ارسالها: 23330
#111
Posted: 11 Nov 2015 13:18
قسمت دوازدهم
*روجا*
دوشنبه صبح، منتظر ورود بزرگمهر نشسته بودیم.ردیف اول، وسط نوشین و مهتاب بودم که صدای آواز خوندن از پشت سرم بلند شد:
-"تو که قدت خیلی بلنده."
برگشتم.نسیم بود که می خوند.خندیدم.
-واسه بزرگمهر می خونی؟
چشمک زد.
-آره.
-خب ادامه بده دیگه.
ریسه رفت و هیکلش تکون خورد.بلند شد و ایستاد.دست هاش رو هم تکون می داد و حالت رقص گرفته بود.
-"تو که قدت خیلی بلنده"
بچه های پشت سری که نزدیکی نسیم نشسته بودن، ضرب گونه روی دسته ی صندلی هاشون می زدن.
-"هیکلتم خیلی درشته/تو که اینهمه کلاست"
به توصیفات نسیم لبخند پهنی زدم.ادامه داد.
-"واسه قلبم سخت و ثقیله."
نگاهم به سمت در رفت که هیکل بزرگمهر رو قاب گرفته بود.اگه قاب واقعی بود، چقدر زیبا می شد.انگار آواز نسیم رو شنیده بود چون با لبخند با نمکی نگاهمون می کرد.چهره اش با لبخند، دوستداشتنی تر بود.چشم ازش برداشم و به سمت نوشین که ساکت و توی خودش فرو رفته بود برگشتم.
-چته؟
نگاهم کرد.
-هیچی.بعد از کلاس باید برای کار برم آموزش.
بزرگمهر داخل کلاس شد و در رو بست.براش بلند شدیم.
-سلام استاد.
-سلام بچه ها.
دوباره نگاهم رو به نوشین دوختم و نشستم.
-مگه قرار نبود از فردا بری؟
صدای بزرگمهر بلند شد:
-حال شما خوبه؟
منتظر، هنوز به نوشین نگاه می کردم.آروم پچ پچ کرد:
-چرا.ولی گفتن زودتر برم.بعدشم گفتن هروقت تو هم کاردانشجویی اومدی، دیگه از اون به بعد یه روز درمیون برم تربیت بدنی.
همهمه ی بچه ها بلند شد.
-روجا استاد با توئن.
نگاهم رو از نوشین گرفتم و به بزرگمهر چشم دوختم.
-بله استاد؟
با دقت زوایای صورتم رو زیر نظر گرفت.هیچ وقت اینطور من رو نگاه نکرده بود.اصلا سابقه نداشت به دختری خیره بشه.لبخند زد و بلند شد.آروم به سمت تخته رفت.
-عاشقیا.باهات حرف می زنم گوش نمی کنی.
لبم رو غنچه کردم.
-ببخشید استاد.
-حالا عاشقی؟
به سمتم برگشت و باز با دقت بهم چشم دوخت.جوری خیره شد که خنده ام گرفت.سر روی دسته ی صندلی گذاشتم و ریسه رفتم.
-الان باید خجالت می کشیدی نه اینکه ذوق مرگ بشی.دِهَه.
خنده ی بچه ها از لحنش بالا رفت.سرم رو بلند و با خنده فقط نگاهش کردم.به سمت تخته برگشت.
-خب امروز می ریم سراغ آرایه ها.(در برنامه نویسی به متغیری گفته می شود که درون خود، می تواند چند متغیر مختلف با مقادیر متفاوت داشته باشد)
شروع به درس دادن کرد.توی مدت زمان تدریس، با دقت بهم خیره می شد.جوری که به خودم شک کردم.وقتی مطمئن شدم رو به تخته و پشت به ما ایستاده به سمت مهتاب گردن کج کردم.
-مهتاب، لباسام مشکلی داره؟
چشم هاش رو از تخته توی صورتم انداخت و بعد، با دقت لباسهام رو بررسی می کرد.
-نه.چطور؟
نگاهم رو به بزرگمهر که دوباره به سمتمون برگشته بود دوختم.
-پس چرا استاد اینجوری نگاهم می کنه؟
فقط صداش رو شنیدم.
-نمی دونم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#112
Posted: 11 Nov 2015 13:18
صدای بزرگمهر بلند شد:
-خانم کامجو اگه سوالی داری از من بپرس.
مکث کردم.نمیدونستم چی بگم.تا به حال موقع حرف زدن توسط استاد، غافلگیر نشده بودم.
-اِم...حل شد استاد.
چشمش رو ریز کرد.
-چی بود که حل شد؟
ابروهام رو بالا فرستادم.امروز چِش شده بود؟
-خارج از درس بود.
لبخند زد.
-حالا درسو فهمیدی؟
بادی به غبغب انداختم و مغرور جواب دادم.
-آرایه دیگه چیه؟بلدم بابا...
صورتش رو کج کرد و ادام رو درآورد.
-اگه "بلدی بابا"، بیا یه سوال بدم حل کن.
صدای غر غر بچه ها رو می شنیدم.
-اه روجا مگه مرض داری؟
-بذار تمومش کنه بره دیگه گشنمونه...
با نگاه خیره اش بلند شدم.خودکارم رو روی دفترم گذاشتم و خواستم به سمت تخته برم که با صداش، مکث کردم.
-نمی خواد.بشین.فقط می خواستم ببینم واقعا بلدی یا نه؟
سر جام نشستم و سعی کردم تا آخر کلاس، صدام درنیاد.نمی خواستم دوباره چیزی بهم بگه.کلا از این موضوع که استادی سرکلاس بهم تذکر بده بدم می اومد.نوشین هم که نمی دونم توی چه فکری بود و حرف نمی زد. مهتاب هم خدادادی ساکت بود.
-خب خسته نباشید برای امروز کافیه.
به جز ما سه نفر و بزرگمهر همگی از کلاس خارج شدن.دفترم رو توی کیفم سر دادم.
-استاد کلاس بعدیتون تشکیل میشه؟
-تشکیل نشه؟
باز لبهام رو غنچه کردم.
-کاش تشکیل نمی شد.
-حالا نیم ساعت بیاین سر کلاس.چیزی نیست که دور همی قصه می گیم با هم می خندیم.
*آبان*
می خواستم ساعت یازده و نیم به سمت دانشگاه، راه بیفتم.هرچند به علیرضا نگفته بودم که میرم.چون قرار بود علیرضا ازش خبر بیاره.اما من هم طاقت توی خونه موندن نداشتم...
تند تند کارهام رو انجام دادم تا اینکه با صدای آلارم گوشی به خودم اومدم.برای ساعت یازده تنظیم کرده بودم.بلند شدم و به سراغ کمد لباسهام رفتم.دستم به سمت پیراهن مردونه ی مشکی رفت و از گیره جداش کردم.
-جون به جونم کنن، این رنگای تیره رو نمی تونم ول کنم...
لباس پوشیدم و جلوی آینه رفتم.لبخندی به خودم زدم و موهام رو مرتب کردم.کیف و گوشیم رو به دست گرفتم و پر کشیدم.انقدر با سرعت می رفتم که ساعت دوازده و ده دقیقه نزدیک دانشگاه بودم.
-دیگه الان باید کلاسشون تموم شده باشه.
به پارک رسیدم.می پیچیدم تا از کنار پارک رد بشم که چشمم به دختر و پسری توی پارک افتاد.درحال رد شدن به دختر که هیکل و حتی لباسهاش برام خیلی آشنا بود کمی دقت کردم.متوجه عبور ماشین شد و خودش رو کنار کشید.چشمم لحظه ای گرد شد.
-مریم بهروزی...
فرمون رو چرخوندم و وارد حیاط شدم.از توی آینه، متوجه شدم که با سرعت به سمت دانشگاه میاد. احتمالا می خواست مطمئن بشه دیدمش یا نه؟ماشین رو نزدیک پله ها پارک کردم.بدون اینکه به سمت راستم نگاهی بندازم متوجه شدم وارد دانشگاه میشه.دستم رو پشت سر بردم و از روی صندلی عقب، کیفم رو که حتی نمی دونستم برای چی همراهم آوردم، برداشتم.گوشیم زنگ خورد.نگاهی به شماره انداختم.از شرکت بود.
-الو؟
-الو سلام آقای دکتر.
-سلام.خوب هستین خانم؟
-ممنون.آقای دکتر اشکالی نداره امروز زودتر برم؟
-نه.فقط مشکلی که پیش نیومده براتون؟
-راستش می خوام برم دنبال پسرم.مثل اینکه توی مدرسه دعوا کرده باید برم تعهد بدم.
لبخندی زدم.
-آها.باشه.کسی زنگ نزد؟
-از چند جا تماس گرفتن شرایط کارمونو می پرسیدن.اینکه برای هر پروژه چقدر زمان می گیریم و اینجور چیزا.
-باشه پس وقتتونو نمی گیرم.
-ممنونم.خداحافظ.
-خداحافظ شما باشه...
تماس رو قطع کردم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#113
Posted: 11 Nov 2015 13:18
مریم بهروزی به کنار ماشین رسیده بود.توی آینه، به طور نامحسوس نگاهی به خودم انداختم. کیف به دست، پیاده شدم.
-سلام استاد.
در ماشین رو بستم و کامل چرخیدم.هرچقدر نمی خواستم باهاش همکلام بشم انگار راه گریزی باقی نمی گذاشت.
-سلام.
منتظر موندم تا حرفش رو بزنه.
-استاد به خدا من...
دستم رو جلوی صورتش گرفتم تا ادامه نده.
-باشه مشکلی نیست.
بهش پشت کردم.راه افتادم تا به سمت ساختمون برم که صداش مانعم شد.
-استاد تو رو خدا...
نگاهی به اطراف انداختم.بیست - سی تا از دخترهای همون اطراف و بعضی که شاگردم بودن، نگاه می کردن.چرخیدم.اشک توی چشم هاش جمع شده بود. صدام رو پایین آوردم.
-اگه کاری درسته، انجامش بدین.اگه غلطه که بکشید کنار.من گشت ارشاد نیستم که ازم می ترسین.چیزی که دیدم روی نمرتون تاثیر نمی ذاره...لطفا گریه نکنید.بقیه فکر می کنن چی شده؟
بی توجه بهش داخل سالن رفتم.می دونستم کلاس علیرضا کجا تشکیل میشه.به همون سمت رفتم.مفخم دم تابلویی ایستاده و چکشی به دست داشت.من رو که دید، بدون سلام بهم خیره شد.یاد حرکت احمقانه ی اون روزش افتادم و اخم کردم.چشم ازش برداشتم و وارد کلاس شدم.با ورودم، خوشحال شدم چون علیرضا و اون سه نفر تنها بودن.
*روجا*
درحال خندیدن بودیم که پایدار وارد شد.با دیدنش دلم ریخت و لرزید.ناخودآگاه، خنده ام رو خوردم ولی با لبخندی که روی لبم بود نمی توستم کاری بکنم.لب باز کرد.
-اجازه هست؟
-سلام استاد.
با صدای من و مهتاب، نوشین هم سر بلند کرد و سلام داد.پایدار، نگاهش رو توی کلاس چرخوند و از روی چهره ی ما با لبخند و مکث چند ثانیه ای رفت و برگشت.
-سلام.
رو به سمت بزرگمهر کرد.بلافاصله نوشین از جاش بلند شد.
-من میرم آموزش.
-آموزش برای چی؟
صدای بزرگمهر بود.وقتی نگاهمون رو به خودش دید، ادامه داد.
-میری اونجا چیکار؟
نوشین که به کنار در رسیده بود، نیم چرخی زد تا جواب بزرگمهر رو بده:
-کاردانشجویی گرفتم...
دستم رو به سمت کیفم دراز کردم.صدای نوشین از کنار در، بلند شد:
-با اجازه.
بیرون رفت.نمی خواستم بیش از این، جلوی بزرگمهر، با پایدار یک جا باشم.می ترسیدم نگاهش کنم و بزرگمهر ببینه و بفهمه چیزی توی دلم وول می خوره.می ترسیدم با اینکه چیزی هم نیست، هنوز نیست، خودم رو با نگاه به پایدار رسوا کنم و نشه این گند رو جمع کرد.بزرگمهر، امروز یه جوری شده بود.بلند شدم.مهتاب هم همینطور.
-استاد، کدوم کلاس بریم؟
کمی نگاهم کرد.بدون اینکه جواب بده به پایدار چشم دوخت.
-تو مگه کلاس داشتی که امروز اومدی؟
پایدار، گلوش رو صاف کرد.وقتی نگاه خیره ی بزرگمهر رو دید، سرش رو بالا انداخت و یه کلمه جواب داد:
-نه...
فهمیدن اینکه بزرگمهر قصد اذیت کردن پایدار رو داره، مشکل نبود.پایدار به سمتم برگشت.
-شما بهتری خانم کامجو؟
با لبخند، زیر نگاه خیره و بامزه و صدالبته با معنی بزرگمهر، که انگار فیلم مهیجی رو تماشا می کرد، جوابش رو دادم.
-مرسی استاد...خیلی بهتون زحمت دادم.خانوادمم خیلی خیلی ازتون تشکر کردن.
لبخند زد.
-خواهش می کنم.
سرش رو پایین انداخت.نگاه بزرگمهر که همچنان خیره نگاهم می کرد باعث شد چشم از پایدار بردارم.دستپاچه شدم.
-کدوم کلاس بریم؟
-اون کلاسی که اونوره.
با نمک، بهم چشم دوخت.به سمت در، راه افتادم.
-پس سرکلاس می بینیمتون.
روم به پایدار کردم.
-بازم ممنون.
با صدای بزرگمهر دوباره برگشتم.
-من که دقیق نگفتم کدوم کلاس.
لبم رو با زبون، تر کردم.
-فهمیدم کجا رو می گین.کلاس دویست و یک.
-از کجا فهمیدی؟
کیفم رو جا به جا کردم.
-آخه منم به اون میگم کلاس اونوریه.
پایدار و بزرگمهر خندیدن.بزرگمهر سر تکون داد.
-بعد از ناهار میام.
دستی تکون دادیم و از کلاس خارج شدیم.کنار در کلاس، امیر مُفی ایستاده و خیره نگاه می کرد.بی توجه به خودش و نگاهش، از کنارش رد شدیم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#114
Posted: 11 Nov 2015 13:18
-میگم پایدار به خاطر تو اومده بود انگار...واسه همین بزرگمهر تیکه انداخت بهش...
مهتاب بود.شونه بالا انداختم.چیزی نبود که بشه انکارش کرد.
-نمی دونم.منم همین فکرو می کنم.
کیف هامون رو توی کلاس گذاشتیم.روی صندلی نشستم.
-به نوشین ماجرای درمانگاهو نگفتم.
نگاهم کرد.
-چرا؟
-می ترسم فکر بدی کنه.
-وا برا چی فکر بدی بکنه؟
کمی فکر کردم.
-خب آخه خودش که اون روز نبود.گفتم یه موقع فکر بدی می کنه خصوصا که تو تا آخر باهامون نبودی.
تایید کرد.
-راست میگی...
بلند شدم و ایستادم.
-بریم پیش نوشین و از اون طرفم بریم سلف ناهار بخوریم.
وارد سلف که شدیم، نگاهم صف طولانی غذا رو دنبال کرد.لب باز کردم.
-ناهار چیه؟کباب؟
شخصی از توی صف، کوتاه جواب داد.
-آره.
به سمت میزی که روش ته دیگ و نون بود راه افتادیم.زودتر از نوشین و مهتاب روی ظرف ته دیگ ها پریدم.ته دیگ خیلی بزرگی توی دهنم گذاشتم.
-یکیتون بره صف غذا.
روی دست مهتاب که می خواست ته دیگ بخوره، ضربه ای زدم.
-نخور.غذا نمی تونی بخوری...
اشاره ای به خودم و نوشین کردم.
-ما رو که می بینی اینهمه ته دیگ می خوریم، ناهارمونم سر جاشه.
چشمک زدم.
-اصلا برو توی صف.
به صف طول و دراز اشاره کردم.با بی میلی به سمت صف رفت.صدای پچ پچ دخترها رو می شنیدم که "اوه لامصب چقدر خوشگل شده.".به نوشین که سمت راستم ایستاده و جلوی دید من به در سلف رو گرفته بود نگاه کردم.
-کیو میگن؟
بی اهمیت زمزمه کرد.
-یاحقی.
-مگه چه شکلی شده؟چی پوشیده؟
روغن روی دستم رو با نون لواش پاک و نون رو توی دهنم پرت کردم.
-یه پیرهن مردونه ی سفید تنشه آستیناشم تا زده.یقه ی بلوزش مشکیه.شلوارشم مشکیه.
انگار که تازه متوجه حرکت من شده باشه، ضربه ای بهم زد.
-اه چندش.این چی بود خوردی؟
لبخند پهنی زدم و با دهن پُر جوابش رو دادم:
-نون روغنی.
نوشین رو توی خندیدن همراهی کردم.
-چه خبره؟به چی می خندین؟
صدای تیرداد سعیدی، همکار یاحقی بود.بدون اینکه برگردم، سلام کردم.
-سلام.
و به سمت جایی از صف که مهتاب ایستاده بود رفتم و تا زمانی که کنار نوشین بودن از جام حرکت نکردم.
***
سه شنبه غروب با مامان و رضا به سراغ خرید لباس رفتیم.هیچ چیزی اندازه ام نمی شد.یا اگه می شد خوشم نمی اومد.کم کم می خواستیم به سمت خونه بریم که نگاهم به آخرین بوتیک افتاد.با خستگی داخل بوتیک شدیم.چشمم به پیراهن فیلی رنگی خورد. بندی داشت که روی شونه ی چپ می افتاد.از بالا سمت چپ تا پایین سمت راست، روی زانو گلهایی به همون رنگ و از جنس لباس دوخته شده که مرکز هرکدوم نگین بزرگ مشکی رنگی بود.
-مامان به نظرت اون چطوره؟
لبش رو جمع کرد.
-نمی دونم.باید بپوشی.
رو به دختری که نزدیکمون ایستاده بود کرد:
-خانم از اون لباس فیلی رنگ، سایز سی و شش میارید؟
به من اشاره ای کرد.
-برای دخترم.
دختر، با دقت نگاهم کرد و لباس رو برام آورد.
-بفرمایید.اگه هم پسندتون نشد، بیاید من ژورنال بدم نگاه کنید.
لباس به دست داخل اتاق پرو که به جای در، پرده داشت، رفتم.مانتو و شلوار و شالم رو درآوردم و لباس پوشیدم. توی آینه خیره شدم.به پوست سفیدم می اومد.دکلته ی لباس روی تنم نشسته بود.پاهام رو هم کشیده تر کرده و بهشون جلوه بخشیده بود.موهای پخش شده روی شونه هام رو با دست، جمع کردم.
-اگه موهامو این مدلی بالا جمع کنمم خیلی بهم میاد.
آروم پرده رو کنار زدم.مامان و دختر فروشنده جلو اومدن.هیچ کدوم چیزی نمی گفتن.بعد از کمی نگاه، مامان سری به تایید تکون داد.
-خوبه خیلی بهت میاد.اندازس؟
-اوهوم.
بقیه ی فروشنده ها، که دخترهای جوون بودن، نزدیکتر شدن.هرکس چیزی می گفت.
-ماشالا چه بهش میاد.
-چقدر سفیدی.
به تعریفشون اهمیت ندادم.خب کارشون همین بود که آدم رو ترغیب به خرید کنن.پرده رو کشیدم.نگاه آخر رو به خودم انداختم.لباس رو از تن خارج کردم و لباسهای خودم رو پوشیدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#115
Posted: 11 Nov 2015 13:19
*آبان*
با صدای زنگ تلفن چشم باز کردم.چشم هام رو مالیدم.نیم خیز شدم و نگاهی به تلفن انداختم.شماره ی خونه ی آفر بود.
-الو.
صدای شادش توی گوشی پیچید.
-سلام داداشی خوشگلم.خوبی؟
خندیدم.
-سلام.مرسی روحیه.
صدام رو صاف کردم تا از گرفتگی خارج بشه.شرمزده پچ پچ کرد.
-بمیرم.خواب بودی؟
با نگاهی به ساعت که هشت رو نشون می داد، لبخند زدم.
-خدا نکنه...دیگه باید بیدار می شدم برم سر پروژه هام.
-نخیر.امروز پروژه بی پروژه.میای اینجا.
نگران، نیم خیزتر شدم.
-خبریه؟
-چه خبری مهمتر از این که دلم برای داداش بی معرفتم تنگ شده؟
کفری ادامه داد.
-تازه سپهرداد دیروز عکستو دیده میگه مامان، عمو کیه؟گفتم مامان جان، این عمو نیست.دایی آبانه.
خندیدم.غرغر کرد.
-آره بخند.انقدر ندیدمت توی خیابون از کنارت رد بشم نمی شناسمت.
-خیله خب.بذار برم دوش بگیرم میام.
ناباور جواب داد.
-جدی؟جدی میای؟
دلم سوخت.انقدر که به خونشون نمیرم، باورش نمیشه.
-آره.دیروز یکی از پروژه مهما رو تموم کردم.امروزو استراحت میدم به خودم.
تند توی گوشی، حرف زد.
-باشه پس منتظرتم تا پشیمون نشدی.ناهار کوفته درست می کنم.زود بیایا.خدافظ.
و قطع کرد.نگاهی به گوشی کردم و سرجاش گذاشتم.باید به حمام می رفتم تا سرحال بشم.دوشی سرسری گرفتم و بیرون اومدم.شلوار کتان مشکی و پیراهن و صندل زیتونی رنگ، انتخاب هام رو تشکیل می داد.پوشیدم و جلوی آینه ایستادم.کمی ژل به موهام زدم.از دیدن نتیجه ی کارم راضی بودم ولی می دونستم سپهر نمی ذاره تا آخر روز اینقدر خوش تیپ بمونم و موهام رو هم ممکنه بکَِنه.وسایلم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.برای سپهر خوراکی که می دونستم دوست داره خریدم.توی ماشین نشستم و حرکت کردم.دست روی لبم گذاشتم.
-پروژه ی بعدیو از فردا شروع می کنم.
دنده رو عوض و نوچی کردم.
-فردا و پس فردا که کلاس دارم...
خودم رو شماتت کردم.
-خودم خواستم دیگه.انتخاب خودمه که توی دو جا کار کنم.
حواسم رو به مسیر دادم.می خواستم شیرینی بخرم.با توجه به اینکه ساعت نُه شده بود، شیرینی فروشی ای ندیدم که باز باشه.ولی می دونستم سرکوچه شون هم یکی هست.وقتی رسیدم، شیرینی فروشی نشون کرده ام باز بود.از ماشین پیاده شدم.انواع شیرینی های تر جلوی روم بودن که می دونستم آفر و شادمهر چقدر دوست دارن.سپهرداد اهل شیرینی نبود.باید به زور دنبالش می دویدی تا می تونستی شیرینی توی دهنش بگذاری.که همون یه شیرینی رو بعدا زیر مبل یا توی جای CD-Rom پیدا می کردی.جعبه شیرینی به دست، ماشین رو پایین ساختمون پارک کردم.زنگ رو که زدم، بدون اینکه گوشی آیفون رو برداره در رو باز کرد. اینهمه توی صفحه ی حوادث می نویسن یکی با زور وارد یه خونه شده و ...این دختر یاد نمی گیره نباید این کار رو بکنه.انگار حتما باید بلایی سرش بیاد تا...توی دلم "خدا نکنه"ای گفتم و بالا رفتم.پشت در که رسیدم، صدای جیغ سپهر و آفر می اومد.زنگ زدم.با کمی تاخیر، در باز شد و سپهرداد سه ساله که انگار از بند رها شده بود با شلوارک و بالاتنه ی لخت، بیرون پرید.دست پُرَم رو جلو بردم و بدن کوچولوش رو با یه دست گرفتم و بلند کردم.دستش رو دور گردنم حلقه کرد تا نیفته.چشم به صورتم دوخت.
-عمو.
صدای آفر بلند شد.
-ا.بچه مگه نگفتم این داییه؟باز که میگی عمو.
خندیدم و به سمت آفر برگشتم.جعبه شیرینی رو به دستش دادم.
-سلام.عیبی نداره.
موهاش رو با دست چپ از روی صورتش کنار زد و زیر روسری برد.
-اوا سلام داداش.حواسم پرت این شد یادم رفت سلام کنم.
کمی عقب رفت.
-بیا تو.
کفشم رو درآوردم و با یه دست، توی جاکفشی گذاشتم.برگشتم و در رو از دست آفر درآوردم و بستم و قفل کردم. بلافاصله روسری از سر کشید و به سمت جالباسی پرت کرد.خم شدم و با همون دست آزاد توی بغل گرفتمش.اونقدر دلتنگ بودم که برای اولین بار، محکم توی آغوشم فشارش دادم.
-خوبی؟
و گونه اش که چسبیده به سینه ام بود رو بوسیدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#116
Posted: 11 Nov 2015 13:19
سپهرداد لگدی به شکمم زد.
-آخ.
آفر تکونی توی آغوشم خورد.
-چی شد؟
-آخ آخ...بچتم عین خودته.
از توی آغوشم بیرون اومد.
-لگد زد؟
خندیدم.
-خوشم میاد خودتم می دونی.وقتی میگم عین خودته، دقیقا یعنی چی.
بی توجه به جوابم، بهم خیره شد و شروع به بررسی خودم و لباسهام کرد.
-لامصب...چقدر بهت میاد این رنگ.
دستش رو به سمت آستین بلوزم آورد.سرم رو با افسوس تکون دادم.
-آفر.چه طرز حرف زدنه دختر؟
دستش رو به سمت شکمم آورد و بی توجه به حرفم، ادامه داد.
-تپل شدیا.چقدرم ته ریش بهت میاد.
خندیدم و دستش رو کنار زدم.این بار، به موهام اشاره کرد.
-این مدل مو خیلی خوشگلت می کنه.یه موقع توی دانشگاه اینجوری نریا.دو سوته عاشقت میشن...هرچند بدون اینام خوشگلی.
از گردنم آویزون شد و گونه ام رو چند بار بوسید.
-فدای داداشم که همه جوره خوشگله.
-عمو.شی هلیدی؟(چی خریدی؟)
هنوز نمی تونست "خ" رو درست تلفظ کنه. و "چ" رو هم گاهی اوقات، "ش" و گاهی هم "ج" تلفظ می کرد.با خنده نگاهم رو به سپهر که خیره ی چشم هام شده بود دوختم.مشمای توی همون دستم که سپهرداد رو باهاش بلند کرده بودم، با دست دیگه بالا گرفتم.
-اینم خوراکیای تو وروجک.
نوک بینیش رو بوسیدم.
-منم داییَم نه عمو.
-ا آبان چه خبره؟هم شیرینی هم خوراکی؟
بدون اینکه نگاهش کنم، خیره به چشم های شیطون سپهرجواب دادم:
-سپهر که شیرینی نمی خوره.شیرینی مال تو و شادمهره.
سپهرداد انگشتش رو دراز کرد و به سمت چشمم آورد.
-ای جیه؟(این چیه؟)
-این چشمه.
-شه لنگیه؟(چه رنگیه؟)
روی بینی نخودیش رو بوسیدم.
-آبیه.
اشاره ای به آفر کرد.
-او جیه؟(اون چیه؟)
منظورش رنگ چشم های آفر بود.با درموندگی به چشم های قهوه ای آفر خیره شدم.شونه بالا انداخت و به آشپزخونه رفت.از همونجا رکابی کوچولویی پرت کرد.توی هوا گرفتم.برای خلاصی از سوالهاش مشمای خوراکی رو به دستش دادم و همزمان، رکابی خرسی آبی رنگ رو با کلی خواهش و تمنا تنش کردم.تا ساعت دو که ناهار بخوریم، انقدر باهاش بازی کردم که جونی برام نموند.غذا رو به سختی خوردم و حتی مزه اش رو نفهمیدم.انقدر که از این سمتم بالا می رفت و از اون سمت پایین می اومد.ولی دیگه بهم "عمو" نمی گفت.بعد از ناهار سپهر بالش کوچیکی آورد و روی پای من که روی زمین نشسته و تازه پام رو دراز کرده بودم گذاشت.
-لالا تُنم.
روی پام دراز کشید.با لبخند نگاهش می کردم که چشمش رو باز کرد.
-ا.تو بلل نیشتی. (تو بلد نیستی)
با عجز نگاهم رو حواله ی آشپزخونه کردم.آفر ایستاده و دستش رو زیر چونه اش زده و با تفریح و خنده نگاهم می کرد. وقتی دیدم کمکم نمی کنه، پام رو تکون دادم و بالاخره خوابید.به کوچولوی رکابی پوشِ روی پام خیره شدم.به لپ های تپلی صورتی رنگش...پوست سفیدش...موها و ابروهای بوری که مطمئنا با بزرگ تر شدنش تیره تر می شد...به چشم های بسته ی مشکی رنگش.آفر با سینی چای نزدیکم نشست.
-خوبی داداش؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#117
Posted: 11 Nov 2015 13:20
نگاهش کردم.دستی به سمت موهای طلایی رنگ شده اش بردم و چند بار نوازش گونه و آروم روش دست کشیدم.
-شکر.تو خوبی؟
اشاره ای به سپهرداد کردم.
-چیکار می کنی صبح تا شب با این وروجک؟
بهم تکیه کرد.
-چقدر خوبه که اینجایی.
دستم رو دور شونه اش حلقه کردم.برگشت و خیره شد.مثل سپهرداد، انگشتش رو به طرف چشمم آورد.خندیدم و سرم رو کنار کشیدم.سرش رو روی شونه ام گذاشت و شروع به حرف زدن کرد.
-بعضی وقتا پشیمون میشم که زود ازدواج کردم.که گفتی برات زوده.که به حرفت گوش نکردم.سپهر که زیادی شیطنت می کنه میگم منو چه به ازدواج؟
بعد از مکثی برگشت.به سپهرداد که روی پام خوابیده بود چشم دوخت و با بی قراری ادامه داد.
-کی ازدواج می کنی؟
توی چشمهام خیره شد.
-نمی دونی بابا بودن چقدر بهت میاد.از کِیه دارم نگات می کنم.انقدر صحنه ی قشنگی بود...
بیشتر به خودم فشارش دادم.
-ازدواج می کنم.نگران نباش...
سرش رو سریع برگردوند.
-کسیو در نظر داری؟
نگاهش کردم.به صورت سفید و ابروهای قهوه ای رنگ نازکش.به موهای دو گوشی بافته شده اش.صورت شیرینی داشت.طاقت نیاوردم و خم شدم و روی بینیش رو بوسیدم.بی حرف، چای و شیرینی برداشتم و مشغول خوردن شدم.نگاهش کردم.با دقت نگاهم می کرد.بینیش رو کشیدم.
-چرا نمی خوری؟اینهمه شیرینیو برای تو گرفتما.می دونستم شیرینی تر دوست داری.
مشغول خوردن شد.ولی توی فکر بود.
-پس کسی اومده...
جواب ندادم.نه می تونستم و نه دلیلی داشت دروغ بگم.چیزی نپرسید.فقط گهگاهی متوجه می شدم نگاهم می کنه.
تا غروب، با سپهرداد و آفر، خودم رو مشغول کردم و بالاخره تصمیم به برگشت گرفتم.
-می موندی داداش.
-فردا کلاس دارم.وقت نمی کنم پروژه هامو انجام بدم.امشب یه کم روشون کار کنم دیگه.هوم؟
خم شدم صورت خودش و سپهر که توی بغلش بود رو بوسیدم.عقب گرد کردم از پله ها پایین برم .لحظه ی آخر، یاد چیزی افتادم.
-آفر...
در رو می بست که دوباره باز کرد و منتظر ایستاد.
-آیفونتون تصویری که نیست؟هان؟
موهاش رو که کمی بیرون زده بود، زیر روسری فرستاد.
-خب نه.
سرم رو کج کردم.
-پس چرا صبح تا زنگ زدم درو باز کردی؟از کجا می دونستی منم؟
منتظر جواب بهش خیره شدم.لبخند پهنی زد و بی حرف نگاهم کرد.انگشتم رو به سمتش گرفتم.
-بار آخرت بودا.دیگه نبینم این کارو تکرار کنی.
سرش رو با همون لبخند تکون داد.دستم رو بالا گرفتم.
-حالام برو تو درو قفل کن.خدافظ.
-به سلامت.
وقتی صدای قفل کردن در رو شنیدم، خیالم راحت شد.از ساختمون خارج شدم و به سمت ماشین رفتم.
جمعه از صبح روی پروژه بودم.هرجا خسته می شدم با یادآوری کلاس فردا، کلاس ظهر تا غروب، انرژی می گرفتم. جالب بود کسی جز اون سه نفر نمیاد.خودم رو دلداری می دادم که حتما از بچه ها جزوه می گیرن.لب برچیدم.
-خب هیچی یاد نمی گیرن که.امتحان چجوری می خوان بدن؟
بی تفاوت زمزمه کردم.
-اصلا نیان.برای من که بهتره...
شونه بالا انداختم.
-این سه نفرم نیان.
کمی فکر کردم.مگه می شد نیان؟مگه منتظر دیدنش نبودم؟
-نه ... بیان...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#118
Posted: 11 Nov 2015 13:20
شنبه صبح، ذوق داشتم زودتر به دانشگاه برم تا پایدار رو ببینم.دلم براش تنگ بود.حسی که تا این لحظه تجربه نکردم و برام جالب بود.به سراغ لباس هام رفتم.
-چی بپوشم؟
می خواستم با دقت لباس هام رو انتخاب کنم.قبلا برام اهمیتی نداشت چی بپوشم.ولی انگار بزرگ می شدم و لباس پوشیدن برام مهم می شد.اهمیت پیدا می کرد که چطور ظاهر بشم.شاید هم به خاطر پایدار بود.وگرنه چرا دوشنبه برام مهم نبود چی می پوشم؟
لباس پوشیدم و جلوی آینه ایستادم.موهام رو فرق کج باز کردم.کمی مداد به چشم و ابروم کشیدم و کمی هم کرم زدم و بالاخره دل کندم.وسایلم رو توی کیف ریختم و به سراغ مقنعه ی مشکی رفتم.کیفم رو روی شونه انداختم و کمی از آینه فاصله گرفتم.صورتم به دل خودم که تا امروز اینطور آرایش نکرده بودم می نشست.لبخندی پر رضایت به خودم زدم و کتونی پوشیدم.با ویبره ی گوشی که مربوط به زنگ بود، فهمیدم مهتاب به همین نزدیکی رسیده.نگاه دیگه ای توی آینه به خودم انداختم و از خونه خارج شدم.مهتاب که چشمش بهم افتاد با تعجب نزدیک تر اومد.توی سلام کردن، پیش قدم شدم.
-سلام.
صورتش رو خیلی جلو آورد.
-سلام.لنز گذاشتی؟
خندیدم.
-نه فقط مداد کشیدم.
-جالب شده.امروز توی چشمی.
با این حرف، بیشتر انرژی گرفتم.نمی خواستم توی چشم هرکسی باشم.دوست داشتم به چشم ِ پایدار بیام.نمی دونم چرا.اما می خواستم عکس العملش رو ببینم.به دانشگاه رسیدیم.همراه نوشین که کمی دیرتر اومد سرکلاس شاهپوری که برعکس ترم قبل، یه خط درمیون می اومد رفتیم.
موقع ناهار بازهم به سراغ ظرف ته دیگ ها رفتیم.مهتاب که زود سیر شد.ولی من و نوشین...درحال ته دیگ خوردن، با ضربه ای که نوشین به پهلوم زد، به خودم اومدم.
-هوم؟
-یاحقی اینا دارن میان.
شونه بالا انداختم.تیکه ی بزرگ ته دیگ رو خرچ خرچ خوردم.
-سلام.
صدای مهتاب و نوشین بود.سرم رو بلند کردم.یاحقی و سعیدی بودن.دستم رو جلوی دهن پُرم گرفتم.
-سلام.
سعیدی جلو اومد.
-باز که چمبره زدی روی ته دیگا.
فقط شونه هام رو بالا انداختم.حوصله ی توضیح دادن نداشتم.اصلا سعیدی هم به نظرم زیادی لوس بود که هی بهمون می چسبید.نوشین بلند شد.
-روجا تو هم آب می خوری؟
سر تکون دادم.
-آره...خیر ببینی...
دور شد.با صدای سعیدی، نگاهم رو از مسیری که نوشین رفته بود گرفتم.
-شنیدم زمین خوردی.
نگاه کوتاهی به مهتاب انداختم و به سعیدی چشم دوختم.به طرز محسوسی، یاحقی رو ندید می گرفتم.
-بله به لطف اطرافیان زمین خوردم...شانس آوردم بینیم نشکست...
کمی خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت.لبخند زد و به سمتی که غذا می دادن عقب گرد کرد.یاحقی رو هم که لحظه ی آخر، نیم نگاهی بهش انداختم با خودش برد.با صدای نوشین که نزدیکمون رسیده بود بلند شدم و لیوانم رو ازش گرفتم.
-چی می گفتن اینا؟
قلوپی آب خوردم.
-هیچی.همیشه چی میان میگن؟
نشست.
-از یاحقی خوشم نمیاد.
بینی چین دادم.
-منم خوشم نمیاد.نه از اون نه از سعیدی.
مهتاب، از روی میز، کیفش رو برداشت.
-بچه ها اینجا شلوغه.بریم بشینیم توی راهرو.
بی حرف، کیف هامون رو برداشتیم و از سلف خارج شدیم.توی راهرو، روی زمین نشستیم.
-بچه ها بیاین برنامه ی جلسه ی قبلو کار کنیم.
روی کاغذ می نوشتیم و برای هم توضیح می دادیم.بعد از کمی، سرم رو به سمت نوشین و مهتاب چرخوندم.
-بچه ها پایه این امروز پایدارو اذیت کنیم؟
خندیدن.
-چجوری؟ما که همیشه اذیتش می کنیم.
-بیاین هرچی درس داد بگیم نفهمیدیم.
لبخند پهنی زدم.
-ببینیم عصبانی میشه یا نه؟
درواقع می خواستم امتحانش کنم.می خواستم اخلاقش رو بشناسم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#119
Posted: 11 Nov 2015 13:22
*آبان*
با حوله و درحال خشک کردن موهام وارد آشپزخونه شدم و نسکافه و بیسکویت خوردم.شیرینی بیسکویت که زیر دندونم رفت، دردش شروع شد.
-اه این دندون دردم ما رو ول نمی کنه...
نزدیک چهارماه این درد همراهم بود.دوست نداشتم به دندون پزشکی برم.سالیان ِ سال بود که از دکتر رفتن فراری بودم.خصوصا دندون پزشکی.چند ژلوفن خوردم و به اتاق رفتم.اولین لباسی که جلوی دستم اومد پوشیدم.کیف به دست، جلوی آینه ی قدی کنار در، ایستادم تا کفش بپوشم.نگاهی به خودم انداختم.لباسهام خوب بود.گوشیم رو توی جیب شلوارم فرو کردم و از خونه بیرون زدم.به سمت ماشین رفتم و روشنش کردم و راه افتادم.راهنما زدم و به لاین سرعت رفتم.حوصله نداشتم پشت ماشینهای با سرعت لاک پشتی برونم.
-چجوری تا غروب دووم بیارم؟خوبه اونهمه قرص خوردم.
به دانشگاه رسیدم و وارد حیاط شدم.ماشین رو پارک کردم.کیفم رو برداشتم و پیاده شدم.می دونستم کدوم کلاس باید برم.برای همین به سمت اتاق اساتید نرفتم و یک راست بالا رفتم.پشت در کلاس، کمی مکث کردم.تقه ای به در زدم و داخل رفتم.
-سلام بچه ها.
-سلام.
کیفم رو روی صندلیم گذاشتم و ماژیک هام رو از توش بیرون آوردم.بی حوصله پوفی کشیدم.
-از جلسه ی گذشته کی اشکال داره؟
نگاهشون کردم.فقط خیره خیره نگاه می کردن.انگار نه انگار که سوال پرسیدم.
-نخوندین...نه؟
به سمت تخته چرخیدم.
-اشکالی نداره.من که درسمو میدم ولی روی هم جمع میشه...آخر ترم به مشکل برمی خورین.
اونقدر غر می زدن که علاوه بر دندون درد، سر درد هم داشتم.صدای بهروزی هم که دائم روی اعصابم بود.نمی دونم سر تمامی کلاسها همینطور اذیت می کرد یا فقط با من اینطور بود؟باید از بقیه ی اساتید می پرسیدم.
-استاد ننوشتیم هنوز.پاک نکنید.
عصبی برگشتم.
-شما اگه سر کلاس پیامک بازی نکنید یا با کنار دستیتون صحبت نکنید از من عقب نمی مونید.
رو به بقیه، ادامه دادم:
-لطف کنید موبایلاتونو جمع کنید.اگه چیزی نمیگم دلیلش این نیست که ندیدم یا اینکه ایرادی نداشته باشه.من حرمت نگه می دارم لااقل شمام حرمت یه چیزاییو نگه دارید.
بعد از کمی، برگشتم و به کارم ادامه دادم.تا آخر به سختی سر و صدا رو تحمل کردم.اگه پسر بودن از ردیف جلو دونه به دونه بیرون می انداختم.ولی مشکل این بود که نمی خواستم به خانومها بی احترامی کنم و سواستفاده می کردن.
کلاس که تموم شد، با بد و بیراه بدرقه ام کردن.بی اهمیت به سمت سلف رفتم.علیرضا هم همونجا بود.
-سلام.
-سلام.چته؟
غذا به دست، روبروش نشستم.
-دندونم درد می کنه...دخترام سرکلاس خیلی اذیتم کردن...سرمم درد گرفته...
شیطون سرش رو جلو آورد و آروم زمزمه کرد:
-دوای دردت توی کلاس بعدیه.
چشمک زد.انقدر درد داشتم که چیزی نگفتم.ناهار رو که خوردم، با علیرضا خداحافظی کردم و به سمت سایتی که کلاس داشتیم رفتم.از دور، دیدمشون که مثل همیشه، روی زمین نشستن.نزدیک تر که رفتم، سرشون رو پایین انداختن و این یعنی خطر.
-خدا به خیر بگذرونه...
چشم به روجا کامجو دوختم.مانتوی سورمه ای پوشیده و شلوار جین مشکی و کیفِش هم مشکی بود.تا به کنارشون رسیدم، همزمان از جا بلند شدن.
-سلام استاد.استاد سلام.
از این هماهنگی، خنده ام گرفت.یاد آهنگی قدیمی افتادم که به خواست آفر روی فیلم عروسیش تدوین کرده بودم.
-سلام بچه ها.
نامحسوس، بهش خیره شدم.به نظرم رسید لنز گذاشته ولی با کمی دقت فهمیدم رنگ چشم خودشه.چشم هاش امروز بدجوری توی چشم بودن.بدجوری...لبخند زدم.
-یکیتون میره کلید سایتو بگیره؟
صدیق با عجله، کیفش رو به دست نامی داد و به سمت اتاق دکتر گل افشان رفت تا کلید بگیره.به روجای دفتر به دست نگاه کردم. به نظرم رسید درس می خوندن.خوشحال بودم از اینکه فقط خوشون رو نمی برن و نمیارن.صدیق خیلی زود برگشت و کلید رو داد و کیفش رو از نامی گرفت.رفتم که در رو باز کنم ولی روجا از جاش تکون نخورد. برگشتم و خیره نگاهش کردم.بی ترس و بی خجالت.حس می کردم نقشه ای داره وگرنه همیشه از همون اول کارش رو شروع می کرد.وقتی با نگاه کردن به نتیجه ای نرسیدم، شونه بالا انداختم و در رو باز و تعارف کردم.
-خانوما بفرمایید.
با لبخندی نزدیکم شد و ابروهاش رو بالا فرستاد.
-اول شما.
سرم رو کج کردم.
-خواهش می کنم...بفرمایید...
بدون بحث داخل شدن که این خودش جای بحث داشت.نگاهش می کردم که لحظه ی آخر به سمتم برگشت.با همون لبخند، به حرف اومد:
-استاد بیاین دیگه دیر میشه...یه عالمه سوال داریم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#120
Posted: 11 Nov 2015 13:22
سرم رو خاروندم و بهش دقیق شدم.به نظرم خیلی مشکوک بودن.این که می گفت یه عالمه سوال دارن، علامت سوال بزرگی توی ذهنم ایجاد می کرد.اما کاری هم نمی تونستم بکنم.حرفی هم نمی تونستم بزنم.جلو رفتم و کیفم رو روی میز گذاشتم.
-خب...
هر سه به سمتم برگشتن و بی حرف و با لبخند اعصاب خردکن خیره شدن.هول شدم.
-اِم...
لب گزیدم.
-نکنه لباسام مشکلی دارن؟
سرم رو پایین انداختم و به طور نامحسوس، خودم رو بررسی کردم.وقتی چیزی ندیدم نوچی کردم.سری تکون دادم.
-از برنامه ی جلسه ی قبل سوالی ندارین؟
روجا مثل فنر، از جا پرید.قدمی به عقب رفتم.با همون دفتری که از اول دستش بود کنارم ایستاد.
-چرا استاد من خط بیست و هشت ِ برنامه رو مشکل دارم.
منتظر نگاهش کردم.
-خط بیست و هشت چی بود؟
-نمی دونم.
دستم رو به کمرم بند و چشم هام رو ریز کردم.
-یعنی چی نمی دونی؟
سرم رو چند بار چپ و راست کردم.
-بعد چجوری مشکل داری؟
دفترش رو مثل بادبزن تکون داد.باد خنکش به صورتم می خورد.
-خب من فقط اونموقع شمردم دیدم خط بیست و هشته.
شونه ای بالا انداخت.
-الان که نمی دونم چی بود؟
چند بار بالا و پایین لبم رو گزیدم.نمی تونستم نخندم.همونطور هم خیره به صورتش نگاه می کردم:
-یعنی میگی من با این هیبت بشینم برنامه ی توی کتابو، خطّاشو برات بشمرم؟
باز هم بیخیال، شونه و سرش رو همزمان بالا انداخت.
-نه استاد.برنامه ی توی سیستم، خط بیست و هشت بود.شما یه چیزایی بهش اضافه کرده بودین.
چندبار هوای سینه ام رو پر و خالی کردم تا میل شدیدم به خنده، برطرف بشه.به سمت سیستم خودم رفتم تا بیشتر از این، چهره ی خندانم رو نبینن.
-اونم که ذخیره نکردم.
می دونستم شیطنت جدیده ولی دوست داشتم مروری روی برنامه داشته باشم.چون جلسه ی قبل با اون شیرین کاری، فکر نکنم چیزی از درس و برنامه فهمیده باشه.
-خیله خب.بیاید سر سیستم من با هم برنامه رو بنویسیم.
مکث کردم.
-ببینیم مشکل خانم کامجو کجاست؟
صدیق و نامی ریز خندیدن و بلند شدن و به کنارم اومدن.نامی سمت راستم و صدیق پشت سرم و روجا هم سمت چپم، خم ایستاده و سرجاش وول می خورد.می خواستم کد نویسی رو شروع کنم و متوجه شدم همونطور ایستادن. حتی به سراغ صندلی هاشون نرفتن. کمی نگاهشون کردم.
-پس چرا نمیشینید؟
چشم هاش برق زد.
-اینجوری بهتره.
عقب کشید.فهمیدم می خنده.اما چیزی نگفتم.
-خب بیاید بنویسیم.
چسبیده بهم ایستاد.زمزمه کردم.
-خب برنامه با چی شروع میشه؟
خم شد و نزدیکتر اومد.نفسش توی صورتم خورد.تکرار کرد.
-با چی شروع میشه؟
خیره خیره نگاه می کرد.طوری حرف می زد انگار تا اون لحظه برنامه ننوشته.خنده ام رو خوردم و به سمت مانیتور برگشتم. سایه ی صدیق و نامی رو می دیدم که می خندن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.