشانی را که از گذشتن کشتی در دل آب پدید آمده بود،تماشا کند. اما کینه ای از این سید در دلش افتاده بود که درونش را می خورد.ماندن آن جا و شنیدن و دیدن پایان کار سید برایش شکنجه ای بود که خودش آن را برای آزار خود پسندیده بود.او می خواست خود را برای آن چه که سید می گفت شکنجه کند.می خواست تلافی دریدگی های سید را سرخود در بیاورد.او خودش را مقصر می دید و مسئول گفته های سید می دانست.مرد دشتستانی بلند قدی که زلفان بور و چشمان سبز و روی سرخ و سینه فراخ داشت از جایش پا شد و رفت میان معرکه و پولی انداخت میان دستمال.
قسمت نهم چراغ اخرجواد با خود گفت: (کاش به جای آن که پول بش دادی دو تا کشیده آبدار می گذاشتی تو کوشش.حیف نیست دسترنج خودت رو بدی به این گردن کلفت بخوره؟)باز نعره سید بلند شد.(خداوند رو به ریش پر از خون حسین قسم میدم که خجالت عیال نصیبت نکنه.به حق اون ساعتی که حسین تکیه به نیزه بی کسی زد تا دندون نو درنیاری از دنیا نری. مردم!اینا رو که شنیدن نقل و حیکایت نیس.منم از خودم در نیاوردم، حدیثه،اینکارا رو کسی کرده که فردای محشر میباس من و تو دست به دومنش بشیم. این ها معجزات کسیه که فردا سر پل صراط،که نه راه پس داری نه راه پیش دستتو می گیره و از اونرو،که از مو باریکتر و از شمشیر تیزتره ردت می کنه. یهود و گبر و ترسا و بت پرست به علی تو ایمون دارن،تو چرا نبایس داشته باشی؟من دارم اینجا رد مخالف علی می کنم. بر منکرش لعنب.بگو پس باد.) جمعیت نعره زد(بشمار.)باز سید ادامه داد.(برمخالف لعنت بگو پش باد.)دوباره مردم داد کشیدند(بشمار).سید گفت: (فقط دو تا چراغ به ما رسیده. بر شیطون لعنت،من دو ساعته این جا گلوم پاره شد از بس ذکر علی رو خوندم.به قدر یک خارج مسب دلت نرم نشد؟دو ساعته دارم لعنت بر مخالف می کنم.یه حدیث دیگه واست میگم و میرم دعات کنم.دو تا پول سیاه به ما دادی،دادی،ندادی،ندادی.تو رو به خیر ما رو به سلومت.سر جنگ که نداریم.اینو که میگم تو گوشت بسپار،اگه گاهی دیدی کسی داره رد مخالف علی و اولاد علی میکنه سلامش نکن،چرا سلامش نکن؟سلام که سلامتیه.اگه پیغمبر،یهودی سلامش میکرد جواب میداد.چرا بت میگن نباش سلام بکسی بکنی که داره رد مخالف خونواده پیغمبرو میکنه؟مگه خدا نکرده تو مخالف پیغمبری؟نه قربونت برم،هر چه یه حکمتی داره.باید بری علمشو یاد بگیری.برای این گفت سلامش نکن مبادا تو سلامش کنی و او مجبور بشه جواب تو رو بده و همون یه دقیقه ای که جواب سلام تو رو میده از ذکر رد مخالف غافل بشه و ثواب نصیبش نشه.ببین تا کجا رو خونده.همین حدیث میگه اگه کسی باشه که صلوات بفرسه سلامش کنی بت جواب بده عیبی نداره.حالا ما اجرمونو از درخونیه علی می گیریم.)سپس رفت بسوی دستمال و خم شد و یکی از سکه ها را به اکراه،مانند موش مرده ای در میان دو انگشت گرفت و به جمعیت گرفت: (این رو که می بینین جیفه دنیاس.از آتش سرخ بیشتر می سوزنه.جدم علی به برادرش عقیل گفت پول از آتش جهنم سوزنده تره.عقیل برادر علی می رفت دور سفره معاویه شکمشو از غذاهای او کافر پر میکرد.علی فرستاد دنبالش که چرا میری دور سفره معاویه؟معاویه با من کارد و پنیره.معاویه دشمن خونواده رسوله.عقیل به مولا عرض میکنه قربانت گردم،معاویه به من کمک می کنه.ازم دستگیری می کنه.من آدم کلفت واریم.زن و بچه دارم تو که برادر منی به من کمک نمیکنی.چیزی به من نمیدی.همش میگی مال بیت الماله.روزی زن و بچه های من باید یکجوری برسه.چه کنم؟مولای متقیان بس می فرماید صبر کن الان ازت دستگیری می کنم.اون وخت میرن با یک سیخ آهنی گداخته بر می گردن نزد عقیل و سیخ گداخته رو میذارن رو گوشت تن برادرشون عقیل و می فرماید پولی که معاویه به تو میده از این آتش سوزنده تره.حالا برو سر سفره اون ملحد و فردا جواب خدا رو بده.الله اکبر،میخواسم بت بگم این پولی که تو امروز فدای راه علی میکنی مال دنیاس.اینو تو بات نمیبری اون دنیا.اونی که تو با خودت می بری اون دنیا مهر علیه. میخوای بده، میخوای نده.حق به سر شاهده اگه همین چند تا پول سیا هم که فدای راه علی کردی دلت چرکه،همشو می ریزم دریا،ما تا حالا نونمونو از در خونیه علی و یازده فرزندش خوردیم،بازم مولا سخیه می رسونه.هرکی یا علی گفت یا عمر نمیکه.یا رب نظر تو برنگردد،برگشتن روزگار سهل است.چند سکه میان معرکه افتاد و سید آن ها را دید زد و در ذهن خود آن ها را شمرد و دانست از شش چراغ فقط پنج تا رسیده.آفتاب داشت رنگ می باخت و به مغرب می رفت.سید خسته بود.گرسنه و تشنه بود.جمعیت موج میخورد و پا به پا میشد. اما سید دست بردار نبود.می خواست تا آنجا که هنوز معرکه دایر است مردم را بدوشد.پس با تاثر و جلب ترحم گفت: (این یه دونه چراغ ناقابل؟عجبا!سر زبونم مو در آورد.برو یه نون بخور صد تا صدقه بده که این جمع ولد الزنا نداریم،بگو بر ولد الزنا لعنت.جمعیت یکهو ترکید: (بر ولد الزنا لعنت.)سید نعره کشید: (خدای تعالی رحیم زن ها رو چل سال بیش از طوفان نوح نازا کرد.وختی که توفان برپا شد خطاب رسید یا نوح از هر مخلوقی دوتا،یکی نر یکی ماده ببر تو کشتیت غیر از ولد الزنا،که اگه بردی باهاس خودتم با کشتیت برین زیر آب.حالا بلندتر بگو بر ولد الزنا لعنت جمعیت نعره کشید : (بر ولد الزنا لعنت.)سید پیروزمندانه گفت: (یا نصیب و یا قسمت!حالا کیه اون جوون مردیکه یه;فقط یه چراغ ناقابل به نون سادات کمک میکنه.
قسمت دهم چراغ اخرهسن تو این جمع کسونی که از برکت جدم علی صاحب الاف و الوفند.خرج ها می کنن و به پابوس جدم مشرف می شین.اما از دادن یک تکه نون به اولاد علی مضایقه می کنن مردم من فقط یه چراغ میخوام که...]در این هنگام پولی از یکی از گروه مسافرین به میان معرکه پرت شد.سید با صدای خشکش فریاد زد.(مردی نمیدونم،زنی نمیدونم،هرکسی هسی برو که شاه مردان عوضت بده. برو که پنج تن آل عبا پشت و پناهت باشه از فاتح خیبر عوض بگیری.حق قبر شش گوشه جگر گوشه زهرا که از چار ستون بد نیفتی.از صاحب ذوالجناح عوض بگیری.ای مولای من وختی که نصیر به مولا میگه تو خدای یکتا هسی حضرت می فرماید تو کافر شدی و دیگه از امت محمد نیسی و قتلت واجبه.اون وخت همین شمشیر،و همین ذوالفقارو از نیام میکشه و نصیرو شقه میکنه.اون وخت به یک اشاره دوباره زندش میکنه.نصیر تا زنده میشه باز فریاد میزنه تو خدای یکتای قهاری.عقیده رو ببین.لا اله الا الله.حضرت تا سه بار نصیرو شقه میکنه و هر سه بار که زندش میکنه بازم نصیر میگه تو خدای یکتای قهاری و غیر از تو خدای دیگه ای رو نمی شناسم.حضرت بار چهارم امر میکنه برو از اردوی من بیرون که تو کافر شدی.نصیر بیرون میره و از همون وخت طایفه نصیری که علی رو خدا می دونن پیدا میشه.مردم شما علی رو یک دستی نگیرین.یه چیزی من بت میگم تو هم یه چیزی می شنفی.گفت اگه:من اگر خدای ندانمت،متحیرم که چه خوانمت.حالا روزی سخن من با سگ های آستان علیه. هول نکن.بت برنخوره.سگ استان علی بودن خیلی مقامه خیلی مرتبس خیلی شرفه. افتخار از این بالاتر نیس که آدم سگ آستان علی باشه. شاه عباس با جقه پادشاهی مهر اسمش کلب استان علی بود.علیجانم.علی اول،علی اخر علی ظاهر علی باطن. حالا یه سگ آستان علی میخوام،یه جونمرد پیداشه و چراغ اخر مارو بده.)سید این را گفت و پولی را که هنوز در دست داشت دوباره انداخت میان دستمال و رفت کنار پرده نیمه باز و چمباتمه نشست رو زمین و غمناک جلوش خیره شد.ظاهرا سید در خلسه فرو رفته بود.ولی پیش خودش می گفت: (واسیه یه بعد از ظهر،اونم روز اول خوبه،بد میخی نکوفتم.ناهار و شامم که براس.فردا میباس یخورده اشکشونم بگیریم.اگه خر گیر بیارم چند تا دعا بفروشیم بد نیس.گمونم تو پولا خیلی پول هندی هسش.اون مرتیکه گمونم ناخوشه ها.وضعش هم بد نیس.باید لولهنگش خیلی آب بگیره.میشه دوشیدش.خر زبون نفهم خیلی توشونه.چقده از آدم حرف می کشن.دیگه خیال نمی کنم چیزی بماسه.حال وخته نمازه،میخوان نمازشونو کمرشون بزنن.منم مجبورم جلو اینا نمازی بخونم.ظاهر رو باهاس حفظ کرد.چند تا تاجر خرپول هم تو درجه یک دو هس که می باس اونا رم تیغ بزنم.گمون نمی کنم دیگه کسی مردش باشه چیزی بده. اما منم بد کردم.میباس حالا ها مطلب روکش می دادم. زود درز گرفتم.اما بد وختی بود.خب،فردا خدمتشون می رسم.امروز دیگه هوا پسه.) سپس صدایش را التماس آمیز بلند کرد.(این چراغ اخر نرسید؟ دل سید اولاد پیغمبر رو نشکنین.)کمی خاموش شد،و چون جمعیت داشت از هم پاشیده میشد براق شد و با صدای وقیحی داد زد.(مادر بلند نشو دو کلمه دیگه دارم بگم و دعات بکنم.)یکی از مسافرین داد زد.(اقا افتاب داره غروب میکنه نمازمون قضا میشه.باقیش رو بذارین واسیه فردا.)سید ناچار پاشد رفت به سوی دستمال و آن را با پول هایش برداشت تو جیبش گذاشت و معرکه بهم خورد.مسافرین گله به گله تنها تنها،یا چند تا چند تا،یا شام می خوردند و یا دراز به دراز برای خودشان افتاده بودند.آمد و شد کم بود و خستگی روز همه را از دوندگی انداخته بود سید هم از برکت زوار شام مفصلی گیرش آمده بود.چند تا خانوار برایش غذا داده بودند و سفره اش باز بود و با یک کاسه آش و چند تا گل شامی لای نان و یک بشقاب پلو با ماهی سرخ کرده رنگین بود.بساط او از دیگران دور افتاده تر بود.گوشه دنجی جل و پلاس خود را گسترده بود و داشت شام می خورد.دریا آرام بود و کشتی مثل ماهی آن تو شناور بود.جواد به پهلو رو تختخواب خود دراز کشیده بود و داشت سید را می پایید و پیش خودش فکر می کرد: (این مرد که جلنبر باعث پخش میکرب خرافاته.ضررش از سیفلیس و جذام بیشتره.باید بابودش کرد.این جور آدما رو باید بیل و کلنگ دستشون داد و ازشون کار کشید.اگه کار کردن،باید بشون نون داد.اگه کار نکردن باید اینقده گشنگی بشون داد تا بمیرن.)جواد دید که سید کاسه آش را فوری سر کشید و ته کاسه اش را هم انگشت لیسید.سپس دوری پلو را پیش کشید و چند تا لقمه کله گربه ای که از آن برداشت ناگهان از خوردن دست کشید و با احتیاط اطراف خود را پایید.نگاهش به دزدی می ماند که می خواست از دیوار خانه مردم بالا برود.سپس آهسته دست برد و از تو بار و بنه اش، همان جام ور شوی که در آن پول جمع کرده بود بیرون آورد و آن را پای سفره گذاشت.دوباره دستش تو خورجین فرو رفت.ظاهرا چیزه را که می خواست دم دست بود و زود گیرش آورد. سپس دست دیگر به کمک دست اول توی خورجین گم شد و در آن جا به کند و کاو پرداخت.نگاه سید روی کار خودش نبود،جمعیت را می پایید.جواد برق گلوی بتری سیاه را دید که از خورجین بیرون سرک کشید و تو جام یله شد،تنه بتری تو خورجین بود.سید فوری جام را به لب برد و سرکشید.جواد نیم خیز شد.برق بتری را دیده بود و سه گره اخمی هم که بر چهره سید،ازنوشیدن جام، نشسته بود در نور کهربایی چراغ های کشتی دیده بود، خون تو مغزش دوید.
قسمت اخر چراغ آخرسید شامی ها را پیش کشید و یک دانه از آن ها را لای تکه نانی پیچید و یک لقمه قاضی درست کرد و نیش کشید.برای یک لحظه جواد خواست سید را لو بدهد و رسوایش کند.(پدر سوخته بی شرف بعد از اون همه نیزه بازی و علی علی کردن حالا داره عرق می خوره.خوب میدونسم از چه قماشیه.اما لو دادنش فایده نداره.گیرم چند تا تو سریم از مردم خورد.باید فکر اسی کرد.)دوباره رو تختخوابش افتاد.نصف های شب بود و تمام مسافرین در خواب خودش بودند.تنها جواد بود که بیدار بود و لای لای کش دار و کرخت کننده آتش خانه کشتی درش اثر نداشت.حالا دیگر فکرش آرام بود،به نظرش آمد که خوابیده و خواب برق آسایی دیده،اما از چگونگی آن چیزی به یاد نداشت.می دید که گردی از جهان دیگر بر خاطرش نشسته و برخاسته بود.اما ناگهان یادش آمد که خواب دیده بود که با سید پرده دار دوتایی تو یک بلم خیلی کوچک نشسته بودند و بلم میان دریا در تلاطم بود و آن ها داشتند با هم دعوا می کردند و پاروها افتاده بود تو آب و آن دو تا میان بلم کشتی می گرفتند و می خواستند یکدیگر را تو دریا بیندازند و اخر سر او توانسته بود که سید را تو دریا بیندازد.ستارگان درشت و برجسته از آسمان آویزان بودند.به نظرش رسید که آن ها چنان به او نزدیک بودند که می توانست آن ها را با دست بگیرد.ماه نبود.ته آسمان سورمه ای بود.صدا و بو مزه و رنگ دریا تو سر و بینی و زبان و چشم او پیچیده بود.به سید فکر می کرد.به رجز خوانی او و ننه غریبم در آوردن او و عرق خوردن او و بی غمی و لقمه پروری او. گویی یک صدا تو گوشش پچ پچ می کرد: (این کار سودی نداره.باید ریشه رو از بین برد. یک خورشید جهان تاب لازمه که اونقدر از بالا تو سر این مردم بتابه تا خرافات را تو لونه مغزشون بسوزونه.با همین جور حرف ها آبرو و ملیت و غیرت ما رو از بین بردند.بدبخت.خودش میگه من عجمی هستم و می خواد بره یک سال هندسون چین و ماچین بگرده و آبروی ما رو بیشتره ببره...مرده شور اون شکم کارد خوردتو ببره...اما تو بیا و این کارو واسیه تفریح خودت هم که شده بکن... خیلی تماشاییه.)آهسته خندید و ذوق کرد.ته رخ نیلی آسمان و سبک سری و لوندی ستارگان شادش ساخته بود.تو رختخوابش نشست و از رو چمدانش که زیر تختخوابش بود دو دانه موز که غروب از فروشگاه کشتی خریده بود برداشت و پوست کند و خورد. بو و مزه موز سرحالش آورد. خمیر نرمی که از آن با آب دهنش درست شده بود تو دهن می گرداند و کم کم آن را فرو می داد.موز را دوست می داشت.زندگی هندوستان پیش چشمانش جان گرفته بود.بوی کشتی و موز و نم شور دریا و قیر و نفت سیاه او را به یاد هندوستان انداخته بود.صدای کشدار و شکوه آمیز آتش خانه کشتی تو گوشش ونگه می داد.خور خور جانخراش جوان بلوچی که درست بالای سر او رو زمین خوابیده بود آزارش میداد.بلوچ گنده و قهوه ای بود و سبیل های کشیده و سیاه و براق داشت.عمامه سفید چرک مرده اش بالای سرش بود.از انبار کالا صدای خنده و زمزمه باربران چینی به گوشش می خورد.با خودش گفت.(دارن قمار می کنن.بازم این ها که بودایین.بت پرستن...بازم هر چیه مال خودشونه.آب و هوای خودشون درسش کرده.اما اون مردتیکه چینی چرا پولش رو داد به این گردن کلفت؟بی تفریح نیس. حالا بدنیس پاشم این کارو بکنم.حالا چنون حق این لندهور مفت خور و بذارم کف دستش که خودش بگه افرین.)از جایش پاشد.هوا سازگار بود.تری و شوری دریا را روی پوست خود حس می کرد.چراغ های سرخ و کهربایی روی سطحه سوسو میزد.سایه بیگانه و هول انگیز جرثقیل بزرگی که اهرم آن بالای انبار آویزان بود،کج و کوله بروی برآمدگی دهنه انبار و سطحه کشتی،شکسته و پهن شده بود.کف پای برهنه اش را که روی تخته نمناک کشتی گذاشت خوشش آمد. آهسته و با احتیاط راه افتاد و از کنار مسافرین به جایی که سید پرده دار خوابیده بود روان شد.صدای زنجموره خواب آلود آتش خانه کشتی توی تنش فرو می رفت.سید کنار پلکانی که به طبقه زیرین کشتی می رفت خوابیده بود. یک عبای نازک بوشهری رویش کشیده بود و خورجینش را زیر شانه و سر و گردنش گذارده بود.عمامه آشفته اش کنارش بود.پرده تو جعبه استوانه ای خود،بغل سید دراز کشیده بود.نور قاتی چراغ های سرخ و زرد بر خفتگان افتاده بود.نزدیک خفته سید ایستاد.پیش خودش فکر می کرد: (لابد اگر من رو در همین حالت اینجا ببنین باید بگم اومدم از صاحب پرده مراد بگیرم و نذر و نیاز کنم.با حربه خودشون باید کوفت تو مغزشون.اما کار به اینجاها نمی کشه.)اهسته پیش خودش خندید.سپس با احتیاط رفت و پرده را بغل زد،و آورد گذاشت پایین پای سید.یکتا پیراهن و تنبان بود.موهای ژولیده و وز کرده اش رو پیشانیش چسبیده بود.جعبه پرده سنگین بود.دلش می لرزید.انگشتان دست و پایش یخ کرده بود.با خودش گفت: (مثه اینکه می خوای دینامیت جایی بذاری؟کار از این ساده تر هم نمیشه؟مسخره و تفریحه.)باز آهسته خندید.راه افتاد.جعبه را برداشته بود.بند چرمی آن را گرفته بود.آمد به سوی تختخواب خودش.باز با خودش گفت: (اگه حالا پرده را تو دستت ببینن چه جواب میدی؟هیچ،میگم خواب دیدم که یه سید نورانی اومد به خوابم و گفت همین حالا پاشو برو پرده رو وردار بیار بگیر تو بغلت بخواب مراد می گیری.منم همین کار رو کردم.) تو دلش ذوق می کرد.خوش و راضی بود.صدای الله اکبر خواب جویده ای که از یکی از خفتگان برخاست دلش را بهم زد.دلش ریخت تو.پرده ها تو جعبه می لغزیدند.حس کرد که بوی رنگ و روغن ترشیده شومی که بوی کفن و کافور و قبر و عربی می داد از آن ها بلند بود.سرش داغ شد و پنداشت چیز شوم و چرکینی در بغل دارد. ادامه دارد
از خودش بدش آمد.از پهلوی تختخواب گذشت و آمد کنار نرده و جعبه را به آرامی گذاشت روی آن.دریا سنگین و سیاه و ژرف و خروشان به آسمان نگاه می کرد.سپس رمیده،برگشت پشت سرش را نگاه کرد.آن گاه صورت خود را برگرداند به سوی دریا و چند بار جعبه را روی نرده پس و پیش سر داد و ناگهان تهش را هل داد و ولش کرد تو دریا،و شادی تو چهره اش دوید.آن وقت زیز زبانی: (بیا سید،این هم چراغ آخر.)و سپس با چشمان دریده تو گودی آب ها خیره نگاه کرد. گویی جای افتادن پرده را می جست.خنده زهرآلودی توی لب و چانه اش قالب گرفته بود.بی درنگ برگشت و روی تختخوابش طاقباز افتاد.هیچ گاه خود را چنان راحت و شاد ندیده بود.می خواست پا شود و از ذوقش برقصد.چشمک ستارگان افسونش ساخته بود. فکر می کرد: (این نره خر به امید همین پرده ها می رفت. حالا باید دوباره برگرده و فکر دیگه ای بکنه.) یک ستاره از جایش پرید و جست آن سوتر تو آسمان و خط روشنی از پرش خود روی ته رخ نیلی آسمان به جا گذاشت.(تو این کشتی،کار دیگه ای از دستم ساخته نبود.هرکی اینجور کارا از دستش میاد نباید فرو گذار کنه.)دوباره با ذوق خندید و فکر کرد.(اگه برای سید بد شد برای ماهی های بیچاره تو پرده خوب شد که دس کم چند قلپ آب میخورن...برای اون بزرگوارم بد نشد،لابد حالا داره راه های دریایی تازه ای کشف میکنه و بر معلوماتش افزوده میشه.)پس از نماز بامداد در میان زوار جنب و جوش افتاده بود و همه دور سید حلقه زده بودند.سید از بس فریاده زده و نعره کشیده بود بی حال در گوشه ای افتاده بود.گونه های تراشیده و چشمان بی نور و بینی تیر کشیده اش مثل وبا زدگان شده بود.مشتی پول خرد که مسافرین به او صدقه داده بودند دور ورش ولو بود. ناگهان با نیرویی که با وضعش جور در نمی آمد از جایش پرید و غرید: (این گرده ی منو کفار زدن.این لامسبا. خدایا چکار کنم.این کاپیتان کشتی کدوم گوریه.شما را به خدا یکی از شماها که زبون بلده بیاد همراه من تا من برم پیش این کاپیتان لامسب شکایت کنم.باید تاوون منو بدن.کشتی رو آتیش می زنم. دیدی چه خاکی به سرم شد. اما پرده های من از تو شکم این کشتی بیرون نیس.هرکی برده یه جایی قایمشون کرده. باهاس کشتی رو بگردن.شما را به خدا کی از میون شماها زبون این کفار نحس نجسو بلده؟)جواد از میان جمعیت پیش سید رفت و گفت: (من بلدم،اما شکایت فایده نداره. مگه نمیدونی حفظ اثاثیه با خود مسافرهه؟گیرم شکایتم کردی.وختی دستت جایی بند نشه چه فایده؟)سید فریاد زد: (به!پدرشونو درمیارم.کشتی رو آتیش می زنم.به خداشون می رسونم.)جواد آرام به او گفت: (گوش بگیر.اسباب زحمت خودت و این زوار بدبخت رو درس نکن.این کاپیتان کشتی وختی رو کشتیشه اختیار دار همه چیزه. اگه بخوای جنغولک بازی دربیاری به دوتا از این باربرای چینی اشاره میکنه که بندازنت تو سیاه چال کشتی.اونوخت دیگه کارت زاره.)سید مثل آدمی که استخوانش های تنش را بیرون کشیده باشند رو زمین،پای بار و بنه اش چین شد.و تشت مسین خورشید، گرد و بی شعاع به دیوار آسمان خاور چنگ انداخت و هرم نوازشگر زنگاریش از زیر مه بامداد کشتی را در بر گرفتپایین