ارسالها: 23330
#121
Posted: 11 Nov 2015 13:23
انقدر اذیت کردن و سوال پرسیدن که حد نداشت.اگه کسی نمی دونست فکر می کرد تا حالا درس ندادم.توضیح دادن که هیچ.برنامه رو که کامل نوشتم، اثر قرصها از بین رفت و درد دندونم دوباره شروع شده بود.سر روی میز گذاشتم.
-من یه هفته باید برم recovery (استراحت) از دست شما سه نفر.
صدا از هیچ کدومشون در نمی اومد.درد دندونم خیلی شدید بود.دل به دریا زدم و سر بلند کردم.
-هیچ کدومتون ژلوفن ندارید؟
چشم هاش گشاد شد.چشم هایی که امروز رنگشون روشن تر از قبل شده بود.خیره به چشم هاش بودم که سرش رو برگردوند.لحظه ای بعد، دوباره نگاهم کرد.
-سرتون درد می کنه؟
با درد لبخند زدم.فکر می کرد به خاطر کارهای اونهاست.صورتش توی هم رفته بود.
-نه دندونمه.
به چهره ام خیره موند.فکر کنم اولین باری بود که انقدر مستقیم به چشم هام نگاه می کرد.از نگاهش جلوی دوستهاش هول شدم.برای اینکه این سکوت بیشتر ادامه پیدا نکنه، ادامه دادم:
-از صبح درد می کنه.الان اثر مُسَکِنی که خوردم از بین رفته.
نگاه ازم دزدید و همونطور که به سمت دیگه ای دوخته بود، جوابم رو داد:
-پروفن دارم...می خواید؟
کمی فکر کردم.کاش ژلوفن داشت.پروفن جواب هیکل من رو نمیده.اما بهتر از هیچ بود.
-لطف می کنید.
با ورقی قرص برگشت.دستش رو به سمتم دراز کرد.پلک زدم.
-میشه دو تا بهم بدی؟
قرصها رو کف دستم گذاشت.همونطور نگاهش می کردم.لحظه ای به خاطر نگاه های خیره، از خودم خجالت کشیدم. هردو قرص رو توی دهنم پرت کردم و بدون آب، قورت دادم.صدای نامی کم حرف رو شنیدم:
-استاد...بدون آب؟
آروم نگاهش کردم و دروغی گفتم:
-عادت دارم.
صدیق قدمی جلو اومد.
-کار درستی نمی کنید.پروفن و ژلوفن و اینا، پوکی استخوان میاره.
روجا، ادامه ی حرفش رو گرفت.
-زیاد نباید مصرف بشه.بعدشم آدم با معده ی خالی قرص نمی خوره.هر قرصم با یه لیوان آب باید خورد.
لبخند زدم.چقدر خوب که کسی بی چشمداشت، به فکرت باشه.بعد از کمی مکث، از سایت بیرون رفت.
-نکنه از نگاها و لبخند من ناراحت شده؟
با تعجب به سمت صدیق و نامی برگشتم.شونه بالا انداختن.نگاهم رو به در دوختم.خبری ازش نبود.دوباره سرم رو روی میز گذاشتم.سنگینی قرص رو روی گلوم حس می کردم.دهن و گلوم حسابی تلخ شده بود.کاش آب می خوردم.قرص روی گلوم مونده بود.
-استاد...
با صداش سر بلند کردم.چشمم به لیوان آب خورد.با دقت نگاهش کردم.با اینکه برای قلوپی آب له له می زدم ولی مردد بودم ازش بگیرم.انگار صدیق و نامی هم منتظر بودن.پس حس کردم اشکالی نداره.از توی پیش دستی دور طلایی، لیوان رو برداشتم و بسم الله گویان آب رو سرکشیدم.لیوان رو توی پیش دستی گذاشتم.حالم با خوردن آب خنک، کمی جا اومد.خواستم لیوان و پیش دستی رو ازش بگیرم و به آبدارخونه ببرم که راه افتاد.لبخند زدم.
-ممنون.
جلوی در سایت ایستاد و برگشت.لبخند مهربونی به صورتم پاشید و رفت.با خیال راحت، سرم رو روی میز گذاشتم و لبخندم ادامه دار شد.
-استاد خوبید؟می خواید کلاسو تعطیل کنید؟
تعجب کردم.
-این کی برگشت که متوجه نشدم؟
خودم، جواب خودم رو دادم:
-خب کتونی می پوشه دیگه.کفشش پاشنه نداره که صدا بده.
کمی نگاهش کردم.
-همه ی این کارا رو کردید که تعطیل کنم؟نه بیاید سر سیستم من...
با خنده، صندلی به دست به سمت سیستمم اومدن و نشستن.این بار دیگه صندلیش رو روی زمین نکشید.هرچند که دلم می خواست این کار رو بکنه تا حالش رو بگیرم.این دختر بعضی وقتها زیادی روی اعصابم می رفت...کنارم که قرار گرفت بهش خیره شدم.معذب نگاهش رو بین من و دوستهاش می چرخوند تا احتمالم نگاهش نکنم.اما دوستهاش حواسشون به ما نبود.ساعتش رو طوری گرفت که من ببینم و دیدم که چهار و ربع رو نشون میده.نگاه ازش برداشتم و به مانیتور چسبوندم.با لبخند، درس رو شروع کردم.برنامه ی سختی بود.یعنی برای بچه هایی که دفعه ی اولشون بود و با برنامه اش آشنا می شدن، سخت بود.
-خب بچه ها بیاین اول، شِمای کُلیشو بکشیم...
روی کاغذ، آروم آروم رسم می کردم...
-بذارید ببینم چندتا شمارنده می خوایم؟
روجا پرید:
-دو تا.
گنگ نگاهش کردم.سرش رو به سمتم آورد و دست چپش رو تکیه گاه سرش و حرفش رو تکرار کرد.
-دو تا می خوایم.یکیش باید افزایشی باشه.یعنی همون اولی.میشه اینجا.
و با دست راست، روی کاغذ رو نشون داد.
-اون یکی میشه کاهشی.چون می خوایم برعکس چاپ بشه.
ابروهام رو بالا انداختم و به مانیتور چشم دوختم.
-عجب.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#122
Posted: 11 Nov 2015 13:23
برنامه رو ادامه دادم.توی هر خط اظهار نظر می کرد.تقریبا مطمئن شدم اول ساعت می خواستن اذیت کنن و کاملا درس رو بلد بودن.به سمت صدیق و نامی که حس کرده بودن متوجه قضیه شدم و می خندیدن برگشتم.حدسم درست بود. به روجا نگاه کردم.زمزمه کردم.
-مارمولک...
فقط اون بود که متوجه نشده بود و تند و تند جواب می داد.گیج، نگاهش رو بین ما چرخوند.تیکه ای از موهاش رو به دست گرفت و ول کرد.طاقت نیاوردم و دستم رو روی پشتی صندلیش گذاشتم و روش خیمه زدم.
-این برنامه از برنامه ی هفته ی پیش، سخت تره.چطوری اینو خودت جلو جلو میگی چی بنویسم ولی برنامه ی هفته ی پیشو گفتی نفهمیدی؟
نفسم رو با فوت کردم تا نخندم.
-هر خطشو مجبور کردی چهار بار توضیح بدم...کتاب که جلوت نیست بگم داره از روی کتاب نگاه می کنه و میگه.
لبهاش رو غنچه کرد.سرش رو روی میز گذاشت و خندید.خم تر شدم.
-سر کارم گذاشته بودین دیگه؟
سر بلند کرد.فاصله کم بود ولی خودش متوجه نشد که اگه می فهمید...به روی خودم نیاوردم.امیدوار بودم صدیق و نامی متوجه نشن.از دیدن قیافه ی بانمکش خنده ام گرفت.طبق معمول، برای مشخص نشدن خنده، به صورتم دست کشیدم.دستهام رو روی ته ریش کمم بالا و پایین می کردم که متوجه نگاه خیره و لبخند کمرنگش به صورتم شدم.چشم هاش رو با کنجکاوی می چرخوند و می فهمیدم که حواسش به دنبال ِ ته ریشم هست.خوشم اومد اما این بار من نگاهم رو دزدیدم و به بیرون از پنجره چشم دوختم.حواسم به هوای تاریک رفت.
-استاد ببخشید اذیتتون کردیم...خسته نباشید...
خندیدم.
-همه کار می کنید بعد می گید ببخشید؟
چشم هاش رو گرد کردم.
-خب قرص دادم بهتون...
باز خندیدم.
-شانس بیارم توش زهرمار نباشه.
-نمی دونستم قراره بهتون قرص بدم که وقت داشته باشم چیزی توش بریزم.اگه هم بوده به صورت خودجوش بوده...
با یاد اذیت امروزشون غصه ام گرفت.
-بچه ها توروخدا...واسه هفته ی دیگه این برنامه رو کار کنید.من اگه قرار باشه یه برنامه رو چندبار توضیح بدم تا آخر هفته چیزی ازم باقی نمی مونه.
هرسه، بدجنس خندیدن.
-استاد این سریَم خونده بودیم.منتها می خواستیم ببینیم شما بلدین یا نه؟
بلند شدم.صدام رو کشدار کردم.
-باشه.من سر ترم جبران می کنم براتون...
مظلومانه بهم خیره شدن.خندیدم و به سمت پنجره ی سمت چپم برگشتم تا صورتم رو نبینن.
-ببینید استاد ما چقدر خوبیم.هیشکی نمیاد سرکلاس، ولی ما همیشه میایم.
برگشتم.
-شمام که میاید اذیت می کنید که...
روجا دست به کمر شد.
-استاد می خواید نیایم از هفته ی دیگه؟
با اخم و لبخند خیره ی صورتش شدم.اخم برای نیومدنش.
-لازم نکرده.همین دم دست باشید، یه چیزی یاد بگیرید...
چیزی نگفت و مشغول جمع کردن وسایلش شد.
-استاد خسته نباشید.
نفسم رو فوت کردم.
-خسته که هستم.ولی باشه...ممنون...شمام همینطور.
-خدافظ.
سر تکون دادم.
-به سلامت.
از سایت که خارج شدن، من هم سیستمم رو خاموش کردم.
-چقدر زود امروزم تموم شد.تموم شدو هیچ چیز خاصی ازش نفهمیدم...
چشمم به خودکار روی میز افتاد.
-خودکارشو نبرد دختره ی سر به هوا.
ولی با کمی دقت متوجه شدم خودکارش تموم شده.
-میز من شده سطل زباله ی این سه نفر.
خواستم خودکار رو توی سطل زباله ی گوشه ی کلاس، پرت کنم.لحظه ی آخر، پشیمون شدم.جلوی بینیم گرفتم.
-چه عطر خوبی میده.
دستم رو روی میز گذاشتم و توی فکر رفتم.
-میشه توش جوهر پر کنم و یادگاری نگه دارم...
با این فکر، خودکار آبی خوش بو رو توی جیب روی سینه ی بلوزم گذاشتم.به جلو خم شدم تا به بقیه ی سیستم ها دید داشته باشم.مطمئن از خاموشیشون، کیفم رو برداشتم و بعد از قفل کردن در سایت، کلید رو از زیر در اتاق دکتر گل افشان، به داخل سُر دادم.بلافاصله براش پیام فرستادم:
-سلام دکتر.ببخشید نبودی من کلیدو از زیر در اتاقت فرستادم داخل.
به سمت پله راه افتادم و سرازیر شدم.طبقه ی بعد، توی دیدم قرار گرفتن.روجا برگشت و من رو دید.لبخند شیطونی روی لبش اومد.
-بچه ها بیاین کنار.استاد عصبانیه.الان پرتمون می کنه پایین...
خودش و دوستهاش، ریز خندیدن.از خنده ی نخودیش، من هم آروم خندیدم.به قدم هام سرعت بخشیدم تا از کنارشون رد بشم.سعی کردم جوابش رو ندم.توی راهروی دانشکده بودیم و هرآن، ممکن بود کسی ما رو ببینه و بد بشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#123
Posted: 11 Nov 2015 13:24
از ساختمون خارج شدم و به سمت ماشین رفتم.سوار شدم و کیفم رو روی صندلی کنار پرت کردم.کمربند بستم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.ناخودآگاه، دستم به سمت ضبط ماشین رفت.
-بی تو میمیره این دلم، بی تو میمیره/بی تو میمیره این دلم، بی تو میمیره
سرم رو به پنجره تکیه دادم.
-"مثل یک قطره ی جوهر توی آب...حل شدم در همه ی وجود تو"
صدای خواننده بدجوری به دلم نشست.بی هیچ فکری، توی سکوت حواسم به بیرون بود.به روبروم.
-"مثل یک حرف نگفته توی خواب...بی قرارم واسه ی حضور تو.
بی تو میمیره این دلم، بی تو میمیره/بی تو میمیره این دلم، بی تو میمیره
تو حس بودن واسه ی سادگی من...تو حس موندن واسه ی به هم رسیدن...
تو حس بودن...تو حس موندن...تــــو... اگه نباشی؟"
تکرار کردم.
-اگه نباشی؟؟؟؟
-"میمیره این دلم، بی تو میمیره
تـــو مثل بارون رو تن خشک بیابون...مثل آفتاب واسه ی نیاز گلدون ...مثل نم نم ترانه ...تویی بارون..."
به کوچه رسیدم و با سرعت سمت خونه رفتم.ریموت رو زدم و تا رسیدم در باز شد.با سرعتی که داشتم، توی پارکینگ پیچیدم و سر جای پارک خودم رفتم.نرسیده به دیوار، دستی کشیدم و ماشین متوقف شد.کیفم رو برداشتم و پله ها رو دو تا یکی، بالا رفتم.پشت در، از سرعتی که به خرج دادم، نفسم بالا نمی اومد.خم شدم و دست روی زانو گذاشتم.دم و بازدمم رو با حرارت بیرون می دادم که دستی روی کمرم نشست.با عجله بلند شدم و برگشتم.علیرضا، نون به دست پشت سرم ایستاده بود.
-سلام.
پلک زد.
-سلام.بیا بالا عصرونه بخوریم.
از پله ها بالا رفت.از پشت سر، به هیکلش چشم دوختم.
-یه ساعت دیگه وقت شامه...
بالای پله مکث کوتاهی کرد و کشیده، جواب داد.
-شــامم می خوریم...
رفت.سر تکون دادم و داخل خونه شدم.کفش هام رو کندم و راه اتاق خواب رو پیش گرفتم.لباسهام رو از تن خارج کردم و به سمت کمد رفتم.شلوار خونه ی مشکی ساده که کمرش بند داشت و می شد شل و سفت کرد و بلوز سفید آستین کوتاه برداشتم.سر به سمت سینه و زیر بغلم بردم و خودم رو بو کشیدم.از اندک بوی عرق، صورتم جمع شد.به حوله چنگ زدم و خودم رو توی حمام انداختم.زیر دوش بودم که صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.صدای غرغر علیرضا اومد.
-آبان...کجا موندی؟گشنمه...
از زیر دوش، کنار کشیدم و در حمام رو بستم.از همون پشت در، جواب دادم.
-حمومم.
باز، زیر دوش برگشتم.سایه اش رو از پشت قسمت شیشه ای در می دیدم.
-مگه نگفتم بیا بالا؟پس چرا رفتی حموم؟
آب رو بستم و حوله رو تنم کردم.
-بابا تموم تنم بوی عرق می داد.نمی شد که همونجوری لباس بپوشم.
بندهای جلوی حوله رو که بستم، در رو باز کردم و بیرون رفتم.نیم نگاهی بی توجه به علیرضا که روی تخت افتاده بود انداختم.به سمت آینه ی میز توالت رفتم.کلاه حوله رو روی سرم کشیدم تا موهام خشک بشه.
-چه عجب دیگه نمی گی با لباسی که باهاش بیرون بودی روی تخت نخواب.
از توی آینه بهش لبخند زدم.
-یعنی اگه بگم گوش می کنی؟
دستهاش رو زیر سر گذاشت و به سقف خیره شد و نوچی گفت.چیزی نگفتم.خودم هرباری که با لباس بیرون روی تخت می رفتم، بعدش ملحفه ها رو عوض می کردم.
بند حوله رو باز کردم و مشغول پوشیدن لباس شدم و حوله رو توی حمام گذاشتم.به سمت علیرضا برگشتم.
-حالا چرا منتظر من موندی؟با مهنامه عصرونتو می خوردی.
بلند شد و همونطور که به طرف در اتاق می رفت، جوابم رو داد.
-مهنامه نیست.رفته خونه ی مامانش.
پشت سرش حرکت کردم.
-خِیره ایشالا...
از در خونه، بیرون رفتیم.لحظه ی آخر یادم اومد کلید برنداشتم.برگشتم و به دسته کلیدم چنگ زدم.
-باباش رفته شهرستان.مامانش تنهاست.
با حرصی توی صداش، که فقط من می شناختم، ادامه داد.
-گفتم بگو مامانت بیاد...گفت خونه ی داماد راحت نیست...
بی حرف، پشت سرش وارد خونه شدم و به آشپزخونه رفتیم.چشمم که به میز افتاد، لبخند پهنی زدم.
-چه خبره پسر؟چه کردی؟
چهار تخم مرغ نیمرو کرده و با دو نون سنگگ تازه روی میز گذاشته بود.ظرف بزرگ پنیر تبریز و مغزگردو و مغزبادوم، چیده بود.چای هم ریخت و پشت میز، روبروی من نشست.
-بخور...بعد بگو علیرضا شکموئه.تو که بدتری.چشات دارن آهنگ می زنن.
خندیدم و با بسم الله، شروع کردم.انقدر گرسنه بودم که هول هول، هرچی دم دستم می اومد می خوردم.علیرضا بدتر از من.وقتی میز رو از خوردنی پاک کردیم، خیالمون انگار راحت شد.تکیه زدم.دست روی شکمم گذاشتم.
-وای علیرضا دارم می ترکم...
کش شلوارم رو که مطمئن بودم روی شکمم جا انداخته شل کردم.دستهاش رو پشت صندلیش برد.
-چقدر وقتایی که مهنامه نیستو دوست دارم.
غرغر کرد.
-دختره نمی ذاره لب به غذا بزنم.هی میگه کمتر بخور چاق میشی.
خندیدم.
-چقدر تو بدجنسی.زن به اون خوبی...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#124
Posted: 11 Nov 2015 13:24
چشم بست.
-نمیگم بده.خیلیم خوبه.فقط حرصم می گیره یهو چهار بشقاب غذای منو کرده نصف بشقاب.من که نمی تونم اونطوری...
پاهام رو دراز کردم.
-علی...عاشقشی؟
منتظر، به چشم های بسته اش چشم دوختم.لبخند محوی روی لبش ظاهر شد.
-نمی دونم اسمش عشقه یا نه.ولی خیلی دوسش دارم.فقط نمی تونه بین من و خونوادش تعادل برقرار کنه.
"هومی" نامفهوم کردم.چشم هاش رو باز کرد و صاف نشست.
-توی شرکت بودم.زنگ زد گفت دارم میرم خونه ی مامانم.نپرسید راضی هستی؟نپرسید مشکلی نداری؟هرچند جلوشو نمی گرفتم.ولی می تونست به مامانش بگه شوهرم خونه تنها می مونه.تو پاشو بیا اینجا.
تک خندی کرد.
-یه جور میگه خونه ی داماد راحت نیستم، انگار من کل روز نشستم توی خونه و چپ چپ نگاش می کنم.
سرش رو با تاسف تکون داد.ظرف مغزبادوم رو که هنوز چندتایی بادوم داخلش مونده بود به طرف خودش کشید و یکی توی دهنش گذاشت.
-چند روز پیش که سرما خورده بودم مرخصی نگرفت بمونه بالا سرم...بچه نیستم...انتظارم نداشتم بمونه.یه سرماخوردگی ساده بود...ولی الان به خاطر مامانش یه هفته مرخصی گرفته.من بخیل نیستما.خب مادرشه.ولی وقتی بهش میگم مرخصی بگیر بریم مسافرت، وقتی میگم از اینهمه کار خسته شدم، میگه مرخصی نمیدن ولی الان ...
نفسش رو آروم فوت کرد.
-مامانش خدا رو شکر مشکلی نداره فقط تنهاست.می تونست مرخصی نگیره و شبا بره خونه پیشش.
خیره خیره میز رو نگاه می کردم.حرفی نداشتم.چطور نفهمیده بودم؟چجطور نفهمیده بودم این پسر، تنهاست؟
صداش از فکر بیرونم آورد.
-اینا رو نگفتم که بری توی فکر.دارم میگم که بدونی قرار نیست اگه با کسی که دوستش داری ازدواج می کنی دائم صحنه های عاشقانه داشته باشین.میگم که بدونی تا وقتی وارد زندگی شدی توی ذوقت نخوره.فکر نکنی زندگیت به بن بست خورده.باید بدونی برای زندگیت برنامه داشته باشی.
مکث کرد.
-بعضی دخترا فقط از ازدواج، لباس عروس می شناسن و خرید حلقه.نمیگم مهنامه اینجوریه.ولی پای صحبت خیلی از دخترا بشینی همینا رو می شنوی.تا حالا دقت کردی چرا دخترا به آراد و من و هومان زیاد گیر نمیدن ولی گیرشون روی تو زیاده؟چون دنبال ظواهر و رفتار جدی یه مردن.همونی که توی فیلما می بینن.همونی که توی رمانای عاشقانه می خونن.
تا حالا به این چیزها فکر نکرده بودم.بلند شد و ظرف ها رو جمع کرد و توی ظرفشویی گذاشت. به طرفش رفتم تا ظرفها رو بشورم.ظرف ها رو که شستیم، به سمت خونه راه افتادم.
-پروژه ها رو چیکار کردی؟
صندلم رو پوشیدم.
-اون یه دونه رو که تموم کردم.مونده هفت تای دیگه.این هفته شرکت نمیام می شینم سرشون.البته به قول آقام، دیگه یکی یکی پیش میرم...تو چی؟ به کجا رسیدی؟
خودش رو روی کاناپه ی جلوی تلویزیون پرت کرد.
-منم دارم روشون کار می کنم.امروز و فردا، یکیشون تموم میشه.
در رو باز کردم.
-علی شب بیا پایین پیش من.
-واسه چی؟
چشمک زدم.
-واسه خواب.
وارد خونه شدم و به سراغ تخت دونفره ام رفتم.به خودم خندیدم.تخت یک نفره، کفاف هیکل من رو نمیده.بالش سفتی از کمد دیواری برای علیرضا که عادت به بالش سفت داره پیدا و ملحفه ی تخت رو عوض کردم.به سراغ سیستم و پروژه رفتم.نگاهی به ساعت انداختم. شش و پنجاه دقیقه بود.با خودم قرار گذاشتم تا ساعت ده و نیم کار کنم و مشغول شدم.آخر کار خیلی خسته شدم و شروع به زمزمه ی آهنگی که بلد بودم کردم.
- مردم از دست تو، دیگه بسه دورویی/ یا این رو یا اون رو،کـــوچــــولــــو...
خوندنم که تموم شد، صدای دست زدن از پشتم بلند شد.برگشتم.علیرضا بود.
-کی اومدی که من نفهمیدم؟
کنارم نشست و دست روی شونه ام گذاشت و با هیجان جواب داد.
-صدای خوندنتو شنیدم آروم اومدم قطع نکنی.چه صدایی داری تو پسر...
خندیدم.دیگه خجالت نکشیدم.به ساعت نگاه کردم.ده بود.
-من یه کم دیگه کارم مونده.
سر تکون داد.
-باشه من که کاری ندارم.
روی تخت نشست و قولنج انگشتهاش رو شکست.
-یه چیزی بخون.
تک خندی کردم.
-ول کن علی...
شاکی شد.
-ا چطور تا الان می خوندی پس؟همونجور که کار می کنی، بخون.فکر کن من اینجا نیستم...
دراز کشید.به طرف مانیتور چرخیدم و کارم رو ادامه دادم و همزمان هم آهنگی رو زمزمه می کردم.یادم رفت علیرضا هم اونجاست.بعد از دقایقی دست از کار کشیدم.تازه یادم افتاد علیرضا هم توی اتاق هست.همونطور که سیستم رو خاموش می کردم نیم چرخی زدم.
-علی شرمندم حواسم رفت پی پروژه...
چشم هاش بسته بود.نزدیکش شدم.تکون نمی خورد.دستی توی موهای مجعدش کشیدم.
-چجوری توی سر و صدای من خوابیدی؟
به سرویس رفتم و مشغول مسواک دندون هام شدم.درحال شستن دهنم، به شخص نامعلومی غر زدم چون علیرضا که خواب بود.
-مسواکم که نزدی همینجوری خوابیدی...
پنجره ی اتاق باز بود.کمی جلو بردم.هوا رو به سرد شدن می رفت.ملحفه ای روی علیرضا انداختم و دراز کشیدم. درحالی که خیره ی چهره ی مظلوم علیرضا بودم، نفهمیدم چطور خوابم برد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#125
Posted: 11 Nov 2015 13:24
صبح با تکون های تخت بیدار شدم.یه چشمی نگاه کردم.علیرضا با موهای به هم ریخته، روی تخت نشسته بود. "هومی" از دهنم خارج شد.دست راستش رو روی چشم هاش کشید و کش و قوسی به صورت و بدنش داد.
-ساعت هشت شده.می خوام برم شرکت.تو نمیای؟
اون یکی چشمم رو هم باز کردم و یکی از دستهام رو زیر سرم بردم.با دست دیگه، آب دهن احتمالی دور دهنم رو پاک کردم.
-نه نمیام.می شینم توی خونه پروژه انجام میدم.
بلند شد.
-پس من لباس بپوشم برم.
سرم رو به سمت در برگردوندم و علیرضا رو که از اتاق خارج می شد خطاب کردم.
-صبحانه بخوریا.دیشبم شام نخوردی...
چیزی نگفت و رفت.کمی روی تخت به حالت درازکش بودم و بالاخره بلند شدم.خواستم بالشی که برای علیرضا آورده بودم رو داخل کمد دیواری بگذارم ولی با یادآوری تنهایی علیرضا منصرف شدم.به سمت آشپزخونه حرکت کردم.صبحانه ی سرسری و سرپایی خوردم و یه سره به سراغ پروژه رفتم.چنان مشغول کار شدم که گذشت زمان رو حس نکردم.فقط با احساس گرسنگی، دست از کار کشیدم و چشمم به ساعت که سه رو نشون می داد افتاد.
-خدای من...از ساعت نُه تا الان نشستم اینجا؟
کش و قوسی به بدنم دادم.بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.با یادآوری علیرضای خسته تصمیم گرفتم غذا درست کنم.برای گرسنگی الان خودم لقمه ای خوردم.برنج و مرغ رو گذاشتم و شعله رو تنظیم کردم.وارد اتاق شدم و لباس برداشتم و با حوله داخل حمام رفتم.دوش عجله ای گرفتم و حوله رو روی تنم کشیدم.برنجم دیگه آماده می شد.مرغ هم همینطور.لباس پوشیدم و موهام رو خشک کردم.پیامی برای علیرضا فرستادم.
-کارت تموم شد بیا اینجا.غذا درست کردم.گرسنه نمی مونی.
ساعت چهار و ربع شده بود که وارد خونه شد.غذا رو با هم خوردیم و هرکدوم سر پروژه ی خودمون رفتیم.
-آبان چرا دیگه شرکت نمیای؟
دستهام روی کیبورد، شُل شد.
-توی خونه راحتتر کار می کنم.چطور؟مشکلی هست؟
نگاه سریعی بهش انداختم و دوباره به سمت مانیتور چرخیدم.
-نه.فقط بچه ها سراغتو می گرفتن...فردام من دانشگاه کلاس دارم.شرکت که نمیرم تو هم نری نمیشه ...
نگاهش کردم.
-باشه فردا میرم شرکت کارامو انجام میدم.
صدای تلفن بلند شد.خواستم جواب بدم که دست علیرضا نشست روی دستم.
-کمتر از خودت کار بکش.
نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که اشاره ای به تلفن کرد.
-جواب تلفنو بده.
نگاهی به شماره انداختم.شماره ی خونه ی آقا بود.
-الو...سلام.
صدای مامان توی گوشم پیچید.
-سلام آبانم.
لبخند عمیقی زدم.صدای علیرضا بلند شد:
-من میرم بالا.
توی گوشی، تند حرف زدم.
-مامان یه لحظه ببینم علیرضا چی میگه.
به سمتش برگشتم که دم در اناق ایستاده بود.
-کجا؟
-میرم بالا بخوابم.
-همینجا بمون.
صورتش رو کج کرد.
-نه که خیلی خوب می خوابی؟با لگدات، دل و رودمو آوردی توی دهنم.
رفت.خندیدم.چشمم به گوشی توی دستم افتاد.
-مامان هستی؟
-آره مامان جان.
خواستم حرفی بزنم که ادامه داد:
-انقدر غرق کاری خودتو مریض می کنی.
-کار لازمه.نمیشه که بمونم کنج خونه بیکار.
حرف رو عوض کرد.
-علیرضا و خانومش اونجا بودن؟
خانومش رو بدجوری غلیظ ادا کرد.جوری که لبخند خیلی عمیقی روی صورتم پهن شد.
-نه علی تنها بود.مهنامه رفته خونه ی مامانش.
هول توی گوشی پچ پچ کرد:
-دعواشون شده؟
-نه.مامانِ مهنامه تنها بود.رفته اونجا.
-ا پس علیرضا تنهاس؟بهش بگو شب بیاد پیش تو...تو هم تنهایی.
"تنهایی" رو با کنایه گفت.کنایه اش رو نشنیده گرفتم.
-دیشب اینجا بود.منتها میگه تو بد می خوابی.الانم رفت بالا.
کمی مکث کرد.
-آبان این دختره کیه؟همینی که آفر میگه...
سکوت کردم.جاش نبود سکوت کنم ولی نمی دونستم چی بگم.
-چرا زودتر نگفتی؟خب من که از خدامه تو ازدواج کنی.
نفس لرزونی کشیدم.صدام می لرزید.
-خبری نیست مامان.
-تو رو جوری بارآوردم که توی هیچ شرایطی دروغ نگی.حالا...
سکوت کرد.
-مامان وقتی میگم خبری نیست یعنی بین ما خبری نیست.اون خانم حتی خبر از احساسم نداره.
سرم رو روی میز کامپیوتر گذاشتم و توی موهام چنگ زدم.
-منم از خودم مطمئن نیستم.همه ی اینا کنار هم میشه "خبری نیست"...
صداش گله مند پیچید.
-این اداها چیه شما جوونا درمیارید؟خب اگه خوشت میاد برو بهش بگو.اگه خوشت نمیادم بهش فکر نکن.
ادا درآورد.
-از خودم مطمئن نیستم ...حالا کی هست؟همکاره؟
نفسم رو توی گوشی فوت کردم.
-نه همکار نیست.شما راست میگی.به زودی همه چیو مشخص می کنم.ولی اول با خودش صحبت می کنم بعد پای خانواده ها رو وسط می کشم.
نمی خواستم سکه ی یه پول بشم.
-چجور دختریه؟
بدون مکث جواب دادم:
-دختر خوبیه.
-حجابش چی؟من این آکله گرفته های توی خیابونو قبول ندارما.
خندیدم.
-حجابشم خوبه.
-چرا نسیه حرف می زنی تو؟خب درست و کامل توضیح بده.
غرغر کردم.
-چی بگم خب؟نمی دونم شما چی می خوای؟
-ای بابا...پسر تو سی سالته.هنوز نمی دونی برای آشنایی و شناختن یه آدم چی لازمه؟هرچی می دونی بگو من اونایی که لازم دارمو از بینشون گیر میارم.
موهام رو کشیدم و سرم رو از روی میز بلند کردم.چشمم رو بستم تا دقیق یادم بیاد.
-بیست و دو سالشه... چادری نیست، مانتوییه.
با یادآوری حساسیت های مامان، تند ادامه دادم.
-ولی مانتوی کوتاه و تنگ نمی پوشه.موهاشم زیاد بیرون نمی ذاره.فقط یه کم جلوش مشخصه.
سریع پرید.
-دست توی صورتش برده؟اگه برده باشه ها...
-نه مامان...دوستاشم مثل خودشن.
-مگه دوستاشم می شناسی؟
ضربه ای به پیشونیم زدم.نمی خواستم بفهمه دانشجومه.ولی ...
-ببینم آبان دانشجوته.آره؟
سرم رو با تاسف برای خودم تکون دادم.برای پیشگیری از سوالهای بعدی، ساعت رو یادآور شدم.
-آره...مامان ساعت ده شده.اجازه میدی بخوابم؟فردا باید برم شرکت.خستم...
زمزمه کردم.
-برم؟
صداش بی میل توی گوشم پیچید.
-خیله خب...برو بخواب بعدا حرف می زنیم.شبت بخیر.
-شب بخیر.
قطع کردم.
-آفر...آفر...من به تو چی بگم؟
می خواستم بهش زنگ بزنم ولی پشیمون شدم.بالاخره که می فهمیدن.الان نمی شد، چند روز دیگه...بالاخره می فهمیدن.به سمت تخت رفتم تا بخوابم که چشمم به کامپیوتر افتاد.پروژه رو ذخیره و سیستم و مانیتور رو خاموش کردم و دراز کشیدم.با لمس بالش علیرضا روی پهلوی چپ چرخیدم.بالش رو توی بغل گرفتم و از خنکاش، حس لذت زیر پوستم دوید و خوابم برد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#126
Posted: 11 Nov 2015 13:25
قسمت سیزدهم
سه شنبه رسید و کاردانشجوییم شروع شد.با نوشین قرار داشتم تا با هم به دانشگاه بریم.روز های آخر هفته معمولا دخترها کلاس بر نمی داشتن.توی ساختمون های دیگه، تک و توک، دخترها بودن اما ساختمون ما و توی طبقاتی که ما سر و کار داشتیم، فقط من و نوشین به عنوان دانشجوی دختر حضور داشتیم.با این طرح تفکیک جنسیتی که اجرا شده بود، پسرها ما دو نفر رو عملا به عنوان کیک های شکلاتی و خوشمزه و آماده ی خورده شدن می دیدن.
وارد که شدیم، تعداد پسرهای فنی مهندسی خیلی زیاد بود و دستپاچه بودم.تا قبل، تا زمانی که اسمم رو برای کار دانشجویی نوشته بودم اصلا به این فکر نمی کردم که باید بیشتر از روز های عادی ِ دانشگاه و کلاس داشتنم بین پسرها رفت و آمد کنم.نهایت ِ بین ِ پسرها بودنم هم زمانی نبود که تنها باشم.برای همین کمی می ترسیدم.خب اونقدر هم اعتماد به نفس نداشتم تا به درستی با پسرها برخورد کنم.همیشه وقتی تنها بودم دستپاچه می شدم.
نوشین به اتاق یوسفی و من هم به سمت کتابخونه رفتم.دیروز به آموزش رفته و امروز نوبت یوسفی بود.
-سلام.
دختر جوون ِ مسئول کتابخونه ی دانشگاه، که اندیشه اسلامی رو هم تدریس می کرد و تا چند روز گذشته همکار یوسفی بود، به سمت در برگشت.از دور و نزدیک شنیده بودم قرار ازدواجش رو با یوسفی گذاشته و تا پای عقد هم رفته بودن.نمی دونم چه مشکلی پیش اومد که بینشون بهم خورد و خودش رو به کتابخونه، که ربطی به کارش نداشت منتقل کرده بود.با دیدنم چشم هاش برق زد.
-سلام بدو بیا که یه عالمه کار ریخته سرم.نمی دونم اول به کدوم برسم؟
کیفم رو پشت قفسه ی تکی ای گذاشتم و به طرف خانم کمالی برگشتم.
-خب چیکار کنم خانم کمالی؟
روی زبونم نمی چرخید به کسی که فوق لیسانس داره، استاد بگم.لحظه ای حس کردم از اینکه "خانم" خطابش کردم ناراحت میشه؛ مثل یکی از اساتید ِ مدرس ِ "روسازی ِ راه" که توی اتاق یوسفی ِ استاد ِ تربیت بدنی بود و وقتی یوسفی رو "آقا" خطاب کردم بهم تذکر داد.اما بازهم دلم نمی خواست بهش "استاد" بگم.از نظر من، اساتید باید دکتری می داشتن نه کسی که فوق لیسانس داره و درسی به غیر از دروس تخصصی ما رو تدریس می کنه.و شاید این تفکر، برای منی که حتی فوق دیپلمم رو نگرفته بودم کمال ِ پررویی بود.
خانم کمالی که مشخص بود خودش هم تازه اومده چادرش رو روی دسته ی صندلی گذاشت.
-به من بگو مهستی.دانشجوهای دختر هم بهم همینو میگن.
لبخند بانمکی زد.
-البته بهشون گفتم اگه آموزش بفهمه سرشونو می بُرم.
لبخند کجی زدم و نفسم رو به آسودگی فوت کردم.
-باشه مهستی جون چیکار کنم الان؟
با چشم چرخوندن توی محیط، ادامه دادم.
-بگما...من هیچی سرم نمیشه.ولی زود یاد می گیرم.
از پشت صندلی به سمت قفسه ها حرکت کرد.
-بیا اول بهت ترتیب کتابا رو نشون بدم.
به قفسه ی اول رسید.همونجا ایستاد و مشغول توضیح دادن ترتیب کتابها شد.اول کمی گنگ نگاهش می کردم اما رفته رفته فهمیدم.توضیحاتش که تموم شد، دو تا از کتابها رو به همون ترتیب گذاشتم و نگاهش کردم.چشم هاش از خوشی برق زدن.
-آفرین.زود می گیریا.
با غرغر ادامه داد.
-یه همکار دانشجویی پسر چندروز اومد.خیلی اذیت می کرد.
مکثی کرد.
-یه لیسانسه ی هیچی ندون...
ابروم رو بالا انداختم.انگار که به من متلک می گفت.چیزی نگفتم.حرف رو عوض کرد.
-همه ی کتابا الان به هم ریختن.اگه بتونی امروز فردا اینا رو مرتب کنی خیلی خوب میشه.
سر تکون دادم.
-باشه پس من از همون جلو شروع می کنم.
رفت و کارم رو شروع کردم.گاهی مجبور می شدم کل قفسه رو جابجا و کتابها رو روی زمین بگذارم.اما در آخر، از نتیجه ی کارم راضی بودم.قطعا کار کردن لذت بیشتری برام به همراه داشت تا بیکاری.نگاهم به ساعت افتاد که ده و ربع رو نشون می داد.چشم هام گرد شد.
-یعنی از همون هشت تا الان سر اینام؟
لب برچیدم.
-اصلا نفهمیدم چجوری دو ساعت گذشت.
کتابخونه اونقدر بزرگ بود و اونقدر کتاب توی قفسه ها چیده شده بود که کار یه نفر نبود.بی انصافی بود که به عنوان کارمند، فقط یک نفر، اونهم یکی از اساتید که هرروز نمی اومد، توی این واحد مشغول به کار می شد.هم در حق بچه ها بی انصافی می شد و هم در حق ِ مسئول کتابخونه.خب بچه ها ممکن بود روزها یا ساعت هایی که مسئول کتابخونه نیست، کتابی رو بخوان.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#127
Posted: 11 Nov 2015 13:25
از پشت قفسه ها بیرون اومدم.به سمت میز بلندی که مهستی پشتش نشسته و دو کامپیوتر روشن پیش روش قرار داشت رفتم. مهستی جون که متوجه حضورم شد، به سمتم برگشت.کنارش ایستادم.
-تموم شد.
خوشحال نگاهم کرد:
-جدی؟به همین زودی؟
لبخند زدم و نشستم.
-دیگه چیکار کنم؟
نحوه ی عضو شدن و صدور کارت رو بهم یاد داد.متوجه شدم چهل-پنجاه عکس و فرم، روی میز ریخته.توی سیستم وارد و بعد از چهل و پنج دقیقه، مشغول صدور کارت شدم.ورودی های قبلی نیازی به عضو شدن نداشتن و با کارت دانشجویی، کتاب می گرفتن اما از تکمیل ظرفیت بهمن سال گذشته، برای کتاب گرفتن، باید کارت ِ جدا صادر می شد.
ساعت دوازده اون کار هم تموم شد و اضافات دور کارت رو توی سطل زباله می ریختم.
-ساعت دوازده شد.تونستی کارت صادر کنی؟
برگشتم.طوری نگاه می کرد انگار با کودنی طرف شده.
-بله تموم شد.
-دختر چقدر سرعت عملت بالاس.
بی اهمیت، شونه بالا انداختم.
-دیگه چیکار کنم؟
-الان هیچی.برو ناهار.ساعت یک دوباره بیا.
-پس من میرم تربیت بدنی.دوستم کارآموز اونجاس.
حس کردم رنگش پرید.
-کدوم دوستت؟
-نوشین...
دستم رو بالای سرم بردم و چشمم رو ریز کردم.
-همون که قدش بلنده.
طور خاصی نگاهم کرد.انگار چیزی که متعلق به خودش هست رو ازش گرفتن.
-پس حالا اون شده نوشین ِ یوسفی؟
گنگ نگاهش کردم که خودش ادامه داد.
-مگه اون آقا، استاد احمد یوسفی که استاد تربیت بدنیه نیست؟
سرش رو کج کرد.صداش انگار پر از حسرت بود.
-حالا اینم شده نوشین یوسفی.
نمی دونستم چی باید بگم.لبخند بی ربطی زدم.
-پس برم.ساعت یک میام.
نزدیک اتاق یوسفی، تعداد زیادی پسر ایستاده بودن.بی توجه به خودشون و نگاه کنجکاوشون، در زدم و داخل شدم.یوسفی و نوشین تنها بودن.
-سلام.خسته نباشید.
یوسفی، زودتر از نوشین جواب داد.
-سلام.شمام همینطور...شنیدم کاردانشجویی گرفتی توام.
روی میز نوشین نشستم و پاهام رو تکون می دادم.نمی دونم چرا هیچ وقت نتونستم یوسفی رو به عنوان یه استاد قبول داشته باشم.شاید چون خودمون باهاش درسی رو پاس نمی کردیم.
-بله.پیش خانم کمالی.
حس کردم آه عمیقی کشید.با خودم فکر کردم اگه همدیگه رو دوست داشتن پس چرا یکی اینجا و یکی اونجا بود؟
-اونجا هستی مواظب باش.پسرا اذیت می کنن.زیاد میان اونجا.
سر تکون دادم.درحال بلند شدن و صاف کردن کت نوک مدادیش، ادامه داد:
-اینجا من مَردَم کسی نمی تونه نوشینو اذیت کنه ولی اونجا دو تا خانومید.
چشم هام از جاری شدن اسم "نوشین" از زبون یوسفی گرد شد.پوزخند زدم.
-حواسم هست.
چشمم رو ریز کردم.
-میرید ناهار؟
-آره.
غر زدم.
-خب برای مام غذا بگیرید ما نیایم توی سلف، وسط پسرا.
چون دخترهای کمی کلاس داشتن عملا سلف پسرونه می شد.بی توجه، بیرون رفت.نوشین غر زد:
-بی غیرت.
خندیدم.
-ولش کن.گشنمه.بیا بریم غذا بگیریم.الان حتی قورمه سبزیای بدمزشونم می خورم.
بلند شد.
-چرا یه پیام ندادی؟از صبح بیکار بودم.
ضربه ای به کمرش زدم.
-عوضش من تا همین الان مشغول بودم.
بیرون که رفتیم نوشین در رو با کلیدی که یوسفی بهش داده بود، قفل کرد.با خجالت از بین پسرها رد شدیم و خودمون رو به سلف رسوندیم.با دیدن حدودا صد پسری که جلومون توی صف و رو به ما ایستاده بودن پاهام سست شد.یکی از پسرها نزدیکتر اومد.نگاهش برای منی که از پسرها می ترسیدم کافی بود تا وحشت کنم.خصوصا که تعداد پسرها زیاد بود.نزدیکم شد و دستش رو به سمتم آورد.
-بیا اینجا ببینمت ...
با وحشت، به نوشین چسبیدم و به چشم های پسر نگاه کردم.شاید فقط قصد شوخی داشت.بابا همیشه میگه اعتماد به نفس که نداشته باشی، طرف مقابل می فهمه و به قصد اذیت کردن جلو میاد.شاید دلیل نزدیک شدن این پسر هم همین بود.صدای یکی از نگهبانها اومد و پسرها فاصله گرفتن.از داخل سلف بیرون اومد و خودش رو به نزدیکیمون رسوند.
-چی شده؟غذا می خواید؟همکار دانشجویی هستین دیگه؟
فقط یه کلمه در جواب گفتیم.
-بله.
اشاره کرد.
-برید سلف اساتید.اینجا نمونید.
نگاهی به اندک دخترهایی که همون نزدیکی بودن انداختم و تعجب کردم که چرا نمی ترسن؟تعجب کردم که چرا پسرها بهشون کاری ندارن؟شاید هم مقصر خودمون بودیم.شاید ما عادی برخورد نمی کردیم که عادی باهامون برخورد نمی شد.
راهی سلف اساتید شدیم.نگاهی به داخل انداختیم.بعد هم من به نوشین و نوشین به من و معذب، وارد شدیم.اساتید هنوز نیومده و فقط آرنا یاحقی و امیر مُفی و تیرداد سعیدی بودن.خنده ی تمسخر یاحقی با دیدن ما بلند شد.امیر مُفی و سعیدی هم می خندیدن.توی دلم "کوفت" نثارشون کردم.غذا گرفتیم و بین متلک های یاحقی و پسرهایی که دنبال ما تا داخل سلف اساتید اومده بودن وارد اتاق یوسفی شدیم.در که پشت سرم بسته شد، تونستم نفس بکشم.با استرسی که هنوز توی وجودم مونده بود چیزی از قرمه سبزی نفهمیدم. ناهار خورده نخورده، کنار کشیدم.صبر کردم یوسفی بیاد تا به کتابخونه برم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#128
Posted: 11 Nov 2015 13:25
*آبان*
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.
-اه.کی زنگ نگه داشتم؟
مدت طولانی ای همونطور درازکش موندم.حوصله ی بلند شدن نداشتم.بالاخره با زور و جبر، خودم رو از روی تخت بلند کردم.
-بالاخره پاشدی تنبل؟
با ترس و هول، دستم رو روی سینه گذاشتم و به طرف در اتاق برگشتم.
-علیرضا...
همونطور دست به سینه وارد اتاق شد.
-نیم ساعت پیش صدای زنگ ساعت اومد.خودتو کشتی تا پاشدی.
دوباره خودم رو روی تخت انداختم.
-خستم.
نگاهم رو به سقف دوختم.
-تو مگه نمی خواستی بری شرکت؟
روی تخت نشست و خم شد.
-آراد امروز میره شرکت.کارا رو انجام میده.
چشم بستم.ناگهانی، سنگینی بدی رو روی تنم حس کردم که نفسم رو بند می آورد.ناخودآگاه، چشم هام باز شد.علیرضا خودش رو روی شکمم انداخته بود.با دست به پشتش ضربه زدم.
-پاشو دیوانه.خفه شدم...
چند ضربه ی دیگه زدم.با خنده ای تمسخر آمیز که "عرضه نداری بلندم کنی" نگاهم می کرد.عصبی شدم.دست دور کمرش حلقه کردم و توی یه حرکت، چرخیدم و چرخوندمش و روش قرار گرفتم.شوکه نگاهم کرد.نیشخندی زدم.
-هان...چرا اینجوری نگاه می کنی؟داشتی خفم می کردی...
لبخندی شیطانی زد.
-نه این وزن برای من که چیزی نیست.داشتم فکر می کردم یه انگشتت بخوره به روجا می میره.
کمی نگاهش کردم و خودم رو به کنارش انداختم.از ذهنم گذشت:
-راست میگه.وزنم زیاده...شش ماه پیش که وزن کردم صد و پونزده کیلو بودم...از اونموقع چاقترم شدم...
با صدای علیرضا برگشتم.دست راستش رو ستون بدنش قرار داده و به پهلو دراز کشیده بود.
-چیه دیگه اسم زن و دختر میارم، بدت نمیاد؟
با نیشخند توی چشمم خیره شد.چشم ازش گرفتم.
-نمی دونم...
-جدی جدی دیگه بدت نمیاد آبان؟
هنوز نگاهش نمی کردم.یاد زمین خوردن روجا افتادم.یاد ِ گرفتن دستش افتادم.کوتاه جواب دادم:
-نه.
-بهت که گفتم.آدم اگه از کسی خوشش بیاد یا عاشقش بشه دیگه نمی تونه از برخوردای فیزیکی بدش بیاد.
کمی فکر کردم.
-اون چی؟
-چی؟
-به نظرت از من خوشش میاد؟منو دوست داره؟
بعد از سکوت کوتاهی جواب داد.
-اینو خودت باید بفهمی.من فقط یک بار وقتی دونفرتون همزمان حضور داشتین کنار هم دیدمتون.
برگشتم.
-همون یه بار...چی به نظرت اومد؟
-تو که هیچ.ولی خب حس کردم ...
نیم خیز شدم.
-حس کردی چی؟
-واقعا نمی تونم بفهمم چی توی دلشه.ولی حس کردم ازت خوشش میاد.
صاف دراز کشید.
-نگاهشو روت نمیندازه زیاد.نمیشه نگاهاشو غافلگیر کرد.
-می دونی علی.سرکلاس...موقع درس دادن که میان سر سیستمم می شینن برنمی گرده سمتم.ولی وقتی فاصله می گیره نگام می کنه.حس می کنم خجالت می کشه.تو اینطوری فکر نمی کنی؟
با دقت نگاهم کرد.
-ولی به من راحت نگاه می کنه.
منتظر نگاهش کردم.ادامه داد:
-پس یه احساسی داره که زیاد بهت خیره نمیشه.اونم از نزدیک.
تا خواستم جواب بدم، بلند شد.
-رویا بافی بسه آبان.بیا صبحانه بخوریم و بریم سر پروژه هامون.
و بلافاصله بلند شد و از اتاق بیرون رفت.پشت سرش، به سمت آشپزخونه رفتم.میز رو چیده بود.
-اوه علیرضا دستت دردنکنه. چایی...
خندید.
-نون گرفتم.اینهمه میزو پر کردم فقط چاییو می بینی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#129
Posted: 11 Nov 2015 13:26
بی توجه بهش، به سمت چای حمله کردم و بو کشیدم.
-اوم...دم کشیده.
-مگه چایی نخورده ای تو؟
قلوپی از چای خوردم و تیکه ای نون سنگگ کندم و پنیر رو بهش مالیدم.
-بابا من وقت نمی کنم چایی دم کنم.یا تا چایی می ذارم، هنوز دم نکشیده که می خورم.
بی حرف اضافه، صبحانه رو باهم خوردیم و میز رو جمع کردیم.اندک ظرفهای کثیف رو هم شستیم و هرکدوم سر پروژه ی خودمون رفتیم.تا شب، پروژه ی دومم رو هم تموم کردم.
-وای خدا بالاخره این یکیَم تموم شد...
و بدنم رو کش و قوسی دادم.
-مال منم اولیش داره تموم میشه.ولی تو چرا انقدر عجله داری واسه تموم کردنشون؟
خمیازه ام رو توی دستهام خفه کردم.
-مثل اینکه قراره یه جلسه بذاریم توی دانشگاه.خودت که می دونی.
-خب بذاریم...
برگشتم.لبهاش رو جلو داده و منتظر نگاهم می کرد.
-خب می خوام وقتم آزاد باشه.
لب برچید.
-همه چیو برای خودت سخت می کنی.سخت می گیری سختم می گذره.
فکری به ذهنم رسید.
-میگم علی...
سکوت کردم و بی حرف، بهم خیره شد.لبهاش رو بعد از مکثی طولانی از هم باز کرد.
-شاید شدنی نباشه.
-چی؟
دستش رو زیر چونه اش گذاشت.
-می خوای روجا کامجو بشه مجری.میگم شاید نشه.فعلا بهش چیزی نگو.با مهرداد حرف بزنیم بعد.
نگاهش می کردم که به حرف اومد.
-خودتو خفه نکن که من از کجا فهمیدم.انقدر تابلویی که آدم راحت می فهمه چی ذهنتو مشغول کرده.
پوفی کشیدم و سکوت کردم.شام مختصری خوردیم.خواستم دوباره سر پروژه برم و کارهای تکمیلیش رو انجام بدم که علیرضا نگذاشت.
-بس کن.برو بگیر بخواب.
نوچی کردم.
-بذار یه کم دیگه روش کار کنم.
-ساعتو نگاه کن...
دوباره صداش بلند شد:
-ساعت ده و نیمه.برو بخواب فردا کلاس داری.
سیستم رو خاموش کردم.
-علیرضا اینجا می خوابی؟
-نه میرم بالا.
-بابا همینجا بخواب دیگه.راستی مهنامه کی میاد؟
سر تکون داد و عقب گرد کرد.
-برم خونه راحتترم.اونم احتمالا جمعه برمی گرده...فعلا...
دستم رو بالا آوردم.
-شب بخیر.
صبح با صدای زنگ ساعت پریدم.یه چشمی به ساعت نگاه کردم.
-اوم.هفت.یه کم دیگه وقت دارم.
ساعت رو برای یک ربع دیگه زنگ نگه داشتم.یک ربع بعد شروع به زنگ زدن کرد.خاموش کردم.چشم بسته از روی تخت بلند شدم و یه چشمی به سمت حمام اتاقم رفتم.دوش آب سرد رو باز کردم و زیرش ایستادم.
-اوف...
با چشم های اندازه ی نعلبکی، آب گرم رو تنظیم کردم و زیرش رفتم.خوابم پرید.شیر آب رو بستم و از حمام خارج شدم.چشمم به ساعت افتاد.ساعت، هفت و نیم رو نشون می داد.
-دیرم شد.
بی توجه به قطره های لغزون آب روی بدنم که روی فرش می ریخت، به سمت کمد حمله کردم و کت و شلوار نوک مدادی و پیراهن مشکی بیرون آوردم.با موی خیس، لباس پوشیدم.لحظه ی آخر، به کیف و گوشیم چنگ زدم و نگاه کوتاهی توی آینه به خودم انداختم.موهام حسابی بهم ریخته بود.اما اگه موهام رو مرتب می کردم دیرم می شد و پسرها توی راهرو عروسی می گرفتن.کفش هام رو پوشیدم و بندهاش رو نفهمیدم چطور ولی بستم.سوار ماشین شدم و چشمم به ساعت که هفت و چهل و سه دقیقه رو نشون می داد خورد.
-سابقه نداشته دیر برم سرکلاس.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#130
Posted: 11 Nov 2015 13:26
پام رو روی پدال گاز فشردم و با سرعت زیادی به طرف دانشگاه راه افتادم.راهی که نیم ساعت طول می کشید رو توی یک ربع طی کردم.داخل حیاط که پیچیدم، چشمم به دو دختری که وارد ساختمون فنی مهندسی و از دید من خارج شدن افتاد.چشم هام رو ریز کردم.چقدر شبیه روجا و صدیق بودن.ابروهام رو بالا فرستادم.
-یعنی چه؟
از ماشین پیاده شدم.دزدگیر رو زدم و خودم رو به سالن رسوندم.چشم چرخوندم و اثری از اون دو دختر نبود.
-حتما اشتباه دیدم.
خودم رو به طبقه رسوندم.نایی نداشتم. ده-دوازده تا از پسرهایی که شاگردم بودن به سمت پله ها می اومدن.
-سلام استاد.
نفس گرفتم.
-سلام.
-استاد فکر کردیم نمیاید.داشتیم می رفتیم.
نگاهم رو به ساعتم دوختم.اخم کردم.
-یعنی چه؟ساعت تازه هشت شده.مگه کلاستون ساعت هشت شروع نمیشه؟
صدای یکی که جلوتر از بقیه ایستاده بود بلند شد.
-آخه همیشه زود می اومدین.دیدیم داره هشت میشه فکر کردیم دیگه نمیاید.
به سمت دفتر دکتر گل افشان راه افتادم.
-کلاسایی که تایمشون دو ساعت و نیم به بالاست، تا چهل و پنج دقیقه صبر کنید اگه استاد نیومد تشریف ببرید.نه اینکه هنوز ساعت کلاس شروع نشده برید.
داخل دفتر دکتر گل افشان شدم.
-سلام.
با دیدنم، بلند شد.
-سلام.خوبی؟بچه هات داشتن می رفتن انگار.
-آقا بفرمایید خواهش می کنم.
نزدیکتر رفتم.
-دیدمشون.میگم کلاس که هنوز شروع نشده.برگشته میگه فکر کردیم نمیاید.
کلید سایت رو برداشتم.
-عجب آدمایی هستنا.فقط می خوان از زیر کلاس در برن.
خندید.
-آره.ولی اینا همیشه همینطور بودن.با دخترا کلاس بر می داری بدعادتت کردن.زود میان و منتظرتم می مونن.ولی اگه دختر و پسر باهم باشن، بازم همینطور هماهنگ می کنن و می پیچونن...
لبخند زدم و عقب گرد کردم.
-نمی دونم والا...آقا با اجازه.
دستش رو روی پیشونی گذاشت و نیم خیز شد.از کنار اون ده-دوازده نفر رد شدم.در سایت رو باز کردم.
-بفرمایید.
پشت سرشون داخل رفتم.کیفم رو روی میزم گذاشتم و نگاهم رو بینشون، چرخوندم.
-بقیه کجان؟
-رفتن استاد.
از پنجره، به بیرون چشم دوختم.دستهام رو از زیر کت رد کردم و توی جیب شلوارم گذاشتم.
-مــِن بعد اگه من دیر کردم و تشریف بردید، فرض می کنم اون جلسه درس دادم و دیگه تکرارش نمی کنم.
صدای همهمه بلند شد.
-ا استاد نمیشه که.درس سختیه.
به سمتشون برگشتم.یه دستم رو از توی جیب شلوارم بیرون کشیدم و به صورت اهرم، روی میز گذاشتم و به سمت جلو، خم شدم.
-درس سختیه و پنج دقیقه تحمل نمی کنید استادتون بیاد؟
چشمم رو ریز کردم.
-درس سختیه و هماهنگ می کنید کلاسو می پیچونید؟
اخم کردم و صاف ایستادم.
-ترم گذشته همچین برنامه ای برای دکتر فروتن پیاده کردین.صبر نکردین بیادو رفتین.آخرشم تشریف بردین امور کلاسا و اساتید و پیش رئیس دانشگاه شکایت...که چرا اساتید برای ما شخصیت قائل نمیشن و نمیان سرکلاس.
-استاد ما نبودیم که.
دستم رو توی هوا چرخوندم.
-هرکی که بوده...درهرصورت ... اگه بخواید همچین برنامه هایی برای من بذارید مثل دکتر فروتن آروم نمی شینم و یه جوری جبران می کنم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.