انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 31:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  30  31  پسین »

حس پایدار


مرد

 
سیستمم رو روشن کردم.صدا از هیچ کدومشون در نمی اومد.
-خیله خب حالا سیستماتونو روشن کنیدو برنامه ی جلسه ی قبل رو بدون اینکه نگاه کتاب کنید، بنویسید.
کسی، تقریبا داد کشید.
-استاد یعنی چی؟قرار نبود امتحان بگیرید.
با اخم و تشر، نگاهش کردم.
-زمان امتحانو اولا من تعیین می کنم نه شما...دوما نگفتم امتحانه.می خوام ببینم چقدر یاد گرفتید.اصلا چیزی توی خونه خوندین یا نه همینجوری تشریف آوردین سرکلاس؟
سر سیستم اول رفتم.
-شروع کنید.
با غرغر شروع کردن.بالای سرشون قدم می زدم که مبادا از روی کتاب بنویسن.حدود نیم ساعت که گذشت، دونه به دونه به سر سیستم ها رفتم تا ببینم چه کردن.
-خب شما یه کم برو اونورتر من بتونم بیام جلو.
سر هر سیستم دو نفر نشسته بودن.کمی جابه جا شدن.وسطشون نشستم.صفحه ی مربوط به برنامه رو بالا پایین کردم.چیزی ننوشته بودن.
-کو پس؟
غر زد:
-خب استاد بلد نبودیم.
به نفر سمت راستیم نگاه کردم که با گستاخی خیره خیره چشم هام رو می کاوید.انقدر نگاهش کردم تا سر پایین انداخت.بلند شدم و سر سیستم کناری رفتم.اونها هم همونطور.سیستم های بعد، وضعیت مشابهی داشتن.لب هام رو با حرص به هم فشار دادم.دستهام مشت شد.سمت پنجره رفتم و چشم به ساختمونهای روبرو که با فاصله از حصار دانشگاه ساخته شده بودن دوختم.جلوی هرکدوم درخت و گل و چمن کاشته شده بود.
-ببین پول چه ها که نمی کنه...
باز به محوطه ی سبز رنگ و بعدش خونه های دورتر که اندازه ی قوطی کبریت دیده می شدن خیره شدم.
-تا حالا ندیده بودم.چه جای خوبی این دانشگاهو ساختن.نه خیلی نزدیک و نه خیلی از آبادانی دور.
-استاد...
با صدای یکی دانشجوهام، حواسم به کلاس برگشت.سرم رو برنگردوندم.
-جان؟
-ببخشید استاد...
چشم از کوههای اطراف برداشتم و برگشتم.
-بچه ها من می تونم سرهم بندی کنم و آخر ترم همه رو با ده پاس کنم.به نفعمه.همه میگن چه استاد خوبی بوده کلاسش افتاده نداشته.ولی نمی خوام پولی که می برم خونه حروم باشه.اگه شده ده بارم بخواین توضیح میدم.از توضیح دادن خسته نمیشم.چیزی که خستم می کنه اینه که درس بدم و کسی گوش نکنه.
-استاد گوش کردیم ولی یاد نگرفتیم.
قدمی جلو رفتم.دست چپم رو به میز بند کردم.
-چرا همون موقع که می پرسم کی اشکال داره چیزی نمی گید؟چرا موقعی که توضیح میدم و می بینید یاد نگرفتید نمی گید؟من همین درسو روز شنبه با خانومام دارم.فقط سه نفر میان سرکلاس...
لبخند زدم و نگاهم رو به هر چند نفر دوختم.
-ولی همون سه نفر اندازه ی بیست نفر ازم کار می خوان.وقتی از سرکلاسشون میرم اسمم یادم نمیاد.
مکث کردم و صادقانه، ادامه دادم.
-دروغ چرا؟خسته میشم.ولی خستگی توام با لذت.لذت از اینکه تونستم چیزیو به کسی یاد بدم.
-خب استاد می ترسیم عصبانی بشید.
لبخند کجی کنج لبهام نشست.
-این از اون حرفا بودا.وظیفه ی استاد همینه...درس بده...کسی اشکال داشت اشکالشو رفع کنه.وظیفه ی دانشجو گوش کردنه.می دونم همتون شاغلید که آخر هفته ها رو برای کلاس انتخاب می کنید.می دونم توی خونه وقت نمی کنید درس بخونید.ولی از همین فرصتی که سرکلاس براتون پیش میاد نهایت استفاده رو بکنید.
به سمت تخته برگشتم.
-خب بریم سراغ درس امروز.
-ا استاد جلسه ی قبلو توضیح نمی دین؟
به روی ته ریشم دست کشیدم و نیم چرخی به سمت پنجره زدم.
-درس هرجلسه ای که اشکال دارید رو همون موقع بپرسید.اگه هم نه، نهایتا ابتدای جلسه بعد.نمیشه کل وقت کلاس برای یه مبحث بره.
درس رو شروع کردم.نمی دونم چقدر گذشته بود که صداشون بلند شد.
-استاد خسته نباشید.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم.ساعت دوازده شده بود.ماژیکم رو داخل کیفم گذاشتم.
-ممنون.شمام همینطور.ولی لطفا بدون مطالعه سرکلاس تشریف نیارید.به اون عده ایم که منتظر نموندن و رفتن اطلاع بدین دیگه این کارشونو تکرار نکنن.
اینکه اصلا سرکلاس نیان فرق می کرد با این که بیان و سریع برن.من که هیچ وقت حضور و غیاب رو تاثیر نمی دادم.هیچ وقت کسی رو به خاطر غیبت، حذف نمی کردم.
وسایلم رو جمع کردم.می خواستم سیستم ها رو خاموش کنم ولی با یادآوری اینکه تا غروب همینجا کلاس دارم، پشیمون شدم.از سایت خارج و در رو قفل کردم.کیف و کلید به دست به سمت اتاق مهرداد رفتم.علیرضا هم داخل اتاق نشسته بود.
-سلام.
جلوتر رفتم و با هر دو، دست دادم.کلید رو بالا گرفتم.
-اینو باید تحویل بدم؟تا غروب کلاس دارم اونجا...
-نه ...دستت باشه...
صدای علیرضا بلند شد.
-به مهرداد می گفتم برای جلسه ای که در پیش داریم از یکی از دانشجوهای خانم به عنوان مجری استفاده کنیم.
سعی کردم لبخند نزنم.
-فکر خوبیه...حالا کی؟
صدای مهرداد بلند شد.
-والا هرچقدر که فکر می کنم می بینم توی دانشجوهای خانم، فقط کامجو و صدیق و نامی رو می شناسم.
ملک محمدی داخل اتاق شد.
-سلام.
جواب سلامش رو که دادیم، به مهرداد رو کرد.
-فکر نمی کنم این کار درست باشه.اینهمه فرد سرشناس قراره بیاد.خصوصا اون آقای امریکایی که براش دعوت نامه فرستادین.نمیشه جلسه ی به این مهمیو بدین دست دانشجو تا بگردونه.ما خودمون اینجا نفر داریم.دلیلی نداره از دانشجوها استفاده کنیم.
نگاه معنی داری بینمون رد و بدل شد.مهرداد به حرف اومد.
-ماها که کار داریم.نمی تونیم هم به امور سر و سامون بدیم هم اینکه مجری باشیم.
-با برنامه ریزی میشه حلش کرد.
با حسودی زنانه و مشهودی، از اتاق خارج شد.
-واسم دردسر درست نکنید.تازه کارمندای زیردستمو با هم هماهنگ کردم.الان میره به خانومای بخش میگه و...
سکوت کرد.نگاهم رو به علیرضا و بعد به مهرداد که این حرف رو می زد دوختم.انگار تیرم به سنگ خورده بود.صدای علیرضا بلند شد.
-حالا فعلا بریم ناهار...
دستش رو پشت کمرم گذاشت و تقریبا به سمت در اتاق، هُلم داد.مهرداد هم در رو بست و راه افتادیم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
توی راه، ساکت بودم و به بحث علیرضا و مهرداد گوش می دادم.
-من میگم سرشناسای شهرم دعوت کنیم.نظر تو چیه؟
-آره بدفکریَم نیست.ولی مشکل اینجاست که اونا تخصصی توی رشته های ما ندارن ممکنه براشون خسته کننده بشه.
-درسته.حتی ممکنه وقت نداشته باشن ولی خب خوبیش اینه که اگه بیان از این به بعد بیشتر می تونیم روی حمایتاشون حساب باز کنیم.چون می دونی که...اونقدر بودجه برای خرید سیستم جدید نداریم.
کمی مکث کرد.
-هرچند اگه این امریکاییه بیاد، اونام خواه ناخواه به اینجا کشیده میشن.پس باید امیدوار باشیم که بیاد.
به سلف می رسیدیم که صدای جیغ خفه ی دخترونه ای شنیدیم.ایستادیم و به هم چشم دوختیم.
-چی بود؟
صدای وحشت زده ی مهرداد بلند شد.
-یا خدا...کامجو و صدیقن...
درحال دویدن، ادامه داد.
-پاک یادم رفته بود این دونفر اینجان...


*روجا*

درحال صحبت، به سمت سلف راه افتادیم.
-وقت آرایشگاه گرفتی روجی؟
زبونم رو روی یکی از دندون های بالاییم کشیدم که حس می کردم کمی تیز شده.
-اوهوم.ولی خب تنهام دیگه.اونجوری خوشم نمیاد.
ابرو بالا انداخت.
-مگه مامانت نمیاد؟
دستم رو پرت کردم.
-نه بابا...
با اومدن دستی توی صورتم، حرفم رو قطع کردم و ناخوداگاه سرم رو عقب بردم.موقع حرف زدن، زمان و مکان و دیروز و جلوی سلف، فراموشم شده بود.فکر می کردم چون روز اولی بود که بینشون قرار گرفتیم، این حرکت ازشون سر زد.در هرصورت، دانشجوهای دختر دیگه ای هم توی دانشگاه رفت و آمد می کردن.اما پسرها که تازه با حرکت اون دست متوجه حضورشون شده بودیم با دیدنمون شروع به هیاهو کردن.سر کنار کشیدم تا دست پسری که سمت راستم ایستاده بود به صورتم برخورد نکنه.سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم.نفس سنگینی کشیدم و نوشین جیغ کشید.با صدای دادی که اومد نتونستم بچرخم و ببینم نوشین چرا جیغ زد.
-اونجا چه خبره؟
برگشتم.بزرگمهر و پایدار و دکتر گل افشان بودن.نفهمیدم کی و چطور، ولی پسرها عقب کشیدن.دلم می خواست توی بغل بزرگمهر که از بقیه نزدیک تر بود بپرم.با صورت سرخ، با چند قدم بلند خودش رو بهمون رسوند.
-چی شده؟
خواستم دهن باز کنم ولی با اخم وحشتناک ِ پایدار، دهنم بسته شد.از اخمش ترسیدم.چرا اونطور نگاهم می کرد؟دکتر گل افشان هم به سمتمون اومد.
-اذیتتون کردن؟ترسوندنتون؟
وقتی نه من حرف زدم و نه نوشین، با چهره ای ملتهب به سمت پایدار که عصبی لبش رو می جوید برگشت.
-دکتر پایدار اینا رو ببر توی سلف.من تکلیف این بی ناموسا رو روشن می کنم...
انگار نوشین هم حسابی از پایدار ترسیده بود.پایدار نزدیک تر اومد.زیر لب، عصبی چیزهایی می گفت که با اون حالم اصلا نمی فهمیدم چی میگه؟
-بریم...بریم توی سلف...
دستش رو پشت کمر من و نوشین نگه داشت.وقتی توی راهرو پیچیدیم، ورودی سلف، چشمم به یاحقی و مفخم و سعیدی افتاد.همونجا ایستادم.نمی خواستم اون دو نفر متوجه چیزی بشن.دست پایدار به پشتم خورد.نوشین، نگاهم کرد.پایدار عصبی صورتش رو جلو آورد.
-برو تو...چرا وایسادی؟
سکوتم رو که دید، دَم عمیقی گرفت تا داد نزنه.
-چیه؟حرف بزن...حرف نزنی که نمی فهمم چته...
این چه طرز حرف زدن بود؟مگه چیکار کرده بودم که سرم داد می زد و "چته چته" راه انداخته بود؟بابا تا حالا سرم داد نزده بود.هرچقدر هم اشتباه می کردم مثل حالای پایدار برخورد نمی کرد.پایداری که حس کردم الانه که توی گوشم بزنه.شاید به همین خاطر بود که زبونم بیشتر بند اومد.صدای نوشین بلند شد:
-آقای یاحقی و آقای مفخم اونجان.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
اصلان فر از داخل سلف بیرون اومد.
-چی شده؟اینا چشونه؟
صدای عصبی پایدار بلند شد.
-پسرا اذیتشون کردن.دکتر گل افشان گفت بیارمشون توی سلف ولی نمیان.
دلم نمی خواست دیگه به پایدار نگاه کنم.اصلان فر، نگاه کوتاهی به داخل سلف انداخت و دوباره نگاهم کرد.
-یاحقی اینا اذیتتون می کنن؟
فقط نگاهش کردم.نمی دونستم میشه درمورد یاحقی و مفخم بهش چیزی بگم یا نه؟خب همکار بودن.شاید اگه حرفی می زدم فقط برای خودم دردسر درست می کردم.
-خیله خب...
برگشت و دو صندلی از توی سلف آورد.
-بشینید.
خودم رو روی صندلی انداختم.نوشین هم نشست.رفت و با دو لیوان آب اومد.تا برگرده سعی کردم پایدار رو ندید بگیرم.لیوانی رو به نوشین داد و سرش رو نزدیکم آورد.
-گردنبند طلا داری؟
دست زیر مقنعه بردم.گردنبندم رو باز کردم و به دستش دادم.توی لیوان انداخت.کمی تکونش داد و نزدیک آورد.
-بیا اینو بخور.
آب طلا رو خوردم.هیچ کس نفهمید از پسرها نترسیدم.هیچ کس نفهمیدم ترسم از اخم و داد ِ پایدار بود.من که کاری نکرده بودم.چرا سرم داد زد؟
صدای پایدار بلند شد.انگار دیگه عصبی نبود.دادش رو کشید و حالا راحت شده بود.
-فکر می کردم آب طلا و اینا کار خانوماس.
اصلان فر خندید.
-طلا برای خانوما خوبه.از قدیم یادمه هرکی می ترسید مادرم بهش آب طلا می داد.
آب رو که خوردم لیوان رو ازم گرفت.
-گردنبندت مال من.
لبخند زدم.انگار همه چیز فراموشم شده بود.به جز اخم ِ پایدار.
-می خواین گردن خودتون بندازین؟طلا که واسه مردا حرومه.
-نه می برم واسه دخترم.
ابروم رو بالا دادم.
-دختر دارین؟
-آره. سه سالشه.
خم شد و گردنبند رو به دستم داد.دستم رو زیر مقنعه بردم و قفلش رو بستم.با اومدن دکتر گل افشان و استاد بزرگمهر، در سلف رو بست که یاحقی و بقیه صدامون رو نشنون.صدای بزرگمهر بلند شد.
-چقدر اینا گستاخ و بی ادبن.
به سمت ما برگشت.مهربون شد.
-میاین اینجا مواظب باشین.یا اصلا بگید یکی براتون غذا بگیره.
حرصی شدم.انگار گوشی شنوا برای خودم پیدا کرده بودم.
-دیروز به آقای یوسفی گفتم برامون غذا بگیره اهمیتی نداد.
نوشین هم عصبی نفس نفس زد.بزرگمهر نگاهی بهمون انداخت.
-وایسید برم غذا بگیرم براتون.
بغض کردم.
-من غذا از گلوم پایین نمیره.
غذا از گلوم پایین نمی رفت اون هم فقط به خاطر پایدار.توی این مدت اصلا ازش اخم ندیده بودم.توی این مدت خیلی خوب بود.تازه داشتم می فهمیدم بچه ها چرا ازش می ترسن.لابد به هرکسی که رسیده، اخم کرده و دانشجوهاش درجا سکته کردن.
نوشین هم موافق، سرتکون داد.
-بیا بریم سر کارمون.
همون لحظه یاحقی و سعیدی و امیر مُفی از سلف بیرون اومدن.موقع رد شدن، یاحقی تنه ای بهم زد که به بزرگمهر برخورد کردم و بیرون رفتن.بزرگمهر و دکتر گل افشان با تعجب به مسیر رفته ی یاحقی و همکارهاش نگاه می کردن. خودم هم تعجب کردم.چرا اینطور برخورد می کرد؟پایدار و اخمش کم بود که حالا یاحقی هم اضافه شده بود؟با خودم فکر می کردم اگه مفخم همچون حرکتی ازش سر می زد منطقی تر بود.خب ما اذیتش کرده بودیم.اما مثل یاحقی نبود.ظاهرا کاری به کارمون نداشت.
گل افشان جلو اومد.
-بیاین با هم بریم.
انتظار داشتم پایدار بیاد.انتظار داشتم برای همراهیمون داوطلب بشه یا حتی فقط تعارف کنه.ولی انگار ما رو به غذا فروخت.


*آبان*

موقع خارج شدن از سلف، روجا برای لحظه ای به سمتم برگشت.تا اون لحظه چشم توی چشم نشده بودیم.ولی وقتی در کنار علیرضا می خواستم به داخل غذاخوری برم، برگشت.نگاهش با همیشه فرق داشت.همیشه نگاهش اونقدر شفاف بود که می شد فکرش رو خوند.نمی دونم توی چه فکری بود ولی یه جوریم کرد و سر جا موندم.از جلوی دیدم که محو شدن، دست علیرضا روی بازوم نشست.
-چی شد؟
فکری، نگاهش کردم.
-نمی دونم.
به سمت غذاخوری هُلم داد.
-بیا بریم فعلا...
داخل رفتیم.اصلان فر که انگار غذاش رو خورده بود با چشمکی از سلف خارج شد.غذا رو جلوم گذاشتم.به قاشق پر شده خیره خیره نگاه می کردم بدون اینکه توجهم بهش باشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-چیه؟چرا نمی خوری؟
قاشق رو توی ظرف غذام گذاشتم.
-ناراحت بود از دستم؟
نگاهم رو تا چشم های علیرضا، بالا آوردم.گردنش رو صاف کرد.
-یا کاری کردی یا چیزی بهش گفتی.
غر زدم.
-من فقط عصبی بودم علی...
نگاهش کدر شد.رنجید.
-بودی که بودی.
صداش رو پایین آورد تا احیانا کسی نشنوه.
-نمی فهمم چرا وقتی به یه دختری حالا به هر نحوی هتک حرمت میشه...اونو مقصر می دونن؟
اخم کردم.من تازه فهمیده بودم کاردانشجویی میاد.جلسات اولی که آشنا شدیم گفته بود اما فکر نمی کردم قضیه جدی بشه.چون حرفی در این رابطه نشنیده بودم.
-بابا جون ... من دوست ندارم کاردانشجویی بیاد.
دستم رو توی هوا پرت کردم.
-حالا بیاد ولی نه روزی که توی این ساختمون، پسرا بیشترن.
دستم رو عصبی روی میز گذاشتم و فشار دادم.
-فکرشو کردی اگه نرسیده بودیم ممکن بود چی پیش بیاد؟می دونی ممکن بود بلایی سرشون بیارن؟علیرضا حتی نمی تونم فکرشم بکنم دست کسی بهش بخوره...می فهمی یا نه؟
اخم کرد.
-هی... تند نرو...اینجا دانشگاهه آبان.نهایتا یکی دستشونو می کشید و تمام.
انگشتش رو بالا آورد و تکون داد.
-حالا میگیم توی دانشگاه نبود و توی خیابون بودن.اگه ما نمی رسیدیم و به فرض بلاییم سرشون می اومد، بازم چیزی از شخصیتش عوض نمی شد.
صدام رو پایین آوردم و خفه، زمزمه کردم.
-چطور میگی چیزی عوض نمی شد؟دیگه چی باید بشه که چیزی عوض بشه؟می فهمی چی میگی؟
اخم کرد و سرش رو جلوتر آورد.
-من می فهمم ولی تو نمی فهمی انگار.مگه رفته با کسی دوست شده که بلایی سرش اومده باشه؟جایی که حقش بوده کاریو که حقش بوده انجام می داده.اینجا دانشگاس.اون دانشجوئه و بیشتر از من و تو اینجا حق داره...
گردنش رو کج کرد.
-دیگه ظلمه اگه فکر کنی حق نداره غذا بخوره.قیافشو ندیدی؟
فقط نگاهش کردم.صاف نشست و تکیه داد.
-اون چیزی که داره توی مغزت چرخ می خوره بی انصافیه.نمی گی اگه نرسیده بودیم از ترس می مرد.یا چه می دونم یکی دستشو می پیچوند.فقط میگی بلایی سرش می آوردن.آسیب جسمی خوب میشه.آسیب روحی با افکار کسایی مثل تو، تا آخر عمر می مونه.
فکر تلخم رو به زبون آوردم.
-من ترجیح میدم آدم بمیره ولی اونطوری با ننگ زنده نمونه.
به سمتم خم شد.
-می فهمم دلت نمی خواد آسیب ببینه.ولی این فکر بی انصافیه.خیلی مردا رو دیدم که همسرشون قبل از ازدواج رابطه هایی داشته.با علم به این قضیه، ولش نکردن.چون می دونستن پشیمونه.
سرم رو به طرفین تکون دادم.
-هرکی اخلاقش یه جوره.دلیل نمیشه که اگه صدنفر یه کار به قول تو خوب رو انجام دادن، منم بتونم.روح من کشش این قضیه رو نداره...علی درک کن.تو خودت بودی می تونستی همچین چیزیو تحمل کنی؟
یه کلام جواب داد.
-آره...
خیره نگاهم کرد.
-چطور تو طاقت نداری با پسری حرف بزنه ولی انتظار داری اون تحمل کنه تو بری سر کلاس دخترا؟یا وقتی دخترا توی راهرو دنبالت راه می افتن به بهانه ی سوال کردن، دلبری می کنن، اون باید تحمل کنه؟
خفه جواب دادم.
-من کارم اینه...شغلم ایجاب می کنه...
چشم هام رو گشاد کردم.سرش رو چپ و راست کرد.
-اونم الان کارش جوریه که باید با پسر و دختر، حتی کارمندای مرد، سر و کله بزنه.اینا رو باید بپذیری.
بلند شدم.
-نمی تونم غذا بخورم...
علیرضا هم بلند شد.
-غذا رو هم به خودت زهر کردی هم به من.
بی حرف، درحالی که دستهام رو توی جیب شلوارم گذاشته بودم کنار علیرضا راه افتادم.شاید حق داره.ولی نمی تونم به این چیزها فکر کنم.شاید اینطور فکرها برام زود باشه.از در سلف که به حیاط باز می شد اول وارد حیاط شدیم و به سالن رفتیم.چشمم به روجا که از روبرو می اومد افتاد.مشخص بود بالا میره.با دیدن ما، سر تکون داد و پله ها رو چندتا چندتا بالا رفت.سرم رو به طرفین تکون دادم.
-جون به جونت کنن همونی.
لبخندی بی اراده روی لبم اومد.به قدم هامون سرعت بخشیدیم و بهش رسیدیم.دیگه آروم و همگام با ما راه می اومد.از بدو بدو خبری نبود.علیرضا سمت چپم و روجا سمت راستم قدم بر می داشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
طبقه ی بعد رو هم رد می کردیم که چشمم به یاحقی افتاد.با دیدن روجا، دست به کمر شد.
-آدم به بزرگ ترش سلام می کنه.
نگاهی بین من و علیرضا رد و بدل شد.معلوم نبود این مرد چه مشکلی داره؟کنار روجا ایستادیم.به سمت یاحقی برگشت.کمی نگاهش کرد.اما چیزی نگفت.یاحقی هم همچنان منتظر و بی حرف، خیره بود.نگاه کوتاهی به من انداخت و دوباره روجا رو نگاه کرد.صدای روجا بلند شد.
-پس چرا خودتون سلام نکردین؟
متوجه اشاره ی روجا به خودم و علیرضا شدم.از ذهنم گذشت:
-دختر بیا بالا دردسر درست نکن.
خواستم چیزی بگم که پشیمون شدم.با علیرضا پله ای بالا رفتم.سعیدی که احتمالا صدای صحبت رو شنیده بود از اتاق خارج شد.با دیدن روجا، لبخند زد.
-خوبی؟
روجا دستش رو روی میله های راه پله گذاشت و بالا و پایین کرد.کنار دست من.خواستم دستم رو کنار دستش قرار بدم که علیرضا کمی من رو به سمت خودش کشید.نفسم رو سنگین بیرون فرستادم.صدای آروم روجا رو شنیدم.
-ممنون.
-چی شده بود دم سلف؟
توی صورتش که دیگه شونه به شونه ی من ایستاده بود نگاه کردم.
-مهمه؟
لبخند سعیدی پررنگ شد.
-خب آره.
-اگه مهم بود تشریف می آوردین بیرون از سلف.اونهمه سرو صدا شد، نشنیدین؟
با صدای یاحقی، نیم نگاهی بهش انداختم.
-کاردانشجویی همینه دیگه.اصلا دخترو چه به کار؟
با اینکه حرفش رو قبول داشتم ولی دلم نمی خواست دخالت کنه.روجا از اندک فاصله ی بین من و میله ها، خودش رو رد کرد و بالا رفت.من و علیرضا هم پشت سرش رفتیم.قدمهام رو تند کردم و بهش رسیدم.علیرضا هم شونه به شونه ام بود.هرازگاهی توی صورتش نگاه می کردم.آرامشی توی چهره اش بود.با کشیده شدن دستم توسط علیرضا، به سرم نیم چرخی دادم.کنار گوشم زمزمه کرد:
-خوردیش.
نیشخند زد.لبخند کمرنگی زدم و سعی کردم جلوی نگاهم رو بگیرم.از پله های طبقه ی مورد نظر که بالا می رفتیم نگاهم به خیل عظیم دانشجوهای پسر افتاد.علیرضا هم سر تکون داد.لبخند از لبم پاک شد و با اخم، زیرچشمی روجا رو پاییدم که سر به زیر بود.لب برچیدم.
-بعضی دخترا سرشون پایینه، پسرا اینهمه نگاه می کنن.وای به وقتی که سرشون بالا باشه.
سر بلند کرد.لبهاش رو که روی هم فشار می داد، از هم باز کرد.
-خسته نباشید.با اجازه.
از کنارمون دور شد.دستم رو مشت کردم.همونطور سر به زیر حرکت می کرد تا از پله ها بالا بره.با نگاه حرص زده بدرقه اش می کردم که دست علیرضا روی بازوم نشست.
-بیخیالش...
حرفش رو هنوز ادامه نداده بود که صدای آوازی بلند شد.
-"بهش بگید اینجا یکی"
علیزاده بود.
-"منتظر عبورشه/بهش بگید اینجا یکی/دیوونه ی غرورشه."
با اخم و دستهای مشت شده، فقط نگاه کردم.نمی دونم.شاید هم اصلا منظورشون به روجا نبود.فقط به طور اتفاقی این خوندن همزمان با رسیدن روجا شده بود.
-"بهش بگید اگه نیاد"
صدای آروم علیرضا رو خیلی سخت از بین اون همه صدا، تشخیص دادم:
-روبروتو نگاه کن.
-"یه نفر اینجا میمیره/بهش بگید یکی داره/از دوریش آتیش می گیره/بگید از اونروزی که رفت"
غر زدم.
-منم که دارم همونجا رو نگاه می کنم.
-"پرنده ای نمی خونه"
-نه.ته راهرو رو میگم.سمت راهروی چپی.
-"بهش بگید بی معرفت"
به همون سمت چشم دوختم.لبهام رو فشردم.
-"می ذاشتی عکسات بمونه."
-خب...دیدی؟چندتا از کارمندا زوم کردن.اگه قرار بود کسی چیزی بگه، کارمندای حراست بودن.اگه می رفتی جلو، حرف درست می کردن برات.مجردم که هستی.بد تر می شد.
بالاخره روجا از جلوی دیدمون خارج شد.
-حالام که رفت.بیا بریم توی اتاق مهرداد.
نفسم رو فوت کردم.دستهام رو توی جیب شلوارم فرو بردم و شونه به شونه ی علیرضا وارد راهرو شدم و به سمت دفتر دکتر گل افشان راه افتادم.مهرداد با دیدنمون لبخند زد.
-اسکورتش کردین؟
قلبم ریخت.
-از کجا فهمید؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
مضطرب، چشم به علیرضا دوختم.نگاه معنی دارش رو ازم گرفت.جلو رفت و نشست.
-نمی فهمم...اگه اینا دخترایی بودن که تیپ آنچنانی داشتن، این حرفا و حرکات قابل قبول می شد.ولی الان دلیلشو نمی فهمم.تا دور بشه انقدر آواز خوندن و متلک پروندن و نگاهش کردن...
نفسش رو بیرون داد و پای چپش رو روی پای راستش انداخت.از اونجایی که پاهاش تپل بودن، مجبورا پاش رو با دست نگهداشت.با صدای مهرداد، چشم از پاهای علیرضا و تقلاش برای نگه داشتنشون گرفتم.
-نمی دونم والا.اگه نمی شناختمشون می گفتم حتما یه کاری کردن.روزی که برای کار دانشجویی اسمشو دادم حراست تا مصاحبه بشه می گفتن دخترا رو که از طرف دانشگاه قم برده بودن، هیچ کس اجازه نداشت بره بیرون مگه گروه این سه تا.
کمی مکث کرد.
-البته خب اینم ببینید که اینا دخترن و مجرد.کم سن و سالَن.تقریبا همسن و سال پسران شایدم ازشون کوچیکتر باشن.برای همین پسرا خیلی بهشون توجه می کنن.خصوصا که به عنوان همکاردانشجویی میان و میرن.یعنی فرقی با کارمند ندارن.برای همین وجهشون توی دید پسرا تغییر می کنه.
لب باز کردم.
-قضیه ی این یاحقی چیه؟
یاد زمین خوردن روجا افتادم.
-چندروز پیش که من با کامجو اینا کلاس داشتم با این پسره مفخم، پشت پا انداختن براش و انداختنش.
با تعجب نگاهم کرد.
-جدی میگی؟
با ناراحتی تایید کردم.
-آره.خودم اونجا بودم.با نامی طبقه ی همکف بودن.بینیشم خون اومد.بردمش درمانگاه...حراست بازخواستم کرد.ولی یه کدومشون نیومدن همراهمون.
اخم کرد.
-اینجوری که نمیشه.باید یه اقدامی کرد.
صدای علیرضا بلند شد.
-اگه بخوای اقدام کنی نهایتش اینه که یاحقیو یه بار می برن حراست و تمام.کارمنده دانشگاهه مثلا.اخراج که نمیشه.فکر بعدشم بکن که این بچه داره اینجا درس می خونه.برخوردای بعدیشون اجتناب ناپذیره.
مهرداد به تایید، سری تکون داد.
-درست میگی...
دستم رو روی میز گذاشتم و خودم رو جلوتر کشیدم.
-ولی اینجوریم نمیشه.نمیشه هرروز متلک بندازه یا اینکه مزاحمتی ایجاد کنه.
زمزمه کردم.
-بالاخره باید یکی بهش بفهمونه.
با صدای یکی از دانشجوها به طرف در برگشتم.
-استاد نمیاید؟ساعت یک و نیم شد.
بی میل از جام بلند شدم.
-کلید سایتو لطف می کنی؟برم سرکلاس...
دستی به روی جیب پیراهنش کشید.
-کلید دست خودته.داشتی می رفتی بهم ندادی.
توی جیبم رو گشتم.انگشتم به کلید تکی خورد.
-آخ آره راست میگی.انقدر امروز ماجرا دیدیم به کل یادم رفت.
علیرضا هم بلند شد.
-منم برم دیگه.
-به سلامت.
با علیرضا از اتاق و راهرو خارج شدیم.
-میری خونه؟
-آره دیگه.کلاس که ندارم.
پوفی کشیدم.
-باشه پس...
باهاش دست دادم و رفت.به سمت سایت رفتم و در رو باز کردم.
-سلام بچه ها بفرمایید دیر شد.
-استاد ما بودیم...شما دیر کردین.
به سمت کسی که این حرف رو زده بود نگاه کوتاهی انداختم.
-اینهمه شما دیر میاید یه بارم من.
پشت سرشون وارد شدم.کیفم رو روی میز گذاشتم.
-خب.از جلسه ی قبل کی اشکال داره؟
فقط نگاهم کردن.به خودشون زحمت ندادن حالا که نخوندن، لااقل جواب سوالم رو بدن.درس رو شروع کردم.تا جایی که می تونستم آروم پیش می رفتم که یاد بگیرن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-بچه ها نمی تونم سیستمو شبکه کنم.مشکل داره.تعدادتونم اونقدر کم نیست که بشه بیاید سر سیستم من تا بتونم همزمان هم درسو توضیح بدم هم برنامه رو بنویسم.
نفسم رو با شدت، بیرون دادم.
-اول توضیح میدم.بعد همون برنامه رو که هم پای تخته می نویسم و هم توی کتابتون دارین، توی سیستم پیاده کنید تا با نحوه ی نوشتن اینجور برنامه ها و محیطش آشنا بشین و چندبار براتون تکرار بشه.
قطعه به قطعه رو روی تخته نوشتم و توضیح دادم.می دونستم فقط انرژیم میره و فایده ای نداره.یک نفر هم درس رو گوش نمی داد.ولی لااقل جلوی وجدان خودم شرمنده نمیشم که بگم کم کاری کردم.توضیحاتم که تموم شد برگشتم.
-خب حالا فکر می کنم می تونید گروهای دو یا سه نفری تشکیل بدین و همینو بنویسید.
سیستم ها رو شمردم.
-اینجا ده تا سیستم سالمه شمام که بیست نفرید پس سیستم به همه می رسه.شروع کنید.
وقتی از شروع کردنشون مطمئن شدم کنار پنجره ایستادم و کمی باز کردم تا هوای تازه بخورم.به خونه های روبروم چشم دوختم.به آدمهایی که خیلی ریز و دور بودن ولی می دیدمشون.
-اینهمه عجله برای چیه؟
به محوطه ی نزدیک به دانشگاه نگاه می کردم که با دیدن دختر و پسری کنار هم، روشون موندم.نزدیکتر از همه بودن و راحت می شد دیدشون.دست توی دست هم ایستادن.نزدیک هم شدن و پسر راه افتاد و رفت.دختر بعد از دور شدن پسر، پیچید و پشت دیوار رفت.کنار پسر دیگه ای ایستاد.چشم هام به قد نعلبکی گشاد شد.سعی کردم خودم رو با جمله ی "شاید برادرشه"، آروم کنم.ولی با دیدن نزدیکی غیرعادیشون، فهمیدن اینکه خواهر و برادر نیستن راحت شد.کمی کنار هم ایستادن و این بار هم پسر زودتر از دختر رفت.دختر کمی ایستاد و به سمت چپ رفت و دیگه نمی دیدمش.به صورتم دست کشیدم.
-اینجور دخترا چی می خوان از زندگیشون؟
یاد اتفاق ظهر افتادم.یاد حرفهای علیرضا.
-دختری که ناخواسته براش اتفاقی می افته خیلی با دختری که خودش و چند پسرو به بازی می گیره فرق داره.
بازهم آه کشیدم.
-ولی بازم نمی تونم همچین چیزیو تحمل کنم.زن من فقط باید برای خودم باشه.حتی نمی تونم تصور کنم دست کسی به طور اتفاقی بهش خورده باشه.
اخم کردم.نگاهم به ساعت افتاد.
-چه زود ساعت چهار شد.
پنجره رو بستم.
-خب بچه ها، کی کُد ها رو نوشته و اجرا گرفته؟
صدای داد و بیدادشون بلند شد.
-ا استاد هنوز تموم نشده.
-استاد صبر کنید.
ابروهام بالا رفت.
-خوبه حالا دارن از رو می نویسنا.
با حس سنگینی نگاهی سرم رو به سمت در برگردوندم.چشم توی چشم روجا شدم.نگاهش می کردم که سر تکون داد.لبخندی روی لبم نشست.از جلوی دیدم خارج شد و از ذهنم گذشت:
-پس تا الان دانشگاه بوده؟
روی پیشونیم دست کشیدم.
-تا الان برای چی باید بمونه توی دانشگاه؟
با حرص سر سیستم بچه ها رفتم.دونه به دونه نگاه کردم.حتی نصفش رو هم ننوشته بودن.عصبی شدم.
-یعنی چی؟اینهمه وقت چیکار می کردین؟تازه از رو نگاه می کردین.سر امتحان می خواین چیکار کنین؟اونجا نه کتاب هست نه هیچ چیز دیگه.
سرم رو عصبی تکون دادم.
-خودتون نمی خواید وگرنه من دارم باهاتون راه میام.من که وظیفه ندارم راه بیفتم دنبالتون بلکه درس بخونید.دیگه وقتی آدم باهاتون کنار میاد، وقتی سعی می کنه درکتون کنه، انقدر بیخیال نشید.
سیستم رو خاموش کردم.
-خیله خب می تونید برید.منم از جلسه ی بعد می دونم چیکار کنم.
دونه به دونه از سایت خارج شدن.بی حرف، بی خسته نباشید.هر ده سیستم ِ روشن رو خودم خاموش کردم.
-درستتون می کنم.صبر کنید ببینید...
لحظه ای دست از کار کشیدم.
-کارم درسته؟نباید عصبانیتمو سر اینا خالی می کردم.
وسایلم رو جمع کردم.از این قضیه که دور بشم راحت تر می تونم تصمیم بگیرم و فکر کنم.برق رو خاموش و در رو بستم.وارد راهروی اتاق مهرداد شدم.در اتاقش بسته ولی در اتاق ملک محمدی باز بود.ابروهام ناخودآگاه بالا پرید.
-پس حسودخانم نرفته...
سرم رو بالا گرفتم و به سقف خیره شدم.
-خیلی بی انصافی آبان.
از روجا حرص داشتم و توی ذهنم به همه می پریدم.به سمت اتاقش راه افتادم.تقه ای به در زدم و داخل رفتم.
-خانم ملک محمدی این کلید سایت.
بدون اینکه نگاهش کنم عقب گرد کردم.
-آقای دکتر.
بی میل برگشتم.
-بله؟
چشم به مانتوش دوختم و به صورتش نگاه نکردم.
-مشکلی پیش اومده؟
-نه چه مشکلی؟
-حس می کنم از من ناراحتین؟
-نه خانم مگه شما کاری کردین؟
-نمی دونم.
این نمی دونم با طعنه بود.نشنیده گرفتم.
-با اجازه.
زیرلب جواب داد.
-به سلامت.
از ساختمون خارج شدم و خودم رو به ماشین رسوندم.انقدر با سرعت می رفتم که زود به خونه رسیدم.ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم.خسته، با لباس روی تخت افتادم.
-میشه فردا برم دانشگاه و این دختره نیاد؟میشه پشیمون شده باشه؟
همونطور درازکش، کتم رو درآوردم.با خودم فکر کردم:
-بالاخره که چی؟الان کار نکنه، پس فردا که مدرکشو گرفت چی؟می تونی انتظار داشته باشی کار نکنه؟
لب برچیدم:
-نه.ولی اصلا دوست ندارم کار کنه.
با خودم فکر کردم اگه خیلی دلش خواست کار کنه، به شرکت خودمون می برمش.اما...دستم رو توی موهام بردم و تقریبا موهام رو کشیدم.حتی اونجا هم دوست ندارم کار کنه.آهی حرصی کشیدم.
-سعی کن یا فکر نکنی یا عاقلانه فکر کنی.این افکارت خودخواهانس.
فعلا که کار می کنه...بین اونهمه پسر.کاریش هم نمیشه کرد.نسبتی باهاش ندارم.نمی تونم چیزی بگم.انگار باید فقط مواظبش باشم و حرص بخورم.شاید چون هنوز بین پسرها و کارمندها جا نیفتاده، اینجوریه.شاید بعدا این قضیه دیگه تکرار نشه.
نماز ظهر و عصرم رو خوندم.کمی صبر کردم تا اذان مغرب رو گفتن و نماز مغرب و عشا رو هم خوندم.چیزی توی آشپزخونه سرهم بندی کردم و خوردم.
-کی میشه ما ازدواج کنیم بیایم خونه غذامون آماده باشه؟
لب گزیدم.
-می خوای ازدواج کنی که فقط غذات آماده باشه؟
اخم کردم.نره سرکار تا غذا درست کنه؟اون هم اون دختر؟دختری که یک جا بند نمیشه...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*روجا*

خوابالود و کسل خودم رو به دانشگاه رسوندم.لحظاتی که بیرون از دانشگاه و منتظر نوشین بودم مثل قرنی گذشت. پسرها از کنارم رد می شدن و متلک می انداختن و کلافه بودم.ماشین پایدار رو دیدم که به سمت دانشگاه اومد.من رو دید و ترمز کرد.پسرها تا متوجهش شدن، به داخل دانشگاه رفتن.اونهایی هم که دانشجو نبودن فاصله گرفتن.زیاد باهام فاصله نداشت.شیشه رو پایین کشید. حس کردم عصبیه.و احتمالا از دست من.چون حس می کردم منشا عصبانیتش خودم هستم و برای اینکه از شدت عصبانیتش کم کنم، تصمیم گرفتم احوالپرسی کنم.
-سلام استاد.خوبین؟صبحتون بخیر.
دیروز و اخم و عصبانیتش رو فراموش نکرده بودم اما نمی خواستم رفتارش رو تلافی کنم.شاید برای نشون دادن ِ ناراحتیم از رفتار ِ دیروزش وقت ِ بهتری پیدا می شد.بچه که نبود تا کارهای بچگانه انجام بدم.با اخم نگاه می کرد.
-سلام.چرا اینجا ایستادی؟
لب گزیدم.
-منتظرم صدیق بیاد.
توپید.
-پس لااقل برو داخل نگهبانی وایسا.
نخواستم باهاش کل کل کنم.
-چشم.
دلم نمی خواست وارد نگهبانی بشم.با تعلل می چرخیدم تا وانمود کنم داخل میشم، اما انگار متوجه شد چون غرید.
-د برو دیگه.
دست هام رو بالا آوردم.
-چشم چشم رفتم.
خودم رو توی نگهبانی انداختم.با سرعت وحشتناکی داخل حیاط رفت.نگاهم به ماشینش بود که صدای یاحقی رو شنیدم.
-سلام خانم کامجو.
صداش، طعنه آمیز بود.برگشتم.لبخند هراسونی روی لبم اومد.
-سلام صبح بخیر.
به سمت راستش نگاهی انداختم و یکی از نگهبانها رو دیدم.
-سلام.صبحتون بخیر.
-سلام.چی شد یهو پریدی داخل؟
لبهام رو جمع کردم.احتمالا پایدار رو دیده بودن.
-استاد پایدار دعوام کرد.
خندید.
-دکتر پایدار مرد خوبیه.
شونه بالا انداختم.
-من که نگفتم بده.گفتم دعوام کرد.
سر تکون داد.
-خب حق داشت.وایساده بودی وسط پسرا.
پس واقعا دیده بودن.خوب شد دروغ نگفتم.وگرنه بد می شد.ناراحت، جواب دادم.
-داشتم می اومدم داخل.ولی سرم داد زد.
صدای یاحقی بلند شد.
-چه استاد خوبی...
نگاهش کردم.پوزخند زده و چشم هام رو می کاوید.با نگاههای جستجوگرش دنبال چی می گشت؟چی می خواست که گاهی اینطور خیره می شد؟با طولانی شدن نگاهم، ابروهاش بالا پرید.نگاه ازش گرفتم و به سمت خیابون برگشتم.نوشین نزدیک می شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*آبان*

از ماشین پیاده شدم.داخل ساختمون رفتم و خودم رو به طبقه رسوندم.کلید رو از سرخوش گرفتم و بیرون از راهروی منتهی به سایت و نزدیک پله ها ایستادم.توی این طبقه هم چهار تا سایت بود و هم چند پله ی کوتاه از انتهای راهرو به کتابخونه می خورد و هم چهار کلاس و دفتر مهرداد و اتاق سرخوش و اتاق ملک محمدی و اتاق اصلان فر و اتاق کارمند جدیدی به اسم نویدی.امیدوار بودم کسی از کارمندها من رو اینجا نبینه.یا اگه می بینه متوجه نشه برای چی ایستادم.
-میاد بالا الان...من می دونم و اون...
بی توجه به دانشجوهام همون نزدیک ایستادم.پوست لبم رو با دندون می کندم که نفس نفس زنان به پاگرد رسید. کمی دلم براش سوخت.اما حرصم به دلسوزیم می چربید.چطور نمی فهمید نباید وسط پسرها بمونه؟چطور بعضی نگاهها رو نمی دید؟بچه نبود که من براش توضیح بدم...نگاه کوتاهی به پسرها انداخت و نگاهم کرد.انگار حس کرده بود کارش دارم چون به من چشم دوخته و بالا می اومد.
-خانم کامجو یه لحظه بیا...
با مکث کوتاهی، به طرفم اومد.
-بله استاد؟
شاگردهام که همون ساعت باهاشون کلاس داشتم و تا اون لحظه دورتر از من ایستاده بودن، با نزدیک شدن روجا، همگی نزدیک اومدن.
-سلام استاد.
فقط سر تکون دادم و با حرص چند لحظه بهشون خیره شدم.اما اونها حواسشون به روجا بود.شاید می خواستن ببینن باهاش چیکار دارم.اما هرچی که بود از نگاههاشون بدم می اومد.
-واسه همین نمی خوام اینجا کار کنه ها... اه...
هرچقدر منتظر شدم حرکت نکردن و نزدیکمون ایستادن.کمی خودم رو جلو کشیدم.صدای پچ پچ نه چندان بلندشون به گوشم می رسید که درمورد روجا حرف می زدن.هرچقدر دقت کردم نفهمیدم چی میگن.به سمتش خم شدم.می خواستم من رو کنارش ببینن و بهش نزدیک نشن.عطری توی بینیم پیچید و ناخودآگاه نزدیک تر شدم.باز نگاهم به سمت نگاه هیز پسرها رفت.
-اه.توی این اوضاع مگه میشه چیزی گفت؟بعدا بهش میگم.
عصبی غر زدم.
-برو.اینجا واینسا.
چشم به چشم هاش دوختم.فقط با تعجب صورتم رو برانداز می کرد.به لبهام خیره شد.
-استاد خودتون فرمودید بیام.
چشم هام رو ریز کردم.انگار اینهمه پسر رو نمی دید.بازهم نزدیک شدم.
-برو وسط اینا نمون.
لبهاش رو جمع کرد. صداش رو شنیدم.
-بداخلاق.خوبه خودش میگه بیا.
ابروهام بالا رفت.
-شنیدما...
سعی کرد نخنده و جور بامزه ای نگاهم کرد.
-ببخشید.
فاصله گرفت و بهم پشت کرد.صاف ایستادم و به دور شدنش نگاه کردم.نفسم رو پله پله بیرون دادم.ساختمون اِچ مانند بود و راهرو در راهرو.لحظه ی پیچیدنش توی راهروی بعدی، برگشت.نیم نگاهی کرد و رفت.شاید هرکس دیگه ای بود، بهش برمی خورد.حتی شاید دیگه نگاهم نمی کرد.
-استاد کلاسو شروع نمی کنید؟
برگشتم.کلید رو از توی جیبم بیرون آوردم و به سمت در سایت رفتم.
-خیله خب...بیاید سرکلاس.
در رو باز کردم و پشت سرشون وارد شدم.
-خب بچه ها بریم سراغ درس جدید.
-استاد از درس جلسه ی قبل اشکال داریم.
با تعجب به کسی که این حرف رو زده بود خیره شدم.چند بار پلک زدم.
-خب...
بلند شد.
-استاد اون قسمتی که هفته ی گذشته به دو صورت نوشتین...
به ته ریشم دست کشیدم و خیره نگاهش کردم تا ادامه بده.
-من اون صورت دومشو نفهمیدم.
چند بار پلک زدم.
-الان پای تخته دوباره توضیحش میدم.
به بقیه نگاه کوتاهی انداختم.
-این اشکال بقیتونم هست؟
تک و توک، سرتکون دادن.خوشحال رو به تخته چرخیدم.دو-سه تا از اشکال های هفته ی قبل رو توضیح دادم و به سراغ ادامه ی درس رفتم.دیگه از فکر روجا و کار دانشجوییش بیرون اومدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
-استاد خسته نباشید.
خودم هم خسته شده بودم.با اینکه هنوز چند دقیقه ای به ساعت دوازده مونده بود، ولی تعطیل کردم.
-شمام همینطور.
وسایلم رو جمع کردم و وارد دفتر مهرداد شدم.همراه علیرضا پای سیستم نشسته بود.
-سلام.
-سلام خسته نباشی.کلاس خوب بود؟
لبخند زدم.
-سلامت باشی...
متعجب، نگاهشون کردم.
-درس هفته ی پیشو خونده بودن و اشکال می پرسیدن.چند بار می خواستم برم دمای بدنشونو چک کنم مبادا تب داشته باشن.
سه نفری خندیدیم.کنار علیرضا که چسبیده به مهرداد بود نشستم.دستم رو دراز کردم لیوان چای توی سینی رو برداشتم.قلوپی خوردم و توی دستم گرفتم.
-چاییش همونیه که دوست داری.
با خنده سر تکون دادم.
-الان دیگه هرجوری باشه می خورم.چندوقته یه چایی درست و حسابی نخوردم.
خندید.
-هی می گیم زن بگیر گوش نمی کنی.الان اگه زن داشتی همه چیت به راه بود.
لبخند زدم و قلوپی دیگه از چایم خوردم.
-زنای الان، بیرون کار می کنن دیگه وقت این کارا براشون نمی مونه.وضعیتم با یه زن شاغل، همینه.
یکی از ابروهاش رو بالا فرستاد.
-اینجوری فکر نکن.خانم منو مگه نمی بینی؟توی یه شرکت کار می کنه.بعضی وقتا دیرتر از منم می رسه ولی همه چی توی خونه مرتبه.غذا به موقع آمادس.
دستش رو چرخوند.
-هیچ وقتم غرغر نمی کنه.فکرشو که می کنم به جای اون خسته میشم.هم توی خونه یه ریز کار می کنه هم بیرون.ولی صداش درنمیاد...تو هم سخت نگیر...
از پشت سیستم بلند شد و سیستم رو خاموش کرد.
-بریم ناهار.
پشت سرش با علیرضا بلند شدم.با یادآوری دیروز آه کشیدم.صدای دکتر گل افشان بلند شد.
-فکر کنم کامجو و صدیق جرات نکنن برن پایین غذا بگیرن.
لبخند کم رنگی روی لبم نشست.انگار همگی به همین قضیه فکر می کردیم.علیرضا دستش رو پشتم گذاشت و هُلم داد.وارد آسانسوری شدیم که اکثر اوقات خاموش و امروز استثنا" روشن بود.به سلف رسیدیم.وارد که شدم اول از همه چشمم به یاحقی و مفخم و سعیدی که پشت میزی بودن افتاد. صدای سعیدی بلند شد.
-دکتر شاگرداتون نیومدن امروز؟خبری ازشون نیست.
طرف صحبتشون، مهرداد بود.سنگین جواب داد.
-چرا اومدن.
-پس چرا نیومدن ناهار؟
مهرداد مکث کرد و ایستاد.به سمت من و علیرضا برگشت.
-من براشون غذا می گیرم می برم.
صدای ناباور سعیدی بلند شد.
-شوخی می کنید؟
مهرداد بی اینکه به خودش زحمت جواب بده، به سمت مسئول غذا رفت.زمزمه کردم:
-خوبه لااقل امروز این دختره نمیاد غذا بگیره منو حرص بده.
صدای علیرضا بلند شد.
-من اصلا متوجه نشدم اومده دانشگاه.
برگشتم.
-صبح دیدمش اتفاقا.بیرون در دانشگاه وسط پسرا وایساده بود.
علیرضا منتظر خیره شد.
-خب؟باز حالشو گرفتی؟
خندیدم.
-نه.
-از خندت معلومه.
نگاهم رو ازش دزدیدم.
-فقط بهش گفتم بره توی نگهبانی وایسه.منتظر صدیق بود انگار.
-ممکنه دلیلی داشته که نرفته توی نگهبانی.
می خواستم جواب بدم که مهرداد با پنج غذا اومد.
-غذاهاتونو بردارید من غذای بچه ها رو ببرم.
عقب گرد کردم.
-نه دیگه یهو همه بریم.
دوباره، راه افتادیم.غذای خودمون رو توی دفتر بردیم.
-شما اینجا باشید من غذا رو ببرم کتابخونه.
علیرضا با نگاهی به من بی قرار، جواب داد.
-نه مام میایم.
بدون اینکه اجازه یا فرصت جواب بده راه افتاد و من رو هم پشت سرش کشید.مهرداد بعد از مکث کوتاهی و با لبخند کنارمون راه افتاد.اول مهرداد و بعد من و پشت سرم علیرضا داخل مخزن رفتیم.هم مخزن خیلی بزرگ بود هم سالن مطالعه که دو بخش داشت.بخشی برای سیستم ها و بخشی هم میزهای چیده شده و صندلی های پشتشون.
مسئول کتابخونه که از اساتید گروه معارف بود، جدول حل می کرد.با صدای مهرداد، خانم کمالی سر از روی جدول بلند کرد.
-سلام خانم کمالی.این دختر ما کو؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 14 از 31:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  30  31  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

حس پایدار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA